«

»

Print this نوشته

فروغ فرخزاد، به روایت خانم فرزانه میلانی / احمد افرادی / (بخش دوم)

فروغ «… اندک اندک در سرزمین بیگانه سلامت خود را باز می‌یابد و، همان طور که در نامه‌ای به پدرش می‌نویسد، در آزادی، به آرامشی می‌رسد که در خانه‌ی خود نداشت:‌ ‌

‌ ‌”حالا آمده‌ام اینجا، آزاد هستم. همان آزادی که شما ترس داشتید به من بدهید و من پنهان از شما تلاش می‌کردم به دست بیاورم و به همین دلیل دچار اشتباه می‌شدم. در حالی که حق این بود که در به دست آوردن این آزادی از راه صحیح به من کمک می‌کردید. بر عکسِ تصورِ شما، من زن خیابانگردی نیستم. بلکه خودم هستم. زنی که دوست دارد که در کنار میز بنشیند و کتاب بخواند و شعر بنویسد و فکر کند.

‌ ‌

Frough

فروغ فرخزاد، به روایت خانم فرزانه میلانی

(بخش دوم)

احمد افرادی

به روایت خانم میلانی، «رابطه‌ی فرخزاد و خدایار دیری نپایید، ولی جزئیات آن، نقل مجالس شد.

در ششم مهر ماه ۱۳۳۴ اولین بخش از پاورقی “شکوفه‌ی کبود”، نوشته‌ی ناصر خدایار، در مجله‌ی «روشنفکر» به چاپ رسید. متن داستان به طرح چهره‌ی زنی مزین بود که شباهت نزدیکی به شاعر [شعر] “گناه”، [یعنی، فروغ] داشت…فرخزاد دوستش پروین معاضد و برادرش فریدون فرخزاد را نزد ناصر خدایار فرستاد و از او خواست به انتشار این داستان دنباله‌دار و جنجالی پایان دهد. خواهش‌های او بی‌نتیجه ماند و انتشار ” شکوفه‌ی کبود” ده شماره، تا ۹ آذر ۱۳۳۴، ادامه یافت و خوانندگان زیادی را جلب کرد…»

در داستان “شکوفه‌ی کبود”، «شکوفه “اسم مستعار” زنی فتان و وسوسه‌گر است که می‌خواهد به هر دوز و کلکی شده هنرمند شود. یک روز به دفتر کار نادر، که نویسنده و روزنامه‌نگار است، تلفن می‌کند و خواستار ملاقات او می‌شود.

نادر ازاین پیشنهاد یکه می‌خورد، چون در زندگی‌اش هرگز “سابقه نداشت که زنی به این نحو با من صحبت کرده و از من وعده‌ی ملاقات خواسته باشد.” قرار می‌شود در خیابان شاهرضا، دم دانشگاه یکدیگر را ملاقات کنند. نادر، در همان دیدار اول متوجه می‌شود که “با زنی غیر عادی طرف” شد. شکوفه چشم‌های کشیده‌ی قهوه‌ای رنگ و موهای خرمایی آشفته دارد. صدایی دردناک و محزون دارد. به استقبال ماجرا می‌شتابد و این استقبال را با همه‌ی عواقب شوم آن دوست می‌دارد. زندگی یکنواخت روزانه او را راضی نمی‌کند. نا آرام است و ماجرا طلب. شوهرش به مأموریت رفته و در تهران نیست. هنرش گناه‌آلود است. عشقی آتشین می‌خواهد. در خلوتگهی تاریک و خاموش بارها با نادر، که آغوشی گرم و سوزان دارد، ملاقات می‌کند. شباهت‌های شکوفه و زن ِ درون شعر ِ “گناه “[یعنی فروغ] نیاز به هیچ شرح و بسطی ندارد.»

در واقع، داستان “شکوفه‌ی کبود”، از روی ماجرای آشنایی فروغ با ناصر خدایار و رابطه‌ی عاشقانه‌ی این دو گرته برداری شده است.

“شکوفه”، همان فروغ است، “نادر” هم، ناصر خدایار است. محل ملاقات هم خیابان شاهرضا، دم دانشگاه است. «خلوتگه تاریک و خاموش»، محل ملاقات فروغ با ناصر خدایار است («خلوتگه تاریک و خاموش»، سطری از شعر “گناه”، سروده‌ی فروغ است، که هماغوشی او با ناصر را روایت می‌کند) و…

خانم میلانی، در اولین دیدارش با ناصر خدایار، از او می‌پرسد «چرا [داستان] “شکوفه‌ی کبود” را به چاپ رساند:

ناصر خدایار: باور بفرمایید، چون ایشان [فروغ] داستان “اعتراف ” را نوشت و گناه را انداخت گردن من. برایش پیغام فرستادم که بُردمت بالا، حالا می‌آرمَت پایین.

میلانی: شما بردیدش بالا؟

خدایار: مگر خودش نمی‌گوید “تو مرا شاعره کردی ای مرد”؟ فروغ می‌خواست مشهور بشود که شد. من آدم مطرح زمان خود بودم. روزی که او سراغ من آمد، زن ناشناسی بود.

میلانی: بعد از این همه سال، از بابت چاپ “شکوفه‌ی کبود” احساس پشیمانی نمی‌کنید؟

خدایار: نه. »

“اعتراف”، که ناصر خدایار آن را به فروغ منتسب می‌کند، «… داستان کوتاهی است که به سال ۱۳۳۴ در دهمین شماره‌ی مجله‌ی امید ایران منتشر شد و شرح لغزش زن زیبا و هنرمندی است که… با داشتن شوهری بی‌گناه و فرزندی معصوم، چشم بسته و بی خیال، تسلیم هوس بوده و اکنون به خود آمده و در میان احساس و هوس به امانت و خیانت فکر می‌کند و شاید برای چاره‌جویی این داستان را نوشته است.. که هم عبرتی … باشد و هم شاید به این گول خورده‌ی پشیمان راهی نشان بدهد که قادر شود به چهره‌ی درخشان فرزند و قیافه‌ی متین شوهرش نگاه بکند و خلاصه به پناه شوهر و آغوش فرزندش باز گردد».

به روایت خانم میلانی، «نویسنده‌ی “اعتراف” تا کنون شناخته نشد».

نخستین مجموعه‌ی شعرهای فروغ، به نام “اسیر”، در تابستان ۱۳۳۴ (چند ماه پیش از جدایی‌اش از پرویز شاپور) منتشر می‌شود. گرچه فروغ (به ملاحظاتی قابل فهم) کتاب «اسیر» را، بدون شعر «گناه» منتشر می‌کند، اما، دفتر دوم اشعارش (به نام «دیوار») با شعر «گناه» آغاز و «به پرویز، به یاد گذشته‌های مشترکمان و به این امید که هدیه‌ی ناچیز من می‌تواند پاسخی باشد به محبت‌های بیکران او»، تقدیم می‌شود.

فروغ، روز ۱۷ آبان ۱۳۳۴، یعنی ۵ سال و دو ماه پس از ازدواج با پرویز شاپور، از او جدا شد. طبق نخستین سرشماری ملی که در سال ۱۳۳۵ در ایران انجام شد، در آن زمان تنها چهار درصد ازدواج‌ها در شهر تهران به طلاق می‌انجامید.».

به روایت خانم میلانی، فروغ پس از جدایی از پرویز شاپور و بازگشت به خانه‌ی پدری، «به حکم شرایط نامطلوب زندگی‌اش، تصمیم می‌گیرد نگهداری از [پسرش] کامیار را به خانواده‌ی شاپور واگذار کند. در نامه‌ای در تاریخ ۱۹ دی ۱۳۳۴، یعنی دو ماه پس از طلاقش، برای پرویز شاپور می‌نویسد:

“کامی را بردم پیش مادرت، چون محیطِ منزلِ ما برای او خوب نبود. به علاوه من خودم در منزل وضعیت خوبی ندارم که او داشته باشد. به این جهت ترجیح دادم که از او دور باشم و او پیش مادرت زندگی کند… در منزلی که من هیچ‌گونه استقلالی ندارم، چطور می‌خواهی کامی را بتوانم به میل خود تربیت کنم. البته همه‌ی تقصیرها به گردن خود من است و یک اشتباه کوچکِ خودم باعث شد که زندگی‌مان به‌ این صورت در بیاید. ولی مطمن باش اگر تو هم مرا بخشیده باشی، خودم خودم را نمی‌بخشم… “».

مادر پرویز شاپور، همسایه‌ی دیوار به دیوار فروغ بود. فروغ، صدای کامی را می‌شنید و آرزوی در آغوش کشیدنش را داشت. ولی به گفته‌ی خودش، «من کمتر به دیدن او می‌روم. چون این موضوع هم مرا عذاب می‌دهد و هم او را ناراحت می‌کند».

به روایت خانم میلانی، فروغ، «پس از طلاق، مستأصل و درمانده از اهواز به تهران بازگشت، ولی پناهگاهی می‌جست و نیافت. پس از خشونت‌های پدرش، سرهنگ فرخزاد، خانه پدری را به قهر ترک کرد. [فروغ] حتی در بیست و یک سالگی از ضرب و شتم [پدر] در امان نبود».

واقعیت آن است که جدایی فروغ از پرویز شاپور، به خواست و اصرار خودش ممکن شد.

خانم میلانی، در گفت و گو با پدر فروغ از او می‌پرسد:

«آقای فرخزاد، چه وقت از فروغ خیلی ناراحت شدید، و او را ناراحت کردید؟

(پدر حرف نمی‌زند. فریدون جواب می‌دهد، اما پدر اعتراض نمی‌کند.)

فریدون: موقعی که می‌خواست از پرویز شاپور جدا شود، ما شاهد بودیم که چقدر در خانه کتک خورد، اما بالاخره از شاپور جدا شد».

فروغ آپارتمانی اجاره می‌کند و از خانه‌ی پدری بیرون می‌آید. پوران فرخزاد نقل می‌کند که “در آن موقع او حتی یک بالش هم نداشت. من از خانه‌ی شوهرم کمی اسباب یواشکی برای او بردم…. پول نداشت. کار نداشت و در فشار مطلق بود. همه علیه او در خانه صف آرایی کردند. جز مادرم که مادر بود و با این حرف‌ها کاری نداشت».

در این میان، خانم طوسی حائری، از فروغ می‌خواهد که در خانه‌ی او منزل کند:

«”فروغ به خانه‌ام آمد و سه ماه با هم زندگی کردیم”، ولی چون مردم “پشت سر ما حرف‌هایی می‌زدند، به خانه‌ی مادر و پدرش بازگشت”».

به روایت خانم میلانی، «مشکلات خانوادگی، بیراهه رفتن‌های جوانی، سرخوردگیِ ناکامی در عشق، حیثیت لکه‌دارشده، شایعات بی‌پایان مجله‌های به اصطلاح ادبی و منتقدانی که بیشتر نقش بازجو و مفتش را بازی می‌کردند، دست به دست هم دادند و مقاومت فرخزاد را در هم شکستند.

ناگزیر بار دیگر دست به خودکشی ناموفقی زد و سرنجام راهی بیمارستان روانی شد».

نادر نادرپور نقل می‌کند، «یک روز فریدون [فرخزاد] تلفنی به او خبر می‌دهد که خواهرش را به آسایشگاه رضاعی برده‌اند، چون چاپ داستان ِجنجالیِ ["شکوفه‌ی کبود"] در مجله‌ی روشنفکر، التهاب و ناراحتی شدید روحی برای او به وجود آورد و حالت غیرعادی پیدا کرده بود».

خانم میلانی می‌گوید، «اطلاعات ما از جزئیات بستری شدن فرخزاد در آسایشگاه رضاعی کامل نیست…خانواده‌ی فرخزاد از جزئیات این ماجرا سخن نگفته‌اند. قدر مسلم این که فرخزاد برای مدتی بین یک تا سه ماه، در این بیمارستان بستری شد و چند بار بدون داروی بیهوشی، همان‌گونه که آن روزها متداول بود، برتختِ شوک درمانی رفت تا سلامت و آرامش از دست رفته را، با تشنج‌های حاصل از جریان برق بازیابد».

فروغ، «قبل از چاپ [کتاب] اسیر و [داستان] “شکوفه‌ی کبود” هم، نوسانات روحی داشت. دچار افسردگی ادواری بود و خطر خودکشی تهدیدش می‌کرد. از دوران بلوغ … که دختری سرزنده و بشاش بود، ناگهان تغییر ماهیت داد و به جوانی مضطرب و مأیوس تبدیل شده بود. گریه‌های ظاهراً بی‌دلیل، عصبانیت، تحریک‌پذیری، احساس تنهایی و ناخرسندی، گهگاه باعث می‌شد از نور و روشنایی و افراد خانواده بگریزد و تا اعماق تاریکی فرو رود. در نامه‌هایش به پرویز شاپور، به دکتر اعصاب و مداوا با یک “سری آمپول” اشاره می‌کند و این که “سرگردانی روح” او درمان ناپذیر است».

فروغ، پس از رهایی از آسایشگاه دکتر رضاعی، برای دور شدن از آن محیط تحمل‌ناپذیر و تمدد اعصاب، تصمیم به مسافرت می‌گیرد. در نامه‌ای به پرویز شاپور می‌نویسد:

«ضعف اعصاب من علتش مقاومتی است که در مقابل فشار محیط می‌کنم. اگر توی خیابان سر من گیج می‌رود و رگ‌هایم کشیده می‌شود. روی زمین می‌افتم، هیچ علت دیگری جز ناراحتی عصبی و روحی ندارد و برای درمان این نوع ناراحتی‌ها، اول باید علت را از بین برد. من اگر ده سال هم در آسایشگاه دکتر رضاعی بخوابم ولی بعد باز هم در منزل برای من این تحقیر، این شکست روحیه وجود داشته باشد، هیچ وقت خوب نمی‌شوم. من باید از میان مردمی که با نگاه‌ها زخم زبان‌هایشان آزارم می‌دهند، دور بشو».

رابطه فروغ با پرویز شاپور، حتی بعد از جدایی هم، تا مدت‌ها بریده نشد. پیش‌تر گفتم، جدایی این دو تنها به خواست و اصرار فروغ ممکن شد. کتاب «اولین تپش‌های عاشقانه قلبم» (که مجموعه نامه‌های فروغ به پرویز شاپور، پیش و پس از جدایی است) شاهدی بر این مدعا است.

در ادامه‌ی یادداشت پیش‌رو، خواهیم دید که (به تصریح فروغ، در نامه‌هایی که از ایتالیا برای همسر سابق‌اش فرستاد) پرویز شاپور (به رغم خواهش مکرر فروغ) به نامه‌هایش پاسخ نداد.

فروغ در تدارک سفر به اروپا، با مشکلات مالی جدی رو به رو بود و فقط با کمک پرویز شاپور این مسافرت ممکن شد. به تصریح فروغ، گرچه پرویز شاپور خود بدهکار بود، با وجود این، فرش زیر پایش را برای کمک به او فروخت:

«پرویز جانم امیدوارم حال تو خوب باشد. امروز رفتم منزل شما و مادرت به من گفت که تو برایش نوشته ای قالی‌ها را بفروشد و گفت که من از عهده‌ی این کار بر نمی‌آیم و باشد وقتی خود پرویز به تهران آمد خودش بفروشد… من، پرویز نمی‌خواهم به تو تحمیل شوم. من وضع تو را خوب می دانم از درآمد تو و از قرض‌های تو خبر دارم. من که همیشه مزاحم تو بوده‌ام حالا دیگر نباید روی شانه‌ی تو مثل باری سنگینی کنم. من ۳۰۰۰ تومان پولی را که می‌خواهم، بالاخره می‌توانم به یک ترتیب فراهم کنم… پرویز جان من نمی‌دانم تو کی به تهران می‌آیی، ولی آرزویم این است که تو را حتماً ببینم… من خودخواهی را از حد گذرانده‌ام. تو می‌خواهی به من کمک کنی در حالی که مقداری قرض داری و این قرض‌ها را هم، باز من برایت تولید کرده‌ام.

پرویز من منتظر جواب تو هسستم من چون نمی‌خواستم مادرت را توی زحمت بیندازم و به او فشار بیاورم، این بود که به او گفتم که من اصلاً پول نمی‌خواهم… حالا دیگر خودت می‌توانی فکر کنی که چه می‌شود. در هر حال من منتظر جواب تو هستم و منتظر دیدن تو- تو را می‌بوسم – فروغ».

و در نامه‌ی دیگر:

«پرویز عزیزم، وجهی را که برایم فرستاده بودی امروز دریافت کردم نمی‌دانم چه طور از تو تشکر کنم. …روی بازگشت به طرف تو را ندارم و اصلاً نمی‌خواهم با دیوانگی‌ها و سبکسری‌های خودم باز هم زندگی تو را خراب و مغشوش کنم و هیچ‌چیز دیگر هم نمی‌تواند بعد از تو مرا به طرف خود جلب کند. حتی شعر… حتی شعر که فکر می‌کردم همه‌ی جاهای خالی زندگی‌ام را پر خواهد کرد».

سرانجام، فروغ «در یک روز تابستان، ۱۵ تیر ماه ۱۳۳۵- یعنی هشت ماه پس از جدایی از پرویز شاپور- بار سفر بست و برای صرفه‌جویی در هزینه، با هواپیمای باری متعلق به شرکت پارس، که حامل صندوق‌های روده بود، روانه‌ی ایتالیا شد. سه روز پس از ورودش به ایتالیا، در ۱۸ تیرماه ۱۳۳۵، به همسر سابقش… نوشت:

“روز اول که به اینجا آمدم، آدرس یک دوست قدیمی را که در هنرستان با هم بودیم، داشتم. گمان کنم تو هم بشناسی. او خواهر علی صدر است که گویا با تو در نظام بوده. اتفاقاً توی منزل او یک اتاق خالی بود که من بلافاصله گرفتم و از حیث منزل خیالم راحت شد».

فروغ «… اندک اندک در سرزمین بیگانه سلامت خود را باز می‌یابد و، همان طور که در نامه‌ای به پدرش می‌نویسد، در آزادی، به آرامشی می‌رسد که در خانه‌ی خود نداشت:

“حالا آمده‌ام اینجا، آزاد هستم. همان آزادی که شما ترس داشتید به من بدهید و من پنهان از شما تلاش می‌کردم به دست بیاورم و به همین دلیل دچار اشتباه می‌شدم. در حالی که حق این بود که در به دست آوردن این آزادی از راه صحیح به من کمک می‌کردید. بر عکسِ تصورِ شما، من زن خیابانگردی نیستم. بلکه خودم هستم. زنی که دوست دارد که در کنار میز بنشیند و کتاب بخواند و شعر بنویسد و فکر کند. چرا؟ چون حس می‌کنم که مال خودم هستم. حس می‌کنم در خانه راحت هستم. دیگر چشم‌های کسی با تنفر مرا نگاه نمی‌کند؛ دیگر کسی به من نمی‌گوید این کار را نکن، این کار را بکن. دیگر کسی مرا بچه‌ی نفهم نمی‌داند و من برای خودم و برای حفظ وجودم شخصیت خود احساس مسئولیت می‌کنم».

فروغ، از سفر به ایتالیا، گزارشی به دست می‌دهد که قسمت نخست آن (در هشت بخش) تحت عنوان “در دیاری دیگر”، در مجله‌ی فردوسی به چاپ می‌رسد و ناگهان متوقف می‌شود.

انتشار همان قسمت نخست سفرنامه کافی بود، تا نویسنده‌اش به “ماجراجویی” محکوم شود. فروغ در سفرنامه‌اش، به تأکید گفته بود که «”هدف من از رفتن به اروپا دیدن چیزهای تازه و یا لمس لذت‌ها، شادی‌ها و زندگی رنگین‌تری نبود”. [اما] مصححِ مجله، ” نبود” را به “می‌نمود” تبدیل کرد».

در واقع، این شگرد ِ «مصحح» شده بود که به قصد جنجالی کردن سفرنامه‌ی فروغ، در متن آن دست بِبَرَد و آنگاه که صدای فروغ به اعتراض درآمد، در پاسخ به او، طلبکارانه، مدعی شد «که دستخط او را حتی کارکنان داروخانه‌ها، که در خواندن دست نوشته‌های ناخوانا ماهر هستند، نمی‌توانند بخوانند».

خواننده ای از خرمشهر، عبارت تحریف شده از سوی «مصحح» را مستمسک قرار داد، تا خطاب به فروغ بنویسد، «”بله، تنها حرف راستی که زدی همین بود. اگر هم صریحاً نمی‌نوشتی، ما می‌توانستیم خودمان حدس بزنیم. اصلاً از اول معلوم بود…»

بدیهی که «”در دیاری دیگر”، نمی‌توانست شرح “ماجراجویی‌های عاشقانه و درگیری‌های جنسی” باشد. به گفته‌ی فروغ، «”صمیمی‌ترین دوستانِ مرا، در تمامی مدتی که در اروپا زندگی می‌کردم، بچه‌های کوچک تشکیل می‌دادند…”»

فروغ، پس از باز گشت از اروپا هم با بحران روحی دست به گریبان بود. «جلال خسروشاهی روزی را به یاد دارد که همراه بیوک مصطفوی به دیدن او در آپارتمانش… می‌روند. هرچه به در می‌کوبند، زنگ می‌زنند، صدا می‌کنند، پاسخی نمی‌شنوند. در این بین، طوسی حائری و فخری ناصری، دو دوست دیگرهم سر می‌رسند. “آن‌ها تقریباً هر روز فروغ را می‌دیدند و از حال و روزش با خبر می‌شدند و حالا سه روز بود که از او خبر نداشتند…” دوستانِ نگران که از درون خانه صدایی نشنیدند، نگران‌تر شدند. آن‌قدر درِ آپارتمان را، که شیشه‌های کلفت مات داشت، کوفتند که بالاخره یکی از شیشه‌ها شکست.” درست در همین موقع، ناگهان فروغ در را باز کرد و آمد بیرون. خانه تاریک بود و او در زیر نور چراغِ راهرو رنگ پریده، گیج و گنگ، با مداد و کاغذی در دست به چهار چوب در تکیه داده و در سکوت به ما نگاه می‌کرد… بعد فهمیدیم که این سه روز در خانه، خودش را حبس کرده و در این مدت هیچ چیز نخورده است. کسی از او دلیلش را نپرسید. او هم توضیحی نداد…او فروغ بود. همین بود. گاه به او چنین حالتی دست می‌داد»

فروغ، به بیماری «دوقطبی» گرفتار بود. در گفت و گوی خانم میلانی با کامیار شاپور می‌خوانیم:

خانم میلانی: خیلی‌ها گفته و نوشته‌اند که فروغ دو چهره داشت. گاهی اوقات شوخ و بگو بخند و عاشق زندگی و حاضر جواب بود، گاهی غمگین و خاموش و بی‌حوصله و بیزار از زندگی. شما او را چگونه به یاد دارید؟

کامیار: «فروغ دکتر می‌رفت و قرص می‌خورد. حتی پدرم یک بار او را برده بود به بیمارستان چهرازی. شاید ندانید که من هم ناراحتی روانی دارم و مجبورم دوا بخورم. اگرنخورم مریض می‌شوم. ولی از نظر خلاقیت هنری این برایم لازم است. وقتی دوا نمی‌خورم، خلاقیتم بیشتر می‌شود. من از سال ۵۹ که مریض شدم، این قرص را می‌خورم تا وقتی پدرم فوت شد. بعد از آن گفتم من دیگراین قرص را نمی‌خورم و نخوردم. نُه ماهی قرص نخوردم و به شدت مریض شدم و بالاخره ۲۸ روز در بیمارستان روانی بستری شدم… من حس می‌کنم که بیماری اعصابم را از فروغ به ارث برده‌ام.

خانم میلانی: مقصودتان کدام بیماری است؟

کامیار شاپور: من دوقطبی هستم»

به روایت خانم میلانی، حدود هفت ماه پس از بازگشت فروغ از اروپا، مقدمات ازدواج‌اش با شخصی به نام «عبدالحسین احسانی» (که به گفته‌ی آقای شمس لنگرودی، «از شاگردان نیما در هنرستان بود و از طریق او به شعر نو روی آورد») فراهم می‌شود و «تا آستانه‌ی ازدواج» پیش می‌رود.

خانم میلانی نمی‌گوید (یا نمی‌داند) که فروغ چگونه با «عبدالحسین احسانی» آشنا شد و چه پیش آمد که این آشنایی، به سرعت به عشق، تصمیم به ازدواج و سپس به جدایی کشیده شد:

فروغ: «همه‌ی نقشه‌ها و برنامه‌های عمرانی! به هم ریخت. به قول بچه‌ها، برنامه‌ی تشکیل خانواده! آن چنان کُن فَیکون شد که دیگر محال است تا آخر عمر کسی حاضر شود مرا بگیرد. اما مهری جان، چه اهمیت دارد؟ در عوض من هر روز که او را می‌بینم، مثل این است که توی شیشه‌ی عطر می‌غلتم و حل می‌شوم. دیگر از زندگی چه می‌خواهم؟ همیشه فکر می‌کنم که مرگ جلویم ایستاده. من زندگی را چنگ نمی‌زنم، اما از آن چه هم که زندگی به من می‌بخشد، پرهیز نمی‌کنم. یک روزی همه چیز تمام می‌شود. مهری جانم، به خدا تمام می‌شود».

قول بالا از متن کتاب خانم میلانی نقل شده است. نامه‌ی فروغ به مهری رخشا نیز، به تمامی در بخش نامه‌های فروغِ کتاب خانم میلانی آمده است. با خواندن این نامه، به وضح در می‌یابیم، آن که فروغ «هر روز او را» می‌بیند و با دیدنش، «مثل اینکه توی شیشه‌ی عطر» می‌غلتد و «حل» می‌شود، عبدالحسین احسانی نیست، بلکه همان ناصر خدایار است که پیش‌تر از اوسخن گفته‌ام، اما خانم میلانی، در نقل این روایت، هیچ اشاره ای به ناصر خدایار نمی‌کند.

دراین مورد، در بخش پایانی این نوشته، به مناسبت، سخن خواهم گفت.

فروغ «تحصیلات قابل توجهی نداشت. مبلغی که بابت نوشته‌هایش فراهم می‌شد، مختصر بود و کفاف مخارج او را نمی‌داد». در همین اوضاع واحوالِ بی پولی، مجدداً «خانه‌ی پدر و مادرش را به خشم ترک» می‌کند. نزد دوست شاعرش خانم لعبت والا می‌رود و به او می‌گوید «من از خانه آمدم بیرون و در این شهر به تنها کسی که فکر کردم مراجعه کنم، تویی. برایم چه می‌توانی بکنی؟»

خانم لعبت والا، «که در آن زمان در مجله تهران مصور به مدیریت برادرش کار می‌کرد و یک سالن خیاطی هم داشت، در کمال خلوص به دوستش پیشنهاد می‌کند، یا در خیاط خانه او و یا در [مجله‌ی] تهران مصور مشغول به کار شود. فروغ پیشنهاد دوم را می‌پذیرد»

آقای محمود رجا، «سردبیر تهران مصور… علی رغم مخالفت‌های شدید حسینقلی مستعان، که… پای اصلی تهران مصور بود، با آغوش باز از فروغ استقبال کرد، و او با اسم مستعار “پریزاد” شروع به نوشتن مقاله‌های انتقادی کرد».

خانم والا می‌گوید: «یک روز [برادرم علی] رجا به من گفت، چرا این همه از فروغ دفاع می‌کنی…هیچ می‌دانی فروغ معتقد است صفحه‌ی ادبی، که تو مسئول آنی، مزخرف است و پیشنهاد کرده خودش آن را اداره کند؟. من گفتم عیبی ندارد. او راست می‌گوید. کار او کار بهتری خواهد بود. همین روزها فروغ با آقای گلستان آشنا شد و از تهران مصور رفت».

به روایت خانم میلانی، «اندکی بعد، این دو [فروغ و خانم لعبت والا] قطع رابطه کردند.»

به نظر من، خانم میلانی، عموماً توجیه گر رفتار فروغ است. از این رو، عجیب نیست که در این جا و در برابر ناسپاسی فروغ نسبت به خانم لعبت والا، تنها به نوشتن ِ «مسلماً رفتار فروغ با والا قابل تأمل است»، بسنده می‌کند و (بی درنگی بر آن) می‌گذرد.

فروغ چندی بعد (تابستان ۱۳۳۷)، توسط رحمت الهی و سهراب دوستدار، به ابراهیم گلستان معرفی می‌شود و «با ماهی ۸۵۰ تومان، که در آن زمان مبلغ قابل توجهی بود، به عنوان کارمند بایگانی و تلفن‌چی [در استودیو گلستان] استخدام می‌شود.»

اشتغال فروغ در استودیو گلستان، ساختن فیلمِ «خانه سیاه است»، رابطه‌ی فروغ با گلستان و… در جزئیاتش، موضوع این نوشته نیست. گرچه به مناسبت، به برخی از آن موارد خواهم پرداخت. از این رو، این بخش نوشته را همین جا به پایان می‌برم.

ادامه دارد

————

عبارت‌های بین دوقلاب «»، بر گرفته از کتاب خانم میلانی است.

‌ ‌