«

»

Print this نوشته

سبز، بر بام هزار‌ة نو / ماندانا زندیان

Unbenannt-15 Kopieسبز، بر بام هزار‌ة نو

 

ماندانا زندیان

در خرقه از این بیش منافق نتوان بود

بنیاد از این شیو‌ة رندانه نهادیم

حافظ

آسمان خانه خط ‌خطی بود و ما باید در اتاق‌هایی متروک رؤیایی ناتمام را در زمستان ادامه ‌می‌دادیم. فرصت ناامیدی نداشتیم. پس از هر بمباران به هم خیره ‌می‌شدیم در حیرت آن که هنوز زنده‌ایم. زمان از دست‌های ما می‌گریخت و خانه همچنان در تردید سال نو و کهنه می‌ماند و کسی نمی‌خواست از این تردید رها شود. می‌دانستیم ما و اتاق‌های متروک قربانی هستیم و سرانجام روزی در فراموشی دفن ‌خواهیم ‌شد. ما سن خود را از جای چکمه‌های بمب در برف زمستان و آفتاب تابستان باز می‌شناختیم.

سال‌ها با یک رؤیا هر صبح گلدان‌ها را آب‌ داده ‌بودیم، برای کبوتران دانه ‌پاشیده ‌بودیم، آب ماهیان سرخ را تازه‌ کرده‌ بودیم و زندگی ادامه ‌داشت و زمان جاری ‌بود و برگ‌ها و کبوتران و ماهیان جاری ‌بودند: سبز، سفید، سرخ؛ این رنگ‌ها همیشه ادامه ‌داشت چون ما و خورشید تازه نگاهشان می‌داشتیم.

جنگ که تمام‌ شد، دست‌های ما را در مه پیچیدند و ابر بر سرمان کشیدند. خورشید با ما بود، باران شدیم و شهر را شستیم. اصلاح‌طلبان و اصلاحگران برای همراهی ما ـ آن مایی که آنها از ما می‌شناختند ـ بسیار جامه‌های نو دوختند اما ابر همچنان بر گیسوان ما بود و مه بر تصویر نابرابری‌مان.

واپس‌ماندگی آن اتاق‌های متروک که ما را اشیائی در خدمت مرد می‌دانست و بخشی از دارایی او، موجودیت ما را از ما گرفته ‌بود. ما اگر فرمانبر مرد یا مادر فرزندش نمی‌بودیم، هویتی نداشتیم و طرفه آن که هویت واپس‌ماندگان در همین بی‌هویتی ما بود. انکار ما ثبات نظام بود، حضورمان انکار ایدئولوژی‌اش.

بهمن اسلامی هر چه نابرابری را بر سرزمینمان فرو کوبیده ‌بود: نابرابری دینی، مذهبی، قومی، جنسیتی و نابرابری نظام‌های‌ ارزشی و  اندیشه‌ای؛ و ما همیشه در غیرخودی‌ترین بخش این نابرابری‌ها جای‌می‌گرفتیم همان خانة متروک که چهار دهه پیش‌تر کسی کوشیده‌ بود با زور زمان را در آن جاری کند و سه دهه بعد دیگری حق انتخاب را به آن زمانِ جاری تعارف ‌کرده ‌بود و حالا باز ما بودیم و آن نگرش جنسیت‌مدار واپس‌مانده که جز خشونت و نابرابری نمی‌شناخت.

اما زمان از دست‌های ما رهاتر است. بر بام هزار‌ة نو نشستیم و باغ را از ته دل تماشا کردیم. تصویر نوسازندگی مانند عطر بهار نارنج سراسیمه بر دست‌هایمان ریخت. ما نه زوال مرگ را باور داشتیم نه شادی ابدی تور و پولک را. دریافته ‌بودیم آنچه می‌خواهیم دمکراسی است و آزادی و عدالت و نوگری.

گفتیم: ما شکوفه‌ها را تلف‌ نمی‌کنیم، شکوفه‌ها می‌توانند میوه شوند. ما شهروندان این جهانیم و حقوق انسانی برابر می‌خواهیم، برابری در چهارچوب اعلامیة جهانی حقوق بشر.

 و مردمانی گشاده‌دست از کنارمان می‌گذشتند و ما را با حیرت و گاه سرزنش نگاه‌ می‌کردند که چطور هنوز هستیم و هنوز زمان را می‌شناسیم و به کوچه می‌آییم. (سال‌ها بود که صاحبان صدا در کوچه‌های شهر پایان‌ می‌یافتند.) ما صدا را با سکوت جایگزین کردیم، سکوتی فاخر و مجلل، با دست‌های سبز، چشم‌های مرطوب  و قامت افراشته.

 و اینک ازدحام کوچه با هزاران سبد انگور جوان همراه بود. ما به مرگ هم شراب و سیب و نان تعارف می‌کردیم. دریافته‌ بودیم مرگ روزی سیب را خواهد بویید و نان را نیز و در خم کوچه گم‌ خواهد شد. لبخند ما در حافظة انگورها پنهان بود. ما به فردا رسیده ‌بودیم. و آن مردمان گشاده‌دست برای فردا ـ و نه برای هیچ کس و نه برای ما ـ کلاه از سر برمی‌داشتند.

ما آزادی می‌خواستیم و برابری و دمکراسی. ما برای نوسازندگی به کوچه آمده ‌بودیم و در تاریخ همروزگارمان جنبشی هم اندیشة ما نفس می‌کشید: انقلاب مشروطه در ما زنده بود و با ما به کوچه می‌آمد. ما از آن اتاق متروک رهیده‌ بودیم و خورشید پشتمان بود.

گفتیم: ما انسانیم، و از بخت بلند، زن؛ و تمام کوشش‌مان برای خوب‌تر کردن زندگی انسان است که اگر انسان نباشد کوششی نیست و انگیزه‌ای برای داوری خوب یا خوب‌تر که هر دو خود زایید‌ة کوشش و داوری انسانند.

و انسان حقوق فردی خود را می‌خواهد و حق خود را بر ادار‌ة جامعه  نیز، و هویت حکومت اسلامی خانة ما در ندیدن حقوق فردی ما در جایگاه زن و حقوق اجتماعی‌مان در جایگاه انسان بود.

ما یک بار باران شده بودیم و شهر را شسته بودیم و می‌دانستیم جایی برای اصلاح نیست. هر نوسازندگی به فاصله گرفتن ـ دست کم برای بازنگری ـ از ارزش‌های نهادینه شده به دست جامعة پیشامدرن نیاز دارد. ما فاصله را آزموده‌ بودیم، به گسستن نیاز داشتیم و ناگهان هستی چنان شد که دیگر نیستی در خانه بیداد نمی‌کرد.

بسیار کوشیده ‌بودند به ما بگویند سیاست پلید است و هیچ فرهنگ نمی‌شناسد. ما جامعه‌ای مدنی می‌خواستیم، به معنای امروزی‌اش: نوگرا و چندصدا در ایدئولوژی، در سیاست و در اقتصاد. این جامعه را کسی به ما تقدیم ‌نمی کرد.  از ستم شب و روز گریختیم. سبدی از انگورهای ذخیره در سال‌های قحط را به بام بردیم. می‌دانستیم در بام معجزه‌ای رخ‌ نخواهد داد. فقط می‌خواستیم رگ تاک را در چهار فصل سال ستایش کرده ‌باشیم. سبز شدیم، و رواداری را از آن فرهنگ سیاسی آموختیم که سال‌ها بود نمی‌گذاشتند دریابیم: «منظور اصلی سیاست، منش خوب و زندگی خوب است… حقوق بشر و دمکراسی از فرد انسانی برآمده‌اند ولی فردگرائی بی احساس پیوستگی، نه حقوق بشر را نگه خواهد داشت نه دمکراسی را. از اینجاست که مشارکت و علاقه‌مندی مردم به امور عمومی اهمیت بنیادی در یک نظام سیاسی دمکراتیک دارد. به یک تعبیر، عبادت تازه، عمل سیاسی است که مانند همتای مذهبی‌اش فریضه و تکلیفی است. مشارکت مردم نتیجه اعتقاد به حقوق بشر است ــ حقوق و مسئولیت‌های آن؛ شهروند خوب بودن به تعبیر ارسطو… ارسطو نتیجه می‌گرفت که شهر (جامعه، یا دولت) تنها برای زیستن نیست برای خوب زندگانی کردن است. برای آن است که انسان به حداکثر ظرفیت خود برای خوشبختی برسد، و خوشبختی در معنای او زندگی کردن بر طبق فضیلت است ارسطو می‌گفت فضیلت شهروند خوب در این است که هم چگونه حکومت کردن را بداند و هم چگونه حکومت شدن را.»*

ما سزاوار خوشبختی بودیم، سبز شدیم تا خوب زندگانی کنیم.

آذر یکهزار و سیصد و هشتاد و هشت خورشیدی

ـــــــــــــــــــــــــــــ

* صد سال کشاکش با تجدد، داریوش همایون، نشر تلاش، ۱۳۸۵ خورشیدی