بایگانی موضوعی: دیروز و فردا

دیروز و فردا‌ / فهرست

دیروز و فردا‌

چاپ اول واشینگتن ١۹۸١‏

چاپ دوم واشینگتن چاپ پاژن، واشینگتن ٢۰۰۰‏

چاپ سوم تارنمای حزب مشروطه ایران ٢۰۰۳‏

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

فهرست

پیشگفتار «چاپ سوم»‏

پیشدرامد چاپ دوم

پیشگفتار (چاپ اول)‏

 ‏ کمبودهای استراتژی توسعه ایران ۵٧-١۳۳٢

 الف ـ در زمینه سیاسی

 ب ـ در زمینه اجتماعی

 پ ـ در زمینه اقتصادی

 نتیجه

 زمینه‌های انقلاب ایران

 ایران در برابر اسلام

 شیعیگری: اعتراض و قدرت سیاسی

 غربزدگی و غربگرایی

 یک انقلاب نالازم

 برندگان انقلاب

 یادداشت‌ها

 نگاهی به گذشته برای ساختن آینده

 آشتی با تاریخ

 دگماتیسم‌های مذهبی و سیاسی

 اصول فکری یک جامعه نوین

 یادداشت‌ها

PDF

پیشگفتار «چاپ سوم»‏

‌‌

پیشگفتار «چاپ سوم»‏

‏ خواندن متن دوباره ماشین شده «دیروز و فردا» برای گذاشتن در تارنما فرصتی ‏برای مروری دوباره بر کتابی که دیگر لایش را باز نکرده بودم فراهم آورد. اکنون ‏پس از بیست و سه سال که از نوشتن گفتارهای کتاب می‌گذرد تجدید نظری را در ‏دو موضوع مهم لازم می بینم. ‏

نخست، قانون اساسی مشروطیت که در آن زمان به عنوان پایه ای برای رسیدن به ‏همرائی ملی پیشنهاد کرده بودم نه به آن منظور کمترین خدمتی کرده است و می ‏تواند بکند و نه اصلا قابلیت زندگی دارد.  چنانکه در  همان زمان نیز اشاره کرده ‏بودم  پاره ای اصول در آن قانون اساسی هنوز می توانند به کار ساختن آینده ایران ‏بیایند و ما بهتر است اصلا از قانون چشم بپوشیم و بر اصولی، که هم می توانند و ‏هم می باید به عنوان پایه یک همرائی ملی ما را به نظام سیاسی دمکراسی لیبرال ‏رهنمون شوند، توافق کنیم.‏

دوم، کنترل دولت بر رادیو تلویزیون برای دمکراسی در کشوری مانند ایران ‏خطرناک است و باید مانند رسانه های دیگر آزاد باشد. ولی نظارت یک هیئت ‏بیطرف از نمایندگان رسانه ها و جامعه مدنی و دولت، به سالم نگهداشتن رسانه های ‏همگانی، که حتا بیش از دستگاه مالیاتی فسادپذیرند، کمک خواهد کرد. ‏

از این گذشته دو اصلاح دیگر درباره شعارهای تظاهرات عیدفطر ١۳۵٧ و شمار ‏مقامات به زندان افتاده در دولت شریف امامی در متن اصلی راه یافته است. ‏

 در اینجا باید از زحمات خانم فرناز نوریفر همرزم هسته “تریر” آلمان در ماشین کردن دوباره کتاب برای چاپ ‏الکترونیکی سپاسگزاری کنم.‏

‏ دسامبر ٢۰۰۳

پیشدرامد چاپ دوم

پیشدرامد چاپ دوم

 هنگامی که «دیروز و فردا» دو سالی پس از انقلاب انتشار یافت با توفانی کوچک ــ ‏مانند هرچه سیاستهای تبعیدی از آن برآمده است – از حملات شروع شد. در آن ‏سالها از آن توفانها فراوان بود. ایرانیان تبعیدی در تب بیماری انقلاب می سوختند و ‏همه تعصب و کینه و ساده انگاریهای جامعه ای انقلابزده را با خود آورده بودند. ‏دشمنان پیشین که هرکدام به نوبت از زیر چرخ اسلام انقلابی به بیرون پرتاب شده ‏بودند کینه های دیرین را در فضای آزاد بیرون می جستند و در خشم و تلخکامی خود ‏به هر بهانه بر می آشفتند. آنها آنقدر نامرادی کشیده بودند که کمترین ناملایم را نمی ‏یارستند، و «دیروز و فردا» همه ناملایم بود. از نویسنده اش که بسیاری، از جان ‏بدر بردن او ناخشنود بودند و تقریباً همه می خواستند دم در کشد؛ تا نظرگاهها و ‏اندیشه هایش، که هیچ گرایش سیاسی را خوش نمی آمد. نویسنده با انگشت نهادن بر ‏بینوائی و نکبت و توحش سوسیالیسم واقعاً موجود آن سالها، و نفی نظریه های ‏توطئه، و تکیه بر دینامیسم عوامل بیشمار درون یک جامعه پویا بویژه ضعف سیاسی ‏آن، چه در ٢۸ مرداد و چه در ٢٢ بهمن، دشمنی سوزان و پایدار – و چنانکه ‏سزاوار نبرد زندگی است، نیروبخش – چپگرایان و سلطنت طلبان و «لیبرال»های ‏بیشمار را برانگیخت.‏

‏ این نخستین انتقاد از خود، نخستین بازاندیشی دور از یکسو نگری یک گرایش ‏سیاسی، هواداری پادشاهی در این مورد، از سوی یکی از دست اندرکاران می بود ‏که گرایشهای مهم دیگر تاریخ همروزگار ایران – چپ و اسلامی‎ ‎و‎ ‎ملی، لیبرال» – ‏را نیز بی نصیب نمی گذاشت. واکنشها، بلکه بازتابهای عصبی، و بیشترشان نخوانده ‏و از پیشداوری، چنان تند و دیرپای بود که نویسنده دیروز و فردا سراسر دهه هشتاد ‏را در رساله ها و کتابها و مقالات و کتابهای خود به روشنگری و پاسخ، و بسط و ‏اصلاح اندیشه‌های آن کتاب گذراند که بحث درباره صد‏‎ ‎ساله گذشه ایران را طبعاً ‏پیشتر برد و به بالا بردن سطح بحث سیاسی، که خواست همیشگی نویسنده است، ‏کمک کرد.‏

‏ اما پیام کتاب، ضرورت آشتی با تاریخ به عنوان آغازگاه نوسازی هیئت سیاسی ‏‏(‏polity‏) ایران، و ملی کردن تاریخ همروزگار ما از راه نقد واقع گرایانه و ‏غیرحزبی آن، و رسیدن به یک همرائی بر سر پاره ای اصول – ناسیونالیسم ‏نگهدارنده، مردمسالاری و عدالت اجتماعی – و دادن بخشودگی سیاسی همگانی به ‏یکدیگر، جایگیر شد. گذر زمان از پیشداوریها کاست و پذیرفتن بسیاری از اندیشه ‏های دور از ذهن و نامتعارف را آسانتر کرد و فروپاشی کمونیسم به یاری آمد. ‏امروز این کتاب را که مدتهاست نایاب شده است آسانتر می توان خواند و احتمالاً ‏هنوز سخنان در خوری در آن یافت.‏

پیشگفتار (چاپ اول)‏

‌‌

پیشگفتار (چاپ اول)‏

‏ کتاب حاضر از سه رساله مستقل، اما نه چندان بی ارتباط بهم، فراهم آمده است و در ‏طول یک سال، میان ١۳۵۹ و ١۳۶۰/١۹۸١‏‎-‎‏١۹۸۰ نوشته شده است. کتاب، یک سفر ‏فکری است به دیروز نه چندان دور ایران و فردایی که امید است چندان دور نباشد. ‏بررسی گذشته است برای آنکه نیمه واقعیتها و دروغها و کلیشه ها معنی واقعی آن ‏نپوشاند و بی میلی به رویارویی با واقعیات به تکرار اشتباهات نینجامد. اندیشه‌هایی ‏درباره حال و، بیشتر، آینده است برای آنکه نخستین وظیفه ما اکنون هرچه بیشتر ‏اندیشیدن است.‏

‏ رساله اول به اشتباهات و کوتاهیهای استراتژی توسعه و پیکار نوسازی ایران در ‏بیست و پنج سال آخر دوران پهلوی می پردازد، با نگرشی به دهه های پیش از آن. ‏این بررسی از دید یک موافق و دست‌ در کار است که با اینهمه می کوشد خیره‎ ‎‏‌کارهای شگرفی که در آن سالهای بیمانند تاریخ ایران انجام گرفت نشود و ضعفهای ‏اساسی را نیز ببیند. یک انتقاد از خود است بی انکه قصد خوار شمردن و انکار کرده ‏های بزرگ در میان باشد. نسل کنونی ایرانیان چه بخواهند و چه نخواهند وامدار آن ‏دورانند و چه بپذیرند و چه نپذیرند باید به آن در کنار دستاوردهای دیگر هفتاد و پنج ‏سال گذشته سربلند باشند.‏

این بررسی تندی است فهرست وار که نیاز به دسترسی به منابع دارد تا از صورت ‏نمودار گونه کنونیش بدرآید و تحلیلی در خور موضوع عرضه دارد. تا آنجا که به ‏منظور کتاب مربوط است – کمک به آغاز بحث جدیتر و گسترده تری درباره ایران ‏پیش از انقلاب و پس از آن – حتی یک بررسی تند نیز به کار خواهد آمد.‏

رساله دوم که بخش بزرگتر کتاب را فرا می گیرد «چرا» و «چگونه»ی انقلاب ‏اسلامی را پیش چشم دارد. زمینه‌های تاریخی و فرهنگی انقلاب، تنشهای میان ‏ناسیونالیسم ایرانی و اسلام، و نظریه حکومت شیعه و قدرت حکومتی، و واپسماندگی ‏و فراگرد نوسازی بخش اول رساله را می پوشاند که شامل طرح یک پژوهش تاریخ ‏فرهنگی نیز هست. در بخش دوم رساله، «چگونه»ی انقلاب با دیدی تحلیلی و نه ‏وقایع نگارانه و با بینشی از درون رویدادها و تقریباً یکسره از دید ایرانی بررسی ‏می شود و برخلاف پاره‌ای نظریات به انقلاب به عنوان یک بسته سفارشی پستی که ‏از خارج فرستادند نگریسته نشده است. اینکه چگونه رژیم ایران مایه‌های ویرانیش ‏را فراهم آورد شرح داده شده است، هرچند سهم بیگانگان نیز از نظر دور نمانده ‏است.‏

‏ سومین رساله یک نقادی تحلیلی و ارزیابی دوباره تاریخ هفتاد و پنج سال اخیر ایران ‏است که بخش بزرگتر خودآگاهی سیاسی ایرانیان نسل کنونی را تشکیل می دهد. ‏کوشش شده است دور از پیشداوری و برکنار از غرضهای سیاسی و یکسونگری، ‏سهم شایسته دوره‌های تاریخی ایران در آن هفتاد و پنج سال شناخته شود – نه بیش و ‏نه کم – و این شناسایی، زمینه‌ای برای یک آشتی با تاریخ گردد تا از آنجا به یک آشتی ‏معنی ‌دار ملی، و نه تنها شعار آن، برسیم.‏

عناصر زنده و همچنان سودمند این گذشته مشترک به عنوان مایه هایی برای ‏همفکری کنونی و برنامه سیاسی آینده بازشناسی شده است و سرفصلهای کلی آن ‏برنامه سیاسی برای آغاز بحث سازنده پیشنهاد گردیده است. پژوهشی است در ‏گذشته برای ساختن آینده‌ای آزاد از برخی جنبه‌های ناپسندتر آن گذشته. تلاشی است ‏برای درآوردن بحث سیاسی از حالت مبادله دشنامها؛ و نزدیک کردن آنها که در واقع ‏بهم نزدیکتر از آنند که خود در می یابند.‏

بر هر سه رساله یک نگرش اخلاقی سایه افکنده است. سهم عنصر اخلاقی در ‏حکومت و سیاست جای برجسته‌ای در هر سه رساله دارد. زیرا به اعتقاد این نویسنده ‏‏«پاشنه آشیل» واقعی جامه ایرانی ناتوانی اخلاقی آن بوده است – ناتوانی مردمان از ‏زیستن با خود و حکومت بر خود.‏

در این نوشته هرجا میسر بوده از بردن نامها خودداری شده است زیرا تاریخ اخیر ‏را در مرحله کنونی بهتر است از جنبه‌های شخصی هرچه تهی تر کرد. اگر برسهم ‏کسانی در حوادث اشاره یا تأکیدی شده از ناگزیری بوده است و با رعایت آن مایه ‏میانه روی و انصاف که نویسنده در توان خود داشته است.‏

منابع کتاب، آنچه در دسترس بوده ذکر شده است و اگر در جاهایی به سبب اوضاع ‏و احوال غیرعادی سه ساله گذشته زندگی نویسنده از دست رفته و اشاره به آنها ‏امکان نیافته پوزش خواسته می‌شود. اگر گاه مطالب بیش از اندازه فشرده می نماید ‏از سر تنگ حوصله‌گی نبوده است. زمانه تنگ شده است و نشان خود را بر همه جا ‏نهاده است.‏

د. ه‌.‏
پاریس

کمبودهای استراتژی توسعه ایران ۵٧-١۳۳٢ ‏

‌‌

 کمبودهای استراتژی توسعه ایران ۵٧-١۳۳٢

‏ ‏‏ فکر توسعه و ترقیخواهی در ایران تازه نیست. به عنوان یکی از پرتحرک‌ترین ‏جامعه‌های جهان سوم یا جنوب یا دنیای توسعه نیافته، ایران از نخستین کشورهایی ‏بود که به نوساختن خود اندیشید و در پیکارش با اروپای امپریالیست، ضرورت ‏آموختن و تقلید کردن از آن را دریافت. آنچه به نامهای فرنگی مآبی یا ترقی یا تجدد ‏یا غربزدگی یا غربگرایی نامیده شده است بخش اصلی تلاشهای ملت ایران برای ‏دفاع در برابر یک نیروی بسیار برتر فرهنگی و سیاسی و نظامی از سده شانزدهم ‏است.‏

تلاشهای ایرانیان تا دهه سوم سده بیستم از عمق و پابرجایی بی بهره بود. مفهوم ‏توسعه و ترقیخواهی به ذهنهای بیشمار راه یافته بود و شاه‌عباس صفوی، عباس ‏میرزای قاجار و امیرکبیر پیشروان بزرگ آن بودند؛ ولی تا هنگامی که سردار سپه ‏‏(بعداً رضاشاه اول) قدرت مؤثر سیاسی را در ایران ۶۰ سال پیش در دست نگرفت ‏از توسعه به معنی یک کوشش پایدار و همه‌جانبه نمی شد در ایران سخن گفت. حتی ‏انقلاب مشروطیت و قانون اساسی آن، که بزرگترین جنبش برای توسعه سیاسی ‏ایران در همه سده‌های گذشته است، برد محدودی داشت زیرا در زمینه‌های حیاتی ‏فرهنگی و اقتصادی و اجتماعی بازتابی چندان نیافت.‏

اندیشه توسعه را از این نظر باید اساساً یک پدیده عصر پهلوی دانست که بر بیست ‏ساله برتری رضاشاه اول و بیست و پنج سال اخیر پادشاهی محمدرضا شاه با شدت ‏و احساس تعهدی بیمانند حکمروا بوده است. قضاوت درباره عصر پهلوی از ‏سویه‌های گوناگون امکان دارد، مهمتر از همه از مقایسه آن با دوره‌های پیشین و ‏پسین آن. تا همین جا به آسانی می ‌توان گفت که در سیصد و پنجاه سال گذشته، ایران ‏هیچ دورانی به خوبی عصر پهلوی نداشته است. از آن هنگام که شاه عباس بزرگ ‏پس از مرگ، کشور درخشان خود را به انحطاط ناگزیر سیاستها و روشهایش ‏واگذاشت ایران هرگز یک دوران نسبتاً دراز پیشرفت و نوسازی را تجربه نکرد.‏

ایران پیش از رضاشاه اول دوزخی از واپسماندگی رو به انقراض بود. ایران پس از ‏محمدرضا شاه دوزخی از توحش و واپسماندگی رو به اضمحلال است. جان ایرانی ‏هرگز با ارزش نبوده است ولی پیش از پهلویها هزار هزار به غفلت از دست می ‏‏‌رفت و پس از پهلویها هزار هزار به جنایت از دست می ‌رود. با آنکه در تاریخ ‏سه‌هزار ساله ایران اصل، عموماً بر تباهی جان و عمر و اندیشه و دارایی ایرانی ‏بوده است، در مقایسه و نسبت، ترازنامه پهلویها از دویست سیصدساله هرج و مرج ‏و ناآرامی پیش از آنها و دو سه ساله تیره و تار پس از آن بسی بهتر بوده است.‏

بررسی دستاوردهای دوران پهلویها لازم است تا تعادل به قضاوت درباره تاریخ ‏اخیر ایران بازآورده شود و احساس دروغین گناه نسل‌هایی که آن دوران را ساختند ‏از میان برود. چنین بررسیهایی، دست ‌کم از نظر آماری، شده است و از میان رقمها ‏می توان تصویری از عظمت کارهایی که شد بدست آورد. ولی این بررسی، هدفی ‏دیگر دارد. دستاوردهای شگرف و انکارناپذیر، پیش نظر نیست. قصد، یافتن پاسخی ‏براینست که چرا نویدهای درخشان سالهای اصلاحات و رونق نافرجام شد؟ پس از ‏تجربه سه ساله گذشته باید بیشتر بدنبال آنچه نباید کرد بود. باید از گذشته آنقدر ‏آموخت که نسلهای آینده محکوم به دوباره زیستن آن نشوند.‏

انتقاد از کم و کاستی های ایران، بویژه در بیست و پنج سال آخر سلطنت پهلوی، به ‏قصد محکوم کردن آن نیست. برای آن است که درسهای ضروری گرفته شود. ملت ‏ما بهای سنگینی پرداخته است. نباید در کینه‌ای که به جمهوری اسلامی داریم از یاد ‏ببریم که انقلاب اسلامی بر زمینه یک سلسله ناکامیها در پیکار توسعه ایران روی داد. ‏اگر بتوانیم باید در برابر آنهمه که از دست داده‌ایم تجربه‌ای، دست ‌کم؛ به کف آوریم. ‏اگر محکوم کردن و نفی دوران پهلوی زشت و سترون است – کاری که پاره‌ای ‏چپگرایان و لیبرالها در پژوهشهای خود کرده‌اند – چشم بستن بر اشتباهات و ‏کجروی های آن دوران نیز ملت را از مزیت تجربه و آزمایش بی بهره خواهد کرد.‏

بویژه که بازسازی ایران پس از غائله انقلاب و جمهوری اسلامی باید با بیشترین ‏سرعت و کمترین اشتباه صورت گیرد، زیرا ما به عنوان یک ملت فرصت زیادی ‏برای رسیدن به کاروانی که از ما بسیار پیشی گرفته است نداریم. شناختن خطاها و ‏کاستی‌های آن دوره که با اینهمه عظمتی یگانه دارد، به ما یاری خواهد داد که زمان ‏و نیرو و منابع را در آینده بهتر بکار گیریم.‏

مقایسه ایران و کشورهای رو به توسعه دیگر بویژه کشورهای صادرکننده نفت در ‏میان آنها، با آنکه می تواند تسلی بخش باشد نباید چشم ما را از کارهایی که می ‏‏‌توانستیم و فکر نکردیم برگیرد. در میان کشورهای رو به توسعه بیشتر کاستی هایی ‏که در استراتژی توسعه ایران بروز کرد، و بدتر از آنها، دیده می ‌شود. کشورهای ‏نفت خیز در میان آنها نمونه‌هایی سخت ناموفق‌تر از ایران عرضه کرده‌اند – هرچند ‏بسیاری به برکت جمعیت اندک و درآمد بسیار از ضربه ناکامی کاسته‌اند. الجزایر ‏کمتر به فساد آلوده بوده است ولی از عهده کارهای کمتری از ایران برآمده است. ‏دیگران تورم و فساد و ناکارایی را به ابعادی که برای ما نیز تازگی دارد رسانیده‌اند.‏

نفس واپسماندگی ایجاب می کند که فراگرد توسعه پراشتباه، پرهزینه و اتلاف‌آمیز ‏باشد. زیرا واپسماندگی به معنی پایین بودن سطح انسانی است و با سطح پایین ‏انسانی به بیش از اینها عملاً نمی توان رسید. با اینهمه کشورهایی مانند کره‌جنوبی و ‏تایوان و سنگاپور و سرزمین هنگ ‌کنگ و چند کشور دیگر، در شرایطی دشوارتر ‏از ایران به سطح‌های بالاتر توسعه و سرعتهای بیشتر رشد رسیده‌اند. از بسیاری از ‏اشتباههای ایران بدور مانده‌اند، امکانات محدود خود را بهتر بکار برده‌اند و بهتر ‏کرده‌اند.‏

‏ایران در میان کشورهای جهان سوم اگر از بهترین نمونه ها نبوده، با هر مقایسه از ‏نمونه های نسبتاً موفق است. پایان فاجعه آمیز ٢۵ ساله ۵٧-‏‎ ‎‏١۳۳٢ نباید کسی را ‏درباره اصل اندیشه توسعه و تعهد ملی نسبت به آن به تردید اندازد و نباید سهم ‏شگرف پادشاهان پهلوی را در نگهداشتن و ساختن ایران در یکی از حساسترین ‏دوره‌های تاریخش کوچک سازد.‏

‏***‏

 در میان کشورهای رو به توسعه، ایران دارای موقعیتی ممتاز بود: یک جمعیت نسبتاً ‏بزرگ که نیروی کار و بازار داخلی پیشرفت را فراهم می‌آورد؛ منابع شگرف نفت ‏و گاز که نیاز به واردات سوختی را از میان می ‌برد و منابع سرمایه گذاری را بی ‏‏‌دشواری زیاد در دسترس می‌ گذاشت؛ موقعیت جغرافیایی مناسب و راه داشتن به ‏دریا که کار مبادلات بازرگانی را آسان می ‌کرد. در برابر این مزیتها ایران سهم ‏کامل خود را از عوامل عقب ماندگی داشت: نبودن منابع کافی آب، اکثریت بیسواد ‏جمعیت، نظام اجتماعی و اداری و فرهنگ سیاسی منابع پیشرفت، و نداشتن زیر ‏ساخت مناسب.‏

موقعیت ژئوپلیتیک (جغراسیاسی) ایران چنان بوده است که تنها در دوره های ‏استثنایی فرصتهایی برای توسعه بدان می داده است. همسایگی با روسیه و نیاز به ‏تراز کردن نفوذ آن با قدرتهای دیگر، ایران را پیوسته در وضع متزلزلی نگه داشته ‏است که آثار آن نه تنها در سیاستهای خارجی، بلکه بویژه در سیاستهای داخلی زیان ‏آور و موجب ضایع شدن وقت و نیروی کشور و سایش و فرسایش اخلاقی ملت بوده ‏است. در سده نوزدهم از فرصتهای گاهگاهی که تعادل نفوذهای دو قدرت بزرگ – ‏انگلیس و روسیه – برای توسعه ایران به دست می ‌داد چندان بهره ای گرفته نشد. ‏در سده بیستم رضاشاه اول در دو دهه ای که توانست نشان خود را بر جامعه ایرانی ‏بگذارد شاید حداکثر بهره برداری را از امکانات بسیار محدود کشور برای توسعه ‏اقتصادی و اجتماعی کرد. اما در دوران محمدرضا شاه – در واقع پس از ١۳۳٢ – ‏بود که رهبری سیاسی ایران از امکانات نسبتاً بزرگ اقتصادی و اجتماعی و فرصت ‏سیاسی برای دگرگون کردن بنیادهای جامعه ایرانی برخوردار گردید.‏

در شرایطی که مداخله جویی شوروی دوبار (در ١۳٢۴ و نیز در ١۳۳٢ توسط ‏ستون پنجم آن حزب توده) شکست خورده بود و شوروی آماده بود ایران را به حال ‏خود گذارد، درآمدهای روزافزون نفت منابع سرمایه ای در اختیار ایران می گذاشت ‏که در گذشته قابل تصور نبود. دستگاه اداری و تأسیسات زیرساختی که رضاشاه اول ‏برای ایران گذاشته بود می توانست یک حرکت تازه بسوی پیشرفت را آغاز کند. ‏

تجربه های سه دهه پیش از ١۳۳٢ راهنمای خوبی برای آینده بود. اصلاحات ‏رضاشاهی شش نقص بزرگ را در برخورد خود با مسأله توسعه آشکار کرده بود.‏

نخست، محدودیتهای برداشتهای دیوانسالارانه را نشان داده بود. رضاشاه اول صرفاً ‏به راههای اداری بسنده می ‌کرد و مردم را نه به عنوان عامل توسعه بلکه به عنوان ‏موضوع توسعه در نظر می ‌گرفت. در نتیجه اصلاحات نه به ژرفای جامعه می ‏‏‌رفت و نه تا آنجا که می ‌شد گسترش می یافت. محدودیت برداشتهای دیوانسالارانه ‏در یک زمینه دیگر نیز خود را نشان داده بود. قدرت روزافزون سازمانهای دولتی ‏فسادی را در خود پرورش می ‌داد که حتی در حکومت سختگیر رضاشاه اول نیز ‏بسیار قابل ملاحظه بود.‏

دوم، طرحهای نمایشی و پرعظمت و شتاب در رسیدن به کشورهای پیشرفته به هدر ‏رفتن منابع انجامیده بود. در حالی که امکانات مالی و انسانی کشور تنها یک راه حل ‏گام بگام و از کوچک به بزرگ را توصیه می کرد، انجام طرحهایی مانند ذوب‌آهن ‏بیشتر ارزش روانی داشت تا اقتصادی. در سالهای آخر رضاشاه اول افزایش تورم ‏خطر فروریختگی اقتصاد را بطور جدی پیش آورده بود.‏

سوم، کم توجهی به روستاها و انحصار منابع به پیشرفت شهرها که نشانه نوگرایی و ‏نوسازی شمرده می شد اکثریت بزرگ جمعیت را فراگرد (پروسه) توسعه برکنار ‏داشت. از این گذشته از تنها بخش اقتصاد که می توانست با مازاد تولید خود منابع ‏لازم را برای صنعتی شدن فراهم آورد – و در حدود خود فراهم آورده بود – غفلت ‏کرد. با اینهمه نباید کوششهای نمایانی را که برای افزایش فرآورده های پربهای ‏کشاورزی مانند پنبه و توتون و چای و ابریشم و چغندر شد فراموش کرد.‏

چهارم، رضاشاه اول، که نبودن یک قدرت مرکزی و پیامدهای ویرانگر آن را در ‏دوران قاجارها به خوبی شناخته بود، در تلاش خود برای ساختن یک دولت متمرکز ‏و پرقدرت، تهران را به صورت تنها مرکز تصمیم گیری در آورد. نتیجه آن ‏مهاجرت از شهرستانها به تهران بود، روندی که خدمت نظام وظیفه آن را شدت ‏بخشید. نخست بازرگانان و پیشه وران و اهل کسب و کار و سپس روستاییان و ‏کشاورزان در جستجوی کار و آموزش و بهداشت و درمان و هرچیز دیگر به ‏شهرها، بویژه تهران، سرازیر شدند. فعالیتهای غیرتولیدی مانند زمین بازی و خانه ‏سازی بورسبازانه گسترش یافت و هزینه‌های بالاسری (اوورهد) اجتماعی از ‏تواناییهای جامعه بالاتر رفت.‏

پنجم، با آنکه نقش عوامل اجتماعی و فرهنگی در توسعه دور از ذهن رضاشاه اول ‏نبود و آزادی زنان و شکستن دیوارهای خرافات مذهبی و جنبش بزرگ آموزشی را ‏باید از نشانه‌های آن بشمار آورد، طرح توسعه رضاشاهی در یک زمینه حیاتی کوتاه ‏آمد. اصلاحات ارضی به معنی تغییر روابط مالکیت – که در شرایط ایران اساس هر ‏برنامه توسعه بود – با مخالفت روبرو شد. در واقع ثبت اسناد که از نوآوریهای ‏سودمند آن  دوران بود  زمینداری بزرگ را آسانتر کرد.   شاید هم  رضاشاه اول  حتی ‏اگر می خواست نمی ‌توانست در اوضاع و احوال آن روز به چنین کار بزرگی دست ‏بزند.‏

ششم، کشور را ملک شخصی فرمانروا انگاشتن، که یک سنت باستانی حکومت در ‏ایران است، ادامه یافت به حدی که شاه از هیچ به مقام یکی از بزرگترین زمینداران ‏کشور درآمد. با چنین روحیه و روشی هیچ برنامه نوسازی نمی ‌توانست کامیاب ‏باشد.‏

برخورد با مسأله نوسازی و توسعه از ١۳۳٢ به بعد کم و بیش در همان خطهای
‏ دوران رضاشاهی سیر کرد با تفاوتهای ناگزیر آن، و تنها در زمینه اصلاحات ‏ارضی و تأکید برعدالت اجتماعی بود که از آن جدا شد. در اینجا لازم به تذکر است ‏که «برخورد با توسعه» را نباید به عنوان یک طرح یا سلسله طرحهای پیش اندیشیده ‏گرفت؛ و صرفاً از روی بررسی سیاستها و روندهای گوناگون و عموماً تابع ‏جریانات روز است که می ‌توان از یک «نمونه توسعه» در بیست و پنج ساله میان ‏‏١۳۳٢ و ١۳۵٧ سخن گفت.‏

این استراتژی توسعه یا «نمونه توسعه» که همه زمینه ها و سطح های زندگی جامعه ‏ایرانی را در برگرفت با همه نویدها و دستاوردهایش به هدفهای خود نرسید و در ‏پایان به مصیبت انقلاب اسلامی انجامید که خود بدان کمک کرده بود. کاستی های ‏اصلی آن را می ‌توان زیر عنوانهای سیاسی، اجتماعی و اقتصادی بررسی کرد.‏


‏ الف ـ در زمینه سیاسی

‏ ‏١ــ توسعه یک امر شخصی شمرده می شد. مأموریت یک فرد بود و تابع خواستها و ‏آرزوها و نیز هوسهای او.  جامعه ماده خامی بود  که  می بایست  در  دستهای یک  ‏شخصیت  تاریخی  شکل می ‌گرفت و با دستاوردهایش افتخار ابدی او را تضمین می ‏‏‌کرد. اینکه مردم واقعاً چه می ‌خواهند یا چه می ‌توانند در درجه دوم اهمیت بود. ‏مردم را می بایست به زور و حتی به رغم خودشان پیش برد. توسعه نه چیزی بود  ‏که از درون جامعه بجوشد  بلکه بیشتر  موهبتی بود  که از بالا به مردم اعطا می ‏‏‌گردید.‏

این جنبه شخصی یافتن امور عمومی نتایج پردامنه و مصیبت ‌بار داشت. فراگرد ‏تصمیم گیری دستخوش تغییرات ناگهانی می ‌گردید و برنامه گزاری به معنی واقعی ‏آن هیچگاه به نظام سیاسی – اداری راه نیافت. همه تصمیم های مهم و گاه بی اهمیت ‏را باید یک نفر می گرفت و آن یک نفر نیز زیر تأثیرهای گوناگون می ‌توانست پیوسته ‏مسیر امور را تغییر دهد.‏

تمرکز قدرت در دستهای کسی که سختگیری و سخت کوشی رضاشاه اول را نداشت ‏و از گرایش او به ریاضت و صرفه‌جویی بری بود و شرم حضورش او را بسیار ‏تأثیرپذیر می کرد و در برابر نزدیکان و کسانش بیش از اندازه و به هزینه جامعه ‏دست و دلباز بود، ناگزیر فراگرد توسعه را سطحی و هوسکارانه و کژ و مژ و پر از ‏اتلاف می ساخت. تغییر سیاستهای ناگهانی، تصمیم های آنی که گاه قابل اجرا هم ‏نبودند، از دستگاه برنامه ریزی کشور یک خوان یغما ساخته بودند که هرکس به ‏رهبری سیاسی دسترسی بیشتر داشت از آن بیشتر برخوردار می شد. مسئولان در ‏برابر کسانی که دستور یا فرمانی چند ده یا چند صد میلیونی از رهبر گرفته بودند ‏سرگردان می ‌ماندند و ناگزیر بودند برنامه های خود را با اینگونه مداخلات تغییر ‏دهند. تعبیر «کسانی که پرونده‌ای زیر بغل می گذارند و شرفیاب می شوند و ‏برنامه‌ها و بودجه های تصویب شده را برهم می ریزند» در دستگاه حکومتی ایران ‏رواج فراوان داشت.‏

فساد مزمن سیاسی و اداری و اجتماعی ایران با این برداشت شخصی از قدرت و ‏توسعه ناگزیر تشدید می ‌شد.  گروههایی از سرامدان ( الیت ) جامعه ایران  منابع ملی ‏را  دارایی شخصی خود می دانستند و هرکدام بسته به توانایی خود و ارتباطشان با ‏رهبری  سیاسی از  آن  بیدریغ  بهره می ‌بردند. فساد به حدی رسیده بود که بخش ‏محسوسی از درآمد ملی را می ‌بلعید – هرچند هرگز نمی توان ابعاد آن را به روشنی ‏اندازه گرفت. رهبری سیاسی در برابر موج بالا گیرنده فساد جز به صورتهای ‏نمایشی واکنشی ظاهر نمی ‌کرد. چنان واکنشی مستلزم دگرگون کردن همه فرضها و ‏پایه های نخستین نظام سیاسی می بود – پیش از همه مستلزم پذیرفتن نظارت ‏عمومی بر امور عمومی، زیرا بی این نظارت نمی ‌توان با فساد مقابله کرد. ‏کوششهای فردی هرگز برای چنین منظوری بسنده نبوده است.‏

رهبری سیاسی بویژه در موضوع فساد آسیب ‌پذیر بود. از سویی ساخت پایگانی ‏‏(سلسله مراتبی) قدرت بود که همه راهها را به رأس هرم ختم می کرد و از سویی ‏خاصیت انحصارجویی آن بود که سوء استفاده از قدرت سیاسی را نیز مانند خود ‏قدرت سیاسی در دستهای معدود گرد می ‌آورد. تصادفی نبود که بزرگترین موارد ‏فساد در میان کسانی دیده می ‌شد که به رهبری سیاسی نزدیکتر از همه بودند، زنان ‏و مردانی دست نزدنی که از همه موازین و ضابطه ها بیرون بودند. با موارد معدود ‏فساد به مقیاس بزرگ، اما مستقل، مبارزه موفق تری می ‌شد.‏

‏٢ – بنا به سنت، استراتژی توسعه بیشتر به راه حلها و برداشت اداری گرایش ‏داشت. اصلاحات و نوسازی در ایران از آغاز سده نوزدهم (در زمان عباس میرزا ‏و یک نسل بعد در زمان امیرکبیر) به دست دولت صورت گرفته بود. در زمان ‏رضاشاه اول دیوانسالاری نوین ایران، ساخته او، از عهده کارهای نمایانی در ‏نوسازی اجتماعی و اقتصادی ایران برآمد. آن دستگاه اداری به عنوان امتداد قدرت ‏رهبری بسیار بیشتر طرف اعتماد بود تا نهادهای مردمی سنتی یا از روی نمونه ‏اروپایی، و بهمین دلیل همه اختیارات بدان واگذار می شد و هر روز عرصه تازه ای ‏از فعالیتهای مردم در زیر پوشش مداخلات آن در می آمد. مقررات گوناگون و گاه ‏متناقص و سازمانهای متعدد و متوازی، عملاً امکان فعالیت را از ابتکارات ‏خصوصی گرفته بودند و کوچکترین فعالیتها از سوی افراد و مؤسسات، حتی ‏سازمانهای عمومی و دولتی، بدون صرف وقت و نیرو و منابع اضافی برای رفع ‏اشکال تراشیهای دیوانی میسر نمی گردید.‏

رشد سرطانی دیوانسالاری در این اوضاع و احوال نتیجه‌ای بود که می ‌بایست ‏انتظار داشت. دولت در اواخر رژیم بیش از یک میلیون کارمند داشت و ادارات و ‏سازمانها قارچ آسا از زمین می ‌روییدند. بودجه اداری بخش بزرگ درآمدهای ملی ‏را صرف خود می کرد. از بودجه عمرانی نیز بیشتر آن به هزینه های اداری می ‏‏‌رسید. این دیوانسالاری غول آسا طبعاً گرایش به تمرکز داشت و تمرکز بیش از ‏اندازه فعالیتها را در تهران تشدید می ‌کرد و به واپسماندن روستاها و شهرها – جز ‏چند شهر دیگر که در جهت تهران شدن حرکت می ‌کردند – می ‌انجامید و جمعیت ‏هرچه بیشتری را به مهاجرت به تهران وا می ‌داشت.‏

وظایفی که برعهده دیوانسالاری نهاده شده بود بسیار از توانایی آن بیرون بود، ‏چنانکه کم و بیش در هر کشور دیگری است، ولی در کنار افزایش اختیارات و ‏وظایف کمتر کوششی برای آماده ساختن آن می ‌شد. در حالی که رضاشاه اول ‏اصرار داشت با بالا بردن سطح زندگی و حیثیت کارمندان و جلب بهترین استعدادها ‏بر قدرت عمل دیوانسالاری بیفزاید، نظام سیاسی و اداری ایران در سالهای پس از ‏او گویی تعمدی در پایین نگهداشتن سطح زندگی و روحیه کارمندان داشت.‏

بر دستگاه اداری بزرگ و پر مسئولیت ایران عموماً زنان و مردان ناکافی تسلط ‏داشتند. نظام سیاسی ایران چنان می نمود که از مردمان با ابتکار و اصولی و ‏صاحب اندیشه مستقل می ترسید. میان مایگان (مدیوکر) فرصت طلب و کسانی که ‏بجای ذهن تیز شامه نیز داشتند معمولاً در مسابقه نزدیک شدن به رهبری سیاسی ‏کامیاب ‌تر بودند. رهبری سیاسی در ٢۵ سال پس از ١۳۳٢ نیز مانند ١٢ ساله پیش ‏از آن با سیاست ‌پیشگان و مدیران گوش به ‌فرمان و اهل معامله آسوده تر بود تا ‏مردان و زنان صاحب ‌نظر و فساد ناپذیر. نتیجه آن شد که کارها عموماً بدست ‏کاردانان نمی ‌افتاد. جامعه ایرانی در اداره نهادهای بزرگ امروزی بهرحال کم ‏‏‌تجربه بود. گرایشهای رهبری سیاسی این کمبود را شدت بخشید.‏

‏۳ ــ طرح توسعه ایران برخلاف نمونه های موفق تر در کشورهای دیگر بجای ‏پراکندن قدرت اقتصادی و مالی در جامعه به تمرکز آن می ‌انجامید. دولت هرسال ‏سهم بزرگتری از این قدرت می یافت و نزدیک به ۵۰ خانواده یا شخص مالک بخش ‏توسعه یافته صنایع ایران (شامل کارخانه ها و شرکتهای بیمه و بانکها و مقاطعه ‏کاریهای بزرگ) بودند. ارتباط یافتن با مرجع قدرت شرط اصلی هر فعالیت بزرگی ‏بود و فساد متقابل جامعه و حکومت را افزونتر می ‌کرد. سرمایه داران بزرگ با ‏نفوذ سیاسی خود چندان در برابر رقابتها آسیب پذیر نبودند و نیاز حیاتی به بالا بردن ‏کارایی و قدرت تولید نداشتند. سود آنها را تسلط انحصاری بر بازار، دستکاری ‏کردن قیمتها و اجازه واردات تضمین می ‌کرد. در بسیاری موارد تولیدکنندگان ‏بزرگ خود واردکنندگان بزرگ بودند – گاه به این دلیل که زیان یا کسری تولید را ‏می بایست با واردات جبران کنند. ‏

‏۴ ــ یک حکومت فردی به جلب افکار عمومی همان نیاز را دارد هرچند به دلایل ‏متفاوت. فشار و سرکوب برد محدودی دارد و اگر حکومت نتواند میوه های رفاه را ‏میان مردم پخش کند ثبات آن به خطر خواهد افتاد. بدین ترتیب بیم آن هست که ‏کارهای نمایشی جانشین توسعه اقتصادی و آزادیهای سیاسی شود. با استفاده تبلیغاتی ‏از این کارها می توان توجه عمومی را از مسئله اساسی روابط قدرت به جاهای ‏دیگر سوق داد. ‏

‏۵ــ در ایران طرحهای نمایشی این ویژگی را داشت که سیاستگران را بیشتر می‌ ‏فریفت تا مردم را. برنامه هایی مانند سهیم کردن کارگران در سود و سهام مؤسسات، ‏تغذیه رایگان، آموزش همگانی رایگان، بیمه همگانی، پیکار با بیسوادی هرگز به ‏هدفهای اعلام شده خود نرسیدند ولی با آنها چنان رفتار می شد که گویی اعمال انجام ‏شده اند – و نه تنها در زمینه تبلیغاتی. کافی بود سیاستی اعلام گردد (غالباً به ‏صورت اصلهای انقلابی یا فرمانها) و پس از مدتی سروصدای تبلیغاتی پایه ‏محاسبات و سیاستها و برنامه های بعدی قرار گیرد، ارزش عملی آنها هرچه بوده ‏باشد.‏
‏ ‏
‏۶ ــ این توجه به نمایشی بودن برنامه های توسعه و بهره برداری تبلیغاتی از آنها ‏عامل دیگری در ناتمام ماندن کارها بود. عامل اصلی، نبودن انرژی و پشتکار بود ‏که ویژگی کار حکومت در ایران بشمار می ‌رفت. هر برنامه و طرحی با شدت و ‏غوغای فراوان آغاز می ‌شد و بزودی از سرعت می ‌افتاد. حتی در آنجاها که موانع ‏زیرساختی جلوی کار را نمی گرفت، مقررات گوناگون و مداخلات سازمانهای ‏متعدد کافی بود که آهنگ پیشرفت را کند سازد. پاره ای فرمانها یا اصلهای انقلابی ‏نیز اصلاً قابل عمل نبودند و صرفاً ارزش شعاری داشتند. ‏

‏٧ــ کمتر اقدامی تا نتیجه منطقی آن مورد نظر بود و پیش می ‌رفت. اصلاحات ‏معمولاً به تشکیل سازمانی موقتی یا دایمی می انجامید – سازمانهای موقتی نیز ‏متمایل بدان بودند که دایمی شوند زیرا تشکیل آنها به استناد دستور یا فرمانی بود که ‏کمتر کسی جرأت تجدیدنظر در آنها را داشت – و در این بین سازمانها سنگ می ‏شدند. از آن پس این سازمانها مانند کمیته‌های انقلاب اداری در وزارتخانه ها و ‏سازمانهای دولتی یا کمیسیون شاهنشاهی یا بازرسی شاهنشاهی وسیله‌ای برای وقت ‏گذرانی، کاریابی یا مزاحمت و تصفیه حساب و اعمال نفوذ می ‌گردیدند.‏

‏۸ــ تأکید بر نقش ارتش به دلایل سیاسی داخلی و خارجی کاملاً قابل فهم و توجیه ‏بود. ولی ارتش به صورت مرکز توجهات رهبری سیاسی درآمد و عملاً کمر اقتصاد ‏را شکست. میان سالهای ۵۶-‏‎ ‎‏١۳۴۹ بیش از ۳٢ میلیارد دلار هزینه مستقیم نظامی ‏شد و میلیاردها دلار دیگر نیز زیر عناوین دیگر (بندر، فرودگاه، راهسازی، خانه ‏سازی …) به مصارف نظامی‎ ‎‏ رسید.‏‎ ‎‏ هزینه خرید‎ ‎‏ تسلیحات‎ ‎‏ میان‎ ‎‏ سالهای ۵۶-‏‏١۳٢۹ حدود ١٧ میلیارد دلار بود و اگر بر طبق برنامه ها پیش می رفت میزان آن ‏در سالهای ۶٢-١۹۴۹ به ۵‏‎/‎‏١۸ میلیارد دلار بالغ می شد و قرار بود در سالهای پس ‏از آن ۳۰ میلیارد دیگر را ببلعد. چنانکه شاه در پاسخ به تاریخ نوشته است ارتش ‏ایران می بایست در ١۳۵٧ به ۴١۳ هزار تن و در ١۳۶١ به ٧۶۰ هزار تن افزایش ‏یابد. ‏

‏۹ــ تنها هزینه های نظامی نبود که بخشهای دیگر را از منابع لازم بی بهره می ‌کرد. ‏ارتش از نظر جذب نیروی انسانی ماهر رقیب جدی صنعت شده بود. در شرایطی که ‏به موجب پیش بینی های برنامه پنجم، کشور بیش از ٧۰۰ هزار کارگر ماهر کم ‏داشت، رسته های سه گانه ارتش نفرات درس خوانده و آزموده را از همه جا جلب ‏می کردند. ‏

‏١۰ــ تشنگی سیری ناپذیر به خرید آخرین و پیچیده ترین سلاحهای زرادخانه امریکا ‏سبب شد که هزاران کارشناس امریکایی برای آموزش دادن افراد ایرانی در ایران ‏خدمت کنند. هرچند نتایج کار آنها از نظر آماده کردن ایرانیان برای بکار بردن و ‏نگهداری سلاحهای تازه درخشان نبود – و شاید به سبب ضعفهای اساسی آموزشی و ‏سازمانی نمی ‌توانست درخشان باشد – اما شمار فراوان آنها برای تشدید احساسات ‏ضدامریکایی ایرانیان و بیزاریشان از بستگی روزافزون به امریکا بسیار مؤثر افتاد. ‏برقراری کاپیتولاسیون یا مصونیت قضائی پرسنل امریکایی در ١۳۴٢ که رضاشاه ‏اول سی و چند سال پیش در میان توفانی از احساسات ملی به نظایر آن پایان داده ‏بود، تظاهر زننده ای از موقعیت برتر امریکا در ایران بود. امتیازات سیاسی و ‏اقتصادی و نظامی که هر روز امریکا می گرفت و احساس حقارتی که در سطحهای ‏فردی و حکومتی ایران نسبت به امریکا و امریکاییان نشان داده می شد، همه ‏کوششهای رژیم را در برانگیختن غرور ملی ایرانیان و گرفتن یک وجهه ملی و ‏مستقل بی اعتبار می کرد.‏

ارتش همچنین به گران تمام شدن طرحهای اقتصادی کمک می ‌کرد. فرماندهان ‏نظامی که دست گشاده ای بر بودجه مملکتی داشتند و از نظارتهای معمول نیز آزاد ‏بودند برای پیش انداختن طرحهای خود بسیار بیش از معمول هزینه می ‌کردند. در ‏نتیجه برای انجام کارهای غیرنظامی نیز هزینه ها بالا می ‌رفت.‏

چنانکه تجاوز عراق به ایران نشان داد خطرهای نظامی بالقوه که ایران را تهدید می ‏‏‌کرد و رویارویی با آنها در توانایی ملی ایران بود به هیچ روی آن قدرت نظامی را ‏توجیه نمی ‌کرد که چیز زیادی برای توسعه ملی نمی گذاشت. ایران یک قدرت درجه ‏سوم اقتصادی بود و ضرورتی نداشت و نمی ‌توانست یک قدرت نظامی درجه یک ‏‏(غیراتمی) جهان باشد، آنهم صرفاً از نظر آماری؛ زیرا پایه آموزشی و صنعتی لازم ‏را نداشت. در شرایط ایران قدرت نظامی بیشتر عبارت بود از قدرت خرید ‏سلاحهای پیشرفته به مقدار زیاد.‏

اولویتهای امنیتی کشور نیز بسیار مورد تردید بود. در حالی که رژیم یک پلیس ‏شورش برای حفظ خیابانهای پایتخت نداشت، دلمشغولی به حفظ امنیت راههای ‏دریایی اقیانوس هند بیشتر به رویاهای مستانه می ماند و نشانه دیگری از وارونگی ‏اولویتها بود. مخالفان رژیم آن را پلیسی توصیف می کردند ولی پلیسهای آن ماهی ‏‏١٢۰۰۰ ریال حقوق می گرفتند.‏

شکست در کشانیدن مردم به صحنه سیاسی و یافتن راههایی برای جلب مشارکت ‏عمومی و هدایت نارضایی سیاسی شاید مهمترین مشکل رهبری سیاسی بود و در ‏قلب همه کم و کاستی های آن قرار داشت. ایران به موجب یک قانون اساسی اداره ‏می ‌شد و از داشتن مجلس ناگزیر بود. انتخابات دردسر تمام نشدنی رهبری بشمار ‏می ‌رفت و همه کوششهایی که در سازمان دادن سیاسی جامعه بعمل آمد بیشتر به ‏منظور حل همین مشکل بود. ‏

در نظر رهبری سیاسی، مردم می توانستند برای توسعه سیاسی تا برطرف شدن ‏مسائل اقتصادی و اجتماعی صبر کنند. مشارکت عمومی از نظر آن بیشتر مانعی بر ‏سر راه تصمیم گیریهای تند و قاطع بود که برای نوسازی جامعه ضروری شمرده ‏می ‌شد. از اینرو الزام ترتیب دادن انتخابات بود که توجه را به سازمان سیاسی ‏جامعه جلب می کرد. تنها در نیمه دهه پنجاه بود که مشارکت سیاسی مردم نه به ‏عنوان مانعی بر سر راه توسعه اقتصادی، بلکه به عنوان شرط اصلی برای آن ‏مطرح گردید. اما این اندیشه هیچگاه در رهبری سیاسی راسخ نشد و هرچند ‏کوششهای ظاهری برای کشاندن مردم به فراگرد سیاسی انجام گرفت، این کوششها ‏از ظواهر فراتر نرفت.‏

‏ نظام دو حزبی نیمه دهه ٣۰ (مردم و ملیون) و نظام حزب مسلط دهه ۴۰ و اوایل ‏دهه ۵۰ (ایران نوین) و نظام یک حزبی سالهای ٧-‏‎ ‎‏١۳۵۴ (رستاخیز) در سازمان ‏دادن انتخابات مجلس و بعدها بر پا کردن تظاهرات و نمایشهای گسترده عمومی ‏موفق بودند، ولی نه بر بی تفاوتی و دل مردگی عمومی چیره آمدند و نه نارضایی ‏سیاسی را در مسیرهای سازنده هدایت کردند. علت آن بود که رهبری سیاسی پیوسته ‏می ‌خواست در مرکز توجهات باشد و امتیاز همه پیشرفتها و ابتکارات مثبت را به ‏خود اختصاص دهد. دولت یا حزب اکثریت یا حزب واحد نه اهمیت چندانی داشتند و ‏نه مسئول بودند. هر انتقادی از آنها مستقیماً به رهبری سیاسی بر می گشت. در ‏نتیجه بحث سیاسی موردنظر میان تهی و سترون می شد و  مخالفان بجای مخالفت با ‏حکومت یا حزب طبعاً به مخالفت با رهبری بر می ‌خاستند. رهبری در کوشش خود ‏برای جلوگیری از برآمدن هر گروه یا شخصیت سیاسی قابل ملاحظه نه تنها جریان ‏مخالف سیاسی (اپوزیسیون) را رادیکال کرد، خود را آماج همه انتقادها و حملات ‏قرار داد. ناکارایی هر سازمان یا نادرستی هر مقام دولتی بهانه ای برای حمله به ‏رژیم بود، زیرا هیچ کس و هیچ سازمانی اصالت و موجودیتی از آن خود نداشت، ‏همه پرتوهایی از آفتاب قدرت بودند. رهبری، آنان را از نشان دادن هرگونه استقلال ‏باز می ‌داشت. آنان نیز خود را با کم و کاستی هایشان پشت سر آن پنهان می ‌کردند. ‏

جریان آزادسازی (لیبرالیزاسیون) نیمه دهه ۵۰ شاید می ‌توانست به پدیده دوگانه بی ‏تفاوتی عمومی و رادیکال شدن مخالفان پایان دهد. اما در اینجا هم مانند طرحهای ‏دیگر (تنظیم خانواده، پیکار با بیسوادی، مبارزه با فساد و اتلاف کاری، انقلاب ‏اداری…) انرژی و اراده سیاسی لازم در پشت سر سیاست اعلام شده نبود. به ‏روزنامه ها و مجلس و حزب اجازه داده شد معایب را بگویند و انتقاد کنند ولی ‏کوششی در رفع معایب بعمل نیامد و حوزه انتقادها نیز هرگز به مسائل اصلی و ‏موضوعهای اساسی کشیده نشد. از مردم خواسته شد در فراگرد تصمیم گیری – آنهم ‏در حد فراهم آوردن داده ها و نظرگاههای گوناگون – مشارکت کنند ولی کسی به ‏نظر آنها توجهی ننمود. تصمیم گیری، حق انحصاری رهبری سیاسی باقی ماند و ‏هرجا احساس می ‌شد مردم چیزی را می خواهند به عمد خواستشان ندیده گرفته می ‏‏‌شد تا گستاخ نشوند. مردم می بایست صرفاً در طرف گیرنده باقی بمانند. ‏

یک مقاله که درباره رابطه حزب و دولت برای مجله ارگان حزب رستاخیز نوشته ‏شده بود دوبار توسط نخست‌وزیر از مجله به دفتر شاه برده شد تا هر اشاره ای به ‏مشارکت مردم را در فراگرد تصمیم گیری شخصاً حذف کند. مقامی را که به سبب ‏مخالفت عمومی و دیرپای با او از سرکاری به ناچار برداشتند بی هیچ فاصله به ‏سناتوری انتصابی گماشتند مبادا حمل بر امتیاز دادن شود. یک سال پس از آن ‏بزرگترین امتیازها بی هیچ اندیشه ای به مخالفان، و نه مردم، داده می شد. ‏

حزب واحد که با نویدهای بزرگ آغاز گردید بی مصرف و بیهوده ماند. حتی در ‏زمانی که حکومت به سازمان دادن پشتیبانی عمومی نیاز حیاتی داشت، حزبی را که ‏هنوز می ‌توانست صدها هزار تن را مثلاً در تبریز پس از آشوب به خیابانها بکشاند ‏منحل کردند. یک تصمیم ساده اداری برای ناچیز کردن یک طرح بزرگ سازماندهی ‏سیاسی جامعه کفایت کرد.‏

 ب ـ در زمینه اجتماعی

‏ ‏١ــ در بررسی فراگرد توسعه کمتر به عامل اخلاقی توجه می ‌کنند، هر چند با تأثیر ‏تعیین کننده‌ای که دارد باید جای اصلی را بدان داد. در جامعه‌ای که مبانی اخلاقیش ‏فرو ریخته باشد توسعه حداکثر به شکل جسته گریخته و اینجا و آنجا و بی بهره از ‏هماهنگی و تعدل روی خواهد داد. برای آنکه یک کوشش همگانی در جهت دگرگون ‏ساختن جامعه صورت گیرد باید حداقلی از ایدئالیسم (آرمانگرایی) و انضباط ‏اجتماعی و وظیفه شناسی و گرایشی به مقدم داشتن مصالح عمومی بر منافع فردی ‏در کار باشد. در غیر آن، نه یک پیکار ملی برای توسعه، بلکه مسابقه‌ای برای پولدار ‏شدن و بدست آوردن غنیمت‌های پیشرفت در میان خواهد بود.‏

‏ فرو ریختن مبانی اخلاقی جامعه درست همان بود که در بیست و پنج ساله پس از ‏‏١۳۳٢ روی داد. رژیم به سبب اوضاع و احوال استقرار دوباره خود (مبارزه با ‏حکومت و رهبری که با همه کوتاهیها و با وجود شکست و بن‌بست خود قهرمان ‏پیکار با بیگانه بود، و نیز تکیه‌ای که خود رژیم به یک قدرت خارجی داشت) در ‏برابر افکار عمومی ملت دست کم در وضع دفاعی بود. تنها با تکیه بر عنصر ‏اخلاقی، با نشان دادن سرمشقی از گذشت و پاکیزگی و درستکاری، بود که رژیم می ‏‏‌توانست زمینه اخلاقی و مشروعیت از دست رفته‌اش را در میان مردم بازیابد. ولی ‏درست در جهت مقابل عمل کرد. سرامدان وارد مسابقه‌ای پایان ناپذیر برای ‏مال‌اندوزی و به چنگ آوردن امتیازات و به رخ کشیدن آنها شدند. تأکید بر تفاوتها و ‏فاصله های طبقاتی با افزایش درآمدهای نفتی پیوسته بیشتر شد.‏

بی اعتنایی به افکار عمومی، احساس عدم مسئولیت در برابر مردم و جانشین کردن ‏ارزشهای اخلاقی با پول از سوی طبقه حاکمی که گویی برای جبران زیانهای خود ‏به کشوری اشغال شده پای نهاده بودند نه تنها به بیگانگی مردم از حکومت انجامید، ‏باقیمانده هر احساس مسئولیت اجتماعی را نیز در هم شکست. هرکس در پی آن بود ‏که «سهم نفت» خود را به هر وسیله به چنگ آورد. درخواستهای گاهگاهی حکومت ‏از مردم که بیشتر صرفه جویی و کار و کمتر مصرف کنند و کمتر بخواهند با ‏ریشخند عمومی روبرو می شد. حتی «مبارزه با فساد» چنان تلقی می گردید که ‏انحصارکنندگان قدرت می خواهند فساد را نیز منحصر به خود سازند.‏

یک طبقه حاکم بی اعتقاد، کلبی مسلکی (سینیسم) تاریخی مردم ایران را عمیق تر ‏کرد. تملق که به زشتی دلازار رسیده بود  به اضافه سرمشقهای  کامیابی که هر  روز  ‏مانند خار  در چشم مردم می کشیدند – از دلالان و درصد بگیران و کار راه‌اندازان ‏سیاسی و زمین ‌بازان و سرمایه ‌دارانی که به نظر می رسید چک سفید از منابع ملی ‏بدانها داده شده است و همه مقامات با نفوذ که قانون هیچ دستی بدانها نداشت – ‏مردمان را متقاعد کرد  که در فضایی  کاملاً تهی از ملاحظات اخلاقی بسر می برند.‏

کیش شخصیت که در شکلهای زمخت افراطی از سوی مقامات بالا تشویق می شد و ‏تکیه بر یک دوره سی ساله تاریخ ایران به زیان بقیه آن، حتی احترام به میراث ‏تاریخی و حس ملی را در مردم از نیرو انداخت. مردم احساس می ‌کردند چیزی ‏ندارند تا از آن دفاع کنند. صاحبان ثروتهای بادآورد نیز که با تغییر سیاستهای ‏ناگهانی حکومت اعتماد خود را بیش از پیش از دست می دادند با استفاده از آزادی ‏انتقال دارایی به خارج بازمانده هر اراده مبارزه و ایستادگی را باختند. راز سرعت ‏باور نکردنی واژگونی رژیم در ورشکستگی اخلاقی آن بود. کسی برای یک شرکت ‏بازرگانی که سهام آن نیز عادلانه بخش نشده است برخود سختی روا نمی دارد. در ‏برابر یک هجوم جدی بیگانه نیز شاید همان وضع پیش می آمد.‏

‏٢ــ بی توجهی که به آموزش شد شگفت آور بود. برنامه آموزش از باسواد کردن ‏توده های بیسواد، از پرورش دادن کارگران ماهر و فنی و از تربیت کادرهای بالا به ‏میزان مورد نیاز جامعه و اقتصاد ناتوان ماند. پس از یک دهه و نیم پیکار با ‏بیسوادی، شمار باسوادان به دشواری از ۵۰ درصد بالاتر رفت و در میان زنان و ‏روستاییان بسیار پایین تر از این میانگین بود. شمار دبیرستانها بسیار افزایش یافت ‏ولی دیپلمه ها کمتر از نسل پیش از خود قابل استخدام بودند. لشکر روزافزون دیپلمه ‏های بیکار در صف مقدم توده های بی ریشه و بینوا و سرخورده شهری به موج ‏اعتراض و انقلاب سالهای ٧-‏‎ ‎‏١۳۵۶ پیوستند.‏

آموزش دانشگاهی بدترین نمونه غلبه کمیت بر کیفیت بود. شمار دانشگاهها و ‏دانشجویان در طول سالها دهها برابر شد ولی بیشتر دانشجویان چیز سودمندی نمی ‏آموختند و در دانشگاههایی که کمتر چیزی به آنها می دادند فعالیت سیاسی می ‏کردند. کوشش برای خرید دانشجویان (مقرری ماهانه، کمک هزینه مسکن، خوراک ‏ارزان و آموزش رایگان) بر نارضایی آنها می افزود. اگر بجای همه اینها به  ‏دانشجویان  کمتری  درس  بهتری می دادند  و  از  آنها  که توانایی مالی  داشتند  ماهانه می ‏گرفتند رضایتشان بیشتر جلب می شد.‏

توجه به کمیت در برابر کیفیت و دل مشغولی به آمار سبب شد که از رفاه معلمان و ‏سطح حرفه‌ای آنان غافل بمانند. معلمان نیز مانند گروههای حساس دیگر – قضات و ‏ضابطان دادگستری، توده کارکنان اداری – در شمار کم درآمدترین گروههای جامعه ‏بودند و کارایی شان هرچه پایین تر می رفت. حرفه معلمی کم حیثیت بود و ‏استعدادهای بالاتر را جذب نمی ‌کرد. تنها در آخرین سال رژیم بود که کوشیدند بر ‏درآمد معلمان بیفرایند. در میان مخالفان رژیم نقش معلمان و استادان تنها با ‏دانشجویان و دانش‌آموزان قابل مقایسه بود. سراسر نظام آموزشی به سبب سیاستهای ‏نادرست و رهبری ناتوان (در بیشتر دوره بیست و پنج ساله) برضد رژیم شوریده ‏بودند.‏

با آنکه در سالهای آخر رژیم بیش از ده میلیون تن در مؤسسات آموزشی درس می ‏خواندند سهم نظام آموزشی در توسعه اقتصادی، از یک نظر، پایین تر می آمد و نیاز ‏به وارد کردن کارگران ماهر و فنی و مدیران هرسال بیشتر می شد. شگفت آنکه ‏خود حکومت نیز این روند را تشویق می کرد. هنگامی که هزاران کامیون وارداتی ‏زیر باران و آفتاب می پوسیدند بجای ترتیب دادن دوره های آموزشی برای ‏رانندگان، از کره جنوبی راننده آوردند.‏

شکست آموزشی به معنی شکست برنامه های توسعه اقتصادی و اجتماعی و نظامی ‏بود. پایین بودن بهره وری صنایع، ناکارایی دیوانسالاری و واپسماندگی عمومی ‏جامعه مستقیماً بدان ا رتباط می یافت و از نظر سیاسی نیز پیامدهای مرگباری ‏داشت. یک جامعه بیسواد و بی فرهنگ به آسانی زیر نفوذ عوام فریبی و خرافت ‏مذهبی درآمد. زیاده رویهای دوران انقلاب را خلأ فرهنگی جامعه ایرانی توضیح ‏می دهد.‏

در نمونه های موفق تر توسعه، و نیز در همه کشورهای سوسیالیستی، سیاست ‏آموزشی از یک سو به ریشه ‌کن کردن بیسوادی اولویت داده است و از سوی دیگر به ‏پرورش کادرهای آموزشی و مدیریت و فنی. سیاست آموزش رسمی سرامدگرا ‏‏(الیتیست) است و با اختصاص دادن منابع به آدم سازی به فراگرد توسعه جنبه‌ای ‏خود بخود می دهد. ریشه کن کردن بیسوادی نیز زمینه را برای یک انقلاب واقعی ‏آموزشی (و نه شعار آن) آماده می سازد. در ایران سیاست آموزشی بجای نیروی ‏کار مولد، منشیان و مدعیان پرورش می داد.‏

‏٣ــ سیاست فرهنگی این دوره نیز مانند همه سیاستهای آن بی بهره از بهم پیوستگی و ‏هدف روشن بود. از سویی فعالیتهای فرهنگی چشمگیر و پرهزینه (جشنواره‌ها، ‏تالارهای کنسرت و اپرا و موزه ها و کتابخانه‌ پرهزینه و مانندهای آن) که گروه ‏معدودی را در بر می گرفت و از سوی دیگر فقر فرهنگی محض که با فعالیتهای ‏زیرزمینی و نه چندان زیرزمینی چپگرایان و افراطیان مذهبی «جبران» می ‌شد. ‏تسلط دیوانسالاری بر فعالیتهای فرهنگی عملاً به توقف یا رکود نشر کتاب، تئاتر، ‏فیلم سازی و مطبوعات انجامید. توده‌های جمعیتی که به شهرها ریخته بودند و نه ‏اشغال مرتبی داشتند، نه سرگرمی درست، نه شرایط زندگی قابل تحمل و نه حتی ‏دسترسی به ورزش – زیرا این رشته نیز در انحصار مقامات با نفوذ سیاسی و ‏نزدیک به رهبری درآمده بود و اعتبارش به مصرف همه گیر کردن ورزش نمی ‏رسید و عموماً در طرحهای تجملی هزینه می شد – از فعالیتهای سالم فرهنگی بی ‏بهره بودند. نیروی آنان بجای آنکه در عرصه های فرهنگ و ورزش بکار گرفته ‏شود، سرخورده و عاصی شد و سرانجام طغیان کرد.‏

در همه سالهایی که دیوانسالاری فرهنگی با یک سانسور ناشیانه و کوردلانه و ‏غرض‌آلود و ناکارآمد تلاشهای دو نسل را برای ابراز وجود عقیم می گذاشت ‏افراطیان و متعصبان مذهبی و گروههای پنهان و آشکار چپگرا که در پیکار چریکی ‏فرهنگی مهارت یافته بودند ایدئولوژیهای خود را از همه راه، حتی از راه کتابهای ‏درسی رسمی، به جوانان تلقین می کردند. رژیم ایدئولوژی نامشخصی آمیخته از ‏اصل رهبری و ترقیخواهی را با وسایل و از راههای ابتدایی تبلیغ می کرد. تقریباً ‏همه بحث سیاسی رسمی به دو سه کتاب و مصاحبه‌ها و سخنرانیهای گاهگاهی یک ‏مقام بر می گشت و بر گرد سه چهار روز معین در سال دور می زد. در برابر، ‏افراطیان چپ و مذهبی نیز ایدئولوژیهایی بهمان اندازه نامشخص و ساده شده را با ‏پیامی برانگیزنده و مهارتی بیشتر و در فضایی که با سرخوردگی سیاسی و فقر ‏اقتصادی و فرهنگی آماده شده بود به گوش مردم می رساندند و طبعاً بسیار کامیاب ‏تر بودند. نیرومندی اعتراض آنها میان تهی بودن پیامشان را از ذهن ها دور می ‏‏‌کرد.‏

دانشگاهها بویژه و دبیرستانها به مقدار زیاد از نظر فرهنگی در اختیار چپگرایان ‏درآمده بودند. افراطیان مذهبی در میان کاسبکاران و بازاریان و بیکاران یا فرودستان ‏محلات فقیرنشین شهرها فعالیت داشتند و در اواخر رژیم پهلوی به دانشگاهها و ‏دبیرستانها نیز راه یافته بودند. هر دو گروه رخنه های قابل ملاحظه‌ای در صف ‏کارگران و کارمندان کرده بودند. در یک فضای تهی فکری و فرهنگی، هر ‏ایدئولوژی بدون هیچ برخورد جدی آرا، زندگی خود را داشت و ایدئولوژی رسمی ‏ورشکسته ‌تر از همه بود زیرا حتی پیشبرندگان اصلیش نیز احترامش را نگه نمی ‏‏‌داشتند و رفتارشان به آسانی گفتارشان را می شکست.‏

‏۴ــ یکی از خطاهای بزرگ دوران ۵٧-١۳۳٢ اعتقاد به تهی کردن روستاها و ‏بزرگ شدن شهرها بود. بی انکه به ویژگیهای رشد شهرگرایی در غرب صنعتی ‏توجه شایان گردد، تصور می شد صرفاً با تغییر نسبت جمعیت شهرنشین به ‏روستانشین، کشور نوسازی خواهد شد. در حالی که در غرب صنعتی جمعیت در ‏شهرها جذب صنایع کارگر بر شدند و همپای رشد شهرها امکانات آموزشی و ‏فعالیتهای فرهنگی و فراغت و سازمانهای لازم برای سوق دادن انرژی سیاسی مردم ‏گسترش یافت و در همان حال بر قدرت تولید روستاها نیز افزوده می گردید و ‏بازارهای گسترنده خارجی کمتر جایی برای کمبود و بیکاری می گذاشت، در ایران ‏افزایش نسبت جمعیت شهرها به روستاها – از حدود ١/۵ :١ در ١۳۳۵ به ١: ١ در ‏‏١۳۵۵ – هیچ یک از این ویژگیها را به تمامی نداشت و پاره‌ای را یکسره فاقد بود. ‏جمعیتی که از رکود و واپس رفتن اقتصاد روستاها یا نبودن خدمات اجتماعی و ‏رفاهی در آنها به تنگ می ‌آمدند به شهرهایی می ‌رفتند که همیشه برای آنها کار ‏نداشت و نه مسکن و نه آموزش (مدارسی که سه نوبت در روز به گروههای ‏گوناگون شاگردان درس می ‌دادند کم نبودند) و نه اسباب فراغت و سرگرمی و نه ‏امکانات فرهنگی مناسب در اختیارشان می ‌گذاشت. تنها چیزی که در شهرها به ‏مقدار زیاد در دسترس این جماعت بی ریشه و به تنگ آمده بود وسوسه مصرف بود ‏که بر کینه طبقاتی می افزود.‏

جمعیت تهران از ۵‏‎/‎‏١ میلیون در ١۳۳۵ به ۵‏‎/‎‏۴ میلیون در ١۳۵۵ رسید. شهرهای ‏دیگری مانند اصفهان و تبریز و آبادان و اهواز و مشهد نیز با انفجار جمعیت روبرو ‏بودند. تقریباً هر شهر متوسط و بزرگ ایران بیش از توانایی جذب خود مهاجر می ‏‏‌پذیرفت و رشد جمعیت پس از همه پیشرفتها در کنترل خانواده به حدود سه درصد ‏رسیده بود.‏

این روند شهرنشینی به کاهش ظرفیت تولید ملی و وابستگی روزافزون به واردات ‏مواد خوراکی و افزایش کلی واردات مواد مصرفی و گسترش فعالیتهای غیرتولیدی ‏و بورسبازی زمین و خانه و سنگین شدن هزینه‌های بالاسری اجتماعی انجامید. ‏دولت که بیش از پیش وظیفه یافت کار برای بیکاران فراهم آورد صفوف کارکنان ‏خود را متورم ‌تر ساخت.‏

زمین ‌بازی و خانه ‌سازی بورسبازانه که از نیمه دوران رضاشاه اول آغاز شده بود ‏مهمترین فعالیت اقتصادی گردید و در غیاب یک نظام مالیاتی درست، ثروتهای ‏بادآوردی انباشت که سرانجام به دلایل سیاسی بخشی از آن به خارج انتقال یافت. با ‏همه رونق خانه‌سازی، مسکن بزرگترین مسأله اجتماعی بود و مشکلات آمد و شد ‏‏(ترافیک) و آلودگی هوا و کمبود آب و برق و خدمات شهری، زندگی را در شهرهای ‏بزرگتر ایران به صورت دوزخی برای مردمان در آورد.‏

بجای فراهم کردن آب برای کشاورزی و برق برای صنایع، منابع ملی صرف بستن ‏سد و ساختن نیروگاهها و خطوط انتقال نیرو برای شهرها می شد و از جمعیت ‏شهری ایران که نیمی از جمعیت کشور را در بر می گرفت ۵‏‎/‎‏٢ میلیون در صنعت ‏کار می کردند و یک میلیون در ساختمان و بقیه در خدمات که دستفروشی را نیز در ‏بر می گرفت. گروههای بسیار بزرگی نیز بیکار بودند زیرا انتظاراتشان بالاتر از آن ‏رفته بود که تن به کارهای سنگین دهند. سیاستهای بی بند و بار، چندصدهزار (به ‏تخمینی حدود یک میلیون) افغانی را نیز برآنان افزوده بود که در برابر مزد آماده هر ‏کاری بودند، از جمله شرکت در تظاهرات و ویران کردن سینماها و بانکها. این توده ‏عظیم خانه بدوش و بی ریشه شهری در فضای مناسب و با پشتیبانی بیدریغ منابع ‏گوناگون داخلی و خارجی به آسانی بحران ٧-١۳۵۶ را میسر ساخت.‏

با آنکه بیشتر خدمات اجتماعی – آموزش و بهداشت و درمان – در شهرها متمرکز ‏شده بود حتی همه شهرنشینان نیز بدانها دسترسی نداشتند. امکانات آموزشی بجای ‏آنکه در روستاها و شهرهای کوچکتر کودکان و نوجوانان را آماده اشتغالات سودمند ‏در محل کند، دیپلمه بیکار و غیرقابل استخدام می ساخت که در شهرها سرگردان ‏بودند یا صرف آموزش عالی می شد که فرآورده‌های کارآمدش هزار هزار در خارج ‏می ماندند یا مهاجرت می کردند. بجای پخش کردن حداقلی از خدمات بهداشتی و ‏درمانی در سراسر کشور، بزرگترین و پیچیده‌ترین مراکز پزشکی در شهرهای ‏بزرگ برپا می ‌داشتند و سفارش بیمارستانهای تجملی «کلید به در» به خارج می ‏‏‌دادند. نیاز به دسترسی داشتن به خدمات آموزشی و درمانی، حتی در سطح‌های پایین ‏تر، تقریباً همان سهم را در کشاندن مهاجران به شهرهای بزرگ داشت که جستجوی ‏کار و اشتغال.‏

  پ ـ در زمینه اقتصادی

‏١ــ بحث در اینکه ایران یک کشور کشاورزی است یا نه از اوایل سده بیستم در ایران ‏چنان آغاز شد که گویی فراگرد صنعتی شدن مخالف توسعه کشاورزی است. ‏برخلاف نمونه های موفق غربی که صنعت از یک پایگاه کشاورزی نسبتاً توسعه ‏یافته برخوردار بود که می توانست مازادی برای سرمایه گذاری در صنعت فراهم ‏آورد و یک بازار داخلی برای فراورده های آن، در ایران شوق صنعتی شدن از آغاز ‏با فراموش کردن اهمیت کشاورزی همراه بود.‏

در آمدهای نفتی نیاز به ما زاد کشاورزی را برای رشد صنعت کم می کرد و یک ‏بازار مصرف دخلی پدید می آورد که چون ریشه در فعالیت اقتصادی خود جامعه ‏نداشت بی تناسب و آماده اتلاف و زیاده روی و اساساً متمایل به واردات بود. در ‏همه دوران درآمدهای قابل ملاحظه نفتی از نیمه دهه ۳۰ و بویژه نیمه دهه ١۳۵۰ ‏کوششهای اندکی برای سرازیر کردن سرمایه گذاریها به بخش کشاورزی – شامل ‏تولید و توزیع مواد کشاورزی – صورت گرفت.‏

برنامه اصلاحات ارضی که نمایان ترین اقدام اصلاحی دوران پس از انقلاب ‏مشروطه بود به سبب این بی اعتنایی اساسی به بخش کشاورزی در هدفهای ‏اقتصادی خود کامیاب نشد. رشد تولید کشاورزی در برابر افزایش جمعیت و ‏مصرف سرانه منفی بود (قسمتی به سبب بالا رفتن کیفیت مصرف) و ایران در ‏اواخر دوران ٢۵ ساله حدود ۳۰ درصد نیازهای مواد خوراکی خود را وارد می ‏‏‌کرد و از واردکنندگان مهم فراورده های کشاورزی در جهان شده بود.‏

کشاورزی و صنایع و خدمات وابسته بدان نتوانست بخش قابل ملاحظه ای از مازاد ‏جمعیت روستاها را جذب کند و پایین بودن سطح زندگی روستاییان مانع از گسترش ‏بیشتر بازار داخلی شد. فقر روستاها رساندن خدمات اجتماعی را به آنها دشوارتر ‏ساخت و انبوه جمعیت روستاییان ایران از نظر شاخصهای رشد با روستاییان ‏کشورهای فقیر جهان قابل مقایسه بودند. حکومت می کوشید به کشاورزان کمک کند ‏ولی کمکها کافی نبودند و در پاره ای زمینه های اساسی کار مهمی انجام نگرفت: ‏اول یک شبکه اعتباری آسان و ارزان که کشاورزان را از نزول‌خواران رهایی ‏بخشد؛ دوم، ساختن شبکه راههای روستایی و تسهیلات توزیع فراورده های ‏کشاورزی که اتلاف سی تا چهل درصد فراورده ها را چاره کند؛ سوم تضمین قیمت ‏فراورده ها که بر درآمد کشاورزی بیفزاید. در این مورد آخری برعکس در قیمت ‏گذاری فراورده هایی مانند غلات و چغندر و چای و توتون کوشش حکومت در ‏سالهای آخر براین بود که قیمتها را در شهرها به زیان روستاییان پایین نگهدارد. این ‏سیاست پایین نگهداشتن اجباری و مصنوعی فرآورده های کشاورزی به جایی رسید ‏که برای روستاییان خرید نان از شهرهای نزدیک ارزانتر بود. زیرا حکومت علاوه ‏بر ارزان خریدن گندم از روستاها به نان شهرها کمک هزینه هم می داد. در زمینه ‏های مبارزه با آفات و فرسایش زمین و آبرسانی آنچه شد ناکافی بود.‏

اداری کردن کار کشاورزی و در دست گرفتن اختیار همه جنبه های زندگی ‏روستایی، حتی تعاونیهای روستایی، از سوی سازمانهای گوناگون دولتی به اضافه ‏سیاستهای ضد و نقیض و ناپایدار، هر عامل اعتماد و ابتکار خصوصی را در ‏روستاهای ایران از میان برد. روستاییان برای کارهای خود گاه با ١٧ مأمور ‏سازمانهای گوناگون دولتی با نظرات مختلف سروکار داشتند. البته در بیشتر ‏روستاها اینگونه خدمات اداری به حداقل می رسیدند زیرا به همه روستاها نمی شد ‏مأمور فرستاد. ولی مزاحمتهای بالقوه بر سر جای خود بود و سازمانهای دولتی ‏مربوط می توانستند در هر زمان در کارها مداخله کنند.‏

بیشتر اعتبارات کشاورزی و تکیه سیاستهای کشاورزی به بخش سنتی متوجه بود که ‏اکثر روستاییان را در بر می گرفت. در برنامه بخش بزرگتر ١‏‎/‎‏۴۳۳ میلیارد ریال ‏اعتبارات و سرمایه‌گذاری کشاورزی به واحدهای بزرگ (کشت و صنعت و ‏شرکتهای سهامی زراعی و تعاونیهای تولید) تخصیص داده شده بود به موجب آن ‏برنامه واحدهای کشت و صنعت می بایست ۴۰۰ هزار هکتار اضافی از زمینهای ‏کشاورزی دهقانی (سنتی) را جذب کنند. مفهوم واقعی آن بیرون راندن کشاورزان از ‏زمینهایشان بود – همچنانکه در مورد زمینهای جنگلی و چراگاهها و زمینهای ‏دیگری که به سران سیاسی و نظامی رژیم یا طرحهای مربوط به آنها اختصاص می ‏‏‌دادند.‏

پس از اصلاحات ارضی تولید روستاها پایین آمد، زیرا به موجب قانون ارث زمینها ‏به قطعات کوچک غیراقتصادی تقسیم می شد. پیش از آن نظام زمینداری، نسقها را از ‏خرد شدن حفظ می کرد. نابرابری درآمد شهر و روستا نیز شدت گرفت. در حالی که ‏در ١۳۳۸ مصرف سرانه شهری دو برابر مصرف سرانه روستایی بود در ١۳۵١ ‏به سه برابر رسید و پس از رونق نفتی نیمه سالهای ۵۰ باز هم به زیان روستاها ‏افزایش یافت. مزد کشاورزی که در ١٣۴ به ۵۰ درصد میانگین مزد ملی می رسید ‏ده سال پس از آن به ٣۰ درصد کاهش یافته بود. اینهمه کار را به جایی رساند که در ‏بسیاری از روستاها به زحمت می شد مردان جوان را یافت.‏

‏٢ــ سرگردانی حکومت میان یک اقتصاد سرمایه‌داری آزاد و یک اقتصاد سرمایه داری ‏دولتی بدترین دو دنیا را برای ایران به بار آورد. از سویی می خواستند همه ‏نیروهای تولیدی جامعه را به کار اندازند و از سویی یک دیوانسالاری عریض و ‏طویل می خواست همه سررشته ها را در دست داشته باشد. رهبری سیاسی نیز ‏پیوسته میان این دو گرایش در نوسان بود. نتیجه آن شد که سرمایه داران سیاسی – ‏آنها که دسترسی به رهبری سیاسی داشتند – دست گشاده ای بر منابع ملی یافتند و ‏هرچه توانستند مقررات را به سود خود گردانیدند و در شرایط نابرابر و به هزینه ‏دولت و مصرف کنندگان نیرومندتر شدند.‏

در برابر، کسان دیگری که آماده سرمایه‌گذاری بودند پیش سد مشکلات سیاسی و ‏اداری به ستوه می ‌آمدند و جز آنها که به بورسبازی زمین و خانه می پرداختند بقیه ‏ناراضی بودند، زیرا هرچند پول بدست می آوردند ولی پیوسته از مداخلات دولتی و ‏تغییر سیاستهای ناگهانی و دلبخواهی رنج می بردند. کار بی قانونی و بی عدالتی و ‏یک بام و دو هوا به جایی رسید که حتی قشرهای مرفه جامعه ایرانی نیز در صف ‏مخالفان رژیم درآمدند و در اولین فرصت بر رژیم هجوم آوردند. حضور سرمایه ‏داران و صاحبان صنایع و بازرگانان بزرگ در صف انقلابیان از ویژگیهای یگانه ‏انقلاب اسلامی بود.‏

از همان آغاز و در نیمه دهه ۳۰ آشکار بود که پیچیدگی های یک اقتصاد نو از حدود ‏دریافت رهبری سیاسی ایران بیرون است. این ناآگاهی حتی در بدیهی ترین اصول ‏اقتصادی جلوه می کرد. به نظر نمی رسید که حکومت حتی اگر می خواست می‌ ‏توانست فضایی ناامن ‌تر برای سرمایه گذاری و فعالیت اقتصادی در جامعه پدید ‏آورد. تصمیم ‌گیریهای کوچک و بزرگ اقتصادی غالباً بی ‌مشورت کارشناسان و بی ‏‏‌در نظر گرفتن بازتابهای آن در دنیای کسب و کار انجام می گرفت و مصالح ‏درازمدت اقتصادی فدای ملاحظات روزانه یا پیروزیهای ناپایدار تبلیغاتی می گردید.‏

این گرایش به وارد کردن سیاست در کارهای روزانه و امور اقتصادی به همراه ‏زمان تندتر شد و نمونه های آن بسیارند. سهیم کردن کارگران در سود مؤسسات ‏خصوصی که عملاً به پرداخت معادل چند ماه حقوق به عنوان سهم کارگران از ‏درآمد مؤسسه در پایان سال تعبیر شد هیچ کمکی به افزایش بهره وری نکرد زیرا ‏ارتباطی با چگونگی کار کارگران یا سود و زیان مؤسسه نداشت. فروش ۴۹ درصد ‏سهام مؤسسات بزرگ به کارگران، که عملاً بیش از ١۵۰۰۰ کارگر را در بر ‏نگرفت، سرمایه‌داران را به فرجام کار خود نامطمئن کرد. فرار ناگهانی سرمایه ها ‏به خارج و متوقف شدن سرمایه گذاری در کارهای تازه، پیامدهای این تصمیم بود.‏

شیوه ناگهانی اعلام این سیاستها به اندازه محتوی آنها آرامش خاطر سرمایه گذاران ‏را بر هم می ‌زد. اقدامات دیگر مانند اجاره دادن اجباری خانه های خالی – که از ‏چند خانه خالی در تهران در نگذشت – یا مصادره زمینهای روستاییان و دادنشان به ‏صاحبان نفوذ، یا ملی کردن جنگلها و چراگاهها و گرفتن اجباری شان از خرده ‏مالکان و آنگاه دادنشان به سران حکومتی و مبارزه با گرانفروشی که به برانگیختن ‏کینه های عمیق در بازار و پیشه وران انجامید، هیچ کدام از نظر اقتصادی سودمند ‏نبودند و حتی بطور کامل اجرا نشدند. اما همه در عدم ثبات اقتصادی و تشویق به ‏فرار سرمایه و احتکار و گرانفروشی و سفته ‌بازی سهم مؤثر داشتند.‏

به هر طرحی تا آنجا اعتنا می شد که به کار بهره برداری سیاسی و تبلیغاتی بیاید و ‏وارد قلب مسئله نشود. پیکار با گرانفروشی نمونه خوبی است. هنگامی که وزیر ‏بازرگانی وقت خواست مبارزه را از مرحله نمایشی آن در آورد و به اصلاح نظام ‏توزیع و کوتاه کردن دست دلالان و واسطه های با نفوذ همت گمارد، او را برکنار ‏کردند و دلالان سیاسی چنان درسی به او و همکارانش دادند که دیگر کسی به ‏حریمشان تجاوز نکند.‏

اندک اندک چنان شد که تنها به زور کمکها و اعتبارات هنگفت دولتی با امید به ‏برگشت سریع سرمایه می شد ابتکارات خصوصی را برای طرحهای بزرگ به ‏میدان آورد. سرمایه گذاران کوچک به مقدار زیاد از این ملاحظات برکنار بودند. در ‏رونق بی سابقه اقتصاد ایران، آنها هزار هزار می بالیدند. تصویر اقتصاد ایران ‏یکسره منفی نبود.‏

سهم صنعت در تولید ناخالص ملی ایران از ٧‏‎/‎‏۶١ میلیارد ریال در ١۳۴۳ به ‏‏۳‏‎/‎‏۶۸۴ میلیارد ریال در ١۳۵۶ رسید و در میان کشورهای صادر کننده نفت جهان ‏سوم ایران در گوناگون کردن پایه های اقتصاد خود از همه کامیاب تر بود. در همین ‏مدت تولید ناخالص ملی ایران بیش از ده برابر شد – از١‏‎/‎‏٣۴۸ میلیارد ریال در ‏‏١۳۴۳ به١‏‎/‎‏۳۵۸۹ میلیارد ریال در ١۳۵۶. اما به موجب گزارشهای سالانه بانک ‏مرکزی ایران که این ارقام بدانها متکی است در ١۳۵۶ نرخ رشد قیمتهای عمده ‏فروشی ٢‏‎/‎‏١٧ درصد و خرده فروشی ۳‏‎/‎‏٢٧ درصد شده بود که در ١۳۵٧ به ترتیب ‏به ۹/۹ درصد و ۶‏‎/‎‏١١ درصد کاهش یافت. در سالهای دهه ۵۰ تورم با اعداد دو ‏رقمی بالا می رفت، سهم نفت در تولید ناخالص ملی افزایش می یافت (در ١۳۵۶، ‏‏۹‏‎/‎‏١٢۸۴ میلیارد ریال یعنی ۸‏‎/‎‏٣۵ درصد تولید ناخالص ملی) و واردات کشاورزی ‏از ۵‏‎/‎‏١۴٢ میلیون دلار در ١۳۴۸ به ٢۵۰۰ میلیون دلار در ١۳۵۶ رسیده بود.‏

اگر ایران در انقلاب صنعتی خود تا آنجا پیش نرفت که آرزو داشت، گذشته از ‏شرایط عمومی واپسماندگی و نیاز به شروع از صفر در همه مراحل، بخشی به این ‏جهت بود که به صنعت در ایران بیشتر به عنوان جانشین واردات می نگریستند نه ‏عاملی در صادرات. برخلاف کشورهای موفق تر جهان سوم که صنعت از آغاز در ‏پی بیرون آمدن از دایره بازار داخلی و جستن پیکار در میدان رقابت بین‌المللی بود و ‏به افزایش بهره وری و «پژوهش و گسترش» اولویت می داد، صنعت ایران به ‏شرایط گرمخانه خو کرده بود و بازار حمایت شده و اسیر و رو به گسترش داخلی ‏برایش بس بود. شعارهای «صنعت وابسته یا مونتاژ» که همه جا بکار می برند حق ‏صنعت ایران را ادا نمی کنند. زیرا دویست سال پس از انقلاب صنعتی اول و ‏صدسال پس از انقلاب صنعتی دوم و در آستانه انقلاب صنعتی سوم، هر کشوری ‏بخواهد گام در راه صنعتی شدن زند ناگزیر از یک دوران «مونتاژ» است و وابستگی ‏اش به بیرون هرگز پایان نخواهد یافت. در واقع پیشرفته ترین کشورها نیز از نظر ‏صنعتی به یکدیگر متقابلاً وابسته اند. دلایل سیاسی نالازم شکوفان شدن ابتکارات ‏خصوصی را – چنانکه در توانایی ایران بود – به دشواری افکند. ایران با پشتگرمی ‏به درآمدهای نفتی می توانست در بیست و پنج سال پایه های یک اقتصاد نوین صنعتی ‏را بگذارد و از تکیه روزافزون بر نفت بکاهد. ‏

سیاستهای اجتماعی نیز چنان نبود که تفاوت درآمد گروههای گوناگون چندان نباشد ‏که در ١۳۵۵ ده درصد جمعیت ۴۰ درصد مصرف ملی را به خود اختصاص دهند؛ ‏و این پیش از محسوس شدن کامل آثار انفجار قیمت نفت بود که رژیم ایران را زیر ‏فشارهای خود در هم شکست و بر نابرابریها و نابسامانیها بسیار افزود. به موجب ‏گزارش وزارت خارجه امریکا در ١۳۵۴ تقسیم درآمد ملی میان گروههای اجتماعی ‏چنین بود: طبقه مرفه (٢۰ درصد جمعیت)۵‏‎/‎‏۶٣‏‎ ‎‏ درصد؛ طبقه متوسط (۴۰ درصد ‏جمعیت) ۵‏‎/‎‏٢۵ درصد و طبقه فقیر (۴۰ درصد جمعیت) ١١ درصد. سه سال پیش ‏از آن نسبتها به ترتیب ۵‏‎/‎‏۵٧ درصد، ۳١ درصد و۵‏‎/‎‏١١ درصد بود. سرعت رشد ‏نابرابری طبقات را از همین سه سال می توان دریافت.‏

ایران در آن بیست و پنج سال با همه دستاوردهای بزرگ خود نه ثروت کافی تولید ‏کرد که اثر ویرانگر نابرابریها را تعدیل کند و نه آنچه را که داشت عادلانه توزیع ‏کرد. ناتوانی کشور در راه بردن خود بویژه در هنگامی جلوه گر شد که افزایش سیل ‏آسای درآمدهای نفتی به نظر می رسید مشکل سرمایه ای توسعه اقتصادی را پاک ‏برطرف کرده باشد.‏

‏۳ــ وقتی درآمدهای نفتی سرازیر شد – ١۳۵۴ به بعد – آنچه پیش آمد بیشتر شتاب ‏برای هزینه کردن درآمدها بود تا «توسعه». بالاترترین مقامات کشور اعلام می ‏‏‌کردند که بیگانگان می پندارند ما قادر به جذب درآمدهای خود نیستیم و ما باید ثابت ‏کنیم که می توانیم درآمدمان را خرج کنیم. با چنین منطقی همه توصیه های ‏کارشناسان سازمان برنامه درباره ضرورت احتیاط و میانه روی به کناری انداخته ‏شد و مسابقه جنون آمیزی برای پیش انداختن هزینه ها از درآمدها آغاز گردید.‏

برنامه پنجم (٧-١۳۵٢) صحنه نمایشی گردید که واقعیات ناکارایی نظام حکومتی ‏ایران را آشکار ساخت. در صورت اصلی خود، برنامه پنجم با هزینه ای معادل ‏‏٣۴۴۰ میلیارد ریال که ١۵۶۰ میلیارد ریال آن را سرمایه گذاریهای دولتی تشکیل ‏می داد از امکانات دستگاه اداری و شبکه بانکی و ارتباطی بیرون بود و فشارهای ‏سخت بر آنها وارد می ساخت. ولی هنگامی که در نخستین سال برنامه بهای نفت ‏چهار برابر شد (به سبب جنگ اعراب و اسراییل و تحریم نفتی اعراب و مانورهای ‏قبلی لیبی که کمبودی در بازار نفت پدید آورده بود) پیش بینی درآمدهای نفتی برنامه ‏پنجم که در اصل۸‏‎/‎‏٢۰ میلیارد دلار بود به ٢‏‎/‎‏۹۸ میلیارد دلار بالا برده شد. بی هیچ ‏توجهی به عوامل دیگر و صرفاً به همین دلیل، هزینه های برنامه پنجم را به ۵‏‎/‎‏۸٢۹ ‏میلیارد ریال یعنی ٢۵۰ درصد افزایش دادند.‏

برای کشوری که بندر و راه آهن و از همه مهمتر نیروی انسانی پرورش یافته به ‏اندازه کافی نداشت، این بازی بوالهوسانه با ارقام، مصیبت به بار آورد. داستان ‏کشتی هایی که تا شش ماه در بندرها انتظار کشیدند تا بارشان را تخلیه کنند، توده ‏های انبوه کالاهایی که زیر آفتاب و باران زنگ زدند یا زیر فشار بولدوزرهایی که ‏به «پاک» کردن محوطه گمرکها می پرداختند از میان رفتند؛ و سیمانهایی که آنقدر ‏منتظر کامیون ماندند تا سنگ شدند و هزاران کامیونی که در بیابانها به سبب نداشتن ‏راننده ناچیز شدند مشهور است.‏

در پایان برنامه پنجم یکی هم از طرحهای بزرگ آن اجرا  نشده بود و برنامه ششم ‏هرگز پا نگرفت زیرا می بایست نخست بازمانده های بیشمار برنامه پنجم را تمام ‏کرد که خود سالها وقت می گرفت. تنها نتیجه واقعی برنامه پنجم افزودن بر تقاضا ‏بود که تورم را افزایش داد و بر نارضایی افزود زیرا حتی با واردات شگرف نمی ‏شد تقاضا را برآورد؛ و گسترش باور نکردنی فساد بود و از هم گسیختن بافت جامعه ‏ایرانی. از ١۳۵۴ تعادل کشور بر هم خورد و رهبری سیاسی تسلط خود را بر ‏اوضاع از دست داد.‏

طرفه آنکه بیست سال پیش از آن همین فراگرد کم و بیش تکرار شده بود و مسئولان ‏کافی بود به درسهای آن دوران توجه کنند. در سالهای ٣۹-١۳۳۴ نیز پس از ‏سرازیر شدن درآمدهای افزایش یافته نفت به اقتصاد گرسنه ایران پدیده های تورم، ‏فشار تحمل ناپذیر بر منابع مالی و انسانی کشور و آثار برنامه ریزی نادرست آشکار ‏شدند و به بحران اقتصادی و مالی سال ١۳۴۰ انجامیدند. در آن دوران ساختن ‏سدهای بزرگ اولویت داشت که بیشتر منابع به آنها اختصاص یافت. ولی چون شبکه ‏های آبیاری سدها را آماده نکردند کمک چندانی به افزایش تولید نشد و تورم و فشار ‏بر نیروی انسانی افزایش یافت. در آن هنگام نیز توجه بیش از اندازه به عامل ‏سرمایه و ضعف برنامه ‌ریزی، پیامدهای ناگوار خود را نشان داده بود.‏

شکست استراتژی توسعه ایران در آن سالهای واپسین بر بیگانگان دانسته بود. ‏برخلاف خیالپروریهای پاره ای ایرانیان کسی از قدرت صنعتی و آینده اقتصاد ایران ‏نمی ترسید. در همان نخستین سالهای برنامه پنجم سازمان برنامه از مؤسسه ‏‏«هادسن» دعوت کرد یک بررسی درباره جامعه و اقتصاد ایران بکند. رئیس موسسه ‏کتابی در آیند ه نگری ژاپن نگاشته بود و پیش بینی کرده بود که آن کشور تا پایان ‏سده بیستم اولین قدرت اقتصادی جهان خواهد شد. رهبری ایران، که هم آنگاه ایران ‏را ژاپن دومی می دید، برای تعبیر رویاهای خود مؤسسه هادسن را مناسب یافت. اما ‏گزارش مؤسسه هرگز انتشار نیافت و بایگانی شد زیرا بسیار بدبینانه بود و کشوری ‏را با سطح و نظام آموزشی و فراگرد تصمیم ‌گیری ایران نه تنها دارای بخت ژاپن ‏دومی شدن نمی دید، بلکه درباره آینده آن تردیدهای جدی ابراز می داشت.‏

در بهار ١۳۵۶، پیش از حرکت خود به ایران، سالیوان که به عنوان سفیر امریکا ‏تعیین شده بود در یک جلسه غیررسمی شورای صاحبان کسب و کار برای تفاهم بین ‏المللی شرکت جست که در آن ٢۵ تن از مهمترین مدیران صنعت امریکایی شرکت ‏جسته بودند. آنها صریحاً به سالیوان گفتند بخت ایران برای آنکه به یک اقتصاد ‏گسترده صنعتی تبدیل شود ناچیز است (یعنی حتی به پایه یک قدرت صنعتی درجه دو ‏با مقیاس اروپایی). و علت را به اصرار شاه نسبت داده بودند به اینکه چه در ‏تجهیزات نظامی و چه صنعتی می خواهد آخرین دستاوردهای تکنولوژی را بدست ‏آورد (که از امکانات اقتصادی و آموزشی کشور بیرون بود) و نیز غفلت او از بخش ‏کشاورزی و نیز جنون بزرگی او را ذکر کرده بودند.‏

این قضاوتهای نامهربانانه در ایران چنان تعبیر می شد که بیگانگان به ایران حسد ‏می برند و نمی خواهند پیشرفتهای آن را ببینند. اگر کسی توصیه می کرد که یک ‏استراتژی متناسب با تواناییها و ضعفهای جامعه ایرانی، کارآمدتر است و سرعت ‏پیشرفت را حتی بیشتر می کند با تکبر تمام متهم می شد که می خواهد ایران را در ‏مدار واپسماندگی نگهدارد.‏

چنین شد که با همه درآمدهای نفت و تعهد واقعی رهبری سیاسی به توسعه، هیچ‌ یک ‏از هدفهای اقتصادی تحقق نیافت. ایران در پایان دوره بیست و پنج ساله باز شناخته ‏نمی شد و راه سده ها را پیموده بود. با اینهمه سراپا نا سالم بود. بدون تزریق ‏میلیاردها درآمد نفت به بهای خشکاندن سریع چاهها نمی توانست روی پای خود ‏بایستد. صنعت آن تاب ایستادگی در برابر رقابت خارجی نداشت؛ کشاورزیش هر ‏سال سهم کمتری از نیازهای ملی را بر می آورد؛ بودجه و موازنه پرداختهایش ‏کسری داشت؛ تورم شیرازه جامعه را از هم می گسست و اکثریت مردمش در ‏روستاها و زاغه های شهرها هیچ چیز در حد مناسب و کافی نداشتند. این اقتصادی ‏بود که تنها از عهده هزینه های روزافزون و دور از تناسب تسلیحاتی بر می آمد.‏

سهم هزینه های عمومی در فقیر کردن کشور هیچگاه به درستی شناخته نشد. یک ‏نخست وزیر لاف می زد که بودجه ایران از امریکا بزرگتر است. صرفنظر از ‏نادرست بودن این ادعا، خود این گفته نشان می دهد که گمراهی تا کجا بوده است. ‏دستگاه دولتی همه کار می کرد و صاحب همه چیز بود. از وظایف معمول اداری ‏گرفته تا تصدی خدمات عمومی و شهری و اداره مؤسسات اقتصادی و پرداخت کمک ‏هزینه به نان و گوشت و روغن نباتی و شکر (که در دو مورد اخیر به پایین ماندن ‏بها و صدور قاچاق آنها به خارج کمک می کرد و در مورد نان و گوشت چندان مؤثر ‏نمی افتاد) و حتی میوه های تجملی، و گرداندن مؤسسات آموزشی و بیشتر مؤسسات ‏درمانی و خانه‏‎ ‎‏‌سازی و مغازه‏‎ ‎‏‌داری و واردات و صادرات و هرچه بتوان تصور ‏کرد.‏

اینهمه کم بود، پیوسته طرحهای پرهزینه تر دیگر اعلام می شد. از همه نامربوط تر ‏تولید ٢۳ هزار مگاوات نیروی برق هسته ای با هزینه دهها میلیارد به دلار و ریال، ‏آنهم برای کشوری که ذخایر گاز ثابت شده اش ۵۰۰ تریلیون پای مکعب است و ‏روستاهایش به سبب نبودن اعتبارات نمی توانستند راهی به شهرها بکشند.‏

نتیجه همه اینها هدر رفتن میلیاردها در چاه بی بن یک دستگاه ناکارآمد و گل و گشاد ‏بود و باز داشتن مردم از بکار انداختن همه نیرو و استعدادهای خود و ایجاد روح ‏بستگی و همبستگی در میان آنان که اراده نگهداشتن کشور و دستاوردهای آن را ‏تقویت کند تا از فرط سرخوردگی و کینه – و البته نادانی – دست به خودکشی ملی ‏نزنند، چنانکه در ١۳۵٧ زدند.‏

نتیجه
در بحث از اینکه ایران کجا به خطا رفت بیشتر گفته می شود که سرعت پیشرفت و ‏آهنگ توسعه از حوصله جامعه ای به واپسماندگی ایران بیرون بود. با اینکه در این ‏سخن حقیقتی است علت اصلی را باید در جای دیگر جست. این استراتژی توسعه و ‏شیوه های مدیریت بود که نادرست بود نه سرعت آن که در بیشتر زمینه ها چندان ‏هم نفسگیر نبود. به نمونه های توسعه متعددی می توان اشاره کرد که در کمتر از ‏‏٢۵ سال جهش اساسی را انجام داده اند و به سطح آموزشی و فرهنگی و اقتصادی ‏لازم برای توسعه مداوم و خودبخود رسیده اند.‏

ترکیبی از ناآگاهی و نیمه سوادی و ساده گیری در رهبران و مسئولان؛ و گرایشی به ‏جاه و جلال که در طول سالها به جنون بزرگی تبدیل شد؛ و میل به زیاده‎ ‎‏ روی در ‏هر چیز و هرجا؛ و تقلید کور کورانه از نمونه های غربی بی فهم مکانیسمها و ‏اوضاع و احوال و شرایط؛ و شیفتگی به نمایش و ظواهر بجای ذات و گوهر، و عدم ‏تعهد به عدالت که نابرابریها و نارواییها و نابجاییهای فاحش را نادیده و حتی پذیرفته ‏می گذاشت؛ و غیرمسئول بودن در رفتارها و سیاستها و گذاشتن تاریخ بجای مردم ‏به عنوان داور و قضاوت کننده نهایی؛ و نداشتن یک اراده راسخ سیاسی، دو دولی و ‏نیمه راه رفتن و نیمه کاره گذاشتن و بازگشتن و استوار نایستادن. اینها بود که یک ‏فرصت ٢۵ ساله بی مانند را در تاریخ اخیر ایران بر باد داد و یک دوره استثنایی ‏پیشرفت و رفاه را در فاجعه سال ١۳۵٧ غرق کرد.‏

در تحلیل آخر با توجه به طبیعت اقتدارگرایانه و بسیار متمرکز حکومت در ایران، ‏محدودیتهای رهبری سیاسی بود که سهمی انکارناپذیر و با اهمیت در شکست و ‏واژگونی داشت. یک رهبری سیاسی که بیش از اندیشمندی و بصیرت، زیرکی و ‏زرنگی داشت؛ و بیش از دانایی و فرهنگ، اطلاعات عمومی؛ و بیش از اراده و ‏تصمیم، میل به مانور؛ و بیش از بلندپروازی، جاه طلبی؛ و بیش از واقعیتها و حقایق ‏به آمارهای روی کاغذ تکیه می کرد؛ و بجای دورنگری رویا می پرورد؛ و نه ‏چندان مهربان و بخشنده بود که دلها را به کمند آورد و نه چندان سختگیر و برنده بود ‏که کارها را از پیش ببرد. رهبریی که به نرمی آسوده تجمل و فساد آمخته بود؛ و از ‏پیشامدهای ناگوار می گریخت؛ و از دستاوردهای دشوار و درازمدت به دامن ‏پیروزیهای آسان، حتی اگر میان تهی، پناه می برد؛ و در خدمتگزاران خود انعطاف ‏پذیری نامحدود و بزم آرایی و مهارت در بند و بست را بیشتر می پسندید تا استقلال ‏رأی و استواری عزم و منش؛ یک رهبری که روابط عمومی، در سطح روزانه تا ‏سطح تاریخ، انگیزه سیاستهایش بود – شاید برای آنکه تضاد همه جا آشکار میان ‏ادعاها و واقعیتها را بپوشاند.‏

این بررسی کوتاه را با نقل چهار گفته از چهار تن از مردان مؤثر دوران بیست و ‏پنج ساله پس از ١۳۳٢ که هرکدام نماینده راستین جنبه ای از آن بودند به پایان می ‏آوریم:‏

-‏ امیراسدالله علم (آخرین نماینده اشرافیت سنتی حاکم ایران با همه تواناییها و ‏کاستی هایش): «برای اداره کردن ایران دو چیز لازم است – زور زیا د و ‏عقل کم».‏

-‏ امیرعباس هویدا (با استعدادترین و موفق ترین سیاست پیشه ایران در دوران ‏بیست و پنج ساله): «من هرچه کارشناسان اقتصادی بگویند وارونه اش را ‏عمل می کنم».‏

-‏ منصور روحانی (یکی از بهترین تکنوکراتها که خدماتش به صنعت برق ‏ایران از یاد نخواهد رفت): «ما پول داریم و می توانیم مسایل خود را ‏بخریم».‏

-‏ یک سرمایه دار و صاحب صنعت (نمونه ای از مردان خود ساخته ای که بر ‏موج پیشرفت اقتصادی ایران نهنگ آسا پیش تاختند): «ایران سالی ٢۰ ‏میلیارد دلار درآمد نفت دارد و ٢۰۰ مرد پول ساز. از این ٢۰ میلیارد ١۰۰ ‏میلیونش سهم من است».‏

شاید این نقل قولها بهتر از هر بررسی دیگری بتواند روحیه زمان را نشان دهد. ‏چنین روحیه هایی بود که سیاستها را می ساخت و رویدادها را شکل می داد. اگر ‏برای توسعه و پیشرفت روحیه های دیگری لازم است باید آنها را شناخت و با درس ‏گرفتن از گذشته به جستجوی آنها رفت.‏

‏ مهر ١۳۵۹

زمینه های انقلاب ایران

 زمینه‌های انقلاب ایران

دوران پس از ١۳۵٧ شاهد یک دگرگونی بنیادی و دورانساز در تاریخ ایران بوده ‏است. در فراگرد دراز و ناهماهنگ آموزش و بلوغ ملی ایرانیان این فصلی است با ‏اهمیتی که از هیچ دوره تاریخی دیگری کمتر نیست. دو پرسش اصلی در بررسی این ‏انقلاب «چرا» و «چگونه» است. چرا انقلاب روی داد و چگونه؟ با بربرسی این ‏چراها و نیز تاریخ خود انقلاب است که می توان درسهای لازم را گرفت. و اگر ‏تاریخ انقلاب هنوز به جایی نرسیده است، بحث بر سر چرا و چگونه انقلاب را، اگر ‏هم هنوز زوداست، نباید به تأخیر انداخت. درست است که مدارک کافی در دست ‏نیست و گذشت زمان موج احساسات برانگیخته را چندان فرو ننشانده است که ‏قضاوت بیطرفانه آسان باشد. با اینهمه کسانی که از انقلاب، از گوشه ها و جنبه ‏هایی از آن، آگاهیهایی دارند، در همین گرماگرم می توانند برداشتهایی را عرضه ‏دارند که نگرندگان و بررسی کنندگان آینده را به کار خواهد آمد. اما پیش از آنها به ‏نسل کنونی یاری خواهد داد که گذشته را درست تر دریابند و بر پیامدهای انقلاب ‏بهتر چیره شوند.‏

رویدادهای سال ۱٣۵۶، سال پیش از انقلاب، و سال ۱٣۵٧، سال انقلاب، در پرده ‏های ابهام و غرضهای شخصی و ایدئولوژیک و افسانه‎ ‎‏ پردازی پوشیده است. ‏برداشتها بیشتر جنبه شخصی دارند. با این گرایش باید مبارزه کرد. ولی برداشتهای ‏شخصی تهی از ارزش تاریخی نیستند و در بحث زنده روز نیز به کار خواهند آمد. ‏مهم آن است که رویدادها را ثبت نشده و بررسی نشده نگذاریم تا فراموش شوند و ‏اثری را که باید در خود آگاهی ملی نگذارند. به سبب همین کمبود بوده است که ملت ‏ما با تاریخی که سه هزاره را در بر می گیرد – و در ۱٣۵۰ ترجیح دادند به دلایل ‏روابط عمومی تنها ۲۵۰۰ سالش را به رسمیت بشناسند – از نظر تجربه تاریخی و ‏سیاسی در واقع شباهت به کشورهای نوخاسته دارد.‏

بحث بر سر «چرا»ی انقلاب زمینه تاریخی آن را در بر می گیرد و «چگونه» ‏انقلاب زمینه سیاسی آن، نقش عوامل خارجی و داخلی و بازیگران اصلی را.‏

برای شناخت زمینه تاریخی انقلاب باید از ۱۴۰۰ سالی پیش به این سو آمد، از ‏هنگامی که اعراب به نام اسلام و در واقع به قصد جهانگشایی و تاراج و گسترش ‏فضای حیاتی به ایران تاختند. دوگانگی که پیروزی اعراب به تاریخ و فرهنگ و ‏جامعه ایران داد؛ تنشی که همواره میان جهان بینی اسلامی و احساس قومیت و ‏ناسیونالیسم ایرانی بوده است؛ و نیز تنشی که میان نظریه حکومت شیعیگری و جاه ‏طلبی سیاسی ملایان با قدرت حکومتی بوده است؛ و سرانجام تنشهایی که برخورد ‏میان یک جامعه واپسمانده کم و بیش قرون وسطائی با تمدن صنعتی غرب پدید آورد. ‏انقلاب بر زمینه این تنشها برخاست و باید امیدوار بود که به فراگرد طولانی فیصله ‏یافتن آنها کمک کند.‏

ایران در برابر اسلام

‏اسلام در ایران موقعیتی یگانه دارد. در کشورهای خاورمیانه عربی، حتی در کشوری ‏مانند مصر، اسلام با زبان و فرهنگ و قومیت یکی شده است. در ترکیه چنین نیست، ‏ولی در آن کشور اسلام تحمیل نشد بلکه پذیرفته شد. ترکان با اسلام چیزی از کف ‏ندادند، برعکس یک امپراتوری بدست آوردند. در پاکستان اسلام عامل تفاوت قومی و ‏علت وجودی کشور است. در اندونزی اسلام موقعیت فراگیرنده کشورهای اسلامی ‏خاورمیانه را ندارد و در آنجا نیز مانند ترکیه و پاکستان و مالزی یادگار یک شکست ‏بزرگ تاریخی بشمار نمی رود. در افریقای مسلمان اسلام ممکن است با خاطرات ‏برده فروشان عرب یکی باشد، ولی جانشین برتر سنتها و فرهنگهایی بوده است که ‏دست کم هنوز بیدار نشده اند و در اندیشه رقابت با آن نیستند.‏

‏ در ایران چنین نیست. اسلام با زبان و فرهنگ و احساس ملی آمیخته است ولی با آن ‏یکی نیست. ایرانیان اسلام را به زور شمشیر پذیرفتند. قادسیه یا نهاوند یادآور یک ‏شکست تاریخی است. اسلام به دوران بزرگی ملی ایرانیان پایان داد. برخلاف ‏سرزمینهای دیگری که سپاهیان عرب گشودند، ایران سرزمینی نبود که یک تسلط ‏بیگانه (رومی) را با تسلط بیگانه دیگر جانشین کند. در اینجا یک امپراتوری بزرگ و ‏سرفراز بود که پایمال گردید و این چیزی بود که ایرانیان هرگز از یاد نبردند. اینکه ‏جامعه آن روز ایرانی از درون پوسیده بود یا عناصری از جمعیت ایران در بخش ‏باختری و عربی امپراتوری، که با عراق امروز تطبیق می کند، در آغاز اسلام را ‏چون رهاننده ای پذیره شدند از جنبه تحمیلی اسلام نمی کاهد. چنانکه در هجوم مغول ‏نیز جامعه از درون پوسیده در طی چند نبرد – بسیار تندتر از حمله اعراب – از هم ‏پاشید و مردم هزار هزار بی مقاومت تسلیم شدند یا با مهاجمان همکاری کردند. در ‏حمله عرب بخشهایی از ایرا نزمین هرگز کاملاً به اعراب سر فرود نیاوردند و در ‏بخشهای دیگر شورشهای ملی به رغم همه سرکوبهای بیرحمانه آنقدر ادامه یافت تا به ‏فرمانروایی اعراب پایان داد. ‏

این شورشها بر ضد اعراب خود اسلام را نیز در بر می گرفت زیرا تا مدتها تفاوت ‏گذاشتن میان دشمن و آیین او آسان نبود. یک نمونه را «تاریخ بخارا» ذکر می کند ‏آنجا که «مردمان چند بار ردت آوردند» و تنها پس از لشکر کشی ها و خونریزیهای ‏بسیار بود که به دست اعراب به اسلام بازگشتند. فرقه بازیها و مذهب سازیهای ‏فراوان ایرانیان شیوه دیگری در پیکار آنان با دین غالب بود. در هیچ سرزمین فتح ‏شده دیگر، اسلام با چنان مقاومت مستقیم و غیرمستقیم روبرو نگردید که در ایران. ‏روشهای اعراب در ایران نیز بویژه زننده و وحشیانه بود. آنها با تمدنی عالی تر ‏روبرو بودند که به استیلایشان گردن نمی گذاشت. عربها در سودای چیرگی بر آن و ‏در سرخوردگی در نیافتن آن به ویران کردنش می کوشیدند و با رفتارشان زخمهای ‏درمان ناپذیر بر روح ایرانیان زدند که دامنگیر اسلام نیز گردید. برتری اخلاقی ‏اسلام – و نه عرب – در جامعه آن روزی ایران این حقیقت را نپوشاند که اعراب ‏مشتی بیابانگرد وحشی بیش نبودند که به شوق تاراج به ایران هجوم آوردند و هرچه ‏توانستند کشتند و ویران کردند و سوختند. سپاه عرب را که به ایران تاخت به دشواری ‏می توان با تصویر یک ارتش رهایی بخش که متعصبان مذهبی از آن می سازند ‏تطبیق کرد. هنگامی که بیابانگردان همچون تند باد خزانی به باغ گل تیسفون زده ‏بودند فرمانده آنان درباره بخش کردن غنائم از خلیفه عمر دستوری خواست، او پاسخ ‏داد که به هرکس در سپاه آیه ای از قرآن می داند سهمی بدهند. چنانکه میرزاآقا خان ‏کرمانی در یکی از نامه های مشهور «ای جلال الدوله» خود می نویسد «مبالغی ‏خطیر را به مدینه فرستادند و نوشتند ما وجدنا فی جیش مسلمین الف رجل یحفظ آیت ‏من کتاب الله». در همه سپاه هزار تن نبودند که آیه ای از قرآن بدانند. در همان قرن ‏اول هجری (زمان عبدالملک اموی) حجاج ابن یوسف در سرزمینهای شرقی خلافت ‏حکومت می راند و روایت است که در فرمانروایی او ۱٣۰ هزار تن به دست ‏دژخیمان کشته شدند و به هنگام مرگ او ۵۰ هزار مرد و ٣۰ هزار زن در زندانهایش ‏بودند.‏

شکوفایی فرهنگی کم مانند ایران میان سده های سوم تا ششم هجری که بی تردید به ‏برکت اسلام حاصل گردید – دسترسی به یک حوزه فرهنگی گسترده از مرزهای چین ‏تا اقیانوس اطلس؛ و فضای باز نخستین سده های اسلامی پیش از آنکه رهبران مذهبی ‏بتوانند دین و اندیشه، و رهبران سیاسی بتوانند جامعه را دچار رکود و سنگ شدگی ‏کند – می توانست تلخی شکست را در میان ایرانیان تعدیل کند. ولی آزادی از نظام ‏طبقات بسته (کاست) ساسانی و آخوندبازی مغان به زودی جای خود را به موالی ‏گری و آخوندبازی اسلامی داد. ایرانیان سرفراز عملاً خود را به صورت موالی و ‏بندگان فاتحان عرب دیدند و هرکه از میانشان سری برافراشت مانند این مقطع به گناه ‏رده به دژخیم سپرده شد یا مانند بسیاری دیگر به گناه شعوبیگری.‏

آزادی اندیشه تنها در جاهایی تحقق می یافت که قدرت سیاسی – نظامی مستقری ‏ریشه نگرفته بود. در واقع شگفتگی فرهنگی ایران بیشتر مرهون در هم شکستن ‏قدرت مرکزی دین و سیاست بود که از نیمه های خلافت اموی آغاز گردید و در ‏خلافت عباسی نیز با پیدایش ماهیتهای سیاسی محلی در گوشه و کنار ایران شدت ‏یافت. در آشفتگی چند پارگی سیاسی، اندیشمندان ایران فرصت فعالیت ذهنی آزادنه ‏یافتند و اگر مثلاً در قلمرو غزنوی بر آنها سخت می گرفتند باری می شد چندگاهی ‏به ری گریخت یا از آنجا به اسپهبدان و امیران گرگان و مازندران پناه برد و اگر در ‏عراق بیم جان بود به سوریه رفت و مرگ خشونت بار را در آنجا یافت (۱).‏

این آزاداندیشی اسلامی نبود که چنان رونق علمی و ادبی و فلسفی را میسر ساخت – ‏که بهرحال مقدمات آن از دوره ساسانی فراهم آمده بود با مرکز علمی بزرگ ‏گندیشاپور و دانشمندان یونانی و رومی که به آنجا پناه آورده بودند و کتابهایی که ‏ترجمه شد و دست پرورده هایی که تا دوران عباسی نام آور بودند – چرا که از ‏همان اوایل کار «علمای» شیعی باب علم را در غیبت امام زمان مسدود اعلام کرده ‏بودند و «علمای» سنی پس از تدوین فقه حنفی و حنبلی و مالکی و شافعی باب اجتهاد ‏را در دین. در تاریخ اندیشه اسلامی اشعریان را پیشروان جمود فکری می دانند غافل ‏از آنکه تفتیش عقاید را معتزلیان، همان هواداران آزادی اراده و تعبیر آزادانه از قرآن ‏و عقل در برابر اعتقاد کورکورانه، باب کردند و تا مأمون عباسی را طرفدار خود ‏دیدند آزمایش عقیدتی مقامات حکومتی را با پایه گذاری اداره محنه (اوایل سده دوم ‏هجری) عملی ساختند. اشعریان که از آن گونه اعتقادات هم نداشتند به زودی درهای ‏آزادفکری را چنان از هر سود بستند که دیگر نیازی به آزمایشها نیز نیفتاد. از نخستین ‏سده هجری، از آن هنگام که اسلام اندک مایه قدرت سیاسی – نظامی بدست آورد، هیچ ‏کس نتوانسته است حکومتهای اسلامی را به مدارا در برابر مخالفان دینی یا مذهبی یا ‏فرقه ای یا ایدئولوژیک متهم کند.‏

‏ تفتیش عقاید به خطا انحصار کلیسای کاتولیک قلمداد شده است. «علما» و حکمروایان ‏اسلامی نیز بلافاصله در هرجا قدرتی یافتند به سوختن و کشتن مرتدان و زندیقان و ‏ملاحده و قرمطیان و رافضیان و باطنیان و فلسفیان و صوفیان و عارفان و … ‏پرداختند. رویارویی با مخالف ایدئولوژیک در بیشتر جهان اسلامی و تا همین قرن ‏نوزدهم یک پاسخ بیشتر نداشت: آهن و خون. یا دار منصور حلاج بود یا «آتش و نفت ‏و بوریا»ی عین القضات همدانی. در هرجای جهان اسلامی امثال سلطان محمودها ‏کم نبودند که به قول تاریخ بیهقی می گفت «من انگشت در جهان کرده ام و قرمطی ‏همی جویم». همین فراوانی عناوینی که چون حکم اعدام بر مخالفان ایمانی و ‏ایدئولوژیک فرود می آوردند نشانه ای از روحیه ای بود که هرجا اقتدار لازم را ‏داشت بروز می کرد و هم اکنون در به اصطلاح جمهوری اسلامی ایران به ‏صورت اعدامهای انقلابی (ترور) یا غیرانقلابی (کشتن در برابر جوخه اعدام) فرمان ‏می راند.‏

با آنکه کلیسای کاتولیک در قلمرو گسترده تر و زمان درازتری عمل کرده است شمار ‏کسانی که به علتهای ایمانی و عقیدتی در جهان اسلامی نابود شدند نباید خیلی کمتر از ‏اروپای مسیحی باشد. تفاوت در این است که اروپاییان هم سازمان دهندگانی بهتر از ‏خاورمیانه ای ها هستند و هم به همین دلیل تاریخ خود را بهتر نگه می دارند. ‏کشیش «تورکمادا» بنیادگذار تفتیش عقاید نبود و در باورها و رفتار چیزی کم از ‏بسیاری از «علمای» اسلامی نداشت. او بدنامی خود را مرهون سازمانی است که داد ‏آنهم در بدترین زمان؛ در قرن شانزدهم آغاز اروپای نوزایی (رنسانس) و آزاداندیشی ‏و انسانگرایی.‏

اسلام را به عنوان یک نفوذ بیگانه انگاشتن سنتی است که در سراسر تاریخ فرهنگی ‏ایران در ۱۴ سده گذشته پیشینه دارد و هرگاه فرصت را مساعد دیده سربرداشته است. ‏زیاده رویها و بدرفتاریهای اشغالگران عرب سبب شد که جنبشهای ملی ایران در ‏نخستین سده های اسلام جنبه ضداسلامی یافت. بیم آن است که ایرانیان کنونی نیز که ‏در این دومین حمله عرب به ایران چیزی از طعم زهرآگین آن نخستین تاخت و تاز را ‏می چشند بخشی از واکنش رنجش‎ ‎آمیز خود را به اسلام منتقل سازند.‏

در دوره های بپاخیزی ناسیونالیسم و احساس قومیت ایرانی این سنت نیرومندتر بوده ‏است زیرا با برخورد ناگزیر فرهنگی را چالش سیاسی شیعیگری و دعوی رهبران ‏مذهبی بر قدرت حکومتی شدت بخشیده است.‏

شیعیگری: اعتراض و قدرت سیاسی

نظریه حکومت در شیعیگری پایه منحصر آن را می سازد. تفاوت میان شیعیان با ‏گروه اکثریت مسلمانان، اهل سنت، یک تفاوت سیاسی بود – بحث بر سر اینکه خلافت ‏‏(حکومت) پس از مرگ پیامبر حق چه کسی است. شیعیان در آغاز به خلافت ابوبکر ‏و عمر و عثمان اعتراض داشتند و پس از شهادت امیرالمومین علی به خلافت ‏دودمانهای اموی و عباسی. در ایران اقلیت شیعی به برتری سیاسی اکثریت سنی ‏اعتراض می کردند. تفاوتهای مربوط به آیین شناسی (تئولوژی) و فقه بعدها میان ‏شیعیان و سنیان پدید آمد. علمای مذهبی شیعه ادبیات شگرف مذهبی خود را بر همین ‏پایه سیاسی ساختند.‏

از آیه ۶۲ سوره نسا در قرآن که مبنای حکومت در اسلام است تعبیرهای گوناگون ‏شده است. به نظر علمای مذهبی اهل سنت مقصود از اطیعوالله و اطیعوالرسول و ‏اولی الامر منکم اطاعت از خدا و پیامبر و سلطان وقت است که ولی امر آنهاست و تا ‏وقتی بر طبق قانون اسلام حکومت کند مسلمانان باید از او فرمانبری کنند. در تعبیر ‏علمای مذهبی سنی جایی برای خاندان پیامبر نیست، هرچند در آغاز خلافت را حق ‏قبیله پیامبر یعنی قریش می دانستند (با همه سیدقریشی و غلام حبشی … و ان اکرم ‏عندالله اتقیکم) و در قیام عباسیان، خویشاوندی آنان را با پیامبر همچون سلاحی ‏ایدئولوژیک و نه تنها تبلیغاتی بر ضد امویان بکار بردند.‏

شیعیان حق خاندان مستقیم پیامبر را در برابر حق قبیله او قرار دادند. بحث از ‏‏«دمکراتیک» بودن نظریه علمای مذهبی سنی در برابر غیردمکراتیک بودن نظریه ‏علمای مذهبی شیعه بیهوده و خارج از موضوع است. هیچ یک از سه خلیفه اول ‏راشدین به صورت دمکراتیک برگزیده نشد. در هر سه مورد یک شورای کوچک که ‏اراده یک مرد نیرومند و شمشیر تیز یکی دو تن دیگر بر آن حکم می راند کار خلافت ‏را یکسره کرد. بیعت مردمان با خلیفه امری تشریفاتی بیش نبود و به یک امر انجام شده ‏وزن بیشتری می داد.‏

اما شیعیان تنها به حق وراثت مستقیم امام علی و فرزندانش از پیامبر بسنده نکردند. ‏آنها نظریه معصومیت، یعنی مصون بودن از خطا و گناه را که همچون نوری الهی ‏از پدر به فرزند می رسد، در مرکز عقاید خود قرار دادند. امام معصوم است و ‏دارای علم لدنی. بدون وجود امام و رهبری وی رستگاری مومنان محال است. اینکه ‏معصومیت در بسیاری مورد امری ثانوی و فرع بر شناخته شدن به عنوان امام بوده ‏است، مثلاً آنجا که در زمان یک امام نخست یک پسر و سپس پسر دیگری به جانشینی ‏برگزیده شد، شیعیان را به فرقه های گوناگون تقسیم کرد مانند چهار امامی و شش ‏امامی و دوازده امامی و دیگران که عموماً از اختلاف در میان فرزندان بر سر ‏جانشینی پدران برخاستند.‏

از میان شیعیان، فرقه دوازده امامی یا جعفری اهمیت بیشتر یافت. شش امامیها یا ‏اسماعیلیان چندگاهی از نظر سیاسی بسیار قوت گرفتند ولی سرانجام از جریان اصلی ‏اسلامی به کناری رانده شدند. این شیعیان دوازده امامی بودند که به برکت سنت ‏پرمایه فرهنگی خود و ریشه گرفتن در خودآگاهی ملی ایرانیان در جریان اصلی ‏اسلامی ماندند و بزرگترین چالش را به اسلام اکثریت، یعنی اهل سنت، عرضه ‏کردند.‏

در زمینه نظریه حکومت، شیعیان دوازده امامی می گویند منظور از اولی الامر در ‏آیه، دوازده امام است و در غیاب امام دوازدهم حتی اگر حکومت بر طبق قوانین اسلام ‏باشد بهرحال غاصب است؛ هرچند بیشتر علمای مذهبی شیعه چنان حکومتی را ‏نامشروع ندانسته اند و تا هنگامی که بر طبق قوانین اسلام بوده سزاوار اطاعت ‏شمرده اند. درباره جانشنیی امام دوازدهم در زمان غیبت او اختلاف است. گروهی ‏حکومت را حق مجتهد یا فقیه عادل می دانند و گروهی دیگر حکومت وقت را اگر بر ‏طبق قانون اسلامی باشد به رسمیت می شناسند. موارد مجتهدانی که مشروعیت ‏پادشاه را شناخته اند از دوران صفوی فراوان بوده است. یک مورد برجسته آن تأییدی ‏که شیخ میرزا حسن نایینی در ۱٣۰۴ از مشروعیت پادشاهی رضا شاه کرد.‏

ولی اگر درباره حکومت کنندگان اختلافاتی بوده باشد، درباره قانونگزاری و قضاوت ‏همیشه علمای مذهبی شیعه اتفاق دارند که منشأ قانون، قرآن و حدیث و اجماع (اجماع ‏مجتهدان و نه مردم) و عقل است و چون اینهمه در قلمرو صلاحیت فقیه و مجتهد ‏است، قانونگزاری (به معنی تعبیر قرآن و حدیث) و قضاوت با آنهاست یعنی حاکمان ‏شرع. هر مجتهد حاکم شرع است و چون در میان شیعه پایگان (سلسله مراتب) مذهبی ‏مرتبی نیست جایی برای یک مرجع که همه موظفاً از او فرمان ببرند پیش بینی نشده ‏است – اگرچه گاهگاه چنین مراجعی از سوی عموم مجتهدان پذیرفته شده اند.‏

در غیاب امام زمان و نایب امام زمان – که سلسله آن پس از مرگ چهارمین نایب ‏خاص امام زمان و آغاز غیبت کبری قطع شده است – چنین وضعی دستور عملی ‏برای هرج و مرج در نظریه و عمل بوده است. وجود یک پادشاه شیعه که از دوره ‏صفوی سلطنتش به تأیید مجتهد(ان) می رسید در کنار مجتهدان و حاکمان شرع ‏گوناگون و در متن جنبشی که غالباً حکومت را نامشروع و اساس آن را غاصبانه می ‏دانست، شیعیگری را از پیوستگی و یکپارچگی بی بهره کرد؛ و در همان حال بدان ‏اهمیت یک جایگزین (آلترناتیو) سیاسی را بخشید. با آنکه در بیشتر پنج سده گذشته ‏اکثریت بسیار بزرگ رهبران مذهبی شیعه به حکومتهای وقت پیوستند و پایه های ‏اصلی آن شدند، افراد معدود و یا گروههای اقلیتی از میان آنها به اعتراض خود بر ‏حکومت ادامه دادند.‏

تنش میان حکومت و رهبران مذهبی از همان دوره صفوی آشکار شد. صفویان برای ‏نخستین بار شیعگیری را در ایران به اکثریت رسانیدند و آن را مذهب رسمی کشور ‏قرار دادند. رهبران شیعی از سویی نمی توانستند از یکی شدن با حکومتی خودداری ‏کنند که برای نخستین بار حق آنها را از اکثریت سنی ستانده بود و به نیروی شمشیر ‏کژیهایی را که صدها سال از آن نالیده بودند راست کرده بود، و از سویی رقابت با آن ‏را ناگزیر می یافتند.‏

‏ کوششهای شاهان صفوی برای انتظام دادن به مداخلات ملایان در امور قضائی که نه ‏اقتداری برای حکومت می گذاشت و نه محلی برای یک نظام قضائی به جایی نرسید. ‏تعیین صدر (ملایی که مقام وزارت داشت) و ناظر بر قضات شرع و اداره کننده ‏اوقاف بود و شیخ الاسلام شهرهای بزرگ و روسای سادات (نقیبان) را تعیین می ‏کرد از جمله این کوششها بود. ولی ملایان بزرگ با صدر در کشاکش بودند و ‏دادگاههای عرف (زیر نظر دیوان بیگی) با قضات شرع. در اواخر صفوی با تعیین ‏ملاباشی کوشش بیهوده دیگر برای روشن کردن جای ملایان در حکومت بعمل آمد.‏

از شاه عباس بزرگ به بعد سهم ملایان در حکومت پیوسته بیشتر شد. حکومت، طلاب ‏علوم دینی را که به شمار روزافزون از حوزه های تازه تأسیس شده بیرون می ‏آمدند استخدام می کرد و پس از آنکه گرایشهای صوفیانه نخستین پادشاهان صفوی ‏مغلوب قشریگری مذهبی گردید، ملایان بزرگ حلقه خود را بر گرد قدرت سیاسی ‏تنگ تر کردند تا جایی که در دوره شاه سلطان حسین قدرت حکومتی سراپا بدست ‏آنها افتاده بود. شکست از قبایل شورشی افغان که خود برخاسته از مداخلات ملایان ‏شیعی در افغانستان سنی مذهب و برانگیختن آنان بر ضد حکومت مرکزی بود لطمه ‏سختی بر حیثیت ملایان زد؛ و ناتوانی محض آنان در اداره امور سیاسی و نظامی و ‏ورشکستگی – بویژه ورشکستگی اخلاقی – جامعه ای که صرفاً بر اصول مذهبی، ‏آنگونه که ملایان تعبیر می کردند، اداره می شد چنان زمینه را فراهم کرد که ‏نادرشاه جرئت یافت دم از اتحاد شیعه و سنی بزند و کریم خان زند در حکومت خود ‏دست رهبران مذهبی را یکسره از امور سیاسی کشور برید. با اینهمه بخشی از کار ‏قضا همچنان در دست ملایان ماند و تا هنگامی که داور دادگستری نوین را در دوران ‏رضا شاه به ایران آورد کشور از یک نظام قضایی مرتب بی بهره بود.‏

دوران صفوی از جهات بسیار سرمشق حکومت جمهوری اسلامی بوده است. ملایان ‏هرچه به شاهان صفوی دشنام بدهند همانندی روشها و سیاستهای خود را با آن دوره ‏پنهان نتوانند کرد. سرنوشت کشور نیز شباهت نگران کننده ای با مراحل پایانی آن ‏سلسله دارد. رکود و خفقان و فساد و هرج و مرج مادی و معنوی جامعه در نیمه دوم ‏صفوی به خوبی در همین دو سه ساله حکومت ملایان تکرار شده است.‏

‏ پس از کریم خان نفوذ معنوی و قدرت سیاسی ملایان به زودی شکست خود را ‏جبران کرد و اهمیت خود را در حکومت و جامعه ایران باز یافت. شاهان قاجار ‏هرچه ناتوان تر شدند بیشتر به ملایان تکیه زدند. به عنوان نمونه قدرت ملایان می ‏توان به سید محمد باقرشفتی اشاره کرد که در نیمه اول قرن نوزدهم با قدرت ترین ‏مجتهد اصفهان بود و چند صد کاروانسرا و بیش از دو هزار مغازه و روستاهای ‏بسیار در مرکز و جنوب ایران داشت. دسته های لوطیان او (کمیته ها و حزب اللهی ‏های کنونی) آشوبهای بسیار برپا می کردند و پس از مرگ در خانه اش بقایای ‏کشتگان بیشمارش را یافتند – یک نمونه کامل بدترین پاپهای رنسانسی.‏

در این ضمن با گذشت زمان اسلام تسلطی انکارناپذیر بر فرهنگ و جامعه ایرانی ‏یافت. فرهنگ و احساس قومیت ایرانی در سه سده پس از حمله عرب پایداری ‏پیروزمندانه ای نشان داده بود که اعراب در هیچ سرزمین دیگری با آن روبرو ‏نشدند. ولی در لحظه ای که ایرانیان می رفتند موجودیت فرهنگی و سیاسی خود را ‏بار دیگر به کرسی نشانند هجومهای دیگری فرا می رسید. امواج پیاپی تورانیان و ‏ترکان آسیای مرکزی که به دنبال فرو ریختن دیوار ساسانی از سده های میانه فلات ‏ایران را در هم نوردیدند آخرین بازمانده های مقاومت ملی ایرانیان را در برابر ‏بیگانگان ریشه کن کردند. ایرانیان گذشته خود را کم و بیش به فراموشی می ‏سپردند و اسلامی می شدند. بویژه گرایش بخشهای بزرگ و روزافزونی از مردم ‏ایران به شیعیگری دلسپردن به اسلام را آسان تر کرد زیرا در شیعیگری عنصر ‏ایران برجستگی داشت.‏

فرو ریختن پایداری ایرانیان را از اینجا بهتر می توان دریافت که اعراب در همه ‏دوران تسلط سیاسی خود با همه فشارها از تحمیل زبان عربی به ایرانیان بازماندند؛ ‏اما سلسله های ترک زبان نزدیک بود زبان خود را به بیشتر ایرانیان بقبولانند. حتی ‏مقاومت ایرانیان در برابر ترکان بیشتر به یاری اسلام صورت می گرفت زیرا ‏پذیرفتنی تر بود و دشمنی کمتری بر می انگیخت. آنها از راه اسلام بود که اقوام ‏بیگانه را در خود مستحیل کردند و خود در این فراگرد هرچه بیشتر رنگ اسلامی ‏گرفتند.‏
ریشه های اسلام در ایران چنان ژرف و استوار شد که در جنبشهای سیاسی ملی ‏ایران از پایان سده نوزدهم اسلام سهم تعیین کننده یافت. روحانیت شیعه با نفوذی که ‏بر توده های مردم داشت عاملی چشم نپوشیدنی در هر پیکار سیاسی ملی شد. در ‏انقلاب مشروطه و در جنبش ملی کردن نفت سهم اسلام، سیاسی بود و تنها به بسیج ‏مردم کمک کرد. در انقلاب ۱٣۵٧ این سهم هم سیاسی و هم برای نخستین بار ‏ایدئولوژیک بود. اندیشمندان اسلامی واپسین کوشش خود را برای در آوردن اسلام و ‏شیعیگری به صورت یک مکتب سیاسی کردند و در آن به شکلی ویرانگر برای اسلام ‏و ایران کامیاب شدند.‏

سابقه شیعیگری به عنوان یک نیروی اعتراض و نقش رهبری که ملایان در سطح ‏های گوناگون در میان مردم داشتند به آسانی می توانست در شرایط صدساله گذشته ‏ایران آن را به یک نیروی انقلابی تبدیل کند. تأثیر عمیقی که سیدجمال الدین افغانی ‏‏(اسدآبادی) در سه دهه پایان سده نوزدهم بر دنیای اسلام گذاشته بود زمینه را فراهم ‏تر کرد. سید جمال الدین به اسلام یک وجهه مبارز داد و اعتماد مسلمانان را به خود ‏بازگردانید.‏

شیعیگری به عنوان یک نیروی انقلابی فرمولی بود که مردانی با مبادی و اندیشه ها و ‏هدفهای متفاوت مانند شریعتی و خمینی برای چاره کردن بحران شیعیگری و رسیدن ‏به قدرت عالی سیاسی یافتند. این بحران را دو عامل پدید آورده بود، نخست تضاد ‏بنیادی که در نظریه حکومت شیعه هست؛ یعنی اعتقاد به غاصب بودن همه حکومتها ‏و نامشروع بودن عموم آنها در غیاب امام زمان و کوشش در بدست گرفتن حکومت یا ‏همدستی با آن از سوی ملایان. رهبران جناح مخالف شیعی با متمرکز کردن حملات ‏خود بر حکومتهای زمان و عیبهای آنان از اثر همدستی اکثریت بزرگ رهبران و ‏علمای مذهبی شیعی با حکومتها کاستند و با پیش کشیدن نظریه های تجدیدنظرطلبانه ‏راه را برای یک حکومت اسلامی هموار کردند.‏

دومین عامل بحران، تنش میان جامعه واپس مانده قرون وسطایی و تمدن صنعتی ‏غرب بود که آثار دگرگون کننده خود را بر اسلام می گذاشت و همه مسأله جای دین ‏در جامعه را مطرح می کرد. مذهب از تجربه زمان صفوی به بعد با واپسماندگی و ‏واپسگرایی یکی شناخته شده بود. ایرانیان آگاه رهایی ملی ایران را در راه حلها و ‏طرز تفکرهایی جز آنچه در مدرسه ها و حوزه های نجف و قم و اصفهان و … ‏آموخته می شد، در اروپای پوینده و انقلابی می جستند. تجدید نظرطلبان مذهبی ‏براین خطر آگاه بودند و هرکدام به شیوه خود با آن مقابله کردند. یا مانند شریعتی ‏اسلام را به عنوان یک ایدئولوژی ترقیخواه – با تلاشهای زیاد و عموماً ناکامیاب – ‏معرفی کردند و یا مانند خمینی اساساً منکر ضرورت پیشرفت شدند.‏

اینکه حتی جامعه ای به بی تجربه گی و ساده لوحی سیاسی ایران تعبیرات بی پایه ‏تجدیدنظرطلبان و آموزه های ساده پسند و سطحی آنان را به عنوان نه تنها نظریه ‏انقلابی، بلکه جانشین شایسته ای برای نوگرایی و پیشرفت، پذیرفت از اینجا سرچشمه ‏می گیرد که رژیم ایران از پس وعده های بزرگ خود بر نیامده بود و بهمراه ‏سیاستهای خود بیشتر پایه های فکری را که ایران نو بر آنها استوار شده بود – ‏ناسیونالیسم، غربگرایی و توسعه – برای چند گاهی بی اعتبار کرده بود.‏

‏ ایران نو به تعبیرهای گوناگون از آغاز سده شانزدهم (سلسله صفوی) آغاز سده بیستم ‏‏(انقلاب مشروطه) یا دهه سوم سده بیستم (سلسله پهلوی) شروع می شود. سلسله ‏صفوی مفهوم سیاسی ایران را باز گردانید. هنگامی که ایرانیان نزدیک بود فراموش ‏کنند که ماهیتی جداگانه اند، صفویان یک احساس نیرومند قومی به مردم ایران دادند ‏که با همه رنگ تند قبیله ای و مذهبی دولت صفوی بس بود که ایران را نگهدارد و تا ‏اینجا برساند. از بسیاری جهات صفویان دنباله های سلسله های پیشتر بودند. ایران ‏عموماً کشور قزلباش خوانده می شد مانند گذشته که کشور خوارزمشاهیان یا ‏سلجوقیان بود. ولی ایرانیان قسمتی هم به یاری شیعیگری که در برابر هجوم مدام ‏عثمانیان یک مذهب ملی شده بود یک هویت مشخص ملی یافتند که دیگر بکلی مغلوب ‏هیچ قدرت بیگانه نشد.‏

‏ در دولت صفوی همچنین برای نخستین بار مفاهیم غربگرایی و توسعه، در خام ‏ترین و ابتدایی ترین صورتهایش، به جامعه و سیاست ایران راه یافت. ایرانیان آن ‏روزگار خود را با تمدنی بالا تر روبرو یافتند و به ضرورت دفاع از خود از آن وام ‏گرفتند.‏
کوششهای مستقیم و منظم دولت برای رونق صنعت و بازرگانی از آن هنگام آغاز شد. ‏درست است که ایرانیان به پاره ای نشانه های بیرونی تمدن پویای غرب بسنده ‏کردند و کمتر به زمینه های فکری و فرهنگی که اختراعات و اکتشافات اروپای ‏غربی نتیجه آنها بود اندیشیدند؛ ولی این عیبی است که تا دهه های آخر سده بیستم نیز ‏کم و بیش گریبان سیاستگران و اندیشمندان ایران را رها نکرد.‏

دولت صفوی قربانی موفقیت خود شد. شور مذهبی شیعیگری، که در آغاز بهمراه ‏بقایای احساس قومیت ایرانی همچون ملاطی جامعه از هم گسیخته ایران را بهم جوش ‏داد و در برابر نیروی برتر عثمانی نگهداشت، بزودی عامل اصلی رکود و ناتوانی ‏کشور شد. صفویان از خط باریکی که اعتقاد مذهبی را از آخوندبازی جدا می کند به ‏تندی گذشتند و به ایجاد یک اساطیر مذهبی کمک کردند که نمونه کامل خود را در ‏بحارالانوار نشان داد – دائره المعارفی از اغراقها و نیمه حقیقتها و دروغهای محض ‏که تأثیراتش برای تخدیر و انحراف نسلها کفایت کرد. جعل احادیث و اختراع امامزاده ‏ها و سیل معجزاتی که از هر سو روانه شد، و البته پیشینه آن به نخستین سده های ‏اسلامی می رسد، بزودی واقعیات مذهب را زیر انبوه خرافات دفن کرد. «مذهب» ‏دوران صفوی جوازی برای زیستن بدور از دایره اخلاق و عقل گردید. تأثیرات ‏ویرانگر این انحراف اساسی از دین و عقل و اخلاقیات بر سیاست و احتماع و رفتار ‏شخصی هنوز با ماست.‏

انقلاب مشروطه ملت ایران را به صحنه آورد. تصادفی نیست که شعار «زنده باد ملت ‏ایران» برای نخستین بار در شور ناسیونالیستی انقلاب مشروطه طنین انداز شد. ‏ایران از یک جامعه قبیله ای مذهبی وارد مرحله ای شد که سرانجام از آن یک ملت ‏امروزی خواهد ساخت. ملتی که افراد آن پیش از هر چیز ایرانی باشند نه اول وابسته ‏به یک گروهبندی اجتماعی یا پیرو یک آیین؛ ملتی که افرد آن از نظر حقوق برابر و در ‏آرزوهای خود مشترک باشند.‏

شکلهای تازه تر دیکتاتوری نوین که بیشتر دوران پس از مشروطه را فرا گرفت از ‏استبداد قرون وسطایی پیش از آن پیشرفته تر بود. نهادهای انتخابی و مردمی که در ‏همه رژیمهای پس از مشروطه حفظ شد مقدمات لازمی برای برقراری نهایی ‏دمکراسی بوده است. انقلاب مشروطه در هدف نوسازی جامعه ایرانی کامیاب نشد ‏ولی این تعهد پس از آن در سیاست ایران راه یافت و در دوران پهلوی تا حدود یک ‏آیین غیرمذهبی بالا رفت. غربگرایی انقلاب مشروطه از همان قانون اساسی آشکار ‏است و زمینه های آموزش و صنعت را نیز در بر می گیرد. برای رهبران فکری ‏ایران در نخستین سالهای سده بیستم دیگر تردیدی نمانده بود: ایران برای چیره شدن ‏بر واپسماندگی قرنها باید از تنها نمونه پیشرفته و کامیاب موجود، از دنیای غرب ‏بیاموزد.‏

با سلسله پهلوی اندیشه های ناسیونالیسم، غربگرایی (بیشتر به صورت غربزدگی) و ‏توسعه در ایران به اوج چهارصد ساله خود رسید. این هر سه در کنش و واکنش ‏متقابل خود در یک ایدئولوژی بهم آمیختند که در بیشتر سده بیستم بویژه ۵٧ سال ‏پادشاهی رضاشاه و محمدرضا شاه جریان فکری مسلط جامعه ایران بوده است. شاهان ‏پهلوی با آنکه خود افر ادی مذهبی بودند در برابر نفوذ مذهب در سیاستهای اجتماعی ‏قر ار گرفتند و به عنوان پیشبرندگان ناسیونالیسم ایرانی و غربگرایی و نوسازی با ‏سران شیعه درگیر پیکار مرگ و زندگی شدند. تصادم میان دولت و مذهب اجتناب ‏ناپذیر بود. دولت دیگر آماده نبود قلمروهای آموزش و قانونگزاری و دادگستری را به ‏مذهب واگذارد و سیاستهایی را اجرا می کرد که آشکارا با آموزه های ملایان ‏ناسازگار بود. نظام وظیفه، آموزش به شیوه اروپایی، آزاد کردن زنان، اصلاحات ‏ارضی و همه گرایش فرهنگی غربگرای جامعه چنان جامعه سنتی را بر هم می ‏ریخت که برخورد با نمایندگان نیرومند آن جامعه – خانهای ایلات، زمینداران بزرگ، ‏بازاریان و کاسبکاران و بیش از همه آنها ملایان شیعه – را ناگزیر می ساخت. هریک ‏از آن سیاستها با مبارزات سخت و عموماً با خونریزی اجرا شد.‏

چنان نیست که سیاستهای دوران پهلوی را گروههای معدود طرح ریزی و اداره می ‏کردند. همه فضای فکری ایران از دهه های پایانی سده نوزدهم برضد آنچه ‏واپسماندگی و واپسگرایی تلقی می شد برانگیخته بود و لبه تیز این واکنش متوجه ‏مذهب و رهبران شیعی بود. سه نسل روشنفکران ایرانی از دوران انقلاب مشروطه با ‏روحیه غیرمذهبی رشد کردند. برخوردهای ایدئولوژیک میان ترقی خواهان و سنت ‏گرایان مذهبی در دوران انقلاب تأثیر عمیق دیرپایی بخشید. برای روشنفکران ایرانی ‏مسلم شد که جامعه را نه با همکاری، بلکه به رغم، رهبران مذهبی باید پیش ببرند. در ‏میان آن رهبران کمترکسی جسارت آن را داشت که با زمان پیش بیاید. کسانی مانند ‏سنگلجی که چنین جرأتی کردند در توفان مخالفتها از یاد رفتند.‏

مذهب به عنوان مدعی و اعتراض کننده و منتقد در همه آن سه نسل نیروی خود را به ‏درجات گوناگون نگه داشت و هرجا دست حکومت ناتوان شد یا دست اندازی آن از ‏تحمل گذشت ضربه خود را فرود آورد. ولی هیچ کوشش اساسی برای راه آمدن با ‏زمان نکرد. مدرسه ها دژهای سنت باقی ماندند. آموزش و پرورش در «حوزه های ‏علمی» مذهبی که بیش از حد مدرسی، در جا زن و ایستاست، جلوی ابتکار و پرواز ‏اندیشه را می گیرد. بجای آن بازی با کلام و موشکافی در معانی کلمات اهمیت ‏اساسی  می یابد.  ورق زدن آثار  گذشتگان  و  حاشیه نوشتن بر  آنها جانشین  پژوهشهای  ‏تازه می شود. شیوه تفکر چنان در بند نظام آموزشی اسیر است که بحثهای فلسفی را ‏نیز به شیوه حقوقی و با برداشت حقوقی انجام می دهند.  با پس و پیش  کردن  کلمات ‏مسایل  را  حل  شده می انگارند.‏

‎ ‎از این گذشته محافظه کارترین عناصر جمعیت شهری و روستایی که پایه های ‏اصلی پشتیبانی مالی و معنوی ملایان بودند مانند وزنه ای برپای رهبران مذهبی، ‏آنان را از هر حرکت اصلاحی باز داشتند. جامعه ناگزیر پیش می رفت ولی مذهب ‏با آن همراه نبود و از فاصله ای که پیوسته دورتر می شد با نگاهی دشمنانه آن را ‏می نگریست.‏‎ ‎در اواخر دوران پهلوی و دوران پس از انقلاب اسلامی بسیار ‏کوشیدند به اسلام وجهه ای پیشرو بدهند. پاره ای به اصل اجماع اشاره کردند و آن ‏را پایه ای برای دمکراسی اسلامی شمردند؛ بی توجه به این حقیقت که تقریباً همه ‏مؤلفان اسلامی، حتی اصلاح طلبانی مانند عبده، اجماع را به معنی اتفاق و همرایی ‏فقیهان در نظر دارند و همه آنها اجماع را وحدت نظری می دانند که با مفهوم قرآن ‏توافق داشته باشد. در میان شیعه و سنی اجماع مفهومی است که هیچ مناسبتی با ‏دمکراسی و حکومت اکثریت ندارد. همچنین در مورد حقوق و آزادی زن استدلالهای ‏بسیار شده است مانند آنکه اسلام در قرن هفتم میلادی در این زمینه پیشروتر از ‏مسیحیت بوده است که درست است ولی ربطی به سده بیستم ندارد. یا «مگر مردان ‏آزادند که زنان آزاد باشند؟» که گریزی نه چندان استادانه از موضوع است.‏

اما جریان اصلی اندیشه اسلامی چه در ایران شیعی و چه در کشورهای اهل سنت ‏محافظه کار مانده است. قدرت اسلام در نظر رهبران مذهبی در آن بوده است که ‏تغییرناپذیر بماند. آنها راه را در هرجا توانسته اند بر تعبیرات آزادنه شخصی از ‏اسلام بسته اند. اندیشمند تجدی دنظرطلبی مانند شریعتی به زودی خود را با مقاومت ‏سخت روبرو یافت و عقب نشینی کرد. منتقدان او نخست به اشتباهات سهوی و عمدی ‏فراوانش در نقل متون و رویدادها و در تعبیرات تاختند و سپس پاره ای فرضهای او ‏را مانند اعتقاد اولیه اش به اجماع به عنوان یک شیوه دمکراتیک و «انتخاب» خلفای ‏راشدین به عنوان نمونه ای از حکومت اکثریت و نیز قلمداد کردن موسیقی به عنوان ‏یک هنر اسلامی؛ یا هواداری از برطرف کردن اختلافات درونی شیعه و سنی چنان به ‏باد حمله گرفتند که ناچار از پس گرفتن آن شد.

غربزدگی و غربگرایی

پایداری مذهب در برابر هر کوششی برای نوسازی آن دو واکنش پدید آورد. نخست ‏بازگشت به ایران باستان و نوستالژی بزرگی های پیشین که مردانی مانند پورداود و ‏هدایت نمایندگان آن بودند. به یاری پژوهشها و کشفیات اروپاییان، ایرانیان به تاریخ و ‏حتی ادبیات خود آگاهتر و از آن سربلندتر شدند. بیداری حس ناسیونالیسم ایرانی را ‏تنها به سیاستهای دولت پهلوی نباید نسبت داد. آثار ایرانشناسان و خاورشناسان ‏اروپایی و ستایش بی دریغ آنها از تاریخ و فرهنگ ایران از همان نسل انقلاب ‏مشروطه زمینه فرهنگی را فراهم کرده بود، صدسال سرافکندگی در برابر ‏امپریالیستهای انگلستان و روسیه زمینه عاطفی را؛ در شعرهای عشقی این ترکیب ‏سربلندی و سرافکندگی را خوب می توان دید.‏

واکنش دوم، غربگرایی و رو کردن کامل به اروپا بود – آنچه سیدفخرالدین شادمان ‏‏«تسخیر تمدن فرنگی» نامید. ایران کشوری هنوز به مقدار زیاد قرون وسطائی بود – ‏و تا آنجا که به ریشه های ذهنی اکثریتی از مردم مربوط می شود هنوز هست. ‏کوششهایی که در سطح بسیار محدود از زمان صفویان و بعد در دوره قاجار برای ‏نوسازی جنبه هایی از اقتصاد و آموزش و دستگاه اداری ایران شده بود اثر زیادی ‏نبخشیده بود. ایران می بایست نیرومند و به خود متکی شود و یک نمونه بیشتر در ‏برابر نداشت. از ایران نیمه اول سده بیستم نمی شد انتظار راه حلهای اصیل و ‏ابتکاری داشت. ایرانیان به تقلید و نمونه برداری قانع بودند و می پنداشتند اگر از ‏آخرین پیشرفتها بیاموزند و آخرین دستاوردهای تمدن اروپایی را به کشور خود ‏بیاورند به یک میانبر تاریخی دست خواهند یافت. کار چند سده را در چند نسل انجام ‏دادن رویای ایران دوران پهلوی بود.‏

مفهوم های توسعه و شبیه اروپا شدن بدین ترتیب در ذهن ایرانیان یکی شد. توسعه ‏به معنی شبیه اروپا شدن بود. هر کوششی برای تقلید از اروپا و بعد امریکا به توسعه ‏و ترقی خواهی و غربگرایی تعبیر می گردید. اگر در این میان آنچه سطحی تر و ‏آسان تر بود زود تر تقلید و پذیرفته شد عجبی نیست. ایرانیان دریای تمدن غربی را ‏در کوزه ظرفیت محدود خود ریختند و آن را هرچه لبا لب کردند. نمی توان گفت که ‏در این میان کوزه بزرگتر نمی شد. ولی بزرگ کردن کوزه تحت الشعاع سرریز ‏کردن آن قرار گرفت.‏

گرفتن غربگرایی و ترقی خواهی به معنی شبیه اروپا زندگی کردن، مسئله اساسی ‏فرهنگی ایران در سده بیستم بوده است. ترقی خواهان خواسته اند مانند همتایان ‏غربی خود بسر برند. همان جامه ها، همان تفریحات، هان سازمانها و همان پیرامون. ‏آنها طبعاً نتوانسته اند بیش از لایه های اجتماعی معینی را به این معنی پیش ببرند و ‏جز در زمینه های محدودی نتوانسته اند روشها و کارکردهای غربی را اجرا کنند. ‏در بخش بزرگتری، اقدامات ترقیخواهانه آنان ظاهرسازانه بوده است. بزرگترین ‏غفلت آنان در بخش آموزش و فرهنگ بوده است. بجای آنکه بیشترین منابع را به ‏ساختن انسانها اختصاص دهند به آوردن ظواهر زندگی غربی به کشور پرداخته اند و ‏منابع هنگفتی را به هدر داده اند.‏

جامه و کلاه و خانه و سامان خانه و دفتر و برنامه موسیقی رادیو و «شو» تلویزیونی ‏و جشنواره فیلم و کالاهای مصرفی و طرحهای پرهزینه به قصد آوردن گوشه ای از ‏امریکا یا اروپا به ایران، و البته سازمانهای از روی نمونه غربی، وقت و نیرو و پول ‏بیشتری در این کوشش برای نوسازی گرفته است تا دگرگون کردن ذهن انسانها و ‏توانا کردنشان به اینکه منطقی بیندیشند و به شیوه علمی عمل کنند و کمتر قضا قدری ‏و خرافی باشند و بیشتر به رابطه علی امور بپردازند.‏

پس از سه نسل تقلید از غرب – که به غلط ترقیخواهی و غربگرایی خوانده شد – ‏هنوز اگر رنگ و لعاب غربی بیشتر ایرانیان درس خوانده و دنیا دیده و با فرهنگ را ‏بخراشند زیر آن یک خرافاتی خواهند یافت که اگر زن است بی نذر و نیاز و سفره ‏انداختن کارش نمی گذرد و اگر مرد است بی زیارت مشاهد و دعا و تعویذ و ‏تصویر مقدسان که حرز وجودش است.‏

برداشت نادرست از مفهوم توسعه را ناتوانی و فساد عمومی جامعه ایرانی تکمیل کرد. ‏با آنکه در ۵٧ سال دولت پهلوی ایران بسیار بیش از هزار سال پیش از آن دگرگون ‏شد و بسیاری از زیرسازیهای لازم را برای خیز نهایی انجام داد، در اواخر آن دوره ‏تردیدهای جدی و سرخوردگی جانشین خوشبینی و بلندپروازی های نخستین شده ‏بود. بیش از نیم قرن تلاش برای نوسازی کشور شکافهای بزرگ میان انتظارات و ‏واقعیتها، میان پیشرفت راستین – به معنی پیشرفت فرهنگی – و پیشرفت ظاهری – ‏به معنی پیشرفت در سطح زندگی – برجای گذاشته بود. شکست در پاره ای زمینه ‏های اساسی مانند آموزش و کشاورزی و سازمان سیاسی و بروز ناهماهنگی ها و ‏عدم تعادل های ناسالم میان شهر و روستا و دارا و نادار و حکومت کنندگان و حکومت ‏شوندگان اندک اندک اساس اندیشه نوسازی را که یک پدیده غربی است زیر تردید برد.‏

نخستین تاختنها به غربزدگی بود – آن برداشت از نوسازی و نوگرایی که بیشتر به ‏تقلید ظواهر تمدن غرب می پرداخت و از حقیقت فرهنگ غربی به مقدار زیاد بی ‏خبر بود. این برداشتی بود که هم کوشندگان نوسازی ایران و هم منتقدان آن داشتند. ‏چه آنها که یک استراتژی توسعه درست نفهمیده را به کشور آوردند و چه آنها که به ‏غربزدگان تاختند فرهنگ غربی را که از رنسانس، حتی از قرون وسطی،  پایه های ‏انقلاب فکری و  علمی و سپس  انقلاب صنعتی را  گذاشته بود  به مقدار زیاد نمی ‏شناختند. غربزدگان در بخش بزرگتر به پیشرفتهای مادی بسنده کرده بودند. منتقدان ‏غربزدگی ظواهر پیشرفت را که آنهم در زمینه های محدود بدست آمده بود گوهر ‏فرهنگ غربی شمردند و در خوار کردنش کوشیدند. از آنها به کسانی که خود ‏غربگرایی را محکوم شمردند و در پی باز گرداندن جامعه به ١۴۰۰ سال پیش بودند ‏راه درازی نبود.‏

آنچه کارشان را آسان می کرد بحران همه جانبه یک جامعه ناهماهنگ بود که هنوز ‏از دشواریهای سنتی بر نیامده دستخوش دشواریهای نوین شده بود یا بهتر گفته شود ‏دشواریهای نوین را بر دشواریهای گذشته انباشته می یافت. منتقدان به ابتلای ‏میلیونها شهرنشین ریشه کن شده و میلیونها روستایی کنار زده شده از فراگرد توسعه ‏اشاره می کردند و بستگی روزافزون کشور را به هر چه خارجی نشانه ای از ‏واماندگی آن می شمردند و با استفاده از احساسات ملی و مذهبی مردم ارتباط دستگاه ‏رهبری را با سیاستهای غربی چون سلاحی برنده بر ضد آن بکار می گرفتند. آنها ‏ناتوانی یک استراتژی معین و یک رهبری معین را در گشودن مسایلی که کاملاً قابل ‏حل بود به سراسر قلمرو توسعه و اندیشه غربگرایی و نوسازی تعمیم می دادند.‏

هر دو گروه از یاد بردند که معنی غربگرایی مسلح شدن به سلاحهای غرب – تفکر ‏علمی، آزاد کردن و پروریدن و سازمان دادن علمی منابع انسانی برای رفاه عمومی، ‏و آزاداندیشی – است. نه صرف تقلید شیوه زندگی غربی که هم از نظر مادی از ‏توانایی کشوری مانند ایران – حتی کشوری مانند ایران – بیرون است و هم احساس ‏دروغین پیشرفت از تقویت می کند و ملت را از کوشش برای رسیدن به پیشرفت ‏واقعی باز می دارد.‏

مسائلی که پیشرفت پدید می آورد و گشودنشان نیاز به پیشرفتهایی باز هم بیشتر دارد ‏آنان را درباره اصل مفهوم پیشرفت دچار تردید کرد. از آموزه های مالتوس گرایان ‏نو، کلوب رم و همه هواداران رشد صفر و حفظ زیست بوم نیز هرچه را، فهمیده و ‏نفهمیده مناسب یافتند گرفتند و به سود راه حل خود یعنی بازگشت به «گذشته زرین» ‏گردانیدند.‏

غرب برایشان امپریالیست و استعمارگر بود – که هست. هیولایی که فرهنگهای کهن ‏و بارور را خشک می کرد. در غرب ماتریالیسم و جنون مصرف و بی اعتنایی به ‏سرنوشت دو میلیارد محرومان کره زمین را می دیدند و تجربه ناگوار خود ایران را ‏در دویست ساله برتری غربیان. اما غافل بودند که رهایی ایران از دست اندازی ‏غربیان با پس رفتن رو به گذشته هایی که در واقع چندان هم زرین نبوده اند امکان ‏ندارد و با غرب باید با توانایی های خود آن روبرو شد.‏

بدین ترتیب ایدئولوژی مسلط بر جامعه ایرانی در قرن بیستم، آمیزه ای از ‏ناسیونالیسم و غربگرایی (در صورت سطحی تر غربزدگی) و توسعه – در دهه ‏هفتاد قرن به حالت دفاعی درآمد. و این در هنگامی بود که دو تجدیدنظر طلب مذهبی ‏زمینه فکری را برای یک حکومت اسلامی فراهم می کردند. شریعتی و خمینی در ‏برابر دشواریهای دهه های پایانی قرن بیستم بازگشت به ارزشها و حتی شیوه های ‏‏۱۴ سده پیش را پیشنهاد کردند و نظریه های تازه ای درباره تئوری حکومت شیعه ‏پیش کشیدند که در مورد شریعتی نامشخص و سخت زیر تأثیر آموزه (دکترین)های ‏چپ رادیکال بود و در مورد خمینی به سادگی حکومت فقیهان و مجتهدان را توصیه ‏می کرد که به نظر او جانشین پیامبر و امامان هستند.‏

شریعتی نظریه خود را درباره حکومت از یک بحث لغوی آغاز می کند، مانند عموم ‏مباحث دیگر او که از موشکافی درباره معانی کلمات آغاز می شود. او که سخت ‏زیر تأثیر آموخته های غربی خویش است از مقایسه اسلام – یا نمونه اسلامی مورد ‏نظر خویش – با غرب گریزی ندارد. در اینجا پایه استدلال او تفاوت میان معنی ‏پولیتیک و سیاست است. می گوید پولیتیک در زبانهای اروپایی از ریشه شهر (پلیس) ‏یونانی آمده که مفهومی در جهت راضی کردن شهروندان دارد و اساساً اداری، ‏محافظه کار و متوجه وضع موجود است و می خواهد بیشترین خوشبختی را به ‏بیشترین تعداد مردم بدهد (که بنابراین تعریف هدفی کاملاً غیراسلامی است). برعکس ‏سیاست در عربی به معنی رام کردن اسب است و مفهومی آموزشی و اصلاحگرانه ‏دارد و می خواهد به کمال برساند. سیاست مستلزم رهبری و زور در صورت لزوم ‏است.‏

او همچنین مدعی است که امت و امامت از ریشه «ام» آمده که به معنی تصمیم به ‏رفتن است و تأکید بر حرکت بسوی تکامل است (یا به عقب؟) و انضباط و تربیت. ‏جامعه مؤمنان (امت) با «دمکراسی بورژوازی سرمایه داری» تفاوت اساسی دارد. ‏زیرا شریعتی نیز مانند خمینی مردم را کودکانی می شمارد که نمی توانند خیر خود ‏را بشناسند و با هوشمندی انتخاب کنند. او می پذیرد که در پایان دوره تکامل ‏اجتماعی، نظریات شیعه و سنی با هم تقارن خواهند یافت. امام زمان دیگر ضرورتی ‏نخواهد داشت که غایب بماند و جامعه را امکان خواهد داشت با شوراهای دمکراتیک ‏اداره کرد (بدین منظور باید تا ظهور امام زمان درنگ کرد).‏

برای آنکه کمترین جایی برای دمکراسی در اسلام نماند شریعتی اصلاح اجتماعی را ‏در چهارچوب دمکراتیک غیرممکن می داند وبه قوانین خدایی برای برقراری عدالت ‏در جامعه متوسل می شود. به نظر او حتی آزادی زنان صورتی از تسلط جویی ‏غرب است.‏

خمینی از اینجا شروع می کند که قانون شرع یا خدایی باید حاکم باشد و به این نتیجه ‏می رسد که حکومت باید در دست مجتهدان قرار گیرد زیرا آنها از پیامبر و امامان ‏نه تنها سنت علم، بلکه حق رهبری و حکومت بر مردم را به میراث برده اند. آنها ‏هستند که باید بر همه امور اجرائی و اداری و برنامه ریزی کشور نظارت کنند. ‏نظریه حکومت خمینی براین اصل ساده شده استوار است که همه مسلمانان از قانون ‏خدا پیروی می کنند، و نیز بر اینکه فقیه و مجتهد خطا ناپذیر و جانشین پیامبر و امام ‏است. در عمل این باور چنان تعبیر شده که خطاها و حتی گناهان فراوان «مسلمانان» ‏و حتی مجتهدان همه صلاح است. در واقع اصل معصومیت به افراد و جماعات ‏بیشمار نسبت داده شده است و بی آن همه نظریه حکومت فرو می ریزد؛ مانند خود ‏حکومت که در دریای هرج و مرج و فساد فرو ریخته است.‏

آنچه خمینی درباره حکومت اسلامی می گوید بیان آرزوهاست نه اموری که لزوماً ‏در عمل تحقق یابد و صرفاً برداشتهای شخصی است. او می گوید حکومت اسلامی نه ‏استبدادی است نه مشروطه به معنی غربی، بلکه مشروط به قرآن و حدیث (سنت) ‏است. از آنجا که همه مسلمانان از قانون خدا پیروی می کنند حکومت متکی به زور ‏نیست بلکه صرفاً برنامه ها را تنظیم می کند. مجتهد یا فقیه قانون خدایی را می داند ‏و می تواند ارشاد کند. او قدرت را به عنوان هدف نمی خواهد. نقش فقیه و مجتهد ‏همان نقش امام و پیامبر است (٣).‏

اینکه در عمل هرکس قانون خدا را چنانکه خود می خواهد تعبیر می کند (در همه ‏تاریخ چنین کرده اند و از همین روی دوران پاکی و بی پیرایگی هیچ دینی از یکی ‏دو نسل نگذشته است) یا هر موقع خواست به قانون خدا عمل نمی کند و با دادن سهم ‏امام و رد مظالم و رفتن به زیارت و گریستن بر حسین، یا حتی وانمود کردن آن، ‏چنانکه در حدیث «معتبر» آمده گناه خود را پاک می کند؛ و اینکه فقیه و مجتهد ‏چنانکه افتد و دانی خطا ناپذیر و مصون از گناه نیست و در حد او نیست که خود را ‏جانشین امام و پیامبر بداند، دانسته یا ندانسته اصلاً در این مباحث وارد نشده است.‏

‏ شریعتی به شیعیگری جلوه و جلای یک ایدئولوژی پیشرو انقلابی را بخشید. شهادت ‏امام سوم را با اندکی دستکاری سرمشق انقلاب گردانید و با پس و پیش کردن شرایط ‏ظهور امام زمان، انتظار ظهور را آرمان ناکجا آباد و انگیزه ای برای مبارزه و ‏تلاش در راه تکامل. خمینی راه حل ساده حکومت الهی را با قوانین خدایی و بدست ‏‏«مردان خدا» پیشنهاد کرد. پیام آنها در میان توده های بزرگ ناراضی که از شرایط ‏سخت زندگی به جان آمده بودند و تبلیغات رسمی با وعده هایی مانند «هر ایرانی باید ‏یک پیکان داشته باشد» بر انتظارات و سرخوردگی شان افزوده بود، شنوندگان فراوان ‏یافت.‏

این توده ها دارای احساسات مذهبی عمیقی بودند که رژیم در طول چند دهه بر آن ‏دامن زده بود. وقتی صدای مخالفان مذهبی برخاست ورشکستگی سیاستهایی که به ‏مذهب همچون عامل واپسماندگی می نگریستند ولی در عمل بدترین جنبه های ‏خرافی را تشویق می کردند و می خو استند هم مذهب را پس بزنند و هم از آن بهره ‏برداری کنند هویدا گردید. توده مردم به آسانی تسلیم رهبران مذهبی شد که نه تنها ‏رستگاری آن جهانی را وعده می دادند، بلکه اکنون بهروزی این جهانی را نیز در ‏انحصار خود در آورده بودند.‏

از این گذشته لایه های غربی شده جامعه که از کیفیت پایین زندگی در ایران بهم ‏برآمده بودند و سهمی در اداره کشور و سیاستگزاری می خواستند رهبری ملایان ‏مخالف را بی دشواری زیاد پذیرا شدند. آنها حامل طبیعی نوسازی و نوگرایی بودند ‏ولی رژیم که سودای اقتدار مطلق در سر داشت و همه چیز را در انحصار خود می ‏خواست از سهم شایسته ای در گرداندن امور کشور محرومشان ساخت و خواه ناخواه ‏آنان را بسوی مخالفان مذهبی راند. بسیاری از این غربگرایان یا غربزدگان از میان ‏رژیم که ترقیخواه ولی سرکوب کننده بود و مذهب که واپسنگر ولی مبارز بود دومی ‏را برگزیدند و زود دریافتند که به چنگال نیرویی هم واپسنگر و هم سرکوب کننده ‏افتاده اند.‏

‏ روشنفکران و طبقه متوسط در برخورد با موج تازه مخالفت مذهبی که از سالهای ‏‏١٣۵۰ (دهه ٧۰) برخاست هم یک فرصت را دیدند و هم به یکی از نوسانهای آونگ ‏مانند که در تاریخ فرهنگی ایران بازهم تکرار شده است افتادند. فرصت بهره برداری ‏از شور مذهبی برای پیشبرد مقاصد سیاسی دوبار در سده بیستم پیش آمده بود. در ‏گذشته رفتار روشنفکران با مذهب دشمنی متقابل عمیقی را با سران مذهبی برانگیخته ‏بود. ورطه ای که روشنفکران را از مذهبیان جدا می کرد چنان ژرف بود که حتی ‏مصلحت مبارزه مشترک در انقلاب مشروطه و جنبش ملی کردن نفت نتوانسته بود ‏اتحاد ناپایدارشان را از فرو ریختن باز دارد. همکاری آنان با مذهبیان در گذشته ‏همواره در آنچه «برضد» بود موفقیتی داشت و در آنچه «برای» بود به جایی نمی ‏رسید. این بار نیز چنین شد. با اینهمه هنگامی که دورنمای پیروزی احتمالی بر رژیم ‏از هنگام انتخابات ریاست جمهوری امریکا در ۱٩٧۶ نمایان گردید برای روشنفکران ‏آسانتر از آن نبود که بپندارند این بار نیز سوار بر امواج اعتراض مذهبی نخست در ‏کنار ملایان و سپس به تنهایی قدرت سیاسی را به چنگ خواهند آورد.‏

پنجاه سال ناکامی در مبارزه با دستگاه حکومتی بسیاری از روشنفکران را متقاعد ‏کرده بود که راه پیروزی تنها از درون مسجدها و حسینه ها می گذرد و بریدنهای ‏پیشین از ملایان «اشتباه» بوده است. این بار آنها آماده بودند امتیازهای بیشتری به ‏رهبران مذهبی بدهند و رهبری آنان را بپذیرند. آنها مخالفتهای آشکار آن رهبران را با ‏اصلاحات ارضی، با آزادی اجتماعی و سیاسی زنان و با آموزش نوین ندیده گرفتند.‏‎ ‎‏ ‏حتی طرحهای اعلام شده شان را برای ولایت فقیه و حکومت مذهبی و حذف اداره ‏عمومی از امور کشور به روی خود نیاوردند و در موارد بسیار پذیرفتند. شعار آنها ‏ماندن در کنار رهبران مذهبی بهر بها بود. اکنون که در میان رهبران مذهبی کسانی ‏به نبرد برخاسته بودند روشنفکران حاضر نبودند فرصت را به هیچ دلیل از دست ‏بدهند. اگر در گذشته نتوانسته بودند کهنه پرستی و مخالفت ملایان را با اندیشه ‏پیشرفت و دگرگونی و نوسازی تحمل کنند و از گرایش آنها به شکستن نظم لازم برای ‏اداره جامعه به تنگ آمده بودند این بار به همه چیز خرسند بودند (۴).‏

بهمین اندازه بسیاری از آنها زیر پیام مذهب رزمجو (میلیتانت) نوید گشودن بن بست ‏فکری را می دیدند که بیشتر این روشنفکران در کشاکش میان واپسماندگی و نوسازی ‏دچارش شده بودند. پس از سه نسل گرایشهای غیرمذهبی، آنها اکنون آمادگی داشتند به ‏آنچه ریشه های اصیل فرهنگی خود می نامیدند باز گردند. مذهب از نوبپاخاسته با ‏اطمینان و خوشبینی و شوری که از ندانستن و نفهمیدن می آید اعلام می کرد که ‏باید به ارزشهای پیشین، حتی به رفتارهای پیشین، بازگشت. چنگ زدن در  جهان ‏گذشته ١۴۰۰ ساله به عنوان راه حلی  برای  مسائل  جهان امروزی  پیشنهاد می شد ‏که کمتر کسی از آنها سر در می آورد و راه حلی برایش داشت. کامیابیهای یک ‏دوره کوتاه که به دو نسل هم نکشید و تنها از هجرت پیامبر تا شهادت امیرالمؤمنین ‏علی را در بر گرفت به عنوان نمونه ای برای همه دورانها و همه جامعه ها عرضه ‏شد و ذهنهای خسته و ناتوان از چالشهای جهان نوین را تسخیر کرد.‏

این روشنفکران در شوق مکاشفه خود لازم ندیدند درباره محدودیتهای این راه حل ‏‏«تازه» که هرگز از گشودن مسائل هیچ جامعه ای در ۱٣۰۰ سال گذشته برنیامده ‏است و در آن لحظه کوتاه تاریخی نیز به برکت وجود شخصیتهای استثنائی و اوضاع ‏و احوال استثنائی و نیز در دسترس بودن سرزمینهای با امکانات تاراج نامحدود میسر ‏گردید اندیشه کنند. سیاستهای اقتصادی و اجتماعی اسلام، آنگونه که خمینی تعبیر می ‏کرد، و «تشیع علوی» و پرستش آیین شهادت، آنگونه که شریعتی تبلیغ می کرد برای ‏این روشنفکران جانشین سه هزاره اندیشه بشری گردید.‏

گرفتاری روشنفکران این بود که بیشترشان از آن سه هزاره تاریخ تحول و تکامل ‏اندیشه بشری نیز چیز زیادی نیاموخته بودند. غرب برایشان میزان جنایت و آزادی ‏جنسی و درجه آلودگی هوا بود و ناتوانی آشکار نظامهای سرمایه داری و ‏مارکسیستی در گشودن مسائلی که دگرگونی و پیشرفت پدید می آورد و با دگرگونیها ‏و پیشرفتهای دیگر برطرف خواهد شد. نیروی محرک فرهنگ غربی – روحیه ‏فاوستی، فلسفه تجربی، انسانگرایی – را یا نفهمیدند یا ندیده گرفتند. در این برابر ‏نهادن بدترین جنبه های تمدن غرب و ارزشهای دور از واقع و آرمانی شده گذشته ‏های دور، نفهمیدن و زرنگی تبلیغاتی به یک اندازه بکار رفت و نتیجه آن یک دوره ‏کوتاه تخدیر و نشئه روشنفکری بود که با اولین نهیب خمینی بر ضد نه تنها غرب، ‏بلکه اندیشه و مغز، نه تنها غربگرایی، بلکه روشنفکری، به بیداری ناخوشایندی ‏انجامید.‏

در اوضاع و احوالی که پیوسته بحرانی تر و افکار عمومی که پیوسته رادیکال تر ‏می شد دیگر جایی برای نازک کاری در اندیشه نماند. مسئله اصلی در گرد باد ‏تبلیغات و هیجان زدگی محو شد. دیگر نمی شد افکار را متوجه کرد که گرفتاری ‏اصلی، فراموش کردن ارزشهای گذشته، حتی غربزدگی نیست. واپسماندگی است، از ‏کاروان واماندن است که ایران پیش از سده نوزدهم و پیش از برخورد با فرهنگ ‏غربی نیز دچارش بوده است؛ پرداختن بیش از اندازه به کم و کاستی های غرب و در ‏نیافتن گوهر پیشرفت و نوگرایی است؛ چون به این نرسیدند پنداشتند همه آنست و به ‏آن تاختند. جنبه های ناپسند در غرب و جهان پیشرفته بسیار است. ولی این جنبه ها ‏در یک جریان نیرومند ترقی مداوم و آفرینندگی و سازندگی و یک تحرک خستگی ‏ناپذیر غرق است که اجازه می دهد اشتباهات سرانجام تصحیح و تنگناها سرانجام ‏گشوده شود. آنها عوضی گرفتند. ایران دچار بحران مذهب نبود و راه حل های ‏مذهبی برای مسائل خود نمی خواست. بحران ایران بحران توسعه بود.‏

اما آن چند ساله کوتاه توهمات آشتی ارزشهای گذشته با جهان کنونی و بازگشت به ‏سرچشمه های قدرت و شکوفایی ۱۴۰۰ سال پیش – که در عمل به معنی فراموش ‏کردن پیشرفتهای پس از آن بود – یک نیروی فکری، سپس سیاسی و بعدانقلابی پدید ‏آورد که حتی یک سنت روشنفکری بسیار نیرومند دیگر جامعه ایرانی یعنی سنت ‏مارکسیستی را نیز تحت الشعاع قرارداد و آن را نیز چندگاهی در خدمت خود در ‏آورد. برای روشنفکران مارکسیست همکاری با مذهب صرفاً جنبه فرصت طلبی ‏داشت. آنها برخلاف بسیاری از لیبرالها در مذهب رزمجویی که شریعتی و خمینی ‏نمایندگان آن بودند رستگاری ایدئولوژیک خود را نمی جستند. برای آنها مذهب باره ‏کوبی بود که می توانست دیوارهای رژیم را فرو ریزد. آنگاه رسیدن آنها به قدرت ‏کامل و ساختن یک جامعه توتالیتر ضدمذهبی صرفاً مسأله زمان شمرده می شد.‏

مارکسیستها از همان نخستین سالهای سده بیستم در صحنه سیاسی و فکری ایران ‏ظاهر شدند و در انقلاب مشروطه حضوری نه چندان غیرقابل ملاحظه داشتند. در ‏انقلاب جنگل چندگاهی قدرت را در دست گرفتند و نمایشی از بیرحمی و ناآگاهی و ‏ناتوانی خود در اداره جامعه دادند که پیش از حکومت مرکزی خود میرزا کوچک ‏خان – پشتیبان اصلی آنها – به ریشه کنی شان همت گماشت. با اینهمه نفوذ آنها در ‏اتحادیه های کارگری و محافل کوچک مارکسیستی بالا گرفت تا هنگامی که رضاشاه ‏همه قدرت سرکوبی رژیم را برسرشان فرود آورد. پس از اشغال ایران به دست ‏سپاهیان انگلستان و شوروی مارکسیستها در حزب توده به صورت پیشبرندگان ‏سیاست شوروی در ایران نفوذی فراوان یافتند. جدا شدن گروههای کوچک ‏سوسیالیستهای مستقل از آنها تأثیری در ناتوان کردنشان نبخشید، بویژه که این ‏کوششها نیمدلانه بود و از قوت اخلاقی و ایدئولوژیک چندان بهره ای نداشت. در ‏آذربایجان به نیروی ارتش سرخ دولتی تشکیل دادند و آن استان را تا آستانه تجزیه از ‏ایران پیش بردند و در تهران برای دادن امتیاز نفت به شوروی در پناه سربازان سرخ ‏تظاهرات کردند و با ملی کردن نفت مخالفت ورزیدند. در واقع هرچه توانستند برای ‏بی اعتبار کردن ایدئولوژی و سازمان سیاسی خود انجام دادند. ‏

به رغم اینهمه، مارکسیسم سراسر اندیشه سیاسی ایران در دهه های پس از جنگ دوم ‏را زیر نفوذ خود در آورد. داغ دست نشاندگی شوروی که بر حزب توده، به عنوان ‏بزرگترین نماینده گرایشهای مارکسیستی در ایران، خورد و آن حزب هیچ ابائی نیز ‏از آن نداشت و ندارد، نتوانست چندان از جاذبه مارکسیسم بکاهد. مارکسیست بودن ‏نشانه برجستگی و رسم رایج روز شد. مهارت سازمان دهندگان حزب توده در اینکه ‏مارکسیسم را نه تنها به عنوان ایدئولوژی توسعه و عدالت اجتماعی، بلکه بلند ترین قله ‏دستاوردهای فکری انسان جلوه دهند در این موفقیت سهم اساسی داشت. در مدتی بیش ‏از یک نسل صدها هزار روشنفکر ایرانی، از فراورده های نیمه سواد دبیرستانها و ‏دانشگاههای ایران گرفته تا انتلکتوئل ها با این باور رشد کردند که مارکسیسم نه تنها ‏یک بینش علمی، بلکه خود علم و تنها راه رسیدن به یک جامعه عادلانه و رفاه همگانی ‏است. با سطح پایین فرهنگی و در فضای خفه فکری ایران چنین تردستی چندان هم ‏دشوار نبود. مارکسیستها در جامه مخالف وضع موجود یک برتری نخستینی بر ‏حریفان خود داشتند. در میان مخالفان رژیم آنها از همه شناخته تر بودند. آنها ‏توانستند مخالفت خود را با رژیم و نیز مخالفت پابرجا تر رژیم را با خود – در موارد ‏بهبود کلی روابط ایران و شوروی این صورت اخیر بیشتر صدق می کرد – همواره ‏به سود خود برگردانند.‏

این حقیقت که رژیم، کمونیستها را بزرگترین دشمنان خود می شمرد و تا اواخر سال ‏‏۱٣۵٧ حتی خطر مذهبیان افراطی را به حساب نمی آورد و آن را در پرتو یک توطئه ‏کمونیستی می دید در نظر همه ناراضیان و مخالفان بزرگترین مزیت مارکسیستها ‏بشمار می آمد. از این گذشته گروههای گوناگون مارکسیستی از مائوئیستها گرفته تا ‏تروتسکیستها و هواداران آلبانی و مارکسیستهای مستقل و حتی اسلامی با جدا کردن ‏راه خود از حزب توده جماعات بیشماری را تحت تأثیر قرار دادند که آن حزب با بی ‏آبروئیش در چشم ایرانیان به تنهایی نمی توانست جلب کند. حزب توده در این ضن ‏با گروه کوچک ولی بسیار سازمان یافته خود و با بهره گیری از امکانات سازمانی و ‏مالی بزرگی که حکومتهای میزبان و حزب کمونیست ما در در اختیارش می گذاشتند ‏و با اقتداری که از پشتیبانی یک ابرقدرت بدست می آورد توانست در اینجا و آنجا، از ‏جمله بسیاری گروههای دیگر مارکسیست، رخنه کند.‏

مارکسیستها در ایران برای نخستین بار بطور آگاهانه و منظم از جنبشهای رهایی ‏بخش و انقلابی جهان سوم به سود خود بهره برداری کردند و با تبلیغات ماهرانه نفس ‏جنبش رهایی بخش و انقلابی بودن را چنان اعتلایی دادند که به تدریج برای بیشتر ‏ایرانیان حالتی مقدس و مصون از خطا یافت و یکسره از قلمرو عینیت گرایی و ‏نقادی بیرون رفت. سازمانهای رهایی بخش و انقلابی اگر هم گاه دست نشانده ‏بیگانگان بودند یا به غیرانسانی ترین شیوه های مبارزه دست می زدند، نقطه اوج ‏افتخار بشمار می رفتند و حیثیت روشنفکری و سیاسی افراد و گروهها بستگی به ‏نزدیکی شان به یا‎ ‎دوری شان از آنها داشت.‏

در میان جنبشهای رهایی بخش و انقلابی، فلسطینیان به دلایل نزدیکی جغرافیایی و ‏همکیشی جای برتری در میان ایرانیان یافتند. از سومین جنگ اعراب و اسرائیل ‏‏(ژوئن ۱٩۶٧) عامل فلسطین بطور مؤثر وارد فضای سیاسی و روشنفکری ایران شد ‏و به رادیکال شدن آن کمک کرد. اشغال سرزمینهای عرب در سینا و کرانه باختری ‏رود اردن و بلندیهای جولان و فعال شدن جنبش آزادی بخش فلسطین، که پس از آن ‏جنگ سازمان و استراتژی نوینی یافت، به فلسطینیان در نظر گروههای هرچه ‏بیشتری از ایرانیان وجهه قهرمانی داد.‏

افراطیان مذهبی و چپگرایان به زودی ستایش از فلسطینیان را به صورت حمله ‏نامستقیم ولی نه چندان پوشیده به رژیم در آوردند. روابط ایران و اسرائیل به آنها کمک ‏می کرد. هرچه بیشتر بر شیفتگی ایرانیان به امر فلسطینیان می افزود رژیمی که با ‏اسرائیل رابطه داشت در چشم آنان خوارتر می شد.‏

سازمان آزادی بخش فلسطین هرچند بعدها با شاه ارتباطهایی برقرار کرد و از ‏حکومت ایران کمکهای مالی و پشتیبانی دیپلماتیک دریافت داشت به دلایل آشکار دشمن ‏ایران بود و عناصر افراطی تر آن از دیرباز به پروراندن تروریستها و کادرهای ‏انقلابی ایرانی پرداختند. از طریق آنها بود که پای لیبی به امور ایران باز شد. در ‏آخرین سالهای پیش از انقلاب، لیبی احتمالاً بزرگترین منبع مالی کمک خارجی به ‏عناصر ضدرژیم ایران بوده است.‏

‏ در شرایط سانسور، گروههای گوناگون مارکسیست فعالیت انتشاراتی خستگی ناپذیر ‏خود را دنبال می کردند و حتی از مجاری رسمی پیام خود را به گوشها می ‏رساندند. سخن گفتن با زبان و اصطلاحاتی که طنین علمی داشت شنوندگان ناآگاه و ‏نیمه سوادشان را سخت زیر تأثیر می گرفت. با آنکه کار آنها در ظاهر از مخالفان ‏مذهبی نیز دشوار تر بود، هیچگاه دست بالایی را که در برابر «ایدئولوژی» رسمی – ‏در واقع دست و پا زدنهای ناشیانه تبلیغاتی حکومت – داشتند از کف ندادند.‏

دو گروه مارکسیست، یکی با رنگ اسلامی، در دهه پایانی سلطنت محمدرضا شاه به ‏نبرد چریکی پرداختند که هرچند ضربه کاری بر حکومت نزد بر حیثیت آنها افزود و ‏بدانها توانایی سازمانی ای داد که در انقلاب به کارشان آمد. مارکسیستها همچنین در ‏سازمانهای حرفه ای و صنفی نفوذ کرده بودند و هنگامی که رژیم در وضع دفاعی ‏قرار گرفت توانستند با همکاری گروه لیبر الها و گروه بسیار بزرگتر فرصت طلبان ‏از نیروی آن سازمانها بر ضد حکومت استفاده کنند.‏

در ۱٣۵۶ هنگامی که نخستین ناآرامیها آشکار شد زمینه فکری در جامعه ایرانی کاملاً ‏برای پذیرش گرایشهای افراطی، چه مذهبی و چه مارکسیستی، آماده شده بود. ملایان ‏شیعه با متحدان خود در بازار و در میان دکانداران و به یاری شبکه گسترده مراکز ‏مذهبی بر یک توده شهری ریشه کن شده و سرخورده ولی ناآرام و خانه بدوش و یک ‏توده چند میلیونی روستایی ناراضی که پیوسته برخیل خانه بدوشان شهری می ‏افزود فرمان می راندند. روشنفکران و طبقه متوسط به ایدئولوژی ناسیونالیست، ‏غربگرا و توسعه اندیش رژیم پهلوی – که هرگز به صورتی قانع کننده تدوین و ‏عرضه نشد – پشت کرده بودند. بخش کوچکتری از آنها به درجات گوناگون به ‏مارکسیسم روی آورده بودند که غربگرا و توسعه اندیش بود ولی با «مارک» متفاوتی، ‏و می توانست به چهل سال پیشینه مبارزه خود با رژیم استناد کند. بخش بزرگتر آنها ‏دارای گرایشهای گوناگون و نامشخصی بودند که زیر عنوان نه چندان دقیق لیبرال ‏شناخته می شود.‏

لیبرالها دارای برنامه مشخصی نبودند و یک پشتوانه سازمانی نداشتند – مانند همیشه. ‏فرصت، چیزی بود که دنبالش می گشتند و آنچه بدست آوردند فرصت پیروی از ‏نیروهای برتر بود، یعنی شیعیگری رزمجو و مارکسیسم انقلابی. در همان نخستین ‏مراحل انقلاب از آنها نشانی نماند و دیگر هرچه بود قدرت سازمانی و جاذبه سیاسی ‏‏– ایدئولوژیک مذهبیان افراطی و مارکسیستها بود که جدا اما در کنار هم توده های ‏مردم را به خیابانها ریختند، رادیو تلویزیون دولتی و روزنامه ها را به خدمت خود ‏در آوردند، در ارتش بذر نافرمانی پاشیدند، صنایع را از کار انداختند و سرانجام با یک ‏ضربت مسلحانه از هم پاشیدگی رژیم را چند هفته ای پیش انداختند.‏

انقلاب چرا روی داد؟ زیرا رژیمی که همه چیز را در گرو توسعه اقتصادی و ‏اجتماعی گذاشته بود از آن بر نیامد؛ و بجای یک جامعه پیشرفته، یکی از پنج قدرت ‏غیر اتمی جهان، یک تمدن بزرگ، یک ژاپن دوم آسیایی، بر کشوری فرمان می راند ‏که هرچند در بسیاری زمینه ها پیشرفتهای انکارناپذیر کرده بود از ناهماهنگی و ‏نابسامانی شگفتاوری رنج می برد؛ با سیاستهایی که گاه هیچ ضرورتی نداشت و در ‏بیشتر موارد نا اندیشیده و سهل انگارانه و نمایشی بود و تقریباً همیشه بد اجرا می ‏شد؛ و با بی اعتنایی روزافزون به مردم، با کوشش برای خرید آنها و نه خشنود ‏کردنشان، با خوار شمردن و به حساب نیاوردنشان، با تحقیر و اهانت به شعور و ‏هوشمندی شان، آنان را تا مرز طغیان رانده بود.‏

اطمینان رهبری سیاسی به کامیابی در زمینه توسعه کشور چنان بود که نه فساد را در ‏همه سطح ها، بویژه سطح های بالاتر، به چیزی می گرفت، نه پیوسته پرهزینه ‏شدن طرحها و عقب افتادن آنها را؛ نه از بابت تردیدهای جدی لایه های بزرگ ‏جمعیت درباره مشروعیت مذهبی و سیاسی خود نگران بود، نه مخالفان چپ و راست ‏خود را درست ارزیابی می کرد. نارسایی ها اگر هم دیگر قابل انکار و ندیده گرفتن ‏نبودند در برابر پیروزی در پیکار توسعه که هر روز آمارها و نشانه هایش به رخ ‏مردم کشیده م ی شد، به شمار نمی آمدند.‏

اینکه مذهب رزمجو با ظرفیت بالقوه سیاسی خود و دعوی همیشگی اش بر حکومت ‏موضع خود را در گستره جامعه هرچه استوارتر می کرد و همه امکانات حکومتی ‏را نیز در اختیار گرفته بود؛ اینکه مارکسیستها رهبری فکری تقریباً بی منازع محیط ‏روشنفکری ایران را بدست داشتند و با انتشارات آشکار و پنهان خود از طریق ‏کتابهای درسی و رسانه های رسمی و غیررسمی حکومت پیام خود را به گوشهای ‏آماده می رساندند؛ اینکه مسأله فلسطین چنان به رادیکال شدن افکار عمومی در ایران ‏کمک کرده بود که برای بسیاری از روشنفکران جامعه، مصالح ملی ایران در پرتو ‏منافع فلسطینی ها نگریسته می شد، هیچیک برای رژیم خطرناک نمی نمود.‏

آمارهای توسعه، گسترش و افزایش در همه چیزی – اگر نه همیشه در کیفیت – ‏ذهنهای حکومت کنندگان را مسخر کرده بود. در پایین جامعه مردم یا آمارها را باور ‏نداشتند یا بدان اهمیت سیاسی نمی دادند؛ و این در هنگامی بود که کارها خوب پیش ‏می رفت. ولی وقتی در چند سال آخر، تصویر پیشرفت مداوم و شکوفایی اقتصادی ‏نیز کدر شد، دیگر چیزی زیادی برای رژیم نماند.

یک انقلاب نالازم

همه موقعیتهای انقلابی لزوماً به انقلاب نمی انجامند. زمینه انقلاب در هرجا فراهم ‏آید نباید انتظار تغییر خشونت بار و ناگهانی رژیم حاکم را کشید. در ایران ۱٣۵٧ ‏یک موقعیت انقلابی تمام عیار وجود داشت که مقدمات آن به سال ۱٣۵۶ بر می ‏گشت. با اینهمه انقلاب اجتناب ناپذیر نبود. وضع موجود سال ۱٣۵٧ البته نمی ‏توانست دوام یابد و می بایست دستخوش تغییرات اساسی شود. ولی این تغییرات ‏حتماً به معنی انقلاب اسلامی و روی کار آمدن آخوندها و متحدانشان نمی بود. ‏ناتوانی بنیادی رژیم و نیرومند شدن رهبران مذهبی افراطی و گروههای چپگرا ‏عوامل پیدایش موقعیت انقلابی بودند. اما آنچه انقلاب را تحقق بخشید سیاستها و ‏اقدامات رهبری سیاسی بود.‏
بررسی هایی که تاکنون از انقلاب شده بیشتر از نظرگاه انقلابیان بوده است. این ‏بررسی بیشتر از نظرگاه رژیم می نگرد. نه اینکه آنها چگونه بردند، بلکه بیشتر ‏اینکه این چگونه باخت. این ملاها و همدستانشان نبودند که پیروز شدند. دستگاه حاکم ‏بود که شکست خورد و بدست خودش خود را ویران کرد. در انقلابهای جهان شاید ‏نتوان موردی را یافت که مانند انقلاب ایران انقلابیان اینهمه از کمکها و همکاری ‏حکومت برخوردار بوده باشند. تا مدتها پس از انقلاب رهبران انقلابی از سرعت و ‏آسانی پیروزی خود گیج بودند و ناآمادگی آشکار خود را برای حکومت به «پیروزی ‏پیشرس» انقلاب نسبت می دادند و از این بابت در واقع از مردم و رژیم گذشته ‏طلبکاری می نمودند.‏

شکست رژیم شکست اخلاقی، شکست اعصاب و اراده بود. پوسیدگی از درون بود و ‏به یک ضربت، که البته خوب تدارک شده بود و از هر سو فرود آمد، فرو افتاد. تا وقتی ‏خطر جدی روی نکرده بود کسی نمی توانست باور کند که طبقه حاکم ایران اینهمه ‏آماده تسلیم و گریز باشد. این طبقه به آسانی به خود خیانت کرد و بجای ایستادگی ‏یکپارچه و مصمم به هرچه پیش آمد تن در داد. در یک دوره شش ماهه از تابستان تا ‏زمستان ۱٣۵٧ سرامدان (الیت) ایران عموماً چنان نمایشی از باختن روحیه و دست ‏پاچگی و ندانم کاری دادند؛ چنان برای نجات خود هرچه را در دسترس بود قربانی ‏کردند؛ چنان فرصت را برای تصفیه حساب با رقیبان، حتی به بهای نابودی رژیم، ‏غنیمت شمردند که در درون و بیرون ایران دوست و دشمن چاره ای جز دست شستن ‏از رژیم نیافتند. دشمنان ناباورانه، دلگرم و امیدوار شدند و دوستان، خواسته و ‏ناخواسته، به رژیم پشت کردند.‏

داستان آن شش ماهه شرح یک سلسله اشتباهات در قضاوت است. هرچه شد خطا بود. ‏ولی این خطاها از ضعف کاراکتر (منش) بر می خاست. نظام حکومتی ایران که ‏همواره در یک خلاء اخلاقی عمل کرده بود و جز پول و قدرت انگیزه ای و ارزشی ‏نمی شناخت در پایان در همان مغاک افتاد. در غیاب هر ملاحظه ای جز پیشبرد و ‏حفظ خود، در غیاب هر تعهدی در برابر یک ماهیت بزرگتر یا ارزش بالاتر، رژیم در ‏برابر دشمنی که خودش هم قدرتش را نمی دانست و تا آخرین روزها پیروزیش را ‏باور نمی کرد گام به گام پس نشست و به زودی پا به گریز نهاد.‏

در بحث انقلاب ایران بر روی عامل خارجی بسیار تأکید شده است. خود شاه در کتاب ‏پاسخ به تاریخ به صورتی نه چندان متقاعد کننده اساساً مسئولیت انقلاب را متوجه ‏خارجیان، و بیشتر شرکتهای نفتی، می داند. برای ایرانیان با جنبه ماوراء طبیعی که ‏به قدرتها می دهند، با روانشناسی ویژه آنها که پشت سر هر رویداد سایه توطئه ای ‏را می بینند و با تلاشی که برای فروانداختن مسئولیت و نهادنش بر دوش دیگران ‏دارند، پذیرفتن این نظر هم آسان و هم آسایش بخش است.‏

ایرانیان عموماً امریکا را نیروی محرک انقلاب می دانند و اگر هم تردیدی پیدا کنند ‏پای انگلستان را به میان می کشند که ایران را به دست امریکا نابود کرد.  دلایل آنها  ‏جنبه بعدی دارد  و برای  توجیه نظریه ای است که از پیش پذیرفته شده است. پاره ای ‏معتقدند ایران داشت ژاپن دومی می شد و می بایست پیش از آنکه خطرناک شود آن ‏را به کامبوج دومی تبدیل کرد. برخی می گویند امریکا و انگلیس خواستند بر گرد ‏شوروی یک کمربند مذهبی بکشند و حکومت اسلامی را در پاکستان و ایران حلقه های ‏این کمربند می دانند و به این بس نکرده، لهستان را هم وارد تصویر می کنند. ‏دیگران هزینه تولید نفت شمال را عامل اصلی می شمارند؛ انقلاب ایران می ‏بایست بهای نفت را چندان بالا ببرد که تولید نفت دریای شمال صرف کند. نظریه ‏دیگر شرکتهای نفتی را مقصر می شمارد که در پی مجازات ایران بودند. برگرد این ‏فرضیات یک میتولوژی کامل تشکیل شده است.‏

نقش خارجیان در انقلاب ایران بسیار مهم بود ولی نه به سبب آنچه کردند، بلکه به ‏دلیل اهمیتی که ایرانیان از رهبران گرفته تا توده مردم به آنها می دادند. هر اقدام یا ‏اظهارنظر از سوی مقامات یا نهادهای امریکا و انگلستان، حتی اگر نامستقیم یا ضمنی ‏بود، در جریان سیاست ایران در سالهای ۱٣۵۵ تا ۱٣۵٧ تأثیرات قاطع بخشید. از‏
مبارزه انتخابات ریاست جمهوری امریکا در ۱٩٧۶ ( ۱٣۵۵ ) رژیم ایران نخستین ‏نشانه های ناآرامی را نشان داد. دورنمای روی کارآمدن حزب دمکراتیک با پیشینه ‏ای که در همکاری با پاره ای مخالفان رژیم ایران داشت و تأکید کاندیدای حزب بر ‏حقوق بشر لرزشی بر پیکر حکومت ایران افکند که از چشم مخالفان دور نماند. خود ‏آن مخالفان با امید فراوان برآمدن حزب دمکرات را پس از رویداد واترگیت نظاره می ‏کردند. بازرگان بعداً گفت که از آغاز مبارزه انتخاباتی کارتر همه «لیبرالها» جان ‏گرفتند.‏

اینکه برای نخستین بار پس از سالها در ١٣۵۵ و ۱٣۵۶ رهبران ناراضی و مخالف، ‏از جمله سه تن از سران جبهه ملی به شاه سخنان انتقادآمیز گفتند یا به نخست وزیر و ‏خود او نامه های سخت نوشتند تصادفی نبود. اینکه حکومت هم واکنشی نشان نداد ‏تصادفی نبود. پیروزی دمکراتها، سخنان کارتر و پاره ای نزدیکان او که بوی خوشی ‏از آن نمی آمد، و تأخیر طولانی که در فرستادن پاسخ تلگرام تبریک شاه به کارتر ‏نشان داده شد به یک اندازه شاه را نگران و متزلزل و مخالفان او را پشتگرم کرد.‏

کارتر در عمل دست به اقدامی بر ضد شاه نزد. فروش اسلحه که مهمترین مسئله میان ‏حکومتهای ایران و امریکا بود هرچه بیشتر ادامه یافت ( ۴ میلیارد دلار در ۱٩٧٧ و ‏قراردادهایی برابر ٩ میلیارد دلار از ۱٩٧۸ تا ۱٩۸١). امریکا آماده بود پیشرفته ‏ترین رزمناوها و جنگنده ها را به ایران بفروشد. ولی فروش ساز و برگ ضد ‏شورش (گازاشک آور و گلوله های پلاستیکی) تا یک سال به مانع اداره حقوق بشر ‏وزارت خارجه برخورد و عملی نشد. سخنان مخالفت آمیز عناصری در حکومت ‏امریکا با نمایشهای پشتیبانی مقامات امریکایی به دنبال هم می آمد. از یک سو به شاه ‏گفته می شد امریکا تا پایان پشتیبان اوست، از سوی دیگر به او هشدار می دادند که ‏مراقب حقوق بشر باشد. این تضادی بود که تا پایان کار رژیم پادشاهی در سیاست ‏کارتر نسبت به ایران نمایان بود. پشتیبانی و فاصله گرفتن با چنان توالی گیج کننده ‏ای آمد که آخرین توانایی یک رژیم لرزان و گوش به دهان خارجی را برای پیش ‏گرفتن یک سیاست روشن از میان برد.‏

اقدامات « لیبرالها» که تا ۱٣۵٧ ادامه یافت – تشکیل شبهای شعر، تظاهرات جبهه ‏ملی، انتشار روزنامه ها و جزوه های تبلیغاتی و مانندهای آنها – که تا سال بعد دنبال ‏شد – رژیم را به خطری نیفکند. اثر عمده آن برانگیختن رهبران مذهبی تندرو و ‏جرأت دادن به آنها بود. چنانکه خمینی خود گفت پس از انتشار نامه یکی از نویسندگان ‏به نخست وزیر در ١٣۵۵ پیروانش را متوجه این حقیقت کرده بود که هیچ اقدامی بر ‏ضد نویسنده نامه نشده است.‏

در مرداد ١٣۵۶ حکومت امیرعباس هویدا استعفا کرد و جمشید آموزگار به نخست ‏وزیری و هویدا به وزارت دربار گمارده شدند – اشتباهی آشکار که نتیجه حتمی اش ‏درآمدن دربار به صورت مرکز تحریکات بر ضد نخست وزیر بود. حکومت آموزگار ‏با مأموریت مبارزه با تورم، اصلاح وضع اقتصادی و به حرکت انداختن چرخهای ‏حکومت – که در همه جا به زنگ زدگی و کندی دچار شده بود – و باز کردن ‏فضای سیاسی روی کار آمد. از نظر اداری، حکومت به خوبی توانایی انجام ‏مأموریتش را داشت. هزینه های دستگاه اداری ۲۰ درصد پایین آمد و با محدود ‏کردن اعتبارات و نیز مصارف عمومی و اجرای سیاست پولی سخت تر، تورم ‏کاهش و کساد و بیکاری طبعاً افزایش یافت. حکومت انتظار داشت پس از یک دوره ‏کوتاه مهار زدن به اقتصاد رشد اقتصادی را از سرگیرد. نارضایی بازاریان یا بیکاری ‏موقتی بهایی بود – که از نظر اقتصاد صرف – می بایست پرداخت. انتظار می ‏رفت دو سال برای بازگرداندن اقتصاد به شرایط پیشرفت بس باشد.‏

از جمله صرفه جویی ها بخشی از بودجه های سری بود که به ملایان و اشخاص ‏بیشمار دیگر به عنوان کمک و مقرری و به ملاحظات سیاسی و بیشتر شخصی، داده ‏شد (۶). درباره این کمکها و میزان آنها در آثار پاره ای نویسندگان بسیار مبالغه شده ‏است. اما مبالغ بسیار محدودتر از آن بود که گفته می شود و پس از صرفه جویی ‏ها نیز ملایان بسیار از دربار و ساواک و شرکت ملی نفت و حتی نخست وزیری و ‏اوقاف و پاره ای منابع دیگر مقرری می گرفتند. کاهش نه چندان قابل ملاحظه ‏کمکها چندان اثری در موضع ملایان نکرد – بویژه که بسیاری از اینگونه ملایان تأثیر ‏چندانی هم نداشتند. عامل اصلی، علاوه بر دگرگونی کلی تعادل نیروها، منابع مالی و ‏تشکیلاتی عملاً نامحدودی بود که از درون و بیرون ایران در اختیار خمینی قرار ‏گرفت. او می توانست مقرری بیشتری به شمار بیشتری از طلاب بدهد و بسیاری ‏ملایان را که بهرحال بیرون از میدان نفوذ سازمانهای دولتی بودند در اختیار خود ‏گیرد. آنها وزنه خمینی را در «حوزه های علمی» و محیط های مذهبی سنگین تر ‏کردند و ملایان دیگر را بدنبال خود کشیدند. آمادگی پیروان خمینی برای تهدید و حتی ‏کشتن رقیبان مذهبی خود – مثلاً کشتن مؤلف کتاب «شهید جاوید» در استان اصفهان ‏‏– بقیه کار را انجام داد.‏

حکومت تازه نه تصوری از دامنه بحران و کشاکش سیاسی که با آن روبرو بود داشت ‏و نه برای آن آماده بود. در برابر ابراز نگرانی نخست وزیر به شاه درباره امنیت و ‏ثبات کشور، او اطمینان داده بود که نیم میلیون مرد زیر سلاح و ١۵۰۰ تانک و صدها ‏جنگنده جت دارد و خاطر نخست وزیر از بابت امنیت و ثبات آسوده باشد و همه ‏نیرویش را برای سامان دادن به وضع اداره و اقتصاد بگذارد. کابینه آموزگار برای ‏همه و برای خود آن چنان در نظر گرفته می شد که می بایست به ایران یک حکومت ‏خوب بدهد؛ در شرایط عادی و ادامه حکومت پیشین، منتها به صورتی پاکیزه تر و ‏کارآمدتر. تا نیمه ۱٣۵٧ کمتر کسی ایران را در یک موقعیت انقلابی، حتی پیش از ‏انقلابی تصور می کرد.‏

باز کردن فضای سیاسی به عنوان مرحله مقدماتی و وسیله ای برای حکومت درست ‏تلقی می شد. سانسور علنی مطبوعات برداشته شد – تا بتوانند آزادانه تر عمل و به ‏حکومت برای شناختن نارساییها راهنمایی کنند. مجلس در برابر دولت از آزادی عمل ‏بیشتری برخوردار گردید. آزادی مطبوعات بیشتر از جهت اداری و اطلاعاتی آن در ‏نظر گرفته می شد تا جهت سیاسی آن. مطبوعات همچنان از پرداختن به اولویتها و ‏سیاستهایی که در قلمرو اختصاصی شاه بود، و خود حکومت نیز چندان راهی بدان ‏نداشت، منع می شدند. مقامات و شخصیتهای نزدیک به شاه از مصونیت غیررسمی ‏خود مانند گذشته برخوردار بودند. تا آنجا که به هیئت وزیران مربوط می شد بحث ‏بسیار آزادانه تر از گذشته بود. ولی هیئت وزیران در نظام حکومتی ایران قدرت ‏زیادی نداشت. تصمیم های اصلی را شاه می گرفت. هیئت وزیران تنها بر حدود ٣۸ ‏درصد بودجه کشور نظارت داشتند و ۶۲ درصد آن مستقیماً زیر نظر شاه بود. ارتش، ‏سازمانهای انتظامی و امنیتی، شرکت ملی نفت ایران و سازمانها و بنیادهای دیگر که ‏سهم شیر را از بودجه داشتند بیرون از قدرت دولت بودند. حتی پاره ای از مؤسسات ‏خصوصی بزرگ که ارتباط مستقیم با دربار برقرار کرده بودند با برخورداری از ‏نفوذ و آزادی عمل سیاسی خود قلمرو کابینه را محدود می ساختند.‏

درباره فضای باز سیاسی گفتگو بسیار می شد ولی درباره اهمیت آن مبالغه می ‏کردند. سروصدا راه انداختن که آزادی داده شده است کافی نمی بود. مردم می ‏خواستند ببینند نتایج آزادی دادن در تغییر اولویتها و سیاستهای نادرست و کنار رفتن ‏ده پانزده نفری که عملاً دسترسی نامحدود بر منابع ملی داشتند و فراسوی هر قانون و ‏مقررات بودند چیست؟ آزادی دادن صرفاً به معنی اجازه گفتگو بود و به تغییر و ‏اصلاح لمس شدنی نینجامید و بر سرخوردگی و بی اعتمادی افزود.‏

در واقع می توان گفت اگر بجای فضای باز سیاسی، فضای تغییر یافته سیاسی – به ‏صورت اصلاح و تغییر اولویتها و سیاستها و برخی شخصیتها – به مردم عرضه می ‏شد نتایج مهمتری به سود رژیم می بخشید. موضوع اصلی در ایران ١٣۵۶ نارسایی ‏حکومت بود و ناتوانی در گشودن مشکلات، و نه چندان فضای باز سیاسی.‏‎ ‎‏ کمبود ‏اعتبارات برای آموزش و خانه سازی و بخش کشاورزی بود، و گستاخی و بی ‏اعتنایی معدودی صاحبان نفوذ که به مردم نشان می دادند بر همه کار توانایند و ‏کسی را یاری آن نیست که دست به آنها بزند.‏

انقلاب ١٣۵٧ را می توان مستقیماً به حوادثی که از تابستان ۱٣۵۶ در تهران و قم ‏روی داد مربوط کرد. پس از مرگ پسر خمینی – که با همه ادعاها و سروصداها هیچ ‏دلیلی بر مداخله ساواک در آن نیست – و سخنان تند خمینی بر ضد شاه که نوارهایش ‏به ایران رسید و سخنان آیت الله روحانی در قم که شاه منعزل است، طلاب علوم دینی ‏در قم ناآرامی هایی پدید آوردند و ۲۵۰ تنی از آنان به مدت کوتاهی دستگیر شدند. ‏در همان زمان تنها سینمای شهر قم نیمه شبی با مواد منفجره و آتشزا ویران شد – ‏تمرینی برای آتش زدن سینما رکس در آبادان سال بعد. از قول احمد خمینی گفته شده ‏که او دستور ویران کردن سینمای قم را داده است. تظاهرات قم بیسابقه نبود. دو سال ‏پیش از آن به مناسبت ۱۵ خرداد ١٣۵۴ به مدت سه روز طلاب مدرسه فیضیه و ‏مدرسه خان تظاهات شدیدی کردند که به کشته شدن ١۰ تن و زخمی شدن عده بیشتر ‏و دستگیری چند صد تنی از آنان انجامید. در همان زمان دانشجویان در تهران نیز با ‏طلاب قم همصدایی نمودند و دست به تظاهرات زدند.‏
‏ ‏
هنگامی که دانشگاهها در پاییز ١٣۵۶ گشوده شدند دانشجویان در تهران به تظاهرات ‏گسترده ای پرداختند. در اعلامیه های آنان خواسته شده بود که جدایی کامل میان ‏دانشجویان پسر و دختر، برابر سنتهای اسلامی، برقرار شود و دخترانی را که در ‏فعالیتهای پسران شرکت می جستند به مرگ تهدید کرده بودند.‏

در زمستان ١٣۵۶ و آغاز ۱٩٧٩ کارتر و خانمش به تهران آمدند تا شب اول سال را ‏با شاه و شهبانو بسر برند. بر سر شام رسمی، رئیس جمهوری امریکا با چنان سخنان ‏ستایش آمیزی از شاه سخن گفت که حتی سفیر امریکا در تهران سخنرانی او را ‏‏«زیاده روی» توصیف کرد. اثر این سخنرانی بر شاه طبعاً فوق العاده بود و به او ‏اعتماد به نفس زیادی بخشید. به نظر می رسد پشتیبانی بی قید و شرط امریکا او را ‏مصمم کرد رهبران مخالف مذهبی و در رأس آنها خمینی را به مبارزه بخواند. روش ‏او در ماههای آینده و اصراری که در حمله به رهبران مذهبی داشت این نظر را ‏تقویت می کند.‏

چند روز پس از سخنرانی کارتر در تهران مقاله ای در یک روزنامه پایتخت انتشار ‏یافت که خشم طلاب قم را برانگیخت و در تظاهراتی که روی داد چند تنی کشته و ‏زخمی شدند (٧). آن تظاهرات از سوی چند هزار طلبه می توانست بی آنکه حوادث ‏وخیمی را سبب شود به پایان رسد. آیت الله شریعتمداری بعداً در مصاحبه ای گفت ‏مقامات انتظامی می توانستند با لوله آب با تظاهر کنندگان مقابله کنند و لازم نبود آنها ‏را به گلوله ببندند. دست کم تا آنجا که به مقامات سیاسی حکومت مربوط می شد هیچ ‏دستوری درباره تیراندازی داده نشده بود.‏

در مراسم چهلمین روز کشتگان قم دو مراسم یکی در خود قم و دیگری در تبریز ‏اعلام شد. در قم مقامات استانداری و فرمانداری پس از مذاکره با آیت الله ‏شریعتمداری موافقت کردند که تظاهرات در مسجد انجام گیرد و چنین شد و هیچ ‏حادثه ای روی نداد – که ثابت می کند حوادث چه اندازه قابل کنترل بود. در تبریز ‏پس از چندبار تغییر عقیده همین توافق با مقامات مذهبی شهر شد. ولی در روز ‏تظاهرات، مردم مسجد بزرگ بازار را در بسته یافتند و از آن لحظه کار بالا گرفت و ‏یک گروه چند صد نفری که آشکارا آموزشهای لازم را دیده بودند و بر طبق نقشه عمل ‏می کردند با استفاده از هیجان عمومی بطور منظم و در مدتی کوتاه دهها سینما و ‏بانک و مرکز حزب رستاخیز را آتش زدند تا سرانجام با مداخله سربازان به تظاهرات ‏پایان داده شد. ساواک و شهربانی هرکدام مسئولیت بسته بودن در مسجد را به گردن ‏یکدیگر انداختند و مسلم بود که ندانم کاری مقامات محلی سهم مهمی در بلوا داشته ‏است.‏

چند روز بعد حزب رستاخیز در شهر تبریز یک تظاهرات ٣۰۰ هزار نفری ترتیب داد ‏که ارزش آن نه کمتر و بیشتر از بقیه تظاهراتی بود که در ایران ترتیب یافت. تفاوت ‏در آن بود که به این تظاهرات از سوی رهبری سیاسی اهمیتی داده نشد و آن را مانند ‏معمول مسلم گرفتند و با خیال آسوده به کارهای روزانه پرداختند. استاندار آذربایجان ‏شرقی که در بیشتر ساعات بحران بیرون از تبریز بود و رفتارش از مدتها پیش مایه ‏رنجش آذربایجانیان بود تغییر یافت. ولی اینهمه در یک چهارچوب و با یک برداشت ‏اداری انجام می گرفت. حتی تظاهرات بزرگ تبریز به یک ارزیابی دوباره موقعیت ‏سیاسی نینجامید.‏

روز ۸ اسفند ١٣۵۶ به مناسبت روز آزادی زنان شاه در ورزشگاه بزرگ تهران ‏سخنرانی تندی کرد و در آن به رهبران مذهبی حمله برد و آنان را بطور ضمنی به ‏سگان ماند کرد: «مه فشاند نور و سگ عوعو کند.». پس از این سخنرانی بود که ‏دیگر فتنه فرو ننشت. از آن پس رشته ها میان شاه و رهبران مذهبی – و نه تنها ‏رهبران مذهبی تندرو – پاره شد. در تظاهرات دیگری که در اردیبهشت ۱٣۵٧ در قم ‏ری داد نیروهای ویژه که از تهران فرستاده شده بودند به دنبال چند تن از ‏تظاهرکنندگان به خانه آیت الله شریعتمداری ریختند و یک طلبه را کشتند. آیت الله ‏شریعتمداری از این رویداد بهره برداری تبلیغاتی بزرگی کرد. آثار قتل تا ماهها از ‏اتاق خانه او پاک نشده بود و خبرنگاران را به تماشای آن می بردند.‏

‏ توالی این حوادث ثابت می کند که شاه در تصمیم خود به چالش کردن و در هم ‏شکستن مخالفان مذهبی استوار بود. او از سویی خود را در اوج قدرت می دید، ‏بویژه پس از پشتیبانی بیدریغ کارتر، و از سویی بر بیماری کشنده اش آگاه بود و می ‏دانست سالهایش شمرده است و می خواست در هنگامی که فرصت داشت بزرگترین ‏تهدیدی را که متوجه جانشین بود برطرف سازد. اشکال کارش این بود که از نظر ‏سیاسی و اخلاقی توانایی پیکاری را که خود آغاز کرده بود نداشت و تا دید در ‏ارزیابی قدرت خود و ناتوانی مخالفان اشتباه کرده همه جسارت و اراده خود را باخت.‏

‏ تا اواخر تابستان ١٣۵٧ ناآرامیها در شهرهای گوناگون با الگوی همانند و عموماً ‏توسط دسته هایی که از این شهر به آن شهر در حرکت بودند و بانکها و سینماها و ‏میخانه ها را آتش می زدند ادامه یافت. در اینجا و آنجا تظاهراتی می شد ولی هنوز ‏شعارها تند نبود و تظاهرات، حتی در اصفهان که به اعلام حکومت نظامی انجامید، ‏دامنه گسترده ای نداشت. شواهدی از دست داشتن فلسطینیان و لیبی و سوریه در ‏ناآرامیها بدست مقامات ایران افتاده بود و گروههای چپگرا و سازمانهای چریکی از ‏نزدیک با تندروان مذهبی همکاری می کردند. در دهه آخر اردیبهشت ساواک ٣۰۰ تن ‏از هواداران خمینی را، با همه اشکالاتی که از نظر افکار عمومی و بین المللی بر آن ‏گرفته می شد، دستگیر کرد. این اقدام آرامشی نزدیک به یک ماه به کشور داد؛ روز ‏‏۱۵ خرداد، سالگرد قیام اول خمینی، بی حادثه گذشت. در چهلم تظاهرات قم نیز ‏حادثه ای روی نداد. اما پس از انتصاب مقدم در خرداد ١٣۵٧ بازداشت شدگان به ‏زودی آزاد شدند و بار دیگر تظاهرات بالا گرفت. هواداران خمینی اگر دلیل دیگری ‏بر سرگشتگی و ناتوانی حکومت می خواستند، در تکرار این روند در ١٧ شهریور ‏‏١٣۵٧ آن را یافتند. پس از آن تظاهرات خونین نیز جمعی از کارگزاران خمینی ‏دستگیر شدند ولی بزودی به خانه ها و فعالیتهایشان بر ضد رژیم برگشتند.‏

از اوایل ١٣۵٧ حکومت به فکر تماس گرفتن با رهبران مذهبی افتاد. کمیسیونی از ‏نخست وزیر و دو وزیر و یکی دو مقام دیگر تشکیل شد و نماینده ای از سوی نخست ‏وزیر به قم رفت و با آیت الله شریعتمداری گفتگو کرد. ولی پیش از آنکه مذاکرات به ‏جایی برسد وزیر دربار نماینده ای از سوی خود نزد آیت الله فرستاد که سبب بی ‏اعتبار شدن کوششهای هر دو طرف گردید. این تظاهر دیگری از رقابت سختی بود ‏که میان نخست وزیر و وزیر دربار در گرفته بود. وزیر دربار مرتباً جلساتی با چند ‏تن از مدعیان نخست وزیری و مقامات بالای ساواک داشت و بطور فعال در پی ‏برکناری نخست وزیر بود. نخست وزیر چندبار سخن از کناره گیری خود به میان ‏آورد که «اگر همه اینها برای رفتن من است، من می روم و به این مقام نچسبیده ‏ام».‏

تغییر رئیس ساواک و انتصاب سپهبد ناصر مقدم به آن مقام تأثیری در بهبود موقعیت ‏نخست وزیر نکرد. مقدم نظر خوبی به کابینه آموزگار، که برخلاف کابینه های ‏پیشین چندان اهل بده بستان و امتیاز دادن به صاحبان نفوذ نبود، نداشت و با لحن بدی ‏از نخست وزیر یاد می کرد. کوشش او از همان آغاز کارش با کنار آمدن با ‏مخالفان، بویژه رهبران مذهبی، بود. او سالها پیش رابط ساواک با سران جبهه ملی بود ‏و مناسبات خود را با پاره ای از آنان حفظ کرده بود. بر خلاف رهبری پیشین ساواک، ‏که به تندی تصفیه شد، او هوادار سرکوبی مخالفان نبود و یک استراتژی «آشتی ملی» ‏را تعقیب می کرد. ولی گذشته از تردیدهای جدی درباره مناسب بودن چنان ‏استراتژی با شرایط آن روزی ایران – چنانکه در عمل ثابت شد – مقدم سخت درگیر ‏مبارزات و رقابتهای شخصی و سیاسی و اداری بود و این بر استراتژی او آثار منفی ‏گذاشت. او با کینه جویی از رقیبان خویش و دسته ای در ارتش که بدان وابستگی ‏داشت تا پایان به یک دست در کنار آمدن با دشمنان میانه روتر، و  در اواخر تندروتر، ‏رژیم می کوشید و به دست دیگر از هرکه او و دسته اش نمی پسندیدند انتقام می ‏گرفت. دسته او در ارتش به ریاست ارتشبد حسین فردوست شامل ارتشبد عباس قره ‏باغی و چندین ارتشبد و سپهبد دیگر بود. آنها در میان خود تقریباً همه سازمانهای ‏اطلاعاتی و ضد اطلاعاتی و بازرسی شاهنشاهی را کنترل می کردند. و از آن ‏موضع نفوذ خود را بر همه دستگاه حکومتی می گستردند. دفتر ویژه که فردوست  بر  ‏آن ریاست داشت مرکز  پرورش عوامل  او  بود  که به تدریج در  سراسر  ارتش  پخش ‏می شدند و سمتهای مهم را بدست می آورند. او شاه را متقاعد کرده بود که بدین ‏ترتیب افراد مورد اعتماد بر ارتش تسلط خواهند یافت.‏

در کابینه آموزگار مقاومت در برابر اعمال نفوذهای کسانی مانند فردوست بسیار ‏بیشتر شد و مخالفتهایی را برانگیخت. خود فردوست به سبب بی نتیجه ماندن ‏فشارهای فراوانش برای تصاحب زمینهای دولتی با کابینه آموزگار درگیری هایی ‏یافته بود.‏

علاوه بر مقدم کسان دیگری از نزدیکان شاه کنار آمدن با مخالفان را توصیه می ‏کردند. ادامه تظاهرات مخالفان، پولهای فراوانی که خمینی از نجف برای ملایان و ‏طلاب می فرستاد و شبکه تبلیغاتی او که بیشتر مسجدها و تکیه ها را پوشانده بود ‏وضع را بحرانی می کرد. دشمنان رژیم از امریکا برای دوستان خود پیام می ‏فرستادند که فضا در امریکا تغییر کرده است و بعضی از مخالفان تا آنجا پیش رفتند ‏که به اطرافیان خود گفتند «کارتر چراغ سبز را نشان داده است». یکی دو تن از ‏سران جبهه ملی که در صدد تماس گرفتن با حکومت بر آمده بودند به تندی پای پس ‏کشیدند چنانکه نوشته های مؤلفان امریکایی هم نشان می دهد در آن هنگام در ‏وزارت خارجه و شورای امنیت ملی امریکا مخالفان رژیم ایران مواضع استواری ‏بدست آورده بودند و پاره ای از آنها شخصاً متعهد بیرون راندن شاه بودند. آنها ‏جریان اصلی سیاست امریکا را تشکیل نمی دادند و تا پاییز ١٣۵٧ رهبران امریکا در ‏پشتیبانی خود از شاه پا برجا ماندند و تأکید می کردند که خود شاه توانایی غلیه بر ‏بحران را دارد.‏

نخستین گامی که شاه به عقب برداشت در ۲۸ مرداد ۱٣۵٧ بود. چند روزی پیش از ‏آن نخست وزیر در مصاحبه ای گفته بود ایران یک حزبی باقی خواهد ماند. ولی شاه ‏در ۲۸ مرداد اعلام کرد که انتخابات سال آینده صد در صد آزاد خواهد بود و همه ‏احزاب می توانند در آن شرکت کنند. این اعلام هیچ کس را متقاعد نکرد و هیچ حسن ‏نیتی را از سوی مخالفان سبب نشد. مانند همه امتیازهای بعدی که رژیم داد از سوی ‏مخالفان هیچ امتیازی داده نشد. ولی فرش را از زیر پای حکومت کشید و شاه را ‏ناتوان و سرگردان جلوه داد. این دو صفتی بود که در شش ماه آینده بیش از همه می ‏بایست درباره سیاستهای رژیم بکار روند.‏
‏ ‏
آتشسوزی سینما رکس در آبادان، چند روزی پس از آن، در تاریخ انقلاب ایران جایی ‏همانند آتشسوزی رایشتاگ در آغاز روی کار آمدن هیتلر و حزب نازی در آلمان ‏دارد. تا آن زمان هواداران خمینی ۲٩ سینمای دیگر را آتش زده بودند و در رستوران ‏خوانسالار تهران بمبی منفجر کرده بودند که بیش از ۴۰ تن را زخمی کرده بود. پس ‏از آن نیز چند سینما را آتش زدند، از جمله یکی در شیراز، که به مرگ دو تن انجامید. ‏درباره عاملان آتشسوزی هنوز همه چیز روشن نشده است. مقامات قضائی موضوع ‏را با حرارت دنبال نکردند و حکومت تازه نیز علاقه ای به موضوع نشان نداد. شاید ‏در رده های پایین تر دادگستری کسانی نمی خواستند با روشن شدن حقیقت دامن ‏رژیم پاک شود، زیرا همه مخالفان همداستان شده بودند و آتشسوزی را به رژیم نسبت ‏می دادند. رئیس ساواک نیز با انتشار اسنادی که از شرکت مخالفان مذهبی و احتمالاً ‏عوامل فلسطینی در این جنایت بدست آمده بود مخالفت می ورزید و کابینه را با ‏استدلال خود متقاعد کرد که چون مردم اعتقاد دارند مسئول آتشسوزی خود رژیم است ‏هر کوششی برای رفع اتهام وضع را بدتر خواهد کرد. از آنجا که آتشسوزی پیش از ‏به حکومت رسیدن کابینه تازه روی داده بود استدلال او به آسانی پذیرفته شد.‏

وزیر اطلاعات و جهانگردی وقت هم که در رسیدگی به پرونده شرکت داشت شاه را ‏متقاعد کرده بود که «چون با آیات در حال مذاکره» اند انتشار واقعیات مربوط به ‏آتشسوزی صلاح نیست. او یکی از نخستین کسانی بود که ملایان اعدام کردند تا رازها ‏پوشیده بماند.‏

در جمهوری اسلامی دلایل زیادی بدست آمد – از جمله در دادرسی متهمان آتشسوزی ‏‏– که هواداران خمینی به فتوای خود او سینماها را آتش می زدند. بازماندگان ‏کشتگان آتشسوزی که تا یک سال پس از برقراری حکومت اسلامی با تظاهرات و ‏بست نشستن های خود حکومت را برای رسیدگی به آن جنایت ترسناک زیر فشار ‏گذاشتند نخست با بی اعتنایی روبرو شدند و سپس بارها بدست پاسداران انقلاب کتک ‏خوردند. سرانجام حکومت که به تنگ آمده بود با کشتن چند تن از دور و نزدیک به ‏موضوع پایان داد و بر آن پرده ای کشید.‏

کابینه آموزگار پس از این آتشسوزی کنار رفت ولی سرنوشت آن قبلاً تعیین شده بود. ‏هواداران «آشتی ملی» واقعه کشتن یک طلبه در خانه آیت الله شریعتمداری را بهانه ‏کردند و شاه را زیر فشار گذاشتند. استدلال آنان این بود که «دست دولت به خون آلوده ‏شده است». دستهای «پاکیزه» تری برای گرداندن کشور لازم بود. شاه در کتاب پاسخ ‏به تاریخ نوشته است که به توصیه یک رهبر مذهبی که مقدم از او پیغام آورده بود ‏‏«دست به یک اقدام چشمگیر» زد و آموزگار را وادار به استعفا کرد. طرفه آنکه مقام ‏روحانی «اقدام چشمگیر» را مشخص نکرده بود. شاه این اقدام را یکی از بزرگترین ‏اشتباهات خود دانسته است.‏

در شهریور ۱٣۵٧ رژیم با یک گزینش تاریخی روبرو بود و دو راه بیشتر در پیش ‏نداشت: یا بایستد و دشمنانش را بر سر جایشان بنشاند و پس از مستقر کردن اقتدار ‏حکومتی امتیازهای لازم را نه به دشمن، بلکه به حکومت درست و خوب بدهد و یا به ‏سازش رو کند. در اینجا بحث بر سر حفظ رژیم نیست. بحث بر سر آن است که بر هم ‏خوردن ناگهانی وضع برای موجودیت کشور خطرناک بود. میانه روها و «لیبرالها» ‏جایگزین (آلترناتیو) رژیم نبودند و گزینش ایران میان رژیم – هرچه هم قابل انتقاد – ‏و «لیبرالها» – هرچه هم ورد توجه رسانه های همگانی غربی – نبود. ایران می ‏بایست میان راه حلهای تدریجی برای اصلاح رژیم، در عین حفظ اقتدار آن و در هم ‏شکستن افراطیان، و تغییر رژیم به شیوه های قهرآمیز یکی را بر گزیند. گزینش ‏دیگری جز در دلهای آرزومند کسانی که قدرت واقعی نداشتند نبود. پاسخ اینکه کدام ‏یک به سود کشور می بود، اکنون با نگاه به گذشته آشکارتر است.‏

استوار ایستادن رژیم برای جلوگیری از افتادن کشور بدست نیروهای نادانی و ارتجاع ‏و تعصب و فاشیسم مذهبی لازم بودو برای جلوگیری از گسیختگی ایران که دور نمای ‏آن به روشنی هراس انگیزی در برابر ماست ضرورت داشت. سازش و آشتی و ‏امتیاز دادن در شهریور ١٣۵٧ نمی توانست به جایی برسد زیرا از موضع ضعف ‏بود. رژیم در وضع دفاعی قرار گرفته بود و برای رژیمی مانند ایران وضع دفاعی ‏کشنده بود. اگر قرار بود جلوی انقلاب گرفته شود – با پیامدهای مصیبت بار آن – ‏رژیم نمی توانست بی حفظ اقتدار خود در چشم مردم دوام آورد.‏

‏ آنچه رژیم ایران را، حتی در شرایط بد اقتصادی، نگهداشته بود محبوبیت یا خرسندی ‏عمومی نبود. تصویر ذهنی آن به عنوان یک قدرت شکست ناپذیر بود که دشمنان خود ‏را پیاپی از میدان بدر کرده بود. این تصویر ذهنی هزاران فرصت طلب را از ‏پیوستن به مخالفان باز می داشت و به صف پشتیبانان رژیم می راند. این تصویر ‏اقتدار و شکست ناپذیری بود که مخالفان را به احتیاط، حتی میانه روی و تلاش ‏برای کنار آمدن با رژیم تشویق می کرد. وقتی آن تصویر ذهنی شکست، وقتی شاه ‏زیر فشار آغاز به امتیاز دادن کرد برای رژیم چیزی نماند. نه محبتی، نه قدرشناسی، ‏نه اعتمادی. آنگاه احساس کینه و سرخوردگی، نارضایی های شخصی و گروهی و ‏حرفه ای، بویة قدرت و ایدئالیسم گروههایی که می خواستند ایران را بر خطوط ‏فکری و ایدئولوژیک خود از نو بسازند از همه سو برخاست. هنگامی که بوی خون ‏بلند شد دیگر همه در پی کشتن بر آمدند. رژیم نمی توانست زمین بخورد و زنده ‏بماند. مانند آزاده سواران قرون وسطی، رژیم می بایست برای زنده ماندن، خود را ‏سوار نگهدارد. ‏
امتیاز دادن در شرایط ضعف خودکشی بود و در آن اوضاع و احوال هر امتیازی به ‏ضعف تعبیر می شد. اساساً امتیاز دادن به دشمنان درست نیست. اصلاح شیوه های ‏نادرست باید به عنوان امتیاز دادن به واقع نگری و منطق تلقی شود نه به دشمنان. ‏مردم حق داشتند بپرسند چرا در هنگام قدرت حتی اندکی از آن امتیازها دریغ می ‏شد؟ رژیم در واقع به مردم روی نمی آورد، به دشمنانش پشت می کرد و چگونه ‏انتظار داشت بپاید؟

یک حکومت مطمئن به خود و پابرجا که در چشم دشمنانش رو به هزیمت نبود می ‏توانست با برگردانیدن منابع از خرید سلاحهای بسیار پیچیده دور از نیازمندیهای ‏دفاعی ایران و طرحهای پرهزینه و نمایشی و تجملی به توسعه اقتصادی و اجتماعی و ‏دور کردن عناصری که چون خاری در چشم مردم می رفتند سیر انقلابی را آغاز ‏نشده متوقف کند. انقلاب و ویرانی ایران اجتناب ناپذیر و پیروزی انقلابیان حتمی ‏نبود – اگر رژیم فعالانه در فراگرد نابودی خویش شرکت نمی جست.‏

در ١٣۵٧ دادن هیچ امتیازی نمی توانست افراطیان را از پیشی جستن بر میانه ‏روان و کشاندن موج افکار عمومی بسوی خویش و تحمیل خود بر کشور باز دارد. ‏مخالفان میانه رو و «لیبرالها» نه جاذبه لازم و نه تشکیلات نیرومند داشتند. جامعه ‏ایرانی در دهه پیش از آن سخت زیر نفوذ رادیکالها قرار گرفته بود و بخشهای بزرگی ‏از آن از گرایشهای افراطی پیروی می کردند. مارکسیستها در میان روشنفکران و ‏طبقه متوسط و افراطیان مذهبی در میان طبقه متوسط و پایین متوسط چنان رخنه کرده ‏بودند و چنان فضای فکری ساخته بودند که هیچ راه حل میانه بختی نداشت. با هر ‏درخواستی موافقت می شد درخواست بالاتری به دنبال آن می آمد و درخواستها ‏حالت دستور به خود می گرفت. برد با کسانی بود که شعارهای تندتر می دادند.‏

این درست چیزی بود که پیش آمد. رژیم به تدریج تقریباً همه درخواستهای مخالفان را ‏گردن نهاد و تنها خود را نابود کرد. اختلافی که هنوز بر سر آن گفتگوست آن است ‏که شاه بجای شریف امامی یا ازهاری می بایست از خود جبهه ملی یا مخالفان میانه ‏رو دیگر دعوت می کرد.‏

آنها که معتقدند امتیازهای سیاسی دوماه یا چهارماه دیر داده شد در ارزیابی تواناییهای ‏جبهه ملی – که به گفته بختیار به شاه تنها ۲٧ عضو داشت – (٧) و بخت آن در ‏رویارویی با رادیکالها و افراطیان چپ و مذهبی و شبکه گسترده تروریستی که در ‏داخل و  خارج ایران  از آنها پشتیبانی  می کرد مبالغه می کنند؛ و ترجیح می دهند ‏تأثیر عامل خمینی را که از آغاز تا پایان بر درخواست اصلی خود «شاه باید برود» ‏پابرجا ماند ندیده بگیرند.‏

سیاستگرانی که نه سازمان نیرومند و نه پایگاه گسترده ای داشتند و تنها قدرتشان در ‏امتیازهایی بود که می توانستند به دشمنان پا برجای رژیم عرضه کنند – امتیازهایی ‏مانند آزاد کردن تروریستها از زندان، برچیدن ساواک، ضعیف کردن ارتش، میدان ‏دادن به احزاب و گروههای زیر نفوذ بیگانه و روانه کردن شاه – تفاوت اساسی با ‏شریف امامی یا ازهاری نداشتند. برتری راه حل میانه روها بر «راه حل» ‏نامشخصی که در عمل اختیار شد آن بود که زمان پیکار برای سرنگونی رژیم را ‏کوتاهتر می کرد و احتمالاً از هزینه های آن می کاست. از این گذشته آنها همان ‏اندازه در برابر گردبادی که برخاسته بود و هیچ کس ابعادش را نمی دانست ناآماده ‏بودند. رهبران جبهه ملی یا سیاستگران دیگری که نامشان در آن روزها بر سر زبانها ‏بود ناگزیر همان سیاستهای سه کابینه آخری رژیم شاه را، با سرعت بیشتر، در پیش ‏می گرفتند. آنها از خونریزی می پرهیختند. ولی نتیجه یکسان می بود. حکومت ‏زیر فشار اعتصابهای سیاسی و راه پیماییها از پای در می آمد. رادیکالها دست ‏بالاتر را، دیر یا زود، داشتند و راه حل خود را تحمیل می کردند.‏

‏ بررسی آنچه رهبران جبهه ملی در پیکار ملی شدن نفت و آنچه پس از پیروزی ‏انقلاب اسلامی کردند این نظر را بیشتر ثابت می کند که آنها قدرت و شهامت سیاسی ‏لازم را برای آنکه در برابر سیل افکار عمومی تحریک شده بایستند و از نظرگاههای ‏خود دفاع کنند نداشتند. در سال ١٣٣١ آنها جرئت نکردند بهترین پیشنهادهایی را که ‏در آن زمان به ایران برای حل مسأله نفت می شد بپذیرند و دکتر مصدق را بر حذر ‏داشتند که «مردم» را از دست خواهد داد. در حالی که یک اقدام شجاعانه در آن هنگام ‏می توانست حکومت مصدق و منافع نفتی ایران را نجات دهد و سیر تاریخ ایران را ‏دگرگون سازد. در هنگامه انقلاب دلنگرانی شان این بود که مردم از آنها پیش افتاده ‏اند.‏
کارنامه پس از انقلاب مردانی چون سنجابی یا بازرگان یا آنها که آمدند و از قانون ‏اساسی اسلامی دفاع کردند همه حسی را جز حس ستایش در ناظران بر می انگیزد. ‏مقاومت آنها در برابر فاشیسمی که بی پروا پیش می آمد عاجزانه بود و بی هیچ ‏پیکاری تسلیم شدند و تنها جایی، هرجا پیش آمد، برای خود در نظام حکومتی تازه ‏دست و پا کردند.‏

چگونه می توان پنداشت این مردان می توانستند در شش ماه پیش از بهمن ١٣۵٧ ‏در برابر هیولای افراطی برخاسته ای که به یک دست کیسه های پول و به دست ‏دیگر اسلحه داشت؛ و می خرید و می ترساند – حتی بالاترین مراجع مذهبی را ‏می ترساند و وادار به تقیه می کرد – ایستادگی نمایند؟ آنها که در نخستین فرصت ‏مواضع سی ساله خود را رها کردند و از ملت ایران و قانون اساسی مشروطه به امت ‏اسلامی و ولایت فقیه پناه بردند، چگونه یک راه حل میانه رو را به پیروزی می ‏رساندند؟

‏از آن هنگام که رژیم راه‎ ‎‏ حل ایستادگی و استقرار دوباره اقتدار خود را رها کرد و به ‏سازش و تسلیم روی آورد، بجای نیرومند کردن مخالفان میانه‎ ‎‏ رو و جدا کردنشان از ‏افراطیان، عناصر تند‎ ‎رو و سرسخت را نیرومند و میانه روان را ناگزیر از دنباله‎ ‎‏ ‏روی آنها کرد. افراطیان به حق می‎ ‎‏ گفتند که سختگیری، امتیازهای بیشتری از ‏حکومت می گیرد و هرچه بیشتر خواستند بیشتر گرفتند. این سوء تفاهم درباره میانه ‏روان و توانایی آنها در متوقف کردن افراطیان چپ و مذهبی در همه دوران انقلاب و ‏پس از آن ادامه یافت و مصیبتهای زیاد به بار آورد. امروز هم آنها که می خواهند در ‏برابر مذهب رزمجو «میانه روان» را علم کنند نمی دانند که این عناصر یکبار دیگر ‏راه را بر افراطیان، این بار افراطیان چپ، خواهند گشود و نقش تاریخی خود را که ‏نقش واسطه و پل بوده است بازی خواهند کرد.‏

در کدام موقعیت انقلابی جایی برای میانه روی بوده است و کدام انقلاب را با‎ ‎لا به و ‏زاری متوقف کرده اند؟ میانه روی مال زمانی است که قطبهای افراطی از تعادلی ‏برخوردار باشند و یک طرف بوی اشتباه ناپذیر پیروزی را نشنیده باشد. جریان ‏انقلاب را تنها با عزمی که حتی از انقلابیون نیز استوارتر باشد می‎ ‎‏ توان متوقف ‏کرد.‏

پیوسته از نرمی به درشتی و از درشتی به نرمی پریدن، بی هیچ طرح سنجیده و هیچ ‏تسلطی بر امور، سهم خود را در ویرانی حکومت داشت؛ ولی عامل اصلی، ترک ‏برداشتن اراده مقاومت در آن تابستان ۱٣۵٧ بود. مسئول آنهمه خونهای بیهوده که ‏برخاک ریخت و رژیمی که زیر آوار انقلاب دفن شد و کشوری که زیر چنگال گرگان ‏و شغالان افتاد تصمیمی بود که از سر ناتوانی و ترس در آن هنگام گرفته شد.‏

شاه در آن شهریور تصمیم مرگباری گرفت. با آنکه او از پنج سال پیش از آن می ‏دانست بیمار و سالهای زندگیش معدود است، هرگز طرح روشنی برای جانشینی خود ‏نداشت. با آنکه چند بار سخن از کناره گیری خود در ١۰ یا ١۲ سال دیگر به میان ‏آورده بود، به نظر نمی رسید بطور جدی به موضوع اندیشیده باشد. در تابستان سال ‏‏۱٣۵٧ پادشاه و ملکه اسپانیا در یک دیدار رسمی به تهران آمدند. یک روزنامه نگار ‏امریکایی، خانم فلورا لویس، که در تهران بود از مقامات اسپانیایی همراه پادشاه و ‏ملکه پرسیده بود آیا در گفتگوهای شاه با خوان کارلوس تحولات اسپانیا از فرانکو به ‏پادشاهی مطرح شده است؟ پاسخ آنها منفی بود. با آنکه نمونه اسپانیا می توانست ‏سرمشق طراز اولی برای ایران باشد، شاه هیچ علاقه ای به دانستن آنچه طبعاً می ‏بایست برای خود او جالب باشد نشان نداده بود (۸).‏

یکی از «اگر»های مهم انقلاب آن است که در صورتی که شاه بیماری خود را به ‏عنوان یک عامل فوری در نظر می آورد و در آن سال بحرانی، ملت خود را در ‏جریان می گذاشت و فراگرد انتقال تدریجی و منظم قدرت و بازگشت به پادشاهی ‏مشروطه را به جریان می‎ ‎‏ انداخت چه واکنش مساعدی از سوی مردم نشان داده می ‏شد؟ انقلاب ایران به این دلیل اضافی نیز نالازم بود که آنکه هدف دشمنی عمومی قرار ‏گرفته بود خود چندان امیدی به ماندن در صحنه نداشت. مسلماً احساس همدردی ‏عمومی به شاه بیمار بر نگرانی از آشوب پس از او افزوده می شد و به احتمال زیاد ‏جلوی زیاده رویهای بسیاری را می گرفت و دشمنان رژیم را وادار به کوتاه آمدن ‏می کرد. اما شاه مانند بیشتر بیماران رو به مرگ در ته دل خود بیماریش را باور ‏نمی کرد. از این گذشته کسانی که زیاد و به مدت دراز از قدرت و تنعم بر خوردار ‏بوده اند عموماً نمی توانند باور کنند که پایانی هست و جانشینانی خواهند بود. داستان ‏سلطان محمود غزنوی در گلستان معروف است که کسی سالها پس از مرگش او را ‏در خواب دید که همه تنش خاک شده بود «مگر چشمانش که در چشمخانه همی ‏گردید». خوابگزاران گفتند که «هنوز نگران است که ملکش باد گران است.»‏

گزینش شاه برای نخست‎ ‎‏ وزیری، جعفر شریف امامی بود، از دیرباز رئیس سنا و ‏مدیرعامل بنیاد پهلوی و استاد اعظم لژهای فراماسونری ایران. نام او با معاملات ‏مشکوک بیشمار آمیخته بود و در محافل مالی و صنعتی به آقای ۵ درصد و ۲۰ درصد ‏شهرت داشت. از مؤسسات بسیار حقوق خدمات سیاسی را که به آنها می کرد می ‏گرفت. بنیاد پهلوی را به صورت انحصاردار کازینوها و قمارخانه های بزرگ و ‏مرکز بند و بستهای مالی در آورده بود و به عنوان رئیس فرماسونهای ایران از ‏بدنامی عمومی این سازمان نیمه مخفی، که دست‎ ‎‏ کم در ایران جز جنبه سیاسی و ‏دسته‎ ‎‏ بندی نداشت، سهمی می‎ ‎‏ برد. گزینش شاه برای نخست‎ ‎‏ وزیری و اجرا کننده ‏سیاست «آشتی ملی» چنان در چشم مردم بدنام بود که خودش در مجلس ضمن دفاع از ‏برنامه دولت اعلام کرد «من شریف امامی بیست روز پیش نیستم». به نظر نمی‎ ‎‏ رسد ‏بتوان همانندی برای چنین ورشکستگی معنوی یافت.‏

در اینکه با بهترین و پذیرفتنی ترین شخصیتها نیز می‎ ‎‏ شد در آن اوضاع و احوال ‏سیاست «آشتی ملی» را اجرا کرد و از درآمدنش به صورت «تسلیم ملی» جلو گرفت ‏جای تردید بسیار است. ولی با گماشتن کسی که همه شهرتش به کارگزاری یک دولت ‏خارجی و شرکت درصدها میلیون دلار بند و بستهای پنهانی و نادرست بود مسلماً نمی‎ ‎‏ شد افکار عمومی برانگیخته ایران را آرام کرد. این اشتباهی در قضاوت بود که با ‏معیارهای معمولی نمی‎ ‎‏ توان دریافت و از هر توجیه منطقی می گریزد. ایرانیان پس ‏از سالها که یک گروه دست خود را بر منابع ملی گشوده بود، بهم برآمده بودند و اکنون ‏نمی توانستند حضور یکی از سران آن گروه را در سمت نخست وزیری ببینند. شاه ‏بعداً درباره علت این گزینش خود گفته بود که روی روابط نزدیک نخست وزیر با یک ‏قدرت خارجی حساب می کرده است (٩).‏

نخست وزیر تازه با اختیاراتی بیش از نخست‎ ‎‏ وزیران ۱۵ ساله پیش روی کار آمد. ‏جز ارتش و نیروهای انتظامی بقیه سازمانها یکسره زیرنظر نخست وزیر بود. او ‏حتی برای نخستین بار توانست، به آسانی، از اعتبارات نظامی به مقدار زیاد بکاهد. ‏چنانکه دوبار دیگر نیز در هنگام بحران پیش آمده بود شاه خود را از صحنه کنار ‏کشید. بار اول در پایان کار دکتر محمد مصدق بود که سپهبد فضل الله زاهدی همه بار ‏مبارزه را بر دوش گرفت. بار دوم در خرداد ١٣۴۲ بود که اسدالله علم مبارزه را ‏انجام و رژیم را نجات داد. این بار علم مرده بود. بجای او کسی در کنار شاه بود که ‏هرچند با او شباهتهایی داشت، آن شباهتها در بهترین صفات علم نبود.‏

شریف امامی بلافاصله سانسور مطبوعات را که در اواخر دولت آموزگار بار دیگر ‏برقرار شده بود برداشت و دستور داد مذاکرات مجلس در بحث برنامه دولت از رادیو ‏تلویزیون پخش شود. بحث برنامه دولت، آنهم دولتی که نقاط ضعف فراوان داشت ‏فرصتی به پاره ای نمایندگان داد که در شرایط سیال آن روز برای خود نامی بسازند ‏و خود را بر فراز تحولات احتمالی آینده قرار دهند. بویژه که اطمینان لازم را از ‏مقامات بالای رژیم گرفته بودند.‏

در همان آغاز دولت شریف امامی (شهریور ۱٣۵٧) شاه در مصاحبه ای با نیوزویک ‏گفت می خواهد نشان دهد که پارلمان جای مناسب حمله به دولت و بحث درباره آن ‏است نه خیابانها، و می ثابت کند که ایران دارای سیاستهای باز است و به قانون و ‏نظم احترام می گذارد. چنین سیاستی برای مردم چند سال پیش از آن آرامش بخش و ‏امیدوارکننده می بود ولی در نیمه سال ١٣۵٧ حملات مجلس و روزنامه ها به رژیم ‏از فرو ریختن قدرت آن حکایت می کرد نه نظم و قانون. تغییر چنان ناگهانی و در ‏چنان شرایط تعرض مخالفان و در همریختگی رژیم صورت می گرفت که تعبیر ‏دیگری نمی شد کرد. برداشت حکومت صرفاً حقوقی و ظاهری بود و واقعیتها و بعد ‏سیاسی را در بر نمی گرفت.‏

از این گذشته مایه عمده شهرت سیاسی نخست‎ ‎‏ وزیر آن بود که سنا را سالها مانند یک ‏سربازخانه اداره کرده است و اجازه بیرون رفتن از خط به کسی نداده است. حتی یک ‏بانوی سناتور را که سخنی در انتقاد از یک لایحه مربوط به حقوق زن گفته بود وادار ‏به استعفا کرده است. با چنان پیشینه ای به زحمت می شد وانمود کرد که آزادیخواهی ‏تازه به دلخواه بروز کرده باشد.‏

در همان یکی دو روز اول اعلام نخست وزیری خود، شریف امامی سال شاهنشاهی ‏را ملغی کرد و به تقویم هجری شمسی که سه سالی متروک شده بود بازگشت. نیز ‏دستور داد کازینوها و قمارخانه ها بسته شود. بیشتر این کازینوها را بنیاد پهلوی بر پا ‏کرده بود و موافقت با بسته شدن آنها را نیز هویدا گرفته بود. سه کازینو در اوایل سال ‏‏۱٣۵٧ بسته شدند و بقیه هم قرار بود بسته شوند ولی این تصمیم در آن هنگام اعلام ‏نشد. همچنانکه محدودیت اعضای خاندان پادشاهی در معاملات با دولت نیز در همان ‏زمان به کوشش هویدا عملی و دستور آن از سوی شاه به آموزگار ابلاغ گردید. این ‏تصمیم نیز بعد از سوی شریف امامی به عنوان امتیازی به مخالفان با آب و تاب زیاد ‏عنوان شد.‏

همه این اقدامات با سروصدای فراوان درباره نسبت خانوادگی نخست‎ ‎‏ وزیر با سران ‏مذهبی و ادعای نخست‎ ‎‏ وزیر به اینکه با توافق رهبران مذهبی روی کار آمده است – ‏ادعایی که از سوی آیت الله شریعتمداری تکذیب شد – همراه بود. در همه این ‏تظاهرات درجه ای از بی اعتقادی (سینیسم) به چشم می‎ ‎‏ خورد که حتی برای ظرفیت ‏مردمی چون ایرانیان زیاد بود.‏

ولی در همان هفته اول دولت شریف امامی امری روی داد که زمین را زیر پای نه ‏تنها دولت، بلکه مخالفان میانه روی آن نیز، خالی کرد. در عید فطر هزاران تن از ‏تهرانی ها، از کارمند و دانشگاهی و بازاری، همه اعضای طبقه متوسط و مرفه ‏ایران، در تپه های قیطریه برای نماز جماعت گرد آمدند و پس از پایان نماز در ‏خیابانها تظاهرات آرامی برگزار کردند و در شعارهای خود آزادی و‏‎ ‎‏ استقلال و ‏حکومت اسلامی را خواستند. این نخستین تظاهرات بزرگ میانه روها نقطه پایانی ‏بر نفش آنان به عنوان یک نیروی مؤثر در بحران ایران گذاشت.‏

تظاهرات عید فطر آشکارا رنگ مذهبی داشت. به نام مذهب و به نیروی مذهب بود که ‏میانه روها به میدان آمدند و قدرت خود را نشان دادند. برای آنها این تظاهرات ادامه ‏یک سنت هفتاد و چند ساله بود و طبعاً انتظار داشتند به نتایج همانند گذشته نیز بینجامد. ‏ولی آنچه این تظاهرات در عمل نشان داد این بود که در پیکار با رژیم باید رهبری به ‏دست ملایان داده شود. از آن روز رهبران مذهبی بودند که با همکاری افراطیان چپ ‏تظاهرات همه مخالفان را سازمان دادند و شعارها را تعیین کردند.‏

پیش از آن تظاهرات ضد دولت جنبه شورش داشت. آتش زدن سینماها و بانکها و ‏مؤسسات از اهمیت و برد سیاسی آن تظاهرات می کاست و نمی گذاشت توده های ‏بزرگ مردم خود را با چنان تظاهراتی یکی احساس کنند. این بار یک عمل سیاسی تمام ‏عیار صورت می گرفت که سنگینی اش بر رژیم بیش از همه شورشهای پیشین بود. ‏
طبقه متوسط و «لیبرالها» و میانه روان با شرکت خود به تظاهرات عیدفطر وزن و ‏اهمیت بیشتری بخشیدند ولی در همان حال با گردن نهادن به رهبری ملایان سیر ‏حوادث آینده را از پیش نشان دادند. مذهب رزمجو که در یک ساله پیش از آن هدفها و ‏شیوه های مبارزه را تعیین کرده بود با نماز عید فطر تسلط خود را بر همه لایه های ‏اجتماعی و عناصر مخالف استوار ساخت.‏

تکرار تظاهرات، کابینه ای را که می خواست کابینه «سیاسی» به معنایی که در ایران ‏از آن می فهمند، باشد و به امید معامله با رهبران مذهبی و سیاسی مخالف به میدان ‏آمده بود سرگشته کرد و در ١۶ شهریور به برقراری حکومت نظامی در تهران ‏واداشت. ولی خبر این تصمیم تا بامداد ۱٧ شهریور اعلام نشد و کسانی که در آن ‏روز به دعوت یک رهبر مذهبی در میدان ژاله گرد آمدند عموماً از برقراری حکومت ‏نظامی چیزی نمی دانستند. برخی از وزیران در جلسه شب پیش استدلال کرده بودند ‏که اگر خبر همان شبانه پخش شود تظاهرکنندگان به خانه های خود نخواهند رفت و ‏در خیابانها خواهند ماند. این استدلال نادرست پذیرفته شد. ولی در آن روزها کمتر ‏استدلال نادرستی بود که پذیرفته نشود.‏

پس از ۱٧ شهریور و کشته شدن ١۸٣ تن در میدان ژاله تهران دیگر علت وجودی ‏برای حکومت شریف امامی نماند. ولی سران حکومت به یافتن راه حلهای «سیاسی» ‏خود ادامه دادند. بر پا کردن اعتصاب برای گرفتن اضافه حقوق یکی از این راه حلها ‏بود؛ برای آنکه به گمان خود خشم و اعتراض عمومی را به مجاری دیگری بیندازند. ‏تصور می کردند اگر به درخواستهای اعتصابیان تن در دهند آنان را آرام و بحران را ‏خاموش خواهند کرد. دشمنان رژیم نیز مشتاق بهره گیری از سلاح اعتصاب بودند. ‏استراتژیهای دو طرف با هم تقارن یافته بود. مخالفان که ناتوانی حکومت را خوب ‏تشخیص داده بودند آن را زیر فشار گذاشتند. حکومت نیز آماده همکاری بود. مواردی ‏بود که مقاماتی از ساواک با مؤسساتی که آرام مانده بودند تماس می گرفتند که مگر ‏اضافه حقوق نمی خواهند؟ اعتصابات به بیشتر وزارتخانه ها و مؤسسات و کارخانه ‏های دولتی گسترش یافت. هر گروه هرچه خواستند کم و بیش گرفتند و اگر باز ‏خواستند باز گرفتند. حکومتی که از روز آغاز بی مذاکره امتیاز داده بود اکنون با ‏مذاکره بیشتر امتیاز می داد.‏

درخواستهای سیاسی پس از اضافه حقوق آمد و حکومت همچنان عقب نشست. آزادی ‏زندانیان سیاسی مانند یک برگردان در همه جا و از سوی همه گروهها تکرار می شد. ‏درهای زندانها را گشودند و اعضای سازمانهای تروریستی را آزاد کردند. زندانیان ‏آزاد شده صفحات روزنامه ها را با داستانهای واقعی یا اغراق آمیز خود پر کردند. ‏مصاحبه های آنان همراه با سخنان نمایندگان مجلس و مطالب روزنامه ها فضای ‏سیاست را چنان کرد که گویی از باروت انباشته است.‏

اعلام حکومت نظامی در ١٧ شهریور با دو رویداد دیگر همراه بود. سه تن از ‏وزیران کابینه هویدا در همان روز دستگیر شدند. این در هنگامی بود که زمینه آزادی ‏همه مخالفان و دشمنان رژیم، حتی آنها که دست به خرابکاری و آدمکشی زده بودند، ‏فراهم می شد. رژیم که تفاوت میان مخالف و دشمن را نمی دانست، اکنون تفاوت ‏میان دوست و دشمن را نیز از یاد برد. قرار بود عده بیشتری از سران رژیم دستگیر ‏شوند ولی وزیر دادگستری مقاومت کرده بود. مقدم یک فهرست ۵۰۰ نفری داشت، از ‏مقامات سیاسی و شخصیتهای مالی و اقتصادی، و در ملاقاتهایش با شاه گاه و بیگاه ‏موافقت او را با دستگیری عده ای می گرفت. ولی در دولت شریف امامی نتوانستند ‏بیش از آن سه نفر و چند مقام پآئین تر را به زندان اندازند.‏

زمینه برای تصفیه حسابها آماده شده بود. سران دولت و نزدیکان شاه به او فشار می ‏آوردند که برای آرام کردن مخالفان کسانی را که خود نمی پسندیدند قربانی کند. برای ‏آسان کردن کار خود در قانون اساسی دنبال موادی می گشتند که ثابت کنند شاه ‏مسئولیتی ندارد و وزیران مسئول آنچه در گذشته روی داده بوده اند. در آن هنگامه ‏انقلابی، نازک کاریهای حقوقی آنان به بازی می مانست. خود شاه نیز از یاد برد که ‏به عنوان «فرمانده» اعلام کننده هر تصمیم مهم بوده است و با متهم کردن همکاران ‏نزدیک خود در واقع بر گذشته خویش خط بطلان می کشد. ‏

دومین رویداد، اعصاب روزنامه ها بود که به اعتراض به مداخله مأموران حکومت ‏نظامی صورت گرفت. دو روزنامه بزرگ تهران در همان روزهای اول کابینه ‏شریف امامی حملات سخت خود را بر رژیم آغاز کرده بودند و تصویرهای بزرگ ‏خمینی و مطالب مربوط به او را به چاپ رسانیده بودند که بیش از ارزشی نمادین ‏‏(سمبلیک) داشت و در چشم مردمی مانند ایرانیان نشانه قطعی برگشت اوضاع بشمار ‏می رفت. روش تازه مطبوعات از سوی سران حکومت تأیید می شد. آنها استدلال ‏می کردند که اگر مردم به مطبوعات اعتماد کنند دیگر به «بی بی سی» توجه نخواهند ‏نمود که سخن پراکنی هایش صدای مخالفان رژیم ایران را به سراسر کشور می ‏رساند.‏
برای آنکه اعتماد مردم به مطبوعات بیشتر شود و حکومت از طریق مطبوعات بهتر ‏بتواند افکار عمومی را در جهت هایی که خود می خواست بکشاند اعتصاب مطبوعات ‏تشویق شد و به سرعت به پیروزی اعتصابیان انجامید. مأموران حکومت نظامی پس ‏از اعلام حکومت نظامی به ادارات دو روزنامه بزرگ عصر تهران مراجعه کرده ‏بودند و قصد سانسور مطالب را داشتند. آنها گویا اعلام حکومت نظامی را جدی ‏تصور کرده بودند. گردانندگان روزنامه ها که با مشاور اصلی نخست وزیر، یک وزیر ‏مؤثر کابینه و از استراتژهای اصلی سیاست تسلیم، در تماس نزدیک بودند مقاومت ‏ورزیدند و دست از کار کشیدند، با اطمینان از آنکه اقدام آنها پیامدهای سختی نخواهد ‏داشت. تسلیم حکومت به تندی صورت گرفت. به منظور «دراماتیزه» کردن نتایج ‏اعتصاب، نخست وزیر و دو وزیر کابینه نامه ای با چند تن از روزنامه نگاران امضا ‏کردند که منشور آزادی مطبوعات نامیده شد. پس از آن رادیو تلویزیون دولتی نیز به ‏مطبوعات پیوستند و در سست کردن پایه های رژیم همداستان شدند.‏

آزادی مطبوعات در پخش نظریات و خبرهای دشمنان رژیم بر سرعت حوادث و ‏وخامت وضع افزود ولی برای خود آنها نیز مسائل حل نشدنی پیش آورد. افزایش ‏فروش لزوماً به معنی بالا رفتن حیثیت مطبوعات نبود. گروههای فشار آنها را بی ‏هیچ ملاحظه ای در خدمت خود می خواستند. تا آن زمان گردانندگان مطبوعات می ‏توانستند در برابر افراطیان بهانه آورند که آزادی عمل ندارند. ولی پس از امضای آن ‏نامه بیسابقه دیگر چنان بهانه ای نماند. در شرایط آزادی مطبوعات، نیروی افراطیان ‏و تندروترین آنان، چربید. روزنامه ها به جریان رادیکال پیوستند. روزنامه نگارانی ‏که خواستند استقلال خود را نگهدارند به کناری زده شدند. هرگاه هم روزنامه ای می ‏خواست مقاومتی نشان دهد یک تهدید بس بود که به راهش آورد. همان تهدیدها که آیت ‏الله شریعتمداری را نیز وا می داشت از جریان افراطی پیروی کند و به رئیس ساواک ‏گله می کرد که بر خلاف مقامات دولتی نگهبان و محافظی ندارد. این دلیل دیگری ‏است بر اینکه زمین سیاست ایران در ۱٣۵٧ برای رشد گیاه میانه روی هیچ مناسب ‏نبود. ‏

برای مطبوعات آزادی جز این معنی نداشت که می توانند با حمله به اشخاص و ‏انتقادات هرچه خشن تر فروش بیشتری داشته باشند. عناصر چپ افراطی که در آنها ‏رخنه کرده بودند موقع را مناسب دیدند. نام پاره ای از آنها بعداً در فهرست کارکنان ‏ساواک نیز انتشار یافت. بسیاری از گردانندگان مطبوعات زیر فشارهای گوناگون ‏حسرت زمانی را می خورند که تنها از یک سو فشار می آمد. هنگامی که حکومت ‏‏«نظامیان» ازهاری روی کار آمد مطبوعات نفسی به راحت کشیدند و دست به ‏اعتصاب درازمدت خود زدند؛ جز چند روزنامه و مجله کوچکتر که تازگی انتشار ‏یافته بودند. ادامه انتشار آنها در شرایط آزادی ناممکن شده بود و دنبال بهانه ای بودند ‏که دست از کار بردارند و منتظر وقایع شوند.‏

مطبوعات ایران در آن ماههای پایان رژیم مسأله آزادی مطبوعات را در جامعه ای ‏که برای دمکراسی آماده نیست به صورت عبرت انگیزی پیش کشیدند. در چنین ‏جامعه هایی آزادی مطبوعات را نباید با آزادی روزنامه نگاران اشتباه کرد. چنین ‏اشتباهی به معنی آزادی هر نوع مطبوعاتی است؛ هرکس با هر صلاحیت اخلاقی و ‏حرفه ای قلم بدست گیرد نمی تواند آزاد باشد زیرا جامعه امکاناتی در اختیار او می ‏گذارد که بر ضد خود آن بکار خواهد رفت. در غیاب نهادها و سنتهای دادگستری که ‏یک مشخصه اصلی جامعه های واپسمانده است و با توجه به بی تجربه گی و ساده ‏لوحی سیاسی توده ها – حتی روشنفکران – چنین جامعه هایی، آزادی روزنامه ‏نگاران به زودی جای آزادی مطبوعات را خواهد گرفت؛ پول بد پول خوب را از ‏بازار بیرون خواهد راند.‏

ترکیب غریب حکومت نظامی و تیراندازی به تظاهرکنندگان در خیابانها با سیاستهای ‏سازشکارانه دولت و اعلام همدردی برخی وزیران با بازماندگان کشتگان، سیاست ‏حکومت را از هر معنی و هدفی بی بهره گردانید. در هیئت وزیران مسابقه ای برای ‏بدست آوردن محبوبیت شخصی در میان مخالفان در گرفته بود. رفتار مجلس و ‏مطبوعات با سران پیشین حکومت و «شخصیت کشی» کسانی که دیگر از حمایت و ‏قدرت مشاغل خود برخوردار نبودند، وزیران و سران را فلج می کرد. برای مسئولان ‏حکومتی دیگر یک دشمن هم بسیار بود. کنار رفتن از قدرت، برخلاف گذشته، می ‏توانست به معنی نابودی باشد. هیچ مقامی دیگر جرئت نداشت از سیاستهایی پیروی ‏کند که، هرچه هم درست، گروهی را بیازارد. ساواک و ضداطلاعات ارتش مدعی ‏بودند که دلایلی از تماس یکی از وزیران مؤثر با لیبی بدست آورده اند.‏

نشانه های هزیمت رژیم از همان ماه شهریور ١٣۵٧ آشکار شد. از آن پس دیگر ‏هرچه بود تزلزل در تصمیم، گریز از تصمیم، «دو دوزه بازی کردن» و خیانت و ‏گریز بود. دیگر هیچ کس به دیگری و به بقای رژیم اطمینانی نداشت و هرکس می ‏کوشید گلیم خود را از موج بدر برد. رژیم در سراشیب بود مگر آنکه همه نیروی خود ‏را گرد می آورد و در یک ایستادگی نهایی با ضربت زدن به سران و گردانندگان ‏توطئه و نه کشتن و زخمی کردن تظاهرکنندگان در خیابانها کشور را از پاشیدگی و ‏پریشانی رهایی می داد. در ارتش و دربار و ساواک عناصری بودند که از راه حل ‏مقاومت پشتیبانی می کردند و زمینه را برای آن فراهم می ساختند.‏

روز ١۴ آبان ١٣۵٧ در تهران مانند معمول آن روزها گروههای جوانان و نوجوانان ‏به خیابانها ریختند و به آتش زدن و ویران کردن هتلها و بانکها و سینماها پرداختند. ‏روز پیش از آن در دانشگاه تظاهرات و تیراندازی شده بود و تلویزیون دولتی فیلمی ‏از آن تظاهرات، مونتاژ شده، نشان داد که برای تحریک احساسات هر کسی کافی بود. ‏آنچه تظاهرات ١۴ آبان را متفاوت می کرد شرکت جستن عوامل ساواک بود. وزیر ‏اطلاعات و جهانگردی وقت بعداً در دادگاه انقلاب گفت که عوامل ساواک در حمله به ‏وزارتخانه او و آتش زدن آن شرکت داشتند زیرا او مأمور رسیدگی به حمله عوامل ‏ساواک به تظاهرکنندگان مسجد جامع کرمان بود. ‏

رفتار مشکوک پاره ای اعضا و مقامات ساواک را در آن ماههای آخر می توان به ‏عوامل گوناگون مانند ملاحظات شخصی رئیس ساواک، موضعهای مستقلی که پاره ای ‏اعضای ساواک هم مانند بسیاری دیگر برای حفظ خود و تأمین آینده خود می گرفتند و ‏نیز رخنه عوامل افراطی در ساواک نسبت داد (۱۰) ولی در آن روز ۱۴ آبان ساواک ‏قصد داشت حکومت شریف امامی را سرنگون کند و راه را بر حکومت نظامیان ‏بگشاید. کاندیدای ارتش برای نخست وزیری، ارتشبد غلامعلی اویسی بود. در واقع ‏همه عناصری که در حکومت از راه حل ایستادگی هواداری می کردند امید خود را به ‏اویسی بسته بودند.‏

روش شاه در همه آن ماهها نامشخص و متزلزل بود. او ارتش را به خیابانها می ‏فرستاد ولی دستور می داد تیراندازی نکنند – هرچند گاه و بیگاه از آن هم گریزی ‏نبود. فرماندار نظامی، اویسی، که از تأثیر ناگوار این وضع بر روحیه سربازان ‏آگاهی داشت بارها به شاه اصرار ورزید که اگر قرار نیست ارتش به وظیفه خود عمل ‏کند حکومت نظامی را بردارد، زیرا سربازانی که از تظاهرکنندگان دشنام یا گل ‏دریافت م ی کردند و بیحرکت می ماندند روحیه خود را از دست می دادند. هم ارتش ‏در خیابانها فرسوده می شد و هم تظاهرکنندگان از قربانیهای گاهگاهی که می دادند ‏دلگرم می شدند.‏

مخالفت شاه با نظرگاههای اویسی و گماشتن ارتشبد غلامرضا ازهاری به نخست ‏وزیری در ۱۵ آبان ١٣۵٧ نشان می دهد که شاه تا پایان از ارتش بیشتر می ترسید ‏تا از خمینی. اویسی در خرداد ۱٣۴۲ نشان داده بود که در شرایط مساعد سیاسی ‏توانایی عمل و ایستادگی تا آخرین لحظه را دارد. در آن سال عزم نخست وزیر شرایط ‏سیاسی لازم را فراهم کرد. در ١٣۵٧ شاه می بایست خودش تصمیم بگیرد. او ‏ازهاری را ترجیح داد. مردی سالخورده و از نظر جسمی ناتوان که شهرتش در ‏ملایمت و مصالحه بود و دیر ماندنش در سمتهای بالای ارتشی به سبب نامؤثر بودنش ‏به عنوان یک فرمانده. ازهاری پیش از نخست وزیری از شاه اجازه خواسته بود که با ‏چند سخنرانی رادیو تلویزیونی مردم را آرام کند. او از ساده لوحی سیاسی خود در دو ‏ماهه بعد نشانه های فراوان دیگری بدست داد.‏

سخنرانیهای لابه آمیزش با توسل دائمی به خدا و رسول و «استدعاهای عاجزانه» اش ‏سبب شده بود که او را به طعنه «آیت الله ازهاری» بنامند. ظاهر شدنهای تلویزیونی ‏او در آن هفته های تیره و تار یکی از مایه های تفریح خاطر معدود مردمان بود. ‏چهره درمانده و اندام لرزان او داستان عامیانه چهارپایی را به یاد می آورد که در ‏پوست شیر رفت ولی تا صدای معروفش را سر داد هویت خود را آشکار ساخت و ‏مردم به جانش افتادند؛ و مردم به جان حکومت نظامیان افتادند.‏

شاه با تعیین ازهاری دومین اشتباه مرگبار خود را کرد و این بس نبود، حکومت او را ‏در یک سخنرانی باور نکردنی اعلام داشت. شاه در آن سخنرانی در یک جمله هم به ‏قیام مردم بر ضد بیرحمی و فساد اشاره کرد و هم به اینکه این انقلاب از سوی او، ‏شاهنشاه و فرمانده و رهبر و گرداننده کشور، پشتیبانی می شود. در هفته های آخر ‏حکومت شریف امامی که شبح مداخله ارتش در افق سیاسی نمودار شده بود هواداران ‏رژیم با امیدواری و دشمنانش با هراس به آینده می نگریستند. ولی هنگامی که شاه ‏رئیس ستاد ارتش را به ریاست دولت گماشت و بلافاصله با صدای لرزان گفت «من ‏پیام انقلاب شما را شنیدم» – او خود نخستین کسی بود که واژه انقلاب را بکار برد – ‏همگان واقعیت را دریافتند: حکومت نظامیان نیز گام دودلانه و ناپخته دیگری در ‏سراشیب سقوط بود. اشتباه حقوقی نخست وزیر در گماردن فرماندهان نظامی به ‏عنوان وزیران کابینه، که بزودی با برداشتن آنها تصحیح شد، و نمایش معمول مجلس ‏در حمله به دولت – در واقع رژیم – از همان آغاز چیز زیادی از هیبت نظامیان ‏نگذاشت. بزودی کابینه نظامی تبدیل به یک گروه درمانده شد که سیاستهای شریف ‏امامی را با ناتوانی بیشتر دنبال می کرد.‏

در این احوال خمینی از نجف دور افتاده به پاریس و مرکز ارتباطات بین المللی رفته ‏بود. یکی از نخستین ابتکارات دولت شریف امامی تماس با عراق در موضوع خمینی ‏بود، نه برای آنکه فعالیتهای او را محدود سازند که به خوبی در توانایی و شاید مورد ‏تمایل عراق بود، بلکه برای جلب موافقت آن دولت به اخراج خمینی از عراق. ‏مذاکرات در تهران و نیویورک (به مناسبت اجلاس مجمع عمومی سازمان ملل ‏متحدت) میان دو دولت انجام گرفت و عراقیها که از میهمان پر دردسر خود آسوده می ‏شدند به خمینی فهماندند که باید برود. استدلال مقامات ایران آن بود که خمینی در ‏نجف با گروهای زائران ایرانی تماس دارد  و  از آنجا نوارهای سخنرانیهایش  را، و  ‏پول، برای ملاها و  طلاب به ایران می فرستد.‏

خمینی در نیمه مهر ١٣۵٧ رهسپار پاریس شد. مقامات فرانسوی پس از آگاهی از ‏موافقت شاه و حکومت ایران به او اجازه اقامت دادند. هنگامی که خانه اش در حومه ‏پاریس بزرگترین مرکز فعالیت ضد رژیم ایران شد نظر سفارت ایران را جویا شدند. ‏وقتی تلگرامهای سفارت ایران به تهران بی پاسخ ماند مقامات فرانسوی با خود شاه ‏تماس گرفتند. نظر شاه و حکومت ایران آن بود که ماندن خمینی در پاریس اهمیت ‏ندارد. حتی کار به جایی رسید که وقتی فرانسویان تصمیم به اخراج خمینی گرفتند ‏حکومت ایران مداخله کرد و آنان را بازداشت. در برابر رویدادی که یکی از نقطه ‏های برگشت اساسی انقلاب ایران بود رفتار حکومت ایران مانند همیشه توجیه ناپذیر ‏بود. در این تردید نیست که فرانسویان هرگز حاضر نبودند بر خلاف میل ایران ‏خمینی را نگهدارند، ولی در برابر روش ایرانیان، آنها هم هرچه خمینی خواست ‏برایش کردند زیرا در پی حفظ منافع خود در ایران پس از شاه بودند

از پایگاه خود در پاریس، خمینی سیلی از تبلیغات ضد رژیم سرازیر کرد که در نجف ‏هرگز امکان آن را نمی داشت. یک کاروان پایان ناپذیر دیدارکنندگان سیاسی و مردان ‏طراز اول بازرگانی و صنعت ایران بسوی او روانه شد که جرئت نمی کردند در ‏عراق به دیدارش روند. در تلویزیون فرانسه جامه دانهای پر پول را نشان می دادند ‏که سرمایه داران بزرگ ایرانی در خانه اش در نوفل لوشاتو به خمینی پیشکش می ‏کردند – مردانی که همه زندگی شان با رژیم درآمیخته بود و رهبری سیاسی همه چیز ‏را قربانی آنها کرده بود تا هرچه ثروتمندتر شوند. نمایندگان قدرتهای بزرگ غربی ‏نخستین بار در پاریس با او دیدار کردند. در پاریس او دیگر یک رهبر مخالف نبود؛ ‏یک رئیس حکومت جایگزین (آلترناتیو) آنهم با بخت پیروزی زیاد بود.‏

‏ شرح نا امید شدن امریکا از شاه و آغاز تلاشهای حکومت کارتر برای برقراری تماس ‏با رهبران جنبشی که اصلاً نمی شناختند – در همه دستگاه حکومتی امریکا نسخه ای ‏از کتاب خمینی نبود – به صورتی مستند در آثار نویسندگان امریکایی آمده است. ‏درخواستهای همیشگی شاه از سفیران اامریکا و انگلیس برای اندرز و راهنمایی و ‏زیگزاگ رفتن های شاه، دست کم از آبان ١٣۵٧، دیگر تردیدی نگذاشته بود که به ‏رهبری او امیدی نیست. هرچند امریکاییان نمی فهمیدند که سیاست تردیدآمیز خود ‏آنها و به چند زبان سخن گفتنشان علت اصلی بی تصمیمی شاه است. اختلافهای میان ‏وزارت خارجه امریکا و مشاور امنیت ملی کارتر درباره ایران، پیامهای برژینسکی ‏به شاه که استوار بایستد و اصرارهای شاه به سفیر امریکا، سالیوان، که تأیید وزارت ‏خارجه را به او عرضه کند – آنچه در وزارت خارجه با آن موافقت نمی شد – و ‏تأکیدهای وزارت خارجه و خود کارتر بر اینکه حقوق بشر رعایت شود و با مردم در ‏خیابانهای تهران سخت رفتار نکنید، و همه داستانهای دلگیر دیگر را در آثار این ‏نویسندگان می توان یافت (رجوع به ۵).‏

شاه امریکاییان را به اشتباه افکنده بود که توانایی غلبه بر بحران را دارد. امریکاییان ‏نیز شاه را به اشتباه افکنده بودند که شاید طرحی کلی برای ایران دارند و دیگر او را ‏نمی خواهند. کسانی در دستگاه رهبری امریکا مسلماً شاه را نمی خواستند. ولی ‏سیاست امریکا آن نبود، زیرا امریکا سیاستی نداشت. از آبان ١٣۵٧ امریکا و هر ‏کشور خارجی دیگر که در ایران منافعی داشت نگاه خود را به ایران پس از شاه ‏دوخته بود که در آن خمینی برجسته ترین جا را داشت. از آن پس روش آنها بسیاری ‏از بدگمانی های ایرانیان را درباره دست قدرتهای غربی در انقلاب ایران تأیید می ‏کند. ولی در آبان کار رژیم عملاً تمام بود و نه می شد آن را به یاری خودش نگه ‏داشت و نه بر رغم خودش. شاه هنوز بر سر جای خود ایستاده بود، و جلوی هر اقدام ‏قاطعی را می گرفت، و برای پذیرفتن هر اندرز نادرست و گرفتن هر تصمیمی، هر ‏اندازه اشتباه آمیز، آمادگی داشت. با بودن شاه ارتش دست به هیچ کاری نمی توانست ‏بزند. برداشتن شاه نیز تنها از هم پاشیدن ارتش و کشور را تسریع می کرد؛ ایران ‏برای شرایط نبودن شاه، شخص او، سازمان داده نشده بود.‏

ستونهای رژیم به دست خود آن فرو می ریختند. چند ساعت پس از روی کار آمدن ‏ازهاری مأموران ساواک و اداره دوم ستاد ارتش به نام فرمانداری نظامی، هویدا و ‏شش وزیر پیشین و رؤسای پیشین ساواک و شهربانی و شهردار پیشین تهران و معاون ‏او – که به سبب تشابه اسمی با کسی دیگر بازداشت شده بود و تا پایان کسی تن به ‏اعتراف به این اشتباه نداد و او را آزاد نکرد – و ده دوازده تن دیگر را دستگیر کردند. ‏اعتراض وزیر دادگستری دستگیری عده بیشتری را متوقف ساخت. در میان دستگیر ‏شدگان همه کس از مقامات دولتی و بازرگان و رئیس شرکت تعاونی مسکن یک ‏وزارتخانه و پزشک شرکت هواپیمایی ملی و مانندهای آنها دیده می شدند. در فهرست ‏‏۵۰۰ نفری رئیس ساواک ملاحظات شخصی کسان بسیار سهم داشته بود. بعداً در ‏حکومت بختیار چند وزیر و استاندار پیشین و یک افسر بازنشسته در سنین بالای هفتاد ‏که توان راه رفتن نداشت و از رقیبان قدیمی رئیس ساواک بود بر آنها افزوده شدند.‏

بازداشت این گروه که چند تنی از آنان از خارج بازگشته بودند که کشور خود را در ‏آن روزهای سهمگین تنها نگذارند و چند تنی با همه توصیه ها و تهدیدها حاضر به ‏خروج از کشور نشده بودند، اثر دستگیری سه وزیر پیشین در دول شریف امامی را ‏شدتی چند برابر بخشید. بسیاری مقامات بالای کشوری به سرعت از کشور خارج ‏شدند یا خود را از رژیمی که پاره های تن خود را می کند و پیش گرگان گرسنه می ‏افکند و اشتهای آنان را تیزتر می کرد کنار کشیدند. سازش کردن با دشمن در اذهان ‏بسیاری از رهبران رژیم راه یافت. دیگر منطقاً نمی شد از کسی وفاداری خواست ‏‏(۱۱).‏
‏ ‏
به رژیم مسلماً کسانی از سران آن خیانت کردند و جز چند تنی بقیه کیفر خیانت خود ‏را با جان یا هستی خویش دادند. شاه در «پاسخ به تاریخ» قره باغی را صریحاً به ‏خیانت متهم کرده است و در مصاحبه ای همین اتهام را بطور ضمنی بر فردوست ‏وارد آورده است. در اواخر پادشاهی خود روزی در یک گفتگوی تلفنی به مقدم گفته ‏بود «نمی دانم شما با ما هستید یا با آنها»‏‎ ‎‏(۱۲). در محافل حکومتی پیشین گفته می شد ‏مقدم بخشی از اعتبارات ویژه را که در اختیار ساواک بود بهمراه اسناد همکاری ‏ملایان با ساواک به آیت الله طالقانی داد. دفتر طالقانی چه پیش از انقلاب و چه پس از ‏انقلاب هزینه های گزاف می کرد – از جمله مقرری دادن به چهار هزار خانواده. ‏پس از مرگش مأموران خمینی به زور اسلحه دفتر را تعطیل و اسناد و منابع آن را ‏ضبط کردند. خود مقدم در زندان به آزادی خود و حتی رسیدن به مقامهای بالا در ‏رژیم انقلابی خوشبین بود و حتی به دیگران اطمینان می داد که مقدمات آزادیشان را ‏فراهم خواهد کرد. او پرونده های نام و نشان کارمندان و عوامل ساواک را دست ‏نخورده به رژیم تازه تحویل داد. افراد بیشماری از میان آنها، در کنار افسران و ‏سربازان و پاسبانان یا به فتوای ملایان به دست اوباش در شهرهای گوناگون «لینچ» ‏شدند یا به اعدام محکوم گردیدند. از مقامات ساواک و افسران ارتش گروهی از سوی ‏همکاران پیشین خود متهم به همکاری با انقلاب هستند. از کارمندان «دفتر ویژه» ‏فردوست یکی در رژیم انقلابی به ریاست ستاد ارتش رسید و چند تنی فرمانده یا ‏معاون فرمانده واحدهای نظامی شدند.‏

ولی در این زمینه باید درباره مفهوم خیانت توضیحی داد. خیانت در یک بافت اخلاقی ‏می تواند پیش کشیده شود. باید پاره ای باورهای اخلاقی در یک جامعه، یا هر هیئت ‏اجتماعی، قبول عام داشته باشد تا مفاهیمی مانند خیانت معنی بیابد. جامعه ایرانی، و ‏بویژه طبقه حاکم آن، کم و بیش در یک خلاء اخلاقی عمل می کند. قانون منفعت ‏جانشین قانون اخلاقی است و بزرگترین ارزشها به پول و مقام داده می شود. حتی ‏دین از درونه اخلاقی خود تهی شده است و به صورت یک معامله هر روزه میان ‏انسان و نیروی برتر پاداش و کیفر دهنده درآمده است.‏

مردانی که همه عمر خود شنیده بودند «سیاست پدر و مادر ندارد» «نان را باید به ‏نرخ روز خورد» «برخلاف جریان نباید شنا کرد» «ما با کسی شیر نخورده ایم» ‏‏«دستی که به دندان نتوان برد ببوس» و دهها ضرب المثل و تعبیرات دیگر که زبان ‏فارسی را انباشته است؛ و دیده بودند هرکس بیشتر به این روحیه وفادار مانده پاداش ‏بیشتری گرفته و زیان کمتری برده، با معیارهای دیگری می اندیشیدند. انقلاب ایران ‏فرصتی بود، و هنوز هم هست، برای نشان دادن عمق بی ایمانی و فرصت طلبی ‏گروههای بی شمار – و عمق نادانی گروههای بیشمار دیگر. در وقت پیچاپیچ هرکس ‏توانست نشان دهد که چه مایه ای دارد.‏

گروههای حاکم ایران در این انقلاب بویژه نمایش دلگیری از سست عنصری دادند. ‏رشگ و کینه و آزمندی؛ تنها خود را دیدن و به خود اندیشیدن؛ موفقیتهای کوچک را ‏بالاتر از مصلحت های بزرگ گذاشتن؛ در برابر هر قدرت برتر خم شدن، از پیش ‏هر خطر گریختن؛ هرجا می شد گوشه ای از منافع خود را بدر برد بهر قیمت سازش ‏کردن، به درجات هراس آوری از آنها به ظهور رسید. آنها کشور را ویران کردند. ‏ولی، جز چند تن معدود، خود را هم نجات ندادند. در این انقلاب نشان داده شد که ‏مردانگی و شرافت و پایبندی به اصول و آزرم نه تنها صفات بزرگی است، صفات ‏سودمندی هم هست. برای نگهداری یک ملت، یک کشور، برای خوشبخت کردن ‏جماعات و نسلها نمی توان این صفات را حذف کرد.‏

یک شخصیت سیاسی بین المللی چندی پیش گفت «دوستی که به تعهداتش عمل نکند از ‏دشمن بدتر است». در حفظ آزادی و تمامیت ملت، در حفظ صلح جهانی، آنچه در ‏زبانهای اروپایی کاراکتر می نامند و در فارسی باید به استواری منش ترجمه کرد ‏سهم حیاتی دارد. مردمی که در مواقع خطر یا در برابر  وسوسه سود، دوستی و  تعهد ‏را زیر پا  می گذارند  از هیچ  چیز دفاع نخواهند کرد.  انسان نمی تواند دائماً مواضع ‏خود را تغییر دهد و باید یک جایی بایستد. خطر برای همه هست و وسوسه برای همه ‏پیش می آید. اما همه متزلزل نمی شوند. بسیاری از آنها که متزلزل نمی شوند در ‏پایان برنده اند. به نام مصلحت اندیشی از اصول روی گرداندن درست نیست. از کجا ‏که مصلحت در پافشاری روی اصول نباشد؟

در جامعه ای که افراد بیشتر برای معایب اخلاقی خود پاداش می گرفتند حقیقتاً نمی ‏شد از خیانت سخن گفت. آن شهردار تهران که استعفای خود را بنده وار به خمینی – ‏هنوز به قدرت نرسیده – تقدیم می داشت روی منطق سراسر زندگی خود و همگنانش ‏عمل می کرد. او دیده بود که همه افتضاحات مالی که با نامش آغشته بود مانع از ‏رسیدنش به مقامهای بالا نشده بود. چه کسی از او صفات والای انسانی خواسته بود؟ ‏مگر نه آنکه همه پیشرفتهای خود را در سایه وجهه های تیره تر شخصیت خود بدست ‏آورده بود؟ او به رژیمی که همه چیزش را از آن داشت خیانت می کرد یا به «قانون ‏اخلاقی» که برآن رژیم فرمان می راند وفاداری می نمود؟

به زندان انداختن سران رژیم را ضرب شصت دیگری تکمیل کرد. فهرستی از نام ‏کسانی که پولهایی را به خارج فرستاده بودند انتشار یافت. بیشتر ارقامی که ذکر شده ‏بود به نحوی آشکار ساختگی و اغراق آمیز بود. پاره ای صحت داشت و معاملات ‏عادی بازرگانی را در بر می گرفت. بقیه مبالغ کوچکی مربوط به خرید ارزهای ‏مسافرتی یا تحصیلی بود که تهیه کنندگان فهرست به دلخواه خود هزار و میلیون برابر ‏کرده بودند. بیشتر آنها که نامشان در آن فهرست آمد اکنون در خارج زندگی های ‏بسیار محدود و مختصری دارند. در تهیه آن فهرست دشمنان «لیبرال» و تندروی ‏رژیم همکاری کرده بودند.‏

واکنش دولت در برابر توطئه دشمنان به منظور بی اعتبار کردن رژیم، ممنوع خروج ‏کردن کسانی بود که نامشان در فهرست آمده بود و بی هیچ اساسی متهم شده بودند ‏‏(هرچند اساساً خروج ارز به موجب قانون آزاد بود). بجای بررسی اتهامات و ‏مجازات افترا زنندگان، دولت بر اتهامات آنان صحه گذاشت. شمار بزرگی از سران ‏رژیم بدین ترتیب به اتهامی که نه صحت داشت و نه قانوناً جرم بود بدنام شدند. رژیم ‏مصمم بود در ضربت زدن بر خود از دشمنانش پیش افتد.‏

اینکه در جریان دستگیر کردنها و اجازه خروج دادنها و انتشار نامها در روزنامه ها ‏چه فرصتها برای سوءاستفاده به دست پاره ای مقامات و روزنامه نگاران افتاد خود ‏داستان دلتنگ کننده دیگری است. بر سر آتشفشان گروهی نشسته بودند و با هم تصفیه ‏حساب می کردند و از هم «حق و حساب» می گرفتند.‏

اگر رژیم در دشمنی با هواداران خود چالاک بود در برابر دشمنانش رفتاری دیگر ‏داشت. در اواخر حکومت ازهاری شورای فرماندهان نظامی و انتظامی پیشنهاد رئیس ‏شهربانی را تصویب کرد که در آن دستگیری فوری چند صد تن از گردانندگان ‏اعتصابات و راه پیماییها، که همه در آن لحظه زیرنظر بودند، و فرستادنشان به ‏جزیره کیش پیش بینی شده بود. جانشین رئیس ستاد ارتش تصمیم جلسه و آمادگی ‏فرماندهان نیروی هوایی و دریایی و هوانیروز را برای انتقال زندانیان به جزیره و ‏حفاظت آن تلفنی به آگاهی شاه رسانید. پس از پانزده دقیقه پیغام تلفنی شاه رسید که با ‏طرح موافقت نکرده است.‏

دو هفته ای از حکومت ازهاری نگذشته بود که زمزمه تغییر آن در دربار برخاست و ‏دست دولت را ناتوانتر کرد. موج اعتصابات در این حال کشور را به فلج کامل نزدیک ‏می کرد. با همه تسلیم دولت قبلی به درخواستهای «صنفی» و سیاسی گروههای ‏گوناگون کارکنان دولت و بخش خصوصی و صنایع دولتی، افراطیان مذهبی و چپ ‏گرایان سلاح اعتصابات سیاسی را همچنان از دست ننهادند. در جنوب گروهی از ‏زندانیان سیاسی آزاد شده، اعتصاب صنعت نفت را سازمان دادند و با هیچ واکنش ‏جدی روبرو نشدند. سرلشکر حسن پاکروان، یک رئیس پیشین ساواک، از مقدم پرسیده ‏بود مگر سازمان امنیت نام محرکان اعتصاب را نمی داند که اقدامی بر ضد آنها نمی ‏کند؟ وقتی مقدم پاسخ منفی داده بود گفته بود پس ساواک در همه این سالها چه می ‏کرده است و پاسخ شنیده بود که زمین می خریده است! (۱٣).‏

روش دولت در برابر اعتصابات آمیزه ای از لابه و تهدید بود و در همه جا تن زدن ‏از اقدامات قاطع. در خوزستان فرماندار نظامی که توانسته بود با مانوری ماهرانه و ‏بی هیچ خشونتی به اعتصاب مهندسان برق پایان دهد از سوی مقامات مرکزی ‏سرزنش شد. در تهران مأموران فرمانداری نظامی که انباری را با در حدود ١۰۰۰ ‏‏«پلاکارد» و شعارهای ضدرژیم توقیف کرده بودند پس از تلفن بهشتی به مقامات ‏حکومتی انبار را آزاد کردند تا تظاهرکنندگان روز بعد بتوانند آنها را با خود ببرند. در ‏آن اواخر تلفنهای رهبران مذهبی مخالف وزنی به مراتب بیش از وزیران کابینه ‏داشت. هیچ کس در دولت از این تضاد در شگفت نمی ماند که چرا باید ‏تظاهرکنندگان را در خیابانها گاه و بیگاه به گلوله بست ولی از رهبران آنان فرمان ‏برد و انگشتی هم بر روی آنان دراز نکرد؟

مقدم، خستگی ناپذیر، استراتژی آشتی ملی خود را دنبال می کرد. او که از بی ‏تصمیمی شاه به ستوه آمده بود امید خود را یکسره به مخالفان بست. به کسی که اظهار ‏تعجب کرده بود چرا سربازان را به خیابانها می فرستند که شاهد تظاهرات مردم باشند ‏گفته بود «به اعلیحضرت بگویید» (۱۴).‏

با آنکه کریم سنجابی پس از سفر خود به نوفل لوشاتو و مصاحبه اش در تهران دشمنی ‏خود را با قانون اساسی و شاه اعلام داشته بود و به جمهوری اسلامی خمینی پیوسته ‏بود و بهمین سبب چند روزی بازداشت شده بود، به نظر رئیس ساواک بهترین ‏کاندیدای نخست وزیری بود و او را نزد شاه فرستاد. ولی سنجابی در دیدارش با شاه ‏به توافقی نرسید.  شاه سنجابی را  پیش از  آن  تحقیر می کرد که کشور را به او بسپارد ‏و برود. پس از او نوبت غلامحسین صدیقی، یک رهبر دیگر جبهه ملی، بود که بیرون ‏رفتن شاه را از ایران به مصلحت نمی دانست ولی پیشنهاد می کرد شورای سلطنت ‏تشکیل شود و شاه به گوشه ای در شمال یا جنوب برود و استراحت کند. این پیشنهاد ‏به سبب یک اشکال حقوقی که بر آن وارد گردید رد شد: چگونه می شد هم شاه در ‏ایران بماند و هم شورای سلطنت تشکیل یابد. گویی نمی شد شرط بیمار شدن شاه را ‏پیش کشید. اما اشکال واقعی شرایط صدیقی این بود که اصرار داشت شاه در ایران ‏بماند و این چیزی بود که شاه نمی خواست. سرانجام راه حل شاپور بختیار را که با ‏مقدم به دیدار شاه رفت پذیرفتند – شاه از ایران برود و شورای سلطنت تشکیل گردد. ‏شاه حساب می کرد با گماردن افراد مورد اطمینانش در سمتهای حساس ارتش می ‏تواند آن را در دست داشته باشد و امیدوار بود بختیار بخواهد یا بتواند او را ‏بازگرداند. در واقع تاکتیک رفتن از ایران یا تهدید بدان برای برگرداندن افکار عمومی، ‏مدتها بود ذهن شاه را مشغول داشته بود. به موجب اطلاع خصوصی، دست کم سه بار ‏از اردیبهشت تا مهر ۱٣۵٧ نزدیکان شاه از قول او گفته بودند که اگر وضع بهبود ‏نیابد شاه ممکن است برود و رنجش خود را از مردم قدرناشناس به این صورت نشان ‏دهد.‏

در واشنگتن نیز کفه آنها که هواداران لیبرالها و میانه روان ایرانی بودند – بزودی ‏آنها هوادار خمینی شدند – چربید. کارتر به این نتیجه رسیدکه می بایست شاه را که ‏مدتها بود از نقش رهبری خود کناره گرفته بود و حضورش جز مانعی بر سر هر راه ‏حل قاطع نبود کنار گذاشت و همه امیدها را به رهبران جبهه ملی و نهضت آزادی ‏بست. به شاه که پیوسته از سفیران امریکا و انگلیس می پرسید چه باید بکند گفتند باید ‏برود. سفیران دو کشور به درخواست شاه با هم به دیدار او می رفتند.‏

برای آنکه ارتش در نبودن شاه از هم نپاشد، یا برضد بختیار کودتا نکند، یا اگر همه ‏چاره ها منحصر شد و افراطیان تن به هیچ سازشی ندادند دست به کودتا بزند (به ‏اصطلاح امریکاییان «مشت آهنین») برای آنکه زمینه این هر سه فراهم گردد، ژنرال ‏هویزر را به ایران فرستادند که به همان اندازه برای مأموریت غیرممکن خود مناسب ‏بود که انتصابهای قبلی و بعدی خود شاه. در واشنگتن هیچ تصمیم روشنی نداشتند. ‏مأموریت هویزر در واقع پرده ای بود که رهبری امریکا بر بی تصمیمی و بی تکلیفی ‏خود می کشید. هویزر در آن فضای آشفته و پر از بدگمانی و شکست خورده، در حالی ‏که چند تن از سران ارتش و مقامات بالای امنیتی با رهبران مخالف در تماس دائم ‏بودند محکوم به ناکامی بود. درغیاب شاه و بدون تعهد روشن و مستقیم امریکا در ‏برابر سران ارتش هیچ راه حلی نبود. نه ارتش را می شد نگهداشت نه حکومت را. نه ‏جلوی بازگشت خمینی را می شد گرفت نه واژگونی رژیم را.‏

شاه با توجه بیش از اندازه اش به نظر خارجیان همه راهها را بر روی خود و کشور ‏و حتی آنها بسته بود. حتی اگر تصمیم به رفتن شاه از امریکا بود جهان پایان نمی ‏یافت. وضع شاه بدتر از ژنرال «چون» در کره جنوبی نبود که با حضور چهل هزار ‏سرباز امریکایی در خاک خود و اخطارهای مداوم و صریح رئیس جمهوری و وزارت ‏خارجه امریکا، در اوضاع و احوال بسیار خطرناک پس از کشته شدن رئیس جمهوری ‏پارک چونگ هی، از رژیم خود دفاع کرد و از تهدید قطع کمکهای امریکا نهراسید و ‏سرانجام بر راه خود رفت. یا بدتر از رژیم گواتمالا نبود که پس از فشارهای حکومت ‏کارتر در موضوع حقوق بشر، خود کمکهای نظامی امریکا را رد کرد و تسلیم نشد و ‏اکنون امریکاست که می کوشد آن را به پذیرفتن کمکهای خود متقاعد سازد.‏

مقایسه میان رژیمهای ایران و کره جنوبی و بویژه گواتمالا به هیچ روی در میان ‏نیست. ولی اوضاع آن روز ایران خطرناکتر و بستگی آن به پشتیبانی امریکا بیش از ‏کره جنوبی و گواتمالا نبود. شاه از آغاز می بایست چشمانش را از دهان سفیران ‏امریکا و انگلیس بر می گرفت و بر واقعیتهای کشور خود می دوخت. شاید در آن ‏زمستان ١٣۵٧ دیگر نمی شد رژیم و کشور را نجات داد ولی در این صورت نمی ‏توان مسئولیتها را به گردن کنفرانس سران غربی در گوادالوپ گذاشت که چند روزی ‏پیش از سفر شاه تشکیل شد و پس از آن وزیر خارجه امریکا خبر رفتن شاه را از ‏ایران اعلام داشت. اگر رفتن و ماندن شاه در نتیجه نهائی تأثیری نمی گذاشت همه ‏بحثها بیهوده است. اما اگر فرض بر این باشد که در صورت ماندن می برد، این خود ‏او بود که رفت.‏

پیش از رفتنش شاه قره باغی را به ریاست ستاد ارتش گماشت، مردی که در میان ‏سران ارتش حیثیتی نداشت و به صفات فرماندهی شناخته نبود. به نظر می رسد شاه تا ‏واپسین روزها از اقدام ارتش می ترسید – بیش از هر احتمال دیگری. انتصاب قره ‏باغی و رفتن شاه در حکم امضای فرمان از هم پاشیدگی ارتش بود. خود قره باغی ‏نیز این را می دانست و به هرکس متوسل شد تا شاه را از رفتن باز دارد. وقتی ‏کوششهایش به جایی نرسید همه نیرویش را گذاشت و سر خود را نجات داد.‏

سفر شاه برای خود او موقتی می نمود. خانواده سلطنتی حتی بسیاری از لوازم ‏شخصی را همراه نبردند. شاه امیدوار بود با رفتنش مردم به خود آیند و او را باز ‏گردانند. او به درستی پیش بینی می کرد که امنیت و رفاه ایران بی او پایدار نخواهد ‏ماند و همه آینده آن به خطر خواهد افتاد. ولی اشتباه می کرد که انتظار داشت مردم ‏به هیجان آمده از چنین دوراندیشی ها برخوردار باشند یا حکومت بختیار بتواند بر سر ‏کار بماند، چه رسید که او را بازگرداند. خاطره ۲۵ مرداد در ذهن او بود. ولی در ‏گوشه دیگری خاطره دیگری، دست کم به همان نیرومندی جای گرفته بود: شاه ‏سلطان حسین صفوی که در کاخش بدست شورشیان افغان کشته شد. در روان بسیار ‏پیچیده او مسلماً ملاحظات دیگری نیز در کار بود: آرزوی دور بودن از رویدادها و ‏تصمیمهای ناگوار؛ رنجش از قدرناشناسی و ناپایداری مردمی که تنها هفت هشت ماه ‏پیش همه خیابانهای مشهد را برای خوشامد گفتن به او پر کرده بودند و خیابانهای هر ‏شهر دیگری را پر می کردند؛ و بر همه اینها البته باید بیماری او را افزود.‏

در واقع شاه از همان آغاز بحران تمام شده بود. یک وزیر که روز شنبه ١۸ شهریور ‏‏١٣۵٧، یک روز پس از به اصطلاح جمعه سیاه، او را دیده بود می گوید که شاه به ‏اندازه ده سال پیر شده بود و لرزان راه می رفت و وقتی به بحث درباره اوضاع ‏پرداخته بود به حال گریه افتاده بود. در همه ماههای پس از آن هرچه گزارش از حال ‏شاه بود حکایت از افسردگی و بهت و سردرگمی او می کرد. شبها نمی خوابید و تا ‏دیر وقت به دیدن فیلم می گذراند. هرکه او را در آن ۵ ماه آخر دیده است، خاطره ای ‏از مردی در هم شکسته دارد.‏

از سفر شاه تا سقوط رژیم در ۲۲ بهمن ١٣۵٧ حوادث با شتاب اجتناب ناپذیری سیر ‏کرد. خمینی به رغم کوششهای بیهوده ای مانند بستن فرودگاهها به تهران بازگشت و ‏دست کم دو میلیون تن به استقبالش رفتند. او پیروز شده بود و مردم بدنبال ‏پیروزمندانند. ارتش بی سرو بی فرمانده زیر ضربات تاب نیاورد و از هم گسیخت. ‏بامداد ۲۲ بهمن فرماندهان ارتشی در جلسه ای گرد آمدند که فردوست نیز، با آنکه ‏سمت فرماندهی نداشت، در آن شرکت جسته بود. همه آنها، از سرسختان و وفاداران، ‏تا خودباختگان و خیانتکاران، نامه ای امضا کردند به این مضمون که ارتش در ‏کشاکشهای سیاسی بیطرف است و به سربازخانه ها باز می گردد. بلافاصله ‏گروههای مسلح به پادگانهای تهران حمله بردند و تا شب هنگام همه آنها را تصرف ‏کردند. دولت که نه پایگاه مردمی داشت، نه پشتیبانی نظامی و نه تسلطی بر دستگاه ‏اداری – بیشتر وزیران را به وزارتخانه ها راه نمی دادند – مانند خانه مقوایی فرو ‏ریخت. در واقع راه حل روی کار آوردن حکومت بختیار تنها به یک کار می آمد – به ‏فراهم کردن نمای آبرومندی برای رفتن شاه از کشور. ساده لوحی زیادی می خواست ‏که انتظار داشته باشند آن حکومت بیش از آن بتواند. همه چیز بر ضد آن بود.‏

برندگان انقلاب

وقتی انقلاب پیروز شد مدعیان زیادی یافت و در واقع بسیار کسان در آن سهم داشتند. ‏گروههای بیشمار مردم، هرکس در مرحله ای، به موج انقلابی پیوسته بودند. در راه ‏پیمایی های چندصدهزار نفری، خانمها با پالتوهای پوست در کنار وزیران پیشین و ‏سرمایه داران و مقاطعه کاران معروف شرکت می جستند. کارمندان دولت و ‏کارگران، اعتصابها را راه می انداختند. دانشجویان و دانش آموزان عموماً نیروهای ‏فعال انقلابی را تشکیل می دادند. کاسبکاران و بازاریان خزانه های ملایان را از پول ‏می انباشتند و راه پیمایی ها را سازمان می دادند. حتی اداره زندانها در چند ماه اول ‏انقلاب با بازاریان بود. توده های خانه بدوش شهری صفهای تظاهرکنندگان را انبوه ‏می ساختند و زنانشان در بهشت زهرا مویه گران حرفه ای بودند و بر نعش هر ‏‏«شهید» که از راه می رسید، اگر خود عجوزی نودساله و از ضعف پیری مرده بود، ‏شیون می کشیدند. حتی کارگران «میهمان» افغانی از حق خود به گردن انقلاب سر ‏بلند بودند.‏

فداییان و مجاهدان و گروههای انشعابی دیگر مارکسیست و کادرهای حزب توده سهم ‏خود را در پیکارهای خیابانی و ترتیب دادن اعتصابها و گرداندن رادیو تلویزیون و ‏مطبوعات و پیکار مسلحانه مرحله آخر ادا کرده بودند. «لیبرالها» در موقع حساس به ‏رهبری ملایان گردن گذاشته بودند و «وحدت کلمه» را نگهداشته بودند. فلسطینی ها و ‏‏«الا ملی» ها پاره ای از مأموریتهای ناپاکتر انقلابیان را برایشان انجام داده بودند. ‏بخش فارسی رادیو بی بی سی که تنی چند از مخالفان سر سخت حکومت ایران در آن ‏نفوذ داشتند از صورت هوادار انقلاب در اوایل به صورت تعزیه گردان آن در اواخر ‏در آمده بود و لابد آن را به عنوان یک پیروزی حرفه ای تلقی می کرد. مطبوعات بین ‏المللی در دامن زدن به انقلاب از رسانه های رسمی و نیمه رسمی خود کشور کم ‏نداشتند. حکومتهای کشورهای بزرگ غربی آنچه از دستشان برآمده بود انجام داده ‏بودند تا در ایران پس از شاه جای خود را نگهدارند. سوریه و لیبی بویژه از پیشامدها ‏خرسند بودند. آنها موازنه استراتژیک را در خاورمیانه تغییر داده بودند. شوروی که ‏خود در مراحل پایانی به انقلاب پیوسته بود از سهم بزرگ دست نشاندگانش، در ‏داخل و خارج ایران، در پیروزی انقلاب خرسند بود. انقلاب امکانات بی حسابی برای ‏اعمال نفوذ و استیلا بر یکی از کشورهای مهم استراتژیک در دسترس می گذاشت.‏

اما برنده اصلی انقلاب آنها بودند که آن را براه انداختند. بقیه، پیوستگان و همراهان ‏بودند. آخوندها و مذهبیان افراطی و قشری؛ بازاریان و کاسبکارانی که تولید و ‏بازاریابی انبوه و نوین آنها را تهدید می کرد؛ طبقه پایین متوسط و روستاییان ریشه ‏کن شده و خانه بدوش شهری – خمیرمایه های جنبشهای فاشیستی، نامشان هرچه ‏باشد – نیروی اصلی انقلاب بودند. مردمانی سخت محافظه کار و ناراضی که ‏ارزشهایشان به خطر افتاده بود و جهان محدودشان دگرگون می شد و می خواستند ‏زمان را بایستانند و عقربه را به عقب بکشند.‏

تظاهرات و راه پیمایی های بزرگی که از عید فطر ۱٣۵٧ به بعد سازمان یافت با ‏رهبری و پشتیبانی این عناصر بود. اکثریت ملاها و طلاب – جمع آنها به ۲۰۰ هزار ‏تن تخمین زده می شود – به صف انقلابیان پیوسته بودند و با دست گشاده پول خرج ‏می کردند. وقتی یحیی علامه نوری، ملایی در شرق تهران که تظاهرات ١٧ ‏شهریور را راه انداخت، دستگیر کردند، نزد او و در حساب فرزندان خردسالش بیش ‏از ١۰۰ میلیون ریال یافتند.‏

هیئتهای مذهبی محله ها به یاری مسجدها و با تجربه زیادی که در راه انداختن دسته ‏های عزاداران داشتند ستون فقرات تظاهرات بودند. بازاریان در هرجا نه تنها خزانه ‏جنبش انقلابی را پر پول کردند، افراد بیشماری را  که در  اختیار داشتند  به مبارزه  ‏راندند.  آنها بودند که به  اعتصاب کنندگان  پول می رساندند مبادا زیر فشار مالی دست ‏از اعتصاب بردارند. در واقع بازار سهم قاطع در پیروزی انقلابی داشت که به ‏رهبری ملایان صورت گرفت.‏

انگیزه ها و عواملی که گروههای گوناگون را به صفهای انقلابی راند بسیار بود.‏
ناراضیان – که رژیم با سیاستهای نسنجیده و عموماً نالازم، کوشش در افزودن بر آنها ‏داشت – در دشمنی و کینه به جایی رسیده بودند  که بهربها  واژگونی رژیم  را می ‏خواستند.  بسیار  شنیده می شد که می گفتند این رژیم برود، جایش هرچه می خواهد ‏بیاید. دشمنی کور در پیوستن به انقلاب تقریباً همان سهم را داشت که فرصت طلبی ‏محض. گروههای بیشمار صرفاً به جریان برنده پیوستند. آنها می خواستند روی آب ‏باشند. جهت سیل برایشان اهمیتی نداشت.‏

چپگرایان تندرو و مارکسیستها حتی بیش از مذهبی های تندرو آرزوی یک انقلاب را ‏می کشیدند. نیروی اصلی آنها جوانان و نوجوانانی بودند با ایدئالیسمی وحشیانه و بی ‏مدارا، با مایه فرهنگی اندک که فرمولهای سطحی را بجای علم گرفته بودند و بیشتر ‏از طبقه پایین متوسط می آمدند. انقلاب برایشان فرصتی بود که دشمن نیرومندتر را ‏به دست دشمنی که می پنداشتند ناتوانتر است از پای در آوردند. آنها هنوز خود را ‏میراث بران انقلاب می شمارند، ولی تاکنون، بیشتر، قربانیان آن بوده اند.‏

لیبرالها – هواداران  جبهه ملی  و   مذهبیان  میانه روتر  و  رادیکالهایی که  تاکتیکهای  میانه ‏رو  را می پسندند و چپگرایان میانه رو و همه عناصر دمکرات منش که در نخستین ‏مراحل، رهبری جبهه ملی را پذیرفتند و عموماً از طریق آن به رهبری ملایان گردن ‏نهادند – دیر پیوستگان به انقلاب بودند. آنها در اصل از اصلاحات سیاسی و اجرای ‏درست قانون اساسی هواداری می کردند. اگر رهبری رژیم دست عوامل بزرگ فساد ‏را، که ده پانزده تنی بیش نبودند، دور می کرد و اجازه بحث مؤثر درباره اولویتها  و  ‏سیاستها و  برنامه ها می داد  ( آنچه بدان مشارکت نام نهاده  شده بود و سخن از آن می ‏رفت و عمل بدان نمی شد) و از تسلط مطلق خود بر فراگرد تصمیم گیری می ‏کاست اختلاف زیادی میان آن و لیبرالها نمی ماند.‏

سهم این لیبرالها در انقلاب به مرحله اعتراض آن محدود می شود. اشتباهی که هنوز ‏از آن بدر نیامده اند این است که چند نامه انتقادآمیزی را که با اطمینان به پیامدهای ‏بیخطر آن به نخست وزیر و شاه نوشته شد و چند حرکت اعتراض آمیز سالهای آخر ‏پیش از انقلاب را به عنوان انقلاب قلمداد می کنند. ولی اعتراض را بجای انقلاب ‏نباید گرفت. چه در رهبری، چه در نیروهای شرکت کننده، چه در شعارها و هدفها و ‏بویژه در ابعاد میان این دو تفاوتهای بزرگ بود.‏

اشتباه دیگر آنها – که شاید بیشترشان اکنون از آن بدر آمده اند – آن بود که وقتی سر ‏رشته آشکار از دستشان بدر رفت، در همان تابستان ۱٣۵٧، راهشان را از فاشیستهای ‏مذهبی جدا نکردند و نیروی مستقلی نماندند که به احتمال زیاد می توانست کمک کند و ‏کشور را نگهدارد و پس از برقراری نظم و اقتدار حکومتی، یک حکومت جایگزین به ‏ملت عرضه دارد.‏

انقلاب از وقتی آغاز شد که عوامل مذهبی با همه نیروی خود به میدان آمدند و ‏تظاهرات بزرگ را بر پا کردند ــ وقتی شعارهای تند ضد رژیم در قالب شعارهای ‏مذهبی از دهان هزاران تنی برخاست که از سوی رهبران مذهبی رهبری و از سوی ‏بازار پشتیبانی مالی می شدند. حرکت انقلابی از هنگامی معنی یافت که دسته های ‏مسلح و تعلیم یافته از پناهگاهها و اردو گاههای خود در کوبا و لبنان (زیر نظر ‏فلسطینی ها والامل) و یمن جنوبی و اروپای شرقی به ایران سرازیر شدند و زیر ‏پوشش مذهب و عزاداری و با شعارهای اسلامی به غارت و سوختن و ویران کردن ‏پرداختند.‏

وقتی انقلاب آغاز شد، یعنی هنگامی که توده های بزرگ مردم در خیابانها به حرکت ‏درآمدند و سرنگونی رژیم را خواستند لیبرالها نقش فرعی داشتند و می کوشیدند ‏صدایشان را از میان فریاد جمعیت انبوه به گوشها برسانند و هنگامی که نتوانستند، با ‏آنها هماوا شدند. آنها دنباله روی انقلاب بودند نه پیشروان آن؛ آنها بیعت کردند نه ‏رهبری. آنها آرمانهای یک عمر خود را با نخستین نهیب مذهبیان به فراموشی سپردند ‏و به شعار جمهوری اسلامی پیوستند. درست است که موج اعتراض را آنها آغاز ‏کردند ولی میان زمزمه اعتراض آمیز و غریو انقلابی که از نیمه ١٣۵٧ برخاست ‏تفاوت بسیار است. دعوی آنان بر انقلاب آن است که وقتی به جنبش درآمد هرچه ‏توانستند برای پیروزیش انجام دادند.‏

اینکه می گویند انقلاب منحرف شد و ملت گول خورد از این اشتباه بر می خیزد. ‏انقلاب به هیچ روی منحرف نشد و از آغاز، از همان نیمه ١٣۵٧ خط خود را چنانکه ‏در کتاب ولایت فقیه و سخنرانیهای خمینی آمده بود و چنانکه در ١۵ خرداد ١٣۴۲ ‏عملاً نشان داده شده بود دنبال کرد. رهبری انقلاب – ائتلافی از مذهبیان قشری و ‏تندرو و مارکسیستهای گوناگون – از آغاز می دانست چه می خواهد و هدفهای خود ‏را نیز پنهان نکرد.‏

اگر لیبرالها ترجیح دادند خرداد ١٣۴۲ را ندیده بگیرند – قیامی که برضد اصلاحات ‏ارضی و بویژه آزادیهای سیاسی زنان صورت گرفت و پس از شکست آن بود که ‏خمینی موضع ضداستعماری گرفت و به لایحه مصونیت قضائی نظامیان امریکایی در ‏ایران حمله کرد – یا نوشته ها و سخنان خمینی را نخوانند یا فراموش کنند؛ اگر دلشان ‏خواست رهبران مذهبی را که اسلحه بدست می گرفتند و با گروههای تروریست ‏ارتباط داشتند مردان وارسته ای بدانند که پس از پیروزی به مدارس و مسجدهای خود ‏باز خواهند گشت این دیگر مربوط به خودشان است.‏

در همان سفر سنجابی، رهبر جبهه ملی، به پاریس در آبان ١٣۵٧ خمینی تردیدی ‏برای او نگاذشته بود که این بار ملایان حاضر نیستند اشتباهات طباطبائی و بهبهانی ‏‏(رهبران مذهبی انقلاب مشروطیت) و کاشانی (رهبر مذهبی پیکار ملی کردن نفت) را ‏‏– تکرار کنند. پیامهای بعدی او به سنجابی درباره رهبری مبارزه به اندازه کافی ‏روشن بود که جایی برای امثال جبهه ملی در تصمیم گیریهای آینده نمی شناسد. اگر ‏هم لیبرالها در انقلاب سهمی داشتند از آن هنگام که سنجابی ها و بازرگان ها در ‏پاریس به دست بوس خمینی رفتند و به اوامر او گردن نهادند دیگر چیزی از آنها ‏نماند.‏

در انقلاب فریب و انحرافی نبود. دو طرز تفکر افراطی اسلامی و مارکسیستی برای ‏درهم شکستن نظام موجود چندگاهی متحد شدند، بی انکه کمترین توهمی درباره عمق ‏تعهد هر کدامشان نسبت به آیین و آموزه داشته باشند و بی آنکه اندکی از عمق بیرحمی ‏خود را بپوشانند. کافی بود کسی رویدادها را بی عینک کینه جویی و فرصت طلبی ‏بنگرد و سیر ناگزیر حوادث را به روشنی پیش بینی کند. آن لیبرالها و میانه روان که ‏وقتی یکایک از گردونه انقلاب پیروزمند به بیرون پرتاب شدند یا زیر چرخهای آن ‏افتادند  چشمان  خود را باور نمی داشتند،  درباره  ارزش خود  بیش از  اندازه  مبالغه می ‏کردند. این مبالغه را هنوز کسانی در درون و بیرون ایران می کنند.‏

لیبرالها و چپگرایان میانه رو اگر در جایی فریب خوردند در ارزیابی نیروی خودشان ‏بود وگرنه خوب می دانستند که رهبری مذهبی انقلاب و پشتیبانان رادیکال آن در ‏درون و بیرون ایران هیچ توجهی به آرمانهای آنان ندارند.  از میان این لیبرالها  آنانکه  ‏از پیش با رهبران مذهبی  دمخور  بودند دشوارتر می توانند ادعا کنند که مقاصد و ‏جهت فکری آنان را نمی شناخته اند. مسئله همه آنها فرصت طلبی بود نه اشتباه و ‏فریب خوردن. می خواستند در طرف برنده باشند، هرکه بود. امروز هم که از مذهب ‏رزمجو سرخورده اند و از سوی آن به دور افکنده شده اند به یک گرایش افراطی دیگر ‏‏– اسلام در قالب مارکسیسم – روی می آورند. یک یوغ را با یوغ دیگری جانشین می ‏کنند. این بار هم فریب و اشتباهی در کار نیست. غنیمت شمردن فرصت است. این بار ‏البته بسیار بعید است که میوه تلخ گزینش فرصت طلبانه خود را بچشند زیرا بخت ‏پیروزی ندارند. ولی اگر پیروز و باز سرخورده و به کناری افکنده شدند چه خواهند ‏گفت؟

استناد این گروهها به انقلاب پایه های ایدئولوژیک آنان را سست می کند. زیرا انقلاب ‏با رهبری و هدفهای اعلام شده اش هیچ ربطی به آنها و بتهایی که می سازند ندارد. ‏چسباندن انقلاب به مصدق کوشش دردناکی است. مصدق یک روشنفکر غیرمذهبی ‏‏(لائیک) و طرفدار قانون اساسی و مشروطیت بود و از این انقلاب و رهبران آن شهر ‏به شهر می گریخت. نمی توان هم از مصدق اعتبار گرفت و هم از انقلابی که از ‏روز اول، از نخستین مرحله خود در‎ ‎‏١٣۴۲‏‎ ‎، گفته بود خواهان بازگرداندن جامعه به ‏قرون وسطی به یاری شیوه ها و تکنیک های نوین مغزشویی و سرکوبی است. اگر ‏انحرافی در میان بود از سوی لیبرالها و میانه روان بود که تا دیدند به یاری مذهب ‏رزمجو می توان مردم را به خیابانها ریخت همه اصول خود را زیر پا نهادند.‏

کوری و فلج ذهنی در برابر انقلاب منحصر به لیبرالها نبود که بهرحال از سال ‏نخست انقلاب خود را بدان گره زده بودند. گردانندگان و سران رژیم و طبقه حاکمی ‏که آنگونه بدست خودش کشوری را به دشمنانش سپرده بود گمراه تر بودند. تسلیم ‏کردن خود به آسانی؛ آماده بودن برای محاکمه «زیرا من که کاری نکرده ام»؛ امید ‏بستن به ترحم و انصاف حاکمان شرع؛ انتظار اینکه به زودی همه چیز آرام و اوضاع ‏عادی خواهد شد؛ پشتگرم بودن به پشتیبانی افکار عمومی در خارج؛ پیوستن شتاب ‏آمیز به انقلابیان پیروزمند و اعلامهای وفاداری؛ ظاهرسازی های پارسایانه و چنگ ‏زدن به فرمولهای مذهبی؛ از هر سو دیده می شد. هرکس به دلیلی در رژیم گذشته ‏کنار گذاشته یا به بازی گرفته نشده بود سهمی از انقلاب خواست. آنها که پایگاه پایین ‏تری در نظام گذشته داشتند اکنون پایگاه بلند تری در نظام انقلابی می خواستند. ‏جستجو برای یافتن یک رشته خویشاوندی به ملایان به سختی در خانواده ها آغاز شد. ‏آنها که پولی به ملایی داده یا به ساختن مسجدی کمک کرده بودند گردن خود را ‏افراشته تر می گرفتند.‏

به زودی معیار تازه ای برای طبقه بندی خود یافتند. اگر در خانواده ای کسی را اعدام ‏یا مالی را مصادره نکرده بودند آن خانواده به چشم برتری و فخر بر قربانیان می ‏نگریست. این خود رژیم انقلابی بود که زود فاصله ها را از میان وابستگان رژیم ‏پیشین – سران حکومت و کسب و کار، استادان دانشگاه و روشنفکران و روزنامه ‏نگاران، صاحبان مشاغل و هرکس در چهارچوب تنگ جامعه «مستضعف» نمی ‏گنجید – برداشت و آنان را در یک صف، در صف آسیب دیدگان و محروم شدگان، با ‏یکدیگر همراه کرد. اما هرکس تا آن لحظه که آتش انقلاب دامن خودش را نگرفت ‏غافل ماند و دیگران را محکوم دانست.‏

رهبران مذهبی بویژه هیچ رعایت حق شناسی را نکردند. جز معدودی از همکاران ‏رژیم پیشین که همچنان لازم م ی شمردند یا آنها که پیوندهاشان با پاره ای رهبران ‏بسیار نزدیک بود، بر دیگران مراعاتی روا نداشتند. کسانی که به ریشه های خود ‏خیانت ورزیدند یا رنگ عوض کردند اعدام شدند یا دارایی شان به غارت رفت. آنها ‏که به رژیم آخوندی خوش خدمتی نمودند یا به چاپلوسی از آن پرداختند پاداشی ‏نگرفتند و برکناری از کار کمترین کیفرشان بود. بازار بارها تهدید و زیر فشار ‏حکومت فلج شد. ملی کردن بازرگانی خارجی در دستور قرار گرفت. دو تن از ‏بازاریان را اعدام کردند، یکی از آنها از سازمان دهندگان اصلی کمکهای مالی بازار ‏به انقلاب. مغازه داران را حتی چندگاهی به چوب بستند و موجودیشان را حراج ‏کردند. دانشگاهها را بستند و دانشجویان را بیرون راندند و استادان را دور انداختند. ‏دهها هزار معلم را پاکسازی و بیکار کردند. قلمهایی را که به اقتضای موقع چرخیده ‏بود و منافع صنفی را بالاتر از سرنوشت ملت گرفته بود شکستند. ‏

و توده های مردم که هرچه را دلشان خواسته بود باور کرده بودند، که آتشسوزی ‏سینما رکس آبادان را کار ساواک می دانستند و تصویر خمینی را بر ماه می دیدند، و ‏در خیابانها فریاد مرگ بر شاه سر داده بودند و آماده بودند تن به هر رنجی برای ‏روی کار آمدن ملاها بدهند، میوه های گزنده یک انقلاب زهراگین را پیاپی می چشند: ‏بیکاری و گرانی و کمیابی به ابعادی که سه سال پیش از این باور نکردنی بود، ویران ‏شدن کشور در جنگ داخلی و خارجی، اشغال سرزمینهای ملی، هر سال دهها هزار ‏کشته و زخمی و صدها هزار آواره، ناامنی و تسلط اوباش برجان و مال مردم، از ‏میان رفتن سرمایه مادی و معنوی کشور.‏

آنها که از اندیشیدن و سنجیدن، از شناخت واقعیات سرباز زدند و دیوانه آسا و ‏گوسفندوار عمل کردند اکنون می بینند که با آنان چون محجوران و چهارپایان رفتار ‏می شود.‏

از آن افراد و جماعات بیشمار که به انقلاب پیوستند کمتر کسانی آسیب ندیده بدر رفته ‏اند. افسران و سران رژیم که مردانه در برابر «دادگاهها» و جوخه های اعدام ‏ایستادند یا زندان خود را تحمل کردند و می کنند، کسانی که تا پایان با انقلابیان ‏جنگیدند و جان یا هستی خود را از دست دادند، آنها که به ارزشها و اصول خود ‏وفادار ماندند، کسانی که به هیستری همگانی دچار نشدند و نخواستند در شمار ‏‏«برندگان» باشند سرنوشتی بدتر از سازشکارانی که تا لحظه آخر اعدام یا مصادره ‏اموال خود را باور نمی کردند و به خود وعده مقامات بالا در جمهوری اسلامی می ‏دادند نداشتند. این بار از حسابگری یا نامردمی یا ترس و سست عنصری چیزی ‏بدست نیامد. آنان که از خود پایداری نشان داده اند دست کم برای آیندگان سرمایه ای ‏اخلاقی گذاشته اند که برای نگهداری و ساختن ملت بکار خواهد آمد.‏

این بار خوب آشکار شد که گاهی هم «حکمت» تسلیم و سازش بهر قیمت و نان به نرخ ‏روز خوردن درست از آب در نمی آید. آنها که همه عمر آموخته بودند باید همراه باد ‏رفت زندگی های خود را بر آتش دیدند. شاید ایرانیان در آینده به این انقلاب و سهم ‏خود در آن و بهره خود از آن بنگرند و به استواری اخلاقی ارزشی بیش از ‏‏«زرنگی» یا کینه جویی بدهند. زرنگی و کینه جویی آنان چیزی بیش از قربانی کردن ‏مصالح بزرگ در پای منافع کوچک نبوده است. آنها به مصداق آن ضرب المثل ‏معروف خود «برای دستمالی قیصریه را آتش زده اند.»‏
‏ شاید زمینه اخلاقی انقلاب چندان کمتر از زمینه های تاریخی یا سیاسی آن اهمیت ‏نداشته است.‏

خرداد ۱٣۶۰‏

 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

یادداشتها

‎ ‎‏۱ــ اشاراتی به فردوسی و ابن سینا و سهروردی.‏

‏۲ ‏‎ ‎و ٣ – در بررسی نظریات شریعتی و خمینی از پژوهشهای ‏
M.M. J. Fischer: Iran from Religious Dispute to Revolution ‎Harvard University Press 1980.‎
سود جسته ام.‏

‏۴‏‎ ‎ـ جلال آل احمد : در خدمت و خیانت روشنفکران: تهران ۱٣۵۶.‏

‏۵‏‎ ‎ــ برای بررسی فراز و نشیبهای سیاست امریکا در ایران و آشفتگی های آن در ‏دوره پیش از انقلاب، از جمله آثار زیر مراجع با ارزشی هستند:‏
A-‎ H. Leeden and W. Lewis: Dabacle, the American ‎Failure in Iran New York Alfred A. KNOP 1981.‎
B-‎ Barry Rubin: Paved with Good Interntions New York ‎Oxford University Press 1980‎
C-‎ Scott Armstrong:‎
سلسله مقالات در واشنگتن پست، به صورتی که از ۲٧ اکتبر تا اول نوامبر ‏‏۱٩۸۰ در اینترنشنال هرالدتریبیون نقل شده است.‏
D-‎ W. H. Sulivan: Dateline Iran, The Road Not Taken ‎Foreiqn Policy, Fall 1980.‎

‎ ‎‏۶‏‎ ‎ــ یکی از گیرندگان این گونه کمکها کریم سنجانبی رهبر جبهه ملی بود که دست کم ‏توسط دانشگاههای ملی و اصفهان و وزارت علوم و آموزش عالی هر ماه مقرری ‏محرمانه از محل بودجه سری نخست وزیری می گرفت.‏

‎ ‎‏٧ــ‎ ‎من شخصاً این پانویس را به تاریخ نویسان مدیونم. مقاله روزنامه اطلاعات، که ‏نه نخستین و نه آخرین اشتباه در یک سلسله دراز اشتباهات بود، و در آن به خمینی به ‏عنوان نماینده ارتجاع سیاه و دارای اصل و نسب غیرایرانی (هندی) اشاره شده بود به ‏دستور شاه در دفتر مطبوعاتی هویدا، وزیر دربار، که قبلاً در نخست وزیری بود ‏تهیه گردید که مرتباً از سالها پیش مقالاتی برای انتشار در مطبوعات تهیه می کرد و ‏به چاپ می رساند. متن اولیه مقاله به دستور خود شاه تغییر یافت و تندتر نوشته شد. ‏مطالب اساسی مقاله همانها بود که خود شاه چندسالی پیش در مصاحبه ای با یک مجله ‏امریکایی درباره خمینی گفته بود.‏

مقاله از دفتر وزیر دربار پس از مذاکره تلفنی خود او برای من در یک کنگره حزبی ‏فرستاده شد و من در شرایطی که امکان خواندن مقاله هم نبودن آن را تقریباً بلافاصله ‏به خبرنگار اطلاعات که اتفاقاً در آن نزدیکیها بود دادم. روزنامه اطلاعات که نگران ‏موقعیت خود در قم بود پس از تماس گرفتن با وزیر اطلاعات جهانگردی و نخست ‏وزیر و تأیید مطلب (که با توجه به دستور شخص شاه امری طبیعی و خود بخود بود) ‏دست به انتشار مقاله زد. هیچ فشار خاصی بر روزنامه نیامد و همین حقیقت که مقاله ‏مانند مقالات بیشمار پیش از آن از سوی وزارت دربار و نخست وزیر پیشین فرستاده ‏شده بود برای چاپ آن کفایت کرد علاوه بر آنکه به تأیید مقامات بالای دولت هم رسیده ‏بود.‏

مقاله در گوشه ای از روزنامه اطلاعات چاپ شد و عده کمی (از جمله خود من) آن ‏را خواندند. بیشتر مطالبی که درباره آن مقاله بر زبانها افتاد اغراق آمیز است. شرحی ‏که چند روزی پس از استعفای کابینه آموزگار توسط یکی از نویسندگان روزنامه ‏اطلاعات در آن روزنامه نوشته شد و همه مسئولیت آن مقاله را به گردن وزیر ‏اطلاعات و جهانگردی وقت (این نویسنده) انداخت پر از مطالب غیرواقعی بود. خود ‏آن نویسنده بعداً با توجه به آگاهی دست اول خود و استناد به حقایقی که از دادرسی ‏های دادگاه انقلاب فاش شده بود مقاله ای در روزنامه جمهوری اسلامی نوشت و ‏واقعیت را کم و بیش چنانکه در اینجا آمده است بیان کرد – علت آن بود که دشمنانش ‏خود او را مسئول آن مقاله قلمداد کرده بودند. در خود روزنامه اطلاعات نیز چند هفته ‏ای پس از روی کار آمدن حکومت جمهوری اسلامی نویسنده دیگری موضوع مقاله ‏مورد بحث را بهمین صورت که در اینجا آمده شرح داد.‏

‏ در دوران پیش از سقوط رژیم هرگونه توضیحی از این دست مایه ناتوانی بیشتر ‏رژیم و لطمه خوردن به خود شاه می شد. از این رو من هیچ پاسخی به اتهامات ‏اطلاعات ندادم و به رئیس دفتر مخصوص شاه نیز گفتم که خاطر شاه را از این بابت ‏مطمئن سازد که واقعیات مربوط به چاپ آن مقاله محفوظ خواهد ماند.‏
اکنون دیگر آن ملاحظات در میان نیست.‏

‏۸‏‎ ‎ــ‎ ‎گفتگو با خانم فلورا لویس.‏

‏٩‏‎ ‎ــ اطلاع خصوصی.‏

‎ ‎‏۱۰ــ چنانکه معاون ساواک، بنا به اطلاع خصوصی، گفته بود در نخستین ماههای ‏پایه گذاری ساواک گروهی از عوامل حزب توده با بهره گیری از ناآگاهی و شتابزدگی ‏مسئولان به عضویت ساواک درآمده بودند و بعداً پرونده ها را نیز از میان برده بودند. ‏خود مسئولان ساواک نیز از نفوذناپذیری سازمان خود مطمئن نبودند.‏

‏ ۱۱ ــ در آشوبهای مذهبی مصر در تابستان ١٩۸۱ سادات رئیس جمهوری مصر که ‏با تهدیدی نه چندان متفاوت از ایران سه سال پیش روبرو شده بوده نزدیک ۱۶۰۰ تن ‏را به زندان انداخت. یکی از آنها نیز از هوادارانش نبود.‏

‏ ۱۲ ــ اطلاع خصوصی.‏

‏ ١٣ ــ اطلاع خصوصی.‏

‏١۴ ــ اطلاع خصوصی.‏

نگاهی به گذشته برای ساختن آینده

نگاهی به گذشته برای ساختن آینده

‏‏ پس از نزدیک به سه سال که از انقلاب و جمهوری اسلامی در ایران می گذرد ‏اکثریت بسیار بزرگ ایرانیان بطور قطع از سرنوشت دردناک خود چه در سطح ‏فردی و چه در سطح ملی به تنگ آمده اند. جز افراد و گروههای معدود، همه ایرانیان ‏در وضع بدتری نسبت به گذشته بسر می برند. سطح زندگی شان پایین و کیفیت ‏زندگی شان غیرقابل تحمل و وحشتناک است. مردم نه از آزادیهای سیاسی و حقوق ‏مدنی برخوردارند و نه حتی از آزادیهای شخصی. امنیت از کشور رخت بر بسته ‏است و قانون جنگل بر اجتماع حکمروا گردیده است. ارزش جان انسانی با گوسفند ‏برابر است. توسعه فکری و فرهنگی یکسره متوقف شده است و پایه های اقتصاد ‏کشور فرو می ریزد.‏

‏ جماعت توطئه گری که در پایان ۱٣۵٧ خود را بر دوش ملت ایران سوار کردند ‏وارث یک خزانه سرشار، درآمدهای شگرف نفتی، صنعت و بازرگانی پررونق، ‏دستگاه اداری مجهز، ارتش نیرومند و پشتیبانی بین المللی بودند و خودشان ادعا می ‏کردند ٩۸ درصد مردم را پشت سر دارند، آنها در کمتر از دو سال همه چیز را از ‏دست دادند. نه تنها نتوانسته اند از آنهمه امکانات مادی و معنوی، که نخستین نخست ‏وزیر جمهوری اسلامی با چنان شگفتی و ستایش از آنها سخن می گفت، برای ساختن ‏یک کشور ازاد و آباد استفاده کنند چنان ویرانی در هرجا به بار آورده اند که ملت باید ‏ده سال شب و روز بکوشد تا آثار شوم این دوران کوتاه را جبران کند. حتی نتوانسته ‏اند امنیت خارجی و تمامیت ارضی ایران را حفظ کنند و با سیاستهای نادرست و ‏غرضهای شخصی خود کار را به جایی رسانده اند که کشوری مانند عراق جرئت ‏یافت و به ایران هجوم آورد و بخشی از سرزمین ملی را اشغال و شهرهای استانهای ‏مرزی را ویران و یکی دو میلیون تن را بی خانمان کرد.‏

‏ کشور ما در سه ساله گذشته دچار آنچه حکومت جمهوری اسلامی ایران می نامند ‏بوده است. اما این پدیده نه حکومت است، نه جمهوری است، نه اسلامی است و نه ‏ربطی به ایران دارد – هرچند باید پذیرفت که مسلماً «جمهوری اسلامی» هست. ‏حکومت نیست زیرا دهها مرکز قدرت در گوشه و کنار کشور هرکدام ساز خود را می ‏زنند. قوانین، حتی قانون اساسی، هر روز نقض می شود. هیچ کس قدرت تصمیم ‏گیری و اجرای تصمیم ندارد. هرچه هست مبارزه قدرت میان جناحهای مختلف، میان ‏ارکان حکومت، میان مرکز و استانها و میان نهادهای گوناگون نظامی و غیرنظامی ‏است.‏
جمهوری نیست زیرا بدترین صورت دیکتاتوری است، یک نظام توتالیتر که قانون ‏اساسی آن مردم را رسماً در شمار صغار و محجورین قلمداد کرده است و اختیارات ‏را به یک فرد داده است که طرفدارانش او را تا حد معصوم و پیغمبر بالا برده اند. این ‏رژیمی است که می کوشد یک شیوه زندگی و یک طرز فکر را بر مردم تحمیل کند و ‏آنها را حتی در خانه هایشان آزاد نمی گذارد.‏

‏ اسلامی نیست زیرا اسلام ربطی به زورگویی و قتل و خودکامگی و تبعیض دست کم ‏میان مسلمانان – ندارد. اسلام به هرکس عمامه ای سر بگذارد حق نمی دهد مردم را ‏بکشد و اموالشان را غصب کند. اسلام دین یک مشت ریاکار و مقام پرست و آدمکش و ‏وسیله مال اندوزی و تجاوز نیست. این جمهوری اسلامی بد ترین ضربتها را به اسلام ‏در ایران زده است. به نام اسلام صورت خشن تر و زننده تری از فاشیسم را به کشور ‏تحمیل کرده است. بیشتر مسلمانان در ایران و بیرون از ایران از آن بیزارند و روی ‏برگردانده اند.‏

‏ و این رژیم ربطی به ایران ندارد. ملاهای حاکم با هرچه ایران و ایرانی است ‏مخالفند. حتی در گرماگرم جنگ خارجی نمی توانند دشمنی خود را با عنصر ملی و ‏ایرانی پنهان دارند. آرزوی آنها کشوری است که حتی زبانش هم عربی شود و تاریخ ‏سه هزار ساله اش به عنوان یک ملت متمایز از دیگران فراموش گردد. دشمنی شان با ‏فرهنگ ایرانی بر بیزاریشان از هرچه فرهنگ است افزوده شده است و اگر بیشتر ‏بپایند ایران را به صورت یک بیابان فرهنگی در خواهند آورد.‏

‏ جز در زمانهایی که کشور ما زیر اشغال قبایل عرب و مغول و تاتار بوده هرگز ‏حکومتی در تاریخ ایران اینهمه به منافع ملی و مصالح مردم بی اعتنائی نشان نداده ‏است. علت اینهمه بی پروایی را نباید صرفاً در شخصیت و روحیات سران رژیم ‏جستجو کرد، با آنکه هر بررسی سطحی در این زمینه شخص را از درنده خویی و ‏آزمندی و آزادی مطلقشان از هر ملاحظه اخلاقی (جایز دانستن و حتی مشروع ‏شمردن دروغ و نیرنگ و ریا) به هراس می افکند. علت را بیشتر باید در فلسفه ‏حکومتی آنان جست. ملایان پایه حکومت خود را بر الوهیت گذاشته اند. حکومتهای ‏دیگر پس از قرنها تحول در اندیشه سیاسی و بدور افکندن نظریه های «حکومت ‏خدایی» و «حق الهی پادشاهان» پایه فلسفی خود را بر منافع عمومی افراد جامعه ‏قرار داده اند. مشروعیت حکومت بر رضایت حکومت شوندگان استوار است و ‏هنگامی که چنین پایه ای برای حکومت پذیرفته شد دست کم حفظ ظواهر جلب ‏حکومت شوندگان برای بقای حکومت لازم می آید.‏

‏ ولی وقتی حکومت پایه الهی یافت و کسی یا کسانی دعوی کردند که از سو و به نام ‏خدا حکومت می کنند؛ و حزبی اعلام کرد که مخالفت با آن مخالفت با اسلام است؛ و ‏هرکس با سیاستهای رژیم موافق نبود «محارب با خدا» اعلام شد دیگر حتی لازم ‏نیست وانمود کنند که مصالح مردم را در نظر دارند. آنگاه به آسانی می توانند بگویند ‏مردم برای آزادی و رفاه و نان … انقلاب نکردند. آنها برای جمهوری اسلامی قیام ‏کردند و در جمهوری اسلامی باید کشت و کشته شد.‏

‏ زیرا جمهوری اسلامی اساساً برای این جهان نیست. هدف نهائی آن مرگ و جهان ‏دیگر است و این یک اشکال بنیادی دیگر مذهب رزمجو (میلیتانت) است: قدری بودن ‏و مرگ پرستی و شهیدپروری؛ بی اهمیت دانستن جهان گذران و همه توجه را به ‏آخرت بستن. جهان بینی اسلامی، چنانکه در ایران شناخته شده است، برای جان انسان ‏و فردیت و بهروزی او ارزشی نمی شناسد. انسان مصرف کردنی ترین چیزهاست. ‏آزادی و اراده او قدری ندارد، چنانکه رأی اکثریت به چیزی گرفته نمی شود. حق با ‏انسانها نیست. الوهیت را چنان بکار می برند که جایی برای انسانیت نیست. با چنین ‏جهان بینی، آسان می توان مردم را پیوسته به کشتن و روانه گورستان کردن بشارت ‏داد. آن «قاضی شرع» که بی تحقیق حکم به کشتن می دهد و استدلالش آن است که ‏محکوم اگر گنهکار بوده بحثی نیست و اگر بیگناه بوده به بهشت می رود در واقع ‏نتیجه منطقی را از یک دستگاه فکری می گیرد که فرد بشری در آن جایی ندارد و باید ‏زندگیش را در این جهان گوسفندوار به تقلید و اطاعت بگذراند و همواره در اندیشه آن ‏جهان باشد.‏

‏ حکومتی نیز که در آن چنین آمیخته ای از استبداد و هرج و مرج حکمفرماست. نتیجه ‏ناگزیر یک فلسفه سیاسی است که سیاست را در قلمرو مذهب می شناسد و برای مجتهد ‏یا فقیه حق فرمانروایی بر همه زمینه های زندگی شخصی و اجتماعی قائل است. از ‏آنجا که هیچ مجتهد و فقیهی کم از دیگری نیست. احکام مستبدانه مراجع گوناگون، ‏هرکدام در هرجا بتوانند و هریک چنانکه خود تعبیر می کند، جاری خواهد بود. نیز ‏چون مقام مجتهد را صرفاً شمار پیروان و پر بودن خزانه اش تعیین می کند، آن کس ‏که به هر شیوه و با دست زدن به هر  وسیله  مال و  پیروان و زور بیشتری می یابد ‏دیکتاتوری خود را تحمیل خواهد کرد. در چنین نظامی پایه واقعی ولایت فقیه را همان ‏شیوه ها واسباب سیاستگران قدرت طلب می سازد و دعوی میراث بری از پیامبر و ‏امامان بهانه ای خود ساخته بیش نیست. جمهوری اسلامی قمار خطرناکی با اسلام ‏کرده و باخته است. اگر حکومت حق آخوند است و آخوند ثابت کرده است قادر به ‏حکومت نیست پس فلسفه سیاسی او بی اعتبار است. ملایان حاکم اسلام را به آزمایشی ‏کشانده اند که بخت برد نداشته است.‏

‏ نمی توان اجازه داد این هرج و مرج و وحشیگری بیش از اینها زندگی فردی و ملی ‏ایران را به تباهی کشاند. این نتیجه ای است که بیشتر ایرانیان در هرجا بدان رسیده ‏اند. ولی از این مهمتر ساختن جامعه آینده ایرانی است. جامعه ای بدور از زیاده رویها ‏و اشتباهات و کوتاهیهای گذشته، جامعه ای که بتواند از آخرین فرصتهای بازمانده در ‏دو سه دهه آینده برای گشودن مشکل واپسماندگی استفاده کند. این  کار را باید  در همین ‏گیر و دار  آغاز  کرد. ما  وضع کنونی را  نمی خواهیم.  بجای  آن چه می خواهیم؟

‏ سرمایه هایی که برای رهانیدن ایران و باز ساختن آن داریم اینهاست: مردم، تجربه ‏ملی و پس از همه اینها منابع طبیعی و سازمانی کشور. باید این سرمایه ها را بسیج ‏کرد و درست بکار برد. در این میان بزرگترین سرمایه ما یعنی نسل کنونی ایرانیان ‏است که بیشترین آسیبها را دیده است. تا این مردم در شرایط کنونی پرکندگی، ‏تلخکامی، بی اعتقادی و سرگشتگی بسر می برند و تا چنین زخمهای ژرف کینه و ‏دشمنی بر پیکر خود دارند نخواهند توانست به جایی رسند که فرمانروای خود باشند و ‏تا وقتی این مردم زمام کارهای خود را در دست نگیرند کشوری واپسمانده خواهیم ‏ماند.‏

‏ بازسازی ایران به عنوان یک ملت که بتواند در یک چهارچوب ملی عمل کند، بساط ‏استبداد آخوندی را برچیند و حرکت خود را بسوی بزرگی از سر گیرد بزرگ ترین ‏هدف فعالیت سیاسی در اوضاع و احوال کنونی است. واژگونی دستگاه آخوندهای ‏حاکم یک نتیجه فرعی چنان فعالیت سیاسی و تنها یکی از انگیزه های آن خواهد بود و
بدور انداختن این نظر که ایران مهره بی اراده ای در شطرنج جهانی بیش نیست و ‏سرنوشت آن در امریکا و انگلیس و شوروی تعیین می شود نخستین گام است. ذهن ‏ایرانی در طول نسلها عادت کرده است در کارها مشیتی ببیند، نیرویی برتر از اراده ‏او که سیر امور را بهرحال تعیین می کند. در گذشته این مشیت جنبه مافوق طبیعی ‏داشت، از هنگامی که اروپاییان، بویژه انگلیسها، در ایران نفوذ یافتند به آنان نیز ‏نیرویی برابر با آن مشیت در امور ایران نسبت داده می شود. در یک نسل گذشته ‏امریکاییان نیز برای ایرانی معمولی دارای چنین قدرتی شده اند.‏

‏ دیدن دست انگلیس و امریکا در پشت هر رویداد سیاسی و قلمداد کردن تاریخ چند ‏سال گذشته ایران به صورت سلسله ای از توطئه ها و نقشه های آن دو کشور، بحث ‏کنونی محافل ایرانیان داخل و خارج کشور را در بخش بزرگتر آن شبیه درامها و ‏تراژدیهای یونانی کرده است که خدایان پیوسته در امور انسانها جهت می گیرند و ‏انسانها بی اراده دستخوش نقشه ها و خواستهای آنانند. برای این گروه ایرانیان ناتوانی ‏امریکا و انگلیس در اداره امور خودشان هیچ ارتباطی به قدرت مشیت وارشان در ‏ایران ندارد. به انگلیس، یک قدرت درجه دوی نظامی و اقتصادی و پاره پاره شده در ‏یک جنگ طبقاتی، و امریکا، بویژه امریکای کارتر، سرگردان در میان سیاستها و ‏مراکز قدرت متضاد، چنان طرحهای درازمدت پیچیده ای نسبت داده می شود که خود ‏انگلیسها و امریکاییان را به شگفتی می اندازد.‏

‏ حتی اینکه نتیجه این توطئه ها به زیان جهان غرب – بیش از دو برابر شدن بهای ‏نفت وارداتی امریکا، آبروریزی و گروگانگیری، از دست رفتن میلیاردها دلار ‏صادرات سالانه، تشدید بحران و رکود و بیکاری در دنیای غرب و تقویت آشکار ‏موقعیت شوروی در حوزه خلیج فارس تمام شده است، اهمیتی برای نظریه بافان ‏‏«توطئه بزرگ» ندارد. این حقیقت که «بی بی سی» جانب مخالفان رژیم گذشته را ‏گرفت – کاری که رسانه های همگانی خود ایران بسیار بیش از آن کردند – یا ژنرال ‏هویزر در پایان کار رژیم به ایران آمد تا شاید چیزی را از میان ویرانه ها نجات دهد؛ ‏یا چند روزی پیش از رفتن شاه از ایران – که تصمیم خودش بود و کسی لشکری ‏نکشید – در گوادالوپ سران غربی درباره ایران پس از شاه گفتگو کردند بس است تا ‏ثابت کند که امریکا و انگلیس از سالهای نامشخص و مورد اختلاف پیش نقشه ای ‏ریخته اند و گام به گام تا اجرای کامل آن – جنگ ایران و عراق یا هر حادثه دیگری ‏که روی دهد – پیش آمده اند.‏

‏ کسی حتی به اسناد منتشر شده مربوط به سالهای ٩-١٩٧۸ و اظهارات مسؤولان ‏امریکایی که خبر از یک سردرگمی و ندانم کاری باور نکردنی می دهد توجهی نمی ‏کند. سهم قطعی اشتباهات مسئولان رژیم گذشته و نیز مخالفان آن در روی کارآمدن ‏ملاها در این نظریه بافیها همان اندازه پایمال می شود که نقش قطعی ایرانیان در ‏تعیین سرنوشت آینده خودشان. هرچه هست انتظار تحولات سیاسی امریکا و رفتن آن ‏و آمدن این است. همه دست روی دست گذاشته اند تا «آنها که ما را به این روز ‏انداختند خودشان هم کارها را درست کنند.» کمتر کسی حاضر است بپذیرد که این ‏خود ما بودیم،  هریک در جای خود و  به  شیوه  خود، با  کارهایی  که کردیم  و  نمی بایست  ‏و  نکردیم  و می بایست، که خود را به این روز انداختیم. و این تنها خود ما هستیم که ‏می توانیم به آینده ای که می خواهیم برسیم. درجه مداخله بیگانگان در کارهای ما بیش ‏از همه بستگی به آن دارد که خودمان چه اندازه چنین امکاناتی برای آنان فراهم آوریم.‏
از همه ایرانیان نمی شود انتظار داشت نارساییها و محدودیتهای جدی ابر قدرتها و ‏قدرتهای درجه دوم دیگر را بشناسند. اما دست کم می توان انتظار داشت فهرست ‏دراز ناکامیها و شکستهای آنان را در عرصه های گوناگون از پیش چشم بگذرانند. ‏اگر آنها معمولاً نمی توانند به آنچه می خواهند برسند دلیلی ندارد که وقتی پای ایران ‏به میان آید قادر مطلق باشند. سهم ابرقدرتها در امور جهانی انکار کردنی نیست ولی ‏قدرت آنها را شرایط گوناگون محدود می کند. در این محدوده وسیع هر ملتی کم و ‏بیش میدان کافی برای عمل دارد.‏

‏ اما ملتی می تواند اراده خود را اعمال کند که در میان خود پاره ای توافقهای اساسی ‏کرده باشد، ملتی که گروههای گوناگون آن به بهانه های سیاسی یا ایدئولوژیک یا تضاد ‏منافع آماده از میان برداشتن یکدیگر از روی زمین نباشند. اختلاف و حتی دشمنی در ‏میان عناصر و گروههای یک جامعه امری ناگزیر است، مگر آنکه دشمنی ها به جایی ‏رسند که موجودیت ملت را تهدید کنند. در آن شرایط است که بیگانگان نقش مؤثر در ‏امور ملت خواهند یافت و دیگر رهایی دشوار خواهد بود. اگر ملتی نتواند با اختلافات ‏درونی خود زندگی کند و در میان خود همزیستی داشته باشد به نابودی تهدید خواهد ‏شد. اینکه بسیاری از ایرانیان آگاه نگران آنند که کشورشان به روزگار لبنان دچار ‏شود مبالغه نیست. در لبنان نیز مخالفان، نابود کردن یکدیگر را بهتر از همزیستی با ‏یکدیگر یافته اند و بیگانگان به دست اندازی پرداخته اند و کار بدینجا کشیده است.‏

ما اگر نخواهیم سالهای آینده را نیز، مانند گذشته در آشفتگی و سرگردانی و هدر دادن ‏نیروها و خونریزی و برادرکشی از دست بدهیم باید در پی یگانگی ملی باشیم. نه به ‏این معنی که همه یکسان بیندیشند و عمل کنند. بلکه به این معنی که همه بتوانند در یک ‏نظام با هم بسر برند و حق اظهارنظر و فعالیت و رقابت، حق حیات برای یکدیگر ‏قائل باشند. هر اختلاف به معنی دشمنی نیست و هر دشمنی نباید به رویارویی تا ‏آخرین نفس بینجامد. در روحیه ایرانیان کنونی چنین گرایشهای خطرناکی را بسیار ‏می توان یافت و همین است که ادامه زندگی ملی ما را تهدید می کند.‏

‏ دشمنی با رژیم کنونی ایران زمینه ای کافی برای یگانگی ملی نیست. آنها که می ‏گویند اول باید به این معرکه پایان داد و بعد دید که هرکس چه می کند غافل از آنند که ‏همین طرز فکر بود که در ١٣۵٧ گروههای مختلف را در حرکتی که به زیان تقریباً ‏همه آنها بود و ایران را به نابودی تهدید می کند متحد ساخت. یگانگی باید بر مبنای ‏سازنده تری استوار باشد، یعنی بر تفاهم تاریخی و نقادی و ارزیابی دوباره تجربیات ‏ملی و در آوردن آن به صورت یک زمینه مشترک. آنها که با هم فراز و نشیبهایی را ‏گذرانده اند و درک کرده اند تفاهم بیشتری می یابند تا کسانی که صرفاً به یک هدف آنی ‏می اندیشند و پس از رسیدن به آن آماده اند احیاناً گلوی یکدیگر را هم بدرند.‏

‏ عظمت تلاشی که در پیش است، چه در مرحله براندازی استبداد آخوندی و چه پس ‏از آن برای برقراری نظم و قانون و بازسازی ایران، یک کار تشکیلاتی پردامنه را ‏ایجاب می کند. باید هزاران و هزاران ایرانی، هریک در حوزه توانایی خود، باهم از ‏نزدیک کار کنند. چنین همکاری بی توافقهای گسترده میان آنها، حداکثر توافق و نه ‏حداقل توافق که آسانگیران پیشنهاد می کنند، امکان نخواهد داشت. از این گذشته اگر ‏زمانی برای بحث و رسیدن به یک همرایی (اجماع) باشد اکنون است. در ایرانی که ‏فاشیستهای مذهبی برجای خواهند گذاشت کسی وقت و یارای بحث نخواهد داشت.‏

‏ بازگشت به ایران و براندازی حکومت ملایان البته برای اکثریت بزرگ مخالفان ‏رژیم کنونی یک رهسپاریگاه طبیعی است، ولی پس از آن چه؟ برای آنکه بتوان ‏اکثریتی را در راه نگهداشت و پس از رسیدن به مقصد نیروی همبسته آنها را حفظ ‏کرد باید میانشان یگانگی یا نزدیکی فکری و ایدئولوژیک برقرار باشد. در این صورت ‏نیروها روی سردرگمی یا رقابتهای شخصی یا زیر تأثیر رویدادهای روز پراکنده ‏نخواهند شد و هدر نخواهند رفت.‏

‏ آنها که می گویند باید همه اختلافها را کنار گذاشت و تنها در اندیشه پیکار با خمینی ‏بود در صف متحد خود چه جایی برای سران رژیم اسلامی و مسئولان مستقیم ‏ویرانیها و کشتارها و غارتها که در نبرد درونی قدرت شکست می خورند و یکایک به ‏مخالفت با جمهوری اسلامی رانده می شوند در نظر می گیرند. آیا صف متحد گنجایش ‏قصابان اوین را نیز خواهد داشت؟ یک ائتلاف بزرگ با یک هدف منفی و حداقل توافق، ‏آن سلاح برنده ای نیست که بتواند خونخواران مکتبی را به زیر اندازد و آن نیرویی ‏نیست که ایران از هم دریده و نیمه ویران پس از آنها را به صورت کشوری در آورد ‏که به آینده اش امیدی بتوان داشت. جنبشی که همه را در بر گیرد جنبش نیست، توده ‏بی شکلی است که در تضادهای درونی خود توان حرکت را از دست می دهد. اگر ‏اکثریتی از ایرانیان بتوانند بر سر آنچه از تجربه ملی و خودآگاهی مشترکشان ریشه ‏گرفته همرای شوند تندتر و دورتر خواهند رفت. چنانکه ظریفی گفته است آشتی ملی ‏را با آش ملی نباید اشتباه گرفت.‏

‏ نمونه هایی که برای ائتلاف و همراهی سازمانها و گروههای گوناگون در راه هدف ‏یگانه می آورند گمراه کننده است. در دوران اشغال فرانسه احزاب از چپ و راست و ‏میانه رو با اختلافات سخت ایدئولوژیک بر ضد دشمن بیگانه در جنبش مقاومت ‏همداستان شدند. در سازمان آزادیبخش فلسطین گروههای افراطی چپ و راست با ‏میانه روان در زیر یک چتر گرد آمده اند. تفاوت وضع کنونی ایرانیان با این نمونه ها ‏در آن است که در هر دو مورد سخن از احزاب و سازمانهای نیرومند و سازمان یافته ‏است نه افراد و دسته های کوچک بیشمار که نه استواری سازمانی دارند نه بهم بستگی ‏ایدئولوژیک. اگر هم زمانی بتوان و لازم باشد چنان ائتلافهایی ترتیب داد باید سازمانها ‏و احزابی داشت که نیروهای پراکنده را گرد آورده باشند. براین تفاوت باید اشغال ‏بیگانه را در آن دو مورد افزود که با همه ماهیت ضدایرانی حکومت کنونی ایران ‏برآن قابل انطباق نیست و پیکار ملی را از یک انگیزه عاطفی نیرومند بی بهره می ‏سازد.‏

‏ در جنبش مقاومت فرانسه یا سازمان آزادیبخش فلسطین، احزاب و سازمانهای شرکت ‏کننده هرچه هم در میان خود اختلاف داشتند یا دارند پیوسته به یکدیگر وعده تصفیه و ‏برپا کردن اردوگاههای آموزشی نداده اند و احتمالاً دستشان به خون یکدیگر آلوده ‏نبوده است.‏

 آشتی با تاریخ

‏‏ برای رسیدن به یگانگی ملی باید نخست با یکدیگر و تاریخ خود آشتی کنیم و به ‏عبارتی به یکدیگر و به تاریخ خود یک عفو عمومی بدهیم. بیشتر افراد ملت از هر ‏طبقه در یک موقعیت هستند. جز چند صدهزار نفری بقیه ایرانیان سرخورده و ‏ناخرسندند. هیچ کدام نمی خواستند سرنوشت خود و کشورشان این باشد که هست. آنها ‏در هر موقعیت و هر جبهه ای بودند قصدشان بهبود و اصلاح بود و امروز همه ‏شکست خورده اند. پذیرفتن این حقیقت می تواند خود پایه ای برای آشتی ملی باشد. ‏همه اشتباه کرده اند و فریب خورده اند. همه سهمی در مسئولیت مشترک ملی داشته اند ‏و همه آسیب و زیان دیده اند. اینکه کسی کمتر یا بیشتر اشتباه کرده یا زیان دیده، یا ‏اشتباهاتش از عمل برخاسته یا بی عملی، یا اشتباهات خود را نشان داده یا فرصت آن ‏را نیافته اهمیت ندارد زیرا جز آنها که دستشان به خون مردم و اموال عمومی آلوده ‏است بقیه نیت خوب داشته اند.‏

‏ نباید کاری کرد که پس از پایان یافتن این کابوس باز ایرانیان بر سر ویرانه های ‏کشور خود بنشینند و خرده حسابهای کهنه را تسویه کنند و هر گروه که خود را یک آب ‏شسته تر از دیگران می داند به آنها اجازه نفس کشیدن ندهد. در تحلیل آخر هیچ کس ‏شسته تر از دیگران نیست. همه ایرانیان مسئول آنچه بر سرشان امده هستند و نباید ‏بیهوده تقصیر را به گردن این و آن بیندازند. هرکس با انصاف به گذشته خودش بنگرد ‏خواهد دید که درجایی کوتاه آمده است. اگر چنین نبود ما در وضع کنونی قرار ‏نداشتیم. اگر در ایران همه یا اکثریتی درست رفتار کرده بودند کی همه چیز به خطا ‏می رفت؟

‏ انقلاب اسلامی را یکسره ساخته دست بیگانگان و فراورده توطئه های مرموزی مانند ‏‏«کمربند سبز» انگاشتن برای بیشتر ایرانیان نوعی آسایش خاطر در سرگردانی و ‏تکان روحی سه ساله گذشته فراهم کرده است. پس از شیفتگی مذهبی سه سال پیش که ‏آنهمه ایرانیان بیشمار – اکثریتی از آنان – را فرا گرفت و خمینی گمنام را در کوتاه ‏مدتی به مقام قهرمانی و نیمه خدایی رساند، این یک تریاک تازه توده های ایرانی است. ‏این ایرانیان از خود نمی پرسند که چرا خودشان خمینی و ملایان را می ستودند؛  چرا ‏روشنفکرانشان  در بیان سرسپردگی  خود به «آقا» از یافتن کلمات پرآب و تاب در می ‏ماندند، چرا رهبران مخالفشان در یک رقص «هفت پرده» همه پوششهای ‏ایدئولوژیکشان را یکایک به دور می افکندند و در برابر ولایت فقیه و جمهوری اسلامی ‏و امت مسلمان برهنه می شدند؟ چرا اکثریت بزرگ نویسندگان در آن شش ماه آخر ‏رژیم جز در ستایش خمینی و انقلاب او ننوشتند و تا ماهها و سالهای بعد تا جایی که ‏می توانستند و امیدی داشتند همچنان ننوشتند؟ چرا مرفه ترین لایه های اجتماعی ‏ایران، نمایندگان اشرافیت سرمایه و مقام، حتی در آسودگی پناهگاههای خود در ‏امریکا و اروپا از خمینی دفاع می کردند تا هنگامی که اموالشان در ایران به غارت ‏رفت یا کسانشان به زندان افتادند و به دژخیم سپرده شدند؟

‏ نیروی انقلاب از مردمی برخاست که دیگر به زحمت می شد کسی را از میانشان ‏یافت که هوادار خط امام نباشد – از توده مردم عادی به همان اندازه که رهبران فکری ‏یا سیاسی یا صاحبان صنعت و سرمایه. حتی اگر فرض کنیم که دگمه انفجار را دستی ‏در خارج ایران فشار داد، ماده منفجره اش میلیونها تنی بودند که با قلم و قدم و پول ‏خود به ملایان در پیکارشان یاری می دادند. وقتی نویسندگان پرآوازه  چپ و لیبرال – ‏بی آنکه  احتمالاً  نماز بدانند – پشت سر  ملایان  به  آنها  اقتدا می کردند و در راه پیمایی ‏ها با شعار جمهوری اسلامی شرکت می جستند، وقتی کارمندان و کارگران در هرجا ‏با اعتصابات خود  حکومت را به زانو  در می آورند،  وقتی تظاهرات میلیونی به راه ‏می افتاد چه نتیجه دیگری می شد انتظار داشت؟ می گویند بیگانگان دگمه را فشردند. ‏اما آیا همه آن چندین میلیون تن هواداران فعال و غیرفعال خمینی عامل بیگانگان ‏بودند؟ می گویند گول خوردند و بی بی سی فریبشان داد و در سخنان کارتر و ‏همکارانش «چراغ سبز» دیدند. آیا کسی که گول می خورد و چشمش به چراغ سبز ‏دیگران است خود مسئول نیست؟ آیا در خیابانهای شهرهای ایران اتباع بیگانه میلیون ‏میلیون راه پیمایی می کردند و در ادارات و کارگاه های ایران کارمندان و کارگران ‏بیگانه اعتصاب به راه می انداختند؟

‏ و آنهمه اشتباهات که حکومتها یکی پس از دیگری در برابر مخالفان نشان دادند، ‏آنهمه ناتوانی که در حفظ خود و نگهداری کشور از آنها دیده شد، آنهمه سستی اراده و ‏ورشکستگی معنوی، کار بیگانگان بود؟ آیا یک حکومت تنها باید به خواست و اراده ‏خارجی از خود و کشورش دفاع کند و اگر خارجی نخواست، مسئولیت از گردنش می ‏افتد؟ اگر حکومت جمهوری اسلامی را یک ارتش اشغالگر بیگانه بر ایران تحمیل کرده ‏بود چه اندازه می شد  بر سهم  خارجیان در  انقلاب ایران – آنگونه  که بیشتر ما می ‏پنداریم – افزود؟ آنها که امروز نظریه های گوناگون می سازند به پیرامونشان بنگرند. ‏در ١٣۵٧ دوستان و کسان و آشنایانشان چگونه رفتار می کردند؟ آیا می شد با آنها ‏حتی یک بحث ساده درباره پیامدهای ترسناک فعالیتهایشان بر ضد رژیم کرد؟ آیا ‏عمومشان نمی گفتند این رژیم (شاه) برود، هرچه می خواهد بشود؟ اگر آنها خودشان ‏بودند که چنین می خواستند دیگر چرا تقصیرها را به گردن این و آن می اندازند؟ اگر ‏خیال کرده بودند انگلیس و امریکا می خواهند کمربند سبز بکشند چرا خودشان آلت ‏دست بیگانگان و اسباب اجرای طرحهایشان شدند؟

‏ شاید استدلال کنند که چنان از حکومتهای گذشته به تنگ آمده بودند که از خود بیخود ‏شدند و از اینرو مسئولیت با آن حکومتهاست. باید پرسید مگر راه دیگری جز سر ‏نهادن به خاک در برابر ارتجاع و فاشیسم نبود؟ برای اصلاح یک رژیم، حتی پیکار با ‏آن، کار دیگری جز اطاعت کورکورانه از نیروهای نادانی و توحش نمی توان کرد؟ ‏از این گذشته ایا آن حکومتها جز با پشتیبانی و شرکت فعال یا ضمنی همین میلیونها تن ‏روی کار می ماندند؟ خیابانهای شهرهای ایران را در ماهها و سالهای پیش از انقلاب ‏اسلامی چه کسانی با فریادهای «جاویدشاه» خود می لرزاندند؟ در همان اردیبهشت ‏‏١٣۵٧ مردمانی که در مشهد – دهها و صدها هزار – به پیشباز شاه رفتند از کجا آمده ‏بودند؟

اینگونه بهانه آوردنها و دلیل تراشیدنها پیکار کنونی و آینده ملت ایران را ناممکن می ‏سازد. همه چیز را از چشم بیگانه دیدن جایی برای مشارکت و ابتکار خود مردم نمی ‏گذارد. کسی دلیلی برای دست به کاری زدن نمی بیند. اگر مردم بی اثر بوده اند، هنوز ‏هم بی اثرند و در آینده هم بی اثر خواهند بود، پس چه نیازی به تلاش است؟ انقلاب را ‏ساخته و پرداخته دیگران دانستن برای گروههای بی شمار بهانه آسوده نشستن و  ‏انتظار برنده نهائی را کشیدن  است و برای گروههای دیگر دلیلی بر اینکه می توان به ‏گذشته در تمامیت آن بازگشت و انگار هیچ روی نداده، روشهای نادرست پیشین را از ‏سرگرفت.‏

‏ از هم اکنون بسیاری دست درکاران گذشته را می توان یافت که به پشتگرمی نظریه ‏های گوناگون توطئه، هیچ نقطه سیاهی در نظام پیشین نمی بینند. اولاً انقلاب نبود و ‏فتنه بود. بعد هم به سبب شکست های سیاسی و اقتصادی و فرهنگی نظام پیشین نبود و ‏برعکس از هراس بیگانگان از برآمدن یک ژاپن دوم در باختر آسیا سرچشمه می ‏گرفت. بنابراین چه جای انتقاد از گذشته است و چه نیاز به تلاش برای بهبود و ‏اصلاح و دگرگونی برداشتها و کارکردهای نادرست و ناپسند آن؟ در برابر کسانی که ‏هیچ نقطه روشنی در گذشته ایران نمی بینند، کسان دیگری را هم می توان یافت که ‏اگر خیلی بخواهند منصف باشند می گویند عیب گذشته آن بود که رهبران به اندازه ‏کافی بیرحم و دلسخت و دیکتاتور نبودند.‏

‏ ما با شناختن مسئولیت فردی و ملی خود چه برای گذشته و چه آینده، گذشت بیشتری ‏در برابر یکدیگر خواهیم یافت و ارزشهای یکدیگر را بهتر خواهیم شناخت زیرا کمتر ‏کسی از قله های خطاناپذیری بر دیگران خواهد نگریست؛ قضاوتهای ما میانه روتر و ‏واقع گراتر خواهد شد. وقتی همه حق را به جانب خود ندانیم دید انسانی تری خواهیم ‏یافت که بیشتر ما سخت بدان نیازمندیم.‏

‏ بهمین گونه تاریخ ایران، تاریخی که برای نسل کنونی ایرانیان زنده است، باید ‏بخشوده شود. نمی توان پذیرفت که هر گروه بخشی از تاریخ را مال خود بداند و بقیه ‏را نفی کند. این تاریخ مال همه ماست. همه ما در ساختن آن سهمی داشته ایم و یا از ‏آن برخوردار شده ایم، هرکس در جای خود. همه کم و بیش در سود و زیان شریک ‏بوده ایم. ما هرچه نسبت به یکدیگر و مراحل تاریخ ٧۵ ساله گذشته خود کینه داشته ‏باشیم نمی توانیم تجربه خود را از جهت شدت و تلخی آن با تجربه ملی آلمانها در صد ‏سال و فرانسویان در دویست سال گذشته مقایسه کنیم. اگر آنها به این «پالایش تاریخ» ‏قادر بوده اند ما نیز خواهیم توانست.‏

‏ بجای محکوم کردن تاریخ خود باید آن را نقادی کنیم و بهترین عناصر آن را، هرچه ‏که سازنده و ماندنی است، بگیریم و در ساختن آینده خود بکار بریم. این کاری است که ‏همه ملتهای پیشرفته کرده اند و می کنند. آنها تاریخ خود را میان احزاب و گروهها ‏تقسیم نمی کنند، هرکس مدعی دوره ای و منکر دوره های دیگر نمی شود. برای نقادی ‏و ارزیابی تاریخ اخیر خود باید از عادت ایرانی سیاه و سفید دیدن امور دست برداریم. ‏عناصر نیک و بد را باید در هر دوره باز شناخت و از روی پیشداوری همه چیزها را ‏خوب یا بد ندید. قضاوت ما هرچه باشد هر دوره تاریخ اخیر ما نشان نیک و بد خود را ‏بر زندگی ما و نسلهای پس از ما نهاده است و خواهد نهاد.‏

‏ انقلاب مشروطیت، نوسازی دوران رضاشاه اول، پیکار ملی کردن نفت به رهبری ‏مصدق، جنبش اصلاحی محمدرضا شاه و انقلاب ۱٣۵٧ همه از همین جامعه ‏برخاسته اند و همه در حدود تواناییها و کم و کاستی های نسل معاصر خود بوده اند. ‏ما نمی توانیم – فرد فرد ما – منکر این شویم که سزاوار تاریخی هستیم که داریم و ‏نمی توانیم خود را از آن برکنار داریم. علاوه براین در هریک از این مراحل تاریخی ‏جنبه های سازنده ای هست که در هر نظام سالم آینده جای خود را خواهد داشت.‏

‏ انقلاب مشروطیت به ما یک قانون اساسی داده است که نخستین سندی است که به یک ‏تعبیر به امضای ملت ایران رسید و واقعیتهای جامعه ما را در بر دارد و امروز پس ‏از ٧۵ سال اصول بنیادی آن همان اندازه برای حفظ یکپارچگی و تعادل ملی ایران ‏مقتضی است که در همه ٧۵ ساله گذشته بوده است. سلطنت مشروطه، تفکیک قوای ‏حکومتی، تضمین حداقلی از حقوق اقلیتهای مذهبی و اختیارات داخلی استانها و ‏شهرستانها از جمله اصول بنیادی قانون اساسی است که نیروی زندگی خود را ‏همچنان حفظ کرده است و می تواند پایه پیشرفتهای آینده در همه این زمینه ها باشد. ‏در گذشته برای زیر پا نهادن این اصول بهای سنگینی پرداخته ایم و در آینده نباید ‏خطای خود را تکرار کنیم.‏

‏ نوسازی سالهای ۱٣۲۰-۱٣۰۰ نخستین اقدام جدی و پیگیر ایران در سده گذشته ‏برای ساختن یک جامعه امروزی بود. از این گذشته رضا شاه اول ایران را از تجزیه ‏رهانید و آن را در تمامیت خود نگهداشت. اراده سیاسی راسخی که او و نسل او برای ‏حفظ تمامیت ایران نشان دادند در بحران آذربایجان نیز یک بار دیگر ایران را از ‏تجزیه نجات داد. این هر دو تعهد – کوشش برای امروزی کردن جامعه ایران و حفظ ‏تمامیت و یکپارچگی کشور – باید در آینده نیز دنبال شود.‏

‏ پیکار ملی کردن نفت یک برگ درخشان تاریخ معاصر ایران است. به پیام ‏ضداستعماری این پیکار باید همچنان وفادار ماند. ایران باید سرنوشت خود را و منابع ‏ملی را در کف داشته باشد و به هیچ بیگانه ای اجازه تسلط ندهد. روابط ایران با جهان ‏خارج باید صرفاً براساس حفظ مصالح ملی ایران و استقلال کشور تنظیم و اداره شود. ‏این راهی است که مصدق پیمود و ادامه آن در توانایی و به مصلحت ملت ایران است.‏

جنبش اصلاحی سالهای ۵۶-۱٣۴١ که به نام انقلاب سفید شهرت یافت و اصلاحات ‏ارضی و صنعتی کردن ایران و آزادی زنان در آن جای مهمی دارد دستاوردهای ‏شگرفی در هر زمینه اجتماعی و اقتصادی داشت و به ایران برای نخستین بار یک پایه ‏صنعتی و آموزشی داد که هر حرکتی بسوی پیشرفت آینده از آن بهره خواهد گرفت. ‏مفهوم توسعه ملی همه جانبه در این دوره به بلوغ خود رسید و نتایج آن با همه ‏ویرانگری های جمهوری اسلامی هنوز با ماست و بنیه ملی ما را تشکیل می دهد. پایه ‏گذاری یک ارتش نیرومند از میراثهای ماندنی دیگر این دوره است که ارزش آن در ‏جنگ با عراق نشان داده شد – حتی در شرایط فلج و زندانی کردن ارتش.‏

‏ موج اعتراض سالهای ۱٣۵۵ تا ۱٣۵٧ تا آنجا که به فساد و بدی حکومت و بستگی ‏به بیگانه مربوط می شود باید به عنوان یک درس عبرت پیوسته در نظر باشد. این ‏موج اعتراض، صرفنظر از مرحله انقلابی مصیبت بار بعدی آن، از چشم پوشیدن بر ‏واقعیتهای ایران و فدا کردن مصالح عمومی برای هدفها و مقاصد خصوصی ‏برخاست. در آینده هدفها و نظرات شخصی است که باید فدای مصالح عموم شود. ‏انقلاب ١٣۵٧ ورشکستگی نهائی حکومت خودکامه و فردی را نشان داد.‏

‏ این انقلاب همچنین طغیانی برضد نابرابریهای آشکار جامعه ایرانی بود. جامعه ما ‏باید بسوی برابری هرچه بیشتر فرصتها و امکانات – تا حدی که فرصتها و امکانات ‏را نکشد – برود و از فاصله میان طبقات و گروهها بکاهد. در هیچ یک از این مراحل ‏ملت ما به هدفهای خود نرسید. هر مرحله با اشتباهات و کوتاهیها و سؤ استفاده از ‏قدرت به درجات گوناگون به شکست انجامید.‏

‏ قانون اساسی بازیچه شد زیرا انقلابیان مشروطه – جز قهرمانان انقلابی آذربایجان – ‏انرژی و عزم کافی برای دگرگونیهای اساسی را نداشتند و در محافظه کاری و ‏مصالحه بیش از اندازه غرق بودند. ایران در ۱٣۲۰ پایمال تجاوز نیروهای بیگانه ‏گردید زیرا رضاشاه اول در سیاست خارجی خود و ارزیابی اوضاع جهان اشتباه ‏کرد. پیکار ملی کردن نفت شکست خورد زیرا مصدق از پذیرفتن بهترین راه حل ‏ممکن برای حل مسأله نفت به سبب ترس بیهوده از دست دادن پشتیبانی عمومی تن زد ‏و مسئله نفت را بیش از اندازه و به زیان ملاحظات و ضرورتهای دیگر در مرکز ‏توجهات خود قرار داد تا سرانجام همه چیز از جمله خود پیکار ملی کردن نفت قربانی ‏آن شد. اصلاحات و نوسازی جامعه ایرانی از گشودن گره فقر و واپس ماندگی بر ‏نیامد زیرا حرص و مال اندوزی از بالا تا پایین نظام حکومتی را تباه کرده بود و بدی ‏حکومت و برداشت نادرست از توسعه و وارونگی اولویتها منابع ملی را به هدر داده ‏بود. موج اعتراض سالهای ۱٣۵۵ تا ۱٣۵٧ در گرداب هرج و مرج و ارتجاع پس از ‏آن غرق شد زیرا تا آنجا که به اکثریت بسیار بزرگ انقلابیان مربوط می شد بیشتر یک ‏حرکت منفی و دنباله روانه بود. ایرانیان در شور بی اختیار خود برای کینه جویی ‏نمی دیدند که خود را در اختیار نیروهایی گذاشته اند که از اعماق سیاه جامعه ‏برخاسته اند و قدرت خود را از نادانی و توحش می گیرند. آنها بر ضداستعبداد و فساد ‏و نابرابری اعتراض می کردند ولی فرمانبر چشم و گوش بسته اقلیتی بودند که ‏اعتراضشان برضد پیشرفت و دانش و فرهنگ، برضد جهان امروز و انسان نوین، ‏بود. آنها آوای وحش را در انقلاب خود نشنیدند.‏

‏ سودی ندارد که هر گروه بکوشد گناه این شکستها را به گردن دیگران بیندازد یا منکر ‏کامیابیها یا ناکامیهای هر دوره مورد نظر خود باشد. اعتبار کامیابیها و گناه شکستها ‏بردوش همه ایرانیان است. ظرفیت جامعه ایرانی از عهده بیش از آن بر نیامده است.‏

چنان هم نیست که این تاریخ یا هر دوره ای از آن – جز انقلاب اسلامی – مایه ‏سرشکستگی ایرانیان باشد. با همه شکستها کمتر ملتی در میان کشورهای رشد نیافته ‏تاریخی به پرباری و تحرک ٧۵ ساله گذشته ایران داشته است و از عهده کارهای ‏نمایان تر برآمده است. انقلاب مشروطه نخستین انقلاب دمکراتیک در کشورهای ‏آسیایی – افریقایی بود و پیکار ملی کردن نفت در ردیف نخستین جنبشهای ‏ضداستعماری قرار داشت. نوسازی و اصلاحات دوره پهلویها در میان نخستین ‏تلاشهای همه جانبه برای توسعه در جهان سوم بشمار می رود و از نظر دستاوردها ‏کمتر رقیبی برای خود می شناسد. کشورهای معدودی بوده اند که در شش دهه گذشته ‏در جنبش خود برای نوسازی از ایران در گذشته اند. ایران تنها کشوری بود که (در ‏‏۱٣۲۵) از اشغال شوروی دست نخورده بدر آمد. اتریش یک مورد دیگر بود. ولی ‏اتریشیها آزادی سیاست خارجی خود را در برابر دادند. ما بارها سرمشق و الهام ‏دیگران قرار گرفته ایم – و نه تنها در زمینه های منفی اعتراض و طغیان. شور و ‏انرژی ملی ایرانیان در یک فوران مداوم، صفحات تاریخ را با پیروزیها و شکست های ‏قابل ملاحظه پر کرده است. این ملت همواره از خود استعداد و نیروی زندگی ‏استثنایی نشان داده است. تاریخ ٧۵ ساله گذشته ما ناشاد است، اما بزرگ است؛ مانند ‏همه تاریخ ما.‏

‏ این تجربه مشترک بجای آنکه ما را به جان یکدیگر بیندازد می تواند بهم نزدیکتر کند ‏‏– اگر یکدیگر را بفهمیم و این تجربه را درک کنیم. ما این راه را با همه اختلافات ‏بهرحال با هم آمده ایم و راه آینده را نیز بهتر است جدا از هم یا بر ضد هم نپیماییم. در ‏تعیین راه آینده نیز این تاریخ به کار ما خواهد آمد.‏

‏ در آوردن دوره های تاریخی از حالت وابستگی گروهی خود، و به تعبیری ملی ‏کردن تاریخ اخیر ایران، به یک عامل اصلی کشمکش میان گروههای گوناگون پایان ‏خواهد داد. به زبان دیگر ما می توانیم تاریخ خود را بر سر یکدیگر بکوبیم یا آن را ‏توشه سفر مشترک خود بسوی بهروزی سازیم. می توانیم تاریخ را امری شخصی و ‏حزبی و گروهی بینگاریم یا مانند تاریخ قدیم تر خود بدان رنگ همگانی و ملی بدهیم. ‏در واقع میان دوره های تاریخی صدسال پیش یا سی سال پیش تفاوتی نیست. آنچه ‏هست در حالت عاطفی ماست. زمانی بود که بحث بر سر تاریخ اخیر ایران بخشی از ‏پیکار قدرت میان هواداران رژیم و گروههای مخالف آن بود. امروز چنین نیست. همه ‏در یک صف قرار دارند. آنها که تنها به دوران پیکار ملی کردن نفت و آنچه «واقعیت ‏انقلاب ایران» می نامند و در واقع مرحله اعتراض پیش از  انقلاب است  دلبسته اند، و  ‏آنها که به  نوسازی و جنبش اصلاحی  دوران پهلوی  اهمیت می دهند به یکسان نگران ‏سرنوشت آینده کشور خود هستند. هر دو مکتب فکری باید جنبه های مثبت این دوره ‏های تاریخی را بشناسند و بپذیرند. پذیرفتن اینکه قهرمانان محبوب ما دچار اشتباه یا ‏کوته بینی شده اند یا شهامت و روشن نگری کافی نشان نداده اند، یا مردانی که عادت ‏کرده ایم منفورشان بداریم پاره ای خدمات حیاتی و نمایان به کشور کرده اند از قدر ما ‏چیزی نمی کاهد و برعکس نشانه بلوغ فکری ما خواهد بود.‏

‏ در این میان انقلاب مشروطه از قبول عام برخوردار شده است و جای خود را در ‏فرهنگ سیاسی ایران یافته است. در میان ایرانیان کمتر کسی است که از آن انقلاب ‏سربلند نباشد. دوران پهلوی و پیکار ملی کردن نفت در مرکز کشاکشهای فکری قرار ‏دارند و انقلاب ١٣۵٧ نیز بدانها پیوسته است. بحث درباره این دوره ها عموماً ‏یکسویه و میان تهی و آغشته به شعار و آلوده دروغ و دشنام یا تملق گویی بوده است. ‏برای افرادی بحث درباره هریک از دوره ها رنگ شخصی دارد. می کوشند با نفی ‏یکی یا دعوی میراث بری دیگری مقاصد خود را پیش ببرند. اما برای بقیه ایرانیان ‏بسیار آسان است که تاریخ خود را از حالت بیش از اندازه سیاسی شده و شخصی در ‏آورند و آن را چنانکه هست یعنی مربوط به همه ببینند. بدین ترتیب بسیار آسان تر ‏خواهد بود که حوادث و اشخاص در دورنمای مناسب قرار گیرند و اهمیت آنها در ‏تاریخ و سرنوشت ایران شناخته تر شود.‏

‏ در فضای تبلیغاتی و با روانشناسی کنونی ایران بیش از همه ارزشهای واقعی دوران ‏پهلوی است که از نظرها دور مانده است. فساد و بدی حکومت و بستگی به بیگانگان، ‏بویژه در دهه آخر این دوره، چنان تصویر ذهنی از آن ساخته که سهم حیاتی رضاشاه ‏اول و محمدرضاشاه در یکپارچه کردن سرزمین و اقوام ایرانی به صورت یک ملت و ‏ساختن جامعه ایرانی تقریباً از صفر، به زحمت به یادها می آید. کمتر کسی از خود ‏می پرسد بدون پهلویها اکنون ایران کجا بود و آیا اصلاً کشوری با این مرزها و با این ‏منابع و با این زیرساخت اقتصادی و فرهنگی و با این نیروی انسانی و قدرت ‏سازمانی می توانست بوجود آید؟ اینکه ایران در سالهای میان ١٣٣۴ تا ۱٣۵٧ از ‏درآمد قابل ملاحظه و در چهار سال آخری آن از درآمد سرشار نفتی برخوردار بوده ‏آنهمه کارها را که در سالهای میان ١٣۰۰ تا ۱٣۵٧ انجام گرفته توضیح نمی دهد و ‏تازه اگر رضاشاه اول نبود خوزستان برای ایران نمی ماند که بعدهادرآمد نفت آن به ‏کار توسعه کشور بیاید.‏

‏ برای بسیاری از ایرانیان دشوار است اوضاع و احوال ایران را در نخستین دهه های ‏سده بیستم، هنگامی که رضاشاه اول به بازسازی آن آغاز کرد، یا در سالهای پس از ‏جنگ دوم جهانی که نیروهای ارتجاع و تجزیه و هرج و مرج باز سر برآورده بودند، ‏تصور کند. آنها کافی است به اوضاع و احوال کنونی کشور، دو سه سالی از ‏فرمانروایی ملایان نگذشته، نظری بیفکنند تا دریابند نادانی و خرافات، و پرستش ‏مرگ و ویرانی، و ستایش پلیدی، و دشمنی با پیشرفت و شعور و دانش با ایران چه ‏می کرده است. از هم پاشیدگی و بیکاری و بینوایی و رکود و رواج فساد و همه گونه ‏تباهی ها را در همه جا و همه سطح ها بنگرند تا بدانند در آن ۵٧ سال چه گامهای ‏غول آسایی برای دگرگونی ذهن و روح و پیرامون در این کشور برداشته شد.‏

‏ قدر آنها که « نه» گفتند و پیکار کردند و سختی کشیدند و قربانی دادند در نزد همه ‏ایرانیان باید محفوظ و شناخته بماند. ولی تنها آنان که آجری روی آجر نهاده اند و ‏ناچار بوده اند همه چیز را از نخستین آجر بسازند و بالا ببرند می توانند در تلاش ‏خستگی ناپذیر آن سالها عنصر قهرمانانه ای را بشناسند که ارزشی حتی والاتر از ‏فراهم آوردن امکانات زندگی امروزی برای دهها میلیون ایرانی دارد. ما از ‏دستاوردهای آن ۵٧ سال نیز سربلند شده ایم. بزرگی ایران در زیربار نرفتن و ‏سرپیچی تظاهر کرده است و نیز در سازندگی و آفرینندگی. گرایش عاطفی و فرهنگی ‏ایرانیان به شهید و مظلوم پرستی نباید ما را بر شکوهی که در ساختن و پیش بردن ‏است نابینا کند. قدر ایرانیان بیشماری را که زندگانیهای خود را اسباب ساختن ایران ‏کردند نیز باید شناخت و محفوظ داشت.‏

‏ دشمنی با رژیم گذشته بهردلیل باشد نباید چشمان ما را براندیشه پیشرفت و نوسازی ‏ببندد – امری که با شگفتی شاهد آن هستیم. در اعلامیه های گروهها و شخصیتهای ‏سیاسی کمتر نشانی از تعهد به ترقیخواهی و توسعه است. یکی هم اشاره به بزرگی ‏ایران، ساختن قدرت اقتصادی و نو کردن جامعه آن ندارد. شاید هم پیشرفت را امری ‏مسلم و خود بخود فرض کرده اند که لزومی ندارد تا حد یک تعهد، حتی یک ایمان بالا ‏برده شود. اگر چنین است بهتر است دو سه سال پس از پهلویها و دویست سیصد سال ‏پیش از آنها به خاطرها آورده شود.‏

‏ تعادلی که باید به اندیشه ایرانی باز آورد بخشی در همین جاست. آزادیخواهی، ‏همچنانکه اعتقاد به عدالت اجتماعی، یک جزء مسلم هر برنامه سیاسی برای ایران ‏است. اما جزء اصلی دیگر آن ترقیخواهی و توسعه است – آنچه که باید سنت پهلوی ‏نامیده شود. بدون ترقیخواهی و توسعه نه آزادی پایدار می ماند، نه عدالت اجتماعی ‏بدست می آید، نه خود ملت حفظ می شود. شکستهای پیاپی آزادیخواهان در ٧۵ سال ‏گذشته تاریخ ایران – در انقلاب مشروطه، در سالهای پس از جنگ جهانی دوم، در ‏پیکار ملی کردن نفت و در ۱٣۵٧ – مستقیماً به بی اعتنایی آنان به ضرورت توسعه و ‏بی خبریشان از مقتضیات و مکانیسمهای آن بر می گردد. همچنانکه شکست پهلویها از ‏بی اعتقادی شان به آزادی سرچشمه می گرفت.‏

‏ برای کسانی که بار توسعه و نوسازی و آباد کردن کشور را بر دوش نداشته اند و ‏سختی کار را احساس نکرده اند و زندگی شان یا در مخالفت و کناره جویی گذشته ‏است یا در آسایش و تنعم بی مسئولیت، شناختن قدر کوشندگان و کسانی که در مشاغل ‏سیاسی و اداری یا در بخش خصوصی، قرن بیستم را به ایران آوردند آسان نیست. ‏ولی این مردان و زنان بیشمار نیز از ارزش خویش بی خبرند. شکست ۱٣۵٧ که خود ‏از همین ضعف روانی برخاست آنان را متزلزل و به خود بی اعتقاد برجای گذاشته ‏است. پیکار تبلیغاتی حساب شده ای که از پیش از انقلاب آغاز شده بود و هنوز ادامه ‏دارد و هدف آن شخصیت کشی و بی حیثیت کردن سران رژیم و در نتیجه خود رژیم ‏گذشته است به یک احساس عمومی گناه دامن زده است. زیاده رویها و بی پرواییهای ‏آن ده پانزده تن اصلی که در رژیم پیشین دست خود را بر دارایی های کشور گشوده ‏بودند و پشتیبانی بیدریغ رهبری سیاسی از آنان سایه سیاهی بر تصویری انداخته است ‏که بهرحال با معیارهای ایرانی درخشان و بیمانند است.‏

‏ پیش از هرچیز باید این پیکار تبلیغاتی را دست کم در میان خود عناصر رژیم گذشته، ‏آن صدها هزار تنی که هریک در جایی به آرمان ملی خدمت کردند، متوقف ساخت. ‏زیرا متأسفانه بیشتر خود این عناصر هستند  که با لذتی بیمارگونه یکدیگر را به پلشت ‏اتهام  و  بدگویی  می آلایند.  هیچ کس نمی تواند با محکوم ساختن دیگران خود را تبرئه ‏کند و اصلاً نیازی به تبرئه نیست. چه کسانی ۵٧ سال پهلوی را محکوم می کنند؟ آنها ‏که در راه جمهوری اسلامی تلاش کردند؟ بهتر است دستاوردهای آن دوره با ‏دستاوردهای مخالفان آن مقایسه شود.‏

‏ احساس گناه را باید بدور انداخت و خود را از جریان عمومی نباید بیرون کشید. ‏کسانی که ایران را از هرج و مرج و ویرانی پایان سلسله قاجار بدر آوردند و بدان ‏نیرویی بخشیدند که همه نادانیها و بدخواهیهای جمهوری اسلامی نیز از نابود کردنش ‏برنخواهد آمد، در پیروزیها و شکستهای آن دوران بیمانند تاریخ اخیر ایران سهم داشته ‏اند. همه این مردان و زنان باید از کرده های خود سربلند باشند؛ اشتباهات آن دوران ‏را بشناسند و از آن پند گیرند. ولی بی اعتقادی به خود و به عصر خود بیجاست.‏

‏ آنها که همه گناهها را به گردن رژیم گذشته می گذارند باید بپذیرند که اگر چنین بود ‏با سرنگون شدنش می بایست همه چیز درست می شد. اینهم که بگویند کم و کاستی ‏های جامعه که کشور را به چنین روزی انداخته ساخته و پرداخته آن رژیم بود درست ‏نیست. مگر خود آن رژیم جز کم و کاستی های جامعه را منعکس می کرد؟ کسانی در ‏دشمنی خود تا آنجا پیش می روند که شور بختی کنونی را میراث رژیم پیشین می ‏شمرند. ولی خود آن رژیم از کجا آغاز کرده بود و چه میراثی برده بود؟ هرگذشته ‏گذشتگانی داشته است. همه میراث بر پیشینیان خویشند. از این گذشته آن میلیونها تنی ‏که به هر قیمت می خواستند شاه برود و خمینی بیاید چگونه می توانند شاه را از ‏پذیرفتن خواست خودشان سرزنش کنند؟ اینگونه استدلالها و بینشهای نیمه کاره را ‏دشمنان استقلال و رفاه ایران بسیار بکار برده اند و باید به همانها نیز واگذاشته شود. ‏آنچه ما نیاز داریم شناخت درست رویدادها و نهادن هرچیز در جای خود است.‏

‏ ایدئولوژی عصر پهلوی، آمیزه ای از ناسیونالیسم و تعهد به توسعه و ترقیخواهی و ‏عدالت اجتماعی، نزدیک به شش دهه ایران را از تجزیه و هرج و مرج رهانید و بدان ‏یک زیر ساخت فرهنگی و اقتصادی و سازمانی بخشید که نه پیش از آن داشت و نه ‏پس از آن حتی حفظ شد. این ایدئولوژی در ۱٣۵٧ بیشتر به سبب همین احساس گناه و ‏روحیه شکست تقریباً بی مبارزه به یک جهان بینی قرون وسطایی تسلیم شد. ولی ‏شکست نخورده است زیرا جایگزینان آن نیروی زندگی ندارند. «جامعه توحیدی» ‏ملایان مکتبی دوزخی از ستمگری و پلیدی و بیدانشی است و «جامعه بی طبقه» ای ‏که مارکسیستهای گوناگون و پراکنده وعده می دهند در بخش بزرگتر سیاستهای ‏اقتصادی خود هم اکنون با پیامدهای مصیبت بار در ایران اجرا شده است و از افریقا ‏تا اروپای شرقی و دریای کاراییب به نمونه های شکست خورده آن فراوان می توان ‏برخورد.‏

‏ در ایدئولوژی عصر پهلوی، آزادیخواهی جای چندانی نداشت و این کمبود بزرگ آن ‏بود. از این استدلال که جامعه برای آزادی آماده نیست – و جامعه برای آزادی آماده ‏نبود – چنین نتیجه گرفته شد که باید تا فراهم شدن همه اسباب آزادی صبر کرد. رابطه ‏ارگانیک توسعه و آزادی از یاد رفت. فراگرد توسعه هنگامی موفق است که با افزایش ‏تدریجی آزدی همراه باشد. توسعه اقتصادی و اجتماعی را بدون توسعه سیاسی نمی ‏توان تصور کرد. همان گونه که توسعه اقتصادی و اجتماعی مرحله به مرحله است، ‏توسعه سیاسی را نیز نمی توان یکباره بدست آورد.‏

‏ با اینهمه درباره سهم سنت آزادیخواهی در ساختن ایران نو نباید مبالغه کرد. رهبران ‏انقلاب مشروطیت و مصدق – که در سی ساله گذشته برای ایرانیان بیشمار مظهر این ‏سنت آزادیخواهی بوده است – در هر مقایسه درست بیطرفانه در برابر کارهای ‏بزرگ و نمایان دوره پهلوی تحت الشعاع قرار می گیرند. مصدق به عنوان کسی که ‏اجرای قانون اساسی را می خواست، هرچند خود در عمل از  آن  فراتر  رفت، و  کسی ‏که در  بر ابر  امپراتوری  انگلستان ایستاد،  هر چند شکست  خورد  و  می توانست شکست ‏نخورد، باید ستایش شود. ولی به مصدق باید چنانکه بود، یعنی مرحله ای از پیکار ‏طولانی و هزار سویه ملت ایران، نگریست نه نفی آنچه پیش از او و پس از او انجام ‏گرفت. دو سهم عمده مصدق در تکامل سیاسی ایران جای خود را همواره حفظ خواهد ‏کرد. او کسی بود که خطر حکومت مقام سلطنت را یادآور شد: « شاه باید سلطنت کند ‏نه حکومت »، و او کسی بود که بی پرواتر از هر رهبر سیاسی دیگری در برابر ‏امپریالیسم بیگانه قد علم کرد.‏

‏ شاه مسلماً اشتباه کرد که بجای آنکه نیروی خود را پشت سر عناصر ترقیخواه قرار ‏دهد کوشید همه نیروها را پشت سر خود صف آرایی کند. عشق او به رهبری و ‏فرماندهی به ویرانیش انجامید. همه کسانی نیز که خواستند در پناه شاه سنگر بگیرند و ‏او را مسئول هر پیشامدی بشمارند به او و کشور خدمت نکردند. اما اگر ناشکیبایانی ‏بودند که می خواستند به زور سلطنت کشور را پیش ببرند یا سودجویان و فرصت ‏طلبانی بودند که می خواستند به نام سلطنت به مال و جاه برسند، مصدق و پیروان او ‏نیز پاسخی برای مسایل کشور نداشتند؛ نه برای پیکار ملی شدن نفت، نه برای توسعه ‏اقتصادی و اجتماعی کشور. در همه سی سال از آنها نه برنامه ای برای اداره ایران ‏دیده شد نه یک سازمان سیاسی که بتواند جایگزین متقاعد کننده ای برای حکومت باشد.‏

سنت ناسیونالیسم و ملی گرایی برخلاف ادعای پاره ای از هواداران مصدق منحصر ‏به او نیست و ملی گرایان تنها مصدقی ها نیستند. رضاشاه اول و محمدرضا شاه با ‏نگهداری ایران در برابر دست اندازی بیگانگان و حفظ تمامیت ارضی کشور سهمی ‏به مراتب بزرگتر دارند تا مصدق با ملی کردن نفت. ‏

‏ رضاشاه اول در آن چند سال نخستین سردار سپهی خود، که حقیقتاً تنها دوران ‏قهرمانی تاریخ ایران پس از نادرشاه بشمار می رود و سپاهیانش در شمال و جنوب و ‏خاور و باختر ایران با تجزیه طلبان و عمال روس و انگلیس می جنگیدند، ایرانزمین ‏را از «ممالک محروسه ایران» بوجود آورد ــ سهم اندازه نگرفتنی اش در بیدار کردن ‏روحیه و غرور ملی ایرانی به کنار ــ و همان بازگرداندن آذربایجان در ١٣۲۵ به ‏ایران، از نظر اهمیت خود و پیروزی قاطعی که بدست آمد، همه پیکار ملی کردن نفت ‏را منکسف می سازد. البته در میان ملتی مانند ایرانیان، با افسانه های تاریخی و ‏فولکور مذهبی آنان، مظلوم پرستی و شهیدپروری به آسانی جای بینش درست تاریخی ‏را می گیرد. ما در کجا اندازه ها و نسبت ها را نگه داشته ایم که در بررسی ‏رویدادهای تاریخی خود انتظار داشته باشیم؟

‏ پافشاری در برجسته تر کردن نقش مصدق و ندیده گرفتن سهم بسیار بزرگتر پهلویها ‏از یک سو و کوشش در لگد مال کردن یاد مصدق و سهم قابل ملاحظه او از سوی ‏دیگر شاید زیانبارترین پدیده سیاسی بیست و پنج سال آخر سلسله پهلوی بود. کشمکش ‏بر سر مصدق و شاه و ٣۰ تیر و ۲۸ مرداد بسیاری از نیروهای کشور را در آن ‏بیست و پنج سال تلف کرد؛ روشنفکران بیشمار را از شرکت فعال در زندگی سیاسی ‏بازداشت و حکومت را در یک وضع نالازم دفاعی قرار داد، با همه سیاستهای نمایشی ‏ناشی از آن. نیرومند شدن دست بیگانگان یک نتیجه ناگزیر دیگر چنان کشمکشی بود. ‏هم شاه و هم پیروان مصدق در آن بیست و پنج سال دیگر چشمان خود را از ‏واشینگتن بر نگرفتند. هریک ویرانی دیگری و رستگاری خود را در تحولات سیاسی ‏پایتخت امریکا می جست.‏

‏ بحث بر سر مداخله امریکا در ۲۸ مرداد از هر دو سو با درجات یکسانی از ناراستی ‏و بی دقتی و غرض ورزی در گرفت و تصویر را یکسره مسخ کرد. بررسی، هرچند ‏سریع، آن رویداد که امروز جزئیاتش نیز در اسناد انتشار یافته روشن گردیده است ‏شاید به فیصله یافتن آن کشمکش، که بهرحال اکنون بیهوده است، کمک کند. چنانکه از ‏سندها، از جمله نوشته کرمیت روزولت، عامل اصلی «سیا» در ۲۸ مرداد، بر می ‏آید، وی با یک میلیون دلار ولی با اطمینان به پشتیبانی ارتش و مردم برای سرنگون ‏کردن مصدق به ایران آمده بود و تنها ده هزار دلار آن را صرف اجرای طرح خود ‏کرده بود (۱). آیا اگر شرایط ایران از هر نظر آماده دگرگونی نبود با ده هزار دلار و ‏یک یا حتی چند میلیون دلار می شد حکومتی را که دو سال پیش از آن با چنان پشتیبانی ‏عمومی روی کار آمده بود و یک سالی پیش از آن در ٣۰ تیر ۱٣٣۱ روی نعش صدها ‏تن از جانبازان خود باز به قدرت رسیده بود سرنگون کرد؟

‏ واقعیات ۲۸ مرداد نشان می دهد که حکومت به پایان تواناییهای خود رسیده بود و ‏عملاً اشاره ای از سوی امریکا برای زمین زدنش کفایت می کرد. مخالفان نیز با آنکه ‏همه عوامل را به سود خود داشتند تا وقتی آن اشاره نشده بود  جرئت اقدام  در خود نمی ‏یافتند.  دست امریکا را در ۲۸  مرداد ۱٣٣۲ نمی توان ندید. ولی ناتوانی روزافزون ‏حکومت و وخامت وضع اقتصادی و در هم ریختن اعتماد عمومی و خطر مهیب ‏ستون پنجم کمونیست که، از نظر شرایط داخلی ایران، با کودتای خود و رسیدن به ‏قدرت چندان فاصله ای نداشتند عوامل مؤثرتری بودند. در اوضاع و احوال ۲۸ مرداد ‏‏١٣٣۲ تکرار ٣۰ تیر ۱٣٣۱ امکان نیافت و نکته اساسی در همین است. در ۲۸ مرداد ‏از آن صدها هزار تن ٣۰ تیر کسی دستی به پشتیبانی مصدق بر نیاورد. برعکس ‏وقتی شاه به ایران بازگشت عملاً همه مردم تهران به پیشباز او شتافتند.‏

این واقعیات حتی از سوی خود رژیم اذعان نشد. کوشیدند سهم امریکا را زیر آوار ‏تبلیغات میان تهی پنهان کنند و مصدق را عامل انگلستان بشناسانند. هواداران مصدق ‏نیز آنقدر بر سهم امریکا تأکید کردند که از یاد بردند اگر امریکا چنان عامل تعیین ‏کننده ای بوده دیگر گفتگو از نهضت ملی ایرانیان معنی ندارد. اگر امریکا فقط وقتی ‏بخواهد، و بی هیچ نیازی به لشکرکشی و مداخله مستقیم، نهضت ملی آب می شود، ‏بهتر خواهد بود دیگر آن را در شمار نیاورند. در عمل نیز کسی نهضت ملی را در ‏شمار نیاورد. رژیم امید خود را به امریکا بست و سیاستهایش را بیشتر با توجه ‏واکنشهای امریکاییان تنظیم کرد و هر بار نشانی از تغییر سیاست در واشینگتن نمودار ‏شد خود را باخت، هرچند بر آن بود که مردم را در کنار خود دارد. هواداران مصدق ‏نیز بجای یک مبارزه مثبت و بسیج نیروهای مردم، با همه چیز، حتی برنامه ‏اصلاحات و نوسازی، مخالفت ورزیدند و به انتظار «چراغ سبز» نشستند. در این ‏ندیده گرفتن مردم و دل مشغولی به امریکاست که می توان انقلاب ۱٣۵٧ را، در ‏حدودی، توضیح داد. رژیم آنقدر به امریکا متکی بود که وقتی، به درست یا نادرست، ‏پنداشت پشتیبانی کارتر را از دست داده گریز را بر پیکار ترجیح داد. لیبرالهای پیرو ‏مصدق نیز که کوششی برای ریشه گرفتن در مردم نکرده بودند و همه سرگرم بر ‏گرداندن افکار عمومی خارجیان از رژیم بودند به اولین نیرویی که وعده می داد ‏سررشته های پیروزی را در دست دارد تسلیم شدند و همه دعوی رهبری و ‏آزادیخواهی و ملی گرایی را به فراموشی سپردند. بیست و پنج سال پیکار آنها برای ‏آزادی و ناسیونالیسم به انقلاب اسلامی و جمهوری فاجعه آمیزی پایان یافت که همه ‏آرمانهایشان را هم نفی می کرد.‏

‏ اگر در ۲۵ سال پس از ۲۸ مرداد ۱٣٣۲ ناتوانی پیروان سلطنت و مصدق در ‏ارزیابی منصفانه حوادث تاریخی به چنان بن بستی در تحول سیاسی ایران انجامید در ‏شرایط کنونی، ادامه همان روحیه واقع گریز و دید یکسویه می رود که پیامدهای ‏بسیار خطرناک تر داشته باشد. در آن بیست و پنج سال، موجودیت ایران مانند امروز ‏تهدید نمی شد. کمتر منظره ای دلگیرتر از کوششهای کسانی است که هنوز نبردهای ‏بیست و پنج سال پیش و سی سال پیش را می جنگند. هنوز در شرایط و با ‏اصطلاحات ٣۰ تیر و ۲۸ مرداد با هم سخن می گویند. سیلی از فراز سر هر دو ‏گروه گذشته است و هنوز آنها گذشته خود را بر فرق یکدیگر می کوبند. هریک دیگری ‏را نفی می کند، در حالی که دیگران هر دو را حذف کرده اند و در کار حذف خود ‏ایران هستند.‏

‏ برای بسیاری کسان مصدق به صورت دستاویزی درآمده است تا از بن بست شخصی ‏خود بدر آیند. آنها سالها با شاه مبارزه کرده اند – عموماً در درون خود رژیم و با ‏برخوردار شدن از آن – و سپس به انقلاب اسلامی پیوسته اند. پاره ای از آنان در ‏رژیم جمهوری اسلامی نیز جایی داشته اند و از آن رانده شده اند. این کسان خود را ‏رها شده  و بی تکلیف  می یابند و  در راه  مصدق رهایی خود را می جویند. شعارهایی ‏مانند «نجات انقلاب اصیل ایران» یا کوشش برای منحرف جلوه دادن انقلاب اسلامی ‏از همین روست. حتی کسانی می خواهند بقبولانند که شعار اصلی انقلاب، که از نیمه ‏‏١٣۵٧ در همه تظاهرات عمومی و در اعلامیه ها و سخنان رهبران انقلاب تکرار شد ‏‏«استقلال، آزادی، جمهوری ملی اسلامی» بوده است، نه آنچه همه مردم ایران شنیدند ‏و میلیونها تنی که در راه پیماییها و تظاهرات شرکت می جستند تکرار کردند یعنی ‏‏«استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی».‏

‏ اینگونه برداشتهای مایوسانه به هیچچکس خدمتی نمی کند. درد بزرگ تاریخی ما ‏ناراستی است. فریب دادن خود و دیگران است. پرده پوشی خطاها و کاستی هاست. ‏گذاشتن دشنام بجای منطق است. سیاه و سفید دیدن همه چیز است. در هفتاد و پنج سال ‏گذشته ما پیوسته تاریخ خود را دستکاری کرده ایم و هرچه را خواسته ایم ندیده ایم و ‏هرچه را میل داشته ایم جای آن گذاشته ایم. اگر کسی در پی آن بوده که تعادل را به ‏ارزیابی باز آورد و خوب و بدها را با هم ببیند، از دو سو به دشنامهای زشت نامیده ‏شده است.‏

آنها که با نیت خوب و به قصد خدمت و اصلاح در انقلاب شرکت جستند، اکنون که به ‏اشتباه خود پی برده اند لازم نیست برای تبرئه خود یک تجربه ننگین تاریخ ایران را ‏سفید کاری و توجیه کنند. این انقلاب از آغاز خود اسلامی بود، از همان هنگام که ‏مرحله اعتراض را پشت سر گذاشت؛ و رژیمی که از آن بدر آمد یک جمهوری ‏اسلامی است با هرچه بتوان از آن انتظار داشت. اگر اسلام را چنین تعبیر کنند که در ‏آن مذهب از سیاست جدا نیست و فقیه مرجع حل و عقد و اولی الامر است، حکومت ‏فقیه همین است که در جمهوری اسلامی دیده ایم، و حکومت اسلامی را با دمکراسی و ‏حقوق بشر و ترقیخواهی و ملی گرایی نمی توان اشتباه کرد. نیروهای اصلی انقلاب ‏در همه این سالها به آرمانهای خود وفادار مانده اند و از هدفهای اعلام شده خود، ‏هدفهایی که از ١٣۴۲ دانسته بوده، هیچ منحرف نگردیده اند. انقلاب، رهبران واقعی ‏خود را – نه آنها که از روی فرصت طلبی، خویشتن را به زور به آن بستند و دیر یا ‏زود به حاشیه یا به بیرون پرتاب شدند – نفی نکرده است. کیست که بتواند خمینی و ‏بهشتی و خلخالی ها را به انحراف از انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی متهم کند؟ ‏مگر آنها از سالها پیش آنچه را که امروز می کنند موعظه نکرده اند؟ نمی شود هم با ‏خمینی و پیروانش مخالف بود، هم سنگ انقلاب را به سینه زد. انقلاب با آنها یکی ‏است. اشتباهات و مفاسد رژیم پیشین را هم نمی توان دلیلی بر درستی عمل کسانی که ‏جمهوری اسلامی را بر کشور تحمیل کردند دانست. اشتباهات و مفاسد گذشته لازم ‏نبود با کابوس انقلاب اسلامی جانشین شود.‏

‏ اقرار به اشتباه روش بسیار سازنده تری خواهد بود تا دست و پا زدن های ‏ایدئولوژیک برای پذیرفتن انقلاب و نفی خمینی و هر چیز دیگری که انقلاب از آن ‏برخاست و بدان شناخته شد و با آن به پیروزی رسید و همراه آن به پرتگاه می رود؛ ‏یا از این سترون تر، جنایات جمهوری اسلامی را محکوم شمردن و دامن خمینی را از ‏آن پاک دانستن و «اطرافیان» را مانند معمول سپر بلا کردن. پیش از همه خود خمینی ‏است که همه این تلاشها را نقش برآب می سازد.‏

‏ کسانی که در ۱٣۵٧ عقاید آزادیخواهانه و ترقیخواهانه و ناسیونالیستی خود را زیر پا ‏گذاشتند و به یک جریان ضد ملی، ارتجاعی و استبدادی سیاه گردن نهادند و پنداشتند ‏که پس از انقلاب سررشته ها را در دست خواهند گرفت، بهتر است دست کم اکنون ‏میان دو مرحله اعتراض و انقلاب تفاوت گذارند و به اشتباه خود در یکی شمردن آن ‏دو مرحله اذعان داشته باشند. گذشته از همه اینها خطای آنان بود که – یا به سبب ‏دست کم گرفتن نیروی ملایان یا نشناختن مقاصد آنان و یا دست بالا گرفتن تواناییهای ‏ناچیز خودشان – پیروزی ملایان را آسان کرد. آنها اگر رژیم انقلابی را محکوم می ‏کنند، در واقع به این علت که به انقلاب خود وفادار مانده، باید از سهم خود در روی ‏کار آوردن آن پشیمان باشند. چنان احساس پشیمانی – بجای موجه جلوه دادن انقلاب ‏که هر روز ناممکن تر می شود – به سلامت و نیرومندی جریان اصی سیاسی ایران ‏کمک خواهد کرد. پس از تجربه های گذشته، اکنون تقریباً همه ایرانیان می توانند در ‏یک جریان ملی، آزادیخواه، ترقیخواه و طرفدار عدالت اجتماعی همراه گردند.‏

‏ از این انقلاب که نه لازم بود و نه اجتناب ناپذیر، اکنون که روی داده، با هزینه های ‏باور نکردنی ملی و رنجهای اندازه نگرفتنی دهها میلیون ایرانی، باید درسهای لازم و ‏اجتناب ناپذیر آن را گرفت. آزادیخواهان باید محدودیت دید خود را در دهه های ‏گذشته بشناسند. آزادیخواهی به آن معنی سودمند و عملی است که به توسعه کمک کند. ‏همکاران و عوامل بیشمار رژیم پیشین نیز باید نارساییها و زیاده رویهای گذشته خود ‏را دریابند. گذشته ایران که در ١٣۵٧ قطع شد باید ادامه یابد ولی هیچ کسی نباید در ‏پی تکرار آن باشد. به گذشته در تمامیت آن نباید بازگشت. هدف باید بازگرداندن ثبات ‏سیاسی باشد، بدون رکود و جمود فکری؛ و توسعه باشد بدون ریخت و پاش و ‏ناهماهنگی؛ و عدالت اجتماعی باشد، نه به صورت رشوه دادن. موضوع، بالاتر از آن ‏است که گروهی بخواهند بر سر خانه و زندگی شان برگردند یا جبران مافات کنند یا ‏انتقام بکشند.‏

‏ انتقام جستن از کسانی که در مرحله ای از انقلاب بدان پیوسته اند یا در آن نقشی ‏داشته اند، یا با جنبه هایی از رژیم گذشته مخالفت ورزیده اند ویرانگر است و ‏بازسازی ایران را که باید هدف اصلی باشد ناممکن خواهد ساخت. جز کسانی که به ‏تعدی و جنایت و یا دزدی و غارت پرداخته اند – در هر رژیم – هیچ کس محکوم ‏نیست. حتی پرشورترین مدافعان رژیم پیشین نیز باید بپذیرند که اگر حمله کردن بدان ‏رژیم درست نبوده، مبارزه نکردن آن رژیم نیز همان اندازه درست نبوده است – همه ‏استدلالهای دیگر درباره حقانیت دو طرف به کنار. انقلاب ١٣۵٧ کار یک نفر و یک ‏گروه نبود و چنان نبود که در یک سوی آن بیگناهان گرد آمده باشند و در سوی دیگر ‏گناهکاران. هواداران رژیم مخالفان خود را سرزنش می کنند که چرا رو در روی آن ‏ایستادند. مخالفانی که اکنون پشیمانند حق دارند رژیم را سرزنش کنند که چرا رو در ‏روی دشمن نایستاد و چنان نمایشی از ناتوانی و بی تصمیمی داد که همگان را به ‏صف مقابل راند.‏

‏ مسئولیت انقلاب هم بر عهده رژیم پیشین و هم مردمی است که درآن شرکت جستند. ‏رژیم اشتباه می کرد که مردم را به حساب نمی آورد و می پنداشت هرچه بخواهد با ‏آنها می تواند بکند. مردم نیز اشتباه کردند که آنهمه پیشرفت و رفاه را اموری مسلم ‏گرفتند. رژیم البته نمی خواست مردم را ناراضی کند و اطمینان داشت که با اجرای ‏طرحهای عمرانی اکثریت بزرگ مردم را پشت سر دارد. میلیونها ایرانی نیز که از ته ‏دل پیروزی انقلاب را آرزو می کردند البته نمی خواستند کشورشان رو به ویرانی ‏برود و می پنداشتند با رفتن رژیم همه چیز بهتر خواهد شد. مشکل در این بود که نه ‏رژیم مردم را می فهمید و حتی می کوشید بفهمد و نه مردم تجربه و بینش سیاسی ‏کافی داشتند که بتوانند محدودیتها و کژطبعی های هراس آور رهبران انقلاب و سیر ‏اجتناب ناپذیر آن را بسوی ارتجاع، و در نتیجه ویرانی، تشخیص دهند.آن اکثریتی از ‏ایرانیان که بطور فعال یا غیرفعال به موج انقلابی پیوستند اکنون پشیمان و سرگشته ‏اند. آنها خود را فریب خورده م ی دانند و حق دارند چون نتایج انقلاب را نمی خواسته ‏اند. اما این خودشان بودند که خود را فریب دادند. رهبران انقلاب جز چند دروغ ‏تاکتیکی نگفتند. در سر سپردگی شان به اسلامی که خودشان تعبیر کرده بودند و در ‏چگونگی آن اسلام جای تردید و ابهام نبود.‏

‏ اکنون با نگاه به گذشته بهتر می توان گفت که واژگون کردن همه چیز ضرورتی ‏نداشت. یک تلاش سازمان یافته – که ثابت شد دست کم در کوتاه مدت در توانایی مردم ‏هست – برای اصلاح رژیمی که اراده مقاوت و حتی غریزه زندگی را از دست داده ‏بود سودمند تر می بود تا ویران کردن ماشینی که ایران را بدانجا رسانیده بود که ‏هنوز پس از نزدیک سه سال غارت و کشتن و سوختن و ویران کردن سرپا ایستاده ‏است و ته مانده ارتشش عراق را سرشکسته کرده است و ته مانده اقتصادش ٣٧ ‏میلیون تن را سیر می کند و می پوشاند. ‏

‏ طبقه متوسطی که به نقش رهبری خود پشت پا زد و رهبری ملاهای بی فرهنگ و ‏شاگرد حجره های بازار و اوباش محلات را پذیرفت و امروز برای زنده ماندن و نفس ‏کشیدن می جنگد از ورطه میان نیات خود و نتایجی که بدست آورده گیج شده است. ‏در سیاست قضاوت بیشتر روی نتیجه است و در اخلاق بیشتر روی نیت. اما سیاست ‏را نباید از اخلاق تهی کرد. نیت و نتیجه هر دو را باید در نظر گرفت. نیتها خوب ‏بوده است و نتایج بد، ناخواسته. به نیات خوب نباید حمله کرد، هرچه هم نتایج بد بوده ‏باشد. اما از نتایج بد هرگز نباید دفاع کرد. این به معنی سیاسی کردن تاریخ، تهی ‏کردنش از عناصر سازنده ودر آوردنش به صورت عامل پراکندگی ملی خواهد بود.‏

به همه دوره های تاریخ اخیر ایران نیز باید بهمین گونه نگریست. بیشتر این تاریخ را ‏شکاف بزرگ میان نیتها و نتیجه ها ساخته است. زیرا این جامعه هرگز تجربه و ‏سازمان سیاسی لازم را نداشته است. همه قربانی این کمبودهای بنیادی شده اند. مگر ‏با ارزیابی این گذشته و درس گرفتن از آن، با پالایش تاریخ، بتوان کمبودها را ‏شناخت و برطرف کرد.‏

‏ ملت ایران باید سرانجام به آن پختگی رسیده باشد که کشاکشهای، به اندازه کافی ‏دردناک، گذشته را به اکنون و آینده کش ندهد. توانایی از هر دو سو دیدن رویدادها و ‏بدور افکندن دشمنی ها و شیفتگی های بی پایه و اغراق آمیز باید به یاری ما بیاید و ما ‏را برای پیکار بزرگتری که در پیش است، یعنی ساختن یک جامعه نوین، جایی که ‏انسان آزاد بتواند در آن بسر برد، آماده سازد.‏

 ‏ دگماتیسم های مذهبی و سیاسی


برای ساختن جامعه نوین ایران باید از تجربه ملی و خودآگاهی سیاسی نسل کنونی ‏ایرانیان مایه گرفت. باید ارزشهایی را که برای ما و پدران ما در دوره معاصر تاریخ ‏ایران محترم بوده است و برای آنها پیکار کرده ایم پایه توافق ملی تازه قرار داد. این ‏ارزشهایی هستند که ایران را در قرن بیستم به صورت جامعه متفاوتی در آوردند و ‏سیری را آغاز کردند که اگرچه با انقلاب اسلامی قطع شده است ناگزیر باز از سر ‏گرفته خواهد شد. آزادیخواهی، ناسیونالیسم، توسعه و نوسازی (ترقیخواهی) و عدالت ‏اجتماعی به ملت ایران در ٧۵ ساله گذشته کمک کردند خود را حفظ کند و نیرومند ‏شود – چنانکه در چند قرن پیش از آن نبوده است.‏

اکثریت بزرگ ایرانیان گذشته از گرایشهای فکری خود در داخل سنت آزادیخواه – ‏ناسیونالیست – ترقیخواه – هوادار عدالت اجتماعی قرار می گیرند. اختلاف میان آنها ‏بر سر تأکید بوده است. ترقیخواهان از آزادی غفلت کرده اند، آزادیخواهان به توسعه ‏و نوسازی اهمیت لازم را نداده اند. این دو گروهند که نقش اساسی را در ساختن ‏ایران در این قرن داشته اند و می توانند با شناخت درست و منصفانه گذشته بر سر ‏راه آینده توافق کنند. قانون اساسی مشروطیت زمینه طبیعی چنین توافقی است. ‏آزادیخواهان تا ١٣۵٧ دست کم، همواره پشتیبان پرشور قانون اساسی مشروطیت بوده ‏اند و ترقیخواهان را سرزنش می کردند که احترام آن قانون را نگه نمی دارند. ‏ترقیخواهان نیز هرگز با آن قانون مخالفتی نداشته اند و حتی اگر در عمل به قانون ‏اساسی بی اعتنایی کرده اند دست کم به ظواهر آن پایبند مانده اند. در انقلاب ۱٣۵٧ ‏هر دو گروه کیفر پشت کردن به قانون اساسی مشروطیت را دیدند. ترقیخواهان که ‏حکومت فردی را میانبر مؤثر توسعه و آماده کردن کشور برای دمکراسی می دانستند ‏کوتاهیها و زیاده رویهای مرگبار آن را به چشم دیدند و آزادیخواهان که آرمان خود را ‏زیر پای جمهوری اسلامی قربانی کرده بودند با ورشکستگی ایدئولوژیک و سیاسی ‏روبرو شدند. هردو گرایش فکری آنچنان سالها غرق در کشاکش خود بودند که ندیدند ‏هیولاهایی از ژرفای لجنزارهای اجتماع بر می آیند و همه سنت آزادیخواهی و ‏ترقیخواهی و حتی ناسیونالیسم ایرانی را لگدکوب توحش و ارتجاع می کنند.‏

بازگشت به قانون اساسی مشروطیت برای ترقیخواهان ادامه راه گذشته بدور از ‏انحرافات آن است و برای آزادیخواهان تجدید وفاداری به آرمانهایی که خود نیز اذعان ‏دارند نمی بایست در هیستری همگانی ١٣۵٧ فراموش می شد. اگر قانون اساسی ‏مشروطیت پایه توافق قرار گیرد آنگاه حتی کشمکشهای خارج از موضوع ٣۰ تیر و ‏‏۲۸ مرداد را نیز می توان، نه به فراموشی ولی، به تاریخ سپرد و یک برنامه عمل، ‏نخست برای رهایی ایران از هرج و مرج و استبداد و خونریزی و سپس برای ‏بازسازی کشور ریخت. قانون اساسی مشروطیت البته سند کاملی نیست. تبعیض و ‏تجاوز به حقوق بنیادی افراد در متن آن جای دارد و تعیین حد و قوای حکومتی در ‏جاهایی از آن به ابهام برگذار شده است. این کمبودها را می توان با تشکیل مجلس ‏مؤسسان، بنا بر خود قانون اساسی برطرف کرد؛ ولی بازگشت به قانون اساسی ‏مشروطیت برای رسیدن به توافق و آشتی آسانتر است تا از اول آغاز کردن.‏

پیش از همه باید تکلیف ملت ایران روشن گردد. اصطلاح مشهور مردم مسلمان شیعه ‏ایران که با منظورهای عوامفریبانه از سوی کسان گوناگون بکار می رود در واقع ‏نفی ده پانزده درصد جمعیت کشور است که یا مسلمان نیست و یا شیعه نیست. این که ‏مذهب اکثریت مردم کشوری جایی برای اقلیت نگذارد و آنها را به شهروندان درجه ‏دوم تنزل دهد تفاوتی با نفی حقوق اقلیت سیاسی توسط اکثریت سیاسی ندارد. اما در ‏یک دمکراسی به ویژه حقوق اقلیت است که باید نگهداشته شود. مقصود از ملت ‏مسلمان شیعه ایران چیست؟ اگر مسلمانی و شیعیگری ملت می سازد پس شیعیان لبنان ‏و افغانستان و هند و پاکستان و عراق ملت ایران هستند و بقیه کشورهای مسلمان ‏جهان نیز. در عوض بسته به تعبیر (مسلمان یا شیعه؟) ایرانیان غیرمسلمان یا غیر ‏شیعی ایرانی نیستند. وقتی دین یا مذهب ملاک است، دیگر ملت ایران معنی ندارد و ‏همان امت اسلامی آخوندهای حاکم کفایت می کند، که تازه خود آن نیز دچار تناقض ‏میان مسلمان یا شیعه است. اگر هم میان دو امت مسلمان جنگ در گرفت مشکلی ‏نیست. یکی حتماً اسلام و دیگری کفر است و مشکل تئوریک بدین ترتیب «گشوده» می ‏شود.‏

جای مذهب در جامعه و پژوهش درباره اصول و مبادی آن در ایران به اجمال و ابهام ‏برگذار شده است. در حوزه های علمیه تنها به بخشی از این پژوهشها می پردازند. ‏بخش بسیار بزرگتر بحث با مخالفت حکومتها یا بی میلی روشنفکران به ورود در ‏مباحث جنجالی یا خطرناک روبرو بوده است. مذهب تنها یک سلسله فرمولها و اوراد ‏نیست و با اهمیتی که در زندگی مردم دارد روا نیست به آن مانند یک «تابو» بنگرند. ‏تصویری که از مذهب ساخته اند یک سلسله تصویرهای ذهنی (ایماژ) و کلیشه ها و ‏فرمولهاست که از نسلی به نسل دیگر انتقال می یابد. اما مذهب هم مانند هر جنبه ‏دیگر زندگی باید درست شناخته و فهمیده شود. بویژه که از سال ۱٣۵٧ گروهی ‏مذهب را مانند شمشیر بر فرق جامعه فرود آورده اند و آن را به جای همه ارزشها ‏گذاشته اند و از آن دینامیتی برای ویران کردن کشور ساخته اند. حکومت اسلامی ‏بسیار چیزها را بر مردم ایران تحمیل کرده است، یکی از آنها برخورد جدی و ‏واقعگرایانه با مذهب است، بدور از سانسور حکومت یا تهدید متعصبان. آن حکومتها ‏که چنان مانع هر پژوهش جدی مذهبی می شدند کجا هستند؟  اکنون که می بینیم با ‏مذهب و به نام مذهب چها می توان کرد دیگر چاره ای نمانده است مگر روشن کردن ‏جای مذهب در جامعه و آن سهمی از نیروی انسانی و منابع مادی کشور که باید در آن ‏صرف شود.‏

اسلام به عنوان بخشی از مجموعه تلاشهای اجتماع اسلامی برای چیره شدن بر ‏واپسماندگی جایی دارد و خواهد داشت. جنبه اخلاقی اسلام در یک کشور اسلامی بی ‏تردید عاملی سازنده است. ولی اسلام، چنانکه ثابت کرده است، نمی تواند نسخه کاملی ‏برای همه مسایل بدهد. در هیچ کشوری و هیچ دوره ای نتوانسته است. جهان پیش می ‏رود و مسایلی پیش می آورد که در گذشته هیچ کس از آنها آگاه نبوده است و برایشان ‏هیچ راه حل آسانی نازل نشده است. در خود شیعیگری اجماع (به شرط آنکه منظور ‏از آن را اجماع فقیهان ندانند و اجماع به معنی همرایی مردم یا اکثریت آنان در نظر ‏گرفته شود) و عقل، منابع شریعت هستند – در کنار قرآن و سنت. بدین ترتیب راه بر ‏اصلاح و نوآوری و تطبیق دادن جامعه با شرایط روز گشوده است. همه مفهوم اجتهاد ‏همین است: قضاوت مستقل. برای قضاوت مستقل تنها دانستن فقه و اصول و فلسفه ‏افلاطون و منطق ارسطو کفایت نمی کند. علمای مذهبی با آموزشی که می بینند از ‏شناختن دنیای امروز نیز بر نمی آیند چه رسد به برطرف ساختن مشکلات آن.‏

اسلام را با سیاست و حکومت یکی گرفتن، جامعه و دین هر دو را به بن بست می ‏کشاند. زیرا مذهب با مقولات مطلق سروکار دارد و جامعه در تغییر و تحول همیشگی ‏خود به انعطاف نیازمند است. تحمیل معیارهای مطلق و بی چون و چرا برای  اموری ‏که پاسخهای  مقدس و  آسمانی  برنمی دارند و باید با آزمون و خطا و از راه مصالحه ‏با آنها روبرو شد، آن معیارها را دیر یا زود از اعتبار و جامعه را از کار خواهد ‏انداخت. شرکت در انتخابات یا رأی دادن یا ندادن به یک کاندیدای معین یا در پیش ‏گرفتن یا نگرفتن یک سیاست اموری نیست که در قالب حرام و حلال و گناه و ثواب و ‏جهنم و بهشت بگنجد. رهبر مذهبی که بخواهد به زور کلام آسمانی مسایل روزانه ‏سیاسی را بگشاید دیر یا زود در خواهد یافت که نه رهبر و نه سیاسی است.‏

جاه طلبی سیاسی رهبران مذهبی در تاریخ به واکنشهای سخت ضد مذهبی انجامیده ‏است. در غرب، کلیسای مسیحی بهای سنگینی برای زیاده رویهای پاپهایی پرداخت ‏که مانند خمینی معتقد بودند دین از دولت جدا نیست و هر روز به بهانه ای انجیل را ‏اسباب دست خود می کردند. کلیسا تنها از هنگامی که مداخله در سیاست را متوقف ‏کرده حیثیت خود را باز یافته است. در مکزیک کلیسا هفت دهه پس از انقلاب هنوز ‏بهای سنگین آلودگی خود را به سیاست می پردازد.‏

منظور از جای مذهب در سیاست را باید روشن کرد. اگر بحث بر سر استفاده سیاسی ‏از احساسات مذهبی مردم است که سیاست پیشگان عوامفریب باز به وسوسه آن ‏خواهند افتاد و باید رسوا شوند. اگر مقاومت توده های مسلمان در برابر پیشرفت است ‏که سابقه داشته است و پیشرفت بیشتر و آگاه تر کردن توده ها از آن خواهد کاست. ‏اگر راه حلهای اسلامی تازه برای مسایل تازه در جهانی متفاوت است هنوز اصلاح ‏طلبان اسلامی از سیدجمال الدین (افغانی – اسدآبادی) گرفته که آغازگر بود تا عبده و ‏رشید رضای مصری و مولانا مودودی پاکستان و محمد ناتسیر اندونزی و علال ‏الفاسی مراکشی و شریعتی و صاحب «ولایت فقیه» و مؤلف «اقتصاد توحیدی» چیز ‏اصیل و قانع کننده ای عرضه نکرده اند. در بیشتر موارد اگر اندیشه ای اصیل بوده ‏‏(مانند بانک بی بهره) قانع کننده نبوده است و اگر قانع کننده بوده جز رونوشت ناقصی ‏از اندیشه ها و کارکردهای دیگران نبوده است.‏

آنها هم که به اندیشه های مارکسیستی و کمونیستی جامه اسلامی می پوشانند بهتر ‏است در شمار چاره اندیشان اسلامی آورده نشوند. خود ملایان نیز به درستی آنها را ‏از صف اسلامی خود می رانند. آنها به گفته یک نویسنده (۲) در شمار بهره برداران ‏از اسلامند، تازه ترین بهره برداران از آن.‏

درد کشورهای اسلامی واپسماندگی است. تفاوتشان در این زمینه با کشورهای ‏واپسمانده دیگر آن است که با یک مکتب فکری پشتیبانی شده از سوی یک ساختار ‏‏(استروکتور) مذهبی (علمای مذهبی) که هنوز مدعی است برای همه مسایل و همه ‏زمانها و مکانها پاسخ دارد روبرو هستند؛ در حالی که ساختارهای مذهبی دیگر در ‏برابر آزمایش زمان به درجات گوناگون از این دعوی دست برداشته اند. تا وقتی هم ‏اصلاح طلبان بر بینوایی و واپسماندگی و بی فرهنگی جامعه های اسلامی چیره نشوند ‏و از آن فرو مانند تضاد برطرف نخواهد شد. اسلام به عنوان یک نیروی سیاسی به ‏دست خمینی ضربتی سخت و شاید کاری در ایران خورده است. ولی نباید ماجرا را ‏پایان یافته پنداشت. در هر بحران جدی توسعه، اسلام یک مدعی خواهد بود. بدی ‏حکومت باز بدان فرصت خواهد داد. بدترین رویداد آن است که بدی حکومت با تشویق ‏عوامفریبی و آخوندبازی همراه گردد. و بدترین حکومتها در پنج سده گذشته بیشترین ‏گرایش را به عوامفریبی و آخوند پروری داشته اند.‏

آخوند پروری نشان داده است که در کم خطرترین هیأت خود شمشیر دودمی است. ‏حکومتی که به عوامفریبی مذهبی و آخوند بازی دست می زند فرض اساسی مذهب ‏رزمجو را پذیرفته است که دین از سیاست جدا نیست. ممکن است چنین حکومتی ‏استدلال کند که این سیاست است که دین را می چرخاند ولی دست کم زمینه نظری آن ‏را فراهم کرده است که زمانی دین سیاست را بچرخاند. اگر بخواهیم در آینده ایران ‏برای جمهوری اسلامی جایی نماند باید فرض اساسی یگانگی دین و سیاست را در ‏نظریه و عمل بدور اندازیم، کاری که یک کشور پیشرفته پس از کشور دیگر کرد، و ‏اگر نمی کرد پیشرفته نمی بود.‏

دگم مذهبی به عنوان پایه سیاست، ورشکستگی خود را سرانجام در ایران نیز ثابت ‏کرد. اگر ایرانیان با تاریخ آشنا بودند شاید می شد از تکرار مصیبت کشیش «ساو ‏ونارولا»ی فلورانس و حکومت مذهبی او در فلورانس قرن چهاردهم در ایران سده ‏بیستم جلو گرفت. اکنون باید از دگم دیگری ترسید که بسیاری از ویژگیهای مذهب را ‏دارد. کمونیسم (٣) که دگم مذهبی سده بیستم شده است، برای اداره جامعه هایی که آن ‏را هدف خود قرار داده اند ناتوانیش را ثابت کرده است. اما بیم آن است که ایرانیان ‏باز از مصیبتهای دیگران آنقدر پند نگیرند تا دیگران از مصیبتهایشان پند بگیرند. پس ‏از شکست یک جهان بینی توتالیتر نباید گذاشت جهان بینی توتالیتر دیگری با موجودیت ‏ملی ایرانیان بازی کند. از را ه حل ساده اسلام و به اصطلاح بازگشت به ارزشهای ‏فرهنگی خودمان به راه حل ساده دیگر، کمونیسم، نباید افتاد.‏

در میان آرمانهایی که جامعه های بشری برای رسیدن بدانها تلاش کرده اند – حکومت ‏الهی (و تعبیر ایرانی آن، جامعه توحیدی) برابری و جامعه بی طبقه، و دمکراسی – ‏این آخری نه تنها از آزمایشهای بیشتر و پیروزمندانه تری بدر آمده است، شرط ‏رسیدن به بسیاری آرمانهای دیگر هم هست ــ اگر بتوان به چنان آرمانهایی رسید. ‏دمکراسی به معنی محترم شمردن فرد بشری و قرار دادن او به عنوان آغازگاه عمل ‏سیاسی، این مزیت را دارد که بازندگی دمساز است.  زیرا تا آنجا که به انسان مربوط ‏می شود غرض از زندگی خود اوست. بی او زندگی نیست. از مفهوم فرد بشری به ‏اکثریت و به اجتماع به صورتی طبیعی و خود بخود می توان رسید و ضرورتی به ‏تأکید بر مفاهیم مجردتر و نامشخص تری مانند دولت یا خلق در برابر فرد (افراد) ‏انسانی نمی ماند. دمکراسی تحقق اراده آزادنه افراد بشری است برای بهروزی هریک ‏و مجموع آنان. تردیدی نیست که در این معنی، دمکراسی آرمانی بیش نیست که هنوز ‏هیچ جامعه ای بدان نرسیده است. اما هیچ آرمان دیگری هم تحقق نیافته است و نتایج ‏این یکی از آنهای دیگر رضایت بخش تر بوده است. در میان آزمایشهایی که با شکل ‏حکومت شده است هنوز حکومتی به خوبی دمکراسی غربی کار نکرده است.‏

رسیدن به دمکراسی از دو مرحله می گذرد. نخست رسیدن به توافق ملی که همه افراد ‏جامعه حقوقی دارند و دوم برقراری حکومت قانون و برابری همه افراد و گروهها در ‏پیشگاه آن. وقتی کسانی به خود حق دهند که به نام هرچه باشد – انسانیت، عدالت، ‏سوسیالیسم، مذهب، حتی دمکراسی – حق گزینش را از دیگران بگیرند و  آنها را ‏سرکوب  کنند و  به استناد اینکه هدف  وسیله  را توجیه می کند جامعه را به زور در ‏قالبی که خود می خواهند بریزند دمکراسی معنی نخواهد داشت. رقابت در چهارچوب ‏قانون البته راه دشوارتر و بسیار درازتری برای رسیدن به قدرت سیاسی است. ولی ‏اگر هدف رسیدن به دمکراسی و حکومت مردم بر خودشان باشد از راههای قهرآمیز و ‏خشونت بار به چنین مقصدی نمی توان رسید. دمکراسی جز با ممارست و تمرین ‏بدست نمی آید. مگر آنکه هدف را چیز دیگری، مثلاً برابری، قرار دهند. اما تجربه ‏‏٧۰ ساله مارکسیسم – لنینیسم در عمل نشان داده است که بی دمکراسی به عدالت و ‏برابری، به شکفتن استعدادهای انسانی، حتی به رونق و رفاه نمی توان رسید.‏

اداره جامعه اگر صرفاً به منظور ابدی کردن فرمانروایی یک گروه سرامدان نباشد و ‏بخواهد بیشترین خوشبختی یا دست کم بیشترین امکانات را برای بیشترین مردم فراهم ‏کند با زور و سرکوبی و فرمولهای انعطاف ناپذیر میسر نخواهد بود. دگماتیسم، چه ‏مذهبی چه سیاسی، با دمکراسی سازگار نیست. با خود زندگی هم سازگار نیست. زیرا ‏زندگی دگرگونی و تحول و بهتر شدن است. در آن هیچ چیز ابدی یا کامل وجود ‏ندارد. شک سازنده ای که همه چیز را بهتر می کند با زندگی سازگاری بیشتری ‏دارد.به نام هیچ پیامبری نمی توان افراد و جامعه ها را محکوم به زیستن در گذشته ‏کرد. بیش از همه به دلیل آنکه اگر خود آن پیامبران در شرایط کنونی می زیستند ‏پیامی متفاوت می داشتند و از آموزه های خود تعبیراتی جز آن می کردند که پیروان ‏بعدی شان به خود اجازه داده اند و می دهند.‏

اگر بنا بر تعبیر است چرا تعبیر آینده نگر نباشد و اسیر گذشته بماند؟ دنیا از هزار و ‏چهارصدسال پیش بسیار تفاوت کرده است، چنانکه ملایان اهل دنیا و سیاست پیشگان ‏حریص عمامه بسر با تلخی تمام در دولت مستعجل بی درخشش خود دریافته اند. از ‏صدوسی و چهل سال پیش هم بسیار متفاوت است، چنانکه یک تجربه مارکسیستی پس ‏از تجربه دیگر دریافته است.‏

آرمان مارکسیسم (اجتماع انسانهای برابر، آزاد از زنجیرهای نیاز و آسوده از بند ‏حکومت) اگر آینده ای داشته باشد، چنانکه مارکس خود گفت، در پایان مراحل تکامل ‏سرمایه داری است؛ یعنی در شرایط توسعه کامل به زبان امروزی؛ در هنگامی که ‏تکنولوژی مسایل تولید و توزیع را حل کرده باشد که به هرکس بتوان به اندازه نیازش ‏داد، و قدرت اداره و سازماندهی به کمال رسیده باشد، تا جایی که نیاز به دولت نماند ‏‏(یا به تعبیر مارکس با محو طبقات نیازی به ابزار زور گفتن نماند). او البته درباره ‏چگونگی تکامل سرمایه داری پیش بینی های نادرستی کرد، ولی این بحثی دیگر است ‏‏(۴).‏

اسکاروایلد با طنز خشک معمول خود می گفت عیب سوسیالیسم آن است که به ‏شامگاههای بی شمار نیاز دارد. منظورش آن بود که مردم فرصت و توانایی و ‏صلاحیت آن را داشته باشند که پس از کار سخت روزانه مسایل را بر سر میز بحث و ‏گفتگو برطرف کنند. او سوسیالیسم را در مفهوم پیش از لنینیستی آن می فهمید، یعنی ‏امری که در شرایط معینی از پیشرفت و تکامل اجتماعی و اقتصادی می تواند روی ‏دهد.‏

کمونیستهای شوروی که سوسیالیسم را به عنوان مارکسیسم – لنینیسم و همچون ‏میانبری از شرایط واپسمانده پیش از سرمایه داری به کمونیسم عرضه داشتند آن را ‏از مفهوم واقعی اش تهی کردند. پس از جنگ، سوسیالیسم نمونه شوروی چاره ‏دردهای اجتماعات جهان سومی معرفی و در کشورهای متفاوتی تجربه شده است. اما ‏مانند نمونه شوروی، سوسیالیسم نامی بوده است که به سرمایه داری دولتی، دیوانی ‏‏(بوروکراتیزه) کردن جامعه و دیکتاتوری یک گروه سرامدان داده اند. یک سرمایه ‏داری دولتی که ناکارآمد تر و فاس دتر و سرکوب کننده تر از سرمایه داری است. یک ‏دیوانسالاری توتالیتر که همه شئون زندگی را در بر می گیرد و بنا به گفته مبالغه آمیز ‏معروف، هرچه را ممنوع نیست اجباری می کند، و یک دیکتاتوری که اگرچه به نام ‏پرولتاریاست از هر حرکت آزاد کارگران به هراس مرگ می افتد. یک استراتژی ‏توسعه که در تعهد آن به توسعه همه جانبه جای تردید نیست، ولی در هدر دادن منابع ‏و انسانها و فرصتها مرزی نمی شناسد (۵).‏

کمونیسم به یک تعبیر، نوعی دیگر از فاشیسم در کشورهای جهان سوم شده است. ‏مارکسیست – لنینستها و چپگرایان افراطی، با همه مبانی انسانگرایانه خود و تفاوتهای ‏آشکار ایدئولوژیشان با فاشیستها، در کشورهای رو به توسعه جهان سومی بیشتر از ‏عهده ساختن یک جامعه فاشیستی بر می آیند تا یک جامعه سوسیالیستی. سوسیالیسم، ‏آنگونه که آرزوی مارکس بود، نیاز به سطح فرهنگی و مدیریت بسیار بالاتری در ‏گستره جامعه دارد. از اینرو آرمان آن دمکراتیک است (نظریه زوال دولت). ولی آنچه ‏این مارکسیست – لنینیستها در واپس ماندگی و اختلاف سطح شدید فرهنگی جامعه ‏های واپسمانده می توانند ارائه کنند دیکتاتوری یک حزب اقلیت و یک گروه کوچک در ‏درون آن حزب است. آنها می خواهند جامعه را به زور و در زمان هرچه کوتاه تر در ‏مسیری که خود می خواهند برانند. آنچه برایشان می ماند سرآمدگرایی (الیتیسم) و ‏زیر تأثیر عقب ماندگی جامعه قرار گرفتن و پذیرش ارزشهای پایین طبقه متوسط و ‏دست یازیدن به تاکتیکهای فاشیستی – از سرکوب و فشار گرفته تا برانگیختن ‏احساسات عمومی برضد نژادها و ملتها و فرهنگهای دیگر – است. همه شعارهای ‏خلقی  آنها،  همه  طرحهایشان  برای  اداره  شورایی  موسسات،  در برابر  واقعیتهای  ‏ناآگاهی  و بی انضباطی عمومی و کاهش تولید و رواج بازار سیاه و فساد بدل به ‏خشونت و سختگیری روزافزون می شود. آنها به مارکس نمی رسند و در نیمه راه به ‏استالین بسنده می کنند.‏

در ایران مارکسیست – لنینیستها مشکل ویژه خود را عرضه می دارند که از همان ‏نوع افغانستان است. بیشتر روشنفکران مارکسیست به بن بست سیاسی و فکری که ‏حزب توده نماینده آن در ایران است وشوروی نماینده آن در جهان، آگاهند و ‏گرایشهای گوناگون تروتسکیست و مائوئیست و مارکسیست چپ و مستقل و ‏مارکسیست اسلامی کوششهایی برای شکستن این بن بست است. ولی در شرایط ایران ‏و در همسایگی شوروی راه حل مارکسیست متفاوت امکان پیروزی ندارد و روی کار ‏آمدن مارکسیستها از هر مکتب فکری دیر یا زود پای مدافع جهانی «سوسیالیسم» را به ‏امور ایران باز خواهد کرد. اختلافهای درونی و دسته بندیها و آنچه خود مارکسیستها ‏‏«سکتاریسم» می نامند و بلای همیشگی آنهاست همواره بهانه ای بدست یک گروه می ‏دهد که در برابر وسوسه یاری خواستن از اردوگاه «برادر بزرگ» تسلیم شود. ‏همواره خطر جدی آن هست که «انقلاب خلقی» با انقلاب «پرچمی» جانشین شود ‏‏(۸).‏

و حزب توده که تاکتیک و استراتژی آن کودتاست فرصت را از دست نخواهد داد. این ‏حزب کوچک مرکب از تشکیلاتی (آپاراتچیک)های حرفه ای و پشتگرم به منابع مالی ‏خشک نشدنی در پی رخنه کردن و زیر نفوذ آوردن گروهها و سازمانها و نهادهاست ‏که در حکومت جمهوری اسلامی با کامیابی تمام عملی کرده است. تکرار تکنیک هایی ‏که در ۱٩١٧ بلشویکها را (اقلیتی در حدود ۲۵۰ هزار تن در کشوری که ۵۰۰ برابر ‏آن جمعیت داشت) به قدرت رساند در برنامه حزب توده است. چپگرایان کنونی ایران ‏برای حزب توده یادآور منشویکها و سوسیال رولوسیونرهای انقلاب روسیه اند، با ‏همان سرنوشت. این بار حزب کودتا امکانات قدرت جهانی همسایه را هم پشت سر ‏دارد.‏

ایران در رژیم اسلامی، مارکسیسم – لنینیسم را نیز به گونه ای تجربه کرده است؛ هم ‏جنبه توتالیتر آن را که از هر استبدادی بدتر است، هم برنامه های اقتصادی و پاره ای ‏از برنامه های اجتماعیش را. مردم ایران جیره بندی و کمبودها و بازار سیاه و ‏مصادره و تصمیم گیری های خودکامه و بی اعتنایی مطلق به حقوق افراد و ‏سختگیری تا حد مرگ به مخالفان و حتی ناموافقان و ناکارایی در سطح کشور را در ‏این رژیم به خوبی شناخته اند. مارکسیست – لنینیستها در این زمینه ها چیز تازه ای ‏نخواهند داشت. مارکسیستهای مستقل که فرمانبری از بیگانگان چشمانشان را کور ‏نکرده می توانند دور نمایی، هرچند پلید تر و منکسرتر، از «جامعه بی طبقه» را هم ‏اکنون در ایران ببینند. ممکن است بگویند آنها از ملایان بیشتر کارآمد و کمتر آلوده اند ‏‏– کاری که چندان دشوار نیست – ولی تفاوت اساسی نخواهد کرد.‏

در لهستان و رومانی چهار دهه مارکسیسم – لنینیسم چه به مردم داده است و در ‏مجارستان و چکسلواکی بی تانکهای روسی در کجا می بود؟ کوبا حتی با روزی ده ‏میلیون دلار کمک شوروی چه اندازه می تواند بدتر از حالتی باشد که بیش از دو دهه ‏پس از پیروزی سوسیالیسم هنوز اقتصاد تک محصولی است و مردم گرسنه اند و وقتی ‏بوی امکان خروج از بهشت خود را می شنوند در شوق گریز از سر و دستار می ‏گذرند؟ الجزایر سوسیالیست با همه درآمد نفت و گاز با بدترین دشواریهای کشاورزی ‏ناکارآمد و شهرهای متورم و بیکاری پردامنه – حتی با وجود صادر کردن صدها ‏هزار کارگر – و برنامه ریزی نارسا روبروست و هیچ دست کم از نمونه های ‏ناموفق تر توسعه در جهان سوم ندارد. از کامبوج و نیز ویتنام پیروزمند ذکری لازم ‏است که اولی کارآمدترین برنامه استالینیستی انهدام ملی را اجرا کرد و باید هر ‏هوادار گرایشهای دگماتیک را در تردید و اندیشه فرو برد، و دومی شش سال پس از ‏بیرون راندن امریکاییان درگیر نبرد با سوسیالیستهای پیرامون خویش است و اقتصاد ‏بخش شمالی را سامان نداده اقتصاد بخش جنوبی را هم ویران کرده است. صدها هزار ‏تن از مردمش هستی خود را به دولت می دهند تا اجازه یابند در دریاها به کام مرگ ‏بیفتند و شاید هم به کرانه نجاتی، هرجا و در هر شرایط، برسند. و سوسیالیسم دیوار ‏آلمان شرقی، و برمة بیست سال پوسیدگی و رکود سوسیالیستی و تانزانیای قحطی زده ‏و به جان آمده از آزمایش تمرکز جمعیت در واحدهای سوسیالیستی غیرقابل زندگی، ‏هرچند زیر رهبری یکی از درستکارترین رهبران جهان سوم (۶).‏

اداره متمرکز جامعه، آنگونه که مارکسیستها از هر رنگ و گرایش می خواهند، تنها ‏با فداکاری و سرسپردگی یک گروه مصمم نمی تواند عملی شود. اینها صفاتی ستودنی ‏هستند و برای هر رهبری سیاسی ضرورت دارند. ولی در کشورهایی با سطح پایین ‏فرهنگی و کمبود استعدادهای مدیریت و بدون سازمان و تجربه سیاسی، تمرکز زیاد ‏صرفاً به دیکتاتوری و فساد و ناکارایی روزافزون می انجامد. اداره متمرکز جامعه و ‏اقتصاد نیاز به انضباط و آگاهی گسترده در سطح جامعه و درجات بسیار بالای ‏مدیریت دارد (٧) که می توان گفت اگر فراهم باشد اصلاً نیاز به اداره متمرکز نیست. ‏اگر کشوری به چنان سطح های بالای فرهنگی و سازمانی برسد آنقدر پیشرفته است ‏که دیگر برنامه های سوسیالیسم دگماتیک را تحمل نخواهد کرد.‏

مارکسیستهای جوان و  رمانتیکهای انقلابی شور و شوق  و   ایدئالیسم  خود  را بجای  همه ‏چیز می گذارند. خواندن چند جزوه تعلیماتی و تبلیغاتی و شنیدن نام چند اندیشمند و ‏آشنایی کلی و سطحی با اندیشه های آنان، و تنها آنان، و بستن ذهن خود بر هرچه جز ‏آن، برای اداره، و از آن سخت تر، دگرگون کردن جامعه به معنی بهتر کردن آن، ‏تهیه های ناچیزی است. پل پت و دار و دسته او شور انقلابی و عزم آهنین و ‏سرسپردگی مطلق را جانشین شعور و دانایی کردند و اگر سی چهل درصد مردم ‏کامبوج فدا شدند باکی به خود راه ندادند. مورد آنها نمونه برجسته ای از برتر شمردن ‏مفاهیم مجرد در برابر فرد انسانی است. در حالی که هدف سیاست، فرد انسانی و ‏بهبود و بهروزی و پیشرفت و تکامل اوست، انقلابیان در حرارت تند خود نخست ‏افراد اجتماع را قربانی می کنند و سپس اجتماع افراد را.‏

یک گرفتاری این انقلابیون سردرگمی درباره هدف و وسیله است. درباره آنکه هدف ‏وسیله را توجیه می کند بسیار گفته اند. تنها در این اواخر – از چهل پنجاه سالی پیش ‏‏– بوده است که پاره ای تردیدها درباره دامنه تأثیر وسیله ها بر هدف پیدا شده است. ‏تجربه نسلها و کشورهای گوناگون نشان داده است که وسیله های نادرست بجای آنکه ‏با هدف درست توجیه شوند آن را منحرف و آلوده می کنند و به صورت سرپوشی ‏برای خود در می آورند، چندانکه اندک اندک دیگر آنچه می ماند وسیله های نادرست ‏است نه هدف درست. اما کمتر کسی به این توجه کرده است که اگر وسیله ها باید با ‏هدف بخوانند هدف نیز باید با وسیله ها متناسب باشد. با وسیله های محدود – هرچند ‏درست و ستودنی – نباید هدفهای بزرگ و دست نیافتنی در نظر گرفت. هدف بزرگ ‏و مقدس داشتن و برای آن شعار دادن و آنگاه با وسیله های ناچیز به تحقق آن کوشیدن ‏زیانش کمتر نیست.‏

از اینجاست که در شرایط بشری باید دید تدریجی و تحولی داشت. و از اینجاست که ‏انقلابها بیشتر ناکام مانده اند و ستمگری و نارساییهای تازه را جانشین اوضاع و ‏احوال پیش از انقلاب کرده اند – و گاه همان ستمگری و نارساییها را به صورت ‏شدیدتر. آنها که انقلاب اسلامی ایران را فتنه می خوانند از دو جا اشتباه می کنند. نه ‏تنها از این جهت که این انقلابی به معنی کلمه بوده است – یک دگرگونی کامل و ریشه ‏ای و خشونت بار سیاسی و روی کار آوردن گروهها و لایه های اجتماعی تازه، بلکه ‏از این جهت نیز که انقلاب همیشه کلمه مقدسی نیست که بخواهند از انقلاب اسلامی ‏دریغ دارند. انقلاب خشونت بار و رادیکال سیاسی همین است: یک انفجار نومیدانه و ‏ویرانگر؛ دست بالا بخشیدن به بدترین عواطف انسانی و کورترین و واپسمانده ترین ‏عناصر جامعه؛ بی اثر ماندن نیروهای خردمندی و سازندگی. انقلابهای موفق و ‏سازنده استثنا بوده اند و تعریف خشونت بار و رادیکال درباره بیشتر آنها صدق نمی ‏کند.‏

کسانی که برگرد انقلاب هاله تقدس می گذارند و پیوسته از نیروهای انقلابی سخن می ‏گویند از توانایی خود در اصلاح و تغییر جامعه ناامیدند. شاید هم باز برای ایران ‏خواب انقلاب یا انقلابهای تازه ای را می بینند. اما پیشرفت واقعی تنها با تغییر دادن ‏آدمها ممکن است که نمی تواند ناگهانی باشد. عمل سیاسی پیگیر و منظم از سوی ‏اکثریت بزرگ افراد جامعه سهم بزرگتری در اصلاح آن خواهد داشت تا یک ‏‏«هیستری» موقتی – حتی اگر چند سال هم در صورتهای گوناگون و پیوسته زشت تر ‏خود بپاید – که همه چیز را ویران و از هم گسسته برجای می گذارد و دهه ها و نسلها ‏سیرتکاملی یک کشور را به وقفه می اندازد.‏

انقلاب خشونت بار و رادیکال به معنی تنگ تر کلمه، یک راه حل شتابزده و از سر بی ‏حوصله گی است. تکبر و گستاخی یک اقلیت است که می خواهد سیاستهای خود را بر ‏همگان تحمیل کند. آن اکثریتی که به انقلاب خشونت بار رادیکال می پیوندند تقریباً ‏همواره در تاریخ سرگشته و پشیمان شده اند و کیفر فرصت طلبی و سهل انگاری خود ‏را به سختی داده اند. کشورهای پیشرفته جهان در هر نسل یا هر قرن یک انقلاب نمی ‏کنند. آنها گام به گام پیش می روند. مردم خود را می سازند و کیفیت زندگی و قدرت ‏مادی خود را بالا می برند. برای آنها انقلاب امر مقدسی نیست. بلایی است، مانند ‏جنگ، که می کوشند خود را از آن بدور دارند.‏

یک لعنت انقلاب اسلامی بر جامعه ایرانی در این است که پس از تجربه این انقلاب بیم ‏آن می رود که بیشتر مردم ایران از هر عمل سیاسی دلزده و خسته شده باشند و ‏اقلیتی، بیشتر در میان جوانها، بسوی فعالیت انقلابی و تغییر خشونت بار ریشه ای ‏جامعه (بی شناخت جامعه و دانستن پیامدهای آن تغییر) رانده شده باشند. این هر دو ‏گرایش فال نیکی برای آینده ایران نیست. آزادیخواهان و ملی گرایان آسوده ای هم که ‏به رعایت حال این اقلیت، کلمه انقلاب و نیروهای انقلابی را از قلم و زبان خود نمی ‏اندازند – هرچند خود انقلابیان بسیار غیرمحتملی هستند – تنها نشانه های ره ‏گمکردگی را از خود ظاهر می سازند. آن اکثریتی که از سیاست بهم برآمده است و ‏دیگر بهر که راضی است و تنها رهاننده ای از چنگال جمهوری اسلامی می جوید – ‏هرکس که می خواهد باشد – و روز بروز بیشتر در ژرفای بی اثری و دنیای خیالی ‏قدرتهای بزرگ و مشیت هایشان فرو می رود، زمینه را برای فساد و استبداد، در ‏هیأتی تازه تر، آماده می کند؛ و با بیحرکتی خود عمر رژیم کنونی را درازتر می ‏سازد.‏

بهمین اندازه زیانبخش، بالا گرفتن گرایشهای خشونت بار در میان جوانانی است که ‏در فضای نیهیلیستی کنونی ایران رشد می کنند. پایین بودن پایه فرهنگی آنان، اکثریت ‏بسار بزرگ نسل جوان ایرانی، به آنان نیروی ویرانگر شگرفی می بخشد. محدودیت ‏دید آنان ترسناک است. جهان بینی آنان در فرمولهای چند خلاصه می شود. در دریایی ‏از خشم و کین شناورند که نمی گذارد چیز دیگری از دنیای پیرامون خود بگیرند. ‏چشمان و گوشهای خود را بر تأثیرات بیرونی می بندند مبادا عزم انقلابی شان کاستی ‏گیرد. هرچه جز خودشان برایشان دشمن است که باید در مراحل گوناگون از میان ‏برداشت. با اندیشه مصالحه و توافق و همکاری و مدارا بیگانه اند. در پاکی و ‏سرسپردگی خود به چنان حق بجانبی رسیده اند که، جز به دلایل تاکتیکی، دیگر حقی ‏برای کسی نمی شناسند. با آنکه همه چیز را با معیارهای انقلابی خود می سنجند و ‏اینکه چه اندازه به قدرت رسیدنشان را آسان یا دشوار کرده است و می کند، کمتر در ‏اندیشه آماده کردن خود برای اعمال قدرت به صورت سازنده هستند. این جوانان از ‏گذشته کشور خود بیخبرند و تصوری از آنجا که پدربزرگها و پدرانشان ناگزیر بودند ‏آغاز کنند ندارند. آن درجه از پیشرفت را که ایران تا ١٣۵٧ به آن رسید یا به حساب ‏نمی آورند یا امری خود بخود و مسلم می گیرند و وارد چند و چون و مسایل آن نمی ‏شوند. چشم انداز تاریخی شان تنگ است.‏

هنگامی که سخن از ضرورت حیاتی یک توافق گسترده و حداکثر درباره آینده ایران ‏می رود هدف منحصر به براندازی مذهبیان رزمجو نیست که هرچند اسباب سرکوبی ‏و فشار را در دست دارند پشتیبانی تقریباً همه ایرانیان را، جز چند صدهزار تنی از ‏کف داده اند. روزهای آنها شمرده است. رژیم آخوندی تنها یک سخن برای گفتن دارد: ‏کشتار. زمانی تالیران به ناپلئون گفته بود که با سرنیزه همه کار می توان کرد، ولی ‏روی آن نمی توان نشست. ملایان اکنون، در سترونی فکری خود، روی سر نیزه ‏نشسته اند. تاکی باشد که نوک سرنیزه از عمامه ها بیرون بزند.‏

سرنگونی استبداد و ترور آخوندی تنها مرحله نخستین است. باید بویژه برای پس از ‏آن آماده بود. این دوران کابوس که همه آرزو دارند بتوانند فراموشش کنند گرایشهای ‏مستبدانه و افراطی، بذر نیهیلیسم، را در کشور پاشیده است. ایرانی که هیچگاه همسایه ‏خوبی برای ایرانی نبود اکنون گرگ ایرانی شده است. از هر سو گفتگو از مرگ و ‏کشتار و نابودی می رود. حتی همکاریها و ائتلافها به صراحت برای آن است که پس ‏از رسیدن به مقصد «مشترک» کار همکار و موتلف یکسره شود. افراد بیشمار آماده اند ‏برای آرمان خود – که کمترین تردید در حقانیت آن ندارند – خون هزاران و ‏صدهزاران را بریزند – و در راه منافع خود خونهای بیشتری را. ملت ایران برای ‏آنها خمیری است که باید برید و فشرد و برآتش نهاد تا شکل دلخواهشان را بگیرد. در ‏صد سال گذشته هیچگاه توده ایرانی را اینهمه بی قدر و مصرف کردنی نینگاشته ‏بودند. صرف همداستانی در دشمنی با خمینی بس نیست که چنین فضای فکری ‏خطرناکی را دگرگون سازد.

 ‏ اصول فکری یک جامعه نوین


‌‌جریان اصلی ایدئولوژیک در جامعه ایرانی، تا پیش از غلبه گرایشهای نیهیلیستی ‏راست و چپ در سه ساله گذشته، آمیزه ای از آزادیخواهی، ناسیونالیسم، ترقیخواهی و ‏عدالت اجتماعی بوده است. از این اصول فکری می توان اندیشه های اصلی را درباره ‏شکل حکومت و اجتماعی که باید در راهش پیکار کرد گرفت.‏

آزادیخواهی به معنی سپردن کار مردم به دست مردم و مسئول بودن حکومت در ‏برابر مردم است. یک نظام حکومتی که در آن رأی اکثریت حکومت کند و حقوق اقلیت ‏تضمین شود و تعادل میان نیروهای سیاسی محفوظ بماند و همه افراد در برابر قانون ‏برابر باشند و انتقال قدرت سیاسی تنها با رأی مردم امکان یابد و هیچ نهاد یا فرد یا ‏گروه یا سازمانی نتواند قدرتی بیش از آنچه در قانون بدان داده شده اعمال کند. ‏آزادیخواهی برطرف کردن هرگونه تبعیض طبقاتی و جنسی و نژادی و عقیدتی و ‏جلوگیری از تجاوز از هر ناحیه و زیر هر عنوان است.‏

ناسیونالیسم تجلی اراده ملت است به حفظ حقوق و هویت خود و پایداری در برابر ‏دست اندازیهای دیگران و دفاع از مصالح ملی. ناسیونالیسم اصل راهنمای سیاستهای ‏خارجی و روابط بازرگانی با کشورهای دیگر و سیاستهای فرهنگی است.‏

ترقیخواهی به معنی یک تعهد ملی و همه جانبه به امر توسعه اقتصادی و سیاسی و ‏اجتماعی و فرهنگی است. تأمین آن درجه از رفاه و بهروزی برای مردم که در ‏توانایی اقتصاد است و افزایش مداوم ظرفیت اقتصاد برای بهروزی بیشتر مردم و ‏بهبود کیفیت نیروی انسانی و تکمیل تأسیسات زیرساختی جامعه. ترقیخواهی، آرزو و ‏تلاش یک ملت برای غلبه بر بینوایی و واپسماندگی و رسیدن به جهان امروزی است و ‏ساختن یک جامعه آباد نیرومند با انسانهای مرفه.‏

عدالت اجتماعی به مجموعه سیاستهایی گفته می شود که هدف آن دادن فرصت برابر ‏به افراد و تعدیل نابرابریهای اجتماعی و حمایت از محرومان و تأمین آینده افراد است. ‏

پیش از همه باید موضوع شکل حکومت روشن گردد. اگر قرار است قانون اساسی ‏مشروطیت آغازگاه توافقها باشد شکل حکومتی مشروطه سلطنتی یک پایه اصلی آن ‏قانون اساسی است. اما پایبندی به قانون اساسی مشروطیت تنها یک استدلال برای ‏مشروطه سلطنتی بشمار می رود. از آن گذشته مسأله شرایط و مقتضیات کشوری ‏مانند ایران است که یک حکومت پادشاهی مشروطه را مناسب ترین جلوه می دهد. در ‏سرزمینی از اقوام گوناگون با تفاوتهای آشکار در زبان و مذهب و – برای چند ‏درصدی از جمعیت – نژاد، سلطنت همواره یک عامل متحدکننده بوده است. پادشاه به ‏عنوان مظهر اقوام ایرانی عمل می کند و این نقشی است که هیچ نهاد دیگری، از ‏جمله یک رئیس جمهوری انتخابی، نمی تواند داشته باشد. اگر در استان یا استانهایی یک ‏رئیس جمهوری رأی اکثریت نیاورده باشد نمی توان او را عامل متحدکننده شمرد. چه ‏بسا در آن استان یا استانها او را رئیس جمهوری واقعی ندانند. انتخابات رئیس ‏جمهوری هرچند سال کشور را به مرز بحران خواهد برد. زیرا ایران سازمان سیاسی ‏دمکراسی های باختری را ندارد. بر سر ریاست جمهوری رقابتها به آسانی از حدود ‏مجاز درخواهد گذشت هیچ کس خود را کمتر از دیگری شایسته آن سمت نخواهد ‏دانست.‏

تازه اینهمه در صورتی است که رئیس جمهوری به سرعت زمینه را برای ریاست ‏مادام العمر آماده نسازد، یا هرچند گاه یک کودتا به عمر رئیس جمهوری «مادام ‏العمر» پایان ندهد و رژیم جمهوری جز پوششی برای مداخله نهادی ارتش در سیاست ‏نباشد.‏

کسانی ممکن است علاقه شخصی به رژیم جمهوری در ایران داشته باشند، یا از اینکه ‏در ١٣۵٧ با سلطنت مخالفت ورزیده اند به چنان موقعیتی افتاده باشند که بهر بها ‏بکوشند جلوی بازگشت پادشاهی مشروطه را بگیرند. آنها مانند همه کسانی که ‏سرنوشت کشور را در چهارچوب ملاحظات تنگ شخصی خود می نگرند برد ‏محدودی دارند و وقت زیادی نباید صرفشان کرد. برای اکثریت ایرانیان باید ‏ملاحظات گسترده تر و عمومی تری مطرح باشد. سرنوشت رژیمهای جمهوری در ‏کشورهای جهان سوم، در کشورهایی همه کم و بیش همانند ایران، که از نظر رشد ‏فرهنگی در حدود اروپای باختری در سده های هفدهم و هژدهم هستند و از نظر ‏سازمان و پختگی سیاسی در اوایل سده نوزدهم بسر می برند، در برابر چشمان ‏ماست.‏

ثابت ترین رژیمهای جمهوری در اینگونه کشورها عموماً مادام العمر و دیکتاتوری ‏هستند. در مکزیک نمونه دیگری موفق بوده است. یک رئیس جمهوری که تنها برای یک ‏دوره شش ساله برگزیده می شود. ولی در آن کشور یک حزب چندین دهه است قدرت ‏را سراسر بدست دارد و هر رئیس جمهوری جانشین خود را بر می گزیند و عموماً ‏رسم بر آن است که در آن شش سال قدرت، چیزی را از اغتنام فرصت فرو گذار نمی ‏کند.‏

اگر کسی همه آرزویش این نباشد که رئیس جمهوری ایران بشود، بویژه پس از ‏آزمایشی که با نخستین رئیس جمهوری داده شد – کسی که تنها می خواست، بهر بها و ‏با هر نتیجه، به آرزوی همیشگی اش برسد – ناچار درباره مناسب بودن این شکل ‏حکومت تردیدهای جدی خواهد داشت. رئیس جمهوری که همه عمر قدرت دیکتاتوری ‏داشته باشد رئیس جمهوری نیست. آن کس نیز که هر روز روی صندلی ناپایدارش از ‏بیم برکناری بر خود بلرزد رئیس جمهوری نیست.‏

ممکن است کسانی نمونه هند را پیشنهاد کنند – یک دمکراسی با رئیس جمهوری ‏تشریفاتی. ولی هند از استثناهای جهان سوم است. با یک سنت دمکراتیک و نهادهای ‏نیرومند که در کمتر جای دیگر مانندی دارد. و تازه هند را باید در پرتو واقعیات ‏حکومت خانوادگی کنونی نگریست، با گرایشهای سلسله ای آن. یک حکومت اقتدارگرا ‏‏(اتوریتارین) که برای همیشگی کردن خود از همه شیوه ها بهره می گیرد، در حدود ‏قانون عمل می کند و از قانون هم فراتر می رود، و اگر «وضع فوق العاده» شکست ‏خورد «اختیارات ویژه» می گیرد و اگر دادگستری مستقل مانع شد از استقلال آن می ‏کاهد و همه قدرت حکومتی و منابع مالی را بی پروا برای بردن انتخابات بسیج می ‏کند. هند یک آمیخته دیکتاتوری – دمکراسی و جمهوری – پادشاهی موروثی شده است. ‏نمونه ای است که قابل تقلید نیست و اگر اصراری براین باشد، می توان نمونه های ‏تقلید ناپذیر بسیار بهتری را برگزید.‏

در برابر، پادشاهی مشروطه از خود در شرایط گوناگون نیروی زندگی و سودمندی ‏استثنائی نشان داده است. نه تنها پاره ای از پیشرفته ترین کشورهای جهان از ژاپن و ‏اروپای شمالی و باختری این شکل حکومت را برای خود مناسب تر یافته اند، در ‏کشورهایی مانند بلژیک یا اسپانیا یا تایلند سلطنت مهمترین عامل ثبات سیاسی و ‏یگانگی ملی است.‏

در بلژیک که میان فلامانها و والوانها، با احزاب فراوان هریک از دو قوم، دو پاره شده ‏است پادشاه را «تنها بلژیکی» می نامند. اوست که نمی گذارد همه رشته ها میان دو ‏قوم پاره شوند و نفوذ مؤثری است برای آنکه احزاب متعدد از میان اختلافات سیاسی ‏و قومی خود به درجه ای از توافق برای اداره کشور برسند. در اسپانیا، چنانکه پیاپی ‏نشان داده شده، پادشاه بزرگترین مدافع دمکراسی و ضامن نگهداری یکپارچگی کشور ‏در برابر نیروهای گریز از مرکز است. در کامیابی یکی از موفق ترین آزمایشهای ‏انتقال از دیکتاتوری به دمکراسی، که پس از فرانکو در اسپانیا روی داد، پادشاهی ‏مشروطه سهم حیاتی داشته است. در تایلند که پادشاه کمترین نقش سیاسی را دارد و ‏مقامی صرفاً تشریفاتی است پنجاه سال است که دوام پادشاهی در میان کودتاهای پیاپی ‏و اقوام گوناگون – و عموماً ناراضی و بی آرام – کشور را نگهداشته است. احترام ‏مقام او در همه واژگونیهای حکومت از خونریزی جلوگیری کرده است و  به تازگی ‏حکومتی را  که از سوی  فرماندهان ارتشی آزمند تهدید می شد با استفاده از حیثیت خود ‏رهانیده است.‏

ادامه نظام پادشاهی مشروطه که به صورت طبیعی است، قرار داشتن آن بر فراز ‏کشاکشهای سیاسی روزانه، وابسته نبودن آن به یک یا چند نیروی معین و ارتباطش با ‏همه کشور، نداشتن قدرت اجرائی که آن را از آلایشهای مسئولیت پاک می دارد، به ‏پادشاهی نیرویی بخشیده است که بیشتر به اصطلاح جمهوریها از آن بی بهره اند. ‏پادشاهی در این مفهوم از جمهوری، چنانکه در تقریباً همه کشورهای جهان سوم ‏شناخته شده است، هم پایدارتر، هم دمکراتیک تر، هم به صرفه تر است و هم به کشور ‏بیشتر خدمت می کند.‏

سلطنت مطلقه و استبدادی البته از این مقوله بیرون است و زیانهای جمهوری ‏استبدادی را دارد. در قانون اساسی مشروطیت ایران پادشاه از اختیارات و مسئولیت ‏مبراست و پادشاهی باید در ایران آینده دقیقاً براین خطوط باشد. حاکمیت و حکومت در ‏دست مردم است و توسط مجلس شورا و سنا و دولت مسئول آن اعمال می شود. اگر ‏ابهامهایی قانونی در این زمینه ها باشد باید برطرف گردد. همچنانکه پیش بینی های ‏قانونی لازم باید برای تضمین استقلال قوه قضائی بشود. به دادگستری باید نقش ناظر ‏بر همه امور کشور ومدافع حقوق افراد و سازمانها را داد. دادگستری وظایفی بسیار ‏گسترده تر از آن دارد که ما تاکنون در ایران با آن آشنا بوده ایم. دادگستری نگهبان ‏حقوق فرد در برابر نهادها و نهادها در برابر فرد است و از نظر سازمان و گزینش ‏قضات و حقوق و حدود عمل آنها باید متناسب وظایف گسترش یافته خود گردد. ‏تبعیض میان افراد کشور و تجاوز به حقوق آنها زیر هر عنوان و از سوی هر مقام و ‏قانونی باید منع قانون اساسی پیدا کند. اینها همه جنبه هایی از قانون اساسی است که ‏نیاز به روشنگری و اصلاح دارد و به موجب خود آن قانون امکان خواهد داشت.‏

به هدف نهائی یک جامعه آزاد با افرادی در حقوق برابر و مصون از تجاوز و ‏تبعیض، اجزای یک ملت به معنی واقعی، و یک حکومت دمکراتیک در ایران با نظام ‏پادشاهی مشروطه زودتر می توان رسید تا با جمهوریتی که مشروعیت آن پیوسته ‏مورد سؤال و ادامه آن پیوسته در معرض تهدید است. یک نظام پادشاهی را بیشتر می ‏توان از زیاده روی بر حذر داشت، زیرا پادشاهی متعهد ادامه خویش است و باید ‏مصالح نسلهای آینده خود را نیز پیوسته در نظر داشته باشد و با یک فرد آغاز و پایان ‏نمی گیرد. درسهای گذشته نیز با ماست و نباید گذاشت زیر پرده تملق و پرستش ‏شخصیت یا مصلحت اندیشی های کاذب فراموش شود.‏

برای آنکه پادشاهی، مشروطه بماند و دمکراسی در جامعه ای که هنوز سنتها و طرز ‏تفکر دمکراتیک در آن ریشه دارد پابرجا شود نهادهای دمکراتیک باید تقویت و پاسداری ‏شوند. از مهمترین آنها احزاب و اتحادیه های کار و رسانه های همگانی هستند. ‏احزاب با هرگونه پایه های فکری و برنامه های سیاسی و اقتصادی باید حق فعالیت ‏آزاد داشته باشند، مگر آنکه در دادگاه وابستگی آنان به کشورهای بیگانه ثابت گردد. ‏

هیچ باکی نباید از اختلاف نظر و سلیقه، حتی اختلافهای اساسی، داشت. تنها شرطی ‏که باید با سختگیری رعایت شود آن است که احزاب، و نیز گروهها و اتحادیه ها، ‏مستقل از قدرتهای بیگانه، دمکراتیک و غیرمسلح باشند. یک دمکراسی می تواند عقاید ‏مخالف را تحمل کند ولی حق ندارد اجازه دهد که از مدارای آن برضد جامعه و ‏دمکراسی بهره برداری شود. انجمنهایی که در درون خود به شیوه دمکراتیک عمل نمی ‏کنند، یا برضد نظام دمکراتیک اسلحه در دست می گیرند یا عامل سیاستهای بیگانه اند ‏به هیچ روی قابل تحمل نخواهند بود. دادگستری به اتکای قانون اساسی مرجع ‏رسیدگی به هر شکایتی درباره سوء جریانات و شیوه های غیردمکراتیک در انجمنها – ‏احزاب و گروهها و اتحادیه های کار – است و از منافع جامعه دفاع خواهد کرد.‏

به زبان دیگر این شیوه عمل انجمنهاست که باید بر طبق موازین دمکراتیک زیر ‏نظارت قرار گیرد. درباره اصول فکر و عقاید هیچ انجمنی – تا آنجا که وابسته به ‏قدرتهای بیگانه و مسلح و غیردمکراتیک نباشد – کسی حق مداخله نخواهد داشت. هر ‏انجمنی می تواند با هر عقیده ای در چهارچوبهای دمکراتیک فعالیت داشته باشد. اگر ‏فردی یا مقامی با تشکیل انجمنی موافق نباشد و آن را برضد منافع جامعه بداند می ‏تواند به دادگاه برود.‏

اتحادیه های کار (کارگران، کارمندان، پیشه وران، صاحبان مشاغل…) باید آزاد، ‏غیرانحصاری، غیراجباری و دمکراتیک باشند. دادگستری باید جلوی هر تجاوزی را ‏به حقوق اتحادیه ها و اعضای آنان، همچنانکه هر سوء استفاده و زیاده روی را از ‏سوی اتحادیه های کار بگیرد. منابع مالی و شیوه های عضوگیری اتحادیه ها، مانند ‏همه انجمنهای دیگر، باید زیر نظارت قانونی باشد. نباید اجازه داد آزمایش اتحادیه ‏های کارگری انگلستان در ایران تکرار شود. تسلط یک گروه حرفه ای بر اتحادیه هایی ‏که پیوسته از شیوه های دمکراتیک دورتر می افتند (به حدی که اگر کارگری نخواهد ‏در اتحادیه ای عضو شود کار خود را از دست می دهد) و تمرکز قدرت مالی در ‏دست کسانی که عموماً مشاغل خود را دهها سال نگه می دارند و موقعیت خود را از ‏راههای غیردمکراتیک بدست آورده اند و در راههای غیردمکراتیک بکار می برند، ‏صنعت و جامعه انگلستان را به بن بستی انداخته است که در آینده قابل پیش بینی ‏گشایشی در آن به نظر نمی رسد.‏

در کشوری مانند ایران بویژه رعایت شیوه های دمکراتیک باید همواره با ملاحظات ‏امنیت ملی همراه باشد. دمکراسی را نباید بهانه و وسیله ای برای اعمال نفوذ بیگانگان ‏و رخنه عوامل بیگانه و دشمنان استقلال و تمامیت ارضی ایران قرار داد. آزادی نباید ‏به زیان ناسیونالیسم تمام شود.‏

اعمال چنین سیاسی در زمینه فعالیتهای سیاسی و رسانه های همگانی البته بسیار دقیق ‏و حساس است. هرگونه زیاده ر وی در مراعات آزادی دست خرابکاران را خواهد ‏گشود و هر زیاده روی در جلوگیری از خرابکاری و رخنه گری خطر خفگی و ‏یکنواختی اندیشه را پیش خواهد آورد. رسانه های همگانی (مطبوعات، انتشارات، ‏سینما) باید آزاد باشند ولی این آزادی به معنی آزادی عمل هرکس قلمی یا دوربینی ‏بدست گرفت نیست. آزادی رسانه ها را باید هم در برابر دست اندازیهای دولت و هم ‏بی مسئولیتی و ملاحظات شخصی و فردی دست درکاران رسانه ها حفظ کرد. یک ‏خطر بزرگ که آزادی رسانه ها را تهدید می کند از خود آنها بر می خیزد. اگر دست ‏درکاران رسانه ها آزادی را چنان تعبیر کنند که رسانه ها در خدمت آنها و منافع ‏آنهاست دیر یا زود نشانی از آزادی نخواهد ماند. از هیچ حکومتی نمی توان انتظار ‏داشت که اگر قرار بر سوءاستفاده از رسانه هاست اجازه دهد که دیگران، نه خودش، ‏سوءاستفاده کنند. وقتی رسانه ها در خدمت منافع و گروههای فشار قرار گیرند یا به ‏عوامفریبی پردازند آنگاه احترامی برایشان نخواهد ماند و هرکه زورش بیشتر است ‏بر آنها چیره خواهد شد ودر کشوری مانند ایران مسلماً این حکومت است که زورش ‏خواهد چربید.‏

شاید تنها مانعی که بتواند در شرایط ایران جلوی دست اندازی حکومت را بر رسانه ‏ها بگیرد همان مفهوم نه چندان مشخص حیثیت و احترام رسانه هاست؛ چه خود ‏رسانه ها به عنوان نهادهایی با معیارهای بالای حرفه ای و چه دست درکارانشان به ‏عنوان انسانهایی با سطح اخلاقی و حرفه ای قابل ملاحظه. حیثیت و احترام را با ‏میزان فروش نباید اشتباه کرد. ممکن است رسانه ها از نظر بازرگانی بسیار سودآور ‏باشند. ولی حیثیت و احترامی که می تواند آزادی رسانه ها را حفظ کند چیز دیگری ‏است. مردم در تحلیل آخر به رسانه هایی که سطح انتلکتوئل و اخلاقی بالاتری دارند و ‏اصول خود را نگه می دارند و در اوضاع و احوال متغیر مانند برگ روی آب به این ‏سو و آن سو نمی چرخند بیشتر احترام می گذارند تا آنها که در هر موقعیت می کوشند ‏به هر بها خوشایند گروهها و افراد بیشتری باشند. دلیلش آن است که مردم برای ‏رسانه ها و رهبران خود معیارهای اخلاقی و انتلکتوئل بالاتر و سختگیرانه تری بکار ‏می برند تا برای خودشان و از آنها انتظار دوراندیشی و پایداری بیشتری دارند تا از ‏خودشان. رسانه هایی که همواره دنبال موج غالب حرکت می کنند و مواضع خود را ‏به اقتضای زمان پیوسته تغییر می دهند در چشم مردم و حکومتها از حیثیت کمتری ‏برخوردارند تا آنها که به ملاحظات بالاتری وفادار می مانند. در سیاست محبوبیت یا ‏اقبال عمومی را با احترام و اعتماد نباید لزوماً یکی شمرد.‏

مسئله عمده آن است که رسانه ها از خود تصویر ذهنی شیئی قابل خرید و قابل اعمال ‏نفوذ نسازند و دست درکارانشان چنان شناخته نشوند که تنها دنبال سودجویی هستند. ‏از آزادی رسانه ها تنها با قانونها و نهادها، هرچه هم تند و سخت، تا خودشان بدین ‏گونه کمک نکنند، نمی توان دفاع کرد. آنها که به رسانه ها صرفاً به عنوان یک رشته ‏دیگر کسب و کار می نگرند بهتر است وارد آن نشوند. رسانه ها جنبه های بسیار ‏نیرومند اجتماعی – سیاسی نیز دارند که آنها را در مقوله ای میان نهادهای اقتصادی ‏‏– مالی و سیاسی – اجتماعی قرار می دهد، با وظایف و الزامهایی که هیچ جنبه کسب ‏و کار ندارند.‏

قوانین مشخص درباره مسئولیت مدنی رسانه ها و جبران زیانهای افراد و نهادها در ‏برابر رسانه ها همان اندازه برای آزادی رسانه ها حیاتی خواهد بود که جلوگیری ‏قانونی از مداخلات سازمانهای دولتی در کار آنها. از آنجا که از سانسور گریزی ‏نیست – زیرا هر اجتماع در هر زمان معیارهای رفتاری معینی دارد که تنها به تدریج ‏و آهستگی تحول می یابد – یک هیأت انتخابی از قوای حکومتی و نهادهای اجتماعی ‏می تواند تشکیل یابد که اعضای آن هرچند سال تغییر یابند و رسانه ها را از نظر ‏اخلاقی کنترل کنند و جلوگیری از انتشار مطالبی را که با معیارهای رفتاری اکثریت ‏بزرگ جامعه تضاد آشکار دارد از دادگاه بخواهند. اما سانسور سیاسی جایز نیست و ‏مطالبی که جنبه اهانت به مقامات کشور داشته باشد مانند هر جرم دیگری از این گونه ‏قابل تعقیب در دادگاه خواهد بود.‏

مالکیت رادیو – تلویزیون بهتر است از آن دولت باشد. زیرا فراوانی ایستگاهها و ‏تنوع و گزینش در برنامه ها ممکن است به اشباع برسد. افراد و خانواده ها را نمی ‏توان بی دریغ در معرض نفوذ رسانه های الکترونیک قرار داد. اوقات فراغت مردم ‏نباید همه در برابر تلویزیون سپری شود و تماشای برنامه های تلویزیونی نباید ‏جانشین تماسهای اجتماعی گردد. از این گذشته مالکیت دولتی رادیو – تلویزیون اجازه ‏خواهد داد بر جنبه آموزشی آنها تأکید بیشتری بگذارند و از تکیه بیش از اندازه بر ‏تبلیغات بازرگانی بکاهند.‏

آزادی رسانه ها آزادی هرگونه فعالیت فرهنگی را – از پژوهش علمی تا آفرینش ‏هنری – به دنبال دارد زیرا این هر دو از مظاهر آزادی اندیشه اند. فعالیت فرهنگی ‏بر روی هم بی کمک دولت، آنهم در کشوری نیمه سواد و واپسمانده، به چیزی نخواهد ‏رسید. ولی مداخله دولت، حتی به صورت کمک، این اثر منفی را دارد که ممکن است ‏جلوی آزادی اندیشه را بگیرد. در اینجا نیز باید منابع مالی را به توصیه هیئتی انتخابی ‏و صلاحیتدار تخصیص داد. علاوه براین به منظور افزودن بر اعتبارات و تنوع ‏بخشیدن به منابع، کمکهای افراد و مؤسسات را به فعالیتهای معتبر فرهنگی مشمول ‏معافیتهای مالیاتی ساخت.‏

یک جامعه دمکراتیک و کارآمد را نمی توان به شیوه متمرکز اداره کرد. این ضرورت ‏عدم تمرکز را ساخت قومی ایران تقویت می کند. ایران سرزمین اقوامی است که به ‏زبانهای گوناگون سخن می گویند و در استانهای مربوط به خود – کم و بیش – گرد ‏آمده اند. برای این اقوام و استانها اختیارات محلی و اختیارات فرهنگی هر دو مطرح ‏است. عدم تمرکز در ایران باید هم جنبه اداری و هم فرهنگی داشته باشد.‏

اداره کشور از تهران در گذشته کارآمد نبود و به بهبود سیاستها و روشهای اداره کمک ‏نکرد و بر ناهماهنگی عمومی فراگرد توسعه کشور افزود. عدم تمرکز با آنکه بر همه ‏زبانها بود به جایی نرسید، به سه دلیل. نخست، در حالی که همه نظام سیاسی کشور ‏بر حداکثر تمرکز قدرت در دست یک مقام استوار بود نمی شد عدم تمرکز را حتی در ‏پایتخت عملی کرد چه رسد به استانها و شهرستانها. دوم، در تخصیص منابع مالی هیچ ‏تعهد مشخص و الزام آوری درباره استانها نبود و اعتبارات در چهارچوب برنامه های ‏کلی صرف می شد. سوم، وزارتخانه ها و سازمانهای دولتی اگر هم اختیارات خود را ‏به مأمورانشان در استانها و شهرستانها می دادند در هر زمان می توانستند آنها را پس ‏بگیرند.‏

کلید اصلی عدم تمرکز در تخصیص منابع مالی است. باید براساس جمعیت و با حساب ‏ضریب عقب ماندگی، اعتبارات عمرانی را میان استانها تقسیم کرد. چنین تعهدی ‏شرایط لازم را برای اداره غیرمتمرکز و سیاستگزاری غیرمتمرکز فراهم خواهد ‏آورد. انجمنهای استان و شهرستان، چنانکه در قانون اساسی مشروطیت نیز پیش بینی ‏شده، باید بالاترین مراجع تصمیم گیری در منطقه های خود باشند. مأموران دولت ‏زیرنظر انجمنها کار خواهند کرد و وزارتخانه ها و سازمانهای دولتی بودجه ها و ‏اختیارات لازم را به آنها خواهند داد. کارهای اجرائی را تا آنجا که بتوان باید به ‏شهرداریها و سازمانهای محلی سپرد. روشن است که عدم تمرکز سیاسی و اداری، ‏حدود خود را دارد. گذشته از امور خارجی و دفاعی، برنامه ریزی عمومی و ‏طرحهایی که بیش از یک استان را در بر می گیرند و نیز سیاستهای مالی و اقتصادی ‏ملی از شمول عدم تمرکز بیرونند. هرچه در قلمرو حاکمیت پولی و ملی است بدست ‏حکومت مرکزی خواهد بود. نیروهای انتظامی در هر استان زیر نظر مقامات محلی ‏قرار خواهند گرفت ولی فرماندهی عالی آنان باید با مرکز باشد.‏

درباره عدم تمرکز و خود مختاری و خودگردانی در دوران نابسامانی جمهوری ‏اسلامی سخنان بسیار گفته شده است و گروههایی کار را تا برخوردهای مسلحانه ‏کشانیده اند. اما ملاحظات حاکم بر هر سیاست عدم تمرکز دو چیز بیشتر نیست: ‏دمکراسی و کارایی. کار مردم را باید به مردم سپرد و تصمیم گیری را باید به اجزاء ‏آن بخش کرد تا همه دست درکاران نظر بدهند و همه اوضاع و احوال در نظر گرفته ‏شود، و اجرا را باید از کاغذ بازی و پیچ و خم های اداری هرچه ممکن است آزاد کرد ‏تا بیشترین درجه ابتکار فرد مجال یابد. به عدم تمرکز باید در فضای تهی از احساسات ‏تند اندیشید و بویژه باید واقعیات ایران را به نظر آورد. ایران یک منبع درآمد اصلی ‏دارد که بیشتر بودجه ملی و تقریباً همه درآمد خارجی کشور از آن است. این درآمد از ‏دو استان جنوب باختری کشور بدست می آید. در هر ترتیبات عدم تمرکز باید این ‏واقعیت حیاتی را در شمار آورد. همه استانها باید از یک درجه خودگردانی برخوردار ‏شوند و نمی توان به برخی اختیارات بیشتری داد. خودگردانی باید در حدی باشد که ‏بتوان به همه استانها از این سرچشمه درآمد ملی کمک کرد. این کاروانی است که باید ‏به سرعت کندترین اعضای خود حرکت کند. سرعت تندروترین اعضا آن را از هم ‏خواهد گسست.‏

منظور از عدم تمرکز فرهنگی احترام گذاشتن به زبان و فرهنگ اقوام گوناگون ‏ایرانی است. سخن گفتن و خواندن و نوشتن به زبان مادری حق هرکسی است. زبان ‏ملی جای خود را دارد و همه افراد ملت باید آن را به عنوان زبان ارتباط همگانی و ‏حامل یکی از مهمترین ادبیات جهان بیاموزند. تقویت زبان و فرهنگهای محلی هیچ ‏آسیبی به وحدت ملی ایرانیان نخواهد زد، چنانکه نمونه کشورهای بسیار نشان می ‏دهد. ناسیونالیسم ایرانی را با ناسیونالیسم فارسی نباید اشتباه کرد. آذربایجانیان به ‏ترکی سخن می گویند و در ۵۰۰ سال گذشته در صف مقدم ناسیونالیستها و میهن ‏پرستان ایران قرار داشته اند و چند تنی از بهترین گویندگان و نویسندگان فارسی را ‏هم به کشور داده اند.‏

در اداره اقتصاد اصل عمده کارایی است: چگونه از منابع کشور حداکثر بهره برداری ‏برای تولید بیشترین ثروت بشود و نیروی انسانی به بالاترین حد اشتغال و بهره وری ‏برسد؟ این زمینه ای است که کمترین تحمل را در برابر راه حلهای دگماتیک و مکتبی ‏دارد. آنچه مربوط به عدالت اجتماعی می شود پس از مرحله تولید می آید. اول باید ‏ظرفیت تولید را به اندازه کافی بالا برد و سپس در پی توزیع عادلانه میوه های آن – ‏تا آنجا که می توان – برآمد. به نام عدالت اجتماعی جلوی تولید و بهره وری را ‏گرفتن، ظرفیت تولیدی را بیهوده گذاشتن و منابع را تلف کردن، به بینواترین ‏گروههای اجتماعی ستم روا داشتن است و بر شماره بینوایان افزودن.‏

تولید نیاز به انگیزه دارد و انگیزه تنها مالی نیست. سود یا مزد تنها بخشی – اگرچه ‏بخش بزرگتری – از تلاش انسان را توضیح می دهد. بخش دیگر آن احساس شرکت ‏داشتن و مؤثر بودن است. ابتکار خصوصی به معنی آزاد کردن تواناییهای سازنده ‏انسانها و عرضه داشتن بیشترین انگیزه به آنها، طبیعی ترین و عملی ترین روش ‏برای افزایش تولید و اشتغال است.‏

انحصار، چه دولتی و چه خصوصی، ابتکار و روحیه کارآفرین (آنتروپرونور) را ‏ناتوان می کند. نباید به نام ملی کردن، اداره موسسات را به دولت سپرد و امری را که ‏در هر مرحله نیاز به ابتکار و تصمیم گیری و قبول خطر و نوآوری و از خود مایه ‏گذاشتن افراد بیشمار دارد – یعنی تولید و توزیع – در چنبر یک دیوانسالاری – با ‏گرایشهای چاره ناپذیرش به ناکارایی و فساد – گرفتار کرد. بویژه در کشورهایی مانند ‏ایران ظرفیت مدیریت اجازه نمی دهد که بار دولت را از آنچه هست سنگین تر کنند. ‏دولت اگر بتواند اعمال حاکمیت و نظارت را به درستی انجام دهد باید خشنود بود. ‏اداره تولید و توزیع باید هرچه غیرمتمرکزتر باشد و یکسره به بخش خصوصی و ‏بویژه تعاونیها سپرده شود؛ جز در صنایع استراتژیک مانند نفت و گاز و انرژی و راه ‏آهن و ارتباطات که به ملاحظات امنیت ملی باید در دست دولت باشند. بهمین ترتیب ‏انحصارها باید شکسته شوند و از رشد آنها به زبان ابتکار خصوصی جلوگیری گردد. ‏تمرکز صنایع در دستهای معدود، همه زیانهای اداره دولتی صنعت را دارد، مگر آنکه ‏دولت دست کم می تواند ادعا کند که از سوی جامعه عمل می کند و در خدمت افراد ‏معین نیست.‏

نقش اصلی دولت در اقتصاد (گذشته از اداره بخشهای استراتژیک) آزاد کردن ‏نیروهای تولیدی و حمایت آنها در برابر انحصارات و رقابتهای غیرمنصفانه داخلی و ‏خارجی، تشویق سرمایه گذاری و فراهم آوردن شرایط رشد اقتصادی (توسعه ‏زیرساخت، آموزش نیروی انسانی، اعتبارات ارزان و آسان، معافیتهای مالیات ی) و ‏دفاع از منافع تولیدکننده و مصرف کننده و جلوگیری از زیاده روی و تجاوز از هر ‏ناحیه است.‏

تسلط دولت براقتصاد در اوضاع و احوال ایران یک پیامد دیگر سیاسی دارد که باید آن ‏را باز شناخت. به برکت درآمد نفت، دولت در ایران یک سرچشمه عملاً مستقل درآمد ‏دارد که بدان تاکنون نیروی سیاسی بیکرانی به زیان دمکراسی داده است. برخلاف ‏حکومتهایی که باید هزینه های خود را از فرد فرد مردم بدست آورند، حکومت در ‏ایران درآمدی مستقل از مردم دارد. در غیاب نهادهای سیاسی و اجتماعی نیرومند، ‏این درآمد به اضافه تسلط بر اقتصاد به حکومت موضعی در جامعه خواهد داد که چند ‏گانگی قدرت سیاسی را ناممکن خواهد کرد. جامعه چندگانه (پلورالیست ی) را با ‏اقتصاد یک سویه دولتی که درآمد سرشار نفتی را هم در اختیار دارد نمی توان ساخت. ‏در این تعبیر، ملی کردن صنایع ضربتی بر دمکراسی سیاسی خواهد زد و چنانکه ‏تجربه نشان داده به برقراری دمکراسی اقتصادی هم خدمتی شایان نخواهد کرد.‏

سپردن تولید و توزیع به بخش خصوصی و تعاونی – جز در پاره ای زمینه های ‏استثنایی و استراتژیک – نه تنها یک ضرورت کارایی است، ضرورت سیاسی به ‏ملاحظات دمکراتیک هم هست. اگر همه تصمیم ها را در یک دیوانسالاری بگیرند و ‏وسیله اجرایش را هم بر کنار از جامعه داشته باشند چه نیازی به دمکراسی خواهد ‏بود؟ دمکراسی چگونه ریشه خواهد گرفت و رشد خواهد کرد؟

اگر اقتصاد دولتی در همه جا شکست خورده است و به نام ملی کردن مؤسسات نباید ‏همه مردم را حقوق بگیر دولت کرد، اداره شورائی موسسات نیز شعار دیگری است ‏که نتایج عملی آن هیچ مناسبتی با ظاهر دمکراتیک آن ندارد. این شعار پس از شکست ‏سرمایه داری دولتی – زیر عنوان ملی کردن – باب روز شده است. اما در سپردن ‏موسسات به کارکنان آنها دو اشکال اساسی هست: نخست، چرا مؤسسه ای که با ‏سرمایه دولت یا بخش خصوصی با قبول همه مخاطرات آن برپا شده به یک عده معین ‏داده شود؟ هر عده دیگری می توانند گرد آیند و دعوی کنند که آن مؤسسه را در دست ‏گیرند و بسیاری می توانند ثابت کنند که حتی مؤسسه را بهتر اداره خواهند کرد.‏

مشکل دوم که بویژه در کشورهای واپس مانده با سطح پایین فرهنگی و سازمانی جنبه ‏حاد می یابد آن است که چنین شیوه ای معمولاً یک پیامد بیشتر نخواهد داشت – ‏ورشکستگی مؤسسه و افتادن آن بدست دولت. شورای کارکنان برای آنکه دوباره ‏انتخاب شود امتیازات هرچه بیشتری پخش خواهد کرد. اعضای مؤسسه که حقا به ‏آینده اطمینانی ندارند برای گرفتن پاداشهای بیشتر، تا فرصتی هست، فشار خواهند ‏آورد. در بیشتر موارد گرایش عمومی بر کار کمتر و درآمد بیشتر خواهد بود. ‏دمکراسی هم به تندی جای خود را به دسته بندیها و کارکردهای مشکوک خواهد داد.‏
در آغاز جمهوری اسلامی ایران مؤسسات بسیار به شوراها سپرده شدند و تقریباً در ‏همه جا همین روند تکرار شد و شکست این راه حل را نمی توان صرفاً به ناکارایی ‏عمومی جمهوری اسلامی نسبت داد.‏

اگر منظور، شرکت دادن کارکنان در اداره مؤسسات است راههای دیگری هست. در ‏سوئد اتحادیه های کارگری می توانند سهام مؤسسات را بخرند. در آلمان غربی ‏نمایندگان کارگران در هیأتهای مدیره مؤسسات صنعتی عضویت می یابند. در ژاپن ‏کارگران را در تصمیم گیری مراحل گوناگون تولید مشارکت می دهند، با نتایجی که ‏از همه شیوه ها بهتر بوده است. از نظر مادی هم کارکنان و خانواده آنها در مؤسسات ‏ژاپنی از پوششهای رفاهی فزاینده (به همراه رشد مؤسسات) و عملاً از گهواره تا گور ‏برخوردارند.‏

در هرحال به نام دمکراسی اقتصادی نباید به تولید آسیب رسانید. دمکراسی و عدالت ‏فرع بر آن است که چیزی تولید شود. روشن است که در شرایط فراوانی بهتر می ‏توان به دمکراسی و عدالت رسید. آنها که در کشورهای واپسمانده همه ذهنشان در ‏تسخیر مبارزه طبقاتی است عملاً مانع توسعه صنعتی و گسترش طبقه کارگر می ‏شوند. اگر «پرولتاریا» و «طبقه کارگر» چیزی بیش از بهانه به قدرت رسیدن ‏گروهی باشد، بهتر خواهد بود که در نخستین مراحل به گسترش هرچه بیشتر صنعت ‏و نیروی کار کمک کرد.‏

دامن زدن به مبارزه طبقاتی و پیوسته برانگیختن لایه نازک کارگران صنعتی در ‏کشوری که نخستین مراحل صنعتی شدن را می گذراند و زیر پا نهادن رابطه مناسب ‏مزد و بهره وری طبعاً به آنجا خواهد انجامید که یا صنایع موجود به زیان مصرف ‏کننده و بی هیچ امکان رقابت در میدان بین المللی توسعه یابند تا بتوانند هزینه های ‏فزاینده کارگری خود را بپردازند و پایین بودن بهره وری نیروی کار را جبران کنند و ‏یا بر خزانه دولت تحمیل خواهند شد. در هر دو صورت گسترش صنعتی به کندی یا ‏توقف خواهد گرایید.‏

البته در کشوری که گروههای حاکم حدی بر امتیازات خود نمی شناسند و هرکس ‏هرچه بتواند آزادانه از خوان یغمای ملی بر می دارد از کارگران و هر گروه متشکل ‏دیگری نمی توان انتظار داشت در غم توسعه صنعتی باشند و از نیروی خود برای ‏گرفتن امتیازات هرچه بیشتر بهره نگیرند. اگر باید جلوی زیاده رویهای پاره ای ‏احزاب یا اتحادیه ها را گرفت، پیش از آن باید طبیعت غیردمکراتیک جامعه را تغییر ‏داد. یک دمکراسی باید سختگیرتر باشد، نخست در برابر گروههای حاکم، سپس در ‏برابر هر گروه دیگر.‏

ابزار اصلی برقراری عدالت اجتماعی، نظام مالیاتی و تأمین اجتماعی است و بار هر ‏دوی آنها را اساساً تولیدکنندگان ثروت باید بکشند. مالیات، اگر بتوان وصول کرد، می ‏تواند عامل اصلی دمکراسی اقتصادی باشد و نیز مؤثرترین وسیله برای جهت دادن به ‏فعالیتهای اقتصادی و تا حدودی مهاجرت و انتقال جمعیت است. در کشورهای جهان ‏سوم کمتر مهارت سازمانی و اراده سیاسی لازم برای گرفتن مالیات بسیج شده است. ‏باید در ایران هرچه بتوان برای برقراری یک نظام مالیاتی عادلانه و کارآمد انجام داد. ‏دسترسی دولت به درآمد نفت نباید مایه غفلت از مالیات بشود – با همه دشواریها که ‏در آن هست. اما مالیات را باید آنقدر گرفت که انگیزه برای بدست آوردن درآمد بیشتر ‏را از میان نبرد و مالیات را یک حکومت نادرست نمی تواند بگیرد.‏

هزینه تأمین اجتماعی را نیز باید کارفرمایان و کارکنان بپردازند نه دولت. ‏ثروتمندترین کشورها زیر سنگینی هزینه های تأمین اجتماعی کمر خم کرده اند. اگر ‏کسانی که خود دست درکار هستند، یعنی کارفرمایان و کارکنان، پشتگرمی به منابع ‏ظاهراً پایان ناپذیر دولت نداشته باشند، بیمه های بیکاری و بیماری و بازنشستگی را ‏از طریق قراردادها با مؤسسات بخش خصوصی هم بهتر و هم ارزان تر می توان ‏اداره کرد. اگر بیمه های بیماری چنان نباشد که به هر کمترین بهانه ای بیشترین ‏هزینه ها را به حساب آورند صندوقهای بیمه تهی نخواهد شد و دولت هرسال سهم ‏بیشتری از بودجه خود را به جبران کسری آنها نخواهد داد. اگر به نام بیمه به بیکاران ‏آنقدر نپردازند که کار نکردن برآنان چندان گران نیاید آنگاه مانند بسیاری از ‏کشورهای اروپای باختری نه نیاز به اینهمه کارگران میهمان یا مهاجر خواهد بود تا ‏کارهایی را که کارگران خودشان خوار می شمارند انجام دهند، نه صف بیکاران ‏پیوسته انبوه تر خواهد شد، نه صندوقهای بیکاری تهی خواهد ماند، نه کمک دولت به ‏آن صندوقها هرسال افزایش خواهد یافت، نه تولید آسیب خواهد دید.‏

کمک دولت به تأمین اجتماعی باید اساساً به صورت تخفیف ها و معافیتهای مالیاتی ‏باشد. اداره دولتی بیمه های اجتماعی همواره ناکارآمدتر، پرهزینه تر و دست و ‏پاگیرتر از ترتیبات خصوصی است. دست کم هزینه یک دیوانسالاری پر عرض و ‏طول برآن بار می شود که ضرورتی در آن نیست. ایران هنوز در آغاز «جامعه ‏رفاه» است و می تواند از تجربه سی چهل ساله کشورهای اروپای باختری و دو دهه ‏گذشته امریکا در این زمینه پند بگیرد. زیاده روی در پوشش تأمین اجتماعی همه جا به ‏کاهش رشد اقتصادی، افزایش بیکاری و تورم و هزینه های نجومی و در موارد بسیار ‏نالازم انجامیده است. از بهره کشی کارگران در قرن نوزدهم به افراط در پوشش ‏رفاهی در نیمه دوم قرن بیستم نباید افتاد.‏

گسترش صنعت در ایران با جمعیت فزاینده و امکانات کشاورزی محدود آن یک هدف ‏طراز اول اقتصادی است و باید به عنوان یک ابزار طراز اول نیز در توزیع جمعیت ‏بکار رود. هرسال در ایران حدود یک میلیون تن به بازار کار سرازیر می شوند و ‏کشاورزی حتی با بهره برداری حداکثر از منابع آب و زمین نخواهد توانست جز برای ‏بخش کوچکی از آنها اشتغال فراهم آورد. روستاها بهرحال مازاد جمعیتی دارند که به ‏مراکز شهری سرازیر خواهند شد، آنها را برای زندگی نامناسب تر خواهند کرد و بر ‏هزینه های بالاسری (اوورهد) اجتماعی خواهند افزود. این محدودیت اساسی ‏کشاورزی ایران دلیلی بر چشم پوشی از کشاورزی نیست. برای نگهداشتن جمعیت در ‏روستاها که به حال کشاورزی هم سودمند خواهد بود باید صنعت را هرچه بتوان به ‏روستاها برد، و نه تنها صنایع وابسته به کشاورزی را. هیچ مانعی ندارد که مثلاً در ‏روستاها اجزأ یا ابزار صنعتی ساخته و پارچه بافته شود.‏

کشاورزی در ایران باید بطور عمده کشاورزی واحدهای خانوادگی و متوسط باشد. ‏شرکتهای کشت و صنعت و کشاورزی بازرگانی به شیوه امریکا در توانایی مدیریت ‏کشاورزی ایران نبوده است و جز در موارد استثنائی مانند دامداری و مرغداری یا ‏کشت نیشکر نباید تشویق شود. اما از سویی با تغییر قوانین از شکسته شدن و تقسیم ‏بیش از اندازه زمینها باید جلوگیری کرد و از سویی تعاونیهای نیرومند و ریشه دار ‏کشاورزی باید کارهای مربوط به ترویج و برنامه ریزی کشت و اعتبارات و ‏بازاریابی و فروش فراورده ها و خرید نیازمندیها را در دست گیرند و پای سلف خر ‏و پیله ور و دست صراف را از روستاها کوتاه کنند. نقش دولت باید برنامه ریزی و ‏کمک باشد. اداره کشاورزی و روستاها بهتر است یکسره از دست دولت بدرآید.‏

تراکم جمعیت در شهرهای ایران شاید اکنون بزرگترین مسأله اقتصادی و اجتماعی – ‏و سیاسی – کشور باشد. با پخش صنایع در مراکز بیشمار و بردن خدمات رفاهی و ‏شهری به محل های کار و دادن امتیازهای مالیاتی باید به تدریج از جمعیت شهرهای ‏بزرگ کاست و توزیع جمعیت را عقلائی کرد. اقتصاد ایران مطلقاً از عهده اداره ‏جمعیت شهری ایران در صورت متمرکز کنونی آن، بر نمی آید. نسبت افزایش ‏جمعیت در یک شهر با هزینه های شهری یکی نیست و با تصاعد هندسی افزایش می ‏یابد.‏

و بعد، آثار ویران کننده زندگی بی ریشه و سترون شهری را در شرایط کمبود خانه و ‏تسهیلات شهری و امکانات فرهنگی بر توده های انبوه قابل انفجار باید به حساب ‏آورد؛ نسلهایی که در زاغه ها و محله های فقیرنشین می پژمرند، میلیاردهایی که باید ‏دور ریخت و تنها می توانند وضع را بهمان بدی نگهدارند و فقط نگذارند بدتر شود. ‏زنده کردن روستاها و مراکز جمعیت بیشمار در سراسر کشور، به صورتی که ‏قطبهای جذب کننده جمعیت شوند، باید یکی از نخستین اولویتهای هر برنامه ملی باشد. ‏آنگاه شهرها و شهرکهایی که جمعیت شان کارهای تولیدی دارند و ولگرد و بیکار یا ‏دستفروش نیستند از عهده نگهداری خود نیز، بهتر بر خواهند آمد و نیازی نیست که ‏بخش بزرگ منابع ملی را صرف کمک به شهرداریها کنند.‏

همه این برنامه ها بستگی به یک نظام آموزشی درست و غیرتقلیدی و متناسب با ‏امکانات و نیازهای کشور دارد. یک نظام دمکراتیک – که فرصتهای برابر به استعدادها ‏عرضه دارد – و غیرمتمرکز – که امکانات محلی را بسیج کند و نیازهای محلی را ‏در نظر گیرد – و کارآمد – که صرفه ملی را رعایت کند. از یک سو توده های بزرگ ‏دیپلمه و لیسانسه بیکار و غیرقابل استخدام پرورش ندهد و از سوی دیگر تخصص ‏هایی را که ناگزیر از مهاجرت به کشورهای پیشرفته غربی باشند. یک نظام آموزشی ‏که همه ارزش آن به دانشنامه ها نباشد بلکه به مهارتها و دانش فنی باشد که به ‏شاگردان می دهد.‏

پایه هرم آموزشی را باید توده جمعیت کشور تشکیل دهند که سواد خواندن و نوشتن و ‏محاسبه داشته باشند و به مرحله خودآموزی و بالا بردن سطح فرهنگی خود رسیده ‏باشند. بیشتر دانش آموزان باید از شاگردان رشته های فنی و حرفه ای باشند که برای ‏کار در بخشهای کشاورزی و صنعتی و خدمات آماده گردند. تحصیلات بالاتر باید در ‏نوک هرم آموزشی تمرکز یابد تا بتوان حقیقتاً از تحصیلات بالا با کیفیت بالا و نتایج ‏بالا سخن گفت. هیچ ضرورتی ندارد که کشور از شماره دانشگاهها و دانشجویان بر ‏خود ببالد. آنچه باید بدان بالید سطح آموزشی است. شمار دانشاموزان و دانشجویان در ‏سطح های بالا بستگی به نیازهای بخشهای آموزشی و اقتصادی و نیز توانایی فراهم ‏آوردن آموزش بالا و ممتاز خواهد داشت و باید به آهستگی افزایش یابد. معیار عالی ‏بودن آموزش درجه دانشنامه آن نیست، ارزشی آموزشی آن است. دانشنامه ها را باید ‏از ارزش قانونی و حیثیتی آنها تهی کرد. داشتن یک دانشنامه به خودی خود برای ‏پیشرفت در جامعه بس نیست. برای هر کار باید دانش فنی آن را داشت و آن را با ‏گذراندن آزمایشها ثابت کرد. آزمایشها می توانند ملی یا بسته به مورد باشند. راه ‏پیشرفت در همه زمینه ها، از جمله ارتش، باید برای هرکس دانش فنی لازم را در هر ‏موقعیت بدست آورده باز باشد.‏

آموزش باید تا سطح معینی برای همه و از آن بالاتر برای کسانی که استعداد دارند ‏ولی توانایی مالی ندارند رایگان باشد. آموزش فنی و حرفه ای را باید برای همه ‏دانشاموزان رایگان کرد و نیز برای همه گروههای سنتی آماده کار. بخش بزرگی از ‏آموزش فنی و حرفه ای باید به صورت کارآموزی و با همکاری صنایع و خدمات ‏سازمان داده شود. بخش خصوصی باید سهم عمده ای در پرورش نیروی انسانی مورد ‏نیاز خود و بازآموزی کارگران به منظور آماده کردنشان برای کارهای تازه برعهده ‏گیرد. دولت در کار آموزش کمتر به کارهای اجرائی خواهد پرداخت – که باید به ‏تدریج به نهادها و سازمانها و انجمنهای محلی و بخش خصوصی سپرده شود – و ‏وظیفه آن دادن کمکها و تشویقهای مالی و برنامه ریزی و نظارت و ارزشیبابی و ‏سرپرستی آزمایشها خواهد بود.‏

ایران در یک منطقه حساس جهان یکی از مهمترین کشورهاست. سیاست خارجی ایران ‏باید متوجه حفظ امنیت و استقلال کشور و همه منطقه جغرافیائی پیرامون آن باشد. در ‏این منطقه جغرافیائی خاص، فراوانی نفوذها و منافع بین المللی و رقابت ابرقدرتها و ‏قدرتهای درجه دوم چنان وضع پیچیده ای پیش آورده است که در سیاست خارجی باید ‏بدنبال چیزی بیش از فرمولهای معمول «روابط دوستانه براساس منشور ملل متحد» ‏بود.‏

سیاست خارجی ایران باید مستقل و دور از دسته بندیها و رقابتهای بین المللی باشد. ‏ایران باید روابط برابر با همه کشورها و روابط نزدیک با همسایگان خود برای ‏جلوگیری از تسلط بیگانگان و تبدیل منطقه به پایگاه آنان برقرار کند. جنگ عراق باید ‏هرچه زودتر پایان یابد. عراق نمی تواند این جنگ بی امید را ادامه دهد و باید به ‏بازگشت روابط دو کشور به قرارداد ۱٩٧۵ الجزیره رضایت دهد. بزرگترین ‏دستاورد عراق از این جنگ فرسایشی و ویرانگر سرنگونی رژیم خمینی می بود که ‏آن را هم ملت ایران بنا به مصالح ملی خود عملی خواهد کرد و اساسا نیازی به ‏مداخله عراق در امور داخلی ایران نبوده است و نخواهد بود. اگر عراقیها اصرار در ‏تسلط بر قلمرو آبی و ارضی ایران داشته باشند باید بدانند که ملت بزرگ ایران دیر یا ‏زود خود را آزاد خواهد کرد و نیرویش را گرد خواهد آورد و آنگاه روزهای سیاهی ‏در انتظار عراق خواهد بود. ناتوان کردن عراق – همچنانکه هیچ یک از همسایگان ‏ایران – به مصلحت ملی ایران نیست و این بر رژیم عراق است که واقعیات را ببیند و ‏از اصرار بر دعاوی بی پایه خود بر شط العرب یا خوزستان یا جزایر خلیج فارس ‏دست بکشد. ایران در هر شرایط اجازه نخواهد داد به حقوق آن دست درازی شود.‏

در خلیج فارس مسئولیت ایران جنبه محلی دارد و صرفاً در چهارچوب همکاری و ‏تفاهم با کشورهای منطقه ای است که خوشبختانه گامهایی در زمینه همکاری مؤثر ‏میان خود برداشته اند. جلوگیری از یک مسابقه تسلیحاتی در میان کشورهای خلیج ‏فارس به سود همگانی است. قدرت کشورهای کرانه ای خلیج فارس در شرایط ‏همکاری آنها به خوبی کافی است که دست دیگران را از امور منطقه کوتاه کند. در ‏واقع بزرگترین خطری که خلیج فارس را تهدید می کند رقابت و بی اطمینانی میان ‏کشورهای خود منطقه است. ایران هیچ علاقه ای ندارد ژاندارم کسی یا جایی باشد. ‏امنیت راههای دریایی خلیج فارس با همه کشورهای منطقه است و بیرون از دریای ‏عمان بهرحال ربطی به ایران ندارد. هرکس نفت می خرد خودش مسئول نگهداری آن ‏است.‏

برای پشتیبانی یک سیاست خارجی مستقل بر پایه دوستی با کشورهای همسایه و نزدیک ‏و روابط دوستانه و برابر با کشورهای صلح دوست جهان، ارتشی متناسب با امکانات ‏مالی و صنعتی و نیروی انسانی کشور لازم است، به حدی که جلوی دیوانگی هایی از ‏نوع حمله عراق را بگیرد و در کنار نیروهای مسلح کشورهای خلیج فارس تضمینی ‏برای جلوگیری از دست اندازیهای بیگانگان باشد. ولی نه آن اندازه که اقتصاد ایران ‏را در گرو خود بگیرد؛ یک گروه بزرگ سربازان و کارشناسان و کارکنان فنی بیگانه ‏را بر ارتش و جامعه ایران تحمیل کند و سرنوشت ما را به کشورهای دیگر وابسته ‏سازد.‏

توسعه ایران نیاز به فروش بخشی از منابع نفت و گاز کشور دارد. بازار طبیعی نفت، ‏اروپای باختری و ژاپن و امریکا و کشورهای نزدیک ایران هستند و گاز باید به ‏شوروی و از آنجا بخشی به اروپای باختری صادر شود. نقش نفت و گاز را در ‏اقتصاد و مناسبات بازرگانی ایران با خارج باید شناخت و اهمیتی را که دارد – ‏اهمیتی صرفاً بازرگانی و اقتصادی و نه بیشتر – بدان داد. روشن است که همکاری ‏ایران با اوپک باید تقویت و از جنگ قیمت با همکاران ایران در آن سازمان جلوگیری ‏شود. برای بازسازی و توسعه ایران از فروش نفت و گاز به خارج و نیز خرید از ‏خارج – بویژه کشورهای نزدیک و همسایه ایران مانند ترکیه و هند – گریزی نیست ‏که باید در چهارچوب روابط بازرگانی سودمند متقابل و صرفاً روی صرفه و صلاح ‏کشور انجام گیرد. اینهمه اموری است بیرون از ملاحظات ایدئولوژیک و باید با دید ‏عملی بدان نگریست.‏

آرمان یک ایران دمکراتیک و پیشرو با توانایی دفاع از حقوق خود و جامعه ای ‏عادلانه، در اوضاع و احوال آشفته و گاه یاس آور کنونی ممکن است بیش از اندازه ‏آرزویی جلوه کند. چه تضمینی است براینکه ایران پس از خمینی را – که به احتمال ‏زیاد چندگاهی با دستهای آهنین اداره خواهد شد – می توان دوباره بر چنین پایه هایی ‏ساخت؛ از افتادن کشور به دیکتاتوری و تسلط یک گروه آزمند و ناسالم جلوگیری کرد؛ ‏مصالح ملی را از دستبرد بیگانگان نگه داشت؛ کشاکشهای اجتماعی و مبارزات منافع ‏گوناگون را در حدود قانون و انصاف مهار کرد؛ گرایشهای افراطی چپ و راست را ‏رام کرد؛ کینه های شخصی و گروهی را به فراموشی سپرد و یگانگی ملی را باز ‏گرداند؟

پاسخ در خود مردم ایران است. هیچ برنامه عمل و اصول عقایدی در برابر انحراف ‏و فساد، افراط و کوته بینی، غلبه امیال پست تر بر منطق عالی تر تضمین نشده است. ‏هیچ ضمانت ذاتی و ساخته شده در خود، در کار نیست. مردم هستند که سرنوشت ‏برنامه ها و عقاید را تعیین می کنند. جز نیرومندی جنبشی که نه تنها استبداد آخوندی ‏را سرنگون می کند بلکه ایران فردا را شکل می دهد به چیزی امیدوار نمی توان بود. ‏تا هنگامی که این میلیونها ایرانی رنج کشیده و تحقیر شده و سرمایه و هستی و آبروی ‏شخصی و ملی را بر باد داده متقاعد نشوند که زندگی در فساد و بی نظمی بس است و ‏چنبر نادرستی و خشونت را باید شکست، و معنی سیاست این نیست که دوره های ‏زورگویی و فساد از پی دوره های زورگویی و فساد و خونریزی بیایند و تاریخ یک ‏ملت را نباید تجاوز و بردارکشی و انفجارهای هیستریک و دگرگونیهای ناگهانی ‏بسازد، سرنوشت آینده ما تکرار بدتر گذشته خواهد بود.‏

در این نوشته به تاریخ سه نسل اخیر ایرانیان توجه شده است. ولی سراسر تاریخ ما را ‏درسهای تلخ فرا نگرفته پر کرده است. ما بارها در ناتوانی خود برای همزیستی ‏درست با یکدیگر و حکومت کردن درست بر خود، میدان را به بیگانگان سپرده ایم. ‏تقریباً همیشه مغلوب فساد حکومت شده ایم و از آنجا سرتاسر جامعه خود را عرضه ‏نیروهای پوسیدگی و از هم گسیختگی کرده ایم. در اوضاع و احوالی که با نشان دادن ‏اندکی پایداری و سختگیری می توانسته ایم از زیاده روی صاحبان قدرت جلوگیری ‏کنیم نرمی و سازش نشان داده ایم و هنگامی که زیاده رویها از حد می گذشته است ‏آماده بوده ایم خود را از چاله به چاه اندازیم. از هر مژده آور دروغین، حتی از بیگانه ‏آزمند خونخوار استقبال کرده ایم.‏

اگر امیدی بتوان به آینده داشت، در برآمدن یک نسل ایرانی است که گذشته ملت خود ‏را دریافته باشد، محدودیتهای فرهنگ سیاسی ایران را شناخته باشد. براین آگاهی، ‏اراده ساختن یک جامعه آزاده و عادلانه و پیشرو را افزوده باشد. نه آنها که می خواهند ‏به هر ترتیب باز گردند و بقیه آنچه را هم که مانده است به خارج ببرند. نه آنها که مزه ‏زندگی در تنگدستی غربت را چشیده اند و تصمیم دارند از هر کوتاه ترین فرصتی که ‏پیش آید برای بار بستن و گریز بهره گیرند. نه آنها که به نام یک آرمان (نامش ‏سوسیالیسم باشد یا اسلام یا جامعه دمکراتیک) کمر به کشتن یک طبقه، یک لایه ‏اجتماعی، و هرکس و هر گروه دیگری که در برابر باشد بسته اند.‏

آینده ایران به عنوان سرزمینی که بتوان در آن زیست و بتوان مرزهایش را نگه ‏داشت و به آیندگان سپرد – آنچه پیشینیان ما با همه کم و کاستی هایشان کرده اند و ما ‏بیم آن می رود که نتوانیم – به ایرانیان نوع دیگری بستگی دارد. به آنها که در کوره ‏تاریخ سی ساله گذشته ایران آبدیده شده اند. به آنها که در دوزخ جمهوری اسلامی تاب ‏آورده اند و امید خود را به ایران و آینده ایران از دست نداده اند. به آنها که از سالهای ‏زندگی در کشورهای پیشرفته توانایی سازماندهی و روحیه مدنی و اندیشه های تازه ‏بدست آورده اند.‏

گرایش اجتماعات بشری به بدی است مگر آنکه به مانع برخورد کند. اگر در ایران ‏امروز و فردا یک جریان نیرومند و متعهد به اصول آزادی، ناسیونالیسم و ترقیخواهی ‏و عدالت اجتماعی باشد می توان گروههای حاکم، نمایندگان منافع و طبقات اجتماعی ‏را هریک بر سر جای خود نشاند و همه آنها را در خدمت مصلحت عمومی قرار داد – ‏و مسئله سیاست در همین است.‏

در تحلیل آخر این خود ماییم که می توانیم سلامت آینده کشور خود را تضمین کنیم. و ‏اگر این بررسی در سطرهای پایانی خود رنگی از نگرانی می گیرد از آنجاست که ‏توده بزرگ جمعیت ایران، بویژه در گذشته نزدیک خود الگوهای رفتاری و گرایشهای ‏اخلاقی خطرناکی ظاهر کرده است. اگر در آینده چنان رفتار کنیم که گویی چنین ‏گذشته ای نداشته ایم افق فردای ما روشن تر از دیروز و امروز و زمان نخواهد بود.‏
خطر آینده ای که ایران را تهدید می کند از این ظرفیت هراس آور ایرانی برای زیاده ‏روی، آسانگیری و بی اصولی بر می خیزد. از این که برای بسیاری افراد آسانتر ‏است جان خود را در راهی که مقبول عموم، یا بهرحال عموم پیرامونیانشان، است ‏بدهند تا در برابر آنها از عقاید خود دفاع کنند؛ از اینکه می توانند از جان خود آسان ‏تر بگذرند تا از منافع ناچیز خود.‏

اعتقاد به معجزه و امور غیرقابل توضیح؛ نداشتن ذهن منطقی و در نیافتن رابطه علی ‏امور؛ لوث کردن مسئولیت فردی به نام مذهب و مشیت الهی، و مسئولیت اجتماعی به ‏نام مداخله خارجی و مشیت امریکا و انگلیس؛ تنبلی ذهنی، احساساتی بودن به افراط؛ ‏زودباوری از یک سو و بدگمانی به همه چیز و همه کس از سوی دیگر؛ پذیرفتن ‏افسانه ها و تخیلات و باور نکردن محسوسات؛ قضاوت سطحی و فوری و باک نداشتن ‏از تغییر موضع های ناگهانی؛ غرق بودن در خود و در نیافتن و در شمار نیاوردن ‏دیگران و منافع و نظریات آنان؛ دشمنی و دوستی بیرون از حد و در بست؛ جهان را ‏سیاه و سفید دیدن؛ کینه جویی بیکرانه – اینهمه صفاتی است که نمی گذارد ایرانی با ‏ایرانی کار کند و یک مبارزه منظم و دراز آهنگ را از پیش ببرد. چنین صفاتی برای ‏انفجارهای گاهگاهی، برای فراز و نشیبهای سخت و ناگهانی در فضای سیاسی، برای ‏آنکه در بیشتر اوقات جامعه را به حالت غیرفعال و پذیرنده (هرچه پیش آید خوش آید) ‏نگهدارد بیشتر مناسب است.‏

نیاز بیمارگونه ایرانی به امامزاده سازی و بت تراشی، به مقدس و معبود و معصوم؛ ‏سودای (ابسسیون) مانوی ایرانی به اینکه هر برخورد خود را با نظر یا منافع دیگری ‏به صورت رویارویی یزدان و اهریمن ببیند؛ آمیختگی شگفت این نرمش ناپذیری با ‏فرصت طلبی و رنگ به رنگ شدن، نشانه بدی از ناپختگی و نارسیدگی اخلاقی و ‏سیاسی ماست. این حالت پرستش و بیخودی، که در برابر هرچه و هرکه باب روز ‏است نشان داده می شود، سیاست ایران را پیوسته به گندیدگی می کشاند.‏

بت سازی و اطاعت کورکورانه، چهل سالی پیش شاه جوان دمکرات را کم کم به ‏شاهنشاه آریامهر و رهبر و فرمانده تبدیل کرد و تعظیم را به دستبوس و بعد پابوس ‏پایین آورد. هر سخن معمولی شاه را نشانه نبوغ ذاتی شمرد تا جایی که موضوع ‏اینهمه ستایش و پرستش، دیگر حاضر نبود با هم میهنانش وارد بحث جدی شود و ‏اظهارنظر مستقل از سوی آنان را نشانه گستاخی می شمرد. سه سال پیش هم این ‏توانایی امامزاده سازی، خمینی را از گرد راه نرسیده به امامت و نیابت امام زمان، ‏سهل است خود امام زمان، رساند. مقامش را از پیامبر هم بالاتر برد و عملاً به خدایی ‏تشبیه کرد. چنان شد که یک انسان نا آگاه کژ اندیش به خود حق داد در هر موضوع ‏مداخله کند و مخالفت با خود را کفر و «محاربه با خدا و امام زمان» بشمارد.‏

ما هرچه هم خود را قربانی این یا آن نیرو و این یا آن شخص و گروه قلمداد کنیم باید ‏انصاف دهیم که اندازه نگه نداشتن و نزدیک بینی که بیشتر ما در بیشتر موارد نشان ‏داده ایم، فرمانبری بی چون و چرایی که بهترین رهبران را هم فاسد می کند، و ‏دشمنی آشتی ناپذیری که راه میانه روی و اصلاح را می بندد و هر برخورد را به ‏رویارویی مرگ و زندگی می کشاند، سهم اساسی در شوربختی ملی ما داشته است. ‏باید انصاف دهیم. ولی ما معمولاً انصاف نمی دهیم. برخورد ما برخورد همه یا هیچ ‏است. حق همیشه با ماست. ما می توانیم معیارهای گوناگون داشته باشیم. برای ‏خودمان و دیگران، حتی برای خودمان در موقعیتهای گوناگون. اگر اهل سازشیم هیچ ‏کس و هیچ چیز نیست که نتوان با آن کنار آمد. اگر اصولی هستیم کور و کر می ‏شویم؛ آنگاه دیگر هیچ شیوه و وسیله ای نیست که بیش از اندازه برای هدف زشت و ‏نامناسب باشد.‏

اشکال اصلی ما آن نیست که اینهمه به منفعت خود می اندیشیم. این است که در واقع ‏در پی منافع خود نیستیم. زیرا شناختن منفعت شخصی هوشمندانه و روشنرایانه نیاز ‏به درجه ای از پختگی و رسیدگی دارد که باید هنوز آرزومند آن باشیم. بجای توصیه ‏اصول والای اخلاقی، آیا می توان دست کم توقع داشت که مردم ما در پی منافع ‏شخصی هوشمندانه خود باشند – که همکاری و همیاری و گذشتهای کوچک و رعایت ‏دیگران و توانایی نگریستن به دورتر از نوک بینی را طلب می کند؟

نسل کنونی ایرانیان با یکی از آزمایشهای بزرگ تاریخ روبروست و باید از خود ‏دورنگری و مردانگی و خردمندی استثنائی نشان دهد. آنها که دست خود را از ایران ‏شسته اند و دل به سرزمینهای دیگر بسته اند باید نگران شهامت خود باشند که کجا از ‏کفشان رفته است. آنها که در ویرانه میهن دنبال گنج شخصی خود می گردند و به ‏سرنوشت ملی اعتنا ندارند دنیای خود را بیش از اندازه کوچک گرفته اند. آنها که می ‏پندارند فرصت تاریخی برای آنها و تنها برای آنها پیش آمده است اشتباه می کنند. ‏ایران آینده را باید با شرکت گروههای هرچه بیشتر و بر پایه یک توافق هرچه گسترده ‏تر ساخت. هیچ گروه سیاسی یا مکتب فکری آن تسلط بر اوضاع ایران ندارد که بتواند ‏گلیم خودش را هم از توفان بدر برد چه رسد به کشتی ملت. آرام کردن ایران به زبان ‏خوش البته امکان نخواهد داشت. ولی ساختن ایران با آهن و خون، ریختن خونهای ‏بازهم بیشتر و کاشتن تخم برادرکشی های بزرگتر آینده را در پی خواهد داشت. باید ‏احترام ایرانی و خون ایرانی را باز گردانید. بس است اینهمه کشتن و بیحرمت کردن. ‏بس است این همه کینه و نفرت. بس است این همه خوار شمردن خودمان به عنوان یک ‏ملت.‏

شهریور ۱٣۶۰‏

 ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

  یادداشتها:
‎ ‌
‏١-‏ Kermit Roosevelt: Countercoup New York McGraw Hill ‎‎۱۹۷۹٫‎

۲-‏ G. H. Jansen: Militant islam (London Pan Books Ltd. 1979)‎

‏٣‏‎ ‎ــ کمونیسم، مارکسیسم و سوسیالیسم از بس در تعبیرات و بافتارهای (کانتکس) ‏گوناگون فرسوده شده اند دیگر واژه های دقیقی نیستند. کمونیسم که در اصل به عنوان ‏مرحله پایانی گذار از سرمایه داری و سوسیالیسم شناخته می شد، به هر گرایش فکری ‏متمایل به شوروی یا هوادار ملی کردن وسائل تولید گفته می شود. سوسیالیسم، طیف ‏گسترده ای از چپ تا راست و از مسیحی و اسلامی تا دمکرات و فاشیست را در بر ‏می گیرد. مارکسیسم، که در خود مارکس دو وجهه مشخص و متفاوت تحلیلی و ‏پیامبرانه دارد، از سوی گروهها و کشورهای بیشمار مورد سوءاستفاده و سوء تعبیر ‏قرار گرفته است.‏

در این نوشته کمونیسم با مارکسیسم – لنینسم کم و بیش به یک مفهوم گرفته شده است و ‏آن تعبیری است از مارکسیسم که سوسیال دمکراتهای روسیه (دست کم گروه اکثریت ‏‏«بالشویک» آنها) کردند و آن حذف مرحله تکامل سرمایه داری و فرا یافت سوسیالیسم ‏در یک کشور (عقب افتاده) بود. سوسیالیسم در این نوشته به عنوان طرز تفکری بکار ‏رفته است  که  از  آموزه های مارکس الهام می گیرد و هوادار ملی کردن – یا به ‏اصطلاح تازه تر خلقی کردن – وسائل تولید و صورتهای گوناگونی از دیکتاتوری به ‏نام پرولتاریا یا دمکراسی و مردم یا خلق است.‏

‏۴‏‎ ‎ــ درباره نامناسب بودن راه حلهای سوسیالیستی (به تعبیری که در یادداشت ٣ بکار ‏رفته) برای کشورهای فقیر واپسمانده کتابهای زیرمراجع سودمندی هستند:‏
John Kenneth Galbraith: The nature of Mass Poverty (Harvard ‎Univeristy Press: 1979)‎
Edward S. Mason: Economic Planning In Underdeveloped areas: ‎Government And Business New York Fordham University ‎Press: 1958.‎

‏۵‏‎ ‎ــ مارکس با پافشاری و شیوایی بسیار اصرار می ورزید که توسعه اقتصادی و ‏سیاسی پی هم می آیند. سرمایه داری یک شرط مقدماتی اساسی برای سوسیالیسم است. ‏سرمایه داری، به عبارت امروزی، انضباط و  تجربه صنعتی را  پرورش  می دهد  که  ‏گذار  بعدی به  سوسیالیسم  را  ممکن می سازد. سرمایه داری ضمناً چیزهایی را فراهم ‏می آورد که بتوان «سوسیالیزه» کرد. هیچ  کس بیش از مارکس به این نظر جلب نمی ‏شد که در کشور فقیر، ظرفیت اداری، منبع نایابی است که باید توسعه یابد، پیش از ‏آنکه سوسیالیسم بتواند موفق شود. پیش از مرگش لنین به عنوان یک مسأله عملی به این ‏توافق رسیده بود. او پیش از در دست گرفتن قدرت، وظایف اداری سوسیالیسم را ‏خوار می شمرد و آنها را بیشتر به عنوان مسائل «حسابداری و کنترل» می دید. پس ‏از روی کار آمدن، از روی ضرورت، با سیاست اقتصادی نوین (نپ) به درجه بالایی ‏از سرمایه داری بازگشت. وظایف اداری سوسیالیسم برای دیوانسالاری ابتدائی ‏‏(هرچند پردامنه) شوروی بیش از اندازه بزرگ می بود.‏
Galbraith: P. 94‎

۶‏‎ ‎ــ «سطح معینی از تکنولوژی، فراوانی، تکامل دمکراتیک در میان توده ها، ظرفیتی ‏برای حکومت برخود، چه در ساختار اقتصادی و چه سیاسی، برای سوسیالیسم لازم ‏است».‏
به نقل از :‏Galbraith : P. 93‎‏ ‏

‏٧‏‎ ‎ــ «مورد چین، یک کشور بسیار بسیار فقیر که دست به یک توسعه همه جانبه ‏سوسیالیستی زده است، و با نشانه های موفقیت زیاد، ممکن است به عنوان دلیلی ‏برضد این استدلال بکار رود. ولی … چین در میان همه کشورهای جهان بیشترین ‏تجربه را در سازمان، اداره و پذیرفتن انضباط مربوط بدان دارد … در نتیجه کاملاً ‏ممکن است که چین بیش از مثلاً اتحاد شوروی از عهده الزامات اداری سوسیالیسم ‏برآید».‏
Micael Harrington: The Vast Majority: A Journey To The ‎World’s Poor.‎
Galbraith: P. 93‎

‏۸‏‎ ‎ــ اشاره ای به دو جناح جنبش کمونیستی افغانستان و مداخله مستقیم شوروی به ‏سود جناح پرچم دربرابر جناح خلق و کودتای خلقی ها در ۱٩٧۸. ‏