بایگانی موضوعی: تلاش شماره 33

Talash33_Umschlag

 تلاش شماره ۳۳

دفتر سبز

سال هشتم  ـ بهمن  ماه ۱۳۸۸ برابر با ۲۰۱۰ February

***

جنبش سبز

نگاهی به امر خشونت

مشروعیت

شعر

طرحها: از حسام ابریشمی و…..

PDF

در این شماره / سردبیر / فرخنده مدرس

Farkhomdeh 200در این شماره 

سردبیر فرخنده مدرس

راست است که گفتمان مسلط بر یک جنبش اجتماعی و خیزش مردمی تصویری از اهداف و آینده‌ی آن را ترسیم می‌کند، اما هنگامی که واقعه‌ای از پیش بزرگ جلوه می‌کند و بر معنای آن، قبل از رسیدن تأثیر و پیامدهایش انگشتِ تأئید گذاشته می‌شود، واقعیت هر‌آنچه باشد، در برابر این جلوه رنگ می‌بازد. اما چه بسا بند و ریسمان واقعیت‌ها ـ همه‌ی آنچه که در لحظه‌های حال رخ می‌دهند ـ در ابتر ماندن و ناکام گذاشتن هدف‌ها، کج و وارونه شدن گفتمان و دست‌آخر واژگون شدن آن سهم اساسی را داشته باشند.

 

دو تجربه‌ی تاریخی انقلاب مشروطه و انقلاب اسلامی هردو نشان دادند از گفتمان تا تحقق اهداف آن فاصله بسیار است، نه الزاماً فاصله‌ی زمانی، بلکه فاصله‌ی مادی، فکری و فرهنگی، همراه با نقش تأثیرگذار واقعیت‌ها در لحظه‌های جاری. لحظه‌هائی که همه‌ی امکانات در کنارِ کاستی‌ها، از جمله بروزات فکری، فرهنگی و رفتاری عناصر حاضر در آن، اجزای اصلی آن واقعیت‌ها را ساخته و پدیدار می‌سازند.

با وجود دگرگونی‌های تاریخی جامعه‌ی ما زیر تأثیر آن دو انقلاب و در سایه سرشت از اساس متضادشان، اما هیچ یک به آن نقطه‌ای که می‌خواست نرسید. نه اولی توانست در پرتو گفتمان مسلطش به ایرانی آزاد، مترقی، سراپا مدرن بی‌انجامد و نه دومی ـ باز هم در سایه‌ی سرشت گفتمانی‌اش ـ قادر شد، ایرانی و ملتش را در سقوط تباهی اخلاقی برخاسته از سلبِ اختیار و مسئولیتِ انسان، در هیئت جامعه‌ای فرو رفته در دین و خرافات و در بی‌خودشدگی بنده‌وار اعضای آن، غرق و نابود کند. و امروز پس از یک سده از رخداد اول و سه دهه از رویداد دوم با سومین حرکت گسترده‌ی اجتماعی مردم ایران، «جنبش سبز»، روبروئیم.

حال در اندیشیدن به آینده‌ی جنبش سبز و با نگاه به نافرجامی آن دو رویداد گذشته و اندیشناک نسبت به این آینده، پرسشی که پیش می‌آید، از چگونگی واقعیت‌ها و کیفیت لحظه‌های جاری و زورآوری تأثیرگذار آنهاست. پرسش از میزان آگاهی و تسلط بر این واقعیت‌هاست. این که آیا واقعیت چیزیست جز آنچه و آن گونه که هست؟ و آیا چیزیست جز آنچه و آن گونه که آفرینندگانش ـ همه‌ی ما ـ دراین لحظه‌ها می‌اندیشند، می‌کوشند و رفتار می‌کنند؟ اگر آری، آیا نباید در واقعیت‌ها و چگونگی لحظه‌های جاری و در اندیشه و رفتارها بیشتر درنگ کنیم؟

این شماره‌ی فصلنامه‌ی تلاش در اصل بیلان کوچکی است در میانه‌ی کار، از همان اندیشه‌ها و رفتارها که لحظه‌ها و واقعه‌ها را می‌آفرینند. نگاهی است نمونه‌وار به موقعیت «جنبش سبز» در پرتو نمونه‌هائی از سخنان، تعریف‌ها و تعبیرها، درک‌ها و رفتارها، چاره‌جوئی‌ها، و بیان احساس‌ها و آرزوها، که در قالب برخی از مهمترین موضوعات مطرح و جاری در لحظه‌های کنونی‌ ریخته شده‌اند. تلاشی برای یافتن پاسخ به این پرسش که آینده‌ی جنبش سبز با چنین نمونه‌هائی چه خواهد بود؟

و اما پیش از پرداختن به معرفی مضونی سه بخش جداگانه‌ی این دفتر که حلقه‌ی ارتباطی این بخشها با هم، همان پرسش در باره‌ی آینده‌ی جنبش سبز از روی واقعیت‌های نمونه‌وار امروز است، جا دارد یادآور شویم؛ ما این شماره را با اجازه‌ی همه‌ی همکاران و تمامی نقش‌آفرینانِ مدافعِ این جنبش و با سر فرود آوردن در برابر شکوهِ تکانه‌ای که تا همین نقطه به ایران و ایرانی داده‌اند و به احترام و الهام از آن «دفتر سبز» می‌نامیم و آن را به نشانه‌ی سربلندی و ارجی که در دل داریم به این جنبش عظیم مردمی و تمامی مدافعانش تقدیم می‌کنیم.

این دفتر در سه بخش تنظیم شده و بخش نخست آن میدانی است آزاد، برای ارائه‌ی جلوه‌های فرهنگی و روحی خودانگیخته و در خدمت بیان احساس‌ها و برداشت‌های بزرگترین بخش شرکت کننده در این جنبش، یعنی جوانان، در قالب شعر و نوشته‌های کوتاه. نمونه‌ی اشعاری که در خود، شادی و رنج برخورد احساسها و عاطفه‌ها به لحظه‌های واقعی را ثبت کرده‌اند. مقاله‌ها و نوشته‌های کوتاهی‌، همچون نوشته‌ی «محسن عمادی»، به مثابه شجرنامه‌ی کشمکش‌های درونی یک انسان، که پرده از راز آغاز و چگونگی سربرآوردن فردیت، شخصیت، استقلال و آزادگی‌ انسانی‌ست، برآمدی که نوید آن را از درون این جنبش و نسل آن می‌شنویم. از آغاز چگونگی دزدیده شدن دوران کودکی یک نسل برای تربیت و ساختن «انسانهای مجازی» تا رسیدن همان نسل به نقطه مقاومت و عزمِ تغییر. نمونه‌ا‌ی از نوشته‌هائی در بیانِ امیدواری و جستن راه‌های تحقق آرزوهای بلندی که در فکر و احساس «احسان» و احسان‌های دیگر جاریند. محل درج ترجمه‌ی مهدی نسرین، گزینش شایسته‌ای که مترجم به یاری آن به همه ایرانیان درگیر در مبارزات کنونی و به ویژه همه‌ی آن جوانانی که در دفاع از زندگی، زیبائی، شادابی و آزادی ایستادگی می‌کنند، کسانی که در مقابله با تجاوزگران جبار، همآن گونه که سارتر گفته است: «پای قراردادی آزادانه و غیرقابل فسخ با خود ایستاده‌ و به همگان خدمت می‌کنند»، معنای عملشان را یادآور می‌شود… و اشعار و نوشته‌های دیگر که بابت آنها از تک تک همکارانمان در این بخش، سپاسگزاری می‌کنیم.

نمونه‌هائی از دریائی از نوشته‌ها و اشعاری است که این روزها همه جا می‌بینیم و می‌خوانیم. جلوه‌هائی از گوشه‌های افکار و احساسی که حتا اگر باری گران از رنج لحظه‌های واقعی را با خود حمل می کنند، اما ـ در درجه‌ی نخستِ اهمیت‌شان ـ بیانگر این واقعیتند که سی سال زیستن با پدیده‌ای ناخوانا، در نویسندگان و سٌرآیندگانِ این سطرها به عنوان نمایندگانی از نسلِ جوانِ جنبش سبز، احساس ناخشنودی، نارضائی از بیگانه شدن اجباری از خود، به ناگزیری در نشان دادن واکنش و مقاومت رسیده است، ناخشنودی که جبران خود را در همرنگی، همدلی و هماهنگی سراسر شادی‌‌آور با جنبشی سراسر امید ـ جنبش سبز ـ می‌جوید.

گردآمدنِ این بخش زیبا و سرشار از طبع‌های لطیفِ هنرمندانه ممکن نمی‌شد، جز به تلاش، همت و پایداری چند ماهه‌ هنرمند و شاعر جوانمان، ماندانا زندیان. شایسته است در اینجا از نقشِ خانم زندیان در مقام سردبیری این بخش یاد و از ایشان و همه افرادی که در کنارشان با تلاش همکاری کرده‌اند، سپاس‌گزاری کنیم. همچنین یادآور شویم که طرح روی جلد برای نخستین بار توسط ایشان در اختیار ما قرار گرفت. ما به عنوان یکی از بهره‌گیرندگان این طرح زیبا، مراتب سپاس خود از عکاس و طراح آن و ستایش از طبع هنرمندانه‌شان را اعلام می‌نمائیم. همچنین مراتب قدردانی و وامداری خود را از خانم زندیان بابت خطاطی‌‌های دو جلد رو و پشت مجله و همین‌طور بابت نقاشی ایشان که در جلد پشت بکارگرفته شده است، اعلام داریم. نقاشی و بازآفرینی مناسب برای چاپ، از عکسی به غایت زیبا که پس از راهپیمائی عظیم مردم در «روزقدس» پخش شد، با عکاس ناآشنا برای ما، همچون هزاران عکس و تصویر و طرح دیگر از جنبشی که به سرچشمه الهام و برانگیزنده‌ی ذوق و شوق آفرینشگری هنرمندانمان بدل شده و شاعر دوستداشتنی‌ام رضا مقصدی در ترنم شعری دل‌انگیز و ستایشگرانه از آنهمه قامت‌های بپاخاسته باغی آفریده و ما را به تماشای شگفتی‌آور آن فرا میخواند. نقاشی ازعکس دخترکی در لباس سرخ، با دستهای برافراشته با دو انگشت به نشانه پیروزی و آزین یافته به ربانهای سبز، موها رها و نیمه‌ی پائینی صورت و دهان بسته در دستمالی سبز به علامت پیوند و همبستگی با جنبش سبز. دخترکی نشسته برشانه‌هائی همچون نشانه‌‌ای برپاداشته از تمامی طرافت، شادابی، سرزندگی و نماد سلامت نفسِ جنش سبز. تصویری که شاید شایسته‌ترین نام برای آن «باله‌ی سبز» باشد چه در چشم یک تصویرگر هنرمند، استاد هنرهای تجسمی و طراحان رقص، هیچ از یک لحظه‌ی ثبت شده‌ی زیبا و هنرمندانه‌ی رقص باله کم ندارد.

بخش دوم این مجله بی‌ارتباط با بخش نخست آن نیست. در کنار آن پرسشی که حلقه اصلی پیوند بخشهای سه‌گانه است، بخش دوم برای نسل جوان و آرمانخواه جنبش سبز سخن بسیار دارد. حکایتی است از رابطه آرمانخواهی و عمل. حکایتی است از تجربه‌ای گرانقدر از نگاهِ و از زبان جوانان آرمانخواه نسلِ گذشته‌ی انقلابی. نسل جوانِ گذشته‌ی انقلابی هیچ در آرمانخواهی و از خودگذشتی در راه ایرانی بهتر کم از نسل امروز نداشت. آن نسل نیز همه چیز را برای همگان بهتر می‌خواست، اما….

در این بخش با چهارتن از اعضای سابق جنبش چریکی ایران، کسانی که برای تغییر وضعیت و در بی‌تابی رسیدن به آرمانهای خود، همه‌ی خشم خویش در برابر قهر و سرکوب حکومتی را در نیروی اسلحه ریختند، به گفتگو نشسته‌ایم. گفتگوئی در باره‌ی این که آیا آن تجربه درسی یا عبرتی برای امروز دارد؟ در یکی از این گفتگوها بهزاد کریمی از چهره‌های سرشناس سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت) و از اعضای سابق جنبش مسلحانه چریکهای فدائی خلق می‌گوید: «من در این جوانان ، امروزم را می بینم و آنها فردا بهتر خواهند فهمید که امروز آنان تکوین و تحول دیروزی‌ها بوده است.»

فهم این سخن هوشمندانه که تبیینی است از نوع رابطه ما با گذشته‌مان، می‌تواند ناظر بر یکی از مهمترین شاخص‌ها و تمایز‌های آینده‌سازِ جنبش سبز با رخدادهای گذشته باشد، بسته به آن که امروز در برابر آنچه که به عنوان واقعیت سرکوب، قهر و خشونت حکومتی و بستن فضای سیاست‌ورزی، چگونه رفتار کنیم. این که آیا خواهان آینده‌‌ی دگرگونه‌ایم یا تکرار گذشته؟

بخش سوم، نگاهی است به وضعیت نظام جمهوری اسلامی و بحران مشروعیت آن، از آغاز تا امروز، بر بستر بحث‌هائی حول مبانی نظری مشروعیت نظام‌ سیاسی مبتنی بر ولایت فقیه که به سرعت، تنها پس از دو سه هفته از برآمد جنبش سبز و در پیش گرفتن رویه خشونت و سرکوب از سوی حکومت، به صورت گسترده‌ای درگرفت و خیلی زود به بحث در پایه‌ها و مبانی مشروعیت نظام‌های سیاسی انجامید. بحثی اساسی و پر اهمیت که بی تردید، تنها برای نشان دادن بحران مشروعیت یا فقدان مشروعیت نظام جمهوری اسلامی، و مشروع نمودن مبارزه حاضر و جاری با آن یا علیه بخشی از آن نیست، چه در تأملات فکری امروز ایرانیان گرانیگاه بحث این پرسش است که آیا نظام‌های شکل گرفته برپایه تبعیض و نابرابری ـ حتا با رأی اکثریت ـ می‌توانند اساساً از مشروعیتی برخوردار باشند؟ اهمیت این بحث برای ما در سنجش افکاریست که امروز در جنبش سبز حضور فعال و تأثیرگذاری دارند، سنجش درک و مبانی فکری آنان از نابرابری و تبعیض و مصداقهای آن. و دانستن این که چگونه بار دیگر نظرات بظاهر مطلوب و مقبول مدعی مخالفت با بی‌عدالتی و تبعیض حاکم می‌توانند از راه‌ها و کوره‌های ناشناخته نگهدار نظامهای کهنه تبعیض یا برپاگر اشکال جدیدی از آن دست در آینده گردند.

***

 Unbenannt-15 Kopie‌ماندانا زندیان

ماندانا زندیان (متولد سال ۱۳۵۱ ـ اصفهان) شاعر و هنرمندی پراستعداد و کوشا که نخستین سروده‌هایش به آغاز نوجوانی بازمی‌گردد. او علاوه بر سرودن شعر و انتشار مجموعه‌هائی از سروده‌هایش، همچنین در زمینه‌های دیگر فرهنگی به ویژه نقد آثار  ادبی، هنری و اجتماعی دستی توانمند و در گردآوری آثار هنرمندان و چهره‌های فرهنگی میهنمان (از جمله جمع آوری و تنظیم ترانه‌های زویا زاکاریان، و انتشار گزینه‌ای از آن آثار با نظارت شاعر در مجموعه‌ای به نام “طلوع از مغرب” نشر پژوهه ـ ایران / ۱٣٨۱)  همتی بلند دارد. در همه این زمینه‌ها تا کنون مقالات درخور توجه‌ای از وی در رسانه‌های مختلف ایرانی منتشر و در اختیار علاقمندان قرار گرفته است، از جمله معرفی، بررسی و نقد نقاشی‌های حسام ابریشمی. هنرمند بلند نظری که با دستی باز به درخواست ما برای بهره‌گیری از برخی آثارش در این دفتر پاسخ مثبت داد.

ماندانا زندیان پس از پایان تحصیلات خود در رشته‌ی پزشکی در ایران، به آمریکا مهاجرت کرد و هم‌اکنون علاوه بر فعالیت‌های ادبی به کار و تحقیق در زمینه‌ی بیماری‌های مادرزادی نوزادان مشغول است.

حضور و توجه ویژه‌ی ماندانا زندیان به سیاست و رویدادهای سیاسی کشورمان و حمایت فعال و پرشورش از جنبش سبز ما را بر سر راه وی قرار داد. علاقمندی مشترک و همسوئی نگاه به این جنبش عظیم اجتماعی، ما را در کنار هم از عهده انتشار دفتر دیگری از فصلنامه تلاش ـ «دفتر سبز» ـ برآورد.

قیام ِ قامت ِ این باغ را تماشا کن / رضا مقصدی

رضا مقصدی

 Maghsadi.

قیام ِ قامت ِ این باغ را تماشا کن

درون ِ سینه‌ ی ما عشق را تماشا کن
بیا دوباره تو با آینه ، مُدارا کن

***

سلام ِ ساحل ِ ما را به موج ها برسان
مرا ترانه سُرای ِ صدای دریا کن

***

اگر که زمزمه ی این زمانه، زیبا نیست
زمانه را به تپش های تازه، زیبا کن

***

بیا ترانه ی تابان ِ صبح ِ پنجره را
سرود ِ رود ِ غم آلود ِ حنجره ها کن

***

که ِ گفته است که گم گشته است عاطفه ام؟
مرا میان ِ غزل های ناب، پیدا کن

***

ببین طنین ِ صدای صمیمی ِ ما را
دری برای صداهای تازه تر، وا کن

***

اگر به شاخه ی ما برف های بهمن ریخت
شکوفه های فروبسته را شکوفا کن

من از سُلاله ی دلبستگان ِ بارانم
به جان ِتشنه ی من ، جشن ِ آب برپا کن

***

شمال، از نفس ِ واژگان ِ من، سبز ست
تو رمزوُ راز ِ مراَ پیش برگ، اِفشا کن

***

شبانه، منتظر ِ آفتاب ِ صُحبدمم
برای من، سفر ِ نور را مُهیا کن

***

سر ِ سپیده ی فردای ِ ما سلامت باد
سپیده را به غزل ، میهمان ِ فردا کن

***

تمام ِ عاطفه ام عطر ِ عاشقانه گرفت
دل ِ متین ِ مرا میزبان ِ رؤیا کن

***

مگو به داس، سخن گفته اند با گل یاس
قیام ِ قامت ِ این باغ را تماشا کن

در جمعه هشتم آبان ۱۳۸۸

درسینه‌ی صبور ِ ما، سی سال غم نشست / رضا مقصدی

Unbenannt-1 Kopie

 درسینه‌ی صبور ِ ما، سی سال غم نشست

 ‌

این بار، عاشقانه به پا خیز وُ  سبز باش

آتش به جان ِ تازه، برانگیز وُ سبز باش

                  ***

بگذار این بهار به نام ِ تو گل کُند

بگذر زرنج ِ اینهمه پائیز وُ سبز باش

                  ***

آن آینه، سلام ِ سپید ِ ترا شنید

با آب ها دوباره در آمیز وُ سبز باش

                 ***

نور ِ تو از میان ِ دل ِ ما عبور کرد

ای شور ِ نوشکفته! دل انگیز وُ سبز باش

                 ***

درامتداد ِ اینهمه شمشادهای شاد

با عطر ِ آب وُ عاطفه، لبریز وُ سبز باش

                 ***

دست ِ کدام پَست، ترا زخم می زند؟

بیداد ِ این زمانه، فروریز وُ سبز باش

                ***

جنگل، ترا در آینه‌ها سبز دیده است

باهرتَبَرـ هر آینه ـ  بِستیز وُ سبز باش

                ***

آواز ِ تو زمین وُ زمان را زلال کرد

بازردی ِ زمانه، در آویز وُ سبز باش

                ***

گیلان ِ من ترانه سُرای ِ سپید ِ توست

خندان بخوان! چکامه‌ی تبریز وُ سبز باش

                ***

در یاد ِ این درخت، صدایت معطرست

این عطر را به شاخه، بیاویز وُ سبز باش

                ***

بگذار! ـ با طراوت ِ یک عشق ِ سر بلند ـ

گلدان ِ لاله را به سر ِ میز وُ سبز باش

               ***

در سینه ی صبور ِ ما، سی سال غم نشست

با شادی ِ شکفته، به پا خیز وُ سبز باش

رضا مقصدی ـ کلن چهارم تیر ماه ۸۸

چند تکه حرف پراکنده / محسن عمادی

GetAttachmentCA1XECNL

چند تکه حرف پراکنده

محسن عمادی

۱

نه ساله‌‌ بودم، تلویزیون پر بود از اخبار جنگ. خمینی، بت من بود. قرار بود تا انقلاب مهدی، یعنی تا آخرالزمان بماند. همان سال با بچه‌های مدرسه قرار گذاشتیم مخفیانه از خانه فرار کنیم و برویم در جبهه بجنگیم. یکی از بچه‌ها بغضش گرفت و وقتی می‌خواست از مادرش خداحافظی کند، نقشه‌ی ما را لو داد. از هشت‌‌سالگی مدام کتاب می‌خواندم. کتاب‌خانه‌ی پدرم پربود از کتاب‌های حوزه و شیرین‌ترین قصه‌های زندگی‌ام را در روایت سیرت معصومین می‌دیدم و آرزویم این بود که در رکاب امام زمان بجنگم. عمامه‌ی پدرم را کش می‌رفتم، بر منبر می‌نشستم و با لحنی محزون روضه‌ی سیدالشهدا می‌خواندم. نگاه که می‌کنم تا شانزده سالگی همه‌ی آن چندهزار کتاب را خواندم. از دوازده‌سالگی علوم اسلامی را به طور جدی می‌خواندم. عربی‌ام در اندازه‌ای بود و هست که بتوانم فتوحات مکیه‌ی ابن عربی را راحت بخوانم. تا این‌جای قصه، با موجودی عمیقا مذهبی روبرو هستید که سرش را بالا نمی‌کند تا دختران هم‌سن و سالش را ببیند. در همین فاصله‌ی میان دوازده‌سالگی تا شانزده‌سالگی نفر اول مسابقات شعر دانش‌آموزی ‌است. می‌خواهد هم فیزیکدان برجسته‌ای شود و هم مجتهد وارسته‌ای باشد. اما در همین فاصله‌ی میان کودکی تا نوجوانی چیزی تغییر کرده ‌است. خمینی، به سادگی مرده ‌است. مرگ خمینی پایان کودکی من بود. سه روز تمام گریه می‌کردم. این مرگ تا ماه‌ها در باورم نمی‌گنجید و پایان جنگ که از همه‌ی نمادهایی بهره می‌برد که آخرالزمانی بودند: نبرد حق علیه باطل، راه قدس که از کربلا می‌گذشت و نه کربلا و نه قدس که بت من به ناچار زهر نوشید. پچ‌پچه‌ی کشتار زندانیان سیاسی در زندان‌ها. قدرتی که به ناگاه با یک خبر پوچ می‌شود.


۲

وقتی جن‌زدگان داستایوسکی را می‌خواندم از دیدن هیبت استاروگین وحشت می‌کردم، یادم نمی‌رود که یک شب کامل زیر تخت خوابگاه دانشجویی درازکشیدم و لرزیدم از وحشتی که داستان سقوط کامو در من ساخته بود. این هر دو، وجوه تاریک و موحش مرا نشانم می‌داد. می‌دیدم که استاروگین و راوی سقوط از رگ‌های گردنم هم به من نزدیک‌ترند و به روزهای نوجوانی‌ام برمی‌گشتم. دوستان هم مسلک آن روز‌های خود را به یاد می‌آوردم که امروز چماقداران و جانیانی هستند که یاران امروز مرا به شکنجه‌ی وحشت به مسلخ می‌برند. اگر عشق نبود، امروز دست‌های من ظلمت بود. دست‌های من دوزخ بود. شانزده ساله ‌بودم که عاشق شدم. پیش‌ترک به خاطر خواندن کتاب‌های شریعتی کتک می‌خوردم و بعدها به خاطر عاشقی. عاشقی برای من تنها در سطحی از غریزه‌ی نوجوانی رخ نمی‌داد، یک اتفاق فلسفی بود. اصلا برای آدم آن روزهای من که نماز شبش ترک نمی‌شد و تا همان روزها موسیقی را حرام می‌دانست، عاشق یک آدم معمولی شدن توجیهی نداشت، باید کل نظام کائنات تغییر می‌کرد تا این پدیده توجیه شود. شانزده سالگی‌ام شکست تاریخ فلسفی سمبولیسم بود در من. می‌فهمیدم که چطور نظامی از سمبول‌ها هویت مرا شکل داده ‌است. ذات‌باوری‌ام از بین رفت. فهمیدم که هویتم ساخته‌ی یک نظام نشانه‌ایست. دوباره به همه‌ی متون مذهبی بازگشتم. «یاتی علی‌الناس زمان، من سئل عاش و من سکت مات». از همان تاریخ، فروغ خواندم، شاملو و هدایت خواندم. تکفیر شدم، طرد شدم و در اتاقی کوچک خود را حبس کردم تا روزی زندگی واقعی را ببینم و دیدم.


۳

 جرم من چیست؟ طبعا همه‌ی انحراف من از مسیر آرمانی انقلاب با عاشقی شروع شد. پیشنهاد می‌کنم نام حافظ را از کتاب‌های درسی حذف کنید. حالا که علیه علوم انسانی اعلام جرم کرده‌اید، به شما توصیه می‌کنم چند قدم دیگر بردارید و زیربنایی عمل کنید. لازم نیست آن‌قدر دور بروید، زیرپای خودتان را نگاه‌ کنید. من تا شانزده‌سالگی هابرماس نخوانده ‌بودم، ویتگنشتاین و مکتب فرانکفورت را نمی‌شناختم. اسم لاک، هابز و پوپر را اصلا نشنیده‌ بودم. هرچه خوانده ‌بودم از فقه و فلسفه‌ی اسلامی‌ بود. متاسفانه در آن میانه حافظ بود، عین‌القضات بود، سهروردی بود، ابن‌سینا بود، سعدی و باباطاهر و مولانا هم. کتاب مطهری، تماشاگه راز هم دردی دوا نکرد. عشق که می‌آید، ‌مجازی و حقیقی نمی‌شناسد. اگر یادتان رفته ‌است سوانح غزالی را بخوانید، همان‌که به فتوای برادرش فلاسفه را به قتل آوردند. وقتی می‌نویسم جنبش سبز، جنبش زندگی ‌است، از همان امری سخن می‌گویم که در قاموس شما جایی ندارد. برادر من! جلوی زندگی را نمی‌شود گرفت. زندگی مجازی، از هم می‌پاشد. از آغاز کودکی من، سعی کردید اسطوره بسازید، قداست بیافرینید و بر محور همین قداست‌ها ‌قضاوت کنید. یک‌بار به واژه‌سازی‌هایتان نگاه‌ کنید. چه می‌شد اگر خمینی، آقای خمینی بود، نه امام خمینی؟ چه می‌شد اگر با دعای «تا انقلاب مهدی»، دعوی خاتمیت نمی‌کردید؟ حتما شنیده‌اید که اوایل انقلاب وقتی شعار «مرگ بر ضد ولایت فقیه» را جلوی بعضی مراجع سر می‌دادید، دادشان در می‌آمد، چرا که بخش مهمی از مرجعیت شیعه را به مرگ می‌کشاندید و کشاندید. سعی کردید، یک پدیده‌ی تاریخی را به عرصه‌ی اساطیر پرتاب کنید و از قدرت اسطوره‌ها کیسه بدوزید. حالا انسان‌های زنده روبروی شما ایستاده‌اند، انسان‌هایی که جرمشان این است که نمی‌خواهند مجازی باشند. آن‌هایی که امروز بازجویی می‌شوند، همان کودکانی هستند که نیت پنهان شما را از روایت اساطیر نمی‌دانستند، آن‌ها در همان نظام نشانه‌ها زندگی کردند، آن را باور کردند ولی راستش جلوی زندگی را نمی‌شود گرفت. اگر روزی رولان بارت با نوشتن «اسطوره‌شناسی‌ها» نیت پنهان پشت تبلیغات کالاها را آشکار کرد و این دستگاه اسطوره‌ساز بورژوازی را عریان کرد، امروز من به عنوان یکی از بچه‌هایی که در همین دستگاه اسطوره‌ساز شما زندگی کرده‌ام، تصمیم گرفته‌ام اسطوره‌شناسی‌های زندگی سی‌ساله‌ی خودم را در انقلاب اسلامی بنویسم. چرا که می‌دانم متاسفانه سران فرضی جنبش سبز هنوز می‌کوشند، از واژگانی استفاده‌کنند که سخت خطرناک است.


۴

 وقتی جناب کروبی در صحبتش از عبارت «شعارهای انحرافی» استفاده کرد، وحشت کردم. وقتی آقای موسوی مدام به نوستالژی انقلاب پنجاه و هفت ارجاع می‌دهد،‌ تنم می‌لرزد. دوستان من! خلق دستگاهی عمیقا افلاطونی از انقلاب پنجاه و هفت موحش است. انقلاب پنجاه و هفت یک پدیده‌ی تاریخی است، نه یک ایده و مثل افلاطونی. خمینی یک شخصیت تاریخی است، نه یکی از خدایگان المپ. واژه‌ی انقلاب به تغییری در یک ساختار اجتماعی ـ سیاسی اشاره می‌کند. گذر از یک انقلاب به یک نظام سال‌ها پیش اتفاق افتاده ‌است. اگر شما سن و سالتان بالای پنجاه است و در حسرت عشق بیست‌سالگی خود می‌سوزید، دلیل نمی‌شود که سلسله‌ی سهراب‌کشی را در این موقعیت تاریخی ادامه دهید. استفاده از واژگانی چون احیا و بازگشت به هیچ وجه معصومانه ‌نیست. وقتی این عبارات را به کار می‌برید مدام به گذشته ارجاع می‌دهید برای ساخت آینده. بی‌شک نیاز داریم که آینده را در گفتمانی پیوسته با گذشته خلق کنیم ولی معنی وجود روایت و گفتمان تاریخی به معنای بریدن امروز با الگوی دیروز نیست. ما با انسان‌هایی سروکار داریم که خون در رگ‌هایشان جاریست، جسم دارند،‌ نفس می‌کشند، ممکن است در اسطوره‌ی امت شما نگنجند. ولی همه‌ی آن‌ها شهروند یک قلمرو جغرافیایی هستند، با هم هوایی را به اشتراک می‌گذارند. به عنوان یکی از همین آدم‌های زنده، یکی از همین شهروندان از شما خواهش می‌کنم در به‌کار بردن واژگان دقیق‌تر باشید. به قول شاملو، نیمی از تعهد یک نویسنده، تعهد به زبان است. اگر داریم جنبش سبز را با زندگی‌‌مان می‌نویسیم، نیمی از تعهدمان، تعهد ما به زبان‌ماست. چرا دقت نمی‌کنید؟

۵

 سی سال پیش در سیزده‌آبان گروهی از دانشجویان رومانتیک، از دیوار استکبار جهانی بالا رفتند، تا انتقام یک تاریخ را از یک بنا و چند انسان بی‌پناه بگیرند. این بنا، با عبارت لانه‌ی جاسوسی پا به عرصه‌ی شیاطین گذاشت و برای واژه‌ی تسخیر الگویی تاریخی خلق شد.  قدرت حاکم، دایره‌ای از استعارات می‌آفرید و این دایره، ما را از کودکی محاصره می‌کرد. به دست ایدئولوژی حاکم، زبان فارسی دوشقه می‌شد، کلمات یا به عرصه‌ی محو و ممنوع ظلمت تبعید می‌شدند یا به عرصه‌ی شکوه امپراتوری خیالی اسلامی. پایه‌گذاران انجمن‌های اسلامی سی‌سال پیش، از دیواری بالا رفتند تا نشانه‌ها‌ی ظلمت را از یک جغرافیا و یک زبان قلم بگیرند. امروز از کرده‌ی خود پشیمان‌اند، چرا که دیگر رومانتیک نیستند. معصومیت شور رومانتیک جوانیشان، امروز جای خود را به جاافتادگی و عقلانیت سالخوردگی داده ‌است. جوانان دیروز، سی‌سال وقت داشتند تا اشتباه کنند و از اشتباهاتشان یاد بگیرند. اشتباهات آن‌ها، کودکی ما را از ما گرفت، با جنگ، با کشتار زندانیان سیاسی، با هراسی که در اعماق جان ما خانه ‌کرد از کلام ممنوع، از آرزوی محال آزادی. شب است، در اتاقمان نشسته‌ایم، چای می‌نوشیم و ضبط صوت قراضه‌ام، «امشب شب مهتابه» را زیر لب زمزمه می‌کند. در می‌زنند، سعید است، از اعضای بسیج. معترض است به ترانه‌ای که بر سردی فضای خوابگاه رنگ می‌پاشد. می‌خواهد ترانه را از ما بگیرد. چند صباحی از دوم خرداد گذشته است و ما دیگر می‌توانیم سربه‌سرش بگذاریم، می‌توانیم به او شیرینی تعارف کنیم، روزی که استیضاح مهاجرانی بی‌اثر می‌شود. تصویر آن‌شب و مجادله‌ی ما و سعید بر سر یک ترانه‌ی عاشقانه بیان نمادین نبردی ‌است که امروز در خیابان‌های کشورم جاری ‌است. دو سال بعد، ما در کوی دانشگاه، گاز اشک‌آور می‌خوریم و برای مبارزه‌ای بزرگتر آماده می‌شویم. کوی‌ دانشگاه، همه‌ی ایماژهای رومانتیکم را از من می‌گیرد. در روزهای کوی دانشگاه است که پختگی را بیش از پیش لمس می‌کنم. ما بی‌غل و غش، دلسوز و سراسر با دغدغه‌ی وطنی که زیر چکمه‌ی سعیدها شرحه‌شرحه می‌شود آن حادثه را ساختیم.  فردای روزی که کوی دانشگاه «تسخیر» شد، سعید در تلویزیون روبروی خامنه‌ای زانو زده ‌است. سعید سال‌ها بعد یکی از مسئولین دولت احمدی‌نژاد می‌شود و من هنوز با خستگی و سرسختی شعر می نویسم.

۶

اندیشیدن در کشور من، یک امر سیاسی ‌است. نفس‌کشیدن، عاشق شدن، ترانه و شعر، همه سیاسی‌اند. اگر افلاطون، شعر را از آرمان‌شهرش اخراج می‌کند تا فلسفه را گفتمان مسلط زمانه کند، گاندی، کنش انسانی سیاسی را بدون تجربه‌ی شعر محال می‌داند. با تعاریف افلاطونی سیاست، جنبش سبز، در تاریخ تجربه‌ی سیاسی  زندگی نمی‌کند. جنبش سبز، جنبش زندگی ‌است در بطن تعاریف کهنه‌ی سیاست. چنان سرشار از زندگی است که ذات هستی شعر.  شعر، به دنبال لمس بی‌واسطه‌ی اشیاست. جهان را عریان می‌کند از گرد و خاک نام و تاریخ. جنبش سبز، واژه‌ی شهید را به اصل خود برمی‌گرداند. قهرمان از جایگاه ناملموس و محو خود، به خیابان‌های تهران پا می‌گذارد و همه می‌شود. دیگر نه روز قدس مال حاکمیت است، نه سیزده آبان، نه شانزده ‌آذر و نه هیچ مناسبت دیگری در تقویم تاریخی ایران. دیگر هیچ مراسم مذهبی به حاکمیت تعلق ندارد. جنبش سبز زبان زندگی روزمره و حیات اجتماعی را در اختیار گرفته‌ و کلمات را  به اصل خود برمی‌گرداند. شعر جنبش را ما همه می‌نویسیم.

بعد از کودتای بیست سوم خرداد، خیابان‌های مرده‌ی تهران، به معجزه‌ای زنده بدل شده ‌است. اعجاب و شگفتی در رگ‌های شهر جاری است: در خیابان‌ها و بر بام خانه‌ها، سطرهای کاغذی که حضور ما، در آن شعر می‌آفریند

۷

خیابان‌های شهر، نبض تپنده‌ی جنبش سبز، همه‌ی کلمات این شعر پرغریو،  امر می‌کنند که همه‌ی عزیزان دربندمان را آزاد کنید. ایران را آزاد کنید.

آبان هشتاد و هشت

اعتراف / ف. ع / ایران

‌‌

ف. ع

ایران

 ‌

اعتراف

وحی‌ات را شنیدم
در تاریکی سلول انفرادی

در فشار بازوان ِ سیمانی چهار دیوار
در سیاهی هرزه ِشبِ شهوت که تنگ در آغوشم گرفت
حق با هیچ کسی نیست
با زندگی ست
این رهایی‌ست سخن نیست
گوش‌هایت را برای روز مبادا نگه‌دار
این رهایی‌ست سخن نیست

جمهوری سکوت / ژان پل سارتر ـ ۱۹۴۴ / ترجمه: مهدی نسرین

اشاره: قطعه زیر ترجمه سخنرانی ژان پل سارتر (۱۹۴۴) اندیشمند بزرگ فرانسوی، در معنا و اهمیت مبارزه دلاورانه فرانسویان آزادیخواه در برابر نازی‌های نژادپرست اشغالگر آلمانی است. با سپاس از گزینش شایسته مترجم، ما این قطعه را در این دفتر می‌آوریم؛ به نشانه‌ی ستایش و قدردانی‌مان از دلاوری‌های همه کسانی که در بند و زیر دست شکنجه‌گران تیره‌روان افتاده‌اند. به ویژه همه‌ی آن جوانانی که در دفاع از زندگی، زیبائی، شادابی و آزادی ایستاده‌‌گی می‌کنند، کسانی که در مقابله با تجاوزگران جبار، همان‌گونه که سارتر گفته است: «پای قراردادی آزادانه و غیرقابل فسخ با خود» ایستاده‌ و به همگان خدمت می‌کنند.

Untitled 1742

جمهوری سکوت

ژان پل سارتر ـ ۱۹۴۴

ترجمه: مهدی نسرین

 

 


ما هیچ وقت به اندازه دوران اشغال توسط آلمان‌ها آزاد نبوده‌ایم. ما همه حقوقمان و پیش از همه حق بیان را ازدست داده بودیم. هر روز، رو در رو، به ما توهین می‌شد و باید سکوت می‌کردیم؛ ما را دسته دسته تبعید می‌کردند، به نام کارگر، یهودی و زندانی سیاسی؛ هر جایی، روی دیوارها، در روزنامه‌ها و بر پرده سینما، آن تصویر بی روح و دل به هم زنی را می‌دیدیم که جباران می‌خواستند از خودمان به خوردمان بدهند: و، به خاطر همه این‌ها، ما آزاد بودیم. از آن جایی که به نظر می‌رسید زهر نازی در ذهن ما رخنه کرده است، هر اندیشه صحیحی یک پیروزی به شمار می‌آمد؛ از آن جایی که یک پلیس تمام‌عیار در پی آن بود که ساکتمان نگه دارد، هر سخنی اعلام دوباره اصولمان محسوب می‌شد؛ از آن جایی که از هر طرف احاطه شده بودیم، هر حرکت ما ارزش یک تعهد را می‌یافت. اوضاع و احوال غالباً دهشتناک مبارزه ما، نهایتاً این امکان را برایمان فراهم می‌آورد که، بدون نقاب و بدون حجاب، آن وضعیت بیقرار کننده و تحمل ناپذیری را زندگی کنیم که شرایط انسانی می‌خوانندش. تبعید، اسارت و علی‌الخصوص مرگ (که از مواجهه با آن در دوران‌های خوش‌تر شانه خالی می‌کنیم) دغدغه دائمی‌ما می‌شد. می‌آموختیم که این‌ها نه اتفاقات قابل اجتنابند و نه حتی تهدیدات همیشگی و خارجی: این‌ها سهم ما، سرنوشت ما و اساسا واقعیت ما به مثابه انسان است؛ هر لحظه از زندگیمان تعبیر کامل این عبارت پیش پا افتاده بود: “انسان فانی است”. و هر تصمیمی‌که هریک از ما برای خود می‌گرفت تصمیمی ‌معتبر به حساب می‌آمد چرا که رو در روی مرگ گرفته می‌شد، چرا که هربار می‌توانست به صورت “مرگ بهتر است تا…” بیان شود. و من در این جا روی سخنم آن دسته سرآمد از ما نیست که در نهضت مقاومت بودند، بلکه همه آن فرانسویانی است که در هر ساعت شبانه روز در این چهار سال گفتند نه! اما سبعیت دشمن هریک از ما را به نهایت این طیف سوق داد و از خودمان سؤالاتی را پرسیدیم که کسی از خود در زمان صلح نمی‌پرسد: هریک از آنهایی بین ما که از جزئیات مقاومت اطلاع داشتند ـ و کدام فرانسوی دست‌کم یک بار در این موقعیت قرار نگرفته بود؟ – با اضطراب از خود می‌پرسیدند: “آیا اگر شکنجه شوم، تاب می‌آورم؟”

به این ترتیب پایه‌ای‌ترین پرسش آزادی مطرح می‌شد و ما مشرف به ژرفترین معرفتی بودیم که انسان می‌تواند از خودش داشته باشد. چرا که راز انسان عقده اودیپ یا عقده حقارت نیست، بلکه حد آزادی خویش است، توانایی وی در مقاومت در مقابل مصیبت و مرگ است.

شرایط کوشش کسانی که درگیر فعالیت‌های زیرزمینی بودند برایشان تجربه جدیدی فراهم آورد: آن‌ها مانند سربازان در روز روشن نمی‌جنگیدند. آن‌ها تنها به دام می‌افتادند و در تنهایی در بند می‌شدند. بی‌یار و یاور و بی‌دوست و رفیق مقاومت می‌کردند، تنها و برهنه پیش روی جلادانی قرار می‌گرفتند که صورتشان تراشیده بود، خوب خورده و خوب پوشیده بودند و بر جسم بی‌نوای آنها می‌خندیدند، شکنجه‌گرانی که وجدان آسوده و قدرت اجتماعی‌شان ایشان را محق جلوه می‌داد. تنها. بدون دستی محبت‌آمیز یا کلامی‌تشویق کننده. علی‌ایحال، در بن تنهای‌شان، داشتند از دیگران حمایت می‌کردند، همه دیگران، همه رفقای آن‌ها در نهضت مقاومت. یک کلمه کافی بود که ده‌ها و صدها دستگیری دیگر رخ دهد. مسئولیت تمام عیار در تنهایی تمام عیار ـ آیا این همان جلوه آزادی ما نیست؟ این محرومیت، این تنهایی، این مخاطره عظیم برای همه یکسان بود. برای رهبران و افراد آنها؛ مجازات برای کسانی که پیغام‌ها را می‌رساندند بی‌آن که بدانند محتوای آن‌ها چیست و برای کسانی که کل نهضت مقاومت را فرماندهی می‌کردند یکسان بود: اسارت، تبعید و مرگ. هیچ ارتشی در جهان وجود ندارد که خطر برای فرمانده کل آن با یک سرجوخه چنین یکسان باشد. و برای همین نهضت مقاومت یک جمهوری راستین بود: سرباز و فرمانده در معرض همان خطر، همان طردشدگی، همان مسئولیت تمام‌عیار و همان آزادی مطلق درون این نظام بودند. به این ترتیب، در خون و تیرگی قوی‌ترین جمهوری‌ها بنا شد. هر یک از شهروندان این جمهوری می‌دانست که مدیون همه دیگر است و فقط می‌تواند بر خودش تکیه کند؛ هر کدام از آن‌ها در تنهایی‌اش به نقش تاریخی خود واقف بود. هر یک از آن‌ها، در مقابله با جباران، پای قراردادی آزادانه و غیرقابل فسخ با خود ایستاده بود. و با انتخاب آزادانه خود، آزادی را برای همه انتخاب می‌کرد. این جمهوری بدون نهادها، بدون ارتش و بدون پلیس چیزی بود که هر فرانسوی می‌بایست در هر لحظه به دست می‌آورد و بر آن علیه نازیسم شهادت می‌داد. کسی در وظیفه‌اش در نماند.

ما امروز در آستانه جمهوری دیگری هستیم: باشد که این جمهوری که در روشنی روز برپا می‌شود فضایل تلخ آن جمهوری شب و سکوت را حفظ کند.

… / فرهاد سپیدفکر/ ایران

فرهاد سپیدفکر/ ایران

دیدی؟

دیدی همان انگشت که تسبیح می­چرخاند

ماشه را چکاند؟

همان دست که برای دعا بلند می­شد

با چماق پایین آمد؟

گلوله­ها چه مرددند

و جنگل­ها چه  سرخ.

جنبش شهروندی ما / مهشید

Unbenannt-9 Kopie

 جنبش شهروندی ما

مهشید

من فکر می‌کنم امروز احتمالا همه‌ی ما در همان بی‌تفاوتی و بی‌توجهی پیش از انتخابات می‌بودیم، آقای موسوی هم انتقال پیدا کرده بود به کاخ ریاست جمهوری و خانم رهنورد هم بانوی اول کشورمان بود. همان کشوری که ما شهروندانش مدام نق می‌زدیم و غر می‌زدیم که این چه رئیس جمهور بی‌عرضه‌ای است و چرا هیچ‌کاری از دستش بر نمی‌آید و خانم رهنورد هم احتمالا در ائتلاف‌های زنان شرکت می‌کرد و قول و قرار پیوستن به کنوانسیون زنان را می‌داد اما‌یک هفته بعد همه می‌دیدیم که لایحه تصویب نشد و باز غر می‌زدیم که اینها که کاری ازشان بر نمی‌آید چرا استعفا نمی‌دهند و نمی‌روند خانه سراغ نقاشی شان!

چندی غر می‌زدیم و بعد هم هیچ . . .

آقای کروبی هم  احتمالا  پست وزارت ‌یا چیزی نزدیک آن داشت و آقای ابطحی هم همینطور، و ما همچنان ابطحی را تربچه نقلی صدا می‌زدیم و کروبی را آخوند بی‌عرضه می‌نامیدیم.

 بعد هم احتمالا هر از چند گاه این آقایان را در حال دیدار با آقای خامنه‌ای می‌دیدیم که گل می‌گفتند و گل می‌شنفتند و اوقاتمان تلخ‌تر می‌شد  و منفعل‌تر می‌شدیم و بی‌حوصله‌تر.

و دیگر اهمیت نداشت که آقای موسوی گاه از امام خمینی ‌یاد کند و از روزهای خوب گذشته که ما هیچ به‌یاد نداشتیم، و ما هم دیگر به حرف‌هایش گوش نمی‌دادیم و درباره‌ی شرایط ایران هم نه می‌خواندیم نه می‌نوشتیم، تنها از گرانی و بیکاری می‌نالیدیم و آقای موسوی هم تقصیرها را به گردن دوره‌ی قبل و نیز بحران اقتصادی جهانی می‌انداخت و ما هم با بی‌حوصلگی غر می‌زدیم و انرژی هسته‌ای همچنان حق مسلم ما می‌بود و رئیس جمهور سعی می‌کرد به آمریکا قول بدهد که انرژی صلح‌آمیز طلب می‌کند.

مجید توکلی احتمالا دوباره زندانی می‌شد به جرم اعتراضی در جایی، ولی چادر سرش نمی‌کردند و هیچ انگیزه‌ای برای اعتراض دیگر مردان به حجاب اجباری (بعد از سی سال!) به وجود نمی‌آمد.

در واقع زندگی بی‌معنا و بی انگیزة ما  همچنان در جریان بود. برای چهار سال‌ یا هشت سال ‌یا هر چند سال دیگر.

کسی در پی شکستن تابوها نبود. کسی به فکر مطرح کردن خواسته‌اش نمی‌افتاد. دانشجوهایی بودند که از کشور می‌رفتند و دانشجوهایی که می‌ماندند تا لیسانس بگیرند و بیایند بیرون و پول‌دار بشوند، بعد از کشور بروند. و حتما همه با خود می‌گفتند که دوره‌ی بعد دیگر به اصلاح طلبان بیعرضه رای نخواهیم داد و اصلا دیگر در انتخابات ‌یا هر امر دیگری که به زندگی خصوصی‌مان مربوط نیست شرکت نخواهیم کرد. سیاست به ما ربط نداشت، به آنها ربط داشت که ما را غیرخودی می‌دانستند. دپرسیون اجتماعی ادامه می‌داشت. و همه بر این باور می‌بودند که آنها را توپ هم از جا تکان نمی‌دهد. و کسی در پی چیزی نبود. درست مثل همه‌ی سال‌های دیگر عمر ما.

نسل قبل هم احتمالا همچنان بر سر شکل حکومت آینده و البته بیشتر بر سر دهه‌های گذشته با هم دشمنی می‌کردند و ما را نصیحت می‌کردند که دور سیاست را خط بکشیم برویم سراغ درسمان تا آنها با هم دعواکنند و ما هم غر بزنیم و سران نظام کشور را از بین ببرند.

اما تقلب صورت گرفت و آقای موسوی در انتخابات پیروز نشد و ما برای نخستین‌بار در زندگی‌مان باورکردیم که می‌توانیم و باید در تعیین سرنوشت خود و کشورمان نقش داشته باشیم. ما رأی داده بودیم و حقمان را می‌خواستیم. اعتراض کردیم و خیلی هم منطقی و متمدن اعتراض کردیم، تا آنجا که حتی آقای خاتمی‌که تیر هفتاد و هشت هیچ توجهی به اعتراض‌های ما نکرد این بار گفت اعتراض وظیفة انقلابی «مردم» است و آقای رفسنجانی از آشتی «ملت» و دولت حرف زد.

ما برای نخستین بار توسط کسانی که هیچ شباهتی به ما نداشتند «مردم» و «ملت» خطاب می‌شدیم و این آغاز شهروندی ما بود.

جنبش سبز‌یک جنبش شهروندی است،‌ یک حرکت انسانی است که به ما زن بودن و مرد بودن و انسان بودن را می‌آموزد همچنان که شهروند بودن را.  در این جنبش ما با هیچ ایرانی‌ای دشمن نیستیم، اختلاف نظرهایمان اساس ساختن جامعه‌ی شهروندی‌مان است.

در این جنبش، ما هر روز هشیارتر و بیدارتر، جسورتر و گستاخ‌تر می‌شویم. دختران کاراته کار تیم ملی در آلمان حجاب از سر بر می‌دارند و به تشک مسابقه می‌روند و مردان ما در سراسر دنیا حجاب بر سر می‌گذارند و به حجاب اعتراض می‌کنند و عکس بت‌های جدید در اینجا و آنجا پاره می‌شود تا به همه‌گان نشان دهیم که تنها آزادی است که ارزش ستایش دارد. مسیر جنبش سبز مسیر رشد ماست. این جنبش زیبا و اندیشمندانه راه خود را در گیر و دار هر حادثه پیدا می‌کند. آزمون‌هایمان بیشتر شده است و خطاهایمان کمتر، و ‌یاد گرفته‌ایم که انسانهای بهتری باشیم.

همه‌ی اینها را به خاطر جنبش اعتراضی، جنبش آزادی‌خواهی‌مان داریم. جنبشی که آن را سبز نامیده‌ایم. جنبشی که پرچم سه رنگ شیر و خورشید نشان ما را بعد از سی سال به میدان آورد. جنبشی که انقلاب مشروطه را بعد از صد سال مورد توجه و تقدیر جدی همه‌ی گروه‌های سیاسی ایران قرارداد. جنبشی که نسل ما را به نسل پدرانمان گره زد. جنبشی که می‌دانیم در عرض چند ماه به انجام نمی‌رسد، این را امروز دیگر همه‌ی ما می‌دانیم. و هر قدر که پیش می‌رود، شفاف‌تر می‌فهمیم. ما هر روز تردیدهای بیشتری را پشت سر می‌گذاریم و  خواسته‌های مشخص‌تری را بیان می‌کنیم. گسترة حضورمان را در شهرها از ما می‌دزدند، عمق مطالباتمان را افزایش می‌دهیم.

دیروز چند میلیون نفر آمدیم به خیابان تا رأیمان را پس بگیریم، امروز چندین هزار نفر در خیابان می‌ایستیم تا جامعه‌ای مدنی بسازیم که در آن سقف آزادی انسان منشور حقوق بشر است، دین از سیاست جداست و حق مردم بر اداره‌ی جامعه محترم شمرده می‌شود. جامعه‌ای که در آن هیچ ایرانی غیرخودی نیست، جهان اول دشمن نیست و ایران ما ‌یک کشور اسلامی ‌نیست،‌ یک کشور هزارة سومی ‌است. ما  این همه را می‌خواهیم و هیچ کوتاه نمی‌آییم.

امروز می‌دانیم این جنبش، هر اسمی‌که رویش بگذاریم، رنگین کمانش بخوانیم ‌یا جنبش سبز‌ یا جنبش آزادی‌خواهی ‌یا جنبش اعتراضی ‌یا حتی جنبش دموکراسی‌خواهی، آغازی است بر پایان سی سال ظلم و ستم و تبعیض دینی بر همه‌ی ما.

این جنبش از آن ماست. از آن تمامی ‌ما که خود را ایرانی می‌دانیم و آزادی و سربلندی کشورمان را آرزو داریم.

ما انسانیم و انسان دشواری وظیفه است. تک تک ما، در پیشبرد این حرکت وظیفه و نقش داریم. ما باید پیروز شویم. این باید را به نداها، به سهراب‌ها، ترانه‌ها و کیانوش‌ها، به زید آبادی‌ها، توکلی‌ها، و به خودمان ـ چه دراخل کشور چه در تبعید ـ و به ایران بدهکاریم.

برای ندا آقاسلطان / احسان عابدی

احسان عابدی

  Unbenannt-11 Kopie

برای ندا آقاسلطان

همه چیز درست می‌شود.

یک روز مثل امروز

بیدار می‌شوی

و چشم‌هایت را می‌مالی

-        چند پیمانه شکر دوست داری؟

بوی چای و نان تازه سرحالت می‌آورد

آن وقت تلویزیون را روشن می‌کنی

تا مجری بگوید

امروز، روز دیگری‌ست

برای تو

من

و آن دختری که سال‌ها

خواب بوسه می‌دید

‌ سهراب را صدای صمیمانه، سرخ کرد / رضا مقصدی

Maghsadi.سهراب را صدای صمیمانه، سرخ کرد

رضا مقصدی

در آرزوی عاطفه وُ آب، زیسته  ست

جانی که از جوانی ی سرشار، سبز بود.

در جنگلی که در گذر ِ باد های سرد

از دیر تا هنوز، نَفَس می کشد به درد

                       در سایه ی ترانه ی مهتاب زیسته ست

تا باد از کنار ِ ما ناشاد بگذرد.

سهراب را صدای صمیمانه، سرخ کرد

وقتی که در برابر ِ چشم ِ بهاره اش

پاییز ِ روزگار

آتش به جان ِ تاره ی آوازها کشید

او خواند آنچه را که به دل عاشقانه دید

                     آن دل که با جوانه ی بی تاب زیسته ست.

پیغام ِ پَهنه گُستر  ِ مرگِ تگرگ را

سهراب با ترانه ی تابان ِ تازه اش

بر سینه ی سپیده ی فردا نوشته است.

“تهمینه” را چه غم

یک باغ، بر حماسه ی یک گل، سلام کرد

باغی که واژه های شکوفای ِ شاخه اش

زیبایی ی شناور ِ شمشاد ِ شاد را

شور ِ کلام کرد.

زبیاست زندگی

باور کن ای سپیده ی فردای سربلند!

با ماست زندگی.

شادا دلی که در تپش ِ آب وُ آینه

                همچون دل ِ شکفته ی سهراب زیسته ست.

۲۸ تیر ۸۸

سبز، بر بام هزار‌ة نو / ماندانا زندیان

Unbenannt-15 Kopieسبز، بر بام هزار‌ة نو

 

ماندانا زندیان

در خرقه از این بیش منافق نتوان بود

بنیاد از این شیو‌ة رندانه نهادیم

حافظ

آسمان خانه خط ‌خطی بود و ما باید در اتاق‌هایی متروک رؤیایی ناتمام را در زمستان ادامه ‌می‌دادیم. فرصت ناامیدی نداشتیم. پس از هر بمباران به هم خیره ‌می‌شدیم در حیرت آن که هنوز زنده‌ایم. زمان از دست‌های ما می‌گریخت و خانه همچنان در تردید سال نو و کهنه می‌ماند و کسی نمی‌خواست از این تردید رها شود. می‌دانستیم ما و اتاق‌های متروک قربانی هستیم و سرانجام روزی در فراموشی دفن ‌خواهیم ‌شد. ما سن خود را از جای چکمه‌های بمب در برف زمستان و آفتاب تابستان باز می‌شناختیم.

سال‌ها با یک رؤیا هر صبح گلدان‌ها را آب‌ داده ‌بودیم، برای کبوتران دانه ‌پاشیده ‌بودیم، آب ماهیان سرخ را تازه‌ کرده‌ بودیم و زندگی ادامه ‌داشت و زمان جاری ‌بود و برگ‌ها و کبوتران و ماهیان جاری ‌بودند: سبز، سفید، سرخ؛ این رنگ‌ها همیشه ادامه ‌داشت چون ما و خورشید تازه نگاهشان می‌داشتیم.

جنگ که تمام‌ شد، دست‌های ما را در مه پیچیدند و ابر بر سرمان کشیدند. خورشید با ما بود، باران شدیم و شهر را شستیم. اصلاح‌طلبان و اصلاحگران برای همراهی ما ـ آن مایی که آنها از ما می‌شناختند ـ بسیار جامه‌های نو دوختند اما ابر همچنان بر گیسوان ما بود و مه بر تصویر نابرابری‌مان.

واپس‌ماندگی آن اتاق‌های متروک که ما را اشیائی در خدمت مرد می‌دانست و بخشی از دارایی او، موجودیت ما را از ما گرفته ‌بود. ما اگر فرمانبر مرد یا مادر فرزندش نمی‌بودیم، هویتی نداشتیم و طرفه آن که هویت واپس‌ماندگان در همین بی‌هویتی ما بود. انکار ما ثبات نظام بود، حضورمان انکار ایدئولوژی‌اش.

بهمن اسلامی هر چه نابرابری را بر سرزمینمان فرو کوبیده ‌بود: نابرابری دینی، مذهبی، قومی، جنسیتی و نابرابری نظام‌های‌ ارزشی و  اندیشه‌ای؛ و ما همیشه در غیرخودی‌ترین بخش این نابرابری‌ها جای‌می‌گرفتیم همان خانة متروک که چهار دهه پیش‌تر کسی کوشیده‌ بود با زور زمان را در آن جاری کند و سه دهه بعد دیگری حق انتخاب را به آن زمانِ جاری تعارف ‌کرده ‌بود و حالا باز ما بودیم و آن نگرش جنسیت‌مدار واپس‌مانده که جز خشونت و نابرابری نمی‌شناخت.

اما زمان از دست‌های ما رهاتر است. بر بام هزار‌ة نو نشستیم و باغ را از ته دل تماشا کردیم. تصویر نوسازندگی مانند عطر بهار نارنج سراسیمه بر دست‌هایمان ریخت. ما نه زوال مرگ را باور داشتیم نه شادی ابدی تور و پولک را. دریافته ‌بودیم آنچه می‌خواهیم دمکراسی است و آزادی و عدالت و نوگری.

گفتیم: ما شکوفه‌ها را تلف‌ نمی‌کنیم، شکوفه‌ها می‌توانند میوه شوند. ما شهروندان این جهانیم و حقوق انسانی برابر می‌خواهیم، برابری در چهارچوب اعلامیة جهانی حقوق بشر.

 و مردمانی گشاده‌دست از کنارمان می‌گذشتند و ما را با حیرت و گاه سرزنش نگاه‌ می‌کردند که چطور هنوز هستیم و هنوز زمان را می‌شناسیم و به کوچه می‌آییم. (سال‌ها بود که صاحبان صدا در کوچه‌های شهر پایان‌ می‌یافتند.) ما صدا را با سکوت جایگزین کردیم، سکوتی فاخر و مجلل، با دست‌های سبز، چشم‌های مرطوب  و قامت افراشته.

 و اینک ازدحام کوچه با هزاران سبد انگور جوان همراه بود. ما به مرگ هم شراب و سیب و نان تعارف می‌کردیم. دریافته‌ بودیم مرگ روزی سیب را خواهد بویید و نان را نیز و در خم کوچه گم‌ خواهد شد. لبخند ما در حافظة انگورها پنهان بود. ما به فردا رسیده ‌بودیم. و آن مردمان گشاده‌دست برای فردا ـ و نه برای هیچ کس و نه برای ما ـ کلاه از سر برمی‌داشتند.

ما آزادی می‌خواستیم و برابری و دمکراسی. ما برای نوسازندگی به کوچه آمده ‌بودیم و در تاریخ همروزگارمان جنبشی هم اندیشة ما نفس می‌کشید: انقلاب مشروطه در ما زنده بود و با ما به کوچه می‌آمد. ما از آن اتاق متروک رهیده‌ بودیم و خورشید پشتمان بود.

گفتیم: ما انسانیم، و از بخت بلند، زن؛ و تمام کوشش‌مان برای خوب‌تر کردن زندگی انسان است که اگر انسان نباشد کوششی نیست و انگیزه‌ای برای داوری خوب یا خوب‌تر که هر دو خود زایید‌ة کوشش و داوری انسانند.

و انسان حقوق فردی خود را می‌خواهد و حق خود را بر ادار‌ة جامعه  نیز، و هویت حکومت اسلامی خانة ما در ندیدن حقوق فردی ما در جایگاه زن و حقوق اجتماعی‌مان در جایگاه انسان بود.

ما یک بار باران شده بودیم و شهر را شسته بودیم و می‌دانستیم جایی برای اصلاح نیست. هر نوسازندگی به فاصله گرفتن ـ دست کم برای بازنگری ـ از ارزش‌های نهادینه شده به دست جامعة پیشامدرن نیاز دارد. ما فاصله را آزموده‌ بودیم، به گسستن نیاز داشتیم و ناگهان هستی چنان شد که دیگر نیستی در خانه بیداد نمی‌کرد.

بسیار کوشیده ‌بودند به ما بگویند سیاست پلید است و هیچ فرهنگ نمی‌شناسد. ما جامعه‌ای مدنی می‌خواستیم، به معنای امروزی‌اش: نوگرا و چندصدا در ایدئولوژی، در سیاست و در اقتصاد. این جامعه را کسی به ما تقدیم ‌نمی کرد.  از ستم شب و روز گریختیم. سبدی از انگورهای ذخیره در سال‌های قحط را به بام بردیم. می‌دانستیم در بام معجزه‌ای رخ‌ نخواهد داد. فقط می‌خواستیم رگ تاک را در چهار فصل سال ستایش کرده ‌باشیم. سبز شدیم، و رواداری را از آن فرهنگ سیاسی آموختیم که سال‌ها بود نمی‌گذاشتند دریابیم: «منظور اصلی سیاست، منش خوب و زندگی خوب است… حقوق بشر و دمکراسی از فرد انسانی برآمده‌اند ولی فردگرائی بی احساس پیوستگی، نه حقوق بشر را نگه خواهد داشت نه دمکراسی را. از اینجاست که مشارکت و علاقه‌مندی مردم به امور عمومی اهمیت بنیادی در یک نظام سیاسی دمکراتیک دارد. به یک تعبیر، عبادت تازه، عمل سیاسی است که مانند همتای مذهبی‌اش فریضه و تکلیفی است. مشارکت مردم نتیجه اعتقاد به حقوق بشر است ــ حقوق و مسئولیت‌های آن؛ شهروند خوب بودن به تعبیر ارسطو… ارسطو نتیجه می‌گرفت که شهر (جامعه، یا دولت) تنها برای زیستن نیست برای خوب زندگانی کردن است. برای آن است که انسان به حداکثر ظرفیت خود برای خوشبختی برسد، و خوشبختی در معنای او زندگی کردن بر طبق فضیلت است ارسطو می‌گفت فضیلت شهروند خوب در این است که هم چگونه حکومت کردن را بداند و هم چگونه حکومت شدن را.»*

ما سزاوار خوشبختی بودیم، سبز شدیم تا خوب زندگانی کنیم.

آذر یکهزار و سیصد و هشتاد و هشت خورشیدی

ـــــــــــــــــــــــــــــ

* صد سال کشاکش با تجدد، داریوش همایون، نشر تلاش، ۱۳۸۵ خورشیدی

«معکوس»/ سپیده جدیری

Unbenannt-17 Kopie

سپیده جدیری

«معکوس»

 

وقتِ شمارش از رو به رو معکوس می‌شود

من در دلم معکوس

و آب‌های کشورم معکوس.

جنبش سبز به ایران می‌اندیشد / نگاهی به مسئلة رهبری و ادبیات جنبش سبز

Unbenannt-19 Kopie

جنبش سبز به ایران می‌اندیشد

نگاهی به مسئلة رهبری و ادبیات جنبش سبز

ماندانا زندیان:

ـــ یکی از مواردی که بسیار مورد توجه و بحث نویسندگان و تحلیل گران سیاسی قرارگرفته است، مسئلة رهبری در جنبش سبز است. نوشته­ها و بحث­های نسل جوان ایران نشان ­می­دهد که در جنبش سبز رهبری به آن معنای شناخته شده وجود ندارد  و سران جنبش دنبال خواست‌های بدنة جنبش حرکت می‌کنند.

دکتر داریوش همایون در این باره می‌گوید: «این خلاصة مبارزة صد سالة جامعة ایرانی برای بیرون آمدن از روحیة فرمان‌بری، اطاعت، پرستش و ایستادن روی پای خود است که به این‌جا رسیده و بزرگ‌ترین قدرت این جنبش است. این جنبش در سرتاسر اجتماع پخش شده است. هزاران رهبر دارد. هر گوشه‌ای، عده‌ای یا کسی دارند کارهایی می‌کنند و دیگران هم همکاری می‌کنند. . . ما وارد عصر نئوتکنیک شده‌ایم و جنبش سبز، جنبشی دموکراتیک است؛ جنبش پوپولیستی نیست. جنبش پوپولیستی بدون رهبری فرهمند امکان‌پذیر نیست.»

اما هستند نویسندگانی ـ تا آنجا که من خوانده‌ام بیشتر در نسل گذشته، در میان جمهوری‌خواهان، و به ویژه در ایرانیان مقیم خارج از کشورـ که نداشتن رهبر را نقطه ضعف جنبش می‌دانند. نگاه شما از درون متن جنبش به این موضوع چگونه است؟

مهتاب/ تهران:

جنبش سبز نمی‌تواند یک رهبر داشته باشد. از کسی که رهبری یک جنبش پیشرو و نوگرا را با خصوصیاتی اینچنین را به عهده می‌گیرد انتظار می‌رود چنان ظرفیت سیاسی داشته باشد که وقتی به نام این جنبش سخن می‌گوید آرمان‌ها و خواست‌های مشترک جنبش را بیان کند. در غیر این صورت رهبری این فرد هم از سوی بدنة جنبش و هم از سوی نیروهایی که مواضع سیاسی دیگری دارند زیر سؤال می‌رود و یکپارچگی جنبش دچار تزلزل می‌شود. جنبش سبز در زیر ضربه‌های خشن یک رژیم بی‌رحم و مستبد شکل گرفته است و نیاز هرچه بیشتر به همبستگی دارد.

ما باید بپذیریم که آقای موسوی گاه مواضعی اتخاذ می‌کند که از سوی بسیاری از نیروهای فعال در این جنبش پذیرفتنی نیست. جمله معروف ایشان که «جمهوری اسلامی، نه یک کلمه کم و نه یک کلمه زیاد» به وضوح به معنای نفی نیروهای عظیمی ‌در جنبش سبز بود که خواستار دموکراسی لیبرال هستند و باور دارند که رسیدن به چنان خواستی در ساختار جمهوری اسلامی ‌امکان‌ناپذیر است. کسانی که جانشان را برمی‌دارند و به خیابان‌ها می‌آیند تا جنبش را زنده نگاه دارند. سخن این است که نه آنان انتظار دارند آقای موسوی خواست آنان (نفی حاکمیت دین) را بپذیرد یا بیان کند و نه آقای موسوی می‌تواند آنان را نفی کند. در نتیجه هر دو پذیرفته‌اند که مسئلة رهبری فرهمند را کنار بگذارند و هیچ مشکلی هم در این باره ندارند.

به نظر من مسئلة رهبری در جنبش سبز بیشتر بحث هموطنان خارج از کشور است. من چنین نگرانی در ایران و میان فعالان جنبش ندیده‌ام. سران جنبش خود می‌دانند رهبران ما نیستند، سخنگوی مطالبات ما هستند همراهان ما. آن چند تن هم که در خارج از ایران با قاطعیت دربارة شعارها و نمادهای همراه مردم در تظاهرات خیابانی نظر می‌دهند نه رهبران ما هستند نه نمایندگان ما.

لاله/ اصفهان:

رسیدن به هر هدفی به پیمودن مسیری خاص نیاز دارد. جنبش سبز مردم ایران که رنگ سبز آن گرچه از مبارزات انتخاباتی آقای موسوی آغاز شد بعد از کودتای انتخاباتی معنایی به کلی متفاوت یافت، یک جنبش مدنی است و سخن از قانون‌مداری، مطالبات مشخص و  بالا بردن سطح درک و توان ابراز قدرت  دارد. امروز سخن ما از آزادی بیان و عقیده، تجمع مسالمت آمیز و رسانه خصوصی، توجه دادن به حقوق ملت، انتخابات آزاد و قانون‌مند است. یعنی پذیرش تکثر و تنوع در جامعه.

کدام یک تن هر چه فرهمند و کاریزماتیک می‌تواند این همه باشد؟ رهبر ما همین خواست‌هاست. در جنبش سبز رهبر و مسیر و هدف به گونه‌ای بر هم منطبق شده‌اند و این خیلی خوب است. چون از به بیراهه افتادن جنبش جلوگیری می‌کند. اصلا ما چرا باید امور عمومی ‌را به دست یک تن بسپاریم و همگی به او چشم بدوزیم؟

بابک/ اصفهان:

رهبری جنبش سبز در روزهای انتخابات و پس از آن در تظاهرات میلیونی یک رهبری شبکه‌ای به جای یک رهبری هرمی ‌بوده است. در این جنبش هیچ کس به تنهایی تصمیم نمی‌گیرد، نخست فعالان سیاسی پیشنهادی را مطرح می‌کنند و اگر توافق بر روی آن بر اساس محدودیت‌ها و ظرفیت‌ها امکان‌پذیر باشد چهره‌های شاخص جنبش ـ سران جنبش ـ (کسانی که نام آنها بیشتر در رسانه‌ها به چشم می‌خورد) در آن مورد اعلام موضع می‌کنند. طبیعی است که این اعلام موضع عموماً با حس و حالی که از سوی مردم و فعالان انتقال داده می‌شود انطباق دارد. این یعنی پاسخ شعار «رأی من کجاست». بعد از هر حرکت نیز فعالان سیاسی ـ در داخل و خارج از کشور ـ به بررسی و نقد آن حرکت می‌نشینند و آنقدر مقاله و مصاحبه و سخنرانی منتشر می‌شود که هیچ صدایی خود را خاموش نمی‌یابد.

 رأی و نظر و حق دخالت ما در ادارة جامعه در همین مسیر تأیید و تمرین می‌شود. جنبشی که می‌خواهد جامعة شهروندی بسازد نمی‌تواند رهبر فرهمند داشته باشد، مسیر جنبش باید شبیه نقطة پیروزی باشد.

احسان/ لاهیجان:

در جنبش سبز چگونگی رهبری اهمیت دارد و نه اینکه چه کسی در مقام رهبر قرار دارد. فعالان جنبش به دنبال شیوه‌ها و استراتژی‌ها و روش‌ها هستند و نه افراد. به نظر من مسئلة رهبری این جنبش درگیری ذهنی نسل پیش از ماست. من حتی یک مورد ندیده‌ام که هم نسلان ما در هر کجای این دنیا نگران نداشتن یک رهبر کاریزماتیک باشند. نسل ما اصلا رهبر کاریزماتیک را برنمی‌تابد، نه برای جنبش سبز نه برای هیچ منظور دیگر.

نسل پیش از ما درست بر عکس همه چیز را در شکل و نام و گذشتة افراد می‌بینند. یکی دو تجربه‌ای هم که داشته‌اند، با رهبران فرهمندی مانند رضا شاه، دکتر مصدق یا آیت‌الله خمینی بوده است. امروز دیگر زمان رهبری این آدم‌ها نیست. هیچ‌کس نمی‌تواند تجلی همة خواست‌های ما باشد و هیچ کس نمی‌تواند خواست‌های خودش را به ما تحمیل کند.

 

مهتاب/ تهران:

آقای همایون کاملا درست می‌گویند، جنبش سبز ما هزاران رهبر دارد که در سراسر اجتماع پخش‌اند. یعنی رهبری جنبش سبز غیرمتمرکز است. در این جنبش اصلاح‌طلب‌ها،  نیروهای غیرمذهبی، چپ، جبهه ملی، مشروطه‌خواه (حزب مشروطه ایران) و نیروهایی با دغدغه‌های قومی، جنسی و مذهبی حضور دارند و به نوعی هماهنگ با هم کار می‌کنند.

جنبش‌ سبز با نگاه به تجربه انقلاب ۱۳۵۷ و عوارض و مشکلات آن از تمرکزگرایی گذر کرده است. حرف ما این است:

۱- جنبش سبز عجله ندارد. ۲- جنبش سبز رهبر کاریزماتیک ندارد. ۳- جنبش سبز، سیاه و سفید ندارد. ۴- جنبش سبز ترس و واهمه ندارد. ۵- جنبش سبز خودی و غیر خودی ندارد. ۶- جنبش سبز به ایران می‌اندیشد.

مهشید/ کرمان:

جنبش سبز یک جنبش فرا مذهبی، فرا قومی، فرا ایدئولوژیک، فرا طبقاتی و فرا قشری است که نمی‌تواند یک رهبری سنتی یا کاریزمانیک را پذیرا شود و بیشتر به خردگرایی جمعی تمایل دارد. خردی جمعی که بتواند فعالان سیاسی از همه گروه‌هایی که همراه جنبشند  را به رسمیت بشناسد.

نتیجه این امر کاهش هزینه‌ها و استفاده حداکثر از نیروی مردمی ‌و کمترین خسارت از سوی حکومتی است که برای بقای خود ظرفیت کشتار معترضان و نابود کردن بسیاری از منابع کشور را دارد. نیروها و فعالان جنبش سبز نشان داده‌اند که علی‌رغم رنگارنگی جامعه می‌توانند بر سر اصولی توافق کنند. مسئلة رهبری جنبش هرگز دغدغة ما نبوده است.

ماندانا زندیان:

ـــ آقای موسوی در بیانیة شانزدهم خود گفته‌اند که زیباترین پدیده این است که مردمی ‌از سلیقه‌های گوناگون گرداگرد هم هستند که تفاوت‌ها و تنوع‌هایشان را کنار نمی‌گذارند، بلکه به رسمیت می‌شناسند.

و تأکید کرده‌اند: «در تمام این مدت کسی لازم نمی‌دید که برای شرکت در این یکرنگی هویت خویش را از دست بدهد و دیگری شود. در آن یگانه‌ شدن‌ها حظی وجود داشت که فطرت‌‌هایمان می‌پسندید. چنین چیزی بدون تردید نشانه‌‌ای از طلوع بزرگی و رشد در حیات یک ملت است.»

با این وجود برخی نویسندگان و تحلیل‌گران سیاسی ـ به ویژه اصلاح طلبان ـ در داخل و بیشتر در خارج از کشور طرح برخی خواست‌ها و شعارها را در ایران نقد می‌کنند و مثلا شعار «نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران» را تندروی می‌خوانند.

شعارهای جنبش سبز در عرض شش ماه گذشته بسیار گسترش یافته‌اند و از «رأی من کجاست؟» به باطل شمردن ولایت آقای خامنه‌ای و طرح «جمهوری ایرانی» و پس از آن «دولت سبز ملی» رسیده‌اند، نگاه شما به این روند چگونه است؟ آیا باید مراقب شتاب این گسترش بود؟

حنانه/ تهران:

به نظر من جنبش سبز همانطور که آقای موسوی به خوبی دریافته‌اند، یک جنبش متکثر است و هر کس باید آزاد باشد در متن این حرکت خواست و شعار خود را مطرح کند. خوب است یک شعار هم وجود داشته باشد که بتواند همه را دور هم جمع کند و این شعار وجود دارد و آن خواست انتخابات آزاد و به شمار آمدن رأی و نظر ما در ادارة جامعه است.

ما پذیرفته‌ایم که در درون جنبش سبز آدم‌هایی هستند که به آقای خمینی احترام می‌گذارند و آدم‌هایی هم هستند که هیچ نظام دینی را باور ندارند و به خصوص رژیم جمهوری اسلامی ‌را به هیچ وجه اصلاح‌پذیر نمی‌بینند. یعنی کسانی هستند که هنوز جمهوری اسلامی ‌را می‌خواهند (در فرمی ‌تغییر یافته از درون) و کسانی که جدایی دین را از حکومت می‌خواهند. این آدم‌ها گرد هم آمده‌اند تا جامعه‌ای شهروندی بسازند که در آن خودی و غیرخودی وجود ندارد. به این منظور دارند تمرین می‌کنند خواست‌ها و شعارهایشان را هم از همین ابتدای مسیر خودی و غیرخودی نکنند و این نقطة قوت جنبش ماست.

مهتاب/ تهران:

این بحث بر سر شعارها به نظر من از پایه اشتباه است. ما  سال هفتاد و هشت این اشتباه را کردیم و پذیرفتیم که نباید خواست‌ها و شعارهای گوناگون را به خیابان‌ها کشاند تا خواست مشخص‌تر ما که اعتراض به قانون اصلاح مطبوعات بود به جایی برسد. مردم باید بتوانند خواست‌هایشان را در جامعه مطرح کنند. خیابان را نمی‌شود از درون خود جنبش کنترل کرد و به مردم گفت که حرفشان را نزنند چون الآن وقتش نیست.

به نظر من با فضای گسترده و بازی که تکنولوژی در اختیار جنبش سبز قرار داده است و با وسعت اندیشه و نقدپذیری جنبش سبز هر حرکت یا شعار نامناسب خود به خود اصلاح می‌شود یا پایان می‌پذیرد. این اتفاق چندین بار در همین شش ماه رخ داد. ما امروز به جایی رسیده‌ایم که جز مرگ بر دیکتاتور، شعار مرگ نداریم. روز اول ما اینجا نبودیم. جنبش سبز یک مسیر است، مسیری دور از یک ایدئولوژی به آن معنا که پاسخ همه چیز را در خود دارد. هر قدم ما فتح هدفی است که در چند قدم پیش‌تر اصلا وجود نداشت. ما به سادگی به «مرگ بر هیچ کس» نرسیدیم. سیاست در کشور ما به قدری خشن بود که شکل گیری اندیشة «مرگ بر هیچ کس» یک معجزه است. ما این معجزه را در دست‌های خودمان خلق کردیم. دیگر چه جای نگرانی است؟ شعارهای تندی هم اگر طرح شد خودشان کنار رفتند.

احسان/ لاهیجان:

شعارهای جنبش سبز و حتی تجمع‌های ما یکی از شگفتی‌های این جنبش است. ما تقریبا هرگز نمی‌فهمیم آغاز این هماهنگی‌ها کجاست. بر تلفن‌های همراه، در ایمیل‌ها، در فیس بوک، تویتر و در سایت بالاترین پیام‌ها را می‌گیریم، پیشنهاد می‌دهیم، اصلاح می‌شویم و اصلاح می‌کنیم و روز موعود می‌رسد و همدیگر را می‌بینیم.

درست است که گسترش تظاهرات یکی از مهم‌ترین جلوه‌های جنبش سبز است و کمک می‌کند تا در دستگاه سرکوب خلل بیافتد، ولی ما نمی‌توانیم خودمان خودمان را سرکوب کنیم تا مبارزه با یک سرکوب دیگر را ادامه دهیم. خیلی خوب است در این باره حرف بزنیم و به نتیجه برسیم. حرکت‌هایی مانند همین گفتگو و بسیار گفتگوهای دیگر که در این شش ماه صورت گرفت و تا آنجا که امکان داشت منتشر شد و مورد بحث قرار گرفت نمی‌گذارد جنبش سبز از مسیر متمدن و امروزی‌اش منحرف شود.

ما هموطنان خارج از کشور را داریم و برخی از آنان دارند با ما در این فضا نفس می‌کشند. بعضی نظرها و تحلیل‌ها و نقدها و پیشنهادهای هموطنان خارج از کشور حقیقتا در هر اعتراض با ما به خیابان می‌آیند و به ما کمک می‌کنند. سیاستگران فرهیختة تبعید شدة ما که به اینترنت و ماهواره و شبکه‌های سیاسی خارج از ایران دسترسی دارند نشان داده‌اند به این مهم که شعارهای جنبش سبز تأثیر فراوانی در بالا بردن سطح جنبش و رساندن پیام ما به مجامع بین‌المللی داشته، آگاهند و راهنمایی آنها برای ما مغتنم است. من هم هیچ جای نگرانی نمی‌بینم.

لاله/ اصفهان:

شعارهای جنبش از روزهای ابتدایی این حرکت تا کنون تفاوتهای بسیاری کرده است . درست است که گروهی از تحلیل‌گران سیاسی به این نتیجه رسیده‌اند که توقعات جنبش سبز بسیار بالا رفته و شعارهای آنان از درخواست پس گرفتن رای فراتر رفته و امروز شخص رهبری نظام را هدف قرار داده و می‌گویند مردم از سران جنبش پیشی گرفته‌اند. به طوری که سران جنبش (موسوی و کروبی) به دنبال این حرکت می‌دوند نه مردم به دنبال آنان. یعنی موضوع رهبری جنبش و شعارهای جنبش در بیشتر مواقع با هم نقد می‌شوند و مورد سؤال قرار می‌گیرند. این حرف ها بیهوده با هم همراه نشده‌اند. به نظر من هم مسئلة مطالبات و شعارهای جنبش سبز بی ارتباط با مسئلة رهبری این حرکت نیست.

وقتی می‌گوییم جنبش سبز رهبر فرهمند را برنمی‌تابد، به نوعی به این معناست که جنبش سبز چنان سریع خودش را اصلاح می‌کند و پیش می‌رود و به روز می‌شود و چنان افکار و باورهای گوناگونی را در خود جای داده است که یک شخص نمی‌تواند همیشه چند قدم از آن جلوتر باشد و مسیر را به جنبش نشان دهد.

شما همین سخنان آقای موسوی را با عکس العمل نخستش به « جمهوری ایرانی» مقایسه کنید، او هم دارد با همة ما رشد می‌کند و می‌آموزد. دربارة شعارها هم همینطور است. آگاهی و حضور گسترده مردم با نگاه‌های مختلف در داخل و خارج کشور از نقاط قوت جنبش سبز است و نشان می‌دهد که اعتراضات مربوط به یک گروه یا جناح خاص نیست و مردمان بسیاری با اختلاف نظرهای بسیار در آن حضور دارند و همین حضور همگانی تبدیل به یک شبکه اجتماعی با رهبری غیرمتمرکز شده است.

عدم امکان فعالیت موثر نهادهای مدنی مانند مطبوعات و احزاب و ارتباط کمتری که روشنفکران به همین دلائل با بدنه جامعه می‌توانند برقرار کنند، در جنبش سبز حل شده است. هر یک تن در این مسیر یک رسانه است. سانسور هر صدا سانسور یک رسانه است. آیا ما چنین چیزی را می‌خواهیم؟ بگذاریم حرف ها زده شود. مطالبات مطرح شود بعد اکثریت تصمیم می‌گیرند کدام حرف را بپذیرند.

جنبش سبز می‌تواند از این چندصدایی برای تحمیل خواست‌های به حق خود استفاده کند. و این خواست‌های به حق هرچند نباید با ادبیات تند مطرح شوند ـ که نمی‌شوند ـ ولی اصلشان باید مطرح شود. سکولاریسم یکی از خواست‌های اساسی ماست و نباید به هیچ دلیلی از مطرح کردنش هراس داشته باشیم.

شعار جمهوری ایرانی در ذات خود حامل این پیام است، یعنی ما حکومت دینی نمی‌خواهیم. من شک ندارم در میان ما همه خواهان نظام جمهوری نیستند. کسی که چنین ادعایی کند خود می‌داند که دارد خود را فریب می‌دهد. مسئلة این شعار تأکید بر عرفیگرایی است به گونه‌ای که می‌شود در ایران مطرح کرد. جنبش سبز همة تشکل های سیاسی را در خود جای داده است و وقتش که برسد می‌ایستد تا همة این تشکل‌ها حرفشان را بزنند و رأیشان را به صندوق‌ها بریزند. اصلا ما برای چنان روزی است که از امروز خود گذشته‌ایم. طرفداران پادشاهی همان اندازه در این کشور حق دارند که طرفداران جمهوری. هیچ بحثی بر سر این واقعیت نیست. ولی در شرایطی که یک کلمه کمتر از جمهوری اسلامی ‌را با هراس می‌توان بر زبان آورد واقع گرایانه نیست که از اشکال دیگر نظام آینده سخن گفت. آینده متعلق به همة ماست. همه با هم می‌سازیمش.

این سخن آقای موسوی را باید در بسیاری جاها آورد تا بیشتر خوانده شود و دیگر کسی رنگ پرچم را مجوز ورود به تجمع ها نکند و نظرات خود را بیانگر نظرات سران جنبش و مردم ایران نداند.

بابک/ اصفهان:

اقتدارگرایان معمولا از رادیکال شدن شعارها استقبال می‌کنند و تجربه نشان داده است همواره اقتدارگرایان برای انحراف جنبش‌های مردمی‌خود فضا را رادیکالیزه می‌کنند تا سرکوب جنبش آسان توجیه شود. ایرانیان خارج از کشور به دلیل مواجه نبودن با محدودیت‌هایی که شبکه‌های اجتماعی داخل کشور دارند در برخی مواقع می‌توانند با دست‌های بازتری به جنبش سبز یاری رساندند. تجربه قبل و بعد از انقلاب نشان می‌دهد مهم‌ترین نقشی که ایرانیان خارج از کشور می‌توانند داشته باشند حمایت از جنبش مردم در داخل و انعکاس آن در خارج از کشور است.

جنبش سبز و اصلاحات به دنبال تحول تدریجی و درون‌زا هستند، به نظر من  این که عده‌ای به دنبال تسریع در جنبش و دادن شعارهای تند هستند، درست نیست. دلیل تدریجی بودن جنبش آگاهی دادن به مردم است و این کار را نمی‌توان به طور دفعی انجام داد. ما هر ارزشی را که در این مسیر در خود نهادینه کنیم فردای پیروزی در فرهنگ سیاسی حاکم بر جامعه نهادینه خواهیم کرد. من نمی‌گویم طرح سکولاریسم یا شعاری مانند نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران زیاده روی است. اینها فوق‌العاده است. اما شعارهایی که خواستار براندازی تمامیت نظام هستند جایی در این میان ندارند. و خوشبختانه همانطور که دیگران گفتند خود به خود حذف می‌شوند.

با این همه من هم موافقم که باید و نباید در طرح خواست‌های جنبش درست نیست. خوب این است که آقای کدیور شعار جمهوری ایرانی را تند و فاقد معنا بخواند، طرفداران پادشاهی ادبیات این شعار را نقد کنند و آقای نوری علا از لزوم تأکید بر شعار جمهوری ایرانی بنویسد و ما هم اینجا این حرف‌ها را بزنیم. آنچه از میان همة این نوشته‌ها و حرف‌ها بیرون می‌آید نزدیک‌ترین انتخاب به درست است.

مهشید/ کرمان:

شعارهای جنبش سبز  بر ضد استبداد و ارتجاع و در حمایت از آزادی و دمکراسی و عدالت است. جنبش سبز با وجود چند صدایی یک جنبش ملی است. حرکتی است که از ایدة ملی ـ مذهبی عبورکرده است. به دین دینداران احترام می‌گذارد اما خواستار حاکمیت خرد جمعی بر جامعه است.

طرح شعارهایی مانند نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران یا استقلال آزادی جمهوری ایرانی اصلا نشان دین ستیزی  و تندروی و افراط نیست. نشان ملی بودن خیزشی است که شکل گرفته است. ما برای نخستین بار نامزدهای ریاست جمهوری را به جایی رساندیم که از مطالبات ما و منافع ملی سخن بگویند. جنبش سبز شاید در حقیقت با همان گفتمان مطالبه محور آغاز شده بود ولی آن روزها در دست قشر خاصی از جامعه بود، بعد از تقلبی که صورت گرفت، جنبش سبز به معنای واقعی یک حرکت شهروندی شد و هر ایرانی دریافت که یک شهروند است با حقوقی که باید برایش بایستد.

شعار رأی من کجاست از حقوق مدنی ما سخن می‌گوید. حقوقی که همه صداهای جنبش سبز حتی آنها که با نظام جمهوری اسلامی‌مخالفت بنیادی ندارند بر آن توافق دارند. این اشتراک دارد ما را پیش می‌برد و جای هیچ نگرانی نیست.

ماندانا زندیان

ـــ با سپاس از همة شما که نظر دادید.

این شعر / سارا محمدی اردهالی

Unbenannt-23 Kopieاین شعر

اگر این شعر حرف نمی‌زند
اگر این شعر هر جا می‌رود
به هر زبانی ترجمه می‌شود
رد خون پشت سر می‌گذارد

اگر این شعر قابل چاپ نیست

او را بلند بلند در خیابان بخوانید
دستش را محکم بگیرید
تعادلش را از دست ندهد

اگر این شعر درد دارد
اگر این شعر لنگ می‌زند
به او تجاوز شده

حفظش کنید.

سارا محمدی اردهالی ـ شهریور هشتاد و هشت

انقلاب آگاهی / مهتاب ص.

sabz425

انقلاب آگاهی

 مهتاب ص.

تاریخ این قرن را که بنویسند، فصل اولش را با ما شروع خواهند کرد. لابد جایی در مقدمه کتاب هم خواهند نوشت که پیش از جنبش ما هم در این قرن وقایعی رخ داده است، یازدهم سپتامبر، جنگ افغانستان و جنگ عراق. اما همه‌شان بازمانده از قرن قبل بودند، با گفتمانی مانده از آن قرن و با ابزار قرن بیستمی، هواپیما و موشک و گلوله. و آنوقت خواهند نوشت که فصل اول را به ما داده‌اند برای اینکه فرزند راستین زمان خودمان بودیم و گفتمانمان، گفتمان آغاز هزاره سوم بود.

همان اوایل کتاب خواهند نوشت که جنبش‌های اجتماعی فرزند فناوری‌های ارتباطی هستند و همانجا خواهند نوشت که ما نخستین جنبشی بودیم که به تمامی، مسیرهای ارتباطی نوینی که از آغاز این قرن گسترش یافته بود را به کار بستیم.

شاید همانجا مدخلی باز کنند به اینکه این ابزارها چگونه ساختار جوامع را تغییر دادند و چطور نگرش دنیا را به طبقات اجتماعی، گردش کار، تولید و توزیع ثروت، رهبری و مدیریت اجتماعی و حتی نگرش دنیا به ارزش‌های پایدار انسانی را تغییر دادند.

در همان صفحه شاید، عکسی باشد از مخترع اولین نمونه گوشی‌های تلفن همراه و عکسی باشد از بنیانگذاران ویکی پدیا، فیس بوک، بلاگر، یوتیوب، پادکست و یا شاید از مجسمه آنها در میادین اصلی شهرهای پیشرو جهان و لابد زیرنویس عکس هم خواهد بود : “چهره‌هایی که جهان قرن بیست و یکم را ساختند”.

همانجا خواهند نوشت که تا پیش از این، مسیرها یکطرفه بود: کسی می‌نوشت و روزنامه‌ها چاپ می‌کردند و الباقی مردمان می‌خواندند، یک نفر حرف می‌زد و الباقی مردمان می‌شنیدند، یک نفر در صفحه تلویزیون بود و الباقی نگاهش می‌کردند، کسی فرمان می‌داد و رهبری می‌کرد و توده‌های بی‌شکل در پشت سرش به راه می‌افتادند. خواهند نوشت که ساختار جامعه و توزیع اطلاعات و ثروت و قدرت هرمی ‌بود، و بعد خواهند نوشت و لابد پررنگ هم خواهند کرد که فناوری‌های نوین ارتباطی، جامعه را مسطح کرد. آنقدر به پایه‌های هرم توانایی بخشید که آنها را تا راس بالا کشید. این امکان را فراهم کرد که با هم در ارتباط باشند، خبر بگیرند و خبر بدهند، اطلاعات رد و بدل کنند، بگویند و بشنوند، ببینند و دیده شوند و مسیرهای تازه‌ای پیدا کنند که همکاری کنند، تولید فکر کنند، نقد کنند و پیشرفت کنند.

بعد آنوقت بالای همان صفحه عکس ما را خواهند گذاشت. خواهند نوشت که ما اولین جنبش اجتماعی‌ای بودیم که رهبرش همه‌مان بودیم، برنامه‌ریزش هم همه‌مان و آن کسی هم که نامش را صدا می‌زدیم، حداکثر سخنگوی بخشی از مطالبات ما بود. شاید همانجا کادری هم باز کنند و داخلش بیانیه میرحسین را که نوشته با توجه به اینکه مردم در نماز جمعه شرکت می‌کنند، دعوتشان را می‌پذیرد و می‌آید را به عنوان نمونه بگذارند و لابد برای خوانندگان آن دوره توضیح هم بدهند که تا پیش از آن مرسوم بوده که رهبر یک جنبش اعلام کند که می‌رود و مردم را دعوت به آمدن کند.

بعد لابد زیر آن فصلی باز می‌کنند که چطور جنبشی که مرکز فرماندهی نداشت، آنقدر هماهنگ عمل می‌کرد، آنقدر خوب ایده‌ها، خواسته‌ها و شعارهایش مطرح می‌شد، نقد می‌شد، کامل می‌شد و بعد یکروز آنقدر خوب بیان می‌شد که انگار همه این میلیون‌ها نفر، سالها با هم تمرین کرده‌اند. شاید همانجا، در نسخه الکترونیکی این کتاب تاریخ لااقل، لینکی هم باشد به فیلمی ‌از ما که بلندگو فریاد می‌زند مرگ بر آمریکا و ما این همه آدم جواب می‌دهیم مرگ بر روسیه بی‌آنکه کسی‌مان از قبل به این پاسخ فکر کرده باشد، بی‌آنکه هماهنگ کرده باشیم چنان فریاد می‌زنیم که انگار یک دهانیم و یک حنجره.

همانجا خواهند نوشت که ما اولین حزبی بودیم که شورای مرکزی نداشت، دبیرکل نداشت، شاخه سیاسی نداشت. خواهند نوشت حزبی بود با آنارشی کامل که رفتاری کاملا نظام‌مند داشت. لابد طعنه‌ای هم خواهند زد به احزاب آنارشیست دهه‌های قبل از ما که وجودشان نظام‌مند بود و رفتارشان آنارشیستی. خواهند نوشت که حزب ما ارگان حزبی نداشت، اما با این همه مواضعش روشن بود، برنامه‌هایش هم درست تنظیم می‌شد. خواسته‌هایمان هم جمع بندی می‌شد، نقد می‌شد، کامل می‌شد و به واضح‌ترین شکلی بیان می‌شد.

در همین فصل خواهند نوشت که ما آخرین روزهای تفنگ و گلوله را زندگی کردیم و نشان دادیم که هر کجا که آگاهی و اطلاعات و مسیرهای کافی برای ارتباط انسانی وجود داشته باشد، گلوله بی‌معنی است. لابد عکسی هم خواهند گذاشت از تک گلوله‌ای در جایی از موزه آزادی ما و زیرنویسش خواهند نوشت “آخرین گلوله‌ای که از خشاب در آمد”.

روش ظریفی هم لابد پیدا خواهد شد که حساب کند وزن کل الکترونهای سازنده وبلاگ‌ها و وبسایت‌های ما، چقدر است و حساب خواهد کرد که همه‌شان باهم یک هزارم وزن یک گلوله هم نمی‌شدند. شاید وزن همه مولکولهای هوای شعارهای ما را هم حساب کند، تمام مرگ بر دیکتاتورهایمان، تمام زندانی سیاسی آزاد باید گردد‌هایمان و آخرش نشان دهد که وزن همه‌شان با هم ، وزن یکی از دیوارهای زندان اوین هم نمی‌شده است.

بعد خواهند نوشت که ما تعریف دوباره‌ای کردیم از جامعه انسانی، از روابط انسانی، از جهانی بودن و از زندگی در دهکده جهانی. بعد هرکدام این تاریخ نویس‌ها هم لابد نامی ‌به ما خواهد داد، ساده‌ترینشان لابد خواهد نوشت انقلاب سبز، دیگری‌شان خواهد نوشت انقلاب سکوت، آن یکی خواهد گفت انقلاب لبخند و لابد کسی این وسط پیدا خواهد شد که بنویسد انقلاب آگاهی.

بیرون از جهان سوم در تهران / احسان

با احترام به اندیشه‌‌های داریوش همایون “من باید کاری برای آقای همایون انجام دهم.  ایران که بیایند هرطور شده، می‌روم فرودگاه. ولی تا آن روز جز نوشتن کاری از دستم برنمی‌آید. “

GetAttachment23

 بیرون از جهان سوم در تهران

احسان

ایران دارد از کشور اسلامی ‌و خاورمیانه‌ای و جهان سومی ‌بودن رد می‌شود.  برای همین سبز شده است.

بعضی سوختن‌‌ها جوری هستند که تو امروز می‌سوزی، فردا دردش را حس می‌کنی… داستان کیفیت زندگی و “رشد” آدمها در جاهایی که “جهان سوم” نامیده می‌شوند، مثل همین جور سوزش‌‌هاست… از هر دوره که می‌گذری، می‌سوزی و در دوره بعد دردش را می‌فهمی…

شادی‌‌ها و دغدغه‌‌های کودکی ما: در همان گوشه دنیا که “جهان سوم” نامیده می‌شود، شادی‌‌های کودکی ما درجه سه است، ولی دغدغه‌‌های ما جدی و درجه یک… شادی کودکیمان این است که کلکسیون “پوست آدامس” جمع کنیم… یا بگردیم و چرخ دوچرخه‌ای پیدا کنیم و با چوبی آن را برانیم… توپ پلاستیکی دو پوسته‌ای داشته باشیم و با آجر، دروازه درست کنیم و در کوچه‌‌های خاکی فوتبال بازی کنیم… اما دغدغه‌‌هایمان ترسناک‌تر است… اینکه نکند موشکی یا بمبی، فردا صبح را از تقویم زندگی امان خط بزند… اینکه نکند “دفاعی مقدس”، منجر به مرگ نامقدس ما بشود یا ما را یتیم کند…

شادی‌‌ها و دغدغه‌‌های نوجوانی ما: دوره‌ای که ذاتا بحرانی است و بحران “جهان سومی” بودن هم به آن اضافه می‌شود… در این دوره، شادی‌‌هایمان جنس “ممنوعه” دارند… اینکه عاشق شوی… یا دوست داشته باشی… اینکه دست کسی را بگیری و لبت را با لبی آشنا کنی، مثل همه آدم‌‌های دنیا، اینها ممنوعه است. ما همه این شادی‌‌ها را در ذهنمان برگزار می‌کنیم… در خیالمان عاشق می‌شویم… می‌بوسیم… عشق می‌ورزیم. کلا زندگی یک نفره‌ای داریم با فکر دو نفره… این است که یاد می‌گیریم “جهان سومی” شادی کنیم… و هیچ وقت به کسی نگوییم «دوستت دارم» در عوض دغدغه‌‌هایمان جدی هستند… اینکه از امروز که ۱۵ سال داری، باید مثل یک مرتاض روی کتابهای میخی مدرسه‌ات دراز بکشی و تا بیست و چهار سالگی همانجا بمانی… بترسی از این که قرار است چند صفحه پر از سوالات “چهار گزینه‌ای”، آینده تو، شغل تو، همسر تو و لقب تو را تعیین کند… تو فقط سه ساعت برای همه اینها فرصت داری…

شادی‌‌ها و دغدغه‌‌های جوانی ما: شادی‌‌ها کمرنگ‌تر می‌شود و دغدغه‌‌ها پررنگ‌تر… نه، اصلا شادی‌‌هایت هم، شکل دغدغه به خودشان می‌گیرند… مثلا شادی تو این است که روزی خانه و ماشین می‌خری… اما رسیدن به این شادی‌‌ها برایت دغدغه می‌شود… رسیدن به آنها برای تو هدف می‌شود… هدفی که حتما باید “جهان سومی” باشی که آنرا داشته باشی… و هیج جای دیگر برای کسی هدف نیستند…

معیارهای “آدم خوب بودن” جهان سومی‌هم دغدغه تو می‌شود، دغدغه‌ای که همه‌اش این است: می‌ترسی از اینکه نکند کسی قبل از خدا، تو را در این دنیا محاکمه کند… این ترس تو را کمی‌غیرانسانی می‌کند.

اگر جهان سومی ‌باشی، استاندارد و مقیاس‌‌های تمام اجزای زندگی تو، جهان سومی ‌می‌شود… اینکه در سال چند بار لبخند می‌زنی… در روز چند بار گریه می‌کنی… راهی که تو را به بهشت و جهنم می‌رساند… و حتی جنس خدای تو هم جهان سومی‌ست…

 

« نوشته‌های قدیمی‌تر