من دانشآموز پیشاورم،
نام ندارم،
وَ صدایم روی سکوت شما منفجر میشود.
جان نمیگیری وُ
جان میدهد گلوی سینهام،
کنار انگشتهای بینشانت
که بیگریه از خوابِ سردخانههای جهان میپرند وُ آب میآورند
برای شام غریبانِ خاوران، بینام، وُ
این نسیان
که از جدارِ جریدهها نمیریزد،
از کابوسهای من رد نمیشود
وَ تکههای تو سرگیجه میگیرند، سنگین، وُ دیگر
هیچ چیز شبیهِ خودش نمیگذرد، اینجا،
حتی برای درد
تا روی تمام خیابانهای بی جان،
بیاسم، بیطلسم بنویسد:
من دانشآموز پیشاورم،
نام ندارم،
وَ صدایم روی سکوت شما منفجر میشود.
ماندانا زندیان