«

»

Print this نوشته

به سوی یک جامعه سیاسی

‌‌

به سوی یک جامعه سیاسی

 ‌

میارا بزم بر ساحل که آنجا

نوای زندگانی نرم خیز است

به دریا آی و بـا موجش درآویز

که عمر جاودان اندرستیز است

اقبال

 ‌

در سال‌های انقلاب صدها هزار ایرانی یا از ایران رانده شدند یا نخواستند اوضاع کشور خود را تحمل کنند و به اروپا و آمریکا آمده‌اند. در میان آنها بخش بزرگ‌تر گروه فرمانروای پیش از انقلاب را می‌توان یافت، از مقامات سیاسی و بازرگانی و مالی و صنعتی و لشکری؛ و بخش بزرگ‌تری از جامعه روشنفکری ایران را می‌توان یافت از استادان و آموزشگران و هنرمندان و نویسندگان و اندیشمندان؛ و بخش بزرگ‌تری از صاحبان مشاغل ایرانی را می‌توان یافت از پزشکان و مهندسان و حقوقدانان و مدیران و مانندهای آنان؛ و گروهی بزرگ از جوانان که در دانشگاه‌ها هستند یا در سال‌های آموزش پیش از دانشگاهی. با هر نگاه به این اجتماع بزرگ نگریسته شود، آنها نماینده قدرت مالی و اندیشگی شگرفی هستند. ایران از نداشتن آنان بینوا شده است. صنعت و خدمات و مدیریت آن از دسترس نداشتن بدانان آسیب دیده است. آفرینش فرهنگی در نبود آنان در بخش بزرگی بازایستاده است.

تقریبا همه آنان در گذشته توانایی‌های خود را در زمینه‌ای نشان داده‌اند. زنان و مردانی با مسئولیت‌های قابل ملاحظه بوده‌اند و کشوری را ساخته‌اند ــ هر یک گوشه‌ای ــ که هنوز چهار پنج سال حکومت ملایان از ویرانی‌اش برنیامده است. تقریبا همه  آنان از سرنوشت دردناک میهن خود و از سرگردانی و نامرادی شخصی خود دلتنگ‌اند و روز و شبی نیست که در آرزوی بازگشت به یک ایران آباد و آزاد و سربلند بسر نبرند.

از این مقدمات، از وجود یک توده انسانی بزرگ و کارآمد با امکانات بسیار و دارای انگیزه‌های نیرومند، ناگزیر باید نتیجه گرفت که اجتماع ایرانیان خارج یک دریای پر موج، یک نیروگاه زاینده اندیشه‌ها و حرکت‌هاست؛ یک عامل قطعی رهائی ایران است؛ دست کم آسان کننده زندگی بر خود افراد این اجتماع است. مگر می‌شود این همه کسان با اینهمه استعداد و اینهمه آرزو، اثری نداشته باشند و برای اجتماع خود در خارج و جامعه خود در داخل به کاری نیایند؟ ولی  این درست چیزی است که روی داده است.

 چهار پنج سالی پس از تکان‌های نخستین انقلاب هنوز در اروپا و آمریکا، در مراکز گرد هم آمدن ایرانیان، از حرکتی یا نیرویی که در شماری آید سخن نمی‌توان گفت. جز چند هزار تنی پراکنده در اینجا و آنجا، توده بزرگ ایرانیان خارج یک ماهیت سیاسی، حتی اجتماعی، نیستند. تنها یک واقعیت آماری‌اند. در آنچه به رهانیدن ایران یا سر و سامان دادن به کار ایرانیان در خارج مربوط است سهمی ندارند. نشان‌های سال‌های بی‌اثری در آنها و بر آنها آشکار شده است. خودشان از خویشتن نومیدند. بهانه می‌آورند و می‌گویند میدان پیکار در ایران است. آنچه می‌گذرد باید در ایران بگذرد. در آنجاست که باید بجنگند. از اینجا کاری نمی‌توان کرد. یا می‌گویند فایده‌ای ندارد. آخوندها کار خود را یاد گرفته‌اند و دیگر نمی‌توان آنها را از قدرت پایین کشید. یا می‌گویند غربی‌ها (آمریکا، انگلیس، بازارمشترک، بسته به نظر‌گاه تحلیلی و استدلالی گوینده) پشت سر حکومت اسلامی هستند. خودشان آنها را آورده‌اند، خودشان هم آنها را نگهداشته‌اند. سودی ندارد.

یا با هم بر‌نمی‌تابند و اختلاف‌نظرها و سلیقه‌های ناگزیر را به مایه‌های دشمنی تبدیل می‌کنند چنانکه نیرویی برای پیکار یا هر اقدام همگروه نمی‌ماند؛ یا بار گناه را به گردن این و آن می‌اندازند و وقتی خسته می‌شوند به گردن خودشان. چنانکه آنقدر با گناهان و مسئولیت‌ها سرگرم می‌شوند که دیگر به اندیشه آنچه باید بکنند نمی‌افتند. در پیرامون خود هر چه می‌نگرند گناهکاران‌اند: زمامداران و تصمیم‌گیرندگان، بازاریان و صاحبان صنایع، روشنفکران و صاحبان مشاغل، دانشجویان، کاسبکاران، کارگران. بر پیشانی هر گروه گناه آنچه را بر ایران رفته است می‌بینند و می‌زنند. امیدشان از ملت‌شان بر‌می‌افتد. از یکدیگر بیزار می‌شوند.

این همه جز عذرهای معمولی است که دوستان و کسان‌شان در ایران و در خطرند، که نیستند و مواردی از این دست شنیده نشده است. یا خانه‌شان در ایران در معرض غصب و مصادره است، که به هرحال در آن سرزمین بیداد هر چیزی بی‌صاحب بیفتد و بسا چیزهای با‌صاحب هم، در معرض غصب و مصادره است. دیگران هم به آنها خوشبین نیستند. در داخل ایران مردم از ایشان سرخورده‌اند و به ایرانیان خارج به دیده غبطه  ــ از آسودگی و رفاه نسبی اینان ــ و گاه کینه می‌نگرند: گریختگانی که هیچ دستی بر‌نمی‌آورند، کسانی که ملت خود را به چنگال دشمنان وا‌گذاشته‌اند و بر سر هم می‌کوبند. غیر ایرانیان تحقیر خود را نسبت به جماعت بزرگ ایرانی در خارج پنهان نمی‌کنند: این تبعیدی‌های بی‌مصرف و نا‌توان، جانشینان روس‌های سفید، از اینان چه بر‌می‌آید؟ واکنش رژیم تهران درباره آنها ندیده گرفتن صرف است، هیچ غمی از آنها ندارد.

این سرمایه ملی در بخش بزرگ‌تر خود بیهوده مانده است. نیرویی در برابر این صدها هزارتن نیست و در واقع خطری آنها را تهدید نمی‌کند. تنها برداشت‌های نادرست و طرز تفکرهای سترون است که انرژی‌های آنان را در بی‌اثری یا کینه‌جویی و بدگمانی به هدر می‌دهد و نمی‌گذارد در خدمت ایران و ایرانیان به کار رود.

***

چنان نیست که بخواهیم یا بتوانیم از اجتماع ایرانیان خارج نیرویی یکپارچه بسازیم که افراد آن با یکدیگر در هماهنگی و همفکری بسر برند و اعضای یک پیکر شوند. از مردمان نمی‌توان مهر و کین و باور و ناباورشان را گرفت. کسان حق دارند دیگران را بپسندند و نپسندند، دوست یا دشمن دارند، بر گرد خود دیوارها بکشند. این در طبیعت بشری است.

غرایز غیر اجنماعی یا ضد اجتماعی انسان که نمی‌گذارد مانند موریانه یا زنبور عسل جامعه‌ای بسازد که در آن فرد خود را قربانی جمع می‌کند و در راه نوع از خویش می‌گذرد، به یاری سیاست در خدمت اجتماع قرار می‌گیرد. سیاست به انسان اجازه می‌دهد که خود باشد و فردیت خود را نگهدارد و در عین حال با دیگران ــ که خود هستند و فردیت خود را نگه می‌دارند ــ به سود مشترک همکاری کند. سیاست علم اداره اجتماعات انسانی است؛ قلمرو رابطه‌ها و مسئولیت‌ها و جای‌ها و حق‌هاست ــ افراد با افراد، افراد با نهادها، نهادها با نهادها.

ایرانیان با همه بدبینی و نومیدی خود می‌توانند یک ماهیت سیاسی شوند و رفتار سیاسی داشته باشند و از صورت یک واقعیت آماری یا جمعیت‌شناسی صرف بدرآیند. مقصود از این رفتار سیاسی چیست؟ اینکه انسان ذاتا خوب یا بد است قابل بحث است. می‌توان با نظر اشرافی سیسرو  (رم، سده اول پیش از میلاد) همراه شد و تا آنجا رفت که گفت “بلند طبعی، بزرگ منشی، ادب، عدالت، و بخشندگی بسیار با طبیعت سازگارترند تا ثروت، لذت، و حتی خود زندگی.” یا مانند هابس (انگلستان، سده هفدهم) آنقدر سخت بود که گفت “انسان گرگ انسان است.” می‌توان به انسان دید خوشبینانه داشت و به یک نظام سیاسی امید بست، چنانکه سیسرو توصیف کرده است: “جامعه همسود مال مردم است. ولی مردم جماعتی بزرگ‌تر از افراد است که در موافقتی بر سر عدالت بهم پیوسته‌اند و برای خیر همگانی با هم انباز شده‌اند. مردم (به این معنی) هر مجموعه‌ای از افراد نیست که به هر ترتیب بر گرد هم آمده‌اند.” یا می‌توان با نگرش بدبینانه انسان را حیوانی خود‌مدار دانست که جز سود شخصی انگیزه‌ای ندارد و از آنجا، از عامل سود شخصی، به ساختن یک نظام سیاسی پرداخت که سرمایه‌داری یک روی آن و سوسیالیسم یک روی دیگر آنست.

اما حتی اگر با نگرش بدبینانه به انسان بنگریم ناگزیر از هم‌آواز شدن با ادموند برک هستیم (انگلستان، آغازسده نوزدهم) که می‌گفت: “چنان است که آدمیان عموما به این گرایش دارند که به بهترین نمونه‌ها و گروه‌های نوع خود با احترام بنگرند.” این احترامی که مردمان در همه جامعه‌ها به نمونه‌های مجسم صفات والا می‌گذارند و قهرمان‌پرستی درجه بالای آنست، خوشبینی نهائی به ذات انسانی را توجیه‌پذیر می‌سازد. اگر در انسان جنبه‌های بهتری نمی‌بود نمی‌توانست اینهمه نمونه‌های برتر نژاد بشری را بستاید. ستایش، چیزی نیست مگر آرزوی آشکار یا نهانی، ممکن یا نا‌ممکن، همانند شدن یا یکی شدن با ستوده. (١)

در طبیعت بشری، در طبیعت ما ایرانیان نیز، جنبه‌های بهتر و والاتری هست. و هدف سیاست بر انگیختن و بسیجیدن و دست زدن به این جنبه‌های بهتر است. به یاری این جنبه‌های بهتر است که سود شخصی خود‌بین و انحصار‌جو در خدمت جامعه‌های بشری در‌می‌آید و آنها را پایدار نگه می‌دارد. این جنبه‌های بهتر طبیعت بشری در تضاد با سود شخصی قرار ندارند که به گفته دو تو کویل (فرانسه، سده نوزدهم) “تغییر‌نا‌پذیرترین ویژگی روان بشر است.” به یک تعبیر دیگر می‌توان جنبه‌های بهتر و والا‌تر طبیعت بشری را همان سود شخصی دانست که درست فهمیده شده است. دوتوکویل در تحلیل خود از جامعه مدنی آمریکای پنجاه ساله، روی سود شخصی درست فهمیده شده بسیار تاکید می‌کرد، و به درستی. بلند‌طبعی، بزرگ‌منشی، ادب، عدالت و بخشندگی با سود شخصی افراد در تضاد نیستند. جامعه‌ای که بیشتر افراد آن چنین صفاتی دارند به حال همه افراد خود بهتر است.

***

ایرانیان برای آنکه خداوند‌گار سرنوشت خود گردند باید دوباره بر خود، باورهای خود، و کم و کاستی‌های خود به عنوان اعضای یک جامعه نگاهی بیندازند. این یک کار سیاسی است و هدف سیاسی نیز دارد. هدف آن ساختن یک جامعه ایرانی است که بتواند “در موافقتی بر سر عدالت، اعضای خود را بهم بپیوندد و برای خیر عمومی با هم انباز کند”.

اجتماع ایرانیان در خارج، در داخل نیز، از نظر‌گاه رشد سیاسی چندان با جامعه ایران پیش از انقلاب تفاوتی ندارد. این اجتماع نیز به جای آنکه سیاسی باشد سیاست‌زده است، چنانکه بیش از آنکه غربگرا باشد غربزده است. سیاسی نیست زیرا نمی‌تواند یک سود مشترک را بشناسد و در چهار چوب آن جای افراد و گروه‌ها را نسبت به هم تعیین کند. نمی‌تواند حدودی بر حق خود و خواست‌های خود و جایی برای حق دیگران و خواست‌های دیگران بگذارد. نمی‌تواند در امور عمومی، شخصی نیندیشد و امر شخصی را عمومیت ندهد. نمی‌تواند در موافقت و مخالفت اندازه نگه دارد. نمی‌تواند نسبت میان کوتاه‌مدت و دراز‌مدت را نگه دارد. سیاست‌زده است زیرا همه چیز را در پرتو رابطه‌های شخصی می‌بیند. اصول و نهادها برایش بی‌معنی است. خود‌ش و موقعیتش برایش بیش از هر کل و تمامیتی و مستقل از هر کل و تمامیتی اهمیت دارد. در لحظه و حال زندگی می‌کند. از گذشته و آینده غافل است.

بر این نارسائی عمومی جامعه ایرانی درد و رنج انقلاب افزوده شده است. شور‌بختی‌های شخصی و ملی بقیه کار را برای برآشفتن ذهن ایرانیان انجام داده است. در آغاز، آسان‌ترین واکنش، کناره‌گیری و تسلیم و گریز بود. پس از آن جستجوی سپرهای بلا بود، کسانی که بتوان بار گناهان و مصیبت‌ها را بر سرشان ریخت. پس از آن خزیدن در سنگرهای تودرتوی دفاعی بود، برای دست به هیچ کاری نزدن و از آنجا دیگران را آماج تیرها گرفتن. فراآمد این روحیه، اجتماع از هم گسیخته‌ای است که حتی در برابر چنین دشمن مشترکی و برای چنین سود مشترکی نمی‌تواند همگام، حتی همفکر شود.

با این روحیات ما همین جا که هستیم خواهیم ماند. اگر اوضاع ایران بی مشارکت ما هم دگرگون شود چندان بهتر از پیش نخواهد بود. ما با معایب خود تا اینجا سقوط کرده‌ایم. برای برخاستن و بالا رفتن، به کم و کاستی‌های خود که اینهمه فراوان است نمی‌توانیم تکیه کنیم. اکنون فرصت داریم و می‌توانیم به خود و درباره خود بیندیشیم. در اوضاع و احوال کنونی بحث‌هایی مانند سهم اجتماع ایرانیان خارج در پیکار، سهم قدرت‌های خارجی در تحولات ایران، مساله مسئولیت و احساس گناه، نقش رهبر، مسائل ایدئولوژیک، برنامه‌های سیاسی آینده ایران، این سودمندی را خواهد داشت که پاره‌ای موانع نا‌لازم را از سر راه ایرانیان بردارد و موانع دیگر را در چشم‌انداز واقعی‌شان بگذارد و از تاثیر بیرون از اندازه‌شان بکاهد. از آنجا می‌توان به استراتژی‌های پیکار رسید و به کار گرفتن نیروی ایرانیان نخست در بیرون و سپس در پیوند با درون کشور.

هدف این بحث‌ها باید بیدار کردن و دست زدن به جنبه‌های والا‌تر و بهتر انسان ایرانی باشد، چنانکه نگاه مردمان گشاده‌تر شود، خود را از مغاک روانی و اخلاقی که در آن دفن شده‌اند آزاد سازند، پرده‌های توهم‌ات سیاسی را بدرند، اینهمه دست و پای خود را با فرضیه‌های تو در تو و بیش از اندازه ساده شده نبندند. در آنجا که به اختلاف‌نظر ایدئولوژیک مربوط می‌شود حدی بشناسند ــ حد منافع همگانی و ملی. در آنجا که به دشمنی‌های شخصی مربوط می‌شود مرور زمانی قائل شوند ــ دو سال، پنج سال، ده سال. سرانجام باید زمانی برسد که بدی‌ها و رنجش‌ها سترده شوند. باید زمانی برسد که از تکرار بدگویی و دشنام‌دادن‌ها خسته شوند.

بیش از هر چیز یک واقعیت را باید بپذیریم. ایران را باید ایرانیان بسازند. بیگانگان صرفا به سود خود می‌اندیشند و توانایی‌های‌شان بسیار محدود است. برای ساختن ایران نیروی تقریبا همۀ ایرانیان لازم است. اگر هر کس یا هر گروه کسان و گروه‌های دیگر را به بهانه‌های گوناگون حذف کند کسی نخواهد ماند. در میان ایرانیان بی‌تردید مردمان نابکار بسیارند و وجودشان به سازندگی ایران آسیب می‌زند، ولی اینهمه که ما می‌پنداریم نیستند. مجموع اینهمه کسانی که به آسانی از سوی گروه‌ها و افراد بیشمار به نادرستی یا خیانت یا جنایت متهم می‌شوند بخش بزرگی از ایرانیان کارآمد را از هر تلاشی برای بازسازی ایران کنار میزند. همۀ کسانی که ما آنها را نمی‌پسندیم در صف نابکاران جای ندارند.

همه یا هیچ، هر که با من نیست بر من است؛ هر که دوست من نیست می‌تواند دشمن‌م باشد، اینها ویژگی‌های نگرش غیر‌سیاسی است. نگرش سیاسی و غیر‌شخصی به هم‌عقیده و همراه بودن احترام می‌گذارد. اگر کسی از روی اعتقاد همان سخن را می‌گوید که من، دیگر چندان اهمیت ندارد که دیروز سخن دیگری می‌گفته است. خود من نیز احتمالا دیروز سخن دیگری می‌گفته‌ام. حتی دیگر اهمیت ندارد که دیروز در برابر من بوده است. به نام انگیزه‌های شخصی نبود که دیروز ما در برابر هم بوده‌ایم.

در جامعه‌های پیشرفته‌تری که ایرانیان خارج اکنون با آنها سر و کار هر روزی دارند پیوسته جلوه‌هایی از این نگرش سیاسی را می‌توان دید : کسانی که با هم درگیر سخت‌ترین کشاکش‌های سیاسی هستند ولی می‌توانند در بیرون با هم کار کنند و دشمن هم نمی‌شوند. در جلسه به هم می‌تازند و در بیرون جلسه به شادی هم می‌نوشند. اگر کسی در برابرشان قرار گرفت بد‌ترین دشنام‌ها را نثار‌ش نمی‌کنند. کوتاه سخن، برملاحظات و سودهای شخصی خود می‌توانند مهار زنند تا در دراز‌مدت از موهبت‌های جامعه‌ای با‌ثبات‌تر و زاینده‌تر و خوشبخت‌تر از آنچه ما داشتیم و داریم برخوردار گردند.

به ویژه در شرایط کنونی، در حالی که نیروی ایرانیان پراکنده است و رژیم با چنگ و دندان به هر بها به قدرت چسبیده، رفتار ایرانیان رفتار کسانی نیست که قصد جدی برای ساختن آینده‌ای بهتر داشته باشند. ما هر روز می‌بینیم که چگونه هر گروه با آسودگی تمام، گروه یا گروه‌های دیگر را از شئون انسانی و حق بازگشت یا زیستن در ایران بی‌بهره می‌کند: آنها که پیش از انقلاب گریختند؛ آنها که پس از انقلاب نماندند تا گرفتار شوند؛ آنها که ماندند و گرفتار نشدند؛ آنها که مبارزه نکردند؛ آنها که همکاری کردند؛ آنها که اشتباه کردند (همه جز خود ما؛)  آنها که اکنون اشتباه و خیانت می‌کنند (با ما هم عقیده نیستند؛) آنها که همه یا بخشی از پول‌شان را بدر بردند؛ آنها که در خارج زندگی آسوده دارند؛ آنها که خانه و زندگی‌شان را نگرفته‌اند…

 برای بسیاری مساله اصلی در این نیست که رژیم کنونی برود و رژیم بهتری جایش بیاید؛ در این نیست که فرهنگ و جامعه و اقتصاد ایران رو به نیستی است  مساله در این است که چگونه مواضع استراتژیک را از اکنون اشغال کنند یا چگونه از پیشرفت هر کس و هر گروه که نمی‌پسندند جلوگیرند. در اوضاع و احوالی که هیچ‌کس نمی‌تواند به جایی برسد یا جلوی دیگری را بگیرد، کسانی کارد‌های‌شان را برای یکدیگر تیز می‌کنند. در ایران هر روز سیل خون مردم جاری است، در بیرون ما گلوهای یکدیگر را می‌فشاریم.

***

به ظاهر چنین می‌نماید که اختلاف‌نظرهای سیاسی، مردمان را این گونه از هم رمانده است. ولی در واقع همه چیز از نظر‌گاه شخصی و گروهی نگریسته می‌شود بخش بسیار کوچکی از بحث‌های ایرانیان جنبه نظری و ایدئولوژیک دارد و بخش بسیار کوچک‌تری از آن جنبه انتقاد از خود. بقیه هر چه هست به این مربوط است که چه کسی در کجا بوده.  سرامدان رژیم پیشین گویی هنوز رقابت‌های سیاسی و اداری دو دهه پیش را تجربه می‌کنند. با همان تلخی به یکدیگر می‌نگرند که در ایران آن سال‌ها.  در برابر این‌همه دشمن هیچ فرصتی را برای زخم زدن به یکدیگر از کف نمی‌دهند. دلسردی و از نفس افتادن‌شان بس نیست. دیدن پراکندگی صف خودشان نیز نیروی‌شان را به کاستی می‌برد. می‌کوشند مرزی میان دستاوردهای خودشان و بقیه تصویر، که کم و بیش نفی می‌کنند، بکشند. رویکرد این گونه مقامات به خودشان هم کمکی نمی‌کند. در دریای دلتنگی و بی‌اثری فرو‌تر می‌روند. با هر دشنام که به یکدیگر می‌دهند، در چشم دیگران بی‌ارج‌تر می‌شوند.

بر مقامات پیشین کسانی می‌تازند که در رژیم گذشته نتوانستند به پله‌های بالاتر نردبان اجتماعی برسند، هرچند بسیار آرزومندش بودند. اینان همه نامرادی و خشم خود را بر سر کسانی که کامیاب‌تر بودند می‌ریزند. می‌کوشند از ناکامی آن سال‌ها‌ی خود مزیتی بسازند. با آنکه خود اجزای نظامی بودند که بی آنان از کار درمی‌ماند، آن نظام را یا در تمامیتش و یا در وجود سرانش می‌کوبند.  دست و پا زدن‌های ایشان هیچ‌کس را در انگیزه واقعی‌شان به اشتباه نخواهد انداخت. در آن دوران بسیار کسان، ناسزا‌وار پیش رفتند و بسیار کسان به جای سزاوار خود نرسیدند. ولی هر که به جای بالایی نرسید سزاوار نبود. بیشترشان سزاوار نبودند. رقابت آن سال‌ها را به امروز نباید کش داد. همه در یک کشتی بوده‌اند و کشتی هم غرق شده است. در میان امواج چه اهمیت دارد که کسی در کابین‌های درجه یک بسر می‌برده است یا درجه دو.

گروه سومی  مخالفان غیر مسلح رژیم بوده‌اند و بر هر که و هر چه به آن رژیم مربوط می‌شود می‌تازند. جز شمار اندکی همه آنان از مزیت‌های آموزشی و شغلی و مادی و معنوی در آن رژیم برخوردار بوده‌اند. گروه‌هائی از آنان چند گاهی زندان را تحمل کرده‌اند. اما به خطر واقعی از این نزدیک‌تر نشده‌اند که گویا در آخرین ماه‌های آن رژیم نام گروهی از آن آنان در فهرستی آمده بوده است و گویا پاره‌ای افسران ارتش به سبب فعالیت‌های انقلابی پرشور اینان خیال‌هایی درباره آن فهرست داشته‌اند.(٢)

اینان نیز با آنکه نمی‌خواهند باید بپذیرند که جزء همان نظام یا سیستم بوده‌اند و با کسانی که دشمن می‌دارند سرنوشت مشترک داشته‌اند و دارند، چه در آن سال‌ها، چه امروز. ارزش‌ها و باورهای بنیادین آنها تفاوت چندانی با بسیاری از وابستگان رژیم پیشین ندارد. همه لیبرال‌ها و آزادی‌خواهان چپ و راست، مدعیان میراث مصدق، جمهوری‌خواهان و ریاست جمهوری‌خواهان برای ساختن یک جامعه قرن بیستمی در ایران پیکار کردند و می‌کنند. وابستگان رژیم پیشین نیز همین را می‌خواستند و می‌خواهند. عقیده و سلیقه‌های‌شان با هم تفاوت داشت و راه‌های متفاوتی را می‌پوییدند. هیچ کدام کاملا حق نداشتند و همه در جاهایی اشتباه کردند. اما اگر در نظام‌های سیاسی پیشرفته‌تر، نمایندگان طرز تفکر‌های گوناگون آموخته‌اند با هم چگونه بسر برند و به تناوب قدرت سیاسی را در دست گیرند، در ایران آنکه بر سر کار بود، با خشونت و اسلحه از مقامش دفاع می‌کرد ــ در پایان نکرد ــ زیرا امیدی به زنده ماندن بی ‌قدرت نمی‌داشت، و آنکه می‌خواست بر سر کار بیاید خودش را به تفنگ چریک شهری یا عبا و عمامه آخوند می‌بست، تا نه از تاک نشان ماند و نه از تاک‌نشان.

اکنون باز همان است. آنکه خود را ادامه‌دهنده سنت ناسیونالیستی و ترقی‌خواهی می‌داند خواب دست نیرومند ارتش را می‌بیند که باید از امتیازات او دفاع کند و آنکه به گفته خودش می‌خواهد ارزش‌های مردمی را به کرسی بنشاند به نفوذ مذهبی آخوند یا قهر انقلابی و ” میلیشای خلقی” و  “آتش مسلسل” چریک‌های شهری پشت‌ گرم و دل‌ خوش کرده است. باز جامعه قرن بیستمی به ایران نخواهد آمد و چنبر واپس‌ماندگی نخواهد گسست. ایرانی دست از گریبان ایرانی بر نخواهد داشت.

اگر از آزادیخواهان و لیبرال‌ها و چپگرایان میانه‌رو خواسته می‌شود که در باره حقانیت نظرگاه‌ها و درستی کارکردهای‌شان ارزیابی دوباره‌ای کنند و این چنین از بلندی‌های فضیلت و حق‌بجانبی بر رژیم گذشته ننگرند، از آن روست که آنها نیز چون هماوردان‌شان (حریف) در رژیم پیشین از سرزنش بر‌کنار نیستند. هر دو گروه نظرگاه‌های محدودی داشتند و بیش از اندازه بر آن نظرگاه‌ها تاکید می‌کردند. از این گذشته آن رژیم اصلاح‌پذیر بود و در چند نوبت ــ در پایان دهه بیست، در پایان دهه سی و در نیمه دهه پنجاه ــ به حالتی افتاده بود که آمادگی پذیرش مخالفان میانه‌روی خود را داشت و می‌توانست با بسیاری از خواست‌های آنان سازگار شود. اگر آن فرصت‌ها از دست رفت همه از کوتاهی رژیم نبود. مخالفان میانه‌رو نیز نمایش درخشانی از واقع‌نگری و دور‌بینی و اراده سیاسی و شهامت و برنامه روشن ندادند.

امروز برای هر دو گروه یک فرصت دیگر فراهم آمده است. هر دو جز در آنجا که به شکل حکومت مربوط است، عملا یک سخن می‌گویند و بهتر است برای آزمایش صمیمیت یکدیگر به شیوه‌های “محنه” (آزمون عقیدتی معتزله) اسلامی و فرزند آن انکیزیسیون مسیحی دست نزنند. آیا آنها توانائی خواهند داشت که نبرد‌های سی سال پیش را باز نجنگند؟ آیا رشد آن را خواهند یافت که با یکدیگر نه با زبان دشنام، بلکه به زبان سیاسی سخن بگویند؟  هم ارزش‌های دیگری را بشناسند، هم محدودیت‌های خود را؟ و این همه در پی تاریخ‌سازی و پس و پیش کردن واقعیات در خدمت هدف‌های سیاسی و توجیه خود و محکوم کردن دیگران نباشند؟

باز گروه دیگری هستند، مارکسیست اسلامی و غیر اسلامی و چپگرای تندرو، مخالف رژیم پیشین و هر فرقه‌شان دشمن هر گرایش فکری دیگری، جز خود، که همان یک‌سو نگری و کوردلی جمهوری اسلامی را دارند، اما قبله خود را در مسکو یا هانوی، یا هاوانا یا تیرانا (از میان همه جاها) می‌جویند؛ و برای میهن فلسطینی و برای آزادی خلق‌های آفریقای جنوبی و آمریکای لاتین می‌جنگند و از پانزده سال پیش از عراق و سوریه و لیبی و کوبا و یمن جنوبی و فلسطینی‌ها و اروپای شرقی‌ها پول و اسلحه و آموزش چریکی گرفته‌اند و مردمان را کشته‌اند و افراد خود را هزار هزار به زندان و “شهادت” سپرده‌اند. اینان به ایرانیان دیگر به چشم مواد خام یک تجربه تاریخی می‌نگرند ــ در همه جا شکست خورده ـــ که چند صد هزار‌شان را باید کشت و چند میلیون را به اردوگاه‌ها فرستاد و بقیه را سرا پا چنان دگرگون کرد که مانند “روبوت” در خدمت رهبر و حزب باشند.  دشنام و نفرین از زبان‌شان نمی‌افتد. اما بهتر است به جای بر‌شمردن گناهان دیگران به کارنامه پانزده ساله خود بنگرند. حقیقتا این مبارزه سیاسی بود؟ این همه جوانان نا‌آگاه که به قربانگاه فرستاده شدند در دامان مام میهن زیادی بودند؟ پول‌های عراق و لیبی و فلسطینی‌ها به چنین شاهکارهای پیش و پس از انقلاب می‌ارزید و می‌ارزد؟

اکنون نیز بازمانده‌های ناچیزشان در بیرون ایران، دل خوش کرده به گریزهای گاه‌گاهی هواداران‌شان (دیگر مدت‌هاست فرصت قهرمانی دیگری جز گریز نمانده است) به این و آن چه می‌تازند؟ در ١٣۵١ خمینی به پشتیبانی آنها بود که فتوا داد؛ مخالفان دیگر خمینی که چنین افتخاراتی را پشت سر ندارند. به جای لاف زدن‌های پر طنطنه و تکرار واژه‌هایی مانند انقلاب و شهادت و تاریخی و دوران‌ساز … می‌توان اندکی خواند و به پیرامون نگریست و گوش‌ها و چشم‌ها را از بردگی جزوه‌های تعلیماتی و نوشته‌های شریعتی آزاد کرد و دیگر ایرانیان را نیز به چشم انسانی چون خود نگریست، و باز خواند و آموخت و از دانستن نرمید.

آخرین گروه کسانی هستند که در گذشته هیچ نکرده‌اند. یا جوان‌تر از آنند که پیشینه‌ای داشته باشند، یا بهر دلیل دیگری کناره جسته‌اند و سر خویش گرفته‌اند و خوش و آسوده بوده‌اند. این گروه همه حقی دارند، اما هیچ طلبی از کسی ندارند. حتی اگر در اعتصابات و راه‌پیمایی‌های آن سال خودکشی عمومی هم شرکتی نجسته‌اند نمی‌توانند دیگران را محکوم بدانند که چرا به گفته اقبال بر ساحل، بانوای نرم خیز زندگی‌اش، بزم نیاراستند و به دریا آمدند و با موجش در آویختند. هیچ کاری نکردن مزیتی نیست و اگر از بی‌تفاوتی و بی‌علاقه‌گی برخاسته نکوهیدنی هم هست.

یک نویسنده روس گفته است “از دشمنت نترس، چون او فقط می‌تواند تو را بکشد. از دوستت نترس، چون او فقط می‌تواند به تو نارو بزند. ولی از آنها بترس که بی‌تفاوت‌اند. چون بی‌تفاوتی‌شان وضعی را پیش می‌آورد که در آن کشتن و زدن می‌تواند روی دهد.”  برای بسیاری از ایرانیان که جهان برای‌شان در خودشان خلاصه می‌شود و دنیا پس از آنها چه دریا چه سراب، حتی پی بردن به حکمت این گفته نیز دشوار است.

اکثریت‌های خاموش که در کشورهایی مانند ایران اکثریت‌های بی‌تفاوت و بی‌حرکت هستند، و هیچ دستی بر نمی‌آورند، و اصلاح‌طلبان را تنها می‌گذارند، و نابکاران را به حال خود می‌گذارند و فرایند سیاسی را از نیروی زندگی و ژرفا و معنی تهی می‌کنند، نمی‌توانند آسوده‌خاطر باشند که مسئولیت ندارند و نداشته‌اند.

***

همه این پنج گروه ـ سرآمدان رژیم گذشته، و رده‌های پایین‌تر نظام سیاسی و اداری پیشین، و مخالفان لیبرال و آزادیخواه و چپگرای پیشین، و هواداران سازمان‌های چریکی شهری، و بی‌پیشینه‌ها ــ چون نیک بنگرند بر خود کاستی‌هایی و در دیگران مزیت‌هایی خواهند یافت. و اگر نیک‌تر بنگرند ریشه شوربختی ملی ما را در فضای سیاسی ایران، در واقع فضای سیاسی ایرانیان، خواهند جست، در فضایی که ساخته همه ماست. می‌باید دنبال تغییر این فضا بود. آیا این چشمداشتی بیش از اندازه بلند‌پروازانه و امکان‌ناپذیر است، دگرگون کردن منش ملی ایرانیان؟ اما منش همان سرنوشت است و مگر ما در پی دگرگون کردن سرنوشت خود نیستیم؟

یاد داشت‌ها:

١- نقل قول‌ها از سیسرو و برک از کتاب زیر آورده شده است:

G.F. Will; Statecraft as Souleraft

٢- به گفته همکار اصلی مدیر نشریه جنبش، از نشریات انقلابی به نام، که اکنون در پاریس در صف مخالفان خمینی است، هر بار در فرمانداری نظامی می‌خواستند مدیر جنبش را دستگیر کنند مقدم، رئیس ساواک، پنهانی او را با خبر می‌کرد. این مقدم همان است که شاه در آن اواخر در یک گفتگوی تلفنی در حضور شهبانو به او گفته بود “نمی‌دانم شما با ما هستید یا با آنها؟”

  شهریور ١٣۶٢