داريوش همايون
رضاشاه در سفرنامه هايش
در تاريخ همروزگار ايران هيچ کس مانند رضاشاه ترور شخصيت نشده است. سه نسل روشنفکران و سرامدان فرهنگی و کوشندگان سياسی، بيشترشان، از چپ و مذهبی و ملی کوشيدند از او چهرهای زشت بنگارند. دست پروردگان نامستقيم او، آنها که زنده ماندنشان نيز به برنامه نوسازندگی او بستگی داشته بود، نه کمتر از رقيبانش، برخود فرض دانستند که پا بر هر واقعيتی نهاده، او را سرچشمه هر چه در ايران ناپسند میيافتند بشمارند. خدمتهای او خيانت و ميهن پرستیاش وطنفروشی به قلم رفت. آنچه را نيز که نمیشد از پيشرفتهای دوران او انکار کرد يا ناديده گرفت، ساخته دست بيگانگان و جبر تاريخ شمردند. دشمنانش را اگرچه ناسزاوارترين، به زيان او بالا بردند. به هزينه او از ترسويان پولدوست و مرتجعين دشمن آبادی و آزادی ايران و عوامل ثابت شده بيگانه، قهرمانان آزادی ساختند. بر سرنگونیاش که فرو افتادن ايران در کام هرج و مرج و بازگشت از مسير بهروزی بود شادی کردند. از کينه به او و آنچه از او مانده بود در چرخشی هزار و سيصد چهارصد ساله، خود و مردمی را، که رمگی خويشتن را پذيرفته، گوسفند وار دنبال آنها بودند به بدترين سياهچالی که برسر راه بود انداختند. بقايای بیاميد و از دو سر باختهشان هنوز مسئله ای مهمتر از لجن مال کردن ميراث او برای خود نمیشناسند.
تا دير زمانی به نظر ساده انگاران میرسيد که شکست سياسی رضاشاه در شهريور 1320/1941 که به دست فرزندش در انقلاب اسلامی کامل شد يک شکست تاريخی و برگشت ناپذير است؛ سده بيستم ايران زير سايه دو نام ديگر افتاده است: مصدق و خمينی. هر چه بود سخن از يک دوره دو سه ساله بود و يک انقلاب که اگر خوب مینگريستند مايه شرمندگی سده بيستم، و نه تنها در ايران، است. رضا شاه حتا در دست بیغرضترين ناظران، يک شخصيت درجه دوم بود که اگر چه کارهائی هم کرده بود ولی چيزی برای آينده نداشت. آينده را مصدق و خمينی رقم زده بودند. ايران بر راه آن دو میرفت، در بهترين صورتش ترکيبی از آن دو، و قهرمانانش مانندهای ملی مذهبيان گوناگون میبودند. دهها ميليون ايرانی در کشوری که او ساخته بود میزيستند و هر روز از امکاناتی که او فراهم کرده بود و فرزندش به فراوانی بيشتر در دسترسشان گذشته بود بهره میبردند و آنها را همان اندازه مسلم میگرفتند که بدبختیای که برخود روا داشته بودند.
ولی تاريخ که حافظه جمعی است با خود جمع دگرگون میشود و معانی دگرگونه میيابد. برای ايرانيان که بيست و پنج سال است دارند زير نور کور کننده و فشار کمرشکن واقعيات، ناگزير از پارهای بازنگریها در موقعيت خود میشوند اندک اندک جدا کردن تاريخ از سياست، دست کم از سياستبازی، امکان میپذيرد. ايرانی هم میتواند گاهگاهی به تاريخ خود نه از اين نظر که برای او چه سود سياسی دارد، بلکه از منظر جايگاه واقعی هر رويداد در بافتار context زمان و مکان خود و تاثيراتش بر آينده بنگرد. شکست سياسی “پيروزمندان” عرصه روابط عمومی (و آن شکست با آن پيروزمندی رابطه ای مستقيم دارد؛ پيروزی روابط عمومی ميان تهی است و فراز و نشيب های تاريخ را برنمیتابد) اين رويکرد به تاريخ را آسانتر کرده است. همه آنها که راه خود را به قدرت از روی ويرانه ياد و جايگاه رضاشاه پيمودند به ويرانی افتاده اند؛ و اگر ويران کردن ياد و جايگاه رضاشاه يک پيروزی سياسی برای آنان بود، ويرانی خودشان يک شکست تاريخی است که از زير آوارش بدر نمیآيند.
اکنون چندگاهی است که تاريخ، به معنی تاريخنگارانی روشن بين و توده مردمی تجربه آموخته، بر رضاشاه پيوسته مهربانتر میشود. دستاوردهای او دربرابر تاريخسازان ديگر هر روز برجستهتر مینمايد. سده بيستم ايران را بيست ساله رضاشاه ساخت نه دو سه ساله ملی کردن نفت مصدق يا بيست و پنج ساله انقلاب و حکومت اسلامی خمينی؛ و آنچه از ايران در سده بيست و يکم برخواهد آمد بر پايه دستاوردهای رضاشاه، با الهامی از قهرمانی مصدق و در واکنشی به ارتجاع خونين خمينی خواهد بود. تجربه بيست و پنج ساله گذشته ايران، بزرگی کار رضاشاه را از آنچه در دوران پيش از آن میشد دريافت نمايانتر میسازد. امروز در کشوری که حکومتش میکوشد آن را به صد سال پيش برگرداند ــ با همان درهم ريختگی سياسی و از هم گسيختگی اجتماعی و آخوندبازی همه جا را فرو گرفته، در زير حکومتی که يک دربار پرقدرتتر قاجاری است ــ بهتر از چهار دهه پيش میتوان ديد که رضاشاه از کجاها و با چه آغاز کرد و با چه جامعه ای سر و کار داشت. اسناد و کتابهای بيشتری انتشار میيابند و نور بيشتری بر پرده اوهام و دروغها و مبالغههای شصت ساله گذشته میافشانند.
از بهترين اين اسناد دو سفرنامه رضاشاه است که سخنان اوست به خامه فرج الله بهرامی دبير اعظم رئيس دفتر سردار سپه ـ رضا شاه. بهرامی يک مامور اداری و رئيس دفتر بيرنگ “تيپيک” دربار نبود و درجای خود شخصيتی قابل ملاحظه داشت و نوشتههايش از قلم نيرومندی حکايت میکند که با همه کاستيها و زياده رويهای نثر فارسی آن دوران، روايت گويا و دقيقی از رويدادها و مناظر و نيز روحيات مردی است که همراه او سفر میکرد و انديشه هايش را با او در ميان میگذاشت.
نخستين، سفرنامه خوزستان، در 1303/1924 نوشته شده است و يکی از مهم ترين رويدادهای تاريخ صد سال گذشته ايران را گام به گام دنبال میکند؛ از توطئه حکومت انگلستان، که در پی برپاکردن شيخ نشين ديگری در خوزستان به نام امارت عربستان میبود و شيخ خزعل زير حمايت خود را تقويت میکرد، و دربار قاجار، و اقليت مجلس به رهبری “پهلوان آزادی” مدرس، که میکوشيدند به بهای تجزيه ايران جلو سردار سپه را بگيرند، تا لشگرکشی پيروزمندانه و بازگرداندن آن استان به دامان ميهن. سفرنامه خوزستان بخشی از يک دوره قهرمانی تاريخ همروزگار ما را باز میگويد ــ در آن سالهای دهه سوم سده بيستم که ارتش کوچک و نا مجهز ايران نوين چهار گوشه کشور را از گردنکشان و عشاير مسلح پاک میکرد و پس از يک قرن، امنيت را به ايران باز میآورد و دولت ـ ملت نوين ايران را بر بنيادهای استواری مینهاد. دومين کتاب، سفرنامه مازندران، در 1305/1926 يک سال پس از پادشاهی رضاشاه نوشته شده است، در آن هنگام که شاه نو به ديدار زادگاه خود رفته بود. آن دو سفرنامه در همان زمانها انتشار محدودی يافت و ناياب بود، تا در اواخر پادشاهی محمدرضاشاه به مناسبت “آئين ملی بزرگداشت پادشاهی پهلوی” (1354/1975) از سوی مرکز پژوهش و نشر فرهنگ سياسی دوران پهلوی (از آن مرکز تا آنجا که حافظه ياری میکند کاری در زمينه فرهنگ سياسی برنيامد) بار ديگر منتشر شدند و اکنون به همت “تلاش” در دسترس گروههای بزرگ تری قرار میگيرند.
هردو سفرنامه بويژه سفرنامه مازندران، خواننده را بويژه از اين فاصله هشت دهه، به دل پديده يگانهای که نامش نوسازندگی رضاشاهی است میبرند؛ به ژرفای تيره روزی کشوری که خود را به آن پادشاه عرضه کرد و به درون ذهن آن پادشاه، که حتا ستايندگانش در اوراق اين سفرنامهها با گوشههای تازه ای از شخصيتی با ابعاد قهرمانی آشنا میشوند. برابر نهادن اين سفرنامهها با آثار ديگری که از شخصيتهای تاريخی دوران همروزگار بجا مانده است رهبر سياسی و نظامی استثنائی را که او میبود نشان میدهد. آن درجه سرسپردگی به امر عمومی و يکی کردن خود با کشور، آن روشنبينی در هدفها و استراتژی و سختگيری وسواس آميز در اجرا که او را به چنان کاميابیهای باورنکردنی رسانيد از همين سفرنامهها پيداست. تصويری که از صفحات سفرنامهها برمیآيد ارادهای شکست ناپذير است در خدمت تخيلی، نه خيالبافی، بلند پرواز که با انظباطی آهنين از هر ساعت (روزی چهارده پانزده ساعت کار میکرد) بيشترينهای را که میشد بيرون میکشد. تصوير مردی است که از خواب خود میزند (شبی به چهار ساعت خواب عادت کرده بود) تا بخواند؛ خودآموختهای که درس کشورداری را از تاريخ فرا میگيرد؛ و رهبری که نگاهش بر چيزی نمیافتد مگر انديشه ای برای بهتر کردن گوشه ای از ويرانسرائی که به او سپرده شده است در ذهن خستگی ناپذيرش بياورد. و آن ويرانسرا چگونه جائی بود؟ هر ورق سفرنامهها در توصيف جاندار بهرامی، دفتری است بينوائی و ازهم گسيختگی کشوری رو به انقراض را.
يک نقطه برجسته سفرنامه خوزستان، سفر دريائی رئيس الوزرا و وزير جنگ است از بوشهر به بندر ديلم. سردار سپه شتاب دارد خود را به خوزستان برساند. در کناره دريا راهی نيست و او نمیخواهد دو هفته تا رسيدن ناوچه جنگی پهلوی که تازه از آلمان خريده است انتظار بکشد. تصميم میگيرد جان خود و همراهانش را که به آنان هشدار داده است به خطر بيندازد و با تنها ناو نيروی دريائی ايران درخليج فارس، يک “زورق پوسيده” به نام مظفری، که دو سوراخ در پهلو دارد و در پليدی و اندراسش، مظهری از دوران قاجار است به دريای خروشان آذر ماه بزند. او اين سفر را با خطر واقعی مرگ پذيره میشود و از آن نه کمتر، در حالی که تنها يک نظامی بهمراه دارد به اهواز میرود که پر از افراد مسلح شيخ خزعل است. (او بويژه روز 13 آذر را که در آن زمان عقرب میگفتند ــ برای سفر پرخطر خود برمیگزيند که درسی در باره خرافات به هم ميهنانش بدهد.) از وزيران کابينهاش تا سفارت شوروی که صميمانه نگران سلامت اوست هشدار میدهند که در اهواز کشته خواهد شد. او البته اين خطر حساب شده را در حالی میکند که سپاهيانش به فرماندهی سرتيپ فضل الله (زاهدی) در نبردی 12 ساعته در زيدون نيروهای شيخ را شکسته اند و گام به گام خوزستان را از اشرار پاک میکنند و اردوهائی که ازخرم آباد، آذربايجان، و اصفهان روانه داشته، پای پياده، از نا امنترين مناطق، جنگ کنان خود را به نزديکی خوزستان میرسانند. (خود او به حق میگويد اين لشگر کشی در سدههای اخير ايران مانندی ندارد.) سردار سپه با اين نمايش کار يک لشگر را میکند.
در سفر خوزستان است که سردار سپه به انديشه پيوستن دو دريای ايران با راهآهن و پايه گذاری نيروی دريائی در خليج فارس میافتد (اين درخواست را ايرانيان مهاجر در عراق که سردار سپه در بازگشت به تهران به آنجا رفته است ــ زيرا راه ديگری نيست ــ نيز دارند.) و نام عربستان را که در دوره صفوی برگوشهای از آن استان گذاشته بودند و قاجارها به همه خوزستان دادند از نقشه ايران پاک میکند و پايه تلگرافخانه مستقل سراسری ايران را میگذارد.
در سفرنامه مازندران او قدرتی بسيار بيشتر و خيالاتی بزرگتر برای استان زادگاه و ميهن خود دارد و فارغ از دسيسههای دربار قاجار و تهديدات انگلستان و در حالی که آخرين کوشش اقليت مجلس را در بهم زدن وضع ترکمن صحرا درهم شکسته به وضع نوميد کننده مردم بيشتر میپردازد. شکافتن البرز و ساختن راه آهن سراسری با “سيصد کرور تومان” در حالی که حقوق کارمندان را نمیتواند مرتب بپردازد ذهن اورا پيوسته مشغولتر میدارد. او همانگاه شبکه راههای کشور را گسترش داده است ولی راهآهن سراسری چيز ديگری است و گذشته از گشودن استانهای زرخيز ايران در شمال و جنوب، به يکپارچه کردن کشور کمک میکند. ديدن مناظر زيبای طبيعت او را به انديشه توسعه جهانگردی مازندران میاندازد و طرح ساختن و باز ساختن شهرها و پوشانيدن سرزمين از ساختمانهای عمومی در ذهنش شکل میگيرد. به گرگان و استرآباد میرود که سال پيشش به فرماندهی سرتيپ فضل الله خان آرام شده است وديگر آشوب و راهزنیهای عشاير و ربودن و فروختن دختران و پسران شهرنشينان در شمال و شمال شرق ايران را به خود نخواهد ديد و در آموزشگاه زاهدی آن پنجاه کودک درس میخوانند. از آنجا دستور افزايش بودجه آموزش و پرورش را میدهد که همواره از اولويتهای او بوده است “از اين به بعد زندگی بدون مدرسه محال است محال.” از همانجا به وزيران ابلاغ میکند که پياپی به گوشه و کنار ايران مسافرت کنند و با مردم آميزش داشته باشند. اگر هر کدام از پادشاهان قاجار تنها يک سفر از آن گونه به استانی از ايران کرده بودند کشور ما در همان سده نوزدهم به جهان پيشرفتگان نزديک شده بود.
در سفر مازندران گوئی همه منظره ايران و اجزاء برنامهای که برای زنده کردن پيکر محتضرميهن لازم است بر او آشکار میشود: “به وضعيات اين مملکت نگاه میکنم … وهمين طور به مسئوليت خود درمقابل اينهمه خرابی که توجه میکنم حقيقتا گاهی مرا رنجور مینمايد. هيچ چيز در اين مملکت درست نيست و همه چيز بايد درست شود. قرنها اين مملکت را چه از حيث عادات و رسوم و چه از لحاظ معنويات و ماديات خراب کرده اند. من مسئوليت يک اصلاح مهمی را بر روی يک تل خرابه بر عهده گرفته ام … آيا کسی باور خواهد کرد طرز لباس پوشيدن را هم بايد به اغلب ياد بدهم؟… هر کارخانه ای را میتوان ايجاد کرد، هر موسسهای را میتوان راه انداخت. اما چه بايد کرد با اين اخلاق و فسادی که در اعماق قلب مردم ريشه دوانيده و نسلا بعد نسل برای آنها طبيعت ثانوی شده است؟” از هم ميهنانش تنها ارمنيان را میيابد که، سازگار با نقش متمدن کننده چهارصد ساله خود در جامعه ايرانی، کوچه و خانههای خود را پاکيزه نگهداشته بودند و موهای دختران کوچکشان را شانه زده بودند. “بقيه بچه ها تمام شبيه به اشخاصی بودند که در اعصار ماقبل تاريخ زندگی میکرده اند.”
هر منزل سفر او را به ياد راه حلی میاندازد و از طرحی به طرح ديگر راه میبرد و ايران پانزده ساله بعدی صحنه اجرای آن طرحها و تحقق يافتن آن راه حلهاست. از جلوگيری از “اختلاط سياست با مذهب” که آن را مهم ترين اشتباه صفويان و غير قابل عفو میداند تا ساختن آرامگاه شايسته برای شاعران بزرگ ايران؛ از کشت چای تا کارخانه ابريشم بافی؛ از شهرداری (بلديه) برای شهرهای ايران و برنامه مدارس که “ميل دارد تکيه گاه آمال خود قرار دهد” تا پايه گذاری اداره نظاموظيفه و برقرسانی؛ و جاده شوسه و پل و شاهراه سراسری که ترجيع بند انديشههای اوست. او در پايان سفرش که از آن به عنوان پايان مطالعاتش نام میبرد شتاب دارد که به تهران بازگردد زيرا برای گردش و تماشا نيامده است.
رضاشاه ديگر سفرنامه ننوشت ولی هر گوشه ايران شاهد رهاوردهای آن دو سفر و بسيار کارهای بزرگ ديگر شدند. او هر چه را در سر داشت به عمل آورد. ما دستاوردهايش را میديديم و از دامنه آنها به شگفتی میافتاديم؛ امروز با خواندن اين سفرنامهها از گشادگی ذهن و دامنه تخيل آن فرزند يتيم خانوادهای بيچيز که زندگيش را حتا برتخت پادشاهی در سختی سپری کرد به شگفتی میافتيم. دربرابر او کوششهای کسانی که پنجاه سال و بيشتر برای آلودن نام او، زندگی ملی و زندگيهای شخصی خود را هدر کردند چه اندازه حقير مینمايد! تا دههها چه آسان میشد درآوردن خوزستان ايران را از چنگال بريتانيا فراموش کرد و ملی کردن نفت همان استان را بزرگترين رويداد تاريخ ايران جلوه داد؛ کسی را که تاسيسات نفتی را از گروهی مامور انگليسی تحويل گرفت سرباز فداکار ناميد، و سربازی را که خوزستان را پس گرفته و شيخ خزعل را دستگير کرده بود به هر اتهامی بدنام کرد. سردارسپه در همان سفر خوزستان اين رفتار با رويدادهای تاريخی را چشيده بود. او که به گفته خودش “چهار سال است جان در کف نهاده، شبانروزی 15 ساعت کار کرده و تحمل همه قسم سختی نموده و بالاخره مملکت را به اين حالت امروزی رسانده ام. قشون خارجی را طرد، دست مداخله آنها را کوتاه و استقلال سياسی مملکت را تثبيت کرده ام” گله میکند که “نمی دانم چه وقت اين ملت عميقا عوض خواهد شد! کی میشود که افراد اهالی در مقابل تهديدات، دربرابر اتهامات، با يک ميزان منطقی ايستاده و سقيم را از صحيح تجزيه کنند!”
امروز کسانی به فراوانی بيشتر با “ميزان منطقی” در تحليل”سقيم از صحيح” به او و دوره او مینگرند و در عين احساس ستايش ناگزير، مايههای ناکامیاش را از جمله در همين سفرنامهها میيابند. آن سختگيری بر خود که به ديگران نيز میرسيد و آنان را پيوسته ترسان بر سرنوشت خويش يا به گريز و کناره جوئی يا به خودکشی وا میداشت، يا به محکوميت و نابودی ناسزاوار میکشيد، پيرامونش را از بهترين استعدادها تهی کرد. حضور پر مهابت او نزديکانش را از بازگفتن خبرهای ناگوار ترساند. بدبينی و بی اعتمادی درمان ناپذيرش به همميهنان خود جائی برای تفويض مسئوليت که هم بار کمرشکن را از دوشهايش، هر چه هم توانا، بر میداشت و هم به پرورش رهبران کمک میکرد نگذاشت. تکيه بر خود و بر زور، اگر چه با بهترين نيتها، جامعه را از پرورش سياسی بازداشت. و آن نگاه به امکانات مازندران که با ميل به مالکيت شخصی همراه شد لکهای پاک نشدنی برخدمات بزرگش گذاشت.
او خود را دگرگون کرده بود و کشور را نيز سراپا دگرگون کرد اما آن گام اضافی را نتوانست رو به بزرگی بردارد. در تحليل آخر، سنگينی واپسماندگی مادی و فرهنگی جامعه تازه بيدار شده از خواب سدهها بر او نيز افتاد و بدتر از همه توفان جنگ جهانی دوم ناگاه و نا آگاه در خودش پيچاند. سرنوشت تاريخی او از يک جنگ جهانی به جنگی ديگر ورق خورد. ولی با همه کاستيها و پايان غمانگيزش، چند رهبر سياسی و چند کشور ديگر توانسته بودند در آن فاصله از چنان کارهای نمايان برآيند؟