«

»

Print this نوشته

ارتش و گرایش به حکومت

ارتش و گرایش به حکومت

 

ارتش ایران، به معنی همه رسته‌های نیروهای مسلح و نه تنها نیروی زمینی، که سالروزش را در ٢١ آذر در اینجا و آنجا بیرون از ایران به یاد آوردند مستقیما و بیش از همه ساخته دست رضا شاه است. در گذشته‌های دور‌تر سوم اسفند را روز ارتش می‌گرفتند که مناسب‌تر است زیرا ٢١ آذر ١٣٢۵ بیشتر یک پیروزی دیپلماتیک بود و روزی است به خودی خود با اهمیت تاریخی که برای یاد‌آوری نیاز به ارتش ندارد. روز ارتش را باید به یاد زمانی گرفت که سردار سپه از نیروهای مسلح پراکنده و ناسازگار ایران که بیشتر زیر فرمان قدرت‌های بیگانه بودند دستگاه نظامی یگانه‌ای ساخت و با قانون نظام‌وظیفه اجباری آن را ارتش ملی ایران کرد.

این ارتش پس از آنکه در نخستین سال‌های سردار سپهی و رضا شاهی ایران را یکپارچه گردانید و از تجزیه قطعی رهانید کمک کرد تا ثبات ایران ــ آن بهره از ثبات که در شرایط سیاسی ایران امکان داشت ــ در طول دهه‌ها برقرار ماند. در شهریور ١٣٢٠ بر حیثیت و سازمان ارتش ضربات کشنده‌ای وارد شد. با اینهمه آنچه از ارتش ماند نگذاشت ایران در جنگ دوم به سرنوشت جنگ اول جهانی دچار آید. وجود یک نیروی منظم که در سراسر کشور پادگان داشت عامل قطعی با اثر اندازه نگرفتنی در نگهداری موجودیت ملی ایران بود.  چه کسی می‌تواند انکار کند که بی ارتش، ایران اشغال‌شده نمی‌توانست دست نخورده از جنگ بدر‌آید. اگر به یاد آوریم که در جنگ اول میهن‌پرستان ایرانی دریغ سی چهل هزار سرباز را می‌خوردند که بتوانند کشور را از پایمال این و آن شدن برهانند به ارزش ارتش در جنگ دوم بیشتر آگاه می‌شویم. باید توجه داشت که پایمال شدن با اشغال تفاوت دارد. در جنگ اول ایران پایمال بود ــ چیزی مانند لبنان امروزی ــ در جنگ دوم تنها اشغال شد، مانند بیشتر اروپای باختری و مرکزی.

در پایان دهه چهل ارتش از صورت نگهدارنده نظم داخلی بدر آمد و به عنوان عامل قطعی در سیاست خارجی محمد رضا شاه پدیدار شد. سرمایه‌گزاری‌های هنگفت در سیستم‌های تسلیحاتی که آشکارا به نگهداری امنیت ونظم در درون کشور نمی‌آمدند، و افزایش سازمانی که می‌بایست ارتش را به موجب پیش‌بینی‌ها در اوایل دهه هشتاد (میلادی) به یک نیروی ۶٠٠ هزار نفری برساند، آن را هم یک عامل استراتژیک در حساب‌های بین‌المللی کرد، هم یک نیروی درجه یک منطقه‌ای، هم بزرگ‌ترین سهم برنده از بودجه ملی، هم رقیب سرسخت بخش‌های تولیدی اقتصاد (از نظر نفرات و دانش فنی و منابع مالی) و هم عاملی در مسابقه تسلیحاتی که پیرامون ایران به راه افتاده بود. ارتش از لحاظ داخلی و خارجی، هم یک مایه سربلندی بود هم یک سربار. به همراه بالا گرفتن و پیوسته مبهم‌تر شدن اولویت‌های استراتژیک ایران، نقش ارتش و سهم آن از منابع کشور نیز دستخوش نیروهایی گردید که، مانند بقیه شئون کشور، در یک طرح پیش‌اندیشیده و سنجیده با اجزای هماهنگ نمی‌گنجید و پویایی خودش را یافته بود.

دلایلی که برای گسترش هر چه بیشتر ارتش آورده می‌شدند آشکارا جنبه بعدی و توجیه‌کننده داشتند: نگهداری راه‌های دریایی اقیانوس هند (تا مثلا ژاپن ثروتمند بتواند بی هیچ هزینه دفاعی، نفت خود را از خلیج فارس وارد کند) یا اجرای دکترین نیکسون (که به موجب آن ایران می‌بایست امنیت خلیج فارس را برای جهان غرب ولی به هزینه خود نگهدارد) از آنها بود. به نظر می‌رسید گسترش “برای گسترش” دست بالاتر را یافته است. خرید ناوشکن‌های سنگین اسپروانس و زیر‌دریایی‌ها (برای آب‌های کم ژرفای خلیج فارس) و سرمایه‌گزاری برای تکمیل هواپیماهای اف ١٨ (هورنت) که برای پرواز از روی هواپیما‌برها ساخته می‌شوند (زمانی گفتگوی خرید ناو هواپیما‌بر کیتی هاک آمریکایی هم بود که بحران بودجه و ارزی سال ١٣۵۵ به کمک رسید) نشانه‌های دلمشغولی پر‌شور و از دست بدر رفته‌ای برای داشتن هر چه بزرگ‌تر و بهتر و بیشتر بودند.(١)

ارتش که پیش از آن نقش داخلی خود را فراگذاشته بود پس از چهار برابر شدن بهای نفت در اوائل دهه ٧٠/۵٠ از حدود یک نیروی بازدارنده مورد احترام همسایگان (حتی شوروی، البته به پشتیبانی استراتژیک آمریکا) فراتر رفت و مدت‌ها بود که دیگر ارتباطی به نیازهای دفاعی واقعی ایران ــ از جمله رویارویی هر چند نا‌متحمل، در آن زمان، با عراق ــ نداشت. این ارتش می‌بایست به دلایل صرفا حیثیتی و نمایشی، در کشوری از نظر اجتماعی و اقتصادی واپسمانده و جهان سومی، به صورت یکی از پنج ارتش بزرگ جهان درآید.

از تابستان ١٣۵٧ چنان ارتشی را که به آسمان‌های بلند و اقیانوس‌های دور می‌نگریست و با تلاشی ستودنی به بهایی گزاف برای اقتصاد کشور در کار وارد شدن به عصر تکنولوژی پیشرفته بود، ناگاه به پاسداری خیابان‌های شهرها گماشتند. پاسداری، و نه نگهداری و برقراری نظم، زیرا ارتش از دست زدن به آخرین چاره خود بازداشته می‌شد و “بزرگ ارتشتاران فرمانده” تلفن به دست پیوسته افسران را از اینکه به جمعیت شورشی تیر‌اندازی کنند منع می‌کرد. با اینهمه گاه و بیگاه توان خود‌داری نمی‌ماند و در تیراندازی‌ها، و دوسه موردی، حملات تانکها به آشوبگرانی که تیراندازی می‌کردند دو سه هزار تنی کشته شدند و ارتش که تجهیزات ضد شورش نداشت حتی نتوانست این خشنودی را هم داشته باشد که دست کم خونی نریخته است.

ارتشی که در پاییز و زمستان ١٣۵٧ دریافت که یک ذخیره سوخت برای راه انداختن خودرو‌ها و گرم کردن سربازخانه‌هایش نداردـ ـ در یک کشور نفت‌خیز و با همه میلیاردها دلاری که برای سخت‌افزار نظامی هزینه شده بود ــ بیش از پنج ماه در خیابانها ایستاد و از هزاران و سپس صد هزاران مردمی که از برابرش می‌گذشتند. شعار و دشنام شنید و دسته گل و شاخه میخک گرفت و سربازانش گروه گروه گریختند(٣) و ناهار‌خوری افسران گارد جاویدانش را سربازان به تیر‌بار (مسلسل) بستند و همافرانش به انقلابیان پیوستند و در صف‌هایش لرزه دودلی و ترس افتاد و فرماندهی ارتش حتی از کیفر دادن بد‌ترین موارد نافرمانی و بی‌انضباطی بر نیامد.

آنها که ارتش را در ماه‌های پایانی ١٣۵٧ سرزنش می‌کنند از غیر‌ممکن سخن می‌گویند. آن ارتش ۵٧ سال برای وفاداری به تاج و تخت و برای جلوگیری از کودتا سازمان داده شده بود. در میان رسته‌ها و در درون رسته‌های آن به رقابت‌های سخت دامن زده می‌شد. فرماندهان آن نخست آزمایش فرمانبرداری داده بودند، و خودداری و حتی ناتوانی از هر ابتکار و حرکت شخصی. ارتش نمی‌توانست بر ضد و به رغم “خدایگان” خود کاری کند، حتی خود را نگه دارد. افسران تا پایان فرمان بردند، چنانکه در آیین آنها بود. هنگامی که “خدایگان” از کشور رفته بود ارتش کوشید دستوری (اجازه) حرکتی را برای نگهداری موجودیت ملی بگیرد ولی کسی از دوردست به تلفن‌های نومیدانه فرماندهان پاسخی نداد. پیش از آن هم هرگاه سران ارتش و نیروهای انتظامی، تک تک یا همگروه، آمادگی و طرح‌های خود را برای درهم شکستن آشوبگران اعلام داشتند، حتی حاضر شدند مسئولیت همه چیز را بر عهده گیرند، از هرچه جز ایستادن و دشنام شنیدن و جنگ روانی فرسایشی را باختن بازداشته شدند.

کشوری که طرح بزرگ‌ترین قدرت نظامی غیر‌اتمی جهان را می‌ریخت از بسیجیدن یک شهربانی که بتواند امنیت شهرها را نگهدارد غفلت کرده بود. پاسبانان اندک بودند با حقوق بخورو نمیر و آموزش نا‌کافی و روحیه سست. هنگامی که شهر‌ها آشفته شدند نیرویی جز ارتش نبود که به خیابان‌ها فرستاده شود، با تانک‌های سنگین که توان حرکت در همه جا نداشتند و توپهای بزرگ‌شان تهدیدی میان‌تهی بودند. می‌شد دست کم واحدهای ویژه ارتش را در جامه پلیس ضد‌شورش، یا مستقیما، رویاروی آشوبگران فرستاد و آتش فتنه را بی دشواری زیاد خواباند ــ چنانکه در جاهای دیگر دنیا کرده‌اند و می‌کنند. ولی ترجیح دادند سربازان ساده را هفته‌ها و ما‌ه‌ها در فضای انفجار‌آمیز تبلیغاتی، در سرما و خستگی و بیهودگی از پای درآورند.

ارتش در بهمن ١٣۵٧ شکست خورد زیرا نه فرماندهی بر تارک داشت نه راه و روش درستی در پیش؛ و به سربازخانه‌ها بازگشت. موریانه تبلیغات مذهبی و تحریکات چریک‌های شهری (عوامل لیبی و فلسطین) و چپگرایان درونش را خورده بود.  پیوستن چند فرمانده نظامی به انقلابیان، ترور یا کشته شدن چند تن دیگر و خود‌باختگی و سرگشتگی بقیه، کار را بر چریک‌های شهری آسان‌تر کرد. در دو سه روز پیش از ٢٢ بهمن آنها به یاری همافران، گارد جاویدان را در زدو خوردهای پیرامون دوشان تپه شکست داده بودند. در آن روز پادگان‌ها را بی دشواری اشغال کردند. ارتش یک‌بار دیگر، پس از ٣٧ سال، تسلیم شد.

    در پنج ماهه پس از شهریور ١٣۵٧ ارتش می‌توانست ابتکار را در دست گیرد و کشور را رهایی بخشد. ولی هر گروه و لایه اجتماعی دیگر، هر شخصیت یا نهاد سیاسی دیگر، هم می‌توانستند جز آن کنند که کردند و کشور را رهایی بخشند. بار سرزنش را بر دوش ارتش نمی‌توان افکند که چرا در برابر بزرگ ارتشتاران فرمانده نایستاد، چرا او را کنار نزد و آنچه به صلاح کشور بود نکرد. در آن ماه‌ها چنان حرکاتی به خیانت تعبیر می‌شد و اگر فرماندهی جرات آن را می‌یافت از چنگ همقطاران فرمانبردار‌تر‌ش جان بدر نمی‌برد. هنگامی هم که فرمانده کل قوا کشور را، معلوم نیست به که، سپرد و رفت نخست قول و فاداری ارتش را به نخست‌وزیر وقت گرفت، که در واقع بیش از یک عمل تشریفاتی بی هیچ معنی سیاسی نبود؛ و کسی را به ریاست ستاد بزرگ ارتشتاران گماشت که برای تحویل دادن ارتش بی هیچ مقاومتی، بهتر از او نمی‌شد یافت ــ یکی از نزدیک‌ترین افسران به خود‌ش.

 هنگامی که ژنرال هایزر به ایران آمد هیچ کس “دم” او را نگرفت و از کشور بیرون نینداخت. اما اگر حکومتی با چنان قدرت روی کار می‌بود، در واشینگتن به خود اجازه نمی‌دادند که از روی سرگشتگی او را به ماموریت بیهوده و نا‌ممکنی بفرستد که جز خراب‌تر کردن کار برای همه نتیجه‌ای نداشت. کسی به سخنان سفیر ایران در واشینگتن که اخراج هایزر و سفیران آمریکا و انگلستان را، به سبب مداخله در امور داخلی ایران، اندرز داده بود گوش فرا نداد. در حالی که اگر چنان می‌کردند ناوگان ششم آمریکا ایران را به گلوله و بمب نمی‌بست و سرنوشت کشور و رژیم بد‌تر از آن نمی‌شد که شد.

بهای این همه اشتباهات را ارتش با خون صدها تن از افسران و درجه‌داران و سربازانش پرداخت. هزاران ارتشی زندانی شدند و هنوز از آنها می‌کشند. یکی دو اقدام به کودتای نارس همه خفه شدند و صدها افسر دیگر جان خود را از دست دادند. آنگاه جنگ خارجی فرا رسید. ارتش از هم‌گسیخته نخستین ضربت‌ها را تاب آورد و سپس خود را باز سازمان داد و در یک سلسله عملیات درخشان خاک میهن را عملا از مهاجمان عراقی پاک کرد.

در سال‌های جمهوری اسلامی ارتش بارها “پاکسازی”’ شده است. آخوندها گذشته از برپا کردن یک نیروی نظامی موازی به نام سپاه پاسداران و برقرار کردن یک شبکه نظارت ایدئولوژیک (در واقع اطلاعاتی و جاسوسی) در همه واحد‌ها آنچه توانسته‌اند از عوامل خود به صفوف ارتش فرستاده‌اند. ارتشی که امروز در مرز می‌جنگد دیگر به خوبی شناخته نیست. تنها دو ویژگی آشکار دارد: توانایی حرفه‌ای برجسته، و تعهد ناسیونالیستی برگشت‌ناپذیر بخش اصلی و عمده آن ــ که به رغم ظاهر‌سازی‌های ناگزیر پاره‌ای ارتشیان از هر حرکت و سخن آنان آشکار است و نشان می‌دهد که تلاش آخوندها برای دگرگون کردن روحیه ارتش نمی‌تواند به جائی برسد. ارتش ایران با همه تلاشی که در نامیدنش به ارتش جمهوری اسلامی به کار رفته یک نهاد ملی و یکی از بزرگ‌ترین پاسداران ناسیونالیسم ایرانی در اوضاع و احوال کنونی است.

دست و پا زدن‌های پاره‌ای روشنفکران که پایداری ارتش را در میدان جنگ به غبله احساسات مذهبی نسبت می‌دهند نه با سخنان خود سربازان و افسران می‌خواند نه با واقعیات سیاسی و نظامی ایران کنونی. کدام ارتش است که بتواند وفاداریش را به رژیمی نگهدارد که پنج سال است پیوسته در پی نابود کردن ارتش بوده است و خون هزاران افسر و سرباز را بر دست‌های خود دارد و در برابر‌ش سپاه پاسداران تراشیده است، با نابرابری‌های زننده در رفتار با ارتش؛ و حتی در گرماگرم جنگ دمی از کوچک کردن نقش ارتش باز نمی‌ایستد و افسرانی را که در میدان نبرد می‌درخشند جابجا می‌کند؟ ارتشی که می‌داند آخوندها تا بتوانند آن را در جنگ بیهوده فرسوده خواهند کرد و در پایان جنگ نیز باز به بهانه‌های گوناگون به پاکسازی و برکناری و احیانا کشتار افسران خواهند پرداخت؛ و می‌بیند که رژیم اسلامی با میهنش چه می‌کند، روی شور مذهبی نمی‌جنگد.

آخوندها بهتر از این روشنفکران می‌فهمند که یک حریف نیرومند‌شان ارتش است و اگر به جنگ پایان نمی‌دهند، بخشی برای آنست که لحظه رویاروئی خود را با ارتش به عقب اندازند. پس از سه سال و چند ماه فداکاری ارتش، آنها به آسانی چهار پنج سال پیش نمی‌توانند به پاره پاره کردنش بپردازند.

در واقع در جامعه‌ای بهم‌ریخته مانند ایران کنونی  با بی‌حیثیت شدن همه نهادهای حکومتی و بی‌اثر شدن نیروهای مخالف، ارتش تنها نهادی است که هم از آبرویی در میدان جنگ باز یافته، برخوردار است و هم از قدرت آتش و نیروی سازمانی که در مقیاس‌های کنونی ایران بزرگ و خرد کننده است. اگر ارتش با اختلاف‌های شخصی یا عقیدتی بیش از اندازه نا‌توان نشود تردید نمی‌توان داشت که برای آن جای مهمی در سیاست آینده ایران تواند بود. به ویژه که زمینه سیاسی نیز آماده شده است. با برگشتن مردم از جمهوری اسلامی و انقلاب، ارتش دیگر خود را ــ چنانکه در ١٣۵٧ ــ با مردم رویاروی نمی‌بیند. هر نشانه‌ای از نا‌خشنودی مردم و آمادگی‌شان برای قیام برضد خمینی و رژیم اسلامی، ارتش را دلگرم خواهد کرد تا در هنگامی که خطر دشمن بیگانه در میان نباشد سهم خود را در پیکار بر ضد رژیم ادا کند. ارتشیان بهتر می‌دانند که در چنان پیکاری جز با همراهی مردم پیروزی در میان نخواهد بود. ارتش نمی‌تواند یک‌تنه با جمهوری اسلامی در‌افتد.

بحث در اینکه پیکار رهایی ایران چه مراحلی خواهد داشت و آیا سرشت نظامی خواهد داشت یا سیاسی به اینجا ارتباط ندارد. همین اندازه می‌توان گفت که با رژیمی مانند جمهوری اسلامی باید یک پیکار همه سویه کرد که احتمال دارد در مراحلی جنبه مسلحانه نیز به خود گیرد و پای ارتش را نیز به میان کشد. ولی اساسا سرشت چنان پیکاری سیاسی است و حتی عناصر نظامی نیز تا مدت‌ها در مبارزه سیاسی درگیر خواهند بود.

***

اینکه ارتش در سیاست آینده ایران چه نقشی خواهد داشت مایه گمانپروری‌های بسیار است. هر کس حکایتی به تصور می‌کنند. ارتش می‌تواند در پیکار رهایی ایران شرکت جوید و پس از آن به سربازخانه‌هایش باز‌گردد؛ یا می‌تواند چون اسلحه به دست دارد بکوشد تا قدرت سیاسی را نیز در کف گیرد. بویه قدرت سیاسی (به گفته دقیقی “وصلت ملک”) برای هر ارتشی در کشورهای واپسمانده مقاومت‌نا‌پذیر است. از ویژگی‌های اصلی واپسماندگی، نداشتن نهادهای نیرومند و یک جامعه سیاسی است که سزاوار چنین نامی باشد. در نبود این جامعه سیاسی هر گروهی که بتواند خواهد کوشید اختیار کشور را در دست گیرد. ارتش که عموما بزرگ‌ترین و سازمان‌یافته‌ترین نهاد در چنان کشورهایی است طبعا گرایش بدان دارد که همه سهم قدرت سیاسی را از آن خود سازد.

تاریخ کشورهای واپسمانده ـ به اصطلاح دیگر، جهان سومی ــ بویژه نوخاستگان از میان آنها، در سراسر پس از جنگ دوم از مداخلات ارتش در سیاست پوشیده است. در آمریکای لاتین که در سده نوزدهم جمهوری‌هایش پیشروان جمهوری‌های نو‌خاسته امروزی بودند ارتش از همان آغاز به اندازه‌ای در سیاست کشورها تاثیر بخشید که در بیشتر آنها نگذاشت نهادهای دیگر ریشه‌ای بگیرند و جامعه سیاسی نیرومند شود و هنوز پس از یک سده و نیم، بخش بزرگ‌تر آمریکای جنوبی و مرکزی دستخوش بازی‌های سیاسی ارتشیان است. بیشتر این تاریخ را داستان شکست سیاسی ارتش‌ها ساخته است، ارتش‌هایی که به سبب سیاسی شدن نه چندان توانستند ماشین‌های نظامی کارامدی شوند، نه در حکومت کامیاب بودند. آنها که موقتا توانستند آرامش و ثبات را برگردانند یا چرخهای اقتصاد را به راه اندازند در اقلیت بوده‌اند. آنها که این خردمندی را داشته‌اند که قدرت را هرچه زودتر از دست بنهند و به کار اصلی خود بازگردند اقلیت باز هم کوچکتری بوده‌اند.

برخلاف آنچه در نخستین نگاه می‌نماید زور با توانایی انجام کار یکی نیست. ارتش‌ها در جامعه‌های واپس‌مانده زور دارند، به این معنی که می‌توانند هر که را در برابرشان بایستد به کنار زنند. ولی رویهمرفته بیش از این چیزی در بساطشان نیست. پرورش نظامی لزوما به بالابردن سطح فرهنگی نظامیان کمکی نمی‌کند و خود زور داشتن، آنان را از پیچیدگی و تکامل‌یافتگی باز می‌دارد زیرا نیازی بدان احساس نمی‌کنند. تکیه آنها بر تکنوکرات‌ها و دیوانسالاران غیر‌نظامی در اموری که کمتر زور بر‌می‌دارند، و تحمیل انضباط نظامی بر سازمان‌هایی که انضباط نوع خود را لازم دارند به ناکامی و سرخوردگی می‌انجامد. از همه بدتر، افزودن قدرت سیاسی بر زور نظامی‌، رابطه مشهور قدرت را با فساد برجسته می‌سازد.

بیشتر ارتش‌ها نه تنها قدرت بلکه فساد و بی‌کفایتی را نیز از حکومت‌های پیش از خود گرفته‌اند و آن را به ابعاد بزرگ‌تری رسانده‌اند. از نمونه‌های برجسته ارتش در حکومت، آرژانتین را می‌توان آورد که از نظر ورشکستگی جامعه سیاسی نیز نمونه خوبی است. آرژانتین از ثروتمند‌ترین کشورهای جهان است با جمعیت همگن و کشاورزی بی‌مانند و منابع طبیعی گوناگون. این کشوری است که هشتاد سال پیش سطح زندگی‌اش از آمریکا بالاتر بود و متروی پایتخت آن پیش از نیویورک کشیده شد. امروز تولید سرانه آرژانتین یک پنجم آمریکاست و وام‌های خارجیش به ۴٠ میلیارد دلار رسیده است و نابسامانی اداری در آن تا جایی است که یک واحد پول ملی ندارد و رنگ اسکناس‌ها مهم‌تر است تا رقمی که روی آنها نوشته است و میزان تورم سالانه آن از ۴٠٠ درصد گذشته است.

در آرژانتین شکست کامل سیاست را می‌توان دید. جامعه‌ای است که نتوانسته است بر سر هیچ توافق کند. تاریخ خود را به صورت اسلحه‌ای در آورده است که گروه‌ها و احزاب با آن یکدیگر را می‌زنند. پنجاه سال است که از عوامفریبی به تروریسم چپ و از هرج و مرج به سرکوبی ارتش افتاده است. سطح سیاست در آن چنان پایین آمده است که در پیکار انتخاباتی اخیر یکی از رهبران پرونیست توانست چنین بگوید: “ما اول حس می‌کنیم، سپس دلائلش را می‌یابیم.”

این پرون (ژنرال خوان پرون) از مصیبت‌های ملی آرژانتین شد. گروه‌های فرمانروای سنتی آرژانتین که کشور را به چنان بهروزی رسانده بودند از آسیب‌های بحران اقتصادی سال‌های ٣١ و جنگ جهانی سال‌های ۴٠ ناتوان و بی‌اعتبار بدرآمدند. اندکی پس از جنگ، پرون در یک توطئه سیاسی ـ نظامی بر روی کار آمد و به زودی با یک برنامه مردم‌پسند دست به بخش عادلانه‌تر درآمدها زد که هیچ اشکالی نداشت، اگر برنامه‌هایش با به حرکت انداختن چرخ اقتصاد کشور همراه می‌بود و به ورشکستگی نمی‌انجامید. از آن پس تاریخ آرژانتین شرح دست به دست شدن‌های ناگهانی بوده است. حکومت‌های محافظه کار که می‌آمدند و تولید را راه می‌انداختند و سیاستگران عوامگرا که می‌آمدند و آنچه را که تولید شده بود پخش می‌کردند. در سی ساله گذشته هیچ رئیس جمهوری دوران خود را به سر نیاورد.

پرونیست‌ها که اقتصاد کشور را دو بار درهم ریختند سیاست آن را هم تباه کردند. با تسلط بر یک بلوک بزرگ رای‌دهندگان، به پشتیبانی اتحادیه‌های کارگری غیردمکراتیک و انحصاری، دیگر نگذاشتند یک همرایی ملی در آرژانتین بوجود آید.  اگر بر سر قدرت می‌بودند با ندانم‌کاری و خود‌کامگی بود. اگر بیرون از قدرت می‌بودند به اعتصاب و شورش و گاه تروریسم دست می‌یازیدند. در کنار آنها گروه‌های افراطی چپ و راست رشد کردند و خشونت روال معمولی فراگرد سیاسی شد. چپگرایان صدها و هزاران تن را کشتند یا ربودند و آنگاه ارتش هشت سال پیش برای سومین بار در سال‌های پس از جنگ قدرت را در دست گرفت و برای پیکار با تروریست‌های چپ “جوخه‌های مرگ” تشکیل داد که دست کم سی هزار کس را کشتند یا سر به نیست کردند. آرژانتین بدین‌سان بود که “مبارزات سیاسی” خود را سامان می‌داد.

حکومت ارتشیان برای برگرداندن توجه عمومی از وضع فاجعه‌آمیز اقتصاد و اداره کشور جنگ خواری‌آور فالکلند را با بریتانیا به راه انداخت و پس از شکست در آن جنگ بود که مردم آرژانتین فرصت یافتند یوغ حکومت ارتشی را از گردن خود بیندازند. اما ارتش یک خدمت آخری به ملت انجام داد و انتخابات آزادی برگزار کرد که درآن پرونیست‌ها شکست خوردند و یوغ آنها نیز از گردن آرژانتین افتاد.

در برابرآرژانتین که ازنمونه‌های بد و نه بدترین نمونه حکومت ارتشیان به شمار می‌رود (حکومت عیدی امین هم یک نمونه دیگر مداخله ارتش در حکومت بوده است) ترکیه هم هست. در ترکیه پس از سال‌ها که احزاب بزرگ نتوانستند میان خود به توافقی برسند و راه را بر نفوذ بیش از اندازه و دور از تناسب احزاب کوچک افراطی اسلامی و چپگرا ببندند؛ و پس از آنکه بر اثر این ناتوانی، چرخ اداره کشور ایستاد و سالی هزاران ترک در حملات تروریستی جان دادند، ارتش مداخله کرد و احزاب پیشین را همه به کناری انداخت و پس از بازآوردن نظم و امنیت وضع اقتصاد را رو به راه کرد و اکنون بهرحال در انتخاباتی که سرمشق دمکراسی نیست زمام کارها را به غیر نظامیان سپرده است. باز نمونه دیگر پرتغال است که ارتش پس از چند سال سرگشتگی و بازیچه دست کمونیست‌ها شدن سرانجام به انتخابات و نظام پارلمانی گردن نهاد و بر سرجای خود بازگشت و اجازه داد کشور به راه درست بیفتد.

کشورهای آسیا و آفریقا و آمریکای لاتین از تجربه‌های گوناگون و بیشتر ناموفق حکومت ارتشیان سرشارند. هم‌اکنون در بیشتر این کشورها یا “هونتا”ها یا مردان نیرومند ارتشی نا‌کارامد و تا گلو در فساد فرو رفته فرمان می‌رانند (هونتا واژه‌ای است که تجربه ناشاد آمریکای لاتین به واژگان سیاسی افزوده است و معنی هیات مدیره ارتشی را می‌دهد.) در یکی دو تا از آنها (لیبریا و سورینام) گروهبان‌ها و سرجوخه‌های پیشین ریاست کشور را در دست گرفته‌اند. در واقع در کودتاهای پیاپی ارتشی، یک گرایش غالب، پایین آمدن درجه سرکردگان نظامی ـ سیاسی بوده است. وقتی ارتش وارد سیاست شد پایگان فرماندهی آن زیر فشارهای بیرونی در می‌آید و در موارد بسیار از هم می‌گسلد.

***

ارتش ایران در ۶٢ سال خود فرصت آن را نیافته است که به کشورداری پردازد.  تا رضا شاه بود چنین امکانی در کمتر تصوری می‌گنجید. پس از او تا محمد رضا شاه فرصت یافت که تسلط خود را بر کشور استوار سازد (در دهه سی خورشیدی) ارتشی که سوم شهریور را پشت سر داشت به خود چنین اجازه‌ای نمی‌داد. تا محمد رضا شاه اختیار خود و کشور را در دست داشت دور نگهداشتن ارتش از آلودگی سیاست نخستین اولویت او بود. درپایان کار محمد رضا شاه ارتش به صورتی اشتباه‌ناپذیر رو به قدرت سیاسی کشیده می‌شد، ولی پس از پیروزی انقلاب اسلامی به حالتی افتاد که می‌بایست صرفا برای زنده بودن بجنگد.

بی اعتباری انقلاب و جمهوری اسلامی و سیر ناگزیر آن به سوی سقوط، موقعیتی تازه برای ارتشی تازه فراهم می‌آورد. این ارتشی است که در میان نفوذها و حالات روحی گوناگون گرفتار مانده است، و می‌توان تصور کرد که بیش از همیشه در وسوسه دردست گرفتن قدرت می‌جوشد. بویژه با رفتاری که حکومت اسلامی با ارتش کرده است و می‌کند چنان وسوسه‌ای مسلما با حس انتقام‌جویی در هم می‌آمیزد و نیرومند‌تر می‌شود.

کسانی در میان ارتشیان هستند که ریشه بدبختی بهمن ١٣۵٧ را در دوری ارتش از سیاست می‌دانند: “همواره به ما گفته بودند سیاست را به سیاستگران واگذارید.” اما گذشته از اینکه به سیاستگران نیز می‌گفتند “نظم و امنیت را به ارتش واگذارید” باید پرسید آیا در آن زمان در واقع سیاست به سیاستگران و امنیت و نظم به ارتش واگذاشته شده بود؟ آیا کسان و نهادها اختیار داشتند که وظایف خود را به تمام انجام دهند؟ بدبختی انقلاب اسلامی را دور بودن ارتش از سیاست سبب نشد ــ در واقع تا آنجا که به رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران، و رئیس دفتر ویژه و رئیس سازمان امنیت و فرماندهان نیروها در آن زمان مربوط می‌شد، همگی در سیاست و سیاستبازی غوته می‌خوردند و فروریختگی کشور را پیش می‌انداختند.

دشواری اصلی در ١٣۵٧ آن بود که همه چیز به یک تن می‌رسید و از او می‌آغازید و هنگامی که او به هر دلیل از میدان بدر می‌رفت همه چیز واژگون شد. رویداد‌های آن سال از یک نظر همانندی بسیار با نبرد‌های اسکندر و داریوش سوم دارد. در هر دو نبرد ایسوس و اربل، اسکندر با سواران گزیده‌اش به قلب سپاه بزرگ‌تر ایران زد، آنجا که خرگاه شاه شاهان بر پا بود. در هر دو بار شاهنشاه به شتاب پشت به دشمن کرد و ایرانیان با همه سوار نظام و کمانداران هراس‌انگیز خود به آسانی شکست خوردند. داریوش سوم چند گاهی پس از آن، آواره دیارها، به صورتی زیست. ولی شاید هنگامی که به دست شهربانان (ساتراپ) خود از پای درمی‌آمد ترجیح می‌داد که در میدان نبرد با افتخار، مانند کورش، از پای درآمده بوده باشد.

سیاستگران و ارتشیان ایرانی با انداختن بار سرزنش بر دوش‌های یکدیگر به جائی  نخواهند رسید. هر دو آنها باید برای جلوگیری از چیرگی دوباره نظام  (سیستم)ی بکوشند که همه چیز را از یک تن می‌گیرد و از یک تن می‌خواهد و او را نیز در پایان قربانی خود می‌سازد. درسی که از انقلاب اسلامی گجسته (ملعون، که در ادبیات زرتشتی لقب اسکندر است) می‌توان گرفت نه این است که چون ارتش از پا نهادن در میدان سیاست منع شده بود نتوانست کشور را در آن ماه‌های سرنوشت‌ساز نگهدارد. ارتشیان نیز مانند سیاستگران ــ با همه درگیری فرماندهان ارتشی در سیاست ــ بیش از اندازه به یک تن تکیه داشتند و هیچ کشوری را نباید به یک تن واگذاشت.

به همین ترتیب این استدلال احتمالی که چون غیر‌نظامیان در انقلاب شکست خوردند زمان آن فرا رسیده است که نظامیان توانایی خود را در اداره کشور نشان دهند خارج از موضوع است. اگر غیر‌نظامیان شکست خوردند شکست ارتش، چه در عرصه سیاسی و چه در زمینه نظامی، کمتر از آن نبود. هر دو شکست خوردند و نه به سبب یکدیگر. هر دو را نظامی شکست داد که برای آن زمان ایران مناسب نبود و هیچ‌گاه مناسب نخواهد بود. گذشته از اینکه در پرورش و کارکرد ارتشی لزوما بهترین عناصر برای رهبری یا گردانندگی سیاسی تقویت نمی‌شوند. باید در پی نظام دیگر بود و درآن صورت جایی و ضرورتی برای جابجا کردن نقش‌ها نخواهد ماند.

از سوی دیگر اگر خودکامگی در حکومت بد است و پیشرفت جامعه را کند و آن را آسیب‌پذیر می‌سازد، در میان خود‌کامگی و حکومت ارتشیان رابطه‌ای نزدیک است. حکومت ارتشیان نه تنها، بنا به تعریف، خودکامه است ــ و گرنه مردم حکومت را خود بر می‌گزینند و ارتش به وظیفه اصلی‌اش که دفاع از کشور است می‌پردازد ــ بلکه حکومت خود‌کامه نیز دیر یا زود به صورت حکومت ارتشیان در می‌آید، چه به استقلال، و چه با همکاری فعال دیوانسالاران حزبی و غیر حزبی. در پرتغال حزب کمونیست پرشورترین مدافع حکومت ارتشیان است و در کشورهای اروپای شرقی و جهان سوم، این گرایش روز‌افزون است: از لهستان که حکومت آن یکسره ارتشی است، تا شوروی که ارتش هر سال سهم بزرگ‌تری از حکومت را می‌گیرد، تا الجزایر که مقام ریاست جمهوری، امتداد طبیعی ریاست ستاد ارتش شده است. تکیه بیش از اندازه رژیم‌های دیکتاتوری به نیروهای مسلح ــ هم برای امنیت داخلی و هم برای ماجراجویی‌های خارجی به منظور برگرداندن نگاه‌ها از مسائل داخلی ــ دیر یا زود به آنها رنگ ارتشی می‌دهد. حتی در رژیم‌های خودکامه‌‌ای که ارتشیان را از حکومت دور نگه می‌دارند آنها همچنان از بودجه و منابع عمومی سهم شیر را می‌گیرند و سازمان و تسلیحات‌شان عموما تناسبی با نیازهای دفاعی یا امکانات کشور ندارد.

***

ارتش در ایران آینده ممکن است در اندیشه بدست گرفتن قدرت سیاسی بیفتد. ممکن است عناصری در ارتش درباره توانایی و کارایی و روشن‌بینی خود مبالغه کنند و بخواهند جامعه را به زور رو به بهبود و پیشرفت ببرند. بر جامعه سیاسی است که به مصلحت خود و به مصلحت ارتش از چنان گرایش‌هایی جلوگیری کند و ارتش را در جای شایسته آن نگهدارد و سهم شایسته آن را بدهد. مفهوم این امر به هیچ روی قدر‌ناشناسی از قربانی‌هایی که ارتش در انقلاب داده یا فداکاری‌هایی که در جنگ کرده نیست.

ایران، تا آنجا که بتوان پیش‌بینی کرد، حتی پس از پایان جنگ کنونی، در یک کشاکش طولانی با عراق خواهد بود که در بدترین صورت خود به جنگ و در بهترین صورتش به یک  “صلح مسلح” خواهد  انجامید. پیامد‌ها و آثار جنگ کنونی  تا یک نسلی با ما و عراقیان خواهد بود و ارتش باید همه نیروها و اولویت‌های خود را برای دفاع از کشور بگذارد. با سرنگونی پادشاهی پهلوی آن تعادل و ثبات ستایش‌انگیز که به موقعیت بین‌المللی ایران آورده شده بود بر هم خورد. ایران در آینده قابل پیش‌بینی، از هر سو آسیب‌پذیر خواهد بود. ارتشی که درگیر سوداهای سیاسی باشد به کار چنان کشوری نخواهد آمد.

پاره‌ای عناصر ارتشی هستند که با اینهمه می‌پندارند ضرورت‌های زمان و اوضاع و احوال، ورود ارتش را به عرصه حکومت اجتاناب‌ناپذیر ساخته است. عوامل گوناگونی ممکن است ارتشیان را به این اندیشه‌ها بیندازند: از جاه‌طلبی و انتقام‌جویی و گرایش به اثبات برتری ارتش، و نیز وسوسه پر کردن تهی (خلاء) سیاسی ایران پس از انقلاب اسلامی. برای جلوگیری از این زیاده‌روی‌ها و بدحساب کردن‌ها حل مسئله مشروعیت رژیم حکومتی اثری قاطع خواهد داشت. رژیمی که پیوسته در غم این نباشد که چند روزی بیشتر بپاید از دستبرد اسلحه در امان‌تر است.

در ایران اگر پادشاهی مشروطه با رای و رضایت عمومی برقرار شود این سودمندی را دارد که بهتر از جمهوری‌های لرزان یا جمهوری‌های مادام‌العمر توانایی نگهداری کشور را از مردان نیرومند ارتشی خواهد داشت. پادشاهی در ایران نهادی سترگ و ریشه‌دار است که اگر خود از آلایش‌های خود‌کامگی پاک شود پاد‌زهری نیرومند برای گرایش‌های خودکامگی در هر جای دیگر جامعه خواهد بود.

نمونه برجسته این نقش پادشاهی را در اسپانیا دیدیم. دو سالی پیش حضور خوان کارلوس، پادشاه، نگذاشت کشور به یک دیکتاتوری نظامی و حکومت افسران افراطی با پیامدهای مصیبت‌بار آن دچارآید. به برکت حیثیت یک پادشاهی مشروطه ارتش در جای شایسته خود ماند و مجلس و احزاب در جاهای شایسته خود ماندند. آنگاه در انتخاباتی دوران‌ساز، حتی یک حزب سوسیالیست برروی کار آمد ــ حزب سوسیالیست در اسپانیای پس از سه سال جنگ داخلی و چهل سال حکومت فرانکو و فرانکیست‌ها ــ که با سیاست‌های میانه‌رو و با‌مسئولیت خود سرمشقی برای همه چپگرایان شعار‌زده و جزمگرا و بیگانه از واقعیات، گذاشته است. کدام بهتر است، اسپانیای پادشاهی که حکومت سوسیالیست‌ها را دوام آورد، با ارتشی که آبرویش محفوظ ماند؟ یا آرژانتین یا حتی ترکیه؟

یاد داشت‌ها:

١ – به موجب دکترین نیکسون ایران در برابر نگهداری امنیت خلیج فارس و راه‌های دریایی آن از آمریکا چک سفید گرفته بود که هرسیستم تسلیحاتی غیر اتمی آن کشور را بخرد. کارتر پس از رفتن به کاخ سفید به تندی سخنسرایی‌های مربوط به حقوق بشر در ایران را فراموش کرد و تحویل سیستم‌های پیشرفته از جمله جنگنده ـ بمب افکن‌های اف ١۶ را به ایران اجازه داد.

٢ – چنانکه برژینسکی، مشاور امنیت کارتر، می‌نویسد آن جناح حکومت آمریکا که تا پایان در پی به راه انداختن یک کودتای نظامی ضد ملایان در ایران بود، گذشته از چند دستگی سران ارتش و ارتباط پاره‌ای از آنان با رهبران انقلابی و نیز سستی روحیه سربازان، خود را با این دشواری اضافی روبرو یافت که برای راه انداختن خود‌روهای ارتش می‌بایست با یک نفتکش، سوخت به بندری در ایران بفرستند.

٣ – از پادگان جمشید آباد، دژبان تهران، که من و بیست و چند تن دیگر سه چهارماهه آبان تا بهمن ١٣۵٧ را به اجبار در آن گذراندیم، تا آن اواخر ۶٠٠ سرباز گریخته بودند و ما زندانبانان خود را اندرز می‌دادیم که نگریزند!

 

اسفند ١٣۶٠