سفرنامة مازندران / مقدمه

مقدمه

   در كتاب “سفرنامة خوزستان“ وقايع اخير ايران را، تا درجه‌اي كه فرصت و مجال باقي بود، شرح دادم. در “سفرنامة خوزستان“، قصد من ذكر وقايع تاريخ نبود، بلكه مقصود تشريح اقداماتي بود كه برضد من و عليه من، از طرف دربار سابق و طرفداران آن به‌عمل مي‌آمد.

   دربار سابق، محض آنكه زحمات و خدمات مرا در راه استقلال مملكت و صيانت ايران از بين ببرد، حاضر شده بود كه در ضمن توسلات خارجي، اساساً به محو و اضمحلال ايران تن در داده، بدواً سند تابعيت ايران را امضاء نمايد، و در ضمن از اضمحلال و محو من نيز كسب مسرت و خرمي كرده باشد. به همين مناسبت در آخرين نقشة جغرافيائي كه در يكي از ممالك اروپا به طبع رسيد، رنگي كه تا آن وقت براي ايران مخصوص بود، و علامت استقلال مملكت شمرده مي‌شد، به رنگي تبديل يافت كه از استعمار ايران حكايت مي‌كرد. با اين تقرير و برهان پيدا بود كه اين مملكت پهناور، اين مملكت تاريخي و اين مملكتي كه در تمام ادوار خود دعوي عظمت و جلال داشته، و خود را مهد تمدن و علم و صنعت و حكمت و فلسفه مي‌دانسته، يكسره به‌تمام شئون خود خاتمه داده، و هدايتش كرده‌اند به‌يك مرحله‌اي از مذلت و بيچارگي، كه جز يك مستعمرة كوچك و حقير و مسكين نام ديگري نمي‌تواند دارا باشد.

   تلگرافاتي كه بين “تهران“ و “پاريس“ مخابره و مبادله مي‌شد، و بعضي از آنها را در آخر كتاب “سفرنامة خوزستان“ مندرج ساخته‌ام، حقيقت اين معني را كاملاً روشن مي‌سازد كه سابقين من، تا چه درجه عداوت خود را نسبت به‌اين مملكت مسجل داشته، و چه نقشة خائنانه‌اي را در اطراف محو و اضمحلال ايران و من طرح كرده بودند.

   نقشه را منظم طرح كرده بودند، اما خدا نخواست. آن كمك‌ها و مددها كه در عالم غيب مكنون است، نقشه‌هاي مطروحه را مبتذل و مفتضح ساخته، ايران را با دست من سوق داد به‌آن مرحله‌اي كه اهميت آن برهيچكس پوشيده نيست.

   اقرار مي‌كنم كه در اين راه فقر فكري محيط، فقر خزانة مملكت، جهل و بي‌اطلاعي جامعه، و از همه بدتر معتاد شدن افراد در طي ساليان سال به تحمل خواري، و اعتياد به‌تزوير و دروغ‌گوئي و ريب و ريا و مجذوب ماندن به‌آقائي و سرپرستي اجانب، چنان كار را برمن دشوار و سخت ساخته بود كه مشكل بتوانم از عهده توصيف و تشريح آن برآيم.

   همين‌قدر مي‌گويم پيروي من از قوانين مسلم طبيعي اصل پابرجائي بود كه تمام عروق و اعصاب مرا در تحت سلطه و اقتدار خود نگاه داشته و بالاخره همان تكيه به خداوند و قوانين خدائي موجب شد كه از هيچ امر غير منتظره‌اي انديشه نكرده، رفتم به‌آن راهي كه خدا خواسته و طبيعت پسنديده بود، من هم تبعيت و تعقيب كردم.

   به‌اين لحاظ، در ضمن اين كتاب وارد در گزارش عمليات خود نمي‌شوم، و تمام آنها را به‌دست تاريخ

روزگار مي‌سپارم، و يقين دارم تمام جزئيات آن در ضمن صفحات موفور تدوين خواهد گشت. شخصاً نيز اگر فرصت و مجالي باشد، در تلو يادداشتهاي يوميه خود به‌ذكر آنها خواهم پرداخت تا از نظر ارباب بصيرت دورنماند، و هركس به قدر وجدان خود در اطراف آن قضاوت نمايد.

   پس از آنكه بدبختي ايران به‌اعلي درجه و اوج كمال رسيد، و نقشة جغرافيائي اين مملكت، رنگ اولية خود را از دست داد و به‌دو منطقة نفوذ تقسيم گرديد، قاطعان طريق نه تنها در اطراف پايتخت، بلكه در وسط پايتخت به قتل نفوس و نهب اموال پرداختند. پس از آنكه اميد نجاتي از هيچ طريق و هيچ طرف براي اهالي اين سرزمين باقي و برقرار نماند، و پس از آنكه نقشة ترور و كشتن خود من، به دست دربار ترسيم شد و تا درجه‌اي هم در مقام عمل برآمدند، اهالي ايران با عجز و الحاح و به‌وسيله مجلس مؤسسان، سرپرستي اين مملكت را از من تقاضا كردند. من نيز بنام خدا و وطن از آرزوي مردم استقبال كرده، پس از تأمين انتظامات اوليه، كه شرح آنرا بايد در مجلدات عديده نوشت، اولين تصميمي كه به‌مخيله‌ام خطور كرد، مسافرت به “مازندران“ بود.

   من وطن خود ايران را به‌خوبي مي‌شناسم. ايالات و ولايات و شهرها و قصبات مهم آنرا تماماً ديده‌ام، و حتي در اغلب قراء و دهكده‌هاي آن بيتوته كرده‌ام. تصور مي‌كنم احدي در ايران به‌قدر من به‌جزئيات اخلاق و عادات و رسوم اهالي واقف و آشنا نيست، زيرا افراد برجسته و مشخص آن را، در هر ضلعي از اضلاع مملكت باشند شخصاً مي‌شناسم و به اصول زندگاني، طرز تفكر، ايمان و عقيده، تخيلات و توهمات آنها واقفم.

   مع‌هذا بعد از قبول سلطنت ايران، اولين سفري كه در خاطر من نقش بست مسافرت به‌“مازندران“ بود. به‌دو دليل:

   اول ـ تا راه “مازندران“ به‌“تهران“ باز نشود، “تهران“ نمي‌تواند آسايش نعمت داشته باشد. “مازندران“ است كه بزرگترين روزنة اقتصاديات را به‌روي “تهران“ مي‌گشايد. چون فعلاً راهي بين “تهران“ و “مازندران“ موجود نيست، من مي‌خواهم شخصاً بينديشم كه از كدام طريق و با چه وسيله‌اي بايد محظور سلسله جبال “البرز“ را مرتفع سازم؟ “البرز“ را بشكافم و “تهران“ را به‌“مازندران“ متصل سازم، و نعماي “مازندران“ را با نزديكترين فاصله نصيب “تهران“ ساخته و در عين حال “مازندران“ را نيز با وجود آنهمه نعمت‌هاي طبيعي، از فقر و فاقه و بي‌ساماني نجات بخشم.

   دويم ـ “مازندران“ خانه من است. مسقط‌الرأس من است. احساسات و عواطف من طبعاً به طرف “مازندران“ صعود مي‌كند، و هزاران احساس و عاطفه هم طبعاً از “مازندران“ به‌طرف من در پرواز است.

   ايام صغارت و طفوليت خود را بخاطر مي‌آورم، مهر مادري را به‌مخيلة خود خطور مي‌دهم، دستگيريهاي همان مهر و محبت را كه وسيلة پرورش من شده است از مد نظر مي‌گذرانم، بي‌اختيار به‌مازندران مجذوب مي‌شوم. بي‌اختيار به‌خود حق مي‌دهم كه مفهوم وطن‌پرستي و شعائر ملي خود را از “مازندران“ آغاز نمايم، و به‌همين مناسبت است كه به‌جانب “مازندران“ عزيمت مي‌نمايم.

+++

   “تهران“ در مجاورت “مازندران“ مانند مفلسي است در همسايگي گنج طلا. در حالتي كه مركز ايران براي تهية مواد اوليه زندگاني اهالي خود، دچار صعب‌ترين احوال است، در دوازده فرسنگي آن يك ولايت پرنعمتي گسترده است كه قسمتي از محصول برنج ايران را جمع دارد و انواع نعمت به‌حد وفور در آن ذخيره شده، لكن تنها مانع رسيدن آن گنج به‌اين مفلس سلسله جبال “البرز“ است كه چون ديواري عظيم ولايات شمالي را از فلات خشك ايران مجزي داشته، و راه عبورومرور را مسدود كرده است. اما به‌نظر من مانعي ديگر وجود دارد كه بزرگتر از كوه “البرز“ بايد حسابش كرد، و آن سستي و تنبلي اهالي است.

   البته عوامل طبيعي و كيفيات جغرافيايي هر خاكي كم و بيش موانعي در برابر انسان برپا مي‌دارد، و اساساً شرف و اهميت بني‌آدم در اين است كه با وجود ضعف بنيه و كوچكي جثه، از راه عقل و فكر و تدبير بر عوايق عظيمه طبيعت فيروز مي‌شود. تمام مللي كه امروز وسائل زندگي خود را آسان كرده و در نهايت سهولت امرار معاش مي‌كنند، وقتي، دچار همين قسم مشكلات بوده‌اند، لكن به زور بازو و سعي و كوشش كوهها را شكافته، زمين‌ها را جدول كشيده، باتلاقها را انباشته و رودخانه‌ها را سدبندي كرده‌اند.

   هشت ماه قبل امر اكيد داده بودم كه با وجود فقر خزانه و موانع مختلفة ديگر، هيئت دولت مبلغ كافي براي تسطيح و ايجاد جادة “مازندران“ اختصاص بدهند، تا هرچه زودتر اين مانع برداشته شود، و پايتخت مملكت به يك ولايت حاصلخيز برومندي اتصال يابد.

   سابق براين هم توسط مهندسين روس ـ آن موقعي كه ايران مي‌رفت آخرين رمق حيات خود را از دست بدهد ـ اين راه بازديد شده و رسيدگي در اطراف مخارج آن به‌عمل آمده بود، لكن نظر به‌اشكال و صعوبت امر از يك طرف، و برآورد مخارج هنگفت از طرف ديگر، هيچ كس عملي شدن اين نقشه را اميد نداشت. فقط معاينة جبال “البرز“ و تصور شكافتن آن كافي بود كه هر فكر شجاعي را مجبور به سكوت نمايد.

   من علاقه قلبي و قطعي به افتتاح اين راه داشتم، كراراً يكه و تنها و بدون مشورت با عمر و زيد به معاينة سلسلة “البرز“ و تعيين خط سير پرداخته، بعد از اكمال مطالعات و نظريات خود، امر قطعي دادم كه بهيچوجه نگاهي به اين سوابق نوميد كننده نينداخته، در كمال جديت و اميدواري مشغول كار شوند. در ضمن اهالي بيكار و بدبخت اطراف راه را دعوت كنند تا در برداشتن موانع بذل كوشش نموده، و به‌واسطه اجر و مزدي كه مي‌گيرند، هم از ذلت فقر و گرسنگي رهايي يابند، و هم مساكن خود را به يك منبع برومندي اتصال دهند كه هميشه از خطر قحط و غلا محفوظ بماند، و “تهران“ و ساير شهرهاي ايران نيز از نعمت‌هاي موفور “مازندران“ بي‌بهره و نصيب نمانند.

   هيچ فراموش نمي‌كنم روزي را كه براي بازديد اطراف راه و تعيين خط سير، يكه و تنها تا دو فرسخي “فيروزكوه“ آمده بودم. همين نقطه‌اي كه فعلاً “پل فردوس“ ساخته شده، و روزي صدها اتومبيل و مسافر از روي آن عبور مي‌كنند.

   در “تهران“ تصور مي‌كردند كه من به عمارت ييلاقي خود در “شميران“، براي رفع خستگي رفته‌ام، هيچ كس فكر نمي‌كرد يكه و تنها تا حدود “فيروز كوه“، راهي كه هنوز ايجاد نشده و خيال ايجاد آن نيز هنوز از دماغ من تجاوز نكرده است، آمده باشم، تا محل ساختمان پلي را تعيين كنم كه عبور رودخانة از ذيل آنرا تسهيل سازد، و جاده را در بهار و مواقع طغيان آب از خطر سيل و خرابي مصون بدارد.

   تنها كسي كه در اين گردش با من بود، فرج‌الله بهرامي رئيس دفتر مخصوص من بود، كه نهار مختصر مرا هم مشاراليه با مركوب خود حمل مي‌نمود. در ورود به محل مزبور و تصادف با رودخانه چون عبور را ممتنع يافته، ناچار از دو دهقان مجاور رودخانه خواهش كردم كه ما را كول گرفته با دوش خود به‌آن طرف رودخانه برسانند.

   دهقان‌هاي بيچاره مرا نمي‌شناختند. اول وهله قيمت اين حمل و نقل را گوشزد ما كرده، حاضر نمي‌شدند كه با كمتر از يك ريال مرا در آن طرف رودخانه زمين بگذراند. من نيز از اين تفريح و عدم شناسائي آنها استفاده كرده يك ريال را گزاف دانسته، پيشنهاد كردم كه به اخذ ده دينار قناعت ورزند. بالاخره پس از چند دقيقه مباحثه و گفتگو، عمل را در چهارده دينار خاتمه داده، ما را به‌دوش گرفتند و وارد رودخانه و آب شديم. در وسط آب كه سنگيني و ثقل بدن من، مركوب بيچاره را تا درجه‌اي فرسوده ساخته بود، بهانة قاطعي به‌دست او داده، برخاطر خود مسجل ساخت كه هرگاه كمتر از يك ريال به او تأديه شود، او عجز خود را در همين وسط آب از حمل راكب خويش ظاهر خواهد ساخت. من نيز مسئول او را پذيرفتم. در وصول به‌ساحل، همين قدر كه مشتي از ليره، طلا، اشرفي و در حدود هزار ريال در دست خود ديد، حالتي به‌او دست داد كه تصور آن هيچ‌وقت از خاطره من فراموش نمي‌شود. من جاده را پيش گرفته و به‌راه افتادم. شنيدم بعد از حركت من، و وقوف دهقان بيچاره به‌شناسائي من، و دريافت پولي كه براي او بكلي غير مترقبه بود، حالت سكته به‌او دست داده، و رئيس كابينة من با زدن يك سيلي به صورت او، و منصرف ساختن خيال دهقان از پول و غيره، وسيله نجات او را از اين مرگ مفاجات فراهم كرده بود.

   بالاخره مهندسين ايراني كه بهيچوجه تشويقي نديده بودند، و در كمال يأس و نوميدي صرف ايام مي‌كردند، براثر صدور امر من راجع به‌ايجاد راه “مازندران“، ميداني براي ابراز كوشش و مجاهده و دانش خود بازيافتند. من نيز شب و روز مراقبت كرده موانع بودجه را مرتفع ساختم، و كارگران را ترغيب و تحريص نمودم تا آنكه پس از هشت ماه، مشكل‌ترين قسمت‌ها كه عبارت باشند از گردنه‌هاي مرتفع كوهستان، شكافته شد و مقدمات امر فراهم گرديد. هنگامي كه براي بازديد اوضاع لشگري و كشوري “خراسان“ در سرحدات شمال شرقي، با وجود گرماي مردادماه مشغول سركشي امور بودم، تلگرافاً به من اطلاع دادند كه راه “مازندران“ قابل عبور شده، و هيئت دولت اجازه خواسته‌اند كه براي اجراي مراسم افتتاح راه به “مازندران“ و “استرآباد“ حركت نمايند.

   واقعاً اين خبر مرا زايدالوصف مسرور ساخت. زيرا كه اين جاده را يكي از راههاي نجات، براي اوضاع اقتصادي اهالي پايتخت مي‌دانم، و يقين دارم تجارت شمال را بكلي تغيير و ترقي خواهد داد.

   هنگام مراجعت از “خراسان“، مخصوصاً براي بازديد يك قطعه از اين راه كه از “فيروزكوه“ به “تهران“ ساخته شده، از جاده معمولي “سمنان“ به “تهران“ انحراف جستم. پس از طي مراحل مشكل و تحمل انواع زحمت بين “سمنان“ و “فيروزكوه“ كه هنوز اتومبيل‌رو نشده بود، از دامنة كوههاي صعب‌العبور منطقه به جانب “فيروزكوه“ روانه شدم. به هر مرارتي بود اين شانزده فرسنگ را امتحان نمودم. مع‌هذا اين قطعة كوهستان، با وجود گردنه‌هاي مرتفع و دره‌هاي عميق، ساختمان آن به‌دشواري كوهستان جنگل‌پوش “سوادكوه“ نيست. براي اطلاع بروضع راه “مازندران“، لازم مي‌ديدم كه اين قسمت راه را هم به رأي‌العين مشاهده نمايم.

   راجع به تجارت شمال و موقعيت بنادر “بحرخزر“، مدتي بود كه پيش‌آمدهاي غير منتظره‌اي از طرف دولت شوروي “روسيه“ فراهم مي‌شد. راپرتهاي بسيار از بنادر شمالي مي‌رسيد و مذاكرات طولاني با دولت شوروي جريان داشت. يكي از امناي خود را محض تصفية اين امر و رفع ممانعت از ورود مال‌التجاره ايران به‌“روسيه“، هنگامي كه در “بجنورد“ اقامت داشتم، از راه “عشق‌آباد“ به‌“روسيه“ فرستاده بودم. او مأموريت داشت به كارگران سياسي روس خاطر نشان كند كه از اين ممانعت، خسارات عمده به تجار و كليه اهالي ولايت شمالي وارد مي‌شود. در ضمن عواقب اين قبيل خصومت‌هاي ناگهاني و غير لازم را گوشزد نمايد و حقيقاً علت از نامهرباني را از طرف دولتي كه خود را مي‌خواهد پيش‌آهنگ سعادت نوع بشر و رفاهيت آن معرفي كند بپرسد.

   اين دستور را به‌مأمور اعزامي دادم. اما من بايستي شخصاً ولايت “مازندران“ و بنادر “بحرخزر“ و كليه امور اقتصادي، فلاحتي، معارفي و صحي آن حدود را مطالعه كرده، حتي‌المقدور دوائي براي دردهاي اهالي پيدا نمايم، و با اطلاع جامع، در آبادي اين قطعه كه مخزن احتياجات قسمت اعظم ايران بايد شمرده شود، كوشش نمايم.

   هركس به هركاري گمارده مي‌شود، بايد به‌جزئيات و دقايق آن امر مطلع گردد، خاصه پادشاهي كه دامنة وظايف او حتي به‌سرحدات مملكت هم محدود نيست. در مملكتي كه اهالي آن دچار رخوت و بي‌علاقگي و عدم رشد علمي و سياسي باشند، هرشخص آگاهي را واجب است كه به حدود كارهاي خود اكتفا نكند، و اصول فداكاري و مجاهدت را در تمام دقايق امور نصب‌العين خود سازد. زيرا كه در چنين ممالكي چرخ‌هاي مملكت با توازن و توافق كار نمي‌كند. تا هرچرخي وظيفه خود را اجرا نمايد، و مطمئن باشد كه ساير چرخ‌ها نيز كار و حركت خود را انجام مي‌دهند، در اين صورت آن چرخي كه در حركت و در كار است في‌الوقع بايد ساير ماشين‌هاي خفته و از كار ماندة مملكت را هم به‌گردش درآورد.

   به قوانين ثابتة طبيعي هم اگر مراجعه كنيم، در ظاهر امر، جز حركت و انرژي و تبديل و تحول ـ كه باز نتيجه حركت است ـ چيز ديگري نمي‌بينيم، و بالنتيجه، زندگي عبارت است از حرارت و حركت.

   بدين لحاظ، حقيقتاً جاي هزاران افسوس و تحسر است كه سكنة يك مملكتي پشت‌پا به قانون قطعي حيات زده، مختصر حرارت و حركتي از آنها ديده نشود.

   آيا لذتي بالاتر از اين مي‌توان تصور كرد كه پادشاهي، مأمورين مربوطه و اجزاء عامله امر را ببيند، كه تمام از روي فهم و قياس، مشغول انجام وظيفه خود هستند، و حس ترقي‌طلبي و تكامل‌پرستي پيشواي آنهاست، و عواطف وطن‌پرستي مركوز خاطر، و حرارت و جنبش سرلوحة آمال آنان است؟

   افسوس جز سكوت و سكون و رخاوت و بي‌علاقگي چيزي در اطراف من نيست. البته در يك مملكت مشروطه، وزراء، وكلا، مأمورين دولت و ساير طبقات حدود معين و وظايفي دارند، كه قانوناً موظف به اداره كردن حدود خود هستند. اما، در ايران متأسفانه اين‌طور نيست. سلطان مملكت بايد هيئت دولت را به كار وادارد، مجلس شوراي ملي را هم به‌انجام تكاليف آشنا كند. تجار، ملاكين، شهرنشينان و حتي زارعين را هم به كار بگمارد. در تمام مدت شبانه‌روز نيز مواظب حدود و انجام وظايف آنها باشد والا، هميشه همان حال رخوت و سستي و سردي و بي‌علاقگي و فورماليته بازي كه ديرزماني است ادارات ايران نمونة برجسته آن محسوب شده‌اند، حكمفرما خواهد بود.

   با شهادت خداوند متعال و قادر قدير ذوالجلال، آن يكتا سميع و بصيري كه كراراً ايران را از وحشت و ظلمت بيرون كشيده، و آن ذات واجب‌الوجودي كه پيشاني بشر و بشريت را در ذكر كلمة اعتلاء و ترقي و تكامل با بهترين لوحي آراسته است، از روزي كه خود را در مقامي ديده‌ام كه مؤثر در اوضاع بوده، همت گماشته‌ام كه تا غايت قوت خود كار كنم و ساكت ننشينم، و با مجاهدين حقيقي مملكت شريك و انباز باشم. در هركاري كه فايدة آنرا براي مملكت روشن يافته‌ام وارد شوم، و با مجاهدة فوق توصيف و با قوه تشويق و ترغيب، و هر قسم وسائلي كه در اختيار داشته‌ام آن كار را پيش برم، شسته و رفته تحويل وزارتخانه‌ها يا مؤسسة مربوطه، و بالاخره تسليم مملكت كنم. وظيفة انفرادي و اداري هر صاحب مقامي البته به جاي خود ثابت و مقدس است، اما در مملكتي مثل ايران، وظيفة من اين بوده و خواهد بود كه از راه فداكاري و جهاد وارد مرحلة اصلاحات شوم، زيرا كه برخي از ادارات ايران ثابت كرده‌ بودند كه بنيان اعمال آنها مربوط به‌وطن و وطن‌پرستي نبوده، و در حقيقت آثار و علائمي بوده‌اند غير از ايران و وطن، چرا كه اغلب كارها، و طرز جريان آن كارها ابداً ارتباطي با مصالح وطن نداشته است. در اين صورت من كه هدف آمال ملي را تشخيص كرده، و سالك اين راه دور و دراز و پرپيچ و خم هستم، وظيفه‌اي ندارم، جز آنكه با جهاد و فداكاري و با آخرين قوه و قدرت خود وارد اصلاحات اداري و حفظ آسايش جامعة ايرانيت شده، اين كشتي بي‌بادبان و شراع را بكشم به‌آن ساحل نجاتي كه خدا آنرا مقدر فرموده، و همت بشري آنرا پيش بيني كرده است.

   در مقابل آن جامعه‌اي كه بلندترين مقام را به من مفوض كرده، و مرا مسئول نظم و عهده‌دار رفاهيت خود قرار داده است، من نيز موظفم كه صيانت وطن را بر حفظ جان خود رجحان بدهم، و برهمه ثابت و مستقر سازم كه: همه چيز براي وطن.

   شب و روز استراحت را برخود حرام كرده‌ام، اساساً از بدو طفوليت وارد مرحله تفريح و تفرج و تعيش و خوشگذراني و تن‌آسايي نبوده‌ام. برطبق عادات هميشگي، در تمام شبانه روز بيش از چهار ساعت نمي‌خوابم، و اخيراً يك ساعت از آن چهار ساعت نيز صرف تفكر و تتبع و تدقيق مي‌شود. متصل به‌مطالعه و تحقيق احوال كشور ايران مشغولم. مسائل تجارتي و فلاحتي و انتظامي و معارفي را عموماً در نظر گرفته، با تناسب الاهم‌فالاهم توجه به‌همه را وظيفه ملي خود مي‌شناسم.

   البته اوضاع مالي مملكت، با حوادث فوق‌العاده‌اي كه برآن وارد آمده، و در معرض چپاول خودي و بيگانه قرار گرفته بود، طوري نيست كه بزودي بتوانم بهبودي كاملي را انتظار داشته باشم، ولي با نظرياتي كه انديشيده‌ام و افكاري كه پيش‌بيني كرده‌ام، يقين قطعي دارم كه پس از سه چهار سال ديگر، بودجه مملكت را با تعادل ثابتي موزون، و گريبان مملكت را از استقراض‌هاي خائنانه و خانه‌برانداز دوره‌هاي سلف، آسوده و مستخلص خواهم نمود. برخود فرض و واجب ساخته‌ام آنچه را كه مي‌دانم و مي‌توانم، انجام دهم، و ذره‌اي فروگذار ننمايم.

   نقشة تنظيم بودجه مملكتي را، كه اساس هر اصلاحي شناخته مي‌شود، از مدتي قبل در دماغ خود پرورده‌ام، و در ضرورت تنظيم و استقرار آن ترديدي ندارم.

   در ضمن اين يادداشتها از تذكار يك موضوع مهمي كه هيچ گوشي فعلاً در ايران طاقت شنيدن آن را ندارد، خودداري نمي‌كنم:

   امتداد خط‌آهن ايران و متصل ساختن “بحرخزر“ به‌درياي آزاد و “خليج فارس“، جزو آمال و آرزوهاي قطعي من است. آيا ممكن است كه خط آهن ايران، با پول خود ايران، و بدون استقراض خارجي، و در تحت نظر مستقيم خود من تأسيس شود؟ آيا ممكن است كه مملكت پهناوري مثل ايران از ننگ نداشتن راه‌آهن خلاص شود؟ آيا در اين موقعي كه ديگران در خطوط آسمان در طيران هستند، و تمام اراضي آنها مشبك از خطوط آهن است، ممكن است كه مملكت من هم از ننگ و عار بي‌راهي نجات يابد؟

   آرزو و آمال غريبي است! خزانة مملكت طوري تهي است كه از مرتب پرداختن حقوق اعضاء دواير عاجز است، و اين در حالي است كه من، نقشة امتداد خط‌آهن ايران را در مغز خود مي‌پرورم، آنهم با سيصد كرور تومان مخارج، و بدون استقراض!

   بايد ديد كه در پس پردة غيب چه مقدر شده است؟ البته من اين فكر خود را به احدي ابراز نمي‌كردم، زيرا احدي با اين فقر خزانه، اين فقر جامعه و اين وضعيت درهم و برهم تحمل استماع آن را نداشت، و تصور آن از حدود مخيلة هركس خارج بود. مع‌هذا، ديروز كه دشتي، مدير روزنامة شفق سرخ، به‌اتفاق  بهرامي، رئيس كابينة من، به‌دفتر اداري من در عمارت وزارت جنگ آمده بودند، و من مشغول مطالعه نقشة جغرافيائي ايران بودم، اين فكر خود را به‌آنها گوشزد كردم و هر دو را متذكر ساختم كه اگر دست روزگار پيش‌بيني كاملي براي ادامة عمر من نكرده باشد، شما دو نفر شاهد باشيد كه امتداد خط‌آهن ايران يكي از آمال ديرينة من بوده، و دقيقه‌اي از خيال ايجاد آن منصرف نبوده‌ام.

   هر دو به‌سلامتي من دعا كردند. صميمانه هم دعا كردند. ولي من در چهرة هر دو حس كردم كه اين آرزو را يك امر غير عملي، و فقط در حدود آمال و آرزو فرض كرده‌اند.

   علي‌‌اي‌حال رشتة مطلب در اين موضوع دراز است و به‌وقت خود گفته خواهد شد.

   يك نقطه نظر ديگري كه مسافرت مرا به ولايات شمالي ايجاب مي‌كرد، اين بود كه برخي از اشرار تركمان از قديم‌الايام نه تنها راه زوار “مشهد“ و روابط مركز را با “خراسان“ مقطوع مي‌ساختند، بلكه سواحل “بحرخزر“ و كليه ولايات “استرآباد“ و قسمتي از “مازندران“ را دستخوش مهاجمات و غارتگري‌هاي خود قرار مي‌دادند.

   بعد از رجعت از “خراسان“ و پاك كردن جنوب و جنوب غربي از وجود اشرار و متنفذين گردن‌كش، نغمة ظهور مجدد اين اشرار برخاست و بارديگر راه “خراسان“ مسدود گرديد.

   با وجود موانع بيشمار كه در اين قشون كشي جديد به‌نظر مي‌رسيد، بلادرنگ امر دادم كه لشگر شرق از طريق “بجنورد“، و قواي تيپ مستقل شمال از طرف شمال، به دفع و طرد آنها بپردازند، و تا وقتي آنها را بكلي خلع سلاح و زمين‌گير نسازند، از پاي نشينند. اين منظور از قوه به‌فعل آمد. اين دو اردو از دو جانب به‌متمردين حمله آورده، بالاخره مراكز آنها را متصرف، اسلحة آنان را جمع‌آوري، و آن صفحه را اقامتگاه يك ساخلوي توانائي ساختند و مراكز اسكان معتبر جهت تراكمه به‌وجود آوردند. بديهي است كه چون هركار نوبنيادي، اين اسكان و تمركز، خالي از اشكال نيست، و مستلزم مراقبت دقيق و غور كافي من‌جميع‌جهات است، و بايد كه نقايص آن برطرف گردد.

   لذا براي رفع نواقص امر، بازديد اين مراكز مهم، ديدن طوايف وطن‌پرست و ايران دوست تركمان، تشويق آنها به خدمات مملكت، بسط و تعميم معارف در بين آنان و مستظهر ساختن كافة آنها به عنايات خاص دولت و حكومت لازم مي‌آمد كه شخصاً به صحرا بروم و به‌ملاحظة وضعيت بپردازم.