۴
صبح ساعت هشت از “ساری“ حرکت کردیم. از “ساری“ به “اشرف“ هشت فرسنگ مسافت است. بعد از عبور از کوچههای سنگفرش و پرپیچ و خم “ساری“، از شهر خارج و پس از سه ربع فرسخ طی طریق به رودخانه “تجن“ رسیدیم. این رودخانه از کوههای “دودانگه“ و “چهاردانگه“ سرچشمه گرفته، از مشرق “ساری“ گذشته، در “فرحآباد“ به بحر“خزر“ میریزد.
در سرتاسر این رودخانه فقط یک پل هست که در سرراه واقع و دارای هجده چشمه است. معلوم نیست که پیش از صفویه این پل چه حالی داشته؟ ولی قدر متیقن آن است که در عهد شاهعباس، هنگام ساختن جادة شوسه، این پل نیز ساخته شده است، و بعدها تعمیرات بسیار در آن کردهاند.
در مصب “تجن“ برجی سنگی است که برای دفع بعضی اشرار ترکمان ساخته شده است، و کشتیها نیز از دور، از مشاهدة آن استفاده کرده، دهانة رودخانه را تشخیص میدهند.
دیدن برج مرا بهیک سلسله خیالات مخصوص سوق داد. از روی همین برج، خوب میتوان احساس کرد که سلاطین سابق ایران، هیچوقت خیال حمله به دشمن را در دماغ خود نمیپرورده، و همیشه جنبة دفاعی را برای خود اتخاذ میکردهاند، و در سرراه آنها بنای برج و بارو میکردهاند که چند ساعتی را از شر صدمات و حملات آنها برحذر بمانند. فعلاً جای خوشوقتی است که همان اشرار دیروز، اخیراً صورت سایر رعایای ایران را به خود گرفته، تمام مشغول زراعت و فلاحتاند. من میروم تا مدارسی را که برای تربیت اطفال آنها تشکیل دادهام، تماشا نمایم.
ایران قدیم و ایران اخیر و خضوع و خشوع آنها در مقابل اشرار و متجاوزین، هر سیره و اسلوبی را داشته است، بهمن مربوط نیست. سلاطین سابق نیز اگر از تمام اصول شجاعت و رشادت فقط بهساختمان برجهای دفاعی قانع بودهاند، مربوط به خودشان است. من هم، اگر بعد از صدها و هزارها سال، بهمنکوب کردن و خلع سلاح کردن چندهزار یاغی، موفقیتی حاصل کردهام، البته مباهاتی ندارم، زیرا باید آنها خلع سلاح و منکوب و مخذول میشدند. مباهات من، فقط در این است که ملت خود را بهاصول مدرسه آشنا میسازم، و از طریق مدرسه است که آنها را به جادة مستقیم هدایت میکنم.
حالا هم قصد من از رفتن بهصحرای ترکمان، معاینة مدارس آنجاست نه چیز دیگر. میخواهم با چشم خود ببینم، این قبایلی که در طی قرون بیشمار آوارة صحرا بودهاند و بیابانگردی شعارشان بوده است، امروز در پشت میزهای رنگین نشستهاند و دارند اصول تاریخ و جغرافیا را حفظ میکنند. و آنها که دربدر بدنبال آب و آبادانی در سیر و سفر بودند، امروز در بحبوحة مزارع شاداب خود آرمیدهاند.
اشرار و یاغیان مخذول و منکوب شدند، و باید هم بشوند. اصول چادر نشینی و صحرانوردی و خانه بردوشی، باید وداع ابدی با ایران بگوید. این قبایل بلااستثناء، چه بخواهند و چه نخواهند، محکوم و مجبورند که آستانه مدرسه را ببوسند، و از درب خروج مدرسه، وارد صحنة عمل و زندگانی شوند.
اکنـون بسیار خوشـوقتم که برطبـق راپرتهای واصـله، بچههای ترکمـانها قریحه و استعدادی از خود نشان میدهند، و در راه تعلیم و تعلم پیش میروند. فیالحقیقته منظرة این اطفال ترکمانان که مشغول تحصیل هستند، حظ وافر برای من خواهد داشت، و با شوق و شعف میروم که استعداد آنها را شخصاً بیازمایم.
رودخانة“تجن“ بهبندر “فرحآباد“ میرود. این بندری را که شاهعباس مایل بهآبادانی آن بود، امروز بکلی خراب است. راه آن تا جاده شوسه بهیچوجه اتومبیلرو نیست. خیلی مایل بودم آنجا را بازدید نمایم، ولی بهواسطه اشکال راه، و عجلهای که در مراجعت به“تهران“ دارم، موقتاً صرفنظر کردم. باضافه اگر ناگاه بارندگی در این راه بشود، عبور از آن ممتنع است. باید فکر اساسی برای تجدید حیات این بندر بنمایم.
سال گذشته مطابق امری که داده بودم، قریب یک فرسخونیم از راه “ساری“ به“فرحآباد“ را اتومبیلرو ساختند، ولی هنوز بهاتمام نرسیده و باید پس از تسطیح سایر راههای “مازندران“، عطف توجه به این خطه بشود.
این بندر ، باوجود اهمیت سابق و واقع بودن در روی رود “تجن“، امروز متروک است و فقط مالالتجاره قسمت “ساری“ از آنجا به خارجه حمل میگردد. اداره گمرک در آنجا دایر است. مسجد عالی و پل بزرگ “فرحآباد“، مثل سایر قصور و ابنیة آنجا، بکلی خراب شده و ببینده را متاثر میسازد.
“فرحآباد“ بعد از مرگ شاهعباس، که در همانجا اتفاق افتاد، روی آسایش و ترقی ندید و فعلاً بندر “مشهدسر“، تجارت کلی “مازندران“ را به طرف خود کشیده و مقام نخستین را احراز نموده است.
بعد از “تجن“، رودخانهای که در سرراه واقع است “نیکا“ نام دارد که از “شاهکوه“ شروع شده، در چهارفرسخی شمال جاده به دریا میریزد. پل بلندی برآن زده شده، که هرچند بهبزرگی پل “تجن“ نیست، ولی قشنگی آن بهمراتب بیشتر است.
درکنار رودخانه آبادیی است موسوم به “نارنجهباغ“. در این قسمت از جاده، کوهستان جنوبی خیلی پیش آمده، و فاصلة آن بهدریا کم میشود. راه تقریباً در دامنه کوه سیر میکند و از این لحاظ مصفاتر و مطمئنتر از راه دشت است. چشمانداز خوبی دارد. گاهی حاشیة کبودی در افق شمالی حدس زده میشود که گویا دریا باشد، اما هنوز تشخیص آن بهخوبی ممکن نیست. اغلب در این قسمت راه، پست و بلندیهائی است. در بعضی قسمتها عملجات مشغول زدن پلهای موقتی از شاخههای درختان جنگلی هستند، و حتیالمقدور برای گذشتن اتومبیلهای ما تسهیلاتی فراهم مینمایند.
قدم بهقدم اتومبیلها میایستند و با زحمت هرچه تمامتر، آنها را با دست و شانه حرکت میدهند.
راه در میان جنگلی از انار، بهطرف کوهپایه پیچید. برروی دماغه کوهی که بهطرف دشت پیشآمده است، آثار قصری نمایان شد. از این عمارت دوسه اطاق و چند جرز و بدنه هنوز برپاست، و با چند سرو تنومند، که یادگار باغ و اطراف آن است، همدوشی و همسری میکند. کوه کوتاهی که عمارت را بردوش دارد، از سلسله “البرز“ جدا شده بهجانب دریا پیش رفته است. از این نقطه مرتفع دریا و جنگل و شهر “اشرف“ و تمام سواحل خلیج دیده میشود.
این قصر را شاه صفی برای تفرج یکی از دختران خویش بناگذارده، و صفیآباد نام کرده است.
صفیآباد هنگام آبادی، نمونة جلال عهد صفویه بوده، و اکنون مثل بیرقی بر روی خرابههای جلال آنها برپای است.
چون شخص از “ساری“ به“اشرف“ میرسد، از مسافت دور نمایان گشته، و انهاء میکند که اینک برسرزمینی پای میگذارید که یادگارهای آثار صنعتی و مختصر ارمغانهای تجارتی در آن مجتمع بوده است، و بهشهری میرسید که اراده و ذوق سلیمی عهدهدار آبادی آن گشته است.
شهر “اشرف“ بهترین نمونة عزم شاهعباس صفوی است، و پس از “اصفهان“ از هر نقطهای بیشتر سلیقة این پادشاه را بیان میکند. من شرح حال سلاطین ایران را، تا آن میزانی که در تواریخ مسطور است به دقت دیدهام و عمق افکار آنها را، تا درجهای که از صفحات تاریخ بتوان استقصا، کرد سنجیدهام.
بعد از فتنة مغول، که در تاریخ عالم باید یک واقعة کم نظیرش شمرد، بعد از آن هتاکیها و خونریزیها و قتل عامها که ایران را بالمره از هم متلاشی کرد، و از ایران و ایرانیت جز یک اسم چیز دیگری باقی نماند، و بعد از آنکه مرور روزگار کار را بهدورة صفویه کشانید، اگر چه تثبیت ماهیت ایران مدیون بهزحمات شاه اسمعیل صفوی است، ولی اقرار باید کرد با آن که شاهعباس یک مصلح آزمودهای برای اخلاق جامعة ایرانیت شمرده نمیشود، معهذا در تعمیر و عمارت و آبادانی خیالات قابل تمجیدی داشته، و از این جهت نام نیکوئی برای خود ذخیره و بهیادگار گذارده است.
بههمین ملاحظه است که من در ضمن سفرنامة خود غالباً از او اسم میبرم، و تلو هر عمارتی که از او میبینم، نام اورا با میل و رغبت تجدید و تکرار مینمایم.
اینکه میگویم مشارالیه یکنفر مصلح آزموده برای اخلاق جامعة ایرانیت شمرده نمیشود، مربوط به چند دلیل است:
اولاً طرز عیاشی و اسلوب تعیش اوست که طبعاً نمیتوانست در روحیات اهالی بیتأثیر بماند.
ثانیاً این پادشاه، باآنکه بهصفت جنگجوئی متصف بوده، معهذا چون قدرت مطلقهای در داخلة خود نداشته، همین قدر که مثلاً حاکم گیلان بهمقام مخاصمة او برمیآمده، مشارالیه مجاملة با او را برمنازعه ترجیح میداده است. بهاین مناسبات، و در ضمن برای آنکه بهاصطلاح معروف آب چشمی از سایرین گرفته باشد، غالباً در مقابل گناههای کوچک مجازاتهای بزرگ میداده است.
ثالثاً آنچه که از همه مهمتر، و غیرقابل عفو است، اختلاط سیاست است با مذهب، که تمام سلاطین صفویه شریک در این اشتباهاند، و شاهعباس مخصوصاً این اشتباه را خیلی غلیظ کرده است.
اگر چه این اختلاط و امتزاج کاملاً حکایت از ضعف قوای مرکز مینماید، ولی سلاطین صفویه بهمناسباتی، که در این سفرنامه جای ذکر آن نیست، تا یک درجه متعمداً یا از روی بیفکری و اشتباه این خلط مبحث را تعقیب، و گاهی هم تشدید میکردهاند.
دلایلی که شاهعباس و سایر سلاطین صفویه را در تعقیب این موضوع مهم بخواهند تبرئه نمایند، بهنظر من وافی و رسا نیست، زیرا در قضایای تاریخی عمر یک نفر و عمر یک سلسله را نباید مأخذ قرار داد. بلکه عمر تاریخ را باید در نظر گرفت، که اتخاذ یک تصمیم نارسا، تا چه مدت و زمانی ممکن است یک جامعه و امتی را بیچاره و فرسوده نماید.
شبهه و تردیدی نیست که مذهب و سیاست دو اصل مقدسی است که در تمام موارد، جزئیات این دو اصل باید مطمح نظر زمامداران عالم و عاقل باشد و دقیقهای از آن غفلت نورزند، ولی اختلاط آنها با یکدیگر نه بهصرفة مذهب تمام میشود، نه بهصرفة سیاست اداری، و بالمال در ضمن این اختلاط و امتزاج، هم مذهب سست و بلااثر میگردد، و هم سیاست رو بهتمامی و اضمحلال میرود. اگر چه ضربت این تصمیم مهلک را خود سلسلة صفویه در زمان سلطان حسین بهتر از همه دیدند، معهذا نتیجة این تصمیم غیر عاقلانه را نباید در دورة صفویه ملاحظه کرد، بلکه باید با تاریخ همراه آمد، و تأثیرات آنرا در ایام سلطنت قاجاریه تماشا نمود که پایة مذهب و سیاست برروی چه منوالی چرخید، و به چه فلاکتی منتهی شد.
آنهائی که مذهب و سیاست را مخلوط بههم نمایند، هم انتظامات دنیا را مختل کردهاند، و هم انتظارات آخرت را تخریب نمودهاند. گاهی هم بالمره، نتیجه، برعکس مقصود بهدست میآید، یعنی روحانیون کشیده میشوند به طرف دنیا، و سیاسیون بهطرف آخرت، و این همان اختلالات عظیمهایست که اصول زندگانی مردم را دچار تزلزل کرده، آنها را میراند به جانب ریا و تزویر و دورغگوئی و فساد و دوروئی.
نتیجة این اختلاط ناصواب، تا به این حد ممتد میشود که مثلاً فلان مجتهد روحانی که کار اصلی او تصفیة اخلاق عمومی است، ماهی هشتصدوپنجاه تومان از خزانة دولت میگیرد که عمارات سلطنتی را حلال نماید، تا مردم مجاز باشند که در آنها نماز بخوانند. در عوض فلان وکیل مجلس شورای ملی، که وظیفه او ورود در سیاست اداری است، در پشت تربیون شمایل پیغمبر را باز مینماید، که مردم بهاسلامیت و آخرتپرستی او تردید نیاورند، و او براثر این تزویر و تقلب مجال داشته باشد که علائق مادی خود را تأمین و بالاخره موقعیت او، بههر درجه و پایهای هست، دچار تزلزل و ارتعاش نگردد.
روحانی اولی، در عوض قناعت و توجه بهآخرت که عین تزکیه نفس است، فریفته دنیا و پول و ظواهر امور شده، ایمان و عقیدة مردم را دچار شدیدترین تردید، و اصول تقوی و پرهیزکاری را مجروح و لکهدار مینماید.
سیاسی دویمی که باید اصول زندگانی دنیائی مردم را راهنمائی کند، میرود دنبال عوامفریبی و ریاگوئی و تزویر و دوروئی، که این نیز بهنوبة خود در سست نمودن ایمان عامه تأثیر بسزائی دارد.
دوسال قبل که سمت ریاست وزراء را داشتم، و برای سرکشی به قشون بهمنطقهای مسافرت کرده بودم، شیخالاسلام آنجا را دیدم که جلوی مستقبلین افتاده و در تبریک ورود من بلاغت و فصاحت مخصوص بخرج میدهد، ولی در تمام مذاکرات او کوچکترین کلمهای که بوی ایمان و اعتقاد و پرهیز و آخرت از آن استشمام شود، از دهان او شنیده نمیشد. در ضمن معلوم کردم که این شخص بدون اجازه و فرمان، لقب شیخالاسلام را برای خود تخصیص کرده است. دلیل این تقلب را از او مؤاخذه کرده بودند، جواب مضحکی داده بود، گفته بود:
“چون در تمام ایران شرط اول شیخالاسلامی، بیسوادی است، من که بالمره سواد خواندن و نوشتن ندارم، لهذا از تمام شیخالاسلامها شیخالاسلامترم!“
برمن معـلوم شد، که این شخص شیاد در محـل خود دارای زندگانی بسیطی است. عـلاوه بر ملک و باغ و ضیاع و عقار، چهار باب خانة شخصی، و شش زن دارد! روزها در مسجد بهمنبر میرود و موعظه مینماید، و اهالی را با حیله و تزویر محکوم کرده که هرکسی سهمی از منال خود را بةعنوان مال امام و زکوهٌ به او بدهد. او از وضعیت خود استفاده و کراراً سفرهای تفریحی نموده، بدون آنکه کوچکترین قدمی در راه کار و زحمت و سعی و عمل بردارد، فقط از راه عوام فریبی در رأس اهالی محل قرار گرفته و پیرزنها نیز آب وضوی او را برای استشفاء و خیر دنیا و تأمین آخرت بهیادگار میبرند! تعجبی ندارد! نظیر این موضوع در اغلب نقاط ایران زیاد است. هرکس دستش رسیده بهقدر جربزه و استعداد خود، اسلام و اسلامیت را وسیلة ریب و ریا، و تأمین منافع شخصی خود قرار داده است.
فلان رئیس که در مرکز سیاست مملکت قرار میگرفت، صراحت لهجه را در خود عمداً خفه میکرد، و برخلاف معتقدات خود، متظاهر بهآخرت پرستی میشد. و عوام فریبی را ترویج میکرد.
فلان وزیر و فلان رئیسالوزراء که رسماً و وجداناً مأمور انتظام ادارات و اصلاح دنیای ایران بودند، دم از آخرت و هول قیامت میزدند، و با ریش و عبا و طرز لباس در قلوب عوام تهیة منزل میکردند.
اما فلان معمم ظاهرالصلاح، که دیگر احتیاجی بهتهیه این مقدمات نداشت، مخفیانه عیش شبانه و بانگ نوشنوش بهاستقبال آخرت میفرستاد و بکلی مجذوب میگشت بهآن نکاتی که در قاموس تقوی و پرهیزکاری و ایمان و اعتقاد بهخدا و رسول، هنوز فهرستی برای آن تدوین نشده است.
برای آنکه رشتة سخن از دست نرود، متذکر میشوم که بنای صفیآباد در “اشرف“ بهاتمام نرسید، و عمارت نخستین آنهم خراب شد.
قبل از ظهر وارد “اشرف“ شدیم. خیابانی عریض از وسط شهر میگذرد. این جاده از جلوی عمارت سلطنتی، تا تپة “همایون“ و کنار دریا امتداد دارد، قسمتی که در شهر واقع است، سنگفرش نامرتبی داشته که برای ورود من تعمیرش کردهاند، ولی آن قسمت بیرون شهر، بکلی خراب شده و جز در بعضی نقاط اثری از سنگفرش باقی نیست. منزلی که برای توقف من معین شده، عمارتی دوطبقه است، که سر در ابنیة سلطنتی محسوب میشود، چون مورد احتیاج ادارة تلگرافخانه بوده، در سال ۱۳۳۸ مرمتی کردهاند. بهاین طریق که چند اطاق بزرگ را که روی طاق سردر بوده، کوچک نمودهاند. اکنون ایوانی در وسط است، و چهار اطاق در دو طرف آن واقع شده است.
این محل که از طرفی برخرابة عمارت صفویه، و از جانبی برسواحل دریا و تپة “همایون“ و شهر “اشرف“ مشرف است، منظری دلگشا دارد. واقعاً شهر “اشرف“ دارای موقعی مخصوص است. جنگل و کوه از طرف جنوب، و دریا و دشت زراعتی از سمت شمال، آنرا احاطه کردهاند. وقتی که شخص از این سردرگذشته و بهتماشای عمارت مخروبة قدیم قدم بگذارد، قبل از ورود بهباغ چهل ستون، آبانبار بزرگی با سردر کاشیکاری در طرف راست مشاهده خواهد کرد، که گویند دو ثلث “اشرف“ را آب میدهد. درب باغ تازه است و زینتی ندارد، اما به محض آنکه باز میشود و چشم بهدورنمای عمارت میافتد، تاریخ و صنعت را تواماً در نظر شخص مجسم میسازد.
خیابانی وسیع، از جلوی در تا پیش عمارت کشیده شده است. جدولی بزرگ مفروش از سنگهای قطور و عریض و طویل این خیابان را بهدوقسمت منقسم میسازد. این جدول، بهواسطة پستی و بلندی زمین، آب نمـاهای چندی دارد، که از ارتفـاع دو ذرع آب نهر بر روی سنگی عریض با نقشهـای زیبـا غلطیده و باز در جدول جریان مییابد.
حاشیة سنگهای این جدول سوراخهائی دارد که جای شمع بوده، و ظاهراً در شبهای جشن، بهفاصلههای خیلی کم، دو صف از شمع فروزان در میان گل میسوخته و عکس آن در جدول منعکس میگشته است.
تختهسنگهای این نهر بسیار خوب تراشیده شده است آنها را با میلهای آهن بهیکدیگر بستهاند، و ساروج محکمی آنها را برزمین دوخته است. متأسفانه اهالی “اشرف“، محض استفاده از قطعات آهنی که مفصل سنگهاست، بهزحمات بسیار بعضی از این احجار را شکسته، و آن آهن ناقابل را ربودهاند.
از دو جانب خیابان، دوصف درخت سرو برپای بوده، که امروز هم بعضی از آنها برپای است.
عمارت چهلستون در آخر این خیابان است، اما سایبان بزرگی که برای نگاهداری تنباکو اخیراً در کنار استخر ساختهاند، قسمتی از منظرة آن را از نظر میپوشاند و دورنما را ضایع کرده است. کوه جنگلپوش هم مثل این است که در پشتسر، دنبالة همین باغ است. بیاندازه دورنمای باغ را عظیم جلوه میدهد. در سکوی جلوی عمارت، استخری بزرگ بوده که اکنون بیآب است. این استخرها از جمله لوازم عمارات دوره صفویه است و در جلو اغلب ایوانها و عمارت آنها موجود بوده، و عکس ستونها را در سینة خود منعکس و مکرر میساخته است.
شکل سابق این چهل ستون معلوم نیست چگونه بوده، شاید شبیه به چهلستون “اصفهان“ بوده است. میگویند بیست ستون چوبی داشته، که چون عکس آن در استخر میافتاده چهل ستون جلوه میکرده است.
از این باغ، بهباغ دیگر رفتیم که تقریباً با همین طرز بنا شده و موسوم است به حرم. هیچ کس در آن نبود، ولی چون متعلق بهزنان بوده است، آنجا را مقدس میشمارند و اجازه نمیدهند کسی وارد شود. در جلو آن حوض بزرگی هست و سکوئی مربع، که در هر زاویهاش یک نشیمن از مرمر گذارده شده است. چنار خیلی عظیمی در وسط است که شاخههای پهناور آن تمام عمارت را غرق سایه کرده است. آبنماهائی، نظیر آنچه ذکر شد، در این بنا هم موجود است.
از این عمارت بهقصر ضیافتگاهی وارد شدیم که بهنام یکی از اولاد علی علیهالسلام موسوم است. باکمال تعجب دیدم دیوار اطاق مزین به تصاویری است که فقط بهیک نفر انسان خوشگذران لذت میبخشد. در این عمارت تصویر شاهعباس اول و ثانی و اشخاص دیگر نیز دیده شد، که اروپائیان کشیده بودند، ولی در کمال پستی و حقارت بود. در اطاقها زینت و اثاثیهای بهنظر نمیرسید، مگر قالیهای گرانبها که برچیده، و در گوشهای دسته کرده بودند. سپس عمارت چهارمین را بهما نشان دادند. در اینجا چشمهای میجوشید که قسمت اعظم باغ را مشروب میساخت. گنبدی باشکوه در اینجا بنا شده که تمام سقفش را بهخوبی نقاشی کردهاند، و دیوارهایش را تا محاذات راهرو، با کاشی هندی پوشاندهاند. در مسافتی دور از این عمارت، روی بلندی، بنای کوچکی است که ظاهراً محل دیدهبانی یا تماشاگاه است. تمام این عمارت مشرف است بر صفحة دلپذیری، که “بحرخزر“ در فاصلهای نسبتاً بعید، حاشیه آنرا تشکیل میدهد.
مجـاورت با کوههای خرم، که تکیهگاه عمارات است، و کثرت آبشارهـا و ترنم مرغـان، در من افکار نیکوئی ایجاد میکرد، و البته بیش از این لذت میبردم اگر وضع بدبختی اهالی، هرلحظه فکر مرا بهخود مشغول نمیساخت و شمشیر شادمانی مرا کند نمیکرد…
فعلاً در “اشرف“ ۷۶۰ خانوار زندگانی میکنند. اهالی از نژادهای مختلفاند، از قبیل ترکهائی که از خارج آمدهاند، طالشها، تاتها و گرجیهائی که از نسل گرجیان عهد شاهعباس هستند و از “قفقاز“ آمدهاند. چند خانوار هم در “اشرف“ سکنی دارند که اصل آنها معلوم نیست. در بعضی عادات و رسوم بههندیها شباهت دارند. شغل آنها دشتبانی و صیادی است و با سایر اهالی کمتر وصلت میکنند، ولی زبانشان مازندرانی است.
در “اشرف“ نیز امسال مرض گاومیری شیوع دارد، و قریب ششهزار گاو کشته اشت. از تازگیهای امسال یکی هم فراوانی بیش از حد پشه است. این حشرات از جانب کوه میآیند. و بیست سال است مردم نظیر آن را بهاین شدت ندیدهاند. و اهالی را سخت در زحمت انداختهاند.
برای همراهان، در مجاورت من، عمارت جداگانهای تعیین کردهاند که تمام در یک نقطه جمع هستند. از مراتب الفت و ودادی که بین آنها حکمفرماست، محظوظ هستم. کمتر دیده میشود که یکی از آنها در حضور من بهمقام سعایت دیگری برآید، و تمام، بهوظایفی که برای هر یک مقرر داشتهام اشتغال دارند.
من طبعاً از اشخاص سخنچین و سعایت پیشه متنفر و منزجرم. فقط یک نفر شیخ نمام . متقلب پیدا شده بود که سپردم او را طرد نمایند، تا نمامی و سعایت نیز در ضمن سایر اصلاحات، بکلی از قاموس اجتماع ایران محکوم و معدوم شود.
خیابان وسیع و طویل شاهعباس، شهر “اشرف“ را به دو قسمت منقسم میکند، و از دامنه کوه و جلوی سردر باغ، تا تپة “همایون“ امتداد دارد. قطعهای که در داخل شهر است، چون اخیراً مرمت کردهاند، سالم مانده و حکایت از حالت نخستین این راه میکند. سنگفرش مرتبی است که با وجود بارانهای فراوان “مازندران“، گل نمیشود. اما این قسمت مرتب بیش از سیصد ذرع طول ندارد، ولی باقی که خارج از شهر است، بهبدترین شکلی خراب شده، و راه بهیک سنگلاخ پست و بلند و ناهمواری تبدیل یافته است. در نیمفرسنگی شمال “اشرف“ تپهایست کوتاه و مدور که گمان میکنند دستی ساخته شده، از روی این ارتفاع مختصر، دریا بهخوبی نمایان است. ظاهراً سلاطین صفویه در این نقطه چادر یا سایبانی داشته و تماشای دشت و دریا میکردهاند. شاید به همین مناسبت است که این تپه را تپة “همایون“ نام نهادهاند. دور تپه سنگ چین شده، ظاهراً علامت نهری است و ممکن است در این محل حوض و آبنمائی وجود داشته است.
از این تپه که میگذریم، راه جهت شمالی را تغییر داده و تدریجاً بهطرف مشرق متمایل میگردد. پس از یک فرسنگ از تپة “همایون“ به“شاهگیله“ رسیدیم، که دارای چهار برج و رودخانة کوچکی است. این دشت که فاصلة “اشرف“ بهدریاست، و مرتع احشام اهالی “هزارجریب“ است، در فصل بهار نم«ونهایست از بهشت، و بهیـک قطعة زمـرد مشحون بهانـواع گلهـای رنگارنـگ مبـدل میشود که هر بینندهای را فریفته خود میسازد.
مقصود از راه، که اشاره کردم، جادهایست که اخیراً طرح ریزی شده، و از “اشرف“ به “بندرجز“ میرود. دوطرف راه برای شوسه کردن، نهر کندهاند، ولی هنوز کاملاً بهاین کار دست نزدهاند که در مواقع باران قابل عبور باشد. بعلاوه از “اشرف“ تا “بندرجز“ بهعلت کثرت نهرها و رودهای کوچکی که بهدریا میریزند، قریب پنجاه نقطه پل لازم است که بسته شود.
در اینجا جاده پس از تمایل بهسمت شمال، از خندقی که سرحد “استرآباد“ و “مازندران“ است، میگذرد. این خندق از شمال بهجنوب است و مختصری انحراف بهطرف شرق و غرب دارد. طولش کمی متجاوز از یک فرسنگ بوده، و وجه تسمیهاش به “جهرلنگه“ به مناسبت کوهی است در جنوب بههمین نام، که تقریباً نیمفرسنگ از ابتدای این خندق دور است. چون شروع این خندق از دامنه همین کوه بوده، لهذا بهاین نام خوانده شده است. “گلوگاه“ در نیم فرسخی شمال غربی این نقطه واقع است.
اینجا خاک “اشرف“ تمام میگردد، و بلوک “انزان“ “استرآباد“ شروع میشود. جاده قدیم از “گلوگاه“ بهطرف شمال سیر کرده، بهاراضی باتلاقی ساحل دریا میرسد، سپس امتداد مشرق را گرفته وارد “بندرجز“ میگردد.