۲
صبح زود پس از قدری گردش در حوالی “شیرگاه“ به طرف “علیآباد“ راندیم. راه در سطح دشت امتداد دارد. تقریباً دیگر پست و بلندی مهمی پیش نمیآید. از اینجا، نواحی گرمسیر “مازندران“ شروع میشود. بکلی با قسمت کوهستان که طی کردیم اختلاف دارد، اما جنگل در زمین مسطح هم قطع نمیشود، فقط در مزارع دستی جنگل را بریدهاند، و زمین را قلم و پنبه و برنج کاشتهاند. در حدود مزارع از بقایای جنگل نمایان است، که مثل دیواری، قطعات کشت و زرع را از یکدیگر جدا میسازد.
“علیآباد“ مطابق مثل مشهور، نسبت بهدهاتی که دیده بودیم، شهر محسوب میشود. این نقطه که در سرسهراه “شیرگاه“ و “ساری“ و “بارفروش“ واقع گردیده، بازار “علیآباد“ است، و آبادی نسبتاً مهمی دارد. روزهای چهارشنبه اینجا بازار عمومی میشود. یکی از ملاکین اخیراً مهمانخانة مفصلی بناگذارده که هرچند تمام نیست، ولی پس از دایر شدن موجب آسایش مسافرین خواهد بود. در “علیآباد“ توقف نکردیم، یکسر به “کیاکلا“ که از جمله دهات حاصلخیز این حدود است، رهسپار گردیدیم، زیرا در آنجا وسائل آسایش و توقف بیشتر فراهم است.
از “علیآباد“ تا “کیاکلا“ سه فرسخ راه است. جاده شوسه نیست، ولی قبلاً امر داده بودم که برای هدایت اتومبیلها در کنار راههای روستائی، در فاصلههای مختلف نی نصب کنند که همراهان راه را گم نکنند و بهزحمت دچار نشوند. معهذا راه را با منتهای زحمت عبور کردیم. باتلاق و آب و پست و بلندی زیاد است. غالباً اتومبیلها را با دست میکشیدند و میبردند. دو دستگاه اتومبیل در بین راه ماند، که قادر برحرکت دادن آنها نشدند، متجاوز از سه ساعت طول کشید تا این سه فرسنگ راه را طی کردیم.
یک نواختی زمین، موانع جنگل، رطوبت و گرمی هوا از یکطرف، پشه و باتلاق و عفونت بعضی قسمتها از طرف دیگر، تمام دشت “مارندران“ را غیر قابل توقف میکند.
هرچند از حیث هوا و آب و چشمانداز، در صفحات صحرائی “مازندران“، جای قابل تمجیدی دیده نمیشود، اما از لحاظ زراعت و تجارت یکی از برومندترین و حاصلخیزترین و نافعترین اراضی ایران بهشمار میرود. برکت خاک، نزدیکی بهدریا، رودخانههای قوی، و سایر عوامل ترقی و توسعه موجود است.
برای ناسازگاری آب و عفونت هوا باید بهوسائل صحی متوسل شد. باید اهالی را وادار به یک رژیم صحی کرد که بتوانند با این آب و هوا دوام بیاورند. عجالتاً با طرز زندگانی این حدود، مردم زود تلف میشوند. بهچهرة مردم اینجا از وضیع و شریف، با دقت تمام نگاه میکنم. یکنفر را نمیبینم که معاف از مالاریا باشد. تمام چهرهها گرفته و مکدر، رنگها زرد و پژمرده، تا جائی که اغلب از تند راه رفتن عاجز و ناتواناند.
در “کیاکلا“ امر دادم دواخانهای دایر نمودهاند. مریضخانه کوچکی هم نظر دارم اینجا بسازم.
چنانکه در اول این سفرنامه اشاره کردم، “مازندران“ خانة من، و مسقطالرأس من است. من وظیفة شخصی خود میدانم که بهعمران و آبادی این نقطه توجه مخصوص نمایم.
فعلاً که جز یک کوره راهی بیشتر برای “مازندران“ باز نشده، و منهم با نصب علامت نی باید طی راه کنم و طبعاً موقع این صحبتها نیست. البته اگرعمر من کفاف انجام آمال و آرزوهای مرا بدهد، و دست تقدیر کمک نماید، موقعی خواهد رسید که از اکناف عالم برای درک لذت منظر آن، رو بهاین ناحیه آورند و هر نقطة آنرا با مفهوم کلمة جمال و زیبائی مرادف ببینند.
قبل از ظهر بهقریة “کیاکلا“ رسیدیم. امروز نوبت بازار در این ده بود. مرسوم است که هر روزی در یکی از نقاط، که نسبتاً مرکزیت داشته باشد، بازار عمومی تشکیل میشود. روزهای یکشنبه در “کیاکلا“، و روزهای چهارشنبه در “علیآباد“ بازار دایر میگردد. از نقاط مختلف اشخاصی که اجناس فروختنی داشته باشند، به آن محل آورده عرضه میکنند. همچنین مشتریان و تماشائیان از هرطرف به آنجا روی نهاده، از اجناس بازار، و یا از دیدار رفقای خود، استفاده میکنند. فیالحقیقه این یک نوع نمایشگاه یا سوق عکاظ است که فوائد بسیار برای اهالی دارد. هم اجناس آنها بهفروش میرسد، هم با یکدیگر معاشرت میکنند، و هم از صنایع یکدیگر تقلید مینمایند. سابقاً در خیلی از نقاط، این بازار دایر میشده، ولی اکنون جز در چند نقطه باقی نیست.
در فضای جلوی ده جمعی کثیر، از زن و مرد و طفل گردآمده بودند، بعضی در روی زمین اجناس محلی و امتعه خارجی خود را گسترده و مشتریان از هر جانب آنرا احاطه کرده بودند. بعضی هم در راه دیده میشدند، که نفت و قند غیره خریداری بهدهات خود مراجعت میکردند.
قریه “کیاکلا“ از دهات بزرگ این ناحیه است. اخیراً بر حسب دستور من، یک باب کارخانة پنبه پاک کنی در آنجا دایر شده است. لدیالورود، قبل از صرف ناهار، رفتم به کارخانه. ساختمان، آلات و ادوات، ماشینهای کارخانه، انبارها، نوع پنبه، ملزومات و اثاثیه کارخانه را تماشا کردم.
لذتی را که از دایر شدن این مؤسسه در خود احساس کردم، از حد وصف قلم خارج است. اولین دفعه است که دست تمدن جدید، صنعت جدید و ماشین در این ناحیه وارد شده است. اولین دفعه است که “مازندران“ قدیم، “مازندران“ تاریخدار، از مدنیت جدید و تکامل جدید و تکامل تدریجی حسن استقبال میکند. اولین دفعه است که “مازندران“ بینظیر، استعداد فطری خود را برای جلب منافع مشروع ظاهر میسازد. اولین دفعه است که “مازندران“ بازار “اروپا“ و دنیا را در نظر گرفته و میخواهد علائم و آثار مثبتی از خود در عرصة گیتی ابراز نماید.
باغ وسیعی که اخیراً احداث کرده، و نهال فراوانی از نارنج و پرتغال و لیمو در آن غرس کرده بودند، کاملاً نظر مرا جلب کرد. نیهای بامبو که در اطراف جوی آب نمو کردهاند، تا یک درجه اسباب تعجب شد. نی بامبو با این قطر و قواره، کم دیده میشود. مقتضی است دیرکهای چادر را از این نیها ترتیب بدهند، زیرا از حیث صلب و سخت بودن شکستنی نیست، و دوام دائمی خواهد داشت. حقیقتاً استعداد اراضی “مازندران“ برای نمو نباتات، خالی از حیرت و عجب نیست. اشخاصی که ذوق فلاحت دارند و بخواهند منافع فلاحتی را در نظر بگیرند، بهتر از اراضی “مازندران“ نمیتوانند زمینی تحصیل نمایند.
منظرة درختهای مرکبات در این ناحیه، لطف مخصوصی دارد. مبالغه نخواهد بود اگر بعضی از آنها را به درختهای گردوی کوچکی تشبیه کنیم که در نقاط ییلاقی به عمل میآید. بوتههای پنبه در این حدود و صحرای “گرگان“ شبیه به هیچیک از نقاط ایران نیست.
هنوز چای کاری و اهمیت این زراعت پرمنفعت برمردم این حدود مجهول است، و تازه در “لاهیجان“ شروع کردهاند که این محصول را بکارند. من تصور میکنیم که اغلب نقاط “مازندران“ برای چای کاری خوب است. باید دستور بدهم که مطالعه کاملی در این باب بنمایند. خیال میکنم که رفع احتیاج اهالی را بهوجه خیلی خوب، میتوان از حیث چای نمود.
این زمین و استعدادی را که من میبینم، مشکل میدانم چیزی باشد که در آن بکارند، و بدون دردسر و در سرحد کمال از حاصل آن منتفع نشوند.
خدایارخان ذوق فلاحت دارد و در اطراف “تهران“ بهاین امر اشتغال دارد. مشارالیه پس از تماشای این اراضی و محصول متأسف است که چرا “مازندران“ تا به حال راهی نداشته تا او عشر سرمایه خود را در این اراضی به مصرف رسانده، و ده برابر عایدات بردارد. او را تشویق کردم که در این حدود اراضی بخرد و رفع تأسف از خود نماید.
حقیقتاً مأمورین و مستخدمین دوائر دولتی، که از روز اول پایة تحصیلات آنها بر روی اتکاء و اتکال بهغیر گذارده شده، و از صبح تا بهشام وزارتخانهها را برای قبول تقاضای استخدام مستأصل مینمایند، اگر شعور آن را داشته باشند که در عوض آن التماسها و عجز و زاریها توجه بهاین اراضی کرده و زندگانی پرمنفعت و مستقل برای خود تشکیل بدهند، هم خدمت بهخود کردهاند، هم خدمت بهوطن و مملکت خود، و هم بهاستحکام استقلال جامعة خود.
ملت عبارت از کیست و چیست؟ حقیقت ملیت و وطنپرستی از کجا ناشی میشود؟ این موضوع مهمی است که سنوات دراز، و در طی کتابهای عدیده و با السنة مختلفة، در اطراف آن بحث شده، و هرکس عقیدة مختلفی راجع بهاثبات موضوع اظهار داشته است. بعضیها اتحاد زبان و لباس را حافظ اساس قومیت و ملیت میدانستند. بعضی دیگر وحدت مذهب و آئین را وسیلة استحفاظ ملیت و قومیت میشمردند، و بعضی دیگر، مقدمات و مؤخرات دیگری را بشمار میآوردند که این سفرنامة من اقتضای ذکر آنها را ندارد.
در یکی از کتابهائی که اخیراً در “اروپا“ به طبع رسیده بود، و ترجمه آن بهدست من رسید، مؤلف چهار شرط اصلی و چند شرط فرعی را قید مینماید که بدون وجود آنها، اساس ملیت و قومیت هیچوقت آنطوری که لازم است، مستحکم و مستقر نخواهد ماند. یکی از آن چهار شرط اصلی، همین اراضی و زمین است که باید آحاد اهالی را بهآن علاقمند ساخت.
علیایحال، از سپردن اراضی بهدست خورده مالک، صرفنظر نباید کرد. این یک اصلی است که همه جا باید از آن پیروی کرد. بههمین لحاظ، من خیال میکنم که باید خالصجات دولت را نیز بین رعایا تقسیم نمایم، و با یک صورت منظمی امر به فروش آنها صادر نمایم، زیرا در آنواحد سه نتیجة ثابت بهدست خواهد آمد:
اول آنکه اراضی دایر و آباد میشود، و طبعاً مملکت آباد خواهد شد.
دویم اشخاص و افراد مقید بهوطنپرستی، و ملزم بهنگاهداری خانه خود میشوند.
سوم امید و استظهار و عدالت، که از شروط اصلی زندگانی بشر است، در جامعه تعمیم خواهد یافت.
من در اینجا، بدون آنکه نظر خصوصی و شخصی بهیک مملکت معینی داشته باشم، چون از روی اصول و کلیات حرف میزنم، اینطور نتیجه میگیرم، که با دلایل فوق و مقایسات فوق، مشکل میدانم در یک مملکتی که اصول اشتراک و کمونیسم حکمروائی کند، اصول وطنپرستی در آنجا ریشه بگیرد. زیرا اولاً امیدی برای اشخاص باقی نمیماند، و نبودن امید در انسان اول مرگ و خاتمة زندگی است. همه در مدار زندگی خود، بیش از یک دفعه حس کردهاند که انسان ناامید، حتی حاضر بهخوردن غذا و پوشیدن یک نیم تنه کهنه هم نیست، و فقط از راه نومیدی و اضطرار است، که مقدمات انتحار و خودکشی در یک فردی آغاز میشود. ثانیاً علاقة مادی از حیث خانه و آب و ملک و ضیاع و عقار برای کسی باقی نمیماند، که در موقع تجاوز بیگانگان و اتفاقات غیرمنتظره، کسی ملزم به حفظ خانه و قوت لایموت خود باشد.
در چنین مملکتی، ممکن است برخی از مردم در مواقع فوقالعاده، بهواسطة آنکه مأمور دولت و در تحت سلطه و نفوذ دولت هستند، علیالظاهر جوش و جلائی بهخرج بدهند، ولی تودة مملکت که حقیقت ملت را تشکیل میدهد، خیلی مشکل است که در مقام وطنپرستی خود، ثابت و پابرجا و مؤمن و متقی باقی بماند.
عواطف زندگی و حیات در نهاد بشر موقعی طلوع خود را تحکیم خواهد کرد که استقلال افراد در انجام آمال و آرزوهای مشروع خود مستقر و پابرجا باشد. آن موقعی که جلوی آمال و آرزوی اشخاص (البته از راه مشروع)، گرفته شود، همان موقع است که آن عواطف و احساسات جذاب تبدیل میشود بهیک مراحل یأسی که درست نقطه مقابل عزت نفس و استقلال وجود و تعالی و ترقی مملکتی است.
مملکت بسته است بهاشخاص، و اشخاص همیشه مربوط و مدیونند بهترقی و تعالی، و ترقی و تعالی نیز ظهور نخواهد کرد، مگر بهتسطیح جادههای آمال و آرزو، زدودن پردههای یأس و نومیدی، و سوق دادن جامعه بهطرف آن آرمانی که بطور کلی در دفاع فرداًفرد یک جامعه و ملتی مستقر و موجود است.
میبینم که یک ساعت دارد از ظهر میگذرد. همراهان هم خسته هستند. از آنها جدا شده، رفتم بهاطاق خود برای صرف نهار، در مواقع صرف غذا معمولاً من لباس خود را بیرون آورده، لباس راحت میپوشم، و این یکی دوساعت را جزو اوقات استراحت خود محسوب میدارم. در ضمن سایر مخلفات، یک دانه قرقاول هم کباب کرده بودند. نتوانستم صرف نمایم. دندانم باز دردگرفته و مرا ناراحت کرده است. طبیب دندان هم اینجا نیست. کتابی نزدیک صندلی من گذارده بودند. برداشته مدتی بهمطالعة کتاب پرداختم، و از آمدن بهبیرون اطاق خودداری کردم که همراهان ناراحت نشوند.
از “کیاکلا“ تا “بارفروش“، یک فرسخ و نیم راه است. رودخانة “تالار“، که از ابتدای ورود بهخاک “سوادکوه“ همه جا با ما همراه بود، در “کیاکلا“ مجدداً خود را نشان داده، و از میان این ده و “بارفروش“ به طرف “مشهدسر“ در جریان است.
هرچند در فصول کمباران بسهولت میتوان از آن عبور کرد، ولی هنگام بارندگی، آب چنان طغیان میکند که گذشتن از آن غیرممکن است.
در ضمن اوامری که برای ساختن راههای “مازندران“ دادهام، یکی هم بنای پل آهنین معظمی است برروی این رودخانه، که کاملاً رشته ارتباط را مستحکم سازد. “بارفروش“ را “بارفروشده“ هم میگفتند. تدریجاً شهر بزرگ تجارتی شده است، و سزاوار لقب ده نیست. بیشتر اهمیت این شهر از حسن موقع “مشهدسر“ است، که در امتداد شمالی “کیاکلا“ واقع، و اخیراً براعتبار تجارتی آن افزوده شده است. این بندر هم مثل “بندرجز“، قابل ورود کشتیهای بزرگ تا ساحل نیست، و سفاین در مسافت هزاروپانصد ذرع ایستاده، احمال خود را به کرجیها و قایقها تحویل میدهند.
سهساعت بعدازظهر بیرون آمده، در باغ نارنج قدری گردش کردم. همراهان نیز آمدند. صحبتهای متفرقه با آنها میکردم. پاسی از شب گذشته بود که بهاطاق خود مراجعت کردم. شبها را، مطابق عادت معمول خود، تنها مینشینم. اینهم از آن عاداتی است که از بدو طفولیت بهآن معتاد شدهام. رویهمرفته بیشتر ساعات زندگانی یومیة من بهتنهائی میگذرد. شبها را عموماً در اطاق خود تنها زیست میکنم. و عجب این است که بهاین تنهائی، چون طبیعت ثانوی من شده، خوشوقت هم هستم. روزها را هم، غیر اوقاتی که در دفتر اداری خود هستم، و اشخاصی نزدم میآیند، و یا برسبیل لزوم کسی را میطلبم، بقیه را تنها، اعم از شهر و ییلاق، راه میروم و فکر میکنم. شبها بهواسطه سکوت طبیعت و نبودن سروصدا، بر تفکرات من افزوده میشود، و غالباً ناراحت میشوم. از بدو جوانی بهبیشتر از چهار ساعت خواب معتاد نشدهام. اگر حواسم مشغول نباشد و بتوانم چهار ساعت بخوابم، این چهار ساعت، خواب طبیعی من است، و بکلی رفع خستگی مرا مینماید. اما این اوقات بیش از سه ساعت خواب ندارم، و در ورود بهاستراحتگاه، باز غالباً قریب بهنیمساعت یا سه ربع در فکر هستم.
به وضعیات این مملکت، از سر تا ته که نگاه میکنم، به جزئی و کلی اصلاحاتی که در هر رشته و هر شعبه باید بهعمل آید، و همینطور بهمسئولیت خود در مقابل اینهمه خرابی که توجه میکنم، حقیقتاً گاهی مرا رنجور مینماید.
هیچ چیز در این مملکت درست نیست. همه چیز باید درست شود. قرنها این مملکت را چه از حیث عادات و رسوم، و چه از لحاظ معنویات و مادیات خراب کردهاند. من مسئولیت یک اصلاح مهمی را، برروی یک تل خرابه و ویرانه برعهده گرفتهام. این کار شوخی نیست و سرمن در حین تنهائی، گاهی در اثر فشار فکر در حال ترکیدن است.
مگر خرابی یکی، دو، ده و هزار است که بتوان یک حد و سدی برای آن قائل شد.
آیا کسی باور خواهد کرد طرز لباس پوشیدن را هم من باید بهاغلب یاد بدهم؟
هنوز در ایام سلام، که روز رسمی و دارای پروگرام معینی است، اشخاص را میبینم که انصافاً از حیث لباس، استحقاق عبور در هیچ خیابان و پس کوچه را ندارند. اغلب از وکلای مجلس شورا و وزراء، که طبعاً برگزیدگان جماعت هستند، هنوز لباس پوشیدن را بلد نیستند، و من در حین انعقاد سلام و رسمیت جلسه باید حوصله بهخرج داده، و معایب اندام آنها را بهآنها گوشزد نمایم.
چند روز قبل در “تهران“ که برای سرکشی انبار غله و تأمین آذوقة شهر رفته بودم، شخصی را دیدم که با لباس خواب و زیرشلواری و پای لخت روی سکوی عمارت خود نشسته، و بهسیگار کشیدن مشغول است، و زن و مردی را که از پهلوی او عبور میکنند، با نهایت لاقیدی مینگرد، و ابداً خیال نمیکند که احترام جامعه، مخصوصاً زنها، برای هر فردی لازم است. مجبور شدم که از اتومبیل پیاده شده و با دست خود این عنصر بیادب و غیر محترم را تنبه نمایم.
اکثریت این مردم هنوز میل ندارند که درب عمارات خود را جارو کرده، دو قدم از زبالههای منزل خود دورتر بنشینند.
صرفنظر از ادوار انحطاط و غلبههای عرب و مغول و غیره، یکصدوپنجاه سال است که عدهای از افراد مملکت در سرحد اعلای فساد اخلاق نشوونما کرده، و بهآن انس و خو گرفتهاند. در بحبوحة این مذلت است، که من باید رقابت بینالمللی را راجع بهامور سیاسی و اقتصادی مملکت خود فکر کنم. حقیقتاً گاهی این افکار گوناگون برای خود من هم خندهآور میشود.
همه چیز را میشود اصلاح کرد. هر زمینی را میشود اصلاح نمود. هرکارخانهای را میتوان ایجاد کرد. هر مؤسسهای را میتوان بکار انداخت. اما چه باید کرد با این اخلاق و فسادی که در اعماق قلب مردم ریشه دوانیده، و نسلاً بعد نسل برای آنها طبیعت ثانوی شده است؟ سالیان دراز و سنوات متمادی است که روی نعش این مملکت تاخت و تاز کردهاند. تمام سلولهای حیاتی آنرا غبار کرده، بههوا پراکندهاند و حالا، من گرفتار آن ذراتی هستم که اگر بتوانم، باید آنها را از هوا گرفته و به ترکیب مجدد آنها بذل توجه نمایم.
اینهاست آن افکاری که تمام ایام تنهائی مرا بهخود مشغول، و یکساعت از ساعات خواب مرا هم اشغال کرده است.