زمینههای انقلاب ایران
دوران پس از ١۳۵٧ شاهد یک دگرگونی بنیادی و دورانساز در تاریخ ایران بوده است. در فراگرد دراز و ناهماهنگ آموزش و بلوغ ملی ایرانیان این فصلی است با اهمیتی که از هیچ دوره تاریخی دیگری کمتر نیست. دو پرسش اصلی در بررسی این انقلاب «چرا» و «چگونه» است. چرا انقلاب روی داد و چگونه؟ با بربرسی این چراها و نیز تاریخ خود انقلاب است که می توان درسهای لازم را گرفت. و اگر تاریخ انقلاب هنوز به جایی نرسیده است، بحث بر سر چرا و چگونه انقلاب را، اگر هم هنوز زوداست، نباید به تأخیر انداخت. درست است که مدارک کافی در دست نیست و گذشت زمان موج احساسات برانگیخته را چندان فرو ننشانده است که قضاوت بیطرفانه آسان باشد. با اینهمه کسانی که از انقلاب، از گوشه ها و جنبه هایی از آن، آگاهیهایی دارند، در همین گرماگرم می توانند برداشتهایی را عرضه دارند که نگرندگان و بررسی کنندگان آینده را به کار خواهد آمد. اما پیش از آنها به نسل کنونی یاری خواهد داد که گذشته را درست تر دریابند و بر پیامدهای انقلاب بهتر چیره شوند.
رویدادهای سال ۱٣۵۶، سال پیش از انقلاب، و سال ۱٣۵٧، سال انقلاب، در پرده های ابهام و غرضهای شخصی و ایدئولوژیک و افسانه پردازی پوشیده است. برداشتها بیشتر جنبه شخصی دارند. با این گرایش باید مبارزه کرد. ولی برداشتهای شخصی تهی از ارزش تاریخی نیستند و در بحث زنده روز نیز به کار خواهند آمد. مهم آن است که رویدادها را ثبت نشده و بررسی نشده نگذاریم تا فراموش شوند و اثری را که باید در خود آگاهی ملی نگذارند. به سبب همین کمبود بوده است که ملت ما با تاریخی که سه هزاره را در بر می گیرد – و در ۱٣۵۰ ترجیح دادند به دلایل روابط عمومی تنها ۲۵۰۰ سالش را به رسمیت بشناسند – از نظر تجربه تاریخی و سیاسی در واقع شباهت به کشورهای نوخاسته دارد.
بحث بر سر «چرا»ی انقلاب زمینه تاریخی آن را در بر می گیرد و «چگونه» انقلاب زمینه سیاسی آن، نقش عوامل خارجی و داخلی و بازیگران اصلی را.
برای شناخت زمینه تاریخی انقلاب باید از ۱۴۰۰ سالی پیش به این سو آمد، از هنگامی که اعراب به نام اسلام و در واقع به قصد جهانگشایی و تاراج و گسترش فضای حیاتی به ایران تاختند. دوگانگی که پیروزی اعراب به تاریخ و فرهنگ و جامعه ایران داد؛ تنشی که همواره میان جهان بینی اسلامی و احساس قومیت و ناسیونالیسم ایرانی بوده است؛ و نیز تنشی که میان نظریه حکومت شیعیگری و جاه طلبی سیاسی ملایان با قدرت حکومتی بوده است؛ و سرانجام تنشهایی که برخورد میان یک جامعه واپسمانده کم و بیش قرون وسطائی با تمدن صنعتی غرب پدید آورد. انقلاب بر زمینه این تنشها برخاست و باید امیدوار بود که به فراگرد طولانی فیصله یافتن آنها کمک کند.
ایران در برابر اسلام
اسلام در ایران موقعیتی یگانه دارد. در کشورهای خاورمیانه عربی، حتی در کشوری مانند مصر، اسلام با زبان و فرهنگ و قومیت یکی شده است. در ترکیه چنین نیست، ولی در آن کشور اسلام تحمیل نشد بلکه پذیرفته شد. ترکان با اسلام چیزی از کف ندادند، برعکس یک امپراتوری بدست آوردند. در پاکستان اسلام عامل تفاوت قومی و علت وجودی کشور است. در اندونزی اسلام موقعیت فراگیرنده کشورهای اسلامی خاورمیانه را ندارد و در آنجا نیز مانند ترکیه و پاکستان و مالزی یادگار یک شکست بزرگ تاریخی بشمار نمی رود. در افریقای مسلمان اسلام ممکن است با خاطرات برده فروشان عرب یکی باشد، ولی جانشین برتر سنتها و فرهنگهایی بوده است که دست کم هنوز بیدار نشده اند و در اندیشه رقابت با آن نیستند.
در ایران چنین نیست. اسلام با زبان و فرهنگ و احساس ملی آمیخته است ولی با آن یکی نیست. ایرانیان اسلام را به زور شمشیر پذیرفتند. قادسیه یا نهاوند یادآور یک شکست تاریخی است. اسلام به دوران بزرگی ملی ایرانیان پایان داد. برخلاف سرزمینهای دیگری که سپاهیان عرب گشودند، ایران سرزمینی نبود که یک تسلط بیگانه (رومی) را با تسلط بیگانه دیگر جانشین کند. در اینجا یک امپراتوری بزرگ و سرفراز بود که پایمال گردید و این چیزی بود که ایرانیان هرگز از یاد نبردند. اینکه جامعه آن روز ایرانی از درون پوسیده بود یا عناصری از جمعیت ایران در بخش باختری و عربی امپراتوری، که با عراق امروز تطبیق می کند، در آغاز اسلام را چون رهاننده ای پذیره شدند از جنبه تحمیلی اسلام نمی کاهد. چنانکه در هجوم مغول نیز جامعه از درون پوسیده در طی چند نبرد – بسیار تندتر از حمله اعراب – از هم پاشید و مردم هزار هزار بی مقاومت تسلیم شدند یا با مهاجمان همکاری کردند. در حمله عرب بخشهایی از ایرا نزمین هرگز کاملاً به اعراب سر فرود نیاوردند و در بخشهای دیگر شورشهای ملی به رغم همه سرکوبهای بیرحمانه آنقدر ادامه یافت تا به فرمانروایی اعراب پایان داد.
این شورشها بر ضد اعراب خود اسلام را نیز در بر می گرفت زیرا تا مدتها تفاوت گذاشتن میان دشمن و آیین او آسان نبود. یک نمونه را «تاریخ بخارا» ذکر می کند آنجا که «مردمان چند بار ردت آوردند» و تنها پس از لشکر کشی ها و خونریزیهای بسیار بود که به دست اعراب به اسلام بازگشتند. فرقه بازیها و مذهب سازیهای فراوان ایرانیان شیوه دیگری در پیکار آنان با دین غالب بود. در هیچ سرزمین فتح شده دیگر، اسلام با چنان مقاومت مستقیم و غیرمستقیم روبرو نگردید که در ایران. روشهای اعراب در ایران نیز بویژه زننده و وحشیانه بود. آنها با تمدنی عالی تر روبرو بودند که به استیلایشان گردن نمی گذاشت. عربها در سودای چیرگی بر آن و در سرخوردگی در نیافتن آن به ویران کردنش می کوشیدند و با رفتارشان زخمهای درمان ناپذیر بر روح ایرانیان زدند که دامنگیر اسلام نیز گردید. برتری اخلاقی اسلام – و نه عرب – در جامعه آن روزی ایران این حقیقت را نپوشاند که اعراب مشتی بیابانگرد وحشی بیش نبودند که به شوق تاراج به ایران هجوم آوردند و هرچه توانستند کشتند و ویران کردند و سوختند. سپاه عرب را که به ایران تاخت به دشواری می توان با تصویر یک ارتش رهایی بخش که متعصبان مذهبی از آن می سازند تطبیق کرد. هنگامی که بیابانگردان همچون تند باد خزانی به باغ گل تیسفون زده بودند فرمانده آنان درباره بخش کردن غنائم از خلیفه عمر دستوری خواست، او پاسخ داد که به هرکس در سپاه آیه ای از قرآن می داند سهمی بدهند. چنانکه میرزاآقا خان کرمانی در یکی از نامه های مشهور «ای جلال الدوله» خود می نویسد «مبالغی خطیر را به مدینه فرستادند و نوشتند ما وجدنا فی جیش مسلمین الف رجل یحفظ آیت من کتاب الله». در همه سپاه هزار تن نبودند که آیه ای از قرآن بدانند. در همان قرن اول هجری (زمان عبدالملک اموی) حجاج ابن یوسف در سرزمینهای شرقی خلافت حکومت می راند و روایت است که در فرمانروایی او ۱٣۰ هزار تن به دست دژخیمان کشته شدند و به هنگام مرگ او ۵۰ هزار مرد و ٣۰ هزار زن در زندانهایش بودند.
شکوفایی فرهنگی کم مانند ایران میان سده های سوم تا ششم هجری که بی تردید به برکت اسلام حاصل گردید – دسترسی به یک حوزه فرهنگی گسترده از مرزهای چین تا اقیانوس اطلس؛ و فضای باز نخستین سده های اسلامی پیش از آنکه رهبران مذهبی بتوانند دین و اندیشه، و رهبران سیاسی بتوانند جامعه را دچار رکود و سنگ شدگی کند – می توانست تلخی شکست را در میان ایرانیان تعدیل کند. ولی آزادی از نظام طبقات بسته (کاست) ساسانی و آخوندبازی مغان به زودی جای خود را به موالی گری و آخوندبازی اسلامی داد. ایرانیان سرفراز عملاً خود را به صورت موالی و بندگان فاتحان عرب دیدند و هرکه از میانشان سری برافراشت مانند این مقطع به گناه رده به دژخیم سپرده شد یا مانند بسیاری دیگر به گناه شعوبیگری.
آزادی اندیشه تنها در جاهایی تحقق می یافت که قدرت سیاسی – نظامی مستقری ریشه نگرفته بود. در واقع شگفتگی فرهنگی ایران بیشتر مرهون در هم شکستن قدرت مرکزی دین و سیاست بود که از نیمه های خلافت اموی آغاز گردید و در خلافت عباسی نیز با پیدایش ماهیتهای سیاسی محلی در گوشه و کنار ایران شدت یافت. در آشفتگی چند پارگی سیاسی، اندیشمندان ایران فرصت فعالیت ذهنی آزادنه یافتند و اگر مثلاً در قلمرو غزنوی بر آنها سخت می گرفتند باری می شد چندگاهی به ری گریخت یا از آنجا به اسپهبدان و امیران گرگان و مازندران پناه برد و اگر در عراق بیم جان بود به سوریه رفت و مرگ خشونت بار را در آنجا یافت (۱).
این آزاداندیشی اسلامی نبود که چنان رونق علمی و ادبی و فلسفی را میسر ساخت – که بهرحال مقدمات آن از دوره ساسانی فراهم آمده بود با مرکز علمی بزرگ گندیشاپور و دانشمندان یونانی و رومی که به آنجا پناه آورده بودند و کتابهایی که ترجمه شد و دست پرورده هایی که تا دوران عباسی نام آور بودند – چرا که از همان اوایل کار «علمای» شیعی باب علم را در غیبت امام زمان مسدود اعلام کرده بودند و «علمای» سنی پس از تدوین فقه حنفی و حنبلی و مالکی و شافعی باب اجتهاد را در دین. در تاریخ اندیشه اسلامی اشعریان را پیشروان جمود فکری می دانند غافل از آنکه تفتیش عقاید را معتزلیان، همان هواداران آزادی اراده و تعبیر آزادانه از قرآن و عقل در برابر اعتقاد کورکورانه، باب کردند و تا مأمون عباسی را طرفدار خود دیدند آزمایش عقیدتی مقامات حکومتی را با پایه گذاری اداره محنه (اوایل سده دوم هجری) عملی ساختند. اشعریان که از آن گونه اعتقادات هم نداشتند به زودی درهای آزادفکری را چنان از هر سود بستند که دیگر نیازی به آزمایشها نیز نیفتاد. از نخستین سده هجری، از آن هنگام که اسلام اندک مایه قدرت سیاسی – نظامی بدست آورد، هیچ کس نتوانسته است حکومتهای اسلامی را به مدارا در برابر مخالفان دینی یا مذهبی یا فرقه ای یا ایدئولوژیک متهم کند.
تفتیش عقاید به خطا انحصار کلیسای کاتولیک قلمداد شده است. «علما» و حکمروایان اسلامی نیز بلافاصله در هرجا قدرتی یافتند به سوختن و کشتن مرتدان و زندیقان و ملاحده و قرمطیان و رافضیان و باطنیان و فلسفیان و صوفیان و عارفان و … پرداختند. رویارویی با مخالف ایدئولوژیک در بیشتر جهان اسلامی و تا همین قرن نوزدهم یک پاسخ بیشتر نداشت: آهن و خون. یا دار منصور حلاج بود یا «آتش و نفت و بوریا»ی عین القضات همدانی. در هرجای جهان اسلامی امثال سلطان محمودها کم نبودند که به قول تاریخ بیهقی می گفت «من انگشت در جهان کرده ام و قرمطی همی جویم». همین فراوانی عناوینی که چون حکم اعدام بر مخالفان ایمانی و ایدئولوژیک فرود می آوردند نشانه ای از روحیه ای بود که هرجا اقتدار لازم را داشت بروز می کرد و هم اکنون در به اصطلاح جمهوری اسلامی ایران به صورت اعدامهای انقلابی (ترور) یا غیرانقلابی (کشتن در برابر جوخه اعدام) فرمان می راند.
با آنکه کلیسای کاتولیک در قلمرو گسترده تر و زمان درازتری عمل کرده است شمار کسانی که به علتهای ایمانی و عقیدتی در جهان اسلامی نابود شدند نباید خیلی کمتر از اروپای مسیحی باشد. تفاوت در این است که اروپاییان هم سازمان دهندگانی بهتر از خاورمیانه ای ها هستند و هم به همین دلیل تاریخ خود را بهتر نگه می دارند. کشیش «تورکمادا» بنیادگذار تفتیش عقاید نبود و در باورها و رفتار چیزی کم از بسیاری از «علمای» اسلامی نداشت. او بدنامی خود را مرهون سازمانی است که داد آنهم در بدترین زمان؛ در قرن شانزدهم آغاز اروپای نوزایی (رنسانس) و آزاداندیشی و انسانگرایی.
اسلام را به عنوان یک نفوذ بیگانه انگاشتن سنتی است که در سراسر تاریخ فرهنگی ایران در ۱۴ سده گذشته پیشینه دارد و هرگاه فرصت را مساعد دیده سربرداشته است. زیاده رویها و بدرفتاریهای اشغالگران عرب سبب شد که جنبشهای ملی ایران در نخستین سده های اسلام جنبه ضداسلامی یافت. بیم آن است که ایرانیان کنونی نیز که در این دومین حمله عرب به ایران چیزی از طعم زهرآگین آن نخستین تاخت و تاز را می چشند بخشی از واکنش رنجش آمیز خود را به اسلام منتقل سازند.
در دوره های بپاخیزی ناسیونالیسم و احساس قومیت ایرانی این سنت نیرومندتر بوده است زیرا با برخورد ناگزیر فرهنگی را چالش سیاسی شیعیگری و دعوی رهبران مذهبی بر قدرت حکومتی شدت بخشیده است.
شیعیگری: اعتراض و قدرت سیاسی
نظریه حکومت در شیعیگری پایه منحصر آن را می سازد. تفاوت میان شیعیان با گروه اکثریت مسلمانان، اهل سنت، یک تفاوت سیاسی بود – بحث بر سر اینکه خلافت (حکومت) پس از مرگ پیامبر حق چه کسی است. شیعیان در آغاز به خلافت ابوبکر و عمر و عثمان اعتراض داشتند و پس از شهادت امیرالمومین علی به خلافت دودمانهای اموی و عباسی. در ایران اقلیت شیعی به برتری سیاسی اکثریت سنی اعتراض می کردند. تفاوتهای مربوط به آیین شناسی (تئولوژی) و فقه بعدها میان شیعیان و سنیان پدید آمد. علمای مذهبی شیعه ادبیات شگرف مذهبی خود را بر همین پایه سیاسی ساختند.
از آیه ۶۲ سوره نسا در قرآن که مبنای حکومت در اسلام است تعبیرهای گوناگون شده است. به نظر علمای مذهبی اهل سنت مقصود از اطیعوالله و اطیعوالرسول و اولی الامر منکم اطاعت از خدا و پیامبر و سلطان وقت است که ولی امر آنهاست و تا وقتی بر طبق قانون اسلام حکومت کند مسلمانان باید از او فرمانبری کنند. در تعبیر علمای مذهبی سنی جایی برای خاندان پیامبر نیست، هرچند در آغاز خلافت را حق قبیله پیامبر یعنی قریش می دانستند (با همه سیدقریشی و غلام حبشی … و ان اکرم عندالله اتقیکم) و در قیام عباسیان، خویشاوندی آنان را با پیامبر همچون سلاحی ایدئولوژیک و نه تنها تبلیغاتی بر ضد امویان بکار بردند.
شیعیان حق خاندان مستقیم پیامبر را در برابر حق قبیله او قرار دادند. بحث از «دمکراتیک» بودن نظریه علمای مذهبی سنی در برابر غیردمکراتیک بودن نظریه علمای مذهبی شیعه بیهوده و خارج از موضوع است. هیچ یک از سه خلیفه اول راشدین به صورت دمکراتیک برگزیده نشد. در هر سه مورد یک شورای کوچک که اراده یک مرد نیرومند و شمشیر تیز یکی دو تن دیگر بر آن حکم می راند کار خلافت را یکسره کرد. بیعت مردمان با خلیفه امری تشریفاتی بیش نبود و به یک امر انجام شده وزن بیشتری می داد.
اما شیعیان تنها به حق وراثت مستقیم امام علی و فرزندانش از پیامبر بسنده نکردند. آنها نظریه معصومیت، یعنی مصون بودن از خطا و گناه را که همچون نوری الهی از پدر به فرزند می رسد، در مرکز عقاید خود قرار دادند. امام معصوم است و دارای علم لدنی. بدون وجود امام و رهبری وی رستگاری مومنان محال است. اینکه معصومیت در بسیاری مورد امری ثانوی و فرع بر شناخته شدن به عنوان امام بوده است، مثلاً آنجا که در زمان یک امام نخست یک پسر و سپس پسر دیگری به جانشینی برگزیده شد، شیعیان را به فرقه های گوناگون تقسیم کرد مانند چهار امامی و شش امامی و دوازده امامی و دیگران که عموماً از اختلاف در میان فرزندان بر سر جانشینی پدران برخاستند.
از میان شیعیان، فرقه دوازده امامی یا جعفری اهمیت بیشتر یافت. شش امامیها یا اسماعیلیان چندگاهی از نظر سیاسی بسیار قوت گرفتند ولی سرانجام از جریان اصلی اسلامی به کناری رانده شدند. این شیعیان دوازده امامی بودند که به برکت سنت پرمایه فرهنگی خود و ریشه گرفتن در خودآگاهی ملی ایرانیان در جریان اصلی اسلامی ماندند و بزرگترین چالش را به اسلام اکثریت، یعنی اهل سنت، عرضه کردند.
در زمینه نظریه حکومت، شیعیان دوازده امامی می گویند منظور از اولی الامر در آیه، دوازده امام است و در غیاب امام دوازدهم حتی اگر حکومت بر طبق قوانین اسلام باشد بهرحال غاصب است؛ هرچند بیشتر علمای مذهبی شیعه چنان حکومتی را نامشروع ندانسته اند و تا هنگامی که بر طبق قوانین اسلام بوده سزاوار اطاعت شمرده اند. درباره جانشنیی امام دوازدهم در زمان غیبت او اختلاف است. گروهی حکومت را حق مجتهد یا فقیه عادل می دانند و گروهی دیگر حکومت وقت را اگر بر طبق قانون اسلامی باشد به رسمیت می شناسند. موارد مجتهدانی که مشروعیت پادشاه را شناخته اند از دوران صفوی فراوان بوده است. یک مورد برجسته آن تأییدی که شیخ میرزا حسن نایینی در ۱٣۰۴ از مشروعیت پادشاهی رضا شاه کرد.
ولی اگر درباره حکومت کنندگان اختلافاتی بوده باشد، درباره قانونگزاری و قضاوت همیشه علمای مذهبی شیعه اتفاق دارند که منشأ قانون، قرآن و حدیث و اجماع (اجماع مجتهدان و نه مردم) و عقل است و چون اینهمه در قلمرو صلاحیت فقیه و مجتهد است، قانونگزاری (به معنی تعبیر قرآن و حدیث) و قضاوت با آنهاست یعنی حاکمان شرع. هر مجتهد حاکم شرع است و چون در میان شیعه پایگان (سلسله مراتب) مذهبی مرتبی نیست جایی برای یک مرجع که همه موظفاً از او فرمان ببرند پیش بینی نشده است – اگرچه گاهگاه چنین مراجعی از سوی عموم مجتهدان پذیرفته شده اند.
در غیاب امام زمان و نایب امام زمان – که سلسله آن پس از مرگ چهارمین نایب خاص امام زمان و آغاز غیبت کبری قطع شده است – چنین وضعی دستور عملی برای هرج و مرج در نظریه و عمل بوده است. وجود یک پادشاه شیعه که از دوره صفوی سلطنتش به تأیید مجتهد(ان) می رسید در کنار مجتهدان و حاکمان شرع گوناگون و در متن جنبشی که غالباً حکومت را نامشروع و اساس آن را غاصبانه می دانست، شیعیگری را از پیوستگی و یکپارچگی بی بهره کرد؛ و در همان حال بدان اهمیت یک جایگزین (آلترناتیو) سیاسی را بخشید. با آنکه در بیشتر پنج سده گذشته اکثریت بسیار بزرگ رهبران مذهبی شیعه به حکومتهای وقت پیوستند و پایه های اصلی آن شدند، افراد معدود و یا گروههای اقلیتی از میان آنها به اعتراض خود بر حکومت ادامه دادند.
تنش میان حکومت و رهبران مذهبی از همان دوره صفوی آشکار شد. صفویان برای نخستین بار شیعگیری را در ایران به اکثریت رسانیدند و آن را مذهب رسمی کشور قرار دادند. رهبران شیعی از سویی نمی توانستند از یکی شدن با حکومتی خودداری کنند که برای نخستین بار حق آنها را از اکثریت سنی ستانده بود و به نیروی شمشیر کژیهایی را که صدها سال از آن نالیده بودند راست کرده بود، و از سویی رقابت با آن را ناگزیر می یافتند.
کوششهای شاهان صفوی برای انتظام دادن به مداخلات ملایان در امور قضائی که نه اقتداری برای حکومت می گذاشت و نه محلی برای یک نظام قضائی به جایی نرسید. تعیین صدر (ملایی که مقام وزارت داشت) و ناظر بر قضات شرع و اداره کننده اوقاف بود و شیخ الاسلام شهرهای بزرگ و روسای سادات (نقیبان) را تعیین می کرد از جمله این کوششها بود. ولی ملایان بزرگ با صدر در کشاکش بودند و دادگاههای عرف (زیر نظر دیوان بیگی) با قضات شرع. در اواخر صفوی با تعیین ملاباشی کوشش بیهوده دیگر برای روشن کردن جای ملایان در حکومت بعمل آمد.
از شاه عباس بزرگ به بعد سهم ملایان در حکومت پیوسته بیشتر شد. حکومت، طلاب علوم دینی را که به شمار روزافزون از حوزه های تازه تأسیس شده بیرون می آمدند استخدام می کرد و پس از آنکه گرایشهای صوفیانه نخستین پادشاهان صفوی مغلوب قشریگری مذهبی گردید، ملایان بزرگ حلقه خود را بر گرد قدرت سیاسی تنگ تر کردند تا جایی که در دوره شاه سلطان حسین قدرت حکومتی سراپا بدست آنها افتاده بود. شکست از قبایل شورشی افغان که خود برخاسته از مداخلات ملایان شیعی در افغانستان سنی مذهب و برانگیختن آنان بر ضد حکومت مرکزی بود لطمه سختی بر حیثیت ملایان زد؛ و ناتوانی محض آنان در اداره امور سیاسی و نظامی و ورشکستگی – بویژه ورشکستگی اخلاقی – جامعه ای که صرفاً بر اصول مذهبی، آنگونه که ملایان تعبیر می کردند، اداره می شد چنان زمینه را فراهم کرد که نادرشاه جرئت یافت دم از اتحاد شیعه و سنی بزند و کریم خان زند در حکومت خود دست رهبران مذهبی را یکسره از امور سیاسی کشور برید. با اینهمه بخشی از کار قضا همچنان در دست ملایان ماند و تا هنگامی که داور دادگستری نوین را در دوران رضا شاه به ایران آورد کشور از یک نظام قضایی مرتب بی بهره بود.
دوران صفوی از جهات بسیار سرمشق حکومت جمهوری اسلامی بوده است. ملایان هرچه به شاهان صفوی دشنام بدهند همانندی روشها و سیاستهای خود را با آن دوره پنهان نتوانند کرد. سرنوشت کشور نیز شباهت نگران کننده ای با مراحل پایانی آن سلسله دارد. رکود و خفقان و فساد و هرج و مرج مادی و معنوی جامعه در نیمه دوم صفوی به خوبی در همین دو سه ساله حکومت ملایان تکرار شده است.
پس از کریم خان نفوذ معنوی و قدرت سیاسی ملایان به زودی شکست خود را جبران کرد و اهمیت خود را در حکومت و جامعه ایران باز یافت. شاهان قاجار هرچه ناتوان تر شدند بیشتر به ملایان تکیه زدند. به عنوان نمونه قدرت ملایان می توان به سید محمد باقرشفتی اشاره کرد که در نیمه اول قرن نوزدهم با قدرت ترین مجتهد اصفهان بود و چند صد کاروانسرا و بیش از دو هزار مغازه و روستاهای بسیار در مرکز و جنوب ایران داشت. دسته های لوطیان او (کمیته ها و حزب اللهی های کنونی) آشوبهای بسیار برپا می کردند و پس از مرگ در خانه اش بقایای کشتگان بیشمارش را یافتند – یک نمونه کامل بدترین پاپهای رنسانسی.
در این ضمن با گذشت زمان اسلام تسلطی انکارناپذیر بر فرهنگ و جامعه ایرانی یافت. فرهنگ و احساس قومیت ایرانی در سه سده پس از حمله عرب پایداری پیروزمندانه ای نشان داده بود که اعراب در هیچ سرزمین دیگری با آن روبرو نشدند. ولی در لحظه ای که ایرانیان می رفتند موجودیت فرهنگی و سیاسی خود را بار دیگر به کرسی نشانند هجومهای دیگری فرا می رسید. امواج پیاپی تورانیان و ترکان آسیای مرکزی که به دنبال فرو ریختن دیوار ساسانی از سده های میانه فلات ایران را در هم نوردیدند آخرین بازمانده های مقاومت ملی ایرانیان را در برابر بیگانگان ریشه کن کردند. ایرانیان گذشته خود را کم و بیش به فراموشی می سپردند و اسلامی می شدند. بویژه گرایش بخشهای بزرگ و روزافزونی از مردم ایران به شیعیگری دلسپردن به اسلام را آسان تر کرد زیرا در شیعیگری عنصر ایران برجستگی داشت.
فرو ریختن پایداری ایرانیان را از اینجا بهتر می توان دریافت که اعراب در همه دوران تسلط سیاسی خود با همه فشارها از تحمیل زبان عربی به ایرانیان بازماندند؛ اما سلسله های ترک زبان نزدیک بود زبان خود را به بیشتر ایرانیان بقبولانند. حتی مقاومت ایرانیان در برابر ترکان بیشتر به یاری اسلام صورت می گرفت زیرا پذیرفتنی تر بود و دشمنی کمتری بر می انگیخت. آنها از راه اسلام بود که اقوام بیگانه را در خود مستحیل کردند و خود در این فراگرد هرچه بیشتر رنگ اسلامی گرفتند.
ریشه های اسلام در ایران چنان ژرف و استوار شد که در جنبشهای سیاسی ملی ایران از پایان سده نوزدهم اسلام سهم تعیین کننده یافت. روحانیت شیعه با نفوذی که بر توده های مردم داشت عاملی چشم نپوشیدنی در هر پیکار سیاسی ملی شد. در انقلاب مشروطه و در جنبش ملی کردن نفت سهم اسلام، سیاسی بود و تنها به بسیج مردم کمک کرد. در انقلاب ۱٣۵٧ این سهم هم سیاسی و هم برای نخستین بار ایدئولوژیک بود. اندیشمندان اسلامی واپسین کوشش خود را برای در آوردن اسلام و شیعیگری به صورت یک مکتب سیاسی کردند و در آن به شکلی ویرانگر برای اسلام و ایران کامیاب شدند.
سابقه شیعیگری به عنوان یک نیروی اعتراض و نقش رهبری که ملایان در سطح های گوناگون در میان مردم داشتند به آسانی می توانست در شرایط صدساله گذشته ایران آن را به یک نیروی انقلابی تبدیل کند. تأثیر عمیقی که سیدجمال الدین افغانی (اسدآبادی) در سه دهه پایان سده نوزدهم بر دنیای اسلام گذاشته بود زمینه را فراهم تر کرد. سید جمال الدین به اسلام یک وجهه مبارز داد و اعتماد مسلمانان را به خود بازگردانید.
شیعیگری به عنوان یک نیروی انقلابی فرمولی بود که مردانی با مبادی و اندیشه ها و هدفهای متفاوت مانند شریعتی و خمینی برای چاره کردن بحران شیعیگری و رسیدن به قدرت عالی سیاسی یافتند. این بحران را دو عامل پدید آورده بود، نخست تضاد بنیادی که در نظریه حکومت شیعه هست؛ یعنی اعتقاد به غاصب بودن همه حکومتها و نامشروع بودن عموم آنها در غیاب امام زمان و کوشش در بدست گرفتن حکومت یا همدستی با آن از سوی ملایان. رهبران جناح مخالف شیعی با متمرکز کردن حملات خود بر حکومتهای زمان و عیبهای آنان از اثر همدستی اکثریت بزرگ رهبران و علمای مذهبی شیعی با حکومتها کاستند و با پیش کشیدن نظریه های تجدیدنظرطلبانه راه را برای یک حکومت اسلامی هموار کردند.
دومین عامل بحران، تنش میان جامعه واپس مانده قرون وسطایی و تمدن صنعتی غرب بود که آثار دگرگون کننده خود را بر اسلام می گذاشت و همه مسأله جای دین در جامعه را مطرح می کرد. مذهب از تجربه زمان صفوی به بعد با واپسماندگی و واپسگرایی یکی شناخته شده بود. ایرانیان آگاه رهایی ملی ایران را در راه حلها و طرز تفکرهایی جز آنچه در مدرسه ها و حوزه های نجف و قم و اصفهان و … آموخته می شد، در اروپای پوینده و انقلابی می جستند. تجدید نظرطلبان مذهبی براین خطر آگاه بودند و هرکدام به شیوه خود با آن مقابله کردند. یا مانند شریعتی اسلام را به عنوان یک ایدئولوژی ترقیخواه – با تلاشهای زیاد و عموماً ناکامیاب – معرفی کردند و یا مانند خمینی اساساً منکر ضرورت پیشرفت شدند.
اینکه حتی جامعه ای به بی تجربه گی و ساده لوحی سیاسی ایران تعبیرات بی پایه تجدیدنظرطلبان و آموزه های ساده پسند و سطحی آنان را به عنوان نه تنها نظریه انقلابی، بلکه جانشین شایسته ای برای نوگرایی و پیشرفت، پذیرفت از اینجا سرچشمه می گیرد که رژیم ایران از پس وعده های بزرگ خود بر نیامده بود و بهمراه سیاستهای خود بیشتر پایه های فکری را که ایران نو بر آنها استوار شده بود – ناسیونالیسم، غربگرایی و توسعه – برای چند گاهی بی اعتبار کرده بود.
ایران نو به تعبیرهای گوناگون از آغاز سده شانزدهم (سلسله صفوی) آغاز سده بیستم (انقلاب مشروطه) یا دهه سوم سده بیستم (سلسله پهلوی) شروع می شود. سلسله صفوی مفهوم سیاسی ایران را باز گردانید. هنگامی که ایرانیان نزدیک بود فراموش کنند که ماهیتی جداگانه اند، صفویان یک احساس نیرومند قومی به مردم ایران دادند که با همه رنگ تند قبیله ای و مذهبی دولت صفوی بس بود که ایران را نگهدارد و تا اینجا برساند. از بسیاری جهات صفویان دنباله های سلسله های پیشتر بودند. ایران عموماً کشور قزلباش خوانده می شد مانند گذشته که کشور خوارزمشاهیان یا سلجوقیان بود. ولی ایرانیان قسمتی هم به یاری شیعیگری که در برابر هجوم مدام عثمانیان یک مذهب ملی شده بود یک هویت مشخص ملی یافتند که دیگر بکلی مغلوب هیچ قدرت بیگانه نشد.
در دولت صفوی همچنین برای نخستین بار مفاهیم غربگرایی و توسعه، در خام ترین و ابتدایی ترین صورتهایش، به جامعه و سیاست ایران راه یافت. ایرانیان آن روزگار خود را با تمدنی بالا تر روبرو یافتند و به ضرورت دفاع از خود از آن وام گرفتند.
کوششهای مستقیم و منظم دولت برای رونق صنعت و بازرگانی از آن هنگام آغاز شد. درست است که ایرانیان به پاره ای نشانه های بیرونی تمدن پویای غرب بسنده کردند و کمتر به زمینه های فکری و فرهنگی که اختراعات و اکتشافات اروپای غربی نتیجه آنها بود اندیشیدند؛ ولی این عیبی است که تا دهه های آخر سده بیستم نیز کم و بیش گریبان سیاستگران و اندیشمندان ایران را رها نکرد.
دولت صفوی قربانی موفقیت خود شد. شور مذهبی شیعیگری، که در آغاز بهمراه بقایای احساس قومیت ایرانی همچون ملاطی جامعه از هم گسیخته ایران را بهم جوش داد و در برابر نیروی برتر عثمانی نگهداشت، بزودی عامل اصلی رکود و ناتوانی کشور شد. صفویان از خط باریکی که اعتقاد مذهبی را از آخوندبازی جدا می کند به تندی گذشتند و به ایجاد یک اساطیر مذهبی کمک کردند که نمونه کامل خود را در بحارالانوار نشان داد – دائره المعارفی از اغراقها و نیمه حقیقتها و دروغهای محض که تأثیراتش برای تخدیر و انحراف نسلها کفایت کرد. جعل احادیث و اختراع امامزاده ها و سیل معجزاتی که از هر سو روانه شد، و البته پیشینه آن به نخستین سده های اسلامی می رسد، بزودی واقعیات مذهب را زیر انبوه خرافات دفن کرد. «مذهب» دوران صفوی جوازی برای زیستن بدور از دایره اخلاق و عقل گردید. تأثیرات ویرانگر این انحراف اساسی از دین و عقل و اخلاقیات بر سیاست و احتماع و رفتار شخصی هنوز با ماست.
انقلاب مشروطه ملت ایران را به صحنه آورد. تصادفی نیست که شعار «زنده باد ملت ایران» برای نخستین بار در شور ناسیونالیستی انقلاب مشروطه طنین انداز شد. ایران از یک جامعه قبیله ای مذهبی وارد مرحله ای شد که سرانجام از آن یک ملت امروزی خواهد ساخت. ملتی که افراد آن پیش از هر چیز ایرانی باشند نه اول وابسته به یک گروهبندی اجتماعی یا پیرو یک آیین؛ ملتی که افرد آن از نظر حقوق برابر و در آرزوهای خود مشترک باشند.
شکلهای تازه تر دیکتاتوری نوین که بیشتر دوران پس از مشروطه را فرا گرفت از استبداد قرون وسطایی پیش از آن پیشرفته تر بود. نهادهای انتخابی و مردمی که در همه رژیمهای پس از مشروطه حفظ شد مقدمات لازمی برای برقراری نهایی دمکراسی بوده است. انقلاب مشروطه در هدف نوسازی جامعه ایرانی کامیاب نشد ولی این تعهد پس از آن در سیاست ایران راه یافت و در دوران پهلوی تا حدود یک آیین غیرمذهبی بالا رفت. غربگرایی انقلاب مشروطه از همان قانون اساسی آشکار است و زمینه های آموزش و صنعت را نیز در بر می گیرد. برای رهبران فکری ایران در نخستین سالهای سده بیستم دیگر تردیدی نمانده بود: ایران برای چیره شدن بر واپسماندگی قرنها باید از تنها نمونه پیشرفته و کامیاب موجود، از دنیای غرب بیاموزد.
با سلسله پهلوی اندیشه های ناسیونالیسم، غربگرایی (بیشتر به صورت غربزدگی) و توسعه در ایران به اوج چهارصد ساله خود رسید. این هر سه در کنش و واکنش متقابل خود در یک ایدئولوژی بهم آمیختند که در بیشتر سده بیستم بویژه ۵٧ سال پادشاهی رضاشاه و محمدرضا شاه جریان فکری مسلط جامعه ایران بوده است. شاهان پهلوی با آنکه خود افر ادی مذهبی بودند در برابر نفوذ مذهب در سیاستهای اجتماعی قر ار گرفتند و به عنوان پیشبرندگان ناسیونالیسم ایرانی و غربگرایی و نوسازی با سران شیعه درگیر پیکار مرگ و زندگی شدند. تصادم میان دولت و مذهب اجتناب ناپذیر بود. دولت دیگر آماده نبود قلمروهای آموزش و قانونگزاری و دادگستری را به مذهب واگذارد و سیاستهایی را اجرا می کرد که آشکارا با آموزه های ملایان ناسازگار بود. نظام وظیفه، آموزش به شیوه اروپایی، آزاد کردن زنان، اصلاحات ارضی و همه گرایش فرهنگی غربگرای جامعه چنان جامعه سنتی را بر هم می ریخت که برخورد با نمایندگان نیرومند آن جامعه – خانهای ایلات، زمینداران بزرگ، بازاریان و کاسبکاران و بیش از همه آنها ملایان شیعه – را ناگزیر می ساخت. هریک از آن سیاستها با مبارزات سخت و عموماً با خونریزی اجرا شد.
چنان نیست که سیاستهای دوران پهلوی را گروههای معدود طرح ریزی و اداره می کردند. همه فضای فکری ایران از دهه های پایانی سده نوزدهم برضد آنچه واپسماندگی و واپسگرایی تلقی می شد برانگیخته بود و لبه تیز این واکنش متوجه مذهب و رهبران شیعی بود. سه نسل روشنفکران ایرانی از دوران انقلاب مشروطه با روحیه غیرمذهبی رشد کردند. برخوردهای ایدئولوژیک میان ترقی خواهان و سنت گرایان مذهبی در دوران انقلاب تأثیر عمیق دیرپایی بخشید. برای روشنفکران ایرانی مسلم شد که جامعه را نه با همکاری، بلکه به رغم، رهبران مذهبی باید پیش ببرند. در میان آن رهبران کمترکسی جسارت آن را داشت که با زمان پیش بیاید. کسانی مانند سنگلجی که چنین جرأتی کردند در توفان مخالفتها از یاد رفتند.
مذهب به عنوان مدعی و اعتراض کننده و منتقد در همه آن سه نسل نیروی خود را به درجات گوناگون نگه داشت و هرجا دست حکومت ناتوان شد یا دست اندازی آن از تحمل گذشت ضربه خود را فرود آورد. ولی هیچ کوشش اساسی برای راه آمدن با زمان نکرد. مدرسه ها دژهای سنت باقی ماندند. آموزش و پرورش در «حوزه های علمی» مذهبی که بیش از حد مدرسی، در جا زن و ایستاست، جلوی ابتکار و پرواز اندیشه را می گیرد. بجای آن بازی با کلام و موشکافی در معانی کلمات اهمیت اساسی می یابد. ورق زدن آثار گذشتگان و حاشیه نوشتن بر آنها جانشین پژوهشهای تازه می شود. شیوه تفکر چنان در بند نظام آموزشی اسیر است که بحثهای فلسفی را نیز به شیوه حقوقی و با برداشت حقوقی انجام می دهند. با پس و پیش کردن کلمات مسایل را حل شده می انگارند.
از این گذشته محافظه کارترین عناصر جمعیت شهری و روستایی که پایه های اصلی پشتیبانی مالی و معنوی ملایان بودند مانند وزنه ای برپای رهبران مذهبی، آنان را از هر حرکت اصلاحی باز داشتند. جامعه ناگزیر پیش می رفت ولی مذهب با آن همراه نبود و از فاصله ای که پیوسته دورتر می شد با نگاهی دشمنانه آن را می نگریست. در اواخر دوران پهلوی و دوران پس از انقلاب اسلامی بسیار کوشیدند به اسلام وجهه ای پیشرو بدهند. پاره ای به اصل اجماع اشاره کردند و آن را پایه ای برای دمکراسی اسلامی شمردند؛ بی توجه به این حقیقت که تقریباً همه مؤلفان اسلامی، حتی اصلاح طلبانی مانند عبده، اجماع را به معنی اتفاق و همرایی فقیهان در نظر دارند و همه آنها اجماع را وحدت نظری می دانند که با مفهوم قرآن توافق داشته باشد. در میان شیعه و سنی اجماع مفهومی است که هیچ مناسبتی با دمکراسی و حکومت اکثریت ندارد. همچنین در مورد حقوق و آزادی زن استدلالهای بسیار شده است مانند آنکه اسلام در قرن هفتم میلادی در این زمینه پیشروتر از مسیحیت بوده است که درست است ولی ربطی به سده بیستم ندارد. یا «مگر مردان آزادند که زنان آزاد باشند؟» که گریزی نه چندان استادانه از موضوع است.
اما جریان اصلی اندیشه اسلامی چه در ایران شیعی و چه در کشورهای اهل سنت محافظه کار مانده است. قدرت اسلام در نظر رهبران مذهبی در آن بوده است که تغییرناپذیر بماند. آنها راه را در هرجا توانسته اند بر تعبیرات آزادنه شخصی از اسلام بسته اند. اندیشمند تجدی دنظرطلبی مانند شریعتی به زودی خود را با مقاومت سخت روبرو یافت و عقب نشینی کرد. منتقدان او نخست به اشتباهات سهوی و عمدی فراوانش در نقل متون و رویدادها و در تعبیرات تاختند و سپس پاره ای فرضهای او را مانند اعتقاد اولیه اش به اجماع به عنوان یک شیوه دمکراتیک و «انتخاب» خلفای راشدین به عنوان نمونه ای از حکومت اکثریت و نیز قلمداد کردن موسیقی به عنوان یک هنر اسلامی؛ یا هواداری از برطرف کردن اختلافات درونی شیعه و سنی چنان به باد حمله گرفتند که ناچار از پس گرفتن آن شد.
غربزدگی و غربگرایی
پایداری مذهب در برابر هر کوششی برای نوسازی آن دو واکنش پدید آورد. نخست بازگشت به ایران باستان و نوستالژی بزرگی های پیشین که مردانی مانند پورداود و هدایت نمایندگان آن بودند. به یاری پژوهشها و کشفیات اروپاییان، ایرانیان به تاریخ و حتی ادبیات خود آگاهتر و از آن سربلندتر شدند. بیداری حس ناسیونالیسم ایرانی را تنها به سیاستهای دولت پهلوی نباید نسبت داد. آثار ایرانشناسان و خاورشناسان اروپایی و ستایش بی دریغ آنها از تاریخ و فرهنگ ایران از همان نسل انقلاب مشروطه زمینه فرهنگی را فراهم کرده بود، صدسال سرافکندگی در برابر امپریالیستهای انگلستان و روسیه زمینه عاطفی را؛ در شعرهای عشقی این ترکیب سربلندی و سرافکندگی را خوب می توان دید.
واکنش دوم، غربگرایی و رو کردن کامل به اروپا بود – آنچه سیدفخرالدین شادمان «تسخیر تمدن فرنگی» نامید. ایران کشوری هنوز به مقدار زیاد قرون وسطائی بود – و تا آنجا که به ریشه های ذهنی اکثریتی از مردم مربوط می شود هنوز هست. کوششهایی که در سطح بسیار محدود از زمان صفویان و بعد در دوره قاجار برای نوسازی جنبه هایی از اقتصاد و آموزش و دستگاه اداری ایران شده بود اثر زیادی نبخشیده بود. ایران می بایست نیرومند و به خود متکی شود و یک نمونه بیشتر در برابر نداشت. از ایران نیمه اول سده بیستم نمی شد انتظار راه حلهای اصیل و ابتکاری داشت. ایرانیان به تقلید و نمونه برداری قانع بودند و می پنداشتند اگر از آخرین پیشرفتها بیاموزند و آخرین دستاوردهای تمدن اروپایی را به کشور خود بیاورند به یک میانبر تاریخی دست خواهند یافت. کار چند سده را در چند نسل انجام دادن رویای ایران دوران پهلوی بود.
مفهوم های توسعه و شبیه اروپا شدن بدین ترتیب در ذهن ایرانیان یکی شد. توسعه به معنی شبیه اروپا شدن بود. هر کوششی برای تقلید از اروپا و بعد امریکا به توسعه و ترقی خواهی و غربگرایی تعبیر می گردید. اگر در این میان آنچه سطحی تر و آسان تر بود زود تر تقلید و پذیرفته شد عجبی نیست. ایرانیان دریای تمدن غربی را در کوزه ظرفیت محدود خود ریختند و آن را هرچه لبا لب کردند. نمی توان گفت که در این میان کوزه بزرگتر نمی شد. ولی بزرگ کردن کوزه تحت الشعاع سرریز کردن آن قرار گرفت.
گرفتن غربگرایی و ترقی خواهی به معنی شبیه اروپا زندگی کردن، مسئله اساسی فرهنگی ایران در سده بیستم بوده است. ترقی خواهان خواسته اند مانند همتایان غربی خود بسر برند. همان جامه ها، همان تفریحات، هان سازمانها و همان پیرامون. آنها طبعاً نتوانسته اند بیش از لایه های اجتماعی معینی را به این معنی پیش ببرند و جز در زمینه های محدودی نتوانسته اند روشها و کارکردهای غربی را اجرا کنند. در بخش بزرگتری، اقدامات ترقیخواهانه آنان ظاهرسازانه بوده است. بزرگترین غفلت آنان در بخش آموزش و فرهنگ بوده است. بجای آنکه بیشترین منابع را به ساختن انسانها اختصاص دهند به آوردن ظواهر زندگی غربی به کشور پرداخته اند و منابع هنگفتی را به هدر داده اند.
جامه و کلاه و خانه و سامان خانه و دفتر و برنامه موسیقی رادیو و «شو» تلویزیونی و جشنواره فیلم و کالاهای مصرفی و طرحهای پرهزینه به قصد آوردن گوشه ای از امریکا یا اروپا به ایران، و البته سازمانهای از روی نمونه غربی، وقت و نیرو و پول بیشتری در این کوشش برای نوسازی گرفته است تا دگرگون کردن ذهن انسانها و توانا کردنشان به اینکه منطقی بیندیشند و به شیوه علمی عمل کنند و کمتر قضا قدری و خرافی باشند و بیشتر به رابطه علی امور بپردازند.
پس از سه نسل تقلید از غرب – که به غلط ترقیخواهی و غربگرایی خوانده شد – هنوز اگر رنگ و لعاب غربی بیشتر ایرانیان درس خوانده و دنیا دیده و با فرهنگ را بخراشند زیر آن یک خرافاتی خواهند یافت که اگر زن است بی نذر و نیاز و سفره انداختن کارش نمی گذرد و اگر مرد است بی زیارت مشاهد و دعا و تعویذ و تصویر مقدسان که حرز وجودش است.
برداشت نادرست از مفهوم توسعه را ناتوانی و فساد عمومی جامعه ایرانی تکمیل کرد. با آنکه در ۵٧ سال دولت پهلوی ایران بسیار بیش از هزار سال پیش از آن دگرگون شد و بسیاری از زیرسازیهای لازم را برای خیز نهایی انجام داد، در اواخر آن دوره تردیدهای جدی و سرخوردگی جانشین خوشبینی و بلندپروازی های نخستین شده بود. بیش از نیم قرن تلاش برای نوسازی کشور شکافهای بزرگ میان انتظارات و واقعیتها، میان پیشرفت راستین – به معنی پیشرفت فرهنگی – و پیشرفت ظاهری – به معنی پیشرفت در سطح زندگی – برجای گذاشته بود. شکست در پاره ای زمینه های اساسی مانند آموزش و کشاورزی و سازمان سیاسی و بروز ناهماهنگی ها و عدم تعادل های ناسالم میان شهر و روستا و دارا و نادار و حکومت کنندگان و حکومت شوندگان اندک اندک اساس اندیشه نوسازی را که یک پدیده غربی است زیر تردید برد.
نخستین تاختنها به غربزدگی بود – آن برداشت از نوسازی و نوگرایی که بیشتر به تقلید ظواهر تمدن غرب می پرداخت و از حقیقت فرهنگ غربی به مقدار زیاد بی خبر بود. این برداشتی بود که هم کوشندگان نوسازی ایران و هم منتقدان آن داشتند. چه آنها که یک استراتژی توسعه درست نفهمیده را به کشور آوردند و چه آنها که به غربزدگان تاختند فرهنگ غربی را که از رنسانس، حتی از قرون وسطی، پایه های انقلاب فکری و علمی و سپس انقلاب صنعتی را گذاشته بود به مقدار زیاد نمی شناختند. غربزدگان در بخش بزرگتر به پیشرفتهای مادی بسنده کرده بودند. منتقدان غربزدگی ظواهر پیشرفت را که آنهم در زمینه های محدود بدست آمده بود گوهر فرهنگ غربی شمردند و در خوار کردنش کوشیدند. از آنها به کسانی که خود غربگرایی را محکوم شمردند و در پی باز گرداندن جامعه به ١۴۰۰ سال پیش بودند راه درازی نبود.
آنچه کارشان را آسان می کرد بحران همه جانبه یک جامعه ناهماهنگ بود که هنوز از دشواریهای سنتی بر نیامده دستخوش دشواریهای نوین شده بود یا بهتر گفته شود دشواریهای نوین را بر دشواریهای گذشته انباشته می یافت. منتقدان به ابتلای میلیونها شهرنشین ریشه کن شده و میلیونها روستایی کنار زده شده از فراگرد توسعه اشاره می کردند و بستگی روزافزون کشور را به هر چه خارجی نشانه ای از واماندگی آن می شمردند و با استفاده از احساسات ملی و مذهبی مردم ارتباط دستگاه رهبری را با سیاستهای غربی چون سلاحی برنده بر ضد آن بکار می گرفتند. آنها ناتوانی یک استراتژی معین و یک رهبری معین را در گشودن مسایلی که کاملاً قابل حل بود به سراسر قلمرو توسعه و اندیشه غربگرایی و نوسازی تعمیم می دادند.
هر دو گروه از یاد بردند که معنی غربگرایی مسلح شدن به سلاحهای غرب – تفکر علمی، آزاد کردن و پروریدن و سازمان دادن علمی منابع انسانی برای رفاه عمومی، و آزاداندیشی – است. نه صرف تقلید شیوه زندگی غربی که هم از نظر مادی از توانایی کشوری مانند ایران – حتی کشوری مانند ایران – بیرون است و هم احساس دروغین پیشرفت از تقویت می کند و ملت را از کوشش برای رسیدن به پیشرفت واقعی باز می دارد.
مسائلی که پیشرفت پدید می آورد و گشودنشان نیاز به پیشرفتهایی باز هم بیشتر دارد آنان را درباره اصل مفهوم پیشرفت دچار تردید کرد. از آموزه های مالتوس گرایان نو، کلوب رم و همه هواداران رشد صفر و حفظ زیست بوم نیز هرچه را، فهمیده و نفهمیده مناسب یافتند گرفتند و به سود راه حل خود یعنی بازگشت به «گذشته زرین» گردانیدند.
غرب برایشان امپریالیست و استعمارگر بود – که هست. هیولایی که فرهنگهای کهن و بارور را خشک می کرد. در غرب ماتریالیسم و جنون مصرف و بی اعتنایی به سرنوشت دو میلیارد محرومان کره زمین را می دیدند و تجربه ناگوار خود ایران را در دویست ساله برتری غربیان. اما غافل بودند که رهایی ایران از دست اندازی غربیان با پس رفتن رو به گذشته هایی که در واقع چندان هم زرین نبوده اند امکان ندارد و با غرب باید با توانایی های خود آن روبرو شد.
بدین ترتیب ایدئولوژی مسلط بر جامعه ایرانی در قرن بیستم، آمیزه ای از ناسیونالیسم و غربگرایی (در صورت سطحی تر غربزدگی) و توسعه – در دهه هفتاد قرن به حالت دفاعی درآمد. و این در هنگامی بود که دو تجدیدنظر طلب مذهبی زمینه فکری را برای یک حکومت اسلامی فراهم می کردند. شریعتی و خمینی در برابر دشواریهای دهه های پایانی قرن بیستم بازگشت به ارزشها و حتی شیوه های ۱۴ سده پیش را پیشنهاد کردند و نظریه های تازه ای درباره تئوری حکومت شیعه پیش کشیدند که در مورد شریعتی نامشخص و سخت زیر تأثیر آموزه (دکترین)های چپ رادیکال بود و در مورد خمینی به سادگی حکومت فقیهان و مجتهدان را توصیه می کرد که به نظر او جانشین پیامبر و امامان هستند.
شریعتی نظریه خود را درباره حکومت از یک بحث لغوی آغاز می کند، مانند عموم مباحث دیگر او که از موشکافی درباره معانی کلمات آغاز می شود. او که سخت زیر تأثیر آموخته های غربی خویش است از مقایسه اسلام – یا نمونه اسلامی مورد نظر خویش – با غرب گریزی ندارد. در اینجا پایه استدلال او تفاوت میان معنی پولیتیک و سیاست است. می گوید پولیتیک در زبانهای اروپایی از ریشه شهر (پلیس) یونانی آمده که مفهومی در جهت راضی کردن شهروندان دارد و اساساً اداری، محافظه کار و متوجه وضع موجود است و می خواهد بیشترین خوشبختی را به بیشترین تعداد مردم بدهد (که بنابراین تعریف هدفی کاملاً غیراسلامی است). برعکس سیاست در عربی به معنی رام کردن اسب است و مفهومی آموزشی و اصلاحگرانه دارد و می خواهد به کمال برساند. سیاست مستلزم رهبری و زور در صورت لزوم است.
او همچنین مدعی است که امت و امامت از ریشه «ام» آمده که به معنی تصمیم به رفتن است و تأکید بر حرکت بسوی تکامل است (یا به عقب؟) و انضباط و تربیت. جامعه مؤمنان (امت) با «دمکراسی بورژوازی سرمایه داری» تفاوت اساسی دارد. زیرا شریعتی نیز مانند خمینی مردم را کودکانی می شمارد که نمی توانند خیر خود را بشناسند و با هوشمندی انتخاب کنند. او می پذیرد که در پایان دوره تکامل اجتماعی، نظریات شیعه و سنی با هم تقارن خواهند یافت. امام زمان دیگر ضرورتی نخواهد داشت که غایب بماند و جامعه را امکان خواهد داشت با شوراهای دمکراتیک اداره کرد (بدین منظور باید تا ظهور امام زمان درنگ کرد).
برای آنکه کمترین جایی برای دمکراسی در اسلام نماند شریعتی اصلاح اجتماعی را در چهارچوب دمکراتیک غیرممکن می داند وبه قوانین خدایی برای برقراری عدالت در جامعه متوسل می شود. به نظر او حتی آزادی زنان صورتی از تسلط جویی غرب است.
خمینی از اینجا شروع می کند که قانون شرع یا خدایی باید حاکم باشد و به این نتیجه می رسد که حکومت باید در دست مجتهدان قرار گیرد زیرا آنها از پیامبر و امامان نه تنها سنت علم، بلکه حق رهبری و حکومت بر مردم را به میراث برده اند. آنها هستند که باید بر همه امور اجرائی و اداری و برنامه ریزی کشور نظارت کنند. نظریه حکومت خمینی براین اصل ساده شده استوار است که همه مسلمانان از قانون خدا پیروی می کنند، و نیز بر اینکه فقیه و مجتهد خطا ناپذیر و جانشین پیامبر و امام است. در عمل این باور چنان تعبیر شده که خطاها و حتی گناهان فراوان «مسلمانان» و حتی مجتهدان همه صلاح است. در واقع اصل معصومیت به افراد و جماعات بیشمار نسبت داده شده است و بی آن همه نظریه حکومت فرو می ریزد؛ مانند خود حکومت که در دریای هرج و مرج و فساد فرو ریخته است.
آنچه خمینی درباره حکومت اسلامی می گوید بیان آرزوهاست نه اموری که لزوماً در عمل تحقق یابد و صرفاً برداشتهای شخصی است. او می گوید حکومت اسلامی نه استبدادی است نه مشروطه به معنی غربی، بلکه مشروط به قرآن و حدیث (سنت) است. از آنجا که همه مسلمانان از قانون خدا پیروی می کنند حکومت متکی به زور نیست بلکه صرفاً برنامه ها را تنظیم می کند. مجتهد یا فقیه قانون خدایی را می داند و می تواند ارشاد کند. او قدرت را به عنوان هدف نمی خواهد. نقش فقیه و مجتهد همان نقش امام و پیامبر است (٣).
اینکه در عمل هرکس قانون خدا را چنانکه خود می خواهد تعبیر می کند (در همه تاریخ چنین کرده اند و از همین روی دوران پاکی و بی پیرایگی هیچ دینی از یکی دو نسل نگذشته است) یا هر موقع خواست به قانون خدا عمل نمی کند و با دادن سهم امام و رد مظالم و رفتن به زیارت و گریستن بر حسین، یا حتی وانمود کردن آن، چنانکه در حدیث «معتبر» آمده گناه خود را پاک می کند؛ و اینکه فقیه و مجتهد چنانکه افتد و دانی خطا ناپذیر و مصون از گناه نیست و در حد او نیست که خود را جانشین امام و پیامبر بداند، دانسته یا ندانسته اصلاً در این مباحث وارد نشده است.
شریعتی به شیعیگری جلوه و جلای یک ایدئولوژی پیشرو انقلابی را بخشید. شهادت امام سوم را با اندکی دستکاری سرمشق انقلاب گردانید و با پس و پیش کردن شرایط ظهور امام زمان، انتظار ظهور را آرمان ناکجا آباد و انگیزه ای برای مبارزه و تلاش در راه تکامل. خمینی راه حل ساده حکومت الهی را با قوانین خدایی و بدست «مردان خدا» پیشنهاد کرد. پیام آنها در میان توده های بزرگ ناراضی که از شرایط سخت زندگی به جان آمده بودند و تبلیغات رسمی با وعده هایی مانند «هر ایرانی باید یک پیکان داشته باشد» بر انتظارات و سرخوردگی شان افزوده بود، شنوندگان فراوان یافت.
این توده ها دارای احساسات مذهبی عمیقی بودند که رژیم در طول چند دهه بر آن دامن زده بود. وقتی صدای مخالفان مذهبی برخاست ورشکستگی سیاستهایی که به مذهب همچون عامل واپسماندگی می نگریستند ولی در عمل بدترین جنبه های خرافی را تشویق می کردند و می خو استند هم مذهب را پس بزنند و هم از آن بهره برداری کنند هویدا گردید. توده مردم به آسانی تسلیم رهبران مذهبی شد که نه تنها رستگاری آن جهانی را وعده می دادند، بلکه اکنون بهروزی این جهانی را نیز در انحصار خود در آورده بودند.
از این گذشته لایه های غربی شده جامعه که از کیفیت پایین زندگی در ایران بهم برآمده بودند و سهمی در اداره کشور و سیاستگزاری می خواستند رهبری ملایان مخالف را بی دشواری زیاد پذیرا شدند. آنها حامل طبیعی نوسازی و نوگرایی بودند ولی رژیم که سودای اقتدار مطلق در سر داشت و همه چیز را در انحصار خود می خواست از سهم شایسته ای در گرداندن امور کشور محرومشان ساخت و خواه ناخواه آنان را بسوی مخالفان مذهبی راند. بسیاری از این غربگرایان یا غربزدگان از میان رژیم که ترقیخواه ولی سرکوب کننده بود و مذهب که واپسنگر ولی مبارز بود دومی را برگزیدند و زود دریافتند که به چنگال نیرویی هم واپسنگر و هم سرکوب کننده افتاده اند.
روشنفکران و طبقه متوسط در برخورد با موج تازه مخالفت مذهبی که از سالهای ١٣۵۰ (دهه ٧۰) برخاست هم یک فرصت را دیدند و هم به یکی از نوسانهای آونگ مانند که در تاریخ فرهنگی ایران بازهم تکرار شده است افتادند. فرصت بهره برداری از شور مذهبی برای پیشبرد مقاصد سیاسی دوبار در سده بیستم پیش آمده بود. در گذشته رفتار روشنفکران با مذهب دشمنی متقابل عمیقی را با سران مذهبی برانگیخته بود. ورطه ای که روشنفکران را از مذهبیان جدا می کرد چنان ژرف بود که حتی مصلحت مبارزه مشترک در انقلاب مشروطه و جنبش ملی کردن نفت نتوانسته بود اتحاد ناپایدارشان را از فرو ریختن باز دارد. همکاری آنان با مذهبیان در گذشته همواره در آنچه «برضد» بود موفقیتی داشت و در آنچه «برای» بود به جایی نمی رسید. این بار نیز چنین شد. با اینهمه هنگامی که دورنمای پیروزی احتمالی بر رژیم از هنگام انتخابات ریاست جمهوری امریکا در ۱٩٧۶ نمایان گردید برای روشنفکران آسانتر از آن نبود که بپندارند این بار نیز سوار بر امواج اعتراض مذهبی نخست در کنار ملایان و سپس به تنهایی قدرت سیاسی را به چنگ خواهند آورد.
پنجاه سال ناکامی در مبارزه با دستگاه حکومتی بسیاری از روشنفکران را متقاعد کرده بود که راه پیروزی تنها از درون مسجدها و حسینه ها می گذرد و بریدنهای پیشین از ملایان «اشتباه» بوده است. این بار آنها آماده بودند امتیازهای بیشتری به رهبران مذهبی بدهند و رهبری آنان را بپذیرند. آنها مخالفتهای آشکار آن رهبران را با اصلاحات ارضی، با آزادی اجتماعی و سیاسی زنان و با آموزش نوین ندیده گرفتند. حتی طرحهای اعلام شده شان را برای ولایت فقیه و حکومت مذهبی و حذف اداره عمومی از امور کشور به روی خود نیاوردند و در موارد بسیار پذیرفتند. شعار آنها ماندن در کنار رهبران مذهبی بهر بها بود. اکنون که در میان رهبران مذهبی کسانی به نبرد برخاسته بودند روشنفکران حاضر نبودند فرصت را به هیچ دلیل از دست بدهند. اگر در گذشته نتوانسته بودند کهنه پرستی و مخالفت ملایان را با اندیشه پیشرفت و دگرگونی و نوسازی تحمل کنند و از گرایش آنها به شکستن نظم لازم برای اداره جامعه به تنگ آمده بودند این بار به همه چیز خرسند بودند (۴).
بهمین اندازه بسیاری از آنها زیر پیام مذهب رزمجو (میلیتانت) نوید گشودن بن بست فکری را می دیدند که بیشتر این روشنفکران در کشاکش میان واپسماندگی و نوسازی دچارش شده بودند. پس از سه نسل گرایشهای غیرمذهبی، آنها اکنون آمادگی داشتند به آنچه ریشه های اصیل فرهنگی خود می نامیدند باز گردند. مذهب از نوبپاخاسته با اطمینان و خوشبینی و شوری که از ندانستن و نفهمیدن می آید اعلام می کرد که باید به ارزشهای پیشین، حتی به رفتارهای پیشین، بازگشت. چنگ زدن در جهان گذشته ١۴۰۰ ساله به عنوان راه حلی برای مسائل جهان امروزی پیشنهاد می شد که کمتر کسی از آنها سر در می آورد و راه حلی برایش داشت. کامیابیهای یک دوره کوتاه که به دو نسل هم نکشید و تنها از هجرت پیامبر تا شهادت امیرالمؤمنین علی را در بر گرفت به عنوان نمونه ای برای همه دورانها و همه جامعه ها عرضه شد و ذهنهای خسته و ناتوان از چالشهای جهان نوین را تسخیر کرد.
این روشنفکران در شوق مکاشفه خود لازم ندیدند درباره محدودیتهای این راه حل «تازه» که هرگز از گشودن مسائل هیچ جامعه ای در ۱٣۰۰ سال گذشته برنیامده است و در آن لحظه کوتاه تاریخی نیز به برکت وجود شخصیتهای استثنائی و اوضاع و احوال استثنائی و نیز در دسترس بودن سرزمینهای با امکانات تاراج نامحدود میسر گردید اندیشه کنند. سیاستهای اقتصادی و اجتماعی اسلام، آنگونه که خمینی تعبیر می کرد، و «تشیع علوی» و پرستش آیین شهادت، آنگونه که شریعتی تبلیغ می کرد برای این روشنفکران جانشین سه هزاره اندیشه بشری گردید.
گرفتاری روشنفکران این بود که بیشترشان از آن سه هزاره تاریخ تحول و تکامل اندیشه بشری نیز چیز زیادی نیاموخته بودند. غرب برایشان میزان جنایت و آزادی جنسی و درجه آلودگی هوا بود و ناتوانی آشکار نظامهای سرمایه داری و مارکسیستی در گشودن مسائلی که دگرگونی و پیشرفت پدید می آورد و با دگرگونیها و پیشرفتهای دیگر برطرف خواهد شد. نیروی محرک فرهنگ غربی – روحیه فاوستی، فلسفه تجربی، انسانگرایی – را یا نفهمیدند یا ندیده گرفتند. در این برابر نهادن بدترین جنبه های تمدن غرب و ارزشهای دور از واقع و آرمانی شده گذشته های دور، نفهمیدن و زرنگی تبلیغاتی به یک اندازه بکار رفت و نتیجه آن یک دوره کوتاه تخدیر و نشئه روشنفکری بود که با اولین نهیب خمینی بر ضد نه تنها غرب، بلکه اندیشه و مغز، نه تنها غربگرایی، بلکه روشنفکری، به بیداری ناخوشایندی انجامید.
در اوضاع و احوالی که پیوسته بحرانی تر و افکار عمومی که پیوسته رادیکال تر می شد دیگر جایی برای نازک کاری در اندیشه نماند. مسئله اصلی در گرد باد تبلیغات و هیجان زدگی محو شد. دیگر نمی شد افکار را متوجه کرد که گرفتاری اصلی، فراموش کردن ارزشهای گذشته، حتی غربزدگی نیست. واپسماندگی است، از کاروان واماندن است که ایران پیش از سده نوزدهم و پیش از برخورد با فرهنگ غربی نیز دچارش بوده است؛ پرداختن بیش از اندازه به کم و کاستی های غرب و در نیافتن گوهر پیشرفت و نوگرایی است؛ چون به این نرسیدند پنداشتند همه آنست و به آن تاختند. جنبه های ناپسند در غرب و جهان پیشرفته بسیار است. ولی این جنبه ها در یک جریان نیرومند ترقی مداوم و آفرینندگی و سازندگی و یک تحرک خستگی ناپذیر غرق است که اجازه می دهد اشتباهات سرانجام تصحیح و تنگناها سرانجام گشوده شود. آنها عوضی گرفتند. ایران دچار بحران مذهب نبود و راه حل های مذهبی برای مسائل خود نمی خواست. بحران ایران بحران توسعه بود.
اما آن چند ساله کوتاه توهمات آشتی ارزشهای گذشته با جهان کنونی و بازگشت به سرچشمه های قدرت و شکوفایی ۱۴۰۰ سال پیش – که در عمل به معنی فراموش کردن پیشرفتهای پس از آن بود – یک نیروی فکری، سپس سیاسی و بعدانقلابی پدید آورد که حتی یک سنت روشنفکری بسیار نیرومند دیگر جامعه ایرانی یعنی سنت مارکسیستی را نیز تحت الشعاع قرارداد و آن را نیز چندگاهی در خدمت خود در آورد. برای روشنفکران مارکسیست همکاری با مذهب صرفاً جنبه فرصت طلبی داشت. آنها برخلاف بسیاری از لیبرالها در مذهب رزمجویی که شریعتی و خمینی نمایندگان آن بودند رستگاری ایدئولوژیک خود را نمی جستند. برای آنها مذهب باره کوبی بود که می توانست دیوارهای رژیم را فرو ریزد. آنگاه رسیدن آنها به قدرت کامل و ساختن یک جامعه توتالیتر ضدمذهبی صرفاً مسأله زمان شمرده می شد.
مارکسیستها از همان نخستین سالهای سده بیستم در صحنه سیاسی و فکری ایران ظاهر شدند و در انقلاب مشروطه حضوری نه چندان غیرقابل ملاحظه داشتند. در انقلاب جنگل چندگاهی قدرت را در دست گرفتند و نمایشی از بیرحمی و ناآگاهی و ناتوانی خود در اداره جامعه دادند که پیش از حکومت مرکزی خود میرزا کوچک خان – پشتیبان اصلی آنها – به ریشه کنی شان همت گماشت. با اینهمه نفوذ آنها در اتحادیه های کارگری و محافل کوچک مارکسیستی بالا گرفت تا هنگامی که رضاشاه همه قدرت سرکوبی رژیم را برسرشان فرود آورد. پس از اشغال ایران به دست سپاهیان انگلستان و شوروی مارکسیستها در حزب توده به صورت پیشبرندگان سیاست شوروی در ایران نفوذی فراوان یافتند. جدا شدن گروههای کوچک سوسیالیستهای مستقل از آنها تأثیری در ناتوان کردنشان نبخشید، بویژه که این کوششها نیمدلانه بود و از قوت اخلاقی و ایدئولوژیک چندان بهره ای نداشت. در آذربایجان به نیروی ارتش سرخ دولتی تشکیل دادند و آن استان را تا آستانه تجزیه از ایران پیش بردند و در تهران برای دادن امتیاز نفت به شوروی در پناه سربازان سرخ تظاهرات کردند و با ملی کردن نفت مخالفت ورزیدند. در واقع هرچه توانستند برای بی اعتبار کردن ایدئولوژی و سازمان سیاسی خود انجام دادند.
به رغم اینهمه، مارکسیسم سراسر اندیشه سیاسی ایران در دهه های پس از جنگ دوم را زیر نفوذ خود در آورد. داغ دست نشاندگی شوروی که بر حزب توده، به عنوان بزرگترین نماینده گرایشهای مارکسیستی در ایران، خورد و آن حزب هیچ ابائی نیز از آن نداشت و ندارد، نتوانست چندان از جاذبه مارکسیسم بکاهد. مارکسیست بودن نشانه برجستگی و رسم رایج روز شد. مهارت سازمان دهندگان حزب توده در اینکه مارکسیسم را نه تنها به عنوان ایدئولوژی توسعه و عدالت اجتماعی، بلکه بلند ترین قله دستاوردهای فکری انسان جلوه دهند در این موفقیت سهم اساسی داشت. در مدتی بیش از یک نسل صدها هزار روشنفکر ایرانی، از فراورده های نیمه سواد دبیرستانها و دانشگاههای ایران گرفته تا انتلکتوئل ها با این باور رشد کردند که مارکسیسم نه تنها یک بینش علمی، بلکه خود علم و تنها راه رسیدن به یک جامعه عادلانه و رفاه همگانی است. با سطح پایین فرهنگی و در فضای خفه فکری ایران چنین تردستی چندان هم دشوار نبود. مارکسیستها در جامه مخالف وضع موجود یک برتری نخستینی بر حریفان خود داشتند. در میان مخالفان رژیم آنها از همه شناخته تر بودند. آنها توانستند مخالفت خود را با رژیم و نیز مخالفت پابرجا تر رژیم را با خود – در موارد بهبود کلی روابط ایران و شوروی این صورت اخیر بیشتر صدق می کرد – همواره به سود خود برگردانند.
این حقیقت که رژیم، کمونیستها را بزرگترین دشمنان خود می شمرد و تا اواخر سال ۱٣۵٧ حتی خطر مذهبیان افراطی را به حساب نمی آورد و آن را در پرتو یک توطئه کمونیستی می دید در نظر همه ناراضیان و مخالفان بزرگترین مزیت مارکسیستها بشمار می آمد. از این گذشته گروههای گوناگون مارکسیستی از مائوئیستها گرفته تا تروتسکیستها و هواداران آلبانی و مارکسیستهای مستقل و حتی اسلامی با جدا کردن راه خود از حزب توده جماعات بیشماری را تحت تأثیر قرار دادند که آن حزب با بی آبروئیش در چشم ایرانیان به تنهایی نمی توانست جلب کند. حزب توده در این ضن با گروه کوچک ولی بسیار سازمان یافته خود و با بهره گیری از امکانات سازمانی و مالی بزرگی که حکومتهای میزبان و حزب کمونیست ما در در اختیارش می گذاشتند و با اقتداری که از پشتیبانی یک ابرقدرت بدست می آورد توانست در اینجا و آنجا، از جمله بسیاری گروههای دیگر مارکسیست، رخنه کند.
مارکسیستها در ایران برای نخستین بار بطور آگاهانه و منظم از جنبشهای رهایی بخش و انقلابی جهان سوم به سود خود بهره برداری کردند و با تبلیغات ماهرانه نفس جنبش رهایی بخش و انقلابی بودن را چنان اعتلایی دادند که به تدریج برای بیشتر ایرانیان حالتی مقدس و مصون از خطا یافت و یکسره از قلمرو عینیت گرایی و نقادی بیرون رفت. سازمانهای رهایی بخش و انقلابی اگر هم گاه دست نشانده بیگانگان بودند یا به غیرانسانی ترین شیوه های مبارزه دست می زدند، نقطه اوج افتخار بشمار می رفتند و حیثیت روشنفکری و سیاسی افراد و گروهها بستگی به نزدیکی شان به یا دوری شان از آنها داشت.
در میان جنبشهای رهایی بخش و انقلابی، فلسطینیان به دلایل نزدیکی جغرافیایی و همکیشی جای برتری در میان ایرانیان یافتند. از سومین جنگ اعراب و اسرائیل (ژوئن ۱٩۶٧) عامل فلسطین بطور مؤثر وارد فضای سیاسی و روشنفکری ایران شد و به رادیکال شدن آن کمک کرد. اشغال سرزمینهای عرب در سینا و کرانه باختری رود اردن و بلندیهای جولان و فعال شدن جنبش آزادی بخش فلسطین، که پس از آن جنگ سازمان و استراتژی نوینی یافت، به فلسطینیان در نظر گروههای هرچه بیشتری از ایرانیان وجهه قهرمانی داد.
افراطیان مذهبی و چپگرایان به زودی ستایش از فلسطینیان را به صورت حمله نامستقیم ولی نه چندان پوشیده به رژیم در آوردند. روابط ایران و اسرائیل به آنها کمک می کرد. هرچه بیشتر بر شیفتگی ایرانیان به امر فلسطینیان می افزود رژیمی که با اسرائیل رابطه داشت در چشم آنان خوارتر می شد.
سازمان آزادی بخش فلسطین هرچند بعدها با شاه ارتباطهایی برقرار کرد و از حکومت ایران کمکهای مالی و پشتیبانی دیپلماتیک دریافت داشت به دلایل آشکار دشمن ایران بود و عناصر افراطی تر آن از دیرباز به پروراندن تروریستها و کادرهای انقلابی ایرانی پرداختند. از طریق آنها بود که پای لیبی به امور ایران باز شد. در آخرین سالهای پیش از انقلاب، لیبی احتمالاً بزرگترین منبع مالی کمک خارجی به عناصر ضدرژیم ایران بوده است.
در شرایط سانسور، گروههای گوناگون مارکسیست فعالیت انتشاراتی خستگی ناپذیر خود را دنبال می کردند و حتی از مجاری رسمی پیام خود را به گوشها می رساندند. سخن گفتن با زبان و اصطلاحاتی که طنین علمی داشت شنوندگان ناآگاه و نیمه سوادشان را سخت زیر تأثیر می گرفت. با آنکه کار آنها در ظاهر از مخالفان مذهبی نیز دشوار تر بود، هیچگاه دست بالایی را که در برابر «ایدئولوژی» رسمی – در واقع دست و پا زدنهای ناشیانه تبلیغاتی حکومت – داشتند از کف ندادند.
دو گروه مارکسیست، یکی با رنگ اسلامی، در دهه پایانی سلطنت محمدرضا شاه به نبرد چریکی پرداختند که هرچند ضربه کاری بر حکومت نزد بر حیثیت آنها افزود و بدانها توانایی سازمانی ای داد که در انقلاب به کارشان آمد. مارکسیستها همچنین در سازمانهای حرفه ای و صنفی نفوذ کرده بودند و هنگامی که رژیم در وضع دفاعی قرار گرفت توانستند با همکاری گروه لیبر الها و گروه بسیار بزرگتر فرصت طلبان از نیروی آن سازمانها بر ضد حکومت استفاده کنند.
در ۱٣۵۶ هنگامی که نخستین ناآرامیها آشکار شد زمینه فکری در جامعه ایرانی کاملاً برای پذیرش گرایشهای افراطی، چه مذهبی و چه مارکسیستی، آماده شده بود. ملایان شیعه با متحدان خود در بازار و در میان دکانداران و به یاری شبکه گسترده مراکز مذهبی بر یک توده شهری ریشه کن شده و سرخورده ولی ناآرام و خانه بدوش و یک توده چند میلیونی روستایی ناراضی که پیوسته برخیل خانه بدوشان شهری می افزود فرمان می راندند. روشنفکران و طبقه متوسط به ایدئولوژی ناسیونالیست، غربگرا و توسعه اندیش رژیم پهلوی – که هرگز به صورتی قانع کننده تدوین و عرضه نشد – پشت کرده بودند. بخش کوچکتری از آنها به درجات گوناگون به مارکسیسم روی آورده بودند که غربگرا و توسعه اندیش بود ولی با «مارک» متفاوتی، و می توانست به چهل سال پیشینه مبارزه خود با رژیم استناد کند. بخش بزرگتر آنها دارای گرایشهای گوناگون و نامشخصی بودند که زیر عنوان نه چندان دقیق لیبرال شناخته می شود.
لیبرالها دارای برنامه مشخصی نبودند و یک پشتوانه سازمانی نداشتند – مانند همیشه. فرصت، چیزی بود که دنبالش می گشتند و آنچه بدست آوردند فرصت پیروی از نیروهای برتر بود، یعنی شیعیگری رزمجو و مارکسیسم انقلابی. در همان نخستین مراحل انقلاب از آنها نشانی نماند و دیگر هرچه بود قدرت سازمانی و جاذبه سیاسی – ایدئولوژیک مذهبیان افراطی و مارکسیستها بود که جدا اما در کنار هم توده های مردم را به خیابانها ریختند، رادیو تلویزیون دولتی و روزنامه ها را به خدمت خود در آوردند، در ارتش بذر نافرمانی پاشیدند، صنایع را از کار انداختند و سرانجام با یک ضربت مسلحانه از هم پاشیدگی رژیم را چند هفته ای پیش انداختند.
انقلاب چرا روی داد؟ زیرا رژیمی که همه چیز را در گرو توسعه اقتصادی و اجتماعی گذاشته بود از آن بر نیامد؛ و بجای یک جامعه پیشرفته، یکی از پنج قدرت غیر اتمی جهان، یک تمدن بزرگ، یک ژاپن دوم آسیایی، بر کشوری فرمان می راند که هرچند در بسیاری زمینه ها پیشرفتهای انکارناپذیر کرده بود از ناهماهنگی و نابسامانی شگفتاوری رنج می برد؛ با سیاستهایی که گاه هیچ ضرورتی نداشت و در بیشتر موارد نا اندیشیده و سهل انگارانه و نمایشی بود و تقریباً همیشه بد اجرا می شد؛ و با بی اعتنایی روزافزون به مردم، با کوشش برای خرید آنها و نه خشنود کردنشان، با خوار شمردن و به حساب نیاوردنشان، با تحقیر و اهانت به شعور و هوشمندی شان، آنان را تا مرز طغیان رانده بود.
اطمینان رهبری سیاسی به کامیابی در زمینه توسعه کشور چنان بود که نه فساد را در همه سطح ها، بویژه سطح های بالاتر، به چیزی می گرفت، نه پیوسته پرهزینه شدن طرحها و عقب افتادن آنها را؛ نه از بابت تردیدهای جدی لایه های بزرگ جمعیت درباره مشروعیت مذهبی و سیاسی خود نگران بود، نه مخالفان چپ و راست خود را درست ارزیابی می کرد. نارسایی ها اگر هم دیگر قابل انکار و ندیده گرفتن نبودند در برابر پیروزی در پیکار توسعه که هر روز آمارها و نشانه هایش به رخ مردم کشیده م ی شد، به شمار نمی آمدند.
اینکه مذهب رزمجو با ظرفیت بالقوه سیاسی خود و دعوی همیشگی اش بر حکومت موضع خود را در گستره جامعه هرچه استوارتر می کرد و همه امکانات حکومتی را نیز در اختیار گرفته بود؛ اینکه مارکسیستها رهبری فکری تقریباً بی منازع محیط روشنفکری ایران را بدست داشتند و با انتشارات آشکار و پنهان خود از طریق کتابهای درسی و رسانه های رسمی و غیررسمی حکومت پیام خود را به گوشهای آماده می رساندند؛ اینکه مسأله فلسطین چنان به رادیکال شدن افکار عمومی در ایران کمک کرده بود که برای بسیاری از روشنفکران جامعه، مصالح ملی ایران در پرتو منافع فلسطینی ها نگریسته می شد، هیچیک برای رژیم خطرناک نمی نمود.
آمارهای توسعه، گسترش و افزایش در همه چیزی – اگر نه همیشه در کیفیت – ذهنهای حکومت کنندگان را مسخر کرده بود. در پایین جامعه مردم یا آمارها را باور نداشتند یا بدان اهمیت سیاسی نمی دادند؛ و این در هنگامی بود که کارها خوب پیش می رفت. ولی وقتی در چند سال آخر، تصویر پیشرفت مداوم و شکوفایی اقتصادی نیز کدر شد، دیگر چیزی زیادی برای رژیم نماند.
یک انقلاب نالازم
همه موقعیتهای انقلابی لزوماً به انقلاب نمی انجامند. زمینه انقلاب در هرجا فراهم آید نباید انتظار تغییر خشونت بار و ناگهانی رژیم حاکم را کشید. در ایران ۱٣۵٧ یک موقعیت انقلابی تمام عیار وجود داشت که مقدمات آن به سال ۱٣۵۶ بر می گشت. با اینهمه انقلاب اجتناب ناپذیر نبود. وضع موجود سال ۱٣۵٧ البته نمی توانست دوام یابد و می بایست دستخوش تغییرات اساسی شود. ولی این تغییرات حتماً به معنی انقلاب اسلامی و روی کار آمدن آخوندها و متحدانشان نمی بود. ناتوانی بنیادی رژیم و نیرومند شدن رهبران مذهبی افراطی و گروههای چپگرا عوامل پیدایش موقعیت انقلابی بودند. اما آنچه انقلاب را تحقق بخشید سیاستها و اقدامات رهبری سیاسی بود.
بررسی هایی که تاکنون از انقلاب شده بیشتر از نظرگاه انقلابیان بوده است. این بررسی بیشتر از نظرگاه رژیم می نگرد. نه اینکه آنها چگونه بردند، بلکه بیشتر اینکه این چگونه باخت. این ملاها و همدستانشان نبودند که پیروز شدند. دستگاه حاکم بود که شکست خورد و بدست خودش خود را ویران کرد. در انقلابهای جهان شاید نتوان موردی را یافت که مانند انقلاب ایران انقلابیان اینهمه از کمکها و همکاری حکومت برخوردار بوده باشند. تا مدتها پس از انقلاب رهبران انقلابی از سرعت و آسانی پیروزی خود گیج بودند و ناآمادگی آشکار خود را برای حکومت به «پیروزی پیشرس» انقلاب نسبت می دادند و از این بابت در واقع از مردم و رژیم گذشته طلبکاری می نمودند.
شکست رژیم شکست اخلاقی، شکست اعصاب و اراده بود. پوسیدگی از درون بود و به یک ضربت، که البته خوب تدارک شده بود و از هر سو فرود آمد، فرو افتاد. تا وقتی خطر جدی روی نکرده بود کسی نمی توانست باور کند که طبقه حاکم ایران اینهمه آماده تسلیم و گریز باشد. این طبقه به آسانی به خود خیانت کرد و بجای ایستادگی یکپارچه و مصمم به هرچه پیش آمد تن در داد. در یک دوره شش ماهه از تابستان تا زمستان ۱٣۵٧ سرامدان (الیت) ایران عموماً چنان نمایشی از باختن روحیه و دست پاچگی و ندانم کاری دادند؛ چنان برای نجات خود هرچه را در دسترس بود قربانی کردند؛ چنان فرصت را برای تصفیه حساب با رقیبان، حتی به بهای نابودی رژیم، غنیمت شمردند که در درون و بیرون ایران دوست و دشمن چاره ای جز دست شستن از رژیم نیافتند. دشمنان ناباورانه، دلگرم و امیدوار شدند و دوستان، خواسته و ناخواسته، به رژیم پشت کردند.
داستان آن شش ماهه شرح یک سلسله اشتباهات در قضاوت است. هرچه شد خطا بود. ولی این خطاها از ضعف کاراکتر (منش) بر می خاست. نظام حکومتی ایران که همواره در یک خلاء اخلاقی عمل کرده بود و جز پول و قدرت انگیزه ای و ارزشی نمی شناخت در پایان در همان مغاک افتاد. در غیاب هر ملاحظه ای جز پیشبرد و حفظ خود، در غیاب هر تعهدی در برابر یک ماهیت بزرگتر یا ارزش بالاتر، رژیم در برابر دشمنی که خودش هم قدرتش را نمی دانست و تا آخرین روزها پیروزیش را باور نمی کرد گام به گام پس نشست و به زودی پا به گریز نهاد.
در بحث انقلاب ایران بر روی عامل خارجی بسیار تأکید شده است. خود شاه در کتاب پاسخ به تاریخ به صورتی نه چندان متقاعد کننده اساساً مسئولیت انقلاب را متوجه خارجیان، و بیشتر شرکتهای نفتی، می داند. برای ایرانیان با جنبه ماوراء طبیعی که به قدرتها می دهند، با روانشناسی ویژه آنها که پشت سر هر رویداد سایه توطئه ای را می بینند و با تلاشی که برای فروانداختن مسئولیت و نهادنش بر دوش دیگران دارند، پذیرفتن این نظر هم آسان و هم آسایش بخش است.
ایرانیان عموماً امریکا را نیروی محرک انقلاب می دانند و اگر هم تردیدی پیدا کنند پای انگلستان را به میان می کشند که ایران را به دست امریکا نابود کرد. دلایل آنها جنبه بعدی دارد و برای توجیه نظریه ای است که از پیش پذیرفته شده است. پاره ای معتقدند ایران داشت ژاپن دومی می شد و می بایست پیش از آنکه خطرناک شود آن را به کامبوج دومی تبدیل کرد. برخی می گویند امریکا و انگلیس خواستند بر گرد شوروی یک کمربند مذهبی بکشند و حکومت اسلامی را در پاکستان و ایران حلقه های این کمربند می دانند و به این بس نکرده، لهستان را هم وارد تصویر می کنند. دیگران هزینه تولید نفت شمال را عامل اصلی می شمارند؛ انقلاب ایران می بایست بهای نفت را چندان بالا ببرد که تولید نفت دریای شمال صرف کند. نظریه دیگر شرکتهای نفتی را مقصر می شمارد که در پی مجازات ایران بودند. برگرد این فرضیات یک میتولوژی کامل تشکیل شده است.
نقش خارجیان در انقلاب ایران بسیار مهم بود ولی نه به سبب آنچه کردند، بلکه به دلیل اهمیتی که ایرانیان از رهبران گرفته تا توده مردم به آنها می دادند. هر اقدام یا اظهارنظر از سوی مقامات یا نهادهای امریکا و انگلستان، حتی اگر نامستقیم یا ضمنی بود، در جریان سیاست ایران در سالهای ۱٣۵۵ تا ۱٣۵٧ تأثیرات قاطع بخشید. از
مبارزه انتخابات ریاست جمهوری امریکا در ۱٩٧۶ ( ۱٣۵۵ ) رژیم ایران نخستین نشانه های ناآرامی را نشان داد. دورنمای روی کارآمدن حزب دمکراتیک با پیشینه ای که در همکاری با پاره ای مخالفان رژیم ایران داشت و تأکید کاندیدای حزب بر حقوق بشر لرزشی بر پیکر حکومت ایران افکند که از چشم مخالفان دور نماند. خود آن مخالفان با امید فراوان برآمدن حزب دمکرات را پس از رویداد واترگیت نظاره می کردند. بازرگان بعداً گفت که از آغاز مبارزه انتخاباتی کارتر همه «لیبرالها» جان گرفتند.
اینکه برای نخستین بار پس از سالها در ١٣۵۵ و ۱٣۵۶ رهبران ناراضی و مخالف، از جمله سه تن از سران جبهه ملی به شاه سخنان انتقادآمیز گفتند یا به نخست وزیر و خود او نامه های سخت نوشتند تصادفی نبود. اینکه حکومت هم واکنشی نشان نداد تصادفی نبود. پیروزی دمکراتها، سخنان کارتر و پاره ای نزدیکان او که بوی خوشی از آن نمی آمد، و تأخیر طولانی که در فرستادن پاسخ تلگرام تبریک شاه به کارتر نشان داده شد به یک اندازه شاه را نگران و متزلزل و مخالفان او را پشتگرم کرد.
کارتر در عمل دست به اقدامی بر ضد شاه نزد. فروش اسلحه که مهمترین مسئله میان حکومتهای ایران و امریکا بود هرچه بیشتر ادامه یافت ( ۴ میلیارد دلار در ۱٩٧٧ و قراردادهایی برابر ٩ میلیارد دلار از ۱٩٧۸ تا ۱٩۸١). امریکا آماده بود پیشرفته ترین رزمناوها و جنگنده ها را به ایران بفروشد. ولی فروش ساز و برگ ضد شورش (گازاشک آور و گلوله های پلاستیکی) تا یک سال به مانع اداره حقوق بشر وزارت خارجه برخورد و عملی نشد. سخنان مخالفت آمیز عناصری در حکومت امریکا با نمایشهای پشتیبانی مقامات امریکایی به دنبال هم می آمد. از یک سو به شاه گفته می شد امریکا تا پایان پشتیبان اوست، از سوی دیگر به او هشدار می دادند که مراقب حقوق بشر باشد. این تضادی بود که تا پایان کار رژیم پادشاهی در سیاست کارتر نسبت به ایران نمایان بود. پشتیبانی و فاصله گرفتن با چنان توالی گیج کننده ای آمد که آخرین توانایی یک رژیم لرزان و گوش به دهان خارجی را برای پیش گرفتن یک سیاست روشن از میان برد.
اقدامات « لیبرالها» که تا ۱٣۵٧ ادامه یافت – تشکیل شبهای شعر، تظاهرات جبهه ملی، انتشار روزنامه ها و جزوه های تبلیغاتی و مانندهای آنها – که تا سال بعد دنبال شد – رژیم را به خطری نیفکند. اثر عمده آن برانگیختن رهبران مذهبی تندرو و جرأت دادن به آنها بود. چنانکه خمینی خود گفت پس از انتشار نامه یکی از نویسندگان به نخست وزیر در ١٣۵۵ پیروانش را متوجه این حقیقت کرده بود که هیچ اقدامی بر ضد نویسنده نامه نشده است.
در مرداد ١٣۵۶ حکومت امیرعباس هویدا استعفا کرد و جمشید آموزگار به نخست وزیری و هویدا به وزارت دربار گمارده شدند – اشتباهی آشکار که نتیجه حتمی اش درآمدن دربار به صورت مرکز تحریکات بر ضد نخست وزیر بود. حکومت آموزگار با مأموریت مبارزه با تورم، اصلاح وضع اقتصادی و به حرکت انداختن چرخهای حکومت – که در همه جا به زنگ زدگی و کندی دچار شده بود – و باز کردن فضای سیاسی روی کار آمد. از نظر اداری، حکومت به خوبی توانایی انجام مأموریتش را داشت. هزینه های دستگاه اداری ۲۰ درصد پایین آمد و با محدود کردن اعتبارات و نیز مصارف عمومی و اجرای سیاست پولی سخت تر، تورم کاهش و کساد و بیکاری طبعاً افزایش یافت. حکومت انتظار داشت پس از یک دوره کوتاه مهار زدن به اقتصاد رشد اقتصادی را از سرگیرد. نارضایی بازاریان یا بیکاری موقتی بهایی بود – که از نظر اقتصاد صرف – می بایست پرداخت. انتظار می رفت دو سال برای بازگرداندن اقتصاد به شرایط پیشرفت بس باشد.
از جمله صرفه جویی ها بخشی از بودجه های سری بود که به ملایان و اشخاص بیشمار دیگر به عنوان کمک و مقرری و به ملاحظات سیاسی و بیشتر شخصی، داده شد (۶). درباره این کمکها و میزان آنها در آثار پاره ای نویسندگان بسیار مبالغه شده است. اما مبالغ بسیار محدودتر از آن بود که گفته می شود و پس از صرفه جویی ها نیز ملایان بسیار از دربار و ساواک و شرکت ملی نفت و حتی نخست وزیری و اوقاف و پاره ای منابع دیگر مقرری می گرفتند. کاهش نه چندان قابل ملاحظه کمکها چندان اثری در موضع ملایان نکرد – بویژه که بسیاری از اینگونه ملایان تأثیر چندانی هم نداشتند. عامل اصلی، علاوه بر دگرگونی کلی تعادل نیروها، منابع مالی و تشکیلاتی عملاً نامحدودی بود که از درون و بیرون ایران در اختیار خمینی قرار گرفت. او می توانست مقرری بیشتری به شمار بیشتری از طلاب بدهد و بسیاری ملایان را که بهرحال بیرون از میدان نفوذ سازمانهای دولتی بودند در اختیار خود گیرد. آنها وزنه خمینی را در «حوزه های علمی» و محیط های مذهبی سنگین تر کردند و ملایان دیگر را بدنبال خود کشیدند. آمادگی پیروان خمینی برای تهدید و حتی کشتن رقیبان مذهبی خود – مثلاً کشتن مؤلف کتاب «شهید جاوید» در استان اصفهان – بقیه کار را انجام داد.
حکومت تازه نه تصوری از دامنه بحران و کشاکش سیاسی که با آن روبرو بود داشت و نه برای آن آماده بود. در برابر ابراز نگرانی نخست وزیر به شاه درباره امنیت و ثبات کشور، او اطمینان داده بود که نیم میلیون مرد زیر سلاح و ١۵۰۰ تانک و صدها جنگنده جت دارد و خاطر نخست وزیر از بابت امنیت و ثبات آسوده باشد و همه نیرویش را برای سامان دادن به وضع اداره و اقتصاد بگذارد. کابینه آموزگار برای همه و برای خود آن چنان در نظر گرفته می شد که می بایست به ایران یک حکومت خوب بدهد؛ در شرایط عادی و ادامه حکومت پیشین، منتها به صورتی پاکیزه تر و کارآمدتر. تا نیمه ۱٣۵٧ کمتر کسی ایران را در یک موقعیت انقلابی، حتی پیش از انقلابی تصور می کرد.
باز کردن فضای سیاسی به عنوان مرحله مقدماتی و وسیله ای برای حکومت درست تلقی می شد. سانسور علنی مطبوعات برداشته شد – تا بتوانند آزادانه تر عمل و به حکومت برای شناختن نارساییها راهنمایی کنند. مجلس در برابر دولت از آزادی عمل بیشتری برخوردار گردید. آزادی مطبوعات بیشتر از جهت اداری و اطلاعاتی آن در نظر گرفته می شد تا جهت سیاسی آن. مطبوعات همچنان از پرداختن به اولویتها و سیاستهایی که در قلمرو اختصاصی شاه بود، و خود حکومت نیز چندان راهی بدان نداشت، منع می شدند. مقامات و شخصیتهای نزدیک به شاه از مصونیت غیررسمی خود مانند گذشته برخوردار بودند. تا آنجا که به هیئت وزیران مربوط می شد بحث بسیار آزادانه تر از گذشته بود. ولی هیئت وزیران در نظام حکومتی ایران قدرت زیادی نداشت. تصمیم های اصلی را شاه می گرفت. هیئت وزیران تنها بر حدود ٣۸ درصد بودجه کشور نظارت داشتند و ۶۲ درصد آن مستقیماً زیر نظر شاه بود. ارتش، سازمانهای انتظامی و امنیتی، شرکت ملی نفت ایران و سازمانها و بنیادهای دیگر که سهم شیر را از بودجه داشتند بیرون از قدرت دولت بودند. حتی پاره ای از مؤسسات خصوصی بزرگ که ارتباط مستقیم با دربار برقرار کرده بودند با برخورداری از نفوذ و آزادی عمل سیاسی خود قلمرو کابینه را محدود می ساختند.
درباره فضای باز سیاسی گفتگو بسیار می شد ولی درباره اهمیت آن مبالغه می کردند. سروصدا راه انداختن که آزادی داده شده است کافی نمی بود. مردم می خواستند ببینند نتایج آزادی دادن در تغییر اولویتها و سیاستهای نادرست و کنار رفتن ده پانزده نفری که عملاً دسترسی نامحدود بر منابع ملی داشتند و فراسوی هر قانون و مقررات بودند چیست؟ آزادی دادن صرفاً به معنی اجازه گفتگو بود و به تغییر و اصلاح لمس شدنی نینجامید و بر سرخوردگی و بی اعتمادی افزود.
در واقع می توان گفت اگر بجای فضای باز سیاسی، فضای تغییر یافته سیاسی – به صورت اصلاح و تغییر اولویتها و سیاستها و برخی شخصیتها – به مردم عرضه می شد نتایج مهمتری به سود رژیم می بخشید. موضوع اصلی در ایران ١٣۵۶ نارسایی حکومت بود و ناتوانی در گشودن مشکلات، و نه چندان فضای باز سیاسی. کمبود اعتبارات برای آموزش و خانه سازی و بخش کشاورزی بود، و گستاخی و بی اعتنایی معدودی صاحبان نفوذ که به مردم نشان می دادند بر همه کار توانایند و کسی را یاری آن نیست که دست به آنها بزند.
انقلاب ١٣۵٧ را می توان مستقیماً به حوادثی که از تابستان ۱٣۵۶ در تهران و قم روی داد مربوط کرد. پس از مرگ پسر خمینی – که با همه ادعاها و سروصداها هیچ دلیلی بر مداخله ساواک در آن نیست – و سخنان تند خمینی بر ضد شاه که نوارهایش به ایران رسید و سخنان آیت الله روحانی در قم که شاه منعزل است، طلاب علوم دینی در قم ناآرامی هایی پدید آوردند و ۲۵۰ تنی از آنان به مدت کوتاهی دستگیر شدند. در همان زمان تنها سینمای شهر قم نیمه شبی با مواد منفجره و آتشزا ویران شد – تمرینی برای آتش زدن سینما رکس در آبادان سال بعد. از قول احمد خمینی گفته شده که او دستور ویران کردن سینمای قم را داده است. تظاهرات قم بیسابقه نبود. دو سال پیش از آن به مناسبت ۱۵ خرداد ١٣۵۴ به مدت سه روز طلاب مدرسه فیضیه و مدرسه خان تظاهات شدیدی کردند که به کشته شدن ١۰ تن و زخمی شدن عده بیشتر و دستگیری چند صد تنی از آنان انجامید. در همان زمان دانشجویان در تهران نیز با طلاب قم همصدایی نمودند و دست به تظاهرات زدند.
هنگامی که دانشگاهها در پاییز ١٣۵۶ گشوده شدند دانشجویان در تهران به تظاهرات گسترده ای پرداختند. در اعلامیه های آنان خواسته شده بود که جدایی کامل میان دانشجویان پسر و دختر، برابر سنتهای اسلامی، برقرار شود و دخترانی را که در فعالیتهای پسران شرکت می جستند به مرگ تهدید کرده بودند.
در زمستان ١٣۵۶ و آغاز ۱٩٧٩ کارتر و خانمش به تهران آمدند تا شب اول سال را با شاه و شهبانو بسر برند. بر سر شام رسمی، رئیس جمهوری امریکا با چنان سخنان ستایش آمیزی از شاه سخن گفت که حتی سفیر امریکا در تهران سخنرانی او را «زیاده روی» توصیف کرد. اثر این سخنرانی بر شاه طبعاً فوق العاده بود و به او اعتماد به نفس زیادی بخشید. به نظر می رسد پشتیبانی بی قید و شرط امریکا او را مصمم کرد رهبران مخالف مذهبی و در رأس آنها خمینی را به مبارزه بخواند. روش او در ماههای آینده و اصراری که در حمله به رهبران مذهبی داشت این نظر را تقویت می کند.
چند روز پس از سخنرانی کارتر در تهران مقاله ای در یک روزنامه پایتخت انتشار یافت که خشم طلاب قم را برانگیخت و در تظاهراتی که روی داد چند تنی کشته و زخمی شدند (٧). آن تظاهرات از سوی چند هزار طلبه می توانست بی آنکه حوادث وخیمی را سبب شود به پایان رسد. آیت الله شریعتمداری بعداً در مصاحبه ای گفت مقامات انتظامی می توانستند با لوله آب با تظاهر کنندگان مقابله کنند و لازم نبود آنها را به گلوله ببندند. دست کم تا آنجا که به مقامات سیاسی حکومت مربوط می شد هیچ دستوری درباره تیراندازی داده نشده بود.
در مراسم چهلمین روز کشتگان قم دو مراسم یکی در خود قم و دیگری در تبریز اعلام شد. در قم مقامات استانداری و فرمانداری پس از مذاکره با آیت الله شریعتمداری موافقت کردند که تظاهرات در مسجد انجام گیرد و چنین شد و هیچ حادثه ای روی نداد – که ثابت می کند حوادث چه اندازه قابل کنترل بود. در تبریز پس از چندبار تغییر عقیده همین توافق با مقامات مذهبی شهر شد. ولی در روز تظاهرات، مردم مسجد بزرگ بازار را در بسته یافتند و از آن لحظه کار بالا گرفت و یک گروه چند صد نفری که آشکارا آموزشهای لازم را دیده بودند و بر طبق نقشه عمل می کردند با استفاده از هیجان عمومی بطور منظم و در مدتی کوتاه دهها سینما و بانک و مرکز حزب رستاخیز را آتش زدند تا سرانجام با مداخله سربازان به تظاهرات پایان داده شد. ساواک و شهربانی هرکدام مسئولیت بسته بودن در مسجد را به گردن یکدیگر انداختند و مسلم بود که ندانم کاری مقامات محلی سهم مهمی در بلوا داشته است.
چند روز بعد حزب رستاخیز در شهر تبریز یک تظاهرات ٣۰۰ هزار نفری ترتیب داد که ارزش آن نه کمتر و بیشتر از بقیه تظاهراتی بود که در ایران ترتیب یافت. تفاوت در آن بود که به این تظاهرات از سوی رهبری سیاسی اهمیتی داده نشد و آن را مانند معمول مسلم گرفتند و با خیال آسوده به کارهای روزانه پرداختند. استاندار آذربایجان شرقی که در بیشتر ساعات بحران بیرون از تبریز بود و رفتارش از مدتها پیش مایه رنجش آذربایجانیان بود تغییر یافت. ولی اینهمه در یک چهارچوب و با یک برداشت اداری انجام می گرفت. حتی تظاهرات بزرگ تبریز به یک ارزیابی دوباره موقعیت سیاسی نینجامید.
روز ۸ اسفند ١٣۵۶ به مناسبت روز آزادی زنان شاه در ورزشگاه بزرگ تهران سخنرانی تندی کرد و در آن به رهبران مذهبی حمله برد و آنان را بطور ضمنی به سگان ماند کرد: «مه فشاند نور و سگ عوعو کند.». پس از این سخنرانی بود که دیگر فتنه فرو ننشت. از آن پس رشته ها میان شاه و رهبران مذهبی – و نه تنها رهبران مذهبی تندرو – پاره شد. در تظاهرات دیگری که در اردیبهشت ۱٣۵٧ در قم ری داد نیروهای ویژه که از تهران فرستاده شده بودند به دنبال چند تن از تظاهرکنندگان به خانه آیت الله شریعتمداری ریختند و یک طلبه را کشتند. آیت الله شریعتمداری از این رویداد بهره برداری تبلیغاتی بزرگی کرد. آثار قتل تا ماهها از اتاق خانه او پاک نشده بود و خبرنگاران را به تماشای آن می بردند.
توالی این حوادث ثابت می کند که شاه در تصمیم خود به چالش کردن و در هم شکستن مخالفان مذهبی استوار بود. او از سویی خود را در اوج قدرت می دید، بویژه پس از پشتیبانی بیدریغ کارتر، و از سویی بر بیماری کشنده اش آگاه بود و می دانست سالهایش شمرده است و می خواست در هنگامی که فرصت داشت بزرگترین تهدیدی را که متوجه جانشین بود برطرف سازد. اشکال کارش این بود که از نظر سیاسی و اخلاقی توانایی پیکاری را که خود آغاز کرده بود نداشت و تا دید در ارزیابی قدرت خود و ناتوانی مخالفان اشتباه کرده همه جسارت و اراده خود را باخت.
تا اواخر تابستان ١٣۵٧ ناآرامیها در شهرهای گوناگون با الگوی همانند و عموماً توسط دسته هایی که از این شهر به آن شهر در حرکت بودند و بانکها و سینماها و میخانه ها را آتش می زدند ادامه یافت. در اینجا و آنجا تظاهراتی می شد ولی هنوز شعارها تند نبود و تظاهرات، حتی در اصفهان که به اعلام حکومت نظامی انجامید، دامنه گسترده ای نداشت. شواهدی از دست داشتن فلسطینیان و لیبی و سوریه در ناآرامیها بدست مقامات ایران افتاده بود و گروههای چپگرا و سازمانهای چریکی از نزدیک با تندروان مذهبی همکاری می کردند. در دهه آخر اردیبهشت ساواک ٣۰۰ تن از هواداران خمینی را، با همه اشکالاتی که از نظر افکار عمومی و بین المللی بر آن گرفته می شد، دستگیر کرد. این اقدام آرامشی نزدیک به یک ماه به کشور داد؛ روز ۱۵ خرداد، سالگرد قیام اول خمینی، بی حادثه گذشت. در چهلم تظاهرات قم نیز حادثه ای روی نداد. اما پس از انتصاب مقدم در خرداد ١٣۵٧ بازداشت شدگان به زودی آزاد شدند و بار دیگر تظاهرات بالا گرفت. هواداران خمینی اگر دلیل دیگری بر سرگشتگی و ناتوانی حکومت می خواستند، در تکرار این روند در ١٧ شهریور ١٣۵٧ آن را یافتند. پس از آن تظاهرات خونین نیز جمعی از کارگزاران خمینی دستگیر شدند ولی بزودی به خانه ها و فعالیتهایشان بر ضد رژیم برگشتند.
از اوایل ١٣۵٧ حکومت به فکر تماس گرفتن با رهبران مذهبی افتاد. کمیسیونی از نخست وزیر و دو وزیر و یکی دو مقام دیگر تشکیل شد و نماینده ای از سوی نخست وزیر به قم رفت و با آیت الله شریعتمداری گفتگو کرد. ولی پیش از آنکه مذاکرات به جایی برسد وزیر دربار نماینده ای از سوی خود نزد آیت الله فرستاد که سبب بی اعتبار شدن کوششهای هر دو طرف گردید. این تظاهر دیگری از رقابت سختی بود که میان نخست وزیر و وزیر دربار در گرفته بود. وزیر دربار مرتباً جلساتی با چند تن از مدعیان نخست وزیری و مقامات بالای ساواک داشت و بطور فعال در پی برکناری نخست وزیر بود. نخست وزیر چندبار سخن از کناره گیری خود به میان آورد که «اگر همه اینها برای رفتن من است، من می روم و به این مقام نچسبیده ام».
تغییر رئیس ساواک و انتصاب سپهبد ناصر مقدم به آن مقام تأثیری در بهبود موقعیت نخست وزیر نکرد. مقدم نظر خوبی به کابینه آموزگار، که برخلاف کابینه های پیشین چندان اهل بده بستان و امتیاز دادن به صاحبان نفوذ نبود، نداشت و با لحن بدی از نخست وزیر یاد می کرد. کوشش او از همان آغاز کارش با کنار آمدن با مخالفان، بویژه رهبران مذهبی، بود. او سالها پیش رابط ساواک با سران جبهه ملی بود و مناسبات خود را با پاره ای از آنان حفظ کرده بود. بر خلاف رهبری پیشین ساواک، که به تندی تصفیه شد، او هوادار سرکوبی مخالفان نبود و یک استراتژی «آشتی ملی» را تعقیب می کرد. ولی گذشته از تردیدهای جدی درباره مناسب بودن چنان استراتژی با شرایط آن روزی ایران – چنانکه در عمل ثابت شد – مقدم سخت درگیر مبارزات و رقابتهای شخصی و سیاسی و اداری بود و این بر استراتژی او آثار منفی گذاشت. او با کینه جویی از رقیبان خویش و دسته ای در ارتش که بدان وابستگی داشت تا پایان به یک دست در کنار آمدن با دشمنان میانه روتر، و در اواخر تندروتر، رژیم می کوشید و به دست دیگر از هرکه او و دسته اش نمی پسندیدند انتقام می گرفت. دسته او در ارتش به ریاست ارتشبد حسین فردوست شامل ارتشبد عباس قره باغی و چندین ارتشبد و سپهبد دیگر بود. آنها در میان خود تقریباً همه سازمانهای اطلاعاتی و ضد اطلاعاتی و بازرسی شاهنشاهی را کنترل می کردند. و از آن موضع نفوذ خود را بر همه دستگاه حکومتی می گستردند. دفتر ویژه که فردوست بر آن ریاست داشت مرکز پرورش عوامل او بود که به تدریج در سراسر ارتش پخش می شدند و سمتهای مهم را بدست می آورند. او شاه را متقاعد کرده بود که بدین ترتیب افراد مورد اعتماد بر ارتش تسلط خواهند یافت.
در کابینه آموزگار مقاومت در برابر اعمال نفوذهای کسانی مانند فردوست بسیار بیشتر شد و مخالفتهایی را برانگیخت. خود فردوست به سبب بی نتیجه ماندن فشارهای فراوانش برای تصاحب زمینهای دولتی با کابینه آموزگار درگیری هایی یافته بود.
علاوه بر مقدم کسان دیگری از نزدیکان شاه کنار آمدن با مخالفان را توصیه می کردند. ادامه تظاهرات مخالفان، پولهای فراوانی که خمینی از نجف برای ملایان و طلاب می فرستاد و شبکه تبلیغاتی او که بیشتر مسجدها و تکیه ها را پوشانده بود وضع را بحرانی می کرد. دشمنان رژیم از امریکا برای دوستان خود پیام می فرستادند که فضا در امریکا تغییر کرده است و بعضی از مخالفان تا آنجا پیش رفتند که به اطرافیان خود گفتند «کارتر چراغ سبز را نشان داده است». یکی دو تن از سران جبهه ملی که در صدد تماس گرفتن با حکومت بر آمده بودند به تندی پای پس کشیدند چنانکه نوشته های مؤلفان امریکایی هم نشان می دهد در آن هنگام در وزارت خارجه و شورای امنیت ملی امریکا مخالفان رژیم ایران مواضع استواری بدست آورده بودند و پاره ای از آنها شخصاً متعهد بیرون راندن شاه بودند. آنها جریان اصلی سیاست امریکا را تشکیل نمی دادند و تا پاییز ١٣۵٧ رهبران امریکا در پشتیبانی خود از شاه پا برجا ماندند و تأکید می کردند که خود شاه توانایی غلیه بر بحران را دارد.
نخستین گامی که شاه به عقب برداشت در ۲۸ مرداد ۱٣۵٧ بود. چند روزی پیش از آن نخست وزیر در مصاحبه ای گفته بود ایران یک حزبی باقی خواهد ماند. ولی شاه در ۲۸ مرداد اعلام کرد که انتخابات سال آینده صد در صد آزاد خواهد بود و همه احزاب می توانند در آن شرکت کنند. این اعلام هیچ کس را متقاعد نکرد و هیچ حسن نیتی را از سوی مخالفان سبب نشد. مانند همه امتیازهای بعدی که رژیم داد از سوی مخالفان هیچ امتیازی داده نشد. ولی فرش را از زیر پای حکومت کشید و شاه را ناتوان و سرگردان جلوه داد. این دو صفتی بود که در شش ماه آینده بیش از همه می بایست درباره سیاستهای رژیم بکار روند.
آتشسوزی سینما رکس در آبادان، چند روزی پس از آن، در تاریخ انقلاب ایران جایی همانند آتشسوزی رایشتاگ در آغاز روی کار آمدن هیتلر و حزب نازی در آلمان دارد. تا آن زمان هواداران خمینی ۲٩ سینمای دیگر را آتش زده بودند و در رستوران خوانسالار تهران بمبی منفجر کرده بودند که بیش از ۴۰ تن را زخمی کرده بود. پس از آن نیز چند سینما را آتش زدند، از جمله یکی در شیراز، که به مرگ دو تن انجامید. درباره عاملان آتشسوزی هنوز همه چیز روشن نشده است. مقامات قضائی موضوع را با حرارت دنبال نکردند و حکومت تازه نیز علاقه ای به موضوع نشان نداد. شاید در رده های پایین تر دادگستری کسانی نمی خواستند با روشن شدن حقیقت دامن رژیم پاک شود، زیرا همه مخالفان همداستان شده بودند و آتشسوزی را به رژیم نسبت می دادند. رئیس ساواک نیز با انتشار اسنادی که از شرکت مخالفان مذهبی و احتمالاً عوامل فلسطینی در این جنایت بدست آمده بود مخالفت می ورزید و کابینه را با استدلال خود متقاعد کرد که چون مردم اعتقاد دارند مسئول آتشسوزی خود رژیم است هر کوششی برای رفع اتهام وضع را بدتر خواهد کرد. از آنجا که آتشسوزی پیش از به حکومت رسیدن کابینه تازه روی داده بود استدلال او به آسانی پذیرفته شد.
وزیر اطلاعات و جهانگردی وقت هم که در رسیدگی به پرونده شرکت داشت شاه را متقاعد کرده بود که «چون با آیات در حال مذاکره» اند انتشار واقعیات مربوط به آتشسوزی صلاح نیست. او یکی از نخستین کسانی بود که ملایان اعدام کردند تا رازها پوشیده بماند.
در جمهوری اسلامی دلایل زیادی بدست آمد – از جمله در دادرسی متهمان آتشسوزی – که هواداران خمینی به فتوای خود او سینماها را آتش می زدند. بازماندگان کشتگان آتشسوزی که تا یک سال پس از برقراری حکومت اسلامی با تظاهرات و بست نشستن های خود حکومت را برای رسیدگی به آن جنایت ترسناک زیر فشار گذاشتند نخست با بی اعتنایی روبرو شدند و سپس بارها بدست پاسداران انقلاب کتک خوردند. سرانجام حکومت که به تنگ آمده بود با کشتن چند تن از دور و نزدیک به موضوع پایان داد و بر آن پرده ای کشید.
کابینه آموزگار پس از این آتشسوزی کنار رفت ولی سرنوشت آن قبلاً تعیین شده بود. هواداران «آشتی ملی» واقعه کشتن یک طلبه در خانه آیت الله شریعتمداری را بهانه کردند و شاه را زیر فشار گذاشتند. استدلال آنان این بود که «دست دولت به خون آلوده شده است». دستهای «پاکیزه» تری برای گرداندن کشور لازم بود. شاه در کتاب پاسخ به تاریخ نوشته است که به توصیه یک رهبر مذهبی که مقدم از او پیغام آورده بود «دست به یک اقدام چشمگیر» زد و آموزگار را وادار به استعفا کرد. طرفه آنکه مقام روحانی «اقدام چشمگیر» را مشخص نکرده بود. شاه این اقدام را یکی از بزرگترین اشتباهات خود دانسته است.
در شهریور ۱٣۵٧ رژیم با یک گزینش تاریخی روبرو بود و دو راه بیشتر در پیش نداشت: یا بایستد و دشمنانش را بر سر جایشان بنشاند و پس از مستقر کردن اقتدار حکومتی امتیازهای لازم را نه به دشمن، بلکه به حکومت درست و خوب بدهد و یا به سازش رو کند. در اینجا بحث بر سر حفظ رژیم نیست. بحث بر سر آن است که بر هم خوردن ناگهانی وضع برای موجودیت کشور خطرناک بود. میانه روها و «لیبرالها» جایگزین (آلترناتیو) رژیم نبودند و گزینش ایران میان رژیم – هرچه هم قابل انتقاد – و «لیبرالها» – هرچه هم ورد توجه رسانه های همگانی غربی – نبود. ایران می بایست میان راه حلهای تدریجی برای اصلاح رژیم، در عین حفظ اقتدار آن و در هم شکستن افراطیان، و تغییر رژیم به شیوه های قهرآمیز یکی را بر گزیند. گزینش دیگری جز در دلهای آرزومند کسانی که قدرت واقعی نداشتند نبود. پاسخ اینکه کدام یک به سود کشور می بود، اکنون با نگاه به گذشته آشکارتر است.
استوار ایستادن رژیم برای جلوگیری از افتادن کشور بدست نیروهای نادانی و ارتجاع و تعصب و فاشیسم مذهبی لازم بودو برای جلوگیری از گسیختگی ایران که دور نمای آن به روشنی هراس انگیزی در برابر ماست ضرورت داشت. سازش و آشتی و امتیاز دادن در شهریور ١٣۵٧ نمی توانست به جایی برسد زیرا از موضع ضعف بود. رژیم در وضع دفاعی قرار گرفته بود و برای رژیمی مانند ایران وضع دفاعی کشنده بود. اگر قرار بود جلوی انقلاب گرفته شود – با پیامدهای مصیبت بار آن – رژیم نمی توانست بی حفظ اقتدار خود در چشم مردم دوام آورد.
آنچه رژیم ایران را، حتی در شرایط بد اقتصادی، نگهداشته بود محبوبیت یا خرسندی عمومی نبود. تصویر ذهنی آن به عنوان یک قدرت شکست ناپذیر بود که دشمنان خود را پیاپی از میدان بدر کرده بود. این تصویر ذهنی هزاران فرصت طلب را از پیوستن به مخالفان باز می داشت و به صف پشتیبانان رژیم می راند. این تصویر اقتدار و شکست ناپذیری بود که مخالفان را به احتیاط، حتی میانه روی و تلاش برای کنار آمدن با رژیم تشویق می کرد. وقتی آن تصویر ذهنی شکست، وقتی شاه زیر فشار آغاز به امتیاز دادن کرد برای رژیم چیزی نماند. نه محبتی، نه قدرشناسی، نه اعتمادی. آنگاه احساس کینه و سرخوردگی، نارضایی های شخصی و گروهی و حرفه ای، بویة قدرت و ایدئالیسم گروههایی که می خواستند ایران را بر خطوط فکری و ایدئولوژیک خود از نو بسازند از همه سو برخاست. هنگامی که بوی خون بلند شد دیگر همه در پی کشتن بر آمدند. رژیم نمی توانست زمین بخورد و زنده بماند. مانند آزاده سواران قرون وسطی، رژیم می بایست برای زنده ماندن، خود را سوار نگهدارد.
امتیاز دادن در شرایط ضعف خودکشی بود و در آن اوضاع و احوال هر امتیازی به ضعف تعبیر می شد. اساساً امتیاز دادن به دشمنان درست نیست. اصلاح شیوه های نادرست باید به عنوان امتیاز دادن به واقع نگری و منطق تلقی شود نه به دشمنان. مردم حق داشتند بپرسند چرا در هنگام قدرت حتی اندکی از آن امتیازها دریغ می شد؟ رژیم در واقع به مردم روی نمی آورد، به دشمنانش پشت می کرد و چگونه انتظار داشت بپاید؟
یک حکومت مطمئن به خود و پابرجا که در چشم دشمنانش رو به هزیمت نبود می توانست با برگردانیدن منابع از خرید سلاحهای بسیار پیچیده دور از نیازمندیهای دفاعی ایران و طرحهای پرهزینه و نمایشی و تجملی به توسعه اقتصادی و اجتماعی و دور کردن عناصری که چون خاری در چشم مردم می رفتند سیر انقلابی را آغاز نشده متوقف کند. انقلاب و ویرانی ایران اجتناب ناپذیر و پیروزی انقلابیان حتمی نبود – اگر رژیم فعالانه در فراگرد نابودی خویش شرکت نمی جست.
در ١٣۵٧ دادن هیچ امتیازی نمی توانست افراطیان را از پیشی جستن بر میانه روان و کشاندن موج افکار عمومی بسوی خویش و تحمیل خود بر کشور باز دارد. مخالفان میانه رو و «لیبرالها» نه جاذبه لازم و نه تشکیلات نیرومند داشتند. جامعه ایرانی در دهه پیش از آن سخت زیر نفوذ رادیکالها قرار گرفته بود و بخشهای بزرگی از آن از گرایشهای افراطی پیروی می کردند. مارکسیستها در میان روشنفکران و طبقه متوسط و افراطیان مذهبی در میان طبقه متوسط و پایین متوسط چنان رخنه کرده بودند و چنان فضای فکری ساخته بودند که هیچ راه حل میانه بختی نداشت. با هر درخواستی موافقت می شد درخواست بالاتری به دنبال آن می آمد و درخواستها حالت دستور به خود می گرفت. برد با کسانی بود که شعارهای تندتر می دادند.
این درست چیزی بود که پیش آمد. رژیم به تدریج تقریباً همه درخواستهای مخالفان را گردن نهاد و تنها خود را نابود کرد. اختلافی که هنوز بر سر آن گفتگوست آن است که شاه بجای شریف امامی یا ازهاری می بایست از خود جبهه ملی یا مخالفان میانه رو دیگر دعوت می کرد.
آنها که معتقدند امتیازهای سیاسی دوماه یا چهارماه دیر داده شد در ارزیابی تواناییهای جبهه ملی – که به گفته بختیار به شاه تنها ۲٧ عضو داشت – (٧) و بخت آن در رویارویی با رادیکالها و افراطیان چپ و مذهبی و شبکه گسترده تروریستی که در داخل و خارج ایران از آنها پشتیبانی می کرد مبالغه می کنند؛ و ترجیح می دهند تأثیر عامل خمینی را که از آغاز تا پایان بر درخواست اصلی خود «شاه باید برود» پابرجا ماند ندیده بگیرند.
سیاستگرانی که نه سازمان نیرومند و نه پایگاه گسترده ای داشتند و تنها قدرتشان در امتیازهایی بود که می توانستند به دشمنان پا برجای رژیم عرضه کنند – امتیازهایی مانند آزاد کردن تروریستها از زندان، برچیدن ساواک، ضعیف کردن ارتش، میدان دادن به احزاب و گروههای زیر نفوذ بیگانه و روانه کردن شاه – تفاوت اساسی با شریف امامی یا ازهاری نداشتند. برتری راه حل میانه روها بر «راه حل» نامشخصی که در عمل اختیار شد آن بود که زمان پیکار برای سرنگونی رژیم را کوتاهتر می کرد و احتمالاً از هزینه های آن می کاست. از این گذشته آنها همان اندازه در برابر گردبادی که برخاسته بود و هیچ کس ابعادش را نمی دانست ناآماده بودند. رهبران جبهه ملی یا سیاستگران دیگری که نامشان در آن روزها بر سر زبانها بود ناگزیر همان سیاستهای سه کابینه آخری رژیم شاه را، با سرعت بیشتر، در پیش می گرفتند. آنها از خونریزی می پرهیختند. ولی نتیجه یکسان می بود. حکومت زیر فشار اعتصابهای سیاسی و راه پیماییها از پای در می آمد. رادیکالها دست بالاتر را، دیر یا زود، داشتند و راه حل خود را تحمیل می کردند.
بررسی آنچه رهبران جبهه ملی در پیکار ملی شدن نفت و آنچه پس از پیروزی انقلاب اسلامی کردند این نظر را بیشتر ثابت می کند که آنها قدرت و شهامت سیاسی لازم را برای آنکه در برابر سیل افکار عمومی تحریک شده بایستند و از نظرگاههای خود دفاع کنند نداشتند. در سال ١٣٣١ آنها جرئت نکردند بهترین پیشنهادهایی را که در آن زمان به ایران برای حل مسأله نفت می شد بپذیرند و دکتر مصدق را بر حذر داشتند که «مردم» را از دست خواهد داد. در حالی که یک اقدام شجاعانه در آن هنگام می توانست حکومت مصدق و منافع نفتی ایران را نجات دهد و سیر تاریخ ایران را دگرگون سازد. در هنگامه انقلاب دلنگرانی شان این بود که مردم از آنها پیش افتاده اند.
کارنامه پس از انقلاب مردانی چون سنجابی یا بازرگان یا آنها که آمدند و از قانون اساسی اسلامی دفاع کردند همه حسی را جز حس ستایش در ناظران بر می انگیزد. مقاومت آنها در برابر فاشیسمی که بی پروا پیش می آمد عاجزانه بود و بی هیچ پیکاری تسلیم شدند و تنها جایی، هرجا پیش آمد، برای خود در نظام حکومتی تازه دست و پا کردند.
چگونه می توان پنداشت این مردان می توانستند در شش ماه پیش از بهمن ١٣۵٧ در برابر هیولای افراطی برخاسته ای که به یک دست کیسه های پول و به دست دیگر اسلحه داشت؛ و می خرید و می ترساند – حتی بالاترین مراجع مذهبی را می ترساند و وادار به تقیه می کرد – ایستادگی نمایند؟ آنها که در نخستین فرصت مواضع سی ساله خود را رها کردند و از ملت ایران و قانون اساسی مشروطه به امت اسلامی و ولایت فقیه پناه بردند، چگونه یک راه حل میانه رو را به پیروزی می رساندند؟
از آن هنگام که رژیم راه حل ایستادگی و استقرار دوباره اقتدار خود را رها کرد و به سازش و تسلیم روی آورد، بجای نیرومند کردن مخالفان میانه رو و جدا کردنشان از افراطیان، عناصر تند رو و سرسخت را نیرومند و میانه روان را ناگزیر از دنباله روی آنها کرد. افراطیان به حق می گفتند که سختگیری، امتیازهای بیشتری از حکومت می گیرد و هرچه بیشتر خواستند بیشتر گرفتند. این سوء تفاهم درباره میانه روان و توانایی آنها در متوقف کردن افراطیان چپ و مذهبی در همه دوران انقلاب و پس از آن ادامه یافت و مصیبتهای زیاد به بار آورد. امروز هم آنها که می خواهند در برابر مذهب رزمجو «میانه روان» را علم کنند نمی دانند که این عناصر یکبار دیگر راه را بر افراطیان، این بار افراطیان چپ، خواهند گشود و نقش تاریخی خود را که نقش واسطه و پل بوده است بازی خواهند کرد.
در کدام موقعیت انقلابی جایی برای میانه روی بوده است و کدام انقلاب را با لا به و زاری متوقف کرده اند؟ میانه روی مال زمانی است که قطبهای افراطی از تعادلی برخوردار باشند و یک طرف بوی اشتباه ناپذیر پیروزی را نشنیده باشد. جریان انقلاب را تنها با عزمی که حتی از انقلابیون نیز استوارتر باشد می توان متوقف کرد.
پیوسته از نرمی به درشتی و از درشتی به نرمی پریدن، بی هیچ طرح سنجیده و هیچ تسلطی بر امور، سهم خود را در ویرانی حکومت داشت؛ ولی عامل اصلی، ترک برداشتن اراده مقاومت در آن تابستان ۱٣۵٧ بود. مسئول آنهمه خونهای بیهوده که برخاک ریخت و رژیمی که زیر آوار انقلاب دفن شد و کشوری که زیر چنگال گرگان و شغالان افتاد تصمیمی بود که از سر ناتوانی و ترس در آن هنگام گرفته شد.
شاه در آن شهریور تصمیم مرگباری گرفت. با آنکه او از پنج سال پیش از آن می دانست بیمار و سالهای زندگیش معدود است، هرگز طرح روشنی برای جانشینی خود نداشت. با آنکه چند بار سخن از کناره گیری خود در ١۰ یا ١۲ سال دیگر به میان آورده بود، به نظر نمی رسید بطور جدی به موضوع اندیشیده باشد. در تابستان سال ۱٣۵٧ پادشاه و ملکه اسپانیا در یک دیدار رسمی به تهران آمدند. یک روزنامه نگار امریکایی، خانم فلورا لویس، که در تهران بود از مقامات اسپانیایی همراه پادشاه و ملکه پرسیده بود آیا در گفتگوهای شاه با خوان کارلوس تحولات اسپانیا از فرانکو به پادشاهی مطرح شده است؟ پاسخ آنها منفی بود. با آنکه نمونه اسپانیا می توانست سرمشق طراز اولی برای ایران باشد، شاه هیچ علاقه ای به دانستن آنچه طبعاً می بایست برای خود او جالب باشد نشان نداده بود (۸).
یکی از «اگر»های مهم انقلاب آن است که در صورتی که شاه بیماری خود را به عنوان یک عامل فوری در نظر می آورد و در آن سال بحرانی، ملت خود را در جریان می گذاشت و فراگرد انتقال تدریجی و منظم قدرت و بازگشت به پادشاهی مشروطه را به جریان می انداخت چه واکنش مساعدی از سوی مردم نشان داده می شد؟ انقلاب ایران به این دلیل اضافی نیز نالازم بود که آنکه هدف دشمنی عمومی قرار گرفته بود خود چندان امیدی به ماندن در صحنه نداشت. مسلماً احساس همدردی عمومی به شاه بیمار بر نگرانی از آشوب پس از او افزوده می شد و به احتمال زیاد جلوی زیاده رویهای بسیاری را می گرفت و دشمنان رژیم را وادار به کوتاه آمدن می کرد. اما شاه مانند بیشتر بیماران رو به مرگ در ته دل خود بیماریش را باور نمی کرد. از این گذشته کسانی که زیاد و به مدت دراز از قدرت و تنعم بر خوردار بوده اند عموماً نمی توانند باور کنند که پایانی هست و جانشینانی خواهند بود. داستان سلطان محمود غزنوی در گلستان معروف است که کسی سالها پس از مرگش او را در خواب دید که همه تنش خاک شده بود «مگر چشمانش که در چشمخانه همی گردید». خوابگزاران گفتند که «هنوز نگران است که ملکش باد گران است.»
گزینش شاه برای نخست وزیری، جعفر شریف امامی بود، از دیرباز رئیس سنا و مدیرعامل بنیاد پهلوی و استاد اعظم لژهای فراماسونری ایران. نام او با معاملات مشکوک بیشمار آمیخته بود و در محافل مالی و صنعتی به آقای ۵ درصد و ۲۰ درصد شهرت داشت. از مؤسسات بسیار حقوق خدمات سیاسی را که به آنها می کرد می گرفت. بنیاد پهلوی را به صورت انحصاردار کازینوها و قمارخانه های بزرگ و مرکز بند و بستهای مالی در آورده بود و به عنوان رئیس فرماسونهای ایران از بدنامی عمومی این سازمان نیمه مخفی، که دست کم در ایران جز جنبه سیاسی و دسته بندی نداشت، سهمی می برد. گزینش شاه برای نخست وزیری و اجرا کننده سیاست «آشتی ملی» چنان در چشم مردم بدنام بود که خودش در مجلس ضمن دفاع از برنامه دولت اعلام کرد «من شریف امامی بیست روز پیش نیستم». به نظر نمی رسد بتوان همانندی برای چنین ورشکستگی معنوی یافت.
در اینکه با بهترین و پذیرفتنی ترین شخصیتها نیز می شد در آن اوضاع و احوال سیاست «آشتی ملی» را اجرا کرد و از درآمدنش به صورت «تسلیم ملی» جلو گرفت جای تردید بسیار است. ولی با گماشتن کسی که همه شهرتش به کارگزاری یک دولت خارجی و شرکت درصدها میلیون دلار بند و بستهای پنهانی و نادرست بود مسلماً نمی شد افکار عمومی برانگیخته ایران را آرام کرد. این اشتباهی در قضاوت بود که با معیارهای معمولی نمی توان دریافت و از هر توجیه منطقی می گریزد. ایرانیان پس از سالها که یک گروه دست خود را بر منابع ملی گشوده بود، بهم برآمده بودند و اکنون نمی توانستند حضور یکی از سران آن گروه را در سمت نخست وزیری ببینند. شاه بعداً درباره علت این گزینش خود گفته بود که روی روابط نزدیک نخست وزیر با یک قدرت خارجی حساب می کرده است (٩).
نخست وزیر تازه با اختیاراتی بیش از نخست وزیران ۱۵ ساله پیش روی کار آمد. جز ارتش و نیروهای انتظامی بقیه سازمانها یکسره زیرنظر نخست وزیر بود. او حتی برای نخستین بار توانست، به آسانی، از اعتبارات نظامی به مقدار زیاد بکاهد. چنانکه دوبار دیگر نیز در هنگام بحران پیش آمده بود شاه خود را از صحنه کنار کشید. بار اول در پایان کار دکتر محمد مصدق بود که سپهبد فضل الله زاهدی همه بار مبارزه را بر دوش گرفت. بار دوم در خرداد ١٣۴۲ بود که اسدالله علم مبارزه را انجام و رژیم را نجات داد. این بار علم مرده بود. بجای او کسی در کنار شاه بود که هرچند با او شباهتهایی داشت، آن شباهتها در بهترین صفات علم نبود.
شریف امامی بلافاصله سانسور مطبوعات را که در اواخر دولت آموزگار بار دیگر برقرار شده بود برداشت و دستور داد مذاکرات مجلس در بحث برنامه دولت از رادیو تلویزیون پخش شود. بحث برنامه دولت، آنهم دولتی که نقاط ضعف فراوان داشت فرصتی به پاره ای نمایندگان داد که در شرایط سیال آن روز برای خود نامی بسازند و خود را بر فراز تحولات احتمالی آینده قرار دهند. بویژه که اطمینان لازم را از مقامات بالای رژیم گرفته بودند.
در همان آغاز دولت شریف امامی (شهریور ۱٣۵٧) شاه در مصاحبه ای با نیوزویک گفت می خواهد نشان دهد که پارلمان جای مناسب حمله به دولت و بحث درباره آن است نه خیابانها، و می ثابت کند که ایران دارای سیاستهای باز است و به قانون و نظم احترام می گذارد. چنین سیاستی برای مردم چند سال پیش از آن آرامش بخش و امیدوارکننده می بود ولی در نیمه سال ١٣۵٧ حملات مجلس و روزنامه ها به رژیم از فرو ریختن قدرت آن حکایت می کرد نه نظم و قانون. تغییر چنان ناگهانی و در چنان شرایط تعرض مخالفان و در همریختگی رژیم صورت می گرفت که تعبیر دیگری نمی شد کرد. برداشت حکومت صرفاً حقوقی و ظاهری بود و واقعیتها و بعد سیاسی را در بر نمی گرفت.
از این گذشته مایه عمده شهرت سیاسی نخست وزیر آن بود که سنا را سالها مانند یک سربازخانه اداره کرده است و اجازه بیرون رفتن از خط به کسی نداده است. حتی یک بانوی سناتور را که سخنی در انتقاد از یک لایحه مربوط به حقوق زن گفته بود وادار به استعفا کرده است. با چنان پیشینه ای به زحمت می شد وانمود کرد که آزادیخواهی تازه به دلخواه بروز کرده باشد.
در همان یکی دو روز اول اعلام نخست وزیری خود، شریف امامی سال شاهنشاهی را ملغی کرد و به تقویم هجری شمسی که سه سالی متروک شده بود بازگشت. نیز دستور داد کازینوها و قمارخانه ها بسته شود. بیشتر این کازینوها را بنیاد پهلوی بر پا کرده بود و موافقت با بسته شدن آنها را نیز هویدا گرفته بود. سه کازینو در اوایل سال ۱٣۵٧ بسته شدند و بقیه هم قرار بود بسته شوند ولی این تصمیم در آن هنگام اعلام نشد. همچنانکه محدودیت اعضای خاندان پادشاهی در معاملات با دولت نیز در همان زمان به کوشش هویدا عملی و دستور آن از سوی شاه به آموزگار ابلاغ گردید. این تصمیم نیز بعد از سوی شریف امامی به عنوان امتیازی به مخالفان با آب و تاب زیاد عنوان شد.
همه این اقدامات با سروصدای فراوان درباره نسبت خانوادگی نخست وزیر با سران مذهبی و ادعای نخست وزیر به اینکه با توافق رهبران مذهبی روی کار آمده است – ادعایی که از سوی آیت الله شریعتمداری تکذیب شد – همراه بود. در همه این تظاهرات درجه ای از بی اعتقادی (سینیسم) به چشم می خورد که حتی برای ظرفیت مردمی چون ایرانیان زیاد بود.
ولی در همان هفته اول دولت شریف امامی امری روی داد که زمین را زیر پای نه تنها دولت، بلکه مخالفان میانه روی آن نیز، خالی کرد. در عید فطر هزاران تن از تهرانی ها، از کارمند و دانشگاهی و بازاری، همه اعضای طبقه متوسط و مرفه ایران، در تپه های قیطریه برای نماز جماعت گرد آمدند و پس از پایان نماز در خیابانها تظاهرات آرامی برگزار کردند و در شعارهای خود آزادی و استقلال و حکومت اسلامی را خواستند. این نخستین تظاهرات بزرگ میانه روها نقطه پایانی بر نفش آنان به عنوان یک نیروی مؤثر در بحران ایران گذاشت.
تظاهرات عید فطر آشکارا رنگ مذهبی داشت. به نام مذهب و به نیروی مذهب بود که میانه روها به میدان آمدند و قدرت خود را نشان دادند. برای آنها این تظاهرات ادامه یک سنت هفتاد و چند ساله بود و طبعاً انتظار داشتند به نتایج همانند گذشته نیز بینجامد. ولی آنچه این تظاهرات در عمل نشان داد این بود که در پیکار با رژیم باید رهبری به دست ملایان داده شود. از آن روز رهبران مذهبی بودند که با همکاری افراطیان چپ تظاهرات همه مخالفان را سازمان دادند و شعارها را تعیین کردند.
پیش از آن تظاهرات ضد دولت جنبه شورش داشت. آتش زدن سینماها و بانکها و مؤسسات از اهمیت و برد سیاسی آن تظاهرات می کاست و نمی گذاشت توده های بزرگ مردم خود را با چنان تظاهراتی یکی احساس کنند. این بار یک عمل سیاسی تمام عیار صورت می گرفت که سنگینی اش بر رژیم بیش از همه شورشهای پیشین بود.
طبقه متوسط و «لیبرالها» و میانه روان با شرکت خود به تظاهرات عیدفطر وزن و اهمیت بیشتری بخشیدند ولی در همان حال با گردن نهادن به رهبری ملایان سیر حوادث آینده را از پیش نشان دادند. مذهب رزمجو که در یک ساله پیش از آن هدفها و شیوه های مبارزه را تعیین کرده بود با نماز عید فطر تسلط خود را بر همه لایه های اجتماعی و عناصر مخالف استوار ساخت.
تکرار تظاهرات، کابینه ای را که می خواست کابینه «سیاسی» به معنایی که در ایران از آن می فهمند، باشد و به امید معامله با رهبران مذهبی و سیاسی مخالف به میدان آمده بود سرگشته کرد و در ١۶ شهریور به برقراری حکومت نظامی در تهران واداشت. ولی خبر این تصمیم تا بامداد ۱٧ شهریور اعلام نشد و کسانی که در آن روز به دعوت یک رهبر مذهبی در میدان ژاله گرد آمدند عموماً از برقراری حکومت نظامی چیزی نمی دانستند. برخی از وزیران در جلسه شب پیش استدلال کرده بودند که اگر خبر همان شبانه پخش شود تظاهرکنندگان به خانه های خود نخواهند رفت و در خیابانها خواهند ماند. این استدلال نادرست پذیرفته شد. ولی در آن روزها کمتر استدلال نادرستی بود که پذیرفته نشود.
پس از ۱٧ شهریور و کشته شدن ١۸٣ تن در میدان ژاله تهران دیگر علت وجودی برای حکومت شریف امامی نماند. ولی سران حکومت به یافتن راه حلهای «سیاسی» خود ادامه دادند. بر پا کردن اعتصاب برای گرفتن اضافه حقوق یکی از این راه حلها بود؛ برای آنکه به گمان خود خشم و اعتراض عمومی را به مجاری دیگری بیندازند. تصور می کردند اگر به درخواستهای اعتصابیان تن در دهند آنان را آرام و بحران را خاموش خواهند کرد. دشمنان رژیم نیز مشتاق بهره گیری از سلاح اعتصاب بودند. استراتژیهای دو طرف با هم تقارن یافته بود. مخالفان که ناتوانی حکومت را خوب تشخیص داده بودند آن را زیر فشار گذاشتند. حکومت نیز آماده همکاری بود. مواردی بود که مقاماتی از ساواک با مؤسساتی که آرام مانده بودند تماس می گرفتند که مگر اضافه حقوق نمی خواهند؟ اعتصابات به بیشتر وزارتخانه ها و مؤسسات و کارخانه های دولتی گسترش یافت. هر گروه هرچه خواستند کم و بیش گرفتند و اگر باز خواستند باز گرفتند. حکومتی که از روز آغاز بی مذاکره امتیاز داده بود اکنون با مذاکره بیشتر امتیاز می داد.
درخواستهای سیاسی پس از اضافه حقوق آمد و حکومت همچنان عقب نشست. آزادی زندانیان سیاسی مانند یک برگردان در همه جا و از سوی همه گروهها تکرار می شد. درهای زندانها را گشودند و اعضای سازمانهای تروریستی را آزاد کردند. زندانیان آزاد شده صفحات روزنامه ها را با داستانهای واقعی یا اغراق آمیز خود پر کردند. مصاحبه های آنان همراه با سخنان نمایندگان مجلس و مطالب روزنامه ها فضای سیاست را چنان کرد که گویی از باروت انباشته است.
اعلام حکومت نظامی در ١٧ شهریور با دو رویداد دیگر همراه بود. سه تن از وزیران کابینه هویدا در همان روز دستگیر شدند. این در هنگامی بود که زمینه آزادی همه مخالفان و دشمنان رژیم، حتی آنها که دست به خرابکاری و آدمکشی زده بودند، فراهم می شد. رژیم که تفاوت میان مخالف و دشمن را نمی دانست، اکنون تفاوت میان دوست و دشمن را نیز از یاد برد. قرار بود عده بیشتری از سران رژیم دستگیر شوند ولی وزیر دادگستری مقاومت کرده بود. مقدم یک فهرست ۵۰۰ نفری داشت، از مقامات سیاسی و شخصیتهای مالی و اقتصادی، و در ملاقاتهایش با شاه گاه و بیگاه موافقت او را با دستگیری عده ای می گرفت. ولی در دولت شریف امامی نتوانستند بیش از آن سه نفر و چند مقام پآئین تر را به زندان اندازند.
زمینه برای تصفیه حسابها آماده شده بود. سران دولت و نزدیکان شاه به او فشار می آوردند که برای آرام کردن مخالفان کسانی را که خود نمی پسندیدند قربانی کند. برای آسان کردن کار خود در قانون اساسی دنبال موادی می گشتند که ثابت کنند شاه مسئولیتی ندارد و وزیران مسئول آنچه در گذشته روی داده بوده اند. در آن هنگامه انقلابی، نازک کاریهای حقوقی آنان به بازی می مانست. خود شاه نیز از یاد برد که به عنوان «فرمانده» اعلام کننده هر تصمیم مهم بوده است و با متهم کردن همکاران نزدیک خود در واقع بر گذشته خویش خط بطلان می کشد.
دومین رویداد، اعصاب روزنامه ها بود که به اعتراض به مداخله مأموران حکومت نظامی صورت گرفت. دو روزنامه بزرگ تهران در همان روزهای اول کابینه شریف امامی حملات سخت خود را بر رژیم آغاز کرده بودند و تصویرهای بزرگ خمینی و مطالب مربوط به او را به چاپ رسانیده بودند که بیش از ارزشی نمادین (سمبلیک) داشت و در چشم مردمی مانند ایرانیان نشانه قطعی برگشت اوضاع بشمار می رفت. روش تازه مطبوعات از سوی سران حکومت تأیید می شد. آنها استدلال می کردند که اگر مردم به مطبوعات اعتماد کنند دیگر به «بی بی سی» توجه نخواهند نمود که سخن پراکنی هایش صدای مخالفان رژیم ایران را به سراسر کشور می رساند.
برای آنکه اعتماد مردم به مطبوعات بیشتر شود و حکومت از طریق مطبوعات بهتر بتواند افکار عمومی را در جهت هایی که خود می خواست بکشاند اعتصاب مطبوعات تشویق شد و به سرعت به پیروزی اعتصابیان انجامید. مأموران حکومت نظامی پس از اعلام حکومت نظامی به ادارات دو روزنامه بزرگ عصر تهران مراجعه کرده بودند و قصد سانسور مطالب را داشتند. آنها گویا اعلام حکومت نظامی را جدی تصور کرده بودند. گردانندگان روزنامه ها که با مشاور اصلی نخست وزیر، یک وزیر مؤثر کابینه و از استراتژهای اصلی سیاست تسلیم، در تماس نزدیک بودند مقاومت ورزیدند و دست از کار کشیدند، با اطمینان از آنکه اقدام آنها پیامدهای سختی نخواهد داشت. تسلیم حکومت به تندی صورت گرفت. به منظور «دراماتیزه» کردن نتایج اعتصاب، نخست وزیر و دو وزیر کابینه نامه ای با چند تن از روزنامه نگاران امضا کردند که منشور آزادی مطبوعات نامیده شد. پس از آن رادیو تلویزیون دولتی نیز به مطبوعات پیوستند و در سست کردن پایه های رژیم همداستان شدند.
آزادی مطبوعات در پخش نظریات و خبرهای دشمنان رژیم بر سرعت حوادث و وخامت وضع افزود ولی برای خود آنها نیز مسائل حل نشدنی پیش آورد. افزایش فروش لزوماً به معنی بالا رفتن حیثیت مطبوعات نبود. گروههای فشار آنها را بی هیچ ملاحظه ای در خدمت خود می خواستند. تا آن زمان گردانندگان مطبوعات می توانستند در برابر افراطیان بهانه آورند که آزادی عمل ندارند. ولی پس از امضای آن نامه بیسابقه دیگر چنان بهانه ای نماند. در شرایط آزادی مطبوعات، نیروی افراطیان و تندروترین آنان، چربید. روزنامه ها به جریان رادیکال پیوستند. روزنامه نگارانی که خواستند استقلال خود را نگهدارند به کناری زده شدند. هرگاه هم روزنامه ای می خواست مقاومتی نشان دهد یک تهدید بس بود که به راهش آورد. همان تهدیدها که آیت الله شریعتمداری را نیز وا می داشت از جریان افراطی پیروی کند و به رئیس ساواک گله می کرد که بر خلاف مقامات دولتی نگهبان و محافظی ندارد. این دلیل دیگری است بر اینکه زمین سیاست ایران در ۱٣۵٧ برای رشد گیاه میانه روی هیچ مناسب نبود.
برای مطبوعات آزادی جز این معنی نداشت که می توانند با حمله به اشخاص و انتقادات هرچه خشن تر فروش بیشتری داشته باشند. عناصر چپ افراطی که در آنها رخنه کرده بودند موقع را مناسب دیدند. نام پاره ای از آنها بعداً در فهرست کارکنان ساواک نیز انتشار یافت. بسیاری از گردانندگان مطبوعات زیر فشارهای گوناگون حسرت زمانی را می خورند که تنها از یک سو فشار می آمد. هنگامی که حکومت «نظامیان» ازهاری روی کار آمد مطبوعات نفسی به راحت کشیدند و دست به اعتصاب درازمدت خود زدند؛ جز چند روزنامه و مجله کوچکتر که تازگی انتشار یافته بودند. ادامه انتشار آنها در شرایط آزادی ناممکن شده بود و دنبال بهانه ای بودند که دست از کار بردارند و منتظر وقایع شوند.
مطبوعات ایران در آن ماههای پایان رژیم مسأله آزادی مطبوعات را در جامعه ای که برای دمکراسی آماده نیست به صورت عبرت انگیزی پیش کشیدند. در چنین جامعه هایی آزادی مطبوعات را نباید با آزادی روزنامه نگاران اشتباه کرد. چنین اشتباهی به معنی آزادی هر نوع مطبوعاتی است؛ هرکس با هر صلاحیت اخلاقی و حرفه ای قلم بدست گیرد نمی تواند آزاد باشد زیرا جامعه امکاناتی در اختیار او می گذارد که بر ضد خود آن بکار خواهد رفت. در غیاب نهادها و سنتهای دادگستری که یک مشخصه اصلی جامعه های واپسمانده است و با توجه به بی تجربه گی و ساده لوحی سیاسی توده ها – حتی روشنفکران – چنین جامعه هایی، آزادی روزنامه نگاران به زودی جای آزادی مطبوعات را خواهد گرفت؛ پول بد پول خوب را از بازار بیرون خواهد راند.
ترکیب غریب حکومت نظامی و تیراندازی به تظاهرکنندگان در خیابانها با سیاستهای سازشکارانه دولت و اعلام همدردی برخی وزیران با بازماندگان کشتگان، سیاست حکومت را از هر معنی و هدفی بی بهره گردانید. در هیئت وزیران مسابقه ای برای بدست آوردن محبوبیت شخصی در میان مخالفان در گرفته بود. رفتار مجلس و مطبوعات با سران پیشین حکومت و «شخصیت کشی» کسانی که دیگر از حمایت و قدرت مشاغل خود برخوردار نبودند، وزیران و سران را فلج می کرد. برای مسئولان حکومتی دیگر یک دشمن هم بسیار بود. کنار رفتن از قدرت، برخلاف گذشته، می توانست به معنی نابودی باشد. هیچ مقامی دیگر جرئت نداشت از سیاستهایی پیروی کند که، هرچه هم درست، گروهی را بیازارد. ساواک و ضداطلاعات ارتش مدعی بودند که دلایلی از تماس یکی از وزیران مؤثر با لیبی بدست آورده اند.
نشانه های هزیمت رژیم از همان ماه شهریور ١٣۵٧ آشکار شد. از آن پس دیگر هرچه بود تزلزل در تصمیم، گریز از تصمیم، «دو دوزه بازی کردن» و خیانت و گریز بود. دیگر هیچ کس به دیگری و به بقای رژیم اطمینانی نداشت و هرکس می کوشید گلیم خود را از موج بدر برد. رژیم در سراشیب بود مگر آنکه همه نیروی خود را گرد می آورد و در یک ایستادگی نهایی با ضربت زدن به سران و گردانندگان توطئه و نه کشتن و زخمی کردن تظاهرکنندگان در خیابانها کشور را از پاشیدگی و پریشانی رهایی می داد. در ارتش و دربار و ساواک عناصری بودند که از راه حل مقاومت پشتیبانی می کردند و زمینه را برای آن فراهم می ساختند.
روز ١۴ آبان ١٣۵٧ در تهران مانند معمول آن روزها گروههای جوانان و نوجوانان به خیابانها ریختند و به آتش زدن و ویران کردن هتلها و بانکها و سینماها پرداختند. روز پیش از آن در دانشگاه تظاهرات و تیراندازی شده بود و تلویزیون دولتی فیلمی از آن تظاهرات، مونتاژ شده، نشان داد که برای تحریک احساسات هر کسی کافی بود. آنچه تظاهرات ١۴ آبان را متفاوت می کرد شرکت جستن عوامل ساواک بود. وزیر اطلاعات و جهانگردی وقت بعداً در دادگاه انقلاب گفت که عوامل ساواک در حمله به وزارتخانه او و آتش زدن آن شرکت داشتند زیرا او مأمور رسیدگی به حمله عوامل ساواک به تظاهرکنندگان مسجد جامع کرمان بود.
رفتار مشکوک پاره ای اعضا و مقامات ساواک را در آن ماههای آخر می توان به عوامل گوناگون مانند ملاحظات شخصی رئیس ساواک، موضعهای مستقلی که پاره ای اعضای ساواک هم مانند بسیاری دیگر برای حفظ خود و تأمین آینده خود می گرفتند و نیز رخنه عوامل افراطی در ساواک نسبت داد (۱۰) ولی در آن روز ۱۴ آبان ساواک قصد داشت حکومت شریف امامی را سرنگون کند و راه را بر حکومت نظامیان بگشاید. کاندیدای ارتش برای نخست وزیری، ارتشبد غلامعلی اویسی بود. در واقع همه عناصری که در حکومت از راه حل ایستادگی هواداری می کردند امید خود را به اویسی بسته بودند.
روش شاه در همه آن ماهها نامشخص و متزلزل بود. او ارتش را به خیابانها می فرستاد ولی دستور می داد تیراندازی نکنند – هرچند گاه و بیگاه از آن هم گریزی نبود. فرماندار نظامی، اویسی، که از تأثیر ناگوار این وضع بر روحیه سربازان آگاهی داشت بارها به شاه اصرار ورزید که اگر قرار نیست ارتش به وظیفه خود عمل کند حکومت نظامی را بردارد، زیرا سربازانی که از تظاهرکنندگان دشنام یا گل دریافت م ی کردند و بیحرکت می ماندند روحیه خود را از دست می دادند. هم ارتش در خیابانها فرسوده می شد و هم تظاهرکنندگان از قربانیهای گاهگاهی که می دادند دلگرم می شدند.
مخالفت شاه با نظرگاههای اویسی و گماشتن ارتشبد غلامرضا ازهاری به نخست وزیری در ۱۵ آبان ١٣۵٧ نشان می دهد که شاه تا پایان از ارتش بیشتر می ترسید تا از خمینی. اویسی در خرداد ۱٣۴۲ نشان داده بود که در شرایط مساعد سیاسی توانایی عمل و ایستادگی تا آخرین لحظه را دارد. در آن سال عزم نخست وزیر شرایط سیاسی لازم را فراهم کرد. در ١٣۵٧ شاه می بایست خودش تصمیم بگیرد. او ازهاری را ترجیح داد. مردی سالخورده و از نظر جسمی ناتوان که شهرتش در ملایمت و مصالحه بود و دیر ماندنش در سمتهای بالای ارتشی به سبب نامؤثر بودنش به عنوان یک فرمانده. ازهاری پیش از نخست وزیری از شاه اجازه خواسته بود که با چند سخنرانی رادیو تلویزیونی مردم را آرام کند. او از ساده لوحی سیاسی خود در دو ماهه بعد نشانه های فراوان دیگری بدست داد.
سخنرانیهای لابه آمیزش با توسل دائمی به خدا و رسول و «استدعاهای عاجزانه» اش سبب شده بود که او را به طعنه «آیت الله ازهاری» بنامند. ظاهر شدنهای تلویزیونی او در آن هفته های تیره و تار یکی از مایه های تفریح خاطر معدود مردمان بود. چهره درمانده و اندام لرزان او داستان عامیانه چهارپایی را به یاد می آورد که در پوست شیر رفت ولی تا صدای معروفش را سر داد هویت خود را آشکار ساخت و مردم به جانش افتادند؛ و مردم به جان حکومت نظامیان افتادند.
شاه با تعیین ازهاری دومین اشتباه مرگبار خود را کرد و این بس نبود، حکومت او را در یک سخنرانی باور نکردنی اعلام داشت. شاه در آن سخنرانی در یک جمله هم به قیام مردم بر ضد بیرحمی و فساد اشاره کرد و هم به اینکه این انقلاب از سوی او، شاهنشاه و فرمانده و رهبر و گرداننده کشور، پشتیبانی می شود. در هفته های آخر حکومت شریف امامی که شبح مداخله ارتش در افق سیاسی نمودار شده بود هواداران رژیم با امیدواری و دشمنانش با هراس به آینده می نگریستند. ولی هنگامی که شاه رئیس ستاد ارتش را به ریاست دولت گماشت و بلافاصله با صدای لرزان گفت «من پیام انقلاب شما را شنیدم» – او خود نخستین کسی بود که واژه انقلاب را بکار برد – همگان واقعیت را دریافتند: حکومت نظامیان نیز گام دودلانه و ناپخته دیگری در سراشیب سقوط بود. اشتباه حقوقی نخست وزیر در گماردن فرماندهان نظامی به عنوان وزیران کابینه، که بزودی با برداشتن آنها تصحیح شد، و نمایش معمول مجلس در حمله به دولت – در واقع رژیم – از همان آغاز چیز زیادی از هیبت نظامیان نگذاشت. بزودی کابینه نظامی تبدیل به یک گروه درمانده شد که سیاستهای شریف امامی را با ناتوانی بیشتر دنبال می کرد.
در این احوال خمینی از نجف دور افتاده به پاریس و مرکز ارتباطات بین المللی رفته بود. یکی از نخستین ابتکارات دولت شریف امامی تماس با عراق در موضوع خمینی بود، نه برای آنکه فعالیتهای او را محدود سازند که به خوبی در توانایی و شاید مورد تمایل عراق بود، بلکه برای جلب موافقت آن دولت به اخراج خمینی از عراق. مذاکرات در تهران و نیویورک (به مناسبت اجلاس مجمع عمومی سازمان ملل متحدت) میان دو دولت انجام گرفت و عراقیها که از میهمان پر دردسر خود آسوده می شدند به خمینی فهماندند که باید برود. استدلال مقامات ایران آن بود که خمینی در نجف با گروهای زائران ایرانی تماس دارد و از آنجا نوارهای سخنرانیهایش را، و پول، برای ملاها و طلاب به ایران می فرستد.
خمینی در نیمه مهر ١٣۵٧ رهسپار پاریس شد. مقامات فرانسوی پس از آگاهی از موافقت شاه و حکومت ایران به او اجازه اقامت دادند. هنگامی که خانه اش در حومه پاریس بزرگترین مرکز فعالیت ضد رژیم ایران شد نظر سفارت ایران را جویا شدند. وقتی تلگرامهای سفارت ایران به تهران بی پاسخ ماند مقامات فرانسوی با خود شاه تماس گرفتند. نظر شاه و حکومت ایران آن بود که ماندن خمینی در پاریس اهمیت ندارد. حتی کار به جایی رسید که وقتی فرانسویان تصمیم به اخراج خمینی گرفتند حکومت ایران مداخله کرد و آنان را بازداشت. در برابر رویدادی که یکی از نقطه های برگشت اساسی انقلاب ایران بود رفتار حکومت ایران مانند همیشه توجیه ناپذیر بود. در این تردید نیست که فرانسویان هرگز حاضر نبودند بر خلاف میل ایران خمینی را نگهدارند، ولی در برابر روش ایرانیان، آنها هم هرچه خمینی خواست برایش کردند زیرا در پی حفظ منافع خود در ایران پس از شاه بودند
از پایگاه خود در پاریس، خمینی سیلی از تبلیغات ضد رژیم سرازیر کرد که در نجف هرگز امکان آن را نمی داشت. یک کاروان پایان ناپذیر دیدارکنندگان سیاسی و مردان طراز اول بازرگانی و صنعت ایران بسوی او روانه شد که جرئت نمی کردند در عراق به دیدارش روند. در تلویزیون فرانسه جامه دانهای پر پول را نشان می دادند که سرمایه داران بزرگ ایرانی در خانه اش در نوفل لوشاتو به خمینی پیشکش می کردند – مردانی که همه زندگی شان با رژیم درآمیخته بود و رهبری سیاسی همه چیز را قربانی آنها کرده بود تا هرچه ثروتمندتر شوند. نمایندگان قدرتهای بزرگ غربی نخستین بار در پاریس با او دیدار کردند. در پاریس او دیگر یک رهبر مخالف نبود؛ یک رئیس حکومت جایگزین (آلترناتیو) آنهم با بخت پیروزی زیاد بود.
شرح نا امید شدن امریکا از شاه و آغاز تلاشهای حکومت کارتر برای برقراری تماس با رهبران جنبشی که اصلاً نمی شناختند – در همه دستگاه حکومتی امریکا نسخه ای از کتاب خمینی نبود – به صورتی مستند در آثار نویسندگان امریکایی آمده است. درخواستهای همیشگی شاه از سفیران اامریکا و انگلیس برای اندرز و راهنمایی و زیگزاگ رفتن های شاه، دست کم از آبان ١٣۵٧، دیگر تردیدی نگذاشته بود که به رهبری او امیدی نیست. هرچند امریکاییان نمی فهمیدند که سیاست تردیدآمیز خود آنها و به چند زبان سخن گفتنشان علت اصلی بی تصمیمی شاه است. اختلافهای میان وزارت خارجه امریکا و مشاور امنیت ملی کارتر درباره ایران، پیامهای برژینسکی به شاه که استوار بایستد و اصرارهای شاه به سفیر امریکا، سالیوان، که تأیید وزارت خارجه را به او عرضه کند – آنچه در وزارت خارجه با آن موافقت نمی شد – و تأکیدهای وزارت خارجه و خود کارتر بر اینکه حقوق بشر رعایت شود و با مردم در خیابانهای تهران سخت رفتار نکنید، و همه داستانهای دلگیر دیگر را در آثار این نویسندگان می توان یافت (رجوع به ۵).
شاه امریکاییان را به اشتباه افکنده بود که توانایی غلبه بر بحران را دارد. امریکاییان نیز شاه را به اشتباه افکنده بودند که شاید طرحی کلی برای ایران دارند و دیگر او را نمی خواهند. کسانی در دستگاه رهبری امریکا مسلماً شاه را نمی خواستند. ولی سیاست امریکا آن نبود، زیرا امریکا سیاستی نداشت. از آبان ١٣۵٧ امریکا و هر کشور خارجی دیگر که در ایران منافعی داشت نگاه خود را به ایران پس از شاه دوخته بود که در آن خمینی برجسته ترین جا را داشت. از آن پس روش آنها بسیاری از بدگمانی های ایرانیان را درباره دست قدرتهای غربی در انقلاب ایران تأیید می کند. ولی در آبان کار رژیم عملاً تمام بود و نه می شد آن را به یاری خودش نگه داشت و نه بر رغم خودش. شاه هنوز بر سر جای خود ایستاده بود، و جلوی هر اقدام قاطعی را می گرفت، و برای پذیرفتن هر اندرز نادرست و گرفتن هر تصمیمی، هر اندازه اشتباه آمیز، آمادگی داشت. با بودن شاه ارتش دست به هیچ کاری نمی توانست بزند. برداشتن شاه نیز تنها از هم پاشیدن ارتش و کشور را تسریع می کرد؛ ایران برای شرایط نبودن شاه، شخص او، سازمان داده نشده بود.
ستونهای رژیم به دست خود آن فرو می ریختند. چند ساعت پس از روی کار آمدن ازهاری مأموران ساواک و اداره دوم ستاد ارتش به نام فرمانداری نظامی، هویدا و شش وزیر پیشین و رؤسای پیشین ساواک و شهربانی و شهردار پیشین تهران و معاون او – که به سبب تشابه اسمی با کسی دیگر بازداشت شده بود و تا پایان کسی تن به اعتراف به این اشتباه نداد و او را آزاد نکرد – و ده دوازده تن دیگر را دستگیر کردند. اعتراض وزیر دادگستری دستگیری عده بیشتری را متوقف ساخت. در میان دستگیر شدگان همه کس از مقامات دولتی و بازرگان و رئیس شرکت تعاونی مسکن یک وزارتخانه و پزشک شرکت هواپیمایی ملی و مانندهای آنها دیده می شدند. در فهرست ۵۰۰ نفری رئیس ساواک ملاحظات شخصی کسان بسیار سهم داشته بود. بعداً در حکومت بختیار چند وزیر و استاندار پیشین و یک افسر بازنشسته در سنین بالای هفتاد که توان راه رفتن نداشت و از رقیبان قدیمی رئیس ساواک بود بر آنها افزوده شدند.
بازداشت این گروه که چند تنی از آنان از خارج بازگشته بودند که کشور خود را در آن روزهای سهمگین تنها نگذارند و چند تنی با همه توصیه ها و تهدیدها حاضر به خروج از کشور نشده بودند، اثر دستگیری سه وزیر پیشین در دول شریف امامی را شدتی چند برابر بخشید. بسیاری مقامات بالای کشوری به سرعت از کشور خارج شدند یا خود را از رژیمی که پاره های تن خود را می کند و پیش گرگان گرسنه می افکند و اشتهای آنان را تیزتر می کرد کنار کشیدند. سازش کردن با دشمن در اذهان بسیاری از رهبران رژیم راه یافت. دیگر منطقاً نمی شد از کسی وفاداری خواست (۱۱).
به رژیم مسلماً کسانی از سران آن خیانت کردند و جز چند تنی بقیه کیفر خیانت خود را با جان یا هستی خویش دادند. شاه در «پاسخ به تاریخ» قره باغی را صریحاً به خیانت متهم کرده است و در مصاحبه ای همین اتهام را بطور ضمنی بر فردوست وارد آورده است. در اواخر پادشاهی خود روزی در یک گفتگوی تلفنی به مقدم گفته بود «نمی دانم شما با ما هستید یا با آنها» (۱۲). در محافل حکومتی پیشین گفته می شد مقدم بخشی از اعتبارات ویژه را که در اختیار ساواک بود بهمراه اسناد همکاری ملایان با ساواک به آیت الله طالقانی داد. دفتر طالقانی چه پیش از انقلاب و چه پس از انقلاب هزینه های گزاف می کرد – از جمله مقرری دادن به چهار هزار خانواده. پس از مرگش مأموران خمینی به زور اسلحه دفتر را تعطیل و اسناد و منابع آن را ضبط کردند. خود مقدم در زندان به آزادی خود و حتی رسیدن به مقامهای بالا در رژیم انقلابی خوشبین بود و حتی به دیگران اطمینان می داد که مقدمات آزادیشان را فراهم خواهد کرد. او پرونده های نام و نشان کارمندان و عوامل ساواک را دست نخورده به رژیم تازه تحویل داد. افراد بیشماری از میان آنها، در کنار افسران و سربازان و پاسبانان یا به فتوای ملایان به دست اوباش در شهرهای گوناگون «لینچ» شدند یا به اعدام محکوم گردیدند. از مقامات ساواک و افسران ارتش گروهی از سوی همکاران پیشین خود متهم به همکاری با انقلاب هستند. از کارمندان «دفتر ویژه» فردوست یکی در رژیم انقلابی به ریاست ستاد ارتش رسید و چند تنی فرمانده یا معاون فرمانده واحدهای نظامی شدند.
ولی در این زمینه باید درباره مفهوم خیانت توضیحی داد. خیانت در یک بافت اخلاقی می تواند پیش کشیده شود. باید پاره ای باورهای اخلاقی در یک جامعه، یا هر هیئت اجتماعی، قبول عام داشته باشد تا مفاهیمی مانند خیانت معنی بیابد. جامعه ایرانی، و بویژه طبقه حاکم آن، کم و بیش در یک خلاء اخلاقی عمل می کند. قانون منفعت جانشین قانون اخلاقی است و بزرگترین ارزشها به پول و مقام داده می شود. حتی دین از درونه اخلاقی خود تهی شده است و به صورت یک معامله هر روزه میان انسان و نیروی برتر پاداش و کیفر دهنده درآمده است.
مردانی که همه عمر خود شنیده بودند «سیاست پدر و مادر ندارد» «نان را باید به نرخ روز خورد» «برخلاف جریان نباید شنا کرد» «ما با کسی شیر نخورده ایم» «دستی که به دندان نتوان برد ببوس» و دهها ضرب المثل و تعبیرات دیگر که زبان فارسی را انباشته است؛ و دیده بودند هرکس بیشتر به این روحیه وفادار مانده پاداش بیشتری گرفته و زیان کمتری برده، با معیارهای دیگری می اندیشیدند. انقلاب ایران فرصتی بود، و هنوز هم هست، برای نشان دادن عمق بی ایمانی و فرصت طلبی گروههای بی شمار – و عمق نادانی گروههای بیشمار دیگر. در وقت پیچاپیچ هرکس توانست نشان دهد که چه مایه ای دارد.
گروههای حاکم ایران در این انقلاب بویژه نمایش دلگیری از سست عنصری دادند. رشگ و کینه و آزمندی؛ تنها خود را دیدن و به خود اندیشیدن؛ موفقیتهای کوچک را بالاتر از مصلحت های بزرگ گذاشتن؛ در برابر هر قدرت برتر خم شدن، از پیش هر خطر گریختن؛ هرجا می شد گوشه ای از منافع خود را بدر برد بهر قیمت سازش کردن، به درجات هراس آوری از آنها به ظهور رسید. آنها کشور را ویران کردند. ولی، جز چند تن معدود، خود را هم نجات ندادند. در این انقلاب نشان داده شد که مردانگی و شرافت و پایبندی به اصول و آزرم نه تنها صفات بزرگی است، صفات سودمندی هم هست. برای نگهداری یک ملت، یک کشور، برای خوشبخت کردن جماعات و نسلها نمی توان این صفات را حذف کرد.
یک شخصیت سیاسی بین المللی چندی پیش گفت «دوستی که به تعهداتش عمل نکند از دشمن بدتر است». در حفظ آزادی و تمامیت ملت، در حفظ صلح جهانی، آنچه در زبانهای اروپایی کاراکتر می نامند و در فارسی باید به استواری منش ترجمه کرد سهم حیاتی دارد. مردمی که در مواقع خطر یا در برابر وسوسه سود، دوستی و تعهد را زیر پا می گذارند از هیچ چیز دفاع نخواهند کرد. انسان نمی تواند دائماً مواضع خود را تغییر دهد و باید یک جایی بایستد. خطر برای همه هست و وسوسه برای همه پیش می آید. اما همه متزلزل نمی شوند. بسیاری از آنها که متزلزل نمی شوند در پایان برنده اند. به نام مصلحت اندیشی از اصول روی گرداندن درست نیست. از کجا که مصلحت در پافشاری روی اصول نباشد؟
در جامعه ای که افراد بیشتر برای معایب اخلاقی خود پاداش می گرفتند حقیقتاً نمی شد از خیانت سخن گفت. آن شهردار تهران که استعفای خود را بنده وار به خمینی – هنوز به قدرت نرسیده – تقدیم می داشت روی منطق سراسر زندگی خود و همگنانش عمل می کرد. او دیده بود که همه افتضاحات مالی که با نامش آغشته بود مانع از رسیدنش به مقامهای بالا نشده بود. چه کسی از او صفات والای انسانی خواسته بود؟ مگر نه آنکه همه پیشرفتهای خود را در سایه وجهه های تیره تر شخصیت خود بدست آورده بود؟ او به رژیمی که همه چیزش را از آن داشت خیانت می کرد یا به «قانون اخلاقی» که برآن رژیم فرمان می راند وفاداری می نمود؟
به زندان انداختن سران رژیم را ضرب شصت دیگری تکمیل کرد. فهرستی از نام کسانی که پولهایی را به خارج فرستاده بودند انتشار یافت. بیشتر ارقامی که ذکر شده بود به نحوی آشکار ساختگی و اغراق آمیز بود. پاره ای صحت داشت و معاملات عادی بازرگانی را در بر می گرفت. بقیه مبالغ کوچکی مربوط به خرید ارزهای مسافرتی یا تحصیلی بود که تهیه کنندگان فهرست به دلخواه خود هزار و میلیون برابر کرده بودند. بیشتر آنها که نامشان در آن فهرست آمد اکنون در خارج زندگی های بسیار محدود و مختصری دارند. در تهیه آن فهرست دشمنان «لیبرال» و تندروی رژیم همکاری کرده بودند.
واکنش دولت در برابر توطئه دشمنان به منظور بی اعتبار کردن رژیم، ممنوع خروج کردن کسانی بود که نامشان در فهرست آمده بود و بی هیچ اساسی متهم شده بودند (هرچند اساساً خروج ارز به موجب قانون آزاد بود). بجای بررسی اتهامات و مجازات افترا زنندگان، دولت بر اتهامات آنان صحه گذاشت. شمار بزرگی از سران رژیم بدین ترتیب به اتهامی که نه صحت داشت و نه قانوناً جرم بود بدنام شدند. رژیم مصمم بود در ضربت زدن بر خود از دشمنانش پیش افتد.
اینکه در جریان دستگیر کردنها و اجازه خروج دادنها و انتشار نامها در روزنامه ها چه فرصتها برای سوءاستفاده به دست پاره ای مقامات و روزنامه نگاران افتاد خود داستان دلتنگ کننده دیگری است. بر سر آتشفشان گروهی نشسته بودند و با هم تصفیه حساب می کردند و از هم «حق و حساب» می گرفتند.
اگر رژیم در دشمنی با هواداران خود چالاک بود در برابر دشمنانش رفتاری دیگر داشت. در اواخر حکومت ازهاری شورای فرماندهان نظامی و انتظامی پیشنهاد رئیس شهربانی را تصویب کرد که در آن دستگیری فوری چند صد تن از گردانندگان اعتصابات و راه پیماییها، که همه در آن لحظه زیرنظر بودند، و فرستادنشان به جزیره کیش پیش بینی شده بود. جانشین رئیس ستاد ارتش تصمیم جلسه و آمادگی فرماندهان نیروی هوایی و دریایی و هوانیروز را برای انتقال زندانیان به جزیره و حفاظت آن تلفنی به آگاهی شاه رسانید. پس از پانزده دقیقه پیغام تلفنی شاه رسید که با طرح موافقت نکرده است.
دو هفته ای از حکومت ازهاری نگذشته بود که زمزمه تغییر آن در دربار برخاست و دست دولت را ناتوانتر کرد. موج اعتصابات در این حال کشور را به فلج کامل نزدیک می کرد. با همه تسلیم دولت قبلی به درخواستهای «صنفی» و سیاسی گروههای گوناگون کارکنان دولت و بخش خصوصی و صنایع دولتی، افراطیان مذهبی و چپ گرایان سلاح اعتصابات سیاسی را همچنان از دست ننهادند. در جنوب گروهی از زندانیان سیاسی آزاد شده، اعتصاب صنعت نفت را سازمان دادند و با هیچ واکنش جدی روبرو نشدند. سرلشکر حسن پاکروان، یک رئیس پیشین ساواک، از مقدم پرسیده بود مگر سازمان امنیت نام محرکان اعتصاب را نمی داند که اقدامی بر ضد آنها نمی کند؟ وقتی مقدم پاسخ منفی داده بود گفته بود پس ساواک در همه این سالها چه می کرده است و پاسخ شنیده بود که زمین می خریده است! (۱٣).
روش دولت در برابر اعتصابات آمیزه ای از لابه و تهدید بود و در همه جا تن زدن از اقدامات قاطع. در خوزستان فرماندار نظامی که توانسته بود با مانوری ماهرانه و بی هیچ خشونتی به اعتصاب مهندسان برق پایان دهد از سوی مقامات مرکزی سرزنش شد. در تهران مأموران فرمانداری نظامی که انباری را با در حدود ١۰۰۰ «پلاکارد» و شعارهای ضدرژیم توقیف کرده بودند پس از تلفن بهشتی به مقامات حکومتی انبار را آزاد کردند تا تظاهرکنندگان روز بعد بتوانند آنها را با خود ببرند. در آن اواخر تلفنهای رهبران مذهبی مخالف وزنی به مراتب بیش از وزیران کابینه داشت. هیچ کس در دولت از این تضاد در شگفت نمی ماند که چرا باید تظاهرکنندگان را در خیابانها گاه و بیگاه به گلوله بست ولی از رهبران آنان فرمان برد و انگشتی هم بر روی آنان دراز نکرد؟
مقدم، خستگی ناپذیر، استراتژی آشتی ملی خود را دنبال می کرد. او که از بی تصمیمی شاه به ستوه آمده بود امید خود را یکسره به مخالفان بست. به کسی که اظهار تعجب کرده بود چرا سربازان را به خیابانها می فرستند که شاهد تظاهرات مردم باشند گفته بود «به اعلیحضرت بگویید» (۱۴).
با آنکه کریم سنجابی پس از سفر خود به نوفل لوشاتو و مصاحبه اش در تهران دشمنی خود را با قانون اساسی و شاه اعلام داشته بود و به جمهوری اسلامی خمینی پیوسته بود و بهمین سبب چند روزی بازداشت شده بود، به نظر رئیس ساواک بهترین کاندیدای نخست وزیری بود و او را نزد شاه فرستاد. ولی سنجابی در دیدارش با شاه به توافقی نرسید. شاه سنجابی را پیش از آن تحقیر می کرد که کشور را به او بسپارد و برود. پس از او نوبت غلامحسین صدیقی، یک رهبر دیگر جبهه ملی، بود که بیرون رفتن شاه را از ایران به مصلحت نمی دانست ولی پیشنهاد می کرد شورای سلطنت تشکیل شود و شاه به گوشه ای در شمال یا جنوب برود و استراحت کند. این پیشنهاد به سبب یک اشکال حقوقی که بر آن وارد گردید رد شد: چگونه می شد هم شاه در ایران بماند و هم شورای سلطنت تشکیل یابد. گویی نمی شد شرط بیمار شدن شاه را پیش کشید. اما اشکال واقعی شرایط صدیقی این بود که اصرار داشت شاه در ایران بماند و این چیزی بود که شاه نمی خواست. سرانجام راه حل شاپور بختیار را که با مقدم به دیدار شاه رفت پذیرفتند – شاه از ایران برود و شورای سلطنت تشکیل گردد. شاه حساب می کرد با گماردن افراد مورد اطمینانش در سمتهای حساس ارتش می تواند آن را در دست داشته باشد و امیدوار بود بختیار بخواهد یا بتواند او را بازگرداند. در واقع تاکتیک رفتن از ایران یا تهدید بدان برای برگرداندن افکار عمومی، مدتها بود ذهن شاه را مشغول داشته بود. به موجب اطلاع خصوصی، دست کم سه بار از اردیبهشت تا مهر ۱٣۵٧ نزدیکان شاه از قول او گفته بودند که اگر وضع بهبود نیابد شاه ممکن است برود و رنجش خود را از مردم قدرناشناس به این صورت نشان دهد.
در واشنگتن نیز کفه آنها که هواداران لیبرالها و میانه روان ایرانی بودند – بزودی آنها هوادار خمینی شدند – چربید. کارتر به این نتیجه رسیدکه می بایست شاه را که مدتها بود از نقش رهبری خود کناره گرفته بود و حضورش جز مانعی بر سر هر راه حل قاطع نبود کنار گذاشت و همه امیدها را به رهبران جبهه ملی و نهضت آزادی بست. به شاه که پیوسته از سفیران امریکا و انگلیس می پرسید چه باید بکند گفتند باید برود. سفیران دو کشور به درخواست شاه با هم به دیدار او می رفتند.
برای آنکه ارتش در نبودن شاه از هم نپاشد، یا برضد بختیار کودتا نکند، یا اگر همه چاره ها منحصر شد و افراطیان تن به هیچ سازشی ندادند دست به کودتا بزند (به اصطلاح امریکاییان «مشت آهنین») برای آنکه زمینه این هر سه فراهم گردد، ژنرال هویزر را به ایران فرستادند که به همان اندازه برای مأموریت غیرممکن خود مناسب بود که انتصابهای قبلی و بعدی خود شاه. در واشنگتن هیچ تصمیم روشنی نداشتند. مأموریت هویزر در واقع پرده ای بود که رهبری امریکا بر بی تصمیمی و بی تکلیفی خود می کشید. هویزر در آن فضای آشفته و پر از بدگمانی و شکست خورده، در حالی که چند تن از سران ارتش و مقامات بالای امنیتی با رهبران مخالف در تماس دائم بودند محکوم به ناکامی بود. درغیاب شاه و بدون تعهد روشن و مستقیم امریکا در برابر سران ارتش هیچ راه حلی نبود. نه ارتش را می شد نگهداشت نه حکومت را. نه جلوی بازگشت خمینی را می شد گرفت نه واژگونی رژیم را.
شاه با توجه بیش از اندازه اش به نظر خارجیان همه راهها را بر روی خود و کشور و حتی آنها بسته بود. حتی اگر تصمیم به رفتن شاه از امریکا بود جهان پایان نمی یافت. وضع شاه بدتر از ژنرال «چون» در کره جنوبی نبود که با حضور چهل هزار سرباز امریکایی در خاک خود و اخطارهای مداوم و صریح رئیس جمهوری و وزارت خارجه امریکا، در اوضاع و احوال بسیار خطرناک پس از کشته شدن رئیس جمهوری پارک چونگ هی، از رژیم خود دفاع کرد و از تهدید قطع کمکهای امریکا نهراسید و سرانجام بر راه خود رفت. یا بدتر از رژیم گواتمالا نبود که پس از فشارهای حکومت کارتر در موضوع حقوق بشر، خود کمکهای نظامی امریکا را رد کرد و تسلیم نشد و اکنون امریکاست که می کوشد آن را به پذیرفتن کمکهای خود متقاعد سازد.
مقایسه میان رژیمهای ایران و کره جنوبی و بویژه گواتمالا به هیچ روی در میان نیست. ولی اوضاع آن روز ایران خطرناکتر و بستگی آن به پشتیبانی امریکا بیش از کره جنوبی و گواتمالا نبود. شاه از آغاز می بایست چشمانش را از دهان سفیران امریکا و انگلیس بر می گرفت و بر واقعیتهای کشور خود می دوخت. شاید در آن زمستان ١٣۵٧ دیگر نمی شد رژیم و کشور را نجات داد ولی در این صورت نمی توان مسئولیتها را به گردن کنفرانس سران غربی در گوادالوپ گذاشت که چند روزی پیش از سفر شاه تشکیل شد و پس از آن وزیر خارجه امریکا خبر رفتن شاه را از ایران اعلام داشت. اگر رفتن و ماندن شاه در نتیجه نهائی تأثیری نمی گذاشت همه بحثها بیهوده است. اما اگر فرض بر این باشد که در صورت ماندن می برد، این خود او بود که رفت.
پیش از رفتنش شاه قره باغی را به ریاست ستاد ارتش گماشت، مردی که در میان سران ارتش حیثیتی نداشت و به صفات فرماندهی شناخته نبود. به نظر می رسد شاه تا واپسین روزها از اقدام ارتش می ترسید – بیش از هر احتمال دیگری. انتصاب قره باغی و رفتن شاه در حکم امضای فرمان از هم پاشیدگی ارتش بود. خود قره باغی نیز این را می دانست و به هرکس متوسل شد تا شاه را از رفتن باز دارد. وقتی کوششهایش به جایی نرسید همه نیرویش را گذاشت و سر خود را نجات داد.
سفر شاه برای خود او موقتی می نمود. خانواده سلطنتی حتی بسیاری از لوازم شخصی را همراه نبردند. شاه امیدوار بود با رفتنش مردم به خود آیند و او را باز گردانند. او به درستی پیش بینی می کرد که امنیت و رفاه ایران بی او پایدار نخواهد ماند و همه آینده آن به خطر خواهد افتاد. ولی اشتباه می کرد که انتظار داشت مردم به هیجان آمده از چنین دوراندیشی ها برخوردار باشند یا حکومت بختیار بتواند بر سر کار بماند، چه رسید که او را بازگرداند. خاطره ۲۵ مرداد در ذهن او بود. ولی در گوشه دیگری خاطره دیگری، دست کم به همان نیرومندی جای گرفته بود: شاه سلطان حسین صفوی که در کاخش بدست شورشیان افغان کشته شد. در روان بسیار پیچیده او مسلماً ملاحظات دیگری نیز در کار بود: آرزوی دور بودن از رویدادها و تصمیمهای ناگوار؛ رنجش از قدرناشناسی و ناپایداری مردمی که تنها هفت هشت ماه پیش همه خیابانهای مشهد را برای خوشامد گفتن به او پر کرده بودند و خیابانهای هر شهر دیگری را پر می کردند؛ و بر همه اینها البته باید بیماری او را افزود.
در واقع شاه از همان آغاز بحران تمام شده بود. یک وزیر که روز شنبه ١۸ شهریور ١٣۵٧، یک روز پس از به اصطلاح جمعه سیاه، او را دیده بود می گوید که شاه به اندازه ده سال پیر شده بود و لرزان راه می رفت و وقتی به بحث درباره اوضاع پرداخته بود به حال گریه افتاده بود. در همه ماههای پس از آن هرچه گزارش از حال شاه بود حکایت از افسردگی و بهت و سردرگمی او می کرد. شبها نمی خوابید و تا دیر وقت به دیدن فیلم می گذراند. هرکه او را در آن ۵ ماه آخر دیده است، خاطره ای از مردی در هم شکسته دارد.
از سفر شاه تا سقوط رژیم در ۲۲ بهمن ١٣۵٧ حوادث با شتاب اجتناب ناپذیری سیر کرد. خمینی به رغم کوششهای بیهوده ای مانند بستن فرودگاهها به تهران بازگشت و دست کم دو میلیون تن به استقبالش رفتند. او پیروز شده بود و مردم بدنبال پیروزمندانند. ارتش بی سرو بی فرمانده زیر ضربات تاب نیاورد و از هم گسیخت. بامداد ۲۲ بهمن فرماندهان ارتشی در جلسه ای گرد آمدند که فردوست نیز، با آنکه سمت فرماندهی نداشت، در آن شرکت جسته بود. همه آنها، از سرسختان و وفاداران، تا خودباختگان و خیانتکاران، نامه ای امضا کردند به این مضمون که ارتش در کشاکشهای سیاسی بیطرف است و به سربازخانه ها باز می گردد. بلافاصله گروههای مسلح به پادگانهای تهران حمله بردند و تا شب هنگام همه آنها را تصرف کردند. دولت که نه پایگاه مردمی داشت، نه پشتیبانی نظامی و نه تسلطی بر دستگاه اداری – بیشتر وزیران را به وزارتخانه ها راه نمی دادند – مانند خانه مقوایی فرو ریخت. در واقع راه حل روی کار آوردن حکومت بختیار تنها به یک کار می آمد – به فراهم کردن نمای آبرومندی برای رفتن شاه از کشور. ساده لوحی زیادی می خواست که انتظار داشته باشند آن حکومت بیش از آن بتواند. همه چیز بر ضد آن بود.
برندگان انقلاب
وقتی انقلاب پیروز شد مدعیان زیادی یافت و در واقع بسیار کسان در آن سهم داشتند. گروههای بیشمار مردم، هرکس در مرحله ای، به موج انقلابی پیوسته بودند. در راه پیمایی های چندصدهزار نفری، خانمها با پالتوهای پوست در کنار وزیران پیشین و سرمایه داران و مقاطعه کاران معروف شرکت می جستند. کارمندان دولت و کارگران، اعتصابها را راه می انداختند. دانشجویان و دانش آموزان عموماً نیروهای فعال انقلابی را تشکیل می دادند. کاسبکاران و بازاریان خزانه های ملایان را از پول می انباشتند و راه پیمایی ها را سازمان می دادند. حتی اداره زندانها در چند ماه اول انقلاب با بازاریان بود. توده های خانه بدوش شهری صفهای تظاهرکنندگان را انبوه می ساختند و زنانشان در بهشت زهرا مویه گران حرفه ای بودند و بر نعش هر «شهید» که از راه می رسید، اگر خود عجوزی نودساله و از ضعف پیری مرده بود، شیون می کشیدند. حتی کارگران «میهمان» افغانی از حق خود به گردن انقلاب سر بلند بودند.
فداییان و مجاهدان و گروههای انشعابی دیگر مارکسیست و کادرهای حزب توده سهم خود را در پیکارهای خیابانی و ترتیب دادن اعتصابها و گرداندن رادیو تلویزیون و مطبوعات و پیکار مسلحانه مرحله آخر ادا کرده بودند. «لیبرالها» در موقع حساس به رهبری ملایان گردن گذاشته بودند و «وحدت کلمه» را نگهداشته بودند. فلسطینی ها و «الا ملی» ها پاره ای از مأموریتهای ناپاکتر انقلابیان را برایشان انجام داده بودند. بخش فارسی رادیو بی بی سی که تنی چند از مخالفان سر سخت حکومت ایران در آن نفوذ داشتند از صورت هوادار انقلاب در اوایل به صورت تعزیه گردان آن در اواخر در آمده بود و لابد آن را به عنوان یک پیروزی حرفه ای تلقی می کرد. مطبوعات بین المللی در دامن زدن به انقلاب از رسانه های رسمی و نیمه رسمی خود کشور کم نداشتند. حکومتهای کشورهای بزرگ غربی آنچه از دستشان برآمده بود انجام داده بودند تا در ایران پس از شاه جای خود را نگهدارند. سوریه و لیبی بویژه از پیشامدها خرسند بودند. آنها موازنه استراتژیک را در خاورمیانه تغییر داده بودند. شوروی که خود در مراحل پایانی به انقلاب پیوسته بود از سهم بزرگ دست نشاندگانش، در داخل و خارج ایران، در پیروزی انقلاب خرسند بود. انقلاب امکانات بی حسابی برای اعمال نفوذ و استیلا بر یکی از کشورهای مهم استراتژیک در دسترس می گذاشت.
اما برنده اصلی انقلاب آنها بودند که آن را براه انداختند. بقیه، پیوستگان و همراهان بودند. آخوندها و مذهبیان افراطی و قشری؛ بازاریان و کاسبکارانی که تولید و بازاریابی انبوه و نوین آنها را تهدید می کرد؛ طبقه پایین متوسط و روستاییان ریشه کن شده و خانه بدوش شهری – خمیرمایه های جنبشهای فاشیستی، نامشان هرچه باشد – نیروی اصلی انقلاب بودند. مردمانی سخت محافظه کار و ناراضی که ارزشهایشان به خطر افتاده بود و جهان محدودشان دگرگون می شد و می خواستند زمان را بایستانند و عقربه را به عقب بکشند.
تظاهرات و راه پیمایی های بزرگی که از عید فطر ۱٣۵٧ به بعد سازمان یافت با رهبری و پشتیبانی این عناصر بود. اکثریت ملاها و طلاب – جمع آنها به ۲۰۰ هزار تن تخمین زده می شود – به صف انقلابیان پیوسته بودند و با دست گشاده پول خرج می کردند. وقتی یحیی علامه نوری، ملایی در شرق تهران که تظاهرات ١٧ شهریور را راه انداخت، دستگیر کردند، نزد او و در حساب فرزندان خردسالش بیش از ١۰۰ میلیون ریال یافتند.
هیئتهای مذهبی محله ها به یاری مسجدها و با تجربه زیادی که در راه انداختن دسته های عزاداران داشتند ستون فقرات تظاهرات بودند. بازاریان در هرجا نه تنها خزانه جنبش انقلابی را پر پول کردند، افراد بیشماری را که در اختیار داشتند به مبارزه راندند. آنها بودند که به اعتصاب کنندگان پول می رساندند مبادا زیر فشار مالی دست از اعتصاب بردارند. در واقع بازار سهم قاطع در پیروزی انقلابی داشت که به رهبری ملایان صورت گرفت.
انگیزه ها و عواملی که گروههای گوناگون را به صفهای انقلابی راند بسیار بود.
ناراضیان – که رژیم با سیاستهای نسنجیده و عموماً نالازم، کوشش در افزودن بر آنها داشت – در دشمنی و کینه به جایی رسیده بودند که بهربها واژگونی رژیم را می خواستند. بسیار شنیده می شد که می گفتند این رژیم برود، جایش هرچه می خواهد بیاید. دشمنی کور در پیوستن به انقلاب تقریباً همان سهم را داشت که فرصت طلبی محض. گروههای بیشمار صرفاً به جریان برنده پیوستند. آنها می خواستند روی آب باشند. جهت سیل برایشان اهمیتی نداشت.
چپگرایان تندرو و مارکسیستها حتی بیش از مذهبی های تندرو آرزوی یک انقلاب را می کشیدند. نیروی اصلی آنها جوانان و نوجوانانی بودند با ایدئالیسمی وحشیانه و بی مدارا، با مایه فرهنگی اندک که فرمولهای سطحی را بجای علم گرفته بودند و بیشتر از طبقه پایین متوسط می آمدند. انقلاب برایشان فرصتی بود که دشمن نیرومندتر را به دست دشمنی که می پنداشتند ناتوانتر است از پای در آوردند. آنها هنوز خود را میراث بران انقلاب می شمارند، ولی تاکنون، بیشتر، قربانیان آن بوده اند.
لیبرالها – هواداران جبهه ملی و مذهبیان میانه روتر و رادیکالهایی که تاکتیکهای میانه رو را می پسندند و چپگرایان میانه رو و همه عناصر دمکرات منش که در نخستین مراحل، رهبری جبهه ملی را پذیرفتند و عموماً از طریق آن به رهبری ملایان گردن نهادند – دیر پیوستگان به انقلاب بودند. آنها در اصل از اصلاحات سیاسی و اجرای درست قانون اساسی هواداری می کردند. اگر رهبری رژیم دست عوامل بزرگ فساد را، که ده پانزده تنی بیش نبودند، دور می کرد و اجازه بحث مؤثر درباره اولویتها و سیاستها و برنامه ها می داد ( آنچه بدان مشارکت نام نهاده شده بود و سخن از آن می رفت و عمل بدان نمی شد) و از تسلط مطلق خود بر فراگرد تصمیم گیری می کاست اختلاف زیادی میان آن و لیبرالها نمی ماند.
سهم این لیبرالها در انقلاب به مرحله اعتراض آن محدود می شود. اشتباهی که هنوز از آن بدر نیامده اند این است که چند نامه انتقادآمیزی را که با اطمینان به پیامدهای بیخطر آن به نخست وزیر و شاه نوشته شد و چند حرکت اعتراض آمیز سالهای آخر پیش از انقلاب را به عنوان انقلاب قلمداد می کنند. ولی اعتراض را بجای انقلاب نباید گرفت. چه در رهبری، چه در نیروهای شرکت کننده، چه در شعارها و هدفها و بویژه در ابعاد میان این دو تفاوتهای بزرگ بود.
اشتباه دیگر آنها – که شاید بیشترشان اکنون از آن بدر آمده اند – آن بود که وقتی سر رشته آشکار از دستشان بدر رفت، در همان تابستان ۱٣۵٧، راهشان را از فاشیستهای مذهبی جدا نکردند و نیروی مستقلی نماندند که به احتمال زیاد می توانست کمک کند و کشور را نگهدارد و پس از برقراری نظم و اقتدار حکومتی، یک حکومت جایگزین به ملت عرضه دارد.
انقلاب از وقتی آغاز شد که عوامل مذهبی با همه نیروی خود به میدان آمدند و تظاهرات بزرگ را بر پا کردند ــ وقتی شعارهای تند ضد رژیم در قالب شعارهای مذهبی از دهان هزاران تنی برخاست که از سوی رهبران مذهبی رهبری و از سوی بازار پشتیبانی مالی می شدند. حرکت انقلابی از هنگامی معنی یافت که دسته های مسلح و تعلیم یافته از پناهگاهها و اردو گاههای خود در کوبا و لبنان (زیر نظر فلسطینی ها والامل) و یمن جنوبی و اروپای شرقی به ایران سرازیر شدند و زیر پوشش مذهب و عزاداری و با شعارهای اسلامی به غارت و سوختن و ویران کردن پرداختند.
وقتی انقلاب آغاز شد، یعنی هنگامی که توده های بزرگ مردم در خیابانها به حرکت درآمدند و سرنگونی رژیم را خواستند لیبرالها نقش فرعی داشتند و می کوشیدند صدایشان را از میان فریاد جمعیت انبوه به گوشها برسانند و هنگامی که نتوانستند، با آنها هماوا شدند. آنها دنباله روی انقلاب بودند نه پیشروان آن؛ آنها بیعت کردند نه رهبری. آنها آرمانهای یک عمر خود را با نخستین نهیب مذهبیان به فراموشی سپردند و به شعار جمهوری اسلامی پیوستند. درست است که موج اعتراض را آنها آغاز کردند ولی میان زمزمه اعتراض آمیز و غریو انقلابی که از نیمه ١٣۵٧ برخاست تفاوت بسیار است. دعوی آنان بر انقلاب آن است که وقتی به جنبش درآمد هرچه توانستند برای پیروزیش انجام دادند.
اینکه می گویند انقلاب منحرف شد و ملت گول خورد از این اشتباه بر می خیزد. انقلاب به هیچ روی منحرف نشد و از آغاز، از همان نیمه ١٣۵٧ خط خود را چنانکه در کتاب ولایت فقیه و سخنرانیهای خمینی آمده بود و چنانکه در ١۵ خرداد ١٣۴۲ عملاً نشان داده شده بود دنبال کرد. رهبری انقلاب – ائتلافی از مذهبیان قشری و تندرو و مارکسیستهای گوناگون – از آغاز می دانست چه می خواهد و هدفهای خود را نیز پنهان نکرد.
اگر لیبرالها ترجیح دادند خرداد ١٣۴۲ را ندیده بگیرند – قیامی که برضد اصلاحات ارضی و بویژه آزادیهای سیاسی زنان صورت گرفت و پس از شکست آن بود که خمینی موضع ضداستعماری گرفت و به لایحه مصونیت قضائی نظامیان امریکایی در ایران حمله کرد – یا نوشته ها و سخنان خمینی را نخوانند یا فراموش کنند؛ اگر دلشان خواست رهبران مذهبی را که اسلحه بدست می گرفتند و با گروههای تروریست ارتباط داشتند مردان وارسته ای بدانند که پس از پیروزی به مدارس و مسجدهای خود باز خواهند گشت این دیگر مربوط به خودشان است.
در همان سفر سنجابی، رهبر جبهه ملی، به پاریس در آبان ١٣۵٧ خمینی تردیدی برای او نگاذشته بود که این بار ملایان حاضر نیستند اشتباهات طباطبائی و بهبهانی (رهبران مذهبی انقلاب مشروطیت) و کاشانی (رهبر مذهبی پیکار ملی کردن نفت) را – تکرار کنند. پیامهای بعدی او به سنجابی درباره رهبری مبارزه به اندازه کافی روشن بود که جایی برای امثال جبهه ملی در تصمیم گیریهای آینده نمی شناسد. اگر هم لیبرالها در انقلاب سهمی داشتند از آن هنگام که سنجابی ها و بازرگان ها در پاریس به دست بوس خمینی رفتند و به اوامر او گردن نهادند دیگر چیزی از آنها نماند.
در انقلاب فریب و انحرافی نبود. دو طرز تفکر افراطی اسلامی و مارکسیستی برای درهم شکستن نظام موجود چندگاهی متحد شدند، بی انکه کمترین توهمی درباره عمق تعهد هر کدامشان نسبت به آیین و آموزه داشته باشند و بی آنکه اندکی از عمق بیرحمی خود را بپوشانند. کافی بود کسی رویدادها را بی عینک کینه جویی و فرصت طلبی بنگرد و سیر ناگزیر حوادث را به روشنی پیش بینی کند. آن لیبرالها و میانه روان که وقتی یکایک از گردونه انقلاب پیروزمند به بیرون پرتاب شدند یا زیر چرخهای آن افتادند چشمان خود را باور نمی داشتند، درباره ارزش خود بیش از اندازه مبالغه می کردند. این مبالغه را هنوز کسانی در درون و بیرون ایران می کنند.
لیبرالها و چپگرایان میانه رو اگر در جایی فریب خوردند در ارزیابی نیروی خودشان بود وگرنه خوب می دانستند که رهبری مذهبی انقلاب و پشتیبانان رادیکال آن در درون و بیرون ایران هیچ توجهی به آرمانهای آنان ندارند. از میان این لیبرالها آنانکه از پیش با رهبران مذهبی دمخور بودند دشوارتر می توانند ادعا کنند که مقاصد و جهت فکری آنان را نمی شناخته اند. مسئله همه آنها فرصت طلبی بود نه اشتباه و فریب خوردن. می خواستند در طرف برنده باشند، هرکه بود. امروز هم که از مذهب رزمجو سرخورده اند و از سوی آن به دور افکنده شده اند به یک گرایش افراطی دیگر – اسلام در قالب مارکسیسم – روی می آورند. یک یوغ را با یوغ دیگری جانشین می کنند. این بار هم فریب و اشتباهی در کار نیست. غنیمت شمردن فرصت است. این بار البته بسیار بعید است که میوه تلخ گزینش فرصت طلبانه خود را بچشند زیرا بخت پیروزی ندارند. ولی اگر پیروز و باز سرخورده و به کناری افکنده شدند چه خواهند گفت؟
استناد این گروهها به انقلاب پایه های ایدئولوژیک آنان را سست می کند. زیرا انقلاب با رهبری و هدفهای اعلام شده اش هیچ ربطی به آنها و بتهایی که می سازند ندارد. چسباندن انقلاب به مصدق کوشش دردناکی است. مصدق یک روشنفکر غیرمذهبی (لائیک) و طرفدار قانون اساسی و مشروطیت بود و از این انقلاب و رهبران آن شهر به شهر می گریخت. نمی توان هم از مصدق اعتبار گرفت و هم از انقلابی که از روز اول، از نخستین مرحله خود در ١٣۴۲ ، گفته بود خواهان بازگرداندن جامعه به قرون وسطی به یاری شیوه ها و تکنیک های نوین مغزشویی و سرکوبی است. اگر انحرافی در میان بود از سوی لیبرالها و میانه روان بود که تا دیدند به یاری مذهب رزمجو می توان مردم را به خیابانها ریخت همه اصول خود را زیر پا نهادند.
کوری و فلج ذهنی در برابر انقلاب منحصر به لیبرالها نبود که بهرحال از سال نخست انقلاب خود را بدان گره زده بودند. گردانندگان و سران رژیم و طبقه حاکمی که آنگونه بدست خودش کشوری را به دشمنانش سپرده بود گمراه تر بودند. تسلیم کردن خود به آسانی؛ آماده بودن برای محاکمه «زیرا من که کاری نکرده ام»؛ امید بستن به ترحم و انصاف حاکمان شرع؛ انتظار اینکه به زودی همه چیز آرام و اوضاع عادی خواهد شد؛ پشتگرم بودن به پشتیبانی افکار عمومی در خارج؛ پیوستن شتاب آمیز به انقلابیان پیروزمند و اعلامهای وفاداری؛ ظاهرسازی های پارسایانه و چنگ زدن به فرمولهای مذهبی؛ از هر سو دیده می شد. هرکس به دلیلی در رژیم گذشته کنار گذاشته یا به بازی گرفته نشده بود سهمی از انقلاب خواست. آنها که پایگاه پایین تری در نظام گذشته داشتند اکنون پایگاه بلند تری در نظام انقلابی می خواستند. جستجو برای یافتن یک رشته خویشاوندی به ملایان به سختی در خانواده ها آغاز شد. آنها که پولی به ملایی داده یا به ساختن مسجدی کمک کرده بودند گردن خود را افراشته تر می گرفتند.
به زودی معیار تازه ای برای طبقه بندی خود یافتند. اگر در خانواده ای کسی را اعدام یا مالی را مصادره نکرده بودند آن خانواده به چشم برتری و فخر بر قربانیان می نگریست. این خود رژیم انقلابی بود که زود فاصله ها را از میان وابستگان رژیم پیشین – سران حکومت و کسب و کار، استادان دانشگاه و روشنفکران و روزنامه نگاران، صاحبان مشاغل و هرکس در چهارچوب تنگ جامعه «مستضعف» نمی گنجید – برداشت و آنان را در یک صف، در صف آسیب دیدگان و محروم شدگان، با یکدیگر همراه کرد. اما هرکس تا آن لحظه که آتش انقلاب دامن خودش را نگرفت غافل ماند و دیگران را محکوم دانست.
رهبران مذهبی بویژه هیچ رعایت حق شناسی را نکردند. جز معدودی از همکاران رژیم پیشین که همچنان لازم م ی شمردند یا آنها که پیوندهاشان با پاره ای رهبران بسیار نزدیک بود، بر دیگران مراعاتی روا نداشتند. کسانی که به ریشه های خود خیانت ورزیدند یا رنگ عوض کردند اعدام شدند یا دارایی شان به غارت رفت. آنها که به رژیم آخوندی خوش خدمتی نمودند یا به چاپلوسی از آن پرداختند پاداشی نگرفتند و برکناری از کار کمترین کیفرشان بود. بازار بارها تهدید و زیر فشار حکومت فلج شد. ملی کردن بازرگانی خارجی در دستور قرار گرفت. دو تن از بازاریان را اعدام کردند، یکی از آنها از سازمان دهندگان اصلی کمکهای مالی بازار به انقلاب. مغازه داران را حتی چندگاهی به چوب بستند و موجودیشان را حراج کردند. دانشگاهها را بستند و دانشجویان را بیرون راندند و استادان را دور انداختند. دهها هزار معلم را پاکسازی و بیکار کردند. قلمهایی را که به اقتضای موقع چرخیده بود و منافع صنفی را بالاتر از سرنوشت ملت گرفته بود شکستند.
و توده های مردم که هرچه را دلشان خواسته بود باور کرده بودند، که آتشسوزی سینما رکس آبادان را کار ساواک می دانستند و تصویر خمینی را بر ماه می دیدند، و در خیابانها فریاد مرگ بر شاه سر داده بودند و آماده بودند تن به هر رنجی برای روی کار آمدن ملاها بدهند، میوه های گزنده یک انقلاب زهراگین را پیاپی می چشند: بیکاری و گرانی و کمیابی به ابعادی که سه سال پیش از این باور نکردنی بود، ویران شدن کشور در جنگ داخلی و خارجی، اشغال سرزمینهای ملی، هر سال دهها هزار کشته و زخمی و صدها هزار آواره، ناامنی و تسلط اوباش برجان و مال مردم، از میان رفتن سرمایه مادی و معنوی کشور.
آنها که از اندیشیدن و سنجیدن، از شناخت واقعیات سرباز زدند و دیوانه آسا و گوسفندوار عمل کردند اکنون می بینند که با آنان چون محجوران و چهارپایان رفتار می شود.
از آن افراد و جماعات بیشمار که به انقلاب پیوستند کمتر کسانی آسیب ندیده بدر رفته اند. افسران و سران رژیم که مردانه در برابر «دادگاهها» و جوخه های اعدام ایستادند یا زندان خود را تحمل کردند و می کنند، کسانی که تا پایان با انقلابیان جنگیدند و جان یا هستی خود را از دست دادند، آنها که به ارزشها و اصول خود وفادار ماندند، کسانی که به هیستری همگانی دچار نشدند و نخواستند در شمار «برندگان» باشند سرنوشتی بدتر از سازشکارانی که تا لحظه آخر اعدام یا مصادره اموال خود را باور نمی کردند و به خود وعده مقامات بالا در جمهوری اسلامی می دادند نداشتند. این بار از حسابگری یا نامردمی یا ترس و سست عنصری چیزی بدست نیامد. آنان که از خود پایداری نشان داده اند دست کم برای آیندگان سرمایه ای اخلاقی گذاشته اند که برای نگهداری و ساختن ملت بکار خواهد آمد.
این بار خوب آشکار شد که گاهی هم «حکمت» تسلیم و سازش بهر قیمت و نان به نرخ روز خوردن درست از آب در نمی آید. آنها که همه عمر آموخته بودند باید همراه باد رفت زندگی های خود را بر آتش دیدند. شاید ایرانیان در آینده به این انقلاب و سهم خود در آن و بهره خود از آن بنگرند و به استواری اخلاقی ارزشی بیش از «زرنگی» یا کینه جویی بدهند. زرنگی و کینه جویی آنان چیزی بیش از قربانی کردن مصالح بزرگ در پای منافع کوچک نبوده است. آنها به مصداق آن ضرب المثل معروف خود «برای دستمالی قیصریه را آتش زده اند.»
شاید زمینه اخلاقی انقلاب چندان کمتر از زمینه های تاریخی یا سیاسی آن اهمیت نداشته است.
خرداد ۱٣۶۰
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یادداشتها
۱ــ اشاراتی به فردوسی و ابن سینا و سهروردی.
۲ و ٣ – در بررسی نظریات شریعتی و خمینی از پژوهشهای
M.M. J. Fischer: Iran from Religious Dispute to Revolution Harvard University Press 1980.
سود جسته ام.
۴ ـ جلال آل احمد : در خدمت و خیانت روشنفکران: تهران ۱٣۵۶.
۵ ــ برای بررسی فراز و نشیبهای سیاست امریکا در ایران و آشفتگی های آن در دوره پیش از انقلاب، از جمله آثار زیر مراجع با ارزشی هستند:
A- H. Leeden and W. Lewis: Dabacle, the American Failure in Iran New York Alfred A. KNOP 1981.
B- Barry Rubin: Paved with Good Interntions New York Oxford University Press 1980
C- Scott Armstrong:
سلسله مقالات در واشنگتن پست، به صورتی که از ۲٧ اکتبر تا اول نوامبر ۱٩۸۰ در اینترنشنال هرالدتریبیون نقل شده است.
D- W. H. Sulivan: Dateline Iran, The Road Not Taken Foreiqn Policy, Fall 1980.
۶ ــ یکی از گیرندگان این گونه کمکها کریم سنجانبی رهبر جبهه ملی بود که دست کم توسط دانشگاههای ملی و اصفهان و وزارت علوم و آموزش عالی هر ماه مقرری محرمانه از محل بودجه سری نخست وزیری می گرفت.
٧ــ من شخصاً این پانویس را به تاریخ نویسان مدیونم. مقاله روزنامه اطلاعات، که نه نخستین و نه آخرین اشتباه در یک سلسله دراز اشتباهات بود، و در آن به خمینی به عنوان نماینده ارتجاع سیاه و دارای اصل و نسب غیرایرانی (هندی) اشاره شده بود به دستور شاه در دفتر مطبوعاتی هویدا، وزیر دربار، که قبلاً در نخست وزیری بود تهیه گردید که مرتباً از سالها پیش مقالاتی برای انتشار در مطبوعات تهیه می کرد و به چاپ می رساند. متن اولیه مقاله به دستور خود شاه تغییر یافت و تندتر نوشته شد. مطالب اساسی مقاله همانها بود که خود شاه چندسالی پیش در مصاحبه ای با یک مجله امریکایی درباره خمینی گفته بود.
مقاله از دفتر وزیر دربار پس از مذاکره تلفنی خود او برای من در یک کنگره حزبی فرستاده شد و من در شرایطی که امکان خواندن مقاله هم نبودن آن را تقریباً بلافاصله به خبرنگار اطلاعات که اتفاقاً در آن نزدیکیها بود دادم. روزنامه اطلاعات که نگران موقعیت خود در قم بود پس از تماس گرفتن با وزیر اطلاعات جهانگردی و نخست وزیر و تأیید مطلب (که با توجه به دستور شخص شاه امری طبیعی و خود بخود بود) دست به انتشار مقاله زد. هیچ فشار خاصی بر روزنامه نیامد و همین حقیقت که مقاله مانند مقالات بیشمار پیش از آن از سوی وزارت دربار و نخست وزیر پیشین فرستاده شده بود برای چاپ آن کفایت کرد علاوه بر آنکه به تأیید مقامات بالای دولت هم رسیده بود.
مقاله در گوشه ای از روزنامه اطلاعات چاپ شد و عده کمی (از جمله خود من) آن را خواندند. بیشتر مطالبی که درباره آن مقاله بر زبانها افتاد اغراق آمیز است. شرحی که چند روزی پس از استعفای کابینه آموزگار توسط یکی از نویسندگان روزنامه اطلاعات در آن روزنامه نوشته شد و همه مسئولیت آن مقاله را به گردن وزیر اطلاعات و جهانگردی وقت (این نویسنده) انداخت پر از مطالب غیرواقعی بود. خود آن نویسنده بعداً با توجه به آگاهی دست اول خود و استناد به حقایقی که از دادرسی های دادگاه انقلاب فاش شده بود مقاله ای در روزنامه جمهوری اسلامی نوشت و واقعیت را کم و بیش چنانکه در اینجا آمده است بیان کرد – علت آن بود که دشمنانش خود او را مسئول آن مقاله قلمداد کرده بودند. در خود روزنامه اطلاعات نیز چند هفته ای پس از روی کار آمدن حکومت جمهوری اسلامی نویسنده دیگری موضوع مقاله مورد بحث را بهمین صورت که در اینجا آمده شرح داد.
در دوران پیش از سقوط رژیم هرگونه توضیحی از این دست مایه ناتوانی بیشتر رژیم و لطمه خوردن به خود شاه می شد. از این رو من هیچ پاسخی به اتهامات اطلاعات ندادم و به رئیس دفتر مخصوص شاه نیز گفتم که خاطر شاه را از این بابت مطمئن سازد که واقعیات مربوط به چاپ آن مقاله محفوظ خواهد ماند.
اکنون دیگر آن ملاحظات در میان نیست.
۸ ــ گفتگو با خانم فلورا لویس.
٩ ــ اطلاع خصوصی.
۱۰ــ چنانکه معاون ساواک، بنا به اطلاع خصوصی، گفته بود در نخستین ماههای پایه گذاری ساواک گروهی از عوامل حزب توده با بهره گیری از ناآگاهی و شتابزدگی مسئولان به عضویت ساواک درآمده بودند و بعداً پرونده ها را نیز از میان برده بودند. خود مسئولان ساواک نیز از نفوذناپذیری سازمان خود مطمئن نبودند.
۱۱ ــ در آشوبهای مذهبی مصر در تابستان ١٩۸۱ سادات رئیس جمهوری مصر که با تهدیدی نه چندان متفاوت از ایران سه سال پیش روبرو شده بوده نزدیک ۱۶۰۰ تن را به زندان انداخت. یکی از آنها نیز از هوادارانش نبود.
۱۲ ــ اطلاع خصوصی.
١٣ ــ اطلاع خصوصی.
١۴ ــ اطلاع خصوصی.