بایگانی موضوعی: نگاه از بیرون

نگاه از بیرون / فهرست

‌‌‌

نگاه از بیرون

نوشته داریوش همایون

انتشارات ایران و جهان

چاپ اول ۱۹۸۴ واشینگتن

چاپ الکترونیکی ۲۰۰۸

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

فهرست

پیشگفتار

پیشگفتار چاپ الکترونیک

۱ـ از ماهیت آماری به جامعه سیاسی

     ــ نامه‌ای به خودمان

     ــ توافق با که و بر سر چه؟

     ــ به سوی یک جامعه سیاسی

     ــ یک چهار‌چوب فکری برای همرایی

۲ ـ رویارویی با مسئولیت

     ــ سهامداران فراموش شده انقلاب

     ــ زندانیان افسانه و افسون

     ــ دستاویز‌های آتش‌بیاران

۳ ـ مذهب و حکومت

     ــ برد سیاسی مذهب

     ــ دین و پادشاهی در تعادلی تازه

     ــ پادشاهی در میان مخالفان و هوادارانش

۴ـ در سراشیب

     ــ پا‌برجایی یک رژیم بی‌ثبات

     ــ انگیزه‌ها و پیامد‌های جنگ ایران و عراق

۵ ـ چشم‌انداز آینده

     ــ در باره مفهوم توسعه

     ــ ارتش و گرایش به حکومت

۶ ـ پویش مردمسالاری

     ــ شکست‌های پیشین دمکراسی در ایران

     ــ دشمنان ناشناخته‌تر دمکراسی

۷ ـ پاسخ‌ها و جدل‌ها

     ــ در مورد بیانیه جبهه ملی در اروپا

     ــ گامی به سوی همفکری

     ــ سرآمدان در برابر مردم و جامعه

     ــ دست‌پروردگان و مسئولان

     ــ بازتاب‌های عصبی در برابر ناسیونالیسم

     ــ سخنی با برخی از “بقیه ایرانی‌ها”

     ــ در تضاد منافع عمومی و فردی

واژه‌نامه

PDF

پیشگفتار

‌‌

پیشگفتار

 ‌

یافت مردی گورکن عمر دراز

سائلی گفتش به من بر‌گوی باز

کنده‌ای تو سال‌‌ها اندر مغاک

چه عجایب دیده‌ای در زیر خاک

گفت این دیدم عجایب حسب حال

کاین سگ نفسم همی هفتاد سال

گور کندن دید و یک ساعت نمرد

یک دمم فرمان یک طاعت نبرد

عطار

 ‌

ایرانی در خارج تنها با نیمه‌ای از هستی‌اش بیرون از ایران می‌زید. نیمه دیگر‌‌ش  به یاد و اندیشه ایران، دور از پیرامون اوست. او از بیرون به ایران می‌نگرد و از طریق ایران دور به خودش و پیرامونیانش. در این کتاب که فراهم آورده نوشته‌‌های سه ساله گذشته است (از ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۳) به ایران و ایرانیان و گذشته و اکنون و آینده‌شان از چنین نظرگاهی نگریسته شده است.

جز چند تایی، همه این گفتارها نخستین بار در ” ایران وجهان” انتشار یافته‌اند. درصورت کنونی خود همه آنها کم و بیش دگرگونی‌‌هایی، همه در عبارات و نه مفاهیم، یافته‌اند؛ چنان شده‌اند که من‌ می‌خواستم باشند و در هنگام نوشتن نتوانستم. نوشته تا هنگامی که نویسنده زنده است صورت نهائی خود را نمی‌یابد. همواره احتمال پیش و پس کردن و کاستن و افزودنی هست.

در پایان کتاب واژه‌نامه‌ای آمده است از واژه‌‌های تازه‌ای که به ضرورت بیان دقیق‌تر موضوع‌‌ها و مفهوم‌‌ها و فرایافت‌‌ها به فارسی ساخته شده‌اند. با معادل‌‌های انگلیسی آنها. از این گونه پیش بردن زبان و افزودن بر واژگان آن باک نباید داشت هر چند پاره‌ای سلیقه‌‌ها را خوش نیابد. زبان را نمی‌شود از سنگ تراشید مگر آنکه مغزها را از سنگ بینبارند. با همه ستایشی که از پیشینیان می‌کنیم هیچ‌کدام ما به زبان پیشینیان سخن نمی‌گوییم. تازه، هر کسی هم “پیشینیان” خود را در نظر دارد و همگان را به تقلید از آنها می‌خواند. اگر میدان به این فراخی است بگذاریم “تا بزند مرد سخنگوی گوی”.

ملت ما از نظر فرهنگی در مرحله‌ای است که هر کس به فراخور و در رشته خود با مشکل نوگری و بازسازی فارسی روبروست ــ هر کس که مختصری به ژرفای موضوع‌‌ها می‌رود و با فرهنگ غربی سروکار می‌یابد. این آشنایی هرچه بیشتر با فرهنگ غرب برای ایران یک ضرورت تاریخی است و ما باید زبان مناسب آن را نیز از مایه‌‌های زبان ملی خویش و زبانهای ایرانی دیگر فراهم آوریم.

عرب‌مآبی و عرب‌گرایی و عربزدگی تنها از نظر سیاسی و فرهنگی ورشکسته نشده است. خود عرب‌‌ها به سبب محدودیت فرهنگی و تنگنای زبانی، که از ساخت قالبی زبان عربی بر‌می‌خیزد، دچار دشواری‌های سخت هستند. درسده‌‌های گذشته ما بی‌پروا، و عموما بی هیچ ضرورت، هر چه توانستیم واژه‌‌های فارسی را با عربی جایگزین کردیم. روحیه فضل فروشی در این رفتار سبکسرانه ما با زبان‌مان سهمی بسیار بیشتر داشت تا نیاز فرهنگی واقعی. امروز نباید با همان سبکسری و بی‌پروائی، هر چه عربی است در زبان خود به دور اندازیم. ولی باید خطی بکشیم، به آنچه تا‌کنون گرفته‌ایم بسنده کنیم. دیگر نیازی نیست که از عربی باز وام بگیریم. فارسی به یاری واژگان عربی راه‌یافته در آن و به مدد ساخت ترکیبی خود از عهده سازگاری با نیازهای یک فرهنگ گسترنده و پوینده برخواهد آمد.

بخش یکم کتاب حاضر نگرشی انتقادی و دلگیر به ایرانیان و به فضای عاطفی و اندیشگی آنان است که در بخش دوم، در بحث از مسئولیت ملی، دنبال می‌شود. بخش سوم به دو سنت پایدار تاریخ ایران، دین و پادشاهی، از یک موضع تجدید‌نظر طلبانه می‌پردازد. در بخش چهارم سراشیبی که جمهوری اسلامی در آن افتاده، از درون و بیرون، بررسی می‌شود ــ پاسخی به آنها که می‌پندارند “بی مرگ است دقیانوس (اخوان ثالث) و در بخش پنجم نگاهی به ایران آینده افکنده می‌شود، همراه با پیشنهاد‌‌ها و ارزیابی‌‌هایی. بخش ششم دربرگیرنده اندیشه‌‌هایی در برقراری نظام مردمسالاری در ایران است که بی کنار زدن پاره‌ای پرده‌‌های پندار و افسانه سازی‌‌های تاریخی و سیاسی ممکن نیست؛ و در بخش هفتم پاسخ‌‌ها و جدل‌‌ها با مدعیان آمده است.

در اینجا و آنجا کسانی نوشتن کتاب دیروز و فردا یا گفتارهای کتاب حاضر را برکسی در موقعیت من خرده گرفته‌اند. اینکه من دو سالی در سمت‌‌های بالای سیاسی و حکومتی کار کرده‌ام بارها بر ضد نوشته‌‌ها و داوری‌‌ها و تحلیل‌‌های من به کار رفته است. آنها که جهان را جز سیاه و سفید نمی‌بینند و امور را ساده می‌کنند؛ آنها که حقیقت را بد‌ترین دشمن خود می‌دانند؛ و آنها که وفاداری برای‌شان به معنی بر‌بستن چشم و گوش و زبان است، کمترین اشاره ناموافق به نظامی را که من نیز پاره‌ای از آن بوده‌ام و به سهم خودم در آن سربلندم، بر من نمی‌پسندند.

پاسخ این است که گیریم من پیش از آن، سی سال روزنامه نگار نبوده‌ام و از آن موضع به انتقاد و راهنمایی ــ به آشکارترین و گسترده‌ترین و تند‌ترین صورتی که در آن شرایط برای یک هوادار رژیم امکان می‌داشت و از اکثریت بزرگ روزنامه‌نگاران فراتر می‌رفت ــ نپرداخته‌ام؛ و گیریم که من در همه عمر سیاسی‌ام، که از ۱۴ سالگی آغاز شد، موافق مشروط رژیم پادشاهی نبوده‌ام (به این معنی که از آن رژیم دفاع می‌کردم و دستاوردهایش را می‌ستودم و از کم و کاستی‌‌هایش، تا جایی که فراخور دانش و توان من بود، انتقاد می‌کردم) باز هم نمی‌توان از افراد انتظار داشت که هیچ نیاموزند و عبرت نگیرند و با گذشت زمان و در کوره روزگار بهتر نشوند. نیز نمی‌توان انتظار داشت که امور را مطابق سمت خود ببینند و داوری کنند.

واقعیت‌‌ها با مقام و موقعیت اشخاص تفاوت نمی‌کنند. تحلیل و قضاوت نیز اگر بر پایه آگاهی از واقعیت‌‌ها باشد نباید زیر تاثیر مقام و موقعیت تحلیل کننده قرار گیرد. برای من بسیار دشوار است آنچه را که دیده‌ام و دانسته‌ام وارونه جلوه دهم یا نگویم، چرا که در مقامات بالا بوده‌ام. ممکن است کسی نظر یا برداشت مرا نپذیرد، ولی این نباید نه ربطی به مقام او داشته باشد نه موقعیت من.

بی‌آنکه قصد مقایسه در میان باشد، آیا بر بیهقی می‌توان خرده گرفت که چرا پس از سال‌‌ها دبیری و خدمت در حضور سلطان محمود و پسرش سلطان مسعود در تاریخش تصویری انتقادی، هرچند آمیخته با همدردی و دلسوزی ــ چنانکه شایسته هر دست در کار صمیمی است ــ از سلطان مسعود به دست می‌دهد؟ آیا اگر بیهقی جز این می‌کرد چنان نمی‌شد که به گفته خودش “خوانندگان این تصنیف گویند شرم باد این پیر را؟” سلطان مسعود و پدرش به بیهقی بسیار نزدیک‌تر بودند تا محمد رضا شاه به بیشتر وزیران یا آنها که به کاخ پادشاهی رفت و آمد می‌کردند. ولی انسان باید ظرفیت به قول انگلیسی‌‌ها “کلنگ را کلنگ نامیدن” داشته باشد.

بسیاری از آنچه من در چهار سال گذشته نوشته‌ام در بافتار دیگری در مقالات روزنامه اطلاعات (در سال‌‌های سی و چهل) به کنایه و در روزنامه آیندگان (در سال‌‌های چهل و پنجاه) به روشنی بیشتر آمده است. لحن نوشته‌‌ها البته به ضرورت موقع تفاوت می‌کرده است. اما تصور نمی‌رود کسی مرا از این بابت بتواند سرزنش کند که چرا در آن هنگام بی‌پرده‌تر نمی‌نوشتم ــ که در آن صورت دیگر نمی‌شد نوشت ــ یا چرا اکنون پوشیده‌تر نمی‌نویسم؟ پس از سی سالی خودسانسوری، دیگر از بیم و به ملاحظه هیچ‌کس خود را سانسور نخواهم کرد ــ آزادند هر چه می‌خواهند بگویند و نسبت دهند.

امروز ــ پس از این همه که رفته است ــ دیگر هیچ توجیهی پذیرفته نیست که واقعیت‌‌ها را نبینیم و حقایق را پنهان کنیم. رنجش کسان به خودشان مربوط است. جامعه ایرانی که ما می‌خواهیم جانشین جمهوری اسلامی کنیم باید برشناخت درست واقعیت‌‌ها و شکافتن آنها و درس گرفتن از تجربه‌‌ها استوار گردد. ساختن یک جامعه آزاد و آباد که مردم در آن فرمانروایی کنند و قانون در آن کوچک و بزرگ نشناسد و نهادها به هوس و میل افراد بستگی نداشته باشند نیاز به شهامت رویرو شدن با واقعیت‌‌ها و گفتن آنها دارد. کسانی که تجربه دست اول از کارها و رویدادها داشته‌اند بیش از دیگران وظیفه دارند که نترسند و آنچه را که می‌دانند و می‌بینند بگویند. تاریخ را، از جمله، باید دست در کارانش بنویسند.

از همه اینها گذشته، گزاردن یک حق بزرگ است: حق دیدن و دانستن جهان، از سرگذراندن توفان و زنده ماندن و توانایی به پشت سر نگریستن. آیندگان چه خواهند گفت که در یکی از درام‌‌های بزرگ تاریخ شرکت داشتید و در کام آتشفشان افتادید و بدر آمدید و از بیم هرزه‌درایان لب از لب نگشودید؟ بیش از شما چه کسی از دست اول می‌دانست که چه خوب بود و چه بر خطا رفت و چرا دروازه‌‌های دوزخ بر این سرزمین گرامی گشاده شد؟ پس از آن فاجعه‌‌های شخصی و ملی؛ پس از به بند افتادن‌‌ها و زندگی خود را به مویی بسته دیدن‌‌ها که دو رژیم در پی اعدام و انهدام بودند و یک انقلاب، ناخواسته، به رهایی آمد؛ پس از ماه‌‌های دراز روی خورشید را ندیدن؛ پس از بر باد رفتن سرمایه و اندوخته و یادگارهای یک عمر؛ پس از کشته شدن دوستان و یاران؛ پس از ویرانی کشور؛ دیگر چه مانده بود که از آن بهراسید یا چه کسی که از او پروا کنید؟

در واقع نیز کسی که خطر مرگ را از دست‌‌های دوست و دشمن، از رژیمی که بدان خدمت کرده و رژیمی که با آن جنگیده، به یکسان گرفته؛ یک سال و نیم هر روز را چنان بسر برده که دیگر فردایی نخواهد بود؛ هر چه را که به تلاش و رنج عمری ساخته، در چنگال ناکسان یافته؛ یاران خود را در برابر جوخه‌‌های اعدام “روزبانان و مردم کشان” خمینی (فردوسی پاسداران ضحاک را چنین می‌نامید) از دست داده ؛ نزدیک‌ترین کسانش را به خاطر خود به زندان افتاده دیده، دیگر از چه می‌تواند بترسد، یا از کدام نامرادی شخصی روی درهم کشد؟ زشتگویی این و آن چه اثری می‌تواند بر کسانی داشته باشد که “باریدن سنگ فتنه را از منجنیق فلک” تاب آورده‌اند و خیره در چشم مرگ نگریسته‌اند و از دریای آتش، ناسوخته، باز آمده‌اند؟

کمترین شکرانه چنین سرنوشت کمیاب که فرصت دو بار زیستن و دو گونه زندگانی بسر بردن را داده است ــ و این توانایی چند زندگی کردن و یک مسیر ناگزیر یگانه را نپیمودن، مزیتی است که انسان بر جانداران دیگر دارد ــ آن است که آنچه در جان احساس شده و در روان گنجیده و در ضمیر پرورش یافته با دیگران در میان گذاشته شود. زندگی‌‌های ما سرافراز خواهند بود اگر همچون سنگ‌‌ها و آجرها برای بازسازی ایران بکار روند؛ اگر هنگامی که درمی‌گذریم جهان خود را، اندکی، ذره‌ای، بهتر کرده باشیم.

د. ه.

واشینگتن، ۱۹۸۵

پیشگفتار چاپ الکترونیک

‌‌

پیشگفتار چاپ الکترونیک

 ‌

بازگشت به نوشته‌های بیست و پنج سال پیش، به ضرورت چاپ تازه “نگاه از بیرون” احساسی آمیخته به نگرنده می‌دهد. از سوئی پیشرفتی است که در بالا بردن گفتار و گفتمان سیاسی کرده‌ایم؛ از سوئی زمانی چنین دراز که برای رسیدن به این ایستگاه‌های میانی لازم داشته‌ایم. بازگشت به نوشته‌هائی که عموما هنوز بی‌موضوع نشده‌اند و درعین حال نشانی از دگرگشت پاره‌ای نظرات نویسنده را در خود دارند به ما، هم دلگرمی می‌دهد که کوشش‌ها بیهوده نبوده است و هم این دلشوره را که آیا بیست و پنج سال دیگر نیز لازم خواهد بود؟

گفتار‌های این کتاب بیشتر به مسائل و دل‌مشغولی‌های سیاسی‌کاران تبعیدی تازه از انقلاب رسته می‌پردازد که در آن نخستین سال‌ها به نام کارزار ضد جمهوری اسلامی سخت سرگرم پاک کردن حساب‌های یکدیگر بودند. انقلاب ریشه همه را کنده بود ولی پاها در همان گل دوران انقلاب می‌بود. در هیچ کس نمی‌شد نشانی از گذشت زمان، فاصله دراز، و احساس نامربوط بودن یافت. سطح (باورنکردنی) پائین بحث، میدان به اندیشه روشن نمی‌داد و ازدحام نیرو‌های مخالف رژیم از هر رنگ و گرایش، جا را بر حرکت تنگ می‌کرد؛ راه معینی هم نبود. ده‌ها کوره‌راه یکدیگر را قطع می‌کردند. بازار مبارزه گرم بود، ولی با که و بر سر چه؟

بیشتر رساله‌های این کتاب پاسخ به آن مسائل و دل‌مشغولی‌هاست و از پاسخ‌ها و روشنگری‌ها می‌توان به گوشه‌ای از آن جنگل تاریک راه یافت که جهان سیاست‌های تبعیدی نخستین دوره پس از انقلاب می‌بود. ما از بازتاب دل‌مشغولی‌ها روحیه‌های مبارزان در گفتار‌های این کتاب است که به احساس آمیخته خشنودی و نومیدی می‌افتیم؛ خشنودی اینکه دیگر آنهمه یاوه‌ها نمی‌توان بهم بافت؛ و نومیدی از پابرجائی عادت‌های ذهنی بی‌اعتبار شده گذشت روزگار ــ چه اندازه می‌باید بگذرد تا از آن جنگل تاریک پاک بدر‌آئیم؟ آیا می‌باید، چنانکه در بیشتر موارد شده است، مردمان تا آن دگرگونی نهائی همان بمانند؟

چاپ تازه جز پاره‌ای اصلاحات عبارتی و یکی دو تصحیح مختصر در مضمون تفاوتی با اصل ندارد. ماشین کردن آن را برای تارنما (اینترنت) همرزم گرامیم سرکار خانم ونوس لجتی بر عهده گرفتند که مایه سپاسگزاری پایدار من است.

د. ه.

ژنو ٢٠٠۸

نامه‌ای به خودمان

‌‌

۱ـ از ماهیت آماری به جامعه سیاسی

 ‌

نامه‌ای به خودمان

 ‌

اندر بلای سخت پدید آرنـد

فضل و بزرگمردی و سالاری

رودکی

 ‌

مانند مرغ افسانه که از میان پیکر آتش گرفته و خاکستر شده‌اش بار دیگر زندگی می‌یابد، ملت ایران بارها از نو زاده شده است. این ملت که در همه تاریخ، نیرومند‌ترین و بد‌ترین دشمن خودش بوده است، در عین حال یک توانایی باورنکردنی برای باززایی و از نو آغاز کردن از خود نشان داده است. هر بار یا هجوم دشمنان خارجی، که همواره از همکاری فعال یا غیر فعال ایرانیان برخوردار بوده‌اند، و یا هرج و مرج داخلی ایران را به پرتگاه نابودی برده است و هر بار این ملت خود را رهانیده است و باز سربلند کرده است.

ما سه هزار سال دوام آورده‌ایم و باز دوام خواهیم آورد. این جماعت دشمن ایران که به نام ایرانی بر کشور ما حکومت می‌رانند دیر یا زود در دریای خونی که ریخته‌اند غرق خواهند شد. یک باردیگر ایرانی خواهد توانست بگوید که میهنش به او تعلق دارد. سیر ناگزیر جامعه ایران بسوی پیشرفت پی گرفته خواهد شد. زنان و مردان ایرانی به بازسازی کشور و زندگی‌‌هایشان خواهند پرداخت.

در این میان ما آوارگان چه سهم و سرنوشتی داریم؟ جای ما در کجاست؟ ما صدها هزار تنی که یا وادار شدیم یا ترجیح دادیم از سرزمین‌مان بگریزیم چه کرده‌ایم و چه می‌خواهیم بکنیم؟ کارنامه ما چیست و چه خواهد بود؟ ما را چگونه قضاوت خواهند کرد ؟ کمتر کسی می‌تواند ما را سرزنش کند که چرا ایران را ترک گفتیم. بسیاری از ما اگر می‌ماندیم به بهانه‌‌های گوناگون کشته یا زندانی می‌شدیم. کم نبودند همکاران یا همسایگان یا خدمتکاران یا آشنایانی که با کمال میل یکایک ما را به دست کمیته‌‌ها و پاسدارانش می‌سپردند و ترتیب نابودی ما را به دست آنان می‌دادند. کم نبودند کسانی که یا می‌خواستند حساب‌‌های گذشته سیاسی یا شخصی را با ما پاک کنند؛ یا حسادت خود را فرو نشانند؛ یا سهمی از دارائی یا خواسته ما، هر چند هم ناچیز بود، بگیرند؛ یا خدمتی به جمهوری اسلامی به زیان ما انجام دهند؛ یا صرفا از دیدن درماندگی ما لذت برند.

کسی نمی‌تواند ما را سرزنش کند که چرا نماندیم و شاهد سیاه‌روزی روز‌افزون هم‌میهنان خود نشدیم و نخواستیم زندگی خود را تلخ‌تر از آنچه بود بکنیم. آنهایی که خودشان می‌خواهند و می‌خواستند جای ما باشند و نخواستند یا نتوانستند خطر یا رنج مهاجرت به خارج را بر خود هموار کنند ممکن است به حال ما غبطه بخورند ولی حق سرزنش کردن ما را ندارند.

برای ما آسان نبود از همه چیزهایی که در زندگی گرامی می‌داشتیم جدا شویم. بیشتر ما هنوز حسرت ایران را می‌خوریم، با همه آسایشی که زندگی در خارج نسبت به ایران دارد. اگر حکومت آخوندها و اوباش نبود ما با کمال میل به میهن باز‌می‌گشتیم، با آنکه می‌دانیم در این چند سال چه بر سر شهر و دیار ما آورده‌اند و چه ویرانه‌ای از خود به جای گذاشته‌اند.

در اینجا هم که هستیم چندان زندگی خوشی نداریم. درد دورافتادگی، بلاتکلیفی، بیکاری و بیهودگی، ته کشیدن و ناچیز شدن پس‌اندازها، نا‌آشنایی به زبان و پیرامون، مشکل آموزش فرزندان، از همه بدتر؛ احساس بی‌ریشگی و از دست دادن خانمان، مسائل همیشگی ماست. اکثریت بسیار بزرگ ما در سرزمین‌‌های بیگانه جا نیفتاده‌اند و به زندگانی تازه خو‌‌‌ نکرده‌اند. آنها خود را تحقیر شده و بی‌خانمان و موقتی حس می‌کنند. گذشته از یک گروه کوچک که توانسته‌اند عملا ایران را فراموش کنند، بقیه پیوسته دریغ ایران را می‌خورند.

خیابان‌‌های شهرهای آمریکا و اروپا را با زر و سیم نپوشانیده‌اند و فرصت کار و بدست آوردن درآمد از در و دیوار نمی‌ریزد. در همه جا به ایرانیان خوش‌آمد نمی‌گویند. در بیشتر موارد با آنها رفتاری سرد و از سر بنده‌نوازی می‌شود. زمان‌‌های بسیاری هست که احساس دشمنی را در اینجا و آنجا به آسانی می‌توان دید. بیشتر ایرانیان خارج شب‌‌های دراز از بیم اخراج شدن نخوابیده‌اند. بسیاری از آنان تا مدت‌‌ها دربدر در جستجوی پناهگاهی از این کشور به آن کشور رفته‌اند.

بعد هم خبرهای هر روزی جنگ و کشتار و نا‌امنی و نایابی است و پلشتی که سراپای ایران را پوشانده و منظره آن دنیا را آشفته کرده است. ما پیوسته نگران عزیزان و کسان خود هستیم که به دست این گرگان افتاده‌اند؛ نگران کشوری هستیم که هر روز زخم‌‌های تازه پیکرش را می‌پوشاند. آنها که در آن دوزخ گرفتار شده‌اند حق دارند حسرت حال ما را بخورند ولی ما هم بر بستر گل‌‌ها دراز نکشیده‌ایم. ما نمی‌گوییم دست کمی از هم‌میهنان خود در ایران نداریم ولی ما هم قربانی این انقلاب شده‌ایم.

***

ما آورگان چگونه قربانیانی هستیم؟

می‌توان قربانی بی‌اراده بود. می‌توان سهمی در بدبختی خود داشت. می‌توان در بدترین شرایط درس‌‌های لازم را گرفت یا اصلا درسی نگرفت. می‌توان بدبختی را به سود خود گردانید و از آن برای بهتر شدن استفاده کرد. می‌توان هر چه بیشتر در گرداب فرو رفت و هر ناکامی را مانند وزنه‌ای اضافی به پای خود بست. می‌توان قربانی پیکارگر و فعال بود یا بی‌حرکت و خود‌باخته و تلخ. ما چند صد هزار تنی که وقتی بهمن انقلاب بر سرمان فرود آمد نخواستیم زیر آن له شویم و راه گریزی جستیم چگونه با بدبختی خود روبرو شده‌ایم؟

بیشتر ما در سال ۱۳۵۷ اصلا معتقد نبودیم که انقلاب اسلامی مانند آوار بر سر ایران خراب خواهد شد. مانند اکثریتی از ایرانیان یا در خیابان‌‌ها راه پیمایی می‌کردیم یا در ادارات و کارخانه‌‌ها به اعتصابات می‌پیوستیم یا روزنامه‌‌ها و کتاب‌‌های انقلابی می‌خریدیم و می‌نوشتیم یا دمادم به پشتیبانی خمینی و انقلاب او سرگرم بحث و جدل بودیم. بیشتر ما حتی وقتی به آمریکا و اروپا آمده بودیم دست از هواداری انقلاب و جمهوری اسلامی برنمی‌داشتیم. به قانون اساسی آن رای می‌دادیم و باز به پشتیبانی خمینی و انقلاب او سرگرم بحث و جدل بودیم. چه کسی جرئت داشت به ما بگوید که انقلاب اسلامی یکی از بدترین مصیبت‌‌های تاریخی برای ایران است؟ ما با حرارت و تعصب تمام چنان کسی را از میدان بدر می‌کردیم.

با آنکه خودمان دست‌پرورده یک نظام و یک دوره تاریخی و بهره‌مند از آن بودیم نمی‌خواستیم حتی یک جنبه مثبت در آن ببینیم. کمترین رنجش خود را از افراد یا اوضاع و احوال گذشته بهانه می‌کردیم و همه چیز آن نظام و دوران را به باد عیب‌جویی می‌گرفتیم. برایمان مهم نبود که خودمان چه بدست آورده و تا کجا پیش رفته بودیم. اگر کسی از ما پیش‌تر رفته بود یا نگذاشته بود بیشتر بدست آوریم در نظر ما برای محکومیت تمام نظام گذشته و موجه جلوه دادن انقلاب بسنده می‌بود.

انواع صفات را برای خمینی می‌تراشیدیم. او را بت‌شکن و مقدس و وارسته می‌شمردیم. هر چه هم کتاب “ولایت فقیه” و “توضیح المسائل” را به یاد ما می‌آورند شانه بالا می‌انداختیم و زیر بار نمی‌رفتیم. دلمان می‌خواست او را باور کنیم و هیچ استدلالی را نمی‌پذیرفتیم.

وقتی اعدام‌‌ها آغاز شد اگر از دوستان و کسان ما نبودند ته دلمان گفتیم حق‌شان است. برخی از ما حتی به زبان آوردیم که اعدام‌شدگان گنهکار بودند و باید کیفر می‌دیدند. در بسیاری از موارد صرف اینکه کسی مقام بالایی داشته برای گنهکار بودنش در چشم ما بس می‌بود. در محکوم کردن متهمان دادگاه انقلابی، از خود قاضیان شرع دست‌کمی نداشتیم. نفس زندانی کردن یا کشتن یا مصادره اموال اشخاص برای ما زشت نبود و چه بسا اگر به فرد قربانی دلبستگی خاص نداشتیم، ته دل خشنود هم می‌شدیم. تنها وقتی آتش بیداد‌گری رژیم اسلامی دامن خود یا کسان ما را می‌گرفت اعتراض می‌کردیم.

به هم فخر می‌فروختیم که خانه و اموال ما را مصادره نکرده‌اند و ما هر گاه بخواهیم می‌توانیم به ایران برگردیم. اگر کسی بود که نامش در روزنامه‌‌های رژیم اسلامی آگهی می‌شد و دنبالش بودند به چشم خواری در او می‌نگریستیم. همه کس را جز خود و نزدیکان‌مان سزاوار پیگرد و آزار می‌دانستیم ــ تا وفتی رژیم اسلامی به سراغ ما نیز آمد. کم کم کسی از ما نماند، مگر انگشت شماری، که فراگرفته (مشمول) مصادره و پاکسازی نشد. آنگاه ناچار همه با هم همدرد شدیم. اما باز هم هر کسی دیگران را مسئول می‌دانست.

جز چند تن معدود، کسی از میان ما با رژیم خمینی مبارزه‌ای نکرد. این خود رژیم بود که آن قدر آبرویش را بر خاک ریخت که دیگر نمی‌شد از آن انتقاد نکرد. آنگاه ما هزاران هزار به جریان ضد انقلاب پیوستیم. همان گونه که پیش از آن نیز زیر تاثیر دیگران به انقلاب پیوسته بودیم. اگر در گذشته همه چیز را گناه مسئولان گذشته می‌دانستیم و دامن خودمان را هیچ گردی آلوده نمی‌کرد، اکنون که با کوتاهی‌‌ها و زیاده‌روی‌‌های حکومت اسلامی روبرو شده بودیم، باز عذر و بهانه می‌تراشیدیم و گناه جنایات آخوند‌‌ها را بر دوش رژیم پیشین می‌انداختیم. اما این حالت هم پایدار نماند. رژیم اسلامی هیچ حدی باقی نگذاشت و از نظر ما خشک و تر را با هم سوزاند. اول خانه و زندگی مقامات رژیم گذشته تاراج شد که به عقیده ما هیچ عیبی نداشت و سزاوارشان بود. ولی سپس دست به خانه و دارائی خود ما دراز کردند. دیگر نمی‌شد تحمل کرد.

هر چه رژیم اسلامی رو‌سیاه‌تر و متجاوز‌تر می‌شد عقاید ما تغییر می‌کرد. کم کم کار به جائی رسیده است که بسیاری از ما که دو سال پیش حاضر نبودند نامی از رژیم گذشته برده شود هیچ عیبی در گذشته نمی‌بینند و اگر کسی بگوید از گذشته باید درس گرفت و این نیازمند شناخت آن و قضاوت منصفانه در باره بدی‌‌ها و خوبی‌‌های آن است رگ‌‌های گردن‌شان برجسته می‌شود. درد اصلی ما احساس شکست و گناه بود. تفاوت نمی‌کرد که چه کسانی متهم می‌کردند و چه کسانی متهم می‌شدند. زمینه اصلی روانشناسی ما را حس گناهکاری می‌ساخت. یک رژیم شکست خورده بود و ما همه جزو آن بودیم و این طبیعی بود که رنج ببریم. ولی رنج را هم می‌توان با بزرگ‌منشی همراه کرد و این کاری است که ما نکرده‌ایم. در هنگام بدبختی، بیشتر ما به صفات بدترمان میدان دادیم و خود را به جنبه‌‌های ناپسند‌تر شخصیت‌مان سپردیم. ما بر خلاف گفته رودکی، در بلای سخت، فضل و بزرگواری و سالاری پدید نیاوردیم.

ما به عنوان یک جامعه و ملت شکست خورده بودیم و باید می‌پذیرفتیم که همان گونه که همه به درجاتی از موهبت‌‌های یک دوره برخوردار بودیم و به درجاتی از فرو ریختن رژیم زیان دیدم، در مسئولیت‌‌ها نیز سهم داشتیم. هیچ ضرورتی نبود که چون شکست خورده بودیم منکر همه چیز و همه کس باشیم. همه را محکوم کنیم و هیچ جنبه خوبی در گذشته خود و کشور خود نبینیم. اگر پیوسته نمی‌کوشیدیم خرج خود را از دیگران جدا کنیم آسان‌تر می‌توانستیم منصفانه به گذشته و حال خود بنگریم. آنگاه دیگر همه چیز و همه کس را محکوم نمی‌دانستیم و به این حال نا‌امیدی نمی‌افتادیم که بیشترمان دچارش هستیم. از هم نمی‌گریختیم و از خودمان شرم نمی‌داشتیم.

درباره این احساس نا‌امیدی و شرم باید بیشتر بیندیشیم. نا‌امیدی ما از این سرچشمه می‌گیرد که همه چیز را بد و شکست خورده می‌بینیم؛ چون هر کس را پیش خود محکوم کرده‌ایم و چون هر امری را بی‌ارزش شمرده‌ایم و هر دوره تاریخی را آلوده و بی‌اعتبار دیده‌ایم، دیگر جایی برای امید داشتن به آینده نگذاشته‌ایم. هنگامی که انسان جزئی از یک کل بی‌ارزش است هر اندازه هم حساب خودش را از آن کل جدا بشمارد باز نه امیدی برایش می‌ماند نه احساس سربلندی. ممکن است فرد فرد ما خود را از دیگران، از جامعه و تاریخ ایران، بالاتر بدانند و چنین پندارند که در یک برهوت شرمساری و گناهکاری تنها سر آنهاست که به آسمان افتخار و خطا‌ناپذیری می‌ساید. ولی چنین افرادی از احساس وابستگی به دیگران بی بهره‌اند. آنها را تحقیر می‌کنند و از اینکه در شمار چنان جماعت و تاریخی آورده می‌شوند شرمگین‌اند.

نمونه‌‌های احساس شرمساری و گناهکاری را در آن نخستین ماه‌‌ها و حتی سال‌‌های پس از انقلاب فراوان می‌شد دید. بیشتر ما از هم می‌گریختیم. در خیابان همدیگر را ندیده می‌گرفتیم. در جایی که ایرانی زیاد بود رفت و آمد نمی‌کردیم. با آنکه نمی‌توانستیم بی هم‌میهنان خود بسر بریم و به شهر‌‌ها و محله‌‌هایی که ایرانیان بیشتر به آنجا رو کرده و اقامت گزیده بودند هجوم می‌آوردیم باز از روبرو شدن با یکدیگر پرهیز داشتیم. وقتی هم چشمان‌مان به هم می‌افتاد نگاه‌‌ها پر از تلخی و بیزاری و ابروها پر از چین بود. اگر از چهره کسان نمی‌شد ملیت‌شان را حدس زد از نگاه‌ها ی کینه‌جویانه و دشمنانه آنان مسلم بود که ایرانی هستند. همه به یک چوب رانده شده بودیم، ولی همه احساس دشمنی و بیگانگی‌مان متوجه خودی‌‌ها و همدردان بود. گویی دنیای پهناور بیرون از ایران را بر هم تنگ کرده بودیم.

وقت‌گذرانی اصلی ما بد‌گویی از یکدیگر شده بود. به محض آنکه چند تن از ما دور هم جمع می‌شدیم این و آن را به باد عیب جویی و دشنام می‌گرفتیم. بعد هم که پراکنده می‌شدیم هر کدام پشت سر بقیه حاضران مجلس بد می‌گفتیم. این کاری است که هنوز هم می‌کنیم. از هیچ چیز بیش از این لذت نمی‌بریم که در باره بدی‌‌ها و معایب واقعی یا تصوری دیگران با هم توافق کنیم.

چنین حالاتی بود که نمی‌گذاشت با هم کنار بیاییم و نیروهای‌مان را روی هم بریزیم و دست‌کم در آوارگی و دربدری‌مان زندگی‌‌های خودمان را بهتر کنیم. پیش از ما اقوام بسیار وادار به مهاجرت از سرزمین‌شان شده بودند. ما از نمونه آنها هیچ سرمشقی نگرفتیم. وقتی پس از پیروزی کاسترو صدو پنجاه هزار کوبایی از آن کشور گریختند. هزاران تن از آنها به شهر یونیون سیتی در نیوجرسی آمریکا رفتند و آن شهر را که رو به انحطاط بود آباد کردند و به صورت یک مرکز کوبایی در‌آوردند. یا در ایالت فلوریدای آمریکا تبدیل به یک قدرت اقتصادی و حتی سیاسی شدند. کارگران ترک در آلمان غربی بر گرد هم آمدند و نه تنها وضع خود را در آن کشور چنان استواری بخشیدند که هیچ دگرگونی در اقتصاد و جامعه آلمان غربی نمی‌تواند آن را به خطر اندازد بلکه تا آنجا که به سیاست آن کشور در برابر ترکیه نیز مربوط می‌شود بزرگترین وزنه در آلمان گردیده‌اند.

اما ما حتی نتوانستیم یک اقدام دسته جمعی به سود خود در آمریکا یا اروپا بکنیم، به دشواری‌‌های اقامت و کار خود سروصورتی بدهیم، یا گرفتاری‌‌های مالیاتی را که برای هر خارجی پیش می‌آید به صورت منصفانه برطرف سازیم. ده‌‌ها هزار یا صدها هزار ما در کشور‌‌های دیگر گرد آمده‌اند بی آنکه حتی یک سازمان جدی در میان خود داشته باشند که بتواند از سوی آنها با مقامات محلی گفتگو کند و کارهاشان را انجام دهد. هر کس به ترتیبی کوشیده است گلیم خودش را از آب بدربرد و مسلما هزینه و رنجی بیش از آنکه در یک اقدام دسته جمعی امکان می‌داشت صرف شده است.

گروهی از ما که امکان مالی بیشتر داشتند در پی سرمایه‌گذاری بر‌آمدند. اما تا آنجا که می‌شد به تنهائی. تا می‌شد ایرانیان دیگر را در آن استخدام نکردند. آنها هم که به استخدام ایرانیان اولویت دادند. در بسیاری از موارد از چشمداشت زیاد و بد‌حسابی هم‌میهنان خود پشیمان شدند. شرکت‌‌های ایرانی در بیشتر موارد بر هم خوردند و دوستان شریک، دوستی خود را هم پایان دادند. به سختی می‌توان ایرانیانی را یافت که از همکاری و شرکت با یکدیگر خشنود باشند.

در اوایل دوران آوارگی می‌کوشیدیم اگر هم وضع مالی مرتبی داشتیم دم از بی پولی و درماندگی بزنیم. اندک اندک ترسهای‌مان ریخت و آنها که چیزی در بساط داشتند و توانسته بودند بخشی از دارایی خود را از ایران بدر برند آغاز به نمایش دادن رفاه خود کردند. باز مانند تهران مجالس میهمانی آنچنانی به راه افتاد. خانم‌‌ها و آقایان محترم شروع کردند با رنگین کردن سفره و دعوت از خوانندگان مشهور، برتری خود را به رخ یکدیگر بکشند. این مسابقه‌ای است که پیوسته بر دامنه‌اش افزوده می‌شود. اگر سطح گفتگو در میهمانی‌‌ها پایین است و هر بار پایین‌تر می‌رود، در برابر، شمار خوراک‌‌ها را بالاتر می‌بریم و صورت حساب‌‌ها را سنگین‌تر می‌کنیم.

این گونه تظاهرات سبب شده است که احساس غبطه و رشک از حدود معمولی در میان ما بالاتر رود. از اینکه تعدادی از هم‌میهنان ما توانسته‌اند دارایی خود را از دست ملاها نجات دهند در بیشتر موارد شادمان نمی‌شویم. با آنکه وجود یک جامعه ایرانی مرفه در یک کشور بیگانه در نهایت می‌تواند به سود کلی همه ایرانیان باشند، چنین ملاحظاتی در میان ما راه ندارد. ما ایرانیان چه تنگدست و چه مرفه هر کدام راه خودمان را می‌رویم. جز هنگامی که در مجالس بزم شرکت می‌جوییم یا بر ضد کسی با هم توافق می‌کنیم دیگر سرو کار واقعی با هم نداریم.

***

در میهن پرستی ما تردید نمی‌توان کرد. ما همیشه به یاد کشور خود هستیم. ممکن است از مردم یا تاریخ نزدیک‌ترمان زیاد خوشمان نیاید، ولی به تاریخ و فرهنگ‌مان افتخار می‌کنیم. بیش از همه میهن‌پرستی ما در عشقی که به موسیقی ایرانی و ترانه‌‌های خوانندگان سرشناس داریم تجلی می‌کند. کمتر می‌شود گروهی از ما گرد آییم و به آهنگ‌‌های ایرانی گوش کنیم و تنی چند از ما اشک نریزند، بویژه اگر سرشان کمی گرم شده باشد.

معدودی از ما گاهی در جلساتی حاضر می‌شوند یا به ندرت در راهپیمایی‌‌هایی که یک صدم یا یک هزارم ایرانیان یک شهر را در بر می‌گیرد شرکت می‌کنند. بقیه مشارکت خود را در فعالیت‌‌های سیاسی به مبادله خبرها و شایعات و بد‌گویی از گذشته و اکنون اشخاص حاضر و غایب محدود می‌سازند که هم رنج کمتر دارد و هم لذت بیشتر. هر زمان هم برای یک کار جدی، از سیاسی و غیر سیاسی، کوششی از سویی می‌شود اختلاف‌‌های شخصی و عقیدتی و بد‌گمانی‌‌ها کار را نا‌تمام می‌گذارد.

هر وقت کسی ایراد می‌گیرد که چرا حاضربه کار دسته جمعی نیستیم پاسخ می‌دهیم که در ایران امکان چنین فعالیت‌هایی نبود و محیط اختناق نمی‌گذاشت افراد وارد سیاست شوند و سیاسی فکر کنند. این پاسخ ممکن است متقاعد کننده باشد. ولی کسی دورتر نمی‌رود و نمی‌گوید اول، همه کارهای دسته‌جمعی لزوما نباید سیاسی باشند و دوم، مگر چهار سال نیست که در محیط‌‌های خارج بسر می‌بریم و اینهمه تجربه در زندگی نکرده‌‌ایم و ندیده‌ایم که تک‌روی و تنها به خود اندیشیدن به زیان همه جامعه و یکایک ماست؟

ما در محیط‌های خارج بسیاری از عادت‌‌های خود را به ناچار تغییر داده‌ایم. آماده کارهایی شده‌ایم که در ایران نمی‌کردیم. خانم‌‌های‌مان مردانه به میدان آمده‌اند و بار زندگی را در بسیاری موارد یک‌تنه به دوش می‌کشند. مردان‌مان یاد گرفته‌اند به کارهای خانه برسند. هر روز شاهد تلاش دسته جمعی اروپاییان و آمریکاییان برای پیشبرد زندگانی و اجتماع‌شان هستیم. می‌بینیم که در هر شهر ده‌‌ها و صدها باشگاه و انجمن و اتحادیه و کمیته برای کارهای گوناگون تشکیل شده است و تقریبا همه چیز و همه شئون زندگانی مردم را سازمان داده است. از خودمان نمی‌پرسیم که تا کی می‌خواهیم همه گناه‌‌ها را به گردن رژیم گذشته و دیگران بیندازیم؟ متوجه نیستیم که تا این احساس گناهکاری و شرمساری نسبت به گذشته با ماست نمی‌گذارد برای بهبود اکنون و آینده خود تلاش کنیم و برای بازگشت به ایران و یا برای نگهداری خودمان به عنوان یک جامعه ایرانی که جایش سرانجام در ایران خواهد بود کار موثری انجام دهیم.

اگر ما به ایرانی اعتقاد نداشته باشیم، با ایرانی نمی‌توانیم بطور سازنده‌ای کار و زندگی کنیم. شام و ناهار خوردن‌‌های بی صمیمیت و بی نتیجه جای همبستگی را نمی‌گیرد. شرط اول همبستگی آنست که افراد یک اجتماع به آن اجتماع دست کم اعتقاد و احترامی داشته باشند. برای اینکه به ایرانی اعتقاد پیدا کنیم باید این حالت تافته جدا بافته بودن را کنار بگذاریم. اینکه هر کسی خیال می‌کند تنها اوست که خوب و میهن‌پرست و هشیار است و بقیه بد و فرصت‌طلب و نادان هستند، اینکه افراد به این آسانی حکم خیانت و جنایت و دزدی و نادرستی کسان دیگر را صادر می‌کنند نمی‌گذارد میان ایرانیان همبستگی پیدا شود. باید یاد بگیریم این چنین با گشاده‌دستی دیگران را محکوم نکنیم. نه همه دیگران این چنین بدند که ما می‌پنداریم. نه خودمان این چنین خوبیم که باور داریم. عموم ما از ضعف‌‌های بشری سهمی داریم، از جنبه‌‌های مثبت نیز سهمی داریم. ملت ایران در مقایسه از بسیاری ملت‌‌ها پایین‌تر است ولی از بیشتر ملت‌‌ها کارهای بزرگ‌تری کرده است. این ملت را با همه عیب‌‌هایش نباید خیلی دست‌کم گرفت و به وابستگی به آن باید افتخار کرد. ملت ایران همه ماییم. بسیاری از ما توجه نمی‌کنیم که وقتی افراد ملت را محکوم می‌دانیم و در همان حال از افتخارات ملت سخن می‌رانیم دچار تناقض هستیم.

***

تکلیف ما چند صد هزار آواره ایرانی در کشورهای خارجی چیست؟ بگذاریم روزها و ماه‌‌ها و سال‌‌ها به همین گونه بر ما بگذرند، سالخورده‌تر‌‌های‌مان پیرتر شوند و از نفس بیفتند و جوان‌تر‌‌های‌مان در محیط‌‌های بیگانه جذب شوند و هویت خود را گم کنند؟ بگذاریم روح‌مان در سرخوردگی و تلخی و نا‌امیدی و کینه‌جویی بپوسد یا در بی‌تفاوتی و بی‌اعتنایی سنگ شود؟ چند هزار تنی از ما در زندگی تازه خود قرار یابند و چند صد هزار تن آرام آرام در یک زندگانی بیهوده ناپدید شوند؟ اجتماع ایرانیان خارج در این نخستین سال‌‌های آوارگی کاری نکرده است که امیدوار باشیم سرنوشت روشنی در انتظار اکثریت افراد آن است. روحیه‌‌ها و برداشت‌‌ها بیشتر منفی و ویرانگر است. هیچ حرکت با‌معنی برای سازمان دادن نیروی ایرانیان نشده است. احساس جهت و حرکت دیده نمی‌شود. صدها هزار تن پراکنده بسر می‌برند؛ ممکن است در چند منطقه جغراقیایی متمرکز شده باشند ولی نیروی‌شان روی هم ریخته نشده است. اگر هم کوشش‌‌هایی کرده‌اند بیشتر صرف خنثی کردن یکدیگر بوده است.

ما چه بخواهیم به ایران باز‌گردیم و چه بخواهیم در خارج بمانیم باید جز این رفتار کنیم که تا کنون کرده‌ایم. وقتی این حالت بلاتکلیفی و وقت‌گذرانی و هیچ چیز را جدی نگرفتن، ویژگی یک اجتماع چند صد هزار نفری باشد باید بر حال آن اجتماع بیمناک بود. اگر ما بخواهیم در کشورهای پناهگاه یا تبعید‌گاه خود به عنوان ایرانی باقی بمانیم باید فکری به حال ایرانی بودن خود بکنیم. سه چهار سال زندگی در دنیای خارج به همه ما ثابت کرده است که نمی‌توانیم ایرانی بودنمان را فراموش کنیم. زندگانی در اروپا و آمریکا مزیت‌‌های خودش را دارد. ولی ما امریکایی یا اروپایی نیستیم. ما ایرانی هستیم و چیز دیگری نمی‌توانیم بشویم. با اینکه با هم خوب رفتار نمی‌کنیم از نزدیک هم دور نمی‌شویم. جنبه‌‌های گوناگون زندگی ایرانی را نگه می‌داریم. حتی در کشورهای خارج هر چه بتوانیم به شیوه ایرانی بسر می‌بریم. این‌همه نشانه آنست که نمی‌توانیم به آسانی هویت خود را چیز دیگری سازیم.

ولی این ایرانی ماندن نباید جنبه اجباری و از روی ناچاری داشته باشد. ما باید آگاهانه و مصممانه ایرانی بمانیم و در برابر تحلیل رفتن و یکی شدن در جامعه‌‌های میزبان خود ایستادگی کنیم. ما نزدیک سه هزار سال است ایرانی مانده‌ایم. مذهب هیچ تغییری در این حقیقت نداده است. نمی‌توان گفت مسلمانان یا غیر مسلمانان کدام بیشتر ایرانی هستند. در بسیاری موارد غیر مسلمانان در احساسات ایرانی خود پرشورترند. با سه چهار سال تبعید و پناه گرفتن در کشورهای بیگانه نمی‌شود و نباید ایرانی بودن را از دست داد. هر چند هم کشورهای خارج از ما متمدن‌تر باشند یا بر ما برتری فرهنگی داشته باشند ما نباید بگذاریم و نخواهیم گذاشت در آنها حل شویم.

آگاهانه ایرانی ماندن به این معنی است که برای بازگشت به ایران و ساختن جامعه‌ای بهتر و پیشرفته‌تر آماده شویم. بر خلاف تصوری که ممکن است بسیاری از ما داشته باشیم این مهمترین و دشوارترین کار ما خواهد بود. وقت گذراندن در آمریکا و اروپا و منتظر ماندن که نیرویی در درون یا از بیرون اسباب بازگشت ما را به ایران فراهم سازد بس نیست. اگر ما حاضر نیستیم هیچ کاری برای بازگشت بکنیم، یا هیچ دگرگشتی در خودمان بدهیم، به یک احتمال روی بازگشت را نخواهیم دید و اگر هم بتوانیم بازگردیم آینده کشورمان چنان نخواهد بود که آرزویش را می‌کشیم. در چنان صورتی حتی نخواهیم توانست به عنوان یک اجتماع ایرانی در بیرون از کشور باقی بمانیم.

***

فرصت بسر بردن در کشورهای پیشرفته اروپا و آمریکا شاید تنها بهره‌ای باشد که در برابر از دست دادن میهن خود گرفته‌ایم. این فرصت را باید غنیمت شمرد. ما خواه نا‌خواه از نزدیک با تمدنی روبرو شده‌ایم که از چندین نسل پیش آرزوی رسیدن بدان را داشته‌ایم. در گذشته دانشجویان ما به این کشورها می‌آمدند و چند سالی درس می‌خواندند و باز‌می‌گشتند. یا کسانی برای خرید و جهانگردی چند گاهی با کشورهای اروپا و آمریکا آشنایی می‌یافتند. اکنون خانواده‌‌های بیشمار، زنان و مردان از همه سن، به مدت دراز در متن زندگانی اروپایی و آمریکایی قرار می‌گیرند.

ما برتری‌‌های این زندگانی را بر خودمان در جلوه‌‌های گوناگونش می‌بینیم. با همه دشواری‌‌ها و کاستی‌‌هایی که آمریکاییان و اروپاییان دارند در مجموع از ما بهتر و خوشبخت‌تر و مرفه‌ترند. بیشتر می‌دانند. از عهده کارهای بزرگ‌تر بر‌می‌آیند. با هم بهتر کار می‌کنند. با انضباط‌ترند. حدود و حقوق خود را بهتر از ما می‌شناسند و نگه می‌دارند. میهن‌پرستی برای‌شان گریه کردن برای کشور و سر تکان دادن به آهنگ‌‌ها نیست و همبستگی با هم‌میهنان در معاشرت و سرگرمی خلاصه نمی‌شود. کنجکاوی‌شان اموری بیش از شایعات خصوصی و سیاسی را در بر می‌گیرد. به گسترش دانش خود علاقه‌مندند و بیشتر اوقاتشان را صرف سردرآوردن از کارهای خصوصی دیگران نمی‌کنند.

تفاوت اصلی این مردم با ما در برخورد با زندگی است. آنها زندگی را جدی‌تر می‌گیرند و ما سرسری‌تریم؛ وقت‌شان را کمتر از ما تلف می‌کنند و بیش از ما دنبال پیشرفت و دستاورد هستند. از روزگار این درس را فرا گرفته‌اند که یک فرد یا یک سازمان یا گروه معدود نمی‌تواند در میان یک توده بی‌چیز و واپس‌مانده پیش برود و حتی سود شخصی ایجاب می‌کند که جامعه را بطور کلی پیش ببرند. آنگاه پیشرفت‌‌ها هم بزرگ‌تر و با‌ارزش‌تر خواهند بود.

ما با دگرگون کردن برخی عادت‌‌ها و برداشت‌‌های ذهنی‌مان می‌توانیم خود را در زمینه‌‌های لازم و بنیادی به مردم پیشرفته دنیا نزدیکتر کنیم. تنها لباس پوشیدن به شیوه اروپایی‌‌ها یا آمریکایی‌‌ها و به کاربردن واژه‌‌های اروپایی ما را به اروپا و آمریکا نخواهد رساند. از جاهای کوچکتر می‌توانیم آغاز کنیم. مثلا از اینجا که تنها دیگران را مسئول بدبختی‌‌های خود ندانیم و به مسئولیت شخصی و ملی معتقد شویم و به هر ایرانی به چشم گناهکار یا دشمن ننگریم. یا از اینجا که دنبال وقت‌گذرانی‌‌های سودمند‌تر از بدگویی و ریشخند کردن دیگران باشیم. یا از اینجا که مانند آمریکایی‌‌ها و اروپایی‌‌ها انجمن‌‌ها و باشگاه‌‌ها و کمیته‌‌ها و اتحادیه‌‌هایی به منظور آشنایی و نگهداری ارتباط و داد و ستد اطلاعات و همکاری‌‌های سودبخش و کمک به یکدیگر تشکیل دهیم. یا با صرف اندک وقت و مال به نگهداشت و آموزش زبان و فرهنگ ایران و جلوگیری از زوال آن در میان خودمان، بویژه فرزندانمان، اقدام کنیم. یا به کالاها و خدماتی که ایرانیان عرضه می‌کنند و به معامله با ایرانیان علاقه بیشتر نشان دهیم و به همین ترتیب در پی بهره‌برداری غیر‌منصفانه از ایرانیان دیگر نباشیم.

باید اعتراف کنیم که به هم اعتماد نداریم و از هم می‌ترسیم. باید از اینجا آغاز کنیم که میان خود اعتماد بوجود آوریم. این روحیه اغتنام فرصت، هر فرصتی که پیش آید، از ما آدم‌هایی ساخته است که به آینده نمی‌اندیشیم. سود یک لحظه کوچک برای ما مهم‌تر است تا سودهای بزرگ آینده. زندگی‌مان را روی سیلی نقد به از حلوای نسیه گذاشته‌ایم و آنگاه در شگفتیم که چرا سیلی بسیار بیش از حلوا بهره ما می‌شود. اگر این گذشت‌‌های کوچک را بیاموزیم، هم اکنون و هم آینده‌مان بهتر خواهد گذشت.

از خیلی جاها باید آغاز کنیم. خیلی کارها‌ست که باید انجام دهیم و از خیلی کارهاست که باید دست برداریم. به عنوان افراد یک ملت که خودش را بارها و بارها در تاریخ به هجوم خارجی و هرج و مرج و کشتار داخلی انداخته است باید خیلی اصلاحات در خلق و خو و منش خودمان بکنیم. ولی از توانائی‌‌های خودمان نیز غافل نباشیم.

ما خیلی دوام آورده‌ایم و بر خلاف اعتقاد عمومی، دوام آوردن‌مان را مرهون معایب شخصی و ملی خود نیستیم. ما از عهده بسیاری کارهای نمایان برآمده‌ایم. از این هم برخواهیم آمد.

مهر ١۳۶۱

توافق با که و بر سر چه؟

‌‌

توافق با که و بر سر چه؟

 ‌

افکار عمومی ایرانیان در سه سالی که از تکان انقلاب اسلامی می‌رود از مراحل گوناگونی گذشته است و اکنون در آستانه آن است که پس از یک دوره سردرگمی شکل مشخص‌تری بگیرد. نخستین واکنش بیشتر ایرانیان در برابر انقلاب اسلامی شیفتگی و خود باختن بود. بیشتر ایرانیان در‌بست هوادار انقلاب شدند. آنها هم که در ته دلشان شاید هنوز ملاحظاتی داشتند ترسیدند و دهانشان در برابر عظمت رویداد بازماند (عظمت با شکوهمندی اشتباه نشود).

اما انقلاب اسلامی که آبروی رژیم پیشین را ریخته بود به تندی شروع کرد آبروی خود را بریزد. نخست نوبت “لیبرال”ها بود. در نخستین ماه‌های انقلاب به نظر می‌رسید به هر چه آرزو داشته‌اند رسیده‌اند. دولت و ارتش و بیشتر رسانه‌های همگانی در اختیار‌شان بود. در شورای انقلاب نمایندگانی چون بازرگان و بنی صدر (رئیس شورا) داشتند که از اعضا یا هواداران قدیمی جبهه ملی بودند. افکار عمومی نیز پشت سرشان بود. آنها سرانجام بر رژیمی که بیست و پنج سال پیش سرنگون‌شان کرده بود پیروزشده بودند ــ به چه بها بعدا معلوم شد.

داستان شکست نه چندان افتخار‌آمیز “لیبرال”ها پس از نه ماه حکومت مشهور است. در واقع همان فرصت‌طلبی که در انقلاب آنها را به پیروزی رساند مایه ویرانی‌شان شد. در انقلاب آنها رهبری ملاها را پذیرفته بودند که نه خبر از ملت و ملی گرایی داشتند و نه لیبرالیسم و مردمسالاری. پس از انقلاب هم عناصری از آنان، یکی پس از دیگری، برضد همقطاران خود با ملاها همدست شدند و ملاها یکایک آنان را مانند لیموی فشرده به دور افکندند. اما همه‌شان تا پایان، تا آنجا که ریشه در آب و امید ثمری بود ــ تملق ملاها را گفتند و پیشوا پیشوا کردند ــ حتی در امنیت تبعید اروپا. برای هر کدام شکست یا انحراف انقلاب اسلامی، تاریخ معینی داشت که با کنار گذاشته شدن خودشان همزمان بود؛ البته ناتوانی آنان در اداره کارها نیز سهم خود را داشت. یاد‌آوری این موضوع صرفا از این روست که نشریات “لیبرال” خارج از کشور اینهمه شکست رژیم پیشین را به رخ نکشند و آن را سند محکومیت نسازند. خود “لیبرال”ها دو بار در ایران به قدرت رسیدند و هر دو بار به شکل بدی شکست خوردند (رژیم گذشته دست کم کشوری را ساخت) بار دوم بارکشان انقلاب و جمهوری اسلامی شدند. بار اول داشتند این کار را برای کمونیست‌ها می‌کردند.

انقلاب به جریان آبروریزی ادامه داد. آخوندها صف صف به میدان آمدند و آبروی مذهب و خودشان را بردند ــ از میانه‌روها‌شان که به سازشکاری و ناتوانی و بی‌جرئتی شناخته شدند تا تندروهاشان که از دزدی به تاراج و از کشتن به کشتار و از بی‌لیاقتی به بی‌عرضه‌گی رسیدند. توده‌های مردم هم از این خوان گسترده بی‌آبرویی عمومی بی‌بهره نماندند. مردمی که در اعتصابات گسترده و راه‌پیمایی‌های میلیونی شرکت کرده بودند کم کم با نا‌باوری به سهم قاطع خود در پیروزی انقلاب نگریستند و نخست آبروی‌شان پیش خودشان رفت و سپس دنیا شروع کرد به آنها و سست‌عنصری و زود‌باوری و نا‌پختگی‌شان به چشم خواری بنگرد. این روزها که هر فیلم مستندی از ایران نشان می‌دهند مایه آبروریزی ملی است.

از چپگرایان نیز در این میانه ذکری لازم است که تشنگی خود را به خون در این سه سال سیراب کردند. در جریان انقلاب و نخستین ماه‌های جمهوری اسلامی هر چه توانستند کشتند و زمینه کشتار دیگران را فراهم آوردند و سپس در سه مرحلۀ پیکار انقلابی ادعایی خودشان (که هرگز از مرحله نخست نگذشت) یعنی مرحله مبارزه چریکی، مبارزات مسلحانه خیابانی و قیام مسلحانه خلقی با رژیم اسلامی، هزاران نوجوان و جوان ساده نا‌آگاه فریب‌خورده را به شکنجه‌های غیر‌انسانی و جوخه‌های اعدام اسلامی سپردند. یکی از رهبران اصلی آنان در پاریس اکنون تصویر زنده آبرو‌ریختگی است، رهبر یک سازمان چریکی انقلابی که پس از دروغ‌های انقلابی و تقیه‌های انقلابی (اینهمه سخنان خود اوست) در گرما گرم پیکار “پیروزمندانه” فرار انقلابی را بر قرار (لابد غیر انقلابی) ترجیح داده است و پیروی از نظریه شاگرد مدرسه‌ای “رد تئوری بقا”‌ی پرویز پویان نظریه‌پرداز بزرگ جنبش چریکی را که به موجب آن “عناصر آگاه و پیشاهنگ” باید به نفی زندگانی و بقای خود بپردازند، به بقیه مجاهدین وا گذاشته است.

در این میانه آن صدها هزار تنی که در سال ١٣۵۷ سرنگون شده بودند و هزاران تن‌شان را یا اوباش مسلح “لینچ” کرده بودند یا به دست فلسطینی‌ها و نوچه‌های چریک و فدایی آنها اعدام شده بودند و بقیه عموما به خارج گریخته بودند و بیشتر در شرایط دربدری و تنگدستی می‌زیستند کم کم به خود آمدند. شدت تبلیغات و تکان سخت حوادث گذشته در آنها حس گناه و شکست بزرگی بوجود آورده بود. آنها خود را مسئول و گناهکار می‌دانستند. ولی نخست معلوم شد که گناه انقلاب تنها متوجه کسانی نیست که در انقلاب شکست خورده‌اند. آنها که با شرکت و فعالیت خود پیروزی انقلاب را میسر ساخته بودند سهم بزرگ‌تر را داشتند. دوم، با همه دشنام‌هایی که نثار رژیم پیشین (در واقع گذشته خود این افراد بیشمار) می‌شد، زمان ثابت کرد که آنچه پس از آن رژیم آمد جز پلیدی و رسوایی نبود و کسانی که دشنام می‌دادند هنگامی که کار به دست خودشان افتاد حتی نتوانستند دستاوردهای رژیم پیشین را نگهدارند و همه چیز را بر باد دادند.

در میان کسانی که در رژیم پیشین بر سر کار بودند و گوشه‌ای از بار کشور را چه در بخش خصوصی و چه بخش دولتی بر دوش داشتند دو گرایش پیدا شد. گرایش اول که نا سالم است انداختن همۀ مسئولیت انقلاب بر دوش دیگران و آویختن به نظریه توطئه بزرگ بود تا بدین ترتیب خیال خودشان را آسوده کنند و رژیم گذشته و سهم خودشان را در آن پاکیزه و بی عیب ببینند و در پی تکرار و تجدید آن گذشته باشند. آنها تفاوت میان پادشاهی مشروطه و نظام شاهنشاهی را یا نمی‌دانند یا ندیده می‌گیرند. شاه بی مسئولیت قانون اساسی را با شاهنشاه رهبر و فرمانده یکی می‌شمارند. در حالی که نظام شاهنشاهی ربطی به مشروطیت ندارد و به شاه مقامی بالاتر از پیشوا می‌دهد.

گرایش دوم که سالم است دور انداختن احساس گناه در عین درس گرفتن از اشتباهات گذشته بود. آنها به سهم خود در انقلاب اذعان داشتند ولی در آن مبالغه نمی‌کردند. ارزش دستاوردهای گذشته را می‌شناختند و به هدف‌های اصلی نظام پیشین، یعنی توسعه و نوسازی و بهروزی، وفادار بودند. در عین حال پی برده بودند که توسعه را باید در مفهوم گسترده‌تر و ژرف‌تر و با توجه بیشتر به جنبه کیفی آن در نظر گرفت و باید مردم را بیشتر در شمار آورد. اگر این گروه صادق باشند و دید خود را بلند بگیرند رستگار خواهند بود.

در میان “لیبرال”ها نخست این گرایش پیدا شد که انقلاب را هر چند “شکوهمند” بود منحرف شده توصیف کنند. شکوهمند بود چون خودشان در رده اول آن قرار داشتند. منحرف شده بود چون خودشان دیگر در رده اول آن قرار نداشتند. از سویی گناه را به گردن ملاها انداختند که راه انقلاب را کج کردند ــ در صورتی که ملاها از روز نخست گفته بودند دنبال حکومت جمهوری اسلامی و ولایت فقیه هستند. و از سویی رژیم گذشته را به باد ناسزا گرفتند که هرچه کرده بود محکوم و بد بود، و از جمله چرا مردم را با سواد نکرده بود تا دچار تعصبات مذهبی نباشند و گوسفند وار دنبال آخوند ها راه بیفتند. آنها هیچ به یاد پدیده بازرگان به فرنگ فرستاده شده و کتاب “مطهرات در اسلام” او نیفتادند، یا به اینکه اگر مردم بیسواد بودند و دنبال “لیبرال”ها و جبهه ملی و نهضت آزادی، و زیر بار ملا‌ها رفتند، آن همه دکتر و مهندس و استاد و روشنفکر و نویسنده و شاعر و روزنامه‌نگار و تحصیل کرده چرا گوسفند‌وار در پی ملا‌ها افتادند و طوطی‌وار شعارهای آنها را تکرار کردند و مردم را هم به گمراهی کشاندند؟ بجای اعتراف به اشتباه که نجیبانه‌تر است و شهامت بیشتری می‌خواهد، از تکرار این مطلب کهنه که انقلاب شکوهمند منحرف شد و آقایان و خانم‌های محترم اغفال شدند و فریب خوردند خسته نمی‌شوند. اصرار آنان شخص را به یاد خبر چند سال پیش یکی از روزنامه‌های عصر تهران می‌اندازد که دختر بیست و سه ساله‌ای را یک پسر چهارده ساله در یک شب سه بار فریب داد.

انقلابی که رهبر‌ش از آغاز خمینی بود و ملا‌ها نماز عید فطر و تظاهرات میدان ژاله و تاسوعا و عاشورا را راه انداختند کجایش منحرف شده است؟ ملاها کی از این کوتاهی کردند که قدرت سیاسی را بخواهند؟ منتها برخی از آنان قدرت را بی مسئولیت می‌خواستند و اصرار داشتند حق وتو بر قانونگزاری داشته باشند. برخی انصاف و شهامت بیشتر نشان می‌دادند و هم قدرت و هم مسئولیتش را می‌خواستند و سال‌ها پیش از انقلاب دم از حکومت مذهبی و ولایت فقیه زده بودند. معلوم نیست انقلابی که از روز اول با شعار استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی راه افتاده دچار کدام انحراف شده است؟ مگر در یک جمهوری اسلامی جز این نوع استقلال و آزادی می‌توان داشت؟ مگر معنی حکومت اسلامی جز حکومت ملا و فتوای مرجع تقلید است؟ مگر نفس تقلید جز پیروی گوسفند‌وار و نفی استقلال و قضاوت فردی معنی می‌دهد؟

اما درمیان “لیبرال”ها نیز کسانی آغاز کردند درباره اساس انقلاب و جمهوری اسلامی شک کنند. آنها خود را سرگردان و رها شده میان آسمان و زمین می‌یافتند و به مصدق و آنچه راه مصدق می‌نامند آویختند. اگر صادق باشند و راه مصدق را که راه مشروطه خواهی و حاکمیت مردم بر منابع و سرنوشت ملی بود دنبال کنند و آن را تنها به عنوان دستاویز ننگرند آنان نیز رستگار خواهند بود.

***

به این ترتیب با گذشت زمان، چنانکه می‌توان انتظار داشت، صف‌های مخالفان رژیم اسلامی مشخص می‌شود و به سوی قطبی شدن پیش می‌رویم. در یک صف مشروطه‌خواهان هستند که اکثریت بزرگ ایرانیان خارج از کشور را تشکیل می‌دهند (درباره ایرانیان در داخل کشور کسی آگاهی درستی ندارد و تا اینجا می‌توان گفت که به جان آمده‌اند و دنبال هر راه رهایی هستند.) در صف دیگر “لیبرال” ها هستند که به خود ملیون می‌گویند ولی بی‌انصافی است زیرا در صف نخستین نیز همه از ملیون هستند و ملی بودن ربطی به شکل حکومت ندارد. صف سومی از چپگرایان است که مجاهدین خلق به برکت سرمایه‌گزاری هنگفت خود در بالای آن جای دارند. این سرمایه‌گزاری، عبارت از به کشتن دادن و به زندان فرستادن چند هزار جوان خام‌اندیش در ایران و چند میلیون هزینه تبلیغاتی از پول‌هایی است که رئیس جمهور اسبق بیرون فرستاده بود.

در کنار هر یک از این صف‌ها گروه های افراطی حاشیه‌ای هستند. در کنار صف مشروطه‌خواهان، مشتاقان گذشته یا شاهنشاهی‌ها قرار دادند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و هیچ چیز برای‌شان تفاوت نکرده است. تنها در آرزوی انتقام‌جویی از هر کس و هر چه هستند که به نظرشان این فاصله چند ساله را میان دوره‌های کامرانی دیروز و فردای‌شان انداخته است.

در کنار صف “لیبرال”‌ها دکانداران راه مصدق و انقلابیان شکوهمندی قرار دارند که هنوز دست‌بردار نیستند و به هر کس جز خودشان (و خودشان معدودی بیش نیستند) به چشم اتهام و عیب‌جویی می‌نگرند و دشنام از دهانشان نمی‌افتد. چپگرایان نیز که مانند معمول دچار فرقه‌بازی‌اند و چپ و چپ‌تر و چپ‌ترین دارند.

دو جریان اصلی ایرانیان مخالف، که تصور می‌رود هم در خارج و هم در داخل اکثریت دارند، صف‌های یکم و دوم‌اند ــ مشروطه‌خواهان و پویندگان راه نوسازی و توسعه (همه سویه) از یک سو و لیبرال‌های بریده از انقلاب و جمهوری اسلامی از سوی دیگر. گروه‌های حاشیه‌ای، خود را محکوم به برکناری از جبهه اصلی پیکار کرده‌اند، از جمله چپگرایانی که شعار جمهوری دمکراتیک اسلامی می‌دهند دیگر جایی در پیکار برای ساختن ایران دمکرات و پلورالیستی و ملت‌گرا ندارند.

اما در میان مشروطه‌خواهان و لیبرال‌ها هنوز ورطه‌های ژرف بدگمانی و حتی بدخواهی هست که باید برطرف گردد. مشروطه‌خواهان لیبرال‌ها را به سبب نقش منفی آنها ملامت می‌کنند و لیبرال‌ها با دادن صفت “منحوس” به رژیم گذشته و “خائن” شمردن رهبران آن رژیم جلوی هر تفاهمی را می‌گیرند. از سویی مشروطه‌خواهان باید دست از سر مصدق بردارند و جای شایسته او را در تاریخ ایران بشناسند و به لیبرال‌ها حق بدهند که از اوضاع گذشته ایران خوشنود نبودند. از سویی لیبرال‌ها باید به مشروطه‌خواهان این اعتبار را بدهند که مدافعان مشروط تنها رژیمی هستند که در چهار پنج سده گذشته به ایران درجه‌ای از امنیت و بهروزی و استقلال و نیرومندی داد و با همه جنبه‌های منفی خود قابل مقایسه با رژیم‌های پیش و پس از خود نیست. با مبادله دشنام‌ها کاری از پیش نمی‌رود. در برابر هر دو گروه جمهوری اسلامی است که ریشه هر دوشان را زده است و ریشه کشور را هم خواهد کند و نمایشی از ندانم‌کاری و بی‌لیاقتی خواهد داد که تنها با بی‌رحمی آن پهلو خواهد زد. از تنگ بودن زمان و خطر تجزیه ایران و جنگ داخلی چیزی نمی‌گوییم که تصور نمی‌رود هیچ ایرانی آگاهی آن را دست کم بگیرد.

از دو سالی پیش برای گردهم آوردن مخالفان خمینی و رهایی ایران ازحکومت آخوندی کوشش می‌شود، ولی با آنکه تقریبا همه ایرانیان در دشمنی با فاشیست‌های مذهبی و یاران چپ و راست آنها اتفاق داشته‌اند نتوانسته‌اند در میان خود به یک توافق منفی هم برسند ـــ به اینکه دست کم از تاختن به هم چشم بپوشند. سبب آنست که دشمنی با یک شخص یا رژیم برای همفکری و همکاری بس نیست. از آنجا می‌توان آغاز کرد ولی در همانجا نمی‌توان ایستاد. برای همفکری و همکاری، توافق بر سر دو موضوع دیگر هم لازم است که به همان اندازۀ دشمن مشترک اهمیت دارد: نخست، همکاری با چه کسانی و دوم بر سر چه برنامه‌ای. این دو موضوع به یکدیگر بی ارتباط نیستند.

از کمتر کسی می توان انتظار داشت که دست به دست دشمنان سوگند خورده خود بدهد یا سرنوشت خود را به کسانی بسپارد که او و کشورش را به حال بدتری خواهند انداخت. به همین دلیل بوده است که تلاش برای یک ائتلاف در برگیرنده همه گروه‌ها و روندهای فکری به شکست انجامیده است. برای بسیاری از گروه‌ها و افراد، پاره‌ای مخالفان کنونی خمینی ــ که همه نیز از سرسخت‌ترین پشتیبانان او بوده‌اند ــ هراس‌آور‌ترند. زیرا خمینی رو به زوال است، اما این دسته از مخالفان تازه‌نفس‌تر‌ند. او کوردل و تاریک‌اندیش است، اینها با پیه سوزی به انبار کالا خواهند زد که بهرحال نور بیشتری دارد. بیشتر مخالفان خمینی نمی‌خواهند به کسانی کمک کنند که بازماندۀ ایران را هم بر باد خواهند داد.

برای به نتیجه رسیدن کوشش‌ها باید شعارها و برنامه‌هایی برگزید که با گرایش‌های فکری هرچه بیشتری از ایرانیان سرو کار داشته باشد. شعارها و برنامه‌ها و رهبری پیکار باید برای بیشتر ایرانیان اطمینان‌بخش باشد؛ وگرنه هر کس به استقلال و گاه به رغم دیگران با خمینی دشمنی خواهد ورزید ــ مانند دو ساله گذشته. کسانی گفته‌اند که در انقلاب اسلامی گروه‌های بسیار مختلف و حتی مخالف همکاری کردند. این درست است. ولی در آن هنگام یک تن بالای همه قرار گرفت و آنها را نخست تحت الشعاع قرار دارد و بعد عملا محو کرد. امروز چنان رهبری نیست و کار دشوارتر است. ولی اگر بتوان سرانجام ایرانیان را به گرد هم آورد نیروی کارساز‌تر و اطمینان‌بخش‌تری برای آینده فراهم خواهد شد تا جماعات هیجان زده بی شکلی که کورکورانه به دنبال یک رهبر می‌روند و بعد، هم او را دچار جنون بزرگی می‌کنند و هم خود را به بدبختی می‌اندازند. آنهایی که با افسوس و غبطه از فرهمندی و رهبر فرهمند دم می‌زنند غافل‌اند که در بیشتر موارد فرهمندی یک رهبر، جای پختگی و هوشمندی سیاسی یک جماعت را گرفته است و در پایان به زیان ملت بوده است.

اگر بپذیریم که برای همفکر کردن ایرانیان باید از زمینه‌های طبیعی همفکری بهره جست، دشمنی با رژیم خمینی تنها یکی از این زمینه‌ها‌ست. نباید اشتباه سه سال پیش ایرانیان را تکرار کرد و همه چیز را در خمینی یا چند تن دیگر تمرکز داد. سه سال پیش رهبری خمینی را بسنده دانستند. این بار نباید دشمنی با او را بسنده بدانند. تصور روشن‌تری از هدف لازم است. رهانیدن ایران چه معنی دارد؛ اینهمه ایرانی مخالف چیستند؛ تنها با یک یا چند تن یا یک سلسله رویداد‌ها و طرز تفکرها و کارکردها که انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی نامیده می‌شود مخالفت دارند؟ با هر ایرانی گفتگو شود این نتیجه بدست می‌آید که ایرانیان عموما از انقلاب زده شده‌اند و بهم بر‌آمده‌اند. دشمنی آنها اساسا متوجه انقلاب است. گرفتاری‌های کشور هم از این انقلاب برخاسته است. اشخاص چندان اهمیت ندارند. یک روز هستند، یک روز نیستند. یک روز در آنجا قرار دارند، یک روز در اینجا. یک روز به قطار انقلاب می‌جهند، یک روز آنها را از قطار پایین می‌اندازند یا زیر چرخ‌هایش له می‌کنند. موضوع اصلی، خود انقلاب است نه رهبران آن که بیشترشان یا کشته شده‌اند یا فراری هستند یا جزء مخالفان آن درآمده‌اند.

حتی هدف منفی پیکار هم باید مشخص گردد. این هدف شخص خمینی نیست. او می‌تواند فردا بمیرد و نظامی که از ١٣۴٢ رهبر و نظریه پرداز آن بوده برجا بماند. پیکار با خود آن نظام است، با حکومت دینی، مداخله دین در سیاست، ولایت فقیه و جمهوری اسلامی است. روشن است کسانی که هنوز در حسرت انقلاب‌اند و افسوس می‌خورند چرا خودشان رهبر آن نیستند و چرا زور را خودشان نمی‌گویند و دیگری می‌گوید نمی‌توانند در صف پیکار با میلیونها تنی که در آرزوی نابودی این انقلاب‌اند قرار گیرند. همان گونه که صرف مخالفت با خمینی نمی‌تواند دلیل همکاری و همفکری با کسانی باشد، شرکت در انقلاب نیز لزوما کسانی را از صف موتلف مبارزه کنار نمی‌گذارد. اگر کسی در گذشته انقلابی بوده و امروز از آن برگشته، دشمنی با او روا نیست.

در صف ضد انقلاب جایی برای هواداران انقلاب، هرچند دشمن خمینی، نمی‌توان یافت، ولی با آنها که امروز هدف‌های سه سال پیش خود را نفی می‌کنند، که در شخص خمینی تجسم یافت، می‌توان همگام شد. در واقع حضور انقلابیان پیشین در صف ضد انقلاب سودمند است زیرا به ایرانیان بیشماری که زمانی دچار جنون انقلابی شدند اطمینان خاطر می‌دهد. در آینده از بابت شرکت در انقلاب بازخواستی نباید بشود. تنها کسانی که دست به خون بیگناهان و اموال مردم آلوده‌اند مسئول خواهند بود. اگر کسانی آرمان خود را ساختن ایرانی قرار می‌دهند که از ننگ و آلودگی جمهوری اسلامی پیراسته باشد و به سوی آزادی و آبادانی و استقلال پیش رود، هیچ اهمیت ندارد که کی و چگونه از انقلاب اسلامی بریده‌اند.

***

چنانکه گفته شد یک توافق منفی، حتی اگر درست تعریف شده باشد، برای همگامی گروه‌های گوناگون بس نیست و یک برنامۀ کلی و حداقل ضرورت دارد تا اعتماد مردمان جلب شود و یک ائتلاف واقعی بوجود آید. برنامه حداکثر، به ویژه در شرایط کنونی پراکندگی و بدگمانی و سردرگمی ایرانیان امکان ندارد. هر گروهی می‌تواند برنامه حداکثر خود را داشته باشد و با دیگران رقابت کند. برای همکاری گروه‌ها و افراد بی‌شمار از توافقی بر سر یک برنامه حداقل فراتر نمی‌توان رفت.

نخستین اصل، طبعا ضرورت سرنگونی حکومت فاشیستی مذهبی و الغای قانون‌های آن است. اصل دوم پذیرفتن حق مردم برای تعیین رژیم حکومتی آینده است. پس از دوران انتقالی و موقتی که نباید دراز باشد با تشکیل مجلس موسسان باید قانون اساسی تازه‌ای را به رای همگانی گذاشت.

به دشواری می‌توان تصور کرد که ائتلافی که نتواند گروه بزرگ تکنوکرات‌های غیر‌نظامی و نظامی و لیبرال‌ها و اعضای طبقه متوسط بزرگ ایران را جلب کند کمترین بخت پیروزی داشته باشد. احساسات نامساعد مشروطه‌خواهان و لیبرال‌ها به یکدیگر بنیاد واقعی ندارد. آنها هردو میهن پرست و ملت‌گرا هستند. هر دو تا سه سال پیش ــ دست کم بطور رسمی ــ به قانون اساسی مشروطه وفادار بوده‌اند. هر دو را دشمنان مشترک تهدید می‌کنند. هیچ یک از آنها مکتبی و در اسارت یک ایدئولوژی توتالیتر نیست.

البته کسانی از این توافق بر کنار خواهند ماند: چپگرایان و مجاهدین و همه آنهایی که یا روی فرصت‌طلبی اشتباه‌آمیز (زیرا مجاهدین دیگر چندان وزنی ندارند) و یا به سبب تعصبات مارکسیستی، خود را به مجاهدین آویزان کرده‌اند؛ یا انتقام‌جویان مصدق یا محمدرضا شاه. اما ائتلافی که همه را در برگیرد ناممکن است و بیم برکنار ماندن گروه یا گروه‌هائی نباید سبب بیهوده ماندن نیروی صدها هزار تن در خارج و میلیون‌ها تن در داخل ایران گردد.

دی ١٣۶۰

به سوی یک جامعه سیاسی

‌‌

به سوی یک جامعه سیاسی

 ‌

میارا بزم بر ساحل که آنجا

نوای زندگانی نرم خیز است

به دریا آی و بـا موجش درآویز

که عمر جاودان اندرستیز است

اقبال

 ‌

در سال‌های انقلاب صدها هزار ایرانی یا از ایران رانده شدند یا نخواستند اوضاع کشور خود را تحمل کنند و به اروپا و آمریکا آمده‌اند. در میان آنها بخش بزرگ‌تر گروه فرمانروای پیش از انقلاب را می‌توان یافت، از مقامات سیاسی و بازرگانی و مالی و صنعتی و لشکری؛ و بخش بزرگ‌تری از جامعه روشنفکری ایران را می‌توان یافت از استادان و آموزشگران و هنرمندان و نویسندگان و اندیشمندان؛ و بخش بزرگ‌تری از صاحبان مشاغل ایرانی را می‌توان یافت از پزشکان و مهندسان و حقوقدانان و مدیران و مانندهای آنان؛ و گروهی بزرگ از جوانان که در دانشگاه‌ها هستند یا در سال‌های آموزش پیش از دانشگاهی. با هر نگاه به این اجتماع بزرگ نگریسته شود، آنها نماینده قدرت مالی و اندیشگی شگرفی هستند. ایران از نداشتن آنان بینوا شده است. صنعت و خدمات و مدیریت آن از دسترس نداشتن بدانان آسیب دیده است. آفرینش فرهنگی در نبود آنان در بخش بزرگی بازایستاده است.

تقریبا همه آنان در گذشته توانایی‌های خود را در زمینه‌ای نشان داده‌اند. زنان و مردانی با مسئولیت‌های قابل ملاحظه بوده‌اند و کشوری را ساخته‌اند ــ هر یک گوشه‌ای ــ که هنوز چهار پنج سال حکومت ملایان از ویرانی‌اش برنیامده است. تقریبا همه  آنان از سرنوشت دردناک میهن خود و از سرگردانی و نامرادی شخصی خود دلتنگ‌اند و روز و شبی نیست که در آرزوی بازگشت به یک ایران آباد و آزاد و سربلند بسر نبرند.

از این مقدمات، از وجود یک توده انسانی بزرگ و کارآمد با امکانات بسیار و دارای انگیزه‌های نیرومند، ناگزیر باید نتیجه گرفت که اجتماع ایرانیان خارج یک دریای پر موج، یک نیروگاه زاینده اندیشه‌ها و حرکت‌هاست؛ یک عامل قطعی رهائی ایران است؛ دست کم آسان کننده زندگی بر خود افراد این اجتماع است. مگر می‌شود این همه کسان با اینهمه استعداد و اینهمه آرزو، اثری نداشته باشند و برای اجتماع خود در خارج و جامعه خود در داخل به کاری نیایند؟ ولی  این درست چیزی است که روی داده است.

 چهار پنج سالی پس از تکان‌های نخستین انقلاب هنوز در اروپا و آمریکا، در مراکز گرد هم آمدن ایرانیان، از حرکتی یا نیرویی که در شماری آید سخن نمی‌توان گفت. جز چند هزار تنی پراکنده در اینجا و آنجا، توده بزرگ ایرانیان خارج یک ماهیت سیاسی، حتی اجتماعی، نیستند. تنها یک واقعیت آماری‌اند. در آنچه به رهانیدن ایران یا سر و سامان دادن به کار ایرانیان در خارج مربوط است سهمی ندارند. نشان‌های سال‌های بی‌اثری در آنها و بر آنها آشکار شده است. خودشان از خویشتن نومیدند. بهانه می‌آورند و می‌گویند میدان پیکار در ایران است. آنچه می‌گذرد باید در ایران بگذرد. در آنجاست که باید بجنگند. از اینجا کاری نمی‌توان کرد. یا می‌گویند فایده‌ای ندارد. آخوندها کار خود را یاد گرفته‌اند و دیگر نمی‌توان آنها را از قدرت پایین کشید. یا می‌گویند غربی‌ها (آمریکا، انگلیس، بازارمشترک، بسته به نظر‌گاه تحلیلی و استدلالی گوینده) پشت سر حکومت اسلامی هستند. خودشان آنها را آورده‌اند، خودشان هم آنها را نگهداشته‌اند. سودی ندارد.

یا با هم بر‌نمی‌تابند و اختلاف‌نظرها و سلیقه‌های ناگزیر را به مایه‌های دشمنی تبدیل می‌کنند چنانکه نیرویی برای پیکار یا هر اقدام همگروه نمی‌ماند؛ یا بار گناه را به گردن این و آن می‌اندازند و وقتی خسته می‌شوند به گردن خودشان. چنانکه آنقدر با گناهان و مسئولیت‌ها سرگرم می‌شوند که دیگر به اندیشه آنچه باید بکنند نمی‌افتند. در پیرامون خود هر چه می‌نگرند گناهکاران‌اند: زمامداران و تصمیم‌گیرندگان، بازاریان و صاحبان صنایع، روشنفکران و صاحبان مشاغل، دانشجویان، کاسبکاران، کارگران. بر پیشانی هر گروه گناه آنچه را بر ایران رفته است می‌بینند و می‌زنند. امیدشان از ملت‌شان بر‌می‌افتد. از یکدیگر بیزار می‌شوند.

این همه جز عذرهای معمولی است که دوستان و کسان‌شان در ایران و در خطرند، که نیستند و مواردی از این دست شنیده نشده است. یا خانه‌شان در ایران در معرض غصب و مصادره است، که به هرحال در آن سرزمین بیداد هر چیزی بی‌صاحب بیفتد و بسا چیزهای با‌صاحب هم، در معرض غصب و مصادره است. دیگران هم به آنها خوشبین نیستند. در داخل ایران مردم از ایشان سرخورده‌اند و به ایرانیان خارج به دیده غبطه  ــ از آسودگی و رفاه نسبی اینان ــ و گاه کینه می‌نگرند: گریختگانی که هیچ دستی بر‌نمی‌آورند، کسانی که ملت خود را به چنگال دشمنان وا‌گذاشته‌اند و بر سر هم می‌کوبند. غیر ایرانیان تحقیر خود را نسبت به جماعت بزرگ ایرانی در خارج پنهان نمی‌کنند: این تبعیدی‌های بی‌مصرف و نا‌توان، جانشینان روس‌های سفید، از اینان چه بر‌می‌آید؟ واکنش رژیم تهران درباره آنها ندیده گرفتن صرف است، هیچ غمی از آنها ندارد.

این سرمایه ملی در بخش بزرگ‌تر خود بیهوده مانده است. نیرویی در برابر این صدها هزارتن نیست و در واقع خطری آنها را تهدید نمی‌کند. تنها برداشت‌های نادرست و طرز تفکرهای سترون است که انرژی‌های آنان را در بی‌اثری یا کینه‌جویی و بدگمانی به هدر می‌دهد و نمی‌گذارد در خدمت ایران و ایرانیان به کار رود.

***

چنان نیست که بخواهیم یا بتوانیم از اجتماع ایرانیان خارج نیرویی یکپارچه بسازیم که افراد آن با یکدیگر در هماهنگی و همفکری بسر برند و اعضای یک پیکر شوند. از مردمان نمی‌توان مهر و کین و باور و ناباورشان را گرفت. کسان حق دارند دیگران را بپسندند و نپسندند، دوست یا دشمن دارند، بر گرد خود دیوارها بکشند. این در طبیعت بشری است.

غرایز غیر اجنماعی یا ضد اجتماعی انسان که نمی‌گذارد مانند موریانه یا زنبور عسل جامعه‌ای بسازد که در آن فرد خود را قربانی جمع می‌کند و در راه نوع از خویش می‌گذرد، به یاری سیاست در خدمت اجتماع قرار می‌گیرد. سیاست به انسان اجازه می‌دهد که خود باشد و فردیت خود را نگهدارد و در عین حال با دیگران ــ که خود هستند و فردیت خود را نگه می‌دارند ــ به سود مشترک همکاری کند. سیاست علم اداره اجتماعات انسانی است؛ قلمرو رابطه‌ها و مسئولیت‌ها و جای‌ها و حق‌هاست ــ افراد با افراد، افراد با نهادها، نهادها با نهادها.

ایرانیان با همه بدبینی و نومیدی خود می‌توانند یک ماهیت سیاسی شوند و رفتار سیاسی داشته باشند و از صورت یک واقعیت آماری یا جمعیت‌شناسی صرف بدرآیند. مقصود از این رفتار سیاسی چیست؟ اینکه انسان ذاتا خوب یا بد است قابل بحث است. می‌توان با نظر اشرافی سیسرو  (رم، سده اول پیش از میلاد) همراه شد و تا آنجا رفت که گفت “بلند طبعی، بزرگ منشی، ادب، عدالت، و بخشندگی بسیار با طبیعت سازگارترند تا ثروت، لذت، و حتی خود زندگی.” یا مانند هابس (انگلستان، سده هفدهم) آنقدر سخت بود که گفت “انسان گرگ انسان است.” می‌توان به انسان دید خوشبینانه داشت و به یک نظام سیاسی امید بست، چنانکه سیسرو توصیف کرده است: “جامعه همسود مال مردم است. ولی مردم جماعتی بزرگ‌تر از افراد است که در موافقتی بر سر عدالت بهم پیوسته‌اند و برای خیر همگانی با هم انباز شده‌اند. مردم (به این معنی) هر مجموعه‌ای از افراد نیست که به هر ترتیب بر گرد هم آمده‌اند.” یا می‌توان با نگرش بدبینانه انسان را حیوانی خود‌مدار دانست که جز سود شخصی انگیزه‌ای ندارد و از آنجا، از عامل سود شخصی، به ساختن یک نظام سیاسی پرداخت که سرمایه‌داری یک روی آن و سوسیالیسم یک روی دیگر آنست.

اما حتی اگر با نگرش بدبینانه به انسان بنگریم ناگزیر از هم‌آواز شدن با ادموند برک هستیم (انگلستان، آغازسده نوزدهم) که می‌گفت: “چنان است که آدمیان عموما به این گرایش دارند که به بهترین نمونه‌ها و گروه‌های نوع خود با احترام بنگرند.” این احترامی که مردمان در همه جامعه‌ها به نمونه‌های مجسم صفات والا می‌گذارند و قهرمان‌پرستی درجه بالای آنست، خوشبینی نهائی به ذات انسانی را توجیه‌پذیر می‌سازد. اگر در انسان جنبه‌های بهتری نمی‌بود نمی‌توانست اینهمه نمونه‌های برتر نژاد بشری را بستاید. ستایش، چیزی نیست مگر آرزوی آشکار یا نهانی، ممکن یا نا‌ممکن، همانند شدن یا یکی شدن با ستوده. (١)

در طبیعت بشری، در طبیعت ما ایرانیان نیز، جنبه‌های بهتر و والاتری هست. و هدف سیاست بر انگیختن و بسیجیدن و دست زدن به این جنبه‌های بهتر است. به یاری این جنبه‌های بهتر است که سود شخصی خود‌بین و انحصار‌جو در خدمت جامعه‌های بشری در‌می‌آید و آنها را پایدار نگه می‌دارد. این جنبه‌های بهتر طبیعت بشری در تضاد با سود شخصی قرار ندارند که به گفته دو تو کویل (فرانسه، سده نوزدهم) “تغییر‌نا‌پذیرترین ویژگی روان بشر است.” به یک تعبیر دیگر می‌توان جنبه‌های بهتر و والا‌تر طبیعت بشری را همان سود شخصی دانست که درست فهمیده شده است. دوتوکویل در تحلیل خود از جامعه مدنی آمریکای پنجاه ساله، روی سود شخصی درست فهمیده شده بسیار تاکید می‌کرد، و به درستی. بلند‌طبعی، بزرگ‌منشی، ادب، عدالت و بخشندگی با سود شخصی افراد در تضاد نیستند. جامعه‌ای که بیشتر افراد آن چنین صفاتی دارند به حال همه افراد خود بهتر است.

***

ایرانیان برای آنکه خداوند‌گار سرنوشت خود گردند باید دوباره بر خود، باورهای خود، و کم و کاستی‌های خود به عنوان اعضای یک جامعه نگاهی بیندازند. این یک کار سیاسی است و هدف سیاسی نیز دارد. هدف آن ساختن یک جامعه ایرانی است که بتواند “در موافقتی بر سر عدالت، اعضای خود را بهم بپیوندد و برای خیر عمومی با هم انباز کند”.

اجتماع ایرانیان در خارج، در داخل نیز، از نظر‌گاه رشد سیاسی چندان با جامعه ایران پیش از انقلاب تفاوتی ندارد. این اجتماع نیز به جای آنکه سیاسی باشد سیاست‌زده است، چنانکه بیش از آنکه غربگرا باشد غربزده است. سیاسی نیست زیرا نمی‌تواند یک سود مشترک را بشناسد و در چهار چوب آن جای افراد و گروه‌ها را نسبت به هم تعیین کند. نمی‌تواند حدودی بر حق خود و خواست‌های خود و جایی برای حق دیگران و خواست‌های دیگران بگذارد. نمی‌تواند در امور عمومی، شخصی نیندیشد و امر شخصی را عمومیت ندهد. نمی‌تواند در موافقت و مخالفت اندازه نگه دارد. نمی‌تواند نسبت میان کوتاه‌مدت و دراز‌مدت را نگه دارد. سیاست‌زده است زیرا همه چیز را در پرتو رابطه‌های شخصی می‌بیند. اصول و نهادها برایش بی‌معنی است. خود‌ش و موقعیتش برایش بیش از هر کل و تمامیتی و مستقل از هر کل و تمامیتی اهمیت دارد. در لحظه و حال زندگی می‌کند. از گذشته و آینده غافل است.

بر این نارسائی عمومی جامعه ایرانی درد و رنج انقلاب افزوده شده است. شور‌بختی‌های شخصی و ملی بقیه کار را برای برآشفتن ذهن ایرانیان انجام داده است. در آغاز، آسان‌ترین واکنش، کناره‌گیری و تسلیم و گریز بود. پس از آن جستجوی سپرهای بلا بود، کسانی که بتوان بار گناهان و مصیبت‌ها را بر سرشان ریخت. پس از آن خزیدن در سنگرهای تودرتوی دفاعی بود، برای دست به هیچ کاری نزدن و از آنجا دیگران را آماج تیرها گرفتن. فراآمد این روحیه، اجتماع از هم گسیخته‌ای است که حتی در برابر چنین دشمن مشترکی و برای چنین سود مشترکی نمی‌تواند همگام، حتی همفکر شود.

با این روحیات ما همین جا که هستیم خواهیم ماند. اگر اوضاع ایران بی مشارکت ما هم دگرگون شود چندان بهتر از پیش نخواهد بود. ما با معایب خود تا اینجا سقوط کرده‌ایم. برای برخاستن و بالا رفتن، به کم و کاستی‌های خود که اینهمه فراوان است نمی‌توانیم تکیه کنیم. اکنون فرصت داریم و می‌توانیم به خود و درباره خود بیندیشیم. در اوضاع و احوال کنونی بحث‌هایی مانند سهم اجتماع ایرانیان خارج در پیکار، سهم قدرت‌های خارجی در تحولات ایران، مساله مسئولیت و احساس گناه، نقش رهبر، مسائل ایدئولوژیک، برنامه‌های سیاسی آینده ایران، این سودمندی را خواهد داشت که پاره‌ای موانع نا‌لازم را از سر راه ایرانیان بردارد و موانع دیگر را در چشم‌انداز واقعی‌شان بگذارد و از تاثیر بیرون از اندازه‌شان بکاهد. از آنجا می‌توان به استراتژی‌های پیکار رسید و به کار گرفتن نیروی ایرانیان نخست در بیرون و سپس در پیوند با درون کشور.

هدف این بحث‌ها باید بیدار کردن و دست زدن به جنبه‌های والا‌تر و بهتر انسان ایرانی باشد، چنانکه نگاه مردمان گشاده‌تر شود، خود را از مغاک روانی و اخلاقی که در آن دفن شده‌اند آزاد سازند، پرده‌های توهم‌ات سیاسی را بدرند، اینهمه دست و پای خود را با فرضیه‌های تو در تو و بیش از اندازه ساده شده نبندند. در آنجا که به اختلاف‌نظر ایدئولوژیک مربوط می‌شود حدی بشناسند ــ حد منافع همگانی و ملی. در آنجا که به دشمنی‌های شخصی مربوط می‌شود مرور زمانی قائل شوند ــ دو سال، پنج سال، ده سال. سرانجام باید زمانی برسد که بدی‌ها و رنجش‌ها سترده شوند. باید زمانی برسد که از تکرار بدگویی و دشنام‌دادن‌ها خسته شوند.

بیش از هر چیز یک واقعیت را باید بپذیریم. ایران را باید ایرانیان بسازند. بیگانگان صرفا به سود خود می‌اندیشند و توانایی‌های‌شان بسیار محدود است. برای ساختن ایران نیروی تقریبا همۀ ایرانیان لازم است. اگر هر کس یا هر گروه کسان و گروه‌های دیگر را به بهانه‌های گوناگون حذف کند کسی نخواهد ماند. در میان ایرانیان بی‌تردید مردمان نابکار بسیارند و وجودشان به سازندگی ایران آسیب می‌زند، ولی اینهمه که ما می‌پنداریم نیستند. مجموع اینهمه کسانی که به آسانی از سوی گروه‌ها و افراد بیشمار به نادرستی یا خیانت یا جنایت متهم می‌شوند بخش بزرگی از ایرانیان کارآمد را از هر تلاشی برای بازسازی ایران کنار میزند. همۀ کسانی که ما آنها را نمی‌پسندیم در صف نابکاران جای ندارند.

همه یا هیچ، هر که با من نیست بر من است؛ هر که دوست من نیست می‌تواند دشمن‌م باشد، اینها ویژگی‌های نگرش غیر‌سیاسی است. نگرش سیاسی و غیر‌شخصی به هم‌عقیده و همراه بودن احترام می‌گذارد. اگر کسی از روی اعتقاد همان سخن را می‌گوید که من، دیگر چندان اهمیت ندارد که دیروز سخن دیگری می‌گفته است. خود من نیز احتمالا دیروز سخن دیگری می‌گفته‌ام. حتی دیگر اهمیت ندارد که دیروز در برابر من بوده است. به نام انگیزه‌های شخصی نبود که دیروز ما در برابر هم بوده‌ایم.

در جامعه‌های پیشرفته‌تری که ایرانیان خارج اکنون با آنها سر و کار هر روزی دارند پیوسته جلوه‌هایی از این نگرش سیاسی را می‌توان دید : کسانی که با هم درگیر سخت‌ترین کشاکش‌های سیاسی هستند ولی می‌توانند در بیرون با هم کار کنند و دشمن هم نمی‌شوند. در جلسه به هم می‌تازند و در بیرون جلسه به شادی هم می‌نوشند. اگر کسی در برابرشان قرار گرفت بد‌ترین دشنام‌ها را نثار‌ش نمی‌کنند. کوتاه سخن، برملاحظات و سودهای شخصی خود می‌توانند مهار زنند تا در دراز‌مدت از موهبت‌های جامعه‌ای با‌ثبات‌تر و زاینده‌تر و خوشبخت‌تر از آنچه ما داشتیم و داریم برخوردار گردند.

به ویژه در شرایط کنونی، در حالی که نیروی ایرانیان پراکنده است و رژیم با چنگ و دندان به هر بها به قدرت چسبیده، رفتار ایرانیان رفتار کسانی نیست که قصد جدی برای ساختن آینده‌ای بهتر داشته باشند. ما هر روز می‌بینیم که چگونه هر گروه با آسودگی تمام، گروه یا گروه‌های دیگر را از شئون انسانی و حق بازگشت یا زیستن در ایران بی‌بهره می‌کند: آنها که پیش از انقلاب گریختند؛ آنها که پس از انقلاب نماندند تا گرفتار شوند؛ آنها که ماندند و گرفتار نشدند؛ آنها که مبارزه نکردند؛ آنها که همکاری کردند؛ آنها که اشتباه کردند (همه جز خود ما؛)  آنها که اکنون اشتباه و خیانت می‌کنند (با ما هم عقیده نیستند؛) آنها که همه یا بخشی از پول‌شان را بدر بردند؛ آنها که در خارج زندگی آسوده دارند؛ آنها که خانه و زندگی‌شان را نگرفته‌اند…

 برای بسیاری مساله اصلی در این نیست که رژیم کنونی برود و رژیم بهتری جایش بیاید؛ در این نیست که فرهنگ و جامعه و اقتصاد ایران رو به نیستی است  مساله در این است که چگونه مواضع استراتژیک را از اکنون اشغال کنند یا چگونه از پیشرفت هر کس و هر گروه که نمی‌پسندند جلوگیرند. در اوضاع و احوالی که هیچ‌کس نمی‌تواند به جایی برسد یا جلوی دیگری را بگیرد، کسانی کارد‌های‌شان را برای یکدیگر تیز می‌کنند. در ایران هر روز سیل خون مردم جاری است، در بیرون ما گلوهای یکدیگر را می‌فشاریم.

***

به ظاهر چنین می‌نماید که اختلاف‌نظرهای سیاسی، مردمان را این گونه از هم رمانده است. ولی در واقع همه چیز از نظر‌گاه شخصی و گروهی نگریسته می‌شود بخش بسیار کوچکی از بحث‌های ایرانیان جنبه نظری و ایدئولوژیک دارد و بخش بسیار کوچک‌تری از آن جنبه انتقاد از خود. بقیه هر چه هست به این مربوط است که چه کسی در کجا بوده.  سرامدان رژیم پیشین گویی هنوز رقابت‌های سیاسی و اداری دو دهه پیش را تجربه می‌کنند. با همان تلخی به یکدیگر می‌نگرند که در ایران آن سال‌ها.  در برابر این‌همه دشمن هیچ فرصتی را برای زخم زدن به یکدیگر از کف نمی‌دهند. دلسردی و از نفس افتادن‌شان بس نیست. دیدن پراکندگی صف خودشان نیز نیروی‌شان را به کاستی می‌برد. می‌کوشند مرزی میان دستاوردهای خودشان و بقیه تصویر، که کم و بیش نفی می‌کنند، بکشند. رویکرد این گونه مقامات به خودشان هم کمکی نمی‌کند. در دریای دلتنگی و بی‌اثری فرو‌تر می‌روند. با هر دشنام که به یکدیگر می‌دهند، در چشم دیگران بی‌ارج‌تر می‌شوند.

بر مقامات پیشین کسانی می‌تازند که در رژیم گذشته نتوانستند به پله‌های بالاتر نردبان اجتماعی برسند، هرچند بسیار آرزومندش بودند. اینان همه نامرادی و خشم خود را بر سر کسانی که کامیاب‌تر بودند می‌ریزند. می‌کوشند از ناکامی آن سال‌ها‌ی خود مزیتی بسازند. با آنکه خود اجزای نظامی بودند که بی آنان از کار درمی‌ماند، آن نظام را یا در تمامیتش و یا در وجود سرانش می‌کوبند.  دست و پا زدن‌های ایشان هیچ‌کس را در انگیزه واقعی‌شان به اشتباه نخواهد انداخت. در آن دوران بسیار کسان، ناسزا‌وار پیش رفتند و بسیار کسان به جای سزاوار خود نرسیدند. ولی هر که به جای بالایی نرسید سزاوار نبود. بیشترشان سزاوار نبودند. رقابت آن سال‌ها را به امروز نباید کش داد. همه در یک کشتی بوده‌اند و کشتی هم غرق شده است. در میان امواج چه اهمیت دارد که کسی در کابین‌های درجه یک بسر می‌برده است یا درجه دو.

گروه سومی  مخالفان غیر مسلح رژیم بوده‌اند و بر هر که و هر چه به آن رژیم مربوط می‌شود می‌تازند. جز شمار اندکی همه آنان از مزیت‌های آموزشی و شغلی و مادی و معنوی در آن رژیم برخوردار بوده‌اند. گروه‌هائی از آنان چند گاهی زندان را تحمل کرده‌اند. اما به خطر واقعی از این نزدیک‌تر نشده‌اند که گویا در آخرین ماه‌های آن رژیم نام گروهی از آن آنان در فهرستی آمده بوده است و گویا پاره‌ای افسران ارتش به سبب فعالیت‌های انقلابی پرشور اینان خیال‌هایی درباره آن فهرست داشته‌اند.(٢)

اینان نیز با آنکه نمی‌خواهند باید بپذیرند که جزء همان نظام یا سیستم بوده‌اند و با کسانی که دشمن می‌دارند سرنوشت مشترک داشته‌اند و دارند، چه در آن سال‌ها، چه امروز. ارزش‌ها و باورهای بنیادین آنها تفاوت چندانی با بسیاری از وابستگان رژیم پیشین ندارد. همه لیبرال‌ها و آزادی‌خواهان چپ و راست، مدعیان میراث مصدق، جمهوری‌خواهان و ریاست جمهوری‌خواهان برای ساختن یک جامعه قرن بیستمی در ایران پیکار کردند و می‌کنند. وابستگان رژیم پیشین نیز همین را می‌خواستند و می‌خواهند. عقیده و سلیقه‌های‌شان با هم تفاوت داشت و راه‌های متفاوتی را می‌پوییدند. هیچ کدام کاملا حق نداشتند و همه در جاهایی اشتباه کردند. اما اگر در نظام‌های سیاسی پیشرفته‌تر، نمایندگان طرز تفکر‌های گوناگون آموخته‌اند با هم چگونه بسر برند و به تناوب قدرت سیاسی را در دست گیرند، در ایران آنکه بر سر کار بود، با خشونت و اسلحه از مقامش دفاع می‌کرد ــ در پایان نکرد ــ زیرا امیدی به زنده ماندن بی ‌قدرت نمی‌داشت، و آنکه می‌خواست بر سر کار بیاید خودش را به تفنگ چریک شهری یا عبا و عمامه آخوند می‌بست، تا نه از تاک نشان ماند و نه از تاک‌نشان.

اکنون باز همان است. آنکه خود را ادامه‌دهنده سنت ناسیونالیستی و ترقی‌خواهی می‌داند خواب دست نیرومند ارتش را می‌بیند که باید از امتیازات او دفاع کند و آنکه به گفته خودش می‌خواهد ارزش‌های مردمی را به کرسی بنشاند به نفوذ مذهبی آخوند یا قهر انقلابی و ” میلیشای خلقی” و  “آتش مسلسل” چریک‌های شهری پشت‌ گرم و دل‌ خوش کرده است. باز جامعه قرن بیستمی به ایران نخواهد آمد و چنبر واپس‌ماندگی نخواهد گسست. ایرانی دست از گریبان ایرانی بر نخواهد داشت.

اگر از آزادیخواهان و لیبرال‌ها و چپگرایان میانه‌رو خواسته می‌شود که در باره حقانیت نظرگاه‌ها و درستی کارکردهای‌شان ارزیابی دوباره‌ای کنند و این چنین از بلندی‌های فضیلت و حق‌بجانبی بر رژیم گذشته ننگرند، از آن روست که آنها نیز چون هماوردان‌شان (حریف) در رژیم پیشین از سرزنش بر‌کنار نیستند. هر دو گروه نظرگاه‌های محدودی داشتند و بیش از اندازه بر آن نظرگاه‌ها تاکید می‌کردند. از این گذشته آن رژیم اصلاح‌پذیر بود و در چند نوبت ــ در پایان دهه بیست، در پایان دهه سی و در نیمه دهه پنجاه ــ به حالتی افتاده بود که آمادگی پذیرش مخالفان میانه‌روی خود را داشت و می‌توانست با بسیاری از خواست‌های آنان سازگار شود. اگر آن فرصت‌ها از دست رفت همه از کوتاهی رژیم نبود. مخالفان میانه‌رو نیز نمایش درخشانی از واقع‌نگری و دور‌بینی و اراده سیاسی و شهامت و برنامه روشن ندادند.

امروز برای هر دو گروه یک فرصت دیگر فراهم آمده است. هر دو جز در آنجا که به شکل حکومت مربوط است، عملا یک سخن می‌گویند و بهتر است برای آزمایش صمیمیت یکدیگر به شیوه‌های “محنه” (آزمون عقیدتی معتزله) اسلامی و فرزند آن انکیزیسیون مسیحی دست نزنند. آیا آنها توانائی خواهند داشت که نبرد‌های سی سال پیش را باز نجنگند؟ آیا رشد آن را خواهند یافت که با یکدیگر نه با زبان دشنام، بلکه به زبان سیاسی سخن بگویند؟  هم ارزش‌های دیگری را بشناسند، هم محدودیت‌های خود را؟ و این همه در پی تاریخ‌سازی و پس و پیش کردن واقعیات در خدمت هدف‌های سیاسی و توجیه خود و محکوم کردن دیگران نباشند؟

باز گروه دیگری هستند، مارکسیست اسلامی و غیر اسلامی و چپگرای تندرو، مخالف رژیم پیشین و هر فرقه‌شان دشمن هر گرایش فکری دیگری، جز خود، که همان یک‌سو نگری و کوردلی جمهوری اسلامی را دارند، اما قبله خود را در مسکو یا هانوی، یا هاوانا یا تیرانا (از میان همه جاها) می‌جویند؛ و برای میهن فلسطینی و برای آزادی خلق‌های آفریقای جنوبی و آمریکای لاتین می‌جنگند و از پانزده سال پیش از عراق و سوریه و لیبی و کوبا و یمن جنوبی و فلسطینی‌ها و اروپای شرقی‌ها پول و اسلحه و آموزش چریکی گرفته‌اند و مردمان را کشته‌اند و افراد خود را هزار هزار به زندان و “شهادت” سپرده‌اند. اینان به ایرانیان دیگر به چشم مواد خام یک تجربه تاریخی می‌نگرند ــ در همه جا شکست خورده ـــ که چند صد هزار‌شان را باید کشت و چند میلیون را به اردوگاه‌ها فرستاد و بقیه را سرا پا چنان دگرگون کرد که مانند “روبوت” در خدمت رهبر و حزب باشند.  دشنام و نفرین از زبان‌شان نمی‌افتد. اما بهتر است به جای بر‌شمردن گناهان دیگران به کارنامه پانزده ساله خود بنگرند. حقیقتا این مبارزه سیاسی بود؟ این همه جوانان نا‌آگاه که به قربانگاه فرستاده شدند در دامان مام میهن زیادی بودند؟ پول‌های عراق و لیبی و فلسطینی‌ها به چنین شاهکارهای پیش و پس از انقلاب می‌ارزید و می‌ارزد؟

اکنون نیز بازمانده‌های ناچیزشان در بیرون ایران، دل خوش کرده به گریزهای گاه‌گاهی هواداران‌شان (دیگر مدت‌هاست فرصت قهرمانی دیگری جز گریز نمانده است) به این و آن چه می‌تازند؟ در ١٣۵١ خمینی به پشتیبانی آنها بود که فتوا داد؛ مخالفان دیگر خمینی که چنین افتخاراتی را پشت سر ندارند. به جای لاف زدن‌های پر طنطنه و تکرار واژه‌هایی مانند انقلاب و شهادت و تاریخی و دوران‌ساز … می‌توان اندکی خواند و به پیرامون نگریست و گوش‌ها و چشم‌ها را از بردگی جزوه‌های تعلیماتی و نوشته‌های شریعتی آزاد کرد و دیگر ایرانیان را نیز به چشم انسانی چون خود نگریست، و باز خواند و آموخت و از دانستن نرمید.

آخرین گروه کسانی هستند که در گذشته هیچ نکرده‌اند. یا جوان‌تر از آنند که پیشینه‌ای داشته باشند، یا بهر دلیل دیگری کناره جسته‌اند و سر خویش گرفته‌اند و خوش و آسوده بوده‌اند. این گروه همه حقی دارند، اما هیچ طلبی از کسی ندارند. حتی اگر در اعتصابات و راه‌پیمایی‌های آن سال خودکشی عمومی هم شرکتی نجسته‌اند نمی‌توانند دیگران را محکوم بدانند که چرا به گفته اقبال بر ساحل، بانوای نرم خیز زندگی‌اش، بزم نیاراستند و به دریا آمدند و با موجش در آویختند. هیچ کاری نکردن مزیتی نیست و اگر از بی‌تفاوتی و بی‌علاقه‌گی برخاسته نکوهیدنی هم هست.

یک نویسنده روس گفته است “از دشمنت نترس، چون او فقط می‌تواند تو را بکشد. از دوستت نترس، چون او فقط می‌تواند به تو نارو بزند. ولی از آنها بترس که بی‌تفاوت‌اند. چون بی‌تفاوتی‌شان وضعی را پیش می‌آورد که در آن کشتن و زدن می‌تواند روی دهد.”  برای بسیاری از ایرانیان که جهان برای‌شان در خودشان خلاصه می‌شود و دنیا پس از آنها چه دریا چه سراب، حتی پی بردن به حکمت این گفته نیز دشوار است.

اکثریت‌های خاموش که در کشورهایی مانند ایران اکثریت‌های بی‌تفاوت و بی‌حرکت هستند، و هیچ دستی بر نمی‌آورند، و اصلاح‌طلبان را تنها می‌گذارند، و نابکاران را به حال خود می‌گذارند و فرایند سیاسی را از نیروی زندگی و ژرفا و معنی تهی می‌کنند، نمی‌توانند آسوده‌خاطر باشند که مسئولیت ندارند و نداشته‌اند.

***

همه این پنج گروه ـ سرآمدان رژیم گذشته، و رده‌های پایین‌تر نظام سیاسی و اداری پیشین، و مخالفان لیبرال و آزادیخواه و چپگرای پیشین، و هواداران سازمان‌های چریکی شهری، و بی‌پیشینه‌ها ــ چون نیک بنگرند بر خود کاستی‌هایی و در دیگران مزیت‌هایی خواهند یافت. و اگر نیک‌تر بنگرند ریشه شوربختی ملی ما را در فضای سیاسی ایران، در واقع فضای سیاسی ایرانیان، خواهند جست، در فضایی که ساخته همه ماست. می‌باید دنبال تغییر این فضا بود. آیا این چشمداشتی بیش از اندازه بلند‌پروازانه و امکان‌ناپذیر است، دگرگون کردن منش ملی ایرانیان؟ اما منش همان سرنوشت است و مگر ما در پی دگرگون کردن سرنوشت خود نیستیم؟

یاد داشت‌ها:

١- نقل قول‌ها از سیسرو و برک از کتاب زیر آورده شده است:

G.F. Will; Statecraft as Souleraft

٢- به گفته همکار اصلی مدیر نشریه جنبش، از نشریات انقلابی به نام، که اکنون در پاریس در صف مخالفان خمینی است، هر بار در فرمانداری نظامی می‌خواستند مدیر جنبش را دستگیر کنند مقدم، رئیس ساواک، پنهانی او را با خبر می‌کرد. این مقدم همان است که شاه در آن اواخر در یک گفتگوی تلفنی در حضور شهبانو به او گفته بود “نمی‌دانم شما با ما هستید یا با آنها؟”

  شهریور ١٣۶٢

یک چهار‌چوب فکری برای همرایی

‌‌

یک چهار‌چوب فکری برای همرایی

 ‌

پیکار برای براندازی فاشیسم مذهبی و رژیم ضد انسانی جمهوری اسلامی یک فرایند درازمدت و همه سویه است و از اینرو نمی‌تواند و نمی‌باید در ملاحظات تنگ تا‌کتیکی محدود بماند. شیوه‌های ضربت زدن به رژیم طبعا باید اولویت خود را در چنان پیکاری نگهدارند. اما برای پیروزی باید نیرویی هر چه بزرگ‌تر از ایرانیان را بسیج کرد یعنی باید به این پیکار یک نگرش استراتژیک داشت.

مفهوم نگرش استراتژیک، در هم آمیختن تلاش‌های عملی و اندیشگی است؛ بهم پیوستن اکنون و آینده در یک راستا و مسیر است؛ بلند‌تر گرفتن نگاه است؛ امروز برای فردا اندیشیدن و عمل کردن است. با این نگرش بررسی دشواری‌ها و مسائل کشوری مانند ایران و راه‌حل‌های آن، در شرایط کنونی نه یک تدبیر تاکتیکی برای رفع تکلیف یا فریب دادن دیگران باید شمرده شود و نه یک ورزش فکری و سیر در آفاق آرزویی، بلکه به عنوان آماده کردن زمینه برای بسیج نیروهای ملی بر پایه گسترده‌ترین توافق‌ها و ژرف‌ترین تفاهم‌ها باید جای والایی بدان داد.

منظور نه این باید باشد که فهرستی از هدف‌ها و آرزوها فراهم گردد و به صورت برنامه عرضه شود تا حیثیت و اعتباری و بر روی کاغذ بدست آید؛ و نه اینکه با کلی‌گویی‌ها و عنوان کردن فرایافت‌های کم و بیش مجرد بکوشند هر چه کمتر عقاید ــ یا عقیده نداشتن‌های ــ خود را بگویند و در عین حال گروه‌ها و افرادی را با اعتقادات ناسازگار موقتا در زیر پرچمی گرد آوردند و از نیروی آنها به سود خود بهره گیرند. هدف هر بررسی جدی از مسائل و اولویت‌ها و سیاست‌ها و برنامه‌های جامعه ایرانی پس از رهایی از جمهوری اسلامی جز این نیست که پایدارترین همبستگی‌ها و ائتلاف‌ها در میان عناصر گوناگون مخالف رژیم اسلامی برقرار شود تا هم نیرویی سهمگین‌تر به نبرد رهایی ایران برخیزد و هم جامعه ایران فردا از آرامش و کارایی و هماهنگی بیشتری برخوردار گردد.

همفکری با گریختن از برابر مسائل به دست نمی‌آید. باید در همه زمینه‌ها آماده بحث بود. موضوع‌هائی که برای آینده ایران اهمیت دارند باید به گفت و شنود گذاشته شوند. وانهادن آنها به پس از سرنگونی آخوندها به معنی این است که یا دسته‌ای می‌خواهند از نیروی همه استفاده کنند و پس از پیروزی، نظرات خود را با بهره‌گیری از اوضاع و احوال اضطراری به کرسی بنشانند؛ یا نمی‌خواهند ضعف منطق‌شان آشکار شود. اگر کسی امروز می‌گوید پیش کشیدن موضوع‌های مایه اختلاف به مصلحت نیست فردا هم می‌تواند با ترتیب دادن همه‌پرسی‌های کذائی در فضای سیاسی و تبلیغاتی غیر‌عادی، هرچه را می‌خواهد به مردم تحمیل کند. به توافق رسیدن در امور نا‌مشخص و با هدف‌های عموما منفی به جایی نمی‌رسد؛ اگر هم برسد جز به رسیدن به هدفهای منفی کمک نمی‌کند. برای یک پیکار سازنده باید هدف‌های مشخص و سازنده داشت. نفس بیزار بودن از خمینی، یا آرزوی بازگشت به خانمان بس نیست. در پنج سال گذشته هم بس نبوده است و نتوانسته است ایرانیان را بر گرد هم آورد. هیچ ایرانی میهن‌پرست مثلا نمی‌خواهد به بهای استقلال و تمامیت ایران از رژیم اسلامی آسوده شود. هیچ ایرانی آگاهی نمی‌خواهد پیکار کند که رژیم خمینی جایش را به رژیم ضد‌ایرانی دیگری بدهد. برای ایرانیان تفاوتی ندارد که در کشتارگاه ایدئولوژی اسلام سنتی خمینی قربانی شوند یا ایدئولوژی اسلام مارکسیستی راستین. هدف پیکار، این و آن شخص یا حکومت نیست. نگهداری آزادی و استقلال و سربلندی و بهروزی مردم ایران است. در پیکار مشترک، هدف‌های مثبت دست‌کم همان اندازه اهمیت دارند که هدف‌های منفی. پیکار به هر بها و با هر وسیله، حتی به بهای نابودی آنچه از کشور مانده است معنی ندارد.

برای ساختن یک جبهه نیرومند و بهم پیوسته فشار بر افکار عمومی لازم است. افکار عمومی هنگامی بوجود می‌آید که آنچه جماعت بزرگی می‌خواهند یا احتمال دارد بیشتر بخواهند از سوی کسی یا گروهی اعلام و پرورانیده و در راه آن تلاش شود. باید تصویری از ایران فردا داشت که بتواند آرزوهای ملی بیشتر ایرانیان آگاه را در خود متبلور سازد. آنگاه بر چنان زمینه سیاسی می‌توان ساختار‌های تشکیلاتی مناسب را برای پیکار دراز مدت و همه سویه برپا داشت. شتابزدگان و آنها که می‌پندارند پاسخ‌ها را در آستین دارند چنین برداشتی را تاب نخواهند آورد. ولی اگر در پنج سال گذشته گامی پیشتر رفته‌اند در آینده هم خواهند رفت. رژیم اسلامی را به یک ضربت نمی‌توان از پا درآورد. به این رژیم چنان اسباب قدرت و حکومتی به میراث رسیده است و رهبرانش با چنان بیرحمی و عزم راسخی از آن اسباب، و آنچه خود افزوده‌اند، برای نگهداری خویش بهره می‌گیرند که جز با یک هجوم همگانی در همه جبهه‌ها نمی‌توان آن را به زانو درآورد. نیرویی که از چنان هجومی بر‌آید بر گرد یک تن یا یک سازمان گرد نخواهد آمد ــ اگر آن یک تن یا سازمان نماینده آرزوهای ملی متبلور شده بیشتر ایرانیان آگاه و یک برنامه سیاسی یا جهان‌بینی نباشد که بتواند اعتماد مردم را جلب کند.

اندیشه و گفتگو کردن درباره مسائل و سیاست‌ها بر خلاف تصور بر اختلاف‌ها نمی‌افزاید. در نبود چنین بحث‌هایی است که ملاحظات شخصی و نامربوط دست بالاتر را می‌یابند. با بحث‌های سازنده می‌توان به همفکری‌هایی رسید که اختلاف و رقابت‌ها و دشمنی‌های شخصی در سایه‌اش رنگ ببازند. افراد هنگامی که در بستر یک جریان فکری پیش روند با هم بهتر خواهند ساخت و کنار خواهند آمد. همه اینها به کنار، در فردای ایران نمی‌توان تازه در اندیشه برنامه‌های و طرح‌های کوتاه مدت و بلند مدت بود و بر سر اولویت‌ها و سیاست‌ها کشمکش کرد. ایران سال‌های مهمی را در تاریخ خود از دست داده است، و فرصت چندانی برای آینده‌ای که میهن‌پرستان آرزویش را می‌کشند ندارد. آنچه را که فردا می‌خواهیم انجام دهیم باید امروز بیندیشیم. وقت و نیروی خود را باید صرفه‌جویی کنیم. به کشمکش‌های ناگزیر، هم امروز می‌توان پرداخت که کسی زور‌ش به دیگران نمی‌رسد و جز نیروی منطق خود سلاحی ندارد. و فردا در صفی متحد و با برنامه‌ای روشن به بازسازی ایران روی نهاد.

بررسی مسائل ایران، که خود نیازمند شناسایی وضع کنونی و مسائل کشور است باید چنان فراگیر (جامع) باشد که نیازها و شئون بنیادی جامعه ایرانی را بپوشاند و در عین حال از جزئیاتی که جز در عمل قابل شناسائی نیستند دوری جوید. اما پیش از این باید یک چهار‌چوب کلی‌تر فکری داشت. جامعه‌ای که می‌خواهیم بر روی ویرانه کنونی و به جای دوزخ جمهوری اسلامی بسازیم چگونه جامعه‌ای خواهد بود؟ به این پرسش بی یک چهار‌چوب کلی فکری پاسخ نمی‌توان داد. آن ارزش‌های بنیادی کدامند: فرد انسانی است یا طبقه، یا حزب یا ایمان (به نام ظاهر‌فریب کلیت اجتماعی؛) ملت است یا انترناسیونالیسم سوسیالیستی یا امت اسلامی؛ آزادی است یا جزم دینی و سیاسی؛ عدالت اجتماعی است یا چیرگی محض زور و پول؟ پاسخ‌های گوناگون می‌توان به این پرسش‌ها داد و با آنها اولویت‌ها و سیاست‌ها و برنامه‌های گوناگون خواهد آمد.

برای بیشتر ایرانیان آگاه، با تجربه‌ای که از تاریخ اخیر کشور خود و نیز کشورهای دیگر گرفته‌اند، با نمایشی که مکتب‌های سیاسی گوناگون در عمل داده‌اند، گزینش میان این ارزش‌های بنیادی آسان‌تر شده است. آنها نمی‌خواهند حقوق فرد انسانی به نام طبقه و حزب یا ایمان یا هر کلیت دیگری قربانی شود؛ نمی‌خواهند ملت و ناسیونالیسم ایران تحت‌الشعاع هیچ انترناسیونالیسمی قرار گیرد؛ نمی‌خواهند آزادی‌های فردی و سیاسی خود را در پای هیچ استبداد دینی یا سیاسی بریزند؛ نمی‌خواهند امتیازات طبقاتی جایی برای حمایت از افراد و گروه‌های محروم نگذارد؛ حاضر نیستند خوشبختی ممکن را فدای نا کجا‌آباد و این جهان را فدای آن جهان کنند. آنها ترقی و توسعه می‌خواهند اما نه به بهای خفقان؛ آزادی می‌خواهند نه به بهای هرج و مرج و نا‌توانی؛ نظم و امنیت می‌خواهند نه به بهای سرکوب. آنها سر انجام به جائی رسیده‌اند که خود را ناگزیر به این گزینش‌های نا‌دل‌پذیر نمی‌بینند. پس از آزمودن همه اینها به خود حق می‌دهند طرح تازه‌ای برای آینده ایران در‌اندازند. نه تکرار گذشته دورتر، نه روایت دیگری از گذشته نزدیک‌تر.

شمار ایرانیان آگاه، به معنی کسانی که در امور عمومی مشارکت می‌جویند و به جهان دور‌تر از منافع و علاقه‌های شخصی خودشان اعتنایی دارند و عوالم ساده لوحی و یک سونگری و تعصب را پشت سر نهاده‌اند ممکن است چندان زیاد نباشد. با اینهمه اگر امیدی به آینده ایران بتوان داشت در آنهاست و توانایی‌شان به اینکه از خود نیرویی بسازند که بتواند بقیه جامعه را نیز آموزش دهد و آگاه سازد و به راه اندازد.

***

اگر چهارچوب فکری جریان اصلی ایرانیان آگاه را زیر عنوان‌های آزادی و ناسیونالیسم (ملی‌گرایی) وترقیخواهی و عدالت اجتماعی بیاوریم سخنی به گزافه نگفته‌ایم.

آزادیخواهی و اعتقاد به مردمسالاری، عشق به میهن و افتخار به ملیت ایرانی، تعهد به توسعه و نوسازی کشور، و تلاش برای برابر کردن فرصت‌ها و حمایت از محرومان در جامعه، بینادهای اصلی اندیشه سیاسی جریان اصلی ایرانیان آگاه را می‌سازند. این نتیجه‌ای است که از خواندن و شنیدن نوشته‌ها و سخنان آنها می‌توان گرفت. در حاشیه این جریان اصلی هستند کسانی که آزادی را به نام آنکه گرایش بورژوازی است نفی می‌کنند؛ یا کسانی که ناسیونالیسم و ملی‌گرائی را به نام آنکه با منافع یک ابر قدرت منافات دارد نفی می‌کنند؛ یا به نام آنکه ملت و ملی‌گرا ترجمه ناسیون و ناسیونالیست نیست نفی می‌کنند؛ یا کسانی که توسعه و ترقی‌خواهی را به نام آنکه با “فرهنگ اصیل ملی” ناسازگار است نفی می‌کنند. با این حاشیه‌نشینان باید گفتگو کرد. بسیاری از آنان می‌توانند به جریان اصلی بپیوندند. (١)

محدودیت زندگانی محدودیت دید می‌آورد. حالا زندگی فکری و سیاسی باشد یا زندگانی معیشتی یا مکانی، تفاوتی ندارد. بیم آن می‌رود که زندگی در غربت و فضاهای تنگ ایرانیان تبعیدی، کار ما را به فرقه‌سازی کشانده باشد. باریک شدن در مفهوم‌ها و واژه‌ها عیبی ندارد ولی اگر به قصد دیوار کشیدن و ویژگان را به درون خواندن و دیگران را به چوب رد و اتهام راندن باشد جز فرقه‌بازی معنایی نخواهد داشت. کم کم محیط سیاسی‌مان مانند محیط مذهبی سده‌های اول اسلامی شده است. یک حرف، یک کلمه، یک روایت کافی است که یک فرقه بسازد.

کسانی دیگر هستند که جامعه ایرانی را برای آزادی و ترقی آماده نمی‌بینند و سر‌نیزه را به جای مردمسالاری، یا دین را به جای توسعه و ترقی می‌نشانند. تکیه سخنان‌شان مردم است: مردم نمی‌توانند، نمی‌دانند، نمی‌فهمند. اما هیچ‌کدام آماری از مردم ندارند. کدام مردم، چند درصد می‌توانند و می‌دانند و می‌فهمند و چه را؟ هر کدام “مردم” خود را در نظر دارند. اینان معمولا اگر زودباور و شتابزده و سطحی نباشند “سینیک” (بی‌اعتقاد) هستند. به آنها باید گفت بحث بر سر ماهیتی که چند و چونش آشکار نیست و همه چیز را بر آن ساختن به جایی نخواهد رسید. چه بسا مردم ایران، دست کم گروه‌های فعال و کارساز آن، بدرآمده از کوره تاریخ صد سال گذشته خود، بتوانند معنی ترقی و آزادی را بفهمند، بتوانند گرایش‌هایی را که برای آزادی و ترقیخواهی، برای سربلندی میهن و عدالت اجتماعی پیکار می‌کنند پشتیبانی کنند.

در این مرحله نیاز بدان نیست که در نبودن امکانات، بدانیم مردم ایران بر روی هم چه می‌توانند و چه نمی‌توانند. اگر ایرانیان آگاه می‌توانند روی آزادیخواهی، ناسیونالیسم، ترقیخواهی، و عدالت اجتماعی توافق کنند نباید حمل بر گرایش به دیکتاتوری و تعیین تکلیف شود. اگر کسانی مصلحت جامعه را در نظر گیرند و آن را با مردم در میان گذارند و مردم، چنانکه بارها در همه جا کرده‌اند، آنها را بپذیرند این عین دموکراسی است. نقش روشنفکران و راهنمایان اجتماع و سازندگان افکار عمومی را در جامعه‌های پیشرفته نیز، که مردم سواد و آگاهی بیشتر دارند، دست کم نباید گرفت چه رسد به کشوری مانند ایران که سواد و قلم و آنکه قلم در دست دارد از ارزش و حیثیتی بخودی خود برخوردار است. اگر چنین جامعه‌هایی راهنمایان و سازندگان افکار عمومی مردم را به هیچ انگارند و رهایی و رستگاری کشور را در فریفتن عوام به افسون مذهب یا به راه آوردنشان به زور سرنیزه بدانند ناچار به تحقق یافتن پیش‌بینی خود کمک خواهند کرد.

در انقلاب ١٣۵۷ نخست این راهنمایان افکار عمومی بودند ــ از روشنفکر و بازاری و کارمند و صاحبان مشاغل ــ که، به قصد بهره‌برداری از احساسات مذهبی مردم، به زیر عبای آخوندها رفتند (از شهریور تا آبان) و آنگاه بود که توده‌های مردم خیابان‌ها را پر کردند. در شورش ١٣۴٢ به راهنمایان افکار عمومی فرصت کافی داده نشد و حکومت کار را به تندی یکسره کرد و توده‌های مردم نیز در ابعاد کوچک‌تری خیابان‌ها را پر کردند.

از راهنمایان افکار عمومی پسندیده نیست که از ترس واپسمانده‌‌ترین عناصر و به نام عقب نیفتادن از مردم، نقش خود را فراموش کنند و آرمان‌های آزادی و پیشرفت و مردمسالاری را به کناری اندازند و دنباله‌رو نادانی و زورگویی شوند. مردم همواره نشان داده‌اند که آماده پذیرش یک رهبری نیرومند و پیشرو هستند. اما در نبود آن رهبری امکان آن هست که از عوامفریبان و واپسگرایان، از هر چه و هر که پیش آید، پیروی کنند.

روشنفکران بهتر است محکوم دانستن مردم را به حکومت مذهب یا سرنیزه به عوامفریبان و واپسگرایان مذهبی یا دیکتاتورمنشان و زورگویان واگذارند و بجای این “واقع‌بینی” نزدیک‌بینانه به نمونه‌های فراوان در تاریخ ایران و کشورهای دیگر بنگرند که سرشار از قضاوت‌های درست توده‌های مردم است. در کدام شرایط تاریخی، سرامدان فکری جامعه درست رفتار کرده‌اند و مردم، حتی توده‌های بی‌سواد، آنها را فرو گذاشته‌اند؟ کدام رهبر سیاسی مردمی و نیکخواه که در بند جاه و مال و نام نیک و خانواده و کسان خود نبوده از پشتیبانی مردم بی‌بهره مانده است؟ اگر کسانی به سبب کوتاهی‌های خود شکست خورده‌اند گناه‌ش را به گردن نادانی و ناتوانی مردم نباید انداخت.

در گذشته از هم‌گسیختگی ایرانیان آگاه و دشمنی‌های آشتی‌ناپذیر و نبودن هیچ زمینه مشترک موثر در میان آنان ایران را از یک نیروی سیاسی واقعی تهی کرد. در یک سو کسانی بودند سرگرم اداره و ساختن کشور به هر گونه که می‌توانستند، و بی ارتباط و گفت و شنودی با دیگران؛ و از سوی دیگر گروه‌هایی در میان خود پراکنده، اما همه در آرزوی سرنگونی گروه اول. آنان تا پایان از تماس مردمی بی بهره ماندند که جز با سرشار شدن از آن نمی‌توان حکومت خوب داشت؛ و اینان از احساس مسئولیت بی بهره ماندند که جز با گداختن در بوته آن نمی‌توان دریافت درستی از سیاست و حکومت به دست آورد.

این نکته گفتنی است که “لیبرال”ها و همفکران‌شان، هواداران جبهه ملی و نهضت آزادی، بیست و پنج سال برای واژگونی حکومت پهلوی کوشیدند و هنگامی که در پایان به قدرت رسیدند ــ چندانکه بیشتر سمت‌های مهم کشوری و لشکری به دست آنان سپرده شد ــ هیچ برنامه‌ای برای اداره کشور نداشتند و هیچ گروهی را آماده نکرده بودند و نزدیک به یک سالی سرگردان ماندند و آنچه را که پیشینیان می‌کردند، ناکارآمدتر و ناسازتر، انجام دادند و اگر دست به کار تازه‌ای زدند نسنجیده و بد‌فرجام بود. و سرانجام بی آنکه خود بدانند چه بر سرشان و کشور آمد به کناری گذاشته شدند. امروز هم نشانه‌های این نا آگاهی از نوشته‌های بسیاری از “لیبرال”‌ها هویداست.(٢)

در برابر، بازماندگان رژیم پیشین نیز، هزارهزار، چنان به زندگی در گرمخانه سیاسی خو کرده‌اند و با اندیشه انتقاد و در معرض قضاوت قرار گرفتن (هر چند در فرهنگ ایرانی رنگ ناسزاگویی و هرزه‌درایی و خرده‌گیری و عیب‌جویی به خود می‌گیرد) بیگانه‌اند که اکنون که دیوارهای حمایت کننده آن گرمخانه شکسته است کمتر تاب بیرون آمدن دارند و از روشنی خورشید، حتی از کنار هم می‌گریزند.

امروز این هر دو گروه آیا به این نتیجه نباید رسیده باشند که آخوندها برای هر یک از آنها و ایران دشمن بدتری بوده‌اند و جهان‌بینی‌های توتالیتر مارکسیست‌ها و اسلامی‌های راستین برای هر یک از آنها و ایران دشمن بد‌تری خواهند بود از آنچه به خطا در وجود یکدیگر می‌دیدند و می‌بینند؟ جامعه سیاسی ایران را باید برای پس از کابوس جمهوری اسلامی از هم‌اکنون بازسازی کرد. اگر این جامعه سیاسی همچنان از پاره‌ای باورها و اصول مشترک بی‌بهره باشد ایران سرنوشتی نخواهد داشت جز تن دادن به فرمانروایی این یا آن اقلیت که مگر با زور بتوان جابجا‌شان کرد. برای این بازسازی از همرایی در پاره‌ای اصول فکری گریزی نیست. آزادیخواهی و اعتقاد به مردمسالاری، احترام به استقلال و تمامیت کشور و ملیت ایرانی، به نوسازی و توسعه همه سویه جامعه و مجموعه سیاست‌هایی که در زیر عنوان عدالت اجتماعی می‌آیند، آن چهارچوب حداقلی است که می‌توان پیشنهاد کرد. در درون این چهار‌چوب هر گروه خواهد توانست تاکیدهای گوناگون داشته باشد و از سیاست‌های گوناگون دفاع کند. هر گروه می‌تواند اولویت‌ها و برنامه‌های خود را داشته باشد. منظور از همرایی یکسانی نیست. ولی مسلما همراهی در آن جایی دارد. گروه‌ها و گرایش‌های سیاسی باید در آینده همراه باشند ــ هرچند با توشه‌های راه و سرعت‌های متفاوت و با اراده پیش افتادن و برتر بودن ــ و گرنه تک تک، و نیز بر روی هم، شکست خواهند خورد.

***

ایرانیان آگاه در میان خود بیش از آن دچار خلاف و جنگ هستند که دشمن از دوست بدانند و بشناسند. در کشوری که موجودیتش به مویی بسته است و تسلط بیگانه و چند‌پارچگی، مخاطره هر روزی آنست، و در جامعه‌ای که نادانی مانند ابر سیاهی بر آن افتاده است، آنها در واقع باید متحدان یکدیگر باشند. هر روز با گرز شاه و مصدق بر سر یکدیگر زدن و خاک مردگان بر روی یکدیگر پاشیدن به آنها چه کمکی خواهد کرد؟ گیریم که از “گرگ گشوده‌دهان” جمهوری اسلامی نیم‌جانی بدر برند، چه سود اگر به گرداب جمهوری دمکراتیک اسلامی یا هر “جمهوری دمکراتیک” دیگری در غلتند، یا در بیابان یک دیکتاتوری راست سرگشته شوند. در کشوری که جامعه سیاسی آن نتواند بر پاره‌ای اصول کلی و بر پاره‌ای قواعد رفتار توافق کند چه چاره جز آن خواهد بود که گروهی مثلا به پادشاه خود‌کامه پناه برند و گروهی به آخوند، جمعی به ارتش دست به دامن شوند و جمعی دیگر به چریک‌های شهری؟ اگر فرایند دمکراتیک در جامعه‌ای کار نکند ـ به این معنی که کسان و گروه‌ها “مقررات بازی” را رعایت نکنند و تن به رای اکثریت، هرچند هم برخلاف نظر خود، ندهند زبان سیاست، دشنام و نفرین و شعارهای بی‌معنی خواهد بود و سرانجام زور و اسلحه. در جامعه‌ای که اختلاف‌نظر سیاسی مفهومش دشمنی باشد دیگر از فرایند سیاسی سخن نمی‌توان گفت.

بیشتر ایرانیان آگاه جز در موضوع پادشاهی با هم اختلاف بنیادی ندارند اما آیا پادشاهی به عنوان شکل حکومت یک موضوع بنیادی است که این همه بدان می‌پردازند و تاریخ را درهم بر هم می‌کنند؟ اگر از هر دو سو بارهای عاطفی را از پادشاهی بردارند درخواهند یافت که نام حکومت چندان اهمیت ندارد. چند بار باید یاد‌آوری کرد که اگر حاکمیت مردم نباشد رئیس جمهوری با شاه تفاوتی نخواهد داشت؛ و اگر باشد باز تفاوتی نخواهد داشت؟ بیش از عنوان جمهوری یا مشروطه سرسپردگی به مردمسالاری لازم است، و یک نیروی سیاسی کارساز (موثر) که پشت سر آن بایستد. جز ایرانیان آگاه و آزاد از زنجیرهای تعصب مذهبی و سیاسی چه کسی می‌تواند چنان نیروی سیاسی را بسازد که در نبودنش سرشت (طبیعت، فطرت) رژیم، نام آن هرچه باشد، دیکتاتوری خواهد بود؟ بی آن نیروی سیاسی مگر مردم هیولا‌ساز (به تعبیر یکی از نویسندگان خوش‌ذوق) خواهند گذاشت پادشاه، رهبر و فرمانده و خدایگان نشود یا رئیس جمهوری، خود کامه و مادام العمر و حتی موروثی؟

وارث پادشاهی پهلوی این شهامت را داشت که گفت اگر مردم به جمهوری رای دهند او نخستین کسی خواهد بود که رای مردم را محترم خواهد شمرد. از این همه جمهوری‌خواهان هوادار حاکمیت مردم چند نفرند که به تظاهر هم شده اعلام دارند اگر مردم پادشاهی مشروطه بخواهند به خواست‌شان احترام خواهند گذاشت و خواهند کوشید از مشروطه در برابر خود‌کامگی دفاع کنند؟(٣) باز کاغذها را با دشنام سیاه کردن و سرخوردگی و ناتوانی را بیرون ریختن، دریای ناکامی‌ها را نخواهد خشکاند. پنج سال است ناله و نفرین می‌کنند و مصیبت‌ها را می‌شمارند و نتیجه چیست؟ تلخی و سترونی بیشتر و دیرپای‌تر. زیرا هر کس به دست خود از برآمدن هر نیرویی که کمترین بخت رهانیدن ایران را داشته باشد، از رسیدن به هر تفاهمی که بتواند به همرایی برسد جلوگیری می‌کند. جماعتی در هم افتاده‌اند و دیوانه‌وار سر هم می‌کوبند و در برابر چشم خود می‌بینند که دشمنان از پراکندگی‌شان شادمان‌تر می‌شوند.

فردا هم که به هر صورت ایران از چنگال آخوندها آزاد شود بهتر از این نخواهد بود. صف‌آرایی‌ها و لشکر‌کشی‌ها به نام اختلاف‌های عقیده، یا شخصی؛ به نام اجرای عدالت، یا تصفیه‌های خصوصی؛ به نام میهن‌دوستی، یا جاه‌طلبی؛ کشور را از هم خواهد درید. باز گروهی سود‌جو و بی‌اعتقاد گرد کسی را خواهند گرفت و در پس ابری از سخنان میان‌تهی، کشور را قربانی سودهای شخصی خود خواهند کرد. اینهمه در صورتی است که ایران تا آن زمان پاره پاره و به مناطق نفوذ و اشغال بیگانه بخش نشده باشد.

نسل کنونی وظایفی بالاتر از گرفتن انتقام و توجیه مصدق یا محمد رضا شاه دارد، یا حتی گزینش میان پادشاه و رئیس جمهوری. پیشینیان ما در طول یکصد نسل این کشور را پابرجا نگهداشتند و به ما سپردند. هنوز یک ماهیت جغرافیایی قرار گرفته بر یکی از مهم‌ترین چهارراه‌های جهان، با منابع سرشار و نیروی زندگی. ما باید از گسستن و از هم پاشیدن این میراث جلوگیریم، وگرنه شرمساری تاریخی خود را به کجا خواهیم برد که کشوری را در یکی از بهترین موقعیت‌های آن در چند صد سال، بی هیچ ضرورتی به چنین روزی افکندیم و این بس نیست، آنچه در توان داریم می‌کنیم که هیچ برایش نماند.

نمونه لبنان در برابر ماست که چگونه گروه‌ها و دسته‌بندی‌های سیاسی و مذهبی و قومی، رسیدن به توافقی را در میان خود چنان ناپسند و نا‌ممکن یافتند که پای هر بیگانه را به خانه خود گشودند و هشت سال است می‌کشند و می‌سوزانند و پایمال هر قدرت کوچک و بزرگ و دور و نزدیکی می‌شوند و هنوز برای‌شان همزیستی با یکدیگر دست کم به همان ناگواری است که پاک شدن لبنان از نقشه جهان. ایرانیان باید تا کنون در‌یافته باشند که لبنان شدن چندان هم دور و دشوار نیست.

گفت و شنود درباره یک برنامه سیاسی برای آینده ایران بر پایه اصول و عقاید کلی که گروه‌های هرچه بیشتری از ایرانیان آگاه در آنها همداستان باشند ما را از کشمکش‌های بیهوده آزاد‌تر و سازماندهی ایرانیان را آسان‌تر خواهد کرد. ما در گذشته با هم هر چه اختلاف داشته بوده باشیم و امروز در گفته‌ها و نوشته‌های‌مان هرچه تفاوت داشته باشیم، در فرایند جستجو و گفتگوهای مشترک می‌توانیم به توافق‌هایی برسیم که آن اختلافات و تفاوت‌ها را بی‌رنگ و نا‌مربوط خواهد ساخت. کارهای بسیار در برابر است و از هر یک از ما چیزی برمی‌آید. هنوز هم جای رقابت بر سر مشاغل و موقعیت‌ها نیست، چنانکه خوشباوران و خیالپردازان می‌پندارند. در واقع باید این سودا‌ها را به کناری افکند. کار از اینها بسیار دشوارتر است. هنوز نه بویی برخاسته است نه چیزی پخش می‌کنند. آنها که در آرزوی مقام نشسته‌اند، یا خواب دادگاه‌ها و اعدام‌های دسته جمعی می‌بینند، یا در اندیشه برپا کردن اردوگاه‌های کار و بازآموزی دسته جمعی هستند، یا فهرست کسانی را که به نظرشان جایی ندارند هر روز درازتر می‌کنند، یا برای یکدیگر خط و نشان می‌کشند وقت خود را به بیهوده می‌گذرانند و بهتر است در اولویت‌های خود تجدید‌نظری کنند. تا به آن مراحل برسیم باید از سنگلاخ‌های جانفرسا بگذریم. در این فاصله بد نخواهد بود که آگاه‌تر و بیدارتر شویم. این زندگی‌های بی‌ثمر را به راه‌های سازنده‌تر بیندازیم و سطح بحث سیاسی را بالاتر ببریم.

یادداشت‌ها:

١- کسانی استدلال می‌کنند که واژه‌های ملت و ملی‌گرایی اصلا ایرانی نیستند، چون در گذشته در میان ایرانیان به کار نمی‌رفته‌اند یا مفهوم دیگر داشته‌اند. می‌گویند چون ملت در گذشته مفهوم مذهبی داشته (ملل و نحل) پس ما امروز حق به کار‌بردنش را در برابر “ناسیون” نداریم. اینان در ضمن منکر وجود ملت ایران و احساس ملی ایرانیان پیش از انقلاب مشروطه هستند.

   این برداشت، منکر تحول یافتن جامعه و زبان است. تفنگ درگذشته یک لوله باریک نئین بود که با آن گلوله‌ای گلین را با نیروی دهان پرتاب می‌کردند. در دوره صفویه که سلاح‌های آتشین در ایران رواج یافت به جای “کارابین” و “آرکبوس” فرنگی به ترتیب قره مینا و شمخال ساختند. آیا می‌توان ایراد گرفت که چرا تفنگ که در گذشته مفهومی دیگر داشته جانشین قره مینا و شمخال شده است؟

   ملت و دولت در دوره مشروطه به غلط به جای مردم و حکومت به کار می‌رفتند، عادتی که تاکنون کم و بیش مانده است و پاره‌ای اصرار دارند ملی را با دمکراتیک یکی بشمارند. همچنانکه تجربه سیاسی ایرانیان و آشنایی‌شان با ادبیات سیاسی غرب افزایش یافت مفهوم‌های مردم و ملت، حکومت و دولت، و ملی و ملی‌گرایی به صورت دقیق‌تری به زبان فارسی راه یافتند و انتظار می‌رود که پس از فرونشستن کشاکش‌های لفظی نسل کنونی ایرانیان ــ که امید است در زندگی همین نسل روی دهد ــ بطور قطع در زبان جا بیفتند؛ چنانکه در برابر ناسیونالیزاسیون، ملی کردن پذیرفته شده است و ملی در اینجا در مفهوم درست خود بکار می‌رود. زیرا نمی‌توان انکار کرد که حکومت‌های “غیر ملی” هم گاه‌گاه صنایع یا منابع کشور را ملی می‌کنند.

٢- یکی از “لیبرال”ها که پیش از انقلاب با مقامات سفارت آمریکا در تهران گفتگوهای زیاد می‌داشت و هنگامی که از او می‌پرسیدند برنامه و سازمان نهضت آزادی چیست وعده به دو سه سال بعد می‌داد، پس از انقلاب و رسیدن به شهرداری تهران به دوست آمریکاییش گلایه کرده بود که کشور از تسلط آمریکا رها شد ولی مسائل همچنان حل نشدنی است!

٣- یک نشریه چپگرا در برخوردی “دمکراتیک” با موضوع پادشاهی چنین می‌نویسد: “ما معتقدیم که اصولا بحث و استدلال با سلطنت‌طلبان بی‌فایده است و ماهیت پرچمداران این اپوزیسیون روشن است.” یکی دیگر که در نوشته‌اش دم از ملی و مردمی هم می‌زند می‌گوید: “به دورنیست مردم خسته ایران در یک شرایط عمل انجام گرفته مقایسه و انتخاب قرار گیرند و سرانجام سلطنت را به آخوند ترجیح دهند…” و تهدید می‌کند که اگر مردم آن انتخاب را کردند “نیروهای مسلح و غیر مسلح … در مقابل بازگرداندن سلطنت مقاومت خواهند کرد … و خون است و خون”!

   باید پرسید کدام‌اند آن نیروهای مسلح و غیر مسلح که بتوانند در برابر گزینش مردم بایستند؛ و کیست که با این تهدیدها از میان بدر رود؛ و در بدترین احتمالات کدام اسلحه دست بالاتر را خواهد یافت؟ اینهایی که از دو دهه پیش دم از خون زده‌اند جز خون چه دستاوردی داشته‌اند؟

  دی  ١٣۶٢

سهامداران فراموش شده انقلاب

۲ ـ رویارویی با مسئولیت

 

 

سهامداران فراموش شده انقلاب

 ‌

مخالفان تو موران بدند مار شدند

برآور از سـر موران مار گشته دمار

مده زمان‌شان زین بیش و روزگار مبر

که اژدها شود ار روزگار یابد مار

سعید رازی

 ‌

یکی از تازه‌ترین اشاره‌ها به نظریه “توطئه بزرگ” انقلاب اسلامی در مقدمه کتابی باارزش آورده شده است و نویسنده ارجمند آن انقلاب ایران را نتیجه سرمایه‌گزاری‌های شرکت‌های هفتگانه نفتی، و انگلیس و آمریکا، و شوروی و اسرائیل دانسته‌اند.

در اینجا قصد آن نیست که به چند و چون این نظریه پرداخته شود و تنها یادآوری سهم یک “پای” دیگر در این “قمار چند ملیتی” یعنی رژیم وقت ایران است. تاریخ قضاوت خواهد کرد که در این میان سهم چه کسی بزرگ‌تر بوده است.

در پانزدهم آبان ١٣۵۷، در هنگامه نا‌آرامی‌های ایران، رئیس کشور یک پیام شگفت‌آور از رادیو تلویزیون ایران ایراد کرد. بررسی آن پیام در پرتو رویدادهای دو ماه پیش و سه ماه پس از آن بسیار عبرت‌آموز و با توجه به نزدیک شدن سالگرد انقلاب اسلامی بسیار بهنگام است. پیام چنین آغاز می‌یابد: “ملت عزیز ایران، در فضای باز سیاسی که از دو سال پیش به تدریج ایجاد می‌شد شما ملت ایران علیه ظلم و فساد به پا خاستید. انقلاب ملت ایران نمی‌تواند مورد تایید من به عنوان پادشاه ایران و به عنوان یک فرد ایرانی نباشد” و پس از اشاره به دسیسه‌ها و سوء‌استفاده‌های دیگران از احساسات و خشم مردم و برشمردن زیان‌هایی که اغتشاش و شورش و کشتار به کشور زده بود، اعلام حکومت ارتشی به این صورت پوزش‌آمیز انجام می‌گیرد: “در پی استعفای دولت و برای جلوگیری از اضمحلال مملکت و از بین رفتن وحدت ملی، برای جلوگیری از سقوط در هرج و مرج و آشوب و کشتار و به منظور برقراری حکومت قانون و ایجاد نظم و آرامش، تمام کوشش خود را در تشکیل یک دولت ائتلافی مبذول داشتم و فقط هنگامی که معلوم شد که امکان انجام این ائتلاف نیست به ناچار یک دولت موقت را تعیین کردیم”.

این همان حکومت ارتشی بود که از چند هفته پیش از آن سخن‌ها بر سر زبان‌ها بود و احتمالش دوستان را دلگرم و دشمنان را نگران کرده بود. اما برای آنکه مبادا دشمنان ملت و گروه بی‌شمار فریب‌خوردگان از روی کار آمدن حکومت ارتشی به هراس افتند بلافاصله توضیحات زیر می‌آید: “من آگاهم که به نام جلوگیری از آشوب و هرج و مرج این امکان وجود دارد که اشتباهات گذشته و فشار و اختناق تکرار شود من آگاهم که ممکن است بعضی احساس کنند که به نام مصالح ملی و پیشرفت مملکت و با ایجاد فشار این خطر وجود دارد که سازش نا‌مقدس فساد مالی و سیاسی تکرار شود. اما من به نام پادشاه شما … بار دیگر در برابر ملت ایران سوگند خود را تکرار می‌کنم و متعهد می‌شوم که خطاهای گذشته و بی‌قانونی و ظلم و فساد دیگر تکرار نشده بلکه خطاها از هر جهت نیز جبران گردد … من نیز پیام انقلاب شما ملت ایران را شنیدم … و آنچه را که شما برای به دست آوردنش قربانی داده‌اید تضمین می‌کنم. تضمین می‌کنم که حکومت ایران در آینده بر اساس قانون اساسی، عدالت اجتماعی، و اراده ملی به دور از استبداد و ظلم و فساد خواهد بود”.

از هر سطر این پیام آشکار است که هدف آن جلب رضایت و اعتماد گروه‌های بی‌شماری است که به دلایل گوناگون یا دست از کار کشیده‌اند یا به خیابان‌ها ریخته‌اند. بدین منظور تهیه‌کنندگان پیام هرچه توانسته‌اند با گشاده‌دستی امتیاز داده‌اند، از پوزش‌خواهی و توبه و بدتر از آن؛ از تاکیدها که هیچ فشاری وارد نخواهد شد و جای نگرانی و واپس‌نشینی نیست؛ از تعارف و خوش‌زبانی به هر که سرگرم کندن زیر دیوار کشور بود، از درخواست‌ها و خواهش‌ها. همه چیز هست جز اراده دفاع و توانایی اعمال قدرت. با آنکه “عموم آیات عظام و علمای اعلام” به جریان ضد رژیم پیوسته بودند از آنها “تقاضا” می‌شود که با “راهنمایی‌های خود و دعوت مردم به حفظ آرامش و نظم برای حفظ تنها کشور شیعه جهان بکوشند.” با آنکه بیشتر “رهبران فکری جوانان” در دانشگاه‌ها و آموزشگاه‌ها و رسانه‌ها و گروه‌های سیاسی و سازمان‌های حرفه‌ای دنباله‌رو آخوند‌ها شده بودند و دمی از مبارزه برای زمین زدن نظام سیاسی موجود دست بر‌نمی‌داشتند از آنها خواسته می‌شود “تا با دعوت آنان (جوانان) به آرامش و نظم، راه مبارزه اصولی برقراری یک دمکراسی واقعی را هموار کنند”.

به آن عناصر و گروه‌ها و طبقات اجتماعی در آن گرماگرم که بوی پیروزی و خون شکار به دما‌غ‌ها رسیده است و لگام‌ها گسیخته است چه انگیزه‌ای عرضه می‌شود که این درخواست‌های منطقی را بپذیرند؟ شعارهای همیشگی حفظ نظم و آرامش و برقراری وحدت ملی و به حرکت انداختن چرخ‌های اقتصادی کشور، یعنی همان سخنانی که در دوران رونق و شکوه شاهنشاهی هر روز تکرار می‌شد و از بس تکرار شده بود دیگر در گوش‌ها طنینی نداشت. به دشمنانی که در دو ماهه پیش از پیام دندان رژیم را در فرصت‌های بسیار شمرده بودند و در آن پیام بهتر از همیشه می‌توانستند بشمرند و اگر کم‌ترین ‌تردیدی هم برای‌شان مانده بود با سخنرانی‌ها و اقدامات ارتشبدی که به زودی لقب آیت‌الله گرفت آن هم بر‌طرف گردید، چه هشداری داده می‌شد؟ اگر به پیام لابه‌آمیز گوش فرا نمی‌دادند چه در انتظار آنها می‌بود؟ هیچ، مگر آنچه در آرزویش بودند ــ بر هم خوردن امنیت و آرامش و وحدت ملی و از حرکت ایستادن چرخ‌های اقتصادی کشور.

بیشتر دست درکاران حکومت ایران در آن پنج ماه، و نیز همه آنها که پیام را اندیشیدند و تصمیم گرفتند و تهیه کردند، از شخص رئیس کشور و حلقه تنگ نزدیکانش تا آنکه متن نهائی را نوشت، مردمانی میهن‌پرست و آرزومند نگهداری موقعیت ممتاز  خود در کشور بودند. می‌خواستند ایران بر جای ماند و خودشان نیز همچنان از امتیازاتشان برخوردار مانند. قابل تصور نیست که آنها می‌خواستند به خواست و اشاره دیگران همه چیز را بر باد دهند و “شکسته سلیح و گسسته کمر” آواره دیارهای بیگانه شوند.

گرفتاری‌شان آن بود که از تاریخ بیگانه بودند و پویایی توده‌های انسانی را نمی‌شناختند. می‌پنداشتند یک جنبش رزمجوی مذهبی و چپگرا را در گرما گرم نیرو گرفتن آن می‌توان با خواهش و چرب‌زبانی، به گفته فردوسی با لابه و گفتگوی، آرام کرد. به ذهن هیچ‌یک‌شان راه نیافت که میانه‌روانی، که امید داشتند نیوشندگان و گیرندگان پیام باشند، به این‌گونه سخنان در آن لحظات نه می‌توانستند و نه می‌خواستند اعتماد کنند. آن میانه‌روان سال‌ها کوشیده بودند و یک‌دهم آنچه را که در پیام پانزده آبان آمده بود نشنیده بودند. تندروان چپگرا و مذهبی آیا حق نداشتند که بگویند هر چه بیشتر خواسته شود رژیم بیشتر امتیاز خواهد داد و هر چه امتیازات بیشتر شود سرنگونی رژیم اجتناب‌نا‌پذیر‌تر خواهد گردید؟

بر قدرت انقلابیان هرچه افزوده شد شمار بیشتری از مردم سر به دنبال آنها نهادند و شمار بیشتری از سران حکومتی با عناصر انقلابی همدست شدند و خیانت به رژیم ابعاد بزرگ‌تری گرفت. پس از آنکه رژیم به جای سرکوبی دشمنان به شکار و بی‌آبرو کردن خدمتگزارانش پرداخت، دیگر نمی‌شد انتظار داشت سران ارتشی و سیاسی جانب وفاداری را نگهدارند و در اندیشه بدر بردن جان و نگهداری مقام و دارایی خود نباشند. این یکی از بدترین جنبه‌های ضعف نشان دادن است: دوستان را مردد می‌کند، مردد‌ها را به صف دشمنان می‌راند و دشمنان را پابرجاتر می‌سازد.

همه چیز از آنجا خراب شد که در برابر سیل بالا‌گیرنده آشوب، استراتژی سازش و آشتی‌جویی را برگزیدند. در شرایطی که پای مرگ و زندگی در میان بود و دشمنان چپ و راست رژیم جای آشتی نگذاشته بودند “خیر‌خواهان” و “سیاستمداران” و “عناصر مترقی و لیبرال” رژیم پیوسته اندرز سازش‌کردن و ناز‌کشیدن می‌دادند. رهبری سیاسی به دلایل گوناگون به این استراتژی گروید، هر چند هیچ تجربه تاریخی آن را تایید نمی‌کرد. ترس و سستی و نداشتن جگر مبارزه یک دلیل آن بود، ملاحظه از آمریکای کارتر دلیل دیگر آن.

دست کم از پایان تابستان ١٣۵۷ یک عامل اصلی، استراتژی رژیم را در برابر هجوم انقلابی تعیین کرد: هراس از عنصر مذهبی در جنبش انقلابی و اعتقاد به شکست‌ناپذیری این عنصر. در محافل حاکم ایران کسانی که خود را در برابر نیروی سیاسی مذهبی باخته بودند اکثریت یافتند. توسل به خویی در عراق؛ دست به دامن داستان خوابنما شدن قمی در مشهد؛ تغییر کابینه‌ای که با همه کوتاهی‌هایش در برابر آشوبگران سخت و استوار ایستاده بود، به اشاره مبهم فلان رهبر مذهبی؛ در‌آوردن سخنرانی‌های سیاسی مقامات حکومت به موعظه‌های مذهبی، از شاهکارهای این روحیه بودند. تا سال‌ها پس از رسوائی روز‌افزون جمهوری اسلامی و رهبری مذهبی نیز آنهایی که درمان را از خود مذهب سیاسی می‌جستند و کژدم را راحت کژدم زده می‌شمردند اکثریت داشتند. هنوز هم کسان بی‌شمار را می‌توان یافت که بر این پندار پای می‌فشارند.

اما در واقع عنصر مذهبی از سیاست بیشتر مایه می‌گرفت تا سیاست از مذهب. مانند ١٣۴٢ خمینی به نیروی شعارهای سیاسی خود جماعات را به خیابان‌ها کشانید. او جامه مذهبی بر تن داشت ولی حیثیت انقلابی‌اش را از موقعیت خود به عنوان آشتی‌ناپذیر‌ترین دشمن رژیم بدست آورده بود. رهبران مذهبی بالاتر از او بودند که با رژیم از در دشمنی در‌آمده بودند. شریعتمداری از خمینی وزنه مذهبی سنگین‌تر داشت و تا پای خونریزی در مخالفت با شاه زده بود. ولی خمینی در آن شرایط رهبر سیاسی با نفوذ‌تری بود زیرا بیشتر و پیش‌تر از شریعتمداری و مانند‌های او با شاه جنگیده بود. اگر مخالفان و سپس فرصت‌طلبان همه برگرد او آمدند از اینجا بود، نه از مقام مذهبی او.

در سال ١٣۵۷ رژیم نیروی متحد مخالفان سیاسی و مذهبی را خرد‌کننده‌تر از آن یافت که در واقع بود و پیش از آغاز نبرد، در همان نخستین زد و خوردها، تن زد. خمینی پیروزی کامل و تسلیم بی‌قید‌و شرط می‌خواست و آن را به آسانی و عملا بی جنگ بدست آورد. در آن پیام پانزده آبان چشمان او از پاریس رنگ سفید پرچم‌ها را در تهران به نحوی اشتباه‌آمیز دید و دیگر به هیچ سازشی تن درنداد. پیام آشتی با اعلان جنگ همه‌سویه پاسخ داده شد ــ چنانکه می‌شد در آن اوضاع و احوال انتظار داشت ــ و اعلان جنگ پاسخی در خور نیافت.

امروز آن پیام باور‌نکردنی به نظر می‌آید. در آن روز نیز که با صدایی لرزان در برابر میکرفن‌ها و دوربین‌ها خوانده شد برای دوست و دشمن باور نکردنی بود. دشمنان با شگفتی از خود می‌پرسیدند نکند کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه باشد؟ دو سه روزی نگذشت که سیر رویدادها ناگزیرشان ساخت باورنکردنی را باور کنند. رژیم تصمیم داشت در مسابقه انقلاب از انقلابیان پس نیفتد. پیام روشن بود. انقلابیان می‌توانستند اطمینان داشته باشند که کسی نه کمتر از فرمانده کل قوا و رئیس کشور در کنار آنهاست و برای رسیدن به هدف‌های‌شان تلاش خواهد کرد. کار از تایید و ستایش انقلاب گذشته بود. پادشاه از انقلابیان استدعا می‌کرد که به او امکان آن را بدهند که در صف انقلاب درآید و آنچه انقلابیان می‌خواهند به آنها بدهد: “بدانید که در راه انقلاب ملت ایران علیه استعمار، ظلم و فساد، من در کنار شما هستم”.

***

حتی اگر دعوی آنهایی را بپذیریم که می‌کوشند وانمود کنند پیام از سوی “خائنان و دست نشاندگان بیگانه” در شرایطی همانند خواب هیپنوتیک به گوینده تلقین شده بود (هر چند به دشواری می‌توان با یک “ابر مرد تاریخ” چنین کرد) پیوستگی نزدیک نکته‌های اصلی پیام را با سیاست‌هایی که از روی کار آمدن حکومت شریف امامی تا پایان کار ــ ۵ شهریور تا ٢٢ بهمن ١٣۵۷ ــ دنبال شد نمی‌توان نادیده گرفت. رژیم پادشاهی ایران در پنج ماه و نیم پایانی خود با همه توان کوشید آنچه رهبران انقلابی برای درهم شکستن دستگاه حکومت و رسیدن به قدرت می‌خواستند به آنها بدهد. این مهم‌ترین ویژگی انقلاب ایران و بزرگ‌ترین عامل پیروزی انقلابیان ــ در میان همه عوامل بیرونی و درونی و توطئه و خیانت و هرچه بتوان برشمرد ــ بود. به این فهرست گیج کننده بنگریم:

  • آنها می‌خواستند ماشین تصمیم‌گیری و سیاست‌گزاری از کار بازایستد. پادشاه در کمتر از شش ماه به اندرز و صلاحدید این و آن ـ کسانی که برشمردن نام‌شان در شمار رایزنان پادشاه، شخص را به شگفتی می‌اندازد ـ سه نخست‌وزیر به روی کار آورد، یکی از یکی در برابر تند‌باد آشوب لرزان‌تر و بی‌دفاع‌تر. در همه آن ماه‌ها نه خود تصمیم روشن و استواری گرفت نه تا بهمن دست دو نخست‌وزیرش را در امور انتظامی باز گذاشت.
  • آنها می‌خواستند زندانیان سیاسی ــ آخوندهای آشوبگر، تروریست‌ها و عوامل بیگانه ــ آزاد شوند تا رده‌های میانی رهبری انقلابی را نیرو بخشند. این کار در امواج پیاپی انجام گرفت و زندانیان با سلام و صلوات آزاد، و قهرمانان رسانه‌های همگانی شدند که داستان‌های پر آب و تاب، و گاه ساختگی، شکنجه‌ها و پیکارهای آنها را همچون روغن بر آتش انقلابی افشاندند. می‌خواستند کسی مزاحم سران و فعالان انقلابی نشود. اگر هم در موارد معدود، مزاحمتی برای کسی پیش آمد با احترام و پوزش‌خواهی آزادش کردند و احیانا پیشنهاد تشکیل کابینه به او دادند. این سهل است، دستورهای سران انقلاب نیز در باره آزاد کردن آشوبگران یا پس دادن انبارهای شعارها و علم‌هایشان توسط نخست وزیران کشوری و لشکری، همه به توصیه و با پشتیبانی رئیس ساواک، اجرا شد.
  • آنها می‌خواستند سران رژیم بی‌اعتبار و دستگیر و اعدام شوند. رژیم در سه نوبت به دستور سه نخست‌وزیر، بیست و چند تن از سران خود و گروهی از رده‌های پایین‌تر را دستگیر کرد. صدها تن دیگر را ممنوع خروج اعلام کرد و اگر ایستادگی شاه نمی‌بود گروهی از زندانیان را نیز اعدام می‌کرد.(١)
  • آنها می‌خواستند مجلس و رسانه‌های همگانی، ارگان‌ها و سخنگویان انقلاب باشند و رژیم را بی‌آبرو کنند و سران انقلاب را بستایند. سه چهار روز پس از روی کارآمدن شریف امامی تصویر تمام صفحه خمینی روی صفحه اول روزنامه‌های بزرگ عصر تهران بود. آن نمایندگان مجلس که به رئیس وقت ساواک نزدیک‌تر بودند پیشگام حمله به رژیم و نزدیکی جستن به خمینی شدند. نخست وزیر و دو تن از وزیران در نیمه شهریور امضای خود را پای موافقتنامه‌ای با سندیکای نویسندگان و خبرنگاران مطبوعات گذاشتند که روزنامه‌های نیمه رسمی پیشین را، که هم آنگاه ارگان‌های تمام‌عیار جنبش انقلابی شده بودند، به نام آزادی مطبوعات، رسما به صورت بدترین مخالفان رژیم درآورد، تا جایی که به گفته صریح خود مسئولانشان دیگر جز مطالب انقلابی چاپ نمی‌کردند ــ و همچنان از آگهی‌ها و کمک‌های دولتی، هر چه بود، برخوردار می‌بودند. رادیو تلویزیون رسمی حتی بیش از بی.بی.سی نقش ارگان گروه‌های انقلابی را برعهده گرفتند، چنانکه در آن اواخر در مخالفت با تظاهرات قانون اساسی، اعلامیه طالقانی را، نه یک بار، پخش کردند و البته اعلامیه هواداران قانون اساسی را پخش نمی‌کردند. پاره‌ای وزیران کابینه در اجرای این سیاست به بازماندگان قربانیان تظاهرات ضد دولتی تسلیت می‌گفتند و در مخالفت با کابینه خود اعلامیه می‌دادند.
  • آنها می‌خواستند موج اعتصاب‌ها سراسر کشور را فرا گیرد. در حکومت شریف امامی نه تنها در پذیرفتن درخواست‌های اعتصابیان دو گامی نیز فراتر می‌رفتند، کارمندان و کارگرانی را که به اعتصابات نپیوسته بود بر‌می‌انگیختند. ساواک پیغام می‌داد: مگر شما اضافه حقوق نمی‌خواهید؟” در حکومت ارتشی به جای کیفر دادن سران اعتصاب، سپهبد جعفری را که اعتصاب مهندسان برق را در خوزستان بی خونریزی در هم شکسته بود، توبیخ می‌کردند که چرا به “خشونت” دست می‌یازد؟
  • آنها می‌خواستند خیابان‌ها را در اختیار داشته باشند. از فردای ١۷ شهریور سربازان حکومت نظامی اساسا در نقش دریافت کننده ضربه و تماشاگر راه‌پیمایی‌ها و تظاهرات گمارده شدند و در راه‌پیمایی تاسوعا (آذر ١٣۵۷) حکومت ارتشی در توافقی با سران انقلابی دیواری از تانک‌ها بر گرد شمال شهر کشید و بقیه را به تظاهر کنندگان واگذاشت که وقتی چنین نظر پاک خطا‌پوشی را از سوی رژیم دیدند احساس غبن کردند و روز عاشورا با جمعیت انبوه‌تر و شعارهای زننده‌تر به میدان آمدند و در آن روز بود که کار رژیم را ساختند.
  • آنها می‌خواستند ساواک منحل شود تا هیچ کس از چند و چون خرابکاری‌ها‌شان آگاه نشود. ساواک را منحل کردند و کارکنانش را عریان و بیدفاع به چنگال چریک‌های شهری و اوباش سپردند.(٢)
  • آنها می‌خواستند مجلس منحل شود و نمایندگان مجلس استعفا کنند. نخست اعضای یک فراکسیون و بعد بقیه تک تک و دسته جمعی استعفا کردند و با اتوبوس به زیارت “امام” رفتند. می‌خواستند ارتش خود را کنار بکشد و کشید. با همکاری سولیوان (سفیر آمریکا) که به شهادت کتابش از اکتبر (١۹۷۸) سیاست خارجی خودش را دنبال می‌کرد، و کارش با کارتر و برژینسکی به بد‌زبانی کشیده بود، و هر روز بیشتر به ضرورت رفتن شاه از ایران معتقد می‌شد. چند تن از سران ارتش تماس‌هایی با آخوندها برقرار کردند و اگر چریک‌های شهری به دلایل خودشان در دوسه روز پایان کار به ارتش نمی‌تاختند و پادگان‌ها را نمی‌گرفتند، دست کم در تهران پادگان‌ها خود در کار تبدیل شدن به “پادگان اسلامی” بودند. (در پادگان جمشید آباد، دژبان تهران، روز ٢٢ بهمن، پیش از آغاز حمله، پارچه سفیدی با آن عبارت بر در آویخته بودند) و ارتش جمهوری اسلامی ایران از همان هنگام داشت پایه‌گذاری می‌شد. پیش از آنکه حکومت اسلامی بر روی کار آید ارگان‌های حکومتی همه به دست خود رژیم ناچیز شده بودند. سران انقلابی به جای آنکه “کف دست شکرانه مالان به روی” (از شعر دلکش بوستان) باشند چشمان خود را از ناباوری می‌مالیدند.
  • آنها می‌خواستند شاه برود. اما شاه خود از نخستین کسانی بود که به اندیشه رفتن از ایران افتاد (از پیش از تابستان ١٣۵۷) و پس از روی کار آمدن شریف امامی، چنان دچار تزلزل روحی شده بود که کارتر، رئیس جمهوری آمریکا، از سفیر ایران درخواست کرد که به ایران برود و روحیه شاه را تقویت کند. هنگامی که سفیر وظایف خود را در آمریکا یادآور شده بود، کارتر گفته بود “من خود سفیر ایران در آمریکا خواهم بود”.

شاه به مردم حق‌ناشناسی که سالهای حکومت اسلامی را لازم داشتند تا ارجش را بدانند (٣)  پشت کرده بود و پس از پرچم تسلیمی که در پیام ١۵‌ آبان خویش بر‌افراشت بیرون رفتنش از ایران تنها یک مساله زمانی بود. همه “راه‌حل سیاسی” ماه‌های پایانی رژیم پوششی برای یافتن کسی بود که رفتن شاه را از ایران بخواهد، ولی پایان پادشاهی را نخواهد (گویی در آن شرایط تفاوتی میان این دو می‌بود؟) و تا چنین کسی را یافتند بی هیچ زمینه‌سازی دیگر، بی آنکه هیچ اسباب قدرت و حکومتی جز رای تمایل و اعتماد مجلس فراهم باشد، بی هیچ پیش‌بینی معنی‌دار برای رویارویی با آینده تیره و تار (شاه سفارش کرده بود “مبادا ارتش دیوانگی کند” یعنی به سرکوب آشوبگران پردازد) فرمانده و خدایگان رفت و چنان رفت که به پشت سر خود نیز ننگریست. از سران کشور و ارتش دیگر کسی نتوانست از او دستوری بگیرد یا با او رایی بزند.

انقلاب‌های متعدد در جهان روی داده است. پژوهندگان تاریخ یک انقلاب را می‌شناسند که در آن رژیمی با دشمنانش این همه همراهی و مدارا کرده باشد؛ این همه گونه دیگر خود را به سیلی انقلابیان نموده باشد؛ اینهمه تا پایان تملق انقلابیان را گفته باشد؛ اینهمه به خود بالیده باشد که سراسر برنامه گروه‌های انقلابی را اجرا کرده است؟ و اگر همه اینها به دستور بیگانه بوده است و رژیم در اجرای خواست‌های بیگانگان و توطئه‌های آنها چنین سیاست‌هایی را در پیش گرفته بوده است، اصلا چگونه می‌توان به چنان رژیمی سربلند بود که از بالا تا پایین آن در خدمت بیگانگان بودند و بی هیچ سر پیچی تا نابودی خود و کشور‌شان نقشه‌های بیگانگان را از همه رنگ و اردوگاه اجرا کردند؟ با این ترتیب دیگر “ایران داشت ژاپن دوم می‌شد و جهان را از رهبری نبوغ‌آمیز خود به هراس انداخته بود” چه معنی خواهد داشت؟

چرا حقیقت را نپذیریم و با این در و آن در زدن‌های خود رژیمی را که سی و هفت سال برای نگهداری و آبادانی ایران و بهروزی ایرانیان تلاش کرد و در پایان قربانی ضعف‌ها و اشتباهات خود، و نادانی و کوتاه‌بینی مخالفانش شد به ننگ و بد‌نامی بیالاییم؟ چرا نپذیریم که آن کس که همه قدرت‌ها و اختیارات را داشت مصداق گفته بیهقی، دبیر سلطان مسعود، شده بود که “دروی (پادشاه نافرجام غزنوی) استبداد قوی بود و خطا‌ها رفتی در تدبیرها”.

***

نا خشنودی و سرخوردگی گروه‌ها، حتی توده‌های بزرگ جمعیت، از اوضاع کشور و بهره‌گیری از خشونت و تظاهرات برای دست یافتن به دگرگونی ــ حتی این نیز از سوی کسانی در مورد ایران ١٣۵۷ انکار می‌شود ــ انحصار به ایران ندارد. تاریخ کشورها پر از شورش‌ها و تظاهرات و آشوب‌های بزرگ است. اما در کمتر کشوری انقلاب روی داده است. کشورهای بی‌شمار هم اکنون به دلیل ناخشنودی عمومی و نیز تحریکات خارجی، که همیشه و هر جا هست، در موقعیت‌های انقلابی هستند و حکومت‌ها‌شان به اندک سستی و اشتباه ممکن است سرنگون شوند. از ١۹۷۹ (سال انقلاب ایران) در کره جنوبی و مصر و سوریه و شیلی و پاکستان و فیلیپین آشوب‌های پر‌دامنه‌ای روی داده است با ابعاد قابل مقایسه با ایران (جز پاکستان) و در شرایطی بسیار سخت‌تر از ایران، زیرا در همه این کشورها حکومت‌ها از نظر مالی و اقتصادی بسیار تنگدست‌تر از رژیم وقت ایران بوده‌اند. اما هر جا مردم به خیابان‌ها ریخته‌اند و دست به تاراج و آتش‌سوزی زده‌اند و سرنگونی فرمانروایان خود را خواسته‌اند و هر جا گروهی در تظاهرات کشته شده‌اند انقلاب روی نداده است ــ با همه پوشش بی‌دریغی که رسانه‌های همگانی آمریکایی و اروپایی به این رویدادها داده‌اند و با همه پشتیبانی سازمان‌های عفو بین‌المللی و حقوق بشر و مانندهای آنها.

در کره جنوبی همان کارتر که در آغاز ١۹۷۸ در میهمانی شام تهران آن سخنرانی مشهور را در ثنای شاه کرد (و اکنون پاره‌ای “مفسران” می‌گویند نقشه بوده است) چندی بعد به انتقاد سخت از حکومت ژنرال‌ها در زمینه حقوق بشر پرداخت (لابد آنهم نقشه بوده است.) در مصر جنبش اسلامی افراطی، که از ایران بسیار نیرومند‌تر و ریشه‌دار‌تر است ــ زیرا مصریان بیش از ایرانیان تعصب مذهبی دارند و روشنفکران‌شان از روی ریا نیست که به جنبش مذهبی پیوسته‌اند ــ و بیش از یک دهه بی امان با حکومت‌های سادات و مبارک می‌جنگد، حتی سادات را از میان برداشت. در سوریه کار تا گلوله باران و ویران کردن شهر حما، مرکز اخوان المسلمین، و کشتار بیست سی هزار تن کشید.

با این همه هیچ یک از این رژیم‌ها سرنگون نشده است. زیرا حکومت‌ها از قدرت‌ها و رسانه‌های بیگانه نترسیده‌اند ـ با آنکه بیشتر‌شان برای گذران روزانه خود به کمک و پشتیبانی خارجی وابسته‌اند ــ  و پا به پای آشوبگران برای اجرای مقاصدشان راه نیامده‌اند و از این خوش‌خدمتی بر خود نبالیده‌اند. آنها یک پیکار تلخ را ماه‌ها و سال‌های دراز دوام آورده‌اند و مخالفان خود را عموما از نفس انداخته‌اند. آنها، هر چه هم بد یا خوب، از خودشان و مصالح کشورشان، آنگونه که می‌شناسند، دفاع کرده‌اند. در اینجا البته بحث ارزشداوری نیست و بر سر موضوع دیگری است.

در همه این کشورها جماعات بیشمار، از درون و بیرون رژیم، منتظرند که به هویدا شدن کمترین نشانه‌های سستی و شکستگی رژیم، به امر آشوبگران بپیوندند و سهمی در جنبش انقلابی برای خود دست و پا کنند. ولی مشاهده پایداری و عزم استوار رهبران و حکومت‌ها آنها را باز‌می‌دارد و ترجیح می‌دهند خاموش و منتظر بمانند و خطر نکنند. در مورد هر یک از این کشورها هزار دلیل و مدرک از مقاله و کتاب و سخن‌پراکنی و اظهار‌نظر این و آن هست که به عنوان عناصر یک توطئه بزرگ چند ملیتی در شمار گرفته شوند. در پاکستان، حکومت ضیاء الحق ــ که به نظر هواداران افسانه کمربند سبز، اجرا کننده نقشه توطئه بزرگ چند ملیتی برای بهره‌گیری از اسلام در برابر کمونیسم است ــ یک پیکار بزرگ بر ضد رسانه‌های همگانی بیگانه به راه انداخت به ویژه بی بی سی که از مهم‌ترین خرده‌گیران حکومت و گزارش دهنده اصلی تحولات مربوط به آشوب‌ها بوده است. در همه این کشورها مسلما پای عناصر خارجی در آشوب‌ها در میان است ــ هر چند لزوما ارتباطی میان لحن رسانه‌ها و سیاست‌ها و مقاصد حکومت‌های غربی نیست. اما عامل تعیین کننده، وضع خود کشور و بویژه رهبری سیاسی و سیاست‌های آن است، و درجه آگاهی و میهن‌پرستی لایه‌های فعال و کار‌ساز (موثر) جامعه.(۴)

***

ما در جستجوی خود برای یافتن سهامداران چند ملیتی از یک گروه سهامداران دیگر پاک غافل مانده‌ایم. پس از همه این‌ها، انقلاب اسلامی در ایران و به دست ایرانی روی داد و آن را انقلابیان به راه انداختند. بیم آن می‌رود که در دلمشغولی‌مان به این و آن، حق ده‌ها هزار تنی را که در یک دو ساله پیش از بهمن ١٣۵۷ کار خود را گذاشته بودند و شب و روز برای آوردن “درخت پرشکوفه به باغ بزرگ” (گفته یکی از شاعران زمان) دوندگی می‌کردند پامال کنیم. در این میانه سهم آن همه به اصطلاح روحانی، روشنفکر، بازاری، پیشه‌ور، صاحب صنعت، مقامات حکومتی، کارمند، کارگر، هما‌فر، خانم متجدد و خانم سنتی، جوان، میانسال، سالخورده؛ سهم آن میلیون‌هایی که تظاهرات و اعتصاب کردند، چه می‌شود؟ هر چه هم امروز حاشا کنند عکس‌ها و فیلم‌های بیشمار را از میان نمی‌توان برد و نوشته‌ها و اعلامیه‌ها و تلگراف‌ها و سخنرانی‌ها و مصاحبه‌ها و رای دادن به قانون اساسی جمهوری اسلامی  حتی در شهرهای اروپا و آمریکا، و جامه‌دان‌های پر پول “سهم امام” و راهپیمایی‌ها، و جشن روزی که  “شاه رفت” و جشن روزی که “امام آمد” (هر دو از تیترهای تمام صفحه روزنامه‌های بزرگ تهران).

سهم ملکه انگلیس و رئیس جمهوری آمریکا و فرانسه و اسرائیل و سوریه و لیبی و فلسطینی‌ها و هفت خواهران نفتی و “سیا” و  “کا گ ب” و فراماسونری همه برجای خود، ایرانیان در این بازی کودکانه بازندگی و سرنوشت ملی خود کجا می‌بودند و چه می‌کردند؟ تا هنگامی که شتر بر در خانه یکایک‌شان نخوابید چه می‌اندیشیدند و چه می‌گفتند ــ در همین کشورهای خارج کدام طرف بودند؟ نبوغ ملی ایرانی در این است که آنچه را که عملا شاهدی ندارد باور می‌دارد و آنچه را که چند میلیون شاهد دست در کار (ذیمدخل) دارد نمی‌بیند؛ و اعتقادش به نبوغ ملی خود چندان است که یک سخن یا مقاله یا کتاب خارجی برایش سرنوشت‌ساز‌تر است تا احساس و اندیشه و عمل میلیون‌ها ایرانی.

خبرنگاری از وال استریت جورنال از تهران گزارشی درباره سایه سنگین انقلاب و جمهوری اسلامی که بر زندگی اعضای طبقه متوسط ایران افتاده فرستاده است. (۵)  وی پس از اشاره به ترس و فشاری که بر گذران روزانه آنان حکمرو است، از گفتگو‌هایش با اعضای این طبقه در ویلاهای‌شان در شمیران سخن می‌گوید و تصویری که بدست می‌دهد برای ایرانیان آواره سخت آشناست. آنان امروز از اینکه پنج سال پیش برای خمینی تظاهرات و فعالیت کردند پشیمان‌اند و با رژیمی که همه چیزشان را گرفته است یا تهدید می‌کند ــ به گفته خودشان ــ با این شیوه مبارزه می‌کنند که آقایان کراوات می‌بندند و “شراب خانگی بیم محتسب خورده” می‌نوشند و خانم‌ها در زیر چادر‌های‌شان جامه‌های هرچه بازتر و چشم‌نوازتر می‌پوشند. تکیه کلام‌شان این است که آمریکا خمینی را آورد و آمریکا پشتیبان اوست و آمریکاست که هر چه بخواهد می‌کند و هر وقت بخواهد او را بر‌می‌دارد. خبرنگار می‌نویسد از بس تکرار کرده که آمریکا در ایران از کاری بر نمی‌آید خسته شده است  او البته به روی میزبانان و دوستان دیرینه خود نیاورده است که پس تظاهرات و فعالیت‌های پنج سال پیش خودشان برای خمینی چه بود و آیا آن هم به دستور آمریکا بود و “مبارزه” امروزی‌شان هم آیا به دستور آمریکاست یا نه؟

همان داستان همیشگی، همان دو روی سکه گریز از برابر مسئولیت، همان پنهان شدن در پشت داستان‌پردازی‌هایی که هم کوتاهی دیروز را می‌پوشاند، هم بی‌حرکتی امروز را؛ هم نیاز به پژوهش و تفکر را از میان می‌برد زیرا کار جهان را بازی و جهانیان را بازیچه می‌شمارد و سیاست را که جدی‌ترین و پیچیده‌ترین کار دنیاست به حد داستان‌های پلیسی درجه سوم پایین می‌آورد.

روشن کردن اینکه آمریکا در انقلاب اسلامی چه نقشی داشت یا انگلستان چه کرد بیش از همه مربوط به خود آمریکایی‌ها و انگلیسی‌هاست، و در چهار سال گذشته از سوی دست در کاران، پاره‌ای از آنان طراز اول، آن اندازه کتاب در این باره نوشته شده است که بتواند پرتوی به واقعیات بتاباند. از نظر یک ایرانی موضوع اصلی اینست که اگر در چشم ایرانیان یک یا چند قدرت خارجی چنین نقش تعیین کننده‌ای در هر مرحله زندگی ملی‌شان داشته باشند، و اگر بدین‌سان باید پیوسته گوش به فرمان و چشم به دهان بیگانه داشت، بر احوال ایران باید گریست. با این نگرش و باور، ایران هرگز آزاد و مستقل نخواهد شد.

شیره گزارش وال استریت جرنال از محافل طبقه متوسط تهران یک سخن است: همه چیز را به گردن کارتر انداختن (که درنظر آمریکاییان نیز به سبب ناتوانی و نداشتن سیاست روشن، و تزلزل و بی‌نظمی در کارها از بی‌اعتبارترین روسای جمهور آمریکاست) و همه چیز را از ریگان چشم داشتن. او می‌تواند در محافل ایرانیان آواره بگردد و آگهی‌های‌شان را در روزنامه‌های بیگانه بخواند و کم و بیش به همین نتیجه در مورد ایشان هم برسد. اما در سه سال گذشته کمتر خبرنگاری آماده بوده است وقت خود را برای بررسی احوال این گروه تلف کند.

یادداشت‌ها:

١- به گفته ارتشبد ازهاری، نخست وزیر وقت، شاه زیر فشار رایزنان خیراندیش ــ که هر کدام فهرستی از کسانی که برای خشنود کردن انقلابیان بایست اعدام می‌شدند داشتند ــ به اندیشه اعدام هویدا و چند تن دیگر از سران رژیم افتاده بود و تنها پافشاری نجفی، وزیر دادگستری، او را بازداشته بود. نجفی استدلال کرده بود که برای دادرسی و اعدام وزیران به موجب قانون باید موارد اتهام مشخص باشد که در میان نبود. در مجلس کسانی مواد قانون دادرسی کیفری را پس و پیش می‌کردند که راهی برای بردار کردن زندانیان بیابند.

٢- در اوایل حکومت شریف امامی، گروهی از سران ساواک بازنشسته و برکنار شدند و نام‌شان به دستور سپهبد ناصر مقدم رئیس ساواک، بر خلاف رویه سازمان‌های امنیتی و اطلاعاتی، در مطبوعات انتشار یافت ــ در همان هنگام که چریک‌های شهری آزادانه می‌گشتند و از زندان‌ها بیرون می‌آمدند و از لیبی و سوریه و فلسطینی‌ها پول و اسلحه می‌گرفتند. اشاره‌ای روشن‌تر از این به چریک‌ها نمی‌شد کرد که می‌توانند به آسانی هماوردان و دشمنان پیشین خود را، که دیگر از حمایتی برخوردار نبودند، شکار کنند. مردانی که جان خود را برای دفاع از رژیم بر کف گرفته بودند بدین‌سان پاداش می‌گرفتند.

٣- کسی از ایران برای دوستی در خارج شعری فرستاده است که بیتی از آن این است: “خمینی آنچه به ما می‌کند سزاواریم /  چرا که منزلت شاه را ندانستیم”.

۴- راننده تاکسی در تهران به خانم مسافر خوش سرو وضع خود پرخاش کرده بود که  “بدبختی ما گناه‌ش به گردن شماست. شما‌ها پیش افتادید و ما که نمی‌فهمیدیم خیال کردیم شما می‌دانید و به این روز دچار شدیم”.

۵- یوسف ابراهیم ، وال استریت جرنال ١۷ ژانویه ١۹۸۴

بهمن ١٣۶٢

زندانیان افسانه و افسون

زندانیان افسانه و افسون

و بیشتر عامه آنند که باطل ممتنع را دوست‌تر دارند

بیهقی

بی‌حرکتی و رکود مرداب‌آسای محیط بیشتر ایرانیان خارج چنان است که مگر رویدادی همچون مرگ خونین یک سرباز میهن به دست آدمکشان رژیم اسلامی آن را دمی برآشوبد. در چنان رویدادی است که ایرانیان گریخته از خانمان در‌می‌یابند که حکومت تهران به تلاش‌های مخالفان در بیرون کشور بیشتر اهمیت می‌دهد تا خودشان. دستاویزی که برای هیچ کاری نکردن، هیچ مایه‌ای نگذاشتن، از شرکت در هر فعالیتی اگر چه غیر‌سیاسی سر باز زدن ساخته‌اند، اندکی سست می‌شود. کوچک و کم جلوه دادن نیروهای مخالف، همه را به چوب “دکان” راندن ــ هرچند دکان در این زمانه کم نیست ــ با شادی از بی‌اثری آنان سخن گفتن، اینهمه چندی با صدای گلوله آدمکشان قطع می‌شود.

    این ایرانیان گریخته از میهن نیروی بالقوه شگرفی هستند. شمار آنان را از یک تا دو میلیون گفته‌اند. در میان‌شان سرامدان فرهنگی و سیاسی و اقتصادی جامعه ایرانی به فراوانی یافت می‌شوند. درصد بسیار بالایی از آنان درس خوانده و دارای توانایی‌های گوناگون‌اند ــ از آنچه برای پیش بردن هر اجتماعی بایسته است. آنها هر چه هم از خود نا‌امید باشند و طوق امیدهای خود را به گردن دیگران ــ قدرت‌های خارجی، ایرانیان در داخل ــ بیندارند نمی‌توانند از این موقعیت بگریزند که صرف حضورشان مایه هراس رژیم اسلامی و مایه دلگرمی مردم ایران است.

آن رژیم در ترکیبی از یک جهان‌بینی قرون وسطائی و ناتوان از نوزایی، و یک گروه حاکم تهی از ملاحظات اخلاقی و صلاحیت‌های سیاسی و رهبری، به پشتیبانی نادان‌ترین لایه‌های جمعیت و به زور تبهکار‌ترین عناصری که از ژرفای یک جامعه واپسمانده می‌توانند بیرون بریزند، هر روز در پارگینی که به نام جمهوری اسلامی ساخته است فروتر می‌رود؛ و آن مردم در دوزخی که حکومت جمهوری اسلامی برای‌شان به ارمغان آورده جز سرنگونی نظام اسلامی و آخوندی آرزویی در سر ندارند. آنچه هم در پنج سال گذشته از ایرانیان خارج برآمده و آنچه امکان دارد در آینده برآید نمی‌تواند ترس‌های آخوندها و امیدهای مردم را افزایش ندهد.

امکانات گروه بزرگ تکنوکرات‌ها و صاحبان مشاغل ایران را که در خارج بسر می‌برند نباید دست کم گرفت. هزاران تنی از این گروه از آموزشگران و صاحبان مشاغل (مهندسان، پزشکان، حقوقدانان) و بازرگانان و صاحبان صنایع و مدیران و سیاستگران و ارتشیان و روشنفکران و هنرمندان ــ همه کسانی که دانش فنی و توانایی اداره و رهبری دارند ــ سرمایه‌های بزرگ ایران هستند. بی آنان نمی‌توان کشور را اداره کرد. و بعد هزاران جوان که در آموزشگاه‌های خارج پرورش می‌یابند و نسل بعدی گردانندگان را تشکیل خواهند داد. اگر این سرمایه به حال کنونی خود رها بماند، بیشتر از دست خواهد رفت. نسل جوان‌تر در فضای برتر فرهنگی و اقتصادی غرب مستهلک خواهد شد؛ نسل سالخورده‌تر در تنبلی ذهنی و فلج سیاسی و شکست روحی و اخلاقی بسیاری از اعضای خود زوال خواهد یافت. نه کاری برای خود به عنوان یک اجتماع ایرانی در کشورهای بیگانه کردن و نه خدمتی از بیرون برای کشور خود در یکی از بدترین دوره‌های تاریخ آن انجام دادن، بیهوده گذاشتن و از کف دادن سرمایه‌ای است که ایران دیگر نمی‌تواند تا دهه‌ها باز بدست آورد.

***

یکی از آماده‌ترین دلایلی که برای بیهوده بودن مبارزه در خارج ایران می‌آورند ظاهری فریبنده هم دارد. می‌گویند چهل میلیون ایرانی در داخل ایران هستند که باید برای رهایی کشور تلاش کنند. هر چه هست در آنجاست، از هزاران کیلومتر نمی‌توان کاری را از پیش برد که اساسا باید در درون مرزهای ایران صورت گیرد. این دلیل کمتر اشکال می‌داشت اگر در ایران مردم نمی‌گفتند در شرایط اختناق و فشار و در برابر خطر همیشه حاضر مرگ، مبارزه امکان ندارد و این بر ایرانیان خارج است که آزادانه و بی ترس از خطر مرگ ــ دست کم ترسی بسیار کمتر و خطری بسیار دورتر ــ با رژیم اسلامی پیکار کنند. در این میان به سود رژیم اسلامی است که این هر دو استدلال را تایید کند.

اگر منظور از مبارزه مرحله واپسین آن، یعنی سرنگون کردن نهادهای رژیم اسلامی باشد، تردید نیست که این مرحله تنها در ایران باید تحقق یابد. اما مبارزه طبعا معنی گسترده‌تری دارد و باید مراحل گوناگونی را بگذراند که بسیاری از آنها در خارج از ایران نیز امکان دارد و پاره‌ای از آنها تنها بیرون از ایران امکان خواهد داشت. فعالیت‌های تبلیغاتی، چه متوجه ایرانیان در داخل یا خارج باشد و چه متوجه افکار عمومی جهانی در خارج هم آسان‌تر و هم در مواردی کارسازتر است. بسیج نیروهای ایرانیان خارج برای کمک رساندن به مبارزات داخلی یک زمینه دیگر  فعالیت است که باید در بیرون از ایران انجام گیرد. برقراری ارتباط با مبارزان داخل و فراهم آوردن پایگاه‌هایی در بیرون برای آنان باز زمینه دیگری است.

از مبارزه مستقیم با رژیم آخوندی گذشته، بسیار کارها در بیرون می‌توان کرد که هم به نگهداری اجتماع ایرانی خارج و جلوگیری از تحلیل رفتن آنان در محیط‌های بیگانه یاری خواهد داد ، هم به پیدایش یک نیروی جایگزین جمهوری اسلامی. اگر در بیرون ایران سازمان‌هایی باشند با شبکه‌هایی که در هر جا ایرانیان را گرد آوردند؛ نیروی آنها را برای خدمت به خودشان و کمک به تهی‌دست‌تران‌شان؛ برای غنی کردن فرهنگ ایرانی، برای برقراری ارتباط با مبارزان داخلی؛ برای بی‌آبروتر کردن جمهوری اسلامی بسیج کنند؛ اگر در میان آنها کسانی بطور جدی برای اکنون و آینده ایران به چاره جویی پردازند و انرژی‌ها و استعدادها را برای آینده کشور نگهدارند؛ آیا دیگران در برابرشان بی‌تفاوت خواهند ماند؟ آیا ایرانیان امیدوار‌تر و دشمنان دلسرد‌تر نخواهند شد؟ برای آن جایگزینی که تا نباشد مساله ایران ناگشودنی خواهد ماند جز این چه مقدماتی می‌توان فراهم کرد؟

آنچه که گروه نسبتا اندکی از ایرانیان آواره در چند سال گذشته کرده‌اند ــ از روشن نگهداشتن مشعل مبارزه، گشودن درهای گفتگوی صریح و بی محدودیت، افزودن بر سرمایه فرهنگی ایران، تشکیل سازمان‌های گوناگون سیاسی و غیر سیاسی، پاره‌ای همیاری‌ها (تعاون) و کارهای بشر‌دوستانه در اینجا و آنجا ــ با آنکه بسیار کمتر از آن است که می‌شد کرد ــ در داخل و خارج ایران موثر بوده است. نپیوستن اکثریت بزرگ  ایرانیان خارج، این تلاش‌ها را از نیروی زندگی کم‌بهره کرده است. سرگشتگی در میان تجربه‌ها و اندیشه‌های گوناگون ــ که برای ایرانیان تازه‌کار در عرصه بحث سیاسی بیش از دیگران اجتناب‌ناپذیر است و نیاز به گفت و شنودهای بیشتر دارد ــ به بحث‌ها کیفیتی اختلاف‌برانگیز و دشمنانه می‌دهد. با اینهمه آن گروه کوچک ایرانیان که کار را جدی گرفته‌اند پایه‌های مهمی را برای آینده گذاشته‌اند که در هر زمان نیاز به این تهیه‌ها می‌داشت.

منظره یک اکثریت بزرگ بی‌خاصیت و منفی‌باف و یک اقلیت پراکنده بر سرو کول هم زننده، منظره‌ای که ما ایرانیان خارج چند سال است به دنیا نشان می‌دهیم، جز نومید کردن ایرانیان در داخل و بیزار کردن افکار عمومی جهانی از ایران و ایرانی اثری ندارد. در آسودگی نسبی بیرون از ایران، ما از کارهائی که باید و می‌توانیم بر نمی‌آییم و از ایرانیان در داخل کشور می‌خواهیم مبارزه‌ای را انجام دهند که بیشتر ما یا همتش را نداریم یا جرئتش را یا آگاهی سیاسی لازمش را.  از آن بدتر، انتظار داریم دیگران، خارجیان، از خود مایه بگذارند و مبارزه ایرانیان را انجام دهند.

***

یک دلیل “نیرومند” ایرانیان برای دست به کاری نزدن، اهمیت عامل خارجی است. پس از آنکه اختیار همه جهان را به انگلستان می‌دهند و رهبران جهانی را نوکران انگلیس قلمداد می‌کنند، سرنوشت ایران را نیز یکسره به طرح‌های آن کشور وامی‌گذارند. آنها “ثابت” می‌کنند که آخوندها را انگلیسی‌ها نگهداشته‌اند و با قدرتی که برای انگلستان قائل هستند (آمریکا را نیز به عنوان زائده‌ای بر سیاست انگلستان موثر می‌دانند) منطقا جایی برای مداخله موجودات ناچیزی همچون ایرانیان در سرنوشت ملی خود نمی‌بینند.(١) این اعتقاد به قدرت خارجی برای ایرانیان به پای اعتقاد به مشیت خداوندی در امور بندگان ناتوان بی‌اختیار رسیده است. مصاحبه‌گری در بحث درباره اوضاع ایران از یک شخصیت سیاسی می‌پرسد: “معتقد نیستید که چه … می‌شد نخست‌وزیر، چه یک ارتشی … چون قراری بود که اتفاقی به این شکل بیفتد می‌افتاد؟”

از طرفه‌های روزگار است که انقلاب ١٣۵۷ که با شرکت فعال میلیون‌ها ایرانی ــ به صورت راه‌پیمایی‌ها و تظاهرات و اعتصابات و رای دادن‌ها و به سردمداری ده‌ها هزار تن از “لیبرال”ها و ناسیونالیست‌ها و مارکسیست‌ها و روشنفکران و بازاریان و اعضای سازمان‌های چریکی شهری روی داد و از نظر مشارکت توده‌های بی‌شمار و نیز از نظر اسناد و مدارک و شواهد زنده از هر رویدادی در تاریخ ایران در می‌گذرد، اعتقاد به بی‌اختیاری و بی‌اثری مردم ایران و تسلط بی چون و چرای قدرت‌های بیگانه را، به ویژه انگلستان، بر امور ایران در ذهن ایرانیان نیرومند‌تر از همیشه کرده است.  این نکته ارزش پرسیدن دارد که اگر سیر انقلاب جز این می‌بود، به این معنی که کسان را از سمت‌های‌شان بر‌نمی‌داشتند یا دارایی و خانه‌های‌شان را نمی‌گرفتند، باز هم ایرانیان به این شدت روی نقش خارجی در انقلاب پافشاری می‌کردند و دست خود را از آن می‌شستند، و امروز نیز مانند ماه‌های پیش از انقلاب و چند ماهه نخستین انقلاب، خود را قهرمانان یک انقلاب شکوهمند نمی‌شمردند و بر سر افتخار رهبری انقلاب با یکدیگر دست به گریبان نمی‌شدند؟

به خوبی قابل فهم است که بسیاری از ایرانیان نیاز دارند که یک گذشته شرم‌آور  و سهم خود را در آن فراموش کنند و مسئولیت را به گردن دیگران بیندازند و نادانی و ناتوانی و کوردلی شگفت‌آور خود را نتیجه توطئه‌ها و طرح‌های اهریمنی قدرت‌های سهمگین بشمارند که جهان را بر سر انگشتان خود می‌چرخانند. برای بسیاری از سران رژیم پیشین طبیعی است که گناه از دست رفتن کشور را به گردن هر قدرت سیاسی و مالی که بتوان یافت بگذارند و خود را به عنوان قربانیان یک توطئه مقاومت‌ناپذیر جهانی تبرئه کنند. از میان ما کمتر کسانی می‌توان یافت که شهامت پذیرفتن این واقعیت را داشته باشند که ایران به دست ایرانیان ویران شد و هر یک از ما در جریان انقلاب به سبب آنچه کردیم یا نکردیم مسئولیت داریم،  کمتر یا بیشتر. افسانه‌سازی‌ها ایرانیان را تسلی می‌دهد و تا اینجا اهمیت ندارد. اما کار به اینجا پایان نمی‌یابد. برداشت اکثریت ایرانیان از رویدادهای انقلاب و علت‌ها و عوامل آن در چند ساله گذشته نقشی تعیین کننده در شکل دادن به رویکرد و رفتار سیاسی آنان داشته است و بیم آن می‌رود که در آینده نیز سیاست‌های ایرانیان را به همین فلج و کجروی که با آن روبروییم بکشاند. درست نفهمیدن گذشته ــ یا خود را به نفهمی زدن ــ می‌تواند آینده را ویران کند.

یک نسل آلمانی پس از جنگ جهانی اول با این پندار زیست که ارتش آلمان در جبهه‌ها شکست نخورد و دست خیانتکار از پشت به ارتش پیروزمند خنجر زد. هیتلر، از جمله، با بهره‌برداری از این افسانه بود که “رایش” دوزخی خود را بنیاد نهاد و آلمان را تباه کرد. آلمانی‌ها نخواستند با واقعیات جنگ جهانی اول ــ شکست کامل دیپلماسی آلمان؛‌(٢) اشتباهات بزرگ استراتژیک سرفرماندهی ارتش؛ بی‌اعتنائی به اصول انسانی، که آلمان را در برابر دنیا قرار داد ــ روبرو شوند و سهم حکومت و مردم آلمان را در بدبختی ملی خود بشناسند و درس‌های درست را از گذشته برای آینده بگیرند. آلمان به این محکوم شد که در جنگ جهانی دوم کم و کاستی‌ها و اشتباهات جنگ اول را در ابعادی بزرگ‌تر و هراس‌آورتر تکرار کند. شرط مصیبت‌بار “تسلیم بی قید و شرط” که متفقین به بهای میلیون‌ها کشته اضافی و بیهوده بر آلمان‌ها تحمیل کردند، بیشتر برای آن بود که مردم آلمان بار دیگر دچار توهمات خیانت به ارتش پیروزمند نشوند و عوامفریب دیگری در آینده “دلیل” نیاورد که چون در هنگام آتش‌بس ارتش آلمان در خاک بیگانه بوده شکست نخورده است و دست خیانتکار از پشت به آن ضربه زده است.

حتی اگر نسل سالخورده‌تر ایرانیان بیش از آن در زیر کول‌بار پیشداوری‌ها و تعصبات و کم‌دانشی‌های بسیاری از افراد خود خم شده باشد که بتواند واقعیت‌ها را ببیند، باید امیدوار بود و کوشید که جوان‌تر‌ها این کول‌بار را از پدران و مادران خود تحویل نگیرند و با دیدی تازه به رویدادهای گذشته و مسائل اکنون و آینده ایران بنگرند. جوانان به سبب برکنار بودن از کشاکش‌ها این مزیت را دارند که می‌توانند برخلاف نسل پیش برخوردی کمتر عاطفی با مسائل داشته باشند. آنها بهتر می‌توانند دنیای دیروز را با امروز در هم نیامیزند، زیرا از افسانه‌ها و افسون‌های دنیای دیروز آزاد‌ترند. محدودیت قدرت‌های جهانی را بیش از آن دیده‌اند که از یک قدرت درجه دوم اروپایی اندیشناک باشند. پایداری پیروزمندانه ملت‌های کوچک را در برابر امپراتوری‌ها شاهد بوده‌اند و سرنوشت هر ملت را بیش از همه دردست خود آن ملت می‌دانند.

***

درباره زیان‌هایی که این رویکرد به خارجیان به ایران زده بیش از این‌ها می‌توان گفت. اهمیت مبالغه‌آمیزی که ایرانیان به خارجی و عامل خارجی می‌دهند چپ و راست را به یکسان دچار کجروی‌هایی کرده است که فرا‌آمد آن به صورت انقلاب و جمهوری اسلامی در برابر ماست. شاید بتوان گفت یکی از علت‌های اصلی اینکه انقلاب و حکومت در ایران رنگ و ویژگی اسلامی گرفته همین است. در این باره از چپ ــ از مارکسیست‌های اسلامی و کمونیست‌ها گرفته تا “لیبرال”های چپگرا ــ آغاز باید کرد که کوشش‌های‌شان در نخستین مراحل کار را بر آخوندها آسان گردانید و به آنان امکان داد از همان آغاز، تسلط خود را از طریق نیروهای چپ بر انقلاب برقرار سازند.

از ١٣٣٢ به بعد استدلال عمده همه نیروهای چپ این بود که شاه دست‌نشانده آمریکاست و امپریالیسم آمریکا بزرگ‌ترین دشمن مردم ایران است. بجای آنکه به تحلیل مسائل داخلی جامعه ایرانی و ویژگی‌های آن، و نیز موقعیت جغراسیاسی ایران پردازند، و شخصیت‌ها و رویدادها را به اعتبار واقعیت خودشان بررسی کنند، سخنگویان و نظریه‌پردازان چپ دمی از تاکید بر نقش آمریکا در ایران باز نایستادند. همه چیز را در پرتو آمریکا دیدن به آنجا انجامید که خمینی به صورت بزرگ‌ترین قهرمان نیروهای چپ از ١٣۴٢ به بعد نمودار شد.

خمینی در ١٣۴٢ پرچم مبارزه بر ضد حقوق برونمرزی (کاپیتولاسیون) کارکنان آمریکایی ارتش ایران را برافراشت و شاه را از بابت امتیاز سنگینی که به آمریکاییان داده بود چالش کرد. این موضع خمینی بس بود که برای چپگرایان همه مخافت او با آزادی و حقوق زنان و همدست شدنش با خان‌های بویر احمدی بر ضد اصلاحات ارضی فراموش شود. آنها در خمینی یک مخالف جدی آمریکا را دیدند و به سویش کشیده شدند. استدلال‌شان این بود که در مساله اصلی و کلیدی ایران، خمینی در جهت آنهاست. مخالفان چپگرای رژیم پهلوی، تا پایان کار هر کدامشان به دست خمینی، همین موضع را داشتند: خمینی دو جنبه دارد: جنبه ضد امپریالیستی او در خارج و جنبه واپسگرایانه او در داخل. اما مساله بنیادی که ایران با آن روبروست در خارج و در وابستگی آن به غرب است و خمینی در این مساله موضع درستی دارد و باید از او پشتیبانی کرد. حزب توده و چریک‌های فدائی خلق  (اکثریت)  تا همین چند ماه پیش چنین استدلال می‌کردند.

علاوه بر این، از آنجا که دشمنی با غرب و بیگانه‌ستیزی سنگ بنای بحث و اندیشه سیاسی چپگرایان شده بود، اسلام به آسانی راه رهایی آنها گردید. آنها غرب و ایدئولوژی غربی را در‌بست نفی کردند و رو به سوی یک جهان‌بینی آوردند که غربی نبود. ارزش‌های خوب میراث فرهنگی غرب، مانند دمکراسی سیاسی و آزادی‌ها و حقوق مدنی که بی آنها در هیچ زمینه نمی‌توان به پیشرفت پایدار و خود‌زا رسید و رستگاری انسان جز در آنها نیست، برای چپگرایان، از “لیبرال”های چپ تا مارکسیست‌ها، به عنوان فراورده‌های غرب به شمار می‌رفتند و به دور افکنده شدند. اسلام، ادبیات سیاسی چپگرایان را در آن سال‌های آخر برداشت زیرا با اسلام بود که می‌شد به جنگ با غرب و غربگرایی (بد فهمیده شده) رفت.(٣)  آنچه به جنبه واپسگرائی خمینی و حکومت اسلامی او در داخل ارتباط می‌یافت از نظر چپگرایان موضوعی فرعی بود که می‌شد بعدها به مردم توضیح داد. آنان می‌گفتند در شرایط کنونی اولویت در اتحاد با خمینی بر ضد امپریالیسم امریکاست؛ آنگاه، هنگامی که زمان مناسب فرا رسید، مردم را آگاه خواهند کرد که خمینی به راه خطا می‌رود و باید با او مخالف باشند. توده‌ها در چشم این چپگرایان “مردمی” و “خلقی” همان اندازه از آگاهی و دانایی فرهنگی و سیاسی بی‌بهره بودند که در چشم تکنوکرات‌ها و روشنفکران رژیم. تفاوت در این بود که روشنفکران چپگرا مدعی بودند که به نام مردم سخن می‌گویند و روشنفکران تکنوکرات مدعی بودند که برای مردم سخن می‌گویند.

گردانندگان رژیم پیشین نیز همین توجه سودایی را به عامل خارجی نشان دادند. تا وقتی در پشتیبانی آمریکا جای تردید نبود و نیکسون و کیسینجر از مسکو به تهران می‌آمدند (در ١۹۷٢) و به شاه چک سفید برای خرید هر سیستم تسلیحاتی غیر اتمی آمریکا می‌دادند و نیکسون در پایان گفتگوهایش با شاه به او می‌گفت: “به من کمک کنید” (نقل از گری سیک، معاون شورای امنیت ملی در دوره کارتر، در یک سمینار مسائل ایران؛) می‌شد همه کار کرد و هیچ کس را به چیزی نشمرد. اما همین که چهار سال بعد کارتر می‌آمد و از حقوق بشر می‌گفت و از کشورهایی چون ایران انتقاد می‌کرد و پاسخ تلگرام تبریک شاه را چند هفته دیر‌تر می‌فرستاد، نا‌گاه زلزله بر پیکر سیاست و حکومت ایران می‌افتاد و فضا باز و درها گشوده می‌شد.

آنگاه حتی برای سرکوب کردن آخوندها و آشوبگران از سفیر آمریکا مدرک نوشته می‌خواستند و از هر مقام خارجی که که گذرش به کاخ پادشاهی می‌افتاد در مقابله با بحران داخلی چاره‌جوئِی می‌کردند و هر روز از سفیران آمریکا و انگلیس می‌پرسیدند که چه باید کرد و کی باید رفت. هر مقاله روزنامه‌های آمریکایی یا خبر بی .بی .سی مانند حکم اعدام رژیم پادشاهی دریافت می‌شد و اراده ایستادگی را فلج می‌کرد. روشنفکران “لیبرال” و دست راستی پاشنه در سفارت آمریکا را از جا می‌کندند و کاندیداهای نخست‌وزیری و طرح‌های خود را برای برطرف کردن بحران ــ همه در جهت کنار آمدن با آخوندها ــ عرضه می‌داشتند و مشکل اصلی را بیرون بودن خودشان از بازی قدرت معرفی می‌کردند. ژنرال هایزر به ایران می‌آمد تا برای ارتش چاره جوئی کند، و سفیر آمریکا رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران را به دیدار آخوندهای شورشی می‌برد و مقامات بالای ارتشی در نبودن یک تضمین روشن از سوی آمریکا به راه حل کنار آمدن با رهبران مذهبی روی می‌آوردند.

در دو سال اول ریاست جمهوری کارتر، نا آگاهی او و روشن نبودن هدف‌های سیاست آمریکا و مبهم بودن فراگرد تصمیم گیری در حکومت آن کشور و نشانه‌های پر از تضادی که به رهبری ایران فرستاده می‌شد ضربت مرگباری بر یک رژیم لرزان زد که همه چیز را در چهار چوب روابط خارجی ارزیابی می‌کرد و حاضر نبود بی پشتیبانی صریح و نوشته شده آمریکاییان از موجودیت کشور که هیچ، از زندگی خود‌ش هم، دفاع کند. با آنکه کیسینجر در همان آغاز بحران به سفیر ایران در آمریکا گفته بود حکومت ایران نباید گوش به سخنان آمریکاییان بدهد و باید با قاطعیت رفتار کند، تا پایان همه گوش‌ها به خارج، به ویژه واشینگتن بود و از آنجا هم هر روز نغمه‌ای ساز می‌شد.

چنین شد که خمینی نا‌گاه خود را فرمانروای کشوری یافت که در سربازخانه‌هایش یک ارتش چهارصد و پنجاه هزار نفری، و یکی از بزرگ‌ترین زرادخانه‌های جهان سوم را داشت؛ و در خزانه‌اش بیش از دوازده میلیارد دلار  بود؛ و اقتصاد‌ش سالی بیش از هفتاد میلیارد دلار تولید می‌کرد؛ و میلیون‌ها درس‌خوانده دانشگاه‌ها و آموزشگاه‌های ایران و خارج آن را می‌گرداندند.

چپگرایان او را گشاینده بزرگ‌ترین مسئله ایران، که به نظرشان غرب و غربگرائی بود، شمردند و دست راستی‌ها او را مورد پشتیبانی آمریکا پنداشتند. گروه اول با گرو گذاشتن آبرو و آینده خود به خدمتش در آمدند؛ و گروه دوم با از دست دادن جان و هستی خود به او تسلیم شدند. و او که نه گشاینده بزرگ‌ترین مساله ایران بود و نه تا آن اواخر مورد پشتیبانی دست کم کاخ سفید و شورای امنیت ملی و وزارت دفاع آمریکا، نخست هرچه توانست بر مسائل ایران افزود و سپس آمریکا را از مواضع استراتژیک و بازرگانی آن در ایران محروم و به صورتی تحقیر کرد که در تاریخ آمریکا مانندی ندارد.

اشغال سفارت آمریکا و گروگانگیری پنجاه و پنج دیپلمات آمریکایی در پاییز ١٣۵۸ جلوه دیگری از این توجه سودایی به نقش آمریکا در ایران بود. همچنانکه طرح‌های حزب جمهوری اسلامی برای تسلط بی چون چرا بر ایران و برقراری یک حکومت توتالیتر اسلامی در بهار و تابستان ١٣۵۸ از پرده بیرون می‌افتاد، مخالفت با رژیم خمینی در میان گروه‌ها و لایه‌های گوناگون جمعیت گسترش می‌یافت. ائتلافی که خمینی را بر روی کار آورده بود از هم می‌گسیخت و از هر سو تظاهراتی بر ضد رژیم دیده می‌شد. انتظار می‌رفت با گشایش آموزشگاه‌ها و دانشگاه‌ها تظاهرات سراسری به راه افتد؛ و در آن آغاز کار پاسداران و کمیته‌ها و ساواما، خمینی دستگاه سرکوبگری نداشت که از پس یک پیکار پردامنه برآید. خود او به روشنی متوجه خطر شده بود و پیش از گشایش دانشگاه‌ها و آموزشگاه‌ها پیاپی هشدار می‌داد.

گروگانگیری پاسخی بود که استراتژهای حزب جمهوری اسلامی برای کشیدن چاشنی بحران یافتند. آنها اشغال سفارت آمریکا را مانند بازیچه‌ای به دست چپگرایان دادند و آن خودفریبان همیشگی، یکبار دیگر گول خوردند. نیرویی که برای سرنگون کردن خمینی در پائیز و زمستان آن سال گرد آورده بودند در تظاهرات مستانه در پی دیوارهای سفارت آمریکا به هدر رفت. هفته‌ها و ماه‌ها به شعار دادن و پایکوبی گذشت. یکبار دیگر چپ استدلال کرد که خمینی درمسئله کلیدی ایران موضع درست دارد. از هر سو ستایش باریدن گرفت. “لیبرال”ها و دست‌چپی‌ها بر هم پیشی جستند. آنها که چندی بعد گروگانگیری را اشتباه و خیانت و توطئه  بیگانگان شمردند در دفاع از آن مقالات نوشتند و سخنرانی‌ها کردند؛ و ، اگر راه‌شان ندادند، از دیوارهای سفارت بالا رفتند تا به دانشجویان خط امام تبریک حضوری بگویند.

در حالی که حزب جمهوری اسلامی به تندی جا پاهای خود را استوار می‌کرد و شبکه حزب‌الله را می‌گسترد، کمتر کسی از خود پرسید که در آن هنگامه، موضوع آمریکا چگونه می‌توانست در قلب مساله ایران جای داشته باشد. حکومت کارتر که با انگشتان سوخته  و بینی خون‌آلوده از ماجرای انقلاب ایران بدر آمده بود رابطه عادی با ایران را دریوزگی می‌کرد و سه سال پیشینه آن نشان داده بود که جرئت هیچ اقدام قاطعی ندارد. وزارت خارجه آمریکا به رژیم اسلامی سلاح می‌رساند تا با کردان بجنگد؛ و به هر شرطی تن می‌داد که حکومت انقلابی را خوشنود سازد. چه خطری از سوی آمریکا در آن اوضاع و احوال می‌شد برای ایران تصور کرد؟ حتی برای چپگرایان خمینی خطر بی‌فاصله‌تر و فوری‌تری بود.

تنها فرصت واقعی برای برانداختن خمینی، در آن ماه‌های بی‌خبری از دست رفت. نیروهای راست نیز که گوش به زنگ چنان پیکاری بودند نومید شدند و بی هیچ آمادگی عمومی، بخشی از نیروی هوایی را رویاروی رژیم فرستادند که درو شد. انزوای دیپلماتیک ایران و درگیری با آمریکا ، از یک سو، و شکست کودتای بی‌امید و ناشیانه از سوی دیگر، راه را بر هجوم عراق گشود و جانی تازه به رژیم بخشید تا با بسیج مردم برای دفاع از سرزمین چند گاهی خود را بالاتر از امواج بگیرد و نابکاری‌ها و نا‌توانی‌هایش را در پرده جنگ و ضرورت‌ها‌ی آن بپوشاند.

اهمیت اصلی اشغال سفارت آمریکا و بحران گروگانگیری در این بود و نه در برکنار کردن دار و دسته بازرگان که اینهمه مورد توجه تحلیل‌گران قرار گرفته است. کنار انداختن آن گروه درمانده در کار حکومت و کار خود نیاز به چنان صحنه‌سازی‌ها نداشت. همان دیدار با برژینسکی در الجزایر برایش بسنده بود. آنها پایگاه ملی نداشتند که خمینی ناگزیر شود رژیمش را به چنان مخاطره‌ای بیندازد . دورنمای شکست و سرنگونی بود ــ شاید سرنگونی حتمی در آن اوضاع و احوال ــ که بر احتمالات ناپسند و پیش‌بینی‌ناپذیر گروگانگیری پیشی گرفت. خمینی با جسارتی که بهرحال باید در او اذعان کرد به جنگ رئیس جمهوری رفت که تردید‌ها و دست به دست کردن‌هایش را در یک ساله پیش از آن آزموده بود؛ و چنانکه پیش‌بینی می‌کرد از بحران نیرومند‌تر بدر آمد. پیش از گروگانگیری نیروهای چپ بودند که، با بهره‌گیری از بقیه مخالفان رژیم اسلامی، دست بالاتر را داشتند. چند ماه بعد حزب جمهوری اسلامی همه کارت‌ها را در دست داشت.

اما در پایدار و استوار ماندن رژیم اسلامی در آن ماه‌های نخستین، تاکنون، هیچ رویدادی به اهمیت گروگانگیری دیپلمات‌های آمریکایی نبوده است ــ پیامدهای سنگین آن برای ایران به کنار ــ و کوردلی و سودای کودکانه چپ بود که سهم اصلی را در کامیابی این بازی داشت. نیروهای چپ حکم اعدام خود را، که مرحله به مرحله اجرا شد، در آن روزهایی امضاء کردند که اجازه دادند آخوندها به چنان سادگی آنها را در پای دیوارهای  “لانه جاسوسی” به ریشخند بگیرند.

***

گیریم که ساده‌دلانه‌ترین فرضیات ایرانیان نیز درست باشد و براندازی رژیم اسلامی بی اشاره و همراهی قدرت‌های خارجی ــ که شمار آنها بدبختانه رو به افزایش است و کم کم اسرائیل و عربستان را نیز در بر می‌گیرد ــ ممکن نشود، باز نمی‌توان انکار کرد که قدرت‌های بیگانه تا هنگامی که نیرویی در برابر جمهوری اسلامی نباشد از کاری بر نخواهند آمد؛ چنانکه ــ بنا به فرض ــ در انقلاب اسلامی نیز طرح‌های خود را توسط میلیون‌ها ایرانی، از بالا تا پایین پایگان اجتماعی، اجرا کردند.

می‌گویند باید چراغ سبز روشن شود. اما چراغ سبز را در جایی روشن می‌کنند که رفت و آمدی باشد، گذرنده‌ای باشد و چراغ و اجازه گذشتن بخواهد. در بیابان و جایی که گذرنده‌ای نیست یا گذرندگان بیشتر مزاحم یکدیگرند تا در اندیشه گذشتن، کسی چراغ سبز نمی‌گذارد. اول باید کسانی قصد و توانایی گذشتن داشته باشند، ولی در آن صورت اجازه لازم نخواهد بود؛ آب از بالا و پست خواهد جوشید. از “گوادلوپ” بسیار گفته‌اند. مخالفان جمهوری اسلامی اوضاع کشور را به حالی در بیاورند که ایران در ژانویه ١۹۷۹ می‌بود (تاریخ کنفرانس گوادلوپ) و از حکومت جز نامی ــ در واقع بدنامی ــ نمانده بود؛ آنگاه گوادلوپ‌ها خواهند دید.

این درست است که آماده کردن و برانگیختن افکار عمومی جهانی موقعیت رژیم اسلامی را سست‌تر خواهد کرد و نیز درست است که هر نیرویی بخواهد از بیرون عمل کند احتمالا در مراحل نهائی سر‌پل‌هایی در پیرامون ایران لازم خواهد داشت، ولی تا نیروی باورپذیری نباشد نه هیچ فضای مناسب بین‌المللی به کار خواهد آمد نه هیچ سرپلی خواهد بود. پیوسته داستان نا‌بکاری‌ها و بد‌کرداری‌های جمهوری اسلامی را به صورت‌های نا‌مشخص و کلی سرکردن بسنده نیست. افزون بر این مبارزه منفی باید با عرضه داشتن یک جایگزین باورپذیر، افکار عمومی را ناگزیر از گزینش کرد. تا چنان جایگزینی نباشد دیگران هر کدام به دلایل خود ناچار خواهند بود با قدرت موجود بر سر کار، معامله و سرو کار داشته باشند. (۴) به ویژه که اسباب برانگیختن افکار عمومی دنیای غرب نیز مانند شش سال پیش فراهم نیست. پیش از انقلاب، ایران هر روز بر امواج تلویزیون‌ها و رادیوها و صفحات روزنامه‌ها بود زیرا در هر زمان ده‌ها خبرنگار خارجی آزادانه به هر گوشه کشور می‌رفتند و آنچه که می‌دیدند و می‌شنیدند گزارش می‌کردند. امروز خبرنگاران خارجی را جز گه‌گاه و تک تک به ایران راه نمی‌دهند و هزار محدودیت بر آنها تحمیل می‌کنند، چنانکه اگر بخواهند باز به ایران بروند و به هرحال حداقل دسترسی را به آن کشور نگهدارند ناگزیرند در نوشته‌های خود جانب رژیم اسلامی را تا جایی که می‌توانند نگهدارند. نمی‌توان از رسانه‌های همگانی خارجی انتظار داشت خبرهایی را که خود‌شان نمی‌توانند تحقیق کنند از قول ایرانیان خارج و به اتکای شنیده‌های آنان انتشار دهند ــ آنهم با شهرتی که هم‌میهنان ما به اغراق‌گویی و تفاوت نگذاشتن میان خبر و شایعه دارند. آیا تا کنون ایرانیان خارج تلاش سازمان‌یافته‌ای کرده‌اند که خبرهای قابل اعتماد به رسانه‌های خارجی برسانند؟

با اینهمه نه به کوشش ایرانیان، بلکه به یاری کرده‌های خود جمهوری اسلامی و سرشت آن، تصویر ذهنی حکومت آخوندی در جهان پیوسته بدتر شده است و کشورهای بی‌شمار سود خود را در سرنگونی آن می‌بینند ــ به شرط آنکه آشوب، یا حکومتی بدتر بجای آن نیاید. هیچ یک از آنها جز عراق حاضر نیست بدین منظور به ایران لشکر بکشد. بر سر بازنگهداشتن تنگه هرمز و آزادی کشتیرانی در خلیج فارس زدوخوردی با نیروهای جمهوری اسلامی امکان دارد، ولی هیچ دولتی نمی‌خواهد به خاطر ایرانیان دنیا را به بحران یا جنگ بکشد.

تحریم اقتصادی ایران عملی نیست. حتی اگر انگیزه آن باشد. سال‌ها پیش هنگامی که به رای سازمان ملل متحد، رودزیا را تحریم اقتصادی کردند رژیم نژادپرست آن هفده سال در برابر تحریم جهانی دوام آورد ــ که کارساز بودن این گونه تحریم‌ها را نشان می‌دهد. برای یافتن یک شرکت نفتی یا یک واسطه که از خرید نفت ارزان ایران (گاه تا چهار دلار زیر بهای رسمی اوپک در هر بشکه) در بازار بی‌نشان رتردام به ملاحظات اخلاقی یا سیاسی خودداری کند باید گرد جهان را گشت. اکثریت بزرگی از ایرانیان مخالف برای آنکه دستی در چنین معاملاتی بیابند سر از پا نخواهند شناخت. از میان آنان هر که توانسته است از بازار داد و ستد با ایران سهمی برای خود به عنوان واسطه و نماینده رده اول و دوم و سوم دست و پا کرده است. حتی اگر کشورهایی معامله با ایران را تحریم کنند هزاران واسطه دست دوم و سوم تحریم را خواهند شکست ــ چنانکه در مورد لوازم یدکی و سیستم‌های تسلیحاتی جمهوری اسلامی شده است. کشورهای دیگری نیز فرصت را برای بردن سود بیشتر غنیمت خواهند شمرد. پس از آنکه حکومت کارتر صدور گندم آمریکا را به شوروی ممنوع داشت، متحدان آمریکا در اروپای باختری و نیز حکومت راست‌گرای ژنرال‌ها در آرژانتین، گندم خود را به آن کشور سرازیر کردند و ریگان بعدا به ناچار صادرات غلات را به شوروی از سرگرفت.

سرانجام، هیچ قدرت خارجی را نمی‌توان یافت که چند صد میلیون دلار در میان گذارد و آنگاه از ایرانیان درخواست کند که قبول زحمت فرمایند و به پیکار آخوندها برخیزند.

تناقض آشکاری که ایرانیان در برداشت خود از قدرت‌های خارجی دارند از نظرها دور مانده است. از سویی بیشتر ایرانیان چشم یاری به آمریکا و انگلستان ــ و هر قدرت دیگری بسته به دید سیاسی‌شان ــ دوخته‌اند و امید‌وارند به زور آنها میهن خود را پس بگیرند. از سویی دیگر سیل دشنام‌ها و تهدیدهای نه چندان پوشیده را به سوی این کشورها روانه می‌کنند. واقعیت قضایا و سهم هر کس به کنار، کدام منطق سیاسی اجازه چنین تناقضی را به ما می‌دهد؟ اگر چنین کینه‌ای به خارجیان نشان می‌دهند چگونه به انتظار چراغ سبزشان نشسته‌اند؟ لابد برای‌شان بسیار طبیعی است که خارجیان به کسانی که دشمن‌شان می‌دارند یاری بدهند که بعد بیایند و تلافی گذشته را بکنند. تصوری که ایرانی معمولی از سیاست دارد تماشایی است.

***

ایرانیان باید به این نتیجه برسند که سهم خودشان در سرنوشت کشورشان بیش از دیگران بوده است و در آینده نیز چنین خواهد بود. تا هنگامی که دست از فرضیه‌سازی‌ها و بهانه‌جویی‌ها بر‌ندارند که بیشتر به درد خطر نکردن و بی حرکت ماندن می‌خورد نخواهند توانست حتی از فضای مساعد بین‌المللی که اینهمه در آرزویش هستند بهره‌ای بگیرند. سودای اینکه دنیا همداستان شد و روز ما را تیره کرد، روز ما را تیره‌تر و همت ما را پست‌تر کرده است. ما ناظران غیر فعال و ناتوان صحنه بین‌المللی شده‌ایم، منتظر آنکه کی دنیا همداستان خواهد شد و رژیم اسلامی را واژگون خواهد کرد؟ بجای آنکه در کار خود اندیشه کنیم لابلای روزنامه‌ها را می‌گردیم که نشانه‌ای از بی‌مهری کشورهای دیگر به رژیم اسلامی بیابیم. از خبر فروش کالاهای انگلیسی به ایران یا خرید نفت ایران از سوی یک شرکت آمریکایی به چنان نومیدی می‌افتیم که اظهارات تند مقامات رسمی آمریکایی و اروپایی درباره حکومت ایران نیز نمی‌تواند آن را برطرف سازد. اظهار نظر یک روزنامه‌نگار خارجی در اینکه ملا‌ها پایه‌های قدرت خود را استوار می‌کنند بس است که ما مویه‌کنان بگوییم آن خبرنگار با یک مقاله خود همه کوشش‌های روزنامه‌های فارسی زبان را در خارج بیهوده کرده است (از نامه خواننده‌ای به یکی از روزنامه‌ها).

بر‌خورد سالم‌تر با موضوع آنست که از سرچشمه‌های اخلاقی خود سیراب شویم. .میهن‌دوستی و شوق آزاد کردن خانمان، انگیزه بزرگ‌تری برای پیکار است تا نظر مساعد فلان قدرت خارجی. از آن گذشته، و نه کم‌اهمیت‌تر، نام و ننگ است. ما به عنوان افراد و به عنوان ملت در انقلاب اسلامی بی‌آبرو شده‌ایم. نام‌مان به عنوان ایرانی به ننگ آلوده است. پنج سال پیش اختیارسرزمین‌مان را به آخوندها دادیم و پنج سال است بدنامی جمهوری اسلامی را تحمل می‌کنیم.  شستن این ننگ باید انگیزه ما باشد و ما را دمی از اندیشه مبارزه آسوده نگذارد.

خطر، هست و جزء مبارزه است. برای کسانی ممکن است از دست دادن اندکی از دارایی‌شان باشد؛ برای کسانی بهره‌ای از وقت‌شان (هر دو اکنون هم صرف می‌شوند) و برای کسانی  جان‌شان. کشوری چنان بزرگ و گرامی از دست رفته است. برای رهایی‌اش باید خطر کرد. اگر همه بخواهند “آسوده بر کنار چو پرگار ” بگذرند و دل به مشیت انگلیس و آمریکا ببندند از ایران، چنانکه می‌شناسیم، بر روی زمین نشانی نخواهد ماند. با گسترش مشارکت، خطر هم کاهش خواهد یافت. اگر پای افراد و گروه‌های بسیار در میان باشد، کمتر قابل حمله خواهند بود. نه امکان دارد آنها را بکشند، نه کشتن افراد اثر خواهد کرد.

نخست باید ببینیم چه می‌خواهیم؟ می‌خواهیم در خارج بمانیم و احیانا سری به ایران بزنیم و بازمانده‌های علاقه‌ها را بیرون بیاوریم؟ یا می‌خواهیم زندگی‌مان را بگذرانیم و صبر کنیم تا دیگران چراغ سبز مبارزه را روشن کنند و فرش سرخ پیشباز را برایمان بگسترانند؟ یا می‌خواهیم از هر ریال یا دقیقه‌ای که مایه می‌گذاریم سرنگونی بلافاصله رژیم را نتیجه بگیریم؟ یا می‌خواهیم افراد معینی در ایران فردا به سمت‌هایی برسند و افراد دیگری به هیچ جا نرسند؟

مبارزه‌مان با کیست؟ با خودمان است؛ با هر کسی است که با او موافق نیستیم یا از او خوشمان نمی‌آید؛ برای تصفیه حساب‌های گذشته و اکنون است یا با جمهوری اسلامی؟ اولویت‌های خود را تعیین کنیم.

یادداشت‌ها:

١- در بخشی از نامه‌ای از تهران که در نشریه‌ای چاپ پاریس انتشار یافته چنین آمده است:

 ”هم اکنون خبر… انفجار سفارت آمریکا در بیروت … منتشر شد. راجع به این خبر بسیار احتیاط کنید. خمینی کسی نیست که دست به چنین کاری بزند. نسبت دادن این انفجار به عوامل خمینی یکی نعل وارو زدن است برای اینکه خمینی ضد آمریکایی و ضد انگلیسی معرفی شود … روابط خمینی با آمریکا و انگلیس بسیار بهتر از این است که دست به چنین کاری بزند و یا انگلیس و امریکا اگر هم حقیقت را درباره این ماجرا نمی‌دانند سوء ظنی به دست نشانده خود ببرند.

در پاره‌ای محافل ایرانیان خارج بینش سیاسی را تا آنجا رساندند که در برابر تاکید مقامات آمریکایی به اینکه ایران در حملات تروریستی به سفارت و مقر تفنگداران آمریکایی در بیروت دست داشته است و پس از آنکه آمریکا ایران را در کنار کره شمالی و سوریه و لیبی و کوبا در شمار کشورهای کمک کنند ه به تروریسم بین‌المللی قرار داد با ناباوری از خود پرسیدند که نکند همه اینها جزء نقشه باشد.

٢- در آستانه جنگ، رئیس ستاد ارتش آلمان به همقطارش از انزوای دیپلماتیک آلمان شکایت کرده بود . همقطارش به طعنه گفته بود: شنیده‌ام در سیام با ما دوست هستند!

٣- این نکته را از پاتریک کلاسون گرفته‌ام.

۴- آمار بازرگانی خارجی ایران تا پایان ١۹۸٢ که به تازگی انتشار یافته نشان می‌دهد که هیچ کشور بزرگ غربی، و نیز ژاپن، تا آن سال نتوانسته است صادرات خود را به پای پیش از انقلاب برساند. در مورد آمریکا کاهش صادرات از بیش از شش میلیارد دلار به چند صد میلیون دلار از همه چشمگیر‌تر است و در مورد انگلستان پس از سقوط شدید دوساله اول پس از انقلاب، در پایان سال گزارش به نصف رسیده است. اما حتی با در نظر گرفتن معاملاتی که از طریق ترکیه یا کشورهای ثالث دیگر با غرب انجام می‌گیرد نمی‌توان نتیجه گرفت که فروشندگان یا خریداران آرزوی پایندگی رژیم را دارند. ایران پیش از جمهوری اسلامی نیز نفت خود را به هر که و هر بها که می‌توانست می‌فروخت و از غرب هر چه داشتند می‌خرید. امروز هم چنین می‌کند و با اقتصادی که ما داریم پس از این رژیم نیز خواهد کرد. برای فروختن جنس به ایران نیازی به تغییر دادن رژیم نیست.

فرورین ١٣۶٢

دستاویزهای آتش‌بیاران

‌‌

دستاویزهای آتش‌بیاران

 ‌

از کابوس انقلاب و جمهوری اسلامی به خود آمده، هر گروهی از مردم ایران در زیر آوار واقعیت هولناک راه گریزی می‌جویند. آنها که سر از پای نشناخته خود را به دم اژدها درافکندند؛ آنها که به جای ایستادگی سر خویش گرفتند؛ آنها که از سر روحیه باختگی یا به امید بخشایش یا نوازش یک “روحانی” خود را بی مبارزه تسلیم کردند امروز چنگ در هر دستاویزی که پیش آید می‌زنند: آنها وادار شده‌اند، فریب خورده‌اند، قربانی توطئه بوده‌اند، به آنها خیانت شده است، هیچ کدام مسئولیتی نداشته‌اند.

خواننده محترمی که در نامه زیر عنوان “کار از کار گذشت و تیر از شست” شماره ١۸۸ (٢۷ـ ٢۰ فروردین ١٣۶٣ ایران و جهان) به “سهامداران فراموش شده انقلاب” خرده گرفته‌اند، نماینده آن گروهی هستند که دستاویز “وادار به انقلاب شدن” را بیشتر می‌پسندند. ایشان “پناه بردن اجباری تحصیل کرده‌ها و روشنفکران به زیر ردای آخوندها” را معلول عللی دانسته‌اند که گویا این نویسنده نخواسته است در آن نوشته خود افشا کند و توضیح می‌دهند که رژیم پادشاهی “تحصیل کرده‌ها و روشنفکران را در معرض آن چنان فشار و شکنجه و زندان و اعدام گذاشت که آنان را زیر عبای ملایان سوق داد و متحدان پابرجایی برای جماعت آخوند بوجود آورد.”

بگذریم از اینکه شکنجه و زندان و اعدام در آن رژیم چنان ابعادی نداشت که مفهوم عام تحصیل‌کرده‌ها و روشنفکران را (جماعتی شاید نزدیک به سه چهار میلیون تن در جمعیت آن روز ایران) در برگیرد و جز چند هزار تنی تروریست و چریک شهری و گروهی از کمونیست‌ها و آخوندها که در پی سرنگونی رژیم بودند شمار نسبتا اندکی از تحصیل‌کرده‌ها و روشنفکران در آن رژیم به زندان افتادند و جز معدودی شکنجه یا اعدام نشدند (کل رقم اعدام‌شدگان ٣۷ سال محمدرضا شاه، بیشتر شامل جنایتکاران، به ۴۰۰ نرسید.) هنگامی که در ماه‌های پایانی رژیم پهلوی زندانیان سیاسی را آزاد کردند سه هزار و چند صد تن بودند، عموما از تروریست‌ها که در هر رژیمی جای‌شان در زندان است.

بر‌عکس، هر چه بود آموزش رایگان بود و کمک‌هزینه‌های دانشگاهی و بورس‌های آموزشی و استخدام دولتی و سفرهای بین‌المللی و فرصت‌های کار و کسب آزاد و امکانات حقوق گرفتن از چند موسسه دولتی و نیمه دولتی و خصوصی که ارزانی تحصیل‌کرده‌ها و روشنفکران می‌شد. حتی رهبران مخالف از میان آنان، اگر از دعاوی و حکمیت‌های نان و آبدار دولتی در کنار حق‌الوکاله‌های خصوصی بر خوردار نمی‌بودند، یا شرکت‌های کلان پیمانکاری و مهندسی مشاور و بازرگانی تشکیل نمی‌دادند، در هیئت‌های مدیره موسسات دولتی عضویت می‌یافتند یا مشاور وزارتخانه‌ها و دانشگاه‌ها می‌شدند.

تازه، گیریم که رژیم پادشاهی به گفته ایشان تحصیل‌کرده‌ها و روشنفکران را زیر “فشار و شکنجه و اعدام” گذاشت، درباره آن تحصیل‌کرده‌ها و روشنفکرانی که از پشت میزهای مدیریت و ریاست و وزارت به زیر عبای ملایان رفتند (سوق داده شدند؟) و در راهپیمایی‌های خمینی شرکت جستند چه باید گفت؟ و باز بگذریم از اینکه هر جا فشاری بود لازم نیست زیر عبای آخوند پناه برند، و مبارزه هزار راه دارد و هزار هدف می‌تواند داشته باشد و اگر تحصیل‌کرده‌ها و روشنفکران ترجیح دادند مانند مظفرالدین شاه در سفر فرنگ سر به زیر عبای آخوند کنند و برای هدف آخوند گریبان بدرند، یک ورشکستگی اخلاقی و انتلکتوئل را به نمایش گذاشتند که تنها با آزاد کردن خود از عوام‌فریبی و ساده‌انگاری و شعارزدگی می‌توانند به جبرانش برخیزند.

چه چیز تحصیل‌کرده‌ها و روشنفکرانی را که عموما نیز همرنگ رژیم شده بودند و سهم نفت خود را گشاده‌دستانه دریافت می‌کردند به پیروی از آخوند وا داشت؟ فشار رژیم بود یا فرصت‌طلبی و آرزوی به قدرت رسیدن با بهره‌گیری از احساسات مذهبی مردم؟ آنها خواستند بر گرده عوام سوار شوند و خود را تا پای عوام پایین آوردند. این گزینشی بود که خودشان آگاهانه و “سیاستمدارانه” کردند. اگر اشتباهی در این میان بود اعتقاد به سخاوتمندی آخوندها بود. سران رژیم نیز، بیشتر، همین اشتباه را کردند.

انقلاب اسلامی با ریشه‌های ژرفی که در تاریخ و فرهنگ و روان ایرانیان دارد پدیده‌ای بسیار پیچیده‌تر از آن است که صرفا با ناسزا گفتن به رژیم پهلوی توضیح دادنی باشد. اینکه کسانی بگویند مسئولیت جمهوری اسلامی با پادشاهی پهلوی و نتیجه آن است (نمی‌شود تاریخ را همین گونه پس برد؟) یا بگویند انقلاب اسلامی،انقلابی شکوهمند بود که به دست خارجیان و عمال  آنان منحرف شد، یا بگویند گناه ورشکستگی تحصیل‌کرده‌ها و روشنفکران به گردن پهلوی‌هاست، همه از مقوله دستاویز است و پافشاری در برداشت‌های نادرستی که سهم بزرگی در انقلاب داشته‌اند. پاره‌ای از این پوزشگران انقلاب اعتراف می‌کنند که کم و کاستی‌های روشنفکران از واپسماندگی فرهنگی هزار ساله ایران برخاست. آنها حاضر نیستند بپذیرند که پهلوی‌ها، فرآورده‌های همین جامعه و عمل‌کنندگان در همین محیط، نمی‌توانستند واپسماندگی فرهنگی هزار ساله را در پنجاه سال برطرف سازند.

هم اکنون، پنج سال پس از انقلاب و جمهوری اسلامی، دور از ایران و در آمریکا و اروپا، چند ایرانی را می‌توان یافت که جرئت کند و بگوید به معجزه و نذرو نیاز و دعا و نفرین و روضه‌خوانی و سفره انداختن و تعویذ بستن اعتقاد ندارد؟ چند سیاستگر را می‌توان یافت که حقیقتا بتواند از بهره‌برداری از عامل مذهب چشم بپوشد و هر روز یا عوام را نفریبد یا فریفته عوام نشود.

هنوز “رهبران ملی” چاره کار را در آویزان شدن به سرمشق از یاد رفته مدرس و عبای از هم دریده شریعتمداری می‌جویند و “ملت مسلمان شیعه ایران” که گاه گول‌زنک است و گاه چماق، از زبانشان نمی‌افتد. پنج سال بازی مرگبار با مذهب نتوانسته است جامعه سیاسی ایران را با فرایافت “جامعه مدنی” آشتی دهد. سروران خیال می‌کنند پهلوی‌ها کم از این گرفتاری‌ها داشتند؟

***

اشتباه دیگر بسیاری از تحصیل‌کرده‌ها و روشنفکران آن است که میان ناخشنودی مردم با انقلاب رابطه‌ای مستقیم برقرار می‌کنند. نویسنده نامه معتقدند “اگر رژیم پادشاهی قانون اساسی مشروطه را دستکاری نمی‌کرد و آزادی‌های اساسی مصرح در قانون اساسی مشروطه را پایمال نمی‌نمود و همه راه‌های تنفس جامعه را مسدود نمی‌ساخت … و به مصرف بی رویه … و ریخت و پاش درآمد نفت نمی‌پرداخت … ” انقلاب روی نمی‌داد.”

انقلاب اسلامی در کشوری بسیار پیچیده مانند ایران و در شرایط درونی و بیرونی ویژه روی داد و عوامل فراوانی در آن تاثیر داشتند. اگر کسی در بحث از پاره‌ای عوامل یا اوضاع و احوال  بر آن عوامل یا اوضاع و احوال خاص  تکیه‌ای کند نشانه چشم پوشی از عوامل دیگر نیست، به ویژه اگر در جاهای دیگر به عوامل و اوضاع و احوال دیگر انقلاب نیز پرداخته باشد. اما اگر کسی انقلاب را صرفا برخاسته از دستکاری قانون اساسی مشروطه و پایمال کردن آزادی‌ها و ریخت و پاش درآمدها بداند می‌باید در برابر موقعیت کشورهای بیشماری که آزادی و قانون اساسی را پایمال و درآمدهای خود را تلف کرده‌اند و می‌کنند و دچار انقلاب نیز نشده‌اند، یا آنها که حکومت‌های‌شان، بی بهره از قدرت مالی و نظامی رژیم پیشین ایران، بر حرکت انقلابی چیره آمده‌اند انگشت به دهان بماند.

هر رژیم استبدادی و ولخرج دچار انقلاب نیست و نبوده است، و هر موقعیت انقلابی به پیروزی انقلابیان نینجامیده است و نمی‌انجامد. بیشتر رژیم‌های جهان از نظر رفتار با مردم و منافع ملی خود در وضعی قرار دارند که رژیم پادشاهی ایران را رو‌سپید می‌سازند. در کشورهای جهان سوم، اندکی را می‌توان یافت که حکومتی بهتر از رژیم پیشین ایران دارند. در نظام‌های کمونیستی، قانون اساسی‌ها و آزادی‌های پیش‌بینی شده در آنها را هر روز چنان پایمال و منابع ملی را در ماجراجویی‌های خارجی و سوء اداره چنان ریخت و پاش می‌کنند که ایران دوران پهلوی به گرد آن نمی‌رسید.

در برابر، هیچ حکومتی را نمی‌توان یافت که دودلی و ناتوانی نشان داده باشد و برجای مانده باشد. اگر نظام آن استبدادی بوده است با کودتا و شورش و انقلاب سرنگون شده است و اگر دمکراتیک بوده در دست رای‌دهندگان به سرنوشت حکومت کارتر دچار آمده است. کسی که پیروزی انقلاب را ــ و نه ناخشنودی مردم را که بود و دلایل آن را می‌توان از فهرست خواننده محترم بسیار فراتر برد ــ به سستی و زبونی، به گفته نظامی به خلل درونی، رژیم پیشین می‌بندد از این امتیاز برخوردار است که معیارش در همه جا کاربرد دارد.

موقعیت انقلابی در ایران بود و سال‌ها و بارها بود. در همه سال‌های پس از جنگ دوم، ایران بر روی ریسمان باریک تنش و بحران و جوشش انقلابی راه می‌سپرد و پیش از ١٣۵۷ دست کم سه بار، ٣٢ ـ ١٣٢۶ ـ و در ۴١ ـ ١٣٣۹، و در ١٣۴٢ شیرازه نظام موجود آن می‌توانست از هم گسسته شود. در بحران ٣٢ ـ ١٣٢۶ پایدار ماندن پادشاهی، قسمتی مرهون ایستادگی مصدق در برابر کمونیست‌ها و جناح چپ جبهه ملی بود و نیز مصالح حیاتی آمریکا که ایران را دور از مدار شوروی می‌خواست و، در آن سال‌های پیش از ویتنام، هم توانایی و هم آمادگی مداخله مستقیم داشت. در ۴١ ـ ١٣٣۹ پراکندگی و بی‌برنامگی و سرگشتگی جبهه ملی و چپگرایان و برنامه اصلاحات اجتماعی که محمد رضا شاه به اجرا گذاشت وضع را نجات داد. و در ١٣۴٢ جسارت و پافشاری علم، نخست وزیر، که به دوستی دیرینه و خانوادگی با انگلستان نیز شهرت داشت، شورش آخوندها را در هم شکست.

اینکه رژیم ایران در ١٣۵۷ فرو ریخت نه صرفا از آنجا بود که در آن سال و چند ساله پیش از آن قانون اساسی مشروطه دستکاری و آزادی‌ها پایمال و درآمدهای نفت ریخت و پاش می‌شد. هیچ یک از این پدیده‌ها در ایران تازگی نداشت. تحصیل‌کرده‌ها و روشنفکران تنها در ١٣۵۷ نبود که زیر ردای آخوند رفتند. در ١٣۴٢ نیز چنین کردند. “ملیون” و “لیبرال‌ها” و چپگرایان عموما به خمینی و “قیام ضد استبدادی و ضد استعماری” او پیوستند. بازماندگان‌شان هنوز از شورش سیاه خمینی ، که در آن کتابخانه‌ها را می‌سوزاندند و بر روی زنان اسید می‌پاشیدند، به این عنوان یاد می‌کنند. اگر آن شورش، به جای چند روز چند ماه به درازا کشیده بود، بسیاری دیگر هم به زیر عباها می‌خزیدند. از نخواستن و نکوشیدن نبود که “روشنفکران و تحصیل‌کرده‌ها” به راهپیمایی‌ها و آتش زدن‌ها و ویران کردن‌های آن چند روز در ١٣۴٢ نپیوستند.

در ایران بهره‌برداری از مذهب، که معمولا به بهره‌برداری شدن توسط مذهب می‌انجامد، برای سیاستگران از چپ و راست و حکومت و مخالفان کششی شگرف و ویرانگر دارد. خواننده محترم ایران و جهان ضرورتی نداشتند که استخدام بهشتی‌ها و با‌هنرها در وزارت آموزش و پرورش رژیم پادشاهی با تعبیر “سنگ را بسته و سگ را گشوده بودند” به یاد کسی بیاورند که در بیش از یک جا آخوند‌بازی را از اسباب نابودی رژیم پیشین شمرده است. از این گذشته تنها آخوندها نبودند. روشنفکران چپگرا در کتاب‌های درسی رسمی، آموزش‌های مارکسیستی می‌گنجاندند. همه دستگاه آموزش ایران، همه رسانه‌های همگانی، از جمله صنعت نشر کتاب، زیر نفوذ و گاه در اختیار تحصیل‌کردگان و روشنفکران “مترقی و متعهد” و چپگرا بود. سانسوری که آنها اعمال می‌کردند از سانسور دولتی کارآمد‌تر و منظم‌تر بود. به گفته سعدی که از سوی ایشان نقل شده در آن روزگار سگ‌های بیشمار و رنگارنگی گشوده بودند.

در آن سال بد‌اختر ١٣۵۷ رژیم به سود خود و به سود کشور، به سود همان تحصیل‌کرده‌ها و روشنفکران خوابزده و همه آن سرمستان باده انقلاب بایست با استواری و نیرومندی عمل می‌کرد.(١) اما قاطعیت با خشونت فرق دارد و خشونت با خونریزی. دستگیر کردن و کیفر دادن سران شورش و بر هم زدن تظاهرات و آشوب‌ها به دست پلیس ضد‌شورش و امتیاز ندادن به مخالفان و دشمنان و نرماندن و دلسرد نکردن هواداران و موافقان، حتی تا پاییز آن سال، می‌توانست موج انقلابی را برگرداند.

حادثه میدان ژاله (به اصطلاح جمعه سیاه) که نویسنده نامه عقیده دارند “نشان داد که دیگر کار از کار گذشته است” پایان کار نبود و یکی از مراحل آغازین پیکار بود. ابعاد رویداد میدان ژاله در برابر رویارویی‌های پیشین رژیم پادشاهی با دشمنانش به چیزی نمی‌آمد. آنچه ١۷ شهریور را از رویدادهای سال‌های پیش از آن متفاوت می‌کرد رفتار بعدی رژیم با دشمنان و دوستانش بود که نشان می‌داد اراده مقاومت درهم شکسته است. قدرت یا شماره تظاهر‌کنندگان در آن روز چنان نبود که رژیم را از پای در‌اندازد. هر سال در جایی از دنیا میدان ژاله‌ای روی می‌دهد. تیر اندازی به جمعیت در آن روز شاید ناگزیر بود زیرا نخست کسانی از تظاهر‌کنندگان آتش گشودند. ولی پس از ١۷ شهریور نیازی به خونریزی در آن ابعاد نبود، که متاسفانه بسیار روی داد. در واقع اگر به جای خونریزی قاطعیت نشان داده می‌شد شمار قربانیان شورش‌ها بسیار کاهش می‌یافت و چون انقلاب هم روی نمی‌داد صد‌ها هزار تنی ایرانیان در پنج سال نخستین انقلاب در جنگ خارجی و داخلی و زیر شکنجه و در برابر جوخه اعدام و در زدو خوردهای خیابانی و تصفیه حساب‌های شخصی جان نمی‌سپردند و صدها هزار تن دیگر از نبودن پزشک و دارو و مراقبت‌های بهداشتی نمی‌مردند.

رژیم پادشاهی را پیش از آن، بیشتر تصویر ذهنی‌اش به عنوان یک دستگاه شکست‌ناپذیر نگهداشته بود. آن تصویر ذهنی را بایست نگه می‌داشت. آنگاه کسی به وسوسه رفتن زیر عبای آخوند نمی‌افتاد، زیرا فرصت بهره‌برداری از احساسات مذهبی عوام را در دسترس نمی‌یافت. آنگاه وجدان‌های بیشمار از اینکه آتش بیاران دوزخ جمهوری اسلامی بوده‌اند آسوده می‌شدند. آنگاه اینهمه دستاویزها به کار نمی‌آمدند.

به همین ترتیب ناخشنودی (عدم رضایت) مردم و آرزوی بهکرد که در همه جامعه بود و از بالا تا پایین نظام حکومتی را نیز در بر می‌گرفت یک موضوع است، انقلاب کردن به رهبری کسانی که هیچ اعتقادی به دمکراسی و آزادی و حقوق افراد و قانون اساسی مشروطه و ناسیونالیسم ایرانی نداشتند موضوعی دیگر. هیچ ارتباط ناگزیر خود بخودی میان آنها نیست. هیچ کس هم وادار نشد که این مقوله‌ها را در هم بر هم کند.

* * *

این داستان کاهش شماره روزنامه‌ها و تشکیل حزب رستاخیز که خواننده  محترم در نوشته خود چنان تاکیدی بر آن کرده‌اند ــ که گویا از اسباب وادار شدن تحصیل‌کرده‌ها و روشنفکران به پناه بردن به آخوندها بوده است ــ بسیار تکرار شده است. کلیشه‌ای است که ارزش نمادین یافته است و نیاز به استدلال و تحلیل، حتی نیاز به پژوهش و آگاهی را از میان می‌برد؛ اشاره بدان با خود یک سلسله پیشداوری‌ها و نتیجه‌گیری‌ها را می‌آورد. در فولکور سیاسی معاصر درباره اهمیت این هر دو رویداد بسیار مبالغه شده است.

آنها که دست در کار مطبوعات ایران بوده‌اند می‌دانند که بیشتر روزنامه‌ها و مجلات ایران نشریات کوچک شخصی بودند ــ ناشر افکار و پیشبرنده منافع مدیران خود. از میان آنها جز چند موسسه مطبوعاتی بقیه زیان می‌دادند و بسیاری از آنان برای ادامه زندگی ناگزیر از دست زدن به تاکتیک‌هایی می‌شدند که همیشه با اصول یک روزنامه‌نگاری سالم نمی‌خواند. در ۴-١٣۵٣ وزارت اطلاعات و جهانگردی که تجدید سازمان می‌یافت، بسیاری از این نشریات را بازخرید کرد و حقوق پایان خدمت کارکنان‌شان را نیز داد و تا سال‌ها بعد بدهی چند موسسه مطبوعاتی را به بستانکاران می‌پرداخت. نزدیک به همه آن نشریات، روزنامه‌هایی مانند آتش و فرمان بودند که از پا‌برجاترین پشتیبانان رژیم بشمار می‌رفتند. چند روزنامه هم که چندان با حکومت وقت ــ هویدا، و نه با رژیم ــ میانه‌ای نداشتند در شمار آنان تعطیل شدند.

درباره درست یا نادرست بودن آن طرح و چگونگی اجرای آن بسیار می‌توان گفت و امری مربوط به مسئولان طرح است. آنچه در اینجا می‌توان اشاره کرد آن است که موضوع به هیچ روی در قلمرو آزادی مطبوعات نبود. روزنامه‌ها همه به طور منظم سانسور می‌شدند و اختیار مالی‌شان عملا به دست وزارت اطلاعات و جهانگردی بود ــ از طریق آگهی‌های دولتی ــ که برای مهار کردن روزنامه‌ها ضرورتی به تعطیل آنها نداشت. آن طرح در واقع بخشی از تجدید سازمان وزارت اطلاعات و جهانگردی و برای ساده کردن کار اداری آن وزارتخانه اندیشیده شده بود و با آن اقدام در فضا و کارکرد مطبوعات ایران کمتر دگرگشتی (تحول) روی داد. اکنون اگر کسانی بخواهند اقدامی را که بیشتر جنبه اداری داشت تا سیاسی، به عنوان مرحله‌ای در محدود کردن آزادی مطبوعات ــ که نه پیش از آن چیز قابلی بود ، نه پس از آن ــ به شمار آورند امری دیگر است.

حزب رستاخیز در پایان ١٣۵٣ در شرایطی اعلام شد که نظام به اصطلاح چند حزبی پیش از آن به بن‌بست خورده بود. حزب مردم هر سال یک دبیر کل از دست می‌داد، زیرا رهبران حزب نمی‌دانستند به عنوان یک “مخالف وفادار ” چه وظیفه‌ای دارند. هر انتقاد آنها از حکومت و حزب حاکم همچون حمله و توهینی به شاه تلقی می‌شد.  معمای آن حزب نا‌گشودنی بود. ظریفان تهران می‌گفتند حزب ایران نوین حزب آری است، حزب مردم حزب آری البته است. حزب ایران نوین، جانشین کامیاب‌تر حزب ملیون، یک ماشین سیاسی بود بی مشارکت عمومی، که وظیفه‌اش در دست گرفتن اکثریت مجلس بود و در دوره‌هایی، پر کردن رده‌های بالای دستگاه حکومتی. احزاب دیگر کوچک‌تر از آن بودند که تاثیری داشته باشند و اگر در انتقاد از سیاست‌های حکومت اندازه نگه نمی‌داشتند ــ اندازه‌ای که هیچ گاه مشخص نمی‌شد ــ از مجلس بعدی کنار گذاشته می‌شدند.

باز درباره درست یا نادرست بودن تشکیل حزب بسیار می‌توان گفت و اینکه در شرایط آن روز ایران چاره‌ای جز یک فرایند تدریجی و گام به گام به سوی دمکراسی بود یا نبود. ولی بحث از رستاخیز در بافتار محدود کردن آزادی‌های سیاسی نامربوط است. پیش از حزب رستاخیز نیز فعالیت سیاسی در مجاری تعیین و کنترل شده جریان می‌یافت هر چند در مقیاس کوچک‌تر. پیش از حزب رستاخیز نیز مسئولیت‌های سیاسی بر دوش شاه و همه چیز به نام او بود.

حتی آن اعلام مشهور شاه که هر کس نمی‌خواهد عضو حزب شود گذرنامه‌اش آماده است پیامد عملی نداشت و جز یک پیکار منفی تبلیغاتی از آن چیزی برنخاست. مسئولان حزب بارها اعلام کردند که عضویت در حزب اجباری نیست. از نظر رساندن اعضای حزب به مقامات سیاسی، حزب ایران نوین بسیار کارآمد‌تر بود تا حزب رستاخیز، که به سبب “فراگیرنده” (شامل) بودن خود هر انگیزه‌ای را برای تسلط بر دستگاه حکومتی از کف می‌داد. در واقع مشخصه اصلی حزب نه اراده استوار‌تر کردن تسلط سیاسی حکومت بر جامعه، بلکه سرگردانی کامل درباره جای آن در نظام سیاسی بود. شاه پس از اعلام حزب به زودی علاقه خود را از دست داد و از پدید آوردن نیرویی که امکان داشت استقلالی بدست آورد دست کشید. در کمتر از چهار سال فعالیت حزب رستاخیز چهار بار دبیران کل و دستگاه رهبری آن تغییر کردند و هرگز روشن نشد که حزب چه باید بکند. کسانی که رستاخیز را با حزب‌های یگانه دیگر کشورهای تک حزبی مقایسه می‌کنند درست نمی‌دانند چه می‌گویند. حزب رستاخیز هرگز، حتی سایه‌ای از یک حزب یگانه به معنی سیاسی آن نبود و نشد. آنچه از حزب بر‌آمد گشاده کردن فضای بحث سیاسی بود که نسبت به پیش از آن پیشرفتی به شمار می‌رفت. ولی هرگز نگذاشتند حزب قدرتی شود، چه رسد که آزادی سیاسی را تهدید یا محدود کند. هنگامی هم که حزب برای دفاع از رژیم می‌توانست به کار آید آن را به آسانی منحل کردند.

اصطلاح مجلس‌های رستاخیزی که پس از انقلاب رواج یافته خنده‌آور است. رستاخیز تنها یک انتخابات را سازمان داد که از نظر مشارکت رای دهندگان بسیار موفق‌تر از انتخابات دو دهه پیش از آن بود و برای نخستین بار در بیشتر حوزه‌ها نامزدان متعدد با هم پیکار کردند و در کمتر حوزه‌ای صندوق‌ها از ورقه‌های یک دست انباشته شدند ــ چنانکه پیش از آن تقریبا همه جا می‌شدند. به حزب رستاخیز باید در پرتو تجربه موفق‌تر حزب خلق آتاتورک نگریست که از میانش نظام چند حزبی ‌ترکیه بر‌آمد. شکست آن نظام پس از چند دهه و اساسا استراتژی برقراری دمکراسی در یک جامعه واپس‌مانده بی‌بهره از سنت‌ها و نهادهای نیرومند دمکراتیک مربوط به بحث دیگری است.

* * *

یک نکته آخر در باره “سهم شیر در شرکت سهامی انقلاب.” آیا طرفه‌آمیز نیست که دست در‌کاران و شرکت‌کنندگان در انقلاب، پناه‌بردگان به زیر عبای ملا‌ها، نگریستگان به تصویر خمینی در ماه، از کسانی طلبکاری می‌کنند که دست کم از آغاز با خمینی و انقلاب آخوندی مخالف بودند؟ سهم شیر را چه کسی دارد؟ آنان که در پای علم انقلاب سینه زده‌اند یا آنان که به هر گونه کوشیده‌اند در برابر موج انقلاب بایستند؟ خنده‌آور نیست کسانی بگویند چرا به “امام” و “پیشوا” و  “رهبر” ما، صد یک آنچه را که سزاوار است گفتند تا ما یک سال به خیابان‌ها بریزیم و دست به اعتصاب بزنیم و سخنرانی و مقاله بپراکنیم و انقلاب شکوهمند کنیم، و بعد خودمان آنچه دشنام و ناسزا در جهان است به خمینی و آخوندها و “آزادی، استقلال، جمهوری اسلامی”‌اش بدهیم؟

دستاویز را چه اندازه می‌توان کش آورد؟

یاد داشت‌ها:

١- یکی از روشنفکران عضو چریکهای فدایی خلق، نویسنده یک روزنامه و کارشناس یک سازمان دولتی، یکی از به اصطلاح سنگ‌های بسته، چندی پس از انقلاب به دوستی از جبهه مخالف گله کرده بود که این شاه شما چرا رفت؟ پاسخ شنیده بود که خودتان گفتید. بر آشفته بود که ما گفتیم ، او چرا پذیرفت!

اردیبهشت ١٣۶٣

برد سیاسی مذهب

۳ ـ مذهب و حکومت

برد سیاسی مذهب

 ‌

گفت من پوست را گذاشته‌ام

دست از پوست باز داشته‌ام

پوست از من همی ندارد دست

بلکه پشتم به زور پنجه شکست

نظامی

 ‌

رابطه اسلام با ملیت ایرانی؛ و جامعه مذهبی با جامعه مدنی؛ و حکومت شرع با حکومت ملی، و ولایت و حاکمیت فقیه با حاکمیت مردم در سیزده سده گذشته همیشه یک جای مرکزی در ایران داشته است و از انقلاب اسلامی ١٣۵۷ اهمیتی بیش از پیش بدست آورده است. این موضوعی است بسیار بنیادی‌تر از آنکه با برداشت‌های شاعرانه و رمانتیک یا مصلحت‌اندیشی‌های روزانه یا مخالف کورکورانه بتوان سرسری از آن گذشت، یا آن را ندیده گرفت. چنانکه در چهار سال گذشته نشان داده شده است، مرگ و زندگی ایرانیان به عنوان یک ملت در گرو این مساله‌ای است که دست از گریبان ایران برنخواهد داشت.

بحث از مذهب و جای مذهب در جامعه و سیاست، آزادانه و دور از بیم کشته شدن یا تهمت و تکفیر، شاید برای نخستین بار در چند صد ساله گذشته ایران امکان‌پذیر شده است.  به مدد انقلاب و جمهوری اسلامی، ایرانیان توانسته‌اند با نگاهی تازه به مذهب بنگرند. مذهب دیگر نماز و روزه و عزاداری و روضه‌خوانی و سفره انداختن و زیارت نیست زمینه ناپیدایی نیست که زندگی بر روی آن، و کم و بیش بر‌کنار از آن، جریان داشته باشد. مذهب فرمانروایی آخوند نیز هست، و سر‌نیزه پاسدار و زندان حاکم شرع و حد و قصاص و شکنجه و تیر باران به اختیار. مذهب بازار سیاه نیز هست و قاچاق و روسپیگری رسمی و تجاوز به خردسالان و رشوه و معاملات مشکوک. مذهب حکومت شده است و قانون و ماشین سرکوبی و شبکه فساد. مذهب خود زندگی شده است و از خصوصی تا عمومی را در بر می‌گیرد و اجازه نمی‌دهد کسی به اختیار خود نفس بکشد. هر چه هم بگویند اسلام واقعی یا راستین چیز دیگر است، نسل کنونی ایرانیان که چهره مذهب را به روشنی در حکومت و جامعه و زندگی ندیده بود ــ زیرا پنجاه سالی در یک فضای غیر مذهبی شونده زیسته بود ــ امروز مذهب را در این صورت‌ها می‌بیند. خود اینکه حکومت اسلامی امکان‌پذیر شده است، ثابت می‌کند که مذهب همه اینها نیز هست.

با مذهب می‌باید روبرو شد و آن را به ارزیابی و بررسی گذاشت. ایرانیان این توانایی را سرانجام به بهای سنگین یافته‌اند. از این پس می‌توان مذهب را نیز مانند همه امور بشری در قلمرو استدلال و پژوهش و تحلیل قرار داد. بی‌ترس و ملاحظه باید مذهب را از حالت “تابو”‌وار آن بیرون آورد. آنها که تکفیر می‌کنند و به آتش دوزخ بیم می‌دهند (ما این آتش را بر روی زمین آزموده‌ایم و می‌آزماییم)  و آنها که تهمت غربزدگی و دوری از ارزش‌های اصیل فرهنگی و آنچه آمیزه اسلامی ـ ایرانی می‌نامند، می‌زنند (در جمهوری اسلامی بسیاری از ارزش‌های اصیل فرهنگی تحقق یافته‌اند و همه این “ارزش‌ها” شایسته نگهداری نیستند) و آنها که به نام مصلحت اندیشی می‌کوشند تسلط آخوندها را بر روحیه و سیاست‌های ایرانیان پاینده سازند  (ما دست آنها را در انقلاب خوانده‌ایم) نمی‌توانند جلوی بحث آزاد و بی‌پرده درباره مذهب را بگیرند. این مذهب است که پیوسته خود را بر بحث ــ چنانکه بر زندگی و سرنوشت ایرانیان ــ تحمیل می‌کند.

* **

یک خواننده در جایی گله کرده است که چرا اینهمه به مباحثات مذهبی پرداخته می‌شود که به نظر آن خواننده در درجه دوم یا سوم اهمیت است. خواننده دیگری در بحث از اهمیت اعتقادات مذهبی تا آنجا می‌رود که می‌پرسد: “آیا زمان آن نیست که از جماعت با سواد ایران که تعدادشان قلیل و مشرب فکری آنان متشتت است قطع امید کرده و باب نوعی گفتگو را با … و روضه‌خوان‌های دیگری که قرآن و حدیث و خبر را به اضافه عربی خوب می‌دانند با آنها که اکثرا بی‌سوادند باز کنیم؟”

این دو اظهار نظر دو جنبه مهم برخورد با مساله مذهب را در سیاست‌های کنونی ایران باز می‌تاباند. نخستین، گذشتن از کنار مذهب است، در عین احترام و اعتقاد بدان، و متمرکز شدن روی پیکار با رژیم خمینی؛ و دومین، استفاده از مذهب است و صرفا (یا بیشتر) مذهب، برای پیکار با رژیم خمینی. یکمی در نظر نمی‌گیرد که این نویسندگان و اندیشمندان نیستند که مذهب را پیش کشیده‌اند، بلکه مذهب است که از چهار سال پیش به صورت حکومت اسلامی بر جامعه ایرانی افتاده است و آن را به چنین روزگاری انداخته است. (تجربه ایرانیان با مذهب در سده‌های پیشین جای خود را دارد.) دومی در نظر نمی‌گیرد که اگر مذهب هنوز در جامعه ایرانی چنان برد سیاسی داشته باشد که مورد نظر نویسنده است، گروه آخوندهای حاکم از روضه خوان‌هایی که اشاره کرده‌اند در وضع بسیار بهتری هستند و دعوی پذیرفتنی‌تری بر وفاداری مذهبی “اکثریت بی‌سواد” دارند.

این تصادفی نیست که در نوشته‌های ایرانیان خارج، در آنجا که آزاد‌تر از بیم تکفیر و بیم جان می‌توان نوشت، بحث مذهب به صورت‌های گوناگون پیش می‌آید. مدت‌های دراز ما همه ترجیح می‌دادیم عامل مذهب را نادیده بگیریم. چه آنها که اعتقادات مذهبی استوار داشتند و چه آنها که نداشتند با آن چنان رفتار کردند که گویی در قلمرو سیاسی امری فرعی بیش نیست. آنها که اعتقادات مذهبی استوار‌تر داشتند با پول دادن به آخوندها و بوسیدن دست‌شان پنداشتند که حق سیاسی مذهب را ادا کرده‌اند و آن را در خدمت خود گرفته‌اند. حکومت با برپاداشتن مراسم عزاداری و نشان دادن سینه‌زنی‌ها در تلویزیون و سخنرانی‌های مذهبی در رادیو پنداشت که وظیفه سیاسی خود را در برابر مذهب انجام داده است. آنها هم که اعتقاد مذهبی درستی نداشتند اصلا به مذهب و امور مذهبی اعتنائی نکردند و از آن غافل ماندند.

در همه دهه‌هایی که سیاست رسمی حکومت مقدمات برپایی یک جامعه پیشرفته امروزی را ــ که لزوما باید غیر مذهبی باشد ــ فراهم می‌کرد، پایگان (سلسله مراتب) مذهبی می‌توانست آن اندازه از منابع بخش دولتی و خصوصی را که در امکان داشت به خود بکشد؛ آن تعداد افراد را که می‌خواست به عنوان طلبه و ملا بسیج کند؛ شبکه انجمن‌ها و مدارس مذهبی و صندوق‌های قرض‌الحسنه را بر مسجد‌ها و تکیه‌ها و حسینیه‌ها و هیئت‌های مذهبی بیفزاید و آنها را هر گونه که می‌خواست بکار برد؛ در حالی که هر کتاب و نوشته‌ای که برداشتی آزادانه از مسائل مذهبی داشت توسط حکومت سرکوب می‌شد، می‌توانست هر نوشته‌ای را در تبلیغ یک جهان‌بینی سیاسی که نتیجه منطقی و ناگزیرش حکومت اسلامی می‌بود به آسودگی انتشار دهد؛ هر جا صدای روضه‌خوان‌ها و اعظانش کوتاه می‌آمد نوار به یاری آنها بفرستد.

در همه آن دهه‌ها روضه‌خوان‌هایی که “قرآن و حدیث و خبر را به اضافه عربی” می‌دانستند صدها و هزارها از سازمان‌های متعدد حکومتی پول می‌گرفتند و باب نوعی گفتگو  را از طریق رادیو ـ تلویزیون و رسانه‌های دیگر رسمی و نیمه رسمی با “آنها که اکثرا بی‌سوادند” باز می‌کردند. ولی نتیجه آن بود که در مسابقه باز کردن باب گفتگو از روضه‌خوان‌های نوع پیروان خمینی عقب می‌افتادند و به سائقه همفکری، به تندی به آنها می‌پیوستند.

اگر می‌شد به آسودگی از کنار مذهب گذشت و به کارهای “درجه اول اهمیت” پرداخت یا به زور روضه‌خوان مردم را، حتی اکثریت بی‌سواد را، تغییر جهت فکری داد اصلا انقلاب اسلامی پیروز نشده بود. اقلیت فعال جامعه ایرانی ــ هم آنها که در رژیم گذشته دست در کار بودند، هم آنها که دست در کار و ضمنا مخالف بودند، و هم مخالفان آن رژیم ــ چهار سال است چوب برخورد نادرست‌شان را با مسئله مذهب می‌خورند: اینکه مذهب یکی از مهم‌ترین مسائل سیاسی در جامعه‌ای مانند ایران نیست؛ و اینکه در بهره‌برداری از مذهب می‌توان از آخوندهای سیاسی پیش افتاد. اکنون بر این برداشت نادرست، قطع امید کردن از جماعت باسواد ایران نیز افزوده می‌شود که نه درست و نه ممکن است. منحصر کردن مبارزه به روضه‌خوان‌ها در یک سو و آنها که اکثرا بی‌سوادند از سوی دیگر، بیش از هر چیز نشان نا‌امیدی روزگار آوارگی است که قابل فهم است. حتی در انقلاب اسلامی هم سهم اصلی را آن اقلیت با‌سواد داشتند که اکثریت بی‌سواد را به دنبال رهبری مذهبی کشیدند.

کم نیستند نویسندگانی که با لحن پدرانه کسان را از “میلیون‌ها توده عظیم مذهبی متعصبی که آنچنان افسون شده‌اند که بی‌پروا جان فدا می‌کنند” می‌ترسانند و خردمندانه اندرز می‌دهند که “باید به جنگ خمینی با همان حربه خودش که حربه مذهب باشد رفت.” با این هیبتی که از مذهب سیاسی در دل‌ها افتاده است، که روشنفکران غیر مذهبی (با بی مذهب اشتباه نشود) نیز به هر بهانه خود را به گوشه‌ای از مذهب می‌چسبانند ملت ایران حتی پس از تجربه چهار سال گذشته هم امید رستگاری نخواهد داشت. شاید سرانجام زمانش رسیده باشد که این غول را که به نام مذهب سیاسی ساخته‌اند به اندازه واقعیتش برسانیم.

* * *

در اینکه مذهب در روزگار ما به دلایل متافیزیک و اخلاقی و نیز به دلایل تاریخی و فرهنگی یک زمینه فراهم در میان اکثریت بزرگ جامعه‌های مسلمانان دارد تردیدی نیست. اگر اوضاع و احوال مساعد باشد به نام مذهب و با بهره‌گیری از آن در بیشتر موارد بهتر می‌شود مردمان را بر‌انگیخت. جان کلام در “اوضاع و احوال مساعد” است. مذهب به خودی خود دیگر نمی‌تواند توده‌های مردم را به راه معینی بیندازد.

در تاریخ، در تاریخ خودما، مثال‌های بی‌شمار می‌توان آورد که موضوع‌های غیر‌مذهبی و رهبران غیر‌مذهبی دست بالاتر را در برابر مذهب داشته‌اند. هر گاه رهبر نیرومندی برخاسته نفوذ مذهب در سیاست رو به کاهش نهاده است. هر پیروزی بزرگ نظامی یا دوران رونق اقتصادی قادر بوده است تاثیر سیاسی مذهب را منکسف سازد. در سال‌های ۴١ ـ ١٣۴۰ روستاییان ایرانی در برابر آخوندها ایستادند و از اصلاحات ارضی دفاع کردند. مواردی که آخوندها را از روستا‌ها راندند کم نبود. پس از تقسیم زمین آنها را بازخواندند.

در سال‌های ٢۰ و ٣۰ این قرن آتاتورک چنان با مذهب و پایگان مذهبی رفتار می‌کرد که گویی ترک‌ها یکی از متعصب‌ترین ملت‌های مسلمان و مذهبی در دنیا نبودند؛ و هنوز هم در سیاست ترکیه نام آتاتورک از مذهب وزنه سنگین‌تری دارد. اینکه چه در ایران و چه در ترکیه مذهب بار دیگر نیروی سیاسی خود را باز یافت از آنجا بود که شکست نسبی استراتژی‌های توسعه اوضاع و احوال را برای رهبران مذهبی یا غیر مذهبی که از مذهب بهره‌برداری سیاسی می‌کردند مساعد گردانید. مذهب همیشه نیرومند‌ترین سلاح سیاسی نیست. در کشورهای اسلامی رهبرانی چون آتاتورک و رضا شاه و سوکارنو و مصدق و ناصر و محمد رضا شاه، در روزهای بهتر خود، از هر رهبر مذهبی نیرومند‌تر بودند و مردم را بیشتر پشت سر خود داشتند. پاره‌ای از آنها آشکارا غیر مذهبی و حتی ضد مذهبی بودند.

ایدئولوژی‌های غیر مذهبی توانسته‌اند هیستری همگانی را از مذهب هم بیشتر برانگیزند.   هیتلر هزار برابر خمینی توانست مردمان را به قربانگاه شکست مسلم بفرستد یا به جانوران درنده تبدیل کند. در انقلاب فرانسه، در جامعه‌ای که از بسیاری جهت‌ها با جامعه‌های مسلمان امروزی قابل مقایسه بود، مردم بی‌سواد فقیر که در هر جا مذهبی‌ترین عناصر جمعیت شمرده می‌شوند، کلیسا‌ها و صومعه‌ها را تاراج کردند و کشیشان بسیار را کشتند.  صدو بیست سال پس از آن مردمی از همان دست در مکزیک دمار از سر کشیشان و راهبه‌ها برآوردند. چند سالی پس از مکزیک در روسیه شهریان و موژیک‌ها به جان کشیش‌ها و کلیسا‌ها افتادند.

بر آمدن مذهب، به اصطلاح بنیادگرایانه، درپنجاه سال گذشته به دلایل دیگری توضیح دادنی است. این توده‌های سنتی از ورطه‌ای که میان سطح زندگی و سطح فرهنگی، میان شیوه‌های زندگانی و شیوه تفکرشان می‌افتد به هراس می‌آیند و به مذهب افراطی روی می‌کنند. در بیشتر کشورهای واپسمانده استراتژی‌های توسعه نتوانسته‌اند سطح فرهنگی توده‌ها را همراه سطح زندگی‌شان بالا ببرند و ناگزیر با واپسگرایی مذهبی، با حمله متقابل مذهب بنیاد‌گرا، با طغیان رادیکالیسم مذهبی، درگیر شده‌اند.

دلیل دیگرش آنست که بنیادگرایان مذهبی اسلام را به عنوان جایگزینی برای راه‌حل‌های سوسیالیستی یا نیمه سوسیالیستی در مصر و سوریه و پاکستان و اندونزی، و آزمایش‌های سرمایه‌داری و “درهای باز” در پاره‌ای از همان کشورها و کشورهای دیگر عرضه کرده‌اند. شکست استراتژی‌های گوناگون توسعه سلاح بزرگ بنیاد‌گرایان مذهبی بر ضد حکومت‌های کشورهای اسلامی بوده است. در این کشورها وعده گشودن دشوار‌های اجتماعی، کار و مسکن و آموزش و بهداشت، است که به آنان نیروی سیاسی می‌بخشد، نه صرف وعده اجرای مقررات مذهبی. آنها در پشت سر شعارهای ضد استعماری پنهان می‌شوند، که در همه کشورهای جهان سومی برد سیاسی قابل ملاحظه دارد؛ دشواری‌های این گونه کشورها را به غرب و نفوذ غرب می‌بندند و ادعا می‌کنند که با ساختن جامعه اسلامی می‌توان از نفوذ غرب آزاد شد و گرفتاری‌های اقتصادی و اجتماعی را برطرف کرد.

در ایران نیز قدرت خمینی در آن بود که توانست مذهب را در برابر غربگرایی (نوگری، توسعه، پیشرفت، ترقیخواهی) که به سبب سیاست‌های نادرست و اوضاع نامساعد ناکام شده بود قرار دهد. او و پیروانش مدعی بودند که در اسلام و حکومت اسلامی پاسخ مسائل جامعه ایرانی را دارند.

اینکه راه حل مساله توسعه ــ که مساله اصلی همه این کشورهاست ــ چیست و هر کشور گرده Patern توسعه خود را باید داشته باشد و توسعه را با رشد یا نوسازی یا غربی شدن نباید اشتباه گرفت مربوط به این بحث نیست. نکته در اینجاست که دریابیم در همه این کشورها اسلام بنیادگرا نیروی خود را از شکست (به درجات گوناگون) گرده‌ها و استراتژی‌های توسعه می‌گیرد؛ و از اینکه توانسته است جماعاتی را متقاعد کند که پاسخ همه این مسائل در مذهب است.

خمینی البته با چهار سال تجربه حکومت اسلامی‌اش (او در اعتبارنامه‌ی مذهبی حکومتش جای هیچ تردیدی نگذاشته) زمین را زیر پای همه این بنیادگرایان سست کرده است و نتیجه اجرای سیاست‌های مذهبی را در برابر چشمان همه کسانی که می‌خواهند این نسخه‌ها را عمل کنند قرار داده است. اکنون آشکار شده است که سیاست‌های مذهبی و رهبران مذهبی پاسخ مسائل جامعه‌ای مانند ایران را ندارند. آزمایش ایران بهره‌برداری از سلاح مذهب را از این پس دشوارتر خواهد کرد. هم اکنون در ترکیه و مصر نتایج درس‌هایی را که از ایران گرفته‌اند می‌توان دید.

* * *

پیروزی خمینی و انقلاب اسلامی او در چهار سالی پیش در ایران، و اینکه رژیم او از آن هنگام پایدار مانده مانند برهان قاطعی در دست هوادارن استراتژی مذهبی است. ذهن‌های آسانگیر از این واقعیت‌ها فورا نتیجه می‌گیرند که پس هر چه هست در مذهب است. توده‌های عظیم چند میلیونی به نام مذهب پشت سر خمینی هستند و آماده جان باختن؛ پس با سلاح مذهب باید به جنگش رفت.

اگر هر چه هست مذهب است و هر چه بود مذهب بود پس باید بپذیریم که دست کم چهار سال پیش درد جامعه ایرانی بی‌حجابی زنان یا قانون حمایت خانواده یا اجرا نشدن مقررات حدود قصاص بوده است؛ و اینکه چرا رئیس کشور عمامه به سر نداشته و در مجلس و سازمان‌های حکومتی آخوند موج نمی‌زده و بجای حاکم شرع  قاضی نشسته بوده است و در آموزشگاه‌ها تنها دو ساعت در هفته درس شرعیات می‌داده‌اند و رادیو تلویزیون تنها دو ماه از سال روزی ده پانزده ساعت قرائت قرآن و سخنرانی مذهبی پخش می‌کرده‌اند. به این دلایل بود که انقلاب روی داد و حتی آنهائی که نماز بلد نبودند زیر شعار حکومت اسلامی به رهبری خمینی راه‌پیمایی و اعتصاب کردند.

اما بسیاری از شرکت‌کنندگان در انقلاب می‌گویند گرفتاری در جای دیگر و درخواست‌های اصلی‌شان آزادی و عدالت اجتماعی و برطرف شدن سختی‌های اقتصادی بود و چون رژیم نمی‌توانست به سرعتی که می‌بایست بر دشواری‌ها چیره شود و از خود چندان توانایی دگرگونی و اصلاح نشان نمی‌داد و کمتر کسی به آن باور و اطمینان داشت، کسانی توانستند بی‌حجابی زنان یا به بازی نگرفتن آخوندها را تبدیل به موضوع‌های مهم و حتی اصلی کنند و درمان همه دردها را در حکومت و جمهوری اسلامی وانمود سازند. مذهب در ١٣۵۷ با ادعای گشودن دشواری‌های ایران چنان نیرویی گرفت که خیابان‌ها را از جمعیت پر و ادارات و کارخانه‌ها را از کارکنان‌شان تهی کرد. دشواری‌هایی که یک رژیم اصلاح‌طلب ناساز در بیراهه رفتن‌های خود از گشودن‌شان فرومانده بود یا گاه بر آنها افزوده بود (در کشاورزی، شهرنشینی) اوضاع و احوال مساعد را برای مذهب و رهبران مذهبی فراهم آوردند. رهبران مذهبی و مذهب پیش از آن هم بودند ولی ناکامی‌های اقتصادی و اجتماعی رژیم به آن پایه نرسیده بودند.

در انقلاب آنها که فریب خورده بودند پنداشتند با شعارهای اسلامی و به رهبری آخوندها می‌توان آن دشواری‌ها را برطرف کرد؛ و آنها که خود را فریب داده بودند پنداشتند با شعارهای اسلامی و به رهبری آخوندها می‌توان فرصت یافت و آن دشواری‌ها را برطرف کرد و درهای فراوانی را گشود. در آن هنگام مردم پس از پنجاه سالی حکومت کم و بیش غیر مذهبی از یاد برده بودند که گشاده بودن دست آخوند بر حکومت و امور عمومی چه پیامدهایی (عواقب) دارد. خاطرات دوران صفوی، بویژه حکومت آخوندی سال‌های ننگ‌بار شاه سلطان حسین و فرمانبری شاهان قاجار از آخوندها، تا جایی که اختیار جنگ و صلح در دست آنان بود و برتری آخوندها در امور حقوقی و آموزشی و قضائی به فراموشی سپرده شده بود. مردم حتی ادبیات و فولکلور گسترده ضد آخوندی خود را ندیده انگاشتند. آیا امروز هم چنان است؟

خمینی هنوز چهار سال نیست، که بیشتر به برکت میراث شگرف مالی و تشکیلاتی رژیم پیشین، پایدار مانده است. اینهمه که از معجزات مذهب به عنوان دلیل پایندگی رژیم خمینی می‌گویند پس درباره زمامداران بیشماری که در کشور خود ما و کشورهای دیگر سال‌ها و دهه‌ها بر سر کار ماندند چه باید گفت؟ چرا جای پای مذهب را در ماندگاری آنان سراغ نمی‌گیرند؟ اگر خمینی چهار سال است مانده است، ایدی امین هشت سال دوام آورد. در‌هاییتی رژیم “پاپادوک” به یاری “تون تون ماکوت”‌ها که مانند پاسداران خمینی هستند دو دهه است قدرت را در دست دارد و امروز هم  “احمد آقا”‌یش رئیس جمهوری مادام العمر است.

ما گویی هنوز در سال ١٣۵۷ به سر می‌بریم و با همان چشمان خیره مانده و روان‌های فلج شده به قدرت رهبران مذهبی می‌نگریم و همه چیز را از دریچه مذهب می‌بینیم. یا دنبال رهایی انقلاب اسلامی هستیم؛ یا دگرگشت انقلاب اسلامی به یک انقلاب اسلامی‌تر، یا یک انقلاب اسلامی راستین، یا یک ضد انقلاب که از انقلاب اسلامی‌تر باشد، یا یک اسلام که در برابر اسلام آخوندها قد برافرازد.

وقتی دم از توده‌های عظیم افسون شده می‌زنیم پیداست که در جهان واقعی زندگی نمی‌کنیم و از فضای روزنامه‌ها بیرون نیامده‌ایم. این توده‌های عظیم مال چند سال پیش بودند. امروز رژیم خمینی در برپا کردن تظاهراتی که با دو سال پیش هم قابل مقایسه باشد درمانده است. “نمازهای دشمن شکن” با همه ترساندن‌ها و رشوه دادن‌های کمیته‌ها و مسجد‌ها کارشان به فلاکت کشیده است؛ و پس از شکست در شنزارهای بصره دیگر بچه دبستانی‌ها هم کمتر داوطلب شهادت‌اند. خمینی علاوه بر دلایل دیگر از آنجا روی کار مانده که هنوز جایگزین باور‌پذیری ندارد. اعتقاد کورکورانه مذهبی اکثریت مردم نیست که او را نگهداشته، هاله شکست‌ناپذیری و قدرت است که دور سر‌ش را گرفته. کمتر کسی جرئت می‌کند در برابر مردی بایستد که شاه را بیرون کرد و آمریکا را بیش از یک سال گروگان گرفت و به خواری کشید و در برابر حمله عراق ایستاد و کودتا پشت کودتای ناشیانه را در هم شکست و همه مخالفانش را از “لیبرال” و چپ و اسلامی به زباله‌دان انداخت.

پیش از خمینی هم محمد رضا شاه مدتها همین هاله شکست‌ناپذیری و قدرت را داشت تا جایی که پاره‌ای از قدیمی‌ترین مخالفانش در آن چند سال آخر از در سازش درآمده بودند و تنی چند از رهبران جبهه ملی هوای شرکت در کابینه را در سر می‌پروراندند و برای بازگرداندن خمینی به ایران و گوشه گرفتنش در جایی تماس‌ی با حکومت هویدا گرفته شده بود و اگر عملی نشد به سبب مخالفت نصیری رئیس ساواک بود. ده سال پیش کمتر کسی در برابر شاه می‌ایستاد و او از خمینی امروز هم مخالفان کمتر و هم موافقان بیشتر داشت. تنها هنگامی که ناتوانی و نا استواریش را دیدند هم‌گروه بر او تاختند.

در بیشتر موارد  اعتقادات متعصبانه توده‌های مردم یا محبوبیت نیست که حکومت‌ها را نگه میدارد؛ احترام است؛ یا ترس است. باید خود را از اندیشیدن به شیوه چهار سال پیش آزاد کنیم. ما در دنیای چهار سال پیش، حتی دو سال پیش نیستیم. بسیاری چیزها در ایران دگرگون شده است، از جمله برد سیاسی مذهب. رژیم خمینی بر توده عظیم مسلمان و متعصب متکی نیست. سرنیزه پاسداران و یک شبکه بزرگ کمیته‌ها و “نهادهای انقلابی” و در دست داشتن همه وسائل سرکوبی و بکار بردن بی‌دریغ آنهاست، صرف کردن منابع ملی نه برای نگهداری کشور بلکه برای نگهداری رژیم است؛ بی‌رحمی نامحدودی است که دختر نه ساله و پیر مرد نود ساله را به کمترین بهانه می‌کشد و مردم را گله گوسفند و جوانان را گوشت دم توپ و کودکان را روبنده میدان‌های مین‌گذاری و بازنشسته را “چوپ خشک” و زن را همخوابه و خدمتکار، و کشور را خوان یغما می‌داند و سرنوشت ملی را به پشیزی نمی‌گیرد.

یا احساسات مذهبی در ایران امروز مردم را چنان در چنبر خود دارد که بزرگ‌ترین نیروی سیاسی است و بر هر ملاحظه دیگر از جمله ویرانی کشور و زندگی‌های مردم و بینوایی و بیکاری و نایابی و کشتار و ستمگری آمیخته با هرج و مرج (که از ستمگری سازمان یافته بسیار بدتراست) چیرگی دارد که در آن صورت یک حکومت اسلامی که هر گوشه‌اش را یک آخوند زیر فرمان گرفته و هرچه کرده و می‌کند به نام مذهب و به فتوای مراجع تقلید است، بهتر می‌تواند سخنگوی مذهب و با آن یکی شناخته شده باشد و دیگر قدرتی برای چند روضه‌خوان آشنا با خبر و حدیث و عربی نمی‌ماند.

و یا ــ و مسئله در اینجاست ــ چهار سال حکومت اسلامی آبروی آخوند و روضه‌خوان را به مقدار زیاد برده است و حکومت اسلامی را بی‌اعتبار کرده است و حتی اکثریت بیسواد را هم به فکر انداخته که علاوه بر مذهب زندگی هم باید داشت و کشوری و امنیتی و پیشرفتی، که در آن صورت باید در اندیشه برنامه‌ها و شیوه‌ها و شعارهای دیگری بود.

موضوع این است که در یک مسابقه مذهبی، حکومت آخوندها از هر روضه‌خوان و رهبر مذهبی دیگری پیش می‌افتد، چنانکه افتاده است. چهار سال است امید جماعات بیشمار به مراجع تقلید مستقل از خمینی بوده است. اما آنها با چنان آسانی حتی از مرجعیت تقلید خلع شدند که معلوم نشد سیزده میلیون و بلکه بیشتر مقلدان سرسپرده‌شان کجا رفته‌اند. می‌گویند مردم در برابر پاسداران بیچاره بوده‌اند، اما اگر سرنیزه پاسداران می‌تواند احساسات مذهبی پر‌شوروی را که از آن سخن می‌رود به آن سادگی سرکوب کند پس تفاوت عامل مذهب با عوامل دیگر چیست؟ گروه‌های سیاسی هم با همان آسانی، یا با دشواری کمتر و بیشتر، سرکوب شدند.

تجربه حزب جمهوری اسلامی خلق مسلمان (تاکید بر مذهب بیش از این؟) به رهبری غیر مستقیم و سرپرستی معنوی و مذهبی یکی از بزرگترین آیت‌الله‌های ایران و تاسیس شده توسط نزدیکان او درس خوبی است. در قلب تبریز، در میان مردمی که فرض بر این بود که شور مذهبی ترس را از دل‌های‌شان برده است، پس از همه هیاهوها سرانجام، مبارزه در این خلاصه شد که “خمینی رهبر ماست، شریعت مداری مرجع اکبر ماست.” مذهبی با مذهبی همراه شد. یک مذهبی ده دوازده تن از مذهبیان دیگر را کشت و همه چیز به حال بسیار بد‌تر از پیش برگشت. چندی نگذشت که آن رهبر مذهبی بسیار نیرومند، که پایگاه قدرت مذهبی و محلی هر دو را داشت، با خواری تمام از مرجعیت بر‌کنار شد. نه تندری غرید، نه آذرخشی درخشید، نه جوی خون تازه‌ای راه افتاد.

در همه این سه چهار سال بسیاری از مخالفان رژیم اسلامی چشم به رهبران مذهبی دوختند: “اگر می‌شد فلان رهبر مذهبی پیش می‌افتاد و فتوایی می‌داد!” ولی رهبران مذهبی چشمشان به مخالفان سیاسی بود. به کسانی که رفتند و از آنها در پیکار با جمهوری اسلامی یاری خواستند پاسخ داده شد که دست به کار شوند و اگر زمینه داشت پشتیبانی خواهند شد. معلوم نیست اگر جنبشی خود زمینه داشت دیگر پشتیبانی آنها ــ هر چند سودمند خواهد بود ــ به چه دردش می‌خورد؟

اینکه اینهمه دم از آخوند و روضه‌خوان و توسل به آنها می‌زنند کدام آخوند و روضه‌خوان است که در ایران توان مبارزه داشته باشد؟ اگر آخوندی در خارج ایران اهل مبارزه است که هنری نیست. هزاران برابر او غیر آخوند اهل مبارزه‌اند. پیام‌گیران او هم که جز چند صد تنی درس‌خوانده بیش نیستند که می‌خواهند از روی زرنگی از سلاح مذهب بر ضد آخوندهای حاکم بهره گیرند. بسیار خوب چنین کنند، ولی دربارۀ اهمیت سلاح مذهب به مبالغه نیفتند.

شعار با حربه خمینی به جنگ او رفتن به کاری نمی‌آید. خمینی خردمند‌تر از این آقایان بود و با حربه شاه به جنگ او نرفت. مانند هر سردار پیروزمند دیگری سلاح‌ها و تاکتیک‌های ویژه خود را به کار گرفت، آنچه دشمنش در برابر آن ناتوان‌تر و آسیب‌پذیرتر بود، نه آنچه نقطه نیرومندی دشمنش بود.

***

مذهب در ایران عملا در چه سطح با توده مردم سرو کار دارد؟ از سیاست‌های اقتصادی و اجتماعی مذهب سخن نمی‌توان گفت که آنچه عرضه شده اقتباسی از مکتب‌ها و گرایش‌های دیگر بوده است و اصالت اسلامی ندارد. نهادها و مقررات حاکم بر جمهوری اسلامی عموما از روی نمونه‌های غربی ساخته شده‌اند و دادن صفت اسلامی به آنها چیزی را دگرگون نمی‌کند. آنچه ویژگی حکومت و طرز تفکر مذهبی است و به عنوان مذهب پیوسته وارد زندگی مردم می‌شود، اساسا در قلمرو احوال شخصی و امور روزانه است؛ و در قلمرو هیستری و عواطف برانگیخته که هشتاد درصد ادبیات شیعه را در بر می‌گیرد: در سطح روابط زن و مرد و پایین آوردن زن به سطح انسان درجه دو و چادر کشیدن بر سر او؛ در سطح آداب  “پاکیزگی” شخصی؛ در سطح عزاداری و نوحه‌خوانی و سینه‌زنی و مویه‌گری و دعا و روضه‌خوانی؛ و اکنون در سطح قصاص و گشادن دست مردمان بر یکدیگر است که بکشند و بزنند و دیه بگیرند و برسر خون کسان‌شان معامله کنند. در کدام یک از این زمینه‌هاست که روضه‌خوان‌های مورد نظر بتوانند چیز بیشتری به آن اکثریت بی‌سواد عرضه کنند؟

آیا حکومت اسلامی در زمینه مذهبی چیز دیگری برای روضه‌خوان‌ها گذاشته است؟ کدام یک از رهبران مذهبی که قرار است در برابر حکومت اسلامی جایگزینی باشند می‌توانند با حجاب و متعه (صیغه) و چند‌زنی، حتی با بخش بزرگتر قانون حدود و قصاص، با آنچه در سیاست‌های حکومت‌های اسلامی جنبه اصیل اسلامی دارد، مخالفت ورزند و چیزی اسلامی‌تر از آن بیاورند؟

رهبران مذهبی ممکن است از نظر شخصی بتوانند با هم رقابت کنند ــ که می‌کنند و فعلا زورشان به رهبران مذهبی حاکم نمی‌رسد زیرا قدرت آنها صرفا مذهبی است و زور سیاسی و نظامی پشت سرشان نیست و اگر هم قدرت سیاسی و نظامی دیگری می‌بود نیازی به آنها نمی‌داشت ــ و یا تفاوت‌هایی در تاکید و تعبیر داشته باشند. اما هیچ اختلاف بنیادی در میان آنها نمی‌توان یافت. تا انقلاب اسلامی اختلاف بر سر این بود که رهبران مذهبی باید قدرت و مسئولیت هر دو را داشته باشند، که نظر خمینی بود؛ یا تنها قدرت را به صورت نظارت با حق و‌تو بر قانونگذاری داشته باشند، که نظر میانه‌روهای امثال شریعتمداری بود. اکنون هم همین است. رهبران مذهبی میانه‌رو، و امید‌های مخالفان رژیم کنونی، در اصل با حکومت اسلامی مخالفتی ندارند و سیاست‌های مذهبی آن را نفی نمی‌کنند. آنها نیز معتقد به حکومت مذهب و برتری رهبران مذهبی و قانونگزاری بر پایه مذهب هستند. مخالفت‌شان با جمهوری اسلامی در این است که یا بدنامی حکومت مستقیم را نمی‌خواهند، یا می‌خواهند خودشان حکومت کنند.

کسی نمی‌گوید باید به مذهب اهانت کرد، یا به دویست هزار آخوندی که نماینده و اجرا کننده آن هستند. تعیین اینکه آخوندها امروز در میان مردم ایران، حتی همان اکثریت بی‌سواد، چه احترام و موقعیتی دارند با ما نیست که دستی از دور بر آتش داریم و بهترین داور‌ش آن نماینده مجلس است، خودش اهل عمامه و منبر، که تازگی در مجلس شکایت کرده است که آخوندها در خیابان‌ها حکم کیمیا پیدا کرده‌اند.

امروز اگر اکثریتی از مردم ایران اولویت‌های‌شان امنیت و رفاه و آزادی و کار و نان و صلح و سازندگی نباشد و همه مساله‌شان را حجاب زنان و چند‌زنی مردان و نهی از منکر و فرمانروایی آخوند تشکیل دهد و میانبر زدن به قدس (اورشلیم) از مرداب‌های جنوبی عراق، که در این صورت از همه گفتگو‌ها باید دست برداشت. حتی اگر هم این رژیم سرنگون شود رژیم پس از آن ناگزیر خواهد بود به این  “اولویت”ها وفادار بماند یا آنها را به زور و سرکوبی تغییر دهد. اما اگر پشتیبانی از خمینی محدود به ۵ تا ١۵ درصدی از جمعیت شده است باید آن بخش از جمعیت را شناخت و نیازها و اولویت‌های آن ۸۵ تا ۹۵ درصد جمعیت را هم یافت و به نظر آورد.

آن ۵ تا ١۵ درصد جمعیت یا سود پاگیر دارد و یا آن اندازه تعصب، که از دسترس آخوندهای دیگر دور است؛ یا پاسدار و کمیته‌ای و آخوند و گرداننده بازار سیاه و قاچاق و دستگاه جیره‌بندی و تقسیم کوپن و بسیجی و جهاد سازندگی است؛ یا در خانه دیگران نشسته و دارائی دیگران را برده، یا در “نهادهای انقلابی” دستش بر جان و مال مردم دراز است؛ یا  تعصب مذهبی چنان کورش کرده که فرمانروایی آخوند و اجرای قوانین مذهبی و گندابی که از آن برآمده برایش از هر چیزی مهم‌تر است. این بخش از جمعیت را که نیازهای مادی و معنویش از حکومت اسلامی برآورده می‌شود چگونه می‌توان با سلاح مذهب از خمینی برگرداند؟ و آن اکثریت بزرگ که از خمینی رویگردان شده آیا همه گرفتاریش کمبود و عظ و سخنرانی مذهبی است و روشن کردن اینکه خمینی مسلمان واقعی است یا نیست، و مسلمان مکی است یا مدنی است؟ به جای اندیشیدن و گفتگو کردن درباره اولویت‌ها و دشواری‌ها و آرزو‌های آن اکثریت بزرگ هم که از نا‌امنی و بیکاری و گرانی و نایابی و خفقان و واپسماندگی به جان آمده باز باید وعظ کرد؟

تصور نمی‌رود مردم ایران، اکثریت بزرگ مردمی که عملا به حساب سیاسی آورده می‌شوند، از رهبران خود سخنرانی‌های مذهبی انتظار داشته باشند، و نه چاره‌اندیشی‌هایی که کشور بار دیگر از چاله به چاه نیفتد. جایگزین رژیم خمینی هنگامی باور‌پذیر می‌شود که بتواند پاسخ‌های درست برای مسائل واقعی داشته باشد. اینکه اسلام چیست و شیعه چنین و چنان است (از نظر تئولوژی) طبعا جایی در بحث سیاسی ما نباید داشته باشد ــ هر چند جلو این بحث‌ها را در قلمرو فلسفه و الهیات نباید گرفت تا کوری و نادانی ملی ما دیر‌پای‌تر نشود. اما جریحه‌دار نکردن احساسات مذهبی مردم، که سخن درستی است، با این تفاوت دارد که ما پیکار برای رهایی و بازسازی ایران را باز به قلمرو مذهب بکشیم یا محدود کنیم. برداشت مذهبی از پیکار سیاسی که در پیش داریم به درد همین رژیم جمهوری اسلامی بیشتر می‌خورد.

منظور نویسندگانی که سرانجام می‌توانند در خارج از ایران مذهب و جای آن را آزادانه بررسی کنند تنها این است که اندیشه سیاسی ایرانی را از بندگی ملاحظات مذهبی یا عوامفریبانه بدر آورند و مذهب را به قلمرو ضمیر و وجدانیات شخصی ــ آنهم نه به صورت تعبدی و اجباری و جزمی ــ برگردانند. دلیلی ندارد که ما باز هم در فضای ١٣۵۷ نفس بکشیم و مبارزه کنیم. آن فضا را آخوندها به زیان خودشان چنان تغییر داده‌اند که، مانند پیکر زخم خورده ایران، دیگر باز‌شناخته نمی‌شود.

امروز با سلاح‌هایی که گروه‌های دیگری چهار سال پیش به کار بردند و پیروز شدند نمی‌توان جنگید. نه آن سلاح‌ها دیگر چندان کاری هستند و نه ما هر چه هم خود را مسخ کنیم و پایین آوریم می‌توانیم با آن گروه‌ها در قلمرو خودشان رقابت کنیم. برای ایران نیز همین چند ساله فرمانروایی “روضه‌خوان‌ها و آنها که اکثرا بی‌سوادند” بس است.

* * *

ما به آنجا رسیده‌ایم که مسئله اسلام را در جامعه ایرانی در چشم‌انداز واقعی‌اش بررسی کنیم، که در اعتقاد به “خدای معطر و مهربان” یا سیرو سلوک در فرهنگ اسلامی ـ ایرانی، نیست. هیچ کس نباید وارد درون افراد شود و رابطه فرد و خدای او را برایش تعیین کند. برای ما آنچه در بحث اسلام و جامعه مطرح است این است که ما به عنوان ایرانی آیا می‌توانیم نقشی برای رهبران مذهبی (معلوم نیست از اصطلاح “روحانیت” چه قصدی داریم؟) در اداره جامعه و حکومت قائل باشیم؟ موضوع این است که ما چه هستیم ــ اول ایرانی هستیم، بعد مسلمان (شیعه یا سنی) و زرتشتی و کلیمی و مسیحی و بهائی و هرچیز دیگر، یا اول شیعه هستیم و به نام شیعه ایرانی عملا هیچ ایرانی دیگر را قبول نداریم؟ موضوع مهم‌تر این است که اول انسان هستیم یا مقلد و دنباله‌رو مرجع تقلید و مجتهد و فقیه؟ گرفتاری اینجاست و اینجا بوده است.

آذر   ١٣۶٢

دین و پادشاهی در تعادلی تازه

دین و پادشاهی در تعادلی تازه

در این هنگامه زیر و رو شدگی همه ارزش‌ها و نهادها در میان ایرانیان، اینجا و آنجا نشانه‌هایی، هر چند نه بسیار، از گرایشی سالم پدیدار شده است: اینکه همه چیز به پرسش گرفته شود. کمتر چیزی مسلم گرفته بماند.

از این میان سنت‌های دین و پادشاهی است که برای بیشتر ایرانیان تکیه‌گاه‌هایی قدیمی‌اند. تا آنجا که بسیاری، تاریخ ایران را در اندرکنش دین و پادشاهی بر یکدیگر و ساخته شده بر این دو می‌ببینند و برای آینده ایران نیز در جستجوی تعادلی میان این “دو نیروی محرک تاریخی” و “دو ستون نگهدارنده ایران و ایرانی‌گری” هستند.

اکنون کسانی این هر دو را زیر پرسش می‌گیرند. کدام دین و کدام پادشاهی و چه تعادلی در میان آنها، و آیا اصلا مساله به این صورتی که طرح شده درست است؟ به نظر می‌رسد که طرح مساله بدین‌گونه درست نیست و هنگامی که از سنت‌های دین و پادشاهی و جای آنها در تاریخ ایران می‌گوییم باید بدانیم که کدام دوره تاریخی را در نظر داریم و منظورمان از تعادل میان این دو سنت چیست؟

تاریخ ایران را به دوره‌های گوناگون می‌توان بخش کرد. ولی در آنجا که به تاریخ به عنوان زمینه‌ای برای آینده نگریسته می‌شود، یک تقسیم بندی بیشتر نمی‌توان شناخت: تقسیم بندی میان جامعه سنتی و جامعه رو به توسعه ایران. تا حدود دو سده پیش ایران یک جامعه سنتی بود، ایستا و با حداقلی از برخورد با جهان بیرون که بخور و نمیری برای ساکنانش ـ نه همیشه و نه برای همه ـ  فراهم می‌کرد؛ بیگانه از فرایافت پیشرفت نامحدود و فارغ از این اندیشه که جامعه‌ها را باید، و می‌توان، به صورتی آگاهانه دگرگون کرد و هیچ چیز نباید لزوما چنانکه هست بماند. تاریخ ایران در همه آن دوره سرگذشت سلسله‌ها بود و لشکر‌کشی‌ها و پیروزی‌ها و شکست‌ها و تاختن‌های بیابانگردان؛ داستان درخشش‌های گذران نبوغ ملی در میان دریای رکود بود و کشوری که آرام آرام زیر بار بی‌حرکتی و بی‌حالی‌اش پایمال قدرت‌های بیگانه می‌شد.

از دو سده پیش اندیشه توسعه به جامعه راه یافت و از صد سال پیش نوگری که همان غربگرایی بود و در صورت‌های بدتر و غالب‌ترش، غربزدگی شد، جامعه سنتی را اندک اندک دگرگون کرد. از آن هنگام تاریخ ایران داستان تحولات ژرف است، داستان انقلاب‌هاست و جریان‌های نیرومند فرهنگی و دگردیسی اقتصادی. تاریخ آینده ایران نیز ناگزیر دنباله همین دوره خواهد بود.(١) خوب پیداست که سنت‌های دین و پادشاهی در جامعه سنتی یک حال داشته‌اند و در جامعه رو به توسعه حالی دیگر یافته‌اند. آینده آنها با گذشته‌شان یکسان نخواهد بود.

درجامعه سنتی، دین و دولت همزاد یکدیگر بودند و بقای کشور به تعادل میان آنان بستگی داشت. این شعاری بود که از ساسانیان تا قاجاریان در سرزمین‌های ایرانی پژواک می‌انداخت.پس از هخامنشیان و اشکانیان، که نمونه بسیار کمیاب آزادی مذهبی در جهان کهن ــ و تا همین سده‌های جدید هم ــ بودند، دین و دولت همواره دست در دست می‌راندند. پادشاهان دین را نگه می‌داشتند و دین به پادشاهان کمک می‌کرد که مردم را در “وضع موجود”‌شان نگهدارند. در یک فضای فرهنگی بسته که یک فولکلور مذهبی روح و نشاط زندگی را خفه می‌کرد و پرواز اندیشه را نا‌ممکن می‌ساخت، سیاست، قلمرو گروه‌های مسلح عشایری بود و اقتصاد، بی بهره از تاثیر پیش‌برنده تکنولوژی.(٢)

آنچه از پیشرفت و جهش در تاریخ جامعه سنتی ایران روی داده ــ و در مقایسه با جامعه‌های سنتی دیگر از کمتر کشوری فرو می‌ماند ــ استثناهایی بر قاعده بوده است؛ جوشش‌هایی بر ضد سنگینی فرهنگ حاکم، و دیر یا زود محکوم به شکست. ایران سنتی می‌توانست گاه‌گاهی بزرگ و نیرومند و درخشان باشد. ولی همواره “دولت مستعجل” بود. جامعه سنتی، بنیه آن نداشت که نیرومندی و درخشندگی را نگهدارد. تنها در جامعه‌هایی آزاد از بی‌سوادی و آشنا با روحیه علمی؛ و اقتصادهایی آزاد از آسیب خشکسالی می‌شود به پیشرفت پیوسته و پایدار دست یافت. اروپای باختری به سبب خوشبختی جغرافیائی خود که نه در مسیر تاخت و تاز‌های بیابانگردان بود نه بر‌کنار از جریان‌های تمدن؛ و خوشبختی اقلیمی خود، توانست پیش از انقلاب علمی و صنعتی به درجه‌ای از رشد مداوم دست یابد که آن انقلاب را امکان‌پذیر سازد. کشورهایی مانند ایران با موقعیت‌های نا‌مناسب جغرافیائی و اقلیمی خود می‌بایست تا انقلاب علمی و صنعتی صبر کنند.

* * *

دو سده پیش، انقلاب علمی و صنعتی به ایران نرسید، ولی اروپاییان با ناوگان اقیانوس‌پیما و سپاهیانی که برتری نظامی خرد‌کننده داشتند به پیرامون و مرزهای ایران زدند و برای نخستین بار جامعه خواب‌آلوده قرن‌ها  را با فرهنگی رو‌برو ساختند که برتری‌هایش را نمی‌شد درنیافت. وقتی باره‌کوب‌های قدرت نظامی و بازرگانی غرب دیوارهای ایران را فرو ریخت، ایرانیان دیگر با عرب‌های بیابانگرد یا مغولان نیمه‌وحشی و ترکان تمدن‌پذیر روبرو نبودند که آنها را دیر یا زود در دریای فرهنگ پرمایه‌تر خود فرو برند. این بار، فرهنگی بسیار سرزنده‌تر و آفریننده‌تر در کار بود که ایران سربلند را مستعمره خود سازد.

دین و پادشاهی در دو سده گذشته سهم خود را در اینکه نگذارند ایران یکسره مستعمره شود ادا کردند و پادشاهی، به ویژه، در سده بیستم آنچه توانست کرد که ایران را از یک جامعه سنتی بدر آورد. در این فرایند نه دین آن ماند که بود، نه پادشاهی، نه تعادل میان آن دو. در واقع دستاوردهای ایران را در هشت دهه سده بیستم به مقدار زیادی می‌توان در بر‌هم خوردن تعادل میان دین و پادشاهی توضیح داد.(٣)

انقلاب مشروطه طغیانی مردمی بر ضد پادشاهی سنتی بود با همدستی بخشی از دین (پایگان مذهبی) که درست نمی‌دانست چه می‌کند و زود پشیمان شد و از رهبری به دنباله‌روی، و بخش بزرگ‌تر آن به مبارزه با مشروطیت، افتاد. (منظور از ادیان در این بحث، معتقدات دینی و مذهبی نیست؛ پایگان مذهبی ــ به اصطلاح روحانیت ــ است؛ آنچه از دین که جنبه نهادی دارد و در فرا یند سیاسی تاثیر می‌گذارد.) انقلاب مشروطه همچنین طغیانی مردمی بر ضد دین سنتی بود. زیرا مشروطه در قالب عدالت و آزادی، رهایی جامعه را از سنت‌های واپس‌نگهدارنده می‌خواست؛ نوسازی جامعه را می‌خواست. پادشاهی سنتی (دولت) و دین سنتی (رهبران مذهبی و خیل آخوند و طلبه، که نه در قرآن از آنها یادی شده، نه در صدر اسلام نام و نشانی از آنها بود و فرآورده دوران سنگ شدگی دینی هستند) همچون دو سنگ آسیا بر گردن ایران افتاده بودند و آن را به زیر می‌کشیدند. انقلاب مشروطه می‌خواست هر دو را از گردن مردم باز کند و در یک کشور واپسمانده گسیخته دستخوش تاخت و تاز بیگانگان البته نمی‌توانست جز در حدودی کامیاب شود. انقلاب مشروطه حرکتی برای توسعه و نوگری بود و نقش دین و پادشاهی را برای نخستین بار در ارتباط با امر توسعه جامعه پیش کشید. پس از رویدادی چون انقلاب مشروطه ما نمی‌توانیم جز در پرتو نوگری و توسعه به دین و پادشاهی و نقش آنها و تعادل میان آنها بنگریم.

از این دو، پادشاهی  به ویژه به یاری تغییری در سلسله، در سازگار کردن خود با نیازهای جامعه‌ای رو به توسعه  بسیار چالاک‌تر از دین بوده است. پادشاهان پهلوی در تعهد همه سویه خود به توسعه اقتصادی و اجتماعی، از قالب‌های پادشاهی سنتی و “استبداد آسیائی” بسیار فراتر رفتند. آنها که پادشاهی پهلوی را با عبارت  استبداد آسیائی توصیف می‌کنند ظاهرا جز عنوان کتاب مشهور “ویت فوگل” را ندیده‌اند. پادشاهی پهلوی با مفهوم دیکتاتوری نوین بسیار سازگارتر است، هر چند در یک زمینه مهم، در کشور را ملک شخصی انگاشتن، تا حدی دنباله استبداد شرقی بشمار می‌رود.

پادشاهان پهلوی خطری را که وا‌پسماندگی فرهنگی و اقتصادی برای موجودیت ایران داشت بهتر از مخالفان “لیبرال” خود و بسیار بهتر از پایگان دینی شیعه در یافته بودند. اولی را بی دشواری زیاد کناری انداختند و با سر به دومی تاختند. اینکه در پادشاهی پهلوی تعادل دین و دولت بر هم خورد نه از سر تصادف بود، نه از سر هوا و هوس. رهبری مذهبی شیعه در نوسازی فرهنگی، مرگ تسلط بی چون و چرای خود را بر روح و زندگی توده‌های مردم می‌دید و با نو شدن اقتصاد و نیرو گرفتن حکومت مرکزی، پایان قدرت مالی شگرف خود را (املاک وقف، دسترسی به خمس و زکات و رد مظالم بازاریان و پیشه‌وران).

اگر از نظرگاه دگرگونی و پیشرفت جامعه ایران بنگریم  برهم خوردن تعادل سنتی پادشاهی و دین هم اجتناب‌ناپذیر بود و هم خوشامد. رضا شاه می‌بایست قدرت سیاسی رهبری مذهبی را در هم شکند. امیراسدالله علم، نخست وزیر، می‌بایست در ١٣۴٢ چالش آخوندها و بار‌فروشان را به یک ضربت خرد کند و اجازه ندهد که بحران مانند ١٣۵۷ شش ماه به درازا بکشد تا ارتش در خیابان‌ها روحیه‌اش را ببازد و طبقه متوسط اعتماد‌ش را به رهبری سیاسی از دست بدهد و توده بی‌نشان و بی‌ریشه شهری مجال آن را یافته چنان شود که فرخی می‌گفت: “سمومش خاره درٌ و باره افکن.”.

 خرداد ١٣۴٢ جز در ابعاد و تهیه‌های فکری و تشکیلاتی، نسخه برگردان کامل بهمن ١٣۵۷ بود. از جهت فلسفه و رهبری و نیروهای فعال شورشی و از جهت پشتیبانی گسترده‌ای که از “لیبرال”‌ها و چپگرایان گرفت؛ حتی از جهت روحیه‌باختگی و بی‌اثر شدن خود شاه، که یک بار دیگر در آستانه شکست اخلاقی و روحی بود. تفاوت قاطع در رفتار نخست‌وزیر بود که نگذاشت ارتش و نیروهای انتظامی از هم بپاشند؛ زیرا واحدها را ماه‌ها در خیابان‌ها بی‌حرکت نگه نمی‌داشت، بلکه حتی در دو روز پیاپی به خیابان نمی‌فرستاد. او با سرعت و شدت، سران شورشی را دستگیر و مجازات کرد و خیابان‌ها را از ده‌ها هزار تنی که می‌سوختند و ویران می‌کردند پیراست و با درک درست موقعیت و پذیرفتن مسئولیت، با رهبری شجاعانه و دست آهنین، کشور را از اینکه ١۵ سال زودتر به گرداب جمهوری اسلامی فرو رود رهانید.(۴)

در ١٣۵۷ نیز محمد رضاه شاه هنگامی که در پیکار مرگ و زندگی خود درگیر شد می‌بایست همه نیروهای شگرفی را که در دسترس داشت گرد آورد و از خود و کشورش دفاع کند. همچنانکه خودش بعدها ــ وقتی دانست که به هیچ پناه‌گاهی راهی ندارد مگر مصر، با دردسرهایی که برای سادات می‌داشت ــ به هامیلتون جردن گفته بود: “شاید من اشتباه کردم. ایران ارزش مبارزه را داشت.”(۵)

مفهوم واقعی حفظ تعادل دین و پادشاهی در دهه‌های پس از مشروطیت جز این نمی‌بود که مبارزه دین با نوگری، و توانایی رهبران مذهبی در ناکام کردن کوشش‌های نو‌گرانه به حداقل برسد. تعادل به مفهوم سنتی آن، عقب انداختن اصلاحات بود و در نخستین دوره پادشاهی محمد رضا شاه، تا آغاز دهه چهل / شصت، همین مفهوم تعادل را پذیرفتند و کم و بیش اجرا کردند.

در بیشتر دوران پهلوی یک پیکار فرهنگی (کولتور کامپف بیزمارکی) جریان داشت که با همه کوششی که در آن بکار رفت و با همه دستاوردهایش کامیاب نشد. کوشش‌ها به حداکثری که جامعه از عهده‌اش بر می‌آمد نرسیدند و سیاست‌ها همواره درست و آگاهانه نبودند. اما امکان هم نمی‌داشت که بتوان در دو نسل آثار خمود فرهنگی هزار سال را بر‌طرف کرد. با همه دانشگاه‌ها و آموزش همگانی و فرستادن دانشجو به خارج و سیل کتاب‌ها و نشریات و آفرینشگری فرهنگی، باز فولکلور مذهبی (و نه اصول اخلاقی دینی) ذهن‌های متعصب بیشمار را در چنبر خود داشت و دارد. کسی را به اروپا می‌فرستادند تا علوم و فنون بیاموزد و رهاوردش: مطهرات در اسلام می‌بود که کوشش بویناکی برای توجیه “علمی” غوته‌ور نگهداشتن مسلمانان در آلودگی و پلیدی است. چهل سال پس از آن کتاب، کسی دیگر، درس خوانده و با فرهنگ، از خواندن چند سطر ساده و بدیهی و نه چندان دقیق نهج البلاغه درباره بلندی والای انسانی‌اش، عنوان بزرگ‌ترین استاد کرسی فلسفه تاریخ جهان را به کار می‌برد و دانشجوی علاقه‌مند را در ارزیابی کارهای افلاطون و ابن خلدون و هگل به سرگشتگی می‌اندازد و احتمالا لزومی نمی‌گذارد که آن چند جمله را مثلا با اثری مانند “زوال و سقوط امپراتوری رم” ادوارد گیبون مقایسه کند.

این فولکلور مذهبی ــ در بخش بزرگ‌تر خود، مستقل از اسلام ـ چنان در فرهنگ ایرانی ریشه‌دار است که نه جائی برای علم و تعقل می‌گذارد، از بس معجزات و خوارق عادات را وارد زندگی روزانه کرده و از بس حس نسبت و اندازه و روحیه واقعیت‌گرایی را در برابر ستایش و پرستش بنده‌وار بر باد داده است؛ و نه جایی برای زندگی اخلاقی می‌گذارد، از بس به نام دین هر دروغ و ناراستی و احتکار و دزدی و تجاوز جنسی به انسان و حیوان و کودک و پیر و خویشاوند و بیگانه را در برابر پرداخت پول یا افشاندن اشک دروغ و راست مجاز شمرده؛ و از بس در فلسفه “الغایات تبیح المبادی” تند رفته که با آسان‌گیری در وسیله ناروا چیزی از والایی هدف نمی‌گذارد.

* * *

سنگینی این فرهنگ بر زندگی سیاسی، نیاز به یاد‌آوری ندارد. هر جنبش اصلاحگرانه از نیمه سده نوزدهم در زیر آن یا کمر خم کرده یا پاک در هم شکسته است. هنگامی که منابع حکومتی برای مغزشویی مردم در دسترس آخوندها نهاده می‌شود؛ و منابع روشنفکری ــ نویسندگان لیبرال و چپگرا ــ آخوندها را برای تحصیل‌کردگان موجه می‌سازند، و از امام دوازدهم، جامعه سوسیالیستی ضد‌امپریالیستی، و از امام سوم، انقلاب توده‌ای بدرمی‌آورند؛ سیاست جهت درست امروزینش را گم می‌کند و دنباله فولکلور مذهبی می‌شود که اساسا با نوگرایی و پیشرفت در تعارض است.

نا‌کامی حکومت پهلوی در اینکه سیاست را از نفوذ پایگان مذهبی آزاد کند به ویرانیش به دست دین انجامید. سنت پادشاهی با همه پیشینه تاریخی و ریشه‌های‌ش، در تظاهرات و اعتصابات چند میلیونی ــ ائتلافی از سرآمدان سیاسی، بازاریان و صاحبان صنایع، روشنفکران، پیشه‌وران، کارگران، کارمندان و توده‌های پایین طبقه متوسط ــ به رهبری آخوندها ناچیز شد. سنت دین (به معنی مسجد و مدرسه و حوزه علمیه و آخوند و طلبه) برای نخستین بار در تاریخ ایران پس از خلفا حکومت را مستقیم و مستقل در دست گرفت.

تا هنگامی که جامعه جنبشی نداشت و سکون فرهنگی پایدار بود سنت دین با سنت پادشاهی می‌توانست همزیستی آسوده‌ای داشته باشد. سیاست برای حفظ وضع موجود بود و آخوندها به اندازه پادشاهان در حفظ وضع موجود سود می‌داشتند. وقتی جامعه زیر فشارهای خارج ناگزیر از تغییر شد و سیاست می‌بایست در خدمت توسعه و دگرگونی قرار گیرد، میان پادشاهی و دین همزیستی تنها در صورتی امکان می‌یافت که یا به زیان دین و یا به زیان توسعه باشد.

کشاکش میان توسعه و فرهنگ سنتی (که بیشتر آن زاییده فولکلور مذهبی است) موضوع و نقطه مرکزی سراسر تاریخ ایران در هشت دهه گذشته بوده است و در آینده قابل پیش‌بینی نیز خواهد بود. بیش از هر چیز این فولکور مذهبی است که نگذاشته است توده ایرانیان به درجه‌ای از پختگی سیاسی برسند که پیشرفت‌های اقتصادی و اجتماعی دهه‌های گذشته، آن را میسر می‌ساخت. عوامل دیگر این واپسماندگی را می‌توان در سرشت خود‌کامه حکومت در سلسله پهلوی، در ناکافی بودن گرایش‌های سیاسی لیبرال (بیشتر در نام،) و در خرابکاری گرایش‌های سیاسی مارکسیست جستجو کرد.

پادشاهان پهلوی، مانند بیشتر اصلاحگران از بالا در هر جای جهان، به میان‌بر زدن و راه‌های کوتاه و تند و برنامه‌های ضربتی کشش بیشتر داشتند. اما نبودن یک جامعه سیاسی در ایران نیز خودکامگی آنان را اجتناب‌ناپذیر می‌ساخت. “لیبرال”ها در برابر رضا شاه و محمد رضا شاه هرگز نه به صورت یک جایگزین باور‌پذیر در آمدند و نه توانستند نیرویی تعدیل کننده برای جلوگیری از زیاده‌روی‌ها باشند. شعارهای اجرای قانون اساسی، یا ملی کردن نفت می‌توانستند یک جنبش سیاسی عمومی را آغاز کنند ولی برای نگهداشتن و به ثمر رساندن آن بس نبودند زیرا جامعه ایرانی چه در بیست ساله رضا شاه و چه در دوره‌های دوگانه پادشاهی محمد رضا شاه، با مسائل مرگ و زندگی روبرو بود که از حکومت و مخالفان هر دو شهامت و دور‌بینی سیاسی و یک برنامه روشن و بهم پیوسته می‌خواست. پادشاهان پهلوی در این زمینه بر مخالفان لیبرال خود برتری آشکار داشتند و شکست هر دو آنان این حقیقت تاریخی را نمی‌تواند بپوشاند. دستاوردهای شگرف آنان نیز با ماست و با ملت ایران خواهد ماند. “لیبرال”ها در سال‌های پیکار ملی شدن نفت و در سالهای ۴١ ـ ١٣٣۹ فرصت‌های درخشانی را برای تشکیل یک جامعه سیاسی از دست دادند که می‌توانست از فاجعه بهمن ١٣۵۷ جلوگیری کند. آنها در ۵۸ ـ ١٣۵۶ نیز فرصت دیگری را به سادگی از کف دادند.

گرایش‌های مارکسیستی ــ در صورت اسلامی یا غیر اسلامی خود ــ مسئولیت بزرگی در عقب انداختن تحول سیاسی جامعه ایرانی داشتند. حزب توده و پس از آن سازمان‌های چریکی شهری (مجاهدین و چریکهای فدایی) کامیابی‌هایی در سازماندهی گروه‌های بزرگ به دست آوردند. ولی این خدمت آنها با تاثیرات منفی دیگرشان مانند دورنمای ترس‌آور یک نظام توتالیتر کمونیستی و گشودن پای شوروی در ایران، خنثی می‌شد. همه آنها به درجات گوناگون هوادار شوروی بودند و زورمند شدن آنان شبح تسلط شوروی بر ایران را بزرگ‌تر می‌کرد (درباره اهمیت منفی همسایگی با روسیه در تحول جامعه ایرانی مبالغه نمی‌توان کرد. کمتر کسی ژرفای آن را اندازه گرفته است.) در برابر خطر گروه‌های کمونیستی و مارکسیستی، گرایش‌های افراطی ناسیونالیست و حتی نظامیگرا وجهه احترام‌آمیز مکانیسم‌های دفاعی را پیدا می‌کردند. در سه دهه پس از جنگ، فعالیت گروه‌های مارکسیست، هم بهترین بهانه سرکوب کردن آزادی‌های سیاسی در ایران بوده و هم، در مواردی، علت وجودی آن.

با اینهمه اگر پای سنگین فرهنگ سنتی و پایگان (سلسله مراتب) مذهبی بر پشت خود‌آگاهی اجتماعی و سیاسی نمی‌بود ایران در سال‌های پس از انقلاب مشروطه شاید می‌توانست یک جامعه سیاسی پیدا کند که نظام مردمسالاری و حاکمیت ملی را برقرار سازد.

خود‌کامگی پادشاهان پهلوی، ناکافی بودن گرایش‌های لیبرال (زیرا بجای یک تلاش سازمان‌یافته و کوشش برای شناختن و پاسخ گفتن به دشواری‌های یک جامعه واپسمانده، بیشتر در پی راه حل آسان‌تر بهره‌برداری از احساسات مذهبی توده‌ها بودند؛ (و به نظر می‌رسد هنوز هم هستند) خرابکاری سیاسی گروه‌های مارکسیست؛ در آن فضای فرهنگی بود که می‌توانستند چنان تاثیراتی بر جای گذارند؛ چنانکه انقلاب اسلامی تنها در آن فضا امکان می‌داشت.

***

یک تاثیر دیر‌پای و مثبت انقلاب اسلامی آن است که تعادل میان دین و پادشاهی را بطور قطع بر هم ریخته است و نقش آنها را در جامعه سراپا دگرگون خواهد کرد. از این پس نه دین آن خواهد بود که می‌شناختیم و نه پادشاهی. نسل کنونی ایرانیان بهتر است این درس را زودتر فرا گیرند. در حرکت جامعه ایرانی به سوی پختگی سیاسی، سیل “دراز‌آهنگ و پیچان و زمین‌کن” انقلاب پاره‌ای از سنگ‌های سر راه را کنار زده است.

پادشاهی، برای نخستین بار در تاریخ ایران، با راهپیمایی‌ها و اعتصابات‌ها و اعتراضات میلیون‌ها مردم، از طبقاتی که عموما برخورداران رژیم بودند، برچیده شد. اینکه کسی با آسودگی بگوید “مردم ایران انقلاب نکردند، هایزر بود که انقلاب کرد” صرفا نشانه دیگری از کارکرد ذهن افسانه‌ساز و افسانه پرست ایرانی است. آن مردم اکنون پشیمانند و بیشترشان شاه می‌خواهند. اما شاه در ایران آینده اگر بخواهد مانند پادشاهی سنتی قاجار یا دیکتاتوری نوین پهلوی عمل کند دیری نخواهد پائید. رویدادهای سال ١٣۵۷ را از تاریخ ایران و از خود‌آگاهی سیاسی مردم ایران نمی‌توان زدود. و اساسا مردمی که چنین بهای سنگینی در انقلاب پرداخته‌اند سزاوار آن هستند که بهره‌ای، به صورت یک نظام حکومتی مردمی‌تر، از آن انقلاب بر‌گیرند.

سنت دین همه حرمت و تقدس خود را در انقلاب و جمهوری اسلامی به گرو گذاشت و آن را به ننگ آلودند. رهبران مذهبی به کشتار جمعی و سوزاندن مردم بیگناه در خدمت مقاصد سیاسی خود فرمان دادند؛ مسجدها را جای معامله و بند و بست و انبار کالا و بازداشتگاه کردند؛ آخوندها در کاخ‌های با جلال و بر اتومبیل‌های زره‌پوش نشستند و دست‌شان را در خون و خواسته مردم فرو بردند؛ قرآن و سنت را در خدمت رسواترین شیوه‌های کشورداری نهادند؛ احکامی را که خود آخوندها نیز نسل‌ها بود جرات نداشتند توصیه کنند به اجرا درآوردند و واقعیت یک حکومت مذهبی را به مردم نشان دادند؛ بر دروغ و جنایت و دزدی نام دین گذاشتند؛ به نام دین حقوق بشری و منافع ملی را قربانی کردند.

اکنون باز هم می‌توان از جای دین در سیاست گفت؟ باز خواب یک سرکرده نظامی اسلامی یا “حکومت میانه‌رو” آخوندهای یک آب شسته‌تر از خمینی را دید؟ و دوران پس از جمهوری اسلامی را نه یک دوران ضد انقلابی، بلکه امتداد سال‌های سیاه انقلاب و جمهوری اسلامی دانست؟ باز می‌توان نظام حکومتی را تصور کرد که یک پایه‌اش دین (پایگان مذهبی شیعه)  باشد؟

اگر برای گشودن بند مذهب از پای سیاست زمانی باشد آن زمان فرا رسیده است. حتی خود آخوندها نیز دیگر به نیروی مذهب حکومت نمی‌کنند، پشتگرمی آنان به زور برهنه و خشونت محض، از هیچ نیروی اشغالگر بیگانه، آنهم نوع عرب و مغولی آن، کمتر نیست. دیگر مدت‌هاست که اعتقادات مذهبی مردم و “حضور امت همیشه در صحنه” آنان را بر سر قدرت نگه نمی‌دارد. در  مجلس شورای اسلامی  شکایت هر روزه آن است که مردم در صحنه حضور ندارند. آخوندها هر وانمود‌سازی را به کناری نهاده‌اند و مشروعیت خود را از دهان تفنگ می‌گیرند. در این بی‌اعتباری کامل سیاست مذهبی و مذهب سیاسی باید به جستجوی تعادل تازه‌ای بود.

دیگر جای این توهمات نیست که جامعه ایران دچار بحران مذهب بوده است و انقلاب اسلامی از این جهت لازم آمده بود که بازگشتی به فرهنگ سنتی امکان‌پذیر گردد. حکومت آخوندی از بی‌دینی و کم‌توجهی به ارزش‌های مذهبی نیست که در چشم ایرانیان به چنین خواری افتاده است. آنچه توده ایرانی از مذهب می‌شناسد و می‌فهمد در ایران اسلامی به فراوانی به خورد آن داده می‌شود. اگر حتی مردم جنوب تهران به جان آمده‌اند نه از آن است که حکومت، چادر از سر زنان برگرفته است یا با آنها رفتار شایسته انسان و شهروند می‌کند، یا در رستوران‌ها مشروب می‌نوشند، یا بر پرده سینما زنان نیمه عریان نشان می‌دهند، یا کم بر مظلومیت امام سوم می‌گریند یا روضه‌خوانی محدود شده است. بی‌آبرویی حکومت اسلامی از ناتوانی آن در برآوردن نیازهای مردمی است که با همه واپسماندگی خود، دست‌کم از نظر فیزیکی، در جهان قرن بیستم بسر می‌برند، از بی‌توجهی آن به توسعه است. بحران ایران در ١٣۵۷ نیز بحران توسعه و واپسماندگی بود. رژیمی که همه داو‌هایش را بر توسعه کشور و بر‌آوردن نیازهای فزاینده مردم و انتظارات روز‌افزون آنها گذاشته بود با همه کامیابی‌هایش، در اینجا و آنجا، از رسیدن به هدف‌هایش درماند و چون از درون پوسیده بود و اراده ایستادگی و زندگی را از کف داده بود، بی تلاش زیاد از پای درآمد.

مردمی که می‌پنداشتند پاسخ دشواری‌های اقتصادی و اجتماعی خود را در اسلام خواهند یافت و آزادی را در جمهوری اسلامی خواهند جست مدت‌هاست که پشت دست دریغ را به دندان پشیمانی می‌خایند. آنها آموزش و کار و امنیت و بهروزی می‌خواهند، و آزادی سیاسی.  شاید امروز در نا‌امیدی خود به جایی رسیده باشند که یک نظام دیکتاتوری، حتی یک حکومت ارتشی، را نیز استقبال کنند؛ ولی پس از برطرف شدن تکان‌های نخستین، آزادی‌های سیاسی را نیز خواهند خواست. حکومت مذهبی، وارد شدن دین در سیاست، تعادل سنتی میان پادشاهی (که نام دولت در طول تاریخ ایران بوده است) و دین؛ اینهمه به آن بخشی از حافظه ملی ایرانیان رانده خواهد شد که کسان خواهند کوشید کمتر به یاد آورند.

***

اولویت‌های ایران را اکنون درست‌تر می‌توان باز‌شناخت؛ و در پیشاپیش آنها یک تلاش همه سویه فرهنگی و سیاسی است برای پیش راندن کشور و بالا بردن فرد فرد ایرانیان، بهروزی (رفاه) افراد و نیرومندی جامعه. دین و پادشاهی را باید صرفا از نظر‌گاه توسعه دید. پایگاه مذهبی ــ به اصطلاح، روحانیت ــ با مواضعی که داشته و دارد مانع بزرگی بر سر راه توسعه کشور است. باید هر کوششی بشود تا در آینده فولکلور مذهبی به قدرت سیاسی پایگان مذهبی تبدیل نشود. پادشاهی اگر در خدمت توسعه نباشد، اگر ثبات جامعه را برای دست یافتن به دمکراسی نگه ندارد، و اگر بخواهد توسعه سیاسی را به عقب اندازد، نهادی نخواهد بود که به خودی خود و چون دارای پیشینه تاریخی است ارزش نگهداری داشته باشد.

دین را از زندگی مردم نمی‌توان بیرون برد و دشمنی با آن بیهوده و زیان‌آور است. آنچه در بحث کشور‌داری و توسعه به دین ارتباط می‌یابد بیرون بردنش از پهنه سیاست است. نا‌توان کردن بازوی سیاسی آخوند و طلبه است. دست گشاده‌ای که آخوندها و “حوزه‌های علمیه” بر منابع مالی عمومی و خصوصی دارند، و آزادی عمل آنها در بهره‌برداری از مراسم مذهبی، سرچشمه‌های قدرت سیاسی پایگان مذهبی است. در ایران آینده باید چنان کرد که مالیات جایی برای پرداخت‌های شخصی به آخوندها نگذارد؛ و “حوزه‌های علمیه” را چنان زیر نظارت آورد که منابع نا‌محدود انسانی و مالی صرف اموری که همواره جنبه اجتماعی ندارد و گاه ضد‌اجتماعی است نشود. در آنجا که سخن از مراسم مذهبی است سهم احساسات مذهبی را از هیستری باید جدا کرد. به هیچ نامی نمی‌توان اجازه داد گروهی بی هیچ مسئولیت ولی با اقتدار زیاد و در بالای جامعه قرار داشته باشند؛ به هیچ کس حساب پس ندهند؛ ولی از همه اطاعت بخواهند؛ از سوی کسی انتخاب نشوند، ولی خود را پیشوایان و راهبران اجتماع بخوانند.

وظیفه قدرت حکومتی، دفاع از باورهای مذهبی هیچ گروهی، حتی گروه اکثریت، نیست. مذاهب به اندازه کافی توان دفاع از خود را دارند. حکومت نه با باورهای دینی درخواهد افتاد، نه خود را در اختیار هیچ پایگان مذهبی خواهد گذاشت. قلمرو حکومت، دیگر است. آنچه از نیازهای اساسی و حیاتی مردم به جای می‌ماند باید صرف آموزش مردم و پرورش فرهنگی آنها بشود. تعادل واقعی دین در یک جامعه آگاه و با فرهنگ برقرار می‌شود. این تحمل‌ناپذیر است که در کشوری با اینهمه درآمد نفت بیش از نیمی از مردم خواندن و نوشتن ندانند (پنجاه سال پس از قانون آموزش همگانی اجباری و دو دهه پس از پیکار با بیسوادی) و هفتاد هشتاد درصدی از جمعیت سواد درست، به معنی توانایی خود‌آموزی آگاهی‌ها و دانش‌های لازم برای زیستن در یک جامعه پیشرفته، را نداشته باشند. آنها که می‌گویند “ایران داشت ژاپن دومی می‌شد” ظاهرا نمی‌دانند که پشت سر معجزه ژاپن چه تلاش فرهنگی سهمگینی قرار داشت، و ژاپن شدن، سهل است، حتی کره جنوبی و تایوان و سنگاپور شدن، چه مقدمات آموزشی می‌خواهد. ده میلیون دانش‌آموز در آموزشگاه‌ها و ٢۰۰ هزار دانشجو در دانشگاه‌ها داشتن البته مهم بوده است (آمارهای سال ١٣۵۷) ولی کیفیت سطح آموزش و بالا بردن فرهنگ جامعه از آن مهم‌تر است؛ گذشته از اینکه آن ارقام با همه درشتی خود، در برابر کشور‌های دیگری، هم‌تراز ایران، چندان به چیزی نمی‌آمدند.

***

در گرایش به نوسازی و پیشرفت به آسانی می‌توان تا آنجا رفت که ارزشی برای سنت‌ها نشناخت. این درست است که هر سنتی با ارزش و نگهداشتنی نیست. ولی بسیاری از سنت‌ها با تحول جامعه تکامل می‌یابند و در خدمت جامعه قرار می‌گیرند. نمونه‌اش را در انگلستان می‌توان دید: جامعه نه سنگ است، نه خمیر نانوایی. جامعه نوین ایرانی را نمی‌توان از صفر ساخت و ناگزیر بر آنچه از گذشته تا امروز دوام آورده پایه‌گذاری خواهد شد. گذشته و تاریخ راه‌هایی دارند که به نوجویان افراطی و انقلابیان درس‌های طعنه‌آمیز می‌دهند.

دین ــ برای هشتاد و چند درصدی از ایرانیان، شیعی‌گری ــ می‌تواند یک عامل ثبات جامعه باشد. اگر اختیار دین و افکار عمومی را به دست گروهی خود‌بین و مقدس‌مآب و حق‌بجانب و صاحب داعیه ندهند، خود دین می‌تواند خدمت‌هایی به ایران بکند چنانکه در گذشته‌های تاریخی نیز کرده است. برای بیشتر مردمان، پاسخ‌های دین را به مسائل وجودی و متافیزیک و اخلاقی از جای دیگر نمی‌توان فراهم داشت.

پادشاهی، از نظر سیاسی کارسازترین عامل گرد هم آوردن مردم ایران است. در میان شکل‌های گوناگون رژیم، این یک بیشتر می‌تواند ثبات نظام حکومتی را نگهدارد و در برقراری یک دمکراسی دیرپای در ایران موثرتر باشد. هر پادشاه، خود را در برابر نسل‌های پیشین و پس از خود مسئول می‌داند و هنگامی که بقای سلسله به خطر افتد احتمال دارد با احساس مسئولیت بیشتری عمل کند. به جای کارشکنی، و رویارویی بیهوده با نهادی که بیشتر ایرانیان در داخل و خارج بدان گرویده‌اند، از این پس باید در پی یافتن چاره‌هایی برای بهره گرفتن از نهاد پادشاهی به سود یگانگی و حاکمیت ملی ایرانیا ن بود. دین و پادشاهی در گذشته بی نقص نبوده‌اند و در آینده هم ممکن است نباشند. آنها چنان بودند که جامعه اجازه داد ــ گروه‌های فرمانروا، نیروهای ضد رژیم، و توده‌های خاموش، یا بی‌تفاوت ــ و چنان خواهند شد که همان‌ها اجازه دهند.

با استدلال‌هایی مانند “پادشاهی با حکومت مردمی بر اساس حاکمیت ملی سازگار نیست” که از نظر تاریخی بی‌پایه است و از این گذشته کافی است شخص به پیرامون خود بنگرد؛ یا “هواداران پادشاهی مشروطه امروز مانند خمینی ١٣۵۷ در پاریس وعده می‌دهند” که قیاسی نا‌مربوط است و می‌تواند درباره هر کس دیگری هم گفته شود، نمی‌توان پیچیدگی‌های سیاسی امروز و فردای ایران را گشود. باید تاریخ ایران، بویژه تاریخ سده بیستم ایران را، دور از روحیه ظالم و مظلوم و یزدان و اهریمن‌سازی تحلیل کرد و از آن عبرت‌ها و راه حل‌ها جست. امروز شعاری دادن و آنگاه، چندی بعد در اندوه شکست آن نشستن، که مردم بودند و شخصیتی نبود، یا شخصیت بود و مردم نبودند، یا خارجیان چنان کردند و چنین کردند، سودی ندارد. تاریخ مال آنها نیست که شعار می‌دهند. مال آنهاست که بهترین دنیاهای ممکن را می‌سازند.

سایه‌های دراز دین و پادشاهی بر جامعه ایرانی افتاده است. آنها که می‌خواهند دین را نابود کنند و آخوندها را همه از میان بردارند بهتر است از جمله به تجربه انقلاب مکزیک بنگرند که پس از قتل عام کشیشان و راهبه‌ها، به دست توده مردم معمولی و روستاییان، کشوری کاتولیک بر جای گذاشت که نفوذ دین در مردمش از هیچ کشور دیگری کمتر نیست. دین در جامعه جای خود را دارد و باید داشته باشد. برای بی‌اثر کردن جاه‌طلبی‌های سیاسی پایگان مذهبی چاره‌هایی هست که فراآمدش هم به سود نگهداری دین خواهد بود و هم به سود توسعه جامعه.

برای ایرانیان شیعی، دین یک عامل اضافی همبستگی ملی است و از این نظر ارزشی دارد که نباید در آن به زیان ایرانیان غیر شیعی ــ ده پانزه درصدی از جمعیت ــ و عنصر غیر اسلامی ناسیونالیسم ایرانی زیاده‌روی کرد. یکی شمردن دین یا مذهب با ملیت، و ایرانی با شیعه، در واقع نفی ملت ایران است؛ و باز‌گرداندن آن به یک دوران برزخ تاریخی ــ سده‌های ١٣ تا ١۶ ــ است، میان دو دوره خود‌آگاهی ملی ایرانیان، که بدترین روزگار ما بوده است. در آن دوران که احساس ملی و ایرانی‌گری در زیر فشار دین داشت خفه می‌شد، ایرانیان آسیب‌پذیر‌تر از همیشه بودند. آن دورانی بود که قبایل آسیای مرکزی، بی مقاومت، سرزمین‌های ایرانی را در‌می‌نوشتند و نزدیک بود حتی زبان فارسی را در ترکتازی‌های خود نابود کنند ــ و در بخش‌هایی از ایران توانستند. ایرانیان، خود‌آگاهی و سربلندی ملی خود را در آن فضای مرگبار مذهبی از دست داده، روحیه و اراده پایداری را نیز گم کرده بودند؛ و بر قبایل نیمه‌متمدنی که، حتی موقتا، دستگاه آخوندی و حکومت مذهبی را به سم ستوران خود می‌سپردند، راه می‌گشودند. (یک خطر ادامه تسلط جمهوری اسلامی بر ایران همین است که می‌تواند میدان را برای کمونیست‌ها و دست‌نشاندگان شوروی بگشاید و روحیه پایداری ناسیونالیسم ایرانی را بفرساید).

ایران نیمی از زندگی تاریخی، و نیمه بهتر آن را، پیش از اسلام بسر برده است و در فرهنگ ایرانی، عناصر غیر‌اسلامی بسیار با‌ارزش هست که نباید گذاشت بیش از این سرکوب شود. موسیقی و نقاشی و پیکر‌سازی یک جلوه این فرهنگ غیر اسلامی است؛ سهم بزرگی که در فرهنگ باستانی ایران به انسان در پیکار با اهریمن داده شده جلوه دیگر آن. انسان ایرانی همیشه این موجود قضا قدری گریان بدگمان بد‌دل دچار ترحم به خود، این بازیچه دست نیروهای شناخته و ناشناخته نبوده است. بازگشت به ارزش‌های اخلاقی فرهنگ باستانی ایران به ساختن ایرانی تازه‌ای با مسئولیت‌تر، با جهان‌بینی مثبت‌تر، یاری خواهد داد.

آنچه ایران را در تاریخ درازش نگه داشته اسلام نبوده است. در واقع ایرانیان چهارصد سال هویت ملی خود را در برابر اسلام و به رغم اسلام نگه داشتند و در چهار سال گذشته نیز چنین کرده‌اند. شیعی‌گری در یک دوران معین  (اوایل صفویان) به ایرانیان کمک کرد هویت ملی خود را حفظ کنند ــ هر چند با پیامدهای مصیبت‌آمیز فرهنگی ــ ولی از آن دوران محدود نباید نتیجه‌گیری‌های دور و دراز کرد

***

جمهوری اسلامی می‌کوشد دین را به جای ناسیونالیسم ایرانی بنشاند. اکنون اگر گروهی که، اصرار در انحصار کردن نام “ملیون” به خود دارند، می‌خواهند از در دیگر وارد شوند و این سلاح فرسوده را به نام دیگر بیازمایند، تاوانش با خودشان است. فلسفه سیاسی مدرس را پاسخ مسائل ایران امروز و آینده شمردن، کوششی نه چندان پوشیده است برای بهره‌برداری سیاسی از مذهب، که همه نیروهای آزادیخواه و ناسیونالیست و ترقیخواه ایران باید در برابر آن ایستادگی کنند.

وسوسه بهره‌برداری سیاسی از مذهب، با توجه به سنت آن، در ایران نیرومند است و تا سالیان دراز خواهد بود. تنها نیروهای مخالف نخواهند خواست که منبر را نردبان رسیدن به قدرت کنند. حکومت‌ها نیز در پی آن خواهند آمد که از مسجد و تکیه برای تخدیر و برگرداندن توجه مردم و ناتوان کردن نهادهای دمکراتیک بهره جویند. این بهره‌برداری سیاسی به ناگزیر دیر یا زود به آخوند‌بازی خواهد انجامید و همه کوشش‌های آرزو‌پروران برای آشتی دادن فولکلور مذهبی با اندیشه توسعه و دمکراسی بر باد خواهد رفت. اگر حقیقتا می‌خواهند نهادهای دمکراتیک را نیرومند گردانند از عامل آخوند و فولکلور مذهبی چشم بپوشند و سنت مبارزه سیاسی را بر سر موضوع‌های سیاسی، بدور از مداخله عوامل ماوراء طبیعی و بر‌کنار از هیستری، پابرجا سازند که نه خطرهای استراتژی آخوند‌بازی را خواهد داشت نه فرایند توسعه را کند خواهد کرد. از همه ملاحظات مربوط به دین در سیاست مهم‌تر آن است که یک نظام (سیستم) سیاسی بسازیم که کار کند و کامیاب شود.

پوشاندن مذهب در دیبای فرهنگ ملی یک ترفند تبلیغاتی بیش نیست. فرهنگ ملی ایران بسیار بیش از آموزه‌های اسلامی و شیعی را در بر می‌گیرد. در فرهنگ ایرانی از تجربه ١۵۰۰ ساله تاریخی ایران پیش از اسلام و تجربه ۵۰۰ ساله آشنایی ایران با غرب نوین نشانه‌های برجسته هست. نا‌دیده گرفتن آنها فرهنگ ملی را بینوا خواهد کرد. ما صرفا با سرمایه محدود فرهنگ اسلامی نمی‌توانیم وارد بازار پایان سده بیستم شویم. هزار سالی واپس‌ماندگی باید برای دریافتن این واقعیت بس بوده باشد.

تبعیض بر سراسر فرهنگ اسلامی سایه انداخته است: تبعیض میان مومن و کافر، میان مرد و زن، میان آزاد و بنده، میان مسلمان و اهل کتاب، میان اسلامی و آزاداندیش. با هیچ بند‌بازی و چشم‌بندی انتلکتوئل نمی‌توان از این تنگناها بدرآمد. بر آنها می‌باید مشکلات خاص فرهنگ شیعی را افزود: مشکل مشروعیت حکومت در غیاب امام زمان؛ مشکل مرجعیت و تقلید و بی‌موضوع بودن مردمسالاری؛ مشکل مرده‌پرستی؛ مشکل اعتقاد به معجزه؛ مشکل نفی عقل و علم و منطق و اخلاق به نام مذهب؛ مشکل تبعیض میان شیعی و غیر شیعی.

چنانکه در تقریبا همه تاریخ اسلام نشان داده شده است، هیچ مذهب اسلامی از پس مسائل اقتصادی و اجتماعی هیچ کشوری بر نیامده است. اگر همه احکام مذاهب گوناگون اسلامی نیز در کشوری جاری شود باز مشکلات بر سر جایشان خواهند ماند. نه یک اقتصاد شکوفان، که بتواند نیازهای یک جمعیت فزاینده را در یک دنیای پر‌رقابت برآورد، سازمان داده خواهد شد، نه اخلاقیات شخصی و رفتارهای اجتماعی به پایه‌ای خواهد رسید که فساد و خشونت از جامعه رخت بر بندد. در واقع جامعه‌هایی که در اجرای احکام شریعت سخنگیری بیشتر نشان داده‌اند به فساد و خشونت آغشته‌تر بوده‌اند.

اگر بزرگ‌ترین آیت‌الله‌ها بتوانند دروغ بگویند و مال مردم را بخورند و حکم به کشتن بیگناهان بدهند و رشوه بگیرند (تنها درباره سال‌های جمهوری اسلامی سخن نمی‌گوییم) دیگر چه تفاوتی با سیاست‌پیشگان و زمامداران معمولی دارند؟ نشان دادن رهبران مذهبی پارسا در میان خیل بد‌کاران پاسخ مسئله نیست. در میان رهبران غیر مذهبی نیز بسا زنان و مردان فساد‌ناپذیر می‌توان یافت؛ این ارتباط به نقش مذهب در حکومت ندارد. اگر روی کار آمدن و قدرت گرفتن آخوندها نیز مایه فساد در جامعه باشد پس پاسخ در مذهب نیست. باید بدنبال یک نظام سیاسی رفت که بتواند خود را اصلاح کند و دگرگون سازد و جز دمکراسی هیچ نظام سیاسی بر این قادر نبوده است.

مشکل دیگر به مذهب شیعه بر‌می‌گردد. این مذهب، چنانکه در دست آخوندهای بی‌شمار در طول قرن‌ها درآمده است، شرعا جواز فساد و بدکاری می‌دهد. شرعا می‌توان دروغ گفت، شرعا می‌توان به روسپیگری پرداخت (تفاوت زنی که با خواندن یک فرمول و در برابر اجرت معین هر روز و هر ساعت در آغوش کسی است با آنکه آن فرمول را نمی‌خواند چیست؟) و شرعا می‌توان ظلم کرد. با پرداخت پول و رد مظالم و انجام آیین‌هایی که ربطی به خود اسلام ندارند وجدان همه در این مذهب پاک می‌شود. تا آنجا که به اداره جامعه و به کمترینه رساندن بدکاری‌ها مربوط می‌شود، حفظ ظواهر و “کلاه شرعی” برای هر ناروایی ساختن تفاوت بنیادی بوجود نخواهد آورد. اندیشه‌مندان شیعی در آینده تکلیف دشواری دارند که این مذهب را از آلایش تعبیرات فرصت‌طلبانه و فساد‌انگیز بسیاری از پیشینیان خود بپیرایند. چنانکه یک رهبر مذهبی آمریکایی به تازگی گفته است، وظیفه تئولوژی نوین بیدار کردن جامعه بر این است که ژرف‌تر به ابعاد اخلاقی آنچه زندگی را می‌سازد بنگرد. دین‌شناسان شیعی چه اندازه از این وظیفه فاصله گرفته‌اند!

آنها باید پیش از همه از دعوی‌های رهبری سیاسی و کشور‌دارای دور شوند. بازگشت به امام جعفر صادق از این نظر راه حل بهتری برای دفاع از شیعیگری خواهد بود. شیعیگری ــ و اسلام ــ مارتین لوتر خود را (در این تعبیر) لازم دارد؛ کسی که پوست سیاست را از میوه دین کند تا به گوهر دین برسد. لوتر در برابر فرایافت‌هایی همچون “اقتدار” در درون کلیسا و “قدرت کلیسا در جامعه” قد برافراشت و دولت نیرومند را مسئول دانست. به نظر او برای دین رستگاری انسان موضوعی بزرگ‌تر از آن بود که جا برای اداره، و حفظ نظم بگذارد. در این رویکرد خود، او، ۵۰۰ سال پیش، جهان نوین افراد صاحب حقوق سلب ناشدنی را آغاز کرد ــ هنگامی که در برابر هیات تفتیش عقاید گفت “من بر این موضع ایستاده‌ام. هیچ کار دیگری نمی‌توانم بکنم.” او با این جمله “هر کدام و همه ما کشیش هستیم” اندیشه برابری را که به صورت پایه‌ای برای حاکمیت مردم درآمد بیان کرد و قضاوت فردی را در جای نقشی که کشیش‌ها برای خود به عنوان میانجی‌های خداوند در نزد بندگان می‌شناختند گذاشت.(۶)

در ایران آینده اگر دین از سیاست دست بر‌ندارد کارش تمام خواهد بود. اگر پادشاهی از حکومت دست بر‌ندارد برای همیشه از میان خواهد رفت و در این میان ایران نیز زیان خواهد دید.

بهره‌برداران سیاسی از مذهب بر هواداران پادشاهی خرده می‌گیرند که چرا آن را به نام یک سنت ارجمند می‌شمارند. اما خودشان همین کار را با مذهب می‌کنند. دشواری‌های بنیادی مذهب در سیاست را به سادگی فراموش می‌کنند، چرا که “مذهب، سنتی دیرپاست.” این روی‌آوردندگان به استراتژی بهره‌برداری از مذهب از جاذبه پر‌زور پادشاهی در مردم ایران می‌ترسند و مذهب را به رویارویی آن می‌فرستند ــ که یک تظاهر دیگر کارکرد سنت‌های دین و پادشاهی بر یکدیگر است. اما آنها راه مبالغه می‌پویند. اگر پادشاهی را مسئول بدبختی‌های گذشته و حال ملی می‌شمرند به سراسر امریکای لاتین بنگرند که تقریبا هیچ سنت پادشاهی ندارد و به اینهمه پادشاهی‌های مشروطه بنگرند که با همکاری لایه‌های سیاسی شده جامعه (اقلیت فعال) چهار‌چوب‌هایی برای نگهداری نهاد اطمینان‌بخش و تثبیت‌کننده (بطور نسبی) پادشاهی، و جلوگیری از زیاده‌روی‌های آن، تعبیه کرده‌اند.

همچنین باید برای بر‌پا داشتن رژیمی به جای آنچه نمی‌پسندند چاره‌جویی کنند که به سرنوشت نود درصد و بیشتر جمهوری‌های جهان سومی دچار نیاید ـــ زیرا آنها حتما با پندارهای سلطنت‌طلبان همراه نیستند که “ایران ابر‌قدرت‌ها را از پیشرفت‌هایش به ترس انداخته بود” و می‌دانند که ایران یک کشور جهان سومی بیش نیست و سفر درازی به سوی توسعه در پیش دارد. پنج سال پیش هم چنین بود.

هواداران پادشاهی مشروطه و همه ایرانیان آگاه و همه آنها که “ایران و جهان” میانه‌روها می‌نامد از هم‌اکنون باید در اندیشه بستن راه‌هایی باشند که به سوء‌استفاده سیاسی از مقام سلطنت می‌انجامد:

  • یکی از آنها این است که سهم بزرگ را درپیکار رهایی ایران نه به مردم  بلکه به پادشاه، بدهند و پیرامون او را پناهگاه همه کسانی کنند که خود چیزی نیستند و در پرتو مقام پادشاهی می‌کوشند به مال و جاه برسند.
  • یکی از آنها این باور است که مردم برای دمکراسی آمادگی ندارند. یا در شرایط خطرناک و اضطراری ایران جای این سخنان نیست و دست آهنین لازم است. (در نخستین مراحل پس از جمهوری اسلامی این دست آهنین به احتمال زیاد خواه ناخواه کارها را خواهد گرفت. بحث بر سر کوتاه کردن آن مرحله‌هاست، و پس از آن مرحله‌ها.)
  • یکی از آنها ناتوانی در رسیدن به یک سلسله توافق‌های گسترده سیاسی، نوعی همرایی در باره جهت عمومی آینده ایران، است. در عین نگهداشتن اختلاف‌نظرها بر سر سیاست‌ها و برنامه‌ها و اولویت‌ها.
  • یکی از آنها آلودن اختلافات سیاسی با امور شخصی؛ شخصی کردن سیاست و امور عمومی است.
  • یکی از آنها وارد کردن مذهب در سیاست است، به هر نام و برای هر هدف و از سوی هر گروه؛ یکی شمردن دین و دولت است، که سبب می‌شود گروهی دیگر پادشاهی را رویاروی آن بفرستند و ایران را همچنان در چنبر استبداد و واپسماندگی نگه دارند.

در دودهه پایانی سده بیستم، نسلی که از زیر آوار انقلاب و جمهوری اسلامی سر برخواهد آورد سرانجام باید این پژواک دو هزار ساله را در این سرزمین نا‌شاد خاموش کند: “دین و دولت همزادند.”

یاد داشت‌ها:

١- یافتن معادل دقیق و زیبائی برای Development از دردسرهای دو نسل نویسندگان ایرانی بوده است. رشد (که معادل بهتری برایGrowth  است) و پرورش و توسعه و تحول و تکامل و بالندگی و گوالش و انکشاف (این آخری را افغانها به کار می‌برند) همه در این معنی به کار رفته‌اند. توسعه از این میان با آنکه چندان دقیق نیست بیشتر معمول شده است. گوالش شاید معادل بهتری است ، ولی کسی به سوی آن نمی‌رود.

٢- خاطرات حاج سیاح و حیات یحیی (دولت آبادی) و خاطرات و خطرات (هدایت) سه کتابی هستند که دهه‌های واپسین جامعه سنتی ایران را (با تعادل سنتی دین و پادشاهی در آن) بهتر از همه وصف کرده‌اند. تصویری که از این کتاب‌ها بر‌می‌آید، در عین حال، وظیفه نا‌ممکنی را که اصلاح‌طلبان ایرانی در سده بیستم ــ چه روشنفکران دمکرات‌منش عصر مشروطیت و چه روشنفکران اقتدارگرای عصر پهلوی ــ با آن روبرو بودند بهتر توضیح می‌دهد.

٣- آنها که رهبران مذهبی شیعه را دست‌نشاندگان “همیشگی” سیاست‌های استعماری انگلستان می‌شمارند گویا نقش آن رهبران را در الغای امتیاز رویتر و امتیاز تنباکوی انگلستان در اواخر پادشاهی ناصرالدین شاه، و نیز سهم آنها را در انقلاب مشروطه که یک جنبش بزرگ ضد استعماری بود و جلوگیری از دادن امتیازات به بیگانگان را در سرلوحه هدف‌های خود قرار داده بود، در تاریخ‌ها ندیده‌اند. پیکار مسلحانه رهبران شیعی در عراق (خالصی، کاشانی) با انگلستان و سهم کاشانی و زنجانی و رهبران دیگر شیعی در پیکار ملی کردن نفت نیز از نظرشان دورمانده است.

در میان رهبران مذهبی بسیاری با بیگانگان ارتباط داشته‌اند اما از رهبران غیر مذهبی شمار بیشتری به درجات بزرگ‌تر دست‌نشانده بیگانگان بوده‌اند. تاریخ نوشتن را با شعار دادن نباید اشتباه کرد.

۴- بسیاری از واقعیات شورش خرداد ١٣۴٢ در زمان خودش پوشیده ماند. علم و نزدیکانش و نیز فرماندهان ارتش، به دلایل آشکار، در سال‌های پس از آن خاموش بودند. تنها پس از بهمن ١٣۵۷ بود که پاره‌ای از آنها توانستند آزادانه سخن بگویند. من روایات مربوط به آن رویداد را از وزیر اقتصاد کابینه علم، معاون سیاسی علم و یک فرمانده نظامی وقت شنیده‌ام. داوری من درباره نقش علم در خرداد ١٣۴٢ طبعا تنها به همین دوران بر‌می‌گردد و زندگی سیاسی او را در سال‌های پیش از آن و بویژه پس از آن در وزارت دربار در برنمی‌گیرد.

۵- Hamilton Jordan, Crisis

۶- اشارات به لوتر را ازGeorge Will  وام گرفته‌ام.

مهر١٣۶٢

پادشاهی در میان مخالفان و هوادارانش

پادشاهی در میان مخالفان و هوادارانش

 

شب نگردد روشن از ذکر چراغ

نام فروردین نیارد گل به باغ

مولوی

تا همین دو سال پیش تنها گروه بسیار کوچکی را می‌شد یافت که خود را سلطنت‌طلب، از هر رنگ و نقش، بنامند. حتی کسانی که به رژیم پیشین ایران هنوز دلبسته و وابسته بودند نام بردن از پادشاهی را به دلایل تاکتیکی درست نمی‌دانستند. قانون اساسی مشروطیت هنوز بر‌چسبی نبود که بتوان به سادگی به کار برد. معتقدان آن نیز با تردستی‌های لفظی و مانورهای سیاسی از کنارش می‌گذشتند. میدان یکسره دردست گرایش‌های دیگر بود.

این وضع اکنون آشکارا تغییر کرده است، به دو علت: نخست، بیزاری روز‌افزون از جمهوری اسلامی اشتیاق را به گذشته بیدار کرد؛ و دوم، گرایش‌های دیگر خود را کم و بیش از سکه انداختند و جا را برای سلطنت‌طلبان بازتر کردند. از سویی مردم به شمار روز‌افزون در سرخوردگی خود از آنچه روی داده بود به یاد گذشته‌های بهتر افتادند و این ناچار به سود پادشاهی تمام شد. از سوی دیگر چپگرایان و “لیبرال”ها و جمهوریخواهان ــ در بسیاری موارد، ریاست جمهوریخواهان ــ نتوانستند خود را به صورت جایگزین متقاعد کننده‌ای برای رژیم اسلامی جلوه دهند.

امروز در کمال انصاف می‌توان گفت که هیچ گروه قابل ملاحظه ایرانیان نیست که به چریک‌های شهری یا هر یک از رهبران جمهوریخواه به چشم رهاننده و فراهم‌آورنده بنگرد. آنها هر کدام هواداران خود را دارند، ولی وزن و حیثیتی را که یک جایگزین ملی باید داشته باشد ندارند و در این شگفتی نیست. همه این مدعیان جایگزینی اعتبار خود را از دو چیز می‌گیرند: مبارزه با رژیم پیشین ایران و مبارزه با رژیم کنونی ایران. بیشتر آنها نیز یک دوره میانه این دو را (باربری خمینی و آخوندها تا جایگاه قدرت و خدمت به آنها تا هنگامی که آخوندها زندگی را بر آنها سخت نکردند) ندیده می‌گیرند با شتاب از آن می‌گذرند.

مبارزه با رژیم پهلوی زمانی برای آنان اعتباری دست و پا کرد. ولی مردمی که امروز نتیجه آن مبارزه را می‌بینند ممکن است بخشی از ناخشنودی خود را از حکومت آخوندی و شرایط کنونی به کسانی برگردانند که با مبارزات خود، دانسته و ندانسته، به روی کار آمدن آخوندها کمک کردند. اعتبار مبارزه با رژیم کنونی نیز ویژه گرایش معینی در صف مخالفان جمهوری اسلامی نیست، مگر آنکه کسانی بگویند چون شمار بیشتری را با ندانم‌کاری‌هاشان به کشتن داده‌اند شایسته‌ترند.

پیداست که چنین دستاوردهایی برای رهانیدن و باز‌سازی ایران بسنده نیست. حتی کسانی از میان آنان که می‌کوشند با نام مصدق پیشینه خود را چشمگیر‌تر و پر‌بار‌تر کنند با این دشواری رو‌برویند که باید مواد خامی آشکارا ناکافی را برای ساختن یک تاریخ، که به مقاصد سیاسی‌شان خدمت کند، و یک برنامه سیاسی که شایسته این نام باشد، بیش از اندازه کش دهند. پادشاهی نیز هنوز به صورت جایگزین ملی در‌نیامده است ولی دست‌کم وارد میدان شده است و بخت آن از هیچ جایگزین دیگری کمتر نیست و خوب احتمال دارد که هر چه بگذارد بیشتر هم بشود. چنین تحولی، اگر روی دهد، برای آینده ایران نوید‌بخش خواهد بود به شرط آنکه مخالفان پادشاهی در دشمنی خود با آن یکبار دیگر چنان لگام از کف ندهند که باز خود و کشور را به آب و آتش بزنند و موافقان یکبار دیگر چنان سرمست نشوند که مردم را نیز قربانی کنند.

پادشاهی از این رو می‌تواند جایگزین بهتری باشد ــ به معنی گرد‌آورنده و بر‌انگیزاننده گروه بزرگ‌تری از ایران ــ که شاه در ذهن ایرانیان جایی ویژه دارد و نهاد پادشاهی به ایران در طول تاریخ دراز آن بسا خدمت‌ها کرده است و کژی‌ها و سستی‌های پادشاهان گذشته در برابر فرمانراوایان کنونی رنگ باخته است و ایران بدین گونه که هست ــ موزاییکی که باید هماهنگی و همبستگی‌اش نگهداشته شود ــ با نظام پادشاهی بهتر پابرجا خواهد ماند و پادشاه بهتر خواهد توانست نگهدارنده حقوق اقلیت‌ها و مصالح عمومی ملت باشد.

از این گذشته وارث پادشاهی پهلوی از امتیازات شخصی، مانند تعهد به دمکراسی و حاکمیت مردم، و کوشش در عبرت جستن از گذشته برخوردار است. پس از آن انقلاب تمام عیار شاه و مردم که در ١٣۵۷ روی داد هم شاه و هم مردم درس‌های بسیار می‌توانند گرفت که ترکیب آنها را بهتر و کار‌ساز‌تر از گذشته خواهد کرد. پادشاه مشروطه بیش از رهبر سیاسی یا رئیس جمهوری مفهوم عام دارد. پادشاه از تعلق به یک گروه یا حزب در‌می‌گذرد و از آن همه است. کسی به او رای نمی‌دهد و در نتیجه کسی هم به ضد او رای نمی‌دهد. در مفهوم واقعی و گسترده خود، پادشاه مشروطه نماینده همه مردم است. نه اینکه در هر لحظه مفروض همه مردم با شاه موافقند، ولی پادشاه مشروطه در این معنی کسی است که در هر لحظه مفروض نیاز به موافق و مخالف ندارد، زیرا مقام اجرائی نیست و اختیارات تصمیم‌گیری و سیاست‌گزاری ندارد.

اگر پادشاه در ذهن ایرانی مفهومی جز این یافته از آن روست که در گذشته، پادشاهی بیش از مدتی که ضرورت داشت برای پیش بردن کارها، برای اجرا و مدیریت، به کار رفت. در نتیجه پادشاه حالت رهبر سیاسی یافت و هر روز با موافقت و مخالفت روبرو شد. زمانی بیشتر مردم موافقش بودند. زمانی هم بیشتر آنها مخالفش شدند. اینهمه می‌توانست بپاید و به انقلاب هم نینجامد و صورتی دیگر بیابد. ولی در این مورد ویژه، پادشاه زمانی که بیشتر مردم موافقش بودند نتوانست نیروی آنها را به صورت موثری به کار گیرد و زمانی که بیشتر مردم مخالفش شدند نتوانست استوار سر جایش بایستد و موج را برگرداند. برای آنکه رژیمی بماند یا باید مردم را داشته باشد یا اسباب قدرت را سخت در چنگ بگیرد و سخت بکار برد. نمی‌شود هم خود‌کامه بود و هم ناتوان بود؛ هم محبوب نبود و هم ترساننده نبود.

امروز آنان که با پادشاهی موافق یا مخالف‌اند باید پادشاهی را با معیار نقش تازه پادشاهی در جامعه بسنجند. چنین موضوعی است که باید جای اول را در بحث مربوط به پادشاهی داشته باشد. ولی در عمل چنین نیست. برخورد با پادشاهی، بیشتر موضوع عواطف به هیجان آمده است.

***

در صف مخالفان پادشاهی از دشمنان آشتی‌ناپذیر باید آغاز کرد که در میان چپگرایان و “لیبرال”ها هستند. چپگرایان در جامعه آرمانی خود جایی برای پادشاه ندارند که قابل فهم است؛ همچنان که جایی برای گسترش فردیت انسانی و کارآیی هم ندارند. در مورد بسیاری از “لیبرال”ها دشمنی با پادشاهی بیشتر علت تاریخی ـ شخصی دارد. آنها در گره ٢۸ مرداد همچنان بسته مانده‌اند. پادشاهی را بر پایه مزیت خود آن بررسی نمی‌کنند. آن را دشمن می‌دارند زیرا سی سال پیش در سرنگون کردن حکومت‌شان چند هفته یا چند ماهی بر کمونیست‌های بسیجیده و آماده پیشی گرفت.

آنها تا هنگامی که واقعیت تاریخی را به جای تاریخ‌سازی نگذارند و تفاوت قلمرو سیاست را با قلمرو عواطف شخصی در نظر نیاورند در بن‌بست سی ساله خود خواهند ماند. (لابد خودشان نیز “رهگشایی” بهمن ١٣۵۷ را به حساب خویش نمی‌گذارند و از آن خوشدل و سرافراز نیستند). این “لیبرال”ها همان اندازه نیاز به فراگرفتن و فراموش کردن دارند که بسیاری از سلطنت‌طلبان دارند و پیش از آنها بوربن‌ها داشتند. دوتو کویل درباره لویی هژدهم و شارل دهم و همه اشرافیت از تبعید انقلاب فرانسه بازگشته گفته بود: آنها نه چیزی را فراگرفته بودند نه فراموش کرده بودند.

گروه دیگر، باز از میان “لیبرال”ها پادشاهی را با دیکتاتوری مترادف می‌گیرند و در برابر آزادی می‌گذارند. آنها “بنا‌بر تعریف” نظام جمهوری را تنها راه برقراری دمکراسی در ایران وانمود می‌سازند. یا در تعاریف فلسفه سیاسی یونان در‌جا می‌زنند و چون بنا‌بر آن تعاریف، جمهوری پس از پادشاهی آمده آن رژیم را پیشرو‌تر می‌دانند؛ غافل از اینکه این مقایسه‌ها نا‌مربوط است و فلسفه سیاسی از روزگار یونانیان بسیار پیش آمده است و در بحث از رژیم‌های سیاسی به افلاطون و ارسطو نمی‌توان بسنده کرد ــ گذشته از اینکه جامعه‌های بدوی‌تر با رهبری دسته‌جمعی اداره می‌شدند و پادشاهی تحول اخیرتری است. یا شریعتی‌وار به بحث لغوی می‌پردازند و چون واژه سلطنت از سلطه آمده رژیم پادشاهی را ذاتا استبدادی می‌شمارند.

برداشت آنها یکسره غیر‌سیاسی است. کاری به واقعیات، از جمله وجود پادشاهی‌های مشروطه فراوان و جمهوری‌های استبدادی فراوان‌تر ندارند. همچنین وجود حق آزادی ـ یا به عبارت نویسندگان اعلامیه استقلال آمریکا حق سلب نشدنی آزادی را تنها لازمه استقرار حکومت دمکراتیک می‌دانند و ضرورت آماده شدن و تلاش کردن اجتماعات را منکر‌اند.  مانند کسی هستند که بگوید پیکره در سنگ است و حق سنگ است.  البته میکل آنژ هم می‌گفت که من زوائد را از پیکره‌ای که در سنگ است می‌تراشم و می‌پیرایم؛ ولی چه اندازه نبوغ و انرژی لازم بود که  “داود” را از زوائدش در تخته سنگ بپیرایند؟ این حقیقت تاریخی از استدلال‌های‌شان غایب است که تنها جماعات معدودی در طول تاریخ توانسته‌اند به آزادی برسند. اکثریت بزرگ جامعه بشری، در سراسر تاریخ دراز خود، در چنگال زور‌گویی و استبداد، یا از نوع هرج و مرجی و سازمان نیافته‌اش و یا از نوع سازمان یافته‌اش، رنج برده است و می‌برد.

زیرا با آنکه آدمیان حق سلب نشدنی آزادی دارند و به عنوان انسان با این حق به جهان می‌آیند بیشترشان توانایی رسیدن به حق خود و تحقق بخشیدن به آن را ندارند و یا اصلا به وجود این حق هرگز آگاه نشده‌اند. آنها زنجیر گران برگردن پیوسته در جستجوی رهبری، پیشوایی، امامی … عمر می‌گذارنند که راهشان ببرد و از دشواری گزینش آزادشان سازد. با آنکه آزادی، پس از زندگی، نخستین حق فرد انسانی است آخرین حقی است که انسان تکامل‌یابنده در جامعه تکامل‌یابنده می‌تواند بدان برسد.

اگر کسانی بر ضرورت تهیه‌های سیاسی و اقتصادی و اجتماعی، بر تهیه‌های فرهنگی و سازمانی، به منظور رسیدن به مردمسالاری اصرار می‌ورزند، نه از مخالفت‌شان با دمکراسی و حق سلب نشدنی آزادی است و نه قطره‌چکان به دست گرفته‌اند. آنها از قابلیت ترسناک توده‌های نا‌آگاه در جامعه‌های واپسمانده برای فرمانبرداری بی چون و چرا و حتی بردگی آگاهند. نام آزادی و دمکراسی چیزی را دگرگون نخواهد کرد.

یک گروه دیگر مخالفان، بیمناکان و بدبینان هستند. پرسش مقدر آنان این است: چه کسی تضمین می‌کند که پادشاه باز به استبداد نیفتد و پیرامونیانش کشور را ملک شخصی خود نپندارند؟ پاسخش این است که در نبود نهادهای استوار سیاسی و اجتماعی، در نبود مردمی متعهد به دمکراسی، هیچ کس. اما این پرسش و پاسخ را در باره هر نظام حکومتی و هر جایگزین دیگر می‌توان تکرار کرد. پرسش درست‌تر این است که در کشوری مانند ایران کارایی کدام جایگزین بیشتر و خطر کدام کمتر است؟ آنگاه شاید بسیاری از بدبینان و بیمناکان موافقت کنند که گرایش‌های چپ بیش از آن رادیکال و گرایش‌های جمهوریخواه “لیبرال” بیش از آن نا‌توان‌اند که جایگزین درستی باشند. شاید کسی که هر روز نیاز به اثبات مشروعیت خود ندارد و هم مسئول نسل‌های بعدی خانواده خویش است و هم سرنوشت پیشینیانش پیوسته در برابر چشمان اوست برای نگهداری تعادل سیاسی ایران و رسیدن به یک دمکراسی، کارآمد‌تر و احتمال فاسد شدنش کمتر باشد. شاید در ایران پر‌آشوب آینده اگر مسئله ریاست کشور از کشمکش‌ها و دگرگونی‌های هر روزی بر کنار نگهداشته شود کمکی به ثبات کلی جامعه.

هواداران پادشاهی رویهم‌رفته بر دو گروه‌اند. اختلاف میان آنها، هم بر سر جای پادشاه در نظام حکومتی است، هم در رویکردشان به گذشته. پاره‌ای عناصر سلطنت‌طلب میان شخص پادشاه و نهاد پادشاهی جدایی نمی‌بینند. دفاع از پادشاهی برایشان به معنی دفاع از یک شخص معین است. از آنجا که محمد رضا شاه برای نسل کنونی ایرانیان مظهر پادشاهی است، اگر کسی از او و کارنامه‌اش دفاع کند برای آنان سلطنت‌طلب است، و اگر انتقاد کند ضد سلطنت.

کوشش آنها همه صرف توجیه کارهای بی‌شمار پادشاهی است که در سی و هفت سال خدمات نمایان کرد و اشتباهات بزرگ نیز کرد ــ به گران‌ترین بهایی که پادشاهی در تاریخ ایران پرداخته است. پیش از او هیچ پادشاهی جز با هجوم بیگانه یا توطئه خاندان خود یا شورش سرکردگان نظامی و عشایر سرنگون نشده بود. او را تظاهرات و اعتصابات چند میلیونی مردم در حالی بر کنار کرد که چشمان خود را باور نمی‌داشت. (پس از تظاهرات بهمن ١٣۵۶ تبریز، که بر خلاف پیکارهای دوران مشروطه هیچ نباید مایه سربلندی همشهریان تبریز باشد، گفته بود “تبریز چرا؟”

دشواری این برخورد آن است که نهاد پادشاهی را به صورتی نا‌لازم آسیب‌پذیر می‌کند. در گرما‌گرم بحث درباره پادشاهی ناگهان کسی می‌تواند رفتارهای شخصی و سیاسی فلان شخصیت نزدیک به شاه، یا موضوع جزیره کیش و “خدمات” شخصی لذت‌بخش گوناگونی را که با هزینه عمومی عرضه می‌کرد پیش بکشد و همه بحث را منحرف و تباه کند.

این چنین برخورد با پادشاهی کار کسان را به تاریخ‌سازی و به کار بردن معیارهای مضاعف کشانیده است. هر چه خوب از آب درآمده نتیجه نبوغ یک نفر بوده؛ هر چه بد شده به گردن اطرافیان و مقامات است. اگر قانون اساسی زیر پا نهاده شده مسئولش نه کسی است که چنین خواسته و به مجلس اجازه “فضولی” نداده، بلکه دیگران‌اند ــ هر که بتوان یافت. اگر در برابر او مقاومتی شده و مقاومت کننده سرنوشتی یافته که مدتها مایه عبرت دیگران بوده، طعن و لعن بر دیگران است که نه پشتیبانی موثری در میان مردم بی‌تفاوت بر‌کنار داشتند و نه خواستند چنان سرنوشتی بیابند. اگر او همه‌پرسی کرده یا خوب کرده یا اصلا نباید یاد‌آوری‌اش کرد. اگر دیگری کرده خائن و بر‌هم زننده قانون بوده (در جبهه مخالف نیز همین گونه استدلال می‌کنند.) پیداست که با چنین روحیه و برداشت‌ها ممکن است کار کسانی پیش رود، ولی کار پادشاهی در ایران پیش نخواهد رفت.

دشواری دیگر آن است که یکی گرفتن نهاد با شخص با همه فرا‌یافت پادشاهی در تضاد است. پادشاهی از ملاحظات فردی و گروهی بالا‌تر است؛ با یک فرد پایان نمی‌گیرد. گستره‌اش چنان است که می‌تواند افراد گوناگون را، پاره‌ای بدتر و پاره‌ای بهتر، در برگیرد. سرنوشتش به پیشینه و کارنامه یک شخص بستگی ندارد. همچنانکه کارهای نمایان یک پادشاه نهاد پادشاهی را توجیه نمی‌کند، کارهای ناپسند یک پادشاه نیز نمی‌تواند آن را نفی کند.

در برابر اینان کسانی هستند که حساب شخص پادشاه را از نهاد پادشاهی جدا می‌دانند. در نتیجه همه داوری‌ها را روی یک شخص و کارنامه‌اش نمی‌گذارند و با تاریخ و واقعیات به آسانی روبرو می‌شوند و نه کسی را بیهوده سپید می‌کنند، نه کسی را سیاه. می‌توانند در قضاوت منصف باشند و آینده را بیش از اندازه به گذشته سنگین و آلوده نکنند.

کسانی که شخص را از نهاد جدا نمی‌کنند در برابر دوره گذشته رویکردی بستانکارانه دارند. گذشته را مانند پتک بر سر دیگران می‌زنند. ملت ایران را بابت خدماتی که به آن شده بدهکار می‌شمارند. سلطنت‌طلبی برای‌شان صورت دیگری از انتقام جویی یا نستالژی  (اشتیاق گذشته) است. یا صرفا می‌خواهند به روزهای خوش پیشین بازگردند، که بازگشتنی نیست؛ یا می‌خواهند از خون مخالفان خود جوی‌ها روان کنند. در میان‌شان کم نیستند کسانی که همان روحیه و کارکردهای “حزب الهی” و چریک‌های شهری را دارند: تصویر جهان را به ساده‌ترین رنگ‌ها تجزیه کردن؛ حق را یکسره به جانب خود انگاشتن؛ همه را بر یک روش خواستن؛ پاسخ هر تفاوت یا اختلاف نظر را با دست زدن به فرایند انسانزدایی دادن (نخست مخالف را به هیئت دشمن دیدن، سپس دشمن را از ویژگی‌های انسانی بی‌بهره شمردن، و سپس در پی نابودی او برآمدن که بدین‌ترتیب رواست.) دشنام و مشت و اسلحه را بجای بحث سیاسی گذاشتن.

آنان همان اندازه یک‌سو‌نگر‌اند که محکوم کنندگان، و شرمساران رژیم گذشته: کسانی که اگر مخالف بودند هیچ چیز خوبی در رژیم پیشین نمی‌بینند و اگر دست در کار بودند از نقش گذشته خود شرمسار‌اند. واقعیت آن است که دوران پهلوی بخشی از زندگی همه ماست؛ حتی مخالفانش از جهات گوناگون بدان وامدارند. دورانی بی‌مانند در تاریخ چند صد ساله گذشته کشوری است که پیش از آن داشت همه چیزش از دست می‌رفت. درست است که انتظارات را بر‌نیاورد و فرجامش به فاجعه کشید، ولی نشان خود را بر کشور و ملت ما گذاشت و بدان نیرویی بخشید که از این گرداب بدرش خواهد آورد.

نه نیازی به محکوم کردن است، نه پوزش خواستن. آنها که در صف مخالف بودند چرا موضع خود را با انکار بدیهیات ضعیف می‌کنند؟ اگر دمکراسی یا عدالت اجتماعی می‌خواستند چه ضرورت داشت که با سازندگی آن دوران هم مخالفت کنند؟ اگر استقلال ملی می‌خواستند چرا دورانی را به رخ می‌کشند که رهبرشان وزیر و استاندار بود و همه زور‌ش تا آنجا به نیروی استعماری پلیس جنوب (نیروی محلی انگلستان) می‌رسید که جای مسابقه اسب‌دوانی‌شان را تغییر می‌داد.

و آنها که از نقش گذشته‌شان در آن دوران پوزش می‌خواهند، ترجیح می‌دادند بجای ساختن کشوری از صفر چه کنند؟ معامله کنند و در‌صد بگیرند و پولدار شوند و کاری به هیچ کار نداشته باشند؛ یا در درون سیستم از اینجا و آنجا درآمدهایی دست و پا کنند و نقش مخالف خوان را به عهده گیرند؛ یا از بیرون سیستم عمل کنند و شریک جرم خمینی شوند؟ گزینش دیگری برای دو نسل اخیر ایرانیان بوده است؟

کسی منکر آن نمی‌تواند بشود که هم انتقاد کنندگان از گذشته حق دارند جنبه‌های بیشماری از آن دوران را نپسندند، هم دست در کاران گذشته حق دارند از بسیاری از کارکرد‌های خود سرفراز نباشند. حتی دوره‌های تاریخی که به شکست نینجامیده‌اند کژی‌ها  و کاستی‌های خود را داشته‌اند، چه رسد به دورانی که چنان شکست بدی خورد. مسئله ما باز‌آوردن حس نسبت و اندازه در قضاوت است. آنکه موافق است نمی‌تواند عیب‌ها را ببیند؛ آنکه مخالف است جز عیب نمی‌بیند؛ آنکه از کرده‌هایش خرسند است با گردن افراخته گویی میراث پدرش را از ملت می‌خواهد؛ آنکه در باره خود و گذشته‌اش  به تردید افتاده از دستاوردهای خودش نیز روی بر‌می‌گرداند. همه اما در یک چیز همداستان‌اند: هیچ کدام حقی برای دیگران نمی‌شناسند. دیگران، همه برچسب‌خوردگان، حتی اجازه بازگشت به ایران یا ماندن در ایران هم ندارند. ایران جای هر کس که آنها نمی‌پسندند نیست.

***

از این میان مشروطه‌خواهان نیرویی برآینده‌اند و کسانی پیشنهاد کرده‌اند سازمان یا اتحادیه‌ای در میان خود بسازند. چنان سازمانی می‌تواند گرایش‌های دمکراتیک دیگر، از جمله جمهوریخواهان، را از بد‌گمانی‌ها و سوء‌تفاهم‌های‌شان آزاد کند و با عناصر غیر‌فعال یا بلا‌تکلیف در یافتن جهت درست همکاری داشته باشد. منتها پیش از آنکه مشروطه‌خواهان بتوانند بر گردهم آیند باید مشکلات نظری میان خود را برطرف کنند. منظور از پادشاهی کدام گونه آنست؟ زیرا آشکار است که سلطنت‌طلبان رنگارنگ از یک چیز سخن نمی‌گویند.. به یک زبان که اصلا سخن نمی‌گویند.

آنچه از نوشته‌های هواداران پادشاهی بر می‌آید دو گرایش در میان آنهاست که یکی را می‌توان هواداران نظام شاهنشاهی و یکی دیگر را طرفداران پادشاهی مشروطه یا مشروطه‌خواهان نامید. نظام شاهنشاهی اصطلاحی است که در ده پانزده ساله پایانی رژیم پهلوی ــ در هنگامی که افراد و گروه‌ها در اختراع و پیشنهاد لقب‌ها و عناوین (آریامهر، فرمانده، خدایگان …) بر یکدیگر پیشی می‌گرفتند ــ از سوی اعضای یک سازمان دست راستی افراطی بر شیوه حکومتی گذاشته شد که در بیشتر دوران پهلوی بر ایران روان بود.

پیش از مشروطیت، پادشاهی در ایران نظامی استبدادی بود، به معنی سنتی آن. پادشاه نیرومند سایه خدا بود و پادشاه نا‌توان سایه سایه خدا. در دوره‌های بزرگی ایران شاهنشاه بر پادشاهان یافئودال‌های جنگ‌سالار، یا در دوران هخامنشی بر شهربان (ساتراپ)‌هایی که دست‌کم از پادشاه نداشتند و به درجات گوناگون به شاهنشاه وفادار بودند فرمان می‌راند. تنها در سده بیستم بود که ایران یک پادشاهی متمرکز به شیوه دیکتاتوری نوین پیدا کرد. این سیر از فئودالیسم به یگانگی ملی، و دگرگشت از استبداد سنتی به دیکتاتوری نوین البته منحصر به ایران نبوده است. تفاوت ایران با کشورهای پیشرفته اروپایی که همین فرایند را گذراندند در این است که ما بسی دیرتر از آنها این راه را پیمودیم.

انقلاب مشروطیت از لحاظ نظری زمینه تبدیل پادشاهی را از یک نظام استبدادی به یک نظام مردمسالاری فراهم آورد. قانون اساسی مشروطیت حدود زیادی بر اختیارات شاه گذاشت. ولی در عمل، ایران چندان نتوانست پادشاهی مشروطه را در لفظ و حتی روح آن تجربه کند. پس از مظفرالدین شاه که به دنبال صدور فرمان مشروطیت در‌گذشت محمد علی شاه آمد که دشمنی‌اش با مشروطه دانسته است و پس از سرنگونی او احمد شاه به شاهی رسید که مشروطه خواه بود، ولی به سبب خلق و خوی شخصی و اوضاع و احوال سیاسی، نقش پادشاه را خوش نداشت و زندگی در هتل‌های اروپا را بر کاخ گلستان ترجیح می‌داد.(١)

کسانی که می‌کوشند پادشاهی احمد شاه را دوره درخشانی در برابر دوران پهلوی جلوه دهند در توجیه کناره‌جویی‌های او و برداشت صرفا حقوقی راحت‌طلبانه‌اش از وظایف پادشاه در شرایط هرج و مرج و از هم‌گسیختگی کامل کشور نخواهند دانست چه کنند. آنها با آب و تاب از خود‌داری احمد شاه از امضای قرار داد ١٩١٩ با انگلیس سخن می‌گویند، ولی هیچ اشاره‌ای نمی‌کنند که هم او از انگلستان مقرری می‌گرفت و اگر زیر بار امضاء نرفت، زیر بار هیچ تکلیف و وظیفه دیگری هم نمی‌رفت. برای این‌گونه تاریخ‌سازان مهم این است که اشخاص چه بگویند،  مهم این نیست که نتیجه برای کشور چه باشد.

رضا شاه را، با آنکه نهادها و ظواهر مشروطیت را حفظ کرد با هیچ کوششی نمی‌توان پادشاه مشروطه نامید. او یک دیکتاتور اصلاح‌طلب و سازنده و روشنرای بود به آن معنی که از سده هژدهم در فرهنگ سیاسی راه یافته است (این سنت با پتر کبیر آغاز گردید) . او می‌خواست جامعه‌ای سرا‌پا واپسمانده و رو به زوال را از پایه بسازد ــ و به مقدار زیادی ساخت ــ و بدین منظور قدرت بی چون و چرا لازم داشت و آن راــ دست‌کم در آغاز ــ در میان استقبال عمومی به دست آورد.

دعوی اینکه رضا شاه در آن شرایط می‌توانست در چهار‌چوب قانون اساسی به چنان دستاوردهای شگرف و کارهای نمایان برسد بیهوده است. دعوی اینکه او دقیقا در چهارچوب قانون اساسی عمل می‌کرد نیز بیهوده است. بی رضا شاه، انقلاب مشروطه حتی از عهده نگهداری تمامیت “ممالک محروسه” نیز بر‌نمی‌آمد. مسئله ایران در این بوده است که بر خلاف کشورهایی مانند فرانسه یا انگلستان، انقلاب مشروطه آن پیش از پادشاهان یا رهبران سیاسی اصلاح‌طلب و مقتدر آمد که کشور را نخست به صورت یک واحد سیاسی واقعی درآورند و پایه‌های رشد و توسعه را بریزند.

انقلاب مشروطیت در کشوری روی داد که هیچ اسباب تحقق آرمان‌های انقلاب را نداشت. حتی در واقع یک کشور نبود. اگر کسی مانند رضا شاه پیش از انقلاب مشروطیت مقدمات سیاسی و اقتصادی و اجتماعی لازم را فراهم کرده بود یا انقلاب مشروطیت پس از او روی داده بود، آنگاه شاید تحقق هدف‌های انقلابیان مشروطه اینهمه زمان نمی‌خواست و هنوز پس از هشت دهه جنبه آرزویی نمی‌داشت.

در دوران محمد رضا شاه نیز پس از دوازده سال اول هرج و مرج و اشغال خارجی، که پاره‌ای بدان نام دمکراسی داده‌اند، شاه نه تنها به عنوان رئیس کشور، بلکه به نحوی روز‌افزون به عنوان رهبر و فرمانده و سرچشمه منحصر قدرت سیاسی و تصمیم‌گیری در آمد. دادن لقب‌هایی مانند آریامهر و رهبر و، در سال‌های آخر، فرمانده به پادشاه تصادفی نبود و روح زمان و واقعیت‌های سیاسی را باز می‌تاباند. آنها که اصطلاح نظام شاهنشاهی را وارد فرهنگ سیاسی ایران کردند با نگرشی به اصل رهبری یا پیشوایی (فوهررپرینتزیپ) ناسیونال سوسیالیست‌ها این اصطلاح را ساختند. تفاوت در این بود که پادشاه در این معنی از پیشوا  (فوهرر) نیز بالا‌تر بود. در قانون اساسی شاهنشاه و شاهنشاهی آمده است ولی نظام شاهنشاهی مال دورانی بود که پادشاه ــ که دیگر شاه شاهان نبود ــ به حدود و اختیارات قانون اساسی نمی‌توانست بسنده کند و دیگر حتی نیاز به حفظ پاره‌ای ظواهر هم نمی‌دید.

***

نظام شاهنشاهی، چنانکه بویژه در دو دهه پایانی پادشاهی پهلوی بدان عمل می‌شد، تنها در سطح با پادشاهی مشروطه تطبیق می‌کرد. شاهنشاه همه تصمیم‌های مهم و گاه بی‌اهمیت را می‌گرفت و اختیاراتی بسیار بیش از آنچه در قانون اساسی مشروطیت آمده است داشت. اگر برای توصیف آن دوره و آن شیوه حکومت، نظام شاهنشاهی را اصطلاح کردند امری صرفا مربوط به خود آن دوره بود و از ضرورت تفاوت گذاشتن آن با پادشاهی مشروطه برخاست.

برداشت‌های صرفا حقوقی پوزشگران دوره پیشین نمی‌تواند واقعیت‌های سیاسی را بپوشاند. اگر بکوشند نظام شاهنشاهی را با پادشاهی مشروطه یکی بشمارند آنگاه دانسته یا ندانسته آینده را در گذشته غرق خواهند کرد. خود محمد رضا شاه در سه ساله پایانی پادشاهی‌اش اقداماتی به سود دمکرات‌منش کردن حکومتش کرد. اگر شکست خورد از آن رو بود که هم بسیار دیر دست به کار شد؛ هم اقداماتش پر از اشتباه و بدون یک برنامه سنجیده بود؛ و هم بیشتر به صورت واکنشی در برابر تحولات بیرون از کنترل داخلی و خارجی انجام گرفت و نه یک طرح اصیل. به خوبی می‌توان گفت که اگر پادشاه اعتقاد به فرایند دمکرات‌منش کردن حکومت داشت، چنانکه خود می‌گفت، می‌توانست آن را مدت‌ها زودتر و در مراحل منظم و در شرایط کنترل اوضاع عملی کند، و نه به صورت امتیازهای نیم‌دلانه‌ای که زیر فشار این و آن داده می‌شد و دشمنان تنها از آن به نشانه‌های ضعف تعبیر می‌کردند.

البته “لیبرال”ها نیز یکسره بی‌بهره از بار ملامت نیستند. آنها در دشمنی و بی‌اعتمادی خود به شاه بیش از اندازه و تند‌تر از اندازه رفتند و تا نشانه‌های تغییر را دیدند به پیشباز انقلاب شتافتند. آنچه هم به سود پادشاه، هم خود آنها و هم ملت بود، یک دگرگونی گام به گام می‌بود که می‌باید از پایان دهه سی آغاز می‌شد،  همانچه در بیشتر کشورهای اروپای باختری و شمالی در سده نوزدهم روی داد. “لیبرال”های ایرانی ترجیح دادند به جای فرایند دمکرات کردن نظام موجود، چه در ١٣۴٢ و چه در ١٣۵۷ از خمینی پشتیبانی کنند و به رهبری ملایان گردن نهند. درباره سال‌های دهه سی و چهل خاطرات سیاسی خلیل ملکی که انتشار یافته حقایق عبرت‌انگیزی را آشکار می‌سازد.

هواداران نظام شاهنشاهی یا کسانی هستند ــ گروهی نسبتا اندک ــ که هیچ عیبی در گذشته نمی‌بینند و تکرار آن را در آینده می‌خواهند، و یا کسانی که دمکراسی را برای ایران تجملی می‌دانند که نباید در اندیشه‌اش بود. آنان به دنبال یک پادشاه نیرومند، یک رهبر و فرمانده هستند و اگر هم کم و کاستی در گذشته ایران می‌شناسند نه در نظام رهبری، بلکه در پاره‌ای سیاست‌ها و تاکتیک‌هاست.

در اینکه ایران پس از جمهوری اسلامی را از روز اول نمی‌توان با شیوه‌های دمکراتیک رسمی اداره کرد کمتر جای تردید است. یک دوره گذار موقتی که در آن خلع‌سلاح عمومی و برقراری آرامش و امنیت و عادی کردن اوضاع اولویت خواهد داشت ناگزیر خواهد بود. اما در چنان دورانی اصلا سخن از نظام حکومتی به معنی رسمی اصطلاح نمی‌توان گفت. بحث بر سر پس از دوران موقتی است. هنگامی که بتوان پایه‌های یک دمکراسی را به صورت بر پا داشتن نهادهای سیاسی و اجتماعی و پیش از همه یک دستگاه قضائی کارآمد گذاشت. در اینجاست که هواداران نظام شاهنشاهی و مشروطه‌خواهان از هم جدا می‌شوند. مشروطه خواهان معتقد به این نیستند که سرنوشت ایران در گذار از هرج و مرج به دیکتاتوری و از آن به هرج و مرج است و یا از یک دیکتاتوری به دیکتاتوری دیگر. جامعه ایرانی واپس‌مانده هست ولی همه جامعه‌هایی که به پیش تاختند واپسمانده بودند. ایران هم سرانجام باید از این چنبر واپس‌ماندگی بدر آید و از جایی و در زمانی آغاز کند.

نظام حکومتی آینده ایران اگر در خدمت توسعه سیاسی جامعه نباشد، اگر پویش ناگزیر به مردمسالاری را آسان نکند، همان اندازه نا‌هنگام (نا‌همزمان با شرایط تاریخی) خواهد بود که پادشاهی پهلوی در مراحل واپسین خود بود و جمهوری اسلامی، به درجات بیشتر، از مراحل آغازین خود بوده است. پادشاهی مشروطه به معنی نظام حاکمیت مردم با رئیسی به نام پادشاه که اختیارات اجرائی ندارد، اما هماهنگ کننده قوای حکومتی (در موارد کشاکش‌های آشتی‌ناپذیر) و نگهدارنده تعادل ملی و مظهری از تداوم است، در دراز‌مدت حرکت ایران را به سوی دمکراسی آسان‌تر خواهد ساخت. امتیاز آن بر نظام‌های حکومتی دیگر در شرایط ویژه ایران در همین است. در مقایسه با پادشاهی، یک رژیم جمهوری آسیب‌پذیرتر و فساد‌پذیرتر خواهد بود . تقریبا در همه کشورهای مانند ایران چنین بوده است.

حتی پرشورترین مشروطه‌خواهان در ته دل خود می‌دانند که ایران را نمی‌توان یک‌شبه به دمکراسی تبدیل کرد. کسانی که چنین باوری دارند یا از مکانیسم‌های قدرت و حکومت نا‌آگاهند یا ترجیح می‌دهند همه حقیقت را نگویند. وارث پادشاهی پهلوی در مصاحبه‌ای در همین معنی سخن گفته بود و مثال بسته چای لیپتون را آورده بود. کسانی خرده گرفتند که دمکراسی را با قطره چکان نمی‌توان به ایران خوراند. این درست است که دمکراسی قطره چکان نیست، ولی خم رنگرزی هم نیست. یک تعهد در سطح ملی می‌خواهد، از رئیس کشور تا حکومت‌کنندگان و رهبران سیاسی، تا گام به گام، ولی به تندی نهادهای دمکراتیک را پایه گذاری کنند و آنها را پاس دارند تا در طول زمان ریشه بگیرند و دیگر نهیب هر حادثه بنیادشان را از جا نبرد؛ و اینهمه در صورتی است که از هم اکنون، در مراحل مقدماتی پیکار، به تمرین دمکراسی آغاز کنند. آنها که می‌گویند برای رسیدن به دمکراسی تنها نیت خوب بس نیست (راه دوزخ را با نیات خوب فرش کرده‌اند) و باید اسباب آن را فراهم آورد قصد فریب ندارند و نمی‌خواهند از اکنون تعهد به دمکراسی را سست کنند. آنها درس‌های تلخ تاریخ را فرا گرفته‌اند.

***

کسی که نشریات گوناگون سلطنت‌طلبان یا هواداران قانون اساسی مشروطه را می‌خواند نمی‌تواند به احتمال متشکل شدن همه آنها در یک سازمان یا زیر یک چتر سازمانی خوشبین باشد. پاره‌ای هواداران نظام شاهنشاهی ــ خود را هر چه بنامند ــ با چنان تلخی و کینه‌ای از پاره‌ای مشروطه‌خواهان یاد می‌کنند و چنان آنها را موضوع اصلی حملات خود ساخته‌اند که به نظر می‌رسد خود‌شان نیز اعتقادی به چنین سازمان‌یافتگی ندارند. استراتژی آنها از میدان بدر‌کردن یا ترساندن دیگران و تحمیل برداشت خود‌شان بر آنهاست. این استراتژی با تاکتیک‌های خشونت‌آمیزی که به کار می‌برند پیامدی جز جدا کردن آنان از جریان اصلی مشروطه‌خواهان نداشته است و به نظر نمی‌رسد در آینده هم بهتر از این باشد. حتی خود وارث پادشاهی پهلوی راهش را آشکارا از آنها جدا کرده است و در اعلامیه‌ها و مصاحبه‌هایش دست‌های خود را از آنان شسته است. هواداران نظام شاهنشاهی تاکنون کوشیده‌اند این جدایی را ندیده بگیرند ولی تفاوت میان مواضع آنان با وارث پادشاهی پهلوی بیش از آنست که بتوان ندیده گرفت.

پاره‌ای از آنان در یکی کردن شخص با نهاد چندان پیش می‌روند که از جانشین دیگری برای تاج و تخت پهلوی نام می‌برند و اگر کسی را برای پادشاهی نمی‌پسندند به خود حق می‌دهند نهاد پادشاهی و قانون اساسی مشروطیت را به میل خود دستکاری کنند. اگر در این باره اصرار ورزند فرش را یکسره از زیر پای خود خواهند کشید و تفاوتی با مخالفان دیگر قانون اساسی مشروطیت نخواهند داشت.

هماهنگ کردن هواداران پادشاهی مشروطه باید پس از برطرف کردن ابهامات اندیشگی باشد. مشروطه‌خواهان به دلایل اصولی باید استراتژی وارث پادشاهی را پیروی کنند. این استراتژی را می‌توان در این عبارت خلاصه کرد: دعوت از گسترده‌ترین لایه‌های جامعه ایرانی در داخل و خارج. پادشاهی در این استراتژی در پرتو روح قانون اساسی و انقلاب مشروطیت و در پرتو تجربه ۵۷ ساله سلسله پهلوی و بطور قطع به عنوان یک نهاد مردمی نگریسته می‌شود. پایه این پادشاهی خواست مردم ایران است در شرایطی که بتوانند آزادانه در باره رژیم حکومتی خود تصمیم بگیرند.

وارث پادشاهی پهلوی در “سخنی با هم‌وطنانم” در این باره می‌گوید: پس از پیروزی و رسیدن به فردای روشن اختیار تصاحب میراث خود را به عهده آرای شما می‌گذارم.” در این سخن هم مقتضیات سیاسی و هم مقتضیات حقوقی در نظر گرفته شده است.  مقتضیات سیاسی به این معنی که پس از انقلاب ١٣۵۷ (نامیدن آن به کودتا و فتنه و توطئه چیزی را تغییر نمی‌دهد) و چند سال جمهوری اسلامی، ایران آن اندازه از گذشته‌اش بریده شده است که هر آغازی نیاز به فراخوانی رای ملت داشته باشد. کشور ما یک بار عقده ٢٨ مرداد را با پیامدهای بد‌فرجامش تجربه کرد. نباید چنین عقده‌ای، ناگشوده، در تاریخ ایران بماند. هر مشروعیتی این بار باید مستقیما از خود ملت گرفته شود. در ایران آینده میان مخالفت با حکومت و مخالفت با رژیم باید تفاوتی بوجود آید و مشروعیت رژیم هر روز موضوع اصلی نباشد و این نخواهد شد مگر رژیم از مردم آغاز شود و با مردم بماند.

مقتضیات حقوقی، به این معنی که مشروطیت از ١٣۵۷ “جزئا و کلا تعطیل‌بردار” شده است. نه مجلس شورا و سنائی هست که وارث پادشاهی به موجب قانون اساسی مشروطیت در برابر آنها سوگند یاد کند تا بتواند پادشاه شود. نه پادشاهی هست که فرمان انتخابات شورا و سنا را بدهد. می‌گویند ما بهتر است قانون اساسی مشروطیت را به عنوان آغاز کار بپذیریم، ولی آیا آن قانون امروز در ایران قابل اجراست، یا حتی در فردای پس از جمهوری اسلامی در تمامیت خود قابل اجرا خواهد بود؟ اگر می‌گویند همه‌پرسی در قانون اساسی نیست و باید سر رشته را مستقیما به سال ١٣۵۷ پیوند داد، در بهمن ١٣۴١ چه کسی همه‌پرسی کرد و چرا کرد؟ در تاریخ مشروطیت ایران پس از دو بار همه‌پرسی، پیشینه‌ای برای آن گذاشته شده است. اگر در شرایطی که مشروطیت تعطیل نبود می‌شد همه‌پرسی کرد، در ایران پس از جمهوری اسلامی حتما اشکالش کمتر خواهد بود.

نقش پادشاهی نگهداری وحدت و تمامیت ملی و نظام مردمسالاری است و دفاع از حاکمیت مردم و نه جانشینی آن. پیوند پادشاه با مردم به پیشرفت کارها، به برقراری تعادل و پیوستگی کمک خواهد کرد ولی به تمرکز تصمیم‌گیری در یک مقام غیر‌انتخابی و غیر‌مسئول نخواهد انجامید و نباید بینجامد. مشروطه‌خواهان باید ترس‌هایی را که انتقامجویان در دلها بر‌می‌انگیزند بر‌طرف سازند. هر کس از انقلاب هواداری کرده، یا در مراحلی دیرتر به مشروطه‌خواهان پیوسته خائن و گناهکار نیست. در پیشاپیش یا به دنبال پادشاهی ایران چوبه‌های دار به ایران باز نخواهد گشت. مردمی که در ١٣۵۷ به هر دلیل یا انگیزه بر موج دیوانه‌وار انقلاب نشستند، در سال‌های جمهوری اسلامی تاوان اشتباه خود را داده‌اند. ایران آینده جای پاک کردن حساب‌ها نیست.

میان مسئولان کشتار و غارت، با زنان و مردان بیشماری که صرفا دستخوش رویداد‌ها بوده‌اند باید تفاوت گذاشت. اگر باید پادشاهی به ایران بازگردد، پادشاه همچون رئیس یک حزب یا گروه خاص عمل نخواهد کرد. او حتی جمهوریخواهان را نیز دشمن نخواهد داشت زیرا به عنوان شاه، پادشاه آنان نیز خواهد بود. در ایران پادشاهی، جمهوریخواهان نیز حق زندگی و فعالیت خواهند داشت. ایران دمکراتیک آینده را با نظام پادشاهی مشروطه از هم‌اکنون باید ساخت. بر‌چسب زدن و دیوار کشیدن و افراد و گروه‌ها را به بهانه‌های گوناگون بر‌کنار داشتن و در طبقات دوزخ جای دادن، و هر اختلاف‌عقیده را خیانت نامیدن به روحیه دمکراتیک کمکی نمی‌کند. بی یک روحیه دمکراتیک که رشد و گسترش در‌خور یافته باشد نمی‌توان جامعه دمکراتیک با نهادهای نیرومند ساخت. مشروطه‌خواهان اگر می‌خواهند پادشاهی برای گسترده‌ترین لایه‌های اجتماعی، برای آنها که به دنبال جهان‌بینی‌های توتالیتر نیستند، کشش داشته باشد باید اعتماد آنان را جلب کند.

***

بی هیچ مبالغه‌ای باید پذیرفت که تا آنجا که به حاکمیت مردم مربوط می‌شود سابقه هر گروه حاکمی در ایران کم و بیش بد بوده است. پادشاهی در تاریخ دراز ایران آن نظام حکومتی نبوده است که با مردمسالاری مترادف باشد. ما پادشاهی دیگری در جامعه‌ای دیگر می‌خواهیم. اگر قرار باشد برای آینده با همان چشم به پادشاهی بنگریم که در دهه‌ها و سده‌های پیشین می‌نگریستیم، بی آنکه خود بدانیم در پی گذشته‌ای هستیم که تلخی پایانش را هر روز زیر دندان‌های‌مان می‌چشیم.

انقلاب ایران محصول تاریخ و فرهنگ سیاسی ایران است. برای آینده باید این تاریخ و فرهنگ را دگرگون کرد، به تاریخ روندی دیگر و به فرهنگ رنگ و بویی دیگر داد. کشور ما را این روحیه حق بجانبی، همه حق را به جانب خود پنداشتن، بر باد داد. هر فرد و گروهی تا اندکی نیرو گرفت بر گرد خود دیوار کشید و به هر که بیرون آن دیوار بود بر‌چسبی زد. این فراوانی دشنام‌های سیاسی که در زبان فارسی است آیا تصادفی است؟ هیچ کس در پی آن برآمده است که ببیند آیا امکان دارد دشنام‌هایی را که جمهوری اسلامی به مخالفانش می‌دهد و مخالفانش به یکدیگر می‌دهند به یک زبان اروپایی ترجمه کرد؟

گذشته و رفته را نمی‌توان باز آورد. پاره‌ای روحیه‌ها و کارکردها دیگر توان زندگی ندارند. هر چه هم کسانی این انقلاب را از مردم جدا بدانند و با آن چنان رفتار کنند که گویی در ذهن و زندگی ده‌ها میلیون ایرانی روی نداده آثار‌ش با ملت ما خواهد ماند. ایران را دیگر نمی‌توان به پنج سال و ده سال پیش بازگرداند. ایران ماهیت دیگری شده است و خواهد شد. ما کسانی که این انقلاب را نه فقط در حساب‌های بانکی، بلکه در ژرفای روان‌مان و با پوست‌مان، تجربه کردیم در برابر نسل‌های آینده این مسئولیت را داریم که درس‌های انقلاب را وارد زندگی و فرهنگ سیاسی ایران کنیم.

به حساب آوردن مردم، آغاز کردن هر چیز از آنها، نخستین گام است. جز مردم، و اراده آزادانه آنها ــ که خود در هر زمان قابل دگرگونی است ــ هیچ چیز ابدی و مقدسی در برنامه سیاسی ایران نباید باشد. آنها که به استناد قانون اساسی مشروطیت، شکل حکومت را ابدی می‌دانند فراموش می‌کنند که در آن قانون اساسی، پادشاهی نخست در خاندن قاجار “ابدی” بود و سپس در خاندان پهلوی؛ و باز فراموش می‌کنند که حاکمیت فقیه و تبعیض دینی و جنسی نیز در آن قانون به صورت مذهب رسمی و حق وتوی مجتهد طراز اول جنبه ابدی داشت.

مشروطه‌خواهان اگر روح قانون اساسی مشروطیت را می‌پذیرند صرفا به عنوان آغاز و رهسپاری‌گاه (نقطه شروع) است، وگرنه نتیجه قانون اساسی پر‌ابهام و دو‌پهلو و تبعیض‌آمیز مشروطیت یک دوره هفتاد و دو ساله بود که هیچ مساله بنیادی مربوط به نظام و روابط قوای حکومتی در آن حل نشد؛ و پاره‌ای برنامه‌های اصلاحات اجتماعی به موجب آن امکان نمی‌یافت؛ و دانه‌های زیر پا گذاشتن آن در خودش بود. این قانون با همه توانایی زندگی که داشت و با همه ارزش آن به عنوان یک نقطه گرد‌آوری، باید در یک مجلس موسسان به موجب خود آن از کاستی‌ها و ابهام‌هایش پیراسته شود. آرمان مشروطه‌خواهان بازگشت به جامعه پیش از انقلاب اسلامی یا حتی به جامعه دوران انقلاب مشروطه نیست. باز ساختن جامعه‌ای است که روح قانون اساسی را در نظر گیرد و عمل کند، یعنی سپردن همه چیز به اراده آزاد اکثریت و تضمین حقوق اقلیت، از جمله حق اکثریت شدن.

برای آنکه پادشاهی به صورت یک جایگزین جدی رژیم کنونی ایران درآید تکیه بر فرهمندی مقام یا شخص پادشاه یا دستاوردهای پادشاهان پیشین بس نیست. مشروطه‌خواهان باید برنامه‌های خود را برای سازمان دادن ایران آینده عرضه دارند و در کنار نیروهای دمکراتیک دیگر، مراحل پیکار با رژیم خمینی را طرحریزی و سازماندهی کنند. باید از این فرصت بهره گیرند و درباره سیاست‌ها و اولویت‌های آینده بیندیشند. ایران پس از جمهوری اسلامی میدانی برای کار دسته‌جمعی ملتی خواهد بود که می‌خواهد کشورش را باز بسازد. برای آزاد کردن و جهت دادن به انرژی‌های این ملت باید تهیه‌های فکری و سازمانی از پیش بشود.

در میان مشروطه‌خواهان بخش بزرگ‌تر دانش فنی و تجربه عملی نسل کنونی ایرانیان گرد آمده است. آنها بهتر از هر گروه دیگری آگاهی دست اول از دشواری‌ها و راه‌حل‌های جامعه ایران دارند. این مزیت را باید در خدمت پیکار کنونی و آینده ملت ایران گرفت. آنچه مشروطه‌خواهان بدان نیاز دارند یک رویکرد مثبت، یک حالت مساعد روانی است و یک ساخت سازمانی که به اندازه کافی انعطاف داشته باشد.

نیروهای مشروطه‌خواه باید از تکان پنج سال پیش بدرآیند. آنها شکست خوردند ولی نابود نشده‌اند و بسیار بیش از شکست‌خوردگان دیگر ــ که پنج سال پیش خود را در شمار پیروزمندان می‌پنداشتند ــ توان زندگی دارند. آنها باید به دستاوردهای گذشته خود ببالند، ولی بی خود‌بینی و تکبر؛ و از اشتباهات خود عبرت بگیرند، ولی بی پوزش‌خواهی و حالت دفاعی. برایشان شاید پذیرفتن این امر هنوز دشوار باشد، ولی آنها از همه نیروهای سیاسی دیگر ایران باور‌پذیرترند.

مانند هر کس دیگر، آنها بیشترین کوشش خود را کردند. زندگی‌شان پایان نیافته است. هنوز از خدمت به مردم و کشور خود بر‌می‌آیند. وامی که به میهن دارند و نیازی که میهن بدان‌ها دارد برجاست. کار ایران را نیز پایان یافته نباید پنداشت. باز برخواهد خاست و از فرزندانش تلاش و از خود‌گذشتگی و فرزانگی خواهد خواست.

***

با همه اهمیتی که می‌تواند داشته باشد، سازمانی از مشروطه‌خواهان یا اتحادیه‌ای از سازمان‌های مشروطه‌خواه و سلطنت‌طلب، تا هنگامی که نوعی همرایی در باره پادشاهی و چگونگی آن در میان نباشد بی‌اثر خواهد بود. تا آن هنگام باید بر انتشارات و بحث‌ها افزود و باید موضوع پادشاهی و مشروطیت را در ایران بویژه از نظرگاه‌های سیاسی و تاریخی و نه تنها از نظرگاه سترون حقوقی، بررسی کرد تا هماهنگی تئوریک بدست آید و آنگاه هماهنگی سازمانی به دنبال تواند آمد.

مشروطه‌خواهان در همه حال باید آگاه باشند که پیام‌گیران آنها همه ملت ایران‌اند و نه تنها گروه‌ها و محافل معین. پادشاهی مشروطه از یک رئیس جمهوری به مردم بیشتر نیاز دارد زیرا هم اکثریت و هم اقلیت را، برای زمانی درازتر، پشتیبان خود می‌خواهد. اگر در پیکاررهایی ایران هواداران نظام شاهنشاهی کفایت می‌کنند بحثی نیست. اما اگر باید نیروی گروه‌ها و گرایش‌های هر چه بیشتری را بر روی‌هم ریخت، استراتژی و تاکتیک‌های مشروطه‌خواهان باید جدا از آن باشد که تاکنون به نام پاره‌ای گروه‌های سلطنت‌طلب شناخته شده است.

یاد داشت‌ها:

١- ظریفان آن روزگار در وصف او شعری چنین ساخته بودند:

شاه ما گنده و گول و خرف است

در هتل‌های اروپ معتکف است

نشود منصرف از سیر فرنگ

این همان احمد لاینصرف است

(اشاره به صرف نشدن احمد در عربی).

خرداد ١٣۶٢

پابرجایی یک رژیم بی‌ثبات

۴ـ در سراشیب

پابرجایی یک رژیم بی‌ثبات

 

رژیم جمهوری اسلامی چهارمین سالش را پشت سر نهاده است. در ماه‌ها و سال‌های نخستین، اکثریتی از مخالفان به این رژیم چهار سال نمی‌دادند و اکنون نیز هیچ روشن نیست تا کی بپاید. حکومت آخوندی پس از چند ماه اول نشئه و بی‌خوردی و خود‌فریبی مردم، تاکنون با زور پابرجا مانده است؛ هر چند این پابرجایی را با ثبات نباید اشتباه کرد.

تا آنجا که به سرکوبی مخالفان و ترساندن مردم ارتباط دارد این حکومت چیزی فرو نگذاشته است. نهادهایی که آخوندها بر‌پا کرده‌اند به آنان درجه‌ای از کنترل بر رسانه‌های همگانی، اقتصاد و اسباب فشار و سرکوبگری داده است که کمتر سابقه دارد. آنها می‌توانند منابع ملی را آزادانه‌تر از هر حکومت ایران در سده بیستم صرف کنند و به منابعی بزرگ‌تر از پیشینیان بلافصل خود دسترسی دارند. چنگال آنان بر هستی و زندگی ایرانیان گشوده‌تر از هر زمانی در تاریخ اخیر کشور ماست. درجه یکنواختی که بر رسانه‌های همگانی تحمیل کرده‌اند برای ایرانیان این نسل ناشناخته بوده است. از رژیم یک شبکه گسترده کمیته‌ها و حزب‌الله‌هی‌ها ــ که با “اس ـ آر”‌های هیتلری قابل مقایسه‌اند و ده‌ها هزار پاسدار ــ که کار “اس ـ اس”‌های نازی را انجام می‌دهند ــ دفاع می‌کنند. در پشت سر خود، آخوندها لاشه چیزی نزدیک به دویست هزارتن را، فرآورده‌های چهار سال حکومت، برزمین ریخته‌اند. به برکت درآمد نفت ــ فروش با هر تخفیف روی میز و زیر میز ــ چرخ کشور گردشی دارد. ضروریات زندگی را وارد می‌کنند و به هر صورت به مردم می‌رسانند. درآمد نفت همچنین: نهادهای انقلابی” و دستگاه حکومتی را سرپا نگه می‌دارد و ارتش‌ها و دربار‌های خصوصی آخوند‌های بیشمار را می‌گرداند. تعهد نداشتن نظام اسلامی به توسعه و نوگری، دست آن را بر اتلاف منابع ملی بیش از پیش باز گذاشته است. نه برنامه‌های پنج ساله می‌توانند بازدارنده باشند؛ نه بودجه‌هایی که فارغ از تفریغ به آسانی چیزی در حدود کاغذ پاره‌ها شمرده می‌شوند. سیل تبلیغات از رسانه‌های رسمی (روزنامه‌ها، رادیو تلویزیون) و غیر رسمی (مسجدها، نمازهای جمعه، عزاداری‌ها …) و مراکز آموزشی روان است و توانسته است بیشتر در میان کودکان و نوجوانان، پیروانی بیابد.

بر این دستگاه گروهی از سرآمدان حکومت می‌رانند با درجه تصور‌ناپذیری از بی‌رحمی و حق‌بجانبی که تنها تعصب ایدئولوژیک می‌تواند به انسان بدهد. و با اراده استواری به ماندن بر سر قدرت، که از آگاهی بر سرنوشت ترسناک‌شان برخاسته است. شاید در تاریخ ایران هیچ گروهی از سرآمدان نبوده است که این چنین از پایان کار خود هراس داشته باشد. بی‌اعتنایی به افکار عمومی در داخل و خارج، که از آن حق‌بجانبی و از این آگاهی بر می‌آید، بر بی‌ارزش شمردن انسان که نقطه مرکزی ایدئولوژی حاکم بر ایران است، افزوده شده و صحنه‌های هول‌انگیزی هر روز پدید آورده است.

اینهمه به ماندن رژیم اسلامی کمک کرده‌اند و تا چند گاهی دیگر نیز خواهند کرد. ولی این رژیم به ثبات دست نیافته است و نخواهد یافت مگر آنگه چیزی دیگر شود، که نمی‌تواند. ثبات را با سر قدرت ماندن نباید اشتباه کرد. ثبات با مشروعیت ارتباط دارد و با گشوده یا آسان شدن تضادهای بنیادی جامعه بدست می‌آید. رژیم اسلامی مشروعیت خود را از دست داده است و حتی از شناخت بسیاری از تضادها نیز نا‌توان است چه رسد به گشودن‌شان. همه ایدئولوژی و روی‌کرد آن با چنین وظیفه‌ای ناسازگار است.

مشروعیت یک رژیم دو ریشه دارد: پذیرفته بودن آن در افکار عمومی که ممکن است دلایل تاریخی یا مادی یا اخلاقی داشته باشد؛ و توانا بودن آن بر خشنود ساختن توده‌های مردم. جمهوری اسلامی، اولی را داشت و در یکی دو سال آغاز کار از دست داد. رفتار شخصی و سیاسی رهبران رژیم؛ درجه بی‌اعتقادی و دورویی و دروغگویی آنان و ولعی که به گرد‌آوری دارایی و اسباب قدرت نشان دادند؛ سوء استفاده آنان از دین و بیرحمی‌شان در پایمال کردن حقوق انسانی؛ هر پایگاه معنوی و اخلاقی را از ایشان دریغ داشت.  تنها هاله پیروزی در یک انقلاب، با چنان ابعاد و آوازه، بود و سپس ایستادگی‌شان در برابر هجوم عراق که توانست تا اندازه‌ای به آنان اعتبار ببخشد. در آنچه به توانایی خشنود کردن مردم مربوط می‌شود، اگر در شمار کسانی نباشیم که جنبه مذهبی رژیم را برای محبوبیت و مشروعیت آن بس می‌دانند باید بپذیریم که چیزی از اسباب آن برای رژیم اسلامی نمانده است.

***

تضادهای اصلی رژیم اسلامی را چنین می‌توان برشمرد:

بوجود آوردن و پایه‌گذاری یک پایگان رسمی مذهبی در میان هیات مذهبی شیعه که رسمیت بر‌نمی‌دارد.

نظریه ولایت فقیه خمینی که همه حکومت و قانونگزاری را به فقه‌ها می‌دهد، برای عملی شدن نیاز به یک ساخت تشکیلاتی بی‌سابقه دارد. فقیه با تعریف خمینی مرجع منحصر حل و عقد و ولی امر است. در یک نظام اسلامی وجود تعداد زیادی فقیه یا مجتهد جامع‌الشرایط که هر کدام حکم خود را جاری کنند به بی‌سامانی می‌انجامد. قانون اساسی جمهوری اسلامی با پایه‌گذاری نهادهایی مانند شورای نگهبان، مجلس خبرگان و ولایت فقیه (چه یک فرد چه یک شورا) و تلاش برای برقراری یک نظام قانونگزاری و قضائی یگانه، در پی انتظام دادن به این امر برآمده است. اما تا کنون با دشواری‌های عملی بسیار رو‌برو بوده است و پس از خمینی به نظر نمی‌رسد اصلا بختی برای کامیابی داشته باشد. تا هم‌اکنون مواردی که خمینی نظر شورای نگهبان را رد کرده است و مجلس را مرجع اسلامی شناختن قوانین معینی گردانیده است، خبر از این مشکل، چه در سطح قانونی و چه قانون اساسی، می‌دهد.

مجلس خبرگان که بایست جانشین یا جانشینانی برای خمینی برگزیند، گذشته از آنکه “امت همیشه در صحنه” با همه اصرارهای خمینی و دیگران عملا در انتخابات آن شرکت نجست، نشان داد که بسیاری از آخوندها نمی‌خواهند ترتیبات غیر رسمی سنتی را تغییر دهند. این گونه مجتهدان و مراجع استدلال می‌کنند که مجتهد و فقیه نباید مانند یک رئیس جمهوری تابع فرایند انتخاباتی باشد و باید به تدریج بالا بیاید و از سوی مردم پذیرفته شود.

از این کشاکش تردیدهایی درباره خود اصل ولایت فقیه برخاسته است. آخوندهایی که کمبود خود را از اسباب فقاهت با قدرت سیاسی جبران کرده‌اند، منکر رابطه میان مرجعیت و رهبری شده‌اند. صرف علم کردن ملائی چون منتظری برای ولایت فقیه، بحران تئوریک را آشکار ساخته است. رفسنجانی که می‌خواهد خود به واسطه یا بی واسطه اختیارات ولایت فقیه را پس از خمینی در دست گیرد، یک بار بی‌احتیاطی کرد و تا آنجا رفت که گفت مرجعیت با رهبری دو تاست (او البته مانند نا‌آگاهان بی‌سلیقه دیگر “رهبریت” بکار برد.) در آن لحظه او آگاه نبود که همان چیزی را می‌گوید که همه هواداران جدایی دین از حکومت و سیاست مدت‌هاست می‌گویند.

سرانجام خمینی با فرستادن وصیتنامه‌اش به مجلس خبرگان به کشاکش پایان داد. مانند همیشه او حیثیت انقلابی و رهبری خود را برای برطرف ساختن یک دشواری حل نشدنی مایه گذاشت، ولی این نشانه دیگری است بر اینکه حکومت مذهبی در نبود یک رهبری فرهمند محکوم به از هم پاشیدگی است. بدعت‌های خمینی، از شیعیگری چیزی ساخته است که جز به زور او پابرجا نمی‌تواند ماند. آخوندهای بی‌شمار خواهند کوشید با نخستین نشانه‌های سستی و نا‌توانی رژیم به ریشه‌ها و آموزه‌های شیعیگری راستین بازگردند. از هم اکنون که رهبری خمینی به سبب بیماری و کهن‌سالی او ضعیف شده، چند دستگی از هر سو هویدا و شبح هرج و مرج پس از او در افق نمودار گردیده است.

با همه تلاش‌های جمهوری اسلامی برای ساختن یک نظام یکپارچه و متمرکز حکومتی، در هر سازمان حکومتی یا “نهاد انقلابی”  آخوند یا آخوندهایی فرمانروایی دارند که هر کدام به راه خود می‌روند. خانخانی آخوندی در شهرها و استانها به تشکیل نیروهای مسلح و حکومت‌های خصوصی انجامیده است که با منافع مالی هنگفت از کیسه دولت و مردم پشتیبانی می‌شوند. به عنوان نمونه از آخوندهای “شهید محراب” در استان‌ها چنان مبالغ افسانه‌ای بر جای می‌ماند که می‌توانست مایه شرمندگی هر رژیم دیگری بشود.

 

برقراری یک نظام قانونی و قضائی اسلامی در یک جامعه قرن بیستمی.

در قرآن خطوط یک نظام قانونی و قضائی بسیار کلی و مبهم، و در بیشتر موارد، ناگفته است. تعبیر و تاویل‌های فقی‌هان نیز در این هزار و چند صد سال از عهده تدوین یک نظام حکومتی بر نیامده است و در همه دوره‌های اسلامی قانون‌ها و دادگاه‌های عرف و شرع و در کنار هم  و به صورتی روز‌افزون به زیان قانون‌ها و دادگاه‌های شرع، زیسته‌اند. در جمهوری اسلامی، با تاکید بی‌سابقه‌ای که بر اسلامی کردن حکومت و جامعه دارد، این تضاد به آمیزه درهم‌جوشی انجامیده است که از لوح حمورابی (به صورت قانون قصاص) و رسوم اعراب جاهلیت، تا مقررات و قانون‌های برگرفته از اروپا و آمریکا را فرا می‌گیرد. این تضادها تنها در قلمرو شکل نیست. اینکه نظام حکومتی جمهوری اسلامی به چنین صورت خنده‌آوری پاره پاره و نا‌بسامان می‌نماید در برابر دشواری‌هایی که حکومت کردن درست، در چنین جنگلی از مفاهیم حقوقی و قانونی و سیاسی با آن روبروست رنگ می‌بازد.

شگفتی نیست اگر گردانندگان حکومت در کار خود وامانده‌اند. هم بانک لازم دارند تا پول‌های مردم را به کار اندازند، هم بهره نمی‌توانند بدهند و کلاه شرعی برای آن می‌سازند؛ هم فرض بر اینست که مردم بر جان و خواسته خود مسلط هستند، هم هر روز یک گروه یا نهاد این تسلط را بر جان و خواسته مردم می‌خواهد و می‌گیرد؛ هم باید مالیات بگیرند، هم از خمس و زکات و وجوه رد مظالم نمی‌توانند چشم بپوشند؛ هم باید افراد را وادار به پذیرفتن شیوه‌های زندگی و تفکر هزار و چهار صد سال پیش عربستان کنند، هم از آنها آخرین دستاوردهای علمی و فرهنگی جهان غرب را انتظار داشته باشند.

تضاد ایدئولوژی آخوندی با شکوفائی اقتصادی و فرهنگی

با آنکه در نگاه اول، اقتصاد و جامعه بر هم ریخته و رو به زوال ایران را می‌توان به نا‌آمادگی و ناشایستگی آخوندهای حاکم نسبت داد، علت اصلی آن را در یک ایدئولوژی واپسگرا و بی‌اعتنا به بهروزی انسان، با گرایش بیمارگونه‌اش به مرگ و کشتن و کینه و نفرت باید جست. در جهان‌بینی آخوندی جایی برای توسعه و نوگری و نوگرایی، حتی دگرگونی و پیشرفت نیست. بیش از هزار سال است، در این جهان‌بینی ایستا و غیر انسانی، آخرت جایی برای دنیا، و گذشته جایی برای آینده نگذاشته است. ویژگی هزار ساله جامعه‌های اسلامی، خفقان روان و اندیشه بوده است و واپسماندگی علمی و رکود اقتصادی و ناتوانی عمومی. اگر دلیل بیشتری برای نشان دادن ناسازگاری جهان‌بینی آخوندی با بهروزی و پیشرفت ضرورت داشت حکومت اسلامی ایران با همه دسترسی خود به منابع درآمد سرشار و نیروی انسانی شایسته، آن را فراهم آورد. کافی است به ایران امروز بنگریم.

علم و هنر با نیازهای ایدئولوژیک جهان بینی آخوندی بیگانه است. “علم ابدان و علم ادیان” بس است.  چه باک اگر زندگی “پست و کوتاه و بینوا و ددمنشانه”  (توصیف ‌هابس از شرایط بشری) می‌گذرد؟ آن جهان است که اهمیت دارد. با این جهان‌بینی، آخوند و حکومت آخوندی نه تعهدی نسبت به توسعه دارد نه آن را در‌می‌یابد. اعتقاد درست و استوار برایش بیش از درخشندگی اندیشه یا صلاحیت شخصی ارزش دارد. هر جا را با کوتاه‌اندیشان کم‌دانش پر می‌کند و سرچشمه پرورش استعدادها را می‌خشکاند. اگر هم چند تنی شایسته را به خدمت گیرد، ناپایدار و ناجور و بهر حال قطره‌هایی در دریای بی‌کفایتی هستند. ایدئولوژی آخوندی نمی‌تواند جز واپسمانده‌ترین لایه‌های اجتماعی را به خود معتقد سازد. هر چه نادان‌تر و کوردل‌تر، متعصب‌تر و در دفاع از ایدئولوژی پرشورتر. کیفیت انسانی در دستگاه حکومتی به ضرورت باید پایین نگهداشته شود. حزب‌الله‌هی بیهوده مظهر و پشتیبان رژیم جمهوری اسلامی نشده است. چنین رژیم با آن ایدئولوژی جز در فضای حزب‌الله نمی‌تواند بپاید.

با آن ایدئولوژی و این نیروی سیاسی، با یک ساخت حکومتی که تمرکز و انتظام و برنامه‌ریزی بر نمی‌دارد و هرج و مرج درون آن نهفته است، چگونه می‌توان انتظار داشت مسائل اقتصادی جمعیتی را که به چهل میلیون تن رسیده است و هر سال یک میلیون جوان را به بازار کار (در واقع بازار بیکاران) می‌فرستد گشود؟ آن دیوانسالاران و تکنوکرات‌های بازمانده از نظام اداری و آموزشی گذشته که در تلاش شبانه‌روزی‌اند تا رژیم را از نظر اداری و اقتصادی سر‌پا نگهدارند امیدی ندارند. آنها با فرمانروایان سیاسی‌شان در دو جهان جداگانه بسر می‌برند.

از آخوندها کسانی هستند که گاه و بیگاه از توسعه و نوسازندگی دم می‌زنند و رویاهای جامعه‌ای پیشرفته را در یک رژیم اسلامی در سر می‌پرورانند. آنها شاید هنوز از ناسازگاری هدفهای‌شان با ابزار ایدئولوژیک خود آگاه نیستند.  سخنان‌شان همان اندازه میان‌تهی و حالت‌شان همان اندازه ساختگی است که بازمانده تکنوکرات‌های رژیم پیشین که می‌خواهند دل آخوندها را به دست آورند. وقتی در رژیمی می‌کوشند آموزشگاه‌ها را به مکتب‌خانه برگردانند و دانشگاه‌ها را پایگاه‌های مکتبی اسلام کنند، که آزادی علمی را بر نمی‌تابد؛ و ریشه صنعت نوین را از سرزمین ایران برآورند، زیرا نیاز به دید و روحیه و نیروی انسانی متفاوتی دارد؛ و به جای کار سازنده و اندیشه آفریننده، اعتقاد به “امداد غیبی” را در ذهن‌ها فرو کنند؛ دم زدن از توسعه و پیشرفت بی‌معنی است.

تضاد میان حکومت مذهبی با یگانگی ملی در داخل، و برتری در جهان اسلام

در ایران با آنکه، جز درصد کوچکی، مردم همه مسلمان‌اند، همه مسلمانان از یک مذهب نیستند. تا هنگامی که حکومت می‌کوشید عملا جنبه غیر مذهبی پیدا کند، زندگی پیروان همه مذاهب با هم آسان‌تر می‌بود و یگانگی ملی از این رهگذر به خطر نمی‌افتاد. در حکومت مذهبی، اختلافات کیشی ناگزیر بالا می‌گیرد؛ تبعیض و نابرابری قانونی و رسمی ابعاد تحمل‌ناپذیر می‌یابد و مانند ایران به آنجا می‌کشد که بخش‌های بزرگی از کشور در مناطق حساس مرزی از کنترل حکومت بیرون‌اند و در مجلس‌ها نماینده ندارند و انتخابات در آنها انجام نمی‌گیرد و جنگ برادر کشی بیشماری را به کشتن داده است و کشور را با دورنمای تجزیه روبرو کرده است.

در خارج، همین آشتی‌ناپذیری برتری حکومت شیعی با اندیشه یگانگی اسلامی، بن‌بست‌های پرهزینه‌ای در سیاست خارجی پدید آورده است. از سویی رژیم اسلامی دم از یگانگی مسلمانان می‌زند و از سویی تکیه خود را بر یک مذهب اقلیت در میان مذاهب اسلامی می‌گذارد. در خلیج فارس و خاورمیانه عربی جز سوریه و لیبی و امارات متحد عربی حکومتی نیست که به درجه‌ای از بدی مناسبات با حکومت اسلامی نرسیده باشد.

پاکستان با آنکه ــ مانند ترکیه ــ در ایران یک گاو شیرده یافته است با بدگمانی به همسایه باختری خود می‌نگرد و کشورهای اسلامی دورتر از آن هیچ حسن‌نیتی به رژیم اسلامی ایران ندارند. کوشش‌های خمینی برای صدور انقلاب ایران به کشورهای اسلامی، در همه جا دشمنی‌ها را برانگیخته است. حتی آن گروه‌های سنی که از سرمشق انقلاب ایران الهام می‌گیرند، از اندیشه تسلط آخوندهای شیعی بر سرنوشت خود می‌گریزند.

معمای جنگ با عراق در نامناسب‌ترین شرایط نظامی و اقتصادی

این شاید برجسته‌ترین تضاد در سیاست‌های رژیم اسلامی باشد که ناگزیر است یک جنگ فرسایشی بیهوده را، که دو سو دارد و هر دو سو را می‌فرساید، در شرایطی که از نظر نظامی و اقتصادی و نظامی قادر به بردن آن نیست، همچنان کش بدهد و در تعرض پس از تعرض خون جوانان و کودکان ایرانی را بر زمین بریزد. در حالی که اولویت‌های اقتصادی رژیم حکم می‌کند که منابع ملی در این جنگ به هدر نرود؛ و شور و شوق عمومی برای جنگ مدتهاست فروکش کرده است؛ و ارتش به سبب ضرباتی که آخوندها و همدستان غیر آخوند آنها و چپگرایان به آن زده‌اند بخش بزرگ توان تعرضی خود را از دست داده، رهبران اسلامی هنوز خود را ناگزیر به مقدم داشتن اولویت‌های سیاسی می‌دانند. سرگرم نگهداشتن ارتش در مرز، و بهانه جستن برای توجیه نابسامانی‌ها جایی بالاتر از ملاحظات ملی و انسانی و استراتژیک یافته است.

***

بر اثر این تضاد‌هاست که سیاست‌های رژیم در درون و بیرون سرشار از سرگردانی و ناکامی است. آخوندها تنها توانسته‌اند بمانند و هماوردان خود را از میدان بدر کنند و بیشتر هم به وسائل منفی. از این گذشته چیزی برای عرضه کردن ندارند. حتی رهبران رژیم هنگامی که از دستاوردهای چهار ساله‌شان سخن می‌گویند بیش از این نمی‌روند که مشروب فروشی‌ها را بسته‌اند (در واقع به زیر زمین فرستاده‌اند) و زنان بی‌حجاب و “مظاهر فسق و فجور” را از برابر چشمان رانده‌اند  و اسلام را برقرار و رژیم پیشین را سرنگون و آمریکا را بیرون کرده‌اند.

بقیه وعده‌ها و “برنامه”‌های حکومت اسلامی و ولایت فقیه، مانند گستردن سفره رفاه و نعمت برای مردم و بستن زندان‌ها و گشودن دانشگاه‌ها و آباد نکردن گورستان‌ها و بی‌نیازی و خود‌بسندگی کشور و آزادی و برابری و “عدل و قسط” و از این گونه سخنان میان‌تهی از همان آغاز فراموش و حتی انکار شد. با این دستاوردها اگر رژیمی بتواند به ثبات برسد باید در پاره‌ای تعریف‌های علوم سیاسی تجدید نظر کرد؛ یا باید ایرانی را موجودی غیر از دیگر آدمیان دانست که اولویت‌هایش زندگانی آسوده و جیب پر و محیط امن و امکانات گسترش و پیشرفت اقتصادی و فرهنگی نیست؛ و جوانانش از اندیشیدن به آموزش و اشتغال و تفریح بر‌کنارند؛ و کشتن و غارت کردن را در حکومت‌کنندگانش می‌پسندد؛ و هر چه سطح گفتار و کردار آنها پائین‌تر باشد سربلند‌تر می‌شود و در چهار سال سه هزار سال تاریخ و سه چهار قرن اندیشه و تلاش برای توسعه را فراموش کرده است.

نشانه‌های دودلی و سردرگمی رژیم را از هم اکنون و پیش از آنکه خمینی از صحنه بیرون رود می‌توان دید. دیگر طرح مشخصی برای شکل دادن سیاست‌ها در میان نیست. با آنکه ساختن نهادهای حکومتی با حرارت پیگیری می‌شود، آن دست محکمی که ویران می‌کرد و می‌کشت ــ هنوز می‌کشد ــ در اداره کشور دیده نمی‌شود. گام‌ها لرزان است و تغییر جهت‌ها ناگهانی و فراوان. رژیم تنها واکنش نشان می‌دهد و روز به روز زندگی می‌کند. کار به جایی رسیده است که ولی فقیه که زمانی پسرش در تلویزیون می‌گفت اگر یک دروغ بگوید برای فسق او کافی است و مرجعیت را از دست می‌دهد، دیگر منتظر نمی‌ماند اثر  فرمان‌هایش را زمان و فراموشی برطرف سازد و هر چند هفته سخنان خود را پس می‌گیرد. آن توجه به حفظ آبرو، آن بعد اخلاقی که در آغازش پیش نظر بود، چنانکه آخوندها دمادم لاف فضائل خود را می‌زدند، جای خود را به درجه‌ای از گستاخی و بی‌بند‌و‌باری داده که در همه دوران مشروطه در ایران دیده نشده است. رسوایی‌های مالی و سیاسی شخصی دیگر رسوایی شمرده نمی‌شوند. رژیم دیگر به مشروعیت اخلاقی خود نمی‌اندیشد.

فرمان هشت ماده‌ای خمینی، کوشش نیم‌دلانه برای برطرف کردن ناخشنودی‌ها، سرنوشتی بهتر از “مبارزه با فساد”‌های گذشته ایران نداشته است. هنوز مرکب فرمان خمینی خشک نشده خودش به مشروط و محدود کردن آن پرداخت؛ و نهاد‌های گوناگون انقلابی از همان آغاز به شیوه دلخواه خود با آن رفتار کردند. پاکسازی‌هایی در اینجا و آنجا روی داد ولی گنهکاران بزرگ‌تر مانند معمول مصون ماندند و با گذشت چند هفته چرخ پاکسازی از حرکت بازماند.

پس‌دادن خانه‌های مصادره شده از همین دست بود. با آنکه شورای نگهبان لایحه مصادره خانه‌ها را رد کرده باز هر روز سخن از گرفتن خانه‌های اضافی افراد است. مبارزه با گرانفروشی و احتکار و “تروریسم” اقتصادی بدانجا ختم شد که خمینی گفت به بازاریان فشار نیاورند و در پی افزایش مالیات و برقراری جریمه نباشند. از میان همه دستورهای خمینی برای “آزادسازی” و برطرف کردن ناخشنودی‌ها، این یکی ظاهرا اجرا می‌شود.

جدی‌ترین تلاش رژیم برای بازگرداندن کارشناس و تکنوکرات‌های ایرانی از خارج بود. پس از چهار سال هرج‌و‌مرج و ویرانگری، خمینی و یارانش به این نتیجه رسیده‌اند که با ایمان مذهبی، و روزه و حجاب نمی‌شود یک کشور را اداره کرد و باید از نیروی درس خوانده و کارآزموده کشور ــ همان “مغزهای گندیده و غرب‌زده” خمینی سه چهار سال پیش ــ بهره گرفت. گذشته از تاکتیک‌های ترساندن و جلب کردن (لایحه مصادره خانه‌های ایرانیان خارج، آزاد کردن ورود و خروج ارز، آزاد کردن مسافرت …) بالاترین امتیاز را منتظری چنین عرضه کرد: اگر بعضی از متخصصین مقیم خارج در گذشته ترک نماز کرده‌اند یا زنان‌شان حجاب اسلامی را رعایت نکرده‌اند بهتر است هیئت‌های گزینش غمض عین کنند.” وقتی گرفتاری‌های رژیمی از این گونه است از ثبات چه می‌توان گفت؟

 مسئله جمهوری اسلامی در این است که هم می‌خواهد مبانی اسلامی را نگهدارد و شعائر اسلامی را رعایت کند، هم می‌داند که با این مبانی و شعائر کار از پیش نخواهد رفت. هم نمی‌تواند آخوند و پاسدار و کمیته‌ای و بسیجی و بنیاد‌چی را برنجاند و دست گشوده آنان را بر جان و مال مردم ببندد و هم با ضرورت ساختن یک نظام اداری و یک جامعه با ثبات روبروست.

در سیاست خارجی رژیم نیز همین کژ و مژ شدن‌ها را می‌توان دید: خود را به  “جبهه سرپیچی” بستن ــ هر چند که آنها را راه نمی‌دهند ــ بیش از همه غیر متعهد‌ها سرو‌صدا راه انداختن و با اسرائیل و آفریقای جنوبی داد و ستد پر رونق داشتن، در لبنان به نام جنگ با اسرائیل با لبنانی‌ها جنگیدن؛ در اوپک از بهای بشکه‌ای ٣۴ دلار و بیشتر دفاع کردن و نفت را تا بشکه‌ای ٢١ دلار فروختن؛ هر روز به آمریکا دشنام دادن و برای معامله با شرکت‌های آمریکایی از هر دری وارد شدن؛  کشور را هر روز به بیگانگان وابسته‌تر کردن و دعوی نه شرقی و نه غربی داشتن.

اینها را نباید تنها به عنوان دورویی‌های معمول آخوندی تلقی کرد که از تقیه آغاز می‌شود و تا دروغ انقلابی اسلامی‌های مارکسیست یا راستین می‌کشد. اینها نشانه‌های تضاد در سیاست‌ها و میان واقعیت‌ها و دلخواه‌هاست. نشانه پیکار درونی جناح‌هاست که از فردای انقلاب قطع نشده است. نشانه ضعف درونی و ذاتی رژیمی است که به هیچ ضرورت تاریخی بر روی کار نیامد و اشتباهات و سستی‌ها و بزدلی‌ها و کوتاه‌بینی‌های دشمنان و مخالفانش پیروزی آن را اجتناب‌ناپذیر کرد.

امروز هم این رژیم مانده است ــ نه از آنجا که به نیازهای حیاتی یا تاریخی جامعه ایرانی پاسخ می‌گوید؛ نه از آنجا که راه حل دشواری‌های اساسی ایران را دارد؛ نه  از آنجا که دل‌های مردم را به نیروی اخلاقی یا ایدئولوژیک خود ربوده است. بلکه از آنرو که جایگزین متقاعد‌کننده‌ای در برابر ندارد. دشمنان‌ش پراکنده‌اند و بیش از او به یکدیگر مشغول. مصداق گفته اقبال که “تیغ او جز به سروسینه یاران ننشست”.

***

تقریبا همه ناظران اوضاع ایران برآنند که تا خمینی زنده است انتظار یک تحول بنیادی را در جمهوری اسلامی نباید داشت،  و از همه کمتر سرنگونی رژیم را. کهن‌سالی و بیماری خمینی، بیرون رفتن او را از صحنه به صورت احتمال نزدیکی درآورده است و طبعا جز کسانی که در آغاز هر سال وعده تغییر بنیادی اوضاع را در همان سال می‌دهند، دیگران منطقی‌تر می‌دانند که منتظر آینده نزدیک پس از خمینی باشند. توجه آنها به وزنه سنگین خمینی در سیاست‌ها و نظام کنونی ایران است. مراکز قدرت را همه، نزدیکان او در انحصار دارند؛ یک هاله شکست‌ناپذیری بر گرد سر اوست که کسان را از رویارویی با او باز می‌دارد؛ یک اشاره او برای درهم شکستن هر مقام حکومتی رژیم بس بوده است؛ سخنان‌ش هر چند در توده‌های مردم دیگر اثر ندارد جناح‌ها و شخصیت‌های گلاویز با هم را به راه می‌آورد.

قدرت‌ش دیگر چندان به خود‌ش و آنچه می‌گوید بستگی ندارد  حتی در این نیست که بتواند شکل دلخواه‌ش را به امور و اوضاع بدهد و سیاست‌ها و برنامه‌ها را پیش ببرد. اگر بتوان برای نقش خمینی و قدرت او تمثیلی یافت، مثل کشتی و سکان‌بان است. خمینی مدت‌هاست که نقش سکان‌بان ناوارد کشتی را دارد. نه از مکانیسم کشتی چیزی می‌داند، نه راه‌های دریایی را می‌شناسد، نه تصویر روشنی از مقصد دارد. او هنوز می‌تواند کشتی را در مسیر کژومژی که می‌خواهد نگهدارد، بی هیچ کنترلی بر سرعت کشتی و حتی سلامت سرنشینان. این قدرتی است، بیشتر منفی، که نهادی شده است و در چهار‌چوب نظام کنونی بالاترین است. در نتیجه مگر یک ضربه مرگبار در داخل یا یک شکست مصیبت بار در خارج بتواند او را از پای درآورد و دستگاه حکومتی‌اش را ویران کند. در شرایط عادی هرج‌و‌مرج و زوال تدریجی که جمهوری اسلامی در آن بسر می‌برد باید انتظار داشت که رژیم تا او هست پا‌برجا بماند، یا به گفته ناظرانی که تفاوت این دو را نمی‌دانند از “ثبات” برخوردار باشد.

حتی پس از آنکه خمینی از صحنه بیرون رفت نمی‌توان انتظار داشت بساط جمهوری اسلامی یک باره فرو ریزد. پس از چند سال، رژیم آن اندازه توانایی سازمانی یافته است که یک باره نابود نشود. در واقع گردانندگان آن اگر در یک جا نیرومند باشند در اراده استوارشان به ماندن است به هر ترتیب و بها. آنها را باید با یک پیکار سخت و دراز‌آهنگ شکست داد که هیچ فرمول آسان و تند و فوری را بر نمی‌تابد.

جمهوری اسلامی هیچ گاه یک هیئت یکپارچه نبوده است. این از طرفه‌هاست که رژیمی که تصور می‌کرد یک رهبر دارد که فرمانش بر همه رواست زیرا نایب امام و خود امام و پیغمبر‌گونه و بالاتر از پیامبران‌ست؛ و یک ایدئولوژی دارد که در را بر هر کشاکشی بسته است و هر تر و خشکی در آن می‌گنجد و هر پرسشی در آن پاسخش را می‌یابد؛ زمین باروری برای بدترین آشفتگی‌ها و بی‌سرو‌سامانی‌های سیاسی و اداری شده است و میدانی برای تاخت و تاز گروه‌ها و جناح‌ها و افرادی که یکدیگر را بی‌رحمانه از میان می‌برند. هر چه بر دشواریهای نظام حاکم افزوده بر کشمکش میان جناحهای آن دامن زده شده است. پس از خمینی این کشمکش‌ها طبعا افزایش خواهد یافت. در نبود رهبری که بتواند رقابت‌های شخصی و سیاسی را تعدیل کند نبرد قدرت می‌تواند به جایی برسد که موجودیت خود رژیم را به خطر اندازد.

***

جناح‌ها و مراکز قدرت در حمهوری اسلامی را چنین می‌توان دسته بندی کرد:

الف ــ رهبران مذهبی و همدستانشان: در این گروه سه دسته قابل تشخیص هستند:

١ – آخوندهای خط امام؛ که گاه از سوی ناظران به نام مصلحت‌گرا و حتی میانه‌رو ــ در جستجوی واژه بهتری ــ خوانده می‌شوند. رفسنجانی و اردبیلی و مهدوی کنی و منتظری از سران آنها هستند. این آخوندها بخش بزرگ‌تر قدرت سیاسی و اداری را در دست دارند. هدف آنها نگهداری خود و انداختن کشور به راه‌هایی است که با ثبات و دوام برتری آنان سازگار باشد. آنها یک برنامه مشخص سیاسی، مانند چپگرایان، ندارند و بسته به تحولات روز واکنش نشان می‌دهند. بر روی‌هم از سیاست‌های ملایم‌تر، از عادی کردن اوضاع و کنار آمدن با طرف‌های بازرگانی در غرب هواداری می‌کنند. تا کنون جنگ با عراق را به عنوان وسیله دور نگهداشتن نیروهای نظامی، بویژه ارتش، و سرگرم کردن مردم لازم می‌شمرده‌اند. پس از خمینی کسی مانند منتظری را برای ولایت فقیه می‌پسندند که بتوان هر سو حرکتش داد و به نامش هر چه خواست کرد.

٢ – حجتیه: این اصطلاح بر گروهی از دستار‌بسران و یاران‌شان نهاده شده است که “حفظ بیضه اسلام” را هدف خود قرار داده‌اند و با بهائیان و کمونیست‌ها دشمنی می‌ورزند. در هواداری اجرای مطلق قوانین و مقررات اسلامی مصلحت‌گرایی‌های حکومتی را خوش ندارند و از همین رو مسئولیت مستقیم بر کار حکومت را برآخوندها روا نمی‌دارند.  موضع آنها محافظه‌کار افراطی است. تا پیش از آنکه در سال گذشته دفترشان اشغال شود و سازمان خود را در پیروی از خواست خمینی منحل کنند در شورای نگهبان و مجلس و کابینه و کمیته‌ها نفوذ داشتند و توانستند جلوی تصویب پاره‌ای لوایح مانند ملی کردن بازرگانی خارجی را بگیرند. آخوندهای بسیار از آنها هواداری می‌کنند. برخلاف گروه اول میان حکومت اسلامی و حکومت آخوندی تفاوت می‌گذارند و عملا با نظریه ولایت فقیه موافقت ندارند. در سیاست خارجی، حجتیه به کاستن از ماجراجویی‌های سیاسی و نظامی گرایش دارند. اما اکنون از مواضع قدرت بدورند.

٣ – آخوندهای چپ‌گرا. اینان افراطی‌ترین آخوندها هستند که متحدان غیر‌آخوند خود را بیشتر از سیاستگران دست‌چپی و مارکسیست‌ها یا مقلدان آنها برگزیده‌اند و در حکومت و بینادهای انقلابی و در میان پاسداران و حزب‌الله‌هی‌ها نفوذ دارند. در پی اجرای یک برنامه “عدالت اجتماعی” از روی نمونه‌های سوسیالیستی هستند. سیاست‌ها و مواضع آنان با اسلام راستین مجاهدین خلق شباهت فراوان دارد و اقداماتی که تا کنون کرده‌اند پیش‌نمونه‌ای از جامعه‌ای است که “اسلام راستین” برای ایران به ارمغان خواهد آورد. آخوندهای چپگرا از ملی کردن وسائل تولید و بانک‌ها و بازرگانی خارجی و مصادره اموال هواداری می‌کنند. در سیاست خارجی “غیر متعهد”‌ترند زیرا با بلوک شرق سر یاری بیشتر دارند. جنگ عراق را مزاحم برنامه اصلاحات داخلی می‌دانند.

خامنه‌ای رئیس جمهوری و موسوی، نخست‌وزیر و، در حدودی، خوئینی‌ها را می‌توان از سران این گروه شمرد، هر چند ممکن است همواره در کنار هم نباشند. آنها به رغم همکاری‌های گذشته خود با مجاهدین و فدائی‌ها ــ مثلا در اشغال سفارت آمریکا ــ با آنان در زمینه ایدئولوژیک مشترک سخت در رقابت‌اند و تاکتیک‌های مجاهدین را از تابستان ١٣۶٠ (تاریخ تظاهرات به سود بنی صدر) رد می‌کنند.

ب ـ نیروهای مسلح: ارتش، پاسداران، کمیته‌ها، شهربانی و ژاندارمری در این مقوله‌اند.

١ – ارتش. با همه آسیب‌هایی که به ارتش خورده هنوز نیرومند‌ترین، و تا آنجا که بتوان انتظار داشت، یکپارچه‌ترین نیروی نظامی کشور است. در ارتش بد‌ترین دشمنان رژیم در کنار سرسپردگان آن قرار دارند و اختلاف‌های‌شان از عرصه مبارزات داخلی سازمانی تا استراتژی و تاکتیک‌های جنگ با عراق را در‌بر می‌گیرد. پیشینه نسبتا دراز ارتش نوین ایران و مکتبی که در آن پرورش یافته است به اضافه ساخت متمرکز و پایگانی آن که ویژگی هر ارتشی است، و نیز ضرورت‌های عملیات جنگی، بخش بزرگی از کوشش‌های رژیم اسلامی و گروه‌های چریکی شهری را برای از هم‌پاشاندن ارتش بی‌اثر کرده است. پیروزی ارتش در بیرون‌راندن دشمنان عراقی از خاک ایران و کامیابی‌های آن در برابر مارکسیست‌های تجزیه‌طلب حزب دمکرات کردستان پیامدهایی اندازه نگرفتنی در نیرو بخشیدن به روحیه و بالا بردن حیثیت ارتش داشته است و آن را در برابر رژیم کمتر آسیب‌پذیر گردانیده است.

اینکه ارتش از نظر سیاسی در کجا قرار دارد پرسش آسانی نیست. همین اندازه می‌توان گفت که دشوار است که ارتشی که هدف کینه و انتقام جویی و مورد تحقیر و اهانت رژیمی بوده از آن رژیم دل خوشی داشته باشد؛ در برابر کوشش‌هایی که برای علم کردن پاسداران در برابرش می‌شود آرامش خود را نگهدارد؛ تبعیض‌هایی را که می‌بیند به چیزی نگیرد؛ از مداخلات زیانبار آخوند‌ها شادمان باشد؛ و در برابر کشوری که به چنین روزیش انداخته‌اند بی‌تفاوت بماند.

٢ – پاسداران، از روز نخست پاسداران نه تنها به عنوان یک نیروی موازی و احتمالا جانشین ارتش در نظر گرفته شدند، بلکه یکی از صحنه‌های اصلی رقابت جناح‌های گوناگون در جمهوری اسلامی نیز بوده‌اند. هر جناح کوشیده است پاسداران را ارتش خصوصی خود سازد و این کوشش‌ها به مقدار زیاد کامیاب بوده‌اند. پاسداران خود به جناح‌های گوناگون بخش شده‌اند.

با همه های‌هو‌ها درباره پاسداران، کیفیت رزمی آنها خوب نیست. چه در جنگ‌های داخلی و چه در جنگ با عراق نمایش درخشانی نداده‌اند. بسیاری از بهترین عناصر آنها در جنگ نابود شده‌اند و عناصر ناباب فرصت‌طلب در صف آنها فراوان رخنه کرده‌اند. با آنکه رنگ تند سیاسی و ایدئولوژیک سپاه به زیان قابلیت نظامی آن تمام شده، متورم کردن سپاه و تشکیل لشکرهای تازه و جای ویژه‌ای که به سپاه پاسداران داده شده تند و ستایشی که نثار آن می‌شود، چشمداشت و اشتهای پاسداران را بالا برده است. در هر اوضاع و احوال آشفته عناصری از سپاه پاسداران مدعیان جدی قدرت سیاسی خواهند بود. رخنه کردن عوامل تندرو در سپاه پاسداران، و نقش سپاه به عنوان پیش‌برنده سیاست‌های افراطی رژیم در داخل و خارج، به همراه مواضع تبلیغاتی خود سپاه، آن را بر روی‌هم در صف افراطیان و رادیکال‌ها قرار می‌دهد. ولی می‌توان تصور کرد که بسیاری از فرماندهان و افراد سپاه بی دشواری زیاد قابل خرید و فروش و در معرض داد و ستد‌های سیاسی هستند.

٣ ــ کمیته‌ها؛ که نا‌منظم‌ترین و گسیخته‌ترین “نهاد انقلابی” رژیم اسلامی و در عین حال موثرترین وسیله کنترل مناطق شهری هستند. تا‌کنون کوشش‌های زیادی شده است که کمیته‌ها را به صورت شبکه‌ای با پایگان مرتب درآورند ولی آنها اساسا همچون واحدهایی کم و بیش خود مختار و زیر نفوذ عوامل رنگارنگ باقی مانده‌اند. در شرایط نابسامانی و مبارزه قدرت پس از خمینی، کمیته‌ها ضعیف‌ترین حلقه زنجیر قدرت رژیم خواهند بود و زود‌تر از همه زیر فشارها درهم خواهند شکست.

وظیفه اصلی کمیته‌ها نگهداری رژیم از فعالیت‌های مخالف در محلات و مناطق است ولی دست گشاده‌ای که بر امور مردم دارند بیش از هر چیز بر هم زننده نظم و اعتماد عمومی و یک عامل اصلی بی‌ثباتی رژیم بشمار می‌رود. در نبردهای قدرت، کمیته‌ها زودتر از نهادهای دیگر می‌توانند تجزیه شوند. همچنین می‌توان به آسانی تصور کرد که به همراه آخوندها از نخستین آماج‌های انتقام جویی مردم محلات و شهرها خواهند بود.

۴ – نیروهای انتظامی. شهربانی و ژاندارمری اندک اندک بازسازی شده‌اند و احترام‌شان در میان مردم بالا رفته، اما از اختیارات‌شان سخت کاسته شده است. از نظر احساس و گرایش‌ها، نیروهای انتظامی بی‌شباهت به ارتش نیستند. از کوره خشم انقلابیان مذهبی و چپگرا نیمه‌جانی بدر برده، پیوسته زیر نگاه بدگمان آخوندها سرکرده، افراد شهربانی و ژاندارمری بیشترین تماس را با واقعیات ناپسند جمهوری اسلامی و کمترین سود را در دفاع از آن دارند.

***

در زیر سطحی نه چندان آرام، جامعه ایرانی از ناخشنودی و کینه و نا‌مرادی در جوشش است. جز آن لایه‌های اجتماعی و گروه‌هایی که سود پاگیر‌شان در نگهداری حکومت اسلامی است، بقیه مردم دلیلی ندارند که از تجربه چهار پنچ سال گذشته پشیمان و سرخورده نباشند و آرزوی یک ایران پس از کابوس خمینی و جمهوری اسلامی را در سر نپرورند. مخالفت‌های سازمان‌یافته به مدد دستگاه گسترده سرکوبی رژیم و نیز به سبب سردرگمی و تکان سخت انقلاب که هنوز بر‌طرف نشده، به کمترین رسیده است. در بیابان سیاسی کنونی ایران چند گرایش مخالف را می‌توان تشخیص داد:

١ – “لیبرال”ها. جناح مخالف وفادار رژیم را اکنون “لیبرال”‌ها تشکیل می‌دهند. اینان بازماندگان نهضت آزادی ایران هستند ــ جدا شده از جبهه ملی و پرورش‌دهنده نخستین نطفه‌های مجاهدین خلق ــ و خرده‌ریزهایی که از نخستین حکومت پس از انقلاب مانده است. در نخستین مجلس شورای اسلامی یک زیست گیاهی داشتند که گاه و بیگاه فعالیتی می‌یافت و باز بی‌آنکه تاثیری در وضع کند می‌پژمرد. اکنون در بیرون از مجلسی که بدان راه‌شان ندادند از آن نامه‌های سرگشاده گاه‌گاهی‌شان نیز ــ آمیخته‌هایی از اظهار بندگی و گله‌مندی ــ نشانی نمانده است. بن‌بست آنان را گشایشی نیست. از سویی به عنوان یکی از بار‌بران اصلی رژیم خمینی شرمسار مصیبتی هستند که خودشان هم می‌گویند بر ایران فرود آمده است. از سویی به سبب تعصبات کور ایدئولوژیک نمی‌توانند از رژیمی که عمری آرزویش را داشته‌اند ببرند. از سویی باید از مردمی که در ١٣۵٧ به آنان به چشم راهنما نگریستند پوزش‌خواه باشند، از سویی باید مسئولیت گناهانی را که آخوندها به دست، و زیر چشمان آنها مرتکب شدند بر دوش بکشند.(١)

حکومتی که اینهمه با آنان نقطه‌های مشترک دارد بر سرشان می‌کوبد. در هر‌جا خواری می‌بینند. نه در مسجد نه در می‌خانه راهی دارند. کسی آنان را جدی نمی‌گیرد  مانند بقیه همسفران و همدستان آخوندها، عمری در انتظار فرصتی پیکار کردند و انقلابی را که به جان می‌خواستند دامن‌گیر ایران ساختند و اکنون نمی‌توانند باور کنند که نقش بی‌فروغ‌شان در تاریخ ایران همین بارکشی غول بیابان بوده است.

برنامه سیاسی “لیبرال”ها بر روی‌هم دنباله سنت ترقی‌خواهی و توسعه نظام پیشین ایران است، با ادراک مبهم‌تر و تعهد ضعیف‌تر، و با رنگ اسلامی بیشتر. آنها پس از انقلاب نیز کوشیدند سیاست‌ها و نهادها و برنامه‌های رژیم پیشین را نگهدارند. دشواری کارشان آنست که نمی‌توانند تضاد میان حکومت مذهبی را با حکومت کارآمد و ترقی‌خواه بگشایند؛ دشواری بزرگ‌تر‌شان این است که بی‌اعتبار شده‌اند. هنگامی که قدرت در دست‌شان بود همدستی کردند و سهم بزرگ‌تر مسئولیت را گرفتند. از قدرت هم که افتادند همراهی نشان دادند. آنها نمی‌توانند دعوی رهبری کنند زیرا چیزی بیش از گلایه و غرولند از آنها بر‌نیامده است. نه هیچگاه برنامه روشن قانع کننده‌ای داشته‌اند، نه توانایی عمل و کاربری و انرژی لازم را. کسانی هستند که هنوز به “لیبرال”ها به چشم جایگزین می‌نگرند، اما از ناچاری و درماندگی.

از “لیبرال”های دیگر، بیرون از نهضت آزادی، در ایران کمتر نشانی مانده است. در خارج از ایران بر سر مرده ریگ سی چهل سال پیش با هم کشاکش‌هایی دارند که از نظر تاریخ بی‌رمق و از نظر سیاست بی‌ربط است.

٢ – مارکسیست‌های اسلامی و غیر‌اسلامی. تا تابستان ١٣۶٠ و تا پایان به گفته خودشان “تجربه بزرگ تاریخی” (منظور دوره طولانی همکاری با خمینی است که یک دهه را در برگرفت) مجاهدین خلق به همراه چریک‌های فدائی خلق و پاره‌ای گروه‌های مارکسیستی کوچک‌تر، جناح دیگری از مخالفان وفادار حکومت اسلامی را تشکیل می‌دادند. آنها در حکومت کمتر جایی داشتند (در یکی دو سال اول در دادگاه‌های انقلاب و کمیته‌ها و رده‌های پایین‌تر مقامات حکومتی و نیز در رسانه‌های همگانی بسیار صاحب نفوذ بودند) اما پیوسته از طریق پشتیبانی و ستایش رژیم راهی به درون آن می‌جستند. سپس زمانی آمد که آنکه می‌پنداشت رئیس جمهوری برگزیده مردم است خیال کرد “پشتوانه مکفی خلقی” مجاهدین به یاری “پشتوانه مکفی نظامی” خود او طومار مخالفانش را در رژیم درهم خواهد نوردید و “جامعه توحیدی” او با جامعه بی‌طبقه توحیدی آنها به هم خواهند پیوست.

در روز ٣٠ خرداد ١٣۶٠ تظاهرات نسبتا کوچکی در تهران از سوی مجاهدین به پشتیبانی “رئیس جمهوری برگزیده” بر‌پا شد که حزب‌الله‌هی‌ها به آسانی آن را پراکندند. (بعدها گفته شد در آن روز نیم میلیون تن تظاهرات کردند که هیچ با آسانی پراکنده شدن تظاهرات و بی بازتاب ماندن آن در روزهای بعد نمی‌خواند). به زودی رهبر پشتوانه مکفی خلقی و رهبر پشتوانه مکفی نظامی از ایران گریختند و نرسیده در پاریس پیش‌بینی کردند که رژیم خمینی به زودی سرنگون خواهد شد. رهبر مجاهدین حتی اعلام داشت که سرنگونی رژیم موضوع یکی دو هفته است.

پس از یک دوره یک ساله خونریزی‌های ترس‌آور، از آن جناح مخالف وفادار در ایران چیزی نمانده است. چریکهای فدائی خلق که اکثریت‌شان بر راه حزب توده رفته بودند از همان راه به مغاک سقوط و رسوایی آن حزب در‌غلتیدند. گروه اقلیت‌شان در سرنوشت عبرت‌انگیز مجاهدین خلق انبار شدند، با “روان‌های گسسته به تیغ”  (از شعر شاهوار فردوسی.) سازمان‌های چریکی شهری تا همین تازگی‌ها می‌گفتند از مراحل گوناگون مبارزه خود، از اعدام‌های انقلابی، به تظاهرات و آشوب‌های خیابانی، و از آنجا به قیام مسلحانه، به تندی در گذرند. در واقع جوانان بسیار در آشوب‌های کوچک خیابانی سال ١٣۶٠ گرفتار یا کشته شدند. اما پیکار اساسا از مرحله اعدام‌های انقلابی نگذشت. از آنجا که رژیم هم مدعی اعدام انقلابی مخالفان خویش است تاکنون این اعدام‌ها بیشتر به دست پاسداران و به زیان سازمان‌های چریکی صورت گرفته است.

پس از کشتن چند تن از سران رژیم که پوششی فراهم کرد تا عوامل گوناگون از جمله احتمالا جناح‌های خود رژیم (یکی از نزدیکان خمینی، شیخ علی تهرانی، به تازگی در سخنرانی‌هایش از بغداد این احتمال را تایید کرده است) سران جمهوری اسلامی را در قصابی‌های دسته جمعی ستاد حزب جمهوری اسلامی و دفتر نخست‌وزیر از میان ببرند، اکنون کار به اصطلاح “قطع کردن سرانگشتان رژیم” کشیده است (عبارتی که یک نویسنده پوزشگر مجاهدین به کار برد.)  چند ده تن پاسدار و کمیته‌ای را به بهای از دست رفتن هزاران جوان پرشور که در میان‌شان از مجاهد و سلطنت‌طلب و هر مخالف دیگر فراوان بوده است ــ زیرا رژیم هم سرکوبی مجاهدین را وسیله‌ای برای از میان بردن هر که در برابرش بود کرد ــ کشته‌اند. چند گاهی است که از سرانگشتان بیشمار رژیم هم چندان بریده نمی‌شود. کمتر کسی مانده است که با خطر کردن جان خود در داخل، بساط را در خارج رنگین‌تر کند. و در خارج، آسیاب شهید‌پرور برای گردیدنش کشتگان و زندانیان و شکنجه‌دیدگان بیشتری می‌خواهد. به گفته عشقی “ای خدا با خون ما این میهمانی می‌کنند”.(٢)

ایدئولوژی و تاکتیک‌های سازمان‌های چریکی شهری در جلب مردم و همه کسانی که آگاهی سیاسی‌شان بیش از تعصبات‌شان است و دامنه تجربه‌شان از چند کتابچه و جزوه تعلیماتی فراتر می‌رود کامیاب نبوده است. ایرانیان معدودی آماده‌اند از چاله اسلام بنیادگرا از روی نمونه “دو والیه” در هاییتی بدر نیامده به چاه اسلام راستین از روی نمونه “پل پت” در کامپوچیا بیفتند. مردم ایران بر قربانیان یک استراتژی نادرست و نا‌پخته و تقلیدی دل می‌سوزانند ولی در همه این دوران هرگز از حالت تماشا‌گران بدر نیامدند. نه در تظاهرات ٢٠ تیر ١٣۶٠ شرکت جستند، نه در برخوردهای خیابانی از مجاهدین پشتیبانی کردند، نه به آنها پناه دادند. در میان سکوت کرکننده عمومی، رهبر مجاهدین دسته دسته پیروان‌ش، از جمله همسر و فرزند شیرخوار‌ش را، به کشتارگاه فرستاد و خود پیروزمندانه به پاریس زد.

٣ – آخوندهای محافظه کار. در این گروه آن رهبران مذهبی یا دستار‌بسرانی می‌گنجند که به درجات گوناگون پایی در رژیم و پایی بیرون از آن دارند و در اوضاع و احوال کنونی از قدرتی برخوردار نیستند که از آن بتوان سخن گفت. آنها با اصول حکومت اسلامی مخالفتی ندارند. برخی از آنان از خمینی و جمهوری اسلامی فاصله گرفته‌اند و از زیاده‌روی‌هایش انتقاد می‌کنند. بقیه، بیشترین آخوند‌ها، در پی آنند که بنابر سنت همیشگی خود ــ شریک دزد و رقیق قافله ــ در جمهوری اسلامی از امتیازات طبقاتی خود برخوردار بمانند و با مخالفان رژیم نیز سروسری بیابند تا در فردایی که می‌دانند فرا خواهد رسید بر جان خود ایمن باشند. بسیاری از آنها از نقش فعال خود در انقلاب پشیمان‌اند. هر حرکت غیر‌مارکسیست بر ضد رژیم جمهوری اسلامی می‌تواند، پس از پیروزی، به پشتیبانی آنان اطمینان داشته باشد.

کسانی که در میان مخالفان جمهوری اسلامی می‌کوشند آخوندها را بر ضد رژیم برانگیزانند، در شگفت خواهند شد اگر دریابند که آخوندها چه اندازه کم‌توقع شده‌اند. آنها از مخالفان، مقام و موقعیت برتر یا حفظ شعائر اسلام در جامعه پس از جمهوری اسلامی نمی‌خواهند؛ به یک “خط امان،” به اطمینانی به اینکه به دست مردم خشمگین رها نخواهند شد، خرسندند ــ که می‌باید و می‌توان به آنها داد.

۴ – سلطنت‌طلبان یا مشروطه‌خواهان و هواداران بازگشت. از دو سه سال پیش رسانه‌ها و سخنگویان خود رژیم اسلامی در کنار گروه‌های مخالف از سلطنت‌طلبان نیز به صورتی روز افزون یاد می‌کنند. کسانی هم که با ایران تماس دارند یا از ایران می‌آیند از محبوبیت فزاینده وارث پادشاهی پهلوی در میان ایرانیان می‌گویند. در ١۴ مرداد ١٣۶٢ در یک تظاهرات عظیم آرام در تهران و شهرهای دیگر قدرت مشروطه‌خواهان و هواداران بازگشت نمودار شد. گذشته از گروه‌های پراکنده‌ای که رسما برای بازگردانیدن پادشاهی به ایران در تلاش‌اند، ایرانیان بی‌شمار به این نتیجه رسیده‌اند که بهترین جایگزین حکومت کنونی نظامی است که یگانگی ملی و امنیت ایران را نگهدارد؛ کشور را باز به مسیر سازندگی و بهروزی بیندازد و از دیکتاتوری جلوگیری کند. پادشاهی مشروطه بدین ترتیب جاذبه‌ای قابل ملاحظه در ایران یافته است.

توضیح این پدیده، تنها چند سال پس از سرنگونی پادشاهی، دشوار نیست. بسیاری از کسانی که در انقلاب اسلامی شرکت جستند به درستی نمی‌دانستند چه می‌خواهند و چه می‌کنند. مانند بیشتر انقلاب‌ها ترکیبی از ناخشنودی، بدفهمی، فرصت‌طلبی و غلیان احساسات، کسان را به راهی کشاند که پایانش را نمی‌دانستند. آنها رمه‌وار به دنبال جریان افتادند و اوضاع و احوال بسیار پیچیده را در چند شعار فرمول خلاصه کردند.

اکنون پشیمانی سنگین فرود آمده است و همراه آن مقایسه‌های ناگزیر. آن تصویر آرزویی که از آینده داشتند درست در نیامده است. حال بهتر می‌توانند قدر آنچه را که بودند، با همه نارسایی‌ها و نابسامانی‌هایش، بشناسند. بسیاری از آنها هیچ از گذشته خشنود نیستند. اما تقریبا همه آنها آموخته‌اند که میان واقعیت و آرزوپروری تفاوت بگذارند و در برابر نویدهای پیامبران دروغین محتاط‌تر باشند. در میان‌شان کسانی هستند که ریشه‌های خود را در نظام پیشین ایران بازجسته‌اند؛ کسانی هستند که دلبستگی ویژه‌ای به پادشاهی ندارند ولی آن را از رژیم‌های دیگر بیشتر سودمند یا کمتر زیان‌آور می‌دانند؛ کسانی هستند که از جایگزین‌های چپ و راست نظام پادشاهی درس عبرت گرفته‌اند. جمع بسیار بزرگ‌شان آونگ‌وار از مواضع پنج شش سال پیش خود به مواضعی یکسره متفاوت جهیده‌اند.

این پس‌زنی عاملی است که در بررسی اوضاع ایران بسیار باید به حساب آورد. در شکل دادن به فضای عاطفی مردم ایران، بهم برآمدن‌شان از آنچه بر کشورشان رفته است، از آنچه با خود کرده‌اند، سهم بزرگی دارد. آنها در این بهم برآمدن می‌توانند بسیاری از باورهای پیشین خود را زیر پا گذارند و از مخالفان افراطی به هواداران، گاه هواداران افراطی، درآیند.

سلطنت‌طلبان البته شکست خورده‌اند و با مخالفان دیگر رژیم اسلامی، با همراهان “لیبرال” و چپگرای پیشین آن، همانند‌اند. مزیت آنان بر “لیبرال”ها و چپگرایان و مارکسیست‌های اسلامی و غیر‌اسلامی در این است که آنان وابسته نظامی بودند که در پرتو تجربه پنج شش ساله و در مقایسه با دوره‌های پیش و پس از خود بهتر از آب در‌آمده است. “لیبرال”ها و مارکسیست‌های گوناگون، ازجمله اسلامی‌های راستین، هم شکست خورده‌اند، هم وابسته نظامی بوده‌اند بسیار نا‌کارآمدتر و نادرست‌تر و ستمکار‌تر از هر چه بتوان در تاریخ چند صد سال اخیر تاریخ ایران نشان داد. اگر سلطنت‌طلبان به دیده مخالفان خود داغ وابستگی به رژیم پیشین را بر چهره دارند، روی “لیبرال”ها از داغ همکاری با جمهوری اسلامی ایران زشت و دژم است. مردم ایران اکنون فرصت دارند ببینند کدام بهتر و کدام بدتر بوده‌اند. سلطنت‌طلبان دست کم کشوری را ساختند و تحویل دادند.

مزیت دیگر سلطنت‌طلبان در این است که با لایه‌های سازنده و تولید‌کننده جامعه ایرانی پیوند طبیعی دارند و از خود آنها هستند. طبقه متوسط ــ که بخش بزرگی از کارگران را هم در دهه آخر رژیم پیشین در‌بر می‌گرفت ــ مدیران، تکنوکرات‌ها، صاحبان حرفه‌ها و مهارت‌ها، جوانانی که می‌کوشند یا آرزو دارند خود را آمادۀ سازندگی کنند، کارگران صنعتی که فرآوردۀ دوران پادشاهی پهلوی هستند، همه در فلسفه سلطنت‌طلبان انبازند. ترقیخواهی، فلسفۀ سیاسی آنها را رنگ داده است. این لایه‌های سازندۀ جامعه نیازی ندارند که جمهوری اسلامی از سر بنده‌نوازی از “گناهان‌شان” بگذرد و به آنها اجازۀ فعالیت دهد. تکنوکرات‌ها و کارشناسان و مدیران و صاحبان مشاغل و مهارت‌ها ولایه‌های سازنده و تولید‌کننده، نظامی را که از خودشان است خواهند ساخت و نیازی نیست که به صورت اجزای ناجور و نا‌پیوستنی نظام‌های دیگر درآیند.

۵ – اقوام و اقلیت‌ها. صرفنظر از گرایش‌های سیاسی خود، اقلیت‌های مذهبی و گروه‌های قومی ایران در شمار مخالفان پابرجای جمهوری اسلامی هستند. تبعیض ذاتی و قانونی جمهوری اسلامی و دشمنی آن با هر چه که مستقل و متفاوت است از همان آغاز، رژیم را در برابر کردان و بلوچان و ترکمن‌ها و پیروان هر دین و مذهب دیگری جز شیعه دوازده امامی قرار داده است. در کردستان گروه‌های فراوان کرد با گرایش‌های سیاسی گوناگون از این زمینه آماده بهره گرفته‌اند و پنج سال است جنگ داخلی تمام عیار در آن استان جریان دارد. بلوچستان به راه خود می‌رود و بیشتر آن از کنترل حکومت مرکزی بیرون است. از اواخر ١٣۶٢ برخورد‌های مسلحانه، پاره‌ای از آنها خونین، در بلوچستان رو به افزایش گذاشته است. در ترکمن صحرا جنگ کوتاه‌تر بود ولی فشار و سرکوبی برجاست.

پیروان مذاهب غیر شیعه و دین‌های غیر‌اسلام در نگهداری و رعایت شعائر خود به درجات گوناگون دشواری دارند و در پاره‌ای موارد پافشاری بر اعتقاد دینی با حکم اعدام برابر است.

همه این گروه‌ها دشمنان بالقوه یا بالفعل حکومت آخوندی هستند. جریان اصلی مخالف در ایران می‌تواند همواره از پشتیبانی آنها برخوردار باشد

***

به یک تعبیر می‌توان گفت که ایران اکنون در مرحله “پیش از پس از خمینی” قرار گرفته است. منظور آن است که از هم‌اکنون نشانه‌های دوران پس از خمینی را می‌توان در اینجا و آنجا دید. بیش از همه پیکار قدرت است که هر روز آشکارتر می‌شود؛ و دگرگونی‌های سخت و ناگهانی سیاست‌ها از موضع رادیکال به محافظه‌کارانه و باز رادیکال؛ سخنرانی‌های تند سخنگویان جناح‌ها که از اختلاف‌نظر‌های سخت خبر می‌دهد؛ تلاش برای گشایش‌های سیاسی به غرب، به تکنوکرات‌ها، به کار و کسب آزاد، در میان سخن‌سرایی‌های افراطی و انقلابی.

ناتوانی رژیم در گشودن دشواری‌های جامعه، از بنیادی تا روزانه، به نیرو گرفتن مخالفان، شدت یافتن اختلافات درونی رژیم، و طبعا قطبی شدن نیروهای سیاسی می‌انجامد. پیکار جانشینی که مدتی است آغاز شده بر این‌همه می‌افزاید. در چنین اوضاع و احوالی انتظار همرایی و یکپارچگی از رژیم نباید داشت. با کنار رفتن رهبری کنونی، صورت یگانگی از دستگاه جمهوری اسلامی محو خواهد شد. مطمئن‌ترین شرط‌بندی روی کشاکش سختی است که جناح‌های حکومت را در خود خواهد گرفت و از هم‌اکنون بر سر جنگ و سیاست‌های اقتصادی آغاز شده است.

پس از آنکه خط امامی‌ها و چپگرایان با حجتیه بر ضد حزب توده متحد شدند و آن را در هم شکستند نوبت به حجتیه رسید و آن را نیز، دست کم در آینده قابل پیش‌بینی، از میدان بیرون رانده‌اند. اکنون صف‌آرایی‌ها مشخص‌تر شده است. اصرار خط امامی‌ها بر اینکه مرحله انقلابی پایان یافته و دوران سازندگی آغاز شده است (که در دهان خمینی هم گذاشته‌اند و او گاه می‌گوید و گاه پس می‌گیرد) در واقع نقطه پایان گذاشتن بر فعالیت مذهبی‌های افراطی و چپگرا و دست پروردگان مکتب‌های کمونیستی در میان آخوندهاست. رهبران خط امامی از تاراج‌های پنج سال گذشته گرانبار و جا‌سنگین شده‌اند و در پی بازسازی پیوندهای خود با بازاریان ثروتمند هستند و سخن‌سرایی‌های انقلابی را مزاحم خویش می‌بینند. چپگرایان در برابر، از پایان دادن به جنگ دفاع می‌کنند که به نظرشان منابع و توجهات را از برنامه‌های انقلابی بر‌می‌گیرد.

در این حال کادرهای غیر‌مذهبی در حکومت بالا می‌آیند و اگر این پیش‌فرض پذیرفته شود که شیوه حکومت آخوندی هیچ موافق طبع تکنوکراسی نیست، تنش میان آنان با فرمانروایان دستار‌بسرشان روز‌افزون خواهد بود، احتمال این را نیز که تکنوکرات‌ها در پی ائتلاف با عناصری از نیروهای مخالف رژیم یا نیروهای مسلح برآیند از نظر نباید دور داشت. آنها پاره‌ای متحدان طبیعی در اینجا و آنجا دارند. آنچه کوشش‌های تکنوکرات‌های غیر‌مذهبی را در بازسازی کشور به شکست تهدید می‌کند سرشت رژیم اسلامی است. آنها می‌خواهند رژیم را کارآمدتر و میانه‌رو‌تر و با نیازمندی‌های جامعه‌ای بهرحال در سده بیستم نزدیک‌تر سازند. رژیم اسلامی نه با کارآیی و میانه‌روی دمسازی دارد، نه می‌تواند بر پنج شش سال گذشته خود چیره شود. آن دوران مانند سایه تیره‌ای بر جمهوری اسلامی افتاده است و آن را تا پایانش شکار خواهد کرد.

رژیم اسلامی در ایران چیزی نیست که با دگرگونی سیاست‌ها و پاره‌ای مقامات بتوان دگرگونه‌اش کرد. میانه‌روی و میانه‌روان، مصلحت‌گرایی و مصلحت‌گرایان در این رژیم تازگی ندارند. در هر سال آن نسلی از “میانه‌روان” برخاسته‌اند ــ همه قهرمانان رسانه‌های همگانی غربی ــ و همه شکست خورده‌اند. آنها نه به راستی میانه‌رو بودند، نه می‌توانستند سرشت رژیم را چیز دیگری بکنند. این رژیمی است که بر روی استخوان‌های زنان و مردان بی‌شمار گذاشته شده و در هر جا آنقدر تند رفته که تا یکی از سرجنبانانش زمام قدرت را در دست داشته باشد در امان نخواهد بود. مردم به جمهوری اسلامی به چشم حکومتی مانند هر حکومت دیگر، بدتر یا بهتر، نمی‌نگرند. کشتارها، شکنجه‌ها، ویرانگری‌ها، جنایات بر ضد افراد بیشمار، بر ضد گروه‌ها، بر ضد مذاهب، بر ضد اقوام، بر ضد فرهنگ و ملیت، بر ضد همه کشور، به این رژیم جای ویژه‌ای می‌بخشد.

چگونه می‌توان پنداشت سران رژیم از در میانه‌روی وارد شوند؛ به زبان تکنوکرات‌ها، شکسته بسته، سخن بگویند؟ ممکن است تا هنگامی که تنها سخن می‌گویند و لحن و واژه‌های خود را تغییر می‌دهند در پناه دژ‌های خود آسوده بمانند، اما اگر حقیقتا بخواهند ماهیت رژیم را تغییر دهند چه؟ آیا از چنگال رقیبان سیاسی و ایدئولوژیک خود خواهند رست؟ و اگرآنها را هم از میان ببرند آیا مردم بدانها مهلت خواهند داد ــ این دو سه میلیون مدعی خصوصی که یا کسان خود را از دست داده‌اند یا دارایی خود را و در آتش کینه و انتقام می‌سوزند؟ چنانکه فرمان هشت ماده‌ای خمینی نشان داد آزادی دادن و آزاد کردن در این رژیم آسان نیست. اگر آخوندها بخواهند با رعایت کمترینه‌ای از حقوق مردم خشنودی آنها را بدست آورند مدافعان خود را خواهند رنجاند و با این خطر نیز روبرو خواهند بود که مردم بیشتر خواهند خواست و اشتهای‌شان با امتیازات کوچک تیز خواهد شد. آنگاه چهره جمهوری اسلامی را باید دگرگون کنند و فرایند از هم‌پاشیدگی شتاب خواهد گرفت.

رژیم اسلامی برای آنکه بتواند تضادهای جامعه ایران را دست‌کم آسان‌تر کند باید کارآمدتر و میانه‌روتر و مصلحت‌گراتر شود. با ساخت قدرت کنونی و در فضای انفجاری روانشناسی ایران چنین دگرگشتی نا‌ممکن است. هر امتیازی به سست شدن کنترل و بسته شدن درهای امتیازات و “مداخل” و بر‌هم خوردن موازنه رژیم می‌انجامد. معمای رژیم در اینست که اگر پا‌برجا بماند به بهای عدم ثبات خواهد بود و اگر به ثبات برسد به بهای سرنگونی. ستون‌هایی که رژیم را بر سرپا نگهداشته‌اند نمی‌گذارند در جهت بهبود و پیشرفت حرکت کند. اگر به نام پیشرفت و اصلاحات، تعادل آنها را بر هم زنند … تصورش هم پشت آخوند‌ها را می‌لرزاند.

تازه همه این فرض‌ها در صورتی است که نبودن کسی مانند خمینی، با موقعیت یگانه‌ای که در رژیم اسلامی دارد، آنچنان نیروهای گریز از مرکز را آزاد نکند؛ آنچنان نیروهای رقیب مخالف را به جنبش در نیاورد که دستگاه آخوند‌سالاری از پا نیفتد ــ و احتمال همه این‌ها هست. بر این‌ها باید بازشدن دست ارتش را با پایان گرفتن جنگ عراق افزود. شاید تا خمینی زنده است، چاره جز آن نباشد که منابع انسانی و اقتصادی کشور در این جنگ بیهوده به هدر رود. ولی جنگ در بحث‌های رژیم موضوعی بسیار برجسته‌تر شده است و خواهد شد و دیر یا زود ناگزیرند فرجامی برای آن بجویند. آنگاه یک عامل بی‌ثباتی اصلی رژیم اسلامی نقش مهمتری خواهد یافت.

ارتش ممکن است در فرصتی مناسب، خود دست به اقدام بزند ــ چنانکه در گذشته یکی دو بار زده است ــ یا به دنبال پاسداران و پس از مداخلات آنها در کشمکش‌های سیاسی به صحنه کشیده شود. پاسداران چه خود عامل تغییرات شوند و چه به صورت چاشنی ارتش عمل کنند ــ که به خوبی امکانش هست ــ رژیم اسلامی را با اشکالات روز‌افزون روبرو خواهند کرد. ملایان با پایه‌گذاری سپاه پاسداران خواسته‌اند ارتش را خنثی کنند، ولی احتمالا قربانی آفریدۀ خود خواهند شد.

***

در این ارزیابی‌ها جای نیروهای سیاسی ایران در خارج خالی است. آنها تاثیری بالقوه دارند و نقش و نیروی آنها را نباید دست‌کم گرفت. هر چند بیشتر‌شان چنان رفتار می‌کنند که گویی همچون پرهای کاه در تند باد‌اند.

یادداشت‌ها:

١ – پس از خرداد ١٣۴٢ هنگامی که سران نهضت آزادی ایران و جبهه ملی ایران را به سبب پشتیبانی‌شان از شورش خمینی به زندان افکنده بودند، اعضای نهضت آزادی رختخواب و ظرف غذای خود را از جبهه ملی‌های بی‌نماز و به قول آنها لا‌مذهب جدا کرده بودند که ناپاک نشوند.

٢ – رهبر سازمان مجاهدین خلق در پیامی به مناسبت ٣٠ خرداد اعلام داشته که سازمان ماهانه صدها میلیون تومان هزینه دارد و پرداخت‌هایش در سومین “سال مقاومت” رقمی نزدیک به ۶۵٠ میلیون تومان بوده است. وی با بیگناهی معمول خود منبع این پول‌ها را “حمایت‌های مردمی و یا کار یدی و درآمدهای روزمره اعضاء و هواداران سازمان در داخل و خارج” و نیز “وامهای مدت‌دار یا بی‌مدت … وام با بهره ذکر کرده است.” ( ایران تایمز ٨/۴/۶٢ ). در سخنان وی هیچ اشاره‌ای به دلارهای نفتی عراق نشده است.

اردیبهشت ـ خرداد ١٣۶٢

انگیزه‌ها و پیامدهای جنگ ایران و عراق

انگیزه‌ها و پیامدهای جنگ ایران و عراق

برای نیروهای مخالف رژیم اسلامی ایران جنگ ایران و عراق معمای نا‌خوشایندی است. یک کشور بیگانه به قصد آشکار و با هدف‌های اعلام شده جهانگیری به قلمرو ملی ایران تجاوز کرده، ده‌ها هزار غیر‌نظامی را به هلاکت رسانده، صدها روستا و شهر را ویران کرده و در حدود ۵/١ میلیون تن از هم‌میهنان ما را آواره و بی‌خانمان گردانیده است. با هر معیار و توضیح، این یک جنگ میهنی است. برای ایرانیان اولویتی بیش از درهم شکستن دشمن بیگانه نمی‌ماند.

از سوی دیگر، رژیم اسلامی که اکنون مسئولیت جنگ و دفاع از سرزمین ایران را بر عهده دارد، نه تنها خود در افروختن آتش جنگ مسئولیت مستقیم دارد، یک رژیم ضد ملی و دشمن ایران و ایرانی است. با شکست آن سرزمین‌های ملی از دست خواهد رفت. با پیروزی آن تسلط دشمنان ایران، دست‌کم تا چند‌گاهی، بر کشور استوارتر خواهد شد و ویرانی و خونریزی بیشتر ادامه خواهد یافت و جامعه در منجلاب جمهوری اسلامی بیشتر غوته خواهد زد. بسیاری از ایرانیان چه در داخل و چه در خارج، سال‌های جنگ را در این سرگردانی گذرانده‌اند. کم نبوده‌اند کسانی که رژیم اسلامی را دشمنی بدتر از عراق دانسته‌اند و شکست رژیم را حتی به یاری عراق مقدم بر ملاحظات دیگر گذاشته‌اند. در این میان علت‌های جنگ بیشتر در پرده گمان‌پروری مانده است و پیامدهای آن به عرصه آرزو‌پروری رانده شده است.

آسان است جنگ خلیج فارس را (در محافل بین‌المللی این عبارت بیشتر به کار می‌رود) یکسره گناه خمینی و کینه‌ها و جاه‌طلبی‌های او شمرد. او که مسئولان دستگیری و تبعید خود را پس از شورش ١٣۴٢ تا نفر آخر به جوخه اعدام سپرد ــ حتی کسانی مانند سرلشکر پاکروان را که حق زندگی بر گردنش داشتند ــ طبعا از صدام حسین نمی‌توانست بگذرد که پس از سال‌ها پناه دادن‌ها و کمک رساندن‌هایش در پیکار مشترک با رژیم شاهنشاهی ایران، ناگهان در ١٣۵٧ به خمینی پشت کرد و به درخواست حکومت ایران او را از عراق راند. از این گذشته خمینی از آغاز در پی صادر کردن انقلاب اسلامی بود و عراق را به سبب جمعیت بزرگ شیعه آن (۵۵ درصد جمعیت) و به بویه دست یافتن بر شهرهای مقدس کربلا و نجف و کاظمین و سامره نخستین آماج خود قرار داده بود. محمد باقر صدر و حزب “الدعوه” او در عراق یک ستون پنجم نیرومند برای خمینی بودند و رژیم اسلامی هنوز از حمام خون ایران بدر نیامده روی به عراق کرد و حقا از برانگیختن‌ها و آشوبگری‌ها چیزی فرو نگذاشت. به ویژه که مقامات رژیم اسلامی در سرمستی پیروزی‌شان در انقلاب ــ که خودشان هم باور نمی‌داشتند و در سینی زرین به آنان تقدیم شده بود ــ نیازی به نازک‌کاری‌های دیپلماتیک نمی‌دیدند و  بحرین و کویت و سراسر خلیج فارس را غنیمت‌های آینده اعلام می‌داشتند.

بر این‌ها نیاز یک رژیم انقلابی را به بحران و نگهداشتن جامعه در حالت ترس و هیجان و کینه و دشمنی می‌توان افزود. ماجرای گروگانگیری فرو نشسته بود و رژیم اسلامی می‌بایست از نو اذهان مردم را از کمبودها و زشتی‌های خود برگیرد و نیروی آنها را بسیج کند. اگر عراق نمی‌بود خمینی می‌باید آن را اختراع می‌کرد. او یک رویارویی خارجی را لازم می‌داشت، هر چند از نخستین روز با ارتش ایران چنان رفتار کرده بود که نشان می‌داد از نیروهای دفاعی ایران بیش از دشمنان خارجی‌اش بیمناک است.

حکومت بازرگان و آخوندها و گروه‌های تروریست مجاهد و فدائی با کوشش‌های خستگی‌ناپذیر خود ارتش را از همان چند ماه اول ناتوان و نیمه‌فلج کردند و چراغ سبز را به مهاجم بیگانه که توانایی و انگیزه‌اش را داشت نشان دادند. در میان علت‌های جنگ سهم ناتوان کردن ارتش ایران ــ و نیز کودتای نافرجام و خونین نوژه اندکی پیش از هجوم عراق ــ در برابر دشمنی که تا دندان مسلح بود و حتی با وجود قرار داد ١٩٧۵ الجزیره پیوسته در آرزوی تصفیه‌حسابی با ایران بود، ناگفته مانده است. بیش از صادر کردن انقلاب اسلامی، از کار افتادن ماشین نظامی سهمگین ایران بود که جنگ با عراق را پیش آورد. عراقی‌ها خود را با دشمنی روبرو یافتند که بیشترین درجه تحریک و تعرض سیاسی را با کمترین درجه آمادگی نظامی همراه کرده بود. هنگامی که جنگ در‌گرفت ارتش ایران یک سال و نیم پاکسازی‌های پیاپی، اعدام‌های بی‌شمار، غارت زرادخانه‌ها، کاهش خدمت نظام وظیفه به یک سال و شورایی کردن یگان‌های نظامی و از هم‌گسیختن بافت سازمانی خود را تحمل کرده بود. در آن شهریور ١٣۵٩ پیکر نیمه‌جان ارتش بود که به دفاع از سرزمین ملی برخاست.

این‌همه جنگ‌را اجتناب‌ناپذیر می‌نماید؛ اما آیا جنگ اجتناب‌ناپذیر بود؟ اگر در عراق یک رژیم جهان‌جوی نژاد‌پرست غیر‌دمکراتیک با رهبرانی به مکتب تروریسم رفته بر سر کار نمی‌بود می‌شد به این پرسش پاسخ نه داد. عراق بر ایران تاخت زیرا رژیم بعثی از نظر سینیسم (بی‌اعتقادی) و بی‌رحمی چندان دست‌کم از همتای ایرانی خود نداشت. برای عراق انگیزه‌های جنگ به سال‌های دور پیش از خمینی می‌رفت و پهنه‌ای گسترده‌تر از رویارویی با جمهوری اسلامی را فرا می‌گرفت:

* از ١٩٣۶ که انگلستان به عراق استقلال داد اختلاف بر سر شط العرب خاری بود که پیوسته به پهلوی روابط ایران و عراق می‌رفت. عراقی‌ها نمی‌خواستند حق ایران را بر نیمی از آب‌راهی که بندر بسیار مهم خرمشهر و شهر نفتی آبادان را در بر می‌گرفت بشناسند. حق مشروع و منصفانه ایران بر نیمه‌ای از شط العرب که مرز دو کشور را تشکیل می‌داد نادیده گرفته می‌شد. حکومت‌ها و رژیم‌های گوناگون در بغداد در‌خواست‌های ایران را با پناه دادن به همه دشمنان ایران و کمک رساندن به هر گروه که در پی تجزیه ایران بود پاسخ می‌دادند.

اگر تحریکات و تعرض سیاسی می‌بایست “علت جنگ” باشد، عراق خود سال‌ها با ایران بدتر از آن کرده بود که خمینی با عراق کرد. خود خمینی مدت‌ها یکی از سلاح‌هایی بود که رژیم بعثی در کشمکش‌هایش با ایران به کار می‌برد. در همه آن سال‌ها ایران بجای تاختن بر عراق و آغاز یک جنگ منطقه‌ای که می‌توانست پای ابرقدرت‌ها را باز کند، کوشید یک پیکار دراز‌آهنگ ولی محدود و کنترل شده را در پیش گیرد و هرگز نگذاشت واکنش‌هایش از حد فراتر روند. سرانجام در ۱٩٧۵ عراقی‌ها در برابر نیروی برتر ایران با بی‌میلی و به ناچار حق مشروع ایران را بر نیمه شط العرب شناختند و از سرو صدا درباره جزیره‌های تنگه هرمز که ربطی به آنها نداشت دست کشیدند. محمد رضا شاه بسیار آماده‌تر از صدام حسین می‌توانست دست به جنگ بزند. اما او از منتقدان “لیبرال”ش بینش استراتژیک بیشتر داشت و از منتقدان چپگرایش میهن‌پرستی بیشتر، و از منتقدان اسلامی‌اش هر دو را بیشتر داشت.

گوشمالی دادن ایران و باطل کردن قرار داد الجزیره یکی از نخستین هدف‌های جنگی رهبری عراق بود. صدام حسین می‌خواست خواری الجزیره را در ١٩٧۵ با یک قادسیه دیگر در ١٩٨٠ جبران کند.

* خوزستان برای عراقی‌ها همواره عربستان بوده است، امتدادی از سرزمین خودشان. هر رژیمی در بغداد در پنج دهه گذشته حکومت رانده از وسوسه دست یافتن بر این بخش از خاک ایران آسوده نبوده است. وجود یک جمعیت عرب زبان در خوزستان ـ و این که در دوره قاجار، موقتا و پس از سه هزار سال، خوزستان را عربستان می‌خواندند ــ برای آنها “حجت موجه” شده است که پیوسته از عربستان و الاهواز سخن بگویند. نقشه‌های عراق که خوزستان را به صورتی در بر دارد در دسترس است. وقتی نیروهای عراقی چند‌گاهی بر بخشی از خوزستان دست یافتند نام شهرها و آبادی‌ها را تغییر دادند و به نشانه مقاصد کشور‌گشایانه خود دستگاه اداری عراق را جانشین ارگان‌های حکومتی و عمومی ایرانی کردند. اگر می‌شد خوزستان را از یک ایران ناتوان شده و گرفتار هرج و مرج آخوندی گرفت، عراق آماده بود بهای آن را حتی با جنگ و تجاوز بپردازد.

شاید جنگ با ایران و تجربه دست اولی که از احساسات واقعی مردم خوزستان، از فارسی زبان و عرب زبان، به دست آورده‌اند عراقی‌ها را سرانجام به خود آورده باشد که خوزستانیان ایرانی‌اند ، به هر زبان که سخن بگویند و ترجیح می‌دهند با عراقیان بجنگند تا به آنها بپیوندند. عرب زبانان خوزستان به پیشباز نیروهای “آزادیبخش” عراقی نیامدند. (امید است پاره‌ای همسایگان دیگر ایرانی نیز درس لازم را از تجربه گزاف عراق گرفته باشند.)  نتیجه این جنگ هر چه باشد ایران و عراق روشن‌تر از همیشه دریافته‌اند که چاره‌ای جز بسر بردن در کنار یکدیگر ندارند و نه زمان کشور‌گشایی است و نه در این بخش جهان جایی برای لشکر‌کشی و زورآزمایی.

* در سه دهه پس از جنگ جهانی، عراق بر سر رهبری جهان عرب به نوبت با مصر و سوریه و عربستان سعودی در کشاکش بوده است. رهبران عراقی از سودای عباسیان یکسره آسوده نیستند و بغداد را مرکز یک امپراتوری عرب می‌خواهند. در این میان خلیج فارس حوزه بلافصل جاه‌طلبی‌های آنان است. در خلیج فارس برآمدن یک ایران نیرومند در دهه‌های شصت و هفتاد عراق را زیر سایه خود گرفت و دورنمای برتری آن را در جهان عرب تیره کرد. با از هم‌گسیختن ایران عراقی‌ها باردیگر امکانات گسترده‌ای در برابر خود یافتند. به زانو در آوردن ایران در یک برخورد نظامی به عراق در چشم اعرابی که بیهوده ایران را به دیده یک دشمن نژادی می‌نگرند حیثیتی می‌بخشید و شیخ‌نشین‌ها و عربستان سعودی را دیر یا زود زیر نفوذ آن در‌می‌آورد. بعثی‌ها در بغداد امیدوار بودند با یک ضرب شصت آثار پیروزی‌های پیشین ایران را در خلیج فارس (بازگرفتن سه جزیره تنگه هرمز، در هم شکستن جنبش ظفار که از پشتیبانی کمونیسم بین‌المللی برخوردار بود، ناکام کردن کوشش‌های عراق برای تسلط بر کویت و شیخ‌نشین‌ها) پاک گردانند و آنگاه حرکت توقف‌نا‌پذیر خود را در راستای خلیج فارس و  “هلال خصیب” آغاز کنند.

در شهریور ١٣۵٩ پس از یک سال و نیم حکومت مصیبت‌بار اسلامی در ایران، چندی از آخرین پاکسازی ارتش نگذشته، در حالی که در خوزستان نیروی قابل ملاحظه‌ای در برابر لشکرهای عراقی نمانده بود و از نیروی هوایی ایران چیز زیادی نگذاشته بودند، عراق می‌توانست به برآوردن آرزو‌هایش همه گونه اطمینان داشته باشد. چنین شد که صدام حسین و یارا نش دست به “قمار آسان” خود زدند.

در سال‌های جنگ، رهبری عراق مقاصد جنگی متفاوتی اعلام کرده است. در آغاز گفتگو از برانداختن رژیم خمینی بود و دفاع از امنیت عراق در برابر تحریکات و تجاوزات جمهوری اسلامی. اندک اندک در فرصت‌های گوناگون از آزاد کردن خوزستان و پس گرفتن نیمه شط العرب و سه جزیره تنگه هرمز “تنب بزرگ، تنب کوچک و ابوموسی) و رهانیدن کشورهای خلیج فارس از تهدید ایران دم زدند و برای حفظ روحیه مردم خود جنگ تجاوز‌کارانه را “قادسیه دوم” نامیدند ــ نامی در‌خور که اگر برای برانگیختن ایرانیان به مقاومت، عامل دیگری ضرورت داشت همین اشاره به آن بس بود.

دامنه مقاصد جنگی اعلام شده عراق به خوبی نشان می‌دهد که هجوم به ایران یک واکنش دفاعی ساده نبوده است و عراقی‌ها آماده بوده‌اند تا هر جا بتوانند پیش روند. تاکتیک‌های آنان ــ حمله به آماج‌های غیر نظامی و حتی غیر‌اقتصادی، کشتار مردم بی‌دفاع با موشک‌ها و توپخانه دورزن، ویران کردن عمدی شهرها (قصر شیرین را که گرفته بودند با خاک یکسان کردند) جای تردید نمی‌گذارد که دشمنی‌شان تنها با رژیم خمینی نبوده است و کینه تندی به مردم ایران دارند. آن هدف‌ها و این تاکتیک‌ها را با زشتکاری‌های رژیم اسلامی نمی‌توان توجیه کرد. آنچه از این جنگ تا سال‌ها به یاد خواهد ماند، ازجمله، ارتش مهاجمی است که زبونی‌اش را خواست با درنده‌خویی جبران کند؛ کشور جهان‌جویی است که تنها در برابر ایستادگی دلاورانه ایرانیان هدف‌هایش را تعدیل کرد و آشتی جست.

 * * *

نویسندگان و محافل بسیار از پیامدهای جنگ ایران و عراق اظهار شگفتی کرده‌اند. در حالی که تجربه تاریخی معمولا گرده یکسانی را نشان داده است. هجوم‌های خارجی بر رژیم‌های انقلابی معمولا به شکست مهاجمان و استواری رژیم‌ها انجامیده است. در روسیه و فرانسه ارتش‌های بیگانه و همدستان داخلی آنان احساسات تند ناسیونالیستی مردم را به سود رژیم‌های انقلابی برانگیختند و در کوبا “خلیج خوک‌ها” برای کاسترو یک مائده آسمانی بود. در هر جا کابوس فرمانروایی بیگانگان و دست‌نشاندگان آنان و تجزیه کشور چنان حرکت نیرومندی به مردم داد که نارسایی‌های انقلابی در برابر آن رنگ باخت. از آنجا تا بهره‌برداری از شور و نیروی ملی برای استوار کردن آن رژیم‌ها راه درازی نبود.

در ایران هجوم عراق برای رژیم انقلابی و اسلامی ارزشی حتی بیشتر داشت. در فرانسه یا روسیه دو سال پس از انقلاب، حکومت‌های انقلابی هنوز از حیثیت شگرف انقلابی و پشتیبانی بی‌دریغ توده‌های بزرگ مردم برخوردار بودند و پیشاهنگان جامعه‌های طراز نو، جهان‌های دلاور نوینی، به شمار می‌رفتند که تخلیل مردمان بیشماری را در سراسر جهان شعله‌ور کرده بودند. ایران خمینی را در ١٣۵٩ به دشواری می‌شد در چنان پرتوی دید. یک رژیم واپسگرای کوتاه‌بین هنوز دو سال از پیروزی انقلاب نگذشته به سنگ‌شدگی هزار ساله دچار آمده بود. از انقلاب، جامعه‌ای بر‌می‌خاست که هرج و مرج و کشتار کمترین گناهش بود و رو به بن‌بست کامل اندیشه و عمل عقلانی می‌رفت.

از همان نخستین روزهای تعرض عراقی‌ها مردم و نیروهای نظامی واکنش شایسته ملتی را با تاریخ و خود‌آگاهی ایران نشان دادند. لازم نبود خمینی مانند استالین “جنگ بزرگ میهنی” اعلام کند. در واقع او عملا کوشید نامی از ملت و ارتش ایران در جنگ نبرد و سهم آنان را یکسره به امت اسلامی و پاسداران بدهد و جنگ را با اصطلاحات رویارویی حق و باطل و اسلام و کفر توصیف کند. اگر هم گاه‌گاه یادی از ملت ایران و ارتش کرد از ناچاری بود. این خود مردم و ارتشیان بودند که به نام ایران از نیا‌خاک با نثار کردن خونشان دفاع کردند. در میان غوغای کر کننده تبلیغات اسلامی می‌شد پیوسته صدای ناسیونالیسم ایرانی را شنید: از سربازانی که می‌گفتند برای ایران می‌جنگند و افسرانی که می‌خواستند پیکر بیجان‌شان را در پرچم ایران به خاک بسپارند.

نمونه‌هایی نه چندان اندک از فداکاری کسانی ــ بیشتر از میان نوجوانان که شور مذهبی انگیزه جانفشانی‌های‌شان بود دیده شد؛ سخنگویان ارتش برای حفظ سر خود و همقطاران‌شان دم از اسلام می‌زدند. ولی جنگ بر روی‌هم شاهد طغیان روحیه ملی ایرانی بوده است ــ بپاخیزی ایرانی در برابر مهاجم عراقی. توده ملت ایران نه برای دفاع از اسلام و رژیم اسلامی، بلکه برای دفاع از میهن به پاخاست. قرار گرفتن دو ارتش اسلامی حتی شیعی در برابر یکدیگر پوچی جهان‌میهنی اسلام را ثابت کرد. ایرانیان نه تنها منطق جنگ را درچهار چوب ناسیونالیسم ایرانی در برابر ناسیونالیسم عرب ـ عراقی آسانتر می‌توانستند دریابند، در سرخوردگی خود از مذهب سیاسی و حکومت اسلامی به صورتی روز افزون به تنها پایگاه ایدئولوژیک خود، ناسیونالیسم ایرانی، به فرایافت‌های ملت و میهن و ایران، روی می‌کردند. حمله عراق به ایران که این فرایند را بسیار نیرو بخشید و پیش انداخت در بیداری ملی ایرانیان مرحله‌ای بوده است که اهمیت آن هنوز ارزیابی نشده است. این بر‌آمدن ناسیونالیسم ایرانی یک نشانه بسیار پرمعنی برای آینده است. آنها که نمی‌خواهند آن را ببینند یک بار دیگر محکوم به شکست سنگینی هستند.

نمونه‌های بسیار در داخل و خارج ایران از کسانی که پیروزی عراق را می‌خواستند تا مگر خمینی را بتوان از پیش پای برداشت نمی‌باید ما را درباره ویژگی برجسته این جنگ، یعنی شور ملی که ایرانیان را موقتا حتی پشت سر حکومت خونریز و ضد ایرانی اسلامی متحد کرد، به اشتباه اندازد. پیش از آنان در انقلاب‌های دیگر نیز مردمان بسیار چاره درماندگی خود و میهن را در مداخله مسلحانه بیگانه جستند و تلخ‌کام‌تر و شکسته‌تر شدند. برای توده ملت ایران جمهوری اسلامی دشمنی بود که می‌بایست به نیروی خود ایرانیان سرنگون شود.  هیچ کشور خارجی حق نداشت پیکار ایرانیان را برای آنان انجام دهد و کارمزد خود را از قلمرو و حقوق ملی ایران بگیرد. اکثریت بزرگ دشمنان رژیم اسلامی ترجیح دادند کشورشان که در چنگال جمهوری اسلامی دست و پا می‌زد به دست یک دشمن بیگانه “آزاد” نشود.

این واکنش مردم ایران از دو سو به حال جمهوری اسلامی سودمند افتاد: از هم گسیختگی رژیم را چند‌گاهی متوقف کرد و بهانه‌ای به آن داد تا گناه هر نابسامانی را به گردن جنگ بیندازد. از سویی نظر مردم را از دشواری‌های همه‌گیر، هرچند بطور موقت، برگرفت؛ و از سویی به رژیم اجازه داد به بهانه جنگ بی‌پرواتر از همیشه به سرکوبی و تنگ کردن عرصه بر مردم بپردازد. در برابر این مزیت‌ها جنگ طبعا جنبه ناخوشایند‌تر خود را نیز برای رژیم داشت و این جنبه‌ای است که معمولا در بررسی از نظرها دور می‌ماند. برای یک حکومت که در بهترین شرایط از اداره کشور و برآوردن نیازهای روزانه مردم نیز بر نمی‌آمد، پیشامد یک جنگ خارجی به معنی واقعی کلمه گشودن “صندوق پاندورا” بود. دشواری‌های تازه از هر سو پدید آمد و دشواری‌های پیشین بزرگ‌تر شد. نابود شدن پالایشگاه آبادان و آسیب دیدن پالایشگاه‌های دیگر سوخت را کمیاب کرد. از دست‌رفتن و ویران شدن خرمشهر واردات روز‌افزون را بیش از پیش متکی به راه‌های زمینی ترکیه و شوروی و بندرهای دوردست‌تر بوشهر و بندرعباس ساخت. اینهمه مفهوم‌ش چند برابر شدن هزینه ترابری و کاهش موجودی کالاها بود. هزینه‌های مستقیم جنگ ــ از نظامی و غیر نظامی ــ باید چیزی در حدود یک میلیارد دلار در ماه باشد که برای اقتصادی مانند ایران کمر شکن است. یک تا دو میلیون آواره جنگی، شهرها و روستاهای ویران و از همه بدتر کشته و معلول شدن چند صد هزار تن (شاید تا حدود نیم میلیون) ضربه‌های سنگین دیگری بوده است که حتی بر رژیمی بی‌ترحم و دشمن مردم چون یک جمهوری اسلامی هر روز فشارهای تحمل‌ناپذیر تازه‌ای وارد می‌کند.

فرایند انحلال ارتش ناگزیر با جنگ عراق متوقف شد. با همه پافشاری ملایان و چپگرایان نمی‌شد در برابر هجوم ارتش بیگانه‌ای که پیروزیش پایان رژیم بود بی‌دفاع ماند. افسران از زندانها آزاد و به میدان فرستاده شدند. گروهی از آنها را که پاکسازی کرده بودند به خدمت فراخواندند. برای سربازان و افسران، نبرد با دشمن تجاوز‌کار جای بالاتری از هر ملاحظه دیگر داشت. آنها برخلاف بسیاری از مخالفان رژیم شاهنشاهی در دشمنی خود تا پای نابودی کشور نایستادند. برای ارتش در آن هنگامه که شهرهای ایران پایمال سپاهیان عراقی می‌شد مهم نبود که درباره رژیم اسلامی چه می‌اندیشد. ارتش ایران شش دهه در مکتب ناسیونالیسم ساخته و پرورده شده بود. هیچ تفاوتی نمی‌کند که کسانی در سرگشتگی خود میهن پرستی آن دوره را ناسیونالیسم قلابی بخوانند. آنان از جلوه‌های آن “ناسیونالیسم قلابی” در آینده بیشتر و بیشتر خواهند دید.

در ١٣۵٩ بار دیگر همان ناسیونالیسم بود که از تمامیت ارضی ایران نگهداری کرد. مردانی که از چنگ جوخه‌های اعدام رسته بودند و فردای‌شان همان اندازه تهدید‌آمیز بود که دیروز‌شان، دلیرانه سینه‌های‌شان را دیواری ساختند که پس از تحمل ضربت غافلگیرانه نخستین دیگر در برابر دشمن خم نشد؛ و دیری نگذشت که تا وا‌پسین سرباز عراقی را در هزیمتی بی شکوه از خاک میهن راندند. در شرایط جنگی، یگان‌ها و رسته‌های ارتش توانستند با آزادی بیشتر با هم ارتباط یابند؛ تدارکات لازم به آنها رسید و ارتش از نو سازمان یافت. به همین اندازه اهمیت، ارتش روحیه خود را باز به دست آورد. افسران و سربازان پس از دو سال سرافکندگی، که مسئولش رهبری سیاسی پیشین بود، در آزمایش آتش و خون سربلند شدند. ملت با ستایش، و دشمن با هراس، و دنیا با احترام بدان‌ها نگریست.

آزاد کردن سرزمین‌های ملی در بدترین شرایط سیاسی و نظامی، ارتش را با سنت ناسیونالیستی آن، تا‌کنون برنده این جنگ گردانیده است. ایران ارتشی دارد که می‌تواند بدان ببالد و پشتگرم باشد. آخوندهای حاکم بر این تحول آگاهند. پیش کشیدن قضیه اسلام و کفر و حق و باطل و رزمندگان اسلام از اینجاست. تبلیغات آنها پیوسته می‌کوشد نقش ارتش و سهم ناسیونالیسم را در جنگ بی‌اهمیت جلوه دهد  نگهداشتن و سرگرم کردن ارتش در مرز، از اولویت‌های سیاسی رژیم است.

اما در پیکار توقف‌ناپذیر جمهوری اسلامی با ارتش ایران مهمترین سلاح ملایان سپاه پاسداران است که در سال‌های جنگ بسیار بر توانایی نفری و تسلیحاتی آن افزوده شده است (تشکیل ده لشکر پاسداران، سربازگیری منظم برای پاسداران، تشکیل یگان‌های زرهی سپاه.) با این سپاه است که، به عنوان یک نیروی موازی و احتمالا جانشین، امیدوارند ارتش را بی‌اثر سازند و کشور را برای ملایان نگهدارند.

***

مانند هر کشاکشی، جنگ ایران و عراق تنها به خود جنگندگان محدود نمی‌شود. کشورها و منافع دیگری در کارند و بسیاری از آنان از ریخته شدن خون ایرانیان و عراقی‌ها سود‌های بسیار برده‌اند و همچنان می‌برند. رژیم عراق که جنگ را آغاز کرد و رژیم ایران که هیچ علاقه‌ای به پایان دادن آن ندارد به کشورهای خود خدمتی نکرده‌اند و نمی‌کنند. دیگران فرصت را غنیمت شمرده‌اند و منافع سیاسی و اقتصادی و استراتژیک خود را پیش می‌برند:

ــ اسرائیل. تا اینجا اسرائیلیان بیش از همه می‌توانند از جنگ خشنود باشند. آنها در برخورداری از امکاناتی که درگیری ایران و عراق پیش آورد هیچ دریغ نکردند. نخست ویران کردن نیروگاه هسته‌ای “تموز” در نزدیکی بغداد بود که سال‌ها تلاش پرهزینه عراق را برای دست یافتن به سلاح هسته‌ای ناچیز کرد. در گیرو دار جنگ دو همسایه و آشفتگی اذهان دنیا، بمب‌افکن‌های اسرائیلی به هدفی دست یافتند که سال‌ها تلاش‌های دیپلماتیک و نه چندان دیپلماتیک اسرائیل (از جمله خرابکاری در محمولاتی که از فرانسه فرستاده می‌شد و قتل مرموز یکی از دانشمندان هسته‌ای دست در کار) از آن بر‌نیامده بود.

این نخستین بهره اسرائیل از جنگ نبود. با فروش سلاح‌ها و لوازم یدکی چه ساخت آمریکا و چه ساخت خود اسرائیل، و نیز فروش سلاح‌هایی که از فلسطینیان در لبنان به غنیمت گرفته بودند، اسرائیلی‌ها امکانات تسلیحاتی لازم را در اختیار ایران نهادند تا از پا در نیاید و عراق را از میدان نظامی خاورمیانه ــ بر ضد اسرائیل ــ بدر کند. میزان معاملات تسلیحاتی دو کشور را در دو ساله آغاز جنگ به بیش از یک میلیارد دلار تخمین می‌زنند. سود مالی اسرائیلیان در این معاملات که بیش از دادو ستد‌های عادی بازار اسلحه است دهان آنان را شیرین‌تر می‌کند. اینهمه جز فروش‌های گسترده غیر نظامی آنان به ایران است.

ساییده شدن چنگ و دندان عراق نه تنها خاطر اسرائیل را از جبهه خاوری آسوده‌تر کرد ــ آنها پس از آن تنها سوریه را در پیش روی داشتند ــ بلکه رسیدن به یکی از هدف‌های استراتژیک اسرائیل را امکان‌پذیر ساخت. نا‌توانی عراق را در چنگال ایران و بی‌حرکت ماندنش در بمباران نیروگاه تموز، که یکی از زننده‌ترین و اهانت‌آمیز‌ترین تحریکات نظامی است که بتوان به یاد آورد، تحول دیگری تکمیل کرد. جنگ خلیج فارس نه تنها افکار جهانیان را به خود مشغول داشت، جهان عرب را از همیشه پراکنده‌تر گردانید. عربستان سعودی و شیخ نشین‌ها ایران را خطری فوری‌تر از اسرائیل می‌دیدند و با سوریه بر سر پشتیبانی‌اش از ایران در خلاف بودند. در آن گیرودار چه کسی می‌توانست به یاد لبنان باشد؟

اسرائیلیان از بهار و تابستان ١٩٨١ در اندیشه پاک کردن حساب خود با سازمان آزادیبخش فلسطین در لبنان بودند. در آن سال هزاران اسرائیلی از پیش رگبار موشک‌ها و گلوله‌باران فلسطینی‌ها از شهر کریات شمونا در جنوب مرز لبنان گریختند. با توجه به پیشینه اسرائیل یک عمل قاطع نظامی اجتناب‌نا‌پذیر می‌نمود.  با این‌همه یک سال پس از آن بود، هنگامی که جنگ ایران و عراق زمینه را فراهم ساخت، که هجوم همه‌سویه بر لبنان روی داد. نیروی نظامی فلسطینیان در هم شکست؛ رهبری آنان را با خواری از لبنان راندند؛ سوریه زخم‌خورده و تحقیر‌شده بر جای ماند؛ شوروی نه تنها در لبنان، که در همه جهان عرب بی‌اعتبار شد.

اینکه اشتباهات بعدی اسرائیل و آمریکا در لبنان، هم سوریه و هم شوروی را اعاده حیثیت کرد، چیزی از اهمیت فرصتی که در تابستان ١٩٨٢ به اسرائیل داده شد نمی‌کاهد. با آنکه سوریه به پشتیبانی بی‌دریغ شوروی و به لطف مهارت دیپلمانیک رهبری خود توانسته است عملا خداوندگار لبنان شود، اسرائیلیان در جنوب لبنان پایگاه استواری بدست آورده‌اند و با مسیحیان و نیز در روزها و شیعیان همکاری‌های ریشه‌داری بر ضد فلسطینیان برقرار ساخته‌اند. مرز شمالی اسرائیل دیگر در آینده قابل پیش‌بینی امنیت خواهد داشت و نیروهای اسرائیل در کنار دره بقاع با توپ‌های‌شان دمشق را زیر آتش دارند. اسرائیلیان، با همه ندانم‌کاری‌های‌شان پس از پیروزی‌های چند هفته نخستین، چنین سلسله‌ای از پیروزی‌های سیاسی و نظامی را در بی‌بندو‌بار‌ترین خیالپروری‌های‌شان نیز نمی‌توانستند تصور کنند.

ــ کشورهای خلیج فارس، شیخ نشین‌ها و عربستان سعودی تا کنون همه دلایل را دارند که از جنگ خرسند باشند ــ با همه زیان‌های مالی که از کمک به عراق یا غرق نفتکش‌های‌شان برده‌اند. ایران و عراق هر دو مایه هراس‌شان بوده‌اند. پس از چهار سالی کشتار و ویرانی متقابل، عراق به دریوزگی آنها افتاده است و ایران هیچ در وضعی نیست که مصیبت انقلاب و جمهوری اسلامی را به جایی صادر کند. مردم شوربخت ایران انحصار‌داران مطلق این مصیبت‌اند. بیرون رفتن روزی چند میلیون بشگه صادرات نفتی ایران و عراق از بازار، در شرایط مازاد نفت، نعمت دیگری است که صادر‌کنندگان دیگر در خلیج فارس ترجیح می‌دهند به روی خود نیاورند. کیست که نداند بهره‌برداری کامل از ظرفیت تولید دو کشور چه بر سر بهای نفت می‌آورد؟ ادامه جنگ کمک خواهد کرد که بهای نفت بیش از این‌ها در بازار پایین نیاید و با سرمایه‌گزاری در منابع جانشین به خطر نیفتند.

عربستان سعودی از این جنگ به عنوان رهبر بی منازع کشورهای عربی در خلیج فارس درآمد. با همه بی‌میلی شیخ‌نشین‌ها، شورای همکاری دفاعی خلیج فارس سرانجام زیر فشار جنگ به رهبری سعودی‌ها تشکیل شد. نفوذ سعودی‌ها بر جریان جنگ چندانست که عراقی‌ها با آنکه می‌دانند با فلج کردن خارگ و تاسیسات بارگیری نفتی آن چه آسیب کشنده‌ای بر رژیم اسلامی خواهند زد جز به عملیات ایذائی دست نزده‌اند. سبب آنست که سعودی‌ها می‌ترسند ایران در نا‌امیدی خود به تلافی، تاسیسات نفتی عربستان سعودی را به آتش بکشد. در “جنگ نفتکش‌ها” نیز عراقی‌ها، پس از آنکه نیروی هوایی ایران به چند نفتکش عربستان سعودی و کویتی حمله کرد، بسیار کوتاه آمده‌اند، هر چند راندن نفتکش‌ها از پیرامون خارگ، کارسازترین استراتژی آنان برای پایان دادن به جنگ می‌بود.

ــ آمریکا. در آمریکا کمتر کسی از اینکه دو رژیم رادیکال، که هیچ یک با آن رابطه سیاسی ندارد، نیروی تعرضی خود را متقابلا هدر می‌دهند نا خشنود است. جنگ سبب شد که عراق از دشمنی‌اش با آمریکا بکاهد و بیشتر به غرب روی آورد. عراقی‌ها منابع تسلیحاتی خود را به غرب پیوسته وابسته‌تر کرده‌اند و به مصر نزدیک شده‌اند و از دشمنی با سوریه، به صف کشورهای میانه‌رو عربی پیوسته‌اند، که همه به سود آمریکاست. تشکیل “نیروی اعزام سریع” که پایگاه‌هایی در پیرامون خلیج فارس به دست آورده است و شناخته شدن آمریکا به عنوان ابرقدرتی که می‌تواند از کشورهای خلیج فارس دفاع کند؛ (درخواست‌های سلاح آمریکایی از سوی کویت یک نشانه آن است) ترتیب دادن مانورهای مشترک نیروهای آمریکا با کشورهایی در خلیج فارس؛ استقرار هواپیماهای ” آواکس” آمریکایی در عربستان سعودی و ساختن دو فرودگاه بزرگ در ترکیه خاوری که بخش بزرگی از ایران را زیر پوشش خود می‌گیرد، به آمریکا در خیلج فارس توانایی‌های نظامی بخشیده است که بی جنگ ایران و عراق امکان نمی‌داشت و بهانه‌ای برای آن نمی‌بود. آمریکاییان توانسته‌اند پاره‌ای سوراخ‌هایی را که انقلاب ایران درچتر دفاعی آنها در این منطقه پدید آورده بود پر کنند.

بر اینها همه باید سودهای گزاف دلالان بین‌المللی اسلحه و کشورهایی مانند سوریه و کره شمالی را افزود که یکی در سال بیش از یک میلیارد دلار کمک از ایران به صورت نفت رایگان و با تخفیف می‌گیرد و دیگری واسطه رساندن سلاح‌های ساخت شوروی به ایران بوده است

***

در این احوال جنگ ادامه می‌یابد و با آن بن بست نظامی و سیاسی. عراق اراده جنگ ندارد و ایران توان پیروزی. عراقیان به پشتیبانی کشورهای عرب و فرانسه و شوری ــ و تا حدی آمریکا که بسیار کوشیده است جلوی تحویل سلاحهای اسرائیل و متحدان غربی‌اش را بگیرد ــ و در خاک خود، توانسته‌اند ایران را از پیروزی‌های پاییز و زمستان ١٣۶٠ و بهار ١٣۶١ بازدارند. ارتش ایران با همه برتری اخلاقی و فرماندهی، به سبب کاستی‌های تسلیحاتی و فنی از همه مهم‌تر تحلیل‌رفتن نیروی هوایی، توانایی در هم شکستن لشکرهای عراقی را در مواضع دفاعی خوب تدارک شده‌شان و زیر پوشش یک نیروی هوایی برتر، از دست داده است. ضعف روحیه و فرماندهی نیروهای عراقی به انبوه لشکریان ایرانی که با تاکتیک امواج انسانی حمله می‌کنند اجازه داده است در اینجا و آنجا ضربت‌های کشنده‌ای بر عراقیان وارد آورند، ولی با همه قربانی‌های هراس‌انگیزی که ایرانیان داده‌اند انتظار هزیمت نیروهای عراقی را نمی‌توان داشت. عراق موج را برگردانده است و از نظر نظامی صرف، با گذشت زمان، تعادل نیروها به سود آن خواهد بود.

ایران نمی‌خواهد صلح کند زیرا رهبران اسلامی جنگ را برای پوشاندن تباهی و بی‌کفایتی خود و همچون دستاویزی برای سرکوبی مردم لازم دارند و نیز پس از ریختن خون جوانان باید چیزی بیش از شرایط صلحی که عراق قادر بدان است عرضه دارند. بهایی که آنها برای پایان دادن به جنگ می‌خواهند ــ هیچ کس شرایط صلح را به روشنی نگفته است ولی سرنگونی رژیم عراق در آن جای اصلی را دارد ــ چنان تعیین شده است که پرداختنی نباشد. آنها پیروزی یا تسلیم می‌خواهند و با امکانات کنونی ایران هر دو از دسترس‌شان بیرون است. امیدهایی که به یک جنگ فرسایشی بسته‌اند دست نیافتنی است.  عربستان سعودی و شیخ‌نشین‌ها بیش از ٣۵ میلیارد دلار به رژیم بغداد کمک کرده‌اند و برای جلوگیری از پیروزی ایران هر چه بتوانند خواهند کرد. مصر و اردن از نظر نظامی به عراق کمک کرده‌اند و اگر خطر بالا گیرد بیشتر خواهند کوشید. فرانسه آشکارا پشت به عراق داده است و شوروی پس از تردیدهای نخستین، بطور قطع جانب عراق را گرفته است. آمریکایی‌ها شکست هیچ یک از دو طرف را در جنگ نمی‌خواهند ولی گفته‌اند که شکست عراق برای منطقه مصیبت بزرگ‌تری خواهد بود.

عراقیان در خاک خود می‌جنگند و با آنچه در ایران کرده‌اند و آنچه در ایران می‌بینند انگیزه‌های بیشتری برای ایستادگی دارند. شبح هراس‌انگیز ایرانیانی که می‌خواهند کینه خرمشهر و آبادان و دزفول و اهواز و سوسنگرد و قصر شیرین را از آنها بگیرند بر فراز آنهاست و شبح هراس‌انگیز‌تر یک حکومت اسلامی که عراق را از روی نمونه ایران بسازد در برابرشان.

از این گذشته شکسته شدن عراق به دست ایران به سود هیچ یک از کشورهای منطقه نیست. گذشته از پشتیبانان عراق در دنیای عرب، حتی کشوری مانند سوریه نیز، اگر قرار باشد جمهوری اسلامی در عراق به قدرت برسد، دشمنی‌اش را با بعثی‌های عراقی  فراموش خواهد کرد، و کشوری مانند الجزایر ــ درگیر با یک جنبش بنیادگرای اسلامی ــ به خود خواهد لرزید. ترکیه، که یک شریک بازرگانی طراز اول ایران و سود‌برنده اصلی جنگ شده است، از منافع بازرگانی و اقتصادی سرشاری که می‌برد و از اینکه نمی‌گذارد نیاز اقتصادی، ایران را بیش از پیش به دامن شوروی و ماهواره‌هایش بیندازد خشنود است. ولی ترک‌ها با نگرانی تمام به جنگ دو همسایه خود می‌نگرند. گسترش بنیادگرایی اسلامی به مرزهای جنوبی‌شان یک خطر مرگبار است (با زمینه‌ای که این گرایش‌ها در خود ترکیه دارد؛) به هم‌پیوستن احزاب تجزیه طلب کرد (مورد حمایت شوروی) در ایران و عراق و فرصتی که شکست عراق به این احزاب خواهد داد خطر مرگبار دیگری است. در آن صورت گذشتن نیروهای ترک از مرز همچون یک احتمال جدی پیش خواهد آمد. اگر قرار باشد نیروهایی جز عراق در مناطق کردنشین آن کشور استقرار یابند، آن نیروها پرچم ترکیه را پیشاپیش خود خواهند داشت. پس از همه اینها ترک‌ها بودند که تا اوایل سده بیستم بر عراق حکومت می‌راندند. سرازیر شدن نیروهای ترکیه، با موافقت عراق، به کردستان عراق و عملیات نظامی محدودی که انجام دادند چنان احتمالی را برجسته‌تر کرد.

نه برای آمریکا و نه شوروی بر هم خوردن وضع موجود در “راستای عمومی مرزهای شوروی تا خیلج فارس” ( اشاره به ماده‌ای از پیمان ١٩٣٩ هیتلر و استالین که این سرزمین‌ها را منطقه نفوذ شوروی می‌شناخت) سودی نخواهد داشت. آنها از تحولاتی که رویارویی نظامی در پی داشته باشد، یا خطر آن را پیش آورد می‌گریزند. ایران و عراق در بخشی از جهان قرار گرفته‌اند که حساس‌تر و انفجار‌آمیزتر از آن را نمی‌توان نشان داد.

حتی برای اسرائیل که روزی‌رسان و پشتیبان مهم رژیم ایران در جنگ با عراق بوده است یک جمهوری اسلامی پیروزمند که عراق را هم به زیر آورده باشد دلخواه نیست. ایران خمینی برای پوشاندن همکاری‌هایش با اسرائیل هم باشد از یک سیاست ضد اسرائیلی پیروی می‌کند. بهترین شرایط برای اسرائیل همین است که ایرانیان و عراقیان یکدیگر را هر چه ناتوان‌تر کنند. در واقع اگر اسرائیلیان مطمئن نبودند که ایران بخت پیروزی در جنگ ندارد بدان اسلحه و لوازم یدکی نمی‌رساندند.

جنگ می‌تواند در ابعاد و صورت کنونی اش بیش از اینها بپاید. دست در کاران منطقه از این بن‌بست خونین شکایتی ندارند و دنیا به آنچه می‌گذرد ــ در حدی که تا کنون بوده و ثابت کرده که بسیاری از توهمات پیشین، مانند خطر حمله به نفتکش‌ها در خلیج فارس، بی‌پایه بوده است ــ بی اعتناست. نه نفت گران شده است، نه رفت و آمد نفتکش‌ها بطور جدی تهدید شده است. از اروپای غربی تا آمریکای شمالی گرفته تا برزیل و دو کره و هند و پاکستان و ترکیه هر کس هرچه می‌تواند به دو کشور متخاصم می‌فروشد و دلارهای نفتی را واگردان می‌کند.

***

با اینهمه نباید پنداشت رژیم ایران می‌تواند بطور نا‌محدود در این بن‌بست تاب آورد. خمینی حیثیت خود را در گرو جنگ نهاده است و هر امکان حرکتی بسوی صلح را از میان برده است. امام پیغمبر‌گونه‌ای که در شنزارها و مرداب‌ها گیر کرده باشد و امام زمان‌هایش در میدان جنگ از اسب سفیدشان بیفتند به دشواری با تصویری که خمینی می‌خواهد از خود و جمهوری اسلامی‌اش بسازد سازگار است. تا هنگامی که جنگ در خاک ایران بود ایرانیان می‌توانستند بسیاری از چیزها را فراموش کنند. ولی از هنگامی که ارتش خاک میهن را تقریبا بطور کامل آزاد کرده تحمل فداکاری‌ها و قربانی‌های روز‌افزون جنگ هر روز دشوارتر می‌شود. اگر زمانی برای مردم ایران در آویختن با عراق جنگ خودشان بود، اکنون کمتر کسی تردید دارد که جنگ برای رهبری اسلامی به هدف‌های دیگری خدمت می‌کند. کمتر ایرانی است که هدف‌های جنگی اعلام شده رهبران اسلامی را، با تناقض‌ها و اختلافاتی که با هم دارند، انگیزه درستی برای ادامه هدر دادن خون و وقت و انرژی ملی ایرانیان بداند. سرنگون کردن صدام حسین و نوع رژیم آینده عراق ربطی به ایران ندارد. این خود عراقی‌ها هستند که باید در باره رهبرانی که کشورشان را به چنین روزی انداخته‌اند تصمیم بگیرند. فتح کربلا و نجف ممکن است برای بخشی از جمعیت ایران جاذبه‌هایی داشته باشد، ولی اکثریت ایرانیان به اولویت‌های دیگری می‌اندیشند. “آزاد کردن قدس از راه بغداد” را خود گردانندگان جمهوری اسلامی نیز جدی نمی‌گیرند.

جنگ فرسایشی رژیم اسلامی بر ضد عراق ایران را نیز فرسوده می‌کند و رژیم حاکم را فرسوده‌تر. در آنجا که به بهره‌برداری از جنگ برای توجیه نارسایی‌ها و محرومیت‌ها و بی‌رحمی‌ها ارتباط دارد، اکنون برخلاف گذشته وارونه‌اش بیشتر صدق می‌کند. جنگ بیهوده بی سرانجام عاملی شده است که این نارسایی‌ها و ناهنجاری‌ها و زشتکاری‌ها را بیشتر به یاد مردم بیاورد. نوجوانان و جوانان که قربانیان اصلی جنگ هستند هر روز بهتر در می‌یابند که رژیم اسلامی می‌کوشد یک نسل جوانان را در بیابان‌ها و کوهستان‌ها مصرف کند تا به اندیشه آموزش و اشتغال و فرهنگ و تفریح نیفتند.

تاثیر درازمدت جنگ بر ملت ایران موضوعی بسیار قابل ملاحظه است. جامعه ایرانی نسل‌های پیاپی دچار روحیه شکست بوده است. بی‌اعتقادی به خود، نا امید بودن از ملت، بد‌بینی به روحیات و احوال ایرانی، حس حقارت و کوچک دیدن خود، از مهمترین ویژگی‌های ایرانی بشمار می‌رود و عامل مهمی در ناکامی‌های ملت ایران بوده است. جنگی که عراق با گستاخی و بی‌پروایی تمام به ایران تحمیل کرد و در نامساعدترین شرایط از نظر ایران آغاز شد یک نقطه برگشت است. ملت ایران به خودش و دنیا نشان داد که حتی در بد‌ترین اوضاع سیاسی و اقتصادی و نا‌آماده‌ترین شرایط نظامی می‌تواند یک جنگ نا‌برابر را ببرد و دشمن متجاوز را بیرون اندازد.

برای نخستین بار در مدتی نزدیک به دو سده ایران در یک جنگ عمده خارجی، آنهم یکی از جنگ‌های بزرگ خاورمیانه به پیروزی رسیده است. در بیش از ١۶٠ سال ایران تنها در یک جنگ خارجی، ظفار، پیروز شد. ولی ظفار ــ همچنانکه گوشمالی دادن عراق در سالهای بیش از قرار داد ١٩٧۵ ــ عملیات مختصری بود و وارد خود‌آگاهی ملی ایرانیان نشد. (همچنانکه جنگ عراق وارد خود‌آگاهی ملی ایرانیان خارج نشده است). در نبردهای دوره رضا شاه و محمد رضا شاه ما با دشمنان داخلی روبرو بودیم، هرچند از پشتیبانی خارجی بی‌بهره نبودند. ولی در برابر عراق ــ یک حریف قدیمی که مدت‌های دراز از سوی قدرت‌های بیگانه چون حربه‌ای رو به ایران نگهداشته شده بود ــ ایرانیان خود را با یک جنگ تمام عیار روبرو یافتند. جنگی که چه از نظر طول مدت و چه تلفات و خسارات ـ  اگر نه از نظر شدت ــ با هیچ جنگی در خاورمیانه مقایسه کردنی نیست. پس از تحقیر شدن‌های فراوان به دست ارتش‌های گوناگون بیگانه، اکنون ایرانیان فرصت یافته‌اند قدرتی را که در شش دهه گذشته بوجود آورده‌اند ــ ته مانده آن را ــ نشان دهند.

ارتش تا اینجا این جنگ را برده است  اگر تحولات آینده از نظر نظامی به زیان ایران تمام شود گناه‌ش به گردن رهبران سیاسی است که در ١٣۶١ با بهترین شرایط صلح نکردند و جنگی بی‌امید را کش دادند. این جنگ ارتش را نگهداشت و بازسازی کرد. فرایند نابودی تدریجی ارتش با جنگ عراق متوقف شد و در سال‌های دراز و دشوار جنگ، ارتش از نو خود را یافت  امروز ارتش با قدرت و حیثیتی بیش از پیش در خدمت ایران است. دیگر نمی‌توان این ارتش را نابود کرد. سربازان و افسران دیگر نخواهند ایستاد و به اعدام گروه گروه همقطاران خود نخواهند نگریست. ملت ایران نیز اجازه نخواهد داد ارتشی که تنها مدافع آن در برابر تجاوز بیگانه است نابود شود. ملایان و چپگرایان هر طرحی برای ارتش داشته باشند ازاین پس اجرای آن را دشوار‌تر خواهند یافت.

اینکه نقش سیاسی ارتش در آینده چه خواهد بود بحث دیگری است. آرزو‌پروری درباره اینکه ارتش پیروز به یک نیروی پشتیبان دمکراسی تبدیل خواهد شد بی‌پایه است. ارتش در خلاء عمل نمی‌کند. اگر در جامعه نیروهای کافی برای دفاع از دمکراسی نباشند نیروهای نظامی نه نفع و نه سنت دفاع از دمکراسی را در کشورهایی مانند ایران دارند. پیروزی در یک جنگ خارجی ربطی به دفاع از دمکراسی ندارد و تا آنجا که تاریخ نشان می‌دهد گرایش‌های متفاوتی را نیرو می‌بخشد.

چه رژیم اسلامی و چه ملت ایران، هر کدام مستقل از یکدیگر، از جنگ عراق سودهایی برده‌اند. مخالفان رژیم اسلامی و عناصر میهن‌پرست ضد‌انقلابی از اولی نباید نومید شوند و اهمیت دومی را نباید فراموش کنند. با همه مزایایی که جنگ و پیروزی به رژیم اسلامی می‌بخشد پاهای آن بر روی زمین استوار نیست و یک مبارزه آگاهانه و منظم و شکیبایانه آن را سرانجام سرنگون خواهد کرد. نتیجه جنگ و دامنه پیروزی ایران هر چه باشد، آنچه سرنوشت رژیم را تعیین خواهد کرد پیروزی یا شکست آن در آرام کردن کشور، فراهم آوردن اشتغال برای جمعیت روز‌افزون و تامین کمترینه زندگی برای آنها خواهد بود.

هرچه هم ما در ستیزه با جمهوری اسلامی پرشور باشیم نمی‌توانیم تن به شکست از دشمن بیگانه بدهیم: ننگ شکست از عراق نباید بر ننگ پیروزی مذهبیان واپسگرا در ١٣۵٧ افزوده شود. اگر چریک‌های “اسلامی راستین” ننگ پشتیبانی طارق عزیز را از خود در ١٣۶١ بر ننگ فتوایی که خمینی در ١٣۵١ به پشتیبانی از آنها داد افزوده‌اند، نشانه دیگری بر ورشکستگی آنهاست که با صرف “ماهانه صد‌ها میلیون تومان” از پول‌های عراق نیز جبران نخواهد شد. نفرت از رژیم اسلامی نباید ایرانیان را به دامن رژیم عراق بیندازد. مبارزه ملی ایرانیان با رژیم اسلامی نباید به صورت بخشی از تلاش جنگی عراق درآید. این انحراف از مبارزه است نه نیرو بخشیدن به مبارزه.

درست‌ترین واکنش در برابر جنگ تلگرامی بود که در همان نخستین روزهای هجوم عراق به رئیس ستاد ارتش ایران فرستاده شد و در آن داوطلبی یک خلبان جوان برای دفاع از میهنش اعلام گردیده بود. تلگرام امضای رضا پهلوی را داشت،  وارث یک سنت ناسیونالیستی پنجاه و هفت ساله که وقتی دیگران منفی‌بافی می‌کردند ایران را یکپارچه گردانید و خوزستان را از عمال انگلیس پس گرفت و آذربایجان را از عمال شوروی پس گرفت و شط العرب را از عراق پس گرفت و جزیره‌های تنگه هرمز را پس گرفت و ارتشی را پایه‌گذاری کرد که خرده‌ریزهایش آبروی عراق را بر خاک ریخته است.

بهمن ١٣۶١

درباره مفهوم توسعه

۵ ـ چشم‌انداز آینده

درباره مفهوم توسعه

 

مرغک از بیضه برون آید و روزی طلبد

و آدمی زاده ندارد خبر از عقل و تمیز

آنکه نا گاه کسی گشت به چیزی نرسید

وین به تمکین و فضیلت بگذشت از همه چیز

سعدی

هر کس به بیابان فرهنگی و ویرانه اقتصادی ایران اسلامی می‌نگرد لرزشی در پشت خود احساس می‌کند: نکند ما قطار را برای همیشه از دست داده باشیم. نکند فرصت کمیابی که در سده بیستم به ما داده شد برای همیشه ناچیز شده باشد.

حتی در سال‌های پایانی رژیم پیشین در میان همهمه گسترش اقتصادی، هشدارهای بدبینانه‌ای داده می‌شد. اقتصادی که ارقامش پیوسته بالاتر می‌رفت پیکری رویین با پاهای گلین بود. پایگاه آموزشی آن سخت ناتوان، تولید آن نا‌کافی با ارزش افزوده پایین و هزینه‌های اجتماعی کمرشکن، ازجمله سالی ده‌ها میلیارد ریال یارانه (سوبسید) که اتلاف منافع نفتی برای جبران سیاست‌های نادرست اقتصادی و اجتماعی بود، چشم‌انداز آینده را به تیرگی می‌کشید. روشن‌بینان ایرانی و ناظران بیگانه، از تحلیل‌گران و نویسندگان، در گزارش‌های خود ایران را در پایان سده بیستم در وضعی نه چندان تعارف‌آمیز تصویر می‌کردند.

با اینهمه ایران پیش از انقلاب کشوری رو به پیشرفت بود با تعهد برگشت‌ناپذیر به توسعه و یک رهبری سیاسی که، اگر نه همه روش‌هایش، هدف‌هایش در نیرومند کردن ایران و رساندن آن به پای پیشرفته‌ترین کشورها خلاصه می‌شد. کشوری بود که با تغییرات ناگزیر پاره‌ای افراد و سیاست‌ها سرانجام می‌توانست به مرحله توسعه برسد، به آن مرحله که رشد و پیشرفت و گسترش مادی و معنوی جامعه ، فرایندی پیوسته و خود بخود و از درون جامعه گردد.

انقلاب “شکوهمند اسلامی” که دست در کاران لیبرال و چپگرا و مذهبی آن کوشش‌های سلسله پهلوی را برای توسعه ایران به بدی یاد می‌کردند و یا اصلا باور نمی‌داشتند. در پنج ساله گذشته سیر توسعه را متوقف ساخته است و پاره‌ای دشواری‌های بنیادی را که از رژیم پیشین مانده بود به حدود چاره‌ناپذیر کشانده است. اگر پایگاه آموزشی نا‌کافی بود، اکنون اساسا از آموزشی که برای سده ما در شمار آید سخن نمی‌توان گفت. اگر جمعیت تهران از ۴ میلیون تن گذشته بود، اکنون از هشت میلیون تن گذشته است؛ و بر همین قیاس، شهر‌های دیگر. اگر یارانه‌ها جای سرمایه‌گذاری توسعه را تنگ می‌کردند و انگیزه‌ای برای تولید و افزایش بهره‌وری نمی‌گذاشتند و تعادل بازار را به زیان اقتصاد بر هم می‌زدند، امروزهزینه‌های جنگ و یارانه‌ها عملا چیزی برای هزینه‌های توسعه نمی‌گذارند.

با آسیب‌هائی که به همه شئون زندگی ایران خورده اکنون جای تردید‌های جدی درباره آینده ایران است. آیا ما دیگر نباید امیدوار باشیم که به گفته هویدا از مدار واپسماندگی بیرون آییم؟ (البته او می‌گفت ایران از آن مدار بیرون آمده است). آیا ایران، چنانکه یک نویسنده آمریکایی در بحث از آینده ایران می‌نویسد، چنان خواهد بود که “برنامه ریزی کشاورزی و صنعتی ممکن است تا هنگامی که درآمدهای نفت به یارانه‌های هنگفت سرتاسری سرازیر می‌گردد به عقب انداخته شود ــ تا هنگامی که درآمدهای نفتی بخشکد و وسائل نگهداری یک اقتصاد غیر تولیدی از میان برود”.(١)

پس از برچیدن غائله جمهوری اسلامی، مسائل توسعه ایران با ابعاد هراس‌آور خود برای همه ما در پیش خواهد بود و اگر از اکنون به آن پرداخته نشود در ایران آشفته درهم‌شکسته فردا فرصتی دست نخواهد داد. تجربه تلاش‌های پیشین برای توسعه ایران در پیش روی ماست: استاد شدن در پاره‌ای فنون اروپایی در دوره صفویان؛ گشودن روزنه‌ای بر فرهنگ و سازمان سیاسی اروپایی دردوره قاجار (عباس میرزا و امیر کبیر و سپهسالار و جنبش مشروطه) اصلاحات اداری و اجتماعی و پایه‌گذاری‌های مقدماتی دوران رضا شاه؛ و سرمایه‌گزاری و سرمایه‌ریزی‌های هنگفت دوران محمد رضا شاه. پس از صد سال بحث درباره تجدد و توسعه و غربگرائی و غربزدگی و نوگرایی، امروز ما می‌توانیم در فراغت دردناکی که از درگیری عملی در کار توسعه یافته‌ایم اندکی به خود مفهوم توسعه بپردازیم. ما توسعه را چگونه فهمیده‌ایم و از آن چه باید درک کنیم؟.

توسعه را می‌توان با ماننده اروپاییان شدن، با “فرنگی مآبی” اشتباه کرد؛ کوشید در جامه و رفتار و خوراک، در شکل ساختمان‌ها و شیوه زندگی، سازمان اداری و نظام اقتصادی، هرچه به غربیان ماننده‌تر شد. این برداشتی از توسعه است که در بیشتر سده بیستم گرایش مسلط بر ایرانیان نوگرا بوده است. در ژاپن “می جی” نیز در دو سه دهه نخست همین برداشت غلبه داشت. ایرانیان از سه چهار نسل پیش هرچه توانسته‌اند کرده‌اند که ماننده اروپاییان یا آمریکاییان شوند. دشواری این برداشت نه چندان در این است که ویژگی‌های فرهنگ ملی، بی ضرورتی، قربانی فرایند نوسازندگی می‌شود. در واقع امر کار به آنجا نمی‌کشد. دشواری اصلی در این است که نمی‌توان یک کشور واپسمانده هنوز در بخش‌هایی قرون وسطائی را، ماننده اروپا و آمریکا کرد. همه تلاش‌ها در این راه به آنجا می‌کشد که بخش‌هایی از جامعه فرنگی‌مآب می‌شوند و بخش‌هایی بزرگ‌تر، ظواهری را از زندگی غربی می‌گیرند. ولی کل جامعه همچنان واپسمانده می‌ماند.

همه اندیشه توسعه، بیرون آمدن از واپسماندگی است و از آنجا که واپسماندگی مفهومی نسبی است، خود اندیشه توسعه رسیدن به پیشرفته‌ترین کشورها یعنی اروپای باختری و آمریکا و اکنون ژاپن را در بر دارد. اما رسیدن به پای یک کشور را با ماننده آن شدن نباید اشتباه کرد. در ١٩٠۴ ژاپن به پای روسیه رسیده بود ولی خوشبختانه، از نظر خودش، ماننده آن نشده بود. ما ایران را نتوانستیم در صد سال ماننده اروپا بکنیم. بخش‌هایی از جامعه شاید از اروپاییان هم درگذشتند ولی صد سال دیگر هم با آن روش‌ها نخواهیم توانست به پای ژاپن یا آلمان غربی برسیم. “فرنگی‌مآبی” فراگرد بسیار پرهزینه‌ای است. باید واردات سرشار و هدر‌دهنده‌ای داشت. باید بسیاری سرمایه‌گزاری‌های اقتصادی و اجتماعی را فدای ساختن ظواهر پیشرفت کرد. و همین در دراز‌مدت نخواهد گذاشت جامعه “فرنگی مآب” فرنگی شود.

می‌توان توسعه را به معنی گسترش گرفت، هرچه بیشتر و بزرگ‌تر داشتن: بزرگ‌ترین سد خاورمیانه، بزرگ‌ترین پولاد‌سازی درآسیای باختری، بالا‌ترین نسبت شهرنشینان به روستاییان، بیشترین تعداد دانشگاه‌ها. این برداشتی بود که در ایران سه دهه گذشته پذیرفته شد. فراهم بودن پول زیاد نفت، مانند همه کشورهای دیگر اوپک، گویی ضرورت اندیشیدن و کار شکیبایانه و بنیادی را از میان برد. توسعه با هزینه کردن پول یکی گرفته شد. ارقام، چشم‌ها را خیره کرد.

دشواری این برداشت از توسعه در نادرستی و نادانی ترس‌آور آن است. نگرش “بولدوزری” و “ضربتی”  به توسعه در همه جا به تورم، فساد بیکرانه، هدر رفتن منابع، برهم خوردن تعادل اجتماعی، و تنش‌های سیاسی انجامیده است. در ایران به سبب شرایط خاص تاسف‌آور آن، طومار رژیم و کشور را در هم پیچید.

توسعه را می‌توان یک فراگرد اداری ـ اقتصادی شمرد. مانند ما که در شش دهه گذشته می‌پنداشتیم با بسیج دیوانسالاری و نهادن آن در خدمت توسعه و با گسترش زیر‌ساخت و تجهیزات فنی می‌توان کشور را به پایه کشورهای پیشرفته جهان رسانید. دستگاه اداری ایران، بویژه در دوران رضا شاهی، معجزات کرد و در کمتر از شصت سال، نیمه ویرانه ایران را از راه‌ها و راه‌آهن‌ها و ساختمان‌ها و کارخانه‌ها پوشاندند. اما باز ایران به آن کشورهای پیشرفته نرسید. مقایسه ملت‌ها آن‌هم در دوره‌های گوناگون دشوار است، اما اگر امروز مردم ایران را ــ از بخش قرون وسطائی و بخش فرنگی‌مآب آن ــ با معیارهای ملت‌های پیشرفته بسنجیم، به دشواری می‌توانیم بگوییم که بر روی‌هم از اوایل سده نوزدهم اروپای باختری و آمریکای شمالی پیش‌تر آمده‌اند. مردم ما البته بسیاری از افزارها و حتی نهادهای سده بیستم را به کار می‌برند. چنانکه در چاد هم به کار می‌برند. کیست که بتواند انکار کند کشورهای افریقای سیاه در بیست سی سال گذشته بیش از همه تاریخ خود از این نظر پیشرفت کرده‌اند، و مثلا کویت از ایران هم بیشتر پیش رفته است و درصد بزرگ‌تری از جمعیت افزارهای بیشتری به کار می‌برد؟

***

شاید بهتر آن باشد که توسعه را چنان در نظر بگیریم که در همان کشورهای پیشرفته در نظر می‌گرفتند، هنگامی که خود با فرایند توسعه سرو کار می‌داشتند و مراحل آن را می‌گذراندند. در اینجا گفتاوردی (نقل قول) از یک کتاب کوچک گالبرایت بسیار سودمند خواهد بود. او پس از اشاره به اینکه آمریکا و شوروی از پایان جنگ دوم جهانی به اندیشه صادر کردن گرده (الگو)‌های توسعه خود در کشورهای فقیر افتاده‌اند، انگشت خود را بر همانندی برداشت‌های آن دو کشور از توسعه می‌گذارد و چنین می‌نویسد:

“تصور بر این است که توسعه اقتصادی ــ برپا کردن و بهبود کارگاه‌ها و تجهیزات صنعتی و کشاورزی ــ شرط لازم پیشرفت ملی است. نخست آن می‌آید، و پس از آن هر چیز دیگری. از سرمایه گزاری موفق کشاورزی و صنعتی، اسباب چیزهای دیگر و کمتر اساسی مانند یک نظام سیاسی مطمئن و آموزش همگانی رایگان فراهم می‌شود.

“هم آمریکا و هم شوری بدین ترتیب در نفهمیدن طبیعت توسعه ملی و ندیده گرفتن مفهوم فرایند تاریخی که در خود واژه توسعه نهفته است همداستان شده‌اند. موضوع را بی‌پرده چنین می‌توان بیان کرد که در هر توسعه ملی به یک پیایند (توالی) می‌توان برخورد که در آن عوامل سیاسی، فرهنگی، و اقتصادی پشت سر هم اهمیت دارند و البته در بسیاری از موارد نیز این عوامل بر روی‌هم می‌افتند. یک طرح اقتصادی که برای مراحل واپسین توسعه مناسب باشد نمی‌تواند بی آسیب و هدر رفتن به مراحل نخستین آن انتقال یابد. در مورد کشورهای نو‌خاسته نیز طرح و تاکیدی را که برای کشوری در یک مرحله سیاسی و فرهنگی و اقتصادی مناسب است نمی‌توان در مراحل بعدی‌تر یا قبلی‌تر به کار برد …

“کشورهای پیشرفته سرمایه‌داری و سوسیالیستی هر دو آنچه را که برای مرحله آخری توسعه آنها مناسب بوده بطور خود‌کار بر کشورهای نوخاسته‌ای که در مراحل نخستینی (اولیه)‌تر هستند به کار برده‌اند. این به ویژه در مورد سوسیالیسم جنبه جدی‌تری به خود گرفته زیرا … سوسیالیسم نیازمند یک دستگاه اداری بزرگ و با کفایت و درجه بالایی از درستکاری است و در همه مراحل نخستینی سیاسی و فرهنگی، چنین ظرفیت اداری منبع کمیابی است که حتی در کشورهای صنعتی پیشرفته سوسیالیست و سرمایه‌داری نیز که اکنون با مسائل ناگشوده دیوانسالاری بزرگ دولت و موسسات خصوصی روبرویند به فراوانی یافت نمی‌شود.  گوهر و خلاصه سیاست عمومی، صرفه‌جویی در کمیاب‌ترین منابع است و این چیزی است که هیچ تلاش سوسیالیستی همه‌جانبه در کشورهای نوخاسته انجام نمی‌دهد.

“این معمایی است که چرا این نکته در دنیای سوسیالیست بهتر فهمیده نشده است. یکی از فضیلت‌های مهم مارکس آن بود که همه زندگی اقتصادی را به عنوان یک فرایند دگرگونی همیشگی می‌دید و از این رو اهمیت زیادی به اثر اجتماعی کننده سرمایه‌داری، یعنی توسعه انضباط صنعتی به عنوان یکی از گام‌های مقدماتی به سوی سوسیالیسم، می‌داد. او مسلما این اندیشه را که سوسیالیسم می‌تواند به ناگهان و بطور همه‌سویه در مثلا موزامبیک یا اتیوپی پدیدار شود جدی نمی‌گرفت.

“ندیدن توسعه به عنوان یک فرایند در اندیشه‌ها و توصیه‌های غیر سوسیالیست‌ها نیز سرچشمه اصلی اشتباه بوده است. در مراحل اخیر‌تر سرمایه‌داری، همه اندیشه توسعه و بهروزی بطور خود‌کار به سرمایه گذاری ــ یعنی فراهم کردن کالاهای صنعتی سرمایه‌ای ــ بر می‌گردد، زیرا عقیده بر اینست که این کالاها وسیله رسیدن به پیشرفت هستند. این اعتقاد به نوبه خود اساس کمک‌ها و توصیه‌هایی است که به کشورهای نوخاسته داده شده است. اگر توسعه می‌خواهید با سرمایه‌گزاری در کارخانه‌ها و کارگاه‌ها، رساندن نیرو و شبکه ترابری، و لوازم گوناگون تولید کشاورزی نوین به آن خواهد رسید. ممکن است درباره پیایند یا اولویت چنان سرمایه‌گزاری بحث کنیدـ ــ اینکه آیا کالاهای مصرفی یا سرمایه‌ای باید اول بیایند ــ با گزینش‌های گوناگونی که در آنست. ولی سرمایه‌گزاری در کارخانه و تجهیزات است که به حساب می‌آید … مدافعان گرده سوسیالیستی توسعه نیز اختلافی در این ندارند. آنها براین‌اند که سرمایه باید در مالکیت اجتماعی باشد ولی اهمیت آن برای پیشرفت کمتر از طرحریزی‌های سرمایه‌داری نیست.

“اما کشورهای صنعتی قدیمی‌تر هیچ یک از اینها را تجربه نکرده‌اند و این راهی نبوده است که در رسیدن به قدرت اقتصادی کنونی خود پیموده‌اند. در همه این کشورها تاکیدهای نخستین بر سرمایه‌ریزی نبود بلکه بر توسعه سیاسی و فرهنگی بود. درآمریکا، اروپای باختری و تازه‌تر، در ژاپن، در امر توسعه اقتصادی بر یک بافتار سیاسی مطمئن چه در اندیشه و چه در عمل تاکید گذاشته می‌شد، و نخستین شرط پیشرفت اقتصادی به شمار می‌رفت. اگر نظام سیاسی با ثبات و قابل پیش‌بینی بود؛ اگر درستکار و کارساز بود، و اگر مشارکت شهروندان چه در حس و چه در واقعیت وجود داشت، آنگاه چنین برداشت می‌شد که پیشرفت اقتصادی به دنبال خواهد آمد. پس از آن برای اطمینان یافتن از اینکه پیشرفت اقتصادی به دنبال خواهد آمد توافق می‌شد که آموزش باید اجباری و رایگان باشد و هدف خود را در سطح بالای با‌سوادی همراه قابلیت کافی در رشته‌های دیگر آموزش قرار دهد. هر کس به رسالات و بررسی‌های پیشرفت اقتصادی در سده گذشته مراجعه کند در اهمیتی که به یک ساختار سیاسی قابل اتکاء و پاسخگو داده می‌شد تردید نخواهد کرد. نیز تردید نخواهد کرد که سطح بالایی از اخلاق در امور عمومی برای چنان پیشرفتی ضروری شمرده می‌شد و آموزش همگانی به عنوان وسیله اصلی رسیدن بدان تلقی می‌گردید.

” تاریخنگاری نوین در کشورهای قدیمی‌تر بر تاکید بر این پیایند سیاسی ـ فرهنگی … ادامه می‌دهد. انقلاب فرانسه؛ انقلاب آمریکا و تدوین و اجرای قانون اساسی، جنگ داخلی در جنوب آمریکا با آزاد کردن سیاهان و اعمال بعدی حقوق مدنی، وحدت آلمان به رهبری بیزمارک، بازگشایی می جی در ژاپن، انقلاب روسیه ــ همه به سبب اثر عظیم نهائی اقتصادی خود بزرگ داشته می‌شوند. به همین ترتیب، اگر چه نا‌مشخص‌تر، به سبب خیزش آموزشی که پس از همه آنها آمد.

“ادبیات سده گذشته، حتی ادبیات صرفا اقتصادی، چندان از سرمایه‌ریزی سخن نمی‌گوید. چنان فرض می‌شد، و نه چندان خوشبینانه، که سرمایه‌ریزی در یک بافتار ثابت سیاسی و با یک جمعیت خوب آموزش‌دیده طبیعتا به دنبال خواهد آمد. تنها در این سده بود که سرمایه‌ریزی به عنوان وسیله اصلی پیشرفت تلقی شد. نه این بود که اهمیت سرمایه می‌بایست کشف شود … تنها پس از آنکه ثبات و درستکاری سیاسی و مشارکت سیاسی عمومی و قابلیت آموزشی همگانی حاصل گردید ــ پس از اینکه همه اینها کم و بیش مسلم گرفته شد ــ بود که تاکید بر آن (سرمایه‌ریزی) افزایش یافت.

“توسعه سیاسی با پیش‌بینی‌پذیر بودن و کارایی و درستکاری همراه آن به عنوان عامل اصلی در توسعه اقتصادی چندان آشکار است که بیش از این نمی‌توان گفت. یک نظام سیاسی ثابت به مردم، آن امنیت شخصی را می‌دهد که نخستین شرط موفقیت اقتصادی است. توسعه سیاسی به نیرو گرفتن حس مشارکت سیاسی کمک می‌کند، و اگر واقعیت این مشارکت سیاسی تردید‌ناپذیر نباشد هیچ کوشش تبلیغاتی نمی‌تواند آن را جبران کند … بر اهمیت توسعه سیاسی در پیایند (مراحل متوالی) توسعه هر چه تاکید شود کم است. امروز هیچ کشوری که حکومت با ثبات، مشارکتی، و درستکار داشته باشد نمی‌توان یافت که به درجه رضایت بخشی از پیشرفت اقتصادی نرسیده باشد … کشورهای معدودی هستند که بی چنان حکومتی بتوان درباره‌شان این گونه سخن گفت.

“درباره توسعه فرهنگی بویژه آموزش به عنوان شرط مقدماتی توسعه اقتصادی، بیشتر می‌توان گفت … هیچ کشوری با جمعیت با‌سواد نیست که سطح زندگی بالا و رو به پیشرفتی نداشته باشد. هیچ کشوری با جمعیت عموما بی‌سواد نیست که داشته باشد. آموزش چیزی نیست که با توسعه اقتصادی بیاید. تجربه کشورهای صنعتی قدیمی‌تر آنست که توسعه اقتصادی، آن چیزی است که آموزش اجازه می‌دهد.

“آموزش نیز پیایند درونی خودش را دارد. در دهه‌های اخیرٍ توجه به توسعه اقتصادی، کوشش‌های زیادی صرف آنچه تربیت فنی می‌گویند شده است ــ فراهم کردن کادری از مردان … و زنان که از عهده وظایف سطح بالا‌تری از تکامل اقتصادی برآیند. بخشی از این پرورش در آموزشگاه‌ها و دانشگاه‌های کشورهای صنعتی قدیمی‌تر حاصل گردید. بیشتر آن مستلزم گسترش موسسات بومی بود. با همه اهمیتی که این پرورش فنی یافته هرگز مقام و موقعیتی همانند توصیه‌های مربوط به سرمایه‌گزاری در کارخانه‌ها و تجهیزات پیدا نکرده است. یک نشانه آن اصطلاحی است که عموما درباره این فعالیت فرهنگی بکار می‌برند: بوجود آوردن سرمایه انسانی یا اجتماعی. آشکار است که اکنون هیچ چیزی را نمی‌توان سودمند و محترم دانست مگر آنکه با سرمایه فیزیکی ارتباط یابد. اما تربیت فنی نخستین گام در توسعه فرهنگی نیست. آموزش عمومی دارای نقش حیاتی‌تری است، هرچند امروزه کمتر برآن تاکید…

“فقر، چنانکه باید انتظار داشت، فرهنگ خود را دارد. اگر فقر باشد و مدت‌ها بوده باشد مردم با آن کنار می‌آیند. دست از مبارزه بر ضد آنچه آشکارا معمولی و متداول است، و در راه آنچه ظاهرا نا ممکن است بر‌می‌دارند. دلیل اصلی که برای تعهد قبلی به آموزش آزاد، خوب، و اجباری می‌توان آورد آن است که رضا دادن به فقر را می‌شکند. همچنین پیوندی با حکومت دمکراتیک دارد. هنگامی که شخص می‌گوید دمکراسی نیازمند شهروندان بیدار (یعنی با سواد و آگاه) است به نحو خطرناکی به کلیشه نزدیک می‌شود. ولی نمی‌توان با این سخن جدل کرد که آموزش همواره کار حکومت را آسان می‌کند.

“آموزش نباید هرگز بدون تعهد نیرومند شخصی و عمومی به انضباط باشد اگر ما توافق کنیم که توسعه اقتصادی چیز با ارزشی است، آنگاه باید در اهمیت حس اجتماعی، که توسعه از مردم به عنوان شهروندان کشور می‌خواهد، توافق داشته باشیم. یکی از موافق‌ترین موارد توسعه اقتصادی در عصر پس از استعمار، مسلما غیر‌محتمل‌ترین آنها، دولت ـ شهر سنگاپور است. در اینکه این اجتماعی است با حس مشارکت شهروندی گسترده و نیرومند، کسی تردید نمی‌تواند داشت  من به انتقادات …از چهار‌چوب انضباطی که آزادی در قالب آن اعمال می‌شود نپیوسته‌ام. ما نمی‌توانیم درباره آزادی سرسری باشیم. ولی می‌توانیم به سخنی که در برابر همه کلاس‌های دانش‌آموختگان دانشگاه هاروارد خوانده می‌شود احترام بگذاریم: قید و بند‌های خردمندانه‌ای هست که انسان را آزاد می‌سازد.

“با بودن آموزش عمومی خوب راه برای آموزش‌های پیچیده‌تر فنی، علمی، و اداری گشوده می‌شود. ولی باید تاکید کرد که این آموزش‌ها نمی‌تواند مجزا از جریان وسیع پیشرفت آموزشی باشد. آموزش فنی به نوبه خود پیایند‌هایش را دارد … تکنیسین‌های آمریکایی (در هند) به ملاحظه غرور هندی‌ها پیوسته بر تکامل‌یافته‌ترین، در برابر مناسب‌ترین، طرح‌های کشاورزی و صنعتی اصرار می‌ورزیدند. این به ویژه در کشاورزی صدق می‌کرد. اگر چیزی در کانزاس انجام می‌گرفت در گجرات هم می‌بایست انجام گیرد. راهنمایی‌های ساده و مورد نیاز درباره مدیریت خاک و آب، پیوندهای غلات، و کودها فدای توصیه‌های پیچیده مهندسی و اجتماعی شد و کوشش‌های زیادی در نتیجه هدر رفت. (٢)

***

واژه کلیدی در یک استراتژی توسعه کامیاب، مناسب‌ترین ــ در برابر تکامل‌یافته‌ترین و پیچیده‌ترین ــ است. مناسب‌ترین به این معنی است که استراتژی و راه‌حل‌ها با شرایط تحول تاریخی جامعه و امکانات و محدودیت‌های آن بخواند و هر سرمایه‌گزاری، چه به صورت پول و چه انرژی ملی، برای رسیدن به بیشترین بازده صورت گیرد. نیز به این معنی است که در سیر به سوی پیشرفت، بخش‌هایی از کاروان چندان از بخش‌های دیگر  واپس نمانند که از هم بگسلند.

فرایند تدریجی و هماهنگ و نسبتا آرام توسعه در کشورهای صنعتی قدیمی‌تر را به آسانی نمی‌توان در کشورهای فقیر امروزی تکرار کرد. کشوری مانند ایران ممکن است از نظر فرهنگی هنوز یک پایش را در قرون وسطی داشته باشد، ولی مردم آن ناگزیر بوده‌اند با تازه‌ترین دستاوردهای علمی و صنعتی جهان غرب سر و کار بیابند. برای ایرانی بسیار دشوار است که کشاورزی را در کانزاس ببیند و آنگاه به اصلاح گاو آهن در کشتزارهای کشورخودش، دست کم به عنوان نخستین مرحله، ،خرسند باشد. اگر به او گفته شود به مراتب بهتر است اول آموزش ابتدائی خوب و کارساز را به همه کشور ببرد تا هاروارد را به تهران بیاورد، یا اول معلم هنر برای همه آموزشگاه‌ها فراهم کند و بعد تالار کنسرت ۵٠٠ میلیونی بسازد، خود را تحقیر شده خواهد شمرد.

هنگامی که در دهه‌های نخستین پس از جنگ کارشناسان بیگانه، اصلاح نژاد خر را در روستاهای ایران توصیه کردند و خر‌های قبرسی را به ایران آوردند در همه جا به ریشخند گرفته شدند. اما روشن بود که درآن مرحله، و هنوز هم، روستا‌های ایران به یک چهار‌پای نیرومند‌تر و باربر‌تر بیشتر نیاز داشتند. یک نسل بعد که تراکتور‌ها به روستاها سرازیر شدند در بیشتر جا‌ها نبودن مکانیک و لوازم یدکی و گاه سوخت به دشواری‌های پر‌هزینه و یاس‌آور انجامید. روستا‌ها نه از تراکتور سود چندان گرفتند، نه حتی به نژاد بهتر ستوران دسترسی یافتند.

ما فاصلۀ خود را با کشورهای پیشرفته می‌بینیم و اگر به نومیدی نیفتیم به نا شکیبایی دچار می‌شویم. آنگاه می‌خواهیم یک‌شبه ره صد‌ساله برویم. نه یک‌شبه امکان دارد، نه صد سال لازم است. پیایندهای (مراحل متوالی) گالبرایت چیز تازه‌ای نیست. کشورهای صنعتی امروزی این مراحل را در گذشته پیموده‌اند. آنچه تازگی دارد یاد‌آوری اوست به جهانی که گذشته‌اش را از یاد برده است.

با ریختن پول نمی‌توان به توسعه دست یافت زیرا توسعه صرفا امری کمی ‌نیست. یک فرایند هماهنگ همه‌سویه و تدریجی است؛ هرچند هماهنگ و همه‌سویه را نمی‌توان به معنی لفظی آنها گرفت، زیرا از پاره‌ای نا‌همزمانی‌ها و نا‌همواری‌ها گریزی نیست. در بهترین شرایط و با بهترین برنامه‌ریزی‌ها نیز پاره‌ای بخش‌های اقتصاد و جامعه از دیگران پیشتر می‌افتند و در مواردی باید بیفتند تا همچون موتوری بقیه را به دنبال خود بکشند. برخلاف پندارهای ما آموزش، و نه صنعت، باید چنین موتوری باشد.

توسعه همچنین یک حالت ذهنی است. بومیان استرالیائی را با جا دادن‌شان در یک روستای سویسی نمی‌توان از عصر حجر به سطح تمدن امروزی سویس رساند. اما روستاییان سویسی در هر جای جهان سطح تمدن خویش را برای خود فراهم خواهند کرد. آمریکای وحشی بدین گونه بود که در چنان مدت کوتاه به چنین پیشرفتی رسید. آلمان پس از ١٩۴۵ هیچ چیز یک جمعیت درس خوانده و آگاه و با مهارت نداشت. اندکی کمک خارجی،  به صورت برنامه مارشال ــ و البته یک حکومت خوب ــ برای بازسازی آن و آنچه  “معجزه آلمان” نام گرفت، بس بود.

کشوری که مثلا نسبت سرمایه‌گزاریش در آموزش با سرمایه‌گزاریش در تجهیزات و ماشین‌ها ــ یا جنگ افزارها ـ متناسب‌تر باشد در کار توسعه کامیاب‌تر از کشوری خواهد بود که آخرین ماشین‌ها را به همراه کارشناسان و تکنسین‌ها و حتی کارگران بیگانه وارد می‌کند. کشوری که کشاورزیش را آنقدر پیش می‌برد که جمعیت روستایی را در روستا‌ها نگه دارد و خوراک شهرها را فراهم سازد پیشرفته‌تر از کشوری است که به شماره تراکتورها و سرمایه گزاری‌هایش در شرکت‌های کشت و صنعت می‌نازد و از کشاورز، کارگر ساده ساختمانی می‌سازد؛ و از روستا‌نشین، زاغه‌نشین شهرهای غول‌آسا و انبارهای باروت اجتماعی. کشوری که نظام آموزشی‌اش معلمان دبستان و دبیرستان بهتر به شمار بیشتر پرورش می‌دهد و آنان را در کار آموزش نگه می‌دارد، آینده بهتری دارد، تا آنکه دانشگاه‌هایش به تولید انبوه دانشنامه می‌پردازند و شکوه و زیبایی پردیس‌های‌شان به بهای حذف بودجه تعمیر سقف‌های آب چکان دبستان‌ها فراهم می‌آید. کشوری که ترابری عمومی را در شهرها و میان شهرها برای مردمانش آسان گردانیده پویا‌تر از آنی است که درجه پیشرفتش را از روی نسبت اتومبیل سواری به جمعیت اندازه می‌گیرد. ساختن میدان‌های تره‌بار برای آنکه روستاییان آزادانه و دور از فرمانروایی میدانداران فراورده‌های‌شان را عرضه کنند بیشتر به توسعه خدمت می‌کند تا بر‌پا کردن بازارک نمونه آمریکایی.

با ارتشی که ۵٠ هزار رایزن و مربی بیگانه لازم دارد پنجمین قدرت نظامی جهان نمی‌توان ساخت. کارخانه‌های “کلید به در” ( که سراپا به دست موسسات بیگانه بر‌پا می‌شوند  با کارگران کره‌ای یا فیلیپینی در خط تولید) به معنی قدرت صنعتی نیستند. از روی شمار دانشجویانی که پس از پایان آموزش به کشور خود باز نمی‌گردند یا از کشور خود مهاجرت می‌کنند تنها می‌توان به درجه شکست سیاست‌های آموزشی پی برد. اگر فراورده‌های صنعتی گران‌تر از کالاهای وارداتی همانند خود تمام می‌شوند لاف صنعتی شدن نمی‌توان زد.

***

می‌توان گفت که تعیین اولویت‌ها در برنامه‌ریزی توسعه به اندازه خود منابع اهمیت دارد. اولویت‌های واژگونه و نا‌مربوط، بهترین سیاست‌ها و بیشترین منابع را بیهوده می‌گذارند. در تعیین استراتژی توسعه به ویژه باید از ملاحظات حیثیتی پرهیز کرد. توسعه یک امر مربوط به غرور شخصی یا ملی نیست. یک امر مرگ و زندگی است. باید در کوتاه‌ترین مدت و با بیشترین کارایی و از پایین‌ترین جاها ساخت و آغاز کرد. حتی باید به گفته مائو نقاط ضعف را به صورت مایه‌های نیرومندی درآورد و از آن ننگ نداشت.

در میان کشورهای جهان سومی یا رو به توسعه نمونه‌های کامیاب کم نیستند. از آن میان کره جنوبی از این رو جالب توجه است که با جمعیتی برابر ایران، بی‌بهره از درآمدی از نفت و گاز و منابع کانی دیگر، سی سال پیش رو به توسعه نهاد و امروز در جایی است که بسیاری باید آرزویش را بکشند. کره جنوبی در ١٩۵٣ از یک جنگ سه ساله نابود کننده بدر آمده بود. بیشتر شهر‌هایش در دست بدست شدن‌های سپاهیان خودی و بیگانه ویران و جمعیتش آواره شده بودند؛ و زیر‌ساخت اقتصادی به معنی کلمه نداشت. پیش از آن هم تا ١٩۴۶ مستعمره ژاپن بود و در ژرفای بی‌چیزی و واپسماندگی نگهداشته شده بود. به یک سخن، کره جنوبی سی سال پیش از جاهایی بسیار پایین‌تر از ایران سال ١٣٣٢ (١٩۵٣) آغاز کرد. آنچه راه را بر انقلاب صنعتی کره گشود انقلاب آموزشی بود. در فاصله ۶٣ ـ ١٩۵٣ با‌سوادی از ٣٠ درصد به ٨٠ درصد جمعیت افزایش یافت و امروز در کره جنوبی عملا بی‌سواد وجود ندارد. نظام آموزشی آن نیروی کار را با دانش‌های فنی لازم در هر سطح مجهز کرده است و بسیاری از دانشگاه‌هایش دست کمی از همانند‌های غربی خود ندارند. یکی از صادرات مهم کره جنوبی، کارگران ماهر و خدمات فنی است.

یک سال پس از آنکه ژنرال پارک چانگ هی حکومت را در دست گرفت (در ١٩۶٢ و درست همزمان با انقلاب شاه و ملت در ایران) یک برنامه ریزی سیستماتیک صنعتی به اجرا گذاشته شد که در چهار‌چوب ابتکار آزاد خصوصی، تکیه خود را بر تولیدات صنعتی برای صادرات ــ در برابر سیاست جانشینی واردات ــ گذاشت. دو دهه و چهار برنامه پنج ساله پس از آن، نتایج این سیاست آشکار شده است. کره جنوبی اکنون به حلقه ویژه به اصطلاح “کشورهای صنعتی نوین” پیوسته است و تا پایان این سده به پایه کشورهای صنعتی پیشرفته خواهد رسید. در بیست سال تولید نا‌ویژه ملی، با رشد متوسط سالانه ٩ درصد و به ارقام ثابت، چهار برابر شده است (بی آنکه هیچ ارتباطی به افزایش بهای نفت صادراتی داشته باشد.) صادرات از ۵۵ میلیون دلار در ١٩۶٢ به ٢٢ میلیارد دلار در ١٩٨٢ بالا رفته است (معادل صادرات نفتی ایران).

نسبت نیروی کار در کشاورزی به ٣٠ درصد  یعنی کمتر از نیمی از آنچه که در دو دهه پیش بود رسیده است (البته نه این صورت که کشاورزان به زاغه‌های شهرها  و دستفروشی بلیت بخت آزمایی کشیده شوند، یا کشور خوراک روزانه خود را از بیرون وارد کند). بنا به آمارهای بانک جهانی، این ثروت نو‌یافته در میان همه جمعیت تقسیم شده است و منحنی توزیع درآمد به خوبی با کشورهای اروپایی قابل مقایسه است. اقتصاد کره جنوبی آثار دو بار افزایش بهای نفت را در ١٩٧٣ و ١٩٧٩ بهتر از بسیاری از کشورهای غربی تحمل کرد (در سال ١٩٨١ واردات نفت کره جنوبی ۵/۴ میلیارد دلار بود). میزان تورم که در ١٩٧٩ به  ٢/۴٢ درصد رسیده بود در ١٩٨٢ به ۴/٨ درصد پایین آورده شد.

دو دهه پیش کره جنوبی در موقعیتی بود بسیار همانند هر کشور رو به توسعه کم‌درآمد و بدون منابع؛ با نیروی کار فراوان ولی سطح پس‌انداز داخلی پایین، که از کسر مزمن موازنه پرداخت‌ها نیز رنج می‌برد. حکومت با چالشی دو‌گانه رو‌برو بود: گسترش فرصت‌های اشتغال از طریق رشد شتابان اقتصادی؛ و تقویت موقعیت موازنه پرداخت‌های خود. برای رویارویی با این چالش‌ها، بر پس‌اندازهای داخلی افزودند و از خارج نیز وام گرفتند و در صنایع کارگر‌بر برای صدور کالاهای صنعتی که کره در آنها از مزیت رقابتی بر‌خوردار بود سرمایه‌گزاری کردند. بدین ترتیب کره جنوبی از دو اشتباه بزرگ در تعیین اولویت‌های صنعتی خود پرهیز کرد: نخست پایه‌گذاری صنایع سرمایه‌بر در نخستین مراحل رشد اقتصادی که بیکاری را تشدید می‌کند و برای اقتصاد گران‌تر از آنچه باید تمام می‌شود؛ و دوم سرمایه‌گزاری برای جانشنی واردات که رسیدن به قدرت صنعتی را عقب می‌اندازد.

در اوایل دهه ٧٠ کره‌ای‌ها وارد دومین مرحله توسعه صنعتی شدند و به گسترش صنایع سنگین و شیمیایی پرداختند و صادرات خدمات پیچیده ساختمانی  را به خاورمیانه آغاز کردند. اکنون کره جنوبی وارد مرحله تکنولوژی بالا شده است ــ سومین مرحله توسعه صنعتی ــ و گرده صادراتی آن متوجه صنایعی با ارزش افزوده بالاست. به عنوان نمونه، کره جنوبی به کشورهای بازار مشترک اروپا در سال گذشته ٨/٢ میلیارد دلار کالا، از جمله کشتی و فراورده‌های الکترونیک فروخته است و تولید‌کنندگان آمریکایی، حکومت خود را زیر فشار گذاشته‌اند که جلو صادرات فولاد آن کشور را به آمریکا بگیرد.(٣)

کره جنوبی به صنایع حیثیتی مانند اتومبیل نیز پرداخت ولی اتومبیل آنها طراحی شده خود‌شان است و اساسا برای صادرات تولید می‌شود. آنان به جای اینکه به هر کره‌ای یک “هیوندای” بدهند دارند مترو‌ی سئول را با ده میلیون جمعیتش دو ساله می‌سازند، و خودشان می‌سازند و نه بدست فرانسویان یا ژاپنیان.

پیشرفت‌های شگرف کره جنوبی در زیر سایه تهدید‌آمیز کره شمالی انجام گرفته است با ضرورت نگهداری یک ارتش ۶٠٠ هزار نفری و پلیس ١٠٠ هزار نفری در حال آماده‌باش و صرف پنج تا شش درصد تولید نا‌ویژه ملی برای دفاع. کره‌ای‌ها از این مزیت ژاپن بی‌بهره بوده‌اند که بار دفاع خود را بر دوش آمریکا بگذارند؛ هر چند ارتش آمریکا یک نیروی اعزامی ۴٠ هزار نفری در کره جنوبی نگه داشته است تا کره شمالی را از تسلیم شدن در برابر وسوسه همیشگی حمله به برادران جنوبی باز دارد. (حضور این سربازان و اهمیت حیاتی کمک نظامی آمریکا برای کره جنوبی مانع از آن نشد که ژنرال چان دو هوان در شورش‌های سال ٨٠ ـ ١٩٧٩ اخطارها و فشارهای حکومت کارتر را در باره حقوق بشر ندیده بگیرد و از رژیم خود با همه توان در برابر موج بالا‌گیرنده اعتراضات دفاع کند).

کره جنوبی نه نمونه دمکراسی است نه پاکیزگی سیاسی، و مسئله جانشینی و انتقال قدرت در آن ناگشوده است. ژنرال پارک و ژنرال چان کشور را با دست‌های آهنین اداره کردند و می‌کنند و در پیرامون هر دو موارد سوء‌استفاده سیاسی و فساد مالی بوده است  اگر چه نه آن اندازه که مشروعیت رژیم را به خطر جدی اندازد. اما کره جنوبی آنچه را که از این بابت کم دارد با گزاردن اولویت‌ها و سیاست‌های درست و با انباز کردن همه مردم، بویژه روستاییان، در میوه‌های رشد اقتصادی جبران کرده است. آنجا که از مردمسالاری کوتاه آمده‌اند، انضباط و حس اجتماعی را در متن سنت کنفوسیوسی به یاریش فرستاده‌اند. در آن کشور مردم این احساس را به نگرنده نمی‌دهند که در مسابقه‌ای برای به چنگ آوردن هر چه بیشتر از هر راه درگیرند. آنها تصویر جامعه‌ای را به دست می‌دهند که از بالا تا پایین در اندیشه پیش افتادن در یک مسابقه جهانی است. کره‌ای‌ها کمتر پا بر سر هم می‌نهند و بیشتر دست در دست می‌تازند. سرامدان سیاسی، مسلما در ساختن چنین فضایی سهم مهمی داشته‌اند. ژنرال چان پس از آنکه کسانش دست بر منابع عمومی گشودند، و افسرانی که با خود به مقامات بالای رهبری آورده بود نا‌توانی‌شان را در اداره امور کشور آشکار کردند، پیرامون خود را پاک کرد. ژنرال پارک با همه زیاده‌روی‌های پاره‌ای از همکارانش تا پایان از احترام عمومی برخوردار بود.

برای ما که یا پاک منکر هر پیشرفتی در کشور خود می‌شویم یا در آن پیشرفت‌ها چنان مبالغه می‌کنیم که می‌پنداریم جهانیان متحد شدند و ایران را واژگون کردند تا تبدیل به یک غول نشود بررسی آنچه کشورهایی مانند کره جنوبی می‌کنند سودمند است. ما با همه دلمشغولی خود به توسعه، آن را بسیار سرسری گرفته‌ایم  آنچه از آن برآمده‌ایم یا به چشم‌مان نمی‌آید یا چشمان‌مان را بر همه نارسایی‌ها و نا‌روایی‌ها می‌پوشاند. اگر ایران نباید همواره در تنگدستی و تاریکی بسر برد؛ اگر باید تعادل میان جمعیت و منابعش چنان نگهداشته شود که سطح زندگی شایسته انسان امروزی برای همه ایرانیان فراهم گردد؛ اگر باید دارایی‌های ملی برای نسل‌های آینده هم بمانند و همه در بیست سی سال آینده هدر داده نشوند؛ اگر باید توانایی ملی ایران به آن اندازه برسد که استقلال ما را در جهانی پیوسته آشفته‌تر و پیش‌بینی‌ناپذیرتر نگهدارد؛ باید پیش رفت و به توسعه دست یافت. باید به آنچه مارکس در تعریف پیشرفت می‌گوید یعنی “گسترش ظرفیت تولیدی جامعه و نیز افراد انسانی، که سرانجام به برابری و آزادی بیشتر و تحقق امکانات بشری می‌انجامد” رسید. آنچه تاکنون در این باره کرده‌ایم بزرگ و قدر شناختنی است ولی باید اشتباهات خود را نیز دریابیم و در آینده، هنگامی که باز فرصت ساختن ایران پیش آمد، آنها را تکرار نکنیم.

***

شاید برای آنکه بیش از اندازه دچار احساس سرخوردگی نشویم یادآوری این نکته بد نباشد که کشورهای دیگر عضو اوپک (کشورهای جهان سومی صادر کننده نفت) نیز همه اشتباهات ما را، در مواردی سخت‌تر، تکرار کرده‌اند. رساله‌ای که جهانگیر آموزگار نوشته است خواننده را از همانندی مسائلی که درامدهای نفتی حتی در کشورهایی مانند نروژ و انگلستان پدید آورده‌اند به شگفتی می‌اندازد: از برنامه‌ریزی نادرست، و طرح‌های بلند‌پروازانه بی‌پایه، و انتظارهای بر‌نیامده، و بر هم خوردن تعادل اقتصاد و جامعه، و غلبه آزمندی و فساد، و تورم لگام‌گسیخته، و در هم ریختن خدمات عمومی، و کسر بازرگانی و بودجه، و انحطاط کشاورزی و بینوایی شهری، و هدر دادن نفت در مصارف بی‌رویه داخلی، و سرازیر شدن کارگران و کارکنان خارجی، تا پایین آوردن مصنوعی نرخ برابری ارز خارجی (برای ارزان نگهداشتن بهای کالاها و خدمات وارداتی که در نتیجه به ویرانی تولید کشاورزی و صنعتی داخلی می‌انجامد) و سنگین شدن هزینه‌های تامین اجتماعی، و پایین آمدن بارآوری کارگران (چون به سبب کمبود دارندگان مهارت‌ها و دانش‌های فنی، حتی در سطح‌های پایین، می‌توانند مزد‌های گزاف بی‌تناسب بخواهند) و افزوده شدن بر نقش دولت در همه شئون و مراحل فعالیت اقتصادی.(۴)

نمونه الجزایر در میان صادر‌کنندگان نفت (و گاز) به ویژه جالب توجه است. برای بسیاری از چپگرایان ایرانی، الجزایر نقطه اوج آرزوهای انقلابی و سوسیالیستی است. پس از یک نبرد خونین ضد استعماری، الجزایر پیروزمند با منابع هنگفت کانی و کشاورزی و با سرزندگی انقلابی به ساختن یک جامعه سوسیالیستی پرداخت. کمتر از یک نسل پس از آن، کشوری که از نظر کشاورزی خود بسنده بود امروز ٧٠ درصد خوار بارش را وارد می‌کند. در حالی که نیمی از جمعیت در روستاها بسر می‌برند تولید کشاورزی تنها ٧ درصد تولید ناویژه ملی را تشکیل می‌دهد. بیشتر جوانان از روستاها به شهرها ریخته‌اند، همراه گروه‌های سنی دیگر، و خیل بیکاران زاغه‌های شهرهای بزرگ را پر کرده‌اند. صدها کارخانه “سیاسی” که با پول دولت و بی توجه به سودآوری بر‌پا شده‌اند با چیزی نزدیک به ٣٠ درصد ظرفیت کار می‌کنند. بیشتر نیروی کار، غیر‌ماهر و گریزان از کار است. بدترین منتقدان شاه در این زمینه‌ها بیش از این چه توانستند بگویند؟

 (البته اکنون الجزایری‌ها رهبری تازه‌ای دارند که می‌کوشد محتاطانه ندانم‌کاری‌های ایدئولوژیک و احساساتی را در یک فضای سیاسی انباشته از شعارها تصحیح کند. در این باره این شوخی در الجزایر بر سر زبان‌هاست که راننده اتومبیل شاذلی بن جدید، رئیس جمهوری، از او می‌پرسد چه مسیری را برگزیند و پاسخ می‌شنود که علامت طرف چپ را بزند و از راست برود!)

با ۴١ میلیون جمعیت که هر سال بیش از ٣ درصد برآن افزوده می‌شود؛ با میانگین سنی ملی ٢٣ سال که مفهومش یک جمعیت بسیار جوان و نیازمند سرمایه‌گزاری‌های  شگرف در آموزش و اشتغال است، با شهرهای از دست بدر رفته و روستاهای بینوا، و بی‌سوادی عمومی مردم و کم‌سوادی بیشتر درس‌خواندگان و  رشد نادانی در پنج سال گذشته، ایران پس از رژیم اسلامی در وضعی نخواهد بود که بتواند به مساله توسعه بیشترین اهمیت را ندهد. چه استراتژی توسعه‌ای برای آینده ایران باید برگزید؟ این پرسشی به مراتب مهم‌تر است تا بسیاری از بحث‌های کنونی ما؛ و پاسخ آن نیازمند مشارکت زنان و مردانی از رشته‌ها و با تجربه‌های گوناگون است.

استراتژی‌های پیشین ما نه همیشه درست بوده‌اند و نه فراآمدی چنانکه خود ما آرزو کرده‌ایم داشته‌اند. ما هرگز به هیچ یک از آماج‌هایی که خود گزارده بودیم نرسیدیم. برخورد مقداری و کمی ما با فرایند توسعه، که ویژگی استراتژی ما بود، به گمراهی انجامید. در آینده ما نباید توسعه را صرفا از روی آمارها، آنهم نه چندان قابل اعتماد، اندازه بگیریم. پول داشتن نباید ولخرجی و گشاد‌بازی را توجیه کند. با سرمایه‌ریزی (که نباید با سرمایه‌گزاری اشتباه شود) تنها می‌توان به شبه توسعه رسید. و تازه این پندار که ایران ثروتمند است بی‌پایه است، ما در بهترین سال‌های خودمان از صادرات نفت ٢۵ ـ ٢٠ میلیارد دلار درآمد داشته‌ایم و کمتر از نیم میلیارد دلار صادرات غیر نفتی. این به معنی ثروت نیست. اگر در نظر آوریم که بیشتر درآمد نفت از فعالیت اقتصادی درون جامعه بر نمی‌خیزد و از بیرون به اقتصاد تزریق می‌شود و بخش بزرگ‌تر آن نیز همان بیرون به هزینه‌های غیر‌تولیدی می‌رسد (واردات مواد مصرفی، جنگ افزار و کالاها و خدمات و مانند آن) ایران به نسبت جمعیت خود در واقع درآمد چندانی ندارد و در سیاست‌های اقتصادی و اجتماعی‌اش باید به حداکثر صرفه‌جو و دنبال “هزینه بازدهی” باشد.

اگر در گذشته تکیه استراتژی توسعه ایران بر طرح‌های بزرگ، آوردن پیشرفته‌ترین تکنولوژی، صنایع سرمایه‌بر و فداکردن نیازهای کشاورزی و جمعیت روستایی در راه گسترش شهرنشینی بود، در آینده باید از یک استراتژی گام به گام پیروی کرد که در مرحله نخست تکیه خود را بر طرح‌های کوچک و متوسط بگذارد که بیشتر در توانایی مدیریت جامعه ایرانی است؛ و بر تکنولوژی میانه بگذارد که از عهده سطح فنی و علمی مردم بیشتر بر می‌آید؛ و بر صنایع کارگر‌بر بگذارد که مسئله بیکاری را حل می‌کند و کشور را کمتر به واردات سنگین کالاهای سرمایه‌ای و مواد خام و نیمه ساخته وابسته می‌سازد؛ و بر اولویت دادن به کشاورزی و روستانشینان بگذارد که هم مسائل اجتماعی را کاهش می‌دهد، هم نیاز کشور را به واردات خواربار.

اگر در گذشته آموزش نخستین اولویت نبود و در سیاست‌های آموزشی، بوجود آوردن یک پایه آموزشی گسترده و کافی، قربانی گسترش بی‌رویه آموزش دانشگاهی می‌شد، در آینده باید بیشترین منابع را به آموزش داد و آن را بالاترین اولویت ملی دانست و در سیاست‌های آموزشی نیز آموزش ابتدائی و میانی همگانی و رایگان و کافی را بالاتر از همه قرار دارد. منظور از آموزش کافی، پرورش دادن نو‌آموزان به حدی است که زبان فارسی و مقدمان علوم و ریاضیات را چنان فراگیرند که در آینده بتوانند یا به سطح‌های بالاتر آموزشی وارد شوند و یا توانایی خود‌آموزی پیدا کنند. همچنین آموزش‌های لازم را به عنوان یک شهروند بگیرند.

در زمینه سیاست‌های آموزشی نگاهی به آلمان صد سال پیش بی فایده نیست. آلمان در آن زمان پیشگام انقلاب دوم صنعتی (صنایع الکتریکی و شیمیایی سال‌های ٩٠ ـ ١٨٧٠) به شمار می‌رفت و یک نیروی کار ماهر پرورش داده بود که می‌توانست در صف اول کشورهای صنعتی قرار گیرد و سطح علمی آن به جایی رسیده بود که بسیاری از دانشمندان آمریکائی و انگلیسی و فرانسوی، دانشگاه‌های آلمان را گذرانده بودند.

مقایسه ارقام آلمان ١٨۵۵ و ایران ١٩٧٨ در پرتو این واقعیات بسیار گویاست:

                                              آلمان ١٨۵۵                   ایران ١٩٧٨

جمعیت                                  ۴٣ میلیون                       ٣۶ میلیون

دبستان                                  ۵/٧ میلیون                    ۵/٧ ـ ٧ میلیون

دبیرستان                               ٢٣٨٠٠٠                         ٣ ـ ٢ میلیون

دانشگاه و آموزش عالی            ٣١۴٠٠                          ٣٠٠٠٠٠ ( در داخل و خارج )

البته باید در نظر داشت که در آموزشگاه‌های آلمانی، شاگردان به نوبت و هر دسته دو سه ساعت در یک آموزشگاه درس نمی‌خواندند و بیشتر معلمان آن از ناچاری به پیشه خود روی نیاورده بودند و در دانشگاه‌ها دانشجویان به زور اعتصاب نمره نمی‌گرفتند و استادان با هواپیما از این کلاس به آن کلاس نمی‌شتافتند.

در صرف منابع ملی باید چنان رفتار کرد که جامعه از پایین بالا بیاید و پایه هر پیشرفتی در خود کشور گذاشته شود و رشد صنعتی آینده از درون فرهنگ و اقتصاد ایران بجوشد و البته با پیوند تکنولوژی و حتی سرمایه خارجی، در موارد معدود و ضروری، نیرومند‌تر شود. در صرف هر دلار نفتی باید این پرسش بر سر زبان باشد: آیا در سودمند‌ترین و پر‌بازده‌ترین جا هزینه شده است؟

برای هر حکومتی ــ به ویژه آن حکومت شوربختی که مرده‌ریگ جمهوری اسلامی بدان برسد ــ تلقی کردن درآمد نفتی به عنوان وسیله آسان پرکردن سوراخ‌ها و نا‌همواری‌ها، بستن دهان مخالفان، رشوه دادن به گروه‌های پر سرو صدا، خریدن مسائل، بسیار طبیعی است.  گروهی می‌آیند و خود را با دریای دشواری‌ها روبرو می‌یابند و از خوان یغمای نفت به هر که زورش رسید غنیمتی می‌دهند و هر جا نا‌ملایمی پیش آمد به نیروی پول آسانش می‌کنند. در برابر چنین وسوسه‌ای باید مقاومت کرد. پس از سال‌های جمهوری اسلامی، مردم ایران اگر از حکومت خود درستکاری ببینند آماده فداکاری برای بازسازی کشور خواهند بود. به مردمی که نیازهای روزانه را با اینهمه رنج و به چنین بهای گزاف فراهم می‌کنند می‌توان فهماند که ادامه سیاست یارانه دادن، اقتصاد کشور را ویران خواهد کرد. باید به کشاورز حقش را داد و ازچنگال میدان‌دار و بار‌فروش آزاد‌ش کرد تا تولید فزونی بگیرد و کشور کمتر نیازمند واردات شود. روستائی مصرف کننده را باید به کار تولیدی کشاند و اگر فنون کشاورزی را در سال‌های مهاجرت به شهر فراموش کرده در پی بازآموزیش برآمد و اشتغال غیر‌کشاورزی در همان روستا برایش آماده کرد.

بالاتر از همه از مداخله دولت در هر کار، به نام مصالح عمومی، باید جلو گرفت. دولتی که درگیر کسب و کار است دیگر نماینده مصالح عمومی نیست و از سوی دیوانسالاری خود عمل می‌کند. نقش دولت آماده کردن و آماده نگهداشتن زمینه برای شکوفاندن تلاش اقتصادی افراد مردم است نه خرید و فروش و تولید. جز در دوسه صنعت استراتژیک و خدمات عمومی، دولت را باید از فعالیت‌های مستقیم اقتصادی بیرون برد.  در آنجا هم که به تنظیم روابط اقتصادی مربوط می‌شود نباید گذاشت پول و زور دولت جای فرایند سالم اقتصاد و بازار را بگیرد. روی سالم بودن فرایند باید تاکید گذاشت.

بحث درباره یک فرایافت و استراتژی تازه توسعه به اینجا پایان نمی‌یابد. اینهمه جز درامدی بر بحث نبوده است. بررسی و جستجو در عرصه‌های گوناگون توسعه و اولویت‌ها و سیاست‌های مربوط به آن، همچنانکه نقد بیطرفانه آنچه از گرده (الگو)ی توسعه ایران که در برابر ماست، یعنی الگو‌های رژیم پیشین و الگو‌های پیشنهادی سازمان‌های مارکسیستی، را باید دنبال کرد.

یادداشت‌ها:

۱-

E.Scoiolino.,Iran’s Durable Revolution . Foreign Affairs, Spring 1983

۲-

John Kenneth Galbrait, The Voice of the Poor

۳-

Wall Street Journal, June 27, 1984

۴-

Jahangir Amuzgar ., Oil Wealth: A Very Mixed Blessing, Foreign Affairs

آبان ١٣۶٢

ارتش و گرایش به حکومت

ارتش و گرایش به حکومت

 

ارتش ایران، به معنی همه رسته‌های نیروهای مسلح و نه تنها نیروی زمینی، که سالروزش را در ٢١ آذر در اینجا و آنجا بیرون از ایران به یاد آوردند مستقیما و بیش از همه ساخته دست رضا شاه است. در گذشته‌های دور‌تر سوم اسفند را روز ارتش می‌گرفتند که مناسب‌تر است زیرا ٢١ آذر ١٣٢۵ بیشتر یک پیروزی دیپلماتیک بود و روزی است به خودی خود با اهمیت تاریخی که برای یاد‌آوری نیاز به ارتش ندارد. روز ارتش را باید به یاد زمانی گرفت که سردار سپه از نیروهای مسلح پراکنده و ناسازگار ایران که بیشتر زیر فرمان قدرت‌های بیگانه بودند دستگاه نظامی یگانه‌ای ساخت و با قانون نظام‌وظیفه اجباری آن را ارتش ملی ایران کرد.

این ارتش پس از آنکه در نخستین سال‌های سردار سپهی و رضا شاهی ایران را یکپارچه گردانید و از تجزیه قطعی رهانید کمک کرد تا ثبات ایران ــ آن بهره از ثبات که در شرایط سیاسی ایران امکان داشت ــ در طول دهه‌ها برقرار ماند. در شهریور ١٣٢٠ بر حیثیت و سازمان ارتش ضربات کشنده‌ای وارد شد. با اینهمه آنچه از ارتش ماند نگذاشت ایران در جنگ دوم به سرنوشت جنگ اول جهانی دچار آید. وجود یک نیروی منظم که در سراسر کشور پادگان داشت عامل قطعی با اثر اندازه نگرفتنی در نگهداری موجودیت ملی ایران بود.  چه کسی می‌تواند انکار کند که بی ارتش، ایران اشغال‌شده نمی‌توانست دست نخورده از جنگ بدر‌آید. اگر به یاد آوریم که در جنگ اول میهن‌پرستان ایرانی دریغ سی چهل هزار سرباز را می‌خوردند که بتوانند کشور را از پایمال این و آن شدن برهانند به ارزش ارتش در جنگ دوم بیشتر آگاه می‌شویم. باید توجه داشت که پایمال شدن با اشغال تفاوت دارد. در جنگ اول ایران پایمال بود ــ چیزی مانند لبنان امروزی ــ در جنگ دوم تنها اشغال شد، مانند بیشتر اروپای باختری و مرکزی.

در پایان دهه چهل ارتش از صورت نگهدارنده نظم داخلی بدر آمد و به عنوان عامل قطعی در سیاست خارجی محمد رضا شاه پدیدار شد. سرمایه‌گزاری‌های هنگفت در سیستم‌های تسلیحاتی که آشکارا به نگهداری امنیت ونظم در درون کشور نمی‌آمدند، و افزایش سازمانی که می‌بایست ارتش را به موجب پیش‌بینی‌ها در اوایل دهه هشتاد (میلادی) به یک نیروی ۶٠٠ هزار نفری برساند، آن را هم یک عامل استراتژیک در حساب‌های بین‌المللی کرد، هم یک نیروی درجه یک منطقه‌ای، هم بزرگ‌ترین سهم برنده از بودجه ملی، هم رقیب سرسخت بخش‌های تولیدی اقتصاد (از نظر نفرات و دانش فنی و منابع مالی) و هم عاملی در مسابقه تسلیحاتی که پیرامون ایران به راه افتاده بود. ارتش از لحاظ داخلی و خارجی، هم یک مایه سربلندی بود هم یک سربار. به همراه بالا گرفتن و پیوسته مبهم‌تر شدن اولویت‌های استراتژیک ایران، نقش ارتش و سهم آن از منابع کشور نیز دستخوش نیروهایی گردید که، مانند بقیه شئون کشور، در یک طرح پیش‌اندیشیده و سنجیده با اجزای هماهنگ نمی‌گنجید و پویایی خودش را یافته بود.

دلایلی که برای گسترش هر چه بیشتر ارتش آورده می‌شدند آشکارا جنبه بعدی و توجیه‌کننده داشتند: نگهداری راه‌های دریایی اقیانوس هند (تا مثلا ژاپن ثروتمند بتواند بی هیچ هزینه دفاعی، نفت خود را از خلیج فارس وارد کند) یا اجرای دکترین نیکسون (که به موجب آن ایران می‌بایست امنیت خلیج فارس را برای جهان غرب ولی به هزینه خود نگهدارد) از آنها بود. به نظر می‌رسید گسترش “برای گسترش” دست بالاتر را یافته است. خرید ناوشکن‌های سنگین اسپروانس و زیر‌دریایی‌ها (برای آب‌های کم ژرفای خلیج فارس) و سرمایه‌گزاری برای تکمیل هواپیماهای اف ١٨ (هورنت) که برای پرواز از روی هواپیما‌برها ساخته می‌شوند (زمانی گفتگوی خرید ناو هواپیما‌بر کیتی هاک آمریکایی هم بود که بحران بودجه و ارزی سال ١٣۵۵ به کمک رسید) نشانه‌های دلمشغولی پر‌شور و از دست بدر رفته‌ای برای داشتن هر چه بزرگ‌تر و بهتر و بیشتر بودند.(١)

ارتش که پیش از آن نقش داخلی خود را فراگذاشته بود پس از چهار برابر شدن بهای نفت در اوائل دهه ٧٠/۵٠ از حدود یک نیروی بازدارنده مورد احترام همسایگان (حتی شوروی، البته به پشتیبانی استراتژیک آمریکا) فراتر رفت و مدت‌ها بود که دیگر ارتباطی به نیازهای دفاعی واقعی ایران ــ از جمله رویارویی هر چند نا‌متحمل، در آن زمان، با عراق ــ نداشت. این ارتش می‌بایست به دلایل صرفا حیثیتی و نمایشی، در کشوری از نظر اجتماعی و اقتصادی واپسمانده و جهان سومی، به صورت یکی از پنج ارتش بزرگ جهان درآید.

از تابستان ١٣۵٧ چنان ارتشی را که به آسمان‌های بلند و اقیانوس‌های دور می‌نگریست و با تلاشی ستودنی به بهایی گزاف برای اقتصاد کشور در کار وارد شدن به عصر تکنولوژی پیشرفته بود، ناگاه به پاسداری خیابان‌های شهرها گماشتند. پاسداری، و نه نگهداری و برقراری نظم، زیرا ارتش از دست زدن به آخرین چاره خود بازداشته می‌شد و “بزرگ ارتشتاران فرمانده” تلفن به دست پیوسته افسران را از اینکه به جمعیت شورشی تیر‌اندازی کنند منع می‌کرد. با اینهمه گاه و بیگاه توان خود‌داری نمی‌ماند و در تیراندازی‌ها، و دوسه موردی، حملات تانکها به آشوبگرانی که تیراندازی می‌کردند دو سه هزار تنی کشته شدند و ارتش که تجهیزات ضد شورش نداشت حتی نتوانست این خشنودی را هم داشته باشد که دست کم خونی نریخته است.

ارتشی که در پاییز و زمستان ١٣۵٧ دریافت که یک ذخیره سوخت برای راه انداختن خودرو‌ها و گرم کردن سربازخانه‌هایش نداردـ ـ در یک کشور نفت‌خیز و با همه میلیاردها دلاری که برای سخت‌افزار نظامی هزینه شده بود ــ بیش از پنج ماه در خیابانها ایستاد و از هزاران و سپس صد هزاران مردمی که از برابرش می‌گذشتند. شعار و دشنام شنید و دسته گل و شاخه میخک گرفت و سربازانش گروه گروه گریختند(٣) و ناهار‌خوری افسران گارد جاویدانش را سربازان به تیر‌بار (مسلسل) بستند و همافرانش به انقلابیان پیوستند و در صف‌هایش لرزه دودلی و ترس افتاد و فرماندهی ارتش حتی از کیفر دادن بد‌ترین موارد نافرمانی و بی‌انضباطی بر نیامد.

آنها که ارتش را در ماه‌های پایانی ١٣۵٧ سرزنش می‌کنند از غیر‌ممکن سخن می‌گویند. آن ارتش ۵٧ سال برای وفاداری به تاج و تخت و برای جلوگیری از کودتا سازمان داده شده بود. در میان رسته‌ها و در درون رسته‌های آن به رقابت‌های سخت دامن زده می‌شد. فرماندهان آن نخست آزمایش فرمانبرداری داده بودند، و خودداری و حتی ناتوانی از هر ابتکار و حرکت شخصی. ارتش نمی‌توانست بر ضد و به رغم “خدایگان” خود کاری کند، حتی خود را نگه دارد. افسران تا پایان فرمان بردند، چنانکه در آیین آنها بود. هنگامی که “خدایگان” از کشور رفته بود ارتش کوشید دستوری (اجازه) حرکتی را برای نگهداری موجودیت ملی بگیرد ولی کسی از دوردست به تلفن‌های نومیدانه فرماندهان پاسخی نداد. پیش از آن هم هرگاه سران ارتش و نیروهای انتظامی، تک تک یا همگروه، آمادگی و طرح‌های خود را برای درهم شکستن آشوبگران اعلام داشتند، حتی حاضر شدند مسئولیت همه چیز را بر عهده گیرند، از هرچه جز ایستادن و دشنام شنیدن و جنگ روانی فرسایشی را باختن بازداشته شدند.

کشوری که طرح بزرگ‌ترین قدرت نظامی غیر‌اتمی جهان را می‌ریخت از بسیجیدن یک شهربانی که بتواند امنیت شهرها را نگهدارد غفلت کرده بود. پاسبانان اندک بودند با حقوق بخورو نمیر و آموزش نا‌کافی و روحیه سست. هنگامی که شهر‌ها آشفته شدند نیرویی جز ارتش نبود که به خیابان‌ها فرستاده شود، با تانک‌های سنگین که توان حرکت در همه جا نداشتند و توپهای بزرگ‌شان تهدیدی میان‌تهی بودند. می‌شد دست کم واحدهای ویژه ارتش را در جامه پلیس ضد‌شورش، یا مستقیما، رویاروی آشوبگران فرستاد و آتش فتنه را بی دشواری زیاد خواباند ــ چنانکه در جاهای دیگر دنیا کرده‌اند و می‌کنند. ولی ترجیح دادند سربازان ساده را هفته‌ها و ما‌ه‌ها در فضای انفجار‌آمیز تبلیغاتی، در سرما و خستگی و بیهودگی از پای درآورند.

ارتش در بهمن ١٣۵٧ شکست خورد زیرا نه فرماندهی بر تارک داشت نه راه و روش درستی در پیش؛ و به سربازخانه‌ها بازگشت. موریانه تبلیغات مذهبی و تحریکات چریک‌های شهری (عوامل لیبی و فلسطین) و چپگرایان درونش را خورده بود.  پیوستن چند فرمانده نظامی به انقلابیان، ترور یا کشته شدن چند تن دیگر و خود‌باختگی و سرگشتگی بقیه، کار را بر چریک‌های شهری آسان‌تر کرد. در دو سه روز پیش از ٢٢ بهمن آنها به یاری همافران، گارد جاویدان را در زدو خوردهای پیرامون دوشان تپه شکست داده بودند. در آن روز پادگان‌ها را بی دشواری اشغال کردند. ارتش یک‌بار دیگر، پس از ٣٧ سال، تسلیم شد.

    در پنج ماهه پس از شهریور ١٣۵٧ ارتش می‌توانست ابتکار را در دست گیرد و کشور را رهایی بخشد. ولی هر گروه و لایه اجتماعی دیگر، هر شخصیت یا نهاد سیاسی دیگر، هم می‌توانستند جز آن کنند که کردند و کشور را رهایی بخشند. بار سرزنش را بر دوش ارتش نمی‌توان افکند که چرا در برابر بزرگ ارتشتاران فرمانده نایستاد، چرا او را کنار نزد و آنچه به صلاح کشور بود نکرد. در آن ماه‌ها چنان حرکاتی به خیانت تعبیر می‌شد و اگر فرماندهی جرات آن را می‌یافت از چنگ همقطاران فرمانبردار‌تر‌ش جان بدر نمی‌برد. هنگامی هم که فرمانده کل قوا کشور را، معلوم نیست به که، سپرد و رفت نخست قول و فاداری ارتش را به نخست‌وزیر وقت گرفت، که در واقع بیش از یک عمل تشریفاتی بی هیچ معنی سیاسی نبود؛ و کسی را به ریاست ستاد بزرگ ارتشتاران گماشت که برای تحویل دادن ارتش بی هیچ مقاومتی، بهتر از او نمی‌شد یافت ــ یکی از نزدیک‌ترین افسران به خود‌ش.

 هنگامی که ژنرال هایزر به ایران آمد هیچ کس “دم” او را نگرفت و از کشور بیرون نینداخت. اما اگر حکومتی با چنان قدرت روی کار می‌بود، در واشینگتن به خود اجازه نمی‌دادند که از روی سرگشتگی او را به ماموریت بیهوده و نا‌ممکنی بفرستد که جز خراب‌تر کردن کار برای همه نتیجه‌ای نداشت. کسی به سخنان سفیر ایران در واشینگتن که اخراج هایزر و سفیران آمریکا و انگلستان را، به سبب مداخله در امور داخلی ایران، اندرز داده بود گوش فرا نداد. در حالی که اگر چنان می‌کردند ناوگان ششم آمریکا ایران را به گلوله و بمب نمی‌بست و سرنوشت کشور و رژیم بد‌تر از آن نمی‌شد که شد.

بهای این همه اشتباهات را ارتش با خون صدها تن از افسران و درجه‌داران و سربازانش پرداخت. هزاران ارتشی زندانی شدند و هنوز از آنها می‌کشند. یکی دو اقدام به کودتای نارس همه خفه شدند و صدها افسر دیگر جان خود را از دست دادند. آنگاه جنگ خارجی فرا رسید. ارتش از هم‌گسیخته نخستین ضربت‌ها را تاب آورد و سپس خود را باز سازمان داد و در یک سلسله عملیات درخشان خاک میهن را عملا از مهاجمان عراقی پاک کرد.

در سال‌های جمهوری اسلامی ارتش بارها “پاکسازی”’ شده است. آخوندها گذشته از برپا کردن یک نیروی نظامی موازی به نام سپاه پاسداران و برقرار کردن یک شبکه نظارت ایدئولوژیک (در واقع اطلاعاتی و جاسوسی) در همه واحد‌ها آنچه توانسته‌اند از عوامل خود به صفوف ارتش فرستاده‌اند. ارتشی که امروز در مرز می‌جنگد دیگر به خوبی شناخته نیست. تنها دو ویژگی آشکار دارد: توانایی حرفه‌ای برجسته، و تعهد ناسیونالیستی برگشت‌ناپذیر بخش اصلی و عمده آن ــ که به رغم ظاهر‌سازی‌های ناگزیر پاره‌ای ارتشیان از هر حرکت و سخن آنان آشکار است و نشان می‌دهد که تلاش آخوندها برای دگرگون کردن روحیه ارتش نمی‌تواند به جائی برسد. ارتش ایران با همه تلاشی که در نامیدنش به ارتش جمهوری اسلامی به کار رفته یک نهاد ملی و یکی از بزرگ‌ترین پاسداران ناسیونالیسم ایرانی در اوضاع و احوال کنونی است.

دست و پا زدن‌های پاره‌ای روشنفکران که پایداری ارتش را در میدان جنگ به غبله احساسات مذهبی نسبت می‌دهند نه با سخنان خود سربازان و افسران می‌خواند نه با واقعیات سیاسی و نظامی ایران کنونی. کدام ارتش است که بتواند وفاداریش را به رژیمی نگهدارد که پنج سال است پیوسته در پی نابود کردن ارتش بوده است و خون هزاران افسر و سرباز را بر دست‌های خود دارد و در برابر‌ش سپاه پاسداران تراشیده است، با نابرابری‌های زننده در رفتار با ارتش؛ و حتی در گرماگرم جنگ دمی از کوچک کردن نقش ارتش باز نمی‌ایستد و افسرانی را که در میدان نبرد می‌درخشند جابجا می‌کند؟ ارتشی که می‌داند آخوندها تا بتوانند آن را در جنگ بیهوده فرسوده خواهند کرد و در پایان جنگ نیز باز به بهانه‌های گوناگون به پاکسازی و برکناری و احیانا کشتار افسران خواهند پرداخت؛ و می‌بیند که رژیم اسلامی با میهنش چه می‌کند، روی شور مذهبی نمی‌جنگد.

آخوندها بهتر از این روشنفکران می‌فهمند که یک حریف نیرومند‌شان ارتش است و اگر به جنگ پایان نمی‌دهند، بخشی برای آنست که لحظه رویاروئی خود را با ارتش به عقب اندازند. پس از سه سال و چند ماه فداکاری ارتش، آنها به آسانی چهار پنج سال پیش نمی‌توانند به پاره پاره کردنش بپردازند.

در واقع در جامعه‌ای بهم‌ریخته مانند ایران کنونی  با بی‌حیثیت شدن همه نهادهای حکومتی و بی‌اثر شدن نیروهای مخالف، ارتش تنها نهادی است که هم از آبرویی در میدان جنگ باز یافته، برخوردار است و هم از قدرت آتش و نیروی سازمانی که در مقیاس‌های کنونی ایران بزرگ و خرد کننده است. اگر ارتش با اختلاف‌های شخصی یا عقیدتی بیش از اندازه نا‌توان نشود تردید نمی‌توان داشت که برای آن جای مهمی در سیاست آینده ایران تواند بود. به ویژه که زمینه سیاسی نیز آماده شده است. با برگشتن مردم از جمهوری اسلامی و انقلاب، ارتش دیگر خود را ــ چنانکه در ١٣۵٧ ــ با مردم رویاروی نمی‌بیند. هر نشانه‌ای از نا‌خشنودی مردم و آمادگی‌شان برای قیام برضد خمینی و رژیم اسلامی، ارتش را دلگرم خواهد کرد تا در هنگامی که خطر دشمن بیگانه در میان نباشد سهم خود را در پیکار بر ضد رژیم ادا کند. ارتشیان بهتر می‌دانند که در چنان پیکاری جز با همراهی مردم پیروزی در میان نخواهد بود. ارتش نمی‌تواند یک‌تنه با جمهوری اسلامی در‌افتد.

بحث در اینکه پیکار رهایی ایران چه مراحلی خواهد داشت و آیا سرشت نظامی خواهد داشت یا سیاسی به اینجا ارتباط ندارد. همین اندازه می‌توان گفت که با رژیمی مانند جمهوری اسلامی باید یک پیکار همه سویه کرد که احتمال دارد در مراحلی جنبه مسلحانه نیز به خود گیرد و پای ارتش را نیز به میان کشد. ولی اساسا سرشت چنان پیکاری سیاسی است و حتی عناصر نظامی نیز تا مدت‌ها در مبارزه سیاسی درگیر خواهند بود.

***

اینکه ارتش در سیاست آینده ایران چه نقشی خواهد داشت مایه گمانپروری‌های بسیار است. هر کس حکایتی به تصور می‌کنند. ارتش می‌تواند در پیکار رهایی ایران شرکت جوید و پس از آن به سربازخانه‌هایش باز‌گردد؛ یا می‌تواند چون اسلحه به دست دارد بکوشد تا قدرت سیاسی را نیز در کف گیرد. بویه قدرت سیاسی (به گفته دقیقی “وصلت ملک”) برای هر ارتشی در کشورهای واپسمانده مقاومت‌نا‌پذیر است. از ویژگی‌های اصلی واپسماندگی، نداشتن نهادهای نیرومند و یک جامعه سیاسی است که سزاوار چنین نامی باشد. در نبود این جامعه سیاسی هر گروهی که بتواند خواهد کوشید اختیار کشور را در دست گیرد. ارتش که عموما بزرگ‌ترین و سازمان‌یافته‌ترین نهاد در چنان کشورهایی است طبعا گرایش بدان دارد که همه سهم قدرت سیاسی را از آن خود سازد.

تاریخ کشورهای واپسمانده ـ به اصطلاح دیگر، جهان سومی ــ بویژه نوخاستگان از میان آنها، در سراسر پس از جنگ دوم از مداخلات ارتش در سیاست پوشیده است. در آمریکای لاتین که در سده نوزدهم جمهوری‌هایش پیشروان جمهوری‌های نو‌خاسته امروزی بودند ارتش از همان آغاز به اندازه‌ای در سیاست کشورها تاثیر بخشید که در بیشتر آنها نگذاشت نهادهای دیگر ریشه‌ای بگیرند و جامعه سیاسی نیرومند شود و هنوز پس از یک سده و نیم، بخش بزرگ‌تر آمریکای جنوبی و مرکزی دستخوش بازی‌های سیاسی ارتشیان است. بیشتر این تاریخ را داستان شکست سیاسی ارتش‌ها ساخته است، ارتش‌هایی که به سبب سیاسی شدن نه چندان توانستند ماشین‌های نظامی کارامدی شوند، نه در حکومت کامیاب بودند. آنها که موقتا توانستند آرامش و ثبات را برگردانند یا چرخهای اقتصاد را به راه اندازند در اقلیت بوده‌اند. آنها که این خردمندی را داشته‌اند که قدرت را هرچه زودتر از دست بنهند و به کار اصلی خود بازگردند اقلیت باز هم کوچکتری بوده‌اند.

برخلاف آنچه در نخستین نگاه می‌نماید زور با توانایی انجام کار یکی نیست. ارتش‌ها در جامعه‌های واپس‌مانده زور دارند، به این معنی که می‌توانند هر که را در برابرشان بایستد به کنار زنند. ولی رویهمرفته بیش از این چیزی در بساطشان نیست. پرورش نظامی لزوما به بالابردن سطح فرهنگی نظامیان کمکی نمی‌کند و خود زور داشتن، آنان را از پیچیدگی و تکامل‌یافتگی باز می‌دارد زیرا نیازی بدان احساس نمی‌کنند. تکیه آنها بر تکنوکرات‌ها و دیوانسالاران غیر‌نظامی در اموری که کمتر زور بر‌می‌دارند، و تحمیل انضباط نظامی بر سازمان‌هایی که انضباط نوع خود را لازم دارند به ناکامی و سرخوردگی می‌انجامد. از همه بدتر، افزودن قدرت سیاسی بر زور نظامی‌، رابطه مشهور قدرت را با فساد برجسته می‌سازد.

بیشتر ارتش‌ها نه تنها قدرت بلکه فساد و بی‌کفایتی را نیز از حکومت‌های پیش از خود گرفته‌اند و آن را به ابعاد بزرگ‌تری رسانده‌اند. از نمونه‌های برجسته ارتش در حکومت، آرژانتین را می‌توان آورد که از نظر ورشکستگی جامعه سیاسی نیز نمونه خوبی است. آرژانتین از ثروتمند‌ترین کشورهای جهان است با جمعیت همگن و کشاورزی بی‌مانند و منابع طبیعی گوناگون. این کشوری است که هشتاد سال پیش سطح زندگی‌اش از آمریکا بالاتر بود و متروی پایتخت آن پیش از نیویورک کشیده شد. امروز تولید سرانه آرژانتین یک پنجم آمریکاست و وام‌های خارجیش به ۴٠ میلیارد دلار رسیده است و نابسامانی اداری در آن تا جایی است که یک واحد پول ملی ندارد و رنگ اسکناس‌ها مهم‌تر است تا رقمی که روی آنها نوشته است و میزان تورم سالانه آن از ۴٠٠ درصد گذشته است.

در آرژانتین شکست کامل سیاست را می‌توان دید. جامعه‌ای است که نتوانسته است بر سر هیچ توافق کند. تاریخ خود را به صورت اسلحه‌ای در آورده است که گروه‌ها و احزاب با آن یکدیگر را می‌زنند. پنجاه سال است که از عوامفریبی به تروریسم چپ و از هرج و مرج به سرکوبی ارتش افتاده است. سطح سیاست در آن چنان پایین آمده است که در پیکار انتخاباتی اخیر یکی از رهبران پرونیست توانست چنین بگوید: “ما اول حس می‌کنیم، سپس دلائلش را می‌یابیم.”

این پرون (ژنرال خوان پرون) از مصیبت‌های ملی آرژانتین شد. گروه‌های فرمانروای سنتی آرژانتین که کشور را به چنان بهروزی رسانده بودند از آسیب‌های بحران اقتصادی سال‌های ٣١ و جنگ جهانی سال‌های ۴٠ ناتوان و بی‌اعتبار بدرآمدند. اندکی پس از جنگ، پرون در یک توطئه سیاسی ـ نظامی بر روی کار آمد و به زودی با یک برنامه مردم‌پسند دست به بخش عادلانه‌تر درآمدها زد که هیچ اشکالی نداشت، اگر برنامه‌هایش با به حرکت انداختن چرخ اقتصاد کشور همراه می‌بود و به ورشکستگی نمی‌انجامید. از آن پس تاریخ آرژانتین شرح دست به دست شدن‌های ناگهانی بوده است. حکومت‌های محافظه کار که می‌آمدند و تولید را راه می‌انداختند و سیاستگران عوامگرا که می‌آمدند و آنچه را که تولید شده بود پخش می‌کردند. در سی ساله گذشته هیچ رئیس جمهوری دوران خود را به سر نیاورد.

پرونیست‌ها که اقتصاد کشور را دو بار درهم ریختند سیاست آن را هم تباه کردند. با تسلط بر یک بلوک بزرگ رای‌دهندگان، به پشتیبانی اتحادیه‌های کارگری غیردمکراتیک و انحصاری، دیگر نگذاشتند یک همرایی ملی در آرژانتین بوجود آید.  اگر بر سر قدرت می‌بودند با ندانم‌کاری و خود‌کامگی بود. اگر بیرون از قدرت می‌بودند به اعتصاب و شورش و گاه تروریسم دست می‌یازیدند. در کنار آنها گروه‌های افراطی چپ و راست رشد کردند و خشونت روال معمولی فراگرد سیاسی شد. چپگرایان صدها و هزاران تن را کشتند یا ربودند و آنگاه ارتش هشت سال پیش برای سومین بار در سال‌های پس از جنگ قدرت را در دست گرفت و برای پیکار با تروریست‌های چپ “جوخه‌های مرگ” تشکیل داد که دست کم سی هزار کس را کشتند یا سر به نیست کردند. آرژانتین بدین‌سان بود که “مبارزات سیاسی” خود را سامان می‌داد.

حکومت ارتشیان برای برگرداندن توجه عمومی از وضع فاجعه‌آمیز اقتصاد و اداره کشور جنگ خواری‌آور فالکلند را با بریتانیا به راه انداخت و پس از شکست در آن جنگ بود که مردم آرژانتین فرصت یافتند یوغ حکومت ارتشی را از گردن خود بیندازند. اما ارتش یک خدمت آخری به ملت انجام داد و انتخابات آزادی برگزار کرد که درآن پرونیست‌ها شکست خوردند و یوغ آنها نیز از گردن آرژانتین افتاد.

در برابرآرژانتین که ازنمونه‌های بد و نه بدترین نمونه حکومت ارتشیان به شمار می‌رود (حکومت عیدی امین هم یک نمونه دیگر مداخله ارتش در حکومت بوده است) ترکیه هم هست. در ترکیه پس از سال‌ها که احزاب بزرگ نتوانستند میان خود به توافقی برسند و راه را بر نفوذ بیش از اندازه و دور از تناسب احزاب کوچک افراطی اسلامی و چپگرا ببندند؛ و پس از آنکه بر اثر این ناتوانی، چرخ اداره کشور ایستاد و سالی هزاران ترک در حملات تروریستی جان دادند، ارتش مداخله کرد و احزاب پیشین را همه به کناری انداخت و پس از بازآوردن نظم و امنیت وضع اقتصاد را رو به راه کرد و اکنون بهرحال در انتخاباتی که سرمشق دمکراسی نیست زمام کارها را به غیر نظامیان سپرده است. باز نمونه دیگر پرتغال است که ارتش پس از چند سال سرگشتگی و بازیچه دست کمونیست‌ها شدن سرانجام به انتخابات و نظام پارلمانی گردن نهاد و بر سرجای خود بازگشت و اجازه داد کشور به راه درست بیفتد.

کشورهای آسیا و آفریقا و آمریکای لاتین از تجربه‌های گوناگون و بیشتر ناموفق حکومت ارتشیان سرشارند. هم‌اکنون در بیشتر این کشورها یا “هونتا”ها یا مردان نیرومند ارتشی نا‌کارامد و تا گلو در فساد فرو رفته فرمان می‌رانند (هونتا واژه‌ای است که تجربه ناشاد آمریکای لاتین به واژگان سیاسی افزوده است و معنی هیات مدیره ارتشی را می‌دهد.) در یکی دو تا از آنها (لیبریا و سورینام) گروهبان‌ها و سرجوخه‌های پیشین ریاست کشور را در دست گرفته‌اند. در واقع در کودتاهای پیاپی ارتشی، یک گرایش غالب، پایین آمدن درجه سرکردگان نظامی ـ سیاسی بوده است. وقتی ارتش وارد سیاست شد پایگان فرماندهی آن زیر فشارهای بیرونی در می‌آید و در موارد بسیار از هم می‌گسلد.

***

ارتش ایران در ۶٢ سال خود فرصت آن را نیافته است که به کشورداری پردازد.  تا رضا شاه بود چنین امکانی در کمتر تصوری می‌گنجید. پس از او تا محمد رضا شاه فرصت یافت که تسلط خود را بر کشور استوار سازد (در دهه سی خورشیدی) ارتشی که سوم شهریور را پشت سر داشت به خود چنین اجازه‌ای نمی‌داد. تا محمد رضا شاه اختیار خود و کشور را در دست داشت دور نگهداشتن ارتش از آلودگی سیاست نخستین اولویت او بود. درپایان کار محمد رضا شاه ارتش به صورتی اشتباه‌ناپذیر رو به قدرت سیاسی کشیده می‌شد، ولی پس از پیروزی انقلاب اسلامی به حالتی افتاد که می‌بایست صرفا برای زنده بودن بجنگد.

بی اعتباری انقلاب و جمهوری اسلامی و سیر ناگزیر آن به سوی سقوط، موقعیتی تازه برای ارتشی تازه فراهم می‌آورد. این ارتشی است که در میان نفوذها و حالات روحی گوناگون گرفتار مانده است، و می‌توان تصور کرد که بیش از همیشه در وسوسه دردست گرفتن قدرت می‌جوشد. بویژه با رفتاری که حکومت اسلامی با ارتش کرده است و می‌کند چنان وسوسه‌ای مسلما با حس انتقام‌جویی در هم می‌آمیزد و نیرومند‌تر می‌شود.

کسانی در میان ارتشیان هستند که ریشه بدبختی بهمن ١٣۵٧ را در دوری ارتش از سیاست می‌دانند: “همواره به ما گفته بودند سیاست را به سیاستگران واگذارید.” اما گذشته از اینکه به سیاستگران نیز می‌گفتند “نظم و امنیت را به ارتش واگذارید” باید پرسید آیا در آن زمان در واقع سیاست به سیاستگران و امنیت و نظم به ارتش واگذاشته شده بود؟ آیا کسان و نهادها اختیار داشتند که وظایف خود را به تمام انجام دهند؟ بدبختی انقلاب اسلامی را دور بودن ارتش از سیاست سبب نشد ــ در واقع تا آنجا که به رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران، و رئیس دفتر ویژه و رئیس سازمان امنیت و فرماندهان نیروها در آن زمان مربوط می‌شد، همگی در سیاست و سیاستبازی غوته می‌خوردند و فروریختگی کشور را پیش می‌انداختند.

دشواری اصلی در ١٣۵٧ آن بود که همه چیز به یک تن می‌رسید و از او می‌آغازید و هنگامی که او به هر دلیل از میدان بدر می‌رفت همه چیز واژگون شد. رویداد‌های آن سال از یک نظر همانندی بسیار با نبرد‌های اسکندر و داریوش سوم دارد. در هر دو نبرد ایسوس و اربل، اسکندر با سواران گزیده‌اش به قلب سپاه بزرگ‌تر ایران زد، آنجا که خرگاه شاه شاهان بر پا بود. در هر دو بار شاهنشاه به شتاب پشت به دشمن کرد و ایرانیان با همه سوار نظام و کمانداران هراس‌انگیز خود به آسانی شکست خوردند. داریوش سوم چند گاهی پس از آن، آواره دیارها، به صورتی زیست. ولی شاید هنگامی که به دست شهربانان (ساتراپ) خود از پای درمی‌آمد ترجیح می‌داد که در میدان نبرد با افتخار، مانند کورش، از پای درآمده بوده باشد.

سیاستگران و ارتشیان ایرانی با انداختن بار سرزنش بر دوش‌های یکدیگر به جائی  نخواهند رسید. هر دو آنها باید برای جلوگیری از چیرگی دوباره نظام  (سیستم)ی بکوشند که همه چیز را از یک تن می‌گیرد و از یک تن می‌خواهد و او را نیز در پایان قربانی خود می‌سازد. درسی که از انقلاب اسلامی گجسته (ملعون، که در ادبیات زرتشتی لقب اسکندر است) می‌توان گرفت نه این است که چون ارتش از پا نهادن در میدان سیاست منع شده بود نتوانست کشور را در آن ماه‌های سرنوشت‌ساز نگهدارد. ارتشیان نیز مانند سیاستگران ــ با همه درگیری فرماندهان ارتشی در سیاست ــ بیش از اندازه به یک تن تکیه داشتند و هیچ کشوری را نباید به یک تن واگذاشت.

به همین ترتیب این استدلال احتمالی که چون غیر‌نظامیان در انقلاب شکست خوردند زمان آن فرا رسیده است که نظامیان توانایی خود را در اداره کشور نشان دهند خارج از موضوع است. اگر غیر‌نظامیان شکست خوردند شکست ارتش، چه در عرصه سیاسی و چه در زمینه نظامی، کمتر از آن نبود. هر دو شکست خوردند و نه به سبب یکدیگر. هر دو را نظامی شکست داد که برای آن زمان ایران مناسب نبود و هیچ‌گاه مناسب نخواهد بود. گذشته از اینکه در پرورش و کارکرد ارتشی لزوما بهترین عناصر برای رهبری یا گردانندگی سیاسی تقویت نمی‌شوند. باید در پی نظام دیگر بود و درآن صورت جایی و ضرورتی برای جابجا کردن نقش‌ها نخواهد ماند.

از سوی دیگر اگر خودکامگی در حکومت بد است و پیشرفت جامعه را کند و آن را آسیب‌پذیر می‌سازد، در میان خود‌کامگی و حکومت ارتشیان رابطه‌ای نزدیک است. حکومت ارتشیان نه تنها، بنا به تعریف، خودکامه است ــ و گرنه مردم حکومت را خود بر می‌گزینند و ارتش به وظیفه اصلی‌اش که دفاع از کشور است می‌پردازد ــ بلکه حکومت خود‌کامه نیز دیر یا زود به صورت حکومت ارتشیان در می‌آید، چه به استقلال، و چه با همکاری فعال دیوانسالاران حزبی و غیر حزبی. در پرتغال حزب کمونیست پرشورترین مدافع حکومت ارتشیان است و در کشورهای اروپای شرقی و جهان سوم، این گرایش روز‌افزون است: از لهستان که حکومت آن یکسره ارتشی است، تا شوروی که ارتش هر سال سهم بزرگ‌تری از حکومت را می‌گیرد، تا الجزایر که مقام ریاست جمهوری، امتداد طبیعی ریاست ستاد ارتش شده است. تکیه بیش از اندازه رژیم‌های دیکتاتوری به نیروهای مسلح ــ هم برای امنیت داخلی و هم برای ماجراجویی‌های خارجی به منظور برگرداندن نگاه‌ها از مسائل داخلی ــ دیر یا زود به آنها رنگ ارتشی می‌دهد. حتی در رژیم‌های خودکامه‌‌ای که ارتشیان را از حکومت دور نگه می‌دارند آنها همچنان از بودجه و منابع عمومی سهم شیر را می‌گیرند و سازمان و تسلیحات‌شان عموما تناسبی با نیازهای دفاعی یا امکانات کشور ندارد.

***

ارتش در ایران آینده ممکن است در اندیشه بدست گرفتن قدرت سیاسی بیفتد. ممکن است عناصری در ارتش درباره توانایی و کارایی و روشن‌بینی خود مبالغه کنند و بخواهند جامعه را به زور رو به بهبود و پیشرفت ببرند. بر جامعه سیاسی است که به مصلحت خود و به مصلحت ارتش از چنان گرایش‌هایی جلوگیری کند و ارتش را در جای شایسته آن نگهدارد و سهم شایسته آن را بدهد. مفهوم این امر به هیچ روی قدر‌ناشناسی از قربانی‌هایی که ارتش در انقلاب داده یا فداکاری‌هایی که در جنگ کرده نیست.

ایران، تا آنجا که بتوان پیش‌بینی کرد، حتی پس از پایان جنگ کنونی، در یک کشاکش طولانی با عراق خواهد بود که در بدترین صورت خود به جنگ و در بهترین صورتش به یک  “صلح مسلح” خواهد  انجامید. پیامد‌ها و آثار جنگ کنونی  تا یک نسلی با ما و عراقیان خواهد بود و ارتش باید همه نیروها و اولویت‌های خود را برای دفاع از کشور بگذارد. با سرنگونی پادشاهی پهلوی آن تعادل و ثبات ستایش‌انگیز که به موقعیت بین‌المللی ایران آورده شده بود بر هم خورد. ایران در آینده قابل پیش‌بینی، از هر سو آسیب‌پذیر خواهد بود. ارتشی که درگیر سوداهای سیاسی باشد به کار چنان کشوری نخواهد آمد.

پاره‌ای عناصر ارتشی هستند که با اینهمه می‌پندارند ضرورت‌های زمان و اوضاع و احوال، ورود ارتش را به عرصه حکومت اجتاناب‌ناپذیر ساخته است. عوامل گوناگونی ممکن است ارتشیان را به این اندیشه‌ها بیندازند: از جاه‌طلبی و انتقام‌جویی و گرایش به اثبات برتری ارتش، و نیز وسوسه پر کردن تهی (خلاء) سیاسی ایران پس از انقلاب اسلامی. برای جلوگیری از این زیاده‌روی‌ها و بدحساب کردن‌ها حل مسئله مشروعیت رژیم حکومتی اثری قاطع خواهد داشت. رژیمی که پیوسته در غم این نباشد که چند روزی بیشتر بپاید از دستبرد اسلحه در امان‌تر است.

در ایران اگر پادشاهی مشروطه با رای و رضایت عمومی برقرار شود این سودمندی را دارد که بهتر از جمهوری‌های لرزان یا جمهوری‌های مادام‌العمر توانایی نگهداری کشور را از مردان نیرومند ارتشی خواهد داشت. پادشاهی در ایران نهادی سترگ و ریشه‌دار است که اگر خود از آلایش‌های خود‌کامگی پاک شود پاد‌زهری نیرومند برای گرایش‌های خودکامگی در هر جای دیگر جامعه خواهد بود.

نمونه برجسته این نقش پادشاهی را در اسپانیا دیدیم. دو سالی پیش حضور خوان کارلوس، پادشاه، نگذاشت کشور به یک دیکتاتوری نظامی و حکومت افسران افراطی با پیامدهای مصیبت‌بار آن دچارآید. به برکت حیثیت یک پادشاهی مشروطه ارتش در جای شایسته خود ماند و مجلس و احزاب در جاهای شایسته خود ماندند. آنگاه در انتخاباتی دوران‌ساز، حتی یک حزب سوسیالیست برروی کار آمد ــ حزب سوسیالیست در اسپانیای پس از سه سال جنگ داخلی و چهل سال حکومت فرانکو و فرانکیست‌ها ــ که با سیاست‌های میانه‌رو و با‌مسئولیت خود سرمشقی برای همه چپگرایان شعار‌زده و جزمگرا و بیگانه از واقعیات، گذاشته است. کدام بهتر است، اسپانیای پادشاهی که حکومت سوسیالیست‌ها را دوام آورد، با ارتشی که آبرویش محفوظ ماند؟ یا آرژانتین یا حتی ترکیه؟

یاد داشت‌ها:

١ – به موجب دکترین نیکسون ایران در برابر نگهداری امنیت خلیج فارس و راه‌های دریایی آن از آمریکا چک سفید گرفته بود که هرسیستم تسلیحاتی غیر اتمی آن کشور را بخرد. کارتر پس از رفتن به کاخ سفید به تندی سخنسرایی‌های مربوط به حقوق بشر در ایران را فراموش کرد و تحویل سیستم‌های پیشرفته از جمله جنگنده ـ بمب افکن‌های اف ١۶ را به ایران اجازه داد.

٢ – چنانکه برژینسکی، مشاور امنیت کارتر، می‌نویسد آن جناح حکومت آمریکا که تا پایان در پی به راه انداختن یک کودتای نظامی ضد ملایان در ایران بود، گذشته از چند دستگی سران ارتش و ارتباط پاره‌ای از آنان با رهبران انقلابی و نیز سستی روحیه سربازان، خود را با این دشواری اضافی روبرو یافت که برای راه انداختن خود‌روهای ارتش می‌بایست با یک نفتکش، سوخت به بندری در ایران بفرستند.

٣ – از پادگان جمشید آباد، دژبان تهران، که من و بیست و چند تن دیگر سه چهارماهه آبان تا بهمن ١٣۵٧ را به اجبار در آن گذراندیم، تا آن اواخر ۶٠٠ سرباز گریخته بودند و ما زندانبانان خود را اندرز می‌دادیم که نگریزند!

 

اسفند ١٣۶٠

« نوشته‌های قدیمی‌تر