به باور من، خانم میلانی (برخلاف آنچه که وعده میدهد) در هیئت فمینیستی تمام عیار، همواره در متن روایتاش از فروغ، حضوری جانبدار و حتی (گاه) مُخلّ دارد. به عبارت دیگر، خانم میلانی، در مقام وکیل مدافع فروغ، به محاکمه روزگار او و اهالیاش نشسته است. درحالی که وظیفهی ایشان درمقام پژوهشگر، بازسازی زندگی فروغ و، به عبارت دیگر، پیش رو نهادن روایتی است که (در حد امکان) فروغ واقعی را نشان دهد و داوری را (چنانچه ضرورتی در کار باشد) به خواننده واگذارد.
فروغ فرخزاد، به روایت خانم فرزانه میلانی (بخش نخست)
احمد افرادی
از «فروغ» گفتن، بسیار دشوار است، و این دشواری آنگاه دوچندان میشود که پای داوری هم به میان آید.
قضاوت درمورد شعر فروغ و جایگاه او در ادب فارسی، گرچه اهلیت میخواهد، با وجود این؛ عطف به تعریف، دریافت و چشمداشتی که از شعر داریم، تکلیفمان دراین مورد، بیش و کم معلوم است. اما، آنجا که با زندگی پر ماجرا و شخصیت پیچیده و متناقض فروغ طرفیم، داوری نه تنها دشوار است، بلکه، گاه خلاف خِرَد و مصلحت نمود میکند.
نوشتهی پیشرو میکوشد، در بستر کتابِ «زندگی نامهی ادبی فروغ فرخزاد، پژوهش خانم فرزانه میلانی۱»، بر این کتاب و برخی وجوه زندگی فروغ فرخزاد درنگ کند.
کتاب مذکور (به تصریح نویسنده) حاصل چهار دهه تلاش ایشان، برای بازسازی زندگی فروغ فرخزاد است.
تصمیم نویسنده برای تدوین «زندگی نامهی فروغ»، دست کم به سال ۱۳۵۹ شمسی بر میگردد؛ زمانی که برای نخستین بار، ابراهیم گلستان را در یک مهمانی، «در شهرسنتامونیکا در ایالت کالیفرنیا» ملاقات کرد و درفرصت کوتاهی که «سر میزغذا» دست داد، «اشتیاقش، برای نوشتن «زندگی نامهی فروغ» را با او درمیان گذاشت، تا طرح چند سئوال، در ربط با فروغ ممکن شود. واکنش گلستان، سخت دوراز انتظار وغافلگیرانه بود:
«قیل از مطرح کردن آن [پرسش]ها، گلستان از من سئوالی داشت. سئوالی که طنین حیرتآورش هنوزکه هنوز است، در گوش حافظهام باقی مانده:”خانم میلانی، شنیدهام آشپزخوبی هستید”.
نمیدانستم رابطهی آشپزی و زندگینامه نویسی چیست. نمیدانستم مقصود او چیست و مقصدش کجاست. سراپا گوش و درانتظار بودم. [گلستان، مجدداً به سخن آمد:] “پس چرا یک کتاب آشپزی ایرانی به انگلیسی نمینویسید؟”. سکوتی سنگین بر اطاق حکمفرما شد… امکان گفت و شنود با ابراهیم گلستان، در آن لحظه بسته شد و برای دو دهه بسته ماند».۲
میپرسم: پرسش رندانهی گلستان، نمیتواند بیان تلویحی این نگاه و نظرِ آن زمان او باشد که اهلیت خانم میلانی درحوزهی آشپزی است، نه زندگینامه نویسی!؟
این که پس از آن «دو دهه»، چه معجزهای «گفت و شنود» خانم میلانی با گلستان را ممکن ساخت، دستکم، بر من (جز به حدس و گمان) معلوم نیست.۳
به هر حال، خانم میلانی، در پیشگفتار کتاب تأکید دارد:
«با همهی ارادت و احترامی که برای [فروغ] دارم، کوشیدهام از قضاوت بپرهیزم. توجیه و تبرئه کردن پارهای اتفاقات و وقایع، یا محکوم کردن آنها، پا را از حیطهی مجاز زندگی نامه نویسی فراتر گاشتن است. با این که می دانم بی طرفی مطلق و محض، وهمی بیش نیست، سعی کردم شاهدی بی طرف باشم.»
به باور من، خانم میلانی (برخلاف آنچه که وعده میدهد) در هیئت فمینیستی تمام عیار، همواره در متن روایتاش از فروغ، حضوری جانبدار و حتی (گاه) مُخلّ دارد. به عبارت دیگر، خانم میلانی، در مقام وکیل مدافع فروغ، به محاکمه روزگار او و اهالیاش نشسته است. درحالی که وظیفهی ایشان درمقام پژوهشگر، بازسازی زندگی فروغ و، به عبارت دیگر، پیش رو نهادن روایتی است که (در حد امکان) فروغ واقعی را نشان دهد و داوری را (چنانچه ضرورتی در کار باشد) به خواننده واگذارد.
برای اثبات این مدعا، در آغاز میکوشم، «فروغ به روایت خانم فرزانه میلانی» را، از دل تحقیق ایشان بیرون بکشم و نمایی کلی از زندگی او را پیشرو بگذارم.
کتاب، با گزارش آقای مسعود خیام، از تلاش ناموفق ِفروغ برای خودکشی (با خوردن قرصهای خوابآور مادرش) و بردن او «به منزل دکتر تاجالملوک مشکات و دکتر حسن خیام»، برای مداوا، آغاز میشود.
این تنها موردی نبود که فروغِ نوجوان دست به خود کشی میزد. سالها بعد، آقای مسعود خیام برخی ناگفتنیها را از زیرِ زبان ِمادرش (خانم دکتر مشکات) بیرون میکشد.
دکتر مشکات: «”با بیماریها و بدبختیهای” آن دختر جوان”، به راحتی میشد یک تقویم درست کرد. روزی که به قصد خودکشی رگ دستش را بریده بود، پس از بخیه و پانسمان، مدتها با او صحبت کردم، همهی حرفهایم را شنید، آخر سر آهی کشید و گفت: آخر شما نمیدانید.» ص۲
«بیش از نیم قرن از آن حادثه میگذرد و ما هنوز درست نمیدانیم، انگیزهی فروغ جوان در بریدن رگ دستش، یا خوردن یک مشت قرص خوابآور چه بود. نمیدانیم مقصود او از “آخر شما نمیدانید” چه بوده و چرا حتی در آن لحظات بحرانی و در آستانهی مرگ هم حاضر نبود به پزشک معالجش اعتماد کند و درد خود را با او در میان بگذارد.»۴
فروغ، در روز شنبه هشتم دی ماه ۱۳۱۳، در تهران چشم به جهان گشود. «از همان کودکی مدام در حرکت و و جُنب و جوش بود. بی قرار و خودرأی و خودسر بود. کنجکاو بود و جسارتی به یادماندنی داشت. مقررات را زیر پا میگذاشت و درهای قفل شده را باز میکرد. از دیوار صاف بالا میرفت. در یک چشم به هم زدن خود را به نوک درختان بلند و تنومند میرساند… بیشتر با پسربچههای محل بازی میکرد و گاهی هم با آنها دست به گریبان میشد. گاز میگرفت. فریاد میکشید. کتک میزد و بی محابا کتک میخورد.»۵
فروغ، همزمان با تحصیل در دبیرستان، ابتدا «نزد معلمی هندی… و پس از آن برای مدتی در انجمن فرهنگی پروین به آموختن انگلیسی ادامه داد. چون به خیاطی و نقاشی علاقه داشت، هنرستان کمالالملک را برای ادامهی تحصیل برگزید. هرچند در کلاس انشا میدرخشید، در علوم طبیعی تبحر چندانی نداشت.»۶
فروغ در همین زمان که دانش آموز دبیرستان بود، نخستین شعرهایش را سرود و آنگونه که خود میگوید، در سیزده یا چهارده سالگی غزلهای بسیاری گفت که «هیچوقت چاپ نکرد».۷
در پژوهش خانم میلانی، پای کسانی دیگری هم (که در زندگی فروغ، به نوعی نقش داشتند) به میان میآید. از جمله، سرهنگ محمد فرخزاد (پدر فروغ)، توران وزیری (مادر فروغ)، بهیندخت دارایی (همسر دیگر سرهنگ فرخزاد) و…
محمد فرخزاد، از جمله ابوابجمعی لشکر قزاق رضا شاه بود، که «”در تمام لحظههای کودتای سوم اسفند حضور داشت. چندی بعد از کودتا وارد مدرسهی نظام شد و دانشنامهی افسری را اخذ نمود”. هنوز ستوان بود که به عنوان رئیس املاک رضا شاه در نوشهر برگزیده شد. اندکی بعد، همراه چند نفر به زندان افتاد۸»، اما، پس از یک سال، «با دوندگی همسرش توران، که دست به دامان همه» شده بود و از جمله برای رضاشاه تلگراف فرستاده بود، از زندان آزاد شد و به شغل سابقاش (سرپرستی املاک رضاشاه درنوشهر) برگشت.۹
پس ازاشغال ایران توسط متفقین و استعفای رضا شاه، «خانوادهی فرخزاد، مازندران را برای همیشه ترک میکنند و به تهران میآیند. در آن زمان فروغ دختری هفت ساله بود.».۱۰
محمد فرخزاد (دست پروردهی ارتش رضاشاهی) گرچه طبیعتی عاطفی و شاعرانه داشت، اما متأثر از نظم حاکم بر محیط ارتش، سختگیر و خشن بود. به تعبیر خانم پوران فرخزاد، پدرش «آدمی دو شخصیتی بود؛ یک رویش آدمی نظامی و خشن بود و روی دیگرش شاعری بالفطره! در چند جنگ، از جمله جنگ با میرزا کوچک خان که شرکت کرده بود، هر موقع پای این میافتاد که کسی را بکشد، در میرفت. اصلاً تاب کشتن انسان دیگری را نداشته است.»۱۱
«بهیندخت دارائی، که برای مدتی همسردوم سرهنگ فرخزاد بود، در کتابی به نام “حرمان”، شخصیتی را که ملهم از اوست، “سنگ گریان” مینامد و از او تصویری پیچیده ارائه میدهد.»۱۲
«فروغ، در خانهای بزرگ شد که بر پایهی سلسله مراتب ناعادلانهی قدرت بنا شده بود. احساس میکرد صدایش به جایی نمیرسد و درمیان صداهای دیگر گم میشود. در میان صدای نفرتآلود و خشمگین پدرش… مناسبات فروغ با پدرش بسیار پیچیده بود. پوران [فرخزاد]، با اذعان به این که درک بیشتر و بهتر این رابطه، در شناخت شخصیت خواهرش راهگشا خواهد بود، معتقد است که “اگر به زندگی فروغ دقیق نگاه کنی، میبینی که مردهای کلیدی زندگی فروغ، میانسال و پیر هستند؛ یعنی با خودش فاصلهی سنی زیادی دارند، که میتوانم بگویم مهمترین علتش نامهربانیهای پدرم بود. یعنی فروغ همواره به دنبال پدر میگشت و تمام بیقراریهایی که در زندگیاش میبینید، به علت این بود که در جست و جوی پدری بود که با اومهربان باشد… ابتدا با پرویز شاپور آشنا شد… پس از آن هم ابراهیم گلستان.»۱۳
به روایت خانم میلانی، سرهنگ فرخزاد «میخواست همه از قوانینش اطاعت کنند. تهدید و تحقیر را بر تشویق و تحبیب ترجیح میداد. حتی وقتی در خانه نبود و نمیتوانست مستقیماً بر چند و چون زندگی روزمرهی همه نظارت داشته باشد، پسر ارشدش، امیرمسعود، که در حکم بازوی اجرایی او بود، قوانینش را به اجرا میگذاشت… با زورگوییهای پدر و برادر و سکوتهای مادر، مقاومت و مقابلهی فروغ با ظلم و ستم از همان کودکی آغاز شد… هرچه مرزهای سرپیچی دختر گستردهتر میشد، پدر بر خشونت خود ــ از توهین و بی احترامی و تحقیر گرفته تا سرزنش و تنبیه جسمی – میافزود. اما [فروغ]، مصمم و انعطافناپذیر و نافرمان باقی میماند… واکنشهای اعتراضآمیز فروغ طبعاً برایش گران تمام میشد. گاهی ساعتها گریه میکرد. فریاد میزد، آزرده و مستأصل میشد و در لاک خود فرومیرفت… فروغ در نامههایش به پرویز شاپور، به کرات به کتک خوردنهایش اشاره میکند. در نامهای مینویسد: “به خدا من زندگی در بیابان در زیر آفتاب سوزان را به ماندن در اینجا ترجیح میدهم. دیگر کسی در آنجا نیست که بر سر هر موضوع جزئی مرا فاحشه و نانجیب خطاب کند… گوش من دیگر نمیتواند این سخنان رکیک و این فحشهای وقیحانه را بشنود”».۱۴
فروغ، کتک خوردن را در زندگی با ابراهیم گلستان نیز تجربه کرده بود. در گفت و گوی خانم میلانی با گلستان میخوانیم:
میلانی: فروغ، «در “ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد” میگوید: جای پنچ شاخهی انگشتهای تو/ مثل پنج حرف حقیقت / روی گونهی من مانده.
گلستان: خوب
میلانی: مقصودش چیست؟
گلستان: خب به فارسی است؛ فارسی گفته دیگر.
میلانی: چی گفته؟
گلستان: گفته جای انگشتی که تو سیلی زدی مانده.
میلانی: سیلی میزدید، به فروغ؟
گلستان: یک مرتبه زدم. فقط یک مرتبه.
یادتان هست چرا زدید؟
نه. یادم نیست. نه.»۱۵
از جمله نقاط تاریک در مورد زندگی فروغ، حادثهی ناگواری است که در کودکی او رخ داده و آسیبی سخت بر جانش زده است. پوران فرخزاد درمصاحبهای، با اشارهای سربسته به این حادثه، میگوید: “یک حقیقتی هم در مورد فروغ وجود دارد که نمیتوانم بگویم ــ بگذریم” ».۱۶
فروغ، در برخی نامههایش به پرویز شاپور، گرچه در این مورد، کمی از کلیات فراتر میرود، اما حکایت رویداد ناگوار کودکی او، همچنان در پرده میماند:
«پرویز، من وقتی یاد کودکی خودم میافتم، یاد آن موقع که هیچکس از من مواظبت نمیکرد و من یک کودک بیخبر و ساده بیش نبودم دلم میخواهد همه را با چنگالهای خود خفه کنم. بیشک اگر مادر من از من مواظبت میکرد، اکنون این پردهی رمز و ابهامی که در اطراف من بسته شده است، از بین میرفت و من میفهمیدم. همه چیز را میفهمیدم و اندکی آرام میگرفتم. این چیزها به من میفهماند که وقتی مادر شدم، چطور فرزندم را تربیت کنم… من دلم میخواست مادری داشته باشم که آغوشش پناهگاه من باشد و سعی میکنم برای فرزندم این طور باشم.»۱۷
و در جای دیگر، درهمین معنا میگوید:
«من خودم میدانم که موجود ناقصی بودم. خودم میدانم که آن چه را که دختران دیگرداشتند، من نداشتم و تو همیشه این چیزها را نادیده گرفتی. من میدانم که تو به گردن من حق بزرگی داری، ولی من هرگز خودم را گناهکار نمیدانم. من پیش وجدان خود سربلند هستم. من وطیفهی اخلاقی خود را انجام دادهام و پاک دامن و سالم تسلیم تو شدن. من هرگز پای از دریچهی عفت و نجابت بیرون نگذاشتهام و با این همه تو حق داشتی مرا از خود برانی. ولی این کار را نکردی. مرا مثل همیشه دوست داشتی و هرگز سر زنشم نکردی.»۱۸
—-
پرویز شاپور (که مادرش دختر خاله مادر فروغ است) در همسایگی فروغ زندگی میکند. فروغ شانزده ساله، به پسر همسایه دل میبندد و «چون نمیتواند آزادانه با پرویز معاشرت کند، از او میخواهد برای خواستگاری نزد پدرش برود».۱۹
پرویزشاپور، به دل فروغ راه میرود و او را از پدرش خواستگاری میکند. هر دو مادر، گرچه با این ازدواج مخالفاند، اما، با دخالت پدر فروغ و به کار افتادن حربهی «اعتصاب غذا و تهدیدهای فروغ، این وصلت» سر میگیرد.۲۰
از عجایب این که، امیر مسعود، برادر بزرگ فروغ، در مراسم عقد کنان او حضور نداشت. «کسی نمیدانست و هنوز هم نمیداند چرا در مراسم عقد کنان خواهرش شرکت نکرده بود. از روزی که ازدواج فروغ قطعی شده بود، سخت عصبی به نطر میرسید و بالاخره هم آن روز خانه را ترک کرد و تا دیر وقت باز نگشت.»۲۱
خانم میلانی، از یک سو، ازدواج فروغ با پرویز شاپور را تمهیدی از سوی فروغ، برای «فرار» از خانه ارزیابی میکند:
فروغ، «در آن برهه، تنها راه فرار که در اختیار داشت، ازدواج و ترک خانهی پدری بود».۲۲
اما، در جای دیگر کتاب، این ازدواج را پیوندی میداند که «با عشق آغاز شده بود»:
فروغ، «روز ۱۷ آبان ۱۳۳۴، یعنی ۵ سال و دو ماه پس از پیوندی که با عشق آغاز شده بود»، از پرویز شاپور جداشد.۲۳
خانم میلانی، از یکسو، با برجسته کردن شعارهای فمینیستی، این تصور را در خواننده به وجود میآورد که پرویز شاپور، همهی ویژگیهای شوهری «مرد سالار» را، یک جا در خود داشت:
«البته فروغ صادقانه میپنداشت ازدواج رهایی است، نه اسارت، تکامل است نه تمکین، شراکت است نه مالکیت، انتخاب آزاد است نه اجبار، آزاد بودن و آزاد گذاشتن است نه قید وبند. او تصور نمیکرد که به زودی همان حلقهی ازدواج که برایش نماد و نمود خوشبختی بود، به حلقهی بردگی و بندگی تبدیل شود.»۲۴
در حالی که در چند سطربعد مینویسد:
فروغ، «با مشکلاتی مانند فقر و گرسنگی و اعتیاد و بی وفایی همسر دست به گریبان نبود…. همسرش دوستش داشت. مردی وفادار و پدری مسئول و مهربان بود… برخلاف بسیاری که معتقد بودند و هستند که شاپور درک درستی از هنر نداشت و عاملی بازدارنده بود، نامههای فروغ به او، چه قبل از طلاق و چه پس از آن، مالامال از قدرشناسی و حمایت و پشتیبانی اوست.»۲۵
به هر حال، «یکی دو سال اول زندگی مشترک این دو، آرام میگذرد. تولد تنها فرزندشان کامیار، کانون خانواده را گرمتر و وجود مادر جوان را سرشار از شادی میکند.»۲۶
پرویز شاپور معاون ادارهی دارایی اهواز است. فروغ، در کنار خانهداری، برای کمک به مخارج زندگی، خیاطخانه باز میکند. شاگردی هم دارد که به او خیاطی میآموزد و «قرار شده است ۲۰۰ تومان بدهد و سه ماهه خیاطی یاد بگیرد»۲۷
به روایت خانم میلانی، با گذشت زمان، «تحمل خانه برای فروغ دشوار و دشوارتر میشود و ناخشنودیش رو به تزاید میرود. [فروغ] از این معضل بینام و نشان رنج میکشد. ولی نه میتواند آن را نادیده بگیرد، [نه] ندایی را که در درونش میجوشد خفه کند و نه میتواند برایش راهحلی پیدا کند… اختلاف جدی میان زن و شوهر زمانی به اوج رسید که فرخزاد سرودن شعر و انتشار آن را آغاز کرد».۲۸
مشکل زن و شوهر، صِرف شعر گفتن نبود. به روایت خانم میلانی، فروغ، «با آغاز کار شاعری، پی در پی از اهواز به تهران» سفر میکند. در این رفت و آمدها، با ناصر خدایار (از چهرههای سرشناس مطبوعات آن دوران، گویندهی پر تجربه و شناخته شدهی رادیو تهران و سر دبیر مجلهی روشنفکر) آشنا میشود و کارشان (به شرحی که در زیر میآید) از آشنایی معمولی فراتر میرود و «به عشقی نامشروع»، کشیده میشد.
«آشنایی فرخزاد با خدایار، که همچون همسرش یازده سال از او بزرگتر بود، جالب و شنیدنی است. روایت ناصرخدایار، از آن رابطهی جنجالآفرین چنین آغاز میشود:
…من یک داستانی نوشته بودم به اسم “ماهی پیر دریا”… بعد از چاپش خانمی به من در دفتر مجلهی روشنفکر تلفن زد و شروع کرد به نقد کردن آن داستان. دو روز بعد دوباره تلفن زد… پیشنهاد داد همدیگر را بینیم. چون او روشنفکر و اهل نقد بود، دم دانشگاه ساعت هشت قرار گذاشتیم…از آنجا راه افتادیم تا دم کوچهی کُمیلی پیاده رفتیم و صحبت کردیم… موقع خداحافظی قرار گذاشتیم روز بعد، [در] خیابان فردوسی، نرسیده به کوچهی کوشک، بالای شرکت فرش در بالاخانهی لامسکوت، که بعدها همان “خلوتگه تاریک و خاموش” شد، همدیگر را ببینیم… وقتی ایشان آمدند، یک دفترچهی باریک سبز رنگی زیر بغل داشت… برای من یک شعر گفته بود که خواند. اسمش “دیشب” بود. پرسیدم این را از کجا دزدیدی؟… چند شب بعد شعر “انتظار” را برایم خواند و شعر بعدی “گناه” بود که با جوهر سبز نوشته شده بود و آن را به من داد. من هنوز آن دستخط را دارم. در آن به جای “ای عاشق دیوانهی من” نوشته بود “ای ناصر دیوانهی من”… بله این من بودم که فروغ را ساختم. همان طور که خودش گفته، “تو مرا شاعره کردی ای مرد”.» [نقطه چینها و قطع و وصلهای روایت ناصر خدایار، عیناً از کتاب خانم میلانی بازنویسی شده است- آ.آ]۲۹
به روایت خانم میلانی، فروغ، «با جسارتی که خاص خود او بود، تک و تنها به دفتر مجلهی روشنفکر رفت. سراغ دبیر بخش شعر و ادب را گرفت. وارد اطاق او شد. سلام کرد و همانجا جلوی در ایستاد. دعوت شد که بنشیند. پس از صرف چای،”با تردید و دو دلی، در حالی که از شدت شرم سرخ شده بود و میلرزید” سه قطعه شعر خود را برای چاپ در اختیار [فریدون مشیری] مسئول صفحهی شعر مجله گذاشت. فریدون مشیری به کاغذ تاشده… نگاهی گذرا انداخت و از محتوای بی پروایشان متعجب شد. هرگز یک زن ایرانی چنین بیپرده از عشق و عاشقی، آن هم از نوعی که به نظر غیرمجاز میآمد، سخن نگفته بود. او، که نگران واکنش خوانندگان مجله بود، خود را ملزم به مشورت با همکارانش دید. آنها، به ویژه ناصرخدایار، سردبیر مجله، چاپ اشعار را توصیه کردند و گفتند: “آقا چاپ کن بره!” شعر “گناه” چاپ شد ولی غوغا به پا کرد. سیل نامهها و تلفنها به دفتر مجله سرازیر شد. به ویژه “از این طرف و آن طرف و شهرهای مختلف، آدمهای متعصب تلفن میکردند و نامه مینوشتند که آقا شما روی جلد مجله تبلیغ ودکای خاویار میکنید و در داخل مجلهتان شرح همخوابگی زنی را مینویسید.»۳۰
شعر”گناه”، «حدیث نفس و حکایت زن شوهرداری است که در میان بازوان آهنین [مردی بیگانه] مرتکب گناهی پر از لذت شده است.
گنه، کردم گناهی پر زلذت
در آغوشی که گرم و آتشین بود
گنه کردم میان بازوانی
که داغ و کینه جوی و آهنین بود…»۳۱
فروغ «برای این شعر… نه تنها [نام مستعار و] تخلصی برنگیزید، بلکه دو عکس و شرح حال خود را هم ضمیمهی آن کرد. متن مصوری که در کنار این شعر به چاپ رسیده بود، گویی میخواست گواهی بدهد که زنی که شرح آن گناه پر لذت را میدهد، با زنی که شرح میشود یکی است».۳۲
پدرفروغ، «از چاپ شعر “گناه” چنان خشمگین شد که، به گفتهی پوران فرخزاد، “داشت خانه را خراب میکرد. میخواست فروغ را بکشد. من هم که حرف میزدم، میخواست من را بکشد. مامان میگفت بابا ول کن! میخواست مامان را هم بکشد. تمام تفرشیها به بابام هجوم آوردند که این دختر آبروی تویی که تفرشی هستی برده».۳۳
کامیار شاپور (فرزند مشترک فروغ و پرویز شاپور) در گفت و گو با خانم میلانی نقل میکند:
«یکی از شکایتهای پدرم همیشه این بود که بیش از ۵۰ سال پیش، یعنی نیم قرن پیش، وقتی شعر “گناه” چاپ شد، پدرم جرئت نمیکرد سرش را بالا بگیرد. چون مردم نگاه عجیبی به او میکردند. پدرم آن موقع اهواز بود.»۳۴
خانم میلانی، گرچه معترف است که فروغ:
۱ ـ رابطه جنسیاش با مردی بیگانه را در شعر «گناه»، با بیانی عریان، تصویر کرده است.
۲ ـ درنامههایش به پرویزشاپور، مکرر، به «بیراهه رفتن»هایش معترف است:
«”من فطرتاً بد نیستم، ولی فقط برای مدت کوتاهی مرتکب اشتباه شده بودم”».۳۵
با جود این، در بازنویسی بخشی از مقدمهی فروغ بر کتاب “اسیر”، رویدادی را که شعر “گناه ” روایت میکند، در حد «انعکاس روح زنانه در شعر»، فرومیکاهد.
افزون بر این، «تصمیم گردانندگان مجلهی روشنفکر، به ویژه سردبیر آن ناصر خدایار را میستاید، که به چاپ شعر”گناه” مبادرت ورزید»:
«فرخزاد در حیرت بود “که چرا آهنگ شعر من آنقدر به گوشها نا آشنا است و چرا عدهای نمیتوانند آن را به آسانی هضم کنند. چرا مرا متهم میکنند که با شعر خود به ترویج فساد کمک میکنم… وقتی زنی قلم برداشت و برای خود این حق را قائل شد که آنچه را که احساس میکند بگوید، یعنی روح زنانهاش را در شعر منعکس سازد، ناگهان چهار ستون عرش میلرزد و از هر طرف فریاد واویلا بلند میشود و همه در عزای از دست دادن عفت و اخلاق اجتماع ماتم میگیرند».۳۶
من نمیدانم شعر “گناه”، «چهار ستون عرش» را لرزاند یا نه. اما این را می دانم که انعکاس رابطهی جنسی فروغ، با مردی بیگانه و چاپ روایتِ منظومِ آن (یعنی، شعر ” گناه”) در مطبوعات آن سالها، لرزهای بر جسم و جان ِ پرویز شاپور (همسر فروغ) افکند، که تا آخر عمر، از ازدواج تن زد.
—-
پانویس:
۱ ـ «فروغ، زندگی نامهی ادبی، همراه با نامههای چاپ نشده، فرزانه میلانی، تابستان ۱۳۹۵، تورنتو – کانادا». عبارتهای میان دوقلاب «»، از کتاب خانم میلانی است.
۲ ـ صص ص ۲۱۹-۲۲۰
۲ ـ مصاحبهی خانم فرزانه میلانی با ابراهیم گلستان، در سال ۲۰۰۲ ممکن شد. زیرنویس ۶۵ ص ۳۵٫
۳ ـ ص ۲
۴ ـ ص ۴۰
۵ ـ ص ۴۲
۶ ـ همانجا
۷ ـ همانجا
۸ ـ ص ۴۸
۹ ـ ص ۳۹
۱۰ ـ ص ۴۰
۱۱ ـ ص ۵۰
۱۲ ـ همانجا
۱۳ ـ ص ۴۳
۱۴ ـ ص ۴۴
۱۵ ـ ص ۲۰۰ خانم میلانی، به ضرورت، شعر را کمی تغییر داده است:
و جای پنج شاخهی انگشتهای تو
که مثل پنج حرف حقیقت بودند
چگونه روی گونهی او مانده ست
۱۶ ـ ص ۲۱
۱۷ ـ صص ۲۵-۲۶
۱۸ ـ ص ۲۱
۱۹ ـ ۶۲
۲۰ ـ ص ۴۸
۲۱ ـ ص ۲۸
۲۲ ـ ص ۶۲
۲۳ ـ ص ۹۸
۲۴ ـ ۶۲
۲۵ ـ صص ۶۴-۶۵
۲۶ ـ ص ۶۳
۲۷ ـ همانجا
۲۸ ـ ۶۴
۲۹ ـ ص ۹۱
۳۰ ـ ص ۸۳
۳۱ ـ ص ۸۲
۳۲ ـ صص ۸۲
۳۳ ـ ص ۸۴
۳۴ ـ ص ۱۴۷
۳۵ ـ ص ۱۳۲
۳۶- ص ۸۴
ـــــــــــــــــــــ
نقل از:
https://www.facebook.com/profile.php?id=100005183506683&fref=nf&pnref=story