در پی هجوم سربازان روس به تبریز و ایجاد هرج و مرج و آشوب، شاهزاده عباس میرزا از«دارالسلطنه تبریز»، جایی که «نطفه آگاهی از بحران بسته شد»، همراه با کارگزاران و مشاوران دولتخواه ایراندوست به ریاست میرزا عیسی قائم مقام و پسرش میرزا ابوالقاسم قائم مقام فراهانی کوشیدند برای نجات «وطن» با توسل به خرد و تدبیر، ابعاد فاجعه را کاهش و اوضاع بر هم ریخته ایران را سامان دهند. از آن پس “سدهای در ایران آغاز شد که زادگاه آن تبریز بود. این سده، در تبریز، با واکنش به شکست ایران در جنگهای ایران و روس آغاز شد و با انقلاب مشروطیت به پایان رسید”.
بایگانی موضوعی: نقد و نظر
آقای میلانی، گویی دوباره به دنبال راهحلهایی «جهانشمول» برای ایران هستند. ایشان هنوز به این نکته اساسی پی نبرده است که «یک ایراد بزرگ و یک بیراههای که در صد سال گذشته رفتیم این است که همیشه فکر کردیم که در دورههای مختلف، یک نظریه موجود «عام» و «تمام»ی هست و ما اگر بتوانیم به آن برسیم «مشکل» ما حل است».
آقای میلانی پس از این همه سال و با صرف آن همه بودجه در مرکز «ایران شناسی» جنب دانشگاه استنفورد هنوز به این نکته کلیدی و تعیین کننده پی نبرده است که ایران و واقعیتهای تاریخی آن یکسره با «کشورهای عرب» و هر کشور به واقع دموکراتیک غربی متفاوت و قابل قیاس نیست. آقای میلانی، گویی دوباره به دنبال راهحلهایی «جهانشمول» برای ایران هستند. ایشان هنوز به این نکته اساسی پی نبرده است که «یک ایراد بزرگ و یک بیراههای که در صد سال گذشته رفتیم این است که همیشه فکر کردیم که در دورههای مختلف، یک نظریه موجود «عام» و «تمام»ی هست و ما اگر بتوانیم به آن برسیم «مشکل» ما حل است».
هیچ فرد ایراندوستِ اندک آگاه به تاریخ ملت ایران نمیتواند ذرهای به این منشور احساس تعلق داشته باشد. این «منشور» همانگونه که در عنوان آن دیده میشود گستاخانه بدون نام کشور ایران و پرچم و ملت آن تنظیم و طراحی شده است! ساختار معنایی بند بند این به اصطلاح «منشور»، سخیف و مغلوط است و به جرئت میتوان گفت این متن در معنا، «منشور بر هم ریختگی کشور» ایران است.
با توجه به شرایط ویژهی موجود در ایران که منحصربهفرد بوده و هیچگونه همانندی میان آن و دیگر ملتها و کشورها نیست، برپایی فدرالیسم قومی نه تنها دردی از ملت رنجدیدهی ایران دوا نخواهد کرد، بلکه ایران را از مرداب امروزی به باتلاق تجزیه، پاکسازی نژادی و کشتارهای قومی مذهبی میکشاند. این شیوه مادرِ تعصب و ارتجاع است؛ فدرالی که هیچگونه عدالت اجتماعی، سیاسی و اقتصادی را در پی نخواهد داشت و نامی از ایران بر جای نخواهد گذارد.
در اینجا به ناچار بایستی پرانتزی باز شود و به این نکته اشاره شود که نوع توصیف برنار آنری لوی از ایران زمانی مهم میشود که بدانیم برنار لوی وقتی از ایران سخن میگوید صرفا منظورش جمهوری اسلامی نیست، بلکه ایران را در بستر تاریخی آن میبیند و در کتاب مشهورش «امپراتوری و پنج پادشاه» مدعی میشود که حتی نام «ایران» نیز بنا به روحیات «نژادپرستانه» رضاشاه پهلوی و در توافق او با آلمان نازی، بر این کشور نهاده شد. البته ایرانشناسان بزرگ فرانسوی همچون «یان ریشار»، رئیس موسسه مطالعات ایرانی سوربن، این ادعا را در زمان انتشار کتاب رد کردند. یان ریشار تاکید کرد ایرانیها هیچگاه نام کشور خود را عوض نکردند، بلکه رضاشاه از دولتهای خارجی خواست که این کشور را به جای «پرشیا»، به نامی بنامند که خود ایرانیان کشورشان را قرنها به آن نام خطاب میکردند
سطرهایی از سرآعاز کتاب:
کس چو حافظ نَگشاد از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلفِ سخن را به قلم شانه زدند ــ حافظ
آرامش دوستدار در کتابش، زبان و شبه زبان، فرهنگ و شبه فرهنگ، با نقل بیت بالا از حافظ میپرسد، «…آیا اندیشه نقاب دارد؟» و خود پاسخ میدهد که «تصور نمیکنم.» از دیدگاهی ادبی مشکل از همینجا با آرامش دوستدار آغاز میشود، هرچند که این مشکل فقط یکی از نمودهای مشکلی است که با خواندن کتاب دوستدار جای جای با آن روبرو میشویم. این مشکل در واقع برخورد دوستدار با زبان به طور کلی و زبان فارسی و به ویژه زبان شعر است.
به طور کلی میتوان گفت که در این کتاب ما نه با مشکل زبان فارسی که با خود آرامش دوستدار همچون یک مشکل روبروییم.
ضرورت ارتش برای کشورها، محض برخورداری از نیرویی نظامی نیست. ارتش هر کشوری، نمایندهی نظام آن کشور است. ارتش نمایندهی نظم مدرنیست که هر کشوری عملا میبایست داشته باشد. پیش از آنکه هر نظریهای دربارهی شیوهی تشکیل و انسجام کشوری بتواند فراتر از کاغذها معنایی در واقع بیابد، میبایست ارادهی عمومی یک ملّت را به طریقی بر وضع کشور عامل کرد. این، ممکن نیست مگر از مسیر نظام سلسلهمراتبی که در نهادهای مدرن وجود دارد. نظمی که نخستبار در ارتشهای جدید نمود یافت، و ازینرو برای ساختن کشوری بر روی ویرانههایی، از ارتش باید آغاز کرد. در ارتش هرکس در زمان مشخصی در جای مشخصی مشغول کار مشخصیست که ماحصل آن مکتوب شده، و بازخورد آن با اعداد و ارقام سنجیدنیست. ارادهی نخستوزیر، رئیسجمهور یا پادشاه هرکشوری از طریق نظام سلسلهمراتب از بالا به پایین منتقل میشود. اگر این اراده بر پیشرفت قرار گرفته باشد، تحولات عمیقی در اوضاع آن کشور ایجاد میکند؛ نظیر آنچه رضاشاه انجام داد.
ایران در فاصله مرگ شاهعباس تا رضاشاه کشوری از دست رفته بود. چند سالِ کریمخان هم استثنایی بود، هیچ یک از شاهان مدیر نبودند، حتی نادرشاه سردار خوبی، اما شاه بدی بود. ایران چهار قرن به قهقرا رفت. این نیازمند تدابیر رادیکال بود تا کشور حفظ و نهادهای جدید تاسیس شود. این بود که همان مشروطهخواهان سابق وقتی که در واقعیت عملا به سختیها و ناممکناتی برخوردند که ناشی از انحطاط تاریخی و فساد درمانناپذیر خاندان سلطنتی بود، بهحکم ضرورت و تجویز عقل، از یک جایی اجماع عقل عمومی بر آن قرارگرفت، که سنت منحطی که وجود داشت قطع شود و خون نویی به رگهای این کشور تزریق گردد. پدیدار شدن چنان اجماعی، اگرچه هیچ امیدی به اصلاح وضع موجود، جز به معجزه نمیرفت، به ظهور رضاشاهی منجر شد که ناشناختهترین و نابیوسیدهترین رجال زمان بود. یکصدسال و اندی پیش قشون رضاخان آماده میشد تا با فتح تهران، آن حکومت قانونی را که با جنبش مشروطهخواهی در آرمان وامانده بود، عملا برپا کند.
آینده ایران در گرو بازگشت به گذشته آن است. این بازگشت ولی یک بازگشت واپسگرایانه نیست. این بازگشت نگاه به گفتمانی دارد که در برابر گفتمان اسلامی-مارکسیستی انقلاب ۵۷ شکست خورد و بخشی از مردم ایران این نکته را بخوبی دریافتهاند: میدان نبرد انقلاب ۵۷ میدان جنگ میان آزادی و خودکامگی نبود، در این میدان بمانند هفت دهه پیش از آن مشروطه در برابر مشروعه ایستاده بود. در آن هفت دهه هیولای روحانیت شیعه تنها در ۱۶ سال از پادشاهی رضا شاه و در ۲۵ سال از پادشاهی محمدرضا شاه تا اندازهای به زنجیر کشیده شد. “رضا شاه، روحت شاه” آرزوی به بند کشیدن دوباره این هیولا است، آرزویی که جز با گسست همهسویه از گفتمان ۵۷ برآورده نخواهد شد.
کسانی که می خواهند سامان سیاسی مطلوب را داشته باشند، و به حقوق حقه خود برسند، باید برای اصلاح سیستم پایمردی کنند، نه اینکه با سرزمین خود بجنگند! و اگر انگیزهای غیر از سامان سیاسی و حقوق شهروندی دارند، این دیگر می شود «شهوت جداییطلبی»! هیچ شهوتی هم موجب و موجد تأسیس حق نمیشود. مثلا یک عده که دارای یک قومیت و یا نژاد و یا زبان خاص دارند، بخواهند فقط همراه باهم زندگی کنند و با دیگر قومیتها، هممیهن نباشند، این فقره در مواردی از شهوت جداییطلبی هم بدتر است و یک نژادپرستی آشکار است و با نژادپرستی باید جنگید. نژادپرستی و جداییطلبی، در هیچ نظام حقوقی، پذیرفتنی نیست و هیچ نظام حقوقی آن را تحمل نمیکند.
اعوجاج و کلافگی باشندگان رنگارنگ جریان روشنفکری اخته ایرانی، اعم از باشندگان مذهبی و غیرمذهبی و ضدمذهبی، ریشه در طغیان این جریان علیه مشروطیت ایران دارد. تجربه چهار دهه اخیر نشان میدهد که سرچشمه و علتالعلل اغلب بحرانها در این سرزمین همان شورش و طغیان نابخردانه است. در ایران تنها یک زمین سفت وجود دارد و آن زمین مشروطیت است. و از آنجا که اغلب سردمداران جریان روشنفکری ایرانی بیش از هفت دهه است که هویت خود را بر شورش علیه مشروطیت قرار دادهاند بنابراین نمیتوانند در یک زمین سفت بایستند. چون اگر بایستند هویت وجودی خود را از دست میدهند.
بعد از وقوع جنایت هولناک قتل یک کودکهمسر ۱۷ ساله و بریدن سر او گرداندن سر دور شهر توسط شوهرش، آقای محقق داماد در یادداشتی تحت عنوان «دریغا اخلاق، دریغا اجتهاد» در روزنامه اطلاعات، بار دیگر اغتشاش فکری خود را به نمایش گذاشت.
یکی از کلیشههای بیمبنا و ملالآوری که باشندگانِ سیاسی فعال در انقلاب ۵۷ رواج دادهاند، این است که شاه و نهادهای حاکم بر ایرانِ قبل از انقلاب، علیه چپها و ملیون اقدام میکردند و از مذهبیها غافل بودند. و بعضاً حتی حکومت وقت را به تقویت عامدانهٔ روحانیون و اسلامگرایان متهم میکنند! قبل از انقلاب، کسی از این حرفها نمیزد؛ برعکس، به سیاستهای بعضاً ضدمذهبی عصر پهلوی اعتراض هم میشد. این کلیشه را، ابتدا، آن دسته از باشندگان انقلاب ۵۷ رایج کردند که سهمی از سفرهٔ انقلاب نصیبشان نشد. در آغاز، مدعی شدند که روحالله خمینی و یاران مذهبیاش آنها را فریب دادند، بعد که فهمیدند این فرافکنی به مثابهٔ «تف سربالا» است، اظهار کردند که اصلاً نهادهای حکومت قبل از انقلاب با سرکوب چپها و ملّیون، تنها کاری که کردند این بود که مذهبیها را تقویت نمودند.
انقلابیون متضرر حتی میتوانند در مغالطه و فرافکنی به جایی برسند که، در سال ۱۴۰۰ و با این وضعیتی که حکومت جمهوری اسلامی پیش آورده، بنشینند و قضاوت یکطرفه کنند و حتی از اینکه رضاشاه و محمدرضاشاه روحانیون را به شدت سرکوب نکرده و حوزههای علمیه را روی سرشان خراب نکردند شاکی باشند و بهخاطر این ترکفعل آنها را به باجدادن به روحانیت متهم کرده و در نتیجه آنها را جزو پایهگذاران جمهوری اسلامی تلقی کنند! اما این فرافکنیها وجدان ناآرام آنها را درمان نخواهد کرد، و از گناه آنها نخواهد کاست. آنها باید به یک خودانتقادی اساسی روی بیاورند.
من دقیقا بر اساس همان دغدغهای که میگویی در پنج شش سال اخیر داشتم، یعنی حفظ ایران، متوجه شدم که با هیچ نوعی از اصلاحطلبی شما نمیتوانید ایران را حفظ کنید و اتفاقا به این دلیل است که روی آوردهام به استراتژی براندازی. براندازی برای محافظت است، براندازی برای ساختن است، براندازی صرفا برای پایینآوردن و بههمریختن جامعه نیست. این تبلیغاتی است که رقبا و دشمنان براندازی میکنند و گاهی وقتها خود براندازها هم متاسفانه، بدون اینکه بخواهند، به این توهم دامن میزنند. اصلا برای اینکه شما ایران را حفظ کنید باید یک نیرویی جمع کنید که روزی که جمهوری اسلامی سقوط کرد یا متزلزل شد، بیش از حد متزلزل شد، بتوانی کشور را جمع کنی.
آقای انجمن آثار و مفاخر فرهنگی! عرض سلام و ادب، شما در انجمن آثار و مفاخر فرهنگی یک مجسمه از محمدعلی فروغی دارید که به جای سر فروغی، سر دهخدا بر آن نصب شده است! سر فروغی را بریده بودهاند، و مجسمهسازش، فرامرز پیلارام، بر اثر افسردگی و در فشار و تنگدستی درگذشته است. من سر بریدۀ فروغی را پیدا کردهام! همینجاست، در سعادتآباد تهران. حالا دیگر وقت آن نرسیده که برای آن فکری کنید؟ فروغی مرده، پیلارام دق کرده و مرده، اما این آثار هنری سرمایههای ایراناند. جبران مافات کنید.
این دُر همیشه در صدف روزگار نیست / میگویمت، ولی تو کجا گوش میکنی