«

»

Print this نوشته

بخش دوم ـ مشروطه سنتی ماندگار برای آینده

بخش دوم ـ مشروطه سنتی ماندگار برای آینده

تاریخ ایران در سده بیستم، تاریخ مشروطیت است. اندیشه‌هائی که از جنبش مشروطه در آغاز این سده برخاست درصورت‌های گوناگون خود حتا درصورت‌های انحرافی و واکنشی، تاریخ این ‌صدساله را ساخته است و آینده قابل پیش‌بینی جامعه ایرانی نیز زیر تاثیر همان اندیشه‌ها و تجربیات شکل خواهد گرفت. آنچه به جنبش مشروطه چنین سهم بزرگی در زندگی ملی ایران داده است یکی بودن آن با اندیشه نوگری یا تجدد است. نوسازندگی همه جانبه جامعه ایرانی با جنبش مشروطه آغاز شد، در سیاست و فرهنگ و روابط اجتماعی، و تا وقتی که مسئله ایران مسئله نوگری یا تجدد است اندیشه‌های جنبش مشروطه تازگی و نیروی زندگی خود را نگه خواهد داشت.
پادشاهی تنها یکی از عناصر مشروطیت است و نباید مشروطیت را در پادشاهی خلاصه کرد. جنبش مشروطه، پادشاهی را به ایران نیاورد و به غلط‌ با آن یکی شناخته می‌شود. مشروطه‌خواهان در پی نوسازندگی جامعه ایرانی در همه زمینه‌ها، از جمله نظام حکومتی، بودند و پادشاهی را نیز دگرگون کردند. اما پادشاهی پیش از آنها بود و چندگاهی نیز با مشروطیت در افتاد. مشروطه‌خواهان با سلطنت‌طلبان در جنگ بودند و کشتگان انقلاب مشروطه به دست نیروهای سلطنت‌طلب از پای درآمدند. امروز ما مشروطیت را در زمینه سیاسی با یک رژیم معین، یعنی پادشاهی پارلمانی یکی می‌گیریم، و این شکل حکومت با توجه به زمینه سیاسی و عاطفی و امکانات خود در جامعه ایرانی و سودمندی‌های‌ش برای کشوری در شرایط ایران بخت قابل ملاحظه‌ای در آینده ایران دارد. ولی مشروطیت به عنوان یک اندیشه سیاسی ـ اجتماعی، با پیشینه صدساله خود در عرصه نظریه و عمل، ارزش آن را دارد که در همه ابعاد‌ش بررسی شود و در چنان بررسی است که عناصر ماندگار و زنده آن برای امروز و آینده ایران آشکار خواهد شد.
در سیر تحولی اندیشه مشروطیت سه دوره برجسته را می‌توان بر شمرد:
ـ جنبش مشروطه‌خواهی
ـ پادشاهی پهلوی
ـ دوران پس از انقلاب

۱ ــ جنبش مشروطه‌خواهی
ازدهه‌های پایانی سده نوزدهم پدیده‌های دوگانه واپسماندگی و وابستگی که برای روشنفکران ایرانی در پادشاهی استبدادی قاجار یگانه می‌شد درمرکز گفتمان یا تفکر و بحث سیاسی ایران قرار گرفت. در برابر پادشاهی (ناصرالدین شاه) که کشور را یا تکه تکه به بیگانگان وامی‌گذاشت، یا تکه تکه به آنها می‌فروخت و همه را در خوشگذرانی‌ها و تن‌آسانی‌های مبتذل خود صرف می‌کرد، یک راه بیشتر در برابر اصلاح‌طلبان ایرانی نمی‌بود: کوتاه کردن دست پادشاه از امور کشور و ایستادگی در برابر دست‌اندازی‌های بیگانگان. ایران واپسمانده بود، زیرا بیگانگان سررشته کارها را در دست داشتند، و وابسته به بیگانگان بود، زیرا به سبب واپسماندگی، توانایی دفاع از خود را نداشت. مسئول این هر دو پادشاهی قاجار شمرده می‌شد که کشور را چون تیول خود می‌شمرد و غم مردم نداشت و از حس سر‌بلندی و احترام ملی بی‌بهره بود.
محدود کردن پادشاهی و دادن اختیار کشور به دست نمایندگان مردم و مجلس شورای ملی چاره‌ای بود که پدران انقلاب مشروطه برای فوری‌ترین و حیاتی‌ترین نیاز ملی ــ جلوگیری از بخشیدن کشور به بیگانگان ــ اندیشیدند. آن زمان‌هایی بود که هر ماجراجوی خارجی با چند هزار لیره پیشکش به پادشاه امتیاز گوشه‌ای از کشور را می‌گرفت و گمرگات ایران برای پرداخت هزینه سفرهای شاهانه به گرو گذاشته می‌شد.
اصطلاح مشروطه و مشروطیت بر خلاف تصور عمومی از شرط عربی نیامده است؛ هر چند که قدرت مطلق پادشاهی به قانون اساسی مشروط گردید. مشروطه‌خواهان نام جنبش خود را از راه عثمانی، از شارت فرانسه گرفتند که اصطلاح دیگری برای قانون اساسی است. آنها در پی قانونی کردن حکومت و حکومت قانون بودند؛ درد ایران را به درستی از بی قانونی، یعنی دلخواسته بودن حکومت می‌دانستند. کسانی که به عمد یا اشتباه مشروطه‌خواهی را در مشروط کردن قدرت خلاصه می‌کنند همان بس است که به کتاب‌های اروپائیان و امریکائیان بنگرند. در آن کتاب‌ها هر چه هست Constitutional Revolution است نه conditional revolution انقلاب مشروطه انقلاب قانون اساسی بود یعنی قانونی کردن حکومت. حکومت قانونی با حکومت قانون فرق دارد و مقصود از آن مقید کردن قدرت حکومتی به قوانینی است که مردم توسط نمایندگان خود می‌گزارند. در حکومت قانون اجرای قوانین، منشاء آنها هرچه باشد، مورد نظر است. سنت rechtstaat در اروپای مرکزی به خوبی این تفاوت را نشان میدهد. در اروپای مرکزی حکومتهای اقتدارگرای غیردمکراتیک قانون‌هائی را که همه برخاسته از رای مردم نمی‌بود اجرا می‌کردند. جامعه با قانون اداره می‌شد ولی حاکمیت در دست مردم نمی‌بود. با قانون اساسی، فرایافت concept حاکمیت مردم رسما و بطور اصولی پذیرفته شد و بقیه‌اش به ظرفیت جامعه بستگی یافت.
با آنکه نخستین غریزه پدران جنبش مشروطه ناسیونالیسم نگهدارنده و دفاعی بود ــ احساس وظیفه در برابر تاریخ یک ملت کهنسال و سر بلند ــ این ناسیونالیسم، تنها درچارچوب یک نظام دمکراتیک تصور می‌شد. تنها مجلسی که از مردم بر می‌خاست می‌توانست استقلال و یکپارچگی کشور را نگهدارد. قانون اساسی ۱۹۰۶/ ۱۲۸۵ همه به مجلس شورای ملی می‌پردازد. مجلسی که می‌بایست فوری‌ترین وظیفه را که جلوگیری از دادن امتیازات به بیگانگان بود به انجام رساند. مواد مربوط به سازمان کشور و نظام سیاسی و حقوق مردم در متمم قانون اساسی ۱۹۰۷/۱۲۸۶ آمده است. ولی در پشت همه اینها دلمشغولی به استقلال و یکپارچگی کشور و حاکمیت مردم، اراده رساندن ایران به پای اروپا و آنچه ترقی و ترقیخواهی نام گرفت نهفته بود.
مشروطه‌خواهان از همان نخستین روزها بدنبال کشیدن راه‌آهن سراسری و آوردن صنعت نوین، به ویژه ذوب‌آهن، و آموزش همگانی رایگان به ایران بودند. پیشگام‌ترین‌شان به اصلاحات ارضی و قانون کار می‌اندیشیدند. کوشش‌های ناموفق در پایه‌گذاری بانک ملی و سامان دادن به وضع مالی کشور (با آوردن مستشاران آمریکایی مانند شوستر و میلسپو) هم در پهنه دفاع از استقلال وهم نوسازندگی و ترقی کشور می‌گنجید. از همان آغاز، این تصور، حتا به صورت مبهم وجود داشت که استقلال و دمکراسی و توسعه با هم ارتباط دارند و دمکراسی و ترقی دو روی یک سکه‌اند.
این نگرش تازه به سیاست و اجتماع با خود یک زبان و ادبیات تازه نیز آورد که با گسترش صنعت نشر و رونق گرفتن روزنامه‌نگاری تقویت شد. جنبش مشروطیت به نوسازندگی در همه زمینه‌ها انجامید و خود از همین نوگرایی برخاسته بود. مردان ــ و تک توک زنان ــ تازه‌ای در قلمرو سیاست و فرهنگ بر آمدند و با اشرافیت کهن و بیشتر فرسوده به رقابت پرداختند. طبقه متوسط کوچک ولی بیدار و فعال ایران نشانه خود را بر همه زندگی ملی گذاشت.

۲ ــ پادشاهی پهلوی
بسیاری از تاریخ‌نویسان سیاسی ـ حزبی معاصر از رضاشاه یک برابر نهاد، آنتی‌تز، مشروطه ساخته‌اند ــ کسی که مشروطیت را برچید. ولی او بود که بیشتر آنچه را که مشروطه‌خواهان برای ایران آرزو می‌کردند عملی ساخت: تشکیل کشور واحد از ممالک محروسه ایران که بیش از آنکه یک نام باشد بدنامی بود؛ کوتاه کردن دست بیگانگان از کارهای کشور، مگر در صنعت نفت که از پس قدرت نظامی و سیاسی امپراتوری بریتانیا برنیامد؛ استقلال مالی و پولی کشور و پایه‌گذاری صنایع نوین؛ از جمله کوشش نافرجام برای پایه‌گذاری صنعت فولاد؛ کشیدن راه‌آهن سراسری و پیوستن استان‌های کشور به یکدیگر با شبکه راه‌ها؛ نظام وظیفه عمومی و آموزش همگانی؛ بیدار کردن حس غرور ملی در مردمی که بیش از یک سده با شکست و خواری زیسته بودند؛ و بسیاری کارهای دیگر؛ همه تا آنجا که برای ایران در آن روزگار امکان می‌داشت.
در برابر انقلاب از پایین جنبش مشروطیت که درشرایط آن روز ایران، با نبودن هیچ زیرساختی، از کار چندانی بر نمی‌آمد، رضاشاه به انقلاب از بالا دست زد ــ آنچه که از سده‌های هفده و هژده در اروپای مرکزی و شمالی آزموده شده بود و در زمان رضاشاه در ترکیه جریان داشت. رضا‌شاه عنصر دمکراسی را از مشروطیت برداشت ولی در آنچه مربوط به ناسیونالیسم و ترقیخواهی بود از مشروطه‌خواهان بسیار فراتر رفت. او که با رای مجلس به پادشاهی رسیده بود ظواهر قانون اساسی مشروطیت را نگاهداشت، با آنکه دیگر نیازی به آن نداشت. این امتیازی بسیار پر معنی بود که به ماندگاری اعتبار و مشروعیت انقلاب مشروطه داده می‌شد. مردم ایران قدر اصلاحات رضا‌شاهی را می‌دانستند ولی از احترام‌ و سربلندی‌شان به آن انقلاب هیچ کاسته نشد. حکومت‌های‌ دوران مشروطیت شکست خورده بودند ولی خود آن جنبش در خودآگاهی ملی ایرانیان همچنان سرچشمه الهام اندیشه سیاسی و اجتماعی ماند.
در سال‌های پس از رضا‌شاه، مصدق‌ و جنبشی که به نام او شناخته می‌شود قدرت خود را از مشروطیت گرفت. او به عنوان بزرگ‌ترین مدافع آرمان‌های ناسیونالیستی و آزادیخواهانه انقلاب مشروطه بر صحنه سیاست ایران در سال‌های جنگ و پس از آن چیرگی یافت. ملی کردن صنعت نفت و پیکار برای کوتاه کردن دست انگلستان از ایران درست در متن سنت مشروطه‌خواهی می‌گنجید و شعار ”شاه باید سلطنت کند، نه حکومت” درست‌ترین تعبیر از قانون اساسی مشروطیت می‌بود. حتا حزب توده می‌کوشید ریشه‌های خود را در انقلاب مشروطیت بجوید. در واقع سال‌های پس از رضاشاه شاهد واکنشی در جهت آن انقلاب بود؛ چنانکه حتا شکست مشروطه‌خواهان در دو دهه پس از انقلاب به گردن رضاشاه انداخته شد که هیچ ربطی به واقعیات تاریخی نداشت. محمد‌رضاشاه نیز از آن هنگام که اختیارات حکومتی را بر اقتدار اخلاقی و سیاسی پادشاهی افزود از دهه‌۱۹۵۰/ ۱۳۳۰ در نگهداری و رعایت ظواهر قانون اساسی کوشید. او با تغییر قانون اساسی و افزودن بر اختیارات خود، نقصی را نیز در مورد تغییر قانون اساسی و نیابت سلطنت بر طرف ساخت؛ و برنامه‌های اصلاحی خود را در هر جا نمی‌شد، مانند مورد اصل دو متمم قانون اساسی که به رهبران مذهبی در مورد تطبیق قوانین با شرع حق وتو می‌دهد و تغییر‌ناپذیر است، به رغم قانون اساسی به اجرا گذاشت. برنامه انقلاب از بالای او از اصلاحات رضاشاهی نیز درگذشت. ایران در پایان دوران پهلوی با استاندارد‌های جهان سومی کشوری نیرومند بود، در نخستین رده کشور‌های رو به پیشرفت؛ و از بسیاری جهات همان بود که نسل دوران انقلاب مشروطه به دشواری می‌توانست آرزوی‌ش را نیز داشته باشد.
اما توســعه و اصلاحات در دوران محمدرضــاشــاه به صـورتی روز افــزون جای یک
ایدئولوژی را گرفت ــ ناپخته و بی‌انسجام ــ که در آمارهای بی روح و نه چندان گویا تجسم می‌یافت و روح و معنای توسعه را فدای جنبه کمی و مقداری آن می‌کرد. از همین دوران، دست‌کم از نیمه پادشاهی محمد‌رضاشاه، بود که ناهماهنگی میان ساختار سیاسی کشور با پیشرفت‌های اجتماعی و اقتصادی آن نمایان گردید. اگر در دوران رضاشاه از یک پایه اقتصادی و اجتماعی برای دمکراسی در ایران به دشواری می‌شد سخن گفت، در دوران محمدرضاشاه، اشغال خارجی و دفاع از یکپارچگی ایران و پیکار ملی کردن نفت و پیامد‌های آن که بیست و چند سالی را در برگرفت برای بسیاری از هواداران رژیم پادشاهی، به درست یا به مبالغه، توجیهی بر طبیعت خود‌کامه حکومت می‌بود. می‌گفتند کشور از همه جهت ناتوان و در تهدید است. اما از دهه ۱۹۶۰/ ۱۳۴۰ دیگر هیچ دلیل قانع کننده‌ای برای جلوگیری از رشد نهادها و کارکرد دمکراتیک در کشور نمی‌شد آورد. به ویژه که خود فرایند توسعه نیز از دهه ۱۹۷۰/ ۱۳۵۰ به موانع سیاسی فراوان برخورد (پاسخگو نبودن حکومت، فساد، و دوست‌بازی و خویشاوند ‌پروری به هزینه مردم) که اصلاح پردامنه نظام سیاسی، یعنی دمکراتیک شدن حکومت را ــ برای کارآمد‌تر کردن توسعه اقتصادی و اجتماعی هم شده ــ طلب می‌کرد.
طبقه متوسط ایران به برکت اصلاحات رضاشاهی و رونق اقتصادی محمد‌رضا‌شاهی یک نیروی بزرگ اجتماعی شده بود که به دلیل روحیه کارآفرینی entrepreneurial و ریشه‌داری فرهنگی و درجه بالای آموزش آن بر بیشتری از کشورهای همردیف ایران برتری داشت. برای این طبقه متوسط، آزادی پول در آوردن و فعالیت اقتصادی، که آن هم آلوده انحصارگری قدرت سیاسی شده بود و نارضائی‌هائی برمی‌انگیخت، بس نمی‌بود. زنان و مردانی که خود را از هیچ‌کس کمتر نمی‌دیدند و به حق در درستی بسیاری از سیاست‌ها و استراتژی‌ها تردید داشتند، خواهان مشارکت در فرایند سیاسی می‌بودند و این استدلال ـ بهانه را که فرماندهی پادشاه برای توسعه کشور ضرورت دارد، بر نمی‌تافتند.
از اواخر پادشاهی محمدرضاشاه حتا آن استدلال‌ها نیز به کناری نهاده شد و بیزاری از دمکراسی و حکومت قانونی به صورت یک فلسفه حکومتی درآمد. پادشاه دمی از استهزا و محکوم کردن دمکراسی، نه تنها برای کشورهایی در وضع ایران، بلکه در سرزمین‌های دمکراسی لیبرال نیز، باز نمی‌ایستاد. اگر در آغاز، خودکامگی به عنوان یک ضرورت ــ اگر نه شر لازمی ــ توجیه می‌شد، در پایان، دمکراسی به عنوان یک نظام سیاسی که با خود تنبلی و انحطاط می‌آورد تلقی می‌گردید. حکومت قانونی نه تنها دست و پاگیر، بلکه خلاف رابطه عرفانی و رازآمیز شاهنشاه و فرمانده و خدایگان با مردمی که می‌بایست همه چیز خود را از او بدانند شمرده می‌شد. پرستش شخصیت، به زیان آزادگی، به ابعاد ناپسند می‌رسید.
ناسیونالیسم نگهدارنده مشروطیت دراین دوره با افزایش قدرت اقتصادی و نظامی ایران چهره‌ای جهانجویانه یافت که با توانایی‌های واقعی ایران، حتا با زمینه محافظه‌کارانه سیاست خارجی هشیارانه محمدرضاشاه، سازگاری نمی‌داشت. شعارهای بلندپروازانه‌ای مانند امن نگاهداشتن راه‌های دریایی اقیانوس هند، که هیچ ربطی به ایران ندارد، ترس‌های بیهوده و بی‌پایه‌ای در کشور‌های دور و نزدیک بر می‌انگیخت.
محمدرضاشاه فرایافت حکومت به عنوان خدمتگزار کشور و عامل توسعه، و نه فقط ارگان گردآوری مالیات و سربازگیری را که رضاشاه بیش از هر کس به ایران آورد، پیشتر برد، با سیاست‌های رفاهی پردامنه خود بعد عدالت اجتماعی را بر میراث مشروطیت، که با همه محدودیت‌ها و دستکاری‌ها همچنان زمینه اصلی کشورداری در پادشاهی پهلوی بود افزود. تعهد به توسعه، تعهد به عدالت اجتماعی را نیز در بر گرفت. درعمل این هر دو با نابسامانی‌ها و کمبودهای فراوان دست به گریبان بودند، ولی در شدت و صمیمیت تعهد دستگاه حکومتی و رهبری سیاسی جای تردید نبود. استراتژی و تاکتیک‌ها گاه نادرست بودند ولی پادشاه با کار ده، دوازده ساعت در روز و رسیدگی به جزئیات، زندگی خود را در خدمت رفاه مردم ایران گذاشته بود.

۳ ــ پس از انقلاب
انقلاب اسلامی پسزنشی backlash به سراسر جنبش مشروطه‌خواهی بود. بزرگ‌ترین تلاشی بود که برای ناچیر کردن پایه‌های فکری و دستاوردهای عملی دوران مشروطه صورت گرفت و اندک زمانی چنان می‌نمود که اسلامی‌ها با همراه کردن اکثریت بزرگ مردم ایران توانسته‌اند سیر مقاومت ناپذیر جنبش مشروطه را متوقف سازند. (در اینجا اسلامی در معنایی جز مسلمان بکار رفته است؛ اسلامی‌ها اسلام را وسیله‌ای برای مقاصد سیاسی می‌سازند.) اسلامی‌ها بجای تجدد و ترقیخواهی جنبش مشروطه ارتجاع حوزه را نهادند و بجای ناسیونالیسم ایرانی، امت اسلامی را؛ حاکمیت مردم و دمکراسی را با ولایت فقیه جانشین کردند؛ و شیخ فضل‌الله نوری را به حق در بالای‌ ”پانتئون‌” خود قرار دادند. آن غریزه‌ای که در نخستین ماه‌های انقلاب در پی ویران کردن یادگارهای پهلوی‌ها و تخت‌جمشید و مجسمه فردوسی برآمد، روح واقعی انقلاب اسلامی بود. هنگامی که خمینی ”مغز‌های فاسد” را به باد حمله گرفت و مردم را به بازگشت به شیوه زندگی صدسال پیش فراخواند، آرزوهای پس زده ضدانقلابی را بیان می‌داشت که از پگاه انقلاب مشروطه شکل گرفت و در نهان بالید و منتظر ماند.
اگر بر نیرومندی سنت مشروطه‌خواهی ــ همه آن اندیشه‌های سیاسی و اجتماعی که در بیشتر صدسال گذشته بر جامعه ایرانی فرمانروایی کرده است ــ گواهی لازم باشد همانا پایداری این سنت در جامعه ایرانی سال‌های جمهوری اسلامی و بالیدن آن در گفتمان discourse سیاسی ـ ایدئولوژیک روشنفکران درون و بیرون است. رهبران مذهبی که قدرت سیاسی را نیز چه با پادرمیانی ”لیبرال‌ها” در یک ساله اول و چه مستقیما در سال‌های پس از آن در دست گرفتند، هنوز سال نخست پیروزی را به پایان نرسانده، دریافتند که مشروعه بیهوده در آغاز سده بیستم در برابر مشروطه شکست نخورده بود. اندیشه‌های سیاسی و اجتماعی مشروطیت از نیاز‌های جامعه ایرانی در این سده برمی‌خاست. ایران چه با حکومت مشروطه، چه با حکومت پادشاهی استبدادی در چهارچوب کلی قانون اساسی مشروطیت، و چه با جمهوری اسلامی آخوندی اداره شود، نیاز به نگهداشتن خود در برابر دست‌اندازی‌های بیگانگان، در دست گرفتن سرنوشت ملی خود و یکپارچه ماندن و مهار کردن نیروهای گریز از مرکز که از بیرون پشتیبانی می‌شوند دارد و باید سطح زندگی قابل مقایسه‌ای با کشورهای پیشرفته برای مردم خود فراهم آورد؛ زیرا در این عصر انقلاب ارتباطات، جامعه‌های پیشرفته‌تر بیش از گذشته به صورت معیاری برای همه جهانیان درآمده‌اند ــ چنانکه از نظر سیاسی نیز نمی‌توان به مردم گفت که خودشان شایستگی اداره کارهای‌شان را ندارند و یک رهبر یا پیشوا به هر نام باید برای آنان تصمیم بگیرد.
از انقلاب دیری نگذشت که ناسیونالیسم ایرانی خود را بر امت اسلامی که گویا یگانه است تحمیل کرد و اگر تکانی هم لازم می‌بود حمله عراق با اکثریت شیعی مردمان‌ش به ایران، و جنایاتی که مسلمانان و شیعیان بر هم‌کیشان خود روا داشتند،آن را فراهم ساخت. خلیج اسلامی از خلیج فارس برنیامد و سران حکومت از منبر نماز جمعه درباره افتخارات تاریخی و فرهنگی ایران سخن گفتند و در پی بزرگداشت فردوسی برآمدند. زبان فارسی که درآغاز جز زایده‌ای برعربی شمرده نمی‌شد همچنان در دست نویسندگان و مترجمان روزافزون، خود را از واژه‌ها و اصطلاحات نا‌لازم عربی پیراست و در گسترش ناگزیر‌ش از سرچشمه‌های خود مایه جست.
بحث توسعه و ترقی، سراسر دستگاه حکومتی را فرا گرفت، وهر چند درعمل به سبب طبیعت تاراجگر رژیم از آن فروماندند، مکتبی‌های بی‌مایه را برسر جایشان نشاند. همه دشمنی با پهلوی‌ها باعث آن نشد که همان هدف‌ها واستراتژی‌ها و حتا اعتیاد به آمارها را که اکنون نادرست‌تر و گنگ‌تر از همیشه شده است، نگه ندارند.
جمهوری اسلامی در کوششی ناکام و شبانروزی است که پا در جا پای رژیم پادشاهی بگذارد. دست به دامان درس خواندگان وکارشناسان شدن، همان ”مغزهای فاسد” که خمینی از آنها می‌نالید، یک رویة (جنبه) دیگر چیرگی یافتن ترقیخواهی مشروطه بر ارتجاع حوزه‌ای است. اما حتا در خود حوزه نیز می‌کوشند به دانش نوین روی آوردند؛ زاغان بی‌شمار آرزوی روش کبک می‌کنند. آشتی دادن دانشگاه با حوزه که در دست لیبرال‌ها و ملی مذهبیان به حوزه‌ای شدن دانشگاه کمک کرد، اکنون به دست آخوندها به دانشگاهی شدن حوزه کمک می‌کند. آخوندها توانسته‌اند سطح دانشگاه را پایین آوردند، ولی دانشگاه به اصل خود وفادار مانده است (از جمله به عنوان کانون اعتراض و پایداری) آموزش عالی ــ چنانکه در سطح‌های پایین‌تر ــ در برابر جهان‌بینی حوزه ایستادگی می‌کند و تا آنجا که بتواند همپای جهان امروز گام برمی‌دارد. تجدد و ترقی و نوگری درهمه جا زمینه اصلی بحث و تفکر است و نشانه‌های آن را در نشریه‌ها و کتاب‌ها و سمینارهایی می‌توان دید که به فراوانی وغنای شگفتاور در آن بیابان سیاسی پدیدار می‌شوند. از انقلاب اسلامی و جهان‌بینی آن جز تعارف زبانی و رفع تکلیف نشانی نمانده است. گویی این انقلاب تنها برای آن بود که گروهی بیایند و دست براسباب قدرت و منابع دارایی بیندازند. ساختار قدرت، اسلامی است ولی دیگر هر چه بتوان در ایران از آن بی‌تاًسف و بیزاری سخن گفت ربطی به انقلاب و ساختار قدرت‌ش ندارد.
خود ساختار قدرت، آنچنان که خمینی پیش از پیروزی‌ش اعلام می‌کرد نمانده است. ولایت فقیه نامی است که بر یک الیگارشی بی‌هیچ پایه تئوریک نهاده‌اند که جز سر نیزه منطق و توجیهی ندارد. قدرت به دست عبا و عمامه است ولی نه سیاست‌های حکومت شرعی است، نه ــ جز معدودی ــ مراجع شرعی قدرت را در دست دارند. اسلام در حکومت وارد شده است، اما به صورت مصلحتی و ناپیوسته، و بیشتر در قلمرو احوال شخصی و زندگی خصوصی مردم؛ اسلامی است تابع زیر و بالای سیاست‌های روز که بیشتر در ظواهر و شعارها بازتاب دارد تا در گوهر فرمانروایی. ضرورت‌های کشورداری، و بیش از همه، خود دستگاه حکومتی، است که اسلام سیاسی را از زیر پوسته‌اش می‌خورد و چیزی جز همان پوسته نمی‌گذارد. خمینی از نگهداشتن قانون اساسی و مجلس انتخابات و ریاست جمهوری انتخابی و حتا حق رای زنان که بر سر آن در ۱۹۶۳/ ۱۹۱۳۴ شوریده بود، گریزی نیافت. او هر روز قانون را می‌شکست ــ چنانکه جانشینان‌ش می‌کنند ــ ولی خود قانون را به رسمیت می‌شناخت؛ و این قانونی است که هم عناصر دمکراتیک در آن است، هم پاک غیردمکراتیک است ــ مانند هر چه در جمهوری اسلامی است، پریشان و آمیخته به هرج و مرج.
در این نابسامانی، چند گانگی قدرت سیاسی در درون دستگاه حاکم، که کار حکومت را به فلج کشانده است، و بحث زنده دمکراسی و جدایی دین از حکومت (سکولاریسم) چه در محافل حکومتی و چه در جامعه روشنفکری بالندگی تمام دارد ــ بسیار از ده پانزده ساله پایانی محمدرضاشاه بیشتر. اندیشه‌های پدران جنبش مشروطه در ایران جمهوری اسلامی زنده است و با پختگی و نیروی بیشتر دنبال می‌شود. یک بار دیگر روشن‌بین‌ترین عناصر جامعه ایرانی در پی گشودن چنبر واپسماندگی و استبداد از راه نوسازی سیاست و جامعه هستند. در بیرون از ایران بازگشت به ریشه‌های جنبش مشروطه به دلایل آشکار، بازتر و پردامنه‌تر بوده است. در بحثی که دهه‌های پس از انقلاب اسلامی را فراگرفته، بهترین‌های چپ و راست طیف سیاسی از پافشاری بر مواضع پیش از انقلاب خود، از دست یازیدن به تئوری‌های توطئه از سویی، و انقلاب خیانت شده و ربوده شده از سوی دیگر، به یک تجدید نظر سازنده می‌رسند و یک جریان اصلی سیاسی پدید می‌آورند که از جهاتی یادآورهمرایی concensus چپ و راست ایران در نخستین سالهای این سده است.
استقلال و یکپارچگی و یگانگی ملی ایران که دلمشغولی بزرگ و اولویت چند نسل ایرانیان از آغاز سده نوزدهم بوده است، امروز در پرتو آنچه در یوگوسلاوی پیشین می‌گذرد اهمیتی تازه می‌یابد. دمکراسی و چندگانگی (پلورالیسم) هنوز از سوی عناصر حاشیه‌ای چپ و راست افراطی و اسلامی‌های مارکسیست پیشین در سخن یا عمل زیر حمله است؛ ولی مانند حقوق بشر، در میان گرایش‌های گوناگون به قبول عام رسیده است. حقوق بشر به ویژه در خودآگاهی ملی ایرانیان جای بالای بی‌سابقه‌ای می‌یابد. سیاهکاری‌های جمهوری اسلامی به طبقه سیاسی ایران فهمانده است که هر تجاوز به آزادی‌ها و حقوق فرد به چه بهای سنگینی برای جامعه بطور کلی تمام می‌شود. بیشتر ما در گذشته این را نمی‌دانستیم. نه تنها میان دمکراسی و حقوق بشر تفاوت می‌گذاشتیم، بلکه حقوق بشر را امری فرعی و اختصاصی ــ هر کس و هر گروه برای خودش ــ به شمار می‌آوردیم. دمکراسی برای‌مان بیشتر، آزادی عمل خود و همگنان‌مان معنی می‌داد.
و سرانجام، ترقیخواهی و فرایافت توسعه وارد گفتمان سیاسی بیشتر گرایش‌ها شده است. رابطه ارگانیک دمکراسی و حقوق بشر با توسعه؛ جای اصلی ترقیخواهی در دستور کار ملی ایران، صد سال پیش بر روشنفکران ایرانی به خوبی دانسته بود. در دوران محمدرضاشاه بسیاری از آن روی گردانیدند و ترفیخواهی و توسعه را حوزه اختصاصی سلطنت‌طلبان، و سلطنت‌طلبی را با مشروطه یکی شمردند. امروز بحث دمکراسی را دیگر مانند گذشته از توسعه جدا نمی‌کنند. ترقیخواهی برای هواداران پادشاهی بهانه‌ای برای سرکوب دمکراسی؛ و دمکراسی برای آزادیخواهان شعاری در برابر توسعه و ترقیخواهی نیست.
در میان سنت‌های سیاسی ایران در صد سال گذشته، یعنی دوران بیداری ملی ایران، اندیشه‌های سیاسی و اجتماعی مشروطیت بیش از همه توانایی و پایداری نشان داده است. ما در پیکار کنونی خود با جمهوری اسلامی، پیکاری که راه آینده ایران را نیز تعیین خواهد کرد، بیش از همه می‌توانیم از این سنت مایه بگیریم. چپ رادیکال، قربانی زیاده روی‌ها و یک سونگری‌ها و بستگی خود به اردوگاه سوسیالیسم شده است. آنچه راه مصدق نامیده می‌شود دامنه‌ای محدودتر از آن دارد، چه از نظر جهان‌بینی و چه تاریخی، که بتوان جامعه ایران را در پایان سده بیستم بر آن پایه‌گذاری کرد. مذهب سیاسی نه تنها خودش را به نابودی محکوم کرده، بلکه به مذهب نیز آسیب جدی و دیر پای زده است.
بازگشت به ریشه‌های انقلاب مشروطه و ساختن بر روی آن با توجه به تجربه ملی صد ساله گذشته خود ایران و رویدادهای جهان بیرون، به همه گرایش‌های سیاسی امروزی ایران کمک می‌کند که خود را با نیازها و واقعیات جامعه کنونی ایرانی هماهنگ سازند. امروز ما را صدساله گذشته، همه صدساله گذشته، ساخته است. بازگشت به آن ریشه‌ها و ساختن بر روی درس‌ها و عبرت‌های آن گذشته، ا گر به قصد تکرار و تقلید نباشد، واپسگرایی نیست؛ سازنده‌ترین برخوردی است که می‌توان با گذشته داشت.
این کاری است که نه تنها چپگرایان و جمهوریخواهان گوناگون، بلکه مشروطه‌خواهان و هواداران پادشاهی نیز باید بکنند. مشروطه‌خواهان تنها وارثان سنت مشروطیت نیستند. همه سنت‌های سیاسی امروز ایران ریشه‌ها و قهرمانان خود را در انقلاب مشروطیت دارند؛ واین احتمالاً بزرگترین مایه سلامت و نیرومندی سیاسی آینده ایران خواهد بود. زمینه مشترکی که مشروطه‌خواهان با نیروهای چپ و جمهوریخواهان در تعهد به یکپارچگی و یگانگی ملی ایران، به دمکراسی و چند گانگی و عدم تمرکز، به حقوق بشر، و به عدالت اجتماعی دارند فرا آمد تاریخ صدساله گذشته ماست؛ دورانی که ما به رغم، و در دشمنی با یکدیگر، با هم کشور را ساخته‌ایم و با هم آن را به این روز انداخته‌ایم، و هر‌ چه هم مسئولیت‌های‌ش را به گردن یکدیگر بیاویزیم، با هم پیامد‌های‌ش را تحمل می‌کنیم.
از این نظر همانندی تجربه ملی ایران و فرانسه، هم بسیار آموزنده و هم امیدوار کننده است. ملت فرانسه از ۱۷۸۹ تا ۱۸۷۱، سال انقلاب تا سال کمون، صدسالی را گذراند که در شدت و دامنه کشاکش‌های سیاسی و ایدئولوژیک از هر چه ما برآمده‌ایم در گذشت. در صدساله پس از آن نیز این کشاکش‌ها اگر چه کمتر با شورش و خونریزی همراه بود، در جبهه ایدئولوژیک با تندی و تیزی یک جنگ مذهبی ادامه یافت. سرانجام در دهه هشتاد این سده فرانسویان توانستند به جنگ مذهبی چپ و راست پایان دهند و فرانسه امروز از نظرهمرایی ملی، کم و بیش مانند هر دمکراسی غربی است؛ ایدئولوژی جنبه مذهبی و حق به جانب خود را از دست داده است؛ اختلاف‌ها برسر استراتژی‌ها و اولویت‌ها و تاکیدهاست؛ به مسائل بیش از پیش از نظرگاه عملی نگریسته می‌شود؛ اصرار به مهندسی اجتماعی و قالبگیری جامعه کمتر شده است. اختلاف بر سر آموزشگاه‌های مذهبی، واپسین بازمانده جنگ مسلکی دویست ساله چپ و راست است که آن هم گرمی پیشین را ندارد.
آنچه تاریخ دویست ساله گذشته فرانسه را رهانید همان زمینه مشترک نیروهای راست و چپ، همان اندیشه‌های انقلاب۱۷۸۷بود. ناسیونالیسم و آزادیخواهی و عدالت اجتماعی بر بستر نوگری (تجدد) به عنوان میراث‌های مشترک انقلاب بزرگ، میدانی بود که هماوردان مسلکی دویست ساله در آن جنگیدند. چنان جنگی، هر چند هم تند و خونین، نمی‌توانست درمیان دشمنان آشتی‌ناپذیر باشد. در تحلیل آخر، نظام دمکراتیک که در بیشتر دو سده گذشته در فرانسه برقرار بود، یک همرایی ملی را گریز ناپذیر ساخت.
ما فرانسه نیستیم و هیچ دو کشور و دو دوره تاریخی را کاملاً نمی‌توان با یکدیگر برابر نهاد. ولی همانندی‌های تاریخی و سیاسی را نباید ندیده گرفت. ما از فرانسویان بسا چیزها کم داریم ــ از جمله تلخی و شدت و زمان طولانی کشاکش‌های سیاسی و مسلکی را ــ و با اینهمه می‌توانیم در این زمینه از آنها بیاموزیم؛ شاید بیش از هر کشور دیگری در جهان. از این نظرگاه ویژه ــ یعنی میراث مشترک انقلابی برای سرتاسر طیف سیاسی، که با زمان فرسوده نشده است ــ ما احتمالاً از هر ملت دیگری به فرانسه نزدیک‌تریم. فرانسویان نیز مانند ما تا مدت‌ها نخواستند این اشتراک را بشناسند و به آن اعتراف کنند. آنها صدسالی شکست‌های پیاپی، سه جنگ در سه نسل، و زوال فرانسه به عنوان یک امپراتوری و قدرت بزرگ را لازم می‌داشتند تا به خود آیند. ما همه آن صدسال را در بیست و چند سال زهرآگین انقلاب و حکومت اسلامی چشیده‌ایم. فرانسه را نظام دمکراتیک آن رستگار کرد. ما نیز برای رهایی خود از جمهوری اسلامی و از چنبر واپسماند گی و استبداد و نیهیلیسم، جز دمکراسی راهی نداریم. با زندان و اعدام و تبعید و کنار گذاشتن، حتا در مقیاس‌های بزرگ، نمی‌توان به کشاکش‌های سیاسی پایان داد. این را فرانسویان پیش از ما تجربه کردند. آنچه در دستگاه گوارش ملی حل نشود گرایش به بازگشت در صورت‌های گوناگون دارد.
هنگامی که با نگاهی آزاد از پیشداوری به صدساله گذشته خود می‌نگریم، می‌بینیم که بسیاری از بدبختی‌های ما از آنجا برخاست که یکی از زاینده‌ترین و درخشان‌ترین رویدادهای تاریخ ایران یعنی جنبش مشروطه‌خواهی را دست‌کم گرفتیم؛ یا در محدودترین صورت‌ش تعبیر کردیم، یا از آن انحراف جستیم، یا بر ضدش برخاستیم. هواداران پادشاهی از مشروطه‌خواهی تنها نوگری(تجدد) و ناسیونالیسم را گرفتند؛ هواداران مصدق به دمکراسی و ناسیونالیسم بسنده کردند، و هیچ کدام حتا به تعبیر محدود خود نیز وفادار نماندند و در آن هم کوتاهی نمودند. چپ رادیکال، مشروطه را نادیده گرفت و به آموزه doctrine های دیگر روی آورد؛ و مذهب سیاسی در پی وارونه کردن انقلاب و همه دوران مشروطه برآمد. تنها پس از انقلاب اسلامی بوده است که به سنت مشروطیت در تمامیت آن نگریسته می‌شود، و شکفتگی بحث سیاسی در میان ایرانیان از همین‌جاست. هیچ‌کس نمی‌تواند انکار کند که نمایندگان گرایشهای سیاسی ایران در چپ و راست ــ آنها که آمادهاند از زندان گذشته خودشان بیرون بیایند ــ چه در روشنگری و شناختن تاریخ معاصر، و چه در برنامه‌های سیاسی خود برای آینده ایران از همیشه روشن‌تر و متقاعد کننده‌ترند.
اگر به ماندگاری اندیشه‌های سیاسی و اجتماعی مشروطیت و ارتباط مستقیم آن با اکنون و آینده ایران تاکید می‌شود از اینجاست که کشور ما امروز در پایان سده بیستم بر روی هم با همان مسائل و همان گزینش‌های آغاز این سده روبروست؛ و نه تنها در ایران، که در همه جهان واپسمانده و رو به پیشرفت. در همان صدسال پیش به مقدار زیاد آشکار بود که چه باید کرد، زیرا نمونه‌های کشورهای پیشرفته که صد و دویست‌ سال پیش از آن آغاز کرده بودند در برابر بود.
امروز ما، هم کوتاهی‌های آن نمونه‌ها را بهتر می‌شناسیم هم کوتاهی‌های خودمان را؛ و
می‌توانیم با گام‌های مطمئن‌تری راه آینده را بپیماییم. اما تا جمهوری اسلامی در پیش روی ماست هیچ کار جدی برای ایران نمی‌توان کرد.
فوریه ۲۰۰۹