«

»

Print this نوشته

پادشاهی در میان مخالفان و هوادارانش

پادشاهی در میان مخالفان و هوادارانش

 

شب نگردد روشن از ذکر چراغ

نام فروردین نیارد گل به باغ

مولوی

تا همین دو سال پیش تنها گروه بسیار کوچکی را می‌شد یافت که خود را سلطنت‌طلب، از هر رنگ و نقش، بنامند. حتی کسانی که به رژیم پیشین ایران هنوز دلبسته و وابسته بودند نام بردن از پادشاهی را به دلایل تاکتیکی درست نمی‌دانستند. قانون اساسی مشروطیت هنوز بر‌چسبی نبود که بتوان به سادگی به کار برد. معتقدان آن نیز با تردستی‌های لفظی و مانورهای سیاسی از کنارش می‌گذشتند. میدان یکسره دردست گرایش‌های دیگر بود.

این وضع اکنون آشکارا تغییر کرده است، به دو علت: نخست، بیزاری روز‌افزون از جمهوری اسلامی اشتیاق را به گذشته بیدار کرد؛ و دوم، گرایش‌های دیگر خود را کم و بیش از سکه انداختند و جا را برای سلطنت‌طلبان بازتر کردند. از سویی مردم به شمار روز‌افزون در سرخوردگی خود از آنچه روی داده بود به یاد گذشته‌های بهتر افتادند و این ناچار به سود پادشاهی تمام شد. از سوی دیگر چپگرایان و “لیبرال”ها و جمهوریخواهان ــ در بسیاری موارد، ریاست جمهوریخواهان ــ نتوانستند خود را به صورت جایگزین متقاعد کننده‌ای برای رژیم اسلامی جلوه دهند.

امروز در کمال انصاف می‌توان گفت که هیچ گروه قابل ملاحظه ایرانیان نیست که به چریک‌های شهری یا هر یک از رهبران جمهوریخواه به چشم رهاننده و فراهم‌آورنده بنگرد. آنها هر کدام هواداران خود را دارند، ولی وزن و حیثیتی را که یک جایگزین ملی باید داشته باشد ندارند و در این شگفتی نیست. همه این مدعیان جایگزینی اعتبار خود را از دو چیز می‌گیرند: مبارزه با رژیم پیشین ایران و مبارزه با رژیم کنونی ایران. بیشتر آنها نیز یک دوره میانه این دو را (باربری خمینی و آخوندها تا جایگاه قدرت و خدمت به آنها تا هنگامی که آخوندها زندگی را بر آنها سخت نکردند) ندیده می‌گیرند با شتاب از آن می‌گذرند.

مبارزه با رژیم پهلوی زمانی برای آنان اعتباری دست و پا کرد. ولی مردمی که امروز نتیجه آن مبارزه را می‌بینند ممکن است بخشی از ناخشنودی خود را از حکومت آخوندی و شرایط کنونی به کسانی برگردانند که با مبارزات خود، دانسته و ندانسته، به روی کار آمدن آخوندها کمک کردند. اعتبار مبارزه با رژیم کنونی نیز ویژه گرایش معینی در صف مخالفان جمهوری اسلامی نیست، مگر آنکه کسانی بگویند چون شمار بیشتری را با ندانم‌کاری‌هاشان به کشتن داده‌اند شایسته‌ترند.

پیداست که چنین دستاوردهایی برای رهانیدن و باز‌سازی ایران بسنده نیست. حتی کسانی از میان آنان که می‌کوشند با نام مصدق پیشینه خود را چشمگیر‌تر و پر‌بار‌تر کنند با این دشواری رو‌برویند که باید مواد خامی آشکارا ناکافی را برای ساختن یک تاریخ، که به مقاصد سیاسی‌شان خدمت کند، و یک برنامه سیاسی که شایسته این نام باشد، بیش از اندازه کش دهند. پادشاهی نیز هنوز به صورت جایگزین ملی در‌نیامده است ولی دست‌کم وارد میدان شده است و بخت آن از هیچ جایگزین دیگری کمتر نیست و خوب احتمال دارد که هر چه بگذارد بیشتر هم بشود. چنین تحولی، اگر روی دهد، برای آینده ایران نوید‌بخش خواهد بود به شرط آنکه مخالفان پادشاهی در دشمنی خود با آن یکبار دیگر چنان لگام از کف ندهند که باز خود و کشور را به آب و آتش بزنند و موافقان یکبار دیگر چنان سرمست نشوند که مردم را نیز قربانی کنند.

پادشاهی از این رو می‌تواند جایگزین بهتری باشد ــ به معنی گرد‌آورنده و بر‌انگیزاننده گروه بزرگ‌تری از ایران ــ که شاه در ذهن ایرانیان جایی ویژه دارد و نهاد پادشاهی به ایران در طول تاریخ دراز آن بسا خدمت‌ها کرده است و کژی‌ها و سستی‌های پادشاهان گذشته در برابر فرمانراوایان کنونی رنگ باخته است و ایران بدین گونه که هست ــ موزاییکی که باید هماهنگی و همبستگی‌اش نگهداشته شود ــ با نظام پادشاهی بهتر پابرجا خواهد ماند و پادشاه بهتر خواهد توانست نگهدارنده حقوق اقلیت‌ها و مصالح عمومی ملت باشد.

از این گذشته وارث پادشاهی پهلوی از امتیازات شخصی، مانند تعهد به دمکراسی و حاکمیت مردم، و کوشش در عبرت جستن از گذشته برخوردار است. پس از آن انقلاب تمام عیار شاه و مردم که در ١٣۵۷ روی داد هم شاه و هم مردم درس‌های بسیار می‌توانند گرفت که ترکیب آنها را بهتر و کار‌ساز‌تر از گذشته خواهد کرد. پادشاه مشروطه بیش از رهبر سیاسی یا رئیس جمهوری مفهوم عام دارد. پادشاه از تعلق به یک گروه یا حزب در‌می‌گذرد و از آن همه است. کسی به او رای نمی‌دهد و در نتیجه کسی هم به ضد او رای نمی‌دهد. در مفهوم واقعی و گسترده خود، پادشاه مشروطه نماینده همه مردم است. نه اینکه در هر لحظه مفروض همه مردم با شاه موافقند، ولی پادشاه مشروطه در این معنی کسی است که در هر لحظه مفروض نیاز به موافق و مخالف ندارد، زیرا مقام اجرائی نیست و اختیارات تصمیم‌گیری و سیاست‌گزاری ندارد.

اگر پادشاه در ذهن ایرانی مفهومی جز این یافته از آن روست که در گذشته، پادشاهی بیش از مدتی که ضرورت داشت برای پیش بردن کارها، برای اجرا و مدیریت، به کار رفت. در نتیجه پادشاه حالت رهبر سیاسی یافت و هر روز با موافقت و مخالفت روبرو شد. زمانی بیشتر مردم موافقش بودند. زمانی هم بیشتر آنها مخالفش شدند. اینهمه می‌توانست بپاید و به انقلاب هم نینجامد و صورتی دیگر بیابد. ولی در این مورد ویژه، پادشاه زمانی که بیشتر مردم موافقش بودند نتوانست نیروی آنها را به صورت موثری به کار گیرد و زمانی که بیشتر مردم مخالفش شدند نتوانست استوار سر جایش بایستد و موج را برگرداند. برای آنکه رژیمی بماند یا باید مردم را داشته باشد یا اسباب قدرت را سخت در چنگ بگیرد و سخت بکار برد. نمی‌شود هم خود‌کامه بود و هم ناتوان بود؛ هم محبوب نبود و هم ترساننده نبود.

امروز آنان که با پادشاهی موافق یا مخالف‌اند باید پادشاهی را با معیار نقش تازه پادشاهی در جامعه بسنجند. چنین موضوعی است که باید جای اول را در بحث مربوط به پادشاهی داشته باشد. ولی در عمل چنین نیست. برخورد با پادشاهی، بیشتر موضوع عواطف به هیجان آمده است.

***

در صف مخالفان پادشاهی از دشمنان آشتی‌ناپذیر باید آغاز کرد که در میان چپگرایان و “لیبرال”ها هستند. چپگرایان در جامعه آرمانی خود جایی برای پادشاه ندارند که قابل فهم است؛ همچنان که جایی برای گسترش فردیت انسانی و کارآیی هم ندارند. در مورد بسیاری از “لیبرال”ها دشمنی با پادشاهی بیشتر علت تاریخی ـ شخصی دارد. آنها در گره ٢۸ مرداد همچنان بسته مانده‌اند. پادشاهی را بر پایه مزیت خود آن بررسی نمی‌کنند. آن را دشمن می‌دارند زیرا سی سال پیش در سرنگون کردن حکومت‌شان چند هفته یا چند ماهی بر کمونیست‌های بسیجیده و آماده پیشی گرفت.

آنها تا هنگامی که واقعیت تاریخی را به جای تاریخ‌سازی نگذارند و تفاوت قلمرو سیاست را با قلمرو عواطف شخصی در نظر نیاورند در بن‌بست سی ساله خود خواهند ماند. (لابد خودشان نیز “رهگشایی” بهمن ١٣۵۷ را به حساب خویش نمی‌گذارند و از آن خوشدل و سرافراز نیستند). این “لیبرال”ها همان اندازه نیاز به فراگرفتن و فراموش کردن دارند که بسیاری از سلطنت‌طلبان دارند و پیش از آنها بوربن‌ها داشتند. دوتو کویل درباره لویی هژدهم و شارل دهم و همه اشرافیت از تبعید انقلاب فرانسه بازگشته گفته بود: آنها نه چیزی را فراگرفته بودند نه فراموش کرده بودند.

گروه دیگر، باز از میان “لیبرال”ها پادشاهی را با دیکتاتوری مترادف می‌گیرند و در برابر آزادی می‌گذارند. آنها “بنا‌بر تعریف” نظام جمهوری را تنها راه برقراری دمکراسی در ایران وانمود می‌سازند. یا در تعاریف فلسفه سیاسی یونان در‌جا می‌زنند و چون بنا‌بر آن تعاریف، جمهوری پس از پادشاهی آمده آن رژیم را پیشرو‌تر می‌دانند؛ غافل از اینکه این مقایسه‌ها نا‌مربوط است و فلسفه سیاسی از روزگار یونانیان بسیار پیش آمده است و در بحث از رژیم‌های سیاسی به افلاطون و ارسطو نمی‌توان بسنده کرد ــ گذشته از اینکه جامعه‌های بدوی‌تر با رهبری دسته‌جمعی اداره می‌شدند و پادشاهی تحول اخیرتری است. یا شریعتی‌وار به بحث لغوی می‌پردازند و چون واژه سلطنت از سلطه آمده رژیم پادشاهی را ذاتا استبدادی می‌شمارند.

برداشت آنها یکسره غیر‌سیاسی است. کاری به واقعیات، از جمله وجود پادشاهی‌های مشروطه فراوان و جمهوری‌های استبدادی فراوان‌تر ندارند. همچنین وجود حق آزادی ـ یا به عبارت نویسندگان اعلامیه استقلال آمریکا حق سلب نشدنی آزادی را تنها لازمه استقرار حکومت دمکراتیک می‌دانند و ضرورت آماده شدن و تلاش کردن اجتماعات را منکر‌اند.  مانند کسی هستند که بگوید پیکره در سنگ است و حق سنگ است.  البته میکل آنژ هم می‌گفت که من زوائد را از پیکره‌ای که در سنگ است می‌تراشم و می‌پیرایم؛ ولی چه اندازه نبوغ و انرژی لازم بود که  “داود” را از زوائدش در تخته سنگ بپیرایند؟ این حقیقت تاریخی از استدلال‌های‌شان غایب است که تنها جماعات معدودی در طول تاریخ توانسته‌اند به آزادی برسند. اکثریت بزرگ جامعه بشری، در سراسر تاریخ دراز خود، در چنگال زور‌گویی و استبداد، یا از نوع هرج و مرجی و سازمان نیافته‌اش و یا از نوع سازمان یافته‌اش، رنج برده است و می‌برد.

زیرا با آنکه آدمیان حق سلب نشدنی آزادی دارند و به عنوان انسان با این حق به جهان می‌آیند بیشترشان توانایی رسیدن به حق خود و تحقق بخشیدن به آن را ندارند و یا اصلا به وجود این حق هرگز آگاه نشده‌اند. آنها زنجیر گران برگردن پیوسته در جستجوی رهبری، پیشوایی، امامی … عمر می‌گذارنند که راهشان ببرد و از دشواری گزینش آزادشان سازد. با آنکه آزادی، پس از زندگی، نخستین حق فرد انسانی است آخرین حقی است که انسان تکامل‌یابنده در جامعه تکامل‌یابنده می‌تواند بدان برسد.

اگر کسانی بر ضرورت تهیه‌های سیاسی و اقتصادی و اجتماعی، بر تهیه‌های فرهنگی و سازمانی، به منظور رسیدن به مردمسالاری اصرار می‌ورزند، نه از مخالفت‌شان با دمکراسی و حق سلب نشدنی آزادی است و نه قطره‌چکان به دست گرفته‌اند. آنها از قابلیت ترسناک توده‌های نا‌آگاه در جامعه‌های واپسمانده برای فرمانبرداری بی چون و چرا و حتی بردگی آگاهند. نام آزادی و دمکراسی چیزی را دگرگون نخواهد کرد.

یک گروه دیگر مخالفان، بیمناکان و بدبینان هستند. پرسش مقدر آنان این است: چه کسی تضمین می‌کند که پادشاه باز به استبداد نیفتد و پیرامونیانش کشور را ملک شخصی خود نپندارند؟ پاسخش این است که در نبود نهادهای استوار سیاسی و اجتماعی، در نبود مردمی متعهد به دمکراسی، هیچ کس. اما این پرسش و پاسخ را در باره هر نظام حکومتی و هر جایگزین دیگر می‌توان تکرار کرد. پرسش درست‌تر این است که در کشوری مانند ایران کارایی کدام جایگزین بیشتر و خطر کدام کمتر است؟ آنگاه شاید بسیاری از بدبینان و بیمناکان موافقت کنند که گرایش‌های چپ بیش از آن رادیکال و گرایش‌های جمهوریخواه “لیبرال” بیش از آن نا‌توان‌اند که جایگزین درستی باشند. شاید کسی که هر روز نیاز به اثبات مشروعیت خود ندارد و هم مسئول نسل‌های بعدی خانواده خویش است و هم سرنوشت پیشینیانش پیوسته در برابر چشمان اوست برای نگهداری تعادل سیاسی ایران و رسیدن به یک دمکراسی، کارآمد‌تر و احتمال فاسد شدنش کمتر باشد. شاید در ایران پر‌آشوب آینده اگر مسئله ریاست کشور از کشمکش‌ها و دگرگونی‌های هر روزی بر کنار نگهداشته شود کمکی به ثبات کلی جامعه.

هواداران پادشاهی رویهم‌رفته بر دو گروه‌اند. اختلاف میان آنها، هم بر سر جای پادشاه در نظام حکومتی است، هم در رویکردشان به گذشته. پاره‌ای عناصر سلطنت‌طلب میان شخص پادشاه و نهاد پادشاهی جدایی نمی‌بینند. دفاع از پادشاهی برایشان به معنی دفاع از یک شخص معین است. از آنجا که محمد رضا شاه برای نسل کنونی ایرانیان مظهر پادشاهی است، اگر کسی از او و کارنامه‌اش دفاع کند برای آنان سلطنت‌طلب است، و اگر انتقاد کند ضد سلطنت.

کوشش آنها همه صرف توجیه کارهای بی‌شمار پادشاهی است که در سی و هفت سال خدمات نمایان کرد و اشتباهات بزرگ نیز کرد ــ به گران‌ترین بهایی که پادشاهی در تاریخ ایران پرداخته است. پیش از او هیچ پادشاهی جز با هجوم بیگانه یا توطئه خاندان خود یا شورش سرکردگان نظامی و عشایر سرنگون نشده بود. او را تظاهرات و اعتصابات چند میلیونی مردم در حالی بر کنار کرد که چشمان خود را باور نمی‌داشت. (پس از تظاهرات بهمن ١٣۵۶ تبریز، که بر خلاف پیکارهای دوران مشروطه هیچ نباید مایه سربلندی همشهریان تبریز باشد، گفته بود “تبریز چرا؟”

دشواری این برخورد آن است که نهاد پادشاهی را به صورتی نا‌لازم آسیب‌پذیر می‌کند. در گرما‌گرم بحث درباره پادشاهی ناگهان کسی می‌تواند رفتارهای شخصی و سیاسی فلان شخصیت نزدیک به شاه، یا موضوع جزیره کیش و “خدمات” شخصی لذت‌بخش گوناگونی را که با هزینه عمومی عرضه می‌کرد پیش بکشد و همه بحث را منحرف و تباه کند.

این چنین برخورد با پادشاهی کار کسان را به تاریخ‌سازی و به کار بردن معیارهای مضاعف کشانیده است. هر چه خوب از آب درآمده نتیجه نبوغ یک نفر بوده؛ هر چه بد شده به گردن اطرافیان و مقامات است. اگر قانون اساسی زیر پا نهاده شده مسئولش نه کسی است که چنین خواسته و به مجلس اجازه “فضولی” نداده، بلکه دیگران‌اند ــ هر که بتوان یافت. اگر در برابر او مقاومتی شده و مقاومت کننده سرنوشتی یافته که مدتها مایه عبرت دیگران بوده، طعن و لعن بر دیگران است که نه پشتیبانی موثری در میان مردم بی‌تفاوت بر‌کنار داشتند و نه خواستند چنان سرنوشتی بیابند. اگر او همه‌پرسی کرده یا خوب کرده یا اصلا نباید یاد‌آوری‌اش کرد. اگر دیگری کرده خائن و بر‌هم زننده قانون بوده (در جبهه مخالف نیز همین گونه استدلال می‌کنند.) پیداست که با چنین روحیه و برداشت‌ها ممکن است کار کسانی پیش رود، ولی کار پادشاهی در ایران پیش نخواهد رفت.

دشواری دیگر آن است که یکی گرفتن نهاد با شخص با همه فرا‌یافت پادشاهی در تضاد است. پادشاهی از ملاحظات فردی و گروهی بالا‌تر است؛ با یک فرد پایان نمی‌گیرد. گستره‌اش چنان است که می‌تواند افراد گوناگون را، پاره‌ای بدتر و پاره‌ای بهتر، در برگیرد. سرنوشتش به پیشینه و کارنامه یک شخص بستگی ندارد. همچنانکه کارهای نمایان یک پادشاه نهاد پادشاهی را توجیه نمی‌کند، کارهای ناپسند یک پادشاه نیز نمی‌تواند آن را نفی کند.

در برابر اینان کسانی هستند که حساب شخص پادشاه را از نهاد پادشاهی جدا می‌دانند. در نتیجه همه داوری‌ها را روی یک شخص و کارنامه‌اش نمی‌گذارند و با تاریخ و واقعیات به آسانی روبرو می‌شوند و نه کسی را بیهوده سپید می‌کنند، نه کسی را سیاه. می‌توانند در قضاوت منصف باشند و آینده را بیش از اندازه به گذشته سنگین و آلوده نکنند.

کسانی که شخص را از نهاد جدا نمی‌کنند در برابر دوره گذشته رویکردی بستانکارانه دارند. گذشته را مانند پتک بر سر دیگران می‌زنند. ملت ایران را بابت خدماتی که به آن شده بدهکار می‌شمارند. سلطنت‌طلبی برای‌شان صورت دیگری از انتقام جویی یا نستالژی  (اشتیاق گذشته) است. یا صرفا می‌خواهند به روزهای خوش پیشین بازگردند، که بازگشتنی نیست؛ یا می‌خواهند از خون مخالفان خود جوی‌ها روان کنند. در میان‌شان کم نیستند کسانی که همان روحیه و کارکردهای “حزب الهی” و چریک‌های شهری را دارند: تصویر جهان را به ساده‌ترین رنگ‌ها تجزیه کردن؛ حق را یکسره به جانب خود انگاشتن؛ همه را بر یک روش خواستن؛ پاسخ هر تفاوت یا اختلاف نظر را با دست زدن به فرایند انسانزدایی دادن (نخست مخالف را به هیئت دشمن دیدن، سپس دشمن را از ویژگی‌های انسانی بی‌بهره شمردن، و سپس در پی نابودی او برآمدن که بدین‌ترتیب رواست.) دشنام و مشت و اسلحه را بجای بحث سیاسی گذاشتن.

آنان همان اندازه یک‌سو‌نگر‌اند که محکوم کنندگان، و شرمساران رژیم گذشته: کسانی که اگر مخالف بودند هیچ چیز خوبی در رژیم پیشین نمی‌بینند و اگر دست در کار بودند از نقش گذشته خود شرمسار‌اند. واقعیت آن است که دوران پهلوی بخشی از زندگی همه ماست؛ حتی مخالفانش از جهات گوناگون بدان وامدارند. دورانی بی‌مانند در تاریخ چند صد ساله گذشته کشوری است که پیش از آن داشت همه چیزش از دست می‌رفت. درست است که انتظارات را بر‌نیاورد و فرجامش به فاجعه کشید، ولی نشان خود را بر کشور و ملت ما گذاشت و بدان نیرویی بخشید که از این گرداب بدرش خواهد آورد.

نه نیازی به محکوم کردن است، نه پوزش خواستن. آنها که در صف مخالف بودند چرا موضع خود را با انکار بدیهیات ضعیف می‌کنند؟ اگر دمکراسی یا عدالت اجتماعی می‌خواستند چه ضرورت داشت که با سازندگی آن دوران هم مخالفت کنند؟ اگر استقلال ملی می‌خواستند چرا دورانی را به رخ می‌کشند که رهبرشان وزیر و استاندار بود و همه زور‌ش تا آنجا به نیروی استعماری پلیس جنوب (نیروی محلی انگلستان) می‌رسید که جای مسابقه اسب‌دوانی‌شان را تغییر می‌داد.

و آنها که از نقش گذشته‌شان در آن دوران پوزش می‌خواهند، ترجیح می‌دادند بجای ساختن کشوری از صفر چه کنند؟ معامله کنند و در‌صد بگیرند و پولدار شوند و کاری به هیچ کار نداشته باشند؛ یا در درون سیستم از اینجا و آنجا درآمدهایی دست و پا کنند و نقش مخالف خوان را به عهده گیرند؛ یا از بیرون سیستم عمل کنند و شریک جرم خمینی شوند؟ گزینش دیگری برای دو نسل اخیر ایرانیان بوده است؟

کسی منکر آن نمی‌تواند بشود که هم انتقاد کنندگان از گذشته حق دارند جنبه‌های بیشماری از آن دوران را نپسندند، هم دست در کاران گذشته حق دارند از بسیاری از کارکرد‌های خود سرفراز نباشند. حتی دوره‌های تاریخی که به شکست نینجامیده‌اند کژی‌ها  و کاستی‌های خود را داشته‌اند، چه رسد به دورانی که چنان شکست بدی خورد. مسئله ما باز‌آوردن حس نسبت و اندازه در قضاوت است. آنکه موافق است نمی‌تواند عیب‌ها را ببیند؛ آنکه مخالف است جز عیب نمی‌بیند؛ آنکه از کرده‌هایش خرسند است با گردن افراخته گویی میراث پدرش را از ملت می‌خواهد؛ آنکه در باره خود و گذشته‌اش  به تردید افتاده از دستاوردهای خودش نیز روی بر‌می‌گرداند. همه اما در یک چیز همداستان‌اند: هیچ کدام حقی برای دیگران نمی‌شناسند. دیگران، همه برچسب‌خوردگان، حتی اجازه بازگشت به ایران یا ماندن در ایران هم ندارند. ایران جای هر کس که آنها نمی‌پسندند نیست.

***

از این میان مشروطه‌خواهان نیرویی برآینده‌اند و کسانی پیشنهاد کرده‌اند سازمان یا اتحادیه‌ای در میان خود بسازند. چنان سازمانی می‌تواند گرایش‌های دمکراتیک دیگر، از جمله جمهوریخواهان، را از بد‌گمانی‌ها و سوء‌تفاهم‌های‌شان آزاد کند و با عناصر غیر‌فعال یا بلا‌تکلیف در یافتن جهت درست همکاری داشته باشد. منتها پیش از آنکه مشروطه‌خواهان بتوانند بر گردهم آیند باید مشکلات نظری میان خود را برطرف کنند. منظور از پادشاهی کدام گونه آنست؟ زیرا آشکار است که سلطنت‌طلبان رنگارنگ از یک چیز سخن نمی‌گویند.. به یک زبان که اصلا سخن نمی‌گویند.

آنچه از نوشته‌های هواداران پادشاهی بر می‌آید دو گرایش در میان آنهاست که یکی را می‌توان هواداران نظام شاهنشاهی و یکی دیگر را طرفداران پادشاهی مشروطه یا مشروطه‌خواهان نامید. نظام شاهنشاهی اصطلاحی است که در ده پانزده ساله پایانی رژیم پهلوی ــ در هنگامی که افراد و گروه‌ها در اختراع و پیشنهاد لقب‌ها و عناوین (آریامهر، فرمانده، خدایگان …) بر یکدیگر پیشی می‌گرفتند ــ از سوی اعضای یک سازمان دست راستی افراطی بر شیوه حکومتی گذاشته شد که در بیشتر دوران پهلوی بر ایران روان بود.

پیش از مشروطیت، پادشاهی در ایران نظامی استبدادی بود، به معنی سنتی آن. پادشاه نیرومند سایه خدا بود و پادشاه نا‌توان سایه سایه خدا. در دوره‌های بزرگی ایران شاهنشاه بر پادشاهان یافئودال‌های جنگ‌سالار، یا در دوران هخامنشی بر شهربان (ساتراپ)‌هایی که دست‌کم از پادشاه نداشتند و به درجات گوناگون به شاهنشاه وفادار بودند فرمان می‌راند. تنها در سده بیستم بود که ایران یک پادشاهی متمرکز به شیوه دیکتاتوری نوین پیدا کرد. این سیر از فئودالیسم به یگانگی ملی، و دگرگشت از استبداد سنتی به دیکتاتوری نوین البته منحصر به ایران نبوده است. تفاوت ایران با کشورهای پیشرفته اروپایی که همین فرایند را گذراندند در این است که ما بسی دیرتر از آنها این راه را پیمودیم.

انقلاب مشروطیت از لحاظ نظری زمینه تبدیل پادشاهی را از یک نظام استبدادی به یک نظام مردمسالاری فراهم آورد. قانون اساسی مشروطیت حدود زیادی بر اختیارات شاه گذاشت. ولی در عمل، ایران چندان نتوانست پادشاهی مشروطه را در لفظ و حتی روح آن تجربه کند. پس از مظفرالدین شاه که به دنبال صدور فرمان مشروطیت در‌گذشت محمد علی شاه آمد که دشمنی‌اش با مشروطه دانسته است و پس از سرنگونی او احمد شاه به شاهی رسید که مشروطه خواه بود، ولی به سبب خلق و خوی شخصی و اوضاع و احوال سیاسی، نقش پادشاه را خوش نداشت و زندگی در هتل‌های اروپا را بر کاخ گلستان ترجیح می‌داد.(١)

کسانی که می‌کوشند پادشاهی احمد شاه را دوره درخشانی در برابر دوران پهلوی جلوه دهند در توجیه کناره‌جویی‌های او و برداشت صرفا حقوقی راحت‌طلبانه‌اش از وظایف پادشاه در شرایط هرج و مرج و از هم‌گسیختگی کامل کشور نخواهند دانست چه کنند. آنها با آب و تاب از خود‌داری احمد شاه از امضای قرار داد ١٩١٩ با انگلیس سخن می‌گویند، ولی هیچ اشاره‌ای نمی‌کنند که هم او از انگلستان مقرری می‌گرفت و اگر زیر بار امضاء نرفت، زیر بار هیچ تکلیف و وظیفه دیگری هم نمی‌رفت. برای این‌گونه تاریخ‌سازان مهم این است که اشخاص چه بگویند،  مهم این نیست که نتیجه برای کشور چه باشد.

رضا شاه را، با آنکه نهادها و ظواهر مشروطیت را حفظ کرد با هیچ کوششی نمی‌توان پادشاه مشروطه نامید. او یک دیکتاتور اصلاح‌طلب و سازنده و روشنرای بود به آن معنی که از سده هژدهم در فرهنگ سیاسی راه یافته است (این سنت با پتر کبیر آغاز گردید) . او می‌خواست جامعه‌ای سرا‌پا واپسمانده و رو به زوال را از پایه بسازد ــ و به مقدار زیادی ساخت ــ و بدین منظور قدرت بی چون و چرا لازم داشت و آن راــ دست‌کم در آغاز ــ در میان استقبال عمومی به دست آورد.

دعوی اینکه رضا شاه در آن شرایط می‌توانست در چهار‌چوب قانون اساسی به چنان دستاوردهای شگرف و کارهای نمایان برسد بیهوده است. دعوی اینکه او دقیقا در چهارچوب قانون اساسی عمل می‌کرد نیز بیهوده است. بی رضا شاه، انقلاب مشروطه حتی از عهده نگهداری تمامیت “ممالک محروسه” نیز بر‌نمی‌آمد. مسئله ایران در این بوده است که بر خلاف کشورهایی مانند فرانسه یا انگلستان، انقلاب مشروطه آن پیش از پادشاهان یا رهبران سیاسی اصلاح‌طلب و مقتدر آمد که کشور را نخست به صورت یک واحد سیاسی واقعی درآورند و پایه‌های رشد و توسعه را بریزند.

انقلاب مشروطیت در کشوری روی داد که هیچ اسباب تحقق آرمان‌های انقلاب را نداشت. حتی در واقع یک کشور نبود. اگر کسی مانند رضا شاه پیش از انقلاب مشروطیت مقدمات سیاسی و اقتصادی و اجتماعی لازم را فراهم کرده بود یا انقلاب مشروطیت پس از او روی داده بود، آنگاه شاید تحقق هدف‌های انقلابیان مشروطه اینهمه زمان نمی‌خواست و هنوز پس از هشت دهه جنبه آرزویی نمی‌داشت.

در دوران محمد رضا شاه نیز پس از دوازده سال اول هرج و مرج و اشغال خارجی، که پاره‌ای بدان نام دمکراسی داده‌اند، شاه نه تنها به عنوان رئیس کشور، بلکه به نحوی روز‌افزون به عنوان رهبر و فرمانده و سرچشمه منحصر قدرت سیاسی و تصمیم‌گیری در آمد. دادن لقب‌هایی مانند آریامهر و رهبر و، در سال‌های آخر، فرمانده به پادشاه تصادفی نبود و روح زمان و واقعیت‌های سیاسی را باز می‌تاباند. آنها که اصطلاح نظام شاهنشاهی را وارد فرهنگ سیاسی ایران کردند با نگرشی به اصل رهبری یا پیشوایی (فوهررپرینتزیپ) ناسیونال سوسیالیست‌ها این اصطلاح را ساختند. تفاوت در این بود که پادشاه در این معنی از پیشوا  (فوهرر) نیز بالا‌تر بود. در قانون اساسی شاهنشاه و شاهنشاهی آمده است ولی نظام شاهنشاهی مال دورانی بود که پادشاه ــ که دیگر شاه شاهان نبود ــ به حدود و اختیارات قانون اساسی نمی‌توانست بسنده کند و دیگر حتی نیاز به حفظ پاره‌ای ظواهر هم نمی‌دید.

***

نظام شاهنشاهی، چنانکه بویژه در دو دهه پایانی پادشاهی پهلوی بدان عمل می‌شد، تنها در سطح با پادشاهی مشروطه تطبیق می‌کرد. شاهنشاه همه تصمیم‌های مهم و گاه بی‌اهمیت را می‌گرفت و اختیاراتی بسیار بیش از آنچه در قانون اساسی مشروطیت آمده است داشت. اگر برای توصیف آن دوره و آن شیوه حکومت، نظام شاهنشاهی را اصطلاح کردند امری صرفا مربوط به خود آن دوره بود و از ضرورت تفاوت گذاشتن آن با پادشاهی مشروطه برخاست.

برداشت‌های صرفا حقوقی پوزشگران دوره پیشین نمی‌تواند واقعیت‌های سیاسی را بپوشاند. اگر بکوشند نظام شاهنشاهی را با پادشاهی مشروطه یکی بشمارند آنگاه دانسته یا ندانسته آینده را در گذشته غرق خواهند کرد. خود محمد رضا شاه در سه ساله پایانی پادشاهی‌اش اقداماتی به سود دمکرات‌منش کردن حکومتش کرد. اگر شکست خورد از آن رو بود که هم بسیار دیر دست به کار شد؛ هم اقداماتش پر از اشتباه و بدون یک برنامه سنجیده بود؛ و هم بیشتر به صورت واکنشی در برابر تحولات بیرون از کنترل داخلی و خارجی انجام گرفت و نه یک طرح اصیل. به خوبی می‌توان گفت که اگر پادشاه اعتقاد به فرایند دمکرات‌منش کردن حکومت داشت، چنانکه خود می‌گفت، می‌توانست آن را مدت‌ها زودتر و در مراحل منظم و در شرایط کنترل اوضاع عملی کند، و نه به صورت امتیازهای نیم‌دلانه‌ای که زیر فشار این و آن داده می‌شد و دشمنان تنها از آن به نشانه‌های ضعف تعبیر می‌کردند.

البته “لیبرال”ها نیز یکسره بی‌بهره از بار ملامت نیستند. آنها در دشمنی و بی‌اعتمادی خود به شاه بیش از اندازه و تند‌تر از اندازه رفتند و تا نشانه‌های تغییر را دیدند به پیشباز انقلاب شتافتند. آنچه هم به سود پادشاه، هم خود آنها و هم ملت بود، یک دگرگونی گام به گام می‌بود که می‌باید از پایان دهه سی آغاز می‌شد،  همانچه در بیشتر کشورهای اروپای باختری و شمالی در سده نوزدهم روی داد. “لیبرال”های ایرانی ترجیح دادند به جای فرایند دمکرات کردن نظام موجود، چه در ١٣۴٢ و چه در ١٣۵۷ از خمینی پشتیبانی کنند و به رهبری ملایان گردن نهند. درباره سال‌های دهه سی و چهل خاطرات سیاسی خلیل ملکی که انتشار یافته حقایق عبرت‌انگیزی را آشکار می‌سازد.

هواداران نظام شاهنشاهی یا کسانی هستند ــ گروهی نسبتا اندک ــ که هیچ عیبی در گذشته نمی‌بینند و تکرار آن را در آینده می‌خواهند، و یا کسانی که دمکراسی را برای ایران تجملی می‌دانند که نباید در اندیشه‌اش بود. آنان به دنبال یک پادشاه نیرومند، یک رهبر و فرمانده هستند و اگر هم کم و کاستی در گذشته ایران می‌شناسند نه در نظام رهبری، بلکه در پاره‌ای سیاست‌ها و تاکتیک‌هاست.

در اینکه ایران پس از جمهوری اسلامی را از روز اول نمی‌توان با شیوه‌های دمکراتیک رسمی اداره کرد کمتر جای تردید است. یک دوره گذار موقتی که در آن خلع‌سلاح عمومی و برقراری آرامش و امنیت و عادی کردن اوضاع اولویت خواهد داشت ناگزیر خواهد بود. اما در چنان دورانی اصلا سخن از نظام حکومتی به معنی رسمی اصطلاح نمی‌توان گفت. بحث بر سر پس از دوران موقتی است. هنگامی که بتوان پایه‌های یک دمکراسی را به صورت بر پا داشتن نهادهای سیاسی و اجتماعی و پیش از همه یک دستگاه قضائی کارآمد گذاشت. در اینجاست که هواداران نظام شاهنشاهی و مشروطه‌خواهان از هم جدا می‌شوند. مشروطه خواهان معتقد به این نیستند که سرنوشت ایران در گذار از هرج و مرج به دیکتاتوری و از آن به هرج و مرج است و یا از یک دیکتاتوری به دیکتاتوری دیگر. جامعه ایرانی واپس‌مانده هست ولی همه جامعه‌هایی که به پیش تاختند واپسمانده بودند. ایران هم سرانجام باید از این چنبر واپس‌ماندگی بدر آید و از جایی و در زمانی آغاز کند.

نظام حکومتی آینده ایران اگر در خدمت توسعه سیاسی جامعه نباشد، اگر پویش ناگزیر به مردمسالاری را آسان نکند، همان اندازه نا‌هنگام (نا‌همزمان با شرایط تاریخی) خواهد بود که پادشاهی پهلوی در مراحل واپسین خود بود و جمهوری اسلامی، به درجات بیشتر، از مراحل آغازین خود بوده است. پادشاهی مشروطه به معنی نظام حاکمیت مردم با رئیسی به نام پادشاه که اختیارات اجرائی ندارد، اما هماهنگ کننده قوای حکومتی (در موارد کشاکش‌های آشتی‌ناپذیر) و نگهدارنده تعادل ملی و مظهری از تداوم است، در دراز‌مدت حرکت ایران را به سوی دمکراسی آسان‌تر خواهد ساخت. امتیاز آن بر نظام‌های حکومتی دیگر در شرایط ویژه ایران در همین است. در مقایسه با پادشاهی، یک رژیم جمهوری آسیب‌پذیرتر و فساد‌پذیرتر خواهد بود . تقریبا در همه کشورهای مانند ایران چنین بوده است.

حتی پرشورترین مشروطه‌خواهان در ته دل خود می‌دانند که ایران را نمی‌توان یک‌شبه به دمکراسی تبدیل کرد. کسانی که چنین باوری دارند یا از مکانیسم‌های قدرت و حکومت نا‌آگاهند یا ترجیح می‌دهند همه حقیقت را نگویند. وارث پادشاهی پهلوی در مصاحبه‌ای در همین معنی سخن گفته بود و مثال بسته چای لیپتون را آورده بود. کسانی خرده گرفتند که دمکراسی را با قطره چکان نمی‌توان به ایران خوراند. این درست است که دمکراسی قطره چکان نیست، ولی خم رنگرزی هم نیست. یک تعهد در سطح ملی می‌خواهد، از رئیس کشور تا حکومت‌کنندگان و رهبران سیاسی، تا گام به گام، ولی به تندی نهادهای دمکراتیک را پایه گذاری کنند و آنها را پاس دارند تا در طول زمان ریشه بگیرند و دیگر نهیب هر حادثه بنیادشان را از جا نبرد؛ و اینهمه در صورتی است که از هم اکنون، در مراحل مقدماتی پیکار، به تمرین دمکراسی آغاز کنند. آنها که می‌گویند برای رسیدن به دمکراسی تنها نیت خوب بس نیست (راه دوزخ را با نیات خوب فرش کرده‌اند) و باید اسباب آن را فراهم آورد قصد فریب ندارند و نمی‌خواهند از اکنون تعهد به دمکراسی را سست کنند. آنها درس‌های تلخ تاریخ را فرا گرفته‌اند.

***

کسی که نشریات گوناگون سلطنت‌طلبان یا هواداران قانون اساسی مشروطه را می‌خواند نمی‌تواند به احتمال متشکل شدن همه آنها در یک سازمان یا زیر یک چتر سازمانی خوشبین باشد. پاره‌ای هواداران نظام شاهنشاهی ــ خود را هر چه بنامند ــ با چنان تلخی و کینه‌ای از پاره‌ای مشروطه‌خواهان یاد می‌کنند و چنان آنها را موضوع اصلی حملات خود ساخته‌اند که به نظر می‌رسد خود‌شان نیز اعتقادی به چنین سازمان‌یافتگی ندارند. استراتژی آنها از میدان بدر‌کردن یا ترساندن دیگران و تحمیل برداشت خود‌شان بر آنهاست. این استراتژی با تاکتیک‌های خشونت‌آمیزی که به کار می‌برند پیامدی جز جدا کردن آنان از جریان اصلی مشروطه‌خواهان نداشته است و به نظر نمی‌رسد در آینده هم بهتر از این باشد. حتی خود وارث پادشاهی پهلوی راهش را آشکارا از آنها جدا کرده است و در اعلامیه‌ها و مصاحبه‌هایش دست‌های خود را از آنان شسته است. هواداران نظام شاهنشاهی تاکنون کوشیده‌اند این جدایی را ندیده بگیرند ولی تفاوت میان مواضع آنان با وارث پادشاهی پهلوی بیش از آنست که بتوان ندیده گرفت.

پاره‌ای از آنان در یکی کردن شخص با نهاد چندان پیش می‌روند که از جانشین دیگری برای تاج و تخت پهلوی نام می‌برند و اگر کسی را برای پادشاهی نمی‌پسندند به خود حق می‌دهند نهاد پادشاهی و قانون اساسی مشروطیت را به میل خود دستکاری کنند. اگر در این باره اصرار ورزند فرش را یکسره از زیر پای خود خواهند کشید و تفاوتی با مخالفان دیگر قانون اساسی مشروطیت نخواهند داشت.

هماهنگ کردن هواداران پادشاهی مشروطه باید پس از برطرف کردن ابهامات اندیشگی باشد. مشروطه‌خواهان به دلایل اصولی باید استراتژی وارث پادشاهی را پیروی کنند. این استراتژی را می‌توان در این عبارت خلاصه کرد: دعوت از گسترده‌ترین لایه‌های جامعه ایرانی در داخل و خارج. پادشاهی در این استراتژی در پرتو روح قانون اساسی و انقلاب مشروطیت و در پرتو تجربه ۵۷ ساله سلسله پهلوی و بطور قطع به عنوان یک نهاد مردمی نگریسته می‌شود. پایه این پادشاهی خواست مردم ایران است در شرایطی که بتوانند آزادانه در باره رژیم حکومتی خود تصمیم بگیرند.

وارث پادشاهی پهلوی در “سخنی با هم‌وطنانم” در این باره می‌گوید: پس از پیروزی و رسیدن به فردای روشن اختیار تصاحب میراث خود را به عهده آرای شما می‌گذارم.” در این سخن هم مقتضیات سیاسی و هم مقتضیات حقوقی در نظر گرفته شده است.  مقتضیات سیاسی به این معنی که پس از انقلاب ١٣۵۷ (نامیدن آن به کودتا و فتنه و توطئه چیزی را تغییر نمی‌دهد) و چند سال جمهوری اسلامی، ایران آن اندازه از گذشته‌اش بریده شده است که هر آغازی نیاز به فراخوانی رای ملت داشته باشد. کشور ما یک بار عقده ٢٨ مرداد را با پیامدهای بد‌فرجامش تجربه کرد. نباید چنین عقده‌ای، ناگشوده، در تاریخ ایران بماند. هر مشروعیتی این بار باید مستقیما از خود ملت گرفته شود. در ایران آینده میان مخالفت با حکومت و مخالفت با رژیم باید تفاوتی بوجود آید و مشروعیت رژیم هر روز موضوع اصلی نباشد و این نخواهد شد مگر رژیم از مردم آغاز شود و با مردم بماند.

مقتضیات حقوقی، به این معنی که مشروطیت از ١٣۵۷ “جزئا و کلا تعطیل‌بردار” شده است. نه مجلس شورا و سنائی هست که وارث پادشاهی به موجب قانون اساسی مشروطیت در برابر آنها سوگند یاد کند تا بتواند پادشاه شود. نه پادشاهی هست که فرمان انتخابات شورا و سنا را بدهد. می‌گویند ما بهتر است قانون اساسی مشروطیت را به عنوان آغاز کار بپذیریم، ولی آیا آن قانون امروز در ایران قابل اجراست، یا حتی در فردای پس از جمهوری اسلامی در تمامیت خود قابل اجرا خواهد بود؟ اگر می‌گویند همه‌پرسی در قانون اساسی نیست و باید سر رشته را مستقیما به سال ١٣۵۷ پیوند داد، در بهمن ١٣۴١ چه کسی همه‌پرسی کرد و چرا کرد؟ در تاریخ مشروطیت ایران پس از دو بار همه‌پرسی، پیشینه‌ای برای آن گذاشته شده است. اگر در شرایطی که مشروطیت تعطیل نبود می‌شد همه‌پرسی کرد، در ایران پس از جمهوری اسلامی حتما اشکالش کمتر خواهد بود.

نقش پادشاهی نگهداری وحدت و تمامیت ملی و نظام مردمسالاری است و دفاع از حاکمیت مردم و نه جانشینی آن. پیوند پادشاه با مردم به پیشرفت کارها، به برقراری تعادل و پیوستگی کمک خواهد کرد ولی به تمرکز تصمیم‌گیری در یک مقام غیر‌انتخابی و غیر‌مسئول نخواهد انجامید و نباید بینجامد. مشروطه‌خواهان باید ترس‌هایی را که انتقامجویان در دلها بر‌می‌انگیزند بر‌طرف سازند. هر کس از انقلاب هواداری کرده، یا در مراحلی دیرتر به مشروطه‌خواهان پیوسته خائن و گناهکار نیست. در پیشاپیش یا به دنبال پادشاهی ایران چوبه‌های دار به ایران باز نخواهد گشت. مردمی که در ١٣۵۷ به هر دلیل یا انگیزه بر موج دیوانه‌وار انقلاب نشستند، در سال‌های جمهوری اسلامی تاوان اشتباه خود را داده‌اند. ایران آینده جای پاک کردن حساب‌ها نیست.

میان مسئولان کشتار و غارت، با زنان و مردان بیشماری که صرفا دستخوش رویداد‌ها بوده‌اند باید تفاوت گذاشت. اگر باید پادشاهی به ایران بازگردد، پادشاه همچون رئیس یک حزب یا گروه خاص عمل نخواهد کرد. او حتی جمهوریخواهان را نیز دشمن نخواهد داشت زیرا به عنوان شاه، پادشاه آنان نیز خواهد بود. در ایران پادشاهی، جمهوریخواهان نیز حق زندگی و فعالیت خواهند داشت. ایران دمکراتیک آینده را با نظام پادشاهی مشروطه از هم‌اکنون باید ساخت. بر‌چسب زدن و دیوار کشیدن و افراد و گروه‌ها را به بهانه‌های گوناگون بر‌کنار داشتن و در طبقات دوزخ جای دادن، و هر اختلاف‌عقیده را خیانت نامیدن به روحیه دمکراتیک کمکی نمی‌کند. بی یک روحیه دمکراتیک که رشد و گسترش در‌خور یافته باشد نمی‌توان جامعه دمکراتیک با نهادهای نیرومند ساخت. مشروطه‌خواهان اگر می‌خواهند پادشاهی برای گسترده‌ترین لایه‌های اجتماعی، برای آنها که به دنبال جهان‌بینی‌های توتالیتر نیستند، کشش داشته باشد باید اعتماد آنان را جلب کند.

***

بی هیچ مبالغه‌ای باید پذیرفت که تا آنجا که به حاکمیت مردم مربوط می‌شود سابقه هر گروه حاکمی در ایران کم و بیش بد بوده است. پادشاهی در تاریخ دراز ایران آن نظام حکومتی نبوده است که با مردمسالاری مترادف باشد. ما پادشاهی دیگری در جامعه‌ای دیگر می‌خواهیم. اگر قرار باشد برای آینده با همان چشم به پادشاهی بنگریم که در دهه‌ها و سده‌های پیشین می‌نگریستیم، بی آنکه خود بدانیم در پی گذشته‌ای هستیم که تلخی پایانش را هر روز زیر دندان‌های‌مان می‌چشیم.

انقلاب ایران محصول تاریخ و فرهنگ سیاسی ایران است. برای آینده باید این تاریخ و فرهنگ را دگرگون کرد، به تاریخ روندی دیگر و به فرهنگ رنگ و بویی دیگر داد. کشور ما را این روحیه حق بجانبی، همه حق را به جانب خود پنداشتن، بر باد داد. هر فرد و گروهی تا اندکی نیرو گرفت بر گرد خود دیوار کشید و به هر که بیرون آن دیوار بود بر‌چسبی زد. این فراوانی دشنام‌های سیاسی که در زبان فارسی است آیا تصادفی است؟ هیچ کس در پی آن برآمده است که ببیند آیا امکان دارد دشنام‌هایی را که جمهوری اسلامی به مخالفانش می‌دهد و مخالفانش به یکدیگر می‌دهند به یک زبان اروپایی ترجمه کرد؟

گذشته و رفته را نمی‌توان باز آورد. پاره‌ای روحیه‌ها و کارکردها دیگر توان زندگی ندارند. هر چه هم کسانی این انقلاب را از مردم جدا بدانند و با آن چنان رفتار کنند که گویی در ذهن و زندگی ده‌ها میلیون ایرانی روی نداده آثار‌ش با ملت ما خواهد ماند. ایران را دیگر نمی‌توان به پنج سال و ده سال پیش بازگرداند. ایران ماهیت دیگری شده است و خواهد شد. ما کسانی که این انقلاب را نه فقط در حساب‌های بانکی، بلکه در ژرفای روان‌مان و با پوست‌مان، تجربه کردیم در برابر نسل‌های آینده این مسئولیت را داریم که درس‌های انقلاب را وارد زندگی و فرهنگ سیاسی ایران کنیم.

به حساب آوردن مردم، آغاز کردن هر چیز از آنها، نخستین گام است. جز مردم، و اراده آزادانه آنها ــ که خود در هر زمان قابل دگرگونی است ــ هیچ چیز ابدی و مقدسی در برنامه سیاسی ایران نباید باشد. آنها که به استناد قانون اساسی مشروطیت، شکل حکومت را ابدی می‌دانند فراموش می‌کنند که در آن قانون اساسی، پادشاهی نخست در خاندن قاجار “ابدی” بود و سپس در خاندان پهلوی؛ و باز فراموش می‌کنند که حاکمیت فقیه و تبعیض دینی و جنسی نیز در آن قانون به صورت مذهب رسمی و حق وتوی مجتهد طراز اول جنبه ابدی داشت.

مشروطه‌خواهان اگر روح قانون اساسی مشروطیت را می‌پذیرند صرفا به عنوان آغاز و رهسپاری‌گاه (نقطه شروع) است، وگرنه نتیجه قانون اساسی پر‌ابهام و دو‌پهلو و تبعیض‌آمیز مشروطیت یک دوره هفتاد و دو ساله بود که هیچ مساله بنیادی مربوط به نظام و روابط قوای حکومتی در آن حل نشد؛ و پاره‌ای برنامه‌های اصلاحات اجتماعی به موجب آن امکان نمی‌یافت؛ و دانه‌های زیر پا گذاشتن آن در خودش بود. این قانون با همه توانایی زندگی که داشت و با همه ارزش آن به عنوان یک نقطه گرد‌آوری، باید در یک مجلس موسسان به موجب خود آن از کاستی‌ها و ابهام‌هایش پیراسته شود. آرمان مشروطه‌خواهان بازگشت به جامعه پیش از انقلاب اسلامی یا حتی به جامعه دوران انقلاب مشروطه نیست. باز ساختن جامعه‌ای است که روح قانون اساسی را در نظر گیرد و عمل کند، یعنی سپردن همه چیز به اراده آزاد اکثریت و تضمین حقوق اقلیت، از جمله حق اکثریت شدن.

برای آنکه پادشاهی به صورت یک جایگزین جدی رژیم کنونی ایران درآید تکیه بر فرهمندی مقام یا شخص پادشاه یا دستاوردهای پادشاهان پیشین بس نیست. مشروطه‌خواهان باید برنامه‌های خود را برای سازمان دادن ایران آینده عرضه دارند و در کنار نیروهای دمکراتیک دیگر، مراحل پیکار با رژیم خمینی را طرحریزی و سازماندهی کنند. باید از این فرصت بهره گیرند و درباره سیاست‌ها و اولویت‌های آینده بیندیشند. ایران پس از جمهوری اسلامی میدانی برای کار دسته‌جمعی ملتی خواهد بود که می‌خواهد کشورش را باز بسازد. برای آزاد کردن و جهت دادن به انرژی‌های این ملت باید تهیه‌های فکری و سازمانی از پیش بشود.

در میان مشروطه‌خواهان بخش بزرگ‌تر دانش فنی و تجربه عملی نسل کنونی ایرانیان گرد آمده است. آنها بهتر از هر گروه دیگری آگاهی دست اول از دشواری‌ها و راه‌حل‌های جامعه ایران دارند. این مزیت را باید در خدمت پیکار کنونی و آینده ملت ایران گرفت. آنچه مشروطه‌خواهان بدان نیاز دارند یک رویکرد مثبت، یک حالت مساعد روانی است و یک ساخت سازمانی که به اندازه کافی انعطاف داشته باشد.

نیروهای مشروطه‌خواه باید از تکان پنج سال پیش بدرآیند. آنها شکست خوردند ولی نابود نشده‌اند و بسیار بیش از شکست‌خوردگان دیگر ــ که پنج سال پیش خود را در شمار پیروزمندان می‌پنداشتند ــ توان زندگی دارند. آنها باید به دستاوردهای گذشته خود ببالند، ولی بی خود‌بینی و تکبر؛ و از اشتباهات خود عبرت بگیرند، ولی بی پوزش‌خواهی و حالت دفاعی. برایشان شاید پذیرفتن این امر هنوز دشوار باشد، ولی آنها از همه نیروهای سیاسی دیگر ایران باور‌پذیرترند.

مانند هر کس دیگر، آنها بیشترین کوشش خود را کردند. زندگی‌شان پایان نیافته است. هنوز از خدمت به مردم و کشور خود بر‌می‌آیند. وامی که به میهن دارند و نیازی که میهن بدان‌ها دارد برجاست. کار ایران را نیز پایان یافته نباید پنداشت. باز برخواهد خاست و از فرزندانش تلاش و از خود‌گذشتگی و فرزانگی خواهد خواست.

***

با همه اهمیتی که می‌تواند داشته باشد، سازمانی از مشروطه‌خواهان یا اتحادیه‌ای از سازمان‌های مشروطه‌خواه و سلطنت‌طلب، تا هنگامی که نوعی همرایی در باره پادشاهی و چگونگی آن در میان نباشد بی‌اثر خواهد بود. تا آن هنگام باید بر انتشارات و بحث‌ها افزود و باید موضوع پادشاهی و مشروطیت را در ایران بویژه از نظرگاه‌های سیاسی و تاریخی و نه تنها از نظرگاه سترون حقوقی، بررسی کرد تا هماهنگی تئوریک بدست آید و آنگاه هماهنگی سازمانی به دنبال تواند آمد.

مشروطه‌خواهان در همه حال باید آگاه باشند که پیام‌گیران آنها همه ملت ایران‌اند و نه تنها گروه‌ها و محافل معین. پادشاهی مشروطه از یک رئیس جمهوری به مردم بیشتر نیاز دارد زیرا هم اکثریت و هم اقلیت را، برای زمانی درازتر، پشتیبان خود می‌خواهد. اگر در پیکاررهایی ایران هواداران نظام شاهنشاهی کفایت می‌کنند بحثی نیست. اما اگر باید نیروی گروه‌ها و گرایش‌های هر چه بیشتری را بر روی‌هم ریخت، استراتژی و تاکتیک‌های مشروطه‌خواهان باید جدا از آن باشد که تاکنون به نام پاره‌ای گروه‌های سلطنت‌طلب شناخته شده است.

یاد داشت‌ها:

١- ظریفان آن روزگار در وصف او شعری چنین ساخته بودند:

شاه ما گنده و گول و خرف است

در هتل‌های اروپ معتکف است

نشود منصرف از سیر فرنگ

این همان احمد لاینصرف است

(اشاره به صرف نشدن احمد در عربی).

خرداد ١٣۶٢