«

»

Print this نوشته

زمینه های انقلاب ایران

 زمینه‌های انقلاب ایران

دوران پس از ١۳۵٧ شاهد یک دگرگونی بنیادی و دورانساز در تاریخ ایران بوده ‏است. در فراگرد دراز و ناهماهنگ آموزش و بلوغ ملی ایرانیان این فصلی است با ‏اهمیتی که از هیچ دوره تاریخی دیگری کمتر نیست. دو پرسش اصلی در بررسی این ‏انقلاب «چرا» و «چگونه» است. چرا انقلاب روی داد و چگونه؟ با بربرسی این ‏چراها و نیز تاریخ خود انقلاب است که می توان درسهای لازم را گرفت. و اگر ‏تاریخ انقلاب هنوز به جایی نرسیده است، بحث بر سر چرا و چگونه انقلاب را، اگر ‏هم هنوز زوداست، نباید به تأخیر انداخت. درست است که مدارک کافی در دست ‏نیست و گذشت زمان موج احساسات برانگیخته را چندان فرو ننشانده است که ‏قضاوت بیطرفانه آسان باشد. با اینهمه کسانی که از انقلاب، از گوشه ها و جنبه ‏هایی از آن، آگاهیهایی دارند، در همین گرماگرم می توانند برداشتهایی را عرضه ‏دارند که نگرندگان و بررسی کنندگان آینده را به کار خواهد آمد. اما پیش از آنها به ‏نسل کنونی یاری خواهد داد که گذشته را درست تر دریابند و بر پیامدهای انقلاب ‏بهتر چیره شوند.‏

رویدادهای سال ۱٣۵۶، سال پیش از انقلاب، و سال ۱٣۵٧، سال انقلاب، در پرده ‏های ابهام و غرضهای شخصی و ایدئولوژیک و افسانه‎ ‎‏ پردازی پوشیده است. ‏برداشتها بیشتر جنبه شخصی دارند. با این گرایش باید مبارزه کرد. ولی برداشتهای ‏شخصی تهی از ارزش تاریخی نیستند و در بحث زنده روز نیز به کار خواهند آمد. ‏مهم آن است که رویدادها را ثبت نشده و بررسی نشده نگذاریم تا فراموش شوند و ‏اثری را که باید در خود آگاهی ملی نگذارند. به سبب همین کمبود بوده است که ملت ‏ما با تاریخی که سه هزاره را در بر می گیرد – و در ۱٣۵۰ ترجیح دادند به دلایل ‏روابط عمومی تنها ۲۵۰۰ سالش را به رسمیت بشناسند – از نظر تجربه تاریخی و ‏سیاسی در واقع شباهت به کشورهای نوخاسته دارد.‏

بحث بر سر «چرا»ی انقلاب زمینه تاریخی آن را در بر می گیرد و «چگونه» ‏انقلاب زمینه سیاسی آن، نقش عوامل خارجی و داخلی و بازیگران اصلی را.‏

برای شناخت زمینه تاریخی انقلاب باید از ۱۴۰۰ سالی پیش به این سو آمد، از ‏هنگامی که اعراب به نام اسلام و در واقع به قصد جهانگشایی و تاراج و گسترش ‏فضای حیاتی به ایران تاختند. دوگانگی که پیروزی اعراب به تاریخ و فرهنگ و ‏جامعه ایران داد؛ تنشی که همواره میان جهان بینی اسلامی و احساس قومیت و ‏ناسیونالیسم ایرانی بوده است؛ و نیز تنشی که میان نظریه حکومت شیعیگری و جاه ‏طلبی سیاسی ملایان با قدرت حکومتی بوده است؛ و سرانجام تنشهایی که برخورد ‏میان یک جامعه واپسمانده کم و بیش قرون وسطائی با تمدن صنعتی غرب پدید آورد. ‏انقلاب بر زمینه این تنشها برخاست و باید امیدوار بود که به فراگرد طولانی فیصله ‏یافتن آنها کمک کند.‏

ایران در برابر اسلام

‏اسلام در ایران موقعیتی یگانه دارد. در کشورهای خاورمیانه عربی، حتی در کشوری ‏مانند مصر، اسلام با زبان و فرهنگ و قومیت یکی شده است. در ترکیه چنین نیست، ‏ولی در آن کشور اسلام تحمیل نشد بلکه پذیرفته شد. ترکان با اسلام چیزی از کف ‏ندادند، برعکس یک امپراتوری بدست آوردند. در پاکستان اسلام عامل تفاوت قومی و ‏علت وجودی کشور است. در اندونزی اسلام موقعیت فراگیرنده کشورهای اسلامی ‏خاورمیانه را ندارد و در آنجا نیز مانند ترکیه و پاکستان و مالزی یادگار یک شکست ‏بزرگ تاریخی بشمار نمی رود. در افریقای مسلمان اسلام ممکن است با خاطرات ‏برده فروشان عرب یکی باشد، ولی جانشین برتر سنتها و فرهنگهایی بوده است که ‏دست کم هنوز بیدار نشده اند و در اندیشه رقابت با آن نیستند.‏

‏ در ایران چنین نیست. اسلام با زبان و فرهنگ و احساس ملی آمیخته است ولی با آن ‏یکی نیست. ایرانیان اسلام را به زور شمشیر پذیرفتند. قادسیه یا نهاوند یادآور یک ‏شکست تاریخی است. اسلام به دوران بزرگی ملی ایرانیان پایان داد. برخلاف ‏سرزمینهای دیگری که سپاهیان عرب گشودند، ایران سرزمینی نبود که یک تسلط ‏بیگانه (رومی) را با تسلط بیگانه دیگر جانشین کند. در اینجا یک امپراتوری بزرگ و ‏سرفراز بود که پایمال گردید و این چیزی بود که ایرانیان هرگز از یاد نبردند. اینکه ‏جامعه آن روز ایرانی از درون پوسیده بود یا عناصری از جمعیت ایران در بخش ‏باختری و عربی امپراتوری، که با عراق امروز تطبیق می کند، در آغاز اسلام را ‏چون رهاننده ای پذیره شدند از جنبه تحمیلی اسلام نمی کاهد. چنانکه در هجوم مغول ‏نیز جامعه از درون پوسیده در طی چند نبرد – بسیار تندتر از حمله اعراب – از هم ‏پاشید و مردم هزار هزار بی مقاومت تسلیم شدند یا با مهاجمان همکاری کردند. در ‏حمله عرب بخشهایی از ایرا نزمین هرگز کاملاً به اعراب سر فرود نیاوردند و در ‏بخشهای دیگر شورشهای ملی به رغم همه سرکوبهای بیرحمانه آنقدر ادامه یافت تا به ‏فرمانروایی اعراب پایان داد. ‏

این شورشها بر ضد اعراب خود اسلام را نیز در بر می گرفت زیرا تا مدتها تفاوت ‏گذاشتن میان دشمن و آیین او آسان نبود. یک نمونه را «تاریخ بخارا» ذکر می کند ‏آنجا که «مردمان چند بار ردت آوردند» و تنها پس از لشکر کشی ها و خونریزیهای ‏بسیار بود که به دست اعراب به اسلام بازگشتند. فرقه بازیها و مذهب سازیهای ‏فراوان ایرانیان شیوه دیگری در پیکار آنان با دین غالب بود. در هیچ سرزمین فتح ‏شده دیگر، اسلام با چنان مقاومت مستقیم و غیرمستقیم روبرو نگردید که در ایران. ‏روشهای اعراب در ایران نیز بویژه زننده و وحشیانه بود. آنها با تمدنی عالی تر ‏روبرو بودند که به استیلایشان گردن نمی گذاشت. عربها در سودای چیرگی بر آن و ‏در سرخوردگی در نیافتن آن به ویران کردنش می کوشیدند و با رفتارشان زخمهای ‏درمان ناپذیر بر روح ایرانیان زدند که دامنگیر اسلام نیز گردید. برتری اخلاقی ‏اسلام – و نه عرب – در جامعه آن روزی ایران این حقیقت را نپوشاند که اعراب ‏مشتی بیابانگرد وحشی بیش نبودند که به شوق تاراج به ایران هجوم آوردند و هرچه ‏توانستند کشتند و ویران کردند و سوختند. سپاه عرب را که به ایران تاخت به دشواری ‏می توان با تصویر یک ارتش رهایی بخش که متعصبان مذهبی از آن می سازند ‏تطبیق کرد. هنگامی که بیابانگردان همچون تند باد خزانی به باغ گل تیسفون زده ‏بودند فرمانده آنان درباره بخش کردن غنائم از خلیفه عمر دستوری خواست، او پاسخ ‏داد که به هرکس در سپاه آیه ای از قرآن می داند سهمی بدهند. چنانکه میرزاآقا خان ‏کرمانی در یکی از نامه های مشهور «ای جلال الدوله» خود می نویسد «مبالغی ‏خطیر را به مدینه فرستادند و نوشتند ما وجدنا فی جیش مسلمین الف رجل یحفظ آیت ‏من کتاب الله». در همه سپاه هزار تن نبودند که آیه ای از قرآن بدانند. در همان قرن ‏اول هجری (زمان عبدالملک اموی) حجاج ابن یوسف در سرزمینهای شرقی خلافت ‏حکومت می راند و روایت است که در فرمانروایی او ۱٣۰ هزار تن به دست ‏دژخیمان کشته شدند و به هنگام مرگ او ۵۰ هزار مرد و ٣۰ هزار زن در زندانهایش ‏بودند.‏

شکوفایی فرهنگی کم مانند ایران میان سده های سوم تا ششم هجری که بی تردید به ‏برکت اسلام حاصل گردید – دسترسی به یک حوزه فرهنگی گسترده از مرزهای چین ‏تا اقیانوس اطلس؛ و فضای باز نخستین سده های اسلامی پیش از آنکه رهبران مذهبی ‏بتوانند دین و اندیشه، و رهبران سیاسی بتوانند جامعه را دچار رکود و سنگ شدگی ‏کند – می توانست تلخی شکست را در میان ایرانیان تعدیل کند. ولی آزادی از نظام ‏طبقات بسته (کاست) ساسانی و آخوندبازی مغان به زودی جای خود را به موالی ‏گری و آخوندبازی اسلامی داد. ایرانیان سرفراز عملاً خود را به صورت موالی و ‏بندگان فاتحان عرب دیدند و هرکه از میانشان سری برافراشت مانند این مقطع به گناه ‏رده به دژخیم سپرده شد یا مانند بسیاری دیگر به گناه شعوبیگری.‏

آزادی اندیشه تنها در جاهایی تحقق می یافت که قدرت سیاسی – نظامی مستقری ‏ریشه نگرفته بود. در واقع شگفتگی فرهنگی ایران بیشتر مرهون در هم شکستن ‏قدرت مرکزی دین و سیاست بود که از نیمه های خلافت اموی آغاز گردید و در ‏خلافت عباسی نیز با پیدایش ماهیتهای سیاسی محلی در گوشه و کنار ایران شدت ‏یافت. در آشفتگی چند پارگی سیاسی، اندیشمندان ایران فرصت فعالیت ذهنی آزادنه ‏یافتند و اگر مثلاً در قلمرو غزنوی بر آنها سخت می گرفتند باری می شد چندگاهی ‏به ری گریخت یا از آنجا به اسپهبدان و امیران گرگان و مازندران پناه برد و اگر در ‏عراق بیم جان بود به سوریه رفت و مرگ خشونت بار را در آنجا یافت (۱).‏

این آزاداندیشی اسلامی نبود که چنان رونق علمی و ادبی و فلسفی را میسر ساخت – ‏که بهرحال مقدمات آن از دوره ساسانی فراهم آمده بود با مرکز علمی بزرگ ‏گندیشاپور و دانشمندان یونانی و رومی که به آنجا پناه آورده بودند و کتابهایی که ‏ترجمه شد و دست پرورده هایی که تا دوران عباسی نام آور بودند – چرا که از ‏همان اوایل کار «علمای» شیعی باب علم را در غیبت امام زمان مسدود اعلام کرده ‏بودند و «علمای» سنی پس از تدوین فقه حنفی و حنبلی و مالکی و شافعی باب اجتهاد ‏را در دین. در تاریخ اندیشه اسلامی اشعریان را پیشروان جمود فکری می دانند غافل ‏از آنکه تفتیش عقاید را معتزلیان، همان هواداران آزادی اراده و تعبیر آزادانه از قرآن ‏و عقل در برابر اعتقاد کورکورانه، باب کردند و تا مأمون عباسی را طرفدار خود ‏دیدند آزمایش عقیدتی مقامات حکومتی را با پایه گذاری اداره محنه (اوایل سده دوم ‏هجری) عملی ساختند. اشعریان که از آن گونه اعتقادات هم نداشتند به زودی درهای ‏آزادفکری را چنان از هر سود بستند که دیگر نیازی به آزمایشها نیز نیفتاد. از نخستین ‏سده هجری، از آن هنگام که اسلام اندک مایه قدرت سیاسی – نظامی بدست آورد، هیچ ‏کس نتوانسته است حکومتهای اسلامی را به مدارا در برابر مخالفان دینی یا مذهبی یا ‏فرقه ای یا ایدئولوژیک متهم کند.‏

‏ تفتیش عقاید به خطا انحصار کلیسای کاتولیک قلمداد شده است. «علما» و حکمروایان ‏اسلامی نیز بلافاصله در هرجا قدرتی یافتند به سوختن و کشتن مرتدان و زندیقان و ‏ملاحده و قرمطیان و رافضیان و باطنیان و فلسفیان و صوفیان و عارفان و … ‏پرداختند. رویارویی با مخالف ایدئولوژیک در بیشتر جهان اسلامی و تا همین قرن ‏نوزدهم یک پاسخ بیشتر نداشت: آهن و خون. یا دار منصور حلاج بود یا «آتش و نفت ‏و بوریا»ی عین القضات همدانی. در هرجای جهان اسلامی امثال سلطان محمودها ‏کم نبودند که به قول تاریخ بیهقی می گفت «من انگشت در جهان کرده ام و قرمطی ‏همی جویم». همین فراوانی عناوینی که چون حکم اعدام بر مخالفان ایمانی و ‏ایدئولوژیک فرود می آوردند نشانه ای از روحیه ای بود که هرجا اقتدار لازم را ‏داشت بروز می کرد و هم اکنون در به اصطلاح جمهوری اسلامی ایران به ‏صورت اعدامهای انقلابی (ترور) یا غیرانقلابی (کشتن در برابر جوخه اعدام) فرمان ‏می راند.‏

با آنکه کلیسای کاتولیک در قلمرو گسترده تر و زمان درازتری عمل کرده است شمار ‏کسانی که به علتهای ایمانی و عقیدتی در جهان اسلامی نابود شدند نباید خیلی کمتر از ‏اروپای مسیحی باشد. تفاوت در این است که اروپاییان هم سازمان دهندگانی بهتر از ‏خاورمیانه ای ها هستند و هم به همین دلیل تاریخ خود را بهتر نگه می دارند. ‏کشیش «تورکمادا» بنیادگذار تفتیش عقاید نبود و در باورها و رفتار چیزی کم از ‏بسیاری از «علمای» اسلامی نداشت. او بدنامی خود را مرهون سازمانی است که داد ‏آنهم در بدترین زمان؛ در قرن شانزدهم آغاز اروپای نوزایی (رنسانس) و آزاداندیشی ‏و انسانگرایی.‏

اسلام را به عنوان یک نفوذ بیگانه انگاشتن سنتی است که در سراسر تاریخ فرهنگی ‏ایران در ۱۴ سده گذشته پیشینه دارد و هرگاه فرصت را مساعد دیده سربرداشته است. ‏زیاده رویها و بدرفتاریهای اشغالگران عرب سبب شد که جنبشهای ملی ایران در ‏نخستین سده های اسلام جنبه ضداسلامی یافت. بیم آن است که ایرانیان کنونی نیز که ‏در این دومین حمله عرب به ایران چیزی از طعم زهرآگین آن نخستین تاخت و تاز را ‏می چشند بخشی از واکنش رنجش‎ ‎آمیز خود را به اسلام منتقل سازند.‏

در دوره های بپاخیزی ناسیونالیسم و احساس قومیت ایرانی این سنت نیرومندتر بوده ‏است زیرا با برخورد ناگزیر فرهنگی را چالش سیاسی شیعیگری و دعوی رهبران ‏مذهبی بر قدرت حکومتی شدت بخشیده است.‏

شیعیگری: اعتراض و قدرت سیاسی

نظریه حکومت در شیعیگری پایه منحصر آن را می سازد. تفاوت میان شیعیان با ‏گروه اکثریت مسلمانان، اهل سنت، یک تفاوت سیاسی بود – بحث بر سر اینکه خلافت ‏‏(حکومت) پس از مرگ پیامبر حق چه کسی است. شیعیان در آغاز به خلافت ابوبکر ‏و عمر و عثمان اعتراض داشتند و پس از شهادت امیرالمومین علی به خلافت ‏دودمانهای اموی و عباسی. در ایران اقلیت شیعی به برتری سیاسی اکثریت سنی ‏اعتراض می کردند. تفاوتهای مربوط به آیین شناسی (تئولوژی) و فقه بعدها میان ‏شیعیان و سنیان پدید آمد. علمای مذهبی شیعه ادبیات شگرف مذهبی خود را بر همین ‏پایه سیاسی ساختند.‏

از آیه ۶۲ سوره نسا در قرآن که مبنای حکومت در اسلام است تعبیرهای گوناگون ‏شده است. به نظر علمای مذهبی اهل سنت مقصود از اطیعوالله و اطیعوالرسول و ‏اولی الامر منکم اطاعت از خدا و پیامبر و سلطان وقت است که ولی امر آنهاست و تا ‏وقتی بر طبق قانون اسلام حکومت کند مسلمانان باید از او فرمانبری کنند. در تعبیر ‏علمای مذهبی سنی جایی برای خاندان پیامبر نیست، هرچند در آغاز خلافت را حق ‏قبیله پیامبر یعنی قریش می دانستند (با همه سیدقریشی و غلام حبشی … و ان اکرم ‏عندالله اتقیکم) و در قیام عباسیان، خویشاوندی آنان را با پیامبر همچون سلاحی ‏ایدئولوژیک و نه تنها تبلیغاتی بر ضد امویان بکار بردند.‏

شیعیان حق خاندان مستقیم پیامبر را در برابر حق قبیله او قرار دادند. بحث از ‏‏«دمکراتیک» بودن نظریه علمای مذهبی سنی در برابر غیردمکراتیک بودن نظریه ‏علمای مذهبی شیعه بیهوده و خارج از موضوع است. هیچ یک از سه خلیفه اول ‏راشدین به صورت دمکراتیک برگزیده نشد. در هر سه مورد یک شورای کوچک که ‏اراده یک مرد نیرومند و شمشیر تیز یکی دو تن دیگر بر آن حکم می راند کار خلافت ‏را یکسره کرد. بیعت مردمان با خلیفه امری تشریفاتی بیش نبود و به یک امر انجام شده ‏وزن بیشتری می داد.‏

اما شیعیان تنها به حق وراثت مستقیم امام علی و فرزندانش از پیامبر بسنده نکردند. ‏آنها نظریه معصومیت، یعنی مصون بودن از خطا و گناه را که همچون نوری الهی ‏از پدر به فرزند می رسد، در مرکز عقاید خود قرار دادند. امام معصوم است و ‏دارای علم لدنی. بدون وجود امام و رهبری وی رستگاری مومنان محال است. اینکه ‏معصومیت در بسیاری مورد امری ثانوی و فرع بر شناخته شدن به عنوان امام بوده ‏است، مثلاً آنجا که در زمان یک امام نخست یک پسر و سپس پسر دیگری به جانشینی ‏برگزیده شد، شیعیان را به فرقه های گوناگون تقسیم کرد مانند چهار امامی و شش ‏امامی و دوازده امامی و دیگران که عموماً از اختلاف در میان فرزندان بر سر ‏جانشینی پدران برخاستند.‏

از میان شیعیان، فرقه دوازده امامی یا جعفری اهمیت بیشتر یافت. شش امامیها یا ‏اسماعیلیان چندگاهی از نظر سیاسی بسیار قوت گرفتند ولی سرانجام از جریان اصلی ‏اسلامی به کناری رانده شدند. این شیعیان دوازده امامی بودند که به برکت سنت ‏پرمایه فرهنگی خود و ریشه گرفتن در خودآگاهی ملی ایرانیان در جریان اصلی ‏اسلامی ماندند و بزرگترین چالش را به اسلام اکثریت، یعنی اهل سنت، عرضه ‏کردند.‏

در زمینه نظریه حکومت، شیعیان دوازده امامی می گویند منظور از اولی الامر در ‏آیه، دوازده امام است و در غیاب امام دوازدهم حتی اگر حکومت بر طبق قوانین اسلام ‏باشد بهرحال غاصب است؛ هرچند بیشتر علمای مذهبی شیعه چنان حکومتی را ‏نامشروع ندانسته اند و تا هنگامی که بر طبق قوانین اسلام بوده سزاوار اطاعت ‏شمرده اند. درباره جانشنیی امام دوازدهم در زمان غیبت او اختلاف است. گروهی ‏حکومت را حق مجتهد یا فقیه عادل می دانند و گروهی دیگر حکومت وقت را اگر بر ‏طبق قانون اسلامی باشد به رسمیت می شناسند. موارد مجتهدانی که مشروعیت ‏پادشاه را شناخته اند از دوران صفوی فراوان بوده است. یک مورد برجسته آن تأییدی ‏که شیخ میرزا حسن نایینی در ۱٣۰۴ از مشروعیت پادشاهی رضا شاه کرد.‏

ولی اگر درباره حکومت کنندگان اختلافاتی بوده باشد، درباره قانونگزاری و قضاوت ‏همیشه علمای مذهبی شیعه اتفاق دارند که منشأ قانون، قرآن و حدیث و اجماع (اجماع ‏مجتهدان و نه مردم) و عقل است و چون اینهمه در قلمرو صلاحیت فقیه و مجتهد ‏است، قانونگزاری (به معنی تعبیر قرآن و حدیث) و قضاوت با آنهاست یعنی حاکمان ‏شرع. هر مجتهد حاکم شرع است و چون در میان شیعه پایگان (سلسله مراتب) مذهبی ‏مرتبی نیست جایی برای یک مرجع که همه موظفاً از او فرمان ببرند پیش بینی نشده ‏است – اگرچه گاهگاه چنین مراجعی از سوی عموم مجتهدان پذیرفته شده اند.‏

در غیاب امام زمان و نایب امام زمان – که سلسله آن پس از مرگ چهارمین نایب ‏خاص امام زمان و آغاز غیبت کبری قطع شده است – چنین وضعی دستور عملی ‏برای هرج و مرج در نظریه و عمل بوده است. وجود یک پادشاه شیعه که از دوره ‏صفوی سلطنتش به تأیید مجتهد(ان) می رسید در کنار مجتهدان و حاکمان شرع ‏گوناگون و در متن جنبشی که غالباً حکومت را نامشروع و اساس آن را غاصبانه می ‏دانست، شیعیگری را از پیوستگی و یکپارچگی بی بهره کرد؛ و در همان حال بدان ‏اهمیت یک جایگزین (آلترناتیو) سیاسی را بخشید. با آنکه در بیشتر پنج سده گذشته ‏اکثریت بسیار بزرگ رهبران مذهبی شیعه به حکومتهای وقت پیوستند و پایه های ‏اصلی آن شدند، افراد معدود و یا گروههای اقلیتی از میان آنها به اعتراض خود بر ‏حکومت ادامه دادند.‏

تنش میان حکومت و رهبران مذهبی از همان دوره صفوی آشکار شد. صفویان برای ‏نخستین بار شیعگیری را در ایران به اکثریت رسانیدند و آن را مذهب رسمی کشور ‏قرار دادند. رهبران شیعی از سویی نمی توانستند از یکی شدن با حکومتی خودداری ‏کنند که برای نخستین بار حق آنها را از اکثریت سنی ستانده بود و به نیروی شمشیر ‏کژیهایی را که صدها سال از آن نالیده بودند راست کرده بود، و از سویی رقابت با آن ‏را ناگزیر می یافتند.‏

‏ کوششهای شاهان صفوی برای انتظام دادن به مداخلات ملایان در امور قضائی که نه ‏اقتداری برای حکومت می گذاشت و نه محلی برای یک نظام قضائی به جایی نرسید. ‏تعیین صدر (ملایی که مقام وزارت داشت) و ناظر بر قضات شرع و اداره کننده ‏اوقاف بود و شیخ الاسلام شهرهای بزرگ و روسای سادات (نقیبان) را تعیین می ‏کرد از جمله این کوششها بود. ولی ملایان بزرگ با صدر در کشاکش بودند و ‏دادگاههای عرف (زیر نظر دیوان بیگی) با قضات شرع. در اواخر صفوی با تعیین ‏ملاباشی کوشش بیهوده دیگر برای روشن کردن جای ملایان در حکومت بعمل آمد.‏

از شاه عباس بزرگ به بعد سهم ملایان در حکومت پیوسته بیشتر شد. حکومت، طلاب ‏علوم دینی را که به شمار روزافزون از حوزه های تازه تأسیس شده بیرون می ‏آمدند استخدام می کرد و پس از آنکه گرایشهای صوفیانه نخستین پادشاهان صفوی ‏مغلوب قشریگری مذهبی گردید، ملایان بزرگ حلقه خود را بر گرد قدرت سیاسی ‏تنگ تر کردند تا جایی که در دوره شاه سلطان حسین قدرت حکومتی سراپا بدست ‏آنها افتاده بود. شکست از قبایل شورشی افغان که خود برخاسته از مداخلات ملایان ‏شیعی در افغانستان سنی مذهب و برانگیختن آنان بر ضد حکومت مرکزی بود لطمه ‏سختی بر حیثیت ملایان زد؛ و ناتوانی محض آنان در اداره امور سیاسی و نظامی و ‏ورشکستگی – بویژه ورشکستگی اخلاقی – جامعه ای که صرفاً بر اصول مذهبی، ‏آنگونه که ملایان تعبیر می کردند، اداره می شد چنان زمینه را فراهم کرد که ‏نادرشاه جرئت یافت دم از اتحاد شیعه و سنی بزند و کریم خان زند در حکومت خود ‏دست رهبران مذهبی را یکسره از امور سیاسی کشور برید. با اینهمه بخشی از کار ‏قضا همچنان در دست ملایان ماند و تا هنگامی که داور دادگستری نوین را در دوران ‏رضا شاه به ایران آورد کشور از یک نظام قضایی مرتب بی بهره بود.‏

دوران صفوی از جهات بسیار سرمشق حکومت جمهوری اسلامی بوده است. ملایان ‏هرچه به شاهان صفوی دشنام بدهند همانندی روشها و سیاستهای خود را با آن دوره ‏پنهان نتوانند کرد. سرنوشت کشور نیز شباهت نگران کننده ای با مراحل پایانی آن ‏سلسله دارد. رکود و خفقان و فساد و هرج و مرج مادی و معنوی جامعه در نیمه دوم ‏صفوی به خوبی در همین دو سه ساله حکومت ملایان تکرار شده است.‏

‏ پس از کریم خان نفوذ معنوی و قدرت سیاسی ملایان به زودی شکست خود را ‏جبران کرد و اهمیت خود را در حکومت و جامعه ایران باز یافت. شاهان قاجار ‏هرچه ناتوان تر شدند بیشتر به ملایان تکیه زدند. به عنوان نمونه قدرت ملایان می ‏توان به سید محمد باقرشفتی اشاره کرد که در نیمه اول قرن نوزدهم با قدرت ترین ‏مجتهد اصفهان بود و چند صد کاروانسرا و بیش از دو هزار مغازه و روستاهای ‏بسیار در مرکز و جنوب ایران داشت. دسته های لوطیان او (کمیته ها و حزب اللهی ‏های کنونی) آشوبهای بسیار برپا می کردند و پس از مرگ در خانه اش بقایای ‏کشتگان بیشمارش را یافتند – یک نمونه کامل بدترین پاپهای رنسانسی.‏

در این ضمن با گذشت زمان اسلام تسلطی انکارناپذیر بر فرهنگ و جامعه ایرانی ‏یافت. فرهنگ و احساس قومیت ایرانی در سه سده پس از حمله عرب پایداری ‏پیروزمندانه ای نشان داده بود که اعراب در هیچ سرزمین دیگری با آن روبرو ‏نشدند. ولی در لحظه ای که ایرانیان می رفتند موجودیت فرهنگی و سیاسی خود را ‏بار دیگر به کرسی نشانند هجومهای دیگری فرا می رسید. امواج پیاپی تورانیان و ‏ترکان آسیای مرکزی که به دنبال فرو ریختن دیوار ساسانی از سده های میانه فلات ‏ایران را در هم نوردیدند آخرین بازمانده های مقاومت ملی ایرانیان را در برابر ‏بیگانگان ریشه کن کردند. ایرانیان گذشته خود را کم و بیش به فراموشی می ‏سپردند و اسلامی می شدند. بویژه گرایش بخشهای بزرگ و روزافزونی از مردم ‏ایران به شیعیگری دلسپردن به اسلام را آسان تر کرد زیرا در شیعیگری عنصر ‏ایران برجستگی داشت.‏

فرو ریختن پایداری ایرانیان را از اینجا بهتر می توان دریافت که اعراب در همه ‏دوران تسلط سیاسی خود با همه فشارها از تحمیل زبان عربی به ایرانیان بازماندند؛ ‏اما سلسله های ترک زبان نزدیک بود زبان خود را به بیشتر ایرانیان بقبولانند. حتی ‏مقاومت ایرانیان در برابر ترکان بیشتر به یاری اسلام صورت می گرفت زیرا ‏پذیرفتنی تر بود و دشمنی کمتری بر می انگیخت. آنها از راه اسلام بود که اقوام ‏بیگانه را در خود مستحیل کردند و خود در این فراگرد هرچه بیشتر رنگ اسلامی ‏گرفتند.‏
ریشه های اسلام در ایران چنان ژرف و استوار شد که در جنبشهای سیاسی ملی ‏ایران از پایان سده نوزدهم اسلام سهم تعیین کننده یافت. روحانیت شیعه با نفوذی که ‏بر توده های مردم داشت عاملی چشم نپوشیدنی در هر پیکار سیاسی ملی شد. در ‏انقلاب مشروطه و در جنبش ملی کردن نفت سهم اسلام، سیاسی بود و تنها به بسیج ‏مردم کمک کرد. در انقلاب ۱٣۵٧ این سهم هم سیاسی و هم برای نخستین بار ‏ایدئولوژیک بود. اندیشمندان اسلامی واپسین کوشش خود را برای در آوردن اسلام و ‏شیعیگری به صورت یک مکتب سیاسی کردند و در آن به شکلی ویرانگر برای اسلام ‏و ایران کامیاب شدند.‏

سابقه شیعیگری به عنوان یک نیروی اعتراض و نقش رهبری که ملایان در سطح ‏های گوناگون در میان مردم داشتند به آسانی می توانست در شرایط صدساله گذشته ‏ایران آن را به یک نیروی انقلابی تبدیل کند. تأثیر عمیقی که سیدجمال الدین افغانی ‏‏(اسدآبادی) در سه دهه پایان سده نوزدهم بر دنیای اسلام گذاشته بود زمینه را فراهم ‏تر کرد. سید جمال الدین به اسلام یک وجهه مبارز داد و اعتماد مسلمانان را به خود ‏بازگردانید.‏

شیعیگری به عنوان یک نیروی انقلابی فرمولی بود که مردانی با مبادی و اندیشه ها و ‏هدفهای متفاوت مانند شریعتی و خمینی برای چاره کردن بحران شیعیگری و رسیدن ‏به قدرت عالی سیاسی یافتند. این بحران را دو عامل پدید آورده بود، نخست تضاد ‏بنیادی که در نظریه حکومت شیعه هست؛ یعنی اعتقاد به غاصب بودن همه حکومتها ‏و نامشروع بودن عموم آنها در غیاب امام زمان و کوشش در بدست گرفتن حکومت یا ‏همدستی با آن از سوی ملایان. رهبران جناح مخالف شیعی با متمرکز کردن حملات ‏خود بر حکومتهای زمان و عیبهای آنان از اثر همدستی اکثریت بزرگ رهبران و ‏علمای مذهبی شیعی با حکومتها کاستند و با پیش کشیدن نظریه های تجدیدنظرطلبانه ‏راه را برای یک حکومت اسلامی هموار کردند.‏

دومین عامل بحران، تنش میان جامعه واپس مانده قرون وسطایی و تمدن صنعتی ‏غرب بود که آثار دگرگون کننده خود را بر اسلام می گذاشت و همه مسأله جای دین ‏در جامعه را مطرح می کرد. مذهب از تجربه زمان صفوی به بعد با واپسماندگی و ‏واپسگرایی یکی شناخته شده بود. ایرانیان آگاه رهایی ملی ایران را در راه حلها و ‏طرز تفکرهایی جز آنچه در مدرسه ها و حوزه های نجف و قم و اصفهان و … ‏آموخته می شد، در اروپای پوینده و انقلابی می جستند. تجدید نظرطلبان مذهبی ‏براین خطر آگاه بودند و هرکدام به شیوه خود با آن مقابله کردند. یا مانند شریعتی ‏اسلام را به عنوان یک ایدئولوژی ترقیخواه – با تلاشهای زیاد و عموماً ناکامیاب – ‏معرفی کردند و یا مانند خمینی اساساً منکر ضرورت پیشرفت شدند.‏

اینکه حتی جامعه ای به بی تجربه گی و ساده لوحی سیاسی ایران تعبیرات بی پایه ‏تجدیدنظرطلبان و آموزه های ساده پسند و سطحی آنان را به عنوان نه تنها نظریه ‏انقلابی، بلکه جانشین شایسته ای برای نوگرایی و پیشرفت، پذیرفت از اینجا سرچشمه ‏می گیرد که رژیم ایران از پس وعده های بزرگ خود بر نیامده بود و بهمراه ‏سیاستهای خود بیشتر پایه های فکری را که ایران نو بر آنها استوار شده بود – ‏ناسیونالیسم، غربگرایی و توسعه – برای چند گاهی بی اعتبار کرده بود.‏

‏ ایران نو به تعبیرهای گوناگون از آغاز سده شانزدهم (سلسله صفوی) آغاز سده بیستم ‏‏(انقلاب مشروطه) یا دهه سوم سده بیستم (سلسله پهلوی) شروع می شود. سلسله ‏صفوی مفهوم سیاسی ایران را باز گردانید. هنگامی که ایرانیان نزدیک بود فراموش ‏کنند که ماهیتی جداگانه اند، صفویان یک احساس نیرومند قومی به مردم ایران دادند ‏که با همه رنگ تند قبیله ای و مذهبی دولت صفوی بس بود که ایران را نگهدارد و تا ‏اینجا برساند. از بسیاری جهات صفویان دنباله های سلسله های پیشتر بودند. ایران ‏عموماً کشور قزلباش خوانده می شد مانند گذشته که کشور خوارزمشاهیان یا ‏سلجوقیان بود. ولی ایرانیان قسمتی هم به یاری شیعیگری که در برابر هجوم مدام ‏عثمانیان یک مذهب ملی شده بود یک هویت مشخص ملی یافتند که دیگر بکلی مغلوب ‏هیچ قدرت بیگانه نشد.‏

‏ در دولت صفوی همچنین برای نخستین بار مفاهیم غربگرایی و توسعه، در خام ‏ترین و ابتدایی ترین صورتهایش، به جامعه و سیاست ایران راه یافت. ایرانیان آن ‏روزگار خود را با تمدنی بالا تر روبرو یافتند و به ضرورت دفاع از خود از آن وام ‏گرفتند.‏
کوششهای مستقیم و منظم دولت برای رونق صنعت و بازرگانی از آن هنگام آغاز شد. ‏درست است که ایرانیان به پاره ای نشانه های بیرونی تمدن پویای غرب بسنده ‏کردند و کمتر به زمینه های فکری و فرهنگی که اختراعات و اکتشافات اروپای ‏غربی نتیجه آنها بود اندیشیدند؛ ولی این عیبی است که تا دهه های آخر سده بیستم نیز ‏کم و بیش گریبان سیاستگران و اندیشمندان ایران را رها نکرد.‏

دولت صفوی قربانی موفقیت خود شد. شور مذهبی شیعیگری، که در آغاز بهمراه ‏بقایای احساس قومیت ایرانی همچون ملاطی جامعه از هم گسیخته ایران را بهم جوش ‏داد و در برابر نیروی برتر عثمانی نگهداشت، بزودی عامل اصلی رکود و ناتوانی ‏کشور شد. صفویان از خط باریکی که اعتقاد مذهبی را از آخوندبازی جدا می کند به ‏تندی گذشتند و به ایجاد یک اساطیر مذهبی کمک کردند که نمونه کامل خود را در ‏بحارالانوار نشان داد – دائره المعارفی از اغراقها و نیمه حقیقتها و دروغهای محض ‏که تأثیراتش برای تخدیر و انحراف نسلها کفایت کرد. جعل احادیث و اختراع امامزاده ‏ها و سیل معجزاتی که از هر سو روانه شد، و البته پیشینه آن به نخستین سده های ‏اسلامی می رسد، بزودی واقعیات مذهب را زیر انبوه خرافات دفن کرد. «مذهب» ‏دوران صفوی جوازی برای زیستن بدور از دایره اخلاق و عقل گردید. تأثیرات ‏ویرانگر این انحراف اساسی از دین و عقل و اخلاقیات بر سیاست و احتماع و رفتار ‏شخصی هنوز با ماست.‏

انقلاب مشروطه ملت ایران را به صحنه آورد. تصادفی نیست که شعار «زنده باد ملت ‏ایران» برای نخستین بار در شور ناسیونالیستی انقلاب مشروطه طنین انداز شد. ‏ایران از یک جامعه قبیله ای مذهبی وارد مرحله ای شد که سرانجام از آن یک ملت ‏امروزی خواهد ساخت. ملتی که افراد آن پیش از هر چیز ایرانی باشند نه اول وابسته ‏به یک گروهبندی اجتماعی یا پیرو یک آیین؛ ملتی که افرد آن از نظر حقوق برابر و در ‏آرزوهای خود مشترک باشند.‏

شکلهای تازه تر دیکتاتوری نوین که بیشتر دوران پس از مشروطه را فرا گرفت از ‏استبداد قرون وسطایی پیش از آن پیشرفته تر بود. نهادهای انتخابی و مردمی که در ‏همه رژیمهای پس از مشروطه حفظ شد مقدمات لازمی برای برقراری نهایی ‏دمکراسی بوده است. انقلاب مشروطه در هدف نوسازی جامعه ایرانی کامیاب نشد ‏ولی این تعهد پس از آن در سیاست ایران راه یافت و در دوران پهلوی تا حدود یک ‏آیین غیرمذهبی بالا رفت. غربگرایی انقلاب مشروطه از همان قانون اساسی آشکار ‏است و زمینه های آموزش و صنعت را نیز در بر می گیرد. برای رهبران فکری ‏ایران در نخستین سالهای سده بیستم دیگر تردیدی نمانده بود: ایران برای چیره شدن ‏بر واپسماندگی قرنها باید از تنها نمونه پیشرفته و کامیاب موجود، از دنیای غرب ‏بیاموزد.‏

با سلسله پهلوی اندیشه های ناسیونالیسم، غربگرایی (بیشتر به صورت غربزدگی) و ‏توسعه در ایران به اوج چهارصد ساله خود رسید. این هر سه در کنش و واکنش ‏متقابل خود در یک ایدئولوژی بهم آمیختند که در بیشتر سده بیستم بویژه ۵٧ سال ‏پادشاهی رضاشاه و محمدرضا شاه جریان فکری مسلط جامعه ایران بوده است. شاهان ‏پهلوی با آنکه خود افر ادی مذهبی بودند در برابر نفوذ مذهب در سیاستهای اجتماعی ‏قر ار گرفتند و به عنوان پیشبرندگان ناسیونالیسم ایرانی و غربگرایی و نوسازی با ‏سران شیعه درگیر پیکار مرگ و زندگی شدند. تصادم میان دولت و مذهب اجتناب ‏ناپذیر بود. دولت دیگر آماده نبود قلمروهای آموزش و قانونگزاری و دادگستری را به ‏مذهب واگذارد و سیاستهایی را اجرا می کرد که آشکارا با آموزه های ملایان ‏ناسازگار بود. نظام وظیفه، آموزش به شیوه اروپایی، آزاد کردن زنان، اصلاحات ‏ارضی و همه گرایش فرهنگی غربگرای جامعه چنان جامعه سنتی را بر هم می ‏ریخت که برخورد با نمایندگان نیرومند آن جامعه – خانهای ایلات، زمینداران بزرگ، ‏بازاریان و کاسبکاران و بیش از همه آنها ملایان شیعه – را ناگزیر می ساخت. هریک ‏از آن سیاستها با مبارزات سخت و عموماً با خونریزی اجرا شد.‏

چنان نیست که سیاستهای دوران پهلوی را گروههای معدود طرح ریزی و اداره می ‏کردند. همه فضای فکری ایران از دهه های پایانی سده نوزدهم برضد آنچه ‏واپسماندگی و واپسگرایی تلقی می شد برانگیخته بود و لبه تیز این واکنش متوجه ‏مذهب و رهبران شیعی بود. سه نسل روشنفکران ایرانی از دوران انقلاب مشروطه با ‏روحیه غیرمذهبی رشد کردند. برخوردهای ایدئولوژیک میان ترقی خواهان و سنت ‏گرایان مذهبی در دوران انقلاب تأثیر عمیق دیرپایی بخشید. برای روشنفکران ایرانی ‏مسلم شد که جامعه را نه با همکاری، بلکه به رغم، رهبران مذهبی باید پیش ببرند. در ‏میان آن رهبران کمترکسی جسارت آن را داشت که با زمان پیش بیاید. کسانی مانند ‏سنگلجی که چنین جرأتی کردند در توفان مخالفتها از یاد رفتند.‏

مذهب به عنوان مدعی و اعتراض کننده و منتقد در همه آن سه نسل نیروی خود را به ‏درجات گوناگون نگه داشت و هرجا دست حکومت ناتوان شد یا دست اندازی آن از ‏تحمل گذشت ضربه خود را فرود آورد. ولی هیچ کوشش اساسی برای راه آمدن با ‏زمان نکرد. مدرسه ها دژهای سنت باقی ماندند. آموزش و پرورش در «حوزه های ‏علمی» مذهبی که بیش از حد مدرسی، در جا زن و ایستاست، جلوی ابتکار و پرواز ‏اندیشه را می گیرد. بجای آن بازی با کلام و موشکافی در معانی کلمات اهمیت ‏اساسی  می یابد.  ورق زدن آثار  گذشتگان  و  حاشیه نوشتن بر  آنها جانشین  پژوهشهای  ‏تازه می شود. شیوه تفکر چنان در بند نظام آموزشی اسیر است که بحثهای فلسفی را ‏نیز به شیوه حقوقی و با برداشت حقوقی انجام می دهند.  با پس و پیش  کردن  کلمات ‏مسایل  را  حل  شده می انگارند.‏

‎ ‎از این گذشته محافظه کارترین عناصر جمعیت شهری و روستایی که پایه های ‏اصلی پشتیبانی مالی و معنوی ملایان بودند مانند وزنه ای برپای رهبران مذهبی، ‏آنان را از هر حرکت اصلاحی باز داشتند. جامعه ناگزیر پیش می رفت ولی مذهب ‏با آن همراه نبود و از فاصله ای که پیوسته دورتر می شد با نگاهی دشمنانه آن را ‏می نگریست.‏‎ ‎در اواخر دوران پهلوی و دوران پس از انقلاب اسلامی بسیار ‏کوشیدند به اسلام وجهه ای پیشرو بدهند. پاره ای به اصل اجماع اشاره کردند و آن ‏را پایه ای برای دمکراسی اسلامی شمردند؛ بی توجه به این حقیقت که تقریباً همه ‏مؤلفان اسلامی، حتی اصلاح طلبانی مانند عبده، اجماع را به معنی اتفاق و همرایی ‏فقیهان در نظر دارند و همه آنها اجماع را وحدت نظری می دانند که با مفهوم قرآن ‏توافق داشته باشد. در میان شیعه و سنی اجماع مفهومی است که هیچ مناسبتی با ‏دمکراسی و حکومت اکثریت ندارد. همچنین در مورد حقوق و آزادی زن استدلالهای ‏بسیار شده است مانند آنکه اسلام در قرن هفتم میلادی در این زمینه پیشروتر از ‏مسیحیت بوده است که درست است ولی ربطی به سده بیستم ندارد. یا «مگر مردان ‏آزادند که زنان آزاد باشند؟» که گریزی نه چندان استادانه از موضوع است.‏

اما جریان اصلی اندیشه اسلامی چه در ایران شیعی و چه در کشورهای اهل سنت ‏محافظه کار مانده است. قدرت اسلام در نظر رهبران مذهبی در آن بوده است که ‏تغییرناپذیر بماند. آنها راه را در هرجا توانسته اند بر تعبیرات آزادنه شخصی از ‏اسلام بسته اند. اندیشمند تجدی دنظرطلبی مانند شریعتی به زودی خود را با مقاومت ‏سخت روبرو یافت و عقب نشینی کرد. منتقدان او نخست به اشتباهات سهوی و عمدی ‏فراوانش در نقل متون و رویدادها و در تعبیرات تاختند و سپس پاره ای فرضهای او ‏را مانند اعتقاد اولیه اش به اجماع به عنوان یک شیوه دمکراتیک و «انتخاب» خلفای ‏راشدین به عنوان نمونه ای از حکومت اکثریت و نیز قلمداد کردن موسیقی به عنوان ‏یک هنر اسلامی؛ یا هواداری از برطرف کردن اختلافات درونی شیعه و سنی چنان به ‏باد حمله گرفتند که ناچار از پس گرفتن آن شد.

غربزدگی و غربگرایی

پایداری مذهب در برابر هر کوششی برای نوسازی آن دو واکنش پدید آورد. نخست ‏بازگشت به ایران باستان و نوستالژی بزرگی های پیشین که مردانی مانند پورداود و ‏هدایت نمایندگان آن بودند. به یاری پژوهشها و کشفیات اروپاییان، ایرانیان به تاریخ و ‏حتی ادبیات خود آگاهتر و از آن سربلندتر شدند. بیداری حس ناسیونالیسم ایرانی را ‏تنها به سیاستهای دولت پهلوی نباید نسبت داد. آثار ایرانشناسان و خاورشناسان ‏اروپایی و ستایش بی دریغ آنها از تاریخ و فرهنگ ایران از همان نسل انقلاب ‏مشروطه زمینه فرهنگی را فراهم کرده بود، صدسال سرافکندگی در برابر ‏امپریالیستهای انگلستان و روسیه زمینه عاطفی را؛ در شعرهای عشقی این ترکیب ‏سربلندی و سرافکندگی را خوب می توان دید.‏

واکنش دوم، غربگرایی و رو کردن کامل به اروپا بود – آنچه سیدفخرالدین شادمان ‏‏«تسخیر تمدن فرنگی» نامید. ایران کشوری هنوز به مقدار زیاد قرون وسطائی بود – ‏و تا آنجا که به ریشه های ذهنی اکثریتی از مردم مربوط می شود هنوز هست. ‏کوششهایی که در سطح بسیار محدود از زمان صفویان و بعد در دوره قاجار برای ‏نوسازی جنبه هایی از اقتصاد و آموزش و دستگاه اداری ایران شده بود اثر زیادی ‏نبخشیده بود. ایران می بایست نیرومند و به خود متکی شود و یک نمونه بیشتر در ‏برابر نداشت. از ایران نیمه اول سده بیستم نمی شد انتظار راه حلهای اصیل و ‏ابتکاری داشت. ایرانیان به تقلید و نمونه برداری قانع بودند و می پنداشتند اگر از ‏آخرین پیشرفتها بیاموزند و آخرین دستاوردهای تمدن اروپایی را به کشور خود ‏بیاورند به یک میانبر تاریخی دست خواهند یافت. کار چند سده را در چند نسل انجام ‏دادن رویای ایران دوران پهلوی بود.‏

مفهوم های توسعه و شبیه اروپا شدن بدین ترتیب در ذهن ایرانیان یکی شد. توسعه ‏به معنی شبیه اروپا شدن بود. هر کوششی برای تقلید از اروپا و بعد امریکا به توسعه ‏و ترقی خواهی و غربگرایی تعبیر می گردید. اگر در این میان آنچه سطحی تر و ‏آسان تر بود زود تر تقلید و پذیرفته شد عجبی نیست. ایرانیان دریای تمدن غربی را ‏در کوزه ظرفیت محدود خود ریختند و آن را هرچه لبا لب کردند. نمی توان گفت که ‏در این میان کوزه بزرگتر نمی شد. ولی بزرگ کردن کوزه تحت الشعاع سرریز ‏کردن آن قرار گرفت.‏

گرفتن غربگرایی و ترقی خواهی به معنی شبیه اروپا زندگی کردن، مسئله اساسی ‏فرهنگی ایران در سده بیستم بوده است. ترقی خواهان خواسته اند مانند همتایان ‏غربی خود بسر برند. همان جامه ها، همان تفریحات، هان سازمانها و همان پیرامون. ‏آنها طبعاً نتوانسته اند بیش از لایه های اجتماعی معینی را به این معنی پیش ببرند و ‏جز در زمینه های محدودی نتوانسته اند روشها و کارکردهای غربی را اجرا کنند. ‏در بخش بزرگتری، اقدامات ترقیخواهانه آنان ظاهرسازانه بوده است. بزرگترین ‏غفلت آنان در بخش آموزش و فرهنگ بوده است. بجای آنکه بیشترین منابع را به ‏ساختن انسانها اختصاص دهند به آوردن ظواهر زندگی غربی به کشور پرداخته اند و ‏منابع هنگفتی را به هدر داده اند.‏

جامه و کلاه و خانه و سامان خانه و دفتر و برنامه موسیقی رادیو و «شو» تلویزیونی ‏و جشنواره فیلم و کالاهای مصرفی و طرحهای پرهزینه به قصد آوردن گوشه ای از ‏امریکا یا اروپا به ایران، و البته سازمانهای از روی نمونه غربی، وقت و نیرو و پول ‏بیشتری در این کوشش برای نوسازی گرفته است تا دگرگون کردن ذهن انسانها و ‏توانا کردنشان به اینکه منطقی بیندیشند و به شیوه علمی عمل کنند و کمتر قضا قدری ‏و خرافی باشند و بیشتر به رابطه علی امور بپردازند.‏

پس از سه نسل تقلید از غرب – که به غلط ترقیخواهی و غربگرایی خوانده شد – ‏هنوز اگر رنگ و لعاب غربی بیشتر ایرانیان درس خوانده و دنیا دیده و با فرهنگ را ‏بخراشند زیر آن یک خرافاتی خواهند یافت که اگر زن است بی نذر و نیاز و سفره ‏انداختن کارش نمی گذرد و اگر مرد است بی زیارت مشاهد و دعا و تعویذ و ‏تصویر مقدسان که حرز وجودش است.‏

برداشت نادرست از مفهوم توسعه را ناتوانی و فساد عمومی جامعه ایرانی تکمیل کرد. ‏با آنکه در ۵٧ سال دولت پهلوی ایران بسیار بیش از هزار سال پیش از آن دگرگون ‏شد و بسیاری از زیرسازیهای لازم را برای خیز نهایی انجام داد، در اواخر آن دوره ‏تردیدهای جدی و سرخوردگی جانشین خوشبینی و بلندپروازی های نخستین شده ‏بود. بیش از نیم قرن تلاش برای نوسازی کشور شکافهای بزرگ میان انتظارات و ‏واقعیتها، میان پیشرفت راستین – به معنی پیشرفت فرهنگی – و پیشرفت ظاهری – ‏به معنی پیشرفت در سطح زندگی – برجای گذاشته بود. شکست در پاره ای زمینه ‏های اساسی مانند آموزش و کشاورزی و سازمان سیاسی و بروز ناهماهنگی ها و ‏عدم تعادل های ناسالم میان شهر و روستا و دارا و نادار و حکومت کنندگان و حکومت ‏شوندگان اندک اندک اساس اندیشه نوسازی را که یک پدیده غربی است زیر تردید برد.‏

نخستین تاختنها به غربزدگی بود – آن برداشت از نوسازی و نوگرایی که بیشتر به ‏تقلید ظواهر تمدن غرب می پرداخت و از حقیقت فرهنگ غربی به مقدار زیاد بی ‏خبر بود. این برداشتی بود که هم کوشندگان نوسازی ایران و هم منتقدان آن داشتند. ‏چه آنها که یک استراتژی توسعه درست نفهمیده را به کشور آوردند و چه آنها که به ‏غربزدگان تاختند فرهنگ غربی را که از رنسانس، حتی از قرون وسطی،  پایه های ‏انقلاب فکری و  علمی و سپس  انقلاب صنعتی را  گذاشته بود  به مقدار زیاد نمی ‏شناختند. غربزدگان در بخش بزرگتر به پیشرفتهای مادی بسنده کرده بودند. منتقدان ‏غربزدگی ظواهر پیشرفت را که آنهم در زمینه های محدود بدست آمده بود گوهر ‏فرهنگ غربی شمردند و در خوار کردنش کوشیدند. از آنها به کسانی که خود ‏غربگرایی را محکوم شمردند و در پی باز گرداندن جامعه به ١۴۰۰ سال پیش بودند ‏راه درازی نبود.‏

آنچه کارشان را آسان می کرد بحران همه جانبه یک جامعه ناهماهنگ بود که هنوز ‏از دشواریهای سنتی بر نیامده دستخوش دشواریهای نوین شده بود یا بهتر گفته شود ‏دشواریهای نوین را بر دشواریهای گذشته انباشته می یافت. منتقدان به ابتلای ‏میلیونها شهرنشین ریشه کن شده و میلیونها روستایی کنار زده شده از فراگرد توسعه ‏اشاره می کردند و بستگی روزافزون کشور را به هر چه خارجی نشانه ای از ‏واماندگی آن می شمردند و با استفاده از احساسات ملی و مذهبی مردم ارتباط دستگاه ‏رهبری را با سیاستهای غربی چون سلاحی برنده بر ضد آن بکار می گرفتند. آنها ‏ناتوانی یک استراتژی معین و یک رهبری معین را در گشودن مسایلی که کاملاً قابل ‏حل بود به سراسر قلمرو توسعه و اندیشه غربگرایی و نوسازی تعمیم می دادند.‏

هر دو گروه از یاد بردند که معنی غربگرایی مسلح شدن به سلاحهای غرب – تفکر ‏علمی، آزاد کردن و پروریدن و سازمان دادن علمی منابع انسانی برای رفاه عمومی، ‏و آزاداندیشی – است. نه صرف تقلید شیوه زندگی غربی که هم از نظر مادی از ‏توانایی کشوری مانند ایران – حتی کشوری مانند ایران – بیرون است و هم احساس ‏دروغین پیشرفت از تقویت می کند و ملت را از کوشش برای رسیدن به پیشرفت ‏واقعی باز می دارد.‏

مسائلی که پیشرفت پدید می آورد و گشودنشان نیاز به پیشرفتهایی باز هم بیشتر دارد ‏آنان را درباره اصل مفهوم پیشرفت دچار تردید کرد. از آموزه های مالتوس گرایان ‏نو، کلوب رم و همه هواداران رشد صفر و حفظ زیست بوم نیز هرچه را، فهمیده و ‏نفهمیده مناسب یافتند گرفتند و به سود راه حل خود یعنی بازگشت به «گذشته زرین» ‏گردانیدند.‏

غرب برایشان امپریالیست و استعمارگر بود – که هست. هیولایی که فرهنگهای کهن ‏و بارور را خشک می کرد. در غرب ماتریالیسم و جنون مصرف و بی اعتنایی به ‏سرنوشت دو میلیارد محرومان کره زمین را می دیدند و تجربه ناگوار خود ایران را ‏در دویست ساله برتری غربیان. اما غافل بودند که رهایی ایران از دست اندازی ‏غربیان با پس رفتن رو به گذشته هایی که در واقع چندان هم زرین نبوده اند امکان ‏ندارد و با غرب باید با توانایی های خود آن روبرو شد.‏

بدین ترتیب ایدئولوژی مسلط بر جامعه ایرانی در قرن بیستم، آمیزه ای از ‏ناسیونالیسم و غربگرایی (در صورت سطحی تر غربزدگی) و توسعه – در دهه ‏هفتاد قرن به حالت دفاعی درآمد. و این در هنگامی بود که دو تجدیدنظر طلب مذهبی ‏زمینه فکری را برای یک حکومت اسلامی فراهم می کردند. شریعتی و خمینی در ‏برابر دشواریهای دهه های پایانی قرن بیستم بازگشت به ارزشها و حتی شیوه های ‏‏۱۴ سده پیش را پیشنهاد کردند و نظریه های تازه ای درباره تئوری حکومت شیعه ‏پیش کشیدند که در مورد شریعتی نامشخص و سخت زیر تأثیر آموزه (دکترین)های ‏چپ رادیکال بود و در مورد خمینی به سادگی حکومت فقیهان و مجتهدان را توصیه ‏می کرد که به نظر او جانشین پیامبر و امامان هستند.‏

شریعتی نظریه خود را درباره حکومت از یک بحث لغوی آغاز می کند، مانند عموم ‏مباحث دیگر او که از موشکافی درباره معانی کلمات آغاز می شود. او که سخت ‏زیر تأثیر آموخته های غربی خویش است از مقایسه اسلام – یا نمونه اسلامی مورد ‏نظر خویش – با غرب گریزی ندارد. در اینجا پایه استدلال او تفاوت میان معنی ‏پولیتیک و سیاست است. می گوید پولیتیک در زبانهای اروپایی از ریشه شهر (پلیس) ‏یونانی آمده که مفهومی در جهت راضی کردن شهروندان دارد و اساساً اداری، ‏محافظه کار و متوجه وضع موجود است و می خواهد بیشترین خوشبختی را به ‏بیشترین تعداد مردم بدهد (که بنابراین تعریف هدفی کاملاً غیراسلامی است). برعکس ‏سیاست در عربی به معنی رام کردن اسب است و مفهومی آموزشی و اصلاحگرانه ‏دارد و می خواهد به کمال برساند. سیاست مستلزم رهبری و زور در صورت لزوم ‏است.‏

او همچنین مدعی است که امت و امامت از ریشه «ام» آمده که به معنی تصمیم به ‏رفتن است و تأکید بر حرکت بسوی تکامل است (یا به عقب؟) و انضباط و تربیت. ‏جامعه مؤمنان (امت) با «دمکراسی بورژوازی سرمایه داری» تفاوت اساسی دارد. ‏زیرا شریعتی نیز مانند خمینی مردم را کودکانی می شمارد که نمی توانند خیر خود ‏را بشناسند و با هوشمندی انتخاب کنند. او می پذیرد که در پایان دوره تکامل ‏اجتماعی، نظریات شیعه و سنی با هم تقارن خواهند یافت. امام زمان دیگر ضرورتی ‏نخواهد داشت که غایب بماند و جامعه را امکان خواهد داشت با شوراهای دمکراتیک ‏اداره کرد (بدین منظور باید تا ظهور امام زمان درنگ کرد).‏

برای آنکه کمترین جایی برای دمکراسی در اسلام نماند شریعتی اصلاح اجتماعی را ‏در چهارچوب دمکراتیک غیرممکن می داند وبه قوانین خدایی برای برقراری عدالت ‏در جامعه متوسل می شود. به نظر او حتی آزادی زنان صورتی از تسلط جویی ‏غرب است.‏

خمینی از اینجا شروع می کند که قانون شرع یا خدایی باید حاکم باشد و به این نتیجه ‏می رسد که حکومت باید در دست مجتهدان قرار گیرد زیرا آنها از پیامبر و امامان ‏نه تنها سنت علم، بلکه حق رهبری و حکومت بر مردم را به میراث برده اند. آنها ‏هستند که باید بر همه امور اجرائی و اداری و برنامه ریزی کشور نظارت کنند. ‏نظریه حکومت خمینی براین اصل ساده شده استوار است که همه مسلمانان از قانون ‏خدا پیروی می کنند، و نیز بر اینکه فقیه و مجتهد خطا ناپذیر و جانشین پیامبر و امام ‏است. در عمل این باور چنان تعبیر شده که خطاها و حتی گناهان فراوان «مسلمانان» ‏و حتی مجتهدان همه صلاح است. در واقع اصل معصومیت به افراد و جماعات ‏بیشمار نسبت داده شده است و بی آن همه نظریه حکومت فرو می ریزد؛ مانند خود ‏حکومت که در دریای هرج و مرج و فساد فرو ریخته است.‏

آنچه خمینی درباره حکومت اسلامی می گوید بیان آرزوهاست نه اموری که لزوماً ‏در عمل تحقق یابد و صرفاً برداشتهای شخصی است. او می گوید حکومت اسلامی نه ‏استبدادی است نه مشروطه به معنی غربی، بلکه مشروط به قرآن و حدیث (سنت) ‏است. از آنجا که همه مسلمانان از قانون خدا پیروی می کنند حکومت متکی به زور ‏نیست بلکه صرفاً برنامه ها را تنظیم می کند. مجتهد یا فقیه قانون خدایی را می داند ‏و می تواند ارشاد کند. او قدرت را به عنوان هدف نمی خواهد. نقش فقیه و مجتهد ‏همان نقش امام و پیامبر است (٣).‏

اینکه در عمل هرکس قانون خدا را چنانکه خود می خواهد تعبیر می کند (در همه ‏تاریخ چنین کرده اند و از همین روی دوران پاکی و بی پیرایگی هیچ دینی از یکی ‏دو نسل نگذشته است) یا هر موقع خواست به قانون خدا عمل نمی کند و با دادن سهم ‏امام و رد مظالم و رفتن به زیارت و گریستن بر حسین، یا حتی وانمود کردن آن، ‏چنانکه در حدیث «معتبر» آمده گناه خود را پاک می کند؛ و اینکه فقیه و مجتهد ‏چنانکه افتد و دانی خطا ناپذیر و مصون از گناه نیست و در حد او نیست که خود را ‏جانشین امام و پیامبر بداند، دانسته یا ندانسته اصلاً در این مباحث وارد نشده است.‏

‏ شریعتی به شیعیگری جلوه و جلای یک ایدئولوژی پیشرو انقلابی را بخشید. شهادت ‏امام سوم را با اندکی دستکاری سرمشق انقلاب گردانید و با پس و پیش کردن شرایط ‏ظهور امام زمان، انتظار ظهور را آرمان ناکجا آباد و انگیزه ای برای مبارزه و ‏تلاش در راه تکامل. خمینی راه حل ساده حکومت الهی را با قوانین خدایی و بدست ‏‏«مردان خدا» پیشنهاد کرد. پیام آنها در میان توده های بزرگ ناراضی که از شرایط ‏سخت زندگی به جان آمده بودند و تبلیغات رسمی با وعده هایی مانند «هر ایرانی باید ‏یک پیکان داشته باشد» بر انتظارات و سرخوردگی شان افزوده بود، شنوندگان فراوان ‏یافت.‏

این توده ها دارای احساسات مذهبی عمیقی بودند که رژیم در طول چند دهه بر آن ‏دامن زده بود. وقتی صدای مخالفان مذهبی برخاست ورشکستگی سیاستهایی که به ‏مذهب همچون عامل واپسماندگی می نگریستند ولی در عمل بدترین جنبه های ‏خرافی را تشویق می کردند و می خو استند هم مذهب را پس بزنند و هم از آن بهره ‏برداری کنند هویدا گردید. توده مردم به آسانی تسلیم رهبران مذهبی شد که نه تنها ‏رستگاری آن جهانی را وعده می دادند، بلکه اکنون بهروزی این جهانی را نیز در ‏انحصار خود در آورده بودند.‏

از این گذشته لایه های غربی شده جامعه که از کیفیت پایین زندگی در ایران بهم ‏برآمده بودند و سهمی در اداره کشور و سیاستگزاری می خواستند رهبری ملایان ‏مخالف را بی دشواری زیاد پذیرا شدند. آنها حامل طبیعی نوسازی و نوگرایی بودند ‏ولی رژیم که سودای اقتدار مطلق در سر داشت و همه چیز را در انحصار خود می ‏خواست از سهم شایسته ای در گرداندن امور کشور محرومشان ساخت و خواه ناخواه ‏آنان را بسوی مخالفان مذهبی راند. بسیاری از این غربگرایان یا غربزدگان از میان ‏رژیم که ترقیخواه ولی سرکوب کننده بود و مذهب که واپسنگر ولی مبارز بود دومی ‏را برگزیدند و زود دریافتند که به چنگال نیرویی هم واپسنگر و هم سرکوب کننده ‏افتاده اند.‏

‏ روشنفکران و طبقه متوسط در برخورد با موج تازه مخالفت مذهبی که از سالهای ‏‏١٣۵۰ (دهه ٧۰) برخاست هم یک فرصت را دیدند و هم به یکی از نوسانهای آونگ ‏مانند که در تاریخ فرهنگی ایران بازهم تکرار شده است افتادند. فرصت بهره برداری ‏از شور مذهبی برای پیشبرد مقاصد سیاسی دوبار در سده بیستم پیش آمده بود. در ‏گذشته رفتار روشنفکران با مذهب دشمنی متقابل عمیقی را با سران مذهبی برانگیخته ‏بود. ورطه ای که روشنفکران را از مذهبیان جدا می کرد چنان ژرف بود که حتی ‏مصلحت مبارزه مشترک در انقلاب مشروطه و جنبش ملی کردن نفت نتوانسته بود ‏اتحاد ناپایدارشان را از فرو ریختن باز دارد. همکاری آنان با مذهبیان در گذشته ‏همواره در آنچه «برضد» بود موفقیتی داشت و در آنچه «برای» بود به جایی نمی ‏رسید. این بار نیز چنین شد. با اینهمه هنگامی که دورنمای پیروزی احتمالی بر رژیم ‏از هنگام انتخابات ریاست جمهوری امریکا در ۱٩٧۶ نمایان گردید برای روشنفکران ‏آسانتر از آن نبود که بپندارند این بار نیز سوار بر امواج اعتراض مذهبی نخست در ‏کنار ملایان و سپس به تنهایی قدرت سیاسی را به چنگ خواهند آورد.‏

پنجاه سال ناکامی در مبارزه با دستگاه حکومتی بسیاری از روشنفکران را متقاعد ‏کرده بود که راه پیروزی تنها از درون مسجدها و حسینه ها می گذرد و بریدنهای ‏پیشین از ملایان «اشتباه» بوده است. این بار آنها آماده بودند امتیازهای بیشتری به ‏رهبران مذهبی بدهند و رهبری آنان را بپذیرند. آنها مخالفتهای آشکار آن رهبران را با ‏اصلاحات ارضی، با آزادی اجتماعی و سیاسی زنان و با آموزش نوین ندیده گرفتند.‏‎ ‎‏ ‏حتی طرحهای اعلام شده شان را برای ولایت فقیه و حکومت مذهبی و حذف اداره ‏عمومی از امور کشور به روی خود نیاوردند و در موارد بسیار پذیرفتند. شعار آنها ‏ماندن در کنار رهبران مذهبی بهر بها بود. اکنون که در میان رهبران مذهبی کسانی ‏به نبرد برخاسته بودند روشنفکران حاضر نبودند فرصت را به هیچ دلیل از دست ‏بدهند. اگر در گذشته نتوانسته بودند کهنه پرستی و مخالفت ملایان را با اندیشه ‏پیشرفت و دگرگونی و نوسازی تحمل کنند و از گرایش آنها به شکستن نظم لازم برای ‏اداره جامعه به تنگ آمده بودند این بار به همه چیز خرسند بودند (۴).‏

بهمین اندازه بسیاری از آنها زیر پیام مذهب رزمجو (میلیتانت) نوید گشودن بن بست ‏فکری را می دیدند که بیشتر این روشنفکران در کشاکش میان واپسماندگی و نوسازی ‏دچارش شده بودند. پس از سه نسل گرایشهای غیرمذهبی، آنها اکنون آمادگی داشتند به ‏آنچه ریشه های اصیل فرهنگی خود می نامیدند باز گردند. مذهب از نوبپاخاسته با ‏اطمینان و خوشبینی و شوری که از ندانستن و نفهمیدن می آید اعلام می کرد که ‏باید به ارزشهای پیشین، حتی به رفتارهای پیشین، بازگشت. چنگ زدن در  جهان ‏گذشته ١۴۰۰ ساله به عنوان راه حلی  برای  مسائل  جهان امروزی  پیشنهاد می شد ‏که کمتر کسی از آنها سر در می آورد و راه حلی برایش داشت. کامیابیهای یک ‏دوره کوتاه که به دو نسل هم نکشید و تنها از هجرت پیامبر تا شهادت امیرالمؤمنین ‏علی را در بر گرفت به عنوان نمونه ای برای همه دورانها و همه جامعه ها عرضه ‏شد و ذهنهای خسته و ناتوان از چالشهای جهان نوین را تسخیر کرد.‏

این روشنفکران در شوق مکاشفه خود لازم ندیدند درباره محدودیتهای این راه حل ‏‏«تازه» که هرگز از گشودن مسائل هیچ جامعه ای در ۱٣۰۰ سال گذشته برنیامده ‏است و در آن لحظه کوتاه تاریخی نیز به برکت وجود شخصیتهای استثنائی و اوضاع ‏و احوال استثنائی و نیز در دسترس بودن سرزمینهای با امکانات تاراج نامحدود میسر ‏گردید اندیشه کنند. سیاستهای اقتصادی و اجتماعی اسلام، آنگونه که خمینی تعبیر می ‏کرد، و «تشیع علوی» و پرستش آیین شهادت، آنگونه که شریعتی تبلیغ می کرد برای ‏این روشنفکران جانشین سه هزاره اندیشه بشری گردید.‏

گرفتاری روشنفکران این بود که بیشترشان از آن سه هزاره تاریخ تحول و تکامل ‏اندیشه بشری نیز چیز زیادی نیاموخته بودند. غرب برایشان میزان جنایت و آزادی ‏جنسی و درجه آلودگی هوا بود و ناتوانی آشکار نظامهای سرمایه داری و ‏مارکسیستی در گشودن مسائلی که دگرگونی و پیشرفت پدید می آورد و با دگرگونیها ‏و پیشرفتهای دیگر برطرف خواهد شد. نیروی محرک فرهنگ غربی – روحیه ‏فاوستی، فلسفه تجربی، انسانگرایی – را یا نفهمیدند یا ندیده گرفتند. در این برابر ‏نهادن بدترین جنبه های تمدن غرب و ارزشهای دور از واقع و آرمانی شده گذشته ‏های دور، نفهمیدن و زرنگی تبلیغاتی به یک اندازه بکار رفت و نتیجه آن یک دوره ‏کوتاه تخدیر و نشئه روشنفکری بود که با اولین نهیب خمینی بر ضد نه تنها غرب، ‏بلکه اندیشه و مغز، نه تنها غربگرایی، بلکه روشنفکری، به بیداری ناخوشایندی ‏انجامید.‏

در اوضاع و احوالی که پیوسته بحرانی تر و افکار عمومی که پیوسته رادیکال تر ‏می شد دیگر جایی برای نازک کاری در اندیشه نماند. مسئله اصلی در گرد باد ‏تبلیغات و هیجان زدگی محو شد. دیگر نمی شد افکار را متوجه کرد که گرفتاری ‏اصلی، فراموش کردن ارزشهای گذشته، حتی غربزدگی نیست. واپسماندگی است، از ‏کاروان واماندن است که ایران پیش از سده نوزدهم و پیش از برخورد با فرهنگ ‏غربی نیز دچارش بوده است؛ پرداختن بیش از اندازه به کم و کاستی های غرب و در ‏نیافتن گوهر پیشرفت و نوگرایی است؛ چون به این نرسیدند پنداشتند همه آنست و به ‏آن تاختند. جنبه های ناپسند در غرب و جهان پیشرفته بسیار است. ولی این جنبه ها ‏در یک جریان نیرومند ترقی مداوم و آفرینندگی و سازندگی و یک تحرک خستگی ‏ناپذیر غرق است که اجازه می دهد اشتباهات سرانجام تصحیح و تنگناها سرانجام ‏گشوده شود. آنها عوضی گرفتند. ایران دچار بحران مذهب نبود و راه حل های ‏مذهبی برای مسائل خود نمی خواست. بحران ایران بحران توسعه بود.‏

اما آن چند ساله کوتاه توهمات آشتی ارزشهای گذشته با جهان کنونی و بازگشت به ‏سرچشمه های قدرت و شکوفایی ۱۴۰۰ سال پیش – که در عمل به معنی فراموش ‏کردن پیشرفتهای پس از آن بود – یک نیروی فکری، سپس سیاسی و بعدانقلابی پدید ‏آورد که حتی یک سنت روشنفکری بسیار نیرومند دیگر جامعه ایرانی یعنی سنت ‏مارکسیستی را نیز تحت الشعاع قرارداد و آن را نیز چندگاهی در خدمت خود در ‏آورد. برای روشنفکران مارکسیست همکاری با مذهب صرفاً جنبه فرصت طلبی ‏داشت. آنها برخلاف بسیاری از لیبرالها در مذهب رزمجویی که شریعتی و خمینی ‏نمایندگان آن بودند رستگاری ایدئولوژیک خود را نمی جستند. برای آنها مذهب باره ‏کوبی بود که می توانست دیوارهای رژیم را فرو ریزد. آنگاه رسیدن آنها به قدرت ‏کامل و ساختن یک جامعه توتالیتر ضدمذهبی صرفاً مسأله زمان شمرده می شد.‏

مارکسیستها از همان نخستین سالهای سده بیستم در صحنه سیاسی و فکری ایران ‏ظاهر شدند و در انقلاب مشروطه حضوری نه چندان غیرقابل ملاحظه داشتند. در ‏انقلاب جنگل چندگاهی قدرت را در دست گرفتند و نمایشی از بیرحمی و ناآگاهی و ‏ناتوانی خود در اداره جامعه دادند که پیش از حکومت مرکزی خود میرزا کوچک ‏خان – پشتیبان اصلی آنها – به ریشه کنی شان همت گماشت. با اینهمه نفوذ آنها در ‏اتحادیه های کارگری و محافل کوچک مارکسیستی بالا گرفت تا هنگامی که رضاشاه ‏همه قدرت سرکوبی رژیم را برسرشان فرود آورد. پس از اشغال ایران به دست ‏سپاهیان انگلستان و شوروی مارکسیستها در حزب توده به صورت پیشبرندگان ‏سیاست شوروی در ایران نفوذی فراوان یافتند. جدا شدن گروههای کوچک ‏سوسیالیستهای مستقل از آنها تأثیری در ناتوان کردنشان نبخشید، بویژه که این ‏کوششها نیمدلانه بود و از قوت اخلاقی و ایدئولوژیک چندان بهره ای نداشت. در ‏آذربایجان به نیروی ارتش سرخ دولتی تشکیل دادند و آن استان را تا آستانه تجزیه از ‏ایران پیش بردند و در تهران برای دادن امتیاز نفت به شوروی در پناه سربازان سرخ ‏تظاهرات کردند و با ملی کردن نفت مخالفت ورزیدند. در واقع هرچه توانستند برای ‏بی اعتبار کردن ایدئولوژی و سازمان سیاسی خود انجام دادند. ‏

به رغم اینهمه، مارکسیسم سراسر اندیشه سیاسی ایران در دهه های پس از جنگ دوم ‏را زیر نفوذ خود در آورد. داغ دست نشاندگی شوروی که بر حزب توده، به عنوان ‏بزرگترین نماینده گرایشهای مارکسیستی در ایران، خورد و آن حزب هیچ ابائی نیز ‏از آن نداشت و ندارد، نتوانست چندان از جاذبه مارکسیسم بکاهد. مارکسیست بودن ‏نشانه برجستگی و رسم رایج روز شد. مهارت سازمان دهندگان حزب توده در اینکه ‏مارکسیسم را نه تنها به عنوان ایدئولوژی توسعه و عدالت اجتماعی، بلکه بلند ترین قله ‏دستاوردهای فکری انسان جلوه دهند در این موفقیت سهم اساسی داشت. در مدتی بیش ‏از یک نسل صدها هزار روشنفکر ایرانی، از فراورده های نیمه سواد دبیرستانها و ‏دانشگاههای ایران گرفته تا انتلکتوئل ها با این باور رشد کردند که مارکسیسم نه تنها ‏یک بینش علمی، بلکه خود علم و تنها راه رسیدن به یک جامعه عادلانه و رفاه همگانی ‏است. با سطح پایین فرهنگی و در فضای خفه فکری ایران چنین تردستی چندان هم ‏دشوار نبود. مارکسیستها در جامه مخالف وضع موجود یک برتری نخستینی بر ‏حریفان خود داشتند. در میان مخالفان رژیم آنها از همه شناخته تر بودند. آنها ‏توانستند مخالفت خود را با رژیم و نیز مخالفت پابرجا تر رژیم را با خود – در موارد ‏بهبود کلی روابط ایران و شوروی این صورت اخیر بیشتر صدق می کرد – همواره ‏به سود خود برگردانند.‏

این حقیقت که رژیم، کمونیستها را بزرگترین دشمنان خود می شمرد و تا اواخر سال ‏‏۱٣۵٧ حتی خطر مذهبیان افراطی را به حساب نمی آورد و آن را در پرتو یک توطئه ‏کمونیستی می دید در نظر همه ناراضیان و مخالفان بزرگترین مزیت مارکسیستها ‏بشمار می آمد. از این گذشته گروههای گوناگون مارکسیستی از مائوئیستها گرفته تا ‏تروتسکیستها و هواداران آلبانی و مارکسیستهای مستقل و حتی اسلامی با جدا کردن ‏راه خود از حزب توده جماعات بیشماری را تحت تأثیر قرار دادند که آن حزب با بی ‏آبروئیش در چشم ایرانیان به تنهایی نمی توانست جلب کند. حزب توده در این ضن ‏با گروه کوچک ولی بسیار سازمان یافته خود و با بهره گیری از امکانات سازمانی و ‏مالی بزرگی که حکومتهای میزبان و حزب کمونیست ما در در اختیارش می گذاشتند ‏و با اقتداری که از پشتیبانی یک ابرقدرت بدست می آورد توانست در اینجا و آنجا، از ‏جمله بسیاری گروههای دیگر مارکسیست، رخنه کند.‏

مارکسیستها در ایران برای نخستین بار بطور آگاهانه و منظم از جنبشهای رهایی ‏بخش و انقلابی جهان سوم به سود خود بهره برداری کردند و با تبلیغات ماهرانه نفس ‏جنبش رهایی بخش و انقلابی بودن را چنان اعتلایی دادند که به تدریج برای بیشتر ‏ایرانیان حالتی مقدس و مصون از خطا یافت و یکسره از قلمرو عینیت گرایی و ‏نقادی بیرون رفت. سازمانهای رهایی بخش و انقلابی اگر هم گاه دست نشانده ‏بیگانگان بودند یا به غیرانسانی ترین شیوه های مبارزه دست می زدند، نقطه اوج ‏افتخار بشمار می رفتند و حیثیت روشنفکری و سیاسی افراد و گروهها بستگی به ‏نزدیکی شان به یا‎ ‎دوری شان از آنها داشت.‏

در میان جنبشهای رهایی بخش و انقلابی، فلسطینیان به دلایل نزدیکی جغرافیایی و ‏همکیشی جای برتری در میان ایرانیان یافتند. از سومین جنگ اعراب و اسرائیل ‏‏(ژوئن ۱٩۶٧) عامل فلسطین بطور مؤثر وارد فضای سیاسی و روشنفکری ایران شد ‏و به رادیکال شدن آن کمک کرد. اشغال سرزمینهای عرب در سینا و کرانه باختری ‏رود اردن و بلندیهای جولان و فعال شدن جنبش آزادی بخش فلسطین، که پس از آن ‏جنگ سازمان و استراتژی نوینی یافت، به فلسطینیان در نظر گروههای هرچه ‏بیشتری از ایرانیان وجهه قهرمانی داد.‏

افراطیان مذهبی و چپگرایان به زودی ستایش از فلسطینیان را به صورت حمله ‏نامستقیم ولی نه چندان پوشیده به رژیم در آوردند. روابط ایران و اسرائیل به آنها کمک ‏می کرد. هرچه بیشتر بر شیفتگی ایرانیان به امر فلسطینیان می افزود رژیمی که با ‏اسرائیل رابطه داشت در چشم آنان خوارتر می شد.‏

سازمان آزادی بخش فلسطین هرچند بعدها با شاه ارتباطهایی برقرار کرد و از ‏حکومت ایران کمکهای مالی و پشتیبانی دیپلماتیک دریافت داشت به دلایل آشکار دشمن ‏ایران بود و عناصر افراطی تر آن از دیرباز به پروراندن تروریستها و کادرهای ‏انقلابی ایرانی پرداختند. از طریق آنها بود که پای لیبی به امور ایران باز شد. در ‏آخرین سالهای پیش از انقلاب، لیبی احتمالاً بزرگترین منبع مالی کمک خارجی به ‏عناصر ضدرژیم ایران بوده است.‏

‏ در شرایط سانسور، گروههای گوناگون مارکسیست فعالیت انتشاراتی خستگی ناپذیر ‏خود را دنبال می کردند و حتی از مجاری رسمی پیام خود را به گوشها می ‏رساندند. سخن گفتن با زبان و اصطلاحاتی که طنین علمی داشت شنوندگان ناآگاه و ‏نیمه سوادشان را سخت زیر تأثیر می گرفت. با آنکه کار آنها در ظاهر از مخالفان ‏مذهبی نیز دشوار تر بود، هیچگاه دست بالایی را که در برابر «ایدئولوژی» رسمی – ‏در واقع دست و پا زدنهای ناشیانه تبلیغاتی حکومت – داشتند از کف ندادند.‏

دو گروه مارکسیست، یکی با رنگ اسلامی، در دهه پایانی سلطنت محمدرضا شاه به ‏نبرد چریکی پرداختند که هرچند ضربه کاری بر حکومت نزد بر حیثیت آنها افزود و ‏بدانها توانایی سازمانی ای داد که در انقلاب به کارشان آمد. مارکسیستها همچنین در ‏سازمانهای حرفه ای و صنفی نفوذ کرده بودند و هنگامی که رژیم در وضع دفاعی ‏قرار گرفت توانستند با همکاری گروه لیبر الها و گروه بسیار بزرگتر فرصت طلبان ‏از نیروی آن سازمانها بر ضد حکومت استفاده کنند.‏

در ۱٣۵۶ هنگامی که نخستین ناآرامیها آشکار شد زمینه فکری در جامعه ایرانی کاملاً ‏برای پذیرش گرایشهای افراطی، چه مذهبی و چه مارکسیستی، آماده شده بود. ملایان ‏شیعه با متحدان خود در بازار و در میان دکانداران و به یاری شبکه گسترده مراکز ‏مذهبی بر یک توده شهری ریشه کن شده و سرخورده ولی ناآرام و خانه بدوش و یک ‏توده چند میلیونی روستایی ناراضی که پیوسته برخیل خانه بدوشان شهری می ‏افزود فرمان می راندند. روشنفکران و طبقه متوسط به ایدئولوژی ناسیونالیست، ‏غربگرا و توسعه اندیش رژیم پهلوی – که هرگز به صورتی قانع کننده تدوین و ‏عرضه نشد – پشت کرده بودند. بخش کوچکتری از آنها به درجات گوناگون به ‏مارکسیسم روی آورده بودند که غربگرا و توسعه اندیش بود ولی با «مارک» متفاوتی، ‏و می توانست به چهل سال پیشینه مبارزه خود با رژیم استناد کند. بخش بزرگتر آنها ‏دارای گرایشهای گوناگون و نامشخصی بودند که زیر عنوان نه چندان دقیق لیبرال ‏شناخته می شود.‏

لیبرالها دارای برنامه مشخصی نبودند و یک پشتوانه سازمانی نداشتند – مانند همیشه. ‏فرصت، چیزی بود که دنبالش می گشتند و آنچه بدست آوردند فرصت پیروی از ‏نیروهای برتر بود، یعنی شیعیگری رزمجو و مارکسیسم انقلابی. در همان نخستین ‏مراحل انقلاب از آنها نشانی نماند و دیگر هرچه بود قدرت سازمانی و جاذبه سیاسی ‏‏– ایدئولوژیک مذهبیان افراطی و مارکسیستها بود که جدا اما در کنار هم توده های ‏مردم را به خیابانها ریختند، رادیو تلویزیون دولتی و روزنامه ها را به خدمت خود ‏در آوردند، در ارتش بذر نافرمانی پاشیدند، صنایع را از کار انداختند و سرانجام با یک ‏ضربت مسلحانه از هم پاشیدگی رژیم را چند هفته ای پیش انداختند.‏

انقلاب چرا روی داد؟ زیرا رژیمی که همه چیز را در گرو توسعه اقتصادی و ‏اجتماعی گذاشته بود از آن بر نیامد؛ و بجای یک جامعه پیشرفته، یکی از پنج قدرت ‏غیر اتمی جهان، یک تمدن بزرگ، یک ژاپن دوم آسیایی، بر کشوری فرمان می راند ‏که هرچند در بسیاری زمینه ها پیشرفتهای انکارناپذیر کرده بود از ناهماهنگی و ‏نابسامانی شگفتاوری رنج می برد؛ با سیاستهایی که گاه هیچ ضرورتی نداشت و در ‏بیشتر موارد نا اندیشیده و سهل انگارانه و نمایشی بود و تقریباً همیشه بد اجرا می ‏شد؛ و با بی اعتنایی روزافزون به مردم، با کوشش برای خرید آنها و نه خشنود ‏کردنشان، با خوار شمردن و به حساب نیاوردنشان، با تحقیر و اهانت به شعور و ‏هوشمندی شان، آنان را تا مرز طغیان رانده بود.‏

اطمینان رهبری سیاسی به کامیابی در زمینه توسعه کشور چنان بود که نه فساد را در ‏همه سطح ها، بویژه سطح های بالاتر، به چیزی می گرفت، نه پیوسته پرهزینه ‏شدن طرحها و عقب افتادن آنها را؛ نه از بابت تردیدهای جدی لایه های بزرگ ‏جمعیت درباره مشروعیت مذهبی و سیاسی خود نگران بود، نه مخالفان چپ و راست ‏خود را درست ارزیابی می کرد. نارسایی ها اگر هم دیگر قابل انکار و ندیده گرفتن ‏نبودند در برابر پیروزی در پیکار توسعه که هر روز آمارها و نشانه هایش به رخ ‏مردم کشیده م ی شد، به شمار نمی آمدند.‏

اینکه مذهب رزمجو با ظرفیت بالقوه سیاسی خود و دعوی همیشگی اش بر حکومت ‏موضع خود را در گستره جامعه هرچه استوارتر می کرد و همه امکانات حکومتی ‏را نیز در اختیار گرفته بود؛ اینکه مارکسیستها رهبری فکری تقریباً بی منازع محیط ‏روشنفکری ایران را بدست داشتند و با انتشارات آشکار و پنهان خود از طریق ‏کتابهای درسی و رسانه های رسمی و غیررسمی حکومت پیام خود را به گوشهای ‏آماده می رساندند؛ اینکه مسأله فلسطین چنان به رادیکال شدن افکار عمومی در ایران ‏کمک کرده بود که برای بسیاری از روشنفکران جامعه، مصالح ملی ایران در پرتو ‏منافع فلسطینی ها نگریسته می شد، هیچیک برای رژیم خطرناک نمی نمود.‏

آمارهای توسعه، گسترش و افزایش در همه چیزی – اگر نه همیشه در کیفیت – ‏ذهنهای حکومت کنندگان را مسخر کرده بود. در پایین جامعه مردم یا آمارها را باور ‏نداشتند یا بدان اهمیت سیاسی نمی دادند؛ و این در هنگامی بود که کارها خوب پیش ‏می رفت. ولی وقتی در چند سال آخر، تصویر پیشرفت مداوم و شکوفایی اقتصادی ‏نیز کدر شد، دیگر چیزی زیادی برای رژیم نماند.

یک انقلاب نالازم

همه موقعیتهای انقلابی لزوماً به انقلاب نمی انجامند. زمینه انقلاب در هرجا فراهم ‏آید نباید انتظار تغییر خشونت بار و ناگهانی رژیم حاکم را کشید. در ایران ۱٣۵٧ ‏یک موقعیت انقلابی تمام عیار وجود داشت که مقدمات آن به سال ۱٣۵۶ بر می ‏گشت. با اینهمه انقلاب اجتناب ناپذیر نبود. وضع موجود سال ۱٣۵٧ البته نمی ‏توانست دوام یابد و می بایست دستخوش تغییرات اساسی شود. ولی این تغییرات ‏حتماً به معنی انقلاب اسلامی و روی کار آمدن آخوندها و متحدانشان نمی بود. ‏ناتوانی بنیادی رژیم و نیرومند شدن رهبران مذهبی افراطی و گروههای چپگرا ‏عوامل پیدایش موقعیت انقلابی بودند. اما آنچه انقلاب را تحقق بخشید سیاستها و ‏اقدامات رهبری سیاسی بود.‏
بررسی هایی که تاکنون از انقلاب شده بیشتر از نظرگاه انقلابیان بوده است. این ‏بررسی بیشتر از نظرگاه رژیم می نگرد. نه اینکه آنها چگونه بردند، بلکه بیشتر ‏اینکه این چگونه باخت. این ملاها و همدستانشان نبودند که پیروز شدند. دستگاه حاکم ‏بود که شکست خورد و بدست خودش خود را ویران کرد. در انقلابهای جهان شاید ‏نتوان موردی را یافت که مانند انقلاب ایران انقلابیان اینهمه از کمکها و همکاری ‏حکومت برخوردار بوده باشند. تا مدتها پس از انقلاب رهبران انقلابی از سرعت و ‏آسانی پیروزی خود گیج بودند و ناآمادگی آشکار خود را برای حکومت به «پیروزی ‏پیشرس» انقلاب نسبت می دادند و از این بابت در واقع از مردم و رژیم گذشته ‏طلبکاری می نمودند.‏

شکست رژیم شکست اخلاقی، شکست اعصاب و اراده بود. پوسیدگی از درون بود و ‏به یک ضربت، که البته خوب تدارک شده بود و از هر سو فرود آمد، فرو افتاد. تا وقتی ‏خطر جدی روی نکرده بود کسی نمی توانست باور کند که طبقه حاکم ایران اینهمه ‏آماده تسلیم و گریز باشد. این طبقه به آسانی به خود خیانت کرد و بجای ایستادگی ‏یکپارچه و مصمم به هرچه پیش آمد تن در داد. در یک دوره شش ماهه از تابستان تا ‏زمستان ۱٣۵٧ سرامدان (الیت) ایران عموماً چنان نمایشی از باختن روحیه و دست ‏پاچگی و ندانم کاری دادند؛ چنان برای نجات خود هرچه را در دسترس بود قربانی ‏کردند؛ چنان فرصت را برای تصفیه حساب با رقیبان، حتی به بهای نابودی رژیم، ‏غنیمت شمردند که در درون و بیرون ایران دوست و دشمن چاره ای جز دست شستن ‏از رژیم نیافتند. دشمنان ناباورانه، دلگرم و امیدوار شدند و دوستان، خواسته و ‏ناخواسته، به رژیم پشت کردند.‏

داستان آن شش ماهه شرح یک سلسله اشتباهات در قضاوت است. هرچه شد خطا بود. ‏ولی این خطاها از ضعف کاراکتر (منش) بر می خاست. نظام حکومتی ایران که ‏همواره در یک خلاء اخلاقی عمل کرده بود و جز پول و قدرت انگیزه ای و ارزشی ‏نمی شناخت در پایان در همان مغاک افتاد. در غیاب هر ملاحظه ای جز پیشبرد و ‏حفظ خود، در غیاب هر تعهدی در برابر یک ماهیت بزرگتر یا ارزش بالاتر، رژیم در ‏برابر دشمنی که خودش هم قدرتش را نمی دانست و تا آخرین روزها پیروزیش را ‏باور نمی کرد گام به گام پس نشست و به زودی پا به گریز نهاد.‏

در بحث انقلاب ایران بر روی عامل خارجی بسیار تأکید شده است. خود شاه در کتاب ‏پاسخ به تاریخ به صورتی نه چندان متقاعد کننده اساساً مسئولیت انقلاب را متوجه ‏خارجیان، و بیشتر شرکتهای نفتی، می داند. برای ایرانیان با جنبه ماوراء طبیعی که ‏به قدرتها می دهند، با روانشناسی ویژه آنها که پشت سر هر رویداد سایه توطئه ای ‏را می بینند و با تلاشی که برای فروانداختن مسئولیت و نهادنش بر دوش دیگران ‏دارند، پذیرفتن این نظر هم آسان و هم آسایش بخش است.‏

ایرانیان عموماً امریکا را نیروی محرک انقلاب می دانند و اگر هم تردیدی پیدا کنند ‏پای انگلستان را به میان می کشند که ایران را به دست امریکا نابود کرد.  دلایل آنها  ‏جنبه بعدی دارد  و برای  توجیه نظریه ای است که از پیش پذیرفته شده است. پاره ای ‏معتقدند ایران داشت ژاپن دومی می شد و می بایست پیش از آنکه خطرناک شود آن ‏را به کامبوج دومی تبدیل کرد. برخی می گویند امریکا و انگلیس خواستند بر گرد ‏شوروی یک کمربند مذهبی بکشند و حکومت اسلامی را در پاکستان و ایران حلقه های ‏این کمربند می دانند و به این بس نکرده، لهستان را هم وارد تصویر می کنند. ‏دیگران هزینه تولید نفت شمال را عامل اصلی می شمارند؛ انقلاب ایران می ‏بایست بهای نفت را چندان بالا ببرد که تولید نفت دریای شمال صرف کند. نظریه ‏دیگر شرکتهای نفتی را مقصر می شمارد که در پی مجازات ایران بودند. برگرد این ‏فرضیات یک میتولوژی کامل تشکیل شده است.‏

نقش خارجیان در انقلاب ایران بسیار مهم بود ولی نه به سبب آنچه کردند، بلکه به ‏دلیل اهمیتی که ایرانیان از رهبران گرفته تا توده مردم به آنها می دادند. هر اقدام یا ‏اظهارنظر از سوی مقامات یا نهادهای امریکا و انگلستان، حتی اگر نامستقیم یا ضمنی ‏بود، در جریان سیاست ایران در سالهای ۱٣۵۵ تا ۱٣۵٧ تأثیرات قاطع بخشید. از‏
مبارزه انتخابات ریاست جمهوری امریکا در ۱٩٧۶ ( ۱٣۵۵ ) رژیم ایران نخستین ‏نشانه های ناآرامی را نشان داد. دورنمای روی کارآمدن حزب دمکراتیک با پیشینه ‏ای که در همکاری با پاره ای مخالفان رژیم ایران داشت و تأکید کاندیدای حزب بر ‏حقوق بشر لرزشی بر پیکر حکومت ایران افکند که از چشم مخالفان دور نماند. خود ‏آن مخالفان با امید فراوان برآمدن حزب دمکرات را پس از رویداد واترگیت نظاره می ‏کردند. بازرگان بعداً گفت که از آغاز مبارزه انتخاباتی کارتر همه «لیبرالها» جان ‏گرفتند.‏

اینکه برای نخستین بار پس از سالها در ١٣۵۵ و ۱٣۵۶ رهبران ناراضی و مخالف، ‏از جمله سه تن از سران جبهه ملی به شاه سخنان انتقادآمیز گفتند یا به نخست وزیر و ‏خود او نامه های سخت نوشتند تصادفی نبود. اینکه حکومت هم واکنشی نشان نداد ‏تصادفی نبود. پیروزی دمکراتها، سخنان کارتر و پاره ای نزدیکان او که بوی خوشی ‏از آن نمی آمد، و تأخیر طولانی که در فرستادن پاسخ تلگرام تبریک شاه به کارتر ‏نشان داده شد به یک اندازه شاه را نگران و متزلزل و مخالفان او را پشتگرم کرد.‏

کارتر در عمل دست به اقدامی بر ضد شاه نزد. فروش اسلحه که مهمترین مسئله میان ‏حکومتهای ایران و امریکا بود هرچه بیشتر ادامه یافت ( ۴ میلیارد دلار در ۱٩٧٧ و ‏قراردادهایی برابر ٩ میلیارد دلار از ۱٩٧۸ تا ۱٩۸١). امریکا آماده بود پیشرفته ‏ترین رزمناوها و جنگنده ها را به ایران بفروشد. ولی فروش ساز و برگ ضد ‏شورش (گازاشک آور و گلوله های پلاستیکی) تا یک سال به مانع اداره حقوق بشر ‏وزارت خارجه برخورد و عملی نشد. سخنان مخالفت آمیز عناصری در حکومت ‏امریکا با نمایشهای پشتیبانی مقامات امریکایی به دنبال هم می آمد. از یک سو به شاه ‏گفته می شد امریکا تا پایان پشتیبان اوست، از سوی دیگر به او هشدار می دادند که ‏مراقب حقوق بشر باشد. این تضادی بود که تا پایان کار رژیم پادشاهی در سیاست ‏کارتر نسبت به ایران نمایان بود. پشتیبانی و فاصله گرفتن با چنان توالی گیج کننده ‏ای آمد که آخرین توانایی یک رژیم لرزان و گوش به دهان خارجی را برای پیش ‏گرفتن یک سیاست روشن از میان برد.‏

اقدامات « لیبرالها» که تا ۱٣۵٧ ادامه یافت – تشکیل شبهای شعر، تظاهرات جبهه ‏ملی، انتشار روزنامه ها و جزوه های تبلیغاتی و مانندهای آنها – که تا سال بعد دنبال ‏شد – رژیم را به خطری نیفکند. اثر عمده آن برانگیختن رهبران مذهبی تندرو و ‏جرأت دادن به آنها بود. چنانکه خمینی خود گفت پس از انتشار نامه یکی از نویسندگان ‏به نخست وزیر در ١٣۵۵ پیروانش را متوجه این حقیقت کرده بود که هیچ اقدامی بر ‏ضد نویسنده نامه نشده است.‏

در مرداد ١٣۵۶ حکومت امیرعباس هویدا استعفا کرد و جمشید آموزگار به نخست ‏وزیری و هویدا به وزارت دربار گمارده شدند – اشتباهی آشکار که نتیجه حتمی اش ‏درآمدن دربار به صورت مرکز تحریکات بر ضد نخست وزیر بود. حکومت آموزگار ‏با مأموریت مبارزه با تورم، اصلاح وضع اقتصادی و به حرکت انداختن چرخهای ‏حکومت – که در همه جا به زنگ زدگی و کندی دچار شده بود – و باز کردن ‏فضای سیاسی روی کار آمد. از نظر اداری، حکومت به خوبی توانایی انجام ‏مأموریتش را داشت. هزینه های دستگاه اداری ۲۰ درصد پایین آمد و با محدود ‏کردن اعتبارات و نیز مصارف عمومی و اجرای سیاست پولی سخت تر، تورم ‏کاهش و کساد و بیکاری طبعاً افزایش یافت. حکومت انتظار داشت پس از یک دوره ‏کوتاه مهار زدن به اقتصاد رشد اقتصادی را از سرگیرد. نارضایی بازاریان یا بیکاری ‏موقتی بهایی بود – که از نظر اقتصاد صرف – می بایست پرداخت. انتظار می ‏رفت دو سال برای بازگرداندن اقتصاد به شرایط پیشرفت بس باشد.‏

از جمله صرفه جویی ها بخشی از بودجه های سری بود که به ملایان و اشخاص ‏بیشمار دیگر به عنوان کمک و مقرری و به ملاحظات سیاسی و بیشتر شخصی، داده ‏شد (۶). درباره این کمکها و میزان آنها در آثار پاره ای نویسندگان بسیار مبالغه شده ‏است. اما مبالغ بسیار محدودتر از آن بود که گفته می شود و پس از صرفه جویی ‏ها نیز ملایان بسیار از دربار و ساواک و شرکت ملی نفت و حتی نخست وزیری و ‏اوقاف و پاره ای منابع دیگر مقرری می گرفتند. کاهش نه چندان قابل ملاحظه ‏کمکها چندان اثری در موضع ملایان نکرد – بویژه که بسیاری از اینگونه ملایان تأثیر ‏چندانی هم نداشتند. عامل اصلی، علاوه بر دگرگونی کلی تعادل نیروها، منابع مالی و ‏تشکیلاتی عملاً نامحدودی بود که از درون و بیرون ایران در اختیار خمینی قرار ‏گرفت. او می توانست مقرری بیشتری به شمار بیشتری از طلاب بدهد و بسیاری ‏ملایان را که بهرحال بیرون از میدان نفوذ سازمانهای دولتی بودند در اختیار خود ‏گیرد. آنها وزنه خمینی را در «حوزه های علمی» و محیط های مذهبی سنگین تر ‏کردند و ملایان دیگر را بدنبال خود کشیدند. آمادگی پیروان خمینی برای تهدید و حتی ‏کشتن رقیبان مذهبی خود – مثلاً کشتن مؤلف کتاب «شهید جاوید» در استان اصفهان ‏‏– بقیه کار را انجام داد.‏

حکومت تازه نه تصوری از دامنه بحران و کشاکش سیاسی که با آن روبرو بود داشت ‏و نه برای آن آماده بود. در برابر ابراز نگرانی نخست وزیر به شاه درباره امنیت و ‏ثبات کشور، او اطمینان داده بود که نیم میلیون مرد زیر سلاح و ١۵۰۰ تانک و صدها ‏جنگنده جت دارد و خاطر نخست وزیر از بابت امنیت و ثبات آسوده باشد و همه ‏نیرویش را برای سامان دادن به وضع اداره و اقتصاد بگذارد. کابینه آموزگار برای ‏همه و برای خود آن چنان در نظر گرفته می شد که می بایست به ایران یک حکومت ‏خوب بدهد؛ در شرایط عادی و ادامه حکومت پیشین، منتها به صورتی پاکیزه تر و ‏کارآمدتر. تا نیمه ۱٣۵٧ کمتر کسی ایران را در یک موقعیت انقلابی، حتی پیش از ‏انقلابی تصور می کرد.‏

باز کردن فضای سیاسی به عنوان مرحله مقدماتی و وسیله ای برای حکومت درست ‏تلقی می شد. سانسور علنی مطبوعات برداشته شد – تا بتوانند آزادانه تر عمل و به ‏حکومت برای شناختن نارساییها راهنمایی کنند. مجلس در برابر دولت از آزادی عمل ‏بیشتری برخوردار گردید. آزادی مطبوعات بیشتر از جهت اداری و اطلاعاتی آن در ‏نظر گرفته می شد تا جهت سیاسی آن. مطبوعات همچنان از پرداختن به اولویتها و ‏سیاستهایی که در قلمرو اختصاصی شاه بود، و خود حکومت نیز چندان راهی بدان ‏نداشت، منع می شدند. مقامات و شخصیتهای نزدیک به شاه از مصونیت غیررسمی ‏خود مانند گذشته برخوردار بودند. تا آنجا که به هیئت وزیران مربوط می شد بحث ‏بسیار آزادانه تر از گذشته بود. ولی هیئت وزیران در نظام حکومتی ایران قدرت ‏زیادی نداشت. تصمیم های اصلی را شاه می گرفت. هیئت وزیران تنها بر حدود ٣۸ ‏درصد بودجه کشور نظارت داشتند و ۶۲ درصد آن مستقیماً زیر نظر شاه بود. ارتش، ‏سازمانهای انتظامی و امنیتی، شرکت ملی نفت ایران و سازمانها و بنیادهای دیگر که ‏سهم شیر را از بودجه داشتند بیرون از قدرت دولت بودند. حتی پاره ای از مؤسسات ‏خصوصی بزرگ که ارتباط مستقیم با دربار برقرار کرده بودند با برخورداری از ‏نفوذ و آزادی عمل سیاسی خود قلمرو کابینه را محدود می ساختند.‏

درباره فضای باز سیاسی گفتگو بسیار می شد ولی درباره اهمیت آن مبالغه می ‏کردند. سروصدا راه انداختن که آزادی داده شده است کافی نمی بود. مردم می ‏خواستند ببینند نتایج آزادی دادن در تغییر اولویتها و سیاستهای نادرست و کنار رفتن ‏ده پانزده نفری که عملاً دسترسی نامحدود بر منابع ملی داشتند و فراسوی هر قانون و ‏مقررات بودند چیست؟ آزادی دادن صرفاً به معنی اجازه گفتگو بود و به تغییر و ‏اصلاح لمس شدنی نینجامید و بر سرخوردگی و بی اعتمادی افزود.‏

در واقع می توان گفت اگر بجای فضای باز سیاسی، فضای تغییر یافته سیاسی – به ‏صورت اصلاح و تغییر اولویتها و سیاستها و برخی شخصیتها – به مردم عرضه می ‏شد نتایج مهمتری به سود رژیم می بخشید. موضوع اصلی در ایران ١٣۵۶ نارسایی ‏حکومت بود و ناتوانی در گشودن مشکلات، و نه چندان فضای باز سیاسی.‏‎ ‎‏ کمبود ‏اعتبارات برای آموزش و خانه سازی و بخش کشاورزی بود، و گستاخی و بی ‏اعتنایی معدودی صاحبان نفوذ که به مردم نشان می دادند بر همه کار توانایند و ‏کسی را یاری آن نیست که دست به آنها بزند.‏

انقلاب ١٣۵٧ را می توان مستقیماً به حوادثی که از تابستان ۱٣۵۶ در تهران و قم ‏روی داد مربوط کرد. پس از مرگ پسر خمینی – که با همه ادعاها و سروصداها هیچ ‏دلیلی بر مداخله ساواک در آن نیست – و سخنان تند خمینی بر ضد شاه که نوارهایش ‏به ایران رسید و سخنان آیت الله روحانی در قم که شاه منعزل است، طلاب علوم دینی ‏در قم ناآرامی هایی پدید آوردند و ۲۵۰ تنی از آنان به مدت کوتاهی دستگیر شدند. ‏در همان زمان تنها سینمای شهر قم نیمه شبی با مواد منفجره و آتشزا ویران شد – ‏تمرینی برای آتش زدن سینما رکس در آبادان سال بعد. از قول احمد خمینی گفته شده ‏که او دستور ویران کردن سینمای قم را داده است. تظاهرات قم بیسابقه نبود. دو سال ‏پیش از آن به مناسبت ۱۵ خرداد ١٣۵۴ به مدت سه روز طلاب مدرسه فیضیه و ‏مدرسه خان تظاهات شدیدی کردند که به کشته شدن ١۰ تن و زخمی شدن عده بیشتر ‏و دستگیری چند صد تنی از آنان انجامید. در همان زمان دانشجویان در تهران نیز با ‏طلاب قم همصدایی نمودند و دست به تظاهرات زدند.‏
‏ ‏
هنگامی که دانشگاهها در پاییز ١٣۵۶ گشوده شدند دانشجویان در تهران به تظاهرات ‏گسترده ای پرداختند. در اعلامیه های آنان خواسته شده بود که جدایی کامل میان ‏دانشجویان پسر و دختر، برابر سنتهای اسلامی، برقرار شود و دخترانی را که در ‏فعالیتهای پسران شرکت می جستند به مرگ تهدید کرده بودند.‏

در زمستان ١٣۵۶ و آغاز ۱٩٧٩ کارتر و خانمش به تهران آمدند تا شب اول سال را ‏با شاه و شهبانو بسر برند. بر سر شام رسمی، رئیس جمهوری امریکا با چنان سخنان ‏ستایش آمیزی از شاه سخن گفت که حتی سفیر امریکا در تهران سخنرانی او را ‏‏«زیاده روی» توصیف کرد. اثر این سخنرانی بر شاه طبعاً فوق العاده بود و به او ‏اعتماد به نفس زیادی بخشید. به نظر می رسد پشتیبانی بی قید و شرط امریکا او را ‏مصمم کرد رهبران مخالف مذهبی و در رأس آنها خمینی را به مبارزه بخواند. روش ‏او در ماههای آینده و اصراری که در حمله به رهبران مذهبی داشت این نظر را ‏تقویت می کند.‏

چند روز پس از سخنرانی کارتر در تهران مقاله ای در یک روزنامه پایتخت انتشار ‏یافت که خشم طلاب قم را برانگیخت و در تظاهراتی که روی داد چند تنی کشته و ‏زخمی شدند (٧). آن تظاهرات از سوی چند هزار طلبه می توانست بی آنکه حوادث ‏وخیمی را سبب شود به پایان رسد. آیت الله شریعتمداری بعداً در مصاحبه ای گفت ‏مقامات انتظامی می توانستند با لوله آب با تظاهر کنندگان مقابله کنند و لازم نبود آنها ‏را به گلوله ببندند. دست کم تا آنجا که به مقامات سیاسی حکومت مربوط می شد هیچ ‏دستوری درباره تیراندازی داده نشده بود.‏

در مراسم چهلمین روز کشتگان قم دو مراسم یکی در خود قم و دیگری در تبریز ‏اعلام شد. در قم مقامات استانداری و فرمانداری پس از مذاکره با آیت الله ‏شریعتمداری موافقت کردند که تظاهرات در مسجد انجام گیرد و چنین شد و هیچ ‏حادثه ای روی نداد – که ثابت می کند حوادث چه اندازه قابل کنترل بود. در تبریز ‏پس از چندبار تغییر عقیده همین توافق با مقامات مذهبی شهر شد. ولی در روز ‏تظاهرات، مردم مسجد بزرگ بازار را در بسته یافتند و از آن لحظه کار بالا گرفت و ‏یک گروه چند صد نفری که آشکارا آموزشهای لازم را دیده بودند و بر طبق نقشه عمل ‏می کردند با استفاده از هیجان عمومی بطور منظم و در مدتی کوتاه دهها سینما و ‏بانک و مرکز حزب رستاخیز را آتش زدند تا سرانجام با مداخله سربازان به تظاهرات ‏پایان داده شد. ساواک و شهربانی هرکدام مسئولیت بسته بودن در مسجد را به گردن ‏یکدیگر انداختند و مسلم بود که ندانم کاری مقامات محلی سهم مهمی در بلوا داشته ‏است.‏

چند روز بعد حزب رستاخیز در شهر تبریز یک تظاهرات ٣۰۰ هزار نفری ترتیب داد ‏که ارزش آن نه کمتر و بیشتر از بقیه تظاهراتی بود که در ایران ترتیب یافت. تفاوت ‏در آن بود که به این تظاهرات از سوی رهبری سیاسی اهمیتی داده نشد و آن را مانند ‏معمول مسلم گرفتند و با خیال آسوده به کارهای روزانه پرداختند. استاندار آذربایجان ‏شرقی که در بیشتر ساعات بحران بیرون از تبریز بود و رفتارش از مدتها پیش مایه ‏رنجش آذربایجانیان بود تغییر یافت. ولی اینهمه در یک چهارچوب و با یک برداشت ‏اداری انجام می گرفت. حتی تظاهرات بزرگ تبریز به یک ارزیابی دوباره موقعیت ‏سیاسی نینجامید.‏

روز ۸ اسفند ١٣۵۶ به مناسبت روز آزادی زنان شاه در ورزشگاه بزرگ تهران ‏سخنرانی تندی کرد و در آن به رهبران مذهبی حمله برد و آنان را بطور ضمنی به ‏سگان ماند کرد: «مه فشاند نور و سگ عوعو کند.». پس از این سخنرانی بود که ‏دیگر فتنه فرو ننشت. از آن پس رشته ها میان شاه و رهبران مذهبی – و نه تنها ‏رهبران مذهبی تندرو – پاره شد. در تظاهرات دیگری که در اردیبهشت ۱٣۵٧ در قم ‏ری داد نیروهای ویژه که از تهران فرستاده شده بودند به دنبال چند تن از ‏تظاهرکنندگان به خانه آیت الله شریعتمداری ریختند و یک طلبه را کشتند. آیت الله ‏شریعتمداری از این رویداد بهره برداری تبلیغاتی بزرگی کرد. آثار قتل تا ماهها از ‏اتاق خانه او پاک نشده بود و خبرنگاران را به تماشای آن می بردند.‏

‏ توالی این حوادث ثابت می کند که شاه در تصمیم خود به چالش کردن و در هم ‏شکستن مخالفان مذهبی استوار بود. او از سویی خود را در اوج قدرت می دید، ‏بویژه پس از پشتیبانی بیدریغ کارتر، و از سویی بر بیماری کشنده اش آگاه بود و می ‏دانست سالهایش شمرده است و می خواست در هنگامی که فرصت داشت بزرگترین ‏تهدیدی را که متوجه جانشین بود برطرف سازد. اشکال کارش این بود که از نظر ‏سیاسی و اخلاقی توانایی پیکاری را که خود آغاز کرده بود نداشت و تا دید در ‏ارزیابی قدرت خود و ناتوانی مخالفان اشتباه کرده همه جسارت و اراده خود را باخت.‏

‏ تا اواخر تابستان ١٣۵٧ ناآرامیها در شهرهای گوناگون با الگوی همانند و عموماً ‏توسط دسته هایی که از این شهر به آن شهر در حرکت بودند و بانکها و سینماها و ‏میخانه ها را آتش می زدند ادامه یافت. در اینجا و آنجا تظاهراتی می شد ولی هنوز ‏شعارها تند نبود و تظاهرات، حتی در اصفهان که به اعلام حکومت نظامی انجامید، ‏دامنه گسترده ای نداشت. شواهدی از دست داشتن فلسطینیان و لیبی و سوریه در ‏ناآرامیها بدست مقامات ایران افتاده بود و گروههای چپگرا و سازمانهای چریکی از ‏نزدیک با تندروان مذهبی همکاری می کردند. در دهه آخر اردیبهشت ساواک ٣۰۰ تن ‏از هواداران خمینی را، با همه اشکالاتی که از نظر افکار عمومی و بین المللی بر آن ‏گرفته می شد، دستگیر کرد. این اقدام آرامشی نزدیک به یک ماه به کشور داد؛ روز ‏‏۱۵ خرداد، سالگرد قیام اول خمینی، بی حادثه گذشت. در چهلم تظاهرات قم نیز ‏حادثه ای روی نداد. اما پس از انتصاب مقدم در خرداد ١٣۵٧ بازداشت شدگان به ‏زودی آزاد شدند و بار دیگر تظاهرات بالا گرفت. هواداران خمینی اگر دلیل دیگری ‏بر سرگشتگی و ناتوانی حکومت می خواستند، در تکرار این روند در ١٧ شهریور ‏‏١٣۵٧ آن را یافتند. پس از آن تظاهرات خونین نیز جمعی از کارگزاران خمینی ‏دستگیر شدند ولی بزودی به خانه ها و فعالیتهایشان بر ضد رژیم برگشتند.‏

از اوایل ١٣۵٧ حکومت به فکر تماس گرفتن با رهبران مذهبی افتاد. کمیسیونی از ‏نخست وزیر و دو وزیر و یکی دو مقام دیگر تشکیل شد و نماینده ای از سوی نخست ‏وزیر به قم رفت و با آیت الله شریعتمداری گفتگو کرد. ولی پیش از آنکه مذاکرات به ‏جایی برسد وزیر دربار نماینده ای از سوی خود نزد آیت الله فرستاد که سبب بی ‏اعتبار شدن کوششهای هر دو طرف گردید. این تظاهر دیگری از رقابت سختی بود ‏که میان نخست وزیر و وزیر دربار در گرفته بود. وزیر دربار مرتباً جلساتی با چند ‏تن از مدعیان نخست وزیری و مقامات بالای ساواک داشت و بطور فعال در پی ‏برکناری نخست وزیر بود. نخست وزیر چندبار سخن از کناره گیری خود به میان ‏آورد که «اگر همه اینها برای رفتن من است، من می روم و به این مقام نچسبیده ‏ام».‏

تغییر رئیس ساواک و انتصاب سپهبد ناصر مقدم به آن مقام تأثیری در بهبود موقعیت ‏نخست وزیر نکرد. مقدم نظر خوبی به کابینه آموزگار، که برخلاف کابینه های ‏پیشین چندان اهل بده بستان و امتیاز دادن به صاحبان نفوذ نبود، نداشت و با لحن بدی ‏از نخست وزیر یاد می کرد. کوشش او از همان آغاز کارش با کنار آمدن با ‏مخالفان، بویژه رهبران مذهبی، بود. او سالها پیش رابط ساواک با سران جبهه ملی بود ‏و مناسبات خود را با پاره ای از آنان حفظ کرده بود. بر خلاف رهبری پیشین ساواک، ‏که به تندی تصفیه شد، او هوادار سرکوبی مخالفان نبود و یک استراتژی «آشتی ملی» ‏را تعقیب می کرد. ولی گذشته از تردیدهای جدی درباره مناسب بودن چنان ‏استراتژی با شرایط آن روزی ایران – چنانکه در عمل ثابت شد – مقدم سخت درگیر ‏مبارزات و رقابتهای شخصی و سیاسی و اداری بود و این بر استراتژی او آثار منفی ‏گذاشت. او با کینه جویی از رقیبان خویش و دسته ای در ارتش که بدان وابستگی ‏داشت تا پایان به یک دست در کنار آمدن با دشمنان میانه روتر، و  در اواخر تندروتر، ‏رژیم می کوشید و به دست دیگر از هرکه او و دسته اش نمی پسندیدند انتقام می ‏گرفت. دسته او در ارتش به ریاست ارتشبد حسین فردوست شامل ارتشبد عباس قره ‏باغی و چندین ارتشبد و سپهبد دیگر بود. آنها در میان خود تقریباً همه سازمانهای ‏اطلاعاتی و ضد اطلاعاتی و بازرسی شاهنشاهی را کنترل می کردند. و از آن ‏موضع نفوذ خود را بر همه دستگاه حکومتی می گستردند. دفتر ویژه که فردوست  بر  ‏آن ریاست داشت مرکز  پرورش عوامل  او  بود  که به تدریج در  سراسر  ارتش  پخش ‏می شدند و سمتهای مهم را بدست می آورند. او شاه را متقاعد کرده بود که بدین ‏ترتیب افراد مورد اعتماد بر ارتش تسلط خواهند یافت.‏

در کابینه آموزگار مقاومت در برابر اعمال نفوذهای کسانی مانند فردوست بسیار ‏بیشتر شد و مخالفتهایی را برانگیخت. خود فردوست به سبب بی نتیجه ماندن ‏فشارهای فراوانش برای تصاحب زمینهای دولتی با کابینه آموزگار درگیری هایی ‏یافته بود.‏

علاوه بر مقدم کسان دیگری از نزدیکان شاه کنار آمدن با مخالفان را توصیه می ‏کردند. ادامه تظاهرات مخالفان، پولهای فراوانی که خمینی از نجف برای ملایان و ‏طلاب می فرستاد و شبکه تبلیغاتی او که بیشتر مسجدها و تکیه ها را پوشانده بود ‏وضع را بحرانی می کرد. دشمنان رژیم از امریکا برای دوستان خود پیام می ‏فرستادند که فضا در امریکا تغییر کرده است و بعضی از مخالفان تا آنجا پیش رفتند ‏که به اطرافیان خود گفتند «کارتر چراغ سبز را نشان داده است». یکی دو تن از ‏سران جبهه ملی که در صدد تماس گرفتن با حکومت بر آمده بودند به تندی پای پس ‏کشیدند چنانکه نوشته های مؤلفان امریکایی هم نشان می دهد در آن هنگام در ‏وزارت خارجه و شورای امنیت ملی امریکا مخالفان رژیم ایران مواضع استواری ‏بدست آورده بودند و پاره ای از آنها شخصاً متعهد بیرون راندن شاه بودند. آنها ‏جریان اصلی سیاست امریکا را تشکیل نمی دادند و تا پاییز ١٣۵٧ رهبران امریکا در ‏پشتیبانی خود از شاه پا برجا ماندند و تأکید می کردند که خود شاه توانایی غلیه بر ‏بحران را دارد.‏

نخستین گامی که شاه به عقب برداشت در ۲۸ مرداد ۱٣۵٧ بود. چند روزی پیش از ‏آن نخست وزیر در مصاحبه ای گفته بود ایران یک حزبی باقی خواهد ماند. ولی شاه ‏در ۲۸ مرداد اعلام کرد که انتخابات سال آینده صد در صد آزاد خواهد بود و همه ‏احزاب می توانند در آن شرکت کنند. این اعلام هیچ کس را متقاعد نکرد و هیچ حسن ‏نیتی را از سوی مخالفان سبب نشد. مانند همه امتیازهای بعدی که رژیم داد از سوی ‏مخالفان هیچ امتیازی داده نشد. ولی فرش را از زیر پای حکومت کشید و شاه را ‏ناتوان و سرگردان جلوه داد. این دو صفتی بود که در شش ماه آینده بیش از همه می ‏بایست درباره سیاستهای رژیم بکار روند.‏
‏ ‏
آتشسوزی سینما رکس در آبادان، چند روزی پس از آن، در تاریخ انقلاب ایران جایی ‏همانند آتشسوزی رایشتاگ در آغاز روی کار آمدن هیتلر و حزب نازی در آلمان ‏دارد. تا آن زمان هواداران خمینی ۲٩ سینمای دیگر را آتش زده بودند و در رستوران ‏خوانسالار تهران بمبی منفجر کرده بودند که بیش از ۴۰ تن را زخمی کرده بود. پس ‏از آن نیز چند سینما را آتش زدند، از جمله یکی در شیراز، که به مرگ دو تن انجامید. ‏درباره عاملان آتشسوزی هنوز همه چیز روشن نشده است. مقامات قضائی موضوع ‏را با حرارت دنبال نکردند و حکومت تازه نیز علاقه ای به موضوع نشان نداد. شاید ‏در رده های پایین تر دادگستری کسانی نمی خواستند با روشن شدن حقیقت دامن ‏رژیم پاک شود، زیرا همه مخالفان همداستان شده بودند و آتشسوزی را به رژیم نسبت ‏می دادند. رئیس ساواک نیز با انتشار اسنادی که از شرکت مخالفان مذهبی و احتمالاً ‏عوامل فلسطینی در این جنایت بدست آمده بود مخالفت می ورزید و کابینه را با ‏استدلال خود متقاعد کرد که چون مردم اعتقاد دارند مسئول آتشسوزی خود رژیم است ‏هر کوششی برای رفع اتهام وضع را بدتر خواهد کرد. از آنجا که آتشسوزی پیش از ‏به حکومت رسیدن کابینه تازه روی داده بود استدلال او به آسانی پذیرفته شد.‏

وزیر اطلاعات و جهانگردی وقت هم که در رسیدگی به پرونده شرکت داشت شاه را ‏متقاعد کرده بود که «چون با آیات در حال مذاکره» اند انتشار واقعیات مربوط به ‏آتشسوزی صلاح نیست. او یکی از نخستین کسانی بود که ملایان اعدام کردند تا رازها ‏پوشیده بماند.‏

در جمهوری اسلامی دلایل زیادی بدست آمد – از جمله در دادرسی متهمان آتشسوزی ‏‏– که هواداران خمینی به فتوای خود او سینماها را آتش می زدند. بازماندگان ‏کشتگان آتشسوزی که تا یک سال پس از برقراری حکومت اسلامی با تظاهرات و ‏بست نشستن های خود حکومت را برای رسیدگی به آن جنایت ترسناک زیر فشار ‏گذاشتند نخست با بی اعتنایی روبرو شدند و سپس بارها بدست پاسداران انقلاب کتک ‏خوردند. سرانجام حکومت که به تنگ آمده بود با کشتن چند تن از دور و نزدیک به ‏موضوع پایان داد و بر آن پرده ای کشید.‏

کابینه آموزگار پس از این آتشسوزی کنار رفت ولی سرنوشت آن قبلاً تعیین شده بود. ‏هواداران «آشتی ملی» واقعه کشتن یک طلبه در خانه آیت الله شریعتمداری را بهانه ‏کردند و شاه را زیر فشار گذاشتند. استدلال آنان این بود که «دست دولت به خون آلوده ‏شده است». دستهای «پاکیزه» تری برای گرداندن کشور لازم بود. شاه در کتاب پاسخ ‏به تاریخ نوشته است که به توصیه یک رهبر مذهبی که مقدم از او پیغام آورده بود ‏‏«دست به یک اقدام چشمگیر» زد و آموزگار را وادار به استعفا کرد. طرفه آنکه مقام ‏روحانی «اقدام چشمگیر» را مشخص نکرده بود. شاه این اقدام را یکی از بزرگترین ‏اشتباهات خود دانسته است.‏

در شهریور ۱٣۵٧ رژیم با یک گزینش تاریخی روبرو بود و دو راه بیشتر در پیش ‏نداشت: یا بایستد و دشمنانش را بر سر جایشان بنشاند و پس از مستقر کردن اقتدار ‏حکومتی امتیازهای لازم را نه به دشمن، بلکه به حکومت درست و خوب بدهد و یا به ‏سازش رو کند. در اینجا بحث بر سر حفظ رژیم نیست. بحث بر سر آن است که بر هم ‏خوردن ناگهانی وضع برای موجودیت کشور خطرناک بود. میانه روها و «لیبرالها» ‏جایگزین (آلترناتیو) رژیم نبودند و گزینش ایران میان رژیم – هرچه هم قابل انتقاد – ‏و «لیبرالها» – هرچه هم ورد توجه رسانه های همگانی غربی – نبود. ایران می ‏بایست میان راه حلهای تدریجی برای اصلاح رژیم، در عین حفظ اقتدار آن و در هم ‏شکستن افراطیان، و تغییر رژیم به شیوه های قهرآمیز یکی را بر گزیند. گزینش ‏دیگری جز در دلهای آرزومند کسانی که قدرت واقعی نداشتند نبود. پاسخ اینکه کدام ‏یک به سود کشور می بود، اکنون با نگاه به گذشته آشکارتر است.‏

استوار ایستادن رژیم برای جلوگیری از افتادن کشور بدست نیروهای نادانی و ارتجاع ‏و تعصب و فاشیسم مذهبی لازم بودو برای جلوگیری از گسیختگی ایران که دور نمای ‏آن به روشنی هراس انگیزی در برابر ماست ضرورت داشت. سازش و آشتی و ‏امتیاز دادن در شهریور ١٣۵٧ نمی توانست به جایی برسد زیرا از موضع ضعف ‏بود. رژیم در وضع دفاعی قرار گرفته بود و برای رژیمی مانند ایران وضع دفاعی ‏کشنده بود. اگر قرار بود جلوی انقلاب گرفته شود – با پیامدهای مصیبت بار آن – ‏رژیم نمی توانست بی حفظ اقتدار خود در چشم مردم دوام آورد.‏

‏ آنچه رژیم ایران را، حتی در شرایط بد اقتصادی، نگهداشته بود محبوبیت یا خرسندی ‏عمومی نبود. تصویر ذهنی آن به عنوان یک قدرت شکست ناپذیر بود که دشمنان خود ‏را پیاپی از میدان بدر کرده بود. این تصویر ذهنی هزاران فرصت طلب را از ‏پیوستن به مخالفان باز می داشت و به صف پشتیبانان رژیم می راند. این تصویر ‏اقتدار و شکست ناپذیری بود که مخالفان را به احتیاط، حتی میانه روی و تلاش ‏برای کنار آمدن با رژیم تشویق می کرد. وقتی آن تصویر ذهنی شکست، وقتی شاه ‏زیر فشار آغاز به امتیاز دادن کرد برای رژیم چیزی نماند. نه محبتی، نه قدرشناسی، ‏نه اعتمادی. آنگاه احساس کینه و سرخوردگی، نارضایی های شخصی و گروهی و ‏حرفه ای، بویة قدرت و ایدئالیسم گروههایی که می خواستند ایران را بر خطوط ‏فکری و ایدئولوژیک خود از نو بسازند از همه سو برخاست. هنگامی که بوی خون ‏بلند شد دیگر همه در پی کشتن بر آمدند. رژیم نمی توانست زمین بخورد و زنده ‏بماند. مانند آزاده سواران قرون وسطی، رژیم می بایست برای زنده ماندن، خود را ‏سوار نگهدارد. ‏
امتیاز دادن در شرایط ضعف خودکشی بود و در آن اوضاع و احوال هر امتیازی به ‏ضعف تعبیر می شد. اساساً امتیاز دادن به دشمنان درست نیست. اصلاح شیوه های ‏نادرست باید به عنوان امتیاز دادن به واقع نگری و منطق تلقی شود نه به دشمنان. ‏مردم حق داشتند بپرسند چرا در هنگام قدرت حتی اندکی از آن امتیازها دریغ می ‏شد؟ رژیم در واقع به مردم روی نمی آورد، به دشمنانش پشت می کرد و چگونه ‏انتظار داشت بپاید؟

یک حکومت مطمئن به خود و پابرجا که در چشم دشمنانش رو به هزیمت نبود می ‏توانست با برگردانیدن منابع از خرید سلاحهای بسیار پیچیده دور از نیازمندیهای ‏دفاعی ایران و طرحهای پرهزینه و نمایشی و تجملی به توسعه اقتصادی و اجتماعی و ‏دور کردن عناصری که چون خاری در چشم مردم می رفتند سیر انقلابی را آغاز ‏نشده متوقف کند. انقلاب و ویرانی ایران اجتناب ناپذیر و پیروزی انقلابیان حتمی ‏نبود – اگر رژیم فعالانه در فراگرد نابودی خویش شرکت نمی جست.‏

در ١٣۵٧ دادن هیچ امتیازی نمی توانست افراطیان را از پیشی جستن بر میانه ‏روان و کشاندن موج افکار عمومی بسوی خویش و تحمیل خود بر کشور باز دارد. ‏مخالفان میانه رو و «لیبرالها» نه جاذبه لازم و نه تشکیلات نیرومند داشتند. جامعه ‏ایرانی در دهه پیش از آن سخت زیر نفوذ رادیکالها قرار گرفته بود و بخشهای بزرگی ‏از آن از گرایشهای افراطی پیروی می کردند. مارکسیستها در میان روشنفکران و ‏طبقه متوسط و افراطیان مذهبی در میان طبقه متوسط و پایین متوسط چنان رخنه کرده ‏بودند و چنان فضای فکری ساخته بودند که هیچ راه حل میانه بختی نداشت. با هر ‏درخواستی موافقت می شد درخواست بالاتری به دنبال آن می آمد و درخواستها ‏حالت دستور به خود می گرفت. برد با کسانی بود که شعارهای تندتر می دادند.‏

این درست چیزی بود که پیش آمد. رژیم به تدریج تقریباً همه درخواستهای مخالفان را ‏گردن نهاد و تنها خود را نابود کرد. اختلافی که هنوز بر سر آن گفتگوست آن است ‏که شاه بجای شریف امامی یا ازهاری می بایست از خود جبهه ملی یا مخالفان میانه ‏رو دیگر دعوت می کرد.‏

آنها که معتقدند امتیازهای سیاسی دوماه یا چهارماه دیر داده شد در ارزیابی تواناییهای ‏جبهه ملی – که به گفته بختیار به شاه تنها ۲٧ عضو داشت – (٧) و بخت آن در ‏رویارویی با رادیکالها و افراطیان چپ و مذهبی و شبکه گسترده تروریستی که در ‏داخل و  خارج ایران  از آنها پشتیبانی  می کرد مبالغه می کنند؛ و ترجیح می دهند ‏تأثیر عامل خمینی را که از آغاز تا پایان بر درخواست اصلی خود «شاه باید برود» ‏پابرجا ماند ندیده بگیرند.‏

سیاستگرانی که نه سازمان نیرومند و نه پایگاه گسترده ای داشتند و تنها قدرتشان در ‏امتیازهایی بود که می توانستند به دشمنان پا برجای رژیم عرضه کنند – امتیازهایی ‏مانند آزاد کردن تروریستها از زندان، برچیدن ساواک، ضعیف کردن ارتش، میدان ‏دادن به احزاب و گروههای زیر نفوذ بیگانه و روانه کردن شاه – تفاوت اساسی با ‏شریف امامی یا ازهاری نداشتند. برتری راه حل میانه روها بر «راه حل» ‏نامشخصی که در عمل اختیار شد آن بود که زمان پیکار برای سرنگونی رژیم را ‏کوتاهتر می کرد و احتمالاً از هزینه های آن می کاست. از این گذشته آنها همان ‏اندازه در برابر گردبادی که برخاسته بود و هیچ کس ابعادش را نمی دانست ناآماده ‏بودند. رهبران جبهه ملی یا سیاستگران دیگری که نامشان در آن روزها بر سر زبانها ‏بود ناگزیر همان سیاستهای سه کابینه آخری رژیم شاه را، با سرعت بیشتر، در پیش ‏می گرفتند. آنها از خونریزی می پرهیختند. ولی نتیجه یکسان می بود. حکومت ‏زیر فشار اعتصابهای سیاسی و راه پیماییها از پای در می آمد. رادیکالها دست ‏بالاتر را، دیر یا زود، داشتند و راه حل خود را تحمیل می کردند.‏

‏ بررسی آنچه رهبران جبهه ملی در پیکار ملی شدن نفت و آنچه پس از پیروزی ‏انقلاب اسلامی کردند این نظر را بیشتر ثابت می کند که آنها قدرت و شهامت سیاسی ‏لازم را برای آنکه در برابر سیل افکار عمومی تحریک شده بایستند و از نظرگاههای ‏خود دفاع کنند نداشتند. در سال ١٣٣١ آنها جرئت نکردند بهترین پیشنهادهایی را که ‏در آن زمان به ایران برای حل مسأله نفت می شد بپذیرند و دکتر مصدق را بر حذر ‏داشتند که «مردم» را از دست خواهد داد. در حالی که یک اقدام شجاعانه در آن هنگام ‏می توانست حکومت مصدق و منافع نفتی ایران را نجات دهد و سیر تاریخ ایران را ‏دگرگون سازد. در هنگامه انقلاب دلنگرانی شان این بود که مردم از آنها پیش افتاده ‏اند.‏
کارنامه پس از انقلاب مردانی چون سنجابی یا بازرگان یا آنها که آمدند و از قانون ‏اساسی اسلامی دفاع کردند همه حسی را جز حس ستایش در ناظران بر می انگیزد. ‏مقاومت آنها در برابر فاشیسمی که بی پروا پیش می آمد عاجزانه بود و بی هیچ ‏پیکاری تسلیم شدند و تنها جایی، هرجا پیش آمد، برای خود در نظام حکومتی تازه ‏دست و پا کردند.‏

چگونه می توان پنداشت این مردان می توانستند در شش ماه پیش از بهمن ١٣۵٧ ‏در برابر هیولای افراطی برخاسته ای که به یک دست کیسه های پول و به دست ‏دیگر اسلحه داشت؛ و می خرید و می ترساند – حتی بالاترین مراجع مذهبی را ‏می ترساند و وادار به تقیه می کرد – ایستادگی نمایند؟ آنها که در نخستین فرصت ‏مواضع سی ساله خود را رها کردند و از ملت ایران و قانون اساسی مشروطه به امت ‏اسلامی و ولایت فقیه پناه بردند، چگونه یک راه حل میانه رو را به پیروزی می ‏رساندند؟

‏از آن هنگام که رژیم راه‎ ‎‏ حل ایستادگی و استقرار دوباره اقتدار خود را رها کرد و به ‏سازش و تسلیم روی آورد، بجای نیرومند کردن مخالفان میانه‎ ‎‏ رو و جدا کردنشان از ‏افراطیان، عناصر تند‎ ‎رو و سرسخت را نیرومند و میانه روان را ناگزیر از دنباله‎ ‎‏ ‏روی آنها کرد. افراطیان به حق می‎ ‎‏ گفتند که سختگیری، امتیازهای بیشتری از ‏حکومت می گیرد و هرچه بیشتر خواستند بیشتر گرفتند. این سوء تفاهم درباره میانه ‏روان و توانایی آنها در متوقف کردن افراطیان چپ و مذهبی در همه دوران انقلاب و ‏پس از آن ادامه یافت و مصیبتهای زیاد به بار آورد. امروز هم آنها که می خواهند در ‏برابر مذهب رزمجو «میانه روان» را علم کنند نمی دانند که این عناصر یکبار دیگر ‏راه را بر افراطیان، این بار افراطیان چپ، خواهند گشود و نقش تاریخی خود را که ‏نقش واسطه و پل بوده است بازی خواهند کرد.‏

در کدام موقعیت انقلابی جایی برای میانه روی بوده است و کدام انقلاب را با‎ ‎لا به و ‏زاری متوقف کرده اند؟ میانه روی مال زمانی است که قطبهای افراطی از تعادلی ‏برخوردار باشند و یک طرف بوی اشتباه ناپذیر پیروزی را نشنیده باشد. جریان ‏انقلاب را تنها با عزمی که حتی از انقلابیون نیز استوارتر باشد می‎ ‎‏ توان متوقف ‏کرد.‏

پیوسته از نرمی به درشتی و از درشتی به نرمی پریدن، بی هیچ طرح سنجیده و هیچ ‏تسلطی بر امور، سهم خود را در ویرانی حکومت داشت؛ ولی عامل اصلی، ترک ‏برداشتن اراده مقاومت در آن تابستان ۱٣۵٧ بود. مسئول آنهمه خونهای بیهوده که ‏برخاک ریخت و رژیمی که زیر آوار انقلاب دفن شد و کشوری که زیر چنگال گرگان ‏و شغالان افتاد تصمیمی بود که از سر ناتوانی و ترس در آن هنگام گرفته شد.‏

شاه در آن شهریور تصمیم مرگباری گرفت. با آنکه او از پنج سال پیش از آن می ‏دانست بیمار و سالهای زندگیش معدود است، هرگز طرح روشنی برای جانشینی خود ‏نداشت. با آنکه چند بار سخن از کناره گیری خود در ١۰ یا ١۲ سال دیگر به میان ‏آورده بود، به نظر نمی رسید بطور جدی به موضوع اندیشیده باشد. در تابستان سال ‏‏۱٣۵٧ پادشاه و ملکه اسپانیا در یک دیدار رسمی به تهران آمدند. یک روزنامه نگار ‏امریکایی، خانم فلورا لویس، که در تهران بود از مقامات اسپانیایی همراه پادشاه و ‏ملکه پرسیده بود آیا در گفتگوهای شاه با خوان کارلوس تحولات اسپانیا از فرانکو به ‏پادشاهی مطرح شده است؟ پاسخ آنها منفی بود. با آنکه نمونه اسپانیا می توانست ‏سرمشق طراز اولی برای ایران باشد، شاه هیچ علاقه ای به دانستن آنچه طبعاً می ‏بایست برای خود او جالب باشد نشان نداده بود (۸).‏

یکی از «اگر»های مهم انقلاب آن است که در صورتی که شاه بیماری خود را به ‏عنوان یک عامل فوری در نظر می آورد و در آن سال بحرانی، ملت خود را در ‏جریان می گذاشت و فراگرد انتقال تدریجی و منظم قدرت و بازگشت به پادشاهی ‏مشروطه را به جریان می‎ ‎‏ انداخت چه واکنش مساعدی از سوی مردم نشان داده می ‏شد؟ انقلاب ایران به این دلیل اضافی نیز نالازم بود که آنکه هدف دشمنی عمومی قرار ‏گرفته بود خود چندان امیدی به ماندن در صحنه نداشت. مسلماً احساس همدردی ‏عمومی به شاه بیمار بر نگرانی از آشوب پس از او افزوده می شد و به احتمال زیاد ‏جلوی زیاده رویهای بسیاری را می گرفت و دشمنان رژیم را وادار به کوتاه آمدن ‏می کرد. اما شاه مانند بیشتر بیماران رو به مرگ در ته دل خود بیماریش را باور ‏نمی کرد. از این گذشته کسانی که زیاد و به مدت دراز از قدرت و تنعم بر خوردار ‏بوده اند عموماً نمی توانند باور کنند که پایانی هست و جانشینانی خواهند بود. داستان ‏سلطان محمود غزنوی در گلستان معروف است که کسی سالها پس از مرگش او را ‏در خواب دید که همه تنش خاک شده بود «مگر چشمانش که در چشمخانه همی ‏گردید». خوابگزاران گفتند که «هنوز نگران است که ملکش باد گران است.»‏

گزینش شاه برای نخست‎ ‎‏ وزیری، جعفر شریف امامی بود، از دیرباز رئیس سنا و ‏مدیرعامل بنیاد پهلوی و استاد اعظم لژهای فراماسونری ایران. نام او با معاملات ‏مشکوک بیشمار آمیخته بود و در محافل مالی و صنعتی به آقای ۵ درصد و ۲۰ درصد ‏شهرت داشت. از مؤسسات بسیار حقوق خدمات سیاسی را که به آنها می کرد می ‏گرفت. بنیاد پهلوی را به صورت انحصاردار کازینوها و قمارخانه های بزرگ و ‏مرکز بند و بستهای مالی در آورده بود و به عنوان رئیس فرماسونهای ایران از ‏بدنامی عمومی این سازمان نیمه مخفی، که دست‎ ‎‏ کم در ایران جز جنبه سیاسی و ‏دسته‎ ‎‏ بندی نداشت، سهمی می‎ ‎‏ برد. گزینش شاه برای نخست‎ ‎‏ وزیری و اجرا کننده ‏سیاست «آشتی ملی» چنان در چشم مردم بدنام بود که خودش در مجلس ضمن دفاع از ‏برنامه دولت اعلام کرد «من شریف امامی بیست روز پیش نیستم». به نظر نمی‎ ‎‏ رسد ‏بتوان همانندی برای چنین ورشکستگی معنوی یافت.‏

در اینکه با بهترین و پذیرفتنی ترین شخصیتها نیز می‎ ‎‏ شد در آن اوضاع و احوال ‏سیاست «آشتی ملی» را اجرا کرد و از درآمدنش به صورت «تسلیم ملی» جلو گرفت ‏جای تردید بسیار است. ولی با گماشتن کسی که همه شهرتش به کارگزاری یک دولت ‏خارجی و شرکت درصدها میلیون دلار بند و بستهای پنهانی و نادرست بود مسلماً نمی‎ ‎‏ شد افکار عمومی برانگیخته ایران را آرام کرد. این اشتباهی در قضاوت بود که با ‏معیارهای معمولی نمی‎ ‎‏ توان دریافت و از هر توجیه منطقی می گریزد. ایرانیان پس ‏از سالها که یک گروه دست خود را بر منابع ملی گشوده بود، بهم برآمده بودند و اکنون ‏نمی توانستند حضور یکی از سران آن گروه را در سمت نخست وزیری ببینند. شاه ‏بعداً درباره علت این گزینش خود گفته بود که روی روابط نزدیک نخست وزیر با یک ‏قدرت خارجی حساب می کرده است (٩).‏

نخست وزیر تازه با اختیاراتی بیش از نخست‎ ‎‏ وزیران ۱۵ ساله پیش روی کار آمد. ‏جز ارتش و نیروهای انتظامی بقیه سازمانها یکسره زیرنظر نخست وزیر بود. او ‏حتی برای نخستین بار توانست، به آسانی، از اعتبارات نظامی به مقدار زیاد بکاهد. ‏چنانکه دوبار دیگر نیز در هنگام بحران پیش آمده بود شاه خود را از صحنه کنار ‏کشید. بار اول در پایان کار دکتر محمد مصدق بود که سپهبد فضل الله زاهدی همه بار ‏مبارزه را بر دوش گرفت. بار دوم در خرداد ١٣۴۲ بود که اسدالله علم مبارزه را ‏انجام و رژیم را نجات داد. این بار علم مرده بود. بجای او کسی در کنار شاه بود که ‏هرچند با او شباهتهایی داشت، آن شباهتها در بهترین صفات علم نبود.‏

شریف امامی بلافاصله سانسور مطبوعات را که در اواخر دولت آموزگار بار دیگر ‏برقرار شده بود برداشت و دستور داد مذاکرات مجلس در بحث برنامه دولت از رادیو ‏تلویزیون پخش شود. بحث برنامه دولت، آنهم دولتی که نقاط ضعف فراوان داشت ‏فرصتی به پاره ای نمایندگان داد که در شرایط سیال آن روز برای خود نامی بسازند ‏و خود را بر فراز تحولات احتمالی آینده قرار دهند. بویژه که اطمینان لازم را از ‏مقامات بالای رژیم گرفته بودند.‏

در همان آغاز دولت شریف امامی (شهریور ۱٣۵٧) شاه در مصاحبه ای با نیوزویک ‏گفت می خواهد نشان دهد که پارلمان جای مناسب حمله به دولت و بحث درباره آن ‏است نه خیابانها، و می ثابت کند که ایران دارای سیاستهای باز است و به قانون و ‏نظم احترام می گذارد. چنین سیاستی برای مردم چند سال پیش از آن آرامش بخش و ‏امیدوارکننده می بود ولی در نیمه سال ١٣۵٧ حملات مجلس و روزنامه ها به رژیم ‏از فرو ریختن قدرت آن حکایت می کرد نه نظم و قانون. تغییر چنان ناگهانی و در ‏چنان شرایط تعرض مخالفان و در همریختگی رژیم صورت می گرفت که تعبیر ‏دیگری نمی شد کرد. برداشت حکومت صرفاً حقوقی و ظاهری بود و واقعیتها و بعد ‏سیاسی را در بر نمی گرفت.‏

از این گذشته مایه عمده شهرت سیاسی نخست‎ ‎‏ وزیر آن بود که سنا را سالها مانند یک ‏سربازخانه اداره کرده است و اجازه بیرون رفتن از خط به کسی نداده است. حتی یک ‏بانوی سناتور را که سخنی در انتقاد از یک لایحه مربوط به حقوق زن گفته بود وادار ‏به استعفا کرده است. با چنان پیشینه ای به زحمت می شد وانمود کرد که آزادیخواهی ‏تازه به دلخواه بروز کرده باشد.‏

در همان یکی دو روز اول اعلام نخست وزیری خود، شریف امامی سال شاهنشاهی ‏را ملغی کرد و به تقویم هجری شمسی که سه سالی متروک شده بود بازگشت. نیز ‏دستور داد کازینوها و قمارخانه ها بسته شود. بیشتر این کازینوها را بنیاد پهلوی بر پا ‏کرده بود و موافقت با بسته شدن آنها را نیز هویدا گرفته بود. سه کازینو در اوایل سال ‏‏۱٣۵٧ بسته شدند و بقیه هم قرار بود بسته شوند ولی این تصمیم در آن هنگام اعلام ‏نشد. همچنانکه محدودیت اعضای خاندان پادشاهی در معاملات با دولت نیز در همان ‏زمان به کوشش هویدا عملی و دستور آن از سوی شاه به آموزگار ابلاغ گردید. این ‏تصمیم نیز بعد از سوی شریف امامی به عنوان امتیازی به مخالفان با آب و تاب زیاد ‏عنوان شد.‏

همه این اقدامات با سروصدای فراوان درباره نسبت خانوادگی نخست‎ ‎‏ وزیر با سران ‏مذهبی و ادعای نخست‎ ‎‏ وزیر به اینکه با توافق رهبران مذهبی روی کار آمده است – ‏ادعایی که از سوی آیت الله شریعتمداری تکذیب شد – همراه بود. در همه این ‏تظاهرات درجه ای از بی اعتقادی (سینیسم) به چشم می‎ ‎‏ خورد که حتی برای ظرفیت ‏مردمی چون ایرانیان زیاد بود.‏

ولی در همان هفته اول دولت شریف امامی امری روی داد که زمین را زیر پای نه ‏تنها دولت، بلکه مخالفان میانه روی آن نیز، خالی کرد. در عید فطر هزاران تن از ‏تهرانی ها، از کارمند و دانشگاهی و بازاری، همه اعضای طبقه متوسط و مرفه ‏ایران، در تپه های قیطریه برای نماز جماعت گرد آمدند و پس از پایان نماز در ‏خیابانها تظاهرات آرامی برگزار کردند و در شعارهای خود آزادی و‏‎ ‎‏ استقلال و ‏حکومت اسلامی را خواستند. این نخستین تظاهرات بزرگ میانه روها نقطه پایانی ‏بر نفش آنان به عنوان یک نیروی مؤثر در بحران ایران گذاشت.‏

تظاهرات عید فطر آشکارا رنگ مذهبی داشت. به نام مذهب و به نیروی مذهب بود که ‏میانه روها به میدان آمدند و قدرت خود را نشان دادند. برای آنها این تظاهرات ادامه ‏یک سنت هفتاد و چند ساله بود و طبعاً انتظار داشتند به نتایج همانند گذشته نیز بینجامد. ‏ولی آنچه این تظاهرات در عمل نشان داد این بود که در پیکار با رژیم باید رهبری به ‏دست ملایان داده شود. از آن روز رهبران مذهبی بودند که با همکاری افراطیان چپ ‏تظاهرات همه مخالفان را سازمان دادند و شعارها را تعیین کردند.‏

پیش از آن تظاهرات ضد دولت جنبه شورش داشت. آتش زدن سینماها و بانکها و ‏مؤسسات از اهمیت و برد سیاسی آن تظاهرات می کاست و نمی گذاشت توده های ‏بزرگ مردم خود را با چنان تظاهراتی یکی احساس کنند. این بار یک عمل سیاسی تمام ‏عیار صورت می گرفت که سنگینی اش بر رژیم بیش از همه شورشهای پیشین بود. ‏
طبقه متوسط و «لیبرالها» و میانه روان با شرکت خود به تظاهرات عیدفطر وزن و ‏اهمیت بیشتری بخشیدند ولی در همان حال با گردن نهادن به رهبری ملایان سیر ‏حوادث آینده را از پیش نشان دادند. مذهب رزمجو که در یک ساله پیش از آن هدفها و ‏شیوه های مبارزه را تعیین کرده بود با نماز عید فطر تسلط خود را بر همه لایه های ‏اجتماعی و عناصر مخالف استوار ساخت.‏

تکرار تظاهرات، کابینه ای را که می خواست کابینه «سیاسی» به معنایی که در ایران ‏از آن می فهمند، باشد و به امید معامله با رهبران مذهبی و سیاسی مخالف به میدان ‏آمده بود سرگشته کرد و در ١۶ شهریور به برقراری حکومت نظامی در تهران ‏واداشت. ولی خبر این تصمیم تا بامداد ۱٧ شهریور اعلام نشد و کسانی که در آن ‏روز به دعوت یک رهبر مذهبی در میدان ژاله گرد آمدند عموماً از برقراری حکومت ‏نظامی چیزی نمی دانستند. برخی از وزیران در جلسه شب پیش استدلال کرده بودند ‏که اگر خبر همان شبانه پخش شود تظاهرکنندگان به خانه های خود نخواهند رفت و ‏در خیابانها خواهند ماند. این استدلال نادرست پذیرفته شد. ولی در آن روزها کمتر ‏استدلال نادرستی بود که پذیرفته نشود.‏

پس از ۱٧ شهریور و کشته شدن ١۸٣ تن در میدان ژاله تهران دیگر علت وجودی ‏برای حکومت شریف امامی نماند. ولی سران حکومت به یافتن راه حلهای «سیاسی» ‏خود ادامه دادند. بر پا کردن اعتصاب برای گرفتن اضافه حقوق یکی از این راه حلها ‏بود؛ برای آنکه به گمان خود خشم و اعتراض عمومی را به مجاری دیگری بیندازند. ‏تصور می کردند اگر به درخواستهای اعتصابیان تن در دهند آنان را آرام و بحران را ‏خاموش خواهند کرد. دشمنان رژیم نیز مشتاق بهره گیری از سلاح اعتصاب بودند. ‏استراتژیهای دو طرف با هم تقارن یافته بود. مخالفان که ناتوانی حکومت را خوب ‏تشخیص داده بودند آن را زیر فشار گذاشتند. حکومت نیز آماده همکاری بود. مواردی ‏بود که مقاماتی از ساواک با مؤسساتی که آرام مانده بودند تماس می گرفتند که مگر ‏اضافه حقوق نمی خواهند؟ اعتصابات به بیشتر وزارتخانه ها و مؤسسات و کارخانه ‏های دولتی گسترش یافت. هر گروه هرچه خواستند کم و بیش گرفتند و اگر باز ‏خواستند باز گرفتند. حکومتی که از روز آغاز بی مذاکره امتیاز داده بود اکنون با ‏مذاکره بیشتر امتیاز می داد.‏

درخواستهای سیاسی پس از اضافه حقوق آمد و حکومت همچنان عقب نشست. آزادی ‏زندانیان سیاسی مانند یک برگردان در همه جا و از سوی همه گروهها تکرار می شد. ‏درهای زندانها را گشودند و اعضای سازمانهای تروریستی را آزاد کردند. زندانیان ‏آزاد شده صفحات روزنامه ها را با داستانهای واقعی یا اغراق آمیز خود پر کردند. ‏مصاحبه های آنان همراه با سخنان نمایندگان مجلس و مطالب روزنامه ها فضای ‏سیاست را چنان کرد که گویی از باروت انباشته است.‏

اعلام حکومت نظامی در ١٧ شهریور با دو رویداد دیگر همراه بود. سه تن از ‏وزیران کابینه هویدا در همان روز دستگیر شدند. این در هنگامی بود که زمینه آزادی ‏همه مخالفان و دشمنان رژیم، حتی آنها که دست به خرابکاری و آدمکشی زده بودند، ‏فراهم می شد. رژیم که تفاوت میان مخالف و دشمن را نمی دانست، اکنون تفاوت ‏میان دوست و دشمن را نیز از یاد برد. قرار بود عده بیشتری از سران رژیم دستگیر ‏شوند ولی وزیر دادگستری مقاومت کرده بود. مقدم یک فهرست ۵۰۰ نفری داشت، از ‏مقامات سیاسی و شخصیتهای مالی و اقتصادی، و در ملاقاتهایش با شاه گاه و بیگاه ‏موافقت او را با دستگیری عده ای می گرفت. ولی در دولت شریف امامی نتوانستند ‏بیش از آن سه نفر و چند مقام پآئین تر را به زندان اندازند.‏

زمینه برای تصفیه حسابها آماده شده بود. سران دولت و نزدیکان شاه به او فشار می ‏آوردند که برای آرام کردن مخالفان کسانی را که خود نمی پسندیدند قربانی کند. برای ‏آسان کردن کار خود در قانون اساسی دنبال موادی می گشتند که ثابت کنند شاه ‏مسئولیتی ندارد و وزیران مسئول آنچه در گذشته روی داده بوده اند. در آن هنگامه ‏انقلابی، نازک کاریهای حقوقی آنان به بازی می مانست. خود شاه نیز از یاد برد که ‏به عنوان «فرمانده» اعلام کننده هر تصمیم مهم بوده است و با متهم کردن همکاران ‏نزدیک خود در واقع بر گذشته خویش خط بطلان می کشد. ‏

دومین رویداد، اعصاب روزنامه ها بود که به اعتراض به مداخله مأموران حکومت ‏نظامی صورت گرفت. دو روزنامه بزرگ تهران در همان روزهای اول کابینه ‏شریف امامی حملات سخت خود را بر رژیم آغاز کرده بودند و تصویرهای بزرگ ‏خمینی و مطالب مربوط به او را به چاپ رسانیده بودند که بیش از ارزشی نمادین ‏‏(سمبلیک) داشت و در چشم مردمی مانند ایرانیان نشانه قطعی برگشت اوضاع بشمار ‏می رفت. روش تازه مطبوعات از سوی سران حکومت تأیید می شد. آنها استدلال ‏می کردند که اگر مردم به مطبوعات اعتماد کنند دیگر به «بی بی سی» توجه نخواهند ‏نمود که سخن پراکنی هایش صدای مخالفان رژیم ایران را به سراسر کشور می ‏رساند.‏
برای آنکه اعتماد مردم به مطبوعات بیشتر شود و حکومت از طریق مطبوعات بهتر ‏بتواند افکار عمومی را در جهت هایی که خود می خواست بکشاند اعتصاب مطبوعات ‏تشویق شد و به سرعت به پیروزی اعتصابیان انجامید. مأموران حکومت نظامی پس ‏از اعلام حکومت نظامی به ادارات دو روزنامه بزرگ عصر تهران مراجعه کرده ‏بودند و قصد سانسور مطالب را داشتند. آنها گویا اعلام حکومت نظامی را جدی ‏تصور کرده بودند. گردانندگان روزنامه ها که با مشاور اصلی نخست وزیر، یک وزیر ‏مؤثر کابینه و از استراتژهای اصلی سیاست تسلیم، در تماس نزدیک بودند مقاومت ‏ورزیدند و دست از کار کشیدند، با اطمینان از آنکه اقدام آنها پیامدهای سختی نخواهد ‏داشت. تسلیم حکومت به تندی صورت گرفت. به منظور «دراماتیزه» کردن نتایج ‏اعتصاب، نخست وزیر و دو وزیر کابینه نامه ای با چند تن از روزنامه نگاران امضا ‏کردند که منشور آزادی مطبوعات نامیده شد. پس از آن رادیو تلویزیون دولتی نیز به ‏مطبوعات پیوستند و در سست کردن پایه های رژیم همداستان شدند.‏

آزادی مطبوعات در پخش نظریات و خبرهای دشمنان رژیم بر سرعت حوادث و ‏وخامت وضع افزود ولی برای خود آنها نیز مسائل حل نشدنی پیش آورد. افزایش ‏فروش لزوماً به معنی بالا رفتن حیثیت مطبوعات نبود. گروههای فشار آنها را بی ‏هیچ ملاحظه ای در خدمت خود می خواستند. تا آن زمان گردانندگان مطبوعات می ‏توانستند در برابر افراطیان بهانه آورند که آزادی عمل ندارند. ولی پس از امضای آن ‏نامه بیسابقه دیگر چنان بهانه ای نماند. در شرایط آزادی مطبوعات، نیروی افراطیان ‏و تندروترین آنان، چربید. روزنامه ها به جریان رادیکال پیوستند. روزنامه نگارانی ‏که خواستند استقلال خود را نگهدارند به کناری زده شدند. هرگاه هم روزنامه ای می ‏خواست مقاومتی نشان دهد یک تهدید بس بود که به راهش آورد. همان تهدیدها که آیت ‏الله شریعتمداری را نیز وا می داشت از جریان افراطی پیروی کند و به رئیس ساواک ‏گله می کرد که بر خلاف مقامات دولتی نگهبان و محافظی ندارد. این دلیل دیگری ‏است بر اینکه زمین سیاست ایران در ۱٣۵٧ برای رشد گیاه میانه روی هیچ مناسب ‏نبود. ‏

برای مطبوعات آزادی جز این معنی نداشت که می توانند با حمله به اشخاص و ‏انتقادات هرچه خشن تر فروش بیشتری داشته باشند. عناصر چپ افراطی که در آنها ‏رخنه کرده بودند موقع را مناسب دیدند. نام پاره ای از آنها بعداً در فهرست کارکنان ‏ساواک نیز انتشار یافت. بسیاری از گردانندگان مطبوعات زیر فشارهای گوناگون ‏حسرت زمانی را می خورند که تنها از یک سو فشار می آمد. هنگامی که حکومت ‏‏«نظامیان» ازهاری روی کار آمد مطبوعات نفسی به راحت کشیدند و دست به ‏اعتصاب درازمدت خود زدند؛ جز چند روزنامه و مجله کوچکتر که تازگی انتشار ‏یافته بودند. ادامه انتشار آنها در شرایط آزادی ناممکن شده بود و دنبال بهانه ای بودند ‏که دست از کار بردارند و منتظر وقایع شوند.‏

مطبوعات ایران در آن ماههای پایان رژیم مسأله آزادی مطبوعات را در جامعه ای ‏که برای دمکراسی آماده نیست به صورت عبرت انگیزی پیش کشیدند. در چنین ‏جامعه هایی آزادی مطبوعات را نباید با آزادی روزنامه نگاران اشتباه کرد. چنین ‏اشتباهی به معنی آزادی هر نوع مطبوعاتی است؛ هرکس با هر صلاحیت اخلاقی و ‏حرفه ای قلم بدست گیرد نمی تواند آزاد باشد زیرا جامعه امکاناتی در اختیار او می ‏گذارد که بر ضد خود آن بکار خواهد رفت. در غیاب نهادها و سنتهای دادگستری که ‏یک مشخصه اصلی جامعه های واپسمانده است و با توجه به بی تجربه گی و ساده ‏لوحی سیاسی توده ها – حتی روشنفکران – چنین جامعه هایی، آزادی روزنامه ‏نگاران به زودی جای آزادی مطبوعات را خواهد گرفت؛ پول بد پول خوب را از ‏بازار بیرون خواهد راند.‏

ترکیب غریب حکومت نظامی و تیراندازی به تظاهرکنندگان در خیابانها با سیاستهای ‏سازشکارانه دولت و اعلام همدردی برخی وزیران با بازماندگان کشتگان، سیاست ‏حکومت را از هر معنی و هدفی بی بهره گردانید. در هیئت وزیران مسابقه ای برای ‏بدست آوردن محبوبیت شخصی در میان مخالفان در گرفته بود. رفتار مجلس و ‏مطبوعات با سران پیشین حکومت و «شخصیت کشی» کسانی که دیگر از حمایت و ‏قدرت مشاغل خود برخوردار نبودند، وزیران و سران را فلج می کرد. برای مسئولان ‏حکومتی دیگر یک دشمن هم بسیار بود. کنار رفتن از قدرت، برخلاف گذشته، می ‏توانست به معنی نابودی باشد. هیچ مقامی دیگر جرئت نداشت از سیاستهایی پیروی ‏کند که، هرچه هم درست، گروهی را بیازارد. ساواک و ضداطلاعات ارتش مدعی ‏بودند که دلایلی از تماس یکی از وزیران مؤثر با لیبی بدست آورده اند.‏

نشانه های هزیمت رژیم از همان ماه شهریور ١٣۵٧ آشکار شد. از آن پس دیگر ‏هرچه بود تزلزل در تصمیم، گریز از تصمیم، «دو دوزه بازی کردن» و خیانت و ‏گریز بود. دیگر هیچ کس به دیگری و به بقای رژیم اطمینانی نداشت و هرکس می ‏کوشید گلیم خود را از موج بدر برد. رژیم در سراشیب بود مگر آنکه همه نیروی خود ‏را گرد می آورد و در یک ایستادگی نهایی با ضربت زدن به سران و گردانندگان ‏توطئه و نه کشتن و زخمی کردن تظاهرکنندگان در خیابانها کشور را از پاشیدگی و ‏پریشانی رهایی می داد. در ارتش و دربار و ساواک عناصری بودند که از راه حل ‏مقاومت پشتیبانی می کردند و زمینه را برای آن فراهم می ساختند.‏

روز ١۴ آبان ١٣۵٧ در تهران مانند معمول آن روزها گروههای جوانان و نوجوانان ‏به خیابانها ریختند و به آتش زدن و ویران کردن هتلها و بانکها و سینماها پرداختند. ‏روز پیش از آن در دانشگاه تظاهرات و تیراندازی شده بود و تلویزیون دولتی فیلمی ‏از آن تظاهرات، مونتاژ شده، نشان داد که برای تحریک احساسات هر کسی کافی بود. ‏آنچه تظاهرات ١۴ آبان را متفاوت می کرد شرکت جستن عوامل ساواک بود. وزیر ‏اطلاعات و جهانگردی وقت بعداً در دادگاه انقلاب گفت که عوامل ساواک در حمله به ‏وزارتخانه او و آتش زدن آن شرکت داشتند زیرا او مأمور رسیدگی به حمله عوامل ‏ساواک به تظاهرکنندگان مسجد جامع کرمان بود. ‏

رفتار مشکوک پاره ای اعضا و مقامات ساواک را در آن ماههای آخر می توان به ‏عوامل گوناگون مانند ملاحظات شخصی رئیس ساواک، موضعهای مستقلی که پاره ای ‏اعضای ساواک هم مانند بسیاری دیگر برای حفظ خود و تأمین آینده خود می گرفتند و ‏نیز رخنه عوامل افراطی در ساواک نسبت داد (۱۰) ولی در آن روز ۱۴ آبان ساواک ‏قصد داشت حکومت شریف امامی را سرنگون کند و راه را بر حکومت نظامیان ‏بگشاید. کاندیدای ارتش برای نخست وزیری، ارتشبد غلامعلی اویسی بود. در واقع ‏همه عناصری که در حکومت از راه حل ایستادگی هواداری می کردند امید خود را به ‏اویسی بسته بودند.‏

روش شاه در همه آن ماهها نامشخص و متزلزل بود. او ارتش را به خیابانها می ‏فرستاد ولی دستور می داد تیراندازی نکنند – هرچند گاه و بیگاه از آن هم گریزی ‏نبود. فرماندار نظامی، اویسی، که از تأثیر ناگوار این وضع بر روحیه سربازان ‏آگاهی داشت بارها به شاه اصرار ورزید که اگر قرار نیست ارتش به وظیفه خود عمل ‏کند حکومت نظامی را بردارد، زیرا سربازانی که از تظاهرکنندگان دشنام یا گل ‏دریافت م ی کردند و بیحرکت می ماندند روحیه خود را از دست می دادند. هم ارتش ‏در خیابانها فرسوده می شد و هم تظاهرکنندگان از قربانیهای گاهگاهی که می دادند ‏دلگرم می شدند.‏

مخالفت شاه با نظرگاههای اویسی و گماشتن ارتشبد غلامرضا ازهاری به نخست ‏وزیری در ۱۵ آبان ١٣۵٧ نشان می دهد که شاه تا پایان از ارتش بیشتر می ترسید ‏تا از خمینی. اویسی در خرداد ۱٣۴۲ نشان داده بود که در شرایط مساعد سیاسی ‏توانایی عمل و ایستادگی تا آخرین لحظه را دارد. در آن سال عزم نخست وزیر شرایط ‏سیاسی لازم را فراهم کرد. در ١٣۵٧ شاه می بایست خودش تصمیم بگیرد. او ‏ازهاری را ترجیح داد. مردی سالخورده و از نظر جسمی ناتوان که شهرتش در ‏ملایمت و مصالحه بود و دیر ماندنش در سمتهای بالای ارتشی به سبب نامؤثر بودنش ‏به عنوان یک فرمانده. ازهاری پیش از نخست وزیری از شاه اجازه خواسته بود که با ‏چند سخنرانی رادیو تلویزیونی مردم را آرام کند. او از ساده لوحی سیاسی خود در دو ‏ماهه بعد نشانه های فراوان دیگری بدست داد.‏

سخنرانیهای لابه آمیزش با توسل دائمی به خدا و رسول و «استدعاهای عاجزانه» اش ‏سبب شده بود که او را به طعنه «آیت الله ازهاری» بنامند. ظاهر شدنهای تلویزیونی ‏او در آن هفته های تیره و تار یکی از مایه های تفریح خاطر معدود مردمان بود. ‏چهره درمانده و اندام لرزان او داستان عامیانه چهارپایی را به یاد می آورد که در ‏پوست شیر رفت ولی تا صدای معروفش را سر داد هویت خود را آشکار ساخت و ‏مردم به جانش افتادند؛ و مردم به جان حکومت نظامیان افتادند.‏

شاه با تعیین ازهاری دومین اشتباه مرگبار خود را کرد و این بس نبود، حکومت او را ‏در یک سخنرانی باور نکردنی اعلام داشت. شاه در آن سخنرانی در یک جمله هم به ‏قیام مردم بر ضد بیرحمی و فساد اشاره کرد و هم به اینکه این انقلاب از سوی او، ‏شاهنشاه و فرمانده و رهبر و گرداننده کشور، پشتیبانی می شود. در هفته های آخر ‏حکومت شریف امامی که شبح مداخله ارتش در افق سیاسی نمودار شده بود هواداران ‏رژیم با امیدواری و دشمنانش با هراس به آینده می نگریستند. ولی هنگامی که شاه ‏رئیس ستاد ارتش را به ریاست دولت گماشت و بلافاصله با صدای لرزان گفت «من ‏پیام انقلاب شما را شنیدم» – او خود نخستین کسی بود که واژه انقلاب را بکار برد – ‏همگان واقعیت را دریافتند: حکومت نظامیان نیز گام دودلانه و ناپخته دیگری در ‏سراشیب سقوط بود. اشتباه حقوقی نخست وزیر در گماردن فرماندهان نظامی به ‏عنوان وزیران کابینه، که بزودی با برداشتن آنها تصحیح شد، و نمایش معمول مجلس ‏در حمله به دولت – در واقع رژیم – از همان آغاز چیز زیادی از هیبت نظامیان ‏نگذاشت. بزودی کابینه نظامی تبدیل به یک گروه درمانده شد که سیاستهای شریف ‏امامی را با ناتوانی بیشتر دنبال می کرد.‏

در این احوال خمینی از نجف دور افتاده به پاریس و مرکز ارتباطات بین المللی رفته ‏بود. یکی از نخستین ابتکارات دولت شریف امامی تماس با عراق در موضوع خمینی ‏بود، نه برای آنکه فعالیتهای او را محدود سازند که به خوبی در توانایی و شاید مورد ‏تمایل عراق بود، بلکه برای جلب موافقت آن دولت به اخراج خمینی از عراق. ‏مذاکرات در تهران و نیویورک (به مناسبت اجلاس مجمع عمومی سازمان ملل ‏متحدت) میان دو دولت انجام گرفت و عراقیها که از میهمان پر دردسر خود آسوده می ‏شدند به خمینی فهماندند که باید برود. استدلال مقامات ایران آن بود که خمینی در ‏نجف با گروهای زائران ایرانی تماس دارد  و  از آنجا نوارهای سخنرانیهایش  را، و  ‏پول، برای ملاها و  طلاب به ایران می فرستد.‏

خمینی در نیمه مهر ١٣۵٧ رهسپار پاریس شد. مقامات فرانسوی پس از آگاهی از ‏موافقت شاه و حکومت ایران به او اجازه اقامت دادند. هنگامی که خانه اش در حومه ‏پاریس بزرگترین مرکز فعالیت ضد رژیم ایران شد نظر سفارت ایران را جویا شدند. ‏وقتی تلگرامهای سفارت ایران به تهران بی پاسخ ماند مقامات فرانسوی با خود شاه ‏تماس گرفتند. نظر شاه و حکومت ایران آن بود که ماندن خمینی در پاریس اهمیت ‏ندارد. حتی کار به جایی رسید که وقتی فرانسویان تصمیم به اخراج خمینی گرفتند ‏حکومت ایران مداخله کرد و آنان را بازداشت. در برابر رویدادی که یکی از نقطه ‏های برگشت اساسی انقلاب ایران بود رفتار حکومت ایران مانند همیشه توجیه ناپذیر ‏بود. در این تردید نیست که فرانسویان هرگز حاضر نبودند بر خلاف میل ایران ‏خمینی را نگهدارند، ولی در برابر روش ایرانیان، آنها هم هرچه خمینی خواست ‏برایش کردند زیرا در پی حفظ منافع خود در ایران پس از شاه بودند

از پایگاه خود در پاریس، خمینی سیلی از تبلیغات ضد رژیم سرازیر کرد که در نجف ‏هرگز امکان آن را نمی داشت. یک کاروان پایان ناپذیر دیدارکنندگان سیاسی و مردان ‏طراز اول بازرگانی و صنعت ایران بسوی او روانه شد که جرئت نمی کردند در ‏عراق به دیدارش روند. در تلویزیون فرانسه جامه دانهای پر پول را نشان می دادند ‏که سرمایه داران بزرگ ایرانی در خانه اش در نوفل لوشاتو به خمینی پیشکش می ‏کردند – مردانی که همه زندگی شان با رژیم درآمیخته بود و رهبری سیاسی همه چیز ‏را قربانی آنها کرده بود تا هرچه ثروتمندتر شوند. نمایندگان قدرتهای بزرگ غربی ‏نخستین بار در پاریس با او دیدار کردند. در پاریس او دیگر یک رهبر مخالف نبود؛ ‏یک رئیس حکومت جایگزین (آلترناتیو) آنهم با بخت پیروزی زیاد بود.‏

‏ شرح نا امید شدن امریکا از شاه و آغاز تلاشهای حکومت کارتر برای برقراری تماس ‏با رهبران جنبشی که اصلاً نمی شناختند – در همه دستگاه حکومتی امریکا نسخه ای ‏از کتاب خمینی نبود – به صورتی مستند در آثار نویسندگان امریکایی آمده است. ‏درخواستهای همیشگی شاه از سفیران اامریکا و انگلیس برای اندرز و راهنمایی و ‏زیگزاگ رفتن های شاه، دست کم از آبان ١٣۵٧، دیگر تردیدی نگذاشته بود که به ‏رهبری او امیدی نیست. هرچند امریکاییان نمی فهمیدند که سیاست تردیدآمیز خود ‏آنها و به چند زبان سخن گفتنشان علت اصلی بی تصمیمی شاه است. اختلافهای میان ‏وزارت خارجه امریکا و مشاور امنیت ملی کارتر درباره ایران، پیامهای برژینسکی ‏به شاه که استوار بایستد و اصرارهای شاه به سفیر امریکا، سالیوان، که تأیید وزارت ‏خارجه را به او عرضه کند – آنچه در وزارت خارجه با آن موافقت نمی شد – و ‏تأکیدهای وزارت خارجه و خود کارتر بر اینکه حقوق بشر رعایت شود و با مردم در ‏خیابانهای تهران سخت رفتار نکنید، و همه داستانهای دلگیر دیگر را در آثار این ‏نویسندگان می توان یافت (رجوع به ۵).‏

شاه امریکاییان را به اشتباه افکنده بود که توانایی غلبه بر بحران را دارد. امریکاییان ‏نیز شاه را به اشتباه افکنده بودند که شاید طرحی کلی برای ایران دارند و دیگر او را ‏نمی خواهند. کسانی در دستگاه رهبری امریکا مسلماً شاه را نمی خواستند. ولی ‏سیاست امریکا آن نبود، زیرا امریکا سیاستی نداشت. از آبان ١٣۵٧ امریکا و هر ‏کشور خارجی دیگر که در ایران منافعی داشت نگاه خود را به ایران پس از شاه ‏دوخته بود که در آن خمینی برجسته ترین جا را داشت. از آن پس روش آنها بسیاری ‏از بدگمانی های ایرانیان را درباره دست قدرتهای غربی در انقلاب ایران تأیید می ‏کند. ولی در آبان کار رژیم عملاً تمام بود و نه می شد آن را به یاری خودش نگه ‏داشت و نه بر رغم خودش. شاه هنوز بر سر جای خود ایستاده بود، و جلوی هر اقدام ‏قاطعی را می گرفت، و برای پذیرفتن هر اندرز نادرست و گرفتن هر تصمیمی، هر ‏اندازه اشتباه آمیز، آمادگی داشت. با بودن شاه ارتش دست به هیچ کاری نمی توانست ‏بزند. برداشتن شاه نیز تنها از هم پاشیدن ارتش و کشور را تسریع می کرد؛ ایران ‏برای شرایط نبودن شاه، شخص او، سازمان داده نشده بود.‏

ستونهای رژیم به دست خود آن فرو می ریختند. چند ساعت پس از روی کار آمدن ‏ازهاری مأموران ساواک و اداره دوم ستاد ارتش به نام فرمانداری نظامی، هویدا و ‏شش وزیر پیشین و رؤسای پیشین ساواک و شهربانی و شهردار پیشین تهران و معاون ‏او – که به سبب تشابه اسمی با کسی دیگر بازداشت شده بود و تا پایان کسی تن به ‏اعتراف به این اشتباه نداد و او را آزاد نکرد – و ده دوازده تن دیگر را دستگیر کردند. ‏اعتراض وزیر دادگستری دستگیری عده بیشتری را متوقف ساخت. در میان دستگیر ‏شدگان همه کس از مقامات دولتی و بازرگان و رئیس شرکت تعاونی مسکن یک ‏وزارتخانه و پزشک شرکت هواپیمایی ملی و مانندهای آنها دیده می شدند. در فهرست ‏‏۵۰۰ نفری رئیس ساواک ملاحظات شخصی کسان بسیار سهم داشته بود. بعداً در ‏حکومت بختیار چند وزیر و استاندار پیشین و یک افسر بازنشسته در سنین بالای هفتاد ‏که توان راه رفتن نداشت و از رقیبان قدیمی رئیس ساواک بود بر آنها افزوده شدند.‏

بازداشت این گروه که چند تنی از آنان از خارج بازگشته بودند که کشور خود را در ‏آن روزهای سهمگین تنها نگذارند و چند تنی با همه توصیه ها و تهدیدها حاضر به ‏خروج از کشور نشده بودند، اثر دستگیری سه وزیر پیشین در دول شریف امامی را ‏شدتی چند برابر بخشید. بسیاری مقامات بالای کشوری به سرعت از کشور خارج ‏شدند یا خود را از رژیمی که پاره های تن خود را می کند و پیش گرگان گرسنه می ‏افکند و اشتهای آنان را تیزتر می کرد کنار کشیدند. سازش کردن با دشمن در اذهان ‏بسیاری از رهبران رژیم راه یافت. دیگر منطقاً نمی شد از کسی وفاداری خواست ‏‏(۱۱).‏
‏ ‏
به رژیم مسلماً کسانی از سران آن خیانت کردند و جز چند تنی بقیه کیفر خیانت خود ‏را با جان یا هستی خویش دادند. شاه در «پاسخ به تاریخ» قره باغی را صریحاً به ‏خیانت متهم کرده است و در مصاحبه ای همین اتهام را بطور ضمنی بر فردوست ‏وارد آورده است. در اواخر پادشاهی خود روزی در یک گفتگوی تلفنی به مقدم گفته ‏بود «نمی دانم شما با ما هستید یا با آنها»‏‎ ‎‏(۱۲). در محافل حکومتی پیشین گفته می شد ‏مقدم بخشی از اعتبارات ویژه را که در اختیار ساواک بود بهمراه اسناد همکاری ‏ملایان با ساواک به آیت الله طالقانی داد. دفتر طالقانی چه پیش از انقلاب و چه پس از ‏انقلاب هزینه های گزاف می کرد – از جمله مقرری دادن به چهار هزار خانواده. ‏پس از مرگش مأموران خمینی به زور اسلحه دفتر را تعطیل و اسناد و منابع آن را ‏ضبط کردند. خود مقدم در زندان به آزادی خود و حتی رسیدن به مقامهای بالا در ‏رژیم انقلابی خوشبین بود و حتی به دیگران اطمینان می داد که مقدمات آزادیشان را ‏فراهم خواهد کرد. او پرونده های نام و نشان کارمندان و عوامل ساواک را دست ‏نخورده به رژیم تازه تحویل داد. افراد بیشماری از میان آنها، در کنار افسران و ‏سربازان و پاسبانان یا به فتوای ملایان به دست اوباش در شهرهای گوناگون «لینچ» ‏شدند یا به اعدام محکوم گردیدند. از مقامات ساواک و افسران ارتش گروهی از سوی ‏همکاران پیشین خود متهم به همکاری با انقلاب هستند. از کارمندان «دفتر ویژه» ‏فردوست یکی در رژیم انقلابی به ریاست ستاد ارتش رسید و چند تنی فرمانده یا ‏معاون فرمانده واحدهای نظامی شدند.‏

ولی در این زمینه باید درباره مفهوم خیانت توضیحی داد. خیانت در یک بافت اخلاقی ‏می تواند پیش کشیده شود. باید پاره ای باورهای اخلاقی در یک جامعه، یا هر هیئت ‏اجتماعی، قبول عام داشته باشد تا مفاهیمی مانند خیانت معنی بیابد. جامعه ایرانی، و ‏بویژه طبقه حاکم آن، کم و بیش در یک خلاء اخلاقی عمل می کند. قانون منفعت ‏جانشین قانون اخلاقی است و بزرگترین ارزشها به پول و مقام داده می شود. حتی ‏دین از درونه اخلاقی خود تهی شده است و به صورت یک معامله هر روزه میان ‏انسان و نیروی برتر پاداش و کیفر دهنده درآمده است.‏

مردانی که همه عمر خود شنیده بودند «سیاست پدر و مادر ندارد» «نان را باید به ‏نرخ روز خورد» «برخلاف جریان نباید شنا کرد» «ما با کسی شیر نخورده ایم» ‏‏«دستی که به دندان نتوان برد ببوس» و دهها ضرب المثل و تعبیرات دیگر که زبان ‏فارسی را انباشته است؛ و دیده بودند هرکس بیشتر به این روحیه وفادار مانده پاداش ‏بیشتری گرفته و زیان کمتری برده، با معیارهای دیگری می اندیشیدند. انقلاب ایران ‏فرصتی بود، و هنوز هم هست، برای نشان دادن عمق بی ایمانی و فرصت طلبی ‏گروههای بی شمار – و عمق نادانی گروههای بیشمار دیگر. در وقت پیچاپیچ هرکس ‏توانست نشان دهد که چه مایه ای دارد.‏

گروههای حاکم ایران در این انقلاب بویژه نمایش دلگیری از سست عنصری دادند. ‏رشگ و کینه و آزمندی؛ تنها خود را دیدن و به خود اندیشیدن؛ موفقیتهای کوچک را ‏بالاتر از مصلحت های بزرگ گذاشتن؛ در برابر هر قدرت برتر خم شدن، از پیش ‏هر خطر گریختن؛ هرجا می شد گوشه ای از منافع خود را بدر برد بهر قیمت سازش ‏کردن، به درجات هراس آوری از آنها به ظهور رسید. آنها کشور را ویران کردند. ‏ولی، جز چند تن معدود، خود را هم نجات ندادند. در این انقلاب نشان داده شد که ‏مردانگی و شرافت و پایبندی به اصول و آزرم نه تنها صفات بزرگی است، صفات ‏سودمندی هم هست. برای نگهداری یک ملت، یک کشور، برای خوشبخت کردن ‏جماعات و نسلها نمی توان این صفات را حذف کرد.‏

یک شخصیت سیاسی بین المللی چندی پیش گفت «دوستی که به تعهداتش عمل نکند از ‏دشمن بدتر است». در حفظ آزادی و تمامیت ملت، در حفظ صلح جهانی، آنچه در ‏زبانهای اروپایی کاراکتر می نامند و در فارسی باید به استواری منش ترجمه کرد ‏سهم حیاتی دارد. مردمی که در مواقع خطر یا در برابر  وسوسه سود، دوستی و  تعهد ‏را زیر پا  می گذارند  از هیچ  چیز دفاع نخواهند کرد.  انسان نمی تواند دائماً مواضع ‏خود را تغییر دهد و باید یک جایی بایستد. خطر برای همه هست و وسوسه برای همه ‏پیش می آید. اما همه متزلزل نمی شوند. بسیاری از آنها که متزلزل نمی شوند در ‏پایان برنده اند. به نام مصلحت اندیشی از اصول روی گرداندن درست نیست. از کجا ‏که مصلحت در پافشاری روی اصول نباشد؟

در جامعه ای که افراد بیشتر برای معایب اخلاقی خود پاداش می گرفتند حقیقتاً نمی ‏شد از خیانت سخن گفت. آن شهردار تهران که استعفای خود را بنده وار به خمینی – ‏هنوز به قدرت نرسیده – تقدیم می داشت روی منطق سراسر زندگی خود و همگنانش ‏عمل می کرد. او دیده بود که همه افتضاحات مالی که با نامش آغشته بود مانع از ‏رسیدنش به مقامهای بالا نشده بود. چه کسی از او صفات والای انسانی خواسته بود؟ ‏مگر نه آنکه همه پیشرفتهای خود را در سایه وجهه های تیره تر شخصیت خود بدست ‏آورده بود؟ او به رژیمی که همه چیزش را از آن داشت خیانت می کرد یا به «قانون ‏اخلاقی» که برآن رژیم فرمان می راند وفاداری می نمود؟

به زندان انداختن سران رژیم را ضرب شصت دیگری تکمیل کرد. فهرستی از نام ‏کسانی که پولهایی را به خارج فرستاده بودند انتشار یافت. بیشتر ارقامی که ذکر شده ‏بود به نحوی آشکار ساختگی و اغراق آمیز بود. پاره ای صحت داشت و معاملات ‏عادی بازرگانی را در بر می گرفت. بقیه مبالغ کوچکی مربوط به خرید ارزهای ‏مسافرتی یا تحصیلی بود که تهیه کنندگان فهرست به دلخواه خود هزار و میلیون برابر ‏کرده بودند. بیشتر آنها که نامشان در آن فهرست آمد اکنون در خارج زندگی های ‏بسیار محدود و مختصری دارند. در تهیه آن فهرست دشمنان «لیبرال» و تندروی ‏رژیم همکاری کرده بودند.‏

واکنش دولت در برابر توطئه دشمنان به منظور بی اعتبار کردن رژیم، ممنوع خروج ‏کردن کسانی بود که نامشان در فهرست آمده بود و بی هیچ اساسی متهم شده بودند ‏‏(هرچند اساساً خروج ارز به موجب قانون آزاد بود). بجای بررسی اتهامات و ‏مجازات افترا زنندگان، دولت بر اتهامات آنان صحه گذاشت. شمار بزرگی از سران ‏رژیم بدین ترتیب به اتهامی که نه صحت داشت و نه قانوناً جرم بود بدنام شدند. رژیم ‏مصمم بود در ضربت زدن بر خود از دشمنانش پیش افتد.‏

اینکه در جریان دستگیر کردنها و اجازه خروج دادنها و انتشار نامها در روزنامه ها ‏چه فرصتها برای سوءاستفاده به دست پاره ای مقامات و روزنامه نگاران افتاد خود ‏داستان دلتنگ کننده دیگری است. بر سر آتشفشان گروهی نشسته بودند و با هم تصفیه ‏حساب می کردند و از هم «حق و حساب» می گرفتند.‏

اگر رژیم در دشمنی با هواداران خود چالاک بود در برابر دشمنانش رفتاری دیگر ‏داشت. در اواخر حکومت ازهاری شورای فرماندهان نظامی و انتظامی پیشنهاد رئیس ‏شهربانی را تصویب کرد که در آن دستگیری فوری چند صد تن از گردانندگان ‏اعتصابات و راه پیماییها، که همه در آن لحظه زیرنظر بودند، و فرستادنشان به ‏جزیره کیش پیش بینی شده بود. جانشین رئیس ستاد ارتش تصمیم جلسه و آمادگی ‏فرماندهان نیروی هوایی و دریایی و هوانیروز را برای انتقال زندانیان به جزیره و ‏حفاظت آن تلفنی به آگاهی شاه رسانید. پس از پانزده دقیقه پیغام تلفنی شاه رسید که با ‏طرح موافقت نکرده است.‏

دو هفته ای از حکومت ازهاری نگذشته بود که زمزمه تغییر آن در دربار برخاست و ‏دست دولت را ناتوانتر کرد. موج اعتصابات در این حال کشور را به فلج کامل نزدیک ‏می کرد. با همه تسلیم دولت قبلی به درخواستهای «صنفی» و سیاسی گروههای ‏گوناگون کارکنان دولت و بخش خصوصی و صنایع دولتی، افراطیان مذهبی و چپ ‏گرایان سلاح اعتصابات سیاسی را همچنان از دست ننهادند. در جنوب گروهی از ‏زندانیان سیاسی آزاد شده، اعتصاب صنعت نفت را سازمان دادند و با هیچ واکنش ‏جدی روبرو نشدند. سرلشکر حسن پاکروان، یک رئیس پیشین ساواک، از مقدم پرسیده ‏بود مگر سازمان امنیت نام محرکان اعتصاب را نمی داند که اقدامی بر ضد آنها نمی ‏کند؟ وقتی مقدم پاسخ منفی داده بود گفته بود پس ساواک در همه این سالها چه می ‏کرده است و پاسخ شنیده بود که زمین می خریده است! (۱٣).‏

روش دولت در برابر اعتصابات آمیزه ای از لابه و تهدید بود و در همه جا تن زدن ‏از اقدامات قاطع. در خوزستان فرماندار نظامی که توانسته بود با مانوری ماهرانه و ‏بی هیچ خشونتی به اعتصاب مهندسان برق پایان دهد از سوی مقامات مرکزی ‏سرزنش شد. در تهران مأموران فرمانداری نظامی که انباری را با در حدود ١۰۰۰ ‏‏«پلاکارد» و شعارهای ضدرژیم توقیف کرده بودند پس از تلفن بهشتی به مقامات ‏حکومتی انبار را آزاد کردند تا تظاهرکنندگان روز بعد بتوانند آنها را با خود ببرند. در ‏آن اواخر تلفنهای رهبران مذهبی مخالف وزنی به مراتب بیش از وزیران کابینه ‏داشت. هیچ کس در دولت از این تضاد در شگفت نمی ماند که چرا باید ‏تظاهرکنندگان را در خیابانها گاه و بیگاه به گلوله بست ولی از رهبران آنان فرمان ‏برد و انگشتی هم بر روی آنان دراز نکرد؟

مقدم، خستگی ناپذیر، استراتژی آشتی ملی خود را دنبال می کرد. او که از بی ‏تصمیمی شاه به ستوه آمده بود امید خود را یکسره به مخالفان بست. به کسی که اظهار ‏تعجب کرده بود چرا سربازان را به خیابانها می فرستند که شاهد تظاهرات مردم باشند ‏گفته بود «به اعلیحضرت بگویید» (۱۴).‏

با آنکه کریم سنجابی پس از سفر خود به نوفل لوشاتو و مصاحبه اش در تهران دشمنی ‏خود را با قانون اساسی و شاه اعلام داشته بود و به جمهوری اسلامی خمینی پیوسته ‏بود و بهمین سبب چند روزی بازداشت شده بود، به نظر رئیس ساواک بهترین ‏کاندیدای نخست وزیری بود و او را نزد شاه فرستاد. ولی سنجابی در دیدارش با شاه ‏به توافقی نرسید.  شاه سنجابی را  پیش از  آن  تحقیر می کرد که کشور را به او بسپارد ‏و برود. پس از او نوبت غلامحسین صدیقی، یک رهبر دیگر جبهه ملی، بود که بیرون ‏رفتن شاه را از ایران به مصلحت نمی دانست ولی پیشنهاد می کرد شورای سلطنت ‏تشکیل شود و شاه به گوشه ای در شمال یا جنوب برود و استراحت کند. این پیشنهاد ‏به سبب یک اشکال حقوقی که بر آن وارد گردید رد شد: چگونه می شد هم شاه در ‏ایران بماند و هم شورای سلطنت تشکیل یابد. گویی نمی شد شرط بیمار شدن شاه را ‏پیش کشید. اما اشکال واقعی شرایط صدیقی این بود که اصرار داشت شاه در ایران ‏بماند و این چیزی بود که شاه نمی خواست. سرانجام راه حل شاپور بختیار را که با ‏مقدم به دیدار شاه رفت پذیرفتند – شاه از ایران برود و شورای سلطنت تشکیل گردد. ‏شاه حساب می کرد با گماردن افراد مورد اطمینانش در سمتهای حساس ارتش می ‏تواند آن را در دست داشته باشد و امیدوار بود بختیار بخواهد یا بتواند او را ‏بازگرداند. در واقع تاکتیک رفتن از ایران یا تهدید بدان برای برگرداندن افکار عمومی، ‏مدتها بود ذهن شاه را مشغول داشته بود. به موجب اطلاع خصوصی، دست کم سه بار ‏از اردیبهشت تا مهر ۱٣۵٧ نزدیکان شاه از قول او گفته بودند که اگر وضع بهبود ‏نیابد شاه ممکن است برود و رنجش خود را از مردم قدرناشناس به این صورت نشان ‏دهد.‏

در واشنگتن نیز کفه آنها که هواداران لیبرالها و میانه روان ایرانی بودند – بزودی ‏آنها هوادار خمینی شدند – چربید. کارتر به این نتیجه رسیدکه می بایست شاه را که ‏مدتها بود از نقش رهبری خود کناره گرفته بود و حضورش جز مانعی بر سر هر راه ‏حل قاطع نبود کنار گذاشت و همه امیدها را به رهبران جبهه ملی و نهضت آزادی ‏بست. به شاه که پیوسته از سفیران امریکا و انگلیس می پرسید چه باید بکند گفتند باید ‏برود. سفیران دو کشور به درخواست شاه با هم به دیدار او می رفتند.‏

برای آنکه ارتش در نبودن شاه از هم نپاشد، یا برضد بختیار کودتا نکند، یا اگر همه ‏چاره ها منحصر شد و افراطیان تن به هیچ سازشی ندادند دست به کودتا بزند (به ‏اصطلاح امریکاییان «مشت آهنین») برای آنکه زمینه این هر سه فراهم گردد، ژنرال ‏هویزر را به ایران فرستادند که به همان اندازه برای مأموریت غیرممکن خود مناسب ‏بود که انتصابهای قبلی و بعدی خود شاه. در واشنگتن هیچ تصمیم روشنی نداشتند. ‏مأموریت هویزر در واقع پرده ای بود که رهبری امریکا بر بی تصمیمی و بی تکلیفی ‏خود می کشید. هویزر در آن فضای آشفته و پر از بدگمانی و شکست خورده، در حالی ‏که چند تن از سران ارتش و مقامات بالای امنیتی با رهبران مخالف در تماس دائم ‏بودند محکوم به ناکامی بود. درغیاب شاه و بدون تعهد روشن و مستقیم امریکا در ‏برابر سران ارتش هیچ راه حلی نبود. نه ارتش را می شد نگهداشت نه حکومت را. نه ‏جلوی بازگشت خمینی را می شد گرفت نه واژگونی رژیم را.‏

شاه با توجه بیش از اندازه اش به نظر خارجیان همه راهها را بر روی خود و کشور ‏و حتی آنها بسته بود. حتی اگر تصمیم به رفتن شاه از امریکا بود جهان پایان نمی ‏یافت. وضع شاه بدتر از ژنرال «چون» در کره جنوبی نبود که با حضور چهل هزار ‏سرباز امریکایی در خاک خود و اخطارهای مداوم و صریح رئیس جمهوری و وزارت ‏خارجه امریکا، در اوضاع و احوال بسیار خطرناک پس از کشته شدن رئیس جمهوری ‏پارک چونگ هی، از رژیم خود دفاع کرد و از تهدید قطع کمکهای امریکا نهراسید و ‏سرانجام بر راه خود رفت. یا بدتر از رژیم گواتمالا نبود که پس از فشارهای حکومت ‏کارتر در موضوع حقوق بشر، خود کمکهای نظامی امریکا را رد کرد و تسلیم نشد و ‏اکنون امریکاست که می کوشد آن را به پذیرفتن کمکهای خود متقاعد سازد.‏

مقایسه میان رژیمهای ایران و کره جنوبی و بویژه گواتمالا به هیچ روی در میان ‏نیست. ولی اوضاع آن روز ایران خطرناکتر و بستگی آن به پشتیبانی امریکا بیش از ‏کره جنوبی و گواتمالا نبود. شاه از آغاز می بایست چشمانش را از دهان سفیران ‏امریکا و انگلیس بر می گرفت و بر واقعیتهای کشور خود می دوخت. شاید در آن ‏زمستان ١٣۵٧ دیگر نمی شد رژیم و کشور را نجات داد ولی در این صورت نمی ‏توان مسئولیتها را به گردن کنفرانس سران غربی در گوادالوپ گذاشت که چند روزی ‏پیش از سفر شاه تشکیل شد و پس از آن وزیر خارجه امریکا خبر رفتن شاه را از ‏ایران اعلام داشت. اگر رفتن و ماندن شاه در نتیجه نهائی تأثیری نمی گذاشت همه ‏بحثها بیهوده است. اما اگر فرض بر این باشد که در صورت ماندن می برد، این خود ‏او بود که رفت.‏

پیش از رفتنش شاه قره باغی را به ریاست ستاد ارتش گماشت، مردی که در میان ‏سران ارتش حیثیتی نداشت و به صفات فرماندهی شناخته نبود. به نظر می رسد شاه تا ‏واپسین روزها از اقدام ارتش می ترسید – بیش از هر احتمال دیگری. انتصاب قره ‏باغی و رفتن شاه در حکم امضای فرمان از هم پاشیدگی ارتش بود. خود قره باغی ‏نیز این را می دانست و به هرکس متوسل شد تا شاه را از رفتن باز دارد. وقتی ‏کوششهایش به جایی نرسید همه نیرویش را گذاشت و سر خود را نجات داد.‏

سفر شاه برای خود او موقتی می نمود. خانواده سلطنتی حتی بسیاری از لوازم ‏شخصی را همراه نبردند. شاه امیدوار بود با رفتنش مردم به خود آیند و او را باز ‏گردانند. او به درستی پیش بینی می کرد که امنیت و رفاه ایران بی او پایدار نخواهد ‏ماند و همه آینده آن به خطر خواهد افتاد. ولی اشتباه می کرد که انتظار داشت مردم ‏به هیجان آمده از چنین دوراندیشی ها برخوردار باشند یا حکومت بختیار بتواند بر سر ‏کار بماند، چه رسید که او را بازگرداند. خاطره ۲۵ مرداد در ذهن او بود. ولی در ‏گوشه دیگری خاطره دیگری، دست کم به همان نیرومندی جای گرفته بود: شاه ‏سلطان حسین صفوی که در کاخش بدست شورشیان افغان کشته شد. در روان بسیار ‏پیچیده او مسلماً ملاحظات دیگری نیز در کار بود: آرزوی دور بودن از رویدادها و ‏تصمیمهای ناگوار؛ رنجش از قدرناشناسی و ناپایداری مردمی که تنها هفت هشت ماه ‏پیش همه خیابانهای مشهد را برای خوشامد گفتن به او پر کرده بودند و خیابانهای هر ‏شهر دیگری را پر می کردند؛ و بر همه اینها البته باید بیماری او را افزود.‏

در واقع شاه از همان آغاز بحران تمام شده بود. یک وزیر که روز شنبه ١۸ شهریور ‏‏١٣۵٧، یک روز پس از به اصطلاح جمعه سیاه، او را دیده بود می گوید که شاه به ‏اندازه ده سال پیر شده بود و لرزان راه می رفت و وقتی به بحث درباره اوضاع ‏پرداخته بود به حال گریه افتاده بود. در همه ماههای پس از آن هرچه گزارش از حال ‏شاه بود حکایت از افسردگی و بهت و سردرگمی او می کرد. شبها نمی خوابید و تا ‏دیر وقت به دیدن فیلم می گذراند. هرکه او را در آن ۵ ماه آخر دیده است، خاطره ای ‏از مردی در هم شکسته دارد.‏

از سفر شاه تا سقوط رژیم در ۲۲ بهمن ١٣۵٧ حوادث با شتاب اجتناب ناپذیری سیر ‏کرد. خمینی به رغم کوششهای بیهوده ای مانند بستن فرودگاهها به تهران بازگشت و ‏دست کم دو میلیون تن به استقبالش رفتند. او پیروز شده بود و مردم بدنبال ‏پیروزمندانند. ارتش بی سرو بی فرمانده زیر ضربات تاب نیاورد و از هم گسیخت. ‏بامداد ۲۲ بهمن فرماندهان ارتشی در جلسه ای گرد آمدند که فردوست نیز، با آنکه ‏سمت فرماندهی نداشت، در آن شرکت جسته بود. همه آنها، از سرسختان و وفاداران، ‏تا خودباختگان و خیانتکاران، نامه ای امضا کردند به این مضمون که ارتش در ‏کشاکشهای سیاسی بیطرف است و به سربازخانه ها باز می گردد. بلافاصله ‏گروههای مسلح به پادگانهای تهران حمله بردند و تا شب هنگام همه آنها را تصرف ‏کردند. دولت که نه پایگاه مردمی داشت، نه پشتیبانی نظامی و نه تسلطی بر دستگاه ‏اداری – بیشتر وزیران را به وزارتخانه ها راه نمی دادند – مانند خانه مقوایی فرو ‏ریخت. در واقع راه حل روی کار آوردن حکومت بختیار تنها به یک کار می آمد – به ‏فراهم کردن نمای آبرومندی برای رفتن شاه از کشور. ساده لوحی زیادی می خواست ‏که انتظار داشته باشند آن حکومت بیش از آن بتواند. همه چیز بر ضد آن بود.‏

برندگان انقلاب

وقتی انقلاب پیروز شد مدعیان زیادی یافت و در واقع بسیار کسان در آن سهم داشتند. ‏گروههای بیشمار مردم، هرکس در مرحله ای، به موج انقلابی پیوسته بودند. در راه ‏پیمایی های چندصدهزار نفری، خانمها با پالتوهای پوست در کنار وزیران پیشین و ‏سرمایه داران و مقاطعه کاران معروف شرکت می جستند. کارمندان دولت و ‏کارگران، اعتصابها را راه می انداختند. دانشجویان و دانش آموزان عموماً نیروهای ‏فعال انقلابی را تشکیل می دادند. کاسبکاران و بازاریان خزانه های ملایان را از پول ‏می انباشتند و راه پیمایی ها را سازمان می دادند. حتی اداره زندانها در چند ماه اول ‏انقلاب با بازاریان بود. توده های خانه بدوش شهری صفهای تظاهرکنندگان را انبوه ‏می ساختند و زنانشان در بهشت زهرا مویه گران حرفه ای بودند و بر نعش هر ‏‏«شهید» که از راه می رسید، اگر خود عجوزی نودساله و از ضعف پیری مرده بود، ‏شیون می کشیدند. حتی کارگران «میهمان» افغانی از حق خود به گردن انقلاب سر ‏بلند بودند.‏

فداییان و مجاهدان و گروههای انشعابی دیگر مارکسیست و کادرهای حزب توده سهم ‏خود را در پیکارهای خیابانی و ترتیب دادن اعتصابها و گرداندن رادیو تلویزیون و ‏مطبوعات و پیکار مسلحانه مرحله آخر ادا کرده بودند. «لیبرالها» در موقع حساس به ‏رهبری ملایان گردن گذاشته بودند و «وحدت کلمه» را نگهداشته بودند. فلسطینی ها و ‏‏«الا ملی» ها پاره ای از مأموریتهای ناپاکتر انقلابیان را برایشان انجام داده بودند. ‏بخش فارسی رادیو بی بی سی که تنی چند از مخالفان سر سخت حکومت ایران در آن ‏نفوذ داشتند از صورت هوادار انقلاب در اوایل به صورت تعزیه گردان آن در اواخر ‏در آمده بود و لابد آن را به عنوان یک پیروزی حرفه ای تلقی می کرد. مطبوعات بین ‏المللی در دامن زدن به انقلاب از رسانه های رسمی و نیمه رسمی خود کشور کم ‏نداشتند. حکومتهای کشورهای بزرگ غربی آنچه از دستشان برآمده بود انجام داده ‏بودند تا در ایران پس از شاه جای خود را نگهدارند. سوریه و لیبی بویژه از پیشامدها ‏خرسند بودند. آنها موازنه استراتژیک را در خاورمیانه تغییر داده بودند. شوروی که ‏خود در مراحل پایانی به انقلاب پیوسته بود از سهم بزرگ دست نشاندگانش، در ‏داخل و خارج ایران، در پیروزی انقلاب خرسند بود. انقلاب امکانات بی حسابی برای ‏اعمال نفوذ و استیلا بر یکی از کشورهای مهم استراتژیک در دسترس می گذاشت.‏

اما برنده اصلی انقلاب آنها بودند که آن را براه انداختند. بقیه، پیوستگان و همراهان ‏بودند. آخوندها و مذهبیان افراطی و قشری؛ بازاریان و کاسبکارانی که تولید و ‏بازاریابی انبوه و نوین آنها را تهدید می کرد؛ طبقه پایین متوسط و روستاییان ریشه ‏کن شده و خانه بدوش شهری – خمیرمایه های جنبشهای فاشیستی، نامشان هرچه ‏باشد – نیروی اصلی انقلاب بودند. مردمانی سخت محافظه کار و ناراضی که ‏ارزشهایشان به خطر افتاده بود و جهان محدودشان دگرگون می شد و می خواستند ‏زمان را بایستانند و عقربه را به عقب بکشند.‏

تظاهرات و راه پیمایی های بزرگی که از عید فطر ۱٣۵٧ به بعد سازمان یافت با ‏رهبری و پشتیبانی این عناصر بود. اکثریت ملاها و طلاب – جمع آنها به ۲۰۰ هزار ‏تن تخمین زده می شود – به صف انقلابیان پیوسته بودند و با دست گشاده پول خرج ‏می کردند. وقتی یحیی علامه نوری، ملایی در شرق تهران که تظاهرات ١٧ ‏شهریور را راه انداخت، دستگیر کردند، نزد او و در حساب فرزندان خردسالش بیش ‏از ١۰۰ میلیون ریال یافتند.‏

هیئتهای مذهبی محله ها به یاری مسجدها و با تجربه زیادی که در راه انداختن دسته ‏های عزاداران داشتند ستون فقرات تظاهرات بودند. بازاریان در هرجا نه تنها خزانه ‏جنبش انقلابی را پر پول کردند، افراد بیشماری را  که در  اختیار داشتند  به مبارزه  ‏راندند.  آنها بودند که به  اعتصاب کنندگان  پول می رساندند مبادا زیر فشار مالی دست ‏از اعتصاب بردارند. در واقع بازار سهم قاطع در پیروزی انقلابی داشت که به ‏رهبری ملایان صورت گرفت.‏

انگیزه ها و عواملی که گروههای گوناگون را به صفهای انقلابی راند بسیار بود.‏
ناراضیان – که رژیم با سیاستهای نسنجیده و عموماً نالازم، کوشش در افزودن بر آنها ‏داشت – در دشمنی و کینه به جایی رسیده بودند  که بهربها  واژگونی رژیم  را می ‏خواستند.  بسیار  شنیده می شد که می گفتند این رژیم برود، جایش هرچه می خواهد ‏بیاید. دشمنی کور در پیوستن به انقلاب تقریباً همان سهم را داشت که فرصت طلبی ‏محض. گروههای بیشمار صرفاً به جریان برنده پیوستند. آنها می خواستند روی آب ‏باشند. جهت سیل برایشان اهمیتی نداشت.‏

چپگرایان تندرو و مارکسیستها حتی بیش از مذهبی های تندرو آرزوی یک انقلاب را ‏می کشیدند. نیروی اصلی آنها جوانان و نوجوانانی بودند با ایدئالیسمی وحشیانه و بی ‏مدارا، با مایه فرهنگی اندک که فرمولهای سطحی را بجای علم گرفته بودند و بیشتر ‏از طبقه پایین متوسط می آمدند. انقلاب برایشان فرصتی بود که دشمن نیرومندتر را ‏به دست دشمنی که می پنداشتند ناتوانتر است از پای در آوردند. آنها هنوز خود را ‏میراث بران انقلاب می شمارند، ولی تاکنون، بیشتر، قربانیان آن بوده اند.‏

لیبرالها – هواداران  جبهه ملی  و   مذهبیان  میانه روتر  و  رادیکالهایی که  تاکتیکهای  میانه ‏رو  را می پسندند و چپگرایان میانه رو و همه عناصر دمکرات منش که در نخستین ‏مراحل، رهبری جبهه ملی را پذیرفتند و عموماً از طریق آن به رهبری ملایان گردن ‏نهادند – دیر پیوستگان به انقلاب بودند. آنها در اصل از اصلاحات سیاسی و اجرای ‏درست قانون اساسی هواداری می کردند. اگر رهبری رژیم دست عوامل بزرگ فساد ‏را، که ده پانزده تنی بیش نبودند، دور می کرد و اجازه بحث مؤثر درباره اولویتها  و  ‏سیاستها و  برنامه ها می داد  ( آنچه بدان مشارکت نام نهاده  شده بود و سخن از آن می ‏رفت و عمل بدان نمی شد) و از تسلط مطلق خود بر فراگرد تصمیم گیری می ‏کاست اختلاف زیادی میان آن و لیبرالها نمی ماند.‏

سهم این لیبرالها در انقلاب به مرحله اعتراض آن محدود می شود. اشتباهی که هنوز ‏از آن بدر نیامده اند این است که چند نامه انتقادآمیزی را که با اطمینان به پیامدهای ‏بیخطر آن به نخست وزیر و شاه نوشته شد و چند حرکت اعتراض آمیز سالهای آخر ‏پیش از انقلاب را به عنوان انقلاب قلمداد می کنند. ولی اعتراض را بجای انقلاب ‏نباید گرفت. چه در رهبری، چه در نیروهای شرکت کننده، چه در شعارها و هدفها و ‏بویژه در ابعاد میان این دو تفاوتهای بزرگ بود.‏

اشتباه دیگر آنها – که شاید بیشترشان اکنون از آن بدر آمده اند – آن بود که وقتی سر ‏رشته آشکار از دستشان بدر رفت، در همان تابستان ۱٣۵٧، راهشان را از فاشیستهای ‏مذهبی جدا نکردند و نیروی مستقلی نماندند که به احتمال زیاد می توانست کمک کند و ‏کشور را نگهدارد و پس از برقراری نظم و اقتدار حکومتی، یک حکومت جایگزین به ‏ملت عرضه دارد.‏

انقلاب از وقتی آغاز شد که عوامل مذهبی با همه نیروی خود به میدان آمدند و ‏تظاهرات بزرگ را بر پا کردند ــ وقتی شعارهای تند ضد رژیم در قالب شعارهای ‏مذهبی از دهان هزاران تنی برخاست که از سوی رهبران مذهبی رهبری و از سوی ‏بازار پشتیبانی مالی می شدند. حرکت انقلابی از هنگامی معنی یافت که دسته های ‏مسلح و تعلیم یافته از پناهگاهها و اردو گاههای خود در کوبا و لبنان (زیر نظر ‏فلسطینی ها والامل) و یمن جنوبی و اروپای شرقی به ایران سرازیر شدند و زیر ‏پوشش مذهب و عزاداری و با شعارهای اسلامی به غارت و سوختن و ویران کردن ‏پرداختند.‏

وقتی انقلاب آغاز شد، یعنی هنگامی که توده های بزرگ مردم در خیابانها به حرکت ‏درآمدند و سرنگونی رژیم را خواستند لیبرالها نقش فرعی داشتند و می کوشیدند ‏صدایشان را از میان فریاد جمعیت انبوه به گوشها برسانند و هنگامی که نتوانستند، با ‏آنها هماوا شدند. آنها دنباله روی انقلاب بودند نه پیشروان آن؛ آنها بیعت کردند نه ‏رهبری. آنها آرمانهای یک عمر خود را با نخستین نهیب مذهبیان به فراموشی سپردند ‏و به شعار جمهوری اسلامی پیوستند. درست است که موج اعتراض را آنها آغاز ‏کردند ولی میان زمزمه اعتراض آمیز و غریو انقلابی که از نیمه ١٣۵٧ برخاست ‏تفاوت بسیار است. دعوی آنان بر انقلاب آن است که وقتی به جنبش درآمد هرچه ‏توانستند برای پیروزیش انجام دادند.‏

اینکه می گویند انقلاب منحرف شد و ملت گول خورد از این اشتباه بر می خیزد. ‏انقلاب به هیچ روی منحرف نشد و از آغاز، از همان نیمه ١٣۵٧ خط خود را چنانکه ‏در کتاب ولایت فقیه و سخنرانیهای خمینی آمده بود و چنانکه در ١۵ خرداد ١٣۴۲ ‏عملاً نشان داده شده بود دنبال کرد. رهبری انقلاب – ائتلافی از مذهبیان قشری و ‏تندرو و مارکسیستهای گوناگون – از آغاز می دانست چه می خواهد و هدفهای خود ‏را نیز پنهان نکرد.‏

اگر لیبرالها ترجیح دادند خرداد ١٣۴۲ را ندیده بگیرند – قیامی که برضد اصلاحات ‏ارضی و بویژه آزادیهای سیاسی زنان صورت گرفت و پس از شکست آن بود که ‏خمینی موضع ضداستعماری گرفت و به لایحه مصونیت قضائی نظامیان امریکایی در ‏ایران حمله کرد – یا نوشته ها و سخنان خمینی را نخوانند یا فراموش کنند؛ اگر دلشان ‏خواست رهبران مذهبی را که اسلحه بدست می گرفتند و با گروههای تروریست ‏ارتباط داشتند مردان وارسته ای بدانند که پس از پیروزی به مدارس و مسجدهای خود ‏باز خواهند گشت این دیگر مربوط به خودشان است.‏

در همان سفر سنجابی، رهبر جبهه ملی، به پاریس در آبان ١٣۵٧ خمینی تردیدی ‏برای او نگاذشته بود که این بار ملایان حاضر نیستند اشتباهات طباطبائی و بهبهانی ‏‏(رهبران مذهبی انقلاب مشروطیت) و کاشانی (رهبر مذهبی پیکار ملی کردن نفت) را ‏‏– تکرار کنند. پیامهای بعدی او به سنجابی درباره رهبری مبارزه به اندازه کافی ‏روشن بود که جایی برای امثال جبهه ملی در تصمیم گیریهای آینده نمی شناسد. اگر ‏هم لیبرالها در انقلاب سهمی داشتند از آن هنگام که سنجابی ها و بازرگان ها در ‏پاریس به دست بوس خمینی رفتند و به اوامر او گردن نهادند دیگر چیزی از آنها ‏نماند.‏

در انقلاب فریب و انحرافی نبود. دو طرز تفکر افراطی اسلامی و مارکسیستی برای ‏درهم شکستن نظام موجود چندگاهی متحد شدند، بی انکه کمترین توهمی درباره عمق ‏تعهد هر کدامشان نسبت به آیین و آموزه داشته باشند و بی آنکه اندکی از عمق بیرحمی ‏خود را بپوشانند. کافی بود کسی رویدادها را بی عینک کینه جویی و فرصت طلبی ‏بنگرد و سیر ناگزیر حوادث را به روشنی پیش بینی کند. آن لیبرالها و میانه روان که ‏وقتی یکایک از گردونه انقلاب پیروزمند به بیرون پرتاب شدند یا زیر چرخهای آن ‏افتادند  چشمان  خود را باور نمی داشتند،  درباره  ارزش خود  بیش از  اندازه  مبالغه می ‏کردند. این مبالغه را هنوز کسانی در درون و بیرون ایران می کنند.‏

لیبرالها و چپگرایان میانه رو اگر در جایی فریب خوردند در ارزیابی نیروی خودشان ‏بود وگرنه خوب می دانستند که رهبری مذهبی انقلاب و پشتیبانان رادیکال آن در ‏درون و بیرون ایران هیچ توجهی به آرمانهای آنان ندارند.  از میان این لیبرالها  آنانکه  ‏از پیش با رهبران مذهبی  دمخور  بودند دشوارتر می توانند ادعا کنند که مقاصد و ‏جهت فکری آنان را نمی شناخته اند. مسئله همه آنها فرصت طلبی بود نه اشتباه و ‏فریب خوردن. می خواستند در طرف برنده باشند، هرکه بود. امروز هم که از مذهب ‏رزمجو سرخورده اند و از سوی آن به دور افکنده شده اند به یک گرایش افراطی دیگر ‏‏– اسلام در قالب مارکسیسم – روی می آورند. یک یوغ را با یوغ دیگری جانشین می ‏کنند. این بار هم فریب و اشتباهی در کار نیست. غنیمت شمردن فرصت است. این بار ‏البته بسیار بعید است که میوه تلخ گزینش فرصت طلبانه خود را بچشند زیرا بخت ‏پیروزی ندارند. ولی اگر پیروز و باز سرخورده و به کناری افکنده شدند چه خواهند ‏گفت؟

استناد این گروهها به انقلاب پایه های ایدئولوژیک آنان را سست می کند. زیرا انقلاب ‏با رهبری و هدفهای اعلام شده اش هیچ ربطی به آنها و بتهایی که می سازند ندارد. ‏چسباندن انقلاب به مصدق کوشش دردناکی است. مصدق یک روشنفکر غیرمذهبی ‏‏(لائیک) و طرفدار قانون اساسی و مشروطیت بود و از این انقلاب و رهبران آن شهر ‏به شهر می گریخت. نمی توان هم از مصدق اعتبار گرفت و هم از انقلابی که از ‏روز اول، از نخستین مرحله خود در‎ ‎‏١٣۴۲‏‎ ‎، گفته بود خواهان بازگرداندن جامعه به ‏قرون وسطی به یاری شیوه ها و تکنیک های نوین مغزشویی و سرکوبی است. اگر ‏انحرافی در میان بود از سوی لیبرالها و میانه روان بود که تا دیدند به یاری مذهب ‏رزمجو می توان مردم را به خیابانها ریخت همه اصول خود را زیر پا نهادند.‏

کوری و فلج ذهنی در برابر انقلاب منحصر به لیبرالها نبود که بهرحال از سال ‏نخست انقلاب خود را بدان گره زده بودند. گردانندگان و سران رژیم و طبقه حاکمی ‏که آنگونه بدست خودش کشوری را به دشمنانش سپرده بود گمراه تر بودند. تسلیم ‏کردن خود به آسانی؛ آماده بودن برای محاکمه «زیرا من که کاری نکرده ام»؛ امید ‏بستن به ترحم و انصاف حاکمان شرع؛ انتظار اینکه به زودی همه چیز آرام و اوضاع ‏عادی خواهد شد؛ پشتگرم بودن به پشتیبانی افکار عمومی در خارج؛ پیوستن شتاب ‏آمیز به انقلابیان پیروزمند و اعلامهای وفاداری؛ ظاهرسازی های پارسایانه و چنگ ‏زدن به فرمولهای مذهبی؛ از هر سو دیده می شد. هرکس به دلیلی در رژیم گذشته ‏کنار گذاشته یا به بازی گرفته نشده بود سهمی از انقلاب خواست. آنها که پایگاه پایین ‏تری در نظام گذشته داشتند اکنون پایگاه بلند تری در نظام انقلابی می خواستند. ‏جستجو برای یافتن یک رشته خویشاوندی به ملایان به سختی در خانواده ها آغاز شد. ‏آنها که پولی به ملایی داده یا به ساختن مسجدی کمک کرده بودند گردن خود را ‏افراشته تر می گرفتند.‏

به زودی معیار تازه ای برای طبقه بندی خود یافتند. اگر در خانواده ای کسی را اعدام ‏یا مالی را مصادره نکرده بودند آن خانواده به چشم برتری و فخر بر قربانیان می ‏نگریست. این خود رژیم انقلابی بود که زود فاصله ها را از میان وابستگان رژیم ‏پیشین – سران حکومت و کسب و کار، استادان دانشگاه و روشنفکران و روزنامه ‏نگاران، صاحبان مشاغل و هرکس در چهارچوب تنگ جامعه «مستضعف» نمی ‏گنجید – برداشت و آنان را در یک صف، در صف آسیب دیدگان و محروم شدگان، با ‏یکدیگر همراه کرد. اما هرکس تا آن لحظه که آتش انقلاب دامن خودش را نگرفت ‏غافل ماند و دیگران را محکوم دانست.‏

رهبران مذهبی بویژه هیچ رعایت حق شناسی را نکردند. جز معدودی از همکاران ‏رژیم پیشین که همچنان لازم م ی شمردند یا آنها که پیوندهاشان با پاره ای رهبران ‏بسیار نزدیک بود، بر دیگران مراعاتی روا نداشتند. کسانی که به ریشه های خود ‏خیانت ورزیدند یا رنگ عوض کردند اعدام شدند یا دارایی شان به غارت رفت. آنها ‏که به رژیم آخوندی خوش خدمتی نمودند یا به چاپلوسی از آن پرداختند پاداشی ‏نگرفتند و برکناری از کار کمترین کیفرشان بود. بازار بارها تهدید و زیر فشار ‏حکومت فلج شد. ملی کردن بازرگانی خارجی در دستور قرار گرفت. دو تن از ‏بازاریان را اعدام کردند، یکی از آنها از سازمان دهندگان اصلی کمکهای مالی بازار ‏به انقلاب. مغازه داران را حتی چندگاهی به چوب بستند و موجودیشان را حراج ‏کردند. دانشگاهها را بستند و دانشجویان را بیرون راندند و استادان را دور انداختند. ‏دهها هزار معلم را پاکسازی و بیکار کردند. قلمهایی را که به اقتضای موقع چرخیده ‏بود و منافع صنفی را بالاتر از سرنوشت ملت گرفته بود شکستند. ‏

و توده های مردم که هرچه را دلشان خواسته بود باور کرده بودند، که آتشسوزی ‏سینما رکس آبادان را کار ساواک می دانستند و تصویر خمینی را بر ماه می دیدند، و ‏در خیابانها فریاد مرگ بر شاه سر داده بودند و آماده بودند تن به هر رنجی برای ‏روی کار آمدن ملاها بدهند، میوه های گزنده یک انقلاب زهراگین را پیاپی می چشند: ‏بیکاری و گرانی و کمیابی به ابعادی که سه سال پیش از این باور نکردنی بود، ویران ‏شدن کشور در جنگ داخلی و خارجی، اشغال سرزمینهای ملی، هر سال دهها هزار ‏کشته و زخمی و صدها هزار آواره، ناامنی و تسلط اوباش برجان و مال مردم، از ‏میان رفتن سرمایه مادی و معنوی کشور.‏

آنها که از اندیشیدن و سنجیدن، از شناخت واقعیات سرباز زدند و دیوانه آسا و ‏گوسفندوار عمل کردند اکنون می بینند که با آنان چون محجوران و چهارپایان رفتار ‏می شود.‏

از آن افراد و جماعات بیشمار که به انقلاب پیوستند کمتر کسانی آسیب ندیده بدر رفته ‏اند. افسران و سران رژیم که مردانه در برابر «دادگاهها» و جوخه های اعدام ‏ایستادند یا زندان خود را تحمل کردند و می کنند، کسانی که تا پایان با انقلابیان ‏جنگیدند و جان یا هستی خود را از دست دادند، آنها که به ارزشها و اصول خود ‏وفادار ماندند، کسانی که به هیستری همگانی دچار نشدند و نخواستند در شمار ‏‏«برندگان» باشند سرنوشتی بدتر از سازشکارانی که تا لحظه آخر اعدام یا مصادره ‏اموال خود را باور نمی کردند و به خود وعده مقامات بالا در جمهوری اسلامی می ‏دادند نداشتند. این بار از حسابگری یا نامردمی یا ترس و سست عنصری چیزی ‏بدست نیامد. آنان که از خود پایداری نشان داده اند دست کم برای آیندگان سرمایه ای ‏اخلاقی گذاشته اند که برای نگهداری و ساختن ملت بکار خواهد آمد.‏

این بار خوب آشکار شد که گاهی هم «حکمت» تسلیم و سازش بهر قیمت و نان به نرخ ‏روز خوردن درست از آب در نمی آید. آنها که همه عمر آموخته بودند باید همراه باد ‏رفت زندگی های خود را بر آتش دیدند. شاید ایرانیان در آینده به این انقلاب و سهم ‏خود در آن و بهره خود از آن بنگرند و به استواری اخلاقی ارزشی بیش از ‏‏«زرنگی» یا کینه جویی بدهند. زرنگی و کینه جویی آنان چیزی بیش از قربانی کردن ‏مصالح بزرگ در پای منافع کوچک نبوده است. آنها به مصداق آن ضرب المثل ‏معروف خود «برای دستمالی قیصریه را آتش زده اند.»‏
‏ شاید زمینه اخلاقی انقلاب چندان کمتر از زمینه های تاریخی یا سیاسی آن اهمیت ‏نداشته است.‏

خرداد ۱٣۶۰‏

 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

یادداشتها

‎ ‎‏۱ــ اشاراتی به فردوسی و ابن سینا و سهروردی.‏

‏۲ ‏‎ ‎و ٣ – در بررسی نظریات شریعتی و خمینی از پژوهشهای ‏
M.M. J. Fischer: Iran from Religious Dispute to Revolution ‎Harvard University Press 1980.‎
سود جسته ام.‏

‏۴‏‎ ‎ـ جلال آل احمد : در خدمت و خیانت روشنفکران: تهران ۱٣۵۶.‏

‏۵‏‎ ‎ــ برای بررسی فراز و نشیبهای سیاست امریکا در ایران و آشفتگی های آن در ‏دوره پیش از انقلاب، از جمله آثار زیر مراجع با ارزشی هستند:‏
A-‎ H. Leeden and W. Lewis: Dabacle, the American ‎Failure in Iran New York Alfred A. KNOP 1981.‎
B-‎ Barry Rubin: Paved with Good Interntions New York ‎Oxford University Press 1980‎
C-‎ Scott Armstrong:‎
سلسله مقالات در واشنگتن پست، به صورتی که از ۲٧ اکتبر تا اول نوامبر ‏‏۱٩۸۰ در اینترنشنال هرالدتریبیون نقل شده است.‏
D-‎ W. H. Sulivan: Dateline Iran, The Road Not Taken ‎Foreiqn Policy, Fall 1980.‎

‎ ‎‏۶‏‎ ‎ــ یکی از گیرندگان این گونه کمکها کریم سنجانبی رهبر جبهه ملی بود که دست کم ‏توسط دانشگاههای ملی و اصفهان و وزارت علوم و آموزش عالی هر ماه مقرری ‏محرمانه از محل بودجه سری نخست وزیری می گرفت.‏

‎ ‎‏٧ــ‎ ‎من شخصاً این پانویس را به تاریخ نویسان مدیونم. مقاله روزنامه اطلاعات، که ‏نه نخستین و نه آخرین اشتباه در یک سلسله دراز اشتباهات بود، و در آن به خمینی به ‏عنوان نماینده ارتجاع سیاه و دارای اصل و نسب غیرایرانی (هندی) اشاره شده بود به ‏دستور شاه در دفتر مطبوعاتی هویدا، وزیر دربار، که قبلاً در نخست وزیری بود ‏تهیه گردید که مرتباً از سالها پیش مقالاتی برای انتشار در مطبوعات تهیه می کرد و ‏به چاپ می رساند. متن اولیه مقاله به دستور خود شاه تغییر یافت و تندتر نوشته شد. ‏مطالب اساسی مقاله همانها بود که خود شاه چندسالی پیش در مصاحبه ای با یک مجله ‏امریکایی درباره خمینی گفته بود.‏

مقاله از دفتر وزیر دربار پس از مذاکره تلفنی خود او برای من در یک کنگره حزبی ‏فرستاده شد و من در شرایطی که امکان خواندن مقاله هم نبودن آن را تقریباً بلافاصله ‏به خبرنگار اطلاعات که اتفاقاً در آن نزدیکیها بود دادم. روزنامه اطلاعات که نگران ‏موقعیت خود در قم بود پس از تماس گرفتن با وزیر اطلاعات جهانگردی و نخست ‏وزیر و تأیید مطلب (که با توجه به دستور شخص شاه امری طبیعی و خود بخود بود) ‏دست به انتشار مقاله زد. هیچ فشار خاصی بر روزنامه نیامد و همین حقیقت که مقاله ‏مانند مقالات بیشمار پیش از آن از سوی وزارت دربار و نخست وزیر پیشین فرستاده ‏شده بود برای چاپ آن کفایت کرد علاوه بر آنکه به تأیید مقامات بالای دولت هم رسیده ‏بود.‏

مقاله در گوشه ای از روزنامه اطلاعات چاپ شد و عده کمی (از جمله خود من) آن ‏را خواندند. بیشتر مطالبی که درباره آن مقاله بر زبانها افتاد اغراق آمیز است. شرحی ‏که چند روزی پس از استعفای کابینه آموزگار توسط یکی از نویسندگان روزنامه ‏اطلاعات در آن روزنامه نوشته شد و همه مسئولیت آن مقاله را به گردن وزیر ‏اطلاعات و جهانگردی وقت (این نویسنده) انداخت پر از مطالب غیرواقعی بود. خود ‏آن نویسنده بعداً با توجه به آگاهی دست اول خود و استناد به حقایقی که از دادرسی ‏های دادگاه انقلاب فاش شده بود مقاله ای در روزنامه جمهوری اسلامی نوشت و ‏واقعیت را کم و بیش چنانکه در اینجا آمده است بیان کرد – علت آن بود که دشمنانش ‏خود او را مسئول آن مقاله قلمداد کرده بودند. در خود روزنامه اطلاعات نیز چند هفته ‏ای پس از روی کار آمدن حکومت جمهوری اسلامی نویسنده دیگری موضوع مقاله ‏مورد بحث را بهمین صورت که در اینجا آمده شرح داد.‏

‏ در دوران پیش از سقوط رژیم هرگونه توضیحی از این دست مایه ناتوانی بیشتر ‏رژیم و لطمه خوردن به خود شاه می شد. از این رو من هیچ پاسخی به اتهامات ‏اطلاعات ندادم و به رئیس دفتر مخصوص شاه نیز گفتم که خاطر شاه را از این بابت ‏مطمئن سازد که واقعیات مربوط به چاپ آن مقاله محفوظ خواهد ماند.‏
اکنون دیگر آن ملاحظات در میان نیست.‏

‏۸‏‎ ‎ــ‎ ‎گفتگو با خانم فلورا لویس.‏

‏٩‏‎ ‎ــ اطلاع خصوصی.‏

‎ ‎‏۱۰ــ چنانکه معاون ساواک، بنا به اطلاع خصوصی، گفته بود در نخستین ماههای ‏پایه گذاری ساواک گروهی از عوامل حزب توده با بهره گیری از ناآگاهی و شتابزدگی ‏مسئولان به عضویت ساواک درآمده بودند و بعداً پرونده ها را نیز از میان برده بودند. ‏خود مسئولان ساواک نیز از نفوذناپذیری سازمان خود مطمئن نبودند.‏

‏ ۱۱ ــ در آشوبهای مذهبی مصر در تابستان ١٩۸۱ سادات رئیس جمهوری مصر که ‏با تهدیدی نه چندان متفاوت از ایران سه سال پیش روبرو شده بوده نزدیک ۱۶۰۰ تن ‏را به زندان انداخت. یکی از آنها نیز از هوادارانش نبود.‏

‏ ۱۲ ــ اطلاع خصوصی.‏

‏ ١٣ ــ اطلاع خصوصی.‏

‏١۴ ــ اطلاع خصوصی.‏