سفرنامة مازندران / قسمت 1

1

   ساعت سه‌وربع بعداز ظهر جمعه 29 مهرماه پس از پذيرفتن هيئت دولت و ابلاغ نظريات خود در خصوص اين مسافرت، از “تهران“ به عزم “مازندران“ حركت كردم.

   همراهان عبارت بودند از:

شاهپور محمدرضا، وليعهد.

فرج الله‌خان بهرامي، رئيس دفتر مخصوص شاهنشاهي.

چراغعلي‌خان، كفيل وزارت دربار.

جعفرقلي‌خان اسعدبختياري.

اميرلشگر خدايارخان.

اميرلشگرنقدي.

اميرلشگرانصاري.

عليخان دشتي، نماينده مجلس شوراي ملي و مدير روزنامة شفق سرخ.

دادگر، نمايندة مجلس شوراي‌ملي.

شكرالله‌خان قوام‌صدري.

ميرزاكريمخان رشتي.

سرتيپ‌ عليخان، معاون ادارة امينه.

سرهنگ محمدباقرخان، آجودان وليعهد.

ياورمنصور ميرزاجهانباني، رياست دواتومبيل اسكورت نظامي.

دونفر آجودان.

دونفر از اعضاء دفتر مخصوص.

   از دروازة “تهران“ وارد جادة شوسه شديم. اين قسمت تا “سرخه حصار“ گرد و خاك بيشمار داشت. عمارت و باغ “سرخه حصار“ در كنار جادة “جاجرود“ و در دامنة كوه كم ارتفاعي بنا شده كه رشته‌اي از اين كوه ضلع شرقي جلگة “تهران“ را محدود مي‌سازد. اين بنا از عمارات سلطنتي قاجاريه است كه محض تفريح و تفرج خود ساخته‌اند، و باوجود مصارف بسياري كه در عرض سال نگاهداري و حفظ آن ايجاب مي‌كند، هيچ فايده‌اي از آن حاصل نمي‌گردد. چون سزاوار نمي‌ديدم كه اين ابنيه بيش از اين بي‌فايده بماند و مردم از آن نفعي نبرند، به‌متصديان امور دستور داده بودم راهي براي استفاده از آنها در نظر بگيرند كه عموميت داشته باشد.

   اخيراً دكتر حسين‌خان بهرامي، رئيس كل صحية مملكتي، پيشنهاد نمود كه عمارت مزبور، براي تأسيس يك سناتوريوم تخصيص داده شود كه داراي پنجاه تخت‌خواب باشد، و مرضاي مسلول شهر در آنجا تحت معالجه درآيند.

   اين مرض، با وجود هواي خشك و آفتاب درخشان “تهران“ كه دافع سل است، متأسفانه به‌علت عدم رعايت اهالي از اصول صحي، خاصه اهل بازار كه در زير سقف‌ها و در هواي كثيف دكاكين متوقفند، در “تهران“ شيوعي وافر دارد، ولي تا كنون براي اين قبيل مرضا محلي متناسب كه هواي مقتضي و مسافت كافي از شهر داشته باشد، ترتيب داده نشده بود. معلوم است كه معاشرت با مسلولين تا چه‌ميزان براي سلامت مردم خطرناك است. پيشنهاد رئيس صحيه را پذيرفتم، و امر اكيد صادر كردم كه وسائل اين كار را هرچه زودتر فراهم آورند.

   مخارج اولية تأسيس اين سناتوريوم را بيست‌هزارتومان، و بودجة ساليانة آنرا در حدود چهل‌هزار تومان برآورد كرده بودند. چون از بودجة مملكت به‌زحمت ممكن مي‌شد كه چنين وجهي تخصيص بدهند، چندي اين موضوع معوق ماند، تا اين كه اخيراً، چون عزيزخان خواجه وصيت كرده بود دارائي او را پس از مرگ به پادشاه وقت تسليم كنند، صورت اموال او را از نظر من گذرانيدند. من نيز هيئت دولت را مختار گردانيدم كه اين اموال را به‌يكي از دو مصرف معارفي يا صحي برسانند.

   هيئت دولت نيز صحيه را ترجيح داد، و به‌اين ترتيب عايداتي براي مريضخانه مزبور پيدا شد، و ديگر تصور نمي‌رود مشكلي براي انجام اين كار خير باقي باشد.

   “سرخه حصار“ نسبت به شهر “تهران“ ارتفاع بيشتري دارد، و از اين جا راه به بالاي گردنة “هزاردره“ صعود مي‌كند. منظرة دره‌هاي بيشماري كه از دامنة “البرز“ فرود آمده، و اين قطعه خاك را پرچين و شكن مي‌كند، براي اشخاصي كه از جلگة “تهران“ بيرون آمده باشند خالي از تماشا نيست.

   كلمه “هزاردره“ كه اسم اين تنگه شده، واقعاً براي تعيين عدة شعب آن كافي نيست.

   در حيني كه مي‌خواستم از بالاي اين گردنه سرازير شده و به‌جانب رودخانه جاجرود بروم، خبر دادند كه اتومبيل حامل بنزين و نظاميان بمب‌انداز در اواسط گردنه متحرق گشته، و راه به واسطة اشتعال بنزين و احتراق بمب و فشنگ مسدود است. فوق‌العاده از اين خبر متعجب شدم، زيرا اتومبيلي را كه براي اين عده نظامي تعيين كرده بودند، از محكمترين اتومبيل‌هاي طرز جديد بشمار مي‌رفت و رانندگان مجرب و سفركرده داشت.

   از بس متألم و متأثر شدم امر دادم اتومبيل مرا تا همان نقطه پيش ببرند، و از احتراق بمب و غيره نينديشند. شايد زودتر بر كيفيت حال مطلع شده، و وسائل نجات راكبين اتومبيل را فراهم آورم. اما افسوس كه سرعت و شدت سانحه، راه چاره را بربسته بود. اتومبيل براثر اين احتراق بكلي ذوب شده بود، و منظرة اسفناك اجساد اين چند نفر نظامي، چنان تأثير شديد و اليم و غمناكي در من كرد كه تا آن روز هيچ‌وقت چشم خود را گريان نديده بودم. فوراً حفظ و حراست بستگان و اهل و عيال اين چند نفر را در ضمن برقراري حقوق و مواجب مكفي، دستور دادم، و امر كردم مقبره‌اي مخصوص نيز بنام خدمت و وفاداري، براي سوختگان مستقر سازند. گويا بي‌احتياطي يكي از نظاميان، و روشن كردن كبريت و سيگار، وسيلة اشتعال يكي ار پوت‌هاي بنزين شده و شوفر نيز هراسان، به‌جاي نگاهداشتن اتومبيل و رفع چاره، اتومبيل را از جاده خارج، و به كوه زده و احتراق را تشديد كرده است.

   علي‌اي‌حال هنوز نمي‌توانم از ابراز تأثر خودداري كنم. در تمام جنگ‌هاي عظيمي كه براي من پيش آمده است، هيچ واقعه‌اي به‌اين شدت و به‌اين دلخراشي به نظرم نرسيده است. معلوم شد كه نيم‌ساعت تمام چشم خود را به يك نقطه دوخته‌ ابداً ملتفت هيچ چيزي نبوده‌ام. هيچيك از همراهان نيز جرأت نكرده‌اند كه نزديك من آمده و مرا از اين حالت بهت و حيرت كه تا يك درجه براي خود من خطرناك بود، منصرف سازند. اين چند نفر نظامي زير دست خود من تربيت شده‌بودند، و هيچ وقت منظر آنها را از صفحة دل خارج نخواهم نمود.

   با اتفاقات پيش‌بيني نشده و قضا و قدر چه مي‌توان كرد؟ با يك عالم تأسف و تحسر به‌راه افتادم. نيم‌ساعت در سرپل “جاجرود“ پياده شدم، ولي ميل صحبت با احدي را نداشتم. چون شب را در “رودهن“ خواهم ماند فقط به‌بهرامي دستور دادم كه همراهان را به‌طرف “رودهن“ هدايت نمايد.

   آب رودخانة “جاجرود“ در ايام بهار، به‌واسطه طغيان اَنهار و رودهاي كوچك دامنة “البرز“، خيلي زياد مي‌شود، طوري كه جز به‌وسيلة پل عبور از آن ميسر نيست. در نتيجه، غالباً سدهائي را كه براي زراعت در حدود “ورامين“ و غيره برآن مي‌بندند، خراب كرده و خساراتي وارد مي‌سازد.

   رود “جاجرود“ از شهر “تهران“ 600 متر ارتفاع دارد. ارتفاع “تهران“ نيز از سطح دريا يكهزارودويست متر است (1200)، به‌اين لحاظ ممكن است كه آب اين رودخانه را به “تهران“ برد، زيرا تهران به واسطة نداشتن رودخانة بزرگ البته نمي‌تواند كه زيبائي منظر و لطف طبيعي و نظافت جامع را دارا باشد. ولي انجام اين نقشه به‌علت خسارتي كه به‌زراعت “ورامين“ وارد مي‌گردد، و مخارجي كه براي حفر مسير رودخانه و عبور دادن از كوه لازم خواهد شد فعلاً ميسر نيست.

   در اين باب، امر به‌تحقيقات علمي و دقيق‌تري دادم كه در صورت امكان جبران نقص آب “ورامين“ را بنمايند.

   “تهران“ را از روز اول براي مركزيت و پايتخت انتخاب كردن، شايد مبتني بر يك فكر عميق نبوده و جهات مشخص و خانوادگي داشته است، ولي فعلاً كه خواه‌نخواه مركز مملكت واقع شده، با هر وسيله‌اي هست، بايد براي آن فكر رودخانه و آب سرشار كرد.

   بعد از قرية “كرد“، در نزديكي و سرراه، قرية بزرگي ديده نمي‌شود، مگر “بومهن“. رود كوچكي كه از “بومهن“ مي‌گذرد، از گردنة “سكنه‌دار“ نزديك به‌“سياه پلاس“ سرچشمه مي‌گيرد، و تدريجاً عظمتي يافته پس از الحاق به آب “آه“ و “دماوند“ به “جاجرود“ مي‌پيوندد. ارتفاع “بومهن“ از “تهران“ 500 متر است.

   قريب نيم‌فرسنگ بعد از “بومهن“، قرية “رودهن“ است، كه آب “آه“ از آن مي‌گذرد، و قريب يكصدوپنجاه خانوار سكنه دارد كه كردبچه و از مهاجرين “اروميه“ (رضائيه) مي‌باشند. “رودهن“ ملك شخصي من است. اخيراً براي رفاه حال عابرين، دستور ساختمان يك مهمانخانه‌اي در اين قريه داده‌ام كه مقداري از بناي آن حاضر شده، و بقيه را هم مشغول‌اند. چون در مجاورت اين قريه آب معدني خوبي وجود دارد، بعد از امتحانات شيميائي و فوائد مسلم آن، دستور ساختمان حمامها و محلهاي منظمي دادم كه با وجود راه شوسه‌اي كه ايجاد كرده‌ام، بتواند مورد استفاده اهالي “تهران“ و ساير نقاط واقع شود.

   هواي “رودهن“ به‌واسطه مجـاورت با “دماوند“ و ارتفـاع محسوسي كـه نسبت به “تهران“ دارد، طبعاً سرد و ييلاقي است، و طرف مقايسه با هواي “شميرانات“ نيست. با سرعت سير اتومبيل، چون زياده از يك ساعت و نيم و دوساعت بيشتر، فاصله از “تهران“ ندارد، يقين دارم در فصول تابستان مورد استفادة كامل اهالي “تهران“ واقع خواهد شد. خاصه اينكه از آب معدني و استحمام و استنشاق هواي اطراف آن و غيره، استفادة زيادتري خواهند برد.

   نزديك به مغرب در عمارت جديدالبناي “رودهن“ پياده شدم. اطاقهاي مهمانخانه را كه مشرف به رودخانه است و دره، براي اقامت همراهان تخصيص داده‌اند. من و وليعهد در عمارت بالاي باغ منزل نموديم.

   هرچند هواي اين دره در اين شب مهتاب بسيار مطبوع به نظر مي‌آمد، ولي واقعة امروز در گردنة “هزاردره“ طوري مرا مغموم ساخته بود كه واقعاً از هر تفريح و تماشائي منزجر بودم. بهرامي اطلاع داد كه در سرپيچ “جاجرود“ در نقطه‌اي كه راه شوسه به‌طرف “رودهن“ منعطف مي‌گردد، در بيست قدمي جاده يك پلنگ و يك بچه پلنگ ديده است كه نگران حركت اتومبيل و شعاع چراغ آن بوده‌اند، و خيره به‌طرف اتومبيل نگاه مي‌كرده‌اند. اتفاقاً سه نفر ديگر كه در اتومبيل مشاراليه بوده‌اند، و خود او هيچ كدام داراي اسلحه نبوده، و پلنگ‌ها به واسطة صداي بوق اتومبيل، قريب سيصد قدم از كنار جاده خارج شده و از بالاي تپه، باز به‌طرف اتومبيل نگاه مي‌كرده‌اند. اگر يك‌ساعت زودتر اطلاع داده بود، حتماً براي شكار آنها حركت مي‌كردم، افسوس كه پس از مغرب اين اطلاع را داد، و هوا بكلي تاريك شده است. من اصولاً به شكار حيوانات و پرندگان رغبت زياد ندارم، و خيلي كم اتفاق مي‌افتد كه ميل به رفتن شكار و زدن آهو و كبك و غيره نمايم، ولي براي شكار ببر و پلنگ خالي از علاقه نيستم. علي‌اي‌حال دستور حركت فردا و ترتيب سفر را داده، خوابيدم.

  ساعت هشت صبح كه از منزل بيرون آمدم، اتومبيل‌ها حاضر بود. همراهان به‌انتظار من، درب باغ ايستاده بودند. ابتدا قريب يك ربع فرسنگ از راهي كه ديروز آمده بوديم مراجعت كرده، به سر جاده “دماوند“ رسيده، و از پل محقري عبور كرديم. راه دائماً برارتفاع خود مي‌افزايد. اتومبيل‌ها در دامنة جنوب شرقي “البرز“ در حركت‌اند. دره‌هاي عميقي پيش مي‌آيد كه اتومبيل غالباً در يك ارتفاع تقريباً دويست ذرعي بالا و پائين مي‌شود. دره و ماهورهاي پرپيچ و خم از هرطرف گسترده است، و سيماي خاك را به صورتي عبوس شبيه مي‌كند. راه در اين نقاط بر حدود “ورامين“ مشرف است. رشته كوه “البرز“ در طرف يسار ما ارتفاع زيادي نشان مي‌دهد، زيرا كه جاده خود در يك خط مرتفعي امتداد دارد.

   من از اين قسمت جاده خوشم نمي‌آيد، و نپسنديدم. بايد دستور بدهم كه اين قسمت را بعدها عوض كنند، و راه را از كنار “رودهن“ به طرف “دماوند“، تسطيح نمايند كه خطر اتومبيل‌راني كمتر شود، و مردم سهل‌تر بتوانند عبور و مرور نمايند.

   پس از وصول به حدود شهر “دماوند“، و پس از عبور از نقطه‌اي كه جادة “دماوند“ را از خط “فيروزكوه“ مجزي مي‌سازد، وارد منطقة “فيروزكوه“ و قراء و قصبات آن شديم. اولين قرية سرراه ما “گيليارد“ يا “جيليارد“ بود، كه قريه‌اي است نسبتاً بزرگ. پس از آن “آئينه‌ورزان“ قرار دارد، كه دهي است مرتفع با هفتاد خانوار جمعيت. يك فرسخ دورتر از “آئينه‌ورزان“، قرية “جابان“ واقع شده است كه اهالي و تهراني‌ها آنرا “جابون“ تلفظ مي‌كنند. قريه “سربندان“ مرتفع‌تر از “جابون“ است اما آب و هواي آن به لطف “جابون“ نيست. نيم‌فرسنگ دورتر از آن، قريه “سيدآباد“ است كه آخر خاك “دماوند“ واقع مي‌شود. از گردنه‌اي كه در يك فرسنگ‌ونيمي “سيدآباد“ واقع است، راه سرازير مي‌شود و دره‌ها بر عمق و تندي خود مي‌افزايند. “سياه‌پيچ“ قطعه‌اي از اين قسمت راه است كه در حين سرازيري اعوجاجي مي‌يابد. و چون خاك و سنگ اين قطعه از حيث رنگ و اعوجاج مورد توجه شوفرها واقع شده، به‌“سياه‌پيچ“ شهرت گرفته است. امر دادم حتي‌المقدور اين قطعه راه را بتراشند و وسيع كنند.

   چند قدم پائين‌تر، رودخانه‌اي جريان دارد كه آنرا “دلي‌چاي“ يا “رودديوانه“ مي‌نامند. در فصل بهار ديوانه‌وار طغيان مي‌نمايد و غيرقابل عبور مي‌شود و راه را قطع مي‌كند. در بازديدهاي قبلي، در ضمن دستورهاي كلي كه براي ساختن راه مي‌دادم، مخصوصاً قدغن كردم كه پل مستحكم و بلندي براين رود ببندند. چون خبر ساختن آن رسيد، گفتم كه آن را “پل‌‌فردوس“ بخوانند و اكنون “پل‌فردوس“ سرآمد پل‌هاي اين حدود است.

   به‌نقل بهرامي، قريب چهل و پنج سال قبل مرحوم اعتمادالسلطنه در كتاب مطلع‌الشمس، وضع اين نواحي خاصه “فيروزكوه“ و قلاع و حصار آنرا مشروحاً و در كمال دقت و با نهايت امعان نظر شرح داده است. از آن زمان تا حال تغيير فاحشي رخ نداده الا اينكه قصبة زيباي “فيروزكوه“ از فرط اهمال اهالي آن كثيف‌تر شده و شايستة اسمي به‌اين زيبايي نيست.

   مرحوم اعتمادالسلطنه مرد صاحب‌نظر و متتبعي بوده، آثار و علائم و نوشتجات او را مي‌پسندم. اخيراً در كتابخانة آستان قدس رضوي در “مشهد“، كه به‌ديدن كتابها مشغول بودم، كتابي مبني بر يادداشهاي يومية اعتمادالسلطنه به‌دست من افتاد. بردم منزل، و يكي دوشب به‌دقت مطالعه كردم. اين كتاب دو جلد است، و يادداشتهائي است كه اين شخص از گزارشات يومية دربار نوشته، و با خط زنش پاك نويس شده است.

   هركس بخواهد وضعيت دربار ناصرالدين را بفهمد، بهترين نمونة آن همين دو كتابي است كه اعتمادالسلطنه نوشته است!

   كتابها را بايد ديد و آنوقت به‌خوبي فهميد كه اين مملكت چرا به‌اين روز سياه نشسته است؟ چرا گردوغبار مذلت، فقر و مسكنت، تباهي و تبه‌روزگاري چهرة آن را آزرده ساخته؟ چرا مراحل تنبلي و تن‌پروري و وقاحت و بي‌آزرمي و بي‌فكري و بي‌علاقگي و اجنبي‌پرستي اندام عده‌اي از سكنة اين مرز و بوم را سياه‌پوش ساخته است؟ چرا يك ثلث ايران از بدن مملكت مجزا و به‌دست اجانب داده شده، و در تجزية هريك از قسمتها چه تأثري در دربار ظاهر و تا چه درجه به‌اين تجزيه و تقسيم، با نظر لاابالي‌گري و بي‌قيدي و بي‌اعتنائي نگريسته شده است؟

   من نمي‌خواهم كه به‌سلسلة قاجار با نظر عناد و خلاف عدالت نگاه كنم، زيرا هرچه بوده گذشته و رفته است، و فعلاً نيز موقعيت خود را مهمتر از آن مي‌دانم كه به‌يك جمعي نامحرم، خائن وطن و غير ايراني عطف توجهي نمايم، اما بيني‌وبين‌الله و از روي انصاف و حق، بايد اقرار كرد كه اگر چه افراد سلاطين اين سلسله، همه مستعد در خرابي و فساد اخلاق افراد مملكت بوده‌اند، ولي عامل اصلي فساد و برباددهي مملكت، شخص ناصرالدين بوده، و در تمام اوراق دوجلد كتاب اعتمادالسلطنه، كه با نظر دقت استفصاء شود، تمام ايام زندگاني پادشاه وقت از دو كلمه خارج نمي‌شد: زن و شكار!

   پنجاه سال صحبت زن و شكار، حقيقتاً تعجب‌آور است! پنجاه سالي كه موقع نمو تمدن و علوم در اقطار عالم بوده، و چنانچه به‌ديدة تحقيق و تدقيق موشكافي شود، نمو ترقي و تمدن در “اروپا“ و “آمريكا“ و مخصوصاً‌ در “ژاپون“، مربوط به همين پنجاه سالي بوده كه بشريت و مدنيت چهار اسبه به‌طرف تعالي و تجدد مي‌دويده، و دربار ايران در اين ايام تمام فضايل خود را صرف اميال نفساني مي‌كرده است.

   بخاطر دارم كه مدير جريدة حبل‌المتين “كلكته“، تقويمي انتشار داده بود متصور به‌سلاطين قاجاريه، و در آن تقويم از روي سند و تاريخ مسجل كرده بود، درست يك ثلث ايران، در ايام مزبور از كف رفته، و جزء ممالك خارجي شده است. تقويم مزبور چاپ شده و البته همه ديده‌اند.

   چيزي كه در يادداشتهاي مرحوم اعتمادالسلطنه بيشتر نظر مرا جلب مي‌كرد، اين بود كه تقريباً در آخر يادداشت هر روزي اين عبارت را تكرار مي‌كند “شكر خدا را كه هنوز زنده‌ام!“

   معلوم مي‌شود فضليت و تقوي، ذوق و قريحه، صنعت و ابتكار و علم و دانش اساساً مورد تكدير و تدمير دربار و صاحبان آن بوده است و اين بيچاره، كمتر روزي بوده كه به‌زندگي خود مطمئن و اميدوار باشد.

   از “فيروزكوه“ تا سر “گدوك“ همه‌جا راه سربالا مي‌رود، اما چندان تند نيست. كاروانسرائي از بناهاي شاه عباس صفوي در سرگردنه باقي است، كه هرچند عظمت و شكوهي ندارد و محوطه و طاقي چند بيش نيست، ولي در اين مكان كه مهب بادهاي سرد و سخت است، اين پناهگاه براي مسافرين نعمتي است عظيم. اكنون قهوه‌خانه‌اي هم در كنار آن ساخته شده و داير است.

   چون از “رباط“ دورشديم، در ميان جاده و كمر كوه هيكل‌هاي مهيب و عظيم شبيه به‌دود به‌نظر مي‌رسد كه در مقابل ما جزر و مد داشته، و با يكديگر مصاف مي‌دادند. اين اول ابرهاي “مازندران“ بود كه پيدا شده بودند. اين ابر يا مه را اهالي “توره“ مي‌گويند.

   هرقدر اتومبيل بيشتر مي‌رفت، به‌ابر نزديكتر مي‌شديم. در اثر باد هر لحظه صفوف آنها بهم خورده به‌اطراف پراكنده مي‌شدند، و شخص گمان مي‌كرد كه آن نواحي تمام سوخته، و اين دود حريق است كه آسمان را پوشانده است. ناگاه وارد سينه مه يا ابر شديم. هوائي مثل هواي حمام، مرطوب و گرم، ما را فرو گرفت. لباس و دست و صورت من ترشد. هرقدر پيشتر مي‌رفتيم، ابر غليظ‌تر و نقاط اطراف راه ناپديدتر مي‌شدند، به‌حدي كه ديگر از بيست قدم فاصله هيچ چيز پيدا نبود. كوهها چنان مي‌نمود كه در يك پردة نازك حرير پوشيده شده‌اند. اين ابرها مانند مرغهاي عظيم‌الجثه در فضا حركت مي‌كنند و برسنگها نشسته، در خاك فرو مي‌روند. اگر “البرز“ اجازه مي‌داد كه گروهي از اين مرغان بزرگ به فضاي “تهران“ هم بيايند، چه خرمي و انبساطي كه در آن اراضي خشك توليد نمي‌شد!

   هوا كامـلاً عوض شد. وليعهـد اظهـار تشنگي مي‌كند. چشمة آب باريك و شفـافي كه از روي سنگ به‌طرف جاده در جريان است، آب بسيار گوارائي است، و رفع عطش از مشاراليه شد.

   شوفر و اتومبيل و صندوق‌دار، هر سه، اوقاتم را تلخ كرده‌اند.

   اتومبيلي كه سوار هستم، سيستم رنوست. صورت ظاهر آن قشنگ و مطبوع، ولي كوچكترين نشيب و فرازي كافي است كه آن را در جاده نگاه دارد. اين اتومبيل براي راههاي فعلي ايران، كه تازه شروع به‌احداث آنها شده است، جز دردسر فايده ديگر ندارد. دفعة چهارم است كه در برابر فراز و نهر مختصري ايستاده و با زور عملجات به‌راهش انداخته‌اند.

   صندوق‌دار هنوز لياقت آنرا ندارد كه يك دستمال تميز و نظيفي به‌دست من بدهد.

   شوفر، براي آنكه تبعة خارجي است و هنوز فضليت سابق ايران از دماغ او خارج نشده، بي‌ميل نيست در مقابل اوامر وليعهد خونسردي نشان بدهد. اتومبيل رنو را رها كرده، شوفر بي‌تربيت را اخراج و اتومبيل بهرامي را سوار شده حركت كردم.

   از اين جا درة بزرگ “تالار“ شروع مي‌شود. جادة شوسه در طول همين رودخانه، گاهي درساحل يسار و گاهي در ساحل يمين امتداد دارد. راه دائماً فرود مي‌رود، و هوا گرم‌تر مي‌شود. اولين آبادي بعد از “رباط“، “دوگل“ است كه آسيا و منظرة مصفائي دارد. سپس راه از تنگه عميقي مي‌گذرد كه كوهها از دوجانب بر روي آن خم شده، و تقريباً‌ جاده را شبيه به‌شكافي كه در ديوار احداث شده باشد، نموده‌اند. تراشيدگي كوه و پيچ و خم راه و بستر رودخانه نمايش با عظمت و دلفريبي دارد. از پيچ كه عبور كرديم، عمارت اعضاء طرق “عباس‌آباد“ نمايان شد. اين بنا عبارت از چهار اطاق و ايواني است كه تازه ساخته‌اند. مختصري در اين نقطه توقف نمودم.

   همراهان من در تصادف به‌اين بناي محقر اظهار شادماني فوق‌العاده مي‌كنند و مبالغه‌ها مي‌گويند. تا يك درجه حق دارند، زيرا اولين نشانه‌اي است كه از تمدن و تجدد عصر معاصر به‌پيكر اين صخره‌هاي عظيم و جبال مرتفع و دره‌هاي عميق نصب مي‌شود.

   البته همراهان من به‌قدر وسعت دماغ خود، و به‌قدر وسعت دماغ پيشينيان ايران فكر مي‌كنند. اگر گوش همراهان من طاقت شنيدن و اصغاي افكار مرا داشت، به‌آنها مي‌گفتم كه عمارت دوسه اطاقي اعضاء طرق مورد استعجاب نيست. خط‌آهن ايران بايد “البرز“ را بشكافد و از همين جا عبور كند. مسافرين اقصي بلاد “اروپا“ و “آمريكا“ بايد از قلة “البرز“ و تونل‌هاي همين نقطه سرازير شده، و خاطره‌هاي خود را از تماشاي مناظر ملكوتي “مازندران“ بيارايند.

   آيا انجام اين آرزو و آمال محال و ممتنع خواهد بود؟ آيا به‌انجام آرزوي خود موفق خواهم شد؟ باخداست! چيزي كه مرا فعلاً‌ در زحمت دارد، اين است كه از صحبت اين خيال نيز با همراهان خود منصرفم و مجبور به‌سكوت هستم. اجباراً بايد قصص شاهنامه را بشنوم كه محالات را به‌وجود پهلوان‌هاي افسانه‌اي خود ترسيم كرده است. با اشخاص بايد به‌قدر انتظار آنها، و در حدود افكار و دماغ آنها صحبت كرد. فعلاً قصه‌هاي شاهنامه مطرح است. من هم مي‌شنوم و در اعماق خيال خود با مختصر تبسمي ميزان عقايد و افكار آنها را مي‌سنجم. ميرزاكريم‌خان ارتفاع و سختي كوهسار يمين درة “عباس‌آباد“ را توجيه كرده، حق را به‌جانب فردوسي و قشون كيخسرو مي‌دهد كه نتوانسته‌اند از اين محل عبور كنند. خدايارخان و نقدي تصور عبور از اين راه را مافوق وهم و قياس، و مافوق طاقت بشر مي‌دانند. چه بايد كرد؟ نمي‌دانند كه اصلاً و اساساً شأن انسان و شرف انسان در اين است كه براثر فكر و توانائي خود بر عوامل طبيعي غلبه جسته، و تا هر درجه كه مي‌تواند، عناصر طبيعي را مطيع و منقاد خويش بنمايد.

   من به‌همراهان خود اعتراضي ندارم. اكثريت سكنة روي زمين همانهائي هستند كه برطبق مقتضيات محيط نشو و نما كرده، و دايرة عقول و افهام خود را از موازي خوردن و خوابيدن و راه رفتن و تأمين معاش كردن، وسيع‌تر نمي‌بينند.

   من تصور مي‌كنم كه عقل و فكر براي غور در طبيعت، مجاهده، كوشش و تصميم در دماغ انسان به‌وديعت گذارده شده است. شبهه‌اي نيست كه اقليت مردم، از عقل و فكر خود در غور و تحقيق استفاده مي‌كنند. در بين آنها نيز اشخاصي ديده‌ مي‌شوند كه از سعي و كوشش نيز امساك نمي‌ورزند. اما مرد مصمم كمتر در ميان مردم وجود پيدا مي‌كند. تصميم گرفتن كار آساني نيست، و اجراي تصميم چندين بار از اخذ تصميم دشوار‌تر است. از اين جاست كه يك نفر مرد مصمم قادر است كه يك مملكتي را به تغيير ماهيت مجبور سازد. مرد مصمم تابع عوامل ظاهري طبيعت و مقتضيات محيط نمي‌شود. او محيط را به‌مقتضيات فكري خود مطيع و آشنا مي‌سازد. اوست كه يك مرحله‌اي از سعادت را به‌استقبال بشريت فرستاده، و يك قدم بشر را به‌طرف سعادت مي‌راند و رهبري مي‌كند.

   علي‌اي‌حال از مطلب دور نشويم. خط‌آهن بزرگ ايران، چه بخواهند و چه نخواهند، بايد از همين هفت‌خوان رستم شاهنامه عبور كند. من اين فكر را در مخيله خود راسخ خواهم داشت تا ببينم چه وقت بودجه مملكت را متوازن خواهم كرد، و غرش لكوموتيو را در همين دره‌هاي وحشت‌خيز طنين خواهم داد.

   “عباس‌آباد“ دو قسمت است. بالا و پائين. اين آبادي در درة عميقي واقع شده و از هر طرف كوه‌هاي بلند، مانند حصار برآن احاطه دارند. در دامنة مقابل “عباس‌آباد“، عمارت سفيد و مفصلي به‌نظر مي‌رسد كه متعلق به يكي از خوانين سواد كوهي است.

   در درة “سواد كوه“ از اين قسم عمارت بسيار ديده مي‌شود. ولي اين بنا، به‌واسطة محلي كه برسرجاده دارد، ممتاز است، درة “عباس‌آباد“ محل تلاقي سه‌راه مهم است. يكي به‌جانب “مازندران“، ديگر به‌طرف “فيروزكوه“ و سوم به‌سمت داخلة “سوادكوه“ ممتد مي‌شود. اين عمارت بر هر سه قطعه راه مشرف است، و در بالاي قلة كوه به يك قطعة ابر شباهت دارد. از قديم‌الايام اهميت اين نقطه منظور متنفذين محلي بوده است. استحكاماتي در اين محل ساخته بوده‌اند كه كاملاً جادة “مازندران“ را به اختيار آنها مي‌گذاشت. گويا راهداري اين نقطه فوايد زيادي داشته و از مشاغل و مناصب عمده بوده است.

   در كنار جادة “عباس‌آباد“، بناي كوچكي است به‌يادگار عملجات راه، كه در اين محل سخت مشغول تسطيح جاده بوده‌اند، و سال گذشته دچار حادثه شده‌اند. تفصيل آنكه باروت زيادي در كنار راه انبار بوده كه هنگام لزوم به‌مصرف شكافتن كوه و سنگ برسد. اشخاصي كه در حوالي بوده‌اند، بي‌احتياطي كرده، آتش سيگار را در آن افكنده‌اند. تمام بيشه‌ها آتش گرفته و خانه‌هاي اطراف را ويران كرده است. هفت‌نفر مقتول و 13 نفر مجروح شده‌اند. خيلي از شنيدن اين قضيه متاسف شدم. دومين دفعه است كه در اين راه مي‌بينم آتش سيگار چه تلفات و خساراتي را وارد ساخته است.

   در ابتداي ناحية “سوادكوه“ واقع شده‌ام. خاطره‌هاي عجيبي از مد نظرم مي‌گذرد. ميل دارم قدري تنها باشم و فكر كنم. همراهان را مرخص كردم كه بروند قدري استراحت كرده، صرف چاي نمايند. ولعيهد كه با صحبت‌هاي نمكين خود خاطر مرا محفوظ كرد، از مرخصي همراهان استفاده كرده، او هم رفت در اطراف جاده گردش نمايد.

   تنها ايستاده‌ام. به‌جانب ناحيه “سوادكوه“ و مناظر دلپذير آن نگاه مي‌كنم. “سوادكوه“ مسقط‌الرأس من است. اينجا را از صميم قلب دوست دارم. به‌وطن خود مجذوبم. وطن خود را مي‌پرستم. به‌نسيمي كه از جانب بالا مي‌وزد و دماغ مرا عطرآگين مي‌نمايد علاقمندم. به‌اين كوه و سنگ و جنگل و درخت و ذرات خاكي كه صفحة “سوادكوه“ را تشكيل مي‌دهد، صميمي‌ترين، حساس‌ترين، و مؤثرترين جذبات روح و قلب خود را تسليم مي‌نمايم.

   چه خاطره‌هاي مقدسي كه الساعه از جلوي چشم من مي‌گذرند، و سرتكريم خود را در مقابل آنها خم مي‌نمايم. چه يادگارهاي عزيزي كه الان بروجود من استيلا يافته، و بي اختيار به‌طرف آنها پرواز مي‌گيرم.

   اي مهر مادري! اي محبت‌هاي مادرانه كه مانند روح در آغوش نوازش تو پروده شده‌ام! اي يادگار اميد و آرزو كه صفحة وجودم، هيچ‌وقت از انعكاس وجود تو خارج نيست! به‌تو مجذوبم، و هنوز از شجاعت روح تو و صفاي قلب تو استعانت و استمداد مي‌كنم.

   از فراز تخت سلطنت به تو سلام مي‌دهم. از كنگره‌هاي تاج سروري ايران به‌تو تعظيم مي‌كنم. اي وجود بي‌مثل و مانندي كه كلمة تهور و رشادت و لغت عقل و درايت به‌وجود تو مفتخر بود! اي بي‌هتماي بينظيري كه شجاعت و عزت نفس را در طي هرقدم و تلو هر لحظه، درس اولين و آخرين مي‌دانستي، و از تلقين آن به‌دماغ من از همان بدو طفوليت، صرف‌نظر نكردي، و دقيقه ‌به‌دقيقه و ساعت ‌به‌ساعت به‌پيروي از آن، مجبور و منقادم ساختي! هنوز كلمات ملكوتي تو در گوش من منعكس و طنين‌انداز است. هنوز اصوات آسماني تو روحم را مي‌نوازد و لوح ضميرم را آرايش مي‌دهد.

   عظمت مقام، متانت، تهور، شجاعت و حتي جنگجويي‌هاي تو هرگز از نظرم فراموش نمي‌شوند. درس وطن‌پرستي را فقط از رفتار و كردار و سكنات تو آموختم. درس تهور و شجاعت را فقط از اثر فكر و بازوي تواناي تو تكرار كردم. هنوز تو را مي‌بينم كه به بازوي شخص خود تكيه كرده، و داري به‌محوطة “سوادكوه“ حكمفرمائي مي‌كني، رئوس قبيله و خانواده را از دوست و دشمن دارم مي‌بينم كه در مقابل اقتدار تو سرتكريم و تسليم پيش آورده، و از اكرميت تو دارند كسب احترام مي‌كنند.

   خاك “سوادكوه“ نمي‌تواند منظر ملكوتي تو را از نظر من ناپديد كند. موانع طبيعي قادر نيستند كه سيماي زنده و غيور ترا از خاطر من فراموش سازند. از رب‌النوع نسيم و باد آرزومندم كه نوزد مگر براي آسايش تو، رياحين بهاري چادر گل برسر نكشند مگر براي نوازش تو و تسليت خاطر تو.

   وطن تـو ايران، هرقدمي كه از اين به‌بعـد بردارد، بلاترديـد مديون به‌افكار توست. هراصلاحي كه در ايـن مملكت آغاز شود، مربوط به دروس ابتـدائي و تلقينات اوليـه توست. آسوده و آرام باش كه ديـگر خطري براي وطن تو نيست. سرزميني كه هميشه كنام شيران و مهد دليران بوده، زندگاني خود را دوباره از سر خواهد گرفت. خواهد رفت به‌آن راهي كه خدا آن را پسنديده، و افكار تو آن را پيش‌بيني كرده است. هدايت خواهد شد به‌آن طريقي كه روح بشريت و انسانيت و تعالي و ارتقاء درگذرگاه آن نشسته، و دست تمدن و تكامل به پيروي آن برپاخاسته است.

   اي مهر پدري و يادگار فناناپذير وجود!‌ اي خداي ثانوي كه هيچ اميدي بدون وجود تو قابل ظهور و بروز نيست! افسوس كه دست روزگار زيارت سيماي تو را از من دريغ كرد، و مجال نداد كه در ساية عطوفت و اقتدار تو لحظه‌اي بياسايم، و از تبسم‌هاي جانپرور تو كسب مسرت و قوت نمايم. كاش امروز وجود داشتي و در ديباچة “مازندران“ صفحة اول را با حضور تو ورق مي‌زدم!‌ افسوس و هزار افسوس!

   اي خاك “سوادكوه“! اي مرقد اسلاف و اجداد و نياكان من!‌ اي قطعة عبير و بيز و عنبرآميزي كه بهشت برين در مقابل تو براي من به‌پشيزي نيرزد!‌ اي آرامگاه شجاعان و دليران كه هنوز هيچ سم‌ستور بيگانه سينة تو را نخراشيده است! اي مسقط‌الرأس عزيزي كه در طي هزاران سال و صدها نهضت و جنبش، هميشه دست رد به‌سينه نامحرم نواخته، و هنوز اجازه و رخصت نداده‌اي كه كوچكترين تجاوزي از طرف بيگانگان و اقوام خارجي به‌جانب تو ظاهر گردد!

   اي مهد خون بي‌آلايش! اي گهواره حقيقي ايرانيت و قوميت!‌ اي خاك با افتخار كه امتزاج با بيگانگان هنوز در قاموس وجود تو معني نمي‌دهد، و الفاظ بي‌تعصبي و كوتاه فكري از ديوان منشأت تو خارج بوده است!

   اي خاك پاك ايرانيت كه براي يك روز معيني ذخيره شده بودي، اينك در مقابل تو ايستاده‌ام. ترا نگاه مي‌كنم. به‌طرف تو مجذوبم. تو را از صميم جان دوست مي‌دارم. وجودم از وجود تو عجين گشته، و ذرات وجودم از ذرات وجود تو تشكيل يافته است. از تو برخاسته‌ام، و به جانب تو معطوفم. تو قلب ايرانيت هستي و بايد محسود بلاد واقع شوي. تا به‌ابد به تو سلام، و خاك پاك تو توتياي چشم مليت و ايرانيت باد!

   همراهان كم و بيش از صرف چاي فراغت حاصل كرده، دارند به‌طرف من مي‌آيند. از قراري كه رئيس كابينه تذكر داد، معلوم شد نيم‌ساعت تمام است كه چشم خود را به‌يك نقطه دوخته، و هيچ انعطاف و تمايلي به خارج نكرده‌ام.

   مشاراليه سنخ افكار مرا در اين موقع استنباط كرده بود. او به‌عقايد و خيالات من بيشتر از سايرين آشناست، زيرا از بدو ورود من به‌“تهران“ (در موقع كودتا)، رئيس كابينة من و متصدي ابلاغ اوامر من بوده است.

   نشيب جاده تقريباً از حد اعتدال خارج است. دود كوره‌هاي ذغال هم كه در كمر كوه از سوزاندن درختان، براي تهيه ذغال برمي‌خيزد، با مه آميخته مي‌شود و يك خط آبي‌رنگي در وسط مه سفيد ترسيم مي‌كند.

   براي چه اين درختان عظيم را اين طور لااباليانه قطع مي‌كنند؟ ذغال مي‌خواهند؟ بسيار خوب!‌ چرا بجاي اين درخت‌ها نهال تازه‌اي غرس نمي‌كنند؟ با اين ترتيب ممكن است تمام جنگل اين حدود از بين برود، و تبديل شود به‌يك قطعه خاك!‌ چنانكه علائم و آثار اضمحلال جنگل كاملاً در اين حدود آشكار شده است.

   مگر اين جنگل‌ها (غير از قطعاتي كه متعلق به‌صاحبان معين است)، مال دولت و مملكت نيست؟ خير، اصلاً دولت و مملكتي اخيراً در ايران نبوده كه به‌اين كليات و جزئيات دقت كند! والا چگونه مي‌شد كه هر ذغال فروشي با كمال بي‌پروائي، ماليه مملكت را اينطور به عنوان ذغال آتش زده، با ثمن بخس به نفع خود بفروشد؟ اغلب اين درختهائي را كه اين طور لااباليانه ذغال مي‌كنند، چوب‌هاي صنعتي است، و قيمت آنها يك فصل مهم از خزانة مملكتي را تشكيل خواهد داد. بايد در اين باب فكر اساسي  بنمايم.

   در حدود “تاله“ جنگل عظمتي به‌خود گرفته، و كوهها بكلي از درخت پوشيده بودند. از دامن كوه تا قله، درخت‌ها بر يكديگر توده شده، و كوههاي مخروطي را، به‌درختي عظيم شبيه كرده بودند، چنانكه هردرختي، برگي از آن كوه محسوب مي‌شد. حقيقتاً منظرة عجيب و جالب توجهي است. طبيعت تمام قريحه و هوش خود را در نقاشي “مازندران“ بكار برده، و از لطف و ذوق خود، حتي دقيقه‌اي را هم غفلت نكرده است.

   من جنگل‌هاي “هندوستان“ و “آفريقا“ و “مناطق حاره“ را نديده‌ام، و شرح آن را فقط در كتاب‌ها خوانده‌ام. اما قسمت جنگل‌هاي “اروپا“، مخصوصاً “سويس“، تا آنجا كه در سينما توگراف و كارت‌پستال‌ها ديده مي‌شود، تصور نمي‌كنم مانند جنگل‌هاي “مازندران“ بديع و سرشار باشند.

   راه در اين نقاط از دامنه كوه مي‌خزد و پيش مي‌رود. تصور مي‌كنم راجع به امتداد راه در اين نقطه بايد تجديد نظر كرد. از طرفي كوه‌هاي جنگل پوش قريب به‌هزار ذرع بالا رفته، و از طرفي درة عميق و سراشيب دويست ذرع فرود آمده، و رودخانة خروشان و مارپيچ در قعر آن جريان دارد.

   راه مثل كمربندي در اين فاصله كشيده شده‌است. از دامن كوه تراشيده‌اند و به‌طرف پرتگاه رودخانه افزوده‌اند، ولي پيچ و خم‌هاي بسيار دارد كه براي اتومبيل بي خطر نيست. مخصوصاً از “تهران“ كه به‌“مازندران“ مي‌روند، اتومبيل همه جا سرازير مي‌رود. قوافل كه مصادف با اتومبيل مي‌شوند، بكلي مستأصل و سرگردان مي‌مانند.

   هنوز چهارپايان اين حدود با صداي اتومبيل آشنا نشده‌اند. بعضي از آنها كه با اين مركب آتشين تصادف مي‌كنند، در پيچ‌وخم راه با صداي بوق اتومبيل رم كرده، با نهايت هول و هراس به‌طرف كوه و يا به جانب رودخانه مي‌روند. اگر مختصر بي‌احتياطي شود، يا مصادمه به‌عمل مي‌آيد، و يا حيوانات تلف مي‌شوند. در اغلب نقاط هم گريزگاهي نساخته‌اند كه قوافل خود را به كناري بكشند.

   از عيوب ديگر اين راه، پيچ‌هاي بسيار و سراشيب‌هاي خيلي تند است، كه بيش از ميزان معمولة هبوط و صعود طرق شوسه ساخته شده است. ديگر سيل‌گيرهاي متعدي است كه حتماً در زمستان قسمتي از راه را خواهد شست.

   البته فعلاً به‌اين راه، اسم راه شوسه نبـايد گذاشت. تمـام مقصود من اين بـوده كه عجالتاً “مازندران“

به‌“تهران“ وصل شود، و راه عبور باز باشد. سپس با خيالاتي كه در مورد راه‌آهن دارم، جاده به‌قدري بايد وسعت يابد، و شوسة حسابي به‌عمل آيد كه مختصر مانعي هم براي قوافل و مسافرين موجود نباشد. با وسائل حاضره و با عجله‌اي كه شده البته رفع اين نواقص تا به‌حال ممكن نمي‌شده، و مهندسين سعي لازم در ساختن جاده نموده‌اند.

   كسي كه قبل از ايجاد اين راه، از اين نواحي عبور كرده باشد، مي‌داند كه شكافتن سينة “البرز“ و گريبان جنگل كار سهل و ساده‌اي نبوده، و اگر مراقبت دائمي شخص من نبود، و تهديد و تشويق متواتر و قطعي نمي‌كردم، اصلاً خود مهندسين اقدام به‌ساختمان راه نمي‌كردند، و عمل را يك امر محالي مي‌دانستند.

   “پل‌سفيد“ از پلهاي سابق اين راه است كه در عهد شاه‌عباس ساخته شده و دو چشمه دارد. اگر چه قابل ملاحظه نيست، ولي با مرمتي كه اخيراً از طرف ادارة طرق به‌عمل آمده، فعلاً يكي از پلهاي مهم اين راه شمرده مي‌شود.

   رسيديم به‌قرية “زيرآب“. “زيرآب“ نسبت به‌ساير قراء عرض راه، نقطة مهمي است. زيرا تلگرافخانه دارد، و در واقع مركز “سوادكوه“ است.

   از “زيرآب“ تا “شيرگاه“، كه مي‌خواهم شب را در آنجا بمانم، راه چندان سختي ندارد مگر در “ميان‌كلا“، كه سربالائي سخت آن هنوز باقي است. در اين قسمت، جنگل نهايت عظمت و قشنگي خود را ظاهر مي‌كند.

   هيچ نقطة راه تا به حال به‌اين باشكوهي نبوده است. درخت‌ها غالباً از 15 و 20 ذرع تجاوز مي‌كنند. تمام سر به‌هم كرده، ساية منظمي برزمين افكنده‌اند. آب رودخانه هم بيست ذرع پائين‌تر، باشكوه تمام مي‌غرد و مي‌رود. ساقة درختها اغلب در يك لباس ضخيمي از خزه پوشيده شده است، و شاخه‌هائي كه شكسته و بر روي درخت ديگر تكيه كرده‌اند، از خرمي هوا و كثرت رطوبت مجدداً روئيده و برگ تازه داده‌اند.

   جنگل‌هاي “مازندران“، خاصه قسمت “سوادكوه“، بر تمام نواحي “بحرخزر“ ترجيح دارند. متأسفانه تا آنجا كه اهالي دسترسي دارند، به‌قلع و قمع آنها پرداخته، و در غرس نهال هم توجه نمي‌كنند كه اين محصول گرانبها كم نشود.

   در ممالك ديگر، با هزار زحمت و مخارج بي‌شمار غرس اشجار مي‌كنند، اما اهالي ايران، در برانداختن جنگل‌هاي خود، بريكديگر سبقت و پيشي مي‌گيرند. البته در اين مورد دستور و تعليم لازم، بعد از مراجعت “تهران“، به وزارت فوائد عامه خواهم داد.

   حوالي مغرب به‌“شيرگاه“ رسيديم. “شيرگاه“ در جلگة كوچكي، محصور از كوههاي كوتاه جنگل پوش واقع است. حمام و قهوه‌خانه و چند خانه از ني در آنجا ديده شد. روي تپة كوتاهي كه مشرف است به‌پل و حمام، سه اطاق از چوب ساخته‌اند. سكوي باصفائي مشرف برتمام اين جلگه، در پهلوي اطاقها بنا شده است. منزل مرا امشب در اين اطاقها قرار داده‌اند.

   همراهان، در قهو‌خانه و خانه‌هاي ده پراكنده شدند. هوا رو به‌گرمي است و چندين درجه با نقاط عرض راه تفاوت دارد. “شيرگاه“ خالصه است و زراعت برنج آن بد نيست. كوهستان “سوادكوه“، كه دنباله‌اش تا يك فرسخ آن طرف “شيرگاه“ كشيده شده، تدريجاً رو به كوتاهي مي‌رود، تا بكلي در آن نقطه محو مي‌گردد.

   “شيرگاه“ از حيث آب و هوا و جنگل و ارتفاع و غيره، برزخ بين “سوادكوه“ و جلگة “مازندران“ است. از اين‌جا به‌طرف شمال، زمين هموار ساحلي با يك تناسب معيني شروع مي‌شود كه عرض آن از يك فرسخ و نيم تا ده پانزده فرسخ اختلاف دارد.

   از “شيرگاه“ به طرف شمال هرقدر پيش برويم، هوا مرطوب‌تر و زمين پست‌تر مي‌گردد.

   امشب به‌من و همراهان من خوش نگذشت. با آنكه سعي كرده بودند خوابگاه منظمي براي من ترتيب بدهند، مع‌هذا ناراحت بود. ناراحتي منزل و فكرهاي دور و دراز چنان مرا به‌خود مشغول داشته بود كه تقريباً دو ثلث شب را بيدار مانده بودم و نتوانستم بخوابم. همراهان در قهوه‌خانه و خانه‌هاي بي‌پروپايه، ترجيح داده بودند كه شب را اصلاً نخوابند و بيدار بنشينند.

   پرواضح است راهي كه تازه افتتاح شده، و “مازندراني“ كه از تمام مراحل تمدن دور مانده، چگونه ممكن است كه براي من و همراهان تأمين آسايش نمايد؟ هنوز يك دستگاه اتومبيل كه به‌اين حوالي وارد مي‌شود، زن و مرد دهكده‌ها دور آن جمع شده، و با صورت استعجاب به‌آن نگاه مي‌كنند، و در اطراف اين مركوب، صحبت‌هائي با هم مي‌كنند كه حقيقتاً شنيدني و نوشتني است. اساساً لباس ما و طرز راه رفتن و برخورد ما، براي اهالي اين حدود تازگي مخصوصي دارد، و زنها بچه‌هاي خود را بغل گرفته در سر راه مي‌نشينند كه از تماشاي اتومبيل و حركت آن محروم نمانند. همين‌قدر كه يكي از همراهان، توجه به‌يك كلبه و قهوه‌خانه مي‌كند، زنها و بچه‌هاي ده عموماً، و همين‌طور بعضي از مردها، فوراً فرار كرده و خود را در خانه‌هاي ده و يا گوشه‌اي پنهان مي‌نمايند. مانند آنكه به‌يك موجود غير منتظره‌اي برخورد كرده‌اند.

   ظلم و جور بي‌پايان عمال دولت، و ورود يكنفر فراش حكومت در يك سامان، چنان هول و هراسي در قلوب اين بيچارگان توليد كرده، كه اساساً همه از سيماي يكنفر غير محلي متوحش، و جز تصور چپاول و غارت، فكر ديگري در دماغ آنها رسوخ نمي‌كند. اتفاقاً حق هم با اين بيچاره‌هاست. سنوات دراز است كه مملكت با اين اسلوب اداره شده، و اهالي نيز جز با اين خلق و خو عادت نگرفته‌اند.

   حاكم “مازندران“، مثل تمام حكام ايران، تا رشوة كامل (پيشكشي)، به‌دربار و درباريان نمي‌داد، اصلاً به‌حكومت منصوب نمي‌گرديد. مامورين جزء نيز تا پيشكشي به‌حاكم نمي‌دادند، به‌اين قراء و قصبات و حكومت‌نشين‌ها مأموريت نمي‌يافتند. البته آن پيشكشي‌ها را مي‌دادند كه ده‌برابر آن را از اين مردم و اين بندگان خدا بگيرند. در اين صورت ديگر عصمت و ناموس و مالي براي رعيت باقي نمي‌ماند. نتيجة آن اعمال، همين هول و هراسي است كه الان من دارم در چهرة اين بينوايان عور و برهنه، تماشا و مشاهده مي‌نمايم.

   من هرچه سعي مي‌كنم از گزارشات سابق ايران، و روية حكومت اين مملكت خودداري كنم و چيزي ننويسم، باز در هر قدمي كه برمي‌دارم، تأثراتي براي من حاصل مي‌شود و مشاهداتي به‌نظرم مي‌آيد كه بي‌اختيار به‌طرف اصل قضايا و ريشة قضايا معطوف مي‌گردم.

   اين زن و مردي كه در تصادف به‌يك نفر غير محلي مشغول فرار هستند، غالباً عور و لخت و برهنه‌اند. آيا مافوق اين وضعيت، بدبختي ديگري هم به‌تصور آنها مي‌آيد؟ اينها ديگر داراي چيزي نيستند كه ترس و وحشت داشته باشند! ديگر از چه مي‌ترسند؟

   مملكتي كه تمام ايالات و ولايات آن، از روي كتابچه مخصوص، و ثبت و ضبط معين، به‌يك عده درباريهاي معلوم‌الحال و اشخاصي معين فروخته مي‌شد، (آنهم براي يكسال!) پيداست كه وضعيت اهالي بايد همين باشد كه فعلاً در مقابل مرعي و منظر من گذارده شده است! آيا يكنفر صاحب وجدان در تمام طول و عرض اين مملكت وجود نداشته كه اقلاً شرح حال اين مردم را به‌يك منبع و منشائي برساند، سئوال غريبي است! درباري كه با مدرسه و محصل دشمني مي‌كرد، براي آنكه اشخاص چيز فهم وجود پيدا نكنند، البته همة اين بدبختي‌ها را مي دانسته، و متعهد بوده است كه اين بدبختي‌ها را توليد و تشويق نمايد. در نتيجة اين سياه كاريها، وضعيت را به‌جائي كشاندند كه مافوق توصيف است. نمونة آن همين مردم گرسنه و عور، همين سيماهاي گرفته و مكدر، و همين بدبختي‌هائي است كه در اندام تمام اين مردم بين راه، و در مقابل چشم من، عرض وجود مي‌كنند!

   اين مملكتي است كه با اين صورت به‌دست من سپرده شده، و اين است آن مملكتي كه من بايد در آن تغيير ماهيت بدهم، و اينها هستند آن مردمي كه بايد لباس عزت بپوشند و ابراز غرور ملي نمايند.

   آيا با اين وضعيت، با اين روحيه اهالي، با اين بدبختي‌هائي كه د رعروق و اعصاب اهالي رخنه كرده، و طبيعت ثانوي مردم اين سرزمين شده است، باز بايد توقع داشته باشم كه در “شيرگاه“ راحت بخوابم و آسايشي را براي خود قائل باشم؟ ممكن نيست!

   به‌رئيس كابينه گفتم به‌تمام وزراء در “تهران“ ابلاغ نمايد كه فقط به‌اقامت پشت ميز وزارتخانه‌ها و امضاي چند دانه كاغذ اكتفا نكنند. غالباً بروند به‌ولايات، و در داخله ايران متواتراً مسافرت كنند. مردم را ببينند و با آنها خلطة و آميزش كنند. مملكت خود را قبل از همه چيز بشناسند، تا اوامري كه من به‌‌آنها مي‌دهم، و تصميماتي كه بايد اتخاذ شود، بتوانند از روي عقل و اطلاع و ايمان و عقيده به‌موقع اجرا بگذارند. هم آنها بفهمند كه چه مسئوليتي در مقابل من و اهالي دارند، هم اهالي بفهمند كه وزراء و رجال مملكت خارج از دسترس آنها نيستند، و هر مطلبي دارند، بدون ترس‌وبيم و بدون وحشت و تضرع به‌اطلاع آنها برسانند، و اگر كسي به صحبت آنها وقعي نگذاشت، مستقيماً به خود من مراجعه نمايند و دادخواهي كنند. رئيس كابينه را موظف كردم، ابلاغيه‌اي در تمام ايران انتشار بدهد، كه هركس عرضحالي دارد، مستقيماً به كابينه شخص من بفرستد. خود رئيس كابينه را مأمور كردم كه عرضحال‌هاي اهالي را بدون استثناء، شخصاً ملاحظه و به نظر من رسانيده، دستور جواب بگيرد و به‌عارضين ابلاغ نمايد. مطالبي را هم كه به‌وزراتخانه‌ها مراجعه مي‌دهد، دفتري بازنمايد كه شخصاً مراقب وصول جواب باشد، تا هيچ عرضحالي بلاجواب نماند، و مردم از اين قيد مذلت خارج شوند، و بدانند كه از هيچ مأمور دولتي، تا زماني كه حرف حق و حسابي دارند، نبايد بترسند.

   چه بايد كرد! اگر عدلية منظمي در مملكت وجود داشت، احتياج نبود كه در ضمن اينهمه گرفتاري، روزي هزار كاغذ قرائت نمايم! پس از رجعت به‌“تهران“ بايد فكري به‌حال عدليه كرد، و راه تدقيق و تحقيق باز نمود كه امورات در تحت نظر قانون درآيد، و مجاري امور به‌دست قانون سپرده شود، و هركس در حدود خود تكليف خود را بفهمد.