بایگانی موضوعی: پیشباز هزاره سوم

پیشباز هزاره سوم / رساله‌هائی در سیاست، تاریخ، فرهنگ / فهرست

پیشباز هزاره سوم

رساله‌هائی در سیاست، تاریخ، فرهنگ

داریوش همایون

چاپ: نشر تلاش اوت ۲۰۰۹

 

Talash / Sand 13

21073 Hamburg

Germany

Tel.: 0049 40 765 50 61

Talashnews@hotmail.com

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

فهرست

پیشگفتار  

از سده بیست به هزاره سوم

بخش اول

دگرگونی اجتماعی صحنه‌سازی نیست

پیشبرد آنچه در ۱۷ دی آغاز شد

۲۸ مرداد مهم‌ترین رویداد جهانی

چهل سال پس از یک انقلاب اجتماعی

دمکراسی خم رنگرزی نیست

موانع دمکراسی و تفاهم ملی در ایران

پرورش دمکراسی در نبردی با فرهنگ  و روان ایرانی

پادشاهی همه چیز نیست ولی لیبرال دمکراسی هست

بخش دوم

انقلاب اسلامی، انقلاب مشروطه و انقلاب دیگر

تنها روزی که مایه کشمکش نیست

یک روز تاریخی، یک روز به یاد ماندنی

مشروطه سنتی پایدار برای ما

رضا شاه، بزرگ‌ترین ایرانی سده بیستم

بخش سوم

زندگی و مرگ زن رسانه‌ای روزگار ما

آرزوهای خوش برای جمهوریخواهان

ژئوپلیتیک تازه ایران

زبان رو به گسترش ما

بخش چهارم

افزودن ورشکستگی اخلاقی بر شکست سیاسی

از همگریزی به همگرائی استراتژیک

بخشودن و فراموش نکردن

”پیروزی” خشم و کین انقلابی

بخش پنجم

آزادی، مسئولیت، سانسور ـ با نگاهی به سانسور رسانه‌ها در عصر پهلوی

پیروزی صنفی در متن شکست حرفه‌ای

صد سال از روزنامه نگاری به سیاست ـ اندیشه‌هائی دربارة دو «کاریر» یک زندگی

بخش ششم

چالش و فرصت روشنگری ایرانی

چشم اندازهای تازه دمکراسی

واژه‌نامه

PDF

پیشگفتار

پیشگفتار

هزاره دوم بر ایرانی چشم گشود که از شب تیره فرمانروائی عرب بر بامداد سه سده زرین ایران و رنسانس کوچکی که تا اروپا رسید بیدار می‌شد. هزاره سوم، ایران را در کارزاری هر روزه با روایت دیگری از همان شب تیره می‌یابد. مانند هزار سال پیش باز همان نشانه‌های ناهمساز نومیدی تا خوشبینی، روشن‌بینی نو یافته تا تاریک‌اندیشی دیرپای از سراسر جامعه می‌رسد. هزار سال پیش، آنها که روشنائی را در پایان تونل می‌دیدند حق داشتند. امروز نیز ما حق داریم اگر با کسانی از روشنان جامعه، که ایران را بیشتر کشوری از دست شده و در سیاهچاله black hole نیهیلیسم افتاده، می‌شمرند همراهی نکنیم ــ هر چند به خوبی می‌توانیم آنان را بفهمیم و همدردشان باشیم. هر کوشش نمایندگان جامعه مدنی ایران در هر جا ما را در نگه داشتن امید حتا بر ضد امید، و برطرف کردن بد فهمی‌هائی که ملت ما را به این کژراهه‌ها انداخت دلگرم‌تر می‌سازد.
رساله‌هائی که در این کتاب گرد آمده‌اند با چنین روحیه‌ای نوشته شده‌اند؛ با نگاهی به موقعیت تازه‌ای که خود را در آن می‌یابیم و جهان آینده‌ای که پیش چشمان ما ساخته می‌شود؛ و نگاه آخری (امید است دیگر لازم نباشد) به گذشته‌ای که دیگر نمی‌باید گذاشت دست و پای ملت ما را ببندد. این بس نیست که ما نیمه پر لیوان را ببینیم. می‌باید آن نیمه خالی را هم پر کنیم.
در گفتارهای بخش اول پاره‌ای رویدادها که باز شناسی آنها می‌تواند به تحولات سودمند آینده کمک کند آمده است. بخش دوم به جنبش مشروطه می‌پردازد که دلمشغولی عمده من است و همچنان نشان می‌دهد که بررسی یک سلسله رویدادهای گذشته دور چه اندازه به آینده ما ربط دارد. بخش سوم به نکته‌هائی برای نوسازندگی پاره‌ای رویکردها و نهادهای سنتی اشاره دارد و بخش چهارم چالش روحیه‌ها و باورهائی است که در کام بسیار کسان مزه تلخی به جا خواهد نهاد. بخش پنجم را دو رساله بلندتر فراگرفته است که به مسئله حیاتی سازگار کردن اسلام با عرفیگرائی، و نه عکس آن که رویه صد ساله ما بوده است؛ و نیز دگرگونی‌های تازه در فرایند دمکراسی می‌پردازد.
یک سالی پیش از این در نوشته کوتاهی زیر عنوان ”معجزه‌ای که ممکن است” به آنچه به نظرم اصل مسئله در برخورد ما با موقعیت ناشادمان است پرداخته‌ام که آوردن‌ش در پیشگفتار این کتاب بی‌مناسبت نخواهد بود:

ما اگر در بیرون صلای خوشبینی و امیدواری در می‌دهیم دستی از دور بر آتش نداریم. خوشبینی و امیدواری ما تنها بر مقایسه‌های تاریخی فراوان استوار نیست ــ بدتر از ما نیز به رهائی و رستگاری رسیده‌اند ــ و یک پایه فلسفی نیز دارد که شاید نخستین‌بار غزالی با نظریه ممکن شمردن معجزه بیان داشت. برای جلوگیری از هر بدفهمی می‌باید افزود که غزالی شیعه آخوندی نبود و معجزه‌ای که در نظر داشت در مقوله برآوردن حاجت با زیارت و دعا و سفره انداختن و باز کردن سرکتاب و، اکنون، فرستادن‌ ای‌میل به چاه‌های زنانه و مردانه نمی‌گنجید. ما در اینجا با تعبیر آزاد نظریه او می‌توانیم پاسخی برای مسئله خود بیابیم. آیا کار ایران به جائی نرسیده است که مگر معجزه‌ای روی دهد؟
معجزه پدیده‌ای است که به سبب ناممکن بودن دگرگونی عناصری که آن را می‌سازند دست به آن نمی‌توان زد و همان است که هست. غزالی می‌گفت که عناصری که هر موقعیتی را می‌سازند ناگزیر از دگرگونی هستند، و هنگامی که دگرگونی در آن عناصر پیدا شود معجزه روی می‌دهد. ما می‌دانیم که دگرگونی در ذات اشیاء و امور، و تنها واقعیت تغییر ناپذیر است. در رمان پلنگ که مشهورترین رمان ادبیات مدرن ایتالیاست، ”لامپه دوزا” جمله‌ای بسیار پر مغز در این معنی آورده است: برای آنکه پدیده‌ها همان که هســتند بمانند می‌باید آنها را تغییر داد. اگر آنها را به حال خود بگذاریم چیز دیگری
می‌شوند.
هشت سده‌ای پس از غزالی یک جامعه‌شناس امریکائی نظریه ”نقطه جابجائی” tipping point را پیش آورده است که مکانیسم دگرگونی‌های معجزآسا را باز می‌گوید. او این فرایند را به انفجار یک بیماری واگیردار مانند می‌کند: افراد انسانی مانند ویروس عمل می‌کنند. ویروس‌ها پراکنده‌اند و بسیار می‌شوند. زمانی که شمار ویروس‌ها به اندازه‌ای که می‌باید برسد انفجار واگیردار روی می‌دهد. نمونه‌های چنین فرایندی را ما در زندگانی روزانه هم می‌بینیم. ناگهان یک عادت اجتماعی، یک باور عمومی جای‌ش را به دیگری می‌دهد ولی در واقع ناگهان نیست؛ جابجائی به نقطه خود رسیده است.
ما ”سبکباران ساحل‌ها” آن گونه هم که می‌پندارند از سر آسان‌گیری نیست که آینده بی جمهوری اسلامی را به روشنی می‌بینیم و برای رسیدن به آن می‌کوشیم. برای نومید شدن از آینده ایران چنانکه در بالا دیدیم می‌باید به پاره‌ای درخشان‌ترین ذهن‌ها بی‌اعتنا ماند. نومید شدن از مردم ایران تنها در یک صورت ممکن است ــ اینکه مردم ما نتوانند دگرگون شوند. ما می‌پذیریم که در حال حاضر مردم ایران بر روی هم در بهترین صورت خود نیستند. هرچه هم به دیده خطا پوش بر احوال بسیاری از هم میهنان بنگریم آنان را نمونه شهروندان مسئول و مردمان روشن‌بین نمی‌بینیم. گناه آنچه بر ایران می‌رود همه به گردن خامنه‌ای‌ها و احمدی نژادها نیست و مانندهای وزیر پیشین کشور، را در هر جا به فراوانی می‌توان یافت.
اما یک ملت تنها معتادان و روسپیان و میلیون‌های زیر خط فقر و نامه‌نگاران چاه نیست. یک ملت، تنها، نسل حاضر آن نیز نیست، به ویژه ملتی که قطار تاریخ‌ش به درازای سه هزار سال است؛ و غنا و پیچیدگی آن تاریخ، دامنه و حجم کارهائی که در آن سه هزاره شده است، کمر هر ملتی را خم می‌کند و سرش را پیوسته بالا می‌گیرد. این تاریخ یک عنصر زنده همیشه حاضر است و دست‌کم اهمیتی به اندازه بزرگ‌ترین جمعیت معتاد در جهان دارد.
ایران چیزی بیش از آن توده‌ای است که اینهمه از کاستی‌های‌ش می‌گویند؛ و آن توده ظرفیتی بسیار بیش از موقعیت تاسف‌آور کنونی‌ش دارد. قطار دراز آهنگ تاریخ شگرف ایران این مردم را آگاهانه و نیاگاه در خود می‌کشد و از آنها مردمان دیگری بدر می‌آورد. ما در اینجا از صدها هزارانی نمی‌گوئیم که سرکشانه در چالش هر روزه رژیم‌اند؛ روزنامه‌نگارانی که زیر تهدید همیشگی توقیف پیوسته از سر می‌گیرند؛ دانشجویان و کارگران و زنانی که زندان و بیکاری و محرومیت از تحصیل را به چیزی نمی‌شمرند؛ نویسندگان و روشنفکرانی که سانسور خفه کننده هم نمی‌تواند صدای آنها را ببرد. ایرانی نمی‌تواند خود را از سرمشق‌های بزرگ گذشته‌اش جدا کند. در ژرفای سیاهچاله‌ای که افتاده نگاه‌ش به ستارگانی است که آسمان‌های دوردست را نیز روشن کرده‌اند.
“گفتاوردی از امرسون زبان حال ما نیز هست: برای من (ما) همه چیز توضیح پذیر و عملی است. من (ما) شکست خورده‌ام (ایم) ولی در پیروزی زاده شده‌ام (ایم.)”
معجزه‌ای که روی خواهد داد در همین مردم است، در شما مردم. مردم! شما از آنچه هستید بهترید.
د.ه.
ژنو

(این پیشگفتار در فوریه ۲۰۰۹ و پیش از جنبش شگرف سبز نوشته شد. بهتر دیدم که آن را، یادآور اینکه هیچ‌گاه نمی‌باید امید را از دل کند، بی‌تغییر بیاورم.)

از سده بیست به هزاره نو

از سده بیست به هزاره نو

در این نخستین روزهای سالی که آغاز سده و هزاره‌ای نیز هست انسان به دشواری می‌تواند به آینده نیندیشد؛ و آینده‌بینی چیزی جز فرافکنی projection گذشته نیست. ما آینده را تنها در پرتو گذشته می‌توانیم ببینیم ــ حتا هنگامی که داستان علمی تخیلی می‌نویسیم. در این همزمانی تاریخی، سده‌ای که پشت سرنهاده‌ایم اندیشه و تخیل ما را رها نمی‌کند. تنها یک‌بار در هزار سال پیش چنین همزمانی روی داده است ولی آن‌بار بیشتر مردمان در سرزمین‌های مسیحی تقویمی نداشتند که حساب صد سال و هزار سال میلاد مسیح را نگهدارند. در تمدن‌هائی که زمان، گردش ادواری دارد هزاره بی‌معنی است؛ و در جهان اسلامی، فرا رسیدن سده‌های تازه هجری را با بی‌اعتنائی می‌گذرانند و هزاره دوم هجری را کمتر کسی رویدادی درخور توجه دانست. آن احساس تاریخی که ایرانیان پیش از اسلام داشتند ویژگی تمدن قضا قدری اسلامی نبوده است. منظور از احساس تاریخی ایرانیان فرایافت زمان کرانمند زرتشتی و سه هزاره‌های آن؛ و سوشیانت؛ (رهاننده) در پایان هر سه هزار سال و سیر زمان به سوی یک مقصد معین که پیروزی نیروهای نیکی بر نیروهای بدی است و توسط یهودیان به مسیحیت نیز راه یافت و اروپائیان از رنسانس به بعد (پس از گزاردن تقویم گریگوری که خود برگرفته از تقویم یزدگردی و جلالی ایرانیان است) به جهانیان داده‌اند. امروز تقریبا همه دنیا هزاره نو را جشن می‌گیرد. ولی این بس نیست. می‌باید توانائی گذار به سده بیست و یکم و هزاره سوم را یافت.
تنها با تند شدن آهنگ زندگی مسلمانان، که از پیوستن هستی‌شان به غرب آمد، و گرفتن تقویم میلادی از سوی تقریبا همه کشورهای اسلامی، بوده که در این مردمان یک حس تاریخی پیدا شده است. تاریخ و سده و هزاره واقعی و عملی مسلمانان، حتا اگر مانند ایرانیان و معدودی دیگر به تقویم هجری چسبیده باشند، سده و هزاره میلادی است. تاریخ کشورهای مسلمان بی تقویم میلادی معنی نمی‌یابد. بکار بردن تقویم میلادی چیزی بیش از فرنگی‌مآبی یا ضرورت زندگی در غرب است. نوروز ما بهترین و بامعنی‌ترین آغاز سال در جهان است و نام ماه‌های ما از زیباترین نام‌ها در هر زبانی است (به عنوان نمونه با نام ماه‌های قمری که به درد تقویم هم نمی‌خورد، یا سریانی مقایسه شود) اما قرن چهاردهم شمسی یا پانزدهم قمری چه دلالت تاریخی دارد؟ در یک بحث تاریخی به چه کار می‌آید؟ با این تقویم به پیش از سال ۶۲۱ نمی‌توان رفت و پس از آن را نیز در متن تاریخی معنی‌دار، توضیح نمی‌توان داد. (۱۹۱۴ هزار معنی دارد ولی از ۱۲۹۳ هجری، تازه به صورت دقیق‌تر شمسی آن، چه برمی‌آید؟) دو سال پیش از انقلاب اسلامی، تقویم شاهنشاهی را با پس و پیش کردن و ندیده گرفتن تفاوت چند سال در مبداء ــ شاهنشاهی کورش، که نام بلندآوازه‌تری از دیااکوی مادی، نخستین بنیادگزار شاهنشاهی ایران، داشت ــ اختیار، و دو سده‌ای از تاریخ شاهنشاهی را مانند هر چه دیگر قربانی تبلیغات کردند و ما نیز در شور ناسیونالیستی و برخلاف قضاوت بهتر خود، این بازی سرهم بندی شده روابط عمومی را ستودیم. ولی آن نیز تنها ارزش نمادین ملی داشت؛ می‌توانست همچون یادآوری بکار رود ولی تقویم تاریخی نمی‌بود.
کسانی هستند که واپسین روز سال ۱۹۹۹ را پایان سده و هزاره نمی‌دانند و ۲۰۰۱ را آغاز سده می‌شمارند ــ دنیا هرچه جشن بگیرد. ولی حساب‌های آنان سیصد چهارصد سالی کهنه است. اروپائیان تا سده شانزدهم فرایافت concept صفر را نمی‌شناختند و بکار نمی‌بردند که از هندیان با واسطه کتاب‌های به زبان عربی و نوشته دانشمندان ایرانی مانند ابوریحان بیرونی و خوارزمی به اروپا رسید و پیشرفت ریاضیات را ممکن ساخت؛ و بزرگ‌ترین کشف انتزاعی abstract انسان پس از خداست. اروپائیان هنوز اعداد تازه و غیررومی خود را اعداد عربی می‌نامند. اعداد رومی I V X L C D M یک کابوس محاسباتی بود و مردم فرزندان خود را برای فرا گرفتن چهار عمل اصلی به ایتالیا می‌فرستادند. پیش از شناختن صفر هر شمارشی از یک آغاز می‌شد؛ اما امروز ساعت ۲۴ را در محاسبات دقیق ”۰۰” می‌نویسند و تا به ساعت یک برسد ۶۰ دقیقه درنگ می‌کنند؛ و سال ۲۰۰۰ هم برای رایانه (کامپیوتر)ها سال ۰۰ است ــ صفر پایان دهنده و صفر آغاز کننده، که همه زیبائی صفر به آن است، به اینکه پایان و آغاز هر چیزی است. جهانشناسی ودائی ادواری است؛ دوران‌ها به پایان خود می‌رسند و باز از سر گرفته می‌شوند. تنها در چنان جهانشناسی چنان انتزاع (ابسترکت) شگرفی می‌توانست اندیشیده شود. دلیل آغاز کردن سده بیست و یک با ۲۰۰۰ پیش پا افتاده است. بیست و یک در نظام دهدهی است که معنی دارد و دهگان نه با یازده که با ده، نخستین عدد دو رقمی، آغاز می‌شود؛ صدگان و هزارگان نیز به همین گونه. اگر جز این باشد چه نیازی به کاربرد صفر خواهد بود ــ به عینیت بخشیدن آنچه هم هست و هم نیست؟ مشکل آنها که ۲۰۰۰ را قبول ندارند این است که سیستم دهدهی را بی‌صفر که پایه این سیستم است بکار می‌برند.
***
سده بیستم سده دگرگونی‌های شتابنده نفس‌گیر بود. در هر سال این سده به اندازه پنجاه و صد سال پیش از آن، روی می‌داد. در اینجا تنها به مهم‌ترین رویداد سیاسی قرن، فروپاشی کمونیسم و امپراتوری شوروی، پرداخته می‌شود که پایان فرخنده‌ای بر تاریخ سیاسی شرم‌آور و مصیبت‌بار سده بیستم شد. اگر ما امروز سده گذشته خود را محکوم نمی‌کنیم بخشی به این دلیل است که به تسلط یکی از تباه‌ترین نظام‌های سیاسی با بیشترین جاذبه برای واپسمانده‌ترین مردمان از یک‌سو و پاره‌ای آرمانگراترین مردمان از سوی دیگر (چه ترکیبی خطرناک‌تر از این برای ساختن یک نظام توتالیتر؟) پایان داد. مارکسیسم ـ لنینیسم، با ریشه‌هایش در سده نوزدهم، یک پدیده سده بیستمی بود. تنها پیشرفت‌های مادی و تکنولوژی سده بیستم می‌توانست آن درجه سازماندهی و هنگ‌آسا کردن regimentation را میسر سازد که بی‌آن نه کمونیست‌ها می‌توانستند قدرت را نگهدارند نه مقلدین بدوی‌تر فاشیست و بنیادگرای اسلامی آنها.
آرمان انسانگرایانه کمونیسم ــ برابری آدمیان و پایان دادن به هرگونه تسلط، تا حد زوال دولت ــ مانند هر آرمان دست نیافتنی دیگر، تنها با بیشترین درجه نابرابری و تسلط، و با بیشترین درجه تعصب و حق‌مداری، می‌توانست خود را در برابر هجوم واقعیت‌های جامعه و زندگی نگهدارد. کمونیسم، مذهب را که در آغاز این سده در عرصه‌های سیاست و فرهنگ رو به پسرفت داشت به میانه میدان آورد؛ هم خود یک مذهب ”علمی” شد با همه آئین‌ها و مقدسات و خدایان و دیوان‌ش، و هم مذهب را به عنوان پادزهری برای آن، نیروی تازه بخشید. در سده‌ای که به نظر می‌رسید خردگرائی عصر روشنگری به پیروزی نهائی خود رسیده است، یک جهان‌بینی جزمی، یک ایمان تازه و زورمند، بر تازه‌ترین دستاوردهای خردگرائی سده هژدهمی چنگ انداخت و راه را بر زیاده‌روی‌های ددمنشانه آن سده گشود (جنگ بزرگ ۱۸ ـ ۱۹۱۴ در واقع در یک جهان سیاسی سده نوزدهمی روی داد و ”نویدبخش” پگاه سده بیستم بود).
کمونیسم یک ایمان مذهبی بود که حتا آسان‌تر از ایمان‌های دیگر می‌توانست فاسد کند و فاسد شود. آرمانگرایان در یک سراشیب سیاسی و اخلاقی توقف ناپذیر، با دست زدن به روش‌ها و وسائلی که هدف والا را برای تبرئه خود لازم می‌داشتند ــ زیرا هدف والا با روش‌ها و وسائل والا دست یافتنی نمی‌بود ــ به ”آپاراتچیک”های بی‌رحم، ”نومانکلاتورا”ی (”طبقه جدید” سرامدان و فرمانروایان) آزمند و قدرت‌ طلبان ”سینیک” تبدیل می‌شدند. پایه ایمان آنها ”علم” بود؛ نه علم ایمانی و در زنجیر متفکران اسلامی از اهل شریعت تا طریقت، بلکه علم مادی سده نوزدهمی که ثابت کرده بود موتور پیشرفت‌های مادی همیشگی است ــ و سده بیستم ثابت کرد که در پهنه کشورداری چنان کاربردی ندارد. چنان ایمانی جای چون و چرا درباره زنان و مردانی ”مسلح به ایدئولوژی علمی” که شناسندگان و پویندگان ”راه رشد غیرسرمایه‌داری” می‌بودند باقی نمی‌گذاشت. راه رشد آنها کارامدترین مکانیسم تسلط بر همه شئون زندگی یک جامعه بود که برای بیشترین رشد با بیشترین عدالت، می‌توانست هرچه را از جمله رشد و عدالت قربانی کند؛ زیرا نخستین مانع رشد غیرسرمایه‌داری، که فرد مستقل انسانی و خواست‌ها و محدودیت‌های او بود، زودتر از همه بایست برطرف می‌شد؛ و هنگامی که ملاحظه فرد انسانی در میان نباشد در عرصه سیاست همه کار مجاز خواهد بود. (مائو به یک بالا انداختن شانه می‌گفت در جنگ هسته‌ای با امریکا چین سیصد میلیون تلفات خواهد داد و باز چند صد میلیون چینی خواهند بود. هیتلر پیش از او کشتار جمعی یهودیان را برای جـبران عدم تعادل نـژادی در اروپا به سـبب تلفات جـنگی آلمان لازم
می‌شمرد.)
قدرت بی‌سابقه‌ای که این ایدئولوژی ”علمی” در عصر پیروزی علوم طبیعی به پیشتازان ــ به رهبر خردمند خلق‌ها یا، در صورت دمکراتیک‌ترش، الیگارشی حزب پیشتاز طبقه پیشتاز ــ می‌داد جهان را با پدیده دولت توتالیتر آشنا کرد. ایدئولوژی علمی اگر از رشد غیرسرمایه‌داری بر نمی‌آمد، فرمول بی‌نقصی برای رسیدن به قدرت و نگهداری آن می‌بود ــ پیچیده‌ترین و تکامل یافته‌ترین کاربرد سرنیزه در سیاست، که به خودکامگی ابعاد و معنای تازه‌ای بخشید. این قدرتی بود که می‌توانست از هیولاها تا زباله‌های انسانی را به خود بکشد و برای ماندگاری‌ش ناگزیر می‌بود آدمیان را به هیولا یا زباله تبدیل کند. بدترین جنبه کمونیسم در زورگوئی و تباهی و نارسائی‌های آن نبود که در همه دیکتاتوری‌ها به درجات گوناگون هست. در این بود که بسیار بیشتر و کامل‌تر از دیکتاتوری‌های دیگر می‌توانست ورشکستگی اخلاقی را همگانی سازد. مردم نه در اعتقادات بلکه در احساس گناه، و زیستن در دروغ اشتراک می‌یافتند. دروغ چنان جائی در زندگی عمومی می‌یافت که جدی گرفته شدن ایدئولوژی رسمی از سوی افراد جامعه، بزرگ‌ترین خطر برای رژیم می‌بود. بی‌اعتقادی و بی‌تفاوتی مردمان تشویق می‌شد اما معتقدان صمیمی و اصولی از میان برداشته می‌شدند. داستایوسکی که در ”دیوگرفتگان” چهره انقلابیان و ”تیپ” توتالیتر نوین را پرداخته بود، در برادران کارامازف این پدیده را با فرافکنی گذشته پیشگوئی کرد: انکیزیتور بزرگ، عیسی را پیش از همه بر دار آتش می‌کرد. (برای خواننده ایرانی اینهمه هیچ تازگی ندارد.)
میلیاردها انسان در آنچه یک روزنامه‌نگار فرانسوی در دهه پنجاه ”جهان سوم” اصطلاح کرد (به تقلید از ”طبقه سوم” Tiers Etat جامعه فرانسوی تا انقلاب، پیش از آنکه در سده نوزدهم طبقه جای اتا را بگیرد) شکارآسان این ایدئولوژی و جامعه آرمانی در صورت‌های مسخ شده آن بودند که در آغاز به عنوان مرحله تکاملی پیشرفته‌ترین جامعه‌های ”جهان اول” تصور شده بود. نمونه‌ای که برای نخستین‌بار در روسیه به اجرا گذاشته شد ده‌ها کشور را از اندونزی تا مصر و از کوبا تا تانزانیا و از کره شمالی تا آلمان شرقی محکوم به رکود، و در بینوائی غرق کرد. بجای عدالت اجتماعی، فقر اجتماعی آمد؛ و اقتصاد دولتی به معنی فساد و ناکارائی و زورگوئی و بدترین رفتار با محیط زیست، در ردای سوسیالیسم پیچیده شد که گاه مرحله پیش از کمونیسم و گاه خود آن به قلم می‌رفت.
برای مردمانی که نیازهای حیاتی آنان، شکیبائی برای‌شان نمی‌گذاشت، سرمشق شوروی ــ اقتصاد فرماندهی، حزب یگانة مرکز واقعی قدرت، پلیس سیاسی همه توان و همه‌جا حاضر، و ارتشی که باز به گفته مائو ”قدرت از لوله توپ آن بدر می‌آمد” و سهم شیر اقتصاد بدان داده می‌شد ــ مطمئن‌ترین راه پیشرفت بود: مگر کمونیست‌ها از روسیه واپس‌مانده یک ابر قدرت نساخته بودند؟ (هیچ‌کس به یاد نمی‌آورد که روسیه تا جنگ جهانی اول بالاترین نرخ رشد اقتصادی را در جهان داشت و از سده هژدهم یک ابر قدرت بود و بسیار احتمال دارد که با چنان وسعت و جمعیت و منابع بی‌قیاس، یک نظام غیرکمونیستی زودتر و بهتر می‌توانست آن کشور را به پای بزرگ‌ترین قدرت‌های صنعتی جهان برساند و با هزینه بسیار کمتر). کشورهای واپس‌مانده ضدکمونیست به همان اندازه حکومت‌های چپ از هر رنگ به فرمول شوروی گرایش داشتند: برقرار کردن و نگهداشتن تسلط بر هرچه بیشتر در جامعه، از میان بردن تفاوت میان خصوصی و عمومی، خفه کردن هر نشانه فردیت. و از میان آنها معدودی که به چنگال بنیادگرائی اسلامی افتادند وفادارترین مقلدانش شدند.
تا آن نمونه پاک بی‌اعتبار نشده بود امیدی به بهبود زندگی توده‌های میلیاردی در سرزمین‌های شوربخت‌تر نمی‌رفت. تنها در دهه نود بود که جهان دوم و سوم بازتر شدند؛ و از آن هنگام است که بیشتر این کشورها پویش دشوار دمکراسی و توسعه را آغاز کرده‌اند. نظام سیاسی دمکراتیکی که با پیشرفت‌های مادی امروز سازگاری بیشتری دارد، و اقتصادی که کمتر و کمتر دولتی و در خود بسته است، اندک اندک در جامعه‌های جهان سومی جا می‌افتد ــ بهترین نمونه سیاسی و اقتصادی آن لهستان و مجارستان و چک، و بزرگ‌ترین نمونه اقتصادی آن چین که جز نام هرچه از ایدئولوژی مانده بود بدور انداخته است؛ و هند که از آن به عنوان ببر آینده نام می‌برند ــ اگر بتواند اقتصادش را از تارعنکبوت دیوانسالاری آزاد کند. (ببر، چنانکه دانسته است، به کشورهای تازه صنعتی شده آسیای جنوب شرقی گفته می‌شود که در ۱۹۹۸ به بحران‌های سخت افتادند و مایه شادی زودگذر تحلیل‌گران سوسیالیست شدند؛ زودگذر از آن‌رو، که بحران‌ها به زودی با اصلاحات ساختاری در زمینه دمکراتیک کردن و شفاف کردن فرایند اقتصادی در آن کشورها، به استثنای مالزی، برطرف شد و همه آنها جهش ببرآسای خود را از سرگرفته‌اند.)
پایان جنگ سرد که فروپاشی کمونیسم سبب‌ساز آن بود تکان دیگری به کشورهای جهان سوم داد که سیاست‌های‌شان در میان پتک و سندان رقابت جهانی امریکا و شوروی تباه می‌شد و از دگرگشت عادی خود به دور می‌افتاد. دیگر نیازی به نگهداری رژیم‌های بی‌اعتبار در برابر مردم‌شان نمی‌بود. امروز شمار این گونه رژیم‌های وابسته به انگشتان دست نمی‌رسد و بقیه رها شده‌اند تا دیر یا زود در اقتصاد جهانی جذب شوند.
در این مرحله تازه ”الدورادو”ئی در انتظار آنها نیست. دمکراسی لیبرال، و اقتصاد بازار که فرا آمد و لازمه آن است به بی‌عدالتی و ستم پایان نخواهد داد. حتا ماندگاری آن در اوضاع و احوال دیگرگون مسلم نخواهد بود، ولی این شیوه نظم دادن به جامعه انسانی ثابت کرده است که بهتر از دیگران می‌تواند جهش‌های انقلابی تکنولوژی را به خدمت برآوردن نیازهای بیشترین مردمان بگیرد. سده بیستم علاوه برجنگ‌های جهانی و نژادکشی و پاکشوئی‌های قومی، آن تکنولوژی را به انسان داد که در عین نگهداری محیط زیست، همه چیز برای توده‌های میلیاردی فراهم آورد. اما این تکنولوژی چه در تکوین و چه در کاربردش نیاز به آزادی دارد.
***
زوال شوروی به خودی خود برای جهان خجسته بود؛ چگونگی زوال آن نیز فصل تیره‌ای را که دویست سال پیش از آن با انقلاب فرانسه آغاز شده بود بست. کمونیست‌ها انقلاب خود را به حق دنباله انقلاب فرانسه می‌دانستند و مارکس تحلیل‌گر بزرگ آن انقلاب بود. از فرانسه پایان سده هژدهم بود که ایدئولوژی ”علمی” (پاسخگوی همه مسائل جامعه انسانی و حتا کیهان بزرگ) و اراده‌گرائی (توانائی یک گروه سرامدان elite به دگرگون کردن دلخواسته روابط اجتماعی و طبیعت بشری) و راه‌های ”میانبر” ترور و کنترل همه جانبه، بر روان‌های آرمانگرا و اذهان متعصب چیره شد. زشتی‌ها و بی‌عدالتی‌های تحمل ناپذیر نخستین مراحل انقلاب صنعتی چندان بود که به نظر می‌رسید جز به رادیکال‌ترین راه‌حل‌ها نمی‌توان امیدی داشت: خشونت را با خشونت بیشتر پاسخ گفتن، بی‌عدالتی را با خونریزی جبران کردن، فقر را با نابودی ثروتمندان پایان دادن.
در کشورهای واپسمانده‌تر که پیاپی قربانی امپریالیسم صنعتی نوین می‌شدند شرمساری تسلط بیگانه بر زشتی‌ها و بی‌عدالتی‌های تحمل‌ناپذیر جامعه فئودالی می‌افزود و گرایش به راه‌حل‌های هرچه رادیکال‌تر را تندتر می‌ساخت. جهان تازه‌ای که با سده نوزدهم طلوع می‌کرد به آرمانگرائی و تعصب، هردو، دامن می‌زد. انقلاب فرانسه راه را نشان داده بود؛ جامعه سنتی را به خون کشیده بود و از آن نظم تازه‌ای بیرون آورده بود. اگر این نظم تازه در معنی و در صورت نیز، پیوسته به پیش از خود همانندی می‌یافت جز انحرافی جزئی برطرحی اساسا درست شمرده نمی‌شد. و آنگاه دستاوردهای بزرگ انقلاب نیز بود: اعلامیه حقوق بشر، آموزش همگانی، پایان امتیازات فئودالی، سیستم متریک…. هلند و انگلستان در سده هفدهم، نخستین جامعه‌های بورژوای شهروندی و اقتصادهای نوین بازرگانی و، بزودی، صنعتی را بی‌خونریزی و بر پایه‌های استوارتر ساخته بودند. اما درمیدان روابط عمومی، برد با سرمشق (پارادایم) انقلاب فرانسه می‌بود. در چشم آرمانگرایان، قهوه‌ای هلند و خاکستری انگلستان در برابر سرخی فرانسه رنگ می‌باخت.
مارکس و پس از او لنین، سنت انقلاب فرانسه را جاگیرتر ساختند. اولی یک زرادخانه تئوریک به آن سنت داد که تریاک تازه روشنفکران شد، و دومی ترور و کنترل را چنان فرمول‌بندی کرد که هر فرد و گروه تشنه قدرتی را بکار آمد. بر زمینه مساعدی که صاحبان تازه و کهنه امتیازات در همه جا فراهم می‌آوردند، دنباله‌روان سنت انقلابی فرانسه در جامه مارکسیست لنینیستی آن، با بهترین نیت‌ها ــ در بیشتر موارد ــ و بهمراه تبهکاران و فرصت‌طلبان بیشمار، راه دوزخ را فرش کردند.
صد سالی پیش، نبوغ عملی ادوارد برنشتاین، تجدیدنظر کننده و اصلاحگر، منتقد بزرگ مارکس و لنین، و پدر سوسیال دمکراسی سده بیستم که قدرش بیشتر و بیشتر آشکار می‌شود مشکل اصلی را دریافت: ”هدف هیچ است، جنبش همه چیز است.” جدا کردن هدف‌ها از وسیله‌ها نشدنی است. روش‌هایند که فراآمد (نتیجه outcome) را تعیین می‌کنند. میراث ژزوئیت‌ها ــ ”هدف وسیله را تبرئه می‌کند” ــ در سده بیستم بود که نشان داد چه اندازه برای فرهنگ سیاسی شوم بوده است. (از طرفه‌ها آنکه تجدید نظرطلب که از خطرناک‌ترین دشنام‌ها در فرهنگ سیاسی کمونیستی بود به واژگان بنیادگرایان در تهران نیز راه یافته است.)
انقلابیان اروپای مرکزی که در ۱۹۸۹ امپراتوری بیرونی روسیه شوروی را فرو ریختند (امپراتوری درونی اندکی پس از آن آغاز به فرو ریختن کرد و تازه‌ترین پرده‌اش در چچنستان بازی می‌شود) نه از مارکس و لنین بلکه از برنشتاین الهام گرفتند: در اصالت و والائی وسائل می‌باید کوشید. هاول که کتاب‌ش، زیستن در حقیقت، مانیفست انقلاب مخملین اروپای مرکزی است نشان داده بود که با دست زدن به دروغ نمی‌توان به حقیقت رسید.
اندیشه بزرگی که از آن انقلاب بدر آمد، چنانکه ”تیموتی گوردون‌اش” روزنامه‌نگار و تاریخ‌نگار انگلیسی در ”ده سال بعد” اشاره کرده، خود انقلاب بود؛ نه ”چه” بلکه ”چگونه،” نه هدف بلکه وسیله.
اندیشه تازه، انقلاب غیر”انقلابی” بود. رهبران جنبش مردمی در کشورهای اروپای مرکزی، از آغاز، آگاهانه راه و روش متفاوت از نمونه کلاسیک انقلاب را، چنانکه از ۱۷۸۹ به بعد پرورانده شد، در پیش گرفتند. در آن سرزمین‌ها تا خیزش مجارستان در ۱۹۵۶، خشونت انقلابی جزء اساسی انقلاب شمرده می‌شد؛ در این انقلاب تلاش بر پرهیز از آن بود. آدام میچنیک، از رهبران جنبش مردمی لهستان، می‌گفت آنها که از حمله به باستیل آغاز می‌کنند با ساختن باستیل به پایان می‌رسانند.*
بدین‌سان سده بیستم با ردکردن سرمشق‌هائی به پایان آمد که بزرگ‌ترین پیروزی‌های‌شان را با خود آورده بود. برای ایرانیان که سرانجام به آنجا رسیده‌اند که همراه پیشرفته‌ترین جامعه‌ها ــ هرچند با فاصله زیاد ــ به سده بیست و یکم پا بگذارند، به این معنی که خود را با سنجه‌های جهان امروز بسنجند و به نام هویت و اصالت فرهنگی، در پستوهای تاریخ نمانند، این بزرگ‌ترین درس سده گذشته است: دمکراتیک کردن همه جنبه‌های زندگی اجتماعی، از جمله انقلاب. درکنار پندارهائی که دهه‌های پایانی سده بیستم بدان پایان داد ــ عدالت اجتماعی به بهای آزادی، رشد اقتصادی با سرمایه‌داری دولتی، پیشرفت همراه با سرکوبی، عوامگرائی populism بجای مردمسالاری ــ انقلاب مقدس نمونه فرانسوی و روسی و ایمان به یک ایدئولوژی خطا ناپذیر نیز بی‌اعتبار شد. ایرانیان هنوز نیاز به یک‌ خانه‌تکانی بزرگ از آن خود دارند ولی دیگران بخش بزرگ‌تر کار را برای‌شان انجام داده‌اند.
می‌توان بر میراث‌های زهراگین سده بیستم انگشت نهاد و بدبینانه به آینده نگریست: جمعیت شش میلیاردی که تنها در واپسمانده‌ترین کشورها رشد می‌کند. فاصله روز افزون دارا و ندار (بیست درصد جمعیت جهان شصت درصد ثروت را در اختیار دارند ــ سی سال پیش چهل در صد را داشتند؛) از میان رفتن محیط زیست (سوراخ اوزون، جنگل‌های بریده و سوخته، آب‌های آلوده، دریاهای تهی شونده ازماهیان‌…) اما سده‌ای که این مسائل را پدیدآورد، توانائی گشودن آنها را نیز به انسان داده است. تکنولوژی می‌تواند محیط زیست را پاک و منابع رو به پایان را جانشین یا باز تولیدکند؛ کنترل جمعیت از نظر فنی و فرهنگی اصلا مشکلی نیست؛ و انقلاب ارتباطات، آموزش دادن توده‌های میلیونی و رساندن‌شان را به دیگران با کمترین هزینه میسر ساخته است.
استراتژی سیاسی کاربرد تکنولوژی در خدمت انسانیت، و نه تنها صاحبان قدرت و سرمایه، نیز در دسترس است: قدرت بخشی به مردم. سازمان‌های مدنی و احزاب با امکانات تازه‌ای که تکنولوژی ارتباطی بدانها می‌دهد بیش از همیشه از بسیج عمومی برمی‌آیند. موضوع این است که آیا سرامدان سیاسی و فرهنگی، سیاستگران و روشنفکران و انتلکتوئل ها به قواره وظیفه‌ای که در پیش دارند رسیده‌اند؟

ژانویه ۲۰۰۰

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* After Ten Years , New York Review , Nov. 18.99

بخش اول ـ دگرگونی اجتماعی صحنه‌سازی نیست

بخش اول ـ دگرگونی اجتماعی صحنه‌سازی نیست

از همان فردای انقلاب اسلامی، یک مساله مرکزی بر اجتماع ایرانی برونمرزی که هزار هزار بر آن می‌افزود، سایه انداخت: نظریه توطئه. از آن پس هرچه از اندیشه و عمل اکثریت این اجتماع بوده به ‏صورتی، از این نظریه تاثیر پذیرفته است. چیرگی توطئه اندیشی بر ذهن بسیاری از ایرانیان چنان است ‏که از آن می‌باید به عنوان یک شیوه نگرش به جهان یاد کرد (جهان‌بینی والاتر از آن است که برای توطئه ‏بکار رود.)
نظریه توطئه را در این مصرع می‌توان خلاصه کرد: صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی. اما آنچه ‏در این مصرع از”صورت زیر” دانسته می‌شود نه روابط علت و معلولی در سیاست و اجتماع است؛ نه ‏قانونمندی‌های علوم انسانی است ــ از روانشناسی تا سیاست و اقتصاد و جامعه شناسی ــ بلکه دست ناپیدائی ‏است که همه چیز را در سیر تاریخ می‌چرخاند. باز در اینجا منظور، ”دست ناپیدا”ی بازار آدام اسمیت ‏نیست که تعادل عرضه و تقاضا را تعیین می‌کند، بلکه یک ماهیت برترین در معنی صوفیانه آن است: ابرقدرت‌ها، غرب، هفت خواهران، شرکت‌های چند ملیتی ــ که پس از شکسته شدن انحصار بازار نفت جای ‏هفت خواهران را در ”پانتئون” نظریه‌سازان توطئه گرفته‌اند. برای جامعه‌های بدوی دیگر مانند عرب‌ها، ‏دست‌های ناپیدای دیگری هم هست، هرکدام به فراخور سوداهای (ابسسیون) خودشان. ‏این دست‌های پنهان توده‌های مردم را همانگونه برسر انگشتان خود می‌گردانند که گروه‌ها و افراد را، هرکه و هرچه باشند؛ می‌توانند به همان آسانی مردمان را بر لبه پرتگاه بیاورند و سرنگون کنند که آن نی زن افسانه با کودکان افسون شده کرد. دست توطئه جانشین دست خداست ــ هرکه را بخواهد بالا می‌برد و ‏هرکه را بخواهد واژگون می‌کند و حتا گاه به دست خود او می‌کند.
با چنین قدرت خدای‌گونه روشن است که شناختن توطئه آسان نیست، و همچنانکه آیات مشیت خداوندی را ‏پس از رویدادها می‌توان شناخت ــ خداشناسان هنگامی که بیمار رو به مرگ بر اثر مداخله بهنگام یک پزشک ‏آگاه درمان یافت حکم می‌کنندکه مشیت خداوند بر زنده ماندن‌ش بوده است ــ توطئه‌شناسان نیز توطئه را در ‏جامه ارغوانی پیروزی می‌شناسند. (فرماندهان رومی را در جشن‌های پیروزی، ”توگا”ی ارغوانی می‌پوشاندند). توطئه نیز مانند انقلاب پدیده‌ای به قول همان رومی‌ها‏ipso facto به دلیل خودش) است؛ پس ‏از رویدادن‌ش معلوم می‌شود که نامش چه بوده است. (در باره استثنائی و اجتناب‌پذیر بودن انقلاب، در گذشته بحث شده است.) چنین نیست که در ”علم توطئه” هیچ رابطه علت ومعلول نباشد. بر عکس میان منافع توطئه‌گران و سرنوشت ‏قربانیان، آنچنان رابطه تمامی است که نیازی به یافتن هیچ دلیل دیگری بر پیچیده‌ترین درام‌های تاریخی ‏نمی‌گذارد. (توطئه در درام‌های پیچیده تاریخی، در شکست و پیروزی کشورها و دگرگونی‌های دورانساز ‏سیاسی و اجتماعی، صورت می‌گیرد؛ امور ساده‌تر که عوامل موثر در رویداد و کارکردشان آشکارتر ‏است و جائی برای گمانپروری نمی‌گذارد به توطئه نمی‌کشند.) علم توطئه در اینجا به ایمان همانند می‌‏شود. ایمان در اموری است که قابل اندازه‌گیری، و از راه تجربی اثبات پذیر نیستند؛ به امری که قابل ‏اثبات باشد ایمان نمی‌توان آورد. (علم توطئه به قیاس علم عرفان یک ”اندیشه‌مند” اسلامی ساخته شده است). ‏کافی است که منافعی در یک توطئه برای دست پنهان صاحب مشیت تصور شود، و آنگاه توطئه به همان ‏آسانی و قاطعیت که در سینما می‌توان دید، فارغ از مشکلات عملی که کوچک‌ترین طرح‌ها را نیز می‌تواند ‏به شکست بکشاند، عملی می‌شود.
‏هنگامی که اطاق فرمان توطئه علامت را می‌دهد ناگهان همه چیز با دقت مکانیکی ساعت کار می‌کند. ‏رویدادهای روزانه که در جهان واقع دستخوش هر کمترین تغییر اوضاع و احوال‌اند و سیر تحولات را تغییر ‏می‌دهند، همه از روی نقشه پیش اندیشیده جلو می‌آیند و بخش‌های تجزیه‌ناپذیر طرح‌هائی میشوند‏‎ ‎که از ‏سال‌ها و دهه‌ها پیش ”در آب نمک خوابیده” بوده‌اند. توطئه از این اصل برکنار است که هرچه موقعیتی ‏پیچیده‌تر باشد به این معنی که عوامل بیشتری دست درکار آن باشند، در برابر تغییرات کوچک‌تری ‏حساسیت پیدا می‌کند. مثال‌ش این است که اگر زاویه قوری با فنجانی در چند سانتیمتری آن، یک سانتیمتر ‏پس و پیش شود چای باز هم در فنجان می ریزد؛ اما همین بس است که زاویه پرتاب موشکی از مدار تعیین ‏شده آن یک میلیمتر و کمتر تفاوت داشته باشد و موشک هزارها کیلومتر آن سوتر برود، یا یک پیچ آن شل ‏باشد و در اقیانوس بیفتد. بی‌تناسب بودن منافع تصوری توطئه با پیامدهای زیر و رو کننده آن، بهمان ‏اندازه بی‌اهمیت است که سست بودن شواهد و دلایل ــ که همه جنبه ”پسینی ـ بعدی “ a priori دارند. کارآگاهان توطئه در ‏برابر آشکارترین دلائل بی پایه بودن فرضیات خود، گوئی با آن هنرپیشه کمدی هماوازند که می‌گفت ”مرا ‏باور می‌کنی یا چشمان دروغگوی خودت را؟”
انقلاب اسلامی بلائی بود که مصیبت‌زدگانش را به علت‌یابی و ”روشنگری” وا می‌داشت. پیش از همه، ‏آنها که سهم بیشتری از مسئولیت را چه پیش از انقلاب و چه در زمان آن می‌داشتند با توضیحات خود به ‏میدان آمدند. کسی که بزرگ‌ترین مسئولیت را داشت زیرا بیشترین قدرت را در درازترین مدت در خود ‏متمرکز کرده بود زودتر از همه لحن و جهت گفتمان پس از انقلاب را تعیین کرد: امریکا و انگلیس و ‏کنسرسیوم نفت رژیم پادشاهی را برچیدند. سه صاحب مشیت، ابرقدرت و غرب و هفت خواهران، دست ‏یکی شدند و یکی از قدرت‌های بزرگ جهان ــ پنجمین قدرت ــ را از ترس و نیز به دلیل اختلاف بر سر بهای ‏نفت به یک تکان دادن دست سرنگون کردند ــ چنانکه حتا با ”جمهوری‌های موز” (بانانا ریپابلیک) نتوانسته ‏بودند. پس از او هر ایرانی ماهزده که از انقلاب برگشت در این نظریه راحت‌بخش که نه سنگینی ‏مسئولیت در آن بود؛ و نه نیازی به اندیشیدن، چه رسد به تلاش کردن، می‌گذاشت، آویخت و پیرایه‌ای در ‏حد سواد و سلیقه خود بر آن بست. توطئه‌گران و انگیزه‌های آنان هرچه فراوان‌تر و باهم ناسازتر شدند؛ ‏لگام خیال رها شد.
اگر ایرانیان توطئه‌اندیش یعنی احتمالا بیـش از نود در صدی از مردم، دسـت‌کم پاره‌ای عوامل جامعه ‏شناختی را هم درکنار نظریه توطئه راه می‌دادند باز می‌شد به آنها امتیازی داد. زیرا در جهان نیروهائی ‏هستند که هرجا بتوانند در کار کشورهای دیگر انگشت می‌کنند و آنها را فرمانبر خود می‌خواهند و ایران ‏آن زمان در شکنندگی و آسیب‌پذیری شگفت‌ش، بسیاری را به این وسوسه می‌انداخت؛ تا اندازه‌ای که لیبی ‏و فلسطینیان نیز در ایران نفوذی بهم رسانده بودند ــ امریکا و انگلیس که جای خود داشتند. ولی در توطئه‌اندیشی به عنوان ”وودو”ی سیاست، جای هیچ اندیشه دیگری نیست. در لحظه توطئه، افراد و گروه‌ها و ‏حکومت‌ها از شمول قوانینی که در بقیه زمان‌ها و بقیه جاها بر رفتار بشری و رفتار جماعات و نهادها جاری ‏است ــ از جمله جستجوی سود شخصی و غریزه ماندگاری ــ بیرون میروند.
مهم‌ترین رویداد تاریخ همروزگار ایران و یکی از رویدادهای مهم سده بیستم بدین ترتیب با توطئه توضیح ‏داده شد. و اگر چنان رویدادی توطئه می‌بود، بدین معنی که میلیون‌ها ایرانی از حکومت و مخالفان و ‏فرمانروایان و فرمانبران، ابزار توطئه دست ناپیدائی بودند که با اینهمه مردم کوچه و خیابان نیز آن را ‏می‌دیدند و ضمیر صاحب‌ش را می‌خواندند و حدس می‌زدند، دیگر هر آنچه را که به ایران ارتباط ‏میداشت می‌بایست به همان قلمرو برد و به انتظار پایان خیمه شب‌بازی نشست. این کاری است که ‏ایرانیان، مگر اندکی، کرده‌اند، و برای گریز از هر ملامت، مبارزه را به درون ایران واگذاشته‌اند.‏
اکنون نظریه توطئه، مبارزه درون را نیز در بر می‌گیرد. باز از عامل مردم، نیروهای اجتماعی، ‏فشارهائی که برحکومت می‌آید و آن را اندک اندک از هم می‌گسلاند، نگاه نکرده می‌گذرند. هرچه هست ‏خودشان‌اند؛ مردم را بازی می‌دهند. هیچ چیز تغییر نکرده است و هیچ تغییری نمی‌باید در تاکتیک‌ها داد.
‏بیست سالی پیش چیرگی نظریه توطئه، مبارزه برای سرنگون کردن جمهوری اسلامی را فلج کرد و به ‏قلمرو ناممکن راند: مگر عروسک‌های خیمه شب‌بازی که به اشاره ابرقدرت‌ها و هفت خواهران ریخته بودند ‏و زندگی‌های خود و آینده کشورشان را آتش زده بودند، توانائی آن را می‌داشتند که با قدرت‌هائی که رژیم ‏اسلامی را آورده و سرپا نگه داشته بودند در بیفتند؟ مگر تصوف به ما نمی‌آموزد که در برابر مشیت میباید به همان مشیت توکل کرد و در کوشش و کشش سودی نیست؟ طرفه آن بود که همان دانشمندان توطئه ‏که هزاران صفحه را در اثبات ناچیز بودن ایرانیان و قدرت نامحدود و جادوئی غرب سیاه کرده بودند به هم ‏میهنان خود دربیرون سرکوفت می‌زدند که چرا سر کیسه‌های خود را در جیب آنان شل نمی‌کنند؛ چرا در پشت رهبری ‏آنان گرد نمی‌آیند؛ چرا مانند ویتنامی‌ها و افغان‌ها نیستند؟
امروز نیز ادامه همان روحیه، مبارزه را در خطر سردرگمی قرار می‌دهد. اگرعامل مردمی در ‏تحولات ایران نقشی ندارد و هرچه هست بازی‌های درونی گروهی است که آگاه و دورنگر و بهم ‏پیوسته است، هیچ راهی برای مردم نیست. دربرابر رژیم سرکوبگر و خونریزی این‌چنین هشیار و چارهگر، مردمی که بیست سال پیش هم چیزی نبودند و امروز هم چیزی نیستند، همان بهتر که به رویای ‏انقلاب خونین دلخوش باشند، یا مانند نیاکان زرتشتی خود در آن دو قرن سکوت، انتظار ”آمدن پیک شاه ‏بهرام از هندوستان و فراز آمدن سپاه او را با پیلان و سواران‌ش” بکشند.‏
‏***‏
در اثبات نظریه‌های توطئه هر اندازه هم دلائل استوار بیاورند، هیچ کس ناگزیر نیست تنها از پشت ‏منشور طرح‌های شیطانی دست‌های پنهان به کارهای جهان بنگرد. دست‌های ناپیدا و طرح‌های شیطانی تنها ‏نیروهای برانگیزاننده تاریخ نیستند، هرچند همواره می‌کوشند سیر رویدادها را به سود خود گردانند.‏ به ویژه هنگامی که با دگرگونی‌های بزرگ اجتماعی روبروئیم بهتر است هرچه بیشتر بر آن دگرگونی‌ها باریک ‏شویم. به عنوان مثال، روندهای جمعیت شناسی ایران ــ رشد شتابان افزایش جمعیت و جوانی روز افزون ‏آن در هفت دهه گذشته و بویژه دو دهه نخستین جمهوری اسلامی؛ یا شهرنشین شدن ایرانیان (دوسوم جمعیت در ‏همان مدت) و ریشه‌کنی عملی بیسوادی، در جهت دادن سیر تاریخ ایران عواملی بسیار با اهمیت‌ترند تا ‏طرح‌های هفت خواهران یا محافل درونی الیگارشی آخوندی. یک جامعه روستائی و ایلیاتی هنگامی که در ‏کمتر از سه نسل از ریشه دگرگون می‌شود دستخوش جریانات انقلابی از همه گونه خواهد بود، بسته به ‏اینکه رفتار طبقه سیاسی آن چه باشد. (خود رفتار طبقه سیاسی، برآیند بسیاری عوامل کوچک و بزرگ ‏فرهنگی و تاریخی و سیاسی است و با برچسب زدن‌های ساده‌انگارانه نمی‌توان از آن گذشت) .
ده سالی پس از انقلاب و فرو نشستن گردباد انقلابی، و با پایان جنگ نومیدانه هشت ساله با عراق، سه ‏روند را در حکومت و جامعه می‌شد بازشناخت: تکنوکراتیک شدن دستگاه اداری، برآمدن جامعه مدنی ‏ایران به صورت یک نیروی سیاسی، روی آوردن بخش‌هائی از دستگاه حکومتی به مردم. این هرسه در ‏مقیاسی کوچک بود ولی مسیر آینده را نشان می‌داد. گوشه‌هائی از این دگرگونی پردامنه را از همان زمان‌ها ‏می‌شد دید و اکنون که این هر سه روند بسیار نیرو گرفته است، آوردن گوشه‌هائی از آنچه در آن سال‌ها نوشته بودم دست‌کم ‏امیدواری به آینده را می‌تواند افزایش دهد:‏
”آرزومندان دگرگونی تدریجی رژیم دیرگاهی است دیگر امیدی به رفسنجانی ندارند و اشاره‌های روز ‏افزون آنان به صداهای مخالف و مستقلی است که در مطبوعات و مجلس و دستگاه اداری و … بلند است؛ به ‏سازمانها وگروهها و محفلهای کوچک ولی بیشماری است که دمکراسی و حقوق بشر و جدائی دین از ‏حکومت را میخواهند و دارند یک ”جامعه مدنی” ‏civil society‎‏ در ایران می‌سازند ــ سازمان‌هائی بیرون ‏از کنترل حکومت که هرچند غیرسیاسی هستند ولی یک جریان نیرومند سیاسی غیررسمی، یک فرهنگ ‏سیاسی مستقل، از آنها برمیآید و به سراسر جامعه پخش می‌شود.‏
”این جامعه مدنی در شوروی و اروپای شرقی با همه کوچکی و ناپیدائی خود، موریانه‌وار به فروپاشی ‏نظام کمونیستی کمک کرد و رژیم‌های قوی‌تر از جمهوری اسلامی را یکی پس از دیگری بی‌خشونت و ‏خونریزی سرنگون کرد یا برانداخت یا دگرگون ساخت، چنانکه در بیشتر جاها نشانی از دستگاه قدرت ‏پیشین نماند. این صداهای مستقل را دست‌کم نباید گرفت. ایران در میان کشورهای همپایه خود یکی از ‏بالاترین نسبت‌های درس خواندگان را دارد و طبقه متوسطی که در ۵٧ ساله دوران پهلوی بالید دست‌کم ‏از نظر اجتماعی بسیار نیرومند است و هیچ حکومتی از آن برنیامده است و نخواهد آمد. طبقه متوسط و ‏ارتشی از دانشاموختگان دانشگاه‌های داخل و خارج، هم اکنون خود را به مقدار زیاد بر رژیم اسلامی ‏تحمیل کرده است و آن را به شیوه خود درجاهائی کمتر و جاهائی بیشتر دگرگون می‌کند (اینها داوطلبانه ‏حکومت را ترک نخواهندکرد، کیهان ١۴ بهمن ١٣٧۲/ ۱۹۹۳)‏
”ایرانیان در صد ساله گذشته و در همین دو دهه یکی از پر فراز و نشیب‌ترین تاریخ‌ها را در میان همه ‏ملت‌های جهان داشته‌اند و این تاریخ، این تجربه ملی، به آنان درجه‌ای از پختگی سیاسی داده است که ‏نمونه‌های‌ش را در فعالیت گسترده فرهنگی ـ سیاسی جامعه ایرانی چه در درون و چه بیرون می‌توان دید. ‏آنها دیگر نه کارگزاران (تکنوکرات‌ها) و ”کاریریست‌ها” و سردمداران بیست سال پیش هستند که سرمست از ‏رشد شتابان اقتصادی، چشم بر زمینه‌های اجتماعی و سیاسی آن رشد شتابان بسته باشند و نه جنگندگان ‏خشمگین و کینه توز آن ”آرمانشهر” که کسانی امپراتوری اهریمنی‌اش نام نهاده‌اند و بی راه نرفته‌اند.
”این طبقه متوسط ازکوره تاریخ بدرآمده ــ دست کم در کوره تاریخ رفته ــ نیز بخشی از آن مردمی است که ‏دمکرات‌ها و لیبرال‌ها اینهمه ما را از کوری و بی خبری‌ش می‌ترسانند. این مردمی که در دوزخ جمهوری ‏اسلامی، با ناداری‌ها و کمبودهای‌ش برای اکثریتی از ایرانیان، این گونه زندگی‌های خود و کشور خود را سرپا ‏نگهداشته‌اند در حساب‌ها و استراتژی‌های سازشکار به چیزی گرفته نمی‌شوند. گوئی همین مردم نیستند که ‏صد ساله گذشته را زیسته‌اند و از آن آموخته‌اند و شکست‌ها را پشت شکست‌ها دیده‌اند: شکست آزادیخواهی ‏بی پشتوانه قدرت نظامی و اقتصادی را، و شکست اصلاح‌طلبی بی پشتوانه مشارکت مردمی را؛ و ‏شکست توده‌گرائی populism بی پشتوانه تعهد به توسعه را؛ و شکست آرمانگرائی بی پشتوانه دانش و ‏آگاهی را؛ و شکست اسلام سیاسی بی پشتوانه هیچ چیز را …‏ مسلم این است که ایرانیان هرچه هم واپسمانده باشند دیگر آن مردم بیست سال و ده سال پیش نیز نیستند. ‏مردم ایران مانند همیشه شگفتی‌ها در آستین دارند. (ایران محکوم به تحمل آخوند یا دیکتاتوری نیست، ‏نیمروز ١١ خرداد ١٣٧۵/ ۱۹۹۶) ”‏
نقشه‌ها و توطئه‌های گروه فرمانروا را هرچه هست می‌باید بر زمینه سیاسی ـ اجتماعی، بر پویائی‌های‌ ‏‎ ‎dynamics‏جامعه ایرانی گذاشت و بدان اهمیت سزاوارش را داد ــ عاملی تاکتیکی در یک پهنه شگرف با ‏بازیگران بی‌شمار، و نیروهائی که برخودشان نیز کاملا شناخته نیستند و در جریان رویدادها شکل می‌گیرند چنین جامعه پیچیدهای را نمـی‌توان به یک صحنه‌سـازی فروکاسـت. تفاوت مـیان جامعه‌شـناسی و داسـتان‌های
کارآگاهی در همین است.
”جامعه مدنی” تنها یک شعار انتخاباتی یا اختراع یک نفر نبود و بیش از صد سال است که ایران جامعه ‏مدنی به معنی امروزی‌ش را دارد می‌سازد . روی آوردن بخش‌هائی از حکومت اسلامی به مردم، تنها در ‏ذهن خیال اندیش پاره‌ای مخالفان رژیم صورت نمی‌گرفت. اگر در بیرون کسانی ده سال پیش می‌گفتند که ‏‏”همه تبلیغات رژیم از مغزشوئی کودکان دبستانی نیز بر نمی‌آید‏‏” در خود ایران کسان بیشتری را می‌شد ‏انتظار داشت، حتی در محافل حکومتی، که دریابند مردم را از دست داده‌اند. این احساس از دست دادن ‏مردم را تا کسی از آن بالا تجربه نکرده باشد نمی‌تواند دریابد که چه مهابتی دارد. بسیار اندک‌‌اند کسانی که ‏پس از چنان احساسی همان بمانند که بوده‌اند. روان‌های شکننده‌تر خرد می‌شوند ــ چنانکه بیست و دو سالی ‏پیش روی داد. کوردلانی نیز تا پایان تلخ می‌روند ــ چنانکه مافیای آخوندی آماده است برود.
‏بیست و یک سال پیش جامعه ایرانی، از گروه فرمانروا تا نیروهای مخالف، از سرامدان سیاسی تا طبقه ‏متوسط آمادگی داشت که یا به موج انقلاب تسلیم شود و یا با سر به گرداب انقلاب اسلامی بیفتد. امروز ‏گروه فرمانروا در برابر موج انقلابی دیگر، انقلاب جامعه مدنی، به دوپاره شده است؛ حرکت انقلابی آن را فرو می‌گیرد؛ و طبقه متوسط با استراتژی و هدف‌هائی شایسته سده بیست و یکم این حرکت را ‏گام به گام پیش می‌برد. ‏
فوریه ۲۰۰۰

بخش اول ـ پیشبرد آنچه در ۱۷ دی آغاز شد

بخش اول ـ پیشبرد آنچه در ۱۷ دی آغاز شد

این روزها با هفده دی همزمان شده است. هفده دی روزی بود (در ١٣١۴/۱۹۳۶) که زنان ایرانی بطور ‏رسمی و به دستور دولت از پوشیدن روی خود در بیرون خانه منع شدند. نام رسمی آن رویداد کشف حجاب ‏بود، اما بسیار بیش از برافتادن پرده از روی زنان معنی می‌داد. بخش هوادار پادشاهی پهلوی، که در ‏بیشتر هفت، هشت دهه گذشته در اکثریت بوده است، هفده دی را روز آزادی زنان شمرد. مخالفان آن ‏پادشاهی که با تنگ کردن چشم‌انداز تاریخی خود، از سرتاسر آن دوران با سه برچسب استبداد و فساد و ‏وابستگی می‌گذرند، یا اصلا هفده دی را مانند بسا دگرگشتهای تاریخی و ملت‌ساز آن دوران ندیده می‌‏گیرند، و یا کشف حجاب را جلوه دیگری از استبداد رضاشاهی می شمرند .‏
برگرفتن اجباری حجاب بی‌تردید با آزادی زنان فاصله بسیار داشت و برابری زن و مرد را به دنبال ‏نیاورد. چهل و چند سال پس از آن، انقلاب اسلامی با توده زن آزاد شده ایرانی روبرو نشد. برعکس ‏صف‌های انبوه زنان چادرپوش که از دانشگاه‌ها و ادارات و موسسات و خانه‌های طبقات گوناگون اجتماعی ‏می‌آمدند تظاهرات بنیادگرایان اسلامی را میلیونی می‌کردند. با اینهمه نمی‌توان اهمیت آن اصلاح بزرگ ‏اجتماعی، و اصلاحاتی را که پس از آن آمد، در جنبش آزادی و برابری زنان ایران که هنوز ادامه دارد ‏نادیده گرفت. هر چه پس از آن شد و خواهد شد از همان روز آغاز گردید که زنان شهرها و روستاها، با ‏جامه‌هائی که بر تنشان زار می‌زد و کلاههای خنده‌آوری که سال‌ها در گوشه صندوقخانه‌ها خاک خورد، ‏در مراسمی که برپا شده بود درکنار مردان شرکت جستند.‏
(سخنی که رضاشاه در آن زمان به یکی از نزدیکانش گفت دشواری نزدیک به غیرممکن آن تصمیم ‏دلاورانه را می‌رساند. منبع این گفتاورد فراموشم شده است و شاید از خوانندگان کسی به لطف، ‏آن را به یادم بیاورد. رضاشاه از دردی که دیدن چهره‌های بی پرده همسران و دخترانش در جمع کشیده ‏بود گفت. اما ”خود” او به عنوان یک ”خودکامه اصلاحگر روشنرای” بر مرد سنتی متعصب ”ناموس ‏پرستی” که او بود چیره شد و گامی برداشت که امروز غیرممکن است مهابت آن را احساس کنیم).‏
در کنار انقلاب آموزش همگانی دهه ۱۹۳۰ /۱۳۲۰، برگرفتن حجاب، و اصلاحات ‏ارضی سال ۴١-١٣۴٠ / ۱۹۶۲ را به آسانی می‌توان بزرگ‌ترین انقلابات اجتماعی تاریخ ایران شمرد، زیرا ‏جامعه مردسالار بیسواد فئودالی را در بنیاد آن زیر و رو کردند. زن ایرانی که چنان با انسان درجه دوم ‏بودن خویش و امتیازات حقوقی مردانه خوکرده بود که خود برای شوهرش همسری جوانتر دست بالا می‌‏کرد؛ و حتا نام‌ش پس از شوهر کردن فراموش می‌شد (شوهران باسوادتر نام دیگری بر ملک تازه خود ‏می‌نهادند؛ شوهران معمولی او را منزل و عیال و مادر فرزند نرینه، و نه هرگز فرزند مادینه، می‌‏خواندند) آغاز کرد خود را به عنوان انسان و نه زن بیابد. زنان در گروه‌های هرچه بزرگتر به آموزش و ‏کار روی آوردند و با مردان به عنوان آدم‌هائی دیگر و چون خودشان برخورد یافتند.‏
اندک اندک آن دگرگشت اصلی در ارزش‌های اجتماعی، که تا کامل نشود برابری زن و مرد نخواهد آمد، ‏شکل گرفت ــ نگرش به زن نه به عنوان ناموس مرد بلکه به عنوان همتراز و شریک او. در جامعه سنتی ‏ارزش برتر در رابطه زن و مردی ”ناموس” بود که معنای‌ش در ادبیات تکبر است (گوید خاقانیا اینهمه ‏ناموس چیست؟) و با نام و ننگ به آسانی در می‌آمیزد. زن یک مایه ننگ بالقوه بود و ”شرف” مرد به ‏رفتارش با زن بستگی داشت و هرچه آن رفتار یک سویه‌تر و خشونت‌آمیزتر، ناموس، محفوظ‌تر و شرف، ‏بیشتر. مردمی که در زندگی شخصی و ملی می‌توانستند تن به بیشترین پستی‌ها بدهند، همواره بالاترین ‏خرسندی و جبران روانشناسی خود را داشتند که همسر و خواهر و دختر و مادر و هر چه خویشاوند مادینه ‏دیگر خویش را در پستوها نگهداشته‌اند و احیانا کشته‌اند. آدمکشی ناموسی به ویژه چنان کار قهرمانانه‌ای می‌‏بود که هر ننگ شخصی و ملی را از یادها می‌برد و اصلا نمیگذاشت احساس شود. در فرهنگ اسلامی‏، ناموس برترین ارزش اخلاقی شد و سراسر مذهب را زیر سایه خود گرفت. در حکومت اسلامی، ‏آخوندهای فرمانروا از اسلام بیش از همه به نگهداری ظواهر ناموسی دلخوشند؛ هر چه اسلامی دیگر را ‏در حکومت آماده بوده‌اند فدای قدرت کنند.‏
برگرفتن حجاب، پس از بیست سی سالی بازایستادن چرخ اصلاحات، با یک سلسله قانونگزاری‌ها در ‏حقوق زنان و کودکان دنبال شد (این بسیار پر معنی است و برابری زنان را امری ضروری‌تر می‌سازد ‏که حقوق کودکان با زنان میآید و نه مردان). دادن حق رای، محدود کردن حق مردان در چند زنی و ‏طلاق و نگهداری کودکان گام‌های بلندی در برطرف کردن تبعیض قانونی بود که نظام سیاسی بی‌تردید ‏به سوی آن می‌رفت. گشوده شدن روزافزون مشاغل اداری و سیاسی بر روی زنان (غیراسلامی‌ترین‌ش ‏قضاوت) که دستاورد کشف حجاب و انقلاب آموزش همگانی بود این روند را تندتر میکرد.‏
ولی خصلت آمرانه این اصلاحات، چنانکه همه اصلاحات دیگر، بهایی را بر جامعه و نظام سیاسی ‏تحمیل کرد که در واکنش واپسگرایانه روشنفکران و زنان ــ بهره‌برندگان اصلی اصلاحات دوره پهلوی ــ در انقلاب اسلامی پدیدار شد. انکار اصلاحات، با رادیکال شدن سیاست، تا انکار ضرورت اصلاحات ‏کشید. در موضوع آزادی زنان نخست استدلال کردند ــ و همچنان تا سال‌ها پس از انقلاب ــ که وقتی مردان ‏آزادی نداشتند چه آزادی برای زنان؟ کسانی که در بافتاری ‏‎ context‎دیگر به نادرست ”ستم مضاعف” از ‏زبانشان نمی‌افتاد در اینجا از آزادی نداشتن مضاعف بی‌خبری می‌نمودند .آنگاه تب بازگشت به ارزش‌های ‏اصیل و ریشه‌های اسلامی چنان پیکر بیمار جامعه سیاسی را گرفت که جنبش بازگشت به چادر براه افتاد. ‏زنان میوه‌های یک پیکار بیش از نیم قرن را که با همه آمرانه بودن، خودشان در آن سهمی نه چندان اندک ‏داشتند، به آسانی در پای آخوندهای واپسگرا ریختند. واکنش، ناگزیر می‌بود، ولی آیا حتما بایست ‏واپسگرایانه هم باشد؟ ‏
از همان فردای انقلاب زنان به خود آمدند و دریافتند که با خود چه کرده‌اند. پیکار تلخ آنان بیست و دو ساله ‏جمهوری اسلامی را فرو گرفته است و سهم بسیار در خوردن حکومت اسلامی از درون جامعه داشته است. ‏برابری زنان اکنون یک عنصر اصلی گفتمان سیاسی جامعه، و پیکار همه سویه با جهانبینی و سیاست ‏آخوندی است. دیگر اصلاحات آمرانه درکار نخواهد بود. برعکس، مانند همه فرایند توسعه همه سویه، اصلاحات ‏دارد از پائین به بالا تحمیل می‌شود. زنان ایران در ذهن خودشان دارند به آزادی می‌رسند که ژرف‌تر و ‏کارسازتر از هر پیشرفت آمرانه‌ای است. اما بی آن پیشرفت‌ها نمی‌شد به اینجاها رسید.‏
درمسئله آزادی یا برابری زنان (این دو را بجای هم می‌توان بکار برد) نگرش محافظه‌کارانه و پیشرو ‏هست. همین تفاوت را در برخورد با همه مسئله تجدد ــ به معنی امروزی یا روزآمد ‏up to date‏ کردن ‏فرهنگ و جامعه ــ داریم. صد سال پیش، این روزآمد کردن، معنی پیش آمدن با جهان صد سال پیش را می‌داد؛ ‏اکنون معنای پیش آمدن با جهان امروز را می‌دهد. محافظه‌کاران که به سلاح نسبی‌گرائی نیز دست یافته‌اند برابری ‏را در چهارچوب فرهنگ جامعه‌های مورد نظر (در واقع قدرت سیاسی موجود) می‌خواهند. به نظر ‏آنان دامنه خواست‌ها می‌باید عملا به درجه آمادگی حکومت‌ها مشروط شود (آنها برای بهتر جلوه دادن خود، ‏اصطلاحات جامعه و فرهنگ را بکار می‌گیرند).‏
چنین رهیافتی approach برابری زنان را از پایه نظری‌ش بی‌بهره می‌سازد و امتیاز بیش از اندازه به ‏قدرت سیاسی می‌دهد. اگر ”فرهنگ” جامعه چند زنی را اجازه می‌دهد و می‌باید با آن کنار آمد، اصل ‏برابری بی معنی می‌شود. بحث این نیست که یک شبه نمی‌توان رفتارهای کهنه و ارزش‌های سنتی را ‏دگرگون ساخت. کسی چنین ادعائی ندارد. ولی پذیرفتن اعتبار آن رفتارها و سنت‌ها به هر بهانه، بی‌پایه کردن ‏همه پیکار آزادی زن است. نگرش پیشرو بر آن است که در خواستن میباید تا آنجا رفت که اصول ــ ‏انسانگرائی، حقوق بشر، تجددخواهی ــ اجازه می‌دهد. ولی در اجرا می‌توان موقتا به پیشرفت‏ مرحله به مرحله تن در داد.‏
* * *
در ایران بیداری عمومی و پسزنش ترقیخواهانه به واپسگرائی مذهبی، مسئله نظری را گشوده است. ‏امروز کسی نمی‌تواند به نام ”فرهنگ” از برتری حقوقی مردان دفاع کند و جز گروه‌های فرمانروا کسی ‏را متقاعد سازد. مشکل، سیاسی است و حتا در آن جبهه نیز زنان هر روز میدان عمل خود را گشاده‌تر ‏می‌سازند. از سخنگویان حکومتی و آنها که در هر سخن می‌باید پیرامون خود را نگاه کنند گذشته، گفتمان ‏سیاسی و اجتماعی در دست ترقیخواهان است. طرحریزی برای برابری زنان و مردان خیالپردازی و ‏آرزو پروری نیست. برابری در دستورکار جامعه است و حکومت اسلامی تنها می‌تواند رسیدن آن را به ‏عقب اندازد. این یک زمینه دیگر فشاری است که جامعه بر حکومت در حال از همپاشی وارد می‌کند.‏
تازه‌ترین طرح در باره برابری زنان از کنگره چندی پیش حزب مشروطه ایران بدر آمد (ارنج کانتی ‏کالیفرنیا، نوامبر ۲٠٠٠). به پیشنهاد یکی از خانم‌های عضو حزب کمیته‌ای بدین منظور برپا شدکه در آن ‏آقایان نیز داوطلب شدند. در بحث کوتاهی که در باره پیشنهاد درگرفت یک نظر این بود که جدا کردن ‏موضوع زن، خود یک حرکت تبعیض‌آمیز است . ولی به نظر تقریبا همه اعضای کنگره جاگیری و ژرفای ‏تبعیض به زن در جامعه ایرانی چندان است که می‌باید توجه ویژه‌ای به مسئله بشود. سند کوتاهی که به ‏عنوان قطعنامه کنگره درباره حقوق زنان و کودکان صادر شده به جنبه‌های اجرائی و تفصیلی موضوع ‏میپردارد و نگاهی به بخش‌های آن بیمورد نیست.‏
قطعنامه در مقدمه می‌گوید با آنکه در منشور حزب، برابری کامل حقوق زن و مرد پیش‌بینی شده است ‏فشارهای حقوقی و فرهنگی بر زن ایرانی به اندازه‌ای سنگین و دیرپاست که برابری نیاز به شکافتن دارد. در اینجا نکته ظریفی آمده است (یکی از دو نکته ظریف پوشیده در این متن) که میباید بر آن انگشت نهاد ‏: ”زن در این متن دربر گیرنده دختران بالاتر از سن کودکی نیز هست .” این اشاره از سر تصادف نیست. ‏یک دلالت واژه دختر در کاربرد روزانه که هر سال به بهای بدنامی و حتا جان زنان بی‌شمار تمام می‌شود ‏دست نخوردگی است. مردان که هرگونه آزادی در روابط جنسی برای خود می‌شناسند از همسران خود ‏توقع دارند که تا هرگاه که ”بخت” به صورت خود آن مردان به سراغ‌شان نیامده است، هیچ آزادی برای ‏خود نشناخته باشند. قطعنامه این دلالت واژه دختر را رد می‌کند. دختر به فرزند مادینه گفته می‌شود (دربرابر پسر) و در کاربرد حقوقی یا زن وجود دارد و یا کودک و نوجوانی که به بلوغ نرسیده باشد.‏
این نکته و نکته ظریف دیگر: ”همه فرزندان صرفنظر از جنسیت یا جایگاه حقوقی آنان در حقوق فرزندی ‏از نگهداری تا ارث برابرند” که آشکارا به فرزندان بیرون از زناشوئی می‌پردازد، پذیرفتن واقعیت‌هائی ‏است که به بهای رنج‌های اندازه نگرفتنی زنان به آنها جنبه تابو داده‌ایم و می‌باید بی‌باکانه با آنها روبرو ‏شویم. روابط جنسی پیش از ازدواج اگر برای مردان میسر بوده باشد به ناچار برای زنان نیز بوده است و ‏اگر مردان نمی‌پسندند می‌باید از آن دوری جویند. کیفر دادن زن برای آنچه با شرکت مرد روی داده است ‏تنها از مردمی بر می‌آید که سالی دو ماه کناره‌گیری فعال از خرد و اخلاق، آنان را به چنان کناره‌گیری‌ها ‏آمخته کرده است. ولی یک جامعه آدم‌های آزاد را نمی‌توان با ارزش‌های اخلاقی مردسالارانی ساخت که ‏تکبر مردانه خود را تا ریختن خون زن می‌برند. بهمچنین، فرزندان ”نامشروع” یک واقعیت اجتماعی هستند ‏و هیچ گناهی ندارند؛ پدر و مادرانشان را نیز نمی‌توان آزار کرد و می‌باید در پی حمایت از آن فرزندان ‏بود. آزادفکری در مسائل ”ناموسی” البته هنوز بر ذهن‌های بسیار گران می‌آید ولی جامعه‌های فراوان از ‏این مراحل گذشته‌اند و وفاداری متقابل را بجای ”ناموس” گذاشته‌اند. ما نیز خواه ناخواه داریم می‌گذریم.
‏از سه بخش قطعنامه، نخستین به خانواده میپردازد و اشارات مستقیم به رسم و رفتارهای باستانی دارد ‏که رها کردن‌شان به برابری زن و مرد یاری خواهد داد: اختیار برابر زن و مرد در همسر گزینی و طلاق؛ و اختیار و تکلیف برابر آنها در سرپرستی خانواده، پرورش و نگهداری فرزندان و امور خانه و خانواده؛ ‏ممنوع شدن صیغه و چند همسری و مهریه و جهیزیه و شیربها؛ و مالکیت برابر اموالی که در طول ‏ازدواج بدست آمده است در همه حال. ‏گزاردن قوانین ویژه برای تامین مالی فرزندان پس از طلاق و نیز جلوگیری از خشونت به کودکان، و ‏زنان در محیط خانه و کار مواد دیگر این بخش است.‏
در بحش دوم، آموزش و کار، بر رفع هرگونه تبعیض، از جمله در دستمزد، میان زن و مرد و گشاده ‏بودن همه رشته‌های آموزشی و نیز مشاغل بر زنان؛ و برپائی یک شبکه ملی مهدهای کودک و کودکستان‌ها ‏برای نگهداری کودکانی که مادرانشان کار می‌کنند با مشـارکت مالی کارکنان و کارفرمایان و دولت؛ و نیـز ‏تسهـیلات لازم از نظر
مرخصی با حقوق برای زنان باردار و مادران نوزادان تاکید شده است. ‏
آخرین بخش، امور شخصی، به آزادی زنان در انتخاب پوشش خود و اختیار آنها در مسافرت می‌پردازد. ‏آزادی پوشش به ویژه برای برطرف کردن هر نوع تحمیل بر زن حتا به نام پیشرفت لازم است؛ در عین حال ‏یکی از آزادی‌های نخستین زن ــ و مرد ــ را غیرسیاسی می‌کند. ‏
این برنامه عمل برای محافظه‌کاران سنتی‌اندیش، بی بندوبار و برای فمینست‌های افراطی، احتمالا محافظهکارانه می‌نماید ــ مانند هر برنامه ترقیخواهانه دیگری. در ترقیخواهی عواملی از پیشتازی و محافظه‏کاری هر دو هست. پیشتازی برای شکستن قالب‌های موجود؛ محافظه‌کاری برای جدا نیفتادن از ضرورت‌های ‏عمل. قطعنامه حزب مشروطه ایران درباره حقوق زنان و کودکان هر دو شرط را دارد. برنامه‌ای است ‏که برای خوشایند گروه‌ها و منافع ویژه و در پرواز بر روی بال‌های سبک خیال تنظیم نشده است؛ می‌تواند ‏نیازهای کل جامعه را برآورد و در نتیجه کارکند (کار کردن یک برنامه به اندازه درست و بر حق بودن‌ش ‏اهمیت دارد). اجرای این برنامه نابرابری حقوقی را از میان خواهد برد و به زنان فرصت برابر خواهد ‏داد. از آنجا به بعد با خود زنان خواهد بود که از فرصت‌ها بهره گیرند. ولی آیا در عمل می‌توان اطمینان ‏داشت که چنان خواهد شد؟
اگر به ژرفای فرهنگی نابرابری زن و مرد در جامعه واپسمانده‌ای چون ایران بنگریم چنان اطمینانی ‏نخواهد بود. زن ایرانی بیش از برابری حقوقی و حتا فرصت‌های برابر در کار و آموزش که کلید آزادی ‏اوست، لازم دارد. اقلیت واقعی جامعه ما زنان‌اند ــ شمارشان هر چند باشد. در امریکا برای آنکه اقلیت ‏سیاه پوست بتواند از فرصت‌های برابری که قانون به آن داده است بهره‌مند شود لازم دیدند به اقدامات اضافی ‏دست زنند. واپس‌ماندگی سیاهان و نبود شوق پیشرفت و بهبود خود در اکثریتی از آنان چندان است که ‏قانونگزار فرصت‌های ترجیحی و بیش از اکثریت در آموزش و کار به آنها داده است.
در ارزیابی پیامدهای اجتماعی این قانونگزاری که بدان‏affirmative action ‎‏ (پیش اندازی) می‌گویند، از جمله برای ‏خود اجتماع امریکائیان سیاه، به نظرهای گوناگون برمی‌خوریم. از سوئی کسی مانند کالین پاول وزیر ‏خارجه منصوب امریکا میگوید به یاری آن اقدامات به چنین جاهائی رسیده است. از سوی دیگر موسسات ‏و دانشگاه‌ها از پائین بودن سطح بسیاری از ”سهمیه‌ای‌ها” گله دارند، و سیاستگران و جامعه‌شناسان ‏فراوان آن را مایه کاهش یافتن انگیزه بهبود و پیشرفت در سیاهان میدانند.‏
زنان ایران از این نظرها با سیاهان امریکا تفاوت‌های فراوان دارند. آنها با همه تبعیض‌های تاریخی، خود ‏را به چنان درجه‌ای قربانی نمی‌دانند و دست‌کم نمی‌گیرند که مانند توده سیاهپوست امریکائی احساس ‏مظلومیت و قربانی بودن، به بی عملی و انتظار دست یاری دهنده خارج بینجامد. مشکل روانشناسی آنها از ‏سیاهان بسیار کمتر است. آنها در احساس مظلومیت ملی و نشستن به امید دستی که از غیب برون آید و ‏کاری بکند با مردان به همان اندازه انبازند ولی بیش از آن نیست؛ و در زمینههای ویژه خود روحیه جنگنده ‏و بلند پرواز قابل ستایشی را در همه صد سال گذشته نشان داده‌اند. ‏
ما می‌باید بطور جدی بررسی اقداماتی را برای تضمین عملی برابری زنان آغاز کنیم. شاید تا مدتی ‏می‌باید برابری زنان را با وام گرفتن از ‏Orwel‏ (در مزرعه حیوانات) بیان داشت: زنان و مردان ‏برابرند ولی زنان برابرترند.‏
ژوئیه ۲۰۰۱

بخش اول ـ ۲۸ مرداد مهم‌ترین رویداد جهانی

بخش اول ـ ۲۸ مرداد مهم‌ترین رویداد جهانی

پنجاهمین سالگرد ۲۸ مرداد در یک فوران تبلیغاتی و سیاسی، با چنان سر و صدائی گذشت که خود یکی از مهم‌ترین رویدادهای سال شد. پنجاه سال برای سپردن هر رویدادی به تاریخ می‌باید بس باشد. آلمان و فرانسه پس از سه جنگ در چهار نسل پیاپی که هنوز جلگه‌های خاوری فرانسه از استخوان‌های کشتگان آنها انباشته است امروز که پنجاه سالی از واپسین جنگ‌شان می‌گذرد چنان با هم بسر می‌برند که گوئی همان اتباع ۱۲۰۰سال پیش امپراتوری شارلمانی هستند. آن تاریخ همچنان زمینه بررسی‌ها و تاویل‌ها و نتیجه‌گیری‌ها و موضوع رمان‌ها و فیلم‌هاست ولی فرانسوی و آلمانی که با هم دست به گریبان آن تاریخ باشند نمی‌توان یافت.
در ایران به این مناسبت مقالاتی نوشتند و یادی کردند ولی انفجار سیاسی ـ تبلیغاتی در بیرون روی داد. مردمی که بیش از هر چیز ایرانی مانده‌اند به این معنی که با گرایش سیاسی‌شان تعریف نمی‌شوند از ۲۸ مرداد با ذکر شایسته‌ای گذشتند. برای آنها هیچ روزی در تاریخ ایران با ارتباط‌تر و ملموس‌تر از ۲۲ بهمن نیست. آنچه پنجاه سال پیش روی داد دامن‌شان را نگرفته است؛ بیست و پنج ساله گذشته است که ”دست از آنها نمی‌دارد و پشتشان را به زور پنجه می‌شکند.” ۲۸ مرداد در میان آن گروه ایرانیان بیرون که هویت سیاسی‌شان هر چه دیگر را زیر سایه گرفته است، بود که به جای بلندش، بلندتر از هر رویداد تاریخی بویژه ۲۲ بهمن، رسانده شد. شادی نویسندگان و سیاسیکارانی را که در زمینه‌های دیگر چندان چیزی که به کار امروز و آینده بیاید ندارند می‌شد از هر سطر نوشته‌ها و گفته‌هاشان دید. آنها که دل‌شان می‌خواهد هر هفته و هر ماه گریزی به ۲۸ مرداد بزنند فرصت گرانبهائی را که پیش آمده بود غنیمت شمردند.
چنان توجه پردامنه‌ای این انتظار را پیش می‌آورد که پس از پنجاه سال که همه کلیشه‌ها هزار بار تکرار شده است و شعارها را تا حد درنگذشتنی رسانیده‌اند؛ و پس از انتشار اسناد دست اول وزارت خارجه امریکا و بریتانیا و سی. آی. آ. که در این اثنا انتشار یافته است، بررسی‌ها با پختگی و اعتدال بیشتری همراه باشد و اندکی، از پوزشگری محض خطاپوش، تا ردیف کردن شعارها و کلیشه‌های فرسوده، فراتر رود. دست‌کم انتظار می‌رفت مراجع و ارجاعات، تنوع بیشتری بیابد و رگه‌ای از تازگی در نوشته‌ها و سخنان راه یابد. پنجاه سال زمان کمی نیست و مغز انسانی مگر به استحکام صخره باشد که به هیچ تجدید نظری جائی ندهد. بررسی بیشتر پژوهش‌ها، در واقع تراکت‌ها و اوراق تبلیغاتی، نشان داد که نه کاهنان پرستشگاه مصدق حاضرند اندکی از جهان سیاه و سپید خود بیرون بیایند؛ نه آن بخش هرچه بی ربط‌تر سیاسیکاران مهاجر ـ تبعیدی که چنان در ۲۸ مرداد فرو رفته است که هیچ دستی در آن نمی‌تواند ببرد. ۲۸ مرداد سلاح دفاعی او، حتا هویت و علت وجودی اوست. اگر ۲۸ مرداد دیگران نباشد خود او را به چه دستاوردی بشناسند، به ۲۲ بهمن؟ او هر چه بدی را، در ۲۸ مرداد خلاصه می‌کند و با بزرگ‌نمائی آن و کشاندن‌ش به مرکز بحث سیاسی، می‌کوشد مردم را در نظرگاه (پرسپکتیو) ۲۸ مردادی چنان محدود کند که نه اهمیت رویداد‌های دیگر را در یابند نه به تصویر بسیار بزرگ‌تر و باربط‌تر بنگرند. انتشار کتابی از یک نویسنده امریکائی که ۲۸ مرداد را در مرکز تحولات جهانی می‌نهد دلائل باز هم بیشتری در اختیار او می‌گذارد.
در این بخش سیاسیکاران است که بیشتر مخالفان سرنگونی رژیم اسلامی گرد آمده‌اند. هم اینان بودند که خشنودی خود را از پایان گرفتن تظاهرات مردمی ماه ژوئن و سر نگرفتن خیزش ۱۸ تیر امسال به دشواری توانستند پنهان کنند و تنها پس از سرکوبی‌ها دست از انتقاد و عیب‌جوئی برداشتند و در ستایش تظاهرات و دفاع از تظاهرکنندگان با دیگران انباز شدند. همان‌هایند که از هر اشاره به نافرمانی مدنی و همه‌پرسی برای رژیم آینده، از هر چه پایان این رژیم را درخود داشته باشد، بهم بر می‌آیند. بهترین گرماسنج سیاسی این بخش را در تهران در اصلاحگران حکومتی می‌توان یافت. نظر آنان تعیین کننده راه اینان است. می‌باید امیدوار بود که کار این گروه به امید بستن به رفسنجانی پس از نا امیدی از جبهه مشارکت و شرکا نرسد. نشانه‌های ”گذار از دوم خرداد ” در این معنی چندی است در نوشته‌های پاره‌ای ”سازندگان” درون و خوش‌نشینان بیرون دیده می‌شود.
اگر قهرمانان مبارزه با ۲۸ مرداد می‌توانستند از احساس ملال مردم در ایران، حتا بسیاری در بیرون، به تعزیه ۲۸ مرداد چشم‌پوشی کنند و دست‌کم از آن بی‌خبر بمانند چه خوب می‌بود! اگر جهان در واقع نیز، و نه تنها در حلقه تنگ شونده همفکران، بر مراد آنان می‌گشت! اگر تنها ۲۸ مرداد می‌بود و مقادیری هم شرح بدکاری‌ها و ستمگری‌هائی که مسئول همه شاهکارهای زندگی‌های سروران پاک و خردمند، در گذشته و اکنون و آینده است، چه خوب می‌شد این چند صباح دیگر را هم بی‌مسئولیت و با لجن‌مالی بسر برد! چه می‌شد اگر هیچ واقعیت مزاحمی سر بلند نمی‌کرد و کسی به یاد مختصر اشتباهات سروران که ”نشانه سرزندگی” آنهاست نمی‌افتاد و در پی جبران آنها بر نمی‌آمد؟ (الحق چشم بد از چنین ”سرزندگی”هائی دور باد.)
مشکل آن است که جهان چنان نمی‌گردد و نشانه‌های سر بلند کردن واقعیت‌های مزاحم همه‌جا هست، بدتر از همه واقعیت جمهوری اسلامی که هر برگ‌ش هزار برگ سیاه شده در محکوم کردن ۲۸ مرداد را از رونق می‌اندازد. ولی نشانه‌هائی از آن نزدیک‌تر در همین یادواره ۲۸ مرداد که سروران به صورت ”جشنواره ۲۸ مرداد” در آوردند رخ نمود. انبوه ”فیلیپیک*”های تقبیح و محکومیت، از استثناهای پر معنی خالی نماند. کسانی بیرون از خیل امامزاده‌داران با نگاه گشاده امروزی و گوشه چشمی به آگاهی‌های تازه‌تر به آن رویداد نگریستند و به روشنی روند آینده بررسی گذشته‌ای را که بخواهند یا نخواهند به تاریخ می‌پیوندد نشان دادند. این روند را در یک کلام به غیرسیاسی شدن بحث تاریخی می‌توان توصیف کرد که اجازه می‌دهد از نظرگاه درست‌تری به موقعیت اکنون و نیازهای آینده بنگریم ــ آنچه در جاهای دیگر به عنوان آزاد شدن از گذشته آورده شده است. برای سودازدگان ۲۸ مرداد اگر کم اعتنائی مردم در ایران بس نبوده باشد نگاه نزدیک‌تری به این استثناها بی‌فایده نخواهد بود. نگرش غیرحزبی به تاریخ همروزگار ایران دارد جا می‌افتد. آنها پنجاه سال را در سودای خود از کف داده‌اند و جز مظلمه انقلاب و حکومت اسلامی چیزی در دست ندارند. اکنون شاید زمان‌ش رسیده باشد که پا به پای مردم راه بیایند و به امروز و آینده آنان بیندیشند.
***
اشاره به پیوند میان چنگ زدن در ۲۸ مرداد، با روحیه و طرز تفکر و سیاست‌هائی که یا چندان کاری به آنچه بر مردم ایران می‌گذرد ندارند و به پاک کردن حساب‌های پنجاه ساله سرگرم‌اند و یا ادامه وضع موجود را ترجیح می‌دهند، از مقوله جدل polemic نیست. چپگرایان و مصدقی‌هائی که بیست و پنج سال پیش زیر عکس‌های خمینی و شعار حکومت اسلامی تظاهرات کردند ”خودی” نبودند و به زودی نوبت‌شان رسید که با جوخه اعدام و دیوارهای زندان سر و کار یابند یا در تبعید به گریزندگان رژیم پیشین بپیوندند؛ یا در حاشیه‌های رژیم عمری به سرآرند. آنها می‌خواستند انتقام ۲۸ مرداد را بگیرند و بسیاری‌شان با همه لطمه‌هائی که از رهبر و امام خود و پیروان خودی‌ترش دیدند دست‌کم از پانزده سال پیش عملا هوادار کش دادن حکومت اسلامی، نخست به بهانه فرصت دادن به ”ترمیدور” انقلاب اسلامی، به عملگرایان و میانه‌روان بساز و بفروشی، و سپس در پوشش کمک به اصلاحگران زبانی، و اکنون به نام مسالمت و دگرگشت گام به گام، بوده‌اند ـ اگر اصلا به مسئله‌ای مهم‌تر از ۲۸ مرداد می‌پرداخته‌اند.
این سودازدگی یک بیماری سیاسی است که پیامدهای سنگین برای ملت ما داشته است و دارد. این بیماریی است که پنجاه سال گروه‌های بزرگی از مردمان با ارزش را سترون کرد، و نگذاشت از کاری جز جوشیدن در تلخکامی خود برآیند. دیگرانی سترونی را خوش نداشتند و به مبارزه فعال روی آوردند ولی از چنان موضع حقمداری self-righteous که جز با وارونه کردن واقعیات و زیستن در جهان تصوری خود نمی‌توانستند به مبارزه ادامه دهند. رژیم پادشاهی را مظهر همه بدی‌ها شمردند ولی خود از دست زدن به هیچ ناروائی، مهم‌تر از همه زندگی در دروغ، ابا نکردند. انتقام ۲۸ مرداد بیش از اینها ارزش می‌داشت. برای گرفتن آن می‌شد تا مرز خودکشی هم رفت: ”شاه برود هرچه می‌خواهد بشود.” سرسپردن به انقلاب اسلامی یک پیامد این بیماری بوده است، وام گرفتن از کربلا و روحیه عاشورائی، و کشاندنش از فولکلور مذهبی به فولکلور سیاسی، یک پیامد دیگر آن، و ناسالم و کم اثر کردن مبارزه برضد رژیم در بیرون باز یک پیامد دیگر آن است.
پاسخ این پرسش را که چگونه می‌توان هنوز آینده ایران را در گرو اصلاحگرانی گذاشت که خودشان هر روز آیه یاس می‌خوانند، در همین بیماری می‌توان یافت ــ می‌ترسند مبادا جمهوری اسلامی برود و احتمالا پادشاهی مشروطه به جایش بیاید. تصادفی نیست که از تظاهرات ده روزه خرداد/ژوئن، تمرکز آتش بر جبهه ۲۸ مرداد بیش از همیشه بوده است، زیرا در آن تظاهرات بود که هواداران پادشاهی به صورت نیروی مشخصی در ایران ظاهر شدند. چنین دورنمائی برای جنگاوران ۲۸ مردادی از منظره هر روزی از هم گسیختن جامعه ایرانی ترسناک‌تر است. آنها آماده‌اند تا پای جان بزنند که صفی یگانه از نیروهای مدافع ارزش‌ها و نهادهای دمکراتیک تشکیل نشود. دشمن اصلی برای‌شان جمهوری اسلامی نیست. آنها سود پاگیر دارند که بحث سیاسی در ایران با روحیه و حتا زبان امامزاده و زیارتنامه‌خوان، و در تنگ‌ترین چهارچوب‌ها بماند. بسیار می‌شنویم که انقلاب اسلامی نتیجه اجتناب ناپذیر ۲۸ مرداد بوده است. کسان دیگری پیشتر می‌روند و مسئولیت جنایات هر روزی جمهوری اسلامی را نیز به ۲۸ مرداد می‌اندازند. این دور افتادن از واقعیت تا حد فروکاستن تاریخ به تقدیر و سناریوی از پیش نوشته، یک جلوه دیگر سودازدگی obssession 28 مرداد است. حتا اشتباهات بدتر از جنایت، در پرتو آن رویداد توجیه می‌شود؛ کم نیستند کسانی که با همه اینها از گرفتن آن انتقام شادمانند. از خود نمی‌پرسند که چرا انقلاب اسلامی درست بیست و پنج سال پس از ۲۸ مرداد روی داد و مثلا پانزده سال زودتر در ۱۵ خرداد به رهبری همان خمینی و آخوندها و رویهم رفته با همان شعارها به پیروزی نرسید؟ در ۲۸ مرداد چه بود که حتما بایست به انقلابی از نوع اسلامی، و حکومتی از نوع آخوندی بینجامد؟ جنایت‌ها و غارت‌های آخوندها و مافیای حزب‌اللهی ـ بازاری بدون ۲۸ مرداد پنجاه سال پیش قابل تکرار نمی‌بود؟
در این تردید نیست که چپگرایان و مصدقی‌های شکست خورده و به بن‌بست رسیده، که از کینه ۲۸ مرداد به انقلاب پیوستند از نظر سهم خودشان حق دارند. ۲۲ بهمن برای آنها فرا آمد ۲۸ مرداد بود. ولی انقلاب دینامیسم خود را داشت و سهم ایشان در آن از آتش بیار و نیروی کمکی یکبار مصرف بیشتر نشد. اگر آنها، و خشم مقدس‌شان، علت انقلاب اسلامی بود چرا از همان آغاز به چنان خواری افتادند؟ چرا در ستایش و پرستش کسی که خود از پشتیبانان ۲۸ مرداد بود بر یکدیگر پیشی گرفتند؟ چگونه می‌شود ــ حتا در سرزمین شگفت زای ما ــ که انقلابی به جبران و در نتیجه ۲۸ مرداد باشد، و رهبری مسلم‌ش را از همان آغاز به یکی از پیروان کاشانی، به کسی بدهند که دمی هم در اندیشه ۲۸ مرداد نبود؟ عیب سیاسی و حزبی کردن تاریخ آن است که نادانی و نگرش محدود را ریشه‌دار می‌کند و نگرش مذهبی را به قلمرو سیاست می‌برد؛ نمی‌گذارد یک ملت از تاریخ خود درس‌های درست بگیرد و آن را در دام فولکلور سیاسی می‌اندازد.
***
در اینجا قصد دفاع از ۲۸ مرداد، حتا روشنگری در آن، نیست. در این باره آنقدر اسناد و نوشته‌های کارشناسان و چشمدیدگان هست که اگر کسی بخواهد پژوهشی کند کم نخواهد آورد. ما اصلا هرچه را که عاشورائیان سیاسی در آن باره می‌گویند، صرفنظر از اسناد و نوشته‌های کارشناسان و چشمدیدگان، می‌پذیریم. همه ادعاهای‌شان درست، پس از آن چه؟ به ۲۸ مرداد چه اندازه باید اجازه داد که مواضع ما را در پیکار سرنگونی جمهوری اسلامی، در رابطه با امریکا، در بهره‌گیری از عوامل مساعد بین‌المللی به سود مبارزه مردم ایران، در جنگ برای برانداختن طالبان و صدام حسین تعیین کند؟ از همه مهم‌تر، چه کنیم که ایرانیان بهتر و مردم بهتری شویم و اینهمه قربانی سرنوشت حتمی و قضای آسمانی نباشیم؟ ما زننده‌ترین نمونه یک سونگری را در جهان‌بینی و کشورداری ”اسلام ناب” می‌بینیم و همین تجربه می‌باید ما را بر نقش کلیدی این رویکرد، این عادت ذهنی، در همه نامردمی‌ها در روابط انسانی، و کژروی‌ها در اندیشه و عمل، آگاه کرده باشد.
نخست می‌باید جهان را صرفا در پرتو سود و زیان شخصی و باورها و پسند و ناپسندهای گروهی ندید. تقریبا غیرممکن است که در یک موقعیت، هر چه درست در یک سو و هرچه نادرست در سوی دیگر باشد. نگرش یک سویه ویژگی کودکی انسان و جماعات انسانی است. انسان خردسال و جامعه مذهبی‌اندیش یا ایلیاتی، یک سونگر است و می‌تواند تا حماقت‌ها و جنایاتی که زندگی‌های افراد، و تاریخ جماعات را پوشانیده است برود. در میان ما این عیب در اسلامیان و در قبایل سیاسی مصدقی و آریامهری و چپ انقلابی بیش از همه است.
اکنون اگر می‌خواهند با اسلامیانی که یک سونگری را به مرز جنایت رسانده‌اند ــ که به خوبی می‌تواند برسد و مولوی، سختگیری و تعصب را بلافاصله به خون آشامی می‌پیوست ــ مبارزه کنند، می‌باید خود از آن قالب بدرآیند. معنای‌ش کنار گذاشتن قبیله است. جامعه ایرانی از دهه بیست سده پیش آغاز کرد از زندگی قبیله‌ای گام در زندگی شهری مدرن بگذارد. طبقه سیاسی ایران نیز می‌تواند رسوبات قبیله‌ای را از خود بزداید و پای در سیاست مدرن بگذارد. در چنان صورتی دیگر تلاش‌های نه چندان کامیاب برای همکاری و اتحاد را اساسا به منظور مبارزه با مشروطه‌خواهان و پادشاهی پارلمانی شاهد نخواهیم بود و این سرزنش را از زبان پهلوانان جمهوریخواهی به جمهوریخواهان آزادیخواه نخواهیم شنید که اگر جمهوریخواه هستید دیگر پذیرفتن همه پرسی و رای مردم چیست؟ (رابطه این سروران با دمکراسی، خطیب یا واعظ عبید زاکانی را به یاد می‌آورد که از او ”پرسیدند مسلمانی چیست؟ گفت من مردی خطیبم مرا با مسلمانی چه کار؟”
اگر به ۲۸ مرداد چنین جای مرکزی در بحث سیاسی داده نشود آنگاه شکل حکومت آینده ایران و کارکرد بازیگران سیاسی در دو سوی طیف پنجاه سال و هشتاد سال گذشته، میدان نبرد بیهوده اینهمه نویسنده و پژوهشگر و کوشنده سیاسی و روشنفکر و انتلکتوئل نخواهد بود (فراوانی عناوین در بیرون ایران انسان را از ناهمخوانی نام‌ها و فراورده‌ها به شگفتی می‌اندازد.) اگر کسی مشکل ۲۸ مرداد نداشته باشد به آسانی درخواهد یافت که دمکراسی در جامعه ما نهال سستی است که به نگهبانی همیشگی نیاز دارد و نگهبانی‌اش کار یک گروه و یک گرایش نیست و اگر به کشاکش و دشمنی برسر تاریخ یا شکل حکومت یا فدرالیسم و ”ملیت”های ایران و حق تعیین سرنوشت (جدائی) کشانده شود بزودی قربانی نیروهائی خواهد شد که در نهان و آشکار معتقدند ایران سرزمین دمکراسی نیست و دست نیرومند و مشت آهنین می‌خواهد. در برابر هر جنگاور ۲۸ مردادی دست کم یک مقلد ”ژیرینوفسکی**” کمین کرده است.
آنها که در هر تحول جدی به زیان جمهوری اسلامی، شبح ۲۸ مرداد را نمی‌بینند بهتر می‌توانند خود را با مبارزه مردمی پیوند دهند و اینهمه از هر برگشت اوضاع به زیان رژیم به نگرانی آینده خودشان نیفتند. بیش از توجیه شرکت در انقلاب به دلیل ۲۸ مرداد می‌باید از گذشته نادرست برید ــ چنانکه گروه‌های بزرگی کرده‌اند و می‌کنند و هیچ خودشکنی هم در آن نیست ــ و به آینده‌ای که می‌تواند پر از مخاطرات و سرشار از فرصت‌های کمیاب تاریخی باشد اندیشید؛ ۲۸ مرداد را هم می‌توان هر روز به یاد داشت و هر موقعیتی پیش آمد یادآوری کرد.
کور نشدن از ۲۸ مرداد اجازه می‌دهد که ارزش استراتژیک اندازه نگرفتنی تحولات پس از یازده سپتامبر را دریابیم. سرنگونی طالبان مرز خاوری ما را امن‌تر کرد، و درهم شکستن عراق صدام حسین سبب شد که برای نخستین‌بار در دوهزار و دویست سال از مرز باختری نیز آسوده خاطر شویم (آخرین جنگ بزرگ تاریخ ما ۱۵ سال پیش با عراق به آتش‌بس رسید.) این تحولات، افزون بر فروپاشی شوروی است که ما را از لعنت همسایگی با روسیه رهانید و سایه دویست ساله‌ای که بر سرتاسر زندگی ملی ما افتاده بود برداشته شد. این نیرومندی بی‌سابقه موقعیت استراتژیک ایران با همه اهمیت تاریخی که دارد اصلا در بحث‌ها راهی نیافته است، بگذریم از قربانیان و ویرانی‌های جنگی که عراقیان بر ایران تحمیل کردند. در گفتگو از جنگ عراق هرچه هست از نظرگاه خاورمیانه‌ای و حداکثر اروپای باختری است. نظرگاه ایرانی به چشم نمی‌خورد؛ اگر هم هست آرزوی این است که سربازان امریکائی به ایران سرازیر شوند.
اینهمه احتمالا در کسانی که تصمیم تغییر ناپذیرشان را پیشاپیش گرفته‌اند و اجازه مداخله به واقعیت دست و پاگیر نمی‌دهند نمی‌گیرد. ولی، چنانکه استثناها در یادواره ۲۸ مرداد نشان دادند، تغییر و فرسایش و نابودی، که نام‌های دیگر گذشت زمان است، دارد کار خودش را می‌کند. کسانی تغییر می‌کنند، دیگرانی از تکرار و سترونی خسته می‌شوند، بقیه هم دیر یا زود جای‌شان را به نوآمدگانی می‌دهند که تازه‌تر از آنند که بستگی ویژه‌ای به هیچ گذشته‌ای داشته باشند.
اگوست ۲۰۰۳
* ــ سخـنرانی‌های آتشـین دموسـتن سـخنران بزرگ آتنی بر ضد فیلیپ مقدونی پدر
اسکندر؛ در این مورد با پوزشخواهی از یاد او.
**ــ رهبر عوامفریب یک حزب نوفاشیستی در دومای روسیه پس از کمونیسم که با جمهوری اسلامی نیز در یهود ستیزی‌ش مناسبات بسیار نزدیک داشت و زود مشت‌ش باز شد.

بخش اول ـ چهل سال پس از یک انقلاب اجتماعی

بخش اول ـ چهل سال پس از یک انقلاب اجتماعی

ششم بهمن را اگر دوستی به یاد نیاورده بود از این خاطر نیز می‌گریخت ــ با همه اهمیتی که در زندگی من ‏داشت و مرا به امکان اصلاح آن نظام و ضرورت کارکردن از درون نظام برای اصلاح آن متقاعد کرد. ششم بهمن روزی بود در ١٣۴١/فوریه ۱۹۶۳ که محمدرضا شاه یک برنامه اصلاحات شش ‏ماده‌ای را به همه‌پرسی گذاشت و با آنکه در آن همه‌پرسی، شیوه ناستوده صندوق‌های موافق و مخالف را ‏که در ١٣٣۲ گذاشته شد تکرار کردند ولی شمار رای دهندگان بسیار از آن نخستین همه‌پرسی (برای انحلال ‏مجلس) درگذشت .ادعای رسمی رای موافق ۹۹ در صد را می‌باید از دروغ‌ها و اغراق‌های متداول آن روزگار، بیشتر ‏روزگار ما، شمرد).‏
همه‌پرسی ششم بهمن یکی از موارد بسیار کمیاب همرائی بخش بزرگ‌تر جامعه ایران بر یک امر مثبت ‏ــ “برای“ و نه “ برضد“ بود. آن برنامه اصلاحات، شوری واقعی در مردم برانگیخت که دشمنان “پاتولوژیک“ ‏پادشاهی پهلوی نادیده‌اش گرفتند (سیاست به عنوان پاتولوژی نتیجه‌اش همین وضعی است که در آن ‏افتاده‌ایم) و تکانی به سرتاسر جامعه داد که یک دوره استثنائی رشد اقتصادی و اجتماعی را ممکن ساخت. ‏در دوازده ساله پس از آن درامد نفت ایران از ۵۵۵ میلیون دلار در ١٣۴۲/۱۹۶۳ به ۵ میلیارد در٧۴-١٩٧٣ ‏رسید و ٩ برابر شد. ولی رشد اقتصادی ایران در همان دوره بسیار از افزایش درامد نفت در گذشت. در ‏سالهای ۴٩-١٣۴١ تولید ناخالص ملی سالانه ۸ درصد افزایش یافت؛ در ۵۲-١٣۵١‏‎ ‎به ١۴ درصد رسید و ‏در سال بعد درست پیش از چهاربرابر شدن بهای نفت تا ٣۸ درصد بالا رفت که با هر معیاری شگفتاوراست. ‏همان دوازده سال بود که بهترین دوره پادشاهی سی و هفت ساله محمدرضا شاه به شمار می‌رود. تنها از ‏‏١٣۵٣/۱۹۷۵ بود که سیل دلار نفتی و رشد تورمی و فسادانگیز آن آغاز کرد همه‌چیز را از سر راه بردارد و ‏کبریای قدرت را به کوری و بیخردی برساند؛ و همان بود که عامل مهمی در سرنگونی پادشاهی پهلوی ‏گردید. (۱)
در ششم بهمن چهل سال پیش از مردم خواسته شد که به برنامه‌ای که مواد شش گانه‌اش تقسیم اراضی یا ‏اصلاحات ارضی، ملی کردن جنگل‌ها و مراتع(مرغزارها،) فروش کارخانه‌های دولتی (برای تامین مالی ‏finance‏ اصلاحات ارضی) سهیم کردن کارگران در سود کارخانه‌ها، دادن حق رای به زنان، و سپاه دانش ‏بود رای بدهند. اصلاحات ارضی، با هدف از میان بردن قدرت سیاسی خان‌ها و آخوندها (موقوفه‌خواران ‏سنتی) بود و انتظار می‌رفت در کنار برنامه‌های سپاه دانش (وسپاه‌های بهداشت و ترویج بعدی) برتولید ‏کشاورزی بیفزاید. ملی کردن جنگل‌ها و مرغزارها نخستین اقدام جدی در زمینه حفظ محیط زیست در سطح ‏ملی بود. با سهیم شدن کارگران در سود کارخانه‌ها (۲٠ درصد) قدرت خرید آنها در راستای عدالت اجتماعی ‏بالا رفت. حق رای زنان فرایند آزادی و برابری حقوق زن را پیش برد. “سپاه دانش“ که ارتش را به عنوان ‏یکی از مهم‌ترین و بزرگ‌ترین نهادهای ملی و با سهم شیری که از بودجه کشور داشت در خدمت توسعه می‌گذاشت، همراه دو سپاه دیگر چنان نقش سازنده و اجتناب‌ناپذیری یافتند که در جمهوری اسلامی نیز به ‏صورت جهاد سازندگی دنبال شدند. در آن میان اصلاحات ارضی، در جامعه‌ای روستائی و یخزده در سنت‌ها ‏و روابط قدرت هزاران ساله، با از میان بردن پایگاه قدرت اقتصادی و سیاسی طبقه‌ای بسیار بانفوذ، ابعاد ‏یک انقلاب اجتماعی را می‌داشت. درآمدن ایران به یک جامعه طبقه متوسط، با اصلاحات سال ۴١/۶۳ بود ‏که گام بزرگ آخری را به پیش نهاد.‏
اصلاحات ارضی با ۶ بهمن آغاز نشد و در نخستین مرحله‌اش، در یک ساله اول از برنامه‌ریزی تا اجرا ‏در آذربایجان غربی (زمستان ۱۹۶۱/١٣۴۰) شاه نقشی نداشت. حسن ارسنجانی وزیر کشاورزی و یک ‏روشنفکر ـ روزنامه‌نگار ـ سیاستگر که از دهه ۲٠/۴۰ اصلاحات ارضی و درهم شکستن قدرت “هیئت حاکمه“ ‏سنتی را تبلیغ می‌کرد؛ و علی امینی، سیاست پیشه‌ای پیرو مکتب قوام و هوادار بستن امنیت ملی ایران به ‏امریکا و گشودن پای آن کشور به هزینه انگلیس و شوروی، را می‌باید پدران آن انقلاب اجتماعی شمرد که ‏در ١۴٠/۱۹۶۱ سرگرفت. در واقع شاه با آنکه در دوره مصدق قصد داشت زمین‌های فراوان خود را تقسیم کند ‏و نتوانست، پس از ۲۸ مرداد در همه زمینه‌ها به سیاست محافظه کارانه سال‌های پیش خود روی آورد و پایه‌های قدرت‌ش را بر ارتش، رهبری مذهبی، و زمینداران بزرگ گذاشت. اگر فشار کندی که نگرانی آینده ‏ایران را در غیاب یک برنامه اصلاحی و بویژه اصلاحات ارضی داشت نمی‌بود، و اگر بحران اقتصادی ـ سیاسی دو ساله ١٣۴٠-١٣۲٩/۶۱-۱۹۶۰ شاه را به چنان درجه ضعیف نکرده بود، او احتمالا به چنان اندیشه‌ای نمی‌‏افتاد. امینی را امریکائیان به شاه تحمیل کردند؛ و او جز اصلاحات ارضی از کار چندانی بر نیامد. کندی که ‏یک جنگاور صلیبی جنگ سرد بود برنامه “اتحاد برای پیشرفت“ را با تکیه‌اش بر اصلاحات ارضی و سپاه ‏صلح با ماموریت خدمت در جهان سوم دنبال می‌کرد. اما شاه هنگامی که پذیرفت به نبرد زمینداران و ‏خان‌های فئودال برود مواد حیاتی دیگری را مانند حق رای زنان و سهیم کردن کارگران در سود کارخانه‌ها و ‏ملی کردن جنگل‌ها و مرغزارها و سپاه دانش بر اصلاح ارضی افزود و یک برنامه پردامنه اصلاحات ‏اجتماعی به مردم عرضه کرد که پادشاهی‌ا‌ش را ١۵ سال بی‌آسیب نگه داشت، و اگر با وام گیری از بیهقی، ‏استبداد در او چنان قوی نشده بود و آن همه خطاها(ی گیج کننده) در تدبیرها نمی‌رفت تا پایان زندگی‌اش نگه ‏می‌داشت. در سال‌های بعد او اسیر سخن سرائی (رتوریک) خود شد و پیاپی ١٣ ماده دیگر به عنوان اصول ‏انقلابی بر آنها افزود ــ بیشترشان میان تهی و در حد شعار، مانند انقلاب اداری.
در سهم ارسنجانی در آن حرکتی که به ژرفای جامعه و سیاست ایران داده شد مبالغه نمی‌توان کرد. او روح ‏برانگیزنده و موتور اصلاحات ارضی بود و میانبرهای درخشان‌ش (حداکثر یک ده برای مالکان، قیمت‌‏گزاری روستاها بر پایه مالیاتی که زمینداران پرداخته بودند، و پرداخت بهای آنها به اقساط ده ساله که ‏اسنادش را به زودی در بازار فروختند و بخشی از آن در صنعت بکار افتاد) دشواری‌هائی را که به نظر ‏برطرف کردنی نمی‌آمد به آسانی به کناری انداخت. با همه انحرافات بعدی از طرح جسورانه و دوربرد ارسنجانی برای روستاها و کشاورزی ایران، او به پاره‌ای از مهم‌ترین مقاصد خود رسید. زمیــنداران بزرگ ‏و خان‌های فــئودال از آن پس نیروئی در ســیاسـت و جامعه ایران
نمی‌بودند (در مجلس‌های پس از جنگ سهم ‏نمایدگان زمینداران و خان‌ها در مجلس از
۴٩ تا ۵١ در صد کرسی‌ها می‌بود).
‏اصلاحات ۶ ‏‎ ‎بهمن تا سال‌ها آثار ۲۸ مرداد را مگر در لایه کوچکی از سیاسی‌کاران از میان برد. آن ‏سیاسی‌کاران در اهمیت خود بسیار مبالغه می‌کردند، اما در لحظه بزرگ‌ترین دستاورد و پیروزی‌شان، در ‏انقلاب اسلامی بود که می‌توانستند، اگر می‌خواستند، به نقش حاشیه‌ای خویش در همه آن دوران پی‌برند. عقده ۲۸ مرداد که هم آنها و هم خود شاه بیش از اندازه جدی می‌گرفتند ــ مانند اعتقاد به نقش برتر مذهب، و ‏در نتیجه آخوندها ــ در سیاست ایران واقعیتی بود که هر دو طرف خود به تحقق آن کمک می‌کردند. ۲۲ بهمن، بسیار بیش ‏از آنکه پیروزی بر ۲۸ مرداد باشد تلافی انقلاب مشروطه و مسجد گوهرشاد و شورش برگرفتن حجاب بود. ‏شاه تا نیمه دهه پنجاه/هفتاد ــ تا اختیار خودش را پاک از دست نداد ــ با بحران مشروعیتی که در شمار آید ‏روبرو نبود. در استقبال سازمان نیافته و خودجوش عمومی در سفرهایش به هرجا، و بیش از آن در روحیه ‏مثبتی که جامعه را سراپا گرفته بود، به خوبی می‌شد دید که توده مردم آماده‌اند تا جایی که می‌شد با موج ‏اصلاحی شاه پیش بروند و زندگی‌های خود را بسازند. نمونه‌ای از آن روحیه را در رویکرد مردم به دوم ‏خرداد می‌توان دید. با آنکه اصلاحات دوم خردادی حتا سایه‌ای هم از جنبش اصلاحی شاه نبوده است و با ‏آنکه جمهوری اسلامی در چشم مردم از رژیم پادشاهی دو سه ساله پایانی بسیار منفورتر است باز می‌بینیم ‏مردم تا آنجا که توانسته‌اند، حتا در نومیدی، با آن راه آمده‌اند. ایران آن سال‌ها به لطف تکانی که ۶ بهمن داده بود یک نیروگاه سازندگی گردید. انقلاب صنعتی، ظرفیت ‏صنعتی را در آن اواخر با رشد ۲٠ درصد در سال افزایش می‌داد و گوناگونی و پیچیدگی‌اش می‌رفت که ما ‏را یک صادرکننده صنعتی گرداند. رفاه روزافزون و سیاست‌های حکومت ــ که نه در جلوگیری‌ها و سانسور ‏مزاحم خود کارآمد بود و نه در تشویق‌های روز افزون‌ش ــ با اینهمه به یک فوران آفرینش فرهنگی دامن ‏زد. آن سال‌هائی بود که هر گوشه ایران، مرزآباد ‏‎ frontier town‏ پر جنب و جوشی بود که چهره‌اش روز ‏بروز دگرگون می‌شد. سیاست خارجی ایران یک دوران کم مانند کامیابی در همه جبهه‌ها را تجربه کرد. ‏اندک اندک کشوری که یک دهه پیش از آن مالیه‌اش را رسیدن یا نرسیدن پنجاه میلیون دلار وام یا کمک ‏خارجی زیر و رو می‌کرد و سرنوشت ملی‌اش بستگی به پیروزی کدام ابر قدرت می‌داشت، یکی از شکوفاترین اقتصادهای جهان و یک بازیگر عمده منطقه‌ای شد که دشمنان را می‌ترساند و دوستان را نیازمند خود ‏می‌کرد.
***
‏برنامه اصلاحات شاه که انقلاب سفید و سپس انقلاب شاه و مردم نام گرفت از همان آغاز زیر حمله رفت و ‏حمله‌ها تا سال‌ها پس از انقلاب اسلامی قطع نشد تا به فراموشی سپردن اصلاحات، راه‌حل بهتری به نظر رسید. (آن ‏اصلاحات یک انقلاب اجتماعی در خود داشت، ولی انقلاب شاه و مردم نبود که لقبی از هر نظر برازنده ‏انقلاب اسلامی ۲۲ بهمن است که سهم قاطع رژیم پادشاهی در آن با عامل مردمی پهلو می‌زد). معقول‌ترین ‏شعار مخالفان در آن زمان که به تندی زیر سایه آن رویداد می‌افتادند، تا پانزده سال دگر باز سربلند ‏کنند،“اصلاحات آری دیکتاتوری نه“ بود که بخشی از هواداران جبهه ملی دادند ولی به زودی در فریاد مخالفت ‏همه سویه گروه‌های مخالف به رهبری خمینی خفه شد. خمینی زودتر از همه خطر اصلاحات و نیرومند ‏شدن دست شاه را برای “روحانیت“ دریافت. اصلاحات ارضی، گنج شایگان اوقاف بزرگ را از دست ‏کسانی که نان کار نکردن خود را می‌خورند بدر می‌برد؛ و حق رای زنان راه را برای کوتاه کردن دست ‏شریعت از زندگی و خوشبختی زنان می‌گشود، ولی او نمی‌توانست در میان پذیرش پرشور عمومی به ‏برنامه اصلاحات، مگر حق رای زنان که به ریشه سنت می‌زد، حمله کند و منتظر بهانه‌های تازه نشست. ‏‏(در مرحله دوم اصلاحات ارضی راهی برای نگهداشتن اوقاف در دست آخوندها یافتند).‏
به اصلاحات ارضی از جبهه اقتصادی و سیاسی هردو حمله شده است. منتقدان، انگشت بر کاهش تولید ‏فراورده‌های کشاورزی و افزایش مهاجرت روستائیان به شهر گذاشته‌اند. ولی رشد بخش کشاورزی در آن ‏سال‌ها نزدیک پنج در صد بود که کمتر کشوری از آن در می‌گذشت. زمینداران بزرگ ایران که عموما ‏مالکان غیابی بودند آن چنان نقشی در تولید نداشتند که نبودشان چندان اثر منفی ببخشد و روستائیان طبعا بر ‏زمین‌های خود با شوق بیشتری کار می‌کردند. مهاجرت روستائیان به شهر نیز که نه تنها ویژگی ایران آن سال‌ها ‏نبود و همه جامعه‌ها آن را تجربه کرده‌اند و می‌کنند، با نرخ یک درصد در سال از هیچ کشور رو به ‏پیشرفت دیگری ییشتر نشد. اگر اصلاحات ارضی به کشاورزی ایران چنان شکوفائی نداد که انتظارش می‌‏رفت به دلیل اولویت‌های وارونه رهبری سیاسی بود. کنترل بهای فراورده‌های کشاورزی و یارانه دادن به ‏مصرف کنندگان شهری ــ که با وارد کردن فراورده‌های کشاورزی و فروش آنها به بهای پائین‌تر تکمیل شد ــ ‏روستاها را به زیان شهر فقیر می‌کرد. نابرابری زننده تسهیلات زندگی در شهر و روستا نیز دلیل دیگری ‏می‌بود. بر خلاف کره جنوبی که اولویت را به روستاها داد در ایران، آرام نگه داشتن شهرها را به بهای ‏یارانه‌های ویرانگر مقدم شمردند. اما روستاها پیشرفت چندان نکردند زیرا شهرها صنعتی می‌شدند و ‏گسترش بخش صنعت و خدمات، روستائیان را به اشتغالات پرسودتری می‌کشید. گسترش بخش‌های ‏صنعت و خدمات که فرا آمد مستقیم ۶ ‏‎بهمن بود داشت ایران را از مدار واپسماندگی بیرون می‌برد.‏
آن مخالفان “پاتولوژیک“ در جبهه سیاسی، اصلاحات ارضی را نفی می‌کردند که به دستور امریکا صورت گرفته است. ولی چنان ‏گام غول آسائی که در نوسازندگی جامعه ایران بر داشته شد ارزش خودش را می‌داشت. اصلاحات ارضی، زیر ‏هر فشاری روی داد، جامعه ایران را سیال‌تر و شکل گرفتن یک طبقه متوسط را آسان‌تر کرد، یک نسل تازه ‏تکنوکرات‌ها جای سیاست پیشگان سنتی را گرفتند که در ١۵ ساله بعدی سطح زندگی ایرانیان را به جائی که ‏هرگز نه پیش از آن رسیده بودند نه پس از آن رسید، بالا بردند. ایران آن سال‌ها محکوم ژئوپولیتیک خود ‏بود و میان امریکا و شوروی، استقلال محدود و تجزیه، می‌بایست یکی را برگزیند. اگر قدرت نگهبان ‏یکپارچگی ایران به جای حفظ وضع موجود در پی اصلاحات اجتماعی می‌بود چه بهتر.
‏یک حمله آخری به اصلاحات ارضی از نظرگاه پس از انقلابی صورت می‌گیرد. می‌گویند شاه با از میان ‏بردن بزرگ مالکان، خود را از پشتیبانی حیاتی آنان بی‌بهره کرد. می‌توان پاسخ داد که دربرابر، پشتیبانی ‏روستائیان را به دست آورد. ولی هنگامی که او خود را در نخستین تکانه انقلابی، باخت نه پشتیبانی بزرگ ‏مالکان می‌توانست به یاری‌اش بیاید و نه پشتیبانی روستائیان که در انقلاب شرکتی نکردند. ریختن ‏روستائیان به شهرها بی‌تردید بر قدرت آخوندها افزود ولی رشد شهرنشینی در ایران به عوامل گوناگون و ‏زیرو رو شدن جامعه ایرانی در آن پانزده سال بستگی داشت. شکست، هزار پدر و هزار توضیح دارد.
نکته عمده در اصلاحات ۶ بهمن که گروه‌های قدرت سنتی را ضعیف می‌کرد و به طبقه متوسط نوخاسته ‏میدان می‌داد ــ هردو پیشزمینه‌هائی برای دمکراسی ــ آن است که بجای پیشبرد مردمسالاری به رشد ‏خودکامگی کمک کرد. در این تحول هم شاه و هم مخالفان او سهم داشتند. شاه طبعا از برنامه اصلاحات، ‏برای نیرومندتر کردن خودش بهره گرفت و طبعا به مخالفانی که یک سال پیش از آن پیشنهادش را برای در ‏دست گرفتن قدرت، به شرط احترام گذاشتن به پادشاهی (او قانون اساسی بکار می‌برد) و مبارزه با کمونیست‌‏ها، با بی‌اعتنائی رد کردند نمی‌اندیشید. هر کس به آسانی می‌توانست موازنه یک سویه میان شاه سوار بر ‏موج بازسازی اجتماعی و گروه مخالفان خسته‌ای را که چیزی برای گفتن نداشتند دریابد. ولی آن مخالفان نیز ‏کمکی به امر خود و به امر ملی نکردند؛ بجای دنبال کردن شعار اصلاحات آری دیکتاتوری نه، و بهره گیری ‏از پویائی تازه جامعه در پیشبرد دمکراسی، یا در برابر اصلاحات ایستادند و به زودی به خمینی پیوستند، یا ‏همچنان به بی‌اعتنائی و مخالفت غیر فعال پناه بردند. آنها با نفی اصلاحات، چه با بی‌اعتنائی و چه مخالفت ‏فعال، خود را بکلی به حاشیه راندند تا آخوندها موقتا برای‌شان مصرفی یافتند. اصلاحات از انرژی لازم ‏برای آنکه به ظرفیت کامل خود برسد بی‌بهره ماند و شاه و مخالفان، یک فرصت بی‌نقص را برای گشادن ‏سیاست در پی گشادن جامعه از دست دادند. ‏
***
ریشه‌یابی ۲۲ بهمن در ۶ بهمن ابروهای بسیاری را بالا خواهد برد. ولی آن اندازه‌ها هم نابجا نیست. ‏ششم بهمن تنها چهار ماه با پانزده خرداد فاصله داشت و پانزده خرداد، ١٩٠۵ انقلاب ایران بود. خمینی در آن ‏نخستین شورش خود برضد اصلاحات شاه، پایه ائتلافی را که پانزده سال بعد به پیروزی‌اش رساند گذاشت: ‏اصناف، بازاریان، و جبهه ملی.(۲) او در ۲۲ بهمن، همان استراتژی ١۵ خرداد را با مهارت تاکتیکی بیشتر ‏بکار گرفت. حتا شعارهای‌ش رویهمرفته همان‌ها بود که در ۱۵ خرداد هزاران تن را در تهران و توده‌های ‏بیشماری را در قم و اصفهان و شیراز و مشهد و تبریز به خیابان‌ها سرازیر کرد: شعارهائی برضد آنچه او ‏فساد رژیم، زیر پا گذاشتن قانون اساسی، تقلب در انتخابات، خفقان، زیرپا گذاشتن استقلال دانشگاه‌ها، بی‌اعتنائی به رفاه مردم، غربزدگی و بی احترامی به اسلام، فروش نفت به اسرائیل، وام گرفتن از غرب، و ‏کارت برنده‌اش، “کاپیتولاسیون“ یا حقوق برونمرزی مشاوران امریکائی ارتش ایران می‌نامید.(۳) او توانست مخالفان اصلاحات را زیر پرچم خود بیاورد و اگر آن بار شکست خورد به این علت بود که با روحیه ‏متفاوتی در دستگاه حکومتی روبرو بود. ‏
۶ بهمن که طبعا بایست به همرائی بیشتری در روشنفکران مخالف و حکومتی، در طبقه متوسطی که مستقیما ‏از آن اصلاحات سود می‌برد و آینده‌اش در آن می‌بود، بینجامد برعکس سیاست ایران را رادیکال‌تر کرد. ‏شاه پس از ١۵ خرداد دیگر در حال آشتی و گذشت نبود و سرکوب سریع و خونین شورشیان خون آشام را با ‏دستگیری‌های گسترده مخالفانی که با آن شورش همراه شده بودند یا می‌خواستند همراه شوند و برخلاف ١۵ ‏سال بعد به آنان فرصت داده نشد کامل کرد. از آن پس هر مخالفی دشمن تلقی می‌شد. مصدقی‌ها دم در کشیدند ‏ولی اسلامیان به کار سازمانی گیاریشه‏grass roots‏ روی آوردند و چپگرایان به پیکار مسلحانه گرایش ‏یافتند. ‏
استراتژهای چپ در عین کوچک شمردن و نفی اصلاحات با چالش آن روبرو شده بودند. شاه با آنها در ‏جلب دو لایه اجتماعی مهم، پیاده نظام انقلابات سوسیالیستی، سخت در رقابت بود. استالینیست‌ها نگران ‏‏“جاذبه (نه چندان) پوشیده بورژوازی“ برای طبقه کارگر می‌بودند و مائوئیست‌ها می‌ترسیدند طبقه کشاورز از ‏محاصره شهرها توسط روستاها منصرف شود. هفت سال پس از آن روز یک نمایش کودکانه، در دلاوری و ساده دلی‌اش، در سیاهکل، آغاز دوران پیکار چریکی را در ایران اعلام داشت که در هر جامعه‌ای به ‏خشکیدن نهال دمکراسی، هرچه هم باریک و نورس، و به نیرو گرفتن بدترین گرایش‌ها از استبداد تا نیهیلیسم، ‏می‌انجامد. از یک‌سو خمینی و از سوی دیگر گروه‌های چریکی، یکی از آنها در قالب مذهب و دیگری آماده ‏دربرکشیدن ردای مذهب، و هردو به کمترین اشاره او آماده به سر دویدن، جایگزینان (آلترناتیو) اصلاحات ‏شاه شدند، که هرچه هم ناهماهنگ و کژ ومژ و پر نقص، داشت اسباب یک نظام دمکراتیک را با شیوه‌های ‏استبدادی فراهم می‌کرد. (در همه جامعه‌ها نخستین اسباب دمکراسی در شرایط غیردمکراتیک فراهم ‏شده است ولی نباید گذاشت آن شرایط بیش از اندازه بکشد).
از شاه نمی‌شد در برابر چنان واکنش‌هائی به اصلاحات، انتظار داشت که نیروهای مخالف را به دشمنی و ‏تحقیر ننگرد و در خودکامگی‌اش سر سخت‌تر نشود. آنان تا افتادن به دامن ارتجاع مذهبی در زننده‌ترین ‏صورت‌ش رفته بودند (شورشیان ١۵ خرداد، که سه روز طول کشید، کتابخانه عمومی را در پارک سنگلج ‏سوزاندند و بر چهره زنان بی‌حجاب اسید پاشیدند.) ولی حتا چنان نمایش‌هائی مانع نشد که کنفدراسیون ‏دانشجویان ایرانی در اروپا و امریکا (یک پایگاه مصدقی‌ها و گروه‌های چریکی) نمایندگان‌ش را در نخستین ‏فرصت به نشانه بیعت به تبعیدگاه خمینی در نجف نفرستد ــ از بهترین دانشگاه‌های غرب و مراکز ‏روشنگری. مشکل شاه آن بود که با رفتار برابر با هرکه نشانه‌ای از استقلال نشان می‌داد ــ از خواندن یک کتاب تا دست بردن به اسلحه ــ ‏بی شمارانی را بیهوده به مخالفت‌های سخت راند و طبقه متوسط را از خود ترساند و رماند. اگر مخالفان ‏مذهبی و چپ و مصدقی در او بجز عیب نمی‌دیدند او نیز آنها را از هر فضیلتی عاری می‌شمرد و تا اعلام میان ‏تهی و ویرانگر “هر که نمی‌خواهد گذرنامه‌اش را بگیرد“ پیش رفت.‏
بازگشت به آن رویدادها، به یک انقلاب اجتماعی روشنرایانه، که طرفه روزگار، زمینه یک انقلاب ‏ارتجاعی شد، مسیری را که جامعه ایرانی از ۶ بهمن تا ۲۲ بهمن پیمود روشن‌تر می‌سازد. شاه با تکان ‏بزرگی که به اصلاحات داد به پدیدار شدن نیروئی که سرانجام او، و اصلاحات را (موقتا) شکست داد کمک ‏کرد. این چیزها ــ مانند جامعه مدنی که در زیر سنگینی حکومت اسلامی همچون یک کوه مرجانی، هم سخت ‏و هم شکننده، به زیبائی بالا می‌آید ــ تنها در ایران روی می‌دهند.
فوریه ۲۰۰۳
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
‏ * ۱تا ۳ برگرفته از
Ervand Abrahamian, Iran Between two Revolutions Princton University Press

بخش اول ـ دمکراسی خم رنگرزی نیست

بخش اول ـ دمکراسی خم رنگرزی نیست

درباره دمکراسی در ایران و دوره‌های کوتاه آن در سده گذشته، به ‌اندازه کافی کلیشه‌های تکراری شنیده‌ایم. برداشت روزنامه‌ای و تبلیغاتی از دمکراسی و مشروطه که دیرزمانی بر جستارهای ”علمی” نیز چیره بود (علمی‌که با پیشداوری آغاز شود پیشاپیش خود را نفی می‌کند) تصویر محو شکسته‌ای از یک دوران استثنائی تاریخ ایران می‌داد که راه بزرگی آینده ملت ما را در دستاوردها و درس‌ها وعبرت‌های‌ش تعیین کرده ‌است. دوران مشروطه، حتی جنبش مشروطه، که ‌هیچ گرایش فکری نمی‌تواند منکر اهمیت دورانساز آن باشد، دهه‌ها به بی‌اعتنائی افتاد. آنها هم که به یادش افتادند باز به ندرت از همان برداشت روزنامه‌ای و تبلیغاتی و تکرارکلیشه‌ها فراتر رفتند.
اما باکی از بی‌اعتنائی‌ها و برداشت‌های کلیشه‌ای نیست (برای خود چنان کسانی می‌باید باشد.) اگر در بیرون ایران بیشتر گروه‌های سیاسی به جنبش مشروطه بی‌اعتنایند در ایران گروه‌های روزافزونی، آرمان‌های مشـروطه را بهترین و کارامدترین جایگزین ولایت فقیه، و انقلاب مشروطه را پادزهر انقلاب اسلامی می‌بینند. اگر حکومت آخوند و از سوی خدا به چنین پارگینی فرو رفته ‌است ملت ما یک فلسفه سیاسی و حکومتی پیشرو و امروزی با توانائی نوکردن خویش داشته ‌است که یا به آن تجاوز شد یا غفلت، و یا برضدش دست به ‌انقلاب زدند. اگر نسل پیشین ایرانیان خود را به بدنامی انقلاب اسلامی آلود، چهار نسل پیش، ایرانیان نخستین انقلاب آزادی و ترقی، انقلاب تجدد، را در سراسر منطقه‌ای که بعدها جهان سوم نام گرفت به پیروزی رساندند. انقلاب مشروطه به فرایند پالایش جامعه ‌ایرانی از گناه ‌انقلاب اسلامی‌کمک می‌کند.
تظاهرات و مراسم روزافزونی که ‌هر سال در ایران به مناسبت انقلاب مشروطه در ایران صورت می‌گیرد و مقالاتی که روزنامه‌های ایران در ستایش و نکوهش آن می‌نویسند گواهی بر زنده شدن دوباره خودآگاهی مشروطه‌خواهی در ایران است. قدر آن بیش از پیش گزارده می‌شود و سال آینده خیال دارند صدمین سالش را بگیرند. جوانانی که ‌هیچ از دوران مشروطه ندیده‌اند در نگاه آرزومندانه به دستاوردهای آن دست‌کمی از بازماندگان و نسل سالخورده‌تر ندارند.
دوران مشروطه را می‌توان تعریف‌های گوناگون کرد. در اینجا منظور، هفت دهه‌ای است که حکومت در ایران به درجات کمتر و بیشتر در جهان‌بینی و سیاست‌هایش زیر تاثیر جنبش مشروطه بوده ‌است، به ویژه در نوسازندگی اقتصاد و جامعه؛ و اگر هم پاره‌ای مولفه‌های اساسی آن را زیرپا گذاشته و به ‌آینده نامعلوم واگذاشته شده به‌ اندازه چپ انقلابی و اسلامی بنیادگرا منکر ارزش آنها نبوده ‌است. در این دوران پایه‌هائی برای دمکراسی در ایران گذاشته شد که برخی از آنها در حکومت اسلامی نیز، به رغم دشمنی وجودی این رژیم با آزادی و ترقی استوار تر شده ‌است. ما به جای شمردن دستاوردهای جامعه‌ایرانی می‌توانیم پیش‌زمینه‌های دموکراسی را در یک جامعه، هر جامعه‌ای، بررسی کنیم. آنگاه ‌هرکس می‌تواند نتایج خود را بگیرد. برای سالم‌تر کردن سیاست ما در این مرحله، همین اندازه که درباره پیش‌زمینه‌های دموکراسی به توافق برسیم خوب است. دست‌کم هرکس به دلخواه‌ش صفت‌های بد و خوب را بی‌حساب به گردن این و آن دوره و شخصیت نیاویزد.
دمکراسی یکی از مهم‌ترین جنبه‌های فرایند پیچیده و همه سویه‌ای است که به سده‌های دراز در اروپا شکل گرفت و جامعه سنتی را از بن زیرورو کرد و آن را مدرنیته، یا تجدد به زبان ما (آن تصوری از مدرنیته که برای ما امکان داشته ‌است) می‌خوانند. دمکراسی نه با یک انقلاب فراهم می‌آید و نه با یک حزب یا یک شخصیت فرهمند. مانند همه تحولات با دگرگونی در اندیشه و نگاه به جهان آغاز می‌شود ولی برای تحقق یافتن به شرایط عینی یا پیش‌زمینه‌هائی نیاز دارد که در اروپا، پس از زمینه سازی‌های پراکنده و نه چندان اساسی سده‌های دوازده تا پانزده، از سده شانزدهم بطور پیگیر آماده شد و ما نیز با سرعت خودمان، در صد و سی چهل ساله گذشته به‌ آماده کردن‌شان پرداخته‌ایم. آنها که ‌انتظار داشته‌اند دمکراسی از خم رنگرزی تنها یک انقلاب بدر آید نه دمکراسی را می‌شناسند نه جامعه و تاریخ را. آن پیش‌زمینه‌های دمکراسی را به ترتیب، و همراه با دگرگونی‌ها در جهان‌بینی، چنین می‌توان آورد:

۱ ــ تشکیل دولت ـ ملت
برای آنکه مردم بتوانند حقوق و مسئولیت‌های خود را ــ و دمکراسی یعنی حقوق و مسئولیت‌های بهم پیوسته ‌افراد انسانی در اجتماع آدمیان ــ نگهدارند و بجای آورند می‌باید نظمی برقرار باشد؛ و نظم در یک اجتماع بزرگ توده‌های انسانی، با اقتدار مرکزی و یک دستگاه‌ اداری حکمروا برقرار می‌شود. اگر قانونی درکار است حکومتی می‌باید که ‌آن را اجرا کند. فرانسه و انگلستان و سوئد و پروس از پایان قرون وسطا به سوی دولت ـ ملت رفتند، که قلمرو تعیین شده‌ای (با ”مرزهای طبیعی” در صورت امکان) زیر یک حکومت مرکزی و آزاد از فرمانروائی sovereigntyفئودال‌ها و کلیسا می‌بود و قانون‌های حکومت مرکزی در آن اجرا می‌شد.* کشورهای دیگر اروپائی یکایک همان راه را پیمودند. حکومت قانون در یک کشور از آن هنگام معنی یافت چون پیش از آن مانند افغانستان کنونی هرگوشه‌ای قانون خودش را می‌داشت.
از حکومت قانون، و نه پیش از آن، حکومت قانونی می‌آید ــ حکومتی که نه بر دلخواه خود، بلکه بر رضایت حکومت شوندگان بنا شده ‌است. در اهمیت مرحله حکومت قانون می‌باید تاکید کرد. هر پیشرفت ژرف پایدار در جامعه‌های مدرن از آنجا آغاز شده ‌است: حکومت‌هائی بوده‌اند که قانون‌های خودگزاشته را اجرا کرده‌اند و به کشور ثباتی بخشیده‌اند که زیرساخت‌های ارتباطی و اقتصادی و آموزشی را میسر می‌سازد، و امنیت قضائی و اطمینانی بخشیده‌اند که به گفته یک نویسنده ‌امریکائی در بافتار (کانتکست)ی دیگر، ”نرم افزار” سرمایه‌داری در برابر سخت افزار کارخانه‌ها و موسسات مالی است.
جامعه‌های اروپائی پیش از آنکه به مردمسالاری برسند در پادشاهی‌های استبدادی، ولی پایبند به درجه‌ای از احترام به قانون و در نتیجه نگهدارنده نظم و امنیت، سده‌ها فرصت یافتند زیرساخت‌های جامعه مدرن را فراهم آورند. اصلاحات ارضی، آموزش ”همگانی” که لایه‌های هرچه گسترده‌تر اجتماعی را دربر می‌گرفت و دستگاه‌های حکومتی در خدمت توسعه، در بیشتر آنها کار شاهانی بود که enlightened despot خودکامگان روشنرای نام گرفتند (نخستین‌شان شاه نبود و کرامول، یک دیکتاتور نظامی، بود که ‌انگلستان را در پنج سال کوتاه دگرگون کرد) روشنرائی البته صفت کشورداری‌شان بود و نه لزوما نشان دهنده پایگاه ‌انتلکتوئلی‌شان ــ چنانکه یک منتقد رضاشاه پنداشته ‌است. فردریک دوم پروس (کبیر) یک نابغه تاریخی بود ولی ژوزف دوم اتریش به شنیدن اپراهای موتزارت خواب‌ش می‌برد، و رضاشاه با آن بینش و دید خیره کننده که مایه رشگ بسیاری روشنفکران همین زمان می‌تواند باشد احتمالا نام اپرا را نیز نشنید.
قانون اساسی، قالب حکومت قانونی است. پس از جا افتادن حکومت قانون، ضرورت قانونی کردن خود حکومت پیش می‌آید. مردمی‌که قانون را اطاعت کرده‌اند می‌خواهند اراده خودشان خاستگاه قانون باشد. در جنگ استقلال امریکا شعار انقلابیان، عبارتی بود که ‌هنوز در بسیاری موقعیت‌ها می‌توان بکار برد و یکی از تعریف‌های دمکراسی است: no taxation without representation مالیات بی‌نمایندگی نمی‌شود. خود قانون اساسی اهمیتی بیش از کاغذی که بر آن نوشته شده ‌است ندارد ــ اگر پیش‌زمینه‌هائی که ‌اشاره شد نبوده باشد. جمهوری‌های افریقائی قانون اساسی دارند و پادشاهی انگلستان قانون اساسی که در کتابچه‌ای نوشته باشند ندارد. اجرای قانون اساسی تنها در بخش کوچکی به وجود قانون مربوط است. بخش بزرگ‌ترش را آمادگی جامعه برای تحمیل قانون بر خودکامگان بوجود می‌آورد. اما در بسیاری جاها این خودکامگان بوده‌اند که به مقدار زیاد به‌ آمادگی جامعه کمک کرده‌اند.

۲ ــ حق فرد انسانی
فرد انسـانی همـیشه بوده ‌اسـت (تاریخ پدیدار شـدن‌ش ــ در صورت‌های گوناگون تکاملی‌ا‌ش ــ برروی زمین با هر فسیل تازه واپس‌تر برده می‌شود و تازگی یک اسکلت چهار میلیون ساله کشف کرده‌اند) ولی فرد انسانی که به حساب آید، یعنی حقوق طبیعی جدا نشدنی‌اش شناخته شود، پدیده تازه‌ای است و به سه سده‌ای بیشتر نمی‌کشد (اگر می‌گوئیم سده ‌هژدهم با ربط‌ترین سده تاریخ به ”وضعیت” جامعه‌ ایران امروزی است و در پهنه ‌اندیشه و فلسفه سیاسی می‌باید نخست آن را خوب دریابیم و در دستگاه گوارش ملی خود ببریم و آنگاه ‌اگر خواستیم با گمراهی و ارتجاع پسامدرنیسم، بازی روشنفکرانه کنیم، بی‌سببی نیست.)
از هنگامی‌که روشنفکران سیاسی و فرهنگی اروپا، و امریکائی که به تندی سایه پهن خود را بر جهان غرب می‌گسترد، حقوق بشر، برابری افراد را در حقوق طبیعی و فطری آدمیان، در مرکز گفتمان سیاسی آوردند، برقراری popular sovereigntyحاکمیت یا فرمانروائی مردم، یا مردمسالاری و دمکراسی، دیگر تنها مسئله زمان بود. جهان پیشرفته بر راهی گام نهاد که بقیه جهان خواه نا خواه پیمود و می‌پیماید. با شناخت حق برابر آدمیان فرایافت concept‌های دیگری آمد همچون پویش خوشبختی (بجای رستگاری آن جهانی) که تا آن زمان حق انحصاری روحانیان و اشراف و متحدان ثروتمندشان می‌بود؛ عرفیگرائی secularism به معنی بیرون بردن دین از کشورداری (قانونگزاری و اداره ‌امور) و بریدن رابطه روحانیت با خشونت؛ و برطرف شدن تبعیض‌های نژادی و قومی و مذهبی و جنسیتی؛ و آزادی اندیشه و گفتار، که ‌امر مقدس و فراتر از اندیشه و گفتار آزاد باقی نگذاشت، و راه را برای هر پیشرفتی باز کرد.
مردمان آغاز کردند اقتدار و امتیازات کلیسا و دربار و اشرافیت و دیوانسالاری را چالش کنند؛ کار این جهان را در اولویت بگذارند؛ در بدیهیات و احکام بی‌چون و چرا شک کنند و حق خودشان را بگیرند. فضا برای ادامه قرون وسطا و جامعه سنتی نامناسب شد و بر زمینه‌های مادی و حقوقی فراورده پیشرفت‌های سده‌های گذشته، نیروهائی پا به میدان گذاشتند که سه سده‌ است جهان را می‌گردانند و پیش می‌برند؛ و شیوه‌های کشورداریی تکامل یافت که ‌از آنها گزیری نیست، و ما همه جهان سومی‌ها در ایستادگی خود در برابرشان رستگاری خویش را عقب انداخته‌ایم.

۳ ــ اعتبار رای اکثریت
مردمان در هر جامعه چنان با فرمانروائی یک تن، یک گروه کوچک حکومت کنندگان، یک لایه ‌اجتماعی معین، خو می‌گرفته‌اند که ‌اندیشه و کاربرد حکومت اکثریت نه به ‌آسانی پذیرفته می‌شد نه به آسانی کار می‌کرد. اعتبار رای اکثریت به تدریج و در درازمدت شناخته شد و نخست به مرد بودن و مالک بودن، به مردانی که چیزی داشتند، اعطا گردید که باز اقلیتی را در جامعه تشکیل می‌دادند. این نظام ناکامل انتخاباتی، با همه تناقضی که در نظر اول می‌آید، به جا انداختن دمکراسی در نخستین مراحل توفانی خود در جامعه‌هائی که ‌هیچ یک از پیش‌زمینه‌های دمکراسی را به ‌اندازه نداشتند ــ انگلستان و امریکای سده‌ هژدهم ــ کمک کرد. توده رای دهنده محافظه‌کار به آسانی بازیچه دست عوامفریبان و تندروان نمی‌شد و حکومتی که به ‌هرحال انتخابات آزاد و اعتبار رای ”اکثریت” را پذیرفته بود، دیر یا زود به ‌اصلاح نظام انتخاباتی تن در داد. نخست همه مردان و سپس زنان نیز حق رای یافتند.
رای مردم، به شرط آنکه ‌آزاد باشد، تنها پایه‌ای است که می‌توان برای مشروعیت یک نظام حکومتی تصور کرد. پایه‌ای است که برخلاف حق پادشاهان و آخوندها، یا دیکتاتوری حزب پیشتاز پرولتاریا و اصل پیشوائی و امامت، نیاز به‌ اختراعات تحلیلی و بندبازی‌های استدلالی ندارد. از آن حقیقت‌های آشکار است که به ‌آسانی از سوی مردمی‌که ‌همه کشاکش‌ها برسر آنهاست پذیرفته می‌شود. زیبائی‌‌ش هم در این است که مکانیسم اصلاح، برخلاف همه ‌آنهای دیگر، در خودش است. اعتبار رای اکثریت، خود بخود از هر انتخاباتی بدر می‌آید و به ‌اندازه‌ای اهمیت دارد که برای بسیاری هنوز رای اکثریت، اگرچه بی توجه به حق اقلیت، به معنی دمکراسی است.
حق اقلیت به نوبه خود زائیده چندگرائی (پلورالیسم) و جامعه مدنی است. در یک نظام سیاسی بنا شده بر رای‌گیری، گوناگونی‌ها و اختلاف نظرها تا هر درجه بروز می‌کند و مجال فعالیت می‌یابد (اختلاف نظر به هر درجه آشتی‌ناپذیری برسد با دشمنی، و جنائی کردن سیاست و باریدن نسبت‌های خیانت و جنایت تفاوت دارد.) این همان است که چندگرائی یا پلورالیسم نامیده‌اند و در جامعه مدنی کار می‌کند، یعنی فضای میان مردم و حکومت که مردم به ‌استقلال از حکومت می‌توانند نهادهای خود را بسازند و برای اکثریت آوردن یا متقاعد کردن پیکره سیاسیbody politics فعالیت کنند.
حق اقلیت برای ادامه آزادانه فعالیت خود گوهر دمکراسی لیبرال، در برابر دمکراسی رادیکال روسوئی است، که بعدها در کمونیسم و فاشیسم به فساد مقدر خود کشیده شد. دمکراسی لیبرال بر دو فرایافت حق و مسئولیت، در بهترین تعریف انگلوساکسون خود، پایه‌گذاری شده ‌است ــ حقی که با مسئولیت محدود می‌شود و مسئولیتی که حق خود را می‌خواهد، و هر دو آزادانه، به معنی گردن نهادن به قانون. برای نگهداری حق اقلیت، اصل تفکیک قوا از سدة هفدهم در فلسفه و کارکرد سیاست جای هرچه مهم‌تری یافت تا در پایان سدة هژدهم در فرایافت ”مهار و توازن check and balanc قانون اساسی امریکا تکامل یافت و منظور از آن درهم بافتن قوای حکومتی (قانونگزاری، اجرائی، قضائی) به صورتی است که‌ هیچ قوه‌ای بر دستگاه حکومت چیرگی نیابد؛ و هدف نهائی آن نگهداری حقوق بشر در جامعه، حق فرد انسانی، است که ‌از سه سده پیش جای خدا را در فلسفه سیاسی و حکومت گرفت. اعلامیه ‌استقلال امریکا که بجای نام خدا با عبارت ما مردم آغاز شد اعلام پیروزی دوران تازه تاریخ بشریت بود.

۴ ــ زیرساخت اقتصادی و اجتماعی
کارکردن دمکراسی در جامعه‌ای که به سطح معینی از توسعه نرسیده باشد (و این سطح در هرجا طبعا تفاوت می‌کند) یا ناقص و یا زودگذر و عموما هر دوست. جامعه‌های غربی در سیر چند صد ساله خود به مردمسالاری با هماهنگی بیش از جامعه‌های سنتی که ‌از دویست سال پیش بر راه آنها می‌روند، به توسعه ‌اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی و سیاسی رسیدند و زیرساخت‌های اقتصادی و اجتماعی، به زبان دیگر، مادی و فرهنگی لازم (یا با وام گرفتن از اصطلاح آن نویسندة امریکائی، سخت افزار و نرم افزار توسعه) را فراهم آوردند.

این زیر ساخت‌ها را، نه لزوما به ترتیب، چنین می‌توان آورد:
ــ رشد اقتصادی، به درجه‌ای که دست‌کم بخش قابل ملاحظه‌ای از جمعیت از حالت بخور و نمیر بیرون بیاید.
ــ شبکه ‌ارتباطی و بازرگانی گسترده‌ای که بی آن رشد اقتصادی به چنان درجه‌ای نخواهد رسید.
ــ طبقه متوسطی که بار نوسازندگی همه سویه جامعه بیشتر بر دوش اوست و بی او، بی یک لایه نیرومند اجتماعی که ‌از نظر اقتصادی یا فرهنگی بتواند روی پای‌ش بایستد، مردمسالاری پا نخواهد گرفت.
ــ شهرنشینی که توده‌های بزرگ جمعیت را کنار هم بگذارد و اندرکنش interaction پیگیر آنان را میسر سازد. در اروپا طبقه متوسط (بیشتر اعضای گیلدها یا اصناف) ”شهرهای آزاد” بود که جنبش آزادیخواهانه را از قرون وسطا آغاز کرد.
ــ آموزش همگانی به‌ معنی درآمدن از انحصار طبقات ممتاز و گسترش یافتن تدریجی‌ش به‌ همه لایه‌های اجتماعی و آزاد شدن‌ش از روحانیت.
ــ جنبش صنعتی و بیرون آمدن از اقتصاد روستائی، نه لزوما اقتصاد کشاورزی که می‌تواند سراسر صنعتی باشد. انقلاب صنعتی به رشد طبقه متوسط، شهرنشینی، جامعه مدنی، آموزش همگانی و گسترش زیرساخت اجتماعی و اقتصادی، کمک کرد و موتور هر دگرگشت دویست سیصد ساله گذشته جهان بوده‌ است. مردمسالاری به معنی عام خود ــ وارد شدن توده‌های انبوه ‌انسانی در پهنه سیاست ــ همراه ‌آن عملی شده ‌است.
***
این راهی است که غرب (اروپای غربی و شمالی و امریکا) در چند صد سال رفت و پس از آن هیچ جامعه‌ای نه توانسته ‌است در یکی دو نسل و با یکی دو جنبش یا انقلاب برود، و نه ناچار بوده ‌است چند صد سال در آن درنگ کند. ایران در دهه‌های پایانی سدة نوزدهم در پاره‌ای زمینه‌ها و نه ‌از جمله در زمینه حیاتی پیروزی عرفیگرائی، در جهان اروپای نیمه سده شانزدهم بسر می‌برد؛ و با انقلاب مشروطه باد زندگی‌بخش سده‌ هژدهم بر آن خورد و روکش براق اسباب مادی سده بیستم بر گوشه‌هائی از آن کشیده شد. ما در صدو سی چهل ساله گذشته تکه‌هائی از تجربه چهارصد ساله ‌اروپا را، به شیوه درهم و سرسری خود آزموده‌ایم و امروز، به پائین‌ترین جائی که توانسته‌ایم رسیده‌ایم. ولی شگفتی اینکه، همه پیش‌زمینه‌های دمکراسی در این تاریخ پر دست‌انداز و سراسر کم و کاستی فراهم آمده ‌است. حتا انقلاب و جمهوری اسلامی با همه ‌ایستادگی‌های‌ش، در جاهائی ــ در آموزش، ارتباطات، گشودن مشکل عرفیگرائی از راه ‌ادب آموختن از بی‌ادبان ــ در آن سهم‌گزاری contribution قابل ملاحظه داشته ‌است.
اکنون هر کس با هر درجه بی‌طرفی یا پیشداوری می‌تواند دوران جنبش مشروطه خواهی و حکومت مشروطه‌گرای پس از آن را که تا دهه هشتم سده گذشته کشید ارزیابی کند (تفاوت میان حکومت مشروطه‌گرا با مشروطه قابل توجه ‌است.) آیا چنین تاریخ پربار پیچیده‌ای را می‌توان در سه چهار جمله سراپا دشنام و پرستش، و با چند رویداد دستچین و پرداخت شده توضیح داد ــ در هر دو سوی طیف سیاسی به یک اندازه؟ آیا می‌توان هفت هشت دهه پس از انقلاب مشروطه را، مگر در دوره‌های کوتاه معین، به سبب آنکه در جاهائی هرچند مهم، از انقلاب فاصله گرفت از صفت مشروطه جدا کرد؟ آیا می‌شود انتظار داشت که جامعه ‌ایرانی می‌توانست برخلاف همه دیگران به چند پرش از روی دره‌های ژرفی که دو هزار سال تاریخ پدید آورده بود بجهد و چون نتوانست ــ هرچند بسیار بیشتر می‌توانست ــ چاره را در انقلاب شکوهمند اسلامی ببیند که‌ هرچه پلشتی در ژرفای تالاب جامعه مانده بود روی آب آورد ــ با آن رهبری و جهان‌بینی که ”خود از زانوی او پیدا“ می‌بود؟
دستاوردهای دوران مشروطه ـ هر قضاوتی دربارة دوره‌ها و شخصیت‌های آن داشته باشیم ـ جامعه ما را در زیر همین حکومت و ”محصولات فرعی” فرا آمده‌ انقلاب باشکوه نیز، بر راه بازگشت‌ ناپذیر تجدد انداخته ‌است و ما بسیار زودتر از تقریبا همه کشورهای پیرامون‌مان به دمکراسی خواهیم رسید. با یک طبقه متوسط بیشتر فرهنگی تا اقتصادی، یک جمعیت عموما شهری که جوان‌ترهای‌ش باسوادند؛ یک زیرساخت صنعتی که قدرت‌ش بیشتر از پائین جامعه می‌جوشد؛ یک جامعه مدنی جنگنده؛ همه زیرساخت‌های ارتباطی و اقتصادی، تنها برکندن این رژیم مانده ‌است که واپسین گام‌ها را نیز برداریم و یک جامعه ‌امروزی داشته باشیم.
اگوست ۲۰۰۵
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
* با هجومی‌که به واژه حاکمیت می‌شود شاید می‌باید دربرابر sovereignty واژه دیگری یافت. تا انقـلاب اسـلامی، حاکمیـت در آن معـنی بـکار مـی‌رفت و برای government حکومت بکار می‌بردند. امروز گویا از فرایافت sovereignty چشم پوشیده‌اند و حاکمیت را بجای حکومت گذاشته‌اند. از انقلاب و حکومتی که ”فله‌ای” رفتار می‌کند (به‌همین گوش‌نوازی) کدام چشم زیباشناسی، و نازک‌بینی که لازمه آن است، می‌توان داشت؟

بخش اول ـ موانع دمکراسی و تفاهم ملی در ایران

بخش اول ـ موانع دمکراسی و تفاهم ملی در ایران

اکنون که ندای دمکراسی از هر سو به گوش می‌رسد تاملی بر مسئله تفاهم ملی لازم است زیرا کارکرد دمکراسی بسته به آن است. در جامعه‌ای که هر گروه با دیگری در کشاکش سازش ناپذیر باشد ممکن است دمکراسی چندگاهی بپاید ولی نمی‌تواند برقرار بشود. ما در ایران یک نطام دمکراتیک جا افتاده نداریم که بتواند بحران‌هائی مانند دهه‌های سی یا شصت امریکای سده گذشته را تاب آورد. فرایند برقرار کردن دمکراسی در جامعه ایرانی هنوز مراحل نخستین‌ش را می‌گذراند و بی درجه‌ای از تفاهم ملی به جائی نمی‌رسد. اما تفاهم ملی از مسائل سیاسی و اجتماعی در می‌گذرد و با فرهنگ ما به عنوان یک ملت، و منش (خلقیات) ما به عنوان افراد انسانی سر و کار دارد؛ ما در زندگی روزانه خود با آن روبروئیم. ناتوانی ما از کارکردن با یکدیگر در قلب مسئله‌ای است که نه تنها مشکل دمکراتیک بلکه مشکل ملی ماست. ما نمی‌توانیم با هم کار کنیم چون به هم اعتماد نداریم؛ و به هم اعتماد نداریم چون کمابیش حق داریم. پای صحبت هر ایرانی بنشینیم داستان‌ها از بدعهدی و فریبکاری هم میهنان دارد. آن درجه روحیه مدنی و اخلاق اجتماعی که برای کارکرد درست یک جامعه لازم است در ما یافت نمی‌شود. ایرانی معمولی در برخورد با دیگری به او یا به چشم دشمن احتمالی می‌نگرد یا شکار. ما بیهوده این همه قربان صدقه یکدیگر نمی‌رویم. هیچ درجه تاکید برای نشان دادن حسن نیت و علاقه‌مان به دیگری بس نیست. بدگمانی عمومی به پایه‌ای رسیده است که می‌باید پیوسته در برطرف کردن‌ش کوشید.
پیش از ورود در بحث یک روشنگری درباره دمکراسی لازم است. دمکراسی یک شیوه حکومت است؛ حکومتی است بسته به رای اکثریت مردم. ولی در یک دمکراسی، همه گونه تبعیض و تجاوز به حقوق اقلیت امکان دارد زیرا اکثریت ممکن است چنان اراده کند و در بسیاری موارد هم اراده می‌کند. منظور ما از دمکراسی، حکومت اکثریت است در چهارچوب حقوق بشر، یعنی محدود کردن اراده اکثریت به اعلامیه جهانی حقوق بشر. در دمکراسی به این معنی، هیچ اکثریتی نمی‌تواند حقوق طبیعی حتا یک فرد را زیر پا گذارد.
روحیه مدنی و اخلاق اجتماعی را که از آن سخن رفت در واژه اعتماد می‌توان خلاصه کرد، اعتماد به قول و اعتماد به اجرای قانون. اعتماد در زندگی ملی نقش اساسی دارد. اگر کمترینه‌ای از اعتماد در جامعه نباشد نهادهای سیاسی و مدنی لازم برای دمکراسی به قدرت کافی نمی‌رسد و رشد اقتصاد کند می‌شود. ما این را در تفاوتی میان نظام بانکی غرب و مثلا ایران می‌بینیم. به عنوان دو مثال بسیار مهم، در ایران چک بانکی بی‌معنی شده است؛ و بی گرو گذاشتن دارائی خود آنهم چند برابر، وام یا اعتبار نمی‌توان گرفت. روشن است که اقتصاد بدون اعتبار، و نظام بانکی عملا بدون چک چه حالی پیدا می‌کند. ”فوکویاما”ی مشهور ”پایان تاریخ” در کتاب دیگری به نقش اعتماد در توسعه اقتصادی می‌پردازد و میان آن دو نسبتی مستقیم می‌یابد. در هر جامعه‌ای بدگمانی و احساس ناامنی در مردم بیشتر باشد اقتصاد راکد‌تر است.
همین گونه است در سیاست. اگر مردم به یکدیگر نتوانند کمترین اعتمادی بکنند تنها با خودی‌ها حاضر به همکاری خواهند بود و تازه آن هم هر لحظه در خطر ازهم گسیختن است. در میان ما هیچ کس نمی‌تواند مطمئن باشد که دیگری به وعده‌اش وفا می‌کند یا هر قانون یا مقرراتی را که به میل‌ش نباشد زیر پا نمی‌گذارد. جامعه‌هائی که با هرج و مرج قانونی (به معنی روال پذیرفته شده کارها) و زورگوئی اداره می‌شوند یا به مدت‌های دراز اداره شده‌اند به حالت اتمیزه در می‌آیند؛ بدین معنی که نهادهای سیاسی و مدنی در آنها ضعیف می‌شود. در غیاب روحیه و اخلاق مدنی و چهارچوب‌های اجتماعی و سیاسی مورد احترام همگانی، بجز حلقه تنگ دوستان و خانواده، هر کس ناچار است گلیم خود را از آب بدر برد.
فوکویاما در بررسی خود از آلمان (غربی) نمونه می‌آورد و در اینجاست که نقش سیاست، نهاد‌ها و کارکرد‌های سیاسی، در دگرگون کردن رفتار و منش temprament اجتماعی آشکار می‌شود. جامعه آلمانی که از فروریزی جمهوری وایمار و هولوکاست هیتلری در میانه ویرانی سرتاسری نیاخاک سر برآورد در جدول اعتماد از ایران کنونی نیز پائین‌تر بود. ما در نومید‌ترین لحظات خود نیز نمی‌توانیم به ژرفای آن سقوط و از هم گسیختگی برسیم. پایه‌گذاری یک نظام دمکراتیک به رهبری کنراد آدنائر و یک اقتصاد آزاد همراه با ”تور ایمنی” به رهبری لودویگ ارهارد، آلمان را در کمتر از یک نسل از نظر اعتماد، به کشورهای ”عادی” جهان رساند که اقلیتی بیش نیستند. ما در ایران با وظیفه‌ای هم آسان‌تر و هم دشوار‌تر روبروئیم. ایران نه از آن انضباط ملی آلمان برخوردار است نه به چنان ویرانی همه سویه‌ای افتاده است. ولی پاسخ مسئله ما همان است ــ اصلاح سیاست.
اعتماد در جامعه با حکومت قانون برقرار می‌شود. ولی حکومت قانون، خود بستگی به درجه‌ای از کنترل مردم بر حکومت دارد. بدین ترتیب به نظر می‌رسد که ما در ایران با یک دور باطل سر و کار داریم. تا نتوانیم به درجه‌ای از همکاری و تفاهم با یکدیگر برسیم نیروئی بوجود نخواهد آمد که حکومت قانون را برقرار کند و به هرج و مرج قانونی و زورگوئی پایان دهد و تا هرج و مرج قانونی و زورگوئی در جامعه حکومت می‌کند شرایط برای همکاری مردم و در نتیجه دمکراسی فراهم نخواهد شد. ولی از آنجا که در موقعیت بشری دور باطل وجود ندارد و انسان سرانجام راهی به بیرون از بدترین بن‌بست‌ها پیدا می‌کند نمی‌باید نا امید بود. گروه‌های بزرگی از ایرانیان به اندازه کافی از تاریخ ناشاد ما درس گرفته‌اند که بتوانند در اندیشه و رفتار خود تغییرات لازم را بدهند. ما این تحول را در آمادگی روزافزون افرادی از گرایش‌های گوناگون به نگاه انتقادی بر خود، و گفت و شنود با یکدیگر؛ و در جا افتادن ادب سیاسی که از لوازم روحیه مدنی است می‌بینیم. کسانی جز با دشنام و پرستش نمی‌توانند زندگی کنند ولی آنها بقایای رو به پایان دوره‌ای هستند که یادآوری‌ش آیندگان را شرمسار خواهد کرد، و بیش از آنکه ”زحمت کسی را بدارند عرض خود می‌برند.” این روحیه تازه، به ویژه رعایت ادب سیاسی و خودداری از حملات هیستریک به مخالفان و بکارنبردن زبان دشنام و اتهام در بحث سیاست و تاریخ، به بهبود و عادی شدن فرایند سیاسی می‌انجامد. البته نمی‌توان یک شبه کاستی‌های تاریخی جامعه ایرانی را برطرف ساخت. آن اندازه هست که به نظر می‌آید به آنجا رسیده‌ایم که این روند ناگزیر را شتاب بیشتری بخشیم.
***
تفاهم بیشتر میان ایرانیان که مقدمه همکاری موثر‌تر در مبارزه برای برقرای دمکراسی به اضافه حقوق بشر، یعنی دمکراسی لیبرال، است سه شرط دارد: نخست پذیرفتن اینکه ایران مال همه ایرانیان است و هر نظام ارزشی و جهان‌بینی که به تبعیض و بی حق کردن گروهی از مردم به دلیل تفاوت جنسی یا قومی یا گرایش‌های سیاسی و مذهبی‌شان بینجامد می‌باید از سیاست ما حذف شود. این شرط با همه‌گیر شدن اعتقاد به عرفیگرائی و جدا کردن دین از حکومت، و سیاست که مقدمه حکومت است، دارد حاصل می‌آید که خود پیشرفت بزرگی است. شرط دوم، بیرون بردن تاریخ، به ویژه تاریخ همروزگار، یعنی دوران پادشاهی پهلوی و انقلاب اسلامی (کسان آزادند هرچه آن را بخواهند بنامند) از مرکز بحث سیاسی است. ما برای تفاهم با یکدیگر لازم نیست درباره رویدادهای تاریخی که آخرین‌ش، انقلاب اسلامی است با هم موافق باشیم. بیست سالی دیگر ملت ما چنان مشکلی نخواهد داشت. قصد ما از رسیدن به تفاهم ملی، نوشتن تاریخ این هشتاد یا صد ساله نیست؛ توافق برسر اصولی است که ایران آینده را می‌باید بر آنها ساخت، و همکاری در چهارچوب آن اصول است با حفظ عقاید خود در هر زمینه دیگر. ما نباید شرط تفاهم و همکاری را دست برداشتن دیگران از نظرشان درباره رویدادهای تاریخی قرار دهیم. هیچ مانعی ندارد که دو سوی بحث تاریخی با همه اختلافات سخت و آشتی‌ناپذیر خود بر سر گذشته، بر این توافق کنند که آن گذشته، هر چه هم بد و خوب، برای کشانده شدن به آینده نیست. به زبان دیگر ما نه می‌توانیم و نه محکوم به آنیم که در گذشته زندگی کنیم و باید از گذشته‌ها هر چه هم برایمان عزیز باشند فراتر رویم. این البته جلو بحث درباره گذشته و یادآوری هر روزه آن را نمی‌گیرد و هر کس می‌تواند تاریخ خود را بنویسد و نتیجه‌های خود را بگیرد. آنچه کار ما را کمی آسان می‌کند آن است که گذشته همه را می‌توان به رخ کشید و آنگاه معلوم نیست چه کسانی بیشتر زیان خواهند کرد. (همان انتشار دوباره یکی از آن اعلامـیه ها و مقالات و سـخنرانی‌ها بسـنده است). اما این شیوه‌ها را همان
می‌باید به زندانیان گذشته واگذاشت.
شرط سوم، در آوردن شکل حکومت از جنبه شبه مذهبی است که موافق و بیشتر مخالف پادشاهی به آن داده‌اند. پادشاهی در کنار جمهوری، یک شکل حکومت است و مانند جمهوری، ربطی به نظام سیاسی ندارد. این هردو شکل حکومت می‌توانند قالبی برای یک دمکراسی یا دیکتاتوری باشند؛ برتری ذاتی هم بر یکدیگر ندارند. در جائی این و در جای دیگری آن بهتر است؛ برای گروهی این و برای گروه دیگری آن ترجیح دارد. هیچ کدام به خودی خود خوب و بد نیستند و لازم نیست کسانی به آنها حالت کفر و ایمان مذهبی بدهند. ما می‌بینیم یک عده که حتا نام مشروطه‌خواه به خود می‌دهند پادشاهی را تا حد آئین بالا برده‌اند و جنبه تقدس و پرستش به آن داده‌اند و عده دیگری هیچ عیبی را بالا‌تر از هواداری پادشاهی، اگر چه در صورت دمکراتیک پارلمانی آن نمی‌دانند. در یک‌سو اگر کسی از گل نازک‌تر به پادشاهان پهلوی بگوید رگ حزب‌اللهی‌شان، که در بسیاری از ایرانیان هست، بالا می‌آید؛ در سوی دیگر بی‌هیچ احساس ناراحتی و در کمال بیگناهی به هواداران پادشاهی تکلیف می‌کنند که اگر واقعا دمکرات هستند بیایند و از جمهوری دفاع کنند، حتا اگر جمهوری ملی مذهبی‌ها و دوم خردادیان باشد.
از این سه شرط، یک شرط دیگر بدر می‌آید و آن پذیرفتن نظر مردم است. در یک دمکراسی به هر حال مردم می‌باید نظر نهائی را بدهند و نمی‌شود به مردم تکلیف کرد که چه نظری بدهند. مردمانی که از روحیه مدنی و اخلاق اجتماعی بهره‌ای دارند می‌توانند رقابت آزاد را بپذیرند و اگر شکست خوردند منکر همه چیز نشوند. ما ایرانیان در تاریخ خود همه‌ی گونه‌های زیر پا گذاشتن و نادیده گرفتن نظر مردم را آزموده‌ایم. همین تاریخ صد سال گذشته ما پر از کسانی است که یا اصلا رای مردم را لازم ندانستند و حتا به حال کشور زیان آور شمردند؛ یا اگر هم دمکرات بودند، ”هر کس یک رای یک‌بار” را کافی دانستند و تا اکثریت آوردند جلو دیگران را گرفتند که مبادا بار آینده بازنده شوند؛ پر از کسانی است که وقتی در رقابت آزادانه باختند، یا منکر آزاد بودن رقابت شدند یا منکر خود رقابت، و یا منکر حق و حتا انسانیت طرف برنده.
رســیدن به تفاهم ملی برای برقراری دمکراسـی اســت. در نتیجه نمی‌توان از راه‌های
غیردمکراتیک به آن رسید. معنی این سخن آن است که نخست، تفاهم می‌باید بر سر اصول دمکراتیک و در میان کسانی که به آن اصول عمل می‌کنند صورت گیرد؛ و دوم، هیچ کس حق ندارد بیش از باور داشتن و عمل کردن به آن اصول از دیگری چشم داشته باشد. کسانی که پرستش یک شخص یا یک نهاد را تبلیغ می‌کنند و مشروعیت هر حرکتی را از آن شخص یا نهاد می‌جویند طبعا از اصول دمکراتیک بی خبرند و نام مشروطه‌خواه (یا جمهوریخواه) را ندانسته بر خود نهاده‌اند. کسانی نیز که هواداری پادشاهی را هشتمین گناه کبیره می‌دانند و با جمهوری اسلامی، دست‌کم بخشی از آن نیز حاضر به همکاری و اتحادند، جمهوریخواهی را در همان قالب جبهه مشارکت تعریف می‌کنند.
در میان این دو گروه توده بزرگی است که می‌خواهد تفاهمی برای برقراری یک نظام سیاسی مردمسالار و در چهارچوب اعلامیه جهانی حقوق بشر و میثاق‌های پیوست آن بدست آید تا هم مبارزه با رژیم را پیش ببرد و هم فردا در ایران از برآمدن دیکتاتوری در لباس پادشاهی یا جمهوری جلوگیری کند. برای این توده بزرگ، تاریخ ایران عرصه پژوهش است و به کار آموختن و عبرت گرفتن می‌آید؛ و پادشاهی و جمهوری، اشکال حکومتی هستند که بسته به کارکرد هواداران هر کدام‌شان و با توجه به اوضاع و احوال، در موقع‌ش آزادانه به یکی از آنها رای خواهد داد و توسط نهادهای سیاسی و مدنی خود مراقب دائمی تحولات‌شان خواهد بود. آنچه بیش از بحث‌های تکراری برای این توده بزرگ اهمیت دارد شناختن ارزش‌های دمکراتیک و شرایط کارکرد درست نهادهای دمکراتیک؛ و رسیدن به یک همرائی consensus برای دفاع از آن ارزش‌ها و نهادهاست. این توده بزرگ با نشان دادن خود، حاشیه نشینان غیردمکراتیک را نیز به راه، به جریان اصلی سیاست ایران، خواهد آورد.
دمکراسی مقدماتی دارد که اساسا در همه جامعه‌ها یکی است: وجود یک کشور که مردمان‌ش به قبایل و مذاهب درحال جنگ با یکدیگر، از هم جدا نباشند و به درجه‌ای از هماهنگی و همبستگی ملی و نظم قانونی و امنیت خارجی رسیده باشد و یک طبقه متوسط اقتصادی و فرهنگی داشته باشد که برای برقراری و ماندگاری دمکراسی، حیاتی است. (طبقه متوسط فرهنگی را می‌توان با ”اینتلیجنتسیا” معادل گرفت، همان که در ایران با انتلکتوئل اشتباه می‌کنند.) دمکراسی نیاز به جا افتادن فرایافت شهروندی دست‌کم در بخشی از جامعه دارد ــ شهروند به معنی انسان دارای حقوق، یا دست‌کم آگاه به حقوق خود. دمکراسی تنها در شرایط هماهنگی اجتماعی، به این معنی که اکثریتی قواعد بازی دمکراتیک را عمل کند و در پیشبرد نظرات یا منافع خود تا همه جا نرود، پایدار می‌ماند. ما در اینجا به اسباب و موانع دمکراسی در ایران توجه داریم. در ایران با وجود جمهوری اسلامی از مبارزه در راه دمکراسی می‌توان سخن گفت ولی دمکراسی جائی ندارد. حتا اصلاحگران بی‌اثر و بی‌آینده هم نماینده نیروهای دمکراتیک در جامعه نیستند زیرا خواهان دوام جمهوری اسلامی‌اند و در انحصارگری دست کمی از رقیبانشان ندارند. آنها نیز تنها خودشان و خودی‌ها را می‌پذیرند و دیگران را کنار می‌گذارند. اما بحث درباره اصلاحگران را می‌باید رها کرد که اثر عملی ندارد.
برای آنکه دمکراسی در ایران برقرار شود و پایدار بماند می‌باید جایگزینان جمهوری اسلامی در همین مرحله مبارزه از خود تعهد به دمکراسی نشان دهند. تنها با یک مبارزه دمکراتیک می‌توان به دمکراسی رسید. اگر نیروهای جایگزین جمهوری اسلامی از پرورش و تعهد دمکراسی بی بهره باشند انتظار یک جایگزین دمکراتیک برای رژیم نمی‌توان داشت. ما از خود ایران آگاهی کاملی نداریم و امیدواریم مخالفان رژیم برسر دمکراسی مشکلی نداشته باشند، ولی در بیرون ایران گروه‌های مخالف، بازماندگان نسل انقلاب، بیشتر قبایل سیاسی هستند با همان بستگی‌ها و تعصبات قبیله‌ای و ناتوانی از رسیدن به همرائی، به اندازه‌ای که بسیاری را می‌توان یافت که ادامه وضع موجود را بر هر جایگزینی که مطابق میل‌شان نباشد ترجیح می‌دهند. در میان جمهوریخواهان بویژه کسانی یافت می‌شوند که نشستن در کمیته‌هائی برای پیشبرد انتخابات آزاد مجلس موسسان و همه پرسی برای قانون اساسی دمکراسی لیبرال پس از جمهوری اسلامی را نیز در کنار مشروطه‌خواهان نمی‌یارند. این دمکرات‌های مترقی و آینده‌نگر ظاهرا اگر بتوانند، رستوران‌ها و اتوبوس‌ها را نیز مانند متحدان اسلامی پیشین‌شان جداسازی خواهندکرد. ترقیخواهی و آینده نگری آنان انسان را به یاد تجددخواهی ناصرالدین شاهی می‌اندازد.
گذاشتن مسـائلی مانند شکل حکومت آینده در کانون بحث سـیاسی؛ و پرده پوشی‌ها و
نیمه حقیقت‌ها و دروغپردازی‌هائی که برای به کرسی نشاندن یک دیدگاه متعصبانه از سوی محافلی بکار برده می‌شود، نوید خوشی برای آینده مبارزات و رقابت‌های میان گروه‌ها نیست. دیدگاهی که جز همه یا هیچ و سیاه و سپید نمی‌شناسد برای زندگی در دمکراسی آمادگی ندارد. ما در آینده ایران با وظیفه‌ای فوری‌تر از نگهداری ارزش‌ها و برقراری نهادهای دمکراتیک روبرو نخواهیم بود. اما بار سنگین بازسازی کشور و تصمیم‌های حاد و فوری که می‌باید گرفت فضای سیاست را چنان سیال خواهد کرد که راه برای همه گونه مدعیان درمان‌های فوری و چاره گری‌های به ظاهر ساده و میانبر گشوده خواهد شد. از شیفتگان دست نیرومند و مشت آهنین تا عوامفریبان چپ و راست میدان گشاده‌ای خواهند یافت که دمکراسی نا پایدار را زور ربائی highjack کنند. هر کار برای برقراری دمکراسی در آینده لازم است از همین جا باید کرد. اگر می‌پذیریم که دمکراسی با روحیه و عملکرد پایدار بر اصول، و آمادگی برای سازش‌های عملی، ملازمه دارد می‌باید از همین‌جا این روحیه و عملکرد را در خود پرورش داد. پایداری بر اصول، و آمادگی برای سازش‌های عملی به معنی درونذاتی کردن interiorization کثرتگرائی است؛ به معنی پذیرفتن این است که در یک دمکراسی لیبرال هیچ طرفی، اگرچه در اکثریت بزرگ، به همه آنچه می‌خواهد نمی‌رسد. برای رسیدن به همه آنچه می‌خواهیم می‌باید همه را بهر وسیله به خط، وخاموش کنیم.
بسیار می‌شنویم که می‌گویند چرا انقلاب اسلامی به چنین توحشی افتاد؟ پاسخ‌ش این است که انقلاب ــ و هر دگرگونی ــ رنگ بازیگران و رهبران‌ش را می‌گیرد. با چنان انقلابیانی که بقایای‌شان را در درون و بیرون ایران هنوز به فراوانی می‌بینیم چه انتظار دیگری می‌شد داشت؟ اگر عبرت گرفتگان و برگشتگان از آن انقلاب، پس از بیست و پنج سال رنج و شکست و قربانی دادن و بی‌بهرگی، چنین نمایش‌هائی از بی مدارائی و یک سونگری و جمود فکری و خشونت می‌دهند (خشونتی که از زبان‌های دراز بی‌شنونده، به دست‌های کوتاه ناتوان نمی‌رسد) در آن سرمستی پیروزی جز آنچه کردند چه می‌توانستند؟ ما اگر نمی‌خواهیم پس از جمهوری اسلامی باز به پشیمانی بیفتیم نخست از خودمان آغاز کنیم. مسئله ما چیست، دمکراسی در ایران است یا به قدرت رسیدن خودمان، یا جلوگیری از به قدرت رسیدن کسانی که دوست نداریم؟
مه ۲۰۰۵

بخش اول ـ پرورش دمکراسی در نبردی با فرهنگی و روان ایرانی

بخش اول ـ پرورش دمکراسی در نبردی با فرهنگی و روان ایرانی

لس‌آنجلس بیش از هر اجتماع ایرانی در خارج، به تعبیر و تا حدودی آزمایشگاه و آموزشگاه دمکراسی جامعه ایرانی است. بزرگ‌ترین شهر ایرانی است در بیرون ایران، با جمعیتی که با هر شهر متوسط ایران پهلو می‌زند؛ و قدرت خریدی که از دسترس هر شهر ایران بیرون است. در اینجاست که صدها هزار ایرانی از هر لایه و پایگاه اجتماعی از جمله بخش قابل ملاحظه‌ای از روشنفکران و صاحبان مشاغل و سرمایه‌داران در میان آنها، گرد آمده‌اند. این صد‌ها هزار تن به آزادترین موقعیت‌ها و بیشترین فرصت‌هائی که حکومت قانون و برابری حقوقی می‌تواند اجازه دهد پرتاب شده‌اند و بیست و چند سالی است که پنجه در پنجه چالش‌های آن‌اند. نبرد اصلی دمکراسی ما البته در ایران در پیوسته است، با ده‌ها میلیون تنی که خرده خرده و گام‌هائی به پس و گام‌هائی به پیش، دارند مرزهای آزادی را فراتر می‌برند. اما در لس‌آنجلس نبردی برای دمکراسی لازم نیست؛ نبرد در اینجا با فرهنگ، با روان ایرانی است.
ایرانیان، آن اکثریت بزرگ پناهندگان و مهاجران پس از انقلاب که بیش از هر جای دیگر به کالیفرنیای جنوبی روی آوردند خود را با محیطی روبرو یافتند که از باورشان در می‌گذشت. آنها در شهری که ”دیگ درهم جوش” اقوام و فرهنگ‌هاست بیگانه شمرده نمی‌شدند و به نظرشان می‌رسید که هر کار می‌توانند بکنند. دست قانون همه جا بود ولی این قانون در چهارچوب خود آزادی‌هائی از همه گونه می‌داد. شرط آزادی‌ها ــ تا آنجا که به دیگران تجاوز نشود ــ از دریافت بیشترشان می‌گریخت. هنوز در میان‌شان فراوان‌اند کسانی که این نکته بنیادی را در ساخت و نگهداشت دمکراسی در نیافته‌‌اند؛ و تا ایرانی رعایت قانون را اهانتی به هوش خود نشمرد و مقررات را امری قابل مذاکره به شمار نیاورد به چنان دریافتی نخواهد رسید.
این مردمی که در یک محیط باز، همچنانکه در برابر یک رایانه، چنین تیز پروازند و بالاتر و بالاتر می‌روند، بر لس‌آنجلس و بر یکدیگر افتادند. در آن نخستین سال‌های پس از انقلاب، اجتماع ایرانی لس‌آنجلس دریای امواجی بود که پیوسته به هم می‌خوردند. از آزادی در فراخ‌ترین تعبیرش، بیش از همه تاختن به هر که و هر چه، و سوء استفاده در هر جا که یک نظام مبتنی بر اعتماد اجازه می‌داد، بهره‌برداری می‌شد. از سوئی تلافی یک تاریخ بندگی و محدودیت، بر سر لس‌آنجلس آمد چنانکه گوئی آن شهر برای مردمی که دل‌شان می‌خواست همه خشم و کین و سرخوردگی خود را، نه یکبار و دو بار خالی کنند ساخته شده بود. از سوی دیگر همت و استعداد ایرانی، امکانات نامحدود امریکا را برای درآوردن و ساختن بکار گرفت. زندگی‌هائی که به تاراج انقلاب رفته بود از پائین‌ترین پله‌های پیشرفت اقتصادی و اجتماعی بازسازی شد. خانواده‌ها که در نظام آموزشی امریکا به گنجی شایگان دست یافته بودند همه چیز خود را در خدمت آموزش فرزندان گذاشتند. بسیاری زنان و مردان در عین کار به تحصیل پرداختند و هر چه را توانستند در پای جوان‌تر‌ها و نسل دوم تبعیدیان و مهاجران ریختند. پدران و مادران اندک اندک در محیط تازه جا افتادند و فرزندان، محیط تازه‌ای ساختند که بخشی امریکائی و بخشی ایرانی است و اجتماع ایرانی ـ امریکائی نوینی پدید خواهد آورد.
ایران کوچکی که تمرکز چند صدهزار نفری ایرانیان در لس‌آنجلس پدید آورده بود چسبیدن به عادت‌ها و شیوه‌های گذشته را در آنان آسان‌تر می‌کرد؛ و به گروه بزرگ مهاجران احساس بی‌نیازی و قدرتی می‌داد که هر چه توانستند کردند تا لس‌آنجلس را مانند خود سازند. تاثیر پاره‌ای از این رفتار‌ها را در سختگیری‌ها و موشکافی‌هائی که پس از ورود عنصر ایرانی در مقررات و رفتار مقامات و مسئولان امریکائی به ویژه در امور مالی پیدا شده است به روشنی می‌توان دید. اما لس‌آنجلس بسیار نیرومندتر است و ایرانیانی بوده‌اند که ارج این موقعیت کمیاب را برای پرورش عادت‌های اجتماعی و روحیه مدنی دانسته‌اند. ایرانی که هنوز بیشتر تعریف هابسی ”انسان گرگ انسان است” را به یاد می‌آورد، در‌ لس‌آنجلس باقانونی که سرانجام اجرا می‌شود، و با گروه‌های قومی دیگری که ”گرگی” را بیشتر برای دیگران گذاشته‌اند، روبرو آمده است و در یک فرایند دراز و آهسـتة دگرگونی اخلاقی و جابجائی نسـلی در کار آن اسـت که با آن روحـیه و
عادت‌ها آشنا شود.
رسانه‌های لس‌آنجلسی که در آن نخستین سال‌ها بالاترین درجه آزادی مطبوعات در تعبیر ایرانی آن را ــ چنانکه در دوره‌های آزادی از سوی بیشتر رسانه‌ها ورزیده شده است ــ به عمل درآوردند، لحن آرام‌تر و بردبارانه‌تر گرفته‌اند. خوانندگان و بینندگانی که هزار هزار به قول لنین با پاهای خود رای دادند، و سرمشق رسانه‌های امریکائی و حتا هیسپانیک (گروه قومی امریکای لاتینی) که در برابر است، دارد اثر خود را می‌کند. کسانی هستند که همچنان از راه بد زبانی به هر کسی که پیش آید روزگار می‌گذرانند ولی جریان عمومی در رسانه‌ها سازنده است. فرسودگی پهلوانان میدان خشونت زبانی، ورشکستگی‌های پیاپی رسانه‌های جنجالی‌تر و خستگی مردم از سخنان تکراری و پاک کردن حساب‌های شخصی به نام مبارزه به عادی کردن فضا کمک می‌کند. آنچه در این میان لگد کوب شده خود مبارزه است.
تبعیدیان و مهاجران را بی‌ رسانه‌ها و انجمن‌ها نمی‌توان به صورت یک اجتماع درآورد. لس‌آنجلس از نظر شمار رسانه‌ها بیش از اندازه داراست و از نظر انجمن‌ها بیش از اندازه بینواست. رسانه‌ها چندان‌اند که جا را بر یکدیگر و جهان را بر خود تنگ می‌کنند (در هر زمان تا بیست و چند تلویزیون ۲۴ ساعته.) بیست و پنج سال از تلویزیون ایرانی در لس‌آنجلس می‌گذرد ولی یکی هم از نزدیک به صد چراغی که عموما سوسوئی زدند و خاموش شدند نتوانست قدرتی مانند رسانه‌های همگانی گروه‌های قومی دیگر پیدا کند. در مقایسه با رسانه‌های معدود ولی نیرومند و حرفه‌ای و توانگر دیگران، رسانه‌های فارسی زبان نمودی ندارند. رقابت ”گلو بر” میان آنها (اصطلاح انگلیسی) عموم شان را دست به دهان و هر لحظه در خطر تعطیل شدن گذاشته است. هر کس می‌خواهد رسانه‌ای از خود داشته باشد. رسانه‌های نوشتاری با یک دو نویسنده حرفه‌ای می‌چرخند و رسانه‌های دیداری ـ شنیداری به یاری خط تلفن و رها شده در دست هر کس که هرچه بخواهد می‌گوید، ساعت‌ها را پر می‌کنند. مانند جهان سیاست همه ترجیح می‌دهند ماهیان بزرگی در برکه‌های کوچک باشند تا ماهیان کوچکی، اگرچه به بزرگی ماهی وال، (نهنگ، که در واقع تمساح به فارسی است) در اقیانوس. شمار فراوان تلویزیون‌ها جلو دسـترسی به آگهی امریکائی را گرفته است و آگهی دهنده ایرانی نیز با
بهره‌گیری از شرایط یاس‌آور رسانه‌ها نرخ را هرچه می‌تواند پائین می‌آورد.
رسانه‌ها آشکارا نتوانسته‌اند سهمی در پدید آمدن یک اجتماع به معنی واقعی و نه یک جماعت بزرگ، از این جرم سنگین انسانی، داشته باشند. ولی بی‌اعتمادی مزمن ایرانی و ضعف روحیه مدنی که نمی‌گذارد ایرانیان با هم کار کنند سهم اصلی را دارد. بستگی‌ها و پیوندهای اجتماعی، شکننده و اندک است. ایرانی در شهرهای دیگر تبعید و مهاجرت نیز چندان هنری در این زمینه‌ها نشان نداده ولی انتظارات از لس‌آنجلس به دلایل آشکار بیشتر است.
از رسانه‌های لس‌آنجلسی نمی‌توان بی تاکیدی بر نقش یکی از قدیمی‌ترین و موثرترین آنها در سالم‌تر کردن فضا گذشت. رادیو صدای ایران در شهری که در تصرف تلویزیون‌های ۲۴ ساعته است، محدودیت‌های رادیو را دربرابر تلویزیون با استانداردهای بالای حرفه‌ای و اخلاقی جبران کرده است. کادر روزنامه‌نگاران آن از نظر کیفیت و شماره، همچنانکه نسبت بالای هزینه‌های پرسنلی در بودجه عملیاتی‌اش، مانند ندارد. با آنکه در میان تلویزن‌ها نیز معدودی خود را از غوغای حاکم بر فضای رسانه‌ای آن شهر که شهرتی جهانی برای لس‌آنجلس فراهم کرده است بالاتر گرفته‌اند و اعتباری دارند هیچ‌کدام از نظر توجه به پرورش و نگهداری یک گروه نیرومند برنامه‌ساز به پای رادیو صدای ایران نمی‌رسند. در گفتگو از رسانه‌های لس‌آنجلسی روی سخن به آنهاست که برای خود نقشی سیاسی و اجتماعی می‌شناسند.
در لس‌آنجلس بود که ایرانیان نخستین‌بار رسانه‌های اندرکنشی interactive سیاسی را تجربه کردند. شنوندگان و بینندگان توانستند با تلفن در برنامه‌ها شرکت جویند و آزادانه با برنامه‌سازان و یا میهمانان برنامه‌ها و نیز با یکدیگر گفتگو کنند و پرسش‌ها و بیشتر، اظهارنظرهای خود را به نیوشندگان audience رادیو یا تلویزیون برسانند. در آغاز و تا مدت‌ها شنوندگان بی‌شمار از این حق که به آنها داده شده بود با آزادی به تعبیر سنتی ما کمال بهره‌برداری را کردند؛ در پوشش بی‌نامی خود هرچه توانستند به این و آن تاختند. بهره‌گیری از حق و آزادی به جائی رسید که مسئولان فنی فاصله‌ای چند ثانیه‌ای میان صدای تلفن‌ها و پخش آن از رسانه انداختند تا بتوانند آزادانه‌ترین فوران‌های سیاسی و عاطفی را قطع کنند. آن دوران چند سالی پائید و اکنون ادب لازم برای بحث آزاد جای خود را در میان توده نیوشندگان یافته است. گفتگوی آزاد متمدنانه، بویژه در پناه بی‌نامی، و در گسترده‌ترین صورت خود که بدعتی در تاریخ رسانه‌های ایران است تاثیری ژرف در پرورش سیاسی و اجتماعی ایرانی دارد. همان‌ها که لاف می‌زدند که ”روی خط رفته”اند و چنین و چنان کرده‌اند امروز از این که کم و بیش مانند شنوندگان غربی رفتار می‌کنند سربلندند. (کم و بیش از این‌رو که هنوز تلفن کنندگانی نمی‌توانند کوتاه و بی‌تکرار بگویند و وقت و پول خود را با احوالپرسی و خسته نباشیدها، که این تعارف آخری از پدیده‌های نه چندان خوشایند دوران حکومت اسلامی است، تلف نکنند).
* * *
سرزندگی و تحرک بی‌مانند ”ایرانجلس” که هم برخاسته از کیفیت انسانی جمعیت و هم فضای ویژه جامعه امریکائی است هر نگرنده‌ای را به شگفت می‌اندازد. ترکیب روحیه کوشنده و بلند پرواز و بی ملاحظه و آزمند ایرانی با فرصت عملا نامحدودی که نظام اجتماعی امریکا به باشندگان آن کشور می‌بخشد گروه قومی ایرانی را در لس‌آنجلس در صف نخستین گروه‌های قومی دیگر قرار می‌دهد ــ به عنوان افراد و نه اجتماع. با آنکه ایرانیان از بزرگ‌ترین، و از نظر سطح آموزشی و توانائی اقتصادی در بالاترین‌های لس‌آنجلس هستند در زندگی عمومی شهر نقشی کمتر از هر گروه قومی مهم دیگر دارند. وزن سیاسی ایرانیان امریکائی شده که اکنون می‌باید اکثریتی را در ایرانیان آن شهر تشکیل دهند هیچ متناسب با شمار انبوه آنان نیست. در این شهر همه کلیشه‌هائی که درباره ایرانیان شنیده‌ایم، از تکروی و بی توجهی به اشتغالات و سرگرمی‌های جدی‌تر، به چشم می‌آید ــ اما برجسته‌تر. بیابان فرهنگی لس‌آنجلس مانند بیشتر جاهای دیگر است. در گوشه و کنار این بیابان، پویندگان خستگی ناپذیر بی‌پشتیبانی و با دست تهی چراغ فرهنگ را روشن می‌دارند. توده مردمان از آنها دور و دنبال تفریح‌اند، معمولا تا پائین‌ترین مخرج مشترک؛ و عادت به هزینه کردن برای فرهنگ ندارند. بهره آفرینشگران فرهنگی بیش از احسنتی نیست. در دوره فردوسی نیز چنین بود: ”نباشد جز احسنتشان بهره‌ام.”
اما اگر ایرانیان با همه دسـت گشاده خود هنوز اجتماعی نمی‌اندیشند جمهوری اسلامی
که به اهمیت این اجتماع پی برده است از صرف مال برای نفوذ کردن در آنها دریغ ندارد. ”لابی” جمهوری اسلامی در هیچ جای جهان مانند امریکا نیرومند نیست. کسانی که در سطح‌های گوناگون دیدگاه‌های رژیم اسلامی را پیش می‌برند و خدمات آن را انجام می‌دهند از شماره بیرون‌اند و در میان‌شان از بدترین دشمنان پیشین حکومت اسلامی تا کسانی که با سربلندی خود را از سیاست دور نگه می‌دارند می‌توان یافت. یک شبکه گسترده دانشگاهی و پژوهشی که امریکائیانی را نیز به خدمت گرفته است مستقیم و غیرمستقیم برای رژیم کار می‌کند. در سطح دانشگاهی و پژوهشی کار این شبکه برداشتن فشار از جمهوری اسلامی است. دیگران به بی اثرتر کردن اجتماع ایرانی از نظر سیاسی می‌پردازند. بنیاد علوی، پهلوی پیشین، که نمی‌تواند درآمد سرشار خود را در بیرون امریکا صرف کند در اختیار این شبکه است. ”آگهی‌های دوبی” با دلالت‌های آشکار و پنهان‌شان منبع پایان‌ناپذیر دیگری هستند که تلویزیون‌های متعددی را غیرمستقیم به خدمت گرفته‌اند. شرکت‌های ایرانی در دوبی آگهی‌های خود را به تلویزیون‌هائی می‌دهند که هیچ پیام سیاسی چه رسد که از گل نازک‌تر به رژیم اسلامی نداشته باشند. برنامه‌های سرگرم کننده آنان برای دارندگان ”بشقاب”های ماهواره‌ای در ایران نیز آرامبخش موثری است.
* * *
گرایش ایرانیانی که به امریکا رفتند به همسان شدن با محیط تازه بیش از جاهای دیگر بوده است. این گرایش طبعا در نسل جوان‌تر بیشتر است. فرهنگ عامیانه ”پاپ” امریکائی که جاذبه‌ای مقاومت ناپذیر برای کم سن و سالان، در هر گروه سنی، دارد یکی از نیرومندترین عواملی است که آنها را به تندی در جامعه میزبان حل می‌کند. اکنون پدیده دیگری را در آن ”دیگ درهم جوش” فرهنگ‌ها و اقوام (و در کشورهای دیگر نیز) می‌توان دید. نوجوانان و جوانان ایرانی پس از غوته خوردن در دریای فرهنگ دامنگیر امریکائی، به درجات گوناگون به ریشه‌های ایرانی خود روی می‌آورند. در این روند تازه چه در امریکا و چه اروپا گذشته از کشش طبیعی به سرزمین و فرهنگ و تاریخ ایران، که مایه سربلندی هر ایرانی است که با آن اشنائی یابد، رویکرد جامعه‌های میزبان سهم بزرگ را دارد. در اروپا ایرانیان به دشواری پذیرفته می‌شوند و در امریکا که پذیرفته شدن آسان‌تر است زیرا بزرگ‌ترین حل کننده تفاوت‌های قومی و موثر‌ترین کارگاه همسانی assimilation فرهنگی بوده است، ”پسا مدرنیسم” به قومگرائی تازه‌ای دامن می‌زند.
چپ رادیکال امریکا پس از فروپاشی کمونیسم اکنون پرچم مخالفت ایدئولوژیک را با همه فرایند همسانی برافراشته است. سخنگویان آن که بیشتر در دانشگاه‌ها سنگر گرفته‌اند، منکر ارزش‌های جهانروائی هستند که امریکا را در سده هژدهم مشعل فروزان جهان متمدن گردانید و اکنون از چپ و راست زیر حمله است. آنها امریکائی می‌خواهند که نه یک ملت یگانه بلکه موزائیکی از هویت‌های ملی مشخص به معنی ارزش‌های پیشا مدرن تبعیض و خشونت، و عموما رقیب یکدیگر، باشد. این تنها یک مد آکادمیک نیست و با خود سانسور و سهمیه‌بندی آورده است. جلو سخنرانی‌ها، کتاب‌ها و درس‌هائی را که به عقیده آنها سیاست پسند politically correct نیست می‌گیرند و همه‌‌جا در پی سهمیه‌بندی بر پایه زبان و رنگ و جنسیت و حتا گرایش‌های جنسی به بهای پائین آوردن کیفیت انسانی و نتیجه کار هستند ــ والائی فرهنگی، قربانی سیاست پسندی political correctness می‌شود.
جوانان و نوجوانان ایرانی در واکنشی به این قومگرائی دارند خود را از نو می‌یابند. در جامعه‌ای که هر گروه قومی، به ویژه آسیائیان شرقی با روحیه‌های بالای تعرضی و رویکرد بی‌رحمانه و ساختار تنگاتنگ‌شان، خویشتن را از دیگران جدا می‌کند ایرانیان به اهمیت بازگشت به ریشه‌های خود آگاه‌تر می‌شوند و نمونه‌های بی‌شمار ایرانیان برجسته در امریکا بر سربلندی ملی‌شان می‌افزاید. گرایش به همرنگی و همسانی با امریکائیان در ایرانیان احتمالا بیش از گروه‌های قومی دیگر است ولی مزیت‌های ایرانی ماندن پیوسته از سوی آسیائیان و دیگران، با درجه بالای همبستگی و خودآگاهی قومی‌شان، به آنان یادآوری می‌شود. ازدواج درونگروهی، آسان‌تر جوشیدن با یکدیگر، همکاری و مشارکت، و گرایش بیشتر به فارسی که موسیقی پاپ ایرانی در آن نقشی بزرگ دارد پدیده‌هائی هستند که به فراوانی در میان نسل دوم ایرانیان دیده می‌شود. (نقش آشپزی ایرانی را نیز در استوار داشتن رشته‌های پیوند با تاریخ و سرزمین نمی‌باید از یاد برد). بزرگ‌ترین تحولی که در افراد این نسل دوم نسبت به نسل اول مهاجران روی داده پذیرفتن فرمانروائی قانون و آمادگی اعتماد کردن به یکدیگر است. امروز این جوانان دارند قله‌های اقتصادی و آموزشی امریکا را در یکی از رقابتی‌ترین جامعه‌های جهان فتح می‌کنند و در فردای ایران نزدیک‌ترین پل ارتباط و انتقال سرمایه و تکنولوژی به ایران خواهند بود.
سازمان‌های مدنی ایرانی ــ انجمن‌ها، باشگاه‌ها، اتحادیه‌ها، کمیته‌های اقدام سیاسی و مانندهای آن ــ در اینجا و آنجای این اجتماع بزرگ رشد می‌کنند و در میان یهودیان ایرانی از همه جا بیشتر. در لس‌آنجلس حتا بیش از نیویورک که یک مرکز مهم دیگر یهودیان ایرانی در امریکاست، تاثیرات پرورشی دمکراسی امریکائی را می‌توان دید. تنها ایرانیانی که توانسته‌اند به عنوان یک گروه اثری بر جامعه میزبان خود داشته باشند یهودیان ایرانی هستند. آنها با سازماندهی گسترده و همیاری بیمانند که همه اجتماع یهودی ایرانی را دربر می‌گیرد توانسته‌اند بیشترین نقش را در نگهداری فرهنگ ایرانی نیز داشته باشند. دلبستگی به فرهنگ ایران و بجا آوردن سنت‌ها و رسم‌ها را در میان آنان بیشتر می‌توان یافت. با آنکه از گروه‌های دیگر ایرانیان امریکائی بهتر در زندگی اقتصادی آن کشور جا افتاده‌اند درد اشتیاق ایران را در میان شان بیشتر می‌توان یافت.
در یک شب شعر در لانگ آیلند نیورک و مرکز جمعی از ایرانیان توانگر که از اوایل دهه هشتاد/شصت دائر است و اعضا و پشتیبانان‌ش عموما یهودیان ایرانی‌اند این درد اشتیاق در اشعار هر گوینده‌ای نمایان بود. در پایان شب گروهی چهار نفری، دو تن از آنان از ناماورترین پزشکان آن نواحی، قطعه‌ای در ماهور با استادی موسیقیدانان حرفه‌ای نواختند. جراح مشهور قلب که تار در پنجه‌هایش به همان رامی اسباب ظریف جراحی بود غزلی لطیف از ساخته‌های‌ش را با یک باریتون گرم چنان خواند که گوش آمُخته به موسیقی باخ تا بارتوک و بریتن را نیز به وجد آورد و درد اشتیاق را تازه کرد. آن مردان قابل احترام که شب‌ها پس از کار دشوار روزانه با تار و سنتور و ویلون و تنبک خود عشق می‌ورزند ایران را در آن جزیره ثروت‌های بزرگ زنده نگهداشته‌اند.
ژوئن ۱۹۹۸

بخش اول ـ پادشاهی همه چیز نیست ولی لیبرال دمکراسی هست

بخش اول ـ پادشاهی همه چیز نیست ولی لیبرال دمکراسی هست

بحث پرمعنی و سودمندی که آقای علی کشگر پیرامون قطعنامه کنفرانس جنبش سبز حزب مشروطه ایران گشوده‌اند (خاستگاه فتحنامه لیبرال دمکراسی برابری انسان‌هاست، تلاش آنلاین) بسیار بجاست زیرا فرصتی می‌دهد که به ایهام‌های فزاینده در موضوع شکل حکومت پادشاهی و نظام سیاسی دمکراسی لیبرال بپردازیم.
دو نکته اصلی در نوشته آقای کشگر هست: تعارض بنیادی پادشاهی با دمکراسی لیبرال؛ و تردید در همفکری من با پیکره حزب مشروطه ایران.
پس از بیست سال و بیشتر، توضیحات و بررسی‌هائی که دو سه کتاب نخستین مرا در تبعید پوشانده است به نظر می‌رسد به درجه‌ای همرائی concensus انجامیده است ـــ اینکه طبیعت و نوع نظام سیاسی، دمکراسی به اضافه و در چهارچوب اعلامیه جهانی حقوق بشر، اهمیت دارد، نه شکل نظام سیاسی که می‌تواند جمهوری یا پادشاهی باشد (که در عمل نیز هست.) آقای کشگر با این گزاره مشکلی ندارند و گره را در جای دیگر می‌بینند. اگر به موجب همان اعلامیه جهانی، که فتحنامه دمکراسی لیبرال است، مردمان آزاد و برابر (در حقوق طبیعی و سلب نشدنی) به جهان می‌آیند چگونه می‌توان امتیاز پادشاهی را حتی در تشریفاتی‌ترین صورت آن و صرفا به عنوان رئیس کشور، به وراثت منتقل کرد؟ این ایراد بی‌ربط نیست و پاسخ متقاعد کننده می‌خواهد.
پاسخ ما در حزب مشروطه ایران این است که اگر این استدلال را تا پایان‌ش ببریم هیچ امتیازی نمی‌تواند به ارث برسد. من تردید دارم که پادشاهی به خودی خود بزرگ‌ترین امتیاز‌ها باشد. فرزند کسی مانند بیل گیتس کدام را ترجیح می ‌دهد، وارث میلیارد‌ها و فرصت‌های بیمانند مایکروسافت بودن یا پادشاهی مثلا بتسوانا و حتی بلژیک همیشه در تزلزل و نگرانی؟ پادشاهی در تعبیر امروزی پایدار مانده خود، پاداشی است که در برابر خدمتی به خاندانی داده می‌شود و مانند دوران کودکی تاریخ، حق کسی نیست. این خدمت می‌تواند در ایران کمک به همزیستی برابر اقوام ایرانی در دولت ملت ایران و احتمالا گزاردن سهمی در نگهبانی نهاد‌های دمکراسی در مواقع بحران باشد. اگر در فرایند آزادانه انتخابات مجلس موسسان و همه پرسی پس از آن، پادشاهی در گونه لیبرال دمکرات به ایران برگردد مردم چشمداشت چنان خدمتی خواهند داشت. از همین روست که در موروثی بودن پادشاهی لیبرال دمکرات تبعیضی هم نیست زیرا تبعیض تفاوتی است خود به خود و در خود، ولی مردم حق دارند هر لحظه پادشاهی را برچینند و امتیازات آن را پس بگیرند.
با توجه به پراکندگی نیرو‌های سیاسی ایران و چیرگی روحیه رویاروئی بجای همرائی که در عموم آنان می‌توان دید یک مقام تشریفاتی و بی‌طرف، وابسته به هیچ کس، می‌تواند عاملی در ثبات و آرامش باشد. همان پادشاهی بلژیک که یادی از آن شد امروز در کنار بروکسل بزرگ‌ترین عامل نگهداری بلژیک یکپارچه است. (هیچ گروه قومی در بلژیک نمی‌تواند بروکسل را که دیگ در هم جوش والون‌ها و فلامان‌هاست از دست بدهد؛ تهران نیز همین حال را در ایران دارد).
اینکه من و حزب چه اندازه همفکریم بسته به این است که بخش کوچک‌تر یا بزرگ‌تر لیوان را ببینیم. درست است که من گاه از اینکه هنوز در پیکره حزب، حتی در کادر‌های آن بقایای طرز تفکری را می‌بینم که مسئله ایران برای‌ش پادشاهی پهلوی است و چندان کاری به اینهمه ادبیات حزبی که وقف مدرن کردن اندیشه و عمل سیاسی شده است ندارد. آری ما هنوز در مرحله گذار از یک حزب سلطنت‌طلب به یک حزب راست میانه، لیبرال دمکرات، با گرایش پادشاهی هستیم. ولی اگر بی پیشداوری به راهی که در پانزده ساله گذشته پیموده شده است نگاهی بیندازیم با خوشبینی بیشتری به حزب خواهیم نگریست. با همه ناخشنودی که از گفتاورد‌های من در نوشته آقای کشگر می‌بارد این حقیقت را نمی‌باید فراموش کرد که آن بخش پیکره حزب که به نظر من هنوز اساسا در عوالم چهل سال پیش است در برخورد با سیاست‌ها و اعلام‌های رسمی حزب و موضع گیری‌های غیررسمی ولی بحث‌انگیز من با روحیه تفاهم روبرو می‌شود و در پایان پیام اصلی حزب، اگر هم نه لحن پیام را می‌پذیرد. ما انشعاب ایدئولوژیک نداشته‌ایم؛ و نود درصدی از عمر نوح اشاره آقای کشگر را در ۱۵ سال آمده‌ایم.
اینهمه از لطف دوستان به من و همفکران من در کادر‌های روز افزون حزب نیست و از تحولات این سی ساله در همه چیز از جمله نگاه به پادشاهی سرچشمه می‌گیرد.
* * *
در نخستین سال‌های پس از انقلاب و فروکش کردن شور و حال انقلابی، بازگشت به دوران پادشاهی آرزوی بیشتر ایرانیان می‌بود. نستالژی آن دو دهه پایانی سازندگی و فراوانی هر خاطره بد دوران پادشاهی را از خاطر‌ها می‌زدود. کسان بیشماری که به خود وعده برگشت اوضاع و بسته شدن پرانتز جمهوری اسلامی را می‌دادند طبعا هر انتقاد از گذشته را سنگی می‌پنداشتند که در راه آزادی سریع ایران انداخته می‌شد. آن حساب‌ها البته نادرست و آرزوپروری بود و برای همیشه نگذاشت نیرو‌های سلطنت‌طلب وزنه‌ای در مبارزه با جمهوری اسلامی شوند. حکومت انقلابی پیروزمند را در زندگانی خمینی ــ جنگ عراق به کنار ــ تنها با کودتای نظامی که هیچ ربطی به پادشاهی نمی‌داشت در همان چند ماه اول می‌شد برانداخت که آن نیز در نوژه فدای ندانم‌کاری از همه سوی نظامی و سیاسی شد. از آن پس با رژیمی که دقیقه‌ای را (به هر دو معنی زمانی و کمی) برای محکم کردن جای خود هدر نمی‌دهد، براندازی تنها در خیابان‌ها و کافه‌های اروپا و امریکا میسر بوده است. بقایای “فعال” آن هواداران یک‌سونگر هنوز روی عامل نستالژی حساب می‌کنند ولی نستالژی با گذشت زمان رابطه معکوس دارد. بیست و پنج سال پیش هزاران تن در لوس آنجلس گرد می‌آمدند. امروز چند صد تن.
رویکرد درست به نظر من آن بود که در فرصت طولانی تبعید، به بازنگری بنیادی مشکل جامعه ایرانی بپردازیم؛ از جمله پادشاهی را نیز مانند همه سویه‌های جهان‌بینی خود مدرن کنیم و به جای مزیت‌های دوران پادشاهی که سخن از کاستی‌ها را نیز پیش می‌آورد، بیشتر تکیه را بر دلائل سودمندی آن برای آینده ایران، و زمینه‌های موجود قابل استفاده‌اش در تفکر اجتماعی و سیاسی جامعه ایرانی بگذاریم (مثلا آن قدرت اخلاقی که می‌تواند به ثبات و یکپارچگی ایران و نظام سیاسی دمکرات و آزادمنش آن کمک کند.) به نظر من نوسازندگی و دگرگون کردن فرهنگ سیاسی ایران پس از فاجعه‌ای که مردم با تسلیم شدن به شعار‌ها و برنامه‌های سیاسی ویرانگر و رهبران سیاسی خطرناک بر سر خود آورده بودند بزرگ‌ترین اولویت به شمار می‌آمد و نمی‌شد با گریز از ارزیابی درست و منصفانه تاریخ همروزگار ایران و شاه‌پرستی و بازگشت و انتقام دم از دگرگونی فرهنگ سیاسی زد. اما سلطنت‌طلبان یعنی تقریبا همه هواداران پادشاهی که ذره‌ای از توطئه‌بافی پائین نمی‌آمدند (هنوز هم نمی‌آیند) همه این سخنان را خطرناک می‌انگاشتند. پیام همیشگی آنان بازگشت و انتقام، و استراتژی‌شان گرد آمدن زیر فرماندهی شخص پادشاه ــ هر کدام مستقیما ــ بود و هست.
من از همان هنگام که پایم به بیرون رسید از بازگشت پادشاهی ولی درصورت مدرن شده آن در بستر یک جهان‌بینی امروزی و در عین بی‌پرده‌ترین نقد‌ها از دوران گذشته دفاع کردم و هنوز بر همان هستم. با این تفاوت که بر خلاف آن دو سه سال نخستین، کسی را به گرویدن به پادشاهی نمی‌خوانم و همرائی بر سر پادشاهی مشروطه را بهترین رویکرد نمی‌دانم. نگاه‌م در این موضوع باز شده است؛ لیبرال دمکرات‌تر شده‌ام. تفاوت دیگر این که امروز بیش از دهه‌های گذشته نگران آینده‌ام. این باور که هر چه را در آینده برای ایران می‌خواهیم از هم اکنون می‌باید بسازیم مرا منتقد سختگیرتری از امر پادشاهی کرده است. حساسیت من در برابر هر کوچک‌ترین انحراف بیشتر شده است اما هیچ “فاصله‌گیری از شکل نظام پادشاهی” که باور داشتن بدان منافاتی با “زندگی کردن در اندیشه‌های خود” (من) ندارد در میان نیست.
موضع‌گیری سخت من در موضوع فدرالیسم و پذیرش آن به عنوان یک راه‌حل، یا دعوی رهبری، از سوی نامزد پادشاهی؛ یا در برابر نشست‌های لندن و پاریس در گرماگرم جایگزین‌سازی در رابطه با تهدید‌های نظامی امریکا را می‌باید در این بافتار context دید. به همین ترتیب تاکید روز افزون من بر اهمیت نظام سیاسی و نه شکل ظاهری حکومت از همین جا بوده است. تردید نیست که گذر سی سال بسیاری نظر‌ها را در باره نقش پادشاهی در مبارزه کنونی و در آینده ایران تغییر داده است و هر سیاستگری در عین پابرجائی بر اصول خود می‌باید گوش‌های‌ش را نیز گاهگاه به زمین بچسباند. با این نسلی که ایران را در شماره و در گفتمان خود سراسر فرا گرفته است سخنان و رویکرد‌های سی سال پیش حتی در بیرون ایران نیز خریداری ندارد.
همه این‌ها برمی‌گردد به اینکه از کجا آغاز کنیم و از چه نظرگاهیperspective به موقعیت بنگریم. برای من مسئله اصلی نه افراد است نه خاطره‌ها نه احساسات. مسئله اصلی ایرانی است یکپارچه و در همین مرز‌ها؛ از بند تاریخ خود، بخشی به یاری همان تاریخ بدر آمده؛ (عنوان یکی از کتاب‌های‌م را گذار از تاریخ گذاشته‌ام) از جهان اسلامی و جهان سوم و جهان خاورمیانه‌ای بیرون جسته؛ و پای در سده بیست و یکم استوار کرده. شکل حکومت فرعی است؛ تعبیر تاریخ مسئله باور‌های فردی؛ و سیاستگزاری‌های استراتژیک و روزانه موضوع بحث و توافق‌های طرف‌های دست درکار. مسلم است کسی که از پادشاهی آغاز و در پادشاهی تمام می‌کند و در حزب مشروطه ایران نیز مانده است با من مشکل دارد. ولی گذر زمان و واقعیات سرانجام کار خود را خواهد کرد. دریافتن اینکه نمی‌توان با این سلاح جمهوری اسلامی را برانداخت بسیاری را از حق‌مداری و نگرش سیاه و سپید آن سال‌ها‌شان بدر آورده است. و ما هنوز در نتایج سحریم. هنگامی که ژرفا و معنای جنبش سبز به تمامی بر خود آن جنبش نیز آشکار شود به خوبی خواهیم دید که کدام رهیافت درست‌تر بوده است: بهره گرفتن سازنده از دوران تبعید و درس‌های صد سال کشاکش ما با تجدد، یا درجا زدن در دوران پادشاهی از هر دو سوی طیف سیاسی؟
ما امروز در پانزدهمین سال حزب می‌توانیم بی‌هیچ خودستائی یا فروتنی کاذب ادعا کنیم که حزب تنها یک سازمان سیاسی موثر در مبارزه با جمهوری اسلامی؛ یک پیشاهنگ بازسازی فرهنگ سیاسی ایران؛ یا یک جریان پیشرو در طیف هواداران پادشاهی که بسیار لازم می‌بود زیرا به هر حال طیفی گسترده است و نیاز به مدرن شدن دارد نبوده است. این حزب درست به دلیل هوادار پادشاهی بودن‌ توانست بزرگ‌ترین سهم را در متمدن کردن فضای سیاست‌های مخالف و آسان‌تر کردن همرائی بر اصول دمکراسی لیبرال داشته باشد ــ درست به همین دلیل که رابطه میان هواداران و مخالفان پادشاهی رابطه تاریخی نفرت و کینه بوده است. رویکرد آزاد منشانه بیشترین تاثیر را از سوی کسانی می‌بخشید که طرف اصلی آن دشمنی خونین می‌بودند. از بی‌طرف‌ها یا موافقان چنان رویکردی دور از انتظار نمی‌بود و جز تاثیر محدودی نمی‌داشت.
آینده پادشاهی در ایران بستگی به عوامل فراوان و پیش‌بینی ناپذیر دارد و نقش هواداران پادشاهی را می‌باید در پرتو نیرو‌ها و گرایش‌های پرزوری نگریست که نو به نو در جامعه دیگرگون ایران سر برمی‌آورند و هم اکنون بسیاری معادله‌ها را دگرگون کرده‌اند. حزب مشروطه ایران سهم اصلی خود را در دفاع از پادشاهی در صورت مدرن آن گزارده است. خدمتی که این حزب در آینده می‌تواند به امر پادشاهی بکند نشان دادن صورت مدرن و متمدنانه یک گرایش هوادار پادشاهی است. دیگر زمان آن است که بیش از پیش پیام حزب را در متن روشنگری ایرانی که سرانجام به شکوفائی رسیده است تکامل داد و نیروی خود را در پشتیبانی از جنبشی که می‌باید کوشید همچنان سبز بماند و تکه تکه نشود گذاشت. پانزده سال پیش فضای دیگری بود. امروز خوشبختانه فضای دیگری است. آن روشنگری ایرانی از محافل روشنفکری به لایه‌های بزرگ اجتماعی راه یافته است. برای من تردید نیست که آیندگان از دو دهه پایانی و آغازین سده‌های بیست و بیست و یک به عنوان آغاز عصر بلوغ روشنگری enlightenment ایرانی نام خواهند برد. این روشنگری بیشتر زیر تاثیر روشنگری بریتانیائی (انگلیسی و به ویژه اسکاتلندی) و کمتر اثر گرفته از روشنگری فرانسوی است و نه رویکرد مکانیکی آن را دارد نه دانه‌های توتالیتاریسم روسوئی را در خود. در عصر روشنگری کمتر کسی فرصت داشت از معنی به صورت بپردازد.

آوریل ۲۰۰۹

بخش دوم ـ انقلاب اسلامی، انقلاب مشروطه و انقلاب دیگر

بخش دوم ـ انقلاب اسلامی، انقلاب مشروطه و انقلاب دیگر

مقایسه انقلاب مشروطه ۱۹۰۶/۱۲۸۵ و انقلاب اسلامی ۱۹۷۹/۱۳۵۷ یک بررسی در ادامه و تضاد است. انقلاب اسلامی از نظری ادامه انقلاب مشروطه و از نظری آنتی‌تز یا برابرنهاد آن است. جامعه ایرانی در این هفتاد و دو سال چندگام به پیش و چندگام به پس برداشت. اندازه‌گیری حاصل این جمع و تفریق آسان نیست ولی می‌توان گفت که ایران در پایان سده‌ای که با انقلاب مشروطه آغاز شد و در حکومت اسلامی پایان می‌یابد ــ نه به اندازه صدسال ولی بر رویهم ــ پیش آمده است.
انقلاب‌ها را بیهوده چرخشگاه و آغازگاه دوره‌های تاریخی نمی‌دانند. انقلاب، برخاسته از دگرگونی ذهنی در یک جامعه است و با خود دگرگونی‌های بزرگ می‌آورد. چه در انقلاب مشروطه و چه در انقلاب اسلامی، جامعه ما دستخوش دگرگونی‌های ژرفی شد که مقایسه آن موضوع این نوشته است. اما پیش از ورود در بحث می‌باید از انقلاب افسانه‌زدایی کرد. در انقلاب، همچنان که هر پدیده تاریخی دیگر، هیچ تقدسی نیست. انقلاب می‌تواند بد یا خوب، بجا یا گمراه، لازم یا نالازم باشد؛ می‌تواند موفق یا ناموفق ــ حتا در هدف‌های خودش ــ باشد. از انقلاب فرانسه، که نخستین انقلاب آرمانشهری (اتوپی) مدرن بود، تا انقلاب اسلامی ایران کمتر انقلابی لازم یا موفق بوده است؛ و اگر گمانپروری تاریخی جایی داشته باشد، هیچ انقلابی اجتناب‌ناپذیر هم نبوده است. مقصود از انقلاب آرمانشهری مدرن آنچنان زمین لرزه سیاسی است که در آن توده‌های بزرگ جمعیت و به تعبیری عموم مردم شرکت داشته باشند و ساختار و روابط قدرت را زیرورو کنند. یک ویژگی دیگر انقلاب آرمانشهری مدرن، اراده‌ای است که برای ساختن جامعه آرمانی به ضرب خشونت پشت سر آن قرار دارد.
انقلاب امریکا، هم از آن رو که انقلابی با بی‌میلی (به گفته یک جامعه‌شناس آلمانی) و به همین دلیل کامیاب‌ترین انقلاب تاریخ، و هم از آن‌رو که درعین حال یک جنگ آزادیبخش بود، در مقوله ویژه خود قرار می‌گیرد. اینکه ایرانیان بی‌شمار به دلیل نابجایی انقلاب اسلامی و شکست و سرخوردگی خودشان می‌کوشند صفت انقلاب را از رویدادهای سال ۱۳۵۷ بگیرند برخاسته از تاثیرات نامستقیم نظریه بی‌اعتبار شده ماتریالیسم تاریخی و کیش پرستش انقلاب بر ذهن‌های ناآگاه است.
انقلاب به عنوان فرا آمد حتمی یک فرایند تاریخی در مسیر جامعه بی‌طبقه که در آن دولت زایل خواهد شد همان اندازه نامقدس است که آن فرایند تاریخی، نامسلم بود. دنیای بهم پیوسته‌ای که با شتاب تکنولوژی در برابر چشمان ما ساخته می‌شود تکرار رویدادهایی مانند انقلاب اسلامی را بسیار نامحتمل می‌سازد. انقلاب به معنی کلاسیک آن یک دایناسور تاریخی است. واپسمانده‌ترین جامعه‌ها ــ به زبان دیگر بدترین حکومت‌ها، زیرا واپسماندگی سیاسی بدترین نوع واپسماندگی است ــ هنوز در معرض آن هستند و چه بسا که قربانی آن بشوند ولی انقلاب خونین ویرانگر، چنانکه بیشتر انقلاب‌ها بوده‌اند، نه سرنوشت آنهاست نه لزوما راه رهایی آنها. حکومت‌های بد، موقعیت‌های انقلابی پدید می‌آورند ــ وضعی که در آن به گفته لنین مردم نمی‌خواهند و حکومت نمی‌تواند ــ و ناتوان‌ترین آنها، در اوضاع و احوال استثنایی، کار را به انقلاب می‌کشانند؛ از صد موقعیت انقلابی به دشواری یکی به انقلاب می‌انجامد. از اینجاست که هیچ اجتناب‌ناپذیری در انقلاب نیست.
***
انقلاب مشروطه بیشتر یک جنبش سیاسی و فکری بود تا سیل بنیان کنی که ”نظام کهن” را واژگون کند. در انقلاب، پادشاهی قاجار و ساختار قدرت دست نخورده ماند و نهاد اصلی انقلابی، مجلس، نیز به زودی زیر کنترل گروه حاکم پیش از انقلاب درآمد. انقلابیان مشروطه بیش از قدرت به اصلاحات می‌اندیشیدند و منظور از اصلاحات، نوکردن جامعه ایرانی از بالا تا پایین بود. از همین روی بود که وقتی دیدند خود از اصلاحات برنمی‌آیند به آسانی و تقریبا همگروه به راه‌حل دست نیرومند پیوستند. آنها نمایندگان احساس عمومی جامعه و اقتضای تاریخی بودند. ایران برای آنکه یک کشور بماند و زندگی شایسته این سده را برای مردم خود فراهم کند بایست آرمان‌های انقلاب را تحقق می‌بخشید. انقلاب یک جنبش سازنده بود نه برای انتقام جستن یا ویران کردن، که در ابعاد فروتنانه خود دست به نوگری همه جنبه‌های زندگی ملی زد. شتاباهنگ momentum آن در دهه‌های بعدی بیشتر شد و به توسعه سریع، اگر چه ناهماهنگ، جامعه ایرانی انجامید.
اما با همه تعهد به اندیشه آزادی و ترقی، انقلاب بر یک زمینه مذهبی روی داد، چنانکه در ایران آغاز این سده می‌شد انتظار داشت. انقلابیان همه در پی آشتی دادن آرمان‌های خود با اسلام بودند و در زیر فشارهای درون و بیرون، امتیازهای مهمی به مشروعه‌خواهان دادند. متمم قانون اساسی ۱۹۰۷ پیشدرآمد ولایت‌فقیه و روایت دیگری از حکومت اسلامی است و همان آمیختگی عناصر مردمسالاری و دینسالاری ــ با ترکیبی متفاوت ــ در آن دیده می‌شود. در عمل، اجرای طرح مشروطه‌خواهی با آن امتیازات ناممکن بود و از آغاز پادشاهی رضاشاه تا پایان محمدرضا شاه تنش میان برنامه اصلاحی، و زمینه مذهبی قانون اساسی و جامعه ایرانی بارها به رویارویی‌های سخت و گاه خونین انجامید.
این زمینه مذهبی، با همه پیشرفت‌های اقتصادی و فرهنگی دوران هفتاد و دو ساله مشروطه، سیاست ایران را رها نکرد. نفوذ پایگان (سلسله مراتب) hierarchy مذهبی ریشه‌دارتر از اصلاحات سطحی آن دوران بود که بی‌خبری پادشاهان پهلوی از توسعه سیاسی، آن را سطحی‌تر نیز کرد. در نبود یک فرهنگ و ساختار سیاسی که بتواند جانشین شبکه مالی ـ مذهبی آخوندها بشود و جبهه تازه‌ای از سرامدان (الیت) مدرن را شامل روشنفکران و تکنوکرات‌ها در برابر جبهه سنتی بازاری و آخوند قرار دهد، طبقه متوسط رو به گسترش ایران پس از شکست تجربه‌هایش با پوپولیسم (توده‌گرایی) مصدق و رادیکالیسم چپ انقلابی، به راه بهره‌برداری سیاسی از مذهب افتاد؛ به ویژه که آن تجربه‌ها نیز از عنصر مذهب سیاسی بی‌بهره نبود و عموما بر همان بستر آشنای جنبش مشروطه حرکت می‌کرد: بهره‌گیری از نفوذ مذهب و آخوند برای پیشبرد هدف‌های سیاسی. در این رویکرد میان حکومت و مخالفانش درجه‌ای از همرایی بود.
مذهب سـیاسی که در انقلاب مشـروطه از تجـددخواهان نیمه شـکسـتی خورده بود در
دوره‌های اصلاحات سریع بعدی (۱۳۲۰ـ۱۳۰۰و۱۳۵۶ـ۱۳۴۰) بزرگی خطر توسعه اقتصادی و نوسازی جامعه ــ به زبان دیگر غربگرایی ــ را برای ”روحانیت” دریافت؛ ولی جز در سال‌های رضاشاهی که طرح غیرمذهبی (سکولار) شدن جامعه بطور جدی دنبال می‌شد، جایگاه ممتاز آخوندها در سیاست بر رویهم نگهداشته ماند. دستگاه حکومتی پس از هر تصادم جدی به دلجویی آنان می‌پرداخت و مخالفان حکومت نیز هیچ در پی بیگانه کردن آنان نمی‌بودند. با اینهمه دگرگونی روزافزون جامعه به زیان نفوذ مذهب بود. و این را روشنفکران مذهبی آن زمان، از بازرگان گرفته تا آل‌احمد و شریعتی و همفکرانشان در صف مخالفان و در دستگاه شاهنشاهی (در سمت‌های رییس دفتر و رییس بنیاد و رییس موسسه و مشاور و رابط) بهتر از خود آخوندها دریافتند و هر کدام به شیوه خود به یاری شتافتند. در تاریخ ایران احتمالا به هیچ گروه گمراه‌تر و زیانکارتر از آن روشنفکران نمی‌توان برخورد.
بازرگان به آشتی دادن اسلام و علم همت گماشت ـ اصرار بیهوده و چند صد ساله شبه دانشمندان در غرب و جهان اسلامی، بر یکی شمردن دو مقوله از بن متفاوت که علم و دین هر دو را از خویشکاری (فونکسیون) و ریشه‌های خود جدا می‌کند. شریعتی اسلام آرمانی شخصی خود را با اندیشه‌های نیم‌جویده و ناپخته مارکسیسم انقلابی جهان سومی یکی کرد و درهم‌جوشی ساخت که برای چشایی زمخت و بدوی (پریمیتیو) روشنفکران نیمه‌سواد و آتشین دهه پنجاه/ هفتاد ایران مانند مائده بهشتی بود. آل‌احمد از سوی دیگر با نفی غرب اصلا منکر آرمان پیشرفت و نوگری شد و اسلام را بجای آن گذاشت.
درست درحالی که رفاه و آموزش در کار آن بود که جامعه سنتی مذهبی را از واپسماندگی هزار ساله بدرآورد روشنفکران مذهبی توانستند ارتجاع مذهبی را در جامه ”مترقی” و امروزی‌ش برای محیط روشنفکری ایران دلپسند سازند: مذهب خود علم بود و غرب تنها با جنبه‌های ناپسندش تعریف می‌شد؛ غرب جز بدآموزی چیزی برای مسلمانان نداشت و آنها را از میراث گرانقدرترشان دور و بی‌خبر می‌کرد؛ هنر نزد مسلمانان بود و بس و غرب ریزه‌خوار جهان اسلام بود؛ انقلاب جهانی را می‌شد در متن تئولوژی شیعه به راه انداخت زیرا تقیه همان رازپوشی انقلابی بود و انتظار ظهور، هشیاری انقلابی معنی می‌داد؛ بقیه‌اش را نیز می‌شد از خاک پر برکت کربلا بدرآورد. از مدت‌ها پیش از انقلاب، این روشنفکران آشکارا آخوندها را فرا می‌خواندند که رهبری ”طلوع انفجار” را در دست گیرند. آنها زمینه را برای پیروزی خرد کننده و قدرت انحصاری آخوندها آماده ساختند و ایران را به روزی انداختند که مسلما خود آرزوی‌ش را نداشتند.
ولی دانه انقلاب اسلامی در انقلاب مشروطه کاشته شده بود ــ با زمینه کلی اسلامی آن و جایگاه بزرگی که در قانون اساسی به شیعیگری و آخوندها داده شد ــ و در دوران مشروطه، در پادشاهی پهلوی که به بهای سرکوب آزادی‌ها به اجرای بقیه طرح مشروطه پرداخت، چندانکه می‌بایست نیرو گرفت. هنگامی که زمان مناسب فرارسید، آنگاه که نشانه‌های فرسودگی و درماندگی رژیم پادشاهی نمودار گردید و دشمنان و مخالفان از هر سو حلقه را تنگ‌تر کردند، رهبری مذهبی با شبکه‌ای که در زیر چشم و به یاری دستگاه حکومتی در سراسر کشور و در طول سال‌ها گسترش یافته بود آماده بود که روی بالاترین داوها بازی کند و روشنفکران مترقی و ملی و انقلابی در پیشاپیش طبقه متوسط ایران به جان آماده بودند که به رهبری آن تا حد پرستش گردن نهند.
* * *
بیست‌ و دوم بهمن قرار بود چهاردهم مرداد را از صفحه تاریخ محو کند. بازگشت به صدر اسلام و پشت کردن به غرب، امت اسلامی بجای ملت ایران، ولایت فقیه بجای مردمسالاری. انقلابی که از آغاز به خود صفت اسلامی داد با آرمان‌های ناسیونالیسم و ترقیخواهی و دمکراسی مشروطه نه تنها بیگانه که دشمن بود. آخوندهایی که بر تخت قدرت نشستند اگر می‌توانستند تا ویران کردن مجلس، حتا تخت جمشید، می‌‌رفتند. ولی انقلاب اسلامی در سرزمین شاهنشاهی و در سرزمین انقلاب مشروطه روی داده بود؛ نه در میان امت اسلامی بلکه در میان ملت ایران که در یک لحظه کوتاه تاریخی به فریبی خود خواسته تسلیم شده بود. روح انقلاب مشروطه زنده ماند و در بیست سال گذشته از انقلاب اسلامی جز پوسته قدرت چیزی نگذاشته است.
امروز مردم ایران بازگشت به صدر اسلام را آرزو ندارند و با تشنگی بیش از هر زمان در
این صد سال، می‌خواهند امروزی و غربی شوند؛ دنیای اسلام برای آنها همان سرزمین‌های بیگانه‌ای است که همواره بوده است و می‌باید با آن رابطه دوستانه داشت و از آسیب آن ــ به عنوان تنها خاستگاه گرفتاری احتمالی ــ برحذر بود؛ و امروز حتا بیش از روزهای انقلاب مشروطه خواستار کوتاه شدن دست مذهب از حکومت و بازگشت آخوند به مسجد هستند. در واقع انقلاب مشروطه برای تسلط بر دل‌ها و ذهن‌های ایرانیان انقلاب اسلامی را به کمک گرفته است. جامعه مدنی ــ نه جامعه توحیدی و عدل و قسط اسلامی یا دیکتاتوری پرولتاریا ــ دو دهه پس از انقلاب و حکومت اسلامی است که شعار انقلابی و فریاد جنگی مردم شده است.
اینهمه کمترین نیازی به انقلاب اسلامی نمی‌داشت و بی آن زودتر بدست می‌آمد. مشروطه‌خواهان نوین نیز که پس ‌از انقلاب بر گفتمان سیاسی تسلطی یافته‌اند ــ حتا اگر خود را چنان ننامند ـ می‌توانستند منتظر چنان مصیبت تاریخی نمانند. ولی بهرحال این نیز پدیده‌ای پسا انقلابی است درتضاد با آن و تا اندازه‌ای فراآمد آن که به توسعه سیاسی ایران کمک خواهدکرد. دیگر همه‌چیز منتظر برچیدن بساط ولایت فقیه است.
* * *
مانند صدسال پیش و بیست و پنج سال پیش باز ایران در یک موقعیت انقلابی است ــ مردم نمیخواهند و حکومت هرچه کمتر میتواند. ناخرسندی عمومی و آرزوی زندگی بهتر به پایه‌ای است که تنها با دهه پیش از پیروزی مشروطه‌خواهان قابل مقایسه است. ایرانیان امروز نیز مانند صدسال پیش و بیش از موقعیت‌های انقلابی دیگر این سده احساس می‌کنند که می‌توانند همه چیز داشته باشند و این حکومت است که نمی‌گذارد به آنچه می‌خواهند و می‌توانند برسند. ایرانیان چهار نسل پیش از ستمگری و فساد و حضور استعماری هرروزه در زندگی ملی بهم برآمده بودند. بیست و پنج سال پیش بویه استقلال سیاسی و فرهنگی، عاملی دست‌کم به همان نیرومندی بود.
امروز جامعه ایرانی با طبقه متوسط چند ده میلیونی خود بسیار بیش از همیشه می‌خواهد زیرا سراسر به جهان پویا و توانگر معاصر خود پیوند شده است و صدسال وقت داشته است که ظرفیت مصرف خود را بالا ببرد. این بالا رفتن ظرفیت مصرف، برخلاف لولویی که ایدئولوژی‌های جهان سومی (جهان سوم بیشتر یک حالت ذهنی است تا ماهیت جغرافیایی) از مصرف و جامعه مصرفی ساخته‌اند، همه مساله توسعه و نوگری (مدرنیته) است. انسان با مصرف کردن است که به توانایی‌های خود تحقق می‌بخشد. پیشرفت را با میزان و از آن مهم‌تر، با گرده یا الگوی مصرف می‌توان سنجید (اپرا نیز مصرف است.) در جهان آدمیان هیچ گناهی بالاتر از بی‌بهرگی نیست. بزرگ‌ترین خدمتی که فرهنگ غرب ــ نام دیگر فرهنگ جهانی ــ به انسانیت کرده برداشتن موانع تکنولوژیک مصرف انبوه بوده است. بقیه‌اش موانع سیاسی و اجتماعی است. زیاده‌روی و اتلاف منابع و ویرانگری محیط زیست، بیماری‌های این تکنولوژی است و دست‌کم تا آنجا که به تجدید منابع یا جانشین کردن آنها و بازسازی و نگهداری محیط زیست مربوط می‌شود درمان‌ش به خوبی در همان تکنولوژی است ــ باز بسته به عوامل سیاسی و اجتماعی.
ستمگری و فسادکه زمینه اصلی همه موقعیت‌های انقلابی است به تصدیق بسیاری از دست درکاران در رژیم اسلامی به ابعادی رسیده است که نسل کنونی ایرانیان به یاد ندارد و مانندش را می‌باید در کتاب‌هایی چون سفرنامه حاجی سیاح جست ــ در جامعه‌ای که از نظر ”خانخانی” آخوندی بی‌شباهت به امروز نبود و در آن هرکس می‌توانست به هرکس دیگر زور می‌گفت و جان انسان از ارزان‌ترین کالاها بود. در
انقلاب اسلامی بیست سال پیش، استقلال حربه برنده‌ای بودکه بر ضد رژیم پادشاهی بکار رفت. اما استقلال سیاسی پس از فروپاشی شوروی معنای پیشین را ندارد زیرا دیگر خریداری برای آن نیست. به زبان اقتصاد دانان، امروز بازار خریداران استقلال است. شیخ‌‌‌ نشین‌های خلیج فارس یا مانندهای آلبانی هستند که می‌باید از بیم همسایگانی چون عراق و جمهوری اسلامی و سربستان، نیروهای امریکایی و اروپایی را به خاک خود بکشند. دیگر بریتانیا رییس ستاد ارتش خود را به اردن گسیل نمی‌دارد که آن کشور را با تهدید به پیمان بغداد بکشاند. استقلال سیاسی جمهوری اسلامی نه ویژگی آن است، کالایی بر سر هر بازاری، و نه نیاز به این حرکات دارد که سیاست خارجی را بدنام کرده است.
در باره استقلال اقتصادی که آنهمه هیاهوی‌ش بود همین بس که این روزها رژیم اسلامی از امریکا ــ همان امریکا ــ درخواست خرید دو میلیون تن گندم و چهارصد هزارتن شکر و مقادیر هنگفت دیگری خواربار کرده است و این جز گوشه‌ای از نیازهای وارداتی ایران در سال آینده نیست (جمهوری اسلامی بزرگ‌ترین وارد کننده برنج و از بزرگ‌ترین وارد کنندگان گندم جهان است). و اگر پیش از انقلاب این ایران بود که با تصمیم‌هایش در بازار نفت جهانی تاثیر می‌گذاشت امروز به گفته یک نماینده مجلس شورای اسلامی انتشار خبری در باره احتمال پایین افتادن بهای نفت تا بشکه‌ای پنج دلار کافی است که نرخ کالاها را در ایران (به دلار) بالا ببرد. اما استقلال فرهنگی چنان به بدنامی آخوندبازی افتاده است که هیچ‌کس جز در پاره‌ای محافل حکومتی سخنی از آن نمی‌گوید. ایران به طور قطع از استقلال فرهنگی درمان یافته است. تهاجم فرهنگی تنها هجومی است که توده‌های مردم به جان خواستارند.
فشار انقلابی در ایران پایان سده بیستم از بر نیامدن نیازهای واقعی یک جامعه بیدار شونده با امکاناتی که هیچگاه نداشته است و به پیشتازی یک توده روشنفکری از توهم بدرآمده بر می‌خیزد. این ترکیب، همچنانکه ماهیت مافیایی و اراده بیرحمانه گروه حاکم، در میان موقعیت‌های انقلابی این سده ایران بیمانند است و همین است که ما را با یکی از مهم‌ترین لحظه‌های تاریخی‌مان روبرو می‌سازد. اگر فاجعه‌ای روی ندهد، اگر عنصر تراژیک تاریخ ایران یک‌بار دیگر تسلط نیابد، ما از چنبر واپسماندگی بیرون خواهیم زد. انقلابی که جامعه ایرانی را در خود گرفته است می‌تواند نه مانند انقلاب مشروطه ناتمام و نه مانند انقلاب اسلامی بدفرجام باشد. این انقلاب جامعه مدنی ایران است که دارد از کوره جمهوری اسلامی بدر می‌آید و در خون روشنفکران تعمید می‌یابد. در زیر سانسور و خفقان، در خطر همیشگی زندان و مرگ موحش، در برابر دستگاه هراس‌انگیز سرکوبگری رسمی و دستگاه هراس‌انگیزتر ترور غیر‌رسمی، انقلاب جامعه مدنی گام به گام و پیچیده در شکست‌ها پیش می‌آید. در سپیده دم سده بیستم ایران درکنار روسیه و چین، صحنه پیروزی یکی از نخستین انقلاب‌های قرن بود. این گونه که می‌رود، در سپیده دم سده بیست و یکم ایران باز صحنه پیروزی نخستین انقلاب قرن خواهد بود. این انقلاب از انقلاب مشروطه هم دشوارتر و هم ژرف‌تر و پرمایه‌تر است ــ همچنانکه خود فرایافت جامعه مدنی نیز صورت تکامل یافته مشروطه‌ خواهی صد سال پیش است؛ مشروطه‌خواهی پایان قرن است.
روشنفکران و طبقه متوسطی که سرنوشت این انقلاب را به مقدار زیاد در دست دارند در این سده بیشتر در بهم ریختن کامیاب بوده‌اند. نزدیک‌بینی ثابت شده آنان و اختلافات کوچک پایان ناپذیرشان که همراه با میل به ریاست، کار درازمدت و منظم تشکیلاتی را دشوار می‌سازد، آنها را چه در دوره‌های انقلاب و چه اصلاحات به شکست می‌کشاند. رژیم اسلامی که هم اکنون از نظر تاریخی شکست خورده است تا پیش از پیروزی انقلاب جامعه مدنی ــ هر زمان باشد ــ بیشترین آسیب‌ها را خواهد زد. پس از آن نوبت که خواهد بود؟
فوریه ۱۹۹۸ ‏

بخش دوم ـ تنها روزی که مایه کشمکش نیست

بخش دوم ـ تنها روزی که مایه کشمکش نیست

اگر پدرم زنده می‌بود چند هفته‌ای دیگر نود و پنجمین زادروز‌ش را جشن می‌گرفتیم. او با تفاوت چند هفته همسال انقلاب مشروطه بود که در این روزها گروه‌هائی از ما نود و پنجمین سالروزش را گرامی می‌داریم. ”گروه‌هائی از ما” جز اقلیتی را دربر نمی‌گیرد. دیگران با بی‌اعتنائی می‌گذرند. ولی پیش از اینها به انقلاب مشروطه به دیده دیگری نگریسته می‌شد. انقلاب مشروطه تا انقلاب اسلامی سال ۵۷/ ۷۸ تنها روزی بود که تقریبا سراسر طیف سیاسی ایران بر آن به نوعی همرائی، هر کس به تعبیر خود، رسیده بود. روز چهارده مرداد برای هرگروه، یادآور چیزی دیگر بود ولی دست‌کم روزی بود که بسیاری، هرکدام به دلائل خود، به یاد‌ش می‌افتادند.
پادشاهی فرمانروا که در تمرکز اقتدار حکومتی و یکی انگاشتن خود و کشور ــ در یک بافتار context ”مدرن” به معنی سده نوزدهمی و بناپارتی آن ــ از سلطنت سنتی قاجار در می‌گذشت، زیرا اسباب‌ش را بیشتر می‌داشت، بخش بزرگی از مشروعیت خود را از انقلاب مشروطه و قانون اساسی آن می‌گرفت. هرچه بود، برافتادن قاجار و برپائی پهلوی در چهار‌چوب آن قانون اساسی روی داده بود. اما مشروعیت در آن دوران اساسا به اجرای پیروزمندانه برنامه ترقیخواهانه انقلاب مشروطه بستگی می‌داشت و در زمان‌هائی که کارها خوب پیش می‌رفت ــ نیم بیشتر آن شش دهه ــ نیازی جز به ظواهر قانون اساسی مشروطه نمی‌گذاشت. در سال‌های آخر که کار از همیشه بدتر شد و می‌پنداشتند از همه وقت بهتر است دیگر احترام ظواهر نیز برافتاد. با اینهمه مشروطه به عنوان یک آرمان و برنامه عمل ناسیونالیست ترقیخواه تا پایان، گفتمان discourse اصلی پادشاهی پهلوی ماند.
در صف مخالفان فراوان و گوناگون پادشاهی نیز انقلاب مشروطه ارج خود را می‌داشت. از هواداران مصدق که تا پیش از آغاز کیش شخصیت مصدق در دوران پس از ۲۸ مرداد اصلا به مشروطه‌خواهی شناخته می‌شدند تا چپگرایان، گروهی، جز اسلامیان و ”جهان سومی“های همفکرشان، نمی‌بود که مشروطه را دست‌کم به عنوان پایه گفتمان سیاسی خود نینگارد. این نگهداری جانب مشروطه به اندازه‌ای بودکه سخت‌ترین حمله‌ها به پادشاهی پهلوی از موضع مشروطه صورت می‌گرفت ــ چرا پادشاه قانون اساسی را زیرپا می‌گذارد؟ تنها در ماه‌های پایانی رژیم پادشاهی بود که گفتمان سیاسی ناگهان از مشروطه تهی شد و اسلام جای آن را و هرچه دیگر را گرفت. در آن انقلاب وارونگی آدم‌ها و مواضع و ارزش‌ها، که به دگرگونی، لکه ارتجاع زد و آرمانگرائی را به پارگین غیرانسانی‌ترین غرائزی که جامعه ما بر آن قادر بود انداخت، مشروطه دشنام شد و فراموش شد.
پیش از انقلاب اسلامی نیز هرگروهی روزهای مهم‌تر خود را می‌داشت. مصدقی‌ها زادروز مصدق و ملی کردن نفت را داشتند؛ چپگرایان سیاهکل و ۱۶ آذر را. دیگران ۲۱ آذر تبریز و جمهوری مهاباد را که زیر سرنیزه روس‌ها یک سالی پائیده بود. اما برای بیشترشان ۱۴ مرداد نیز درکنار بقیه شایسته یادآوری می‌بود. این توجه به انقلاب مشروطه، چنانکه اشاره شد از اهمیت خود آن سرچشمه نمی‌گرفت؛ سلاحی بود که می‌شد برضد پادشاه بکار برد. اگر با زوال پادشاهی، مشروطه نیز در یاد مخالفان پادشاهی زوال یافت از همین جا بود. در فضائی که هرچه از روح و معنای مشروطه دورتر می‌افتاد، چه مصرفی برای سلاحی می‌ماند که دیگر کسی را نمی‌شد با آن زد؟
* * *
آن انقلاب وارونگی همه چیز، البته به زودی از یک سو در حکومت اسلامی فرو رفت و از سوی دیگر در بیداری بر کابوس ملی چشم گشود. از انقلاب سیاسی، سرکوبگری و تاراج‌ش ماند و از انقلاب اندیشگی، بازاندیشی و بازنگری در همه چیز از جمله مشروطه و معانی آن برای زمان خودش و برای زمان ما. نکته مرکزی در این بازاندیشی، دریافت تازه‌ای از مدرنیته (تجدد یا نوگری به معنی دگرگونی فرهنگ و نظام ارزش‌ها) بوده است. از دهه چهل / شصت که تاریک اندیشی، رنگ آزادیخواهی و ضد امپریالیستی گرفت ویرانگر‌ترین گرایش در جامعه نیمه سواد ”انتلکتوئلی” ایران، تجدد ستیزی و ضد انتلکتوالیسم بوده است که روی دیگر خود را در بالاترین بارگاه قدرت می‌یافت. هنوز رگه‌های نیرومند این گرایش را در آریاپرستان و هواداران اصلاح نشده بازگشت به گذشته می‌توان دید که اگر تیزتر به خود بنگرند از همانندی‌شان با حزب‌الله یا واپسماندگان دیگر در این زمینه خشنود نخواهند شد.
تجددستیزی با ساختن راه و کارخانه و دانشگاه ناسازگاری ندارد. سردار بساز و بفروشان در رودهن نیز دانشگاه برپا کرد (در این مورد اصطلاح عامیانه‌تر ”دانشگاه زد” بهتر منظور را می‌رساند.) آل‌احمد با وارد کردن ماشین مخالفتی نداشت و خمینی که می‌خواست از طالبان فیضیه پزشگ بسازد، یک درمانگاه کامل قلب از پیشرفته‌ترین موسسات پزشگی برای خود وارد کرده بود. از خیل انبوه تجدد ستیزان، گرایش مهم‌تر یعنی مذهبیان، با نوسازندگی (مدرنیزاسیون) فرهنگ و نظام ارزش‌ها، و نه اسباب مادی تجدد، در پیکار بودند. گرایش دیگر و کم اهمیت‌تر تجدد ستیز ــ که نبرد سیاسی و فرهنگی را به آن اولی باخت ــ نوسازندگی فرهنگ و نظام ارزش‌ها را در راه توسعه غیر‌سرمایه‌داری می‌جست که تاریک‌اندیشی تازه‌ای را به جای اسلام سیاسی و حکومتی می‌گذاشت.
نگرش تازه به تجدد و مسئله تجدد ایران، چنانکه می‌باید، از کشاکش‌های سیاسی متداول فراتر می‌رود. عرصه آن، رقابت چپ و راست یا بحث خسته کننده پادشاهی و جمهوری نیست. دگرگون کردن نگرش قضا و قدری قرون وسطائی، رویکرد attitude کنش‌پذیر passive و غیرمسئول انسان در جامعه و جهان هستی، و فرهنگ سیاسی استبدادی و بی‌مدارای برخاسته از تفکر دینی ــ در جامه مذهب باشد یا مسلک ــ که ”لیبرال” و ”دمکرات” و دیکتاتور نمیشناسد، مسئله و میدان مشترک همه آنهاست. از اینجاست که انقلاب اسلامی به زنده کردن مشروطه کمک کرد. انقلابی که در صورت و معنی برضد مشروطه بود در ناهنگامی anachronism خود، پیشرس بودن انقلاب مشروطه را نشان داد. فرو نشستن تب تند انقلابی، واقعیت‌های جامعه‌ای را که در اصل تفاوت نمی‌کرد چه حکومتی داشته باشد، بر سر ظاهر بینانی کوبید که بیش از چشمان بینا دل‌های پرکین داشتند. جامعه ایرانی در آن سال بد اختر برای یک انقلاب مشروطه دوم سزاواری بیشتری می‌داشت و اگر مخالفان رژیم آن روز، از همان محدودیت‌های هراس‌آور رنج نمی‌بردند، ۱۹۷۸ می‌توانست بی‌دشواری زیاد ۱۹۰۶ را درصورت تازه‌اش تکرار کند. در ۵۷/۷۸ نیز یک پادشاهی به بن‌بست رسیده و پادشاه رو به مرگ، آماده بلکه مشتاق می‌بود قدرت را به مشروطه‌خواهان (که نسل‌شان منقرض شده بود) بسپارد.
* * *
درباره دامنه گسترده آرمان‌های مشروطه‌خواهان که برنامه‌ای برای رساندن ایران به پای پیشرفته‌ترین کشورهای اروپائی از روی نمونه آن کشورها می‌بود بیش از آن گفته‌ایم که در اینجا تکرار شود. مسئله مشروطه‌خواهانی که در ادبیات دست دوم روشنگری باختری غوته می‌خوردند صنعت اروپا و بهمان اندازه و بیش از آن، ”معارف اروپائی” می‌بود ــ گسستن از آموزه (دکترین)‌ها و آموزش‌های سنتی. سازش‌های سیاسی پدران مشروطه و امتیازاتی که زیر تهدیدهای امپریالیستی به دربار و آخوندها دادند پیام مشروطه را خدشه‌دار نمی‌سازد؛ در عمل، مشروطه در همه هفتاد سال خود مصالحه شد. کسانی می‌توانند از موضع گمراه ”پسامدرن” به روشنگری و ارزش‌های دمکراتیک و ترقیخواهانه برآمده از آن بتازند. برای مشروطه‌خواهان از لحاظ نظری، آزادی و ترقی چون و چرا برنمی‌داشت. برای بیشتر ما نیز چنین است.
از آنچه در جهان اندیشه ایران، چه در بیرون و چه درون، چه راست و چپ و چه مذهبی می‌گذرد، می‌توان درمیان همه آنها که می‌کوشند از زندان عادت و فشار همگنان بیرون بزنند، این باریک شدن بر مسئله تجدد و توسعه را دید. اگر دیروز چپ مارکسیست و ”لیبرال” مصدقی از رهبری خمینی و آخوند‌ها تا حکومت مذهبی می‌رفتند امروز یک صدا حکومت عرفیگرا (سکولار) می‌خواهند. اگر دیروز ترقیخواهان اقتدارگرا مردم واپسمانده را با زور حکومت پیش می‌راندند امروز زور مردم را برای پیش‌راندن حکومت ــ برای رهاندن‌ش از فساد و رکود نهفته در آن، در هر حکومتی، لازم می‌شمرند.
بی‌تردید این روی آوردن ــ که با ”رویکرد” تفاوت دارد ــ به تجدد در معنی اروپائیش، (خردگرائی، انسانگرائی، عرفیگرائی) که با تعاریف نیمه‌کاره و من در آوردی این صدساله یکی نیست، نه در همه‌جا درست فهمیده است، نه صمیمانه است. هنوز در همه‌جا آن گام آخر را برنداشته‌اند که برای نوشدن می‌باید چیز دیگری شد؛ و تجدد یک معنی، همان معنی کهنه نشدنی اروپائی، بیشتر ندارد؛ اگر چه کاربردها و استراتژی‌هایش گوناگون است. هنوز کسانی می‌خواهند چرخ را اختراع کنند (انسان مدرن به بهتر کردن چرخ می‌اندیشد.) دیگرانی نیز صرفا به پیروی گفتمان غالب، از تجدد دم می‌زنند. اما پس از صدسال تجربه شکست‌خورده بومیگرائیnativism ــ راه‌حلهای بومی، دگرگون شدن برای بهتر و بیشتر به همان گونه ماندن ــ آن گام آخر ناچار برداشته خواهد شد. سخن درست تقی‌زاده نود سالی زودتر بود: ما می‌باید اروپائی شویم.
اروپائی شدن با فرنگی‌مآبی یکی نیست ولی از آن گذر می‌کند. نمی‌توان از مردمی که نخست با جلوه‌های مادی یک تمدن برتر آشنا می‌شوند انتظار داشت که بی‌فاصله به ژرفای انتلکتوئل و فلسفی آن پی‌برند. ژاپنی‌ها نیز که به عنوان نمونه کامیاب نوسازندگی و تجدد شناخته می‌شوند درنخستین دهه‌های انقلاب ”می جی” فرنگی‌مآب بودند. آن روشنفکران ایرانی که فریاد نکوهش فرنگی‌مآبی را سردادند بایست خود را نکوهش می‌کردند. روشنفکران ژاپنی در همان چند دهه هزاران کتاب اساسی فرهنگ اروپائی را به ژاپنی در آوردند. ما چند دهه برای ”سیر حکمت در اروپا” صبرکردیم و هنوز بیشتر آن چند هزار ترجمه ژاپنیان به فارسی در نیامده است. برای زیستن در سده بیست و یکم ــ و نه صرفا بسر بردن در آن ــ راه دیگری نداریم که پانصد سال تلاش اروپا را برای دگرگون شدن، و نه به منظور دفاع از قرون وسطای خودمان، با سرعتی که می‌توانیم بسپریم.
تجربه صد و بیست ساله ما با تجدد، دلائل دشواری کار را نشان داده است ــ مهم‌ترین‌ش نداشتن دلیری درخور دشواری کار؛ رسیدن از ایمان و یقین و عادت و سنت به خردگرائی و شک رهاننده که پایه آن است؛ گذاشتن فرد انسانی و حقوق طبیعی او، که زن و مرد و آزاد و بنده و سیاه و سفید و مومن و غیرمومن نمی‌شناسد در مرکز زندگی اجتماعی؛ جدا کردن مطلق‌های دینی و مسلکی از قدرت حکومتی. برای مردمی با موانع فرهنگی و سیاسی ما دلیری بیش از آنچه داشته‌ایم می‌خواهد. ما به آنجا رسیده‌ایم که اندیشه را فردی و سیاست را همگانی کنیم ــ درست برعکس آنچه در همه تاریخ خود کرده‌ایم.
بسیار کسان هستند که از ملاحظات دیگر به پیروی این رویکرد نو افتاده‌اند. اما این خود دلیلی بر پیروزی نهائی گفتمان تجدد است. همگان همیشه بر یک گونه نمی‌اندیشند ولی اگر همگان یا نزدیک به همگان، اگرچه در ظاهر، بر یک موج فکری باشند برتری آن فراهم شده است. امروز تنها واپسین پاسداران ”ارزش‌های اصیل” در پناه ”پاسداران” از بحث تجدد بیرون‌اند. نیرومند‌ترین صداهای تاریک‌اندیشی انقلاب اسلامی، کسانی که با سلاح‌های برگرفته از فلسفه اروپائی صلای بنیادگرائی سر می‌دادند، به این گفتمان پیوسته‌اند و راهی به بیرون از معمای فلسفی‌، و اخلاقی خود، می‌جویند. کندوکاو درباره راستگوئی آنان بیهوده است. پاره‌ای از آنان احتمالا بیست و چند سال پیش نیز همرنگ جماعت می‌بودند. عمده آن است که رنگ جماعت دیگر شده است.
* * *
اینهمه را ما با جنبشی آغاز کردیم که از صد و بیست سالی پیش در تهران، در تبریز، و بر اجتماعات ایرانی قفقاز و استامبول و قاهره سرگرفت و نود و پنچ سال پیش به صدور فرمان مشروطیت و قانون اساسی انجامید. عنوان آن قانون ”در تشکیل مجلس شورای ملی” بود و اعتبارنامه دمکراتیک آن موئی هم برنمی‌دارد. برخلاف متمم قانون اساسی سال ۱۹۰۷ در آن هیچ امتیازی به شاه و آخوندها داده نشده است. شاهکاری است نه تنها در نثر فارسی آن زمان بلکه در نظم فکری و نگرش عملی (یکی از بهترین نمونه هایش نظام انتخاباتی ”غیر‌دمکراتیک” اصنافی که چاره کارسازی برای جلوگیری از افتادن مجلس به دست خان‌ها و زمینداران بزرگ می‌بود و ”دمکرات“های زمان آن را در نافهمی و عوامفریبی‌شان، به حق رای همگانی بی‌هنگام تغییر دادند.)
مهم نیست که ایران در آن مرحله توسعه نتوانست به آرمان‌های مشروطه برسد و مشروطه‌خواهان تازه کار در زیر بار واپسماندگی چند صد ساله گام به گام از آرمان‌های خود پس نشستند. خود آن جنبش و ریشه‌هائی که، نه چندان ژرف، در جامعه ایرانی دوانید از شگفتی‌های روزگار بود. مهم آن است که انقلاب مشروطه روی داد و دیگر ذهن ایرانی را رها نکرد و با همه ناتمامی‌ها، ایران را به راه برگشت‌ناپذیر تجدد انداخت. مهم آن است که ما یک برگ پرافتخار دیگر بر تاریخ خود افزودیم؛ یک ارجاع (رفرانس) دیگر که نسل پشت نسل ایرانی را پیش رانده است و در شوربختی‌ها نگه داشته است.
نازش به این تاریخ در اینجا از مقوله خودستائی و احساس برتری نیست؛ در سودمندی عملی آن است. تاریخ ما بزرگ‌ترین مایه نیرومندی ملی ماست ــ بیش از بسیاری دیگر. این تاریخی است که، بر خلاف ترکیه، خود اختراع نکرده‌ایم؛ دیگران بوده‌اند که به جهانیان و خود ما شناسانده‌اند و هنوز می‌شناسانند. یک روزنامه‌نگار چندی پیش در روزنامه‌ای در تهران درباره سیاست فرهنگی رژیم مصاحبه‌ای کرده است. درونمایه (تم) مصاحبه بی‌هویت شدن جوانان ایرانی است زیرا رژیم اسلامی کوشیده است گذشته ایران را از دور و نزدیک، سیاه کند و جوانان را از گذشته‌شان ببرد و چون چیز قابلی نیز بجای‌ش نبوده است جوانان ایرانی نمی‌دانند کیستند و به چه می‌باید سربلند باشند (ما ایرانیان، حتی آخوندها، دست ترک‌ها و عرب‌ها را در جعل و پس و پیش کردن تاریخ نداریم و تاریخ اسلام هرگز بجای تاریخ ایران ننشست.)
مصاحبه کننده آنگاه به نتایج بررسی‌های یک خانم ایرانشناس آلمانی اشاره می‌کند که بیست هزار لوح گلین تخت‌‌جمشید را خوانده است (آن ”روشنفکر” ضد غربزدگی و پیشوای فکری یک دو نسل روشنفکران قماش خودش که به خاورشناسان می‌تاخت یکی‌ش را هم نخوانده بود.) در آن اسناد، ریز دستمزدی که هر روز به کارگران تخت جمشید داده می‌شد آمده است ــ در عصری که کار‌های سنگین را بردگان انجام می‌دادند. همچنین آمده است که به زنان، که مسئولیت‌های بالا داشتند، از چهار ماه پیش از زایمان تا چهار ماه پس از آن دستمزد می‌پرداختند که از بهترین استانداردهای اسکاندیناوی امروز در می‌گذرد ــ در دو هزار و پانصد سال پیش. روزنامه‌نگار ایرانی به درستی بر رویکرد مدرن ایرانیان آن زمان به حقوق و جایگاه انسان تاکید می‌کند، که البته جلوه دیگرش را در اعلامیه مشهور ”حقوق بشر” کورش می‌توان دید. تاثیر برانگیزاننده چنین تاریخی را در جوانانی که به معنای لفظی کلمه از ریخت حکومت خود و سیاست فرهنگی‌‌ش بیزارند چگونه می‌توان درنیافت؟
* * *
این تاریخ همه ما مردمانی است که از دیرباز در این سرزمین زیستهایم ــ چندان دیر که پگاه تاریخمان، امپراتوریهای بزرگ بوده است. آنها که این تاریخ را انکار یا پاره پاره و حزبی میکنند موفقیتی بیش از جعل کنندگان همسایه نخواهند داشت. آگاهی و دانش پیوسته برضدشان عمل میکند. بسیاری از این کوششها پیش از خود دست درکاران خواهند مرد. چه بهتر که آشتی با تاریخ و همرائی بر تاریخ را به آیندگان نگذاریم و خود دست بکار شوبم. سالروز انقلاب مشروطه یکی از بدیهی‌ترین نقطه‌های چنین آشتی است. آن انقلاب به‌هیچ گروه سیاسی امروزی شناخته نمی‌شد. آزادیخواهان از هر رنگ سیاسی و از هر لایه اجتماعی در آن شرکت جستند. شمال و جنوب و خاور و باختر ایران به آن پیوست. چهارده مرداد تنها روزی در تاریخ همروزگار ماست که مایه کشمکش نیست؛ تا جائی که در ایران حکومت اسلامی نیز بیش از پیش از آن ستایش می‌کنند.
اینکه یک گرایش سیاسی، امروز بیش از همه ۱۴ مرداد را گرامی می‌دارد از قضاوت نادرست دیگر گرایش‌هاست. آنها مشروطه را با پادشاهی یکی دانسته‌اند و ابعاد انقلابی آن را نادیده گرفته‌اند؛ به پدران معنوی‌شان در جنبش مشروطه پشت کرده‌اند و خود را بینواتر گردانیده‌اند. هر که امروز اولویت را به مسئله تجدد و توسعه، به درآوردن ایران از قرون وسطای هشتصد ساله‌اش، بدهد مشروطه‌خواه است و می‌تواند بر آن دعوی داشته باشد. هنگامی که سه سال پیش در کنگره سازمان مشروطه خواهان ایران موضوع تغییرنام سازمان پیش آمد گزینشی دوراندیشانه صورت گرفت. به حزبی که از آن کنگره بدرآمد حزب مشروطه ایران نام نهادند، نه مشروطه‌خواهان. به نظر این حزب بیشتر سازمان‌های سیاسی مخالف جمهوری اسلامی و همه آزاداندیشان در بیرون و درون ایران مشروطه‌ خواه‌اند ــ بدین معنی که دنباله کار جنبش مشروطه را گرفته‌اند. ما مشروطه خواهی را انحصار خود نمی‌دانیم.
اگر امروز پذیرفتن این مقوله بر بسیاری دشوار می‌افتد ــ از جمله در صف مشروطه‌خواهان هوادار پادشاهی ــ این را نیز می‌باید از مشکلات کار آموزشی کنونی ما انگاشت، زیرا کار سیاسی واقعی ما در بیرون هشتاد درصدش آموزشی و بیست در صدش تشکیلاتی است. این مقاومت‌ها را نیز می‌باید در شمار آزاد شدن از پیشداوری‌ها آورد که در هرجای جامعه سیاسی ایران بدان برمی‌خوریم. ایران امروز مانند اروپای باختری ”عصر جدید” و روشنگری، آمیخته‌ای از نو و کهنه و بالنده و سپری شونده است. جامعه تازه‌ای از درون جامعه‌ای که مدت‌ها پیش بایست مرده بود، و در میان بزرگ‌ترین پیروزی آن جامعه در پانصد سال (پس از صوفی‌سالاری، و پیامد ناگزیرش آخوندسالاری صفوی) بدر می‌آید. تناقض از این بیشتر حتا در تاریخ پرتناقض ما نمی‌توان یافت و تناقض با خودش دشواری و کندی و بی‌نظمی می‌آورد، که چنانکه سزاوار تناقض است آفریننده نیز می‌تواند بود.
* * *
بی‌میلی بر توافق یا دست‌کم همرای شدن، حتا بر مقوله همه‌جا پذیرفته تجدد و نوسازندگی زیرساخت اقتصادی و اجتماعی و نیز فرهنگ و نظام ارزش‌های جامعه ایرانی، تنها از تنبلی ذهنی و زندانی بودن در گذشته بر نمی‌خیزد. سودهای پاگیر نیز در میان است. بسیار کسان در انقلاب و حکومت اسلامی سرمایه‌گزاری سنگین کرده‌اند و در مراحل پایانی زندگی هیچ دوست ندارند آن انقلاب و حکومت علاوه بر شکست سیاسی به شکست تاریخی نیز بیفتد و نه تنها نسل امروز که آیندگان نیز آن را برگ شرم‌آوری در تاریخ ایران بشمارند. امید ناممکن‌شان رهانیدن رژیم اسلامی از خودش است؛ آبرومند شدن این بی‌آبروئی ملی است. کابوس آنها را دورنمای پیروزی جنبش مشروطه در صورت سده بیست و یکمی‌اش برآشفته‌تر می‌کند. هر نام دیگری جز مشروطه، هر ترکیب دیگری جز با کمترین آثار ایران پیش از انقلاب شکوهمندی که هنوز در این دوزخ تباهی و خشونت، از سرودن ستایش‌ش دست برنمی‌دارند.
توافق یا همرائی بر سر تاریخی که همه را بهم می‌پیوندد، حتا برسر ارزش‌هائی که آینده ملت ما برآن ساخته شود، اگر منحصر به نیروهای انقلابی بیست و چندسال پیش نباشد؛ اگر از ”خودی”های اسلامی، ملی ـ مذهبی، انقلابی، ”مترقی” فراتر رود پایان جهان است، جهانی که در برابر چشمان ناباورشان فرو می‌ریزد و با عکس آنچه می‌خواستند، جانشین می‌شود. این کسان چگونه می‌توانند بپذیرند که بسیاری از آنچه در آن هنگام بر ضدش برخاستند هنوز زنده است و آینده را خواهد ساخت؟ ناتوانی امروزی آنان بر فرارفتن از خود یادآور کوری شگفتاور آن یک سالی است که حتا نتوانستند سود خود را بشناسند و شادمانه در ویرانی خویش شرکت جستند.
اتهام همکاری با جمهوری اسلامی را چندان بکار برده‌اند که به ابتذال کشیده است. ولی هردو جناح حکومت اسلامی در سود پاگیری که اشاره رفت انبازند. بویژه هنگامی که پای همکاران برنامه هویت در بیرون به میان می‌آید، به سایه‌ای از بدگمانی می‌توان مجال داد. اگر کتاب نویسان همکار تاریکخانه اشباح، که قلم را در ترور به یاری سلاحی که بکار نمی‌آمد فرستادند، این چنین از کمترین نشانه‌های پختگی سیاسی بهم برمی‌آیند شاید عوامل دیگری نیز در میان است.
تجدد که درمان یافتن از اینگونه دردها نیز معنی می‌دهد در مسیر پیچاپیچ خود از راهبندهای بزرگتری گذشته است و بعید است که مزاحمت‌ها و تاکتیک‌های تاخیری زندانیان گذشته بتواند بلوغ جامعه ما را بر یک جهان‌بینی خردگرا و فرهنگ سیاسی روا دارنده به عقب اندازد. در این نود و پنجمین سالروز انقلاب مشروطه از این امیدواری گریزی نیست که پیش از ماشین سرکوبگری جمهوری اسلامی، اندیشه‌های تجدد ستیز از هر رنگ به زباله‌دان چشم انتظار تاریخ سرازیر خواهد شد.
اگوست ۲۰۰۱

بخش دوم ـ یک روز تاریخی و یک روز یاد ماندنی

بخش دوم ـ یک روز تاریخی و یک روز یاد ماندنی

روزهای تاریخی مانند زیبائی، در چشم بیننده‌اند. کسان می‌توانند نظر‌های متفاوت خود را درباره روزهای تاریخی داشته باشند و در پایان، تاریخ داوری خواهد کرد. ماه مرداد برای ایرانیان یاد‌آور دو روز مهم است، چهاردهم و بیست و هشتم. از پنجاه سال پیش رقابتی میان این دو روز برسر جائی که در خودآگاهی ملی ایرانیان دارند درگرفته است که معانی سیاسی و فرهنگی مهم دارد. تا ۱۳۳۲ هر چه در مرداد بود به روز پیروزی (مرحله نخستین) انقلاب مشروطه بر می‌گشت؛ روزی که شاه قاجار، در آستانه مرگ به توصیه صدر اعظم خود به پیکار مردمی گردن نهاد و فرمان مشروطیت را امضا کرد. تا ۱۳۳۲/۱۹۵۳ چهارده مرداد در نگرش تاریخی سراسر سیاسی شده ایران تنها روزی بود که همه در بزرگداشت آن همداستان بودند. از چپ و راست گروهی نبود که آن را مهم‌ترین روز تاریخ همروزگار ما نشمارد. اما از آن پس ۲۸ مرداد برای گروه‌های مخالف پادشاهی اهمیت روزافزون یافته است و از انقلاب اسلامی به بعد عملا جا را بر ۱۴ مرداد تنگ کرده است.
امروز اسلامیان مشروطه را دشمن بزرگ خود می‌شمارند؛ چپگرایان آن را با پادشاهی یکی می‌دانند و از تقویم خود پاک کرده‌اند؛ و مصدقی‌ها اگر هم به یاد ۱۴ مرداد بیفتند با بی‌میلی است. برای همه آنها بیست و هشتمین روز است که در ماه مرداد اهمیت دارد. در برابر آنان مشروطه‌خواهان و دیگر هواداران پادشاهی‌اند که ۱۴ مرداد را بزرگ می‌دارند و به چهارده روز پس از آن در تقویم کاری ندارند. پذیرفتن یا نپذیرفتن ۱۴ مرداد، یک جدا کننده بزرگ گرایش‌های سیاسی از یکدیگر شده است. در فضائی که اختلاف، آن را برداشته است ما کشاکش برسر روزهای تاریخی را کم داشته‌ایم ولی چاره‌ای نیست. روزهای تاریخی مانند شخصیت‌هائی که نقشی در رویدادها داشته‌اند موضوع ارزیابی همیشگی هستند تا گذر زمان و درگذشتن هماوردان، نقش هموار کننده‌اش را بازی کند. این کاری است که در همه جامعه‌ها پیش می‌آید.
برای مقایسه روزهای تاریخی می‌باید به عواملی مانند اهمیت آنها در زمان خود، تاثیری که بر آینده گذاشته‌اند، و سودمندی‌شان برای آیندگان توجه کرد. چهارده مرداد یاد‌آور نخستین انقلاب آزادیخواهانه در آسیا و کشورهای مستعمره و نیمه‌مستعمره است که الهام بخش ملت‌های بسیار شد. در خود ایران انقلاب به جنبش تجدد و مرحله عملی آن، نوسازندگی در همه زمینه‌ها، انجامید که در بیشتر سده بیستم کم و بیش و در جاهائی بهتر و جاهائی بد‌تر ادامه یافت و ایران را کشور دیگری کرد. پیام آن انقلاب امروز نیز بازتاب دارد زیرا جامعه ایرانی هنوز درگیر پیکار مدرنیته است و طرفه آنکه در آغاز سده بیست و یکم به حالی قابل مقایسه با صدسال پیش خود افتاده است: یک نظام فاسد قرون وسطائی، ترکیبی از تازه‌ترین تکنیک‌های سرکوبگری در خدمت واپسمانده‌ترین اندیشه‌ها، در برابر جمعیتی بیدار و به حد مرگ بیزار از حکومت؛ یک حکومت قاجارگونه در بلبشو و تکه پارگی خود، رویارو با یک توده بیگانه شده و خواستار دگرگونی ریشه‌ای، و هر دوطرف معادله بسیار نیرومند‌تر از صدسال پیش.
چهاردهم مرداد ممکن است یادآوری نشود ولی آثار آن برطرف نشدنی است زیرا از آن انقلاب هیچ بدی به ایران نرسیده است. هر چه در آن است شوق آزادی و پیشرفت و بزرگی است؛ نگاه به آینده است با گوشه چشمی به بهترین‌های گذشته. انقلابی است که هر که امروز سخنی برای آینده ایران دارد در طرف برندگان آن است. هر دو سوی طیف سیاسی ایران که در برابر رژیم اسلامی صف آراسته در شمار آن برندگان است و می‌تواند در میراث آن انباز شود، حتا اگر آن را انکار کند یا نادیده بگیرد، چنانکه چپگرایان و پاره‌ای از مصدقی‌ها می‌کنند. هر گوشه آن انقلاب مایه سربلندی ملی است، از جنبش فکری که پیشگام پیکار سیاسی شد؛ از کیفیت رهبری که بسیاری از ستارگان درخشان سیاست و فرهنگ زمان را دربر گرفت؛ از پیکار مسلحانه قهرمانانه تا رفتار بلندنظرانه (نه در همه موارد) با شکست خوردگانی که جائی برای آشتی نگذاشته بودند.
سالروز انقلاب مشروطه می‌تواند ایرانی را به یاد همه چیزهائی که با جنبش مشروطه به ایران آمد بیندازد. نخستین آموزشگاه‌های نوین به شیوه اروپائی (در تبریز و با پیشگامی حسن رشدیه) که آموزگاران آذربایجانی اصرار داشتند درس‌ها به فارسی باشد و آخوندها آنها را آتش می‌زدند. روزنامه مردمی (نه وقایع اتفاقیه دولتی) و حزب سیاسی و اتحادیه کارگری؛ رمان و تئاتر و داستان کوتاه و شعر نو، بیداری زنان و آغاز جنبش رهائی زن؛ عرفیگرائی؛ (سکولاریسم) انتخابات و مجلس و جامعه مدنی. او می‌تواند ایران سال ۱۹۰۵ را با ایران سال ۱۹۷۹ مقایسه کند (یک نگاه به عکس‌ها بس است) و ببیند کشورش به برکت آن انقلاب از کجا به کجا رسید. دید و انرژی که آن انقلاب به جامعه‌ای نیم مرده داد حتا با انقلاب اسلامی نیز از میان نرفت و صدسال است که گاه با شتاب و گاه افتان و خیزان، گاه در ژرفا و گاه بیشتر در سطح، ایران را بر راه مدرنیته پیش‌تر می‌برد. ایرانی اگر از نزدیک‌تر بنگرد از خود خواهد پرسید که اصلا ما در تاریخ نزدیک‌مان روزی مهم‌تر از چهارده مرداد داریم؟
برای بخشی کاهنده از طیف سیاسی ایران چنان پرسشی بیجاست. مسلما روز مهم‌تری هست که نباید گذاشت از برابر چشمان محو شود. روزی هست که نه سالی یکبار، بلکه اگر شد هر روز، می‌باید یادآوری‌ش کرد. روزی هست، درست در سنت صحیح عاشورا، با معصومین و شهیدان و اشقیا؛ با گریه و عزاداری و نفرین و آرزوی انتقام. روزی است در حکم پایان جهان. از آن روز بود که درهای خرمی و خوشبختی، میهن دوستی و خدمت، انسانیت و دمکراسی و لیبرالیسم، خردگرائی و استقلال، اصالت و نه تقلید از غرب منحط، بر ایران بسته شد. تاریکی اهریمن بر روشنائی اهورا مزدا ظفر یافت. آن روز که در اهمیت از همه روزهای تاریخی ایران می‌گذرد ۲۸ مرداد است.
***
درباره ۲۸ مرداد و به ویژه اسباب و عوامل آن اختلاف به انداره‌ای زیاد و عقاید چنان پابرجاست که تکرار سخنان پنجاه ساله به هیچ‌جا نمی‌رسد. از آن موارد است که می‌باید بر موافقت نداشتن موافقت کنیم (این یکی از فضیلت‌های مدنی است که می‌باید از فرهنگ سیاسی آنگلوساکسون بیاموزیم.) ولی می‌توان دست‌کم بیطرفانه به پاره‌ای آثار زیان‌آور آن رویداد بر تاریخ نیم قرن گذشته نگاهی انداخت و درسی برای امروز گرفت. برخلاف ۱۴ مرداد که همه نیروهای سیاسی ایران را برضد استبداد سلطنتی و ارتجاع مذهبی متحد کرد، ۲۸ مرداد یادگار شکاف سیاسی پر نشدنی است که جامعه سیاسی ایران را دو پاره کرد و در یک جنگ بیهوده فرسود، و در برابر استبداد سلطنتی و ارتجاع مذهبی هر دو، بی دفاع گذاشت تا یکی سرانجام جای دیگری را گرفت. سودازدگی آن رویداد که بخش مهمی از طبقه سیاسی ایران را از نظر سیاسی و فکری منجمد کرد و از پیشرفت بازداشت، سیاست ایران را، ضعیف‌تر از آنچه پیش از آن بود، تا خودکشی ملی رسانید. رویداد تاسف‌آوری بود برای همه طرف‌های آن. حتا کسانی که ۲۸ مرداد را پیشدستی بر یک کودتای کمونیستی می‌دانند، ترجیح می‌دهند که کار رهانیدن ایران از تسلط حزبی که تا دهه هشتاد (میلادی) دنبال کودتای هوادار شوروی بود به آنجا نمی‌کشید. (آسانی سقوط مصدق و ابعاد قدرت نظامی حزب توده که بعدا آشکار شد، چنان احتمالی را بسیار زیاد جلوه می‌دهد. ششصد هفتصد افسر شبکه نظامی تنها بخشی از رخنه آن حزب در ارتش بودند و شبکه سه هزار و چند صد نفری درجه‌داران وابسته به حزب هرگز کشف و تا این اواخر اعلام نشد.) ۲۸ مرداد روزی بود که به عنوان یک نماد بیماری پیکره سیاسی ایران خواهد ماند. کشوری که یک سال پیش از آن امپراتوری بریتانیا را شکست داده بود بی‌مداخله امریکا نمی‌توانست مشکل سیاسی درونی خود را حل کند. پادشاه‌ش برای صدور فرمانی که در اختیار قانونی او بود صدگونه فشار و اطمینان دولت‌های بیگانه را لازم می‌داشت و از یک مامور امریکائی برای بازگرفتن تاج شاهی سپاسگزاری می‌کرد و پیشوای ملی‌ش (در پاسخ دکتر غلامحسین صدیقی) از اینکه ‌شکست خورده و سرنگون شده است شادی می‌نمود.
هر‌چه هم صاحبان عزای ۲۸ مرداد اصرار به ندیده گرفتن داشته باشند، ۱۴ مرداد همان اندازه مال آنهاست که مال اردوی مقابل، ”اردوی اهریمن” که انتقام پیروزی‌ش را در ۲۲ بهمن پس داد. (آن انتقام بر کدام گروه‌ها گران‌تر افتاده است؟) این جائی است که ما می‌توانیم از آن آغاز کنیم. هیچیک از ما در هر جای طیف سیاسی کمترین دعوی مالکیت بر انقلاب صدسال پیش نمی‌تواند داشت. نیاکان همه ما در آن شرکت داشتند و بد و خوب انقلاب و هر چه از آن برآمد با همه ماست. می‌توانیم دست‌کم ارجگزاری آن را نقطه اشتراک خود سازیم و در این اشتراک هیچ‌کس چیزی از دست نمی‌دهد. هرکس آزادی و ترقی مشروطه را بخواهد و تجدد را مسئله مرکزی ایران بداند وارث انقلاب مشروطه است ــ هر برنامه سیاسی داشته باشد و هر شکل حکومتی برای ایران بخواهد. آن انقلاب مایه سربلندی همه ما به عنوان مردم ایران است. هیچ‌کس هیچ گاه لزومی بر توجیه آن نداشته است یا به هر دلیل از بابت آن پوزشی نخواسته است. همه آنها که امروز از آن دوری می‌جویند سال‌های دراز ستاینده و مدافع‌ش بوده‌اند.
دربرابر، اگر از ۲۸ مرداد وسیله حمله به محمد‌رضا‌شاه و گریه بر مظلومیت دکتر مصدق را بگیرند چه از آن خواهد ماند که به یادآوری هر روزه و هر ساله بیرزد؟ در ۲۸ مرداد جز یک سلاح سیاسی گروهی، چیست که آن را یک روز بزرگ تاریخی کند؟ و شکافی را که در طبقه سیاسی ایران انداخت تا کی می‌شود ادامه داد؟ اهمیت ۲۸ مرداد برای آینده ایران در آن است که به هر بها از تکرار وضعی که درمانده از گشودن مسائل خودمان، به دیگران فرصت مداخله بدهیم جلوگیری کنیم؛ به ویژه در اوضاع و احوالی که جمهوری اسلامی با سیاست‌های نابخردانه‌اش ایران را در چشم توفان گذاشته است و ممکن است قدرت‌های بزرگی در دشمنی با رژیم و برای حفظ امنیت خود تا جاهای خطرناکی بروند. اما اگر می‌خواهیم از ۲۸ مرداد درس درست‌ش را بگیریم می‌باید آن را از یک اسلحه سیاسی صرف بدر آوریم. پنجاه سال جنگ در دو سوی ۲۸ مرداد بس است. امروز می‌باید بجای گذشته دور به آینده نزدیک و مخاطرات بزرگی که در پیش است بیندیشیم. بقایای نسلی که هنوز می‌تواند خدمتی (و جبران بی خدمتی‌هائی را) به مردم خود بکند اگر امروز هم نتواند به مصلحت بزرگ‌تر ملی بیندیشد و جنگ بر سر روزهای تاریخی را از دست بگذارد دیگر چه فرصتی خواهد بود؟ کسی انتظار ندارد که اصحاب ۲۸ مرداد از آن ”مهم‌ترین روز تاریخ ایران” یا نظر خود چشم بپوشند. اما این اندازه می‌توان انتظار داشت که آن را در مرکز استراتژی خود نگذارند. مبارزه آنها با ۲۸ مردادی‌ها بی‌معنی است زیرا با چنان کسانی سروکار ندارند. چند نشانه لازم است تا این کسان را به خود آورد که اگر به کشمکش‌های بی‌معنی و بی‌نتیجه‌شان پایان ندهند دیگران برای‌شان تصمیم خواهند گرفت؟
ما این بحث‌ها را بیشتر در بیرون داریم. در خود ایران سیلاب پر زور رویدادها، صد سال
و پنجاه سال پیش را از یاد مردم زدوده است. کیست که در زیر واقعیت زشت زندگی هر روزه در دامن اسلام عزیز آخوندها، و دربرابر دورنمای هراس‌آور پایانی که سیاست‌های رژیم برای آن تدارک می‌بیند، پاس ۱۴ مرداد را بدارد یا در سوگ ۲۸ مرداد بنشیند؟ اگر ما می‌خواهیم اندکی حس اندازه به بحث سیاسی ـ تاریخی بیاوریم به امید آن است که بقایای یک نسل به پایان رسیده، خود را از زندان گذشته‌اش برهاند و همزمان مردمی شود که کارهائی لازم‌تر از ستایش و نکوهش پیشینیان دارند. تاریخی که سرانجام مال همه می‌شود و بد و نیک‌ش بر ملتی که آن را ساخته و زیسته است می‌افتد چه بهتر که زود‌تر از میدان نبرد اشخاص و گروه‌ها بدر آید
***
تفاوت پختگی سیاسی و رشد فرهنگی جامعه‌ها از رفتاری که با روزها و شخصیت‌های تاریخی دارند بهتر از همه آشکار می‌شود. چرچیل نه تنها به دلیل نقش حیاتی خود در رهائی جهان از فاشیسم، بلکه از نظر ابعاد شخصیت خود یک مرد استثنائی برای همه زمان‌ها بشمار می‌آید. مردم انگلستان همان چرچیل را در فردای پیروزی بر هیتلر به شکست انتخاباتی دچار کردند و با افتخار به خانه‌اش فرستادند. نه حزب محافظه‌کار هیچ‌گاه داشتن چرچیل را به رخ حزب مخالف کشید و از پیروزی بزرگ او سرمایه سیاسی ساخت نه حزب کارگر از نداشتن شخصیتی مانند چرچیل احساس کمبود کرد. انقلاب فرانسه یا انقلاب امریکا روزهای بزرگی هستند ولی کسی با چسباندن خودش به آنها در پی کسب مشروعیت نیست. شخصیت‌ها و روزهای تاریخی اگر هم سودمندی سیاسی داشته باشند از نظر ارتباطی است که با مسائل روز می‌یابند. حزب جمهوریخواه امریکا به داشتن رونالد ریگان سربلند است ولی جرج بوش که بسیار می‌خواهد کلاه او را بر سر گذارد هرگز نمی‌گوید به من رای بدهید چون ریگان چنان و چنین بود و کارتر دمکرات چنین و چنان. تبلیغات جمهوریخواهان، آنهم غیر‌مستقیم به سودمندی سیاست مالیاتی ریگان و قدرت‌نمائی او دربرابر دشمنان امریکا اشاره‌هائی می‌کند ولی بوش نام ریگان را نیز در سخنرانی‌های انتخاباتی خود نمی‌برد. اگر سیاستگران امریکائی آنگونه بهره‌برداری سیاسی را به جاهائی برسانند که ما مسلم می‌گـیریم و اصلا امرمان بی‌آنها نمی‌گـذرد کم‌ترین فرصـتی از سـوی رای دهـندگان
نمی‌یابند.
ما تنها ملتی نیستیم که در تاریخ خود روزهای خوب و بد و شخصیت‌های بزرگ و نه چندان بزرگ داریم ولی مردمان پیشرفته مانند گروه‌هائی از ما کار روزانه خود را برای کشمکش بر سر آنها نمی‌گذارند. نه تنها یک حزب سیاسی با رهبر خود زنده نمی‌ماند و به مرگ محکوم نمی‌شود؛ انرژی ملی نیز در جنگ بر سر روزها و کسان برباد نمی رود. مردم از رهبران و احزاب، فاضل بودن پدرشان را نمی‌پرسند. در خود ایران نیز مردم می‌خواهند بدانند هرکس چه در انبان دارد؛ تکیه بر افتخارات پیشینیان بس نیست. می‌توان اتتظار داشت که سرمایه‌های سیاسی منفی نیز دیگر چندان بکار نیاید. دیگر فاصله گرفتن از خمینی، محکوم کردن او و بدترین حملات به او نیز گروه‌ها را شایسته حکومت کردن نمی‌سـازد؛ محمدرضاشـاه که جای خود دارد. آنها که دنبال بهره‌برداری‌های آسان‌اند بازی را از هم اکنون باخته‌اند. دعوی اداره یک کشور به صلاحیت‌های بسیار بیشتری نیاز دارد و بد بودن دیگری، اگر واقعیت هم داشته باشد دلیل خوبی خود نیست.
یک سازمان سیاسی که پیش از همه و با روشنی بیش از همه، خود را به پادشاهی مشروطه متعهد ساخته در رفتار با گذشته خویش و دیگران، با تاریخی که موضوع اصلی کشمکش‌ها شده، سرمشقی گذاشته است که جای توجه دارد. برای حزب مشروطه ایران آسان‌تر از آن نمی‌بود که تکیه خود را بر مقایسه بگذارد. ما خوبیم و بقیه بدند چون در زمان ما بهتر بود و در زمان بقیه بدتر شد. حزب می‌توانست هر شخصیت و هر روزی را که چون سلاحی بر ضد آن بکار می‌برند با شخصیت و روزی بهتر، یا دست‌کم به رخ کشیدن شخصیت و روزی بدتر از سوی مقابل، از اثر بیندازد. می‌توانست وارد هر مسابقه زیبائی (در واقع لجن‌پراکنی) بشود و زشتی خود را پشت زشتی دیگران بپوشاند. چنان رفتاری سرهای تهی بسیاری را گرم و دل‌های سوخته بسیاری را خنک می‌کرد؛ و البته آن مقدار مبارزه‌ای را هم که می‌توان با جمهوری اسلامی کرد به پستی و بی آبروئی همه دست در کاران مسابقه می‌کشید. از آن بد‌تر هیچ نتیجه‌ای جز ادامه بیماری و ضعف سیاسی گذشته برای آینده ایران نمی‌داشت.
آنچه در رویکرد این حزب قابل ملاحظه اسـت اکراهی است که با همه بستگی بنیادی
به جنبش مشروطه، در بهره‌برداری سیاسی از آن دارد. بهره‌ای که حزب مشروطه ایران از آن جنبش می‌برد ژرف‌تر رفتن در پیام آن، سازگار کردن‌ش با اوضاع و احوال امروز، و فراخواندن گرایش‌های سیاسی دیگر است که آن جنبش را از آن خود بدانند و کمک کنند که زمینه مشترک دیگری برای همرائی ــ علاوه بر مجلس موسسان و همه پرسی برای نظام آینده ایران ــ پیدا شود. روزها و شخصیت‌های تاریخی هستند، نه برای بدست آوردن اعتبار سیاسی. اعتبار را می‌باید از خود گرفت. ما خوبیم چون فلان خوب یا بد بوده است به کار تهی‌دستان می‌خورد و از تهی‌دستی تا ورشکستگی راهی نیست. ما اگر هم بخواهیم مدعی میراث دوره‌ها و شخصیت‌هائی باشیم باید میان میراث با ارث تفاوت بگذاریم. میراث مال همه است، هر که بخواهد. در حزب مشروطه ایران دنبال ارث گذشته نیستند چون نمی‌خواهند مانند گذشته باشند. وارث، کسی که می خواهد ارث گذشته را ببرد، می‌باید مانند آن رفتار کند. همه ما بهتر است ارث گذشته را فراموش کنیم. نباید بخواهیم هیچ گذشته‌ای تکرار شود.
این اسطوره زدائی از رویدادها و شخصیت‌های تاریخی که برای مردمی پرورش یافته با روحیه عاشورائی آسان نیست یک دگرگونی لازم در منش ملی ماست. نیاز حیاتی به مردگان، تناقضی است که ایستائی و واپسماندگی را در خود دارد. حتا جنبش مشروطه سراسر افتخارات و درخشش‌ها نبود. یک اقلیت کوچک، ناآزموده و نیمه‌سواد، ارابه شکسته به گل نشسته‌ای را هرچه توانست حرکت داد و زود از نفس افتاد، و بیش از آن هم نمی‌شد. جامعه‌ای که یک دوره دراز تاریخی در خرافات و بی‌نظمی فرو رفته بود اصلا در چند صد ساله گذشته نمی‌توانست اسطوره بیافریند. ما حق داریم از اینکه توانستیم بمانیم و از همگنان درگذریم (از بیشترشان در بسیاری جاها) خرسند باشیم. ولی در بافتار context جهانی هنری نکرده‌ایم. ماندن در آن گذشته‌ها همت‌مان را پست و پای رفتارمان را سست می‌کند. صدسال گذشته به بیهوده بر این ملت نگذشته است و به آن توانائی داده است که صدسال بسیار بزرگ‌تری داشته باشد.
فوریه ۲۰۰۵

بخش دوم ـ مشروطه سنتی ماندگار برای آینده

بخش دوم ـ مشروطه سنتی ماندگار برای آینده

تاریخ ایران در سده بیستم، تاریخ مشروطیت است. اندیشه‌هائی که از جنبش مشروطه در آغاز این سده برخاست درصورت‌های گوناگون خود حتا درصورت‌های انحرافی و واکنشی، تاریخ این ‌صدساله را ساخته است و آینده قابل پیش‌بینی جامعه ایرانی نیز زیر تاثیر همان اندیشه‌ها و تجربیات شکل خواهد گرفت. آنچه به جنبش مشروطه چنین سهم بزرگی در زندگی ملی ایران داده است یکی بودن آن با اندیشه نوگری یا تجدد است. نوسازندگی همه جانبه جامعه ایرانی با جنبش مشروطه آغاز شد، در سیاست و فرهنگ و روابط اجتماعی، و تا وقتی که مسئله ایران مسئله نوگری یا تجدد است اندیشه‌های جنبش مشروطه تازگی و نیروی زندگی خود را نگه خواهد داشت.
پادشاهی تنها یکی از عناصر مشروطیت است و نباید مشروطیت را در پادشاهی خلاصه کرد. جنبش مشروطه، پادشاهی را به ایران نیاورد و به غلط‌ با آن یکی شناخته می‌شود. مشروطه‌خواهان در پی نوسازندگی جامعه ایرانی در همه زمینه‌ها، از جمله نظام حکومتی، بودند و پادشاهی را نیز دگرگون کردند. اما پادشاهی پیش از آنها بود و چندگاهی نیز با مشروطیت در افتاد. مشروطه‌خواهان با سلطنت‌طلبان در جنگ بودند و کشتگان انقلاب مشروطه به دست نیروهای سلطنت‌طلب از پای درآمدند. امروز ما مشروطیت را در زمینه سیاسی با یک رژیم معین، یعنی پادشاهی پارلمانی یکی می‌گیریم، و این شکل حکومت با توجه به زمینه سیاسی و عاطفی و امکانات خود در جامعه ایرانی و سودمندی‌های‌ش برای کشوری در شرایط ایران بخت قابل ملاحظه‌ای در آینده ایران دارد. ولی مشروطیت به عنوان یک اندیشه سیاسی ـ اجتماعی، با پیشینه صدساله خود در عرصه نظریه و عمل، ارزش آن را دارد که در همه ابعاد‌ش بررسی شود و در چنان بررسی است که عناصر ماندگار و زنده آن برای امروز و آینده ایران آشکار خواهد شد.
در سیر تحولی اندیشه مشروطیت سه دوره برجسته را می‌توان بر شمرد:
ـ جنبش مشروطه‌خواهی
ـ پادشاهی پهلوی
ـ دوران پس از انقلاب

۱ ــ جنبش مشروطه‌خواهی
ازدهه‌های پایانی سده نوزدهم پدیده‌های دوگانه واپسماندگی و وابستگی که برای روشنفکران ایرانی در پادشاهی استبدادی قاجار یگانه می‌شد درمرکز گفتمان یا تفکر و بحث سیاسی ایران قرار گرفت. در برابر پادشاهی (ناصرالدین شاه) که کشور را یا تکه تکه به بیگانگان وامی‌گذاشت، یا تکه تکه به آنها می‌فروخت و همه را در خوشگذرانی‌ها و تن‌آسانی‌های مبتذل خود صرف می‌کرد، یک راه بیشتر در برابر اصلاح‌طلبان ایرانی نمی‌بود: کوتاه کردن دست پادشاه از امور کشور و ایستادگی در برابر دست‌اندازی‌های بیگانگان. ایران واپسمانده بود، زیرا بیگانگان سررشته کارها را در دست داشتند، و وابسته به بیگانگان بود، زیرا به سبب واپسماندگی، توانایی دفاع از خود را نداشت. مسئول این هر دو پادشاهی قاجار شمرده می‌شد که کشور را چون تیول خود می‌شمرد و غم مردم نداشت و از حس سر‌بلندی و احترام ملی بی‌بهره بود.
محدود کردن پادشاهی و دادن اختیار کشور به دست نمایندگان مردم و مجلس شورای ملی چاره‌ای بود که پدران انقلاب مشروطه برای فوری‌ترین و حیاتی‌ترین نیاز ملی ــ جلوگیری از بخشیدن کشور به بیگانگان ــ اندیشیدند. آن زمان‌هایی بود که هر ماجراجوی خارجی با چند هزار لیره پیشکش به پادشاه امتیاز گوشه‌ای از کشور را می‌گرفت و گمرگات ایران برای پرداخت هزینه سفرهای شاهانه به گرو گذاشته می‌شد.
اصطلاح مشروطه و مشروطیت بر خلاف تصور عمومی از شرط عربی نیامده است؛ هر چند که قدرت مطلق پادشاهی به قانون اساسی مشروط گردید. مشروطه‌خواهان نام جنبش خود را از راه عثمانی، از شارت فرانسه گرفتند که اصطلاح دیگری برای قانون اساسی است. آنها در پی قانونی کردن حکومت و حکومت قانون بودند؛ درد ایران را به درستی از بی قانونی، یعنی دلخواسته بودن حکومت می‌دانستند. کسانی که به عمد یا اشتباه مشروطه‌خواهی را در مشروط کردن قدرت خلاصه می‌کنند همان بس است که به کتاب‌های اروپائیان و امریکائیان بنگرند. در آن کتاب‌ها هر چه هست Constitutional Revolution است نه conditional revolution انقلاب مشروطه انقلاب قانون اساسی بود یعنی قانونی کردن حکومت. حکومت قانونی با حکومت قانون فرق دارد و مقصود از آن مقید کردن قدرت حکومتی به قوانینی است که مردم توسط نمایندگان خود می‌گزارند. در حکومت قانون اجرای قوانین، منشاء آنها هرچه باشد، مورد نظر است. سنت rechtstaat در اروپای مرکزی به خوبی این تفاوت را نشان میدهد. در اروپای مرکزی حکومتهای اقتدارگرای غیردمکراتیک قانون‌هائی را که همه برخاسته از رای مردم نمی‌بود اجرا می‌کردند. جامعه با قانون اداره می‌شد ولی حاکمیت در دست مردم نمی‌بود. با قانون اساسی، فرایافت concept حاکمیت مردم رسما و بطور اصولی پذیرفته شد و بقیه‌اش به ظرفیت جامعه بستگی یافت.
با آنکه نخستین غریزه پدران جنبش مشروطه ناسیونالیسم نگهدارنده و دفاعی بود ــ احساس وظیفه در برابر تاریخ یک ملت کهنسال و سر بلند ــ این ناسیونالیسم، تنها درچارچوب یک نظام دمکراتیک تصور می‌شد. تنها مجلسی که از مردم بر می‌خاست می‌توانست استقلال و یکپارچگی کشور را نگهدارد. قانون اساسی ۱۹۰۶/ ۱۲۸۵ همه به مجلس شورای ملی می‌پردازد. مجلسی که می‌بایست فوری‌ترین وظیفه را که جلوگیری از دادن امتیازات به بیگانگان بود به انجام رساند. مواد مربوط به سازمان کشور و نظام سیاسی و حقوق مردم در متمم قانون اساسی ۱۹۰۷/۱۲۸۶ آمده است. ولی در پشت همه اینها دلمشغولی به استقلال و یکپارچگی کشور و حاکمیت مردم، اراده رساندن ایران به پای اروپا و آنچه ترقی و ترقیخواهی نام گرفت نهفته بود.
مشروطه‌خواهان از همان نخستین روزها بدنبال کشیدن راه‌آهن سراسری و آوردن صنعت نوین، به ویژه ذوب‌آهن، و آموزش همگانی رایگان به ایران بودند. پیشگام‌ترین‌شان به اصلاحات ارضی و قانون کار می‌اندیشیدند. کوشش‌های ناموفق در پایه‌گذاری بانک ملی و سامان دادن به وضع مالی کشور (با آوردن مستشاران آمریکایی مانند شوستر و میلسپو) هم در پهنه دفاع از استقلال وهم نوسازندگی و ترقی کشور می‌گنجید. از همان آغاز، این تصور، حتا به صورت مبهم وجود داشت که استقلال و دمکراسی و توسعه با هم ارتباط دارند و دمکراسی و ترقی دو روی یک سکه‌اند.
این نگرش تازه به سیاست و اجتماع با خود یک زبان و ادبیات تازه نیز آورد که با گسترش صنعت نشر و رونق گرفتن روزنامه‌نگاری تقویت شد. جنبش مشروطیت به نوسازندگی در همه زمینه‌ها انجامید و خود از همین نوگرایی برخاسته بود. مردان ــ و تک توک زنان ــ تازه‌ای در قلمرو سیاست و فرهنگ بر آمدند و با اشرافیت کهن و بیشتر فرسوده به رقابت پرداختند. طبقه متوسط کوچک ولی بیدار و فعال ایران نشانه خود را بر همه زندگی ملی گذاشت.

۲ ــ پادشاهی پهلوی
بسیاری از تاریخ‌نویسان سیاسی ـ حزبی معاصر از رضاشاه یک برابر نهاد، آنتی‌تز، مشروطه ساخته‌اند ــ کسی که مشروطیت را برچید. ولی او بود که بیشتر آنچه را که مشروطه‌خواهان برای ایران آرزو می‌کردند عملی ساخت: تشکیل کشور واحد از ممالک محروسه ایران که بیش از آنکه یک نام باشد بدنامی بود؛ کوتاه کردن دست بیگانگان از کارهای کشور، مگر در صنعت نفت که از پس قدرت نظامی و سیاسی امپراتوری بریتانیا برنیامد؛ استقلال مالی و پولی کشور و پایه‌گذاری صنایع نوین؛ از جمله کوشش نافرجام برای پایه‌گذاری صنعت فولاد؛ کشیدن راه‌آهن سراسری و پیوستن استان‌های کشور به یکدیگر با شبکه راه‌ها؛ نظام وظیفه عمومی و آموزش همگانی؛ بیدار کردن حس غرور ملی در مردمی که بیش از یک سده با شکست و خواری زیسته بودند؛ و بسیاری کارهای دیگر؛ همه تا آنجا که برای ایران در آن روزگار امکان می‌داشت.
در برابر انقلاب از پایین جنبش مشروطیت که درشرایط آن روز ایران، با نبودن هیچ زیرساختی، از کار چندانی بر نمی‌آمد، رضاشاه به انقلاب از بالا دست زد ــ آنچه که از سده‌های هفده و هژده در اروپای مرکزی و شمالی آزموده شده بود و در زمان رضاشاه در ترکیه جریان داشت. رضا‌شاه عنصر دمکراسی را از مشروطیت برداشت ولی در آنچه مربوط به ناسیونالیسم و ترقیخواهی بود از مشروطه‌خواهان بسیار فراتر رفت. او که با رای مجلس به پادشاهی رسیده بود ظواهر قانون اساسی مشروطیت را نگاهداشت، با آنکه دیگر نیازی به آن نداشت. این امتیازی بسیار پر معنی بود که به ماندگاری اعتبار و مشروعیت انقلاب مشروطه داده می‌شد. مردم ایران قدر اصلاحات رضا‌شاهی را می‌دانستند ولی از احترام‌ و سربلندی‌شان به آن انقلاب هیچ کاسته نشد. حکومت‌های‌ دوران مشروطیت شکست خورده بودند ولی خود آن جنبش در خودآگاهی ملی ایرانیان همچنان سرچشمه الهام اندیشه سیاسی و اجتماعی ماند.
در سال‌های پس از رضا‌شاه، مصدق‌ و جنبشی که به نام او شناخته می‌شود قدرت خود را از مشروطیت گرفت. او به عنوان بزرگ‌ترین مدافع آرمان‌های ناسیونالیستی و آزادیخواهانه انقلاب مشروطه بر صحنه سیاست ایران در سال‌های جنگ و پس از آن چیرگی یافت. ملی کردن صنعت نفت و پیکار برای کوتاه کردن دست انگلستان از ایران درست در متن سنت مشروطه‌خواهی می‌گنجید و شعار ”شاه باید سلطنت کند، نه حکومت” درست‌ترین تعبیر از قانون اساسی مشروطیت می‌بود. حتا حزب توده می‌کوشید ریشه‌های خود را در انقلاب مشروطیت بجوید. در واقع سال‌های پس از رضاشاه شاهد واکنشی در جهت آن انقلاب بود؛ چنانکه حتا شکست مشروطه‌خواهان در دو دهه پس از انقلاب به گردن رضاشاه انداخته شد که هیچ ربطی به واقعیات تاریخی نداشت. محمد‌رضاشاه نیز از آن هنگام که اختیارات حکومتی را بر اقتدار اخلاقی و سیاسی پادشاهی افزود از دهه‌۱۹۵۰/ ۱۳۳۰ در نگهداری و رعایت ظواهر قانون اساسی کوشید. او با تغییر قانون اساسی و افزودن بر اختیارات خود، نقصی را نیز در مورد تغییر قانون اساسی و نیابت سلطنت بر طرف ساخت؛ و برنامه‌های اصلاحی خود را در هر جا نمی‌شد، مانند مورد اصل دو متمم قانون اساسی که به رهبران مذهبی در مورد تطبیق قوانین با شرع حق وتو می‌دهد و تغییر‌ناپذیر است، به رغم قانون اساسی به اجرا گذاشت. برنامه انقلاب از بالای او از اصلاحات رضاشاهی نیز درگذشت. ایران در پایان دوران پهلوی با استاندارد‌های جهان سومی کشوری نیرومند بود، در نخستین رده کشور‌های رو به پیشرفت؛ و از بسیاری جهات همان بود که نسل دوران انقلاب مشروطه به دشواری می‌توانست آرزوی‌ش را نیز داشته باشد.
اما توســعه و اصلاحات در دوران محمدرضــاشــاه به صـورتی روز افــزون جای یک
ایدئولوژی را گرفت ــ ناپخته و بی‌انسجام ــ که در آمارهای بی روح و نه چندان گویا تجسم می‌یافت و روح و معنای توسعه را فدای جنبه کمی و مقداری آن می‌کرد. از همین دوران، دست‌کم از نیمه پادشاهی محمد‌رضاشاه، بود که ناهماهنگی میان ساختار سیاسی کشور با پیشرفت‌های اجتماعی و اقتصادی آن نمایان گردید. اگر در دوران رضاشاه از یک پایه اقتصادی و اجتماعی برای دمکراسی در ایران به دشواری می‌شد سخن گفت، در دوران محمدرضاشاه، اشغال خارجی و دفاع از یکپارچگی ایران و پیکار ملی کردن نفت و پیامد‌های آن که بیست و چند سالی را در برگرفت برای بسیاری از هواداران رژیم پادشاهی، به درست یا به مبالغه، توجیهی بر طبیعت خود‌کامه حکومت می‌بود. می‌گفتند کشور از همه جهت ناتوان و در تهدید است. اما از دهه ۱۹۶۰/ ۱۳۴۰ دیگر هیچ دلیل قانع کننده‌ای برای جلوگیری از رشد نهادها و کارکرد دمکراتیک در کشور نمی‌شد آورد. به ویژه که خود فرایند توسعه نیز از دهه ۱۹۷۰/ ۱۳۵۰ به موانع سیاسی فراوان برخورد (پاسخگو نبودن حکومت، فساد، و دوست‌بازی و خویشاوند ‌پروری به هزینه مردم) که اصلاح پردامنه نظام سیاسی، یعنی دمکراتیک شدن حکومت را ــ برای کارآمد‌تر کردن توسعه اقتصادی و اجتماعی هم شده ــ طلب می‌کرد.
طبقه متوسط ایران به برکت اصلاحات رضاشاهی و رونق اقتصادی محمد‌رضا‌شاهی یک نیروی بزرگ اجتماعی شده بود که به دلیل روحیه کارآفرینی entrepreneurial و ریشه‌داری فرهنگی و درجه بالای آموزش آن بر بیشتری از کشورهای همردیف ایران برتری داشت. برای این طبقه متوسط، آزادی پول در آوردن و فعالیت اقتصادی، که آن هم آلوده انحصارگری قدرت سیاسی شده بود و نارضائی‌هائی برمی‌انگیخت، بس نمی‌بود. زنان و مردانی که خود را از هیچ‌کس کمتر نمی‌دیدند و به حق در درستی بسیاری از سیاست‌ها و استراتژی‌ها تردید داشتند، خواهان مشارکت در فرایند سیاسی می‌بودند و این استدلال ـ بهانه را که فرماندهی پادشاه برای توسعه کشور ضرورت دارد، بر نمی‌تافتند.
از اواخر پادشاهی محمدرضاشاه حتا آن استدلال‌ها نیز به کناری نهاده شد و بیزاری از دمکراسی و حکومت قانونی به صورت یک فلسفه حکومتی درآمد. پادشاه دمی از استهزا و محکوم کردن دمکراسی، نه تنها برای کشورهایی در وضع ایران، بلکه در سرزمین‌های دمکراسی لیبرال نیز، باز نمی‌ایستاد. اگر در آغاز، خودکامگی به عنوان یک ضرورت ــ اگر نه شر لازمی ــ توجیه می‌شد، در پایان، دمکراسی به عنوان یک نظام سیاسی که با خود تنبلی و انحطاط می‌آورد تلقی می‌گردید. حکومت قانونی نه تنها دست و پاگیر، بلکه خلاف رابطه عرفانی و رازآمیز شاهنشاه و فرمانده و خدایگان با مردمی که می‌بایست همه چیز خود را از او بدانند شمرده می‌شد. پرستش شخصیت، به زیان آزادگی، به ابعاد ناپسند می‌رسید.
ناسیونالیسم نگهدارنده مشروطیت دراین دوره با افزایش قدرت اقتصادی و نظامی ایران چهره‌ای جهانجویانه یافت که با توانایی‌های واقعی ایران، حتا با زمینه محافظه‌کارانه سیاست خارجی هشیارانه محمدرضاشاه، سازگاری نمی‌داشت. شعارهای بلندپروازانه‌ای مانند امن نگاهداشتن راه‌های دریایی اقیانوس هند، که هیچ ربطی به ایران ندارد، ترس‌های بیهوده و بی‌پایه‌ای در کشور‌های دور و نزدیک بر می‌انگیخت.
محمدرضاشاه فرایافت حکومت به عنوان خدمتگزار کشور و عامل توسعه، و نه فقط ارگان گردآوری مالیات و سربازگیری را که رضاشاه بیش از هر کس به ایران آورد، پیشتر برد، با سیاست‌های رفاهی پردامنه خود بعد عدالت اجتماعی را بر میراث مشروطیت، که با همه محدودیت‌ها و دستکاری‌ها همچنان زمینه اصلی کشورداری در پادشاهی پهلوی بود افزود. تعهد به توسعه، تعهد به عدالت اجتماعی را نیز در بر گرفت. درعمل این هر دو با نابسامانی‌ها و کمبودهای فراوان دست به گریبان بودند، ولی در شدت و صمیمیت تعهد دستگاه حکومتی و رهبری سیاسی جای تردید نبود. استراتژی و تاکتیک‌ها گاه نادرست بودند ولی پادشاه با کار ده، دوازده ساعت در روز و رسیدگی به جزئیات، زندگی خود را در خدمت رفاه مردم ایران گذاشته بود.

۳ ــ پس از انقلاب
انقلاب اسلامی پسزنشی backlash به سراسر جنبش مشروطه‌خواهی بود. بزرگ‌ترین تلاشی بود که برای ناچیر کردن پایه‌های فکری و دستاوردهای عملی دوران مشروطه صورت گرفت و اندک زمانی چنان می‌نمود که اسلامی‌ها با همراه کردن اکثریت بزرگ مردم ایران توانسته‌اند سیر مقاومت ناپذیر جنبش مشروطه را متوقف سازند. (در اینجا اسلامی در معنایی جز مسلمان بکار رفته است؛ اسلامی‌ها اسلام را وسیله‌ای برای مقاصد سیاسی می‌سازند.) اسلامی‌ها بجای تجدد و ترقیخواهی جنبش مشروطه ارتجاع حوزه را نهادند و بجای ناسیونالیسم ایرانی، امت اسلامی را؛ حاکمیت مردم و دمکراسی را با ولایت فقیه جانشین کردند؛ و شیخ فضل‌الله نوری را به حق در بالای‌ ”پانتئون‌” خود قرار دادند. آن غریزه‌ای که در نخستین ماه‌های انقلاب در پی ویران کردن یادگارهای پهلوی‌ها و تخت‌جمشید و مجسمه فردوسی برآمد، روح واقعی انقلاب اسلامی بود. هنگامی که خمینی ”مغز‌های فاسد” را به باد حمله گرفت و مردم را به بازگشت به شیوه زندگی صدسال پیش فراخواند، آرزوهای پس زده ضدانقلابی را بیان می‌داشت که از پگاه انقلاب مشروطه شکل گرفت و در نهان بالید و منتظر ماند.
اگر بر نیرومندی سنت مشروطه‌خواهی ــ همه آن اندیشه‌های سیاسی و اجتماعی که در بیشتر صدسال گذشته بر جامعه ایرانی فرمانروایی کرده است ــ گواهی لازم باشد همانا پایداری این سنت در جامعه ایرانی سال‌های جمهوری اسلامی و بالیدن آن در گفتمان discourse سیاسی ـ ایدئولوژیک روشنفکران درون و بیرون است. رهبران مذهبی که قدرت سیاسی را نیز چه با پادرمیانی ”لیبرال‌ها” در یک ساله اول و چه مستقیما در سال‌های پس از آن در دست گرفتند، هنوز سال نخست پیروزی را به پایان نرسانده، دریافتند که مشروعه بیهوده در آغاز سده بیستم در برابر مشروطه شکست نخورده بود. اندیشه‌های سیاسی و اجتماعی مشروطیت از نیاز‌های جامعه ایرانی در این سده برمی‌خاست. ایران چه با حکومت مشروطه، چه با حکومت پادشاهی استبدادی در چهارچوب کلی قانون اساسی مشروطیت، و چه با جمهوری اسلامی آخوندی اداره شود، نیاز به نگهداشتن خود در برابر دست‌اندازی‌های بیگانگان، در دست گرفتن سرنوشت ملی خود و یکپارچه ماندن و مهار کردن نیروهای گریز از مرکز که از بیرون پشتیبانی می‌شوند دارد و باید سطح زندگی قابل مقایسه‌ای با کشورهای پیشرفته برای مردم خود فراهم آورد؛ زیرا در این عصر انقلاب ارتباطات، جامعه‌های پیشرفته‌تر بیش از گذشته به صورت معیاری برای همه جهانیان درآمده‌اند ــ چنانکه از نظر سیاسی نیز نمی‌توان به مردم گفت که خودشان شایستگی اداره کارهای‌شان را ندارند و یک رهبر یا پیشوا به هر نام باید برای آنان تصمیم بگیرد.
از انقلاب دیری نگذشت که ناسیونالیسم ایرانی خود را بر امت اسلامی که گویا یگانه است تحمیل کرد و اگر تکانی هم لازم می‌بود حمله عراق با اکثریت شیعی مردمان‌ش به ایران، و جنایاتی که مسلمانان و شیعیان بر هم‌کیشان خود روا داشتند،آن را فراهم ساخت. خلیج اسلامی از خلیج فارس برنیامد و سران حکومت از منبر نماز جمعه درباره افتخارات تاریخی و فرهنگی ایران سخن گفتند و در پی بزرگداشت فردوسی برآمدند. زبان فارسی که درآغاز جز زایده‌ای برعربی شمرده نمی‌شد همچنان در دست نویسندگان و مترجمان روزافزون، خود را از واژه‌ها و اصطلاحات نا‌لازم عربی پیراست و در گسترش ناگزیر‌ش از سرچشمه‌های خود مایه جست.
بحث توسعه و ترقی، سراسر دستگاه حکومتی را فرا گرفت، وهر چند درعمل به سبب طبیعت تاراجگر رژیم از آن فروماندند، مکتبی‌های بی‌مایه را برسر جایشان نشاند. همه دشمنی با پهلوی‌ها باعث آن نشد که همان هدف‌ها واستراتژی‌ها و حتا اعتیاد به آمارها را که اکنون نادرست‌تر و گنگ‌تر از همیشه شده است، نگه ندارند.
جمهوری اسلامی در کوششی ناکام و شبانروزی است که پا در جا پای رژیم پادشاهی بگذارد. دست به دامان درس خواندگان وکارشناسان شدن، همان ”مغزهای فاسد” که خمینی از آنها می‌نالید، یک رویة (جنبه) دیگر چیرگی یافتن ترقیخواهی مشروطه بر ارتجاع حوزه‌ای است. اما حتا در خود حوزه نیز می‌کوشند به دانش نوین روی آوردند؛ زاغان بی‌شمار آرزوی روش کبک می‌کنند. آشتی دادن دانشگاه با حوزه که در دست لیبرال‌ها و ملی مذهبیان به حوزه‌ای شدن دانشگاه کمک کرد، اکنون به دست آخوندها به دانشگاهی شدن حوزه کمک می‌کند. آخوندها توانسته‌اند سطح دانشگاه را پایین آوردند، ولی دانشگاه به اصل خود وفادار مانده است (از جمله به عنوان کانون اعتراض و پایداری) آموزش عالی ــ چنانکه در سطح‌های پایین‌تر ــ در برابر جهان‌بینی حوزه ایستادگی می‌کند و تا آنجا که بتواند همپای جهان امروز گام برمی‌دارد. تجدد و ترقی و نوگری درهمه جا زمینه اصلی بحث و تفکر است و نشانه‌های آن را در نشریه‌ها و کتاب‌ها و سمینارهایی می‌توان دید که به فراوانی وغنای شگفتاور در آن بیابان سیاسی پدیدار می‌شوند. از انقلاب اسلامی و جهان‌بینی آن جز تعارف زبانی و رفع تکلیف نشانی نمانده است. گویی این انقلاب تنها برای آن بود که گروهی بیایند و دست براسباب قدرت و منابع دارایی بیندازند. ساختار قدرت، اسلامی است ولی دیگر هر چه بتوان در ایران از آن بی‌تاًسف و بیزاری سخن گفت ربطی به انقلاب و ساختار قدرت‌ش ندارد.
خود ساختار قدرت، آنچنان که خمینی پیش از پیروزی‌ش اعلام می‌کرد نمانده است. ولایت فقیه نامی است که بر یک الیگارشی بی‌هیچ پایه تئوریک نهاده‌اند که جز سر نیزه منطق و توجیهی ندارد. قدرت به دست عبا و عمامه است ولی نه سیاست‌های حکومت شرعی است، نه ــ جز معدودی ــ مراجع شرعی قدرت را در دست دارند. اسلام در حکومت وارد شده است، اما به صورت مصلحتی و ناپیوسته، و بیشتر در قلمرو احوال شخصی و زندگی خصوصی مردم؛ اسلامی است تابع زیر و بالای سیاست‌های روز که بیشتر در ظواهر و شعارها بازتاب دارد تا در گوهر فرمانروایی. ضرورت‌های کشورداری، و بیش از همه، خود دستگاه حکومتی، است که اسلام سیاسی را از زیر پوسته‌اش می‌خورد و چیزی جز همان پوسته نمی‌گذارد. خمینی از نگهداشتن قانون اساسی و مجلس انتخابات و ریاست جمهوری انتخابی و حتا حق رای زنان که بر سر آن در ۱۹۶۳/ ۱۹۱۳۴ شوریده بود، گریزی نیافت. او هر روز قانون را می‌شکست ــ چنانکه جانشینان‌ش می‌کنند ــ ولی خود قانون را به رسمیت می‌شناخت؛ و این قانونی است که هم عناصر دمکراتیک در آن است، هم پاک غیردمکراتیک است ــ مانند هر چه در جمهوری اسلامی است، پریشان و آمیخته به هرج و مرج.
در این نابسامانی، چند گانگی قدرت سیاسی در درون دستگاه حاکم، که کار حکومت را به فلج کشانده است، و بحث زنده دمکراسی و جدایی دین از حکومت (سکولاریسم) چه در محافل حکومتی و چه در جامعه روشنفکری بالندگی تمام دارد ــ بسیار از ده پانزده ساله پایانی محمدرضاشاه بیشتر. اندیشه‌های پدران جنبش مشروطه در ایران جمهوری اسلامی زنده است و با پختگی و نیروی بیشتر دنبال می‌شود. یک بار دیگر روشن‌بین‌ترین عناصر جامعه ایرانی در پی گشودن چنبر واپسماندگی و استبداد از راه نوسازی سیاست و جامعه هستند. در بیرون از ایران بازگشت به ریشه‌های جنبش مشروطه به دلایل آشکار، بازتر و پردامنه‌تر بوده است. در بحثی که دهه‌های پس از انقلاب اسلامی را فراگرفته، بهترین‌های چپ و راست طیف سیاسی از پافشاری بر مواضع پیش از انقلاب خود، از دست یازیدن به تئوری‌های توطئه از سویی، و انقلاب خیانت شده و ربوده شده از سوی دیگر، به یک تجدید نظر سازنده می‌رسند و یک جریان اصلی سیاسی پدید می‌آورند که از جهاتی یادآورهمرایی concensus چپ و راست ایران در نخستین سالهای این سده است.
استقلال و یکپارچگی و یگانگی ملی ایران که دلمشغولی بزرگ و اولویت چند نسل ایرانیان از آغاز سده نوزدهم بوده است، امروز در پرتو آنچه در یوگوسلاوی پیشین می‌گذرد اهمیتی تازه می‌یابد. دمکراسی و چندگانگی (پلورالیسم) هنوز از سوی عناصر حاشیه‌ای چپ و راست افراطی و اسلامی‌های مارکسیست پیشین در سخن یا عمل زیر حمله است؛ ولی مانند حقوق بشر، در میان گرایش‌های گوناگون به قبول عام رسیده است. حقوق بشر به ویژه در خودآگاهی ملی ایرانیان جای بالای بی‌سابقه‌ای می‌یابد. سیاهکاری‌های جمهوری اسلامی به طبقه سیاسی ایران فهمانده است که هر تجاوز به آزادی‌ها و حقوق فرد به چه بهای سنگینی برای جامعه بطور کلی تمام می‌شود. بیشتر ما در گذشته این را نمی‌دانستیم. نه تنها میان دمکراسی و حقوق بشر تفاوت می‌گذاشتیم، بلکه حقوق بشر را امری فرعی و اختصاصی ــ هر کس و هر گروه برای خودش ــ به شمار می‌آوردیم. دمکراسی برای‌مان بیشتر، آزادی عمل خود و همگنان‌مان معنی می‌داد.
و سرانجام، ترقیخواهی و فرایافت توسعه وارد گفتمان سیاسی بیشتر گرایش‌ها شده است. رابطه ارگانیک دمکراسی و حقوق بشر با توسعه؛ جای اصلی ترقیخواهی در دستور کار ملی ایران، صد سال پیش بر روشنفکران ایرانی به خوبی دانسته بود. در دوران محمدرضاشاه بسیاری از آن روی گردانیدند و ترفیخواهی و توسعه را حوزه اختصاصی سلطنت‌طلبان، و سلطنت‌طلبی را با مشروطه یکی شمردند. امروز بحث دمکراسی را دیگر مانند گذشته از توسعه جدا نمی‌کنند. ترقیخواهی برای هواداران پادشاهی بهانه‌ای برای سرکوب دمکراسی؛ و دمکراسی برای آزادیخواهان شعاری در برابر توسعه و ترقیخواهی نیست.
در میان سنت‌های سیاسی ایران در صد سال گذشته، یعنی دوران بیداری ملی ایران، اندیشه‌های سیاسی و اجتماعی مشروطیت بیش از همه توانایی و پایداری نشان داده است. ما در پیکار کنونی خود با جمهوری اسلامی، پیکاری که راه آینده ایران را نیز تعیین خواهد کرد، بیش از همه می‌توانیم از این سنت مایه بگیریم. چپ رادیکال، قربانی زیاده روی‌ها و یک سونگری‌ها و بستگی خود به اردوگاه سوسیالیسم شده است. آنچه راه مصدق نامیده می‌شود دامنه‌ای محدودتر از آن دارد، چه از نظر جهان‌بینی و چه تاریخی، که بتوان جامعه ایران را در پایان سده بیستم بر آن پایه‌گذاری کرد. مذهب سیاسی نه تنها خودش را به نابودی محکوم کرده، بلکه به مذهب نیز آسیب جدی و دیر پای زده است.
بازگشت به ریشه‌های انقلاب مشروطه و ساختن بر روی آن با توجه به تجربه ملی صد ساله گذشته خود ایران و رویدادهای جهان بیرون، به همه گرایش‌های سیاسی امروزی ایران کمک می‌کند که خود را با نیازها و واقعیات جامعه کنونی ایرانی هماهنگ سازند. امروز ما را صدساله گذشته، همه صدساله گذشته، ساخته است. بازگشت به آن ریشه‌ها و ساختن بر روی درس‌ها و عبرت‌های آن گذشته، ا گر به قصد تکرار و تقلید نباشد، واپسگرایی نیست؛ سازنده‌ترین برخوردی است که می‌توان با گذشته داشت.
این کاری است که نه تنها چپگرایان و جمهوریخواهان گوناگون، بلکه مشروطه‌خواهان و هواداران پادشاهی نیز باید بکنند. مشروطه‌خواهان تنها وارثان سنت مشروطیت نیستند. همه سنت‌های سیاسی امروز ایران ریشه‌ها و قهرمانان خود را در انقلاب مشروطیت دارند؛ واین احتمالاً بزرگترین مایه سلامت و نیرومندی سیاسی آینده ایران خواهد بود. زمینه مشترکی که مشروطه‌خواهان با نیروهای چپ و جمهوریخواهان در تعهد به یکپارچگی و یگانگی ملی ایران، به دمکراسی و چند گانگی و عدم تمرکز، به حقوق بشر، و به عدالت اجتماعی دارند فرا آمد تاریخ صدساله گذشته ماست؛ دورانی که ما به رغم، و در دشمنی با یکدیگر، با هم کشور را ساخته‌ایم و با هم آن را به این روز انداخته‌ایم، و هر‌ چه هم مسئولیت‌های‌ش را به گردن یکدیگر بیاویزیم، با هم پیامد‌های‌ش را تحمل می‌کنیم.
از این نظر همانندی تجربه ملی ایران و فرانسه، هم بسیار آموزنده و هم امیدوار کننده است. ملت فرانسه از ۱۷۸۹ تا ۱۸۷۱، سال انقلاب تا سال کمون، صدسالی را گذراند که در شدت و دامنه کشاکش‌های سیاسی و ایدئولوژیک از هر چه ما برآمده‌ایم در گذشت. در صدساله پس از آن نیز این کشاکش‌ها اگر چه کمتر با شورش و خونریزی همراه بود، در جبهه ایدئولوژیک با تندی و تیزی یک جنگ مذهبی ادامه یافت. سرانجام در دهه هشتاد این سده فرانسویان توانستند به جنگ مذهبی چپ و راست پایان دهند و فرانسه امروز از نظرهمرایی ملی، کم و بیش مانند هر دمکراسی غربی است؛ ایدئولوژی جنبه مذهبی و حق به جانب خود را از دست داده است؛ اختلاف‌ها برسر استراتژی‌ها و اولویت‌ها و تاکیدهاست؛ به مسائل بیش از پیش از نظرگاه عملی نگریسته می‌شود؛ اصرار به مهندسی اجتماعی و قالبگیری جامعه کمتر شده است. اختلاف بر سر آموزشگاه‌های مذهبی، واپسین بازمانده جنگ مسلکی دویست ساله چپ و راست است که آن هم گرمی پیشین را ندارد.
آنچه تاریخ دویست ساله گذشته فرانسه را رهانید همان زمینه مشترک نیروهای راست و چپ، همان اندیشه‌های انقلاب۱۷۸۷بود. ناسیونالیسم و آزادیخواهی و عدالت اجتماعی بر بستر نوگری (تجدد) به عنوان میراث‌های مشترک انقلاب بزرگ، میدانی بود که هماوردان مسلکی دویست ساله در آن جنگیدند. چنان جنگی، هر چند هم تند و خونین، نمی‌توانست درمیان دشمنان آشتی‌ناپذیر باشد. در تحلیل آخر، نظام دمکراتیک که در بیشتر دو سده گذشته در فرانسه برقرار بود، یک همرایی ملی را گریز ناپذیر ساخت.
ما فرانسه نیستیم و هیچ دو کشور و دو دوره تاریخی را کاملاً نمی‌توان با یکدیگر برابر نهاد. ولی همانندی‌های تاریخی و سیاسی را نباید ندیده گرفت. ما از فرانسویان بسا چیزها کم داریم ــ از جمله تلخی و شدت و زمان طولانی کشاکش‌های سیاسی و مسلکی را ــ و با اینهمه می‌توانیم در این زمینه از آنها بیاموزیم؛ شاید بیش از هر کشور دیگری در جهان. از این نظرگاه ویژه ــ یعنی میراث مشترک انقلابی برای سرتاسر طیف سیاسی، که با زمان فرسوده نشده است ــ ما احتمالاً از هر ملت دیگری به فرانسه نزدیک‌تریم. فرانسویان نیز مانند ما تا مدت‌ها نخواستند این اشتراک را بشناسند و به آن اعتراف کنند. آنها صدسالی شکست‌های پیاپی، سه جنگ در سه نسل، و زوال فرانسه به عنوان یک امپراتوری و قدرت بزرگ را لازم می‌داشتند تا به خود آیند. ما همه آن صدسال را در بیست و چند سال زهرآگین انقلاب و حکومت اسلامی چشیده‌ایم. فرانسه را نظام دمکراتیک آن رستگار کرد. ما نیز برای رهایی خود از جمهوری اسلامی و از چنبر واپسماند گی و استبداد و نیهیلیسم، جز دمکراسی راهی نداریم. با زندان و اعدام و تبعید و کنار گذاشتن، حتا در مقیاس‌های بزرگ، نمی‌توان به کشاکش‌های سیاسی پایان داد. این را فرانسویان پیش از ما تجربه کردند. آنچه در دستگاه گوارش ملی حل نشود گرایش به بازگشت در صورت‌های گوناگون دارد.
هنگامی که با نگاهی آزاد از پیشداوری به صدساله گذشته خود می‌نگریم، می‌بینیم که بسیاری از بدبختی‌های ما از آنجا برخاست که یکی از زاینده‌ترین و درخشان‌ترین رویدادهای تاریخ ایران یعنی جنبش مشروطه‌خواهی را دست‌کم گرفتیم؛ یا در محدودترین صورت‌ش تعبیر کردیم، یا از آن انحراف جستیم، یا بر ضدش برخاستیم. هواداران پادشاهی از مشروطه‌خواهی تنها نوگری(تجدد) و ناسیونالیسم را گرفتند؛ هواداران مصدق به دمکراسی و ناسیونالیسم بسنده کردند، و هیچ کدام حتا به تعبیر محدود خود نیز وفادار نماندند و در آن هم کوتاهی نمودند. چپ رادیکال، مشروطه را نادیده گرفت و به آموزه doctrine های دیگر روی آورد؛ و مذهب سیاسی در پی وارونه کردن انقلاب و همه دوران مشروطه برآمد. تنها پس از انقلاب اسلامی بوده است که به سنت مشروطیت در تمامیت آن نگریسته می‌شود، و شکفتگی بحث سیاسی در میان ایرانیان از همین‌جاست. هیچ‌کس نمی‌تواند انکار کند که نمایندگان گرایشهای سیاسی ایران در چپ و راست ــ آنها که آمادهاند از زندان گذشته خودشان بیرون بیایند ــ چه در روشنگری و شناختن تاریخ معاصر، و چه در برنامه‌های سیاسی خود برای آینده ایران از همیشه روشن‌تر و متقاعد کننده‌ترند.
اگر به ماندگاری اندیشه‌های سیاسی و اجتماعی مشروطیت و ارتباط مستقیم آن با اکنون و آینده ایران تاکید می‌شود از اینجاست که کشور ما امروز در پایان سده بیستم بر روی هم با همان مسائل و همان گزینش‌های آغاز این سده روبروست؛ و نه تنها در ایران، که در همه جهان واپسمانده و رو به پیشرفت. در همان صدسال پیش به مقدار زیاد آشکار بود که چه باید کرد، زیرا نمونه‌های کشورهای پیشرفته که صد و دویست‌ سال پیش از آن آغاز کرده بودند در برابر بود.
امروز ما، هم کوتاهی‌های آن نمونه‌ها را بهتر می‌شناسیم هم کوتاهی‌های خودمان را؛ و
می‌توانیم با گام‌های مطمئن‌تری راه آینده را بپیماییم. اما تا جمهوری اسلامی در پیش روی ماست هیچ کار جدی برای ایران نمی‌توان کرد.
فوریه ۲۰۰۹

بخش دوم ـ رضا شاه، بزرگ‌ترین ایرانی سده بیستم

بخش دوم ـ رضا شاه، بزرگ‌ترین ایرانی سده بیستم

سده بیستم گذشت و ما نتوانستیم بزرگ‌ترین ایرانی آن سده را برگزینیم. در خود ایران جای آن نبود و در بیرون ایران بر چه می‌شد همرائی کرد که در آن باره بتوان به توافقی رسید؟ مانند هر موضوع مهم دیگری در سیاست و تاریخ، به نظر می‌رسد که در اینجا نیز می‌باید منتظر زوال قطعی گفتمان نسل‌سوم جامعه نوین ایران، جامعه‌ای که در سده بیستم تحول یافت، و برآمدن نسل‌چهارم بود. نسل‌سوم، نسل انقلاب اسلامی، در هردو سوی طیف انقلابی و ضد انقلابی، جز استثناها، رویهم رفته در گذشته مانده است و ماموریتی بالاتر از بازگوئی و کوشش برای باززیستن آن نمی‌شناسد. اما آن گذشته تا انقلاب اسلامی اوج گرفت و در پارگین حکومت اسلامی فرو رفت و نه شایسته اینهمه بازگوئی است (پژوهش چیز دیگری است) نه می‌باید در آن ماند، و نه ارزش باز زیستن دارد.
چرا تعیین بزرگ‌ترین ایرانی سده بیستم چنان اهمیتی دارد که از آن در کنار موضوع‌های مهم سیاسی یاد می‌شود؟ پاسخ‌ش آن است که هیچ آینده‌ای را نمی‌توان بی‌شناخت گذشته ساخت. این نه تکرار کلیشه رایج است که گذشته چراغ راه آینده است. گذشته تنها یکی از چراغ های راه است و می‌تواند فرمانروای آینده نیز بشود که برای جامعه‌هائی در شرایط ایران کشنده خواهد بود. بی ‌نقادی گذشته و بیرون کشیدن خوب و بدها و یافتن عوامل کامیابی و ناکامی نمی‌توان آینده درخوری داشت. هر گذشته‌ای با دوره‌های دگرگشت و دگرگونی نشانه می‌شود و به سبب نقش پراهمیت شخصیت ها در تاریخ، بسیار می‌‌شود که دوره‌ها را با نام‌هائی که سهم تعیین کننده‌ای داشته‌اند می‌شناسند. در فضای سیاسی و عاطفی نسلی که سده بیستم را با شکست همه سویه به پایان برد چنان نگرش نقادانه برگذشته آسان نبوده است؛ ولی امروز شاید موقع‌ش رسیده باشد. علت‌ش همان تغییر پارادایم است و زوال شتاب گیرنده گفتمان نسل‌سوم جامعه‌نوین ایران.
گفتمان نسل‌سوم، گفتمان تقدس بود ـ بردن شیفتگی و کینه تا مرزهای خود ویرانگری. (اندک اندک زمان آن است که از نسل‌سوم به صیغه ماضی، به گذشته‌ای که به آن تعلق دارد، یاد شود.) ولی ارزیابی دوره‌های تاریخی (در اینجا سده بیستم ایران) و جای شخصیت‌ها در آن با سبک سنگین کردن و مقایسه‌ای که سراسر آن سده و دوران بلافاصله پیش از آن را در برگیرد و تاثیرات‌ش را بر آینده بسنجد امکان دارد؛ و اگر نسل انقلاب هنوز بدان قادر نبوده به دلیل همان رویکرد تقدس‌آلود است. اکنون که شمار هرچه بیشتری در سنین گوناگون از آن گفتمان بیرون می‌زنند و نگاه انتقادی را بر فراز تفکر مذهبی (نگرش زیر سایه تقدس، موضوع‌ش مذهب یا هر چه باشد) می‌نهند می‌توان بی‌شیفتگی یا کینه به سرگذشت ایران در سده بیستم پرداخت و دستمایه‌ای را که از آن سده برای امروز و آینده مانده است سنجید و ناگزیر به این پرسش نیز پاسخ داد که چه کسانی بیشترین تاثیر را در جامعه ایرانی آن سده داشته‌اند و چه از آنها برای آینده می‌توان گرفت.
ایران در سده بیستم برای زنده ماندن می‌جنگید؛ جامعه‌ای بود که بایست همه چیز را از پائین می‌ساخت و مسیر درست را کورمال کورمال می‌جست. برجسته‌ترین ایرانیان به ناچار نه از قلمرو فرهنگ یا اقتصاد، که از جهان سیاست می بودند. تا نیمه سده بیستم در عرصه سیاست، رضاشاه به عنوان مهم‌ترین ایرانی، مسلم گرفته می‌شد. پیکار سیاسی و تبلیغاتی که پس از سقوط او برای آلودن نام و یادبودش درگرفت گواه دیگری براهمیت او می بود. هر چه در سیاست ایران، با او یا برضد او تعریف می‌شد. در دهه پنجاه مصدق بزرگ‌ترین تکان را به ایران داد و یک میتولوژی کامل برگرد نام او ساخته شد که بخش بزرگ گفتمان نسل‌سوم است. محمدرضاشاه خود را موضوع یک کیش شخصیت گردانید که بیشتر به زیان‌ش بود ولی در یک دوره ده پانزده ساله پادشاهی‌اش از کارهای نمایانی برآمد که تنها با عظمت سقوط ۱۳۵۷/۱۹۷۹ قابل مقایسه است. سرانجام خمینی آمد که سایه بلندی بردهه‌های تیره و خونبار پایانی سده انداخت.
از این شخصیت‌ها محمدرضاشاه را می‌باید دنباله رضاشاه شمرد. بی‌ رضاشاه او به پادشاهی نمی‌رسید؛ و بیشتر آنچه از آن برآمد دنباله دوران پدر و بر زمینه آنچه رضاشاه ساخت بود. محمدرضاشاه حتا اگر دچار آن سقوط نمی‌شد که او را در ردیف لوئی شانزدهم‌ها و نیکلای‌سوم‌ها گذاشت نمی‌توانست از قضاوت سخت تاریخ بدر آید. با اینهمه در میان پادشاهانی که سلطنت و کشور و سلسله خود را باختند او و لوئی ناپلئون (ناپلئون سوم) تنها رهبرانی هستند که می‌توانند به دستاوردهای بزرگ در نوسازندگی کشور خود نام‌آور و سربلند باشند. در شخصیت و سرگذشت محمدرضاشاه آن عنصر استثنائی که بزرگی تاریخی می‌آورد وجود نداشت. (ناپلئون سوم پدر جامعه صنعتی و مدرن فرانسه است، از شبکه ملی راه‌آهن تا زیرساخت‌های صنعتی و مالی، و پاریس به عنوان زیباترین شهر جهان تنها بخشی از یادگارهائی است که برای ملت‌ش گذاشت. در سیاست خارجی، ایتالیا را از اتریش رهائی داد و ساووا را به قلمرو فراسه افزود.) خمینی با انقلاب خود نه تنها ایران را به مسیر دیگری انداخت، بلکه عصر بنیادگرائی اسلامی و پاجوش آن تروریسم اسلامی را نیز آغاز کرد و جهان تا مدت‌ها دست به گریبان انقلاب او خواهد ماند. ولی بزرگی خمینی در ابعاد آسیبی است که بر سرتاسر جامعه ایرانی زد. او خیلی زود بزرگ‌ترین مصیبت سده بیستم ایران شمرده شد.
مصدق بر سیاست ایران چندان تاثیری نکرد که بر روان اکثریتی از ایرانیان، و همین او را برای گروه‌هائی بزرگ‌ترین ایرانی سده بیستم بلکه همه تاریخ ایران می‌سازد. مصدق ده سالی برعرصه سیاست ایران تسلط داشت، دو سال‌وچند ماهش به عنوان نخست وزیر، و دست‌کم نیمی از بزرگی خود را مرهون ۲۸ مرداد است؛ نه در آنچه خود از آن برآمد بلکه آنچه دیگران درباره او برآمدند. اگر او اندکی پیش از آن درگذشته بود یکی از مردان بزرگ تاریخ ایران می‌ماند ولی پرشور‌ترین پرستندگان‌ش نیز او را بزرگ‌ترین ایرانی سده نمی‌شمردند. با همه اهمیت پیکار ملی کردن نفت آنچه از مصدق برای آینده ماند قابل مقایسه با رضاشاه نیست که اگر خوزستان را به ایران باز نگردانیده بود اصلا نامی از او به میان نمی‌آمد. مبارزه ضداستعماری مصدق خاطره‌‌ای افتخارآمیز است ولی مانند شعار موازنه منفی او بی‌موضوع شده است. حتا استقلال و ناوابستگی نیز در جهان دگرگونه امروز همان معنی را نمی‌دهد. اقتصاد بدون نفت شعار دیگری بود که از او در همان حد شعار ماند؛ و در واقع این رضاشاه بود که آن را عمل کرده بود. او نشان داده بود که با سالی دو سه میلیون لیره درآمد نفت می‌شد ایران را ساخت (مصدق با همه تحریم نفتی انگلستان تا سالی ۲۳ میلیون دلار از اصل چهار ترومن کمک می‌گرفت.) یک یادگار ماندنی مصدق، پیش‌تر بردن فرایافت جرم سیاسی است که با رضاشاه به فرهنگ سیاسی ایران راه یافت. در قانون منع مرام اشتراکی رضاشاه هر کمونیستی مجرم و قابل پیگرد دانسته شد. مصدق یک گام پیش‌تر رفت و هر مخالف خود را خائن شمرد (هنوز هواداران‌ش چنین می‌پندارند.) جامعه ایرانی پس از آنها دیگر نتوانست به یک سیاست همرایانه consensual برسد.
چنانکه اشاره شد بخش بزرگ فرهمندی مصدق، اگر نه بخش بزرگ‌ترش، به ۲۸ مرداد که عاشورای مدرنی شده است برمی‌گردد. درباره ۲۸ مرداد می‌توان عقاید گوناگونی داشت ولی در چشم‌انداز تاریخی، جایگاه‌ش تغییر کرده است. نه تنها در دسترس بودن اسناد تازه به قضاوت‌های متعادل‌تری درباره سراسر آن دوره می‌انجامد، بار عاطفی و به همراه‌ش سودمندی آن به عنوان یک حربه سیاسی نیز طبعا برای کسانی که در آن فضا نزیسته‌اند کمتر می‌شود. با بیرون رفتن واپسین نمایندگان نسل سوم از زندگی، ۲۸ مرداد نیز از اسطوره بیرون کشیده خواهد شد. تصویر ذهنی مصدق به عنوان ابرمرد تاریخ، همچنانکه محمدرضاشاه، هرکدام برای پرستندگان خود، ریشه در نوستالژی از یک‌سو و مظلوم‌پرستی مردمی که با گریه زندگی می‌کنند از سوی دیگر دارد. این بسته به انرژی پرستندگان است که با چاپ کتاب و مقاله (برای مصدق) و شمایل (برای محمدرضاشاه) آن تصویر ذهنی را زنده نگه دارند. اما نوستالژی با گذشت زمان می‌پژمرد و خود عاشورا نیز در جهان امروزی ما پدیده‌ای رو به ضعف است، و ایرانیان در گرماگرم تغییر پارادایم، مانند پیشرفته‌ترین مردمان، بیشتر به دستاوردها و پیروزی‌ها ارزش خواهند گذاشت. همه اینها از شمار کسانی که مصدق را بزرگ‌ترین می‌خوانند ناچار خواهد کاست. با اینهمه از آن سه شخصیت او بیش از دیگران بخت آن را دارد که یک نماد بماند.
***
رضاشاه در نیمه برنامه‌های گســترده‌اش برای نو کردن زیر ساخت‌های جامعه ایرانی از
پادشاهی به زیر کشیده شد. ولی تا همانجا ایران را بر راهی انداخته بود که مانند قطار‌هائی که بر راه‌آهن انداخت، با انقلاب و حکومت اسلامی نیز از آن بیرون آمدنی نیست. او را می‌باید پادشاه زیرساخت‌ها شمرد و آنقدر زیرساخت بود که به دست او به وجود آید که توقع دمکراسی و توسعه مستقیم سیاسی را به دشواری می‌شد از او داشت. زیرساخت اصلی و مهم‌ترین، بازسازی ایران به عنوان یک کشور و در صورت نوین دولت ـ ملت بود. نخست بایست از تکه پاره‌های ممالک نه چندان محروسه و مناطق فئودالی و بخش‌های عملا جدا شده یا در حال جدا شدن ایران کشوری با یک حکومت می‌ساخت که در درون مرزهای‌ش قانون خود آن و نه خواست سفارت دولت‌های فخیمه انگلیس و بهیه روس روا باشد (از ۱۹۱۸ سفارت دولت فخیمه همه کاره بود.) بایست سربازان بیگانه ایران را ترک می‌گفتند و نیروهای نظامی ناچیز ایران از فرماندهی بیگانگان بدر می‌آمدند و توانائی برقراری نظم و امنیت را می‌یافتند که بی آن همه مبارزات مشروطه‌خواهان و قانون اساسی و متمم آن خاطره‌ای خوش بیش نمی‌بود. بایست بانکداری ایران، از جمله نشر اسکناس، از دست روس و انگلیس در می‌آمد. بایست ایرانی احساس فردیت می‌کرد و خود را ایرانی می‌شمرد نه حسن ‌پسر‌ حسین و از مملکت قزوین؛ و بایست کمترینه‌ای از امنیت قضائی می‌یافت و هر لحظه بر جان و مالش در هراس نمی‌بود.
با یک استراتژی جسورانه و با قدرت اجرائی که دیگر در هیچ زمامدار ایرانی دیده نشد رضاشاه از ۱۹۲۱ تا دو دهه بعدی همه اینها و بسا طرح‌های دیگر را عملی کرد. ایران یکپارچه شد و بیگانگان دیگر نقشی در اداره امور آن نداشتند ــ جز نفت که زور او نرسید. یک دستگاه اداری امروزی در جای لحاف پاره‌ای که دولت قاجار بود سراسر ایران را پوشاند. با ثبت احوال و شناسنامه و نام‌خانوادگی، ایرانی در قالب حقوقی شهروند یک کشور و نه رعیت ارباب و خان و پادشاه قرار گرفت، تا کی قالب سیاسی‌ش را بیابد. دادگستری نوین غیرآخوندی و مجموعه‌های قانون مدنی و قانون جزائی و قانون تجارت و ثبت احوال به جامعه ایرانی امکان داد که سیر توسعه اقتصادی خود را آغاز کند و به اصطلاح مارکسیستی وارد مرحله رشد بورژوازی شود. رضاشاه برای نخستین‌بار در دوران اسلامی به ایران یک دولت قانون rechtstaat داد. سختگیری‌ش در اجرای قانون و فرایند قانونی due process of law حتا هنگامی که زمین‌های مردم را به زور می‌گرفت مشهور است (آن بخش کاراکتر او لکه‌ای پاک نشدنی برنام‌ش گذاشته است؛) و معدود مخالفان سیاسی که در زندان‌های‌ش کشته شدند منظره کلی را تغییر نمی‌دهد. از دولت قانون تا حکومت قانونی به معنای دمکراتیک البته فاصله‌ای است که هیچ کشوری در بیست سال و پنجاه سال از آن نگذشته است.
در همان حال او به مالیه کشور، باز برای نخستین‌بار پس از بهترین دوره صفویان، سرو سامانی داد. در کشوری که از بینواترین سرزمین‌های آن دوران بود به یاری انحصار تریاک و دخانیات و بازرگانی خارجی (که به سبب فشارهای استعماری شوروی یک اقدام دفاعی نیز بشمار می‌رفت) خزانه کوچک دولت را پرمی‌کرد و با اینهمه بودجه کشور در دوره او از هزار میلیون ریال نگذشت که ایرانیان آن زمان به خواب ندیده بودند و برای ما مایه شگفتی است که چگونه با چنان ارقامی می‌شد کشوری را در عین حال اداره کرد و ساخت. با بستن قراردادهای پایاپای و صدور آنچه ایران می‌توانست بفروشد سرمایه ارزی برای ساختن راه‌آهن سراسری و پایه‌گذاری صنعت نوین فراهم کرد که پیش از او اگر هم می‌خواستند به سبب جلوگیری قدرت‌های استعماری نمی‌توانستند. (درآمد نفت به نوسازندگی ارتش اختصاص داشت و ماشین‌های کارخانه‌ها با سالامبور یا روده گوسفند، و کتیرا و تریاک و مانندهای آن مبادله می‌شد.) دولت به عنوان فراهم آورنده آموزش و بهداشت و درمان همگانی و توسعه اقتصادی (تا اندازه‌ای که ایران بی‌پول و بی‌نیروی آموزش یافته آن روز اجازه می‌داد) و نه صرفا مالیات‌گیر و سربازگیر، از نوآوری‌های او بود.
فهرست آنچه دیوانسالاری رضاشاهی کرد، از شبکه راه‌ها تا هزاران ساختمان عمومی، تا فرهنگستان زبان و تربیت بدنی و آموزش موسیقی کلاسیک و ورزش و پیشاهنگی و گردآوری و آموزش یتیمان (هنرستان دختران) و شیر و خورشید سرخ، از سازمان جنگلبانی تا هنرستان موسیقی و کانون پرورش افکار برای آموزش دادن آداب زندگی امروزی، از جمله پاکیزگی دندان و آشنا کردن مردم با اندیشه‌های مدرن و فرستادن گروه‌ها گروه بهترین دانشجویان ایرانی به اروپا به شماره نمی‌آید. (در سفرنامه ‌مازندران خود گله می‌کرد که طرز غذا خوردن را نیز باید به هم میهنانش یاد بدهد.) هیچ گوشه‌ای از زندگی ملی از توجه دیوانسالاری او دور نماند و خودش با دقت و پیگیری بر همه آن برنامه شگرف نوسازندگی modernization نظارت کرد. دستگاه اداری او نمونه کارائی نبود و برنامه‌های‌ش به آهستگی در سراسر کشور پخش می‌شد که در آن مرحله ناگزیر می‌بود. ولی به هر حال ایران بایست از جائی آغاز می‌کرد. رضاشاه زنان را از حجاب رهانید و به آموزش عالی و مقامات اداری راه داد که دشوارترین اصلاحات او، و در کنار آموزش همگانی، دو انقلاب اجتماعی بزرگ تاریخ ایران بشمارند. او همچنین با درهم شکستن قدرت نظامی فئودال‌ها بزرگ‌ترین مانع درآوردن ایران را به یک جامعه طبقه متوسط برطرف کرد.
محمدرضاشاه در هر سه زمینه اصلاحات پدر را با اصلاحات ارضی (یک انقلاب اجتماعی دیگر) و گسترش بیشتر آموزش همگانی و دادن حقوق سیاسی به زنان تکمیل کرد. در کمتر از یک نسل زن و مرد و جامعه ایرانی در قالب نوینی ریخته شدند و همان اندازه نیز در سده‌های گذشته امکان نیافته بود و تا بیست سال پس از رضاشاه امکان نیافت. دستاوردها و پیام پیشرفت و نوسازندگی او هنوز اساسا تعیین کننده راهی است که جامعه ایرانی می‌باید بپیماید، و تا ما خود را به پای اروپائی برسانیم که آرزوی او می‌بود خواهد ماند.
با آنکه اقتدارگرائی و تمرکز محض تصمیم‌گیری در یک مقام، ویژگی پادشاهی رضاشاه بود و او کمترین احترامی برای فرایند دمکراتیک نداشت (هرچند نهادها و صورت ظاهر قانون اساسی مشروطه را نگه داشت) هرگوشه برنامه‌اش زمینه‌ساز یک جامعه دمکراتیک بود که اگر تاریخ و جغرافیای سیاسی به او و ایران مهربان‌تر می‌بودند در همان نسل پس از رضاشاه در ایران بر پایه‌های استوار شکل می‌گرفت. دشمنان و منتقدان او با ادعای اینکه در پادشاهی‌اش آزادی از ایران رخت بربست نا آگاهی خود را از اسباب دمکراسی به نمایش گذاشتند. آن دشمنان و منتقدین یا مانند مارکسیست ـ لنینیست‌ها دمکراسی را دشمن می‌داشتند، یا خود پس از رسیدن به قدرت، نمایشی از درک مفهوم و وفاداری به اصول دمکراسی لیبرال ندادند. دو مانع ساختاری عمده دمکراسی در ایران ”روحانیت” شیعه و خان‌های فئودال بودند که سیاست‌های رضاشاهی به برچیدن و ناتوان کردن‌شان اولویت داد؛ بقیه‌اش از نبود زیرساخت‌های اجتماعی و اقتصادی لازم یک جامعه نوین می‌آمد که برای پیشبرد آگاهی دمکراتیک و برپائی سازمان‌های مدنی ضرورت دارد و او پایه‌اش را ریخت.
ما در اینجا از سده بیستم می‌گوئیم ولی در تاریخ ایران چند فرمانروا را می‌توان نشان داد که چنان دید گسترده‌ای را باچنان انرژی نامحدود همراه کرده باشند؟ اینکه رضاشاه سرمشق نزدیک ترکیه و سرمشق دورتر اروپا را دربرابر داشت از اهمیت نوآوری‌های‌ش نمی‌کاهد. فاصله میان آرزوهای‌ش برای ایران و امکانات ناچیزش چندان بود که می‌توان درباره آن مزیت مبالغه نکرد؛ همچنانکه می‌توان با چشم‌پوشی بیشتری به محدودیت‌های آشکارش نگریست. او نتوانست احترام و ستایش درخور خدمات حیاتی‌اش را به ایران بدست آورد و همه گناه خودش بود. برعکس، کارنامه‌‌اش مایه کشاکش تازه‌ای در سیاست ایران شد که تا امروز کشیده است. خشونت و قدر نشناسی‌اش نگذاشت چنانکه بایست از خدمات سرامدان سیاسی و روشنفکرانی که به اندازه خود او سرسپرده برنامه نوسازندگی میهن بودند برخوردار شود. پایان غم‌انگیزش، بیش از خود او برای ایران، که هیچ ناگزیر نمی‌بود پرده سیاهی بر یک دوره کوتاه سرشار از سازندگی کشید که پس از سه نسل دارد اندک اندک در خود ایران کنار می‌رود. ولی او در یکی از حساس‌ترین دوره‌های تاریخ جهان و ایران با سپردن نخست‌ وزیری به نامناسب‌ترین کسی که می‌توانست بیابد آن بدبختی را اجتناب‌ناپذیر کرد. خود او چنانکه در بحران نفتی ۱۹۳۳ و پس از یک اشتباه بزرگ و نیز در جریان کناره‌گیری‌اش نشان داد به خوبی می‌توانست واقعیات را دریابد و به ضرورت‌ها گردن نهد و اگر به درستی آگاه‌ش می‌کردند به احتمال زیاد خطر را بر می‌گردانید.
امروز ایرانیان هرچه بیشتری، بویژه در میان آن شصت درصدی که پس از انقلاب اسلامی به جهان آمده‌اند، به گذشته صدساله کشور خود می‌نگرند و فارغ از نبردهای سیاسی نسل پیش از خود، سهم هر دوره و شخصیت تاریخی را ارزیابی می‌کنند. رضاشاه که ایران از دست رفته را به زندگی باز آورد و جنبش مشروطه را در آرمان‌های ترقیخواهانه‌اش تحقق بخشید و بدین ترتیب تاریخ نوین ایران را آغاز کرد با همه کاستی‌های‌ش چهره‌ای هرچه برجسته‌تر می‌یابد؛ برخلاف دیگران نیازی به زیارتنامه خوان و متولی ندارد و به نیروی کارهای بزرگی که تنها از او برآمد در خودآگاهی ملی ایرانیان پیش می‌رود. ایرانی امروزین در نکبت جمهوری‌اسلامی غرق در دلارهای نفتی بهتر می‌تواند ببیند که پدر ایران نوین از کجاها بایست آغاز می‌کرد و با چه دشواری‌هائی روبرو می‌بود.
فوریه ۲۰۰۷

بخش سوم ـ زندگی و مرگ رسانه‌ای زن روزگار ما

بخش سوم ـ زندگی و مرگ رسانه‌ای زن روزگار ما

در واپسین روز ماه اگوست شاهزاده خانم دیانا به مرگی که درخور چنان زندگانیی بود درگذشت. او که زندگی‌ش را بر صفحات رسانه‌ها گذرانیده بود در واقع به دست آنان نیز کشته شد ــ یک فراورده و قربانی رسانه‌ها، چنانکه در همه زندگی کوتاه‌ش بود، از آن هنگام که شانزده سال پیش با ازدواج با ولیعهد بریتانیا چشمان مردمان را به خود کشید.
پدیده‌های رسانه‌ای در زمان ما کم نیستند ــ حتا در عرصه دانش نیز می‌توان به آنها برخورد؛ کسانی که به هر دلیل آماج رسانه‌ها می‌شوند و زندگی و شخصیت‌شان ابعادی به خود می‌گیرد که عموما چندان ربطی به اندازه‌های واقعی‌شان ندارد. شاهزاده خانم دیانا در این میان از بسیاری برجسته‌تر، شگفتاورتر و احترام برانگیزتر بود. اگر مرگ او در سراسر جهان چنان بازتابی یافت و چهل و هشت ساعتی همه خبرها را زیر سایه گرفت، چنانکه خبر دیگری نبود، از آنجاست که هیچ‌کس دیگری چون او برای رسانه‌ها ساخته نشده بود. حتا کندی را نمی‌توان با او برابر شمرد. کندی همان فرمانروائی را بر رسانه‌ها داشت و مرگ‌ش همان تکان را به مردمان داد، و افسانه‌اش سی و پنج سالی بعد هنوز زنده است. ولی کندی بی‌رسانه‌ها نیز کندی می‌بود ــ جوان‌ترین رئیس جمهوری امریکا، مهم‌ترین و نیرومندترین مرد زمان خود. شاهزاده‌خانم دیانا جز خودش تقریبا هیچ نداشت ــ همسر پیشین ولیعهد بریتانیا.
دلارائی، آنچه فرنگی‌ها glamour می‌گویند، البته عامل اصلی در گیرائی شاهزاده خانم بود. کسی نمی‌توانست چشم از او برگیرد. حضور او، حتا بر صفحه رسانه‌ها، دل‌ها را بر روی‌ش می‌گشود، و بیش از مردان، زنان را؛ جاذبه‌ای بود فراتر از کشش معمول زیبائی زنانه، و از دل و روان او بر می‌خاست، که چنانکه در این سال‌های واپسین‌ش بیش از پیش نشان داده شد زیبائی و درخشش استثنائی داشت.
رئیس‌ جمهوری فرانسه او را زن روزگار ما نامیده است. در واقع اگر کسانی بتوانند نمایندگان زن امروزی، زن نوین به شمار آیند شاهزاده خانم از برجسته‌ترین آنان بود. او را به‌سبب کارهای انسان دوستانه‌اش به سزاواری ستوده‌اند. تیمارداری او زندگی هزاران تن را بهتر کرد و اگر عهدنامه منع محدود مین‌های ضدنفر به تصویب رسد (که به عنوان ثنائی به شاهزاده خانم، احتمال تصویب آن پس از مرگ او بیشتر شده است) زندگانی مردمان بی‌شمار دیگری را نیز بهتر و درازتر خواهد کرد. ولی به عنوان یک زن نوین، دستاورد بزرگ او کنترلی بود که بر زندگانی خویشتن یافت.
او بسیار جوا ن بود که به عنوان عروس دربار بریتانیا و شهبانوی آینده زندگی خود را آغاز کرد؛ و اگر فضای دربار اجازه می‌داد شخصیت گرم و مهربان او، مانند چهره و لبخند پرتوافکن‌ش، می‌توانست طبیعت رابطه دربار و مردم را دگرگون سازد و دریچه‌هائی بر آن فضای گرفته که گوئی سال‌های دراز هیچ دری از آن گشوده نشده بود باز کند. او به خوبی توانائی پرکردن جای خالی ملکه مادر سال‌های تیره جنگ را می‌داشت. ولی دست سنگین یک خانواده و یک دربار پادشاهی که اسنوبیسم (افاده در معنی عامیانه آن و نه به معنی والاترش، دیرپسندی) در آن پیکر گرفته است، او را پس زد. شاهزاده‌خانم جوان در زیر آوار شکوه دسترس ناپذیر خیره کننده‌ترین دربار پادشاهی جهان، و در سرداب یک ازدواج نامناسب بی‌مهر دفن شد و در آن پیرامون ناپذیرا چنان بر هر سخن و حرکت خود ترسان بود که توانائی خوردن خوراک روزانه را از دست داد.
اینکه او خود را از زیر بار تحقیر و تمسخر و بی‌اعتنائی شوهر و خانواده و درباریان، و از مرگی که هر روز به او نزدیک‌تر می‌شد ــ مرگ تن و روان ــ رهانید و در برابر همه آنها پیروزمندانه ایستاد از سرگذشت‌های بزرگ روزگار ماست؛ و بیهوده نیست اگر میلیون‌ها زن در هر گوشه جهان به او همچون سرچشمه الهام می‌نگرند. به جای ندیده گرفتن آن ”زن دیگر” و ساختن با جلال خواری‌آور زندگی در کاخ پادشاهی، شاهزاده خانم راه جدائی، و سرانجام طلاق را برگزید که برای کسانی مانند او بی‌سابقه بود و به جای آنکه به گوشه‌ای رود و به آسودگی زندگی خود را بسرآورد به مبارزه برخاست. در برابر قدرت دربار، او رسانه‌ها را داشت و کار را به صفحات روزنامه‌ها و تلویزیون‌ها کشاند. در پرده دری‌های از دوسو شاهزاده خانم بی‌آسیب نماند ولی بیشتر حقیقت وجود خود را به جهانیان شناساند؛ و بیشترین آسیب در آن میانه به دربار خورد. پس از مصاحبه دلیرانه تلویزیونی شاهزاده‌خانم، ملکه ولیعهد را ناگزیر به درخواست طلاق کرد.
آن مصاحبه تلویزیونی اجرائی ماهرانه بود و راه زندگی شاهزاده‌خانم را روشن کرد. از آن مصاحبه زنی بیرون آمد که با بهره تمامی که از ضعف‌های بشری داشت، توانسته بود سرنوشت‌ش را به دست گیرد؛ با ورزش بر ناتوانی جسمی و روحی خود چیره شده بود، و با خدمت به مردم معنائی برای زندگی خود می‌جست. ”می‌خواهم ملکه دل‌ها باشم” اعلامی جسورانه و پیامی سرکشانه به درباری بود که هر روز از مردم دورتر افتاده است و جز در به اصطلاح ”اسکاندال”های زندگی شخصی اعضایش ارتباط و شباهتی با زندگی مردم ندارد.
از آن پس جهان صحنه نمایش زنی شد که نه تنها برای بیماران ”ایدز” پیکار می‌کرد، بلکه به عیادت‌شان می‌رفت و به تن‌شان دست می‌کشید ــ شاهزاده خانمی که یک روز در کنار ”مادر ترزا” در میان بینوایان کلکته بود و روز دیگر پیراهن‌های شب خود را برای کارهای خیریه به مبالغ افسانه‌ای حراج می‌کرد. بیش از همه پیکار مین‌های ضد نفر او بود که به تلاش‌های‌ش ابعاد بین‌المللی داد. او یک تنه بیش از همه رهبران جهان در پیشبرد این پیکار تاثیر کرد. واپسین سفرش، جز یکی دو سفر تفریحی در میانه، به بسنی بود (برای کنفرانسی به همین منظور) که در کنار کامبودیا و افغانستان از کشتارگاه‌های مین‌هاست. در سفر بسنی بود که شاهزاده‌خانم نشان داد ماهیتی بیش از فراورده رسانه‌ها و خوراک شایعه‌سازان است؛ و تلاش‌های انسان دوستانه‌اش از تعهدی برمی‌خیزد که که ارتباطی به امثال دختران شاهزاده موناکو ــ که آنها نیز کارهای انسان دوستانه می‌کنند و به میهمانی‌ها می‌روند و پیوندها و جدائی‌هایشان نشخوار روزنامه‌های بازاری است ــ ندارد.
سفر بسنی درسـت همزمان با انتشار عکس‌هائی بود که شاهزاده خانم را درکنار دوست تازه مصری‌اش در لحظات مهرآمیزترشان نشان می‌داد ــ عکس‌هائی که تا کنون سه میلیون دلار بهره عکاس کرده است. اما به جای اینکه ماموریت شاهزاده‌خانم زیر سایه عکس‌ها و ”اسکاندال” تازه بیفتد، به اصطلاح ”اسکاندال” به پیشبرد امر پیکار با مین‌های ضدنفر کمک کرد. شاهزاده‌خانم با فرمانروائی که بر رسانه‌ها و کارکرد آنها داشت، با حضور احترام‌انگیز خود در کنفرانس، و با ژرفای تعهدش به کاری که در پیش گرفته بود، ابتذال موقعیتی را که برای هر زنی در جایگاه او معذب کننده می‌بود، در خدمت ماموریت خویش قرار داد. او چنان در نقش خود به عنوان ملکه دل‌ها کامیاب شده بود که تجربه‌های عموما ناشادش با مردان و شایعات پایان ناپذیر درباره زندگی خصوصی‌ش ــ که هیچ ربطی به دیگران نداشت ــ لکه‌ای به دامان‌ش نمی‌نهاد. میلیون‌ها تن در چهار گوشه جهان از پول، و از آن مهم‌تر، وقت خود مایه می‌گذاشتند تا از جزئیات زندگی او باخبر شوند ولی تصویری که از او در ذهن داشتند تنها شاهزاده‌ خانم یا زن مشهور دلفریبی نبود که مانند ”هلال عید” شعر اقبال، به ناچار از ”چشم شوق” رمیدن نمی‌توانست و ”از صد نظر به راه” او ”دامی نهاده” بودند.
هنگامی که در کنار دوست مصری‌ش در گریز همیشگی از عکاسان مزاحم کشته شد، پاپ، نگهبان دو هزارساله اخلاق مسیحی و ده فرمان، یکی از ستایش‌آمیزترین بیانیه‌ها را در سوگ او داد. (تلویزیون جمهوری اسلامی در گزارش مرگ زنی که از همه بانوان چادر پوش رهبری آخوندی بیشتر به مردم نیکی کرده است، او را چیزی در حدود ننگ اخلاقی نامید ــ چرا که با لباس شنا به دریا می‌رفت و چرا که تنها مردان حق دارند چنان رابطه‌هائی داشته باشند؛ و او و دوستان مردش هرگز به این فکر نیفتادند که با خواندن چند جمله عربی ظاهر شرعی را نگهدارند.)
***
دربار بریتانیا هرچه هم در بزرگداشت شاهزاده خانم بکند پس از آن حادثه اتومبیل بامدادی در پاریس نفسی به آسایش کشیده است. کسی که هر روز زندگی‌ش چالشی برای کاخ باکینگهام بود، و با فروزندگی‌ش بی رنگی خاندان شاهی را بیشتر به چشم می‌آورد دیگر در میانه نیست. برای ملکه و ولیعهد بسیار ناگوار بود که می‌دیدند شاهزاده خانم پس از بیرون رفتن از خاندان پادشاهی و از دست دادن لقب ”والاحضرت همایون” ــ هرچند پرنسس را نگهداشت ــ از همه آن خاندان ”شاهانه”تر شده است. جائی که او در دل مردمان بی‌شمار برای خود باز کرد رشگ (غبطه) هر پادشاه و ملکه‌ای را بر می‌انگیخت. در مسابقه کینه‌جویانه و بدخواهانه‌ای با ولیعهد (با همه دعوی‌های انتلکتوئلی که دارد) و خاندان ویندسور، او به آسانی و بی کوشش چنان دست بالائی یافت که در هیچ خاندان شاهی جهان مانندی ندارد. برای بسیاری مردم او شاهوارترین شخصیت جهان بود (برای آنکه اسلامی‌ها در تهران به رخ نکشند او مادر بسیار خوبی هم بود و برای کودکان بی‌بهره و بی‌سرپرست فراوانی نیز مادری کرد.) در خود بریتانیا او فرسنگ‌ها از خویشاوندان پیشین خود پیش‌تر بود، و در بیرون محبوب‌ترین سفیر بریتانیا به شمار می‌رفت. ملکه به همین مناسبت در همان نخستین ماه‌های پس از طلاق، سفرها و فعالیت‌های عمومی شاهزاده خانم را محدود کرد، ولی مردم او را می‌خواستند و رسانه‌ها آئینه‌دارش بودند.
اکنون مرگ او فرصتی به پادشاهی توفان‌زده بریتانیا می‌دهد که راهی برای رهائی‌ش بیابد. مشکلی که این پادشاهی با آن روبروست سیاسی نیست. مشکل سیاسی را در سده هفدهم با ”انقلاب باشکوه” و در سده هژدهم با وارد کردن سلسله هانوور از آلمان (لقب ویندسور هشتاد سال پیش به جای آن اختیار شد) و در سده نوزدهم با مردمی کردن دمکراسی بریتانیا گشودند. مشکل این پادشاهی انسانی است؛ زنان و مردانی سر تا پا عادی، مانند همه زنان و مردان دیگر و با همان خون سرخ جوشان، درگیر همان گرفتاری‌ها که زنان و مردان دیگر، چنان می‌زیند که گوئی از نژاد برتری هستند و ”خون آبی” در رگ‌هایشان می‌گردد؛ و چنان از فراز ستیغ شاهانه خود به مردم در آن دامنه‌ها می نگرند که گوئی جانشینان ساکنان اولمپ شده‌اند. در این عصر فرمانروائی رسانه‌ها دیگر نمی‌توان آن فاصله احترام‌انگیز خاندان پادشاهی را با مردم نگهداشت. ”اسکاندال”های زندگی خصوصی شاهان و شاهزادگان امری نیست که پشت دیوارها پنهان بماند. حتا پیش از عصر فرمانروائی رسانه‌ها نیز چندان پنهان نمی‌ماند و به رغم هراس درباریان و نگهبانان حرمت پادشاهی، آسیب چندانی به نهاد پادشاهی نمی‌زد. ادوارد هفتم در همان جهان پایان سده نوزدهم و از هنگام ولیعهدی به شادخواری‌ها و هرزه گردی‌های‌ش در دو سوی کرانه مانش ناماور بود و از پادشاهان محبوب بریتانیا به شمار است. یکی از ”آثار جنبی” هرزه گردی‌های‌ش کمک ارزنده‌ای بود که به ”آنتانت کردیال” بریتانیا و فرانسه کرد که عاملی قطعی در پیروزی جنگ بزرگ بود. (جهان مد نیز تا هنگامی که پارچه طرح ”پرنس دو گال” بر تن مردان و زنان می‌برازد وامدار او خواهد بود.)
***
شاهزاده‌خانم تا بود هر کوشش دربار بریتانیا را برای مردمی شدن، نمایشی و ناخواسته جلوه می‌داد و از آب و رنگ می‌انداخت. اما نمونه او از این پس می‌تواند به دگرگونی این پادشاهی یاری دهد. او نشان داد که عنوان شاهانه می‌تواند نیروی برانگیزاننده برای مردم و در راه مردم باشد. خود او البته پدیده‌ای یگانه بود و هرگز کسی دلفریبی و درخشندگی را چنان ابزار نیرومندی در خدمت هر منظوری نگردانیده است. هیچ کس از خواهر ولیعهد بریتانیا یا همسر احتمالی آینده او (به ویژه آن ”زن دیگر”) چنین انتظاری ندارد. گو اینکه آن زن دیگر خود شخصیتی استوار و با آزرم dignity است و در جنجال میان شاهزاده‌خانم و ولیعهد تنها کسی بود که احترام خود را نگهداشت.
اما همه آنان می‌توانند از شاهزاده‌خانم درگذشته این را بیاموزند که نهاد پادشاهی تنها در خدمت مردم و در کنار مردم می‌تواند معنی و خاصیتی داشته باشد. مردمان بسیار هنوز در پاره‌ای از پیشرفته‌ترین کشورهای جهان پادشاهی را می‌خواهند و در کشورهائی که ”پادشاهی‌های دوچرخه” دارند بیشتر می‌خواهند. (پادشاهی‌های دوچرخه را به پادشاهی‌های هلند و اسکاندیناوی می‌گویند که در آن پادشاه و ملکه پرهیزی ندارند که با دوچرخه به خیابان بروند و فرزندان خود را به آموزشگاه‌های عمومی بفرستند.) از پادشاهی‌ها آنچه ماندنی است پادشاهی‌های نمادین و تشریفاتی است ــ بی‌هیچ مداخله‌ای در سیاستگزاری و اجرا. ولی حتا پادشاهی‌های نمادین که مانند بریتانیا در انزوای باشکوه خود همه در تجمل و تشریفات و آئین‌ها خلاصه شوند دربرابر فشار زمان تاب نخواهند آورد. در زیر تشریفات و آئین‌ها و تجملات، زنان و مردان واقعی، ساخته از پوست و گوشت و عصب وسوسه پذیر و فاسد شدنی قرار دارند و ترکیب اینها با رسانه‌های پر فروش بازاری ــ چنانکه در بریتانیا می‌بینیم ــ ویرانگر است. پادشاهی بریتانیا این بدبیاری را داشت که رویاروی هماوردی چون شاهزاده‌خانم افتاد که فضیلت‌های کهن مهربانی و دلپاکی را با استادی در بکارگیری رسانه‌های نوین همگانی درهم آمیخت و در خدمت یک شــخصیت عمومی نـهاد که گوئی هر جزء آن
برای افسون کردن توده‌ها بویژه جوانان و زنان ساخته شده بود.
نهاد پادشاهی در جامعه دمکراتیک اساسا یک موضوع روابط عمومی است و رسانه‌ها و رابطه رسانه‌ها با آن، بخش بزرگی از کارکردش را می‌سازد. (پادشاهی اسپانیا و از آن بیشتر تایلند، استثناهائی بر این قاعده‌اند و با جا افتادن دمکراسی در آن کشورها نقشی مانند دیگران می‌یابند.) خاندان‌های شاهی در اروپا استراتژی‌ها و موقعیت‌های گوناگون دارند. یکی مانند بریتانیا از این رابطه زخم خورده و سرگشته بدر می‌آید. دیگری مانند موناکو به جنجال‌های بازاری زنده است و هر ”اسکاندال” جان تازه‌ای بدان می‌بخشد. پاره‌ای خاندان‌های شاهی نیز گریختن از برابر مردم را ترجیح می‌دهند ــ هرچه بیشتر به زندگی خود پرداختن؛ شاهانه بودن و در برکناری بی بازتاب عادی‌ترین زندگانی‌ها پناه جستن. ولی این استراتژی نسخه‌ای برای برکناری در معنای فراخ‌تر است. پادشاهی کار مشخصی در یک نظام دمکراتیک ندارد؛ اگر می‌خواهد سودمند باشد می‌باید کار خود را با مردم بگذارد؛ و اگر نمایندگان‌ش از مردم، از توجه عموم بگریزند خود را چشم پوشیدنی‌تر خواهند کرد. اما با مردم و در توجه مردم بودن به مفهوم سیاسی دشوارترین کارهاست. می باید دل سپردگی dedication و راست کرداری داشت؛ و سخن از دل و مغز گفت ــ دستکم یکی از آنها.
در آنجا که پای برانگیختن توجه مردمان در میان باشد کمتر نهادی می‌تواند با پادشاهی پهلو زند. کشش پادشاهی نیازی به موضوعissue های مهم، گزینشهای حیاتی و بحرانها ندارد که سیاستگران را در افکار عمومی به پایگاه ستارگان سینما و قهرمانان ورزشی بالا میبرد. کشش در خود مقام است و هرکس با آن یکی شناخته شود؛ توجهی خود به خود است که میتواند ستایش یا نکوهش برانگیزد و به بی‌اعتنائی و دشمنی بینجامد ــ بی‌اعتنائی و دشمنی که باز لزوما ارتباطی به موضوع‌های مهم و گزینش‌های حیاتی و بحران‌ها ندارد و بیشتر مربوط به عوامل شخصی است. در سال‌های اخیر شاهزاده خانم از سوئی و بیشتر اعضای خاندان ویندسور از سوی دیگر گوشه‌هائی از قدرت و آسیب‌پذیری پادشاهی را در یک جامعه امروزی نشان دادند.
سودمندی‌های مرگ شاهزاده‌ خانم برای دربار بریتانیا چنان آشکار است که علاقه‌مندترین صاحب‌نظران جهان سومی را به ورزش ملی یافتن دست توطئه‌گر، بی‌هیچ پژوهش و در یک نظر، برانگیخته است. مهم‌ترین روزنامه‌نگاران مصری در پیشاپیش افکار عمومی و در روزنامه‌های نیمه‌رسمی و جدی، هنوز چند ساعتی از انتشار خبر تصادف اتومبیل در پاریس نگذشته، به کشف و شهودی که جهان سومی‌ها بدان آراسته‌اند اعلام کردند که شاهزاده‌خانم و دوست مصری‌ش به دستور دربار بریتانیا و به دست عوامل بریتانیا کشته شده‌اند. بر این کشف بزرگ دلیلی بیش از این لازم دانسته نشد که شاهزاده‌خانم بیش از هر کسی از زمان کرامول به پادشاهی انگلستان آسیب زده است؛ و از آن بدتر دربار بریتانیا نمی‌توانست یک ناپدری مصری را برای ولیعهد آینده بریتانیا برتابد؛ آن دو برای دربار خطرناک شده بودند و خطر را، چنانکه در نظریه‌های توطئه پیش می‌آید، به یک اشاره برطرف کردند. جزئیات فراوان و عموما ناممکن اجرای چنین طرح‌هائی اصلا در شمار نمی‌آیند که کسی لحظه‌ای به آنها بیندیشد. (طرفه اینکه در میان ایرانیان نیز، که طبعا همان علاقه مصریان را به موضوع ندارند ولی همان ”سیندروم” دامنگیرشان هست، این نظر هوادارانی دارد. آنها نیز در چشم بهم زدنی به حقیقت دلخواسته دست یافته‌اند.)
مصریان هم مانند ایرانیان و بسیاری دیگر در جهان سوم حافظه‌های گزینشی نیرومندی دارند. دربار بریتانیا زمانی اختیارات فراوان داشته است و دستگاه اطلاعاتی بریتانیا تا همین اواخر از کارهای پوشیده و نیمه پنهان بسیار در خاورمیانه برآمده است. زمان‌هائی بود که می‌شد با دستکاری در ضرب‌المثل مشهور، در زیر هر تخت (که به حساب می‌آمد) ماموری یافت. زمان‌هائی بود… ولی امروز زمان دیگر است. با اینهمه ”روشنفکر” و صاحب نظر جهان سومی آسان‌تر می‌یابد که در همان زمان‌ها که بود بسر برد ــ بی خبر از پژوهش و آسوده از اندیشیدن. چرا که او ذهن استدلالی توانائی دارد که از مشاهده و استقراء و تجربه بی‌نیازش می‌کند.
***
کمتر رویدادی، حتا غم‌انگیز، بی‌بهره از عنصر طنز و طعنه irony است. در مرگ شاهزاده‌خانم جملگی انگشت‌های اتهام را به سوی روزنامه‌های بازاری نشانه گرفتند، به ویژه عکاسان مزاحم (که اصطلاح ایتالیائی paparazi (مزاحم خیابانی) را درباره‌شان بکار می‌برند.) این عکاسان کاری جز آن ندارند که چهره‌های شناخته را از گونه معین دنبال کنند و عکس‌هائی هر چه خصوصی‌تر بهتر، از آنها بگیرند و آن روزنامه‌های بازاری به این عکس‌ها و داستان‌ها زنده‌اند. در هر‌جا فریاد اعتراض برخاسته است که می‌باید جلو ”پاپاراتزی” و روزنامه‌های بازاری را گرفت که به زندگی خصوص اشخاص کاری نداشته باشند و مزاحمت نکنند. ولی همان مردم هر روز و هر هفته سیل‌آسا به روزنامه فروشی‌ها می‌ریزند و روزنامه‌های بازاری را برای همان عکس‌ها و داستان‌ها می‌خرند؛ و آن چهره‌های شناخته در ته‌ دل خود بسیار سرخورده خواهند شد اگر از این پس خیل عکاسان (تقریبا)هر حرکت آنان را دنبال نکنند و رسانه‌ها دست از گریبان‌شان بردارند.
ژوئن ۱۹۹۸

« نوشته‌های قدیمی‌تر