بایگانی موضوعی: رضاشاه کبیر / سفرنامة مازندران

رضاشاه کبیر ـ سفرنامة مازندران / فهرست

رضاشاه کبیر

سفرنامه‌ی مازندران

تجدید چاپ: نشر تلاش ۱۳۸۳

 

Talash / Sand 13   

۲۱۰۷۳ Hamburg    

 Germany              

 

حروفچینی: آلیس آواکمیان

شماره ثبت:

ISBN  ۳-۰۰-۰۱۴۱۶۰-X

‌ـــــــــــــــــــــــــــــ

فهرست‌

رضاشاه در سفرنامه‌هایش/ داریوش همایون

مقدمه

قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

قسمت پنجم

قسمت ششم

قسمت هفتم

فهرست کسان و جایها

تصاویر

PDF

رضاشاه در سفرنامه هایش / داریوش همایون

     داریوش همایون

 

 ‌

رضاشاه در سفرنامه هایش

 ‌

    در تاریخ همروزگار ایران هیچ کس مانند رضاشاه ترور شخصیت نشده است.  سه نسل روشنفکران و سرامدان فرهنگی و کوشندگان سیاسی، بیشترشان، از چپ و مذهبی و ملی کوشیدند از او چهره‌ای زشت بنگارند.  دست پروردگان نامستقیم او، آنها که زنده ماندنشان نیز به برنامه نوسازندگی او بستگی داشته بود، نه کمتر از رقیبانش، برخود فرض دانستند که پا بر هر واقعیتی نهاده، او را سرچشمه هر چه در ایران ناپسند می‌یافتند بشمارند.  خدمتهای او خیانت و میهن پرستی‌اش وطن‌فروشی به قلم رفت.  آنچه را نیز که نمی‌شد از پیشرفتهای دوران او انکار کرد یا نادیده گرفت، ساخته دست بیگانگان و جبر تاریخ شمردند.  دشمنانش را اگرچه ناسزاوارترین، به زیان او بالا بردند.  به هزینه او از ترسویان پولدوست و مرتجعین دشمن آبادی و آزادی ایران و عوامل ثابت شده بیگانه، قهرمانان  آزادی ساختند.  بر سرنگونی‌اش که فرو افتادن ایران در کام هرج و مرج و بازگشت از مسیر بهروزی بود شادی کردند.  از کینه به او و آنچه از او مانده بود در چرخشی هزار و سیصد چهارصد ساله، خود و مردمی را، که رمگی خویشتن را پذیرفته، گوسفند وار دنبال آنها بودند به بدترین سیاهچالی که برسر راه بود انداختند.  بقایای بی‌امید و از دو سر باخته‌شان هنوز مسئله ای مهم‌تر از لجن مال کردن میراث او برای خود نمی‌شناسند.

    تا دیر زمانی به نظر ساده انگاران می‌رسید که شکست سیاسی رضاشاه در شهریور ۱۳۲۰/۱۹۴۱ که به دست فرزندش در انقلاب اسلامی کامل شد یک شکست تاریخی و برگشت ناپذیر است؛ سده بیستم ایران زیر سایه دو نام دیگر افتاده است: مصدق و خمینی.  هر چه بود سخن از یک دوره دو سه ساله بود و یک انقلاب که اگر خوب می‌نگریستند مایه شرمندگی سده بیستم، و نه تنها در ایران، است.  رضا شاه حتا در دست بی‌غرض‌ترین ناظران، یک شخصیت درجه دوم بود که اگر چه کارهائی هم کرده بود ولی چیزی برای آینده نداشت.  آینده را مصدق و خمینی رقم زده بودند.  ایران بر راه آن دو می‌رفت، در بهترین صورتش ترکیبی از آن دو، و قهرمانانش مانندهای ملی مذهبیان گوناگون می‌بودند. دهها میلیون ایرانی در کشوری که او ساخته بود می‌زیستند و هر روز از امکاناتی که او فراهم کرده بود و فرزندش به فراوانی بیشتر در دسترسشان گذشته بود بهره می‌بردند و آنها را همان اندازه مسلم می‌گرفتند که بدبختی‌ای که برخود روا داشته بودند.

    ولی تاریخ که حافظه جمعی است با خود جمع دگرگون می‌شود و معانی دگرگونه می‌یابد.  برای ایرانیان که بیست و پنج سال است دارند زیر نور کور کننده و فشار کمرشکن واقعیات، ناگزیر از پاره‌ای بازنگری‌ها در موقعیت خود می‌شوند اندک اندک جدا کردن تاریخ از سیاست، دست کم از سیاستبازی، امکان می‌پذیرد.  ایرانی هم می‌تواند گاهگاهی به تاریخ خود نه از این نظر که برای او چه سود سیاسی دارد، بلکه از منظر جایگاه واقعی هر رویداد در بافتار context زمان و مکان خود و تاثیراتش بر آینده بنگرد.  شکست سیاسی “پیروزمندان” عرصه روابط عمومی (و آن شکست با آن پیروزمندی رابطه ای مستقیم دارد؛  پیروزی روابط عمومی میان تهی است و فراز و نشیب های تاریخ را برنمی‌تابد) این رویکرد به تاریخ را آسان‌تر کرده است. همه آنها که راه خود را به قدرت از روی ویرانه یاد و جایگاه رضاشاه پیمودند به ویرانی افتاده اند؛ و اگر ویران کردن یاد و جایگاه رضاشاه یک پیروزی سیاسی برای آنان بود، ویرانی خودشان یک شکست تاریخی است که از زیر آوارش بدر نمی‌آیند.

    اکنون چندگاهی است که تاریخ، به معنی تاریخنگارانی روشن بین و توده مردمی تجربه آموخته،  بر رضاشاه پیوسته مهربان‌تر می‌شود.  دستاوردهای او دربرابر تاریخسازان دیگر هر روز برجسته‌تر می‌نماید.  سده بیستم ایران را بیست ساله رضاشاه ساخت نه دو سه ساله ملی کردن نفت مصدق یا بیست و پنج ساله انقلاب و حکومت اسلامی خمینی؛  و آنچه از ایران در سده بیست و یکم برخواهد آمد بر پایه دستاوردهای رضاشاه،  با الهامی از قهرمانی مصدق و در واکنشی به ارتجاع خونین خمینی خواهد بود. تجربه بیست و پنج ساله گذشته ایران، بزرگی کار رضاشاه را از آنچه در دوران پیش از آن می‌شد دریافت نمایان‌تر می‌سازد.  امروز در کشوری که حکومتش می‌کوشد آن را به صد سال پیش برگرداند ــ با همان درهم ریختگی سیاسی و از هم گسیختگی اجتماعی و آخوندبازی همه جا را فرو گرفته،  در زیر حکومتی که یک دربار پرقدرت‌تر قاجاری است ــ  بهتر از چهار دهه پیش می‌توان دید که رضاشاه از کجاها و با چه آغاز کرد و با چه جامعه ای سر و کار داشت.  اسناد و کتابهای بیشتری انتشار می‌یابند و نور بیشتری بر پرده اوهام و دروغها و مبالغه‌های شصت ساله گذشته می‌افشانند.

    از بهترین این اسناد دو سفرنامه رضاشاه است که سخنان اوست به خامه فرج الله بهرامی دبیر اعظم رئیس دفتر سردار سپه ـ رضا شاه.  بهرامی یک مامور اداری و رئیس دفتر بیرنگ “تیپیک” دربار نبود و درجای خود شخصیتی قابل ملاحظه داشت و نوشته‌هایش  از قلم نیرومندی حکایت می‌کند که با همه کاستیها و زیاده رویهای نثر فارسی آن دوران، روایت گویا و دقیقی از رویدادها و مناظر و نیز روحیات مردی است که همراه او سفر می‌کرد و اندیشه هایش را با او در میان می‌گذاشت.

    نخستین، سفرنامه خوزستان،  در ۱۳۰۳/۱۹۲۴ نوشته شده است و یکی از مهم ترین رویدادهای تاریخ صد سال گذشته ایران را گام به گام دنبال می‌کند؛ از توطئه حکومت انگلستان، که در پی برپاکردن شیخ نشین دیگری در خوزستان به نام امارت عربستان می‌بود و شیخ خزعل زیر حمایت خود را تقویت می‌کرد، و دربار قاجار، و اقلیت مجلس به رهبری “پهلوان آزادی” مدرس، که می‌کوشیدند به بهای تجزیه ایران جلو سردار سپه را بگیرند، تا لشگرکشی پیروزمندانه و بازگرداندن آن استان به دامان میهن.  سفرنامه خوزستان بخشی از یک دوره قهرمانی تاریخ همروزگار ما را باز می‌گوید ــ در آن سالهای دهه سوم سده بیستم که ارتش کوچک و نا مجهز ایران نوین چهار گوشه کشور را از گردنکشان و عشایر مسلح پاک می‌کرد و پس از یک قرن، امنیت را به ایران باز می‌آورد و دولت ـ ملت نوین ایران را بر بنیادهای استواری می‌نهاد.  دومین کتاب، سفرنامه مازندران، در ۱۳۰۵/۱۹۲۶ یک سال پس از پادشاهی رضاشاه نوشته شده است، در آن هنگام که شاه نو به دیدار زادگاه خود رفته بود.  آن دو سفرنامه در همان زمانها انتشار محدودی یافت و نایاب بود، تا در اواخر پادشاهی محمدرضاشاه به مناسبت “آئین ملی بزرگداشت پادشاهی پهلوی” (۱۳۵۴/۱۹۷۵) از سوی مرکز پژوهش و نشر فرهنگ سیاسی دوران پهلوی (از آن مرکز تا آنجا که حافظه یاری می‌کند کاری در زمینه فرهنگ سیاسی برنیامد)  بار دیگر منتشر شدند و اکنون به همت “تلاش” در دسترس گروههای بزرگ تری قرار می‌گیرند.

    هردو سفرنامه بویژه سفرنامه مازندران، خواننده را بویژه از این فاصله هشت دهه،  به دل پدیده یگانه‌ای که نامش نوسازندگی رضاشاهی است می‌برند؛ به ژرفای تیره روزی کشوری که خود را به آن پادشاه عرضه کرد و به درون ذهن آن پادشاه، که حتا ستایندگانش در اوراق این سفرنامه‌ها با گوشه‌های تازه ای از شخصیتی با ابعاد قهرمانی آشنا می‌شوند.  برابر نهادن این سفرنامه‌ها با آثار دیگری که از شخصیتهای تاریخی دوران همروزگار بجا مانده است  رهبر سیاسی و نظامی  استثنائی را که او می‌بود نشان می‌دهد.  آن درجه سرسپردگی به امر عمومی و یکی کردن خود با کشور، آن روشن‌بینی در هدفها و استراتژی و سختگیری وسواس آمیز در اجرا که او را به چنان کامیابی‌های باورنکردنی رسانید از همین سفرنامه‌ها پیداست.  تصویری که از صفحات سفرنامه‌ها برمی‌آید اراده‌ای شکست ناپذیر است در خدمت تخیلی، نه خیالبافی، بلند پرواز که با انظباطی آهنین از هر ساعت (روزی چهارده پانزده ساعت کار می‌کرد) بیشترینه‌ای را که می‌شد بیرون می‌کشد. تصویر مردی است که از خواب خود می‌زند (شبی به چهار ساعت خواب عادت کرده بود) تا بخواند؛ خودآموخته‌ای که درس کشورداری را از تاریخ فرا می‌گیرد؛ و رهبری که نگاهش بر چیزی نمی‌افتد مگر اندیشه ای برای بهتر کردن گوشه ای از ویرانسرائی که به او سپرده شده است در ذهن خستگی ناپذیرش بیاورد.  و آن ویرانسرا چگونه جائی بود؟ هر ورق سفرنامه‌ها در توصیف جاندار بهرامی، دفتری است بینوائی و ازهم گسیختگی کشوری رو به انقراض را.

    یک نقطه برجسته سفرنامه خوزستان، سفر دریائی رئیس الوزرا و وزیر جنگ است از بوشهر به بندر دیلم.  سردار سپه شتاب دارد خود را به خوزستان برساند.  در کناره دریا راهی نیست و او نمی‌خواهد دو هفته تا رسیدن ناوچه جنگی پهلوی که تازه از آلمان خریده است انتظار بکشد.  تصمیم می‌گیرد جان خود و همراهانش را که به آنان هشدار داده است به خطر بیندازد و با تنها ناو نیروی دریائی ایران درخلیج فارس، یک “زورق پوسیده” به نام مظفری، که دو سوراخ در پهلو دارد و در پلیدی و اندراسش، مظهری از دوران قاجار است به دریای خروشان آذر ماه بزند.  او این سفر را با خطر واقعی مرگ پذیره می‌شود و از آن نه کمتر، در حالی که تنها یک نظامی بهمراه دارد به اهواز می‌رود که پر از افراد مسلح شیخ خزعل است.  (او بویژه روز ۱۳ آذر را که در آن زمان عقرب می‌گفتند ــ  برای سفر پرخطر خود برمی‌گزیند که درسی در باره خرافات به هم میهنانش بدهد.)  از وزیران کابینه‌اش تا سفارت شوروی که صمیمانه نگران سلامت اوست هشدار می‌دهند که در اهواز کشته خواهد شد. او البته این خطر حساب شده را در حالی می‌کند که سپاهیانش به فرماندهی سرتیپ فضل الله (زاهدی) در نبردی ۱۲ ساعته در زیدون نیروهای شیخ را شکسته اند و گام به گام خوزستان را از اشرار پاک می‌کنند و اردو‌هائی که ازخرم آباد، آذربایجان، و اصفهان روانه داشته، پای پیاده، از نا امن‌ترین مناطق،  جنگ کنان خود را به نزدیکی خوزستان می‌رسانند. (خود او به حق می‌گوید این لشگر کشی در سده‌های اخیر ایران مانندی ندارد.)  سردار سپه با این نمایش کار یک لشگر را می‌کند.

    در سفر خوزستان است که سردار سپه به اندیشه پیوستن دو دریای ایران با راه‌آهن و پایه گذاری نیروی دریائی در خلیج فارس می‌افتد (این درخواست را ایرانیان مهاجر در عراق که سردار سپه در بازگشت به تهران به آنجا رفته است ــ زیرا راه دیگری نیست ــ نیز دارند.) و نام عربستان را که در دوره صفوی برگوشه‌ای از آن استان گذاشته بودند و قاجارها به همه خوزستان دادند از نقشه ایران پاک می‌کند و پایه تلگرافخانه مستقل سراسری ایران را می‌گذارد.

    در سفرنامه مازندران او قدرتی بسیار بیشتر و خیالاتی بزرگ‌تر برای استان زادگاه و میهن خود دارد و فارغ از دسیسه‌های دربار قاجار و تهدیدات انگلستان  و در حالی که آخرین کوشش اقلیت مجلس را در بهم زدن وضع ترکمن صحرا درهم شکسته به وضع نومید کننده مردم بیشتر می‌پردازد.  شکافتن البرز و ساختن راه آهن سراسری  با “سیصد کرور تومان” در حالی که حقوق کارمندان را نمی‌تواند مرتب بپردازد ذهن اورا پیوسته مشغول‌تر می‌دارد.  او همانگاه شبکه راههای کشور را گسترش داده است ولی راه‌آهن سراسری چیز دیگری است و گذشته از گشودن استانهای زرخیز ایران در شمال و جنوب، به یکپارچه کردن کشور کمک می‌کند.  دیدن مناظر زیبای طبیعت او را به اندیشه توسعه جهانگردی مازندران می‌اندازد و طرح ساختن و باز ساختن شهرها و پوشانیدن سرزمین از ساختمانهای عمومی در ذهنش شکل می‌گیرد.  به گرگان و استرآباد می‌رود که سال پیشش به فرماندهی سرتیپ فضل الله خان آرام شده است ودیگر آشوب و راهزنی‌های عشایر و ربودن و فروختن دختران و پسران شهرنشینان در شمال و شمال شرق ایران را به خود نخواهد دید و در آموزشگاه زاهدی آن پنجاه کودک درس می‌خوانند.  از آنجا دستور افزایش بودجه آموزش و پرورش را می‌دهد که همواره از اولویتهای او بوده است “از این به بعد زندگی بدون مدرسه محال است محال.”  از همانجا به وزیران ابلاغ می‌کند که پیاپی به گوشه و کنار ایران مسافرت کنند و با مردم آمیزش داشته باشند. اگر هر کدام از پادشاهان قاجار تنها یک سفر از آن گونه به استانی از ایران کرده بودند کشور ما در همان سده نوزدهم به جهان پیشرفتگان نزدیک شده بود.

     در سفر مازندران گوئی همه منظره ایران و اجزاء برنامه‌ای که برای زنده کردن پیکر محتضرمیهن لازم است بر او آشکار می‌شود:  “به وضعیات این مملکت نگاه می‌کنم … وهمین طور به مسئولیت خود درمقابل اینهمه خرابی که توجه می‌کنم حقیقتا گاهی مرا رنجور می‌نماید.  هیچ  چیز در این مملکت درست نیست و همه چیز باید درست شود.  قرنها این مملکت را چه از حیث عادات و رسوم و چه از لحاظ معنویات و مادیات خراب کرده اند.  من مسئولیت یک اصلاح مهمی را بر روی یک تل خرابه بر  عهده گرفته ام … آیا کسی باور خواهد کرد طرز لباس پوشیدن را هم باید به اغلب یاد بدهم؟… هر کارخانه ای را می‌توان ایجاد کرد، هر موسسه‌ای را می‌توان راه انداخت.  اما چه باید کرد با این اخلاق و فسادی که در اعماق قلب مردم ریشه دوانیده و نسلا بعد نسل برای آنها طبیعت ثانوی شده است؟”  از هم میهنانش تنها ارمنیان را می‌یابد که، سازگار با نقش متمدن کننده چهارصد ساله خود در جامعه ایرانی، کوچه و خانه‌های خود را پاکیزه نگهداشته بودند و موهای دختران کوچکشان را شانه زده بودند.  “بقیه بچه ها تمام شبیه  به اشخاصی بودند که در اعصار ماقبل تاریخ زندگی می‌کرده اند.”

    هر منزل سفر او را به یاد راه حلی می‌اندازد و از طرحی به طرح دیگر راه می‌برد و ایران پانزده ساله بعدی صحنه اجرای آن طرحها و تحقق یافتن آن راه حل‌هاست.  از جلوگیری از “اختلاط سیاست با مذهب” که آن را مهم ترین اشتباه صفویان و غیر قابل عفو می‌داند تا ساختن آرامگاه شایسته برای شاعران بزرگ ایران؛ از کشت چای تا کارخانه ابریشم بافی؛ از شهرداری (بلدیه) برای شهرهای ایران و برنامه مدارس که “میل دارد تکیه گاه آمال خود قرار دهد” تا پایه گذاری اداره نظام‌وظیفه و برقرسانی؛ و جاده شوسه و پل و شاهراه سراسری که ترجیع بند اندیشه‌های اوست. او در پایان سفرش که از آن به عنوان پایان مطالعاتش نام می‌برد شتاب دارد که به تهران بازگردد زیرا برای گردش و تماشا نیامده است.

   رضاشاه دیگر سفرنامه ننوشت ولی هر گوشه ایران شاهد رهاوردهای آن دو سفر و بسیار کارهای بزرگ دیگر شدند. او هر چه را در سر داشت به عمل آورد.  ما دستاوردهایش را می‌دیدیم و از دامنه آنها به شگفتی می‌افتادیم؛ امروز با خواندن این سفرنامه‌ها از گشادگی ذهن و دامنه تخیل آن فرزند یتیم خانواده‌ای بیچیز که زندگیش را حتا برتخت پادشاهی در سختی سپری کرد به شگفتی می‌افتیم.  دربرابر او کوششهای کسانی که پنجاه سال و بیشتر برای آلودن نام او، زندگی ملی و زندگیهای شخصی خود را هدر کردند چه اندازه حقیر می‌نماید!  تا دهه‌ها چه آسان  می‌شد درآوردن خوزستان ایران را از چنگال بریتانیا فراموش کرد و ملی کردن نفت همان استان را بزرگ‌ترین رویداد تاریخ ایران جلوه داد؛ کسی را که تاسیسات نفتی را از گروهی مامور انگلیسی تحویل گرفت سرباز فداکار نامید، و سربازی را که خوزستان را پس گرفته و شیخ خزعل را دستگیر کرده بود به هر اتهامی بدنام کرد. سردارسپه در همان سفر خوزستان این رفتار با رویدادهای تاریخی را چشیده بود.  او که به گفته خودش “چهار سال است جان در کف نهاده، شبانروزی ۱۵ ساعت کار کرده و تحمل همه قسم سختی نموده و بالاخره مملکت را به این حالت امروزی رسانده ام.  قشون خارجی را طرد، دست مداخله آنها را کوتاه و استقلال سیاسی مملکت را تثبیت کرده ام” گله می‌کند که “نمی دانم چه وقت این ملت عمیقا عوض خواهد شد! کی می‌شود که افراد اهالی در مقابل تهدیدات، دربرابر اتهامات، با یک میزان منطقی ایستاده و سقیم را از صحیح تجزیه کنند!”

    امروز کسانی به فراوانی بیشتر با “میزان منطقی” در تحلیل”سقیم از صحیح” به او و دوره او می‌نگرند و در عین احساس ستایش ناگزیر، مایه‌های ناکامی‌اش را از جمله در همین سفرنامه‌ها می‌یابند. آن سختگیری بر خود که به دیگران نیز می‌رسید و آنان را پیوسته ترسان بر سرنوشت خویش یا به گریز و کناره جوئی یا به خودکشی وا می‌داشت، یا به محکومیت و نابودی ناسزاوار می‌کشید، پیرامونش را از بهترین استعدادها تهی کرد.  حضور پر مهابت او نزدیکانش را از بازگفتن خبرهای ناگوار ترساند.  بدبینی و بی اعتمادی درمان ناپذیرش به هم‌میهنان خود جائی برای تفویض مسئولیت که هم بار کمرشکن را از دوشهایش، هر چه هم  توانا، بر می‌داشت و هم به پرورش رهبران کمک می‌کرد نگذاشت.  تکیه بر خود و بر زور، اگر چه با بهترین نیتها، جامعه را از پرورش سیاسی بازداشت.  و آن نگاه به امکانات مازندران که با میل به مالکیت شخصی همراه شد  لکه‌ای پاک نشدنی برخدمات بزرگش گذاشت.

    او خود را دگرگون کرده بود و کشور را نیز سراپا دگرگون کرد اما آن گام اضافی را نتوانست رو به بزرگی بردارد.  در تحلیل آخر، سنگینی واپسماندگی مادی و فرهنگی جامعه تازه بیدار شده از خواب سده‌ها بر او نیز افتاد و بدتر از همه توفان جنگ جهانی دوم ناگاه و نا آگاه در خودش پیچاند.  سرنوشت تاریخی او از یک جنگ جهانی به جنگی دیگر ورق خورد. ولی  با همه کاستیها و پایان غم‌انگیزش، چند رهبر سیاسی و چند کشور دیگر توانسته بودند در آن فاصله از چنان کارهای نمایان برآیند؟

سفرنامة مازندران / مقدمه

مقدمه

   در کتاب “سفرنامة خوزستان“ وقایع اخیر ایران را، تا درجه‌ای که فرصت و مجال باقی بود، شرح دادم. در “سفرنامة خوزستان“، قصد من ذکر وقایع تاریخ نبود، بلکه مقصود تشریح اقداماتی بود که برضد من و علیه من، از طرف دربار سابق و طرفداران آن به‌عمل می‌آمد.

   دربار سابق، محض آنکه زحمات و خدمات مرا در راه استقلال مملکت و صیانت ایران از بین ببرد، حاضر شده بود که در ضمن توسلات خارجی، اساساً به محو و اضمحلال ایران تن در داده، بدواً سند تابعیت ایران را امضاء نماید، و در ضمن از اضمحلال و محو من نیز کسب مسرت و خرمی کرده باشد. به همین مناسبت در آخرین نقشة جغرافیائی که در یکی از ممالک اروپا به طبع رسید، رنگی که تا آن وقت برای ایران مخصوص بود، و علامت استقلال مملکت شمرده می‌شد، به رنگی تبدیل یافت که از استعمار ایران حکایت می‌کرد. با این تقریر و برهان پیدا بود که این مملکت پهناور، این مملکت تاریخی و این مملکتی که در تمام ادوار خود دعوی عظمت و جلال داشته، و خود را مهد تمدن و علم و صنعت و حکمت و فلسفه می‌دانسته، یکسره به‌تمام شئون خود خاتمه داده، و هدایتش کرده‌اند به‌یک مرحله‌ای از مذلت و بیچارگی، که جز یک مستعمرة کوچک و حقیر و مسکین نام دیگری نمی‌تواند دارا باشد.

   تلگرافاتی که بین “تهران“ و “پاریس“ مخابره و مبادله می‌شد، و بعضی از آنها را در آخر کتاب “سفرنامة خوزستان“ مندرج ساخته‌ام، حقیقت این معنی را کاملاً روشن می‌سازد که سابقین من، تا چه درجه عداوت خود را نسبت به‌این مملکت مسجل داشته، و چه نقشة خائنانه‌ای را در اطراف محو و اضمحلال ایران و من طرح کرده بودند.

   نقشه را منظم طرح کرده بودند، اما خدا نخواست. آن کمک‌ها و مددها که در عالم غیب مکنون است، نقشه‌های مطروحه را مبتذل و مفتضح ساخته، ایران را با دست من سوق داد به‌آن مرحله‌ای که اهمیت آن برهیچکس پوشیده نیست.

   اقرار می‌کنم که در این راه فقر فکری محیط، فقر خزانة مملکت، جهل و بی‌اطلاعی جامعه، و از همه بدتر معتاد شدن افراد در طی سالیان سال به تحمل خواری، و اعتیاد به‌تزویر و دروغ‌گوئی و ریب و ریا و مجذوب ماندن به‌آقائی و سرپرستی اجانب، چنان کار را برمن دشوار و سخت ساخته بود که مشکل بتوانم از عهده توصیف و تشریح آن برآیم.

   همین‌قدر می‌گویم پیروی من از قوانین مسلم طبیعی اصل پابرجائی بود که تمام عروق و اعصاب مرا در تحت سلطه و اقتدار خود نگاه داشته و بالاخره همان تکیه به خداوند و قوانین خدائی موجب شد که از هیچ امر غیر منتظره‌ای اندیشه نکرده، رفتم به‌آن راهی که خدا خواسته و طبیعت پسندیده بود، من هم تبعیت و تعقیب کردم.

   به‌این لحاظ، در ضمن این کتاب وارد در گزارش عملیات خود نمی‌شوم، و تمام آنها را به‌دست تاریخ

روزگار می‌سپارم، و یقین دارم تمام جزئیات آن در ضمن صفحات موفور تدوین خواهد گشت. شخصاً نیز اگر فرصت و مجالی باشد، در تلو یادداشتهای یومیه خود به‌ذکر آنها خواهم پرداخت تا از نظر ارباب بصیرت دورنماند، و هرکس به قدر وجدان خود در اطراف آن قضاوت نماید.

   پس از آنکه بدبختی ایران به‌اعلی درجه و اوج کمال رسید، و نقشة جغرافیائی این مملکت، رنگ اولیة خود را از دست داد و به‌دو منطقة نفوذ تقسیم گردید، قاطعان طریق نه تنها در اطراف پایتخت، بلکه در وسط پایتخت به قتل نفوس و نهب اموال پرداختند. پس از آنکه امید نجاتی از هیچ طریق و هیچ طرف برای اهالی این سرزمین باقی و برقرار نماند، و پس از آنکه نقشة ترور و کشتن خود من، به دست دربار ترسیم شد و تا درجه‌ای هم در مقام عمل برآمدند، اهالی ایران با عجز و الحاح و به‌وسیله مجلس مؤسسان، سرپرستی این مملکت را از من تقاضا کردند. من نیز بنام خدا و وطن از آرزوی مردم استقبال کرده، پس از تأمین انتظامات اولیه، که شرح آنرا باید در مجلدات عدیده نوشت، اولین تصمیمی که به‌مخیله‌ام خطور کرد، مسافرت به “مازندران“ بود.

   من وطن خود ایران را به‌خوبی می‌شناسم. ایالات و ولایات و شهرها و قصبات مهم آنرا تماماً دیده‌ام، و حتی در اغلب قراء و دهکده‌های آن بیتوته کرده‌ام. تصور می‌کنم احدی در ایران به‌قدر من به‌جزئیات اخلاق و عادات و رسوم اهالی واقف و آشنا نیست، زیرا افراد برجسته و مشخص آن را، در هر ضلعی از اضلاع مملکت باشند شخصاً می‌شناسم و به اصول زندگانی، طرز تفکر، ایمان و عقیده، تخیلات و توهمات آنها واقفم.

   مع‌هذا بعد از قبول سلطنت ایران، اولین سفری که در خاطر من نقش بست مسافرت به‌“مازندران“ بود. به‌دو دلیل:

   اول ـ تا راه “مازندران“ به‌“تهران“ باز نشود، “تهران“ نمی‌تواند آسایش نعمت داشته باشد. “مازندران“ است که بزرگترین روزنة اقتصادیات را به‌روی “تهران“ می‌گشاید. چون فعلاً راهی بین “تهران“ و “مازندران“ موجود نیست، من می‌خواهم شخصاً بیندیشم که از کدام طریق و با چه وسیله‌ای باید محظور سلسله جبال “البرز“ را مرتفع سازم؟ “البرز“ را بشکافم و “تهران“ را به‌“مازندران“ متصل سازم، و نعمای “مازندران“ را با نزدیکترین فاصله نصیب “تهران“ ساخته و در عین حال “مازندران“ را نیز با وجود آنهمه نعمت‌های طبیعی، از فقر و فاقه و بی‌سامانی نجات بخشم.

   دویم ـ “مازندران“ خانه من است. مسقط‌الرأس من است. احساسات و عواطف من طبعاً به طرف “مازندران“ صعود می‌کند، و هزاران احساس و عاطفه هم طبعاً از “مازندران“ به‌طرف من در پرواز است.

   ایام صغارت و طفولیت خود را بخاطر می‌آورم، مهر مادری را به‌مخیلة خود خطور می‌دهم، دستگیریهای همان مهر و محبت را که وسیلة پرورش من شده است از مد نظر می‌گذرانم، بی‌اختیار به‌مازندران مجذوب می‌شوم. بی‌اختیار به‌خود حق می‌دهم که مفهوم وطن‌پرستی و شعائر ملی خود را از “مازندران“ آغاز نمایم، و به‌همین مناسبت است که به‌جانب “مازندران“ عزیمت می‌نمایم.

+++

   “تهران“ در مجاورت “مازندران“ مانند مفلسی است در همسایگی گنج طلا. در حالتی که مرکز ایران برای تهیة مواد اولیه زندگانی اهالی خود، دچار صعب‌ترین احوال است، در دوازده فرسنگی آن یک ولایت پرنعمتی گسترده است که قسمتی از محصول برنج ایران را جمع دارد و انواع نعمت به‌حد وفور در آن ذخیره شده، لکن تنها مانع رسیدن آن گنج به‌این مفلس سلسله جبال “البرز“ است که چون دیواری عظیم ولایات شمالی را از فلات خشک ایران مجزی داشته، و راه عبورومرور را مسدود کرده است. اما به‌نظر من مانعی دیگر وجود دارد که بزرگتر از کوه “البرز“ باید حسابش کرد، و آن سستی و تنبلی اهالی است.

   البته عوامل طبیعی و کیفیات جغرافیایی هر خاکی کم و بیش موانعی در برابر انسان برپا می‌دارد، و اساساً شرف و اهمیت بنی‌آدم در این است که با وجود ضعف بنیه و کوچکی جثه، از راه عقل و فکر و تدبیر بر عوایق عظیمه طبیعت فیروز می‌شود. تمام مللی که امروز وسائل زندگی خود را آسان کرده و در نهایت سهولت امرار معاش می‌کنند، وقتی، دچار همین قسم مشکلات بوده‌اند، لکن به زور بازو و سعی و کوشش کوهها را شکافته، زمین‌ها را جدول کشیده، باتلاقها را انباشته و رودخانه‌ها را سدبندی کرده‌اند.

   هشت ماه قبل امر اکید داده بودم که با وجود فقر خزانه و موانع مختلفة دیگر، هیئت دولت مبلغ کافی برای تسطیح و ایجاد جادة “مازندران“ اختصاص بدهند، تا هرچه زودتر این مانع برداشته شود، و پایتخت مملکت به یک ولایت حاصلخیز برومندی اتصال یابد.

   سابق براین هم توسط مهندسین روس ـ آن موقعی که ایران می‌رفت آخرین رمق حیات خود را از دست بدهد ـ این راه بازدید شده و رسیدگی در اطراف مخارج آن به‌عمل آمده بود، لکن نظر به‌اشکال و صعوبت امر از یک طرف، و برآورد مخارج هنگفت از طرف دیگر، هیچ کس عملی شدن این نقشه را امید نداشت. فقط معاینة جبال “البرز“ و تصور شکافتن آن کافی بود که هر فکر شجاعی را مجبور به سکوت نماید.

   من علاقه قلبی و قطعی به افتتاح این راه داشتم، کراراً یکه و تنها و بدون مشورت با عمر و زید به معاینة سلسلة “البرز“ و تعیین خط سیر پرداخته، بعد از اکمال مطالعات و نظریات خود، امر قطعی دادم که بهیچوجه نگاهی به این سوابق نومید کننده نینداخته، در کمال جدیت و امیدواری مشغول کار شوند. در ضمن اهالی بیکار و بدبخت اطراف راه را دعوت کنند تا در برداشتن موانع بذل کوشش نموده، و به‌واسطه اجر و مزدی که می‌گیرند، هم از ذلت فقر و گرسنگی رهایی یابند، و هم مساکن خود را به یک منبع برومندی اتصال دهند که همیشه از خطر قحط و غلا محفوظ بماند، و “تهران“ و سایر شهرهای ایران نیز از نعمت‌های موفور “مازندران“ بی‌بهره و نصیب نمانند.

   هیچ فراموش نمی‌کنم روزی را که برای بازدید اطراف راه و تعیین خط سیر، یکه و تنها تا دو فرسخی “فیروزکوه“ آمده بودم. همین نقطه‌ای که فعلاً “پل فردوس“ ساخته شده، و روزی صدها اتومبیل و مسافر از روی آن عبور می‌کنند.

   در “تهران“ تصور می‌کردند که من به عمارت ییلاقی خود در “شمیران“، برای رفع خستگی رفته‌ام، هیچ کس فکر نمی‌کرد یکه و تنها تا حدود “فیروز کوه“، راهی که هنوز ایجاد نشده و خیال ایجاد آن نیز هنوز از دماغ من تجاوز نکرده است، آمده باشم، تا محل ساختمان پلی را تعیین کنم که عبور رودخانة از ذیل آنرا تسهیل سازد، و جاده را در بهار و مواقع طغیان آب از خطر سیل و خرابی مصون بدارد.

   تنها کسی که در این گردش با من بود، فرج‌الله بهرامی رئیس دفتر مخصوص من بود، که نهار مختصر مرا هم مشارالیه با مرکوب خود حمل می‌نمود. در ورود به محل مزبور و تصادف با رودخانه چون عبور را ممتنع یافته، ناچار از دو دهقان مجاور رودخانه خواهش کردم که ما را کول گرفته با دوش خود به‌آن طرف رودخانه برسانند.

   دهقان‌های بیچاره مرا نمی‌شناختند. اول وهله قیمت این حمل و نقل را گوشزد ما کرده، حاضر نمی‌شدند که با کمتر از یک ریال مرا در آن طرف رودخانه زمین بگذراند. من نیز از این تفریح و عدم شناسائی آنها استفاده کرده یک ریال را گزاف دانسته، پیشنهاد کردم که به اخذ ده دینار قناعت ورزند. بالاخره پس از چند دقیقه مباحثه و گفتگو، عمل را در چهارده دینار خاتمه داده، ما را به‌دوش گرفتند و وارد رودخانه و آب شدیم. در وسط آب که سنگینی و ثقل بدن من، مرکوب بیچاره را تا درجه‌ای فرسوده ساخته بود، بهانة قاطعی به‌دست او داده، برخاطر خود مسجل ساخت که هرگاه کمتر از یک ریال به او تأدیه شود، او عجز خود را در همین وسط آب از حمل راکب خویش ظاهر خواهد ساخت. من نیز مسئول او را پذیرفتم. در وصول به‌ساحل، همین قدر که مشتی از لیره، طلا، اشرفی و در حدود هزار ریال در دست خود دید، حالتی به‌او دست داد که تصور آن هیچ‌وقت از خاطره من فراموش نمی‌شود. من جاده را پیش گرفته و به‌راه افتادم. شنیدم بعد از حرکت من، و وقوف دهقان بیچاره به‌شناسائی من، و دریافت پولی که برای او بکلی غیر مترقبه بود، حالت سکته به‌او دست داده، و رئیس کابینة من با زدن یک سیلی به صورت او، و منصرف ساختن خیال دهقان از پول و غیره، وسیله نجات او را از این مرگ مفاجات فراهم کرده بود.

   بالاخره مهندسین ایرانی که بهیچوجه تشویقی ندیده بودند، و در کمال یأس و نومیدی صرف ایام می‌کردند، براثر صدور امر من راجع به‌ایجاد راه “مازندران“، میدانی برای ابراز کوشش و مجاهده و دانش خود بازیافتند. من نیز شب و روز مراقبت کرده موانع بودجه را مرتفع ساختم، و کارگران را ترغیب و تحریص نمودم تا آنکه پس از هشت ماه، مشکل‌ترین قسمت‌ها که عبارت باشند از گردنه‌های مرتفع کوهستان، شکافته شد و مقدمات امر فراهم گردید. هنگامی که برای بازدید اوضاع لشگری و کشوری “خراسان“ در سرحدات شمال شرقی، با وجود گرمای مردادماه مشغول سرکشی امور بودم، تلگرافاً به من اطلاع دادند که راه “مازندران“ قابل عبور شده، و هیئت دولت اجازه خواسته‌اند که برای اجرای مراسم افتتاح راه به “مازندران“ و “استرآباد“ حرکت نمایند.

   واقعاً این خبر مرا زایدالوصف مسرور ساخت. زیرا که این جاده را یکی از راههای نجات، برای اوضاع اقتصادی اهالی پایتخت می‌دانم، و یقین دارم تجارت شمال را بکلی تغییر و ترقی خواهد داد.

   هنگام مراجعت از “خراسان“، مخصوصاً برای بازدید یک قطعه از این راه که از “فیروزکوه“ به “تهران“ ساخته شده، از جاده معمولی “سمنان“ به “تهران“ انحراف جستم. پس از طی مراحل مشکل و تحمل انواع زحمت بین “سمنان“ و “فیروزکوه“ که هنوز اتومبیل‌رو نشده بود، از دامنة کوههای صعب‌العبور منطقه به جانب “فیروزکوه“ روانه شدم. به هر مرارتی بود این شانزده فرسنگ را امتحان نمودم. مع‌هذا این قطعة کوهستان، با وجود گردنه‌های مرتفع و دره‌های عمیق، ساختمان آن به‌دشواری کوهستان جنگل‌پوش “سوادکوه“ نیست. برای اطلاع بروضع راه “مازندران“، لازم می‌دیدم که این قسمت راه را هم به رأی‌العین مشاهده نمایم.

   راجع به تجارت شمال و موقعیت بنادر “بحرخزر“، مدتی بود که پیش‌آمدهای غیر منتظره‌ای از طرف دولت شوروی “روسیه“ فراهم می‌شد. راپرتهای بسیار از بنادر شمالی می‌رسید و مذاکرات طولانی با دولت شوروی جریان داشت. یکی از امنای خود را محض تصفیة این امر و رفع ممانعت از ورود مال‌التجاره ایران به‌“روسیه“، هنگامی که در “بجنورد“ اقامت داشتم، از راه “عشق‌آباد“ به‌“روسیه“ فرستاده بودم. او مأموریت داشت به کارگران سیاسی روس خاطر نشان کند که از این ممانعت، خسارات عمده به تجار و کلیه اهالی ولایت شمالی وارد می‌شود. در ضمن عواقب این قبیل خصومت‌های ناگهانی و غیر لازم را گوشزد نماید و حقیقاً علت از نامهربانی را از طرف دولتی که خود را می‌خواهد پیش‌آهنگ سعادت نوع بشر و رفاهیت آن معرفی کند بپرسد.

   این دستور را به‌مأمور اعزامی دادم. اما من بایستی شخصاً ولایت “مازندران“ و بنادر “بحرخزر“ و کلیه امور اقتصادی، فلاحتی، معارفی و صحی آن حدود را مطالعه کرده، حتی‌المقدور دوائی برای دردهای اهالی پیدا نمایم، و با اطلاع جامع، در آبادی این قطعه که مخزن احتیاجات قسمت اعظم ایران باید شمرده شود، کوشش نمایم.

   هرکس به هرکاری گمارده می‌شود، باید به‌جزئیات و دقایق آن امر مطلع گردد، خاصه پادشاهی که دامنة وظایف او حتی به‌سرحدات مملکت هم محدود نیست. در مملکتی که اهالی آن دچار رخوت و بی‌علاقگی و عدم رشد علمی و سیاسی باشند، هرشخص آگاهی را واجب است که به حدود کارهای خود اکتفا نکند، و اصول فداکاری و مجاهدت را در تمام دقایق امور نصب‌العین خود سازد. زیرا که در چنین ممالکی چرخ‌های مملکت با توازن و توافق کار نمی‌کند. تا هرچرخی وظیفه خود را اجرا نماید، و مطمئن باشد که سایر چرخ‌ها نیز کار و حرکت خود را انجام می‌دهند، در این صورت آن چرخی که در حرکت و در کار است فی‌الوقع باید سایر ماشین‌های خفته و از کار ماندة مملکت را هم به‌گردش درآورد.

   به قوانین ثابتة طبیعی هم اگر مراجعه کنیم، در ظاهر امر، جز حرکت و انرژی و تبدیل و تحول ـ که باز نتیجه حرکت است ـ چیز دیگری نمی‌بینیم، و بالنتیجه، زندگی عبارت است از حرارت و حرکت.

   بدین لحاظ، حقیقتاً جای هزاران افسوس و تحسر است که سکنة یک مملکتی پشت‌پا به قانون قطعی حیات زده، مختصر حرارت و حرکتی از آنها دیده نشود.

   آیا لذتی بالاتر از این می‌توان تصور کرد که پادشاهی، مأمورین مربوطه و اجزاء عامله امر را ببیند، که تمام از روی فهم و قیاس، مشغول انجام وظیفه خود هستند، و حس ترقی‌طلبی و تکامل‌پرستی پیشوای آنهاست، و عواطف وطن‌پرستی مرکوز خاطر، و حرارت و جنبش سرلوحة آمال آنان است؟

   افسوس جز سکوت و سکون و رخاوت و بی‌علاقگی چیزی در اطراف من نیست. البته در یک مملکت مشروطه، وزراء، وکلا، مأمورین دولت و سایر طبقات حدود معین و وظایفی دارند، که قانوناً موظف به اداره کردن حدود خود هستند. اما، در ایران متأسفانه این‌طور نیست. سلطان مملکت باید هیئت دولت را به کار وادارد، مجلس شورای ملی را هم به‌انجام تکالیف آشنا کند. تجار، ملاکین، شهرنشینان و حتی زارعین را هم به کار بگمارد. در تمام مدت شبانه‌روز نیز مواظب حدود و انجام وظایف آنها باشد والا، همیشه همان حال رخوت و سستی و سردی و بی‌علاقگی و فورمالیته بازی که دیرزمانی است ادارات ایران نمونة برجسته آن محسوب شده‌اند، حکمفرما خواهد بود.

   با شهادت خداوند متعال و قادر قدیر ذوالجلال، آن یکتا سمیع و بصیری که کراراً ایران را از وحشت و ظلمت بیرون کشیده، و آن ذات واجب‌الوجودی که پیشانی بشر و بشریت را در ذکر کلمة اعتلاء و ترقی و تکامل با بهترین لوحی آراسته است، از روزی که خود را در مقامی دیده‌ام که مؤثر در اوضاع بوده، همت گماشته‌ام که تا غایت قوت خود کار کنم و ساکت ننشینم، و با مجاهدین حقیقی مملکت شریک و انباز باشم. در هرکاری که فایدة آنرا برای مملکت روشن یافته‌ام وارد شوم، و با مجاهدة فوق توصیف و با قوه تشویق و ترغیب، و هر قسم وسائلی که در اختیار داشته‌ام آن کار را پیش برم، شسته و رفته تحویل وزارتخانه‌ها یا مؤسسة مربوطه، و بالاخره تسلیم مملکت کنم. وظیفة انفرادی و اداری هر صاحب مقامی البته به جای خود ثابت و مقدس است، اما در مملکتی مثل ایران، وظیفة من این بوده و خواهد بود که از راه فداکاری و جهاد وارد مرحلة اصلاحات شوم، زیرا که برخی از ادارات ایران ثابت کرده‌ بودند که بنیان اعمال آنها مربوط به‌وطن و وطن‌پرستی نبوده، و در حقیقت آثار و علائمی بوده‌اند غیر از ایران و وطن، چرا که اغلب کارها، و طرز جریان آن کارها ابداً ارتباطی با مصالح وطن نداشته است. در این صورت من که هدف آمال ملی را تشخیص کرده، و سالک این راه دور و دراز و پرپیچ و خم هستم، وظیفه‌ای ندارم، جز آنکه با جهاد و فداکاری و با آخرین قوه و قدرت خود وارد اصلاحات اداری و حفظ آسایش جامعة ایرانیت شده، این کشتی بی‌بادبان و شراع را بکشم به‌آن ساحل نجاتی که خدا آنرا مقدر فرموده، و همت بشری آنرا پیش بینی کرده است.

   در مقابل آن جامعه‌ای که بلندترین مقام را به من مفوض کرده، و مرا مسئول نظم و عهده‌دار رفاهیت خود قرار داده است، من نیز موظفم که صیانت وطن را بر حفظ جان خود رجحان بدهم، و برهمه ثابت و مستقر سازم که: همه چیز برای وطن.

   شب و روز استراحت را برخود حرام کرده‌ام، اساساً از بدو طفولیت وارد مرحله تفریح و تفرج و تعیش و خوشگذرانی و تن‌آسایی نبوده‌ام. برطبق عادات همیشگی، در تمام شبانه روز بیش از چهار ساعت نمی‌خوابم، و اخیراً یک ساعت از آن چهار ساعت نیز صرف تفکر و تتبع و تدقیق می‌شود. متصل به‌مطالعه و تحقیق احوال کشور ایران مشغولم. مسائل تجارتی و فلاحتی و انتظامی و معارفی را عموماً در نظر گرفته، با تناسب الاهم‌فالاهم توجه به‌همه را وظیفه ملی خود می‌شناسم.

   البته اوضاع مالی مملکت، با حوادث فوق‌العاده‌ای که برآن وارد آمده، و در معرض چپاول خودی و بیگانه قرار گرفته بود، طوری نیست که بزودی بتوانم بهبودی کاملی را انتظار داشته باشم، ولی با نظریاتی که اندیشیده‌ام و افکاری که پیش‌بینی کرده‌ام، یقین قطعی دارم که پس از سه چهار سال دیگر، بودجه مملکت را با تعادل ثابتی موزون، و گریبان مملکت را از استقراض‌های خائنانه و خانه‌برانداز دوره‌های سلف، آسوده و مستخلص خواهم نمود. برخود فرض و واجب ساخته‌ام آنچه را که می‌دانم و می‌توانم، انجام دهم، و ذره‌ای فروگذار ننمایم.

   نقشة تنظیم بودجه مملکتی را، که اساس هر اصلاحی شناخته می‌شود، از مدتی قبل در دماغ خود پرورده‌ام، و در ضرورت تنظیم و استقرار آن تردیدی ندارم.

   در ضمن این یادداشتها از تذکار یک موضوع مهمی که هیچ گوشی فعلاً در ایران طاقت شنیدن آن را ندارد، خودداری نمی‌کنم:

   امتداد خط‌آهن ایران و متصل ساختن “بحرخزر“ به‌دریای آزاد و “خلیج فارس“، جزو آمال و آرزوهای قطعی من است. آیا ممکن است که خط آهن ایران، با پول خود ایران، و بدون استقراض خارجی، و در تحت نظر مستقیم خود من تأسیس شود؟ آیا ممکن است که مملکت پهناوری مثل ایران از ننگ نداشتن راه‌آهن خلاص شود؟ آیا در این موقعی که دیگران در خطوط آسمان در طیران هستند، و تمام اراضی آنها مشبک از خطوط آهن است، ممکن است که مملکت من هم از ننگ و عار بی‌راهی نجات یابد؟

   آرزو و آمال غریبی است! خزانة مملکت طوری تهی است که از مرتب پرداختن حقوق اعضاء دوایر عاجز است، و این در حالی است که من، نقشة امتداد خط‌آهن ایران را در مغز خود می‌پرورم، آنهم با سیصد کرور تومان مخارج، و بدون استقراض!

   باید دید که در پس پردة غیب چه مقدر شده است؟ البته من این فکر خود را به احدی ابراز نمی‌کردم، زیرا احدی با این فقر خزانه، این فقر جامعه و این وضعیت درهم و برهم تحمل استماع آن را نداشت، و تصور آن از حدود مخیلة هرکس خارج بود. مع‌هذا، دیروز که دشتی، مدیر روزنامة شفق سرخ، به‌اتفاق  بهرامی، رئیس کابینة من، به‌دفتر اداری من در عمارت وزارت جنگ آمده بودند، و من مشغول مطالعه نقشة جغرافیائی ایران بودم، این فکر خود را به‌آنها گوشزد کردم و هر دو را متذکر ساختم که اگر دست روزگار پیش‌بینی کاملی برای ادامة عمر من نکرده باشد، شما دو نفر شاهد باشید که امتداد خط‌آهن ایران یکی از آمال دیرینة من بوده، و دقیقه‌ای از خیال ایجاد آن منصرف نبوده‌ام.

   هر دو به‌سلامتی من دعا کردند. صمیمانه هم دعا کردند. ولی من در چهرة هر دو حس کردم که این آرزو را یک امر غیر عملی، و فقط در حدود آمال و آرزو فرض کرده‌اند.

   علی‌‌ای‌حال رشتة مطلب در این موضوع دراز است و به‌وقت خود گفته خواهد شد.

   یک نقطه نظر دیگری که مسافرت مرا به ولایات شمالی ایجاب می‌کرد، این بود که برخی از اشرار ترکمان از قدیم‌الایام نه تنها راه زوار “مشهد“ و روابط مرکز را با “خراسان“ مقطوع می‌ساختند، بلکه سواحل “بحرخزر“ و کلیه ولایات “استرآباد“ و قسمتی از “مازندران“ را دستخوش مهاجمات و غارتگری‌های خود قرار می‌دادند.

   بعد از رجعت از “خراسان“ و پاک کردن جنوب و جنوب غربی از وجود اشرار و متنفذین گردن‌کش، نغمة ظهور مجدد این اشرار برخاست و باردیگر راه “خراسان“ مسدود گردید.

   با وجود موانع بیشمار که در این قشون کشی جدید به‌نظر می‌رسید، بلادرنگ امر دادم که لشگر شرق از طریق “بجنورد“، و قوای تیپ مستقل شمال از طرف شمال، به دفع و طرد آنها بپردازند، و تا وقتی آنها را بکلی خلع سلاح و زمین‌گیر نسازند، از پای نشینند. این منظور از قوه به‌فعل آمد. این دو اردو از دو جانب به‌متمردین حمله آورده، بالاخره مراکز آنها را متصرف، اسلحة آنان را جمع‌آوری، و آن صفحه را اقامتگاه یک ساخلوی توانائی ساختند و مراکز اسکان معتبر جهت تراکمه به‌وجود آوردند. بدیهی است که چون هرکار نوبنیادی، این اسکان و تمرکز، خالی از اشکال نیست، و مستلزم مراقبت دقیق و غور کافی من‌جمیع‌جهات است، و باید که نقایص آن برطرف گردد.

   لذا برای رفع نواقص امر، بازدید این مراکز مهم، دیدن طوایف وطن‌پرست و ایران دوست ترکمان، تشویق آنها به خدمات مملکت، بسط و تعمیم معارف در بین آنان و مستظهر ساختن کافة آنها به عنایات خاص دولت و حکومت لازم می‌آمد که شخصاً به صحرا بروم و به‌ملاحظة وضعیت بپردازم.

سفرنامة مازندران / قسمت ۱

۱

   ساعت سه‌وربع بعداز ظهر جمعه ۲۹ مهرماه پس از پذیرفتن هیئت دولت و ابلاغ نظریات خود در خصوص این مسافرت، از “تهران“ به عزم “مازندران“ حرکت کردم.

   همراهان عبارت بودند از:

شاهپور محمدرضا، ولیعهد.

فرج الله‌خان بهرامی، رئیس دفتر مخصوص شاهنشاهی.

چراغعلی‌خان، کفیل وزارت دربار.

جعفرقلی‌خان اسعدبختیاری.

امیرلشگر خدایارخان.

امیرلشگرنقدی.

امیرلشگرانصاری.

علیخان دشتی، نماینده مجلس شورای ملی و مدیر روزنامة شفق سرخ.

دادگر، نمایندة مجلس شورای‌ملی.

شکرالله‌خان قوام‌صدری.

میرزاکریمخان رشتی.

سرتیپ‌ علیخان، معاون ادارة امینه.

سرهنگ محمدباقرخان، آجودان ولیعهد.

یاورمنصور میرزاجهانبانی، ریاست دواتومبیل اسکورت نظامی.

دونفر آجودان.

دونفر از اعضاء دفتر مخصوص.

   از دروازة “تهران“ وارد جادة شوسه شدیم. این قسمت تا “سرخه حصار“ گرد و خاک بیشمار داشت. عمارت و باغ “سرخه حصار“ در کنار جادة “جاجرود“ و در دامنة کوه کم ارتفاعی بنا شده که رشته‌ای از این کوه ضلع شرقی جلگة “تهران“ را محدود می‌سازد. این بنا از عمارات سلطنتی قاجاریه است که محض تفریح و تفرج خود ساخته‌اند، و باوجود مصارف بسیاری که در عرض سال نگاهداری و حفظ آن ایجاب می‌کند، هیچ فایده‌ای از آن حاصل نمی‌گردد. چون سزاوار نمی‌دیدم که این ابنیه بیش از این بی‌فایده بماند و مردم از آن نفعی نبرند، به‌متصدیان امور دستور داده بودم راهی برای استفاده از آنها در نظر بگیرند که عمومیت داشته باشد.

   اخیراً دکتر حسین‌خان بهرامی، رئیس کل صحیة مملکتی، پیشنهاد نمود که عمارت مزبور، برای تأسیس یک سناتوریوم تخصیص داده شود که دارای پنجاه تخت‌خواب باشد، و مرضای مسلول شهر در آنجا تحت معالجه درآیند.

   این مرض، با وجود هوای خشک و آفتاب درخشان “تهران“ که دافع سل است، متأسفانه به‌علت عدم رعایت اهالی از اصول صحی، خاصه اهل بازار که در زیر سقف‌ها و در هوای کثیف دکاکین متوقفند، در “تهران“ شیوعی وافر دارد، ولی تا کنون برای این قبیل مرضا محلی متناسب که هوای مقتضی و مسافت کافی از شهر داشته باشد، ترتیب داده نشده بود. معلوم است که معاشرت با مسلولین تا چه‌میزان برای سلامت مردم خطرناک است. پیشنهاد رئیس صحیه را پذیرفتم، و امر اکید صادر کردم که وسائل این کار را هرچه زودتر فراهم آورند.

   مخارج اولیة تأسیس این سناتوریوم را بیست‌هزارتومان، و بودجة سالیانة آنرا در حدود چهل‌هزار تومان برآورد کرده بودند. چون از بودجة مملکت به‌زحمت ممکن می‌شد که چنین وجهی تخصیص بدهند، چندی این موضوع معوق ماند، تا این که اخیراً، چون عزیزخان خواجه وصیت کرده بود دارائی او را پس از مرگ به پادشاه وقت تسلیم کنند، صورت اموال او را از نظر من گذرانیدند. من نیز هیئت دولت را مختار گردانیدم که این اموال را به‌یکی از دو مصرف معارفی یا صحی برسانند.

   هیئت دولت نیز صحیه را ترجیح داد، و به‌این ترتیب عایداتی برای مریضخانه مزبور پیدا شد، و دیگر تصور نمی‌رود مشکلی برای انجام این کار خیر باقی باشد.

   “سرخه حصار“ نسبت به شهر “تهران“ ارتفاع بیشتری دارد، و از این جا راه به بالای گردنة “هزاردره“ صعود می‌کند. منظرة دره‌های بیشماری که از دامنة “البرز“ فرود آمده، و این قطعه خاک را پرچین و شکن می‌کند، برای اشخاصی که از جلگة “تهران“ بیرون آمده باشند خالی از تماشا نیست.

   کلمه “هزاردره“ که اسم این تنگه شده، واقعاً برای تعیین عدة شعب آن کافی نیست.

   در حینی که می‌خواستم از بالای این گردنه سرازیر شده و به‌جانب رودخانه جاجرود بروم، خبر دادند که اتومبیل حامل بنزین و نظامیان بمب‌انداز در اواسط گردنه متحرق گشته، و راه به واسطة اشتعال بنزین و احتراق بمب و فشنگ مسدود است. فوق‌العاده از این خبر متعجب شدم، زیرا اتومبیلی را که برای این عده نظامی تعیین کرده بودند، از محکمترین اتومبیل‌های طرز جدید بشمار می‌رفت و رانندگان مجرب و سفرکرده داشت.

   از بس متألم و متأثر شدم امر دادم اتومبیل مرا تا همان نقطه پیش ببرند، و از احتراق بمب و غیره نیندیشند. شاید زودتر بر کیفیت حال مطلع شده، و وسائل نجات راکبین اتومبیل را فراهم آورم. اما افسوس که سرعت و شدت سانحه، راه چاره را بربسته بود. اتومبیل براثر این احتراق بکلی ذوب شده بود، و منظرة اسفناک اجساد این چند نفر نظامی، چنان تأثیر شدید و الیم و غمناکی در من کرد که تا آن روز هیچ‌وقت چشم خود را گریان ندیده بودم. فوراً حفظ و حراست بستگان و اهل و عیال این چند نفر را در ضمن برقراری حقوق و مواجب مکفی، دستور دادم، و امر کردم مقبره‌ای مخصوص نیز بنام خدمت و وفاداری، برای سوختگان مستقر سازند. گویا بی‌احتیاطی یکی از نظامیان، و روشن کردن کبریت و سیگار، وسیلة اشتعال یکی ار پوت‌های بنزین شده و شوفر نیز هراسان، به‌جای نگاهداشتن اتومبیل و رفع چاره، اتومبیل را از جاده خارج، و به کوه زده و احتراق را تشدید کرده است.

   علی‌ای‌حال هنوز نمی‌توانم از ابراز تأثر خودداری کنم. در تمام جنگ‌های عظیمی که برای من پیش آمده است، هیچ واقعه‌ای به‌این شدت و به‌این دلخراشی به نظرم نرسیده است. معلوم شد که نیم‌ساعت تمام چشم خود را به یک نقطه دوخته‌ ابداً ملتفت هیچ چیزی نبوده‌ام. هیچیک از همراهان نیز جرأت نکرده‌اند که نزدیک من آمده و مرا از این حالت بهت و حیرت که تا یک درجه برای خود من خطرناک بود، منصرف سازند. این چند نفر نظامی زیر دست خود من تربیت شده‌بودند، و هیچ وقت منظر آنها را از صفحة دل خارج نخواهم نمود.

   با اتفاقات پیش‌بینی نشده و قضا و قدر چه می‌توان کرد؟ با یک عالم تأسف و تحسر به‌راه افتادم. نیم‌ساعت در سرپل “جاجرود“ پیاده شدم، ولی میل صحبت با احدی را نداشتم. چون شب را در “رودهن“ خواهم ماند فقط به‌بهرامی دستور دادم که همراهان را به‌طرف “رودهن“ هدایت نماید.

   آب رودخانة “جاجرود“ در ایام بهار، به‌واسطه طغیان اَنهار و رودهای کوچک دامنة “البرز“، خیلی زیاد می‌شود، طوری که جز به‌وسیلة پل عبور از آن میسر نیست. در نتیجه، غالباً سدهائی را که برای زراعت در حدود “ورامین“ و غیره برآن می‌بندند، خراب کرده و خساراتی وارد می‌سازد.

   رود “جاجرود“ از شهر “تهران“ ۶۰۰ متر ارتفاع دارد. ارتفاع “تهران“ نیز از سطح دریا یکهزارودویست متر است (۱۲۰۰)، به‌این لحاظ ممکن است که آب این رودخانه را به “تهران“ برد، زیرا تهران به واسطة نداشتن رودخانة بزرگ البته نمی‌تواند که زیبائی منظر و لطف طبیعی و نظافت جامع را دارا باشد. ولی انجام این نقشه به‌علت خسارتی که به‌زراعت “ورامین“ وارد می‌گردد، و مخارجی که برای حفر مسیر رودخانه و عبور دادن از کوه لازم خواهد شد فعلاً میسر نیست.

   در این باب، امر به‌تحقیقات علمی و دقیق‌تری دادم که در صورت امکان جبران نقص آب “ورامین“ را بنمایند.

   “تهران“ را از روز اول برای مرکزیت و پایتخت انتخاب کردن، شاید مبتنی بر یک فکر عمیق نبوده و جهات مشخص و خانوادگی داشته است، ولی فعلاً که خواه‌نخواه مرکز مملکت واقع شده، با هر وسیله‌ای هست، باید برای آن فکر رودخانه و آب سرشار کرد.

   بعد از قریة “کرد“، در نزدیکی و سرراه، قریة بزرگی دیده نمی‌شود، مگر “بومهن“. رود کوچکی که از “بومهن“ می‌گذرد، از گردنة “سکنه‌دار“ نزدیک به‌“سیاه پلاس“ سرچشمه می‌گیرد، و تدریجاً عظمتی یافته پس از الحاق به آب “آه“ و “دماوند“ به “جاجرود“ می‌پیوندد. ارتفاع “بومهن“ از “تهران“ ۵۰۰ متر است.

   قریب نیم‌فرسنگ بعد از “بومهن“، قریة “رودهن“ است، که آب “آه“ از آن می‌گذرد، و قریب یکصدوپنجاه خانوار سکنه دارد که کردبچه و از مهاجرین “ارومیه“ (رضائیه) می‌باشند. “رودهن“ ملک شخصی من است. اخیراً برای رفاه حال عابرین، دستور ساختمان یک مهمانخانه‌ای در این قریه داده‌ام که مقداری از بنای آن حاضر شده، و بقیه را هم مشغول‌اند. چون در مجاورت این قریه آب معدنی خوبی وجود دارد، بعد از امتحانات شیمیائی و فوائد مسلم آن، دستور ساختمان حمامها و محلهای منظمی دادم که با وجود راه شوسه‌ای که ایجاد کرده‌ام، بتواند مورد استفاده اهالی “تهران“ و سایر نقاط واقع شود.

   هوای “رودهن“ به‌واسطه مجـاورت با “دماوند“ و ارتفـاع محسوسی کـه نسبت به “تهران“ دارد، طبعاً سرد و ییلاقی است، و طرف مقایسه با هوای “شمیرانات“ نیست. با سرعت سیر اتومبیل، چون زیاده از یک ساعت و نیم و دوساعت بیشتر، فاصله از “تهران“ ندارد، یقین دارم در فصول تابستان مورد استفادة کامل اهالی “تهران“ واقع خواهد شد. خاصه اینکه از آب معدنی و استحمام و استنشاق هوای اطراف آن و غیره، استفادة زیادتری خواهند برد.

   نزدیک به مغرب در عمارت جدیدالبنای “رودهن“ پیاده شدم. اطاقهای مهمانخانه را که مشرف به رودخانه است و دره، برای اقامت همراهان تخصیص داده‌اند. من و ولیعهد در عمارت بالای باغ منزل نمودیم.

   هرچند هوای این دره در این شب مهتاب بسیار مطبوع به نظر می‌آمد، ولی واقعة امروز در گردنة “هزاردره“ طوری مرا مغموم ساخته بود که واقعاً از هر تفریح و تماشائی منزجر بودم. بهرامی اطلاع داد که در سرپیچ “جاجرود“ در نقطه‌ای که راه شوسه به‌طرف “رودهن“ منعطف می‌گردد، در بیست قدمی جاده یک پلنگ و یک بچه پلنگ دیده است که نگران حرکت اتومبیل و شعاع چراغ آن بوده‌اند، و خیره به‌طرف اتومبیل نگاه می‌کرده‌اند. اتفاقاً سه نفر دیگر که در اتومبیل مشارالیه بوده‌اند، و خود او هیچ کدام دارای اسلحه نبوده، و پلنگ‌ها به واسطة صدای بوق اتومبیل، قریب سیصد قدم از کنار جاده خارج شده و از بالای تپه، باز به‌طرف اتومبیل نگاه می‌کرده‌اند. اگر یک‌ساعت زودتر اطلاع داده بود، حتماً برای شکار آنها حرکت می‌کردم، افسوس که پس از مغرب این اطلاع را داد، و هوا بکلی تاریک شده است. من اصولاً به شکار حیوانات و پرندگان رغبت زیاد ندارم، و خیلی کم اتفاق می‌افتد که میل به رفتن شکار و زدن آهو و کبک و غیره نمایم، ولی برای شکار ببر و پلنگ خالی از علاقه نیستم. علی‌ای‌حال دستور حرکت فردا و ترتیب سفر را داده، خوابیدم.

  ساعت هشت صبح که از منزل بیرون آمدم، اتومبیل‌ها حاضر بود. همراهان به‌انتظار من، درب باغ ایستاده بودند. ابتدا قریب یک ربع فرسنگ از راهی که دیروز آمده بودیم مراجعت کرده، به سر جاده “دماوند“ رسیده، و از پل محقری عبور کردیم. راه دائماً برارتفاع خود می‌افزاید. اتومبیل‌ها در دامنة جنوب شرقی “البرز“ در حرکت‌اند. دره‌های عمیقی پیش می‌آید که اتومبیل غالباً در یک ارتفاع تقریباً دویست ذرعی بالا و پائین می‌شود. دره و ماهورهای پرپیچ و خم از هرطرف گسترده است، و سیمای خاک را به صورتی عبوس شبیه می‌کند. راه در این نقاط بر حدود “ورامین“ مشرف است. رشته کوه “البرز“ در طرف یسار ما ارتفاع زیادی نشان می‌دهد، زیرا که جاده خود در یک خط مرتفعی امتداد دارد.

   من از این قسمت جاده خوشم نمی‌آید، و نپسندیدم. باید دستور بدهم که این قسمت را بعدها عوض کنند، و راه را از کنار “رودهن“ به طرف “دماوند“، تسطیح نمایند که خطر اتومبیل‌رانی کمتر شود، و مردم سهل‌تر بتوانند عبور و مرور نمایند.

   پس از وصول به حدود شهر “دماوند“، و پس از عبور از نقطه‌ای که جادة “دماوند“ را از خط “فیروزکوه“ مجزی می‌سازد، وارد منطقة “فیروزکوه“ و قراء و قصبات آن شدیم. اولین قریة سرراه ما “گیلیارد“ یا “جیلیارد“ بود، که قریه‌ای است نسبتاً بزرگ. پس از آن “آئینه‌ورزان“ قرار دارد، که دهی است مرتفع با هفتاد خانوار جمعیت. یک فرسخ دورتر از “آئینه‌ورزان“، قریة “جابان“ واقع شده است که اهالی و تهرانی‌ها آنرا “جابون“ تلفظ می‌کنند. قریه “سربندان“ مرتفع‌تر از “جابون“ است اما آب و هوای آن به لطف “جابون“ نیست. نیم‌فرسنگ دورتر از آن، قریه “سیدآباد“ است که آخر خاک “دماوند“ واقع می‌شود. از گردنه‌ای که در یک فرسنگ‌ونیمی “سیدآباد“ واقع است، راه سرازیر می‌شود و دره‌ها بر عمق و تندی خود می‌افزایند. “سیاه‌پیچ“ قطعه‌ای از این قسمت راه است که در حین سرازیری اعوجاجی می‌یابد. و چون خاک و سنگ این قطعه از حیث رنگ و اعوجاج مورد توجه شوفرها واقع شده، به‌“سیاه‌پیچ“ شهرت گرفته است. امر دادم حتی‌المقدور این قطعه راه را بتراشند و وسیع کنند.

   چند قدم پائین‌تر، رودخانه‌ای جریان دارد که آنرا “دلی‌چای“ یا “روددیوانه“ می‌نامند. در فصل بهار دیوانه‌وار طغیان می‌نماید و غیرقابل عبور می‌شود و راه را قطع می‌کند. در بازدیدهای قبلی، در ضمن دستورهای کلی که برای ساختن راه می‌دادم، مخصوصاً قدغن کردم که پل مستحکم و بلندی براین رود ببندند. چون خبر ساختن آن رسید، گفتم که آن را “پل‌‌فردوس“ بخوانند و اکنون “پل‌فردوس“ سرآمد پل‌های این حدود است.

   به‌نقل بهرامی، قریب چهل و پنج سال قبل مرحوم اعتمادالسلطنه در کتاب مطلع‌الشمس، وضع این نواحی خاصه “فیروزکوه“ و قلاع و حصار آنرا مشروحاً و در کمال دقت و با نهایت امعان نظر شرح داده است. از آن زمان تا حال تغییر فاحشی رخ نداده الا اینکه قصبة زیبای “فیروزکوه“ از فرط اهمال اهالی آن کثیف‌تر شده و شایستة اسمی به‌این زیبایی نیست.

   مرحوم اعتمادالسلطنه مرد صاحب‌نظر و متتبعی بوده، آثار و علائم و نوشتجات او را می‌پسندم. اخیراً در کتابخانة آستان قدس رضوی در “مشهد“، که به‌دیدن کتابها مشغول بودم، کتابی مبنی بر یادداشهای یومیة اعتمادالسلطنه به‌دست من افتاد. بردم منزل، و یکی دوشب به‌دقت مطالعه کردم. این کتاب دو جلد است، و یادداشتهائی است که این شخص از گزارشات یومیة دربار نوشته، و با خط زنش پاک نویس شده است.

   هرکس بخواهد وضعیت دربار ناصرالدین را بفهمد، بهترین نمونة آن همین دو کتابی است که اعتمادالسلطنه نوشته است!

   کتابها را باید دید و آنوقت به‌خوبی فهمید که این مملکت چرا به‌این روز سیاه نشسته است؟ چرا گردوغبار مذلت، فقر و مسکنت، تباهی و تبه‌روزگاری چهرة آن را آزرده ساخته؟ چرا مراحل تنبلی و تن‌پروری و وقاحت و بی‌آزرمی و بی‌فکری و بی‌علاقگی و اجنبی‌پرستی اندام عده‌ای از سکنة این مرز و بوم را سیاه‌پوش ساخته است؟ چرا یک ثلث ایران از بدن مملکت مجزا و به‌دست اجانب داده شده، و در تجزیة هریک از قسمتها چه تأثری در دربار ظاهر و تا چه درجه به‌این تجزیه و تقسیم، با نظر لاابالی‌گری و بی‌قیدی و بی‌اعتنائی نگریسته شده است؟

   من نمی‌خواهم که به‌سلسلة قاجار با نظر عناد و خلاف عدالت نگاه کنم، زیرا هرچه بوده گذشته و رفته است، و فعلاً نیز موقعیت خود را مهمتر از آن می‌دانم که به‌یک جمعی نامحرم، خائن وطن و غیر ایرانی عطف توجهی نمایم، اما بینی‌وبین‌الله و از روی انصاف و حق، باید اقرار کرد که اگر چه افراد سلاطین این سلسله، همه مستعد در خرابی و فساد اخلاق افراد مملکت بوده‌اند، ولی عامل اصلی فساد و برباددهی مملکت، شخص ناصرالدین بوده، و در تمام اوراق دوجلد کتاب اعتمادالسلطنه، که با نظر دقت استفصاء شود، تمام ایام زندگانی پادشاه وقت از دو کلمه خارج نمی‌شد: زن و شکار!

   پنجاه سال صحبت زن و شکار، حقیقتاً تعجب‌آور است! پنجاه سالی که موقع نمو تمدن و علوم در اقطار عالم بوده، و چنانچه به‌دیدة تحقیق و تدقیق موشکافی شود، نمو ترقی و تمدن در “اروپا“ و “آمریکا“ و مخصوصاً‌ در “ژاپون“، مربوط به همین پنجاه سالی بوده که بشریت و مدنیت چهار اسبه به‌طرف تعالی و تجدد می‌دویده، و دربار ایران در این ایام تمام فضایل خود را صرف امیال نفسانی می‌کرده است.

   بخاطر دارم که مدیر جریدة حبل‌المتین “کلکته“، تقویمی انتشار داده بود متصور به‌سلاطین قاجاریه، و در آن تقویم از روی سند و تاریخ مسجل کرده بود، درست یک ثلث ایران، در ایام مزبور از کف رفته، و جزء ممالک خارجی شده است. تقویم مزبور چاپ شده و البته همه دیده‌اند.

   چیزی که در یادداشتهای مرحوم اعتمادالسلطنه بیشتر نظر مرا جلب می‌کرد، این بود که تقریباً در آخر یادداشت هر روزی این عبارت را تکرار می‌کند “شکر خدا را که هنوز زنده‌ام!“

   معلوم می‌شود فضلیت و تقوی، ذوق و قریحه، صنعت و ابتکار و علم و دانش اساساً مورد تکدیر و تدمیر دربار و صاحبان آن بوده است و این بیچاره، کمتر روزی بوده که به‌زندگی خود مطمئن و امیدوار باشد.

   از “فیروزکوه“ تا سر “گدوک“ همه‌جا راه سربالا می‌رود، اما چندان تند نیست. کاروانسرائی از بناهای شاه عباس صفوی در سرگردنه باقی است، که هرچند عظمت و شکوهی ندارد و محوطه و طاقی چند بیش نیست، ولی در این مکان که مهب بادهای سرد و سخت است، این پناهگاه برای مسافرین نعمتی است عظیم. اکنون قهوه‌خانه‌ای هم در کنار آن ساخته شده و دایر است.

   چون از “رباط“ دورشدیم، در میان جاده و کمر کوه هیکل‌های مهیب و عظیم شبیه به‌دود به‌نظر می‌رسد که در مقابل ما جزر و مد داشته، و با یکدیگر مصاف می‌دادند. این اول ابرهای “مازندران“ بود که پیدا شده بودند. این ابر یا مه را اهالی “توره“ می‌گویند.

   هرقدر اتومبیل بیشتر می‌رفت، به‌ابر نزدیکتر می‌شدیم. در اثر باد هر لحظه صفوف آنها بهم خورده به‌اطراف پراکنده می‌شدند، و شخص گمان می‌کرد که آن نواحی تمام سوخته، و این دود حریق است که آسمان را پوشانده است. ناگاه وارد سینه مه یا ابر شدیم. هوائی مثل هوای حمام، مرطوب و گرم، ما را فرو گرفت. لباس و دست و صورت من ترشد. هرقدر پیشتر می‌رفتیم، ابر غلیظ‌تر و نقاط اطراف راه ناپدیدتر می‌شدند، به‌حدی که دیگر از بیست قدم فاصله هیچ چیز پیدا نبود. کوهها چنان می‌نمود که در یک پردة نازک حریر پوشیده شده‌اند. این ابرها مانند مرغهای عظیم‌الجثه در فضا حرکت می‌کنند و برسنگها نشسته، در خاک فرو می‌روند. اگر “البرز“ اجازه می‌داد که گروهی از این مرغان بزرگ به فضای “تهران“ هم بیایند، چه خرمی و انبساطی که در آن اراضی خشک تولید نمی‌شد!

   هوا کامـلاً عوض شد. ولیعهـد اظهـار تشنگی می‌کند. چشمة آب باریک و شفـافی که از روی سنگ به‌طرف جاده در جریان است، آب بسیار گوارائی است، و رفع عطش از مشارالیه شد.

   شوفر و اتومبیل و صندوق‌دار، هر سه، اوقاتم را تلخ کرده‌اند.

   اتومبیلی که سوار هستم، سیستم رنوست. صورت ظاهر آن قشنگ و مطبوع، ولی کوچکترین نشیب و فرازی کافی است که آن را در جاده نگاه دارد. این اتومبیل برای راههای فعلی ایران، که تازه شروع به‌احداث آنها شده است، جز دردسر فایده دیگر ندارد. دفعة چهارم است که در برابر فراز و نهر مختصری ایستاده و با زور عملجات به‌راهش انداخته‌اند.

   صندوق‌دار هنوز لیاقت آنرا ندارد که یک دستمال تمیز و نظیفی به‌دست من بدهد.

   شوفر، برای آنکه تبعة خارجی است و هنوز فضلیت سابق ایران از دماغ او خارج نشده، بی‌میل نیست در مقابل اوامر ولیعهد خونسردی نشان بدهد. اتومبیل رنو را رها کرده، شوفر بی‌تربیت را اخراج و اتومبیل بهرامی را سوار شده حرکت کردم.

   از این جا درة بزرگ “تالار“ شروع می‌شود. جادة شوسه در طول همین رودخانه، گاهی درساحل یسار و گاهی در ساحل یمین امتداد دارد. راه دائماً فرود می‌رود، و هوا گرم‌تر می‌شود. اولین آبادی بعد از “رباط“، “دوگل“ است که آسیا و منظرة مصفائی دارد. سپس راه از تنگه عمیقی می‌گذرد که کوهها از دوجانب بر روی آن خم شده، و تقریباً‌ جاده را شبیه به‌شکافی که در دیوار احداث شده باشد، نموده‌اند. تراشیدگی کوه و پیچ و خم راه و بستر رودخانه نمایش با عظمت و دلفریبی دارد. از پیچ که عبور کردیم، عمارت اعضاء طرق “عباس‌آباد“ نمایان شد. این بنا عبارت از چهار اطاق و ایوانی است که تازه ساخته‌اند. مختصری در این نقطه توقف نمودم.

   همراهان من در تصادف به‌این بنای محقر اظهار شادمانی فوق‌العاده می‌کنند و مبالغه‌ها می‌گویند. تا یک درجه حق دارند، زیرا اولین نشانه‌ای است که از تمدن و تجدد عصر معاصر به‌پیکر این صخره‌های عظیم و جبال مرتفع و دره‌های عمیق نصب می‌شود.

   البته همراهان من به‌قدر وسعت دماغ خود، و به‌قدر وسعت دماغ پیشینیان ایران فکر می‌کنند. اگر گوش همراهان من طاقت شنیدن و اصغای افکار مرا داشت، به‌آنها می‌گفتم که عمارت دوسه اطاقی اعضاء طرق مورد استعجاب نیست. خط‌آهن ایران باید “البرز“ را بشکافد و از همین جا عبور کند. مسافرین اقصی بلاد “اروپا“ و “آمریکا“ باید از قلة “البرز“ و تونل‌های همین نقطه سرازیر شده، و خاطره‌های خود را از تماشای مناظر ملکوتی “مازندران“ بیارایند.

   آیا انجام این آرزو و آمال محال و ممتنع خواهد بود؟ آیا به‌انجام آرزوی خود موفق خواهم شد؟ باخداست! چیزی که مرا فعلاً‌ در زحمت دارد، این است که از صحبت این خیال نیز با همراهان خود منصرفم و مجبور به‌سکوت هستم. اجباراً باید قصص شاهنامه را بشنوم که محالات را به‌وجود پهلوان‌های افسانه‌ای خود ترسیم کرده است. با اشخاص باید به‌قدر انتظار آنها، و در حدود افکار و دماغ آنها صحبت کرد. فعلاً قصه‌های شاهنامه مطرح است. من هم می‌شنوم و در اعماق خیال خود با مختصر تبسمی میزان عقاید و افکار آنها را می‌سنجم. میرزاکریم‌خان ارتفاع و سختی کوهسار یمین درة “عباس‌آباد“ را توجیه کرده، حق را به‌جانب فردوسی و قشون کیخسرو می‌دهد که نتوانسته‌اند از این محل عبور کنند. خدایارخان و نقدی تصور عبور از این راه را مافوق وهم و قیاس، و مافوق طاقت بشر می‌دانند. چه باید کرد؟ نمی‌دانند که اصلاً و اساساً شأن انسان و شرف انسان در این است که براثر فکر و توانائی خود بر عوامل طبیعی غلبه جسته، و تا هر درجه که می‌تواند، عناصر طبیعی را مطیع و منقاد خویش بنماید.

   من به‌همراهان خود اعتراضی ندارم. اکثریت سکنة روی زمین همانهائی هستند که برطبق مقتضیات محیط نشو و نما کرده، و دایرة عقول و افهام خود را از موازی خوردن و خوابیدن و راه رفتن و تأمین معاش کردن، وسیع‌تر نمی‌بینند.

   من تصور می‌کنم که عقل و فکر برای غور در طبیعت، مجاهده، کوشش و تصمیم در دماغ انسان به‌ودیعت گذارده شده است. شبهه‌ای نیست که اقلیت مردم، از عقل و فکر خود در غور و تحقیق استفاده می‌کنند. در بین آنها نیز اشخاصی دیده‌ می‌شوند که از سعی و کوشش نیز امساک نمی‌ورزند. اما مرد مصمم کمتر در میان مردم وجود پیدا می‌کند. تصمیم گرفتن کار آسانی نیست، و اجرای تصمیم چندین بار از اخذ تصمیم دشوار‌تر است. از این جاست که یک نفر مرد مصمم قادر است که یک مملکتی را به تغییر ماهیت مجبور سازد. مرد مصمم تابع عوامل ظاهری طبیعت و مقتضیات محیط نمی‌شود. او محیط را به‌مقتضیات فکری خود مطیع و آشنا می‌سازد. اوست که یک مرحله‌ای از سعادت را به‌استقبال بشریت فرستاده، و یک قدم بشر را به‌طرف سعادت می‌راند و رهبری می‌کند.

   علی‌ای‌حال از مطلب دور نشویم. خط‌آهن بزرگ ایران، چه بخواهند و چه نخواهند، باید از همین هفت‌خوان رستم شاهنامه عبور کند. من این فکر را در مخیله خود راسخ خواهم داشت تا ببینم چه وقت بودجه مملکت را متوازن خواهم کرد، و غرش لکوموتیو را در همین دره‌های وحشت‌خیز طنین خواهم داد.

   “عباس‌آباد“ دو قسمت است. بالا و پائین. این آبادی در درة عمیقی واقع شده و از هر طرف کوه‌های بلند، مانند حصار برآن احاطه دارند. در دامنة مقابل “عباس‌آباد“، عمارت سفید و مفصلی به‌نظر می‌رسد که متعلق به یکی از خوانین سواد کوهی است.

   در درة “سواد کوه“ از این قسم عمارت بسیار دیده می‌شود. ولی این بنا، به‌واسطة محلی که برسرجاده دارد، ممتاز است، درة “عباس‌آباد“ محل تلاقی سه‌راه مهم است. یکی به‌جانب “مازندران“، دیگر به‌طرف “فیروزکوه“ و سوم به‌سمت داخلة “سوادکوه“ ممتد می‌شود. این عمارت بر هر سه قطعه راه مشرف است، و در بالای قلة کوه به یک قطعة ابر شباهت دارد. از قدیم‌الایام اهمیت این نقطه منظور متنفذین محلی بوده است. استحکاماتی در این محل ساخته بوده‌اند که کاملاً جادة “مازندران“ را به اختیار آنها می‌گذاشت. گویا راهداری این نقطه فواید زیادی داشته و از مشاغل و مناصب عمده بوده است.

   در کنار جادة “عباس‌آباد“، بنای کوچکی است به‌یادگار عملجات راه، که در این محل سخت مشغول تسطیح جاده بوده‌اند، و سال گذشته دچار حادثه شده‌اند. تفصیل آنکه باروت زیادی در کنار راه انبار بوده که هنگام لزوم به‌مصرف شکافتن کوه و سنگ برسد. اشخاصی که در حوالی بوده‌اند، بی‌احتیاطی کرده، آتش سیگار را در آن افکنده‌اند. تمام بیشه‌ها آتش گرفته و خانه‌های اطراف را ویران کرده است. هفت‌نفر مقتول و ۱۳ نفر مجروح شده‌اند. خیلی از شنیدن این قضیه متاسف شدم. دومین دفعه است که در این راه می‌بینم آتش سیگار چه تلفات و خساراتی را وارد ساخته است.

   در ابتدای ناحیة “سوادکوه“ واقع شده‌ام. خاطره‌های عجیبی از مد نظرم می‌گذرد. میل دارم قدری تنها باشم و فکر کنم. همراهان را مرخص کردم که بروند قدری استراحت کرده، صرف چای نمایند. ولعیهد که با صحبت‌های نمکین خود خاطر مرا محفوظ کرد، از مرخصی همراهان استفاده کرده، او هم رفت در اطراف جاده گردش نماید.

   تنها ایستاده‌ام. به‌جانب ناحیه “سوادکوه“ و مناظر دلپذیر آن نگاه می‌کنم. “سوادکوه“ مسقط‌الرأس من است. اینجا را از صمیم قلب دوست دارم. به‌وطن خود مجذوبم. وطن خود را می‌پرستم. به‌نسیمی که از جانب بالا می‌وزد و دماغ مرا عطرآگین می‌نماید علاقمندم. به‌این کوه و سنگ و جنگل و درخت و ذرات خاکی که صفحة “سوادکوه“ را تشکیل می‌دهد، صمیمی‌ترین، حساس‌ترین، و مؤثرترین جذبات روح و قلب خود را تسلیم می‌نمایم.

   چه خاطره‌های مقدسی که الساعه از جلوی چشم من می‌گذرند، و سرتکریم خود را در مقابل آنها خم می‌نمایم. چه یادگارهای عزیزی که الان بروجود من استیلا یافته، و بی اختیار به‌طرف آنها پرواز می‌گیرم.

   ای مهر مادری! ای محبت‌های مادرانه که مانند روح در آغوش نوازش تو پروده شده‌ام! ای یادگار امید و آرزو که صفحة وجودم، هیچ‌وقت از انعکاس وجود تو خارج نیست! به‌تو مجذوبم، و هنوز از شجاعت روح تو و صفای قلب تو استعانت و استمداد می‌کنم.

   از فراز تخت سلطنت به تو سلام می‌دهم. از کنگره‌های تاج سروری ایران به‌تو تعظیم می‌کنم. ای وجود بی‌مثل و مانندی که کلمة تهور و رشادت و لغت عقل و درایت به‌وجود تو مفتخر بود! ای بی‌هتمای بینظیری که شجاعت و عزت نفس را در طی هرقدم و تلو هر لحظه، درس اولین و آخرین می‌دانستی، و از تلقین آن به‌دماغ من از همان بدو طفولیت، صرف‌نظر نکردی، و دقیقه ‌به‌دقیقه و ساعت ‌به‌ساعت به‌پیروی از آن، مجبور و منقادم ساختی! هنوز کلمات ملکوتی تو در گوش من منعکس و طنین‌انداز است. هنوز اصوات آسمانی تو روحم را می‌نوازد و لوح ضمیرم را آرایش می‌دهد.

   عظمت مقام، متانت، تهور، شجاعت و حتی جنگجویی‌های تو هرگز از نظرم فراموش نمی‌شوند. درس وطن‌پرستی را فقط از رفتار و کردار و سکنات تو آموختم. درس تهور و شجاعت را فقط از اثر فکر و بازوی توانای تو تکرار کردم. هنوز تو را می‌بینم که به بازوی شخص خود تکیه کرده، و داری به‌محوطة “سوادکوه“ حکمفرمائی می‌کنی، رئوس قبیله و خانواده را از دوست و دشمن دارم می‌بینم که در مقابل اقتدار تو سرتکریم و تسلیم پیش آورده، و از اکرمیت تو دارند کسب احترام می‌کنند.

   خاک “سوادکوه“ نمی‌تواند منظر ملکوتی تو را از نظر من ناپدید کند. موانع طبیعی قادر نیستند که سیمای زنده و غیور ترا از خاطر من فراموش سازند. از رب‌النوع نسیم و باد آرزومندم که نوزد مگر برای آسایش تو، ریاحین بهاری چادر گل برسر نکشند مگر برای نوازش تو و تسلیت خاطر تو.

   وطن تـو ایران، هرقدمی که از این به‌بعـد بردارد، بلاتردیـد مدیون به‌افکار توست. هراصلاحی که در ایـن مملکت آغاز شود، مربوط به دروس ابتـدائی و تلقینات اولیـه توست. آسوده و آرام باش که دیـگر خطری برای وطن تو نیست. سرزمینی که همیشه کنام شیران و مهد دلیران بوده، زندگانی خود را دوباره از سر خواهد گرفت. خواهد رفت به‌آن راهی که خدا آن را پسندیده، و افکار تو آن را پیش‌بینی کرده است. هدایت خواهد شد به‌آن طریقی که روح بشریت و انسانیت و تعالی و ارتقاء درگذرگاه آن نشسته، و دست تمدن و تکامل به پیروی آن برپاخاسته است.

   ای مهر پدری و یادگار فناناپذیر وجود!‌ ای خدای ثانوی که هیچ امیدی بدون وجود تو قابل ظهور و بروز نیست! افسوس که دست روزگار زیارت سیمای تو را از من دریغ کرد، و مجال نداد که در سایة عطوفت و اقتدار تو لحظه‌ای بیاسایم، و از تبسم‌های جانپرور تو کسب مسرت و قوت نمایم. کاش امروز وجود داشتی و در دیباچة “مازندران“ صفحة اول را با حضور تو ورق می‌زدم!‌ افسوس و هزار افسوس!

   ای خاک “سوادکوه“! ای مرقد اسلاف و اجداد و نیاکان من!‌ ای قطعة عبیر و بیز و عنبرآمیزی که بهشت برین در مقابل تو برای من به‌پشیزی نیرزد!‌ ای آرامگاه شجاعان و دلیران که هنوز هیچ سم‌ستور بیگانه سینة تو را نخراشیده است! ای مسقط‌الرأس عزیزی که در طی هزاران سال و صدها نهضت و جنبش، همیشه دست رد به‌سینه نامحرم نواخته، و هنوز اجازه و رخصت نداده‌ای که کوچکترین تجاوزی از طرف بیگانگان و اقوام خارجی به‌جانب تو ظاهر گردد!

   ای مهد خون بی‌آلایش! ای گهواره حقیقی ایرانیت و قومیت!‌ ای خاک با افتخار که امتزاج با بیگانگان هنوز در قاموس وجود تو معنی نمی‌دهد، و الفاظ بی‌تعصبی و کوتاه فکری از دیوان منشأت تو خارج بوده است!

   ای خاک پاک ایرانیت که برای یک روز معینی ذخیره شده بودی، اینک در مقابل تو ایستاده‌ام. ترا نگاه می‌کنم. به‌طرف تو مجذوبم. تو را از صمیم جان دوست می‌دارم. وجودم از وجود تو عجین گشته، و ذرات وجودم از ذرات وجود تو تشکیل یافته است. از تو برخاسته‌ام، و به جانب تو معطوفم. تو قلب ایرانیت هستی و باید محسود بلاد واقع شوی. تا به‌ابد به تو سلام، و خاک پاک تو توتیای چشم ملیت و ایرانیت باد!

   همراهان کم و بیش از صرف چای فراغت حاصل کرده، دارند به‌طرف من می‌آیند. از قراری که رئیس کابینه تذکر داد، معلوم شد نیم‌ساعت تمام است که چشم خود را به‌یک نقطه دوخته، و هیچ انعطاف و تمایلی به خارج نکرده‌ام.

   مشارالیه سنخ افکار مرا در این موقع استنباط کرده بود. او به‌عقاید و خیالات من بیشتر از سایرین آشناست، زیرا از بدو ورود من به‌“تهران“ (در موقع کودتا)، رئیس کابینة من و متصدی ابلاغ اوامر من بوده است.

   نشیب جاده تقریباً از حد اعتدال خارج است. دود کوره‌های ذغال هم که در کمر کوه از سوزاندن درختان، برای تهیه ذغال برمی‌خیزد، با مه آمیخته می‌شود و یک خط آبی‌رنگی در وسط مه سفید ترسیم می‌کند.

   برای چه این درختان عظیم را این طور لاابالیانه قطع می‌کنند؟ ذغال می‌خواهند؟ بسیار خوب!‌ چرا بجای این درخت‌ها نهال تازه‌ای غرس نمی‌کنند؟ با این ترتیب ممکن است تمام جنگل این حدود از بین برود، و تبدیل شود به‌یک قطعه خاک!‌ چنانکه علائم و آثار اضمحلال جنگل کاملاً در این حدود آشکار شده است.

   مگر این جنگل‌ها (غیر از قطعاتی که متعلق به‌صاحبان معین است)، مال دولت و مملکت نیست؟ خیر، اصلاً دولت و مملکتی اخیراً در ایران نبوده که به‌این کلیات و جزئیات دقت کند! والا چگونه می‌شد که هر ذغال فروشی با کمال بی‌پروائی، مالیه مملکت را اینطور به عنوان ذغال آتش زده، با ثمن بخس به نفع خود بفروشد؟ اغلب این درختهائی را که این طور لاابالیانه ذغال می‌کنند، چوب‌های صنعتی است، و قیمت آنها یک فصل مهم از خزانة مملکتی را تشکیل خواهد داد. باید در این باب فکر اساسی  بنمایم.

   در حدود “تاله“ جنگل عظمتی به‌خود گرفته، و کوهها بکلی از درخت پوشیده بودند. از دامن کوه تا قله، درخت‌ها بر یکدیگر توده شده، و کوههای مخروطی را، به‌درختی عظیم شبیه کرده بودند، چنانکه هردرختی، برگی از آن کوه محسوب می‌شد. حقیقتاً منظرة عجیب و جالب توجهی است. طبیعت تمام قریحه و هوش خود را در نقاشی “مازندران“ بکار برده، و از لطف و ذوق خود، حتی دقیقه‌ای را هم غفلت نکرده است.

   من جنگل‌های “هندوستان“ و “آفریقا“ و “مناطق حاره“ را ندیده‌ام، و شرح آن را فقط در کتاب‌ها خوانده‌ام. اما قسمت جنگل‌های “اروپا“، مخصوصاً “سویس“، تا آنجا که در سینما توگراف و کارت‌پستال‌ها دیده می‌شود، تصور نمی‌کنم مانند جنگل‌های “مازندران“ بدیع و سرشار باشند.

   راه در این نقاط از دامنه کوه می‌خزد و پیش می‌رود. تصور می‌کنم راجع به امتداد راه در این نقطه باید تجدید نظر کرد. از طرفی کوه‌های جنگل پوش قریب به‌هزار ذرع بالا رفته، و از طرفی درة عمیق و سراشیب دویست ذرع فرود آمده، و رودخانة خروشان و مارپیچ در قعر آن جریان دارد.

   راه مثل کمربندی در این فاصله کشیده شده‌است. از دامن کوه تراشیده‌اند و به‌طرف پرتگاه رودخانه افزوده‌اند، ولی پیچ و خم‌های بسیار دارد که برای اتومبیل بی خطر نیست. مخصوصاً از “تهران“ که به‌“مازندران“ می‌روند، اتومبیل همه جا سرازیر می‌رود. قوافل که مصادف با اتومبیل می‌شوند، بکلی مستأصل و سرگردان می‌مانند.

   هنوز چهارپایان این حدود با صدای اتومبیل آشنا نشده‌اند. بعضی از آنها که با این مرکب آتشین تصادف می‌کنند، در پیچ‌وخم راه با صدای بوق اتومبیل رم کرده، با نهایت هول و هراس به‌طرف کوه و یا به جانب رودخانه می‌روند. اگر مختصر بی‌احتیاطی شود، یا مصادمه به‌عمل می‌آید، و یا حیوانات تلف می‌شوند. در اغلب نقاط هم گریزگاهی نساخته‌اند که قوافل خود را به کناری بکشند.

   از عیوب دیگر این راه، پیچ‌های بسیار و سراشیب‌های خیلی تند است، که بیش از میزان معمولة هبوط و صعود طرق شوسه ساخته شده است. دیگر سیل‌گیرهای متعدی است که حتماً در زمستان قسمتی از راه را خواهد شست.

   البته فعلاً به‌این راه، اسم راه شوسه نبـاید گذاشت. تمـام مقصود من این بـوده که عجالتاً “مازندران“

به‌“تهران“ وصل شود، و راه عبور باز باشد. سپس با خیالاتی که در مورد راه‌آهن دارم، جاده به‌قدری باید وسعت یابد، و شوسة حسابی به‌عمل آید که مختصر مانعی هم برای قوافل و مسافرین موجود نباشد. با وسائل حاضره و با عجله‌ای که شده البته رفع این نواقص تا به‌حال ممکن نمی‌شده، و مهندسین سعی لازم در ساختن جاده نموده‌اند.

   کسی که قبل از ایجاد این راه، از این نواحی عبور کرده باشد، می‌داند که شکافتن سینة “البرز“ و گریبان جنگل کار سهل و ساده‌ای نبوده، و اگر مراقبت دائمی شخص من نبود، و تهدید و تشویق متواتر و قطعی نمی‌کردم، اصلاً خود مهندسین اقدام به‌ساختمان راه نمی‌کردند، و عمل را یک امر محالی می‌دانستند.

   “پل‌سفید“ از پلهای سابق این راه است که در عهد شاه‌عباس ساخته شده و دو چشمه دارد. اگر چه قابل ملاحظه نیست، ولی با مرمتی که اخیراً از طرف ادارة طرق به‌عمل آمده، فعلاً یکی از پلهای مهم این راه شمرده می‌شود.

   رسیدیم به‌قریة “زیرآب“. “زیرآب“ نسبت به‌سایر قراء عرض راه، نقطة مهمی است. زیرا تلگرافخانه دارد، و در واقع مرکز “سوادکوه“ است.

   از “زیرآب“ تا “شیرگاه“، که می‌خواهم شب را در آنجا بمانم، راه چندان سختی ندارد مگر در “میان‌کلا“، که سربالائی سخت آن هنوز باقی است. در این قسمت، جنگل نهایت عظمت و قشنگی خود را ظاهر می‌کند.

   هیچ نقطة راه تا به حال به‌این باشکوهی نبوده است. درخت‌ها غالباً از ۱۵ و ۲۰ ذرع تجاوز می‌کنند. تمام سر به‌هم کرده، سایة منظمی برزمین افکنده‌اند. آب رودخانه هم بیست ذرع پائین‌تر، باشکوه تمام می‌غرد و می‌رود. ساقة درختها اغلب در یک لباس ضخیمی از خزه پوشیده شده است، و شاخه‌هائی که شکسته و بر روی درخت دیگر تکیه کرده‌اند، از خرمی هوا و کثرت رطوبت مجدداً روئیده و برگ تازه داده‌اند.

   جنگل‌های “مازندران“، خاصه قسمت “سوادکوه“، بر تمام نواحی “بحرخزر“ ترجیح دارند. متأسفانه تا آنجا که اهالی دسترسی دارند، به‌قلع و قمع آنها پرداخته، و در غرس نهال هم توجه نمی‌کنند که این محصول گرانبها کم نشود.

   در ممالک دیگر، با هزار زحمت و مخارج بی‌شمار غرس اشجار می‌کنند، اما اهالی ایران، در برانداختن جنگل‌های خود، بریکدیگر سبقت و پیشی می‌گیرند. البته در این مورد دستور و تعلیم لازم، بعد از مراجعت “تهران“، به وزارت فوائد عامه خواهم داد.

   حوالی مغرب به‌“شیرگاه“ رسیدیم. “شیرگاه“ در جلگة کوچکی، محصور از کوههای کوتاه جنگل پوش واقع است. حمام و قهوه‌خانه و چند خانه از نی در آنجا دیده شد. روی تپة کوتاهی که مشرف است به‌پل و حمام، سه اطاق از چوب ساخته‌اند. سکوی باصفائی مشرف برتمام این جلگه، در پهلوی اطاقها بنا شده است. منزل مرا امشب در این اطاقها قرار داده‌اند.

   همراهان، در قهو‌خانه و خانه‌های ده پراکنده شدند. هوا رو به‌گرمی است و چندین درجه با نقاط عرض راه تفاوت دارد. “شیرگاه“ خالصه است و زراعت برنج آن بد نیست. کوهستان “سوادکوه“، که دنباله‌اش تا یک فرسخ آن طرف “شیرگاه“ کشیده شده، تدریجاً رو به کوتاهی می‌رود، تا بکلی در آن نقطه محو می‌گردد.

   “شیرگاه“ از حیث آب و هوا و جنگل و ارتفاع و غیره، برزخ بین “سوادکوه“ و جلگة “مازندران“ است. از این‌جا به‌طرف شمال، زمین هموار ساحلی با یک تناسب معینی شروع می‌شود که عرض آن از یک فرسخ و نیم تا ده پانزده فرسخ اختلاف دارد.

   از “شیرگاه“ به طرف شمال هرقدر پیش برویم، هوا مرطوب‌تر و زمین پست‌تر می‌گردد.

   امشب به‌من و همراهان من خوش نگذشت. با آنکه سعی کرده بودند خوابگاه منظمی برای من ترتیب بدهند، مع‌هذا ناراحت بود. ناراحتی منزل و فکرهای دور و دراز چنان مرا به‌خود مشغول داشته بود که تقریباً دو ثلث شب را بیدار مانده بودم و نتوانستم بخوابم. همراهان در قهوه‌خانه و خانه‌های بی‌پروپایه، ترجیح داده بودند که شب را اصلاً نخوابند و بیدار بنشینند.

   پرواضح است راهی که تازه افتتاح شده، و “مازندرانی“ که از تمام مراحل تمدن دور مانده، چگونه ممکن است که برای من و همراهان تأمین آسایش نماید؟ هنوز یک دستگاه اتومبیل که به‌این حوالی وارد می‌شود، زن و مرد دهکده‌ها دور آن جمع شده، و با صورت استعجاب به‌آن نگاه می‌کنند، و در اطراف این مرکوب، صحبت‌هائی با هم می‌کنند که حقیقتاً شنیدنی و نوشتنی است. اساساً لباس ما و طرز راه رفتن و برخورد ما، برای اهالی این حدود تازگی مخصوصی دارد، و زنها بچه‌های خود را بغل گرفته در سر راه می‌نشینند که از تماشای اتومبیل و حرکت آن محروم نمانند. همین‌قدر که یکی از همراهان، توجه به‌یک کلبه و قهوه‌خانه می‌کند، زنها و بچه‌های ده عموماً، و همین‌طور بعضی از مردها، فوراً فرار کرده و خود را در خانه‌های ده و یا گوشه‌ای پنهان می‌نمایند. مانند آنکه به‌یک موجود غیر منتظره‌ای برخورد کرده‌اند.

   ظلم و جور بی‌پایان عمال دولت، و ورود یکنفر فراش حکومت در یک سامان، چنان هول و هراسی در قلوب این بیچارگان تولید کرده، که اساساً همه از سیمای یکنفر غیر محلی متوحش، و جز تصور چپاول و غارت، فکر دیگری در دماغ آنها رسوخ نمی‌کند. اتفاقاً حق هم با این بیچاره‌هاست. سنوات دراز است که مملکت با این اسلوب اداره شده، و اهالی نیز جز با این خلق و خو عادت نگرفته‌اند.

   حاکم “مازندران“، مثل تمام حکام ایران، تا رشوة کامل (پیشکشی)، به‌دربار و درباریان نمی‌داد، اصلاً به‌حکومت منصوب نمی‌گردید. مامورین جزء نیز تا پیشکشی به‌حاکم نمی‌دادند، به‌این قراء و قصبات و حکومت‌نشین‌ها مأموریت نمی‌یافتند. البته آن پیشکشی‌ها را می‌دادند که ده‌برابر آن را از این مردم و این بندگان خدا بگیرند. در این صورت دیگر عصمت و ناموس و مالی برای رعیت باقی نمی‌ماند. نتیجة آن اعمال، همین هول و هراسی است که الان من دارم در چهرة این بینوایان عور و برهنه، تماشا و مشاهده می‌نمایم.

   من هرچه سعی می‌کنم از گزارشات سابق ایران، و رویة حکومت این مملکت خودداری کنم و چیزی ننویسم، باز در هر قدمی که برمی‌دارم، تأثراتی برای من حاصل می‌شود و مشاهداتی به‌نظرم می‌آید که بی‌اختیار به‌طرف اصل قضایا و ریشة قضایا معطوف می‌گردم.

   این زن و مردی که در تصادف به‌یک نفر غیر محلی مشغول فرار هستند، غالباً عور و لخت و برهنه‌اند. آیا مافوق این وضعیت، بدبختی دیگری هم به‌تصور آنها می‌آید؟ اینها دیگر دارای چیزی نیستند که ترس و وحشت داشته باشند! دیگر از چه می‌ترسند؟

   مملکتی که تمام ایالات و ولایات آن، از روی کتابچه مخصوص، و ثبت و ضبط معین، به‌یک عده درباریهای معلوم‌الحال و اشخاصی معین فروخته می‌شد، (آنهم برای یکسال!) پیداست که وضعیت اهالی باید همین باشد که فعلاً در مقابل مرعی و منظر من گذارده شده است! آیا یکنفر صاحب وجدان در تمام طول و عرض این مملکت وجود نداشته که اقلاً شرح حال این مردم را به‌یک منبع و منشائی برساند، سئوال غریبی است! درباری که با مدرسه و محصل دشمنی می‌کرد، برای آنکه اشخاص چیز فهم وجود پیدا نکنند، البته همة این بدبختی‌ها را می دانسته، و متعهد بوده است که این بدبختی‌ها را تولید و تشویق نماید. در نتیجة این سیاه کاریها، وضعیت را به‌جائی کشاندند که مافوق توصیف است. نمونة آن همین مردم گرسنه و عور، همین سیماهای گرفته و مکدر، و همین بدبختی‌هائی است که در اندام تمام این مردم بین راه، و در مقابل چشم من، عرض وجود می‌کنند!

   این مملکتی است که با این صورت به‌دست من سپرده شده، و این است آن مملکتی که من باید در آن تغییر ماهیت بدهم، و اینها هستند آن مردمی که باید لباس عزت بپوشند و ابراز غرور ملی نمایند.

   آیا با این وضعیت، با این روحیه اهالی، با این بدبختی‌هائی که د رعروق و اعصاب اهالی رخنه کرده، و طبیعت ثانوی مردم این سرزمین شده است، باز باید توقع داشته باشم که در “شیرگاه“ راحت بخوابم و آسایشی را برای خود قائل باشم؟ ممکن نیست!

   به‌رئیس کابینه گفتم به‌تمام وزراء در “تهران“ ابلاغ نماید که فقط به‌اقامت پشت میز وزارتخانه‌ها و امضای چند دانه کاغذ اکتفا نکنند. غالباً بروند به‌ولایات، و در داخله ایران متواتراً مسافرت کنند. مردم را ببینند و با آنها خلطة و آمیزش کنند. مملکت خود را قبل از همه چیز بشناسند، تا اوامری که من به‌‌آنها می‌دهم، و تصمیماتی که باید اتخاذ شود، بتوانند از روی عقل و اطلاع و ایمان و عقیده به‌موقع اجرا بگذارند. هم آنها بفهمند که چه مسئولیتی در مقابل من و اهالی دارند، هم اهالی بفهمند که وزراء و رجال مملکت خارج از دسترس آنها نیستند، و هر مطلبی دارند، بدون ترس‌وبیم و بدون وحشت و تضرع به‌اطلاع آنها برسانند، و اگر کسی به صحبت آنها وقعی نگذاشت، مستقیماً به خود من مراجعه نمایند و دادخواهی کنند. رئیس کابینه را موظف کردم، ابلاغیه‌ای در تمام ایران انتشار بدهد، که هرکس عرضحالی دارد، مستقیماً به کابینه شخص من بفرستد. خود رئیس کابینه را مأمور کردم که عرضحال‌های اهالی را بدون استثناء، شخصاً ملاحظه و به نظر من رسانیده، دستور جواب بگیرد و به‌عارضین ابلاغ نماید. مطالبی را هم که به‌وزراتخانه‌ها مراجعه می‌دهد، دفتری بازنماید که شخصاً مراقب وصول جواب باشد، تا هیچ عرضحالی بلاجواب نماند، و مردم از این قید مذلت خارج شوند، و بدانند که از هیچ مأمور دولتی، تا زمانی که حرف حق و حسابی دارند، نباید بترسند.

   چه باید کرد! اگر عدلیة منظمی در مملکت وجود داشت، احتیاج نبود که در ضمن اینهمه گرفتاری، روزی هزار کاغذ قرائت نمایم! پس از رجعت به‌“تهران“ باید فکری به‌حال عدلیه کرد، و راه تدقیق و تحقیق باز نمود که امورات در تحت نظر قانون درآید، و مجاری امور به‌دست قانون سپرده شود، و هرکس در حدود خود تکلیف خود را بفهمد.

سفرنامة مازندران / قسمت ۲

۲

   صبح زود پس از قدری گردش در حوالی “شیرگاه“ به طرف “علی‌آباد“ راندیم. راه در سطح دشت امتداد دارد. تقریباً دیگر پست و بلندی مهمی پیش نمی‌آید. از اینجا، نواحی گرمسیر “مازندران“ شروع می‌شود. بکلی با قسمت کوهستان که طی کردیم اختلاف دارد، اما جنگل در زمین مسطح هم قطع نمی‌شود، فقط در مزارع دستی جنگل را بریده‌اند، و زمین را قلم و پنبه و برنج کاشته‌اند. در حدود مزارع از بقایای جنگل نمایان است، که مثل دیواری، قطعات کشت و زرع را از یکدیگر جدا می‌سازد.

   “علی‌آباد“ مطابق مثل مشهور، نسبت به‌دهاتی که دیده بودیم، شهر محسوب می‌شود. این نقطه که در سرسه‌راه “شیرگاه“ و “ساری“ و “بارفروش“ واقع گردیده، بازار “علی‌آباد“ است، و آبادی نسبتاً مهمی دارد. روزهای چهارشنبه اینجا بازار عمومی می‌شود. یکی از ملاکین اخیراً مهمانخانة مفصلی بناگذارده که هرچند تمام نیست، ولی پس از دایر شدن موجب آسایش مسافرین خواهد بود. در “علی‌آباد“ توقف نکردیم، یکسر به “کیاکلا“ که از جمله دهات حاصلخیز این حدود است، رهسپار گردیدیم، زیرا در آنجا وسائل آسایش و توقف بیشتر فراهم است.

  از “علی‌آباد“ تا “کیاکلا“ سه فرسخ راه است. جاده شوسه نیست، ولی قبلاً امر داده بودم که برای هدایت اتومبیل‌ها در کنار راههای روستائی، در فاصله‌های مختلف نی نصب کنند که همراهان راه را گم نکنند و به‌زحمت دچار نشوند. مع‌هذا راه را با منتهای زحمت عبور کردیم. باتلاق و آب و پست و بلندی زیاد است. غالباً اتومبیل‌ها را با دست می‌کشیدند و می‌بردند. دو دستگاه اتومبیل در بین راه ماند، که قادر برحرکت دادن آنها نشدند، متجاوز از سه ساعت طول کشید تا این سه فرسنگ راه را طی کردیم.

   یک نواختی زمین، موانع جنگل، رطوبت و گرمی هوا از یک‌طرف، پشه و باتلاق و عفونت بعضی قسمت‌ها از طرف دیگر، تمام دشت “مارندران“ را غیر قابل توقف می‌کند.

   هرچند از حیث هوا و آب و چشم‌انداز، در صفحات صحرائی “مازندران“، جای قابل تمجیدی دیده نمی‌شود، اما از لحاظ زراعت و تجارت یکی از برومندترین و حاصلخیزترین و نافع‌ترین اراضی ایران به‌شمار می‌رود. برکت خاک، نزدیکی به‌دریا، رودخانه‌های قوی، و سایر عوامل ترقی و توسعه موجود است.

   برای ناسازگاری آب و عفونت هوا باید به‌وسائل صحی متوسل شد. باید اهالی را وادار به یک رژیم صحی کرد که بتوانند با این آب و هوا دوام بیاورند. عجالتاً با طرز زندگانی این حدود، مردم زود تلف می‌شوند. به‌چهرة مردم اینجا از وضیع و شریف، با دقت تمام نگاه می‌کنم. یک‌نفر را نمی‌بینم که معاف از مالاریا باشد. تمام چهره‌ها گرفته و مکدر، رنگ‌ها زرد و پژمرده، تا جائی که اغلب از تند راه رفتن عاجز و ناتوان‌اند.

   در “کیاکلا“ امر دادم دواخانه‌ای دایر نموده‌اند. مریضخانه کوچکی هم نظر دارم اینجا بسازم.

   چنانکه در اول این سفرنامه اشاره کردم، “مازندران“ خانة من، و مسقط‌الرأس من است. من وظیفة شخصی خود می‌دانم که به‌عمران و آبادی این نقطه توجه مخصوص نمایم.

   فعلاً که جز یک کوره راهی بیشتر برای “مازندران“ باز نشده، و منهم با نصب علامت نی باید طی راه کنم و طبعاً موقع این صحبت‌ها نیست. البته اگرعمر من کفاف انجام آمال و آرزوهای مرا بدهد، و دست تقدیر کمک نماید، موقعی خواهد رسید که از اکناف عالم برای درک لذت منظر آن، رو به‌این ناحیه آورند و هر نقطة آنرا با مفهوم کلمة جمال و زیبائی مرادف ببینند.

   قبل از ظهر به‌قریة “کیاکلا“ رسیدیم. امروز نوبت بازار در این ده بود. مرسوم است که هر روزی در یکی از نقاط، که نسبتاً مرکزیت داشته باشد، بازار عمومی تشکیل می‌شود. روزهای یک‌شنبه در “کیاکلا“، و روزهای چهارشنبه در “علی‌آباد“ بازار دایر می‌گردد. از نقاط مختلف اشخاصی که اجناس فروختنی داشته باشند، به آن محل آورده عرضه می‌کنند. همچنین مشتریان و تماشائیان از هرطرف به آنجا روی نهاده، از اجناس بازار، و یا از دیدار رفقای خود، استفاده می‌کنند. فی‌الحقیقه این یک نوع نمایشگاه یا سوق عکاظ است که فوائد بسیار برای اهالی دارد. هم اجناس آنها به‌فروش می‌رسد، هم با یکدیگر معاشرت می‌کنند، و هم از صنایع یکدیگر تقلید می‌نمایند. سابقاً در خیلی از نقاط، این بازار دایر می‌شده، ولی اکنون جز در چند نقطه باقی نیست.

   در فضای جلوی ده جمعی کثیر، از زن و مرد و طفل گردآمده بودند، بعضی در روی زمین اجناس محلی و امتعه خارجی خود را گسترده و مشتریان از هر جانب آنرا احاطه کرده بودند. بعضی هم در راه دیده می‌شدند، که نفت و قند غیره خریداری به‌دهات خود مراجعت می‌کردند.

  قریه “کیاکلا“ از دهات بزرگ این ناحیه است. اخیراً بر حسب دستور من، یک باب کارخانة پنبه پاک کنی در آنجا دایر شده است. لدی‌الورود، قبل از صرف ناهار، رفتم به کارخانه. ساختمان، آلات و ادوات، ماشین‌های کارخانه، انبارها، نوع پنبه، ملزومات و اثاثیه کارخانه را تماشا کردم.

   لذتی را که از دایر شدن این مؤسسه در خود احساس کردم، از حد وصف قلم خارج است. اولین دفعه است که دست تمدن جدید، صنعت جدید و ماشین در این ناحیه وارد شده است. اولین دفعه است که “مازندران“ قدیم، “مازندران“ تاریخ‌دار، از مدنیت جدید و تکامل جدید و تکامل تدریجی حسن استقبال می‌کند. اولین دفعه است که “مازندران“ بی‌نظیر، استعداد فطری خود را برای جلب منافع مشروع ظاهر می‌سازد. اولین دفعه است که “مازندران“ بازار “اروپا“ و دنیا را در نظر گرفته و می‌خواهد علائم و آثار مثبتی از خود در عرصة گیتی ابراز نماید.

  باغ وسیعی که اخیراً احداث کرده، و نهال فراوانی از نارنج و پرتغال و لیمو در آن غرس کرده بودند، کاملاً نظر مرا جلب کرد. نی‌های بامبو که در اطراف جوی آب نمو کرده‌اند، تا یک درجه اسباب تعجب شد. نی بامبو با این قطر و قواره، کم دیده می‌شود. مقتضی است دیرک‌های چادر را از این نی‌ها ترتیب بدهند، زیرا از حیث صلب و سخت بودن شکستنی نیست، و دوام دائمی خواهد داشت. حقیقتاً استعداد اراضی “مازندران“ برای نمو نباتات، خالی از حیرت و عجب نیست. اشخاصی که ذوق فلاحت دارند و بخواهند منافع فلاحتی را در نظر بگیرند، بهتر از اراضی “مازندران“ نمی‌توانند زمینی تحصیل نمایند.

   منظرة درخت‌های مرکبات در این ناحیه، لطف مخصوصی دارد. مبالغه نخواهد بود اگر بعضی از آنها را به درخت‌های گردوی کوچکی تشبیه کنیم که در نقاط ییلاقی به عمل می‌آید. بوته‌های پنبه در این حدود و صحرای “گرگان“ شبیه به هیچیک از نقاط ایران نیست.

   هنوز چای کاری و اهمیت این زراعت پرمنفعت برمردم این حدود مجهول است، و تازه در “لاهیجان“ شروع کرده‌اند که این محصول را بکارند. من تصور می‌کنیم که اغلب نقاط “مازندران“ برای چای کاری خوب است. باید دستور بدهم که مطالعه کاملی در این باب بنمایند. خیال می‌کنم که رفع احتیاج اهالی را به‌وجه خیلی خوب، می‌توان از حیث چای نمود.

   این زمین و استعدادی را که من می‌بینم، مشکل می‌دانم چیزی باشد که در آن بکارند، و بدون دردسر و در سرحد کمال از حاصل آن منتفع نشوند.

   خدایارخان ذوق فلاحت دارد و در اطراف “تهران“ به‌این امر اشتغال دارد. مشارالیه پس از تماشای این اراضی و محصول متأسف است که چرا “مازندران“ تا به حال راهی نداشته تا او عشر سرمایه خود را در این اراضی به مصرف رسانده، و ده برابر عایدات بردارد. او را تشویق کردم که در این حدود اراضی بخرد و رفع تأسف از خود نماید.

   حقیقتاً مأمورین و مستخدمین دوائر دولتی، که از روز اول پایة تحصیلات آنها بر روی اتکاء و اتکال به‌غیر گذارده شده، و از صبح تا به‌شام وزارتخانه‌ها را برای قبول تقاضای استخدام مستأصل می‌نمایند، اگر شعور آن را داشته باشند که در عوض آن التماس‌ها و عجز و زاریها توجه به‌این اراضی کرده و زندگانی پرمنفعت و مستقل برای خود تشکیل بدهند، هم خدمت به‌خود کرده‌اند، هم خدمت به‌وطن و مملکت خود، و هم به‌استحکام استقلال جامعة خود.

   ملت عبارت از کیست و چیست؟ حقیقت ملیت و وطن‌پرستی از کجا ناشی می‌شود؟ این موضوع مهمی است که سنوات دراز، و در طی کتابهای عدیده و با السنة مختلفة، در اطراف آن بحث شده، و هرکس عقیدة مختلفی راجع به‌اثبات موضوع اظهار داشته است. بعضی‌ها اتحاد زبان و لباس را حافظ اساس قومیت و ملیت می‌دانستند. بعضی دیگر وحدت مذهب و آئین را وسیلة استحفاظ ملیت و قومیت می‌شمردند، و بعضی دیگر، مقدمات و مؤخرات دیگری را بشمار می‌آوردند که این سفرنامة من اقتضای ذکر آنها را ندارد.

   در یکی از کتابهائی که اخیراً در “اروپا“ به طبع رسیده بود، و ترجمه آن به‌دست من رسید، مؤلف چهار شرط اصلی و چند شرط فرعی را قید می‌نماید که بدون وجود آنها، اساس ملیت و قومیت هیچ‌وقت آن‌طوری که لازم است، مستحکم و مستقر نخواهد ماند. یکی از آن چهار شرط اصلی، همین اراضی و زمین است که باید آحاد اهالی را به‌آن علاقمند ساخت.

   علی‌ای‌حال، از سپردن اراضی به‌دست خورده مالک، صرف‌نظر نباید کرد. این یک اصلی است که همه جا باید از آن پیروی کرد. به‌همین لحاظ، من خیال می‌کنم که باید خالصجات دولت را نیز بین رعایا تقسیم نمایم، و با یک صورت منظمی امر به فروش آنها صادر نمایم، زیرا در آن‌واحد سه نتیجة ثابت به‌دست خواهد آمد:

   اول آنکه اراضی دایر و آباد می‌شود، و طبعاً مملکت آباد خواهد شد.

   دویم اشخاص و افراد مقید به‌وطن‌پرستی، و ملزم به‌نگاهداری خانه خود می‌شوند.

   سوم امید و استظهار و عدالت، که از شروط اصلی زندگانی بشر است، در جامعه تعمیم خواهد یافت.

   من در اینجا، بدون آنکه نظر خصوصی و شخصی به‌یک مملکت معینی داشته باشم، چون از روی اصول و کلیات حرف می‌زنم، اینطور نتیجه می‌گیرم، که با دلایل فوق و مقایسات فوق، مشکل می‌دانم در یک مملکتی که اصول اشتراک و کمونیسم حکمروائی کند، اصول وطن‌پرستی در آنجا ریشه بگیرد. زیرا اولاً امیدی برای اشخاص باقی نمی‌ماند، و نبودن امید در انسان اول مرگ و خاتمة زندگی است. همه در مدار زندگی خود، بیش از یک دفعه حس کرده‌اند که انسان ناامید، حتی حاضر به‌خوردن غذا و پوشیدن یک نیم تنه کهنه هم نیست، و فقط از راه نومیدی و اضطرار است، که مقدمات انتحار و خودکشی در یک فردی آغاز می‌شود. ثانیاً علاقة مادی از حیث خانه و آب و ملک و ضیاع و عقار برای کسی باقی نمی‌ماند، که در موقع تجاوز بیگانگان و اتفاقات غیرمنتظره، کسی ملزم به حفظ خانه و قوت لایموت خود باشد.

   در چنین مملکتی، ممکن است برخی از مردم در مواقع فوق‌العاده، به‌واسطة آنکه مأمور دولت و در تحت سلطه و نفوذ دولت هستند، علی‌الظاهر جوش و جلائی به‌خرج بدهند، ولی تودة مملکت که حقیقت ملت را تشکیل می‌دهد، خیلی مشکل است که در مقام وطن‌پرستی خود، ثابت و پابرجا و مؤمن و متقی باقی بماند.

   عواطف زندگی و حیات در نهاد بشر موقعی طلوع خود را تحکیم خواهد کرد که استقلال افراد در انجام آمال و آرزوهای مشروع خود مستقر و پابرجا باشد. آن موقعی که جلوی آمال و آرزوی اشخاص (البته از راه مشروع)، گرفته شود، همان موقع است که آن عواطف و احساسات جذاب تبدیل می‌شود به‌یک مراحل یأسی که درست نقطه مقابل عزت نفس و استقلال وجود و تعالی و ترقی مملکتی است.

   مملکت بسته است به‌اشخاص، و اشخاص همیشه مربوط و مدیونند به‌ترقی و تعالی، و ترقی و تعالی نیز ظهور نخواهد کرد، مگر به‌تسطیح جاده‌های آمال و آرزو، زدودن پرده‌های یأس و نومیدی، و سوق دادن جامعه به‌طرف آن آرمانی که بطور کلی در دفاع فرداًفرد یک جامعه و ملتی مستقر و موجود است.

   می‌بینم که یک ساعت دارد از ظهر می‌گذرد. همراهان هم خسته هستند. از آنها جدا شده، رفتم به‌اطاق خود برای صرف نهار، در مواقع صرف غذا معمولاً من لباس خود را بیرون آورده، لباس راحت می‌پوشم، و این یکی دوساعت را جزو اوقات استراحت خود محسوب می‌دارم. در ضمن سایر مخلفات، یک دانه قرقاول هم کباب کرده‌ بودند. نتوانستم صرف نمایم. دندانم باز دردگرفته و مرا ناراحت کرده است. طبیب دندان هم اینجا نیست. کتابی نزدیک صندلی من گذارده بودند. برداشته مدتی به‌مطالعة کتاب پرداختم، و از آمدن به‌بیرون اطاق خودداری کردم که همراهان ناراحت نشوند.

   از “کیاکلا“ تا “بارفروش“، یک فرسخ و نیم راه است. رودخانة “تالار“، که از ابتدای ورود به‌خاک “سوادکوه“ همه جا با ما همراه بود، در “کیاکلا“ مجدداً خود را نشان داده، و از میان این ده و “بارفروش“ به طرف “مشهدسر“ در جریان است.

   هرچند در فصول کم‌باران بسهولت می‌توان از آن عبور کرد، ولی هنگام بارندگی، آب چنان طغیان می‌کند که گذشتن از آن غیرممکن است.

   در ضمن اوامری که برای ساختن راههای “مازندران“ داده‌ام، یکی هم بنای پل آهنین معظمی است برروی این رودخانه، که کاملاً رشته ارتباط را مستحکم سازد. “بارفروش“ را “بارفروش‌ده“ هم می‌گفتند. تدریجاً شهر بزرگ تجارتی شده است، و سزاوار لقب ده نیست. بیشتر اهمیت این شهر از حسن موقع “مشهدسر“ است، که در امتداد شمالی “کیاکلا“ واقع، و اخیراً براعتبار تجارتی آن افزوده شده است. این بندر هم مثل “بندرجز“، قابل ورود کشتی‌های بزرگ تا ساحل نیست، و سفاین در مسافت هزاروپانصد ذرع ایستاده، احمال خود را به کرجی‌ها و قایق‌ها تحویل می‌دهند.

   سه‌ساعت بعدازظهر بیرون آمده، در باغ نارنج قدری گردش کردم. همراهان نیز آمدند. صحبت‌های متفرقه با آنها می‌کردم. پاسی از شب گذشته بود که به‌اطاق خود مراجعت کردم. شب‌ها را، مطابق عادت معمول خود، تنها می‌نشینم. اینهم از آن عاداتی است که از بدو طفولیت به‌آن معتاد شده‌ام. رویهمرفته بیشتر ساعات زندگانی یومیة من به‌تنهائی می‌گذرد. شب‌ها را عموماً در اطاق خود تنها زیست می‌کنم. و عجب این است که به‌این تنهائی، چون طبیعت ثانوی من شده، خوشوقت هم هستم. روزها را هم، غیر اوقاتی که در دفتر اداری خود هستم، و اشخاصی نزدم می‌آیند، و یا برسبیل لزوم کسی را می‌طلبم، بقیه را تنها، اعم از شهر و ییلاق، راه می‌روم و فکر می‌کنم. شب‌ها به‌واسطه سکوت طبیعت و نبودن سروصدا، بر تفکرات من افزوده می‌شود، و غالباً ناراحت می‌شوم. از بدو جوانی به‌بیشتر از چهار ساعت خواب معتاد نشده‌ام. اگر حواسم مشغول نباشد و بتوانم چهار ساعت بخوابم، این چهار ساعت، خواب طبیعی من است، و بکلی رفع خستگی مرا می‌نماید. اما این اوقات بیش از سه ساعت خواب ندارم، و در ورود به‌استراحت‌گاه، باز غالباً قریب به‌نیم‌ساعت یا سه ربع در فکر هستم.

   به وضعیات این مملکت، از سر تا ته که نگاه می‌کنم، به جزئی و کلی اصلاحاتی که در هر رشته و هر شعبه باید به‌عمل آید، و همین‌طور به‌مسئولیت خود در مقابل اینهمه خرابی که توجه می‌کنم، حقیقتاً گاهی مرا رنجور می‌نماید.

   هیچ چیز در این مملکت درست نیست. همه چیز باید درست شود. قرنها این مملکت را چه از حیث عادات و رسوم، و چه از لحاظ معنویات و مادیات خراب کرده‌اند. من مسئولیت یک اصلاح مهمی را، برروی یک تل خرابه و ویرانه برعهده گرفته‌ام. این کار شوخی نیست و سرمن در حین تنهائی، گاهی در اثر فشار فکر در حال ترکیدن است.

   مگر خرابی یکی، دو، ده و هزار است که بتوان یک حد و سدی برای آن قائل شد.

   آیا کسی باور خواهد کرد طرز لباس پوشیدن را هم من باید به‌اغلب یاد بدهم؟

   هنوز در ایام سلام، که روز رسمی و دارای پروگرام معینی است، اشخاص را می‌بینم که انصافاً از حیث لباس، استحقاق عبور در هیچ خیابان و پس کوچه را ندارند. اغلب از وکلای مجلس شورا و وزراء، که طبعاً برگزیدگان جماعت هستند، هنوز لباس پوشیدن را بلد نیستند، و من در حین انعقاد سلام و رسمیت جلسه باید حوصله به‌خرج داده، و معایب اندام آنها را به‌آنها گوشزد نمایم.

   چند روز قبل در “تهران“ که برای سرکشی انبار غله و تأمین آذوقة شهر رفته بودم، شخصی را دیدم که با لباس خواب و زیرشلواری و پای لخت روی سکوی عمارت خود نشسته، و به‌سیگار کشیدن مشغول است، و زن و مردی را که از پهلوی او عبور می‌کنند، با نهایت لاقیدی می‌نگرد، و ابداً خیال نمی‌کند که احترام جامعه، مخصوصاً زنها، برای هر فردی لازم است. مجبور شدم که از اتومبیل پیاده شده و با دست خود این عنصر بی‌ادب و غیر محترم را تنبه نمایم.

   اکثریت این مردم هنوز میل ندارند که درب عمارات خود را جارو کرده، دو قدم از زباله‌های منزل خود دورتر بنشینند.

   صرف‌نظر از ادوار انحطاط و غلبه‌های عرب و مغول و غیره، یکصدوپنجاه سال است که عده‌ای از افراد مملکت در سرحد اعلای فساد اخلاق نشوونما کرده، و به‌آن انس و خو گرفته‌اند. در بحبوحة این مذلت است، که من باید رقابت بین‌المللی را راجع به‌امور سیاسی و اقتصادی مملکت خود فکر کنم. حقیقتاً گاهی این افکار گوناگون برای خود من هم خنده‌آور می‌شود.

   همه چیز را می‌شود اصلاح کرد. هر زمینی را می‌شود اصلاح نمود. هرکارخانه‌ای را می‌توان ایجاد کرد. هر مؤسسه‌ای را می‌توان بکار انداخت. اما چه باید کرد با این اخلاق و فسادی که در اعماق قلب مردم ریشه دوانیده، و نسلاً بعد نسل برای آنها طبیعت ثانوی شده است؟ سالیان دراز و سنوات متمادی است که روی نعش این مملکت تاخت و تاز کرده‌اند. تمام سلول‌های حیاتی آنرا غبار کرده، به‌هوا پراکنده‌اند و حالا، من گرفتار آن ذراتی هستم که اگر بتوانم، باید آنها را از هوا گرفته و به ترکیب مجدد آنها بذل توجه نمایم.

   اینهاست آن افکاری که تمام ایام تنهائی مرا به‌خود مشغول، و یک‌ساعت از ساعات خواب مرا هم اشغال کرده است.

سفرنامة مازندران / قسمت ۳

۳

   صبح دوشنبه نیز در این قریه مانده، تجار و محترمین “بارفروش“ را که آمده بودند، پذیرفتم. دستوراتی راجع به‌ترویج زراعت پنبه و چای صادر کرده، و بعد از ظهر اجازه حرکت به‌طرف “ساری“ دادم.

   خیال داشتم که در “کیاکلا“ دوسه شب بمانم. چون هوا قصد بارندگی داشت، نتوانستم به تصمیم خود عمل نمایم، زیرا در صورت بارندگی، عبور از این دو سه فرسخ راه تا “علی‌آباد“ غیرممکن می‌گشت، و با علامات نی و نصب چوب هم نمی‌شد عبور نمود، و مجبور می‌شدیم مدتی در این قریه بمانیم. لهذا از همان راهی که دیروز آمده بودیم، به‌“علی‌آباد“ بازگشتیم.

   در “کیاکلا“، چیزی که دقت مرا کاملاً‌ جلب کرد، این بود که از تمام خانه‌های ده، تنها کوچه و درب خانه‌ای که جارو و تمیز شده بود، فقط دو سه‌خانه‌ای بود که ارامنه در آنجا سکنی داشتند، و از اطفال ده نیز که در کوچه‌ها مشغول بازی بودند، فقط دخترهای کوچک این سه چهار خانواده ارامنه را دیدم که موهای خود را شانه زده‌اند. بقیه بچه‌ها تمام، شبیه به‌اشخاصی بودند که در اعصار ماقبل تاریخ زندگی می‌کرده‌اند.

   از “علی‌آباد“ راه قدیم شاه‌عباسی پیش می‌آید، که هنوز آثار سنگ فرش آن نمایان و در موقع بارندگی نهایت زحمت را برای عابرین فراهم می‌نماید. کاملاً‌راه‌سازی نشده و باید در همین اوقات شروع به‌تسطیح آن نمایند.

   پل رودخانه “سیاه‌رود“ فعلاً بد نیست. شاگردان مدارس دهات، که اخیراً تأسیس شده، با پرچمهای سه‌رنگ در کنار جاده صف کشیده، سرود می‌خواندند. سرود آنها تقریباً با همان لهجة مازندرانی، خالی از مزه نبود. شاگردها را نوازش کردم. معلمین و مدیرها را هم تشویق کردم که بر مراقبت خود در تربیت شاگردها بیفزایند.

   منظرة محصلین مدارس، و چهره‌های بی‌گناه آنها، از هر چیز بیشتر مرا متأثر می‌کند، اما تأثری که پایة آن فقط بر روی شوق و آمال بزرگ گذارده شده است، و بالاخره همین نسل است که باید غرور ملی و عرق وطن‌پرستی، در دیباچه دفاتر زندگی آنها نقش بندد.

   از قیافه شاگردها خوب حس می‌کنم که ما فعلاً نه وزارت معارف داریم و نه معلم، نه وزارت صحیه داریم و نه طبیب، علی‌الخصوص قسمت صحی “مازندران“ که باید در درجه اول از اهمیت واقع شود.

   در مراجعت به “تهران“، همین قدر که از گرفتاری احتیاجات اولیه خلاص شوم، باید فکری کامل برای معارف و صحیه مملکت نمود. از وزارت علوم و معارف فعلاً یک اسم بلامسما و یک وزارتخانه موجود است. ولی صحیه هنوز یک شعبه و اطاقی را از وزارتخانه مجوف داخله تشکیل می‌دهد، که اصلاً معلوم نیست چه می‌گویند و چه می‌کنند.

   سیماهای زرد و مکـدر و مالاریـائی این اطفال بی گنـاه، همین اطفالی که باید آتیه مملکت را مزین سازند، هر شخص صاحب وجدان و فکوری را به‌لرزه در می‌آورد. برای “مازندران“، اگر فکر عاجلی نشود، این نسل حالیه اعم از اطفال و یا زنهائی که در اراضی شمال کار می‌کنند، در شرف انقراض به‌نظر می‌آید.

   عصر وارد “ساری“ شدیم. جمعیت کثیری در سبزه‌میدان از زن و مرد گرد آمده و منتظر بودند. در عمارت حکومتی، که میان سبزه‌میدان واقع است، فرود آمدم. همراهان نیز در ساختمانهای اطراف وارد گشتند.

   “ساری“، مرکز سیاسی “مازندران“ است، که در زمان قدیم هم پایتخت سلاطین و امرای مستقل این حدود بوده است.

   وضع معارف اینجا بسیار بد است. در این موقع، “مازندران“ اصلاً رئیس معارف ندارد. مدارس دولتی چهار باب است به اسامی: پهلوی، شاپور، تأئید. و یک باب اناثیه، در سه مدرسة قدیمه، طلاب به تحصیل مشغول‌اند. این مدارس موسوم‌اند به: امامیه، سلیمان‌خان، نواب‌علیه.

   این مدارس، چنانچه از اسامی بعضی از آنها هم استنباط می‌شود، اخیراً افتتاح شده، و فقط عنوان افتتاح باب باید روی آنها گذارد، زیرا طول دارد تا بتوان اسم مدرسه به‌اینها اطلاق کرد. اهالی، یک مقدار از ترس من، و یک مقدار براثر تشویق مستقیم و غیرمستقیم من، حاضر می‌شوند که اطفال خود را به‌مدرسه بگذارند.

   به‌اعماق قلب اولیاء اطفال که مداقه شود، به‌مدارس طرز جدید خوش بین نیستند، و تصور می‌کنند که در این مدارس کفر و زندقه به‌آنها می‌آموزند. هنوز نمی‌فهمند که بین کفر و علم فواصل زیاد موجود است. البته فعلاً ابتدای امر است، و باید مماشات کرد. دیری نخواهد گذشت، که حقیقت امر بر همه آشکار و ملتفت خواهند شد که بعد از این، زندگانی بدون مدرسه و تحصیل، امری است محال و محال و محال.

   متاسفانه این سنخ افکار در ایران منحصر به “مازندران“ و مازندرانی نیست. گرفتاری باطنی من در “تهران“، که مرکز مملکت است کمتر از “مازندران“ نیست. اگر صلاح می‌دانستم، در این سفرنامه که مربوط به “مازندران“ است، شمه‌ای از گزارشات محلات جنوب “تهران“، نهضت‌های چاله‌میدانی، و ابراز عقاید عمر و زید نوشته شود، مشاهده می‌شد، که نور فکر اکثریت فعلی “تهران“، چندان مشعشع‌تر از “مازندران“ نیست.

   همان بهتر که از این مقوله چیزی گفته نشود، و این افکار و اخلاق یأس‌آور در قلب خود من بیادگار باقی بماند.

   شهر “ساری“ در زمین مسطحی واقع شده است، محاط به جنگل و باغ، هر چند برای زراعت، جنگل‌ها را در نقاط مختلفه قطع کرده‌اند، لیکن آثار آن در اغلب نقاط باقی است. کوچه‌های شهر بیشتر سنگ‌فرش است، و تا حدی عابرین را از زخمت بارندگی و گل محفوظ می دارد. نظر به مسطح بودن محل شهر، از بعضی کوچه‌ها درشکه و اتومبیل سیر می‌کند، و با آنکه کوچه‌ها برای حرکت این قبیل عرابه‌ها و وسایط نقلیه ساخته نشده، معذالک رفع احتیاج می‌نمایند.

   چند کوچه را هم نسبتاً مستقیم‌تر و وسیع‌تر بوده، خیابان نام داده‌اند. مثلاً کوچة دروازه “بارفروش“، به‌مناسبتی بنام صفائیه موسوم گشته است.

   در اواسط شهر فضائی است معروف به سبزه‌میدان، که اگر چه زینت و فرش خاصی ندارد، ولی تفرج‌گاه اهل محل است. فی‌الحقیقته لایق همین نام است. زیرا که بعکس سبزه‌میدان “تهران“، که سبزه را جز در دکان سبزی‌فروش نمی‌توان یافت، سطح این میدان از یک قالی زمردین نمناکی همواره پوشیده است و منظرة خوبی دارد. این میدان را، نرده‌هائی از خیابان مجزی می‌دارد. ادارات دولتی از قبیل دارالحکومه، مالیه، نظمیه، تلگرافخانه و پستخانه در اطراف این میدان واقع شده‌اند. محل این ادارات اغلب در عمارات قدیمه است، که تقریباً رو به ویرانی است، و عبارتند از عمارت کریم‌خانی که ظاهراً از عهد زندیه باقی مانده، و عمارت آغامحمد خانی و عمارت ملک‌آرائی و غیره. چون این ساختمانها امروز رو به خرابی است، ادارات توانسته‌اند به‌زحمت و با تعمیرات زیاد در آنها مسکن نمایند. چون در ایام ساختمان هم اهمیت و عظمتی نداشته‌اند، از وصف آنها صرف‌نظر می‌کنم.

   از نقاط برجسته عمارت معروف به کریمخانی، یکی برجی چند طبقه است که بربالای سبزه‌میدان باز می‌شود. دیگر حوضخانه، که حوض مرمر کوچکی دارد در جنب برج مزبور. سایر ابنیة شهر “ساری“ بهیچوجه اهمیت ذکر ندارد. سقفهای سفالین و دیوارهای کوتاه و کج و معوج از امتیازات آنهاست.

   رطوبت دائمی این ولایت بناها را بزودی از پا در می‌آورد. از این جهت نقطه‌ای قدیمی نمی‌توان یافت، مگر امامزاده‌ها، که قدمت آنها را هم حتی نمی‌توان قبول کرد، و طبعاً بارها مرمت شده تا به‌این حال مانده‌اند.

   باغ شاهی که در جنوب سبزه‌میدان واقع است، خیابانی از نارنج دارد که قریب ششصد قدم طول آن است. از میان برگهای پرآب و با طراوت، نارنج‌های فراوان مثل گوی زرین می‌درخشند. در ابتدای باغ شاهی، عمارتی دو طبقه است که ادارة تلقیح (شعبه‌ای از مؤسسه پاستور تهران)، آنرا مرمت کرده و در آن مسکن نموده است. اما باغ شاهی خراب شده، و به‌جنگلی بیشتر شباهت دارد تا به‌باغ و عمارت. قسمتی از آنرا دیوار کشیده‌اند، و در عمارت جنوبی رئیس مالیه محل می‌نشیند.

   در این قسمت، خیابانی از سروهای کهن است که در امتداد خیابان نارنج سابق‌الذکر واقع می‌شود، و دیواری آن دو خیابان را از هم جدا کرده است. در میان باغ تعداد کثیری گاو، که دچار مرض مخصوص شده‌اند، دیده شد که به‌انتظار نوبت تلقیح مشغول چرا بودند.

   یک مصیبت تأثرانگیزی که امسال بر اهالی “مازندران“ وارد شده، شیوع مرض گاومیری است، که تا حال متجاوز از یکصدوپنجاه هزار گاو را تلف نموده است. به‌همین لحاظ، نه تنها از حیث فلاحت به‌خود ایالت مزبور صدمه وارد گردیده بلکه قسمت اعظم لبنیات “تهران“ نیز که از “مازندران“ حمل می‌شده، از میان رفته و این مال‌التجاره داخلی نقصان کلی پذیرفته است.

   مرض مزبور، در اغلب ولایات ایران نیز الحال شیوع داشته، ولی در “مازندران“ نظر به‌کثرت گاو و اتصال مراتع به‌یکدیگر، بزودی توسعه یافته و تلفات بسیار وارد نموده است.

   وزارت فواید عامه چندی است به‌وسیلة مؤسسة مخصوصی در صدد جلوگیری از این خطر برآمده، ولی چون متصدیان چندان مجرب نبودند، نه تنها جلوگیری کامل به‌عمل نیامد، بلکه نتیجه عکس بخشیده، و اهالی خیلی از دهات، اصلا حاضر برای تلقیح سرم نمی‌شدند. سابقاً از هر گاو یک تومان قیمت سرم می‌گرفته‌اند، ولی اخیراً این نرخ به‌پنج قران تقلیل داده شد، و متصدیان مجرب‌تری به‌کار گماشته گردیدند.

   مرکز سرم‌سازی تمام “مازندران“ در “ساری“ است. مطابق تحقیقی که کردم، در این موقع مقدار سیصد هزار سانتی‌مترمکعب سرم در “ساری“ تهیه گردیده، و قریب شصت نفر در تمام “مازندران“ و “استرآباد“ مشغول تلقیح هستند. چون این عده کفایت نمی‌کرد، گفتم به‌وزارت فواید عامه ابلاغ کنند، که فوراً بر پرسنل و بودجة این مؤسسة مفید بیفزایند.

   صنایع شهر “ساری“ بسیار محدود است. حتی قالی بافی، که در تمام ایران متداول است در این شهر وجود ندارد. اخیراً زنی آمده و به‌این کار مشغول شده و سفارش‌هائی می‌پذیرد. یکنفر کاشی‌ساز، در “ساری“ نیست، سال گذشته استاد منحصر بفرد آنجا وفات کرده و صنعتش را هم با خود برده است.

   آب و هوای “ساری“ خوب نیست. در این نقطه فی‌الحقیقه باید به‌دو فصل معتقد بود، تابستان و بهار. زمستانش را می‌توان جزو بهار شمرد، زیرا که خیلی سرد نمی‌شود، و اغلب از سالها برف نمی‌بارد. هوا خیلی متغیر و مختلف است. اطاقها را معمولاً جنوبی می‌سازند، و کمتر شرقی و غربی دیده می‌شود. هوای تابستان بسیار خفه و گرم است، مگر هنگامی که باران ببارد و هوا را تلطیف نماید. سابقاً در “ساری“ روزهای پنج‌شنبه بازار عمومی دائر می‌شده، ولی اکنون متروک است. در “بارفروش“ هنوز هم پنجشبه‌ها بازار دایر می‌شود، چنانکه در دهات و قصبات دیگر “مازندران“ نیز روزهای هفته به‌ترتیب بازار تشکیل می‌گردد. محل این بازارها سرپوشیده نیست، مگر در “علی‌آباد“ و “جویبار“، که موضع خاصی تعیین گردیده و نسبتاً محفوظ است.

   در “ساری“ قنات وجود ندارد. آب مشروب را در زمستان (برج دی)، به‌آب‌انباری بزرگ می‌ریزند، و تا یک‌ماه بعد از عید نوروز بسته است. اهالی آب رود “تجن“ را که در این فصل مضر نیست، و چهار سنگ از آن حقابه دارند، مصرف می‌کنند. اما در وسط بهار، شرب مردم از آب‌انبار است، و تا آخر سال آب می‌دهد. در این موقع اگر از آب رودخانه صرف شود، نظر به‌اینکه از مزارع شالی عبور می‌کند، تولید تب و نوبه می‌نماید.

   از مصنوعات اطراف “ساری“ الیجه است. چوخا را نیز از دهات اطراف به‌شهر می‌آوردند. باشلق معروف به‌سوادکوه نیز، که از سوادکوه می‌آورند، در بازار شهر بسیار است. کتانهائی هم از کنف می‌سازند. عباهای یخ‌کش، که در حوالی “اشرف“ درست می کنند، برای باران و سرما خوب است.

   در “ساری“ به من خوش نمی‌گذرد. محلی را که برای اقامت من تخصیص داده‌اند، راحت نیست. حتی برای استحمام نتوانسته‌اند محل منظمی تهیه نمایند. عرضحال‌ها مستدعیات اهالی “مازندران“، و همینطور راپرتهای “تهران“ و ولایات و اخبار خارجی، در هر نقطه‌ای هستم مرتباً به‌عرض و اطلاع من می‌رسد. تمام را شخصاً ملاحظه ، و دستور صدور جواب می‌دهم. چون توقف در این اطاق قدری ناراحت است، جلوی اطاقهای اقامتگاه خود که از موهای انگور پوشیده شده و جلوگیری از ریزش باران می‌نماید، قدم می‌زنم، و مکاتیب و مراسلات را ملاحظه و اوامر لازمه صادر می‌نمایم.

   روزهـا، مرتبـاً بین سـاعت شش و هفت صبح، بایـد کلیه مراسـلات عـادی و غیرفـوری را به‌نظر من برسانند، اول مکاتیب دفتر مخصوص شاهنشاهی، بعد راپرتهای ارکان حزب کل قشون، و سپس اخبار خارجه و داخله و سایر مطالب را عموماً می‌بینم و دستور می‌دهم. راپرتهای تلگرافی و رمزی که از دوایر مربوطه به‌دست من می‌رسد، اکثراً مضحک و خنده‌آور هستند. پیداست که متصدیان امر عمیقاً و دقیقاً وارد در جزئیات گزارش نیستند. و از روی بی‌فکری و گاهی هم مغرضانه قلم روی کاغذ می‌گذارند، و گاهی هم افواهیات شهری و غیره را به‌عنوان اخبار مهم راپرت می‌کنند. پس از تحقیق معلوم می‌نمایم که اغلب این راپرتهای مهم! اصلاً بیان واقع نیست، و بدون آنکه خودشان بفهمند، من‌غیرمستقیم و نسنجیده آلت اجرای اغراض دیگران در رساندن مطالب به‌من می‌شوند. اگر جریان امور در تحت نظر مستقیم من تمرکز نداشت، و به تمام جزئیات امور شخصاً نمی‌اندیشیدم، همین راپرتها کافی بود که یک سلسله اختلافات بی‌موردی را تمهید نمایند.

   چه خوشبخت و سعادتمند آن ممالکی که عوامل و عناصر امر و متصدیان امور آن، لایق تشخیص و فهم مطالب هستند، و می‌توانند حق را از باطل و صحیح را از سقیم تجزیه و تفکیک نمایند. عجیب این است، که با وجود تذکرات کتبی و شفاهی، مع‌هذا باز راپرتهائی که به‌دست من می‌رسد، اغلب برخلاف حق و حقیقت تدوین می‌یابند.

   به‌همین لحاظ، من در سطر اول پروگرام زندگی خود قید کرده‌ام، که هرموضوعی را شخصاً رسیدگی و شخصاً قضاوت نمایم، تا اغراض مأمورین نتواند در سرنوشت مردم و مقدرات آنها منشاء اثر و تأثیری باشد.

   من از بدایت زندگی، طبیعتاً و روحاً از هرگونه تعیش و تفریحی معاف بوده‌ام، و روال زندگانی من همیشه با کار و زحمت و سعی و عمل توأم بوده است. این ایام، متجاوز از چهارده ساعت شبانه‌روز را، مشغول زحمت و کار هستم، بلکه بتوانم به‌این وضع پریشان و بی‌سامان، سامانی بدهم. سربازخانه‌ها و تمام قسمت‌های نظامی، در تحت نظر مستقیم من اداره می‌شوند. رفتار نظامیان و طرز سلوک و اخلاقیات آنان را، شخصاً مراقب هستم. به‌تمام وزارتخانه‌ها و ادارت دولتی شخصاً نظارت می‌نمایم. رفتار عمال دولت را در ولایات تحت تفتیش شدید قرار داده‌ام، و قصد دارم بزودی هیئت‌های تفتیشیة سیاری تشکیل بدهم، که رسماً تمام ولایات را از حیث عمل مأمورین تحت نظر داشته، و راپرت آنرا برای من مرتباً بفرستند، تا هم به‌تجاوزات مأمورین خاتمه داده شود، و هم راه شکایت برای مردم باز باشد.

سفرنامة مازندران / قسمت ۴

۴

   صبح ساعت هشت از “ساری“ حرکت کردیم. از “ساری“ به “اشرف“ هشت فرسنگ مسافت است. بعد از عبور از کوچه‌های سنگفرش و پرپیچ و خم “ساری“، از شهر خارج و پس از سه ربع فرسخ طی طریق به رودخانه “تجن“ رسیدیم. این رودخانه از کوههای “دودانگه“ و “چهاردانگه“ سرچشمه گرفته، از مشرق “ساری“ گذشته، در “فرح‌آباد“ به بحر“خزر“ می‌ریزد.

   در سرتاسر این رودخانه فقط یک پل هست که در سرراه واقع و دارای هجده چشمه است. معلوم نیست که پیش از صفویه این پل چه حالی داشته؟ ولی قدر متیقن آن است که در عهد شاه‌عباس، هنگام ساختن جادة شوسه، این پل نیز ساخته شده است، و بعدها تعمیرات بسیار در آن کرده‌اند.

  در مصب “تجن“ برجی سنگی است که برای دفع بعضی اشرار ترکمان ساخته شده است، و کشتی‌ها نیز از دور، از مشاهدة آن استفاده کرده، دهانة رودخانه را تشخیص می‌دهند.

   دیدن برج مرا به‌یک سلسله خیالات مخصوص سوق داد. از روی همین برج، خوب می‌توان احساس کرد که سلاطین سابق ایران، هیچ‌وقت خیال حمله به دشمن را در دماغ خود نمی‌پرورده، و همیشه جنبة دفاعی را برای خود اتخاذ می‌کرده‌اند، و در سرراه آنها بنای برج و بارو می‌کرده‌اند که چند ساعتی را از شر صدمات و حملات آنها برحذر بمانند. فعلاً جای خوشوقتی است که همان اشرار دیروز، اخیراً صورت سایر رعایای ایران را به خود گرفته، تمام مشغول زراعت و فلاحت‌اند. من می‌روم تا مدارسی را که برای تربیت اطفال آنها تشکیل داده‌ام، تماشا نمایم.

   ایران قدیم و ایران اخیر و خضوع و خشوع آنها در مقابل اشرار و متجاوزین، هر سیره و اسلوبی را داشته است، به‌من مربوط نیست. سلاطین سابق نیز اگر از تمام اصول شجاعت و رشادت فقط به‌ساختمان برجهای دفاعی قانع بوده‌اند، مربوط به خودشان است. من هم، اگر بعد از صدها و هزارها سال، به‌منکوب کردن و خلع سلاح کردن چندهزار یاغی، موفقیتی حاصل کرده‌ام، البته مباهاتی ندارم، زیرا باید آنها خلع سلاح و منکوب و مخذول می‌شدند. مباهات من، فقط در این است که ملت خود را به‌اصول مدرسه آشنا می‌سازم، و از طریق مدرسه است که آنها را به جادة مستقیم هدایت می‌کنم.

   حالا هم قصد من از رفتن به‌صحرای ترکمان، معاینة مدارس آنجاست نه چیز دیگر. می‌خواهم با چشم خود ببینم، این قبایلی که در طی قرون بیشمار آوارة صحرا بوده‌اند و بیابان‌گردی شعارشان بوده است، امروز در پشت میزهای رنگین نشسته‌اند و دارند اصول تاریخ و جغرافیا را حفظ می‌کنند. و آنها که دربدر بدنبال آب و آبادانی در سیر و سفر بودند، امروز در بحبوحة مزارع شاداب خود آرمیده‌اند.

   اشرار و یاغیان مخذول و منکوب شدند، و باید هم بشوند. اصول چادر نشینی و صحرانوردی و خانه بردوشی، باید وداع ابدی با ایران بگوید. این قبایل بلااستثناء، چه بخواهند و چه نخواهند، محکوم و مجبورند که آستانه مدرسه را ببوسند، و از درب خروج مدرسه، وارد صحنة عمل و زندگانی شوند.

   اکنـون بسیار خوشـوقتم که برطبـق راپرتهای واصـله، بچه‌های ترکمـانها قریحه و استعدادی از خود نشان می‌دهند، و در راه تعلیم و تعلم پیش می‌روند. فی‌الحقیقته منظرة این اطفال ترکمانان که مشغول تحصیل هستند، حظ وافر برای من خواهد داشت، و با شوق و شعف می‌روم که استعداد آنها را شخصاً بیازمایم.

   رودخانة‌“تجن“ به‌بندر “فرح‌آباد“ می‌رود. این بندری را که شاه‌عباس مایل به‌آبادانی آن بود، امروز بکلی خراب است. راه آن تا جاده شوسه بهیچوجه اتومبیل‌رو نیست. خیلی مایل بودم آنجا را بازدید نمایم، ولی به‌واسطه اشکال راه، و عجله‌ای که در مراجعت به‌“تهران“ دارم، موقتاً صرف‌نظر کردم. باضافه اگر ناگاه بارندگی در این راه بشود، عبور از آن ممتنع است. باید فکر اساسی برای تجدید حیات این بندر بنمایم.

  سال گذشته مطابق امری که داده بودم، قریب یک فرسخ‌ونیم از راه “ساری“ به‌“فرح‌آباد“ را اتومبیل‌رو ساختند، ولی هنوز به‌اتمام نرسیده و باید پس از تسطیح سایر راههای “مازندران“، عطف توجه به این خطه بشود.

   این بندر ، باوجود اهمیت سابق و واقع بودن در روی رود “تجن“، امروز متروک است و فقط مال‌التجاره قسمت “ساری“ از آنجا به خارجه حمل می‌گردد. اداره گمرک در آنجا دایر است. مسجد عالی و پل بزرگ “فرح‌آباد“، مثل سایر قصور و ابنیة آنجا، بکلی خراب شده و ببینده را متاثر می‌سازد.

   “فرح‌آباد“ بعد از مرگ شاه‌عباس، که در همانجا اتفاق افتاد، روی آسایش و ترقی ندید و فعلاً بندر “مشهدسر“، تجارت کلی “مازندران“ را به طرف خود کشیده و مقام نخستین را احراز نموده است.

   بعد از “تجن“، رودخانه‌ای که در سرراه واقع است “نیکا“ نام دارد که از “شاه‌کوه“ شروع شده، در چهارفرسخی شمال جاده به دریا می‌ریزد. پل بلندی برآن زده شده، که هرچند به‌بزرگی پل “تجن“ نیست، ولی قشنگی آن به‌مراتب بیشتر است.

   درکنار رودخانه آبادیی است موسوم به “نارنجه‌باغ“. در این قسمت از جاده، کوهستان جنوبی خیلی پیش آمده، و فاصلة آن به‌دریا کم می‌شود. راه تقریباً در دامنه کوه سیر می‌کند و از این لحاظ مصفاتر و مطمئن‌تر از راه دشت است. چشم‌انداز خوبی دارد. گاهی حاشیة کبودی در افق شمالی حدس زده می‌شود که گویا دریا باشد، اما هنوز تشخیص آن به‌خوبی ممکن نیست. اغلب در این قسمت راه، پست و بلندیهائی است. در بعضی قسمتها عملجات مشغول زدن پلهای موقتی از شاخه‌های درختان جنگلی هستند، و حتی‌المقدور برای گذشتن اتومبیل‌های ما تسهیلاتی فراهم می‌نمایند.

   قدم به‌قدم اتومبیل‌ها می‌ایستند و با زحمت هرچه تمامتر، آنها را با دست و شانه حرکت می‌دهند.

   راه در میان جنگلی از انار، به‌طرف کوهپایه پیچید. برروی دماغه کوهی که به‌طرف دشت پیش‌آمده است، آثار قصری نمایان شد. از این عمارت دوسه اطاق و چند جرز و بدنه هنوز برپاست، و با چند سرو تنومند، که یادگار باغ و اطراف آن است، همدوشی و همسری می‌کند. کوه کوتاهی که عمارت را بردوش دارد، از سلسله “البرز“ جدا شده به‌جانب دریا پیش رفته است. از این نقطه مرتفع دریا و جنگل و شهر “اشرف“ و تمام سواحل خلیج دیده می‌شود.

   این قصر را شاه صفی برای تفرج یکی از دختران خویش بناگذارده، و صفی‌آباد نام کرده است.

   صفی‌آباد هنگام آبادی، نمونة جلال عهد صفویه بوده، و اکنون مثل بیرقی بر روی خرابه‌های جلال آنها برپای است.

   چون شخص از “ساری“ به‌“اشرف“ می‌رسد، از مسافت دور نمایان گشته، و انهاء می‌کند که اینک برسرزمینی پای می‌گذارید که یادگارهای آثار صنعتی و مختصر ارمغان‌های تجارتی در آن مجتمع بوده است، و به‌شهری می‌رسید که اراده و ذوق سلیمی عهده‌دار آبادی آن گشته است.

   شهر “اشرف“ بهترین نمونة عزم شاه‌عباس صفوی است، و پس از “اصفهان“ از هر نقطه‌ای بیشتر سلیقة این پادشاه را بیان می‌کند. من شرح حال سلاطین ایران را، تا آن میزانی که در تواریخ مسطور است به دقت دیده‌ام و عمق افکار آنها را، تا درجه‌ای که از صفحات تاریخ بتوان استقصا، کرد سنجیده‌ام.

   بعد از فتنة مغول، که در تاریخ عالم باید یک واقعة کم نظیرش شمرد، بعد از آن هتاکیها و خونریزیها و قتل عامها که ایران را بالمره از هم متلاشی کرد، و از ایران و ایرانیت جز یک اسم چیز دیگری باقی نماند، و بعد از آنکه مرور روزگار کار را به‌دورة صفویه کشانید، اگر چه تثبیت ماهیت ایران مدیون به‌زحمات شاه اسمعیل صفوی است، ولی اقرار باید کرد با آن که شاه‌عباس یک مصلح آزموده‌ای برای اخلاق جامعة ایرانیت شمرده نمی‌شود، مع‌هذا در تعمیر و عمارت و آبادانی خیالات قابل تمجیدی داشته، و از این جهت نام نیکوئی برای خود ذخیره و به‌یادگار گذارده است.

   به‌همین ملاحظه است که من در ضمن سفرنامة خود غالباً از او اسم می‌برم، و تلو هر عمارتی که از او می‌بینم، نام اورا با میل و رغبت تجدید و تکرار می‌نمایم.

   اینکه می‌گویم مشارالیه یکنفر مصلح آزموده برای اخلاق جامعة ایرانیت شمرده نمی‌شود، مربوط به چند دلیل است:

   اولاً طرز عیاشی و اسلوب تعیش اوست که طبعاً نمی‌توانست در روحیات اهالی بی‌تأثیر بماند.

   ثانیاً این پادشاه، با‌آنکه به‌صفت جنگجوئی متصف بوده، مع‌هذا چون قدرت مطلقه‌ای در داخلة خود نداشته، همین قدر که مثلاً حاکم گیلان به‌مقام مخاصمة او برمی‌آمده، مشارالیه مجاملة با او را برمنازعه ترجیح می‌داده است. به‌این مناسبات، و در ضمن برای آنکه به‌اصطلاح معروف آب چشمی از سایرین گرفته باشد، غالباً در مقابل گناههای کوچک مجازاتهای بزرگ می‌داده است.

   ثالثاً آنچه که از همه مهمتر، و غیرقابل عفو است، اختلاط سیاست است با مذهب، که تمام سلاطین صفویه شریک در این اشتباه‌اند، و شاه‌عباس مخصوصاً این اشتباه را خیلی غلیظ کرده است.

   اگر چه این اختلاط و امتزاج کاملاً حکایت از ضعف قوای مرکز می‌نماید، ولی سلاطین صفویه به‌مناسباتی، که در این سفرنامه جای ذکر آن نیست، تا یک درجه متعمداً یا از روی بی‌فکری و اشتباه این خلط مبحث را تعقیب، و گاهی هم تشدید می‌کرده‌اند.

   دلایلی که شاه‌عباس و سایر سلاطین صفویه را در تعقیب این موضوع مهم بخواهند تبرئه نمایند، به‌نظر من وافی و رسا نیست، زیرا در قضایای تاریخی عمر یک نفر و عمر یک سلسله را نباید مأخذ قرار داد. بلکه عمر تاریخ را باید در نظر گرفت، که اتخاذ یک تصمیم نارسا، تا چه مدت و زمانی ممکن است یک جامعه و امتی را بیچاره و فرسوده نماید.

   شبهه و تردیدی نیست که مذهب و سیاست دو اصل مقدسی است که در تمام موارد، جزئیات این دو اصل باید مطمح نظر زمامداران عالم و عاقل باشد و دقیقه‌ای از آن غفلت نورزند، ولی اختلاط آنها با یکدیگر نه به‌صرفة مذهب تمام می‌شود، نه به‌صرفة سیاست اداری، و بالمال در ضمن این اختلاط و امتزاج، هم مذهب سست و بلااثر می‌گردد، و هم سیاست رو به‌تمامی و اضمحلال می‌رود. اگر چه ضربت این تصمیم مهلک را خود سلسلة صفویه در زمان سلطان حسین بهتر از همه دیدند، مع‌هذا نتیجة این تصمیم غیر عاقلانه را نباید در دورة صفویه ملاحظه کرد، بلکه باید با تاریخ همراه آمد، و تأثیرات آنرا در ایام سلطنت قاجاریه تماشا نمود که پایة مذهب و سیاست برروی چه منوالی چرخید، و به چه فلاکتی منتهی شد.

   آنهائی که مذهب و سیاست را مخلوط به‌هم نمایند، هم انتظامات دنیا را مختل کرده‌اند، و هم انتظارات آخرت را تخریب نموده‌اند. گاهی هم بالمره، نتیجه، برعکس مقصود به‌دست می‌آید، یعنی روحانیون کشیده می‌شوند به طرف دنیا، و سیاسیون به‌طرف آخرت، و این همان اختلالات عظیمه‌ایست که اصول زندگانی مردم را دچار تزلزل کرده، آنها را می‌راند به جانب ریا و تزویر و دورغگوئی و فساد و دوروئی.

   نتیجة این اختلاط ناصواب، تا به این حد ممتد می‌شود که مثلاً فلان مجتهد روحانی که کار اصلی او تصفیة اخلاق عمومی است، ماهی هشتصدوپنجاه تومان از خزانة دولت می‌گیرد که عمارات سلطنتی را حلال نماید، تا مردم مجاز باشند که در آنها نماز بخوانند. در عوض فلان وکیل مجلس شورای ملی، که وظیفه او ورود در سیاست اداری است، در پشت تربیون شمایل پیغمبر را باز می‌نماید، که مردم به‌اسلامیت و آخرت‌پرستی او تردید نیاورند، و او براثر این تزویر و تقلب مجال داشته باشد که علائق مادی خود را تأمین و بالاخره موقعیت او، به‌هر درجه و پایه‌ای هست، دچار تزلزل و ارتعاش نگردد.

   روحانی اولی، در عوض قناعت و توجه به‌آخرت که عین تزکیه نفس است، فریفته دنیا و پول و ظواهر امور شده، ایمان و عقیدة مردم را دچار شدیدترین تردید، و اصول تقوی و پرهیزکاری را مجروح و لکه‌دار می‌نماید.

   سیاسی دویمی که باید اصول زندگانی دنیائی مردم را راهنمائی کند، می‌رود دنبال عوام‌فریبی و ریاگوئی و تزویر و دوروئی، که این نیز به‌نوبة خود در سست نمودن ایمان عامه تأثیر بسزائی دارد.

   دوسال قبل که سمت ریاست وزراء را داشتم، و برای سرکشی به قشون به‌منطقه‌ای مسافرت کرده بودم، شیخ‌الاسلام آنجا را دیدم که جلوی مستقبلین افتاده و در تبریک ورود من بلاغت و فصاحت مخصوص بخرج می‌دهد، ولی در تمام مذاکرات او کوچکترین کلمه‌ای که بوی ایمان و اعتقاد و پرهیز و آخرت از آن استشمام شود، از دهان او شنیده نمی‌شد. در ضمن معلوم کردم که این شخص بدون اجازه و فرمان، لقب شیخ‌الاسلام را برای خود تخصیص کرده است. دلیل این تقلب را از او مؤاخذه کرده بودند، جواب مضحکی داده بود، گفته بود:

   “چون در تمام ایران شرط اول شیخ‌الاسلامی، بی‌سوادی است، من که بالمره سواد خواندن و نوشتن ندارم، لهذا از تمام شیخ‌الاسلام‌ها شیخ‌الاسلام‌ترم!“

   برمن معـلوم شد، که این شخص شیاد در محـل خود دارای زندگانی بسیطی است. عـلاوه بر ملک و باغ و ضیاع و عقار، چهار باب خانة شخصی، و شش زن دارد!‌ روزها در مسجد به‌منبر می‌رود و موعظه می‌نماید، و اهالی را با حیله و تزویر محکوم کرده که هرکسی سهمی از منال خود را بة‌عنوان مال امام و زکوهٌ به او بدهد. او از وضعیت خود استفاده و کراراً سفرهای تفریحی نموده، بدون آنکه کوچکترین قدمی در راه کار و زحمت و سعی و عمل بردارد، فقط از راه عوام فریبی در رأس اهالی محل قرار گرفته و پیرزنها نیز آب وضوی او را برای استشفاء و خیر دنیا و تأمین آخرت به‌یادگار می‌برند!‌ تعجبی ندارد!‌ نظیر این موضوع در اغلب نقاط ایران زیاد است. هرکس دستش رسیده به‌قدر جربزه و استعداد خود، اسلام و اسلامیت را وسیلة ریب و ریا، و تأمین منافع شخصی خود قرار داده است.

   فلان رئیس که در مرکز سیاست مملکت قرار می‌گرفت، صراحت لهجه را در خود عمداً خفه می‌کرد، و برخلاف معتقدات خود، متظاهر به‌آخرت پرستی می‌شد. و عوام فریبی را ترویج می‌کرد.

   فلان وزیر و فلان رئیس‌الوزراء که رسماً‌ و وجداناً مأمور انتظام ادارات و اصلاح دنیای ایران بودند، دم از آخرت و هول قیامت می‌زدند، و با ریش و عبا و طرز لباس در قلوب عوام تهیة منزل می‌کردند.

   اما فلان معمم ظاهرالصلاح، که دیگر احتیاجی به‌تهیه این مقدمات نداشت، مخفیانه عیش شبانه و بانگ نوش‌نوش به‌استقبال آخرت می‌فرستاد و بکلی مجذوب می‌گشت به‌آن نکاتی که در قاموس تقوی و پرهیزکاری و ایمان و اعتقاد به‌خدا و رسول، هنوز فهرستی برای آن تدوین نشده است.

   برای آنکه رشتة سخن از دست نرود، متذکر می‌شوم که بنای صفی‌آباد در “اشرف“ به‌اتمام نرسید، و عمارت نخستین آنهم خراب شد.

   قبل از ظهر وارد “اشرف“ شدیم. خیابانی عریض از وسط شهر می‌گذرد. این جاده از جلوی عمارت سلطنتی، تا تپة “همایون“ و کنار دریا امتداد دارد، قسمتی که در شهر واقع است، سنگ‌فرش نامرتبی داشته که برای ورود من تعمیرش کرده‌اند، ولی آن قسمت بیرون شهر، بکلی خراب شده و جز در بعضی نقاط اثری از سنگفرش باقی نیست. منزلی که برای توقف من معین شده، عمارتی دوطبقه است، که سر در ابنیة سلطنتی محسوب می‌شود، چون مورد احتیاج ادارة تلگرافخانه بوده، در سال ۱۳۳۸ مرمتی کرده‌اند. به‌این طریق که چند اطاق بزرگ را که روی طاق سردر بوده، کوچک نموده‌اند. اکنون ایوانی در وسط است، و چهار اطاق در دو طرف آن واقع شده است.

   این محل که از طرفی برخرابة عمارت صفویه، و از جانبی برسواحل دریا و تپة “همایون“ و شهر “اشرف“ مشرف است، منظری دلگشا دارد. واقعاً شهر “اشرف“ دارای موقعی مخصوص است. جنگل و کوه از طرف جنوب، و دریا و دشت زراعتی از سمت شمال، آنرا احاطه کرده‌اند. وقتی که شخص از این سردرگذشته و به‌تماشای عمارت مخروبة قدیم قدم بگذارد، قبل از ورود به‌باغ چهل ستون، آب‌انبار بزرگی با سردر کاشی‌کاری در طرف راست مشاهده خواهد کرد، که گویند دو ثلث “اشرف“ را آب می‌دهد. درب باغ تازه است و زینتی ندارد، اما به محض آنکه باز می‌شود و چشم به‌دورنمای عمارت می‌افتد، تاریخ و صنعت را تواماً در نظر شخص مجسم می‌سازد.

   خیابانی وسیع، از جلوی در تا پیش عمارت کشیده شده است. جدولی بزرگ مفروش از سنگهای قطور و عریض و طویل این خیابان را به‌دوقسمت منقسم می‌سازد. این جدول، به‌واسطة پستی و بلندی زمین، آب نمـاهای چندی دارد، که از ارتفـاع دو ذرع آب نهر بر روی سنگی عریض با نقش‌هـای زیبـا غلطیده و باز در جدول جریان می‌یابد.

   حاشیة سنگهای این جدول سوراخهائی دارد که جای شمع بوده، و ظاهراً در شبهای جشن، به‌فاصله‌های خیلی کم، دو صف از شمع فروزان در میان گل می‌سوخته و عکس آن در جدول منعکس می‌گشته است.

   تخته‌سنگهای این نهر بسیار خوب تراشیده شده است آنها را با میل‌های آهن به‌یکدیگر بسته‌اند، و ساروج محکمی آنها را برزمین دوخته است. متأسفانه اهالی “اشرف“، محض استفاده از قطعات آهنی که مفصل سنگهاست، به‌زحمات بسیار بعضی از این احجار را شکسته، و آن آهن ناقابل را ربوده‌اند.

   از دو جانب خیابان، دوصف درخت سرو برپای بوده، که امروز هم بعضی از آنها برپای است.

   عمارت چهل‌ستون در آخر این خیابان است، اما سایبان بزرگی که برای نگاهداری تنباکو اخیراً در کنار استخر ساخته‌اند، قسمتی از منظرة آن را از نظر می‌پوشاند و دورنما را ضایع کرده است. کوه جنگل‌پوش هم مثل این است که در پشت‌سر، دنبالة همین باغ است. بی‌اندازه دورنمای باغ را عظیم جلوه می‌دهد. در سکوی جلوی عمارت، استخری بزرگ بوده که اکنون بی‌آب است. این استخرها از جمله لوازم عمارات دوره صفویه است و در جلو اغلب ایوانها و عمارت آنها موجود بوده، و عکس ستونها را در سینة خود منعکس و مکرر می‌ساخته است.

   شکل سابق این چهل ستون معلوم نیست چگونه بوده، شاید شبیه به چهل‌ستون “اصفهان“ بوده است. می‌گویند بیست ستون چوبی داشته، که چون عکس آن در استخر می‌افتاده چهل ستون جلوه می‌کرده است.

   از این باغ، به‌باغ دیگر رفتیم که تقریباً‌ با همین طرز بنا شده و موسوم است به حرم. هیچ کس در آن نبود، ولی چون متعلق به‌زنان بوده است، آنجا را مقدس می‌شمارند و اجازه نمی‌دهند کسی وارد شود. در جلو آن حوض بزرگی هست و سکوئی مربع، که در هر زاویه‌اش یک نشیمن از مرمر گذارده شده است. چنار خیلی عظیمی در وسط است که شاخه‌های پهناور آن تمام عمارت را غرق سایه کرده است. آب‌نماهائی، نظیر آنچه ذکر شد، در این بنا هم موجود است.

   از این عمارت به‌قصر ضیافت‌گاهی وارد شدیم که به‌نام یکی از اولاد علی علیه‌السلام موسوم است. باکمال تعجب دیدم دیوار اطاق مزین به تصاویری است که فقط به‌یک نفر انسان خوشگذران لذت می‌بخشد. در این عمارت تصویر شاه‌عباس اول و ثانی و اشخاص دیگر نیز دیده شد، که اروپائیان کشیده بودند، ولی در کمال پستی و حقارت بود. در اطاقها زینت و اثاثیه‌ای به‌نظر نمی‌رسید، مگر قالی‌های گرانبها که برچیده، و در گوشه‌ای دسته کرده بودند. سپس عمارت چهارمین را به‌ما نشان دادند. در اینجا چشمه‌ای می‌جوشید که قسمت اعظم باغ را مشروب می‌ساخت. گنبدی باشکوه در اینجا بنا شده که تمام سقفش را به‌خوبی نقاشی کرده‌اند، و دیوارهایش را تا محاذات راهرو، با کاشی هندی پوشانده‌اند. در مسافتی دور از این عمارت، روی بلندی، بنای کوچکی است که ظاهراً محل دیده‌بانی یا تماشا‌گاه است. تمام این عمارت مشرف است بر صفحة دلپذیری، که “بحرخزر“ در فاصله‌ای نسبتاً بعید، حاشیه آنرا تشکیل می‌دهد.

   مجـاورت با کوههای خرم، که تکیه‌گاه عمارات است، و کثرت آبشارهـا و ترنم مرغـان، در من افکار نیکوئی ایجاد می‌کرد، و البته بیش از این لذت می‌بردم اگر وضع بدبختی اهالی، هرلحظه فکر مرا به‌خود مشغول نمی‌ساخت و شمشیر شادمانی مرا کند نمی‌کرد…

   فعلاً در “اشرف“ ۷۶۰ خانوار زندگانی می‌کنند. اهالی از نژادهای مختلف‌اند، از قبیل ترکهائی که از خارج آمده‌اند، طالش‌ها، تاتها و گرجی‌هائی که از نسل گرجیان عهد شاه‌عباس هستند و از “قفقاز“ آمده‌اند. چند خانوار هم در “اشرف“ سکنی دارند که اصل آنها معلوم نیست. در بعضی عادات و رسوم به‌هندیها شباهت دارند. شغل آنها دشتبانی و صیادی است و با سایر اهالی کمتر وصلت می‌کنند، ولی زبانشان مازندرانی است.

   در “اشرف“ نیز امسال مرض گاومیری شیوع دارد، و قریب شش‌هزار گاو کشته اشت. از تازگیهای امسال یکی هم فراوانی بیش از حد پشه است. این حشرات از جانب کوه می‌آیند. و بیست سال است مردم نظیر آن را به‌این شدت ندیده‌اند. و اهالی را سخت در زحمت انداخته‌اند.

   برای همراهان، در مجاورت من، عمارت جداگانه‌ای تعیین کرده‌اند که تمام در یک نقطه جمع هستند. از مراتب الفت و ودادی که بین آنها حکمفرماست، محظوظ هستم. کمتر دیده می‌شود که یکی از آنها در حضور من به‌مقام سعایت دیگری برآید، و تمام، به‌وظایفی که برای هر یک مقرر داشته‌ام اشتغال دارند.

   من طبعاً از اشخاص سخن‌چین و سعایت پیشه متنفر و منزجرم. فقط یک نفر شیخ ‌نمام . متقلب پیدا شده بود که سپردم او را طرد نمایند، تا نمامی و سعایت نیز در ضمن سایر اصلاحات، بکلی از قاموس اجتماع ایران محکوم و معدوم شود.

   خیابان وسیع و طویل شاه‌عباس، شهر “اشرف“ را به دو قسمت منقسم می‌کند، و از دامنه کوه و جلوی سردر باغ، تا تپة “همایون“ امتداد دارد. قطعه‌ای که در داخل شهر است، چون اخیراً مرمت کرده‌اند، سالم مانده و حکایت از حالت نخستین این راه می‌کند. سنگفرش مرتبی است که با وجود بارانهای فراوان “مازندران“، گل نمی‌شود. اما این قسمت مرتب بیش از سیصد ذرع طول ندارد، ولی باقی که خارج از شهر است، به‌بدترین شکلی خراب شده، و راه به‌یک سنگلاخ پست و بلند و ناهمواری تبدیل یافته است. در نیم‌فرسنگی شمال “اشرف“ تپه‌ایست کوتاه و مدور که گمان می‌کنند دستی ساخته شده، از روی این ارتفاع مختصر، دریا به‌خوبی نمایان است. ظاهراً سلاطین صفویه در این نقطه چادر یا سایبانی داشته و تماشای دشت و دریا می‌کرده‌اند. شاید به همین مناسبت است که این تپه را تپة “همایون“ نام نهاده‌اند. دور تپه سنگ چین شده، ظاهراً علامت نهری است و ممکن است در این محل حوض و آب‌نمائی وجود داشته است.

   از این تپه که می‌گذریم، راه جهت شمالی را تغییر داده و تدریجاً به‌طرف مشرق متمایل می‌گردد. پس از یک فرسنگ از تپة “همایون“ به‌“شاه‌گیله“ رسیدیم، که دارای چهار برج و رودخانة کوچکی است. این دشت که فاصلة “اشرف“ به‌دریاست، و مرتع احشام اهالی “هزارجریب“ است، در فصل بهار نم«ونه‌ایست از بهشت، و به‌یـک قطعة زمـرد مشحون به‌انـواع گلهـای رنگارنـگ مبـدل می‌شود که هر بیننده‌ای را فریفته خود می‌سازد.

   مقصود از راه، که اشاره کردم، جاده‌ایست که اخیراً طرح ریزی شده، و از “اشرف“ به “بندرجز“ می‌رود. دوطرف راه برای شوسه کردن، نهر کنده‌اند، ولی هنوز کاملاً به‌این کار دست نزده‌اند که در مواقع باران قابل عبور باشد. بعلاوه از “اشرف“ تا “بندرجز“ به‌علت کثرت نهرها و رودهای کوچکی که به‌دریا می‌ریزند، قریب پنجاه نقطه پل لازم است که بسته شود.

   در اینجا جاده پس از تمایل به‌سمت شمال، از خندقی که سرحد “استرآباد“ و “مازندران“ است، می‌گذرد. این خندق از شمال به‌جنوب است و مختصری انحراف به‌طرف شرق و غرب دارد. طولش کمی متجاوز از یک فرسنگ بوده، و وجه تسمیه‌اش به “جهرلنگه“ به مناسبت کوهی است در جنوب به‌همین نام، که تقریباً نیم‌فرسنگ از ابتدای این خندق دور است. چون شروع این خندق از دامنه همین کوه بوده، لهذا به‌این نام خوانده شده است. “گلوگاه“ در نیم فرسخی شمال غربی این نقطه واقع است.

   اینجا خاک “اشرف“ تمام می‌گردد، و بلوک “انزان“  “استرآباد“ شروع می‌شود. جاده قدیم از “گلوگاه“ به‌طرف شمال سیر کرده، به‌اراضی باتلاقی ساحل دریا می‌رسد، سپس امتداد مشرق را گرفته وارد “بندرجز“ می‌گردد.

سفرنامة مازندران / قسمت ۵

۵

   از “اشرف“ به “بندرجز“ ، شش فرسنگ راه است. در این جاده باید قریب پنجاه پل کوچک و بزرگ بسته شود. متجاوز از پنجاه نهر دیده می‌شود. بعضی از آنها دارای پل چوبی هستند که می‌توان از آنها گذشت، ولی اغلب بی‌پل هستند. فقط محض عبور ما به‌طور موقت با چوب و خاک پلی برآنها زده‌اند. بعضی اتومبیل‌های سبک نسبتاً به سهولت از این پلهای لرزان می گذرند. اما ماشین‌های سنگین مجبورند، در نهایت آهستگی و با پیاده کردن راکبین بگذرند به‌طوری که بعد از ورود به “بندر جز“ امر دادم، مجداً این پلها را برای موقع مراجعت تعمیر نمایند، زیرا بکلی از حیز انتفاع افتاده بودند.

   من مسافرت زیاد کرده و مشقات راه را زیاده از حد دیده‌ام. اقرار باید کرد که یکی از پر محنت‌ترین و پرمشقت‌ترین و صعب‌ترین راهها، همین چند فرسخ است که دارم از “اشرف“ تا “بندرجز“ با اتومبیل می‌رانم و طی مسافت می‌کنم.

   منظره غریبی است!‌ از عقب که نگاه می‌کنم، شوفرها اغلب از کار افتاده، و غالب اتومبیل همراهان در گل و لای فرو رفته و با زور شانه  و دست و اجتماع اهالی دارند آنها را از میان لای و لجن بیرون می‌کشند. در صورتیکه راه خوب باشد، و شوسة کاملی وجود داشته باشد، اتومبیل بهترین مرکوبی است که هوش بشر آنرا تا کنون اختراع کرده است. بهترین مزیت آن این است که اختیار توقف و راندن آن دست شماست. ولی همین مرکوب راهوار و قوی، همین قدر که مصادف شود با یک راهی مثل همین راه بین “اشرف“ و “بندرجز“، که من فعلاً دارم آنرا طی می‌کنم، نامرغوبترین و ناتوان‌ترین مرکوبها می گردد. به همین لحاظ، تا زمانی که راههای ایران شوسه نشود، و وضعیت فعلی باقی بماند، من در تصمیم خود جازمم، و آن این است که نیم ساعت به غروب مانده به‌هر نقطه‌ای که برسم، همان جا را منزلگاه قرار می‌دهم، و چون زندگانی سربازی را دوست دارم، بکلی برای من بی‌تفاوت است که در یک کلبه زیست نمایم، یا در قصور عالیه؟

   ما فعلاً با تمام زحمتی که شوفرها می‌کشند، نمی‌توانیم ساعتی یک فرسخ راه برویم، قدم به قدم باید پیاده شویم. قدم به‌قدم باید تمام شوفرها با اتفاق عابرین به هم کمک کرده، و یکایک اتومبیل‌ها را با شانه و دست از یک نهری عبور بدهند، فریاد استمداد است که بین شوفرهای همراهان طنین انداز شده، و یکدیگر را به معاونت می‌طلبند.

   گاهی که برای سبک ساختن اتومبیل خود، و تسهیل عبور آن از یک نهر، پیاده می‌شوم و به منظرة رقت‌آور سایر اتومبیل‌ها و همراهان خود نگاه می‌کنم، بی‌اختیار این فکر از مد نظرم می‌گذرد:

   آیا روزی خواهد رسید که مردم ایران از همین راه پر محنت و پر مشقت با یک وجد و نشاط و سهولت مخصوصی سوار قطار راه‌آهن شده و این مناظر دلفریب جنگل و دریا را منظر نگاه خود سازند؟ آیا روزی خواهد آمد که در این راه پر خطر و خفت‌آور، مردم ایران در عوض ساعتی نیم‌فرسخ، ساعتی هفتاد و هشتاد کیلومتر، و در روی جادة شوسه حقیقی با اتومبیل‌های مجلل خود طی طریق نمایند؟ نمی‌دانم خدا بهتر آگاه است، و معلوم نیست در پس پرده‌های غیب چه تقدیر شده است؟ چیزی که مسلم است، این است که من فعلاً بیش از ساعتی نیم فرسنگ، و گاهی هم یک ربع فرسنگ بیشتر نمی‌توانم راه بروم. علاوه بر نهرها، اساساً لغزش شدید اتومبیل در این گل و باتلاق، طوری است که هر دقیقه، انتظار چرخیدن و برگشتن و خورد شدن اتومبیل‌ها، و تلف شدن مسافرین می‌رود. دست و بال شوفرها از بس تقلا کرده‌اند از کار افتاده، و عرق از پیشانی هرکدام بشدت جاری شده است. حالا تمام آمال و آرزوی من در اطراف این دو کلمه سیر می‌کند: از تمدن قدیم و جدید، مدنیت مخصوص و جامعی تشکیل دادن، و ایران را به‌جانب آن مدنیت راندن و در سایه آن آرمیدن.

   آیا این آرزو و آمال سرخواهد گرفت؟ آیا عمر من کفاف برآمدن این همه آمال و آرزو را خواهد داد؟ آیا برای قطع این راه مهیب و عمیق به‌قدر کفایت وسایل کار در دست خواهم داشت؟ آیا با این خزانة تهی و با این فقر فکری اهالی، تحمل این قدر محنت و مصیبت و مشقت ممکن است؟ واقعاً خود من هم نمی‌توانم فکر بکنم!

   قدر مسلم این است که دست قهار تقدیر امانتی را از لای خرابه‌ها، بدبختی‌ها سیاه‌کاریها و سیاه‌روزگاریها بیرون کشیده و به‌دست من سپرده است. باید این امانت را از گرد و غبار و دود و کثافت منزه سازم. فکر این نزهت و صفای ثانوی است که فعلاً عبور از این باتلاق، و تمام باتلاقهای اجتماعی را، برمن آسان می‌کند.

   سعادت و آسایش و تنعم شخص من در آن است که ایران را، از زیر این خرابه‌های سهمگین برکنار ببینم.

   سعادت من آن وقتی است که غبار مذلت از چهره بی‌گناه این مملکت بشویم، و آبروی از دست رفتة او را به‌او برگردانم. منتهای آسایش و تنعم من در این است که حق مظلوم را از ظالم گرفته، و ملت خود را ببنیم که در امن و امان و آسایش زندگانی کرده، و حقوق مادی و معنوی آنها, از تطاول و دستبرد هر صاحب نفوذ و هر صاحب اقتداری مصون بماند، و مردم هیچ ملجاء و پناهی برای خود سراغ نگیرند، مگر حق و قانون.

   تمام لذت من در این است که تمام طبقات مملکت، در مقابل قانون صورت تساوی بخود گرفته، و امتیاز بریکدیگر از راه تقوی و فضلیت باشد، نه این امتیازات مسخره‌آمیزی که تا به‌امروز، مخصوصاً در این یکصدوپنجاه سال اخیر، چهرة ایران و ایرانیان را سیاه و مکدر ساخته است.

   چه لذتی بالاتر از این که اصول مداهنه و تزویر یعنی تملق و چاپلوسی در یک جامعه‌ای بمیرد، و جای خود را بدهد به‌صراحت لهجه و تقوی و فضلیت و صفای قلب؟

   برای یک پادشاه دلسوز هیچ سرور و نشاطی بالاتر از آن نیست، که درباریان و عموم اعضای دولت را با صفای قلب و خلوص عقیده ببیند، تا با مداهنه و تزویر و دروغ و تملق و چاپلوسی.

   چیز غریب این است که در اطراف این چند سال اخیر، هر قدر بیشتر من این موضوع را متذکر می‌شوم و توجه می‌دهم، کمتر به‌نتیجه می‌رسم. فراموش نمی‌کنم که تا به‌حال، در جلسات عمومی متجاوز از پنج مرتبه، این موضوع را تأکید کرده‌ام. مع‌هذا شارلاتانها و دروغگویان را، که تا اعماق قلب آنها واقفم، می‌بینم که مکر و خدعة ذاتی خود را در تـلو لبـاس تمـلق و چـاپلوسی فراموش نـکرده، و

درس خود را همانطور پس می‌دهند، که در ظرف یکصدوپنجاه سال به‌آنها آموخته‌اند.

   مداهنه و سالوس و قبول تملق برای سلاطینی سزاست، که دائره اقتدار آنها محدود به خلوتهای دربار، و تراوشات وجود آنها در یک دایره محدودی دور بزند. ولی آنهائی که شعاع فکری آنها به هیچ افقی محدود نیست، احتیاج به تملق و چاپلوسی ندارند. من هیچ‌وقت صفت خودستائی ندارم، ولی یقین دارم، که اگر هر نویسنده و هر گوینده‌ای، زحمات مرا در راه اصلاح این مملکت در نظر بگیرد، و همان خدماتی را که به عرصة ظهور آورده‌ام، عیناً همان را وصف نماید، دیگر مجال و فرصتی برای متملقین هم باقی نخواهد ماند که حقیقت را کنار گذارده و راه مداهنه و مجامله را بپمایند.

   ادب و انسانیت و حفظ رسوم آدمیت غیر از صفات زشت سالوس و ریاست. درست که دقت می‌کنم، می‌بینم این مردم هم گناهی ندارند. دربار ایران باید سرمشق غرور و عزت نفس و غرور وطن‌پرستی و مملکت دوستی باشد، سالها و سالیان دراز است، که خدم و حشم و خویش و بیگانه را به‌عدم صداقت و درستی و راستی تربیت کرده، و هنوز زحمت دارد، که من مردم را به اخلاق یک نفر صاحبمنصب نظامی وظیفه‌شناس آشنا نمایم.

   البته اشخاصی را که من بار حضور می‌دهم، باید مؤدب و معقول باشند، و محکوم‌اند که موقعیت خویش را تشخیص بدهند، ولی هرگز صرف‌نظر نمی‌کنم از آن سالوسهائی که مدار ماهیت خود را بر روی ریب و ریا، دروغ و تزویر و مکر و حیله قرار می‌دهند.

   در بین شعرای ایران و گویندگان این مملکت، تنها کسی که برضد سالوس و ریا بوده حافظ شیرازی است، که فی‌الحقیقه تمام سعیش این بوده که این پرده بی‌آزرمی را از هم بدرد، و صراحت قول و حسن نیت و صفای قلب را جایگزین آن نماید، و به‌همین جهت است که چون حقیقتی در بیان او بوده، شاعر عمومی ایران، و مورد راز و نیاز تمام سکنة این مملکت واقع شده است.

   من حافظ را بسیار می‌پسندم، و به‌خاطر خود می‌سپارم که یک روزی مقبره او، و همین‌طور مقبره سعدی و فردوسی را از این حالت ابتذال کنونی خارج، و آرامگاهی را برای این سه نفر گویندگان بزرگ دنیا دستور بدهم، که در خور لیاقت و شئون اجتماعی آنها باشد.

   از دور خطی تیره رنگ به‌نظر می‌رسد که سرتاسر افق شمالی را تشکیل می‌دهد. این شبه جزیرة “میان‌کاله“ است که در یک فرسنگ فاصله نمایان است، و آسمان و دریا را مجزا می‌سازد.

   شبه‌جزیرة “میان‌کاله“ زبانة باریکی از خاک، به‌طول نه فرسنگ و عرض ربع فرسنگ است. گاهی عرضش از ربع فرسنگ تجاوز می‌کند، گاهی هم در بعضی نقاط، مثلاً در “میان‌کاله“ کوچک، به‌چهارصد ذرع منتهی می‌گردد.

   اراضی “میان‌کاله“ باتلاقی و نیزار است، و اغلب بایستی به‌وسیلة بلد از مردابها و نیزارها عبور کرد، اما مراتع بسیار دارد. از جمله “مرتع‌جمعه“ و “مرتع‌چنقور“ و “قزل‌شیوار“ که قلعة “سرتک“ در آن واقع است.

   در این محل قلمهای خوب می‌روید که بر قلم شوشتری ترجیح دارد. اگر چه قلم نی خوش خوش دارد از بین می‌رود، و جای خود را به‌سرقلمهای فلزی، که اکنون در همه جا متداول است واگذار کرده، و انصافاً سرقلم فلزی برای سرعت کار و پیشرفت امر طرف مقایسه با قلمهای نی و چوب نیست، ولی یک مراجعه دقیق به‌زیبائی خط نستعلیق و کلیة خطوط ایران،‌ اعم از نستعلیق، تعلیق، نسخ، رقاع، خط شکسته و غیره، که محققاً یک فصل مهمی از هنر ایران را تشکیل می‌دهد، ما را وادار خواهد کرد که به قلمهای نی با چشم احترام نگاه کنیم. زیرا با سرقلمهای آهنی نمی‌شود آن نقاشی‌های ظریف را به‌اسم خط، در صحیفه‌های کاغذ رسم کرد. خاصه که خط ایران، مخصوصاً نستعلیق، یک نوع نقاشی بسیار ظریفی است که هیچ‌کس از لذت تماشای آن بی‌نیاز نیست. اخیراً‌ می‌بینیم که این صنعت ظریف، دارد از ایران رخت برمی‌بندند، و اشخاص بدخط، در تحت این عنوان که ـ مقصود از خط و نویسندگی فهم بیان فکر نویسنده است به‌خواننده ـ مجاهده برضد خوش‌نویسی می‌کنند، ولی وزارت معارف باید مواظب موضوع بوده، نگذارد یک هنر نفیس، براثر این سفسطه‌ها و اباطیل، از بین برود، و یک یادگار هنری ایران قدیم مهمل بماند. البته امور اداری را در این قرن با قلم نی انجام دادن، عقلائی نیست، ولی دلیلی هم در دست نیست که یک نوع نقاشی ظریفی که مخصوص ایران است، در تلو لاقیدی و بی‌اعتنائی از بین برود. من مخصوصاً در طی همین سفرنامه، سه صفحه از خطوط میرعماد و درویش و میرزارضای کلهر را ضمیمه می‌کنم که دلیل قدرشناسی من، از زحمات این سه‌نفر نابغه هنر باشد، و در دوران روزگار به‌یادگار بماند.

   کراراً گفته، و باز تکرار می‌‌کنم که من به‌مدنیت جدید، کاملاً و بدون هیچ شبهه‌ای معطوفم، ولی هرگز مایل نیستم که از ایران قدیم، و یادگارهای خوب آن، سلب ماهیت نمایم. ایران من و وطن مقدس من، از آن نقاطی است که روزی سرمشق تمدن بوده، و بر زیر هر یک از خرابه‌های آن، علائمی در اهتزاز است، که افتخارات آن برای نسل ایرانی و نژاد ایرانی، قابل فراموشی و زوال نیست. محققاً آن علائم و آثار، باید با اصول حقیقی تمدن جدید امتزاج یافته، تمدن مخصوصی را به پیشگاه جامعه بشریت معرفی نماید، نه آنکه در زشت و زیبای ظواهر جدید، طوری مستغرق شود که ماهیت شخصی خود را نیز مستهلک و فراموش سازد.

   کاش در این سفرنامه مجالی بود که در اطراف این موضوع مهم، زیاده براین بحث می شد. مخصوصاً در قسمت عادات ملل، تأثیرات عناصر طبیعی، وجود افسانه‌های تاریخ و سیرتطورات و تبدلات ملل، که فصلی است بسیار جذاب. افسوس که ورود در این بحث مهم مقصود از این سفرنامه را که مربوط به “مازندران“ است، از بین خواهد برد.

   دکتر گوستاولوین، طبیب و فیلسوف معروف فرانسوی، راجع به تطورات و تبدلات ملل شرح زیبائی دارد که دشتی مدیر جریدة شفق سرخ، آنرا از عربی ترجمه کرده بود، و بهرامی رئیس دفتر مخصوص من، آنرا چندی قبل به نظر من رسانید. من دستور دادم که خود مشارالیه از طرف من، مأموریت طبع آنرا برعهده بگیرد و در مطبعة قشون، با مخارج من، آنرا طبع نماید. مشارالیه نیز این ماموریت را انجام، و کتاب مزبور را با کتاب دیگری، موسوم به اعتماد به‌نفس که باز ترجمة آن مدیون به زحمات دشتی است، طبع و منتشر ساخت. دکتر گوستاولوین در تألیف کتاب خود بسیار دقیق فکر کرده، ولی در ایران قرینه‌های تاریخی بسیار است که سر ارتقاء و انحطاط‌های ایران را، می‌توانند واضح‌تر سازند، و در صورت فرصت و مجال، امید که بحث در این موضوع مهم متروک نماند.

   “قلعه‌پلنـگان“، به‌شکل مثمن، در ابتـدای شبه جـزیره است و محل محـکمی بوده، ولی امروز خراب است. فقط حمام آن قابل تعمیر است. سابقاً عده‌ای ساخلو از سربازان هزار جریبی و دو عراده توپ در اینجا بود که یکی را می‌گویند روسها برده‌اند، و دیگری را برای شلیک در ماه رمضان، برای تعیین مواقع افطار و سحر، به “ساری“ نقل نموده‌اند.

   “قلعه‌سرتک“ نیز خراب است. این قلعه به‌شکل مربع مستطیل بوده و تا جزیره “آشوراده“ دو فرسنگ، و تا “پلنگان“ شش فرسخ، مسافت داشته است. اطراف “قلعه‌سرتک“ را “قزل‌شیوار“ می‌گویند.

   در سنة ۱۲۵۶ هجری قمری روسها بدون هیچ بهانه، بنام سرکوبی اشرار ترکمان، جزایر “آشوراده“ را گرفته، چند مرتبه طمع در تصرف “بندرجز“ و “بندرقره‌سو“ بستند ولی بعدها، نگاهداری آن مشکل شد و مجبور از انصراف شدند.

   اراضی جزیره و شبه‌جزیره از هر قسم قابل کشت و زرع است. پنبه و کنجد و غلات و سیب‌زمینی و بادام‌زمینی، که باقلای مصری می‌گویند، به‌خوبی در آنجا به‌عمل می‌آید. باید مقدار زیادی درخت کاج و غیره در اینجا غرس شود که هوا را تلطیف نموده برای ساخلوی آنجا آماده سازد.

   یک‌ساعت به‌غروب مانده وارد “بندرجز“ شدیم. منظرة این بندر در پرتو آقتاب عصر، نمایشی فوق‌العاده دارد. زمین سبز و دریا و آسمان کبود و خورشید زرفشان است. خانه‌های این بندر، که بعضی حیاط ندارند و اگر دارند دیواری از چوب بیش نیست، کاملاً دیده می‌شود. خیلی از عمارات دو طبقه و شیروانی پوش و دارای پنجره‌های زیبا هستند. بیشتر دیوارها هم از چوب جنگلی است، و یک استقامت کاملی به‌ابنیه می‌دهند. بعضی عمارات نسبتاً عالی، از قبیل بنای گمرک و تجارتخانه‌ها و غیره دیده می‌شود که از حیث استحکام، در حالت فعلی “بندرجز“ قابل تماشا هستند. کوچه‌ها اغلب سنگفرش و خیابانها تا یک درجه مستقیم است. اما آبی که از میان نهر می‌گذرد، مثل تمام رودهای داخلی کثیف است، و اطراف آن نیز تشکیل مردابهائی داده که طبعاً کم عمق و پشه‌خیز، و یک منبع موثقی است برای مالاریا و تب و نوبه. در کنار دریا،‌ پل نسبتاً طویلی موجود است که خط آهن برای حمل بار و آوردن به‌گمرک، روی آن ساخته‌اند. ولی این پل بایستی عوض شود و قدری برطولش بیفزایند تا کشتی‌ها به‌ابتدای آن رسیده، و موجبات تسهیل ورود فراهم گردد.

   “بندرجز“ چند خیابان دارد. از جمله، خیابان روشن، خیابان امین و خیابان گمرک. چند کارخانه برای گرفتن روغن کنجد،‌ پنبه پاک‌‌کنی، صابون پزی و نجاری، در این بندر دایر است.

   اینکه می‌گویم کارخانه، مقصودم محلی است که در آنجا روغن کنجد می‌گیرند، یا پنبه پاک می‌کنند، والا کارخانه به‌معنی و مفهوم کارخانه، در هیچیک از این نقاط و سایر نقاط ایران فعلاً وجود ندارد. از خداوند استعانت می‌طلبم که مرا به‌انجام آمال و آرزوهای خود، که یکی از آنها تأسیس کارخانجات است در ایران، موفق فرماید.

  انصافاً و حقیقتاً زندگانی ایرانیها در این عصر، صورت مخصوص به‌خود گرفته، و یکی از عجائب زندگانیها باید محسوبش داشت. اسلوب زندگی قدیم از دست مردم رفته، و زندگی جدیدی نیز با معنای حقیقی خود، قائم‌مقام آن نشده است. مثلاً امروزه ایرانیها اسب‌سواری و مسافرت با کجاوه و پالکی را از دست داده، و خط‌آهن ندارند که به‌وسیلة آن سفر نمایند، یا جاده‌های شوسه‌ای اقلاً نیست که به‌وسیلة اتومبیل بتـوانند طی طریق نمایند. اصطرلاب را از کف داده، و به‌جای آن تلسکوپی نیست که به حقایق آسمانی کسب آشنائی کنند.

   جامع‌المقدمات و صمدیه و سیوطی را رها کرده، و هنوز جای آنها را با فیزیک و شیمی و علوم طبیعی عوض ننموده‌اند.

   منورالفکرها و متجددین قوم به‌پوشیدن لباس اروپائی، ابراز مباهات و شهرت می‌کنند، اما هنوز یک نفر خود را نشان نداده که در یکی از رشته‌های علوم اروپائی، احراز تخصص کرده باشد.

   کاش این تبدیل و تحول تا همین حد محدود بود. اما متأسفانه دنباله این آشفتگی، به‌جائی کشیده است که باید اسم آنرا اختلال گذارد، به‌این معنی، که اغلب از مقدسات ملی، طرف تطاول و تجاوز جهال واقع شده است. از آن جمله زبان ملی و زبان فارسی است که بقدری رخنه‌های ناموزون در آن روا داشته‌اند که ممکن است، آنرا بکلی از صورت و معنای خود خارج سازند. ادبیات نظمی ایران در اوج زیبائی و کمال است، و شاید در روی زمین مملکتی نباشد که بتواند با مبادی ادبی نظمی ایران مقابله نماید، ولی اخیراً به‌عنوان تجدد ادبی، مزخرفاتی دیده می‌شود که گویندگان آنرا قطعاً باید تسلیم دارالمجانین نمود.

   البته به‌تمام این خودسریها و تطاولات، خاتمه داده خواهد شد. من قصدم از اظهارات، تشریح تحویل و تحول عجیبی است که در طرز زندگانی، طرز معاشرت، طرز محاورت، طرز معیشت و طرز سنخ فکری مردم این سرزمین ایجاد گشته، و چنانچه کوچکترین غفلتی، در کار اصلاحات این مملکت، به‌عمل آید، ممکن است دنباله این اختلالات مادی و معنوی، کار را به‌جائی بکشاند که اصلاح آن از عهده هر صاحب نظری خارج گردد.

   این یک حقیقتی است که احتراز از آن ممکن نیست. برطبق منطق تطورات ملل، نتیجه همین می‌شود که ملت کنونی ایران در مقابل تمدن “اروپا“ استنتاج کرده است. البته تا یک دست قدرت و نظر بصیری بکار نرود، محال است دنبالة اختلالات فکری گریبان اهالی را رها کرده، و به‌آنها مجال دهد که صراط مستقیم را از بیراهه‌های معوج و منحرف، تشخیص و تفکیک نمایند.

   تا به‌ابد منفعل و شرمگین بمانند آن اشخاصی که ظرف صدوپنجاه سال تمام، مملکت را فدای امیال نفسانی خود کرده، باب علوم و معرفت را از هر جهت برروی اهالی مسدود، و بالاخره آخرین سوغات تمدن “اروپا“ را محدود کردند به‌یک واگون پودر و سرخاب!

   تأسیس یکصدوپنجاه سال سلسله قاجاریه، و وخامت تأثیرات آن در تلو پیدایش عادات و رسوم و اخلاق، محققاً زیان‌آورتر از آن قتل عامهائی است که سلسله مغول، در این آب و خاک مرتکب شده‌اند. آنان وجودهائی را بی‌دریغ تسلیم شمشیر می‌کردند، و انتهائی برآن مترتب بود، ولی اینان، در اعماق روح اهالی زهری چکانیدند که شاید قرنها نتوانند از اثرات آن برحذر بمانند.

   چه می‌توان کرد؟ دوره و دورانی است که آمده و گذشته، و از عهدة طبیعت و گردش کرة زمین به‌دور آفتاب خارج است که ایران را به‌قهقرا ببرد و به‌یکصدوپنجاه سال قبل بازگرداند.

   این ناملایماتی است که دست بی‌پروای طبیعت و تقدیر برای من ذخیره کرده، من هم خواه‌نخواه بایستی این مصائب و آلام را تحمل کرده، بروم به‌آن راهی که انسانیت و وجدان و خدا آن را پیش‌بینی کرده است.

   اساتید موسیقی معتقدند که به‌یک نفر امی وحشی بهتر می‌توان فنون موزیک را آموخت، تا به‌یک نفر شهرنشینی که الحان پرده‌های ناموزون، در گوش او مأوی و انس گرفته‌اند.

   حقیقتاً همین‌طور است که گفته و اظهار عقیده کرده‌اند، و قطعاً آن وحشی امی را زودتر می‌توان به‌اخلاق حسنه متخلق نمود، تا یک‌نفر ظاهر فریبی را که یک عمر به‌دروغ و تزویر و مکر و حیله و ریب و ریا و تملق و چاپلوسی و بالاخره به بداخلاقی و بی‌شرفی معتاد گشته است.

   علی‌ای‌حال، خیابان نفت خانة “بندرجز“ از طرف مغرب شهر امتداد یافته است. نفت را از “بادکوبه“ به‌وسیله کشتی به‌“بندرجز“ می‌آورند، و در ابتدای پلی غیر از پل “گمرک“ خالی می‌کنند که به‌وسیله لوله به‌ساحل رسیده و به‌نفت انبار وارد می‌گردد.

   منظرة خلیج در این موقع بی‌نهایت زیبا بود. خوشم آمد که در کنار دریا مدتی به‌مشاهدة طبیعت بپردازم. تماشای طبیعت، روح را قوت می‌دهد و حسم را ساکت می‌سازد. در تماشای طبیعت و تأمل در طبیعت افکار جدیدی به‌انسان تزریق می‌شود که در عالم اجتماع وصول به‌آنها ممکن نیست. خدا را در طبیعت باید دید و هفته‌ای یک‌مرتبه روح را باید با تمام معنی تسلیم طبیعت نمود.

   قبل از حرکت به‌طرف “مازندران“، روزی در قصر ییلاقی سعدآباد رئیس کابینة خود را دیدم که از کار اداری فراغت جسته، و با خاطری آسوده، به‌تماشای گلها و ریاحین اشتغال دارد. تأسف و حسرت برده و خودداری از این اظهار به‌او نکردم. گاهی از شدت فکر و خیال، رنگ گلها از نظرم ناپدید می‌شوند، و هیچ چیز را آنطور که طبیعت خلق کرده، نمی‌توانم تماشا نمایم. برای اشخاصی که فراغت خاطر داشته باشند، سکوت کوه، صلابت دریا، خروش امواج، آرامش جنگل، یعنی همین وضعیتی که در “بندرجز“ مصادف با آن هستم، خالی از انجذاب و تماشا نیست.

   ناموس طبیعت شخص را می‌کشاند به‌یک مرحله‌ای که بالمره مختلف و متفاوت با مدار اجتماعی است، و عوالم خلسة کنار دریا بهترین دلیلی است که انسان از ابدیت سرچشمه گرفته و به‌طرف ابدیت پرواز می‌کند.

   خلیج “آبسکون“، خلیج کم عمقی است به‌طول ده فرسنگ و عرض متفاوت، مثلاً در محاذات “اشرف“ یک فرسنگ، و در برابر “بندرجز“ دو فرسخ عرض دارد. دهانه‌ای که آن را به‌دریای “مازندران“ متصل می‌سازد، نیم فرسنگ وسعت دارد، دریا هرساله خود را عقب می‌کشد و عمق خلیج کم می‌شود، به‌طوری که حتی بعضی کشتی‌های ترکمان هم، به‌ابتدای پل “بندرجز“ نمی‌رسند و مجبورند در مسافت بعیدی لنگر بیندازند. پل “بندرجز“ هم به‌واسطة همین عقب نشینی دریا، بایستی قدری جلوتر برود. سابقاً توسط مهندسین ایرانی، نقشه‌ای ساخته شده، امر دادم در این نقشه تجدید نظر نموده، پیشنهادی راجع به‌این پل بدهند، تا وسائل اجرای آنرا مقرر دارم. این عقب‌نشینی دریا، و اشکالاتی که برای ورود کشتی به‌“بندرجز“ پیش آمده، موجبات ترقی “مشهدسر“ را فراهم کرده است که بیش از پیش کشتی به‌آنجا وارد می‌گردد.

   من اساساً برای تأسیس و ساختمان یک بندر مهمی در این حـدود سواحل، نظریات وسیعی دارم که موقع ذکرش حالا نیست. چنانچه موفق به‌تأسیس راه‌آهـن ایران، برطبق آرزو و آمال خودم شدم، البته راجع به‌تأسیس بندر نیز نظریات خود را بموقع اجرا خواهم گذارد، و در اینصورت غیر از “بندرجز“، نقطه دیگری را باید در نظر بگیرم.

   شب را در “بندرجز“ اقامت کردم، مثل سایر شبها، خیالات متنوع و گوناگون، همه جا همراه من هستند و مرا راحت نمی‌گذارند. شوفرها، در این فاصلة مختصر بین “اشرف“ و “بندرجز“، همه از کار افتاده بودند، و حق داشتند که شب را کاملاً راحت نمایند.

   اول شب مکاتیب و تلگرافاتی را که امروز رسیده بود، تمام ملاحظه کرده، و دستور صدور جواب آنرا دادم که کار امروز به‌فردا نماند. باز چند فقره راپرت بی‌سروته و عاری از حقیقتی که از “تهران“ رمزاً به‌من رسیده بود، اسباب اوقات تلخی من شد. فکر می‌کردم که چنانچه یک پادشاهی خودش در جریان امور نباشد، شخصاً در کنه قضایا وارد نشود، و شخصاً به‌مقام قضاوت برنیاید، چه قدر ممکن است که امورات به‌اشتباه بگذرد، و حقوق مردم، در زیر دست مأمورین مغرض تضییع گردد. چه بسا ممکن است که اشخاص صدیقی، طرف بغض و حسد و اغراض خصوصی مأمورین واقع شده، با مختصر غفلتی از تمام حقوق حقة خود محروم، و راه نیستی و عدم را استقبال نمایند.

   علت اینکه در بین اینهمه گرفتاریهای اساسی مملکتی، من خود را موظف کرده‌ام که به‌تمام جزئیات امور نیز، شخصاُ و مستقیماً رسیدگی نمایم، بی‌سابقه و بی‌دلیل نیست.

   در سال اول کودتای خود در “تهران“، (سوم اسفند ۱۲۹۹)، که زمام وزارت‌جنگ و دیویزیون قزاق را در دست گرفته، ولی در تمام امورات منشأ اثر و تأثیر بودم، تعداد دوهزاروچهارصدوبیست‌ودو نمره، کاغذهای بی‌امضاء و پست شهری و شب‌نامه، به‌کابینة من رسیده بود، که موضوع تمام آنها، اعمال اغراض خصوصی و انتریک اشخاص بود نسبت به‌یکدیگر، و بعضی از این مراسلات بقدری با منطق و دلیل مقدمه‌چینی شده بود، که اگر به‌دست یک نفر غیر مطلع و غیر مجرب می‌افتاد، ممکن بود که خاندان‌هائی به‌باد برود. ولی این ۲۴۲۲ مراسله، در من، که به‌جزئیات امور شخصاً تدقیق می‌نمایم، بقدر خردلی نتوانست مورد تأثیر واقع شود، و امر دادم که تمام آنها را یکجا بسوزانند و از آرشیو خصوصی من خارج کنند، و به‌رئیس کابینة خود دستور دادم، اساساً مکاتیبی را که امضاء ندارد خودش هم نخواند، زیرا غیر از اغتشاش ذهن و سوء‌ظن بی‌مورد، نتیجة دیگری براین قبیل مکاتیب مترتب نیست.

   در نتیجة این سابقه مدهش، فایده‌ای که به‌دست من آمد، این بود که اخلاق  “تهران“ و اغلب نقاط را شناخته، وطیفة وجدانی من شد که در جزئی و کلی امور، مداقه و قضاوت مستقیم نمایم تا ظاهر فریبها، چاپلوسها و شیادها سرجای خود نشسته و عامه، مخصوصاً مستخدمین دولت، جز با عدالت و دادخواهی سرکار نداشته باشند، و همه مأمون و مصون از اغراض خصوصی بمانند.

   پس از فراغت از کار مکاتیب و تلگرافات، ملازمین شخصی خود را امر دادم، همه به اطاق من بیایند و صحبت نمایند. شنیدن عقاید مختلف و صحبت با اشخاص نیز خود یک نوع تفریحی است که گاهی بی‌مزه نیست. پس از رفتن آنها صرف شام، مقداری از شب را به مطالعه کتاب پرداختم. کتب تاریخ از سایر اقسام کتب بیشتر جلب دقت و نظر مرا می‌نمایند، و از قسمتهای تاریخی، مربوط به هر مملکتی که باشد، لذت مخصوص می‌برم، و به‌همین لحاظ غالباً در خوابگاه من یک سلسله کتاب تاریخ است که مخصوصاً در مواقع ناخوابی به‌آنها متوسل می‌شوم، و گاهی هم اتفاق می‌افتد که مطالعة کتاب، بکلی مانع از خوابیدن من می‌شود.

   کتاب بوستان سعدی هم که به‌یک قطعه جواهر بیشتر شبیه است تا به‌کلمات معمولی، کمتر ممکن است که از دسترس من دور بماند. در این مدت استفاده‌های خوب از این کتاب بزرگترین شاعر پارسی زبان برده‌ام، و همیشه ممارست در قرائت بوستان سعدی دارم. دو حظ مختلف و متفاوت از این کتاب می‌برم، یکی لطف کلام و ادبیات، و دیگری پند و مواعظ و حکمت.

   همانطور که بنای شعر و نظم در ایران به جایگاه رفیعی گذارده شده، که شاید در دنیا کمتر شبیه و نظیر داشته باشد، اما باید گفت، که طرز فکر و طبقه بندی و تجزیه و ترکیبهائی که باید مثلاً در افکار یک مورخ موجود باشد، و آن مورخ نیز ملزم به‌مراعات آنها باشد، در بین مورخان ایران، هیچ‌وقت مورد رعایت نبوده است. بدین مناسبت،  تواریخ ایران محدود می‌شود به جنگ سلاطین و قهر و غلبه آنها، و مواردی که تقریباً‌ در همین حدود تدوین شده‌اند. دیگر هیچ گونه تذکره و تذکری در زندگانی خصوصی آنان، و وضع اخلاق جامعه و سنخ افکار آنها، و علت حقیقی پیدایش دوستی‌ها و خصومت‌ها، و آن جزئیاتی که مورث سبب‌های کلی می‌شوند، و فلسفة ترقی‌ها و انحطاط‌های جامعه و غیره‌اند، در دست نیست، مگر یک سلسله قراین و امارات کلی که آنرا هم متتبعین، با حدس و قرینه باید استقصاء نمایند.

   من اگر شخصاً به‌امر کودتای “تهران“ اقدام نکرده بودم، و روحیات جامعه و طبقات متمازه را دقیقاً نسنجیده بودم، و به‌آن فعل و انفعالهائی که از خارج و داخل، در پس پرده‌های ضخیم به عمل می‌آمد، و دربار قاجار آلت بلااراده آنها بود، واقف نشده بودم، هرگز نمی‌توانستم ادوار انحطاط ایران را چه در اواخر هخامنش و ساسانیها، و چه در دوران صفویه و غیر هم، آن‌طوری که لازم است، تجسس و استقصاء نمایم.

سفرنامة مازندران / قسمت ۶

۶

   صبح از “بندرجز“ بیرون رفتیم. راه در جانب شرق بندر و کنار دریا واقع است. از پلی که بر روی رود “گز“ بسته‌اند عبور نمودیم.

   این راه کاملاً‌ رو به شمال می‌رود، ولی در اطراف، باز اراضی شبیه به‌“مازندران“ موجود است. همه جا دریا در طرف دست چپ است. آفتاب صبحگاهی رونق و شکوه عجیبی به‌این صفحة براق داده است. دیروز عصر که آنرا در زیر اشعه غروب آفتاب دیدیم منظرة دیگر داشت، و اکنون از اثر نور دایم‌التزاید صبح جلوة دیگر دارد. امواج مثل آن است که شراره‌های آتش در دهان دارند و بر صفحه‌ای از مینا و طلا می‌غلطند. شبه‌جزیرة “میان‌کاله“، خاصه جزیرة‌ “آشوراده“ به خوبی پیدا بود و دریای بزرگ را از نظر ناپدید می‌ساخت.

   به‌بندر “قره‌سو“ که در مصب رود “قره‌سو“ یا “قراسو“ یا “قراصو“ ساخته شده، رسیدیم. در بندر، آب دریا عقب رفته و دهانة رود را پرکرده و آنرا شبیه کرده است، به‌یک رودخانه بزرگ راکدی که عبور از آن ممکن نیست، مگر به‌واسطه‌ پلی بلند و چوبی و مندرس و خطرناک که ابداً شایستة حرکت اتومبیل نیست. بعضی از اتومبیل‌ها گذشتند، اما چون نوبت به‌اتومبیل‌های بارکش رسید، پل فرو رفت، و نزدیک بود یکلی در رودخانه بیافتد. اتفاقاً به‌فرورفتن یک چرخ اکتفا کرد، ولی راه مسدود و پل شکسته شد، و جمعی از همراهان که عقب مانده بودند، دیگر نتوانستند بگذرند و همانجا ماندند. امر دادم از همان خط یسار رود “قره‌سو“ به “استرآباد“ بروند و پل را نیز قدغن کردم تعمیر کنند.

   “قره‌سو“ بندر قشنگ و تازه‌ای است. تمام عمارات دوطبقه و چوبی است و نسبتاً از روی سلیقه ساخته شده‌اند. قلعه‌ای با چهار برج و یک قراول‌خانه در سمت یسار و بقیه عمارات در جانب یمین رودخانه واقع است. پل عریض و طویلی دارد که بیش از پانصد قدم در دریا پیش می‌رود، و منتهی به باراندازهائی می‌شود. اما این بندر بکلی خالی است، و جز یکی دو اتاق از تمام عماراتش، مسکون نیست. سابقاً در تصرف لیانازوف‌ها بوده که تجارت می‌کرده‌اند، ولی پس از بهم خوردن دستگاه آنها، متروک مانده، و شبیه به‌شهرهائی  شده که در افسانه‌ها ذکر می‌کنند. شخص وارد، بدون مانع به‌عمارات مختلف می‌رود و گردش می‌کند. پل هم در شرف خرابی است. با آنکه از پل “بندرگز“ عرض و طولش بیشتر است، ولی چون مواظبت نکرده‌اند، پوسیده و از هم متلاشی شده است. دور این بندر حصاری از چوب ساخته‌اند که آنرا از صحرا مجزی می‌سازد. پس از تماشای این بندر، از دری که در دیوار چوبی نصب بود گذشته، وارد “صحرای ترکمان“ شدیم.

   اینجا منظره بکلی تغییر کرد. زمین صاف و نرم و مسطحی پیش آمد که در سرتاسر آن به سنگی تصادف نمی‌شود، و به‌یک پستی و بلندی برنمی‌خوریم. شوفرها در کمال اطمینان، اتومبیل‌ها را با نهایت سرعت می‌راندند، و پرواز می‌دادند. گوئی این مرکب‌های بیجان، بعد از تأمل و تردید و کندیهـائی که در راه “مازنـدران“ و “بندرجز“، اجباراً برای آنها پیش آمده بود، در اینجا جبران گذشته می‌کردند و داد دل می‌گرفتند.

   در وسط صحرا به‌برجی مخروطی رسیدیم که دو طبقه داشت. از بیرون، دیوارش چوب بود و از درون آستر گلی داشت. سوراخهائی برای تیرانداختن در آن تعبیه کرده بودند. معلوم شد سابقاً محل پست امنیه بوده که این محل را برای خود جان پناهی تهیه کرده‌اند. در بعضی نقاط صحرا، گاهی از این دیدگاهها دیده می‌شود. این متعلق به ایام اخیر است که امنیه، همین قدر قدرت رفتن به‌صحرا را می‌کرده، ولی تمام را به‌حفاظت خود می‌پرداخته است. اما اکنون که صحرای ترکمان از حیث امنیت با سایر نقاط ایران تفاوتی ندارد، این برجها خالی مانده، و مقر چوپانهائی است که آب و نان خود را آنجا گذارده، و از پی گوسفندان خود می‌روند.

   کم‌کم ترکمانی چند سواره و پیاده دیده شد، که وضع لباس و هیکل آنها خالی از غرابت نیست. اوبه‌های چندی در اطراف پراکنده بود که آلاچیق‌های آنها، مانند کلاههای بزرگی، در سطح صحرا ردیف شده بود.

   اتومبیل با سرعت زیاد راه را می‌برند، و هیچ رادعی، یکنواختی این دریای خشک را برهم نمی‌زند. راه، که شوسه طبیعی و صاف و پوشیده از ماسه نرم و نمناک بود به خط مستقیم جهت شمال را نشان می‌داد. ناگاه خطوطی چند در افق پدیدار شد، شبیه به‌سوادآبادی. در صحرا مثل آن است که آبادیها از زمین می‌رویند. با این سرعت سیر اتومبیل و مسطح بودن صحرا همین را هم باید انتظار داشت. ابتدا سقف شیروانیها، سپس طبقات عالیه و بعد قسمت سفلای عمارات بسیار، نمایان شد. دورنمای این عمارات خیلی در این صحرا جالب توجه بودند. منظر این عمارات، در بحبوحة این صحرای کذائی، خالی از لطف و جمال نبود. قبلاً به‌طرف دست چپ، که رود “گرگان“ وسعتی پیدا کرده و به‌طرف دریا می‌رود، راندیم. قدری به‌تماشای ترکمانان، که قایق‌های خود را با طناب برخلاف جریان رودخانه بالا می‌کشیدند، ایستادیم. این رودی است گل‌آلود و عمیق که در نزدیکی دریا عرضش زیاد می‌شود، و در سایر نقاط هم عادتاً جز به‌وسیلة پل از آن نمی‌توان گذشت.

   در سی چهل سال قبل، رود “گرگان“ کاملاً به‌مجرای “خواجه‌نفس“ متمایل شده، و آب دیگر برنهر “گمش‌تپه“ سوار نگشته، و آن قصبه بزرگ خشک مانده است، به‌قسمی که آب خوراکی را از “خواجه‌نفس“، که یک فرسنگ فاصله دارد به‌وسیلة مشگ می‌آورند، و هر بار آب شیرین به تفاوت فصول، از پنج تا هشت قران قیمت دارد.

   این بی‌وفائی از تمام رودخانه‌هائی که در زمین نرم و صحرای مسطح جریان دارند معهود است. رود‌ “گرگان“ چهار و پنج ذرع از سطح دشت پست‌تر است، و غالباً صحرا دچار خشکی است، در صورتیکه رودی به‌این گوارائی و عظمت از سینة آن می‌گذرد.

   اگر سدهائی براین رود بسته شود، این سرزمین شاداب و سیراب می‌شود، و آب “گرگان“ هم به‌هدر نمی‌رود.

   اراضی “خوزستان“ در جنوب ایران، و “صحرای ترکمان“ در شمال، از لحاظ زراعت و فلاحت قابل وصف نیست. حقیقتاً سعادتمند است آن مملکتی، که در شمال و جنوب خود دارای این قسم اراضی باشد. نباتاتی که در این صحرا می‌روید، مثلا پنبه، اصلاً قابل شباهت به‌پنبة سایر نقاط ایران نیست، و گاهی ارتفاع و نمو آن تعجب آور می‌گردد. کاملا مورد خواهد داشت که “خوزستان“ و این صحرا را، به “مصر“ ثانی و ثالث موسوم نمائیم. این دو نقطه از آن نقاطی است که باید مورد توجه کامل قرار دهم، زیرا محصول این دو نقطه، نه تنها احتیاجات اهالی ایران را، از حیث آذوقه و مواد اولیه به‌حد اعلی رفع خواهد کرد، بلکه اضافات آن، در ضمن صادرات یک مبلغی را تشکیل خواهد داد که ممکن است اسم آنرا سرمایة مملکتی گذارد.

   قصبه “خواجه‌نفس“ امروز از برکت “گرگان“ و راه “بندرجز“ به “گمش‌تپه“ آبادی متوسطی دارد، و پل چوبی و مرتفع دوطرف “گرگان“ را به‌یکدیگر اتصال می‌دهد.

   سرتیپ فضل‌الله‌خان زاهدی را که مأمور قلع و قمع اشرار تراکمه، و تربیت اطفال آنها کرده بودم، مدرسه‌ای در آنجا تأسیس نموده، موسوم به مدرسه زاهدی، که فعلاً دارای سه کلاس است. رفتم به‌مدرسه، وضع کلاسها و معلمین را به‌دقت رسیدگی و معاینه کردم. مورد رضایت واقع شد.

   از “خواجه‌نفس“ تا “قره‌سو“ سه فرسنگ راه بود. از اینجا تا “گمش‌تپه“ بیش از یک فرسنگ می‌شد. هنوز سواد “خواجه‌نفس“ در افق جنوبی پنهان نشده، سرعمارات “گمش‌تپه“ از جانب شمال پیدا شد. منظرة اینجا نیز درست نظیر دورنمای “خواجه‌نفس“ است، ولی مفصل‌تر. اتومبیل در این راه صاف بزودی ما را وارد “گمش‌تپه“ کرد که مراکز ایل جعفربای ترکمان، و دارای سه‌هزار خانوار سکنه است. رونق و آبادی این نقطه، در موقعی که نهر سابق‌الذکر از آن می‌گذشته خیلی بیشتر بوده، ولی اکنون هم یکی از مراکز عمده تجارت صحرا منسوب می‌شود، و تا دریا قریب دوکیلومتر فاصله دارد.

   قصبه “گمش‌تپه“ مخلوطی است از آلاچیق و عمارات دوطبقه چوبی که با سلیقه ساخته شده، و از دور منظرة دهکده اروپائی به‌‌آن می‌دهد. خیابانی شوسه از وسط می‌گذرد که دیوار چوبی آنرا از خانه‌ها مجزی می‌سازد. رنگهائی که به‌چوب‌بست خانه‌ها و دیوار اطاقها و سقف عمارات زده‌اند، ‌بیشتر بر جلوة این قصبه می‌افزاید. خانة آشورخزین را، که از معاریف “گمش‌تپه“ است برای قرارگاه من تخصیص داده بودند. همراهان در عمارات اطراف، منزل نمودند. طرز و ترتیب اثاثیة اطاقها ظریف و تازه بود. قالیهای ترکمانی با مبل‌های مد “روسیه“ مخلوط گشته، و تصاویر و پرده‌هائی به‌دیوار آویخته بودند. چیزی که بیشتر سلیقه صاحبخانه را تأئید می‌کرد این بود که حمام را هم ضمیمه عمارت کرده بود، و فراموش نکرده بود، شست‌وشو و نظافت شرط اول زندگانی بشری است. برخلاف، صفحة “مازندران“ و خط‌سیری را که ما طی می‌کردیم، این شرط اولیه و اصلی مطلقاً مورد رعایت اهالی واقع نشده است.

   در دیوار شرقی و ضلع شمالی یکی از اطاقها دوقطعه بود. در یکی به‌خط نستعلیق درشت نوشته بودند یا عبدالکریم‌شرقی، و در دیگری یا عبدالرشیدشمالی.

   می‌گفتند این دونفر از اولیاء تراکمه هستند. باید معمولاً در ضلعهای جنوبی و غربی هم، دو قطعة دیگر بنام اولیاء مغربی و جنوبی آویخته باشند، برای حفظ خانه از هر چهار سمت!

   “گمش‌تپه“ به‌معنای تپة نقره است. این تپه‌ایست کوچک در طرف شمال قصبة حالیه به شکل جناغ. آثار عمارتی در این مکان هست، و آجرهائی که از آنجا بیرون می‌آورند قریب پنج من وزن دارد. مقدار کثیری از مصالح آن قصبه سابق را، برای بنای خانه‌های جدید“گمش‌تپه“ آورده‌اند. در محل سابق جز چند نفر خانوار، برای نگاهداری گوسفند، ساکنی نیست. اهالی “گمش‌تپه“ عموماً ترکمان جعفربای و سنی هستند، جز یک خانوار که شیعه است. از کسبه “استرآباد“ و غیره هم تنی چند به‌اینجا آمده‌اند، و اکنون چند نفر شیعه در آنجا می‌توان شمرد.

   محصولات این صفحه تمام دیم است، زیرا که رود “گرگان“ به‌اراضی سوار نمی‌شود. محصولات صیفی دیم نیز هست. گندم دیم این صفحات نان شیرین خوبی می‌دهد. زراعت جو خیلی رواج دارد و بیش از اندازه خوراک اهالی، و چارپایان آنهاست. هرسال مقدار کثیری با “روسیه“ و “گیلان“ تجارت جو می‌کنند. سوخت را از جنگل “استرآباد“ که هشت فرسنگ مسافت است می‌آورند، و هر عرابه قریب یک تومان قیمت دارد. قالی و قالیچه و گلیم ممتاز می‌بافند.

   در “گمش‌تپه“ حمام عمومی نیست. با ظرف شستشو می‌کنند. میان اهالی گدائی و سئوال عیب است. در این قریه، هیچ گدا دیده نمی‌شود. “گمش‌تپه“ دارای سه‌هزار خانوار است، و به‌یازده محله تقسیم شده، و در هر محله مسجدی است که همه از چوب ساخته شده، مگر دوتای آنها که از سنگ و دارای استحکام است. این دو مسجد سنگی، و یکی از مساجد چوبی نسبتاً مهمترند، و محل نماز جماعت و وعظ می‌باشند. اشغال منبر و پیشنمازی در این شهر اینقدرها جنجال و حرص تولید نمی‌کند. شغل موعظه را، اشخاص محدود و متنفذی به‌خود اختصاص نداده‌اند. هرکس می‌تواند به‌منبر رفته، وعظ نماید مشروط برآنکه اهل سواد و تقوی باشد. علت آنهم، بنابر قول تراکمه، نبودن اوقاف است. می‌گفتند ما وقف نداریم و راحت هستیم، مواعظ علمای ما از روی کمال بیغرضی و سادگی است. اهل علم در این قصبه زیاد نیست. شش‌نفر را می‌شمردند از اهل فضل که در “بخارا“ و “خیوه“ تحصیل کرده‌اند، همانطور که علمای “عراق“ در “نجف“ تحصیل می‌کنند. معارف در “ترکمان“ به درجة صفر است. در “گمش‌تپه“ دو نفر مکتب‌دار است که یکی مسافری است تازه از “خیوه“ آمده و چهار شاگرد دارد، و دیگری که قدری قدیمی است، سی‌نفر شاگرد جمع نموده است.

   هفت‌ماه قبل، بنابر امری که به‌رئیس تیپ مستقل شمال دادم، در مراکز مهمه جعفربای سه باب مدرسه به‌طرز جدید افتتاح شد. مدرسه “گمش‌تپه“ را به‌اسم من پهلوی نام نهاده‌اند. هفت‌ماه است که رسماً مفتوح شده، و برخلاف توهم مباشرین این امر که افراد ترکمان را گریزان از تحصیل می‌پنداشتند، بزودی اهالی “گمش‌تپه“ اولاد خود را به این مؤسسه سپردند، و امروز در محلی به‌این کوچکی یکصدوده نفر شاگرد، در چهار کلاس این مدرسه مشغول تحصیل شده‌اند.اقبال ترکمانان به‌این مدرسه جدید، و شوروشوق اطفال به تحصیل و استعداد فوق‌العاده آنها در ورزش‌های دماغی و بدنی، خیلی اسباب امیدواری شد. امر کردم تمام همراهان به‌مدرسه رفته و وضع آنرا مشاهده نمایند. اطفال پس از قرائت خطابه به مشق‌های بدنی و خواندن سرود مبادرت کرده، در اغلب دروس، و مخصوصاً‌ در قسمت ورزش به‌حدی چابکی و شوق و مهارت نشان دادند، که از چنین مدرسه جدیدالتاسیس، انتظار نمی‌رفت. معلم ورزش آنها، شخصی است از اهل “قفقاز“ که در امور ورزش بی‌‌اطلاع نیست. سایر دروس شاگردها هم پیشرفت خوبی کرده است.

   این مدارس به‌منزلة چراغ تمدن است در صحرای تاریک ترکمان، و با جدیتی که نظامیان ساخلوی این صفحه (مطابق دستور) در تقویت مدارس دارند، و میل و شوقی هم که خود اهالی ابراز می‌کنند، اطمینان دارم که پس از مدتی، بکلی اوضاع این صفحه، تبدیل رنگ به‌خود خواهد گرفت. همین اطفال که به‌تربیت ملی و علوم جدیده و لذت مدنیت آشنا شوند، بهترین مبلغین امنیت اخلاقی و آرامش روحی کسان و بستگان خود خواهند بود. به‌احترام مدرسه و تربیت، عین خطابه‌های محصلین را، در این سفرنامه خود قید می‌کنم، تا بر همه معلوم باشد که اگر اشرار تراکمه را امر به‌قلع‌و‌قمع دادم، در عوض مدار تربیتی آنها کاملاً مورد قدرشناسی است:

   “ای مبارک پی‌شهنشاهی که حاصل می‌کنند

   اختران در آسمان طلعت نیک اختری!

   شکر و سپاس خداوندی را سزاست، که ما نونهالان را در همچنین عصر و اوان، اعنی، در عهد سلطنت یگانه ناجی ایران و افتخار ایرانیان، اعلیحضرت قدر قدرت رضاشاه پهلوی ارواحنافداه، به‌عرصة وجود آورده، و در سایة هما رفعت ذات‌اقدسش، قاطبة ملت ایران، در کنف امن و استراحت غنوده، و آفتاب علم و تمدن در عهدش، محیط ایران را فراگرفته، الله‌الحمد خداوندی را که پس از ایجاد امنیت در سرتاسر مملکت، عطف توجهی به‌ما نونهالان تراکمه شده است. به‌عظیم‌ترین نعمت که نشر معارف و افتتاح مدارس، و اساس ترقی و تعالی هر ملت است مفتخر گشته،‌ مدرسه‌ای بنام اقدس پهلوی، جهت این نونهالان، به‌توجهات حضرت اجل ریاست تیپ شمال، تأسیس و افتتاح شده، که الساعه از میوة شیرین علم و معرفت بهره‌ور گشته، که مانند پیشینیان خود در بوته ضلالت و جهالت و نفاق نمانده، و از عرصة توحش و بربریت خارج شده و آغوش‌های بسته شکستة خود را برای دربغل گرفتن افتخارات امروزه گشوده، تشکرات صمیمانه نثار خاکپای جواهرآسای اقدس همایون ارواحنافداه تقدیم، و بقای ذات اقدسش را از خداوند متعال خواهانیم که سایة بلند پایه‌اش را از سر قاطبة ملت ایران بخصوص این نوباوگان، کم و کوتاه نفرموده، و عرض کنیم:

   زنده و پاینده باد خسرو محبوب عادل ما

   زندباد تیپ مستقل شمال

   زنده باد صاحب‌منصبان رشید“

   پس از اختتام خطابه فوق، محصل دیگری پیش آمده، خطابة ذیل را ایراد نمود:

   “بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

   با یک شعف و مسرتی، امروز را برتمام ایرانیان، خاصه تراکمه تبریک می‌گویم، زیرا که امروز، بزرگترین و سعادتمندترین روزهای تاریخی ما ملت محسوب می‌شود. فراموش نکرده‌ایم که در چند سال قبل گرفتار ظلم‌ و هوای  و هوس رأی یک مشت مردمان غارتگر بوده، و در هر دقیقه یک بدبختی جدید برما ملت تجدید می‌نمود،‌ و ما ملت هم تن در قضا داده ساکت، و صدمات را به‌واسطه نداشتن یک سرپرستی محبوب، به‌خود هموار می‌ساختیم. تا روزی که اعلیحضرت شهریاری قدرقدرت پس از قطع کردن دست تطاول غارتگران، با یک امنیت روحبخشی، پا به تخت سلطنت گذاشته، و تاج افسر کیانی را بر سر تاجداری خود، نصب فرمودند. پس معلوم است، نابغه‌ای که توانست ما ملت و رعیت را از چنگال گرگان نجات دهد، همان ذات مقدس همایونی بود که ما ملت را، از دست اشرار فعال‌مایشاء این حدود نجات داده، و این صحرا که در چند وقت قبل، مرکز غارتگری غارتگران بود، امروز محل تحصیل ما اطفال شده، و روزبه‌روز بر ترقی و تعالی ما ملت اضافه می‌شود. پس ما نوباوگان، از طرف ملت تبریکات ورود موکب مسعود اعلیحضرت شاهنشاهی ایران را به خاکپای مبارکشان معروض، و با یک بشاشت تقاضا می‌نمائیم، یک عطف توجهی به‌معارف این حدود فرموده، و نور معارف را در این صحرا شعله‌ور ساخته که در آتیه با قدمان برجسته، در تحت توجهات ملوکانه به‌آب و خاک مقدس خود خدمت نمائیم. در خاتمه سلامت وجود مقدس همایونی را از حضرت احدیت خواستار است.

   زنده‌ و پاینده باد شاهنشاه ایران“

   من از این مدارس، بیشتر از هرکس لذت می‌برم، و به‌ایجاد آن نیز بیشتر از هر کس اهمیت می‌دهم. این از آن مدارسی است که بشر نهال آنرا غرس می‌کند، و فرشته‌های آسمان میوة آن را می‌چیند. ایجاد تربیت و تمدن در یک منطقه‌ای که تا به‌حال بالمره از این کلمات مبرا و عاری بوده است!

   یک قسمت عمده و یک علت اصلی مسافرت من به‌این نقاط، برای بازدید همین مدارس بوده، و دیدن اطفال تراکمه که با یک شوق و ذوق مفرطی مشغول کسب وظایف انسانیت و کسب معلومات مفیده هستند.

   صحرائی که عبور کاروانها و قوافل از آن ممتنع بود، امروز دارد تبدیل به‌مدرسه و محل مطالعة تاریخ و جغرافی می‌شود.

   به‌مدارس اینجا باید زیاده براین اهمیت داده شود، و بر تعداد آن نیز در هر سال بیفزایند.

   پروگرام مدارس اینجا، با تناسب محل و وضعیات اهالی بد طرح نشده، و باید بتدریج پروگرام جامع‌تری ترسیم و در دسترس محصلین و اهالی گذارده شود. سپردم که به‌وزارت معارف تذکر لازم بدهند.

   من هر وقت صحبت از پروگرام مدرسه می‌کنم، فوراً عیب کلی و نقص عمدة وزارت معارف در نظرم مجسم می‌گردد، که متاسفانه گرفتاریهای اولیه، هنوز به‌من فرصت و مجال نداده‌اند که چندی حواس خود را یکجا به‌طرف معارف، و مخصوصاً قسمت پروگرام مدارس متوجه دارم.

   پروگرام مدارس ایران از روز اول روی پایه‌های غلط گذارده شده، و از روز اول نظریات غیر صائبی آن را تدوین کرده، و در ایام اخیر نیز، اگر توجهی بدان کرده‌اند، یک توجهات ناموزونی بوده که راه قابل انتظار آن، بالمره ناپیدا و مسدود مانده است. پروگرام مدارس برطبق احتیاجات اهالی تنظیم نشده، و جز ضعیف ساختن نسل آتیه ثمرة دیگری ندارد. شورای عالی معارف تصور کرده است که تنظیم پروگرام عبارت است موادی چند که برای چند نفر طفل تهیه و آماده می‌سازند، و بکلی غفلت از این نکته مهم نموده‌اند که پروگرام مدرسه، یعنی پروگرام مملکت.

   پروگرام مدرسه و تحصیل، یعنی پروگرام افتخار و غرور، پروگرام مدرسه، یعنی پروگرام امتیاز و تفوق و برتری و آقائی، پروگرام مدرسه، یعنی پروگرام نظم و دیسیپلین عمومی، یعنی تشریک آمال ملی و وحدت آرمان ملی، یعنی استحکامات سرحدی، یعنی نخوت وطن‌پرستی، یعنی ترقی صنعت، یعنی افزایش علم و ایجاد ابداع و ابتکار، یعنی اتحاد و مشارکت، یعنی پیدایش حس کنجکاوی و تدقیق، یعنی عزت نفس و استقلال وجود و تکیه ندادن به‌غیر، و بالاخره پروگرام مدرسه، یعنی به‌پای خود ایستادن و به‌بازوی خویش تکیه کردن.

   در این صورت، این پروگرامی که فعلاً سرلوحة مرام مدارس ماست، به‌هیچ عاقبت قابل انتظاری پیوسته نخواهد شد، و چه بسا ممکن است که یک سلسله بدبختیهای جدیدی را هم، پیش‌بینی و تهیه نماید.

   دماغ یک بچه خردسالی را به‌یک سلسله فرضیات ناموزون انباشتن، حقیقت زندگانی را از نظر او مکتوم داشتن است. محضک‌تر از پروگرام مدرسه ذکور، تدوین پروگرامی است که برای مدارس اناث کرده‌اند. هیچ معلوم نیست که وزارت معارف برای تشکیل یک عائله و خانواده که واحد مقیاس جامعه مملکت است، چه منظوری را در نظر گرفته که این پروگرام غلط و نارسا را برای مدارس اناث، اجباری کرده است؟

   با این پروگرام و این فکرهای نارسا، علی‌التحقیق هیچ عائله‌ای در ایران تشکیل نخواهد شد که دارای سعادت زندگی باشند. دیپلمه‌های مدارس غالباً با مزاج غیرسالم از مدرسه بیرون می‌آیند، تصور می‌کنند همه چیز را می‌دانند. اما اگر دولت دست آنها را نگیرد، از اعاشه شخص خود عاجزند و ممکن است از گرسنگی بمیرند.

   آنها گناهی ندارند. این عیب پروگرام است که راه زندگانی را برآنها مسدود نموده است. این عیب پروگرام است که آنها سعادت خود را از پشت ابر می‌طلبند، و از کرة زمین بالمره سلب اطمینان کرده‌اند.

   تمام اعضاء دوایر دولتی را هم یکجا خارج کنند، و عوض آنان را از دیپلمه‌های مدارس استخدام نمایند، بالاخره این چند وزارتخانة محدود جواب عدة غیر محدود را نتواند گفت.

   البته وزارت معارف باید به‌این موضوع اساسی و مهم عطف نظر کامل کرده، طریقی را بیندیشند که محتوی ایران آتیه و نسل معاصر باشد، نه آنکه طوطی‌وار موضوعات را یادگرفتن، و از حقیقت زندگانی بی‌اطلاع ماندن.

   حقیقت ارتقا، و تعالی یک مملکتی را از روی پروگرام مدارس آن می‌توان سنجید و فهمید. فقط دیدن پروگرام مدارس کافی است که شخص را از هر تحقیق و تجسس خارجی بی‌نیاز نماید.

   پروگرام تحصیلی یک مملکتی، هر قدر هم که عریض و طویل باشد، نمی‌تواند از دو کلمه خارج باشد: تعلیم و تربیت.

   در ایران به‌قسمت تعلیم اهمیت داده شده، و تربیت را فرع تعلیم، و یا اقلاً در درجة دویم قرار داده‌اند. در حالتی که اگر معکوس عمل را تعقیب نمایند، به نتیجة منتظره خواهند رسید، یعنی اول تربیت و بعد تعلیم.

   موضوع به‌قدری مهم است که اگر زیاده براین هم در اطراف پروگرام مدارس، بسط مقال داده شود، جا خواهد داشت. این پروگرام رفع احتیاجات مرا نخواهد کرد. من میل دارم تکیه‌گاه آمال خود را فقط پروگرام مدرسه قرار بدهم. این شرحی را که وزارت معارف و شورای معارف، به عنوان پروگرام تحمیل به‌مدارس کرده‌اند، نه مطابق با احتیاجات من است، نه مطابق با احتیاجات ساکنین مملکت من و نه مطابق با وضعیات آب‌وهوا و اقلیم و جغرافیای طبیعی و سیاسی مملکت.

   واضح‌تر باید بگویم، احتیاجات من و انتظارات من از پروگرام مدرسه، آن نیست که ناپلئون‌ بناپارت از مدارس فرانسه، و امپراتوری سابق آلمان از مدارس آنجا انتظار داشت، یعنی در این صدد نیستم که از مدرسه، “سربازخانه“ را استخراج نمایم، ولی در عین‌ حال به‌این صدد هم نیستم که تذبذبهای دوران صفویه را به‌صور مختلف تمدید و تعقیب نمایم.

   دراین صورت افرادی را انتظار دارم، مغرور و مستقل‌الوجود و آزادفکر و وطن‌پرست، که هم به‌درد خودشان بخورند و هم به‌درد مملکت، و پروگرام مدارس قطعاً باید برزمینه‌ای طرح شود که بتواند منظور فوق را ایجاب نماید. اگر غیر از این باشد، نبودن مدرسه رجحان دارد بر مدارسی که یک عده‌ای محتاج و علیل را می‌پروراند.

   کراراً تذکر داده و باز تصریح می‌کنم که تهی بودن خزانه مملکت، و گرفتاریهای اولیة من، هنوز به‌من مجال نداده است که کاملاً به‌طرف معارف بذل انعطاف نمایم. دستور دادم از امسال، همه ساله به‌بودجة معارف بیفزایند، و زمینة کار را فراهم سازند، تا در موقع خود مقرارتی را که در خاطر خود دارم، امر بدهم.

   قبایل ترکمان در شمال شرقی ایران سکنی دارند، صرف‌نظر از طوایف کوچ، به دو دسته بزرگ تقسیم می‌کردند:

   کوکلان که در ناحیه کوهستانی واقع، و تابع ایالت، “خراسان“ است، و یوموت یا یموت که در صحرای “استرآباد“ منزل دارند. این ترکمانان بعضی را چمور می‌گویند، یعنی ساکن، و برخی را چاروا می‌گویند که ییلاق و قشلاق می‌روند، و برای چراندن احشام خود به‌آن طرف رود “اترک“ تجاوز می‌نمایند. گروهی از اشرار ترکمن از دیرزمانی موجبات زحمت حکومت “استرآباد“ و سواحل“‌بحرخزر“ و زوار راه “خراسان“ را فراهم می‌آوردند و گاه‌به‌گاه به‌دهات ساحلی “مازندران“ حمله کرده و گاهی از “نیشابور“ تا نزدیکی “سبزوار“ رفته و زوار را غارت می‌کردند.

   درآن زمان “شاهرود“ و “مزینان“ و “سبزوار“ وضعیت عجیبی از طرف اشرار بعضی قبایل ترکمان، برای اهالی و زوار ایجاد شده بود. زوار را به وسیله بدرقه‌های بسیار و سواران مسلح از جانبی مشایعت، و از طرفی استقبال می‌کردند، شاید از چنگ راهزنان خلاص شوند. ‌

   درا اواسط سال ۱۳۰۴ که قشون اعزامی من، از تسکین ولایات غرب و جنوب غربی فراغت یافت، و برخی یاغیان برخلاف اطاعت صوری که کرده بودند، به‌اغوای مفسدین مرکزی مجدداً راه “خراسان“ را مغشوش ساخته، و حتی پایتخت را تهدید می‌کردند. من تصمیم گرفتم که این سرکشان را کاملاً سرجای خود بنشانم، و بعد از سالیان دراز، اهمیت مرکز را به‌آنها یادآور شوم. امر دادم که دو دسته از قوای نظامی از دوجانب، به‌طرف صحرا پیش بروند. یکی تیپ مستقل شمال، که در “مازندران“ و “گیلان“ ساخلو دارند، به‌ریاست فضل‌الله‌خان زاهدی، و دیگر لشگر شرق که باید از ناحیة “خراسان“ پیش بیایند. باوجود مشکلاتی که در طریق “مازندران“ بود، و عدم وسائل حمل افراد به‌وسیلة کشتی‌های “بحرخزر“ و باوجود دوری راه “خراسان“ و بدی جاده‌های آن حدود، قشون از دوطرف پیش آمدند و در نوزدهم مهرماه جنگ میان قوای شمال و سازمان مسلح شروع شد. این قشون از “استرآباد“ به‌دو دسته رو به‌صحرا نهادند. یکی به‌استقامت “پهلوی‌دژ“، و دیگری به‌امتداد “خواجه‌نفس“ و “گمش‌تپه“.

   شرح این جنگ مفصل است و در این سفرنامه گنجایش ندارد. خلاصه آنکه پس از زدوخوردهای زیاد و دادن عده‌ای تلفات از صاحب‌منصب و تابین، و از بین رفتن عده‌ای از یاغیان، بالاخره مواضع معتبر اشرار اشغال شد. هر دو دسته قشون در ۱۲ آبان‌ماه ۱۳۰۴ در “گنبد‌قابوس“ به‌هم پیوستند، و جشن قلع و قمع اشرار ترکمان، مصادف شد، با انقراض سلطنت قاجاریه در ایران.

   البته با این ترتیب و در ظرف همین مدت قلیل، باقیمانده اشرار هم لذت آسایش و امنیت و منفعت تجارت و زراعت را دریافته ، و خوی وحشگیری و مردم‌آزاری را از سربدر خواهند کرد، و این عفو و اغماض را که به‌آنها نموده‌ام، مغتنم خواهند شمرد، و درآبادی صحرای حاصلخیز، و استفاده از دریای “خزر“ و “گرگان“ و “اترک“ و مساعدت و معاضدت با اکثریت وطن‌پرست ترکمان خواهند کوشید.

  “گمش‌تپه“ را به‌دقت معاینه کرده و اوامری که لازم بود به‌مامورین مربوطه داده، بعد از صرف نهار دوباره به‌“خواجه‌نفس“ برگشتم. شاگردان مدرسه زاهدی، که تازه تأسیس شده، به‌استقبال آمده بودند. عدة آنها پنجاه نفر است.

   پس از عبور از پل چوبین استواری که روی “گرگان“ زده‌اند، از راهی که به‌موازات رودخانه امتداد می‌یابد، به‌جانب “ام‌چلی“ راندیم. این درست همان خطی است که قشون من در همین اوقات از سال گذشته، قدم‌به‌قدم، با دادن تلفات، اشرار را عقب رانده است. مخصوصاً در “سلاخ“،‌جنگ خونینی بین آنها رخ داده که مرا بیش از سایر حوادث متأثر می‌سازد. از دور اوبه‌های ترکمانان نمایان است، و اغلب به‌کنارة جاده آمده، صف کشیده بودند.

   “ام‌چلی“ به‌معنای کندة درخت، یکی از مرکز مهمة ترکمن و دارای ۱۷۲ خانوار است، و با “خواجه‌نفس“ و “گمش‌تپه“ برابری می‌کند. این سه قصبه در سه رأس یک مثلث واقع شده‌اند. خانه‌های “ام‌چلی“ هم تمیز و پاکیزه است، و در دو جانب رود “گرگان“ واقع گردیده‌اند. پلی بلند از چوب، دو ساحل رودخانه را به‌هم مربوط می‌سازد. در “ام‌چلی“ چهار مسجد و یک مدرسه است که از مستحدثات قشون است. پنجاه‌ و دو شاگرد دارد، و بنام سرهنگ حکیمی صاحب‌منصب قشون این قسمت، مدرسة حکیمی نام دارد. جدیداً اهالی وجهی توزیع کرده و بنای خوبی برای مدرسه ساخته‌اند.

   هرچند جادة “آق‌قلعة“ سابق و “پهلوی‌دژ“ جدید از خط “استرآباد“ انحراف کلی داشته، مع‌هذا امر دادم، به‌آن طرف برانند که به‌دقت مرکز قشون را بازدید نمایم. “پهلوی‌دژ“ مرکز نظامی مهمی است، و در مرکز قبایل ترکمان، روی رود “گرگان“، و در شمال شرقی “استرآباد“، به فاصلة سه‌فرسنگ، یا ۱۸۲۰۰ متر واقع است.

   چون باید شب را به‌“استرآباد“ برویم و منتظر ورود ما هستند، از رفتن به “گنبد‌قابوس“ صرفنظر کرده، و معاینة آنجا را به‌موقع دیگر محول داشتم. هر چند که خیلی میل داشتم مقبرة باعظمت قابوس‌بن‌وشمگیر، سلطان آل‌زیار را که در قرن پنجم هجری بناشده است، ببینم. این گنبد در نهایت استقامت در سینة صحرا پیداست. روی مکان مرتفعی بنا شده، و خود گنبد قریب چهل پنجاه ذرع ارتفاع دارد.

   علی‌ای‌حال، چون “گرگان“ نام تاریخی و اسم قدیم این ناحیه است، امر دادم به‌هیئت دولت ابلاغ نمایند، که “استرآباد“ را بعد از این، به‌نام قدیمی و تاریخی این ناحیه “گرگان“ بنامند،‌ زیرا مدتهاست که این اسم،‌ از این دشت و ناحیه، منتزع و متروک مانده است.

   بعد از بازدید قشون “پهلوی‌دژ“ به‌جانب “استرآباد“ (گرگان) بازگشتم، و نزدیک غروب وارد شهر شدیم. محل “استرآباد“ در دامنة کوه است و دنبالة جنگلهای کوه تا دیوار شهر پیش می‌آید. اینجا قابل ترقی و مستعد آبادانی است. ولی به‌واسطة دور بودن از شاهراههای تجارتی، عقب افتاده است. اگر موفق شدم که به‌تعقیب آمال و آرزوی خود، راه‌آهن ایران را از “بندرجز“ به‌“محمره“ امتداد بدهم، این ولایت هم غنا و ثروت کامل خواهد یافت، و خزائن طبیعی آن مورد استفاده واقع خواهد شد. قبل از انجام این آرزو، سپردم خط تا “خراسان“ را اتومبیل‌رو نمایند که به‌واسطه آمد و رفت و مراوده، “گرگان“ نیز از صورت انزوا خارج گردد.

   دیواری بلند و مخروب، با خندق و برج و دروازه شهر را احاطه کرده است، ولی به‌واسطة پست و بلند بودن محل شهر، اغلب خانه‌های آن از خارج نمایان است سقفهای سفالین عمارات منظرة مطبوعی دارد.

   در بیرون دروازة شهرة سان قشون دیده شد. بعد از ورود به‌شهر، چون همه اهالی بیرون آمده بودند، از وضع فقر و فاقه اهالی متأثر شدم. مسافتی از دروازه به‌بعد خالی از عمارات و آبادانی است، و کوچه‌ها در نهایت تنگی و اعوجاج است. محل توقف مرا در عمارات دولتی قرار داده بودند. بنای معروف به‌کریم‌خانی، که نسخة بدل حیاط تخت مرمر “تهران“ است، محل قشون شده است، و تعمیراتی در آنجا کرده‌اند.

   در ضمن سان قشون، عده‌ای هم از ترکمانان را دیدم که تحت سلاح نظامی درآمده بودند. عجالتاً از محل سوار محلی “استرآباد“، ۱۳۰ نفر ترکمان استخدام شده که همه روزه مشق می‌کنند، و جزو قشون هستند، و لباس سرخ و شلوار آبی و کلاه سفید ترکمانی دارند.

   “استرآباد“ جانشین شهر قدیم “گرگان“ است که پس از حملة مغول و تیمور، اهالی آنجا را ترک کرده، و این نقطه را که نزدیک به‌کوه و مصفاتر است آباد کرده‌اند.

   زراعت اطراف “استرآباد“ بیشتر برنج است. گندم و جو چندان به‌دست نمی‌آید. برای غذای شهر، از “صحرای‌ترکمن“ وارد می‌نمایند. میوه و مرکبات به‌قدر کفایت هست. صنایع مهمی در “استرآباد“ نیست. چادرشب ابریشمی و نخی می‌بافند، و الیجة ابریشمین و تافته سفید و قرمز تهیه می‌کنند، اما قالیبافی وجود ندارد، و بیشتر از ترکمانان می‌خرند.

   باغ شاه، یک عمارت قدیمی “استرآباد“ است که ادارة حکومتی و منزلگاه امشب ماست. چون طرز بنا قدیمی نیست. از وصف آن صرفنظر می‌شود. شب را در “استرآباد“ توقف کرده، چون خیلی خسته بودم، همراهان را اجازه دادم، بروند راحت نمایند. فکری که در اینجا خاطر مرا به‌خود مشغول داشته بود، وضع کوچه‌های “استرآباد“ و کثافت شهر و خرابی دیوارها، و رویهمرفته وضعیت رقت‌بار این محل بود، که اگر چه سایر شهرهای ایران امتیاز زیادی بر “استرآباد“ ندارند، ولی این شهر چون بیشتر در معرض تطاول بوده، زیادتر از اغلب نقاط رو به‌ویرانی رفته است. باید برای تمام شهرهای ایران، اعم از “تهران“ که پایتخت است و غیره، به‌طور عموم فکر اساسی کرد، و به مقام تعمیر و مرمت آنها برآمد که از این صورت ابتذال خارج شوند.

   هیچ راهی برای تعمیر عمومی فراهم نیست، مگر ایجاد بلدیه در شهرها، که به‌این وسیله در تنظیف معابر، و تهیه ساختمانها و نظارت در امور تنظیف و غیره، بتوانند عامل مؤثری واقع شوند. نخست از “تهران“ باید شروع کرد که مردم لذت نظافت را فهمیده، و سرمشق سایر نقاط واقع شود.

   هنوز در شهرهای ایران بلدیه وجود ندارد، و اگر هم اتفاقاً باشد، اسمی است بلامسما که مثل سایر دوایر وزارت داخله، فاقد هر مفهوم و معنائی است. “تهران“ با این صورت حالیه، حقیقتاً استحقاق اطلاق اسم پایتخت را ندارد. سایر شهرهای ایران نیز، مخصوصاً در این موقعی که در تمام خطوط، امر به‌شوسه کردن راهها داده‌ام، و ناچار عبورومرور و حشرونشر زیاد خواهد شد، جز بدنامی و خفت فایده دیگر ندارند. شهرها باید عوض شوند، و بلدیه‌ها، با مفهوم واقعی خود تشکیل شوند، که به‌این اندراس و کهنگی و خرابی و ابتذال، خاتمه داده شود.

   در ضمن اینکه مطالب و مراسلات اداری را مطالعه و دستور می‌دادم، به‌رئیس کابینه امر دادم، موضوع بلدیه‌ها را یادداشت نماید، تا در مراجعت به‌“تهران“، اوامری که در تأسیس و ایجاد آنها لازم است، به‌هیئت دولت صادر نمایم.

   شب را به‌واسطة خستگی زودتر استراحت کردم. صبح ساعت هفت، وجوه اهالی را که بار حضور خواسته بودند، پذیرفتم. پند و موعظه و تذکراتی که لازم بود، به‌آنها دادم. همه را به‌توجهات خود امیدوار و تصمیم به‌مراجعت گرفتم. انتهای خط سیر من در این مسافرت، تا همین حدود است. چون وضعیات محل را کاملاً مطالعه، و وضعیات قشون را نیز از هر حیث معاینه کرده‌ام. دیگر در این حدود کاری ندارم.

سفرنامة مازندران / قسمت ۷

 ‌

۷

   ابر غلیظی هوا را پوشیده و باید به‌سرعت‌سیر خود بیفزائیم، زیرا اگر شروع به‌بارندگی نماید، ناچار یک هفته باید در این حدود بمانیم، تا زمین مجدداً خشک و قابل اتومبیل‌رانی شود. تا‌آنجا که اراضی “صحرای ترکمان“ است، می‌شود عبور کرد. ولی عبور از فاصلة بین‌ “بندرجز“ و “اشرف“ با وجود باران و گل، از محالات است.

   در چند فرسخی “استرآباد“ رودخانه‌ای است. که اگر چه آب زیاد ندارد، ولی عمق آن طوری است که برای عبورومرور، باید روی آن پل ببندند، تا برای اتومبیل قابل عبور باشد. برای عبور من، از چوب و نی و شاخة درخت، پل موقتی ترتیب داده بودند. شوفر به‌احتمال استحکام از روی آن عبور کرد، و هنوز بیش از دوچرخ اتومبیل، به‌آن طرف پل روی خاک نرسیده بود که تمام پل یکجا فروریخت. از اتفاقات عجیب، صدمه‌ای به‌اتومبیل نرسید. من هم سلامت عبور کردم. ولی همراهان که عقب‌سر من بودند، و راه منحصر بفرد آنها عبور از همین پل بود، تمام آن‌طرف رودخانه ماندند، و مجبوراً چندین ساعت وقت خود را صرف انداختن درخت و تهیه جگن و گل و غیره نموده، تا صورت ظاهری مجدداً به‌پل مزبور دادند، ولی هیچیک از شوفرها جرئت عبور از آنرا نمی‌کردند، زیرا دارای استحکام نبود و خطر آن قطعی بود. بالاخره یکی از شوفرها که جزو افراد نظامی بود استقبال از خطر کرده، با سرعت تمام از پل عبور، و دو اتومبیل دیگر نیز، با همین سرعت، متعاقب او حرکت نمودند که باز در مرتبه ثانی پل فرو ریخت، و یک اتومبیل افتاد به‌گودال رودخانه. اتومبیل مزبور شکست، ولی شوفر آن فقط منحصر جراحتی برداشته بود.

   چون توقف زیاده براین مقدور نبود، به‌جانب “بندرجز“ حرکت کرده، بازماندگان نیز مجدداً به تعمیر پل پرداخته، بالاخره حوالی عصر به‌حدود “بندرجز“ رسیدند. اینجا نیز چون باید یک چمن‌زاری که تقریباً صورت باتلاق دارد، عبور نمائیم، تمام اتومبیل‌ها بلااستثناء به‌گل نشستند و عبور از این راه را ممتنع ساختند. غوغای عجیبی بین شوفرها برپا شده، و حقیقتاً همه از کار مانده و ناتوان شده بودند. مجبوراً عده‌ای را خبر کرده، با هر زحمت و مشقت و مرارتی بود یکایک اتومبیل‌ها را با دست، و تقریباً روی دست، به‌این طرف چمن آورده تا توانستند طی طریق نمایند.

   چنانچه پیش‌بینی نکرده بودیم، و تصادف با باران می‌کردیم، به‌طور قطع عبور از این راه غیر مقدور بود، و شاید توقف یک هفته نیز وافی برای عبور از این راه نبود.

   بالاخره همان زحمت، یعنی همان محنتی را که در موقع آمدن به “بندرجر“ تحمل کرده بودیم، دوچندان آن را در مراجعت از “بندرجز“ به “اشرف“ متحمل شدیم، زیرا اغلب از آن پلهای کوچک مصنوعی که روی نهرها زده بودند خراب شده بود.

   شنیدم شوفرها و بعضی از همراهان، استغاثه برای وصول به‌“اشرف“ می‌کرده‌اند، و عاقبت حدود سـاعت یازده و دوازده شب، دنبـالة اتومبیل‌ها به‌“اشرف“ رسید. حالت بعضی از آنهـا از شدت زحمت و خستگی رقت‌آور شده بود.

   شب را در “اشرف“ مانده و صبح زود، فقط برای پیش‌بینی از باران، با سرعتی که ممکن بود به‌طرف “ساری“ راندیم. با وجود این، مجدداً از تماشای عمارات صفویه، مخصوصاً قسمتی که در بالای تپه واقع شده است، صرفنظر نکردم، و پیاده رفتم بالا، تا به‌دقت آنرا تماشا نمایم. همراهان نیز دنبال من حرکت کرده، چیزی نگذشت که اغلب آنها، به‌تفاوت استعداد، بین راه مانده، فقط سه‌نفر موفق شدند که با من همقدم باشند، و آن سه‌نفر هم عبارت بودند از صاحب‌منصبان نظام.

   راه این عمارت، اگر چه مقداری فراز دارد و نسبتاً خسته کننده است، ولی از همین امتحان مختصر، تفاوت بین اشخاص نظامی و غیرنظامی را به‌خوبی می‌توان فهمید. اعتراف باید کرد که نظام‌وظیفه مهمترین و بزرگترین مدرسه‌ای است که برای تقویت روح و جسم افراد یک مملکتی وضع می‌شود.

   اداره نظام وظیفه هنوز دایر نشده، و مقدمات آن را تازه طرح کرده‌ام. خواهی‌نخواهی، تمام جوانهای مملکت باید در این وظیفه مقدس شرکت نمایند. بعد از آنکه دوسال خدمت آنها تمام شد آنوقت خواهند فهمید که چه استفاده‌ای از این فرصت کرده، و چه تأمینی را برای سلامتی خود و اولاد خود و نسل آتیة ایران بدست آورده‌اند.

   بزرگترین مدرسة ابتدائی مملکت همین مدرسه است. از این مدرسه است که نشاط روح و سلامت جسم و پاکی خون و سلامت اخلاق و صراحت لهجه و استقامت فکر، و بالاخره عزت نفس و غرور ملی و افتخار فرد و جامعه به‌وجود می‌آید.

   من به‌پیاده‌روی برای همان جنبة نظامی و سپاهیگری بسیار معتادم. در هر روز مقدار خیلی زیادی پیاده راه می‌روم و گردش می‌کنم، و تعجب می‌کنم از این همراهان که غالباً جوان و قوی‌البنیه هستند، ولی برای طی کردن فواصل بین عمارات صفویه، که تقریباً در یک محل واقع شده، تا این درجه فرتوت و خسته و عاجز شده‌اند.

   خاطرم می‌آید اوقاتی که صاحب‌منصب نظام بودم، و جزو صف، فرماندهی قسمتی را داشتم، در جنگهای “گیلان“ که یکی از سرکرده‌های دشمن به‌کوه “دلفک“ پناهنده شده بود. (“دلفک“ بلندترین کوههای اطراف “منجیل“ و “گیلان“ است، و قلة آن، به‌واسطة کثرت ارتفاع، همیشه از برف و ابر پوشیده است.) من مجبور از تعاقب این سرکرده شدم، لهذا توپ و مسلسل را به‌دوش گرفته، و تمام این کوه را تا قله با توپ بالا رفتم، و به تعقیب دشمن پرداختم. شرح این جنگ بسیار مفصل است و تحمل من در فرورفتن به‌باتلاقها، و تحمل انواع مذلت‌ها و بدبختی‌ها، توقف در زیر بارانهای گلوله و توپ، مقاومت در مقابل آنهمه شداید و سختی و مشقت و بدتر از آن، مشاهدة انواع ناملایمت‌های خارجی، زبون شدن دربار تهران در زیر دست آنها، عیش و نوش شاه و وزراء خارج از توصیف است. این شداید و مصائب از یک‌طرف و ملاحظة حالت رقت‌بار افراد زیردست از جان خود سیرم کرد، و اقدام به کودتای “تهران“ را باعث شد، و منت خدای را که توانستم بالاخره مملکت را از دست بیگانه‌پرستان وطن‌فروش خلاص کنم.

   علی‌ای‌حال، چون به‌این قبیل ورزشها و تحمل زحمت معتاد بوده‌ام، البته طی این چند قدم راه، نمی‌توانست مرا خسته نماید، مع‌هذا ملاحظة حال همراهان فرسودة خود را کرده،‌ معطل شدم تا یکان‌ یکان مانند قشون شکست خورده، به اتومبیل‌های خود رسیدند، و به‌طرف “ساری“ حرکت کردیم.

   من در طی تمام مسافرتها معمولاً همین که مطالعاتم انجام گرفت، دیگر در موقع مراجعت، بین راه معطل نشده، و میل دارم زودتر به‌“تهران“ برگردم که بی‌جهت وقت تلف نشود. زیرا برای گردش و تماشا مسافرت نمی‌کنم، بلکه مقصود معینی ایجاب مسافرتهای مرا می‌نماید. به‌این جهت اگر جادة شوسة قابل عبوری وجود داشت، تصمیم داشتم که از “اشرف“ یکسره به‌“تهران“ بیایم، به‌همین لحاظ ناهار را در “ساری“ صرف کرده، به‌طرف “علی‌آباد“ حرکت کردیم. اما بدی راه شوسه از یک‌طرف. و نزول بارانی را که انتظار داشتیم، این فکر را محال ساخت.

   با آنکه فاصلة بین “ساری“ و “علی‌آباد“ بیش از نیمساعت یا سه‌ربع نیست، مع‌هذا، با کمال زحمت و مرارت توانستیم که این فاصلة مختصر را، در ظرف پنج ساعت طی نمائیم. باران طوری راه را خراب کرده که قدم به‌قدم باید پیاده شویم، و اتومبیل‌ها را با دست ببرند. رویهمرفته قسمت اعظم راه را در بحبوحة گل و لجن، که گاهی تا زانو فرو می‌رفتیم، پیاده طی کردیم.

   نظر به‌اینکه بردن اتومبیل‌ها با دست نیز کار آسانی نبود، بالاخره مجبوراً شروع کردند به‌بریدن شاخه‌های درخت، و تقریباً قسمت عمدة راه را از شاخة درخت مفروش کردند، که بلکه اتومبیل‌ها از روی آنها قادر به‌عبور باشند، و در گل‌و‌لای فرو نروند، مع‌هذا شاخه درخت طاقت ثقل اتومبیل‌ها را نیاورده، گاهی تخته‌های چوب زیر چرخ اتومبیل‌ها می‌گذاردند که شاید دو قدم جلوتر بروند. عاقبت با این افتضاح، این مختصر راه را طی کرده، و در اوایل شب وارد “علی‌آباد“ شده، و به‌واسطة فرط خستگی شوفرها و همراهان، در آنجا بیتوته کردیم. عزیمت به “تهران“ قهراً به‌فردا موکول شد.

   این طرز عبور از “بندرجز“ تا “علی‌آباد“، و بیچاره ماندن در مقابل چند قطره باران، مرا به‌فکرهای بسیطی واداشت. برای آنکه بیشتر مجال فکر داشته باشم، همراهان را مرخص کرده، آمدم به‌اطاق خود.

   البته من کراراً به‌“مازندران“ مسافرت کرده، با ماموریتهای مختلف و افکار مختلف، به‌این سرزمین و موطن خود آمده‌ام، و از هرکس بیشتر به‌‌وضعیات روحی و اجتماعی و طبیعی و سیاسی اینجا آشنا هستم، اما نوع افکار من در این سفر، نسبت به‌تمام مسافرتهای سابق، طبعاً اختلاف کلی دارد، زیرا جمع ساختن رموز سلطنت و وظایف وجدانی و حب‌وطن، آمال و آرزوهائی را برای من تشکیل می‌دهد که ناچار از تعقیب آنها هستم.

   اگر عمر و فرصتی برای من باقی باشد، و موفق به‌انجام آمال خود شوم، استبعادی ندارد که “مازندران“ یکی از گردشگاههای عمدة روی زمین محسوب شود. چنانچه بیشتر ممارست به‌عمل‌ آید، طبیعت “مازندران“ به‌هرکس اجازه می‌دهد که آنجا را زیباترین نقاط طبیعی معرفی نماید.

   تمام آثار و علائم برجسته مدنیت جدید، باید به “مازندران“ وارد شود و در اعماق آن حلول نماید. باید قبل از همه چیز، تمام خطوط اصلی و فرعی آن با بهترین وجهی شوسه، و متعاقب آن صحیه و معارف آن مورد توجه خاص واقع شود.

   “علی‌آباد“، همین نقطـه‌ای که فعـلاً اقامت دارم، بهترین و منـاسبترین محـلی است که بـاید مرکز “مازندران“ را تشکیل دهد، و این قصبة کثیف و ویران به‌یک شهر زیبائی مبدل گردد که برای اقامت دائمی هر طبقه‌ای مجاز و ممتاز بماند.

   اگر موفق به‌کشیدن خط‌آهن ایران شدم که “بحرخزر“ را با “خلیج‌فارس“ مربوط نماید، یکی از استاسیون‌های مهم آن ناچار در همین “علی‌اباد“ مستقر می‌شود، و بهترین وسیله‌ای خواهد شد که عمارت و آبادی و شهرت این نقطه را تأمین نماید.

   تمام اراضی و مزارع اطراف و جوانب “علی‌آباد“ پوشیده شده‌اند از محصول پنبه، و برای تأمین تجارت این نقطه، فوراً باید یک کارخانه بزرگ نخ‌ریسی در اینجا دایر نمود، که رعایای اینجا منتظر خرید این و آن نشده، بلافاصله بتوانند مقدمات زحمت و زراعت خود را به‌یک نتیجه قابل انتظاری تبدیل نمایند، و راه ثروت و تمول را بروی خود بگشایند.

   چندین کرور ثروت این مملکت همه ساله در بهای چای بیرون می‌رود. و از جیب سکنه مملکت خارج می‌گردد. مساعد بودن هوای “لاهیجان“، و اغلب نقاط “مازندران“ برای زراعت چای، بلاتردید ایجاب می‌کند که کارخانة چای، در این منطقه دائر گردد، و مورد استفاده کامل واقع شود. پرورش ابریشم از فکرهائی است که دقیقه‌ای نباید در اینجا متروک بماند.

   خطوط تلگراف و پست در تمام نقاط “مازندران“ تعمیم یابد، و برای تمام آنها، و همینطور سایر دوایر دولتی، عمارت تازه و منظمی ساخته شود.

  چراغ برق در تمام شهرهای “مازندران“ باید عمومیت پیدا کند، زیرا نقطه‌ای که می‌تواند به‌روشنائی و برق جلوه واقعی بدهد، فقط “مازندران“ است.

   امتداد یک خط شوسة کامل‌العیاری، در تمام طول ساحل تا “گیلان“، نه تنها از لحاظ تجارت و ارتباط، احتیاج کلیة اهالی است، بلکه از لحاظ زیبائی و قشنگی و طراوت و خضارت، راهی خواهد شد که مسافرت هر سیاح و مسافری را، بدل به‌اقامت در “مازندران“ خواهد نمود، و در عین حال می‌تواند محل تفریح و تفرج قاطبة اهالی “تهران“ واقع گردد.

   اطاقی که در “علی‌آباد“ برای توقف من تخصیص داده‌اند، و من در آن مشغول پروردن آمال و خیال هستم، اطاقی است بسیار محقر که شاید مسافرین عادی نیز به‌زحمت در آن زندگی نمایند. من در امتداد خط شوسه ساحلی، اگر موفق به‌انجام آن شوم، ساختمان هتل‌هائی را در نظر می‌گیرم که بتواند با تمام زینت و جلال، مرکز آسایش مسافرین واقع شود.

   بین خیال و عمل فاصله خیلی زیاد است! تنها نشسته‌ام و فکر می‌کنم. دنبالة فکر و خیال و آمال و آرزو محدود نیست. هرقدر امتدادش بدهید، ممتد خواهد شد.

   ساعت ده شب است. مطابق عادت معمول در اطاق خود تنها هستم. سکوت عمیقی اطراف اطاق را فراگرفته، جز روشنائی شمع و چند کتاب چیز دیگری خاطر مرا نمی‌نوازد. اندیشه‌های دور و دراز از مقابل چشمم دفیله می‌دهند. مسافرت خود را به‌پایان رسانیده، همه جا و همه چیز را دیده‌ام، همه را برأی‌العین تماشا کرده و به‌ماهیت آنها واقفم. جز خرابی و ویرانی، ذخیرة دیگری برای من در مملکت انباشته نشده، از قصر گلستان “تهران“ تا بنادر “خلیج‌فارس“ و “دریای‌خزر“، همه جا خراب است. در همه جا خرابه‌هائی است که روی خرابه‌های دیگر انباشته شده، و مفاسدی است که بر زبر مفاسد دیگر انبوه شده است. به‌تمام آنها باید شخصاً رسیدگی و به‌مقام تعمیر آنها برایم. خزانة مملکت تهی است. وزارتخانه‌ها دور از مراحل وطیفه‌شناسی هستند. هیچ امری در مملکت وجود ندارد که کار را به دست اهل آن بسپارم. وسائل پیشرفت و سرعت عمل مفقود است. اخلاق عمومی در منتهای درجة انحطاط است. هیچ کس به‌وظیفة خود آشنا نیست. لفاظی و شارلاتانی قایم‌مقام تمام حقایق واقع شده است. سالها نهال تذبذب و تزویر و چاپلوسی و دروغ را آبیاری کردند، من میوه آنرا باید بچینم. انشاء خط‌آهنی را که در نظر گرفته‌ام، شاید متجاوز از دویست کرور تومان خرج داشته باشد. این پولی است که در هیچ تاریخی خزانة مملکت به‌داشتن آن معتاد نبوده است. از کجا این پول تأمین خواهد شد؟ آیا از این خزانة فقیر و تهی؟ تعمیرات “مازندران“، ایجاد خطوط، تأسیس شهر، ایجاد دوایر و هتل و غیره میلیونها خرج دارد. از کجا و چه محلی پرداخته خواهد شد؟ ما قادر به‌انجام مصارف یومیه خود نیستیم. در اینصورت ایجاد کارخانة قند و نخ و برق و غیره موکول به‌پرداخت چه وجهی خواهد بود؟ شکافتن “البرز“ زدن تونل، خرید ریل، ایجاد مؤسسات و غیره و غیره از کدام پول؟

   افکار دور و دراز دارد خسته‌ام می‌کند، و با این موانع فوق تصور، هیچ کاری از پیش نخواهد رفت.

   اما من که تصمیم گرفته‌ام مملکت خود را بیارایم، تمام این موانع را زیر پا خواهم گذارد، و قهراً باید به‌تمام آمال و آرزوی خود صورت عمل و حقیقت بدهم. فاصلة بین “ساری“ و “علی‌آباد“ را با این افتضاح طی کردن، لایق شئون زندگانی امروزه نیست. با نزول چند قطره باران از هر تصمیمی اجباراً منصرف شدن، با حقیقت زندگانی آشنا نبودن است.

   تمام افکاری را که راجع به‌مملکت و عمران “مازندران“ اندیشیده‌ام قطعاً باید به‌موقع اجرا گذارم چون تصمیم گرفته‌ام و تغییرپذیر نیست.

   از قادر متعال و ذات جلیل ذوالجلال نیازمندم که مرا به‌انجام تمام آمال و آرزوهای خود موفق فرماید. امیدوارم پس از هشت‌سال سفرنامة دیگری را که برای “مازندران“ خواهم نوشت، شرح حال ایران، بدون فرق و استثناء بکلی غیر از این باشد که در این سفرنامه تدوین و تأئید شده است.

   فعلاً که جز با خیال و آرزو و طرح نقشه سروکار دیگری ندارم، و بناچار مدونات امروز را باید به ترجمه و تفسیر فردا واگذارد. در بحبوحة این افکار و خیالات، چیزی که دنبالة آنرا منقطع کرد، تمام شدن روشنائی شمع بود که نشان می‌داد، مدتی است از نصف شب گذشته، و چون سپرده بودم کسی به‌اطاق وارد نشود، پیشخدمت نیز قدرت ورود به‌‌اطاق و تجدید روشنائی نکرده بود. پس از ورود، مشارالیه راپرتی از بهرامی, رئیس دفتر مخصوص شاهنشاهی، به‌دست من داد که عزیمت مرا به “تهران“ تسریع می‌کرد. دستور دادم که ساعت هفت صبح آماده حرکت باشند.

   صبح از “علی‌آباد“ حرکت کردیم. رطوبت جبلی “مازندران“ و آمدن باران در تمام طول جاده، طی طریق را مشکل کرده بود. شوسة راه، شوسه مقدماتی است، و باید به‌طریق اساسی ساخته شود. چون تمام راه را باید به‌طرف فراز و سربالا حرکت نمائیم، برای جلوگیری از لغزش اتومبیل‌ها، و پرت شدن در دره و مجال و امکان عبور، به‌تمام چرخ‌ اتومبیل‌ها زنجیر بستند، و بلامانع گردنة “عباس‌آباد“ و گردنه‌های “فیروزکوه“ را عبور نموده، ناهار را در بین راه صرف، و در سرپل “جاجرود“ برای صرف چای پیاده شدم، تاهمراهان نیز رسیدند. به‌همه اجازه دادم که مستقیماً هریک به‌منازل خود بروند، و برای رفع خستگی فردا را هم مجاز در تعطیل باشند.

سفرنامة مازندران / کسان و جایها

کسان و جایها

آ

آئینه‌ورزان: ۱۴

آب آه: ۱۳

آبسکون, خلیج: ۵۰

آستان قدس رضوی, کتابخانه: ۱۵

آشوراده, جزیره: ۴۸, ۵۳

آشورخزین: ۵۵

آغامحمدخانی, عمارت: ۳۳

آق‌قلعه: ۶۱

آل زیار: ۶۱

الف

اترک رود: ۶۰

اداره امنیه: ۵۴

اداره تلقیح: ۳۳

اداره طرق: ۲۲

اداره مالیه: ۳۳

اداره نظام وظیفه: ۶۵

اداره نظمیه: ۳۳

ارامنه: ۳۱

ارومیه: ۱۳

استرآباد: ۶, ۹, ۳۴, ۴۳, ۵۳, ۵۶, ۶۰, ۶۱,۶۲, ۶۳, ۶۴

اسعد بختیاری, جعفرقلی خان: ۱۱

اشرف: ۳۴, ۳۶, ۳۷, ۳۸, ۴۰, ۴۱, ۴۲, ۴۳, ۴۴, ۵۰, ۵۱, ۶۴, ۶۵, ۶۶

اصفهان: ۳۸, ۴۱

اعتمادالسلطنه: ۱۵, ۱۶

اعتماد به‌نفس, کتاب: ۴۷

البرز, سلسله‌جبال: ۴, ۵, ۱۲, ۱۳, ۱۴, ۱۶, ۱۷, ۲۲, ۳۷, ۶۸

امامیه, مدرسه: ۳۲

امین, خیابان: ۴۸

انزان: ۴۳

انصاری, امیرلشگر: ۱۱

ب

بادکوبه: ۵۰

بارفروش: ۲۵، ۲۸، ۲۹، ۳۱، ۳۴

بازار: ۱۲

باغ شاه: ۶۲

باغ شاهی: ۳۳

بجنورد: ۷، ۹

بحرخزر: ۷، ۹، ۲۲، ۴۱، ۶۰، ۶۱، ۶۷

بخارا: ۵۶

بلدیه: ۶۳

بناپارت, ناپلئون: ۶۰

بندر جز: ۲۹، ۴۳، ۴۴، ۴۸، ۵۰، ۵۱، ۵۳، ۵۵، ۶۲، ۶۴، ۶۶

بندر قرسو: ۴۸، ۵۳، ۵۵

بوستان سعدی: ۵۲

بومهن: ۱۳

بهرامی, دکتر حسین خان: ۱۱

بهرامی, فرج الله خان: ۶, ۹، ۱۱، ۱۳، ۱۴، ۱۵، ۱۷، ۴۷، ۴۸

پ

پستخانه: ۳۳

پل بندرگز: ۵۳

پل سفید: ۲۲

پل فردوس: ۵، ۱۵

پل گمرک: ۵۰

پلنگان, قلعه: ۴۷، ۴۸

پهلوی, مدرسه: ۵۶

پهلوی دژ ـ آق قلعه: ۶۱، ۶۲

ت

تات: ۴۲

تالار, رودخانه: ۱۷، ۲۸

تاله: ۲۱

تایید, مدرسه: ۳۲

تپه همایون: ۴۰، ۴۲

تجن, رودخانه: ۳۴، ۳۶، ۳۷

تخت مرمر: ۶۲

ترکمن, صحرا: ۳۶، ۵۴، ۶۴

تعلیق: ۴۷

تلگرافخانه: ۲۲، ۳۳، ۴۰

توره: ۱۶

تهران: ۳، ۴، ۵، ۶، ۱۱، ۱۲، ۱۳، ۱۴، ۱۶، ۲۰، ۲۱، ۲۲، ۲۴، ۲۷، ۱۹، ۳۱، ۳۲، ۳۳، ۳۴، ۳۷، ۵۱، ۵۲، ۶۲، ۶۳، ۶۵، ۶۶، ۶۷، ۶۸

تیمور: ۶۲

ج

جابان, جابون: ۱۴

جاجرود: ۱۱، ۲۳، ۱۳، ۱۴، ۶۸

جامع المقدمات: ۴۹

جعفربای: ۵۵، ۵۶

جویبار: ۳۴

جهانبانی, یاورمنصورمیرزا: ۱۱

جهرلنگه, کوه: ۴۳

چ

چراغعلی خان: ۱۱

چهاردانگه, کوه: ۳۶

چهل ستون, عمارت: ۴۰

ح

حافظ شیرازی: ۴۶

حبل المتین, جریده: ۱۶

حکیمی, سرهنگ: ۶۱

حکیمی, مدرسه: ۶۱

خ

خدایارخان, امیرلشگر: ۱۱، ۱۷، ۲۷

خراسان: ۶، ۹، ۶۰، ۶۱، ۶۲

خط شکسته: ۴۷

خلیج فارس: ۹، ۶۷

خواجه نفس: ۵۴، ۵۵، ۶۱

خوزستان: ۱، ۳، ۵۴، ۵۶

خیوه: ۵۶

د

دادگر: ۱۱

دارالحکومه: ۳۳

درویش: ۴۷

دشتی علی خان: ۹، ۱۱، ۴۷

دلفک, کوه: ۶۵

دلی چای, رود: ۱۵

دماوند: ۱۳، ۱۴، ۱۵

دودانگه, کوه: ۳۶

دوگل: ۱۷

دولت شوروی: ۷

دیویزیون قزاق: ۵۱

ر

رباط: ۱۶، ۱۷

رشتی, میرزا کریم خان: ۱۱

رضائیه: ۱۳

رقاع: ۴۷

رودهن: ۱۳، ۱۴

روس, روسیه: ۵، ۷، ۵۵، ۵۶

روشن, خیابان: ۴۸

ز

زاهدی, سرتیپ فضل الله خان: ۵۵، ۶۰

زاهدی, مدرسه: ۵۵، ۶۱

زندیه: ۳۳

زیرآب, قریه: ۲۲

ژ

ژاپن: ۱۶

‌س

ساری: ۲۵، ۳۱، ۳۲، ۳۳، ۳۴، ۳۶، ۳۷، ۳۸، ۴۸، ۶۵، ۶۶

سبزوار: ۶۰

سبزه میدان: ۳۲، ۳۳

سربندان: ۱۵

سرتک, قلعه: ۴۶، ۴۸

سرخه حصار: ۱۱، ۱۲

سعدآباد, قصر: ۵۰

سعدی: ۴۶، ۵۲

سفرنامة خوزستان: ۳

سکنه دار, گردنه: ۱۳

سلاخ: ۶۱

سلطان حسین: ۳۹

سلیمان خان, مدرسه: ۳۲

سمنان: ۶

سوادکوه: ۷، ۱۸، ۱۹، ۲۰، ۲۲، ۲۳، ۲۸، ۳۴

سوئیس: ۲۱

سپاه پلاس: ۱۳

سیاه پیچ: ۱۵

 سیاه رود: ۳۱

سیدآباد: ۱۵

سیوطی: ۴۹

ش

شاپور, مدرسه: ۳۲

شاهرود: ۶۰

شاه صفی: ۳۷

شاه عباس ـ صفوی, شاه عباس: ۱۶، ۲۲، ۳۶، ۳۷، ۳۸، ۴۲

شاه عباس ثانی: ۴۲

شاه عباس, خیابان: ۴۲

شاه کوه: ۳۷

شاه گیله: ۴۲

شاهنامه: ۱۷، ۱۸

شرقی, عبدالکریم: ۵۵

شفق سرخ, جریده: ۹، ۱۱، ۴۷

شمالی, عبدالرشید: ۵۵

شمیران, شمیرانات: ۵، ۱۴

شورای عالی معارف: ۵۸، ۵۹

شوروی: ۷

شوشتری: ۴۶

شیرگاه: ۲۲، ۲۳، ۲۴، ۲۵

ص

صحیه: ۱۲، ۳۱، ۶۶

صفائیه: ۳۳

صفوی, شاه اسماعیل: ۳۸

صفوی, شاه عباس: ۱۶، ۳۸

صفی آباد: ۳۷، ۳۸، ۴۰

صمدیه: ۴۹

ط

طالش: ۴۲

ع

عباس آباد: ۱۷، ۱۸، ۶۸

عدلیه: ۲۴

عراق: ۵۶

عرب: ۳۰

عزیزخان, خواجه: ۱۲

عشق آباد: ۷

علی آباد: ۲۵، ۳۱، ۳۴، ۶۶، ۶۷، ۶۸

علیخان, سرتیپ: ۱۱

ف

فرانسه, فرانسوی: ۶۰

فرح آباد: ۳۶، ۳۷

فردوسی: ۱۷، ۴۶

فیروزکوه: ۵، ۶، ۷، ۱۴، ۱۵، ۱۶، ۱۸، ۶۸

ق

قابوس بن وشمگیر: ۶۱

قره سو, رود: ۵۳

قفقاز: ۴۲، ۵۶

قوام صدری, شکرالله خان: ۱۱

ک

کرد: ۱۳

کرد, قریه: ۱۳

کریمخانی, عمارت: ۳۳

کلکته: ۱۶

کلهر, میرزارضا: ۴۷

کوکلان: ۶۰

کیاکلا: ۲۵، ۲۶، ۲۸، ۲۹، ۳۱

کیخسرو: ۱۷

گ

گدوک: ۱۶

گرجی, گرجیان: ۴۲

گرگان, رود: ۵۴، ۵۵، ۵۶، ۶۱

گز, رود: ۵۳

گلستان, قصر: ۶۷

گلوگاه: ۴۳

گمرک, خیابان: ۴۸

گمش تپه: ۵۴، ۵۵، ۵۶، ۶۱

گنبد قابوس: ۶۱

گیلیارد (جیلیارد), قریه: ۱۴

ل

لاهیجان: ۲۷، ۶۷

لشگر شرق: ۹، ۶۰

لوبن, دکتر گوستاو: ۴۷

لیانازوف: ۵۳

م

مؤسسه پاستور: ۳۳

مجلس شورای ملی: ۸، ۱۱، ۲۹، ۳۹

مجلس مؤسسان: ۴

محمدباقرخان, سرهنگ: ۱۱

محمدرضا, شاهپور؛ ولیعهد: ۱۱

محمره: ۶

مرتع جمعه: ۴۶

مرتع چنقور: ۴۶

مرتع قزل شیوار: ۴۶

مزینان: ۶۰

مشهد: ۹، ۱۵

مشهدسر: ۲۸، ۲۹، ۳۷، ۵۰

مصر, مصری: ۴۸، ۵۵

مطبعة قشون: ۴۷

مطلع الشمس, کتاب: ۱۵

مغول: ۳۰، ۳۸، ۴۹، ۶۲

ملک آرائی, عمارت: ۳۳

منجیل: ۶۵

میان کاله: ۴۶، ۵۳

میان کلا: ۲۲

میرزا کریم خان ـ رشتی: ۱۱، ۱۷

میرعماد: ۴۷

ن

نارنجه باغ: ۳۷

ناصرالدین: ۱۵، ۱۶

نجف: ۵۶

نستعلیق: ۴۷، ۵۵

نسخ: ۴۷

نفت خانه: خیابان: ۵۰

نقدی, امیرلشگر: ۱۱، ۱۷

نواب علیه, مدرسه: ۳۲

نیشابور: ۶۰

نیکا, رود: ۳۷

و

ورامین: ۱۳، ۱۴

وزارت جنگ: ۹، ۵۱

وزارت داخله: ۶۳

وزارت صحیه: ۳۱

وزارت دربار: ۱۱

وزارت علوم و معارف: ۳۱، ۴۷، ۵۸، ۵۹

وزارت فوائد عامه: ۲۲، ۳۳، ۳۴

ولیعهد ـ محمدرضا, شاهپور: ۱۱، ۱۴، ۱۶، ۱۷

ه

هخامنش: ۵۲

هزارجریب: ۴۲

هزار دره, گردنه: ۱۲، ۱۴

هندوستان, هندی: ۲۱

ی

یوموت (یموت): ۶۰

تصاویر