«خیلی طول کشید تا با رودخانه چارلز آشتی کردم. سالها با آن قهر بودم. دوستش نداشتم. خورشید که بالا میآمد و در چارلز منعکس میشد، به یاد میآوردم همین خورشید در سرزمینی که آن را از دست دادهام، در همین زمان، دارد دست و پایش را جمع میکند و کمرنگ و کمرنگتر میشود تا غروب کند. نمیتوانستم باور کنم خورشید همان خورشید است.
زمان گذشت تا باورش کردم و پذیرفتم هنگامیکه اینجا «امروز» است، آنجا «فردا»ست. تازه وقتی باورش کردم در میان تقویمها گم شدم. در میان امروز و دیروز و فردا سرگیجه گرفتم.»