چند تکه حرف پراکنده
محسن عمادی
۱
نه ساله بودم، تلویزیون پر بود از اخبار جنگ. خمینی، بت من بود. قرار بود تا انقلاب مهدی، یعنی تا آخرالزمان بماند. همان سال با بچههای مدرسه قرار گذاشتیم مخفیانه از خانه فرار کنیم و برویم در جبهه بجنگیم. یکی از بچهها بغضش گرفت و وقتی میخواست از مادرش خداحافظی کند، نقشهی ما را لو داد. از هشتسالگی مدام کتاب میخواندم. کتابخانهی پدرم پربود از کتابهای حوزه و شیرینترین قصههای زندگیام را در روایت سیرت معصومین میدیدم و آرزویم این بود که در رکاب امام زمان بجنگم. عمامهی پدرم را کش میرفتم، بر منبر مینشستم و با لحنی محزون روضهی سیدالشهدا میخواندم. نگاه که میکنم تا شانزده سالگی همهی آن چندهزار کتاب را خواندم. از دوازدهسالگی علوم اسلامی را به طور جدی میخواندم. عربیام در اندازهای بود و هست که بتوانم فتوحات مکیهی ابن عربی را راحت بخوانم. تا اینجای قصه، با موجودی عمیقا مذهبی روبرو هستید که سرش را بالا نمیکند تا دختران همسن و سالش را ببیند. در همین فاصلهی میان دوازدهسالگی تا شانزدهسالگی نفر اول مسابقات شعر دانشآموزی است. میخواهد هم فیزیکدان برجستهای شود و هم مجتهد وارستهای باشد. اما در همین فاصلهی میان کودکی تا نوجوانی چیزی تغییر کرده است. خمینی، به سادگی مرده است. مرگ خمینی پایان کودکی من بود. سه روز تمام گریه میکردم. این مرگ تا ماهها در باورم نمیگنجید و پایان جنگ که از همهی نمادهایی بهره میبرد که آخرالزمانی بودند: نبرد حق علیه باطل، راه قدس که از کربلا میگذشت و نه کربلا و نه قدس که بت من به ناچار زهر نوشید. پچپچهی کشتار زندانیان سیاسی در زندانها. قدرتی که به ناگاه با یک خبر پوچ میشود.
۲
وقتی جنزدگان داستایوسکی را میخواندم از دیدن هیبت استاروگین وحشت میکردم، یادم نمیرود که یک شب کامل زیر تخت خوابگاه دانشجویی درازکشیدم و لرزیدم از وحشتی که داستان سقوط کامو در من ساخته بود. این هر دو، وجوه تاریک و موحش مرا نشانم میداد. میدیدم که استاروگین و راوی سقوط از رگهای گردنم هم به من نزدیکترند و به روزهای نوجوانیام برمیگشتم. دوستان هم مسلک آن روزهای خود را به یاد میآوردم که امروز چماقداران و جانیانی هستند که یاران امروز مرا به شکنجهی وحشت به مسلخ میبرند. اگر عشق نبود، امروز دستهای من ظلمت بود. دستهای من دوزخ بود. شانزده ساله بودم که عاشق شدم. پیشترک به خاطر خواندن کتابهای شریعتی کتک میخوردم و بعدها به خاطر عاشقی. عاشقی برای من تنها در سطحی از غریزهی نوجوانی رخ نمیداد، یک اتفاق فلسفی بود. اصلا برای آدم آن روزهای من که نماز شبش ترک نمیشد و تا همان روزها موسیقی را حرام میدانست، عاشق یک آدم معمولی شدن توجیهی نداشت، باید کل نظام کائنات تغییر میکرد تا این پدیده توجیه شود. شانزده سالگیام شکست تاریخ فلسفی سمبولیسم بود در من. میفهمیدم که چطور نظامی از سمبولها هویت مرا شکل داده است. ذاتباوریام از بین رفت. فهمیدم که هویتم ساختهی یک نظام نشانهایست. دوباره به همهی متون مذهبی بازگشتم. «یاتی علیالناس زمان، من سئل عاش و من سکت مات». از همان تاریخ، فروغ خواندم، شاملو و هدایت خواندم. تکفیر شدم، طرد شدم و در اتاقی کوچک خود را حبس کردم تا روزی زندگی واقعی را ببینم و دیدم.
۳
جرم من چیست؟ طبعا همهی انحراف من از مسیر آرمانی انقلاب با عاشقی شروع شد. پیشنهاد میکنم نام حافظ را از کتابهای درسی حذف کنید. حالا که علیه علوم انسانی اعلام جرم کردهاید، به شما توصیه میکنم چند قدم دیگر بردارید و زیربنایی عمل کنید. لازم نیست آنقدر دور بروید، زیرپای خودتان را نگاه کنید. من تا شانزدهسالگی هابرماس نخوانده بودم، ویتگنشتاین و مکتب فرانکفورت را نمیشناختم. اسم لاک، هابز و پوپر را اصلا نشنیده بودم. هرچه خوانده بودم از فقه و فلسفهی اسلامی بود. متاسفانه در آن میانه حافظ بود، عینالقضات بود، سهروردی بود، ابنسینا بود، سعدی و باباطاهر و مولانا هم. کتاب مطهری، تماشاگه راز هم دردی دوا نکرد. عشق که میآید، مجازی و حقیقی نمیشناسد. اگر یادتان رفته است سوانح غزالی را بخوانید، همانکه به فتوای برادرش فلاسفه را به قتل آوردند. وقتی مینویسم جنبش سبز، جنبش زندگی است، از همان امری سخن میگویم که در قاموس شما جایی ندارد. برادر من! جلوی زندگی را نمیشود گرفت. زندگی مجازی، از هم میپاشد. از آغاز کودکی من، سعی کردید اسطوره بسازید، قداست بیافرینید و بر محور همین قداستها قضاوت کنید. یکبار به واژهسازیهایتان نگاه کنید. چه میشد اگر خمینی، آقای خمینی بود، نه امام خمینی؟ چه میشد اگر با دعای «تا انقلاب مهدی»، دعوی خاتمیت نمیکردید؟ حتما شنیدهاید که اوایل انقلاب وقتی شعار «مرگ بر ضد ولایت فقیه» را جلوی بعضی مراجع سر میدادید، دادشان در میآمد، چرا که بخش مهمی از مرجعیت شیعه را به مرگ میکشاندید و کشاندید. سعی کردید، یک پدیدهی تاریخی را به عرصهی اساطیر پرتاب کنید و از قدرت اسطورهها کیسه بدوزید. حالا انسانهای زنده روبروی شما ایستادهاند، انسانهایی که جرمشان این است که نمیخواهند مجازی باشند. آنهایی که امروز بازجویی میشوند، همان کودکانی هستند که نیت پنهان شما را از روایت اساطیر نمیدانستند، آنها در همان نظام نشانهها زندگی کردند، آن را باور کردند ولی راستش جلوی زندگی را نمیشود گرفت. اگر روزی رولان بارت با نوشتن «اسطورهشناسیها» نیت پنهان پشت تبلیغات کالاها را آشکار کرد و این دستگاه اسطورهساز بورژوازی را عریان کرد، امروز من به عنوان یکی از بچههایی که در همین دستگاه اسطورهساز شما زندگی کردهام، تصمیم گرفتهام اسطورهشناسیهای زندگی سیسالهی خودم را در انقلاب اسلامی بنویسم. چرا که میدانم متاسفانه سران فرضی جنبش سبز هنوز میکوشند، از واژگانی استفادهکنند که سخت خطرناک است.
۴
وقتی جناب کروبی در صحبتش از عبارت «شعارهای انحرافی» استفاده کرد، وحشت کردم. وقتی آقای موسوی مدام به نوستالژی انقلاب پنجاه و هفت ارجاع میدهد، تنم میلرزد. دوستان من! خلق دستگاهی عمیقا افلاطونی از انقلاب پنجاه و هفت موحش است. انقلاب پنجاه و هفت یک پدیدهی تاریخی است، نه یک ایده و مثل افلاطونی. خمینی یک شخصیت تاریخی است، نه یکی از خدایگان المپ. واژهی انقلاب به تغییری در یک ساختار اجتماعی ـ سیاسی اشاره میکند. گذر از یک انقلاب به یک نظام سالها پیش اتفاق افتاده است. اگر شما سن و سالتان بالای پنجاه است و در حسرت عشق بیستسالگی خود میسوزید، دلیل نمیشود که سلسلهی سهرابکشی را در این موقعیت تاریخی ادامه دهید. استفاده از واژگانی چون احیا و بازگشت به هیچ وجه معصومانه نیست. وقتی این عبارات را به کار میبرید مدام به گذشته ارجاع میدهید برای ساخت آینده. بیشک نیاز داریم که آینده را در گفتمانی پیوسته با گذشته خلق کنیم ولی معنی وجود روایت و گفتمان تاریخی به معنای بریدن امروز با الگوی دیروز نیست. ما با انسانهایی سروکار داریم که خون در رگهایشان جاریست، جسم دارند، نفس میکشند، ممکن است در اسطورهی امت شما نگنجند. ولی همهی آنها شهروند یک قلمرو جغرافیایی هستند، با هم هوایی را به اشتراک میگذارند. به عنوان یکی از همین آدمهای زنده، یکی از همین شهروندان از شما خواهش میکنم در بهکار بردن واژگان دقیقتر باشید. به قول شاملو، نیمی از تعهد یک نویسنده، تعهد به زبان است. اگر داریم جنبش سبز را با زندگیمان مینویسیم، نیمی از تعهدمان، تعهد ما به زبانماست. چرا دقت نمیکنید؟
۵
سی سال پیش در سیزدهآبان گروهی از دانشجویان رومانتیک، از دیوار استکبار جهانی بالا رفتند، تا انتقام یک تاریخ را از یک بنا و چند انسان بیپناه بگیرند. این بنا، با عبارت لانهی جاسوسی پا به عرصهی شیاطین گذاشت و برای واژهی تسخیر الگویی تاریخی خلق شد. قدرت حاکم، دایرهای از استعارات میآفرید و این دایره، ما را از کودکی محاصره میکرد. به دست ایدئولوژی حاکم، زبان فارسی دوشقه میشد، کلمات یا به عرصهی محو و ممنوع ظلمت تبعید میشدند یا به عرصهی شکوه امپراتوری خیالی اسلامی. پایهگذاران انجمنهای اسلامی سیسال پیش، از دیواری بالا رفتند تا نشانههای ظلمت را از یک جغرافیا و یک زبان قلم بگیرند. امروز از کردهی خود پشیماناند، چرا که دیگر رومانتیک نیستند. معصومیت شور رومانتیک جوانیشان، امروز جای خود را به جاافتادگی و عقلانیت سالخوردگی داده است. جوانان دیروز، سیسال وقت داشتند تا اشتباه کنند و از اشتباهاتشان یاد بگیرند. اشتباهات آنها، کودکی ما را از ما گرفت، با جنگ، با کشتار زندانیان سیاسی، با هراسی که در اعماق جان ما خانه کرد از کلام ممنوع، از آرزوی محال آزادی. شب است، در اتاقمان نشستهایم، چای مینوشیم و ضبط صوت قراضهام، «امشب شب مهتابه» را زیر لب زمزمه میکند. در میزنند، سعید است، از اعضای بسیج. معترض است به ترانهای که بر سردی فضای خوابگاه رنگ میپاشد. میخواهد ترانه را از ما بگیرد. چند صباحی از دوم خرداد گذشته است و ما دیگر میتوانیم سربهسرش بگذاریم، میتوانیم به او شیرینی تعارف کنیم، روزی که استیضاح مهاجرانی بیاثر میشود. تصویر آنشب و مجادلهی ما و سعید بر سر یک ترانهی عاشقانه بیان نمادین نبردی است که امروز در خیابانهای کشورم جاری است. دو سال بعد، ما در کوی دانشگاه، گاز اشکآور میخوریم و برای مبارزهای بزرگتر آماده میشویم. کوی دانشگاه، همهی ایماژهای رومانتیکم را از من میگیرد. در روزهای کوی دانشگاه است که پختگی را بیش از پیش لمس میکنم. ما بیغل و غش، دلسوز و سراسر با دغدغهی وطنی که زیر چکمهی سعیدها شرحهشرحه میشود آن حادثه را ساختیم. فردای روزی که کوی دانشگاه «تسخیر» شد، سعید در تلویزیون روبروی خامنهای زانو زده است. سعید سالها بعد یکی از مسئولین دولت احمدینژاد میشود و من هنوز با خستگی و سرسختی شعر می نویسم.
۶
اندیشیدن در کشور من، یک امر سیاسی است. نفسکشیدن، عاشق شدن، ترانه و شعر، همه سیاسیاند. اگر افلاطون، شعر را از آرمانشهرش اخراج میکند تا فلسفه را گفتمان مسلط زمانه کند، گاندی، کنش انسانی سیاسی را بدون تجربهی شعر محال میداند. با تعاریف افلاطونی سیاست، جنبش سبز، در تاریخ تجربهی سیاسی زندگی نمیکند. جنبش سبز، جنبش زندگی است در بطن تعاریف کهنهی سیاست. چنان سرشار از زندگی است که ذات هستی شعر. شعر، به دنبال لمس بیواسطهی اشیاست. جهان را عریان میکند از گرد و خاک نام و تاریخ. جنبش سبز، واژهی شهید را به اصل خود برمیگرداند. قهرمان از جایگاه ناملموس و محو خود، به خیابانهای تهران پا میگذارد و همه میشود. دیگر نه روز قدس مال حاکمیت است، نه سیزده آبان، نه شانزده آذر و نه هیچ مناسبت دیگری در تقویم تاریخی ایران. دیگر هیچ مراسم مذهبی به حاکمیت تعلق ندارد. جنبش سبز زبان زندگی روزمره و حیات اجتماعی را در اختیار گرفته و کلمات را به اصل خود برمیگرداند. شعر جنبش را ما همه مینویسیم.
بعد از کودتای بیست سوم خرداد، خیابانهای مردهی تهران، به معجزهای زنده بدل شده است. اعجاب و شگفتی در رگهای شهر جاری است: در خیابانها و بر بام خانهها، سطرهای کاغذی که حضور ما، در آن شعر میآفریند
۷
خیابانهای شهر، نبض تپندهی جنبش سبز، همهی کلمات این شعر پرغریو، امر میکنند که همهی عزیزان دربندمان را آزاد کنید. ایران را آزاد کنید.
آبان هشتاد و هشت