Category: جشن‌نامه داریوش همایون

.


مراسم بزرگداشت داریوش همایون بمناسبت زادروز هشتاد سالگی ـ بخش نخست

100_0058

مراسم بزرگداشت داریوش همایون بمناسبت زادروز هشتاد سالگی ـ بخش دوّم

100_0058

مراسم بزرگداشت داریوش همایون بمناسبت زادروز هشتاد سالگی ـ بخش سوّم

100_0058

..

Jashn_nameh2چاپ: نشر تلاش فروردين ماه  1389

 

Talash / Sand 13

21073 Hamburg

Germany

Tel.: 0049 40 765 50 61

Talashnews@hotmail.com

طرح جلد: تلاش

خطاطی: ماندانا زندیان

عکس: مارال کشگر و مهیار احسانی پور

فهرست مطالب

سخنرانی‌ها:

پیام‌ها، نوشته‌ها:

گفتگوها:

 

آشنایی دوباره با داریوش همایون

Sarbarg

Akse homa‌‌از مهدی فرمانی ـ نروژ

آشنایی دوباره با داریوش همایون

‌‌

برای بسياری از کسان که بيرون از دايره روابط خصوصی و خانوادگی داريوش همايون را می‌شناسند، نخستين آشنائی‌ها با وی در گردهم‌آئی‌های سياسی ايرانيان و سالن‌های سمينار و سخنرانی آغاز شده است و عموماً هم از فاصله‌ای ميان صندلی‌های سالن و تريبون سخنرانی و از لابلای سخنان او در باره سياست و فرهنگ ايران که هر بار سرشار از تازه‌گی، افق‌های روبه آينده‌ی پردامنه‌ای را می‌گسترانند.

ورودش به سالن‌ها در شهرها و مکان‌های ناآشنا، بدون جمع همراهان، آرام و بدون جلب توجه ديگران می‌بود، اگر آن نام که پيشاپيش انتظار ديدن و شنيدن سخنانش را برمی‌انگيزد، نمی‌بود. ورودی موقر با تبسمی دوستانه و دعوت‌کننده، نگاهی جوينده، تا برای پيشی‌گرفتن در ادای احترام به دوست و مخالف، هيچکس را از نظر دور ندارد.

اگر حلقه مشتاقان همصحبتی و پرسشگران اجازه دهند، زودتر از هر سخنران ديگر در جای خود قرار می‌گيرد و در آرامشی که حکايت از تمرکز درون می‌کند و چشمانی که ديگر هيچکس را نمی‌جويند و نگاهی دوخته به نقطه‌ای نامعلوم، از جمع فاصله می‌گيرد و در انتظار آغاز می‌ماند.

سخن گفتن در حضور داريوش همايون آسان نيست و کسانی را که به تسلط وی به زبان فارسی و دانش گسترده‌اش در باره ايران و جهان آشنائی دارند، در قيد درستگوئی و بند سنجيدن کلام گرفتار می‌کند. در هم‌صحبتی دقيق است و با هوشياری به گفته‌های هم‌سخنانش گوش می‌دهد. در گرفتن کژی‌های فکری، زبانی نرم اما صريح و روشن دارد. خود را در تذکرهای پر‌ملاحظه و تصحيح سهل‌انگاری‌های زبانی ديگران و منع آنان از بکارگيری بی‌رويه مفاهيم، «ملالغطی» می‌نامد. اما جوانترها خود را وامدار سختگيري‌های به رايگان وی می‌دانند. از او با عنوان دائرت‌المعارف جنبش سياسی ايران ياد می‌کنند. در واژه‌نگاری و گستردن ظرفيت زبان فارسی رفتار وی با اين زبان را فرهنگستانی توصيف کرده‌اند. نزد اهل قلم معروف است که نثر وی بسيار پاکيزه است. اما در ميان خوانندگان آثارش کم نيستند کسانی که از آسان نبودن سبک و سياق او در نگارش سخت گله‌مندند. دکترصدرالدين الهی در پاسخ به اين گله‌ها، زبان نويسندگی داريوش همايون را همچون جاده کوهستانی پرخمی که راه به قله می‌برد توصيف کرده و خوانندگان نوشته‌های وی را همچون کوه‌نوردانی می‌نامد که خسته و گاه مانده به دنبال راهنمای خود روانند و هنگامی که برفراز قله می‌ايستند و سينه را از هوای صاف پُر می‌کنند و به طراوت دشتی که در زير پاي‌شان گسترده است می‌نگرند، به شگفتی و تحسين می‌افتند.

آشنائی دوباره‌ی جامعه سياسی و فرهنگی ميهنمان با داريوش همايون و عموماً با کوله‌باری از پيش‌قضاوت‌های سخت از آغاز زندگی وی در تبعيد و از مسير کار و تلاش‌های فکری و فرهنگی او در حوزه انديشه سياسی و در برخورد به سياست روز ايران بوده است. آشنائی پر‌جنجال و پر‌جدالی که از دشمنی‌های آشتی‌ناپذير بسياری با وی آغاز و در بخش بزرگتر به دوستی يا حداکثر مخالفت سياسی و فکری و هر دو سرشار از احترام و تحسين انجاميده است.

اين تغيير موقعيت، همچون موارد بسيار ديگر در زندگی داريوش همايون حاصل نبرد و جوششی دائمی است که نقطه پايانش بی‌ترديد هنوز نرسيده است، اما نقطه شروعش خيلی زود درآغاز نوجوانی گذاشته شد؛ در خانواده‌ای از طبقه متوسط بالا و نوخاسته‌ی ايران نو با فرهنگی شهری

که بشدت رنگ زمانه‌ای را داشت که خود وی از آن به عنوان يک دوره استثنائی ياد می‌کند.

داريوش همايون در مهر ماه ۱۳۰۷ در تهران در خانه پدر بزرگ مادری ديده به جهان گشود. پدر بزرگ هنگامی که رضاشاه مقرر کرده بود همه اتباع ايران بايد نام خانوادگی داشته باشند، نام جمالی را برگزيد که از نام جمالدين واعظ اصفهانی دائی مادر بزرگش و از سران جنبش مشروطه می‌آمد. گزينش نام داريوش و نام خانوادگی همايون از خوش‌سليقگی پدر و دلبستگی‌اش به زبان فارسی و تاريخ گذشته‌های دورتر ايران حکايت می‌کند.

مادرش از سوی مادری هم‌تبار با خانواده صدر و صدر عاملی بود که با پاره‌ای از رهبران شيعه از جمله امام موسی صدر نيز خويشی می‌يابد. ثريا مادرش در سنين نوجوانی در حالی که به روال آن روزهای ايران خيلی زود ترک تحصيل و ازدواج کرده بود، داريوش، نخستين فرزند خود را بدنيا می‌آورد.

داريوش همايون از دوران کودکی خود به دليل ابتلا به بيماری‌های سخت و زندگی ناموفق پدر و مادر و فضای غم‌انگيزی که در اثر اختلافات آن دو فراهم شده بود، به عنوان دوران ناشاد زندگيش ياد می‌کند. اما از همين دوران است که نبرد دائمی وی آغاز می‌شود. نخست با پدر درمی‌افتد و بی‌اعتنا به نقشه‌های او برای آينده که می‌خواست از وی پزشکی بسازد، اختيار زندگی خود را بدست خويش می‌گيرد. با چشمی در بزرگترين آثار تاريخی و ادبی و هنری ايران و جهان که خواندن آنها مهمترين مشغوليتش در هر فرصتی، بوده است، و با پائی در زندگی واقعی که برای او از همان آغاز توجه به سياست ايران و دخالت در سرنوشت کشور می‌بود، به تربيت و پروردن خود می‌پردازد. دوران دبستان را با هوش سرشار، کوتاه شده، پشت سر می‌گذارد. به پاداش کارنامه موفقيت‌آميز ششم ابتدائی پدر به او اختيار می‌دهد انتخاب کند: يک دوچرخه يا يک دوره شش جلدی تاريخ جهان اثر آلبر ماله. آن کودک تاريخ جهان را برمی‌گزيند.

ورود متفقين به ايران، اشغال اين سرزمين و تبعيد رضاشاه که برای داريوش همايون و هم‌نسالانش سمبل سازندگی و ترقی و استقلال ايران بشمار می‌آمد، مقارن است با اواخر دوازده سالگی. اين حادثه برای وی که با تاريخ ايران از طريق خواندن کتاب‌های فراوان آشنائی داشت يادآور ۱۵۰ سال تحقير ايران بدست بيگانگان و يادآور حمله، اشغال و کندن پاره‌هائی از خاک ميهن بود و تأثير عميق و نازدودنی بر وی، بر سرنوشتی که برای خود برگزيده بود، برجای گذاشت.
از همان سال‌ها با تعدادی از هم‌سالانش نخستين جمع‌ها و سازمان‌های سياسی متعدد زندگی اجتماعی خود را پايه‌گذاری می‌نمايد. دکتر علينقی عاليخانی در باره آن سال‌ها و آشنائی و همکاری خود با داريوش همايون که در نهضت محصلين که آن را چيزی شبيه يک حزب می‌خواند، آغاز شد و بعد از آن درسازمان ديگری به نام «انجمن» ادامه يافت، می‌گويد:

«من با داريوش در سن سيزده ـ چهارده سالگی آشنا شدم. يکی از دوستان مشترکمان پيشنهاد کرد دورهم جمع شده و در مورد مسائل ايران صحبت کنيم….. آنچه از همان نخستين مراحل چشمگير بود، نويسندگی داريوش بود. قدرت نويسندگی با استدلال… ما به يکباره در ميان جمع خود با فردی روبرو شديم که مسائل را به قلم می‌کشد، آنهم نه تنها بقدر کافی زيبا بلکه دارای محتوا. او با منطق سخن می‌گفت. از اين نقطه‌نظر داريوش در ميان ما فرد برجسته‌ای بود…..»

در زمستان ۱۳۲۲ پس از انشعاب در نهضت محصلين به دوشاخه، که يک شاخه آن به حزب توده پيوست، «انجمن» توسط شاخه ديگر نهضت محصلين که داريوش همايون نيز در آن بود، پايه‌گزاری شد. انجمن در اصل يک گروه مخفی بود که دست به ساختن مواد انفجاری و عمليات نظامی می‌زد، بر عليه کسانی که از نظر اعضای اين انجمن، وابستگان دو نيروی بيگانه انگليس و روسيه يا شوروی آن روزگار بشمار می‌آمدند. خوشبختانه اقدامات نظامی آن گروه صدمات جانی به کسی وارد نياورد. در سال ۱۳۲۵ داريوش همايون به همراهی دو تن ديگر از همرزمانش به منظور تهيه مواد منفجره و استفاده از مين‌هائی که برای حفظ اردوگاه امريکائيان در منطقه اميرآباد در زير خاک کار گذاشته و پس از ترک خاک ايران، آن مين‌ها همچنان به جای مانده بود، به اين منطقه می‌روند. داريوش از سيم‌های خاردار عبور می‌کند تا مينی را که از زير خاک بيرون زده بود، بياورد، مين ديگری زير پايش منفجر شده و آسيب سختی به پای او وارد شد. پس از آن، حادثه ديگری يعنی انفجار نارنجک در يکی از خانه‌های مخفی انجمن و در دست يکی از اعضا منجر به کشته شدن آن عضو و لو رفتن انجمن می‌گردد.

پس از آن، انجمن از هم می‌پاشد و همايون که در آن زمان در سن ۱۸ ـ ۱۹ سالگی بود، تصميم می‌گيرد تحصيل خود را دنبال کند. همزمان با دوره جديد ادامه تحصيل دبيرستانی، همراه چند تنی از دوستان خود نظير سياوش کسرائی، سهراب سپهری، منوچهر شيبانی، ضيا مدرس و شاپور زندنيا انجمنی هنری را پايه‌گذاری می‌کند و مجله‌ای ادبی ـ هنری با رنگ تند سياسی نيز به نام جام جم منتشر می‌نمايند. آنها از طريق آن انجمن و مجله سعی می‌کنند بر فضای فکری و فرهنگی به ويژه در ميان جوانان که در آن هنگام سراسر زير سلطه و نفوذ حزب توده بود، تأثير گذاشته و آن سلطه را بشکنند که به گفته همايون در اين امر موفق نمی‌شوند.

در سالهای اوج‌گيری مبارزات ملی شدن نفت که همزمان با قدرت‌گيری روزافزون حزب توده ايران در صحنه سياست و مبارزات اجتماعی بود، داريوش همايون به يک حزب دست راستی افراطی يعنی حزب سوسياليست ملی کارگران ايران ـ سومکا ـ می‌پيوندد. حزبی که به گفته همايون تقليدی بود از حزب نازی آلمان منهای جنبه‌های شديد ضد يهودی‌اش. در دوره فعاليت اين حزب و در زمان حکومت دکتر مصدق داريوش همايون دوبار دستگير شده و به زندان محکوم می‌شود. سومکا، به باور امروز داريوش همايون، از همان آغاز پديده‌ای ناپسند با گرايش فاشيستی زننده بود که بر بستر بدترين فضای سياسی کشور که در آن گفتار سياسی به هتاکی و ترور شخصيت تبديل شده و فعاليت سياسی را چاقو‌کشی فرا گرفته بود، برپايه ناسيوناليسم ۱۶ سالگان شکل گرفته بود. پس از سپری شدن دوره‌ای ديگر از التهاب در کشور اين حزب نيز معنايش را به تدريج برای وی از دست می‌دهد. با خروج همايون و تعدادی ديگر از اعضا، سومکا همچون «نهضت محصلين» و «انجمن» از ميان می‌رود.

پس از ۲۸ مرداد ۳۲ و پس از ترک سومکا وی تا مدت‌ها از فعاليت حزبی دست شسته و حواس خود را بر زندگی و سروسامان دادن آن متمرکز می‌نمايد. به دنبال تلاش برای يافتن شغلی به آگهی روزنامه اطلاعات برمی‌خورد. کار نمونه‌خوانی و تصحيح ستون‌های چيده شده روزنامه.

چند ماهی پس از آغاز کار نمونه‌خوانی، برای دوره دکترای علوم سياسی دانشکده حقوق در دانشگاه تهران نام نويسی می‌کند. پس از دوره دبستان اين بار دومی ‌بود که تحصيل را جدی می‌گرفت. دکترای خود را با درجه‌ای درخور و با رساله‌هائی ارزشمند اخذ می‌نمايد. پس از خاتمه دوره دکترا در همان دانشکده ترمی ‌را به تدريس توسعه سياسی می‌پردازد که از آن به عنوان يک تجربه تلخ ياد می‌کند. تجربه ناموفق استادی با انتظارات بالا از دانشجويان، که برعکس با نظام آموزش عالی روبرو می‌شود که بجای تربيت مديران آموخته و توانمند آينده کشور، به دستگاه امتياز دهی مداوم به دانشجويان بدل شده بود. در اين ميان از تصحيح نمونه چاپی مقالاتی که آنها را بی سرو ته و سرشار از نشانه‌های بیسوادی می‌دانست، زده شده و با مسعودی مدير روزنامه برای رفتن به سرويس خارجی روزنامه به عنوان مترجم صحبت می‌کند. خواستش برآورده می‌شود.

کار ترجمه مکان پرورش توانمندی ديگری در او و به خاستگاه خدمات ارزشمند وی به گسترش ظرفيت زبان فارسی بدل می‌گردد. انتقال مفاهيم از فرهنگ‌های پيشرفته جهان و واژه‌نگاری برای آنها در زبان فارسی. کار پرقدری که روح دوم کار نويسندگی وی می‌گردد و زبان فارسی و فارسی‌دانان امروز از جمله وامدار چنين تلاش‌هائی هستند.

درخشش وی در کار رروزنامه‌نگاری و در موضوعات بين‌المللی با يک روز غيبت نويسنده ستون تفسير رويدادهای بين‌المللی که از وظائف سردبير خارجی بود، آغاز گرديد. در سال ۱۳۳۷ و در سن سی سالگی به مقام سردبيری خارجی روزنامه اطلاعات ارتقا می‌يابد. در سال ۱۳۳۹ به دعوت وزارت خارجه آمريکا و به منظور آشنا شدن افراد مطلعی که در تلاش‌های خود نامی ‌يافته بودند، به عنوان يک روزنامه‌نگار کارآموخته و صاحب‌نام به آمريکا سفر می‌کند و به مدت چهار ماه با دستاوردهای گسترده اين کشور در زمينه‌های گوناگون از جمله صنعت نشر و روزنامه‌نگاری آشنا می‌شود.

همايون دوره فعاليت روزنامه‌نگاری و نويسندگی در روزنامه اطلاعات را با رفتن به مؤسسه انتشارات فرانکلين در سال ۱۳۴۱ خاتمه می‌دهد و در آن مؤسسه صنعت نشر و راه گسترش و نوسازی آن و شيوه‌های تازه نشر و توزيع کتاب را از همه و هر جا که ممکن بود و می‌شد، آموخته و همه آموخته‌ها را در ايران به اجرا می‌گذارد.

در نگاه عميق‌تری به سراسر زندگی اجتماعی داريوش همايون، سه دوره از خدمات ژرف و ماندگار فرهنگی به جامعه فکری و سياسی ايران و به استوار‌سازی پايه‌های جامعه مدنی نوپای آن برجسته است. نخست دوره‌ای که از متلاشی شدن حزب سومکا، فاصله‌گيری وی از فعاليت حزبی و آغاز کار مستمر روزنامه‌نگاری در روزنامه اطلاعات شروع و تا سفر مجدد يکساله‌اش به آمريکا به دعوت دانشگاه هاروارد برای گذراندن بورسی که هر سال به تعدادی از روزنامه‌نگاران صاحب‌نام خارج از آن کشور تعلق می‌گرفت، يعنی تا سال ۱۳۴۳ به طول می‌انجامد. از جمله فعاليت‌های اين دوره سهيم شدن در پايه‌گذاری سنديکای نويسندگان و خبرنگاران است.

ايده پايه‌گذاری سنديکای نويسندگان و خبرنگاران متعلق به همکاران ديگرش در مؤسسه اطلاعات و ساير مطبوعات بود و اصرار به پيوستن همايون به اين ايده و تلاش برای تأسيس اين سنديکا بيشتر از هرکس از سوی زنده ياد هوشنگ پور شريعتی بود. وی در باره پيوستن و نقش همايون در اين سنديکا می‌گويد:

«جای همايون در ميان بنيانگذاران سنديکا خالی بود. برآن شدم که او را در جريان بگذارم و همکاريش را بخواهم… با او در اين باره سخن گفتم و پاسخ را هيچگاه فراموش نکرده‌ام.

گفت: سنديکاليسم از نمادهای استعمار است.

گفتم: ولی بهره‌کشی از خبرنگار و نويسنده و مترجم و خبرنگار عکاس استعماری‌تر است. همايون که پذيرش سخن منطقی را يکی از ويژگي‌هايش می‌دانم پذيرفت و چندی نگذشت که خود از سردمداران سنديکائی شد.»

در انتخابات دور دوم سنديکا، همايون به دبيری آن برگزيده شد. همچنين به دليل سهم اساسی در هدايت مبارزات پيروزمندانه برعليه مديران مطبوعات و بويژه عباس مسعودی مدير صاحب نفوذ اطلاعات بار ديگر در مجمع عمومی‌ چهارم سنديکا به اين مقام انتخاب می‌شود که آن را به دليل اهداف تازه‌ئی يا به گفته پورشريعتی بدليل دلمشغولی جديدش نپذيرفت.

دلمشغولی تازه همان سفر يکساله به آمريکا و تحصيل در رشته توسعه سياسی در دانشگاه هاروارد بود. آشنائی وی در اين دوره يکساله با نظريه‌های توسعه اقتصادی، به عنوان پيش‌زمينه‌های توسعه سياسی، نظريه جامعه توانگر و نقش ارتش، موجب شد، هرچه بيشتر قدر استراتژی توسعه رضاشاهی را در ايران دريابد. وی در ارزيابی و تأثير اين دوره يکساله می‌گويد:

«خيلی سال درخشانی در زندگيم بود. بسيار استفاده کردم. از کتاب خواندن و کلاس‌ها نزد استادانی چون هنری کسينجر، گالبرايت، ساموئل هانتينگتون، برخوردار شدم. فضائی بهشتی بود و افق ذهنی‌ام را گشاده‌تر کرد.»

پس از توجه محافل روشنفکری ـ روزنامه‌نگاری آمريکائی و کشف توانمندي‌ها و استعدادهای داريوش همايون توسـط بورس‌دهــندگان دانشـگاه

هاروارد، نظر دولتمردان ايران نيز به وی جلب می‌شود. پس از بازگشت از آمريکا چند پست چشمگير و با حقوق و مزايای درخور توجه به او پيشنهاد می‌گردد: از سوی سردبير انگليسی کيهان اينترناشنال، رياست انجمن نفت يا رياست روابط عمومی‌ هواپيمائی ايران که نپذيرفت. دلمشغولی تازه ديگر او پايه‌گذاری يک روزنامه انتلکتوئلی صبح بود. روزنامه آيندگان. او در ملاقات‌هائی که پس از بازگشت از آمريکا به دعوت امينی و هويدا صورت می‌گرفت، از آنها درخواست صدور مجوز انتشار روزنامه آيندگان را نمود. تلاش وی برای دريافت اين مجوز از تابستان ۱۳۴۴ آغاز و پس از دوسال به نتيجه رسيد.

روزنامه آيندگان به قصد مخاطب قرار دادن سرآمدان جامعه پايه‌گزاری شده بود. در روند کار اين روزنامه به نقطه‌ای رسيد که از نظر محتوا، مخاطب و پرورش استعدادهای جوان به الگوئی نو و مدرن برای جامعه مطبوعات بدل گرديد. زنده ياد هوشنگ وزيری در اين باره می‌گويد:

«آيندگان با دو روزنامه بزرگ عصر تهران ـ کيهان و اطلاعات ـ تفاوتهای چشمگيری داشت.

مباحثی در آن مطرح می‌شد ـ مانند نقد هنری، بررسی کتاب و غيره ـ که در آن دو روزنامه به آنها زياد پرداخته نمی‌شد يا اگر می‌شد، پاسخگوی نياز جامعه ايران نبود که هنر و ادبيات مدرن در آن در حال شکفتن بود. در آيندگان دو مقوله از رروزنامه‌نگاران در کنار يکديگر همزيستی مسالمت‌آميز داشتند که اگر داريوش همايون نبود، می‌توانست همزيستی نامسالمت آميز باشد…. و ديگر اين که آيندگان از آن محذورها و موانعی که در روزنامه‌نگاری ايران وجود داشت، کمتر پروا به خود راه می‌داد….»

و باقر پرهام در باره آيندگان می‌گويد:

«آيندگان از همان روز اول در صفحه مقالات خود مقاله را جدی گرفت و ديدگاه‌های خود را انتشار داد همچنانکه در صفحه فرهنگ خود، هنر و ادبيات را جدی گرفت و به نقد جدی هنر و ادبيات پرداخت.

اين طرز نگرش سبب شد که نويسندگان جدی به آيندگان روی آورند و به مباحث ادبی و سياسی به نحوی جدی بپردازند…… از رروزنامه‌نگاران بنام، پرويز نقيبی، هوشنگ وزيری، شهرآشوب اميرشاهی، قاسم هاشمی‌نژاد، حسين مهری و از نويسندگان آزاد کسانی چون دکتر رضا باطنی، منوچهر هزارخانی، با اين روزنامه شروع به همکاری کردند… اهميت آيندگان حقيقتاً در تاريخ مطبوعات کشور نياز به تحقيق گسترده دارد.»

تا رسيدن آن زمان و امکان تحقيق گسترده، روزنامه آيندگان در روزهای وبائی انقلاب اسلامی‌ به سرنوشتی دچار شد که ساير مطبوعات ايران. با از ميان رفتن سايه همايون بر اين روزنامه ابتدا زندگی مسالمت‌آميز رروزنامه‌نگارانش به جهنم جدال ميان چپ و راست بدل شد و نيروی چپ انقلابی تقويت شده از بيرون در اين نبرد فائق آمد. سپس نيروهای مذهبی رهبری کننده انقلاب که پايشان هيچگاه به چنين روزنامه‌ای نرسيد و نمی‌توانسـت برسد، بدنبال تحريم رهـبر انقلاب که گفت: «من آيندگان نمی‌خوانم» بساط و حيات آن روزنامه صبح انتلکتوئلی از روزگار محو شد.

اما ياد و تأثيرش پس از يک‌دهه خدمت به تاريخ و فرهنگ رروزنامه‌نگاری ايران همچنان باقی است.

پيوستن به حزب رستاخيز که فرمان تشکيل آن در زمستان ۵۳ از سوی محمدرضا شاه صادر می‌شود و پذيرش پست قائم‌مقامی‌ دبيرکل حزب توسط همايون در سال ۱۳۵۵ در عمل زمينه تبليغات گسترده‌ی منفی عليه مجموعه رژيم وقت و همه کسانی که مسئوليتی در آن حزب برعهده گرفتند، از جمله همايون فراهم آورد.

همچنين پذيرش پست وزارت اطلاعات و جهانگردی در دولت جمشيد آموزگار، حادثه مهم ديگری در دوره فعاليت‌های سياسی و اجتماعی داريوش همايون بود که در چشم مخالفان آن رژيم گناهی شد که هرگز بخشيده نشد و در نزد دوستان وی سبب سرزنش‌های بسيار.

در سه دهه گذشته در باره دوره فعاليت در حزب رستاخيز و در مقام وزارت و انگيزه داريوش همايون در قبول آن مقام گفته‌ها و نوشته‌های بسياری شنيده و خوانده شده است و عموماً درجهت نفی، نقد و سرزنش و همه برخاسته از يک اصل محوری و يک حکم تغيير ناپذير در چشم روشنفکر ايرانی، يعنی ناپسند و ناشايست بودن رفتن به دستگاه قدرت برای يک روشنفکر، يک روزنامه‌نگار يا يک آرمانگرا!

اما داريوش همايون که در باره مسائل ايران، نه تعريفش از آرمانگرائی و وظائف و تعهد روشنفکری با منتقدين خوانائی دارد و نه در نگاه و تعريف از قدرت و سياست زاويه ديدش با آنها هرگز يکی بوده است، خود در گفتگوئی با مجله تلاش در ارزيابی از اقدام خويش و در پاسخ به سيل نکوهشگران می‌گويد:

«برای کسی که تقريباً در همه دوران فعاليت سياسی خود از کارکردن از درون نظام برای اصلاح آن دفاع می‌کرد، راه يافتن به هسته درونی قدرت نه نامنتظر می‌بود نه جای انتقاد می‌گذارد…. اين که در آن دو سه سال آخری به سياست در بالاترين سطحی که برايم فراهم بود پرداختم ار سر قدرت‌طلبی صرف نبود… زيرا از آغاز دهه چهل در مسير راه يافتن به «هيئت حاکمه» بودم… و پيش از رفتن به حزب رستاخيز سه بار از فرصتی که برايم پيش آمده بود چشم پوشيده بودم.»

کارکردن از درون نظام برای داريوش به گفته خود وی از سه پيش فرض برمی‌خاست:

يک: از خويشکاری سياستگری با آرمانهای روشن و روشنفکری عملگرا که برای عمل و در عمل است که می‌انديشد، کسی که ميدان سياست را به گفته ريمون آرون قلمرو کمبود می‌داند و معتقد است، همواره بايد با ذهن فعال و روشن در پی آشتی دادن آرمان و امکانات و ارائه بهترين راه‌حل‌ها باشد. دوم: برای وی که مسئله سراسر زندگيش تجدد و بيرون آمدن از جامعه و فرهنگ سنتی و نگهداری يکپارچگی ايران اولويت داشت، نظام پادشاهی هرچند سراپا کم و کاستی ولی در بافتار ترقيخواهی می‌بود…. و پيش فرض سوم را با نگاه با جايگزينان رژيم گذشته و صف منتظران فرصت براندازی بدست هرکس که می‌شد، خلاف طبيعت خود می‌ديد و پيوستن به آنها را دست زدن به خودکشی ملی.

او پاسخ خود را با پرسش و پيام آميخته به تأسفی گران ادامه می‌دهد، پرسشی که سالهاست زنگ‌ آن درگوش،‌‌ آرامش روان را از بسياری ربوده است. او با کلامی ‌آميخته نه به سرزنش اما سراسر افسوس می‌پرسد:

«آيا امروز با مزيت نگاه به پشت سر نيز می‌توان ره‌يافتی که برگزيدم به همان سختی قضاوت کرد؟… برای کسی که می‌خواست از کارهای هرچه بيشتری برآيد کدام گزينه برتری می‌داشت؟ تأسف بزرگم در زندگی اين است که دوستانی که در آن هنگام می‌شناختم و دوستانی که ـ در صف مخالفان ـ در اين سال‌ها شناخته‌ام حضور سازنده و سنگين خود را از فرآيند اصلاح از درون دريغ کردند و به چنين عناصری در انقلابی، همه‌اش باور نکردنی، پيوستند. ما باهم چه‌ها می‌توانستيم!»

در دوره کابينه آموزگار و وزرات و سخنگوئی دولت داريوش همايون بود که نخستين شورش‌های سراسری انقلابی در کشور آغاز شد. وقوع دو حادثه معروف در اين دوره هردو در جهت دميدن به آتش انقلاب و گسترش شعله‌های آن که برای بسيج احساسات مردم و به ويژه مردم مذهبی کارکرد داشت. نخست شش ماه پس از تشکيل دولت جديد، انتشار نامه معروف به امضای احمد رشيدی مطلق در هجو آيت‌الله خمينی که می‌رفت به رهبر بلامنازعه انقلاب اسلامی ‌بدل شود. مسئوليت انتشار اين نامه و حتا نوشتن آن به پای داريوش همايون گذاشته شد و وی هرچند نگارش آن را رد کرد، اما از افشای نام نويسنده واقعی تا زمانی که در قيد حيات بود خودداری نمود. به بهانه انتشار اين نامه طلاب انقلابی قم دست به تظاهرات زدند که با سرکوب نيروهای انتظامی ‌و کشته شدن چند تن از آنها روبرو گرديد. پس از اين حادثه و به بهانه برگزاری مراسم چهل افراد کشته شده در تبريز، اصفهان و چند شهر ديگر ايران شورش‌هائی برپاشد. در پاسخ به اين شورش‌ها از سوی دولت در اصفهان حکومت نظامی ‌برقرار گرديد. هرچند اين اقدامات موقتاً آتش شورش را تا حدی مهار کرد، اما حادثه ديگر يعنی آتش زدن سينما رکس آبادان موجب سقوط دولت آموزگار گرديد.

پس از فرمان تشکيل دولت نظامی ‌ازهاری و سخنرانی معروف محمدرضا شاه مبنی بر شنيدن پيام انقلاب مردم، نخستين نشانه‌های پيروی دستگاه حکومتی از سياست تسليم در برابر انقلابيون، بصورت دستگيری و روانه بازداشتگاه نمودن برخی از چهره‌ها، مسئولين، وزرا و کارگزاران رژيم، آشکار می‌گردد. داريوش همايون نيز که پيشتر به وی برای خروج از ايران هشدار داه شده ولی از آن سرباز زده بود، يکی از دستگيرشدگان است. ساعت يک بامداد روز ۱۶ آبان ۵۷ در منزلش دستگير و روانه زندان دژبان پادگان جمشيد آباد می‌شود. از آن زمان تا فروريزی کامل نظام پادشاهی پهلوی و تأسيس حکومت الهی در ايران، همه رويدادها را در بازداشتگاه و سپس در مخفیگاه از طريق روزنامه‌هائی که بدستش می‌رسيد و همه به جريان انقلاب پيوسته بودند، دنبال می‌کند.

از بازی روزگار، آزادی وی از زندان که در اصل فرار بود، بعد از ظهر ۲۲ بهمن، روز پيروزی انقلاب اسلامی ‌و پس از فتح پادگان جمشيد آباد به دست چريکهای انقلابی صورت می‌گيرد. پس از فرار از زندان با چهره‌ای مبدل که توسط انقلابيون بجا آورده نشد، داريوش همايون ۱۵ ماه در ايران بصورت مخفی در آدرس‌هائی که تغيير می‌کرد بسر برد و در مخفيگاه خود، غم‌انگيزترين و بدترين روزهای زندگی خود را می‌گذراند و شاهد اعدام دسته‌جمعی افرادی بود که می‌شناخت، کسانی که از دوستان نزديکش بودند. داريوش همايون در يادآوری آن روزها می‌گويد:

«بسيار فضای غمگين بدی بود. يعنی بدترين روزهای من همان روزهاست. بسياری از آنها که اعدام می‌شدند دوستان نزديک من بودند. خيلی فضای وحشتناکی بود. ولی من آن شب که از زندان گريختم خودم را مرده فرض کردم. فکر می‌کردم خوب من يکبار مردم، آدم يکبار می‌ميرد. ديگر تمام شده است به هر حال. اما يک چيزی در زندگی‌ام، در ته وجودم بود که مرا به زندگی اميدوار می‌ساخت. فکر می‌کردم که زنده خواهم ماند هر چه بشود و همه نيرويم را بکار بردم، همه منابع ذهنی، روان و جسم را بکار بردم و خود را نگهداشتم.»

در طول زندگی مخفی و در خطردستگيری هر لحظه، بيشترين وقت خود را صرف مطالعه می‌کند در همين دوره يک راهنمای رسم‌الخط فارسی را تدوين می‌نمايد. مدتی در تصور اين که همه چيز آرام خواهد گرفت و موج انقلابي‌گری و کشتار به پايان خواهد رسيد، تصميم به ماندن در ايران می‌گيرد. اما با اشغال سفارت و گروگانگيری ديپلمات‌های آمريکائی تصميم به خروج از ايران می‌گيرد. مقدمات اين خروج پنهانی توسط يکی از دوستان قديمش دکتر ضياء مدرس که او را نمونه‌ی دلاوری، ميهن پرستی و مصداق کامل وفاداری و استواری کاراکتر می‌داند، فراهم گرديد. دکتر مدرس در ايران ماند. وی در سال ۱۹۸۱ به دست انقلابيون می‌افتد و در دادگاه تسليم نشده و خشم دادگاه انقلاب را برانگيخته و تيرباران می‌شود.

پس از يکبار اقدام بی‌نتيجه برای خروج و بازگشت به تهران، بار ديگر به واسطه دکتر مدرس و به ياری يک خانزاده آذری و بالاخره به کمک کردهائی که در آن سال‌ها به کار ردکردن ايرانيان بسياری از مرزهای کشور می‌پرداختند، در ارديبهشت ۵۹ از راه سلماس به سوی ترکيه، برای آخرين بار با گذر از کوه‌های بلند غرب کشورمان، خاک ايران را ترک می‌گويد. از راه ديار بکر به آنکارا وارد می‌شود و از آنجا راهی فرانسه شده و به همسرش هما زاهدی می‌پيوندد.

داريوش همايون و هما زاهدی در پايان ۱۳۵۰ پس از گذشت حدود ده سال از آشنائی شان ازدواج می‌کنند. اين وصلت تا مدت‌ها زير سايه تبليغات قرار گرفته و سياسی قلمداد می‌شود.

داريوش همايون آشنائی با همسرش و زندگی مشترکشان را به اعتبار زمينه‌های يگانه علاقمندی و اين که هردو انسان‌های عمومی ‌و در خدمت حيات اجتماعی می‌بودند، مهم و دارای جنبه سياسی می‌داند. وی دوام و قوام اين زندگی را مديون ويژگی‌هائی می‌شمارد که هما زاهدی با خود داشت و آنها را به زندگانی مشترک به ارمغان آورد. و بيش از همه استواری کاراکتر و بلند همتی و قدرت اخلاقی بالائی که تا امروز محکمترين پشتوانه‌ای بوده است برای آن که داريوش همايون در سختی و تنگی زندگی در تبعيد با انديشدن و نوشتن درآميزد و در دگرگون ساختن گفتمان، فرهنگ و اخلاق سياسی جامعه ايرانی سهمی ‌در خور توجه برعهده گيرد. و دهه‌هائی را درنوردد کند که دوره سوم از خدمت و تأثيرگذاری ماندگارش را در بر دارد.

او در گذر نزديک به سه دهه زندگی تبعيدی لحظه‌ای از پا ننشسته است. بيشترين ساعات و روزهای زندگی خود را در نوشتن و سخن گفتن در جمع‌های ايرانيان فعال سپری نموده است. در هفته‌نامه‌ها، در رسانه‌های مختلف، در راديوها، ميزگردها، به کشورها و شهرهای جهان هرجا که ايرانيان خواسته‌اند، رفته است تا بسيار بيشتر از سهم خود را در قبال آينده ميهن و مردمی‌که دوست دارد بر عهده گيرد.

تا کنون حاصل نزديک به سه دهه فعاليت فکری و قلمی‌ داريوش همايون در حوزه انديشه و فرهنگ سياسی ايرانيان، گرد‌آوری و به همت دوستداران انديشه‌هايش در چند اثر منتشر شده‌اند: ديروز و فردا (۱۹۸۱) نگاه از بيرون (۱۹۸۵) گذر از تاريخ (۱۹۹۱) صدسال کشاکش با تجدد (۲۰۰۶) و هزار واژه (۲۰۰۷) و امروز نيز در آغاز ۸۰ سالگی کتاب من و روزگارم.

«من و روزگارم» نه يک زندگينامه بلکه بيشتر نگاهی است از بيرون به يک زندگی و روزگاری که از درون‌ چالش و کشاکش متقابل اين روزگار و آن زندگی، انسانی برآمده است که امروز ما می‌شناسيم. توسن انديشه‌های داريوش همايون برای دگرگون ساختن و تأثير بر روزگار همچنان به سوی آينده در حرکت است، هنوز دل سخت زمان را می‌شکافد و به پيش می‌تازد. بدون توقف! همسان لکوموتيوی که اگر همين لحظه از روی ريل‌های آفرينش‌گری و دگرگون‌سازی فکر و فرهنگ و منش و روش برداشته شود تا مدت‌ها چرخ‌ها همچنان به چرخش خود ادامه خواهند داد.

S2.1

S2.2

خوشامد

S3خانمها، آقايان، دوستان ارجمند! بسيار خوش ‌آمديد. حضور شما امشب در مراسم بزرگداشت داريوش همايون ـ با اجازه ايشان به سنت سياسی‌ها امشب در سخنانم از واژه آقا فاکتور می‌گيرم ـ بله حضور شما امشب در مراسم بزرگداشت داريوش همايون موجب سرفرازی دست‌درکاران تلاش و بی‌ترديد موجب خرسندی و رضايت خاطر ايشان به عنوان موضوع اين مجلس است. همه ما در اينجا گرد آمده‌ايم تا زندگانی‌ای را بزرگ داريم که طول آن هر قدر هم باشد و بشود ـ که ما آرزوی طول عمر هرچه بيشتری برای ايشان داريم ـ باز هم اين طول عمر به پای عرض و ژرفای اين زندگی نمی‌رسد.

اما پيش از آن که به مضمون درازا و ژرفای اين زندگانی بپردازيم و هر يک به سهم خود به آن ادای احترام کنيم، اجازه دهيد همراه با هم جام‌هايمان به سلامتی وجود ايشان بنوشيم.‌

                                  آقای داريوش همايون با اجازه شما و به سلامتی وجود ارزشمندتان!

حال با اجازه می‌خواهيم برنامه را آغاز کنيم و در ابتدا روند آن را به اطلاع دوستان برسانيم:
برنامه امشب ما با نمايش پرتره ۵۰ دقيقه‌ئی از فرازها و بخش‌هائی از زندگی داريوش همايون از نگاه تلاش آغاز می‌شود. گفتم نمايش به اين معنا که اين زندگینامه بر بستر متن نوشتاری و تصويری تهيه شده است. يعنی به ياری عکس و فيلم و صدا و موزيک انطباق همه اين‌ها به روشی کاملاً نو با استفاده از تکنيک الکترونيکی توسط تلاش تهيه شده است که در همينجا از سوی تلاش به آقای همايون تقديم می شود.

در کنار اين پرتره صوتی ـ تصويری با نام «آشنائی دوباره با داريوش همايون»، شماره جديد فصلنامه تلاش حاوی مجموعه‌ئی از نوشته‌ها و مقالاتی تدارک ديده شده تا به مناسبت امشب و در اين مراسم به داريوش همايون و به نشانه سپاس از دهه‌ها خدمات فرهنگی ـ سياسی ايشان هديه شود. ايده تدارک اين شماره از سوی همکار بسيار گرانقدر تلاش يعنی دکتر مهرداد پاينده بوده است. ما می‌خواهيم از سوی تلاش و همه کسانی که در اين شماره قلم زده‌اند با اين اقدام خود مراتب احترام و قدردانی خود را از داريوش همايون اعلام نمائيم. همکاران ما در اين شماره عبارتند از: آريا پارسی، بهروز داوديان، مهدی استعدادی شاد، سيروس علی‌نژاد، فرهاد يزدی، دکتر مهرداد پاينده، دکتر حسن منصور، م. سحر، علی کشگر، حشمت رئيسی، دکتر محمد رضا خوبروی‌پاک، مهدی فتاپور، مهرداد احسانی‌پور، جمشيد طاهری‌پور، محسن کردی که از همه اين دوستان بابت همکاری صميمانه‌شان از صميم دل سپاسگزاری می‌کنم.

علاوه بر اين دو، ـ محصول گرانقدری به مناسبت اين مراسم آماده و ارائه می‌شود که بايد آن را چون ورق زر برد و خواند. کتاب «من و روزگارم» اثر تازه داريوش همايون که نشر تلاش موفق شد آن را به اين تاريخ و به اين مراسم برساند. در اينجا بايد در کنار داريوش همايون صاحب اثر، به همتگران و نقش‌آفرينان آن، در اثر پرقدری که آفريده‌اند تهنيت گفت. در صدر آنها بهمن اميرحسينی به عنوان پايه‌گذار ايده نخستينی اين اثر که اين ايده را در قالب مصاحبه‌ئی که با آقای همايون انجام دادند، متحقق نمودند، از آريا پارسی که به همتش بخش روزنگاری‌های دوران جوانی داريوش همايون که بسيار خواندنی‌ست گردآوری و به اين اثر افزوده شده و آن را در مقايسه با زندگينامه‌نويسی متداول ايرانيان به سطح کاملاً استثنائی ارتقا داده است. در اينجا نمی‌توانم مراتب قدردانی نشر تلاش را از يکی از دوستان با همت و ايراندوست، بابت کمک ارزشمندی که در فراهم شدن بخشی از هزينه چاپ اين اثر نموده‌اند، ناگفته بگذارم. البته به خواست خود ايشان و روحيه سرشار از تواضعی که دارند از ذکر نام ايشان معذورم. اما تا اين اندازه اجازه دارم که رسماً سپاس دست‌درکاران تلاش را از همت و ياری صميمانه ايشان اعلام دارم. همچنين سپاس ما از زحمات آقای کشگر به عنوان پای محکم و پايدار انتشار آثار داريوش همايون جای خود دارد. من در اينجا و پيشاپيش به همه ميهمانان گرانقدر خود توصيه می‌کنم، به عنوان بهترين و ماندگارترين يادگار اين شب و اين مراسم کتاب من و روزگارم را تهيه کرده و بخوانند و تا جائی که می‌توانند برای ديگرانی که از حضور در اين جمع محرومند سوغات و هديه ببرند، بويژه دوستانی که از راه‌های بسيار دور آمده‌اند. البته ساير آثار ايشان از آنچه که در اختيار تلاش بوده است، و در کنار آنها چند شماره به يادماندنی تلاش و آثاری از انتشارات ما در همين مراسم ارائه شده و دوستان می‌توانند آنها را تهيه نمايند.

پس از اين مقدمات برويم برای آغاز برنامه، برنامه ما ابتدا با پخش پرتره‌ئی از زندگی آقای همايون و همانگونه که گفتم از نگاه تلاش آغاز می‌شود. طول اين برنامه ۵۰ دقيقه است. پس از آن بخش سخنرانی‌ها آغاز می‌شود که برای هر سخنرانی بيست دقيقه در نظر گرفته شده است و هر کدام را به موقع خود اعلام خواهم نمود. پس از سه سخنرانی نخستين، برای شام مختصری در خدمت دوستان خواهيم بود. پس از صرف شام دو سخنرانی ديگر خواهيم داشت و در انتها ميکروفون را به صاحب اين مراسم داريوش همايون خواهيم سپرد. از همکارانم خواهش می‌کنم اقدام به پخش فيلم بنمايند.

موضوع سخنرانی‌ها و گزينش سخنرانان

امشب در جمع ما افراد بسياری از اهل سياست، اهل سخن، قلم و فکر و فرهنگ حضور دارند. بی‌ترديد بسياری از شما دوستان سخنان پرقدری در ارج و احترام داريوش همايون داريد که حتماً اگر امکان فراهم بود، با کمال ميل پشت تريبون آمده و بيان می‌داشتيد. دانستن اين واقعيت کار ما را سخت می‌نمود. اين سختی از آنجا بود که ما را وادار به گزينش در ميان جمعی می‌کرد که همه آنها را قبول داريم و مورد احترام تلاش هستند و بسياری هم به فراخور زمان و موضوع از همکاران تلاش بوده و از وجودشان و نظراتشان در فصلنامه و سامانه تلاش بهره برده‌ايم. اما چه کنيم که بدليل تنگی وقت ناگزير بوديم از ميان دوستان حاضر انتخاب کنيم. و انتخاب از ميان خوبان هميشه سخت است.

نکته ديگری که کار تصميم‌گيری را سخت می‌کرد و ما را وادار به گزينش ديگری، اين که: در اين مراسم با اين تعداد ساعات اندک می‌بايستی در باره فردی سخن گفته شود که طول زندگی فعال اجتماعی‌اش، به کنار که زمانی بيش از شش دهه را در بر می‌گيرد، ما در رابطه با طول اين زندگی پر‌تحرک و پرکار مشکلی نداشتيم، سختی اصلی در پرداختن به عرض يا به قول معروف ژرفای اين زندگی اجتماعی و شاخه‌های متعدد آن بود. همه می‌دانيم که عرصه‌های فعاليت اجتماعی همايون متعدد است. ما در اينجا هم مجبور بوديم تنها به شاخه‌ها و فرازهائی از اين زندگی بپردازيم.

در اينجا هم ما ناچار بوديم دست به گزينش بزنيم. ناگزير چند حوزه موضوعی را برگزيديم: اول حوزه سياست را که از سوئی پايگاه اصلی خودماست و از سوی ديگر جدا کردن شخصيت همايون و فعاليت‌هايش از اين حوزه ناممکن. ما برای سخن گفتن در اين حوزه و در باره همايون مهدی خانبابا تهرانی را برگزيديم. تناسب پيام اين مراسم است که سخن گفتن خانبابا را در اين جمع شايسته‌تر می‌سازد. راستی چه کسی می‌توانست مناسبتر از وی باشد؟ کسی که هم‌نسل همايون است، تقريباً همزمان با وی فعاليت را آغاز کرده و سراسر زندگی خود را وقف فعاليت سياسی نموده است و عموماً هم در جبهه‌ئی که ظاهراً همايون بدان تعلق نداشته است، يعنی چپ. خانبابا يکی از سرشناسان و قديمی‌ترين چهره‌های چپ ايران است. همايون را دهه‌هاست که می‌شناسد. پس از سال‌ها فعاليت در جبهه سياسی مخالف او، امروز در باره والاترين و بالاترين موضوعات يعنی در مسئله حفظ ايران به عنوان بالاترين ماهيت، در ضرورت بازگشت به ارزش‌های دمکراتيک و در ضرورت پيشه‌کردن رواداری سياسی و گردن گذاشتن به اين اصل که ما همه اعضای يک ملتيم و بايد بتوانيم در کنار هم و با هم زندگی سياسی و اجتماعی داشته باشيم، با همايون هم‌نظر. پيام اصلی اين بزرگداشت در اصل همين است. ما بر اساس اين پيام که مرزهای خانواده‌های سياسی ايران را در می‌نوردد، ايشان را به عنوان سخنران نخست انتخاب کرديم، زيرا در کنار همايون خانبابا تهرانی خود سال‌هاست که ديگر به يکی از پيام‌آوران اين پيام بدل شده است. البته که از درون خانواده سياسی ديگر ايران يعنی چپ. با اجازه دوستان ميکروفون را به ايشان می‌سپاريم. آقای تهرانی بفرمائيد!

S3.1

سخنان مهدی خانبابا تهرانی در مراسم بزرگداشت هشتادمین سالگرد تولد داریوش همایون

S4

خانم‌ها آقایانِ محترم سلام.

ابتدا از برگزارکنندگان این مجلس، خانم مدرس، آقای کشگر و سایرِ دوستانی که مرا نیز به این مجلس دعوت کردند سپاسگزارم. سپس آنکه من برای حضور خودم در این مجلس دلایلی دارم که به اختصار بیان می‌کنم.

نخست پیام ساده‌ای دارم و آن را به‌صورت شفاهی بیان می‌کنم. از همین رو متنِ سخنانی را که نوشته و تدوین کرده‌ام، نمی‌خوانم و وقت حضار محترم را نمی‌گیرم، و آن را برای چاپ در اختیارِ هیئت تحریریه تلاش می‌گذارم.

قبل از همه چیز، هشتادمین سالگردِ تولدِ همایون را تبریک می‌گویم. (اول نوشته بودم “آقای داریوش همایون”. چون ما بلشویک‌ها قبلأ به‌هم “آقا” نمی‌گفتیم. بعداً در دوره‌ی رویزیونیست‌ها قرار شد آقا و خانم بگوییم. اما تا آمدیم عادت بکنیم این عادت را از ما گرفتند.) به‌هر حال من تولدِ دوست فرزانه‌ام داریوش همایون را صمیمانه شادباش می‌گویم و برایش عمر طولانی و سال‌های پُربار آرزو می‌کنم تا با اندیشه‌اش، با کار فکری‌اش و با سیاست‌ورزی‌هایش، مددرسان نسل جوان ایران باشد.

و اما چرا من اینجا آمده‌ام: آشنايی من با داریوش همایون به سال‌های بعد از شهریور ۲۰ که جوانی بیش نبودم، بر‌می‌گردد. دست تقدیر و روزگار طوری بود که در نزدیکی محلِ کسبِ پدرم (رستوران دلشاد در چهارراه پهلوی) مادرِ آقای همایون، خانم ثریا جمالی، به‌همراه دو پسرش سیروس و داریوش، در خیابان صبای جنوبی ساکن و به واقع هم‌سایه‌ی ما شدند. من ایشان را به کرات در آن محل می‌دیدم و در مدرسه خاقانی هم با برادر ایشان سیروس آشنا شدم. بعدها هم البته با برادر دیگرش دوست نازنیم شاپور (که هم اینک در مجلس حضور دارد) در مونیخ هم‌دوره و هم‌شاگردی بودم. البته ایشان برعکس آقای داریوش همایون صاحب تفکرِ چپ و جزو اقوام و هم‌قبیله‌ی ما بود، و آن موقع که من به چین رفتم، ایشان هم یک سفری به آنجا آمد. اینها را امشب برای اولین بار دارم می‌گویم.

اما آنطور که من نظریاتِ داریوش همایون را در سال‌های دور و دراز داخل و خارجِ کشور تعقیب کردم، ما مخالفِ فکرِ ایشان بودیم. به‌ویژه آن دوره که ایشان در حزب سومکا بود و ما عضو سازمان جوانان حزب توده ایران بودیم. در دورانِ جوانی که ما خیلی هم در سر شر و شور داشتيم، همیشه سر چهارراه پهلوی تجمع می‌کردیم و محل بحث‌های دانشجویی و مکانِ تجمع دانشجویان چپ آن‌جا بود. روشنفکران و برخی فعالین احزاب سیاسی آن زمان همیشه در این محل بحث و مجادله می‌کردند. آقای همایون هم گهگاه سایه‌اش از آنجا رد می‌شد و اگر مکثی هم می‌کرد و در بحث‌ها شرکت می‌جست، برای ما غنیمت شمرده می‌شد. چون ایشان همواره با بیان خودش و با فکر روشن و منظم در پیشبردِ بحث‌ها مؤثر بود.

من دقت کرده‌ام، بسیاری از دوستان چپ من، وقتی از حزب سومکا صحبت می‌شود و نام همایون هم به‌عنوان عضو حزب برده می‌شود، تصورشان این است که آقای همایون هم یکی از عناصرِ دست راستی بوده که از طریق زورِ بازو و عملِ فیزیکی قصدِ حُقنِه مسائلِ موردِ قبولِ خود را به ما داشته است. من می‌گویم که چنین نیست. و در این مکان شهادتِ تاریخی می‌دهم که چنین نبوده است.

زمانی که سر و کله‌ی آقای همایون در آن مکان پیدا می‌شد بین ما چپی‌ها اصطلاحی رایج بود و نامِ مستعاری برای ایشان انتخاب کرده بودیم با عنوان شاخِ شمشاد. که به محض ورود ایشان به یکدیگر می‌گفتیم: شاخ شمشاد آمد! چون واقعاً هم مثلِ شاخ شمشاد بود.

به هر حال، ما مدتی که در هم‌سایگی هم بودیم، اکثراً می‌دیدم که مادرشان یا برادرشان با قابلمه برای خرید به رستورانِ ما می‌آمدند. من به‌یادم دارم که پدرم با چه احترامی با مادرِ ایشان، خانم جمالی روبرو می‌شد و همیشه می‌گفت: بدو برو قابلمه خانم جمالی را بگیر بده زود غذا را بیاورند، یک پُشت‌بَند هم اضافه بکش روش. ـ بدون پول البته ـ (خنده حضار)

رستوران پدر من محل آمد و شُدِ اکثرِ چپی‌ها و دانشجویان دانشگاه تهران بود. واقعیت این است که مسیر آینده زندگی من هم در چنین محیط و فضایی رقم خورد. البته به این بابک (امیر خسروی) هر وقت که می‌آمد رستوران ما، چون ناشناس تشریف داشت، بهش غذا نمی‌دادیم. (خنده حضار) اما آقای همایون در بین نیروهای ناسیونالیستِ دستِ راستی برای منِ چپ، همیشه به عنوان روشنفکر فرزانه دست راستی محترم و حضورش مغتنم بود. این را باید اذعان بکنم که ایشان همیشه موردِ احترام من بود.

تا اینکه روزگاران گذشت و آن واقعه‌ای که (حالا اسمش را نمی‌آورم چون با آقای همایون دعوایمان می‌شود.) من می‌گویم: کودتای ۲۸ مرداد، و او می گوید: ـ آقا دوباره گفتی!؟. رویداد ۲۸ مرداد، راه‌ها از یکدیگر جدا شد. من به زندان و حبس روانه شدم و بعد از آزادی از زندان زرهی مجبور به ترک وطنم شدم و در اواسطِ سال پنجاه میلادی برای ادامه تحصیل به‌ شهر مونیخ در آلمان غربی وارد شدم. در آنجا بود که با شاپور همایون و بیژن قدیمی که هر دو اینجا نشسته‌اند، و با دیگر دوستان و بعد هم سرور گرامی‌ام آقای عاصمی که به مونیخ آمدند، در آن شهر هم‌سایه شديم.

من در یک دوره طولانی در جریانِ فعالیت‌ها و حضور اجتماعی آقای همایون قرار داشتم و ناظر و شاهدِ آن فعالیت‌ها بودم، به ویژه وقتی که ایشان در ایران، انتشارات فرانکلین را راه‌اندازی کرد و کتاب‌های متعددی را به چاپ رساندند. این آثار در خارج از کشور و با کمک بیژن قدیمی در انجمن دانشجویان ایرانی شهر مونیخ به علاقمندان عرضه می‌شد. این همه را گفتم تا روشن کرده باشم که دوران دوستی و جنس آشنایی من با همایون خلق‌الساعه نبوده است و به‌یک معنا دوستی دیرپايی است. تا اینکه سرانجام داریوش همایون ابتکار انتشار روزنامه آیندگان را به‌دست گرفت و با جمعی از روشنفکران و روزنامه‌نگاران جوان آن دوران، نشریه‌ای را منتشر کرد که به‌جرئت می‌توان گفت بیان و آب و هوای تازه‌ای را به ‌عالمِ مطبوعات ایران وارد کرد، و این یکی از خدماتِ فرهنگی غیرِ قابلِ انکارِ داریوش همایون است. به‌دیگر فعالیت‌های سیاسی و فرهنگی ایشان خانم مدرس پیش از این به قدر کفایت اشاره داشتند.

اما آنچه که برای من و امثال من غیرقابل تصور بود حضور ناگهانی داریوش همایون و قرار گرفتن او در هرم قدرتی بود که رو به‌زوال بود. هرچند افراد روشنفکر مانند همایون، به‌ظاهر، شریک در قدرت بودند، اما واقعیت آن بود که ساختار قدرت چنان بود که تحمل هیچ روشنفکری (حتا از خودشان) را نداشت؛ به‌گونه‌ای که این دسته از روشنفکران هرچند روزها شریک قدرت بودند اما شباهنگام در جمع کوچک خودشان قدرت را به‌ریش‌خند و سخره می‌گرفتند. هرچه بود با رویداد ۲۲ بهمن عمر آن نظام پایان یافت. به‌باور من آقای همایون تا میزانی در بازنگری گذشته سهم خود را ادا کرده است، آنچه می‌ماند آرزویی است که من آن را امروز به زبان می‌آورم. آقای همایون مانند بسیاری از روشنفکران دیگر در برابر نسل جوانی که وظیفه تاریخیِ ساخت ایرانی آزاد، آباد و مستقل را دارد این وظیفه را پیش روی دارد که به‌سهم خود با بازنگری همه جانبه روی‌داد‌های ریز و درشت نیم قرن اخیر ایران، به‌رشد فرهنگ سیاسی نسل جوانی که در عطش یادگیری و درس‌آموزی است کمک کند. گفت‌وگو میان نمایندگان فکری خانواده‌های سیاسی ایران برای شناخت تاریخ سیاسی کشور و یافتن راه‌حل‌های مسائل مشخص جامعه ایرانی می‌تواند کمکِ شایانی به‌آشنایی و نزدیکی اندیشه‌های فعالان سیاسی و بالاخره ترسیم چشم‌اندازی از آینده ایران کند.

می‌خواهم در اینجا این نکته را بیان کنم که قبل از ورود به‌ جلسه، دوسیه‌ای را تنظیم کردم که تحویل برگزار‌کننده جلسه دهم. زیرا در نشستی که ما ۱۶ سال پیش در شهر فرانکفورت با آقای همایون و تنی چند از فعالین سیاسی چپ داشتیم، دو تن از دوستان پنجاه ساله‌ی خانواده چپ که در آن زمان نوعی طرزِ فکرِ فرقه‌ای و قرائتِ درونگرای چپ را نمایندگی می‌کردند، اعلامیه‌ای منتشر کردند و نشست ما و هر نوع گفت‌وگو با روشنفکران دست راستی چون همایون را که وزیر حکومت شاه بوده، گناهی نابخشودنی انگاشتند. اینان هر نوع نشست و برخاست با روشنفکری را که روزگاری شاغل پست دولتی بوده محکوم کردند. تو گویی فردی مثل من برای جست‌وجو کردن و یافتن راه‌حل‌های سیاسی، به‌جای گفت‌وگو با روشنفکری دگراندیش و دست راستی باید با مَش‌مَمَد‌قُُلی روستایی کوهپایه در پشتِ قافلانکوه صحبت کند. به‌طور قطع اگر من با همایون‌ها نتوانم از طریق گفت‌وگو به راهِ‌حل‌های اجتماعی برسم، یقینأ با بندگان خدای دور از شهر و فرهنگ شهروندی هم نمی‌توانم به‌جایی برسم. از این روی تکرار می‌کنم که حضور من در این مکان به‌نوعی پاسخی دیگر به‌ جماعتی است که گفت‌وگو با دگراندیش را برنمی‌تابند. چون باور من بر آن است که همگی ما تا زمانی که به‌ویژه در چنین شرایطِ حساسِ جامعه ایرانی نتوانیم بر سر مفاهیمِ اساسی که در برگیرنده مسائل ملی و سرنوشت ایران است به‌توافق برسيم و با یکدیگر همراهی کنیم، فرصتی تاریخی را از دست داده‌ایم. در اینجاست که وظیفه من و ما و شما جدای از آن که به‌کدام جبهه سیاسی تعلق فکری داریم، باید کوشش در راستای آغازِ چنین گفت‌وگويی باشد. باید برای شروع این بحث تلاش کنیم. من خود را شخصأ نامزد یک چنین گفت‌وگوی بلند تاریخی با داریوش همایون می‌کنم. این گفت‌وگو پس از فرجام نهایی می‌تواند منتشر شود و در اختیار علاقه‌مندان قرار گيرد و یا در جلسات آتی می‌توان از علاقه‌مندان به‌چنین موضوعی دعوت به‌عمل آورد و در عمل به جنبشی فکری دامن زد .

البته امروز من با گوشه‌ای از نگاه نقادانه آقای همایون آشنا شدم و آن ‌را شنیدم. اما حضور نابهنگام ایشان در دوره پایانی رژیم گذشته و قبولِ پُستِ وزارت به صورت یک مرحله پرسش‌برانگیز از حیات سیاسی همایون درآمده است. بازنگری این دوران تاریخی که به سرنگونی نظام پيشين انجامید یکی از انتظارات نسل جوان از همایون‌هاست.

من دیگر طولانی‌تر صحبت نمی‌کنم. فقط یک آرزو دارم؛ و آن اینکه در این سال‌هایی که آقای همایون در اروپا حضور دارند، همچنان که تاکنون از هیچ تلاشی فرو‌گذار نکرده‌اند، در آینده نيز نشست‌هایی را ترتیب دهند تا با گفت‌و‌گوهای رویاروی با نمایندگان و گرایش‌های فکری و سياسی دیگر، برای روشن شدن و زدودن برخی از ابهامات تاریخ ما گام بردارند. منجمله من فکر می‌کنم همین مبحثی که امروز خانم مدرس به‌روشنی اعلام کرد که چرا آقای همایون در قدرت سهيم شدند، یا پيرامون ديگر مسائل گذشته، به نظر من لازم است صحبت بشود. این صحبت و گفت‌وگو میان نمایندگان فکری گوناگون می‌تواند به نزدیکی و به آشنـایی بیشتر به افکار همدیگر و روشن کردن چشـم‌انداز آیـنده سیاسی ایران کمک بکند.

آقای همایون! نه آن چنان که فرخنده آرزو کرد که شما “کوه آتشفشان” باشی، بلکه چنانچه لکوموتیو بوده‌ای در آینده هم لکوموتیو باقی بمانی. مانند امیل زاتوپک، قهرمان بزرگ دو میدانی جهان که معروف است و می‌گویند سرعت و قدرتش با لکوموتیو برابری می‌کرد، آرزو دارم تو هم دارای چنین سرعتی باشی. تولدت مبارک باد!

….

S5

S5.1

شما کار خود کردید / سخنان مسعود بهنود

S6

به همان ميزان که سياست را نمی‌توان از داريوش همايون جدا کرد، رروزنامه‌نگاری يعنی رروزنامه‌نگاری در حوزه سياست روز و انديشه سياسی نيز از وی جدا نشدنی‌ست. امشب خوشبختانه در جمع ما روزنامه‌نگاران شناخته شده کشورمان حضور دارند، آن هم حضوری فعال. يکی از صاحب‌نامترين آنها مسعود بهنود است. کسی که نه تنها روزنامه‌نگار است بلکه نشان داده است که به خوبی به معنا و اهميت روزنامه‌نگاری، روزنامه، مطبوعات و وسائل ارتباط جمعی آشناست. از اين زاويه به نظر ما رفتار بهنود بی‌شباهت به رفتار همايون نيست. يعنی او نيز همانند داريوش همايون گذشته از قلم زدن برای ستون روزنامه‌ها، به مطبوعات و وسائل ارتباط جمعی به عنوان يک نهاد يک رکن مهم و حياتی جامعه فرهنگی و جامعه مدنی نگاه می‌کند‌ و او نيز توانمندی خود را همچون همايون در پايه‌گزاری برخی از اين ابزارها و تقويت اين رکن به خوبی نشان داده است. هنگامی که همايون آيندگان را پايه‌گزاری کرد، مسعود بهنود به عنوان يک روزنامه‌نگار جوان مدتی با وی همکار شد و پيش از آخرين سردبير آيندگان، يعنی زنده‌ياد هوشنگ وزيری، به مقام سردبيری آن روزنامه رسيد. همکاری بهنود با همايون در آيندگان در يکی از حساسترين دوره‌های تاريخی ميهن‌مان صورت گرفت. بی‌ترديد او از اين دوره، از همايون و از مواضع آيندگان و همايون که هردو در آن دوره استثنائی بودند، تجربه‌ها و خاطره‌های استثنائی دارد و سخن در باره همايون بسيار. ميکرفون را به ايشان می‌سپاريم. آقای بهنود بفرمائيد!‌

 

‌‌S6.1

سخنان مسعود بهنود در مراسم بزرگداشت هشتادمین سالگرد تولد داریوش همایون
‌.شما کار خود کردید
‌‍

قبل از هر چیز اجازه بدهید که من یک مأموریتی دارم، آن مأموریت را انجام بدهم. آقای ابراهیم گلستان از من خواستند که در اولین لحظه از جانب ایشان این روز را تبریک بگویم به آقای داریوش همایون و بگویم که چقدر علاقمند بودند اینجا باشند ولی نشد.

در راه فکر کردم اول توضیحی دهم تا دلیل حضورم را در این جلسة محترم روشن کند. چرا که خود را کوچک‌تر از آن می‌دانم که در چنین جمعی سخنران باشم.

پنج ـ شش سالی بود که روزنامه‌نویس شده بودم ـ درست یک سال از چهل گذشته یعنی شهریورماه ۴۱ سال قبل، در شهر شایع شده بود که روزنامه‌ای می‌خواهد منتشر شود از جمع نخبگان. و همه برجستگان مطبوعات به قراری که خبر می‌رسید قرار بود در این روزنامه جمع بودند. این شایعه و خبر همه جا را گرفته بود و ما هم جوان و جویای نام آمده، آرزو داشتیم که از آن کنار رد بشویم. یک روز در مجله‌ای که کار می‌کردم، دکتر آموزگار که قدیم‌ترها در سایه محبت وی بودم به من گفت فردا ساعت ۴ بعد از ظهر برو به این نشانی: کوچه نوبهار، خیابان نادری.

بیشترین توضیحی که به من داد این بود که، آنجا روزنامه آیندگان است، برو همایون را ببین. خیلی خوشحال شدم فکر کردم که خب، من هم شده‌ام جزو آن آدم‌بزرگ‌هایی که قرارست در این روزنامه تازه به کاری مشغول شوند. شادمان رفتم. اتاقی کوچک بود، خالی. سه تا میز آنجا بود. پشت یک میز زنده یاد دکتر مهدی بهره‌مند، پشت یک میز دیگر زنده یاد دکتر مهدی سمسار و پشت یک میز دیگر هم ـ زنده بمانند ـ آقای همایون.

من سلام کردم ـ آقای سمسار را می‌شناختم از سال‌های پیش ـ و آماده شدم تا همایون کار خود بگوید. معلوم شد که وی برای روزنامه‌ای که قرار بود منتشر بشود، به جدول کلمات متقاطع فکر کرده. و برای این جدول کلمات متقاطع، یک مسئولی هم در نظر گرفته که استاد دکتر سیروس پرهام است. ولی آقای دکتر پرهام گفته‌اند که من هر شش روز هفته را نمی‌توانم جدول طراحی کنم. قرار شده دو روز در این شش روز را یکی دیگر این کار را بکند که حالا آقای همایون این کار را به من پیشنهاد می‌کند. طبیعتاً این آن چیزی نبود که من منتظرش بودم. آرزوهای بزرگ‌تر در سرم بود. ولی به هر حال، شده بود دیگر.

چهار ماه بعد از آن اولین شماره آیندگان منتشر شد. در آن شماره من گزارشی نوشته‌ام که نشان می‌دهد شده‌ام خبرنگار پارلمانی.

برای اینکه گردش روزگار را هم بگویم، شماره دوم آیندگان گزارش من راجع به مجلس، برای روزنامه مشکلی ساخت. در آن زمان ما تنها روزنامه معتبر صبح بودیم و خبر مجلس به طور طبیعی اول به روزنامه‌های عصر می‌رسید و ما باید فردا این خبر را با تاخیر منتشر می‌کردیم. پس باید راهی اندیشه می‌شد. من هر روز کاری می‌کردم که گزارشمان خواندنی باشد.

در شماره سوم یا چهارم آیندگان، تیتر گزارش مجلس این بود برای اولین بار در تاریخ مشروطیت، زن و مردی در جلسه علنی همدیگر را بوسیدند.

در خبر توضیح داده می‌شد که آن زن و مرد آقای اردشیر زاهدی وزیر خارجه وقت بوده با خواهرشان خانم زاهدی که نماینده همدان بود و جوان‌ترین نماینده مجلس. این چاپ شد. از اولین درس‌هایی که آقای همایون به من دادند، آنجا بود.

فردا صبح آقای همایون مرا خواستند. رفتم آنجا، گفتند که: این مهمترین تکه خبر جلسه دیروز مجلس واقعاً همین بود؟! من دستپاچه شدم گفتم، نه، ولی جالبترین بخشش بود البته. گفتند درست است اما شما حتماً لازم بود جالبترین بخش را تیتر بزنید؟ من راه‌ حل را پیدا کردم گفتم تیتر را

من نزدم، صالحیار زده بود سردبیر روزنامه. اما این موجب شد من درسی گرفتم.

از این زمان شروع شد. من در آیندگان ماندم. در همه عمرم سه تا حکم بیشتر نگرفتم. هر سه تا حکم‌ام را هم اتفاقاً از آقای همایون گرفتم. از هیچ‌کس دیگری حکم نگرفتم. خبرنگار پارلمانی، سردبیر و سرانجام آخرین حکم هم سه روز قبل از آن بود که از آیندگان بروم. در حکم آخر مرا کرده بودند قائم مقام خودشان در روزنامه. ولی سه روز بعدش من رفتم. در حقیقت دیگر نمی‌بایست می‌ماندم در آیندگان، چون بعد از این جایی نبود که. جای خود آقای همایون بود که صاحب مؤسسه بودند. در سال ۵۵ که از آیندگان رفتم به تلویزیون، از سابقون و آن‌ها از اول با آقای همایون بودند تنها و تنها من مانده بودم. هیچکس دیگر نمانده بود. همه رفته بودند دنبال شغل‌های خیلی مهمتری. بعد از اینکه من هم رفتم، به فاصله چند ماه، آقای همایون هم رفت به دولت.

این خبر در زمان خودش تأسف برانگیزترین خبری بود که به ماها به عنوان رروزنامه‌نگاران رسید. رروزنامه‌نگاری ایران یکی از ستون‌های خود را از دست داد.

از همان موقع هم این جدل را با آقای همایون کردیم. ما به عنوان رروزنامه‌نگار خبر خوبی برای‌مان نبود رفتن ایشان به دولت. این را از سر مجامله و ادای دین به کسی که حق معلمی ‌بر من دارد نمی‌گویم. خیلی قبل از اینکه آیندگان درست بشود، قبل از اینکه ایشان بنیانگذار آیندگان بشوند، در بین رروزنامه‌نگاران و اهل اندیشه به داشتن فکر روشن داشتند. این شهرت را هم از دوره دبیری سندیکا به دست آورده بودند و رروزنامه‌نگاران آن روزگار که برخی در همین جلسه هستند شاهدند.

اما در این مجلس قصد ندارم از هنرهای همایون بگویم اما می‌توانم از آن پنج سالی بگویم که به نمایندگی از طرف ایشان مسئول هیات تحریریه بودم حالا مرا به عنوان سردبیر اسم بردند ولی واقعیت‌اش این است که آیندگان تا آن موقعی که آقای همایون بودند، هیچوقت سردبیر نداشت. سردبیر و بنیانگذار و مدیرش همیشه خود ایشان. من یا دیگر سردبیران همیشه به نمایندگی از طرف ایشان بودیم. در زمان سردبیری من که طولانی‌ترین مدتی بودکه کسی در راس تحریریه ماند، اقتضای کار این بود که هر روز تماس داشتم، خیلی بیهوش هم نبودم، فاصله بین بیست سه و سی سالگی هم بهترین زمان برای آموختن است. البته الآن که نگاه می‌کنم به آن دوران، احساسم این است که شیطنت‌ام زیادی بود، گاه بازیگوشی کردم و اوقات هدر دادم، خیلی به اندازه یاد نگرفتم ولی به هر حال، نادرست نیست اگر ادعا بکنم که هر چه که می‌دانم در آن دوره یاد گرفتم و هرچه که نمی‌دانم با بازیگوشی خودم بود و گناه از بخت نبود که به من مجال داده شده بود. در همان نه سال ساخته شدم و اگر چیزی هم بلدم، در همان موقع درست شد. اما، امشب نمی‌خواهم دربارة آن صحبت کنم. دربارة تجربه شخصی خودم یا در مورد دورانی که در آنجا گذشت.

اجازه می‌خواهم که در مورد چیزی صحبت کنم که اسمش را می‌گذاریم مکتب آیندگان.

زمانی می‌گفتند مکتب عدل. ما می‌گفتیم چرا می‌گویید مکتب عدل؟ پروفسور یحیی عدل جراحی است چندتا شاگرد هم داشته. روزگار باید می‌گذشت تا ما می‌فهمیدیم که از پروفسور مکتبی مانده در اخلاق پزشکی و در علم. همه استادهای دانشگاه مانند پروفسور عدل صاحب مکتبی نشدند.

تاریخ مطبوعات مدرن ایران چنین هست که هشتاد و چندی سال پیش روزنامه اطلاعات شروع شد، مصادف بود با شروع دوران اصلاحات رضاشاه. شصت و چندی سال پیش کیهان درست شده، مصادف است با جنگ جهانی دوم و شروع دورة تازه‌ای از تاریخ ایران. بیست سال بعد از آن، طبیعی بود که آینه‌ای دیگر طلب می‌کرد. آن آیندگان شد. آیندگان یک مکتبی شد و مکتبی بود و از روز اول با این فکر درست شد ـ من باور ندارم که همایون آمده بود که یک روزنامه‌ای درست کند، مثل بقیه روزنامه‌ها ـ اینطور نبود. اصولاً گامی‌که برداشته شد به چنان فکری نمی‌خواند. آن فقر غریبی که یکی دو سال اول بر همه حاکم بود. من چقدر از دکتر آموزگار پول قرض کردم نمی‌دانم واقعاً. باور ندارم.

دکتر آموزگار آمده بود لندن که دکترا بگیرد و در لندن زندگی می‌کرد و ما تهران. ما خرجمان نمی‌رسید او از لندن قرضمان می‌داد که روزگار بگذارانیم و بمانیم همه‌مان هم همین وضع را داشتیم. از اینجاها را بگیرید بروید تا داستان کوشش کردن برای بدست آوردن ماشین چاپ که بالاخره رُتاتیو نازنین کیهان نصیبمان شد، و آن دستگاه لیتوگرافی. قصه آن که خبرها را چطوری از بالای چند ساختمان رد کنیم به کوچه‌ای آن سوتر به چاپخانه. و ما امیدوارم. با عشق آموختن و موثر بودن در آن جا بودیم. همایون تنها مدیری بود [می‌گویم تا دلتان برایم بسوزد] که صبح‌ها با من دعوا می‌کرد که چرا دیشب باز تا ساعت دو یا سه مانده‌ای. می‌گفتم خب، خبر بود و اگر نمی‌گذاشتیم از رقیبان عقب می‌افتادیم. می‌گفتند، نمیشه پس این اضافه حقوق کارکنان چاپخانه را چه کسی می‌خواد بدهد؟

ما در تحریریه بی چشمداشتی به اضافه حقوق و پاداش زیادی می‌ماندم. من که می‌ماندم جمع باید با من می‌ماندند برای آخرین خبرها. و بی‌پولی باعث می‌شد که صبح با من دعوا می‌کردند. برای اینکه تنگی بود. خوب یادم هست که سال اول آیندگان من با شادمانی خبر آوردم که دستگاه نخست وزیری هم پذیرفت که هر جائی که خبرنگاران کیهان و اطلاعات هستند خبرنگار ما هم حاضر باشد، آن موقع آقای جهانگیر بهروز سردبیر بود. رفتم بالا گفتم که ما موفق شدیم. انگار چهار ماه حقوقم را باهم داده بودند. اما بهروز که عضو هیات مدیره هم بود و از اوضاع مالی خبر داد به من گفت چرا این قدر خوشحالی گفتم از نظر حیثیتی فوق‌العاده است گفت آقا حیثیت بسه. چندی هم فکر درآمد کنید. و واقعاً در آن زمان یک همچین وضعیتی داشتیم.

در یک همچین شرایط و وضعیتی، شوخی است اگر من فکر کنم که ایشان آمده بود، مانند بقیه کسان که از روزنامه درآمد یا موقعیت شغلی برای خود بسازد. نه. باور ندارم. باور دارم که یک مکتبی داشت ایجاد می‌شد. مشخصات آن مکتب را قبل از اینکه من که جزو کوچکش بودم بگویم در گفتار دیگران آمده و خواهد آمد. من فقط من سرنوشت این مکتب را می‌توانم برای شما بگویم. بعد از اینکه من رفتم از آیندگان و آقای همایون هم چند ماه رفتند به دولت، آیندگان اما به سرنوشت دیگران دچار نشد. خمیره‌اش را چنان نساخته بودند.

همایون نبود و در بخش عمده‌ای از این مدت در حبس بود و بعدش هم در نهانگاه بودند و در خطر، ولی این ماشینی که راه افتاده بود و آن مکتبی که ساخته بود، راه خود رفت. هیچ نشریه‌ای در آن زمان به اندازه آیندگان نه با مردم دَمساز بود و نه روی مردم اثر گذاشت و نه از قدرت سیلی خورد. من فقط یاد شما بیاورم که آیندگان یک شماره تاریخی سرنوشت، شماره سفید منتشر کرد ـ حاضران در این مجلس خوب به یادشان هست ـ شماره‌ای که یک میلیون چاپ شد. اگر یادتان باشد تیراژ روزنامه‌ها صدهزار بود. یک میلیون از توانِ رُتاتیو آیندگان بیشتر بود. در چند ماشین، در سه چاپخانه مختلف چاپ شد در ۲۴ ساعت. این روزنامه سفید در برخی نقاط به جای یک ریال به پانصد تومان فروخته شد.

روزنامه سفید بود. و برای اولین بار در تاریخ مطبوعات ایران روزنامه‌ای سفید تنها با یک ستون منتشر می‌شد. گفتم که رئیسش و آخرین سردبیرش نبودند من هم مدت‌ها بود رفته بودم. پس از خودمان تمجید نمی‌کنم وقتی می‌گویم این ماندگارترین درسی بود که از چالش بین رسانه‌ها و حکومت برآمد، آنهم حکومت جدیدی بود که روی پایه انقلاب آمده بود و رهبرش هرچه می‌گفت مردم تکرار می‌کردند و ۹۸ درصدشان همان روزها رأئی دادند که او خواسته بود داده بودند. در آن زمان جامعه اصولاً روی این اعتقاد ایستاده بود که هیچ چیز دشوار نیست چون آیت‌الله می‌گوید و می‌شود.

تجربه مکتب آیندگان کار را بجایی رساند که رهبر انقلاب بگوید من آیندگان نمی‌خوانم. و گفت من آیندگان نمی‌خوانم. و در یک لحظه انگار نفس این کشور ایستاد. در لحظه‌ای زمان متوقف شد. لحظه آزمایش بود. و همه ماندند تا ببینند چه می‌شود. و غروبش اعلامیه شد که آیت‌الله حکم تکفیر نداده فقط گفته من نمی‌خوانم و اصلا مقصود این نبوده که روزنامه تعطیل شود.

چندی بعد سرنوشت روزنامه این شد. پنج نفر از کارکنانش که چند تن‌شان جوانانی بودند که حتی زیر ۲۰ سال داشتند در زندان بودند و هر لحظه به ما خبر می‌رسید که احتمال دارد اعدامشان بکنند، برای دو نفرشان حکم اعدام داده بودند، از توی سفارت اشغال شده آمریکا دائماً اسناد جعلی می‌آمد بیرون مبنی بر اینکه آمریکا اینجا بوده، «سیا» اینجا بوده و… و هی نگرانی برای جان آن بچه‌ها که آن تو بودند.

ولی اتفاق خیلی غریبی افتاد که بنظرم می‌رسد بزرگترین درسی که در ظرف این ده سال رهبری‌اش گرفته باشد در باب رسانه‌ها و قدرت‌شان. شاید بتوان گفت بعد از اعلامیه پایان جنگ، اعلامیه و تصمیمی ‌مهم‌تر از این نبود.

اما نخواندن و خواندن، سفید منتشر شدن و منتشر شدن پایان کار نبود. یک روز همه بیدار شدند و دیدند صفی دراز از دانشجویان تشکیل شده که آمده‌اند داوطلبانه که روزنامه را بفروشند چرا که روزنامه‌ها برای فروشش به خطر افتاده بودند.

یک عقب‌نشینی مهم بود. وقتی که چندی بعد حزب‌الله و دیگر هواداران حکومت تجدید قوا کردند، و اینبار برای حذف حمله بردند، با آیندگان مثل آن دیگران عمل نکردند، یعنی قانع نشدند به اینکه حتی اسمش باشد با آدم‌های دیگر، ایستادند تا اسم و چاپخانه هرچه روی زمین دارد پاک شود. و فردایش به دعوت همه گروه‌های سیاسی برای آخرین بار در تاریخ ایران همه گروه‌های سیاسی ایران دست در دست هم آمدند به خیابان جمهوری در اعتراض به توقیف آیندگان. همه یادتان هست در مورد چی صحبت می‌کنم.

یعنی آن جلسه‌ای که مهدی مجروح شد، هزارخانی، ساعدی متین دفتری و خلاصه هر که یادم می‌آمد [آقای خان بابا تهرانی دست به سرش برد که گویا هنوز از جای زنجیرها درد می‌کند] همه گروه‌های چپ، ملی‌ها، راست‌ها و حتی برخی گروه‌های مذهبی که بعدا حذف شدند، انگار کل پیکره سیاسی ایران آمد به اعتراض تعطیل آیندگان آنجا. شاید به نظر برخی از ناظران با این ترتیب مکتب آیندگان برچیده شد و آن چه همایون می‌خواست شکست خورد. بخاطر اینکه اجزائش پراکنده شده بود و چون گَردی به این طرف و آنطرف دنیا پراکنده شده بود و همایون هم که خود مخفی بود با بیم جان.

و فضای عجیب و غریبی بود. یک شبی را بیاد می‌آورم که آقای نورالله همایون ـ که ما او را هر روز می‌دیدیم بی آن که چیزی بپرسیم و نه او چیزی می‌گفت ـ آمد مثل همیشه با انبانی پر از شعر اما این بار شادمانانه و خبر داد که دیگر خطری همایون را تهدید نمی‌کند. آن زنده یاد گمان داشت همین که همایون از خط جست و از مرز گذشت خطرها تمام شد نمی‌دانست که سخت‌ترین بخش از زندگی داریوش همایون تازه شروع شده است.

پیش از آن یکی از کارگران آیندگان آمد، به زحمتی پیدا کرده بود عموی آقای همایون را و از طریق وی پیغام کرده بود و با یک واسطه رسید که می‌گفت خواهرزاده من توی ساکن خانه‌ای هست و می‌گوید که روبروی آن خانه یک پنجره‌ای هست که آقایی که روزها آن پنجره را می‌بندد و پرده را می‌اندازد شب‌ها می‌آید توی بالکنی، راه می‌رود و سیگار برگ می‌کشد. آن کارگر چاپخانه از راه رفتن و سیگار برگ کشیدن احتمال داده بود که همایون باشد. این در فضایی بود که انقلاب اکثر کارکنان و مستخدمین موسسات و کارخانه‌ها و حتی خانه‌ها را مامور اطلاعاتی کرده بود برای به دام انداختن قدیمی‌ها.

ولی آیا مکتبی را که همایون بنا گذاشته بودند آیا تعطیل شد؟ می‌خواهم بگویم نه. وقتی که آیندگان به آن سرنوشت دچار شد و رفت، با رفتن آیندگان، انگار همه مطبوعات مستقل هم رفتند. مجلاتی مانند امید ایران و تهران مصور و همه نشریات دیگر چون سلسله‌ای بودند به دنبال آیندگان، به فاصله یک هفته رفتند. یعنی انگار همه یکجوری متصل به سرنوشت آیندگان بودند. و سکوتی پیش آمد. بعد جنگ شد و جنگ هم با خودش یک سکوت اضافی آورد و خرداد سال ۶۰ شد و حوادثی که همه می‌دانید و چنین شد که گروه زیادی از اهل قلم کوچ کردند و از ایران آمدند بیرون.

وقتی پانزده سالی بعد فضا از نقطه‌ای دیگر کمی ‌باز شد. امکان یک نوع کار پیدا شد، که این اولین جرقه‌ها هم به صورت نشریات حرفه‌ای هفتگی پیدا شد، مثل نشریات مُد ، مجله بهداشت و زیبایی سینما ادبیات و اقتصاد. یک باره دیدیم همه بچه‌های مانده از مکتب آیندگان در این بسترهای تازه برآمده‌اند. زنده‌اند. از این مجموعه آدینه درست شد که دیگر نیست اما به عنوان معتبرترین نشریه روشنفکری این دوران نامش ثبت است. سردبیرش و بینان گذارانش همه آیندگانی بودند. و بسیارند و اجازه بدهید از آنهایی که هستند اسم نبرم. از آن پس، بخصوص بعد از حادثه ۲ خرداد، اگر رسانه‌ای جانی گرفت، و اگر روحی داشت یکی از اعضای مکتب آیندگان در آن بودند.

در آن مکتب، فرض اصلی رسیدن به قدرت نبود. اگر شما سرمقاله‌های آیندگان را خوانده باشید که هیچ وقتی جز همایون کسی آن‌ها را ننوشت تفکر خاصی در آن موج می‌زند. تفکری نگران کشور، در جست وجوی حفظ منافع ملی، ارزش‌های ملی، نگران دور ماندن کشور از دسترس دستاوردهای بشری، مبلغ راستکاری و خلاصه در فکر اصلاح.

این چالشی بود که شاید به زمان خود از بیرون دیده نمی‌شد. الآن در همین مجلس اشاره شد به وزیری او، فضائی ترسیم کرد از جامعه‌ای که گاه در آن وزیری انتقاد هم می‌کند. این تصویر از بیرون است. ما که در داخل بودیم، اینجوری نبود. این کشمکش مدام بین رروزنامه‌نگار، فرقی نمی‌کرد چه کسی بود، از راست یا چپ، آشنای دولتمردان یا بیگانه با آنان، کشمکشی بود بین یک دستگاه سرکوبگر و هر که اهل تفکر بود. هیچ روزی این بدون کشمکش نگذشت. هیچ مقاله‌ای بدون کشمکش نگذشت.

پریروزها آقای ابراهیم گلستان می‌گفت و به درست که در آیندگان ادبی بسیار کسان ظاهر شدند که به طور معمول پرهیز داشتند از ظاهر شدن در مطبوعات. هر آنکس که در ایران سری داشت و در آن سر اندیشه والاتر از گذران روز، رد پائی دارد در صفحات میانی روزنامه آیندگان. آیندگان تا آخرین لحظه، یک لحظه، حتی روزی که مدیرش وزیر شد، بی دردسر نگذراند. هیچوقت را. و این انگار در پوست و خون ما بود و در پوست و خون ما باقی ماند. نه چنین بود که می‌خواستیم انتقاد کنیم برای انتقاد کردن. یا به هم ریختن بنائی که محکم ایستاده بود. نه نقادی به قصد ساختن و اصلاح‌ترین و مانع شدن از افتادن بنا. این درس بزرگی بود که ما یاد گرفتیم، من اگر قرار باشد آئین‌نامه این مکتب را بگویم، بنظرم باید بگویم ماده اول این مکتب این بود که آن چیزی را که ازش انتقاد می‌کنیم، دوستش داشته باشیم. در ده سال زندگی آیندگان بسیار حرف‌ها زده شد که به دوران خود نشنیده ماند، نقدهائی به مدیران، به سیاست‌هایشان، به خُلقیاتشان، به خرده فرهنگ، به هر جا دست رسید، هر‌جا امکان پذیر بود. ولی هرگز برای کوبیدن و ویران کردن چیزی و نهادی نوشته نشد. این درسی است که بچه‌های مکتب در پوست و خون‌شان هست. اما داشتم از درس‌های خود می‌گفتم…

…. چون در آلمان زندگی می‌کنید، مثالی آشنا بگویم. وقتی ویلی برانت برای اولین بار به شرق آلمان رفت، آن عکس معروف رسید که داشت دیده‌بوسی می‌کرد با هونکر. شب تیتر زدم، تقسیم آلمان قطعی شد. به نظر خودم درست بود. چرا که فکر می‌کردم عملا وقتی صدراعظم غرب آلمان به شرق رفت یعنی آلمان را پذیرفتیم چنین باشد. صبح آقای همایون مرا صدا کردند و گفتند که این تیتر خیلی تیتر خوبی است، نیست؟ گفتم بنظرم بد نمی‌آید. گفتند نه خیلی مزخرف است. گفتم چرا؟ گفتند، اولاً که این تحلیل است. این قطعی نیست که همچین اتفاقی بیفتد. من به شوخی گفتم آقای همایون ولی اتفاق افتاده است. دیگر تمام شد دیگر. یعنی به رسمیت شناخت. یعنی تمام شد. ایشان بعد از اینکه ۲۰ دقیقه به حرفم گوش دادند، گفتند، با وجود این، این تیتر غلط است.

یک شب دیگری منتظر آن بودیم که سفر کیسینجر به چین رخ بدهد. وقتی صفحات روزنامه بسته می‌شد هنوز عکس و خبری نرسیده بود اما ما می‌دانستیم که رفته است. من همین را تیتر زدم. صبح که خبر رسیدن او به پکن پخش شد دیگر چیزی برای روزنامه‌ها باقی نمانده بود. آن روز هم صبح آقای همایون مرا صدا کردند و گفتند که این خبر دیشب کی رسید؟ گفتم به نظرم چهارونیم ـ پنج صبح. گفتند آن موقع که شما این جا نبودید. گفتم ولی معلوم بود که می‌رود، دیدید که رفت. گفتند، ولی با وجود این وقتی شما تیتر زدید هنوز نرفته بود.

من تصور می‌کنم این جوانان رروزنامه‌نگار امروز که در ۳۰ ساله اخیر وارد میدان شده‌اند در ایران، چوب این ماراتون را از دست ما گرفته‌اند، و شوخی می‌کنند و ما را استاد خطاب می‌کنند و گاهی حضوری و گاهی غیرحضوری درس‌شان داده‌ایم، اگر از سلامت حرفه‌ای گفتیم، اگر از شرافت این حرفه درسی دادیم همان درس‌ها بود که از آقای همایون گرفتیم. ما مثل آدم‌هایی که درون برج بلندی ساکنند، احتمالاً به روزگار خود ارتفاع برج را و اهمیت آن را در‌نمی‌یافتیم. خود را عرض می‌کنم ـ ولی بچه‌هایی که مع‌الواسطه از طریق ما این درس‌ها گرفتند، خیلی بهتر از ما دارند این موضوع را درک می‌کنند.

و به همین جهت است که اگر من مجاز باشم از طرف اعضای مکتب آیندگان در این مجلس که به مناسبت ۸۰ سالگی آقای همایون برپاست می‌گویم آقای همایون شما کار خودتان را کردید.

***
S6.2

سخنرانی علیرضا نوری‌زاده

عليرضا نوری‌زاده يکی ديگر از چهره‌های روزنامه‌نگاری و از روزنامه‌نگاران جوان همان دوره‌های حساس تاريخی است. نه تنها همايون را در شرايط استثنائی تجربه کرده بلکه در دهه‌های زندگی در تبعيد نيز مواضع همايون و نوشته‌هايش را دنبال نموده است. او نيز امروز پس از پشت سر گذاشتن سال‌ها وتجربه‌های بسيار در اين حرفه و به عنوان يک روزنامه‌نگار به قول همايون تجربه‌آموخته ارزيابی‌های شنيدنی در باره همايون، اين سرمشق روزنامه‌نگاری مدرن ايران، دارد. آقای نوری‌زاده بفرمائيد.

‌‌

Nouryzad

‌‌
سخنرانی علیرضا نوری‌زاده

با سپاس از فرخنده عزیز و علی و همینطور عزیزانی که هر‌کدام را که بخواهم درباره‌شان صحبت بکنم، باید بحث امشب را به آنها اختصاص دهم. امشب استاد عزیزم دکتر آموزگار تشریف دارند همینطور مهندس اشراق و مهدی خانبابا تهرانی که بنده هر بار زبان می‌گشایم، بدون ذکر ایشان امکان پذیر نیست چون از او بسیار آموخته‌ام.

بنده مسافری هستم خورجین بر دوش و شاید حدود ۲۷- ۲۸ ساعت است که نخوابیده‌ام و همینجور در سفر بودم تا خود را به اینجا برسانم. این برایم بسیار مهم بود که باشم. من افتخار شاگردی آقای داریوش همایون را نداشتم در ایران، من شاگرد مکتب زنده‌یاد سناتور مسعودی بودم و اطلاعاتی هستم. نه اطلاعات به معنای امروزی ولایت فقیه.

اطلاعاتی به معنای آن فرشته و شیپوری که تصویرش هنوز هست و خدا پدر این آقای دعائی را بیامرزد که حداقل انقدر شرافت و انسانیت داشت هم آن علامت را حفظ کرد، هم موزة مسعودی را و هم وقتی به ساختمان جدید رفت، پسر مسعودی در آنجا بود و نوه مسعودی عکاسی آن مراسم را بر عهده داشت.

مسعود بهنود وقتی صحبت می‌کرد از تیراژ یک میلیونی آیندگان، بنده هم باید به یک میلیون تیراژ اطلاعات اشاره کنم در آن روزهای انقلاب که ما نیز یک میلیون و سه/چهار چاپ داشتیم.

امشب می‌خواهم سه تصویر از داریوش همایون به شما ارائه دهم که هیچکدام از شماها با این سه تصویر آشنا نیستید و آنها را ندیده‌اید. چون خیلی خصوصی است.

تصویر اول: در افغانستان چپ‌ها روی‌کار آمده بودند. آقای تَرَه‌کی رئیس جمهور افغانستان است بنده هم دبیر سیاسی روزنامه اطلاعات، جوانترین دبیر سیاسی که جای آقای دکتر همایون نشستم. یعنی ایشان یک روزی آنجا بودند (و فراموش نمی‌کنم مقاله‌ای نوشته بودم راجع به جنگ شکر در کوبای سارتر، آقای احسنی ـ حالا نمی‌دانم زنده است یا رفته ـ نماینده ساواک ایراد گرفته بودند و اصرار که بنده ممنوع‌القلم بشوم بخاطر آن مقاله. این بزرگوار جلوی آن حُکم را گرفته بود.) انقلابی در افغانستان شده بود و به علت آشنایی‌ای که من با افغانستان داشتم چندین مقاله و گزارش و از جمله مصاحبه‌ای با ت تَرَه‌کی را در اطلاعا چاپ کردم. چند روز بعد اول صبح آقای صالحیار آمدند گفتند که شما که دبیر صفحات داخلی روزنامه هستید، بفرمایید اینجا میزی که متعلق به آقای جعفر مدنی بود و ایشان در آستانه سفر به خارج بودند. بنده شدم دبیر سیاسی روزنامه اطلاعات. یک سال بود که از انگلیس برگشته بودم و ۷-۲۶ سال عمرم بود. بنابراین، بخاطر حضورم در آنجا وقتی که در افغانستان کودتا شده بود، وقتی فردی به نام دکتر نجیب‌الله به سفارت افغانستان آمد به دیدنش رفتم…

دکتر نجیب‌الله که بعدها رئیس خاد شد و بعد از اینکه ببرک کارمل و حفیظ‌الله امین آمدند (که اینها را بعداً کنار زدند) ایشان به مقام ریاست جمهوری رسید. ایشان سفیر افغانستان در ایران شد. اولین سال انقلاب ثور (یا انقلاب اردیبهشت در افغانستان) سفارت جشن گرفته بود و من نیز دعوت داشتم هم به علت آشنایی‌ای که با افغانها دارم و نیز چون دبیر سیاسی روزنامه اطلاعات بودم.
جناب دکتر همایون بعنوان وزیر اطلاعات، و آقای منوچهر ظلّی به عنوان معاون وزارت خارجه بجای وزیر خارجه که دعوت شده و نیامده، تشریف آوردند آنجا.

آقای محمد نعیم با سازشان وسط حیاط می‌زدند و می‌خواندند و ترانه قشنگ «من آمده‌ام» و… را می‌خواند و ما هم گوش می‌کردیم نرم نرمک شام را که دادند و صراحی‌ها که خالی شد و سرها که گرم شد، منتقل شدیم به یک اطاق دیگری که آقای سفیر افغانستان آنجا بود، آقای دکتر همایون و آقای ظلی و بنده و دو سه نفر دیگر. بحث هیرمند پیش آمد. آقای ظلی عصبانی ـ حالا که خاطرات علم را می‌خوانم می‌گویم احتمالاً آقای ظلی هم جزو مکتب علم بودکه این قرارداد هیرمند را خیانتی به ایران می‌دانست ـ برگشت به نجیب‌الله گفت شما اگر صداقتی در وجودتان هست، این قرارداد را کان لم یکن اعلام می‌کنید و به آتشش می‌اندازید. چون این قرارداد بلوچستان را به سرزمینی خشک تبدیل کرده. خیلی برایم جالب بود. آقای دکتر همایون یک ناسیونالیست ایرانی که من از اول می‌دانستم ایشان چه عشقی به این گربه نشسته به دیوار آسیا دارد و صحبت از ایران بزرگ می‌کند، از ایران فرهنگی و آسیای میانه و… ناگهان به میان حرف پرید و آقای ظلی را ساکت کرد. خیلی هم جالب، ایشان وزیر بود و او معاون.

و بنابراین طبیعتاً او در مقابل آقای همایون ساکت شد. من نشسته ام دارم نگاه می‌کنم، بزرگان مملکت را… ایشان شروع کرد به گونه‌ای صحبت کرد که دکتر نجیب‌الله کمونیستِ پرچمی ‌آنروز، چشمهایش پُرِ از اشک شد. چی گفت دکترهمایون؟ شگفتا که استعمار در دو نوع سرخ و سیاهش کاری کرده که ما دو ملت یگانه که باید یگانگی زبان و فرهنک و تاریخ‌مان را مبنای قدرت و وحدت خود قرار بدهیم، نشسته‌ایم داریم سرِ هیرمند با هم دعوا می‌کنیم و معاون وزارت خارجه ما آزرده از خشکسالی سیستان و بلوچستان است و شما به عنوان یک افتخار که به برادرت ضربه‌ای زده‌ای و برادرت را خونین کردی خوشحالی. بعدها دکتر نجیب‌الله به کابل احضار شد اما نرفت زمانی که حفیظ‌الله خان امین کودتا کرده بود. در شانزه لیزه پاریس جلوی ایران ایر ایشان را دیدم. بعد از انقلاب و آواره از ایران. همدیگر را دیدیم گفتم آقای دکتر نجیب‌الله چطورید، خوشید، خوبید؟ گفت، بله خوبم و…

گفتم یادتان هست آنشب در سفارت چه بحثی بود؟ گفت بله. کجاست همایون؟! گفتم، نمی‌دانم. ایشان لابد مخفی هستند، نمی‌دانم. و نجیب‌الله برگشت به افغانستان و بعد از آمدن ببرک کارمل و تحولاتی که رُخ داد و… به ریاست جمهوری رسید و در روزی که طرحی داشت برای اینکه کابینه آشتی ملی در افغانستان تشکیل بشود، بخاطر خیانت انسانی به نام ژنرال دوستُم، نتوانست آرزوی خود را تحقق بخشد در نتیجه افغانستان رسید به آنجایی که دیدیم. حکومت مجاهدین که جز جنایت در افغانستان کاری نکرد روی کار آمد و کابلی را که ـ من یادم هست در زمان نجیب دختر و پسر در کنار هم راه می‌رفتند و شهری آباد شده بود ـ به ویرانستان تبدیل کردند بعد طالبان آمد و آنجور وحشتناک نجیب را کشت چون نجیب حاضر نشد آن تکه مرز با چین را ۹۹ ساله به اجاره پاکستان بدهد. آن روز حمیدگُل با طالبان آمد جلوی سفارت فرانسه که دکتر نجیب‌الله سند واگذاری را امضاء بکند. نکرد و با آن وضع فجیع او را کشتند. این یک تصویر از دکتر داریوش همایون.

دومین تصویر: حکومت دکتر بختیار است بنده هم نور چشم دکتر بختیار و هر روز با او مصاحبه می‌کنم و می‌بینمش. روز چهارم / پنجم، گفتم دکتر، تعدادی از مقامات بلندپایة رژیم شاه در زندان‌اند. مردم دل‌شان می‌خواهد بدانند این‌ها چکار می‌کنند. من می‌خواهم با اینها مصاحبه بکنم. بلافاصله تیمسار رحیمی‌لاریجانی را صدا کرد و ترتیباتی داد و من پا شدم رفتم به دیدن زندانیان. رفتم یک به یک این‌ها را دیدم. هیچوقت یادم نمی‌رود زنده یاد مهندس روحانی ـ چون این مرد واقعاً به مردم ایران خدمات ارزنده‌ای کرد در زمینه آب و آبرسانی به مردم و کارهای دیگر مثل کشاورزی و … ـ فایلی درست کرده بود پرونده و خدمات‌اش را ذکر کرده بود. مرحوم ولیان را دیدم که قلب‌اش را عمل کرده بودند. یک به یک این زندانیان را دیدم. به شب نشینی زندانیان حسرتی نبردم. تا رسیدم به دکتر داریوش همایون. آن منظره یادم است، دکتر همایون وزیر، حالا در زندان. ایشان ریش انبوهی هم داشت و من نشستم با ایشان صحبت کردم.

دیدم اصلاً انگار نه انگار که دکتر داریوش همایون در زندان است. به گونه‌ای که این را هم درست لحظه‌ای از زندگی فرض می‌کند. که در زندگی انسان وزارت می‌تواند باشد، رروزنامه‌نگاری می‌تواند باشد، زندان هم می‌تواند باشد. و این قدرت یک انسان در تحمل اوضاع مختلف در زمانهای مختلف برای من درسی شد. به همین دلیل گزارشی که در روزنامه اطلاعات نوشتم، اشاره کردم که عجیب بود، دو نفر را در میان زندانیان به گونه ای بودند که انگار نه انگار این‌ها در زندانند. یکی دکتر داریوش همایون و دیگری آقای ولیان.

گذشت. این امید که روزی زنده یاد دکتر بختیار بتواند تمام آن آرزوهایمان را تحقق بخشد، به جایی نرسید. به هر حال، تصویر آقا در ماه جذاب‌تر بود. و آقا هم سوار اسب قدرت شد. روز دوم انقلاب در مدرسه علوی زندانیان را آوردند. به آقای احمد خمینی گفتم دو سه هفته قبل من رفتم زندانی‌ها را در زندانهای‌شان دیدم و گزارشی نوشتم. می‌شود الآن هم بروم ببینم؟ و رفتم. خب، خیلی برایم متأثر کننده بود. وقتی مرحوم جعفریان را دیدم که ـ حق بزرگی بر گردنم دارد ـ و تیمسار جهانبانی و آدمهایی از این قبیل را دیدم که همه در یک اطاق جمع هم نشسته بودند، بهشان توهین می‌کردند، شهردار تهران راکه هیچ گناهی نداشت مورد اهانت قرار می‌دادند، افسران بلندپایه را دیدم شکسته بسته، و نمی‌دانستم چند شب بعد، شاهد تیرباران شدن چهار نفرشان در پشت بام مدرسه علوی خواهم بود و شکرگذاری امام خمینی بر بامِ خونین را خواهم دید. داریوش همایون را ندیدم. خوشحال شدم. به هر حال اهل قلم بود. در میان آن جمع اهل قلمی‌ وجود نداشت. مرحوم امیرانی را بعداً گرفتند و مرحوم فرزامی ‌را. دوستی داشتم آقای آباذری، و ایشان که فکر می‌کنم یک کار اداری در قسمتی از آیندگان داشت، مرتب به من خبر می‌داد که دکتر داریوش همایون حالش خوب است و سالم و سرِ حال و… خوشحال هم بودم از این بابت.

این ماجراها نیز گذشت. پرتاب شدیم به خارج. مقامات رژیم پهلوی به دو دسته تقسیم می‌شدند. دسته‌ای که وطن را در چمدان‌ها گذاشتند مثل آقای انصاری رفتند در آنجا جزیره‌ای درست کردند و یک ایرانی را هم استخدام نکردند و گفتند گورِ پدرِ ایران.

از آن دسته باقیمانده هم یک عده‌ای بودند که ورد زبانشان این عبارت بود که: ما به شاه گفتیم، شاه گوش نکرد… در میان همة آنها داریوش همایون بود که شهامت این را داشت که بگوید چه اشتباهاتی کردیم، چکار باید بکنیم… یگانه آدم داریوش همایون بود که حاضر شد با چپ و راست و میانه و سوسیالیست و کمونیست و فدایی بنشیند حرف بزند. (ببینید من توی روزنامه‌های عربی می‌نویسم و با رروزنامه‌نگاران بزرگ عرب سر و کار دارم. الآن وقتی آقای توینی را نگاه می‌کنم دیگر نا ندارد بنویسد. یک موقعی می‌نوشت. میشل ابو جوده توی دو سه سال آخر عمرش دیگر چرند می‌نوشت. روزنامه‌نگاران به یک نقطه‌ای می‌رسند که دیگر حرفی برای گفتن ندارند. مقاله‌های مرحوم فرامرزی را من نگاه می‌کنم مقاله‌های سال‌های آخرش بی‌ربط است. داریوش همایون وقتی در ۷۹ سالگی مقاله می‌نویسد انگار یک جوان ۳۰ ساله تازه فارغ‌التحصیل شده و این‌ها را نوشته. اینجوری دنیا را نگاه می‌کند. لغت جوان، ترکیب جوان، بعد، مقوله‌هایی که ایشان بهش پرداخته. وقتی می‌آید و روی ناسیونالیسم صحبت می‌کند. دیگر مسئله سومکا و شوونیسم مطرح نیست. از حقوق اقوام ایرانی حرف می‌زند. داریوش همایون انسانی است که در تمام زندگی‌اش تهور و تحول‌اش نمود داشته. شاهد داشته. یعنی همه ما دیده‌ایم. بنده چندی قبل ستایش کردم از او به خاطر نگاهش به اسلام. اسلام را می‌شود مانند منوچهری دید و آمد فحش خواهر و مادر داد. مثل همین آقایان تلویزیون‌دارها در لس آنجلس که می‌نشینند صبح تا شب فحش به دین می‌دهند. بدون اینکه توجه کنند که در سرزمین ما این اسلام ناب چنان در روان ما ریشه دوانده که در لندن خانم‌ها سفره ابوالفضل می‌اندازند که توی کازینو برنده شوند.

این اسلام عزیز را اینجوری نمی‌شود باهاش برخورد کرد. باور نمی‌کنید. مذهب چه ریشه‌ای در جان ما دارد. آیا می‌دانید شب عاشورا در لندن چند تا مجلس عزاداری بود؟ نه فقط جلسه‌های سفارتی. ما الآن آخوند طاغوتی داریم در لندن روضة طاغوتی می‌خواند. در لوس آنجلس، در ساندیه گو ـ برادران قزاونه (قزوینی‌ها) ـ در افطار پرزیدنت بوش می‌روند به عنوان نمایندگان شیعه مترقی. آنوقت شب شهادت حضرت سکینه روضه می‌خوانند عین همان روضه خوان‌های قم. همانجوری.

این است که داریوش همایون آمده به مذهب نزدیک شده. دستش را گذاشته روی مسائل اساسی. ولی بقدری استادانه به این قضیه برخورد می‌کند که نه آخوند می‌تواند تکفیرش کند، ـ چیز بدی که نمی‌گوید ـ ناسزا که نمی‌گوید، حرمت می‌گذارد و به گمان من هر انسانی وقتی به سنتز کار و زندگیش که نگاه می‌کند، باید حس کند ـ وقتی رفت ـ از خود میراثی ارزنده به جا می‌نهد. داریوش همایون بیگمان در دل نسل‌ها جای خواهد داشت با اندیشه‌اش، کتاب‌هایش، سخنانش و.. و امیدوارم داریوش همایون (نمی‌گویم از این حرفهایی که ۱۲۰ سال عمر بکند)، که واقعاً ۱۰ / ۱۵ سالی حضورش ضروری است بماند که ایران آزاد را با هم ببینیم. من اولاً اعتقاد بسیار دارم که ما ایران را خواهیم دید و مجلسی چنین هم در ایران برپا خواهیم کرد و داریوش همایون نقش بسیار بزرگی در بازگشت ما، در روشن شدن اندیشه‌های مردم خواهد داشت. برخلاف خانم‌ها و آقایانی که در بیرون سفره می‌اندازند در ایران ما بساط سفره انداختن کم رنگتر و کم رنگتر می‌شود. دین بسیاری در این زمینه به داریوش همایون داریم. افتخار می‌کنم که امشب در اینجا بودم.

Nouryzad 1

سخنرانی دکتر مهرداد پاینده

معرفی دکتر مهرداد پاینده

تأثيرگذاری به عنوان پيامد عمل و نظر اجتماعی در حوزه سياست و فرهنگ پديده‌ئی بسيار پراهميت است. آنقدر مهم که برای آن ماهيت و کاراکتری مستقل قائل شده‌اند و آن را مهمترين محک سنجش عمل و نظر در سياست دانسته‌اند. انسان در گزينش عمل و نظر خود مختار است اما تأثير عمل و نظر، خود آفريده می‌شود و ديناميک خاص خود را دارد. از جمله: معلوم نيست پيام اصلی اعمال و نظرات فرد را چه کسانی و در چه فاصله‌‌ی زمانی و مکانی دريافت می‌کنند و بر چه کسانی با چه فاصله‌ی زمانی و مکانی تأثيرگذارند.

همايون چهره‌ئی در ميان ماست که پرتو حضور اجتماعی و نظراتش بسيار فراتر از زمان و مکانش را روشن نموده است. همايون به چند نسل بعد از خود بيشتر تعلق دارد تا به هم‌نسلانش. و اين امريست که ارج مقام او را برای ما بالاتر و بالاتر می‌برد. امشب در اينجا نمونه‌ای از آن نسل‌های بعد از همايون را به شما معرفی می‌کنيم و از او می‌خواهيم تا در باره همايون و نظراتش سخن گويد. سخنران اين لحظه ما مهرداد پاينده از همکاران خوب تلاش است. از آنجا که ممکن است بسياری از دوستان او را به خوبی سخنرانان ديگرمان نشناسند، لازم می‌دانم در معرفی او چند کلامی ‌بيشتر بگويم:

دکتر مهرداد پاينده به آن گروه از هزاران استعداد نشکفته يا نيم‌شکفته ميهن‌مان تعلق دارد که از همان آغاز استقرار حکومت اسلامی‌ و در اثر نابسامانی‌های کشور جنگ زده‌مان و از مناطق جنگ‌زده جنوب ميهن‌مان راهی مهاجرت شد، برای کسب آينده‌ای روشن و شکفته شدن در بستر مناسب و تضمين شده‌. با ورقه ديپلم در دست و دلی سرشار از آرمان‌های عدالتخواهانه و انديشه چپ. کشور آلمان پذيرای اين جوان ديپلمه ايرانی جويای دانش می‌گردد. بنياد فريدريش ابرت به پاس استعدادش به وی بورس می‌دهد و راهش را برای رسيدن به آرزوهای علمی‌ش هموار می‌کند. او دکترای خود را در رشته اقتصاد عمومی‌گرفته و مدتی را در جامه استادی و کادر علمی‌ـ تحقيقاتی دانشگاه‌های اين کشور به کار مشغول می‌شود. سالی را با مأموريت از سوی مؤسسه علمی‌ وابسته به دانشگاه برمن در کشورهای آسيای ميانه و تازه جدا شده از روسيه به کار تحقيق در باره پروسه گذار اين جوامع به مناسبات سياسی و اقتصادی آزاد سپری می‌کند. وی تا ماه آوريل سال جاری در مقام مشاور اقتصادی فراکسيون حزب سوسيال دمکرات در مجلس سراسری فدرال آلمان قرار داشته و امروز که در جمع ماست زندگی اجتماعی پر مشغله‌ و شغلی پر‌تحرک و تأثيرگذار را در مقام رئيس هيئت متخصصين اروپائی ـ بين‌المللی سياست‌های اقتصادی سنديکای سراسری آلمان يعنی د. گ. ب اداره می‌کند. با وجود اين زندگی اجتماعی و شغلی که هر لحظه‌اش برای آرامش روان و رضايت خاطر هر روشنفکر و هر فرد اجتماعی کافی است، اما نه لحظه‌ئی ايران را فراموش کرده است و نه از تلاش برای دخالت در سرنوشت آن کشور بازمانده است. او از کسانی است که شايد در مجموع حتا ساعتی را بطور مستقيم و به تمام با همايون نگذرانده باشد، اما به جرأت می‌توانم بگويم که همايون «واوی» نگفته و ننوشته که مهرداد پاينده آن را پی‌نگرفته است. اين که او و به نظر ما بسياری از هم‌نسلانش کسانی هستند که پيام همايون و آنچه که همايون همواره برای آن سرزمين می‌خواسته است را به بهترين و عميقترين معنا دريافته‌اند، ما را به شگفتی و تحسين می‌اندازد. از اين رو او را برای سخن گفتن در اين جمع بسيار شايسته يافتيم. ميکروفون را به ايشان می‌سپاريم. آقای پاينده بفرمائيد.

 

سخنرانی دکتر مهرداد پاینده
در مراسم بزرگداشت
داریوش همایون

سروران گرامی، خانم مدرس عزیز،

با سپاس فراوان از محبت‌های شما و از اینکه در میان فرهیختگان بسياری که امشب در جمع ما حضور دارند، به من این امتیاز را داده‌اید، که از گونه‌ای دیگر جایگاه داریوش همایون را به بحث بگذارم.

بسیاری از دوستانِ همایون او را از زاويه زندگی خود و در کشاکش‌های سیاسی، اجتماعی و مطبوعاتی کشورمان ترسیم می‌کنند و هر يک از آن تصاوير چون سند تاریخی راوی گوشه‌ای یا بخشی از زندگی همایون در فرایند شدنش هستند. گذشته‌ی مشترک آن‌ها، با همه‌ی تلخی و شیرینی‌شان، با همه‌ی فرازها و فرودهایشان، روایت دوستی آنها با همایون است.

دوستی من و نسل من با همایون ناگزیر از گونه‌ای دیگر است. ما از بخت هم نسل بودن برخوردار نبوده‌ایم. اما گنجینه‌ای از خاطراتی که دوستان برای ما به یادگار می‌گذارند و خاطرات خود او، چون قطعات پازلی در کنار هم به نسل من امکان کشف شخصیتی را می‌دهند، که در فرایند زندگی تبلور ضرورت گذار فرهنگی جامعه‌ی ما از جهان واپسماندگان است، جهانی که نسل من با دفاع روزانه از ارزش‌های مدرنیته، با اتکا به نفس، اما آرام و بدون جنجال و هیاهوهای نسل‌های پیشین در حال گذار از آن است. نسل من آمده است که این واپسماندگی را پشت سر بگذارد. ما دیگر نمی‌خواهیم زندانی گذشته‌ای باشیم که دیگران رقمش زده‌اند، بلکه می‌خواهیم فتح‌کنندگان فردایی باشیم که خود ما رقمش بزنیم. و این همایون است که در برآمد این نسل نه تنها تهدیدی نمی‌بیند، بلکه در این نسل خودش را باز می‌یابد. او بدرستی می‌نویسد: «پس از شش دهه زیستن در عرصه عمومی ‌برای نخستین بار می‌بینم که در اکثریتی هستم (…). طرح کلی که برای جامعه ایرانی دارم، گفتمان مردم، درس‌خواندگان و جوانان و بویژه روشنفکران شده است».

اما این طرح عمومی‌چیست که به گفتمان اکثریت جامعه‌ی جوان ایرانی تبدیل شده است؟ چرا او از هر کس دیگری به این جامعه‌ی جوان نزدیک‌تر است؟

همایون در نوشتار راهبرانه‌ای به نام «بیرون آمدن از سه جهان ما…» این طرح عمومی ‌را چنین ترسیم می‌کند: بیرون آمدن از «یک گنداب واقعی فرهنگی و سیاسی» خاورمیانه‌ای، جهان سومی ‌و اسلامی، که یک جامعه‌ی جوان به اجبار در آن مانده است و می‌خواهد از آن بدرآید. و همایون بدرستی تاکید می‌کند، «که باید پایمان را از آن بیرون بکشیم».

اما او تنها به نفی آنچه نباید باشد، اکتفا نمی‌کند، بلکه بایدهای آینده‌ای بهتر را نیز به صراحت و روشنی مطرح می‌کند: «آینده ملت ما اگر قرار است بهتر از اکنونش باشد در بیرون آمدن از این دنیاهاست: پشت کردن به جهان سوم، بیرون زدن از خاورمیانه، فراموش کردن اسلام به عنوان یک شیوه زندگی و نه یک رابطه شخصی با آفریننده جهان. ما می‌باید اروپایی و جهان اولی بشویم زیرا در اصل چیزی از آنها کم نداریم. ایرانی هرجا باشد به محض آنکه به ابزارهای فرهنگی غرب دست می‌یابد خود را به غربیان می‌رساند. ما از جهان سومی‌های دیگر سبکبارتریم». و شاید در این میان نسل من کمی‌سبکبارتر از نسل‌های پیشین باشد و واقعگرایانه‌تر مشتاق گریز از این سه جهان بیگانه با ما و تشنه‌ی رسیدن به جهان اولی که با همه‌ی ایرادها و نواقصش بیشتر برازنده‌ی ماست.

ما تنگناهای فرهنگی، سیاسی، اقتصادی و اخلاقی آنچه را که مشروعیت‌ش را از «شکستهایش» و «مردگانش» می‌گیرد، در پهنه‌ی زندگانی دیده‌ایم و چون ذاتا ـ به عنوان وارثین سنت نیاکانامان در طول سه هزاره ـ جزء بازندگان و مردگان نبوده‌ایم، نمی‌توانستیم و نمی‌توانیم به نظم «شکست خوردگان» تاریخ، که بالاترین آرمانشان «شهادت» و گریز از این زندگی زیباست، تن دردهیم، آنهم شکست خوردگانی که به گفته همایون «درهر شکست دلایل تازه‌ای برای چسبیدن به عوامل اصلی شکست‌های خود می‌یابند». طرح همایون برای جامعه‌اش طرح رسیدن به جامعه‌ای‌ست که در آن زندگی را پاس می‌دارند.

همایون شیفته‌ی زندگی است و با تقدس تهیدستی و فقر بیگانه. اگر نسل‌های سیاسی پیشین برای رسیدن به آرمان شهرشان به خرابی و ویرانی نیاز داشتند و در هر کاستی برآمد خود را می‌دیدند، نسل من و پس از من بیش از هر نسلی تاوان ویرانگری نسل‌های پیشین را با ویران شدن شالوده‌های زندگی‌اش تا سقوط جامعه‌ای به ژرفای گنداب سه جهانی که بیرون آمدن از آنها، تمام هم و غم همایون است، پس داده است.

اندیشه‌ی همایون ازگونه‌ای دیگر است و با نیازهای دنیای سبکباران شیفته‌ی زندگی سازگارتر. اندیشه‌ی او اندیشه‌ی ساختن و آبادانی است، نه ویرانی، دنیای شادی و رویش است، نه جهان مظلوم‌نمایی و تقدس نیستی. همایون با زمانش و نسلش به گونه‌ای نمی‌خواند. دنیایی که او از آن می‌آید، به کمتر از همایون‌ها می‌بالید و همایون باید از آن با شتاب هر چه بيشتر می‌گذشت. آبادی‌های دنیای دیروز ما که امروز میلیون‌ها ایرانی گنداب زده بدرستی در حسرتش می‌سوزند و با ویرانی‌های جهالتِ امروزین می‌سازند، برای همایون کافی نبودند. آسمان خراش‌ها و بزرگراه‌ها، نیروگاه‌های اتمی ‌و جنگ‌افزارها جلوه‌های ظاهری توسعه هستند نه خمیرمایه‌ی آن. همایون بدنبال دگرگونی فرهنگی جامعه به عنوان تنها ضمانت برای توسعه‌ی پایدار بود. امروز ـ نه دیروز ـ این اندیشه و انگیزه چقدر بدیهی به نظر می‌رسد. نسل من به این «امر بدیهی»، که همایون برای دیروز ما می‌خواست، امروز رسیده است. بدین خاطر ما بگونه‌ای فرزندان و شاگردان همایون هستیم.

نکته‌ی دیگری که همایون را به نسل من پیوند می‌دهد و دوستی ما را امکان پذیر می‌سازد، جوهر ایرانی همایون است. داریوش همایون شاید اولین کسی است که پایه‌های نظری ناسیونالیسم مدرن ایرانی را برای دوران جهان‌گرایی تبيين کرده است و هویت ایرانی ما را با جهان اندیشه‌ی فردمحور لیبرال دمکرات سازش داده است. او می‌نویسد: «اولویت دادن به ایران، به منافع ملی، ایده ایران؛ غربگرایی و جدا شدن از جهان‌های واپسماندگی؛ پاک شدن از عربزدگی و آزاد شدن از بند فلسطین؛ بیرون راندن مذهب (نه مذهبیان) از سیاست و حکومت، و آخوند از زندگی سیاسی؛ حقوق بشر و برابری زنان و مذاهب. این‌همه روند آینده است ـ تا چشم کار می‌کند. توسعه و پیشرفت، ناسیونالیسم ایرانی و اندیشه آزادی و ترقی مشروطه، به جای مرکزی خود بازگشته است».

به گمان من این کوشش همایون از دو جهت برای آینده‌ی ایران و منطقه‌ی فرهنگی ایران اهمیت دارد:
یکی اینکه ناسیونالیسم نوین و مدرن ایرانی از فضای تاریخی مظلوم‌گرایی و ضرورت تعریف خود از مرزبندی با آنچه غیرایرانی است، آزاد می‌شود و پتانسیل آمیزش و ادغام در جهان مدرن را که ضرورتا ایرانی نیست، بدست می‌آورد. ناسیونالیسم ایرانی بار مثبت و سازندگی پیدا می‌کند، بدون ایجاد ترس برای غیرایرانی‌ها. این ایرانگرایی نوین به ایرانیانی که زیر فشار هجوم فرهنگ اسلامی ـ عربی ایران‌ستیز و غرب‌ستیز قرار گرفته‌اند، راه‌کار و سیستم ارزشی‌ای را ارائه می‌دهد که با اتکاء به آن ایرانی‌گری و احیای فرهنگ دیرنه‌ی ما امکان‌پذیر می‌گردد و به پشتوانه‌ای برای میلیون‌ها ایرانی خواهان بیرون آمدن از سه جهان واپسماندگان تبدیل می‌شود.

همایون ایرانگرائی را با فردمحوری لیبرالیسم همدم و همساز می‌کند و از ناسیونالیسم کور مطلق‌گرا می‌گذرد. تنها این نوع ایرانگرائی ـ ایرانگرائی همایون ـ است که با نیازها و عواطف فردمحور نسل من ـ نسل سبکباران ایرانی و ایرانی تبار سده‌ی بیست و یکم ـ سازگار است. در چنین دستگاه ارزشی است که ایرانی بودن ما با شوق و علاقه‌ی ما به کشف جهانی بزرگتر از آنچه محدوده‌ی خاکی یا قومی‌ ما تعریف می‌کند، سازگار و امکان‌پذیر می‌شود.

دومین مزیت ناسیونالیسم مدرن ایرانی همایون جنبه‌ی بیرونی آن است. اگر ناسیونالیسم سنتی ایرانی در خود ذاتا پتانسیل جدال با دیگران را حمل می‌کرد و ضرورتا در هرکس و هرچیز غیرایرانی، بیگانه را به عنوان «تهدید» می‌دید و بدینسان ناسیونالیسم ایرانی را برای بیگانگان بدرستی نامطبوع می‌ساخت، ناسیونالیسم مدرن بواسطه‌ی جایگاه ارزشی‌اش با هيچکس و هيچ چیز بواسطه‌ی وابستگی قومی ‌و خاکی‌اش بیگانه نیست. بیگانه آن است که خارج از دستگاه ارزشی لیبرال دمکرات می‌زید.

بدین ترتیب همایون پتانسیل تهدید را از ناسیونالیسم ایرانی می‌گیرد و آن را برای جهان غیرایرانی مدرن پذیرا می‌سازد. هرچند این ناسیونالیسم مدرن برای حامیان نظام‌های ارزشی جمع‌محور بویژه مستبدین منطقه به تهدیدی جدی‌تر از ناسیونالیسم سنتی ایرانی تبدیل می‌شود، زیرا با آرزوها و گرایش‌های مردم هم‌تبار ما در منطقه سازگارتر است تا نظم سیاسی کنونی. ایران‌گرایی نوین همایون می‌تواند به الگویی مناسب برای آزادیخواهان منطقه‌ی ما تبدیل شود، بویژه منطقه‌ای که از نظر فرهنگی با ما همزاد ولی از ما جدا است.

با این جمله به گرجستان، ارمنستان، آذربایجان، آسیای مرکزی و هرات و بخارا و دوشنبه بیشتر نگاه می‌کنم. در اینجاست که ناسیونالیسم همایون، که برازنده‌ی نسل مغرور من است، چون زبان فارسی در طول صدها سال، نه عامل جدایی و دوری بلکه رشته پیوند و شادی می‌شود و از مرزهای ایران کنونی می‌گذرد و برای آنانی که بیرون از این مرزها در انتظار بازگشت به پیشینه‌ی خود در عصر جهان‌گرایی هستند، به سرپناهی آرامش‌دهنده بدل می‌گردد، آنهم بدون آنکه کسی در زیر این سرپناه خوارتر یا برتر از دیگری باشد.

شاید برای کسانی که امروز هنوز به امکان گذار از پرتگاه جمهوری اسلامی ‌با تردید می‌نگرند، کمتر قابل درک باشد، که مدرن و نو کردن عنصر ایرانی و ایده ایران و تطبیق آن با جهان اندیشه‌ی مدرنیته نه تنها برای ایرانیان بلکه برای تمامی ‌ساکنین این پهنه‌ی فرهنگی هویت دهنده خواهد بود.

اما پیش از اینکه به نکته‌ی پایانی گفتارم برسم، می‌خواهم شما را در سردرگریبانی‌ام هنگام نوشتن سخنانم سهیم کنم. در میان ما ایرانیان رایج است که هرگاه می‌خواهیم ارج کسی را بداریم، او را با شخصیتی مشهور مقایسه می‌کنیم. هرچه شهرت آن شخصیت بیشتر باشد، خوب ارج آن فرد هم بیشتر می‌شود. هرچه به خودم فشار آوردم که رسم است و شخصیتی را پیدا کن ـ حال از هر گوشه ای از دنیا ـ دیدم رضایت خاطرم را فراهم نمی‌کند. از ویلی برانت گرفته تا ماکس وبر، از هلموت اشمیت تا …! راستش باید مچ خودم را می‌گرفتم. با این سنت نمی‌توانستم بسازم. اگر می‌خواستم همایون را با کسی مقایسه کنم، یکتایی‌اش را از او می‌گرفتم. و از عهده‌ی این کار نمی‌توانستم برآیم، زیرا او را يگانه می‌خواستم.

در پایان سخنانم می‌خواهم به نکته‌ای اشاره کنم، که با من و نسل من همزاد شده است. فرهنگ و ادبیات نسل‌های پیشین، فرهنگ غم و اندوه، فرهنگ افسوس و تاثر، فرهنگ نفی خویش و خود را برای دیگران قربانی کردن، فرهنگ ندیدن واقعیت و گریز به جهان آرزوها و تخیلات، فرهنگ ناامیدی و گریه، فرهنگ نبخشیدن و کینه بوده است.

فرهنگ نسل من اما فرهنگ شادی، فرهنگ عشق به زندگیست، فرهنگ واقع‌گرایی و عشق به آزادی در جهان امکانات است، فرهنگ بی‌اعتنایی به کمترین‌ها و اعتقاد به لیاقت تک تک ما به بیشترین‌هاست و شاید شیرین‌تر از همه فرهنگ دل‌زنده‌ی ماست که ما را متعلق به دنیایی می‌بیند که در آن لذت بخشش بجای نفرت و حس انتقام رایج است و از آن صدای رسای شادی و خنده به گوش می‌رسد. در این دنیا برای همه‌ی ما جا به اندازه‌ی کافی هست تا بتوانیم به خواست همایون «تندتر و بالاتر پرواز» کنیم و «بی پرواتر و متفاوت‌تر» باشیم.

در ابتدای سخنانم عرض کردم، که دوستی من و نسل من با همایون ناگزیر از گونه‌ای دیگر است و ما از بخت هم‌نسل بودن برخوردار نبوده‌ایم. وقتی به حاصل شش دهه تلاش او برای ارائه‌ی طرحی کلی برای فردای این سرزمین کهن می‌نگرم، می‌بینم که باید جمله‌ی بالا را تصحیح کنم. من نمی‌توانم حتا هم‌نسل بودنم را به بخت و اقبال واگذار کنم. بهتر می‌بینم که خودم تصمیم بگیرم که با چه کسی دوست و هم‌نسل باشم. دوستی من و نسل من با همایون ناگزیر از گونه‌ای دیگر می‌ماند و نسل من به اختیار و با اشتیاق با او هم نسل می‌شود.

خودساخته / سخنان سیروس آموزگار

‌‌

Amozegar 1

تا کنون در معرفی سخنرانان سعی کردم دوستان حاضر را در جريان پس زمينه‌های ذهنی همکاران تلاش و دلايل گزينش هر سخنران قرار دهم. از همان شروع پروسه تصميم و برنامه‌ريزی برای برگزاری اين مراسم از نظر همه ما اين امر بديهی بود که دکتر سيروس آموزگار بايد در اين جمع سخن گويد. نه تنها به اين خاطر که همايون را دهه‌هاست که می‌شناسد، نه فقط برای اين که با همايون سال‌هائی همکاری کرده است و با او دوستی نزديک و بسيار طولانی دارد. نه! بلکه بيشتر از اين‌ها، برای اين که آنچه را که در وجود همايون همچون هسته سختی نهفته بوده است، و او از دوران نوجوانی سعی کرده است اختيار آن را همواره در دست داشته باشد، سيروس آموزگار با نگاهی بسيار نافذ و مهربانانه همچون مادری که فرزندش را بهتر از هرکس ديگر می‌شناسد، به اين اعماق وجود و اين هسته سخت راه يافته است. سيروس آموزگار به دنيای عواطف و احساسات همايون که عموماً تا همين چند سال اخير قلمروئی ممنوع برای ديگران بود، قدم گذاشته و آن را بيان داشته است. دوستان اگر می‌خواهند بيشتر به منظورم از اين سخنان پی‌ببرند حتماً مقاله سيروس آموزگار در فصلنامه تلاش شماره ۱۸ يعنی شماره ويژه داريوش همايون را دوباره بخوانند.

بيان جنبه‌های زيبای احساس و عواطف انسان سختی چون همايون و به طور کلی انسان‌ها و بويژه صورت‌های شادی‌آور پديده‌ها، افراد و عملی که از آنها سرمی‌زند، در تخصص اين درخت با ريشه‌های محکم و پابرجای روزنامه‌نگاری ايران است. جنبه‌هائی که خود ما می‌دانيم که در ديدن و تبيين آن چقدر ناتوانيم. او امشب عزم خود را جزم کرده تا ناتوانی و نقص کار ما را در اين مراسم پوشش دهد. و از خشکی کار ما کاسته و رونق ديگری بدان دهد.

بی‌ترديد سخنان ايشان امشب مزه شيرينی از اين مراسم را در خاطره ها برجای خواهد گذاشت. آقای آموزگار بفرمائيد.

‌‌amouzegar 2
سخنان سیروس آموزگار

خودساخته


قبل از اینکه صحبت‌ام را شروع کنم، خانم مدرس به من گفتند که یک موضوعی را به شما بگویم. و آن این است که در کتاب «من و روزگارم» که آخرین کتاب آقای همایون است، یک غلط چاپی هست که قبل از اینکه آنرا بخوانید بايد اصلاح بکنید. يعنی هر جا اسم داریوش همایون ديديد، خط بزنید و بنویسید سیروس آموزگار.

عرض شود که می‌خواهم یک خواهشی بکنم. از آقای علی کشگر، شوهر محترم خانم فرخنده مدرس، ما فردا صبح همه‌مان بیکاریم و اینجا هستیم. لطفاً یک کلاس برایمان ترتیب بدهید و به ما بگویید که با خانمی‌ به این نازنینی، به این خوشگلی و این همه دوست‌داشتنی، با این ارادة فولادین که ارادة خودش را به همه تحمیل می‌کند، چطوری زندگی می‌کند.

من اگر رفاقتم را ـ رفاقت پدرهایمان را هم حساب بکنیم ـ با محمد عاصمی ‌نزدیک به ۸۰ سال است که با هم ارتباط داریم. این مرد التماس می‌کند که تو رو خدا ده سطر برای مجله‌ام بنویس. تنبلی اجازه نمی‌دهد. ولی این خانم مرا مجبور کرد دو مقاله مفصل برایش بنویسم. و حالا هم با وجود اینکه ما نان شبمان را روزانه در می‌آوریم و بنده باید هر روز در آنجا، در پاريس کار بکنم، گردن من گذاشت که بیایم و آمدم. به هر حال خانم مدرس است و اراده فولادین‌اش و بایستی اطاعت کرد.

آقای کشگر بسیار کار خوبی می‌کنید که اطاعت می‌کنید. اگر اطاعت نکنید، همان بلایی سرتان می‌آید که سر بسياری از دوستان توسط خانمشان آمده است.

ولی حالا از شوخی گذشته، چجوری می‌شود که یک خانمی ‌مثل خانم مدرس که همایون را بعد از انقلاب شناخته، یعنی درست وقتی که دیگر آن همايون قبلی نیست، انقدر آسیب دیده که من اولین بار که بعد از انقلاب آمدم و در پاریس دیدمش واقعاً ناراحت شدم. چه چیزی می‌تواند خانم مدرس را تشویق کند که چنين مجلسی راه بياندازد؟ برای اینکه، داریوش همایون دوست ایشان نبود، دوست ماها بود. و ما به فکرش نبودیم، ایشان به فکر می‌افتد که هشتاد سالگی‌اش را جشن بگیرد، همه شماها را دعوت کند، ماها را دعوت کند، عده‌ای از دوستان را دعوت کنند که آمدند و عده‌ای را هم دعوت کنند که البته نیامدند. علت نیامدنشان هم حسادت بود. نمی‌توانستند تحمل کنند که همه بنشینند و همه آقای همایون را تعریف بکنند و ايشان را تعریف نکنند.

آقای ابراهیم خواجه نوری که یک روانشناس معروف ایرانی بود و من خیلی بهش ارادت داشتم، همیشه می‌گفت که اگر آدم نسبت به چیزی ایمان داشته باشد، این ایمان را خیلی ساده می‌تواند به دیگران منتقل بکند. و او معتقد بود که همه این پیغمبران بزرگ که توانسته‌اند روی نسل خودشان اثر بگذارند و یک دینی را جهانی بکنند، همین است که به آن حرفی که می‌زدند واقعاً ایمان داشتند.

خانم مدرس ایمان دارد به آن چه که می‌کند. ایمان دارد به اینکه همایون یک آدم خاصی است. نمی‌خواهم یک کلمه خیلی تملق‌آمیزی بکار ببرم و بگویم داریوش همایون یک انستیتوسیون است. در حالی که هست. اينجا گفتند که وی مکتبی را ساخت، این مکتب نیست، انستیتوسیون همایون است. ما همه‌مان که در آیندگان کار می‌کردیم، می‌دانستیم که آیندگان یعنی همایون. همایون برخلاف ظاهر خشکش، حرف زدن‌های تند و محکمش، گاهی حملات بسیار تند که به نزدیک‌ترين فرد به خودش، حتی مثلاً به خود من می‌کند، خیلی آدم انسانی است. این اصلی‌ترین حرفی است که می‌توانم درباره همایون بگویم.

در سال ۱۹۸۶ یک گرفتاری کبدی پیدا کردم و و جراح‌ها فکر کردند که من بایستی حتماً کیسه صفرایم را در بیاورم. آن موقع همایون در ژنو بود. آقای پرفسور شاملویی یک بیمارستانی داشت که خیلی هم از پاريس دور بود، آنجا مرا بستری کرد که عمل جراحی بکند. شب هم به من قرصی داده بودند که راحت بخوابم، برای اینکه فردا عمل جراحی است، که ناگهان تلفن زنگ زد. گوشی برداشتم دیدم همایون است. تعجب کردم. همایون از کجا می‌دانست که من در بیمارستانم و از کجا می‌دانست که من در این بيمارستانم. گفتم چیه همایون؟ گفت که، این مسائل بيماري‌ها و ایدز و این‌ها را که می‌دانی. خون‌هایی که به آدم می‌زنند همه‌اش آلوده است. اگر لازم شد به تو خون بزنند، من خونم خون خاصی است که به هر بدنی می‌خورد. بگو من فوراً از ژنو خودم را می‌رسانم. من هم در آن حالت خواب‌آلود گفتم اين حرف‌ها چيه و گوشی را گذاشتم.

فردا صبح آقای پروفسور شاملویی آمد بنده را ببرد اطاق عمل، به من گفت: آقا! این همایون کیه؟ گفتم کدام همايون؟ گفت: داریوش همایون. گفتم چطور؟ گفت، صبح زود مرا در خانه از خواب بیدار کرده که آقا مبادا به سیروس آموزگار از این خون‌های آلوده بزنی‌ها. اگر خون می‌خواهی بزنی بگو من بیام پاريس.

تصور اینکه یک آدمی ‌اولاً خبردار بشود که سیروس آموزگار قرار است که کیسه صفرایش را بردارند و در موقع عمل ممکن است احتیاج به خون داشته باشد و بعد تلفن بکند اینجا و آنجا که در کدام بیمارستان است، آن هم با توجه به اين که آقای همایون گرچه هزارتا حسن دارد که شماها اینجا گفتید، اما زبان فرانسه بلد نیست. با وجود اين با همه زبان فرانسه ندانی برای پيدا کردن من اين‌همه زحمت کشيده بود. این درش یک لطافت خاص دوستانه است.

البته خب ما سالیان درازی است که دوست هستیم. دوست خیلی خیلی نزدیک هم هستیم. مدت های مدید، ما شب و روز با هم بودیم. بنابراين همين انتظار هم از وی میرفت. اما این شب و روز با داریوش همایون بودن، یک گرفتاری برای ایشان ایجاد کرد که به عنوان خاطره باید تعریف کنم. چون آن روزها ما همیشه با هم بودیم. صبح با هم بودیم، عصر با هم بودیم، ناهار با هم بودیم، هر مهمانی بود با هم بودیم، دائم با هم بودیم. یک خانمی‌ بود به نام طاهره صفارزاده شاعره‌ای بود اهل فارس که در انگلستان تحصیل کرده بود و برگشته بود ایران و یک مهمانی داده بود به افتخار یک خانم مترجم دیگری به نام خانم ژیلا سازگار ـ او را البته تمام روزنامه نویس‌ها می‌شناسند. اگر شما نمی‌شناسید دلیلش اين است که توی این کار نبودید. خب، ما هم رفتیم. من تنها رفتم. همایون با من نبود. وقتی وارد شدم همه تعجب کردند و پرسیدند پس همایون کو؟ همایون کو؟ خب، همه دوستان می‌دانند که من شوخی می‌کنم و خیلی زیاد هم شوخی می‌کنم. گاهی نامربوط شوخی می‌کنم، گاهی مردم را می‌رنجانم ولی برایم مهم نیست. من شوخی‌ام را باید بکنم. گفتم مگه شماها نمی‌دانید؟ گفتند نه چه شده؟ گفتم آقای همایون رفته اندونزی کودتا بکند. همه گفتند جدی؟ گفتم آره. آنرا هم طوری گفتم که همه باورشان شد. البته نیم ساعت بعد همایون آمد و همه ماجرا را به او هم گفتند و همه دوباره خندیدند و قضيه اصلاً تمام شد. از آن آدم‌هایی که در آن مهمانی بودند، تنها کسی که الآن زنده است ـ غیر از من و همایون ـ تا آنجا که من می‌دانم جهانگیر بهروز هنوز زنده است. بعد شما باور نمی‌کنید با اینکه همه آنجا می‌دانستند ماجرا شوخی است. اما اخیراً کتابی منتشر شده در ایران، لابد شما همه‌تان را آنرا خوانده‌اید، به نام داریوش همایون و یادداشت‌های ساواک. من دیدم که لااقل ۶۰ صفحه از این کتاب درباره نقش داریوش همایون در کودتای اندونزی است. هیچ احمقی از خودش نپرسید که داریوش همایون برای چه باید در آنجا کودتا کند؟ ایشان نظامی‌ است، ایشان متخصص اندونزی است، ایشان متخصص کودتا است. ..؟ حالا به هر حال این ۶۰ صفحه‌ای که در ساواک بالاخره بصورت متبلور در آمده است بعنوان یادداشت‌های ساواک، طبیعتاً این خلاصه‌ای است از هزاران صفحه. یعنی صدها نفر در صدها جا رفته‌اند تحقیق کردند که نقش آقای همایون دقیقاً در کودتای اندونزی چه بوده؟

لابد سفیر جدید اندونزی هم که می‌آمد به ایران، استوارنامه ایشان را می‌دهند به آقای علم که معرفی شوند حضور اعلیحضرت، آقای علم به ایشان می‌گوید قبل از اینکه معرفی بشوید خصوصی از شما بپرسم این ماجرای کودتای آقای داریوش همایون چه بود؟! واقعاً ما تمام این حرف‌ها را الآن می‌گوییم و می‌خندیم ولی ما واقعاً به اینجور چیزها اعتقاد داشتیم و واقعاً از چنين سازمانی می‌ترسیدیم. شما در اين کتاب می‌بینید در مورد آقای داریوش همایون که وزیر مملکت است، حالا وزیر مملکت هم نیست، یک روزنامه‌نویس سرشناس که هست، ساواک شعبهx به شعبه y نوشته است که تحقیق کنید آدرس منزل آقای داریوش همایون کجاست؟ گزارش می‌دهد: از شنبه به یکشنبه: ایشان آدرس دقیق خانه‌شان روشن نیست. جمعه نظر شنبه: تأیید می‌شود. چهارشنبه: نظر جمعه و شنبه و یکشنبه هر سه تا تأیید می‌شود. بعد نفر چهارمی‌ گفته است بنده بعد از تحقیقات فراوان موفق شده‌ام که نشانی آقای داریوش همایون را بدست بیاورم. خیابان سپند، ساختمان حزب رستاخیز! شما فکر می‌کنید حرف‌های من بنظر شوخی می‌آید ولی کتاب هست، موجود است. یعنی این‌هایی را که به شما می‌گویم همه‌اش در آن کتاب هست. راجع به چیزهای مختلف. ما آن روزها واقعاً بزور می‌توانستیم که پول روزانة انتشار روزنامه را در بیاوریم. به زور. بنده خودم در وزارت اطلاعات یک چند روزی که بودم، توی پرونده آيندگان دیدم که نوشته است: که طبق اطلاع ماهانه صدهزار تومان از طرف دولت اسرائیل به این روزنامه پرداخت می‌شود. ملاحظه بفرمایید که ما در چه وضعیتی زندگی می‌کردیم. اگر که آقای همایون بعنوان یکی از آدم‌هایی که نه از حاشیه بلکه از درون به حادثه نگاه می‌کند و آن نقدها را می‌کند، حق دارد. حق دارد. باز هم حق دارد.

ما باختیم به همین دلیل‌ها. به همین دلیل که صدتا مأمور ساواک می‌رفتند آدرس خانه همایون را پیدا کنند. تازه می‌خواهند چکار کنند. شما هر وقت بخواهید، تلفن کنید خب، می‌آید پهلوی‌تان. آقای همایون آدم ناشناسی نیست. ولی خب، همین وضعیت‌ها بود.

خواستم بگویم که نتیجه و حاصل اینجور زندگی کردن و تأثیر گذاشتن روی یک خانم نازنین و زیبا و اين مراسم بپا می‌شود، البته ـ شاید اگر زیبا نبود آقای همایون قطعاً اعتنایی نمی‌کرد.

بنده بایستی بگویم که من اولین بار که می‌خواستم اینجا صحبت کنم، موضوعی را که انتخاب کرده بودم، می‌خواستم راجع به عشق‌های دوران تجرد آقای همایون صحبت کنم.

بعد دیدم مجموعاً فقط ۳۲ نفرشان را می‌شناسم. این بود که منصرف شدم چون در حق بقيه ظلم می‌شد. بعد تصمیم گرفتم که دربارة منابع ثروت‌ها و دزدی‌های بی‌حسابی که کرده صحبت بکنم، دیدم طفلکی حتا پول سفرش به اينجا را هم از دوستانش قرض گرفته است.

ولی این صحبت‌هایی که آقای مهرداد پاینده کرد، باید بگویم که مرا واقعاً تحت تأثیر قرار داد. وقتی که من اول بار همایون را دیدم، سنم از حالای آقای مهرداد پاینده کمتر بود. و درست مثل ایشان درست از اولین لحظه ـ اتفاقاً توی همان مقاله‌ای که برای تلاش نوشته‌ام بهش اشاره کردم ـ از همان لحظه اول شیفته ایشان شدم. و ظاهراً ایشان هم شیفته من شدند. و علت اینکه دوستی ما ادامه پیدا کرده، قطعاً شیفتگی دو جانبه است.

همانطور که گفتم، موقعی که ایشان را دیدم واقعاً تحت تأثیرش قرار گرفتم. همایون ۵۰ سال از سنی که الآن دارد، کمتر داشت. شاید کمتر از ۵۰ سال. ولی من درست به همین حالت شیفته‌اش شدم. خیلی ازش خوشم آمد. یعنی انقدر وسیع دنیا را می‌دید و انقدر دور را می‌دید، ـ من خواهش می‌کنم آن مقاله‌ای را که نوشتم حتماً بخوانید ـ آن شب اولی که دوتایی رفتیم به یک رستوران و شام خوردیم، و ایشان شروع کرد با من صحبت کردن راجع به آینده و افکارش و راه‌حل‌هايش برای مسائل اجتماعی ايران، من حس می‌کردم این یک آدم دیگری است. یک کس دیگری است. این آدم مثل اينکه اصلاً در ایران نیست. ما توی ایران این کارها را نمی‌کنیم. ما توی ایران فکر حتی دو ماه بعدش را هم نمی‌کنیم. وقتی که توی ایران سازمان برنامه درست شد برای اینکه برنامه هفت ساله بنویسند، همه مردم مسخره کردند. برای ما آینده وجود ندارد. آینده و مسائل روزبروز وقتی پیش آمد بتدریج برایش راه‌حل پیدا می‌کنیم. این حالت او عجیب مرا تحت تأثیرقرار داد. البته ایشان هيچوقت اعتراف نکرده است ولی انقدر می‌دانم که ايشان هم محاسن بسياری در من سراغ گرفت. و اين باعث شد که خیلی رفیق شدیم. رفیق و نزدیک شدیم و شبانه روز با هم بوديم و بعد تصمیم گرفتیم که در تمام آینده باهم همکاری کنیم ولی خب، همکاری ما فقط در روزنامه آیندگان بود در هیچ مورد دیگری بنده با ایشان همکاری نکردم و در همه موارد هم امتناع از طرف بنده بود. یعنی ایشان هر بار بنده را به اینکه با هم کار کنیم دعوت کردند. اما من هميشه به دلایل عجیب غریب خودم نپذيرفتم. هیچوقت هم این موضوع به رفاقتمان لطمه نمی‌زد.

این آقای پاینده که صحبت می‌کرد، با آن اشتیاق، و می‌دیدم که همه تحت تأثیر حرف‌هایشان قرار گرفتند، مرا به فکر انداخت ـ چون آن موقع کسی نبود که همایون را به من بشناساند و بگوید که همایون چه جور آدمی‌است ـ اما الآن شما و نظایر شما هم‌نسل همایون نیستید. شما از دور نگاه می‌کنید. البته از دور نگاه کردن یک محاسنی هم دارد. شما قضاوت‌تان روی نوشته‌های اوست، روی طرز فکر اوست. ولی آن موقع، هنوز همایون، همایون امروز شکل نگرفته بود. من تکرار می‌کنم نمی‌‌خواهم واقعاً به عنوان تملق بگویم که همایون به یک صورت انستیتوسیون در آمده، نه. اینطور نیست. ولی به عنوان یک متفکر راست وجود دارد. مردم او را می‌شناسند، رویش حساب می‌کنند. به همین دليل تمام آدم‌هایی که نسل جدید هستند و می‌خواهند که با آقای همایون رابطه برقرار کنند، من می‌خواهم یک قسمت از تجربیاتم را که در طول سالیان دوستی با ایشان بدست آورده‌ام، در اختیار نسل آقای پاینده بگذارم.

آقای پاینده! هیچوقت، هیچوقت، هیچوقت ده دفعه دیگر هم تکرار می‌کنم، هیچوقت در حضور یک نفر سوم با همایون بحث نکنید. همایون در بحث دو نفره آدمی ‌است فوق‌العاده منصف و فوق‌العاده منطقی. فوق‌العاده! کافی است یک نفر سومی‌ در آنجا حضور داشته باشد تا هر دو تا این صفت عالی را از ایشان بگیرد.

من این را بارها و بارها تجربه کرده‌ام. هر وقت که گرفتاری باهاش داشتم، می‌رفتم توی اطاق‌اش در را هم از پشت می‌بستم و می‌گفتم که فلان است و بهمان است و او هم می‌گفت بله. بعد در را باز می‌کردم و می‌رفتم بیرون. این یکی.

دومی‌اش اینکه یادت باشه، یادت باشه، هیچوقت، هیچوقت با ایشان برای خوابیدن هم اطاق نشو. مصیبتی است با همایون هم اطاق شدن. در تابستان خب، شبها کوتاه است، هوا گرم، آفتاب آدم را بمباران می‌کنه، انرژی آدم از بین می‌رود، خسته‌ای، کوفته‌ای، می‌روی بخوابی. ـ این بلا سر من آمده که می‌گویم ـ تازه ویر مطالعه کردن ایشان درمی‌گيرد. چراغ را روشن می‌کند، هی حالا غر می‌زنی، لحاف را می‌کشی روی سرت، ولی عین شکنجه چینی، هر دو دقیقه به دو دقیقه: فيش…. ورق می‌زنه، دوباره فيش یک صفحه دیگر… این تابستانش. زمستان هم مبادا با ایشان هم اطاق بشی. چون که ایشان چله زمستان پنجره اطاق را باز می‌گذارد. و اگر شما می‌خواهید مریض بشوید، تنها راهش هم همینه که در زمستان با ايشان هم اطاق شوی. این بلا سر من آمده است و چقدر بنده را ناراحت کرد. در يک سفر گفتم امشب من نمی‌گذارم تو کتاب بخوانی. بعد از امشب می‌توانی هر قدر خواستی مطالعه کن. و کتاب‌هايش را به زور از او گرفتم.

سومین خصوصیت داریوش همایون این است که ـ چون داریوش همایون واقعاً بچگی نکرده. یعنی از دورانی که خودش را شناخته زیر فشار پدرش و زیر فشار زندگی و زير فشار مد روز، همیشه ادای بزرگترها را درآورده تا وقتی که خودش هم بزرگ شده. هیچوقت بچگی نداشته است. اما از دوران بچگی‌اش یک حالت در این مرد باقی مانده که ـ البته مزاحم نیست ولی باید آدم آنرا بشناسد ـ و آن عبارت از این است که یک بیماری دارد که اسم بیماری‌اش را من گذاشتم Gastronomical curiosity . اصلاً غذا هم زياد نمی‌خورد و اصلاً آدم شکموئی نيست ولی کنجکاوی عجیبی دارد راجع به غذای خوب و تازه و ناشناس.

یک خاطره‌ای در این مورد برایتان تعریف بکنم. اوایل دهه ۶۰ بود. تنگ غروب بود نشسته بوديم در خانه من و زن و بچه‌ام. در خانه را زدند، در را باز کردم دیدم همایون است. خب، همایون زیاد می‌آمد شام خانه ما. من از همانجا داد زدم ویدا یک بشقاب اضافی بگذار همایون اینجاست. ولی همايون گفت نه، آمدم با تو برویم یک جایی. به خانمم گفتم یک گرفتاری پیش آمده و بايد برويم. با او رفتم بیرون گفتم همایون کجا داريم می‌رويم؟ گفت آمدم باهم برویم پیتزا بخوریم. من گفتم پیتزا چیه؟ گفت من هم نمی‌دانم. شنیدم یک رستورانی باز شده توی خیابان خردمند، پیتزا می‌فروشه گفتم برویم امتحانی بکنیم. گفتم خوب. حالا مرا چرا می‌بری؟ گفت برای اینکه اول می‌خواهم تو بخوری. ۵ دقیقه هم صبر می‌کنم. اگر طوری نشدی من هم می‌خورم. رفتیم و خوردیم و نمرديم. البته خودم را نمی‌دانم اما ايشان حتماً نمرده‌اند.

چهارمین خصوصیت همایون عبارت است از اینکه این مرد با وجود همه شعورش، با وجود همه تیزهوشی‌اش، ـ چون من نمونه‌های فراوان از تیزهوشی این آدم ديده‌ام. اما این آدم اصلاً Notion پول ندارد. من اصلاً فکر نمی‌کنم یک بار توی عمرش نشسته باشد و پول شمرده باشد. اصلاً نمی‌فهمد پول چیست. نسبت به پول واقعاً و صادقانه بی‌اعتناست. و این موضوع در حالت عادی گرفتاری عمده‌ای ایجاد نمی‌کند. ولی شما وقتی در رأس یک مؤسسه اقتصادی هستید، خب، مسئله است این موضوع. ما زمانی که تازه آیندگان را برپا کرده بودیم وضعیت مالی‌مان بسیار بد بود. اینور و اونور می‌زدم تا اینکه بالاخره می‌توانستیم سر ماه خرج و دخل را بهم نزدیک کنیم. هیچوقت هم سر ماه کاملاً بهم نمی‌رسید. ولی نزدیک‌تر می‌شدیم. یکدفعه می‌دیدم آقای همایون تلق تلق دارد می‌رود به طرف اطاق هیئت تحریریه. من می‌زدم به سرم که وای داد بیداد! می‌رفت آنجا و مثلاً می‌گفت: من از مقاله‌ای که نوشته بودید بسیار خوشم آمد گفتم ۵۰ تومان به حقوقتان اضافه کنند. شما آقا این رپرتاژی که برایمان فرستاده بودید بسیار خوب بود. يک جايزه، ۱۰۰ تومان برایتان کافی است؟ ایشان می‌گفت نخیر. بعد می‌گفت خیلی خوب، ۱۰۰ تومان کافی نیست، ۹۰ تومان کافی است؟ طرف می‌دانست در سئوال بعدی به ۸۰ تومان می‌رسد. می‌گفت، بله، بله کافی است. ولی مجموعه اين وعده‌ها که به هیئت تحریریه می‌داد، باور کنید دوباره مرا گرفتار می‌کرد که حالا من این پول‌ها را از کجا بیاورم. به همین دلیل، من همیشه بهش می‌گفتم همایون تو هر وقت تلق تلق می‌روی به طرف هیئت تحریریه من یک سال از عمرم کم می‌شود. ولی فکر نکنید او در مورد دیگران اینطورست، در مورد خودش هم همینطور است. آن موقع خب، البته آیندگان ضرر می‌کرد. ولی خود من ده جای دیگر کار می‌کردم و مطلب می‌نوشتم و درآمد خوبی داشتم، خود همایون هم درآمد خوبی داشت ولی راه خرج کردن پول خودش را هم بلد نبود. اصلاً Notion پول ندارد. همايون ممکن نيست يک روز ميليونر بشود.

باز به عنوان خاطره بگویم. یک شب توی آیندگان بودیم، آخر شب گفت بلند شو با هم برویم شام بخوریم. گفتم برویم شام بخوریم. رفتیم. خانه ایشان آن روزها توی یک کوچه‌ای بود که سرش رستوران برج بود اگر یادتان باشد، رفتيم رستوران برج. گفت بنشینیم شام بخوریم. اولش هم گفت که سیروس پول شام را تو بایست بدهی! گفتم خب، مسئله‌ای نیست. ما شام را خوردیم دیدم هی ساعت دارد می‌گذرد، یک ساعت، دو ساعت دیدم نمی‌خواهد بلند شود که برويم. گفتم همایون چیه چرا نمی‌روی؟ من می‌خواهم بروم خانه بخوابم. گفت والله واقعیت‌اش این است که فردا روز پرداخت اجاره خانه‌ام است و یک شاهی پول ندارم. گفتم خب، چک بکش. گفت چک از کجا بکشم، توی حسابم هم پول ندارم. تو رو دعوت کردم به شام که اجاره خانه این ماهم را هم بدهی. گفتم پول شامت را که من دادم. گفت آن اشکالی نداره آن از بابت دوستی است، ولی…. بالاخره یک چک هزاروپانصد تومانی کشدیم در وجه ایشان و دادم. با مزه‌تر این است که بعد از اینکه مدت‌ها گذشت ـ من البته از آیندگان رفته بودم ـ یک صورت حساب برای من فرستادند. من دیدم چیزهای مختلف نوشته‌اند. از جمله نوشته‌اند: پرداخت اجاره خانه شما از طرف آقای داریوش همایون ۱۵۰۰ تومان. این‌هایی که می‌گویم شوخی نیست همه این‌ها واقعیت دارد. ولی اضافه کنم در اين حوادث ذره‌ای سوء‌نيت وجود نداشت و فکر می‌کنم یکی از علل این Solid بودن رفاقت ما همین چیزها بود.

یک نکته دیگری که باید در مورد همایون بگویم طنز بسیار قوی همایون است. آقای همایون با وجود اینکه یک خرده ظاهرش تلخ به نظر می‌آید و تا یکی دو بار باهاش ملاقات نکنید صفای روحش را واقعاً حس نمی‌کنید، یک طنز خیلی قوی دارد. يک طنزی که مربوط به خودم است می‌گویم. آن موقع‌ها یک شب که در آیندگان بودیم ـ من اولاً بگویم که من همیشه سبیل داشتم. یعنی هیچوقت من سبیلم را نزده‌ام. منتها آن موقع جوان بودم و سبیلم هم سیاه پررنگ بود. يک شب دير وقت مطلبی رسيد که بايد در شماره فردا چاپ می‌شد. مطلب را که سی چهل صفحه مفصل بود. برداشتيم و شروع کردیم به سو‌تیتر زدن. نصف‌اش را ایشان برداشت به سو‌تیتر زدن و زیر مطالب مهم خط کشیدن و نصف‌اش را هم من برداشتم برای خط کشیدن و تيتر فرعی زدن. حالا من سریع‌تر بودم یا مطلب من کمتر از او بود، مال من خیلی زود تمام شد. چون بیکار بودم، آن قسمت‌هایی که مال همایون بود برداشتم و نگاهی کردم. گفتم همایون این مطالبی را که تو زیرش خط کشیده‌ای اصلاً مطالب مهمی ‌نیستند. گفت مسئله مهم بودن نیست، مسئله این است که متفاوت باشد و با خط ریزتر يا درشت‌تر باشد. گفتم نه اين جوری نمیشه، زیر نوشته‌های مهم خط سیاه می‌کشند. يک دفعه برگشت و با اشاره به سبيل من گفت: ممکن است بفرمایید کجای دماغ محترم جنابعالی مهم است که زيرش با سبیل مبارک خط سياه کشيده‌ايد؟

بنده در آن لحظه نفهمیدم همايون چی گفت. پس فردا ساعت ۴ بعداز ظهر تازه فهمیدم موضوع چیه، شروع کردم به خندیدن. زنم پرسيد چرا می‌خندی؟ گفتم پریروز همایون یک چیزی گفت الآن فهمیدم چه بوده است.
همایون بین دوستان من شاید تنها کسی باشد که نه تنها زندگی‌اش را ساخته، بلکه خودش را هم ساخته. ما همه تک تک‌مان در یک چارچوبی زندگی می‌کنیم. یکی از اضلاع این چارچوب تولد ماست که دست خود ما نيست. ضلع مقابل آن مرگ ماست. که معمولاً در اختیار ما نیست. حالا اگر کسی به طور استثنائی تصمیم می‌گیرد زندگی‌اش را کوتاه کند، آن یک حرف دیگری است. ولی معمولاً در اختیار ما نیست. ضلع دیگر وضعيت‌ها و موقعیت‌های ویژه‌ای است که طبیعت به ما تحمیل کرده. مثل فصل‌ها و ماه و خورشید و جاذبه زمين و نظاير آن. هیچکدام از این‌ها قابل تغییر نیست. یک ضلع چهارم وجود دارد و آن استعدادهای شخصی ماست که ما می‌توانیم آنها را پرورش بدهیم و بسازیم و وسيع‌ترش کنيم. پررنگ‌ترش کنيم. همایون آن قسمتی از وجودش که احترام همه‌را بر می‌انگیزد درحدی که این‌همه امشب جمع شده‌ایم برای اینکه تبریک بگوییم هشتاد سالگی‌اش را، خودش ساخته است. بیش از هر کسی من دیده‌ام که چقدر تلاش می‌کند تا آن ضلع چهارمی ‌را که می‌تواند وسیع‌تر بکند، طولانی‌تر بکند و بزرگتر بکند.

شما در آن خاطراتی که ایشان اشاره کردند در ایران چاپ شده است، می‌خوانيد. خاطرات جوانی ۱۶-۱۷ ساله است که می‌نویسد ولی می‌داند که برای آینده‌اش چه نقشه‌هایی دارد. تا موقعی که این کتاب در ایران چاپ نشده بود، من از وجودش خبر نداشتم. با وجود اين که بارها از گذشته‌ها با هم صحبت کرده بوديم، هیچوقت راجع به اين دفتر خاطراتش با من صحبت نکرده بود. این خاطرات را که شما می‌خوانید، تمام تلاش یک نوجوان را که دارد برای آینده‌اش نقشه می‌کشد، می‌بينيد. ولی نقشه‌اش نقشه یک آدم ایده آلیست که بر بال تخیل می‌نشیند و پرواز می‌کند، دروغ و رؤیا را بهم می‌آمیزد نیست. یک آدمی‌است که تمام قدرت‌های فکری خودش را می‌شناسد می‌داند کدام قسمت را می‌تواند تقویت کند، می‌داند کدام قسمت را نمی‌تواند تقویت کند. آن قسمت‌هایی را که می‌تواند تقویت کند، و می‌داند که برای آینده‌اش لازم است تقویت می‌کند. کار می‌کند. اینکه ایشان کتاب تاریخ را به دوچرخه ترجیح می‌دهد، تصادفی نيست. این یک قسمت از برنامه زندگی این آدم است. این آدم می‌داند که با دوچرخه نمی‌شود آينده را ساخت، ولی با کتاب تاریخ می‌شود به جنگ زندگی رفت. اینکه احترام همه را به خود بر می‌انگیزد بخاطر پشتوانه تمام آن پشتکارهاست. همایون آدمی‌است که وجودش را بر سیاست زمان ما تحمیل کرده است. ما نسلی هستیم که بزرگترین حوادث تاریخ ایران درش رخ داده است و این آدم در آن‌ها نقش داشته است، الآن هم نقش دارد، در آینده هم نقش خواهد داشت. شما می‌توانید با آنچه که ایشان می‌گوید مخالف باشید. شما می‌توانید با آنچه که ایشان می‌گوید موافق باشید. شما می‌توانید مثل خود من با بعضی از حرف‌هایش موافق باشید و با بعضی مخالف. ولی یک چیز مسلم است. و آن این که داریوش همایون را نمی‌شود ندیده گرفت. عمرش دراز باد.

متشکرم.

بزرگ‌ترین درس‌هائی که گرفته‌ام / داریوش همایون

و اما در پایان از آقای همایون صاحب اصلی این مراسم دعوت می‌کنیم با میهمانان خود سخن بگویند.

DH

بزرگ‌ترین درس‌هائی که گرفته‌ام

من امروز بیش از یک دلیل برای بیشترین احساس خوشی دارم: دیدار دوستانی که به این آسانی‌ها دست نمی‌داد؛ بازیافتن دوستانی که هیچ خبری از آنان نداشتم؛ و خود این مناسبت که ماندم و می‌بینم. بیش از همه می‌باید از دوستان عزیزم سرکار خانم مدرس و آقای کشگر سپاسگزاری‌ کنم. آنها از معدود کسانی هستند که می‌توانستند این چنین گرگ و میش را در یک جا گردآورند. در این زندگانی دراز چند باری از مرگ گریخته‌ام. امروز می‌بینم یکی از آن موارد این بوده است که چنین همایشی سی سال پیش برگزار نشد!

پرداختن به عمر در چنین مناسبتی ناگزیر است ولی من سر شما را با نقل خاطرات به درد نمی‌آورم ــ و خاطرات یکی از نقطه‌ضعف‌های من است ــ مگر آنکه مانند این کتابی که امروز در برابر ماست دوستی خاطرات را بیرون آورد. در طول زندگانی من دگرگونی‌های مهمی در آنچه از عمر می‌فهمیم روی داد. تا شصت سالی پیش زندگانی سه مرحله داشت ــ کودکی و جوانی و پیری. میان‌سالی نیز که عاقل‌زن و عاقل‌مرد می‌گفتند بود ولی نه‌چندان مشخص و بسیار زودگذر. دهه‌های شصت و هفتاد، سقف انتظار عمر شمرده می‌شد و البته بیشتری بدان نمی‌رسیدند و اندکی هم که از آن می‌گذشتند در شمار نمی‌آمدند. خود من در کودکی حساب می‌کردم و با ناباوری از خود می‌پرسیدم که آیا سده بیست و یکم را خواهم دید؟ از دهه پنجاه در امریکا یک دوره دیگر با پیامد‌های فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی بسیار پر‌دامنه بر زندگانی افزوده شد و به تندی جهان را گرفت ــ سال‌های “تین” یا تین‌ایجری در انگلیسی. زیرا در آن زبان از سیزده تا نوزده به تین ختم می‌شود. ما به آن نوجوانی می‌گوئیم که گمان می‌کنم یکی از دستکاری‌های من در فارسی است. پیش از آن نیز adolescence بود ولی تیپ انسانی نوجوان یا تین‌ایجر به عنوان یک نیروی اقتصادی و فرهنگی در جامعه حضور نداشت.

(هنگامی که از تقویم سخن می‌گوئیم میلادی است و بس، زیرا سال‌های تقویم هجری هیچ معنای تاریخی حتی برای خود اهل تقویم ندارد و خود تقویم تنها هزار و چهار صد سال را می‌پوشاند که گویای نگاه اسلام به سرتاسر تاریخ بشری نیز هست ــ هر چه جز آن، جاهلیت.)

نسل من آن مرحله را از دست داده بود و بسیاری از زنان و مردان نسل پس از من در ایران چیزی از آن در‌نیافتند زیرا در جامعه‌ای بی‌بهره، به این تجملات نمی‌شد رسید. و غوره‌های مویز نشده آن زمان‌ها در سودای خود برای ویران کردن جهان کهن، از این عوالم بی‌خبر بودند. ولی ما به میانسالی در معنای تازه آن رسیدیم ــ چهل و پنجاه سالگی‌هائی که از سی سالگی‌های پیش از آن بازشناختنی نبود. برای خانم‌ها نیز که طبیعت هر چه توانسته بر سنگینی بار هستی‌شان افزوده است سال‌های چهل و بالا‌تر زندگی شکفتگی تازه‌ای همراه آورد که پیش از آن تنها زندگی‌های اشرافی، باز نه به همگان، می‌توانست بدهد.

میانسالی با بهبود شرایط زندگی ــ اگر آسیب‌های سیاست اجازه می‌داد و اندکی خردمندی در گذران روزانه راه می‌یافت ــ به دهه شصت و در مواردی نه چندان معدود تا دهه هفتاد زندگانی کشید. آنگاه گسل تازه‌ای در مسیر زندگانی لازم آمد که تازگی‌ها شاهدش هستیم. از میانسالی یک باره به پیری نمی‌شد گذر کرد. یک مرحله دیگر افزوده شد که من سالخوردگی را برای‌ش پیشنهاد می‌کنم. پدیده‌ای است مانند میانسالی، سیال که هنوز تعریف دقیق خود را ندارد. من و هم‌سالانم خیال داریم برای نخستین بار در زندگانی انسان، مرز سالخوردگی یک نسل را تا به پیری برسد تعیین کنیم ــ اگر چند گاهی مهلت یابیم. من به دلائل آشکار با خشنودی به نود ساله‌های چالاکی می‌نگرم که هیچ خیال پیر شدن به معنی از کار‌افتادگی به درجات قابل ملاحظه ندارند. اگر این درست باشد که زندگانی انسان در این سده به آسانی می‌تواند از صد بگذرد، ما می‌توانیم دامنه سالخوردگی را بسته به مورد میان دهه‌های شصت تا هشتاد بگیریم.

من و هم‌سالانم همچنین می‌باید نقش و خویشکاری سالخوردگی را تعیین کنیم. در گذشته هنگامی که آدمیان از میانسالی که گل سر‌سبد زندگانی است به پیری گام می‌نهادند بر روی هم از جریان فعال زندگی کناره می‌گرفتند و خود را در وضعی نمی‌شمردند که مداخله‌ای جز دورادور و نامستقیم داشته باشند ــ “چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون رو.” سالخوردگان چنان نیستند. تفاوت‌شان با میانسالان کمتر از تفاوت با پیران است. انرژی میانسالی را کمابیش، و دعوی بیشتر دانستن و تجربه کردن پیرانه سری را بسیار، با هم دارند؛ نمی‌توانند میدانی را که هنوز جائی برای‌شان دارد ترک گویند. آنها بازنشسته‌اند ولی نه از کار‌افتاده؛ و سن بازنشستگی رو به بالا دارد.

در جامعه‌هائی مانند ایران با گذشته‌های ناشاد حاضر در اکنون، گذشته‌هائی که، به نقل از اسکات فیتزجرالد، همچنان در اکنون باززاده می‌شوند، نقش سالخوردگان، و نیز میانسالان، حساس‌تر از یک جامعه معمولی است. من امروز می‌خواهم با بهره‌گیری از فرصت به این موضوع بپردازم؛ و از تجربه آغاز می‌کنم. زیرا این توده انسانی که مورد نظر ماست به سبب گسست تاریخی فاجعه‌آمیزی که در زندگی ملی ما پیش آمده زیر بار مسئولیت‌ها و محدودیت‌هائی است که در جامعه‌های عادی‌تر پیش نمی‌آید. در آن جامعه‌ها که نسل‌ها دستاورد‌های خود را به هم می‌سپارند و بر هم می‌انبارند، پیشینان نه چنین بدهی سنگینی به پسینیان خود دارند و نه دست‌شان چنین ناگهانی از همه جا کوتاه می‌شود. ما در نسل انقلاب، از میانسال و سالخورده، روی هم رفته و تا چشم در آینده کار می‌کند بیش از در دسترس گذاشتن تجربه خود برای جبران آن بدهی کمرشکن نمی‌توانیم.

این تنها برای ما صد‌ها هزار تنی نیست که از میهن خود رانده شده‌ایم. در خود ایران نیز با نظام حکومتی کنونی، نمایندگان این دو نسلی که آن را نسل انقلاب نامیده‌ایم عموما به حاشیه رانده می‌شوند. آنها امید را زنده نگه می‌دارند و به پشتگرمی نسل جوان‌تر آنچه می‌توانند برای رهائی و بازسازی ایران می‌کنند. پیکار آنان که هم فعال و هم فرسایشی است سرانجام این رژيم را از پای درخواهد انداخت. در همان حال وظیفه اصلی که برای خود قرار داده‌اند نگهداری کشور از آسیب‌های هر روزه گروه کوچکی است که مانند ارتش اشغالگر رفتار می‌کند ــ هر کس در چهارچوب محدودی که رژیم اجازه می‌دهد. آنچه از ایران پس از حکومت اسلامی بماند اساسا مرهون آنهاست. سهم ما طبعا از آنان نیز کمتر است.

* * *

تجربه به معنی تاثیری که گذر زمان بر ذهن آدمی می‌گذارد به خودی خود خوب و پسندیده نیست. ما معمولا هنگامی که از تجربه سخن می‌گوئیم به آن صورتی احترام‌آمیز می‌دهیم. در تمدن‌های پائین‌تر تجربه بالا‌ترین جا را دارد، حتی اگر به گفته مشهور، تجربه نامی باشد که بر اشتباهات گذاشته می‌شود. آیا از همین نمی‌توان در ارزش خودبخودی تجربه تردید کرد؟ انسان را بهره‌گیری از تجربه و به همان اندازه دوری جستن از تجربه به این پایگاه رسانیده است. تجربه واژه دیگر برای آموختن است و در جهان چه اندازه آموزش‌های نادرست و خطرناک می‌توان یافت؟ به ویژه نسل‌هائی که کارنامه درخشانی ندارند بیش از همه می‌باید در تفاوت تجربه منفی و سازنده بیندیشند. تجربه سازنده، دستاورد است؛ تجربه منفی عبرت است. اولی از کامیابی‌ها و دومی از ناکامی‌ها می‌آید. ولی در جهان وارونه ما کامیابی و ناکامی نیز تعریف روشنی ندارد. “کامیابی” برای آن کس که می‌گوید غرق‌ش کن من هم روی‌ش چه معنی دارد؟ من بار‌ها سالخوردگان برانداخته‌ای را در کنج بینوائی تبعید و گریز، و نگران سرنوشت ملی دیده‌ام که با شادی می‌گفتند ولی سرانجام توانستیم فلان دشمن خود را براندازیم!

یک معنی دیگر تجربه، گذشته است. ما فراورده گذشته خود هستیم و اکنون ما دنباله گذشته است، دست به آن نمی‌توان زد. ولی گذشته به سبب تاثیر‌ش بر زندگانی دگرگون شونده ما، کاربرد‌های گوناگون دارد؛ با آن می‌توانیم رفتار‌های گوناگون داشته باشیم، از تحریف گرفته تا اختراع؛ از تکرار و بازتولید گرفته تا فرو‌ماندن. می‌توان گذشته را نتیجه زندگانی دانست یا مقدمه‌ای بر آن. از آن درس گرفت یا نمونه‌برداری کرد؛ و در اینجاست که افراد و اجتماعات بسته به رویکردی که دارند “جنم” خود را نشان می‌دهند. این رویکرد را به دو بخش می‌توان کرد.

نخست، گذشته را (به معنی تجربه) چگونه می‌بینیم و مقصود‌مان از گذشته چیست؛ گذشته تا کی و کجا را دربر می‌گیرد؟ رویکرد ایستا به گذشته، نزدیک‌بین و کوتاه‌بین است؛ تا جائی می‌رود که آسان‌تر و به دلش نزدیک‌تر است. چنین رویکردی به قربانی کردن اکنون و آینده در پای گذشته می‌انجامد؛ افراد در آنچه عادت حکم می‌کند می‌مانند. رویکرد دیگر پویاست. گذشته را نه یک بعدی بلکه سنتز (هم‌نهاد)ی از تجربه‌ها می‌شمارد و از اینکه دامنه تجربه‌ها را هرچه دور‌تر در تاریخ و هرچه فرا‌تر در جغرافیا ببرد نمی‌ترسد. گذشتهء آشنا و شخصی او برای‌ش چراغ راه آینده نیست، یکی از چراغ‌ها‌ست و نور‌ش هم چشمان سراسر گذشته‌نگر او را کور نمی‌کند.
دوم، با این گذشته، با این دستاورد‌ها و عبرت‌ها چه می‌کنیم و به کجا می‌خواهیم برسیم؟ گذشته، چنانکه اشاره شد، آیا غایتی به خودی خود است، یا بهتر، می‌تواند آماده‌سازی برای چیزی دیگر باشد. من هیچ دلاوری را برتر از چنین نگرشی به گذشته نمی‌دانم: اگر انسان بتواند حتی در ایستگاه‌های پایانی سفر زندگی به همه آنچه او را ساخته است تنها به عنوان مقدمه‌ای، پیش زمینه‌ای، بنگرد.

ما میلیون‌ها زنان و مردانی در مراحل میانی و پایانی زندگانی، هر چه هم به حاشیه‌ها، حتی به تبعیدگاه رانده، گنجینه‌های شگرف تجربه خود را داریم که می‌تواند سرمایه ــ ترجیح می‌دهم بگویم مقدمه ــ باززائی جامعه ایرانی شود، اگر مانند آنچه تا کنون بیشتر دیده‌ایم دست و پای ما را نبندد. به عنوان یک نگرنده دست در کار می‌توانم بگویم که بیشتر تجربه‌ای که زمینه اندیشه و عمل سیاسی نسل انقلاب است از گونه منفی است که به کار عبرت گرفتن و دوری جستن می‌خورد و نه تکرار و پافشاری. اگر سی سالی بسیاری آب‌ها را در هاون‌ها کوبیده‌اند از همین کارکرد تجربه است، از گذشته‌ای است که همچنان در اکنون باززاده شده است.

* * *

ما امشب در اینجا هستیم زیرا سی سالی پیش در ایران انقلاب اسلامی روی داد که پس از نخستین حمله عرب و ایلغار مغول ویرانگر‌ترین رویداد تاریخ ایران است. ٢٢ بهمن ١٣٥٧ هـمه چیز را زیر و رو کرد و هنـگامی که این توده انـسانی از تب و تکان انقلاب به خود آمد فرصتی به همان اندازه شگرف در برابر خود یافت. ما با موقعیتی روبرو شدیم که یونانیان، که به گفته مشهور برای هر فرایافتی واژه‌ای می‌داشتند، کائوس chaos می‌نامیدند. کائوس حالت پیش از آفرینش است، پیش از آنکه جهان هستی، هست بشود. آن انقلاب، ورشکستگی سرتاسر آنچه بود که ما را می‌ساخت و می‌شناساند ــ از سیاست گرفته تا جهان‌بینی و فرهنگ رایج؛ و از رابطه اجتماعی گرفته تا رفتار شخصی. ما به عنوان یک جامعه و یک ملت در یک لحظه تاریخی، خود را برهنه کردیم. آنچه را که در واقعیت خود شده بودیم بیرون ریختیم. انقلاب اسلامی تنها پایان یک رژیم و یک سلسله نبود که یا بر گرد پیکر بی‌جان‌ش پایکوبی کنیم یا بر سر گور‌ش بگرییم. میدان نبردی میان آنها که می‌خواستند گذشته‌های خود را برگردانند نیز نبود. بیش از هر چیز کائوس بود ــ بر هم خوردن و زیر و زبر شدن همه چیز، از جمله گذشته‌های ما که به جان‌ها بسته بود.

سه دهه پیش به نظر من آمد که ایران پس از انقلاب را بیشتر به عنوان آبستن جهان تازه‌ای ببینم تا امتداد آنچه انقلاب را، از همه سو، میسر ساخته بود؛ و این نمی‌شد مگر آنکه همه آتش را بر سه رویکرد نادرست، و کشنده چنانکه ثابت شده بود، تمرکز دهیم.

نخست، توطئه‌اندیشی که آفت بزرگ سیاست ماست، اینکه هر چه می‌گذرد به اشاره و دست پنهان قدرت‌هائی است که جهان را می‌چرخانند. از طرفه‌های روانشناسی ملی ما، در انقلاب اسلامی که اتفاقا رویدادی با شرکت مستقیم و فعال بزرگ‌ترین شمار ایرانیان در همه تاریخ بوده است این تئوری رواجی بیش از همیشه یافت. با همه روشنگری‌ها که در این سی ساله شده است هنوز بیشتری از ایرانیان سرنوشت خود را به اراده قدرت‌های بیگانه می‌بندند. در واماندگی محض بجای انجام دادن آنچه از آنها می‌آید، بجای سرمشق گرفتن از این‌همه ملت‌ها که رژیم‌های بد‌تر از جمهوری اسلامی را سرنگون کردند، و بیشترشان بی‌آنکه خون از بینی کسی بیرون آید، وقت خود را به خیال‌بافی و گمان‌پروری در باره مقاصد بیگانگان می‌گذرانند.

دوم، امامزاده سازی که بالا‌ترین مرحله گذشته زیستی است و آشکارا برای متوقف کردن تاریخ و گروگان گرفتن آینده صورت می‌گیرد؛ فرایندی است که بازتولید و هر روزی کردن گذشته را خود به خود و ناگزیر می‌سازد. ما تاثیرات ویرانگر روحیه کربلائی را در پنج سده گذشته بر فرهنگ و سیاست ایران دیده‌ایم و شگفتاور است که گرایش‌های سیاسی امروزین ما با همه دعوی روشنگری و تجدد هر چه می‌توانند برای امامزاده سازی در چنین جهانی می‌کنند. ما در طیف خود به مقدار زیاد کوشش‌هائی را که برای امامزاده سازی شد و می‌شود بی‌اثر کرده‌ایم. امید من آن است که دیگران نیز قدرت خود را از سخنی که برای آینده ایران دارند بگیرند، نه بهره برداری از مظلوم و شهید. روحیه کربلائی، عواطف شدید (پاسیون) را بالا‌تر از خرد و عقل سلیم می‌گذارد؛ و سیاست و فرهنگی که همه در بند عواطف شدید است و مانند چراغی با یک کلید، با یک واژه و جمله، روشن و خاموش می‌شود جامعه‌ای می‌سازد که همین است که داریم.

سوم فرصت‌طلبی که با فرصت‌شناسی و بهره‌گیری از شرایط مناسب برای رسیدن به هدف‌های پیش‌اندیشیده تفاوت دارد و در نزد ایرانیان به عنوان زرنگی، برچسب افتخار است. من بسیار در پی صفتی گشته‌ام که ضعف سیاسی جامعه ایرانی و مشکل اخلاقی ما را که نمی‌گذارد جامعه نیرومندی بسازیم بیان کند و بهتر از فرصت‌طلبی نیافته‌ام. در فرصت‌طلبی بی‌اصولی هست، و سست‌عنصری، و زرنگی به تعبیر ایرانی که در شتابزدگی و کوتاه‌بینی‌اش به جوانمرگی می‌انجامد؛ ندیدن بیش از نوک بینی، و روحیه ضد اجتماعی در عین چسبیدن به جامعه است. فرصت‌طلب تنها به سود در دسترس می‌اندیشد و از هزینه‌های پوشیده یا دراز‌مدت چیزی نمی‌فهمد و البته جز استثنا‌هائی عموما زیانکار است ــ نه کمتر از همه، محکومیت به زیستن در جامعه از هم‌گسیخته فرصت‌طلبان.

* * *

سی ساله پس از جمهوری اسلامی اگر از هر چیز کم داشته است از تجربه سازنده و عبرت هیچ کم نمی‌آورد. خود غوته‌ور شدن در این بهترین دنیا‌هائی که آدمیان توانسته‌اند بسازند یک دوره آموزشی بود که هر کدام ما به فراخور از آن بهره جسته‌ایم. تجربه‌های شخصی ما بی‌شمار است و نمی‌خواهم به آن بپردازم. ولی از آن تجربه‌های بی‌شمار دو درس، دو عبرت، به نظرم برای آینده ما اهمیت حیاتی دارد: اولویت دادن به انباشت ملی، و در هم نیامیختن اولویت‌ها. نخست انباشت ملی.

در بحث توسعه و تجدد نظریه‌های بسیار آورده‌اند. یکی از مشهور‌ترین‌شان اخلاق پروتستان “وبر” است ولی توسعه در جامعه‌های غیر پروتستان بسیار روی داده است و از آن می‌توان فرا‌تر رفت. نظریه دیگر ی را که بیش از پیش قبول عام می‌یابد می‌توان شکستگی قدرت، همان پلورالیسم، نام نهاد: هر جا اقتدار مرکزی سستی گرفته است و میدانی برای چند‌گرائی یا پلورالیسم و کارکرد خود‌مختار افراد و گروه‌ها بوده اسباب توسعه فراهم شده است. این نظریه اعتبار بیشتر دارد و می‌توان پیش‌بینی کرد که حتی نمونه‌های توسعه متمرکز و از بالا ــ برجسته‌ترین‌ش چین ــ در دراز مدت به بن‌بست تمرکز خواهند خورد و می‌باید گشاده شوند.

ولی خاستگاه‌های توسعه هر چه باشد آنچه از توسعه بر می‌آید انباشتن دارائی‌های مادی و فرهنگی جامعه است. منظور از توسعه رسیدن به چنان انباشتی از دارائی‌های مادی و فرهنگی است که افزایش مداوم و خود بخود آنها را امکان‌پذیر سازد. ما هنگامی که به خود می‌نگریم تاریخ ایران را سراسر گسست‌هائی در روند انباشت ملی می‌بینیم. از تاختن‌های بیابان‌گردان عرب و غزان و مغولان و تاتاران گرفته، تا دست‌اندازی‌های روسیه و بریتانیا، هزار و چهار صد سالی یا هرچه چند گاهی رشته بوده‌ایم در تاراج و کشتار و ویرانی‌های پر‌دامنه پنبه شده است و یا با بهره‌گیری از ضعف سیاسی مزمن جامعه ایرانی اصلا نگذاشته‌اند به خود برسیم (منظورم از ضعف سـیاسی، کم‌دانشی عمومی و پائین بودن هوش عاطـفی یا هـمان فضیلت‌های اجتماعی ماست.)

در همین صد ساله گذشته که دوران بیداری جامعه ایرانی است و تکان قطعی به بنیاد‌های اجتماعی‌مان داده شده، ما چهار فرصت را برای انباشت دارائی ملی از دست دادیم. در انقلاب مشروطه ترکیبی از غلبه فرصت‌طلبان و تند‌روان و بیگانگان انقلاب را به شکست کشانید. در سوم شهریور ندانم‌کاری و استبداد خفه‌کننده باز به یاری مداخله خارجی، گسست دیگری پیش آورد. در پیکار ملی کردن نفت کوتاه‌بینی سیاسی و خام‌دستی استراتژیک به بیگانگان فرصت داد که پیکار ملی را شکست دهند. ولی آن شکست، زیان کوچک‌تر بود. از آن بد‌تر یکی از بهترین رهگشاد breakthrough ها در تحول نظام سیاسی ایران به یک دمکراسی لیبرال، ناچیز و بجای آن زمینه برای یک دیکتاتوری دیگر، هرچند سازنده، آماده شد. در انقلاب اسلامی که دیگر بیگانگان چنان دست گشاده‌ای بر کشور ما نداشتند خود حکومت و مردم باز اساسا روی فرصت‌طلبی دست به خودکشی زدند و بد‌ترین گسست این صد ساله پیش آمد.

اکنون به نظرم می‌توانیم بگوئیم که بهترین درس گسست‌های تاریخی ما اولویت دادن به انباشت ملی است. در آینده هرچه می‌کنیم و به هر راه می‌رویم پیش از همه توجه داشته باشیم که این مایه دارائی، آب و خاک و مردمان و زیر‌ساخت‌ها، که از این تاریخ ــ تاریخی که بیشتر دشمن ما بوده ــ باقی مانده است کمتر نشود تا برای ساختن کشور بماند.

درس دوم، درهم نیامیختن اولویت اصلی با اولویت‌ها و ملاحظات دیگر و منحرف نشدن از آن است. منظورم این است که در یک پیکار ملی، در امری که از سود‌ها و ملاحظات شخصی و گروهی در‌می‌گذرد، هیچ‌گاه چشمان خود را از موضوع مرکزی نمی‌باید دور گرفت. فضای برانگیخته و انرژی بسیج شده و هاله احترام‌آمیز یک پیکار ملی به آسانی گروه‌هائی را به وسوسه وارد کردن دستور کار agenda های دیگری در پیکار اصلی می‌اندازد و در اینجاست که همه چیز به بیراهه می‌رود. باز از همین گذشته نزدیک‌تر مثال بیاورم.

برنامه نوسازندگی شگرف دوران پهلوی ــ با ابعاد آن روزی ایران ــ به پیکاری برای مشروعیت بخشیدن به یک سلسله تازه آمیخته شد و احساس حقارتی که بر همه آن دوران حکم‌فرما بود (تملق و کیش شخصیت و قدرت‌نمائی و لاف‌زدن‌های میان‌تهی همه نشانه‌های عقده حقارت است،) به کوتاهی‌ها و زیاده‌روی‌هائی دامن زد که شکست نهائی هر دو پادشاه را با هزینه‌های هنگفت برای ایران به بار آورد. اگر ملاحظات حیثیتی و تبلیغاتی کنار گذاشته می‌شد و مانند اینهمه “ببر‌های آسیائی” ــ که همچون ایران از پائین‌ترین‌ها آغاز کردند ولی سر‌شان را به زیر انداختند و دنبال یک استراتژی کارساز را گرفتند ــ همان برنامه نوسازندگی به طور جدی پیگیری می‌شد و سیاست را فدای تبلیغات نمی‌کردند مشروعیت و محبوبیت بیشتر هم می‌آمد و شکست نمی‌آمد.

به همیـن ترتیب در پـیکار ملی کردن نفـت اگر پاک کردن حسـاب‌های گذشـته و پیروزی در مـبارزه قدرت داخلی را وارد موضـوع اصلی یعـنی رویاروئی با یک ابر‌قـدرت برخوردار از پشتیبانی ابر‌قـدرتی دیگر نمی‌کردند، پیکار به آن پـیروزی که در توان ایران می‌بـود می‌رسید و بعد، اگر هم ضرورتی می‌داشت می‌توانستند در موقعیتی به مراتب نیرومند‌تر به پاک کردن حساب‌ها و مبارزه قدرت داخلی، بپردازند. این “زرنگی”‌های تاکتیکی ما، در انقلاب اسلامی بد‌ترین نمایش خود را داد. برای آزادی و استقلال به پا خاستند ولی وسوسه بهره‌برداری از مذهب با شعار حکومت اسلامی و تن دادن به رهبری خمینی، هم پیکار را به شکست کشانید، هم بیشتر دست در کاران را. در رده‌های بالای حکومتی نیز همان وسوسه، پرچم‌های سفید را در نخستین برخورد‌ها بالا برد.

اگر تجربه ملی را به این گونه بنگریم و نه از دریچه مهر و کین و نامرادی‌های شخصی و گروهی خود، آنگاه عمل سیاسی را در چشم‌انداز دیگری خواهیم دید. به ویژه در شرایط تاریخی تعیین‌کننده‌ای مانند آنچه ما در‌گیر ش هستیم عمل سیاسی نمی‌تواند بیرون از یک چشم‌انداز تاریخی باشد. ما دیده‌ایم که سیاست‌های شخصی و گروهی، به معنی پیش انداختن فرد یا گروه معین، چه پیامد‌های تاریخی داشته است. کسان می‌خواسته‌اند به کرانه‌های سلامت دلخواه خود برسند ولی کشتی کشور را در غرقاب‌ها انداخته‌اند. از چنین تجربه مکرری می‌توان آموخت که مطمئن‌ترین راهنمای عمل سیاسی همان است که بنتام گفت: بیشترین خوشبختی برای بیشترین مردمان. آیا برنامه سیاسی و دستور کار ما به سود بیشترین ایرانیان است؟ ما امروز وظیفه‌ای فوری‌تر از برقراری یک جامعه شهروندی، جامعه‌ای که همه حقوق از فرد انسانی، بی هیچ پسوند و پیشوند، بی هیچ تبعیض و فاصله، سرچشمه می‌گیرد نداریم. در چنان جامعه‌هائی میدان برای رسیدن همه لایه‌های اجتماعی، همه گروه‌ها به خواست‌های خود باز است ــ اگر بتوانند اکثریت را با خود همراه کنند. یک جامعه شهروندی در دراز‌مدت به سود همگان خواهد بود زیرا پیشرفت را از خشونت و خونریزی و فاجعه ملی بی‌نیاز خواهد کرد.

جرمی بنتام در بریتانیای میانه سده‌های هژدهم و نوزدهم می‌زیست که از فساد و زور‌گوئی اقلیت فرمانروا و بی‌بهرگی و نا‌آگاهی اکثریت بزرگ مردمان سرشار می‌بود. آنچه بریتانیا را چنین جامعه‌ای کرد رویکرد متفاوت طبقه سیاسی بریتانیا بود. آن طبقه سیاسی که محدود بودن‌ش به گروه کوچک مردان مال‌دار و ملک‌دار در آن دوره تاریخی اتفاقا به سود تحول فرهنگ سیاسی تمام شد، آموخت که سود آنی و منحصر به خود را فدای سود دراز مدت جامعه به طور کلی کند. بجای رویکرد کنار‌گذارنده، رویکرد دربر‌گیرنده را که مستلزم گذشت‌های متقابل و رسیدن به همرائی است بگذارد. (حتی در همان سده اصل جابجا شدن قدرت پذیرفته بود، که اصل موضوع در یک دمکراسی لیبرال است، و نخست‌وزیران به آسانی منزل به مخالفان تلخ سیاسی خود می پرداختند). آنگاه اندک اندک حق رای و پیشرفت به همه جامعه رسید. بریتانیا بهشت روی زمین نیست ــ هیچ کشوری نیست ــ ولی می‌تواند خود را بهتر سازد. بیشترین خوشبختی برای بیشترین مردمان در بریتانیا از زیاده‌روی‌ها و اشتباهات مرگبار و برباد رفتن انباشت ملی جلوگیری کرده است. بقیه دنیا هم یا از سرمشق بریتانیا آموختند یا می‌باید بیاموزند.

اینها بزرگ‌ترین درس‌هائی است که از هشت دهه گذشته گرفته‌ام و فرصتی بهتر از امروز برای بازگفتن‌ش نمی‌بود. از خانم مدرس و آقای کشگر و “تلاش” آنها؛ از آقای مهرداد احسانی‌پور و محبت‌های‌شان؛ از دوستان سخنران، آقای مهدی خانبابا تهرانی که ایشان را نیز مانند آقایان بهزاد کریمی و بابک امیر خسروی، بازتاب خودم در آئینه چپ می‌دانم؛ آقای مسعود بهنود که جوان‌ترین سردبیر آیندگان و از کامیاب‌ترین و با نفوذ‌ترین روزنامه‌نگاران نسل پس از ما هستند؛ آقای دکتر علیرضا نوریزاده که برای رسیدن به این مجلس “طی الارض” کرده‌اند و پرکار‌ترین و با‌خبر‌ترین روزنامه‌نگار ایرانی و چشم و گوش ما در ایران‌اند و هیچ‌کس مانند ایشان تباهی‌های رژیم را آشکار نکرده است؛ آقای دکتر مهرداد پاینده که امید مرا به آینده و درستی راهی که نسل ایشان خواهد پیمود فزونی بخشیدند و دکتر سیروس آموزگار که بی همکاری ایشان آیندگان همان در سال اول از میان می‌رفت، و همه دوستان و سرورانی که با حضور خود مرا شاد و سربلند کردند بسیار سپاسگزارم و اشتیاق فراوان دارم که در جشن هشتاد سالگی یکایک شما شرکت جویم!

DH1

DH2

پیام دکتر احسان یارشاطر

احسان يارشاطر

 

داريوش همايون از افراد بسيار نادری است که چه پس از انقلاب و چه پيش از آن با عزمی راسخ و قلمی استوار به روشن ساختن مسائل ملی و تنوير افکار عمومی پرداخته است. در نظر من بزرگترين خصوصيتی که در آثار او نمايان است انصاف علمی و خردپسند و دوری از هرگونه تعصب است، و اين خصوصيت در کشور ما که در آن خردورزی کمتر رايج است و پيش‌داوری و پيروی از احساسات و منافع فردی در انديشه‌ها شايع، از گوهرهای گرانبهاست.

انقلاب آرامش خاطر بسياری از ايرانيان را، از جمله آنها که کشور را ترک گفتند و در دامن کشوری بيگانه پناه جستند، از ميان برد و تشويش و خشم و نگرانی و گاه اميد سراب‌گونه را در دل‌ها نشاند و داوری‌های سنجيده و خرد شعار را کمياب کرد. در اين بحبوحه همايون با ذهنی تيزبين و پويا و قلمی توانا به نقد اوضاع کشور و دنيا پرداخت و خوانندگان آثار خود را به دريافت بهتر و درست‌تری از احوال عالم و ايران راهنما شد. در همه سال‌های پس از انقلاب همايون دامن روشنگری را رها ننمود. با نظری وسيع به روشن ساختن موقعيت ايران در دنيا و تأثير تجدد و لوازم آن و برخورد آن با سنت و سابقه و بسياری مسائل ديگر که از نظر جامعه‌شناس و مردم‌شناس بصيری پنهان نمی‌ماند پرداخت. هرچند گاه يکبار کتابی تازه و يا مجموعه‌ای از مقالات خود را در دسترس خوانندگان قرار داد.

از مزايای آثار همايون يکی نيز کمکی است که به توسعه زبان فارسی و وضع کلمات و عبارات نوين برای بيان مفاهيم تازه انجام داده است. سبک او در نگارش نه مانند برخی از سره‌نويسان دشوار فهم است و نه فقط در بستر لغات و عبارات مألوف و معهود آرميده است. آثار او نه تنها از لحاظ انديشه‌ها و مفاهيم، بلکه از حيث سبک نگارش نيز ذهن خواننده را به کوششی مطبوع می‌خواند. برای همه اينها بايد سپاسی ژرف و پايدار از او داشت.

yar1

الهه خوشنام

Elahe 1

الهه خوشنام

همایون هشتاد ساله شد


داریوش همایون، بنیانگذار روزنامه صبح آیندگان، پژوهشگر و از دولت‌مردان نظام پیشین ایران هشتاد ساله شد. گردانندگان مجموعه سیاسی/ فرهنگی تلاش، فرخنده مدرس و علی کشگر با تلاشی فراوان به‌همین مناسبت شنبه شب ۲۷ سپتامبر مراسمی در شهر کلن آلمان برگزار کردند.

دو سال پیش که آقای همایون را در میز‌گردی در آلمان دیدیم به زحمت هفتاد ساله به‌ نظر می‌رسید. اما در روز تولد هشتاد سالگی به قول خودش گردکی از سالخوردگی به چشم می‌خورد. همچنان مبادی آداب، با همان قد و بالای افراشته از تک تک میهمانان استقبال کرد. به هر گوشه که نگاه می‌کردیم چهره‌های آشنا می‌دیدیم. اما نه فقط از دوستان و یاران همراه و هم‌مسلک او، بلکه از گروه‌های چپ نیز. گویا شب صلح میان چپ و راست بود. یا حداقل در سالگرد تولد همایون این چنین می‌نمود. فرخنده مدرس پشت تریبون رفت و از برنامه آن شب گفت. فیلم پنجاه دقیقه‌ای هشتاد سال زندگی پر فراز و فرود او به نمایش در آمد که بی محابا گوشه‌هایی از زندگی همایون را که خود نیز افتخار چندانی به آنها ندارد، نشان می‌داد. همایون خود می‌گوید: «هیچ‌کس را نمی‌شود یافت که وقتی به گذشته نگاه می‌کند هم احساس پشیمانی نداشته باشد و هم گاهی احساس سر‌بلندی. پشیمانی همیشه هست. سربلندی کمتر. من خیلی زود وارد کارهای سیاسی شدم. سیزده چهارده سالگی وقت این کارها نیست.»

لوکوموتیو باش!


مهدی خان بابا تهرانی از یاران دیرین او اما از جناح چپ و سخنران بذله گوی محافل سیاسی، نخستین سخنران جلسه بود. کوتاه و منسجم گفت و روده درازی‌ها را به صورت نوشتاری به گرداننده مجلس سپرد که بعدا به چاپ برساند. «بسیاری از دوستان من وقتی از حزب “سومکا” صحبت می‌شد تجسم و تصورشان این بود که آقای همایون از طریق زور بازو و کار فیزیکی مثلا می‌خواسته مسائل را به ما حقنه کند. چنین نیست. من شهادت تاریخی می‌دهم. ما چپی‌ها وقتی آقای همایون را می‌دیدیم یک اسم مستعار برایش گذاشته بودیم. می‌گفتیم شاخ شمشاد آمد. چون واقعا شاخ شمشاد بود. آقای همایون در بین نیروهای چپ همیشه به‌عنوان یک روشنفکر فرزانه دست راستی مغتنم و محترم بود.» تهرانی در پایان گفت: لوکوموتیو بودی. امیدوارم حالا هم باشی. مثل آن قهرمان دونده که با لوکوموتیو سرعتش برابر بود.

آیندگان سفید!


مسعود بهنود با فاصله اندکی خود را به تریبون رساند. چهره‌اش همچنان جوان می‌نمود. و موهایش همچون شبق سیاه و فرفری که لابد از خواص ورود به پنجاه سالگی است. بازگشت به گذشته آغاز حرف همه سخنرانان است که جز این هم نمی‌توانست باشد. بهنود به ‌خاطر ادای احترام به استاد، تنها خود را نماینده‌ی او در روزنامه آیندگان دانست و عنوان سردبیر را از خود گرفت. از تیترهای ناشیانه‌ای که بر پیشانی مقاله‌ها می‌نوشته گفت و ایرادهای مستدل همایون. وضعیت آیندگان در آخرین روزهای پیش از فروپاشی و سپس آواری که بر سر همه روزنامه‌ها ریخته شد. «روزنامه سفید بود. برای اولین بار در تاریخ مطبوعات ایران آیندگان شماره سفید منتشر شد. این شماره سفید یک میلیون نسخه فروش رفت. یادتون باشه تیراژ روزنامه‌ها بین سی تا چهل هزار تا بود.» برخی از ما که خیلی خوب از تیراژ پانصد و چهار صد هزاری کیهان و اطلاعات خبر داشتیم چشمهایمان گرد شد. و من که احتمالا بی طاقت‌تر از همه بودم، سر میز شام به سراغ اورفتم و جریان تیراژ را پرسیدم. گویا مقصود بهنود میانگین تیراژ روزنامه‌ها بوده است. بهنود درضمن از زمان زندگی مخفی داریوش همایون در ایران گفت. دوره‌ای که خود همایون از آن به‌عنوان اشتباه بزرگ زندگی یاد می‌کند. «ماندن در ایران پس از ساقط شدن دولت یکی از اشتباهات بزرگ زندگی من بود که پانزده ماه زندگی مخفی و سه بار خطر رویارویی با مرگ و چند ماه زندان را بدنبال داشت که خوشبختانه به خیر گذشت.» گویا یکی از اعضای خانواده کارگری از روزنامه آیندگان همایون را شب‌ها در بالکن خانه روبرویی می‌دیده که سیگار برگی دود می‌کرده است. بی اختیار به سوی همایون نگاه کردم. همان روز قبل برایم گفته بود که من فقط گاهی در سیگار فوت میکردم و هیچگاه درست نمی‌کشیدم. لبخند دو جانبه تفاهم دو جانبه را نیز بدنبال داشت. مسعود بهنود با گفتن شما کار خودتون رو کردید سخنانش را به پایان برد.

قرارداد هیرمند


پس از شام دکتر علیرضا نوری‌زاده پشت تریبون رفت. با همان شیوه‌ی همیشگی و با تسلط فراوان از شاخه‌ای به شاخه‌ی دیگر می‌رفت. «من افتخار شاگردی آقای همایون را نداشتم. در ایران من شاگرد مکتب سناتور مسعودی بودم و اطلاعاتی هستم.» خنده حضار توضیح نوری‌زاده را بدنبال داشت. «نه اطلاعاتی به معنای امروز آن. اطلاعاتی به معنای آن فرشته و شیپوری که هنوز تصویرش هست. خدا پدرآقای دعایی را بیامرزد که حداقل………» گویا مساله تیراژ در گلوی نوری‌زاده هم مانده بود. چون بلافاصله گفت: مسعود وقتی صحبت می‌کند از یک میلیون تیراژ آیندگان بنده هم باید به یک میلیون تیراژ اطلاعات اشاره کنم در آن روزهای انقلاب. نوری زاده برای گفتن خاطره‌ای از همایون مروری نیز بر تاریخ مملکت کودتا‌خیز افغانستان داشت. تا رسید به آنجا که “نجیب اله” سفیر افغانستان در ایران در جلسه‌ای با حضور نوری زاده، همایون و “ظلی” و یکی دو تن دیگر بحث رودخانه هیرمند را پیش می‌کشد. “ظلی” معاون وزارت خارجه، از مخالفین قرارداد هیرمند ،خیلی عصبانی به سفیر می‌گوید: شما اگر صداقتی در وجودتان هست این قرارداد را کان لم یکن می‌کنید و به آتش می‌اندازید. چون این قرارداد بلوچستان ما را به سرزمین خشک تبدیل کرده است. دکتر همایون ناسیونالیست ایرانی که من از اول می‌دانستم چه عشقی به این گربه نشسته بر دیوار آسیا دارد، ناگهان به میان حرف پرید وآقای ظلی را ساکت کرد. همایون به گونه‌ای صحبت کرد که نجیب اله کمونیست چشمهایش پر از اشک شد.گفت: شگفتا که استعمار در دو نوع سرخ وسیاهش کاری کرده که ما دو ملت یگانه که باید یگانگی را مبنای قدرت خود قرار بدهیم، نشسته‌ایم سر هیرمند با هم دعوا می‌کنیم. معاون وزارت خارجه عصبانی از خشکی سیستان و بلوچستان است و شما به عنوان یک افتخار که برادرت را چاقو زده‌ای خوشحالی. نوری زاده در پایان اضافه کرد که داریوش همایون نقش بزرگی در بازگشت ما به ایران و در روشن شدن اندیشه‌های مردم ما خواهد داشت.

پایندگی همایون


مهرداد پاینده که گه گدار نام اورا در مجله تلاش دیده بودیم، سخنران جوان محفل بود. او گویا همایون را تا آن شب از نزدیک هم نمی‌شناخته است. اما از شیفتگان نثر همایون و طرز فکر جوان اوست که می‌تواند همایون را به پایندگی برساند. او دوستی خود و همایون را ناگزیر از نوع دیگری می‌داند. «ما از بخت هم‌نسل بودن برخوردار نبوده‌ایم. جهانی که نسل من با دفاع روزانه از ارزش‌های مدرنیته، با اتکا بنفس، اما ‌‌‌‌‌‌‌‌‌آرام و بدون جنجال هیاهوهای پیشین در حال گذار از آن است. نسل من آمده است که این واپس‌ماندگی را پشت سر بگذارد. ما دیگر نمی‌خواهیم زندانی گذشته‌ای باشیم که دیگران رقمش زده‌اند. بلکه می‌خواهیم فتح کنندگان فردایی باشیم که خود ما رقمش می‌زنیم. و این همایون است که در برآمد آن نسل نه تنها تهدیدی نمی‌بیند بلکه در این نسل خودش را باز می‌یابد.» حرف‌های مهرداد پاینده گویا بیش از دیگران بر دل همه حضار حتی خود سخنرانان نشست. سخنان او چنان اثری بر سیروس آموزگار گذاشت که سرخوش و خندان به پای میز خطابه رفت و از همان لحظه اول به پاینده سفارش کرد که با همه دوستی یادش باشد که با همایون موقع خواب هم اطاق نشود. چون درست همان موقع که چشمهایت روی هم می‌افتد، چراغ او روشن می‌شود هراز گاهی نیز کتاب و روزنامه‌اش ورق می‌خورد که خوابت را بطور کلی از چشمانت می‌پراند.

آیندگان یعنی همایون


دکتر سیروس آموزگار از همایون به‌عنوان یک‌ “انستیتوسیون” نام برد. او با اشاره به حرف بهنود که از مکتبی به نام مکتب همایون سخن گفت، تاکید کرد که این مکتب نیست. انستیتوسیون همایونه. ما همه می‌دانستیم که آیندگان یعنی همایون. نکته جالبی که آموزگار به آن اشاره کرد، مساله کودتای اندونزی بود. گویا در یک میهمانی قرار بوده است که آموزگار و همایون با هم حضور داشته باشند. به دلایلی آموزگار بدون همایون وارد میهمانی می‌شود. همه از او سراغ همایون را می‌گیرند. او هم می‌گوید: رفته اندونزی کودتا کند. و همه البته ظاهرا باور کردند. نیم ساعت بعد با ورود همایون به میهمانی موضوع خاتمه می‌یابد. آموزگار اضافه می‌کند: اخیرا کتابی در ایران منتشر شده است به نام “داریوش همایون و یادداشت‌های ساواک” لا اقل شصت صفحه این کتاب در باره نقش همایون در کودتای اندونزی است!

شوک باور نکردنی


همه سخنرانان در یک نکته اتفاق نظر داشتند و به آن اشاره کردند. ورود همایون به هیات حاکمه آن زمان برای همه همکاران روزنامه‌نگار او شوکی بود باور نکردنی. شوکی که احتمالا سبب جدایی‌ها و کدورت‌هایی نیز شده است. و شاید از همان روست که مهدی خان بابا تهرانی از او می‌خواهد با شرکت در جلساتی مشترک با گرو‌های اپوزیسیون پاسخ تاریخی خود را بدهد، به پرسشی که همچنان در ذهن‌ها می‌خلد. آیا همایون سرآمد‌گرا در هیات حاکمه سرآمدانی یافته بود که از یاران او سرآمد‌تر بودند؟

سخنان همایون


پس از پایان سخنرانی‌ها داریوش همایون خود پشت تریبون آمد. او پس از سپاس از حضور حاضران در جلسه بزرگداشت و اشاراتی به حرف‌های سخنرانان به تشریح بعضی از مواضع فکری خود پرداخت. او ازجمله با اشاره به سخنان مهرداد پاینده اظهار داشت که ایشان «حلقه‌ای هستند، رشته‌ای هستند،که امیدوارم مرا به آینده بپیوندند. من احساس می‌کردم که زمان این حرف‌ها خواهد رسید. حالا در حرف‌های ایشان تجسم این موضوع را دیدم. زمانش رسیده است. مهم نیست که من این حرف‌ها را زده‌ام. مهم این است که این سخنان پذیرفته شود. من فراموش خواهم شد ولی سخنان و راه ادامه پیدا خواهد کرد.»

Elahe 2Elahe 3

شب همايون / محمود خوشنام

khoshnam1

شب همايون


*«داريوش همايون» پژوهشگر فرهيخته، در اين روزها، پاى در دهه هشتاد عمر خود مى‌گذارد. به همين مناسب، شنبه گذشته، مجلس بزرگداشتى براى او از سوى كانون سياسى ـ فرهنگى تلاش، در شهر كلن در آلمان برگزار شد كه در آن شمارى از اهل انديشه و قلم شركت جسته بودند.

ـ ما پيش از اين ـ حدود يكسال و نيم پيش ـ به مناسبت انتشار «صد سال كشاكش با تجدد» به تفصيل از «داريوش همايون» سـخن گفته‌ايم (نيمروز ۵۲۸). اينك پيش از آن كه نگاه را در مجلس بزرگداشت او بگردانيم و حرف‌هاى ديگران را بازبتابانيم تكه‌هائى از آن مطالب را، به نيت يادآورى، به نقل مى‌آوريم:
ـ «در جبهه‌بندى هاى مرسوم سياسى، مى‌توان جايگاه «همايون» را در «راست ميانه» قرار داد. راستش را بخواهيد، «راست»ها شانس بزرگى آورده‌اند كه داريوش همايون در ميان‌شان سر برآورده است. مفسر و تحليلگرى كه اهل منطق و تعقل است و حرف‌هايش پاى استدلالى دارد كه چوبين هم نيست! «راست» بدون او همه‌اش گرفتار پريشان‌گوئى، جَزم پرورى و باستان پرستى است… تبيين رويدادها و توجيه نظرات به شيوه‌اى واقع‌بينانه و استدلالى بيشترين جاذبه را براى نوشته‌هاى او فراهم مى‌آورد…. همايون علاوه بر آن نثر شيوائى دارد كه ويژه خود اوست و بيشترين نكته را بر واژگان فارسى دارد ـ و از اين راه توانائى‌هاى بالقوه زبان را نيز باز مى‌نماياند…. او واژه‌سازى نيز مى‌كند. نه تنها در برابر واژه‌هاى زمخت عربى جا افتاده در زبان، بلكه در برابر واژه‌هاى كاربردى اروپائى به ويژه در قلمرو علوم انسانى. بسيارى از برابر نهاده‌هاى او پذيرش همگانى يافته و در برگردان متن‌هاى علوم انسانى به كار مى‌رود….

ـ اين ويژگى‌ها نه تنها پيروان مسلكى او را با او نگاه مى‌دارد، مخالفان بى‌دليل و با‌دليل او را نيز وامى‌دارد كه با دقت و رغبت نوشته‌هايش را بخوانند. حتى گمان مى‌كنيم كه همايون چه پيش و چه پس از انقلاب بيشترين شمار خوانندگان خود را در ميان چپ‌هاى مخالف يافته باشد. چپ‌ها در برونمرز حتى در پانل‌هاى مشترك سياسى، با او هم‌نشين مى‌شوند و نظرات او را مى‌شنوند البته غالباً، نمى‌پذيرند! او ولى شايد مى‌انديشد كه سرانجام حرف و گفتگو كار خود را مى‌كند و تأثير خود را مى‌گذارد.»

 

شاخ شمشاد!


*مجلس بزرگداشت داريوش همايون، با سخنان مقدماتى «فرخنده مدرس»، مدير نشريه تلاش گشوده شد. او از شيوه گزينش و دعوت ميهمانان گفت و از جزئيات برنامه. پس از آن زندگينامه‌اى تصويرى از همايون و «فراز و نشيب»هائى كه تجربه كرده است، بر روى پرده آمد تا نوبت به كار سخنرانان رسيد.

– نخستين سخنران «مهدى خان بابا تهرانى» است كه در بيان آشنائى‌هاى دير و دور با همايون از جمله مى‌گويد: «زمانى كه او در حزب سومكا بود ما عضو سازمان جوانان حزب توده بوديم و طبعاً با او مخالف بوديم. خيلى هم شر و شور داشتيم. سر چهارراه پهلوى تجمع مى‌كرديم و بحث‌هاى دانشجوئى هميشه همان جا بود… آقاى همايون هم گهگاه سايه‌اش از روى سر ما رد مى‌شد! اگر هم گاهى مكثى مى‌كرد و در بحث‌ها شركت مى‌كرد براى ما غنيمت بود چون با حرف‌هاى خودش كمك مى‌كرد به جريان بحث‌ها». تهرانى مى‌افزايد كه اين حرف‌ها را از آن جهت مى‌گويد كه ديده است هر وقت با دوستان چپ خود صحبت عضويت همايون در سومكا پيش مى‌آيد، خيلى از آنها فكر مى‌كنند همايون آدمى بوده كه مى‌خواسته از طريق زور بازو حرف‌هاى خود را پيش ببرد!

تهرانى مى‌گويد كه چنين نبوده است و او حاضر است شهادت تاريخى بدهد: «حتى ما چپى‌ها براى او اسم مستعارى گذاشته بوديم و وقتى مى آمد، مى‌گفتيم: «شاخ شمشاد» آمد…»!

به گفته تهرانى كه سال‌هاى سال در جبهه چپ پيكار كرده، وجود «همايون» براى او هميشه به عنوان «يك روشنفكر فرزانه دست راستى»، محترم و مغتنم بوده است.

 

نگران حادثه


*سخنران بعدى «مسعود بهنود» است كه نخست از آغاز آشنائى و همكارى خود با همايون- در روزنامه آيندگان- صحبت مى‌كند. به باور او آيندگان، به همت همايون تنها يك روزنامه معمولى باقى نماند و تبديل به «مكتبى» شد پايدار. اين مكتب سرنوشت ديگرى پيدا كرد و به سرنوشت اطلاعات و كيهان، دچار نشد و به مسير ديگرى رفت. وقتى هم كه ديگر همايون نبود و به زندان افتاده بود «مكتب» كار خودش را ادامه مى‌داد. «هيچ روزنامه‌اى مثل آيندگان ـ در آن روزگار ـ نه با مردم دمساز بود و نه روى مردم اثر مى‌گذاشت.» بهنود سپس از شماره‌اى از آيندگان ياد مى‌كند كه در يك ميليون نسخه منتشر شده است «در حالى كه تيراژ روزنامه‌هاى ديگر بين سى تا چهل هزار نسخه بود» (حتماً منظور سخنران از روزنامه‌هاى ديگر، كيهان و اطلاعات نيست كه به گفته دست اندركارانش تيراژ پانصد هزارى داشتند.)

و سرانجام «بچه‌هاى مكتب آيندگان» كار را به جائى رسانيدند كه رهبر انقلاب بگويد: «من آيندگان را نمى‌خوانم»!… به گفته سخنران بعد هم وقتى آيندگان توقيف شد «كل پيكره سياسى ايران»- از چپ و راست- به اعتراض برخاست.» با رفتن آيندگان «كل جان» از بدن مطبوعات ايران رفت ولى مكتب آيندگان پنهان و آشكار باقى ماند و به مرور در چهره‌هاى مختلف خود را نشان داد. اول «بچه‌ها امكان اين را پيدا كردند كه مجله مد يا مجله بهداشت و زيبائى درست كنند. «همه بچه‌هاى ما، يعنى همه مكتبى‌هاى آيندگان سُريدند در اين بسترهاى تازه» و پس از تحولات دوم خرداد در نشريات ديگر مثل آدينه به كار ادامه دادند.

به گفته بهنود، اگر سر مقاله‌هاى داريوش همايون را، در آن روزها نگاه كنيم، مى‌بينيم «تفكر»ى در آنها وجود دارد كه نگران آينده كشور است. نگران حادثه‌اى است كه دارد نزديك مى‌شود. اين سلامت انديشه‌اى كه در ذهنيت همايون بود خود را در ذهن رروزنامه‌نگاران جوان امروز پراكنده است. آنها بيشتر از ما موضوع را درك كرده‌اند.

آخرين حرف مسعود بهنود اين است كه اگر بخواهد از سوى اعضاى مكتب آيندگان تنها يك جمله به آقاى همايون بگويد چيزى جز اين نخواهد بود كه: «شما كار خود را كرده‌ايد!».

 

نگاه جوان


*نوبت سخن به «عليرضا نورى‌زاده» مى‌رسد كه خود را باشتاب از منبرى ديگر در ينگه دنيا به اين مجلس بزرگداشت رسانيده است. او پس از ارائه سه چهره از داريوش همايون در سال‌هاى پيش از انقلاب به رفتار و كردار سياسى او پس از انقلاب اشاره مى‌كند و او را در ميان انبوه گريختگان از وطن، تنها كسى قلمداد مى‌كند كه «شهامت آن را داشت كه بگويد چه اشتباهاتى كرده‌ايم و چه بايد بكنيم.»تنها داريوش همايون بود كه حاضر شد با «چپ و راست و ميانه و سوسياليست و كمونيست و فدائى به گفتگو بنشيند….».

«نورى‌زاده» سپس از توانائى هاى ذهنى همايون مى‌گويد كه وقتى در ۷۹ سالگى مقاله مى‌نويسد مثل اين است كه يك جوان سى‌ساله است. اينگونه جوان به دنيا نگاه مى‌كند: «لغت، جوان، تركيب، جوان»…

نورى‌زاده، شيوه برخورد همايون را به ويژه با مقوله «اسلام» ستايش مى‌كند. او مثل كسانى نيست كه از طريق تلويزيون‌هاى خصوصى روز و شب به اسلام و اسلاميون فحش مى‌دهند. با اسلام ناب محمدى كه در داخل و خارج از كشور اينگونه در روان‌ها ريشه دوانيده، اين جورى نمى‌شود طرف شود… نفوذ اسلام ناب تا آنجاست كه در لندن خانم‌ها سفره ابوالفضل مى‌اندازند كه در كازينو برنده بشوند! «حتى آخوندى در لندن هست كه روضه طاغوتى مى‌خواند… در سان ديه گو برادران قزاونه (قزوينى‌ها) در افطار پرزيدنت بوش به عنوان نمايندگان شيعه مترقى»! شركت مى‌كنند… بارى همايون به اين مذهب است كه نزديك شده ولى به قدرى استادانه با قضيه برخورد مى‌كند كه آخوند او را نمى‌تواند تكفير كند…

 

انديشه به فردا


*«مهرداد پاينده» سخنران بعدى در واقع نسل جوانى را نمايندگى مى‌كند كه نظريه‌هاى سياسى ـ فرهنگى داريوش همايون را مى‌پسندد و تحقق آنها را مى‌طلبد. پاينده، دكتراى خود را در رشته اقتصاد عمومى در دانشگاه‌هاى آلمان گذرانده و بعد در همان دانشگاه‌ها به تدريس و تحقيق پرداخته است. در معرفى او از جمله در شيفتگى‌اش به نظريات همايون گفته مى‌شود كه مطلبى انتشار يافته از او نيست كه نخوانده باشد.

ـ پاينده در آغاز مى‌گويد كه با همايون آشنائى نزديك نداشته است ولى حرف‌ها و خاطرات خود او و دوستانش به نسل من امكان كشف شخصيتى را مى‌دهد كه «در فرايند زندگى، تبلور ضرورت گذار فرهنگى جامعه ما از جهان واپس ماندگان است…

جهانى كه نسل من با دفاع روزانه از ارزش‌هاى مدرنيته با اتكاى به نفس ولى آرام و بدون جنجال و هياهوى نسل‌هاى پيشين، در حال گذار از آن است. نسل من آماده است كه اين واپس‌ماندگى را پشت سر بگذارد.

پاينده در ادامه سخنان خود به انديشيدن به فردا به جاى گذشته، مى‌رسد:
«ما ديگر نمى‌خواهيم زندانى گذشته‌اى باشيم كه ديگران رقم زده‌اند. بلكه مى‌خواهيم فتح كنندگان فردائى باشيم كه خودمان رقم مى‌زنيم… و اين همايون است كه در برآمد اين نسل، نه تنها تهديدى نمى‌بيند بلكه در اين نسل خودش را بازمى‌يابد.

پاينده در برابر اين پرسش كه چرا همايون از هر كس ديگرى به جامعه جوان نزديكتر است؟ مى‌گويد: چون او «بيرون آمدن از سه جهانى» را كه در آن گرفتار شده‌ايم مطرح مى‌كند:
– «بيرون آمدن از يك گنداب واقعى فرهنگى و سياسى خاورميانه‌اى، جهان سومى و اسلامى كه يك جامعه جوان به اجبار در آن مانده است و مى‌خواهد از آن به درآيد…»

پاينده مى‌افزايد كه همايون «تنها به نفى آن چه نبايد باشد» اكتفاء نمى‌كند. «بلكه بايدهاى آينده بهتر را نيز به صراحت و روشنى مطرح مى‌كند: «ما مى‌بايد اروپائى و جهان اولى بشويم! زيرا در اصل چيزى از آنها كم نداريم. ايرانى هر جا باشد، به محض آن كه به ابزارهاى فرهنگى غرب دست پيدا مى‌كند، خود را به غربيان مى‌رساند. ما از جهان سومى‌هاى ديگر سبكبارتريم!»

پاينده در تائيد ستايش‌آميز اين نظر مى‌گويد: نسل ما در اين ميان شايد حتى سبكبارتر و واقع بين‌تر از نسل پيشين مشتاق گريز از اين سه جهان بيگانه با ما و رسيدن به جهان اولى باشد با همه ايرادها و نواقصش ـ كه اين روزها مى‌بينيم، ـ بيشتر برازنده ماست»!

ـ به گفته پاينده، «همايون به دنبال دگرگونى فرهنگى جامعه، به عنوان تنها ضمانت براى توسعه پايدار بود.» نسل من به اين امر بديهى، كه همايون براى ديروزمان مى‌خواست، امروز رسيده است. چنين است كه ما هر كدام به گونه‌اى فرزندان و شاگردان همايون هستيم…»

ـ پاينده سپس به ناسيوناليسم مدرن و مثبت همايون گريز مى‌زند. با اين ناسيوناليسم، توسعه و پيشرفت و انديشه آزادى و ترقى مشروطه، به جاى مركزى خود بازگشته است. اين ايرانى‌گرائى مثبت «از فضاى تاريخى مظلوم‌نمائى و ضرورت تعريف خود از مرزبندى با آنچه غير ايرانى است، آزاد مى‌شود، پتانسيل آميزش و ادغام در جهان مدرن را كه ضرورتاً ايرانى نيست، به دست مى‌آورد و بار مثبت و سازنده پيدا مى‌كند….»

 

كودتاى اندونزى!


*آخرين سخنران مجلس بزرگداشت سيروس آموزگار است كه از نوجوانى با داريوش همايون دوستى تنگاتنگ داشته است. حرف‌ها و خاطره‌هاى او سراسر به طنزى سرزنده آميخته است و خستگى حاضران را از شنيدن سخنرانى‌هاى پى در پى، به كلى برطرف مى‌كند.

آموزگار مى‌گويد كه «همايون برخلاف ظاهر خشكش، حرف زدن تند و محكمش و گاهى حمله كردن‌هايش حتى به نزديكترين دوستان، حتى به خود من، خيلى آدم انسانى است. اين اصلى‌ترين حرفى است كه من مى‌توانم درباره او بگويم.». آموزگار سپس خاطراتى را در رابطه با ذات انسانى همايون بيان مى‌كند و بعد از شايعاتى كه در ايران براى او ساخته‌اند مى‌گويد:
ـ «اخيراً كتابى در ايران منتشر شده با عنوان «داريوش همايون و يادداشت هاى ساواك».

لااقل ۶۰ صفحه از اين كتاب درباره «نقش همايون در كودتاى اندونزى است! هيچ احمقى توى آن ساواك از خودش نپرسيد كه آخر همايون براى چه بايد برود اندونزى و كودتا كند؟!… سفير جديد اندونزى كه مى‌رود استوار نامه‌اش را به شاه تقديم كند، علم به او مى‌گويد پيش از معرفى شدن لطفاً به من بگوئيد اين ماجراى داريوش همايون و كودتاى اندونزى چيست؟!….»

آموزگار سپس با ستايش از حرف‌هاى مهرداد پاينده ياد مى‌كند و مى‌گويد كه او وقتى براى نخستين بار داريوش همايون را ديده سنش از پاينده هم كمتر بوده و درست مثل ايشان از همان لحظه اول شيفته او شده است: «خيلى ازش خوشم آمد. اين قدر وسيع دنيا را مى‌ديد و اين قدر خوب، دور را مى‌ديد. ـ كه من حس مى‌كردم آدم ديگرى است. اهل ايران نيست. ما توى ايران فكر دو ماه بعد را هم نمى‌كنيم…. براى ما آينده وجود ندارد. وقتى روزهاى آينده پيش آمد، به ترتيب برايش برنامه مى‌ريزيم…… حرف‌هاى آقاى پاينده مرا به ياد آن روزها انداخت. كسى نبود كه همايون را به من معرفى كند كه بدانم چه جور آدمى است. الان آقاى پاينده و هم‌نسلان او از نسل همايون نيستند. از دور نگاه مى‌كنند. قضاوت آنها روى گفته‌ها و نوشته‌هاى اوست…. همايون برايشان به عنوان يك «متفكر راست» وجود دارد. آموزگار به طنز شيرين خود بازمى‌گردد و به پاينده توصيه مى‌كند كه «هيچوقت در حضور نفر سوم با همايون بحث نكنيد! همايون در يك بحث دو نفرى آدمى است فوق‌العاده منصف و منطقى كافى است يك نفر ديگر در آنجا حضور داشته باشد و اين هر دو تا صفت عالى را از او بگيرد!».

آموزگار در پايان مى‌افزايد: «همايون وجودش را بر سياست زمان ما تحميل كرده است. ما نسلى هستيم كه بزرگترين حوادث تاريخ ايران را تجربه كرده‌ايم او در اين حوادث نقش داشته، حالا هم نقش دارد و در آينده هم نقش خواهد داشت. شما مى‌توانيد با آن چه او مى‌گويد موافق يا مخالف باشيد. مى‌توانيد مثل من با بعضى از حرف‌هايش موافق و با بعضى ديگر مخالف باشيد، ولى يك چيز مسلم است و آن اين است كه داريوش همايون را نمى‌توان فراموش كرد.»

 

پایانه


*در پايان برنامه بزرگداشت، نوبت به خود داريوش همـايون مى‌رسد كه در آغاز اشـاراتى به نكتـه‌هائى در سخنرانى‌هاى مجلس مى‌كند و بعد به توضيح و تشريح گذراى برخى از نظرات خود مى‌پردازد. ما بسيارى از اين نظرات را همانگونه كه اشاره شد در نيمروز ۹۲۸ آورده‌ايم و خوانندگان بازتاب را به خواندن آن فرامى خوانيم. در اينجا به عنوان پايانه، تكه‌اى از سخنان او را در رابطه با خطابه مهرداد پاينده مى‌آوريم؛ با آرزوى سلامت و توفيق و شادكامى براى داريوش همايون:
ـ «آقاى دكتر پاينده حلقه‌اى هستند، رشته‌اى هستند كه اميدوارم مرا به آينده بپيوندند. من احساس مى‌كردم كه زمان اين حرف‌ها خواهد رسيد. حالا در حرف‌هاى ايشان تجسم اين موضوع را ديدم زمانش رسيده است. مهم نيست كه «من اين حرف‌ها را زده‌ام. مهم اين است كه اين سخنان پذيرفته بشود. من فراموش خواهم شد، ولى سخنان و راه ادامه پيدا خواهد كرد… اين كه نسل آقاى پاينده دنبال اين سخنان را بگيرد، براى من كافى است…»

khoshnam2khoshnam3

بمناسبت 80 سالگی داریوش همایون / شیرین طبیب‌زاده

tabib1

“داریوش همایون، بنیانگذار روزنامه صبح آیندگان، انديشمند و از دولت‌مردان نظام پیشین ایران هشتاد ساله شد. گردانندگان مجموعه فرهنگی ـ سیاسی تلاش، فرخنده مدرس و علی کشگر با تلاشی فراوان به‌همین مناسبت شنبه شب ۲۷ سپتامبر مراسم بزرگداشتی در شهر کلن آلمان برگزار کردند.”

از دید ِمن ِ بدون ِ پیشینۀ سیاسی، بی‌ترديد داریوش همایون یکی از شايسته‌ترين فرزندان ِ ایران و از فرزانه‌ترين سیاستمداران آینده‌نگر اين سرزمين است، انسانی فاقد تنگ‌نظری، عقده و خودبينی شخصيتی که با تعادل در خوی و رفتار همراه با وسعت نظر و وسعت ديد در حوزه سياست و اخلاق و صد البته به عنوان رروزنامه‌نگاری پیشرو، واقع‌بين و شجاع جايگاهی شايسته‌ و درخور احترام در ميان ايرانيان يافته است.

این صفت‌ها را نه برسم معمولِ ایرانی بودن باو نسبت می‌دهم، بلکه صادقانه و از سر باوری برخاسته از مشاهدات عینی خود، با دقيق شدن در عملکردها، گفتارها و گفتگوها و روابط وی و رفتارش با ديگران می‌گویم. این‌ها دریافت‌هایِ من هستند و اصراری ندارم که دیگران آن‌ها را بپذيرند و به اين سخنان استناد کنند. اين گذشت زمان و جريان عمومی وقايع است که نشان خواهد داد ـ همچنان که تا‌کنون نشان داده است ـ که آيا ما این سیاستمدار ِ صاحب انديشه و يا انديشمندی در حوزه سیاستگری را، طبق معمول دست‌کم گرفته‌ایم يا نه! گردش روزگار او را به ما بهتر خواهد شناساند. اگرچه ممکن است برای ما بسيار دیر، اما در آینده، و برای نسل‌ها‌ی بعدیِ ایران، سخنانِ وی آویزه‌های بسيار برای گوش‌های جوان خواهد داشت. «او کار خود را کرده» است.

نمیدانم اولین بار با نام ِ او چگونه آشنا شدم! آیندگان که در آن موقعیت، تحسین برانگیز بود، یا رستاخیز ِتعجب برانگیز، یا وزارت در آن موقعیت شگفت. با «نامۀ معروف» با نامِ او بیشتر آشنا شدم و بعدها با زندانی شدنش. خيلی مطمئن بودم که این آخرین اقدام رژیم برایِ او غیر قابل بخشش خواهد بود.

در خارج از ایران، چندی بعد، زمانی که شنیدم؛ او حزب مشروطه که معتقد به مرامِ پادشاهی است و فرزند شاه را بعنوان ِ پادشاهِ آیندۀ ایران تائید می‌کند را تاسیس کرده است، غرق تعجب شدم، برایم باور نکردنی بود و خلاف آن اطمينان. در هنگامه‌ئی که هر وزیر و وکیل رژيم از ایران خارج می‌شد، یا از بیخ و بن ناپدید می‌گردید و یا قلم و زبان را بامید تبرئه کردن ِ خود، به انتقاد از همان رژیمی که سالها با آن همکاری کرده بود، می‌گشود، این اقدام و رفتار وی برای من جای شگفت بسیار داشت. چگونه ممکن است یک ایرانی چنین بی‌انصافی در مورد ِ خویشتن را این گونه صبورانه تحمل کند. آن هم نه تنها بدون هر کلام برخاسته از رنجش و بدون کمترين گله‌مندی بلکه برعکس بازهم در پی احیای پادشاهی اگرچه با مضمونی دیگر برآید! این چنین گذشت و بزرگ‌منشی نزد بسیاری از ایرانیان شگفت‌آور و خلاف انتظار بود و هنوز هم از رفتار بخش بزرگتری از ما بسيار دور!

با داریوش همایون حضورا یکی دوسال بعد از تاسیس حزب مشروطه در سالن سخنرانی ِ یکی از شهرهای امریکا آشنا شدم. علاقمند بودم که این ایرانی که در چند مرحله از تاریخ ِ اخیر ِ ایران ـ خواسته یا ناخواسته ـ رل مهمی بازی کرده است را بهتر بشناسم وضمنا بسیار مشتاق بودم بدانم؛ این فرد کیست که از معدود سیاستمدارانی است که مصالح کشورش ـ آنگونه که او می‌دید ـ را بر رنجش‌ها و احیانا منافعِ شخصی خود ترجیح داده است. از نظر من این یک اتفاق غریبی بود. مگر قرار نیست ما حق را به حق‌دار برسانیم و تا آخرین نفس فراموش نکنیم تا نیشِ آن رنجش را به هرنقطه‌ای که می‌دانیم بیشتر خواهد سوزاند، فروکنیم؟

سوژۀ سخنرانی او رضا شاه بود. در آن جلسه داریوش همایون در آن زمان که سخن از خاندان پهلوی می‌توانست نتایج خطیری در بر داشته باشد و کسی حتی نامی از پادشاهان ِ پهلوی نمی‌آورد، آنچه را که فکر می‌کرد وجدانا بایستی بگوید، گفت. درآن زمان در این دیدارها، آنگونه که دیدم و شنیدم، موج مخالفت‌ها گهگاه به آسمان می‌رسید. تهمت‌ها و ناسزاها، گاه گیج‌کننده. آن‌همه بی‌منطقی و بی‌انصافی خارج از تحمل می‌نمود و هضم صبورانه آن‌ها در ظرفيت هرکسی نمی‌گنجيد. اما او با پايمردی می‌ایستاد و بدون آن که صدایش را بلند کند، پاسخ می‌داد. نمی‌رنجید و می‌دانست تخم خرد به آسانی بارور نمی‌شود. بایستی بر هزار و یک خصومت برخاسته از جهل و تعصب غلبه کرد تا یک گیاه در این شوره زار و این بیابان برهوت بروید و سبز و پر بارگردد.

بارِ بعد بازهم در امریکا در جلسه‌ای دیگر او را دیدم و دست دوستیِ او را بسوی طرفداران جبهۀ ملی و دکتر مصدق. بی‌ثمر!! هرچه او گفت دیگران حرف‌های خود را تکرار کردند و شعار دادند و فریاد کشیدند. سرخورده جلسه را ترک کرد ولی بازهم کوشید، و باز و باز.

درجلسۀ چپ‌ها نیز به او بسيار تاختند، هر تهمتی که دوست داشتند وخواستند و بر او روا داشتند و هر ناسزائی را. با خونسردی پاسخ می‌داد. اگرچه گاه از پرتی و بی‌ربطی تصورات، سخنان، و فریادهایِ حاضران خون به چهره‌اش می‌ریخت، اما از کوره بدر نمی‌شد و بازهم با این گروه وآن شخص می‌نشست و خوب و بد را تحمل می‌کرد و بن بنای ِ دوستی را دانه دانه بر روی هم می‌نشاند، بنائی که امروز شايد بتوان گفت که پی آن ريخته و در صورت برپائی پایدار خواهد ماند برای دوستی‌های آینده و پیوندهایِ گروهی‌هائی از ملتی که در این دهه‌ها بسیار از هم دور افتاده و در مواردی بصورت ِ دشمنان آشتی‌ناپذیری به پای نابودی یکدیگر هم قسم شد ه بودند.
با گذشت زمان، هربار عکس‌العمل‌های تند شرکت‌کنندگان منطقی‌تر وآرامتر و دوستانه‌تر می‌شد، گوئی چهرۀ آرام و متینِ او را نمی‌شد دوست نداشت و از افکار بلند و منطقی او نمی‌شد بسادگی گذشت، و دست دوستی‌اش را بیش از این نمی‌شد پس زد، اگرچه که هنوز راهِ درازی در پیش بود و او این را خوب می‌دانست اما او میدان را باین سادگی‌ها ترک نمی‌کرد.

برایِ او ایران مهم بود و نه داریوش همایون، هدفِ والای او چنان برای او اهمیت داشت که در همۀ این سال‌ها و در مقابل همۀ کم‌لطفی‌ها، سرزنش‌های خار مغیلان را بجان خرید و بی وقفه برای رسیدن به آن اهداف، هر چند با گام‌های کوچک، از هیچ گذشتی دریغ نکرد. نه پاسخ ناسزاها را داد، نه بر ضد دشمنانش مقاله‌نویسی و شکوائیه‌نویسی کرد. نه از کسی عمیقا رنجید، و نه حتی یکبار بزرگترین دشمنانش را کوبید. عشق او به ایران و اعتقاد و خوشبینی او به خوب بودن انسان‌ها بطور اعم و به انسانِ ایرانی به اخص، تکیه‌گاه‌های روحی او در طی این مسیرِ پر‌خطر بودند. و چنین بود که در همۀ این سال‌ها، آرام و بی‌صدا براهش ادامه داد، هیچ تهمت و ناسزائی او را از راهی که او را به هدف نزدیکتر می‌کرد بازنداشت، راهی که امروز سرمشق بسیار کسان است، بسیاری از همان دشمنانِ دیرین. «مکتب او» جایش را باز کرده است و حامیانش را یافته و ماندنی است.

به آنان که نوشته‌هایِ او را نخوانده‌اند و بخصوص به جوانترها پیشنهاد می‌کنم که نوشته‌های اورا به ويژه کتاب ِ “صد سال کشاکش با تجدد” او را حتما بخوانند. من اميدوارم این کتاب را روزی در ایران آینده در دانشگاه‌ها تدریس کنند، گفته‌های بی‌نظیر او می‌توانند برایِ آیندۀ ایران بسیار راه‌گشا باشند. با بهترین درودها به او و با دست مریزاد به دوستانِ خستگی‌ناپذیرِ تلاش.

tabib2

هنگام که سالخوردگان در آيندگان زندگانی تازه می‌يابند… / جمشيد طاهری‌پور

jamshid 1‌مجموعه فرهنگی ـ سياسی تلاش به مناسبت فرارسيدن هشتادمين سالگرد آغاز زندگی آقای داريوش همايون و بپاس خدمات ايشان به فرهنگ و سياست ايران، مراسم بزرگداشت او را در تاريخ ۲۷ سپتامبر ۲۰۰۸ در شهر کلن آلمان برگزار کرد. من نيز به دعوت “تلاش” در اين مراسم شرکت داشتم. با آغاز سخنرانی‌ها و در جريان گذر و گزار بزرگداشت، انديشه‌‌ای در ذهنم نطفه بست و انديشيدم که اين مراسم بزرگداشت يک “رويداد” است. حالا که در تنهائی خانه‌‌ی خود اين سطرها را می‌نويسم، نخست بايد از “تلاش” قدردانی کنم. در تصورم دو تلاشگر خستگی ناپذير؛ فرخنده مدرس و علی کشگر؛ با تلألوی فرهنگی ـ سياسی حضور دارند و آن گرمی عواطف انسانی را احساس می‌کنم که به من قوت می‌بخشد. لازم است تصريح کنم که قصدم گزارش مراسم بزرگداشت نيست بلکه وضوح بخشيدن به انديشه‌‌‌ايست که مرا فراگرفته؛ کوشش من در اين گفتار، فهم “رويداد” است.

خانم‌ها! آقايان!
دوستان عزيز! رفقای گرامی!
هموطنان ارجمند!

اين مراسم بزرگداشت يک “رويداد” است. دليل‌اش اين است که در امشب خلاصه و تمام نيست! از گذشته‌‌ای عبور کرده و به آينده‌‌ای خواهد رسيد و اين لحظه‌‌ايست که در امتداد راهی که ميان گذشته و آينده، خط مرز روشن می‌کشد، در انديشه‌‌ی گذريم. همه ما را شوق و اميد اين گذر گرد آورده است، اما هيچ کدام ما را تضمينی برای عبور از مرز نيست که شب تاريک است و بيم موج در ميان است و در هر يک از ما گردابی حائل! از قهرمانی کاری ساخته نيست؛ اين را تجربه کرده‌‌‌ايم و ما را در آنی که هستيم عبوری از سر انديشيدن و آگاهی شايد! و من که نگاه می‌کنم می‌بينم نويسندگان سطری هستيم از مقدمه “رويداد”! مقدمه آغاز است و هيچ رويدادی بی مقدمه، پديداری و پيدائی نمی‌يابد. متن اين “رويداد” توسط نسل‌های جوان کشور و آيندگان؛ در ايران، نوشته خواهد آمد! اما من آرزو می‌کنم که ما سالخوردگان ايران، که زير اين سقف و دور اين ميزها گرد آمده‌ايم، در شمار نويسندگان آن بوده باشيم.

اين مراسم بزگداشت يک “رويداد” است زيرا برساخته‌ی اراده و بيانگر استعدادی است در آزاد کردن خود از “گذشته”. گهواره و پرورشگاه “گذشته”؛ يک فرهنگ مرگ‌انديش و مرده پرست بوده است. اينکه ما در امروز؛ زنده‌ی همايون را ارج می‌گذاريم بپاس خدمات ايشان به فرهنگ وسياست ايران، نشانه‌‌ی بيرون جهيدن از آن گهواره است. ارج و اعتبار اين نشانه در آنست که ما نه تنها در گفتار بلکه در کردار موفق شده‌‌‌ايم خود را از “گذشته”، در فاصله قرار بدهيم. من اين “فاصله” را مبارک می‌دارم! و می‌دانم که ارمغان رنجی است که هزاران نام آشنا و گمنام آن را انديشيده‌‌‌اند و ما شماری اندک از آن هزاران، به آن اين صورت واقع را داده‌‌ايم در حد بضاعت خود که البته به آن مفتخريم. اين فاصله؛ تبعات نيک بسيار دارد:
فرهنگ مرگ باور، نيست‌انديش است و چنانچه تعليل کرده‌‌اند؛ در نيستی، هستی می‌جويد! از بدآموزی‌های ويرانگر و تباهی‌آور آن؛ “امام زاده‌پروری”، يکتا‌نگری و يکه‌خواهی است؛ يعنی “گذشته” را مقدس می‌کند و جاری زندگی و حقيقت آن را در حبس آن و در انحصار خود می‌شناسد! از درون همين “دينحوئی” و تصور انحصار حقيقت؛ انکار چند گونگی و نفی رنگارنگ بودن زندگی، انکار تفاوت آدميان در طرز تفکر و طرز زندگی و در يک کلام انکار کثرت “رنگ تعلق”؛ نشأت می‌گيرد و استبداد و انحطاط می‌پرورد. ما از اين فرهنگ، خود را در فاصله قرار داده‌‌‌ايم؛ چرا که زير اين سقف و دور اين ميزها؛ مهربان، پذيرا و پذيرنده، در حالی کنار همديگر به گفتگو نشسته‌‌‌ايم که زندگی‌های متفاوت داريم، طرز فکرها‌‌‌مان متفاوت است و هرکدام رنگ تعلق خاص خود را داريم! همه‌‌ی زيبائی، اعتبار و آفرينندگی اين “رويداد”، در برسميت شناختن و معتبر دانستن همين “تفاوت”‌هائی است که داريم. زندگی و زايائی ايران در شادخواهی، آزادی و پيشرفت و عدالت با همين نگاه ساخته می‌آيد. همين نگاه است که ما را در کثرت خود؛ وفاق می‌بخشد و متحد می‌کند. ما برای هرچه ارجمند‌تر داشتن اين “نگاه” اينجا گرد آمده‌‌‌ايم و اصالت هريک از ما در استوارتر ساختن گام‌هائی است که در راه “همرأئی ملی” و “همبستگی ايران” بايسته است، به پيش برداشته آيد. ما آزاديخواهان ايران اگر متفرق، بی‌رمق و بی‌جانيم، يک علت محوری، امتناع ماست از بيرون جهيدن از حبس “گذشته”، که درک و فهم متقابل از يکديگر را ناممکن کرده است. ما از ديدار و گفتگو با يکديگر ترسان و گريزانيم و اين در حاليست که تنها از طريق ديدار و گفتگواست که يکديگر را فهم توانيم کرد و به نيروی اين مفاهمه، يکديگر را در مشترکاتی که داريم باز خواهيم شناخت و برای اين بيماری تفرقه که ميهن و مردم ما از آن در زخم و چرک و درد‌اند، راه درمان خواهيم گشود.

يک خاطره برای شما بگويم:
وقتی خمينی گفت؛ “من آيندگان نمی‌خوانم!”؛ ما برپا‌دارندگان انقلاب هم می‌فهميديم که اين نخستين تعرض به مطبوعات مستقل و نخستين آغاز برای سرکوب آزادی مطبوعات در ايران بعد از “شاه” است. آن زمان به تازگی از خانه‌های چريکی بيرون زده بوديم و حالا خانه پر از گل و رياحين، روزنامه و کتاب و صدای موسيقی بود! گفتم: “فردا صبح می‌رويم، آيندگان می‌خريم!”. صبح که از جلوی دانشگاه به طرف خيابان “فخررازی” می‌رفتيم، ده‌ پانزده نفری از رفقا همگام بوديم و هر چه جلوتر می‌رفتيم، می‌ديديم دسته دسته؛ زن و مرد به همان سمتی می‌روند که ما می‌رفتيم! “آيندگان”؛ سفيد و تا آنجا که در يادم مانده با حاشيه سياه، روی بساط روزنامه فروشی نزديک دفتر آيندگان، تلنبار بود، خريديم و من می‌ديدم که بعضی‌ها دو تا، سه تا می‌خرند! امشب آقای مسعود بهنود گفت؛ در آن شماره، آيندگان به بالاترين تيراژ خود رسيد و يک مليون نسخه به فروش رفت! روز بعد دفتر خمينی بيانيه‌‌‌ای داد که منظور “امام” تحريم و توقيف آيندگان نبوده!… البته خمينی دروغ می‌گفت و “همرأئی” و “همبستگی” که در دفاع از استقلال و آزادی “آيندگان” شکل گرفته بود، بله! آن نافرمانی مدنی؛ “امام” را مجبور کرده بود عقب بنشيند.

من تا امشب نفهميده بودم که مقام و منزلت “آيندگان”، در بنياد گذاشتن مکتب تازه در تاريخ رروزنامه‌نگاری ايران، در راستای زندگی بخشيدن به آرمان و اهداف “انقلاب مشروطيت” بوده است. تا امشب احترام من به آقای همايون به اين محدود بود که در دهه‌های بعد از انقلاب، در تجديد اعتبار انقلاب مشروطيت و باز شناسی غنای مبانی و آرمان و اهداف آن، وی را شخصيتی پيشگام بازيافته بودم. اکنون به شناخت خود وسعت بيشتری بخشيده‌‌‌ام و اين را مرهون بهنود هستم و احترامم به بهنود نيز افزوده شده. اما مفاهمه من با بهنود جهات ديگری نيز دارد: او تنها سخنرانی بود که داريوش همايون را در مقام وزير اصلاح طلب دولت شاهنشاهی مورد تأئيد قرار داد و اندرباب “اصلاح طلبی” دفاعيه‌‌ای مطلق ايراد کرد.

اميدوارم خوانده باشد، چون بارها نوشته‌‌ام: “اگر من در ديروز خود آدم امروز بودم… ماندن در زندان “شاه” را به پيروزی خمينی ترجيح می‌دادم”. ( کدام سمت ايستاده‌‌‌ايم؟‌ـ‌ ايران امروز‌ـ‌ ۲۹ آبان ۱۳۸۴) برای کسی که از اين مرز ممنوع عبور کرده، معذوری وجود ندارد تا خود را با مسعود بهنود در دفاع از وزير اصلاح طلب شاه، همرأی نشناسد، بدون آن که بر مسئوليت چنين وزيری در انحطاطی که بر دولت و کشور و ملت رفت، با چشم خطاپوش بنگرد. من در آينه “مراسم بزرگداشت”؛ به خود که نگاه می‌کردم، چند بار پيش آمد که با خود گفتم: “آه… دريغا!! اگر در ديروز خود آدم‌های امروز بوديم و همرأئی امروز را داشتيم؛ چه‌ها که برای ايران نمی‌کرديم و چه شادکامی‌ها که از دست ما برای مردم ما ساخته نبود!؟ ما ايرانيان که يکديگر را می‌دريديم!!

دقيقا” از سر همين عبرت است که می‌خواهم بگويم نمی‌توان با دفاع از وزير اصلاح طلب در حکومت عرفی غربگرای پهلوی، حجتی در درستی اين توهم به دست داد که با اصلاحات می‌توان از درون حکومت دينی غرب ستيز خامنه‌ای، به دولت سکولار دموکرات رسيد و در ايران دموکراسی و حقوق بشر را مستقر و متحقق کرد! يک دليل‌‌‌اش را خود آقای همايون نوشته: زيرا “اصلاح”؛ پذيرش تغيير برای بقاء و دوام يک “ماهيت” است.( داريوش همايون‌ـ‌ اصلاح طلبی و اصلاح طلبان‌ـ‌ اخبار روز‌ـ‌۱۶.۰۳.۰۷)

من خيلی به آموختن از يکديگر معتقدم و اين را هم از تبعات نيک همان “فاصله” می‌شناسم که بالاتر عرض کردم. هرکس کتاب‌ها و مقالات آقای مسعود بهنود را خوانده باشد می‌داند که آموختنی؛ فراوان دارد. من هراندازه که از سياست در نزد آقای بهنود دورم به ژورناليسم او نزديک‌‌‌ام و به آن ارج فراوان می‌گذارم. نه اين که امشب و اينجا گفته باشم، يک سال و نيم پيش، در يکی از مقالات خويش (“ما محتاج فضای نقد و بررسی هستيم…!”، ايران امروز ۱۳.۰۴.۲۰۰۷ ) خطاب به مسعود بهنود، پوشيده نام اما با اشاره‌‌‌ای آشکار، حسن و عيب او را در يک عبارت آورده‌‌‌ام:
“يک ژورناليست خوش‌استيل را می‌شناسم که همه اهتمام‌‌‌اش حفظ و تثبيت موقعيت خود در ژورناليسم مجاز در جمهوری اسلامی است. من حقيقتا” به تلاش‌های او درود می‌فرستم. وقتی فکر می‌کنم فقدان قلم او در “انتخاب” و “اعتماد” و “شرق” و “آفتاب”؛ چه ضايعه بزرگی برای ژورناليسم و مردم ايران خواهد بود؛ پشت‌‌ام می‌لرزد! اما همين دوست من در انديشه‌ورزی‌های سياسی‌‌اش، می‌کوشد؛ “اپوزسيون” در برون مرز را به سطح ژورناليسم مجاز در جمهوری اسلامی تقليل دهد!…”( همانجا)

اگر شاهديم که سکولار‌‌دموکرات‌های ايران به شمول آزاديخواهان ديندار، در درون و بيرون ايران خود را “تحول‌خواه” توصيف می‌کنند اين فقط يک بازی زبانی نيست:
“اصلاح طلبی” مفهومی بايسته در فرهنگ سياسی معاصر است… حقيقت هرانديشه‌ای را‌ـ‌ و در اينجا انديشه اصلاح طلبی منظورم است‌ـ‌ در بستر فرهنگی‌ـ‌ فلسفی که بدان تعلق دارد می‌توان دريافت. يک انديشه؛ هرآينه از بستر فرهنگی / فلسفی‌‌‌اش جدا بيفتد، گوهر حقيقت خود را از دست می‌دهد، مسخ می‌شود و سترون می‌گردد. يک انديشه هراندازه درست؛ وقتی از حدود واقعی بيرون برده شود و در مختصاتی قرار گيرد که حقيقت آن را بر‌نمی‌تابد؛ به سخن غير عقلانی … تبديل می‌شود که … موجب بی اعتباری است.” (همانجا)

بايد بيشتر ياد بگيرم که به واقعيت که همواره بغرنج و چند وجهی است از زوايای گوناگون و تا حد امکان با دانش و عقلانيت و نيز انسانی بنگرم. ايران به همه ايرانيان تعلق دارد و معيار پايبندی به آن نيز کوششی است که در گشودن باب گفتگو‌ـ‌ديالوگ‌ـ‌ ميان همه نحله‌های “اپوزسيون” ايران به ظهور می‌رسانيم. حقيقت در انحصار هيچ کس نيست و معنای اين سخن اين است که در انديشه هرکسی؛ هسته‌‌ای از حقيقت وجود دارد. از منظر اين نگاه است که فکر می‌کنم، بغرنج سياست در ايران امروز، شناخت و برقراری چنان نسبتی ميان “اصلاح طلبی” و تحول‌خواهی است که تعامل اين دو گرايش را در مسير تقويت جامعه مدنی و بالندگی سمتگيری سکولار‌ـ‌ دمکراسی، هموار و هموارتر کرده و در ايران ممکن و متحقق سازد. به گمان من يکی از ارزش‌های بزرگ مراسم امشب که من آنرا “رويداد” خوانده‌‌ام، تلاشی است که در مسير پاسخ گفتن به اين ضرورت، از خود به ظهور رسانده است.

از موانع جدی که مرداب حائل است در رسيدن به آينده ايران در سکولاريسم‌ـ‌ صلح‌ـ‌ دموکراسی‌ـ‌ حقوق بشر و پيشرفت و عدالت اجتماعی، شخصی کردن سياست است! حب و بغض‌های شخصی، مسئوليت ميهنی و شهامت مدنی را در ما بی‌رمق و چه بسا زايل می‌کند. بايسته ماست هر گفتار و کرداری را که معطوف به بيرون خزيدن از اين مرداب است، گرامی بداريم و ارج و قرب بسيار بگذاريم. هيچ کدام ما را نمی‌توان بی‌نياز از چنين گفتار و کرداری يافت؛ ريز و درشت به عفن مرداب آلوده‌‌ايم! و من با شادمانی بسيار می‌بينم که شايق شستن چشم‌ها و راغب ديدن يکديگر به طرز ديگريم.

جناب دکتر نوری‌زاده؛ با ارجمند داشتن انديشه‌ورز سياسی که مشکل ايران را “اسلام سياسی” می‌شناسد، و نه دين و ديانت مردم ايران، بصيرت سياسی آميخته به عطوفت خود را، به اين مجلس هديه کرد. بيش از پيش بايسته است به وظيفه “اپوزسيون” در دفاع و پاسداری از “آزادی وجدان” که در کانون آن آزادی معتقدات و باورهای دينی قرار دارد، تأکيد بورزيم. استواری ما سکولار دموکرات‌ها در راه رفع حکومت دينی در کشور، نيرومندترين تضمين در احترام به دين و ديانت مردم ماست. هر اندازه که اسلام در ايران عبای حکومت بر سرکشيده و به قدرت و ثروت تکيه زده و منبر و مسجد را پايگان غارت و سرکوب مردم آراسته است، به همان اندازه آنچه را که بی‌اعتبار کرد و از حرمت و قداست انداخت، دين و ديانت مردم ايران بوده است. از اينجاست که جدائی دين از سياست و مطالبه استقلال دين و دولت از يکديگر، از پشتيبانی و تأئيد مسلمانان مومن و همه کسانی که دغدغه دين را دارند؛ برخوردار است.

سخنرانی دکتر پاينده، عريضه‌‌ی من نيز هست و او را در نگاه و نظری که به سالخوردگان فرهنگ و سياست ايران دارد، تأئيد می‌کنم و پاس می‌دارم. اصالت ما سالخوردگان در بازانديشی “گذشته” و توان آزاد کردن خود از گذشته است. سالخوردگان بايد از سکوی آينده، بازتاب دهنده‌‌ی خواست‌های سرکوب شده و تحقق نايافته‌‌ی زنان و مردان نسل‌های جوان کشور باشند و از نگاه و نظر نيروهای اجتماعی مدرن جامعه به امروز و آينده ايران نگاه کنند. نگاه به تعارض نسل‌ها وقتی ايجابگر است که به آينده بهتر راه بسپارد و اين بدون باز بينی و بازانديشی؛ بد و نيک سالخوردگان نا‌ممکن است. اما برای آن که چنين آگاهی ممکن شود بايد به جوانان بياموزيم که شجاع و بی‌پروا در پدران‌‌شان بنگرند، به نسل‌های مرده و زمانه‌های پايان آمده، دل نسپرند و زندگی و زايائی را در افق آن فرهنگ و سياست بجويند و برپا دارند، که دانش و دانائی و “روح زمان” خود‌‌‌شان طلب می‌کند. اگر چنين بود، سالخوردگان را در آيندگان، زندگانی تازه خواهد بود و من چه اندازه شادمان هستم که دکترمهرداد پاينده، خطوطی از سالخوردگی ما را در انديشه‌‌‌ی جوان و دانش و دانائی خود بازانديشيده و بازخوانده و به آن طراوت جوانی و زندگانی تازه بخشيده است. در چشم من فراست مهرداد، چراغ مقدمه “رويداد” است.

سپيده در حال دميدن است و من در طنين شاد خواهی‌ها و شادگوئی‌های دکتر آموزگار، که روايت آشکار پنهان زندگی است، وسعت گرفتن روشنائی در تاريکی را، تماشا می‌کنم! شب، پايان گرفتن آغازيده است. هر شبی را پايانی است و… سپيده می‌دمد. اين شدن‌ها و ديگر شدن‌ها قانون هستی است. هستی در تغيير است که روشنی و تازگی می‌ يابد. بايد “رونده” را دوست داشت و نه “باقی” را! برداشت من اينست که برپا‌دارندگان و شرکت‌کنندگان در اين مراسم بزرگداشت، جمله بر آن “عاشقيم که رونده است” و اين بيان ديگری در فهم “رويداد” است.

ج‌ـ‌ط
۳۱.۰۹.۰۸
jamshid 2jamshid 3