نارسیس زهره نسب
ندای گلوی بریدهام!
شب وقتی نیست که میخوابیم،
وقتی که نمیگویمت شب است
وقتی که نمیشنوندت شب است.
نترس
این گونه که با توام
این گونه که با هم هستیم
در دستهای به پیروزی فرازشده و پاهای دوان
از مسلخی به مسلخی دیگر،
بگذار بگویمت
شب نمیشود هرگز
در این کوچههای شوق و خیابانهای امید.
شب وقتی نیست که پدرت فریاد میزند
وقتی نیست که ازچهارراه انقلاب تا میدان آزادی همۀ چراغ ها سبزند
این که شب نیست نازنینم،
شب وقتیست که در محاصرۀ این همه دروغ
تلویزیون را خاموش میکنم
برای این که بالا نیاورم
به پشت بام میروم
خودم را در غریو هماهنگی گم میکنم
در غریو صداهای آشنا
دلم خنک میشود.
شب این نیست که از دانشگاه اخراجت کنند
یا شغلت را بدزدند
نترس
شب این نیست که خانۀ مردم آب و نانت بدهند
شب این نیست که چشم آماسیدهات جهان را تار نشانت میدهد
یا گلولهای که تو را فلج کردهاست، شب نیست.
شب، دستیست که فراموشمیکند خودش را
و چشمهای قضاوتگر جهان را ریشخندمیکند
و پا بر پدال موتوری میگذارد که مرگ را میراند
شب قولیست که او را به هیولای بی مغز میپیوندد
شب چراغ جادوی غولیست که وردمیخواند
و از فلز درونش خون میجوشد
شب تو نیستی ندای گلوی بریدهام
و من نیستم که تو را فریادمیکشم
شب حوالی مردن میپلکد
و بوی تعفن کهنگی میدهد
تو شب نیستی
آزادی شب نیست چون در هوای تازه نفسمیکشد
و بوی بهار میدهد.