Category: رضاشاه کبیر / سفرنامة مازندران

رضاشاه کبیر ـ سفرنامة مازندران / فهرست

رضاشاه کبیر

سفرنامه‌ی مازندران

تجدید چاپ: نشر تلاش ۱۳۸۳

 

Talash / Sand 13   

۲۱۰۷۳ Hamburg    

 Germany              

 

حروفچینی: آلیس آواکمیان

شماره ثبت:

ISBN  ۳-۰۰-۰۱۴۱۶۰-X

‌ـــــــــــــــــــــــــــــ

فهرست‌

رضاشاه در سفرنامه‌هایش/ داریوش همایون

مقدمه

قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

قسمت پنجم

قسمت ششم

قسمت هفتم

فهرست کسان و جايها

تصاوير

PDF

رضاشاه در سفرنامه هايش / داريوش همايون

     داريوش همايون

 

 ‌

رضاشاه در سفرنامه هايش

 ‌

    در تاريخ همروزگار ايران هيچ کس مانند رضاشاه ترور شخصيت نشده است.  سه نسل روشنفکران و سرامدان فرهنگی و کوشندگان سياسی، بيشترشان، از چپ و مذهبی و ملی کوشيدند از او چهره‌ای زشت بنگارند.  دست پروردگان نامستقيم او، آنها که زنده ماندنشان نيز به برنامه نوسازندگی او بستگی داشته بود، نه کمتر از رقيبانش، برخود فرض دانستند که پا بر هر واقعيتی نهاده، او را سرچشمه هر چه در ايران ناپسند می‌يافتند بشمارند.  خدمتهای او خيانت و ميهن پرستی‌اش وطن‌فروشی به قلم رفت.  آنچه را نيز که نمی‌شد از پيشرفتهای دوران او انکار کرد يا ناديده گرفت، ساخته دست بيگانگان و جبر تاريخ شمردند.  دشمنانش را اگرچه ناسزاوارترين، به زيان او بالا بردند.  به هزينه او از ترسويان پولدوست و مرتجعين دشمن آبادی و آزادی ايران و عوامل ثابت شده بيگانه، قهرمانان  آزادی ساختند.  بر سرنگونی‌اش که فرو افتادن ايران در کام هرج و مرج و بازگشت از مسير بهروزی بود شادی کردند.  از کينه به او و آنچه از او مانده بود در چرخشی هزار و سيصد چهارصد ساله، خود و مردمی را، که رمگی خويشتن را پذيرفته، گوسفند وار دنبال آنها بودند به بدترين سياهچالی که برسر راه بود انداختند.  بقايای بی‌اميد و از دو سر باخته‌شان هنوز مسئله ای مهم‌تر از لجن مال کردن ميراث او برای خود نمی‌شناسند.

    تا دير زمانی به نظر ساده انگاران می‌رسيد که شکست سياسی رضاشاه در شهريور 1320/1941 که به دست فرزندش در انقلاب اسلامی کامل شد يک شکست تاريخی و برگشت ناپذير است؛ سده بيستم ايران زير سايه دو نام ديگر افتاده است: مصدق و خمينی.  هر چه بود سخن از يک دوره دو سه ساله بود و يک انقلاب که اگر خوب می‌نگريستند مايه شرمندگی سده بيستم، و نه تنها در ايران، است.  رضا شاه حتا در دست بی‌غرض‌ترين ناظران، يک شخصيت درجه دوم بود که اگر چه کارهائی هم کرده بود ولی چيزی برای آينده نداشت.  آينده را مصدق و خمينی رقم زده بودند.  ايران بر راه آن دو می‌رفت، در بهترين صورتش ترکيبی از آن دو، و قهرمانانش مانندهای ملی مذهبيان گوناگون می‌بودند. دهها ميليون ايرانی در کشوری که او ساخته بود می‌زيستند و هر روز از امکاناتی که او فراهم کرده بود و فرزندش به فراوانی بيشتر در دسترسشان گذشته بود بهره می‌بردند و آنها را همان اندازه مسلم می‌گرفتند که بدبختی‌ای که برخود روا داشته بودند.

    ولی تاريخ که حافظه جمعی است با خود جمع دگرگون می‌شود و معانی دگرگونه می‌يابد.  برای ايرانيان که بيست و پنج سال است دارند زير نور کور کننده و فشار کمرشکن واقعيات، ناگزير از پاره‌ای بازنگری‌ها در موقعيت خود می‌شوند اندک اندک جدا کردن تاريخ از سياست، دست کم از سياستبازی، امکان می‌پذيرد.  ايرانی هم می‌تواند گاهگاهی به تاريخ خود نه از اين نظر که برای او چه سود سياسی دارد، بلکه از منظر جايگاه واقعی هر رويداد در بافتار context زمان و مکان خود و تاثيراتش بر آينده بنگرد.  شکست سياسی “پيروزمندان” عرصه روابط عمومی (و آن شکست با آن پيروزمندی رابطه ای مستقيم دارد؛  پيروزی روابط عمومی ميان تهی است و فراز و نشيب های تاريخ را برنمی‌تابد) اين رويکرد به تاريخ را آسان‌تر کرده است. همه آنها که راه خود را به قدرت از روی ويرانه ياد و جايگاه رضاشاه پيمودند به ويرانی افتاده اند؛ و اگر ويران کردن ياد و جايگاه رضاشاه يک پيروزی سياسی برای آنان بود، ويرانی خودشان يک شکست تاريخی است که از زير آوارش بدر نمی‌آيند.

    اکنون چندگاهی است که تاريخ، به معنی تاريخنگارانی روشن بين و توده مردمی تجربه آموخته،  بر رضاشاه پيوسته مهربان‌تر می‌شود.  دستاوردهای او دربرابر تاريخسازان ديگر هر روز برجسته‌تر می‌نمايد.  سده بيستم ايران را بيست ساله رضاشاه ساخت نه دو سه ساله ملی کردن نفت مصدق يا بيست و پنج ساله انقلاب و حکومت اسلامی خمينی؛  و آنچه از ايران در سده بيست و يکم برخواهد آمد بر پايه دستاوردهای رضاشاه،  با الهامی از قهرمانی مصدق و در واکنشی به ارتجاع خونين خمينی خواهد بود. تجربه بيست و پنج ساله گذشته ايران، بزرگی کار رضاشاه را از آنچه در دوران پيش از آن می‌شد دريافت نمايان‌تر می‌سازد.  امروز در کشوری که حکومتش می‌کوشد آن را به صد سال پيش برگرداند ــ با همان درهم ريختگی سياسی و از هم گسيختگی اجتماعی و آخوندبازی همه جا را فرو گرفته،  در زير حکومتی که يک دربار پرقدرت‌تر قاجاری است ــ  بهتر از چهار دهه پيش می‌توان ديد که رضاشاه از کجاها و با چه آغاز کرد و با چه جامعه ای سر و کار داشت.  اسناد و کتابهای بيشتری انتشار می‌يابند و نور بيشتری بر پرده اوهام و دروغها و مبالغه‌های شصت ساله گذشته می‌افشانند.

    از بهترين اين اسناد دو سفرنامه رضاشاه است که سخنان اوست به خامه فرج الله بهرامی دبير اعظم رئيس دفتر سردار سپه ـ رضا شاه.  بهرامی يک مامور اداری و رئيس دفتر بيرنگ “تيپيک” دربار نبود و درجای خود شخصيتی قابل ملاحظه داشت و نوشته‌هايش  از قلم نيرومندی حکايت می‌کند که با همه کاستيها و زياده رويهای نثر فارسی آن دوران، روايت گويا و دقيقی از رويدادها و مناظر و نيز روحيات مردی است که همراه او سفر می‌کرد و انديشه هايش را با او در ميان می‌گذاشت.

    نخستين، سفرنامه خوزستان،  در 1303/1924 نوشته شده است و يکی از مهم ترين رويدادهای تاريخ صد سال گذشته ايران را گام به گام دنبال می‌کند؛ از توطئه حکومت انگلستان، که در پی برپاکردن شيخ نشين ديگری در خوزستان به نام امارت عربستان می‌بود و شيخ خزعل زير حمايت خود را تقويت می‌کرد، و دربار قاجار، و اقليت مجلس به رهبری “پهلوان آزادی” مدرس، که می‌کوشيدند به بهای تجزيه ايران جلو سردار سپه را بگيرند، تا لشگرکشی پيروزمندانه و بازگرداندن آن استان به دامان ميهن.  سفرنامه خوزستان بخشی از يک دوره قهرمانی تاريخ همروزگار ما را باز می‌گويد ــ در آن سالهای دهه سوم سده بيستم که ارتش کوچک و نا مجهز ايران نوين چهار گوشه کشور را از گردنکشان و عشاير مسلح پاک می‌کرد و پس از يک قرن، امنيت را به ايران باز می‌آورد و دولت ـ ملت نوين ايران را بر بنيادهای استواری می‌نهاد.  دومين کتاب، سفرنامه مازندران، در 1305/1926 يک سال پس از پادشاهی رضاشاه نوشته شده است، در آن هنگام که شاه نو به ديدار زادگاه خود رفته بود.  آن دو سفرنامه در همان زمانها انتشار محدودی يافت و ناياب بود، تا در اواخر پادشاهی محمدرضاشاه به مناسبت “آئين ملی بزرگداشت پادشاهی پهلوی” (1354/1975) از سوی مرکز پژوهش و نشر فرهنگ سياسی دوران پهلوی (از آن مرکز تا آنجا که حافظه ياری می‌کند کاری در زمينه فرهنگ سياسی برنيامد)  بار ديگر منتشر شدند و اکنون به همت “تلاش” در دسترس گروههای بزرگ تری قرار می‌گيرند.

    هردو سفرنامه بويژه سفرنامه مازندران، خواننده را بويژه از اين فاصله هشت دهه،  به دل پديده يگانه‌ای که نامش نوسازندگی رضاشاهی است می‌برند؛ به ژرفای تيره روزی کشوری که خود را به آن پادشاه عرضه کرد و به درون ذهن آن پادشاه، که حتا ستايندگانش در اوراق اين سفرنامه‌ها با گوشه‌های تازه ای از شخصيتی با ابعاد قهرمانی آشنا می‌شوند.  برابر نهادن اين سفرنامه‌ها با آثار ديگری که از شخصيتهای تاريخی دوران همروزگار بجا مانده است  رهبر سياسی و نظامی  استثنائی را که او می‌بود نشان می‌دهد.  آن درجه سرسپردگی به امر عمومی و يکی کردن خود با کشور، آن روشن‌بينی در هدفها و استراتژی و سختگيری وسواس آميز در اجرا که او را به چنان کاميابی‌های باورنکردنی رسانيد از همين سفرنامه‌ها پيداست.  تصويری که از صفحات سفرنامه‌ها برمی‌آيد اراده‌ای شکست ناپذير است در خدمت تخيلی، نه خيالبافی، بلند پرواز که با انظباطی آهنين از هر ساعت (روزی چهارده پانزده ساعت کار می‌کرد) بيشترينه‌ای را که می‌شد بيرون می‌کشد. تصوير مردی است که از خواب خود می‌زند (شبی به چهار ساعت خواب عادت کرده بود) تا بخواند؛ خودآموخته‌ای که درس کشورداری را از تاريخ فرا می‌گيرد؛ و رهبری که نگاهش بر چيزی نمی‌افتد مگر انديشه ای برای بهتر کردن گوشه ای از ويرانسرائی که به او سپرده شده است در ذهن خستگی ناپذيرش بياورد.  و آن ويرانسرا چگونه جائی بود؟ هر ورق سفرنامه‌ها در توصيف جاندار بهرامی، دفتری است بينوائی و ازهم گسيختگی کشوری رو به انقراض را.

    يک نقطه برجسته سفرنامه خوزستان، سفر دريائی رئيس الوزرا و وزير جنگ است از بوشهر به بندر ديلم.  سردار سپه شتاب دارد خود را به خوزستان برساند.  در کناره دريا راهی نيست و او نمی‌خواهد دو هفته تا رسيدن ناوچه جنگی پهلوی که تازه از آلمان خريده است انتظار بکشد.  تصميم می‌گيرد جان خود و همراهانش را که به آنان هشدار داده است به خطر بيندازد و با تنها ناو نيروی دريائی ايران درخليج فارس، يک “زورق پوسيده” به نام مظفری، که دو سوراخ در پهلو دارد و در پليدی و اندراسش، مظهری از دوران قاجار است به دريای خروشان آذر ماه بزند.  او اين سفر را با خطر واقعی مرگ پذيره می‌شود و از آن نه کمتر، در حالی که تنها يک نظامی بهمراه دارد به اهواز می‌رود که پر از افراد مسلح شيخ خزعل است.  (او بويژه روز 13 آذر را که در آن زمان عقرب می‌گفتند ــ  برای سفر پرخطر خود برمی‌گزيند که درسی در باره خرافات به هم ميهنانش بدهد.)  از وزيران کابينه‌اش تا سفارت شوروی که صميمانه نگران سلامت اوست هشدار می‌دهند که در اهواز کشته خواهد شد. او البته اين خطر حساب شده را در حالی می‌کند که سپاهيانش به فرماندهی سرتيپ فضل الله (زاهدی) در نبردی 12 ساعته در زيدون نيروهای شيخ را شکسته اند و گام به گام خوزستان را از اشرار پاک می‌کنند و اردو‌هائی که ازخرم آباد، آذربايجان، و اصفهان روانه داشته، پای پياده، از نا امن‌ترين مناطق،  جنگ کنان خود را به نزديکی خوزستان می‌رسانند. (خود او به حق می‌گويد اين لشگر کشی در سده‌های اخير ايران مانندی ندارد.)  سردار سپه با اين نمايش کار يک لشگر را می‌کند.

    در سفر خوزستان است که سردار سپه به انديشه پيوستن دو دريای ايران با راه‌آهن و پايه گذاری نيروی دريائی در خليج فارس می‌افتد (اين درخواست را ايرانيان مهاجر در عراق که سردار سپه در بازگشت به تهران به آنجا رفته است ــ زيرا راه ديگری نيست ــ نيز دارند.) و نام عربستان را که در دوره صفوی برگوشه‌ای از آن استان گذاشته بودند و قاجارها به همه خوزستان دادند از نقشه ايران پاک می‌کند و پايه تلگرافخانه مستقل سراسری ايران را می‌گذارد.

    در سفرنامه مازندران او قدرتی بسيار بيشتر و خيالاتی بزرگ‌تر برای استان زادگاه و ميهن خود دارد و فارغ از دسيسه‌های دربار قاجار و تهديدات انگلستان  و در حالی که آخرين کوشش اقليت مجلس را در بهم زدن وضع ترکمن صحرا درهم شکسته به وضع نوميد کننده مردم بيشتر می‌پردازد.  شکافتن البرز و ساختن راه آهن سراسری  با “سيصد کرور تومان” در حالی که حقوق کارمندان را نمی‌تواند مرتب بپردازد ذهن اورا پيوسته مشغول‌تر می‌دارد.  او همانگاه شبکه راههای کشور را گسترش داده است ولی راه‌آهن سراسری چيز ديگری است و گذشته از گشودن استانهای زرخيز ايران در شمال و جنوب، به يکپارچه کردن کشور کمک می‌کند.  ديدن مناظر زيبای طبيعت او را به انديشه توسعه جهانگردی مازندران می‌اندازد و طرح ساختن و باز ساختن شهرها و پوشانيدن سرزمين از ساختمانهای عمومی در ذهنش شکل می‌گيرد.  به گرگان و استرآباد می‌رود که سال پيشش به فرماندهی سرتيپ فضل الله خان آرام شده است وديگر آشوب و راهزنی‌های عشاير و ربودن و فروختن دختران و پسران شهرنشينان در شمال و شمال شرق ايران را به خود نخواهد ديد و در آموزشگاه زاهدی آن پنجاه کودک درس می‌خوانند.  از آنجا دستور افزايش بودجه آموزش و پرورش را می‌دهد که همواره از اولويتهای او بوده است “از اين به بعد زندگی بدون مدرسه محال است محال.”  از همانجا به وزيران ابلاغ می‌کند که پياپی به گوشه و کنار ايران مسافرت کنند و با مردم آميزش داشته باشند. اگر هر کدام از پادشاهان قاجار تنها يک سفر از آن گونه به استانی از ايران کرده بودند کشور ما در همان سده نوزدهم به جهان پيشرفتگان نزديک شده بود.

     در سفر مازندران گوئی همه منظره ايران و اجزاء برنامه‌ای که برای زنده کردن پيکر محتضرميهن لازم است بر او آشکار می‌شود:  “به وضعيات اين مملکت نگاه می‌کنم … وهمين طور به مسئوليت خود درمقابل اينهمه خرابی که توجه می‌کنم حقيقتا گاهی مرا رنجور می‌نمايد.  هيچ  چيز در اين مملکت درست نيست و همه چيز بايد درست شود.  قرنها اين مملکت را چه از حيث عادات و رسوم و چه از لحاظ معنويات و ماديات خراب کرده اند.  من مسئوليت يک اصلاح مهمی را بر روی يک تل خرابه بر  عهده گرفته ام … آيا کسی باور خواهد کرد طرز لباس پوشيدن را هم بايد به اغلب ياد بدهم؟… هر کارخانه ای را می‌توان ايجاد کرد، هر موسسه‌ای را می‌توان راه انداخت.  اما چه بايد کرد با اين اخلاق و فسادی که در اعماق قلب مردم ريشه دوانيده و نسلا بعد نسل برای آنها طبيعت ثانوی شده است؟”  از هم ميهنانش تنها ارمنيان را می‌يابد که، سازگار با نقش متمدن کننده چهارصد ساله خود در جامعه ايرانی، کوچه و خانه‌های خود را پاکيزه نگهداشته بودند و موهای دختران کوچکشان را شانه زده بودند.  “بقيه بچه ها تمام شبيه  به اشخاصی بودند که در اعصار ماقبل تاريخ زندگی می‌کرده اند.”

    هر منزل سفر او را به ياد راه حلی می‌اندازد و از طرحی به طرح ديگر راه می‌برد و ايران پانزده ساله بعدی صحنه اجرای آن طرحها و تحقق يافتن آن راه حل‌هاست.  از جلوگيری از “اختلاط سياست با مذهب” که آن را مهم ترين اشتباه صفويان و غير قابل عفو می‌داند تا ساختن آرامگاه شايسته برای شاعران بزرگ ايران؛ از کشت چای تا کارخانه ابريشم بافی؛ از شهرداری (بلديه) برای شهرهای ايران و برنامه مدارس که “ميل دارد تکيه گاه آمال خود قرار دهد” تا پايه گذاری اداره نظام‌وظيفه و برقرسانی؛ و جاده شوسه و پل و شاهراه سراسری که ترجيع بند انديشه‌های اوست. او در پايان سفرش که از آن به عنوان پايان مطالعاتش نام می‌برد شتاب دارد که به تهران بازگردد زيرا برای گردش و تماشا نيامده است.

   رضاشاه ديگر سفرنامه ننوشت ولی هر گوشه ايران شاهد رهاوردهای آن دو سفر و بسيار کارهای بزرگ ديگر شدند. او هر چه را در سر داشت به عمل آورد.  ما دستاوردهايش را می‌ديديم و از دامنه آنها به شگفتی می‌افتاديم؛ امروز با خواندن اين سفرنامه‌ها از گشادگی ذهن و دامنه تخيل آن فرزند يتيم خانواده‌ای بيچيز که زندگيش را حتا برتخت پادشاهی در سختی سپری کرد به شگفتی می‌افتيم.  دربرابر او کوششهای کسانی که پنجاه سال و بيشتر برای آلودن نام او، زندگی ملی و زندگيهای شخصی خود را هدر کردند چه اندازه حقير می‌نمايد!  تا دهه‌ها چه آسان  می‌شد درآوردن خوزستان ايران را از چنگال بريتانيا فراموش کرد و ملی کردن نفت همان استان را بزرگ‌ترين رويداد تاريخ ايران جلوه داد؛ کسی را که تاسيسات نفتی را از گروهی مامور انگليسی تحويل گرفت سرباز فداکار ناميد، و سربازی را که خوزستان را پس گرفته و شيخ خزعل را دستگير کرده بود به هر اتهامی بدنام کرد. سردارسپه در همان سفر خوزستان اين رفتار با رويدادهای تاريخی را چشيده بود.  او که به گفته خودش “چهار سال است جان در کف نهاده، شبانروزی 15 ساعت کار کرده و تحمل همه قسم سختی نموده و بالاخره مملکت را به اين حالت امروزی رسانده ام.  قشون خارجی را طرد، دست مداخله آنها را کوتاه و استقلال سياسی مملکت را تثبيت کرده ام” گله می‌کند که “نمی دانم چه وقت اين ملت عميقا عوض خواهد شد! کی می‌شود که افراد اهالی در مقابل تهديدات، دربرابر اتهامات، با يک ميزان منطقی ايستاده و سقيم را از صحيح تجزيه کنند!”

    امروز کسانی به فراوانی بيشتر با “ميزان منطقی” در تحليل”سقيم از صحيح” به او و دوره او می‌نگرند و در عين احساس ستايش ناگزير، مايه‌های ناکامی‌اش را از جمله در همين سفرنامه‌ها می‌يابند. آن سختگيری بر خود که به ديگران نيز می‌رسيد و آنان را پيوسته ترسان بر سرنوشت خويش يا به گريز و کناره جوئی يا به خودکشی وا می‌داشت، يا به محکوميت و نابودی ناسزاوار می‌کشيد، پيرامونش را از بهترين استعدادها تهی کرد.  حضور پر مهابت او نزديکانش را از بازگفتن خبرهای ناگوار ترساند.  بدبينی و بی اعتمادی درمان ناپذيرش به هم‌ميهنان خود جائی برای تفويض مسئوليت که هم بار کمرشکن را از دوشهايش، هر چه هم  توانا، بر می‌داشت و هم به پرورش رهبران کمک می‌کرد نگذاشت.  تکيه بر خود و بر زور، اگر چه با بهترين نيتها، جامعه را از پرورش سياسی بازداشت.  و آن نگاه به امکانات مازندران که با ميل به مالکيت شخصی همراه شد  لکه‌ای پاک نشدنی برخدمات بزرگش گذاشت.

    او خود را دگرگون کرده بود و کشور را نيز سراپا دگرگون کرد اما آن گام اضافی را نتوانست رو به بزرگی بردارد.  در تحليل آخر، سنگينی واپسماندگی مادی و فرهنگی جامعه تازه بيدار شده از خواب سده‌ها بر او نيز افتاد و بدتر از همه توفان جنگ جهانی دوم ناگاه و نا آگاه در خودش پيچاند.  سرنوشت تاريخی او از يک جنگ جهانی به جنگی ديگر ورق خورد. ولی  با همه کاستيها و پايان غم‌انگيزش، چند رهبر سياسی و چند کشور ديگر توانسته بودند در آن فاصله از چنان کارهای نمايان برآيند؟

سفرنامة مازندران / مقدمه

مقدمه

   در كتاب “سفرنامة خوزستان“ وقايع اخير ايران را، تا درجه‌اي كه فرصت و مجال باقي بود، شرح دادم. در “سفرنامة خوزستان“، قصد من ذكر وقايع تاريخ نبود، بلكه مقصود تشريح اقداماتي بود كه برضد من و عليه من، از طرف دربار سابق و طرفداران آن به‌عمل مي‌آمد.

   دربار سابق، محض آنكه زحمات و خدمات مرا در راه استقلال مملكت و صيانت ايران از بين ببرد، حاضر شده بود كه در ضمن توسلات خارجي، اساساً به محو و اضمحلال ايران تن در داده، بدواً سند تابعيت ايران را امضاء نمايد، و در ضمن از اضمحلال و محو من نيز كسب مسرت و خرمي كرده باشد. به همين مناسبت در آخرين نقشة جغرافيائي كه در يكي از ممالك اروپا به طبع رسيد، رنگي كه تا آن وقت براي ايران مخصوص بود، و علامت استقلال مملكت شمرده مي‌شد، به رنگي تبديل يافت كه از استعمار ايران حكايت مي‌كرد. با اين تقرير و برهان پيدا بود كه اين مملكت پهناور، اين مملكت تاريخي و اين مملكتي كه در تمام ادوار خود دعوي عظمت و جلال داشته، و خود را مهد تمدن و علم و صنعت و حكمت و فلسفه مي‌دانسته، يكسره به‌تمام شئون خود خاتمه داده، و هدايتش كرده‌اند به‌يك مرحله‌اي از مذلت و بيچارگي، كه جز يك مستعمرة كوچك و حقير و مسكين نام ديگري نمي‌تواند دارا باشد.

   تلگرافاتي كه بين “تهران“ و “پاريس“ مخابره و مبادله مي‌شد، و بعضي از آنها را در آخر كتاب “سفرنامة خوزستان“ مندرج ساخته‌ام، حقيقت اين معني را كاملاً روشن مي‌سازد كه سابقين من، تا چه درجه عداوت خود را نسبت به‌اين مملكت مسجل داشته، و چه نقشة خائنانه‌اي را در اطراف محو و اضمحلال ايران و من طرح كرده بودند.

   نقشه را منظم طرح كرده بودند، اما خدا نخواست. آن كمك‌ها و مددها كه در عالم غيب مكنون است، نقشه‌هاي مطروحه را مبتذل و مفتضح ساخته، ايران را با دست من سوق داد به‌آن مرحله‌اي كه اهميت آن برهيچكس پوشيده نيست.

   اقرار مي‌كنم كه در اين راه فقر فكري محيط، فقر خزانة مملكت، جهل و بي‌اطلاعي جامعه، و از همه بدتر معتاد شدن افراد در طي ساليان سال به تحمل خواري، و اعتياد به‌تزوير و دروغ‌گوئي و ريب و ريا و مجذوب ماندن به‌آقائي و سرپرستي اجانب، چنان كار را برمن دشوار و سخت ساخته بود كه مشكل بتوانم از عهده توصيف و تشريح آن برآيم.

   همين‌قدر مي‌گويم پيروي من از قوانين مسلم طبيعي اصل پابرجائي بود كه تمام عروق و اعصاب مرا در تحت سلطه و اقتدار خود نگاه داشته و بالاخره همان تكيه به خداوند و قوانين خدائي موجب شد كه از هيچ امر غير منتظره‌اي انديشه نكرده، رفتم به‌آن راهي كه خدا خواسته و طبيعت پسنديده بود، من هم تبعيت و تعقيب كردم.

   به‌اين لحاظ، در ضمن اين كتاب وارد در گزارش عمليات خود نمي‌شوم، و تمام آنها را به‌دست تاريخ

روزگار مي‌سپارم، و يقين دارم تمام جزئيات آن در ضمن صفحات موفور تدوين خواهد گشت. شخصاً نيز اگر فرصت و مجالي باشد، در تلو يادداشتهاي يوميه خود به‌ذكر آنها خواهم پرداخت تا از نظر ارباب بصيرت دورنماند، و هركس به قدر وجدان خود در اطراف آن قضاوت نمايد.

   پس از آنكه بدبختي ايران به‌اعلي درجه و اوج كمال رسيد، و نقشة جغرافيائي اين مملكت، رنگ اولية خود را از دست داد و به‌دو منطقة نفوذ تقسيم گرديد، قاطعان طريق نه تنها در اطراف پايتخت، بلكه در وسط پايتخت به قتل نفوس و نهب اموال پرداختند. پس از آنكه اميد نجاتي از هيچ طريق و هيچ طرف براي اهالي اين سرزمين باقي و برقرار نماند، و پس از آنكه نقشة ترور و كشتن خود من، به دست دربار ترسيم شد و تا درجه‌اي هم در مقام عمل برآمدند، اهالي ايران با عجز و الحاح و به‌وسيله مجلس مؤسسان، سرپرستي اين مملكت را از من تقاضا كردند. من نيز بنام خدا و وطن از آرزوي مردم استقبال كرده، پس از تأمين انتظامات اوليه، كه شرح آنرا بايد در مجلدات عديده نوشت، اولين تصميمي كه به‌مخيله‌ام خطور كرد، مسافرت به “مازندران“ بود.

   من وطن خود ايران را به‌خوبي مي‌شناسم. ايالات و ولايات و شهرها و قصبات مهم آنرا تماماً ديده‌ام، و حتي در اغلب قراء و دهكده‌هاي آن بيتوته كرده‌ام. تصور مي‌كنم احدي در ايران به‌قدر من به‌جزئيات اخلاق و عادات و رسوم اهالي واقف و آشنا نيست، زيرا افراد برجسته و مشخص آن را، در هر ضلعي از اضلاع مملكت باشند شخصاً مي‌شناسم و به اصول زندگاني، طرز تفكر، ايمان و عقيده، تخيلات و توهمات آنها واقفم.

   مع‌هذا بعد از قبول سلطنت ايران، اولين سفري كه در خاطر من نقش بست مسافرت به‌“مازندران“ بود. به‌دو دليل:

   اول ـ تا راه “مازندران“ به‌“تهران“ باز نشود، “تهران“ نمي‌تواند آسايش نعمت داشته باشد. “مازندران“ است كه بزرگترين روزنة اقتصاديات را به‌روي “تهران“ مي‌گشايد. چون فعلاً راهي بين “تهران“ و “مازندران“ موجود نيست، من مي‌خواهم شخصاً بينديشم كه از كدام طريق و با چه وسيله‌اي بايد محظور سلسله جبال “البرز“ را مرتفع سازم؟ “البرز“ را بشكافم و “تهران“ را به‌“مازندران“ متصل سازم، و نعماي “مازندران“ را با نزديكترين فاصله نصيب “تهران“ ساخته و در عين حال “مازندران“ را نيز با وجود آنهمه نعمت‌هاي طبيعي، از فقر و فاقه و بي‌ساماني نجات بخشم.

   دويم ـ “مازندران“ خانه من است. مسقط‌الرأس من است. احساسات و عواطف من طبعاً به طرف “مازندران“ صعود مي‌كند، و هزاران احساس و عاطفه هم طبعاً از “مازندران“ به‌طرف من در پرواز است.

   ايام صغارت و طفوليت خود را بخاطر مي‌آورم، مهر مادري را به‌مخيلة خود خطور مي‌دهم، دستگيريهاي همان مهر و محبت را كه وسيلة پرورش من شده است از مد نظر مي‌گذرانم، بي‌اختيار به‌مازندران مجذوب مي‌شوم. بي‌اختيار به‌خود حق مي‌دهم كه مفهوم وطن‌پرستي و شعائر ملي خود را از “مازندران“ آغاز نمايم، و به‌همين مناسبت است كه به‌جانب “مازندران“ عزيمت مي‌نمايم.

+++

   “تهران“ در مجاورت “مازندران“ مانند مفلسي است در همسايگي گنج طلا. در حالتي كه مركز ايران براي تهية مواد اوليه زندگاني اهالي خود، دچار صعب‌ترين احوال است، در دوازده فرسنگي آن يك ولايت پرنعمتي گسترده است كه قسمتي از محصول برنج ايران را جمع دارد و انواع نعمت به‌حد وفور در آن ذخيره شده، لكن تنها مانع رسيدن آن گنج به‌اين مفلس سلسله جبال “البرز“ است كه چون ديواري عظيم ولايات شمالي را از فلات خشك ايران مجزي داشته، و راه عبورومرور را مسدود كرده است. اما به‌نظر من مانعي ديگر وجود دارد كه بزرگتر از كوه “البرز“ بايد حسابش كرد، و آن سستي و تنبلي اهالي است.

   البته عوامل طبيعي و كيفيات جغرافيايي هر خاكي كم و بيش موانعي در برابر انسان برپا مي‌دارد، و اساساً شرف و اهميت بني‌آدم در اين است كه با وجود ضعف بنيه و كوچكي جثه، از راه عقل و فكر و تدبير بر عوايق عظيمه طبيعت فيروز مي‌شود. تمام مللي كه امروز وسائل زندگي خود را آسان كرده و در نهايت سهولت امرار معاش مي‌كنند، وقتي، دچار همين قسم مشكلات بوده‌اند، لكن به زور بازو و سعي و كوشش كوهها را شكافته، زمين‌ها را جدول كشيده، باتلاقها را انباشته و رودخانه‌ها را سدبندي كرده‌اند.

   هشت ماه قبل امر اكيد داده بودم كه با وجود فقر خزانه و موانع مختلفة ديگر، هيئت دولت مبلغ كافي براي تسطيح و ايجاد جادة “مازندران“ اختصاص بدهند، تا هرچه زودتر اين مانع برداشته شود، و پايتخت مملكت به يك ولايت حاصلخيز برومندي اتصال يابد.

   سابق براين هم توسط مهندسين روس ـ آن موقعي كه ايران مي‌رفت آخرين رمق حيات خود را از دست بدهد ـ اين راه بازديد شده و رسيدگي در اطراف مخارج آن به‌عمل آمده بود، لكن نظر به‌اشكال و صعوبت امر از يك طرف، و برآورد مخارج هنگفت از طرف ديگر، هيچ كس عملي شدن اين نقشه را اميد نداشت. فقط معاينة جبال “البرز“ و تصور شكافتن آن كافي بود كه هر فكر شجاعي را مجبور به سكوت نمايد.

   من علاقه قلبي و قطعي به افتتاح اين راه داشتم، كراراً يكه و تنها و بدون مشورت با عمر و زيد به معاينة سلسلة “البرز“ و تعيين خط سير پرداخته، بعد از اكمال مطالعات و نظريات خود، امر قطعي دادم كه بهيچوجه نگاهي به اين سوابق نوميد كننده نينداخته، در كمال جديت و اميدواري مشغول كار شوند. در ضمن اهالي بيكار و بدبخت اطراف راه را دعوت كنند تا در برداشتن موانع بذل كوشش نموده، و به‌واسطه اجر و مزدي كه مي‌گيرند، هم از ذلت فقر و گرسنگي رهايي يابند، و هم مساكن خود را به يك منبع برومندي اتصال دهند كه هميشه از خطر قحط و غلا محفوظ بماند، و “تهران“ و ساير شهرهاي ايران نيز از نعمت‌هاي موفور “مازندران“ بي‌بهره و نصيب نمانند.

   هيچ فراموش نمي‌كنم روزي را كه براي بازديد اطراف راه و تعيين خط سير، يكه و تنها تا دو فرسخي “فيروزكوه“ آمده بودم. همين نقطه‌اي كه فعلاً “پل فردوس“ ساخته شده، و روزي صدها اتومبيل و مسافر از روي آن عبور مي‌كنند.

   در “تهران“ تصور مي‌كردند كه من به عمارت ييلاقي خود در “شميران“، براي رفع خستگي رفته‌ام، هيچ كس فكر نمي‌كرد يكه و تنها تا حدود “فيروز كوه“، راهي كه هنوز ايجاد نشده و خيال ايجاد آن نيز هنوز از دماغ من تجاوز نكرده است، آمده باشم، تا محل ساختمان پلي را تعيين كنم كه عبور رودخانة از ذيل آنرا تسهيل سازد، و جاده را در بهار و مواقع طغيان آب از خطر سيل و خرابي مصون بدارد.

   تنها كسي كه در اين گردش با من بود، فرج‌الله بهرامي رئيس دفتر مخصوص من بود، كه نهار مختصر مرا هم مشاراليه با مركوب خود حمل مي‌نمود. در ورود به محل مزبور و تصادف با رودخانه چون عبور را ممتنع يافته، ناچار از دو دهقان مجاور رودخانه خواهش كردم كه ما را كول گرفته با دوش خود به‌آن طرف رودخانه برسانند.

   دهقان‌هاي بيچاره مرا نمي‌شناختند. اول وهله قيمت اين حمل و نقل را گوشزد ما كرده، حاضر نمي‌شدند كه با كمتر از يك ريال مرا در آن طرف رودخانه زمين بگذراند. من نيز از اين تفريح و عدم شناسائي آنها استفاده كرده يك ريال را گزاف دانسته، پيشنهاد كردم كه به اخذ ده دينار قناعت ورزند. بالاخره پس از چند دقيقه مباحثه و گفتگو، عمل را در چهارده دينار خاتمه داده، ما را به‌دوش گرفتند و وارد رودخانه و آب شديم. در وسط آب كه سنگيني و ثقل بدن من، مركوب بيچاره را تا درجه‌اي فرسوده ساخته بود، بهانة قاطعي به‌دست او داده، برخاطر خود مسجل ساخت كه هرگاه كمتر از يك ريال به او تأديه شود، او عجز خود را در همين وسط آب از حمل راكب خويش ظاهر خواهد ساخت. من نيز مسئول او را پذيرفتم. در وصول به‌ساحل، همين قدر كه مشتي از ليره، طلا، اشرفي و در حدود هزار ريال در دست خود ديد، حالتي به‌او دست داد كه تصور آن هيچ‌وقت از خاطره من فراموش نمي‌شود. من جاده را پيش گرفته و به‌راه افتادم. شنيدم بعد از حركت من، و وقوف دهقان بيچاره به‌شناسائي من، و دريافت پولي كه براي او بكلي غير مترقبه بود، حالت سكته به‌او دست داده، و رئيس كابينة من با زدن يك سيلي به صورت او، و منصرف ساختن خيال دهقان از پول و غيره، وسيله نجات او را از اين مرگ مفاجات فراهم كرده بود.

   بالاخره مهندسين ايراني كه بهيچوجه تشويقي نديده بودند، و در كمال يأس و نوميدي صرف ايام مي‌كردند، براثر صدور امر من راجع به‌ايجاد راه “مازندران“، ميداني براي ابراز كوشش و مجاهده و دانش خود بازيافتند. من نيز شب و روز مراقبت كرده موانع بودجه را مرتفع ساختم، و كارگران را ترغيب و تحريص نمودم تا آنكه پس از هشت ماه، مشكل‌ترين قسمت‌ها كه عبارت باشند از گردنه‌هاي مرتفع كوهستان، شكافته شد و مقدمات امر فراهم گرديد. هنگامي كه براي بازديد اوضاع لشگري و كشوري “خراسان“ در سرحدات شمال شرقي، با وجود گرماي مردادماه مشغول سركشي امور بودم، تلگرافاً به من اطلاع دادند كه راه “مازندران“ قابل عبور شده، و هيئت دولت اجازه خواسته‌اند كه براي اجراي مراسم افتتاح راه به “مازندران“ و “استرآباد“ حركت نمايند.

   واقعاً اين خبر مرا زايدالوصف مسرور ساخت. زيرا كه اين جاده را يكي از راههاي نجات، براي اوضاع اقتصادي اهالي پايتخت مي‌دانم، و يقين دارم تجارت شمال را بكلي تغيير و ترقي خواهد داد.

   هنگام مراجعت از “خراسان“، مخصوصاً براي بازديد يك قطعه از اين راه كه از “فيروزكوه“ به “تهران“ ساخته شده، از جاده معمولي “سمنان“ به “تهران“ انحراف جستم. پس از طي مراحل مشكل و تحمل انواع زحمت بين “سمنان“ و “فيروزكوه“ كه هنوز اتومبيل‌رو نشده بود، از دامنة كوههاي صعب‌العبور منطقه به جانب “فيروزكوه“ روانه شدم. به هر مرارتي بود اين شانزده فرسنگ را امتحان نمودم. مع‌هذا اين قطعة كوهستان، با وجود گردنه‌هاي مرتفع و دره‌هاي عميق، ساختمان آن به‌دشواري كوهستان جنگل‌پوش “سوادكوه“ نيست. براي اطلاع بروضع راه “مازندران“، لازم مي‌ديدم كه اين قسمت راه را هم به رأي‌العين مشاهده نمايم.

   راجع به تجارت شمال و موقعيت بنادر “بحرخزر“، مدتي بود كه پيش‌آمدهاي غير منتظره‌اي از طرف دولت شوروي “روسيه“ فراهم مي‌شد. راپرتهاي بسيار از بنادر شمالي مي‌رسيد و مذاكرات طولاني با دولت شوروي جريان داشت. يكي از امناي خود را محض تصفية اين امر و رفع ممانعت از ورود مال‌التجاره ايران به‌“روسيه“، هنگامي كه در “بجنورد“ اقامت داشتم، از راه “عشق‌آباد“ به‌“روسيه“ فرستاده بودم. او مأموريت داشت به كارگران سياسي روس خاطر نشان كند كه از اين ممانعت، خسارات عمده به تجار و كليه اهالي ولايت شمالي وارد مي‌شود. در ضمن عواقب اين قبيل خصومت‌هاي ناگهاني و غير لازم را گوشزد نمايد و حقيقاً علت از نامهرباني را از طرف دولتي كه خود را مي‌خواهد پيش‌آهنگ سعادت نوع بشر و رفاهيت آن معرفي كند بپرسد.

   اين دستور را به‌مأمور اعزامي دادم. اما من بايستي شخصاً ولايت “مازندران“ و بنادر “بحرخزر“ و كليه امور اقتصادي، فلاحتي، معارفي و صحي آن حدود را مطالعه كرده، حتي‌المقدور دوائي براي دردهاي اهالي پيدا نمايم، و با اطلاع جامع، در آبادي اين قطعه كه مخزن احتياجات قسمت اعظم ايران بايد شمرده شود، كوشش نمايم.

   هركس به هركاري گمارده مي‌شود، بايد به‌جزئيات و دقايق آن امر مطلع گردد، خاصه پادشاهي كه دامنة وظايف او حتي به‌سرحدات مملكت هم محدود نيست. در مملكتي كه اهالي آن دچار رخوت و بي‌علاقگي و عدم رشد علمي و سياسي باشند، هرشخص آگاهي را واجب است كه به حدود كارهاي خود اكتفا نكند، و اصول فداكاري و مجاهدت را در تمام دقايق امور نصب‌العين خود سازد. زيرا كه در چنين ممالكي چرخ‌هاي مملكت با توازن و توافق كار نمي‌كند. تا هرچرخي وظيفه خود را اجرا نمايد، و مطمئن باشد كه ساير چرخ‌ها نيز كار و حركت خود را انجام مي‌دهند، در اين صورت آن چرخي كه در حركت و در كار است في‌الوقع بايد ساير ماشين‌هاي خفته و از كار ماندة مملكت را هم به‌گردش درآورد.

   به قوانين ثابتة طبيعي هم اگر مراجعه كنيم، در ظاهر امر، جز حركت و انرژي و تبديل و تحول ـ كه باز نتيجه حركت است ـ چيز ديگري نمي‌بينيم، و بالنتيجه، زندگي عبارت است از حرارت و حركت.

   بدين لحاظ، حقيقتاً جاي هزاران افسوس و تحسر است كه سكنة يك مملكتي پشت‌پا به قانون قطعي حيات زده، مختصر حرارت و حركتي از آنها ديده نشود.

   آيا لذتي بالاتر از اين مي‌توان تصور كرد كه پادشاهي، مأمورين مربوطه و اجزاء عامله امر را ببيند، كه تمام از روي فهم و قياس، مشغول انجام وظيفه خود هستند، و حس ترقي‌طلبي و تكامل‌پرستي پيشواي آنهاست، و عواطف وطن‌پرستي مركوز خاطر، و حرارت و جنبش سرلوحة آمال آنان است؟

   افسوس جز سكوت و سكون و رخاوت و بي‌علاقگي چيزي در اطراف من نيست. البته در يك مملكت مشروطه، وزراء، وكلا، مأمورين دولت و ساير طبقات حدود معين و وظايفي دارند، كه قانوناً موظف به اداره كردن حدود خود هستند. اما، در ايران متأسفانه اين‌طور نيست. سلطان مملكت بايد هيئت دولت را به كار وادارد، مجلس شوراي ملي را هم به‌انجام تكاليف آشنا كند. تجار، ملاكين، شهرنشينان و حتي زارعين را هم به كار بگمارد. در تمام مدت شبانه‌روز نيز مواظب حدود و انجام وظايف آنها باشد والا، هميشه همان حال رخوت و سستي و سردي و بي‌علاقگي و فورماليته بازي كه ديرزماني است ادارات ايران نمونة برجسته آن محسوب شده‌اند، حكمفرما خواهد بود.

   با شهادت خداوند متعال و قادر قدير ذوالجلال، آن يكتا سميع و بصيري كه كراراً ايران را از وحشت و ظلمت بيرون كشيده، و آن ذات واجب‌الوجودي كه پيشاني بشر و بشريت را در ذكر كلمة اعتلاء و ترقي و تكامل با بهترين لوحي آراسته است، از روزي كه خود را در مقامي ديده‌ام كه مؤثر در اوضاع بوده، همت گماشته‌ام كه تا غايت قوت خود كار كنم و ساكت ننشينم، و با مجاهدين حقيقي مملكت شريك و انباز باشم. در هركاري كه فايدة آنرا براي مملكت روشن يافته‌ام وارد شوم، و با مجاهدة فوق توصيف و با قوه تشويق و ترغيب، و هر قسم وسائلي كه در اختيار داشته‌ام آن كار را پيش برم، شسته و رفته تحويل وزارتخانه‌ها يا مؤسسة مربوطه، و بالاخره تسليم مملكت كنم. وظيفة انفرادي و اداري هر صاحب مقامي البته به جاي خود ثابت و مقدس است، اما در مملكتي مثل ايران، وظيفة من اين بوده و خواهد بود كه از راه فداكاري و جهاد وارد مرحلة اصلاحات شوم، زيرا كه برخي از ادارات ايران ثابت كرده‌ بودند كه بنيان اعمال آنها مربوط به‌وطن و وطن‌پرستي نبوده، و در حقيقت آثار و علائمي بوده‌اند غير از ايران و وطن، چرا كه اغلب كارها، و طرز جريان آن كارها ابداً ارتباطي با مصالح وطن نداشته است. در اين صورت من كه هدف آمال ملي را تشخيص كرده، و سالك اين راه دور و دراز و پرپيچ و خم هستم، وظيفه‌اي ندارم، جز آنكه با جهاد و فداكاري و با آخرين قوه و قدرت خود وارد اصلاحات اداري و حفظ آسايش جامعة ايرانيت شده، اين كشتي بي‌بادبان و شراع را بكشم به‌آن ساحل نجاتي كه خدا آنرا مقدر فرموده، و همت بشري آنرا پيش بيني كرده است.

   در مقابل آن جامعه‌اي كه بلندترين مقام را به من مفوض كرده، و مرا مسئول نظم و عهده‌دار رفاهيت خود قرار داده است، من نيز موظفم كه صيانت وطن را بر حفظ جان خود رجحان بدهم، و برهمه ثابت و مستقر سازم كه: همه چيز براي وطن.

   شب و روز استراحت را برخود حرام كرده‌ام، اساساً از بدو طفوليت وارد مرحله تفريح و تفرج و تعيش و خوشگذراني و تن‌آسايي نبوده‌ام. برطبق عادات هميشگي، در تمام شبانه روز بيش از چهار ساعت نمي‌خوابم، و اخيراً يك ساعت از آن چهار ساعت نيز صرف تفكر و تتبع و تدقيق مي‌شود. متصل به‌مطالعه و تحقيق احوال كشور ايران مشغولم. مسائل تجارتي و فلاحتي و انتظامي و معارفي را عموماً در نظر گرفته، با تناسب الاهم‌فالاهم توجه به‌همه را وظيفه ملي خود مي‌شناسم.

   البته اوضاع مالي مملكت، با حوادث فوق‌العاده‌اي كه برآن وارد آمده، و در معرض چپاول خودي و بيگانه قرار گرفته بود، طوري نيست كه بزودي بتوانم بهبودي كاملي را انتظار داشته باشم، ولي با نظرياتي كه انديشيده‌ام و افكاري كه پيش‌بيني كرده‌ام، يقين قطعي دارم كه پس از سه چهار سال ديگر، بودجه مملكت را با تعادل ثابتي موزون، و گريبان مملكت را از استقراض‌هاي خائنانه و خانه‌برانداز دوره‌هاي سلف، آسوده و مستخلص خواهم نمود. برخود فرض و واجب ساخته‌ام آنچه را كه مي‌دانم و مي‌توانم، انجام دهم، و ذره‌اي فروگذار ننمايم.

   نقشة تنظيم بودجه مملكتي را، كه اساس هر اصلاحي شناخته مي‌شود، از مدتي قبل در دماغ خود پرورده‌ام، و در ضرورت تنظيم و استقرار آن ترديدي ندارم.

   در ضمن اين يادداشتها از تذكار يك موضوع مهمي كه هيچ گوشي فعلاً در ايران طاقت شنيدن آن را ندارد، خودداري نمي‌كنم:

   امتداد خط‌آهن ايران و متصل ساختن “بحرخزر“ به‌درياي آزاد و “خليج فارس“، جزو آمال و آرزوهاي قطعي من است. آيا ممكن است كه خط آهن ايران، با پول خود ايران، و بدون استقراض خارجي، و در تحت نظر مستقيم خود من تأسيس شود؟ آيا ممكن است كه مملكت پهناوري مثل ايران از ننگ نداشتن راه‌آهن خلاص شود؟ آيا در اين موقعي كه ديگران در خطوط آسمان در طيران هستند، و تمام اراضي آنها مشبك از خطوط آهن است، ممكن است كه مملكت من هم از ننگ و عار بي‌راهي نجات يابد؟

   آرزو و آمال غريبي است! خزانة مملكت طوري تهي است كه از مرتب پرداختن حقوق اعضاء دواير عاجز است، و اين در حالي است كه من، نقشة امتداد خط‌آهن ايران را در مغز خود مي‌پرورم، آنهم با سيصد كرور تومان مخارج، و بدون استقراض!

   بايد ديد كه در پس پردة غيب چه مقدر شده است؟ البته من اين فكر خود را به احدي ابراز نمي‌كردم، زيرا احدي با اين فقر خزانه، اين فقر جامعه و اين وضعيت درهم و برهم تحمل استماع آن را نداشت، و تصور آن از حدود مخيلة هركس خارج بود. مع‌هذا، ديروز كه دشتي، مدير روزنامة شفق سرخ، به‌اتفاق  بهرامي، رئيس كابينة من، به‌دفتر اداري من در عمارت وزارت جنگ آمده بودند، و من مشغول مطالعه نقشة جغرافيائي ايران بودم، اين فكر خود را به‌آنها گوشزد كردم و هر دو را متذكر ساختم كه اگر دست روزگار پيش‌بيني كاملي براي ادامة عمر من نكرده باشد، شما دو نفر شاهد باشيد كه امتداد خط‌آهن ايران يكي از آمال ديرينة من بوده، و دقيقه‌اي از خيال ايجاد آن منصرف نبوده‌ام.

   هر دو به‌سلامتي من دعا كردند. صميمانه هم دعا كردند. ولي من در چهرة هر دو حس كردم كه اين آرزو را يك امر غير عملي، و فقط در حدود آمال و آرزو فرض كرده‌اند.

   علي‌‌اي‌حال رشتة مطلب در اين موضوع دراز است و به‌وقت خود گفته خواهد شد.

   يك نقطه نظر ديگري كه مسافرت مرا به ولايات شمالي ايجاب مي‌كرد، اين بود كه برخي از اشرار تركمان از قديم‌الايام نه تنها راه زوار “مشهد“ و روابط مركز را با “خراسان“ مقطوع مي‌ساختند، بلكه سواحل “بحرخزر“ و كليه ولايات “استرآباد“ و قسمتي از “مازندران“ را دستخوش مهاجمات و غارتگري‌هاي خود قرار مي‌دادند.

   بعد از رجعت از “خراسان“ و پاك كردن جنوب و جنوب غربي از وجود اشرار و متنفذين گردن‌كش، نغمة ظهور مجدد اين اشرار برخاست و بارديگر راه “خراسان“ مسدود گرديد.

   با وجود موانع بيشمار كه در اين قشون كشي جديد به‌نظر مي‌رسيد، بلادرنگ امر دادم كه لشگر شرق از طريق “بجنورد“، و قواي تيپ مستقل شمال از طرف شمال، به دفع و طرد آنها بپردازند، و تا وقتي آنها را بكلي خلع سلاح و زمين‌گير نسازند، از پاي نشينند. اين منظور از قوه به‌فعل آمد. اين دو اردو از دو جانب به‌متمردين حمله آورده، بالاخره مراكز آنها را متصرف، اسلحة آنان را جمع‌آوري، و آن صفحه را اقامتگاه يك ساخلوي توانائي ساختند و مراكز اسكان معتبر جهت تراكمه به‌وجود آوردند. بديهي است كه چون هركار نوبنيادي، اين اسكان و تمركز، خالي از اشكال نيست، و مستلزم مراقبت دقيق و غور كافي من‌جميع‌جهات است، و بايد كه نقايص آن برطرف گردد.

   لذا براي رفع نواقص امر، بازديد اين مراكز مهم، ديدن طوايف وطن‌پرست و ايران دوست تركمان، تشويق آنها به خدمات مملكت، بسط و تعميم معارف در بين آنان و مستظهر ساختن كافة آنها به عنايات خاص دولت و حكومت لازم مي‌آمد كه شخصاً به صحرا بروم و به‌ملاحظة وضعيت بپردازم.

سفرنامة مازندران / قسمت 1

1

   ساعت سه‌وربع بعداز ظهر جمعه 29 مهرماه پس از پذيرفتن هيئت دولت و ابلاغ نظريات خود در خصوص اين مسافرت، از “تهران“ به عزم “مازندران“ حركت كردم.

   همراهان عبارت بودند از:

شاهپور محمدرضا، وليعهد.

فرج الله‌خان بهرامي، رئيس دفتر مخصوص شاهنشاهي.

چراغعلي‌خان، كفيل وزارت دربار.

جعفرقلي‌خان اسعدبختياري.

اميرلشگر خدايارخان.

اميرلشگرنقدي.

اميرلشگرانصاري.

عليخان دشتي، نماينده مجلس شوراي ملي و مدير روزنامة شفق سرخ.

دادگر، نمايندة مجلس شوراي‌ملي.

شكرالله‌خان قوام‌صدري.

ميرزاكريمخان رشتي.

سرتيپ‌ عليخان، معاون ادارة امينه.

سرهنگ محمدباقرخان، آجودان وليعهد.

ياورمنصور ميرزاجهانباني، رياست دواتومبيل اسكورت نظامي.

دونفر آجودان.

دونفر از اعضاء دفتر مخصوص.

   از دروازة “تهران“ وارد جادة شوسه شديم. اين قسمت تا “سرخه حصار“ گرد و خاك بيشمار داشت. عمارت و باغ “سرخه حصار“ در كنار جادة “جاجرود“ و در دامنة كوه كم ارتفاعي بنا شده كه رشته‌اي از اين كوه ضلع شرقي جلگة “تهران“ را محدود مي‌سازد. اين بنا از عمارات سلطنتي قاجاريه است كه محض تفريح و تفرج خود ساخته‌اند، و باوجود مصارف بسياري كه در عرض سال نگاهداري و حفظ آن ايجاب مي‌كند، هيچ فايده‌اي از آن حاصل نمي‌گردد. چون سزاوار نمي‌ديدم كه اين ابنيه بيش از اين بي‌فايده بماند و مردم از آن نفعي نبرند، به‌متصديان امور دستور داده بودم راهي براي استفاده از آنها در نظر بگيرند كه عموميت داشته باشد.

   اخيراً دكتر حسين‌خان بهرامي، رئيس كل صحية مملكتي، پيشنهاد نمود كه عمارت مزبور، براي تأسيس يك سناتوريوم تخصيص داده شود كه داراي پنجاه تخت‌خواب باشد، و مرضاي مسلول شهر در آنجا تحت معالجه درآيند.

   اين مرض، با وجود هواي خشك و آفتاب درخشان “تهران“ كه دافع سل است، متأسفانه به‌علت عدم رعايت اهالي از اصول صحي، خاصه اهل بازار كه در زير سقف‌ها و در هواي كثيف دكاكين متوقفند، در “تهران“ شيوعي وافر دارد، ولي تا كنون براي اين قبيل مرضا محلي متناسب كه هواي مقتضي و مسافت كافي از شهر داشته باشد، ترتيب داده نشده بود. معلوم است كه معاشرت با مسلولين تا چه‌ميزان براي سلامت مردم خطرناك است. پيشنهاد رئيس صحيه را پذيرفتم، و امر اكيد صادر كردم كه وسائل اين كار را هرچه زودتر فراهم آورند.

   مخارج اولية تأسيس اين سناتوريوم را بيست‌هزارتومان، و بودجة ساليانة آنرا در حدود چهل‌هزار تومان برآورد كرده بودند. چون از بودجة مملكت به‌زحمت ممكن مي‌شد كه چنين وجهي تخصيص بدهند، چندي اين موضوع معوق ماند، تا اين كه اخيراً، چون عزيزخان خواجه وصيت كرده بود دارائي او را پس از مرگ به پادشاه وقت تسليم كنند، صورت اموال او را از نظر من گذرانيدند. من نيز هيئت دولت را مختار گردانيدم كه اين اموال را به‌يكي از دو مصرف معارفي يا صحي برسانند.

   هيئت دولت نيز صحيه را ترجيح داد، و به‌اين ترتيب عايداتي براي مريضخانه مزبور پيدا شد، و ديگر تصور نمي‌رود مشكلي براي انجام اين كار خير باقي باشد.

   “سرخه حصار“ نسبت به شهر “تهران“ ارتفاع بيشتري دارد، و از اين جا راه به بالاي گردنة “هزاردره“ صعود مي‌كند. منظرة دره‌هاي بيشماري كه از دامنة “البرز“ فرود آمده، و اين قطعه خاك را پرچين و شكن مي‌كند، براي اشخاصي كه از جلگة “تهران“ بيرون آمده باشند خالي از تماشا نيست.

   كلمه “هزاردره“ كه اسم اين تنگه شده، واقعاً براي تعيين عدة شعب آن كافي نيست.

   در حيني كه مي‌خواستم از بالاي اين گردنه سرازير شده و به‌جانب رودخانه جاجرود بروم، خبر دادند كه اتومبيل حامل بنزين و نظاميان بمب‌انداز در اواسط گردنه متحرق گشته، و راه به واسطة اشتعال بنزين و احتراق بمب و فشنگ مسدود است. فوق‌العاده از اين خبر متعجب شدم، زيرا اتومبيلي را كه براي اين عده نظامي تعيين كرده بودند، از محكمترين اتومبيل‌هاي طرز جديد بشمار مي‌رفت و رانندگان مجرب و سفركرده داشت.

   از بس متألم و متأثر شدم امر دادم اتومبيل مرا تا همان نقطه پيش ببرند، و از احتراق بمب و غيره نينديشند. شايد زودتر بر كيفيت حال مطلع شده، و وسائل نجات راكبين اتومبيل را فراهم آورم. اما افسوس كه سرعت و شدت سانحه، راه چاره را بربسته بود. اتومبيل براثر اين احتراق بكلي ذوب شده بود، و منظرة اسفناك اجساد اين چند نفر نظامي، چنان تأثير شديد و اليم و غمناكي در من كرد كه تا آن روز هيچ‌وقت چشم خود را گريان نديده بودم. فوراً حفظ و حراست بستگان و اهل و عيال اين چند نفر را در ضمن برقراري حقوق و مواجب مكفي، دستور دادم، و امر كردم مقبره‌اي مخصوص نيز بنام خدمت و وفاداري، براي سوختگان مستقر سازند. گويا بي‌احتياطي يكي از نظاميان، و روشن كردن كبريت و سيگار، وسيلة اشتعال يكي ار پوت‌هاي بنزين شده و شوفر نيز هراسان، به‌جاي نگاهداشتن اتومبيل و رفع چاره، اتومبيل را از جاده خارج، و به كوه زده و احتراق را تشديد كرده است.

   علي‌اي‌حال هنوز نمي‌توانم از ابراز تأثر خودداري كنم. در تمام جنگ‌هاي عظيمي كه براي من پيش آمده است، هيچ واقعه‌اي به‌اين شدت و به‌اين دلخراشي به نظرم نرسيده است. معلوم شد كه نيم‌ساعت تمام چشم خود را به يك نقطه دوخته‌ ابداً ملتفت هيچ چيزي نبوده‌ام. هيچيك از همراهان نيز جرأت نكرده‌اند كه نزديك من آمده و مرا از اين حالت بهت و حيرت كه تا يك درجه براي خود من خطرناك بود، منصرف سازند. اين چند نفر نظامي زير دست خود من تربيت شده‌بودند، و هيچ وقت منظر آنها را از صفحة دل خارج نخواهم نمود.

   با اتفاقات پيش‌بيني نشده و قضا و قدر چه مي‌توان كرد؟ با يك عالم تأسف و تحسر به‌راه افتادم. نيم‌ساعت در سرپل “جاجرود“ پياده شدم، ولي ميل صحبت با احدي را نداشتم. چون شب را در “رودهن“ خواهم ماند فقط به‌بهرامي دستور دادم كه همراهان را به‌طرف “رودهن“ هدايت نمايد.

   آب رودخانة “جاجرود“ در ايام بهار، به‌واسطه طغيان اَنهار و رودهاي كوچك دامنة “البرز“، خيلي زياد مي‌شود، طوري كه جز به‌وسيلة پل عبور از آن ميسر نيست. در نتيجه، غالباً سدهائي را كه براي زراعت در حدود “ورامين“ و غيره برآن مي‌بندند، خراب كرده و خساراتي وارد مي‌سازد.

   رود “جاجرود“ از شهر “تهران“ 600 متر ارتفاع دارد. ارتفاع “تهران“ نيز از سطح دريا يكهزارودويست متر است (1200)، به‌اين لحاظ ممكن است كه آب اين رودخانه را به “تهران“ برد، زيرا تهران به واسطة نداشتن رودخانة بزرگ البته نمي‌تواند كه زيبائي منظر و لطف طبيعي و نظافت جامع را دارا باشد. ولي انجام اين نقشه به‌علت خسارتي كه به‌زراعت “ورامين“ وارد مي‌گردد، و مخارجي كه براي حفر مسير رودخانه و عبور دادن از كوه لازم خواهد شد فعلاً ميسر نيست.

   در اين باب، امر به‌تحقيقات علمي و دقيق‌تري دادم كه در صورت امكان جبران نقص آب “ورامين“ را بنمايند.

   “تهران“ را از روز اول براي مركزيت و پايتخت انتخاب كردن، شايد مبتني بر يك فكر عميق نبوده و جهات مشخص و خانوادگي داشته است، ولي فعلاً كه خواه‌نخواه مركز مملكت واقع شده، با هر وسيله‌اي هست، بايد براي آن فكر رودخانه و آب سرشار كرد.

   بعد از قرية “كرد“، در نزديكي و سرراه، قرية بزرگي ديده نمي‌شود، مگر “بومهن“. رود كوچكي كه از “بومهن“ مي‌گذرد، از گردنة “سكنه‌دار“ نزديك به‌“سياه پلاس“ سرچشمه مي‌گيرد، و تدريجاً عظمتي يافته پس از الحاق به آب “آه“ و “دماوند“ به “جاجرود“ مي‌پيوندد. ارتفاع “بومهن“ از “تهران“ 500 متر است.

   قريب نيم‌فرسنگ بعد از “بومهن“، قرية “رودهن“ است، كه آب “آه“ از آن مي‌گذرد، و قريب يكصدوپنجاه خانوار سكنه دارد كه كردبچه و از مهاجرين “اروميه“ (رضائيه) مي‌باشند. “رودهن“ ملك شخصي من است. اخيراً براي رفاه حال عابرين، دستور ساختمان يك مهمانخانه‌اي در اين قريه داده‌ام كه مقداري از بناي آن حاضر شده، و بقيه را هم مشغول‌اند. چون در مجاورت اين قريه آب معدني خوبي وجود دارد، بعد از امتحانات شيميائي و فوائد مسلم آن، دستور ساختمان حمامها و محلهاي منظمي دادم كه با وجود راه شوسه‌اي كه ايجاد كرده‌ام، بتواند مورد استفاده اهالي “تهران“ و ساير نقاط واقع شود.

   هواي “رودهن“ به‌واسطه مجـاورت با “دماوند“ و ارتفـاع محسوسي كـه نسبت به “تهران“ دارد، طبعاً سرد و ييلاقي است، و طرف مقايسه با هواي “شميرانات“ نيست. با سرعت سير اتومبيل، چون زياده از يك ساعت و نيم و دوساعت بيشتر، فاصله از “تهران“ ندارد، يقين دارم در فصول تابستان مورد استفادة كامل اهالي “تهران“ واقع خواهد شد. خاصه اينكه از آب معدني و استحمام و استنشاق هواي اطراف آن و غيره، استفادة زيادتري خواهند برد.

   نزديك به مغرب در عمارت جديدالبناي “رودهن“ پياده شدم. اطاقهاي مهمانخانه را كه مشرف به رودخانه است و دره، براي اقامت همراهان تخصيص داده‌اند. من و وليعهد در عمارت بالاي باغ منزل نموديم.

   هرچند هواي اين دره در اين شب مهتاب بسيار مطبوع به نظر مي‌آمد، ولي واقعة امروز در گردنة “هزاردره“ طوري مرا مغموم ساخته بود كه واقعاً از هر تفريح و تماشائي منزجر بودم. بهرامي اطلاع داد كه در سرپيچ “جاجرود“ در نقطه‌اي كه راه شوسه به‌طرف “رودهن“ منعطف مي‌گردد، در بيست قدمي جاده يك پلنگ و يك بچه پلنگ ديده است كه نگران حركت اتومبيل و شعاع چراغ آن بوده‌اند، و خيره به‌طرف اتومبيل نگاه مي‌كرده‌اند. اتفاقاً سه نفر ديگر كه در اتومبيل مشاراليه بوده‌اند، و خود او هيچ كدام داراي اسلحه نبوده، و پلنگ‌ها به واسطة صداي بوق اتومبيل، قريب سيصد قدم از كنار جاده خارج شده و از بالاي تپه، باز به‌طرف اتومبيل نگاه مي‌كرده‌اند. اگر يك‌ساعت زودتر اطلاع داده بود، حتماً براي شكار آنها حركت مي‌كردم، افسوس كه پس از مغرب اين اطلاع را داد، و هوا بكلي تاريك شده است. من اصولاً به شكار حيوانات و پرندگان رغبت زياد ندارم، و خيلي كم اتفاق مي‌افتد كه ميل به رفتن شكار و زدن آهو و كبك و غيره نمايم، ولي براي شكار ببر و پلنگ خالي از علاقه نيستم. علي‌اي‌حال دستور حركت فردا و ترتيب سفر را داده، خوابيدم.

  ساعت هشت صبح كه از منزل بيرون آمدم، اتومبيل‌ها حاضر بود. همراهان به‌انتظار من، درب باغ ايستاده بودند. ابتدا قريب يك ربع فرسنگ از راهي كه ديروز آمده بوديم مراجعت كرده، به سر جاده “دماوند“ رسيده، و از پل محقري عبور كرديم. راه دائماً برارتفاع خود مي‌افزايد. اتومبيل‌ها در دامنة جنوب شرقي “البرز“ در حركت‌اند. دره‌هاي عميقي پيش مي‌آيد كه اتومبيل غالباً در يك ارتفاع تقريباً دويست ذرعي بالا و پائين مي‌شود. دره و ماهورهاي پرپيچ و خم از هرطرف گسترده است، و سيماي خاك را به صورتي عبوس شبيه مي‌كند. راه در اين نقاط بر حدود “ورامين“ مشرف است. رشته كوه “البرز“ در طرف يسار ما ارتفاع زيادي نشان مي‌دهد، زيرا كه جاده خود در يك خط مرتفعي امتداد دارد.

   من از اين قسمت جاده خوشم نمي‌آيد، و نپسنديدم. بايد دستور بدهم كه اين قسمت را بعدها عوض كنند، و راه را از كنار “رودهن“ به طرف “دماوند“، تسطيح نمايند كه خطر اتومبيل‌راني كمتر شود، و مردم سهل‌تر بتوانند عبور و مرور نمايند.

   پس از وصول به حدود شهر “دماوند“، و پس از عبور از نقطه‌اي كه جادة “دماوند“ را از خط “فيروزكوه“ مجزي مي‌سازد، وارد منطقة “فيروزكوه“ و قراء و قصبات آن شديم. اولين قرية سرراه ما “گيليارد“ يا “جيليارد“ بود، كه قريه‌اي است نسبتاً بزرگ. پس از آن “آئينه‌ورزان“ قرار دارد، كه دهي است مرتفع با هفتاد خانوار جمعيت. يك فرسخ دورتر از “آئينه‌ورزان“، قرية “جابان“ واقع شده است كه اهالي و تهراني‌ها آنرا “جابون“ تلفظ مي‌كنند. قريه “سربندان“ مرتفع‌تر از “جابون“ است اما آب و هواي آن به لطف “جابون“ نيست. نيم‌فرسنگ دورتر از آن، قريه “سيدآباد“ است كه آخر خاك “دماوند“ واقع مي‌شود. از گردنه‌اي كه در يك فرسنگ‌ونيمي “سيدآباد“ واقع است، راه سرازير مي‌شود و دره‌ها بر عمق و تندي خود مي‌افزايند. “سياه‌پيچ“ قطعه‌اي از اين قسمت راه است كه در حين سرازيري اعوجاجي مي‌يابد. و چون خاك و سنگ اين قطعه از حيث رنگ و اعوجاج مورد توجه شوفرها واقع شده، به‌“سياه‌پيچ“ شهرت گرفته است. امر دادم حتي‌المقدور اين قطعه راه را بتراشند و وسيع كنند.

   چند قدم پائين‌تر، رودخانه‌اي جريان دارد كه آنرا “دلي‌چاي“ يا “رودديوانه“ مي‌نامند. در فصل بهار ديوانه‌وار طغيان مي‌نمايد و غيرقابل عبور مي‌شود و راه را قطع مي‌كند. در بازديدهاي قبلي، در ضمن دستورهاي كلي كه براي ساختن راه مي‌دادم، مخصوصاً قدغن كردم كه پل مستحكم و بلندي براين رود ببندند. چون خبر ساختن آن رسيد، گفتم كه آن را “پل‌‌فردوس“ بخوانند و اكنون “پل‌فردوس“ سرآمد پل‌هاي اين حدود است.

   به‌نقل بهرامي، قريب چهل و پنج سال قبل مرحوم اعتمادالسلطنه در كتاب مطلع‌الشمس، وضع اين نواحي خاصه “فيروزكوه“ و قلاع و حصار آنرا مشروحاً و در كمال دقت و با نهايت امعان نظر شرح داده است. از آن زمان تا حال تغيير فاحشي رخ نداده الا اينكه قصبة زيباي “فيروزكوه“ از فرط اهمال اهالي آن كثيف‌تر شده و شايستة اسمي به‌اين زيبايي نيست.

   مرحوم اعتمادالسلطنه مرد صاحب‌نظر و متتبعي بوده، آثار و علائم و نوشتجات او را مي‌پسندم. اخيراً در كتابخانة آستان قدس رضوي در “مشهد“، كه به‌ديدن كتابها مشغول بودم، كتابي مبني بر يادداشهاي يومية اعتمادالسلطنه به‌دست من افتاد. بردم منزل، و يكي دوشب به‌دقت مطالعه كردم. اين كتاب دو جلد است، و يادداشتهائي است كه اين شخص از گزارشات يومية دربار نوشته، و با خط زنش پاك نويس شده است.

   هركس بخواهد وضعيت دربار ناصرالدين را بفهمد، بهترين نمونة آن همين دو كتابي است كه اعتمادالسلطنه نوشته است!

   كتابها را بايد ديد و آنوقت به‌خوبي فهميد كه اين مملكت چرا به‌اين روز سياه نشسته است؟ چرا گردوغبار مذلت، فقر و مسكنت، تباهي و تبه‌روزگاري چهرة آن را آزرده ساخته؟ چرا مراحل تنبلي و تن‌پروري و وقاحت و بي‌آزرمي و بي‌فكري و بي‌علاقگي و اجنبي‌پرستي اندام عده‌اي از سكنة اين مرز و بوم را سياه‌پوش ساخته است؟ چرا يك ثلث ايران از بدن مملكت مجزا و به‌دست اجانب داده شده، و در تجزية هريك از قسمتها چه تأثري در دربار ظاهر و تا چه درجه به‌اين تجزيه و تقسيم، با نظر لاابالي‌گري و بي‌قيدي و بي‌اعتنائي نگريسته شده است؟

   من نمي‌خواهم كه به‌سلسلة قاجار با نظر عناد و خلاف عدالت نگاه كنم، زيرا هرچه بوده گذشته و رفته است، و فعلاً نيز موقعيت خود را مهمتر از آن مي‌دانم كه به‌يك جمعي نامحرم، خائن وطن و غير ايراني عطف توجهي نمايم، اما بيني‌وبين‌الله و از روي انصاف و حق، بايد اقرار كرد كه اگر چه افراد سلاطين اين سلسله، همه مستعد در خرابي و فساد اخلاق افراد مملكت بوده‌اند، ولي عامل اصلي فساد و برباددهي مملكت، شخص ناصرالدين بوده، و در تمام اوراق دوجلد كتاب اعتمادالسلطنه، كه با نظر دقت استفصاء شود، تمام ايام زندگاني پادشاه وقت از دو كلمه خارج نمي‌شد: زن و شكار!

   پنجاه سال صحبت زن و شكار، حقيقتاً تعجب‌آور است! پنجاه سالي كه موقع نمو تمدن و علوم در اقطار عالم بوده، و چنانچه به‌ديدة تحقيق و تدقيق موشكافي شود، نمو ترقي و تمدن در “اروپا“ و “آمريكا“ و مخصوصاً‌ در “ژاپون“، مربوط به همين پنجاه سالي بوده كه بشريت و مدنيت چهار اسبه به‌طرف تعالي و تجدد مي‌دويده، و دربار ايران در اين ايام تمام فضايل خود را صرف اميال نفساني مي‌كرده است.

   بخاطر دارم كه مدير جريدة حبل‌المتين “كلكته“، تقويمي انتشار داده بود متصور به‌سلاطين قاجاريه، و در آن تقويم از روي سند و تاريخ مسجل كرده بود، درست يك ثلث ايران، در ايام مزبور از كف رفته، و جزء ممالك خارجي شده است. تقويم مزبور چاپ شده و البته همه ديده‌اند.

   چيزي كه در يادداشتهاي مرحوم اعتمادالسلطنه بيشتر نظر مرا جلب مي‌كرد، اين بود كه تقريباً در آخر يادداشت هر روزي اين عبارت را تكرار مي‌كند “شكر خدا را كه هنوز زنده‌ام!“

   معلوم مي‌شود فضليت و تقوي، ذوق و قريحه، صنعت و ابتكار و علم و دانش اساساً مورد تكدير و تدمير دربار و صاحبان آن بوده است و اين بيچاره، كمتر روزي بوده كه به‌زندگي خود مطمئن و اميدوار باشد.

   از “فيروزكوه“ تا سر “گدوك“ همه‌جا راه سربالا مي‌رود، اما چندان تند نيست. كاروانسرائي از بناهاي شاه عباس صفوي در سرگردنه باقي است، كه هرچند عظمت و شكوهي ندارد و محوطه و طاقي چند بيش نيست، ولي در اين مكان كه مهب بادهاي سرد و سخت است، اين پناهگاه براي مسافرين نعمتي است عظيم. اكنون قهوه‌خانه‌اي هم در كنار آن ساخته شده و داير است.

   چون از “رباط“ دورشديم، در ميان جاده و كمر كوه هيكل‌هاي مهيب و عظيم شبيه به‌دود به‌نظر مي‌رسد كه در مقابل ما جزر و مد داشته، و با يكديگر مصاف مي‌دادند. اين اول ابرهاي “مازندران“ بود كه پيدا شده بودند. اين ابر يا مه را اهالي “توره“ مي‌گويند.

   هرقدر اتومبيل بيشتر مي‌رفت، به‌ابر نزديكتر مي‌شديم. در اثر باد هر لحظه صفوف آنها بهم خورده به‌اطراف پراكنده مي‌شدند، و شخص گمان مي‌كرد كه آن نواحي تمام سوخته، و اين دود حريق است كه آسمان را پوشانده است. ناگاه وارد سينه مه يا ابر شديم. هوائي مثل هواي حمام، مرطوب و گرم، ما را فرو گرفت. لباس و دست و صورت من ترشد. هرقدر پيشتر مي‌رفتيم، ابر غليظ‌تر و نقاط اطراف راه ناپديدتر مي‌شدند، به‌حدي كه ديگر از بيست قدم فاصله هيچ چيز پيدا نبود. كوهها چنان مي‌نمود كه در يك پردة نازك حرير پوشيده شده‌اند. اين ابرها مانند مرغهاي عظيم‌الجثه در فضا حركت مي‌كنند و برسنگها نشسته، در خاك فرو مي‌روند. اگر “البرز“ اجازه مي‌داد كه گروهي از اين مرغان بزرگ به فضاي “تهران“ هم بيايند، چه خرمي و انبساطي كه در آن اراضي خشك توليد نمي‌شد!

   هوا كامـلاً عوض شد. وليعهـد اظهـار تشنگي مي‌كند. چشمة آب باريك و شفـافي كه از روي سنگ به‌طرف جاده در جريان است، آب بسيار گوارائي است، و رفع عطش از مشاراليه شد.

   شوفر و اتومبيل و صندوق‌دار، هر سه، اوقاتم را تلخ كرده‌اند.

   اتومبيلي كه سوار هستم، سيستم رنوست. صورت ظاهر آن قشنگ و مطبوع، ولي كوچكترين نشيب و فرازي كافي است كه آن را در جاده نگاه دارد. اين اتومبيل براي راههاي فعلي ايران، كه تازه شروع به‌احداث آنها شده است، جز دردسر فايده ديگر ندارد. دفعة چهارم است كه در برابر فراز و نهر مختصري ايستاده و با زور عملجات به‌راهش انداخته‌اند.

   صندوق‌دار هنوز لياقت آنرا ندارد كه يك دستمال تميز و نظيفي به‌دست من بدهد.

   شوفر، براي آنكه تبعة خارجي است و هنوز فضليت سابق ايران از دماغ او خارج نشده، بي‌ميل نيست در مقابل اوامر وليعهد خونسردي نشان بدهد. اتومبيل رنو را رها كرده، شوفر بي‌تربيت را اخراج و اتومبيل بهرامي را سوار شده حركت كردم.

   از اين جا درة بزرگ “تالار“ شروع مي‌شود. جادة شوسه در طول همين رودخانه، گاهي درساحل يسار و گاهي در ساحل يمين امتداد دارد. راه دائماً فرود مي‌رود، و هوا گرم‌تر مي‌شود. اولين آبادي بعد از “رباط“، “دوگل“ است كه آسيا و منظرة مصفائي دارد. سپس راه از تنگه عميقي مي‌گذرد كه كوهها از دوجانب بر روي آن خم شده، و تقريباً‌ جاده را شبيه به‌شكافي كه در ديوار احداث شده باشد، نموده‌اند. تراشيدگي كوه و پيچ و خم راه و بستر رودخانه نمايش با عظمت و دلفريبي دارد. از پيچ كه عبور كرديم، عمارت اعضاء طرق “عباس‌آباد“ نمايان شد. اين بنا عبارت از چهار اطاق و ايواني است كه تازه ساخته‌اند. مختصري در اين نقطه توقف نمودم.

   همراهان من در تصادف به‌اين بناي محقر اظهار شادماني فوق‌العاده مي‌كنند و مبالغه‌ها مي‌گويند. تا يك درجه حق دارند، زيرا اولين نشانه‌اي است كه از تمدن و تجدد عصر معاصر به‌پيكر اين صخره‌هاي عظيم و جبال مرتفع و دره‌هاي عميق نصب مي‌شود.

   البته همراهان من به‌قدر وسعت دماغ خود، و به‌قدر وسعت دماغ پيشينيان ايران فكر مي‌كنند. اگر گوش همراهان من طاقت شنيدن و اصغاي افكار مرا داشت، به‌آنها مي‌گفتم كه عمارت دوسه اطاقي اعضاء طرق مورد استعجاب نيست. خط‌آهن ايران بايد “البرز“ را بشكافد و از همين جا عبور كند. مسافرين اقصي بلاد “اروپا“ و “آمريكا“ بايد از قلة “البرز“ و تونل‌هاي همين نقطه سرازير شده، و خاطره‌هاي خود را از تماشاي مناظر ملكوتي “مازندران“ بيارايند.

   آيا انجام اين آرزو و آمال محال و ممتنع خواهد بود؟ آيا به‌انجام آرزوي خود موفق خواهم شد؟ باخداست! چيزي كه مرا فعلاً‌ در زحمت دارد، اين است كه از صحبت اين خيال نيز با همراهان خود منصرفم و مجبور به‌سكوت هستم. اجباراً بايد قصص شاهنامه را بشنوم كه محالات را به‌وجود پهلوان‌هاي افسانه‌اي خود ترسيم كرده است. با اشخاص بايد به‌قدر انتظار آنها، و در حدود افكار و دماغ آنها صحبت كرد. فعلاً قصه‌هاي شاهنامه مطرح است. من هم مي‌شنوم و در اعماق خيال خود با مختصر تبسمي ميزان عقايد و افكار آنها را مي‌سنجم. ميرزاكريم‌خان ارتفاع و سختي كوهسار يمين درة “عباس‌آباد“ را توجيه كرده، حق را به‌جانب فردوسي و قشون كيخسرو مي‌دهد كه نتوانسته‌اند از اين محل عبور كنند. خدايارخان و نقدي تصور عبور از اين راه را مافوق وهم و قياس، و مافوق طاقت بشر مي‌دانند. چه بايد كرد؟ نمي‌دانند كه اصلاً و اساساً شأن انسان و شرف انسان در اين است كه براثر فكر و توانائي خود بر عوامل طبيعي غلبه جسته، و تا هر درجه كه مي‌تواند، عناصر طبيعي را مطيع و منقاد خويش بنمايد.

   من به‌همراهان خود اعتراضي ندارم. اكثريت سكنة روي زمين همانهائي هستند كه برطبق مقتضيات محيط نشو و نما كرده، و دايرة عقول و افهام خود را از موازي خوردن و خوابيدن و راه رفتن و تأمين معاش كردن، وسيع‌تر نمي‌بينند.

   من تصور مي‌كنم كه عقل و فكر براي غور در طبيعت، مجاهده، كوشش و تصميم در دماغ انسان به‌وديعت گذارده شده است. شبهه‌اي نيست كه اقليت مردم، از عقل و فكر خود در غور و تحقيق استفاده مي‌كنند. در بين آنها نيز اشخاصي ديده‌ مي‌شوند كه از سعي و كوشش نيز امساك نمي‌ورزند. اما مرد مصمم كمتر در ميان مردم وجود پيدا مي‌كند. تصميم گرفتن كار آساني نيست، و اجراي تصميم چندين بار از اخذ تصميم دشوار‌تر است. از اين جاست كه يك نفر مرد مصمم قادر است كه يك مملكتي را به تغيير ماهيت مجبور سازد. مرد مصمم تابع عوامل ظاهري طبيعت و مقتضيات محيط نمي‌شود. او محيط را به‌مقتضيات فكري خود مطيع و آشنا مي‌سازد. اوست كه يك مرحله‌اي از سعادت را به‌استقبال بشريت فرستاده، و يك قدم بشر را به‌طرف سعادت مي‌راند و رهبري مي‌كند.

   علي‌اي‌حال از مطلب دور نشويم. خط‌آهن بزرگ ايران، چه بخواهند و چه نخواهند، بايد از همين هفت‌خوان رستم شاهنامه عبور كند. من اين فكر را در مخيله خود راسخ خواهم داشت تا ببينم چه وقت بودجه مملكت را متوازن خواهم كرد، و غرش لكوموتيو را در همين دره‌هاي وحشت‌خيز طنين خواهم داد.

   “عباس‌آباد“ دو قسمت است. بالا و پائين. اين آبادي در درة عميقي واقع شده و از هر طرف كوه‌هاي بلند، مانند حصار برآن احاطه دارند. در دامنة مقابل “عباس‌آباد“، عمارت سفيد و مفصلي به‌نظر مي‌رسد كه متعلق به يكي از خوانين سواد كوهي است.

   در درة “سواد كوه“ از اين قسم عمارت بسيار ديده مي‌شود. ولي اين بنا، به‌واسطة محلي كه برسرجاده دارد، ممتاز است، درة “عباس‌آباد“ محل تلاقي سه‌راه مهم است. يكي به‌جانب “مازندران“، ديگر به‌طرف “فيروزكوه“ و سوم به‌سمت داخلة “سوادكوه“ ممتد مي‌شود. اين عمارت بر هر سه قطعه راه مشرف است، و در بالاي قلة كوه به يك قطعة ابر شباهت دارد. از قديم‌الايام اهميت اين نقطه منظور متنفذين محلي بوده است. استحكاماتي در اين محل ساخته بوده‌اند كه كاملاً جادة “مازندران“ را به اختيار آنها مي‌گذاشت. گويا راهداري اين نقطه فوايد زيادي داشته و از مشاغل و مناصب عمده بوده است.

   در كنار جادة “عباس‌آباد“، بناي كوچكي است به‌يادگار عملجات راه، كه در اين محل سخت مشغول تسطيح جاده بوده‌اند، و سال گذشته دچار حادثه شده‌اند. تفصيل آنكه باروت زيادي در كنار راه انبار بوده كه هنگام لزوم به‌مصرف شكافتن كوه و سنگ برسد. اشخاصي كه در حوالي بوده‌اند، بي‌احتياطي كرده، آتش سيگار را در آن افكنده‌اند. تمام بيشه‌ها آتش گرفته و خانه‌هاي اطراف را ويران كرده است. هفت‌نفر مقتول و 13 نفر مجروح شده‌اند. خيلي از شنيدن اين قضيه متاسف شدم. دومين دفعه است كه در اين راه مي‌بينم آتش سيگار چه تلفات و خساراتي را وارد ساخته است.

   در ابتداي ناحية “سوادكوه“ واقع شده‌ام. خاطره‌هاي عجيبي از مد نظرم مي‌گذرد. ميل دارم قدري تنها باشم و فكر كنم. همراهان را مرخص كردم كه بروند قدري استراحت كرده، صرف چاي نمايند. ولعيهد كه با صحبت‌هاي نمكين خود خاطر مرا محفوظ كرد، از مرخصي همراهان استفاده كرده، او هم رفت در اطراف جاده گردش نمايد.

   تنها ايستاده‌ام. به‌جانب ناحيه “سوادكوه“ و مناظر دلپذير آن نگاه مي‌كنم. “سوادكوه“ مسقط‌الرأس من است. اينجا را از صميم قلب دوست دارم. به‌وطن خود مجذوبم. وطن خود را مي‌پرستم. به‌نسيمي كه از جانب بالا مي‌وزد و دماغ مرا عطرآگين مي‌نمايد علاقمندم. به‌اين كوه و سنگ و جنگل و درخت و ذرات خاكي كه صفحة “سوادكوه“ را تشكيل مي‌دهد، صميمي‌ترين، حساس‌ترين، و مؤثرترين جذبات روح و قلب خود را تسليم مي‌نمايم.

   چه خاطره‌هاي مقدسي كه الساعه از جلوي چشم من مي‌گذرند، و سرتكريم خود را در مقابل آنها خم مي‌نمايم. چه يادگارهاي عزيزي كه الان بروجود من استيلا يافته، و بي اختيار به‌طرف آنها پرواز مي‌گيرم.

   اي مهر مادري! اي محبت‌هاي مادرانه كه مانند روح در آغوش نوازش تو پروده شده‌ام! اي يادگار اميد و آرزو كه صفحة وجودم، هيچ‌وقت از انعكاس وجود تو خارج نيست! به‌تو مجذوبم، و هنوز از شجاعت روح تو و صفاي قلب تو استعانت و استمداد مي‌كنم.

   از فراز تخت سلطنت به تو سلام مي‌دهم. از كنگره‌هاي تاج سروري ايران به‌تو تعظيم مي‌كنم. اي وجود بي‌مثل و مانندي كه كلمة تهور و رشادت و لغت عقل و درايت به‌وجود تو مفتخر بود! اي بي‌هتماي بينظيري كه شجاعت و عزت نفس را در طي هرقدم و تلو هر لحظه، درس اولين و آخرين مي‌دانستي، و از تلقين آن به‌دماغ من از همان بدو طفوليت، صرف‌نظر نكردي، و دقيقه ‌به‌دقيقه و ساعت ‌به‌ساعت به‌پيروي از آن، مجبور و منقادم ساختي! هنوز كلمات ملكوتي تو در گوش من منعكس و طنين‌انداز است. هنوز اصوات آسماني تو روحم را مي‌نوازد و لوح ضميرم را آرايش مي‌دهد.

   عظمت مقام، متانت، تهور، شجاعت و حتي جنگجويي‌هاي تو هرگز از نظرم فراموش نمي‌شوند. درس وطن‌پرستي را فقط از رفتار و كردار و سكنات تو آموختم. درس تهور و شجاعت را فقط از اثر فكر و بازوي تواناي تو تكرار كردم. هنوز تو را مي‌بينم كه به بازوي شخص خود تكيه كرده، و داري به‌محوطة “سوادكوه“ حكمفرمائي مي‌كني، رئوس قبيله و خانواده را از دوست و دشمن دارم مي‌بينم كه در مقابل اقتدار تو سرتكريم و تسليم پيش آورده، و از اكرميت تو دارند كسب احترام مي‌كنند.

   خاك “سوادكوه“ نمي‌تواند منظر ملكوتي تو را از نظر من ناپديد كند. موانع طبيعي قادر نيستند كه سيماي زنده و غيور ترا از خاطر من فراموش سازند. از رب‌النوع نسيم و باد آرزومندم كه نوزد مگر براي آسايش تو، رياحين بهاري چادر گل برسر نكشند مگر براي نوازش تو و تسليت خاطر تو.

   وطن تـو ايران، هرقدمي كه از اين به‌بعـد بردارد، بلاترديـد مديون به‌افكار توست. هراصلاحي كه در ايـن مملكت آغاز شود، مربوط به دروس ابتـدائي و تلقينات اوليـه توست. آسوده و آرام باش كه ديـگر خطري براي وطن تو نيست. سرزميني كه هميشه كنام شيران و مهد دليران بوده، زندگاني خود را دوباره از سر خواهد گرفت. خواهد رفت به‌آن راهي كه خدا آن را پسنديده، و افكار تو آن را پيش‌بيني كرده است. هدايت خواهد شد به‌آن طريقي كه روح بشريت و انسانيت و تعالي و ارتقاء درگذرگاه آن نشسته، و دست تمدن و تكامل به پيروي آن برپاخاسته است.

   اي مهر پدري و يادگار فناناپذير وجود!‌ اي خداي ثانوي كه هيچ اميدي بدون وجود تو قابل ظهور و بروز نيست! افسوس كه دست روزگار زيارت سيماي تو را از من دريغ كرد، و مجال نداد كه در ساية عطوفت و اقتدار تو لحظه‌اي بياسايم، و از تبسم‌هاي جانپرور تو كسب مسرت و قوت نمايم. كاش امروز وجود داشتي و در ديباچة “مازندران“ صفحة اول را با حضور تو ورق مي‌زدم!‌ افسوس و هزار افسوس!

   اي خاك “سوادكوه“! اي مرقد اسلاف و اجداد و نياكان من!‌ اي قطعة عبير و بيز و عنبرآميزي كه بهشت برين در مقابل تو براي من به‌پشيزي نيرزد!‌ اي آرامگاه شجاعان و دليران كه هنوز هيچ سم‌ستور بيگانه سينة تو را نخراشيده است! اي مسقط‌الرأس عزيزي كه در طي هزاران سال و صدها نهضت و جنبش، هميشه دست رد به‌سينه نامحرم نواخته، و هنوز اجازه و رخصت نداده‌اي كه كوچكترين تجاوزي از طرف بيگانگان و اقوام خارجي به‌جانب تو ظاهر گردد!

   اي مهد خون بي‌آلايش! اي گهواره حقيقي ايرانيت و قوميت!‌ اي خاك با افتخار كه امتزاج با بيگانگان هنوز در قاموس وجود تو معني نمي‌دهد، و الفاظ بي‌تعصبي و كوتاه فكري از ديوان منشأت تو خارج بوده است!

   اي خاك پاك ايرانيت كه براي يك روز معيني ذخيره شده بودي، اينك در مقابل تو ايستاده‌ام. ترا نگاه مي‌كنم. به‌طرف تو مجذوبم. تو را از صميم جان دوست مي‌دارم. وجودم از وجود تو عجين گشته، و ذرات وجودم از ذرات وجود تو تشكيل يافته است. از تو برخاسته‌ام، و به جانب تو معطوفم. تو قلب ايرانيت هستي و بايد محسود بلاد واقع شوي. تا به‌ابد به تو سلام، و خاك پاك تو توتياي چشم مليت و ايرانيت باد!

   همراهان كم و بيش از صرف چاي فراغت حاصل كرده، دارند به‌طرف من مي‌آيند. از قراري كه رئيس كابينه تذكر داد، معلوم شد نيم‌ساعت تمام است كه چشم خود را به‌يك نقطه دوخته، و هيچ انعطاف و تمايلي به خارج نكرده‌ام.

   مشاراليه سنخ افكار مرا در اين موقع استنباط كرده بود. او به‌عقايد و خيالات من بيشتر از سايرين آشناست، زيرا از بدو ورود من به‌“تهران“ (در موقع كودتا)، رئيس كابينة من و متصدي ابلاغ اوامر من بوده است.

   نشيب جاده تقريباً از حد اعتدال خارج است. دود كوره‌هاي ذغال هم كه در كمر كوه از سوزاندن درختان، براي تهيه ذغال برمي‌خيزد، با مه آميخته مي‌شود و يك خط آبي‌رنگي در وسط مه سفيد ترسيم مي‌كند.

   براي چه اين درختان عظيم را اين طور لااباليانه قطع مي‌كنند؟ ذغال مي‌خواهند؟ بسيار خوب!‌ چرا بجاي اين درخت‌ها نهال تازه‌اي غرس نمي‌كنند؟ با اين ترتيب ممكن است تمام جنگل اين حدود از بين برود، و تبديل شود به‌يك قطعه خاك!‌ چنانكه علائم و آثار اضمحلال جنگل كاملاً در اين حدود آشكار شده است.

   مگر اين جنگل‌ها (غير از قطعاتي كه متعلق به‌صاحبان معين است)، مال دولت و مملكت نيست؟ خير، اصلاً دولت و مملكتي اخيراً در ايران نبوده كه به‌اين كليات و جزئيات دقت كند! والا چگونه مي‌شد كه هر ذغال فروشي با كمال بي‌پروائي، ماليه مملكت را اينطور به عنوان ذغال آتش زده، با ثمن بخس به نفع خود بفروشد؟ اغلب اين درختهائي را كه اين طور لااباليانه ذغال مي‌كنند، چوب‌هاي صنعتي است، و قيمت آنها يك فصل مهم از خزانة مملكتي را تشكيل خواهد داد. بايد در اين باب فكر اساسي  بنمايم.

   در حدود “تاله“ جنگل عظمتي به‌خود گرفته، و كوهها بكلي از درخت پوشيده بودند. از دامن كوه تا قله، درخت‌ها بر يكديگر توده شده، و كوههاي مخروطي را، به‌درختي عظيم شبيه كرده بودند، چنانكه هردرختي، برگي از آن كوه محسوب مي‌شد. حقيقتاً منظرة عجيب و جالب توجهي است. طبيعت تمام قريحه و هوش خود را در نقاشي “مازندران“ بكار برده، و از لطف و ذوق خود، حتي دقيقه‌اي را هم غفلت نكرده است.

   من جنگل‌هاي “هندوستان“ و “آفريقا“ و “مناطق حاره“ را نديده‌ام، و شرح آن را فقط در كتاب‌ها خوانده‌ام. اما قسمت جنگل‌هاي “اروپا“، مخصوصاً “سويس“، تا آنجا كه در سينما توگراف و كارت‌پستال‌ها ديده مي‌شود، تصور نمي‌كنم مانند جنگل‌هاي “مازندران“ بديع و سرشار باشند.

   راه در اين نقاط از دامنه كوه مي‌خزد و پيش مي‌رود. تصور مي‌كنم راجع به امتداد راه در اين نقطه بايد تجديد نظر كرد. از طرفي كوه‌هاي جنگل پوش قريب به‌هزار ذرع بالا رفته، و از طرفي درة عميق و سراشيب دويست ذرع فرود آمده، و رودخانة خروشان و مارپيچ در قعر آن جريان دارد.

   راه مثل كمربندي در اين فاصله كشيده شده‌است. از دامن كوه تراشيده‌اند و به‌طرف پرتگاه رودخانه افزوده‌اند، ولي پيچ و خم‌هاي بسيار دارد كه براي اتومبيل بي خطر نيست. مخصوصاً از “تهران“ كه به‌“مازندران“ مي‌روند، اتومبيل همه جا سرازير مي‌رود. قوافل كه مصادف با اتومبيل مي‌شوند، بكلي مستأصل و سرگردان مي‌مانند.

   هنوز چهارپايان اين حدود با صداي اتومبيل آشنا نشده‌اند. بعضي از آنها كه با اين مركب آتشين تصادف مي‌كنند، در پيچ‌وخم راه با صداي بوق اتومبيل رم كرده، با نهايت هول و هراس به‌طرف كوه و يا به جانب رودخانه مي‌روند. اگر مختصر بي‌احتياطي شود، يا مصادمه به‌عمل مي‌آيد، و يا حيوانات تلف مي‌شوند. در اغلب نقاط هم گريزگاهي نساخته‌اند كه قوافل خود را به كناري بكشند.

   از عيوب ديگر اين راه، پيچ‌هاي بسيار و سراشيب‌هاي خيلي تند است، كه بيش از ميزان معمولة هبوط و صعود طرق شوسه ساخته شده است. ديگر سيل‌گيرهاي متعدي است كه حتماً در زمستان قسمتي از راه را خواهد شست.

   البته فعلاً به‌اين راه، اسم راه شوسه نبـايد گذاشت. تمـام مقصود من اين بـوده كه عجالتاً “مازندران“

به‌“تهران“ وصل شود، و راه عبور باز باشد. سپس با خيالاتي كه در مورد راه‌آهن دارم، جاده به‌قدري بايد وسعت يابد، و شوسة حسابي به‌عمل آيد كه مختصر مانعي هم براي قوافل و مسافرين موجود نباشد. با وسائل حاضره و با عجله‌اي كه شده البته رفع اين نواقص تا به‌حال ممكن نمي‌شده، و مهندسين سعي لازم در ساختن جاده نموده‌اند.

   كسي كه قبل از ايجاد اين راه، از اين نواحي عبور كرده باشد، مي‌داند كه شكافتن سينة “البرز“ و گريبان جنگل كار سهل و ساده‌اي نبوده، و اگر مراقبت دائمي شخص من نبود، و تهديد و تشويق متواتر و قطعي نمي‌كردم، اصلاً خود مهندسين اقدام به‌ساختمان راه نمي‌كردند، و عمل را يك امر محالي مي‌دانستند.

   “پل‌سفيد“ از پلهاي سابق اين راه است كه در عهد شاه‌عباس ساخته شده و دو چشمه دارد. اگر چه قابل ملاحظه نيست، ولي با مرمتي كه اخيراً از طرف ادارة طرق به‌عمل آمده، فعلاً يكي از پلهاي مهم اين راه شمرده مي‌شود.

   رسيديم به‌قرية “زيرآب“. “زيرآب“ نسبت به‌ساير قراء عرض راه، نقطة مهمي است. زيرا تلگرافخانه دارد، و در واقع مركز “سوادكوه“ است.

   از “زيرآب“ تا “شيرگاه“، كه مي‌خواهم شب را در آنجا بمانم، راه چندان سختي ندارد مگر در “ميان‌كلا“، كه سربالائي سخت آن هنوز باقي است. در اين قسمت، جنگل نهايت عظمت و قشنگي خود را ظاهر مي‌كند.

   هيچ نقطة راه تا به حال به‌اين باشكوهي نبوده است. درخت‌ها غالباً از 15 و 20 ذرع تجاوز مي‌كنند. تمام سر به‌هم كرده، ساية منظمي برزمين افكنده‌اند. آب رودخانه هم بيست ذرع پائين‌تر، باشكوه تمام مي‌غرد و مي‌رود. ساقة درختها اغلب در يك لباس ضخيمي از خزه پوشيده شده است، و شاخه‌هائي كه شكسته و بر روي درخت ديگر تكيه كرده‌اند، از خرمي هوا و كثرت رطوبت مجدداً روئيده و برگ تازه داده‌اند.

   جنگل‌هاي “مازندران“، خاصه قسمت “سوادكوه“، بر تمام نواحي “بحرخزر“ ترجيح دارند. متأسفانه تا آنجا كه اهالي دسترسي دارند، به‌قلع و قمع آنها پرداخته، و در غرس نهال هم توجه نمي‌كنند كه اين محصول گرانبها كم نشود.

   در ممالك ديگر، با هزار زحمت و مخارج بي‌شمار غرس اشجار مي‌كنند، اما اهالي ايران، در برانداختن جنگل‌هاي خود، بريكديگر سبقت و پيشي مي‌گيرند. البته در اين مورد دستور و تعليم لازم، بعد از مراجعت “تهران“، به وزارت فوائد عامه خواهم داد.

   حوالي مغرب به‌“شيرگاه“ رسيديم. “شيرگاه“ در جلگة كوچكي، محصور از كوههاي كوتاه جنگل پوش واقع است. حمام و قهوه‌خانه و چند خانه از ني در آنجا ديده شد. روي تپة كوتاهي كه مشرف است به‌پل و حمام، سه اطاق از چوب ساخته‌اند. سكوي باصفائي مشرف برتمام اين جلگه، در پهلوي اطاقها بنا شده است. منزل مرا امشب در اين اطاقها قرار داده‌اند.

   همراهان، در قهو‌خانه و خانه‌هاي ده پراكنده شدند. هوا رو به‌گرمي است و چندين درجه با نقاط عرض راه تفاوت دارد. “شيرگاه“ خالصه است و زراعت برنج آن بد نيست. كوهستان “سوادكوه“، كه دنباله‌اش تا يك فرسخ آن طرف “شيرگاه“ كشيده شده، تدريجاً رو به كوتاهي مي‌رود، تا بكلي در آن نقطه محو مي‌گردد.

   “شيرگاه“ از حيث آب و هوا و جنگل و ارتفاع و غيره، برزخ بين “سوادكوه“ و جلگة “مازندران“ است. از اين‌جا به‌طرف شمال، زمين هموار ساحلي با يك تناسب معيني شروع مي‌شود كه عرض آن از يك فرسخ و نيم تا ده پانزده فرسخ اختلاف دارد.

   از “شيرگاه“ به طرف شمال هرقدر پيش برويم، هوا مرطوب‌تر و زمين پست‌تر مي‌گردد.

   امشب به‌من و همراهان من خوش نگذشت. با آنكه سعي كرده بودند خوابگاه منظمي براي من ترتيب بدهند، مع‌هذا ناراحت بود. ناراحتي منزل و فكرهاي دور و دراز چنان مرا به‌خود مشغول داشته بود كه تقريباً دو ثلث شب را بيدار مانده بودم و نتوانستم بخوابم. همراهان در قهوه‌خانه و خانه‌هاي بي‌پروپايه، ترجيح داده بودند كه شب را اصلاً نخوابند و بيدار بنشينند.

   پرواضح است راهي كه تازه افتتاح شده، و “مازندراني“ كه از تمام مراحل تمدن دور مانده، چگونه ممكن است كه براي من و همراهان تأمين آسايش نمايد؟ هنوز يك دستگاه اتومبيل كه به‌اين حوالي وارد مي‌شود، زن و مرد دهكده‌ها دور آن جمع شده، و با صورت استعجاب به‌آن نگاه مي‌كنند، و در اطراف اين مركوب، صحبت‌هائي با هم مي‌كنند كه حقيقتاً شنيدني و نوشتني است. اساساً لباس ما و طرز راه رفتن و برخورد ما، براي اهالي اين حدود تازگي مخصوصي دارد، و زنها بچه‌هاي خود را بغل گرفته در سر راه مي‌نشينند كه از تماشاي اتومبيل و حركت آن محروم نمانند. همين‌قدر كه يكي از همراهان، توجه به‌يك كلبه و قهوه‌خانه مي‌كند، زنها و بچه‌هاي ده عموماً، و همين‌طور بعضي از مردها، فوراً فرار كرده و خود را در خانه‌هاي ده و يا گوشه‌اي پنهان مي‌نمايند. مانند آنكه به‌يك موجود غير منتظره‌اي برخورد كرده‌اند.

   ظلم و جور بي‌پايان عمال دولت، و ورود يكنفر فراش حكومت در يك سامان، چنان هول و هراسي در قلوب اين بيچارگان توليد كرده، كه اساساً همه از سيماي يكنفر غير محلي متوحش، و جز تصور چپاول و غارت، فكر ديگري در دماغ آنها رسوخ نمي‌كند. اتفاقاً حق هم با اين بيچاره‌هاست. سنوات دراز است كه مملكت با اين اسلوب اداره شده، و اهالي نيز جز با اين خلق و خو عادت نگرفته‌اند.

   حاكم “مازندران“، مثل تمام حكام ايران، تا رشوة كامل (پيشكشي)، به‌دربار و درباريان نمي‌داد، اصلاً به‌حكومت منصوب نمي‌گرديد. مامورين جزء نيز تا پيشكشي به‌حاكم نمي‌دادند، به‌اين قراء و قصبات و حكومت‌نشين‌ها مأموريت نمي‌يافتند. البته آن پيشكشي‌ها را مي‌دادند كه ده‌برابر آن را از اين مردم و اين بندگان خدا بگيرند. در اين صورت ديگر عصمت و ناموس و مالي براي رعيت باقي نمي‌ماند. نتيجة آن اعمال، همين هول و هراسي است كه الان من دارم در چهرة اين بينوايان عور و برهنه، تماشا و مشاهده مي‌نمايم.

   من هرچه سعي مي‌كنم از گزارشات سابق ايران، و روية حكومت اين مملكت خودداري كنم و چيزي ننويسم، باز در هر قدمي كه برمي‌دارم، تأثراتي براي من حاصل مي‌شود و مشاهداتي به‌نظرم مي‌آيد كه بي‌اختيار به‌طرف اصل قضايا و ريشة قضايا معطوف مي‌گردم.

   اين زن و مردي كه در تصادف به‌يك نفر غير محلي مشغول فرار هستند، غالباً عور و لخت و برهنه‌اند. آيا مافوق اين وضعيت، بدبختي ديگري هم به‌تصور آنها مي‌آيد؟ اينها ديگر داراي چيزي نيستند كه ترس و وحشت داشته باشند! ديگر از چه مي‌ترسند؟

   مملكتي كه تمام ايالات و ولايات آن، از روي كتابچه مخصوص، و ثبت و ضبط معين، به‌يك عده درباريهاي معلوم‌الحال و اشخاصي معين فروخته مي‌شد، (آنهم براي يكسال!) پيداست كه وضعيت اهالي بايد همين باشد كه فعلاً در مقابل مرعي و منظر من گذارده شده است! آيا يكنفر صاحب وجدان در تمام طول و عرض اين مملكت وجود نداشته كه اقلاً شرح حال اين مردم را به‌يك منبع و منشائي برساند، سئوال غريبي است! درباري كه با مدرسه و محصل دشمني مي‌كرد، براي آنكه اشخاص چيز فهم وجود پيدا نكنند، البته همة اين بدبختي‌ها را مي دانسته، و متعهد بوده است كه اين بدبختي‌ها را توليد و تشويق نمايد. در نتيجة اين سياه كاريها، وضعيت را به‌جائي كشاندند كه مافوق توصيف است. نمونة آن همين مردم گرسنه و عور، همين سيماهاي گرفته و مكدر، و همين بدبختي‌هائي است كه در اندام تمام اين مردم بين راه، و در مقابل چشم من، عرض وجود مي‌كنند!

   اين مملكتي است كه با اين صورت به‌دست من سپرده شده، و اين است آن مملكتي كه من بايد در آن تغيير ماهيت بدهم، و اينها هستند آن مردمي كه بايد لباس عزت بپوشند و ابراز غرور ملي نمايند.

   آيا با اين وضعيت، با اين روحيه اهالي، با اين بدبختي‌هائي كه د رعروق و اعصاب اهالي رخنه كرده، و طبيعت ثانوي مردم اين سرزمين شده است، باز بايد توقع داشته باشم كه در “شيرگاه“ راحت بخوابم و آسايشي را براي خود قائل باشم؟ ممكن نيست!

   به‌رئيس كابينه گفتم به‌تمام وزراء در “تهران“ ابلاغ نمايد كه فقط به‌اقامت پشت ميز وزارتخانه‌ها و امضاي چند دانه كاغذ اكتفا نكنند. غالباً بروند به‌ولايات، و در داخله ايران متواتراً مسافرت كنند. مردم را ببينند و با آنها خلطة و آميزش كنند. مملكت خود را قبل از همه چيز بشناسند، تا اوامري كه من به‌‌آنها مي‌دهم، و تصميماتي كه بايد اتخاذ شود، بتوانند از روي عقل و اطلاع و ايمان و عقيده به‌موقع اجرا بگذارند. هم آنها بفهمند كه چه مسئوليتي در مقابل من و اهالي دارند، هم اهالي بفهمند كه وزراء و رجال مملكت خارج از دسترس آنها نيستند، و هر مطلبي دارند، بدون ترس‌وبيم و بدون وحشت و تضرع به‌اطلاع آنها برسانند، و اگر كسي به صحبت آنها وقعي نگذاشت، مستقيماً به خود من مراجعه نمايند و دادخواهي كنند. رئيس كابينه را موظف كردم، ابلاغيه‌اي در تمام ايران انتشار بدهد، كه هركس عرضحالي دارد، مستقيماً به كابينه شخص من بفرستد. خود رئيس كابينه را مأمور كردم كه عرضحال‌هاي اهالي را بدون استثناء، شخصاً ملاحظه و به نظر من رسانيده، دستور جواب بگيرد و به‌عارضين ابلاغ نمايد. مطالبي را هم كه به‌وزراتخانه‌ها مراجعه مي‌دهد، دفتري بازنمايد كه شخصاً مراقب وصول جواب باشد، تا هيچ عرضحالي بلاجواب نماند، و مردم از اين قيد مذلت خارج شوند، و بدانند كه از هيچ مأمور دولتي، تا زماني كه حرف حق و حسابي دارند، نبايد بترسند.

   چه بايد كرد! اگر عدلية منظمي در مملكت وجود داشت، احتياج نبود كه در ضمن اينهمه گرفتاري، روزي هزار كاغذ قرائت نمايم! پس از رجعت به‌“تهران“ بايد فكري به‌حال عدليه كرد، و راه تدقيق و تحقيق باز نمود كه امورات در تحت نظر قانون درآيد، و مجاري امور به‌دست قانون سپرده شود، و هركس در حدود خود تكليف خود را بفهمد.

سفرنامة مازندران / قسمت 2

2

   صبح زود پس از قدري گردش در حوالي “شيرگاه“ به طرف “علي‌آباد“ رانديم. راه در سطح دشت امتداد دارد. تقريباً ديگر پست و بلندي مهمي پيش نمي‌آيد. از اينجا، نواحي گرمسير “مازندران“ شروع مي‌شود. بكلي با قسمت كوهستان كه طي كرديم اختلاف دارد، اما جنگل در زمين مسطح هم قطع نمي‌شود، فقط در مزارع دستي جنگل را بريده‌اند، و زمين را قلم و پنبه و برنج كاشته‌اند. در حدود مزارع از بقاياي جنگل نمايان است، كه مثل ديواري، قطعات كشت و زرع را از يكديگر جدا مي‌سازد.

   “علي‌آباد“ مطابق مثل مشهور، نسبت به‌دهاتي كه ديده بوديم، شهر محسوب مي‌شود. اين نقطه كه در سرسه‌راه “شيرگاه“ و “ساري“ و “بارفروش“ واقع گرديده، بازار “علي‌آباد“ است، و آبادي نسبتاً مهمي دارد. روزهاي چهارشنبه اينجا بازار عمومي مي‌شود. يكي از ملاكين اخيراً مهمانخانة مفصلي بناگذارده كه هرچند تمام نيست، ولي پس از داير شدن موجب آسايش مسافرين خواهد بود. در “علي‌آباد“ توقف نكرديم، يكسر به “كياكلا“ كه از جمله دهات حاصلخيز اين حدود است، رهسپار گرديديم، زيرا در آنجا وسائل آسايش و توقف بيشتر فراهم است.

  از “علي‌آباد“ تا “كياكلا“ سه فرسخ راه است. جاده شوسه نيست، ولي قبلاً امر داده بودم كه براي هدايت اتومبيل‌ها در كنار راههاي روستائي، در فاصله‌هاي مختلف ني نصب كنند كه همراهان راه را گم نكنند و به‌زحمت دچار نشوند. مع‌هذا راه را با منتهاي زحمت عبور كرديم. باتلاق و آب و پست و بلندي زياد است. غالباً اتومبيل‌ها را با دست مي‌كشيدند و مي‌بردند. دو دستگاه اتومبيل در بين راه ماند، كه قادر برحركت دادن آنها نشدند، متجاوز از سه ساعت طول كشيد تا اين سه فرسنگ راه را طي كرديم.

   يك نواختي زمين، موانع جنگل، رطوبت و گرمي هوا از يك‌طرف، پشه و باتلاق و عفونت بعضي قسمت‌ها از طرف ديگر، تمام دشت “مارندران“ را غير قابل توقف مي‌كند.

   هرچند از حيث هوا و آب و چشم‌انداز، در صفحات صحرائي “مازندران“، جاي قابل تمجيدي ديده نمي‌شود، اما از لحاظ زراعت و تجارت يكي از برومندترين و حاصلخيزترين و نافع‌ترين اراضي ايران به‌شمار مي‌رود. بركت خاك، نزديكي به‌دريا، رودخانه‌هاي قوي، و ساير عوامل ترقي و توسعه موجود است.

   براي ناسازگاري آب و عفونت هوا بايد به‌وسائل صحي متوسل شد. بايد اهالي را وادار به يك رژيم صحي كرد كه بتوانند با اين آب و هوا دوام بياورند. عجالتاً با طرز زندگاني اين حدود، مردم زود تلف مي‌شوند. به‌چهرة مردم اينجا از وضيع و شريف، با دقت تمام نگاه مي‌كنم. يك‌نفر را نمي‌بينم كه معاف از مالاريا باشد. تمام چهره‌ها گرفته و مكدر، رنگ‌ها زرد و پژمرده، تا جائي كه اغلب از تند راه رفتن عاجز و ناتوان‌اند.

   در “كياكلا“ امر دادم دواخانه‌اي داير نموده‌اند. مريضخانه كوچكي هم نظر دارم اينجا بسازم.

   چنانكه در اول اين سفرنامه اشاره كردم، “مازندران“ خانة من، و مسقط‌الرأس من است. من وظيفة شخصي خود مي‌دانم كه به‌عمران و آبادي اين نقطه توجه مخصوص نمايم.

   فعلاً كه جز يك كوره راهي بيشتر براي “مازندران“ باز نشده، و منهم با نصب علامت ني بايد طي راه كنم و طبعاً موقع اين صحبت‌ها نيست. البته اگرعمر من كفاف انجام آمال و آرزوهاي مرا بدهد، و دست تقدير كمك نمايد، موقعي خواهد رسيد كه از اكناف عالم براي درك لذت منظر آن، رو به‌اين ناحيه آورند و هر نقطة آنرا با مفهوم كلمة جمال و زيبائي مرادف ببينند.

   قبل از ظهر به‌قرية “كياكلا“ رسيديم. امروز نوبت بازار در اين ده بود. مرسوم است كه هر روزي در يكي از نقاط، كه نسبتاً مركزيت داشته باشد، بازار عمومي تشكيل مي‌شود. روزهاي يك‌شنبه در “كياكلا“، و روزهاي چهارشنبه در “علي‌آباد“ بازار داير مي‌گردد. از نقاط مختلف اشخاصي كه اجناس فروختني داشته باشند، به آن محل آورده عرضه مي‌كنند. همچنين مشتريان و تماشائيان از هرطرف به آنجا روي نهاده، از اجناس بازار، و يا از ديدار رفقاي خود، استفاده مي‌كنند. في‌الحقيقه اين يك نوع نمايشگاه يا سوق عكاظ است كه فوائد بسيار براي اهالي دارد. هم اجناس آنها به‌فروش مي‌رسد، هم با يكديگر معاشرت مي‌كنند، و هم از صنايع يكديگر تقليد مي‌نمايند. سابقاً در خيلي از نقاط، اين بازار داير مي‌شده، ولي اكنون جز در چند نقطه باقي نيست.

   در فضاي جلوي ده جمعي كثير، از زن و مرد و طفل گردآمده بودند، بعضي در روي زمين اجناس محلي و امتعه خارجي خود را گسترده و مشتريان از هر جانب آنرا احاطه كرده بودند. بعضي هم در راه ديده مي‌شدند، كه نفت و قند غيره خريداري به‌دهات خود مراجعت مي‌كردند.

  قريه “كياكلا“ از دهات بزرگ اين ناحيه است. اخيراً بر حسب دستور من، يك باب كارخانة پنبه پاك كني در آنجا داير شده است. لدي‌الورود، قبل از صرف ناهار، رفتم به كارخانه. ساختمان، آلات و ادوات، ماشين‌هاي كارخانه، انبارها، نوع پنبه، ملزومات و اثاثيه كارخانه را تماشا كردم.

   لذتي را كه از داير شدن اين مؤسسه در خود احساس كردم، از حد وصف قلم خارج است. اولين دفعه است كه دست تمدن جديد، صنعت جديد و ماشين در اين ناحيه وارد شده است. اولين دفعه است كه “مازندران“ قديم، “مازندران“ تاريخ‌دار، از مدنيت جديد و تكامل جديد و تكامل تدريجي حسن استقبال مي‌كند. اولين دفعه است كه “مازندران“ بي‌نظير، استعداد فطري خود را براي جلب منافع مشروع ظاهر مي‌سازد. اولين دفعه است كه “مازندران“ بازار “اروپا“ و دنيا را در نظر گرفته و مي‌خواهد علائم و آثار مثبتي از خود در عرصة گيتي ابراز نمايد.

  باغ وسيعي كه اخيراً احداث كرده، و نهال فراواني از نارنج و پرتغال و ليمو در آن غرس كرده بودند، كاملاً نظر مرا جلب كرد. ني‌هاي بامبو كه در اطراف جوي آب نمو كرده‌اند، تا يك درجه اسباب تعجب شد. ني بامبو با اين قطر و قواره، كم ديده مي‌شود. مقتضي است ديرك‌هاي چادر را از اين ني‌ها ترتيب بدهند، زيرا از حيث صلب و سخت بودن شكستني نيست، و دوام دائمي خواهد داشت. حقيقتاً استعداد اراضي “مازندران“ براي نمو نباتات، خالي از حيرت و عجب نيست. اشخاصي كه ذوق فلاحت دارند و بخواهند منافع فلاحتي را در نظر بگيرند، بهتر از اراضي “مازندران“ نمي‌توانند زميني تحصيل نمايند.

   منظرة درخت‌هاي مركبات در اين ناحيه، لطف مخصوصي دارد. مبالغه نخواهد بود اگر بعضي از آنها را به درخت‌هاي گردوي كوچكي تشبيه كنيم كه در نقاط ييلاقي به عمل مي‌آيد. بوته‌هاي پنبه در اين حدود و صحراي “گرگان“ شبيه به هيچيك از نقاط ايران نيست.

   هنوز چاي كاري و اهميت اين زراعت پرمنفعت برمردم اين حدود مجهول است، و تازه در “لاهيجان“ شروع كرده‌اند كه اين محصول را بكارند. من تصور مي‌كنيم كه اغلب نقاط “مازندران“ براي چاي كاري خوب است. بايد دستور بدهم كه مطالعه كاملي در اين باب بنمايند. خيال مي‌كنم كه رفع احتياج اهالي را به‌وجه خيلي خوب، مي‌توان از حيث چاي نمود.

   اين زمين و استعدادي را كه من مي‌بينم، مشكل مي‌دانم چيزي باشد كه در آن بكارند، و بدون دردسر و در سرحد كمال از حاصل آن منتفع نشوند.

   خدايارخان ذوق فلاحت دارد و در اطراف “تهران“ به‌اين امر اشتغال دارد. مشاراليه پس از تماشاي اين اراضي و محصول متأسف است كه چرا “مازندران“ تا به حال راهي نداشته تا او عشر سرمايه خود را در اين اراضي به مصرف رسانده، و ده برابر عايدات بردارد. او را تشويق كردم كه در اين حدود اراضي بخرد و رفع تأسف از خود نمايد.

   حقيقتاً مأمورين و مستخدمين دوائر دولتي، كه از روز اول پاية تحصيلات آنها بر روي اتكاء و اتكال به‌غير گذارده شده، و از صبح تا به‌شام وزارتخانه‌ها را براي قبول تقاضاي استخدام مستأصل مي‌نمايند، اگر شعور آن را داشته باشند كه در عوض آن التماس‌ها و عجز و زاريها توجه به‌اين اراضي كرده و زندگاني پرمنفعت و مستقل براي خود تشكيل بدهند، هم خدمت به‌خود كرده‌اند، هم خدمت به‌وطن و مملكت خود، و هم به‌استحكام استقلال جامعة خود.

   ملت عبارت از كيست و چيست؟ حقيقت مليت و وطن‌پرستي از كجا ناشي مي‌شود؟ اين موضوع مهمي است كه سنوات دراز، و در طي كتابهاي عديده و با السنة مختلفة، در اطراف آن بحث شده، و هركس عقيدة مختلفي راجع به‌اثبات موضوع اظهار داشته است. بعضي‌ها اتحاد زبان و لباس را حافظ اساس قوميت و مليت مي‌دانستند. بعضي ديگر وحدت مذهب و آئين را وسيلة استحفاظ مليت و قوميت مي‌شمردند، و بعضي ديگر، مقدمات و مؤخرات ديگري را بشمار مي‌آوردند كه اين سفرنامة من اقتضاي ذكر آنها را ندارد.

   در يكي از كتابهائي كه اخيراً در “اروپا“ به طبع رسيده بود، و ترجمه آن به‌دست من رسيد، مؤلف چهار شرط اصلي و چند شرط فرعي را قيد مي‌نمايد كه بدون وجود آنها، اساس مليت و قوميت هيچ‌وقت آن‌طوري كه لازم است، مستحكم و مستقر نخواهد ماند. يكي از آن چهار شرط اصلي، همين اراضي و زمين است كه بايد آحاد اهالي را به‌آن علاقمند ساخت.

   علي‌اي‌حال، از سپردن اراضي به‌دست خورده مالك، صرف‌نظر نبايد كرد. اين يك اصلي است كه همه جا بايد از آن پيروي كرد. به‌همين لحاظ، من خيال مي‌كنم كه بايد خالصجات دولت را نيز بين رعايا تقسيم نمايم، و با يك صورت منظمي امر به فروش آنها صادر نمايم، زيرا در آن‌واحد سه نتيجة ثابت به‌دست خواهد آمد:

   اول آنكه اراضي داير و آباد مي‌شود، و طبعاً مملكت آباد خواهد شد.

   دويم اشخاص و افراد مقيد به‌وطن‌پرستي، و ملزم به‌نگاهداري خانه خود مي‌شوند.

   سوم اميد و استظهار و عدالت، كه از شروط اصلي زندگاني بشر است، در جامعه تعميم خواهد يافت.

   من در اينجا، بدون آنكه نظر خصوصي و شخصي به‌يك مملكت معيني داشته باشم، چون از روي اصول و كليات حرف مي‌زنم، اينطور نتيجه مي‌گيرم، كه با دلايل فوق و مقايسات فوق، مشكل مي‌دانم در يك مملكتي كه اصول اشتراك و كمونيسم حكمروائي كند، اصول وطن‌پرستي در آنجا ريشه بگيرد. زيرا اولاً اميدي براي اشخاص باقي نمي‌ماند، و نبودن اميد در انسان اول مرگ و خاتمة زندگي است. همه در مدار زندگي خود، بيش از يك دفعه حس كرده‌اند كه انسان نااميد، حتي حاضر به‌خوردن غذا و پوشيدن يك نيم تنه كهنه هم نيست، و فقط از راه نوميدي و اضطرار است، كه مقدمات انتحار و خودكشي در يك فردي آغاز مي‌شود. ثانياً علاقة مادي از حيث خانه و آب و ملك و ضياع و عقار براي كسي باقي نمي‌ماند، كه در موقع تجاوز بيگانگان و اتفاقات غيرمنتظره، كسي ملزم به حفظ خانه و قوت لايموت خود باشد.

   در چنين مملكتي، ممكن است برخي از مردم در مواقع فوق‌العاده، به‌واسطة آنكه مأمور دولت و در تحت سلطه و نفوذ دولت هستند، علي‌الظاهر جوش و جلائي به‌خرج بدهند، ولي تودة مملكت كه حقيقت ملت را تشكيل مي‌دهد، خيلي مشكل است كه در مقام وطن‌پرستي خود، ثابت و پابرجا و مؤمن و متقي باقي بماند.

   عواطف زندگي و حيات در نهاد بشر موقعي طلوع خود را تحكيم خواهد كرد كه استقلال افراد در انجام آمال و آرزوهاي مشروع خود مستقر و پابرجا باشد. آن موقعي كه جلوي آمال و آرزوي اشخاص (البته از راه مشروع)، گرفته شود، همان موقع است كه آن عواطف و احساسات جذاب تبديل مي‌شود به‌يك مراحل يأسي كه درست نقطه مقابل عزت نفس و استقلال وجود و تعالي و ترقي مملكتي است.

   مملكت بسته است به‌اشخاص، و اشخاص هميشه مربوط و مديونند به‌ترقي و تعالي، و ترقي و تعالي نيز ظهور نخواهد كرد، مگر به‌تسطيح جاده‌هاي آمال و آرزو، زدودن پرده‌هاي يأس و نوميدي، و سوق دادن جامعه به‌طرف آن آرماني كه بطور كلي در دفاع فرداًفرد يك جامعه و ملتي مستقر و موجود است.

   مي‌بينم كه يك ساعت دارد از ظهر مي‌گذرد. همراهان هم خسته هستند. از آنها جدا شده، رفتم به‌اطاق خود براي صرف نهار، در مواقع صرف غذا معمولاً من لباس خود را بيرون آورده، لباس راحت مي‌پوشم، و اين يكي دوساعت را جزو اوقات استراحت خود محسوب مي‌دارم. در ضمن ساير مخلفات، يك دانه قرقاول هم كباب كرده‌ بودند. نتوانستم صرف نمايم. دندانم باز دردگرفته و مرا ناراحت كرده است. طبيب دندان هم اينجا نيست. كتابي نزديك صندلي من گذارده بودند. برداشته مدتي به‌مطالعة كتاب پرداختم، و از آمدن به‌بيرون اطاق خودداري كردم كه همراهان ناراحت نشوند.

   از “كياكلا“ تا “بارفروش“، يك فرسخ و نيم راه است. رودخانة “تالار“، كه از ابتداي ورود به‌خاك “سوادكوه“ همه جا با ما همراه بود، در “كياكلا“ مجدداً خود را نشان داده، و از ميان اين ده و “بارفروش“ به طرف “مشهدسر“ در جريان است.

   هرچند در فصول كم‌باران بسهولت مي‌توان از آن عبور كرد، ولي هنگام بارندگي، آب چنان طغيان مي‌كند كه گذشتن از آن غيرممكن است.

   در ضمن اوامري كه براي ساختن راههاي “مازندران“ داده‌ام، يكي هم بناي پل آهنين معظمي است برروي اين رودخانه، كه كاملاً رشته ارتباط را مستحكم سازد. “بارفروش“ را “بارفروش‌ده“ هم مي‌گفتند. تدريجاً شهر بزرگ تجارتي شده است، و سزاوار لقب ده نيست. بيشتر اهميت اين شهر از حسن موقع “مشهدسر“ است، كه در امتداد شمالي “كياكلا“ واقع، و اخيراً براعتبار تجارتي آن افزوده شده است. اين بندر هم مثل “بندرجز“، قابل ورود كشتي‌هاي بزرگ تا ساحل نيست، و سفاين در مسافت هزاروپانصد ذرع ايستاده، احمال خود را به كرجي‌ها و قايق‌ها تحويل مي‌دهند.

   سه‌ساعت بعدازظهر بيرون آمده، در باغ نارنج قدري گردش كردم. همراهان نيز آمدند. صحبت‌هاي متفرقه با آنها مي‌كردم. پاسي از شب گذشته بود كه به‌اطاق خود مراجعت كردم. شب‌ها را، مطابق عادت معمول خود، تنها مي‌نشينم. اينهم از آن عاداتي است كه از بدو طفوليت به‌آن معتاد شده‌ام. رويهمرفته بيشتر ساعات زندگاني يومية من به‌تنهائي مي‌گذرد. شب‌ها را عموماً در اطاق خود تنها زيست مي‌كنم. و عجب اين است كه به‌اين تنهائي، چون طبيعت ثانوي من شده، خوشوقت هم هستم. روزها را هم، غير اوقاتي كه در دفتر اداري خود هستم، و اشخاصي نزدم مي‌آيند، و يا برسبيل لزوم كسي را مي‌طلبم، بقيه را تنها، اعم از شهر و ييلاق، راه مي‌روم و فكر مي‌كنم. شب‌ها به‌واسطه سكوت طبيعت و نبودن سروصدا، بر تفكرات من افزوده مي‌شود، و غالباً ناراحت مي‌شوم. از بدو جواني به‌بيشتر از چهار ساعت خواب معتاد نشده‌ام. اگر حواسم مشغول نباشد و بتوانم چهار ساعت بخوابم، اين چهار ساعت، خواب طبيعي من است، و بكلي رفع خستگي مرا مي‌نمايد. اما اين اوقات بيش از سه ساعت خواب ندارم، و در ورود به‌استراحت‌گاه، باز غالباً قريب به‌نيم‌ساعت يا سه ربع در فكر هستم.

   به وضعيات اين مملكت، از سر تا ته كه نگاه مي‌كنم، به جزئي و كلي اصلاحاتي كه در هر رشته و هر شعبه بايد به‌عمل آيد، و همين‌طور به‌مسئوليت خود در مقابل اينهمه خرابي كه توجه مي‌كنم، حقيقتاً گاهي مرا رنجور مي‌نمايد.

   هيچ چيز در اين مملكت درست نيست. همه چيز بايد درست شود. قرنها اين مملكت را چه از حيث عادات و رسوم، و چه از لحاظ معنويات و ماديات خراب كرده‌اند. من مسئوليت يك اصلاح مهمي را، برروي يك تل خرابه و ويرانه برعهده گرفته‌ام. اين كار شوخي نيست و سرمن در حين تنهائي، گاهي در اثر فشار فكر در حال تركيدن است.

   مگر خرابي يكي، دو، ده و هزار است كه بتوان يك حد و سدي براي آن قائل شد.

   آيا كسي باور خواهد كرد طرز لباس پوشيدن را هم من بايد به‌اغلب ياد بدهم؟

   هنوز در ايام سلام، كه روز رسمي و داراي پروگرام معيني است، اشخاص را مي‌بينم كه انصافاً از حيث لباس، استحقاق عبور در هيچ خيابان و پس كوچه را ندارند. اغلب از وكلاي مجلس شورا و وزراء، كه طبعاً برگزيدگان جماعت هستند، هنوز لباس پوشيدن را بلد نيستند، و من در حين انعقاد سلام و رسميت جلسه بايد حوصله به‌خرج داده، و معايب اندام آنها را به‌آنها گوشزد نمايم.

   چند روز قبل در “تهران“ كه براي سركشي انبار غله و تأمين آذوقة شهر رفته بودم، شخصي را ديدم كه با لباس خواب و زيرشلواري و پاي لخت روي سكوي عمارت خود نشسته، و به‌سيگار كشيدن مشغول است، و زن و مردي را كه از پهلوي او عبور مي‌كنند، با نهايت لاقيدي مي‌نگرد، و ابداً خيال نمي‌كند كه احترام جامعه، مخصوصاً زنها، براي هر فردي لازم است. مجبور شدم كه از اتومبيل پياده شده و با دست خود اين عنصر بي‌ادب و غير محترم را تنبه نمايم.

   اكثريت اين مردم هنوز ميل ندارند كه درب عمارات خود را جارو كرده، دو قدم از زباله‌هاي منزل خود دورتر بنشينند.

   صرف‌نظر از ادوار انحطاط و غلبه‌هاي عرب و مغول و غيره، يكصدوپنجاه سال است كه عده‌اي از افراد مملكت در سرحد اعلاي فساد اخلاق نشوونما كرده، و به‌آن انس و خو گرفته‌اند. در بحبوحة اين مذلت است، كه من بايد رقابت بين‌المللي را راجع به‌امور سياسي و اقتصادي مملكت خود فكر كنم. حقيقتاً گاهي اين افكار گوناگون براي خود من هم خنده‌آور مي‌شود.

   همه چيز را مي‌شود اصلاح كرد. هر زميني را مي‌شود اصلاح نمود. هركارخانه‌اي را مي‌توان ايجاد كرد. هر مؤسسه‌اي را مي‌توان بكار انداخت. اما چه بايد كرد با اين اخلاق و فسادي كه در اعماق قلب مردم ريشه دوانيده، و نسلاً بعد نسل براي آنها طبيعت ثانوي شده است؟ ساليان دراز و سنوات متمادي است كه روي نعش اين مملكت تاخت و تاز كرده‌اند. تمام سلول‌هاي حياتي آنرا غبار كرده، به‌هوا پراكنده‌اند و حالا، من گرفتار آن ذراتي هستم كه اگر بتوانم، بايد آنها را از هوا گرفته و به تركيب مجدد آنها بذل توجه نمايم.

   اينهاست آن افكاري كه تمام ايام تنهائي مرا به‌خود مشغول، و يك‌ساعت از ساعات خواب مرا هم اشغال كرده است.

سفرنامة مازندران / قسمت 3

3

   صبح دوشنبه نيز در اين قريه مانده، تجار و محترمين “بارفروش“ را كه آمده بودند، پذيرفتم. دستوراتي راجع به‌ترويج زراعت پنبه و چاي صادر كرده، و بعد از ظهر اجازه حركت به‌طرف “ساري“ دادم.

   خيال داشتم كه در “كياكلا“ دوسه شب بمانم. چون هوا قصد بارندگي داشت، نتوانستم به تصميم خود عمل نمايم، زيرا در صورت بارندگي، عبور از اين دو سه فرسخ راه تا “علي‌آباد“ غيرممكن مي‌گشت، و با علامات ني و نصب چوب هم نمي‌شد عبور نمود، و مجبور مي‌شديم مدتي در اين قريه بمانيم. لهذا از همان راهي كه ديروز آمده بوديم، به‌“علي‌آباد“ بازگشتيم.

   در “كياكلا“، چيزي كه دقت مرا كاملاً‌ جلب كرد، اين بود كه از تمام خانه‌هاي ده، تنها كوچه و درب خانه‌اي كه جارو و تميز شده بود، فقط دو سه‌خانه‌اي بود كه ارامنه در آنجا سكني داشتند، و از اطفال ده نيز كه در كوچه‌ها مشغول بازي بودند، فقط دخترهاي كوچك اين سه چهار خانواده ارامنه را ديدم كه موهاي خود را شانه زده‌اند. بقيه بچه‌ها تمام، شبيه به‌اشخاصي بودند كه در اعصار ماقبل تاريخ زندگي مي‌كرده‌اند.

   از “علي‌آباد“ راه قديم شاه‌عباسي پيش مي‌آيد، كه هنوز آثار سنگ فرش آن نمايان و در موقع بارندگي نهايت زحمت را براي عابرين فراهم مي‌نمايد. كاملاً‌راه‌سازي نشده و بايد در همين اوقات شروع به‌تسطيح آن نمايند.

   پل رودخانه “سياه‌رود“ فعلاً بد نيست. شاگردان مدارس دهات، كه اخيراً تأسيس شده، با پرچمهاي سه‌رنگ در كنار جاده صف كشيده، سرود مي‌خواندند. سرود آنها تقريباً با همان لهجة مازندراني، خالي از مزه نبود. شاگردها را نوازش كردم. معلمين و مديرها را هم تشويق كردم كه بر مراقبت خود در تربيت شاگردها بيفزايند.

   منظرة محصلين مدارس، و چهره‌هاي بي‌گناه آنها، از هر چيز بيشتر مرا متأثر مي‌كند، اما تأثري كه پاية آن فقط بر روي شوق و آمال بزرگ گذارده شده است، و بالاخره همين نسل است كه بايد غرور ملي و عرق وطن‌پرستي، در ديباچه دفاتر زندگي آنها نقش بندد.

   از قيافه شاگردها خوب حس مي‌كنم كه ما فعلاً نه وزارت معارف داريم و نه معلم، نه وزارت صحيه داريم و نه طبيب، علي‌الخصوص قسمت صحي “مازندران“ كه بايد در درجه اول از اهميت واقع شود.

   در مراجعت به “تهران“، همين قدر كه از گرفتاري احتياجات اوليه خلاص شوم، بايد فكري كامل براي معارف و صحيه مملكت نمود. از وزارت علوم و معارف فعلاً يك اسم بلامسما و يك وزارتخانه موجود است. ولي صحيه هنوز يك شعبه و اطاقي را از وزارتخانه مجوف داخله تشكيل مي‌دهد، كه اصلاً معلوم نيست چه مي‌گويند و چه مي‌كنند.

   سيماهاي زرد و مكـدر و مالاريـائي اين اطفال بي گنـاه، همين اطفالي كه بايد آتيه مملكت را مزين سازند، هر شخص صاحب وجدان و فكوري را به‌لرزه در مي‌آورد. براي “مازندران“، اگر فكر عاجلي نشود، اين نسل حاليه اعم از اطفال و يا زنهائي كه در اراضي شمال كار مي‌كنند، در شرف انقراض به‌نظر مي‌آيد.

   عصر وارد “ساري“ شديم. جمعيت كثيري در سبزه‌ميدان از زن و مرد گرد آمده و منتظر بودند. در عمارت حكومتي، كه ميان سبزه‌ميدان واقع است، فرود آمدم. همراهان نيز در ساختمانهاي اطراف وارد گشتند.

   “ساري“، مركز سياسي “مازندران“ است، كه در زمان قديم هم پايتخت سلاطين و امراي مستقل اين حدود بوده است.

   وضع معارف اينجا بسيار بد است. در اين موقع، “مازندران“ اصلاً رئيس معارف ندارد. مدارس دولتي چهار باب است به اسامي: پهلوي، شاپور، تأئيد. و يك باب اناثيه، در سه مدرسة قديمه، طلاب به تحصيل مشغول‌اند. اين مدارس موسوم‌اند به: اماميه، سليمان‌خان، نواب‌عليه.

   اين مدارس، چنانچه از اسامي بعضي از آنها هم استنباط مي‌شود، اخيراً افتتاح شده، و فقط عنوان افتتاح باب بايد روي آنها گذارد، زيرا طول دارد تا بتوان اسم مدرسه به‌اينها اطلاق كرد. اهالي، يك مقدار از ترس من، و يك مقدار براثر تشويق مستقيم و غيرمستقيم من، حاضر مي‌شوند كه اطفال خود را به‌مدرسه بگذارند.

   به‌اعماق قلب اولياء اطفال كه مداقه شود، به‌مدارس طرز جديد خوش بين نيستند، و تصور مي‌كنند كه در اين مدارس كفر و زندقه به‌آنها مي‌آموزند. هنوز نمي‌فهمند كه بين كفر و علم فواصل زياد موجود است. البته فعلاً ابتداي امر است، و بايد مماشات كرد. ديري نخواهد گذشت، كه حقيقت امر بر همه آشكار و ملتفت خواهند شد كه بعد از اين، زندگاني بدون مدرسه و تحصيل، امري است محال و محال و محال.

   متاسفانه اين سنخ افكار در ايران منحصر به “مازندران“ و مازندراني نيست. گرفتاري باطني من در “تهران“، كه مركز مملكت است كمتر از “مازندران“ نيست. اگر صلاح مي‌دانستم، در اين سفرنامه كه مربوط به “مازندران“ است، شمه‌اي از گزارشات محلات جنوب “تهران“، نهضت‌هاي چاله‌ميداني، و ابراز عقايد عمر و زيد نوشته شود، مشاهده مي‌شد، كه نور فكر اكثريت فعلي “تهران“، چندان مشعشع‌تر از “مازندران“ نيست.

   همان بهتر كه از اين مقوله چيزي گفته نشود، و اين افكار و اخلاق يأس‌آور در قلب خود من بيادگار باقي بماند.

   شهر “ساري“ در زمين مسطحي واقع شده است، محاط به جنگل و باغ، هر چند براي زراعت، جنگل‌ها را در نقاط مختلفه قطع كرده‌اند، ليكن آثار آن در اغلب نقاط باقي است. كوچه‌هاي شهر بيشتر سنگ‌فرش است، و تا حدي عابرين را از زخمت بارندگي و گل محفوظ مي دارد. نظر به مسطح بودن محل شهر، از بعضي كوچه‌ها درشكه و اتومبيل سير مي‌كند، و با آنكه كوچه‌ها براي حركت اين قبيل عرابه‌ها و وسايط نقليه ساخته نشده، معذالك رفع احتياج مي‌نمايند.

   چند كوچه را هم نسبتاً مستقيم‌تر و وسيع‌تر بوده، خيابان نام داده‌اند. مثلاً كوچة دروازه “بارفروش“، به‌مناسبتي بنام صفائيه موسوم گشته است.

   در اواسط شهر فضائي است معروف به سبزه‌ميدان، كه اگر چه زينت و فرش خاصي ندارد، ولي تفرج‌گاه اهل محل است. في‌الحقيقته لايق همين نام است. زيرا كه بعكس سبزه‌ميدان “تهران“، كه سبزه را جز در دكان سبزي‌فروش نمي‌توان يافت، سطح اين ميدان از يك قالي زمردين نمناكي همواره پوشيده است و منظرة خوبي دارد. اين ميدان را، نرده‌هائي از خيابان مجزي مي‌دارد. ادارات دولتي از قبيل دارالحكومه، ماليه، نظميه، تلگرافخانه و پستخانه در اطراف اين ميدان واقع شده‌اند. محل اين ادارات اغلب در عمارات قديمه است، كه تقريباً رو به ويراني است، و عبارتند از عمارت كريم‌خاني كه ظاهراً از عهد زنديه باقي مانده، و عمارت آغامحمد خاني و عمارت ملك‌آرائي و غيره. چون اين ساختمانها امروز رو به خرابي است، ادارات توانسته‌اند به‌زحمت و با تعميرات زياد در آنها مسكن نمايند. چون در ايام ساختمان هم اهميت و عظمتي نداشته‌اند، از وصف آنها صرف‌نظر مي‌كنم.

   از نقاط برجسته عمارت معروف به كريمخاني، يكي برجي چند طبقه است كه بربالاي سبزه‌ميدان باز مي‌شود. ديگر حوضخانه، كه حوض مرمر كوچكي دارد در جنب برج مزبور. ساير ابنية شهر “ساري“ بهيچوجه اهميت ذكر ندارد. سقفهاي سفالين و ديوارهاي كوتاه و كج و معوج از امتيازات آنهاست.

   رطوبت دائمي اين ولايت بناها را بزودي از پا در مي‌آورد. از اين جهت نقطه‌اي قديمي نمي‌توان يافت، مگر امامزاده‌ها، كه قدمت آنها را هم حتي نمي‌توان قبول كرد، و طبعاً بارها مرمت شده تا به‌اين حال مانده‌اند.

   باغ شاهي كه در جنوب سبزه‌ميدان واقع است، خياباني از نارنج دارد كه قريب ششصد قدم طول آن است. از ميان برگهاي پرآب و با طراوت، نارنج‌هاي فراوان مثل گوي زرين مي‌درخشند. در ابتداي باغ شاهي، عمارتي دو طبقه است كه ادارة تلقيح (شعبه‌اي از مؤسسه پاستور تهران)، آنرا مرمت كرده و در آن مسكن نموده است. اما باغ شاهي خراب شده، و به‌جنگلي بيشتر شباهت دارد تا به‌باغ و عمارت. قسمتي از آنرا ديوار كشيده‌اند، و در عمارت جنوبي رئيس ماليه محل مي‌نشيند.

   در اين قسمت، خياباني از سروهاي كهن است كه در امتداد خيابان نارنج سابق‌الذكر واقع مي‌شود، و ديواري آن دو خيابان را از هم جدا كرده است. در ميان باغ تعداد كثيري گاو، كه دچار مرض مخصوص شده‌اند، ديده شد كه به‌انتظار نوبت تلقيح مشغول چرا بودند.

   يك مصيبت تأثرانگيزي كه امسال بر اهالي “مازندران“ وارد شده، شيوع مرض گاوميري است، كه تا حال متجاوز از يكصدوپنجاه هزار گاو را تلف نموده است. به‌همين لحاظ، نه تنها از حيث فلاحت به‌خود ايالت مزبور صدمه وارد گرديده بلكه قسمت اعظم لبنيات “تهران“ نيز كه از “مازندران“ حمل مي‌شده، از ميان رفته و اين مال‌التجاره داخلي نقصان كلي پذيرفته است.

   مرض مزبور، در اغلب ولايات ايران نيز الحال شيوع داشته، ولي در “مازندران“ نظر به‌كثرت گاو و اتصال مراتع به‌يكديگر، بزودي توسعه يافته و تلفات بسيار وارد نموده است.

   وزارت فوايد عامه چندي است به‌وسيلة مؤسسة مخصوصي در صدد جلوگيري از اين خطر برآمده، ولي چون متصديان چندان مجرب نبودند، نه تنها جلوگيري كامل به‌عمل نيامد، بلكه نتيجه عكس بخشيده، و اهالي خيلي از دهات، اصلا حاضر براي تلقيح سرم نمي‌شدند. سابقاً از هر گاو يك تومان قيمت سرم مي‌گرفته‌اند، ولي اخيراً اين نرخ به‌پنج قران تقليل داده شد، و متصديان مجرب‌تري به‌كار گماشته گرديدند.

   مركز سرم‌سازي تمام “مازندران“ در “ساري“ است. مطابق تحقيقي كه كردم، در اين موقع مقدار سيصد هزار سانتي‌مترمكعب سرم در “ساري“ تهيه گرديده، و قريب شصت نفر در تمام “مازندران“ و “استرآباد“ مشغول تلقيح هستند. چون اين عده كفايت نمي‌كرد، گفتم به‌وزارت فوايد عامه ابلاغ كنند، كه فوراً بر پرسنل و بودجة اين مؤسسة مفيد بيفزايند.

   صنايع شهر “ساري“ بسيار محدود است. حتي قالي بافي، كه در تمام ايران متداول است در اين شهر وجود ندارد. اخيراً زني آمده و به‌اين كار مشغول شده و سفارش‌هائي مي‌پذيرد. يكنفر كاشي‌ساز، در “ساري“ نيست، سال گذشته استاد منحصر بفرد آنجا وفات كرده و صنعتش را هم با خود برده است.

   آب و هواي “ساري“ خوب نيست. در اين نقطه في‌الحقيقه بايد به‌دو فصل معتقد بود، تابستان و بهار. زمستانش را مي‌توان جزو بهار شمرد، زيرا كه خيلي سرد نمي‌شود، و اغلب از سالها برف نمي‌بارد. هوا خيلي متغير و مختلف است. اطاقها را معمولاً جنوبي مي‌سازند، و كمتر شرقي و غربي ديده مي‌شود. هواي تابستان بسيار خفه و گرم است، مگر هنگامي كه باران ببارد و هوا را تلطيف نمايد. سابقاً در “ساري“ روزهاي پنج‌شنبه بازار عمومي دائر مي‌شده، ولي اكنون متروك است. در “بارفروش“ هنوز هم پنجشبه‌ها بازار داير مي‌شود، چنانكه در دهات و قصبات ديگر “مازندران“ نيز روزهاي هفته به‌ترتيب بازار تشكيل مي‌گردد. محل اين بازارها سرپوشيده نيست، مگر در “علي‌آباد“ و “جويبار“، كه موضع خاصي تعيين گرديده و نسبتاً محفوظ است.

   در “ساري“ قنات وجود ندارد. آب مشروب را در زمستان (برج دي)، به‌آب‌انباري بزرگ مي‌ريزند، و تا يك‌ماه بعد از عيد نوروز بسته است. اهالي آب رود “تجن“ را كه در اين فصل مضر نيست، و چهار سنگ از آن حقابه دارند، مصرف مي‌كنند. اما در وسط بهار، شرب مردم از آب‌انبار است، و تا آخر سال آب مي‌دهد. در اين موقع اگر از آب رودخانه صرف شود، نظر به‌اينكه از مزارع شالي عبور مي‌كند، توليد تب و نوبه مي‌نمايد.

   از مصنوعات اطراف “ساري“ اليجه است. چوخا را نيز از دهات اطراف به‌شهر مي‌آوردند. باشلق معروف به‌سوادكوه نيز، كه از سوادكوه مي‌آورند، در بازار شهر بسيار است. كتانهائي هم از كنف مي‌سازند. عباهاي يخ‌كش، كه در حوالي “اشرف“ درست مي كنند، براي باران و سرما خوب است.

   در “ساري“ به من خوش نمي‌گذرد. محلي را كه براي اقامت من تخصيص داده‌اند، راحت نيست. حتي براي استحمام نتوانسته‌اند محل منظمي تهيه نمايند. عرضحال‌ها مستدعيات اهالي “مازندران“، و همينطور راپرتهاي “تهران“ و ولايات و اخبار خارجي، در هر نقطه‌اي هستم مرتباً به‌عرض و اطلاع من مي‌رسد. تمام را شخصاً ملاحظه ، و دستور صدور جواب مي‌دهم. چون توقف در اين اطاق قدري ناراحت است، جلوي اطاقهاي اقامتگاه خود كه از موهاي انگور پوشيده شده و جلوگيري از ريزش باران مي‌نمايد، قدم مي‌زنم، و مكاتيب و مراسلات را ملاحظه و اوامر لازمه صادر مي‌نمايم.

   روزهـا، مرتبـاً بين سـاعت شش و هفت صبح، بايـد كليه مراسـلات عـادي و غيرفـوري را به‌نظر من برسانند، اول مكاتيب دفتر مخصوص شاهنشاهي، بعد راپرتهاي اركان حزب كل قشون، و سپس اخبار خارجه و داخله و ساير مطالب را عموماً مي‌بينم و دستور مي‌دهم. راپرتهاي تلگرافي و رمزي كه از دواير مربوطه به‌دست من مي‌رسد، اكثراً مضحك و خنده‌آور هستند. پيداست كه متصديان امر عميقاً و دقيقاً وارد در جزئيات گزارش نيستند. و از روي بي‌فكري و گاهي هم مغرضانه قلم روي كاغذ مي‌گذارند، و گاهي هم افواهيات شهري و غيره را به‌عنوان اخبار مهم راپرت مي‌كنند. پس از تحقيق معلوم مي‌نمايم كه اغلب اين راپرتهاي مهم! اصلاً بيان واقع نيست، و بدون آنكه خودشان بفهمند، من‌غيرمستقيم و نسنجيده آلت اجراي اغراض ديگران در رساندن مطالب به‌من مي‌شوند. اگر جريان امور در تحت نظر مستقيم من تمركز نداشت، و به تمام جزئيات امور شخصاً نمي‌انديشيدم، همين راپرتها كافي بود كه يك سلسله اختلافات بي‌موردي را تمهيد نمايند.

   چه خوشبخت و سعادتمند آن ممالكي كه عوامل و عناصر امر و متصديان امور آن، لايق تشخيص و فهم مطالب هستند، و مي‌توانند حق را از باطل و صحيح را از سقيم تجزيه و تفكيك نمايند. عجيب اين است، كه با وجود تذكرات كتبي و شفاهي، مع‌هذا باز راپرتهائي كه به‌دست من مي‌رسد، اغلب برخلاف حق و حقيقت تدوين مي‌يابند.

   به‌همين لحاظ، من در سطر اول پروگرام زندگي خود قيد كرده‌ام، كه هرموضوعي را شخصاً رسيدگي و شخصاً قضاوت نمايم، تا اغراض مأمورين نتواند در سرنوشت مردم و مقدرات آنها منشاء اثر و تأثيري باشد.

   من از بدايت زندگي، طبيعتاً و روحاً از هرگونه تعيش و تفريحي معاف بوده‌ام، و روال زندگاني من هميشه با كار و زحمت و سعي و عمل توأم بوده است. اين ايام، متجاوز از چهارده ساعت شبانه‌روز را، مشغول زحمت و كار هستم، بلكه بتوانم به‌اين وضع پريشان و بي‌سامان، ساماني بدهم. سربازخانه‌ها و تمام قسمت‌هاي نظامي، در تحت نظر مستقيم من اداره مي‌شوند. رفتار نظاميان و طرز سلوك و اخلاقيات آنان را، شخصاً مراقب هستم. به‌تمام وزارتخانه‌ها و ادارت دولتي شخصاً نظارت مي‌نمايم. رفتار عمال دولت را در ولايات تحت تفتيش شديد قرار داده‌ام، و قصد دارم بزودي هيئت‌هاي تفتيشية سياري تشكيل بدهم، كه رسماً تمام ولايات را از حيث عمل مأمورين تحت نظر داشته، و راپرت آنرا براي من مرتباً بفرستند، تا هم به‌تجاوزات مأمورين خاتمه داده شود، و هم راه شكايت براي مردم باز باشد.

سفرنامة مازندران / قسمت 4

4

   صبح ساعت هشت از “ساري“ حركت كرديم. از “ساري“ به “اشرف“ هشت فرسنگ مسافت است. بعد از عبور از كوچه‌هاي سنگفرش و پرپيچ و خم “ساري“، از شهر خارج و پس از سه ربع فرسخ طي طريق به رودخانه “تجن“ رسيديم. اين رودخانه از كوههاي “دودانگه“ و “چهاردانگه“ سرچشمه گرفته، از مشرق “ساري“ گذشته، در “فرح‌آباد“ به بحر“خزر“ مي‌ريزد.

   در سرتاسر اين رودخانه فقط يك پل هست كه در سرراه واقع و داراي هجده چشمه است. معلوم نيست كه پيش از صفويه اين پل چه حالي داشته؟ ولي قدر متيقن آن است كه در عهد شاه‌عباس، هنگام ساختن جادة شوسه، اين پل نيز ساخته شده است، و بعدها تعميرات بسيار در آن كرده‌اند.

  در مصب “تجن“ برجي سنگي است كه براي دفع بعضي اشرار تركمان ساخته شده است، و كشتي‌ها نيز از دور، از مشاهدة آن استفاده كرده، دهانة رودخانه را تشخيص مي‌دهند.

   ديدن برج مرا به‌يك سلسله خيالات مخصوص سوق داد. از روي همين برج، خوب مي‌توان احساس كرد كه سلاطين سابق ايران، هيچ‌وقت خيال حمله به دشمن را در دماغ خود نمي‌پرورده، و هميشه جنبة دفاعي را براي خود اتخاذ مي‌كرده‌اند، و در سرراه آنها بناي برج و بارو مي‌كرده‌اند كه چند ساعتي را از شر صدمات و حملات آنها برحذر بمانند. فعلاً جاي خوشوقتي است كه همان اشرار ديروز، اخيراً صورت ساير رعاياي ايران را به خود گرفته، تمام مشغول زراعت و فلاحت‌اند. من مي‌روم تا مدارسي را كه براي تربيت اطفال آنها تشكيل داده‌ام، تماشا نمايم.

   ايران قديم و ايران اخير و خضوع و خشوع آنها در مقابل اشرار و متجاوزين، هر سيره و اسلوبي را داشته است، به‌من مربوط نيست. سلاطين سابق نيز اگر از تمام اصول شجاعت و رشادت فقط به‌ساختمان برجهاي دفاعي قانع بوده‌اند، مربوط به خودشان است. من هم، اگر بعد از صدها و هزارها سال، به‌منكوب كردن و خلع سلاح كردن چندهزار ياغي، موفقيتي حاصل كرده‌ام، البته مباهاتي ندارم، زيرا بايد آنها خلع سلاح و منكوب و مخذول مي‌شدند. مباهات من، فقط در اين است كه ملت خود را به‌اصول مدرسه آشنا مي‌سازم، و از طريق مدرسه است كه آنها را به جادة مستقيم هدايت مي‌كنم.

   حالا هم قصد من از رفتن به‌صحراي تركمان، معاينة مدارس آنجاست نه چيز ديگر. مي‌خواهم با چشم خود ببينم، اين قبايلي كه در طي قرون بيشمار آوارة صحرا بوده‌اند و بيابان‌گردي شعارشان بوده است، امروز در پشت ميزهاي رنگين نشسته‌اند و دارند اصول تاريخ و جغرافيا را حفظ مي‌كنند. و آنها كه دربدر بدنبال آب و آباداني در سير و سفر بودند، امروز در بحبوحة مزارع شاداب خود آرميده‌اند.

   اشرار و ياغيان مخذول و منكوب شدند، و بايد هم بشوند. اصول چادر نشيني و صحرانوردي و خانه بردوشي، بايد وداع ابدي با ايران بگويد. اين قبايل بلااستثناء، چه بخواهند و چه نخواهند، محكوم و مجبورند كه آستانه مدرسه را ببوسند، و از درب خروج مدرسه، وارد صحنة عمل و زندگاني شوند.

   اكنـون بسيار خوشـوقتم كه برطبـق راپرتهاي واصـله، بچه‌هاي تركمـانها قريحه و استعدادي از خود نشان مي‌دهند، و در راه تعليم و تعلم پيش مي‌روند. في‌الحقيقته منظرة اين اطفال تركمانان كه مشغول تحصيل هستند، حظ وافر براي من خواهد داشت، و با شوق و شعف مي‌روم كه استعداد آنها را شخصاً بيازمايم.

   رودخانة‌“تجن“ به‌بندر “فرح‌آباد“ مي‌رود. اين بندري را كه شاه‌عباس مايل به‌آباداني آن بود، امروز بكلي خراب است. راه آن تا جاده شوسه بهيچوجه اتومبيل‌رو نيست. خيلي مايل بودم آنجا را بازديد نمايم، ولي به‌واسطه اشكال راه، و عجله‌اي كه در مراجعت به‌“تهران“ دارم، موقتاً صرف‌نظر كردم. باضافه اگر ناگاه بارندگي در اين راه بشود، عبور از آن ممتنع است. بايد فكر اساسي براي تجديد حيات اين بندر بنمايم.

  سال گذشته مطابق امري كه داده بودم، قريب يك فرسخ‌ونيم از راه “ساري“ به‌“فرح‌آباد“ را اتومبيل‌رو ساختند، ولي هنوز به‌اتمام نرسيده و بايد پس از تسطيح ساير راههاي “مازندران“، عطف توجه به اين خطه بشود.

   اين بندر ، باوجود اهميت سابق و واقع بودن در روي رود “تجن“، امروز متروك است و فقط مال‌التجاره قسمت “ساري“ از آنجا به خارجه حمل مي‌گردد. اداره گمرك در آنجا داير است. مسجد عالي و پل بزرگ “فرح‌آباد“، مثل ساير قصور و ابنية آنجا، بكلي خراب شده و ببينده را متاثر مي‌سازد.

   “فرح‌آباد“ بعد از مرگ شاه‌عباس، كه در همانجا اتفاق افتاد، روي آسايش و ترقي نديد و فعلاً بندر “مشهدسر“، تجارت كلي “مازندران“ را به طرف خود كشيده و مقام نخستين را احراز نموده است.

   بعد از “تجن“، رودخانه‌اي كه در سرراه واقع است “نيكا“ نام دارد كه از “شاه‌كوه“ شروع شده، در چهارفرسخي شمال جاده به دريا مي‌ريزد. پل بلندي برآن زده شده، كه هرچند به‌بزرگي پل “تجن“ نيست، ولي قشنگي آن به‌مراتب بيشتر است.

   دركنار رودخانه آباديي است موسوم به “نارنجه‌باغ“. در اين قسمت از جاده، كوهستان جنوبي خيلي پيش آمده، و فاصلة آن به‌دريا كم مي‌شود. راه تقريباً در دامنه كوه سير مي‌كند و از اين لحاظ مصفاتر و مطمئن‌تر از راه دشت است. چشم‌انداز خوبي دارد. گاهي حاشية كبودي در افق شمالي حدس زده مي‌شود كه گويا دريا باشد، اما هنوز تشخيص آن به‌خوبي ممكن نيست. اغلب در اين قسمت راه، پست و بلنديهائي است. در بعضي قسمتها عملجات مشغول زدن پلهاي موقتي از شاخه‌هاي درختان جنگلي هستند، و حتي‌المقدور براي گذشتن اتومبيل‌هاي ما تسهيلاتي فراهم مي‌نمايند.

   قدم به‌قدم اتومبيل‌ها مي‌ايستند و با زحمت هرچه تمامتر، آنها را با دست و شانه حركت مي‌دهند.

   راه در ميان جنگلي از انار، به‌طرف كوهپايه پيچيد. برروي دماغه كوهي كه به‌طرف دشت پيش‌آمده است، آثار قصري نمايان شد. از اين عمارت دوسه اطاق و چند جرز و بدنه هنوز برپاست، و با چند سرو تنومند، كه يادگار باغ و اطراف آن است، همدوشي و همسري مي‌كند. كوه كوتاهي كه عمارت را بردوش دارد، از سلسله “البرز“ جدا شده به‌جانب دريا پيش رفته است. از اين نقطه مرتفع دريا و جنگل و شهر “اشرف“ و تمام سواحل خليج ديده مي‌شود.

   اين قصر را شاه صفي براي تفرج يكي از دختران خويش بناگذارده، و صفي‌آباد نام كرده است.

   صفي‌آباد هنگام آبادي، نمونة جلال عهد صفويه بوده، و اكنون مثل بيرقي بر روي خرابه‌هاي جلال آنها برپاي است.

   چون شخص از “ساري“ به‌“اشرف“ مي‌رسد، از مسافت دور نمايان گشته، و انهاء مي‌كند كه اينك برسرزميني پاي مي‌گذاريد كه يادگارهاي آثار صنعتي و مختصر ارمغان‌هاي تجارتي در آن مجتمع بوده است، و به‌شهري مي‌رسيد كه اراده و ذوق سليمي عهده‌دار آبادي آن گشته است.

   شهر “اشرف“ بهترين نمونة عزم شاه‌عباس صفوي است، و پس از “اصفهان“ از هر نقطه‌اي بيشتر سليقة اين پادشاه را بيان مي‌كند. من شرح حال سلاطين ايران را، تا آن ميزاني كه در تواريخ مسطور است به دقت ديده‌ام و عمق افكار آنها را، تا درجه‌اي كه از صفحات تاريخ بتوان استقصا، كرد سنجيده‌ام.

   بعد از فتنة مغول، كه در تاريخ عالم بايد يك واقعة كم نظيرش شمرد، بعد از آن هتاكيها و خونريزيها و قتل عامها كه ايران را بالمره از هم متلاشي كرد، و از ايران و ايرانيت جز يك اسم چيز ديگري باقي نماند، و بعد از آنكه مرور روزگار كار را به‌دورة صفويه كشانيد، اگر چه تثبيت ماهيت ايران مديون به‌زحمات شاه اسمعيل صفوي است، ولي اقرار بايد كرد با آن كه شاه‌عباس يك مصلح آزموده‌اي براي اخلاق جامعة ايرانيت شمرده نمي‌شود، مع‌هذا در تعمير و عمارت و آباداني خيالات قابل تمجيدي داشته، و از اين جهت نام نيكوئي براي خود ذخيره و به‌يادگار گذارده است.

   به‌همين ملاحظه است كه من در ضمن سفرنامة خود غالباً از او اسم مي‌برم، و تلو هر عمارتي كه از او مي‌بينم، نام اورا با ميل و رغبت تجديد و تكرار مي‌نمايم.

   اينكه مي‌گويم مشاراليه يكنفر مصلح آزموده براي اخلاق جامعة ايرانيت شمرده نمي‌شود، مربوط به چند دليل است:

   اولاً طرز عياشي و اسلوب تعيش اوست كه طبعاً نمي‌توانست در روحيات اهالي بي‌تأثير بماند.

   ثانياً اين پادشاه، با‌آنكه به‌صفت جنگجوئي متصف بوده، مع‌هذا چون قدرت مطلقه‌اي در داخلة خود نداشته، همين قدر كه مثلاً حاكم گيلان به‌مقام مخاصمة او برمي‌آمده، مشاراليه مجاملة با او را برمنازعه ترجيح مي‌داده است. به‌اين مناسبات، و در ضمن براي آنكه به‌اصطلاح معروف آب چشمي از سايرين گرفته باشد، غالباً در مقابل گناههاي كوچك مجازاتهاي بزرگ مي‌داده است.

   ثالثاً آنچه كه از همه مهمتر، و غيرقابل عفو است، اختلاط سياست است با مذهب، كه تمام سلاطين صفويه شريك در اين اشتباه‌اند، و شاه‌عباس مخصوصاً اين اشتباه را خيلي غليظ كرده است.

   اگر چه اين اختلاط و امتزاج كاملاً حكايت از ضعف قواي مركز مي‌نمايد، ولي سلاطين صفويه به‌مناسباتي، كه در اين سفرنامه جاي ذكر آن نيست، تا يك درجه متعمداً يا از روي بي‌فكري و اشتباه اين خلط مبحث را تعقيب، و گاهي هم تشديد مي‌كرده‌اند.

   دلايلي كه شاه‌عباس و ساير سلاطين صفويه را در تعقيب اين موضوع مهم بخواهند تبرئه نمايند، به‌نظر من وافي و رسا نيست، زيرا در قضاياي تاريخي عمر يك نفر و عمر يك سلسله را نبايد مأخذ قرار داد. بلكه عمر تاريخ را بايد در نظر گرفت، كه اتخاذ يك تصميم نارسا، تا چه مدت و زماني ممكن است يك جامعه و امتي را بيچاره و فرسوده نمايد.

   شبهه و ترديدي نيست كه مذهب و سياست دو اصل مقدسي است كه در تمام موارد، جزئيات اين دو اصل بايد مطمح نظر زمامداران عالم و عاقل باشد و دقيقه‌اي از آن غفلت نورزند، ولي اختلاط آنها با يكديگر نه به‌صرفة مذهب تمام مي‌شود، نه به‌صرفة سياست اداري، و بالمال در ضمن اين اختلاط و امتزاج، هم مذهب سست و بلااثر مي‌گردد، و هم سياست رو به‌تمامي و اضمحلال مي‌رود. اگر چه ضربت اين تصميم مهلك را خود سلسلة صفويه در زمان سلطان حسين بهتر از همه ديدند، مع‌هذا نتيجة اين تصميم غير عاقلانه را نبايد در دورة صفويه ملاحظه كرد، بلكه بايد با تاريخ همراه آمد، و تأثيرات آنرا در ايام سلطنت قاجاريه تماشا نمود كه پاية مذهب و سياست برروي چه منوالي چرخيد، و به چه فلاكتي منتهي شد.

   آنهائي كه مذهب و سياست را مخلوط به‌هم نمايند، هم انتظامات دنيا را مختل كرده‌اند، و هم انتظارات آخرت را تخريب نموده‌اند. گاهي هم بالمره، نتيجه، برعكس مقصود به‌دست مي‌آيد، يعني روحانيون كشيده مي‌شوند به طرف دنيا، و سياسيون به‌طرف آخرت، و اين همان اختلالات عظيمه‌ايست كه اصول زندگاني مردم را دچار تزلزل كرده، آنها را مي‌راند به جانب ريا و تزوير و دورغگوئي و فساد و دوروئي.

   نتيجة اين اختلاط ناصواب، تا به اين حد ممتد مي‌شود كه مثلاً فلان مجتهد روحاني كه كار اصلي او تصفية اخلاق عمومي است، ماهي هشتصدوپنجاه تومان از خزانة دولت مي‌گيرد كه عمارات سلطنتي را حلال نمايد، تا مردم مجاز باشند كه در آنها نماز بخوانند. در عوض فلان وكيل مجلس شوراي ملي، كه وظيفه او ورود در سياست اداري است، در پشت تربيون شمايل پيغمبر را باز مي‌نمايد، كه مردم به‌اسلاميت و آخرت‌پرستي او ترديد نياورند، و او براثر اين تزوير و تقلب مجال داشته باشد كه علائق مادي خود را تأمين و بالاخره موقعيت او، به‌هر درجه و پايه‌اي هست، دچار تزلزل و ارتعاش نگردد.

   روحاني اولي، در عوض قناعت و توجه به‌آخرت كه عين تزكيه نفس است، فريفته دنيا و پول و ظواهر امور شده، ايمان و عقيدة مردم را دچار شديدترين ترديد، و اصول تقوي و پرهيزكاري را مجروح و لكه‌دار مي‌نمايد.

   سياسي دويمي كه بايد اصول زندگاني دنيائي مردم را راهنمائي كند، مي‌رود دنبال عوام‌فريبي و رياگوئي و تزوير و دوروئي، كه اين نيز به‌نوبة خود در سست نمودن ايمان عامه تأثير بسزائي دارد.

   دوسال قبل كه سمت رياست وزراء را داشتم، و براي سركشي به قشون به‌منطقه‌اي مسافرت كرده بودم، شيخ‌الاسلام آنجا را ديدم كه جلوي مستقبلين افتاده و در تبريك ورود من بلاغت و فصاحت مخصوص بخرج مي‌دهد، ولي در تمام مذاكرات او كوچكترين كلمه‌اي كه بوي ايمان و اعتقاد و پرهيز و آخرت از آن استشمام شود، از دهان او شنيده نمي‌شد. در ضمن معلوم كردم كه اين شخص بدون اجازه و فرمان، لقب شيخ‌الاسلام را براي خود تخصيص كرده است. دليل اين تقلب را از او مؤاخذه كرده بودند، جواب مضحكي داده بود، گفته بود:

   “چون در تمام ايران شرط اول شيخ‌الاسلامي، بي‌سوادي است، من كه بالمره سواد خواندن و نوشتن ندارم، لهذا از تمام شيخ‌الاسلام‌ها شيخ‌الاسلام‌ترم!“

   برمن معـلوم شد، كه اين شخص شياد در محـل خود داراي زندگاني بسيطي است. عـلاوه بر ملك و باغ و ضياع و عقار، چهار باب خانة شخصي، و شش زن دارد!‌ روزها در مسجد به‌منبر مي‌رود و موعظه مي‌نمايد، و اهالي را با حيله و تزوير محكوم كرده كه هركسي سهمي از منال خود را بة‌عنوان مال امام و زكوهٌ به او بدهد. او از وضعيت خود استفاده و كراراً سفرهاي تفريحي نموده، بدون آنكه كوچكترين قدمي در راه كار و زحمت و سعي و عمل بردارد، فقط از راه عوام فريبي در رأس اهالي محل قرار گرفته و پيرزنها نيز آب وضوي او را براي استشفاء و خير دنيا و تأمين آخرت به‌يادگار مي‌برند!‌ تعجبي ندارد!‌ نظير اين موضوع در اغلب نقاط ايران زياد است. هركس دستش رسيده به‌قدر جربزه و استعداد خود، اسلام و اسلاميت را وسيلة ريب و ريا، و تأمين منافع شخصي خود قرار داده است.

   فلان رئيس كه در مركز سياست مملكت قرار مي‌گرفت، صراحت لهجه را در خود عمداً خفه مي‌كرد، و برخلاف معتقدات خود، متظاهر به‌آخرت پرستي مي‌شد. و عوام فريبي را ترويج مي‌كرد.

   فلان وزير و فلان رئيس‌الوزراء كه رسماً‌ و وجداناً مأمور انتظام ادارات و اصلاح دنياي ايران بودند، دم از آخرت و هول قيامت مي‌زدند، و با ريش و عبا و طرز لباس در قلوب عوام تهية منزل مي‌كردند.

   اما فلان معمم ظاهرالصلاح، كه ديگر احتياجي به‌تهيه اين مقدمات نداشت، مخفيانه عيش شبانه و بانگ نوش‌نوش به‌استقبال آخرت مي‌فرستاد و بكلي مجذوب مي‌گشت به‌آن نكاتي كه در قاموس تقوي و پرهيزكاري و ايمان و اعتقاد به‌خدا و رسول، هنوز فهرستي براي آن تدوين نشده است.

   براي آنكه رشتة سخن از دست نرود، متذكر مي‌شوم كه بناي صفي‌آباد در “اشرف“ به‌اتمام نرسيد، و عمارت نخستين آنهم خراب شد.

   قبل از ظهر وارد “اشرف“ شديم. خياباني عريض از وسط شهر مي‌گذرد. اين جاده از جلوي عمارت سلطنتي، تا تپة “همايون“ و كنار دريا امتداد دارد، قسمتي كه در شهر واقع است، سنگ‌فرش نامرتبي داشته كه براي ورود من تعميرش كرده‌اند، ولي آن قسمت بيرون شهر، بكلي خراب شده و جز در بعضي نقاط اثري از سنگفرش باقي نيست. منزلي كه براي توقف من معين شده، عمارتي دوطبقه است، كه سر در ابنية سلطنتي محسوب مي‌شود، چون مورد احتياج ادارة تلگرافخانه بوده، در سال 1338 مرمتي كرده‌اند. به‌اين طريق كه چند اطاق بزرگ را كه روي طاق سردر بوده، كوچك نموده‌اند. اكنون ايواني در وسط است، و چهار اطاق در دو طرف آن واقع شده است.

   اين محل كه از طرفي برخرابة عمارت صفويه، و از جانبي برسواحل دريا و تپة “همايون“ و شهر “اشرف“ مشرف است، منظري دلگشا دارد. واقعاً شهر “اشرف“ داراي موقعي مخصوص است. جنگل و كوه از طرف جنوب، و دريا و دشت زراعتي از سمت شمال، آنرا احاطه كرده‌اند. وقتي كه شخص از اين سردرگذشته و به‌تماشاي عمارت مخروبة قديم قدم بگذارد، قبل از ورود به‌باغ چهل ستون، آب‌انبار بزرگي با سردر كاشي‌كاري در طرف راست مشاهده خواهد كرد، كه گويند دو ثلث “اشرف“ را آب مي‌دهد. درب باغ تازه است و زينتي ندارد، اما به محض آنكه باز مي‌شود و چشم به‌دورنماي عمارت مي‌افتد، تاريخ و صنعت را تواماً در نظر شخص مجسم مي‌سازد.

   خياباني وسيع، از جلوي در تا پيش عمارت كشيده شده است. جدولي بزرگ مفروش از سنگهاي قطور و عريض و طويل اين خيابان را به‌دوقسمت منقسم مي‌سازد. اين جدول، به‌واسطة پستي و بلندي زمين، آب نمـاهاي چندي دارد، كه از ارتفـاع دو ذرع آب نهر بر روي سنگي عريض با نقش‌هـاي زيبـا غلطيده و باز در جدول جريان مي‌يابد.

   حاشية سنگهاي اين جدول سوراخهائي دارد كه جاي شمع بوده، و ظاهراً در شبهاي جشن، به‌فاصله‌هاي خيلي كم، دو صف از شمع فروزان در ميان گل مي‌سوخته و عكس آن در جدول منعكس مي‌گشته است.

   تخته‌سنگهاي اين نهر بسيار خوب تراشيده شده است آنها را با ميل‌هاي آهن به‌يكديگر بسته‌اند، و ساروج محكمي آنها را برزمين دوخته است. متأسفانه اهالي “اشرف“، محض استفاده از قطعات آهني كه مفصل سنگهاست، به‌زحمات بسيار بعضي از اين احجار را شكسته، و آن آهن ناقابل را ربوده‌اند.

   از دو جانب خيابان، دوصف درخت سرو برپاي بوده، كه امروز هم بعضي از آنها برپاي است.

   عمارت چهل‌ستون در آخر اين خيابان است، اما سايبان بزرگي كه براي نگاهداري تنباكو اخيراً در كنار استخر ساخته‌اند، قسمتي از منظرة آن را از نظر مي‌پوشاند و دورنما را ضايع كرده است. كوه جنگل‌پوش هم مثل اين است كه در پشت‌سر، دنبالة همين باغ است. بي‌اندازه دورنماي باغ را عظيم جلوه مي‌دهد. در سكوي جلوي عمارت، استخري بزرگ بوده كه اكنون بي‌آب است. اين استخرها از جمله لوازم عمارات دوره صفويه است و در جلو اغلب ايوانها و عمارت آنها موجود بوده، و عكس ستونها را در سينة خود منعكس و مكرر مي‌ساخته است.

   شكل سابق اين چهل ستون معلوم نيست چگونه بوده، شايد شبيه به چهل‌ستون “اصفهان“ بوده است. مي‌گويند بيست ستون چوبي داشته، كه چون عكس آن در استخر مي‌افتاده چهل ستون جلوه مي‌كرده است.

   از اين باغ، به‌باغ ديگر رفتيم كه تقريباً‌ با همين طرز بنا شده و موسوم است به حرم. هيچ كس در آن نبود، ولي چون متعلق به‌زنان بوده است، آنجا را مقدس مي‌شمارند و اجازه نمي‌دهند كسي وارد شود. در جلو آن حوض بزرگي هست و سكوئي مربع، كه در هر زاويه‌اش يك نشيمن از مرمر گذارده شده است. چنار خيلي عظيمي در وسط است كه شاخه‌هاي پهناور آن تمام عمارت را غرق سايه كرده است. آب‌نماهائي، نظير آنچه ذكر شد، در اين بنا هم موجود است.

   از اين عمارت به‌قصر ضيافت‌گاهي وارد شديم كه به‌نام يكي از اولاد علي عليه‌السلام موسوم است. باكمال تعجب ديدم ديوار اطاق مزين به تصاويري است كه فقط به‌يك نفر انسان خوشگذران لذت مي‌بخشد. در اين عمارت تصوير شاه‌عباس اول و ثاني و اشخاص ديگر نيز ديده شد، كه اروپائيان كشيده بودند، ولي در كمال پستي و حقارت بود. در اطاقها زينت و اثاثيه‌اي به‌نظر نمي‌رسيد، مگر قالي‌هاي گرانبها كه برچيده، و در گوشه‌اي دسته كرده بودند. سپس عمارت چهارمين را به‌ما نشان دادند. در اينجا چشمه‌اي مي‌جوشيد كه قسمت اعظم باغ را مشروب مي‌ساخت. گنبدي باشكوه در اينجا بنا شده كه تمام سقفش را به‌خوبي نقاشي كرده‌اند، و ديوارهايش را تا محاذات راهرو، با كاشي هندي پوشانده‌اند. در مسافتي دور از اين عمارت، روي بلندي، بناي كوچكي است كه ظاهراً محل ديده‌باني يا تماشا‌گاه است. تمام اين عمارت مشرف است بر صفحة دلپذيري، كه “بحرخزر“ در فاصله‌اي نسبتاً بعيد، حاشيه آنرا تشكيل مي‌دهد.

   مجـاورت با كوههاي خرم، كه تكيه‌گاه عمارات است، و كثرت آبشارهـا و ترنم مرغـان، در من افكار نيكوئي ايجاد مي‌كرد، و البته بيش از اين لذت مي‌بردم اگر وضع بدبختي اهالي، هرلحظه فكر مرا به‌خود مشغول نمي‌ساخت و شمشير شادماني مرا كند نمي‌كرد…

   فعلاً در “اشرف“ 760 خانوار زندگاني مي‌كنند. اهالي از نژادهاي مختلف‌اند، از قبيل تركهائي كه از خارج آمده‌اند، طالش‌ها، تاتها و گرجي‌هائي كه از نسل گرجيان عهد شاه‌عباس هستند و از “قفقاز“ آمده‌اند. چند خانوار هم در “اشرف“ سكني دارند كه اصل آنها معلوم نيست. در بعضي عادات و رسوم به‌هنديها شباهت دارند. شغل آنها دشتباني و صيادي است و با ساير اهالي كمتر وصلت مي‌كنند، ولي زبانشان مازندراني است.

   در “اشرف“ نيز امسال مرض گاوميري شيوع دارد، و قريب شش‌هزار گاو كشته اشت. از تازگيهاي امسال يكي هم فراواني بيش از حد پشه است. اين حشرات از جانب كوه مي‌آيند. و بيست سال است مردم نظير آن را به‌اين شدت نديده‌اند. و اهالي را سخت در زحمت انداخته‌اند.

   براي همراهان، در مجاورت من، عمارت جداگانه‌اي تعيين كرده‌اند كه تمام در يك نقطه جمع هستند. از مراتب الفت و ودادي كه بين آنها حكمفرماست، محظوظ هستم. كمتر ديده مي‌شود كه يكي از آنها در حضور من به‌مقام سعايت ديگري برآيد، و تمام، به‌وظايفي كه براي هر يك مقرر داشته‌ام اشتغال دارند.

   من طبعاً از اشخاص سخن‌چين و سعايت پيشه متنفر و منزجرم. فقط يك نفر شيخ ‌نمام . متقلب پيدا شده بود كه سپردم او را طرد نمايند، تا نمامي و سعايت نيز در ضمن ساير اصلاحات، بكلي از قاموس اجتماع ايران محكوم و معدوم شود.

   خيابان وسيع و طويل شاه‌عباس، شهر “اشرف“ را به دو قسمت منقسم مي‌كند، و از دامنه كوه و جلوي سردر باغ، تا تپة “همايون“ امتداد دارد. قطعه‌اي كه در داخل شهر است، چون اخيراً مرمت كرده‌اند، سالم مانده و حكايت از حالت نخستين اين راه مي‌كند. سنگفرش مرتبي است كه با وجود بارانهاي فراوان “مازندران“، گل نمي‌شود. اما اين قسمت مرتب بيش از سيصد ذرع طول ندارد، ولي باقي كه خارج از شهر است، به‌بدترين شكلي خراب شده، و راه به‌يك سنگلاخ پست و بلند و ناهمواري تبديل يافته است. در نيم‌فرسنگي شمال “اشرف“ تپه‌ايست كوتاه و مدور كه گمان مي‌كنند دستي ساخته شده، از روي اين ارتفاع مختصر، دريا به‌خوبي نمايان است. ظاهراً سلاطين صفويه در اين نقطه چادر يا سايباني داشته و تماشاي دشت و دريا مي‌كرده‌اند. شايد به همين مناسبت است كه اين تپه را تپة “همايون“ نام نهاده‌اند. دور تپه سنگ چين شده، ظاهراً علامت نهري است و ممكن است در اين محل حوض و آب‌نمائي وجود داشته است.

   از اين تپه كه مي‌گذريم، راه جهت شمالي را تغيير داده و تدريجاً به‌طرف مشرق متمايل مي‌گردد. پس از يك فرسنگ از تپة “همايون“ به‌“شاه‌گيله“ رسيديم، كه داراي چهار برج و رودخانة كوچكي است. اين دشت كه فاصلة “اشرف“ به‌درياست، و مرتع احشام اهالي “هزارجريب“ است، در فصل بهار نم«ونه‌ايست از بهشت، و به‌يـك قطعة زمـرد مشحون به‌انـواع گلهـاي رنگارنـگ مبـدل مي‌شود كه هر بيننده‌اي را فريفته خود مي‌سازد.

   مقصود از راه، كه اشاره كردم، جاده‌ايست كه اخيراً طرح ريزي شده، و از “اشرف“ به “بندرجز“ مي‌رود. دوطرف راه براي شوسه كردن، نهر كنده‌اند، ولي هنوز كاملاً به‌اين كار دست نزده‌اند كه در مواقع باران قابل عبور باشد. بعلاوه از “اشرف“ تا “بندرجز“ به‌علت كثرت نهرها و رودهاي كوچكي كه به‌دريا مي‌ريزند، قريب پنجاه نقطه پل لازم است كه بسته شود.

   در اينجا جاده پس از تمايل به‌سمت شمال، از خندقي كه سرحد “استرآباد“ و “مازندران“ است، مي‌گذرد. اين خندق از شمال به‌جنوب است و مختصري انحراف به‌طرف شرق و غرب دارد. طولش كمي متجاوز از يك فرسنگ بوده، و وجه تسميه‌اش به “جهرلنگه“ به مناسبت كوهي است در جنوب به‌همين نام، كه تقريباً نيم‌فرسنگ از ابتداي اين خندق دور است. چون شروع اين خندق از دامنه همين كوه بوده، لهذا به‌اين نام خوانده شده است. “گلوگاه“ در نيم فرسخي شمال غربي اين نقطه واقع است.

   اينجا خاك “اشرف“ تمام مي‌گردد، و بلوك “انزان“  “استرآباد“ شروع مي‌شود. جاده قديم از “گلوگاه“ به‌طرف شمال سير كرده، به‌اراضي باتلاقي ساحل دريا مي‌رسد، سپس امتداد مشرق را گرفته وارد “بندرجز“ مي‌گردد.

سفرنامة مازندران / قسمت 5

5

   از “اشرف“ به “بندرجز“ ، شش فرسنگ راه است. در اين جاده بايد قريب پنجاه پل كوچك و بزرگ بسته شود. متجاوز از پنجاه نهر ديده مي‌شود. بعضي از آنها داراي پل چوبي هستند كه مي‌توان از آنها گذشت، ولي اغلب بي‌پل هستند. فقط محض عبور ما به‌طور موقت با چوب و خاك پلي برآنها زده‌اند. بعضي اتومبيل‌هاي سبك نسبتاً به سهولت از اين پلهاي لرزان مي گذرند. اما ماشين‌هاي سنگين مجبورند، در نهايت آهستگي و با پياده كردن راكبين بگذرند به‌طوري كه بعد از ورود به “بندر جز“ امر دادم، مجداً اين پلها را براي موقع مراجعت تعمير نمايند، زيرا بكلي از حيز انتفاع افتاده بودند.

   من مسافرت زياد كرده و مشقات راه را زياده از حد ديده‌ام. اقرار بايد كرد كه يكي از پر محنت‌ترين و پرمشقت‌ترين و صعب‌ترين راهها، همين چند فرسخ است كه دارم از “اشرف“ تا “بندرجز“ با اتومبيل مي‌رانم و طي مسافت مي‌كنم.

   منظره غريبي است!‌ از عقب كه نگاه مي‌كنم، شوفرها اغلب از كار افتاده، و غالب اتومبيل همراهان در گل و لاي فرو رفته و با زور شانه  و دست و اجتماع اهالي دارند آنها را از ميان لاي و لجن بيرون مي‌كشند. در صورتيكه راه خوب باشد، و شوسة كاملي وجود داشته باشد، اتومبيل بهترين مركوبي است كه هوش بشر آنرا تا كنون اختراع كرده است. بهترين مزيت آن اين است كه اختيار توقف و راندن آن دست شماست. ولي همين مركوب راهوار و قوي، همين قدر كه مصادف شود با يك راهي مثل همين راه بين “اشرف“ و “بندرجز“، كه من فعلاً دارم آنرا طي مي‌كنم، نامرغوبترين و ناتوان‌ترين مركوبها مي گردد. به همين لحاظ، تا زماني كه راههاي ايران شوسه نشود، و وضعيت فعلي باقي بماند، من در تصميم خود جازمم، و آن اين است كه نيم ساعت به غروب مانده به‌هر نقطه‌اي كه برسم، همان جا را منزلگاه قرار مي‌دهم، و چون زندگاني سربازي را دوست دارم، بكلي براي من بي‌تفاوت است كه در يك كلبه زيست نمايم، يا در قصور عاليه؟

   ما فعلاً با تمام زحمتي كه شوفرها مي‌كشند، نمي‌توانيم ساعتي يك فرسخ راه برويم، قدم به قدم بايد پياده شويم. قدم به‌قدم بايد تمام شوفرها با اتفاق عابرين به هم كمك كرده، و يكايك اتومبيل‌ها را با شانه و دست از يك نهري عبور بدهند، فرياد استمداد است كه بين شوفرهاي همراهان طنين انداز شده، و يكديگر را به معاونت مي‌طلبند.

   گاهي كه براي سبك ساختن اتومبيل خود، و تسهيل عبور آن از يك نهر، پياده مي‌شوم و به منظرة رقت‌آور ساير اتومبيل‌ها و همراهان خود نگاه مي‌كنم، بي‌اختيار اين فكر از مد نظرم مي‌گذرد:

   آيا روزي خواهد رسيد كه مردم ايران از همين راه پر محنت و پر مشقت با يك وجد و نشاط و سهولت مخصوصي سوار قطار راه‌آهن شده و اين مناظر دلفريب جنگل و دريا را منظر نگاه خود سازند؟ آيا روزي خواهد آمد كه در اين راه پر خطر و خفت‌آور، مردم ايران در عوض ساعتي نيم‌فرسخ، ساعتي هفتاد و هشتاد كيلومتر، و در روي جادة شوسه حقيقي با اتومبيل‌هاي مجلل خود طي طريق نمايند؟ نمي‌دانم خدا بهتر آگاه است، و معلوم نيست در پس پرده‌هاي غيب چه تقدير شده است؟ چيزي كه مسلم است، اين است كه من فعلاً بيش از ساعتي نيم فرسنگ، و گاهي هم يك ربع فرسنگ بيشتر نمي‌توانم راه بروم. علاوه بر نهرها، اساساً لغزش شديد اتومبيل در اين گل و باتلاق، طوري است كه هر دقيقه، انتظار چرخيدن و برگشتن و خورد شدن اتومبيل‌ها، و تلف شدن مسافرين مي‌رود. دست و بال شوفرها از بس تقلا كرده‌اند از كار افتاده، و عرق از پيشاني هركدام بشدت جاري شده است. حالا تمام آمال و آرزوي من در اطراف اين دو كلمه سير مي‌كند: از تمدن قديم و جديد، مدنيت مخصوص و جامعي تشكيل دادن، و ايران را به‌جانب آن مدنيت راندن و در سايه آن آرميدن.

   آيا اين آرزو و آمال سرخواهد گرفت؟ آيا عمر من كفاف برآمدن اين همه آمال و آرزو را خواهد داد؟ آيا براي قطع اين راه مهيب و عميق به‌قدر كفايت وسايل كار در دست خواهم داشت؟ آيا با اين خزانة تهي و با اين فقر فكري اهالي، تحمل اين قدر محنت و مصيبت و مشقت ممكن است؟ واقعاً خود من هم نمي‌توانم فكر بكنم!

   قدر مسلم اين است كه دست قهار تقدير امانتي را از لاي خرابه‌ها، بدبختي‌ها سياه‌كاريها و سياه‌روزگاريها بيرون كشيده و به‌دست من سپرده است. بايد اين امانت را از گرد و غبار و دود و كثافت منزه سازم. فكر اين نزهت و صفاي ثانوي است كه فعلاً عبور از اين باتلاق، و تمام باتلاقهاي اجتماعي را، برمن آسان مي‌كند.

   سعادت و آسايش و تنعم شخص من در آن است كه ايران را، از زير اين خرابه‌هاي سهمگين بركنار ببينم.

   سعادت من آن وقتي است كه غبار مذلت از چهره بي‌گناه اين مملكت بشويم، و آبروي از دست رفتة او را به‌او برگردانم. منتهاي آسايش و تنعم من در اين است كه حق مظلوم را از ظالم گرفته، و ملت خود را ببنيم كه در امن و امان و آسايش زندگاني كرده، و حقوق مادي و معنوي آنها, از تطاول و دستبرد هر صاحب نفوذ و هر صاحب اقتداري مصون بماند، و مردم هيچ ملجاء و پناهي براي خود سراغ نگيرند، مگر حق و قانون.

   تمام لذت من در اين است كه تمام طبقات مملكت، در مقابل قانون صورت تساوي بخود گرفته، و امتياز بريكديگر از راه تقوي و فضليت باشد، نه اين امتيازات مسخره‌آميزي كه تا به‌امروز، مخصوصاً در اين يكصدوپنجاه سال اخير، چهرة ايران و ايرانيان را سياه و مكدر ساخته است.

   چه لذتي بالاتر از اين كه اصول مداهنه و تزوير يعني تملق و چاپلوسي در يك جامعه‌اي بميرد، و جاي خود را بدهد به‌صراحت لهجه و تقوي و فضليت و صفاي قلب؟

   براي يك پادشاه دلسوز هيچ سرور و نشاطي بالاتر از آن نيست، كه درباريان و عموم اعضاي دولت را با صفاي قلب و خلوص عقيده ببيند، تا با مداهنه و تزوير و دروغ و تملق و چاپلوسي.

   چيز غريب اين است كه در اطراف اين چند سال اخير، هر قدر بيشتر من اين موضوع را متذكر مي‌شوم و توجه مي‌دهم، كمتر به‌نتيجه مي‌رسم. فراموش نمي‌كنم كه تا به‌حال، در جلسات عمومي متجاوز از پنج مرتبه، اين موضوع را تأكيد كرده‌ام. مع‌هذا شارلاتانها و دروغگويان را، كه تا اعماق قلب آنها واقفم، مي‌بينم كه مكر و خدعة ذاتي خود را در تـلو لبـاس تمـلق و چـاپلوسي فراموش نـكرده، و

درس خود را همانطور پس مي‌دهند، كه در ظرف يكصدوپنجاه سال به‌آنها آموخته‌اند.

   مداهنه و سالوس و قبول تملق براي سلاطيني سزاست، كه دائره اقتدار آنها محدود به خلوتهاي دربار، و تراوشات وجود آنها در يك دايره محدودي دور بزند. ولي آنهائي كه شعاع فكري آنها به هيچ افقي محدود نيست، احتياج به تملق و چاپلوسي ندارند. من هيچ‌وقت صفت خودستائي ندارم، ولي يقين دارم، كه اگر هر نويسنده و هر گوينده‌اي، زحمات مرا در راه اصلاح اين مملكت در نظر بگيرد، و همان خدماتي را كه به عرصة ظهور آورده‌ام، عيناً همان را وصف نمايد، ديگر مجال و فرصتي براي متملقين هم باقي نخواهد ماند كه حقيقت را كنار گذارده و راه مداهنه و مجامله را بپمايند.

   ادب و انسانيت و حفظ رسوم آدميت غير از صفات زشت سالوس و رياست. درست كه دقت مي‌كنم، مي‌بينم اين مردم هم گناهي ندارند. دربار ايران بايد سرمشق غرور و عزت نفس و غرور وطن‌پرستي و مملكت دوستي باشد، سالها و ساليان دراز است، كه خدم و حشم و خويش و بيگانه را به‌عدم صداقت و درستي و راستي تربيت كرده، و هنوز زحمت دارد، كه من مردم را به اخلاق يك نفر صاحبمنصب نظامي وظيفه‌شناس آشنا نمايم.

   البته اشخاصي را كه من بار حضور مي‌دهم، بايد مؤدب و معقول باشند، و محكوم‌اند كه موقعيت خويش را تشخيص بدهند، ولي هرگز صرف‌نظر نمي‌كنم از آن سالوسهائي كه مدار ماهيت خود را بر روي ريب و ريا، دروغ و تزوير و مكر و حيله قرار مي‌دهند.

   در بين شعراي ايران و گويندگان اين مملكت، تنها كسي كه برضد سالوس و ريا بوده حافظ شيرازي است، كه في‌الحقيقه تمام سعيش اين بوده كه اين پرده بي‌آزرمي را از هم بدرد، و صراحت قول و حسن نيت و صفاي قلب را جايگزين آن نمايد، و به‌همين جهت است كه چون حقيقتي در بيان او بوده، شاعر عمومي ايران، و مورد راز و نياز تمام سكنة اين مملكت واقع شده است.

   من حافظ را بسيار مي‌پسندم، و به‌خاطر خود مي‌سپارم كه يك روزي مقبره او، و همين‌طور مقبره سعدي و فردوسي را از اين حالت ابتذال كنوني خارج، و آرامگاهي را براي اين سه نفر گويندگان بزرگ دنيا دستور بدهم، كه در خور لياقت و شئون اجتماعي آنها باشد.

   از دور خطي تيره رنگ به‌نظر مي‌رسد كه سرتاسر افق شمالي را تشكيل مي‌دهد. اين شبه جزيرة “ميان‌كاله“ است كه در يك فرسنگ فاصله نمايان است، و آسمان و دريا را مجزا مي‌سازد.

   شبه‌جزيرة “ميان‌كاله“ زبانة باريكي از خاك، به‌طول نه فرسنگ و عرض ربع فرسنگ است. گاهي عرضش از ربع فرسنگ تجاوز مي‌كند، گاهي هم در بعضي نقاط، مثلاً در “ميان‌كاله“ كوچك، به‌چهارصد ذرع منتهي مي‌گردد.

   اراضي “ميان‌كاله“ باتلاقي و نيزار است، و اغلب بايستي به‌وسيلة بلد از مردابها و نيزارها عبور كرد، اما مراتع بسيار دارد. از جمله “مرتع‌جمعه“ و “مرتع‌چنقور“ و “قزل‌شيوار“ كه قلعة “سرتك“ در آن واقع است.

   در اين محل قلمهاي خوب مي‌رويد كه بر قلم شوشتري ترجيح دارد. اگر چه قلم ني خوش خوش دارد از بين مي‌رود، و جاي خود را به‌سرقلمهاي فلزي، كه اكنون در همه جا متداول است واگذار كرده، و انصافاً سرقلم فلزي براي سرعت كار و پيشرفت امر طرف مقايسه با قلمهاي ني و چوب نيست، ولي يك مراجعه دقيق به‌زيبائي خط نستعليق و كلية خطوط ايران،‌ اعم از نستعليق، تعليق، نسخ، رقاع، خط شكسته و غيره، كه محققاً يك فصل مهمي از هنر ايران را تشكيل مي‌دهد، ما را وادار خواهد كرد كه به قلمهاي ني با چشم احترام نگاه كنيم. زيرا با سرقلمهاي آهني نمي‌شود آن نقاشي‌هاي ظريف را به‌اسم خط، در صحيفه‌هاي كاغذ رسم کرد. خاصه كه خط ايران، مخصوصاً نستعليق، يك نوع نقاشي بسيار ظريفي است كه هيچ‌كس از لذت تماشاي آن بي‌نياز نيست. اخيراً‌ مي‌بينيم كه اين صنعت ظريف، دارد از ايران رخت برمي‌بندند، و اشخاص بدخط، در تحت اين عنوان كه ـ مقصود از خط و نويسندگي فهم بيان فكر نويسنده است به‌خواننده ـ مجاهده برضد خوش‌نويسي مي‌كنند، ولي وزارت معارف بايد مواظب موضوع بوده، نگذارد يك هنر نفيس، براثر اين سفسطه‌ها و اباطيل، از بين برود، و يك يادگار هنري ايران قديم مهمل بماند. البته امور اداري را در اين قرن با قلم ني انجام دادن، عقلائي نيست، ولي دليلي هم در دست نيست كه يك نوع نقاشي ظريفي كه مخصوص ايران است، در تلو لاقيدي و بي‌اعتنائي از بين برود. من مخصوصاً در طي همين سفرنامه، سه صفحه از خطوط ميرعماد و درويش و ميرزارضاي كلهر را ضميمه مي‌كنم كه دليل قدرشناسي من، از زحمات اين سه‌نفر نابغه هنر باشد، و در دوران روزگار به‌يادگار بماند.

   كراراً گفته، و باز تكرار مي‌‌كنم كه من به‌مدنيت جديد، كاملاً و بدون هيچ شبهه‌اي معطوفم، ولي هرگز مايل نيستم كه از ايران قديم، و يادگارهاي خوب آن، سلب ماهيت نمايم. ايران من و وطن مقدس من، از آن نقاطي است كه روزي سرمشق تمدن بوده، و بر زير هر يك از خرابه‌هاي آن، علائمي در اهتزاز است، كه افتخارات آن براي نسل ايراني و نژاد ايراني، قابل فراموشي و زوال نيست. محققاً آن علائم و آثار، بايد با اصول حقيقي تمدن جديد امتزاج يافته، تمدن مخصوصي را به پيشگاه جامعه بشريت معرفي نمايد، نه آنكه در زشت و زيباي ظواهر جديد، طوري مستغرق شود كه ماهيت شخصي خود را نيز مستهلك و فراموش سازد.

   كاش در اين سفرنامه مجالي بود كه در اطراف اين موضوع مهم، زياده براين بحث مي شد. مخصوصاً در قسمت عادات ملل، تأثيرات عناصر طبيعي، وجود افسانه‌هاي تاريخ و سيرتطورات و تبدلات ملل، كه فصلي است بسيار جذاب. افسوس كه ورود در اين بحث مهم مقصود از اين سفرنامه را كه مربوط به “مازندران“ است، از بين خواهد برد.

   دكتر گوستاولوين، طبيب و فيلسوف معروف فرانسوي، راجع به تطورات و تبدلات ملل شرح زيبائي دارد كه دشتي مدير جريدة شفق سرخ، آنرا از عربي ترجمه كرده بود، و بهرامي رئيس دفتر مخصوص من، آنرا چندي قبل به نظر من رسانيد. من دستور دادم كه خود مشاراليه از طرف من، مأموريت طبع آنرا برعهده بگيرد و در مطبعة قشون، با مخارج من، آنرا طبع نمايد. مشاراليه نيز اين ماموريت را انجام، و كتاب مزبور را با كتاب ديگري، موسوم به اعتماد به‌نفس كه باز ترجمة آن مديون به زحمات دشتي است، طبع و منتشر ساخت. دكتر گوستاولوين در تأليف كتاب خود بسيار دقيق فكر كرده، ولي در ايران قرينه‌هاي تاريخي بسيار است كه سر ارتقاء و انحطاط‌هاي ايران را، مي‌توانند واضح‌تر سازند، و در صورت فرصت و مجال، اميد كه بحث در اين موضوع مهم متروك نماند.

   “قلعه‌پلنـگان“، به‌شكل مثمن، در ابتـداي شبه جـزيره است و محل محـكمي بوده، ولي امروز خراب است. فقط حمام آن قابل تعمير است. سابقاً عده‌اي ساخلو از سربازان هزار جريبي و دو عراده توپ در اينجا بود كه يكي را مي‌گويند روسها برده‌اند، و ديگري را براي شليك در ماه رمضان، براي تعيين مواقع افطار و سحر، به “ساري“ نقل نموده‌اند.

   “قلعه‌سرتك“ نيز خراب است. اين قلعه به‌شكل مربع مستطيل بوده و تا جزيره “آشوراده“ دو فرسنگ، و تا “پلنگان“ شش فرسخ، مسافت داشته است. اطراف “قلعه‌سرتك“ را “قزل‌شيوار“ مي‌گويند.

   در سنة 1256 هجري قمري روسها بدون هيچ بهانه، بنام سركوبي اشرار تركمان، جزاير “آشوراده“ را گرفته، چند مرتبه طمع در تصرف “بندرجز“ و “بندرقره‌سو“ بستند ولي بعدها، نگاهداري آن مشكل شد و مجبور از انصراف شدند.

   اراضي جزيره و شبه‌جزيره از هر قسم قابل كشت و زرع است. پنبه و كنجد و غلات و سيب‌زميني و بادام‌زميني، كه باقلاي مصري مي‌گويند، به‌خوبي در آنجا به‌عمل مي‌آيد. بايد مقدار زيادي درخت كاج و غيره در اينجا غرس شود كه هوا را تلطيف نموده براي ساخلوي آنجا آماده سازد.

   يك‌ساعت به‌غروب مانده وارد “بندرجز“ شديم. منظرة اين بندر در پرتو آقتاب عصر، نمايشي فوق‌العاده دارد. زمين سبز و دريا و آسمان كبود و خورشيد زرفشان است. خانه‌هاي اين بندر، كه بعضي حياط ندارند و اگر دارند ديواري از چوب بيش نيست، كاملاً ديده مي‌شود. خيلي از عمارات دو طبقه و شيرواني پوش و داراي پنجره‌هاي زيبا هستند. بيشتر ديوارها هم از چوب جنگلي است، و يك استقامت كاملي به‌ابنيه مي‌دهند. بعضي عمارات نسبتاً عالي، از قبيل بناي گمرك و تجارتخانه‌ها و غيره ديده مي‌شود كه از حيث استحكام، در حالت فعلي “بندرجز“ قابل تماشا هستند. كوچه‌ها اغلب سنگفرش و خيابانها تا يك درجه مستقيم است. اما آبي كه از ميان نهر مي‌گذرد، مثل تمام رودهاي داخلي كثيف است، و اطراف آن نيز تشكيل مردابهائي داده كه طبعاً كم عمق و پشه‌خيز، و يك منبع موثقي است براي مالاريا و تب و نوبه. در كنار دريا،‌ پل نسبتاً طويلي موجود است كه خط آهن براي حمل بار و آوردن به‌گمرك، روي آن ساخته‌اند. ولي اين پل بايستي عوض شود و قدري برطولش بيفزايند تا كشتي‌ها به‌ابتداي آن رسيده، و موجبات تسهيل ورود فراهم گردد.

   “بندرجز“ چند خيابان دارد. از جمله، خيابان روشن، خيابان امين و خيابان گمرك. چند كارخانه براي گرفتن روغن كنجد،‌ پنبه پاك‌‌كني، صابون پزي و نجاري، در اين بندر داير است.

   اينكه مي‌گويم كارخانه، مقصودم محلي است كه در آنجا روغن كنجد مي‌گيرند، يا پنبه پاك مي‌كنند، والا كارخانه به‌معني و مفهوم كارخانه، در هيچيك از اين نقاط و ساير نقاط ايران فعلاً وجود ندارد. از خداوند استعانت مي‌طلبم كه مرا به‌انجام آمال و آرزوهاي خود، كه يكي از آنها تأسيس كارخانجات است در ايران، موفق فرمايد.

  انصافاً و حقيقتاً زندگاني ايرانيها در اين عصر، صورت مخصوص به‌خود گرفته، و يكي از عجائب زندگانيها بايد محسوبش داشت. اسلوب زندگي قديم از دست مردم رفته، و زندگي جديدي نيز با معناي حقيقي خود، قائم‌مقام آن نشده است. مثلاً امروزه ايرانيها اسب‌سواري و مسافرت با كجاوه و پالكي را از دست داده، و خط‌آهن ندارند كه به‌وسيلة آن سفر نمايند، يا جاده‌هاي شوسه‌اي اقلاً نيست كه به‌وسيلة اتومبيل بتـوانند طي طريق نمايند. اصطرلاب را از كف داده، و به‌جاي آن تلسكوپي نيست كه به حقايق آسماني كسب آشنائي كنند.

   جامع‌المقدمات و صمديه و سيوطي را رها كرده، و هنوز جاي آنها را با فيزيك و شيمي و علوم طبيعي عوض ننموده‌اند.

   منورالفكرها و متجددين قوم به‌پوشيدن لباس اروپائي، ابراز مباهات و شهرت مي‌كنند، اما هنوز يك نفر خود را نشان نداده كه در يكي از رشته‌هاي علوم اروپائي، احراز تخصص كرده باشد.

   كاش اين تبديل و تحول تا همين حد محدود بود. اما متأسفانه دنباله اين آشفتگي، به‌جائي كشيده است كه بايد اسم آنرا اختلال گذارد، به‌اين معني، كه اغلب از مقدسات ملي، طرف تطاول و تجاوز جهال واقع شده است. از آن جمله زبان ملي و زبان فارسي است كه بقدري رخنه‌هاي ناموزون در آن روا داشته‌اند كه ممكن است، آنرا بكلي از صورت و معناي خود خارج سازند. ادبيات نظمي ايران در اوج زيبائي و كمال است، و شايد در روي زمين مملكتي نباشد كه بتواند با مبادي ادبي نظمي ايران مقابله نمايد، ولي اخيراً به‌عنوان تجدد ادبي، مزخرفاتي ديده مي‌شود كه گويندگان آنرا قطعاً بايد تسليم دارالمجانين نمود.

   البته به‌تمام اين خودسريها و تطاولات، خاتمه داده خواهد شد. من قصدم از اظهارات، تشريح تحويل و تحول عجيبي است كه در طرز زندگاني، طرز معاشرت، طرز محاورت، طرز معيشت و طرز سنخ فكري مردم اين سرزمين ايجاد گشته، و چنانچه كوچكترين غفلتي، در كار اصلاحات اين مملكت، به‌عمل آيد، ممكن است دنباله اين اختلالات مادي و معنوي، كار را به‌جائي بكشاند كه اصلاح آن از عهده هر صاحب نظري خارج گردد.

   اين يك حقيقتي است كه احتراز از آن ممكن نيست. برطبق منطق تطورات ملل، نتيجه همين مي‌شود كه ملت كنوني ايران در مقابل تمدن “اروپا“ استنتاج كرده است. البته تا يك دست قدرت و نظر بصيري بكار نرود، محال است دنبالة اختلالات فكري گريبان اهالي را رها كرده، و به‌آنها مجال دهد كه صراط مستقيم را از بيراهه‌هاي معوج و منحرف، تشخيص و تفكيك نمايند.

   تا به‌ابد منفعل و شرمگين بمانند آن اشخاصي كه ظرف صدوپنجاه سال تمام، مملكت را فداي اميال نفساني خود كرده، باب علوم و معرفت را از هر جهت برروي اهالي مسدود، و بالاخره آخرين سوغات تمدن “اروپا“ را محدود كردند به‌يك واگون پودر و سرخاب!

   تأسيس يكصدوپنجاه سال سلسله قاجاريه، و وخامت تأثيرات آن در تلو پيدايش عادات و رسوم و اخلاق، محققاً زيان‌آورتر از آن قتل عامهائي است كه سلسله مغول، در اين آب و خاك مرتكب شده‌اند. آنان وجودهائي را بي‌دريغ تسليم شمشير مي‌كردند، و انتهائي برآن مترتب بود، ولي اينان، در اعماق روح اهالي زهري چكانيدند كه شايد قرنها نتوانند از اثرات آن برحذر بمانند.

   چه مي‌توان كرد؟ دوره و دوراني است كه آمده و گذشته، و از عهدة طبيعت و گردش كرة زمين به‌دور آفتاب خارج است كه ايران را به‌قهقرا ببرد و به‌يكصدوپنجاه سال قبل بازگرداند.

   اين ناملايماتي است كه دست بي‌پرواي طبيعت و تقدير براي من ذخيره كرده، من هم خواه‌نخواه بايستي اين مصائب و آلام را تحمل كرده، بروم به‌آن راهي كه انسانيت و وجدان و خدا آن را پيش‌بيني كرده است.

   اساتيد موسيقي معتقدند كه به‌يك نفر امي وحشي بهتر مي‌توان فنون موزيك را آموخت، تا به‌يك نفر شهرنشيني كه الحان پرده‌هاي ناموزون، در گوش او مأوي و انس گرفته‌اند.

   حقيقتاً همين‌طور است كه گفته و اظهار عقيده كرده‌اند، و قطعاً آن وحشي امي را زودتر مي‌توان به‌اخلاق حسنه متخلق نمود، تا يك‌نفر ظاهر فريبي را كه يك عمر به‌دروغ و تزوير و مكر و حيله و ريب و ريا و تملق و چاپلوسي و بالاخره به بداخلاقي و بي‌شرفي معتاد گشته است.

   علي‌اي‌حال، خيابان نفت خانة “بندرجز“ از طرف مغرب شهر امتداد يافته است. نفت را از “بادكوبه“ به‌وسيله كشتي به‌“بندرجز“ مي‌آورند، و در ابتداي پلي غير از پل “گمرك“ خالي مي‌كنند كه به‌وسيله لوله به‌ساحل رسيده و به‌نفت انبار وارد مي‌گردد.

   منظرة خليج در اين موقع بي‌نهايت زيبا بود. خوشم آمد كه در كنار دريا مدتي به‌مشاهدة طبيعت بپردازم. تماشاي طبيعت، روح را قوت مي‌دهد و حسم را ساكت مي‌سازد. در تماشاي طبيعت و تأمل در طبيعت افكار جديدي به‌انسان تزريق مي‌شود كه در عالم اجتماع وصول به‌آنها ممكن نيست. خدا را در طبيعت بايد ديد و هفته‌اي يك‌مرتبه روح را بايد با تمام معني تسليم طبيعت نمود.

   قبل از حركت به‌طرف “مازندران“، روزي در قصر ييلاقي سعدآباد رئيس كابينة خود را ديدم كه از كار اداري فراغت جسته، و با خاطري آسوده، به‌تماشاي گلها و رياحين اشتغال دارد. تأسف و حسرت برده و خودداري از اين اظهار به‌او نكردم. گاهي از شدت فكر و خيال، رنگ گلها از نظرم ناپديد مي‌شوند، و هيچ چيز را آنطور كه طبيعت خلق كرده، نمي‌توانم تماشا نمايم. براي اشخاصي كه فراغت خاطر داشته باشند، سكوت كوه، صلابت دريا، خروش امواج، آرامش جنگل، يعني همين وضعيتي كه در “بندرجز“ مصادف با آن هستم، خالي از انجذاب و تماشا نيست.

   ناموس طبيعت شخص را مي‌كشاند به‌يك مرحله‌اي كه بالمره مختلف و متفاوت با مدار اجتماعي است، و عوالم خلسة كنار دريا بهترين دليلي است كه انسان از ابديت سرچشمه گرفته و به‌طرف ابديت پرواز مي‌كند.

   خليج “آبسكون“، خليج كم عمقي است به‌طول ده فرسنگ و عرض متفاوت، مثلاً در محاذات “اشرف“ يك فرسنگ، و در برابر “بندرجز“ دو فرسخ عرض دارد. دهانه‌اي كه آن را به‌درياي “مازندران“ متصل مي‌سازد، نيم فرسنگ وسعت دارد، دريا هرساله خود را عقب مي‌كشد و عمق خليج كم مي‌شود، به‌طوري كه حتي بعضي كشتي‌هاي تركمان هم، به‌ابتداي پل “بندرجز“ نمي‌رسند و مجبورند در مسافت بعيدي لنگر بيندازند. پل “بندرجز“ هم به‌واسطة همين عقب نشيني دريا، بايستي قدري جلوتر برود. سابقاً توسط مهندسين ايراني، نقشه‌اي ساخته شده، امر دادم در اين نقشه تجديد نظر نموده، پيشنهادي راجع به‌اين پل بدهند، تا وسائل اجراي آنرا مقرر دارم. اين عقب‌نشيني دريا، و اشكالاتي كه براي ورود كشتي به‌“بندرجز“ پيش آمده، موجبات ترقي “مشهدسر“ را فراهم كرده است كه بيش از پيش كشتي به‌آنجا وارد مي‌گردد.

   من اساساً براي تأسيس و ساختمان يك بندر مهمي در اين حـدود سواحل، نظريات وسيعي دارم كه موقع ذكرش حالا نيست. چنانچه موفق به‌تأسيس راه‌آهـن ايران، برطبق آرزو و آمال خودم شدم، البته راجع به‌تأسيس بندر نيز نظريات خود را بموقع اجرا خواهم گذارد، و در اينصورت غير از “بندرجز“، نقطه ديگري را بايد در نظر بگيرم.

   شب را در “بندرجز“ اقامت كردم، مثل ساير شبها، خيالات متنوع و گوناگون، همه جا همراه من هستند و مرا راحت نمي‌گذارند. شوفرها، در اين فاصلة مختصر بين “اشرف“ و “بندرجز“، همه از كار افتاده بودند، و حق داشتند كه شب را كاملاً راحت نمايند.

   اول شب مكاتيب و تلگرافاتي را كه امروز رسيده بود، تمام ملاحظه كرده، و دستور صدور جواب آنرا دادم كه كار امروز به‌فردا نماند. باز چند فقره راپرت بي‌سروته و عاري از حقيقتي كه از “تهران“ رمزاً به‌من رسيده بود، اسباب اوقات تلخي من شد. فكر مي‌كردم كه چنانچه يك پادشاهي خودش در جريان امور نباشد، شخصاً در كنه قضايا وارد نشود، و شخصاً به‌مقام قضاوت برنيايد، چه قدر ممكن است كه امورات به‌اشتباه بگذرد، و حقوق مردم، در زير دست مأمورين مغرض تضييع گردد. چه بسا ممكن است كه اشخاص صديقي، طرف بغض و حسد و اغراض خصوصي مأمورين واقع شده، با مختصر غفلتي از تمام حقوق حقة خود محروم، و راه نيستي و عدم را استقبال نمايند.

   علت اينكه در بين اينهمه گرفتاريهاي اساسي مملكتي، من خود را موظف كرده‌ام كه به‌تمام جزئيات امور نيز، شخصاُ و مستقيماً رسيدگي نمايم، بي‌سابقه و بي‌دليل نيست.

   در سال اول كودتاي خود در “تهران“، (سوم اسفند 1299)، كه زمام وزارت‌جنگ و ديويزيون قزاق را در دست گرفته، ولي در تمام امورات منشأ اثر و تأثير بودم، تعداد دوهزاروچهارصدوبيست‌ودو نمره، كاغذهاي بي‌امضاء و پست شهري و شب‌نامه، به‌كابينة من رسيده بود، كه موضوع تمام آنها، اعمال اغراض خصوصي و انتريك اشخاص بود نسبت به‌يكديگر، و بعضي از اين مراسلات بقدري با منطق و دليل مقدمه‌چيني شده بود، كه اگر به‌دست يك نفر غير مطلع و غير مجرب مي‌افتاد، ممكن بود كه خاندان‌هائي به‌باد برود. ولي اين 2422 مراسله، در من، كه به‌جزئيات امور شخصاً تدقيق مي‌نمايم، بقدر خردلي نتوانست مورد تأثير واقع شود، و امر دادم كه تمام آنها را يكجا بسوزانند و از آرشيو خصوصي من خارج كنند، و به‌رئيس كابينة خود دستور دادم، اساساً مكاتيبي را كه امضاء ندارد خودش هم نخواند، زيرا غير از اغتشاش ذهن و سوء‌ظن بي‌مورد، نتيجة ديگري براين قبيل مكاتيب مترتب نيست.

   در نتيجة اين سابقه مدهش، فايده‌اي كه به‌دست من آمد، اين بود كه اخلاق  “تهران“ و اغلب نقاط را شناخته، وطيفة وجداني من شد كه در جزئي و كلي امور، مداقه و قضاوت مستقيم نمايم تا ظاهر فريبها، چاپلوسها و شيادها سرجاي خود نشسته و عامه، مخصوصاً مستخدمين دولت، جز با عدالت و دادخواهي سركار نداشته باشند، و همه مأمون و مصون از اغراض خصوصي بمانند.

   پس از فراغت از كار مكاتيب و تلگرافات، ملازمين شخصي خود را امر دادم، همه به اطاق من بيايند و صحبت نمايند. شنيدن عقايد مختلف و صحبت با اشخاص نيز خود يك نوع تفريحي است كه گاهي بي‌مزه نيست. پس از رفتن آنها صرف شام، مقداري از شب را به مطالعه كتاب پرداختم. كتب تاريخ از ساير اقسام كتب بيشتر جلب دقت و نظر مرا مي‌نمايند، و از قسمتهاي تاريخي، مربوط به هر مملكتي كه باشد، لذت مخصوص مي‌برم، و به‌همين لحاظ غالباً در خوابگاه من يك سلسله كتاب تاريخ است كه مخصوصاً در مواقع ناخوابي به‌آنها متوسل مي‌شوم، و گاهي هم اتفاق مي‌افتد كه مطالعة كتاب، بكلي مانع از خوابيدن من مي‌شود.

   كتاب بوستان سعدي هم كه به‌يك قطعه جواهر بيشتر شبيه است تا به‌كلمات معمولي، كمتر ممكن است كه از دسترس من دور بماند. در اين مدت استفاده‌هاي خوب از اين كتاب بزرگترين شاعر پارسي زبان برده‌ام، و هميشه ممارست در قرائت بوستان سعدي دارم. دو حظ مختلف و متفاوت از اين كتاب مي‌برم، يكي لطف كلام و ادبيات، و ديگري پند و مواعظ و حكمت.

   همانطور كه بناي شعر و نظم در ايران به جايگاه رفيعي گذارده شده، كه شايد در دنيا كمتر شبيه و نظير داشته باشد، اما بايد گفت، كه طرز فكر و طبقه بندي و تجزيه و تركيبهائي كه بايد مثلاً در افكار يك مورخ موجود باشد، و آن مورخ نيز ملزم به‌مراعات آنها باشد، در بين مورخان ايران، هيچ‌وقت مورد رعايت نبوده است. بدين مناسبت،  تواريخ ايران محدود مي‌شود به جنگ سلاطين و قهر و غلبه آنها، و مواردي كه تقريباً‌ در همين حدود تدوين شده‌اند. ديگر هيچ گونه تذكره و تذكري در زندگاني خصوصي آنان، و وضع اخلاق جامعه و سنخ افكار آنها، و علت حقيقي پيدايش دوستي‌ها و خصومت‌ها، و آن جزئياتي كه مورث سبب‌هاي كلي مي‌شوند، و فلسفة ترقي‌ها و انحطاط‌هاي جامعه و غيره‌اند، در دست نيست، مگر يك سلسله قراين و امارات كلي كه آنرا هم متتبعين، با حدس و قرينه بايد استقصاء نمايند.

   من اگر شخصاً به‌امر كودتاي “تهران“ اقدام نكرده بودم، و روحيات جامعه و طبقات متمازه را دقيقاً نسنجيده بودم، و به‌آن فعل و انفعالهائي كه از خارج و داخل، در پس پرده‌هاي ضخيم به عمل مي‌آمد، و دربار قاجار آلت بلااراده آنها بود، واقف نشده بودم، هرگز نمي‌توانستم ادوار انحطاط ايران را چه در اواخر هخامنش و ساسانيها، و چه در دوران صفويه و غير هم، آن‌طوري كه لازم است، تجسس و استقصاء نمايم.

سفرنامة مازندران / قسمت 6

6

   صبح از “بندرجز“ بيرون رفتيم. راه در جانب شرق بندر و كنار دريا واقع است. از پلي كه بر روي رود “گز“ بسته‌اند عبور نموديم.

   اين راه كاملاً‌ رو به شمال مي‌رود، ولي در اطراف، باز اراضي شبيه به‌“مازندران“ موجود است. همه جا دريا در طرف دست چپ است. آفتاب صبحگاهي رونق و شكوه عجيبي به‌اين صفحة براق داده است. ديروز عصر كه آنرا در زير اشعه غروب آفتاب ديديم منظرة ديگر داشت، و اكنون از اثر نور دايم‌التزايد صبح جلوة ديگر دارد. امواج مثل آن است كه شراره‌هاي آتش در دهان دارند و بر صفحه‌اي از مينا و طلا مي‌غلطند. شبه‌جزيرة “ميان‌كاله“، خاصه جزيرة‌ “آشوراده“ به خوبي پيدا بود و درياي بزرگ را از نظر ناپديد مي‌ساخت.

   به‌بندر “قره‌سو“ كه در مصب رود “قره‌سو“ يا “قراسو“ يا “قراصو“ ساخته شده، رسيديم. در بندر، آب دريا عقب رفته و دهانة رود را پركرده و آنرا شبيه كرده است، به‌يك رودخانه بزرگ راكدي كه عبور از آن ممكن نيست، مگر به‌واسطه‌ پلي بلند و چوبي و مندرس و خطرناك كه ابداً شايستة حركت اتومبيل نيست. بعضي از اتومبيل‌ها گذشتند، اما چون نوبت به‌اتومبيل‌هاي باركش رسيد، پل فرو رفت، و نزديك بود يكلي در رودخانه بيافتد. اتفاقاً به‌فرورفتن يك چرخ اكتفا كرد، ولي راه مسدود و پل شكسته شد، و جمعي از همراهان كه عقب مانده بودند، ديگر نتوانستند بگذرند و همانجا ماندند. امر دادم از همان خط يسار رود “قره‌سو“ به “استرآباد“ بروند و پل را نيز قدغن كردم تعمير كنند.

   “قره‌سو“ بندر قشنگ و تازه‌اي است. تمام عمارات دوطبقه و چوبي است و نسبتاً از روي سليقه ساخته شده‌اند. قلعه‌اي با چهار برج و يك قراول‌خانه در سمت يسار و بقيه عمارات در جانب يمين رودخانه واقع است. پل عريض و طويلي دارد كه بيش از پانصد قدم در دريا پيش مي‌رود، و منتهي به باراندازهائي مي‌شود. اما اين بندر بكلي خالي است، و جز يكي دو اتاق از تمام عماراتش، مسكون نيست. سابقاً در تصرف ليانازوف‌ها بوده كه تجارت مي‌كرده‌اند، ولي پس از بهم خوردن دستگاه آنها، متروك مانده، و شبيه به‌شهرهائي  شده كه در افسانه‌ها ذكر مي‌كنند. شخص وارد، بدون مانع به‌عمارات مختلف مي‌رود و گردش مي‌كند. پل هم در شرف خرابي است. با آنكه از پل “بندرگز“ عرض و طولش بيشتر است، ولي چون مواظبت نكرده‌اند، پوسيده و از هم متلاشي شده است. دور اين بندر حصاري از چوب ساخته‌اند كه آنرا از صحرا مجزي مي‌سازد. پس از تماشاي اين بندر، از دري كه در ديوار چوبي نصب بود گذشته، وارد “صحراي تركمان“ شديم.

   اينجا منظره بكلي تغيير كرد. زمين صاف و نرم و مسطحي پيش آمد كه در سرتاسر آن به سنگي تصادف نمي‌شود، و به‌يك پستي و بلندي برنمي‌خوريم. شوفرها در كمال اطمينان، اتومبيل‌ها را با نهايت سرعت مي‌راندند، و پرواز مي‌دادند. گوئي اين مركب‌هاي بيجان، بعد از تأمل و ترديد و كنديهـائي كه در راه “مازنـدران“ و “بندرجز“، اجباراً براي آنها پيش آمده بود، در اينجا جبران گذشته مي‌كردند و داد دل مي‌گرفتند.

   در وسط صحرا به‌برجي مخروطي رسيديم كه دو طبقه داشت. از بيرون، ديوارش چوب بود و از درون آستر گلي داشت. سوراخهائي براي تيرانداختن در آن تعبيه كرده بودند. معلوم شد سابقاً محل پست امنيه بوده كه اين محل را براي خود جان پناهي تهيه كرده‌اند. در بعضي نقاط صحرا، گاهي از اين ديدگاهها ديده مي‌شود. اين متعلق به ايام اخير است كه امنيه، همين قدر قدرت رفتن به‌صحرا را مي‌كرده، ولي تمام را به‌حفاظت خود مي‌پرداخته است. اما اكنون كه صحراي تركمان از حيث امنيت با ساير نقاط ايران تفاوتي ندارد، اين برجها خالي مانده، و مقر چوپانهائي است كه آب و نان خود را آنجا گذارده، و از پي گوسفندان خود مي‌روند.

   كم‌كم تركماني چند سواره و پياده ديده شد، كه وضع لباس و هيكل آنها خالي از غرابت نيست. اوبه‌هاي چندي در اطراف پراكنده بود كه آلاچيق‌هاي آنها، مانند كلاههاي بزرگي، در سطح صحرا رديف شده بود.

   اتومبيل با سرعت زياد راه را مي‌برند، و هيچ رادعي، يكنواختي اين درياي خشك را برهم نمي‌زند. راه، كه شوسه طبيعي و صاف و پوشيده از ماسه نرم و نمناك بود به خط مستقيم جهت شمال را نشان مي‌داد. ناگاه خطوطي چند در افق پديدار شد، شبيه به‌سوادآبادي. در صحرا مثل آن است كه آباديها از زمين مي‌رويند. با اين سرعت سير اتومبيل و مسطح بودن صحرا همين را هم بايد انتظار داشت. ابتدا سقف شيروانيها، سپس طبقات عاليه و بعد قسمت سفلاي عمارات بسيار، نمايان شد. دورنماي اين عمارات خيلي در اين صحرا جالب توجه بودند. منظر اين عمارات، در بحبوحة اين صحراي كذائي، خالي از لطف و جمال نبود. قبلاً به‌طرف دست چپ، كه رود “گرگان“ وسعتي پيدا كرده و به‌طرف دريا مي‌رود، رانديم. قدري به‌تماشاي تركمانان، كه قايق‌هاي خود را با طناب برخلاف جريان رودخانه بالا مي‌كشيدند، ايستاديم. اين رودي است گل‌آلود و عميق كه در نزديكي دريا عرضش زياد مي‌شود، و در ساير نقاط هم عادتاً جز به‌وسيلة پل از آن نمي‌توان گذشت.

   در سي چهل سال قبل، رود “گرگان“ كاملاً به‌مجراي “خواجه‌نفس“ متمايل شده، و آب ديگر برنهر “گمش‌تپه“ سوار نگشته، و آن قصبه بزرگ خشك مانده است، به‌قسمي كه آب خوراكي را از “خواجه‌نفس“، كه يك فرسنگ فاصله دارد به‌وسيلة مشگ مي‌آورند، و هر بار آب شيرين به تفاوت فصول، از پنج تا هشت قران قيمت دارد.

   اين بي‌وفائي از تمام رودخانه‌هائي كه در زمين نرم و صحراي مسطح جريان دارند معهود است. رود‌ “گرگان“ چهار و پنج ذرع از سطح دشت پست‌تر است، و غالباً صحرا دچار خشكي است، در صورتيكه رودي به‌اين گوارائي و عظمت از سينة آن مي‌گذرد.

   اگر سدهائي براين رود بسته شود، اين سرزمين شاداب و سيراب مي‌شود، و آب “گرگان“ هم به‌هدر نمي‌رود.

   اراضي “خوزستان“ در جنوب ايران، و “صحراي تركمان“ در شمال، از لحاظ زراعت و فلاحت قابل وصف نيست. حقيقتاً سعادتمند است آن مملكتي، كه در شمال و جنوب خود داراي اين قسم اراضي باشد. نباتاتي كه در اين صحرا مي‌رويد، مثلا پنبه، اصلاً قابل شباهت به‌پنبة ساير نقاط ايران نيست، و گاهي ارتفاع و نمو آن تعجب آور مي‌گردد. كاملا مورد خواهد داشت كه “خوزستان“ و اين صحرا را، به “مصر“ ثاني و ثالث موسوم نمائيم. اين دو نقطه از آن نقاطي است كه بايد مورد توجه كامل قرار دهم، زيرا محصول اين دو نقطه، نه تنها احتياجات اهالي ايران را، از حيث آذوقه و مواد اوليه به‌حد اعلي رفع خواهد كرد، بلكه اضافات آن، در ضمن صادرات يك مبلغي را تشكيل خواهد داد كه ممكن است اسم آنرا سرماية مملكتي گذارد.

   قصبه “خواجه‌نفس“ امروز از بركت “گرگان“ و راه “بندرجز“ به “گمش‌تپه“ آبادي متوسطي دارد، و پل چوبي و مرتفع دوطرف “گرگان“ را به‌يكديگر اتصال مي‌دهد.

   سرتيپ فضل‌الله‌خان زاهدي را كه مأمور قلع و قمع اشرار تراكمه، و تربيت اطفال آنها كرده بودم، مدرسه‌اي در آنجا تأسيس نموده، موسوم به مدرسه زاهدي، كه فعلاً داراي سه كلاس است. رفتم به‌مدرسه، وضع كلاسها و معلمين را به‌دقت رسيدگي و معاينه كردم. مورد رضايت واقع شد.

   از “خواجه‌نفس“ تا “قره‌سو“ سه فرسنگ راه بود. از اينجا تا “گمش‌تپه“ بيش از يك فرسنگ مي‌شد. هنوز سواد “خواجه‌نفس“ در افق جنوبي پنهان نشده، سرعمارات “گمش‌تپه“ از جانب شمال پيدا شد. منظرة اينجا نيز درست نظير دورنماي “خواجه‌نفس“ است، ولي مفصل‌تر. اتومبيل در اين راه صاف بزودي ما را وارد “گمش‌تپه“ كرد كه مراكز ايل جعفرباي تركمان، و داراي سه‌هزار خانوار سكنه است. رونق و آبادي اين نقطه، در موقعي كه نهر سابق‌الذكر از آن مي‌گذشته خيلي بيشتر بوده، ولي اكنون هم يكي از مراكز عمده تجارت صحرا منسوب مي‌شود، و تا دريا قريب دوكيلومتر فاصله دارد.

   قصبه “گمش‌تپه“ مخلوطي است از آلاچيق و عمارات دوطبقه چوبي كه با سليقه ساخته شده، و از دور منظرة دهكده اروپائي به‌‌آن مي‌دهد. خياباني شوسه از وسط مي‌گذرد كه ديوار چوبي آنرا از خانه‌ها مجزي مي‌سازد. رنگهائي كه به‌چوب‌بست خانه‌ها و ديوار اطاقها و سقف عمارات زده‌اند، ‌بيشتر بر جلوة اين قصبه مي‌افزايد. خانة آشورخزين را، كه از معاريف “گمش‌تپه“ است براي قرارگاه من تخصيص داده بودند. همراهان در عمارات اطراف، منزل نمودند. طرز و ترتيب اثاثية اطاقها ظريف و تازه بود. قاليهاي تركماني با مبل‌هاي مد “روسيه“ مخلوط گشته، و تصاوير و پرده‌هائي به‌ديوار آويخته بودند. چيزي كه بيشتر سليقه صاحبخانه را تأئيد مي‌كرد اين بود كه حمام را هم ضميمه عمارت كرده بود، و فراموش نكرده بود، شست‌وشو و نظافت شرط اول زندگاني بشري است. برخلاف، صفحة “مازندران“ و خط‌سيري را كه ما طي مي‌كرديم، اين شرط اوليه و اصلي مطلقاً مورد رعايت اهالي واقع نشده است.

   در ديوار شرقي و ضلع شمالي يكي از اطاقها دوقطعه بود. در يكي به‌خط نستعليق درشت نوشته بودند يا عبدالكريم‌شرقي، و در ديگري يا عبدالرشيدشمالي.

   مي‌گفتند اين دونفر از اولياء تراكمه هستند. بايد معمولاً در ضلعهاي جنوبي و غربي هم، دو قطعة ديگر بنام اولياء مغربي و جنوبي آويخته باشند، براي حفظ خانه از هر چهار سمت!

   “گمش‌تپه“ به‌معناي تپة نقره است. اين تپه‌ايست كوچك در طرف شمال قصبة حاليه به شكل جناغ. آثار عمارتي در اين مكان هست، و آجرهائي كه از آنجا بيرون مي‌آورند قريب پنج من وزن دارد. مقدار كثيري از مصالح آن قصبه سابق را، براي بناي خانه‌هاي جديد“گمش‌تپه“ آورده‌اند. در محل سابق جز چند نفر خانوار، براي نگاهداري گوسفند، ساكني نيست. اهالي “گمش‌تپه“ عموماً تركمان جعفرباي و سني هستند، جز يك خانوار كه شيعه است. از كسبه “استرآباد“ و غيره هم تني چند به‌اينجا آمده‌اند، و اكنون چند نفر شيعه در آنجا مي‌توان شمرد.

   محصولات اين صفحه تمام ديم است، زيرا كه رود “گرگان“ به‌اراضي سوار نمي‌شود. محصولات صيفي ديم نيز هست. گندم ديم اين صفحات نان شيرين خوبي مي‌دهد. زراعت جو خيلي رواج دارد و بيش از اندازه خوراك اهالي، و چارپايان آنهاست. هرسال مقدار كثيري با “روسيه“ و “گيلان“ تجارت جو مي‌كنند. سوخت را از جنگل “استرآباد“ كه هشت فرسنگ مسافت است مي‌آورند، و هر عرابه قريب يك تومان قيمت دارد. قالي و قاليچه و گليم ممتاز مي‌بافند.

   در “گمش‌تپه“ حمام عمومي نيست. با ظرف شستشو مي‌كنند. ميان اهالي گدائي و سئوال عيب است. در اين قريه، هيچ گدا ديده نمي‌شود. “گمش‌تپه“ داراي سه‌هزار خانوار است، و به‌يازده محله تقسيم شده، و در هر محله مسجدي است كه همه از چوب ساخته شده، مگر دوتاي آنها كه از سنگ و داراي استحكام است. اين دو مسجد سنگي، و يكي از مساجد چوبي نسبتاً مهمترند، و محل نماز جماعت و وعظ مي‌باشند. اشغال منبر و پيشنمازي در اين شهر اينقدرها جنجال و حرص توليد نمي‌كند. شغل موعظه را، اشخاص محدود و متنفذي به‌خود اختصاص نداده‌اند. هركس مي‌تواند به‌منبر رفته، وعظ نمايد مشروط برآنكه اهل سواد و تقوي باشد. علت آنهم، بنابر قول تراكمه، نبودن اوقاف است. مي‌گفتند ما وقف نداريم و راحت هستيم، مواعظ علماي ما از روي كمال بيغرضي و سادگي است. اهل علم در اين قصبه زياد نيست. شش‌نفر را مي‌شمردند از اهل فضل كه در “بخارا“ و “خيوه“ تحصيل كرده‌اند، همانطور كه علماي “عراق“ در “نجف“ تحصيل مي‌كنند. معارف در “تركمان“ به درجة صفر است. در “گمش‌تپه“ دو نفر مكتب‌دار است كه يكي مسافري است تازه از “خيوه“ آمده و چهار شاگرد دارد، و ديگري كه قدري قديمي است، سي‌نفر شاگرد جمع نموده است.

   هفت‌ماه قبل، بنابر امري كه به‌رئيس تيپ مستقل شمال دادم، در مراكز مهمه جعفرباي سه باب مدرسه به‌طرز جديد افتتاح شد. مدرسه “گمش‌تپه“ را به‌اسم من پهلوي نام نهاده‌اند. هفت‌ماه است كه رسماً مفتوح شده، و برخلاف توهم مباشرين اين امر كه افراد تركمان را گريزان از تحصيل مي‌پنداشتند، بزودي اهالي “گمش‌تپه“ اولاد خود را به اين مؤسسه سپردند، و امروز در محلي به‌اين كوچكي يكصدوده نفر شاگرد، در چهار كلاس اين مدرسه مشغول تحصيل شده‌اند.اقبال تركمانان به‌اين مدرسه جديد، و شوروشوق اطفال به تحصيل و استعداد فوق‌العاده آنها در ورزش‌هاي دماغي و بدني، خيلي اسباب اميدواري شد. امر كردم تمام همراهان به‌مدرسه رفته و وضع آنرا مشاهده نمايند. اطفال پس از قرائت خطابه به مشق‌هاي بدني و خواندن سرود مبادرت كرده، در اغلب دروس، و مخصوصاً‌ در قسمت ورزش به‌حدي چابكي و شوق و مهارت نشان دادند، كه از چنين مدرسه جديدالتاسيس، انتظار نمي‌رفت. معلم ورزش آنها، شخصي است از اهل “قفقاز“ كه در امور ورزش بي‌‌اطلاع نيست. ساير دروس شاگردها هم پيشرفت خوبي كرده است.

   اين مدارس به‌منزلة چراغ تمدن است در صحراي تاريك تركمان، و با جديتي كه نظاميان ساخلوي اين صفحه (مطابق دستور) در تقويت مدارس دارند، و ميل و شوقي هم كه خود اهالي ابراز مي‌كنند، اطمينان دارم كه پس از مدتي، بكلي اوضاع اين صفحه، تبديل رنگ به‌خود خواهد گرفت. همين اطفال كه به‌تربيت ملي و علوم جديده و لذت مدنيت آشنا شوند، بهترين مبلغين امنيت اخلاقي و آرامش روحي كسان و بستگان خود خواهند بود. به‌احترام مدرسه و تربيت، عين خطابه‌هاي محصلين را، در اين سفرنامه خود قيد مي‌كنم، تا بر همه معلوم باشد كه اگر اشرار تراكمه را امر به‌قلع‌و‌قمع دادم، در عوض مدار تربيتي آنها كاملاً مورد قدرشناسي است:

   “اي مبارك پي‌شهنشاهي كه حاصل مي‌كنند

   اختران در آسمان طلعت نيك اختري!

   شكر و سپاس خداوندي را سزاست، كه ما نونهالان را در همچنين عصر و اوان، اعني، در عهد سلطنت يگانه ناجي ايران و افتخار ايرانيان، اعليحضرت قدر قدرت رضاشاه پهلوي ارواحنافداه، به‌عرصة وجود آورده، و در ساية هما رفعت ذات‌اقدسش، قاطبة ملت ايران، در كنف امن و استراحت غنوده، و آفتاب علم و تمدن در عهدش، محيط ايران را فراگرفته، الله‌الحمد خداوندي را كه پس از ايجاد امنيت در سرتاسر مملكت، عطف توجهي به‌ما نونهالان تراكمه شده است. به‌عظيم‌ترين نعمت كه نشر معارف و افتتاح مدارس، و اساس ترقي و تعالي هر ملت است مفتخر گشته،‌ مدرسه‌اي بنام اقدس پهلوي، جهت اين نونهالان، به‌توجهات حضرت اجل رياست تيپ شمال، تأسيس و افتتاح شده، كه الساعه از ميوة شيرين علم و معرفت بهره‌ور گشته، كه مانند پيشينيان خود در بوته ضلالت و جهالت و نفاق نمانده، و از عرصة توحش و بربريت خارج شده و آغوش‌هاي بسته شكستة خود را براي دربغل گرفتن افتخارات امروزه گشوده، تشكرات صميمانه نثار خاكپاي جواهرآساي اقدس همايون ارواحنافداه تقديم، و بقاي ذات اقدسش را از خداوند متعال خواهانيم كه ساية بلند پايه‌اش را از سر قاطبة ملت ايران بخصوص اين نوباوگان، كم و كوتاه نفرموده، و عرض كنيم:

   زنده و پاينده باد خسرو محبوب عادل ما

   زندباد تيپ مستقل شمال

   زنده باد صاحب‌منصبان رشيد“

   پس از اختتام خطابه فوق، محصل ديگري پيش آمده، خطابة ذيل را ايراد نمود:

   “بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم

   با يك شعف و مسرتي، امروز را برتمام ايرانيان، خاصه تراكمه تبريك مي‌گويم، زيرا كه امروز، بزرگترين و سعادتمندترين روزهاي تاريخي ما ملت محسوب مي‌شود. فراموش نكرده‌ايم كه در چند سال قبل گرفتار ظلم‌ و هواي  و هوس رأي يك مشت مردمان غارتگر بوده، و در هر دقيقه يك بدبختي جديد برما ملت تجديد مي‌نمود،‌ و ما ملت هم تن در قضا داده ساكت، و صدمات را به‌واسطه نداشتن يك سرپرستي محبوب، به‌خود هموار مي‌ساختيم. تا روزي كه اعليحضرت شهرياري قدرقدرت پس از قطع كردن دست تطاول غارتگران، با يك امنيت روحبخشي، پا به تخت سلطنت گذاشته، و تاج افسر كياني را بر سر تاجداري خود، نصب فرمودند. پس معلوم است، نابغه‌اي كه توانست ما ملت و رعيت را از چنگال گرگان نجات دهد، همان ذات مقدس همايوني بود كه ما ملت را، از دست اشرار فعال‌مايشاء اين حدود نجات داده، و اين صحرا كه در چند وقت قبل، مركز غارتگري غارتگران بود، امروز محل تحصيل ما اطفال شده، و روزبه‌روز بر ترقي و تعالي ما ملت اضافه مي‌شود. پس ما نوباوگان، از طرف ملت تبريكات ورود موكب مسعود اعليحضرت شاهنشاهي ايران را به خاكپاي مباركشان معروض، و با يك بشاشت تقاضا مي‌نمائيم، يك عطف توجهي به‌معارف اين حدود فرموده، و نور معارف را در اين صحرا شعله‌ور ساخته كه در آتيه با قدمان برجسته، در تحت توجهات ملوكانه به‌آب و خاك مقدس خود خدمت نمائيم. در خاتمه سلامت وجود مقدس همايوني را از حضرت احديت خواستار است.

   زنده‌ و پاينده باد شاهنشاه ايران“

   من از اين مدارس، بيشتر از هركس لذت مي‌برم، و به‌ايجاد آن نيز بيشتر از هر كس اهميت مي‌دهم. اين از آن مدارسي است كه بشر نهال آنرا غرس مي‌كند، و فرشته‌هاي آسمان ميوة آن را مي‌چيند. ايجاد تربيت و تمدن در يك منطقه‌اي كه تا به‌حال بالمره از اين كلمات مبرا و عاري بوده است!

   يك قسمت عمده و يك علت اصلي مسافرت من به‌اين نقاط، براي بازديد همين مدارس بوده، و ديدن اطفال تراكمه كه با يك شوق و ذوق مفرطي مشغول كسب وظايف انسانيت و كسب معلومات مفيده هستند.

   صحرائي كه عبور كاروانها و قوافل از آن ممتنع بود، امروز دارد تبديل به‌مدرسه و محل مطالعة تاريخ و جغرافي مي‌شود.

   به‌مدارس اينجا بايد زياده براين اهميت داده شود، و بر تعداد آن نيز در هر سال بيفزايند.

   پروگرام مدارس اينجا، با تناسب محل و وضعيات اهالي بد طرح نشده، و بايد بتدريج پروگرام جامع‌تري ترسيم و در دسترس محصلين و اهالي گذارده شود. سپردم كه به‌وزارت معارف تذكر لازم بدهند.

   من هر وقت صحبت از پروگرام مدرسه مي‌كنم، فوراً عيب كلي و نقص عمدة وزارت معارف در نظرم مجسم مي‌گردد، كه متاسفانه گرفتاريهاي اوليه، هنوز به‌من فرصت و مجال نداده‌اند كه چندي حواس خود را يكجا به‌طرف معارف، و مخصوصاً قسمت پروگرام مدارس متوجه دارم.

   پروگرام مدارس ايران از روز اول روي پايه‌هاي غلط گذارده شده، و از روز اول نظريات غير صائبي آن را تدوين كرده، و در ايام اخير نيز، اگر توجهي بدان كرده‌اند، يك توجهات ناموزوني بوده كه راه قابل انتظار آن، بالمره ناپيدا و مسدود مانده است. پروگرام مدارس برطبق احتياجات اهالي تنظيم نشده، و جز ضعيف ساختن نسل آتيه ثمرة ديگري ندارد. شوراي عالي معارف تصور كرده است كه تنظيم پروگرام عبارت است موادي چند كه براي چند نفر طفل تهيه و آماده مي‌سازند، و بكلي غفلت از اين نكته مهم نموده‌اند كه پروگرام مدرسه، يعني پروگرام مملكت.

   پروگرام مدرسه و تحصيل، يعني پروگرام افتخار و غرور، پروگرام مدرسه، يعني پروگرام امتياز و تفوق و برتري و آقائي، پروگرام مدرسه، يعني پروگرام نظم و ديسيپلين عمومي، يعني تشريك آمال ملي و وحدت آرمان ملي، يعني استحكامات سرحدي، يعني نخوت وطن‌پرستي، يعني ترقي صنعت، يعني افزايش علم و ايجاد ابداع و ابتكار، يعني اتحاد و مشاركت، يعني پيدايش حس كنجكاوي و تدقيق، يعني عزت نفس و استقلال وجود و تكيه ندادن به‌غير، و بالاخره پروگرام مدرسه، يعني به‌پاي خود ايستادن و به‌بازوي خويش تكيه كردن.

   در اين صورت، اين پروگرامي كه فعلاً سرلوحة مرام مدارس ماست، به‌هيچ عاقبت قابل انتظاري پيوسته نخواهد شد، و چه بسا ممكن است كه يك سلسله بدبختيهاي جديدي را هم، پيش‌بيني و تهيه نمايد.

   دماغ يك بچه خردسالي را به‌يك سلسله فرضيات ناموزون انباشتن، حقيقت زندگاني را از نظر او مكتوم داشتن است. محضك‌تر از پروگرام مدرسه ذكور، تدوين پروگرامي است كه براي مدارس اناث كرده‌اند. هيچ معلوم نيست كه وزارت معارف براي تشكيل يك عائله و خانواده كه واحد مقياس جامعه مملكت است، چه منظوري را در نظر گرفته كه اين پروگرام غلط و نارسا را براي مدارس اناث، اجباري كرده است؟

   با اين پروگرام و اين فكرهاي نارسا، علي‌التحقيق هيچ عائله‌اي در ايران تشكيل نخواهد شد كه داراي سعادت زندگي باشند. ديپلمه‌هاي مدارس غالباً با مزاج غيرسالم از مدرسه بيرون مي‌آيند، تصور مي‌كنند همه چيز را مي‌دانند. اما اگر دولت دست آنها را نگيرد، از اعاشه شخص خود عاجزند و ممكن است از گرسنگي بميرند.

   آنها گناهي ندارند. اين عيب پروگرام است كه راه زندگاني را برآنها مسدود نموده است. اين عيب پروگرام است كه آنها سعادت خود را از پشت ابر مي‌طلبند، و از كرة زمين بالمره سلب اطمينان كرده‌اند.

   تمام اعضاء دواير دولتي را هم يكجا خارج كنند، و عوض آنان را از ديپلمه‌هاي مدارس استخدام نمايند، بالاخره اين چند وزارتخانة محدود جواب عدة غير محدود را نتواند گفت.

   البته وزارت معارف بايد به‌اين موضوع اساسي و مهم عطف نظر كامل كرده، طريقي را بينديشند كه محتوي ايران آتيه و نسل معاصر باشد، نه آنكه طوطي‌وار موضوعات را يادگرفتن، و از حقيقت زندگاني بي‌اطلاع ماندن.

   حقيقت ارتقا، و تعالي يك مملكتي را از روي پروگرام مدارس آن مي‌توان سنجيد و فهميد. فقط ديدن پروگرام مدارس كافي است كه شخص را از هر تحقيق و تجسس خارجي بي‌نياز نمايد.

   پروگرام تحصيلي يك مملكتي، هر قدر هم كه عريض و طويل باشد، نمي‌تواند از دو كلمه خارج باشد: تعليم و تربيت.

   در ايران به‌قسمت تعليم اهميت داده شده، و تربيت را فرع تعليم، و يا اقلاً در درجة دويم قرار داده‌اند. در حالتي كه اگر معكوس عمل را تعقيب نمايند، به نتيجة منتظره خواهند رسيد، يعني اول تربيت و بعد تعليم.

   موضوع به‌قدري مهم است كه اگر زياده براين هم در اطراف پروگرام مدارس، بسط مقال داده شود، جا خواهد داشت. اين پروگرام رفع احتياجات مرا نخواهد كرد. من ميل دارم تكيه‌گاه آمال خود را فقط پروگرام مدرسه قرار بدهم. اين شرحي را كه وزارت معارف و شوراي معارف، به عنوان پروگرام تحميل به‌مدارس كرده‌اند، نه مطابق با احتياجات من است، نه مطابق با احتياجات ساكنين مملكت من و نه مطابق با وضعيات آب‌وهوا و اقليم و جغرافياي طبيعي و سياسي مملكت.

   واضح‌تر بايد بگويم، احتياجات من و انتظارات من از پروگرام مدرسه، آن نيست كه ناپلئون‌ بناپارت از مدارس فرانسه، و امپراتوري سابق آلمان از مدارس آنجا انتظار داشت، يعني در اين صدد نيستم كه از مدرسه، “سربازخانه“ را استخراج نمايم، ولي در عين‌ حال به‌اين صدد هم نيستم كه تذبذبهاي دوران صفويه را به‌صور مختلف تمديد و تعقيب نمايم.

   دراين صورت افرادي را انتظار دارم، مغرور و مستقل‌الوجود و آزادفكر و وطن‌پرست، كه هم به‌درد خودشان بخورند و هم به‌درد مملكت، و پروگرام مدارس قطعاً بايد برزمينه‌اي طرح شود كه بتواند منظور فوق را ايجاب نمايد. اگر غير از اين باشد، نبودن مدرسه رجحان دارد بر مدارسي كه يك عده‌اي محتاج و عليل را مي‌پروراند.

   كراراً تذكر داده و باز تصريح مي‌كنم كه تهي بودن خزانه مملكت، و گرفتاريهاي اولية من، هنوز به‌من مجال نداده است كه كاملاً به‌طرف معارف بذل انعطاف نمايم. دستور دادم از امسال، همه ساله به‌بودجة معارف بيفزايند، و زمينة كار را فراهم سازند، تا در موقع خود مقرارتي را كه در خاطر خود دارم، امر بدهم.

   قبايل تركمان در شمال شرقي ايران سكني دارند، صرف‌نظر از طوايف كوچ، به دو دسته بزرگ تقسيم مي‌كردند:

   كوكلان كه در ناحيه كوهستاني واقع، و تابع ايالت، “خراسان“ است، و يوموت يا يموت كه در صحراي “استرآباد“ منزل دارند. اين تركمانان بعضي را چمور مي‌گويند، يعني ساكن، و برخي را چاروا مي‌گويند كه ييلاق و قشلاق مي‌روند، و براي چراندن احشام خود به‌آن طرف رود “اترك“ تجاوز مي‌نمايند. گروهي از اشرار تركمن از ديرزماني موجبات زحمت حكومت “استرآباد“ و سواحل“‌بحرخزر“ و زوار راه “خراسان“ را فراهم مي‌آوردند و گاه‌به‌گاه به‌دهات ساحلي “مازندران“ حمله كرده و گاهي از “نيشابور“ تا نزديكي “سبزوار“ رفته و زوار را غارت مي‌كردند.

   درآن زمان “شاهرود“ و “مزينان“ و “سبزوار“ وضعيت عجيبي از طرف اشرار بعضي قبايل تركمان، براي اهالي و زوار ايجاد شده بود. زوار را به وسيله بدرقه‌هاي بسيار و سواران مسلح از جانبي مشايعت، و از طرفي استقبال مي‌كردند، شايد از چنگ راهزنان خلاص شوند. ‌

   درا اواسط سال 1304 كه قشون اعزامي من، از تسكين ولايات غرب و جنوب غربي فراغت يافت، و برخي ياغيان برخلاف اطاعت صوري كه كرده بودند، به‌اغواي مفسدين مركزي مجدداً راه “خراسان“ را مغشوش ساخته، و حتي پايتخت را تهديد مي‌كردند. من تصميم گرفتم كه اين سركشان را كاملاً سرجاي خود بنشانم، و بعد از ساليان دراز، اهميت مركز را به‌آنها يادآور شوم. امر دادم كه دو دسته از قواي نظامي از دوجانب، به‌طرف صحرا پيش بروند. يكي تيپ مستقل شمال، كه در “مازندران“ و “گيلان“ ساخلو دارند، به‌رياست فضل‌الله‌خان زاهدي، و ديگر لشگر شرق كه بايد از ناحية “خراسان“ پيش بيايند. باوجود مشكلاتي كه در طريق “مازندران“ بود، و عدم وسائل حمل افراد به‌وسيلة كشتي‌هاي “بحرخزر“ و باوجود دوري راه “خراسان“ و بدي جاده‌هاي آن حدود، قشون از دوطرف پيش آمدند و در نوزدهم مهرماه جنگ ميان قواي شمال و سازمان مسلح شروع شد. اين قشون از “استرآباد“ به‌دو دسته رو به‌صحرا نهادند. يكي به‌استقامت “پهلوي‌دژ“، و ديگري به‌امتداد “خواجه‌نفس“ و “گمش‌تپه“.

   شرح اين جنگ مفصل است و در اين سفرنامه گنجايش ندارد. خلاصه آنكه پس از زدوخوردهاي زياد و دادن عده‌اي تلفات از صاحب‌منصب و تابين، و از بين رفتن عده‌اي از ياغيان، بالاخره مواضع معتبر اشرار اشغال شد. هر دو دسته قشون در 12 آبان‌ماه 1304 در “گنبد‌قابوس“ به‌هم پيوستند، و جشن قلع و قمع اشرار تركمان، مصادف شد، با انقراض سلطنت قاجاريه در ايران.

   البته با اين ترتيب و در ظرف همين مدت قليل، باقيمانده اشرار هم لذت آسايش و امنيت و منفعت تجارت و زراعت را دريافته ، و خوي وحشگيري و مردم‌آزاري را از سربدر خواهند كرد، و اين عفو و اغماض را كه به‌آنها نموده‌ام، مغتنم خواهند شمرد، و درآبادي صحراي حاصلخيز، و استفاده از درياي “خزر“ و “گرگان“ و “اترك“ و مساعدت و معاضدت با اكثريت وطن‌پرست تركمان خواهند كوشيد.

  “گمش‌تپه“ را به‌دقت معاينه كرده و اوامري كه لازم بود به‌مامورين مربوطه داده، بعد از صرف نهار دوباره به‌“خواجه‌نفس“ برگشتم. شاگردان مدرسه زاهدي، كه تازه تأسيس شده، به‌استقبال آمده بودند. عدة آنها پنجاه نفر است.

   پس از عبور از پل چوبين استواري كه روي “گرگان“ زده‌اند، از راهي كه به‌موازات رودخانه امتداد مي‌يابد، به‌جانب “ام‌چلي“ رانديم. اين درست همان خطي است كه قشون من در همين اوقات از سال گذشته، قدم‌به‌قدم، با دادن تلفات، اشرار را عقب رانده است. مخصوصاً در “سلاخ“،‌جنگ خونيني بين آنها رخ داده كه مرا بيش از ساير حوادث متأثر مي‌سازد. از دور اوبه‌هاي تركمانان نمايان است، و اغلب به‌كنارة جاده آمده، صف كشيده بودند.

   “ام‌چلي“ به‌معناي كندة درخت، يكي از مركز مهمة تركمن و داراي 172 خانوار است، و با “خواجه‌نفس“ و “گمش‌تپه“ برابري مي‌كند. اين سه قصبه در سه رأس يك مثلث واقع شده‌اند. خانه‌هاي “ام‌چلي“ هم تميز و پاكيزه است، و در دو جانب رود “گرگان“ واقع گرديده‌اند. پلي بلند از چوب، دو ساحل رودخانه را به‌هم مربوط مي‌سازد. در “ام‌چلي“ چهار مسجد و يك مدرسه است كه از مستحدثات قشون است. پنجاه‌ و دو شاگرد دارد، و بنام سرهنگ حكيمي صاحب‌منصب قشون اين قسمت، مدرسة حكيمي نام دارد. جديداً اهالي وجهي توزيع كرده و بناي خوبي براي مدرسه ساخته‌اند.

   هرچند جادة “آق‌قلعة“ سابق و “پهلوي‌دژ“ جديد از خط “استرآباد“ انحراف كلي داشته، مع‌هذا امر دادم، به‌آن طرف برانند كه به‌دقت مركز قشون را بازديد نمايم. “پهلوي‌دژ“ مركز نظامي مهمي است، و در مركز قبايل تركمان، روي رود “گرگان“، و در شمال شرقي “استرآباد“، به فاصلة سه‌فرسنگ، يا 18200 متر واقع است.

   چون بايد شب را به‌“استرآباد“ برويم و منتظر ورود ما هستند، از رفتن به “گنبد‌قابوس“ صرفنظر كرده، و معاينة آنجا را به‌موقع ديگر محول داشتم. هر چند كه خيلي ميل داشتم مقبرة باعظمت قابوس‌بن‌وشمگير، سلطان آل‌زيار را كه در قرن پنجم هجري بناشده است، ببينم. اين گنبد در نهايت استقامت در سينة صحرا پيداست. روي مكان مرتفعي بنا شده، و خود گنبد قريب چهل پنجاه ذرع ارتفاع دارد.

   علي‌اي‌حال، چون “گرگان“ نام تاريخي و اسم قديم اين ناحيه است، امر دادم به‌هيئت دولت ابلاغ نمايند، كه “استرآباد“ را بعد از اين، به‌نام قديمي و تاريخي اين ناحيه “گرگان“ بنامند،‌ زيرا مدتهاست كه اين اسم،‌ از اين دشت و ناحيه، منتزع و متروك مانده است.

   بعد از بازديد قشون “پهلوي‌دژ“ به‌جانب “استرآباد“ (گرگان) بازگشتم، و نزديك غروب وارد شهر شديم. محل “استرآباد“ در دامنة كوه است و دنبالة جنگلهاي كوه تا ديوار شهر پيش مي‌آيد. اينجا قابل ترقي و مستعد آباداني است. ولي به‌واسطة دور بودن از شاهراههاي تجارتي، عقب افتاده است. اگر موفق شدم كه به‌تعقيب آمال و آرزوي خود، راه‌آهن ايران را از “بندرجز“ به‌“محمره“ امتداد بدهم، اين ولايت هم غنا و ثروت كامل خواهد يافت، و خزائن طبيعي آن مورد استفاده واقع خواهد شد. قبل از انجام اين آرزو، سپردم خط تا “خراسان“ را اتومبيل‌رو نمايند كه به‌واسطه آمد و رفت و مراوده، “گرگان“ نيز از صورت انزوا خارج گردد.

   ديواري بلند و مخروب، با خندق و برج و دروازه شهر را احاطه كرده است، ولي به‌واسطة پست و بلند بودن محل شهر، اغلب خانه‌هاي آن از خارج نمايان است سقفهاي سفالين عمارات منظرة مطبوعي دارد.

   در بيرون دروازة شهرة سان قشون ديده شد. بعد از ورود به‌شهر، چون همه اهالي بيرون آمده بودند، از وضع فقر و فاقه اهالي متأثر شدم. مسافتي از دروازه به‌بعد خالي از عمارات و آباداني است، و كوچه‌ها در نهايت تنگي و اعوجاج است. محل توقف مرا در عمارات دولتي قرار داده بودند. بناي معروف به‌كريم‌خاني، كه نسخة بدل حياط تخت مرمر “تهران“ است، محل قشون شده است، و تعميراتي در آنجا كرده‌اند.

   در ضمن سان قشون، عده‌اي هم از تركمانان را ديدم كه تحت سلاح نظامي درآمده بودند. عجالتاً از محل سوار محلي “استرآباد“، 130 نفر تركمان استخدام شده كه همه روزه مشق مي‌كنند، و جزو قشون هستند، و لباس سرخ و شلوار آبي و كلاه سفيد تركماني دارند.

   “استرآباد“ جانشين شهر قديم “گرگان“ است كه پس از حملة مغول و تيمور، اهالي آنجا را ترك كرده، و اين نقطه را كه نزديك به‌كوه و مصفاتر است آباد كرده‌اند.

   زراعت اطراف “استرآباد“ بيشتر برنج است. گندم و جو چندان به‌دست نمي‌آيد. براي غذاي شهر، از “صحراي‌تركمن“ وارد مي‌نمايند. ميوه و مركبات به‌قدر كفايت هست. صنايع مهمي در “استرآباد“ نيست. چادرشب ابريشمي و نخي مي‌بافند، و اليجة ابريشمين و تافته سفيد و قرمز تهيه مي‌كنند، اما قاليبافي وجود ندارد، و بيشتر از تركمانان مي‌خرند.

   باغ شاه، يك عمارت قديمي “استرآباد“ است كه ادارة حكومتي و منزلگاه امشب ماست. چون طرز بنا قديمي نيست. از وصف آن صرفنظر مي‌شود. شب را در “استرآباد“ توقف كرده، چون خيلي خسته بودم، همراهان را اجازه دادم، بروند راحت نمايند. فكري كه در اينجا خاطر مرا به‌خود مشغول داشته بود، وضع كوچه‌هاي “استرآباد“ و كثافت شهر و خرابي ديوارها، و رويهمرفته وضعيت رقت‌بار اين محل بود، كه اگر چه ساير شهرهاي ايران امتياز زيادي بر “استرآباد“ ندارند، ولي اين شهر چون بيشتر در معرض تطاول بوده، زيادتر از اغلب نقاط رو به‌ويراني رفته است. بايد براي تمام شهرهاي ايران، اعم از “تهران“ كه پايتخت است و غيره، به‌طور عموم فكر اساسي كرد، و به مقام تعمير و مرمت آنها برآمد كه از اين صورت ابتذال خارج شوند.

   هيچ راهي براي تعمير عمومي فراهم نيست، مگر ايجاد بلديه در شهرها، كه به‌اين وسيله در تنظيف معابر، و تهيه ساختمانها و نظارت در امور تنظيف و غيره، بتوانند عامل مؤثري واقع شوند. نخست از “تهران“ بايد شروع كرد كه مردم لذت نظافت را فهميده، و سرمشق ساير نقاط واقع شود.

   هنوز در شهرهاي ايران بلديه وجود ندارد، و اگر هم اتفاقاً باشد، اسمي است بلامسما كه مثل ساير دواير وزارت داخله، فاقد هر مفهوم و معنائي است. “تهران“ با اين صورت حاليه، حقيقتاً استحقاق اطلاق اسم پايتخت را ندارد. ساير شهرهاي ايران نيز، مخصوصاً در اين موقعي كه در تمام خطوط، امر به‌شوسه كردن راهها داده‌ام، و ناچار عبورومرور و حشرونشر زياد خواهد شد، جز بدنامي و خفت فايده ديگر ندارند. شهرها بايد عوض شوند، و بلديه‌ها، با مفهوم واقعي خود تشكيل شوند، كه به‌اين اندراس و كهنگي و خرابي و ابتذال، خاتمه داده شود.

   در ضمن اينكه مطالب و مراسلات اداري را مطالعه و دستور مي‌دادم، به‌رئيس كابينه امر دادم، موضوع بلديه‌ها را يادداشت نمايد، تا در مراجعت به‌“تهران“، اوامري كه در تأسيس و ايجاد آنها لازم است، به‌هيئت دولت صادر نمايم.

   شب را به‌واسطة خستگي زودتر استراحت كردم. صبح ساعت هفت، وجوه اهالي را كه بار حضور خواسته بودند، پذيرفتم. پند و موعظه و تذكراتي كه لازم بود، به‌آنها دادم. همه را به‌توجهات خود اميدوار و تصميم به‌مراجعت گرفتم. انتهاي خط سير من در اين مسافرت، تا همين حدود است. چون وضعيات محل را كاملاً مطالعه، و وضعيات قشون را نيز از هر حيث معاينه كرده‌ام. ديگر در اين حدود كاري ندارم.

سفرنامة مازندران / قسمت 7

 ‌

7

   ابر غليظي هوا را پوشيده و بايد به‌سرعت‌سير خود بيفزائيم، زيرا اگر شروع به‌بارندگي نمايد، ناچار يك هفته بايد در اين حدود بمانيم، تا زمين مجدداً خشك و قابل اتومبيل‌راني شود. تا‌آنجا كه اراضي “صحراي تركمان“ است، مي‌شود عبور كرد. ولي عبور از فاصلة بين‌ “بندرجز“ و “اشرف“ با وجود باران و گل، از محالات است.

   در چند فرسخي “استرآباد“ رودخانه‌اي است. كه اگر چه آب زياد ندارد، ولي عمق آن طوري است كه براي عبورومرور، بايد روي آن پل ببندند، تا براي اتومبيل قابل عبور باشد. براي عبور من، از چوب و ني و شاخة درخت، پل موقتي ترتيب داده بودند. شوفر به‌احتمال استحكام از روي آن عبور كرد، و هنوز بيش از دوچرخ اتومبيل، به‌آن طرف پل روي خاك نرسيده بود كه تمام پل يكجا فروريخت. از اتفاقات عجيب، صدمه‌اي به‌اتومبيل نرسيد. من هم سلامت عبور كردم. ولي همراهان كه عقب‌سر من بودند، و راه منحصر بفرد آنها عبور از همين پل بود، تمام آن‌طرف رودخانه ماندند، و مجبوراً چندين ساعت وقت خود را صرف انداختن درخت و تهيه جگن و گل و غيره نموده، تا صورت ظاهري مجدداً به‌پل مزبور دادند، ولي هيچيك از شوفرها جرئت عبور از آنرا نمي‌كردند، زيرا داراي استحكام نبود و خطر آن قطعي بود. بالاخره يكي از شوفرها كه جزو افراد نظامي بود استقبال از خطر كرده، با سرعت تمام از پل عبور، و دو اتومبيل ديگر نيز، با همين سرعت، متعاقب او حركت نمودند كه باز در مرتبه ثاني پل فرو ريخت، و يك اتومبيل افتاد به‌گودال رودخانه. اتومبيل مزبور شكست، ولي شوفر آن فقط منحصر جراحتي برداشته بود.

   چون توقف زياده براين مقدور نبود، به‌جانب “بندرجز“ حركت كرده، بازماندگان نيز مجدداً به تعمير پل پرداخته، بالاخره حوالي عصر به‌حدود “بندرجز“ رسيدند. اينجا نيز چون بايد يك چمن‌زاري كه تقريباً صورت باتلاق دارد، عبور نمائيم، تمام اتومبيل‌ها بلااستثناء به‌گل نشستند و عبور از اين راه را ممتنع ساختند. غوغاي عجيبي بين شوفرها برپا شده، و حقيقتاً همه از كار مانده و ناتوان شده بودند. مجبوراً عده‌اي را خبر كرده، با هر زحمت و مشقت و مرارتي بود يكايك اتومبيل‌ها را با دست، و تقريباً روي دست، به‌اين طرف چمن آورده تا توانستند طي طريق نمايند.

   چنانچه پيش‌بيني نكرده بوديم، و تصادف با باران مي‌كرديم، به‌طور قطع عبور از اين راه غير مقدور بود، و شايد توقف يك هفته نيز وافي براي عبور از اين راه نبود.

   بالاخره همان زحمت، يعني همان محنتي را كه در موقع آمدن به “بندرجر“ تحمل كرده بوديم، دوچندان آن را در مراجعت از “بندرجز“ به “اشرف“ متحمل شديم، زيرا اغلب از آن پلهاي كوچك مصنوعي كه روي نهرها زده بودند خراب شده بود.

   شنيدم شوفرها و بعضي از همراهان، استغاثه براي وصول به‌“اشرف“ مي‌كرده‌اند، و عاقبت حدود سـاعت يازده و دوازده شب، دنبـالة اتومبيل‌ها به‌“اشرف“ رسيد. حالت بعضي از آنهـا از شدت زحمت و خستگي رقت‌آور شده بود.

   شب را در “اشرف“ مانده و صبح زود، فقط براي پيش‌بيني از باران، با سرعتي كه ممكن بود به‌طرف “ساري“ رانديم. با وجود اين، مجدداً از تماشاي عمارات صفويه، مخصوصاً قسمتي كه در بالاي تپه واقع شده است، صرفنظر نكردم، و پياده رفتم بالا، تا به‌دقت آنرا تماشا نمايم. همراهان نيز دنبال من حركت كرده، چيزي نگذشت كه اغلب آنها، به‌تفاوت استعداد، بين راه مانده، فقط سه‌نفر موفق شدند كه با من همقدم باشند، و آن سه‌نفر هم عبارت بودند از صاحب‌منصبان نظام.

   راه اين عمارت، اگر چه مقداري فراز دارد و نسبتاً خسته كننده است، ولي از همين امتحان مختصر، تفاوت بين اشخاص نظامي و غيرنظامي را به‌خوبي مي‌توان فهميد. اعتراف بايد كرد كه نظام‌وظيفه مهمترين و بزرگترين مدرسه‌اي است كه براي تقويت روح و جسم افراد يك مملكتي وضع مي‌شود.

   اداره نظام وظيفه هنوز داير نشده، و مقدمات آن را تازه طرح كرده‌ام. خواهي‌نخواهي، تمام جوانهاي مملكت بايد در اين وظيفه مقدس شركت نمايند. بعد از آنكه دوسال خدمت آنها تمام شد آنوقت خواهند فهميد كه چه استفاده‌اي از اين فرصت كرده، و چه تأميني را براي سلامتي خود و اولاد خود و نسل آتية ايران بدست آورده‌اند.

   بزرگترين مدرسة ابتدائي مملكت همين مدرسه است. از اين مدرسه است كه نشاط روح و سلامت جسم و پاكي خون و سلامت اخلاق و صراحت لهجه و استقامت فكر، و بالاخره عزت نفس و غرور ملي و افتخار فرد و جامعه به‌وجود مي‌آيد.

   من به‌پياده‌روي براي همان جنبة نظامي و سپاهيگري بسيار معتادم. در هر روز مقدار خيلي زيادي پياده راه مي‌روم و گردش مي‌كنم، و تعجب مي‌كنم از اين همراهان كه غالباً جوان و قوي‌البنيه هستند، ولي براي طي كردن فواصل بين عمارات صفويه، كه تقريباً در يك محل واقع شده، تا اين درجه فرتوت و خسته و عاجز شده‌اند.

   خاطرم مي‌آيد اوقاتي كه صاحب‌منصب نظام بودم، و جزو صف، فرماندهي قسمتي را داشتم، در جنگهاي “گيلان“ كه يكي از سركرده‌هاي دشمن به‌كوه “دلفك“ پناهنده شده بود. (“دلفك“ بلندترين كوههاي اطراف “منجيل“ و “گيلان“ است، و قلة آن، به‌واسطة كثرت ارتفاع، هميشه از برف و ابر پوشيده است.) من مجبور از تعاقب اين سركرده شدم، لهذا توپ و مسلسل را به‌دوش گرفته، و تمام اين كوه را تا قله با توپ بالا رفتم، و به تعقيب دشمن پرداختم. شرح اين جنگ بسيار مفصل است و تحمل من در فرورفتن به‌باتلاقها، و تحمل انواع مذلت‌ها و بدبختي‌ها، توقف در زير بارانهاي گلوله و توپ، مقاومت در مقابل آنهمه شدايد و سختي و مشقت و بدتر از آن، مشاهدة انواع ناملايمت‌هاي خارجي، زبون شدن دربار تهران در زير دست آنها، عيش و نوش شاه و وزراء خارج از توصيف است. اين شدايد و مصائب از يك‌طرف و ملاحظة حالت رقت‌بار افراد زيردست از جان خود سيرم كرد، و اقدام به كودتاي “تهران“ را باعث شد، و منت خداي را كه توانستم بالاخره مملكت را از دست بيگانه‌پرستان وطن‌فروش خلاص كنم.

   علي‌اي‌حال، چون به‌اين قبيل ورزشها و تحمل زحمت معتاد بوده‌ام، البته طي اين چند قدم راه، نمي‌توانست مرا خسته نمايد، مع‌هذا ملاحظة حال همراهان فرسودة خود را كرده،‌ معطل شدم تا يكان‌ يكان مانند قشون شكست خورده، به اتومبيل‌هاي خود رسيدند، و به‌طرف “ساري“ حركت كرديم.

   من در طي تمام مسافرتها معمولاً همين كه مطالعاتم انجام گرفت، ديگر در موقع مراجعت، بين راه معطل نشده، و ميل دارم زودتر به‌“تهران“ برگردم كه بي‌جهت وقت تلف نشود. زيرا براي گردش و تماشا مسافرت نمي‌كنم، بلكه مقصود معيني ايجاب مسافرتهاي مرا مي‌نمايد. به‌اين جهت اگر جادة شوسة قابل عبوري وجود داشت، تصميم داشتم كه از “اشرف“ يكسره به‌“تهران“ بيايم، به‌همين لحاظ ناهار را در “ساري“ صرف كرده، به‌طرف “علي‌آباد“ حركت كرديم. اما بدي راه شوسه از يك‌طرف. و نزول باراني را كه انتظار داشتيم، اين فكر را محال ساخت.

   با آنكه فاصلة بين “ساري“ و “علي‌آباد“ بيش از نيمساعت يا سه‌ربع نيست، مع‌هذا، با كمال زحمت و مرارت توانستيم كه اين فاصلة مختصر را، در ظرف پنج ساعت طي نمائيم. باران طوري راه را خراب كرده كه قدم به‌قدم بايد پياده شويم، و اتومبيل‌ها را با دست ببرند. رويهمرفته قسمت اعظم راه را در بحبوحة گل و لجن، كه گاهي تا زانو فرو مي‌رفتيم، پياده طي كرديم.

   نظر به‌اينكه بردن اتومبيل‌ها با دست نيز كار آساني نبود، بالاخره مجبوراً شروع كردند به‌بريدن شاخه‌هاي درخت، و تقريباً قسمت عمدة راه را از شاخة درخت مفروش كردند، كه بلكه اتومبيل‌ها از روي آنها قادر به‌عبور باشند، و در گل‌و‌لاي فرو نروند، مع‌هذا شاخه درخت طاقت ثقل اتومبيل‌ها را نياورده، گاهي تخته‌هاي چوب زير چرخ اتومبيل‌ها مي‌گذاردند كه شايد دو قدم جلوتر بروند. عاقبت با اين افتضاح، اين مختصر راه را طي كرده، و در اوايل شب وارد “علي‌آباد“ شده، و به‌واسطة فرط خستگي شوفرها و همراهان، در آنجا بيتوته كرديم. عزيمت به “تهران“ قهراً به‌فردا موكول شد.

   اين طرز عبور از “بندرجز“ تا “علي‌آباد“، و بيچاره ماندن در مقابل چند قطره باران، مرا به‌فكرهاي بسيطي واداشت. براي آنكه بيشتر مجال فكر داشته باشم، همراهان را مرخص كرده، آمدم به‌اطاق خود.

   البته من كراراً به‌“مازندران“ مسافرت كرده، با ماموريتهاي مختلف و افكار مختلف، به‌اين سرزمين و موطن خود آمده‌ام، و از هركس بيشتر به‌‌وضعيات روحي و اجتماعي و طبيعي و سياسي اينجا آشنا هستم، اما نوع افكار من در اين سفر، نسبت به‌تمام مسافرتهاي سابق، طبعاً اختلاف كلي دارد، زيرا جمع ساختن رموز سلطنت و وظايف وجداني و حب‌وطن، آمال و آرزوهائي را براي من تشكيل مي‌دهد كه ناچار از تعقيب آنها هستم.

   اگر عمر و فرصتي براي من باقي باشد، و موفق به‌انجام آمال خود شوم، استبعادي ندارد كه “مازندران“ يكي از گردشگاههاي عمدة روي زمين محسوب شود. چنانچه بيشتر ممارست به‌عمل‌ آيد، طبيعت “مازندران“ به‌هركس اجازه مي‌دهد كه آنجا را زيباترين نقاط طبيعي معرفي نمايد.

   تمام آثار و علائم برجسته مدنيت جديد، بايد به “مازندران“ وارد شود و در اعماق آن حلول نمايد. بايد قبل از همه چيز، تمام خطوط اصلي و فرعي آن با بهترين وجهي شوسه، و متعاقب آن صحيه و معارف آن مورد توجه خاص واقع شود.

   “علي‌آباد“، همين نقطـه‌اي كه فعـلاً اقامت دارم، بهترين و منـاسبترين محـلي است كه بـايد مركز “مازندران“ را تشكيل دهد، و اين قصبة كثيف و ويران به‌يك شهر زيبائي مبدل گردد كه براي اقامت دائمي هر طبقه‌اي مجاز و ممتاز بماند.

   اگر موفق به‌كشيدن خط‌آهن ايران شدم كه “بحرخزر“ را با “خليج‌فارس“ مربوط نمايد، يكي از استاسيون‌هاي مهم آن ناچار در همين “علي‌اباد“ مستقر مي‌شود، و بهترين وسيله‌اي خواهد شد كه عمارت و آبادي و شهرت اين نقطه را تأمين نمايد.

   تمام اراضي و مزارع اطراف و جوانب “علي‌آباد“ پوشيده شده‌اند از محصول پنبه، و براي تأمين تجارت اين نقطه، فوراً بايد يك كارخانه بزرگ نخ‌ريسي در اينجا داير نمود، كه رعاياي اينجا منتظر خريد اين و آن نشده، بلافاصله بتوانند مقدمات زحمت و زراعت خود را به‌يك نتيجه قابل انتظاري تبديل نمايند، و راه ثروت و تمول را بروي خود بگشايند.

   چندين كرور ثروت اين مملكت همه ساله در بهاي چاي بيرون مي‌رود. و از جيب سكنه مملكت خارج مي‌گردد. مساعد بودن هواي “لاهيجان“، و اغلب نقاط “مازندران“ براي زراعت چاي، بلاترديد ايجاب مي‌كند كه كارخانة چاي، در اين منطقه دائر گردد، و مورد استفاده كامل واقع شود. پرورش ابريشم از فكرهائي است كه دقيقه‌اي نبايد در اينجا متروك بماند.

   خطوط تلگراف و پست در تمام نقاط “مازندران“ تعميم يابد، و براي تمام آنها، و همينطور ساير دواير دولتي، عمارت تازه و منظمي ساخته شود.

  چراغ برق در تمام شهرهاي “مازندران“ بايد عموميت پيدا كند، زيرا نقطه‌اي كه مي‌تواند به‌روشنائي و برق جلوه واقعي بدهد، فقط “مازندران“ است.

   امتداد يك خط شوسة كامل‌العياري، در تمام طول ساحل تا “گيلان“، نه تنها از لحاظ تجارت و ارتباط، احتياج كلية اهالي است، بلكه از لحاظ زيبائي و قشنگي و طراوت و خضارت، راهي خواهد شد كه مسافرت هر سياح و مسافري را، بدل به‌اقامت در “مازندران“ خواهد نمود، و در عين حال مي‌تواند محل تفريح و تفرج قاطبة اهالي “تهران“ واقع گردد.

   اطاقي كه در “علي‌آباد“ براي توقف من تخصيص داده‌اند، و من در آن مشغول پروردن آمال و خيال هستم، اطاقي است بسيار محقر كه شايد مسافرين عادي نيز به‌زحمت در آن زندگي نمايند. من در امتداد خط شوسه ساحلي، اگر موفق به‌انجام آن شوم، ساختمان هتل‌هائي را در نظر مي‌گيرم كه بتواند با تمام زينت و جلال، مركز آسايش مسافرين واقع شود.

   بين خيال و عمل فاصله خيلي زياد است! تنها نشسته‌ام و فكر مي‌كنم. دنبالة فكر و خيال و آمال و آرزو محدود نيست. هرقدر امتدادش بدهيد، ممتد خواهد شد.

   ساعت ده شب است. مطابق عادت معمول در اطاق خود تنها هستم. سكوت عميقي اطراف اطاق را فراگرفته، جز روشنائي شمع و چند كتاب چيز ديگري خاطر مرا نمي‌نوازد. انديشه‌هاي دور و دراز از مقابل چشمم دفيله مي‌دهند. مسافرت خود را به‌پايان رسانيده، همه جا و همه چيز را ديده‌ام، همه را برأي‌العين تماشا كرده و به‌ماهيت آنها واقفم. جز خرابي و ويراني، ذخيرة ديگري براي من در مملكت انباشته نشده، از قصر گلستان “تهران“ تا بنادر “خليج‌فارس“ و “درياي‌خزر“، همه جا خراب است. در همه جا خرابه‌هائي است كه روي خرابه‌هاي ديگر انباشته شده، و مفاسدي است كه بر زبر مفاسد ديگر انبوه شده است. به‌تمام آنها بايد شخصاً رسيدگي و به‌مقام تعمير آنها برايم. خزانة مملكت تهي است. وزارتخانه‌ها دور از مراحل وطيفه‌شناسي هستند. هيچ امري در مملكت وجود ندارد كه كار را به دست اهل آن بسپارم. وسائل پيشرفت و سرعت عمل مفقود است. اخلاق عمومي در منتهاي درجة انحطاط است. هيچ كس به‌وظيفة خود آشنا نيست. لفاظي و شارلاتاني قايم‌مقام تمام حقايق واقع شده است. سالها نهال تذبذب و تزوير و چاپلوسي و دروغ را آبياري كردند، من ميوه آنرا بايد بچينم. انشاء خط‌آهني را كه در نظر گرفته‌ام، شايد متجاوز از دويست كرور تومان خرج داشته باشد. اين پولي است كه در هيچ تاريخي خزانة مملكت به‌داشتن آن معتاد نبوده است. از كجا اين پول تأمين خواهد شد؟ آيا از اين خزانة فقير و تهي؟ تعميرات “مازندران“، ايجاد خطوط، تأسيس شهر، ايجاد دواير و هتل و غيره ميليونها خرج دارد. از كجا و چه محلي پرداخته خواهد شد؟ ما قادر به‌انجام مصارف يوميه خود نيستيم. در اينصورت ايجاد كارخانة قند و نخ و برق و غيره موكول به‌پرداخت چه وجهي خواهد بود؟ شكافتن “البرز“ زدن تونل، خريد ريل، ايجاد مؤسسات و غيره و غيره از كدام پول؟

   افكار دور و دراز دارد خسته‌ام مي‌كند، و با اين موانع فوق تصور، هيچ كاري از پيش نخواهد رفت.

   اما من كه تصميم گرفته‌ام مملكت خود را بيارايم، تمام اين موانع را زير پا خواهم گذارد، و قهراً بايد به‌تمام آمال و آرزوي خود صورت عمل و حقيقت بدهم. فاصلة بين “ساري“ و “علي‌آباد“ را با اين افتضاح طي كردن، لايق شئون زندگاني امروزه نيست. با نزول چند قطره باران از هر تصميمي اجباراً منصرف شدن، با حقيقت زندگاني آشنا نبودن است.

   تمام افكاري را كه راجع به‌مملكت و عمران “مازندران“ انديشيده‌ام قطعاً بايد به‌موقع اجرا گذارم چون تصميم گرفته‌ام و تغييرپذير نيست.

   از قادر متعال و ذات جليل ذوالجلال نيازمندم كه مرا به‌انجام تمام آمال و آرزوهاي خود موفق فرمايد. اميدوارم پس از هشت‌سال سفرنامة ديگري را كه براي “مازندران“ خواهم نوشت، شرح حال ايران، بدون فرق و استثناء بكلي غير از اين باشد كه در اين سفرنامه تدوين و تأئيد شده است.

   فعلاً كه جز با خيال و آرزو و طرح نقشه سروكار ديگري ندارم، و بناچار مدونات امروز را بايد به ترجمه و تفسير فردا واگذارد. در بحبوحة اين افكار و خيالات، چيزي كه دنبالة آنرا منقطع كرد، تمام شدن روشنائي شمع بود كه نشان مي‌داد، مدتي است از نصف شب گذشته، و چون سپرده بودم كسي به‌اطاق وارد نشود، پيشخدمت نيز قدرت ورود به‌‌اطاق و تجديد روشنائي نكرده بود. پس از ورود، مشاراليه راپرتي از بهرامي, رئيس دفتر مخصوص شاهنشاهي، به‌دست من داد كه عزيمت مرا به “تهران“ تسريع مي‌كرد. دستور دادم كه ساعت هفت صبح آماده حركت باشند.

   صبح از “علي‌آباد“ حركت كرديم. رطوبت جبلي “مازندران“ و آمدن باران در تمام طول جاده، طي طريق را مشكل كرده بود. شوسة راه، شوسه مقدماتي است، و بايد به‌طريق اساسي ساخته شود. چون تمام راه را بايد به‌طرف فراز و سربالا حركت نمائيم، براي جلوگيري از لغزش اتومبيل‌ها، و پرت شدن در دره و مجال و امكان عبور، به‌تمام چرخ‌ اتومبيل‌ها زنجير بستند، و بلامانع گردنة “عباس‌آباد“ و گردنه‌هاي “فيروزكوه“ را عبور نموده، ناهار را در بين راه صرف، و در سرپل “جاجرود“ براي صرف چاي پياده شدم، تاهمراهان نيز رسيدند. به‌همه اجازه دادم كه مستقيماً هريك به‌منازل خود بروند، و براي رفع خستگي فردا را هم مجاز در تعطيل باشند.

سفرنامة مازندران / کسان و جايها

کسان و جايها

آ

آئينه‌ورزان: 14

آب آه: 13

آبسکون, خليج: 50

آستان قدس رضوی, کتابخانه: 15

آشوراده, جزيره: 48, 53

آشورخزين: 55

آغامحمدخانی, عمارت: 33

آق‌قلعه: 61

آل زيار: 61

الف

اترک رود: 60

اداره امنيه: 54

اداره تلقيح: 33

اداره طرق: 22

اداره ماليه: 33

اداره نظام وظيفه: 65

اداره نظميه: 33

ارامنه: 31

اروميه: 13

استرآباد: 6, 9, 34, 43, 53, 56, 60, 61,62, 63, 64

اسعد بختياری, جعفرقلی خان: 11

اشرف: 34, 36, 37, 38, 40, 41, 42, 43, 44, 50, 51, 64, 65, 66

اصفهان: 38, 41

اعتمادالسلطنه: 15, 16

اعتماد به‌نفس, کتاب: 47

البرز, سلسله‌جبال: 4, 5, 12, 13, 14, 16, 17, 22, 37, 68

اماميه, مدرسه: 32

امين, خيابان: 48

انزان: 43

انصاری, اميرلشگر: 11

ب

بادکوبه: 50

بارفروش: 25، 28، 29، 31، 34

بازار: 12

باغ شاه: 62

باغ شاهی: 33

بجنورد: 7، 9

بحرخزر: 7، 9، 22، 41، 60، 61، 67

بخارا: 56

بلديه: 63

بناپارت, ناپلئون: 60

بندر جز: 29، 43، 44، 48، 50، 51، 53، 55، 62، 64، 66

بندر قرسو: 48، 53، 55

بوستان سعدی: 52

بومهن: 13

بهرامی, دکتر حسين خان: 11

بهرامی, فرج الله خان: 6, 9، 11، 13، 14، 15، 17، 47، 48

پ

پستخانه: 33

پل بندرگز: 53

پل سفيد: 22

پل فردوس: 5، 15

پل گمرک: 50

پلنگان, قلعه: 47، 48

پهلوی, مدرسه: 56

پهلوی دژ ـ آق قلعه: 61، 62

ت

تات: 42

تالار, رودخانه: 17، 28

تاله: 21

تاييد, مدرسه: 32

تپه همايون: 40، 42

تجن, رودخانه: 34، 36، 37

تخت مرمر: 62

ترکمن, صحرا: 36، 54، 64

تعليق: 47

تلگرافخانه: 22، 33، 40

توره: 16

تهران: 3، 4، 5، 6، 11، 12، 13، 14، 16، 20، 21، 22، 24، 27، 19، 31، 32، 33، 34، 37، 51، 52، 62، 63، 65، 66، 67، 68

تيمور: 62

ج

جابان, جابون: 14

جاجرود: 11، 23، 13، 14، 68

جامع المقدمات: 49

جعفربای: 55، 56

جويبار: 34

جهانبانی, ياورمنصورميرزا: 11

جهرلنگه, کوه: 43

چ

چراغعلی خان: 11

چهاردانگه, کوه: 36

چهل ستون, عمارت: 40

ح

حافظ شيرازی: 46

حبل المتين, جريده: 16

حکيمی, سرهنگ: 61

حکيمی, مدرسه: 61

خ

خدايارخان, اميرلشگر: 11، 17، 27

خراسان: 6، 9، 60، 61، 62

خط شکسته: 47

خليج فارس: 9، 67

خواجه نفس: 54، 55، 61

خوزستان: 1، 3، 54، 56

خيوه: 56

د

دادگر: 11

دارالحکومه: 33

درويش: 47

دشتی علی خان: 9، 11، 47

دلفک, کوه: 65

دلی چای, رود: 15

دماوند: 13، 14، 15

دودانگه, کوه: 36

دوگل: 17

دولت شوروی: 7

ديويزيون قزاق: 51

ر

رباط: 16، 17

رشتی, ميرزا کريم خان: 11

رضائيه: 13

رقاع: 47

رودهن: 13، 14

روس, روسيه: 5، 7، 55، 56

روشن, خيابان: 48

ز

زاهدی, سرتيپ فضل الله خان: 55، 60

زاهدی, مدرسه: 55، 61

زنديه: 33

زيرآب, قريه: 22

ژ

ژاپن: 16

‌س

ساری: 25، 31، 32، 33، 34، 36، 37، 38، 48، 65، 66

سبزوار: 60

سبزه ميدان: 32، 33

سربندان: 15

سرتک, قلعه: 46، 48

سرخه حصار: 11، 12

سعدآباد, قصر: 50

سعدی: 46، 52

سفرنامة خوزستان: 3

سکنه دار, گردنه: 13

سلاخ: 61

سلطان حسين: 39

سليمان خان, مدرسه: 32

سمنان: 6

سوادکوه: 7، 18، 19، 20، 22، 23، 28، 34

سوئيس: 21

سپاه پلاس: 13

سياه پيچ: 15

 سياه رود: 31

سيدآباد: 15

سيوطی: 49

ش

شاپور, مدرسه: 32

شاهرود: 60

شاه صفی: 37

شاه عباس ـ صفوی, شاه عباس: 16، 22، 36، 37، 38، 42

شاه عباس ثانی: 42

شاه عباس, خيابان: 42

شاه کوه: 37

شاه گيله: 42

شاهنامه: 17، 18

شرقی, عبدالکريم: 55

شفق سرخ, جريده: 9، 11، 47

شمالی, عبدالرشيد: 55

شميران, شميرانات: 5، 14

شورای عالی معارف: 58، 59

شوروی: 7

شوشتری: 46

شيرگاه: 22، 23، 24، 25

ص

صحيه: 12، 31، 66

صفائيه: 33

صفوی, شاه اسماعيل: 38

صفوی, شاه عباس: 16، 38

صفی آباد: 37، 38، 40

صمديه: 49

ط

طالش: 42

ع

عباس آباد: 17، 18، 68

عدليه: 24

عراق: 56

عرب: 30

عزيزخان, خواجه: 12

عشق آباد: 7

علی آباد: 25، 31، 34، 66، 67، 68

عليخان, سرتيپ: 11

ف

فرانسه, فرانسوی: 60

فرح آباد: 36، 37

فردوسی: 17، 46

فيروزکوه: 5، 6، 7، 14، 15، 16، 18، 68

ق

قابوس بن وشمگير: 61

قره سو, رود: 53

قفقاز: 42، 56

قوام صدری, شکرالله خان: 11

ک

کرد: 13

کرد, قريه: 13

کريمخانی, عمارت: 33

کلکته: 16

کلهر, ميرزارضا: 47

کوکلان: 60

کياکلا: 25، 26، 28، 29، 31

کيخسرو: 17

گ

گدوک: 16

گرجی, گرجيان: 42

گرگان, رود: 54، 55، 56، 61

گز, رود: 53

گلستان, قصر: 67

گلوگاه: 43

گمرک, خيابان: 48

گمش تپه: 54، 55، 56، 61

گنبد قابوس: 61

گيليارد (جيليارد), قريه: 14

ل

لاهيجان: 27، 67

لشگر شرق: 9، 60

لوبن, دکتر گوستاو: 47

ليانازوف: 53

م

مؤسسه پاستور: 33

مجلس شورای ملی: 8، 11، 29، 39

مجلس مؤسسان: 4

محمدباقرخان, سرهنگ: 11

محمدرضا, شاهپور؛ وليعهد: 11

محمره: 6

مرتع جمعه: 46

مرتع چنقور: 46

مرتع قزل شيوار: 46

مزينان: 60

مشهد: 9، 15

مشهدسر: 28، 29، 37، 50

مصر, مصری: 48، 55

مطبعة قشون: 47

مطلع الشمس, کتاب: 15

مغول: 30، 38، 49، 62

ملک آرائی, عمارت: 33

منجيل: 65

ميان کاله: 46، 53

ميان کلا: 22

ميرزا کريم خان ـ رشتی: 11، 17

ميرعماد: 47

ن

نارنجه باغ: 37

ناصرالدين: 15، 16

نجف: 56

نستعليق: 47، 55

نسخ: 47

نفت خانه: خيابان: 50

نقدی, اميرلشگر: 11، 17

نواب عليه, مدرسه: 32

نيشابور: 60

نيکا, رود: 37

و

ورامين: 13، 14

وزارت جنگ: 9، 51

وزارت داخله: 63

وزارت صحيه: 31

وزارت دربار: 11

وزارت علوم و معارف: 31، 47، 58، 59

وزارت فوائد عامه: 22، 33، 34

وليعهد ـ محمدرضا, شاهپور: 11، 14، 16، 17

ه

هخامنش: 52

هزارجريب: 42

هزار دره, گردنه: 12، 14

هندوستان, هندی: 21

ی

يوموت (يموت): 60

تصاویر