خانهام آتش گرفته ست
دکتر ارکیده بهروزان/ آمریکا
بی کلمه ماندهام ـ بی کلمه. برای حجم این بهتی که هی اشک میشود و هی خشم. مدام یاد التهابی میافتم که توی صدای اخوان است وقتی میخواند :
«خانه ام آتش گرفته ست ـ آتشی جانسوز…»
رایها را به صندوق انداختیم، انگار که به رودخانه چارلز انداخته باشیم. و اتفاق افتاد. آنطوری که نباید. بعد بهتمان را و حیرتمان را باهم به بغض نشستیم. هی میگویند صحنه خیابانها شبیه آن صحنههاییست که یک عمر از روزهای انقلاب نشانمان دادند. اما ما میدانیم که این انقلاب نیست. یکی میگوید کودتا، یکی میگوید بازی. میگویم این «چیز» همه اینهاست و هیچکدام اینها نیست. به قول مولانا «آن چیز دیگر است». چیزی که تنها در این گره بی مانند زمانی و مکانی خودش تعریف شده: در بغض، در به ستوه آمدن، در فریاد وامصیبتای نسلی که بیگناه به ورطه این گرداب افتاد. «چیز»ی است که باید بغض حرف زور را بشناسی تا بفهمی. چیزی که کاش، کاش به خون نکشد. ترسم این است که ختم شود به سکوتی سربیتر، سنگینتر، پر از هراستر. اینجا مینشینیم و جز این نگاههای نگران و این ویدیوهای کوتاه چیزی نداریم که قسمت کنیم. دلم میرود تا کوی دانشگاه که پستخانهاش انگار به آتش نشسته، به میدان ونک که دخترکی جیغ میزند «نزن!»، به خوابگاه دانشگاه شیراز که میگویند در محاصره است، به مشهد، به تبریز، و یادم میافتد به همه «این مباد آن باد»های به حسرت نشسته. قرنی گذشت و هنوز میشود خواند با ملکالشعرا «ظلم ظالم ـ جور صیاد ـ آشیانم ـ داده بر باد ـ ای خدا، ای فلک، ای طبیعت ـ شام تاریک ما را سحر کن..» ای خدا، ای فلک، انگار زمان بر این دیار قصد گذشتن ندارد، یا اگر دارد تنها رو به عقب میتازد. همان ذره ذرههایی را هم که ملکالشعرا و مصدق و صدها عاشق آزادی به چنگ و دندان جمع کرده بودند، یکجا باختیم. بار اول نیست، این را میدانیم. اما این بار، باختیم نه آنجوری که من و نسل من عادت دارد به باختن ذره ذره و تدریجی و جزیی از زندگی و جوانی، بلکه این بار به یکباره، ناگهانی، به ضرب باتوم و سیلی، به بهت، ختم کلام.
کاش ملکالشعرا بود و دماوند را جور دیگری میسرود امروز: جوری که بغرد و بغضش جاری شود و اینهمه پلیدی را بشوید.. ای دیو سپید پای در بند، ای گنبد گیتی ای دماوند.. کاش من صبر تو را داشتم.
یک جایی دارند الله اکبر میگویند، از همانها که نیمه شبها روی پشتبام خانهها میگفتند سی سال پیش، از همانها که قرار بود «آزادی» را از آن دورها آزاد کند و نکرد. یک جایی دارند میخوانند «قسم به اسم آزادی ـ به لحظه ای که جان دادی»، و هی اشک میآید و هی قورتش میدهی و میدانی که وقت اشک نیست، وقت فریاد است. روی تمام این صحنههایی که هی با چشمتر میبینیم، سرودهای قدیمی هم نشسته..
سرودهای انقلابی، برادر غرق خونه ـ برادر کاکلش آتشفشونه ـ سرودهای آشنا، پر از «آزادی» و «استقلال» و «آینده» و «بر پا خاستن». اینجا نشستهای و از خودت شرمت میآید که هیچکاری از دستت بر نمیآید، هیچکاری مگر اعتراض به آنچه دارد بر مردمی میرود با صدای بلند، و مگر این جمع شدنهای همزمان توی شهرهای دنیا که بلکه این «جهانیان» دلسوز بفهند و این رسانههای «بی طرفشان» لطف کنند و این لحظه تاریخی را درست گزارش کنند بلکه صدایی به جایی برسد.. آزادی، آزادی، یادت هست نوشته بودم به ستاره سهیل میمانی؟ «هرشب بگرایم به یمن تا تو برآیی ـ زیرا که سهیلی و سهیل از یمن آید…»، آخر میآیی؟ نمیآیی؟ تا کی؟ تا چند؟
اخوان میخواند:
«خفتهاند این مهربان همسایگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر
وای آیا هیچ سر بر میکنند از خواب
مهربان همسایگانم از پی امداد؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
میکنم فریاد، ای فریاد، ای فریاد…»
تهران دور است و نزدیک. یوتیوب و فیس بوک تهران را میآورند اینجا. من را میبرند به تهران. رفتهام تا میدان هفت تیر آنجا که تیری شلیک شد و یکی داد زد «نصر منالله و فتح قریب ـ مرگ بر این دولت مردم فریب». نگرانم. نگران ِ همه آنچه پشت سر دارم اما هیچوقت نتوانستم ترکشان کنم. آدمها، آدمهای صبور صبور صبور… نگرانم، نگران فردایی که مبادا ترسناکتر از این باشد که فکرش را کرده باشیم، و خدا نکند خونآلود. از فردا میترسم و از سویی بیتاب فردا هستم. دولتمردی را حبس خانگی کردهاند، گفته میشود با یک بلندگوی دستی به مردم پیامش را فرستاده، به مردم، یعنی به هم بندانش. نه مگر که ملتی در حبس خانگیست؟ درها بستهاند، موبایلها قطع، اینترنت مخدوش، رسانهها در انحصار، و انتقال ماوقع تا جایی که میشود دشوار، و این شور و شیدایی تا کجاست که هنوز ویدیو میآید از موبایلی، از گوشهای، تا بگوید که تا کجا مگر میشود پنجرهها را بست؟ حبس خانگی. ملتی در حبس خانگی.
فردا دور است و نزدیک. مثل تهران عزیز. یادم میافتد به نامه مرتضی کیوان به کسرایی «سیاوش جان، ما را از این لَختی و بی برگ و باری نجات باید داد. وطن ما نه تهران است نه بابلسر. هم این دو شهر است هم خارک هم فلک الافلاک و هم سایر زندانها…». این روزها زندگی پر شده از کلمههایی عجیب: دروغ، چیز، آمار دروغ، شعبده بازی، کودتا، آزادی، تقلب، انتظار. نتایج نا شمرده آرا که اعلام شد، اشک آمد، ترسیدم. ترسیدهام، از ممکن نمودن همه آن چیزهایی که دست کم آرزو کرده بودیم ناممکن باشد.
و باز درهای آن خوابگاه شکسته شد. و سیاهپوشان ِ بی شمار. و نگاههای منتظر به امید خبر، که خوب نیست و خوب هست. که خشم است و امید. و سوگ. و سوگ که در طول تاریخ ما همیشه آغازگر و ادامه دهنده اعتراض بوده. و سوگ. و سوگ که در تار و پود ملتی میدود و نقش استمرار میزند. و ما. و انتظار. و کابوسهای تازه. و این حس لعنتی که زمان و مکانت را گم کردهای انگار. و تکنولوژی، که به عمیقترین زخمهامان دارد مرهم میگذارد با تمام بی جانیاش.
و فردوسی که بگوید : به سوگ سیاوش همیجوشد آب / کند چرخ نفرین بر افراسیاب
باز درهای آن خوابگاه شکسته شد تا یاد آن تیرماه لعنتی بیفتم، و آن چشمهای پر از خون و پاهای شکسته. و کابوس. و پراکنده گفتن از بس که خاطره در خاطره میآمیزد، و در حال میآمیزد. و در من. و در ما. و در بی سرزمینیهامان. و این امید ِِِ نامیرا که نمیمیرد. و سکوتی که از فریاد طوفانی تر است…
هوای سرودهای دور است این هوای ابری. و آسمان که با ما میگرید اینجا. دلم هوای یار دبستانی خواندن میکند. و هی میچرخد آن صداها توی سرم.. همراه شو عزیز. ما که همراه هم حتی نیستیم. هی این انتظار میماند و یاد و یاد و یاد. و کولی که سر به کوه گذاشته دیگر، بی طاقت این لحظهها و بی طاقت ِ روزها و شبهای سرگردانی خودش هم. همه چیز با هم میآمیزد تا کولی هم زیر باران من را بگذارد و برود آن دورها تا بفهمم که تنهاست، که بیتابم کند و آسمان ببارد و هیچ صدایی نیاید الا صدای شر شر باران که تا بشکنیاش زیر لب میخوانی «توی سینهش جان جان جان…». و تا میخوانی بغض میآید که یادت بیفتد به سیاووشانی که تمامی ندارد. یکبار نوشته بودم «سیاووشانیست این روزها خانم دانشور!». خانم دانشور الان کجاست؟ کاش بیاید و امتداد آن هواهای معنوی را که سالها پیش در چهرهها و چشمها دیده بود و به آن امید داشت ببیند. کاش میگفتید خانم دانشور ـ که هنوز هم عاشق قلم و صلابتتان هستم ـ که حالا چه باید کرد، که «هستی» و «مراد» قصهتان را کشتند، به همین سادگی. و شما که ساعدی را و شاملو را بدبین میدانستید در آن روزها از آن رو که چشم انتظار کرامتی نبودند، به نسل من که دچار این به قول شما «حیرانی عارفانه» بود بگویید ـ دستکم یکبار ـ باید معجزه از خودشان شروع شود، که نفس ِ آگاهیشان والاترین کرامتهاست.
نه مگر که انسان، دشواری وظیفه بود، نبود؟ آخر همه این روزها و شبها به یکجا میرسد: »امید» که باشد، تغییر دیگر رویایی دور نیست. این را میشود توی چشمها دید، توی چشمها و دستها که حلقه میشوند وقت خواندن یار دبستانی. آدمها همانقدر که تغییر را میخواهند، تشنه امید هم هستند. سرنوشت ملتها را «امید» میتواند زیر و رو کند.
و این یادداشت ادامه دارد…