تهرانِ خشک
تهرانِ بی زمین،
بی زمان،
بی صدا
از سازِ عود وُ سوزِ کُندُر میگذشت وُ
بامهایش،
که زخمِ رسیدۀ آفتاب است وُ
خیالش از خیالِ تو پُر،
باد را به راه میخواند وُ
راه را
به روزهایی
که چشم در چشم شب
آواز میشدند.
ما راه بودیم
میرفتیم وُ
از تمام درزهای شهر
سوز میآمد
سکوتمان را میگَشت وُ گلویمان را
در رگهای سفید عابر پیاده
میتکاند.
سفر میشدیم
تاریکروشنای سَحَر را میخواندیم وُ
مینوشتیم:
شبهای دراز
از شاخههای فصل هَرَس میشوند.
نشد سبُک بباری، بنشینی، ببینی
شانههایت
هنوز
زیر بال راه ایستادهاند وُ
ماه
ردیف صدایت را
در آواز بامها نشا زده…
…و در ادامهٔ این راهبندان
ما خورشید سایههای خویشیم.
ماندانا زندیان