«

»

Print this نوشته

سفرنامة مازندران / قسمت ۵

۵

   از “اشرف“ به “بندرجز“ ، شش فرسنگ راه است. در این جاده باید قریب پنجاه پل کوچک و بزرگ بسته شود. متجاوز از پنجاه نهر دیده می‌شود. بعضی از آنها دارای پل چوبی هستند که می‌توان از آنها گذشت، ولی اغلب بی‌پل هستند. فقط محض عبور ما به‌طور موقت با چوب و خاک پلی برآنها زده‌اند. بعضی اتومبیل‌های سبک نسبتاً به سهولت از این پلهای لرزان می گذرند. اما ماشین‌های سنگین مجبورند، در نهایت آهستگی و با پیاده کردن راکبین بگذرند به‌طوری که بعد از ورود به “بندر جز“ امر دادم، مجداً این پلها را برای موقع مراجعت تعمیر نمایند، زیرا بکلی از حیز انتفاع افتاده بودند.

   من مسافرت زیاد کرده و مشقات راه را زیاده از حد دیده‌ام. اقرار باید کرد که یکی از پر محنت‌ترین و پرمشقت‌ترین و صعب‌ترین راهها، همین چند فرسخ است که دارم از “اشرف“ تا “بندرجز“ با اتومبیل می‌رانم و طی مسافت می‌کنم.

   منظره غریبی است!‌ از عقب که نگاه می‌کنم، شوفرها اغلب از کار افتاده، و غالب اتومبیل همراهان در گل و لای فرو رفته و با زور شانه  و دست و اجتماع اهالی دارند آنها را از میان لای و لجن بیرون می‌کشند. در صورتیکه راه خوب باشد، و شوسة کاملی وجود داشته باشد، اتومبیل بهترین مرکوبی است که هوش بشر آنرا تا کنون اختراع کرده است. بهترین مزیت آن این است که اختیار توقف و راندن آن دست شماست. ولی همین مرکوب راهوار و قوی، همین قدر که مصادف شود با یک راهی مثل همین راه بین “اشرف“ و “بندرجز“، که من فعلاً دارم آنرا طی می‌کنم، نامرغوبترین و ناتوان‌ترین مرکوبها می گردد. به همین لحاظ، تا زمانی که راههای ایران شوسه نشود، و وضعیت فعلی باقی بماند، من در تصمیم خود جازمم، و آن این است که نیم ساعت به غروب مانده به‌هر نقطه‌ای که برسم، همان جا را منزلگاه قرار می‌دهم، و چون زندگانی سربازی را دوست دارم، بکلی برای من بی‌تفاوت است که در یک کلبه زیست نمایم، یا در قصور عالیه؟

   ما فعلاً با تمام زحمتی که شوفرها می‌کشند، نمی‌توانیم ساعتی یک فرسخ راه برویم، قدم به قدم باید پیاده شویم. قدم به‌قدم باید تمام شوفرها با اتفاق عابرین به هم کمک کرده، و یکایک اتومبیل‌ها را با شانه و دست از یک نهری عبور بدهند، فریاد استمداد است که بین شوفرهای همراهان طنین انداز شده، و یکدیگر را به معاونت می‌طلبند.

   گاهی که برای سبک ساختن اتومبیل خود، و تسهیل عبور آن از یک نهر، پیاده می‌شوم و به منظرة رقت‌آور سایر اتومبیل‌ها و همراهان خود نگاه می‌کنم، بی‌اختیار این فکر از مد نظرم می‌گذرد:

   آیا روزی خواهد رسید که مردم ایران از همین راه پر محنت و پر مشقت با یک وجد و نشاط و سهولت مخصوصی سوار قطار راه‌آهن شده و این مناظر دلفریب جنگل و دریا را منظر نگاه خود سازند؟ آیا روزی خواهد آمد که در این راه پر خطر و خفت‌آور، مردم ایران در عوض ساعتی نیم‌فرسخ، ساعتی هفتاد و هشتاد کیلومتر، و در روی جادة شوسه حقیقی با اتومبیل‌های مجلل خود طی طریق نمایند؟ نمی‌دانم خدا بهتر آگاه است، و معلوم نیست در پس پرده‌های غیب چه تقدیر شده است؟ چیزی که مسلم است، این است که من فعلاً بیش از ساعتی نیم فرسنگ، و گاهی هم یک ربع فرسنگ بیشتر نمی‌توانم راه بروم. علاوه بر نهرها، اساساً لغزش شدید اتومبیل در این گل و باتلاق، طوری است که هر دقیقه، انتظار چرخیدن و برگشتن و خورد شدن اتومبیل‌ها، و تلف شدن مسافرین می‌رود. دست و بال شوفرها از بس تقلا کرده‌اند از کار افتاده، و عرق از پیشانی هرکدام بشدت جاری شده است. حالا تمام آمال و آرزوی من در اطراف این دو کلمه سیر می‌کند: از تمدن قدیم و جدید، مدنیت مخصوص و جامعی تشکیل دادن، و ایران را به‌جانب آن مدنیت راندن و در سایه آن آرمیدن.

   آیا این آرزو و آمال سرخواهد گرفت؟ آیا عمر من کفاف برآمدن این همه آمال و آرزو را خواهد داد؟ آیا برای قطع این راه مهیب و عمیق به‌قدر کفایت وسایل کار در دست خواهم داشت؟ آیا با این خزانة تهی و با این فقر فکری اهالی، تحمل این قدر محنت و مصیبت و مشقت ممکن است؟ واقعاً خود من هم نمی‌توانم فکر بکنم!

   قدر مسلم این است که دست قهار تقدیر امانتی را از لای خرابه‌ها، بدبختی‌ها سیاه‌کاریها و سیاه‌روزگاریها بیرون کشیده و به‌دست من سپرده است. باید این امانت را از گرد و غبار و دود و کثافت منزه سازم. فکر این نزهت و صفای ثانوی است که فعلاً عبور از این باتلاق، و تمام باتلاقهای اجتماعی را، برمن آسان می‌کند.

   سعادت و آسایش و تنعم شخص من در آن است که ایران را، از زیر این خرابه‌های سهمگین برکنار ببینم.

   سعادت من آن وقتی است که غبار مذلت از چهره بی‌گناه این مملکت بشویم، و آبروی از دست رفتة او را به‌او برگردانم. منتهای آسایش و تنعم من در این است که حق مظلوم را از ظالم گرفته، و ملت خود را ببنیم که در امن و امان و آسایش زندگانی کرده، و حقوق مادی و معنوی آنها, از تطاول و دستبرد هر صاحب نفوذ و هر صاحب اقتداری مصون بماند، و مردم هیچ ملجاء و پناهی برای خود سراغ نگیرند، مگر حق و قانون.

   تمام لذت من در این است که تمام طبقات مملکت، در مقابل قانون صورت تساوی بخود گرفته، و امتیاز بریکدیگر از راه تقوی و فضلیت باشد، نه این امتیازات مسخره‌آمیزی که تا به‌امروز، مخصوصاً در این یکصدوپنجاه سال اخیر، چهرة ایران و ایرانیان را سیاه و مکدر ساخته است.

   چه لذتی بالاتر از این که اصول مداهنه و تزویر یعنی تملق و چاپلوسی در یک جامعه‌ای بمیرد، و جای خود را بدهد به‌صراحت لهجه و تقوی و فضلیت و صفای قلب؟

   برای یک پادشاه دلسوز هیچ سرور و نشاطی بالاتر از آن نیست، که درباریان و عموم اعضای دولت را با صفای قلب و خلوص عقیده ببیند، تا با مداهنه و تزویر و دروغ و تملق و چاپلوسی.

   چیز غریب این است که در اطراف این چند سال اخیر، هر قدر بیشتر من این موضوع را متذکر می‌شوم و توجه می‌دهم، کمتر به‌نتیجه می‌رسم. فراموش نمی‌کنم که تا به‌حال، در جلسات عمومی متجاوز از پنج مرتبه، این موضوع را تأکید کرده‌ام. مع‌هذا شارلاتانها و دروغگویان را، که تا اعماق قلب آنها واقفم، می‌بینم که مکر و خدعة ذاتی خود را در تـلو لبـاس تمـلق و چـاپلوسی فراموش نـکرده، و

درس خود را همانطور پس می‌دهند، که در ظرف یکصدوپنجاه سال به‌آنها آموخته‌اند.

   مداهنه و سالوس و قبول تملق برای سلاطینی سزاست، که دائره اقتدار آنها محدود به خلوتهای دربار، و تراوشات وجود آنها در یک دایره محدودی دور بزند. ولی آنهائی که شعاع فکری آنها به هیچ افقی محدود نیست، احتیاج به تملق و چاپلوسی ندارند. من هیچ‌وقت صفت خودستائی ندارم، ولی یقین دارم، که اگر هر نویسنده و هر گوینده‌ای، زحمات مرا در راه اصلاح این مملکت در نظر بگیرد، و همان خدماتی را که به عرصة ظهور آورده‌ام، عیناً همان را وصف نماید، دیگر مجال و فرصتی برای متملقین هم باقی نخواهد ماند که حقیقت را کنار گذارده و راه مداهنه و مجامله را بپمایند.

   ادب و انسانیت و حفظ رسوم آدمیت غیر از صفات زشت سالوس و ریاست. درست که دقت می‌کنم، می‌بینم این مردم هم گناهی ندارند. دربار ایران باید سرمشق غرور و عزت نفس و غرور وطن‌پرستی و مملکت دوستی باشد، سالها و سالیان دراز است، که خدم و حشم و خویش و بیگانه را به‌عدم صداقت و درستی و راستی تربیت کرده، و هنوز زحمت دارد، که من مردم را به اخلاق یک نفر صاحبمنصب نظامی وظیفه‌شناس آشنا نمایم.

   البته اشخاصی را که من بار حضور می‌دهم، باید مؤدب و معقول باشند، و محکوم‌اند که موقعیت خویش را تشخیص بدهند، ولی هرگز صرف‌نظر نمی‌کنم از آن سالوسهائی که مدار ماهیت خود را بر روی ریب و ریا، دروغ و تزویر و مکر و حیله قرار می‌دهند.

   در بین شعرای ایران و گویندگان این مملکت، تنها کسی که برضد سالوس و ریا بوده حافظ شیرازی است، که فی‌الحقیقه تمام سعیش این بوده که این پرده بی‌آزرمی را از هم بدرد، و صراحت قول و حسن نیت و صفای قلب را جایگزین آن نماید، و به‌همین جهت است که چون حقیقتی در بیان او بوده، شاعر عمومی ایران، و مورد راز و نیاز تمام سکنة این مملکت واقع شده است.

   من حافظ را بسیار می‌پسندم، و به‌خاطر خود می‌سپارم که یک روزی مقبره او، و همین‌طور مقبره سعدی و فردوسی را از این حالت ابتذال کنونی خارج، و آرامگاهی را برای این سه نفر گویندگان بزرگ دنیا دستور بدهم، که در خور لیاقت و شئون اجتماعی آنها باشد.

   از دور خطی تیره رنگ به‌نظر می‌رسد که سرتاسر افق شمالی را تشکیل می‌دهد. این شبه جزیرة “میان‌کاله“ است که در یک فرسنگ فاصله نمایان است، و آسمان و دریا را مجزا می‌سازد.

   شبه‌جزیرة “میان‌کاله“ زبانة باریکی از خاک، به‌طول نه فرسنگ و عرض ربع فرسنگ است. گاهی عرضش از ربع فرسنگ تجاوز می‌کند، گاهی هم در بعضی نقاط، مثلاً در “میان‌کاله“ کوچک، به‌چهارصد ذرع منتهی می‌گردد.

   اراضی “میان‌کاله“ باتلاقی و نیزار است، و اغلب بایستی به‌وسیلة بلد از مردابها و نیزارها عبور کرد، اما مراتع بسیار دارد. از جمله “مرتع‌جمعه“ و “مرتع‌چنقور“ و “قزل‌شیوار“ که قلعة “سرتک“ در آن واقع است.

   در این محل قلمهای خوب می‌روید که بر قلم شوشتری ترجیح دارد. اگر چه قلم نی خوش خوش دارد از بین می‌رود، و جای خود را به‌سرقلمهای فلزی، که اکنون در همه جا متداول است واگذار کرده، و انصافاً سرقلم فلزی برای سرعت کار و پیشرفت امر طرف مقایسه با قلمهای نی و چوب نیست، ولی یک مراجعه دقیق به‌زیبائی خط نستعلیق و کلیة خطوط ایران،‌ اعم از نستعلیق، تعلیق، نسخ، رقاع، خط شکسته و غیره، که محققاً یک فصل مهمی از هنر ایران را تشکیل می‌دهد، ما را وادار خواهد کرد که به قلمهای نی با چشم احترام نگاه کنیم. زیرا با سرقلمهای آهنی نمی‌شود آن نقاشی‌های ظریف را به‌اسم خط، در صحیفه‌های کاغذ رسم کرد. خاصه که خط ایران، مخصوصاً نستعلیق، یک نوع نقاشی بسیار ظریفی است که هیچ‌کس از لذت تماشای آن بی‌نیاز نیست. اخیراً‌ می‌بینیم که این صنعت ظریف، دارد از ایران رخت برمی‌بندند، و اشخاص بدخط، در تحت این عنوان که ـ مقصود از خط و نویسندگی فهم بیان فکر نویسنده است به‌خواننده ـ مجاهده برضد خوش‌نویسی می‌کنند، ولی وزارت معارف باید مواظب موضوع بوده، نگذارد یک هنر نفیس، براثر این سفسطه‌ها و اباطیل، از بین برود، و یک یادگار هنری ایران قدیم مهمل بماند. البته امور اداری را در این قرن با قلم نی انجام دادن، عقلائی نیست، ولی دلیلی هم در دست نیست که یک نوع نقاشی ظریفی که مخصوص ایران است، در تلو لاقیدی و بی‌اعتنائی از بین برود. من مخصوصاً در طی همین سفرنامه، سه صفحه از خطوط میرعماد و درویش و میرزارضای کلهر را ضمیمه می‌کنم که دلیل قدرشناسی من، از زحمات این سه‌نفر نابغه هنر باشد، و در دوران روزگار به‌یادگار بماند.

   کراراً گفته، و باز تکرار می‌‌کنم که من به‌مدنیت جدید، کاملاً و بدون هیچ شبهه‌ای معطوفم، ولی هرگز مایل نیستم که از ایران قدیم، و یادگارهای خوب آن، سلب ماهیت نمایم. ایران من و وطن مقدس من، از آن نقاطی است که روزی سرمشق تمدن بوده، و بر زیر هر یک از خرابه‌های آن، علائمی در اهتزاز است، که افتخارات آن برای نسل ایرانی و نژاد ایرانی، قابل فراموشی و زوال نیست. محققاً آن علائم و آثار، باید با اصول حقیقی تمدن جدید امتزاج یافته، تمدن مخصوصی را به پیشگاه جامعه بشریت معرفی نماید، نه آنکه در زشت و زیبای ظواهر جدید، طوری مستغرق شود که ماهیت شخصی خود را نیز مستهلک و فراموش سازد.

   کاش در این سفرنامه مجالی بود که در اطراف این موضوع مهم، زیاده براین بحث می شد. مخصوصاً در قسمت عادات ملل، تأثیرات عناصر طبیعی، وجود افسانه‌های تاریخ و سیرتطورات و تبدلات ملل، که فصلی است بسیار جذاب. افسوس که ورود در این بحث مهم مقصود از این سفرنامه را که مربوط به “مازندران“ است، از بین خواهد برد.

   دکتر گوستاولوین، طبیب و فیلسوف معروف فرانسوی، راجع به تطورات و تبدلات ملل شرح زیبائی دارد که دشتی مدیر جریدة شفق سرخ، آنرا از عربی ترجمه کرده بود، و بهرامی رئیس دفتر مخصوص من، آنرا چندی قبل به نظر من رسانید. من دستور دادم که خود مشارالیه از طرف من، مأموریت طبع آنرا برعهده بگیرد و در مطبعة قشون، با مخارج من، آنرا طبع نماید. مشارالیه نیز این ماموریت را انجام، و کتاب مزبور را با کتاب دیگری، موسوم به اعتماد به‌نفس که باز ترجمة آن مدیون به زحمات دشتی است، طبع و منتشر ساخت. دکتر گوستاولوین در تألیف کتاب خود بسیار دقیق فکر کرده، ولی در ایران قرینه‌های تاریخی بسیار است که سر ارتقاء و انحطاط‌های ایران را، می‌توانند واضح‌تر سازند، و در صورت فرصت و مجال، امید که بحث در این موضوع مهم متروک نماند.

   “قلعه‌پلنـگان“، به‌شکل مثمن، در ابتـدای شبه جـزیره است و محل محـکمی بوده، ولی امروز خراب است. فقط حمام آن قابل تعمیر است. سابقاً عده‌ای ساخلو از سربازان هزار جریبی و دو عراده توپ در اینجا بود که یکی را می‌گویند روسها برده‌اند، و دیگری را برای شلیک در ماه رمضان، برای تعیین مواقع افطار و سحر، به “ساری“ نقل نموده‌اند.

   “قلعه‌سرتک“ نیز خراب است. این قلعه به‌شکل مربع مستطیل بوده و تا جزیره “آشوراده“ دو فرسنگ، و تا “پلنگان“ شش فرسخ، مسافت داشته است. اطراف “قلعه‌سرتک“ را “قزل‌شیوار“ می‌گویند.

   در سنة ۱۲۵۶ هجری قمری روسها بدون هیچ بهانه، بنام سرکوبی اشرار ترکمان، جزایر “آشوراده“ را گرفته، چند مرتبه طمع در تصرف “بندرجز“ و “بندرقره‌سو“ بستند ولی بعدها، نگاهداری آن مشکل شد و مجبور از انصراف شدند.

   اراضی جزیره و شبه‌جزیره از هر قسم قابل کشت و زرع است. پنبه و کنجد و غلات و سیب‌زمینی و بادام‌زمینی، که باقلای مصری می‌گویند، به‌خوبی در آنجا به‌عمل می‌آید. باید مقدار زیادی درخت کاج و غیره در اینجا غرس شود که هوا را تلطیف نموده برای ساخلوی آنجا آماده سازد.

   یک‌ساعت به‌غروب مانده وارد “بندرجز“ شدیم. منظرة این بندر در پرتو آقتاب عصر، نمایشی فوق‌العاده دارد. زمین سبز و دریا و آسمان کبود و خورشید زرفشان است. خانه‌های این بندر، که بعضی حیاط ندارند و اگر دارند دیواری از چوب بیش نیست، کاملاً دیده می‌شود. خیلی از عمارات دو طبقه و شیروانی پوش و دارای پنجره‌های زیبا هستند. بیشتر دیوارها هم از چوب جنگلی است، و یک استقامت کاملی به‌ابنیه می‌دهند. بعضی عمارات نسبتاً عالی، از قبیل بنای گمرک و تجارتخانه‌ها و غیره دیده می‌شود که از حیث استحکام، در حالت فعلی “بندرجز“ قابل تماشا هستند. کوچه‌ها اغلب سنگفرش و خیابانها تا یک درجه مستقیم است. اما آبی که از میان نهر می‌گذرد، مثل تمام رودهای داخلی کثیف است، و اطراف آن نیز تشکیل مردابهائی داده که طبعاً کم عمق و پشه‌خیز، و یک منبع موثقی است برای مالاریا و تب و نوبه. در کنار دریا،‌ پل نسبتاً طویلی موجود است که خط آهن برای حمل بار و آوردن به‌گمرک، روی آن ساخته‌اند. ولی این پل بایستی عوض شود و قدری برطولش بیفزایند تا کشتی‌ها به‌ابتدای آن رسیده، و موجبات تسهیل ورود فراهم گردد.

   “بندرجز“ چند خیابان دارد. از جمله، خیابان روشن، خیابان امین و خیابان گمرک. چند کارخانه برای گرفتن روغن کنجد،‌ پنبه پاک‌‌کنی، صابون پزی و نجاری، در این بندر دایر است.

   اینکه می‌گویم کارخانه، مقصودم محلی است که در آنجا روغن کنجد می‌گیرند، یا پنبه پاک می‌کنند، والا کارخانه به‌معنی و مفهوم کارخانه، در هیچیک از این نقاط و سایر نقاط ایران فعلاً وجود ندارد. از خداوند استعانت می‌طلبم که مرا به‌انجام آمال و آرزوهای خود، که یکی از آنها تأسیس کارخانجات است در ایران، موفق فرماید.

  انصافاً و حقیقتاً زندگانی ایرانیها در این عصر، صورت مخصوص به‌خود گرفته، و یکی از عجائب زندگانیها باید محسوبش داشت. اسلوب زندگی قدیم از دست مردم رفته، و زندگی جدیدی نیز با معنای حقیقی خود، قائم‌مقام آن نشده است. مثلاً امروزه ایرانیها اسب‌سواری و مسافرت با کجاوه و پالکی را از دست داده، و خط‌آهن ندارند که به‌وسیلة آن سفر نمایند، یا جاده‌های شوسه‌ای اقلاً نیست که به‌وسیلة اتومبیل بتـوانند طی طریق نمایند. اصطرلاب را از کف داده، و به‌جای آن تلسکوپی نیست که به حقایق آسمانی کسب آشنائی کنند.

   جامع‌المقدمات و صمدیه و سیوطی را رها کرده، و هنوز جای آنها را با فیزیک و شیمی و علوم طبیعی عوض ننموده‌اند.

   منورالفکرها و متجددین قوم به‌پوشیدن لباس اروپائی، ابراز مباهات و شهرت می‌کنند، اما هنوز یک نفر خود را نشان نداده که در یکی از رشته‌های علوم اروپائی، احراز تخصص کرده باشد.

   کاش این تبدیل و تحول تا همین حد محدود بود. اما متأسفانه دنباله این آشفتگی، به‌جائی کشیده است که باید اسم آنرا اختلال گذارد، به‌این معنی، که اغلب از مقدسات ملی، طرف تطاول و تجاوز جهال واقع شده است. از آن جمله زبان ملی و زبان فارسی است که بقدری رخنه‌های ناموزون در آن روا داشته‌اند که ممکن است، آنرا بکلی از صورت و معنای خود خارج سازند. ادبیات نظمی ایران در اوج زیبائی و کمال است، و شاید در روی زمین مملکتی نباشد که بتواند با مبادی ادبی نظمی ایران مقابله نماید، ولی اخیراً به‌عنوان تجدد ادبی، مزخرفاتی دیده می‌شود که گویندگان آنرا قطعاً باید تسلیم دارالمجانین نمود.

   البته به‌تمام این خودسریها و تطاولات، خاتمه داده خواهد شد. من قصدم از اظهارات، تشریح تحویل و تحول عجیبی است که در طرز زندگانی، طرز معاشرت، طرز محاورت، طرز معیشت و طرز سنخ فکری مردم این سرزمین ایجاد گشته، و چنانچه کوچکترین غفلتی، در کار اصلاحات این مملکت، به‌عمل آید، ممکن است دنباله این اختلالات مادی و معنوی، کار را به‌جائی بکشاند که اصلاح آن از عهده هر صاحب نظری خارج گردد.

   این یک حقیقتی است که احتراز از آن ممکن نیست. برطبق منطق تطورات ملل، نتیجه همین می‌شود که ملت کنونی ایران در مقابل تمدن “اروپا“ استنتاج کرده است. البته تا یک دست قدرت و نظر بصیری بکار نرود، محال است دنبالة اختلالات فکری گریبان اهالی را رها کرده، و به‌آنها مجال دهد که صراط مستقیم را از بیراهه‌های معوج و منحرف، تشخیص و تفکیک نمایند.

   تا به‌ابد منفعل و شرمگین بمانند آن اشخاصی که ظرف صدوپنجاه سال تمام، مملکت را فدای امیال نفسانی خود کرده، باب علوم و معرفت را از هر جهت برروی اهالی مسدود، و بالاخره آخرین سوغات تمدن “اروپا“ را محدود کردند به‌یک واگون پودر و سرخاب!

   تأسیس یکصدوپنجاه سال سلسله قاجاریه، و وخامت تأثیرات آن در تلو پیدایش عادات و رسوم و اخلاق، محققاً زیان‌آورتر از آن قتل عامهائی است که سلسله مغول، در این آب و خاک مرتکب شده‌اند. آنان وجودهائی را بی‌دریغ تسلیم شمشیر می‌کردند، و انتهائی برآن مترتب بود، ولی اینان، در اعماق روح اهالی زهری چکانیدند که شاید قرنها نتوانند از اثرات آن برحذر بمانند.

   چه می‌توان کرد؟ دوره و دورانی است که آمده و گذشته، و از عهدة طبیعت و گردش کرة زمین به‌دور آفتاب خارج است که ایران را به‌قهقرا ببرد و به‌یکصدوپنجاه سال قبل بازگرداند.

   این ناملایماتی است که دست بی‌پروای طبیعت و تقدیر برای من ذخیره کرده، من هم خواه‌نخواه بایستی این مصائب و آلام را تحمل کرده، بروم به‌آن راهی که انسانیت و وجدان و خدا آن را پیش‌بینی کرده است.

   اساتید موسیقی معتقدند که به‌یک نفر امی وحشی بهتر می‌توان فنون موزیک را آموخت، تا به‌یک نفر شهرنشینی که الحان پرده‌های ناموزون، در گوش او مأوی و انس گرفته‌اند.

   حقیقتاً همین‌طور است که گفته و اظهار عقیده کرده‌اند، و قطعاً آن وحشی امی را زودتر می‌توان به‌اخلاق حسنه متخلق نمود، تا یک‌نفر ظاهر فریبی را که یک عمر به‌دروغ و تزویر و مکر و حیله و ریب و ریا و تملق و چاپلوسی و بالاخره به بداخلاقی و بی‌شرفی معتاد گشته است.

   علی‌ای‌حال، خیابان نفت خانة “بندرجز“ از طرف مغرب شهر امتداد یافته است. نفت را از “بادکوبه“ به‌وسیله کشتی به‌“بندرجز“ می‌آورند، و در ابتدای پلی غیر از پل “گمرک“ خالی می‌کنند که به‌وسیله لوله به‌ساحل رسیده و به‌نفت انبار وارد می‌گردد.

   منظرة خلیج در این موقع بی‌نهایت زیبا بود. خوشم آمد که در کنار دریا مدتی به‌مشاهدة طبیعت بپردازم. تماشای طبیعت، روح را قوت می‌دهد و حسم را ساکت می‌سازد. در تماشای طبیعت و تأمل در طبیعت افکار جدیدی به‌انسان تزریق می‌شود که در عالم اجتماع وصول به‌آنها ممکن نیست. خدا را در طبیعت باید دید و هفته‌ای یک‌مرتبه روح را باید با تمام معنی تسلیم طبیعت نمود.

   قبل از حرکت به‌طرف “مازندران“، روزی در قصر ییلاقی سعدآباد رئیس کابینة خود را دیدم که از کار اداری فراغت جسته، و با خاطری آسوده، به‌تماشای گلها و ریاحین اشتغال دارد. تأسف و حسرت برده و خودداری از این اظهار به‌او نکردم. گاهی از شدت فکر و خیال، رنگ گلها از نظرم ناپدید می‌شوند، و هیچ چیز را آنطور که طبیعت خلق کرده، نمی‌توانم تماشا نمایم. برای اشخاصی که فراغت خاطر داشته باشند، سکوت کوه، صلابت دریا، خروش امواج، آرامش جنگل، یعنی همین وضعیتی که در “بندرجز“ مصادف با آن هستم، خالی از انجذاب و تماشا نیست.

   ناموس طبیعت شخص را می‌کشاند به‌یک مرحله‌ای که بالمره مختلف و متفاوت با مدار اجتماعی است، و عوالم خلسة کنار دریا بهترین دلیلی است که انسان از ابدیت سرچشمه گرفته و به‌طرف ابدیت پرواز می‌کند.

   خلیج “آبسکون“، خلیج کم عمقی است به‌طول ده فرسنگ و عرض متفاوت، مثلاً در محاذات “اشرف“ یک فرسنگ، و در برابر “بندرجز“ دو فرسخ عرض دارد. دهانه‌ای که آن را به‌دریای “مازندران“ متصل می‌سازد، نیم فرسنگ وسعت دارد، دریا هرساله خود را عقب می‌کشد و عمق خلیج کم می‌شود، به‌طوری که حتی بعضی کشتی‌های ترکمان هم، به‌ابتدای پل “بندرجز“ نمی‌رسند و مجبورند در مسافت بعیدی لنگر بیندازند. پل “بندرجز“ هم به‌واسطة همین عقب نشینی دریا، بایستی قدری جلوتر برود. سابقاً توسط مهندسین ایرانی، نقشه‌ای ساخته شده، امر دادم در این نقشه تجدید نظر نموده، پیشنهادی راجع به‌این پل بدهند، تا وسائل اجرای آنرا مقرر دارم. این عقب‌نشینی دریا، و اشکالاتی که برای ورود کشتی به‌“بندرجز“ پیش آمده، موجبات ترقی “مشهدسر“ را فراهم کرده است که بیش از پیش کشتی به‌آنجا وارد می‌گردد.

   من اساساً برای تأسیس و ساختمان یک بندر مهمی در این حـدود سواحل، نظریات وسیعی دارم که موقع ذکرش حالا نیست. چنانچه موفق به‌تأسیس راه‌آهـن ایران، برطبق آرزو و آمال خودم شدم، البته راجع به‌تأسیس بندر نیز نظریات خود را بموقع اجرا خواهم گذارد، و در اینصورت غیر از “بندرجز“، نقطه دیگری را باید در نظر بگیرم.

   شب را در “بندرجز“ اقامت کردم، مثل سایر شبها، خیالات متنوع و گوناگون، همه جا همراه من هستند و مرا راحت نمی‌گذارند. شوفرها، در این فاصلة مختصر بین “اشرف“ و “بندرجز“، همه از کار افتاده بودند، و حق داشتند که شب را کاملاً راحت نمایند.

   اول شب مکاتیب و تلگرافاتی را که امروز رسیده بود، تمام ملاحظه کرده، و دستور صدور جواب آنرا دادم که کار امروز به‌فردا نماند. باز چند فقره راپرت بی‌سروته و عاری از حقیقتی که از “تهران“ رمزاً به‌من رسیده بود، اسباب اوقات تلخی من شد. فکر می‌کردم که چنانچه یک پادشاهی خودش در جریان امور نباشد، شخصاً در کنه قضایا وارد نشود، و شخصاً به‌مقام قضاوت برنیاید، چه قدر ممکن است که امورات به‌اشتباه بگذرد، و حقوق مردم، در زیر دست مأمورین مغرض تضییع گردد. چه بسا ممکن است که اشخاص صدیقی، طرف بغض و حسد و اغراض خصوصی مأمورین واقع شده، با مختصر غفلتی از تمام حقوق حقة خود محروم، و راه نیستی و عدم را استقبال نمایند.

   علت اینکه در بین اینهمه گرفتاریهای اساسی مملکتی، من خود را موظف کرده‌ام که به‌تمام جزئیات امور نیز، شخصاُ و مستقیماً رسیدگی نمایم، بی‌سابقه و بی‌دلیل نیست.

   در سال اول کودتای خود در “تهران“، (سوم اسفند ۱۲۹۹)، که زمام وزارت‌جنگ و دیویزیون قزاق را در دست گرفته، ولی در تمام امورات منشأ اثر و تأثیر بودم، تعداد دوهزاروچهارصدوبیست‌ودو نمره، کاغذهای بی‌امضاء و پست شهری و شب‌نامه، به‌کابینة من رسیده بود، که موضوع تمام آنها، اعمال اغراض خصوصی و انتریک اشخاص بود نسبت به‌یکدیگر، و بعضی از این مراسلات بقدری با منطق و دلیل مقدمه‌چینی شده بود، که اگر به‌دست یک نفر غیر مطلع و غیر مجرب می‌افتاد، ممکن بود که خاندان‌هائی به‌باد برود. ولی این ۲۴۲۲ مراسله، در من، که به‌جزئیات امور شخصاً تدقیق می‌نمایم، بقدر خردلی نتوانست مورد تأثیر واقع شود، و امر دادم که تمام آنها را یکجا بسوزانند و از آرشیو خصوصی من خارج کنند، و به‌رئیس کابینة خود دستور دادم، اساساً مکاتیبی را که امضاء ندارد خودش هم نخواند، زیرا غیر از اغتشاش ذهن و سوء‌ظن بی‌مورد، نتیجة دیگری براین قبیل مکاتیب مترتب نیست.

   در نتیجة این سابقه مدهش، فایده‌ای که به‌دست من آمد، این بود که اخلاق  “تهران“ و اغلب نقاط را شناخته، وطیفة وجدانی من شد که در جزئی و کلی امور، مداقه و قضاوت مستقیم نمایم تا ظاهر فریبها، چاپلوسها و شیادها سرجای خود نشسته و عامه، مخصوصاً مستخدمین دولت، جز با عدالت و دادخواهی سرکار نداشته باشند، و همه مأمون و مصون از اغراض خصوصی بمانند.

   پس از فراغت از کار مکاتیب و تلگرافات، ملازمین شخصی خود را امر دادم، همه به اطاق من بیایند و صحبت نمایند. شنیدن عقاید مختلف و صحبت با اشخاص نیز خود یک نوع تفریحی است که گاهی بی‌مزه نیست. پس از رفتن آنها صرف شام، مقداری از شب را به مطالعه کتاب پرداختم. کتب تاریخ از سایر اقسام کتب بیشتر جلب دقت و نظر مرا می‌نمایند، و از قسمتهای تاریخی، مربوط به هر مملکتی که باشد، لذت مخصوص می‌برم، و به‌همین لحاظ غالباً در خوابگاه من یک سلسله کتاب تاریخ است که مخصوصاً در مواقع ناخوابی به‌آنها متوسل می‌شوم، و گاهی هم اتفاق می‌افتد که مطالعة کتاب، بکلی مانع از خوابیدن من می‌شود.

   کتاب بوستان سعدی هم که به‌یک قطعه جواهر بیشتر شبیه است تا به‌کلمات معمولی، کمتر ممکن است که از دسترس من دور بماند. در این مدت استفاده‌های خوب از این کتاب بزرگترین شاعر پارسی زبان برده‌ام، و همیشه ممارست در قرائت بوستان سعدی دارم. دو حظ مختلف و متفاوت از این کتاب می‌برم، یکی لطف کلام و ادبیات، و دیگری پند و مواعظ و حکمت.

   همانطور که بنای شعر و نظم در ایران به جایگاه رفیعی گذارده شده، که شاید در دنیا کمتر شبیه و نظیر داشته باشد، اما باید گفت، که طرز فکر و طبقه بندی و تجزیه و ترکیبهائی که باید مثلاً در افکار یک مورخ موجود باشد، و آن مورخ نیز ملزم به‌مراعات آنها باشد، در بین مورخان ایران، هیچ‌وقت مورد رعایت نبوده است. بدین مناسبت،  تواریخ ایران محدود می‌شود به جنگ سلاطین و قهر و غلبه آنها، و مواردی که تقریباً‌ در همین حدود تدوین شده‌اند. دیگر هیچ گونه تذکره و تذکری در زندگانی خصوصی آنان، و وضع اخلاق جامعه و سنخ افکار آنها، و علت حقیقی پیدایش دوستی‌ها و خصومت‌ها، و آن جزئیاتی که مورث سبب‌های کلی می‌شوند، و فلسفة ترقی‌ها و انحطاط‌های جامعه و غیره‌اند، در دست نیست، مگر یک سلسله قراین و امارات کلی که آنرا هم متتبعین، با حدس و قرینه باید استقصاء نمایند.

   من اگر شخصاً به‌امر کودتای “تهران“ اقدام نکرده بودم، و روحیات جامعه و طبقات متمازه را دقیقاً نسنجیده بودم، و به‌آن فعل و انفعالهائی که از خارج و داخل، در پس پرده‌های ضخیم به عمل می‌آمد، و دربار قاجار آلت بلااراده آنها بود، واقف نشده بودم، هرگز نمی‌توانستم ادوار انحطاط ایران را چه در اواخر هخامنش و ساسانیها، و چه در دوران صفویه و غیر هم، آن‌طوری که لازم است، تجسس و استقصاء نمایم.