«

»

Print this نوشته

بیرون از جهان سوم در تهران / احسان

با احترام به اندیشه‌‌های داریوش همایون “من باید کاری برای آقای همایون انجام دهم.  ایران که بیایند هرطور شده، می‌روم فرودگاه. ولی تا آن روز جز نوشتن کاری از دستم برنمی‌آید. “

GetAttachment23

 بیرون از جهان سوم در تهران

احسان

ایران دارد از کشور اسلامی ‌و خاورمیانه‌ای و جهان سومی ‌بودن رد می‌شود.  برای همین سبز شده است.

بعضی سوختن‌‌ها جوری هستند که تو امروز می‌سوزی، فردا دردش را حس می‌کنی… داستان کیفیت زندگی و “رشد” آدمها در جاهایی که “جهان سوم” نامیده می‌شوند، مثل همین جور سوزش‌‌هاست… از هر دوره که می‌گذری، می‌سوزی و در دوره بعد دردش را می‌فهمی…

شادی‌‌ها و دغدغه‌‌های کودکی ما: در همان گوشه دنیا که “جهان سوم” نامیده می‌شود، شادی‌‌های کودکی ما درجه سه است، ولی دغدغه‌‌های ما جدی و درجه یک… شادی کودکیمان این است که کلکسیون “پوست آدامس” جمع کنیم… یا بگردیم و چرخ دوچرخه‌ای پیدا کنیم و با چوبی آن را برانیم… توپ پلاستیکی دو پوسته‌ای داشته باشیم و با آجر، دروازه درست کنیم و در کوچه‌‌های خاکی فوتبال بازی کنیم… اما دغدغه‌‌هایمان ترسناک‌تر است… اینکه نکند موشکی یا بمبی، فردا صبح را از تقویم زندگی امان خط بزند… اینکه نکند “دفاعی مقدس”، منجر به مرگ نامقدس ما بشود یا ما را یتیم کند…

شادی‌‌ها و دغدغه‌‌های نوجوانی ما: دوره‌ای که ذاتا بحرانی است و بحران “جهان سومی” بودن هم به آن اضافه می‌شود… در این دوره، شادی‌‌هایمان جنس “ممنوعه” دارند… اینکه عاشق شوی… یا دوست داشته باشی… اینکه دست کسی را بگیری و لبت را با لبی آشنا کنی، مثل همه آدم‌‌های دنیا، اینها ممنوعه است. ما همه این شادی‌‌ها را در ذهنمان برگزار می‌کنیم… در خیالمان عاشق می‌شویم… می‌بوسیم… عشق می‌ورزیم. کلا زندگی یک نفره‌ای داریم با فکر دو نفره… این است که یاد می‌گیریم “جهان سومی” شادی کنیم… و هیچ وقت به کسی نگوییم «دوستت دارم» در عوض دغدغه‌‌هایمان جدی هستند… اینکه از امروز که ۱۵ سال داری، باید مثل یک مرتاض روی کتابهای میخی مدرسه‌ات دراز بکشی و تا بیست و چهار سالگی همانجا بمانی… بترسی از این که قرار است چند صفحه پر از سوالات “چهار گزینه‌ای”، آینده تو، شغل تو، همسر تو و لقب تو را تعیین کند… تو فقط سه ساعت برای همه اینها فرصت داری…

شادی‌‌ها و دغدغه‌‌های جوانی ما: شادی‌‌ها کمرنگ‌تر می‌شود و دغدغه‌‌ها پررنگ‌تر… نه، اصلا شادی‌‌هایت هم، شکل دغدغه به خودشان می‌گیرند… مثلا شادی تو این است که روزی خانه و ماشین می‌خری… اما رسیدن به این شادی‌‌ها برایت دغدغه می‌شود… رسیدن به آنها برای تو هدف می‌شود… هدفی که حتما باید “جهان سومی” باشی که آنرا داشته باشی… و هیج جای دیگر برای کسی هدف نیستند…

معیارهای “آدم خوب بودن” جهان سومی‌هم دغدغه تو می‌شود، دغدغه‌ای که همه‌اش این است: می‌ترسی از اینکه نکند کسی قبل از خدا، تو را در این دنیا محاکمه کند… این ترس تو را کمی‌غیرانسانی می‌کند.

اگر جهان سومی ‌باشی، استاندارد و مقیاس‌‌های تمام اجزای زندگی تو، جهان سومی ‌می‌شود… اینکه در سال چند بار لبخند می‌زنی… در روز چند بار گریه می‌کنی… راهی که تو را به بهشت و جهنم می‌رساند… و حتی جنس خدای تو هم جهان سومی‌ست…