«

»

Print this نوشته

نگاهی به گذشته برای ساختن آینده

نگاهی به گذشته برای ساختن آینده

‏‏ پس از نزدیک به سه سال که از انقلاب و جمهوری اسلامی در ایران می گذرد ‏اکثریت بسیار بزرگ ایرانیان بطور قطع از سرنوشت دردناک خود چه در سطح ‏فردی و چه در سطح ملی به تنگ آمده اند. جز افراد و گروههای معدود، همه ایرانیان ‏در وضع بدتری نسبت به گذشته بسر می برند. سطح زندگی شان پایین و کیفیت ‏زندگی شان غیرقابل تحمل و وحشتناک است. مردم نه از آزادیهای سیاسی و حقوق ‏مدنی برخوردارند و نه حتی از آزادیهای شخصی. امنیت از کشور رخت بر بسته ‏است و قانون جنگل بر اجتماع حکمروا گردیده است. ارزش جان انسانی با گوسفند ‏برابر است. توسعه فکری و فرهنگی یکسره متوقف شده است و پایه های اقتصاد ‏کشور فرو می ریزد.‏

‏ جماعت توطئه گری که در پایان ۱٣۵٧ خود را بر دوش ملت ایران سوار کردند ‏وارث یک خزانه سرشار، درآمدهای شگرف نفتی، صنعت و بازرگانی پررونق، ‏دستگاه اداری مجهز، ارتش نیرومند و پشتیبانی بین المللی بودند و خودشان ادعا می ‏کردند ٩۸ درصد مردم را پشت سر دارند، آنها در کمتر از دو سال همه چیز را از ‏دست دادند. نه تنها نتوانسته اند از آنهمه امکانات مادی و معنوی، که نخستین نخست ‏وزیر جمهوری اسلامی با چنان شگفتی و ستایش از آنها سخن می گفت، برای ساختن ‏یک کشور ازاد و آباد استفاده کنند چنان ویرانی در هرجا به بار آورده اند که ملت باید ‏ده سال شب و روز بکوشد تا آثار شوم این دوران کوتاه را جبران کند. حتی نتوانسته ‏اند امنیت خارجی و تمامیت ارضی ایران را حفظ کنند و با سیاستهای نادرست و ‏غرضهای شخصی خود کار را به جایی رسانده اند که کشوری مانند عراق جرئت ‏یافت و به ایران هجوم آورد و بخشی از سرزمین ملی را اشغال و شهرهای استانهای ‏مرزی را ویران و یکی دو میلیون تن را بی خانمان کرد.‏

‏ کشور ما در سه ساله گذشته دچار آنچه حکومت جمهوری اسلامی ایران می نامند ‏بوده است. اما این پدیده نه حکومت است، نه جمهوری است، نه اسلامی است و نه ‏ربطی به ایران دارد – هرچند باید پذیرفت که مسلماً «جمهوری اسلامی» هست. ‏حکومت نیست زیرا دهها مرکز قدرت در گوشه و کنار کشور هرکدام ساز خود را می ‏زنند. قوانین، حتی قانون اساسی، هر روز نقض می شود. هیچ کس قدرت تصمیم ‏گیری و اجرای تصمیم ندارد. هرچه هست مبارزه قدرت میان جناحهای مختلف، میان ‏ارکان حکومت، میان مرکز و استانها و میان نهادهای گوناگون نظامی و غیرنظامی ‏است.‏
جمهوری نیست زیرا بدترین صورت دیکتاتوری است، یک نظام توتالیتر که قانون ‏اساسی آن مردم را رسماً در شمار صغار و محجورین قلمداد کرده است و اختیارات ‏را به یک فرد داده است که طرفدارانش او را تا حد معصوم و پیغمبر بالا برده اند. این ‏رژیمی است که می کوشد یک شیوه زندگی و یک طرز فکر را بر مردم تحمیل کند و ‏آنها را حتی در خانه هایشان آزاد نمی گذارد.‏

‏ اسلامی نیست زیرا اسلام ربطی به زورگویی و قتل و خودکامگی و تبعیض دست کم ‏میان مسلمانان – ندارد. اسلام به هرکس عمامه ای سر بگذارد حق نمی دهد مردم را ‏بکشد و اموالشان را غصب کند. اسلام دین یک مشت ریاکار و مقام پرست و آدمکش و ‏وسیله مال اندوزی و تجاوز نیست. این جمهوری اسلامی بد ترین ضربتها را به اسلام ‏در ایران زده است. به نام اسلام صورت خشن تر و زننده تری از فاشیسم را به کشور ‏تحمیل کرده است. بیشتر مسلمانان در ایران و بیرون از ایران از آن بیزارند و روی ‏برگردانده اند.‏

‏ و این رژیم ربطی به ایران ندارد. ملاهای حاکم با هرچه ایران و ایرانی است ‏مخالفند. حتی در گرماگرم جنگ خارجی نمی توانند دشمنی خود را با عنصر ملی و ‏ایرانی پنهان دارند. آرزوی آنها کشوری است که حتی زبانش هم عربی شود و تاریخ ‏سه هزار ساله اش به عنوان یک ملت متمایز از دیگران فراموش گردد. دشمنی شان با ‏فرهنگ ایرانی بر بیزاریشان از هرچه فرهنگ است افزوده شده است و اگر بیشتر ‏بپایند ایران را به صورت یک بیابان فرهنگی در خواهند آورد.‏

‏ جز در زمانهایی که کشور ما زیر اشغال قبایل عرب و مغول و تاتار بوده هرگز ‏حکومتی در تاریخ ایران اینهمه به منافع ملی و مصالح مردم بی اعتنائی نشان نداده ‏است. علت اینهمه بی پروایی را نباید صرفاً در شخصیت و روحیات سران رژیم ‏جستجو کرد، با آنکه هر بررسی سطحی در این زمینه شخص را از درنده خویی و ‏آزمندی و آزادی مطلقشان از هر ملاحظه اخلاقی (جایز دانستن و حتی مشروع ‏شمردن دروغ و نیرنگ و ریا) به هراس می افکند. علت را بیشتر باید در فلسفه ‏حکومتی آنان جست. ملایان پایه حکومت خود را بر الوهیت گذاشته اند. حکومتهای ‏دیگر پس از قرنها تحول در اندیشه سیاسی و بدور افکندن نظریه های «حکومت ‏خدایی» و «حق الهی پادشاهان» پایه فلسفی خود را بر منافع عمومی افراد جامعه ‏قرار داده اند. مشروعیت حکومت بر رضایت حکومت شوندگان استوار است و ‏هنگامی که چنین پایه ای برای حکومت پذیرفته شد دست کم حفظ ظواهر جلب ‏حکومت شوندگان برای بقای حکومت لازم می آید.‏

‏ ولی وقتی حکومت پایه الهی یافت و کسی یا کسانی دعوی کردند که از سو و به نام ‏خدا حکومت می کنند؛ و حزبی اعلام کرد که مخالفت با آن مخالفت با اسلام است؛ و ‏هرکس با سیاستهای رژیم موافق نبود «محارب با خدا» اعلام شد دیگر حتی لازم ‏نیست وانمود کنند که مصالح مردم را در نظر دارند. آنگاه به آسانی می توانند بگویند ‏مردم برای آزادی و رفاه و نان … انقلاب نکردند. آنها برای جمهوری اسلامی قیام ‏کردند و در جمهوری اسلامی باید کشت و کشته شد.‏

‏ زیرا جمهوری اسلامی اساساً برای این جهان نیست. هدف نهائی آن مرگ و جهان ‏دیگر است و این یک اشکال بنیادی دیگر مذهب رزمجو (میلیتانت) است: قدری بودن ‏و مرگ پرستی و شهیدپروری؛ بی اهمیت دانستن جهان گذران و همه توجه را به ‏آخرت بستن. جهان بینی اسلامی، چنانکه در ایران شناخته شده است، برای جان انسان ‏و فردیت و بهروزی او ارزشی نمی شناسد. انسان مصرف کردنی ترین چیزهاست. ‏آزادی و اراده او قدری ندارد، چنانکه رأی اکثریت به چیزی گرفته نمی شود. حق با ‏انسانها نیست. الوهیت را چنان بکار می برند که جایی برای انسانیت نیست. با چنین ‏جهان بینی، آسان می توان مردم را پیوسته به کشتن و روانه گورستان کردن بشارت ‏داد. آن «قاضی شرع» که بی تحقیق حکم به کشتن می دهد و استدلالش آن است که ‏محکوم اگر گنهکار بوده بحثی نیست و اگر بیگناه بوده به بهشت می رود در واقع ‏نتیجه منطقی را از یک دستگاه فکری می گیرد که فرد بشری در آن جایی ندارد و باید ‏زندگیش را در این جهان گوسفندوار به تقلید و اطاعت بگذراند و همواره در اندیشه آن ‏جهان باشد.‏

‏ حکومتی نیز که در آن چنین آمیخته ای از استبداد و هرج و مرج حکمفرماست. نتیجه ‏ناگزیر یک فلسفه سیاسی است که سیاست را در قلمرو مذهب می شناسد و برای مجتهد ‏یا فقیه حق فرمانروایی بر همه زمینه های زندگی شخصی و اجتماعی قائل است. از ‏آنجا که هیچ مجتهد و فقیهی کم از دیگری نیست. احکام مستبدانه مراجع گوناگون، ‏هرکدام در هرجا بتوانند و هریک چنانکه خود تعبیر می کند، جاری خواهد بود. نیز ‏چون مقام مجتهد را صرفاً شمار پیروان و پر بودن خزانه اش تعیین می کند، آن کس ‏که به هر شیوه و با دست زدن به هر  وسیله  مال و  پیروان و زور بیشتری می یابد ‏دیکتاتوری خود را تحمیل خواهد کرد. در چنین نظامی پایه واقعی ولایت فقیه را همان ‏شیوه ها واسباب سیاستگران قدرت طلب می سازد و دعوی میراث بری از پیامبر و ‏امامان بهانه ای خود ساخته بیش نیست. جمهوری اسلامی قمار خطرناکی با اسلام ‏کرده و باخته است. اگر حکومت حق آخوند است و آخوند ثابت کرده است قادر به ‏حکومت نیست پس فلسفه سیاسی او بی اعتبار است. ملایان حاکم اسلام را به آزمایشی ‏کشانده اند که بخت برد نداشته است.‏

‏ نمی توان اجازه داد این هرج و مرج و وحشیگری بیش از اینها زندگی فردی و ملی ‏ایران را به تباهی کشاند. این نتیجه ای است که بیشتر ایرانیان در هرجا بدان رسیده ‏اند. ولی از این مهمتر ساختن جامعه آینده ایرانی است. جامعه ای بدور از زیاده رویها ‏و اشتباهات و کوتاهیهای گذشته، جامعه ای که بتواند از آخرین فرصتهای بازمانده در ‏دو سه دهه آینده برای گشودن مشکل واپسماندگی استفاده کند. این  کار را باید  در همین ‏گیر و دار  آغاز  کرد. ما  وضع کنونی را  نمی خواهیم.  بجای  آن چه می خواهیم؟

‏ سرمایه هایی که برای رهانیدن ایران و باز ساختن آن داریم اینهاست: مردم، تجربه ‏ملی و پس از همه اینها منابع طبیعی و سازمانی کشور. باید این سرمایه ها را بسیج ‏کرد و درست بکار برد. در این میان بزرگترین سرمایه ما یعنی نسل کنونی ایرانیان ‏است که بیشترین آسیبها را دیده است. تا این مردم در شرایط کنونی پرکندگی، ‏تلخکامی، بی اعتقادی و سرگشتگی بسر می برند و تا چنین زخمهای ژرف کینه و ‏دشمنی بر پیکر خود دارند نخواهند توانست به جایی رسند که فرمانروای خود باشند و ‏تا وقتی این مردم زمام کارهای خود را در دست نگیرند کشوری واپسمانده خواهیم ‏ماند.‏

‏ بازسازی ایران به عنوان یک ملت که بتواند در یک چهارچوب ملی عمل کند، بساط ‏استبداد آخوندی را برچیند و حرکت خود را بسوی بزرگی از سر گیرد بزرگ ترین ‏هدف فعالیت سیاسی در اوضاع و احوال کنونی است. واژگونی دستگاه آخوندهای ‏حاکم یک نتیجه فرعی چنان فعالیت سیاسی و تنها یکی از انگیزه های آن خواهد بود و
بدور انداختن این نظر که ایران مهره بی اراده ای در شطرنج جهانی بیش نیست و ‏سرنوشت آن در امریکا و انگلیس و شوروی تعیین می شود نخستین گام است. ذهن ‏ایرانی در طول نسلها عادت کرده است در کارها مشیتی ببیند، نیرویی برتر از اراده ‏او که سیر امور را بهرحال تعیین می کند. در گذشته این مشیت جنبه مافوق طبیعی ‏داشت، از هنگامی که اروپاییان، بویژه انگلیسها، در ایران نفوذ یافتند به آنان نیز ‏نیرویی برابر با آن مشیت در امور ایران نسبت داده می شود. در یک نسل گذشته ‏امریکاییان نیز برای ایرانی معمولی دارای چنین قدرتی شده اند.‏

‏ دیدن دست انگلیس و امریکا در پشت هر رویداد سیاسی و قلمداد کردن تاریخ چند ‏سال گذشته ایران به صورت سلسله ای از توطئه ها و نقشه های آن دو کشور، بحث ‏کنونی محافل ایرانیان داخل و خارج کشور را در بخش بزرگتر آن شبیه درامها و ‏تراژدیهای یونانی کرده است که خدایان پیوسته در امور انسانها جهت می گیرند و ‏انسانها بی اراده دستخوش نقشه ها و خواستهای آنانند. برای این گروه ایرانیان ناتوانی ‏امریکا و انگلیس در اداره امور خودشان هیچ ارتباطی به قدرت مشیت وارشان در ‏ایران ندارد. به انگلیس، یک قدرت درجه دوی نظامی و اقتصادی و پاره پاره شده در ‏یک جنگ طبقاتی، و امریکا، بویژه امریکای کارتر، سرگردان در میان سیاستها و ‏مراکز قدرت متضاد، چنان طرحهای درازمدت پیچیده ای نسبت داده می شود که خود ‏انگلیسها و امریکاییان را به شگفتی می اندازد.‏

‏ حتی اینکه نتیجه این توطئه ها به زیان جهان غرب – بیش از دو برابر شدن بهای ‏نفت وارداتی امریکا، آبروریزی و گروگانگیری، از دست رفتن میلیاردها دلار ‏صادرات سالانه، تشدید بحران و رکود و بیکاری در دنیای غرب و تقویت آشکار ‏موقعیت شوروی در حوزه خلیج فارس تمام شده است، اهمیتی برای نظریه بافان ‏‏«توطئه بزرگ» ندارد. این حقیقت که «بی بی سی» جانب مخالفان رژیم گذشته را ‏گرفت – کاری که رسانه های همگانی خود ایران بسیار بیش از آن کردند – یا ژنرال ‏هویزر در پایان کار رژیم به ایران آمد تا شاید چیزی را از میان ویرانه ها نجات دهد؛ ‏یا چند روزی پیش از رفتن شاه از ایران – که تصمیم خودش بود و کسی لشکری ‏نکشید – در گوادالوپ سران غربی درباره ایران پس از شاه گفتگو کردند بس است تا ‏ثابت کند که امریکا و انگلیس از سالهای نامشخص و مورد اختلاف پیش نقشه ای ‏ریخته اند و گام به گام تا اجرای کامل آن – جنگ ایران و عراق یا هر حادثه دیگری ‏که روی دهد – پیش آمده اند.‏

‏ کسی حتی به اسناد منتشر شده مربوط به سالهای ٩-١٩٧۸ و اظهارات مسؤولان ‏امریکایی که خبر از یک سردرگمی و ندانم کاری باور نکردنی می دهد توجهی نمی ‏کند. سهم قطعی اشتباهات مسئولان رژیم گذشته و نیز مخالفان آن در روی کارآمدن ‏ملاها در این نظریه بافیها همان اندازه پایمال می شود که نقش قطعی ایرانیان در ‏تعیین سرنوشت آینده خودشان. هرچه هست انتظار تحولات سیاسی امریکا و رفتن آن ‏و آمدن این است. همه دست روی دست گذاشته اند تا «آنها که ما را به این روز ‏انداختند خودشان هم کارها را درست کنند.» کمتر کسی حاضر است بپذیرد که این ‏خود ما بودیم،  هریک در جای خود و  به  شیوه  خود، با  کارهایی  که کردیم  و  نمی بایست  ‏و  نکردیم  و می بایست، که خود را به این روز انداختیم. و این تنها خود ما هستیم که ‏می توانیم به آینده ای که می خواهیم برسیم. درجه مداخله بیگانگان در کارهای ما بیش ‏از همه بستگی به آن دارد که خودمان چه اندازه چنین امکاناتی برای آنان فراهم آوریم.‏
از همه ایرانیان نمی شود انتظار داشت نارساییها و محدودیتهای جدی ابر قدرتها و ‏قدرتهای درجه دوم دیگر را بشناسند. اما دست کم می توان انتظار داشت فهرست ‏دراز ناکامیها و شکستهای آنان را در عرصه های گوناگون از پیش چشم بگذرانند. ‏اگر آنها معمولاً نمی توانند به آنچه می خواهند برسند دلیلی ندارد که وقتی پای ایران ‏به میان آید قادر مطلق باشند. سهم ابرقدرتها در امور جهانی انکار کردنی نیست ولی ‏قدرت آنها را شرایط گوناگون محدود می کند. در این محدوده وسیع هر ملتی کم و ‏بیش میدان کافی برای عمل دارد.‏

‏ اما ملتی می تواند اراده خود را اعمال کند که در میان خود پاره ای توافقهای اساسی ‏کرده باشد، ملتی که گروههای گوناگون آن به بهانه های سیاسی یا ایدئولوژیک یا تضاد ‏منافع آماده از میان برداشتن یکدیگر از روی زمین نباشند. اختلاف و حتی دشمنی در ‏میان عناصر و گروههای یک جامعه امری ناگزیر است، مگر آنکه دشمنی ها به جایی ‏رسند که موجودیت ملت را تهدید کنند. در آن شرایط است که بیگانگان نقش مؤثر در ‏امور ملت خواهند یافت و دیگر رهایی دشوار خواهد بود. اگر ملتی نتواند با اختلافات ‏درونی خود زندگی کند و در میان خود همزیستی داشته باشد به نابودی تهدید خواهد ‏شد. اینکه بسیاری از ایرانیان آگاه نگران آنند که کشورشان به روزگار لبنان دچار ‏شود مبالغه نیست. در لبنان نیز مخالفان، نابود کردن یکدیگر را بهتر از همزیستی با ‏یکدیگر یافته اند و بیگانگان به دست اندازی پرداخته اند و کار بدینجا کشیده است.‏

ما اگر نخواهیم سالهای آینده را نیز، مانند گذشته در آشفتگی و سرگردانی و هدر دادن ‏نیروها و خونریزی و برادرکشی از دست بدهیم باید در پی یگانگی ملی باشیم. نه به ‏این معنی که همه یکسان بیندیشند و عمل کنند. بلکه به این معنی که همه بتوانند در یک ‏نظام با هم بسر برند و حق اظهارنظر و فعالیت و رقابت، حق حیات برای یکدیگر ‏قائل باشند. هر اختلاف به معنی دشمنی نیست و هر دشمنی نباید به رویارویی تا ‏آخرین نفس بینجامد. در روحیه ایرانیان کنونی چنین گرایشهای خطرناکی را بسیار ‏می توان یافت و همین است که ادامه زندگی ملی ما را تهدید می کند.‏

‏ دشمنی با رژیم کنونی ایران زمینه ای کافی برای یگانگی ملی نیست. آنها که می ‏گویند اول باید به این معرکه پایان داد و بعد دید که هرکس چه می کند غافل از آنند که ‏همین طرز فکر بود که در ١٣۵٧ گروههای مختلف را در حرکتی که به زیان تقریباً ‏همه آنها بود و ایران را به نابودی تهدید می کند متحد ساخت. یگانگی باید بر مبنای ‏سازنده تری استوار باشد، یعنی بر تفاهم تاریخی و نقادی و ارزیابی دوباره تجربیات ‏ملی و در آوردن آن به صورت یک زمینه مشترک. آنها که با هم فراز و نشیبهایی را ‏گذرانده اند و درک کرده اند تفاهم بیشتری می یابند تا کسانی که صرفاً به یک هدف آنی ‏می اندیشند و پس از رسیدن به آن آماده اند احیاناً گلوی یکدیگر را هم بدرند.‏

‏ عظمت تلاشی که در پیش است، چه در مرحله براندازی استبداد آخوندی و چه پس ‏از آن برای برقراری نظم و قانون و بازسازی ایران، یک کار تشکیلاتی پردامنه را ‏ایجاب می کند. باید هزاران و هزاران ایرانی، هریک در حوزه توانایی خود، باهم از ‏نزدیک کار کنند. چنین همکاری بی توافقهای گسترده میان آنها، حداکثر توافق و نه ‏حداقل توافق که آسانگیران پیشنهاد می کنند، امکان نخواهد داشت. از این گذشته اگر ‏زمانی برای بحث و رسیدن به یک همرایی (اجماع) باشد اکنون است. در ایرانی که ‏فاشیستهای مذهبی برجای خواهند گذاشت کسی وقت و یارای بحث نخواهد داشت.‏

‏ بازگشت به ایران و براندازی حکومت ملایان البته برای اکثریت بزرگ مخالفان ‏رژیم کنونی یک رهسپاریگاه طبیعی است، ولی پس از آن چه؟ برای آنکه بتوان ‏اکثریتی را در راه نگهداشت و پس از رسیدن به مقصد نیروی همبسته آنها را حفظ ‏کرد باید میانشان یگانگی یا نزدیکی فکری و ایدئولوژیک برقرار باشد. در این صورت ‏نیروها روی سردرگمی یا رقابتهای شخصی یا زیر تأثیر رویدادهای روز پراکنده ‏نخواهند شد و هدر نخواهند رفت.‏

‏ آنها که می گویند باید همه اختلافها را کنار گذاشت و تنها در اندیشه پیکار با خمینی ‏بود در صف متحد خود چه جایی برای سران رژیم اسلامی و مسئولان مستقیم ‏ویرانیها و کشتارها و غارتها که در نبرد درونی قدرت شکست می خورند و یکایک به ‏مخالفت با جمهوری اسلامی رانده می شوند در نظر می گیرند. آیا صف متحد گنجایش ‏قصابان اوین را نیز خواهد داشت؟ یک ائتلاف بزرگ با یک هدف منفی و حداقل توافق، ‏آن سلاح برنده ای نیست که بتواند خونخواران مکتبی را به زیر اندازد و آن نیرویی ‏نیست که ایران از هم دریده و نیمه ویران پس از آنها را به صورت کشوری در آورد ‏که به آینده اش امیدی بتوان داشت. جنبشی که همه را در بر گیرد جنبش نیست، توده ‏بی شکلی است که در تضادهای درونی خود توان حرکت را از دست می دهد. اگر ‏اکثریتی از ایرانیان بتوانند بر سر آنچه از تجربه ملی و خودآگاهی مشترکشان ریشه ‏گرفته همرای شوند تندتر و دورتر خواهند رفت. چنانکه ظریفی گفته است آشتی ملی ‏را با آش ملی نباید اشتباه گرفت.‏

‏ نمونه هایی که برای ائتلاف و همراهی سازمانها و گروههای گوناگون در راه هدف ‏یگانه می آورند گمراه کننده است. در دوران اشغال فرانسه احزاب از چپ و راست و ‏میانه رو با اختلافات سخت ایدئولوژیک بر ضد دشمن بیگانه در جنبش مقاومت ‏همداستان شدند. در سازمان آزادیبخش فلسطین گروههای افراطی چپ و راست با ‏میانه روان در زیر یک چتر گرد آمده اند. تفاوت وضع کنونی ایرانیان با این نمونه ها ‏در آن است که در هر دو مورد سخن از احزاب و سازمانهای نیرومند و سازمان یافته ‏است نه افراد و دسته های کوچک بیشمار که نه استواری سازمانی دارند نه بهم بستگی ‏ایدئولوژیک. اگر هم زمانی بتوان و لازم باشد چنان ائتلافهایی ترتیب داد باید سازمانها ‏و احزابی داشت که نیروهای پراکنده را گرد آورده باشند. براین تفاوت باید اشغال ‏بیگانه را در آن دو مورد افزود که با همه ماهیت ضدایرانی حکومت کنونی ایران ‏برآن قابل انطباق نیست و پیکار ملی را از یک انگیزه عاطفی نیرومند بی بهره می ‏سازد.‏

‏ در جنبش مقاومت فرانسه یا سازمان آزادیبخش فلسطین، احزاب و سازمانهای شرکت ‏کننده هرچه هم در میان خود اختلاف داشتند یا دارند پیوسته به یکدیگر وعده تصفیه و ‏برپا کردن اردوگاههای آموزشی نداده اند و احتمالاً دستشان به خون یکدیگر آلوده ‏نبوده است.‏

 آشتی با تاریخ

‏‏ برای رسیدن به یگانگی ملی باید نخست با یکدیگر و تاریخ خود آشتی کنیم و به ‏عبارتی به یکدیگر و به تاریخ خود یک عفو عمومی بدهیم. بیشتر افراد ملت از هر ‏طبقه در یک موقعیت هستند. جز چند صدهزار نفری بقیه ایرانیان سرخورده و ‏ناخرسندند. هیچ کدام نمی خواستند سرنوشت خود و کشورشان این باشد که هست. آنها ‏در هر موقعیت و هر جبهه ای بودند قصدشان بهبود و اصلاح بود و امروز همه ‏شکست خورده اند. پذیرفتن این حقیقت می تواند خود پایه ای برای آشتی ملی باشد. ‏همه اشتباه کرده اند و فریب خورده اند. همه سهمی در مسئولیت مشترک ملی داشته اند ‏و همه آسیب و زیان دیده اند. اینکه کسی کمتر یا بیشتر اشتباه کرده یا زیان دیده، یا ‏اشتباهاتش از عمل برخاسته یا بی عملی، یا اشتباهات خود را نشان داده یا فرصت آن ‏را نیافته اهمیت ندارد زیرا جز آنها که دستشان به خون مردم و اموال عمومی آلوده ‏است بقیه نیت خوب داشته اند.‏

‏ نباید کاری کرد که پس از پایان یافتن این کابوس باز ایرانیان بر سر ویرانه های ‏کشور خود بنشینند و خرده حسابهای کهنه را تسویه کنند و هر گروه که خود را یک آب ‏شسته تر از دیگران می داند به آنها اجازه نفس کشیدن ندهد. در تحلیل آخر هیچ کس ‏شسته تر از دیگران نیست. همه ایرانیان مسئول آنچه بر سرشان امده هستند و نباید ‏بیهوده تقصیر را به گردن این و آن بیندازند. هرکس با انصاف به گذشته خودش بنگرد ‏خواهد دید که درجایی کوتاه آمده است. اگر چنین نبود ما در وضع کنونی قرار ‏نداشتیم. اگر در ایران همه یا اکثریتی درست رفتار کرده بودند کی همه چیز به خطا ‏می رفت؟

‏ انقلاب اسلامی را یکسره ساخته دست بیگانگان و فراورده توطئه های مرموزی مانند ‏‏«کمربند سبز» انگاشتن برای بیشتر ایرانیان نوعی آسایش خاطر در سرگردانی و ‏تکان روحی سه ساله گذشته فراهم کرده است. پس از شیفتگی مذهبی سه سال پیش که ‏آنهمه ایرانیان بیشمار – اکثریتی از آنان – را فرا گرفت و خمینی گمنام را در کوتاه ‏مدتی به مقام قهرمانی و نیمه خدایی رساند، این یک تریاک تازه توده های ایرانی است. ‏این ایرانیان از خود نمی پرسند که چرا خودشان خمینی و ملایان را می ستودند؛  چرا ‏روشنفکرانشان  در بیان سرسپردگی  خود به «آقا» از یافتن کلمات پرآب و تاب در می ‏ماندند، چرا رهبران مخالفشان در یک رقص «هفت پرده» همه پوششهای ‏ایدئولوژیکشان را یکایک به دور می افکندند و در برابر ولایت فقیه و جمهوری اسلامی ‏و امت مسلمان برهنه می شدند؟ چرا اکثریت بزرگ نویسندگان در آن شش ماه آخر ‏رژیم جز در ستایش خمینی و انقلاب او ننوشتند و تا ماهها و سالهای بعد تا جایی که ‏می توانستند و امیدی داشتند همچنان ننوشتند؟ چرا مرفه ترین لایه های اجتماعی ‏ایران، نمایندگان اشرافیت سرمایه و مقام، حتی در آسودگی پناهگاههای خود در ‏امریکا و اروپا از خمینی دفاع می کردند تا هنگامی که اموالشان در ایران به غارت ‏رفت یا کسانشان به زندان افتادند و به دژخیم سپرده شدند؟

‏ نیروی انقلاب از مردمی برخاست که دیگر به زحمت می شد کسی را از میانشان ‏یافت که هوادار خط امام نباشد – از توده مردم عادی به همان اندازه که رهبران فکری ‏یا سیاسی یا صاحبان صنعت و سرمایه. حتی اگر فرض کنیم که دگمه انفجار را دستی ‏در خارج ایران فشار داد، ماده منفجره اش میلیونها تنی بودند که با قلم و قدم و پول ‏خود به ملایان در پیکارشان یاری می دادند. وقتی نویسندگان پرآوازه  چپ و لیبرال – ‏بی آنکه  احتمالاً  نماز بدانند – پشت سر  ملایان  به  آنها  اقتدا می کردند و در راه پیمایی ‏ها با شعار جمهوری اسلامی شرکت می جستند، وقتی کارمندان و کارگران در هرجا ‏با اعتصابات خود  حکومت را به زانو  در می آورند،  وقتی تظاهرات میلیونی به راه ‏می افتاد چه نتیجه دیگری می شد انتظار داشت؟ می گویند بیگانگان دگمه را فشردند. ‏اما آیا همه آن چندین میلیون تن هواداران فعال و غیرفعال خمینی عامل بیگانگان ‏بودند؟ می گویند گول خوردند و بی بی سی فریبشان داد و در سخنان کارتر و ‏همکارانش «چراغ سبز» دیدند. آیا کسی که گول می خورد و چشمش به چراغ سبز ‏دیگران است خود مسئول نیست؟ آیا در خیابانهای شهرهای ایران اتباع بیگانه میلیون ‏میلیون راه پیمایی می کردند و در ادارات و کارگاه های ایران کارمندان و کارگران ‏بیگانه اعتصاب به راه می انداختند؟

‏ و آنهمه اشتباهات که حکومتها یکی پس از دیگری در برابر مخالفان نشان دادند، ‏آنهمه ناتوانی که در حفظ خود و نگهداری کشور از آنها دیده شد، آنهمه سستی اراده و ‏ورشکستگی معنوی، کار بیگانگان بود؟ آیا یک حکومت تنها باید به خواست و اراده ‏خارجی از خود و کشورش دفاع کند و اگر خارجی نخواست، مسئولیت از گردنش می ‏افتد؟ اگر حکومت جمهوری اسلامی را یک ارتش اشغالگر بیگانه بر ایران تحمیل کرده ‏بود چه اندازه می شد  بر سهم  خارجیان در  انقلاب ایران – آنگونه  که بیشتر ما می ‏پنداریم – افزود؟ آنها که امروز نظریه های گوناگون می سازند به پیرامونشان بنگرند. ‏در ١٣۵٧ دوستان و کسان و آشنایانشان چگونه رفتار می کردند؟ آیا می شد با آنها ‏حتی یک بحث ساده درباره پیامدهای ترسناک فعالیتهایشان بر ضد رژیم کرد؟ آیا ‏عمومشان نمی گفتند این رژیم (شاه) برود، هرچه می خواهد بشود؟ اگر آنها خودشان ‏بودند که چنین می خواستند دیگر چرا تقصیرها را به گردن این و آن می اندازند؟ اگر ‏خیال کرده بودند انگلیس و امریکا می خواهند کمربند سبز بکشند چرا خودشان آلت ‏دست بیگانگان و اسباب اجرای طرحهایشان شدند؟

‏ شاید استدلال کنند که چنان از حکومتهای گذشته به تنگ آمده بودند که از خود بیخود ‏شدند و از اینرو مسئولیت با آن حکومتهاست. باید پرسید مگر راه دیگری جز سر ‏نهادن به خاک در برابر ارتجاع و فاشیسم نبود؟ برای اصلاح یک رژیم، حتی پیکار با ‏آن، کار دیگری جز اطاعت کورکورانه از نیروهای نادانی و توحش نمی توان کرد؟ ‏از این گذشته ایا آن حکومتها جز با پشتیبانی و شرکت فعال یا ضمنی همین میلیونها تن ‏روی کار می ماندند؟ خیابانهای شهرهای ایران را در ماهها و سالهای پیش از انقلاب ‏اسلامی چه کسانی با فریادهای «جاویدشاه» خود می لرزاندند؟ در همان اردیبهشت ‏‏١٣۵٧ مردمانی که در مشهد – دهها و صدها هزار – به پیشباز شاه رفتند از کجا آمده ‏بودند؟

اینگونه بهانه آوردنها و دلیل تراشیدنها پیکار کنونی و آینده ملت ایران را ناممکن می ‏سازد. همه چیز را از چشم بیگانه دیدن جایی برای مشارکت و ابتکار خود مردم نمی ‏گذارد. کسی دلیلی برای دست به کاری زدن نمی بیند. اگر مردم بی اثر بوده اند، هنوز ‏هم بی اثرند و در آینده هم بی اثر خواهند بود، پس چه نیازی به تلاش است؟ انقلاب را ‏ساخته و پرداخته دیگران دانستن برای گروههای بی شمار بهانه آسوده نشستن و  ‏انتظار برنده نهائی را کشیدن  است و برای گروههای دیگر دلیلی بر اینکه می توان به ‏گذشته در تمامیت آن بازگشت و انگار هیچ روی نداده، روشهای نادرست پیشین را از ‏سرگرفت.‏

‏ از هم اکنون بسیاری دست درکاران گذشته را می توان یافت که به پشتگرمی نظریه ‏های گوناگون توطئه، هیچ نقطه سیاهی در نظام پیشین نمی بینند. اولاً انقلاب نبود و ‏فتنه بود. بعد هم به سبب شکست های سیاسی و اقتصادی و فرهنگی نظام پیشین نبود و ‏برعکس از هراس بیگانگان از برآمدن یک ژاپن دوم در باختر آسیا سرچشمه می ‏گرفت. بنابراین چه جای انتقاد از گذشته است و چه نیاز به تلاش برای بهبود و ‏اصلاح و دگرگونی برداشتها و کارکردهای نادرست و ناپسند آن؟ در برابر کسانی که ‏هیچ نقطه روشنی در گذشته ایران نمی بینند، کسان دیگری را هم می توان یافت که ‏اگر خیلی بخواهند منصف باشند می گویند عیب گذشته آن بود که رهبران به اندازه ‏کافی بیرحم و دلسخت و دیکتاتور نبودند.‏

‏ ما با شناختن مسئولیت فردی و ملی خود چه برای گذشته و چه آینده، گذشت بیشتری ‏در برابر یکدیگر خواهیم یافت و ارزشهای یکدیگر را بهتر خواهیم شناخت زیرا کمتر ‏کسی از قله های خطاناپذیری بر دیگران خواهد نگریست؛ قضاوتهای ما میانه روتر و ‏واقع گراتر خواهد شد. وقتی همه حق را به جانب خود ندانیم دید انسانی تری خواهیم ‏یافت که بیشتر ما سخت بدان نیازمندیم.‏

‏ بهمین گونه تاریخ ایران، تاریخی که برای نسل کنونی ایرانیان زنده است، باید ‏بخشوده شود. نمی توان پذیرفت که هر گروه بخشی از تاریخ را مال خود بداند و بقیه ‏را نفی کند. این تاریخ مال همه ماست. همه ما در ساختن آن سهمی داشته ایم و یا از ‏آن برخوردار شده ایم، هرکس در جای خود. همه کم و بیش در سود و زیان شریک ‏بوده ایم. ما هرچه نسبت به یکدیگر و مراحل تاریخ ٧۵ ساله گذشته خود کینه داشته ‏باشیم نمی توانیم تجربه خود را از جهت شدت و تلخی آن با تجربه ملی آلمانها در صد ‏سال و فرانسویان در دویست سال گذشته مقایسه کنیم. اگر آنها به این «پالایش تاریخ» ‏قادر بوده اند ما نیز خواهیم توانست.‏

‏ بجای محکوم کردن تاریخ خود باید آن را نقادی کنیم و بهترین عناصر آن را، هرچه ‏که سازنده و ماندنی است، بگیریم و در ساختن آینده خود بکار بریم. این کاری است که ‏همه ملتهای پیشرفته کرده اند و می کنند. آنها تاریخ خود را میان احزاب و گروهها ‏تقسیم نمی کنند، هرکس مدعی دوره ای و منکر دوره های دیگر نمی شود. برای نقادی ‏و ارزیابی تاریخ اخیر خود باید از عادت ایرانی سیاه و سفید دیدن امور دست برداریم. ‏عناصر نیک و بد را باید در هر دوره باز شناخت و از روی پیشداوری همه چیزها را ‏خوب یا بد ندید. قضاوت ما هرچه باشد هر دوره تاریخ اخیر ما نشان نیک و بد خود را ‏بر زندگی ما و نسلهای پس از ما نهاده است و خواهد نهاد.‏

‏ انقلاب مشروطیت، نوسازی دوران رضاشاه اول، پیکار ملی کردن نفت به رهبری ‏مصدق، جنبش اصلاحی محمدرضا شاه و انقلاب ۱٣۵٧ همه از همین جامعه ‏برخاسته اند و همه در حدود تواناییها و کم و کاستی های نسل معاصر خود بوده اند. ‏ما نمی توانیم – فرد فرد ما – منکر این شویم که سزاوار تاریخی هستیم که داریم و ‏نمی توانیم خود را از آن برکنار داریم. علاوه براین در هریک از این مراحل تاریخی ‏جنبه های سازنده ای هست که در هر نظام سالم آینده جای خود را خواهد داشت.‏

‏ انقلاب مشروطیت به ما یک قانون اساسی داده است که نخستین سندی است که به یک ‏تعبیر به امضای ملت ایران رسید و واقعیتهای جامعه ما را در بر دارد و امروز پس ‏از ٧۵ سال اصول بنیادی آن همان اندازه برای حفظ یکپارچگی و تعادل ملی ایران ‏مقتضی است که در همه ٧۵ ساله گذشته بوده است. سلطنت مشروطه، تفکیک قوای ‏حکومتی، تضمین حداقلی از حقوق اقلیتهای مذهبی و اختیارات داخلی استانها و ‏شهرستانها از جمله اصول بنیادی قانون اساسی است که نیروی زندگی خود را ‏همچنان حفظ کرده است و می تواند پایه پیشرفتهای آینده در همه این زمینه ها باشد. ‏در گذشته برای زیر پا نهادن این اصول بهای سنگینی پرداخته ایم و در آینده نباید ‏خطای خود را تکرار کنیم.‏

‏ نوسازی سالهای ۱٣۲۰-۱٣۰۰ نخستین اقدام جدی و پیگیر ایران در سده گذشته ‏برای ساختن یک جامعه امروزی بود. از این گذشته رضا شاه اول ایران را از تجزیه ‏رهانید و آن را در تمامیت خود نگهداشت. اراده سیاسی راسخی که او و نسل او برای ‏حفظ تمامیت ایران نشان دادند در بحران آذربایجان نیز یک بار دیگر ایران را از ‏تجزیه نجات داد. این هر دو تعهد – کوشش برای امروزی کردن جامعه ایران و حفظ ‏تمامیت و یکپارچگی کشور – باید در آینده نیز دنبال شود.‏

‏ پیکار ملی کردن نفت یک برگ درخشان تاریخ معاصر ایران است. به پیام ‏ضداستعماری این پیکار باید همچنان وفادار ماند. ایران باید سرنوشت خود را و منابع ‏ملی را در کف داشته باشد و به هیچ بیگانه ای اجازه تسلط ندهد. روابط ایران با جهان ‏خارج باید صرفاً براساس حفظ مصالح ملی ایران و استقلال کشور تنظیم و اداره شود. ‏این راهی است که مصدق پیمود و ادامه آن در توانایی و به مصلحت ملت ایران است.‏

جنبش اصلاحی سالهای ۵۶-۱٣۴١ که به نام انقلاب سفید شهرت یافت و اصلاحات ‏ارضی و صنعتی کردن ایران و آزادی زنان در آن جای مهمی دارد دستاوردهای ‏شگرفی در هر زمینه اجتماعی و اقتصادی داشت و به ایران برای نخستین بار یک پایه ‏صنعتی و آموزشی داد که هر حرکتی بسوی پیشرفت آینده از آن بهره خواهد گرفت. ‏مفهوم توسعه ملی همه جانبه در این دوره به بلوغ خود رسید و نتایج آن با همه ‏ویرانگری های جمهوری اسلامی هنوز با ماست و بنیه ملی ما را تشکیل می دهد. پایه ‏گذاری یک ارتش نیرومند از میراثهای ماندنی دیگر این دوره است که ارزش آن در ‏جنگ با عراق نشان داده شد – حتی در شرایط فلج و زندانی کردن ارتش.‏

‏ موج اعتراض سالهای ۱٣۵۵ تا ۱٣۵٧ تا آنجا که به فساد و بدی حکومت و بستگی ‏به بیگانه مربوط می شود باید به عنوان یک درس عبرت پیوسته در نظر باشد. این ‏موج اعتراض، صرفنظر از مرحله انقلابی مصیبت بار بعدی آن، از چشم پوشیدن بر ‏واقعیتهای ایران و فدا کردن مصالح عمومی برای هدفها و مقاصد خصوصی ‏برخاست. در آینده هدفها و نظرات شخصی است که باید فدای مصالح عموم شود. ‏انقلاب ١٣۵٧ ورشکستگی نهائی حکومت خودکامه و فردی را نشان داد.‏

‏ این انقلاب همچنین طغیانی برضد نابرابریهای آشکار جامعه ایرانی بود. جامعه ما ‏باید بسوی برابری هرچه بیشتر فرصتها و امکانات – تا حدی که فرصتها و امکانات ‏را نکشد – برود و از فاصله میان طبقات و گروهها بکاهد. در هیچ یک از این مراحل ‏ملت ما به هدفهای خود نرسید. هر مرحله با اشتباهات و کوتاهیها و سؤ استفاده از ‏قدرت به درجات گوناگون به شکست انجامید.‏

‏ قانون اساسی بازیچه شد زیرا انقلابیان مشروطه – جز قهرمانان انقلابی آذربایجان – ‏انرژی و عزم کافی برای دگرگونیهای اساسی را نداشتند و در محافظه کاری و ‏مصالحه بیش از اندازه غرق بودند. ایران در ۱٣۲۰ پایمال تجاوز نیروهای بیگانه ‏گردید زیرا رضاشاه اول در سیاست خارجی خود و ارزیابی اوضاع جهان اشتباه ‏کرد. پیکار ملی کردن نفت شکست خورد زیرا مصدق از پذیرفتن بهترین راه حل ‏ممکن برای حل مسأله نفت به سبب ترس بیهوده از دست دادن پشتیبانی عمومی تن زد ‏و مسئله نفت را بیش از اندازه و به زیان ملاحظات و ضرورتهای دیگر در مرکز ‏توجهات خود قرار داد تا سرانجام همه چیز از جمله خود پیکار ملی کردن نفت قربانی ‏آن شد. اصلاحات و نوسازی جامعه ایرانی از گشودن گره فقر و واپس ماندگی بر ‏نیامد زیرا حرص و مال اندوزی از بالا تا پایین نظام حکومتی را تباه کرده بود و بدی ‏حکومت و برداشت نادرست از توسعه و وارونگی اولویتها منابع ملی را به هدر داده ‏بود. موج اعتراض سالهای ۱٣۵۵ تا ۱٣۵٧ در گرداب هرج و مرج و ارتجاع پس از ‏آن غرق شد زیرا تا آنجا که به اکثریت بسیار بزرگ انقلابیان مربوط می شد بیشتر یک ‏حرکت منفی و دنباله روانه بود. ایرانیان در شور بی اختیار خود برای کینه جویی ‏نمی دیدند که خود را در اختیار نیروهایی گذاشته اند که از اعماق سیاه جامعه ‏برخاسته اند و قدرت خود را از نادانی و توحش می گیرند. آنها بر ضداستعبداد و فساد ‏و نابرابری اعتراض می کردند ولی فرمانبر چشم و گوش بسته اقلیتی بودند که ‏اعتراضشان برضد پیشرفت و دانش و فرهنگ، برضد جهان امروز و انسان نوین، ‏بود. آنها آوای وحش را در انقلاب خود نشنیدند.‏

‏ سودی ندارد که هر گروه بکوشد گناه این شکستها را به گردن دیگران بیندازد یا منکر ‏کامیابیها یا ناکامیهای هر دوره مورد نظر خود باشد. اعتبار کامیابیها و گناه شکستها ‏بردوش همه ایرانیان است. ظرفیت جامعه ایرانی از عهده بیش از آن بر نیامده است.‏

چنان هم نیست که این تاریخ یا هر دوره ای از آن – جز انقلاب اسلامی – مایه ‏سرشکستگی ایرانیان باشد. با همه شکستها کمتر ملتی در میان کشورهای رشد نیافته ‏تاریخی به پرباری و تحرک ٧۵ ساله گذشته ایران داشته است و از عهده کارهای ‏نمایان تر برآمده است. انقلاب مشروطه نخستین انقلاب دمکراتیک در کشورهای ‏آسیایی – افریقایی بود و پیکار ملی کردن نفت در ردیف نخستین جنبشهای ‏ضداستعماری قرار داشت. نوسازی و اصلاحات دوره پهلویها در میان نخستین ‏تلاشهای همه جانبه برای توسعه در جهان سوم بشمار می رود و از نظر دستاوردها ‏کمتر رقیبی برای خود می شناسد. کشورهای معدودی بوده اند که در شش دهه گذشته ‏در جنبش خود برای نوسازی از ایران در گذشته اند. ایران تنها کشوری بود که (در ‏‏۱٣۲۵) از اشغال شوروی دست نخورده بدر آمد. اتریش یک مورد دیگر بود. ولی ‏اتریشیها آزادی سیاست خارجی خود را در برابر دادند. ما بارها سرمشق و الهام ‏دیگران قرار گرفته ایم – و نه تنها در زمینه های منفی اعتراض و طغیان. شور و ‏انرژی ملی ایرانیان در یک فوران مداوم، صفحات تاریخ را با پیروزیها و شکست های ‏قابل ملاحظه پر کرده است. این ملت همواره از خود استعداد و نیروی زندگی ‏استثنایی نشان داده است. تاریخ ٧۵ ساله گذشته ما ناشاد است، اما بزرگ است؛ مانند ‏همه تاریخ ما.‏

‏ این تجربه مشترک بجای آنکه ما را به جان یکدیگر بیندازد می تواند بهم نزدیکتر کند ‏‏– اگر یکدیگر را بفهمیم و این تجربه را درک کنیم. ما این راه را با همه اختلافات ‏بهرحال با هم آمده ایم و راه آینده را نیز بهتر است جدا از هم یا بر ضد هم نپیماییم. در ‏تعیین راه آینده نیز این تاریخ به کار ما خواهد آمد.‏

‏ در آوردن دوره های تاریخی از حالت وابستگی گروهی خود، و به تعبیری ملی ‏کردن تاریخ اخیر ایران، به یک عامل اصلی کشمکش میان گروههای گوناگون پایان ‏خواهد داد. به زبان دیگر ما می توانیم تاریخ خود را بر سر یکدیگر بکوبیم یا آن را ‏توشه سفر مشترک خود بسوی بهروزی سازیم. می توانیم تاریخ را امری شخصی و ‏حزبی و گروهی بینگاریم یا مانند تاریخ قدیم تر خود بدان رنگ همگانی و ملی بدهیم. ‏در واقع میان دوره های تاریخی صدسال پیش یا سی سال پیش تفاوتی نیست. آنچه ‏هست در حالت عاطفی ماست. زمانی بود که بحث بر سر تاریخ اخیر ایران بخشی از ‏پیکار قدرت میان هواداران رژیم و گروههای مخالف آن بود. امروز چنین نیست. همه ‏در یک صف قرار دارند. آنها که تنها به دوران پیکار ملی کردن نفت و آنچه «واقعیت ‏انقلاب ایران» می نامند و در واقع مرحله اعتراض پیش از  انقلاب است  دلبسته اند، و  ‏آنها که به  نوسازی و جنبش اصلاحی  دوران پهلوی  اهمیت می دهند به یکسان نگران ‏سرنوشت آینده کشور خود هستند. هر دو مکتب فکری باید جنبه های مثبت این دوره ‏های تاریخی را بشناسند و بپذیرند. پذیرفتن اینکه قهرمانان محبوب ما دچار اشتباه یا ‏کوته بینی شده اند یا شهامت و روشن نگری کافی نشان نداده اند، یا مردانی که عادت ‏کرده ایم منفورشان بداریم پاره ای خدمات حیاتی و نمایان به کشور کرده اند از قدر ما ‏چیزی نمی کاهد و برعکس نشانه بلوغ فکری ما خواهد بود.‏

‏ در این میان انقلاب مشروطه از قبول عام برخوردار شده است و جای خود را در ‏فرهنگ سیاسی ایران یافته است. در میان ایرانیان کمتر کسی است که از آن انقلاب ‏سربلند نباشد. دوران پهلوی و پیکار ملی کردن نفت در مرکز کشاکشهای فکری قرار ‏دارند و انقلاب ١٣۵٧ نیز بدانها پیوسته است. بحث درباره این دوره ها عموماً ‏یکسویه و میان تهی و آغشته به شعار و آلوده دروغ و دشنام یا تملق گویی بوده است. ‏برای افرادی بحث درباره هریک از دوره ها رنگ شخصی دارد. می کوشند با نفی ‏یکی یا دعوی میراث بری دیگری مقاصد خود را پیش ببرند. اما برای بقیه ایرانیان ‏بسیار آسان است که تاریخ خود را از حالت بیش از اندازه سیاسی شده و شخصی در ‏آورند و آن را چنانکه هست یعنی مربوط به همه ببینند. بدین ترتیب بسیار آسان تر ‏خواهد بود که حوادث و اشخاص در دورنمای مناسب قرار گیرند و اهمیت آنها در ‏تاریخ و سرنوشت ایران شناخته تر شود.‏

‏ در فضای تبلیغاتی و با روانشناسی کنونی ایران بیش از همه ارزشهای واقعی دوران ‏پهلوی است که از نظرها دور مانده است. فساد و بدی حکومت و بستگی به بیگانگان، ‏بویژه در دهه آخر این دوره، چنان تصویر ذهنی از آن ساخته که سهم حیاتی رضاشاه ‏اول و محمدرضاشاه در یکپارچه کردن سرزمین و اقوام ایرانی به صورت یک ملت و ‏ساختن جامعه ایرانی تقریباً از صفر، به زحمت به یادها می آید. کمتر کسی از خود ‏می پرسد بدون پهلویها اکنون ایران کجا بود و آیا اصلاً کشوری با این مرزها و با این ‏منابع و با این زیرساخت اقتصادی و فرهنگی و با این نیروی انسانی و قدرت ‏سازمانی می توانست بوجود آید؟ اینکه ایران در سالهای میان ١٣٣۴ تا ۱٣۵٧ از ‏درآمد قابل ملاحظه و در چهار سال آخری آن از درآمد سرشار نفتی برخوردار بوده ‏آنهمه کارها را که در سالهای میان ١٣۰۰ تا ۱٣۵٧ انجام گرفته توضیح نمی دهد و ‏تازه اگر رضاشاه اول نبود خوزستان برای ایران نمی ماند که بعدهادرآمد نفت آن به ‏کار توسعه کشور بیاید.‏

‏ برای بسیاری از ایرانیان دشوار است اوضاع و احوال ایران را در نخستین دهه های ‏سده بیستم، هنگامی که رضاشاه اول به بازسازی آن آغاز کرد، یا در سالهای پس از ‏جنگ دوم جهانی که نیروهای ارتجاع و تجزیه و هرج و مرج باز سر برآورده بودند، ‏تصور کند. آنها کافی است به اوضاع و احوال کنونی کشور، دو سه سالی از ‏فرمانروایی ملایان نگذشته، نظری بیفکنند تا دریابند نادانی و خرافات، و پرستش ‏مرگ و ویرانی، و ستایش پلیدی، و دشمنی با پیشرفت و شعور و دانش با ایران چه ‏می کرده است. از هم پاشیدگی و بیکاری و بینوایی و رکود و رواج فساد و همه گونه ‏تباهی ها را در همه جا و همه سطح ها بنگرند تا بدانند در آن ۵٧ سال چه گامهای ‏غول آسایی برای دگرگونی ذهن و روح و پیرامون در این کشور برداشته شد.‏

‏ قدر آنها که « نه» گفتند و پیکار کردند و سختی کشیدند و قربانی دادند در نزد همه ‏ایرانیان باید محفوظ و شناخته بماند. ولی تنها آنان که آجری روی آجر نهاده اند و ‏ناچار بوده اند همه چیز را از نخستین آجر بسازند و بالا ببرند می توانند در تلاش ‏خستگی ناپذیر آن سالها عنصر قهرمانانه ای را بشناسند که ارزشی حتی والاتر از ‏فراهم آوردن امکانات زندگی امروزی برای دهها میلیون ایرانی دارد. ما از ‏دستاوردهای آن ۵٧ سال نیز سربلند شده ایم. بزرگی ایران در زیربار نرفتن و ‏سرپیچی تظاهر کرده است و نیز در سازندگی و آفرینندگی. گرایش عاطفی و فرهنگی ‏ایرانیان به شهید و مظلوم پرستی نباید ما را بر شکوهی که در ساختن و پیش بردن ‏است نابینا کند. قدر ایرانیان بیشماری را که زندگانیهای خود را اسباب ساختن ایران ‏کردند نیز باید شناخت و محفوظ داشت.‏

‏ دشمنی با رژیم گذشته بهردلیل باشد نباید چشمان ما را براندیشه پیشرفت و نوسازی ‏ببندد – امری که با شگفتی شاهد آن هستیم. در اعلامیه های گروهها و شخصیتهای ‏سیاسی کمتر نشانی از تعهد به ترقیخواهی و توسعه است. یکی هم اشاره به بزرگی ‏ایران، ساختن قدرت اقتصادی و نو کردن جامعه آن ندارد. شاید هم پیشرفت را امری ‏مسلم و خود بخود فرض کرده اند که لزومی ندارد تا حد یک تعهد، حتی یک ایمان بالا ‏برده شود. اگر چنین است بهتر است دو سه سال پس از پهلویها و دویست سیصد سال ‏پیش از آنها به خاطرها آورده شود.‏

‏ تعادلی که باید به اندیشه ایرانی باز آورد بخشی در همین جاست. آزادیخواهی، ‏همچنانکه اعتقاد به عدالت اجتماعی، یک جزء مسلم هر برنامه سیاسی برای ایران ‏است. اما جزء اصلی دیگر آن ترقیخواهی و توسعه است – آنچه که باید سنت پهلوی ‏نامیده شود. بدون ترقیخواهی و توسعه نه آزادی پایدار می ماند، نه عدالت اجتماعی ‏بدست می آید، نه خود ملت حفظ می شود. شکستهای پیاپی آزادیخواهان در ٧۵ سال ‏گذشته تاریخ ایران – در انقلاب مشروطه، در سالهای پس از جنگ جهانی دوم، در ‏پیکار ملی کردن نفت و در ۱٣۵٧ – مستقیماً به بی اعتنایی آنان به ضرورت توسعه و ‏بی خبریشان از مقتضیات و مکانیسمهای آن بر می گردد. همچنانکه شکست پهلویها از ‏بی اعتقادی شان به آزادی سرچشمه می گرفت.‏

‏ برای کسانی که بار توسعه و نوسازی و آباد کردن کشور را بر دوش نداشته اند و ‏سختی کار را احساس نکرده اند و زندگی شان یا در مخالفت و کناره جویی گذشته ‏است یا در آسایش و تنعم بی مسئولیت، شناختن قدر کوشندگان و کسانی که در مشاغل ‏سیاسی و اداری یا در بخش خصوصی، قرن بیستم را به ایران آوردند آسان نیست. ‏ولی این مردان و زنان بیشمار نیز از ارزش خویش بی خبرند. شکست ۱٣۵٧ که خود ‏از همین ضعف روانی برخاست آنان را متزلزل و به خود بی اعتقاد برجای گذاشته ‏است. پیکار تبلیغاتی حساب شده ای که از پیش از انقلاب آغاز شده بود و هنوز ادامه ‏دارد و هدف آن شخصیت کشی و بی حیثیت کردن سران رژیم و در نتیجه خود رژیم ‏گذشته است به یک احساس عمومی گناه دامن زده است. زیاده رویها و بی پرواییهای ‏آن ده پانزده تن اصلی که در رژیم پیشین دست خود را بر دارایی های کشور گشوده ‏بودند و پشتیبانی بیدریغ رهبری سیاسی از آنان سایه سیاهی بر تصویری انداخته است ‏که بهرحال با معیارهای ایرانی درخشان و بیمانند است.‏

‏ پیش از هرچیز باید این پیکار تبلیغاتی را دست کم در میان خود عناصر رژیم گذشته، ‏آن صدها هزار تنی که هریک در جایی به آرمان ملی خدمت کردند، متوقف ساخت. ‏زیرا متأسفانه بیشتر خود این عناصر هستند  که با لذتی بیمارگونه یکدیگر را به پلشت ‏اتهام  و  بدگویی  می آلایند.  هیچ کس نمی تواند با محکوم ساختن دیگران خود را تبرئه ‏کند و اصلاً نیازی به تبرئه نیست. چه کسانی ۵٧ سال پهلوی را محکوم می کنند؟ آنها ‏که در راه جمهوری اسلامی تلاش کردند؟ بهتر است دستاوردهای آن دوره با ‏دستاوردهای مخالفان آن مقایسه شود.‏

‏ احساس گناه را باید بدور انداخت و خود را از جریان عمومی نباید بیرون کشید. ‏کسانی که ایران را از هرج و مرج و ویرانی پایان سلسله قاجار بدر آوردند و بدان ‏نیرویی بخشیدند که همه نادانیها و بدخواهیهای جمهوری اسلامی نیز از نابود کردنش ‏برنخواهد آمد، در پیروزیها و شکستهای آن دوران بیمانند تاریخ اخیر ایران سهم داشته ‏اند. همه این مردان و زنان باید از کرده های خود سربلند باشند؛ اشتباهات آن دوران ‏را بشناسند و از آن پند گیرند. ولی بی اعتقادی به خود و به عصر خود بیجاست.‏

‏ آنها که همه گناهها را به گردن رژیم گذشته می گذارند باید بپذیرند که اگر چنین بود ‏با سرنگون شدنش می بایست همه چیز درست می شد. اینهم که بگویند کم و کاستی ‏های جامعه که کشور را به چنین روزی انداخته ساخته و پرداخته آن رژیم بود درست ‏نیست. مگر خود آن رژیم جز کم و کاستی های جامعه را منعکس می کرد؟ کسانی در ‏دشمنی خود تا آنجا پیش می روند که شور بختی کنونی را میراث رژیم پیشین می ‏شمرند. ولی خود آن رژیم از کجا آغاز کرده بود و چه میراثی برده بود؟ هرگذشته ‏گذشتگانی داشته است. همه میراث بر پیشینیان خویشند. از این گذشته آن میلیونها تنی ‏که به هر قیمت می خواستند شاه برود و خمینی بیاید چگونه می توانند شاه را از ‏پذیرفتن خواست خودشان سرزنش کنند؟ اینگونه استدلالها و بینشهای نیمه کاره را ‏دشمنان استقلال و رفاه ایران بسیار بکار برده اند و باید به همانها نیز واگذاشته شود. ‏آنچه ما نیاز داریم شناخت درست رویدادها و نهادن هرچیز در جای خود است.‏

‏ ایدئولوژی عصر پهلوی، آمیزه ای از ناسیونالیسم و تعهد به توسعه و ترقیخواهی و ‏عدالت اجتماعی، نزدیک به شش دهه ایران را از تجزیه و هرج و مرج رهانید و بدان ‏یک زیر ساخت فرهنگی و اقتصادی و سازمانی بخشید که نه پیش از آن داشت و نه ‏پس از آن حتی حفظ شد. این ایدئولوژی در ۱٣۵٧ بیشتر به سبب همین احساس گناه و ‏روحیه شکست تقریباً بی مبارزه به یک جهان بینی قرون وسطایی تسلیم شد. ولی ‏شکست نخورده است زیرا جایگزینان آن نیروی زندگی ندارند. «جامعه توحیدی» ‏ملایان مکتبی دوزخی از ستمگری و پلیدی و بیدانشی است و «جامعه بی طبقه» ای ‏که مارکسیستهای گوناگون و پراکنده وعده می دهند در بخش بزرگتر سیاستهای ‏اقتصادی خود هم اکنون با پیامدهای مصیبت بار در ایران اجرا شده است و از افریقا ‏تا اروپای شرقی و دریای کاراییب به نمونه های شکست خورده آن فراوان می توان ‏برخورد.‏

‏ در ایدئولوژی عصر پهلوی، آزادیخواهی جای چندانی نداشت و این کمبود بزرگ آن ‏بود. از این استدلال که جامعه برای آزادی آماده نیست – و جامعه برای آزادی آماده ‏نبود – چنین نتیجه گرفته شد که باید تا فراهم شدن همه اسباب آزادی صبر کرد. رابطه ‏ارگانیک توسعه و آزادی از یاد رفت. فراگرد توسعه هنگامی موفق است که با افزایش ‏تدریجی آزدی همراه باشد. توسعه اقتصادی و اجتماعی را بدون توسعه سیاسی نمی ‏توان تصور کرد. همان گونه که توسعه اقتصادی و اجتماعی مرحله به مرحله است، ‏توسعه سیاسی را نیز نمی توان یکباره بدست آورد.‏

‏ با اینهمه درباره سهم سنت آزادیخواهی در ساختن ایران نو نباید مبالغه کرد. رهبران ‏انقلاب مشروطیت و مصدق – که در سی ساله گذشته برای ایرانیان بیشمار مظهر این ‏سنت آزادیخواهی بوده است – در هر مقایسه درست بیطرفانه در برابر کارهای ‏بزرگ و نمایان دوره پهلوی تحت الشعاع قرار می گیرند. مصدق به عنوان کسی که ‏اجرای قانون اساسی را می خواست، هرچند خود در عمل از  آن  فراتر  رفت، و  کسی ‏که در  بر ابر  امپراتوری  انگلستان ایستاد،  هر چند شکست  خورد  و  می توانست شکست ‏نخورد، باید ستایش شود. ولی به مصدق باید چنانکه بود، یعنی مرحله ای از پیکار ‏طولانی و هزار سویه ملت ایران، نگریست نه نفی آنچه پیش از او و پس از او انجام ‏گرفت. دو سهم عمده مصدق در تکامل سیاسی ایران جای خود را همواره حفظ خواهد ‏کرد. او کسی بود که خطر حکومت مقام سلطنت را یادآور شد: « شاه باید سلطنت کند ‏نه حکومت »، و او کسی بود که بی پرواتر از هر رهبر سیاسی دیگری در برابر ‏امپریالیسم بیگانه قد علم کرد.‏

‏ شاه مسلماً اشتباه کرد که بجای آنکه نیروی خود را پشت سر عناصر ترقیخواه قرار ‏دهد کوشید همه نیروها را پشت سر خود صف آرایی کند. عشق او به رهبری و ‏فرماندهی به ویرانیش انجامید. همه کسانی نیز که خواستند در پناه شاه سنگر بگیرند و ‏او را مسئول هر پیشامدی بشمارند به او و کشور خدمت نکردند. اما اگر ناشکیبایانی ‏بودند که می خواستند به زور سلطنت کشور را پیش ببرند یا سودجویان و فرصت ‏طلبانی بودند که می خواستند به نام سلطنت به مال و جاه برسند، مصدق و پیروان او ‏نیز پاسخی برای مسایل کشور نداشتند؛ نه برای پیکار ملی شدن نفت، نه برای توسعه ‏اقتصادی و اجتماعی کشور. در همه سی سال از آنها نه برنامه ای برای اداره ایران ‏دیده شد نه یک سازمان سیاسی که بتواند جایگزین متقاعد کننده ای برای حکومت باشد.‏

سنت ناسیونالیسم و ملی گرایی برخلاف ادعای پاره ای از هواداران مصدق منحصر ‏به او نیست و ملی گرایان تنها مصدقی ها نیستند. رضاشاه اول و محمدرضا شاه با ‏نگهداری ایران در برابر دست اندازی بیگانگان و حفظ تمامیت ارضی کشور سهمی ‏به مراتب بزرگتر دارند تا مصدق با ملی کردن نفت. ‏

‏ رضاشاه اول در آن چند سال نخستین سردار سپهی خود، که حقیقتاً تنها دوران ‏قهرمانی تاریخ ایران پس از نادرشاه بشمار می رود و سپاهیانش در شمال و جنوب و ‏خاور و باختر ایران با تجزیه طلبان و عمال روس و انگلیس می جنگیدند، ایرانزمین ‏را از «ممالک محروسه ایران» بوجود آورد ــ سهم اندازه نگرفتنی اش در بیدار کردن ‏روحیه و غرور ملی ایرانی به کنار ــ و همان بازگرداندن آذربایجان در ١٣۲۵ به ‏ایران، از نظر اهمیت خود و پیروزی قاطعی که بدست آمد، همه پیکار ملی کردن نفت ‏را منکسف می سازد. البته در میان ملتی مانند ایرانیان، با افسانه های تاریخی و ‏فولکور مذهبی آنان، مظلوم پرستی و شهیدپروری به آسانی جای بینش درست تاریخی ‏را می گیرد. ما در کجا اندازه ها و نسبت ها را نگه داشته ایم که در بررسی ‏رویدادهای تاریخی خود انتظار داشته باشیم؟

‏ پافشاری در برجسته تر کردن نقش مصدق و ندیده گرفتن سهم بسیار بزرگتر پهلویها ‏از یک سو و کوشش در لگد مال کردن یاد مصدق و سهم قابل ملاحظه او از سوی ‏دیگر شاید زیانبارترین پدیده سیاسی بیست و پنج سال آخر سلسله پهلوی بود. کشمکش ‏بر سر مصدق و شاه و ٣۰ تیر و ۲۸ مرداد بسیاری از نیروهای کشور را در آن ‏بیست و پنج سال تلف کرد؛ روشنفکران بیشمار را از شرکت فعال در زندگی سیاسی ‏بازداشت و حکومت را در یک وضع نالازم دفاعی قرار داد، با همه سیاستهای نمایشی ‏ناشی از آن. نیرومند شدن دست بیگانگان یک نتیجه ناگزیر دیگر چنان کشمکشی بود. ‏هم شاه و هم پیروان مصدق در آن بیست و پنج سال دیگر چشمان خود را از ‏واشینگتن بر نگرفتند. هریک ویرانی دیگری و رستگاری خود را در تحولات سیاسی ‏پایتخت امریکا می جست.‏

‏ بحث بر سر مداخله امریکا در ۲۸ مرداد از هر دو سو با درجات یکسانی از ناراستی ‏و بی دقتی و غرض ورزی در گرفت و تصویر را یکسره مسخ کرد. بررسی، هرچند ‏سریع، آن رویداد که امروز جزئیاتش نیز در اسناد انتشار یافته روشن گردیده است ‏شاید به فیصله یافتن آن کشمکش، که بهرحال اکنون بیهوده است، کمک کند. چنانکه از ‏سندها، از جمله نوشته کرمیت روزولت، عامل اصلی «سیا» در ۲۸ مرداد، بر می ‏آید، وی با یک میلیون دلار ولی با اطمینان به پشتیبانی ارتش و مردم برای سرنگون ‏کردن مصدق به ایران آمده بود و تنها ده هزار دلار آن را صرف اجرای طرح خود ‏کرده بود (۱). آیا اگر شرایط ایران از هر نظر آماده دگرگونی نبود با ده هزار دلار و ‏یک یا حتی چند میلیون دلار می شد حکومتی را که دو سال پیش از آن با چنان پشتیبانی ‏عمومی روی کار آمده بود و یک سالی پیش از آن در ٣۰ تیر ۱٣٣۱ روی نعش صدها ‏تن از جانبازان خود باز به قدرت رسیده بود سرنگون کرد؟

‏ واقعیات ۲۸ مرداد نشان می دهد که حکومت به پایان تواناییهای خود رسیده بود و ‏عملاً اشاره ای از سوی امریکا برای زمین زدنش کفایت می کرد. مخالفان نیز با آنکه ‏همه عوامل را به سود خود داشتند تا وقتی آن اشاره نشده بود  جرئت اقدام  در خود نمی ‏یافتند.  دست امریکا را در ۲۸  مرداد ۱٣٣۲ نمی توان ندید. ولی ناتوانی روزافزون ‏حکومت و وخامت وضع اقتصادی و در هم ریختن اعتماد عمومی و خطر مهیب ‏ستون پنجم کمونیست که، از نظر شرایط داخلی ایران، با کودتای خود و رسیدن به ‏قدرت چندان فاصله ای نداشتند عوامل مؤثرتری بودند. در اوضاع و احوال ۲۸ مرداد ‏‏١٣٣۲ تکرار ٣۰ تیر ۱٣٣۱ امکان نیافت و نکته اساسی در همین است. در ۲۸ مرداد ‏از آن صدها هزار تن ٣۰ تیر کسی دستی به پشتیبانی مصدق بر نیاورد. برعکس ‏وقتی شاه به ایران بازگشت عملاً همه مردم تهران به پیشباز او شتافتند.‏

این واقعیات حتی از سوی خود رژیم اذعان نشد. کوشیدند سهم امریکا را زیر آوار ‏تبلیغات میان تهی پنهان کنند و مصدق را عامل انگلستان بشناسانند. هواداران مصدق ‏نیز آنقدر بر سهم امریکا تأکید کردند که از یاد بردند اگر امریکا چنان عامل تعیین ‏کننده ای بوده دیگر گفتگو از نهضت ملی ایرانیان معنی ندارد. اگر امریکا فقط وقتی ‏بخواهد، و بی هیچ نیازی به لشکرکشی و مداخله مستقیم، نهضت ملی آب می شود، ‏بهتر خواهد بود دیگر آن را در شمار نیاورند. در عمل نیز کسی نهضت ملی را در ‏شمار نیاورد. رژیم امید خود را به امریکا بست و سیاستهایش را بیشتر با توجه ‏واکنشهای امریکاییان تنظیم کرد و هر بار نشانی از تغییر سیاست در واشینگتن نمودار ‏شد خود را باخت، هرچند بر آن بود که مردم را در کنار خود دارد. هواداران مصدق ‏نیز بجای یک مبارزه مثبت و بسیج نیروهای مردم، با همه چیز، حتی برنامه ‏اصلاحات و نوسازی، مخالفت ورزیدند و به انتظار «چراغ سبز» نشستند. در این ‏ندیده گرفتن مردم و دل مشغولی به امریکاست که می توان انقلاب ۱٣۵٧ را، در ‏حدودی، توضیح داد. رژیم آنقدر به امریکا متکی بود که وقتی، به درست یا نادرست، ‏پنداشت پشتیبانی کارتر را از دست داده گریز را بر پیکار ترجیح داد. لیبرالهای پیرو ‏مصدق نیز که کوششی برای ریشه گرفتن در مردم نکرده بودند و همه سرگرم بر ‏گرداندن افکار عمومی خارجیان از رژیم بودند به اولین نیرویی که وعده می داد ‏سررشته های پیروزی را در دست دارد تسلیم شدند و همه دعوی رهبری و ‏آزادیخواهی و ملی گرایی را به فراموشی سپردند. بیست و پنج سال پیکار آنها برای ‏آزادی و ناسیونالیسم به انقلاب اسلامی و جمهوری فاجعه آمیزی پایان یافت که همه ‏آرمانهایشان را هم نفی می کرد.‏

‏ اگر در ۲۵ سال پس از ۲۸ مرداد ۱٣٣۲ ناتوانی پیروان سلطنت و مصدق در ‏ارزیابی منصفانه حوادث تاریخی به چنان بن بستی در تحول سیاسی ایران انجامید در ‏شرایط کنونی، ادامه همان روحیه واقع گریز و دید یکسویه می رود که پیامدهای ‏بسیار خطرناک تر داشته باشد. در آن بیست و پنج سال، موجودیت ایران مانند امروز ‏تهدید نمی شد. کمتر منظره ای دلگیرتر از کوششهای کسانی است که هنوز نبردهای ‏بیست و پنج سال پیش و سی سال پیش را می جنگند. هنوز در شرایط و با ‏اصطلاحات ٣۰ تیر و ۲۸ مرداد با هم سخن می گویند. سیلی از فراز سر هر دو ‏گروه گذشته است و هنوز آنها گذشته خود را بر فرق یکدیگر می کوبند. هریک دیگری ‏را نفی می کند، در حالی که دیگران هر دو را حذف کرده اند و در کار حذف خود ‏ایران هستند.‏

‏ برای بسیاری کسان مصدق به صورت دستاویزی درآمده است تا از بن بست شخصی ‏خود بدر آیند. آنها سالها با شاه مبارزه کرده اند – عموماً در درون خود رژیم و با ‏برخوردار شدن از آن – و سپس به انقلاب اسلامی پیوسته اند. پاره ای از آنان در ‏رژیم جمهوری اسلامی نیز جایی داشته اند و از آن رانده شده اند. این کسان خود را ‏رها شده  و بی تکلیف  می یابند و  در راه  مصدق رهایی خود را می جویند. شعارهایی ‏مانند «نجات انقلاب اصیل ایران» یا کوشش برای منحرف جلوه دادن انقلاب اسلامی ‏از همین روست. حتی کسانی می خواهند بقبولانند که شعار اصلی انقلاب، که از نیمه ‏‏١٣۵٧ در همه تظاهرات عمومی و در اعلامیه ها و سخنان رهبران انقلاب تکرار شد ‏‏«استقلال، آزادی، جمهوری ملی اسلامی» بوده است، نه آنچه همه مردم ایران شنیدند ‏و میلیونها تنی که در راه پیماییها و تظاهرات شرکت می جستند تکرار کردند یعنی ‏‏«استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی».‏

‏ اینگونه برداشتهای مایوسانه به هیچچکس خدمتی نمی کند. درد بزرگ تاریخی ما ‏ناراستی است. فریب دادن خود و دیگران است. پرده پوشی خطاها و کاستی هاست. ‏گذاشتن دشنام بجای منطق است. سیاه و سفید دیدن همه چیز است. در هفتاد و پنج سال ‏گذشته ما پیوسته تاریخ خود را دستکاری کرده ایم و هرچه را خواسته ایم ندیده ایم و ‏هرچه را میل داشته ایم جای آن گذاشته ایم. اگر کسی در پی آن بوده که تعادل را به ‏ارزیابی باز آورد و خوب و بدها را با هم ببیند، از دو سو به دشنامهای زشت نامیده ‏شده است.‏

آنها که با نیت خوب و به قصد خدمت و اصلاح در انقلاب شرکت جستند، اکنون که به ‏اشتباه خود پی برده اند لازم نیست برای تبرئه خود یک تجربه ننگین تاریخ ایران را ‏سفید کاری و توجیه کنند. این انقلاب از آغاز خود اسلامی بود، از همان هنگام که ‏مرحله اعتراض را پشت سر گذاشت؛ و رژیمی که از آن بدر آمد یک جمهوری ‏اسلامی است با هرچه بتوان از آن انتظار داشت. اگر اسلام را چنین تعبیر کنند که در ‏آن مذهب از سیاست جدا نیست و فقیه مرجع حل و عقد و اولی الامر است، حکومت ‏فقیه همین است که در جمهوری اسلامی دیده ایم، و حکومت اسلامی را با دمکراسی و ‏حقوق بشر و ترقیخواهی و ملی گرایی نمی توان اشتباه کرد. نیروهای اصلی انقلاب ‏در همه این سالها به آرمانهای خود وفادار مانده اند و از هدفهای اعلام شده خود، ‏هدفهایی که از ١٣۴۲ دانسته بوده، هیچ منحرف نگردیده اند. انقلاب، رهبران واقعی ‏خود را – نه آنها که از روی فرصت طلبی، خویشتن را به زور به آن بستند و دیر یا ‏زود به حاشیه یا به بیرون پرتاب شدند – نفی نکرده است. کیست که بتواند خمینی و ‏بهشتی و خلخالی ها را به انحراف از انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی متهم کند؟ ‏مگر آنها از سالها پیش آنچه را که امروز می کنند موعظه نکرده اند؟ نمی شود هم با ‏خمینی و پیروانش مخالف بود، هم سنگ انقلاب را به سینه زد. انقلاب با آنها یکی ‏است. اشتباهات و مفاسد رژیم پیشین را هم نمی توان دلیلی بر درستی عمل کسانی که ‏جمهوری اسلامی را بر کشور تحمیل کردند دانست. اشتباهات و مفاسد گذشته لازم ‏نبود با کابوس انقلاب اسلامی جانشین شود.‏

‏ اقرار به اشتباه روش بسیار سازنده تری خواهد بود تا دست و پا زدن های ‏ایدئولوژیک برای پذیرفتن انقلاب و نفی خمینی و هر چیز دیگری که انقلاب از آن ‏برخاست و بدان شناخته شد و با آن به پیروزی رسید و همراه آن به پرتگاه می رود؛ ‏یا از این سترون تر، جنایات جمهوری اسلامی را محکوم شمردن و دامن خمینی را از ‏آن پاک دانستن و «اطرافیان» را مانند معمول سپر بلا کردن. پیش از همه خود خمینی ‏است که همه این تلاشها را نقش برآب می سازد.‏

‏ کسانی که در ۱٣۵٧ عقاید آزادیخواهانه و ترقیخواهانه و ناسیونالیستی خود را زیر پا ‏گذاشتند و به یک جریان ضد ملی، ارتجاعی و استبدادی سیاه گردن نهادند و پنداشتند ‏که پس از انقلاب سررشته ها را در دست خواهند گرفت، بهتر است دست کم اکنون ‏میان دو مرحله اعتراض و انقلاب تفاوت گذارند و به اشتباه خود در یکی شمردن آن ‏دو مرحله اذعان داشته باشند. گذشته از همه اینها خطای آنان بود که – یا به سبب ‏دست کم گرفتن نیروی ملایان یا نشناختن مقاصد آنان و یا دست بالا گرفتن تواناییهای ‏ناچیز خودشان – پیروزی ملایان را آسان کرد. آنها اگر رژیم انقلابی را محکوم می ‏کنند، در واقع به این علت که به انقلاب خود وفادار مانده، باید از سهم خود در روی ‏کار آوردن آن پشیمان باشند. چنان احساس پشیمانی – بجای موجه جلوه دادن انقلاب ‏که هر روز ناممکن تر می شود – به سلامت و نیرومندی جریان اصی سیاسی ایران ‏کمک خواهد کرد. پس از تجربه های گذشته، اکنون تقریباً همه ایرانیان می توانند در ‏یک جریان ملی، آزادیخواه، ترقیخواه و طرفدار عدالت اجتماعی همراه گردند.‏

‏ از این انقلاب که نه لازم بود و نه اجتناب ناپذیر، اکنون که روی داده، با هزینه های ‏باور نکردنی ملی و رنجهای اندازه نگرفتنی دهها میلیون ایرانی، باید درسهای لازم و ‏اجتناب ناپذیر آن را گرفت. آزادیخواهان باید محدودیت دید خود را در دهه های ‏گذشته بشناسند. آزادیخواهی به آن معنی سودمند و عملی است که به توسعه کمک کند. ‏همکاران و عوامل بیشمار رژیم پیشین نیز باید نارساییها و زیاده رویهای گذشته خود ‏را دریابند. گذشته ایران که در ١٣۵٧ قطع شد باید ادامه یابد ولی هیچ کسی نباید در ‏پی تکرار آن باشد. به گذشته در تمامیت آن نباید بازگشت. هدف باید بازگرداندن ثبات ‏سیاسی باشد، بدون رکود و جمود فکری؛ و توسعه باشد بدون ریخت و پاش و ‏ناهماهنگی؛ و عدالت اجتماعی باشد، نه به صورت رشوه دادن. موضوع، بالاتر از آن ‏است که گروهی بخواهند بر سر خانه و زندگی شان برگردند یا جبران مافات کنند یا ‏انتقام بکشند.‏

‏ انتقام جستن از کسانی که در مرحله ای از انقلاب بدان پیوسته اند یا در آن نقشی ‏داشته اند، یا با جنبه هایی از رژیم گذشته مخالفت ورزیده اند ویرانگر است و ‏بازسازی ایران را که باید هدف اصلی باشد ناممکن خواهد ساخت. جز کسانی که به ‏تعدی و جنایت و یا دزدی و غارت پرداخته اند – در هر رژیم – هیچ کس محکوم ‏نیست. حتی پرشورترین مدافعان رژیم پیشین نیز باید بپذیرند که اگر حمله کردن بدان ‏رژیم درست نبوده، مبارزه نکردن آن رژیم نیز همان اندازه درست نبوده است – همه ‏استدلالهای دیگر درباره حقانیت دو طرف به کنار. انقلاب ١٣۵٧ کار یک نفر و یک ‏گروه نبود و چنان نبود که در یک سوی آن بیگناهان گرد آمده باشند و در سوی دیگر ‏گناهکاران. هواداران رژیم مخالفان خود را سرزنش می کنند که چرا رو در روی آن ‏ایستادند. مخالفانی که اکنون پشیمانند حق دارند رژیم را سرزنش کنند که چرا رو در ‏روی دشمن نایستاد و چنان نمایشی از ناتوانی و بی تصمیمی داد که همگان را به ‏صف مقابل راند.‏

‏ مسئولیت انقلاب هم بر عهده رژیم پیشین و هم مردمی است که درآن شرکت جستند. ‏رژیم اشتباه می کرد که مردم را به حساب نمی آورد و می پنداشت هرچه بخواهد با ‏آنها می تواند بکند. مردم نیز اشتباه کردند که آنهمه پیشرفت و رفاه را اموری مسلم ‏گرفتند. رژیم البته نمی خواست مردم را ناراضی کند و اطمینان داشت که با اجرای ‏طرحهای عمرانی اکثریت بزرگ مردم را پشت سر دارد. میلیونها ایرانی نیز که از ته ‏دل پیروزی انقلاب را آرزو می کردند البته نمی خواستند کشورشان رو به ویرانی ‏برود و می پنداشتند با رفتن رژیم همه چیز بهتر خواهد شد. مشکل در این بود که نه ‏رژیم مردم را می فهمید و حتی می کوشید بفهمد و نه مردم تجربه و بینش سیاسی ‏کافی داشتند که بتوانند محدودیتها و کژطبعی های هراس آور رهبران انقلاب و سیر ‏اجتناب ناپذیر آن را بسوی ارتجاع، و در نتیجه ویرانی، تشخیص دهند.آن اکثریتی از ‏ایرانیان که بطور فعال یا غیرفعال به موج انقلابی پیوستند اکنون پشیمان و سرگشته ‏اند. آنها خود را فریب خورده م ی دانند و حق دارند چون نتایج انقلاب را نمی خواسته ‏اند. اما این خودشان بودند که خود را فریب دادند. رهبران انقلاب جز چند دروغ ‏تاکتیکی نگفتند. در سر سپردگی شان به اسلامی که خودشان تعبیر کرده بودند و در ‏چگونگی آن اسلام جای تردید و ابهام نبود.‏

‏ اکنون با نگاه به گذشته بهتر می توان گفت که واژگون کردن همه چیز ضرورتی ‏نداشت. یک تلاش سازمان یافته – که ثابت شد دست کم در کوتاه مدت در توانایی مردم ‏هست – برای اصلاح رژیمی که اراده مقاوت و حتی غریزه زندگی را از دست داده ‏بود سودمند تر می بود تا ویران کردن ماشینی که ایران را بدانجا رسانیده بود که ‏هنوز پس از نزدیک سه سال غارت و کشتن و سوختن و ویران کردن سرپا ایستاده ‏است و ته مانده ارتشش عراق را سرشکسته کرده است و ته مانده اقتصادش ٣٧ ‏میلیون تن را سیر می کند و می پوشاند. ‏

‏ طبقه متوسطی که به نقش رهبری خود پشت پا زد و رهبری ملاهای بی فرهنگ و ‏شاگرد حجره های بازار و اوباش محلات را پذیرفت و امروز برای زنده ماندن و نفس ‏کشیدن می جنگد از ورطه میان نیات خود و نتایجی که بدست آورده گیج شده است. ‏در سیاست قضاوت بیشتر روی نتیجه است و در اخلاق بیشتر روی نیت. اما سیاست ‏را نباید از اخلاق تهی کرد. نیت و نتیجه هر دو را باید در نظر گرفت. نیتها خوب ‏بوده است و نتایج بد، ناخواسته. به نیات خوب نباید حمله کرد، هرچه هم نتایج بد بوده ‏باشد. اما از نتایج بد هرگز نباید دفاع کرد. این به معنی سیاسی کردن تاریخ، تهی ‏کردنش از عناصر سازنده ودر آوردنش به صورت عامل پراکندگی ملی خواهد بود.‏

به همه دوره های تاریخ اخیر ایران نیز باید بهمین گونه نگریست. بیشتر این تاریخ را ‏شکاف بزرگ میان نیتها و نتیجه ها ساخته است. زیرا این جامعه هرگز تجربه و ‏سازمان سیاسی لازم را نداشته است. همه قربانی این کمبودهای بنیادی شده اند. مگر ‏با ارزیابی این گذشته و درس گرفتن از آن، با پالایش تاریخ، بتوان کمبودها را ‏شناخت و برطرف کرد.‏

‏ ملت ایران باید سرانجام به آن پختگی رسیده باشد که کشاکشهای، به اندازه کافی ‏دردناک، گذشته را به اکنون و آینده کش ندهد. توانایی از هر دو سو دیدن رویدادها و ‏بدور افکندن دشمنی ها و شیفتگی های بی پایه و اغراق آمیز باید به یاری ما بیاید و ما ‏را برای پیکار بزرگتری که در پیش است، یعنی ساختن یک جامعه نوین، جایی که ‏انسان آزاد بتواند در آن بسر برد، آماده سازد.‏

 ‏ دگماتیسم های مذهبی و سیاسی


برای ساختن جامعه نوین ایران باید از تجربه ملی و خودآگاهی سیاسی نسل کنونی ‏ایرانیان مایه گرفت. باید ارزشهایی را که برای ما و پدران ما در دوره معاصر تاریخ ‏ایران محترم بوده است و برای آنها پیکار کرده ایم پایه توافق ملی تازه قرار داد. این ‏ارزشهایی هستند که ایران را در قرن بیستم به صورت جامعه متفاوتی در آوردند و ‏سیری را آغاز کردند که اگرچه با انقلاب اسلامی قطع شده است ناگزیر باز از سر ‏گرفته خواهد شد. آزادیخواهی، ناسیونالیسم، توسعه و نوسازی (ترقیخواهی) و عدالت ‏اجتماعی به ملت ایران در ٧۵ ساله گذشته کمک کردند خود را حفظ کند و نیرومند ‏شود – چنانکه در چند قرن پیش از آن نبوده است.‏

اکثریت بزرگ ایرانیان گذشته از گرایشهای فکری خود در داخل سنت آزادیخواه – ‏ناسیونالیست – ترقیخواه – هوادار عدالت اجتماعی قرار می گیرند. اختلاف میان آنها ‏بر سر تأکید بوده است. ترقیخواهان از آزادی غفلت کرده اند، آزادیخواهان به توسعه ‏و نوسازی اهمیت لازم را نداده اند. این دو گروهند که نقش اساسی را در ساختن ‏ایران در این قرن داشته اند و می توانند با شناخت درست و منصفانه گذشته بر سر ‏راه آینده توافق کنند. قانون اساسی مشروطیت زمینه طبیعی چنین توافقی است. ‏آزادیخواهان تا ١٣۵٧ دست کم، همواره پشتیبان پرشور قانون اساسی مشروطیت بوده ‏اند و ترقیخواهان را سرزنش می کردند که احترام آن قانون را نگه نمی دارند. ‏ترقیخواهان نیز هرگز با آن قانون مخالفتی نداشته اند و حتی اگر در عمل به قانون ‏اساسی بی اعتنایی کرده اند دست کم به ظواهر آن پایبند مانده اند. در انقلاب ۱٣۵٧ ‏هر دو گروه کیفر پشت کردن به قانون اساسی مشروطیت را دیدند. ترقیخواهان که ‏حکومت فردی را میانبر مؤثر توسعه و آماده کردن کشور برای دمکراسی می دانستند ‏کوتاهیها و زیاده رویهای مرگبار آن را به چشم دیدند و آزادیخواهان که آرمان خود را ‏زیر پای جمهوری اسلامی قربانی کرده بودند با ورشکستگی ایدئولوژیک و سیاسی ‏روبرو شدند. هردو گرایش فکری آنچنان سالها غرق در کشاکش خود بودند که ندیدند ‏هیولاهایی از ژرفای لجنزارهای اجتماع بر می آیند و همه سنت آزادیخواهی و ‏ترقیخواهی و حتی ناسیونالیسم ایرانی را لگدکوب توحش و ارتجاع می کنند.‏

بازگشت به قانون اساسی مشروطیت برای ترقیخواهان ادامه راه گذشته بدور از ‏انحرافات آن است و برای آزادیخواهان تجدید وفاداری به آرمانهایی که خود نیز اذعان ‏دارند نمی بایست در هیستری همگانی ١٣۵٧ فراموش می شد. اگر قانون اساسی ‏مشروطیت پایه توافق قرار گیرد آنگاه حتی کشمکشهای خارج از موضوع ٣۰ تیر و ‏‏۲۸ مرداد را نیز می توان، نه به فراموشی ولی، به تاریخ سپرد و یک برنامه عمل، ‏نخست برای رهایی ایران از هرج و مرج و استبداد و خونریزی و سپس برای ‏بازسازی کشور ریخت. قانون اساسی مشروطیت البته سند کاملی نیست. تبعیض و ‏تجاوز به حقوق بنیادی افراد در متن آن جای دارد و تعیین حد و قوای حکومتی در ‏جاهایی از آن به ابهام برگذار شده است. این کمبودها را می توان با تشکیل مجلس ‏مؤسسان، بنا بر خود قانون اساسی برطرف کرد؛ ولی بازگشت به قانون اساسی ‏مشروطیت برای رسیدن به توافق و آشتی آسانتر است تا از اول آغاز کردن.‏

پیش از همه باید تکلیف ملت ایران روشن گردد. اصطلاح مشهور مردم مسلمان شیعه ‏ایران که با منظورهای عوامفریبانه از سوی کسان گوناگون بکار می رود در واقع ‏نفی ده پانزده درصد جمعیت کشور است که یا مسلمان نیست و یا شیعه نیست. این که ‏مذهب اکثریت مردم کشوری جایی برای اقلیت نگذارد و آنها را به شهروندان درجه ‏دوم تنزل دهد تفاوتی با نفی حقوق اقلیت سیاسی توسط اکثریت سیاسی ندارد. اما در ‏یک دمکراسی به ویژه حقوق اقلیت است که باید نگهداشته شود. مقصود از ملت ‏مسلمان شیعه ایران چیست؟ اگر مسلمانی و شیعیگری ملت می سازد پس شیعیان لبنان ‏و افغانستان و هند و پاکستان و عراق ملت ایران هستند و بقیه کشورهای مسلمان ‏جهان نیز. در عوض بسته به تعبیر (مسلمان یا شیعه؟) ایرانیان غیرمسلمان یا غیر ‏شیعی ایرانی نیستند. وقتی دین یا مذهب ملاک است، دیگر ملت ایران معنی ندارد و ‏همان امت اسلامی آخوندهای حاکم کفایت می کند، که تازه خود آن نیز دچار تناقض ‏میان مسلمان یا شیعه است. اگر هم میان دو امت مسلمان جنگ در گرفت مشکلی ‏نیست. یکی حتماً اسلام و دیگری کفر است و مشکل تئوریک بدین ترتیب «گشوده» می ‏شود.‏

جای مذهب در جامعه و پژوهش درباره اصول و مبادی آن در ایران به اجمال و ابهام ‏برگذار شده است. در حوزه های علمیه تنها به بخشی از این پژوهشها می پردازند. ‏بخش بسیار بزرگتر بحث با مخالفت حکومتها یا بی میلی روشنفکران به ورود در ‏مباحث جنجالی یا خطرناک روبرو بوده است. مذهب تنها یک سلسله فرمولها و اوراد ‏نیست و با اهمیتی که در زندگی مردم دارد روا نیست به آن مانند یک «تابو» بنگرند. ‏تصویری که از مذهب ساخته اند یک سلسله تصویرهای ذهنی (ایماژ) و کلیشه ها و ‏فرمولهاست که از نسلی به نسل دیگر انتقال می یابد. اما مذهب هم مانند هر جنبه ‏دیگر زندگی باید درست شناخته و فهمیده شود. بویژه که از سال ۱٣۵٧ گروهی ‏مذهب را مانند شمشیر بر فرق جامعه فرود آورده اند و آن را به جای همه ارزشها ‏گذاشته اند و از آن دینامیتی برای ویران کردن کشور ساخته اند. حکومت اسلامی ‏بسیار چیزها را بر مردم ایران تحمیل کرده است، یکی از آنها برخورد جدی و ‏واقعگرایانه با مذهب است، بدور از سانسور حکومت یا تهدید متعصبان. آن حکومتها ‏که چنان مانع هر پژوهش جدی مذهبی می شدند کجا هستند؟  اکنون که می بینیم با ‏مذهب و به نام مذهب چها می توان کرد دیگر چاره ای نمانده است مگر روشن کردن ‏جای مذهب در جامعه و آن سهمی از نیروی انسانی و منابع مادی کشور که باید در آن ‏صرف شود.‏

اسلام به عنوان بخشی از مجموعه تلاشهای اجتماع اسلامی برای چیره شدن بر ‏واپسماندگی جایی دارد و خواهد داشت. جنبه اخلاقی اسلام در یک کشور اسلامی بی ‏تردید عاملی سازنده است. ولی اسلام، چنانکه ثابت کرده است، نمی تواند نسخه کاملی ‏برای همه مسایل بدهد. در هیچ کشوری و هیچ دوره ای نتوانسته است. جهان پیش می ‏رود و مسایلی پیش می آورد که در گذشته هیچ کس از آنها آگاه نبوده است و برایشان ‏هیچ راه حل آسانی نازل نشده است. در خود شیعیگری اجماع (به شرط آنکه منظور ‏از آن را اجماع فقیهان ندانند و اجماع به معنی همرایی مردم یا اکثریت آنان در نظر ‏گرفته شود) و عقل، منابع شریعت هستند – در کنار قرآن و سنت. بدین ترتیب راه بر ‏اصلاح و نوآوری و تطبیق دادن جامعه با شرایط روز گشوده است. همه مفهوم اجتهاد ‏همین است: قضاوت مستقل. برای قضاوت مستقل تنها دانستن فقه و اصول و فلسفه ‏افلاطون و منطق ارسطو کفایت نمی کند. علمای مذهبی با آموزشی که می بینند از ‏شناختن دنیای امروز نیز بر نمی آیند چه رسد به برطرف ساختن مشکلات آن.‏

اسلام را با سیاست و حکومت یکی گرفتن، جامعه و دین هر دو را به بن بست می ‏کشاند. زیرا مذهب با مقولات مطلق سروکار دارد و جامعه در تغییر و تحول همیشگی ‏خود به انعطاف نیازمند است. تحمیل معیارهای مطلق و بی چون و چرا برای  اموری ‏که پاسخهای  مقدس و  آسمانی  برنمی دارند و باید با آزمون و خطا و از راه مصالحه ‏با آنها روبرو شد، آن معیارها را دیر یا زود از اعتبار و جامعه را از کار خواهد ‏انداخت. شرکت در انتخابات یا رأی دادن یا ندادن به یک کاندیدای معین یا در پیش ‏گرفتن یا نگرفتن یک سیاست اموری نیست که در قالب حرام و حلال و گناه و ثواب و ‏جهنم و بهشت بگنجد. رهبر مذهبی که بخواهد به زور کلام آسمانی مسایل روزانه ‏سیاسی را بگشاید دیر یا زود در خواهد یافت که نه رهبر و نه سیاسی است.‏

جاه طلبی سیاسی رهبران مذهبی در تاریخ به واکنشهای سخت ضد مذهبی انجامیده ‏است. در غرب، کلیسای مسیحی بهای سنگینی برای زیاده رویهای پاپهایی پرداخت ‏که مانند خمینی معتقد بودند دین از دولت جدا نیست و هر روز به بهانه ای انجیل را ‏اسباب دست خود می کردند. کلیسا تنها از هنگامی که مداخله در سیاست را متوقف ‏کرده حیثیت خود را باز یافته است. در مکزیک کلیسا هفت دهه پس از انقلاب هنوز ‏بهای سنگین آلودگی خود را به سیاست می پردازد.‏

منظور از جای مذهب در سیاست را باید روشن کرد. اگر بحث بر سر استفاده سیاسی ‏از احساسات مذهبی مردم است که سیاست پیشگان عوامفریب باز به وسوسه آن ‏خواهند افتاد و باید رسوا شوند. اگر مقاومت توده های مسلمان در برابر پیشرفت است ‏که سابقه داشته است و پیشرفت بیشتر و آگاه تر کردن توده ها از آن خواهد کاست. ‏اگر راه حلهای اسلامی تازه برای مسایل تازه در جهانی متفاوت است هنوز اصلاح ‏طلبان اسلامی از سیدجمال الدین (افغانی – اسدآبادی) گرفته که آغازگر بود تا عبده و ‏رشید رضای مصری و مولانا مودودی پاکستان و محمد ناتسیر اندونزی و علال ‏الفاسی مراکشی و شریعتی و صاحب «ولایت فقیه» و مؤلف «اقتصاد توحیدی» چیز ‏اصیل و قانع کننده ای عرضه نکرده اند. در بیشتر موارد اگر اندیشه ای اصیل بوده ‏‏(مانند بانک بی بهره) قانع کننده نبوده است و اگر قانع کننده بوده جز رونوشت ناقصی ‏از اندیشه ها و کارکردهای دیگران نبوده است.‏

آنها هم که به اندیشه های مارکسیستی و کمونیستی جامه اسلامی می پوشانند بهتر ‏است در شمار چاره اندیشان اسلامی آورده نشوند. خود ملایان نیز به درستی آنها را ‏از صف اسلامی خود می رانند. آنها به گفته یک نویسنده (۲) در شمار بهره برداران ‏از اسلامند، تازه ترین بهره برداران از آن.‏

درد کشورهای اسلامی واپسماندگی است. تفاوتشان در این زمینه با کشورهای ‏واپسمانده دیگر آن است که با یک مکتب فکری پشتیبانی شده از سوی یک ساختار ‏‏(استروکتور) مذهبی (علمای مذهبی) که هنوز مدعی است برای همه مسایل و همه ‏زمانها و مکانها پاسخ دارد روبرو هستند؛ در حالی که ساختارهای مذهبی دیگر در ‏برابر آزمایش زمان به درجات گوناگون از این دعوی دست برداشته اند. تا وقتی هم ‏اصلاح طلبان بر بینوایی و واپسماندگی و بی فرهنگی جامعه های اسلامی چیره نشوند ‏و از آن فرو مانند تضاد برطرف نخواهد شد. اسلام به عنوان یک نیروی سیاسی به ‏دست خمینی ضربتی سخت و شاید کاری در ایران خورده است. ولی نباید ماجرا را ‏پایان یافته پنداشت. در هر بحران جدی توسعه، اسلام یک مدعی خواهد بود. بدی ‏حکومت باز بدان فرصت خواهد داد. بدترین رویداد آن است که بدی حکومت با تشویق ‏عوامفریبی و آخوندبازی همراه گردد. و بدترین حکومتها در پنج سده گذشته بیشترین ‏گرایش را به عوامفریبی و آخوند پروری داشته اند.‏

آخوند پروری نشان داده است که در کم خطرترین هیأت خود شمشیر دودمی است. ‏حکومتی که به عوامفریبی مذهبی و آخوند بازی دست می زند فرض اساسی مذهب ‏رزمجو را پذیرفته است که دین از سیاست جدا نیست. ممکن است چنین حکومتی ‏استدلال کند که این سیاست است که دین را می چرخاند ولی دست کم زمینه نظری آن ‏را فراهم کرده است که زمانی دین سیاست را بچرخاند. اگر بخواهیم در آینده ایران ‏برای جمهوری اسلامی جایی نماند باید فرض اساسی یگانگی دین و سیاست را در ‏نظریه و عمل بدور اندازیم، کاری که یک کشور پیشرفته پس از کشور دیگر کرد، و ‏اگر نمی کرد پیشرفته نمی بود.‏

دگم مذهبی به عنوان پایه سیاست، ورشکستگی خود را سرانجام در ایران نیز ثابت ‏کرد. اگر ایرانیان با تاریخ آشنا بودند شاید می شد از تکرار مصیبت کشیش «ساو ‏ونارولا»ی فلورانس و حکومت مذهبی او در فلورانس قرن چهاردهم در ایران سده ‏بیستم جلو گرفت. اکنون باید از دگم دیگری ترسید که بسیاری از ویژگیهای مذهب را ‏دارد. کمونیسم (٣) که دگم مذهبی سده بیستم شده است، برای اداره جامعه هایی که آن ‏را هدف خود قرار داده اند ناتوانیش را ثابت کرده است. اما بیم آن است که ایرانیان ‏باز از مصیبتهای دیگران آنقدر پند نگیرند تا دیگران از مصیبتهایشان پند بگیرند. پس ‏از شکست یک جهان بینی توتالیتر نباید گذاشت جهان بینی توتالیتر دیگری با موجودیت ‏ملی ایرانیان بازی کند. از را ه حل ساده اسلام و به اصطلاح بازگشت به ارزشهای ‏فرهنگی خودمان به راه حل ساده دیگر، کمونیسم، نباید افتاد.‏

در میان آرمانهایی که جامعه های بشری برای رسیدن بدانها تلاش کرده اند – حکومت ‏الهی (و تعبیر ایرانی آن، جامعه توحیدی) برابری و جامعه بی طبقه، و دمکراسی – ‏این آخری نه تنها از آزمایشهای بیشتر و پیروزمندانه تری بدر آمده است، شرط ‏رسیدن به بسیاری آرمانهای دیگر هم هست ــ اگر بتوان به چنان آرمانهایی رسید. ‏دمکراسی به معنی محترم شمردن فرد بشری و قرار دادن او به عنوان آغازگاه عمل ‏سیاسی، این مزیت را دارد که بازندگی دمساز است.  زیرا تا آنجا که به انسان مربوط ‏می شود غرض از زندگی خود اوست. بی او زندگی نیست. از مفهوم فرد بشری به ‏اکثریت و به اجتماع به صورتی طبیعی و خود بخود می توان رسید و ضرورتی به ‏تأکید بر مفاهیم مجردتر و نامشخص تری مانند دولت یا خلق در برابر فرد (افراد) ‏انسانی نمی ماند. دمکراسی تحقق اراده آزادنه افراد بشری است برای بهروزی هریک ‏و مجموع آنان. تردیدی نیست که در این معنی، دمکراسی آرمانی بیش نیست که هنوز ‏هیچ جامعه ای بدان نرسیده است. اما هیچ آرمان دیگری هم تحقق نیافته است و نتایج ‏این یکی از آنهای دیگر رضایت بخش تر بوده است. در میان آزمایشهایی که با شکل ‏حکومت شده است هنوز حکومتی به خوبی دمکراسی غربی کار نکرده است.‏

رسیدن به دمکراسی از دو مرحله می گذرد. نخست رسیدن به توافق ملی که همه افراد ‏جامعه حقوقی دارند و دوم برقراری حکومت قانون و برابری همه افراد و گروهها در ‏پیشگاه آن. وقتی کسانی به خود حق دهند که به نام هرچه باشد – انسانیت، عدالت، ‏سوسیالیسم، مذهب، حتی دمکراسی – حق گزینش را از دیگران بگیرند و  آنها را ‏سرکوب  کنند و  به استناد اینکه هدف  وسیله  را توجیه می کند جامعه را به زور در ‏قالبی که خود می خواهند بریزند دمکراسی معنی نخواهد داشت. رقابت در چهارچوب ‏قانون البته راه دشوارتر و بسیار درازتری برای رسیدن به قدرت سیاسی است. ولی ‏اگر هدف رسیدن به دمکراسی و حکومت مردم بر خودشان باشد از راههای قهرآمیز و ‏خشونت بار به چنین مقصدی نمی توان رسید. دمکراسی جز با ممارست و تمرین ‏بدست نمی آید. مگر آنکه هدف را چیز دیگری، مثلاً برابری، قرار دهند. اما تجربه ‏‏٧۰ ساله مارکسیسم – لنینیسم در عمل نشان داده است که بی دمکراسی به عدالت و ‏برابری، به شکفتن استعدادهای انسانی، حتی به رونق و رفاه نمی توان رسید.‏

اداره جامعه اگر صرفاً به منظور ابدی کردن فرمانروایی یک گروه سرامدان نباشد و ‏بخواهد بیشترین خوشبختی یا دست کم بیشترین امکانات را برای بیشترین مردم فراهم ‏کند با زور و سرکوبی و فرمولهای انعطاف ناپذیر میسر نخواهد بود. دگماتیسم، چه ‏مذهبی چه سیاسی، با دمکراسی سازگار نیست. با خود زندگی هم سازگار نیست. زیرا ‏زندگی دگرگونی و تحول و بهتر شدن است. در آن هیچ چیز ابدی یا کامل وجود ‏ندارد. شک سازنده ای که همه چیز را بهتر می کند با زندگی سازگاری بیشتری ‏دارد.به نام هیچ پیامبری نمی توان افراد و جامعه ها را محکوم به زیستن در گذشته ‏کرد. بیش از همه به دلیل آنکه اگر خود آن پیامبران در شرایط کنونی می زیستند ‏پیامی متفاوت می داشتند و از آموزه های خود تعبیراتی جز آن می کردند که پیروان ‏بعدی شان به خود اجازه داده اند و می دهند.‏

اگر بنا بر تعبیر است چرا تعبیر آینده نگر نباشد و اسیر گذشته بماند؟ دنیا از هزار و ‏چهارصدسال پیش بسیار تفاوت کرده است، چنانکه ملایان اهل دنیا و سیاست پیشگان ‏حریص عمامه بسر با تلخی تمام در دولت مستعجل بی درخشش خود دریافته اند. از ‏صدوسی و چهل سال پیش هم بسیار متفاوت است، چنانکه یک تجربه مارکسیستی پس ‏از تجربه دیگر دریافته است.‏

آرمان مارکسیسم (اجتماع انسانهای برابر، آزاد از زنجیرهای نیاز و آسوده از بند ‏حکومت) اگر آینده ای داشته باشد، چنانکه مارکس خود گفت، در پایان مراحل تکامل ‏سرمایه داری است؛ یعنی در شرایط توسعه کامل به زبان امروزی؛ در هنگامی که ‏تکنولوژی مسایل تولید و توزیع را حل کرده باشد که به هرکس بتوان به اندازه نیازش ‏داد، و قدرت اداره و سازماندهی به کمال رسیده باشد، تا جایی که نیاز به دولت نماند ‏‏(یا به تعبیر مارکس با محو طبقات نیازی به ابزار زور گفتن نماند). او البته درباره ‏چگونگی تکامل سرمایه داری پیش بینی های نادرستی کرد، ولی این بحثی دیگر است ‏‏(۴).‏

اسکاروایلد با طنز خشک معمول خود می گفت عیب سوسیالیسم آن است که به ‏شامگاههای بی شمار نیاز دارد. منظورش آن بود که مردم فرصت و توانایی و ‏صلاحیت آن را داشته باشند که پس از کار سخت روزانه مسایل را بر سر میز بحث و ‏گفتگو برطرف کنند. او سوسیالیسم را در مفهوم پیش از لنینیستی آن می فهمید، یعنی ‏امری که در شرایط معینی از پیشرفت و تکامل اجتماعی و اقتصادی می تواند روی ‏دهد.‏

کمونیستهای شوروی که سوسیالیسم را به عنوان مارکسیسم – لنینیسم و همچون ‏میانبری از شرایط واپسمانده پیش از سرمایه داری به کمونیسم عرضه داشتند آن را ‏از مفهوم واقعی اش تهی کردند. پس از جنگ، سوسیالیسم نمونه شوروی چاره ‏دردهای اجتماعات جهان سومی معرفی و در کشورهای متفاوتی تجربه شده است. اما ‏مانند نمونه شوروی، سوسیالیسم نامی بوده است که به سرمایه داری دولتی، دیوانی ‏‏(بوروکراتیزه) کردن جامعه و دیکتاتوری یک گروه سرامدان داده اند. یک سرمایه ‏داری دولتی که ناکارآمد تر و فاس دتر و سرکوب کننده تر از سرمایه داری است. یک ‏دیوانسالاری توتالیتر که همه شئون زندگی را در بر می گیرد و بنا به گفته مبالغه آمیز ‏معروف، هرچه را ممنوع نیست اجباری می کند، و یک دیکتاتوری که اگرچه به نام ‏پرولتاریاست از هر حرکت آزاد کارگران به هراس مرگ می افتد. یک استراتژی ‏توسعه که در تعهد آن به توسعه همه جانبه جای تردید نیست، ولی در هدر دادن منابع ‏و انسانها و فرصتها مرزی نمی شناسد (۵).‏

کمونیسم به یک تعبیر، نوعی دیگر از فاشیسم در کشورهای جهان سوم شده است. ‏مارکسیست – لنینستها و چپگرایان افراطی، با همه مبانی انسانگرایانه خود و تفاوتهای ‏آشکار ایدئولوژیشان با فاشیستها، در کشورهای رو به توسعه جهان سومی بیشتر از ‏عهده ساختن یک جامعه فاشیستی بر می آیند تا یک جامعه سوسیالیستی. سوسیالیسم، ‏آنگونه که آرزوی مارکس بود، نیاز به سطح فرهنگی و مدیریت بسیار بالاتری در ‏گستره جامعه دارد. از اینرو آرمان آن دمکراتیک است (نظریه زوال دولت). ولی آنچه ‏این مارکسیست – لنینیستها در واپس ماندگی و اختلاف سطح شدید فرهنگی جامعه ‏های واپسمانده می توانند ارائه کنند دیکتاتوری یک حزب اقلیت و یک گروه کوچک در ‏درون آن حزب است. آنها می خواهند جامعه را به زور و در زمان هرچه کوتاه تر در ‏مسیری که خود می خواهند برانند. آنچه برایشان می ماند سرآمدگرایی (الیتیسم) و ‏زیر تأثیر عقب ماندگی جامعه قرار گرفتن و پذیرش ارزشهای پایین طبقه متوسط و ‏دست یازیدن به تاکتیکهای فاشیستی – از سرکوب و فشار گرفته تا برانگیختن ‏احساسات عمومی برضد نژادها و ملتها و فرهنگهای دیگر – است. همه شعارهای ‏خلقی  آنها،  همه  طرحهایشان  برای  اداره  شورایی  موسسات،  در برابر  واقعیتهای  ‏ناآگاهی  و بی انضباطی عمومی و کاهش تولید و رواج بازار سیاه و فساد بدل به ‏خشونت و سختگیری روزافزون می شود. آنها به مارکس نمی رسند و در نیمه راه به ‏استالین بسنده می کنند.‏

در ایران مارکسیست – لنینیستها مشکل ویژه خود را عرضه می دارند که از همان ‏نوع افغانستان است. بیشتر روشنفکران مارکسیست به بن بست سیاسی و فکری که ‏حزب توده نماینده آن در ایران است وشوروی نماینده آن در جهان، آگاهند و ‏گرایشهای گوناگون تروتسکیست و مائوئیست و مارکسیست چپ و مستقل و ‏مارکسیست اسلامی کوششهایی برای شکستن این بن بست است. ولی در شرایط ایران ‏و در همسایگی شوروی راه حل مارکسیست متفاوت امکان پیروزی ندارد و روی کار ‏آمدن مارکسیستها از هر مکتب فکری دیر یا زود پای مدافع جهانی «سوسیالیسم» را به ‏امور ایران باز خواهد کرد. اختلافهای درونی و دسته بندیها و آنچه خود مارکسیستها ‏‏«سکتاریسم» می نامند و بلای همیشگی آنهاست همواره بهانه ای بدست یک گروه می ‏دهد که در برابر وسوسه یاری خواستن از اردوگاه «برادر بزرگ» تسلیم شود. ‏همواره خطر جدی آن هست که «انقلاب خلقی» با انقلاب «پرچمی» جانشین شود ‏‏(۸).‏

و حزب توده که تاکتیک و استراتژی آن کودتاست فرصت را از دست نخواهد داد. این ‏حزب کوچک مرکب از تشکیلاتی (آپاراتچیک)های حرفه ای و پشتگرم به منابع مالی ‏خشک نشدنی در پی رخنه کردن و زیر نفوذ آوردن گروهها و سازمانها و نهادهاست ‏که در حکومت جمهوری اسلامی با کامیابی تمام عملی کرده است. تکرار تکنیک هایی ‏که در ۱٩١٧ بلشویکها را (اقلیتی در حدود ۲۵۰ هزار تن در کشوری که ۵۰۰ برابر ‏آن جمعیت داشت) به قدرت رساند در برنامه حزب توده است. چپگرایان کنونی ایران ‏برای حزب توده یادآور منشویکها و سوسیال رولوسیونرهای انقلاب روسیه اند، با ‏همان سرنوشت. این بار حزب کودتا امکانات قدرت جهانی همسایه را هم پشت سر ‏دارد.‏

ایران در رژیم اسلامی، مارکسیسم – لنینیسم را نیز به گونه ای تجربه کرده است؛ هم ‏جنبه توتالیتر آن را که از هر استبدادی بدتر است، هم برنامه های اقتصادی و پاره ای ‏از برنامه های اجتماعیش را. مردم ایران جیره بندی و کمبودها و بازار سیاه و ‏مصادره و تصمیم گیری های خودکامه و بی اعتنایی مطلق به حقوق افراد و ‏سختگیری تا حد مرگ به مخالفان و حتی ناموافقان و ناکارایی در سطح کشور را در ‏این رژیم به خوبی شناخته اند. مارکسیست – لنینیستها در این زمینه ها چیز تازه ای ‏نخواهند داشت. مارکسیستهای مستقل که فرمانبری از بیگانگان چشمانشان را کور ‏نکرده می توانند دور نمایی، هرچند پلید تر و منکسرتر، از «جامعه بی طبقه» را هم ‏اکنون در ایران ببینند. ممکن است بگویند آنها از ملایان بیشتر کارآمد و کمتر آلوده اند ‏‏– کاری که چندان دشوار نیست – ولی تفاوت اساسی نخواهد کرد.‏

در لهستان و رومانی چهار دهه مارکسیسم – لنینیسم چه به مردم داده است و در ‏مجارستان و چکسلواکی بی تانکهای روسی در کجا می بود؟ کوبا حتی با روزی ده ‏میلیون دلار کمک شوروی چه اندازه می تواند بدتر از حالتی باشد که بیش از دو دهه ‏پس از پیروزی سوسیالیسم هنوز اقتصاد تک محصولی است و مردم گرسنه اند و وقتی ‏بوی امکان خروج از بهشت خود را می شنوند در شوق گریز از سر و دستار می ‏گذرند؟ الجزایر سوسیالیست با همه درآمد نفت و گاز با بدترین دشواریهای کشاورزی ‏ناکارآمد و شهرهای متورم و بیکاری پردامنه – حتی با وجود صادر کردن صدها ‏هزار کارگر – و برنامه ریزی نارسا روبروست و هیچ دست کم از نمونه های ‏ناموفق تر توسعه در جهان سوم ندارد. از کامبوج و نیز ویتنام پیروزمند ذکری لازم ‏است که اولی کارآمدترین برنامه استالینیستی انهدام ملی را اجرا کرد و باید هر ‏هوادار گرایشهای دگماتیک را در تردید و اندیشه فرو برد، و دومی شش سال پس از ‏بیرون راندن امریکاییان درگیر نبرد با سوسیالیستهای پیرامون خویش است و اقتصاد ‏بخش شمالی را سامان نداده اقتصاد بخش جنوبی را هم ویران کرده است. صدها هزار ‏تن از مردمش هستی خود را به دولت می دهند تا اجازه یابند در دریاها به کام مرگ ‏بیفتند و شاید هم به کرانه نجاتی، هرجا و در هر شرایط، برسند. و سوسیالیسم دیوار ‏آلمان شرقی، و برمة بیست سال پوسیدگی و رکود سوسیالیستی و تانزانیای قحطی زده ‏و به جان آمده از آزمایش تمرکز جمعیت در واحدهای سوسیالیستی غیرقابل زندگی، ‏هرچند زیر رهبری یکی از درستکارترین رهبران جهان سوم (۶).‏

اداره متمرکز جامعه، آنگونه که مارکسیستها از هر رنگ و گرایش می خواهند، تنها ‏با فداکاری و سرسپردگی یک گروه مصمم نمی تواند عملی شود. اینها صفاتی ستودنی ‏هستند و برای هر رهبری سیاسی ضرورت دارند. ولی در کشورهایی با سطح پایین ‏فرهنگی و کمبود استعدادهای مدیریت و بدون سازمان و تجربه سیاسی، تمرکز زیاد ‏صرفاً به دیکتاتوری و فساد و ناکارایی روزافزون می انجامد. اداره متمرکز جامعه و ‏اقتصاد نیاز به انضباط و آگاهی گسترده در سطح جامعه و درجات بسیار بالای ‏مدیریت دارد (٧) که می توان گفت اگر فراهم باشد اصلاً نیاز به اداره متمرکز نیست. ‏اگر کشوری به چنان سطح های بالای فرهنگی و سازمانی برسد آنقدر پیشرفته است ‏که دیگر برنامه های سوسیالیسم دگماتیک را تحمل نخواهد کرد.‏

مارکسیستهای جوان و  رمانتیکهای انقلابی شور و شوق  و   ایدئالیسم  خود  را بجای  همه ‏چیز می گذارند. خواندن چند جزوه تعلیماتی و تبلیغاتی و شنیدن نام چند اندیشمند و ‏آشنایی کلی و سطحی با اندیشه های آنان، و تنها آنان، و بستن ذهن خود بر هرچه جز ‏آن، برای اداره، و از آن سخت تر، دگرگون کردن جامعه به معنی بهتر کردن آن، ‏تهیه های ناچیزی است. پل پت و دار و دسته او شور انقلابی و عزم آهنین و ‏سرسپردگی مطلق را جانشین شعور و دانایی کردند و اگر سی چهل درصد مردم ‏کامبوج فدا شدند باکی به خود راه ندادند. مورد آنها نمونه برجسته ای از برتر شمردن ‏مفاهیم مجرد در برابر فرد انسانی است. در حالی که هدف سیاست، فرد انسانی و ‏بهبود و بهروزی و پیشرفت و تکامل اوست، انقلابیان در حرارت تند خود نخست ‏افراد اجتماع را قربانی می کنند و سپس اجتماع افراد را.‏

یک گرفتاری این انقلابیون سردرگمی درباره هدف و وسیله است. درباره آنکه هدف ‏وسیله را توجیه می کند بسیار گفته اند. تنها در این اواخر – از چهل پنجاه سالی پیش ‏‏– بوده است که پاره ای تردیدها درباره دامنه تأثیر وسیله ها بر هدف پیدا شده است. ‏تجربه نسلها و کشورهای گوناگون نشان داده است که وسیله های نادرست بجای آنکه ‏با هدف درست توجیه شوند آن را منحرف و آلوده می کنند و به صورت سرپوشی ‏برای خود در می آورند، چندانکه اندک اندک دیگر آنچه می ماند وسیله های نادرست ‏است نه هدف درست. اما کمتر کسی به این توجه کرده است که اگر وسیله ها باید با ‏هدف بخوانند هدف نیز باید با وسیله ها متناسب باشد. با وسیله های محدود – هرچند ‏درست و ستودنی – نباید هدفهای بزرگ و دست نیافتنی در نظر گرفت. هدف بزرگ ‏و مقدس داشتن و برای آن شعار دادن و آنگاه با وسیله های ناچیز به تحقق آن کوشیدن ‏زیانش کمتر نیست.‏

از اینجاست که در شرایط بشری باید دید تدریجی و تحولی داشت. و از اینجاست که ‏انقلابها بیشتر ناکام مانده اند و ستمگری و نارساییهای تازه را جانشین اوضاع و ‏احوال پیش از انقلاب کرده اند – و گاه همان ستمگری و نارساییها را به صورت ‏شدیدتر. آنها که انقلاب اسلامی ایران را فتنه می خوانند از دو جا اشتباه می کنند. نه ‏تنها از این جهت که این انقلابی به معنی کلمه بوده است – یک دگرگونی کامل و ریشه ‏ای و خشونت بار سیاسی و روی کار آوردن گروهها و لایه های اجتماعی تازه، بلکه ‏از این جهت نیز که انقلاب همیشه کلمه مقدسی نیست که بخواهند از انقلاب اسلامی ‏دریغ دارند. انقلاب خشونت بار و رادیکال سیاسی همین است: یک انفجار نومیدانه و ‏ویرانگر؛ دست بالا بخشیدن به بدترین عواطف انسانی و کورترین و واپسمانده ترین ‏عناصر جامعه؛ بی اثر ماندن نیروهای خردمندی و سازندگی. انقلابهای موفق و ‏سازنده استثنا بوده اند و تعریف خشونت بار و رادیکال درباره بیشتر آنها صدق نمی ‏کند.‏

کسانی که برگرد انقلاب هاله تقدس می گذارند و پیوسته از نیروهای انقلابی سخن می ‏گویند از توانایی خود در اصلاح و تغییر جامعه ناامیدند. شاید هم باز برای ایران ‏خواب انقلاب یا انقلابهای تازه ای را می بینند. اما پیشرفت واقعی تنها با تغییر دادن ‏آدمها ممکن است که نمی تواند ناگهانی باشد. عمل سیاسی پیگیر و منظم از سوی ‏اکثریت بزرگ افراد جامعه سهم بزرگتری در اصلاح آن خواهد داشت تا یک ‏‏«هیستری» موقتی – حتی اگر چند سال هم در صورتهای گوناگون و پیوسته زشت تر ‏خود بپاید – که همه چیز را ویران و از هم گسسته برجای می گذارد و دهه ها و نسلها ‏سیرتکاملی یک کشور را به وقفه می اندازد.‏

انقلاب خشونت بار و رادیکال به معنی تنگ تر کلمه، یک راه حل شتابزده و از سر بی ‏حوصله گی است. تکبر و گستاخی یک اقلیت است که می خواهد سیاستهای خود را بر ‏همگان تحمیل کند. آن اکثریتی که به انقلاب خشونت بار رادیکال می پیوندند تقریباً ‏همواره در تاریخ سرگشته و پشیمان شده اند و کیفر فرصت طلبی و سهل انگاری خود ‏را به سختی داده اند. کشورهای پیشرفته جهان در هر نسل یا هر قرن یک انقلاب نمی ‏کنند. آنها گام به گام پیش می روند. مردم خود را می سازند و کیفیت زندگی و قدرت ‏مادی خود را بالا می برند. برای آنها انقلاب امر مقدسی نیست. بلایی است، مانند ‏جنگ، که می کوشند خود را از آن بدور دارند.‏

یک لعنت انقلاب اسلامی بر جامعه ایرانی در این است که پس از تجربه این انقلاب بیم ‏آن می رود که بیشتر مردم ایران از هر عمل سیاسی دلزده و خسته شده باشند و ‏اقلیتی، بیشتر در میان جوانها، بسوی فعالیت انقلابی و تغییر خشونت بار ریشه ای ‏جامعه (بی شناخت جامعه و دانستن پیامدهای آن تغییر) رانده شده باشند. این هر دو ‏گرایش فال نیکی برای آینده ایران نیست. آزادیخواهان و ملی گرایان آسوده ای هم که ‏به رعایت حال این اقلیت، کلمه انقلاب و نیروهای انقلابی را از قلم و زبان خود نمی ‏اندازند – هرچند خود انقلابیان بسیار غیرمحتملی هستند – تنها نشانه های ره ‏گمکردگی را از خود ظاهر می سازند. آن اکثریتی که از سیاست بهم برآمده است و ‏دیگر بهر که راضی است و تنها رهاننده ای از چنگال جمهوری اسلامی می جوید – ‏هرکس که می خواهد باشد – و روز بروز بیشتر در ژرفای بی اثری و دنیای خیالی ‏قدرتهای بزرگ و مشیت هایشان فرو می رود، زمینه را برای فساد و استبداد، در ‏هیأتی تازه تر، آماده می کند؛ و با بیحرکتی خود عمر رژیم کنونی را درازتر می ‏سازد.‏

بهمین اندازه زیانبخش، بالا گرفتن گرایشهای خشونت بار در میان جوانانی است که ‏در فضای نیهیلیستی کنونی ایران رشد می کنند. پایین بودن پایه فرهنگی آنان، اکثریت ‏بسار بزرگ نسل جوان ایرانی، به آنان نیروی ویرانگر شگرفی می بخشد. محدودیت ‏دید آنان ترسناک است. جهان بینی آنان در فرمولهای چند خلاصه می شود. در دریایی ‏از خشم و کین شناورند که نمی گذارد چیز دیگری از دنیای پیرامون خود بگیرند. ‏چشمان و گوشهای خود را بر تأثیرات بیرونی می بندند مبادا عزم انقلابی شان کاستی ‏گیرد. هرچه جز خودشان برایشان دشمن است که باید در مراحل گوناگون از میان ‏برداشت. با اندیشه مصالحه و توافق و همکاری و مدارا بیگانه اند. در پاکی و ‏سرسپردگی خود به چنان حق بجانبی رسیده اند که، جز به دلایل تاکتیکی، دیگر حقی ‏برای کسی نمی شناسند. با آنکه همه چیز را با معیارهای انقلابی خود می سنجند و ‏اینکه چه اندازه به قدرت رسیدنشان را آسان یا دشوار کرده است و می کند، کمتر در ‏اندیشه آماده کردن خود برای اعمال قدرت به صورت سازنده هستند. این جوانان از ‏گذشته کشور خود بیخبرند و تصوری از آنجا که پدربزرگها و پدرانشان ناگزیر بودند ‏آغاز کنند ندارند. آن درجه از پیشرفت را که ایران تا ١٣۵٧ به آن رسید یا به حساب ‏نمی آورند یا امری خود بخود و مسلم می گیرند و وارد چند و چون و مسایل آن نمی ‏شوند. چشم انداز تاریخی شان تنگ است.‏

هنگامی که سخن از ضرورت حیاتی یک توافق گسترده و حداکثر درباره آینده ایران ‏می رود هدف منحصر به براندازی مذهبیان رزمجو نیست که هرچند اسباب سرکوبی ‏و فشار را در دست دارند پشتیبانی تقریباً همه ایرانیان را، جز چند صدهزار تنی از ‏کف داده اند. روزهای آنها شمرده است. رژیم آخوندی تنها یک سخن برای گفتن دارد: ‏کشتار. زمانی تالیران به ناپلئون گفته بود که با سرنیزه همه کار می توان کرد، ولی ‏روی آن نمی توان نشست. ملایان اکنون، در سترونی فکری خود، روی سر نیزه ‏نشسته اند. تاکی باشد که نوک سرنیزه از عمامه ها بیرون بزند.‏

سرنگونی استبداد و ترور آخوندی تنها مرحله نخستین است. باید بویژه برای پس از ‏آن آماده بود. این دوران کابوس که همه آرزو دارند بتوانند فراموشش کنند گرایشهای ‏مستبدانه و افراطی، بذر نیهیلیسم، را در کشور پاشیده است. ایرانی که هیچگاه همسایه ‏خوبی برای ایرانی نبود اکنون گرگ ایرانی شده است. از هر سو گفتگو از مرگ و ‏کشتار و نابودی می رود. حتی همکاریها و ائتلافها به صراحت برای آن است که پس ‏از رسیدن به مقصد «مشترک» کار همکار و موتلف یکسره شود. افراد بیشمار آماده اند ‏برای آرمان خود – که کمترین تردید در حقانیت آن ندارند – خون هزاران و ‏صدهزاران را بریزند – و در راه منافع خود خونهای بیشتری را. ملت ایران برای ‏آنها خمیری است که باید برید و فشرد و برآتش نهاد تا شکل دلخواهشان را بگیرد. در ‏صد سال گذشته هیچگاه توده ایرانی را اینهمه بی قدر و مصرف کردنی نینگاشته ‏بودند. صرف همداستانی در دشمنی با خمینی بس نیست که چنین فضای فکری ‏خطرناکی را دگرگون سازد.

 ‏ اصول فکری یک جامعه نوین


‌‌جریان اصلی ایدئولوژیک در جامعه ایرانی، تا پیش از غلبه گرایشهای نیهیلیستی ‏راست و چپ در سه ساله گذشته، آمیزه ای از آزادیخواهی، ناسیونالیسم، ترقیخواهی و ‏عدالت اجتماعی بوده است. از این اصول فکری می توان اندیشه های اصلی را درباره ‏شکل حکومت و اجتماعی که باید در راهش پیکار کرد گرفت.‏

آزادیخواهی به معنی سپردن کار مردم به دست مردم و مسئول بودن حکومت در ‏برابر مردم است. یک نظام حکومتی که در آن رأی اکثریت حکومت کند و حقوق اقلیت ‏تضمین شود و تعادل میان نیروهای سیاسی محفوظ بماند و همه افراد در برابر قانون ‏برابر باشند و انتقال قدرت سیاسی تنها با رأی مردم امکان یابد و هیچ نهاد یا فرد یا ‏گروه یا سازمانی نتواند قدرتی بیش از آنچه در قانون بدان داده شده اعمال کند. ‏آزادیخواهی برطرف کردن هرگونه تبعیض طبقاتی و جنسی و نژادی و عقیدتی و ‏جلوگیری از تجاوز از هر ناحیه و زیر هر عنوان است.‏

ناسیونالیسم تجلی اراده ملت است به حفظ حقوق و هویت خود و پایداری در برابر ‏دست اندازیهای دیگران و دفاع از مصالح ملی. ناسیونالیسم اصل راهنمای سیاستهای ‏خارجی و روابط بازرگانی با کشورهای دیگر و سیاستهای فرهنگی است.‏

ترقیخواهی به معنی یک تعهد ملی و همه جانبه به امر توسعه اقتصادی و سیاسی و ‏اجتماعی و فرهنگی است. تأمین آن درجه از رفاه و بهروزی برای مردم که در ‏توانایی اقتصاد است و افزایش مداوم ظرفیت اقتصاد برای بهروزی بیشتر مردم و ‏بهبود کیفیت نیروی انسانی و تکمیل تأسیسات زیرساختی جامعه. ترقیخواهی، آرزو و ‏تلاش یک ملت برای غلبه بر بینوایی و واپسماندگی و رسیدن به جهان امروزی است و ‏ساختن یک جامعه آباد نیرومند با انسانهای مرفه.‏

عدالت اجتماعی به مجموعه سیاستهایی گفته می شود که هدف آن دادن فرصت برابر ‏به افراد و تعدیل نابرابریهای اجتماعی و حمایت از محرومان و تأمین آینده افراد است. ‏

پیش از همه باید موضوع شکل حکومت روشن گردد. اگر قرار است قانون اساسی ‏مشروطیت آغازگاه توافقها باشد شکل حکومتی مشروطه سلطنتی یک پایه اصلی آن ‏قانون اساسی است. اما پایبندی به قانون اساسی مشروطیت تنها یک استدلال برای ‏مشروطه سلطنتی بشمار می رود. از آن گذشته مسأله شرایط و مقتضیات کشوری ‏مانند ایران است که یک حکومت پادشاهی مشروطه را مناسب ترین جلوه می دهد. در ‏سرزمینی از اقوام گوناگون با تفاوتهای آشکار در زبان و مذهب و – برای چند ‏درصدی از جمعیت – نژاد، سلطنت همواره یک عامل متحدکننده بوده است. پادشاه به ‏عنوان مظهر اقوام ایرانی عمل می کند و این نقشی است که هیچ نهاد دیگری، از ‏جمله یک رئیس جمهوری انتخابی، نمی تواند داشته باشد. اگر در استان یا استانهایی یک ‏رئیس جمهوری رأی اکثریت نیاورده باشد نمی توان او را عامل متحدکننده شمرد. چه ‏بسا در آن استان یا استانها او را رئیس جمهوری واقعی ندانند. انتخابات رئیس ‏جمهوری هرچند سال کشور را به مرز بحران خواهد برد. زیرا ایران سازمان سیاسی ‏دمکراسی های باختری را ندارد. بر سر ریاست جمهوری رقابتها به آسانی از حدود ‏مجاز درخواهد گذشت هیچ کس خود را کمتر از دیگری شایسته آن سمت نخواهد ‏دانست.‏

تازه اینهمه در صورتی است که رئیس جمهوری به سرعت زمینه را برای ریاست ‏مادام العمر آماده نسازد، یا هرچند گاه یک کودتا به عمر رئیس جمهوری «مادام ‏العمر» پایان ندهد و رژیم جمهوری جز پوششی برای مداخله نهادی ارتش در سیاست ‏نباشد.‏

کسانی ممکن است علاقه شخصی به رژیم جمهوری در ایران داشته باشند، یا از اینکه ‏در ١٣۵٧ با سلطنت مخالفت ورزیده اند به چنان موقعیتی افتاده باشند که بهر بها ‏بکوشند جلوی بازگشت پادشاهی مشروطه را بگیرند. آنها مانند همه کسانی که ‏سرنوشت کشور را در چهارچوب ملاحظات تنگ شخصی خود می نگرند برد ‏محدودی دارند و وقت زیادی نباید صرفشان کرد. برای اکثریت ایرانیان باید ‏ملاحظات گسترده تر و عمومی تری مطرح باشد. سرنوشت رژیمهای جمهوری در ‏کشورهای جهان سوم، در کشورهایی همه کم و بیش همانند ایران، که از نظر رشد ‏فرهنگی در حدود اروپای باختری در سده های هفدهم و هژدهم هستند و از نظر ‏سازمان و پختگی سیاسی در اوایل سده نوزدهم بسر می برند، در برابر چشمان ‏ماست.‏

ثابت ترین رژیمهای جمهوری در اینگونه کشورها عموماً مادام العمر و دیکتاتوری ‏هستند. در مکزیک نمونه دیگری موفق بوده است. یک رئیس جمهوری که تنها برای یک ‏دوره شش ساله برگزیده می شود. ولی در آن کشور یک حزب چندین دهه است قدرت ‏را سراسر بدست دارد و هر رئیس جمهوری جانشین خود را بر می گزیند و عموماً ‏رسم بر آن است که در آن شش سال قدرت، چیزی را از اغتنام فرصت فرو گذار نمی ‏کند.‏

اگر کسی همه آرزویش این نباشد که رئیس جمهوری ایران بشود، بویژه پس از ‏آزمایشی که با نخستین رئیس جمهوری داده شد – کسی که تنها می خواست، بهر بها و ‏با هر نتیجه، به آرزوی همیشگی اش برسد – ناچار درباره مناسب بودن این شکل ‏حکومت تردیدهای جدی خواهد داشت. رئیس جمهوری که همه عمر قدرت دیکتاتوری ‏داشته باشد رئیس جمهوری نیست. آن کس نیز که هر روز روی صندلی ناپایدارش از ‏بیم برکناری بر خود بلرزد رئیس جمهوری نیست.‏

ممکن است کسانی نمونه هند را پیشنهاد کنند – یک دمکراسی با رئیس جمهوری ‏تشریفاتی. ولی هند از استثناهای جهان سوم است. با یک سنت دمکراتیک و نهادهای ‏نیرومند که در کمتر جای دیگر مانندی دارد. و تازه هند را باید در پرتو واقعیات ‏حکومت خانوادگی کنونی نگریست، با گرایشهای سلسله ای آن. یک حکومت اقتدارگرا ‏‏(اتوریتارین) که برای همیشگی کردن خود از همه شیوه ها بهره می گیرد، در حدود ‏قانون عمل می کند و از قانون هم فراتر می رود، و اگر «وضع فوق العاده» شکست ‏خورد «اختیارات ویژه» می گیرد و اگر دادگستری مستقل مانع شد از استقلال آن می ‏کاهد و همه قدرت حکومتی و منابع مالی را بی پروا برای بردن انتخابات بسیج می ‏کند. هند یک آمیخته دیکتاتوری – دمکراسی و جمهوری – پادشاهی موروثی شده است. ‏نمونه ای است که قابل تقلید نیست و اگر اصراری براین باشد، می توان نمونه های ‏تقلید ناپذیر بسیار بهتری را برگزید.‏

در برابر، پادشاهی مشروطه از خود در شرایط گوناگون نیروی زندگی و سودمندی ‏استثنائی نشان داده است. نه تنها پاره ای از پیشرفته ترین کشورهای جهان از ژاپن و ‏اروپای شمالی و باختری این شکل حکومت را برای خود مناسب تر یافته اند، در ‏کشورهایی مانند بلژیک یا اسپانیا یا تایلند سلطنت مهمترین عامل ثبات سیاسی و ‏یگانگی ملی است.‏

در بلژیک که میان فلامانها و والوانها، با احزاب فراوان هریک از دو قوم، دو پاره شده ‏است پادشاه را «تنها بلژیکی» می نامند. اوست که نمی گذارد همه رشته ها میان دو ‏قوم پاره شوند و نفوذ مؤثری است برای آنکه احزاب متعدد از میان اختلافات سیاسی ‏و قومی خود به درجه ای از توافق برای اداره کشور برسند. در اسپانیا، چنانکه پیاپی ‏نشان داده شده، پادشاه بزرگترین مدافع دمکراسی و ضامن نگهداری یکپارچگی کشور ‏در برابر نیروهای گریز از مرکز است. در کامیابی یکی از موفق ترین آزمایشهای ‏انتقال از دیکتاتوری به دمکراسی، که پس از فرانکو در اسپانیا روی داد، پادشاهی ‏مشروطه سهم حیاتی داشته است. در تایلند که پادشاه کمترین نقش سیاسی را دارد و ‏مقامی صرفاً تشریفاتی است پنجاه سال است که دوام پادشاهی در میان کودتاهای پیاپی ‏و اقوام گوناگون – و عموماً ناراضی و بی آرام – کشور را نگهداشته است. احترام ‏مقام او در همه واژگونیهای حکومت از خونریزی جلوگیری کرده است و  به تازگی ‏حکومتی را  که از سوی  فرماندهان ارتشی آزمند تهدید می شد با استفاده از حیثیت خود ‏رهانیده است.‏

ادامه نظام پادشاهی مشروطه که به صورت طبیعی است، قرار داشتن آن بر فراز ‏کشاکشهای سیاسی روزانه، وابسته نبودن آن به یک یا چند نیروی معین و ارتباطش با ‏همه کشور، نداشتن قدرت اجرائی که آن را از آلایشهای مسئولیت پاک می دارد، به ‏پادشاهی نیرویی بخشیده است که بیشتر به اصطلاح جمهوریها از آن بی بهره اند. ‏پادشاهی در این مفهوم از جمهوری، چنانکه در تقریباً همه کشورهای جهان سوم ‏شناخته شده است، هم پایدارتر، هم دمکراتیک تر، هم به صرفه تر است و هم به کشور ‏بیشتر خدمت می کند.‏

سلطنت مطلقه و استبدادی البته از این مقوله بیرون است و زیانهای جمهوری ‏استبدادی را دارد. در قانون اساسی مشروطیت ایران پادشاه از اختیارات و مسئولیت ‏مبراست و پادشاهی باید در ایران آینده دقیقاً براین خطوط باشد. حاکمیت و حکومت در ‏دست مردم است و توسط مجلس شورا و سنا و دولت مسئول آن اعمال می شود. اگر ‏ابهامهایی قانونی در این زمینه ها باشد باید برطرف گردد. همچنانکه پیش بینی های ‏قانونی لازم باید برای تضمین استقلال قوه قضائی بشود. به دادگستری باید نقش ناظر ‏بر همه امور کشور ومدافع حقوق افراد و سازمانها را داد. دادگستری وظایفی بسیار ‏گسترده تر از آن دارد که ما تاکنون در ایران با آن آشنا بوده ایم. دادگستری نگهبان ‏حقوق فرد در برابر نهادها و نهادها در برابر فرد است و از نظر سازمان و گزینش ‏قضات و حقوق و حدود عمل آنها باید متناسب وظایف گسترش یافته خود گردد. ‏تبعیض میان افراد کشور و تجاوز به حقوق آنها زیر هر عنوان و از سوی هر مقام و ‏قانونی باید منع قانون اساسی پیدا کند. اینها همه جنبه هایی از قانون اساسی است که ‏نیاز به روشنگری و اصلاح دارد و به موجب خود آن قانون امکان خواهد داشت.‏

به هدف نهائی یک جامعه آزاد با افرادی در حقوق برابر و مصون از تجاوز و ‏تبعیض، اجزای یک ملت به معنی واقعی، و یک حکومت دمکراتیک در ایران با نظام ‏پادشاهی مشروطه زودتر می توان رسید تا با جمهوریتی که مشروعیت آن پیوسته ‏مورد سؤال و ادامه آن پیوسته در معرض تهدید است. یک نظام پادشاهی را بیشتر می ‏توان از زیاده روی بر حذر داشت، زیرا پادشاهی متعهد ادامه خویش است و باید ‏مصالح نسلهای آینده خود را نیز پیوسته در نظر داشته باشد و با یک فرد آغاز و پایان ‏نمی گیرد. درسهای گذشته نیز با ماست و نباید گذاشت زیر پرده تملق و پرستش ‏شخصیت یا مصلحت اندیشی های کاذب فراموش شود.‏

برای آنکه پادشاهی، مشروطه بماند و دمکراسی در جامعه ای که هنوز سنتها و طرز ‏تفکر دمکراتیک در آن ریشه دارد پابرجا شود نهادهای دمکراتیک باید تقویت و پاسداری ‏شوند. از مهمترین آنها احزاب و اتحادیه های کار و رسانه های همگانی هستند. ‏احزاب با هرگونه پایه های فکری و برنامه های سیاسی و اقتصادی باید حق فعالیت ‏آزاد داشته باشند، مگر آنکه در دادگاه وابستگی آنان به کشورهای بیگانه ثابت گردد. ‏

هیچ باکی نباید از اختلاف نظر و سلیقه، حتی اختلافهای اساسی، داشت. تنها شرطی ‏که باید با سختگیری رعایت شود آن است که احزاب، و نیز گروهها و اتحادیه ها، ‏مستقل از قدرتهای بیگانه، دمکراتیک و غیرمسلح باشند. یک دمکراسی می تواند عقاید ‏مخالف را تحمل کند ولی حق ندارد اجازه دهد که از مدارای آن برضد جامعه و ‏دمکراسی بهره برداری شود. انجمنهایی که در درون خود به شیوه دمکراتیک عمل نمی ‏کنند، یا برضد نظام دمکراتیک اسلحه در دست می گیرند یا عامل سیاستهای بیگانه اند ‏به هیچ روی قابل تحمل نخواهند بود. دادگستری به اتکای قانون اساسی مرجع ‏رسیدگی به هر شکایتی درباره سوء جریانات و شیوه های غیردمکراتیک در انجمنها – ‏احزاب و گروهها و اتحادیه های کار – است و از منافع جامعه دفاع خواهد کرد.‏

به زبان دیگر این شیوه عمل انجمنهاست که باید بر طبق موازین دمکراتیک زیر ‏نظارت قرار گیرد. درباره اصول فکر و عقاید هیچ انجمنی – تا آنجا که وابسته به ‏قدرتهای بیگانه و مسلح و غیردمکراتیک نباشد – کسی حق مداخله نخواهد داشت. هر ‏انجمنی می تواند با هر عقیده ای در چهارچوبهای دمکراتیک فعالیت داشته باشد. اگر ‏فردی یا مقامی با تشکیل انجمنی موافق نباشد و آن را برضد منافع جامعه بداند می ‏تواند به دادگاه برود.‏

اتحادیه های کار (کارگران، کارمندان، پیشه وران، صاحبان مشاغل…) باید آزاد، ‏غیرانحصاری، غیراجباری و دمکراتیک باشند. دادگستری باید جلوی هر تجاوزی را ‏به حقوق اتحادیه ها و اعضای آنان، همچنانکه هر سوء استفاده و زیاده روی را از ‏سوی اتحادیه های کار بگیرد. منابع مالی و شیوه های عضوگیری اتحادیه ها، مانند ‏همه انجمنهای دیگر، باید زیر نظارت قانونی باشد. نباید اجازه داد آزمایش اتحادیه ‏های کارگری انگلستان در ایران تکرار شود. تسلط یک گروه حرفه ای بر اتحادیه هایی ‏که پیوسته از شیوه های دمکراتیک دورتر می افتند (به حدی که اگر کارگری نخواهد ‏در اتحادیه ای عضو شود کار خود را از دست می دهد) و تمرکز قدرت مالی در ‏دست کسانی که عموماً مشاغل خود را دهها سال نگه می دارند و موقعیت خود را از ‏راههای غیردمکراتیک بدست آورده اند و در راههای غیردمکراتیک بکار می برند، ‏صنعت و جامعه انگلستان را به بن بستی انداخته است که در آینده قابل پیش بینی ‏گشایشی در آن به نظر نمی رسد.‏

در کشوری مانند ایران بویژه رعایت شیوه های دمکراتیک باید همواره با ملاحظات ‏امنیت ملی همراه باشد. دمکراسی را نباید بهانه و وسیله ای برای اعمال نفوذ بیگانگان ‏و رخنه عوامل بیگانه و دشمنان استقلال و تمامیت ارضی ایران قرار داد. آزادی نباید ‏به زیان ناسیونالیسم تمام شود.‏

اعمال چنین سیاسی در زمینه فعالیتهای سیاسی و رسانه های همگانی البته بسیار دقیق ‏و حساس است. هرگونه زیاده ر وی در مراعات آزادی دست خرابکاران را خواهد ‏گشود و هر زیاده روی در جلوگیری از خرابکاری و رخنه گری خطر خفگی و ‏یکنواختی اندیشه را پیش خواهد آورد. رسانه های همگانی (مطبوعات، انتشارات، ‏سینما) باید آزاد باشند ولی این آزادی به معنی آزادی عمل هرکس قلمی یا دوربینی ‏بدست گرفت نیست. آزادی رسانه ها را باید هم در برابر دست اندازیهای دولت و هم ‏بی مسئولیتی و ملاحظات شخصی و فردی دست درکاران رسانه ها حفظ کرد. یک ‏خطر بزرگ که آزادی رسانه ها را تهدید می کند از خود آنها بر می خیزد. اگر دست ‏درکاران رسانه ها آزادی را چنان تعبیر کنند که رسانه ها در خدمت آنها و منافع ‏آنهاست دیر یا زود نشانی از آزادی نخواهد ماند. از هیچ حکومتی نمی توان انتظار ‏داشت که اگر قرار بر سوءاستفاده از رسانه هاست اجازه دهد که دیگران، نه خودش، ‏سوءاستفاده کنند. وقتی رسانه ها در خدمت منافع و گروههای فشار قرار گیرند یا به ‏عوامفریبی پردازند آنگاه احترامی برایشان نخواهد ماند و هرکه زورش بیشتر است ‏بر آنها چیره خواهد شد ودر کشوری مانند ایران مسلماً این حکومت است که زورش ‏خواهد چربید.‏

شاید تنها مانعی که بتواند در شرایط ایران جلوی دست اندازی حکومت را بر رسانه ‏ها بگیرد همان مفهوم نه چندان مشخص حیثیت و احترام رسانه هاست؛ چه خود ‏رسانه ها به عنوان نهادهایی با معیارهای بالای حرفه ای و چه دست درکارانشان به ‏عنوان انسانهایی با سطح اخلاقی و حرفه ای قابل ملاحظه. حیثیت و احترام را با ‏میزان فروش نباید اشتباه کرد. ممکن است رسانه ها از نظر بازرگانی بسیار سودآور ‏باشند. ولی حیثیت و احترامی که می تواند آزادی رسانه ها را حفظ کند چیز دیگری ‏است. مردم در تحلیل آخر به رسانه هایی که سطح انتلکتوئل و اخلاقی بالاتری دارند و ‏اصول خود را نگه می دارند و در اوضاع و احوال متغیر مانند برگ روی آب به این ‏سو و آن سو نمی چرخند بیشتر احترام می گذارند تا آنها که در هر موقعیت می کوشند ‏به هر بها خوشایند گروهها و افراد بیشتری باشند. دلیلش آن است که مردم برای ‏رسانه ها و رهبران خود معیارهای اخلاقی و انتلکتوئل بالاتر و سختگیرانه تری بکار ‏می برند تا برای خودشان و از آنها انتظار دوراندیشی و پایداری بیشتری دارند تا از ‏خودشان. رسانه هایی که همواره دنبال موج غالب حرکت می کنند و مواضع خود را ‏به اقتضای زمان پیوسته تغییر می دهند در چشم مردم و حکومتها از حیثیت کمتری ‏برخوردارند تا آنها که به ملاحظات بالاتری وفادار می مانند. در سیاست محبوبیت یا ‏اقبال عمومی را با احترام و اعتماد نباید لزوماً یکی شمرد.‏

مسئله عمده آن است که رسانه ها از خود تصویر ذهنی شیئی قابل خرید و قابل اعمال ‏نفوذ نسازند و دست درکارانشان چنان شناخته نشوند که تنها دنبال سودجویی هستند. ‏از آزادی رسانه ها تنها با قانونها و نهادها، هرچه هم تند و سخت، تا خودشان بدین ‏گونه کمک نکنند، نمی توان دفاع کرد. آنها که به رسانه ها صرفاً به عنوان یک رشته ‏دیگر کسب و کار می نگرند بهتر است وارد آن نشوند. رسانه ها جنبه های بسیار ‏نیرومند اجتماعی – سیاسی نیز دارند که آنها را در مقوله ای میان نهادهای اقتصادی ‏‏– مالی و سیاسی – اجتماعی قرار می دهد، با وظایف و الزامهایی که هیچ جنبه کسب ‏و کار ندارند.‏

قوانین مشخص درباره مسئولیت مدنی رسانه ها و جبران زیانهای افراد و نهادها در ‏برابر رسانه ها همان اندازه برای آزادی رسانه ها حیاتی خواهد بود که جلوگیری ‏قانونی از مداخلات سازمانهای دولتی در کار آنها. از آنجا که از سانسور گریزی ‏نیست – زیرا هر اجتماع در هر زمان معیارهای رفتاری معینی دارد که تنها به تدریج ‏و آهستگی تحول می یابد – یک هیأت انتخابی از قوای حکومتی و نهادهای اجتماعی ‏می تواند تشکیل یابد که اعضای آن هرچند سال تغییر یابند و رسانه ها را از نظر ‏اخلاقی کنترل کنند و جلوگیری از انتشار مطالبی را که با معیارهای رفتاری اکثریت ‏بزرگ جامعه تضاد آشکار دارد از دادگاه بخواهند. اما سانسور سیاسی جایز نیست و ‏مطالبی که جنبه اهانت به مقامات کشور داشته باشد مانند هر جرم دیگری از این گونه ‏قابل تعقیب در دادگاه خواهد بود.‏

مالکیت رادیو – تلویزیون بهتر است از آن دولت باشد. زیرا فراوانی ایستگاهها و ‏تنوع و گزینش در برنامه ها ممکن است به اشباع برسد. افراد و خانواده ها را نمی ‏توان بی دریغ در معرض نفوذ رسانه های الکترونیک قرار داد. اوقات فراغت مردم ‏نباید همه در برابر تلویزیون سپری شود و تماشای برنامه های تلویزیونی نباید ‏جانشین تماسهای اجتماعی گردد. از این گذشته مالکیت دولتی رادیو – تلویزیون اجازه ‏خواهد داد بر جنبه آموزشی آنها تأکید بیشتری بگذارند و از تکیه بیش از اندازه بر ‏تبلیغات بازرگانی بکاهند.‏

آزادی رسانه ها آزادی هرگونه فعالیت فرهنگی را – از پژوهش علمی تا آفرینش ‏هنری – به دنبال دارد زیرا این هر دو از مظاهر آزادی اندیشه اند. فعالیت فرهنگی ‏بر روی هم بی کمک دولت، آنهم در کشوری نیمه سواد و واپسمانده، به چیزی نخواهد ‏رسید. ولی مداخله دولت، حتی به صورت کمک، این اثر منفی را دارد که ممکن است ‏جلوی آزادی اندیشه را بگیرد. در اینجا نیز باید منابع مالی را به توصیه هیئتی انتخابی ‏و صلاحیتدار تخصیص داد. علاوه براین به منظور افزودن بر اعتبارات و تنوع ‏بخشیدن به منابع، کمکهای افراد و مؤسسات را به فعالیتهای معتبر فرهنگی مشمول ‏معافیتهای مالیاتی ساخت.‏

یک جامعه دمکراتیک و کارآمد را نمی توان به شیوه متمرکز اداره کرد. این ضرورت ‏عدم تمرکز را ساخت قومی ایران تقویت می کند. ایران سرزمین اقوامی است که به ‏زبانهای گوناگون سخن می گویند و در استانهای مربوط به خود – کم و بیش – گرد ‏آمده اند. برای این اقوام و استانها اختیارات محلی و اختیارات فرهنگی هر دو مطرح ‏است. عدم تمرکز در ایران باید هم جنبه اداری و هم فرهنگی داشته باشد.‏

اداره کشور از تهران در گذشته کارآمد نبود و به بهبود سیاستها و روشهای اداره کمک ‏نکرد و بر ناهماهنگی عمومی فراگرد توسعه کشور افزود. عدم تمرکز با آنکه بر همه ‏زبانها بود به جایی نرسید، به سه دلیل. نخست، در حالی که همه نظام سیاسی کشور ‏بر حداکثر تمرکز قدرت در دست یک مقام استوار بود نمی شد عدم تمرکز را حتی در ‏پایتخت عملی کرد چه رسد به استانها و شهرستانها. دوم، در تخصیص منابع مالی هیچ ‏تعهد مشخص و الزام آوری درباره استانها نبود و اعتبارات در چهارچوب برنامه های ‏کلی صرف می شد. سوم، وزارتخانه ها و سازمانهای دولتی اگر هم اختیارات خود را ‏به مأمورانشان در استانها و شهرستانها می دادند در هر زمان می توانستند آنها را پس ‏بگیرند.‏

کلید اصلی عدم تمرکز در تخصیص منابع مالی است. باید براساس جمعیت و با حساب ‏ضریب عقب ماندگی، اعتبارات عمرانی را میان استانها تقسیم کرد. چنین تعهدی ‏شرایط لازم را برای اداره غیرمتمرکز و سیاستگزاری غیرمتمرکز فراهم خواهد ‏آورد. انجمنهای استان و شهرستان، چنانکه در قانون اساسی مشروطیت نیز پیش بینی ‏شده، باید بالاترین مراجع تصمیم گیری در منطقه های خود باشند. مأموران دولت ‏زیرنظر انجمنها کار خواهند کرد و وزارتخانه ها و سازمانهای دولتی بودجه ها و ‏اختیارات لازم را به آنها خواهند داد. کارهای اجرائی را تا آنجا که بتوان باید به ‏شهرداریها و سازمانهای محلی سپرد. روشن است که عدم تمرکز سیاسی و اداری، ‏حدود خود را دارد. گذشته از امور خارجی و دفاعی، برنامه ریزی عمومی و ‏طرحهایی که بیش از یک استان را در بر می گیرند و نیز سیاستهای مالی و اقتصادی ‏ملی از شمول عدم تمرکز بیرونند. هرچه در قلمرو حاکمیت پولی و ملی است بدست ‏حکومت مرکزی خواهد بود. نیروهای انتظامی در هر استان زیر نظر مقامات محلی ‏قرار خواهند گرفت ولی فرماندهی عالی آنان باید با مرکز باشد.‏

درباره عدم تمرکز و خود مختاری و خودگردانی در دوران نابسامانی جمهوری ‏اسلامی سخنان بسیار گفته شده است و گروههایی کار را تا برخوردهای مسلحانه ‏کشانیده اند. اما ملاحظات حاکم بر هر سیاست عدم تمرکز دو چیز بیشتر نیست: ‏دمکراسی و کارایی. کار مردم را باید به مردم سپرد و تصمیم گیری را باید به اجزاء ‏آن بخش کرد تا همه دست درکاران نظر بدهند و همه اوضاع و احوال در نظر گرفته ‏شود، و اجرا را باید از کاغذ بازی و پیچ و خم های اداری هرچه ممکن است آزاد کرد ‏تا بیشترین درجه ابتکار فرد مجال یابد. به عدم تمرکز باید در فضای تهی از احساسات ‏تند اندیشید و بویژه باید واقعیات ایران را به نظر آورد. ایران یک منبع درآمد اصلی ‏دارد که بیشتر بودجه ملی و تقریباً همه درآمد خارجی کشور از آن است. این درآمد از ‏دو استان جنوب باختری کشور بدست می آید. در هر ترتیبات عدم تمرکز باید این ‏واقعیت حیاتی را در شمار آورد. همه استانها باید از یک درجه خودگردانی برخوردار ‏شوند و نمی توان به برخی اختیارات بیشتری داد. خودگردانی باید در حدی باشد که ‏بتوان به همه استانها از این سرچشمه درآمد ملی کمک کرد. این کاروانی است که باید ‏به سرعت کندترین اعضای خود حرکت کند. سرعت تندروترین اعضا آن را از هم ‏خواهد گسست.‏

منظور از عدم تمرکز فرهنگی احترام گذاشتن به زبان و فرهنگ اقوام گوناگون ‏ایرانی است. سخن گفتن و خواندن و نوشتن به زبان مادری حق هرکسی است. زبان ‏ملی جای خود را دارد و همه افراد ملت باید آن را به عنوان زبان ارتباط همگانی و ‏حامل یکی از مهمترین ادبیات جهان بیاموزند. تقویت زبان و فرهنگهای محلی هیچ ‏آسیبی به وحدت ملی ایرانیان نخواهد زد، چنانکه نمونه کشورهای بسیار نشان می ‏دهد. ناسیونالیسم ایرانی را با ناسیونالیسم فارسی نباید اشتباه کرد. آذربایجانیان به ‏ترکی سخن می گویند و در ۵۰۰ سال گذشته در صف مقدم ناسیونالیستها و میهن ‏پرستان ایران قرار داشته اند و چند تنی از بهترین گویندگان و نویسندگان فارسی را ‏هم به کشور داده اند.‏

در اداره اقتصاد اصل عمده کارایی است: چگونه از منابع کشور حداکثر بهره برداری ‏برای تولید بیشترین ثروت بشود و نیروی انسانی به بالاترین حد اشتغال و بهره وری ‏برسد؟ این زمینه ای است که کمترین تحمل را در برابر راه حلهای دگماتیک و مکتبی ‏دارد. آنچه مربوط به عدالت اجتماعی می شود پس از مرحله تولید می آید. اول باید ‏ظرفیت تولید را به اندازه کافی بالا برد و سپس در پی توزیع عادلانه میوه های آن – ‏تا آنجا که می توان – برآمد. به نام عدالت اجتماعی جلوی تولید و بهره وری را ‏گرفتن، ظرفیت تولیدی را بیهوده گذاشتن و منابع را تلف کردن، به بینواترین ‏گروههای اجتماعی ستم روا داشتن است و بر شماره بینوایان افزودن.‏

تولید نیاز به انگیزه دارد و انگیزه تنها مالی نیست. سود یا مزد تنها بخشی – اگرچه ‏بخش بزرگتری – از تلاش انسان را توضیح می دهد. بخش دیگر آن احساس شرکت ‏داشتن و مؤثر بودن است. ابتکار خصوصی به معنی آزاد کردن تواناییهای سازنده ‏انسانها و عرضه داشتن بیشترین انگیزه به آنها، طبیعی ترین و عملی ترین روش ‏برای افزایش تولید و اشتغال است.‏

انحصار، چه دولتی و چه خصوصی، ابتکار و روحیه کارآفرین (آنتروپرونور) را ‏ناتوان می کند. نباید به نام ملی کردن، اداره موسسات را به دولت سپرد و امری را که ‏در هر مرحله نیاز به ابتکار و تصمیم گیری و قبول خطر و نوآوری و از خود مایه ‏گذاشتن افراد بیشمار دارد – یعنی تولید و توزیع – در چنبر یک دیوانسالاری – با ‏گرایشهای چاره ناپذیرش به ناکارایی و فساد – گرفتار کرد. بویژه در کشورهایی مانند ‏ایران ظرفیت مدیریت اجازه نمی دهد که بار دولت را از آنچه هست سنگین تر کنند. ‏دولت اگر بتواند اعمال حاکمیت و نظارت را به درستی انجام دهد باید خشنود بود. ‏اداره تولید و توزیع باید هرچه غیرمتمرکزتر باشد و یکسره به بخش خصوصی و ‏بویژه تعاونیها سپرده شود؛ جز در صنایع استراتژیک مانند نفت و گاز و انرژی و راه ‏آهن و ارتباطات که به ملاحظات امنیت ملی باید در دست دولت باشند. بهمین ترتیب ‏انحصارها باید شکسته شوند و از رشد آنها به زبان ابتکار خصوصی جلوگیری گردد. ‏تمرکز صنایع در دستهای معدود، همه زیانهای اداره دولتی صنعت را دارد، مگر آنکه ‏دولت دست کم می تواند ادعا کند که از سوی جامعه عمل می کند و در خدمت افراد ‏معین نیست.‏

نقش اصلی دولت در اقتصاد (گذشته از اداره بخشهای استراتژیک) آزاد کردن ‏نیروهای تولیدی و حمایت آنها در برابر انحصارات و رقابتهای غیرمنصفانه داخلی و ‏خارجی، تشویق سرمایه گذاری و فراهم آوردن شرایط رشد اقتصادی (توسعه ‏زیرساخت، آموزش نیروی انسانی، اعتبارات ارزان و آسان، معافیتهای مالیات ی) و ‏دفاع از منافع تولیدکننده و مصرف کننده و جلوگیری از زیاده روی و تجاوز از هر ‏ناحیه است.‏

تسلط دولت براقتصاد در اوضاع و احوال ایران یک پیامد دیگر سیاسی دارد که باید آن ‏را باز شناخت. به برکت درآمد نفت، دولت در ایران یک سرچشمه عملاً مستقل درآمد ‏دارد که بدان تاکنون نیروی سیاسی بیکرانی به زیان دمکراسی داده است. برخلاف ‏حکومتهایی که باید هزینه های خود را از فرد فرد مردم بدست آورند، حکومت در ‏ایران درآمدی مستقل از مردم دارد. در غیاب نهادهای سیاسی و اجتماعی نیرومند، ‏این درآمد به اضافه تسلط بر اقتصاد به حکومت موضعی در جامعه خواهد داد که چند ‏گانگی قدرت سیاسی را ناممکن خواهد کرد. جامعه چندگانه (پلورالیست ی) را با ‏اقتصاد یک سویه دولتی که درآمد سرشار نفتی را هم در اختیار دارد نمی توان ساخت. ‏در این تعبیر، ملی کردن صنایع ضربتی بر دمکراسی سیاسی خواهد زد و چنانکه ‏تجربه نشان داده به برقراری دمکراسی اقتصادی هم خدمتی شایان نخواهد کرد.‏

سپردن تولید و توزیع به بخش خصوصی و تعاونی – جز در پاره ای زمینه های ‏استثنایی و استراتژیک – نه تنها یک ضرورت کارایی است، ضرورت سیاسی به ‏ملاحظات دمکراتیک هم هست. اگر همه تصمیم ها را در یک دیوانسالاری بگیرند و ‏وسیله اجرایش را هم بر کنار از جامعه داشته باشند چه نیازی به دمکراسی خواهد ‏بود؟ دمکراسی چگونه ریشه خواهد گرفت و رشد خواهد کرد؟

اگر اقتصاد دولتی در همه جا شکست خورده است و به نام ملی کردن مؤسسات نباید ‏همه مردم را حقوق بگیر دولت کرد، اداره شورائی موسسات نیز شعار دیگری است ‏که نتایج عملی آن هیچ مناسبتی با ظاهر دمکراتیک آن ندارد. این شعار پس از شکست ‏سرمایه داری دولتی – زیر عنوان ملی کردن – باب روز شده است. اما در سپردن ‏موسسات به کارکنان آنها دو اشکال اساسی هست: نخست، چرا مؤسسه ای که با ‏سرمایه دولت یا بخش خصوصی با قبول همه مخاطرات آن برپا شده به یک عده معین ‏داده شود؟ هر عده دیگری می توانند گرد آیند و دعوی کنند که آن مؤسسه را در دست ‏گیرند و بسیاری می توانند ثابت کنند که حتی مؤسسه را بهتر اداره خواهند کرد.‏

مشکل دوم که بویژه در کشورهای واپس مانده با سطح پایین فرهنگی و سازمانی جنبه ‏حاد می یابد آن است که چنین شیوه ای معمولاً یک پیامد بیشتر نخواهد داشت – ‏ورشکستگی مؤسسه و افتادن آن بدست دولت. شورای کارکنان برای آنکه دوباره ‏انتخاب شود امتیازات هرچه بیشتری پخش خواهد کرد. اعضای مؤسسه که حقا به ‏آینده اطمینانی ندارند برای گرفتن پاداشهای بیشتر، تا فرصتی هست، فشار خواهند ‏آورد. در بیشتر موارد گرایش عمومی بر کار کمتر و درآمد بیشتر خواهد بود. ‏دمکراسی هم به تندی جای خود را به دسته بندیها و کارکردهای مشکوک خواهد داد.‏
در آغاز جمهوری اسلامی ایران مؤسسات بسیار به شوراها سپرده شدند و تقریباً در ‏همه جا همین روند تکرار شد و شکست این راه حل را نمی توان صرفاً به ناکارایی ‏عمومی جمهوری اسلامی نسبت داد.‏

اگر منظور، شرکت دادن کارکنان در اداره مؤسسات است راههای دیگری هست. در ‏سوئد اتحادیه های کارگری می توانند سهام مؤسسات را بخرند. در آلمان غربی ‏نمایندگان کارگران در هیأتهای مدیره مؤسسات صنعتی عضویت می یابند. در ژاپن ‏کارگران را در تصمیم گیری مراحل گوناگون تولید مشارکت می دهند، با نتایجی که ‏از همه شیوه ها بهتر بوده است. از نظر مادی هم کارکنان و خانواده آنها در مؤسسات ‏ژاپنی از پوششهای رفاهی فزاینده (به همراه رشد مؤسسات) و عملاً از گهواره تا گور ‏برخوردارند.‏

در هرحال به نام دمکراسی اقتصادی نباید به تولید آسیب رسانید. دمکراسی و عدالت ‏فرع بر آن است که چیزی تولید شود. روشن است که در شرایط فراوانی بهتر می ‏توان به دمکراسی و عدالت رسید. آنها که در کشورهای واپسمانده همه ذهنشان در ‏تسخیر مبارزه طبقاتی است عملاً مانع توسعه صنعتی و گسترش طبقه کارگر می ‏شوند. اگر «پرولتاریا» و «طبقه کارگر» چیزی بیش از بهانه به قدرت رسیدن ‏گروهی باشد، بهتر خواهد بود که در نخستین مراحل به گسترش هرچه بیشتر صنعت ‏و نیروی کار کمک کرد.‏

دامن زدن به مبارزه طبقاتی و پیوسته برانگیختن لایه نازک کارگران صنعتی در ‏کشوری که نخستین مراحل صنعتی شدن را می گذراند و زیر پا نهادن رابطه مناسب ‏مزد و بهره وری طبعاً به آنجا خواهد انجامید که یا صنایع موجود به زیان مصرف ‏کننده و بی هیچ امکان رقابت در میدان بین المللی توسعه یابند تا بتوانند هزینه های ‏فزاینده کارگری خود را بپردازند و پایین بودن بهره وری نیروی کار را جبران کنند و ‏یا بر خزانه دولت تحمیل خواهند شد. در هر دو صورت گسترش صنعتی به کندی یا ‏توقف خواهد گرایید.‏

البته در کشوری که گروههای حاکم حدی بر امتیازات خود نمی شناسند و هرکس ‏هرچه بتواند آزادانه از خوان یغمای ملی بر می دارد از کارگران و هر گروه متشکل ‏دیگری نمی توان انتظار داشت در غم توسعه صنعتی باشند و از نیروی خود برای ‏گرفتن امتیازات هرچه بیشتر بهره نگیرند. اگر باید جلوی زیاده رویهای پاره ای ‏احزاب یا اتحادیه ها را گرفت، پیش از آن باید طبیعت غیردمکراتیک جامعه را تغییر ‏داد. یک دمکراسی باید سختگیرتر باشد، نخست در برابر گروههای حاکم، سپس در ‏برابر هر گروه دیگر.‏

ابزار اصلی برقراری عدالت اجتماعی، نظام مالیاتی و تأمین اجتماعی است و بار هر ‏دوی آنها را اساساً تولیدکنندگان ثروت باید بکشند. مالیات، اگر بتوان وصول کرد، می ‏تواند عامل اصلی دمکراسی اقتصادی باشد و نیز مؤثرترین وسیله برای جهت دادن به ‏فعالیتهای اقتصادی و تا حدودی مهاجرت و انتقال جمعیت است. در کشورهای جهان ‏سوم کمتر مهارت سازمانی و اراده سیاسی لازم برای گرفتن مالیات بسیج شده است. ‏باید در ایران هرچه بتوان برای برقراری یک نظام مالیاتی عادلانه و کارآمد انجام داد. ‏دسترسی دولت به درآمد نفت نباید مایه غفلت از مالیات بشود – با همه دشواریها که ‏در آن هست. اما مالیات را باید آنقدر گرفت که انگیزه برای بدست آوردن درآمد بیشتر ‏را از میان نبرد و مالیات را یک حکومت نادرست نمی تواند بگیرد.‏

هزینه تأمین اجتماعی را نیز باید کارفرمایان و کارکنان بپردازند نه دولت. ‏ثروتمندترین کشورها زیر سنگینی هزینه های تأمین اجتماعی کمر خم کرده اند. اگر ‏کسانی که خود دست درکار هستند، یعنی کارفرمایان و کارکنان، پشتگرمی به منابع ‏ظاهراً پایان ناپذیر دولت نداشته باشند، بیمه های بیکاری و بیماری و بازنشستگی را ‏از طریق قراردادها با مؤسسات بخش خصوصی هم بهتر و هم ارزان تر می توان ‏اداره کرد. اگر بیمه های بیماری چنان نباشد که به هر کمترین بهانه ای بیشترین ‏هزینه ها را به حساب آورند صندوقهای بیمه تهی نخواهد شد و دولت هرسال سهم ‏بیشتری از بودجه خود را به جبران کسری آنها نخواهد داد. اگر به نام بیمه به بیکاران ‏آنقدر نپردازند که کار نکردن برآنان چندان گران نیاید آنگاه مانند بسیاری از ‏کشورهای اروپای باختری نه نیاز به اینهمه کارگران میهمان یا مهاجر خواهد بود تا ‏کارهایی را که کارگران خودشان خوار می شمارند انجام دهند، نه صف بیکاران ‏پیوسته انبوه تر خواهد شد، نه صندوقهای بیکاری تهی خواهد ماند، نه کمک دولت به ‏آن صندوقها هرسال افزایش خواهد یافت، نه تولید آسیب خواهد دید.‏

کمک دولت به تأمین اجتماعی باید اساساً به صورت تخفیف ها و معافیتهای مالیاتی ‏باشد. اداره دولتی بیمه های اجتماعی همواره ناکارآمدتر، پرهزینه تر و دست و ‏پاگیرتر از ترتیبات خصوصی است. دست کم هزینه یک دیوانسالاری پر عرض و ‏طول برآن بار می شود که ضرورتی در آن نیست. ایران هنوز در آغاز «جامعه ‏رفاه» است و می تواند از تجربه سی چهل ساله کشورهای اروپای باختری و دو دهه ‏گذشته امریکا در این زمینه پند بگیرد. زیاده روی در پوشش تأمین اجتماعی همه جا به ‏کاهش رشد اقتصادی، افزایش بیکاری و تورم و هزینه های نجومی و در موارد بسیار ‏نالازم انجامیده است. از بهره کشی کارگران در قرن نوزدهم به افراط در پوشش ‏رفاهی در نیمه دوم قرن بیستم نباید افتاد.‏

گسترش صنعت در ایران با جمعیت فزاینده و امکانات کشاورزی محدود آن یک هدف ‏طراز اول اقتصادی است و باید به عنوان یک ابزار طراز اول نیز در توزیع جمعیت ‏بکار رود. هرسال در ایران حدود یک میلیون تن به بازار کار سرازیر می شوند و ‏کشاورزی حتی با بهره برداری حداکثر از منابع آب و زمین نخواهد توانست جز برای ‏بخش کوچکی از آنها اشتغال فراهم آورد. روستاها بهرحال مازاد جمعیتی دارند که به ‏مراکز شهری سرازیر خواهند شد، آنها را برای زندگی نامناسب تر خواهند کرد و بر ‏هزینه های بالاسری (اوورهد) اجتماعی خواهند افزود. این محدودیت اساسی ‏کشاورزی ایران دلیلی بر چشم پوشی از کشاورزی نیست. برای نگهداشتن جمعیت در ‏روستاها که به حال کشاورزی هم سودمند خواهد بود باید صنعت را هرچه بتوان به ‏روستاها برد، و نه تنها صنایع وابسته به کشاورزی را. هیچ مانعی ندارد که مثلاً در ‏روستاها اجزأ یا ابزار صنعتی ساخته و پارچه بافته شود.‏

کشاورزی در ایران باید بطور عمده کشاورزی واحدهای خانوادگی و متوسط باشد. ‏شرکتهای کشت و صنعت و کشاورزی بازرگانی به شیوه امریکا در توانایی مدیریت ‏کشاورزی ایران نبوده است و جز در موارد استثنائی مانند دامداری و مرغداری یا ‏کشت نیشکر نباید تشویق شود. اما از سویی با تغییر قوانین از شکسته شدن و تقسیم ‏بیش از اندازه زمینها باید جلوگیری کرد و از سویی تعاونیهای نیرومند و ریشه دار ‏کشاورزی باید کارهای مربوط به ترویج و برنامه ریزی کشت و اعتبارات و ‏بازاریابی و فروش فراورده ها و خرید نیازمندیها را در دست گیرند و پای سلف خر ‏و پیله ور و دست صراف را از روستاها کوتاه کنند. نقش دولت باید برنامه ریزی و ‏کمک باشد. اداره کشاورزی و روستاها بهتر است یکسره از دست دولت بدرآید.‏

تراکم جمعیت در شهرهای ایران شاید اکنون بزرگترین مسأله اقتصادی و اجتماعی – ‏و سیاسی – کشور باشد. با پخش صنایع در مراکز بیشمار و بردن خدمات رفاهی و ‏شهری به محل های کار و دادن امتیازهای مالیاتی باید به تدریج از جمعیت شهرهای ‏بزرگ کاست و توزیع جمعیت را عقلائی کرد. اقتصاد ایران مطلقاً از عهده اداره ‏جمعیت شهری ایران در صورت متمرکز کنونی آن، بر نمی آید. نسبت افزایش ‏جمعیت در یک شهر با هزینه های شهری یکی نیست و با تصاعد هندسی افزایش می ‏یابد.‏

و بعد، آثار ویران کننده زندگی بی ریشه و سترون شهری را در شرایط کمبود خانه و ‏تسهیلات شهری و امکانات فرهنگی بر توده های انبوه قابل انفجار باید به حساب ‏آورد؛ نسلهایی که در زاغه ها و محله های فقیرنشین می پژمرند، میلیاردهایی که باید ‏دور ریخت و تنها می توانند وضع را بهمان بدی نگهدارند و فقط نگذارند بدتر شود. ‏زنده کردن روستاها و مراکز جمعیت بیشمار در سراسر کشور، به صورتی که ‏قطبهای جذب کننده جمعیت شوند، باید یکی از نخستین اولویتهای هر برنامه ملی باشد. ‏آنگاه شهرها و شهرکهایی که جمعیت شان کارهای تولیدی دارند و ولگرد و بیکار یا ‏دستفروش نیستند از عهده نگهداری خود نیز، بهتر بر خواهند آمد و نیازی نیست که ‏بخش بزرگ منابع ملی را صرف کمک به شهرداریها کنند.‏

همه این برنامه ها بستگی به یک نظام آموزشی درست و غیرتقلیدی و متناسب با ‏امکانات و نیازهای کشور دارد. یک نظام دمکراتیک – که فرصتهای برابر به استعدادها ‏عرضه دارد – و غیرمتمرکز – که امکانات محلی را بسیج کند و نیازهای محلی را ‏در نظر گیرد – و کارآمد – که صرفه ملی را رعایت کند. از یک سو توده های بزرگ ‏دیپلمه و لیسانسه بیکار و غیرقابل استخدام پرورش ندهد و از سوی دیگر تخصص ‏هایی را که ناگزیر از مهاجرت به کشورهای پیشرفته غربی باشند. یک نظام آموزشی ‏که همه ارزش آن به دانشنامه ها نباشد بلکه به مهارتها و دانش فنی باشد که به ‏شاگردان می دهد.‏

پایه هرم آموزشی را باید توده جمعیت کشور تشکیل دهند که سواد خواندن و نوشتن و ‏محاسبه داشته باشند و به مرحله خودآموزی و بالا بردن سطح فرهنگی خود رسیده ‏باشند. بیشتر دانش آموزان باید از شاگردان رشته های فنی و حرفه ای باشند که برای ‏کار در بخشهای کشاورزی و صنعتی و خدمات آماده گردند. تحصیلات بالاتر باید در ‏نوک هرم آموزشی تمرکز یابد تا بتوان حقیقتاً از تحصیلات بالا با کیفیت بالا و نتایج ‏بالا سخن گفت. هیچ ضرورتی ندارد که کشور از شماره دانشگاهها و دانشجویان بر ‏خود ببالد. آنچه باید بدان بالید سطح آموزشی است. شمار دانشاموزان و دانشجویان در ‏سطح های بالا بستگی به نیازهای بخشهای آموزشی و اقتصادی و نیز توانایی فراهم ‏آوردن آموزش بالا و ممتاز خواهد داشت و باید به آهستگی افزایش یابد. معیار عالی ‏بودن آموزش درجه دانشنامه آن نیست، ارزشی آموزشی آن است. دانشنامه ها را باید ‏از ارزش قانونی و حیثیتی آنها تهی کرد. داشتن یک دانشنامه به خودی خود برای ‏پیشرفت در جامعه بس نیست. برای هر کار باید دانش فنی آن را داشت و آن را با ‏گذراندن آزمایشها ثابت کرد. آزمایشها می توانند ملی یا بسته به مورد باشند. راه ‏پیشرفت در همه زمینه ها، از جمله ارتش، باید برای هرکس دانش فنی لازم را در هر ‏موقعیت بدست آورده باز باشد.‏

آموزش باید تا سطح معینی برای همه و از آن بالاتر برای کسانی که استعداد دارند ‏ولی توانایی مالی ندارند رایگان باشد. آموزش فنی و حرفه ای را باید برای همه ‏دانشاموزان رایگان کرد و نیز برای همه گروههای سنتی آماده کار. بخش بزرگی از ‏آموزش فنی و حرفه ای باید به صورت کارآموزی و با همکاری صنایع و خدمات ‏سازمان داده شود. بخش خصوصی باید سهم عمده ای در پرورش نیروی انسانی مورد ‏نیاز خود و بازآموزی کارگران به منظور آماده کردنشان برای کارهای تازه برعهده ‏گیرد. دولت در کار آموزش کمتر به کارهای اجرائی خواهد پرداخت – که باید به ‏تدریج به نهادها و سازمانها و انجمنهای محلی و بخش خصوصی سپرده شود – و ‏وظیفه آن دادن کمکها و تشویقهای مالی و برنامه ریزی و نظارت و ارزشیبابی و ‏سرپرستی آزمایشها خواهد بود.‏

ایران در یک منطقه حساس جهان یکی از مهمترین کشورهاست. سیاست خارجی ایران ‏باید متوجه حفظ امنیت و استقلال کشور و همه منطقه جغرافیائی پیرامون آن باشد. در ‏این منطقه جغرافیائی خاص، فراوانی نفوذها و منافع بین المللی و رقابت ابرقدرتها و ‏قدرتهای درجه دوم چنان وضع پیچیده ای پیش آورده است که در سیاست خارجی باید ‏بدنبال چیزی بیش از فرمولهای معمول «روابط دوستانه براساس منشور ملل متحد» ‏بود.‏

سیاست خارجی ایران باید مستقل و دور از دسته بندیها و رقابتهای بین المللی باشد. ‏ایران باید روابط برابر با همه کشورها و روابط نزدیک با همسایگان خود برای ‏جلوگیری از تسلط بیگانگان و تبدیل منطقه به پایگاه آنان برقرار کند. جنگ عراق باید ‏هرچه زودتر پایان یابد. عراق نمی تواند این جنگ بی امید را ادامه دهد و باید به ‏بازگشت روابط دو کشور به قرارداد ۱٩٧۵ الجزیره رضایت دهد. بزرگترین ‏دستاورد عراق از این جنگ فرسایشی و ویرانگر سرنگونی رژیم خمینی می بود که ‏آن را هم ملت ایران بنا به مصالح ملی خود عملی خواهد کرد و اساسا نیازی به ‏مداخله عراق در امور داخلی ایران نبوده است و نخواهد بود. اگر عراقیها اصرار در ‏تسلط بر قلمرو آبی و ارضی ایران داشته باشند باید بدانند که ملت بزرگ ایران دیر یا ‏زود خود را آزاد خواهد کرد و نیرویش را گرد خواهد آورد و آنگاه روزهای سیاهی ‏در انتظار عراق خواهد بود. ناتوان کردن عراق – همچنانکه هیچ یک از همسایگان ‏ایران – به مصلحت ملی ایران نیست و این بر رژیم عراق است که واقعیات را ببیند و ‏از اصرار بر دعاوی بی پایه خود بر شط العرب یا خوزستان یا جزایر خلیج فارس ‏دست بکشد. ایران در هر شرایط اجازه نخواهد داد به حقوق آن دست درازی شود.‏

در خلیج فارس مسئولیت ایران جنبه محلی دارد و صرفاً در چهارچوب همکاری و ‏تفاهم با کشورهای منطقه ای است که خوشبختانه گامهایی در زمینه همکاری مؤثر ‏میان خود برداشته اند. جلوگیری از یک مسابقه تسلیحاتی در میان کشورهای خلیج ‏فارس به سود همگانی است. قدرت کشورهای کرانه ای خلیج فارس در شرایط ‏همکاری آنها به خوبی کافی است که دست دیگران را از امور منطقه کوتاه کند. در ‏واقع بزرگترین خطری که خلیج فارس را تهدید می کند رقابت و بی اطمینانی میان ‏کشورهای خود منطقه است. ایران هیچ علاقه ای ندارد ژاندارم کسی یا جایی باشد. ‏امنیت راههای دریایی خلیج فارس با همه کشورهای منطقه است و بیرون از دریای ‏عمان بهرحال ربطی به ایران ندارد. هرکس نفت می خرد خودش مسئول نگهداری آن ‏است.‏

برای پشتیبانی یک سیاست خارجی مستقل بر پایه دوستی با کشورهای همسایه و نزدیک ‏و روابط دوستانه و برابر با کشورهای صلح دوست جهان، ارتشی متناسب با امکانات ‏مالی و صنعتی و نیروی انسانی کشور لازم است، به حدی که جلوی دیوانگی هایی از ‏نوع حمله عراق را بگیرد و در کنار نیروهای مسلح کشورهای خلیج فارس تضمینی ‏برای جلوگیری از دست اندازیهای بیگانگان باشد. ولی نه آن اندازه که اقتصاد ایران ‏را در گرو خود بگیرد؛ یک گروه بزرگ سربازان و کارشناسان و کارکنان فنی بیگانه ‏را بر ارتش و جامعه ایران تحمیل کند و سرنوشت ما را به کشورهای دیگر وابسته ‏سازد.‏

توسعه ایران نیاز به فروش بخشی از منابع نفت و گاز کشور دارد. بازار طبیعی نفت، ‏اروپای باختری و ژاپن و امریکا و کشورهای نزدیک ایران هستند و گاز باید به ‏شوروی و از آنجا بخشی به اروپای باختری صادر شود. نقش نفت و گاز را در ‏اقتصاد و مناسبات بازرگانی ایران با خارج باید شناخت و اهمیتی را که دارد – ‏اهمیتی صرفاً بازرگانی و اقتصادی و نه بیشتر – بدان داد. روشن است که همکاری ‏ایران با اوپک باید تقویت و از جنگ قیمت با همکاران ایران در آن سازمان جلوگیری ‏شود. برای بازسازی و توسعه ایران از فروش نفت و گاز به خارج و نیز خرید از ‏خارج – بویژه کشورهای نزدیک و همسایه ایران مانند ترکیه و هند – گریزی نیست ‏که باید در چهارچوب روابط بازرگانی سودمند متقابل و صرفاً روی صرفه و صلاح ‏کشور انجام گیرد. اینهمه اموری است بیرون از ملاحظات ایدئولوژیک و باید با دید ‏عملی بدان نگریست.‏

آرمان یک ایران دمکراتیک و پیشرو با توانایی دفاع از حقوق خود و جامعه ای ‏عادلانه، در اوضاع و احوال آشفته و گاه یاس آور کنونی ممکن است بیش از اندازه ‏آرزویی جلوه کند. چه تضمینی است براینکه ایران پس از خمینی را – که به احتمال ‏زیاد چندگاهی با دستهای آهنین اداره خواهد شد – می توان دوباره بر چنین پایه هایی ‏ساخت؛ از افتادن کشور به دیکتاتوری و تسلط یک گروه آزمند و ناسالم جلوگیری کرد؛ ‏مصالح ملی را از دستبرد بیگانگان نگه داشت؛ کشاکشهای اجتماعی و مبارزات منافع ‏گوناگون را در حدود قانون و انصاف مهار کرد؛ گرایشهای افراطی چپ و راست را ‏رام کرد؛ کینه های شخصی و گروهی را به فراموشی سپرد و یگانگی ملی را باز ‏گرداند؟

پاسخ در خود مردم ایران است. هیچ برنامه عمل و اصول عقایدی در برابر انحراف ‏و فساد، افراط و کوته بینی، غلبه امیال پست تر بر منطق عالی تر تضمین نشده است. ‏هیچ ضمانت ذاتی و ساخته شده در خود، در کار نیست. مردم هستند که سرنوشت ‏برنامه ها و عقاید را تعیین می کنند. جز نیرومندی جنبشی که نه تنها استبداد آخوندی ‏را سرنگون می کند بلکه ایران فردا را شکل می دهد به چیزی امیدوار نمی توان بود. ‏تا هنگامی که این میلیونها ایرانی رنج کشیده و تحقیر شده و سرمایه و هستی و آبروی ‏شخصی و ملی را بر باد داده متقاعد نشوند که زندگی در فساد و بی نظمی بس است و ‏چنبر نادرستی و خشونت را باید شکست، و معنی سیاست این نیست که دوره های ‏زورگویی و فساد از پی دوره های زورگویی و فساد و خونریزی بیایند و تاریخ یک ‏ملت را نباید تجاوز و بردارکشی و انفجارهای هیستریک و دگرگونیهای ناگهانی ‏بسازد، سرنوشت آینده ما تکرار بدتر گذشته خواهد بود.‏

در این نوشته به تاریخ سه نسل اخیر ایرانیان توجه شده است. ولی سراسر تاریخ ما را ‏درسهای تلخ فرا نگرفته پر کرده است. ما بارها در ناتوانی خود برای همزیستی ‏درست با یکدیگر و حکومت کردن درست بر خود، میدان را به بیگانگان سپرده ایم. ‏تقریباً همیشه مغلوب فساد حکومت شده ایم و از آنجا سرتاسر جامعه خود را عرضه ‏نیروهای پوسیدگی و از هم گسیختگی کرده ایم. در اوضاع و احوالی که با نشان دادن ‏اندکی پایداری و سختگیری می توانسته ایم از زیاده روی صاحبان قدرت جلوگیری ‏کنیم نرمی و سازش نشان داده ایم و هنگامی که زیاده رویها از حد می گذشته است ‏آماده بوده ایم خود را از چاله به چاه اندازیم. از هر مژده آور دروغین، حتی از بیگانه ‏آزمند خونخوار استقبال کرده ایم.‏

اگر امیدی بتوان به آینده داشت، در برآمدن یک نسل ایرانی است که گذشته ملت خود ‏را دریافته باشد، محدودیتهای فرهنگ سیاسی ایران را شناخته باشد. براین آگاهی، ‏اراده ساختن یک جامعه آزاده و عادلانه و پیشرو را افزوده باشد. نه آنها که می خواهند ‏به هر ترتیب باز گردند و بقیه آنچه را هم که مانده است به خارج ببرند. نه آنها که مزه ‏زندگی در تنگدستی غربت را چشیده اند و تصمیم دارند از هر کوتاه ترین فرصتی که ‏پیش آید برای بار بستن و گریز بهره گیرند. نه آنها که به نام یک آرمان (نامش ‏سوسیالیسم باشد یا اسلام یا جامعه دمکراتیک) کمر به کشتن یک طبقه، یک لایه ‏اجتماعی، و هرکس و هر گروه دیگری که در برابر باشد بسته اند.‏

آینده ایران به عنوان سرزمینی که بتوان در آن زیست و بتوان مرزهایش را نگه ‏داشت و به آیندگان سپرد – آنچه پیشینیان ما با همه کم و کاستی هایشان کرده اند و ما ‏بیم آن می رود که نتوانیم – به ایرانیان نوع دیگری بستگی دارد. به آنها که در کوره ‏تاریخ سی ساله گذشته ایران آبدیده شده اند. به آنها که در دوزخ جمهوری اسلامی تاب ‏آورده اند و امید خود را به ایران و آینده ایران از دست نداده اند. به آنها که از سالهای ‏زندگی در کشورهای پیشرفته توانایی سازماندهی و روحیه مدنی و اندیشه های تازه ‏بدست آورده اند.‏

گرایش اجتماعات بشری به بدی است مگر آنکه به مانع برخورد کند. اگر در ایران ‏امروز و فردا یک جریان نیرومند و متعهد به اصول آزادی، ناسیونالیسم و ترقیخواهی ‏و عدالت اجتماعی باشد می توان گروههای حاکم، نمایندگان منافع و طبقات اجتماعی ‏را هریک بر سر جای خود نشاند و همه آنها را در خدمت مصلحت عمومی قرار داد – ‏و مسئله سیاست در همین است.‏

در تحلیل آخر این خود ماییم که می توانیم سلامت آینده کشور خود را تضمین کنیم. و ‏اگر این بررسی در سطرهای پایانی خود رنگی از نگرانی می گیرد از آنجاست که ‏توده بزرگ جمعیت ایران، بویژه در گذشته نزدیک خود الگوهای رفتاری و گرایشهای ‏اخلاقی خطرناکی ظاهر کرده است. اگر در آینده چنان رفتار کنیم که گویی چنین ‏گذشته ای نداشته ایم افق فردای ما روشن تر از دیروز و امروز و زمان نخواهد بود.‏
خطر آینده ای که ایران را تهدید می کند از این ظرفیت هراس آور ایرانی برای زیاده ‏روی، آسانگیری و بی اصولی بر می خیزد. از این که برای بسیاری افراد آسانتر ‏است جان خود را در راهی که مقبول عموم، یا بهرحال عموم پیرامونیانشان، است ‏بدهند تا در برابر آنها از عقاید خود دفاع کنند؛ از اینکه می توانند از جان خود آسان ‏تر بگذرند تا از منافع ناچیز خود.‏

اعتقاد به معجزه و امور غیرقابل توضیح؛ نداشتن ذهن منطقی و در نیافتن رابطه علی ‏امور؛ لوث کردن مسئولیت فردی به نام مذهب و مشیت الهی، و مسئولیت اجتماعی به ‏نام مداخله خارجی و مشیت امریکا و انگلیس؛ تنبلی ذهنی، احساساتی بودن به افراط؛ ‏زودباوری از یک سو و بدگمانی به همه چیز و همه کس از سوی دیگر؛ پذیرفتن ‏افسانه ها و تخیلات و باور نکردن محسوسات؛ قضاوت سطحی و فوری و باک نداشتن ‏از تغییر موضع های ناگهانی؛ غرق بودن در خود و در نیافتن و در شمار نیاوردن ‏دیگران و منافع و نظریات آنان؛ دشمنی و دوستی بیرون از حد و در بست؛ جهان را ‏سیاه و سفید دیدن؛ کینه جویی بیکرانه – اینهمه صفاتی است که نمی گذارد ایرانی با ‏ایرانی کار کند و یک مبارزه منظم و دراز آهنگ را از پیش ببرد. چنین صفاتی برای ‏انفجارهای گاهگاهی، برای فراز و نشیبهای سخت و ناگهانی در فضای سیاسی، برای ‏آنکه در بیشتر اوقات جامعه را به حالت غیرفعال و پذیرنده (هرچه پیش آید خوش آید) ‏نگهدارد بیشتر مناسب است.‏

نیاز بیمارگونه ایرانی به امامزاده سازی و بت تراشی، به مقدس و معبود و معصوم؛ ‏سودای (ابسسیون) مانوی ایرانی به اینکه هر برخورد خود را با نظر یا منافع دیگری ‏به صورت رویارویی یزدان و اهریمن ببیند؛ آمیختگی شگفت این نرمش ناپذیری با ‏فرصت طلبی و رنگ به رنگ شدن، نشانه بدی از ناپختگی و نارسیدگی اخلاقی و ‏سیاسی ماست. این حالت پرستش و بیخودی، که در برابر هرچه و هرکه باب روز ‏است نشان داده می شود، سیاست ایران را پیوسته به گندیدگی می کشاند.‏

بت سازی و اطاعت کورکورانه، چهل سالی پیش شاه جوان دمکرات را کم کم به ‏شاهنشاه آریامهر و رهبر و فرمانده تبدیل کرد و تعظیم را به دستبوس و بعد پابوس ‏پایین آورد. هر سخن معمولی شاه را نشانه نبوغ ذاتی شمرد تا جایی که موضوع ‏اینهمه ستایش و پرستش، دیگر حاضر نبود با هم میهنانش وارد بحث جدی شود و ‏اظهارنظر مستقل از سوی آنان را نشانه گستاخی می شمرد. سه سال پیش هم این ‏توانایی امامزاده سازی، خمینی را از گرد راه نرسیده به امامت و نیابت امام زمان، ‏سهل است خود امام زمان، رساند. مقامش را از پیامبر هم بالاتر برد و عملاً به خدایی ‏تشبیه کرد. چنان شد که یک انسان نا آگاه کژ اندیش به خود حق داد در هر موضوع ‏مداخله کند و مخالفت با خود را کفر و «محاربه با خدا و امام زمان» بشمارد.‏

ما هرچه هم خود را قربانی این یا آن نیرو و این یا آن شخص و گروه قلمداد کنیم باید ‏انصاف دهیم که اندازه نگه نداشتن و نزدیک بینی که بیشتر ما در بیشتر موارد نشان ‏داده ایم، فرمانبری بی چون و چرایی که بهترین رهبران را هم فاسد می کند، و ‏دشمنی آشتی ناپذیری که راه میانه روی و اصلاح را می بندد و هر برخورد را به ‏رویارویی مرگ و زندگی می کشاند، سهم اساسی در شوربختی ملی ما داشته است. ‏باید انصاف دهیم. ولی ما معمولاً انصاف نمی دهیم. برخورد ما برخورد همه یا هیچ ‏است. حق همیشه با ماست. ما می توانیم معیارهای گوناگون داشته باشیم. برای ‏خودمان و دیگران، حتی برای خودمان در موقعیتهای گوناگون. اگر اهل سازشیم هیچ ‏کس و هیچ چیز نیست که نتوان با آن کنار آمد. اگر اصولی هستیم کور و کر می ‏شویم؛ آنگاه دیگر هیچ شیوه و وسیله ای نیست که بیش از اندازه برای هدف زشت و ‏نامناسب باشد.‏

اشکال اصلی ما آن نیست که اینهمه به منفعت خود می اندیشیم. این است که در واقع ‏در پی منافع خود نیستیم. زیرا شناختن منفعت شخصی هوشمندانه و روشنرایانه نیاز ‏به درجه ای از پختگی و رسیدگی دارد که باید هنوز آرزومند آن باشیم. بجای توصیه ‏اصول والای اخلاقی، آیا می توان دست کم توقع داشت که مردم ما در پی منافع ‏شخصی هوشمندانه خود باشند – که همکاری و همیاری و گذشتهای کوچک و رعایت ‏دیگران و توانایی نگریستن به دورتر از نوک بینی را طلب می کند؟

نسل کنونی ایرانیان با یکی از آزمایشهای بزرگ تاریخ روبروست و باید از خود ‏دورنگری و مردانگی و خردمندی استثنائی نشان دهد. آنها که دست خود را از ایران ‏شسته اند و دل به سرزمینهای دیگر بسته اند باید نگران شهامت خود باشند که کجا از ‏کفشان رفته است. آنها که در ویرانه میهن دنبال گنج شخصی خود می گردند و به ‏سرنوشت ملی اعتنا ندارند دنیای خود را بیش از اندازه کوچک گرفته اند. آنها که می ‏پندارند فرصت تاریخی برای آنها و تنها برای آنها پیش آمده است اشتباه می کنند. ‏ایران آینده را باید با شرکت گروههای هرچه بیشتر و بر پایه یک توافق هرچه گسترده ‏تر ساخت. هیچ گروه سیاسی یا مکتب فکری آن تسلط بر اوضاع ایران ندارد که بتواند ‏گلیم خودش را هم از توفان بدر برد چه رسد به کشتی ملت. آرام کردن ایران به زبان ‏خوش البته امکان نخواهد داشت. ولی ساختن ایران با آهن و خون، ریختن خونهای ‏بازهم بیشتر و کاشتن تخم برادرکشی های بزرگتر آینده را در پی خواهد داشت. باید ‏احترام ایرانی و خون ایرانی را باز گردانید. بس است اینهمه کشتن و بیحرمت کردن. ‏بس است این همه کینه و نفرت. بس است این همه خوار شمردن خودمان به عنوان یک ‏ملت.‏

شهریور ۱٣۶۰‏

 ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

  یادداشتها:
‎ ‌
‏١-‏ Kermit Roosevelt: Countercoup New York McGraw Hill ‎‎۱۹۷۹٫‎

۲-‏ G. H. Jansen: Militant islam (London Pan Books Ltd. 1979)‎

‏٣‏‎ ‎ــ کمونیسم، مارکسیسم و سوسیالیسم از بس در تعبیرات و بافتارهای (کانتکس) ‏گوناگون فرسوده شده اند دیگر واژه های دقیقی نیستند. کمونیسم که در اصل به عنوان ‏مرحله پایانی گذار از سرمایه داری و سوسیالیسم شناخته می شد، به هر گرایش فکری ‏متمایل به شوروی یا هوادار ملی کردن وسائل تولید گفته می شود. سوسیالیسم، طیف ‏گسترده ای از چپ تا راست و از مسیحی و اسلامی تا دمکرات و فاشیست را در بر ‏می گیرد. مارکسیسم، که در خود مارکس دو وجهه مشخص و متفاوت تحلیلی و ‏پیامبرانه دارد، از سوی گروهها و کشورهای بیشمار مورد سوءاستفاده و سوء تعبیر ‏قرار گرفته است.‏

در این نوشته کمونیسم با مارکسیسم – لنینسم کم و بیش به یک مفهوم گرفته شده است و ‏آن تعبیری است از مارکسیسم که سوسیال دمکراتهای روسیه (دست کم گروه اکثریت ‏‏«بالشویک» آنها) کردند و آن حذف مرحله تکامل سرمایه داری و فرا یافت سوسیالیسم ‏در یک کشور (عقب افتاده) بود. سوسیالیسم در این نوشته به عنوان طرز تفکری بکار ‏رفته است  که  از  آموزه های مارکس الهام می گیرد و هوادار ملی کردن – یا به ‏اصطلاح تازه تر خلقی کردن – وسائل تولید و صورتهای گوناگونی از دیکتاتوری به ‏نام پرولتاریا یا دمکراسی و مردم یا خلق است.‏

‏۴‏‎ ‎ــ درباره نامناسب بودن راه حلهای سوسیالیستی (به تعبیری که در یادداشت ٣ بکار ‏رفته) برای کشورهای فقیر واپسمانده کتابهای زیرمراجع سودمندی هستند:‏
John Kenneth Galbraith: The nature of Mass Poverty (Harvard ‎Univeristy Press: 1979)‎
Edward S. Mason: Economic Planning In Underdeveloped areas: ‎Government And Business New York Fordham University ‎Press: 1958.‎

‏۵‏‎ ‎ــ مارکس با پافشاری و شیوایی بسیار اصرار می ورزید که توسعه اقتصادی و ‏سیاسی پی هم می آیند. سرمایه داری یک شرط مقدماتی اساسی برای سوسیالیسم است. ‏سرمایه داری، به عبارت امروزی، انضباط و  تجربه صنعتی را  پرورش  می دهد  که  ‏گذار  بعدی به  سوسیالیسم  را  ممکن می سازد. سرمایه داری ضمناً چیزهایی را فراهم ‏می آورد که بتوان «سوسیالیزه» کرد. هیچ  کس بیش از مارکس به این نظر جلب نمی ‏شد که در کشور فقیر، ظرفیت اداری، منبع نایابی است که باید توسعه یابد، پیش از ‏آنکه سوسیالیسم بتواند موفق شود. پیش از مرگش لنین به عنوان یک مسأله عملی به این ‏توافق رسیده بود. او پیش از در دست گرفتن قدرت، وظایف اداری سوسیالیسم را ‏خوار می شمرد و آنها را بیشتر به عنوان مسائل «حسابداری و کنترل» می دید. پس ‏از روی کار آمدن، از روی ضرورت، با سیاست اقتصادی نوین (نپ) به درجه بالایی ‏از سرمایه داری بازگشت. وظایف اداری سوسیالیسم برای دیوانسالاری ابتدائی ‏‏(هرچند پردامنه) شوروی بیش از اندازه بزرگ می بود.‏
Galbraith: P. 94‎

۶‏‎ ‎ــ «سطح معینی از تکنولوژی، فراوانی، تکامل دمکراتیک در میان توده ها، ظرفیتی ‏برای حکومت برخود، چه در ساختار اقتصادی و چه سیاسی، برای سوسیالیسم لازم ‏است».‏
به نقل از :‏Galbraith : P. 93‎‏ ‏

‏٧‏‎ ‎ــ «مورد چین، یک کشور بسیار بسیار فقیر که دست به یک توسعه همه جانبه ‏سوسیالیستی زده است، و با نشانه های موفقیت زیاد، ممکن است به عنوان دلیلی ‏برضد این استدلال بکار رود. ولی … چین در میان همه کشورهای جهان بیشترین ‏تجربه را در سازمان، اداره و پذیرفتن انضباط مربوط بدان دارد … در نتیجه کاملاً ‏ممکن است که چین بیش از مثلاً اتحاد شوروی از عهده الزامات اداری سوسیالیسم ‏برآید».‏
Micael Harrington: The Vast Majority: A Journey To The ‎World’s Poor.‎
Galbraith: P. 93‎

‏۸‏‎ ‎ــ اشاره ای به دو جناح جنبش کمونیستی افغانستان و مداخله مستقیم شوروی به ‏سود جناح پرچم دربرابر جناح خلق و کودتای خلقی ها در ۱٩٧۸. ‏