«

»

Print this نوشته

کمبودهای استراتژی توسعه ایران ۵٧-١۳۳٢ ‏

‌‌

 کمبودهای استراتژی توسعه ایران ۵٧-١۳۳٢

‏ ‏‏ فکر توسعه و ترقیخواهی در ایران تازه نیست. به عنوان یکی از پرتحرک‌ترین ‏جامعه‌های جهان سوم یا جنوب یا دنیای توسعه نیافته، ایران از نخستین کشورهایی ‏بود که به نوساختن خود اندیشید و در پیکارش با اروپای امپریالیست، ضرورت ‏آموختن و تقلید کردن از آن را دریافت. آنچه به نامهای فرنگی مآبی یا ترقی یا تجدد ‏یا غربزدگی یا غربگرایی نامیده شده است بخش اصلی تلاشهای ملت ایران برای ‏دفاع در برابر یک نیروی بسیار برتر فرهنگی و سیاسی و نظامی از سده شانزدهم ‏است.‏

تلاشهای ایرانیان تا دهه سوم سده بیستم از عمق و پابرجایی بی بهره بود. مفهوم ‏توسعه و ترقیخواهی به ذهنهای بیشمار راه یافته بود و شاه‌عباس صفوی، عباس ‏میرزای قاجار و امیرکبیر پیشروان بزرگ آن بودند؛ ولی تا هنگامی که سردار سپه ‏‏(بعداً رضاشاه اول) قدرت مؤثر سیاسی را در ایران ۶۰ سال پیش در دست نگرفت ‏از توسعه به معنی یک کوشش پایدار و همه‌جانبه نمی شد در ایران سخن گفت. حتی ‏انقلاب مشروطیت و قانون اساسی آن، که بزرگترین جنبش برای توسعه سیاسی ‏ایران در همه سده‌های گذشته است، برد محدودی داشت زیرا در زمینه‌های حیاتی ‏فرهنگی و اقتصادی و اجتماعی بازتابی چندان نیافت.‏

اندیشه توسعه را از این نظر باید اساساً یک پدیده عصر پهلوی دانست که بر بیست ‏ساله برتری رضاشاه اول و بیست و پنج سال اخیر پادشاهی محمدرضا شاه با شدت ‏و احساس تعهدی بیمانند حکمروا بوده است. قضاوت درباره عصر پهلوی از ‏سویه‌های گوناگون امکان دارد، مهمتر از همه از مقایسه آن با دوره‌های پیشین و ‏پسین آن. تا همین جا به آسانی می ‌توان گفت که در سیصد و پنجاه سال گذشته، ایران ‏هیچ دورانی به خوبی عصر پهلوی نداشته است. از آن هنگام که شاه عباس بزرگ ‏پس از مرگ، کشور درخشان خود را به انحطاط ناگزیر سیاستها و روشهایش ‏واگذاشت ایران هرگز یک دوران نسبتاً دراز پیشرفت و نوسازی را تجربه نکرد.‏

ایران پیش از رضاشاه اول دوزخی از واپسماندگی رو به انقراض بود. ایران پس از ‏محمدرضا شاه دوزخی از توحش و واپسماندگی رو به اضمحلال است. جان ایرانی ‏هرگز با ارزش نبوده است ولی پیش از پهلویها هزار هزار به غفلت از دست می ‏‏‌رفت و پس از پهلویها هزار هزار به جنایت از دست می ‌رود. با آنکه در تاریخ ‏سه‌هزار ساله ایران اصل، عموماً بر تباهی جان و عمر و اندیشه و دارایی ایرانی ‏بوده است، در مقایسه و نسبت، ترازنامه پهلویها از دویست سیصدساله هرج و مرج ‏و ناآرامی پیش از آنها و دو سه ساله تیره و تار پس از آن بسی بهتر بوده است.‏

بررسی دستاوردهای دوران پهلویها لازم است تا تعادل به قضاوت درباره تاریخ ‏اخیر ایران بازآورده شود و احساس دروغین گناه نسل‌هایی که آن دوران را ساختند ‏از میان برود. چنین بررسیهایی، دست ‌کم از نظر آماری، شده است و از میان رقمها ‏می توان تصویری از عظمت کارهایی که شد بدست آورد. ولی این بررسی، هدفی ‏دیگر دارد. دستاوردهای شگرف و انکارناپذیر، پیش نظر نیست. قصد، یافتن پاسخی ‏براینست که چرا نویدهای درخشان سالهای اصلاحات و رونق نافرجام شد؟ پس از ‏تجربه سه ساله گذشته باید بیشتر بدنبال آنچه نباید کرد بود. باید از گذشته آنقدر ‏آموخت که نسلهای آینده محکوم به دوباره زیستن آن نشوند.‏

انتقاد از کم و کاستی های ایران، بویژه در بیست و پنج سال آخر سلطنت پهلوی، به ‏قصد محکوم کردن آن نیست. برای آن است که درسهای ضروری گرفته شود. ملت ‏ما بهای سنگینی پرداخته است. نباید در کینه‌ای که به جمهوری اسلامی داریم از یاد ‏ببریم که انقلاب اسلامی بر زمینه یک سلسله ناکامیها در پیکار توسعه ایران روی داد. ‏اگر بتوانیم باید در برابر آنهمه که از دست داده‌ایم تجربه‌ای، دست ‌کم؛ به کف آوریم. ‏اگر محکوم کردن و نفی دوران پهلوی زشت و سترون است – کاری که پاره‌ای ‏چپگرایان و لیبرالها در پژوهشهای خود کرده‌اند – چشم بستن بر اشتباهات و ‏کجروی های آن دوران نیز ملت را از مزیت تجربه و آزمایش بی بهره خواهد کرد.‏

بویژه که بازسازی ایران پس از غائله انقلاب و جمهوری اسلامی باید با بیشترین ‏سرعت و کمترین اشتباه صورت گیرد، زیرا ما به عنوان یک ملت فرصت زیادی ‏برای رسیدن به کاروانی که از ما بسیار پیشی گرفته است نداریم. شناختن خطاها و ‏کاستی‌های آن دوره که با اینهمه عظمتی یگانه دارد، به ما یاری خواهد داد که زمان ‏و نیرو و منابع را در آینده بهتر بکار گیریم.‏

مقایسه ایران و کشورهای رو به توسعه دیگر بویژه کشورهای صادرکننده نفت در ‏میان آنها، با آنکه می تواند تسلی بخش باشد نباید چشم ما را از کارهایی که می ‏‏‌توانستیم و فکر نکردیم برگیرد. در میان کشورهای رو به توسعه بیشتر کاستی هایی ‏که در استراتژی توسعه ایران بروز کرد، و بدتر از آنها، دیده می ‌شود. کشورهای ‏نفت خیز در میان آنها نمونه‌هایی سخت ناموفق‌تر از ایران عرضه کرده‌اند – هرچند ‏بسیاری به برکت جمعیت اندک و درآمد بسیار از ضربه ناکامی کاسته‌اند. الجزایر ‏کمتر به فساد آلوده بوده است ولی از عهده کارهای کمتری از ایران برآمده است. ‏دیگران تورم و فساد و ناکارایی را به ابعادی که برای ما نیز تازگی دارد رسانیده‌اند.‏

نفس واپسماندگی ایجاب می کند که فراگرد توسعه پراشتباه، پرهزینه و اتلاف‌آمیز ‏باشد. زیرا واپسماندگی به معنی پایین بودن سطح انسانی است و با سطح پایین ‏انسانی به بیش از اینها عملاً نمی توان رسید. با اینهمه کشورهایی مانند کره‌جنوبی و ‏تایوان و سنگاپور و سرزمین هنگ ‌کنگ و چند کشور دیگر، در شرایطی دشوارتر ‏از ایران به سطح‌های بالاتر توسعه و سرعتهای بیشتر رشد رسیده‌اند. از بسیاری از ‏اشتباههای ایران بدور مانده‌اند، امکانات محدود خود را بهتر بکار برده‌اند و بهتر ‏کرده‌اند.‏

‏ایران در میان کشورهای جهان سوم اگر از بهترین نمونه ها نبوده، با هر مقایسه از ‏نمونه های نسبتاً موفق است. پایان فاجعه آمیز ٢۵ ساله ۵٧-‏‎ ‎‏١۳۳٢ نباید کسی را ‏درباره اصل اندیشه توسعه و تعهد ملی نسبت به آن به تردید اندازد و نباید سهم ‏شگرف پادشاهان پهلوی را در نگهداشتن و ساختن ایران در یکی از حساسترین ‏دوره‌های تاریخش کوچک سازد.‏

‏***‏

 در میان کشورهای رو به توسعه، ایران دارای موقعیتی ممتاز بود: یک جمعیت نسبتاً ‏بزرگ که نیروی کار و بازار داخلی پیشرفت را فراهم می‌آورد؛ منابع شگرف نفت ‏و گاز که نیاز به واردات سوختی را از میان می ‌برد و منابع سرمایه گذاری را بی ‏‏‌دشواری زیاد در دسترس می‌ گذاشت؛ موقعیت جغرافیایی مناسب و راه داشتن به ‏دریا که کار مبادلات بازرگانی را آسان می ‌کرد. در برابر این مزیتها ایران سهم ‏کامل خود را از عوامل عقب ماندگی داشت: نبودن منابع کافی آب، اکثریت بیسواد ‏جمعیت، نظام اجتماعی و اداری و فرهنگ سیاسی منابع پیشرفت، و نداشتن زیر ‏ساخت مناسب.‏

موقعیت ژئوپلیتیک (جغراسیاسی) ایران چنان بوده است که تنها در دوره های ‏استثنایی فرصتهایی برای توسعه بدان می داده است. همسایگی با روسیه و نیاز به ‏تراز کردن نفوذ آن با قدرتهای دیگر، ایران را پیوسته در وضع متزلزلی نگه داشته ‏است که آثار آن نه تنها در سیاستهای خارجی، بلکه بویژه در سیاستهای داخلی زیان ‏آور و موجب ضایع شدن وقت و نیروی کشور و سایش و فرسایش اخلاقی ملت بوده ‏است. در سده نوزدهم از فرصتهای گاهگاهی که تعادل نفوذهای دو قدرت بزرگ – ‏انگلیس و روسیه – برای توسعه ایران به دست می ‌داد چندان بهره ای گرفته نشد. ‏در سده بیستم رضاشاه اول در دو دهه ای که توانست نشان خود را بر جامعه ایرانی ‏بگذارد شاید حداکثر بهره برداری را از امکانات بسیار محدود کشور برای توسعه ‏اقتصادی و اجتماعی کرد. اما در دوران محمدرضا شاه – در واقع پس از ١۳۳٢ – ‏بود که رهبری سیاسی ایران از امکانات نسبتاً بزرگ اقتصادی و اجتماعی و فرصت ‏سیاسی برای دگرگون کردن بنیادهای جامعه ایرانی برخوردار گردید.‏

در شرایطی که مداخله جویی شوروی دوبار (در ١۳٢۴ و نیز در ١۳۳٢ توسط ‏ستون پنجم آن حزب توده) شکست خورده بود و شوروی آماده بود ایران را به حال ‏خود گذارد، درآمدهای روزافزون نفت منابع سرمایه ای در اختیار ایران می گذاشت ‏که در گذشته قابل تصور نبود. دستگاه اداری و تأسیسات زیرساختی که رضاشاه اول ‏برای ایران گذاشته بود می توانست یک حرکت تازه بسوی پیشرفت را آغاز کند. ‏

تجربه های سه دهه پیش از ١۳۳٢ راهنمای خوبی برای آینده بود. اصلاحات ‏رضاشاهی شش نقص بزرگ را در برخورد خود با مسأله توسعه آشکار کرده بود.‏

نخست، محدودیتهای برداشتهای دیوانسالارانه را نشان داده بود. رضاشاه اول صرفاً ‏به راههای اداری بسنده می ‌کرد و مردم را نه به عنوان عامل توسعه بلکه به عنوان ‏موضوع توسعه در نظر می ‌گرفت. در نتیجه اصلاحات نه به ژرفای جامعه می ‏‏‌رفت و نه تا آنجا که می ‌شد گسترش می یافت. محدودیت برداشتهای دیوانسالارانه ‏در یک زمینه دیگر نیز خود را نشان داده بود. قدرت روزافزون سازمانهای دولتی ‏فسادی را در خود پرورش می ‌داد که حتی در حکومت سختگیر رضاشاه اول نیز ‏بسیار قابل ملاحظه بود.‏

دوم، طرحهای نمایشی و پرعظمت و شتاب در رسیدن به کشورهای پیشرفته به هدر ‏رفتن منابع انجامیده بود. در حالی که امکانات مالی و انسانی کشور تنها یک راه حل ‏گام بگام و از کوچک به بزرگ را توصیه می کرد، انجام طرحهایی مانند ذوب‌آهن ‏بیشتر ارزش روانی داشت تا اقتصادی. در سالهای آخر رضاشاه اول افزایش تورم ‏خطر فروریختگی اقتصاد را بطور جدی پیش آورده بود.‏

سوم، کم توجهی به روستاها و انحصار منابع به پیشرفت شهرها که نشانه نوگرایی و ‏نوسازی شمرده می شد اکثریت بزرگ جمعیت را فراگرد (پروسه) توسعه برکنار ‏داشت. از این گذشته از تنها بخش اقتصاد که می توانست با مازاد تولید خود منابع ‏لازم را برای صنعتی شدن فراهم آورد – و در حدود خود فراهم آورده بود – غفلت ‏کرد. با اینهمه نباید کوششهای نمایانی را که برای افزایش فرآورده های پربهای ‏کشاورزی مانند پنبه و توتون و چای و ابریشم و چغندر شد فراموش کرد.‏

چهارم، رضاشاه اول، که نبودن یک قدرت مرکزی و پیامدهای ویرانگر آن را در ‏دوران قاجارها به خوبی شناخته بود، در تلاش خود برای ساختن یک دولت متمرکز ‏و پرقدرت، تهران را به صورت تنها مرکز تصمیم گیری در آورد. نتیجه آن ‏مهاجرت از شهرستانها به تهران بود، روندی که خدمت نظام وظیفه آن را شدت ‏بخشید. نخست بازرگانان و پیشه وران و اهل کسب و کار و سپس روستاییان و ‏کشاورزان در جستجوی کار و آموزش و بهداشت و درمان و هرچیز دیگر به ‏شهرها، بویژه تهران، سرازیر شدند. فعالیتهای غیرتولیدی مانند زمین بازی و خانه ‏سازی بورسبازانه گسترش یافت و هزینه‌های بالاسری (اوورهد) اجتماعی از ‏تواناییهای جامعه بالاتر رفت.‏

پنجم، با آنکه نقش عوامل اجتماعی و فرهنگی در توسعه دور از ذهن رضاشاه اول ‏نبود و آزادی زنان و شکستن دیوارهای خرافات مذهبی و جنبش بزرگ آموزشی را ‏باید از نشانه‌های آن بشمار آورد، طرح توسعه رضاشاهی در یک زمینه حیاتی کوتاه ‏آمد. اصلاحات ارضی به معنی تغییر روابط مالکیت – که در شرایط ایران اساس هر ‏برنامه توسعه بود – با مخالفت روبرو شد. در واقع ثبت اسناد که از نوآوریهای ‏سودمند آن  دوران بود  زمینداری بزرگ را آسانتر کرد.   شاید هم  رضاشاه اول  حتی ‏اگر می خواست نمی ‌توانست در اوضاع و احوال آن روز به چنین کار بزرگی دست ‏بزند.‏

ششم، کشور را ملک شخصی فرمانروا انگاشتن، که یک سنت باستانی حکومت در ‏ایران است، ادامه یافت به حدی که شاه از هیچ به مقام یکی از بزرگترین زمینداران ‏کشور درآمد. با چنین روحیه و روشی هیچ برنامه نوسازی نمی ‌توانست کامیاب ‏باشد.‏

برخورد با مسأله نوسازی و توسعه از ١۳۳٢ به بعد کم و بیش در همان خطهای
‏ دوران رضاشاهی سیر کرد با تفاوتهای ناگزیر آن، و تنها در زمینه اصلاحات ‏ارضی و تأکید برعدالت اجتماعی بود که از آن جدا شد. در اینجا لازم به تذکر است ‏که «برخورد با توسعه» را نباید به عنوان یک طرح یا سلسله طرحهای پیش اندیشیده ‏گرفت؛ و صرفاً از روی بررسی سیاستها و روندهای گوناگون و عموماً تابع ‏جریانات روز است که می ‌توان از یک «نمونه توسعه» در بیست و پنج ساله میان ‏‏١۳۳٢ و ١۳۵٧ سخن گفت.‏

این استراتژی توسعه یا «نمونه توسعه» که همه زمینه ها و سطح های زندگی جامعه ‏ایرانی را در برگرفت با همه نویدها و دستاوردهایش به هدفهای خود نرسید و در ‏پایان به مصیبت انقلاب اسلامی انجامید که خود بدان کمک کرده بود. کاستی های ‏اصلی آن را می ‌توان زیر عنوانهای سیاسی، اجتماعی و اقتصادی بررسی کرد.‏


‏ الف ـ در زمینه سیاسی

‏ ‏١ــ توسعه یک امر شخصی شمرده می شد. مأموریت یک فرد بود و تابع خواستها و ‏آرزوها و نیز هوسهای او.  جامعه ماده خامی بود  که  می بایست  در  دستهای یک  ‏شخصیت  تاریخی  شکل می ‌گرفت و با دستاوردهایش افتخار ابدی او را تضمین می ‏‏‌کرد. اینکه مردم واقعاً چه می ‌خواهند یا چه می ‌توانند در درجه دوم اهمیت بود. ‏مردم را می بایست به زور و حتی به رغم خودشان پیش برد. توسعه نه چیزی بود  ‏که از درون جامعه بجوشد  بلکه بیشتر  موهبتی بود  که از بالا به مردم اعطا می ‏‏‌گردید.‏

این جنبه شخصی یافتن امور عمومی نتایج پردامنه و مصیبت ‌بار داشت. فراگرد ‏تصمیم گیری دستخوش تغییرات ناگهانی می ‌گردید و برنامه گزاری به معنی واقعی ‏آن هیچگاه به نظام سیاسی – اداری راه نیافت. همه تصمیم های مهم و گاه بی اهمیت ‏را باید یک نفر می گرفت و آن یک نفر نیز زیر تأثیرهای گوناگون می ‌توانست پیوسته ‏مسیر امور را تغییر دهد.‏

تمرکز قدرت در دستهای کسی که سختگیری و سخت کوشی رضاشاه اول را نداشت ‏و از گرایش او به ریاضت و صرفه‌جویی بری بود و شرم حضورش او را بسیار ‏تأثیرپذیر می کرد و در برابر نزدیکان و کسانش بیش از اندازه و به هزینه جامعه ‏دست و دلباز بود، ناگزیر فراگرد توسعه را سطحی و هوسکارانه و کژ و مژ و پر از ‏اتلاف می ساخت. تغییر سیاستهای ناگهانی، تصمیم های آنی که گاه قابل اجرا هم ‏نبودند، از دستگاه برنامه ریزی کشور یک خوان یغما ساخته بودند که هرکس به ‏رهبری سیاسی دسترسی بیشتر داشت از آن بیشتر برخوردار می شد. مسئولان در ‏برابر کسانی که دستور یا فرمانی چند ده یا چند صد میلیونی از رهبر گرفته بودند ‏سرگردان می ‌ماندند و ناگزیر بودند برنامه های خود را با اینگونه مداخلات تغییر ‏دهند. تعبیر «کسانی که پرونده‌ای زیر بغل می گذارند و شرفیاب می شوند و ‏برنامه‌ها و بودجه های تصویب شده را برهم می ریزند» در دستگاه حکومتی ایران ‏رواج فراوان داشت.‏

فساد مزمن سیاسی و اداری و اجتماعی ایران با این برداشت شخصی از قدرت و ‏توسعه ناگزیر تشدید می ‌شد.  گروههایی از سرامدان ( الیت ) جامعه ایران  منابع ملی ‏را  دارایی شخصی خود می دانستند و هرکدام بسته به توانایی خود و ارتباطشان با ‏رهبری  سیاسی از  آن  بیدریغ  بهره می ‌بردند. فساد به حدی رسیده بود که بخش ‏محسوسی از درآمد ملی را می ‌بلعید – هرچند هرگز نمی توان ابعاد آن را به روشنی ‏اندازه گرفت. رهبری سیاسی در برابر موج بالا گیرنده فساد جز به صورتهای ‏نمایشی واکنشی ظاهر نمی ‌کرد. چنان واکنشی مستلزم دگرگون کردن همه فرضها و ‏پایه های نخستین نظام سیاسی می بود – پیش از همه مستلزم پذیرفتن نظارت ‏عمومی بر امور عمومی، زیرا بی این نظارت نمی ‌توان با فساد مقابله کرد. ‏کوششهای فردی هرگز برای چنین منظوری بسنده نبوده است.‏

رهبری سیاسی بویژه در موضوع فساد آسیب ‌پذیر بود. از سویی ساخت پایگانی ‏‏(سلسله مراتبی) قدرت بود که همه راهها را به رأس هرم ختم می کرد و از سویی ‏خاصیت انحصارجویی آن بود که سوء استفاده از قدرت سیاسی را نیز مانند خود ‏قدرت سیاسی در دستهای معدود گرد می ‌آورد. تصادفی نبود که بزرگترین موارد ‏فساد در میان کسانی دیده می ‌شد که به رهبری سیاسی نزدیکتر از همه بودند، زنان ‏و مردانی دست نزدنی که از همه موازین و ضابطه ها بیرون بودند. با موارد معدود ‏فساد به مقیاس بزرگ، اما مستقل، مبارزه موفق تری می ‌شد.‏

‏٢ – بنا به سنت، استراتژی توسعه بیشتر به راه حلها و برداشت اداری گرایش ‏داشت. اصلاحات و نوسازی در ایران از آغاز سده نوزدهم (در زمان عباس میرزا ‏و یک نسل بعد در زمان امیرکبیر) به دست دولت صورت گرفته بود. در زمان ‏رضاشاه اول دیوانسالاری نوین ایران، ساخته او، از عهده کارهای نمایانی در ‏نوسازی اجتماعی و اقتصادی ایران برآمد. آن دستگاه اداری به عنوان امتداد قدرت ‏رهبری بسیار بیشتر طرف اعتماد بود تا نهادهای مردمی سنتی یا از روی نمونه ‏اروپایی، و بهمین دلیل همه اختیارات بدان واگذار می شد و هر روز عرصه تازه ای ‏از فعالیتهای مردم در زیر پوشش مداخلات آن در می آمد. مقررات گوناگون و گاه ‏متناقص و سازمانهای متعدد و متوازی، عملاً امکان فعالیت را از ابتکارات ‏خصوصی گرفته بودند و کوچکترین فعالیتها از سوی افراد و مؤسسات، حتی ‏سازمانهای عمومی و دولتی، بدون صرف وقت و نیرو و منابع اضافی برای رفع ‏اشکال تراشیهای دیوانی میسر نمی گردید.‏

رشد سرطانی دیوانسالاری در این اوضاع و احوال نتیجه‌ای بود که می ‌بایست ‏انتظار داشت. دولت در اواخر رژیم بیش از یک میلیون کارمند داشت و ادارات و ‏سازمانها قارچ آسا از زمین می ‌روییدند. بودجه اداری بخش بزرگ درآمدهای ملی ‏را صرف خود می کرد. از بودجه عمرانی نیز بیشتر آن به هزینه های اداری می ‏‏‌رسید. این دیوانسالاری غول آسا طبعاً گرایش به تمرکز داشت و تمرکز بیش از ‏اندازه فعالیتها را در تهران تشدید می ‌کرد و به واپسماندن روستاها و شهرها – جز ‏چند شهر دیگر که در جهت تهران شدن حرکت می ‌کردند – می ‌انجامید و جمعیت ‏هرچه بیشتری را به مهاجرت به تهران وا می ‌داشت.‏

وظایفی که برعهده دیوانسالاری نهاده شده بود بسیار از توانایی آن بیرون بود، ‏چنانکه کم و بیش در هر کشور دیگری است، ولی در کنار افزایش اختیارات و ‏وظایف کمتر کوششی برای آماده ساختن آن می ‌شد. در حالی که رضاشاه اول ‏اصرار داشت با بالا بردن سطح زندگی و حیثیت کارمندان و جلب بهترین استعدادها ‏بر قدرت عمل دیوانسالاری بیفزاید، نظام سیاسی و اداری ایران در سالهای پس از ‏او گویی تعمدی در پایین نگهداشتن سطح زندگی و روحیه کارمندان داشت.‏

بر دستگاه اداری بزرگ و پر مسئولیت ایران عموماً زنان و مردان ناکافی تسلط ‏داشتند. نظام سیاسی ایران چنان می نمود که از مردمان با ابتکار و اصولی و ‏صاحب اندیشه مستقل می ترسید. میان مایگان (مدیوکر) فرصت طلب و کسانی که ‏بجای ذهن تیز شامه نیز داشتند معمولاً در مسابقه نزدیک شدن به رهبری سیاسی ‏کامیاب ‌تر بودند. رهبری سیاسی در ٢۵ سال پس از ١۳۳٢ نیز مانند ١٢ ساله پیش ‏از آن با سیاست ‌پیشگان و مدیران گوش به ‌فرمان و اهل معامله آسوده تر بود تا ‏مردان و زنان صاحب ‌نظر و فساد ناپذیر. نتیجه آن شد که کارها عموماً بدست ‏کاردانان نمی ‌افتاد. جامعه ایرانی در اداره نهادهای بزرگ امروزی بهرحال کم ‏‏‌تجربه بود. گرایشهای رهبری سیاسی این کمبود را شدت بخشید.‏

‏۳ ــ طرح توسعه ایران برخلاف نمونه های موفق تر در کشورهای دیگر بجای ‏پراکندن قدرت اقتصادی و مالی در جامعه به تمرکز آن می ‌انجامید. دولت هرسال ‏سهم بزرگتری از این قدرت می یافت و نزدیک به ۵۰ خانواده یا شخص مالک بخش ‏توسعه یافته صنایع ایران (شامل کارخانه ها و شرکتهای بیمه و بانکها و مقاطعه ‏کاریهای بزرگ) بودند. ارتباط یافتن با مرجع قدرت شرط اصلی هر فعالیت بزرگی ‏بود و فساد متقابل جامعه و حکومت را افزونتر می ‌کرد. سرمایه داران بزرگ با ‏نفوذ سیاسی خود چندان در برابر رقابتها آسیب پذیر نبودند و نیاز حیاتی به بالا بردن ‏کارایی و قدرت تولید نداشتند. سود آنها را تسلط انحصاری بر بازار، دستکاری ‏کردن قیمتها و اجازه واردات تضمین می ‌کرد. در بسیاری موارد تولیدکنندگان ‏بزرگ خود واردکنندگان بزرگ بودند – گاه به این دلیل که زیان یا کسری تولید را ‏می بایست با واردات جبران کنند. ‏

‏۴ ــ یک حکومت فردی به جلب افکار عمومی همان نیاز را دارد هرچند به دلایل ‏متفاوت. فشار و سرکوب برد محدودی دارد و اگر حکومت نتواند میوه های رفاه را ‏میان مردم پخش کند ثبات آن به خطر خواهد افتاد. بدین ترتیب بیم آن هست که ‏کارهای نمایشی جانشین توسعه اقتصادی و آزادیهای سیاسی شود. با استفاده تبلیغاتی ‏از این کارها می توان توجه عمومی را از مسئله اساسی روابط قدرت به جاهای ‏دیگر سوق داد. ‏

‏۵ــ در ایران طرحهای نمایشی این ویژگی را داشت که سیاستگران را بیشتر می‌ ‏فریفت تا مردم را. برنامه هایی مانند سهیم کردن کارگران در سود و سهام مؤسسات، ‏تغذیه رایگان، آموزش همگانی رایگان، بیمه همگانی، پیکار با بیسوادی هرگز به ‏هدفهای اعلام شده خود نرسیدند ولی با آنها چنان رفتار می شد که گویی اعمال انجام ‏شده اند – و نه تنها در زمینه تبلیغاتی. کافی بود سیاستی اعلام گردد (غالباً به ‏صورت اصلهای انقلابی یا فرمانها) و پس از مدتی سروصدای تبلیغاتی پایه ‏محاسبات و سیاستها و برنامه های بعدی قرار گیرد، ارزش عملی آنها هرچه بوده ‏باشد.‏
‏ ‏
‏۶ ــ این توجه به نمایشی بودن برنامه های توسعه و بهره برداری تبلیغاتی از آنها ‏عامل دیگری در ناتمام ماندن کارها بود. عامل اصلی، نبودن انرژی و پشتکار بود ‏که ویژگی کار حکومت در ایران بشمار می ‌رفت. هر برنامه و طرحی با شدت و ‏غوغای فراوان آغاز می ‌شد و بزودی از سرعت می ‌افتاد. حتی در آنجاها که موانع ‏زیرساختی جلوی کار را نمی گرفت، مقررات گوناگون و مداخلات سازمانهای ‏متعدد کافی بود که آهنگ پیشرفت را کند سازد. پاره ای فرمانها یا اصلهای انقلابی ‏نیز اصلاً قابل عمل نبودند و صرفاً ارزش شعاری داشتند. ‏

‏٧ــ کمتر اقدامی تا نتیجه منطقی آن مورد نظر بود و پیش می ‌رفت. اصلاحات ‏معمولاً به تشکیل سازمانی موقتی یا دایمی می انجامید – سازمانهای موقتی نیز ‏متمایل بدان بودند که دایمی شوند زیرا تشکیل آنها به استناد دستور یا فرمانی بود که ‏کمتر کسی جرأت تجدیدنظر در آنها را داشت – و در این بین سازمانها سنگ می ‏شدند. از آن پس این سازمانها مانند کمیته‌های انقلاب اداری در وزارتخانه ها و ‏سازمانهای دولتی یا کمیسیون شاهنشاهی یا بازرسی شاهنشاهی وسیله‌ای برای وقت ‏گذرانی، کاریابی یا مزاحمت و تصفیه حساب و اعمال نفوذ می ‌گردیدند.‏

‏۸ــ تأکید بر نقش ارتش به دلایل سیاسی داخلی و خارجی کاملاً قابل فهم و توجیه ‏بود. ولی ارتش به صورت مرکز توجهات رهبری سیاسی درآمد و عملاً کمر اقتصاد ‏را شکست. میان سالهای ۵۶-‏‎ ‎‏١۳۴۹ بیش از ۳٢ میلیارد دلار هزینه مستقیم نظامی ‏شد و میلیاردها دلار دیگر نیز زیر عناوین دیگر (بندر، فرودگاه، راهسازی، خانه ‏سازی …) به مصارف نظامی‎ ‎‏ رسید.‏‎ ‎‏ هزینه خرید‎ ‎‏ تسلیحات‎ ‎‏ میان‎ ‎‏ سالهای ۵۶-‏‏١۳٢۹ حدود ١٧ میلیارد دلار بود و اگر بر طبق برنامه ها پیش می رفت میزان آن ‏در سالهای ۶٢-١۹۴۹ به ۵‏‎/‎‏١۸ میلیارد دلار بالغ می شد و قرار بود در سالهای پس ‏از آن ۳۰ میلیارد دیگر را ببلعد. چنانکه شاه در پاسخ به تاریخ نوشته است ارتش ‏ایران می بایست در ١۳۵٧ به ۴١۳ هزار تن و در ١۳۶١ به ٧۶۰ هزار تن افزایش ‏یابد. ‏

‏۹ــ تنها هزینه های نظامی نبود که بخشهای دیگر را از منابع لازم بی بهره می ‌کرد. ‏ارتش از نظر جذب نیروی انسانی ماهر رقیب جدی صنعت شده بود. در شرایطی که ‏به موجب پیش بینی های برنامه پنجم، کشور بیش از ٧۰۰ هزار کارگر ماهر کم ‏داشت، رسته های سه گانه ارتش نفرات درس خوانده و آزموده را از همه جا جلب ‏می کردند. ‏

‏١۰ــ تشنگی سیری ناپذیر به خرید آخرین و پیچیده ترین سلاحهای زرادخانه امریکا ‏سبب شد که هزاران کارشناس امریکایی برای آموزش دادن افراد ایرانی در ایران ‏خدمت کنند. هرچند نتایج کار آنها از نظر آماده کردن ایرانیان برای بکار بردن و ‏نگهداری سلاحهای تازه درخشان نبود – و شاید به سبب ضعفهای اساسی آموزشی و ‏سازمانی نمی ‌توانست درخشان باشد – اما شمار فراوان آنها برای تشدید احساسات ‏ضدامریکایی ایرانیان و بیزاریشان از بستگی روزافزون به امریکا بسیار مؤثر افتاد. ‏برقراری کاپیتولاسیون یا مصونیت قضائی پرسنل امریکایی در ١۳۴٢ که رضاشاه ‏اول سی و چند سال پیش در میان توفانی از احساسات ملی به نظایر آن پایان داده ‏بود، تظاهر زننده ای از موقعیت برتر امریکا در ایران بود. امتیازات سیاسی و ‏اقتصادی و نظامی که هر روز امریکا می گرفت و احساس حقارتی که در سطحهای ‏فردی و حکومتی ایران نسبت به امریکا و امریکاییان نشان داده می شد، همه ‏کوششهای رژیم را در برانگیختن غرور ملی ایرانیان و گرفتن یک وجهه ملی و ‏مستقل بی اعتبار می کرد.‏

ارتش همچنین به گران تمام شدن طرحهای اقتصادی کمک می ‌کرد. فرماندهان ‏نظامی که دست گشاده ای بر بودجه مملکتی داشتند و از نظارتهای معمول نیز آزاد ‏بودند برای پیش انداختن طرحهای خود بسیار بیش از معمول هزینه می ‌کردند. در ‏نتیجه برای انجام کارهای غیرنظامی نیز هزینه ها بالا می ‌رفت.‏

چنانکه تجاوز عراق به ایران نشان داد خطرهای نظامی بالقوه که ایران را تهدید می ‏‏‌کرد و رویارویی با آنها در توانایی ملی ایران بود به هیچ روی آن قدرت نظامی را ‏توجیه نمی ‌کرد که چیز زیادی برای توسعه ملی نمی گذاشت. ایران یک قدرت درجه ‏سوم اقتصادی بود و ضرورتی نداشت و نمی ‌توانست یک قدرت نظامی درجه یک ‏‏(غیراتمی) جهان باشد، آنهم صرفاً از نظر آماری؛ زیرا پایه آموزشی و صنعتی لازم ‏را نداشت. در شرایط ایران قدرت نظامی بیشتر عبارت بود از قدرت خرید ‏سلاحهای پیشرفته به مقدار زیاد.‏

اولویتهای امنیتی کشور نیز بسیار مورد تردید بود. در حالی که رژیم یک پلیس ‏شورش برای حفظ خیابانهای پایتخت نداشت، دلمشغولی به حفظ امنیت راههای ‏دریایی اقیانوس هند بیشتر به رویاهای مستانه می ماند و نشانه دیگری از وارونگی ‏اولویتها بود. مخالفان رژیم آن را پلیسی توصیف می کردند ولی پلیسهای آن ماهی ‏‏١٢۰۰۰ ریال حقوق می گرفتند.‏

شکست در کشانیدن مردم به صحنه سیاسی و یافتن راههایی برای جلب مشارکت ‏عمومی و هدایت نارضایی سیاسی شاید مهمترین مشکل رهبری سیاسی بود و در ‏قلب همه کم و کاستی های آن قرار داشت. ایران به موجب یک قانون اساسی اداره ‏می ‌شد و از داشتن مجلس ناگزیر بود. انتخابات دردسر تمام نشدنی رهبری بشمار ‏می ‌رفت و همه کوششهایی که در سازمان دادن سیاسی جامعه بعمل آمد بیشتر به ‏منظور حل همین مشکل بود. ‏

در نظر رهبری سیاسی، مردم می توانستند برای توسعه سیاسی تا برطرف شدن ‏مسائل اقتصادی و اجتماعی صبر کنند. مشارکت عمومی از نظر آن بیشتر مانعی بر ‏سر راه تصمیم گیریهای تند و قاطع بود که برای نوسازی جامعه ضروری شمرده ‏می ‌شد. از اینرو الزام ترتیب دادن انتخابات بود که توجه را به سازمان سیاسی ‏جامعه جلب می کرد. تنها در نیمه دهه پنجاه بود که مشارکت سیاسی مردم نه به ‏عنوان مانعی بر سر راه توسعه اقتصادی، بلکه به عنوان شرط اصلی برای آن ‏مطرح گردید. اما این اندیشه هیچگاه در رهبری سیاسی راسخ نشد و هرچند ‏کوششهای ظاهری برای کشاندن مردم به فراگرد سیاسی انجام گرفت، این کوششها ‏از ظواهر فراتر نرفت.‏

‏ نظام دو حزبی نیمه دهه ٣۰ (مردم و ملیون) و نظام حزب مسلط دهه ۴۰ و اوایل ‏دهه ۵۰ (ایران نوین) و نظام یک حزبی سالهای ٧-‏‎ ‎‏١۳۵۴ (رستاخیز) در سازمان ‏دادن انتخابات مجلس و بعدها بر پا کردن تظاهرات و نمایشهای گسترده عمومی ‏موفق بودند، ولی نه بر بی تفاوتی و دل مردگی عمومی چیره آمدند و نه نارضایی ‏سیاسی را در مسیرهای سازنده هدایت کردند. علت آن بود که رهبری سیاسی پیوسته ‏می ‌خواست در مرکز توجهات باشد و امتیاز همه پیشرفتها و ابتکارات مثبت را به ‏خود اختصاص دهد. دولت یا حزب اکثریت یا حزب واحد نه اهمیت چندانی داشتند و ‏نه مسئول بودند. هر انتقادی از آنها مستقیماً به رهبری سیاسی بر می گشت. در ‏نتیجه بحث سیاسی موردنظر میان تهی و سترون می شد و  مخالفان بجای مخالفت با ‏حکومت یا حزب طبعاً به مخالفت با رهبری بر می ‌خاستند. رهبری در کوشش خود ‏برای جلوگیری از برآمدن هر گروه یا شخصیت سیاسی قابل ملاحظه نه تنها جریان ‏مخالف سیاسی (اپوزیسیون) را رادیکال کرد، خود را آماج همه انتقادها و حملات ‏قرار داد. ناکارایی هر سازمان یا نادرستی هر مقام دولتی بهانه ای برای حمله به ‏رژیم بود، زیرا هیچ کس و هیچ سازمانی اصالت و موجودیتی از آن خود نداشت، ‏همه پرتوهایی از آفتاب قدرت بودند. رهبری، آنان را از نشان دادن هرگونه استقلال ‏باز می ‌داشت. آنان نیز خود را با کم و کاستی هایشان پشت سر آن پنهان می ‌کردند. ‏

جریان آزادسازی (لیبرالیزاسیون) نیمه دهه ۵۰ شاید می ‌توانست به پدیده دوگانه بی ‏تفاوتی عمومی و رادیکال شدن مخالفان پایان دهد. اما در اینجا هم مانند طرحهای ‏دیگر (تنظیم خانواده، پیکار با بیسوادی، مبارزه با فساد و اتلاف کاری، انقلاب ‏اداری…) انرژی و اراده سیاسی لازم در پشت سر سیاست اعلام شده نبود. به ‏روزنامه ها و مجلس و حزب اجازه داده شد معایب را بگویند و انتقاد کنند ولی ‏کوششی در رفع معایب بعمل نیامد و حوزه انتقادها نیز هرگز به مسائل اصلی و ‏موضوعهای اساسی کشیده نشد. از مردم خواسته شد در فراگرد تصمیم گیری – آنهم ‏در حد فراهم آوردن داده ها و نظرگاههای گوناگون – مشارکت کنند ولی کسی به ‏نظر آنها توجهی ننمود. تصمیم گیری، حق انحصاری رهبری سیاسی باقی ماند و ‏هرجا احساس می ‌شد مردم چیزی را می خواهند به عمد خواستشان ندیده گرفته می ‏‏‌شد تا گستاخ نشوند. مردم می بایست صرفاً در طرف گیرنده باقی بمانند. ‏

یک مقاله که درباره رابطه حزب و دولت برای مجله ارگان حزب رستاخیز نوشته ‏شده بود دوبار توسط نخست‌وزیر از مجله به دفتر شاه برده شد تا هر اشاره ای به ‏مشارکت مردم را در فراگرد تصمیم گیری شخصاً حذف کند. مقامی را که به سبب ‏مخالفت عمومی و دیرپای با او از سرکاری به ناچار برداشتند بی هیچ فاصله به ‏سناتوری انتصابی گماشتند مبادا حمل بر امتیاز دادن شود. یک سال پس از آن ‏بزرگترین امتیازها بی هیچ اندیشه ای به مخالفان، و نه مردم، داده می شد. ‏

حزب واحد که با نویدهای بزرگ آغاز گردید بی مصرف و بیهوده ماند. حتی در ‏زمانی که حکومت به سازمان دادن پشتیبانی عمومی نیاز حیاتی داشت، حزبی را که ‏هنوز می ‌توانست صدها هزار تن را مثلاً در تبریز پس از آشوب به خیابانها بکشاند ‏منحل کردند. یک تصمیم ساده اداری برای ناچیز کردن یک طرح بزرگ سازماندهی ‏سیاسی جامعه کفایت کرد.‏

 ب ـ در زمینه اجتماعی

‏ ‏١ــ در بررسی فراگرد توسعه کمتر به عامل اخلاقی توجه می ‌کنند، هر چند با تأثیر ‏تعیین کننده‌ای که دارد باید جای اصلی را بدان داد. در جامعه‌ای که مبانی اخلاقیش ‏فرو ریخته باشد توسعه حداکثر به شکل جسته گریخته و اینجا و آنجا و بی بهره از ‏هماهنگی و تعدل روی خواهد داد. برای آنکه یک کوشش همگانی در جهت دگرگون ‏ساختن جامعه صورت گیرد باید حداقلی از ایدئالیسم (آرمانگرایی) و انضباط ‏اجتماعی و وظیفه شناسی و گرایشی به مقدم داشتن مصالح عمومی بر منافع فردی ‏در کار باشد. در غیر آن، نه یک پیکار ملی برای توسعه، بلکه مسابقه‌ای برای پولدار ‏شدن و بدست آوردن غنیمت‌های پیشرفت در میان خواهد بود.‏

‏ فرو ریختن مبانی اخلاقی جامعه درست همان بود که در بیست و پنج ساله پس از ‏‏١۳۳٢ روی داد. رژیم به سبب اوضاع و احوال استقرار دوباره خود (مبارزه با ‏حکومت و رهبری که با همه کوتاهیها و با وجود شکست و بن‌بست خود قهرمان ‏پیکار با بیگانه بود، و نیز تکیه‌ای که خود رژیم به یک قدرت خارجی داشت) در ‏برابر افکار عمومی ملت دست کم در وضع دفاعی بود. تنها با تکیه بر عنصر ‏اخلاقی، با نشان دادن سرمشقی از گذشت و پاکیزگی و درستکاری، بود که رژیم می ‏‏‌توانست زمینه اخلاقی و مشروعیت از دست رفته‌اش را در میان مردم بازیابد. ولی ‏درست در جهت مقابل عمل کرد. سرامدان وارد مسابقه‌ای پایان ناپذیر برای ‏مال‌اندوزی و به چنگ آوردن امتیازات و به رخ کشیدن آنها شدند. تأکید بر تفاوتها و ‏فاصله های طبقاتی با افزایش درآمدهای نفتی پیوسته بیشتر شد.‏

بی اعتنایی به افکار عمومی، احساس عدم مسئولیت در برابر مردم و جانشین کردن ‏ارزشهای اخلاقی با پول از سوی طبقه حاکمی که گویی برای جبران زیانهای خود ‏به کشوری اشغال شده پای نهاده بودند نه تنها به بیگانگی مردم از حکومت انجامید، ‏باقیمانده هر احساس مسئولیت اجتماعی را نیز در هم شکست. هرکس در پی آن بود ‏که «سهم نفت» خود را به هر وسیله به چنگ آورد. درخواستهای گاهگاهی حکومت ‏از مردم که بیشتر صرفه جویی و کار و کمتر مصرف کنند و کمتر بخواهند با ‏ریشخند عمومی روبرو می شد. حتی «مبارزه با فساد» چنان تلقی می گردید که ‏انحصارکنندگان قدرت می خواهند فساد را نیز منحصر به خود سازند.‏

یک طبقه حاکم بی اعتقاد، کلبی مسلکی (سینیسم) تاریخی مردم ایران را عمیق تر ‏کرد. تملق که به زشتی دلازار رسیده بود  به اضافه سرمشقهای  کامیابی که هر  روز  ‏مانند خار  در چشم مردم می کشیدند – از دلالان و درصد بگیران و کار راه‌اندازان ‏سیاسی و زمین ‌بازان و سرمایه ‌دارانی که به نظر می رسید چک سفید از منابع ملی ‏بدانها داده شده است و همه مقامات با نفوذ که قانون هیچ دستی بدانها نداشت – ‏مردمان را متقاعد کرد  که در فضایی  کاملاً تهی از ملاحظات اخلاقی بسر می برند.‏

کیش شخصیت که در شکلهای زمخت افراطی از سوی مقامات بالا تشویق می شد و ‏تکیه بر یک دوره سی ساله تاریخ ایران به زیان بقیه آن، حتی احترام به میراث ‏تاریخی و حس ملی را در مردم از نیرو انداخت. مردم احساس می ‌کردند چیزی ‏ندارند تا از آن دفاع کنند. صاحبان ثروتهای بادآورد نیز که با تغییر سیاستهای ‏ناگهانی حکومت اعتماد خود را بیش از پیش از دست می دادند با استفاده از آزادی ‏انتقال دارایی به خارج بازمانده هر اراده مبارزه و ایستادگی را باختند. راز سرعت ‏باور نکردنی واژگونی رژیم در ورشکستگی اخلاقی آن بود. کسی برای یک شرکت ‏بازرگانی که سهام آن نیز عادلانه بخش نشده است برخود سختی روا نمی دارد. در ‏برابر یک هجوم جدی بیگانه نیز شاید همان وضع پیش می آمد.‏

‏٢ــ بی توجهی که به آموزش شد شگفت آور بود. برنامه آموزش از باسواد کردن ‏توده های بیسواد، از پرورش دادن کارگران ماهر و فنی و از تربیت کادرهای بالا به ‏میزان مورد نیاز جامعه و اقتصاد ناتوان ماند. پس از یک دهه و نیم پیکار با ‏بیسوادی، شمار باسوادان به دشواری از ۵۰ درصد بالاتر رفت و در میان زنان و ‏روستاییان بسیار پایین تر از این میانگین بود. شمار دبیرستانها بسیار افزایش یافت ‏ولی دیپلمه ها کمتر از نسل پیش از خود قابل استخدام بودند. لشکر روزافزون دیپلمه ‏های بیکار در صف مقدم توده های بی ریشه و بینوا و سرخورده شهری به موج ‏اعتراض و انقلاب سالهای ٧-‏‎ ‎‏١۳۵۶ پیوستند.‏

آموزش دانشگاهی بدترین نمونه غلبه کمیت بر کیفیت بود. شمار دانشگاهها و ‏دانشجویان در طول سالها دهها برابر شد ولی بیشتر دانشجویان چیز سودمندی نمی ‏آموختند و در دانشگاههایی که کمتر چیزی به آنها می دادند فعالیت سیاسی می ‏کردند. کوشش برای خرید دانشجویان (مقرری ماهانه، کمک هزینه مسکن، خوراک ‏ارزان و آموزش رایگان) بر نارضایی آنها می افزود. اگر بجای همه اینها به  ‏دانشجویان  کمتری  درس  بهتری می دادند  و  از  آنها  که توانایی مالی  داشتند  ماهانه می ‏گرفتند رضایتشان بیشتر جلب می شد.‏

توجه به کمیت در برابر کیفیت و دل مشغولی به آمار سبب شد که از رفاه معلمان و ‏سطح حرفه‌ای آنان غافل بمانند. معلمان نیز مانند گروههای حساس دیگر – قضات و ‏ضابطان دادگستری، توده کارکنان اداری – در شمار کم درآمدترین گروههای جامعه ‏بودند و کارایی شان هرچه پایین تر می رفت. حرفه معلمی کم حیثیت بود و ‏استعدادهای بالاتر را جذب نمی ‌کرد. تنها در آخرین سال رژیم بود که کوشیدند بر ‏درآمد معلمان بیفرایند. در میان مخالفان رژیم نقش معلمان و استادان تنها با ‏دانشجویان و دانش‌آموزان قابل مقایسه بود. سراسر نظام آموزشی به سبب سیاستهای ‏نادرست و رهبری ناتوان (در بیشتر دوره بیست و پنج ساله) برضد رژیم شوریده ‏بودند.‏

با آنکه در سالهای آخر رژیم بیش از ده میلیون تن در مؤسسات آموزشی درس می ‏خواندند سهم نظام آموزشی در توسعه اقتصادی، از یک نظر، پایین تر می آمد و نیاز ‏به وارد کردن کارگران ماهر و فنی و مدیران هرسال بیشتر می شد. شگفت آنکه ‏خود حکومت نیز این روند را تشویق می کرد. هنگامی که هزاران کامیون وارداتی ‏زیر باران و آفتاب می پوسیدند بجای ترتیب دادن دوره های آموزشی برای ‏رانندگان، از کره جنوبی راننده آوردند.‏

شکست آموزشی به معنی شکست برنامه های توسعه اقتصادی و اجتماعی و نظامی ‏بود. پایین بودن بهره وری صنایع، ناکارایی دیوانسالاری و واپسماندگی عمومی ‏جامعه مستقیماً بدان ا رتباط می یافت و از نظر سیاسی نیز پیامدهای مرگباری ‏داشت. یک جامعه بیسواد و بی فرهنگ به آسانی زیر نفوذ عوام فریبی و خرافت ‏مذهبی درآمد. زیاده رویهای دوران انقلاب را خلأ فرهنگی جامعه ایرانی توضیح ‏می دهد.‏

در نمونه های موفق تر توسعه، و نیز در همه کشورهای سوسیالیستی، سیاست ‏آموزشی از یک سو به ریشه ‌کن کردن بیسوادی اولویت داده است و از سوی دیگر به ‏پرورش کادرهای آموزشی و مدیریت و فنی. سیاست آموزش رسمی سرامدگرا ‏‏(الیتیست) است و با اختصاص دادن منابع به آدم سازی به فراگرد توسعه جنبه‌ای ‏خود بخود می دهد. ریشه کن کردن بیسوادی نیز زمینه را برای یک انقلاب واقعی ‏آموزشی (و نه شعار آن) آماده می سازد. در ایران سیاست آموزشی بجای نیروی ‏کار مولد، منشیان و مدعیان پرورش می داد.‏

‏٣ــ سیاست فرهنگی این دوره نیز مانند همه سیاستهای آن بی بهره از بهم پیوستگی و ‏هدف روشن بود. از سویی فعالیتهای فرهنگی چشمگیر و پرهزینه (جشنواره‌ها، ‏تالارهای کنسرت و اپرا و موزه ها و کتابخانه‌ پرهزینه و مانندهای آن) که گروه ‏معدودی را در بر می گرفت و از سوی دیگر فقر فرهنگی محض که با فعالیتهای ‏زیرزمینی و نه چندان زیرزمینی چپگرایان و افراطیان مذهبی «جبران» می ‌شد. ‏تسلط دیوانسالاری بر فعالیتهای فرهنگی عملاً به توقف یا رکود نشر کتاب، تئاتر، ‏فیلم سازی و مطبوعات انجامید. توده‌های جمعیتی که به شهرها ریخته بودند و نه ‏اشغال مرتبی داشتند، نه سرگرمی درست، نه شرایط زندگی قابل تحمل و نه حتی ‏دسترسی به ورزش – زیرا این رشته نیز در انحصار مقامات با نفوذ سیاسی و ‏نزدیک به رهبری درآمده بود و اعتبارش به مصرف همه گیر کردن ورزش نمی ‏رسید و عموماً در طرحهای تجملی هزینه می شد – از فعالیتهای سالم فرهنگی بی ‏بهره بودند. نیروی آنان بجای آنکه در عرصه های فرهنگ و ورزش بکار گرفته ‏شود، سرخورده و عاصی شد و سرانجام طغیان کرد.‏

در همه سالهایی که دیوانسالاری فرهنگی با یک سانسور ناشیانه و کوردلانه و ‏غرض‌آلود و ناکارآمد تلاشهای دو نسل را برای ابراز وجود عقیم می گذاشت ‏افراطیان و متعصبان مذهبی و گروههای پنهان و آشکار چپگرا که در پیکار چریکی ‏فرهنگی مهارت یافته بودند ایدئولوژیهای خود را از همه راه، حتی از راه کتابهای ‏درسی رسمی، به جوانان تلقین می کردند. رژیم ایدئولوژی نامشخصی آمیخته از ‏اصل رهبری و ترقیخواهی را با وسایل و از راههای ابتدایی تبلیغ می کرد. تقریباً ‏همه بحث سیاسی رسمی به دو سه کتاب و مصاحبه‌ها و سخنرانیهای گاهگاهی یک ‏مقام بر می گشت و بر گرد سه چهار روز معین در سال دور می زد. در برابر، ‏افراطیان چپ و مذهبی نیز ایدئولوژیهایی بهمان اندازه نامشخص و ساده شده را با ‏پیامی برانگیزنده و مهارتی بیشتر و در فضایی که با سرخوردگی سیاسی و فقر ‏اقتصادی و فرهنگی آماده شده بود به گوش مردم می رساندند و طبعاً بسیار کامیاب ‏تر بودند. نیرومندی اعتراض آنها میان تهی بودن پیامشان را از ذهن ها دور می ‏‏‌کرد.‏

دانشگاهها بویژه و دبیرستانها به مقدار زیاد از نظر فرهنگی در اختیار چپگرایان ‏درآمده بودند. افراطیان مذهبی در میان کاسبکاران و بازاریان و بیکاران یا فرودستان ‏محلات فقیرنشین شهرها فعالیت داشتند و در اواخر رژیم پهلوی به دانشگاهها و ‏دبیرستانها نیز راه یافته بودند. هر دو گروه رخنه های قابل ملاحظه‌ای در صف ‏کارگران و کارمندان کرده بودند. در یک فضای تهی فکری و فرهنگی، هر ‏ایدئولوژی بدون هیچ برخورد جدی آرا، زندگی خود را داشت و ایدئولوژی رسمی ‏ورشکسته ‌تر از همه بود زیرا حتی پیشبرندگان اصلیش نیز احترامش را نگه نمی ‏‏‌داشتند و رفتارشان به آسانی گفتارشان را می شکست.‏

‏۴ــ یکی از خطاهای بزرگ دوران ۵٧-١۳۳٢ اعتقاد به تهی کردن روستاها و ‏بزرگ شدن شهرها بود. بی انکه به ویژگیهای رشد شهرگرایی در غرب صنعتی ‏توجه شایان گردد، تصور می شد صرفاً با تغییر نسبت جمعیت شهرنشین به ‏روستانشین، کشور نوسازی خواهد شد. در حالی که در غرب صنعتی جمعیت در ‏شهرها جذب صنایع کارگر بر شدند و همپای رشد شهرها امکانات آموزشی و ‏فعالیتهای فرهنگی و فراغت و سازمانهای لازم برای سوق دادن انرژی سیاسی مردم ‏گسترش یافت و در همان حال بر قدرت تولید روستاها نیز افزوده می گردید و ‏بازارهای گسترنده خارجی کمتر جایی برای کمبود و بیکاری می گذاشت، در ایران ‏افزایش نسبت جمعیت شهرها به روستاها – از حدود ١/۵ :١ در ١۳۳۵ به ١: ١ در ‏‏١۳۵۵ – هیچ یک از این ویژگیها را به تمامی نداشت و پاره‌ای را یکسره فاقد بود. ‏جمعیتی که از رکود و واپس رفتن اقتصاد روستاها یا نبودن خدمات اجتماعی و ‏رفاهی در آنها به تنگ می ‌آمدند به شهرهایی می ‌رفتند که همیشه برای آنها کار ‏نداشت و نه مسکن و نه آموزش (مدارسی که سه نوبت در روز به گروههای ‏گوناگون شاگردان درس می ‌دادند کم نبودند) و نه اسباب فراغت و سرگرمی و نه ‏امکانات فرهنگی مناسب در اختیارشان می ‌گذاشت. تنها چیزی که در شهرها به ‏مقدار زیاد در دسترس این جماعت بی ریشه و به تنگ آمده بود وسوسه مصرف بود ‏که بر کینه طبقاتی می افزود.‏

جمعیت تهران از ۵‏‎/‎‏١ میلیون در ١۳۳۵ به ۵‏‎/‎‏۴ میلیون در ١۳۵۵ رسید. شهرهای ‏دیگری مانند اصفهان و تبریز و آبادان و اهواز و مشهد نیز با انفجار جمعیت روبرو ‏بودند. تقریباً هر شهر متوسط و بزرگ ایران بیش از توانایی جذب خود مهاجر می ‏‏‌پذیرفت و رشد جمعیت پس از همه پیشرفتها در کنترل خانواده به حدود سه درصد ‏رسیده بود.‏

این روند شهرنشینی به کاهش ظرفیت تولید ملی و وابستگی روزافزون به واردات ‏مواد خوراکی و افزایش کلی واردات مواد مصرفی و گسترش فعالیتهای غیرتولیدی ‏و بورسبازی زمین و خانه و سنگین شدن هزینه‌های بالاسری اجتماعی انجامید. ‏دولت که بیش از پیش وظیفه یافت کار برای بیکاران فراهم آورد صفوف کارکنان ‏خود را متورم ‌تر ساخت.‏

زمین ‌بازی و خانه ‌سازی بورسبازانه که از نیمه دوران رضاشاه اول آغاز شده بود ‏مهمترین فعالیت اقتصادی گردید و در غیاب یک نظام مالیاتی درست، ثروتهای ‏بادآوردی انباشت که سرانجام به دلایل سیاسی بخشی از آن به خارج انتقال یافت. با ‏همه رونق خانه‌سازی، مسکن بزرگترین مسأله اجتماعی بود و مشکلات آمد و شد ‏‏(ترافیک) و آلودگی هوا و کمبود آب و برق و خدمات شهری، زندگی را در شهرهای ‏بزرگتر ایران به صورت دوزخی برای مردمان در آورد.‏

بجای فراهم کردن آب برای کشاورزی و برق برای صنایع، منابع ملی صرف بستن ‏سد و ساختن نیروگاهها و خطوط انتقال نیرو برای شهرها می شد و از جمعیت ‏شهری ایران که نیمی از جمعیت کشور را در بر می گرفت ۵‏‎/‎‏٢ میلیون در صنعت ‏کار می کردند و یک میلیون در ساختمان و بقیه در خدمات که دستفروشی را نیز در ‏بر می گرفت. گروههای بسیار بزرگی نیز بیکار بودند زیرا انتظاراتشان بالاتر از آن ‏رفته بود که تن به کارهای سنگین دهند. سیاستهای بی بند و بار، چندصدهزار (به ‏تخمینی حدود یک میلیون) افغانی را نیز برآنان افزوده بود که در برابر مزد آماده هر ‏کاری بودند، از جمله شرکت در تظاهرات و ویران کردن سینماها و بانکها. این توده ‏عظیم خانه بدوش و بی ریشه شهری در فضای مناسب و با پشتیبانی بیدریغ منابع ‏گوناگون داخلی و خارجی به آسانی بحران ٧-١۳۵۶ را میسر ساخت.‏

با آنکه بیشتر خدمات اجتماعی – آموزش و بهداشت و درمان – در شهرها متمرکز ‏شده بود حتی همه شهرنشینان نیز بدانها دسترسی نداشتند. امکانات آموزشی بجای ‏آنکه در روستاها و شهرهای کوچکتر کودکان و نوجوانان را آماده اشتغالات سودمند ‏در محل کند، دیپلمه بیکار و غیرقابل استخدام می ساخت که در شهرها سرگردان ‏بودند یا صرف آموزش عالی می شد که فرآورده‌های کارآمدش هزار هزار در خارج ‏می ماندند یا مهاجرت می کردند. بجای پخش کردن حداقلی از خدمات بهداشتی و ‏درمانی در سراسر کشور، بزرگترین و پیچیده‌ترین مراکز پزشکی در شهرهای ‏بزرگ برپا می ‌داشتند و سفارش بیمارستانهای تجملی «کلید به در» به خارج می ‏‏‌دادند. نیاز به دسترسی داشتن به خدمات آموزشی و درمانی، حتی در سطح‌های پایین ‏تر، تقریباً همان سهم را در کشاندن مهاجران به شهرهای بزرگ داشت که جستجوی ‏کار و اشتغال.‏

  پ ـ در زمینه اقتصادی

‏١ــ بحث در اینکه ایران یک کشور کشاورزی است یا نه از اوایل سده بیستم در ایران ‏چنان آغاز شد که گویی فراگرد صنعتی شدن مخالف توسعه کشاورزی است. ‏برخلاف نمونه های موفق غربی که صنعت از یک پایگاه کشاورزی نسبتاً توسعه ‏یافته برخوردار بود که می توانست مازادی برای سرمایه گذاری در صنعت فراهم ‏آورد و یک بازار داخلی برای فراورده های آن، در ایران شوق صنعتی شدن از آغاز ‏با فراموش کردن اهمیت کشاورزی همراه بود.‏

در آمدهای نفتی نیاز به ما زاد کشاورزی را برای رشد صنعت کم می کرد و یک ‏بازار مصرف دخلی پدید می آورد که چون ریشه در فعالیت اقتصادی خود جامعه ‏نداشت بی تناسب و آماده اتلاف و زیاده روی و اساساً متمایل به واردات بود. در ‏همه دوران درآمدهای قابل ملاحظه نفتی از نیمه دهه ۳۰ و بویژه نیمه دهه ١۳۵۰ ‏کوششهای اندکی برای سرازیر کردن سرمایه گذاریها به بخش کشاورزی – شامل ‏تولید و توزیع مواد کشاورزی – صورت گرفت.‏

برنامه اصلاحات ارضی که نمایان ترین اقدام اصلاحی دوران پس از انقلاب ‏مشروطه بود به سبب این بی اعتنایی اساسی به بخش کشاورزی در هدفهای ‏اقتصادی خود کامیاب نشد. رشد تولید کشاورزی در برابر افزایش جمعیت و ‏مصرف سرانه منفی بود (قسمتی به سبب بالا رفتن کیفیت مصرف) و ایران در ‏اواخر دوران ٢۵ ساله حدود ۳۰ درصد نیازهای مواد خوراکی خود را وارد می ‏‏‌کرد و از واردکنندگان مهم فراورده های کشاورزی در جهان شده بود.‏

کشاورزی و صنایع و خدمات وابسته بدان نتوانست بخش قابل ملاحظه ای از مازاد ‏جمعیت روستاها را جذب کند و پایین بودن سطح زندگی روستاییان مانع از گسترش ‏بیشتر بازار داخلی شد. فقر روستاها رساندن خدمات اجتماعی را به آنها دشوارتر ‏ساخت و انبوه جمعیت روستاییان ایران از نظر شاخصهای رشد با روستاییان ‏کشورهای فقیر جهان قابل مقایسه بودند. حکومت می کوشید به کشاورزان کمک کند ‏ولی کمکها کافی نبودند و در پاره ای زمینه های اساسی کار مهمی انجام نگرفت: ‏اول یک شبکه اعتباری آسان و ارزان که کشاورزان را از نزول‌خواران رهایی ‏بخشد؛ دوم، ساختن شبکه راههای روستایی و تسهیلات توزیع فراورده های ‏کشاورزی که اتلاف سی تا چهل درصد فراورده ها را چاره کند؛ سوم تضمین قیمت ‏فراورده ها که بر درآمد کشاورزی بیفزاید. در این مورد آخری برعکس در قیمت ‏گذاری فراورده هایی مانند غلات و چغندر و چای و توتون کوشش حکومت در ‏سالهای آخر براین بود که قیمتها را در شهرها به زیان روستاییان پایین نگهدارد. این ‏سیاست پایین نگهداشتن اجباری و مصنوعی فرآورده های کشاورزی به جایی رسید ‏که برای روستاییان خرید نان از شهرهای نزدیک ارزانتر بود. زیرا حکومت علاوه ‏بر ارزان خریدن گندم از روستاها به نان شهرها کمک هزینه هم می داد. در زمینه ‏های مبارزه با آفات و فرسایش زمین و آبرسانی آنچه شد ناکافی بود.‏

اداری کردن کار کشاورزی و در دست گرفتن اختیار همه جنبه های زندگی ‏روستایی، حتی تعاونیهای روستایی، از سوی سازمانهای گوناگون دولتی به اضافه ‏سیاستهای ضد و نقیض و ناپایدار، هر عامل اعتماد و ابتکار خصوصی را در ‏روستاهای ایران از میان برد. روستاییان برای کارهای خود گاه با ١٧ مأمور ‏سازمانهای گوناگون دولتی با نظرات مختلف سروکار داشتند. البته در بیشتر ‏روستاها اینگونه خدمات اداری به حداقل می رسیدند زیرا به همه روستاها نمی شد ‏مأمور فرستاد. ولی مزاحمتهای بالقوه بر سر جای خود بود و سازمانهای دولتی ‏مربوط می توانستند در هر زمان در کارها مداخله کنند.‏

بیشتر اعتبارات کشاورزی و تکیه سیاستهای کشاورزی به بخش سنتی متوجه بود که ‏اکثر روستاییان را در بر می گرفت. در برنامه بخش بزرگتر ١‏‎/‎‏۴۳۳ میلیارد ریال ‏اعتبارات و سرمایه‌گذاری کشاورزی به واحدهای بزرگ (کشت و صنعت و ‏شرکتهای سهامی زراعی و تعاونیهای تولید) تخصیص داده شده بود به موجب آن ‏برنامه واحدهای کشت و صنعت می بایست ۴۰۰ هزار هکتار اضافی از زمینهای ‏کشاورزی دهقانی (سنتی) را جذب کنند. مفهوم واقعی آن بیرون راندن کشاورزان از ‏زمینهایشان بود – همچنانکه در مورد زمینهای جنگلی و چراگاهها و زمینهای ‏دیگری که به سران سیاسی و نظامی رژیم یا طرحهای مربوط به آنها اختصاص می ‏‏‌دادند.‏

پس از اصلاحات ارضی تولید روستاها پایین آمد، زیرا به موجب قانون ارث زمینها ‏به قطعات کوچک غیراقتصادی تقسیم می شد. پیش از آن نظام زمینداری، نسقها را از ‏خرد شدن حفظ می کرد. نابرابری درآمد شهر و روستا نیز شدت گرفت. در حالی که ‏در ١۳۳۸ مصرف سرانه شهری دو برابر مصرف سرانه روستایی بود در ١۳۵١ ‏به سه برابر رسید و پس از رونق نفتی نیمه سالهای ۵۰ باز هم به زیان روستاها ‏افزایش یافت. مزد کشاورزی که در ١٣۴ به ۵۰ درصد میانگین مزد ملی می رسید ‏ده سال پس از آن به ٣۰ درصد کاهش یافته بود. اینهمه کار را به جایی رساند که در ‏بسیاری از روستاها به زحمت می شد مردان جوان را یافت.‏

‏٢ــ سرگردانی حکومت میان یک اقتصاد سرمایه‌داری آزاد و یک اقتصاد سرمایه داری ‏دولتی بدترین دو دنیا را برای ایران به بار آورد. از سویی می خواستند همه ‏نیروهای تولیدی جامعه را به کار اندازند و از سویی یک دیوانسالاری عریض و ‏طویل می خواست همه سررشته ها را در دست داشته باشد. رهبری سیاسی نیز ‏پیوسته میان این دو گرایش در نوسان بود. نتیجه آن شد که سرمایه داران سیاسی – ‏آنها که دسترسی به رهبری سیاسی داشتند – دست گشاده ای بر منابع ملی یافتند و ‏هرچه توانستند مقررات را به سود خود گردانیدند و در شرایط نابرابر و به هزینه ‏دولت و مصرف کنندگان نیرومندتر شدند.‏

در برابر، کسان دیگری که آماده سرمایه‌گذاری بودند پیش سد مشکلات سیاسی و ‏اداری به ستوه می ‌آمدند و جز آنها که به بورسبازی زمین و خانه می پرداختند بقیه ‏ناراضی بودند، زیرا هرچند پول بدست می آوردند ولی پیوسته از مداخلات دولتی و ‏تغییر سیاستهای ناگهانی و دلبخواهی رنج می بردند. کار بی قانونی و بی عدالتی و ‏یک بام و دو هوا به جایی رسید که حتی قشرهای مرفه جامعه ایرانی نیز در صف ‏مخالفان رژیم درآمدند و در اولین فرصت بر رژیم هجوم آوردند. حضور سرمایه ‏داران و صاحبان صنایع و بازرگانان بزرگ در صف انقلابیان از ویژگیهای یگانه ‏انقلاب اسلامی بود.‏

از همان آغاز و در نیمه دهه ۳۰ آشکار بود که پیچیدگی های یک اقتصاد نو از حدود ‏دریافت رهبری سیاسی ایران بیرون است. این ناآگاهی حتی در بدیهی ترین اصول ‏اقتصادی جلوه می کرد. به نظر نمی رسید که حکومت حتی اگر می خواست می‌ ‏توانست فضایی ناامن ‌تر برای سرمایه گذاری و فعالیت اقتصادی در جامعه پدید ‏آورد. تصمیم ‌گیریهای کوچک و بزرگ اقتصادی غالباً بی ‌مشورت کارشناسان و بی ‏‏‌در نظر گرفتن بازتابهای آن در دنیای کسب و کار انجام می گرفت و مصالح ‏درازمدت اقتصادی فدای ملاحظات روزانه یا پیروزیهای ناپایدار تبلیغاتی می گردید.‏

این گرایش به وارد کردن سیاست در کارهای روزانه و امور اقتصادی به همراه ‏زمان تندتر شد و نمونه های آن بسیارند. سهیم کردن کارگران در سود مؤسسات ‏خصوصی که عملاً به پرداخت معادل چند ماه حقوق به عنوان سهم کارگران از ‏درآمد مؤسسه در پایان سال تعبیر شد هیچ کمکی به افزایش بهره وری نکرد زیرا ‏ارتباطی با چگونگی کار کارگران یا سود و زیان مؤسسه نداشت. فروش ۴۹ درصد ‏سهام مؤسسات بزرگ به کارگران، که عملاً بیش از ١۵۰۰۰ کارگر را در بر ‏نگرفت، سرمایه‌داران را به فرجام کار خود نامطمئن کرد. فرار ناگهانی سرمایه ها ‏به خارج و متوقف شدن سرمایه گذاری در کارهای تازه، پیامدهای این تصمیم بود.‏

شیوه ناگهانی اعلام این سیاستها به اندازه محتوی آنها آرامش خاطر سرمایه گذاران ‏را بر هم می ‌زد. اقدامات دیگر مانند اجاره دادن اجباری خانه های خالی – که از ‏چند خانه خالی در تهران در نگذشت – یا مصادره زمینهای روستاییان و دادنشان به ‏صاحبان نفوذ، یا ملی کردن جنگلها و چراگاهها و گرفتن اجباری شان از خرده ‏مالکان و آنگاه دادنشان به سران حکومتی و مبارزه با گرانفروشی که به برانگیختن ‏کینه های عمیق در بازار و پیشه وران انجامید، هیچ کدام از نظر اقتصادی سودمند ‏نبودند و حتی بطور کامل اجرا نشدند. اما همه در عدم ثبات اقتصادی و تشویق به ‏فرار سرمایه و احتکار و گرانفروشی و سفته ‌بازی سهم مؤثر داشتند.‏

به هر طرحی تا آنجا اعتنا می شد که به کار بهره برداری سیاسی و تبلیغاتی بیاید و ‏وارد قلب مسئله نشود. پیکار با گرانفروشی نمونه خوبی است. هنگامی که وزیر ‏بازرگانی وقت خواست مبارزه را از مرحله نمایشی آن در آورد و به اصلاح نظام ‏توزیع و کوتاه کردن دست دلالان و واسطه های با نفوذ همت گمارد، او را برکنار ‏کردند و دلالان سیاسی چنان درسی به او و همکارانش دادند که دیگر کسی به ‏حریمشان تجاوز نکند.‏

اندک اندک چنان شد که تنها به زور کمکها و اعتبارات هنگفت دولتی با امید به ‏برگشت سریع سرمایه می شد ابتکارات خصوصی را برای طرحهای بزرگ به ‏میدان آورد. سرمایه گذاران کوچک به مقدار زیاد از این ملاحظات برکنار بودند. در ‏رونق بی سابقه اقتصاد ایران، آنها هزار هزار می بالیدند. تصویر اقتصاد ایران ‏یکسره منفی نبود.‏

سهم صنعت در تولید ناخالص ملی ایران از ٧‏‎/‎‏۶١ میلیارد ریال در ١۳۴۳ به ‏‏۳‏‎/‎‏۶۸۴ میلیارد ریال در ١۳۵۶ رسید و در میان کشورهای صادر کننده نفت جهان ‏سوم ایران در گوناگون کردن پایه های اقتصاد خود از همه کامیاب تر بود. در همین ‏مدت تولید ناخالص ملی ایران بیش از ده برابر شد – از١‏‎/‎‏٣۴۸ میلیارد ریال در ‏‏١۳۴۳ به١‏‎/‎‏۳۵۸۹ میلیارد ریال در ١۳۵۶. اما به موجب گزارشهای سالانه بانک ‏مرکزی ایران که این ارقام بدانها متکی است در ١۳۵۶ نرخ رشد قیمتهای عمده ‏فروشی ٢‏‎/‎‏١٧ درصد و خرده فروشی ۳‏‎/‎‏٢٧ درصد شده بود که در ١۳۵٧ به ترتیب ‏به ۹/۹ درصد و ۶‏‎/‎‏١١ درصد کاهش یافت. در سالهای دهه ۵۰ تورم با اعداد دو ‏رقمی بالا می رفت، سهم نفت در تولید ناخالص ملی افزایش می یافت (در ١۳۵۶، ‏‏۹‏‎/‎‏١٢۸۴ میلیارد ریال یعنی ۸‏‎/‎‏٣۵ درصد تولید ناخالص ملی) و واردات کشاورزی ‏از ۵‏‎/‎‏١۴٢ میلیون دلار در ١۳۴۸ به ٢۵۰۰ میلیون دلار در ١۳۵۶ رسیده بود.‏

اگر ایران در انقلاب صنعتی خود تا آنجا پیش نرفت که آرزو داشت، گذشته از ‏شرایط عمومی واپسماندگی و نیاز به شروع از صفر در همه مراحل، بخشی به این ‏جهت بود که به صنعت در ایران بیشتر به عنوان جانشین واردات می نگریستند نه ‏عاملی در صادرات. برخلاف کشورهای موفق تر جهان سوم که صنعت از آغاز در ‏پی بیرون آمدن از دایره بازار داخلی و جستن پیکار در میدان رقابت بین‌المللی بود و ‏به افزایش بهره وری و «پژوهش و گسترش» اولویت می داد، صنعت ایران به ‏شرایط گرمخانه خو کرده بود و بازار حمایت شده و اسیر و رو به گسترش داخلی ‏برایش بس بود. شعارهای «صنعت وابسته یا مونتاژ» که همه جا بکار می برند حق ‏صنعت ایران را ادا نمی کنند. زیرا دویست سال پس از انقلاب صنعتی اول و ‏صدسال پس از انقلاب صنعتی دوم و در آستانه انقلاب صنعتی سوم، هر کشوری ‏بخواهد گام در راه صنعتی شدن زند ناگزیر از یک دوران «مونتاژ» است و وابستگی ‏اش به بیرون هرگز پایان نخواهد یافت. در واقع پیشرفته ترین کشورها نیز از نظر ‏صنعتی به یکدیگر متقابلاً وابسته اند. دلایل سیاسی نالازم شکوفان شدن ابتکارات ‏خصوصی را – چنانکه در توانایی ایران بود – به دشواری افکند. ایران با پشتگرمی ‏به درآمدهای نفتی می توانست در بیست و پنج سال پایه های یک اقتصاد نوین صنعتی ‏را بگذارد و از تکیه روزافزون بر نفت بکاهد. ‏

سیاستهای اجتماعی نیز چنان نبود که تفاوت درآمد گروههای گوناگون چندان نباشد ‏که در ١۳۵۵ ده درصد جمعیت ۴۰ درصد مصرف ملی را به خود اختصاص دهند؛ ‏و این پیش از محسوس شدن کامل آثار انفجار قیمت نفت بود که رژیم ایران را زیر ‏فشارهای خود در هم شکست و بر نابرابریها و نابسامانیها بسیار افزود. به موجب ‏گزارش وزارت خارجه امریکا در ١۳۵۴ تقسیم درآمد ملی میان گروههای اجتماعی ‏چنین بود: طبقه مرفه (٢۰ درصد جمعیت)۵‏‎/‎‏۶٣‏‎ ‎‏ درصد؛ طبقه متوسط (۴۰ درصد ‏جمعیت) ۵‏‎/‎‏٢۵ درصد و طبقه فقیر (۴۰ درصد جمعیت) ١١ درصد. سه سال پیش ‏از آن نسبتها به ترتیب ۵‏‎/‎‏۵٧ درصد، ۳١ درصد و۵‏‎/‎‏١١ درصد بود. سرعت رشد ‏نابرابری طبقات را از همین سه سال می توان دریافت.‏

ایران در آن بیست و پنج سال با همه دستاوردهای بزرگ خود نه ثروت کافی تولید ‏کرد که اثر ویرانگر نابرابریها را تعدیل کند و نه آنچه را که داشت عادلانه توزیع ‏کرد. ناتوانی کشور در راه بردن خود بویژه در هنگامی جلوه گر شد که افزایش سیل ‏آسای درآمدهای نفتی به نظر می رسید مشکل سرمایه ای توسعه اقتصادی را پاک ‏برطرف کرده باشد.‏

‏۳ــ وقتی درآمدهای نفتی سرازیر شد – ١۳۵۴ به بعد – آنچه پیش آمد بیشتر شتاب ‏برای هزینه کردن درآمدها بود تا «توسعه». بالاترترین مقامات کشور اعلام می ‏‏‌کردند که بیگانگان می پندارند ما قادر به جذب درآمدهای خود نیستیم و ما باید ثابت ‏کنیم که می توانیم درآمدمان را خرج کنیم. با چنین منطقی همه توصیه های ‏کارشناسان سازمان برنامه درباره ضرورت احتیاط و میانه روی به کناری انداخته ‏شد و مسابقه جنون آمیزی برای پیش انداختن هزینه ها از درآمدها آغاز گردید.‏

برنامه پنجم (٧-١۳۵٢) صحنه نمایشی گردید که واقعیات ناکارایی نظام حکومتی ‏ایران را آشکار ساخت. در صورت اصلی خود، برنامه پنجم با هزینه ای معادل ‏‏٣۴۴۰ میلیارد ریال که ١۵۶۰ میلیارد ریال آن را سرمایه گذاریهای دولتی تشکیل ‏می داد از امکانات دستگاه اداری و شبکه بانکی و ارتباطی بیرون بود و فشارهای ‏سخت بر آنها وارد می ساخت. ولی هنگامی که در نخستین سال برنامه بهای نفت ‏چهار برابر شد (به سبب جنگ اعراب و اسراییل و تحریم نفتی اعراب و مانورهای ‏قبلی لیبی که کمبودی در بازار نفت پدید آورده بود) پیش بینی درآمدهای نفتی برنامه ‏پنجم که در اصل۸‏‎/‎‏٢۰ میلیارد دلار بود به ٢‏‎/‎‏۹۸ میلیارد دلار بالا برده شد. بی هیچ ‏توجهی به عوامل دیگر و صرفاً به همین دلیل، هزینه های برنامه پنجم را به ۵‏‎/‎‏۸٢۹ ‏میلیارد ریال یعنی ٢۵۰ درصد افزایش دادند.‏

برای کشوری که بندر و راه آهن و از همه مهمتر نیروی انسانی پرورش یافته به ‏اندازه کافی نداشت، این بازی بوالهوسانه با ارقام، مصیبت به بار آورد. داستان ‏کشتی هایی که تا شش ماه در بندرها انتظار کشیدند تا بارشان را تخلیه کنند، توده ‏های انبوه کالاهایی که زیر آفتاب و باران زنگ زدند یا زیر فشار بولدوزرهایی که ‏به «پاک» کردن محوطه گمرکها می پرداختند از میان رفتند؛ و سیمانهایی که آنقدر ‏منتظر کامیون ماندند تا سنگ شدند و هزاران کامیونی که در بیابانها به سبب نداشتن ‏راننده ناچیز شدند مشهور است.‏

در پایان برنامه پنجم یکی هم از طرحهای بزرگ آن اجرا  نشده بود و برنامه ششم ‏هرگز پا نگرفت زیرا می بایست نخست بازمانده های بیشمار برنامه پنجم را تمام ‏کرد که خود سالها وقت می گرفت. تنها نتیجه واقعی برنامه پنجم افزودن بر تقاضا ‏بود که تورم را افزایش داد و بر نارضایی افزود زیرا حتی با واردات شگرف نمی ‏شد تقاضا را برآورد؛ و گسترش باور نکردنی فساد بود و از هم گسیختن بافت جامعه ‏ایرانی. از ١۳۵۴ تعادل کشور بر هم خورد و رهبری سیاسی تسلط خود را بر ‏اوضاع از دست داد.‏

طرفه آنکه بیست سال پیش از آن همین فراگرد کم و بیش تکرار شده بود و مسئولان ‏کافی بود به درسهای آن دوران توجه کنند. در سالهای ٣۹-١۳۳۴ نیز پس از ‏سرازیر شدن درآمدهای افزایش یافته نفت به اقتصاد گرسنه ایران پدیده های تورم، ‏فشار تحمل ناپذیر بر منابع مالی و انسانی کشور و آثار برنامه ریزی نادرست آشکار ‏شدند و به بحران اقتصادی و مالی سال ١۳۴۰ انجامیدند. در آن دوران ساختن ‏سدهای بزرگ اولویت داشت که بیشتر منابع به آنها اختصاص یافت. ولی چون شبکه ‏های آبیاری سدها را آماده نکردند کمک چندانی به افزایش تولید نشد و تورم و فشار ‏بر نیروی انسانی افزایش یافت. در آن هنگام نیز توجه بیش از اندازه به عامل ‏سرمایه و ضعف برنامه ‌ریزی، پیامدهای ناگوار خود را نشان داده بود.‏

شکست استراتژی توسعه ایران در آن سالهای واپسین بر بیگانگان دانسته بود. ‏برخلاف خیالپروریهای پاره ای ایرانیان کسی از قدرت صنعتی و آینده اقتصاد ایران ‏نمی ترسید. در همان نخستین سالهای برنامه پنجم سازمان برنامه از مؤسسه ‏‏«هادسن» دعوت کرد یک بررسی درباره جامعه و اقتصاد ایران بکند. رئیس موسسه ‏کتابی در آیند ه نگری ژاپن نگاشته بود و پیش بینی کرده بود که آن کشور تا پایان ‏سده بیستم اولین قدرت اقتصادی جهان خواهد شد. رهبری ایران، که هم آنگاه ایران ‏را ژاپن دومی می دید، برای تعبیر رویاهای خود مؤسسه هادسن را مناسب یافت. اما ‏گزارش مؤسسه هرگز انتشار نیافت و بایگانی شد زیرا بسیار بدبینانه بود و کشوری ‏را با سطح و نظام آموزشی و فراگرد تصمیم ‌گیری ایران نه تنها دارای بخت ژاپن ‏دومی شدن نمی دید، بلکه درباره آینده آن تردیدهای جدی ابراز می داشت.‏

در بهار ١۳۵۶، پیش از حرکت خود به ایران، سالیوان که به عنوان سفیر امریکا ‏تعیین شده بود در یک جلسه غیررسمی شورای صاحبان کسب و کار برای تفاهم بین ‏المللی شرکت جست که در آن ٢۵ تن از مهمترین مدیران صنعت امریکایی شرکت ‏جسته بودند. آنها صریحاً به سالیوان گفتند بخت ایران برای آنکه به یک اقتصاد ‏گسترده صنعتی تبدیل شود ناچیز است (یعنی حتی به پایه یک قدرت صنعتی درجه دو ‏با مقیاس اروپایی). و علت را به اصرار شاه نسبت داده بودند به اینکه چه در ‏تجهیزات نظامی و چه صنعتی می خواهد آخرین دستاوردهای تکنولوژی را بدست ‏آورد (که از امکانات اقتصادی و آموزشی کشور بیرون بود) و نیز غفلت او از بخش ‏کشاورزی و نیز جنون بزرگی او را ذکر کرده بودند.‏

این قضاوتهای نامهربانانه در ایران چنان تعبیر می شد که بیگانگان به ایران حسد ‏می برند و نمی خواهند پیشرفتهای آن را ببینند. اگر کسی توصیه می کرد که یک ‏استراتژی متناسب با تواناییها و ضعفهای جامعه ایرانی، کارآمدتر است و سرعت ‏پیشرفت را حتی بیشتر می کند با تکبر تمام متهم می شد که می خواهد ایران را در ‏مدار واپسماندگی نگهدارد.‏

چنین شد که با همه درآمدهای نفت و تعهد واقعی رهبری سیاسی به توسعه، هیچ‌ یک ‏از هدفهای اقتصادی تحقق نیافت. ایران در پایان دوره بیست و پنج ساله باز شناخته ‏نمی شد و راه سده ها را پیموده بود. با اینهمه سراپا نا سالم بود. بدون تزریق ‏میلیاردها درآمد نفت به بهای خشکاندن سریع چاهها نمی توانست روی پای خود ‏بایستد. صنعت آن تاب ایستادگی در برابر رقابت خارجی نداشت؛ کشاورزیش هر ‏سال سهم کمتری از نیازهای ملی را بر می آورد؛ بودجه و موازنه پرداختهایش ‏کسری داشت؛ تورم شیرازه جامعه را از هم می گسست و اکثریت مردمش در ‏روستاها و زاغه های شهرها هیچ چیز در حد مناسب و کافی نداشتند. این اقتصادی ‏بود که تنها از عهده هزینه های روزافزون و دور از تناسب تسلیحاتی بر می آمد.‏

سهم هزینه های عمومی در فقیر کردن کشور هیچگاه به درستی شناخته نشد. یک ‏نخست وزیر لاف می زد که بودجه ایران از امریکا بزرگتر است. صرفنظر از ‏نادرست بودن این ادعا، خود این گفته نشان می دهد که گمراهی تا کجا بوده است. ‏دستگاه دولتی همه کار می کرد و صاحب همه چیز بود. از وظایف معمول اداری ‏گرفته تا تصدی خدمات عمومی و شهری و اداره مؤسسات اقتصادی و پرداخت کمک ‏هزینه به نان و گوشت و روغن نباتی و شکر (که در دو مورد اخیر به پایین ماندن ‏بها و صدور قاچاق آنها به خارج کمک می کرد و در مورد نان و گوشت چندان مؤثر ‏نمی افتاد) و حتی میوه های تجملی، و گرداندن مؤسسات آموزشی و بیشتر مؤسسات ‏درمانی و خانه‏‎ ‎‏‌سازی و مغازه‏‎ ‎‏‌داری و واردات و صادرات و هرچه بتوان تصور ‏کرد.‏

اینهمه کم بود، پیوسته طرحهای پرهزینه تر دیگر اعلام می شد. از همه نامربوط تر ‏تولید ٢۳ هزار مگاوات نیروی برق هسته ای با هزینه دهها میلیارد به دلار و ریال، ‏آنهم برای کشوری که ذخایر گاز ثابت شده اش ۵۰۰ تریلیون پای مکعب است و ‏روستاهایش به سبب نبودن اعتبارات نمی توانستند راهی به شهرها بکشند.‏

نتیجه همه اینها هدر رفتن میلیاردها در چاه بی بن یک دستگاه ناکارآمد و گل و گشاد ‏بود و باز داشتن مردم از بکار انداختن همه نیرو و استعدادهای خود و ایجاد روح ‏بستگی و همبستگی در میان آنان که اراده نگهداشتن کشور و دستاوردهای آن را ‏تقویت کند تا از فرط سرخوردگی و کینه – و البته نادانی – دست به خودکشی ملی ‏نزنند، چنانکه در ١۳۵٧ زدند.‏

نتیجه
در بحث از اینکه ایران کجا به خطا رفت بیشتر گفته می شود که سرعت پیشرفت و ‏آهنگ توسعه از حوصله جامعه ای به واپسماندگی ایران بیرون بود. با اینکه در این ‏سخن حقیقتی است علت اصلی را باید در جای دیگر جست. این استراتژی توسعه و ‏شیوه های مدیریت بود که نادرست بود نه سرعت آن که در بیشتر زمینه ها چندان ‏هم نفسگیر نبود. به نمونه های توسعه متعددی می توان اشاره کرد که در کمتر از ‏‏٢۵ سال جهش اساسی را انجام داده اند و به سطح آموزشی و فرهنگی و اقتصادی ‏لازم برای توسعه مداوم و خودبخود رسیده اند.‏

ترکیبی از ناآگاهی و نیمه سوادی و ساده گیری در رهبران و مسئولان؛ و گرایشی به ‏جاه و جلال که در طول سالها به جنون بزرگی تبدیل شد؛ و میل به زیاده‎ ‎‏ روی در ‏هر چیز و هرجا؛ و تقلید کور کورانه از نمونه های غربی بی فهم مکانیسمها و ‏اوضاع و احوال و شرایط؛ و شیفتگی به نمایش و ظواهر بجای ذات و گوهر، و عدم ‏تعهد به عدالت که نابرابریها و نارواییها و نابجاییهای فاحش را نادیده و حتی پذیرفته ‏می گذاشت؛ و غیرمسئول بودن در رفتارها و سیاستها و گذاشتن تاریخ بجای مردم ‏به عنوان داور و قضاوت کننده نهایی؛ و نداشتن یک اراده راسخ سیاسی، دو دولی و ‏نیمه راه رفتن و نیمه کاره گذاشتن و بازگشتن و استوار نایستادن. اینها بود که یک ‏فرصت ٢۵ ساله بی مانند را در تاریخ اخیر ایران بر باد داد و یک دوره استثنایی ‏پیشرفت و رفاه را در فاجعه سال ١۳۵٧ غرق کرد.‏

در تحلیل آخر با توجه به طبیعت اقتدارگرایانه و بسیار متمرکز حکومت در ایران، ‏محدودیتهای رهبری سیاسی بود که سهمی انکارناپذیر و با اهمیت در شکست و ‏واژگونی داشت. یک رهبری سیاسی که بیش از اندیشمندی و بصیرت، زیرکی و ‏زرنگی داشت؛ و بیش از دانایی و فرهنگ، اطلاعات عمومی؛ و بیش از اراده و ‏تصمیم، میل به مانور؛ و بیش از بلندپروازی، جاه طلبی؛ و بیش از واقعیتها و حقایق ‏به آمارهای روی کاغذ تکیه می کرد؛ و بجای دورنگری رویا می پرورد؛ و نه ‏چندان مهربان و بخشنده بود که دلها را به کمند آورد و نه چندان سختگیر و برنده بود ‏که کارها را از پیش ببرد. رهبریی که به نرمی آسوده تجمل و فساد آمخته بود؛ و از ‏پیشامدهای ناگوار می گریخت؛ و از دستاوردهای دشوار و درازمدت به دامن ‏پیروزیهای آسان، حتی اگر میان تهی، پناه می برد؛ و در خدمتگزاران خود انعطاف ‏پذیری نامحدود و بزم آرایی و مهارت در بند و بست را بیشتر می پسندید تا استقلال ‏رأی و استواری عزم و منش؛ یک رهبری که روابط عمومی، در سطح روزانه تا ‏سطح تاریخ، انگیزه سیاستهایش بود – شاید برای آنکه تضاد همه جا آشکار میان ‏ادعاها و واقعیتها را بپوشاند.‏

این بررسی کوتاه را با نقل چهار گفته از چهار تن از مردان مؤثر دوران بیست و ‏پنج ساله پس از ١۳۳٢ که هرکدام نماینده راستین جنبه ای از آن بودند به پایان می ‏آوریم:‏

-‏ امیراسدالله علم (آخرین نماینده اشرافیت سنتی حاکم ایران با همه تواناییها و ‏کاستی هایش): «برای اداره کردن ایران دو چیز لازم است – زور زیا د و ‏عقل کم».‏

-‏ امیرعباس هویدا (با استعدادترین و موفق ترین سیاست پیشه ایران در دوران ‏بیست و پنج ساله): «من هرچه کارشناسان اقتصادی بگویند وارونه اش را ‏عمل می کنم».‏

-‏ منصور روحانی (یکی از بهترین تکنوکراتها که خدماتش به صنعت برق ‏ایران از یاد نخواهد رفت): «ما پول داریم و می توانیم مسایل خود را ‏بخریم».‏

-‏ یک سرمایه دار و صاحب صنعت (نمونه ای از مردان خود ساخته ای که بر ‏موج پیشرفت اقتصادی ایران نهنگ آسا پیش تاختند): «ایران سالی ٢۰ ‏میلیارد دلار درآمد نفت دارد و ٢۰۰ مرد پول ساز. از این ٢۰ میلیارد ١۰۰ ‏میلیونش سهم من است».‏

شاید این نقل قولها بهتر از هر بررسی دیگری بتواند روحیه زمان را نشان دهد. ‏چنین روحیه هایی بود که سیاستها را می ساخت و رویدادها را شکل می داد. اگر ‏برای توسعه و پیشرفت روحیه های دیگری لازم است باید آنها را شناخت و با درس ‏گرفتن از گذشته به جستجوی آنها رفت.‏

‏ مهر ١۳۵۹