بایگانی موضوعی: مشروطه نوین

بخش ۵ / سخنرانی‌ها در دفتر پژوهش ح. م. ای / مبارزات اخیر مردم ایران

بخش ۵  

سخنرانی‌ها در دفتر پژوهش ح. م. ای

 

مبارزات اخیر مردم ایران

آنچه در ایران می‌گذرد نشان می‌دهد که این مبارزه به هیچ وجه تمام نشده و مردم رها نکرده‌اند و از هم اکنون ۱۸ تیر را اعلام کرده‌اند و این جنگ و گریز بین مردم و حکومت ادامه خواهد داشت و هر روز هم موقعیت حکومت احمدی‌نژاد و خامنه‌ای ضعیف‌تر می‌شود. نه تنها در بیرون انزوای حکومت اسلامی ‌زیاد شده است و ممکن است فشارهای بیشتری هم وارد شود بلکه در خود ایران گروه‌هائی از آخوندها بکلی صف‌شان را از خامنه‌ای جدا کرده‌اند و در برابرش ایستاده‌اند. جامعه روحانیون اعلامیه پرمعنایی داده است و بسیاری از آخوندها نگران آینده خودشان و اسلام هستند و می‌بینند که مردم از مخالفت با احمدی‌نژاد و خامنه‌ای به مخالفت با آخوندها و سپس اسلام خواهند رفت. به قدری وحشیگری شده است و آدم کشی به صورت‌های گوناگون شده که این کینه‌ای که در دل مردم است یک جوری بروز خواهد کرد. در نتیجه می‌شود کاملا” احتمال داد که بخشی از آخوندها بیایند به طرف مردم مثل دوره مشروطه تا آینده خود را تضمین کنند.

از طرف دیگر با اینکه ما در خارج به مسئله انتخابات دیگر چندان اهمیتی نمی‌دهیم ولی مبارزه همچنان بر موضوع انتخابات نادرست و تقلبات و دیکتاتوری متمرکز است. تمام اعلامیه‌ها بر محور انتخابات باطل است و این حکومت نامشروع است می‌باشد و نمی‌شود انتخابات را فراموش کرد و همان طور که یکی از دوستان گفتند اگر خامنه‌ای و احمدی‌نژاد در این مبارزه شکست بخورند اساس رژیم متزلزل خواهد شد. این شکافی که الان در کشور افتاده است، از یک طرف مردم و بخش روزافزونی از آخوندها و از طرف دیگر پاسداران و دستگاه سرکوبگری و کابینه، این شکاف به جایی رسیده است که نتیجه آن کشور را تحت تاثیر قرار خواهد داد. باید این را به عنوان فرض اول بگیریم که مبارزه بر ضد انتخابات و تقلب هم ادامه خواهد یافت و هم بر این موضوع متمرکز است یعنی اگر موسوی امروز می‌تواند مردم را دعوت به مبارزه کند یا آخوندها چنین فتوایی بدهند، این‌ها بر سر انتخابات است. پیش از انتخابات از این مسایل نبود و این است که چه ما دوست داشته باشیم یا نه این شعارها را باید بپذیریم که نقطه ضعف رژیم و خامنه‌ای و احمدی‌نژاد فعلا” انتخابات است و اشکال ندارد که همچنان روی این موضوع تکیه کنیم. نه اینکه بگوئیم رای ما چه شد؟، بلکه رای مردم چه شد؟ احمدی‌نژاد رئیس جمهور من نیست نمی‌تواند شعار ما باشد ولی اینکه احمدی‌نژاد رئیس جمهور نیست شعار خوبی است. منظور من این است که ما در عین مخالفت با این جریان در عین هم صدایی با مردم ، صدای مستقل خودمان را هم حفظ کنیم . تا ۱۸ تیر چند روزی بیشتر نمانده و به نظرم روز مهمی‌ خواهد بود. ببینیم استراتژی ما چه باید باشد. ما سال‌ها گفتیم در ایران جریانی زیر زمینی هست و این جریان بروز خواهد کرد موقع‌ش خواهد رسید و مایوس نباید شد. خیلی روی جوان‌ها تکیه کردیم روی جامعه مدنی تکیه کردیم روی طبقه متوسط ایران تکیه کردیم. شاید تنها گروهی که که دائما” تکیه بر طبقه متوسط کرد ما بودیم. حالا می‌بینیم موسوی هم تکیه روی طبقه متوسط گذاشته است.

یک شکاف دیگر در جامعه ایران رخ داده است و آن میان طبقه متوسط است و طبقه زیر متوسط. این شکاف کاملا” محسوس است. احمدی‌نژاد و سپاه پاسداران آگاهانه و عامدا” این بخش زیر طبقه متوسط را در نظر گرفته‌اند و تمام کمک‌ها را متوجه آنها کرده‌اند و به روایتی شنیدم در طول چهار سال گذشته احمدی‌نژاد معادل ۶۰ میلیارد دلار در این جهت هزینه کرده است. اینها را بسیج کرده‌اند برای دفاع از خودشان که رای بدهند به خودشان و در برابر، هر فشاری می‌توانند به طبقه متوسط وارد می‌کنند و سعی دارند آن طبقه متوسط را از اسباب فرهنگی‌اش عاری کنند و در طول زمان آنها هم جمکرانی بشوند. ما از اول روی طبقه متوسط تکیه کرده‌ایم و همه اینها روی هم رفته در چهارچوب گفتمان دموکراسی لیبرال آمد که سال‌هاست بدون اینکه این اسم را تکرار کنیم این حرف‌ها را زدیم که معنای‌ش همین است. آنچه در این بیست و چند سال روی‌ش تکیه کرده‌ایم نتیجه داده است. نه اینکه به پیروزی رسیده باشد ولی عینا” این دست بالایی که پیش‌بینی می‌کردیم جامعه ایرانی پیدا خواهد کرد آن را پیدا کرده و این جریان دموکراسی لیبرال که عرض اندام کرده غیر سلطنت‌طلب و با سلطنت‌طلب‌ها بیگانه است. چپ سنتی هم نیست ـ چپ سنتی تمام شده در ایران ـ دیگر مذهبی هم نیست. حالا یک عده مسلمان اند و عده‌ای نیستند ولی رفته‌اند دنبال دموکراسی و حقوق بشر و زندگی غربی و غربگرایی و حتی بعضا” در صورت‌های مبتذل‌ش؛ سرانجام این شده است که می‌بینیم.

ما ناگزیریم به حرف‌های خودمان وفادار بمانیم. ما از اول نگفتیم هدف ما بازگرداندن پادشاهی است به ایران. گفتیم هدف ما بازگرداندن دموکراسی و حقوق بشر است به ایران و زنده کردن آرمان‌های انقلاب مشروطه. گفتیم منشور حزب ما برنامه و هدف‌های انقلاب مشروطه است حالا ۵ درصدش مربوط به پادشاهی بود بقیه‌اش توسعه و دمکراتیزه کردن جامعه ایرانی بود و هنوز هم هست. پس الان صحبت اینکه ما مبارزه کنیم و ازین فرصت استفاده کنیم و پادشاهی را برگردانیم به ایران و شعار جاوید شاه بدهیم، مطرح نیست و مردم برای پادشاهی قیام نکرده‌اند و حتا برای پرچم شیر و خورشید قیام نکرده‌اند. مردم می‌گویند ما از این وضع خسته شده‌ایم و نمی‌خواهیم ولایت فقیه را و مبارزه در مرحله اول‌ش انتخابات است. مطمئن باشید اگر این مبارزه را بردند بلافاصله ولایت فقیه زیر حمله قرار خواهد گرفت. بعد از این شکست ولایت فقیه مگر با کودتای سپاه پاسداران مدتی بماند والا تمام خواهد شد. باید بگذاریم اولویت‌های‌مان بترتیب پیش برود و الان حرف آخر را نمی‌شود زد و نباید زد. خیلی از فضای ایران نمی‌شود جلو افتاد. اقتضای مبارزه این است که ما به آن شعارها تکیه کنیم که نیروهای هرچه بیشتری را جلب کنیم.

الان مبارزان در ایران نیاز دارند به اینکه اکثریتی از آیت‌اله‌های بزرگ به سوی‌شان بیایند و آخوند‌ها بپیوندند. این اسلحه کارآمدی است. حالا اگر بترسیم که این باعث خواهد شد که دوباره یک حکومت مذهبی در ایران روی کار بیاید این ترس بی مورد است و نخواهد آمد برای اینکه توده‌ای که وارد میدان شده. از مذهب استفاده می‌کند. امروز هم موازنه نیروها در جامعه ایرانی مثل دوره مشروطه نیست که آخوندها دست بالایی در یک مرحله پیدا کنند. نه تزار روسی هست که به ایران لشکرکشی کند و نه دربار قاجاری هست که برود با آنها متحد شود. سپاه پاسداران هست و آخوند هست ولی جنبش مردمی ‌با آن دشمن اساسی که خارجی باشد روبرو نیست. اگر روس‌ها نمی‌بودند و ارتش روسیه مرتبا” تهدید نمی‌کرد که وارد ایران شود نه دربار قاجار می‌توانست کاری کند و نه می‌توانست مجلس را ببندد. ما فعلا” مبارزه‌مان را می‌بریم روی همان شعارهای همیشگی‌مان دموکراسی و حقوق بشر و سعی می‌کنیم از مردم خیلی جلو نیفتیم و همراه مردم پیش برویم اما عینا” لازم نیست حرف‌های مردم را بزنیم.

این را باید در نظر داشته باشیم که این مبارزه اگر به نتیجه رسید و مردم خامنه‌ای را شکست دادند در آن مرحله ما شانسی نداریم. پادشاهی شانسی ندارد چرا؟ چون پادشاهی بیرون ایران است و مبارزه را در ایران برده‌اند و آنهائی که مبارزه را برده‌اند راه به کسی که از بیرون بیاید و بگوید رهبر شما هستم یا پادشاه شما هستم نخواهند داد. این طبیعی است. این است که هدف ما بجای خود هست ولی منظور اولی ما در این مبارزه این است که میدان برای همه در ایران باز باشد. ما هم بتوانیم برویم به ایران حرف خودمان را بزنیم و شاهزاده هم بتواند برگردد به ایران و حرف خودش را بزند. آن موقع است که معلوم می‌شود ما شانس داریم یا نداریم. مردم می‌آیند یا نمی‌آیند. الان از ده هزار کیلومتری این سخنان بی معنی است. این را باید بپذیریم. ما الان شانسی در ایران نداریم ولی باید این مرحله اول با موفقیت تمام شود آن وقت شانس ما شروع می‌شود . نه اینکه شانسی خواهیم داشت، شروع می‌شود که ما شانسی پیدا کنیم و بخت موفقیت پیدا کنیم و من احتمال می‌دهم که در آن مرحله ما خیلی سرمایه‌ها داریم که ظاهر خواهد شد ولی الان وقت این چیزها نیست.

یک منظور دیگر ما حفظ همبستگی است که یکی از دوستان به خوبی اشاره کردند. با همه اشکالاتی که دوستان گفتند و هر شهری در خارج ایران مشکلات خاص خودش و روش خاص خودش را داشته و اینکه ما با تصویر متحد الشکل روبرو نیستیم با همه این مشکلات یک روحیه‌ای پیدا شده است در عموم ایرانیان، نه آن حزبی‌های پرشور و مکتبی‌های آشتی‌ناپذیر ـ آنها اقلیت‌اند ـ توده ایرانیان حقیقتا” دل‌شان می‌خواهد که با همین مبارزه همکاری کنند و وزن خودشان را روی مبارزه بگذارند حتی کسانی از گروه‌های چپ علاقه‌مند هستند که بیایند بنشینند بلکه بتوانیم یک همکاری وسیع‌تری داشته باشیم. این را باید حفظ کرد نباید گذاشت اشکالات محلی و زیاده‌روی‌های سلطنت‌طلبان یا انحصارطلبان چپ، آنها که همه‌اش صحبت از دموکراسی می‌کنند و می‌گویند خودی و غیر خودی بد است ولی به شدت خودی و غیر خودی می‌کنند، نباید بگذاریم که آنها مانع این کار بشوند. درست در این شرایط که وضع رژیم بخطر افتاده است همکاری بسیاری از گروه‌های چپ با ما دشوارتر خواهد شده چرا؟ چون ۱ـ احساس می‌کنند ما هم طرفدارانی داریم و در ته دل از ما شاید بیشتر از جمهوری اسلامی ‌بدشان می‌آید ۲ـ نگاه می‌کنند می‌بینند که در ایران آنها دستی دارند، آشنایانی دارند و متحدینی دارند و کسانی از دوره انقلاب با آنها همکاری داشته‌اند و نمی‌خواهند به نوعی ما را به آنها مربوط کنند و کار خودشان را در ایران مشکل کنند این است که از ما دورتر خواهند شد. این اتفاق افتاده است و من توهمی ‌درباره این موضوع ندارم ولی همه‌شان این طور نیستند و بسیاری هستند با گرایش‌های چپ که وسیع‌تر فکر می‌کنند. قصد ما در این مرحله خودنمایی نیست و بردن مبارزه نیست و ما می‌خواهیم فقط ایران باز شود.

راجع به شعارها عرض کردم ما باید همراه شعارهای مردم برویم ولی مردم به ناچار مثلا” قرآن روی سرشان می‌گیرند یا الله‌اکبر می‌گویند اینها دیگر کار ما نیست. ما اگر روی همان شعارهای آزادی و دموکراسی، حقوق بشر، انتخابات آزاد، احترام رای مردم پافشاری کنیم عملا” با ولایت‌فقیه مبارزه کرده‌ایم و عملا” احمدی‌نژاد را نفی کرده‌ایم. عملا” جمهوری اسلامی ‌بعد از این‌ها عوض خواهد شد ولی همچنان تا می‌توانیم باید با مردم پیش برویم. مرگ بر فلان و بهمان البته زشت است. از طرفی می‌گوئیم اعدام را می‌خواهیم برچینیم دنبال دادگاه حقیقت یاب می‌خواهیم باشیم چون نباید انتقام جویی کرد. بهتر است شعارهای‌مان مثبت باشد. شعارها متوجه ساختن یک آینده‌ی بهتری برای ایران باشد. با مرگ آینده بهتر نمی‌آید. هر کجا گفتند مرگ، بدتر شده است.

رنگ سبز را موسوی خواست استفاده کند و شال سبز سیدی را گرفت که آخوند‌ها نتوانند کاری کنند. رنگ سیاه را نگرفت چون سیاه رنگ مرگ است ولی سبز ضمنا” رنگ زندگی است و نوروز است و رنگ بهار است و باززایی است و رنگ محیط زیست است و بقول دکتر طباطبایی رنگ خرد است نزد ایرانیان باستان. از همه اینها مهمتر یک نمادی شده است. به محض این که یک نفر روبان سبز می‌بندد این یعنی مخالف این دستگاه هستیم. چه اشکالی دارد؟ انقلابات مخملی همه رنگ داشتند. حالا وسط این دعوا که نمی‌شود رنگ اختراع کرد. الان خود موسوی نگران شده که شال سبز سیدی‌اش را بردند. منظورش امثال ما است که در تلویزیون صدای آمریکا مردم می‌بینند در خارج سبز می‌بندند و شعار می‌دهند. موسوی هم مجبور است؛ او هم مشکل دارد و باید مشکل او را فهمید. می‌گویند رنگ سبز ما را گرفته‌اند. بله درست است مردم سبز را گرفتند شد رنگ انقلاب مخملی ایران که در جریان است. آنچه که در ایران در جریان است چیزی جز انقلاب مخملی نیست.

بخش ۵ / سخنرانی‌ها در دفتر پژوهش ح. م. ای / انتخابات ریاست جمهوری

بخش ۵  

سخنرانی‌ها در دفتر پژوهش ح. م. ای

 

انتخابات ریاست جمهوری

صحبت‌های آقای دیوانی فرد از نظر توصیف فرایند دموکراتیک و انتخابات درست است و لازم هم بود که مطرح شود چون در این مسائل تازه کار هستیم. در صحبت ایشان اشاره‌ای بود که باید روشنگری کرد و بحث کرد و بدون روشنگری مردم آشنا نمی‌شوند و روشنگری هم از آسمان نمی‌آید و با همین چیزها پیدا می‌شود. یکی از همان مراحل فرایند آموزشی که مورد نظر ایشان است ورزیدن دموکراسی است. دموکراسی را روی کتاب نمی‌شود فرا گرفت و باید عمل کرد و یکی از مهم‌ترین موارد برای ورزیدن و عمل کردن دموکراسی، انتخابات است. به همان ترتیب که در کار آموزشی ما از جاهای پائین شروع می‌کنیم و دسترسی کمی ‌به منابع داریم و به طور ناقص انجام می‌گیرد تا بعدا” کامل‌تر شود، ورزیدن دموکراسی هم محدودیت‌های خودش را دارد. از جاهایی خیلی پائین زیر فشار‌های زیاد با محدودیت‌های فراوان اندک اندک این ورزیدن انجام می‌گیرد و عده بیشتری می‌پیوندند و فضای فعالیت‌شان بیشتر می‌شود. یک باره هیچ جامعه‌ای دموکراتیک نشده است. در بزرگ‌ترین دمکراسی‌های امروز دنیا یعنی کامل‌ترین آنها صد و پنجاه سال پیش فقط ده درصد مردم حق رای داشتند و آن هم مردان صاحبان املاک و درآمدهای معین بودند. آن وقت می‌شد بگوئیم این چه دموکراسی است که ۱۰ درصد مردم می‌توانند رای بدهند و مسخره است و بازی است. ولی از ۱۰ درصد شروع شد و بیشتر و بیشتر شد تا حالا به ۱۰۰ در صد رسیده است و از جمله خانم‌ها را شامل شده است. همه جا اینطور بوده، جاهایی اصلا” دموکراتیک نبوده و اندک اندک این کارها انجام گرفته است.

گذار از دیکتاتوری یا جامعه بسته به دموکراسی یعنی جامعه باز یا تدریجی است یا ناگهانی. اگر تدریجی باشد از دیکتاتوری شروع می‌شود و در شرایط بسیار نامناسب و حتی بدتر از آنچه در جمهوری اسلامی‌ هست ــ چون بهر حال اسباب و ظواهر دموکراتیک و انتخابات و مجلس را قبول کرده‌اند که البته باطن‌ش همان است که فرمودند ـ ولی یک جاهایی هیچ کدام از اینها نیست ولی سیر دموکراسی در آنجاها شروع می‌شود و تدریجی است و اگر افراد بنشینند و باز بگویند که این‌ها حقه بازی است و فایده‌اش چیست و ولایت فقیه است و ببینید چه اختیاراتی دارد و چه کارها می‌تواند بکند، یا سلطان قدر قدرت است چه سودی دارد. حالا اختیارات ولایت فقیه به اصطلاح در قانون آمده است. در سلطنت‌های مطلقه‌ای که دمکراتیک شدند اصلا” قانون هم نداشتند. ولی از پائین‌ها شروع کردند و به تدریج به دموکراسی‌های امروزی رسیدند.

یا گذار به دمکراسی ناگهانی است یعنی کودتا می‌شود، انقلاب می‌شود، یک ارتش خارجی می‌آید. آمریکا می‌گوید دیکتاتوری را برداشتیم و دموکراسی را گذاشتیم. ایران باید یکی از این دو را انتخاب کند. آیا دنبال کودتا یا انقلاب هستیم؟ با انقلاب ممکن است دموکراسی نشود و همیشه هم دموکراسی‌هایی که بعد از انقلاب برقرار شده‌اند غیر از آمریکا بسیار ناقص و ناپایدار بوده‌اند. امریکا هم واقعا” انقلاب نبود و جنگ آزادیبخش بود و استثنایی است. اگر ما دنبال راه حل ناگهانی نیستیم که اصلا” در اختیار ما هم نیست ناگزیریم به راه حل تدریجی قناعت کنیم و خرسند باشیم. راه حل تدریجی هم یعنی همین‌هایی که شمردند. همان حقه بازی‌ها و فشارها، همه اینها وجود خواهد داشت ولی چاره نیست یعنی کم کم این شرایط تغییر می‌کند.

برسیم به همین انتخابات. می‌گویند این مناظره‌ها اهمیت ندارد و این حرف‌ها را همه می‌دانستند. نه، همه نمی‌دانستند. بعد هم مطلبی که ۵ یا ۱۰سال پیش اتفاق افتاده امروز کسی یادش نیست. اگر الان این مسایل از طرف خود نظام ـ و لطفش در همین است ـ در تلویزیون پخش می‌شود و همه مردم می‌بینند معنی‌اش این است که سخن مردم گفته می‌شود. حالا خود حکومت، خود رژیم می‌گوید وقتی که مردم بتوانند کاندیدا‌ها را مجبور کنند سخنانی بگویند که نزدیک به نظر مردم باشد این یک مرحله در پیشرفت دموکراسی است و ما هم دنبال همین هستیم. بلی به مردم اجازه اینکه بروند پای تلویزیون نمی‌دهند ولی حرف‌های بخش‌های مختلف مردم را از زبان مقامات رژیم در تلویزیون گفته می‌شود. یا فرض کنید که تظاهرات می‌شود در خیابان‌ها، این‌ها را نمی‌شود گفت که ما از آمریکا تقلید کردیم و در آمریکا تظاهرات می‌کنند پس جمهوری اسلامی ‌هم خواست تقلید کند و بگوید ما خوب هستیم و مثل شما هستیم. نه این تحمیل شده است.

یکی از دوستان گفتند این زنگ تفریح رژیم است؛ نه مکافات رژیم است. کدام رژیم دیکتاتوری در دنیا می‌خواهد کار به اینجا‌ها بکشد که هر روز در خیابان‌ها بین طرفداران کاندیداهای مختلف کتک کاری شود. هر روز پته رژیم روی آب بیفتد. چون در واقع رژیم است که آبروی‌ش می‌رود. کدام رژیم دیکتاتوری می‌خواهد این مطالب از زبان خود کارگزاران رژیم گفته شود؟ این‌ها بازی نیست، زنگ تفریح نیست و ما باید این اتفاقات را استقبال کنیم. اگر مثلا” دو سال پیش که موضوع انتخابات نبود یکی از این مناظرات در تلویزیون می‌شد آیا الان در این بحث می‌گفتیم بازی است؟ همه خوشحال بودیم و می‌گفتیم ببینید کار به کجا کشیده. حالا در انتخابات شده، اشکال‌ش چیست؟ بگذارید در انتخابات بشود. آنچه در ایران می‌گذرد تقلید از آمریکا و غیره نیست در طبیعت جامعه‌ای است که جامعه متحرکی است و به این وضع تن نداده است. در این سی سال عوض شده است و می‌خواهد شرایط را تغییر دهد و نمی‌خواهد انقلاب کلاسیک کند. به ده زبان گفته است من نمی‌دانم بعد از انقلاب چه می‌شود و نمی‌خواهم خود را در چاله و چاه بیندازم. همین طور می‌کوشم به تدریج وزنه خود را سنگین کنم و این‌ها را مجبور به امتیاز دادن کنم و مواضع را بگیرم. خوب ما چکار می‌توانیم بکنیم در این شرایط بکنیم؟ هی به مردم بگوئیم بروید در خانه بمانید و تحریم کنید و کاری نداشته باشید و این زنگ تفریح و بازی است و به شما مربوط نیست؟ شما خیال می‌کنید اگر وزن مردم زیاد نشده بود در این انتخابات، اگر کاندیداهایی حرف مردم را نمی‌زدند که آنها را به سمت خودشان جلب کنند اصلا” مناظره لازم می‌بود؟ مگر قبلا” مناظره می‌شد؟ کی در انتخابات ج.ا از این صحبت‌ها شده و مناظره کرده‌اند و یقه همدیگر را گرفته‌اند؟ مجبور شده‌اند این کار را بکنند، کی مجبورشان کرده؟ من و شما که مجبورشان نکرده‌ایم. هر اعلامیه‌ای که داده باشیم، چه تحریم کرده باشیم چه شرکت کرده باشیم، یا رای مخدوش و رای سفید بریزیم و همه این‌ها پیشنهاد شده است و مردم گوش نداده‌اند. و رفتند رای دادند.

اینجا می‌رسیم به موضوع محاصره مدنی که سوء تفاهم شده بود. منظور از محاصره مدنی همین کارهایی است که شده یعنی مردم خواست‌های‌شان را بیشتر و بیشتر به میان بکشند و افراد بیشتری را در رژیم متعهد کنند ـ حالا زبانی هم که شده ـ چون بعد از انتخابات ممکن است هیچ کدام از این حرفها راعمل نکنند. این یعنی محاصره مدنی. محاصره مدنی معنای‌ش این نیست که مردم بروند به این رای بدهند و به آن رای ندهند. این است که درخواست‌ها مطرح بشود.

 موضوع دیگر اختیارات رئیس جمهوری است در برابر خامنه‌ای. درست است خامنه‌ای تمام اختیاراتی که شمردند دارد ولی خامنه‌ای هر چه بخواهد در ایران نمی‌شود. آیا در دوره پادشاهی مخصوصا” در اواخر هر چه پادشاه می‌خواست می‌شد؟ ابدا. برای اینکه دستگاه حکومتی مکانیسم و طبیعت خودش را داشت و فرمان‌های پادشاه شنیده می‌شد اما به صورت‌های گوناگون عمل می‌شد یا اصلا” عمل نمی‌شد. آن یک نفر هم فرصت و توانایی فیزیکی و فکری آن را نداشت که تمام موارد را پیگیری کند. گزارشی می‌دادند و گزارش‌ها هم طوری بود که او شاد شود. می‌خواستند خود را عزیز کنند. خامنه‌ای هم آدمی ‌نیست که آن توانایی ذهنی را داشته باشد یا در مسایل اشراف داشته باشد. خیال نکنید هرچه خامنه‌ای می‌خواهد می‌شود. در مسایل عمومی ‌البته می‌روند از او می‌پرسند. ولی او اعتباری ندارد و فقیه هم نیست. مجبور است بین جناح‌های مختلف بازی کند و الا مگر می‌شود به آدم قدر قدرتی مثل خامنه‌ای این جور در انتخابات توهین کنند و این جور اختیارات‌ش را زیر سوال ببرند، خواستار تغییر قانون اساسی بشوند که ولایت فقیه از بین برود. آن مقدار اختیاری که شمردند روی کاغذ ممکن است باشد ولی در عمل ندارد. رئیس جمهوری هم مترسک نیست. درست است اختیارات‌‌ش محدود است ولی شخصیت آدم‌ها و موقعیت‌شان در جامعه فرق دارد. مسلما” احمدی‌نژاد را با هیچ کدام از روسای جمهوری قبلی حتی رجایی نمی‌شود مقایسه کرد. از این جزئیات فعلا” می‌گذریم برای ما الان مهم نیست که کی انتخاب می‌شود. چنانکه در اعلامیه حزب گفتیم موضوع اصلی این است که این انتخابات یک فرصت درجه یک دست مردم داده دست و مردم هم به صورت درجه یک دارند از آن استفاده می‌کنند و این را ما باید دنبال‌ش برویم.

در صحبت‌های بعضی دوستان به نظر می‌رسد اصلا” مردمی ‌در کار نیستند. باید ببینیم منابع آگاهی و قضاوت‌مان در بیرون چیست. اگر در فضای بیرون نشسته‌ایم و در جلسات خودمان و یا با چند همفکر صحبت می‌کنیم بله همین حرف‌هاست، من هم الان در لوس آنجلس هستم. حتا کسانی می‌دانند اشتباه می‌کنند که به مردم می‌گویند تحریم کنید ولی در مجلس خصوصی به امثال من می‌گویند ما مجبوریم و فضای شهر طوری است که نمی‌توانیم طور دیگر حرف بزنیم. من حقیقتا” به این نتیجه رسیده‌ام که ما بکلی از این فضای ایرانی خارج بیرون بیائیم. الان وقتی است که دقیقا” گوش‌های‌مان را بچسبانیم به آنچه در ایران می‌گذرد. این حرف‌هایی که در بیرون زده می‌شود از روی تعصبات و پیش داوری‌ها و ناآگاهی ماست. وضع ایران تفاوت دارد با انچه که ما فکر می‌کنیم. ما ده درصد وقت‌مان حداکثر در امور ایران می‌گذرد و از آنها صد در صد می‌گذرد. بسیاری از مسایلی که برای آن‌ها مهم است ما اصلا” حس نمی‌کنیم. بعد هم این آگاهی تازه‌ای که در جامعه پیدا شده است و این تغییر نسلی که پیدا شده است. ما با این نسل تماسی نداریم و این‌ها آدم‌های دیگری هستند و این حرف‌های ما را نمی‌فهمند. اینها را همه باید در نظر بگیریم. هیچ اشکالی ندارد که ما مدتی از ایرانی‌ها در ایران یاد بگیریم و در صدد این نباشیم که به آنها رهنمود بدهیم. آنها الان مسایل را بهتر از ما می‌دانند و بهتر می‌فهمند و هیچ اشکالی ندارد که ما خود را به نقطه نظرهای آنها نزدیک کنیم

نکته اخر این است که ما می‌خواهیم با شمردن مشکلات رژیم و محدودیت‌ها و اشاره به قانون اساسی بگوئیم که اوضاع طوری است که هیچ کاری‌ش نمی‌شود کرد یا اینکه در صدد یافتن راه حل باشیم؟ وظیفه حزب سیاسی آنست که اولی را بشناسد و به دومی ‌بپردازد. اگر ما فقط به اولی بپردازیم و از دومی‌ غافل شویم دیگر حزب سیاسی نیستیم. حداکثر یک مفسر تکراری هستیم. ما این مشکلاتی را که ج.ا دارد تا حدودی که ممکن بوده فهمیده‌ایم و در جریان‌ش هستیم. قانون اساسی مشروطیت در یک دوره‌هایی فقط یک کاغذ بود. خیلی‌ها هم آن را نخوانده بودند. برای اولین بار مثلا” در پائیز سال ۵۷ مقامات درجه یک دولتی رفتند قانون اساسی را خواندند. ج.ا هم همین طور است. قانون اساسی کاغذ است. این شرایط اجتماعی است که موقعیت قانون اساسی را تعیین می‌کند. نیروهای موثر در جامعه ایرانی الان طوری رفتار کرده‌اند که قانون اساسی زیر سایه آن‌هاست. زمان‌هائی جامعه ایرانی ساکت بود و صداش در نمی‌آمد. آن قدر آدم کشته بودند چه در بیرون و چه در درون که هیچ کس جرئت صحبت نداشت. امروز این طور نیست. امروز همه دارند سرو صدا می‌کنند و به حرکت افتاده‌اند و شما این حرکت و سر و صدا‌ها را بی اثر ندانید. این حرکت‌ها و سرو صدا‌ها در استفاده‌ای که خامنه‌ای می‌تواند از اختیارات خود در قانون اساسی بکند موثر است. اگر ما فقط روی این تاکید کنیم که این مشکلات در این قانون اساسی هست پس فایده ندارد و زنگ تفریح است و برویم خانه‌های‌مان و تحریم کنیم، خوب همین اوضاع ادامه پیدا می‌کند. نگاه کنید ببینید مردم چه می‌خواهند و خامنه‌ای چه می‌خواهد. خامنه‌ای همین‌ها را که ما می‌شنویم می‌خواهد. مردم سخنانی بکلی مخالف آن را می‌خواهند. برویم سراغ مردم.

بخش ۵ / سخنرانی‌ها در دفتر پژوهش ح. م. ای / سنت و مدرنیته

بخش ۵  

سخنرانی‌ها در دفتر پژوهش ح. م. ای

 

سنت و مدرنیته

مدرنیته همان طور که گفتند عبارت است از تغییر گفتمان سنتی، تغییر نگرش سنتی، یعنی نگرش رایج و رسمی ‌حاکم بر جوامع تا دوران رنسانس و روشنگری و فاصله بین یونان و رم تا دوران رنسانس و روشنگری است. نگاه انسان به جهان و خودش و جایگاه فرد در جامعه عوض می‌شود و این می‌شود مدرنیته. مدرنیسم، مکتب است اصولا” مصرف هنری دارد و احتمالا” گاهی فلسفی ولی ربطی به آنچه مورد نظر سخنران بود که مدرنیزاسیون است ندارد. ما در فارسی مدرنیته را تجدد گفته‌ایم که مدرنیت هم بکار می‌برند که تفکر آدم‌ها عوض می‌شود و خردگرا می‌شوند، به جای تکیه بر ایمان؛ و عرفیگرا می‌شوند و انسانگرا می‌شوند یعنی فرد در مرکز بحث اجتماعی و سیاسی قرار می‌گیرد و این مدرنیته است و البته تجدد کاملا” این مفهوم را نمی‌رساند.

پست مدرنیسم هم جنبشی بود در برابر مدرنیسم در مکاتب هنری و ربطی به مدرنیزاسیون که تغییرات مادی جوامع بشری است ندارد ــ اگر چه تعمیم یافته و ضد مدرنیته شده است. بهتر است در آنچه که منظور آقای موبدی از مدرنیسم بود مدرنیزاسیون یا نوسازندگی را بکار ببریم. برای اینکه نوسازی را استفاده نکنیم، نوسازندگی را بکار برده‌ایم. کارهای دوره رضا شاه و محمد رضا شاه جنبه نوسازندگی داشت. جامعه و نهادها و روابط‌ش و شکل فیزیکی شهرها و خانه‌ها نوسازندگی شد ولی ذهن‌ها رویهمرفته همان که بود ماند. در اروپا این هر دو در کنار هم و هر کدام متاثر از دیگری صورت گرفته است ولی در جوامع واپس مانده چون شتابی لازم بوده لاجرم تقدم را به نوسازندگی می‌دهند و نه به مدرنیته که جریانی سخت‌تر و طولانی‌تر است. در بیشتر دوره بعد از شهریور، یک پای‌مان در تجدد بوده و دیگری در سنت و در مواردی امتیاز به سود ارتجاع داده می‌شد چون در غیر این صورت مستلزم تصمیمات خطرناک بود. ولی در همان دوره هم تصمیمات جسورانه‌ای گرفته شده که نتایج خوبی داشته است.

ماکیاولی چوب سخن گفتن صریح و بی تعارف خود را خورده است ولی ماکیاولیسم این نبوده که اخلاق را بکلی باید گذاشت کنار. او می‌گفت مدلی که برای اداره یک اجتماعی داریم مدل انجیل و عیسی مسیح نیست و در مملکت داری نمی‌شود این کارها را کرد. پس تعالیم عیسی و انجیل را کنار گذاشت و هدف سیاست را ساختن زندگی جامعه نه براساس انجیل، بلکه با شناخت طبیعت بشری و بر اساس امکانات و هنر ممکن دانست. مطمئن نیستم که عین گفتارش است ولی منظورش را می‌رساند.

در ایران تا آنجا که به ما مربوط می‌شود ناگزیر بودیم از نوسازندگی شروع کنیم ولی بعد درجا زدیم چون یک: جرئت رفتن به مدرنیته را نکردیم و دوم: غرور ملی‌مان اجازه نداد. ما خیلی به فرهنگ خودمان می‌نازیدیم و الان هم می‌نازیم و حاضر نبودیم تغییرات اساسی بدهیم. جامعه مذهبی بود و از نظر سیاسی هم صلاح نمی‌دانستند در نتیجه در همان مرحله نوسازندگی کم و بیش درجا زدیم به ویژه که نپرداختیم به اسباب مدرنیته و رفتن به مراتب بالاتر. اسباب مدرنیته را بیشتر با آموختن از دیگران و به ویژه ترجمه منابع اروپایی می‌شود حاصل کرد و در این زمینه خیلی تنبل بوده‌ایم و هنوز هم کتاب‌های کلاسیک مربوط به تحول فکری و فلسفی خیلی ترجمه نشده است. انصافا” در دوره ۸ ساله خاتمی ‌بیش از هر دوره دیگری آثار اصلی ترجمه شد. چون نسلی که در زمان محمدرضا شاه رشد کرد و به بلوغ رسید و قبل از خاتمی ‌زیر فشار قرار داشت در آن دوره تا حدی توانست عمل کند ولی دوباره این جریان کند شده است.

جامعه ایرانی از نظر زیر ساخت فرهنگی به درجه‌ای رسیده است که به مدرنیته پا گذارد. می‌توانیم بگوئیم بخش بالائی جریان روشنفکری ایران وارد مدرنیته شده است و یک پای‌ش در مدرنیته است و اولین بار است که در ایران این اتفاق می‌افتد و بقیه‌اش مسئله زمان است.

کاظم‌زاده ایرانشهر نماینده گرایشی است در میان روشنفکران که مشکل جامعه را در دور افتادن از ارزش‌های ایران باستان و نفوذ عربی در فارسی، و اسلام در اعتقادات مذهبی می‌دانست و شیفته افتخارات و بزرگی ایران باستان بود و این یک انحراف دیگر بر مدرنیته است. (همان آنچه خود داشت”. مدرنیته عناصر به درد بخور گذشته را می‌گیرد و بکار می‌برد و کاری به افتخارات ندارد. بازگشت به هر گذشته‌ای صرفا به دلیل اینکه در زمان خوش خوب بوده غلط است. در طرف دیگر این بازگشت به گذشته، اسلامیان بودند که قوی‌تر بودند. کاظم‌زاده ایرانشهر متوجه اصل مطلب نشد که گرفتاری ایران نبود ایران هخامنشی نیست که دوران‌ش به پایان رسیده است و می‌خواست آنرا زنده کند… کسروی خردگرایی بود که از زاویه تنگی به مسائل می‌نگریست مثلا” زبان را می‌خواست با دقت ریاضی از نو بسازد و از عربی بپیراید. این گرایش‌ها، ما را از راه درستی که باید بپیمائیم دور خواهد کرد.

۲۱ ژوئن ۲۰۰۹

بخش ۵ / سخنرانی‌ها در دفتر پژوهش ح. م. ای / بیانیه انتخابات مطالبه محور

بخش ۵  

سخنرانی‌ها در دفتر پژوهش ح. م. ای

 

بیانیه انتخابات مطالبه محور

بحث امروز ما برای این است که شورای مرکزی خیال دارد در مورد انتخابات تکلیف حزب را روشن کند و ترجیح داد این موضوع در دفتر پژوهش بحث شود. دو موضوع در این جا هست: در انتخابات باید شرکت کرد یا خیر و نظر ما راجع به این گفتمان چیست. بیشتر دوستان صلاح نمی‌دانند انتخابات را تحریم کنیم و کسی هم گوش نخواهد داد. ما در جریان انتخابات نیستیم و مردم به نتیجه انتخابات اهمیت می‌دهند و این طور نیست که بگوئیم هر کاری در این مملکت می‌شود چون آزادی نیست فایده‌ای ندارد. چون مشکل مردم مشکل ما نیست و ما احساس نمی‌کنیم. بهتر است برای مردم تعیین تکلیف نکنیم. الآن این بحث در داخل مطرح است که می‌گویند دفعه پیش شرکت نکردیم و احمدی‌نژاد آمد. ما می‌گوئیم ما شرکت نمی‌کنیم و انتخابات بازی ما نیست. بهترین نظر این است که نه تحریم کنیم و نه پشتیبانی کنیم. موضوع اصلا حمایت از انتخابات نیست اما اینکه به مردم بگوئیم چه کنند درست نیست.

اما بحث مشروعیت بخشیدن. رژیم اسلامی ‌دیگر احتیاجی ندارد به اینکه دیگران بگویند مشروعیت دارد یا ندارد. گذشت آن دوره که نگران آبروی‌شان بودند. وقتی رئیس جمهوری مملکت در سازمان ملل و دوربان آن مزخرفات را می‌گوید بدانید که این رژیم دنبال آبرو نیست.

بیانیه بسیار خوبی داده شده است و تاکنون چنین چیزی در ایران انتشار نیافته. اول اینکه موارد تفصیلی دموکراسی و حقوق بشر را آورده‌اند دوم گفتمان را در جمهوری اسلامی‌ عوض کرده‌اند. ما می‌خواستیم گفتمان ملی ـ مذهبی و گفتمان مذهبی با گفتمان لیبرال دموکراسی جایگزین شود و اکنون نامی ‌از مذهبی و ملی مذهبی دیگر نیست و بسیار باید استقبال کرد. شاید حزب به صورت غیرمستقیم حمایت کند مفید باشد.

اصولا معیار فعالیت سیاسی و قضاوت‌های ما چیست؟ فقط مخالفت با رژیم است؟ در آن ۸ سال که گفته شد چند صد کتاب با ارزش از جمله کتاب‌های اساسی از منابع اصلی علوم اجتماعی در ایران ترجمه و چاپ شد، آیا می‌توانیم این را نفی کنیم. ما باید در متن آنچه می‌گذرد باشیم ولی نه درگیر؛ مثل پشتیبانی‌ای که از اعلامیه می‌کنیم. چون می‌خواهیم همراه یک جریان پیشرو حرکت کنیم. ما این رژیم را نه با انقلاب و جنگ بلکه با مبارزات مدنی برخواهیم داشت. موتور آن جامعه روشنفکران‌اند و حرف‌های‌شان همان حرف‌های ما و اسباب خوشبینی است. اگر جامعه روشنفکران انتخابات را جدی گرفته است باید ببینیم چرا جدی گرفته است؟ اگر چیز بیهوده‌ای بود و سراسر فرمایشی بود که هیچ کس جدی نمی‌گرفت. دوم، این رژیم قابل رخنه کردن است و از داخل می‌شود هزار بلا بر سرش آورد.

انتخابات پیامد‌هائی دارد. مسئله جنگ یکی از آنهاست. ببینید بر سر آثار باستانی، این حکومت چه آورده است. نمی‌شود انکار کرد که اگر این شخص باز انتخاب نشود برای ایران خوب است. ۳۰-۴۰ درصد معتادان زیر ۲۹ سال‌اند چون امید را از همه گرفته‌اند. ۴۲۰۰ مدرسه را نقشه دارند به مکتب خانه‌های قاجار تبدیل کنند و ما نمی‌توانیم با یک نه ساده با مسائل برخورد کنیم.

۵ می‌۲۰۰۹

بخش ۵ / سخنرانی‌ها در دفتر پژوهش ح. م. ای / تغییرات در نیرو‌های مخالف در سی سال گذشته

بخش ۵  

سخنرانی‌ها در دفتر پژوهش ح. م. ای

 

تغییرات در نیرو‌های مخالف در سی سال گذشته

درصحبت‌های دوستان همه گوشه‌های تحولی که در گفتمان سیاسی ایران پس از انقلاب پیدا شده است بررسی شد و فقط می‌توانیم آن را بسط بدهیم. اساس قضیه این است که تغییر گفتمان و پارادایم روی داده در این تردید نیست. حالا ممکن است به عمق نرفته باشد و تظاهر و پوسته باشد ولی فرق نمی‌کند. گفتمان مقدار زیادی تظاهر است و پوسته. گروه‌های بزرگ و اکثریت جامعه از یک گفتمانی پیروی می‌کنند و لازم نیست که همه‌شان آن را فهمیده باشند. موضوع اصلی این است که مد عوض شده باشد، در جامعه یک چیزی مد شده باشد حالا چه قدر این موضوع را فهمیده‌اند در درجه دوم است. در انقلاب اسلامی‌ هم دیدیم مد، گفتمان اسلامی ‌بود، خیلی‌ها هم نمی‌فهمیدند و حتا مخالف بودند ولی دنبال‌ش راه افتادند چون مد بود، حالا هم همین طور است. ما این تغییر گفتمان را و پارادایم را به خوبی می‌بینم یکی از نمونه‌های‌ش را در اعلامیه جدید حزب در مورد جنبش زنان است. این کمپین یک میلیون امضا اصلا دنبال این حرف‌ها نمی‌رود که مثل مصدق در دادگاه خودش را سیدالشهدای دوم ببیند یا مثل گلسرخی با ان سوابق چپی یک دفعه مولانا علی از آب در بیاید و این مهم است. زنان که بخش سنتی‌تر جامعه و شاید هنوز بخش مذهبی‌تر هستند در مبارزه‌شان به کلی فاصله گرفته‌اند. یک مبارزه مدرن انجام می‌دهند و یک هدف مدرن دارند که هم زبان‌ش مدرن است هم روش‌ش. همین جمع کردن امضا کاری بسیار تازه است در ایران و کار بسیار ابتکاری است در دنیا و فوق‌العاده است.

مدرنیته و توسعه آمده است به مرکز بحث، کاری نداریم که چه اندازه این را فهمیده‌اند. امروز در سامانه حزب مقاله‌ای می‌خواندم که نویسنده‌اش یک سری مشخصاتی را از مدرنیته ذکر کرده است، مانند احساسات‌گرایی ولی این چه ارتباطی با مدرنیته دارد. احساسات همیشه بوده است و ربطی به مدرنیته و غیرمدرنیته ندارد ولی نویسنده می‌خواسته کند و کاو کند و موضوع را بسط دهد و از آن سه خاستگاه کلاسیک مدرنیته، یعنی خردگرایی ،فردگرایی و عرفی‌گرایی تجاوز کند. از این جزئیات که بگذریم بالاخره این بحث بسط پیدا کرده و همه جا مطرح شده و مهم این است که ما یک چیز‌هایی را بیاوریم در مرکز بحث. همین طور حقوق بشر برای خود ما هم تازگی داشت ولی حالا کسی جرئت نمی‌کند در مورد حقوق بشر حرف نامربوط بزند. حقوق بشر امروز مثل هوا لازم است برای جامعه و همه با این موضوع توافق دارند یا ناسیونالیسم که از طرف دیگر ناسیونالیسم قومی ‌که حالا دیگر ناسیونالیسم قومی ‌را هم قبول ندارد و ملت‌ها را مطرح می‌کند بالا گرفته است. از آن طرف توده اصلی جمعیت و جریان اصلی سیاسی به شدت احساسات ناسیونالیستی دارد خیلی بیشتر از دوران قبل از انقلاب؛ هم در واکنشی به آخوندها و هم در واکنشی به قومگرایان و هویت‌طلبان و ما شاهد نوزایی ناسیونالیسم ایرانی هستیم، حتی جبهه ملی که گرایش ناسیونالیستی داشتند اما آن قدر مصدق مصدق می‌کردند که از همه این حرف‌ها غافل بوده‌اند. این‌ها هم پیوسته‌اند به دفاع از ایران و این را در چپ ایران نیز می‌بینیم. تفاوت دیگری که می‌شود در این گرایش‌ها دید نگاه به انقلاب است که در این گروه‌ها پیدا شده است. اول‌‌ش که انقلاب با شکوه و مقدس بود بعدها آرام آرام چشم‌ها باز شد. گفتند انقلاب خیلی هم خوب بود و اجتناب‌ناپذیر بود و به انقلاب خیانت شد و دزدیده شد که این را یک عمله انقلاب مطرح کرد. یکی دیگر باران می‌خواست سیل آمد. اندک اندک بقدری اوضاع ایران بد شد و جمهوری اسلامی ‌بد عمل کرد که دیگر نمی‌شود از این حرف‌ها زد. تمام اینها می‌گفتند که مصادره شده و این بهترین پناهگاه شده بود که ما انقلاب کردیم برای آزادی که دزدیده شد و مصادره شد. حالا می‌بینیم از خود گرایش چپ نه یک نفر نه دو نفر می‌‌گویند چه کسی به دنبال آزادی بود؟ اصلا چه کسی می‌فهمید آزادی چیست؟

 این عوض شدن نگاه به انقلاب تاثیر زیادی در نزدیک کردن کلی گرایش‌های سیاسی به هم خواهد داشت چون یکی از بزرگ‌ترین آفاتی که گرایش‌ها را غیر از شکل حکومت ( پادشاهی و جمهوری) از هم دور می‌کرد همین بود که انقلاب چیز خوب یا بدی بود و اکثریت کسانی که از ایران آمده بودند بیرون و اکثریت نیرو‌های سیاسی که در ایران مانده بودند می‌گفتند انقلاب خوب است چون درش شرکت کرده بودند و اقلیتی که شکست خورده بود می‌گفتند بد است. اما امروز همه می‌گوییم انقلاب بد است.

یا نگاه به تاریخ صد ساله ایران است. نگاه کنید ببنید راجع به انقلاب مشروطه و به خصوص رضاشاه چقدر تغییر کرده است؟ الان در خود ایران انقلاب مشروطه و رضاشاه بالاترین جاها را دارند. بگذریم از اینکه هنوز هم یک عده‌ای دارند تلاش می‌کنند که مصدق را جلوی رضاشاه و مصدقیسم را جلوی انقلاب مشروطه بگذارند ولی اینها بقایای گذشته‌اند. این توده ایرانی که دارد می‌آید بالا، آن هفتاد در صد جوان‌تر‌ها خیلی نظر مساعد هم به انقلاب مشروطه دارند هم به رضاشاه. در میان گرایش‌های سیاسی می‌بینم که این دو دارد جایش را باز می‌کند و غیر از جریان مصدقی حتا در میان چپ‌ها ما در مورد رضاشاه ما حرف‌های خوب می‌شنویم و نویسندگان چپ که به زبان انگلیسی کتاب نوشته‌اند، مانند آبراهامیان و بروجردی خیلی از رضاشاه تعریف می‌کنند و خوب اثر خواهد کرد. راجع به بیست و هشت مرداد یک تجدید نظر کلی در جریان است با توجه به اسنادی که در آمده خیلی بحث‌های جدید دارد می‌شود، بیست و هشت مرداد برای خیلی‌ها دیگر از آن حالت خارج شده است و یک موضوع تاریخی است که می‌شود در باره‌اش حرف زد. جبهه ملی و مصدقی‌ها و چپی‌ها سعی کردند بیست و هشت مرداد را تبدیل به یک اسلحه بکنند که بشود به سر هر کسی کوبید و ساکت‌ش کرد و هرچیزی را با آن توجیه کرد. دیگر این طور نیست و قابل بحث است و هر کس نظر خودش را دارد و از نظر ما هیچ اهمیتی ندارد که افراد روی بیست و هشت مرداد چه عقیده داشته باشند، اهمیتی که ما می‌دهیم به این است که این موضوع از حالت مرگ و زندگی بحث اصلی نیرو‌های سیاسی در بیاید. شرم‌آور است که مسئله نیرو‌های سیاسی کشوری با این همه مشکلات بیست و هشت مرداد باشد.

کمبود‌هایی هنوز هست، هر گرایشی کمبودهایی دارد. بیش از همه گرایش مصدقی که غیر متشکل‌ترین‌ش هم هست. حقیقتا حاضر نیستند هیچ تغییری، تجدید نظری در خودشان بدهند جز تعداد محدودی که تکفیر و اخراج می‌شوند برخورد بقیه‌شان با دگراندیشان به کل حزب‌اللهی است یعنی دشنام و اتهام و ترور شخصیت. ولی این دوام نخواهد آورد برای اینکه اساس ندارد و نمی‌شود تاریخ ایران را در یک نفر خلاصه کرد و نمی‌شود یک جریان سیاسی فقط بر روی نام یک مرده بچرخد و اگر این‌ها می‌خواهند آینده‌ای در ایران داشته باشند باید تغییری در خود بدهند. امروز در ایران درباره مصدق راحت می‌شود صحبت کرد ولی این دلیل نیست که آینده ایران زیر سایه یک نام برود.

چپ ایران هنوز از عادت‌ها و قالب‌های ذهنی آزاد نشده است، و اگرچه بسیار تغییر کرده متاسفانه با یک انحراف دیگر تجدید عهد کرده و خواسته و ناخواسته گرایش‌های تجزیه‌طلبانه را تقویت می‌کند. بسیاری از این‌ها که به این بحث می‌پیوندند قصد تجزیه ایران را ندارند ولی توجه نمی‌کنند که نتیجه این فعالیت‌ها همانی هست که بازرگان گفت که ما باران می‌خواستیم سیل آمد. این خواست‌ها و این استدلالات و این پس و پیش کردن اصطلاحات و این دلبخواهی رفتار کردن با مسائل اجتماعی و سیاسی و علمی ‌آخرش به جاهای باریک خواهد کشید که شاید مورد نظرشان نیست. احتمالا ولی این گرفتاری چپ است که هنوز از معایب گفتمان گذشته‌اش خلاص نشده در این فرو رفته است. رسالت و سرنوشت چپ تجزیه ایران نیست و نباید این گونه اندیشید و همان طور که یکی از دوستان هم گفتند باید کمک‌شان کنیم.

اسلامی‌ها نمی‌توانند تغییر کنند هرچه هم پیشرفت کنند، هرچه به اسلام و دوم خرداد و این‌ها متوسل می‌شوند در همان حدود هستند. منتها در جوامع اسلامی ‌و میان مسلمان‌ها ما این جوانه‌های تحول را می‌بینیم و این خیلی خوب است، ما نباید انتظار داشته باشیم که همه‌ی مذهبی‌ها و ملی مذهبی‌ها مثل ما فکر کنند ولی هر گونه گرایشی به سمت ما یعنی در جهت عرف‌گرایی در جهت خردگرایی در جهت فردگرایی یا انسان‌گرائی به سود جامعه ایرانی است و باید سعی کنیم که گوشه‌های تیز این گرایش را بگیریم که بتوانند در یک جامعه شهروندی جا بیفتند.

می‌ماند گرایش خود ما. اینجاست که باید اعتراف بکنیم که کار ما هنوز خیلی زحمت دارد. این بند ناف شیفتگی به یک شاه به یک فرد را باید برید. ما طرفدار پادشاهی هستیم بحث هم ندارد خیلی هم به صراحت نوشته‌ایم و هیچ‌کس هم به این صراحت ننوشته است. نام پادشاه آینده ایران را هم که ما دوست داریم آوردیم که دیگر جای هیچ خواستنی نمی‌ماند. دیگر این تظاهرات این دست بوسیدن و به خدا رسانیدن و تعریف‌ها و تملق‌ها را باید کنار گذاشت. این خوب نیست، بلکه خطرناک است. هیچ فردی نیست که بتواند در مقابل این ژست‌ها مقاومت کند. هر کسی خودش را گم می‌کند و از بقیه بالاتر می‌گیرد. باز یک عده مگس دور شیرینی را دور خود جمع می‌کند. این فکر را نکنید که یک نفر دموکرات و آزادمنش است. نه، فضا به سرعت او را عوض می‌کند. بارها در تاریخ ایران این اتفاق افتاده است. باید طرفداری از پادشاهی را از شاه پرستی جدا کنیم. ترسی هم نداشته باشیم. در طول این سی سال طرفداران سنتی پادشاهی هر کاری از دست‌شان بر می‌آمده برای پائین آوردن ایران به حد یک مقام کرده‌اند. خوشبختانه خود شاهزاده می‌داند که از طریق آنها به هیچ جا نخواهد رسید. در نتیجه به انها توجه نمی‌کند و آن‌ها نمی‌توانند تا ابد کاسه داغ‌تر از آش بشوند و به این نتیجه می‌رسند که باید کوتاه بیایند. اما این مسئله آن‌هاست.

ما که در گذشته رفتارمان بهتر بود در این چند ماه گذشته ناگهان رگ شاه‌پرستی‌مان بالا زده است. باید از خودمان شروع کنیم تا بعد به بقیه برسیم. در عین اینکه به اعتقادات‌مان پایبندیم و عوض نشده‌ایم و برای پادشاهی مبارزه می‌کنیم باید برگردیم به آن سنت مشروطه‌خواهی. اصل، مشروطه‌خواهی است و ماهیت لیبرال دمکرات آن یعنی دمکراسی محدود به حقوق بشر. شکل مشروطه‌خواهی برای ما پادشاهی است، در این شکی نیست ولی اصل از شکل مهم‌تر است. ایران با یک جمهوری لیبرال دمکرات، خواهد ماند ولی بایک پادشاهی غیر لیبرال دمکرات، یک دیکتاتوری بی خبر از حقوق بشر، از بین خواهد رفت.

نتیجه‌ای که از صحبت دوستان می‌گیریم این است که این سی ساله بکلی تلف نشده است، درست است که گرایش‌های سیاسی ایران به اندازه سی سال پیشرفت نکرده‌اند ولی این طور هم نیست که بگوییم فرقی نکرده‌اند و همان است و با حالت بدبینی رفتار کنیم. نه. این جامعه از اینجا شروع کرد که عکس آدمی‌ را در ماه دید. این در جهان سابقه ندارد، حتا در افریقا این اتفاق نیافتاده، در میان آمازون‌های عصر حجر چنین اتفاقی نیافتاده است ما آن قدر پائین رفتیم که بیشتر از آن نمی‌شد رفت و از انجا شروع کردیم و حالا به اینجا رسیدیم. پس خیلی پیشرفت کرده‌ایم.

***

احزاب سیاسی ما اگر طرحی در جهت منافع ملی را سازمان سیاسی دیگری مطرح کرده باشد نه تنها حمایت نمی‌کنند بر علیه ان هم وارد عمل می‌شوند. فکر می‌کنم حزب مشروطه ایران تنها حزبی بوده که این تابو را شکسته و این گونه عمل نکرده و نمونه‌اش هم این که در سخنرانی شاهزاده رضا پهلوی در کنگره حزب موضوعی مطرح شد که تمامیت ارضی ایران به خطر می‌افتاد و حزب خیلی درست و استوار در مقابل‌ش ایستاد و خیلی هم محترمانه بدون اینکه توهینی بشود. این خودش جای امیدواری است که فردا می‌شود راه همکاری هم باز بشود. خوب بسیاری از این احزاب دم از حقوق بشر می‌زنند یا این تبدیل به جهان‌بینی‌شان شده است ولی با ما همکاری نمی‌کنند، نمونه‌اش را هم در جنبش رفراندوم ما دیدیم که ایده‌ای بود که دست اخر گفته شد هنوز زمان‌ش نرسیده است در حالی که هم مردم پشتیبان‌ش بودند چون ما احزاب گروه‌ها را در نظر بگیریم ۵۰۰ یا ۶۰۰ نفر بیشتر از آنها نبودند که امضا کردند ولی هزاران تن مردم عادی آن را امضا کردند و دیدیم که موضوع درستی بود ولی به محض آنکه طیف راست به ان پیوست دوستان چپ جا خالی کردند و دست اخر حزب مشروطه را متهم به هژمونی‌طلبی کردند. چگونه می‌شود اپوزیسیون ایران سعی کند چنین مطالب درستی را پشتیبانی کند؟

اولا موضوع پادشاهی و جمهوری هنوز گره اصلی است در میان گروه‌های سیاسی یعنی عده زیادی هستند از گرایش‌های مختلف که عملا حاضر به همه چیز هستند مگر برگشت پادشاهی به ایران. این هنوز عقده سیاست ایران است. در بیرون اکثریت بزرگ نیرو‌های فعال سیاسی تا هشتاد درصد دراین مقوله می‌گنجند، در داخل خبر نداریم ولی هیچ بعید نیست که این گونه باشد. پس هرجا اسم پادشاه و طرفداران پادشاهی بیاید همین بساط است. حداکثر و بهترین صورت‌ش ندیدن و همکاری نکردن است و الا خرابکاری و حمله. حالا ما چقدر کوشش کردیم و چقدر کوشش‌مان موثر بوده که آن فحاشی‌ها کاهش پیدا کرده است. اما راجع به واکنش چپ افراطی در ایران غیر از سلطنت‌طلب‌ها که بیشترین نمایش‌های فاشیستی را داده‌اند در دو گرایش می‌بینیم که این تمایلات فاشیستی بالا گرفته است، یکی در گرایش‌های جدایی‌خواهانه که کار به جاهای خطرناک رسیده است. در شرایطی که دست‌شان به جایی نمی‌رسد خط و نشان‌هایی برای همکاران خودشان در گروه‌های دیگر قومی ‌می‌کشند که خیلی ترس‌آور است. دیگری چپ افراطی است که حالت نوع حیوانی به خطر افتاده را دارد. این انواع حیوانی وقتی به خطر می‌افتند یعنی عده‌شان آن قدر کم می‌شود که رو به زوال می‌رود سراسر می‌شوند غریزه دفاعی و برای دفاع از خودشان دیگر حد نمی‌شناسند. چپ افراطی چنین حالتی پیدا کرده است. نیرویی است که می‌بیند دارد نابود می‌شود و این در و آن در می‌زند برای حفظ خودش و اصولا هم چپ افراطی با فاشیسم از همان دهه سی خیلی نزدیک بوده است؛ شیوه‌هاشان طرز تفکرشان خیلی نزدیک است. منتها فاشیست‌ها آن توحش ضد یهودی را به آنجا رساندند که خوشبختانه هیچ وقت کمونیست‌ها نرساندند ولی تعداد کسانی که چپ افراطی نابود کرده ده بیست برابر نازی‌ها بوده خوب به دلایلی دیگر. یک کینه فرو ننشسته هم به امریکا دارند که ارباب و زیارتگاه‌شان را از بین برد و حالا به هر چیزی متوسل می‌شوند.

ولی این‌ها مهم نیست این‌ها دیگر حداکثرش تروریسم اسلامی ‌است وقتی که تروریسم اسلامی ‌رو به فنا باشد که به نظر من هست و دیگر به نسل آینده نخواهد کشید این‌ها دیگر جای خود دارد. در امر همکاری نیرو‌ها مشکل آن عقده پادشاهی است و نمی‌توانیم منتظر حل‌ش بشویم و باید بسازیم، همکاری هم نکنند مسئله‌ای نیست. عمده این است که همه بر یک گفتمان کم کم توافق می‌کنند، گفتمان حقوق بشر و دموکراسی، بقیه‌اش را دیگر با هم همکاری بکنند یا نکنند اهمیت ندارد. اینکه آن تفاهم پیدا شود، گفتمان عوض بشود تغییر پارادایم بشود، ما وارد پارادایم دموکراسی و حقوق بشر بشویم آن اهمیت اساسی دارد که دارد اتفاق می‌افتد و موج اینده است و همین طور تعهد به توسعه، به دموکراسی، به مدرنیته. بقیه‌اش دیگر مسائل تاکتیکی است که به موقع خواهد شد. اگر کار به جایی برسد که امیدی به سرنگون کردن جمهوری اسلامی ‌باشد اینها به هم نزدیک می‌شوند. فعلا ما نه باید از این موضوع ناراحت باشیم و نه دنبال‌ش برویم، ما زمینه را فراهم نگه می‌داریم هر وقت آنها خواستند بیایند.

۱۸ مارس ۲۰۰۹

بخش ۵ / سخنرانی‌ها در دفتر پژوهش ح. م. ای / جنبش دوم خرداد ۱۳۷۶

بخش ۵  

سخنرانی‌ها در دفتر پژوهش ح. م. ای

 

جنبش دوم خرداد ۱۳۷۶

دو نظر در میان دوستان وجود دارد و هر دو طرف خوب و استادانه به دفاع از نظریاتشان پرداختند. یک طرف می‌گوید دوم خرداد سوپاپ بود و ساخته خود رژیم بود و جامعه در حال انفجار بود و نظر دوم بر این است که اتفاقی بود که همه را شگفت زده کرد از جمله خود خاتمی ‌را و بعد از دیدن پویایی که این حرکت پیدا کرد خاتمی ‌به ولایت‌فقیه و نیروهای سرکوبگر متوسل شد. چون فقط به گذشته توجه نداریم این مسئله پیش می‌آید که در آینده ایران چه چیزی ممکن‌تر و میسرتر است. اگر نظر این باشد که جامعه در حال انفجار است باید با اصلاحات مخالفت کرد و تحریم کرد. آن وقت‌ها کمونیست‌ها دنبال این استراتژی بودند که هر چه ممکن است وضع بدتر شود که به نفع انقلاب است. در سطح عامیانه می‌گفتند به گدا پول ندهید که انقلاب عقب می‌افتد. اگر این جامعه حقیقتا” از انقلاب سر خورده است و نمی‌خواهد دیگر آن اشتباه را تکرار کند و نمی‌خواهد وارد کاری شود که کنترلی بر آن ندارد و با انقلاب ، احتمالا” خطر ازهم پاشیدن ایران پیش می‌آید پس باید دنبال این استراتژی باشیم که هرچه در داخل رژیم شلوغ‌تر شود و بر سر و کله هم بزنند و جا برای نیروهای دیگر باز شود بهتر است. در آغاز چند سئوال از کسانی که معتقد نیستند دوم خرداد همه را غافلگیر کرد:

۱- اکنون که به گذشته نگاه می‌کنیم آیا بهتر بود ۲ خرداد روی بدهد و خاتمی ‌بیاید یا ناطق نوری بیاید و آدمکشی‌های زنجیره‌ای ادامه یابد و سعید امامی‌خودکشی نشود؟

۲- آیا آن ۲۲ میلیونی که گفته‌اند رای دادند، به سوپاپ اطمینان رای دادند یا فکر می‌کردند کاری می‌شود کرد. درست است که آن رای دهندگان ابتدا موافق بودند و بعدا” مخالف شدند. اما سیر زمان را در نظر باید گرفت. دوم خرداد با انتخابات دوره دوم تفاوت دارد.

۳- آیا خامنه ای طرفدار نوری بود یا نبود ؟ اگر بود و خاتمی ‌انتخاب شد دیگر نمی‌شود گفت با بودن خامنه‌ای هیچ کاری نمی‌شود کرد.

در دوم خرداد مردم گفتند بین نوری و خاتمی ‌از ناچاری به خاتمی ‌رای می‌دهیم. دوم خرداد حماسه نبود. اما در یک نظام بسته اصلاحات خیلی پیچیده است و افراد بعضا” دچار سرگردانی می‌شوند و این طبیعی است.

در دوره خاتمی، آدم‌کشی‌های زنجیری ادامه پیدا کرد یعنی سیستم نمی‌خواست تغییر کند و می‌خواست همان کار دوره رفسنجانی را ادامه دهد. انصافا” خاتمی ‌به این قضیه پایان داد. اتفاق دیگری که در دو خرداد افتاد نقش تلفن بود. دوم خرداد تلفن را وارد سیاست ایران کرد. این بررسی‌ها برای مبارزه سودمند است.

چنانکه دوستانی که در آن زمان در ایران بودند نیز قبلا گفتند جامعه اصلا” حالت انفجاری نداشت و ندارد. ما از این بحث دو نتیجه می‌گیریم یکی اینکه اصلاحات در جمهوری اسلامی ‌امکان ندارد و ما یک تجدید نظر در مورد اصلاح و اصلاحگران باید بکنیم. در جمهوری اسلامی ‌اصلاحگران تعمیرکاران هستند یعنی می‌آیند پاره‌ای خرابکاری‌های گذشته را درست کنند ــ اگر بتوانند. الان هم می‌خواهند به همین تعمیرکاری بپردازند و مردم فعلا”به همین تعمیرکاری قانع‌اند.

دومین موضوعی که باید یادآوری کرد این است که اهمیت دوم خرداد در خودش نیست و نبود. اهمیت دوم خرداد در بهره‌برداری که از آن کردند ـ جلو قتل‌های زنجیره‌ای گرفته شد؛ ۸۰۰۰ انجمن صنفی و سازمان مدنی به جامعه مدنی اضافه شد. بهترین دوره روزنامه‌نگاری ده‌ها سال ایران همین دوره بود که بعدها یک به یک آنها را بستند.

وقتی مجلس می‌خواست قانون مطبوعات مجلس پیشین را تغییر دهد خامنه‌ای گفت وارد این بحث نشوید؛ و از همان جا دوم خرداد سیر نزولی پیدا کرد. در نتیجه دوم خرداد اهمیت محدودی داشت. اما بهره‌برداری که نیروها کردند نمرد و دیگر جامعه ایرانی و سیاست ایران به دوران قبل از دو خرداد بر نگشته است و با همه تلاشی که کردند جامعه و نظام سیاسی عوض شد یعنی نیروها و امکانات دیگری وارد صحنه شد و آسایش و اطمینان از رژیم رخت بربست. تا پیش از آن انتخابات جنگ زرگری بود. دو خرداد در بهره‌برداری از آن است که اهمیت داشت و دارد و شاید مقدمه کارهایی در آینده بشود.

۴ مارس ۲۰۰۹

بخش ۵ / سخنرانی‌ها در دفتر پژوهش ح. م. ای / انتخابات دوره دهم ریاست جمهوری

بخش ۵  

سخنرانی‌ها در دفتر پژوهش ح. م. ای

 

انتخابات دوره دهم ریاست جمهوری

سخنرانی: در مورد انتخابات دو نکته عمده از نظر ما که از بیرون نگاه می‌کنیم هست:

۱- معنی انتخابات در جمهوری اسلامی

۲- نظرات مختلف در رابطه با انتخابات چه در بیرون و چه در درون.

چون چند ماهی به انتخابات مانده بهتر است راجع به چند و چون آن صحبت کنیم و نه اینکه حزب چه موضعی بگیرد، هرچند ممکن است هم اکنون بدانیم که چه خواهیم کرد.

معنی انتخابات در جمهوری اسلامی:

می‌دانیم و مکرر می‌گویند که انتخابات در جمهوری اسلامی‌ آزاد نیست و نتیجه‌اش معلوم است و صحبت در باره آن زاید است‌. در اینکه انتخابات آزاد نیست و علاوه بر آن تعیین کاندیداها به شدیدترین نحوی کنترل می‌شود و یک نفر تصمیم می‌گیرد چه کسی باید کاندیدا شود تردیدی نیست منتها این که انتخابات در جمهوری اسلامی ‌آزاد نیست با مثلا” سوریه یا عراق صدام حسین که آزاد نبود و نیست تفاوت‌هایی دارد. نظام حکومتی در جمهوری اسلامی ‌غیرمنسجم و پراکنده است و البته غیرمتمرکز نیست. در کشورهایی مثل سوریه و چین و عراق صدام، دستگاه بکلی جا افتاده بسیار متمرکزی بود و هست که یک نفر یا یک گروه در صدد فروختن اعتبار نامه دموکراتیک به دنیا نیست و فرقی هم برای‌ش نمی‌کند و انتخابات صوری انجام می‌دهد و نتیجه‌اش همان است که اعلام کرده‌اند و مردم به قصد‌های دیگری است که شرکت می‌کنند و ربطی به معنای انتخابات ندارد. در جمهوری اسلامی ‌تا سال ۱۳۷۶ کمابیش همین طور بود و تا وقتی خمینی بود کنترل کامل‌تری اعمال می‌شد و در دوره رفسنجانی هم به همین ترتیب ادامه داشت تا در ۱۳۷۶ میان خامنه‌ای و رفسنجانی اختلافات زیاد شد و رسوایی آدم کشی‌های میکونوس و تحریم نیم‌بند ایران،

ولی بیشتر از همه تصمیم رفسنجانی به اینکه نگذارد رقیبانش و خامنه‌ای تمام قدرت را در دست گیرند سبب شد برای نخستین‌بار رئیس جمهوری و وزیر کشور مرتبا” اعلام کردند که انتخابات آزاد است و نخواهند گذاشت مداخله صورت گیرد و یکی از وزرای وی که به سبب نشان دادن کمی ‌آزاد منشی برکنار شده بود با شعار رعایت قانون و ظواهر آزاد منشانه وارد صحنه شد و رفسنجانی نگذاشت صندوق‌ها را آنچنان که باید پر کنند. از همه مهم‌تر توده مردم احساس کردند باید از شکافی که پیدا شده و فرصتی که پیش آمده استفاده کنند و به خامنه‌ای نه بگویند. جوانان حتا با بستگان خود در خارج تماس می‌گرفتند و آنها را به دادن رای ترغیب می‌کردند. معلوم شد حرکتی از درون شروع شده است. خامنه‌ای هم ناشی‌گری کرد و به صراحت گفت که می‌خواهد ناطق نوری پیروز شود در نتیجه اکثریت بزرگی در انتخابات شرکت کرد و خاتمی ‌را پیروزمند انتخابات اعلام کردند. از آن پس انتخابات در جمهوری اسلامی ‌با اینکه همچنان آزاد نبود و کاندیداها از صافی شورای نگهبان می‌گذشتند ولی یک معنی تازه‌ای پیدا کرد و چیزی شد میان انتخابات مصر و سوریه. هیچ کدام از این رژیم‌ها مثل جمهوری اسلامی‌ در درون خود شکاف برنداشته است و رهبرش مثل خامنه‌ای مجبور نیست برای حفظ موقعیت خود افراد را به جان هم بیندازد.

به این دلایل از ۱۳۷۶ انتخابات یک معنای دیگری پیدا کرد و وسیله‌ای شد برای ارزیابی افکار عمومی ‌که با دوم خرداد پیدا شده بود و توده‌ای که با دوم خرداد به خیابان آمده بود. یکی از تحولات بسیار مهم در تاریخچه جمهوری اسلامی ‌این بود که ازین زمان حرکت مردم در دوم خرداد باعث شد که افکار عمومی‌ به حساب آید. البته بعد از ۱۸ تیر که دوم خردادی‌ها از پشت به دانشجویان خنجر زدند حمایت‌ها کاهش یافت و در انتخابات مجلس که اکثریت هم با آنها شد مجموعه مجلس و رئیس جمهوری از هیچ کاری برنیامد و هر چه خامنه‌ای دستور داد انجام گرفت. خاتمی ‌به خامنه‌ای پیوست و مردم هم پاسخش را در انتخابات انجمن شهر و استان و بعد مجلس و در انتخابات دوم رئیس جمهوری با پاهایشان دادند. پایگاه انتخاباتی دوم خرداد دود شد و به هوا رفت. با اینهمه خود انتخابات را هنوز نتوانسته‌اند به قبل از دوم خرداد برگردانند. از آن پس هر انتخاباتی به ویژه ریاست جمهوری با هزار کشاکش در داخل رژیم روبروست و با اینکه در خود انتخابات بسیار تقلب می‌شود و صندوق‌ها را پر می‌کنند و بسیج، ۶ میلیون شناسنامه مردگان را جمع کرده است و مرکبی که به دست‌ها میزنند به آسانی پاک می‌شود و چندین بار رای می‌دهند باز به لحاظ محافل درونی رژیم و حساب‌های داخلی، نتیجه انتخابات، بسیار مهم است و تفاوت آن با انتخابات مثلا سوریه همین است. در دعوای داخلی رژیم عاملی است که به حساب می‌آید و یک معنایی دارد و به همین دلیل بحث و جنجال بالا می‌گیرد. بعد از دوم خرداد معلوم شد که تحریم از بیرون بیهوده است و ما خودمان هم تحریم کرده بودیم ولی می‌دانیم مردم رای دادند و به تحریم کنندگان گوش نکردند. ولی در دوره قبل وقتی که در درون خود ج.ا انتخابات را تحریم کردند و مردم شرکت نکردند و سپاه پاسداران و بسیج به اصطلاح با چراغ خاموش آمدند و احمدی‌نژاد انتخاب شد و تجربه چهار سال گذشته مردم را بسیار پریشان کرد.

پس توجه شود که ما با پدیده‌ی ویژه‌ای روبرو هستیم، نه می‌توانیم بگوئیم انتخابات آزاد است و نه می‌توانیم بگوئیم بکلی بی‌اثر است. یک چیزی است مثل بیشتر کار ما ایرانی‌ها غیرمشخص ولی پیامد‌های خود را دارد. نمی‌توانیم بگوئیم این انتخابات تکلیف‌ش روشن است. مردم می‌دانند مختصر سهمی‌ دارند و می‌توانند پیامی ‌را برسانند و قدری کار رژیم را مشکل یا آسان کنند.

موضوع دوم ـ بررسی نظرهای مختلف در مورد انتخابات است. در بیرون یک گروه می‌گوید باید تحریم کرد. گروه دیگر می‌گوید این طور نیست و انتخابات موثر است و اگر مثل دوم خرداد رای داده شده بود احمدی‌نژاد رئیس جمهور نمی‌شد و هر کس دیگری می‌شد بهتر از وی بود و انصافا” باید پذیرفت احمدی‌نژاد بدترین انتخاب بوده است هرچند دیگران هم امثال کروبی بودند که می‌گفت ۵۰۰۰۰ تومان به هر ایرانی خواهد داد ولی در زمینه‌های دیگر اینقدر نالایق و نابسنده نبود. در ایران هم بسیار روی این مسئله تکیه می‌کنند. پس یک نظر دیگر این است که انتخابات سودمند است و مردم شرکت کنند و به یک کاندیدای کمتر بد رای بدهند

یک نظر دیگر که ما در چند انتخابات گذشته، مجلس و انجمن‌ها و ریاست جمهوری اعلام کرده‌ایم این است که اصلا” بازی انتخابات به ما بیرونیان ربطی ندارد برای اینکه نه رای می‌دهیم نه می‌توانیم رای بدهیم و نه شرکتی در هیچ کدام از فعالیت‌های انتخاباتی داریم. پس لازم نیست در کاری که به ما ربط ندارد وارد شویم. نظر ما آن بود که تشریفات و ظاهرسازی و رفع تکلیف انتخابات با یک اعلامیه، بازی ما نیست. کاندیدا هم معرفی نمی‌کنیم و همین کار را کرده‌ایم. طرفداران شرکت در انتخابات در این ماجرا لغزیده‌اند و دسته بزرگی شروع کرده‌اند به اینکه تشویق مردم کافی نیست و ما باید کاندیدای مستقلی معرفی و پشتیبانی کنیم. عیب این کار این است که تمام خویشکاری و نقش نیروهای مخالف را از بین می‌برد. مخالف در انتخابات غیرآزاد کاندیدا معرفی نمی‌کند. و این مشکل هست برای طرفداران شرکت در انتخابات و متوجه شده‌اند و بعضی‌ها متوجه این مشکل هستند و گفته‌اند بجای همه اینها از اصل انتخابات آزاد دفاع کنیم و این معقول است. مسلما اگر انتخابات آزاد باشد دیگر ج.ا. نخواهد بود مثل رفراندوم که در صورت برگزاری این رژیم وجود نخواهد داشت. این هم راه‌حل تازه‌ای است که پاره‌ای دوستان به ذهنشان رسیده.

در درون وضع خیلی بحرانی شده است. احمدی‌نژاد هر کار نادرستی که می‌توانسته انجام داده. پول زیادی بذل و بخشش و تلف کرده و خزانه را خالی و کشور را مقروض کرده است. از آن سو و در جهت بمب اتمی‌ و ماهواره و موشک دستاورد‌هائی داشته که عده‌ای طرفدار جمع کرده است. حال مردم بعضی می‌گویند با استفاده از ضعف احمدی‌نژاد و انگشت گذاشتن روی کاستی‌های وی باید کاندیدایی پیدا کنند که شورای نگهبان نتواند رد کند تا بتوانند وضع فعلی را عوض کنند. مسئله برای مردم در درون، مسئله نظری ما نیست که به آزادی انتخابات توجه داریم و بس. آنها می‌گویند بود و نبود احمدی‌نژاد در زندگی ما اثر دارد و باید رای بدهیم.

در این میان جریان ۲ خرداد فرصت را غنیمت شمرده و می‌خواهد با معرفی خاتمی ‌آبروی رفته را جبران کند که از نظر سیاست‌های جاری وضع را کمی ‌بهتر خواهد کرد و مردم حق دارند اگر نخواهند کس دیگری غیر از احمدی‌نژاد انتخاب شود. ما ممکن است بگوئیم فایده‌ای ندارد رای ندهید ولی آنها می‌دانند در انتخابات گذشته رای دادن و ندادن تفاوت‌هائی داشته است. پس می‌رسیم به اینکه می‌باید میان روش بیرون و درون تفاوت بگذاریم و نمی‌توانیم انتظار داشته باشیم در درون آنچه که ما می‌خواهیم دنبال کنند و باید به محدودیت راه‌حل‌های خودمان پی ببریم. ما خارج کشوری‌ها تاثیر کمی ‌روی فرایند انتخاباتی خواهیم داشت و می‌باید مصلحت کشور را در نظر بگیریم. آیا مصلحت کشور ادامه احمدی‌نژاد است. این حداقل یکی از گوشه‌های بحث ما باید باشد اگر اصل بحث ما نباشد. اگر در این شرایط غیرآزاد فرمایشی جلوی احمدی‌نژاد را بگیرند قدری خطر را از ایران برطرف می‌کند. این که ما باید چکار کنیم چندین ماه وقت داریم و باید در این مدت تصویر بهتری از این انتخابات بدست آوریم.

پرسش‌ها و اظهار نظر‌ها

* در این چند ساله مثل خیلی از نیروها تحریم را برگزیدیم ولی بعدا” متوجه شدیم چه کار اشتباه و خطرناکی کردیم. افرادی مثل احمدی‌نژاد تمامیت ارضی ایران را بخطر می‌اندازند و ما به نوعی بر خلاف منشور عمل کرده‌ایم. می‌گوئید ما باید بین نیروهای درون و بیرون تفاوت قائل شویم مگر غیر ازین است که تمام سعی‌مان باید کمک به درون باشد. سیاستی را باید در پیش بگیریم که هم به درون کمک کند و هم دو فضای گوناگون نداشته باشیم. باید یک راه حل پیدا کنیم که درست باشد. یکی از گروه‌های راست پیشنهاد کرده که از سازمان ملل کمک بخواهیم که بیایند و ناظر انتخابات باشند. هر چند ج.ا موافقت نخواهد کرد ولی کمک خوبی است به نیروهای درون.

* اگر انتخاب بین بد و بدتر را عمومیت دهیم و اصل کنیم تکلیف ما در برابر رژیم که در هر انتخاباتی یک احمدی‌نژاد یا بدتر را بگذارد، در کنار کسی که مایل است مردم او را انتخاب کنند، الزاما” باید سراغ دومی ‌برویم و فکر نمی‌کنم این روش درستی باشد. بعضی از دگراندیشان استراتژی انتخابات آزاد را مطرح می‌کنند که ما به عنوان استراتژی، برای خود نباید بپذیریم. “کمیته انتخابات آزاد و عادلانه” که اخیرا” اعلامیه در رابطه با منع دخالت نیروی نظامی ‌در انتخابات داده است کار درستی کرده ولی در رابطه با آن کمیته می‌دانیم که غالبا ملی ـ مذهبی‌ها هستند و اعتقادی به سکولاریسم ندارند. در عین تائید فعالیت درست‌شان باید کوتاهی‌ها و نگرش خودی و غیر خودی آنها را نقد کرد.

تا پیش از ورود در بحث روش حزب بهتر است دو نظر جزمی ‌را کنار بگذاریم:

۱- انتخابات این رژیم آزاد نیست و باید تحریم کرد. با همه آزاد نبودن هرچه سر و صدای انتخاباتی بیشتر باشد بهتر است. ما دنبال آرامش برای این رژیم نیستیم.

۲- خامنه‌ای همه کاره است. نه، خامنه ای همه کاره نیست و می‌شود به او حمله کرد و آبروی‌ش را برد و اشکالی ندارد مردم آبروی‌ش را با نه گفتن به کاندیدای او ببرند.

بخش ۵ / سخنرانی‌ها در دفتر پژوهش ح. م. ای / گفتگو با آقای دکتر نوری علا در باره “معمای رضا پهلوی”

بخش ۵  

سخنرانی‌ها در دفتر پژوهش ح. م. ای

 

گفتگو با آقای دکتر نوری علا در باره “معمای رضا پهلوی

آقای نوری علاء گرفتاری خودشان را زیاد کردند و ما به این یک دفعه آمدن ایشان بسنده نخواهیم کرد.
در مورد تناقض میان مدعی پادشاهی یا پادشاه با رهبری، نظر آقای نوری علاء درست است و این تناقض وجود دارد. نمی‌شود کسی میل داشته باشد پادشاه شود و فعلاً بگوید مطرح نیست و من فعلا رهبرم. بعد از جمهوری اسلامی ‌ببینیم مردم چه می‌گویند. همچنین است تناقض مشروطه‌خواهانی که هم معتقدند ایشان پادشاه است و هم مردم رأی خواهند داد که پادشاه بشود یا نه. ما همان پادشاهی را که سلطنت نباشد قبول داریم. همان طور که جمهوریخواهان آن جمهوری را که خوب عمل می‌شود قبول دارند ما هم به همان ترتیب. بارها صحبت شده که ما پادشاهی مشروطه می‌خواهیم. ولی ما مشروطه را به معنی مشروط نمی‌دانیم و موضوع مشروطه این نیست که حکومت مشروط به رعایت قانون اساسی باشد. مشروطه چیزی عمیق‌تر است و نیاز به نگاه فراگیرتری دارد که بحث‌های فریدون آدمیت شروع کرده است.

مشروطه انحصار به پادشاهی ندارد و نکته درستی است که ایشان اشاره کردند و اولین بار که به ریشه مشترک شکل حکومت دموکراتیک با مشروطه خواهی که شکل‌ش‌ ممکن است جمهوری خواهی هم باشد اشاره شد چقدر حمله کردند به ما که ما دروغ می‌گوئیم و طرفدار جمهوری هستیم.

مشکل ما با پیشنهاد آقای نوری علاء این است که اگر شاهزاده از پادشاهی صرفنظر کند، بگذریم که برو بیای ایشان کم می‌شود ولی، اگر ایشان رهبر نشد ـ و مشکل عمومی ‌رهبری پیش می‌آید که در شرایط فعلی ایران امکان ندارد ـ با این کار شانس پادشاهی هم از بین می‌رود و ما چون به نگهداری این بخت پادشاهی علاقه‌مند هستیم معتقدیم ایشان صرفنظر نکند و دنبال رهبری نرود که عملی نیست چون فعلا” زمینه‌ای وجود ندارد.

در مورد رهبری بطور کلی رهبر پیدا می‌شود، به اصطلاح ظهور می‌کند و باید شرایط‌ش بیرون از ما پیدا شود و وقتی دست ما نیست روی‌ش زیاد تکیه نکنیم. در فرهنگ سیاسی ما رهبری حالتی دارد که همه چیز را واگذار کنیم به یک نفر و خانه‌نشین شویم و خودمان مسئولیت نپذیریم. این مشکل را می‌توانند بگویند که در مورد پادشاهی هم هست و درست است. می‌بینیم که باز به محض اینکه صحبت پادشاه می‌شود روحیه ۲۵۰۰ ساله زنده می‌شود. تلاش بسیار دشوار و هنوز ناموفق حزب مشروطه ایران این است که این مفاهیم را از هم جدا کند و جا بیندازد و دست کم در میان افراد خود حزب جای تردید نگذارد؛ که من اعتراف می‌کنم هنوز کاملا” موفق نشده‌ایم. ولی باید این فرهنگ را عوض کرد. فعلا” از رهبری‌ای که موجود نیست شروع کنیم. ما رهبر نمی‌خواهیم و هر کس در حوزه خودش در هر شهری، باید رهبری داشته باشد یا ایجاد کند و بهترین راه این است که عادت کنیم خودمان کارهای‌مان را در دست گیریم.

صحبت شد که پادشاهی مشروطه منطق ساختاری ندارد. مثلا” انگلیس و سوئد. منطق ساختاری هر شکل حکومت دموکرات و لیبرال، رضایت مردم است. در پادشاهی و جمهوری هیچ تفاوتی بین منطق ساختاری این دو نیست. اگر رضایت است بحث ندارد و اگر نیست دیکتاتوری است.

و آخرین نکته در بحث پادشاهی، ما کاملا” موافقیم با آقای دکتر که قانون اساسی زیر پا گذاشته شد؛ ولی ما معتقدیم نگاه صرفاً قانونی و حقوقی به یک دوره، در شرایطی که عوامل سیاسی و اجتماعی بسیار نیرومندتر بودند تا ملاحظات قانونی، باید مورد توجه قرار گیرد. ما در ایران آغاز قرن بیستم تا نیمه قرن بیستم باید کشوری را می‌ساختیم که در آن قانون بتواند حکومت کند و قانون اساسی باشد. این کشور وجود نداشت. هیچ کجای دنیا اول حکومت دموکراتیک نبوده که بعد کشور ساخته شود. کشور ساخته شده و دستگاه اداری بوجود آمده و همه در شرایط دیکتاتوری مطلق و حق الهی پادشاهان تا ۴۰۰ سال پیش. بعد از این، اسباب آموزش و ارتباطات و زیرساخت‌ها و بعد شروع به پیروزی گرایش‌های دموکراتیک. نمی‌باید انتظار داشت رضاشاه اصلاحات اجتماعی را رها کند. او نمی‌توانست بدون مداخله مستقیم خودش، نه از لحاظ قانونی و نه اجتماعی، کاری را پیش ببرد. توجه فرمائید که تنها چهار ماه بعد از انقلاب اجتماعی ۱۳۴۱ قیام ۱۵ خرداد خمینی را داریم که اگر به موقع برخورد نشده بود و معطل کرده بودند همان موقع انقلاب خمینی پیروز می‌شد. جایی نوشته‌ام که انقلاب مشروطه بی هنگام بود و باید بعد از رضاشاه می‌شد و همه جای دنیا همین طور شده است. اول ساختند بعد دموکراسی شده است.

در مورد ایدئولوژی: بحث ایدئولوژی را ما اصلاً مطرح نکرده‌ایم. ما در جایی یک زمانی گفتیم که ایدئولوژی مشروطه، آزادی و ترقی بوده است و به ما ایراد کردند و این بحث پیش آمده است. ولی همان طور که آقای دکتر فرمودند و دوستان دیگر اشاره کردند، هزار تعبیر از ایدئولوژی شده است. ما معتقدیم ایدئولوژی روح حاکم و فلسفه پشت سر برنامه‌های سیاسی احزاب است و ممکن است هر روز عوض شود ولی هر حزبی دارای انسجام فکری است و آن انسجام فکری یک مبانی‌ای دارد. بهر حال به یکی می‌گویند محافظه کار و به یکی سوسیال دموکرات، و اینها بار ایدئولوژیک دارند. ایدئولوژی می‌تواند مطلق‌گرا باشد که پدیده‌ای جدید و موقتی است. ۲۰۰ سال دوره ایده مطلق‌گرایی بوده است و همه چیز را روی ۲۰۰ سال نمی‌شود قضاوت کرد. ما اول انسان را به صورتی تعریف نمی‌کنیم بعد ایدئولوژی را دور و برش بسازیم. انسان را از سنت زرتشتی گرفته‌ایم و سنت رواقی و اومانیسم رنسانسی. این انسان، مسئول، خردگرا، عرفی‌گرا و البته فردگرا هم هست. ایدئولوژی ما مدرنیته است و ما می‌خواهیم برنامه و عمل سیاسی‌مان مطابق برنامه مدرنیته باشد ما ممنون هستیم از آقای دکتر که این هشدار را دادند که مبادا روی تاکید بر ایدئولوژی، در آن گرفتاری بیفتیم؛ که مسلما” رعایت خواهیم کرد.

در مورد حقوق بشر: شاه به عنوان نماد حقوق بشر وجود ندارد ولی نماد پادشاهی دموکرات و لیبرال بعنوان یک قدرت اخلاقی که می‌تواند از نهادهای دموکراتیک دفاع کند وجود دارد و عمل هم شده است و اسپانیا یکی از آنها است. فکر می‌کنیم در جامعه ما، با توجه به ضعف مبانی دموکراتیک، اگر بتوانیم چنان قدرت اخلاقی را بکار گیریم سودمند است و ما بدنبال آن هستیم

۵ فوریه ۲۰۰۹

بخش ۵ / سخنرانی‌ها در دفتر پژوهش ح. م. ای / ایدئولوژی چیست و ایدئولوژی ما کدام است

بخش ۵  

سخنرانی‌ها در دفتر پژوهش ح. م. ای

 

ایدئولوژی چیست و ایدئولوژی ما کدام است

در جمع بندی پایانی بحث گفته شد که علت پیشنهاد موضوع بحث این نشست بخشی این بوده که چون آقای رضا عموزاده به تفصیل در این مبحث وارد شده‌اند بهتر است به دوستانی که از بیرون به ما نگاه می‌کنند اگر پاسخی داریم بگوئیم تا همه چیز مثل معمول دوستان ایرانی به سکوت برگزار نشود. مقاله‌ای که یک کمونیست در حمله به ما نوشته مانند پاره‌ای دوستان در جبهه ملی یا گرایش‌های چپ و جمهوریخواه، ما را نخست آن گونه که خودش خواسته است و نه آنچه که می‌گوئیم و می‌کنیم تعریف کرده و سپس به آن تصویر ساخته خودش تاخته است. اینها در واقع پاسخ خودشان را می‌دهند و سخنان‌شان ربط چندانی به ما ندارد.

آقای عموزاده ایراد کرده‌اند که اینکه ما ایدئولوژی را با آی بزرگ یا آی کوچک بنویسیم فرقی نمی‌کند. می‌باید اشاره کرد ایدئولوژی با آی کوچک و بزرگ به دو معنی ابداع ما نیست بلکه بعد از فروپاشی شوروی این موضوع پیش آمد. چون ایدئولوژی یک پدیده قرن نوزدهمی ‌است و همیشگی نبوده و اوجش در قرن بیستم بود مثل ایدئولوژی‌های کمونیسم، فاشیسم و نازیسم و مذهب ایدئولوژیک که همه شکست خورده‌اند. اما خود ایدئولوژی ماند. آگاهان سیاسی این فرمول را پیشنهاد کردند که تفاوت این دو از یکدیگر تمیز داده شود. ایدئولوژی به معنای مطلق‌گرایی‌اش از سده‌های نوزدهم و بیستم است ولی ایدئولوژی به معنای شناخت ایده‌ها از اول بوده و تا پایان خواهد بود و ایده‌ها خواهند آمد و بحث ایدئولوژیک خواهد بود. مسئله این نیست که با آی بزرگ و کوچک بنویسیم. این‌ها دو چیزند و متفاوت هستند. یکی پدیده‌ای که از قرن ۱۹ ایدئولوژی مطلق می‌شود و دیگری که همیشه وجود داشته مجموعه‌ای از ایده‌ها و اندیشه‌ها و راهکارهاست که عده‌ای می‌گذارند که برنامه و راهنمای عمل و تعیین کننده فعالیت‌های فکری و سیاسی‌شان است. بعد هم اگر از آدمیت نقل کرده‌ایم که مشروطه ایدئولوژی آزادی و ترقی است، یادآوری نستالژیک نیست. ما حقیقتا” معتقدیم که مشروطیت فقط در به توپ بستن مجلس و محاصره تبریز و ستارخان و باقرخان که فداکاری‌ها کردند و حتا قانون اساسی خلاصه نمی‌شود. مشروطیت یک جریان فکری بسیار عمیقی است و آبشخورش از قرن ۱۶ رنسانس اروپایی تا قرن ۱۹ ناسیونالیسم مدرن اروپایی را در بر می‌گیرد و از قرن ۱۸ روشنگری می‌گذرد. اگر آدمیت گوهر این جنبش را در می‌آورد و عنوان ایدئولوژی آزادی و ترقی را می‌دهد بی جهت نیست و ما دنبال نستالژی نرفته‌ایم و این پاسخ مسئله ایران بوده و هست.

ایشان سئوال می‌کنند کدام ایدئولوژی بر گوهر آزادی تاکید نکرده است؟ ایدئولوژی کمونیسم نکرده است. دیکتاتوری کارگری و فاشیسم و هر ایدئولوژی و جهان‌بینی که توتالیتر باشد کجای‌ش بر آزادی تاکید می‌کند؟ به همین ترتیب مذهب هم که از قرن نوزدهم شروع کرد به ایدئولوژیک شدن. ایشان می‌گویند فرق ایدئولوژی با آی کوچک و بزرگ مثل فرق آدم کوچک و بزرگ است. این کوچک کردن صورت قضیه است. ما و خیلی‌ها در دنیا معتقدیم هیچ حزب و جریان سیاسی جدی‌ای بدون ایدئولوژی نیست. شما وقتی صحبت از چپ گرایان، راست گرایان، چپ میانه و راست میانه می‌کنید مگر جز از ایدئولوژی صحبت می‌کنید؟ این نام‌ها نماینده یک سلسله اندیشه‌هاست که همه اجزایش لایتغیر نیست و ممکن است تغییر یابد ولی در مجموعه شباهت‌هایی هست که کل آن را می‌گوئیم مثلا چپ میانه و الا اگر هیچ کدام ایدئولوژی نیستند چرا چپ میانه است و راست میانه؟

اشکال بزرگ صحبت‌های آقای عموزاده که درکل جریان سکولاریسم نو دیده می‌شود این است که به شدت دنبال سیستم‌سازی هستند که در واقع ایدئولوژی با آی بزرگ است، همه چیز را با معیار سکولاریسم می‌سنجند و این بسیارگمراه کننده است.

می‌گویند “انتخاب سیستم اقتصاد بازار، یا درست‌تر بگوئیم اقتصاد سرمایه‌داری، آبشخورش ایدئولوژی نیست و جستجوی بنیان‌های ساختاری ایدئولوژیک در گسترۀ این مقوله راهی به خطاست و احتمالاً همین نگرش است که آقای دکتر همایون را وا می‌دارد، برای حفظ جامعه در برابر خطر مارکسیسم، به اقتصاد سرمایه‌داری شکل ایدئولوژیک بدهد تا با مقدس‌سازی آن، حربۀ دفاع و تهاجم به وقت مقتضی را در دست حفظ نماید.”

ما تقدسی به هیچ چیز نمی‌دهیم از جمله به سرمایه‌داری. مارکسیسم یا خطر آن هم انگیزه این نظریات نیست. چنانکه خود شان هم می‌گویند “جهان ایدئولوژیک و تمامی ‌مکاتب روئیده بر آن، در نفی اصل مالکیت، اشتراک کامل دارند و این البته بسیار طبیعی است، زیرا تا طلوع دنیای نو می‌بایست زمان‌های معینی با محتوای پراتیک‌های مشخصی می‌گذشتند تا انکشاف بدیع اصل جهان شمول آزادی صورت عینی و ملموس به خود می‌گرفت.”

بسیار خوب ما اقتصاد باز (البته زیر کنترل حکومتی برخاسته از مردم) را خواستاریم ولی این را از کجا آورده‌ایم؟ از همان آزادی که ایشان می‌گویند آورده‌ایم. اگر فعالیت اقتصادی آزاد، البته زیر نظارت حکومتی، برخاسته از مردم، نباشد افراد نمی‌توانند آزاد باشند. ما به آزادی معتقدیم در نتیجه به آزادی فعالیت اقتصادی هم معتقدیم و لیبرالیسم همین است که مردم در کارهای اقتصادی و مادی آزاد باشند. خود ایشان هم معتقدند آزادی شامل همین مسائل است منتها ایشان نام آن را ایدئولوژی نمی‌گذارند ولی ما می‌گذاریم. آقای زاهدی نشان دادند این تعریف‌ها جنبه تقدس ندارد و قراردادی است. همه ما می‌توانیم تعریف خود را از ایدئولوژی داشته باشیم. آقای عموزاده همه صفات نامطلوب را به ایدئولوژی نسبت داده‌اند و البته حرف‌شان درست است و ایدئولوژی به تعریف ایشان همان معایب را هم دارد. ولی تعریف ما از ایدئولوژی می‌تواند چیز دیگری باشد. همان طور که در اروپا و امریکا این کار را کرده‌اند. ما ایدئولوژی با آی کوچک را گرفته‌ایم چون به ما کمک می‌کند در تعریف پدیده‌ها.

مشکل این دوستان این است که می‌خواهند همه چیز را از سکولاریسم نو درآورند؛ در حالی که ما به دنبال جریان اصلی فلسفه سیاسی، این چیزها را از جمله سکولاریسم را از مدرنیته در می‌آوریم. مدرنیته را خردگرایی، انسانگرایی، و عرفیگرایی می‌دانیم. این درست نیست که در غرب اول مردم عرفیگرا شدند و بعد متوجه اهمیت خرد شدند. آنها اول کارهای یونانی‌ها را خواندند بعد متوجه اهمیت انسان شدند. سکولاریسم این است که در امور عمومی ‌تقدس وجود ندارد ــ یعنی جدا کردن مذهب از سیاست و حکومت.

ایشان معتقدند همه‌چیز از سکولاریسم می‌آید. بسیار خوب، نظری است. ولی از این نباید یک مذهب تازه ساخت و ترویج کرد و انتظار داشت که همه قبول کنیم همه‌چیز از سکولاریسم می‌آید و ایدئولوژی بد است و اگر سکولاریسم باشد بقیه‌اش به دنبال می‌آید. چه اندازه نظام‌های عرفیگرا ولی دیکتاتوری محض می‌توان نشان داد؟ ایدئولوژی خطرناک است بله، ولی کدام ایدئولوژی؟ اگر تعریف ایدئولوژی را فاشیسم و اسلام و کمونیسم بدانیم بله همین طور است ولی احزاب اروپائی، ایدئولوژی‌های خود را دارند، همه بر پایه لیبرال دموکراسی.

ما آیا ایدئولوژی داریم یا نه؟ البته داریم. ایدئولوژی ما مشروطه است که لیبرال دموکراسی را برای معرفی بهتر آن به صفات حزب اضافه کرده‌ایم.

ایدئولوژی همیشه در حال تغییر نیست ولی آماده عوض شدن هست. لیبرال دموکراسی بی عنصر ترقی خواهی کافی نیست چون یک موضوع مهم در آزادی و حقوق بشر این است که فرد انسانی آزاد باشد و آگاه باشد تا بتواند از حقوق خود دفاع کند. اینکه توده‌ای از زنان ایرانی یا زنان عرب و افغان، سرنوشت وحشت‌ناک‌شان را حق خودشان می‌دانند و معتقدند مرد می‌تواند چند زن داشته باشد و گاهی می‌روند خودشان برای‌ش خواستگاری می‌کنند، این افراد باید آگاه شوند و آزاد باشند و دفاع کنند از حق‌شان و بتوانند رای بدهند و اینها نیاز به عنصر ترقی خواهی دارد. به آموزش و اقتصاد مناسب، به پایان دادن ارباب و رعیتی. پس لیبرال دموکراسی اسباب می‌خواهد و ترقی‌خواهی اسباب لیبرال دموکراسی را فراهم می‌کند. بیهوده نبود که پدران مشروطه دنبال ترقی‌خواهی بودند. دنبال این بودند که اول کشوری باشد و قدرتی داشته باشد و بعد افرادی که بتوانند از حقوق‌شان دفاع کنند. ایدئولوژی مشروطه که آزادی و ترقی است به همین دلیل در خودش لیبرال دموکراسی را دارد. آزادی، حکومت قانون، شناخت حقوق انسان. ولی دموکراسی لیبرال اکنون تعبیر قرن بیستمی ‌و بیست و یکمی ‌این اندیشه است و ما برای تاکید بر آن این عنوان لیبرال دموکراسی را به صفت حزب افزوده‌ایم. تاکید روی آزادی و لیبرالیسم بیشتر شده چون اعلامیه جهانی حقوق بشر که الان هست آن وقت نبود. با شناخت اهمیت اعلامیه جهانی حقوق بشر است که ما وارد عصر دموکراسی لیبرال شده‌ایم.

خلاصه اگر ما بپذیریم که ایدئولوژی یک تعریف ندارد و ایدئولوژی توتالیتری که شکست خورده پدیده جدیدی در تاریخ ایدئولوژی است؛ و ایده‌ها و ایدئولوژی‌های بازتر دموکراتیک و آزادی‌خواهانه هست، آن وقت دیگر ترسی ندارد و ما حزبی دارای ایدئولوژی هستیم و ایدئولوژی ما ایدئولوژی آزادی و ترقی است یعنی دموکراسی لیبرال به اضافه ترقی‌خواهی.

۲۳ ژانویه ۲۰۰۹

بخش ۵ / سخنرانی‌ها در دفتر پژوهش ح. م. ای / معمای رضا پهلوی

بخش ۵  

سخنرانی‌ها در دفتر پژوهش ح. م. ای

 

معمای رضا پهلوی

 در این ۳۰ سال گذشته به پادشاهی یا دشنام داده شده یا ندیده گرفته شده است ولی اکنون می‌خواهند با آن ارتباط برقرار کنند. موضوع ایدئولوژی ـ رهبری ـ پادشاهی ـ احتیاج به شکافتن بیشتر دارد. یک نیرویی هست به نام نیروی پادشاهی در ایران. این را می‌دانند و دلیل‌ش هم حملاتی است که به آن می‌کنند. شاهزاده از مدتی پیش به پیشنهاد عده‌ای، بدنبال شورای رهبری بوده است و این شورا با شکست روبرو خواهد بود. نقشه پاره‌ای سازمان‌های قومی ‌این بوده که بگویند فدرالیسم را بپذیرید ما هم قبولت می‌کنیم. ولی کار به فدرالیسم ختم نخواهد شد و بسیار بیشتر می‌خواهند.

دیگرانی می‌گویند از همه بهتری و بند گردنبند هستی و این پادشاهی را ول کن ولی وقتی رها کرد، دیگر رهبر هم نمی‌شود. در نتیجه نه رهبر شده و نه پادشاه. ما این را می‌دانیم و ایشان هم می‌داند و زیر بار نخواهد رفت. همان طور که یکی از دوستان گفتند مقدار زیادی از برو بیای شاهزاده از مقام و عنوان‌ش است. به دلیل شاهزادگی است که این وزنه را دارد. نمی‌شود هم بخواهند ایشان شاهزاده نباشد و هم سرمایه ملی باشند و این تناقض است.

اما ببینیم از نظر خود شاهزاده چه تضادی وجود دارد. در پروژه رهبری خیلی عوامل هست که موفق نشود. اول اینکه نمی‌آیند. نیروی خارج کشور عموما مخالف پادشاهی است. کسانی که در عرصه سیاست هستند ۸۰ درصدشان چپ و جمهوری خواه‌اند و کمترین شانسی به پادشاهی نمی‌دهند. در داخل هم با ۵۰۰۰۰ تومان مردم درمانده را به دنبال خود می‌کشند و فعلا زمینه‌ای نیست. آنچه که مهم است حفظ اعتبار است که با این گونه اقدامات از بین می‌رود. با وعده و وعید اشخاص نباید خود را به عرصه‌ای وارد کند که بیش از ۵۰ درصد احتمال شکست وجود دارد و سرمایه هم از بین می‌رود. آن قدر اختلافات زیاد است که باید به جای رهبری دنبال همرایی باشیم. در عمل، رهبری می‌شود وسیله‌ای که مخالفان پادشاهی خیال‌شان از بابت او راحت شود. بخصوص این اشتباهی که در مورد فدرالیسم شد که امیدواریم ادامه پیدا نکند.

۵ ژانویه ۲۰۰۹

بخش ۵ / سخنرانی‌ها در دفتر پژوهش ح. م. ای / فدرالیسم، دمکراسی لیبرال

بخش ۵  

سخنرانی‌ها در دفتر پژوهش ح. م. ای

 

فدرالیسم، دمکراسی لیبرال

در توضیح گفته شد حزب مشروطه ایران مستقل اندیشیده و انسجام یافته و از روز اول از روش مستقل پیروی کرده است و طبیعی است که ابهامات و مشکلاتی پیدا شود و خوب است که دوستان طرح کنند. باید روی توده حزبی کار بیشتری صورت گیرد ولی کادر‌های حزبی حتما باید به مسایل آگاه و مسلط باشند. دموکراسی لیبرال را اول بار در ۴ سال پیش در قطعنامه کنگره آوردیم و دو سال بعد در آخن دوباره تعهد حزب را به لیبرال دموکراسی اعلام کردیم. طرفدار دموکراسی لیبرال در زبان فارسی لیبرال دموکرات می‌شود و دمکراسی لیبرال صفت حزب است. پس در موضوع لیبرال دموکرات که موصوف است مشکلی نباید داشته باشیم مگر اینکه بخواهیم دموکراسی لیبرال را برداریم و با دموکراسی مخالف باشیم یا دموکراسی غیرلیبرال بخواهیم که به صورت رای اکثریت بدون توجه به حقوق اقلیت باشد. در کنگره به درستی گفتیم نشست اول فرا حزبی است. بسیاری از مطالب میهمانان در جهت عقاید ما و سودمند بود. ولی معنی‌اش این نیست که هر چه گفته شد را قبول داریم. مطالب آقای نوری علاء را همه‌اش را قبول نداریم ولی خوشوقتیم که آن‌ها آمدند و حرف‌های‌شان را زدند. به همین ترتیب مطالب شاهزاده. حزب در مورد فدرالیسم مواضع‌ش را اعلام کرده است و آن را به عنوان گزینه قبول ندارد و این را در آخن و در شعار “یک کشور یک ملت” اعلام کرده است و وظیفه ما پیروی و توجیه کردن نیست. این حزبی است که نظرات‌ش را خودش تدوین کرده است. در پادشاهی مشروطه، پادشاه یک فردی است مثل بقیه و در یک سطح. ملکه اسپانیا ـ سوفیا ـ مصاحبه‌ای کرده است و با اینکه محبوبیت زیادی دارد و کارهای فرهنگی درخشانی کرده است روزنامه‌های اسپانیا به او ایراد گرفته‌اند که چرا به عنوان ملکه اسپانیا موضع تند گرفته است.

منظور این است که ما تعهدی به هیچ کس نداریم که هر چه بخواهند انجام دهیم. در باره فدرالیسم بارها نوشته‌ایم که برای ایران خطرناک است. سازمان‌های قومی ‌که چندی پیش آمریکا را دعوت به حمله می‌کردند و وعده استقبال با گل می‌دادند بعد از یک دوره فاصله‌گیری از سازمان‌های چپ و سازمان‌های چپ از آن‌ها اینک در عین ترمیم ارتباط خود با چپ‌ها تلاش می‌کنند راست‌ها را هم تحت تاثیر قرار دهند و فکر می‌کنند از طریق شاهزاده، یک قدم به هدف خود نزدیک می‌شوند و فدرالیسم را در بین ایرانیان جا می‌اندازند. ولی موضوع فدرالیسم مثل لیبرال دموکراسی برای حزب حل شده است.

ـ یکی از حاضران تذکر داد که شاهزاده اشاره‌شان در رابطه با مجلس موسسان بود. شاهزاده نمی‌تواند به کسانی که از فدرالیسم دفاع می‌کنند بگوید شما غلط می‌کنید. ایشان هر کس هر چه بگوید چون تصمیم گیرنده نیستند به مجلس رجوع می‌دهند. در سخنرانی‌شان هم از فدرالیسم به عنوان گزینه‌ای دمکراتیک یاد شد.

پاسخ این است که ما نمی‌توانیم همه‌چیز را به رای بگذاریم. آیا استبداد را می‌توان به رفراندم و مجلس موسسان ارجاع کرد. اینکه ما همه‌چیز را به رای مردم بگذاریم مسئله‌ای را حل نمی‌کند. یک مسائل اصولی هست و یک مسائل عملی. آنچه که به رای مردم گذاشته می‌شود قانون اساسی است که بر اصولی استوار است که قانون اساسی در چهارچوب آن می‌باید نوشته شود مانند دمکراسی و حقوق بشر و یکپارچگی و یگانگی ملی ایران. مثلا عرفیگرایی یکی از اصول ماست. اگر آمدند و گفتند حالا مردم مذهبی هستند و شما سخت نگیرید و سکولاریسم را هم به رای مردم بگذارید چه خواهید گفت؟ و یا عده‌ای دیگر پیدا شوند و بگویند حالا دموکراسی را هم به رای بگذارید یا مثلا” مردم رای بدهند که نمایندگان مجلس را پادشاه انتخاب کند که تظاهر کنندگان در تایلند می‌خواستند.

ـ هموند دیگری ضمن تاکید اینکه من هم با فدرالیسم مخالفم گفتند اگر احیانا” مجلس موسسان که ما سعی خواهیم کرد با آگاهی رسانی و فعالیت بیشتر افرادی شایسته در آن انتخاب شوند به آن رای داد ما که نمی‌توانیم به کوه بزنیم. ما باید تابوها را بشکنیم و به مجلس موسسان قدرت بدهیم نه اینکه تو دهن مجلس موسسان بزنیم. پس لیبرال دموکراسی چیست که به آن متعهدیم؟

توضیح این است که ما نمی‌گوئیم اگر مجلس موسسان به اصولی که معتقدیم رای نداد به کوه می‌زنیم. ما می‌گوئیم ـ البته هر کس آزاد است هر چه بگوید ـ ما از طرف حزب می‌گوئیم که حزب به اصولی معتقد است و حق‌ش است که بخواهد قانون اساسی آینده بر آن اصول بنا شود و آن وقت قانون اساسی راه‌های عملی برای اجرای این اصول را مشخص می‌کند و قابل بحث و رای دادن است. ولی اصولی مثل یکپارچگی ایران، برای ما قابل بحث و رای گیری نیست و فدرالیسم جزو اصول ما نیست. فدرالیسم، یک کشور یک ملت نیست، فدرالیسم تقسیم زبانی ایران است. می‌گویند همزبانان دور خودشان مرز بکشند. همانطور که در عراق کردها دیگر عراقیان را می‌کوشند از مناطقی بیرون کنند. ما گفتیم فدرالیسم را برای ایران خطرناک می‌دانیم و این مسائل قابل مذاکره نیست و این حق ما هست و تا روزی که مردم رای نداده‌اند و حتا بعد از آن دفاع می‌کنیم.

گفته‌ایم به نظر ما مردم ایران چون در طول تاریخ نشان داده‌اند روش‌شان چیست زیر بار نخواهند رفت و این نظر ماست. ما از نظر خودمان پائین نخواهیم آمد. حال اگر مردم مثلا سکولاریسم را نخواستند و یا خواستند ایران را تکه پاره کنند مجبوریم اطاعت کنیم. الان مجلس موسسانی در کار نیست و می‌گوئیم خطرناک‌ترین چیز برای ایران فدرالیسم است و برای اینکه کار به مجلس موسسان بکشد مبارزه احزاب و سازمان‌ها و افراد و تشریح مواضع آنها برای مردم لازم است که مردم وقتی به مجلس موسسان رای می‌دهند آگاه باشند و بدانند به چه چیزی رای می‌دهند. اگر بگوئیم همه مشکلات را می‌گذاریم برای مجلس موسسان، مردم چگونه می‌خواهند رای ما را بدانند و طرف ما را بگیرند؟ مجلس موسسان که از هوا نمی‌آید.

 ـ هموند دیگری گفت بر سر اصول چانه نباید زد و همه‌چیز را به رای مردم نمی‌شود گذاشت. تعریف واقعی فدرالیسم متفاوت از تعریفی است که از این گروه‌ها می‌شنویم. یک نمونه بارز فدرالیسم را در عراق می‌بینیم. در کردستان پرچمی ‌از عراق نیست. این بخش فدرال بخشی جدا شده است از عراق. مرزها کنترل است. ماده ۱۴۰ مربوط به مناطق نفت‌خیز در مرز کردستان فدرال و عراق بر سرش دعواست. بسیاری اعضای احزاب کردی خصومت بخصوصی با ایرانی‌های فارسی زبان و ترک‌ها داشتند. حالا با فدرالیسم واقعی‌اش ما مشکل داریم که عواقب آن در آینده چه می‌شود. اگر شخصی صحبتی می‌کند احترام او واجب است ولی پادشاه پدر ملت که نیست. اساسا” از جاوید شاه گویی به مشروطه رسیدن زایش اندیشه و استقلال فکری است.

در مسئله فدرالیسم وقتی می‌پرسند نظر شما چیست نمی‌توانیم ماستمالی کنیم. بی احتیاطی‌هایی بوده و اگر احتیاط نکنند خطرناک است. لازم است که ما همان طور که بعدها باید مراقبت کنیم که انحرافی پیش نیاید در مورد فدرالیسم هم این مراقبت را داشته باشیم. بحث ما فعلا” سر خوبی یا بدی فدرالیسم نیست. این است که آیا فدرالیسم را باید وجهه احترام آمیزی داد؟ اگر در کشوری که فدرال نیست ولی صحبت از مرزکشی زبانی است و از اطراف و همسایگان کار شده و می‌شود برویم دنبال فدرالیسم زبانی، این کار بسیار خطرناک است.

در پایان به این ترتیب بحث‌ها جمع بندی شد: دفتر پژوهش بکلی جدی شده است و در سازمان‌های سیاسی بی مانند است. در موضوع دگراندیش و هم اندیش در فارسی موافق و مخالف و دشمن داشتیم که فاصله مخالف و دشمن کوتاه بود. در یک جامعه پلورال زندگی و تحمل نظر دیگران صورت می‌گیرد و دگراندیش در مقابل هم‌اندیش نیست. لازم نیست برای توافق اصولی و حتی گاه تاکتیکی دگراندیشی را کنار گذاشت؛ انگار که با دگراندیش نمی‌توان کار کرد و حتما باید هم‌اندش بود. بحث ما در اصول است. تاکنون چندین بار قطعنامه حزب در رابطه با عدم‌تمرکز و حقوق اقوام به سازمان‌های قومی ‌ارسال شده است ولی حتی از اعلام وصول ان خودداری کرده‌اند. مذاکرات هم سال‌هاست ادامه دارد و هیچ اثری نبخشیده است. یک علت عمده‌اش همان محافل خارجی هستند که در این موضوع دست در کاراند. یکی از راه‌های تاثیرگذاری این است که تندروان در سازمان‌های قومی ‌بدانند مطلقا” شانسی ندارند و با کسانی طرف هستند که تا آخر قضیه خواهند رفت. اعلام‌های ما در مورد ایستادگی در برابر حمله به ایران و تجزیه کشور اثر زیادی داشت ولی موضع‌گیری اخیر در سخنرانی کنگره تا حدودی آن را خنثی کرده است. به آمریکائیان باید فهماند که شما دارید جمهوری اسلامی ‌را تقویت می‌کنید و مردم ایران را وادار می‌کنید در پشت جمهوری اسلامی ‌بایستند.

اینکه فدرالیسم را جزء مقوله عدم‌تمرکز می‌آورند و به این وسیله به آن مشروعیت می‌دهند غلط است. عدم‌تمرکز به معنی حق مردم به اداره امور محلی خود و مسئله‌ای مربوط به حکومت است. این حق در اعلامیه جهانی حقوق بشر آمده است و نیاز به رفراندم ندارد. تنها می‌باید مسائل عملی آن را به رای عمومی ‌گذاشت. ولی فدرالیسم مربوط به حاکمیت است و جزء حقوق بشر نیست.

۲۲ دسامبر ۲۰۰۹

بخش ۵ / سخنرانی‌ها در دفتر پژوهش ح. م. ای / چرا لیبرال دموکرات شدیم

بخش ۵  

سخنرانی‌ها در دفتر پژوهش ح. م. ای

 

 چرا لیبرال دموکرات شدیم

حالا که بحث لیبرال دموکرات مطرح شده و به کنگره می‌رود لازم است ببینیم چرا یک حزب طرفدار پادشاهی می‌گوید لیبرال دموکرات است و چه شد که منشوری نوشتیم که ربطی به سازمان‌های سلطنت‌طلب نداشت و ویژگی‌هایی داشت که امروز لیبرال دموکرات می‌نامیم و آن موقع نمی‌دانستیم نام‌ش لیبرال دموکرات است. این بحث خوبی است و راه ما را باز خواهد کرد.

وقتی انقلاب شد و شمار زیادی از میان فعالین و مقامات سیاسی سابق گریختند و بخشی از پیروزمندان انقلاب به آنها پیوستند بحث سیاسی در بیرون ادامه همان بحث‌های پیش از انقلاب بود. در دانشگاه پاریس سازمان‌های چپ میز و رساله و کتاب می‌گذاشتند و کتک‌کاری هر روزی بود. در کشورهای آزاد تحمل اینکه گروهی دیگر بتواند فعالیت کند نداشتند. در یکی دو سال بعد از انقلاب طرفداران پادشاهی در اقلیت بودند و ظاهر نمی‌شدند. در لوس آنجلس که آقای پاشایی و دوستان فعالیت را شروع کردند خیلی ممکن بود از طرف ایرانیان گریخته از ایران مورد حمله قرار گیرند. حالا این‌ها جرئت داشتند ولی خیلی‌ها نداشتند. سازمان‌های سیاسی فعال آن موقع به ریاست ارتشبد‌ها و وزرای پیشین شرط‌شان این بود که صحبت پادشاهی نشود. کم کم این روحیه تغییر کرد. با پدیدار شدن ماهیت رژیم اسلامی‌ و امید اینکه حکومت زودگذر است ناگهان طرفدار پادشاهی فوق‌العاده زیاد شد. کسانی که در انقلاب شرکت کرده بودند دو آتشه‌تر از همه وارد میدان شدند. مقداری فرصت‌طلبی بود و نیاز روانی به جبران اشتباهات فوق‌العاده و بریدن از رژیم هم بود. طوری شد که کمتر از اعلیحضرت همایون و شاهنشاه گناه بود. در عرض دو سال در چنین فضایی صد‌ها سازمان طرفدار پادشاهی تشکیل شد. نگاه‌ها ساده بود: ما طرفدار پادشاهی هستیم و می‌خواهیم اوضاع را به حال سابق برگردانیم که بهتر بود. در توضیح انقلاب هم گفتند انقلاب کار مردم نبوده و انقلاب کارتر و شرکت‌های نفتی بوده و به ما ربطی نداشته است.

تعدادی از ما با چشم دیگری به این منظره نگاه کردیم. سیل را دیده بودیم که از کجا شروع شده بود و امواج انقلاب را و طرفداران میلیونی آن از جمله طرفداران پادشاهی از وزرا و وکلا و آنها که حتا مثلا در پاریس رای داده بودند. وقتی به این وضع نگاه می‌کردیم حقیقتا” از تو خالی بودن این نسل انقلاب خیلی ناراحت شدیم. فکر کردیم آنچه اینها می‌کنند نه تنها بجایی نمی‌رسد بلکه زیان‌آور است و بکلی راه دیگری باید رفت.

فکر کردیم حالا که این انقلاب را توده مردم کرده اند و ۶ ماه میلیون‌ها ایرانی به خیابان‌ها ریختند، خمینی را در ماه دیدند و ریش در قرآن یافتند و مذهب سراسر چپ و راست را گرفته بود و از بالا تا پائین مجیز مذهب می‌گفتند و نخست‌وزیر‌ها مسابقه گذاشته بودند که کدام به آیت‌اله نزدیک‌ترند، در چنان موقعیتی با چنان زیر و رو شدن‌ها به نظر رسید تکرار گذشته نه امکان دارد و نه به صلاح ایران است. حال که با یک شمشیر خون‌آلود گذشته را بریدند و جدا کردند، بهتر است خودمان را از گذشته آزاد کنیم و یک راه‌حل تازه بیابیم. آنچه در گذشته بوده است و نتیجه‌اش انقلاب اسلامی ‌و پیامدهای آن بود و این طبقه سیاسی که ما در بیرون دیدیم و در ایران بود و این طرز فکر‌ها را، باید دور ریخت. ولی ما پادشاهی را دور نریختیم و چند دلیل داشت ۱ ـ بستگی نوستالژیک زندگی‌های‌مان با پادشاهی، بعضی‌ها کمتر بعضی‌ها بیشتر. ۲ ـ از پادشاهی چیزی مانده بود، هم یک نماد و هم خاطره خوب که ایران را ساخته بود و ما می‌خواستیم دنبال ساختن ایران را بگیریم. پادشاهی هنوز در خاطره‌ها بود و شاهزاده هم بود چون تازه انقلاب شده بود و ولیعهد تازه اعلام آمادگی کرده بود. از چنان سرمایه‌ای باید استفاده می‌کردیم. روی همه این ملاحظات پادشاهی را در مرکز گذاشتیم. تقریبا” ۹۹ در صد افرادی که به سازمان مشروطه‌خواهان در حال تاسیس پیوستند فرق زیادی با سلطنت‌طلبان نداشتند ولی عده کمی ‌از این‌ها با بقیه فرق داشتند.

همه‌چیز از بررسی دقیق اوضاع ایران قبل از انقلاب و جریانات انقلابی و اوضاع شش ماهه آخر و رفتار رهبری سیاسی و هیئت حاکمه و تحولاتی که بعد از انقلاب روی داده بود و افق تازه‌ای که در برابر ملت ما باز شده بود آغاز شد. هیچ کس حاضر نبود این افق تازه را ببیند و همه دنبال تجدید گذشته بودند. چپ‌ها و سلطنت‌طلب‌ها و مصدقی‌ها. بحث‌های آن دوره تا نیمه سال‌های ۹۰ طول کشید. در آن بحث‌ها هیچ‌چیز تازه‌ای نبود. منتها چون طرفداران پادشاهی زیاد بودند روزنامه و تلویزیون در دسترس داشتند و نیروئی سیاسی بودند چپ‌گراها و مصدقی‌ها در واکنش به این پدیده تاکید را روی جمهوری‌خواهی گذاشتند که معنایی نداشت و امروز هم ندارد چون شکل حکومت است و نمی‌تواند یک برنامه باشد. البته آنها هم می‌توانستند بگویند پادشاهی را به عنوان محور یک سازمان سیاسی قرار دادن به همین نحو است که درست است ولی همان طور که گفتم بین پادشاهی و جمهوری خواهی این فرق بود که یکی با ماهیت کم و بیش زنده ای سر و کار داشت ولی دیگری بکلی یک ماهیت مجرد و انتزاعی بود.

این انقلاب آغازگاه همه اتفاقاتی که از این پس باید در ایران روی دهد و همه‌ی برنامه‌هایی است که برای ایران داریم. به گذشته کاری نداریم جز درس گرفتن از آن و بهره‌گیری از قسمت‌های خوب‌ش و به هیچ وجه در پی تکرار آن نیستیم و در پی باززایی گذشته نیستیم. بدین جهت وارد دعوای گذشته خودمان در برابر گذشته دیگران نمی‌شویم. خود را از گذشته آزاد کرده‌ایم و بهای سنگینی داده‌ایم. خیلی حملات شد و هنوز هم ادامه دارد. ولی این بهترین کاری بود که با گذشته می‌شد کرد و دیگران با گرفتاری به این راه کشیده شدند و می‌شوند و ما ۱۵ سال پیش‌تر از اینها هستیم. گفتیم انقلابی شده است این فرصت را قدر بدانیم. انقلاب یک فاجعه بود ولی فاجعه می‌تواند منشاء باززایی شود. خیلی‌ها هنوز این مسئله را نفهمیده‌اند که نمی‌توانیم و نباید گذشته را تجدید کنیم. یک اشکال اساسی در گذشته بوده است که به اینجا کشیده شده است پس در پی راه‌حلی باشیم که نگذارد اشکالات اساسی پیش آید. نکته این بود که از کجا باید شروع کنیم.

بعد از کنار زدن تئوری توطئه و دریافتن این واقعیت که خارجی‌ها بعدا به انقلاب پیوستند و طبقه متوسط و بالای ایران هم همین طور، پرستش شخصیت را کنار گذاشتیم و بر مسئولیت و حقوق فرد انسانی تاکید کردیم. خلاصه کردن همه چیز در یک فرد و پرستش او که از دوره رضاشاه آغاز شد با خود روحیه و سیاست‌هائی می‌آورد و این سیاست‌ها سرانجام همه چیز را در یک نفر متمرکز می‌کند و آن یک نفر اگر از عهده بر نیاید همین بساط می‌شود

به عنوان هوادار پادشاهی همه تکیه را روی پادشاهی نگذاشتیم . هم نگاه کردیم به امکانات اندک شاهزاده و هم نخواستیم مثل دیگران با ایشان عکس بگیریم و یا دنبال پول در آوردن به این بهانه باشیم. همه اینها از قائل شدن به مسئولیت فرد ایرانی و به حقوق ایرانیان بود و از آنجا بود که منشور با آن روحیه نوشته شد یعنی تامل بر حقوق افراد ایرانی و مسئولیت ایرانی در اداره کشور. این خطوط کلی بود، روح یک نظام سیاسی بود برای آینده ایران. ولی این روح جسمی ‌هم لازم داشت یعنی یک برنامه سیاسی در رابطه با اقتصاد، آموزش، کشاورزی، سیاست خارجی، محیط زیست… و وقتی اینها را می‌نوشتیم متوجه نکته دیگری شدیم که پادشاهی در این برنامه سیاسی ۵% قضیه است و ۹۵% این مسائل ربطی به جمهوری یا پادشاهی ندارد و این ۹۵% سیاست‌های درست و آزموده و سنجیده لازم دارد که با مطالعه تاریخ خودمان و ادبیات سیاسی جهانی فراهم می‌شود. یک شاه یا نخست وزیر یا رئیس جمهوری می‌خواهد با این کشور چه کند؟ با سیاست خارجی و مسائل اقوام و اقتصاد چه خواهد کرد؟ این ما را به مخالفان‌مان نزدیک کرد و این کار را صد در صد ما شروع کردیم و اعتبارش به حزب است: شروع این فکر که نظام سیاسی مهم است و نه شکل آن، یعنی پادشاهی یا جمهوری. نظام سیاسی یا لیبرال دموکرات است یا دیکتاتوری. فقط در یک نظام دموکراسی لیبرال آن توسعه و ترقی که هدف ماست و همه این منشور بر گرد آن نوشته شده می‌تواند امکان یابد. پس میان فلسفه حکومتی و اقتصاد سیاسی و نظام اجتماعی حزب ارتباط ارگانیک است، انسجامی‌ در منشور است و اجزای‌ش با هم می‌خواند.

چون نمی‌خواستیم گام در راه‌های گذشته بگذاریم، انقلاب را به عنوان نقطه شروع و نه تجدید، در نظر آوردیم و روش‌های‌مان بکلی با دیگر طرفداران پادشاهی متفاوت گشت. در نگاه به مبارزه نیز هر چه از دیگران در طیف خود فاصله گرفتیم. مبارزه برای ما فحاشی و اتهام زنی و افشاگری و انشعاب و تیز کردن دشمنی‌ها و دوری از کار فکری و سازمانی نبود. گفتیم مبارزه طولانی است و برای‌ش باید آماده شد و در نتیجه به کار ریشه‌ای روی آوردیم. رویکرد خود را به کسانی که در انقلاب شرکت کردند از انتقام و اتهام خالی کردیم. یکی از بزرگ‌ترین تفاوت‌های ما با سلطنت‌طلبان همین است. ما گفتیم همه مردم به صورتی آلوده این انقلاب شدند و کیفر دیدند و بهتر است صحبت انتقام را کنار بگذاریم و بر عکس از در همدردی و بخشایش وارد شدیم و تا دادگاه حقیقت یاب و محکوم کردن و مجازات نکردن همه عوامل این رژیم رسیدیم.

تفاوت دیگری که بین خود و دیگران گذاشتیم این بود که مبارزه را در بیرون تمرکز ندادیم. بسیاری دوستان در طیف ما عملا به داخل کاری ندارند و حواس‌شان به بیرون است و مبارزه‌شان با بیرون بوده است. البته خبر‌ها را بازتاب می‌دهند و رژیم را محکوم می‌کنند ولی با معیار‌های بیرون حوادث درون را می‌سنجند. ما همیشه خود را به جای مبارزان درون و همه این مردمی‌ که نمی‌توانند مانند ما آزادی عمل داشته باشند می‌گذاریم. با بیرون هم مبارزه نداریم. این سیاست که ما پاسخ حمله، و نه انتقاد سالم را نمی‌دهیم و یک چشم‌مان حداقل درون را می‌پاید از همان سرچشمه می‌گیرد. در ۳۰ سال گذشته ایران دگرگون شده است و این مهم است که قدم به قدم با تحولات حتا در خود رژیم پیش بیائیم و ببینیم چگونه از این تحولات می‌شود برای مبارزه استفاده کرد. نگرش منزه‌طلبانه نداشته‌ایم. برخی می‌خواهند یک نفر یا به زندان بیفتد و در نیاید و یا کشته شود تا قبول‌ش داشته باشند. ما خواهان زندان افتادن و کشته شدن هیچ‌کس نیستیم و شهید نمی‌خواهیم. چپ و راست هم نسبت خیانت نمی‌دهیم. روزی بسیاری از آن‌هایی که با رژیم همکاری می‌کنند بر علیه این رژیم خواهند بود.

از آنجا که اعتقادی به نقش تعیین کننده بیگانگان نداریم امید خود را به مداخله آمریکا نبسته‌ایم. البته اگر پشتیبانی اخلاقی بین‌المللی باشد فرق می‌کند ولی آرزوی حمله امریکا یا هر دولت دیگری را کشیدن شرماور است.

حالا از آن طرف کم کم متوجه می‌شوند که دعوای اصلی سر چیست. بر سر مسئولیت و حقوق مردم است؛ بر سر توسعه و ترقی ایران است و نه اینکه احزاب قومی ‌به عنوان ملیت‌ها هر کاری با ایران بکنند. چپ ایران ۶۰ سال اسیر تجزیه‌طلبی بوده است. حال این صدا در چپ هم بلند شده است که ایران مهم است.

چرا ما طرفدار لیبرال دموکراسی شدیم. چون نظام لیبرال دمکرات از پادشاهی مهم‌تر است. با لیبرال دموکراسی پادشاهی خواهد ماند اگر برقرار شود ولی با استبداد اگر هم برقرار شود کوتاه خواهد بود. در فرانسه پس از انقلاب پادشاهی و امپراتوری آمد ولی کنار زده شد. پادشاهی‌های دیگر در اروپا اگر با جنگ از میان نرفتند در نظام حکومتی که دموکراسی لیبرال بود برقرار ماندند. دعوای پادشاهی و جمهوری فرع است دعوای اصلی جای دیگری است. بر سر لیبرال دموکراسی یعنی حکومت اکثریت در چهارچوب اعلامیه جهانی حقوق بشر و ایران واحد و یکپارچه است.

توضیحات در باره اظهار نظر‌ها:

دوستان این برداشت را نکنند که قصد ما این است که ج.ا. ما را سلطنت‌طلب نداند. قصد ما این است که روشن کنیم که چه تفاوت‌هایی با سلطنت‌طلبان داریم؛ سیاست‌های ما چیست، و برنامه خود را بگوئیم و خود را معرفی کنیم. ج.ا. ما را به بدترین چیزها هم در دنیا می‌چسباند. وقتی می‌گوئیم پادشاهی همه چیز ما نیست و اهمیت هر چیزی به اندازه خودش است می‌خواهیم هم خود را معرفی کنیم و هم پادشاهی را. روحیه سلطنت‌طلبی فقط روی یک برش اجتماعی برد دارد و قبلا” هم به دوستان گفته‌ام تا وقتی مردم حس نکنند که این رژیم رفتنی است دور هیچ کس جمع نمی‌شوند. مبارزه ما طولانی است؛ باید خود را آماده سازیم و مایوس نشویم و نظرمان را عوض نکنیم. شک نیست هدف اعلام شده رژیم در رابطه با واقعه شیراز ما بوده‌ایم. قبلا” هدف اعلام نشده رژیم بودیم.

در باره نقش پادشاهی به عنوان اسلحه ما در مبارزه، همانطور که گفتند در مبارزه، به نقاط ضعیف باید پرداخت. آیا به مردم می‌گویند پادشاهی نیست یا می‌گویند آزادی و حقوق بشر نیست و پول نفت به ونزوئلا و لبنان و جیب عده ای می‌رود؟

طرف ما آدم‌های باسواد و روشنفکر باید باشند. اگر ما حزبی بودیم که در ایران شعبات متعدد داشتیم آن وقت مسئله فرق می‌کرد. ما دسترس به توده‌ها نداریم. مردم ایران هم همواره به دنبال روشنفکران بوده‌اند و قلم همیشه اهمیت داشته است. ما نمی‌توانیم سیاست‌مان را روی بی اطلاع‌ترین مردم بگذاریم. الان مخاطب شما همین آدم‌های فهمیده هستند. آدم بی‌اطلاع بی‌علاقه که به سراغ سیاست و ما نمی‌آید. ما فقط با گروه روشنفکر روبرو هستیم و آنها هم ارتباطاتی در ایران دارند.

رژیم سابق همه خوبی‌ها را داشت غیر از دموکراسی حرف درستی نیست. وقتی دموکراسی نباشد فساد و زورگویی رشد می‌کند. ما کارمان توجیه نیست و برای رفع و رجوع نیامده‌ایم و سر اصول خود ایستاده‌ایم.

۲۲ سپتامبر ۲۰۰۸

بخش ۵ / سخنرانی‌ها در دفتر پژوهش ح. م. ای / ارتباط پادشاهی و یک حزب لیبرال دمکرات

بخش ۵  

سخنرانی‌ها در دفتر پژوهش ح. م. ای


ارتباط پادشاهی و یک حزب لیبرال دمکرات

در ایران خیلی‌ها از دیکتاتوری کنونی ناراضی هستند و دنبال یک رضاشاه دیگر می‌گردند که با قدرت کار‌ها را از پیش ببرد. ولی ما تجربه یک انقلاب زشت را داریم که به علت ضعف جامعه مدنی و نبودن رواداری در فرایند سیاسی روی داد. پادشاهی نیروی مثبتی در جامعه بود ولی مردم به حساب نمی‌آمدند. لیبرال دمکراسی یعنی گذاشتن فرد انسانی و نه هیچ ماهیت دیگری در مرکز تفکر سیاسی و سازمان دادن جامعه برای حفظ حقوق افراد. پادشاهی و جمهوری به یک اندازه می‌توانند در این قالب جا بیفتند. برای ایران پادشاهی مناسب‌تر است.

مثال‌هائی که دوستان می‌آورند با شرایط امروزی ما که در مبارزه هستیم و در کشور خود نیستیم نمی‌خواند. امروز پادشاهی بیش از همه به مبارزه کمک می‌کند. مخالفان ما هم از حزب نمی‌ترسند. ترس‌شان از پادشاهی است. مسلم است ما طرفدار شکل اروپائی پادشاهی هستیم و این هم یکی از نقطه‌های قوت ماست. حالا باید ببینیم چگونه از این موضوع استفاده کنیم.

در بحث پادشاهی یک نگاه تاریخی هست که خیلی قدیمی ‌است و شامل بهترین و بزرگ‌ترین و بالاترین می‌شود، و یک نگاه امروزی و روشنگرانه هم هست که نظر ماست. ما تاریخ را گرامی ‌می‌داریم ولی تاریخ مال امروز نیست. باید زیربنائی باشد که متزلزل نشود. در قانون اساسی امریکا بود که حقوق بشر ذکر، و مبانی قانونی لیبرال دمکراسی گذاشته شد. در ایران تنها دیدگاه تاریخی دارند و به علت آشنا نبودن با دمکراسی تنها راه‌حلی که به نظرشان می‌رسد رضاشاه و نادرشاه است ولی این اشتباه است چون پس از آنها کشور از هم پاشید. باید دنبال راه‌حلی باشیم که با یک تغییر همه چیز از بین نرود. همه چیز را در یک نفر متمرکز کردن خطرش این است که اگر آن یک نفر در میان نباشد چه باید بکنیم؟

ما در منشور حزب تکلیف خود را با آینده روشن کرده‌ایم. گذشته هم نه قابل تکرار است نه می‌باید تکرارش را خواست. نباید دنبال اوضاعی برویم که باز پس از سی سال همین بلا سرمان بیاید. این گونه هم نیست که همه در ایران مثلا طرفدار پادشاهی یا جمهوری باشند.

هر قدر پایه‌های حزب اصولی‌تر باشد دوام آن بیشتر خواهد بود. مردم ایران دیگر همین جوری دنبال پادشاهی یا غیر آن نخواهند رفت. و زیر و بم افکار حزب یا فرد را جستجو می‌کنند. هنگام تشکیل حزب اصولی مورد نظر بوده و در اساسنامه و منشور هم آورده شده است. هدف ما یک رژیم مشروطه‌پادشاهی دمکراتیک است. اصول ما تغییر نکرده است ولی راه‌های بهتر رسیدن به هدف را باید در نظر داشت. ما دنبال تکامل بیشتر هستیم. چگونه توضیح دادن منشور مهم است.

ما از آغاز هوادار پادشاهی بوده‌ایم و می‌بینیم که بخش عمده‌ای از مردم طرفداران این طیف هستند و ما هم برای افزایش طرفداران پادشاهی فعالیت می‌کنیم ولی چه بهتر که نگاه خود را به پادشاهی و برنامه‌های‌مان را برای اداره کشور بیشتر و بهتر توضیح دهیم. جذب مخالفان البته لازم است ولی اولویت را باید به جوانان و مردم در خود ایران بدهیم. بدترین مخالفان ما بیشتر در طیف استبدادی چپ و راست یافت می‌شوند، از جمله کسانی که در حزب هم از بنیان‌گزاران بوده‌اند. ما در بحث خود به نیرو‌های دمکراسی و حقوق بشر توجه داریم. گروهی از فعال‌ترین هموندان حزب در گذشته از طرفداران پادشاهی نبوده‌اند.

انسان با پیشرفت علوم گام به گام با تقدس‌زدائی توانست خود و جهان را دگرگون کند. پادشاهی هم از آسمان به زمین آورده شد. دیگر سلطنت ودیعه‌ای الهی نیست. یک حزب لیبرال دمکرات پادشاهی را در مفهوم مدرن آن می‌فهمد که با فرمانروائی ارتباط پیدا نمی‌کند. ما به تقدس‌گرائی اعتقادی نداریم. همه چیز قابل بحث و نقد است. به عنوان مثال این روز‌ها بیستمین سال کشتار ۱۶ شهریور ۱۳۶۷یادآوری می‌شود. ولی با همه محکوم کردن این فاجعه و دل سوزی برای قربانیان و بازماندگان آنها نمی‌توان اعضای سازمان‌های انقلابی چریکی را در آن موقع آزادی‌خواه دانست. نگاه ما به پادشاهی و لیبرال دمکراسی به هم پیوند ارگانیک دارد. اصل دمکراسی لیبرال است و دعوای پادشاهی و جمهوری موردی ندارد.

منشور ما خوشبختانه هنوز دارای شمول و انعطافی است که نگذاشته است کهنه شود و کاملا با نیاز‌های زمان سازگاری دارد. در شانزده سال گذشته هیچ انتقاد جدی از آن نشده است و ما نیازی به تغییر آن نداریم ولی استدلال و روشنگری و طرز بیان را همیشه می‌توان بهتر کرد. این بحث‌ها هم ذهن ما را بازتر می‌کند هم در بیرون خوانندگان و طرفدارانی دارد و برای هواداران ما در ایران نیز بررسی بخش سخن روز سامانه حزب می‌تواند سودمند باشد. لیبرال دمکرات هنگامی‌که این منشور نوشته می‌شد در زبان سیاست ایران جائی نداشت ولی منشور یک سند لیبرال دمکرات است و این اصطلاح بی آنکه نیاز به تغییر نام حزب داشته باشیم صفت ما شناخته شده است و خواهد شد.

در موضوع پادشاهی در بحث دوستان دو نگرش را می‌شد تشخیص داد. نگرش سودجویانه و نگرش اصولی. نگرش سودجویانه می‌گوید باید پادشاهی را با توجه به اینکه وضع مردم در آن زمان بهتر بوده است محور قرار داد و تکیه را روی آن گذاشت تا بعد در ایران به دمکراسی و لیبرالیسم سیاسی برسیم. نگرش اصولی ضمن تایید این نظر که پادشاهی در مبارزه عامل سودمندی است سـه اصل را در نظر دارد: ۱ ـ سخنی بگوئیم که در همه موارد بتوانیم پایش بایستیم. ۲ ـ پادشاهی را مصرف و خراب نکنیم، چنانکه بسیاری از هواداران پادشاهی در این دهه‌ها کرده اند. ۳ ـ اندکی هم در اندیشه آینده ایران باشیم و به دست خود از هم اکنون اسباب استبداد و تقویت روحیه استبدادی را فراهم نکنیم. ترسی که از قول یکی از سازمان‌های چپگرا نقل شد بجاست. با این ضعف سیاسی و اخلاقی جامعه ما، و عقب‌ماندگی و غلبه هوچی‌گری و فرصت‌طلبی در سیاست ایران بیم آن می‌رود که باز دچار دیکتاتوری شویم.

 حتا با نگرش سودجویانه هم نمی‌باید اصول را فراموش کرد. ما باید صرفنظر از اینکه سخن به نام چه کسی است نظری را که درست می‌دانیم بگوئیم. کار ما رفع و رجوع و توجیه و از آن بدتر تایید هرچه گفته می‌شود نیست. برای سلطنت‌طلب معمولی سخن مهم نیست، چه کسی می‌گوید مهم است. ما درست برعکس هستیم. بعد هم در مورد سودمندی نگرش سودجویانه مبالغه نباید کرد. گذر زمان و جابجائی نسلی را باید در نظر داشت. در این سه دهه صد‌ها سازمان خواستند از این سرمایه استفاده کنند و اثری از آنها نماند. طرفداری پادشاهی به تنهائی نتوانسته است گروه‌های بزرگی را جلب کند یا گروه‌های کوچک را نگهدارد. قدرت ما در این بوده است که پادشاهی را در قالب یک برنامه فراگیر لیبرال دمکرات عرضه کرده‌ایم. تا دورنمای سرنگونی رژیم در افق پدیدار نشود و مردم امیدی به تغییر اوضاع نداشته باشند به هیچ عنوان از جمله پادشاهی نمی‌توان مردم را از بیرون جمع کرد. نگرش سود جویانه محدودیت‌های زیاد دارد ولی نگرش اصولی در همه حال مایه نیرومندی است.

آیا پادشاهی را می‌توان در قالب لیبرال دمکراسی فکر کرد؟

اشکال مهمی‌که جمهوری‌خواهان می‌گیرند این است که مقام موروثی دمکراتیک نیست. حالا صرفنظر از این که نه موروثی خودبخود غیردمکراتیک است نه غیرموروثی لزوما دمکراتیک می‌شود، امروز جمهوری‌های موروثی هم پیدا شده‌اند. پاسخ ما دو تاست. نخست نمونه‌های عملی که بسیاری از خود این جمهوریخواهان هر روز در اسکاندیناوی و بریتانیا و کشور‌های دیگر ی با آن سر و کار دارند. دوم سیر پادشاهی در اروپا که اصلا از استبداد مطلقه به لیبرالیسم و بعد دمکراسی لیبرال بوده است. در سده هژدهم در اروپای مرکزی و شمالی ما پادشاهی‌هائی را می‌بینیم که در آنها از انتخابات و مجلس تصمیم‌گیر خبری نیست ولی حقوق افراد جامعه به مقدار و درجه بالا حفظ می‌شود. از سده نوزدهم تا بیستم آن پادشاهی‌هائی که ماندند هم پارلمانی و دمکرات شدند، هم نظام سیاسی با اعلامیه حقوق بشر انقلاب فرانسه سازگار گردید. آنچه پادشاهی را لیبرال دمکرات می‌کند. این است که نهاد‌های حکومت کننده انتخابی و نه موروثی هستند نه برای همه عمر. نمایندگان و سناتور‌ها و نخست وزیران و وزیران وقتی دوره‌شان تمام شد می‌روند و به هر وسیله به مقام‌شان نمی‌چسبند. این چیزی است که ما در تاریخ خود تجربه نکرده‌ایم و اصل دمکراسی است. بقیه‌اش هم حقوق بشر است که باز به هیچ بهانه و عنوان نمی‌توان از افراد سلب کرد.

بخش ۶ / سخنرانی در سه نشست دوستان تلاش ۲۰۰۸ / لیبرالیسم از کجا آمد

بخش ۶  

 

سخنرانی در سه نشست دوستان تلاش ۲۰۰۸

 

لیبرالیسم از کجا آمد

درباره لیبرالیسم باید از اینجا شروع کنم که ما ایرانیان، روشنفکران، سیاستگران و علاقمندان به امور عمومی، حال آن قهرمان نمایشنامه مولیر (بورژوا ژانتیوم) را داریم. یک آدم تازه به دوران رسیده که می‌خواهد وارد سطح‌های اشرافیت بشود و احساس نیاز می‌کند که زبان بهتری داشته باشد و با سواد بشود. یک معلم ادبیات می‌آورد و در نخستین جلسه، معلم ادبیات به او می‌گوید ادبیات دوگونه است: نظم و نثر. نثر همین صحبت‌هایی است که ما با هم داریم می‌کنیم. بورژوا ژانتیوم می‌گوید: عجب! پس من همه عمر نثر می‌گفتم و خبر نداشتم.

در موضوع لیبرالیسم هم بسیاری از ما نثر می‌گویند و خبر ندارند. این را من از واکنش‌هایی که هم در گرایش چپ و هم راست دیده‌ام می‌گویم. در حزب خودمان (حزب مشروطه ایران) ۴ سال پیش دوستانی پیشنهاد کردند که نام حزب را تغییر بدهیم به لیبرال ـ دمکرات. حالا غیر از ایرادهایی که گرفته شد که درست نیست هر روز نام حزبی عوض بشود و این به نظر من حرف حسابی هم هست و احتیاجی هم نیست چون برنامه حزب؛ پیام حزب و مطالب حزب در چهارچوب لیبرال ـ دمکراسی می‌گنجد ولی واکنش پاره‌ای از دوستان حزبی خیلی تند بود. حتا بی خبرترین گفتند که آقا، یک باره بگویید ما کمونیستیم و راحت بشویم. البته کمونیسم هیچ ربطی به لیبرال ـ دمکراسی ندارد.

همه این دوستان شدیداً از اعلامیه جهانی حقوق بشر دفاع می‌کنند و طرفدار اجرای آن اعلامیه در ایران هستند و با جمهوری اسلامی ‌برسر زیر پا گذاشتن آن اعلامیه جهانی حقوق بشر مبارزه می‌کنند. با اینهمه، از شنیدن نام لیبرال ـ دمکرات ناراحت شدند و توجه نکردند که منظور چیست. به همین ترتیب در گرایش چپ می‌بینم که کسانی می‌گویند ما سوسیال ـ دمکرات هستیم و سخنان و برنامه سیاسی که در نظر دارند منطبق است بر سوسیال ـ دمکراسی ولی به محض اینکه کسی توجه می‌دهد که در سوسیال ـ دمکراسی یک عنصر جدانشدنی لیبرال هست، برآشفته می‌شوند و می‌گویند بروید یک باره امریکایی بشوید، امپریالیست بشوید و…

اینها همه نشان می‌دهد که ما مفهومی ‌را که جهانگیر است نفهمیده‌ایم و اگر چه عمل می‌کنیم ولی نمی‌دانیم حقیقتاً راجع به چه داریم صحبت می‌کنیم.

من امروز می‌خواهم با این مقدمه شروع کنم که اصلاً لیبرالیسم چیست و بحث لیبرالیسم را از کجاها باید شروع کرد. البته به تاریخچه آن می‌رسیم چون فرصت هست. ولی این مقدمه به نظرم لازم آمد.

لیبرالیسم در واژه شناسی از libre آزادی، آزادگی و گشادگی آمده. در بحث از لیبرالیسم ما با چهار مقوله سروکار داریم: ۱ ـ مقوله حق ۲ ـ مسئولیت ۳ ـ اقتصاد (مالکیت) ۴ ـ حکومت (حکومت بر خود).

این چهار مقوله زمینه‌های لیبرالیسم را تشکیل می‌دهد و در این چهار مقوله است که ما ارتباط نزدیک و تنگاتنگ لیبرالیسم و دمکراسی و حق مالکیت و حکومت اکثریت را می‌بینیم. لیبرالیسم مبتنی است بر حق ولی اگر از مسئولیت خالی باشد حرف بی معناست و یا برعکس. همچنین لیبرالیسم یعنی حق انسان بر دسترنج‌ش و یا آنچه که به ارث به او رسیده است. و همچنین حق انسان بر سرنوشت‌ش یعنی شرکت در تصمیمات مربوط به خودش. اینکه ما اصطلاح دمکراسی لیبرال را دربرگیرنده همه گرایش‌های چپ و راستی که در حوزة دمکراسی و حقوق بشر می‌گنجند می‌دانیم به این دلیل است. دمکراسی و لیبرال از هم جدا نیست. دمکراسی غیر لیبرال یعنی دیکتاتوری اکثریت که به زودی تبدیل به دیکتاتوری اقلیت و یک نفر خواهد شد. و لیبرالیسم بدون دمکراسی پایدار نمی‌ماند. همچنین احترام حق مالکیت نیاز به قدرت حکومتی دارد. و قدرت حکومتی اگر در حق مالکیت مداخله کند اگر از حق مالکیت فردی دفاع نکند، دیگر نه دمکرات خواهد بود و نه لیبرال. این مطالبی که عرض می‌کنم همه مبتنی است بر تجارب تاریخی از سده ششم پیش از میلاد تاکنون.

سده‌های هفتم و ششم پیش از میلاد سده‌های بسیار مهمی ‌است در تاریخ بشر. معلوم نیست که بودا در سده ششم پیش از میلاد بوده است؛ کنفوسیوس در سده ششم پیش از میلاد بوده است؛ زرتشت به همین ترتیب، ولی اندیشه‌های این‌ها یعنی بودیسم، کنفوسیونیسم و زرتشتی‌گری، در سده ششم پیش از میلاد وارد صحنه سیاسی و تاریخ شدند و دمکراسی آتنی در سده هفتم پیش از میلاد پایه‌گذاری شد. از این جهت سده‌های تعیین کننده‌ای است و در این سده‌هاست که ما برای نخستین‌بار با جلوه‌هایی از لیبرالیسم، در آن چهار معنایی که عرض کردم، حالا نه همه‌اش ولی در آن چهارچوب، روبرو می‌شویم. در بحث از لیبرالیسم هیچ‌کس تاکنون نامی ‌از ایران نیاورده است. من برعکس می‌خواهم اصلاً از ایران شروع کنم؛ سهم ایران در مبانی فکری و بویژه کاربردهای لیبرالیسم. زرتشت، نمی‌دانم از کجا این پدیده پیدا شد، چگونه یک قوم بیابانگرد، شبان و دامدار که از استپ‌های پیرامون دریای خزر و سیبری سرازیر شدند و یک گروه رفت به هندوستان، یک گروه آمد به ایران… چگونه در یک قوم بیابانگرد چنان اندیشه گشاده‌ای پیدا شد. البته اقوام بیابانگرد بسیار بودند و در طول تاریخ از همه جا آمدند و بعضی‌هاشان به ایران هم حمله کردند، ولی هیچ کدام دارای چنین گشادگی ذهن نبودند. نمی‌دانم که عموزاده‌های ما در هند، از کجا به آن جهانشناسی بی مانند ودائی رسیدند؟

زرتشت به انسان نگریست و به جای حق، از مسئولیت شروع کرد. آئین زرتشتی آئین مسئولیت انسان است. به این معنا که او در جهان شناسی خود که بر بنیاد نبرد نیکی بر بدی استوار است؛ و این بهترین راه‌حلی بود که تا سده‌های معاصر ما می‌شد اصلاً برای معمای آفرینش و بر چیرگی شرّ و بدی در همه جهان هستی انسانی یافت. در آن جهان‌شناسی که کشاکش همیشگی نیروهای نیکی و بدی است و سرانجام در فرایافت دوره‌های سه هزار ساله ـ که بعداً زرتشتی‌ها آوردند و خود زرتشت نیاورده است ـ این نبرد با پیروزی نیروهای بدی به پایان می‌رسد و بعد پیروزی نیروهای نیکی و باز سه هزار ساله فساد و سرانجام در سه هزار ساله سوم پیروزی قطعی نیروهای نیکی است. این زمان کرانمند در اندیشه انسانی نوآوری عجیبی بود و همه فرایافت پیشرفت و سیر تاریخ در راستای تکامل از آن می‌آید و از این رو بود که هگل ایرانیان را نخستین ملت تاریخی می‌نامید یعنی دارای حس تاریخی.

دراین کشاکش همیشگی، زرتشت نقش انسان را تعیین کننده می‌دید. انسان می‌توانست و می‌بایست و خویشکاری‌اش این بود که در صف نیروهای نیکی (اهورامزدا، خرد بزرگ) کمک کند و بدون این کمک و همیاری انسان اهورامزدا نمی‌توانست پیروز شود. این هم نوآوری شگرفی است در اندیشه دینی. چنین جایی به انسان در هیچ دینی داده نشده است. البته زرتشت از مفهوم مسئولیت تجاوز نکرد. آنچه از زرتشت مانده است اشاره مستقیمی ‌به حق ندارد. همه مسئولیت است. ولی وقتی شما به انسان مسئولیت خداگونه می‌دهید، طبعاً حقوقی بر او می‌شناسید و به همین دلیل بود که وقتی هخامنشیان آمدند و آن امپراتوری را ساختند بکلی با آنچه که پیش از آن بود و با آنچه که پس از آن آمد تفاوت داشتند. یکی در رواداری.

می‌دانیم چه در دمکراسی و چه در لیبرالیسم رواداری tolerance اساس کار است. اگر رواداری در میان نباشد یعنی پذیرفتن حق برابر طرف مخالف و متفاوت، نه لیبرالیسم و دمکراسی جائی دارد و نه از انسان مسئولیت می‌شود خواست. انسانی که نگذارند حرفش را بزند، نظر خودش را داشته باشد چگونه می‌تواند به اهورامزدا کمک کند؟ این رواداری البته در حوزه محدودی به مناسبت و به مصلحت اداره آن امپراتوری عظیم اختیار شد ولی ریشه‌اش در آموزه doctrine زرتشتی بود. دلایل دیگری هست. مثلاً مردم کارتاژ (تونس کنونی) خداگونه‌ای را می‌پرستیدند به نام مولوخ، که یک هیکل مفرغی بود که در آن آتش می‌کردند و کودکان انسانی را می‌انداختند در آن آتش و قربانی خدا می‌کردند. وقتی کارتاژ جزو امپراتوری هخامنشی شد داریوش دستور داد که این رسم را براندازند و از آن پس دیگر آدم‌ها را در شکم سوزان مولوخ قربانی نکردند.

قربانی کردن انسان در شکم مولوخ ربطی به ادارة امپراتوری نداشت. آنها می‌توانستند کارشان را بکنند و داریوش هم امپراتوری خودش را اداره بکند. این مداخله قدرت حکومتی در امری که سود معینی برای‌ش ندارد، نشانه آن طرز فکر است. یعنی وقتی ارزش انسان در دین زرتشتی به آن درجه بالا می‌رود، قربانی کردن انسان دیگر قابل تصور نیست. صحبت از این نیست که بر روی حق تکیه شده. روی آن ارزش انسانی تکیه شده است و حق، انسانیت و مسئولیت از شناخت ارزش انسانی ناشی می‌شود. این جاست که من تصور می‌کنم درست است بگوییم بخشی از اندیشه لیبرالیسم در واقع از قرن ششم پیش از میلاد در ایران شروع شده است. برای اینکه، در آن قرن بود که انسان به حیث انسانیت ارزش پیدا کرد. یعنی آسیب رساندن بر او جایز نبود مگر کار زشتی کرده باشد. به همین دلیل ما در امپراتوری هخامنشی می‌بینیم که برده داری جایی ندارد. البته در حرمسراها یک عده به عنوان برده کار می‌کردند اما کارگران برده نبودند و حقوق می‌گرفتند. صورتحساب‌های تخت جمشید موجود است. نه مردم را به بیگاری می‌گرفتند نه بیخودی می‌کشتند؛ حالا در دوران انحطاط و فساد خیلی اتفاقات ممکن بود بیفتد اما اساس امپراتوری بر شناخت ارزش انسانی بود. و آن انسان ربطی به قوم برتر و قوم فرمانروا نداشت.

در یک زمینه دیگر می‌بینیم که این شناخت ارزش انسانی، این نگرش «لیبرال» خودش را نشان می‌دهد. این در سیاست‌های رفاهی هخامنشیان بود. به موجب این لوح‌های گِلی که در آمده است و روی‌ش آلمان‌ها مطالعاتی کرده‌اند ــ به نظرم خانم Annemarie Schimmel  که در جمهوری اسلامی ‌هم کار می‌کند ــ از این‌ها می‌بینیم که نه تنها زنان در کنار مردان قرار دارند، در کارها، در اداره، در فرماندهی و در ریاست، بلکه چهار ماه پیش از زایمان و چهار ماه پس از زایمان، به آنها حقوق‌شان را می‌پرداختند. یعنی شاید بهتر از اسکاندیناوی امروز. این‌ها همه ناشی از آن ارزشی است که ایرانیان به فرد انسانی می‌گذاشتند. از این مفهوم مسئولیت می‌رسیم به رواداری و سیاست‌های رفاهی ولی از این حد تجاوز نمی‌کنیم. یعنی در اداره کشور مطلقا این فرد انسانی سهمی ‌ندارد. او باید اطاعت کند. ولی پادشاه و دستگاه حکومتی خودشان را در این حدود مسئول می‌دانند که حق او را بر عقایدش، سنت‌ها و رسوم‌ش محترم بشمارند و جلوی تجاوز به آن حق را بگیرند. و از این لوحه کوروش که خیلی معروف است و به عنوان سند حقوق بشر مشهور شده است، آن قدر نمونه ساخت replica‌ها از جاهای مختلف امپراتوری پیدا کرده‌اند که نشان می‌دهد این یک سیاست آگاهانه‌ای بوده که دنبال می‌شده است. تبلیغات نبوده که تورات از کوروش تعریف کند، در همه جای امپراتوری به آن عمل می‌کرده‌اند. ولی همان طور که عرض کردم، به دلیل جایگاه خداگونه پادشاه دامنه به همان جا محدود می‌شود.

***

مسئولیت تنها در یک حدودی حق ایجاد می‌کند. اما در همان سده هفتم پیش از میلاد ما در دولت شهرهای یونانی نخستین جلوه‌های دمکراسی را می‌بینیم. در آن جا دمکراسی از حق انسان ناشی نمی‌شود برای اینکه دمکراسی منحصر است به یک گروه کوچک از شهروندان که می‌توانند از مالکیت گروه بسیار بزرگ بردگان برخوردار باشند و آن‌ها را صاحب هیچ حقی ندانند ولی خودشان در تصمیمات عمومی ‌شرکت کنند ولی باز باور‌ها و حق زندگی، و حق مالکیت آنها قابل تجاوز است. اشخاص رأی می‌دادند به همان عده معدود شهروندان. جمع می‌شدند و رایزنی می‌کردند، کسانی را به دلیل داشتن عقاید محکوم به اعدام می‌کردند ـ مشهورترین‌ش سقراط است ــ یا شهربند می‌کردند، از شهر خودشان بیرون می‌راندند و اجازه ورود به خانه‌شان را به آنها نمی‌دادند؛ همه گونه تجاوز انجام می‌گرفت برای اینکه حق شناخته نبود.

چه بود که چنان به اصطلاح دمکراسی را برقرار کرده بود؟ پشت سرش یک اندیشه بود. یونانی‌ها کاری به مبانی نظری نداشتند. روی قوانینی که سولون در سده هفتم پیش از میلاد برای آتن گذاشت عمل می‌کردند و سولون می‌گفت آن گونه دموکراسی (واژه یونانی) بهترین حکومت است. ارسطو هم در بحث نظری سیاست که برای نخستین‌بار در جهان بود از این پرسش شروع می‌کند که چه حکومتی از همه بهتر است؟ از همه بهتر است یعنی چه؟ بعنی مردم را به فضیلت برساند. افراد را به حداکثر توانایی‌هاشان برساند. ارسطو تا آنجا می‌رفت که به این منظور برده‌داری را لازم می‌شمرد تا “انسان” فراغت داشته باشد. او می‌گفت باید شهروندانی داشته باشیم که به فضیلت مدنی برسند، چون فضیلت مدنی سرتاسر انسانیت است، انسان تک و تنها معنی ندارد، انسان در جامعه تحقق پیدا می‌کند و زندگی در جامعه مستلزم داشتن فضیلت‌های مدنی است مانند مشارکت، احترام به دیگران و… (همه این‌ها به اصطلاح امروزی) است. ارسطو از حق و مسئولیت آغاز نمی‌کند موضوع بحث سیاست برای یونانی‌ها این بود که چه نظام حکومتی سودمندتر است. آن‌ها یک نگرش سودگرایانه به موضوع داشتند. اگر مردمی ‌که سیاست بر آنها جاری می‌شود و موضوع حکومت هستند سهمی‌ در اداره سیاست و سیاست‌گزاری داشته باشند سیاست‌گزاری بهتر می‌شود. پیش از آن آتنی‌ها یک دوره تیرانی را طی کرده بودند. تیرانی به حکومت خودکامگان می‌گفتند. بعداً افلاطون درباره تیرانی بیشتر اندیشید و آن را حالت انسانی دانست که در دوره کودکی مانده است. به معنی خلاصه شدن جهان در وجود یک فرد انسانی که هر کاری می‌خواهد می‌تواند بکند و به خودش اجازه همه‌چیز بدهد. هیچ‌چیز مانع‌ش نشود. آتنی‌ها این دوره تیرانی را پشت سر گذاشتند و تیران‌ها را بیرون کردند و دمکراسی به ویژه در آتن برقرار شد. در اسپارت ما دمکراسی نداریم. در آن جا حکومت پادشاهی است. ولی پادشاهی قانونی و قانونمند و این هم یک مرحله خیلی لازم است برای رسیدن به دموکراسی.

پس یونانی‌ها یک صورت بسیار ابتدایی از دمکراسی را با اختیاراتی که می‌توانست حقوق بشر را زیر پا بگذارد، و به این ترتیب به هیچوجه لیبرال نبود، پایه‌گذاری کردند. این‌ها پایه‌های لیبرالیسم است. شناخت عملی ارزش فرد انسانی و مسئولیت فرد انسانی در ایران سده ششم پیش از میلاد و اجازه‌ای که به مردمان می‌دادند که عقاید خودشان را داشته باشند، یعنی آن رواداری، رواداری مذهبی، رواداری فرهنگی به اصطلاح؛ و دمکراسی سودگرایانه آتنی و یونانی که به اقلیتی اجازه می‌داد تا در امور خودشان مداخله کنند و حق هر کسی را بخواهند زیر پا بگذارند. چه یک فرد چه یک گروه بزرگ و اکثریت بردگان و مردمان بی حق. از اینجاست که اندیشه لیبرال در کنار دمکراسی شروع به پیشرفت می‌کند. در ایران روحیه هخامنشی به یک صورتی تا دوره اشکانیان ادامه پیدا کرد ولی در دوره ساسانیان بکلی از بین رفت و ساسانیان دو نوآوری کردند: یکی اعلام دین رسمی ‌(زرتشتی) و دیگری همزاد بودن دین و دولت که نخستین گام در عرفیگرائی یا سکولاریسم است. دین به هر حال با دولت یکی نیست. آنها همچنین دومین دولت ملت را تشکیل دادند. نخستین دولت ملت در چین تشکیل شد در ۲۳۰۰ سال پیش و دومین بعد از آن، در ایران ساسانی بود در سده‌های دوم تا هفتم میلادی. کشوری بود با یک حکومت مرکزی و مرزهای مشخص بر طبق عهد نامه‌ها، حتا مرزهایی که با ستون‌هایی با فواصل معین، مانند امروز که میله می‌گذارند، نشانه گذاری شده بود. در بعضی از مرزها، در شمال ایران، یعنی در بند قفقاز (ایران آن روز) و فرارود (ماوراء النهر) دیوار کشیده بودند مثل دیوار چین در ۲۳۰۰ سال پیش. یک دولت ـ ملت ابتدائی که در قرن ۱۷ اروپایی‌ها تکامل دادند و در آن قرن تئوریزه شد. پیش از آن چند کشور به این مرحله رسیده بودند.

اندیشه دمکراسی و لیبرالیسم، هر دو، در ایران متوقف شد. در یونان هم با پیروزی مقدونی‌ها (فیلیپ پدر اسکندر) از میان رفت. ولی ادبیات لیبرال ـ دمکرات ادامه پیدا کرد.. پس از ساخته شدن اسکندریه گرانیگاه فرهنگ یونانی به اسکندریه منتقل شد. از وقتی مقدونی‌ها آمدند و یونان را سراسر گرفتند، بسیاری از مردمان فرهنگی یونان مهاجرت کردند و به مستعمره یونانی که اسکندر ساخت در اسکندریه رفتند و اسکندریه مرکز فرهنگی جهان شد. کتابخانه‌اش که شهرت جهانی دارد و بزرگ‌ترین کتابخانه آن زمان بود. در این کتابخانه، از جمله ۸۰۰ کتاب راجع به آئین زرتشتی وجود داشت. یک همچو وسعتی داشت.

این کتابخانه بعداً در حمله ژول سزار به مصر، آتش گرفت و بعد هم که دوباره کتابخانه را درست کردند، عربها حمله کردند و آتش زدند و کتاب‌ها را آب بستند و نابود کردند. تازگی در این ۱۵-۱۰ سال گذشته یونسکو به هزینه خودش دوباره این کتابخانه را در اسکندریه ساخته است خیلی ساختمان مجللی است و معماری چشمگیری دارد. ولی بسیاری کتاب‌ها در این کتابخانه هست که سانسور شده‌اند و کسی دسترسی به آنها ندارد. بکلی خلاف مفهوم کتابخانه.

در سده چهار پیش از میلاد، در اسکندریه، یک مکتب فلسفی گسترش پیدا کرد، البته در خود یونان آغاز شد و بزرگترین متفکران‌ش (مانند زنو) در آنجا بودند، به نام مکتب رواقی. این مکتب رواقی اصل مسئولیت انسان را از آئین زرتشتی گرفت و گفت که خدایی در کار نیست و انسان است که مسئول خودش است و انسان تنهاست در این جهان و باید بر خودش تکیه کند و انسان‌ها برابر آفریده شده‌اند. وقتی شما انسان را مسئول می‌شناسید برابری‌اش را چه بگوئید چه نگوئید، پذیرفته‌اید. انسان‌ها همه یکسان به جهان می‌آیند. تفاوت‌ها بعداً در جامعه پیدا می‌شود. از این مسئولیت و برابری رسیدند به فرایافت حق. برای نخستین‌بار حق تعریف شد و بر پایه استواری قرار گرفت. بر پایه برابر آفریده شدن انسان. گفتند آدمیان وقتی به جهان می‌آیند، همه در یک حدود‌اند. ممکن است یکی خانواده‌اش پولدار باشد یکی نباشد. ولی خود آن آدم مثل همه آدم‌های دیگر است و چون مسئول است و خدایی هم نیست که نگهداری از او بکند، این فرد مسئول خودش است پس باید حقوق لازم را هم داشته باشد. پس صاحب حق هم هست.

آن‌ها گفتند همه آدمیان با حقوق مساوی که به آن حقوق طبیعی یا فطری می‌گفتند به جهان می‌آیند. و حقوق بشر در تمامیت‌ش از آنجاست که تعریف می‌شود. برای اینکه ایرانی‌ها یک گوشه‌اش را تعریف کردند؛ (گوشه مسئولیت)، یونانی‌ها یک گوشه دیگرش را (حق حکومت کردن یک گروه کوچک بر بقیه) تعریف کردند و رواقیان حقوق بشر را در همه جلوه‌های‌ش تعریف کردند. ما سیر حقوق بشر را در واقع باید از رواقیان شروع بکنیم. و اعلامیه جهانی حقوق بشر پیروزی نهایی اندیشه رواقی است. این اندیشه رواقی گسترش پیدا کرد در همه حوزه فرهنگی یونان و این حوزه بتدریج از اسکندریه به رُم منتقل شد. رُم مقدونی‌ها را شکست داد و یونان را گرفت؛ آثار یونانی به لاتینی ترجمه شد. رومی‌های با فرهنگ همه یونانی می‌دانستند و غرق فرهنگ یونانی شدند. ادبیات، فلسفه و کشورداری و علوم طبیعی و ریاضیات که از یونان رسیده بود به رُم منتقل شد. در رُم رواقیان چند اندیشه‌مند و آدم متنفذ پیدا کردند: از جمله یکی سِنِکاست که هم فیلسوف رواقی است و هم آموزگار نرون معروف بود. نرون یک شهرت بدتر از انچه که می‌باید پیدا کرده است چون با مسیحیان خشونت می‌کرد. تحقیقات تازه نشان می‌دهد که فرمانروای کارآمدی بوده است و رُم را هم نسوزانده است ولی وقتی رُم سوخت، شهر را خیلی بهتر از پیش ساخت؛ عهدنامه‌های خیلی خوب بست چه با ایرانیان چه با دیگران و مرزهای امپراتوری را محفوظ نگهداشت. حالا به دلایل خیلی زیاد که دشمنی مسیحیان با او بود در تاریخ خیلی بدنام شده است. ولی در این شک نیست که آدم بسیار خونریزی بوده است و از جمله همین سِنِکا را کشت.

سِنِکا و بعد سیسرو که حقوقدان بی نظیری بود، مکتب حقوقی رم و نه مقررات آن را که کمابیش بود پایه گذاری کردند. و این مکتب حقوقی رُم بر پایه حق استوار بود. از این جا شروع کردند: انسان دارای حقوقی است. این حقوق چیست، حدودش چیست و چگونه باید از آن نگهداری کرد؟

این پیشرفت عظمیی است در تاریخ بشریت. مجموعه حقوقی رُم که تا این اواخر در اروپا به صورت‌های گوناگون جاری بود و کُد ناپلئون که معروف‌ترین کُد حقوقی دنیای مدرن است و خیلی کشورها از آن گرفتند و کُد خودشان را تنظیم کردند، بر آن مکتب حقوقی استوار است. این کُد رُم، مفهوم دولت قانونی را استواری لازم بخشید. رُم یک دمکراسی الیگارشی بود. دمکراسی بود که طبقه صاحب عنوان و مال اداره می‌کرد. در میان آن طبقه که شمارشان خیلی زیاد و خیلی هم کم نبود، این دمکراسی اداره می‌شد. بقیه مردم حقی نداشتند، حق حکومت نداشتند و بردگی هم فراوان بود. در ایران هیچ وقت بردگی به آن صورت نبوده است. بردگی جنبه کارگر خانگی یا نگهبان حرمسرا به صورت خواجه و غیره داشته است. اقتصاد ایران هیچ وقت اقتصاد بردگی مانند رُم یا یونان نبوده است. از این جهت است که این عمومی‌ کردن یک تئوری تاریخ بر همه جهان، پرت است و به جاهای اشتباه می‌رسد.

دمکراسی بیشتر حکومت قانون بود نه حکومت قانونی. حکومت قانونی حکومتی است که هم قانون را رعایت می‌کند و هم قانونی که می‌گزارد، خودش تعیین نکرده است. حکومت قانون حکومتی است که قانون را خودش می‌گزارد ولی آن را اجرا می‌کند. بیشتر دیکتاتوری‌ها و استبدادهای غربی روی همان سنت، حکومت‌های قانون بودند. ما در غرب حکومت بی قانون کمتر داشتیم. هر جا هم پیدا شد به زودی برکنارش کردند. در انگلیس مثلاً یکی دو بار اتفاق افتاد. پادشاه خواست قانون (عرف) را زیر پا بگذارد برکنارش کردند.

نظام سیاسی رُم، نظام حقوقی بود. حقوق افراد، حتا حقوق ملل شناخته شده بود. برای اینکه رُم یک امپراتوری بود و کشورهای زیادی پیوسته بودند به امپراتوری رُم. و این‌ها رُمی ‌نبودند و حقوق رُمی‌ها را نداشتند ولی به عنوان انسان، روی آن فرایافت رواقی، حق داشتند و صاحب حقوق بودند. برای آنها هم حقوقی نوشته شده بود و عمل و اجرا می‌شد. در رُم دادگاه بود و وکیل دعاوی مانند امروز. سیسرو که صحبت‌ش را کردم، بزرگ‌ترین وکیل دعاوی جهان است و سخنران فوق‌العاده که از حقوق مردم در دادگاه دفاع می‌کرد و از دمکراسی رُمی ‌هم دفاع کرد تا پای جان و به فرمان سزار کشته شد.

***

این ساخت حقوقی رُم به جا ماند. وقتی قبایل ژرمنی آمدند و رُم را گرفتند و پادشاهی‌های گوناگون در اروپا که مهم‌ترین آن‌ها پادشاهی کارل بزرگ (شارلمانی) بود که اروپای غربی مثل آلمان، فرانسه، ایتالیا، اتریش و قسمتی از بالکان و قسمتی از شبه جزیره اسپانیا را یکی کرد، این امپراتوری کُد رُم را به ارث برد. ولی مهم‌ترین جایی که کُد رُم به زندگی‌اش ادامه داد واتیکان و کلیسا‌های مسیحی بود. کشیشان مسیحی فرهنگ رُم و یونان را حفظ کردند. به کتاب‌ها دسترسی داشتند و می‌خواندند و حقوق رُم در مسیحیت زنده ماند. و طبعاً روی حکومت‌ها اثر کرد. حکومت‌ها دنبال رُم بودند. ولی مهم‌ترین وارث امپراتوری رُم، کلیسای کاتولیک بود. کلیسای کاتولیک که مقرش در واتیکان رُم بود، در غیاب امپراتوری رُم (برای اینکه مدت امپراتوری شارلمانی خیلی کوتاه بود و بعد از مرگ‌ش از بین رفت) امپراتوری کلیسای کاتولیک (پاپ) بود. پاپ بود که همه فرمانروایان دنیوی اسما از او اطاعت می‌کردند و مشروعیت‌شان را از او می‌گرفتند. پاپ‌ها تاج پادشاهی بر سر شاهان می‌گذاشتند. و این یک اقتدار فوق‌العاده به کلیسای کاتولیک داد.

کلیسای کاتولیک حقوق رم را برای خودش و حفظ اموال‌ش در سرتاسر اروپای غربی لازم داشت. در حقوق رُم، مالکیت جای فوق‌العاده مهمی ‌داشت. در بحث‌های‌مان خواهیم رسید که چه اندازه مالکیت در دمکراسی و لیبرالیسم اثر دارد. اصلاً بدون احترام به مالکیت محال است نظام دمکراسی لیبرال برقرار بشود. و این میراث حقوق رُم که به کلیسای کاتولیک رسید و در حکومت‌های غربی کم یا زیاد عمل شد به اروپا پیشتازی فوق‌العاده در زمینه دمکراسی و لیبرالیسم بخشید. چرا اروپای غربی، قاره دمکراسی و لیبرالیسم است و چرا آسیا نیست، چرا ایران با همه پیشگامی‌اش در این زمینه که دیدیم و غفلت شده است در بحث‌ها، چرا ما نتوانستیم، برای همین است. ما فاقد یک ساختار حقوقی که رُمی‌ها داشتند بودیم. جان و مال انسان شرقی دستخوش مداخلات سلطان و آخوند بوده است. رُمی‌ها به دنیا اگر همین یکی را داده باشند، بزرگ‌ترین خدمت را کردند.

اروپای غربی، بر خلاف آسیای غربی و جنوبی که یک خاستگاه مهم تمدن جهان است هیچ وقت قربانی هجوم پیاپی بیابانگردان ویرانگر نشد. بیابانگرد در اروپا وجود نداشت برای اینکه در اروپا بیابان نیست. قبایل ژرمنی که به رُم تاختند درجه‌ای از تمدن داشتند. اولاً در ارتباط چند صد ساله از وقتی که ژول سزار فرانسه و سوئیس و انگلیس را گرفت (اسپانیا را پیشتر گرفته بودند) در ارتباط همیشگی با تمدن رُمی ‌بودند و متمدن شده بودند و وقتی رُم را گرفتند، آن را ویران نکردند (یک بار تاراج کردند) برخلاف بیابانگردانی که به ایران حمله می‌آوردند و مردم شهرها را با سگ و گربه‌هاشان می‌کشتند. هر چه بود ویران می‌کردند. یک چیز عجیبی بود و من نمی‌دانم این‌ها چه روحیه‌هایی داشتند. آن قبایل ژرمنی که تاختند و رم را گرفتند می‌خواستند ادامه دهنده رُم باشند منتها خودشان بالا بنشینند به جای امپراتوران نالایق و فاسد رُم و حکومت بهتری از رُم دوره انحطاط تشکیل دادند.

روی سنّت و نظمی ‌که در جامعه رُمی‌ بود که حقیقتاً یک شاهکار است، در اروپا آمادگی برای پذیرش اندیشه دموکراسی و لیبرالیسم بیشتر شد تا آسیا. چین را می‌باید کنار گذاشت که اصلاً دنیای دیگری است و کنفوسیوس بنایی گذاشت که در چهاردیوار چین به معنای لفظی، راه را بر هر نفوذ خارجی بست و یک احساس برتری به چینی‌ها داد که از یک نظر هم حق داشتند. تا قرن ۱۴ از نظر تکنولوژی پیشرفته‌ترین مردمان دنیا بودند.

در اروپا این مزیت را بر آسیا داشتند که ناچار بودند نگاه حقوقی به سیاست داشته باشند برای اینکه پرورش فلسفی یونانی و پرورش حقوقی رمی‌ داشتند، برای اینکه، ساختار زندگی‌شان در یک چهارچوب حقوقی بود. ضمناً چون پس از در هم شکستن امپراتوری رُمی‌ ـ ژرمنی که نامی ‌بیشتر نبود و هر تکه‌اش کار خودش را می‌کرد و بیشتر یک کنفدراسیون بود و تا دوره ناپلئون هم ادامه پیدا کرد، آزادی عملی برای شهرها پیدا شد. پاره‌ای شهرها در این جهان غربی از برمن و‌ هامبورگ کنونی تا برگن نروژ گرفته تا بندرهایی در مدیترانه و شهرهایی در ایتالیا و سراسر اروپای باختری، ما شاهد شهرهای آزاد هستیم در قرون وسطا. قرون وسطا یعنی عصر پس از سقوط رُم تا قرن ۱۵ و ۱۶ که دیگر قرون رنسانس است.

این شهرهای آزاد، به دلیل ضعف حکومت‌های مرکزی ولی بیش از آن به دلیل فعالیت اقتصادی شدیدی که در این شهرها تمرکز یافته بود، توانستند حکومت خود را در دست بگیرند. به همین دلیل نام‌‌شان شد شهر آزاد. شهرهای شمال آلمان یا شهرهای آزاد ایتالیا، مانند بولونیا و فلورانس، مراکز عمده اقتصادی بودند. و وقتی شما رونق اقتصادی دارید و جهان فعالیت اقتصادی دارید و این جهان فعالیت اقتصادی در یک چهارچوب حقوقی می‌گنجد و حفظ می‌شود، افراد بی‌شماری در این شهر پیدا می‌کنید که دارای مال و منالی هستند و طبعاً نفوذ سیاسی پیدا می‌کنند. و شروع می‌کنند به مداخله کردن در اداره شهر. طبیعی است اینها پول دارند، دانش دارند ـ آدمی‌ که کار اقتصادی را با موفقیت پیش می‌برد، از هیچ کس در هوش و فهم و مهارت دست کمی‌ ندارد ـ در نتیجه نوعی دمکراسی پیدا می‌شود یعنی، مداخله حکومت شوندگان در امر حکومت. کس دیگری نیست که بتواند با این طبقه رقابت کند (بعدها شد بورژوا ولی در همان وقت هم در آلمان به آنها بورگر یا شهروند می‌گفتند) این بورژواها آدم‌هایی بودند متعین و با فرهنگ و می‌خواستند اداره شهر را در دست بگیرند. حکومت مرکزی هم نبود که لشکر بفرستد و اینها را سرکوب کنند.

شهرهای آزاد، ضمناً شدند مراکزی برای بررسی اندیشه‌های دموکراسی لیبرال. که از یونان و رم به یادگار مانده بود. ما نخستین بار در قرون ۱۳ و ۱۴ میلادی در این شهرها می‌بینیم اندیشه‌مندانی پیدا می‌شوند و درباره تئوری‌های لیبرالیسم و دموکراسی شروع به نوشتن می‌کنند. مشهورترین این اندیشمندان قرون وسطا مارسلیوس اهلِ پادوا است و پادوا یکی از آن شهرهای آزاد در ایتالیا. او در نبرد پاپ و امپراتور جانب امپراتور را گرفت و از حکومت مردمی‌ که از کلیسا ناشی نمی‌شود دفاع کرد. از این جاهاست که ما وارد عصر رونق اندیشه دموکراسی لیبرال می‌شویم.

***

پیش از دنبال کردن بحث بد نیست به رم برگردیم، به نگرش حقوقی رومی ‌و اهمیت آن در دموکراسی لیبرال. رومی‌ها تشکیلات بزرگی دادند و وارث اندیشه یونانی بودند؛ با ایران و آئین زرتشتی آشنایی نزدیک داشتند و مردمان بافرهنگی بودند. طبقه حاکم رُم کاردیده و جهاندیده بود و خیلی مردمان برجسته‌ای بودند. و این‌ها نشستند و گفتند که به هر حال، اینهمه آدم که زیر فرمان ماست و این‌ها حقوقی دارند و حکومت بر این‌ها نظامات مشخصی می‌خواهد. و این طور نیست که یک نفر آن بالا بنشیند و قانون باشد و فرمان بدهد و تا رفت، یک نفر دیگر بیاید زیر همه چیز را بزند. رومی‌ها نیز دوران تیرانی خودشان را تجربه کرده بودند. و از این اندیشه‌ها و از ضرورت حفظ چنان امپراتوری و راضی نگه داشتن مردم، فرایافت حکومت قانون پیش آمد که به آن اشاره شد و حقوق برابر آدمیان در برابر قانون. گفتند که اتباع رُم در برابر قانون برابرند. در برابر قانون برابر بودن، تفاوت دارد با برابر بودن. برابر بودن عام‌تر است. ولی همین که یک جامعه و یک نظام سیاسی به این درجه از تکامل برسد که افراد را از بالا تا پایین در برابر قانون برابر بداند، این پیشرفت است. البته در حقوق رُم و دریافت رومی‌ها از حقوق برابر در برابر قانون، طبقه بالا مستثنی بود. و این ضعف بزرگ امپراتوری رُم بود و سرانجام هم کار به پایان یافتن دموکراسی رومی ‌و برقراری قدرت مطلق امپراتوران انجامید. با این همه همان حدی هم که اتباع و نه فرمانروایان در برابر قانون برابر باشند، پیشرفت بزرگی بود.

اما مبنای همه این اندیشه‌ها و ترتیبات حق مالکیت بود. رومی‌ها حقوق را از مالکیت شروع و در مالکیت خلاصه کردند. البته دمکراسی رومی ‌یک درجه محدودی از مشارکت مردم را داشت و اتباع صاحب مال و منال و درجه‌ای از ثروت در کارهای امور عمومی ‌مداخله داشتند و رُم یک حکومت تفکیک قوایی بود. سه قوه قانونگزاری، اجرایی و قضایی مستقلاً کارشان را انجام می‌دادند، مقامات حکومتی برای مدت معینی انتخاب می‌شدند و ترتیباتی داده بودند برای جلوگیری از دیکتاتوری ولی به هر حال کارگر نیفتاد. اساس این بود که مالکیت محترم است و حق در عمل و جدا از مبانی رواقی آن از مالکیت بر می‌خیزد و قدرت سیاسی هم از آن بر می‌آید و آن نگرش خاص به مالکیت به اینجا کشید که چون مالکیت قابل انتقال است گفتند که همه حقوق قابل انتقال است. حتا تا آنجا پیش رفتند که گفتند افراد حق دارند که خودشان را برده دیگران بکنند. یعنی آزادی خودشان را به دیگران منتقل کنند و این کار را می‌کردند.

این زیاده روی بزرگی بود از تعبیری که از مالکیت داشتند و از یگانه شناختن فرایافت عمومی ‌حق با مالکیت و تطبیق دادن حقوق با مالکیت. و در آن مراحل کودکی سیاسی انسان، این‌ها اجتناب ناپذیر بود و به هرحال جوامع بشری گام به گام پیش آمده‌اند و به اینجا رسیده‌اند. خیلی‌هاشان نرسیده‌اند. تأکید من بر این مسئله از اینجا بر می‌خیزد که میان اندیشه و عمل و کارکرد دموکراسی لیبرال و مالکیت، ارتباط فوق العاده نیرومند و طولانی است. دوستان هیچ تعجب نکنند که احترام به مالکیت سنگ بنای نظام‌های دمکراسی لیبرال و اندیشه لیبرال و کارکرد دمکراسی است.

در سده چهارم میلادی کنستانتین امپراتور رم که از گرفتاری‌های اداره کردن یک امپراتوری بسیار گسترده که بیشتر مخاطرات‌ش از ناحیه خاور بود (امپراتوری ساسانی)، تصمیم گرفت که پایتخت امپراتوری را به بیزانس که نزدیک است به شهر باستانی سارد (ترویای کهن) در آسیای صغیر ببرد که نزدیک باشد به مرکز اصلی عملیات یعنی جبهه ایران و کنستانتینوپل (استانبول کنونی) که عرب‌ها و تُرک‌ها به آن قسطنطنیه می‌گفتند، را بنا گذاشت. مرکز امپراتوری شد کنستانتینوپل (کنستانتین شهر) و همه سناتورها و مقامات را با امتیازات مالی فراوان بردند به آنجا و مرکز اداری و سیاسی امپراتوری رفت به شرق. بعدها البته امپراتوری دو پاره شد (امپراتوری شرقی بیزانس و امپراتوری غربی) به وجود آمد که هر کدام سرنوشت خودشان را پیدا کردند. امپراتوری غربی در قرن ۵ میلادی از میان رفت ولی امپراتوری شرقی تا اوایل قرن ۱۵ میلادی دوام آورد، به صورت بسیار کوچکی.

اتفاقی که در این میانه افتاد این بود که کنستاتین پاپ را در رُم سر جای‌ش گذاشت و او را به قسطنطنیه نیاورد. دستگاه پاپی که در طول آن ۴۰۰ سال قدرتی پیدا کرده بود دست نخورده در رُم ماند و از زیر سایه امپراتوری به اندازه زیادی آزاد شد. واتیکان در همان زمان هم املاک و موقوفات زیادی داشت و چون حقوق رُمی، همان طور که عرض کردم، پس از امپراتوری رُم هم باقی مانده بود، و در همان زمان هم اجرا می‌شد، این املاک در اختیار کلیسا ماند و کلیسا آزاد از تهدید مصادره اموال که در بقیه جاهای دنیا خیلی رایج بود، به ویژه در کشور ما، توانست بر قدرت خودش اندک اندک بیفزاید، به طوری که در سده‌های ۱۵ و ۱۶ کلیسا مالک درصد بسیار بالایی از اروپای غربی بود.

این جدایی فیزیکی دین از دولت دارای اهمیت بسیار زیاد است. درست است، آئین مسیح، آیین حکومت نیست و آئین جدایی دین از حکومت است. عیسی می‌گوید که: به خداوند آنچه از آنِ خداوند است و به سزار، آنچه ازآنِ اوست. سزار، مقصود قدرت دنیوی است. و این جاست که اسلام بکلی از مسیحیت جدا می‌شود و اصلاح دینی اسلامی ‌‌با این همه اشکال روبه رو بوده است. در آغاز مسیحیت دولت در دین مداخله می‌کرد و پاپ‌ها در اختیار امپراتوران بودند و امپراتور هر کاری می‌خواست می‌توانست بکند. جدایی فیزیکی آن‌ها از هم اندک اندک به جدایی پرمعناتری انجامید. یک مرکز مقاومت در واتیکان در رُم (چون در واقع پاپ جانشین امپراتوری رُم شد در امپراتوری غربی. بویژه پس از سرنگونی امپراتوری رُم در غرب، و تنها قدرتی که باقی ماند که قبایل ژرمنی هم احترامش را نگهداشتند و حتی تاجگذاری شارلمانی توسط پاپ انجام گرفت و همه مشروعیت شان را از پاپ می‌گرفتند) استقلال کلیسای کاتولیک و پاپ کم کم با آن جدایی فیزیکی بالا گرفت و هر چه قدرت پادشاهان و امپراتوران کمتر شد، طبعاً قدرت پاپ بالاتر رفت. اندک اندک در طول قرون وسطا از قرن تا ۱۶ و ۱۶ می‌بینیم که قدرت پاپ‌ها همین طور بیشتر می‌شود.

دو سده ای پیش از کنستانتین اردشیر ساسانی برای نخستین بار دین رسمی ‌را بنیاد گذاشته بود ولی در همان حال سنگ بنای جدائی دین از دولت نیز به صورت دیگری در ایران نهاده شد. امپراتوری ساسانی بر امواج ناسیونالیسم ایرانی (به تعبیر آن زمان) و دین زرتشتی (اردشیر خود از خاندان مغان بود) به قدرت رسید و فلسفه حکومتی آن نیز از این دو آبشخور مایه می‌گرفت: دین زرتشتی و دولت نماینده ایرانیگری و باز گشت به شکوه هخامنشی ـ پارسی. ساسانیان مشکل دوگانگی منشاء قدرت را با نظریه همزاد بودن دین و دولت گشودند. دین و دولت برای نخستین بار یکی نبودند و درکنار یکدیگر جامعه را اداره می‌کردند. اگر زمان‌هائی دین دست بالا را می‌یافت نه به دلیل مشروعیت بیشتر آن می‌بود. همان عامل اوضاع و احوال اجازه می‌داد که دولت نیز دست بالاتر را بیابد.

امپراتوری اروپای غربی تکه پاره شد و از امپراتوری مقدس رومی ـ ژرمنی جز نامی ‌نماند و در اروپا پادشاهی‌های گوناگون و دوک نشین‌ها و پرنس‌نشین‌ها و امیرنشین‌های بی‌شمار پدید آمدند و با اینکه مشروعیت‌شان را از پاپ می‌گرفتند ولی مستقل بودند و کار خودشان را می‌کردند و یک کشمکش دائمی ‌اول میان پاپ و امپراتور روم شرقی پیدا شد و بعد بین پاپ و قدرت دنیوی به طور کلی در اروپای غربی.

این کشمکش طبعاً به سود لیبرالیسم بود. برای اینکه لیبرالیسم و دموکراسی با بهره‌گیری از کشمکش‌های سیاسی نیرو گرفت ــ کشمکش میان دولت و کلیسا، دین و حکومت و کشمکش میان پادشاه و سران فئودال، کشمکش میان بورژوازی و اشرافیت و پادشاهی، و این است که رقابت میان کلیسا و قدرت دنیوی به سود لیبرالیسم و آزادی کار کرد. همان طور که گفته شد شهرهای آزاد (حدود ۵۰۰ شهر) وجود داشت. و این شهرها اندک اندک برای خودشان آزادی‌ها و اختیاراتی بدست آوردند. پاپ‌ها هم کارشان این بود که پادشاهان و امیران را به جان هم می‌انداختند و یک سیاست بسیار پیچیده‌ای اروپا زا در خود گرفته بود و دیپلماسی رشد زیادی پیدا کرد.

در این ضمن شهرها اندک اندک توانستند خود را از زیر بار هر دو قدرت مذهبی و حکومتی بیرون بیاورند. ولی ما این جا وارد یک مرحله دیگری از بحث می‌شویم. در مقدمه عرض بکنم که اندیشه سیاسی، مستقل از واقعیت موجود اجتماعی و عوامل اقتصادی و مادی نیست.

***

قرون وسطا، از یک جهت قرون سیاه و تاریکی نامیده می‌شود، ولی از جهت دیگری، قرون وسطا دوران آفرینشگری فوق‌العاده‌ای است، به ویژه از نظر تکنیکی. در قرن ۱۴ میلادی یک نیمه انقلاب کشاورزی در اروپا روی داد و فرآورده‌های کشاورزی در اروپا در این قرن بسیار شد. در همان اوان اروپایی‌ها با نظام ریاضی یعنی سیستم اعداد هندی که از طریق دانشمندان ایرانی که به زبان عربی به اروپا رسیده بود، آشنا شدند. توضیح این است که، تا آن زمان اروپایی‌ها اعداد رومی ‌بکار می‌بردند. اعداد رومی ‌حروف الفباست. I ،II، III، IV، V و… وقتی به ۱۰ می‌رسد یک X است و… می‌رسد به ۱۰۰۰ که یک M است. چهار عمل اصلی با این حروف یا اعداد رومی ‌کار فوق‌العاده دشواری است. به طوری که تا سده ۱۶ که دیگر اعداد عربی جای اعداد رومی ‌را گرفت، خانواده‌های ثروتمند فرزندانشان را می‌فرستادند به فلورانس که آن جا چهار عمل اصلی ریاضیات را یاد بگیرند. آن قدر پیچیده بود. از سده ۱۴ کم کم نظام عددی اعشاری که از صفر آغاز می‌شود معمول گردید. بعد از اختراع خدا این صفر بزرگ‌ترین اختراع انتزاعی انسان است. یعنی علامتی که هم هیچ است و هم به همه اعداد زندگی می‌بخشد. صفر هیچ است ولی وقتی در دست راست یا چپ عددی قرار می‌گیرد آن عدد را تا ده برابر و صد برابر و هزار برابر و میلیارد میلیارد برابر بزرگ و کوچک می‌کند.

این سیستم اعشاری کار حسابداری و معاملات را فوق‌العاده آسان کرد و حساب که عمل محدود و کوچکی بود، تبدیل شد به یک نظام سیستماتیک نا محدود در خدمت ریاضیات و فیزیک. مقارن همین احوال، سیستم حسابداری دوبل اختراع شد. حسابداری دوبل فرق دارد با اینکه در دفتری بنویسیم به فلان کس آن قدر پرداختیم، از فلان کس آن قدر طلب داریم. یک نظام حسابداری است که نگرنده را قادر می‌سازد به کل وضعیت مالی موجود پی ببرد. این پیشرفت‌ها، انقلاب کشاورزی، آشنایی با اعداد عربی و نظام حسابداری دوبل حرکت و جوشش اقتصادی بزرگی را در اروپا سبب شد که تاکنون اروپا و غرب را فرسنگ‌ها از بقیه جهان جلوتر برده است. ما البته در ایران اعداد عربی را به کار می‌بردیم، ولی در دو زمینه دیگر پیشرفتی نکردیم به دلایل دیگری که اشاره شد و شاید هم باید اشاره بکنیم. مخصوصاً این که ایران منطقه بازی است و مهاجمان می‌توانند از شمال و جنوب آن راحت بتازند، هیچ وقت نتوانستیم آن ثباتی را که در اروپا بود بدست بیاوریم.

این رونق اقتصادی در اروپا شهرهای با معنی واقعی و شهرهایی که تنها به معنی تجمع نبود، به وجود آورد. بورژواها در این شهرها پرورش پیدا کردند. یک پژوهشگر امریکایی که مطالعات با ارزشی در انقلاب کرده است می‌گوید که اگر بورژوازی نباشد، دموکراسی نیست. دمکراسی تنها با بورژوازی ممکن است. و این درست است. طبقه متوسط مدافع دموکراسی است. ما نمی‌توانیم یک پدیده را فقط در فلسفه سیاسی دنبال کنیم، فلسفه سیاسی بسیاری از اوقات نتیجه تحولات بیرونی است. گاهی هم البته سبب تحول بیرونی می‌شود. مثلاً در مورد ارسطو، ارسطو آنچه که بود و اجرا شده بود و کم کم داشت اجرا می‌شد تئوریزه کرد و کتاب بزرگ خودش را نوشت. دموکراسی آتنی اختراع او نبود ولی درس‌هائی که از آن گرفت، دمکراسی را پیش برد و تاکنون به کار ما می‌آید.

در اروپا هم، ما اگر شاهد برآمدن دوباره اندیشه لیبرال هستیم، یک مقداری سنت برآمده از رُم است. برابری افراد در برابر قانون یک عنصر بسیار نیرومند دموکراتیک و لیبرال در خودش دارد و نظام پایدار حقوقی که به دلیل قرار داشتن‌ش بر حق مالکیت، افراد و منافع بسیاری را پشت سر خود می‌آورد به اروپا ثباتی بخشید که هرگز ما در جهان خاورزمین به آن نرسیدیم. چون افراد توانستند از اموال خودشان دفاع و حفاظت کنند و بر آن بیفزایند و این شد پایه قدرت. ما در ایران آن پایگاه حقوقی را نداشتیم و هیچ وقت نتوانستیم پایه‌های ثابت قدرت داشته باشیم. هر کس قوی بود می‌توانست بقیه را نابود و از هستی ساقط کند.

پس ملاحظه می‌فرمایید که وجود یک نظام حقوقی مبتنی بر حق انسان که دستگاه حکومتی مدافع آن باشد نه تجاوزکار هر روزه آن، ناچار به یک درجه از کارآیی می‌رسد. درجه‌ای از انتظام و انضباط درش هست والا هرج و مرج می‌شود و همه چیز از بین می‌رود ــ و حکومت بهتری به جامعه می‌دهد. نمی‌گوییم حکومت خوب ولی حکومتی که متعهد باشد از حقوق مالکیت همه مردم دفاع بکند مسلماً حکومت بهتری از حکومتی است که به هیچ چیز پابند نیست. آن حکومت اولی هر چه هم استبدادی و فاسد باشد باز یک درجه بهتر است.

***

با آن پیشرفت‌های اقتصادی، با آن نظام حقوقی، با آن طبقه برآینده بورژوازی زمینه برای شکفتن اندیشه لیبرال. مساعد شد. این تحولاتی که عرض کردم، به ویژه در هلند و انگلستان رشد فوق‌العاده پیدا کرد. در انگلستان نظام فئودالی بود مثل همه اروپا. ولی فئودال‌های انگلیسی با بقیه اروپا تفاوت داشتند. به این معنا که درگیر زندگی روزانه رعایای خودشان بودند و روی زمین‌هایشان کار می‌کردند و با استفاده از ضعیف شدن پادشاهی انگلیس در جنگ‌هایی که با فرانسه داشته‌اند بر سر نورماندی و برتانی، توانستند امتیازاتی از «جان» پادشاه انگلیس که به نام «جان بی زمین» معروف شد بگیرند و اولین سند محدود کردن اختیارات پادشاه را در دنیا بنویسند. این سند امضا شد و بعد اجرا شد و بعد هم تمدید شد و بعد به آن افزودند و شد قانون اساسی نانوشته انگلیس.

این اشراف یک امتیازات سیاسی داشتند که بقیه نداشتند به علت آن پیروزی. از این گذشته چون روی زمین‌های‌شان کار می‌کردند عاملی برای پیشبرد شیوه‌های تولید شدند. آن انقلاب کشاورزی که گفتم، بیشتر نتیجة کارهایی بود که در انگلیس کردند. ولی اشراف انگلیس پس از آن پیشرفت‌های تکنیکی با جمعیت اضافی روبرو شدند؛ برای کار بر روی زمین به روستائیان کمتری نیاز بود. بر آن شدند که با یک شیوه بسیار غیرانسانی روستائیان اضافی را از زمین‌های‌شان برانند و زمین‌های اضافی را تبدیل به مرغزار یا مرتع کنند. دامداری گسترش یافت و آن کشاورزان هم رفتند کارگر کارگاه‌های بافندگی که به صورت ابتدایی بود شدند. صنعت بافندگی بزرگی در انگلیس پیدا شد که بعداً جیمز وات ماشین بخار را اختراع کرد و دستگاه‌های بافندگی خودکار جای نیروی بازوی افراد را گرفت و انقلاب صنعتی از آن جا شروع شد.

در انگلیس با این ترتیب می‌بینیم که سرمایه‌داری جدید زودتر از بقیه در اروپا شروع می‌شود. در هلند سرمایه داری بر اساس تولید گسترش پیدا نکرد. در آن جا بازرگانی موتور توسعه اقتصادی بود. هلندی‌ها ناوگان مفصلی تهیه دیدند و شروع به داد و ستد با سرزمین‌های خاور زمین کردند و ثروت‌های بزرگ در شهرهای هلند انباشته شد و بورگرهای هلندی قدرت فوق‌العاده یافتند. در یک جنگ استقلال‌طلبانه، به اصطلاح آزادیبخش، خود را از اسارت اسپانیا رهانیدند. اماحال باید برگردیم و به جنبش اصلاح مذهبی بپردازیم.

پیش از آن، وقتی از پادوا صحبت بود، در قرن ۱۴، باید توجه داشت که بیهوده نیست که اندیشه دموکراسی لیبرال (حق حاکمیت مردم بر سرنوشت خودشان) در این شهرها شروع می‌کند به گسترش پیدا کردن. چون زمینه مادی‌اش فراهم شده است. قدرتی در شهر به وجود آمده است که می‌تواند این اندیشه را پیش ببرد و اصلاً این اندیشه را لازم دارد برای اینکه در برابر استبداد پادشاهان، دوک‌ها یا اربابان فئودال مقاومت کند.

***

ما داریم وارد سده ۱۶ می‌شویم که سده بسیار مهمی‌ است. رنسانس از سده ۱۵ شروع شد، در سراسر اروپا. ولی رنسانس بدون اصلاح مذهبی ناقص می‌بود. رنسانس، همان طور که از نام‌ش پیداست، بازگشت به اندیشه و فرهنگ یونان است. اروپایی‌ها پس از آشنایی با اسلام با خواندن متن‌های عربی با فرهنگ یونانی آشنا شدند و شروع کردند به یادگیری لاتینی و یونانی و اینها را به لاتینی ترجمه کردند. اروپایی‌ها زبان علمی‌شان لاتینی بود. بعد رفتند یونانی آموختند و این متن‌ها را در زبان اصلی خواندند که با ترجمه‌های عربی تفاوت‌های بنیادی داشت و آن‌ها را به لاتینی ترجمه کردند و یک رونق فرهنگی بزرگی در اروپای غربی پیدا شد که تسلط کلیسا را در هم شکست.

کلیسا در کشاکش همیشگی‌اش با قدرت دنیوی (با امپراتوران و پادشاهان) فراز و نشیب‌های بسیاری پیدا کرده بود. نخستین برخورد کلیسا با امپراتور اندکی پس از مرگ کنستانتین روی داد. یکی از جانشینان نزدیک کنستانتین، به نام تئودوریوس ایمپراتر، سران یک قبیله یونانی را که شورش کرده بودند، به میهمانی دعوت کرد به نشانه دوستی و آشتی، و همه آن‌ها را در آن مهمانی کشت. پاپ زمان برآشفت و او را تکفیر کرد و تکفیر پاپ مهم بود برای اینکه این امپراتوری بر اساس دین مسیح استوار شده بود. مسیحیت آئین رسمی‌ امپراتوری بود. امپراتور نامه نوشت به پاپ که این حرف‌ها چیست که شما می‌زنید؟ داوود پیامبر آدم کشت و زن مردم را ازشان گرفت و همسر خودش کرد و اتفاقی هم نیفتاد. چرا شما حالا درباره من چنین قضاوتی می‌کنید؟ پاپ به او پاسخ داد که: تو از داوود گناه‌ش را تقلید کرده‌ای ولی توبه و پشیمانی‌اش را تقلید نکردی.

داستان این بود که داوود پس از آن جنایت جامه گدایان به تن کرد و بر در معبد ایستاد و از مردم بخشایش خواست. تئودوریوس پیام را گرفت و جامه گدایان بر تن کرد و مدت‌ها می‌رفت جلو کاتدرال می‌ایستاد و از مردم بخشایش می‌طلبید. این پیروزی کلیسا قدرت پاپ را خیلی بالا برد. بعد در کشمکش‌هایی که پاپ‌ها با امپراتوران رومی‌ ژرمنی داشتند سرانجام به پیروزی رسیدند. حتماً دوستان آن داستان را شنیده‌اند که امپراتور رومی ـ ژرمنی زمستان با پای برهنه رفت بیرون کاخ پاپ در کانوسا ایستاد تا او را ببخشاید. این اتفاقات قدرت و تسلط کلیسا و کشیش‌ها را بیش از حد کرد. کشیش‌ها شروع کردند به فروختن بهشت و از افراد بابت گناهان کرده و ناکرده پولی می‌گرفتند و آن‌ها را می‌بخشودند. همه این‌ها غیر از زندگی بسیار باشکوهی که تا آن زمان هیچ پادشاهی نداشت، و فساد در حد باور نکردنی که از پاپ تا اسقف‌ها و کشیشان در آن غوته ور بودند، این اوضاع یک کشیش آلمانی را به نام لوتر، در شهر ویتنبرگ، برآشفت و انجیل را به آلمانی ترجمه کرد که شاهکار زبان آلمانی است و آغاز ادبیات آلمان است. به مردم نشان داد که اصلاً در انجیل صحبت از این حرف‌ها نیست. اتفاقاً در همان زمان، یعنی در اواخر سده ۱۵، صنعت چاپ هم در آلمان اختراع شده بود. اعلامیه‌ای را که لوتر چسباند به درگاه کاتدرال شهر ویتنبرگ، شروع کردند چاپ کردن و انتشار دادن. اولین اعلامیه سیاسی مدرن به این ترتیب انتشار پیدا کرد با تکنولوژی جدید، و پروتستانتیسم آغاز شد. پروتستانتیسم اعتراضی بود در برابر زیاده‌روی‌های کلیسای کاتولیک از خاستگاه مسیحیت. یک نوع بنیادگرایی مسیحی بود در واقع. رفتند به بنیاد مسیحیت. حالا که می‌بینیم این فرقه‌های پروتستانی کار را به درجات مضحک کشیده‌اند برای این است که از همان ریشه‌ها شروع کردند. حالا نه تنها انجیل، بلکه می‌گویند هر چه تورات گفته قبول دارند. دنیا هم در همان شش روز آفریده شده. هرچه هم فسیل از زیر خاک در می‌آورند و تحول طبیعی موجودات را نشان می‌دهند، به خرج‌شان نمی‌رود.

جنبش اصلاح مذهبی فوراً رنگ سیاسی پیدا کرد و به سود لیبرالیسم کار کرد. به این معنا که پادشاهانی که با کلیسا درافتاده بودند پشتیبان این جنبش شدند و به نام دفاع از مسیحیت راستین. جدائی دین از دولت یک مبنای خیلی مشروع و عامه پسند پیدا کردند در مبارزات با کلیسا و قدرت کلیسا. البته این سبب شد که ۱۵۰ سال اروپا در جنگ‌های مذهبی، در آدم کشی‌های دسته جمعی فرو رفت ولی سرانجام در سده ۱۷ در شهر وستفالی عهدنامه‌ای که کشورهای اروپایی با هم بستند هم به این جنگ‌ها پایان داد، هم به مداخله کلیسا در حکومت و سیاست پایان داد و هم دولت ملت مدرن را رسمیت بخشید. به این ترتیب که همه امضاکنندگان متعهد شدند که مرزهای یکدیگر را محترم بشمارند و در پی تجزیه سرزمین‌ها برنیایند.

این اصلاح مذهبی مسیحیت یک رویداد بسیار پراهمیت است در تاریخ لیبرالیسم. برای اینکه تسلط کلیسا بر امور اروپاییان که مانع پیشرفت علم، تکنولوژی و همه چیز شده بود (البته پیشرفت صورت می‌گرفت ولی بسیار به کُندی) و آن قالب ذهنی و سیاسی را که اروپا درش قرار گرفته بود شکست. با اینکه لوتر و کالوین، از او کمتر، هیچ آزادی خواه نبودند (کالوین که بنیادگرای بدتر از خمینی بود) ولی پروتستنانتیسم که به زودی به فرقه‌های مختلف تقسیم شد سبب شد که آزاداندیشی در اروپا رشد و گسترش پیدا کرد، کشیشان روی آوردند به مطالعه علوم تازه در جستجوهای‌شان برای رسیدن به حقیقت، برطرف کردن انحرافات در مذهب اندیشه‌های غیرمذهبی خیلی رشد کرد. ما نخستین رساله‌ها و کتاب‌های اساسی بر ضد مذهب و حتی خدا را در این قرن‌ها می‌بینیم. افراد بسیار روشنی پیدا شدند. در سده ۱۸ سرانجام رسیدیم به عصر روشنگری.

***

اصلاح مذهبی به اضافه مرحله تازه رشد اقتصادی در اروپای باختری، باضافه در هم شکسته شدن قدرت پاپ‌ها و بالا گرفتن دولت‌های مستقل و شهرهای آزاد، همه اینها فضای اروپا را سیال کرد و از حالت رکود بدر آورد. عرض کردم، نباید زیاد مبالغه کرد درباره بدی‌ها و موارد منفی قرون وسطا. قرون خیلی زاینده‌ای بودند. اشکال‌شان در این بود که نتوانستند به آن اندازه که می‌توانند و در استعدادشان بود پیش ببرند. والا خیلی پیشرفت‌ها در سده‌های میانه حاصل شد. محصول این سده‌های میانه عصر جدید بود. عصر جدید را به سده ۱۷ می‌گویند و بعد از آن عصر روشنگری است. در اینجاست که ما اندک اندک می‌بینیم که اندیشه‌مندان لیبرال مهمی ‌ظهور می‌کنند. من به دو هلندی از میان آنان اشاره می‌کنم. چون هلند یک سرزمین آزادمنشی و اولین جامعه شهروندی جهان بود. اولین جامعه‌ای بود که در آن فرد انسانی و نه اقوام، نه مذاهب، نه فرقه‌ها، نه جنسیت‌ها، دارای حقوق برابر سیاسی شناخته شدند. دوستانی که علاقه دارند ایران را به اقوام دارای حقوق سیاسی تقسیم کنند از هلند هم بد نیست یاد بگیرند. این‌ها مثل اینکه ۳۰۰-۴۰۰ سال عقب مانده‌اند.

به این اولین جامعه شهروندی و جامعه بورژوازی جهان بیشتر باید توجه کرد. هلندی‌ها خیلی حق به گردن دنیا دارند. برای اینکه در عمل نشان دادند که می‌شود یک دولت مدرن را بر اساس دمکراسی لیبرال بنا کرد و پیش برد و به یک قدرت جهانی تا یک حدودی و برای مدتی تبدیل کرد. هلند با جای بسیار کوچک و کم، ولی به لطف این نظام فکری و به لطف آن پایه اقتصادی مستقل ــ به ویژه بر روی بازرگانی که از بهره‌کشی وحشیانه صنعت ابتدائی بریتانیا عاری بود ــ توانست به آن جاها برسد. در هلند ما دو اندیشمند بزرگ لیبرال داریم: یکی اسپینوزا و دیگری اراسموس. اراسموس اولین انسانگرای مدرن است و در برابر جنگ مذهبی قد برافراشت و از آزادمنشی و آزادی دفاع کرد. امروز در اروپا نام‌ش را بر دانشگاه‌ها و مؤسسات پژوهشی می‌گذارند و گرامی ‌می‌دارند. به نظرم فقط یک کتاب به زبان فارسی از او منتشر شده است (ستایش دیوانگی، که منظور چالش کردن باور‌های رایج است).

دومین اندیشه مند اسپینوزاست که یکی از بزرگترین اندیشه مندان و فیلسوفان مدرن جهان است. اسپینوزا یهودی بود و پدران‌ش از اسپانیا رفته بودند به هلند، بعد از پیروزی کاتولیک‌ها در اسپانیا. می‌دانید که کاتولیک‌ها در سده چهاردهم هم یهودی‌ها و هم مسلمانان را از اسپانیا بیرون کردند. و یهودیان اسپانیا گروهی‌شان به غرب رفتند که حالا به آن‌ها می‌گویند اشکنازی و گروهی به شرق رفتند که به آنها می‌گویند سفاردیم و این‌ها اکنون در اسرائیل به هم رسیده‌اند و احزاب کم و بیش متمایزی تشکیل داده‌اند و بین‌شان هم رقابت زیاد است. اشکنازی‌ها خوب، پیشرفته‌ترند.

اسپینوزای اشکنازی با اینکه در یک خانواده خیلی مذهبی به دنیا آمده و رشد کرده بود، در واقع بی خدا، و نه اته ئیست، شد. زبان مذهبی را از خداوند جدا و آزاد کرد. یهودیان او را تکفیر کردند. ولی اسپینوزا که در واقع پدر معنوی سکولاریسم است نشان داد که می‌شود دیندار بود ولی نیازی به خداوند نداشت. روی خرد شخصی تکیه کرد و به اصول اخلاقی دین رسید. او ذهن بشری را آزاد کرد.

پس ما در این سیر دراز از امپراتوری رُم تا سده هفدهم می‌بینیم که اروپا اسباب حقوقی برقراری یک نظام لیبرال را از رومی‌ها به ارث برد، اسباب مادی‌اش را در پیشرفت بزرگ اقتصادی که از قرن ۱۴ شروع شد تهیه کرد؛ مبانی انتلکتول‌ش را از قرن ۱۲ در آن صومعه‌ها با برگشت به یونان کم کم آماده ساخت تا به قرن ۱۶ و ۱۷ رسید و اسباب سیاسی‌اش را هم تکه پاره شدن اروپا میان قدرت‌های مختلف و در جنگ با یکدیگر که به مردم امکان حرکت می‌داد فراهم کرد، تا سرانجام مشکل مذهبی‌اش هم با اصلاح مذهبی برطرف گردید.

این سئوال پیش می‌آید که چرا اروپا توانست به این پیشرفت‌ها برسد در آن دوران‌ها و جهان اسلامی ‌که از سده سوم هجری تا سده ششم هجری (یعنی از قرن ۱۰ تا ۱۳) به آن پیشرفت‌های فرهنگی رسیده بود که حقیقتاً مرکز فرهنگی جهان، دنیای اسلام، یعنی ایران بود، هر چه بود از ایران بود به استثنای مختصری دنیای عرب و اسپانیای مسلمان؛ چرا این تفاوت پیدا شد و چرا ما درجا زدیم و عقب رفتیم ولی اروپایی‌ها همین طور از یک پیشرفت به پیشرفت دیگری رسیدند؟ در توضیح این مطلب بحث‌های بسیار بوده است ولی یک عامل را مسلماً باید در نظر گرفت. من این را در کتاب‌های چندی دیدم. اروپایی‌ها و آمریکایی‌ها پیش کشیده‌اند. موضوع، جغرافیاست.

جغرافیای اروپا و آسیا با هم تفاوت دارد و جغرافیای افریقا از آسیا هم بدتر است. یعنی: اروپا سرزمین پل‌ها و رودها و جلگه‌ها. جلگه یعنی دشتی میان دو کوه. جلگه‌های وسیع و رودهای قابل کشتیرانی و کوه‌هایی که موانع طبیعی هستند، و کرانه‌هایی که قابل کشتیرانی هستند و می‌توانند بندرهای بزرگ بسازند و تشکیل بدهند. اینها مزایای زیادی است، هم از نظر سیاسی و هم از نظر بازرگانی و هم از نظر کشاورزی. این جلگه‌ها همیشه حاصل خیز هستند، بندرها بازرگانی وسیعی را اجازه می‌دهند که اروپا از سده ۱۴ – ۱۳ شروع کرد و این کوه‌ها و موانع طبیعی نمی‌گذارند که ارتش‌ها به راحتی از این سر تا آن سر تاخت و تاز و هر چه سرراهشان است نابود کنند. در آسیا ما می‌بینیم که دشت‌های بزرگ است، رودهایی که غیرقابل کشتیرانی هستند و در نتیجه چون موانع طبیعی نیست ارتش‌ها می‌توانند از این سر تا آن سر یک کشور و یک منطقه را به سرعت بپیمایند. این امر بارها در تاریخ ما و در تاریخ خاورمیانه بطور کلی اتفاق افتاده است. و این هجوم‌های پی در پی که گاه مقاومت در برابر آنها غیرممکن می‌بود، برای اینکه در آن زمان‌ها یک برتری تاکتیکی کافی بود تا سرنوشت جنگ و در نتیجه امپراتوری‌ها و دولت‌ها را تعیین بکند. به طور مثال، گروه‌هائی که مانند عرب‌ها یا مغولان با گرد و خاک و تشنگی آمخته بودند و اسب‌های خوبی داشتند می‌توانستند شهرنشینان را شکست بدهند. یا فرض کنید شمشیر بهتر تعیین کننده جنگ بود و یا نیزه‌های درازتر و… البته مهارت فرماندهان.

ولی پیشرفت‌های تکنیکی که اروپاییان کردند، برای اینکه وقت و فرصت داشتند و دائماً به آنها حمله نمی‌شد و هر چه هم داشتند مالِ خودشان می‌ماند، آن‌ها را از نظر جنگی به درجه‌ای رساند که دیگر کسی از نظر برتری تاکتیکی هم به پای آنها نرسید. هنوز هم نرسیده است. آسیا و کشور ما متأسفانه در قلب آن در برابر تاخت و تاز‌های بیابانگردان بسیار آسیب‌پذیر بوده است. شاید به همین دلیل هیچ وقت حق مالکیت در کشور ما و در منطقه ما جا نیفتاد. برای اینکه هر کس غالب می‌شد و غالبان به سرعت هم عوض می‌شدند، مرتباً اموال دست به دست می‌گشت. یک نظام حقوقی نمی‌توانست به وجود بیاید زیرا هیچ دوره‌ای آن قدر نمی‌پایید که نظمی ‌ریشه بدواند و دستگاه اداری مرتبی بتواند کشور را اداره کند. البته، همانطور که آقای محمد امینی در مطالعات‌شان نشان داده‌اند، دیوانساری ایران از دوره ساسانی به بعد ادامه پیدا کرد و تا پایان ایران را نگهداشت.

این البته کافی نبود برای اینکه دیوانسالاری دستگاه پادشاه و در واقع دفتر پادشاه به شمار می‌رفت. دیوانسالاری‌ای نبود که همه جامعه را دربرگیرد. ما در اروپا یک نظام اداری تا سطح دِه بطور ثابت مشاهده می‌کنیم که نظمی ‌به جامعه می‌داد و در ایران هرگز نتوانستیم در دوره طولانی تجربه کنیم. به همین دلیل در ایران هیچ کدام از این عواملی که صحبت‌ش را کردم پا نگرفت. وقتی آن دوره رونق سیصد ساله ناگزیر به پایان رسید، برای اینکه غزها حمله کردند در اواخر قرن ۱۲ و در شهرهای خراسان تا سگ و گربه را کشتند. تمام قنات‌ها را ویران کردند و آن پایه اقتصادی را از بین بردند، شهرها را خالی کردند، کتابخانه‌ها را سوزاندند و بعد هم مغولان آمدند و کار آنها را تمام کردند، وقتی به این صورت ما سرمایه انسانی و مادی و معنوی و اندیشه و پیشرفت و تفکر را از دست دادیم، خوب طبیعی است همه چیز با آن رفت؛ از قرن ۱۳ تا قرن ۲۰، تا حتا نیمه قرن ۲۰، مگر در دوه‌های کوتاهی.

در چنان شرایطی ما نمی‌توانیم از کشورمان انتظار داشته باشیم که به پیشرفت قابل ملاحظه‌ای می‌رسید. دنیای عرب هم بر روی هم قبیله‌ای بود و اصلا ظرفیت پیشرفت نداشت؛ دستخوش تجاوزات و هجوم‌ها. البته امپراتوری عثمانی آمد و یک نظم ۵۰۰ ساله‌ای را در مناطقی از خاورمیانه برقرار کرد. ولی این نظم ۵۰۰ ساله یک یخچال بزرگ بود که این جامعه‌ها را در آن نگهداشته بودند. حرکت نمی‌توانستند بکنند. همان که بود ادامه پیدا می‌کرد و باز تولید می‌شد. اجازه پیشرفت نمی‌داد. برای اینکه نظام سیاسی بر وضع موجود استوار بود؛ غیر از آن نظام را به خطر می‌انداخت. در واقع “صلح عثمانی،” دوران آرامش عثمانی در آن ۵۰۰ سال، تا اواخر سده نوزدم رکود عثمانی بود ولی اندک اندک آنجاها هم جوانه‌های آزادفکری را می‌بینیم.

کوتاه بکنم، ما روی هم‌رفته مغلوب جغرافیای‌مان شدیم در آن سده‌ها. در سده‌هایی که اروپا در پناه کوه‌ها و موانع طبیعی در پی ساختن شهرهای بیشمار است و می‌توانست حملات را عقب بزند شهر‌های ما از بن به دست قبایل نیمه وحشی ویران می‌شدند. ما نتوانستیم شکست از اعراب را جبران کنیم و پیاپی قربانی شدیم. اروپائی‌ها جلو هجوم از خاور را گرفتند. مغول‌ها در لهستان متوقف شدند و ارتش‌های عثمانی هیچ وقت نتوانستند از مجارستان آن طرف تر بروند و اگر هم رفتند موقتی بود اروپا توانست در آرامش به پیشرفت خود ادامه بدهد.

***

در جلسه قبل رسیدیم به حوالی سده ۱۸ که یک سده مهم دیگر در تاریخ جهان است. ولی پیش از آن که وارد این سده بشوم، بد نیست کمی ‌در سده هفدهم توقف کنیم. سده ۱۷ از این جهت که توانست به مسئله کشاکش دولت و کلیسا در مهم‌ترین جای دنیا که اروپای غربی بود پایان بدهد، و از این جهت که درهای تفکر را باز کرد که سابقه آن بر می‌گردد به رنسانس سده شانزده و رنسانس کوچک سده دوازده. دکارت که فلسفه مدرن را بنیاد گذاشت در سده ۱۷ بود، همچنان که ‌هابس که فلسفه سیاسی مدرن با او آغاز می‌شود. ولی در ارتباط مستقیم‌تر با بحث ما سده ۱۷ یک فیلسوف سیاسی تعیین کننده دیگر به جهان داد که به او خواهیم پرداخت و شاهد دو رویداد مهم جهانی بود، یکی عهدنامه وستفالی که در آن فرایافت دولت ملت تعریف شد و رسمیت پیدا کرد و این عهدنامه شد چیزی شبیه عهدنامه سازمان ملل متحد. دوم، انقلاب شکوهمند انگلستان. این انقلاب در سال ۱۶۸۸ روی داد. در این سال بعد از یک سلسله جنگ‌های داخلی بر سر جانشینی تاج و تخت انگلیس و مداخلات فرانسه و اغتشاشات زیادی که در آنجا پیدا شد، سرانجام میهن دوستان انگلیسی از ویلیام اورانژ که سرکرده یک تبار و حزب هلندی و فرمانده نظامی ‌بسیار لایقی بود دعوت کردند که شوهر ملکه انگلیس بشود. در آن زمان نیروهای شورشی اسکاتلندی به کمک فرانسه یک مدعی پادشاهی را می‌خواستند به سلطنت برسانند.

او با این شرط پذیرفت که پادشاهی مشترک با ملکه داشته باشد، و آمد و شورشیان را شکست داد و با پذیرفتن قانون اساسی که مجلس گذاشت پادشاهی مشترک برقرار کردند و این نخستین پادشاهی مشروطه جهان است به معنای کامل کلمه امروزی آن. یعنی همه اختیارات اجرایی از دو پادشاهی که آن موقع بر تخت بودند گرفته شد و حقوق افراد تایید شد و پارلمان قدرت بسیار زیادی پیدا کرد و احزاب سیاسی تشکیل شدند که تا امروز هم کشیده است.

در آن موقع در قرن ۱۷ شاهد پدیده تازه‌ای هستیم در فرانسه و انگلستان که یک مکتب فلسفه سیاسی است به نام حق الهی پادشاهان. کلیسا و اندیش‌مندان دینی بعد از اینکه کلیسای کاتولیک شکست خورد و از آن مقام افتاد، فکر می‌کردند که جامعه بشری نمی‌تواند بی صاحب باشد. حالا که پاپ صاحب‌ش نیست پس پادشاه صاحب آن است و لازم است تا مقامی ‌باشد که نظم را در جامعه نگهدارد. این‌ها تئوری حق الهی پادشاهان را پیش کشیدند که پادشاه از طرف خداوند حق دارد بر مردمان فرمانروایی کند. لویی ۱۴ فرانسه یکی از مهم‌ترین مصداق‌های حق الهی پادشاهان است.

جیمز اول که بعدها پسران ونوه‌های او مدعی پادشاهی بودند، خود را دارای حق الهی پادشاهی اعلام داشت و نظریه پرداز این تئوری نیز هست. شورش‌ها و جنگ داخلی انگلیس هم بر سر همین بود و نیز دعوای کلیسا‌های کاتولیک و انگلیکن. چون انگلیس‌ها به هر حال یک پیش زمینه دمکراسی داشتند و زیر بار این حرف‌ها نرفتند. با آمدن ویلیام اورانژ یک تحول انقلابی بی جنگ و خونریزی در انگلیس روی داد، به همین دلیل نام آن را انقلاب شکوهمند گذاشتند، هم نتایج‌ش بسیار خوب بود برخلاف انقلابات دیگر مثل فرانسه و روسیه و انقلاب «شکوهمند» اسلامی، و هم در خونریزی و آشوب، کشور به هم نخورد و نظم اجتماعی برقرار ماند. به اصطلاح انقلاب کاملاً سازنده‌ای بود. و از پشتیبانی پیشروترین عناصر جامعه انگلیسی هم برخوردار بود. به سده ۱۷ باید از این نظرگاه نگاه کنیم که تقریباً راه‌های ورود به جهان امروزی را آنها کوبیدند. به همین دلیل هم هست که سده ۱۷ را در تاریخ عصر جدید می‌نامند.

در همان قرن بود که مهاجرنشینان انگلیسی به تعداد قابل ملاحظه رفتند به آمریکا و آنجا کلنی‌هایی ساختند که در سده ۱۸ آن انقلاب بسیار بزرگ را کردند که به آن خواهیم رسید.

آن شخصیتی که گفتم جان لاک انگلیسی بود. جان لاک فیلسوف بود و پزشک ولی افتاد به نظریه پردازی سیاسی. او با این تئوری شروع کرد که ذهن بشری مثل لوح سفید است. این درست مخالف طرز تفکر مذهبی است که انسان با یک سرنوشت از پیش تعیین شده به جهان می‌آید و دیگر بقیه روی آن سرنوشت حرکت می‌کند. جان لاک گفت وقتی بچه به دنیا می‌آید ذهن‌ش بکلی تهی است مثل لوح سپید و هر چیزی را می‌شود بر آن نوشت. و احترام به صحبت‌های قدیمی ‌چیزهایی است که بعداً به این بچه تزریق شده است. این بچه می‌تواند بکلی یک موجود دیگری باشد و آدم تازه‌ای بشود، در همان محیط‌ها و در نتیجه، آموزش مسئله اساسی جامعه است. جامعه باید به افرادش آموزش درست بدهد. این اولین باری بود که موضوع آموزش به این ترتیب در مرکز تفکر سیاسی قرار گرفت. بعد لاک شروع کرد به اندیشیدن درباره حکومت و منشاء حکومت و به اینجا رسید که حکومت منشأیی جز رضایت حکومت شوندگان ندارد. از آن گذشته، فقط زور است. و زور هم مبنای درستی برای حکومت نیست برای اینکه نتیجه خوبی نخواهد داد. پس حکومت باید طوری باشد که حکومت شوندگان از آن راضی باشند. چون انگلستان سنت انتخابی به صورت خیلی محدود در دست نجبا داشت، جامعه انگلیسی آشنا بود با این طرز تفکر. لاک این نظر را پیش برد و شامل همه افراد انسانی کرد. البته در عمل تا این حق برسد به همه افراد انسانی، یک ۱۰۰ ـ ۱۵۰ سالی لازم بود ولی دانه‌ها را به هر حال لاک کاشت. لاک برای اولین بار صحبت از حکومت مدنی کرد. انقلاب شکوهمند هم بسیار از نظریات لاک تأثیر گرفته بود. به این ترتیب ما با این زیرسازی‌ها وارد سده ۱۸ می‌شویم. زیرسازی به این معنا که مبانی فلسفی یا آزادفکری و تفکر عقلانی و نظام سیاسی مبتنی بر رضایت حکومت شوندگان گذاشته شده است. و انسانگرایی و رواداری اراسموسی جای خودش را باز کرده است. بخش اول سده ۱۸ سده انگلستان است و فرانسه. از همه نظر. ولی در بحث مربوط به کار ما در بحث لیبرال ـ دمکراسی این دو کشور بیش از همه قابل بررسی هستند.

***

نیمه اول سده ۱۸ عرصه فعالیت‌های فکری ـ قلمی ‌کسانی است مانند دیدرو که دائره‌المعارف فرانسه را نوشت و این دایره‌المعارف در واقع نقطه پایانی بود بر قرون وسطا از همه نظر، و مونتسکیو که نظریه تفکیک قوا را از لاک گرفت و خیلی بسط داد و امروزی‌اش کرد و امروز هم بر همان اساس کم و بیش حرکت می‌کند و ولتر، پیش از آنکه فیلسوف باشد یک نویسنده بسیار نیرومند بود و یک تاریخ‌نگار درخشان که با قلم تند کلیسا، حکومت استبدادی و جامعه اشرافیت منحط را به باد استهزا گرفت. در انگلیس ما کسانی می‌بینیم مثل همین لاک و هیوم و آدام اسمیت. این دو مکتب لیبرال، مکتب فرانسوی و انگلیسی، هر کدام سهم خود را در گسترش وپرورش اندیشه لیبرال داشتند. فرانسوی‌ها از اصالت خرد محض شروع کردند و گفتند که خرد انسانی بهترین راهنمای عمل سیاسی و رفتار شخصی و اجتماعی است و سیر اجتماع هم به سوی پیشرفت است، انسان کمال‌پذیر است، می‌تواند کامل شود به شرط اینکه خود را از خرافات و استبداد آزاد بکند؛ و یک نگرش بسیار خوشبینانه هم به طبیعت بشری و هم به طبیعت جامعه و هم سیر تاریخ داشتند.

روش آن‌ها روش استدلالی بود. اصول و مقدماتی را می‌گرفتند و بر اساس آن می‌ساختند. اصول‌شان بر قوانین طبیعی بنا شده بود. می‌گفتند انسان می‌باید از طبیعت سرمشق بگیرد و هر چه خلاف طبیعت باشد نادرست است و هر چه به طبیعت نزدیک‌تر، درست‌تر. اما لیبرالیسم انگلیسی، بیشتر اسکاتلندی تا انگلیسی ــ تا قرن ۱۸ که بریتانیای کبیر جانشین اسکاتلند و انگلستان شد ما هنوز از انگلیس و اسکاتلند صحبت می‌کنیم ــ نگرش تجربی داشت. کسانی مانند هیوم و آدام اسمیت و استادانشان، نگاه می‌کردند ببینند که حقیقتاً انسان چگونه رفتار می‌کند و جامعه چگونه عمل می‌کند. کاری به اصول و شروع کردن از اصول نداشتند. از پایین به اصول می‌رسیدند. از مطالعه فرد و جامعه به اصول می‌رسیدند. فرانسوی‌ها بر عکس بودند. این تفاوت در اندیشه فرانسوی و انگلوساکسون تا امروز باقی است. طرز تفکر و رویکرد آنگلوساکسون بیشتر تجربی است و فرانسه بیشتر استدلالی است.

هیوم نگاه‌ش را به طبیعت بشری انداخت و گفت که خرد به هیچ وجه چنان مقام بزرگی ندارد که فلسفی (فیلوزوف)‌های فرانسوی به آن می‌دادند. فیلوزوف، فیلسوف نیست، می‌توانیم فلسفی ترجمه‌اش بکنیم. اینها کسانی بودند که متفکر اجتماعی بودند و خیلی البته مؤثر و بانفوذ. اما فیلسوف به معنای دکارت و کانت نبودند. هیوم گفت که انسان از روی عواطف‌ش کار می‌کند. نقش عقل و خرد این است که آنچه را که عواطف انسان می‌خواهد به بهترین شکل برای‌ش فراهم کند. و او معتقد بود که در طبیعت بشر هم مار است هم کبوتر. بشر قادر به هر دوست و فقط زندگی اجتماعی است که نمی‌گذارد کبوتران طبع شکار ماران بشوند. به این معنا که چون انسان نیاز دارد با همنوعان خود زندگی بکند و چون نیاز دارد که از هم نوعان‌ش مهربانی و احترام و اعتماد ببیند، ناچار به گونه‌ای رفتار می‌کند که این احترام و مهربانی و اعتماد برانگیخته شود. و این نیاز به اجتماع و زندگی در اجتماع ضمناً از این خاصیت و صفت پوشیده انسانی سرچشمه می‌گیرد که انسان در تهِ وجودش از نیکی خوشش می‌آید. مثال می‌زند می‌گوید که: حتی آدمکشان وقتی یک خانم پا به ماه را می‌بینند از درد زایمان به خودش می‌پیچد به یاری او می‌روند و از نوزاد پرستاری و نگهداری می‌کنند. پس این نیکی در باطن انسان هست و نیاز به زندگی اجتماعی هم انسان را قادر می‌کند که دست به اعمال نیک بزند. از این جهت نگرش این‌ها هم خوشبینانه است و نگرش هیوم هم خوشبینانه است. ولی این خوشبینی از یک نگرش تراژیک بر می‌خیزد. می‌گوید که انسان رفتارش عقلایی نیست، عاطفی است، و مار نیرومندی هم در درون‌ش هست و باید آن را مهار کرد. و این نقش جامعه است و جامعه باید طوری سازمان داده بشود که بتواند آن نیکی انسان را بیرون بیاورد وگرنه نیکی به زودی مغلوب بدی‌های او خواهد شد. که کاملاً درست است. هیوم هنوز هم سخنان بسیار برای ما دارد.

آدام اسمیت نگاه کرد به جامعه. او هم معتقد بود که در انسان نیکی نهفته‌ای هست. آدام اسمیت و هیوم بسیار با هم دوست بودند و بحث می‌کردند. هیوم به اقتصاد هم پرداخت و آدام اسمیت هم به فلسفه اخلاقی هیوم پرداخت. هر دو آثار با ارزشی در زمینه‌های یکدیگر دارند. او گفت که آنچه که مردم را قادر می‌سازد که در یک جامعه زندگی کنند و آن جامعه را با یکدیگر پیش ببرند، سود شخصی است. ولی سود شخصی روشنرایانه. سود شخصی‌ای که درازمدت را ببیند و از نوک‌بینی فراتر برود. و می‌گفت که این سود شخصی روشنرایانه، دست ناپیدای تعدیل کننده بازار و عرضه و تقاضاست. اگر مردم به خود گذاشته شوند و بتوانند بطور آزاد فعالیت اقتصادی بکنند آن سود شخصی سبب خواهد شد تا عرضه و تقاضا با هم توازن پیدا کند. آدام اسمیت را پدر اقتصاد بازار شمرده‌اند ولی اولین اثر او کتابی بود در فلسفه اخلاقی. او معتقد بود که جامعه وظیفه و مسئولیت دارد در برابر فرد و باید اسباب آموزش همه را فراهم بیاورد تا بتوانند از خودشان نگهداری بکنند و باید جلوی گسترش فقر را بگیرد و جامعه‌ای که فقیر داشته باشد نمی‌تواند سعادتمند باشد و خلاصه، طرفدار مداخله جامعه در امور اقتصادی هم بود. اقتصاد بی‌بند و بار آزاد را طرفداری نمی‌کرد. و از این نظر پدر لیبرالیسم نو هم به حساب می‌آید.

این دو اسکاتلندی حقیقتاً تفکر سیاسی و اقتصاد را زیر و رو کردند. در فرانسه هم فیلوزوف‌ها با انتشار دایره‌المعارف یک انقلاب فکری تمام عیار به راه انداختند و ما کم کم وارد عصر انقلابات لیبرال می‌شویم. در ۱۷۷۶ کلنی‌های انگلیسی که ۱۳ ایالت آمریکا را آباد کرده بودند، بر حکومت مرکزی خود یعنی پادشاهی انگلیس، شوریدند چون مالیات جدیدی وضع شده بودند. شعارشان این بود که مالیات بی‌نمایندگی نمی‌شود. مالیات با نمایندگی همراه است. ما چون نماینده نداریم و رأی ندادیم، مالیات را هم قبول نداریم. مالیات روی چای بسته شده بود. آن چای‌ها را هم ریختند به دریا و میهمانی چای بوستون معروف است. آن حرکت سبب شد که انگلستان هم لشگر کشی کرد به آمریکا و جنگ استقلال آمریکا شروع شد که در آن جنگ فرانسوی‌ها هم خیلی کمک کردند به آمریکایی‌ها و انقلابیان پیروز شدند. ولی پس از پیروزی از خود پرسیدند خوب، در کشوری که مستقل کرده‌ایم چه بکنیم؟ این کلنی‌های ۱۳ گانه زیر قوانین انگلیس و نظام حقوقی انگلیس زندگی کرده بودند و انگلیس یکی از دمکرات‌ترین و آزادمنش‌ترین جامعه‌های زمان خودش بود و در نتیجه آن‌ها از مقدمات خیلی بالائی شروع کرده بودند؛ بر ضد لیبرال‌ترین، پیشرفته‌ترین و قانونی‌ترین نظام زمانه خود قیام کرده بودند و طبعاً یک قدم پایین‌تر از آن نمی‌توانستند بروند. باید بالاتر از آن می‌رفتند. آمدند یک نوآوری سیاسی و حقوقی به جهان دادند و آن مجلس مؤسسان بود. یک مجلس مؤسسان انتخاب کردند بین خودشان و در این مجلس ۳ ماه یا بیشتر بحث می‌کردند درباره قانون اساسی آینده و این که این قانون چه ویژگی‌هایی باید داشته باشد و چه نوع جامعه‌ای می‌خواهند داشته باشند.

بعد از این بحث‌ها سرانجام یک قانون اساسی در آمد که هنوز معتبر است ـ البته تغییرات زیادی در آن راه یافته و خیلی دامنه‌اش گسترده‌تر شده است ـ ولی اساساً همان است. آن‌ها از جان لاک، هیوم و آدام اسمیت بسیار آموختند. رفتند روی سنت لیبرالی انگلیسی ـ اسکاتلندی و نه فرانسوی. ولی انقلاب فرانسه که پس از آن روی داد رفت روی لیبرالیسم فرانسوی. نتیجه این شد که در آمریکا آزادمنشی قانون اساسی همچنان ادامه یافت، گسترش پیدا کرد و تکامل پیدا کرد، در فرانسه نود سال طول کشید تا توانستند سرانجام برگردند به اصول لیبرال انقلاب فرانسه. یکی از نوآوری‌های قانون اساسی آمریکا، منشور حقوق بود. ده ماده‌ای درباره حقوق شهروند که اولین سند حقوق بشر به معنی جامعه است. یعنی تمامی ‌حقوق انسانی را در این ده ماده ما می‌بینیم. انواع پیشگیری‌ها برای حفظ و صیانت حق و آزادی افراد هست. یک نوآوری دیگر وارد کردن مهار و توازن بود در این قانون. که از لاک و مونتسکیو گرفته بودند و به این معنی است که قوای سه گانه حکومتی می‌توانند در کار یکدیگر مداخله کنند، مونتسکیو طرفدار تفکیک کامل قوا بود. آن سه قوه‌ای که نام گذاشته بود در قانون اساسی آمریکا آمد. ولی در آن قانون اساسی به آن تفکیک کامل قوای مونتسکیو خردمندانه توجهی نکردند و به هر قوه‌ای حق دادند در مواردی در قوای دیگر مداخله کند و جلوی سوء‌استفاده از قدرت را بگیرد. این سیستم مهار و توازن قانون اساسی آمریکا تاکنون کارآمدترین وسیله برای جلوگیری از دیکتاتوری و قدرت بیش از اندازه حکومت بوده است.

نوع آوری دیگر در اعلامیه استقلال آمریکاست که پیش زمینه قانون اساسی به شمار می‌رود.، شروع‌ش این است: ما مردم. منشاء همه چیز ما مردم هستیم و ما مردم چیزهائی را می‌خواهیم و باور داریم. اولین چیزی که باور داریم این است که فرد انسانی آزاد و با حقوق سلب نشدنی به جهان آمده است. این حقوق سلب نشدنی خیلی مهم است. البته قبلاً در آثار لاک هست و در قانون اساسی اولین بار گنجانده شد. قانون اساسی آمریکا اولین قانون اساسی دنیاست به معنای امروزی. نویسندگان اعلامیه معتقد بودند فرد انسانی آزاد و با حقوق سلب نشدنی به جهان آمده است و هر فرد حق زندگی آزاد و پویش خوشبختی دارد. نمی‌گویند که حق مالکیت دارد. در این مرحله تکامل جامعه بشری دیگر حق مالکیت جا افتاده بود و نیاز به تأکید نداشت. این‌ها آمدند و حق پویش خوشبختی را به جای آن گذاشتند. یعنی هر انسانی حق دارد آن جور که دل‌ش می‌خواهد و خودش صلاح می‌داند در خوشبختی خودش بکوشد. اختیار خیلی بالایی می‌دهند به فردیت انسانی.

بقیه‌اش اصولی است که مربوط می‌شود به نحوه اداره کشور و شبیه به جاهای دیگر است. ولی نکات اساسی اینها بودند که عرض کردم. آن منشور حقوق، مهار و توازن، آن شروع، حقوق سلب نشدنی و پویش خوشبختی آثار زیادی در جهان بخشید.

فرانسوی‌ها از انقلاب آمریکا الهام زیادی گرفتند. در فرانسه حق الهی پادشاهان با جامعه‌ای که فلسفی‌ها بیدارش کرده بودند و جامعه‌ای که از قرن ۱۷ دارای کافه و سالن شده بود نمی‌خواند. کافه و سالن را خیلی باید توجه کرد. من در پاریس به رستورانی رفتم که اولین رستوران مدرن فرانسه است و به سده ۱۷ بر می‌گردد. قبلاً هم جاهائی که مردم می‌رفتند شام و ناهار می‌خوردند بوده است. ولی رستوران و کافه مدرن جایی است که مردم می‌رفتند بحث کنند. نه اینکه قلیان و تریاک بکشند و دیزی بخورند مثل قهوخانه‌های ما. فضایی بود خیلی مطبوع که مردم صاحب اندیشه می‌رفتند می‌نشستند و ساعت‌ها با هم صحبت می‌کردند. سالن هم اطاق‌های پذیرایی اشراف فرانسوی بود که هفته یا ماهی یک بار دعوت می‌کردند و روشنفکران و هنرمندان هم می‌آمدند، به غیر از مدعوین، و آنجا هنرشان را عرضه می‌کردند و بحث‌های خیلی زنده‌ای صورت می‌گرفت. روزنامه هم ـ که در انگلیس خیلی زودتر شروع شد ـ در فرانسه هم گاه گاهی در می‌آمد، به طور خلاصه عصر افکار عمومی ‌آغاز شد و تا سده ۱۸ این ارتباطات اجتماعی خیلی بالا گرفته بود و ما از یک افکار عمومی ‌می‌توانیم در آن جامعه صحبت کنیم.

این افکار عمومی ‌با کلیسا از یک سو و با دولت از سوی دیگر در جنگ بود و بورزواژی نوپای فرانسوی حقوق خودش را می‌خواست، یک توده کم کم فزاینده درس خوانده صاحب مختصری مال و منال، مستقل از دستگاه دولتی بود و در زیرش هم یک جمعیت میلیونی مردم بی‌چیز، پابرهنه، در فقر بی نهایت. باورنکردنی است فرانسه آن موقع ثروتمندترین و پرجمعیت‌ترین کشور اروپا بود ولی توده مردم‌ش فقیرترین مردم اروپا به شمار می‌رفتند. جنگ‌های زیاد، به ویژه کمک‌هایی که به انقلاب آمریکا کردند، جنگ‌های ۷ ساله با پروس و انگلیس، ولخرجی‌های دربار ورسای آن کشور را به خاک سیاه نشانده بود. مجموع این عوامل و حکومت بسیار نالایق، که در موقع انقلاب هر اشتباه ممکن را به ضرر خودش کرد، این‌ها همه سبب شد که انقلاب فرانسه درگرفت و به پیروزی رسید. در آغاز، انقلاب برای برقراری پادشاهی مشروطه از نوع انگلیس بود. روشنفکران فرانسوی به شدت تحت تأثیر اندیشه‌ها و عملکرد دموکراسی در انگلستان بودند. منتها انقلاب فرانسه روی همان سنت روشنفکرانه فرانسوی، انقلاب آرمانگرایانه بود. نه مانند انقلاب آمریکا، عملگرایانه. این آرمانگرایی هم بلافاصله پس از پیروزی انقلاب تبدیل به ترور شد. و از پایان دهه ۸۰ یک استبداد بی‌رحمانه، که از هر چه که فرانسه داشت بدتر بود، شروع شد و دست به دست ترور داد و بیشتر انقلابیان را نابود کرد. اصطلاح انقلاب پدران خودش را می‌خورد، از آن وقت رایج شد. بعد هم فرانسه افتاد به چنگ ناپلئون، برای اینکه آن هرج و مرج و افتضاح نمی‌توانست ادامه پیدا بکند و احتیاج به یک دست نیرومند داشت و یک قهرمان که ناپلئون هم دست نیرومند بود و هم نابغه جهانی. از نظر اخلاقی هیولایی بود. ولی استعدادهای‌ش بکلی حیرت‌آور است. وقتی آن مجموعه حقوقی را تدوین می‌کردند که به کد ناپلئون شناخته شد و بعد از مجموعه حقوقی رُم کامل‌ترین است، و اصل و مبنای کد حقوقی دنیاست، از جمله خود ایران، حقوقدانان سالخورده و قدیمی‌ فرانسه در شگفت بودند از کارکرد ذهن ناپلئون. طوری بحث را اداره می‌کرد و ایده‌های بدیع می‌آورد که همه را متحیر کرده بود.

همان طور که عرض کردم، دمکراسی لیبرال فرانسوی که می‌بایست از انقلاب فرانسه بدر بیاید، یک نود سالی طول کشید بعد از دو انقلاب دیگر ۱۸۳۰ و ۱۸۴۸ و شکست در برابر پروس در سال ۱۸۷۱ سرانجام به جمهوری سوم رسید و انقلاب پیروز شد. این انقلابات سده ۱۸ و ادبیات عصر روشنگری چه در انگلیس و چه در فرانسه و پیکر گرفتن این ایده در قانون اساسی و حکومتی که از آن قانون اساسی بدر آمد و مطابق آن قانون اساسی عمل کرد پیروزی‌های قطعی لیبرالیسم هستند. این خیلی مهم است که قانون اساسی که نوشته می‌شود به آن عمل هم بشود. قانون اساسی آمریکا این ویژگی را دارد که هر نقصی هم که داشت، خودش آن را برطرف می‌کرد. چون خاصیت دمکراسی لیبرال، در غیر لیبرال‌ترین و غیردمکرات‌ترین جامعه‌ها نیز این است که یک مکانیسم خودبخود اصلاحگری در او هست. همین اندازه که انتخاباتی به درجه‌ای قابل قبول آزاد در کشوری عملی بشود بقیه‌اش دیر یا زود درست خواهد شد. چه در انگلستان و چه آمریکا با اینکه نظام‌های لیبرال قرن ۱۸ آن‌ها بسیار محدود بود و ظالمانه در زمینه‌های زیاد، ولی چون اسباب تغییر درش فراهم بود، رسید به درجه بالای امروزی که قابل مقایسه با گذشته جهان نیست.

ما سده ۱۸ را که دنباله سده ۱۷ است از بسیاری جهات، به این صورت به پایان می‌بریم که جهان با تجربه عملی و سازمان یافته و نهادینه شده دمکراسی لیبرال آشنا شده است و آن را می‌پذیرد و از این پس موضوع بیش از ذهن اندیشمندان و نویسندگان و فلسفیان در فضای سیاست روز و حکومت جامعه‌ها جریان پیدا می‌کند و تحولاتی که پیدا می‌شود بسیاری از مواقع یا بکلی مستقل است از آنچه که نوشته و بحث می‌شود و یا اساساً مقدم است بر آن‌ها. ما تا سده ۱۸ و انقلاب باشکوه ۱۶۸۸ بیشتر با بحث‌های نظری سروکار داریم. ولی حالا دیگر وارد عمل می‌شویم تاببینیم که آن قانون اساسی‌ها و آن حکومت‌هایی که بر اساس نوشته‌ها و اندیشه‌های نویسندگانی که نام چندی را در این بحث‌ها آورده‌ایم تشکیل شده‌اند حالا در آن جامعه‌های سده ۱۸ و ۱۹ که حقیقتاً دریایی از جوشش و تحرک بوده‌اند، چه جور عمل می‌کنند.

در آمریکا، شمار مهاجرنشینان بسیار کم بود و صاحب سرزمینی بودند که البته آن موقع به همان ۱۳ ایالت منحصر می‌شد ولی قاره آمریکای شمالی در برابرشان گسترده بود. خود آمریکای کنونی سه چهارم‌ش منتظر بود که کشف و مسکون بشود. و کانادا آن بالا در دست انگلیس‌ها ماند و در جنگ ۷ ساله فرانسوی‌ها آن را از دست دادند و در دوره ناپلئون هم مستعمره‌هایی را که در امریکای کنونی داشتند (بیشتر ایالات لوئیزیانا) فروختند به دولت آمریکا و بکلی بیرون رفتند. در کانادا هم آن تکه کبک که فرانسوی بود به تصرف انگلستان در آمد. ولی خود آمریکا هم سرزمین بسیار وسیعی است و سه میلیون کیلومتر مربع مساحت دارد و این‌ها هیچ مشکلی از نظر تقسیم منابع نداشتند. در اروپا یک اشرافیت زمین داری بود که با کمال شدت از امتیازات‌ش دفاع می‌کرد و یک توده بزرگ کشاورز اجاره‌نشین و حتا بی‌ زمین، زیر فشار و محکوم به یک زندگی بخور و نمیر همیشگی ولی در آمریکا با این فضای باز و امکانات نامحدود آمدند و نظام اقتصادی بازار را بی‌هیچ قید و بند اختیار کردند و گفتند هر کس هر مقدار که می‌خواهد می‌تواند پول در بیاورد و بروند و آباد کنند. خیلی جاهای آمریکا مردم جمع می‌شدند، سوار اسب و ارابه‌هاشان و یک نفر تیر در می‌کرد و اینها راه می‌افتادند و هر کس زودتر به جای مناسبی می‌رسید پرچمی ‌می‌زد و مالک آنجا می‌شد. این آزادمنشی البته کمترین اعتنائی به حقوق سرخ پوستان که صاحبان اصلی قاره امریکا بودند نداشت.

یک نظام اقتصادی و سیاسی نه بر اساس دفاع از منافع یا حسادت به دلیل نداشتن منافع، بلکه بر اساس منافع هرچه بیشتر برای تعداد هر چه بیشتر (سفید پوست) بنا شده بود. آن سخنی که بنتام گفت که بیشترین خوشبختی برای بیشترین مردم، برای نخستین‌بار در آمریکا حاصل شد. و زمینه‌اش فراهم بود. و این به یک سرمایه‌داری لگام گسیخته دامن زد. درست است که مردم می‌توانستند همه پولدار بشوند ولی از آنجایی که مردم استعدادهای برابر ندارند ــ برابری حقوق ربطی به برابری افراد ندارد ــ افراد را به زور به هیچ ترتیبی نمی‌توان بر اساس استعداد و توانایی‌ها برابر کرد. عده‌ای خیلی پولدار شدند و بقیه بیشتر از مهاجران سیل آسای اروپائی، عقب ماندند و این دامن زد به کشاکش‌هایی که در سده ۱۹ بروز کرد. در انگلستان ما با یک بورژوازی نوکیسه روبرو هستیم که این بورژوازی از یک طرف با دولت در افتاده است و از سویی با مردمی‌ که پایین‌تر از او قرار دارند.

بورژوازی از یک طرف از اواخر قرون وسطا و دوران نوزایی، رنسانس، و همین طور به ویژه از سده ۱۷ دست در دست پادشاهان اشرافیت را شکست داد و بعد مجبور شد پادشاهان را براندازد و به پادشاهی مشروطه و نظام‌های جمهوری روی بیاورد، از طرف دیگر می‌دید که یک توده بزرگ مردم هستند که در محرومیت زندگی می‌کنند و حق خود را می‌خواهند و بورژوازی باید از منافع خودش در مقابل آنها دفاع کند.

پس آن نیرویی که در سده‌های پیش از سده ۱۸ مدافع دمکراسی و لیبرالیسم بود به نیروی مدافع وضع موجود و دفاع از امتیازات نو یافته خود به زیان طبقات پائین‌تر در می‌آید و جلو فرایند دمکراتیک شدن جامعه را می‌گیرد. بورژوازی نمی‌تواند انتخابات آزاد را از میان ببرد. برای اینکه سراسر موجودیت و حق مالکیت و احترام بدن‌ش ـ چون یکی از اصول عمده لیبرالیسم و دمکراسی که از قرن ۱۳ در انگلیس معمول شد و بعد در همه جای دنیای پیشرفته، احترام بدن انسان است. نمی‌شود یک انسان را همین طوری به زندان انداخت و یا او را کشت. باید دادگاه باشد، قانون باشد، قاضی رأی بدهد، وکیل دفاع کند و… ـ چون دارایی و زندگی بورژوازی بستگی به این نظام حقوقی و قانونی داشت نمی‌توانست حقوق بشر را زیر پا بگذارد (در سده بیستم و در برابر کمونیست‌ها به آنجا هم رسید) پس مبارزه‌اش در مقابل اصلاحات بروز می‌کرد. و تاریخ اوایل قرن ۱۹ آمریکا و انگلستان سرشار است از مبارزاتی که بر ضد بورژوازی که قبلاً مدافع لیبرالیسم بود صورت گرفته است. فرانسه در این مرحله گرفتار امپراتوری و پادشاهان مستبد و اشرافیت بازگشته بود. بعد از ناپلئون بوربون‌ها آمدند و همان استبداد قبلی را تجدید کردند و مردم شوریدند و خانواده بوربون را برانداختند و خاندان خویشاوند آن اورلئان را آوردند. بوربون‌ها اشرافیت را دوباره زنده کرده بودند و بورژوازی تازه به دوران رسیده با اشرافیت در برابر توده مردم که در انقلاب به وحشیگری‌هائی دست زده بودند همدست شدند. در ۱۸۴۸ انقلاب دیگری روی داد و سلسله اورلئان نیز سرنگون شد ولی دیری نپایید که برادرزاده ناپلئون کودتایی کرد و شد امپراتور و ناپلئون سوم و چیزی نزدیک ۳۰ سال دوره او بورژوازی و فرانسه به طور کلی را به ثروت‌های ناشناخته رساند او بود تا در جنگ فرانسه و پروس جمهوری سوم برقرار شد.

رونق اقتصادی فرانسه در آن سی ساله بورژوازی را بیش از پیش در برابر کارگران و بی بهرگان جامعه قرار داد و مبارزه طبقاتی به جائی رسید که در گرماگرم جنگ با پروس و در حالی که نیروهای آلمانی پاریس را محاصره کرده بودند کمون پاریس قیام کرد و نیرو‌های محافظه کار با موافقت ضمنی ارتش اشغالگر که خود را کنار کشید به سرکوب کارگران پرداختند. این دوران صد ساله پر آشوب فرانسه انقلاب کلاسیک آرمانشهری، سندیکالیسم، و کمون را که گهواره جنبش‌های کمونیستی بعدی بر پایه آموزه یا دکترین‌های سوسیالیسم و مارکسیسم آلمانی بود به جهان داد. در همان صد سال بریتانیائی‌ها سیاست‌های تحول گام به گام و اصلاحات ریشه دار و محافظه کاری نوین ترقی‌خواه را تکمیل کردند و با اندیش‌مندانی همچون جان استوارت میل و ادموند برک فلسفه سیاسی لیبرال را پیشتر بردند.

دو اندیشمند فرانسوی سده نوزده که سهمی‌ در گفتمان لیبرال دارند یکی بنژامن کنستان است. که من در کتابم متأسفانه با ادموند روستان اشتباه نوشتم. ادموند روستان هم در قرن ۱۹ نویسنده خیلی خوب فرانسوی بود و نمایشنامه معروفی دارد به نام سیرانو دو برژراک. پیش از او باید از آلکسی دو توکویل نام ببرم که پدر جامعه شناسی مدرن است و مطالعه بی نظیر روی دمکراسی در آمریکا کرده است. یک کتاب هم راجع به انقلاب و رژیم کهن نوشته است که شاهکاری است در تئوری انقلابی. او اولین کسی است که نظریه انقلاب انتظارات بالاگیرنده را بیان می‌کند. و می‌گوید که انقلاب زمانی روی می‌دهد که جامعه شروع می‌کند به بهتر شدن و پیشرفت کردن و انتظارات مردم بالا رفتن و چون حکومت از تحق بخشیدن آن انتظارات بر نمی‌آید انقلاب روی می‌دهد که تئوری درستی است و هنوز هم اعتبار دارد و به آن استناد می‌شود.

این دو نفر نمایندگان برجسته لیبرالیسم فرانسوی هستند. سهم گزاری بنژامن کنستان در اندیشه سیاسی تفاوتی است که میان آزادی مثبت و منفی می‌گذارد. عرض کردم که ما در بحث لیبرالیسم از مسئولیت شروع می‌کنیم. انسان مسئول است و فهم این موضوع بسیار مهم است. در عمل و نه نظریه پردازی، انسان اول به حق و آزادی نمی‌رسد. حق از مسئولیت شروع می‌شود همچنانکه مزد پس از کار است. چون مسئولیت بی حق نمی‌شود حق به دنبال‌ش می‌آید و بعد ترکیب مسئولیت و حق، آزادی می‌آورد. آزادی اول از همه بوجود نمی‌آید. آزادی فرآورده مسئولیت و حق است. اگر انسان مسئول است و حق دارد، پس باید آزاد باشد. موضوع ساده ای است ولی ۲۵۰۰ سالی طول کشید تا به اینجا رسیدیم. کنستان می‌گفت چگونه آزادی است که اهمیت دارد نه صرف آزادی. ما دو جور آزادی داریم. البته بعد از خواندن روسو به این رسید.

روسو می‌گوید که انسان آزاد است ولی چون در جامعه زندگی می‌کند حق خودش را واگذار می‌کند به جامعه و هیئت اجتماعی و از آن واگذاری، اراده عمومی ‌بوجود می‌آید و این اراده عمومی ‌دیگر مستقل است از حق فرد انسانی. از اینجاست که روسو را پدر توتالیتاریسم سده ۱۹ یا ۲۰ می‌شناسند. برای اینکه فرد انسانی در یک کلیتی به نام جامعه حل می‌شود. رومیان می‌گفتند انسان حق دارد خودش را برده کند و بفروشد به دیگران، روسو هم دنباله همین را به صورت مدرن‌ش می‌گوید انسان حق دارد که اراده خودش را به عموم واگذارد.

این بحث‌ها درباره آزادی و حق در اوایل سده نوزدهم در فرانسه بالا گرفت و بنژامن کنستان این نظریه را پیش آورد که ما دو جور آزادی داریم، یکی آزادی مثبت است و دیگری آزادی منفی. آزادی مثبت آن است که انسان بتواند آنچه می‌خواهد بکند. و می‌گفت این نسخه دیکتاتوری است و هنوز با توتالیتاریسم آشنا نبود. خود روسو هم شاید نمی‌دانست، گرچه روبسپیر که پدر ترور انقلاب فرانسه است و طرح یک دولت توتالیتر را پیش می‌برد، خوب روسو را می‌شناخت و سرمشق‌ش همین سخن روسو بود. او به نام اراده ملی آن کارها را می‌کرد. اما اگر انسان هر کاری بخواهد بتواند بکند به هرج و مرج می‌انجامد و به اراده عمومی ‌توتالیتر. کنستان بر این بود که انسان نمی‌تواند هر کار بخواهد بکند، از جمله آزادی‌ش را واگذار کند. این آزادی مثبت است و آزادی نیست. آزادی واقعی آزادی منفی است، یعنی آزاد بودن از فشار و اجبار. اینجا بد نیست اضافه کنم که منظور از فشار و اجبار رعایت قوانین نیست؛ منظور، دادن اختیار خود به دیگران است. انسان نباید زیر اجبار و فشار و ترس زندگی کند. این آزادی است که باید رفت دنبال‌ش و گوهر آزادی خواهی یعنی لیبرالیسم و دمکراسی امروزی است. در عصر ما آیزیا برلین نظریه دو آزادی را تکمیل کرد.

دوتوکویل “در دمکراسی در امریکا”ی خود برای نخستین بار کارکرد یک نظام دمکراتیک و آزاد، یک جامعه باز بی سابقه را از جمله برای خود امریکائیان تشریح کرد و اهمیت جامعه مدنی را که سازمان‌های مدنی می‌نامید برای نگهداری نهاد‌های دمکراتیک و جلوگیری از زیاده‌روی حکومت یادآور شد. او همچنین در اثر بعدی بدبینانه‌تر خود در باره امریکا مخاطرات افتادن جامعه دمکراتیک را در پوپولیسم و عوام گرائی یادآور شد. کتاب‌های او پیشگویانه است و هنوز اعتبار دارد. *

***

هر پدیده‌ای ضد خود را در خودش دارد ــ این را هم ما به دنیا شناسانده‌ایم ــ لیبرالیسم و دمکراسی لیبرال (غیر توتالیتر و غیر روسوئی) نیز که تا سده نوزدهم به بالاترین درجه تئوریزه شده بود در سده بیستم با چالش نظام‌های توتالیتر کمونیستی و فاشیستی روبرو شد که تا اندازه زیادی از دل آن بیرون آمده بود. آشنا شدن مردمان با حق و آزادی در همه جا به ثبات و پیشرفت نمی‌انجامد. سیاست از سده هژدهم تمرکز فزاینده‌ای بر آزادی داشت و به یک آرمان مهم دیگر، بهروزی توده‌های مردم و طبقات غیرممتاز توجه لازم نشد. از آدام اسمیت تنها دست ناپیدای بازار را گرفتتد و برقراری هر تعادل و نه تنها میان عرضه و تقاضا را به آن واگذاشتند. شکاف میان دارا و نادار روز افزون شد. اما اگر در سده‌های پیشین فقر عمومی‌ امری کمابیش پذیرفته بود پس از انقلاب صنعتی و گشایش بازار‌های جهانی که ثروت‌های باور نکردنی تولید کرد دیگر نمی‌شد آن را توجیه کرد. در دهه‌های پایانی سده نوزدهم بیسمارک در آلمان مشکل را دریافت و سیاست‌های رفاهی پردامنه‌ای را به اجرا گذاشت ولی بس نبود و دیگران نیز چندان شتابی برای رسیدن به آلمان نشان ندادند.

بحران اقتصادی جهانی در دهه بیست سده بیستم به لیبرالیسم کلاسیک پایان داد. آرمان آزادی در برابر نیاز به بهروزی توده‌های مردم رنگ باخت. کمونیست‌ها، فاشیست‌ها و سوسیالیست‌های افراطی مبانی لیبرالیسم را زیر پرسش بردند. آیا آزادی جز پوششی برای بستن دست و پای مردم به زنجیر سرمایه نمی‌بود؟ دمکراسی لیبرال در برابر خطر راست خون آشام و میلیتاریست و چپ توتالیتر راهی جز گرایش به چپ، به اولویت دادن به آنچه عدالت اجتماعی خوانده می‌شد، نمی‌داشت. در سوئد سوسیال دمکرات‌ها گسترده‌ترین چتر حمایتی را بر سر بیشترین مردمان گرفتند. اصطلاح دولت رفاه بیست سالی بعد و تکرار آن تجربه در بریتانیا به واژگان سیاسی راه یافت. ولی اصلاحات روزولت دمکرات در امریکا زیر عنوان نیودیل یا ترتیبات تازه بیشترین تاثیر را بخشید. او سرتاسر نظام سرمایه‌داری بی بند و بار امریکا را زیر درجه‌ای از کنترل آورد و یک برنامه گسترده رفاهی را به اجرا گذاشت. پس از جنگ دولت رفاه به درجات گوناگون همه اروپای باختری را گرفت و جزء گرایش لیبرال شد. از آن به بعد بود که در امریکا به سبب شدت مخالفت با اصلاحات، لیبرال با سوسیالیست یکی شناخته شد بر خلاف اروپا که مرزبندی میان محافظه کار و لیبرال و سوسیالیست و لیبرال را نگهداشتند.

ولی زیاده‌روی از آن سو بالا گرفت. در امریکا جانسون با برنامه‌های جامعه نوین، پوشش رفاهی را به حدودی رساند که اکنون سلامت مالی کشوری مانند امریکا را تهدید می‌کند. در همه جا هزینه‌های سنکین دولت رفاه مالیات‌ها را به درجاتی بالا برد که گاه کار کردن صرف نمی‌کرد و بردن سرمایه به بیرون ناگزیر می‌بود. از دهه‌های پایانی سده بیستم پسزنش backlash آغاز شد و در همه‌جا به تنگ کردن چتر حمایتی و محدود کردن دولت رفاه پرداختند که در واقع دولت ز گهواره تا گور شده بود. بحث درباره خود مفهوم عدالت اجتماعی در گرفت. ‌هایک اتریشی سراسر فرایافت عدالت اجتماعی را زیر حمله برد که رادیکال ترین پاتک یا حمله متقابل در جبهه لیبرال است و جان رالز در امریکا باز از موضع لیبرال، جامعه منصفانه و فرایافت انصاف را به جای عدالت اجتماعی گذاشت. جامعه می‌باید منصفانه باشد و به همه چیزی برسد. رالز ار برنامه‌های رفاهی دفاع می‌کند زیرا مانع از آن می‌شود که افراد جامعه بی‌بهره بمانند. در برتری انصاف بر عدالت اجتماعی می‌توان گفت که در عدالت یک عنصر برابری هست که بر ضد خود عدالت کار می‌کند. برابری افرادی که سهم بالائی در پیشبرد اجتماع دارند و آنها که کمتر دارند عادلانه نیست.

امروز لیبرالیسم مانند هر مکتب فکری دیگری خود را از ایدئولوژی زدگی آزاد می‌کند. لیبرال‌ها با نگاهی عملگرا به آشتی دادن آزادی فردی و مسئولیت اجتماعی، یعنی مداخله دولت می‌پردازند. کمتر لیبرالی را می‌توان یافت که اعتقاد داشته باشد دست ناپیدای بازار می‌تواند موازنه را در اجتماع نیز برقرار سازد؛ به همه سهم شایسته‌ای برساند؛ از محیط زیست نگهداری کند و نیازی به مداخله دولت در آنچه به عموم افراد و نه لایه‌های معین اجتماعی ارتباط می‌یابد نگذارد. دولت رفاه جای‌‌‌ش را به دولت (جامعه) مسئول می‌دهد و برابری تنها در فرصت و نه در پاداش مورد نظر است.

شاید بتوان گفت بهترین تعبیر لیبرالیسم آن است که مسئولیت فرد و وظیفه دولت به نمایندگی جامعه در یک تعادل آدام اسمیت وار به هم برسند ــ آدام اسمیت هر دو کتاب‌ش، هم “ثروت ملل” و هم “فلسفه اخلاقی.” لیبرالیسم در دویست سال اول پس از آدام اسمیت تنها دست ناپیدای بازار را می‌دید ــ بگذار افراد کارشان را بکنند، بازار تعادل‌ش را خود به خود خواهد یافت. سوء‌استفاده‌هائی که از این رویکرد شده است و می‌شود (یک نمونه‌اش همین بحران مالی سال گذشته که صد‌ها و صد‌ها میلیارد دلار در دزدی‌های آشکار بانک‌ها و موسسات مالی امریکا و اروپا از میان رفت) اعتمادی به کارکرد بازار نمی‌گذارد. نقش دولت در برقراری تعادل اجتماعی، در مداخلات ضروری برای دفاع از منافع عمومی، در پر کردن جا‌هائی که بخش خصوصی نمی‌خواهد یا نمی‌تواند، از جمله جلوگیری از انحصارطلبی و رقابت غیرمنصفانه و حقوق مصرف‌کنندگان، بیش از پیش شناخته می‌شود. آدام اسمیت بیش از اندازه به توانائی آدمیان به شناختن سود شخصی روشنرایانه خودشان خوشبین بود. اما او نیر بر مسئولیت جامعه تاکید داشت. بیهوده نیست که او را پدر اقتصاد آزاد و حکومت بزرگ هر دو دانسته‌اند. جامعه‌ای که فقر در آن باشد درست کار نمی‌کند، در تحلیل آخر اخلاقی نیست.

برجسته شدن روز افزون و ناگزیر نقش دولت بار دیگر خطر تمرکز قدرت و تقویت گرایش‌های استبدادی را زنده می‌کند. ریختن توده‌ها به صحنه که از انقلاب سیاسی دمکراتیک و انقلاب تکنولوژیک رسانه‌ای بر می‌خیزد دمکراسی لیبرال را آسیب پذیرتر کرده است. دسترسی نامحدود توده‌ها به “آگاهی،” هر معنائی که داشته باشد، و شمشیر دودم تلویزیون که “تریاک (تازه) توده‌ها”ست؛ برچیده شدن بیشتر روزنامه‌ها به سبب رقابت تلویزیون و اینترنت، این همه مخرج مشترک را پیوسته پائین‌تر می‌آورد. مردمان آسان پسندتر می‌شوند؛ قدرت تمرکزشان کاهش می‌یابد؛ تحلیل جای خود را به sound bite “نیش‌صدا” می‌دهد. هر سفر به امریکا و قرار گرفتن در تیررس مانند‌های “فاکس نیوز” امریکائی یا بیشتری از تلویزیون‌های فارسی این نگرنده را دلتنگ‌تر و نا شکیباتر می‌سازد.

دفاع از آزادی انسان امروز دشوارتر از همیشه است زیرا می‌باید از مردم در برابر خودشان نیز دفاع کرد. آزادی مثبت بنژامن کنستان هیچ گاه در تاریخ به این اندازه خطرناک نبوده است زیرا توده‌های مردم هیچ گاه این دست گشاده را نداشته‌اند. دو توکویل در همان نیمه سده نوزدهم با نگاه دوباره به دمکراسی در امریکا خطر را دریافته بود.

پاسخ‌های مسئله را می‌باید در کارکرد درست ماشین دمکراسی، از یک سو و بسیجیدن امکانات دولت برای قدرت بخشی به مردم از سوی دیگر جستجو کرد. انتخابات و مجلس و انجمن‌ها و احزاب و رسانه‌ها و دادگستری تنها بخشی از مکانیسم دمکراسی هستند. سالم نگهداشتن این مکانیسم بخش دیگر و گاه مشکل‌تر است. دور نگه داشتن انتخابات از نفوذ پول؛ جلوگیری از تشتت انتخاباتی که مجلس را فلج و گروگان گروه‌های کوچک بسیار سازمان یافته، و احزاب را کم اثر می‌کند؛ محدود کردن میدان عمل وکلای دادگستری به اجرای عدالت (در امریکا قانون به عنوان منبع بی‌دریغ بهره‌برداری مالی در اختیار پیشه وکالت تلقی می‌شود؛) و حفظ استقلال قوه قضائی محدود در چهارچوب قانون؛ میدان دادن به سازمان‌های مدنی تا نقش گروه‌های فشار را کمتر کنند؛ سرمایه‌گذاری در همه عرصه‌های برخورد آراء و پرورش دادن فکری شهروندان علاوه بر سرمایه‌گذاری حیاتی در آموزش و پرورش همگانی، جلوگیری از انحصار رسانه‌ها چه از سوی حکومت و چه سرمایه؛ تکیه بیشتر بر کمیسون‌های مستقل و شامل شایسته‌ترین افراد از همه لایه‌های اجتماعی و دستگاه حکومتی برای سرپرستی کلی نهاد‌های استراتژیک به جای بوروکراتیک کردن هر چه بیشتر اداره؛ شکستن حکومت و پخش کردن اختیارات اداری میان مناطق و واحد‌های تقسیمات کشوری.

کمبود دمکراسی در خودش نیست، در کیفیت آن است. در پایان این مردم‌اند که دمکراسی را تعریف می‌کنند. اگر دمکراسی کار نکند و لیبرالیسم بیشتر به صورت آزادی مثبت شناخته شود تنش‌های اجتماعی زمینه را برای دیکتاتوری‌های بدتر از همیشه آماده می‌سازد. مردمان با مقاومت نیرو‌هائی روبرو می‌شوند که در جامعه‌های بحران زده که، گاه مانند‌های آلمان دهه سی را نیز دربر می‌گیرد، فرایند دمکراتیک را یا مصادره و یا خفه کرده‌اند. در چنان اوضاعی مردم بجای رسیدن به آزادی و حقوق خود، به اسارت دیکتاتوری‌های گوناگون می‌افتند.

ــــــــــــــــــــــــــ

* سخنرانی‌ها در این جا به سبب مسافرت‌ها ناتمام ماند و بخش بعدی برای این کتاب نوشته و افزوده شده است

بخش ۷ / چشم انداز‌ها / ایران در میان اروپا و امریکا

بخش ۷

چشم انداز‌ها

 

ایران در میان اروپا و امریکا

در آنچه به رویکرد اروپائیان و امریکائیان به جمهوری اسلامی ‌مربوط می‌شود دو روز اهمیت فراوان دارد. نخست، روزی در اکتبر ۱۹۷۹، هنگامی‌ که “دانشجویان هوادار خط امام” در همان نخستین سال پیروزی انقلاب اسلامی ‌به سفارت امریکا در تهران ریختند و پنجاه و پنج دیپلمات امریکائی را گروگان گرفتند (در همان حال کاردار سفارت امریکا در وزارت خارجه ایران بود که بازداشتگاه ۴۴۴ روز بعدی زندگی‌اش ‌شد و برای نخستین‌بار بود که یک وزارت خارجه جای زندان را گرفت.) دوم، روزی در سپتامبر ۲۰۰۱ که ‌تروریست‌های اسلامی‌ سه هواپیمای مسافری را بر World Trade Center و Pentagon زدند. این دو رویداد بی سابقه، مانند بسا تحولات خونبار و ویرانگر دیگر از پیامد‌های پیروزی بنیادگرائی اسلامی ‌در کشوری به اهمیت ایران بودند. بیست و ‌شش سال است افراطیان اسلامی، اگرچه سنیان متعصب آماده ریختن خون‌ شیعیان، از به زیر آوردن نیرومند‌ترین رژیم در جهان اسلامی ‌الهام می‌گیرند و اگر مایه الهام بیشتری لازم داشته باشند‌ شکستن ارتش ‌شوروی را در افغانستان دارند که امریکائیان برای‌شان ممکن گردانیدند.

  آن پیروزی فصل تازه‌ای در مناسبات بین‌المللی ایران گشود که هنوز ادامه دارد و آرایش تازه‌ای به روابط خارجی ایران داد. تا آن هنگام ایران خط اصلی دفاعی غرب در خلیج فارس به‌شمار می‌رفت (تا فروپاشی‌ شوروی هنوز می‌شد از غرب به عنوان یک اردوگاه سخن گفت) و حضور نیرومند آن با پشتیبانی همه سویه امریکا به رهبری اردوگاه غرب هر تغییر ناگهانی و رادیکال را در منطقه ناممکن می‌ساخت. نه ‌شوروی می‌توانست لشگرکشی به افعانستان را به عنوان یک گزیدار option جدی تلقی کند، نه عراق می‌توانست به خیال تصرف کویت یا دست ‌انداختن بر منابع نفت خلیج فارس بیفتد. پس از گروگانگیری دیپلمات‌ها یک دوره تیرگی روابط با امریکا آمد که حملات‌ تروریستی جمهوری اسلامی‌ آن را به دشمنی رسانید تا جائی که امریکائیان در جنگ ایران و عراق جانب صدام حسین را گرفتند و چالش پاسداران را در خلیج فارس با نابود کردن بخش بزرگی از نیروی دریائی ایران پاسخ گفتند و سرانجام سرنگون ‌شدن هواپیمای مسافری ایرانی با موشک یک ناو امریکائی به جنگ ایران و عراق پایان داد. اکنون برنامه تسلیحات اتمی ‌رژیم اسلامی ‌بحران میان دو کشور را از نو دامن زده است و ممکن است به جا‌های خطرناکی بکشاند.

برای کشورهای دیگر، از جمله اروپائیان، طبیعی‌تر از این نمی‌بود که با ‌شتاب در پی پرکردن جای خالی امریکا برآیند. (اروپا نیز مانند “خاور میانه بزرگ” در این گفتار مفهومی ‌نامشخص است.) با آنکه ایران همان گاه نیز بر اروپا گشوده بود باز دورنمای یک ‌شکارگاه ویژه، دور از رقابت امریکا در کشور مهم منطقه انگیزه‌ای برای برقراری نزدیک‌ترین روابط با جمهوری اسلامی ‌شد تا جائی که امنیت خود کشور‌های اروپائی را برای نگهداری حسن‌نیت رژیم مصالحه کردند. تا سال‌ها (و تا رسوائی پرونده کشتار در رستوران میکونوس برلین) فرانسه و آلمان و اتریش و ایتالیا “شکارگاه ویژه” نوع دیگری برای جمهوری اسلامی‌ بودند (اتریش همچنان هست.) ده‌ها تن از مخالفان رژیم در آن کشور‌ها به بد‌ترین صورت کشته ‌شدند و جنایتکاران حتا اگر دستگیر و با همه فشار‌های دولت (در مورد فرانسه) محکوم می‌شدند به سلامت می‌جستند. جمهوری اسلامی ‌به این بسنده نکرد و گروه‌هائی از ‌شهروندان فرانسوی را نیز قربانی حملات ‌تروریستی خود گردانید. عوامل رژیم در کشور‌های اروپائی به آسانی هر کالائی را که می‌خواستند قاچاق می‌کردند. تحریم اقتصادی کامل جمهوری اسلامی‌ از سوی امریکا در ۱۹۹۶ رونق تازه‌ای به روابط ویژه اروپا و رژیم آخوندی داد و فرانسویان به ویژه قراردادهای نفتی بزرگی بستند که خاطره بهره‌کشی استعماری‌ شرکت نفت ایران و انگلیس پیشین را در ذهن ایرانیان زنده می‌کند.

پس از آنکه فروپاشی امپراتوری ‌شوروی ستون اصلی را از زیر “ناتو” برداشت و اتحاد طبیعی اروپای باختری و امریکا را از حالت “طبیعی”اش بدرآورد، رابطه با جمهوری اسلامی ‌دومین عامل جدا افتادن روزافزون راه‌های امریکا و متحدان اروپائی آن در “ناتو” گردید. در حالی که بویژه پس از یازده سپتامبر امریکائیان هرچه بیشتر به رویاروئی با رژیم اسلامی ‌کشیده می‌شوند اروپائیان بر ژرفا و دامنه روابط خود می‌افزایند. هیچ چیز بیش از پرونده اتمی ‌جمهوری اسلامی ‌این جدا افتادگی را نشان نمی‌دهد. با کش دادن مذاکرات بیهوده با اروپا جمهوری اسلامی ‌توانسته است زمان کافی برای پیش بردن برنامه تولید بمب اتمی ‌بدست آورد و تاسیسات حساس را در پناهگاه‌های زیرزمینی و در نقاط پراکنده پنهان کند. اگر فشار امریکا و تهدید جدی مداخله نظامی ‌نمی‌بود اروپائیان بی دشواری زیاد یک جمهوری اسلامی ‌دارای بمب اتمی ‌را می‌پذیرفتند. اکنون باز امریکاست که با دادن امتیازاتی به جمهوری اسلامی، اروپائیان را دارد به مسیری می‌کشاند که نتوانند جلو بردن پرونده اتمی ‌ایران را به ‌شورای امنیت بگیرند. همچنانکه مورد فروش تکنولوژی و سیستم‌های تسلیحاتی تهاجمی ‌به چین نشان می‌دهد برای اروپائیان همه چیز در ملاحظات اقتصادی خلاصه می‌شود. خطر برخورد نظامی ‌تنها در جاهائی که منافع بازرگانی اروپا در میان است در شمار می‌آید. حقوق بشر موضوع مهمی ‌است ولی تا‌ اندازه‌ای. امریکا ستیزی افکار عمومی ‌اروپای “کهن” چندان است که جای زیادی برای احساس بیزاری از رژیم‌هائی مانند جمهوری اسلامی ‌یا موگابه و یاسر عرفات نمی‌گذارد. فرانسویان بویژه برندگان جایزه بهترین دوستان بد‌ترین دیکتاتور‌هایند.

***

بازگشت به دو رویداد مهم، فروریختن دیوار برلین و یازده سپتامبر، در هر بحث مربوط به روابط امریکا و اروپا، از جمله در بافتار context ایران لازم است. رویداد نخستین به اروپا مبداء تاریخ تازه‌ای داد ــ چنانکه یک دولتمرد اروپائی اشاره کرده است. عصر تازه اروپا از آن رویداد آغاز‌ شد و دگرگونی ژرفی به جهان‌نگری اروپائیان بخشید. از آن زمان بود که می‌شد به اروپا و نه “ناتو”‌ اندیشید؛ به ساختن یک اروپای نوین، و نه دفاع از آنچه از ویرانی پر کشتار جنگ جهانی دوم بدرآمده بود. طبیعی بود که رابطه با امریکا و جای امریکا در اروپا بلافاصله به مرکز تفکرات درباره آینده اروپا رانده‌ شود. امریکا برای دفاع از اروپای بدرآورده از چنگال نازیسم و در تهدید افتادن در چنگال کمونیسم به اروپا آمده بود و دیگر چه نقشی می‌توانست داشته باشد؟ چپ‌ شکست خورده و اصلاح نشده و در طرف عوضی تاریخ که انتظار می‌رفت زیر آوار کمونیسم دفن ‌شود، میدان تازه‌ای برای فعالیت یافت. با روی کار آمدن “ائتلاف سرخ و سبز” در آلمان به رهبری کسی که با یگانگی المان مخالفت ورزیده بود فرانسویان متحدی را که آرزو می‌کردند یافتند. طبقه سیاسی فرانسه حتا در بد‌ترین دوران جنگ سرد در ‌ترکیبی از Gaullism و gauchisme، رویای عظمت و چپگرائی ‌شیک، همواره با امریکا در رابطه مهر و کین بوده است. پس از آنکه فروپاشی ‌شوروی به یک خواب و خیال دیگر فرانسه ــ رهبری یک نیروی سوم و داوری میان دو طرف جنگ سرد ــ پایان داد سهم کین در آن رابطه از مهر بسیار فزونی یافت. یازده سپتامبر فرصتی بود که فرانسویان لازم داشتند تا رهبری موج ضد امریکائی اروپای “کهن” را با همکاری مشتاقانه آلمان در دست گیرند.

یازده سپتامبر برای امریکائیان همان جایگاه را دارد که فروریختن دیوار برلین برای اروپائیان. مبداء تاریخی است که بسیاری اولویت‌ها و عادت‌های ذهنی را دگرگون کرده است. در آن روز امریکائیان خود را آماج تهدید مرگباری با ماهیتی ناشناخته و باورنکردنی، حتا از ناحیه حمایت ‌شدگان خویش یافتند. واکنش آنها به آن حمله‌ تروریستی اعلان جنگ سرتاسری به ‌تروریست‌ها و پشتیبانان‌شان در هر جا بود که در سخن رئیس جمهوری بوش بازتاب یافت: “در این پیکار یا با مائید یا با‌تروریست‌ها” آن سخن که در افغانستان و عراق، مستقیما، و در کشور‌های بسیار دیگری غیرمستقیم با عمل همراه ‌شد، مانند تقریبا آنچه امریکائیان در چهار سال گذشته گفته و کرده‌اند، در خود حقیقتی داشت که به بد‌ترین صورت گفته و کرده ‌شد. یازده سپتامبر کار یک گروه کوچک ‌تروریستی، عموما درس خواندگانی از طبقه متوسط عربستان سعودی و مصر، به رهبری فرزند یکی از بزرگ‌ترین نمایندگان اشرافیت سعودی بود. ولی به زودی نشان داده‌ شد که جز نوک یک کوه یخ نیست. اگر ‌شرایط اجازه دهد در هر لحظه هزاران داوطلب جهاد آماده تکرار یازده سپتامبر هستند. فضای جامعه‌های اسلامی، حتا اجتماعات مسلمان کشور‌های اروپائی، عموما چنان با خشونت و بی رحمی ‌آغشته است که یک نویسنده پاکستانی که در انگلستان می‌زید، ندیم اسلم، رمان خود “نقشه‌هائی برای عاشقان گمشده” Maps For Lost Lovers  را واکنشی به یازده سپتامبر‌های کوچکی می‌داند که هر روز در این اجتماعات روی می‌دهند. امریکائیان که آتش زدن سینما رکس آبادان را در آستانه انفلاب اسلامی ‌ایران (با کشته‌ شدن نزدیک پانصد تن که به نسبت جمعیت از تلفات یازده سپتامبر درگذشت) و گروگانگیری دیپلمات‌های خود، و حمله خودکشی جهادی‌های اسلامی ‌را به سربازخانه‌شان در بیروت همچون رویداد‌هائی جداگانه تلقی کرده بودند و حتا از حملات‌ تروریستی بعدی به آپارتمان‌های “الخبار” در عربستان سعودی و رزمناو Cole در عدن پیامی‌ نگرفته بودند بزودی چشمان خود را بر پدیده نه چندان تازه ‌تروریسم اسلامی ‌گشودند.

***

تروریسم اسلامی ‌را می‌توان آمیخته‌ای از بنیادگرائی وهابی و اسلام انقلابی خمینی سوار بر پول نفت تعریف کرد. هدف آن را آموزه doctrine وهابی تعیین می‌کند: برقراری حکومت ‌شرع در تعبیر راستین و سرة وهابی آن، به معنی آنچه در قرآن و بویژه سنت (عملکرد پیامبر اسلام به عنوان فرمانده نظامی ‌و سیاسی) آمده، است نخست در کشور‌های اسلامی‌ و سپس به موجب همان کتاب و سنت به سراسر جهان. ‌شیوه رسیدن بدان هدف را آموزه خمینی تعیین می‌کند: بهره‌برداری از نادانی و تعصب توده‌های مسلمان که می‌باید از‌ اندیشه مستقل بی بهره ‌شوند با ‌شیوه‌های مدرن مغزشوئی، و آماده کردن‌شان برای جهاد به معنی دست زدن به هر وسیله، آسان‌ترین و در دسترس‌ترین‌ش‌ ترور و کشتار کور سرتاسری. این فلسفه سیاسی و استراتژی درامدهای سرشار نفتی را لازم می‌داشت که بار دیگر‌ شمشیر اسلام را پس از چند صد سال از نیام بیرون کشد و مشکل فلسطین را لازم می‌داشت تا پیوسته عواطف توده‌ها را به غلیان نفرت و انتقام جوئی برساند.

اگر امروز ما در عراق جهادی‌ها را می‌بینیم که با فدا کردن خود هر که را بتوانند از مسلمان و غیرمسلمان و زن و کودک و نظامی ‌و غیر نظامی ‌بی هیچ‌ اندیشه‌ای می‌کشند و هر چه را بتوانند ویران می‌کنند، تا چنانکه زرقاوی رهبرشان گفت دمکراسی به آن کشور راه نیابد، با نهایت فلسفه و استراتژی سیاسیی روبروئیم که از‌ترکیب عبدالوهاب و خمینی در فرایندی از سده هژدهم تا سده بیستم برآمده است و آینده جهان را آن گونه که اسلامیان Islamists (با مسلمانان اشتباه نشود) آرزو دارند به روشنی به هر کس بخواهد نشان می‌دهد.

اما آیا همه کس می‌خواهند این تصویر روشن را ببینند؟ در آنچه به امریکا و اروپا مربوط می‌شود مشکل درست در همین جاست. امریکائیان تصور و تصویر بسیار روشن‌تری از ماهیت تهدیدی که نه تنها خودشان بلکه تمدن امروزی و دستاورد‌های پنج سده روشنگری و خردگرائی را تهدید می‌کند دارند. درباره اروپائیان هیچ نمی‌توان مطمئن بود. نگرش امریکائیان به این مسئله نگرشی استراتژیک و همه سویه است؛ نگرش اروپائیان اگر هم آگاهی کافی از ابعاد خطری که در کمین‌شان است یافته باشند (به هلند بنگرید) سیاسی و موضعی است: خریدن وامتیاز دادن و نازکشیدن appeasement و سختگیری‌های گاهگاهی. دوربینانه‌ترین چاره‌اندیشی اروپائیان، کوشش بیشتر برای یکپارچگی integration بیشتر اجتماعات مهاجران مسلمان در جامعه‌های اروپائی است. این اجتماعات بزرگ که سرسختانه از امروزی ‌شدن و کنار گذاشتن آداب و رسوم و ارزش‌های خود گریزانند برای اروپائیان در درازمدت مشکل بزرگ‌تری هستند. اگر اروپا نتواند نسل جوان‌تر زنان و مردانی را که نه تک تک بلکه همگروه با خانواده و دهکده‌هاشان به بیرون آمده‌اند در جامه تمدن خود بپوشاند (فرایندی که در امریکا بهتر انجام می‌گیرد) با چالشی بزرگ‌تر از امریکا روبرو خواهد ‌شد. این میلیون‌ها مسلمانی که در گتو‌های خود هر روز به سرخوردگی بیشتر می‌افتند نه تنها هیچ قدر‌شناسی به سرزمین‌های میزبان‌شان ندارند گوش‌های پذیرای خود را به دهان‌های آتشبار واعظانی می‌سپرند که یا از نابود کردن غرب سخن می‌گویند یا از رسالت پاره‌ای از واپس‌مانده‌ترین گروه‌های انسانی برای تحمیل همان اسلام وهابی بر غرب پسا صنعتی.

***

یک بخش استراتژی پیکار امریکا با ‌تروریسم اسلامی‌ شکست دادن‌ش در بزرگ‌ترین و یکی از واپسین پناهگاه‌های آن است. جمهوری اسلامی ‌امروز به نظر امریکائیان مهم‌ترین پشتیبان‌ تروریسم در جهان است و این ادعا را هم طبیعت رژیم اسلامی ‌در ایران و هم سیاست‌های آن در بیست و چند سال گذشته تایید می‌کند. دولت امریکا این هدف را در چهارچوب طرح “خاور میانه بزرگ” پی گرفته است و گمان نمی‌رود که مگر در اوضاع و احوال استثنائی و پیش‌بینی ناپذیر بخواهد به اسلحه دست ببرد. درسی که امریکائیان در عراق آموخته‌اند به آنها ثابت کرده است که اگر تغییر رژیم هم آسان باشد دشواری‌های جابجائی رژیم می‌تواند همه طرح را به ‌شکست بکشاند. کمک به جنبش دمکراسی و حقوق بشر در ایران از این رو جائی هر چه بالا‌تر در سیاست خاورمیانه‌ای آن دولت می‌یابد.

درباره طرح خاورمیانه بزرگ و تقویت جنبش آزادیخواهانه و جامعه مدنی در سرزمین‌های منطقه‌ای که صادرات عمده‌اش نفت و نیروی انسانی و‌ تروریست است سخن بسیار گفته می‌شود. حکومت‌های عموما فاسد و دیکتاتوری منطقه که جز سوریه بهترین روابط را با امریکا دارند، طبعا از آنچه مداخله در امور داخلی دیگران و دمکراسی صادراتی و به فرمان امریکا می‌نامند دل خوشی ندارند و عموما بهانه می‌آورند که تا مسئله فلسطین حل نشود دست به اصلاحات عمده‌ای نمی‌توان زد. در واقع نیز نمی‌توان انتظارات زیادی از پیشرفت دمکراسی و حقوق بشر در جامعه‌هائی داشت که اگر بتوانند آزادانه رای بدهند بیشتر به اسلامیانی روی خواهند آورد که به “هر کس یک رای یکبار” اعتقاد دارند. سیر دمکراسی، اگرچه با کمک تنها ابرقدرت جهان در خاورمیانه عربی ـ اسلامی ‌به سبب سه عامل بسیار کند خواهد بود: جای بسیار بزرگ فلسطین در هر سطح سیاست و جامعه؛ یهود ستیزی که دستگاه آموزشی و اطلاعاتی (رسانه‌ها، مساجد، تبلیغات رسمی) پیوسته بدان دامن می‌زند و نقش مهمی ‌در پروراندن روحیه جهادی دارد؛ نفرت و دشمنی به امریکا که با جنگ‌های عراق و افغانستان به اوج تازه‌ای رسیده است. امریکا هر چه هم برای دمکراسی و حقوق بشر بکند در توده‌های عرب بیش از قدرشناسی، دشمنی برمی‌انگیزد. در این میان استثنای بزرگ، از همه نظر، ایران است.

با آنکه حکومت ایران با امریکا بد‌ترین مناسبات را دارد مردم ایران دوستان امریکا در منطقه‌اند. حتا ‌ترکیه از این نظر در میان جامعه‌های مسلمان به پای ایران نمی‌رسد. در ایران از بقایای کم اهمیت چپگرایان افراطی و حزب اللهی‌ها گذشته هیچ مخالفتی با کمک امریکا به پیشبرد دمکراسی نیست؛ این انتظاری است که مردم ایران از اروپائیان نیز دارند. ایران یک حکومت اسلامی‌ متعهد به اجرای‌ شریعت اسلام دارد ولی عرفیگرا‌ترین جامعه در سرزمین‌هائی با اکثریت مسلمانان است. نقش اسلام در زندگی مردم هر روز کم رنگ‌تر می‌شود. در‌ شهر‌های ایران از بانگ اذان خبری نیست، مساجد خالی‌اند و آخوند‌ها از‌ترس توهین و تحقیر مردم با لباس مبدل به خیابان‌ها می‌آیند. زنان و جوانان عرصه را بر حکومت هر روز تنگ‌تر می‌کنند و امتیازات غیراسلامی‌ بیشتری می‌گیرند. ایران یکی از سر زنده‌ترین جامعه‌های مدنی منطقه را دارد. فلسطین برای توده ایرانی اولویتی بشمار نمی‌آید و یکی از خواست‌های برنیامده مردم آن است که حکومت، فلسطین را رها و فکری به حال آنها کند. در ایران کسی جهادی نمی‌شود. با توجه به نیرومندی جنبش آزادیخواهانه مردم ایران بخت ایرانیان برای برقراری یک دمکراسی لیبرال از همه بیشتر است. از پاکستان تا مراکش هیچ جامعه‌ای را به پیچیدگی و ظرافت و پالودگی sophistication جامعه ایرانی در همین حکومت اسلامی ‌واپس‌مانده نمی‌توان یافت.

پشتیبانی صریح و مکرر مهم‌ترین مقامات امریکا از دمکراسی و حقوق بشر در ایران بدین ‌ترتیب هم در جهت پیکار ضد‌تروریسم اسلامی ‌است و هم سیاست درستی که جای مطمئنی به امریکا در ایران پس از رژیم اسلامی ‌خواهد داد. امریکائیان خود را از یک بازار صادراتی بیست و چند میلیاردی در سال و معاملات با رژیمی ‌که با دشمنی اکثریت مردم روبروست کنار کشیده‌اند و دست اروپائیان مشتاق را باز گذاشته‌اند ولی در درازمدت، این اروپا نخواهد بود که دوستی ایران را بدست خواهد آورد. ایرانی که از زیر وزنه سنگین حکومت اسلامی ‌آزاد ‌شود یک چشمه جوشان انرژی، و به زودی مهم‌ترین بازار آن منطقه خواهد بود. ظرفیت اقتصادی و فرهنگی ایران را با هیچ کشور دیگری در “خاور میانه بزرگ” مقایسه نمی‌توان کرد. دیر یا زود فضای مناسب سیاسی برای تحقق بخشیدن به این ظرفیت بزرگ فراهم خواهد‌ شد و آنگاه ایرانیان طبعا به سال‌های جمهوری اسلامی ‌و نقش اروپا در دراز کردن عمر آن رژیم نگاهی تازه خواهند افکند.

***

پس از دو رای نه در همه پرسی‌های فرانسه و هلند به قانون اساسی تازه اروپا و در آستانه انتخابات پیشرس در آلمان منظره سیاسی در جامعه اروپائی رو به دگرگونی مهمی‌ دارد. یک ناظر ایرانی که برای ایران لیبرال دمکرات آینده در جهانی می‌کوشد که آزاد از رژیم‌های دیکتاتوری، بر داد و ستد ‌اندیشه‌ها و فراورده‌ها گشوده باشد، امیدوار است که از این زلزله کوچک، اروپائی بدر آید که در ادامه سنت پانصد ساله خود به ساختن چنان ایران و چنان جهانی کمک کند. در جامعه اروپائی کاهش اهمیت فرانسه و نیرومند‌تر‌ شدن جبهه کشورهای تازه آزاد ‌شده اروپای خاوری، “اروپای نو” به تعبیر طعنه‌آمیز وزیر دفاع امریکا، تحول مثبتی است. می‌توان پیش‌بینی کرد که بخشی به پشتیبانی این کشور‌ها راه‌حل انگلیسی تحول تدریجی جامعه اروپائی بجای راه‌حل دیوانسالارانه bureaucratic فرانکو ـ آلمان پذیرفته ‌شود ولی از این مهم‌تر برای بحث ما نقشی است که کشور‌هائی مانند لهستان یا جمهوری چک به ویژه می‌توانند در پیشبرد یک سیاست اروپائی دفاع از جنبش‌های آزادیخواهانه در جهان داشته باشند. آنها به تعهد آرمانگرایانه به آزادی و حقوق بشر نیز جائی در کنار raison d Etat و real politik (مصلحت دولت و سیاست واقع) خشک دولت‌ها می‌دهند که برای بسیاری در جهان چون یک پیام رهائی است.

در انتخابات سپتامبر امید یک دوستدار همیشگی آلمان، پیشبرد برنامه‌های آزادسازی اقتصاد است، هر طرفی پیروز‌ شود. برای کسی که گرایش نزدیک به غرض bias آلمانی از کودکی با او بوده است نامیده‌ شدن آلمان به عنوان مرد بیمار اروپا بسیار غم‌انگیز است (تازگی این لقب را دارند به ایتالیا می‌دهند.) مردم آلمان نشان داده‌اند که می‌توانند از لب پرتگاه برگردند، هر چند مانند بسیاری از ما می‌باید به لب پرتگاه برسند تا به‌اندیشه اصلاح بیفتند. در سیاست خارجی می‌باید امیدوار بود که دست کم یک چشم آلمان از فرانسه به همسایگان خاوری‌اش بیفتد. آلمان دو بار در هفتاد ساله پس از پیروزی در “سدان” درباره آن همسایگان و اساسا هدف‌های سیاست اروپائی خود اشتباه کرد و در چند ساله اخیر نیز به آنچه می‌بایست و می‌توانست بی توجه ماند. اکنون در این انتخابات فرصتی برای جبران پیش می‌آید. اروپای مرکزی یک حوزه مستعد رشد اقتصادی و خون تازه‌ای در رگ‌های اروپاست که در جاهای زیادی سخت ‌شده‌اند؛ و هیچ کشوری مانند آلمان نمی‌تواند امکانات فراوان این منطقه را در چهارچوب برابری و سود متقابل تحقق بخشد. هنگامی‌ که آلمان باز یگانه ‌شد این امیدواری بود که به عنوان مرکز طبیعی اروپا عمل کند ولی ائتلاف چپ ‌ترجیح داد جهت سیاست خارجی خود را با قطب نمای فرانسه تعیین کند.

در یک زمینه بسیار مهم که به بحث ما نیز ارتباط دارد امید آن هست که در حکومت آینده مخالفت با امریکا جایش را به همکاری تازه و بیشتری بدهد که هم برای تعدیل سیاست‌های آن کشور لازم است و هم امن‌تر کردن جهان برای دمکراسی. امروز “خاور میانه بزرگ” در وضعی است از پاره‌ای نظر‌ها قابل قیاس با اروپای پس از جنگ دوم جهانی. منطقه‌ای است هم مستعد افتادن به سیاهچال black hole بنیادگرائی اسلامی‌ و هم به یاری موثر جهان بیرون، آماده گام نهادن در سپهر دمکراسی و حقوق بشر. ‌شش دهه‌ای پیش امریکائیان با برنامه‌ای‌ شگرف به یاری جامعه‌های اروپائی آمدند تا اقتصاد و سیاست خود را نوسازی کنند. از نهادهای حکومتی تا جامعه مدنی تا صنایع جائی نماند که از کمک‌های سخاوتمندانه برخوردار نشد. اکنون امریکا به همان دلائل منافع ملی با برنامه‌ای بسیار کوچک‌تر ولی به همان ‌اندازه لازم برای رهانیدن مردمان این منطقه از حکومت‌های خودکامه و فاسد و ‌تروریست مانند جمهوری اسلامی ‌پیشگام ‌شده است کشوری با تجربه آلمان دست کم‌ش این است که از این برنامه پشتیبانی و بدان کمک کند. تا آنجا که به ایرانیان ارتباط دارد از بابت پشتیبانی امریکا هیچ مشکلی نیست. اگر قدرت‌های جهانی زمان و امپراتوری‌هائی که آفتاب بر پرچمشان غروب نمی‌کرد زمانی از کمک‌های مالی امریکا استقبال کردند ایرانیان می‌توانند پشتیبانی سیاسی و تبلیغاتی امریکا را غنیمت ‌شمرند و جامعه مدنی ایران می‌تواند مانند آنهمه کشور‌ها از آسیای مرکزی و قفقاز گرفته تا اروپای خاوری چنان پشتیبانی را عاملی اضافی در پیکار با گروهی آخوند انتخاب نشده گرداند.

از همه مهم‌تر در کوتاه مدت،‌ شاید یک حکومت تازه در آلمان عاملی باشد برای روبرو کردن جمهوری اسلامی ‌با تهدید جدی تحریم اقتصادی که تنها راه جلوگیری از بالا گرفتن بحران اتمی‌ تا برخورد نظامی ‌است.

  ما با چشمان منتظر به انتخابات سپتامبر آلمان می‌نگریم.

ــــــــــــــــــــ

انجمن آلمان و امریکا،‌ هایدلبرگ، ژوئیه ۲۰۰۵

بخش ۷ / چشم‌انداز‌ها / بزرگ‌ترین درس‌هائی که گرفته‌ام

بخش ۷

چشم‌انداز‌ها

 

بزرگ‌ترین درس‌هائی که گرفته‌ام

 

من امروز بیش از یک دلیل برای بیشترین احساس خوشی دارم: دیدار دوستانی که به‌این آسانی‌ها دست نمی‌داد؛ بازیافتن دوستانی که هیچ خبری از آنان نداشتم؛ و خود‌ این مناسبت که ماندم و می‌بینم. بیش از همه می‌باید از دوستان عزیزم سرکار خانم مدرس و آقای کشگر سپاسگزاری کنم. آنها از معدود کسانی هستند که می‌توانستند ‌این چنین گرگ و میش را در یک جا گردآورند. در ‌این زندگانی دراز چند باری از مرگ گریخته‌ام. امروز می‌بینم یکی از آن موارد ‌این بوده است که چنین همایشی سی سال پیش برگزار نشد!

پرداختن به عمر در چنین مناسبتی ناگزیر است ولی من سر ‌شما را با نقل خاطرات به درد نمی‌آورم ــ و خاطرات یکی از نقطه ضعف‌های من است ــ مگر آنکه مانند ‌این کتابی که امروز در برابر ماست دوستی خاطرات را بیرون آورد. در طول زندگانی من دگرگونی‌های مهمی‌ در آنچه از عمر می‌فهمیم روی داد. تا‌ شصت سالی پیش زندگانی سه مرحله داشت ــ کودکی و جوانی و پیری. میان سالی نیز که عاقل زن و عاقل مرد می‌گفتند بود ولی نه چندان مشخص و بسیار زودگذر. دهه‌های ‌شصت و هفتاد، سقف انتظار عمر ‌شمرده می‌شد و البته بیشتری بدان نمی‌رسیدند و‌ اندکی هم که از آن می‌گذشتند در ‌شمار نمی‌آمدند. خود من در کودکی حساب می‌کردم و با ناباوری از خود می‌پرسیدم که آیا سده بیست و یکم را خواهم دید؟ از دهه پنجاه در امریکا یک دوره دیگر با پیامد‌های فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی بسیار پر دامنه بر زندگانی افزوده‌ شد و به تندی جهان را گرفت ــ سال‌های “تین” یا تین‌ایجری در انگلیسی. زیرا در آن زبان از سیزده تا نوزده به تین ختم می‌شود. ما به آن نوجوانی می‌گوئیم که گمان می‌کنم یکی از دستکاری‌های من در فارسی است. پیش از آن نیز adolescence بود ولی تیپ انسانی نوجوان یا تین‌ایجر به عنوان یک نیروی اقتصادی و فرهنگی در جامعه حضور نداشت.

(هنگامی ‌که از تقویم سخن می‌گوئیم میلادی است و بس، زیرا سال‌های تقویم هجری هیچ معنای تاریخی حتا برای خود اهل تقویم ندارد و خود تقویم تنها هزار و چهار صد سال را می‌پوشاند که گویای نگاه اسلام به سرتاسر تاریخ بشری نیز هست ــ هر چه جز آن، جاهلیت.)

نسل من آن مرحله را از دست داده بود و بسیاری از زنان و مردان نسل پس از من در‌ ایران چیزی از آن در نیافتند زیرا در جامعه‌ای بی‌بهره، به ‌این تجملات نمی‌شد رسید. و غوره‌های مویز نشده آن زمان‌ها در سودای خود برای ویران کردن جهان کهن، از ‌این عوالم بی خبر بودند. ولی ما به میانسالی در معنای تازه آن رسیدیم ــ چهل و پنجاه سالگی‌هائی که از سی سالگی‌های پیش از آن باز شناختنی نبود. برای خانم‌ها نیز که طبیعت هر چه توانسته بر سنگینی بار هستی‌شان افزوده است سال‌های چهل و بالا‌تر زندگی‌ شکفتگی تازه‌ای همراه آورد که پیش از آن تنها زندگی‌های اشرافی، باز نه به همگان، می‌توانست بدهد.

میانسالی با بهبود ‌شرایط زندگی ــ اگر آسیب‌های سیاست اجازه می‌داد و‌ اندکی خردمندی در گذران روزانه راه می‌یافت ــ به دهه ‌شصت و در مواردی نه چندان معدود تا دهه هفتاد زندگانی کشید. آنگاه گسل تازه‌ای در مسیر زندگانی لازم آمد که تازگی‌ها‌ شاهدش هستیم. از میانسالی یک باره به پیری نمی‌شد گذر کرد. یک مرحله دیگر افزوده ‌شد که من سالخوردگی را برای‌ش پیشنهاد می‌کنم. پدیده‌ای است مانند میانسالی، سیال که هنوز تعریف دقیق خود را ندارد. من و همسالان‌م خیال داریم برای نخستین‌بار در زندگانی انسان، مرز سالخوردگی یک نسل را تا به پیری برسد تعیین کنیم ــ اگر چند گاهی مهلت یابیم. من به دلائل آشکار با خشنودی به نود ساله‌های چالاکی می‌نگرم که هیچ خیال پیر‌ شدن به معنی از کار افتادگی به درجات قابل ملاحظه ندارند. اگر‌ این درست باشد که زندگانی انسان در ‌این سده به آسانی می‌تواند از صد بگذرد، ما می‌توانیم دامنه سالخوردگی را بسته به مورد میان دهه‌های ‌شصت تا هشتاد بگیریم.

من و همسالان‌م همچنین می‌باید نقش و خویشکاری سالخوردگی را تعیین کنیم. در گذشته هنگامی ‌که آدمیان از میانسالی که گل سرسبد زندگانی است به پیری گام می‌نهادند بر روی هم از جریان فعال زندگی کناره می‌گرفتند و خود را در وضعی نمی‌شمردند که مداخله‌ای جز دورادور و نامستقیم داشته باشند ــ “چون پیر ‌شدی حافظ از میکده بیرون رو.” سالخوردگان چنان نیستند. تفاوت‌شان با میانسالان کمتر از تفاوت با پیران است. انرژی میانسالی را کمابیش، و دعوی بیشتر دانستن و تجربه کردن پیرانه سری را بسیار، با هم دارند؛ نمی‌توانند میدانی را که هنوز جائی برای‌شان دارد‌ ترک گویند. آنها بازنشسته‌اند ولی نه از کار افتاده؛ و سن بازنشستگی رو به بالا دارد.

در جامعه‌هائی مانند‌ ایران با گذشته‌های ناشاد حاضر در اکنون، گذشته‌هائی که، به گفتاوردی از اسکات فیتزجرالد، همچنان در اکنون باززاده می‌شوند، نقش سالخوردگان، و نیز میانسالان، حساس‌تر از یک جامعه معمولی است. من امروز می‌خواهم با بهره‌گیری از فرصت به ‌این موضوع بپردازم؛ و از تجربه آغاز می‌کنم. زیرا‌ این توده انسانی که مورد نظر ماست به سبب گسست تاریخی فاجعه‌آمیزی که در زندگی ملی ما پیش آمده زیر بار مسئولیت‌ها و محدودیت‌هائی است که در جامعه‌های عادی‌تر پیش نمی‌آید. در آن جامعه‌ها که نسل‌ها دستاورد‌های خود را به هم می‌سپارند و بر هم می‌انبارند، پیشینیان نه چنین بدهی سنگینی به پسینیان خود دارند و نه دست‌شان چنین ناگهانی از همه جا کوتاه می‌شود. ما در نسل انقلاب، از میانسال و سالخورده، روی هم رفته و تا چشم در ‌آینده کار می‌کند بیش از در دسترس گذاشتن تجربه خود برای جبران آن بدهی کمرشکن نمی‌توانیم.

این تنها برای ما صد‌ها هزار تنی نیست که از میهن خود رانده‌ شده‌ایم. در خود ‌ایران نیز با نظام حکومتی کنونی، نمایندگان ‌این دو نسلی که آن را نسل انقلاب نامیده‌ایم عموما به حاشیه رانده می‌شوند. آنها امید را زنده نگه می‌دارند و به پشتگرمی ‌نسل جوان‌تر آنچه می‌توانند برای رهائی و بازسازی ‌ایران می‌کنند. پیکار آنان که هم فعال و هم فرسایشی است سرانجام‌ این رژیم را از پای درخواهد‌ انداخت. در همان حال وظیفه اصلی که برای خود قرار داده‌اند نگهداری کشور از آسیب‌های هر روزه گروه کوچکی است که مانند ارتش اشغالگر رفتار می‌کند ــ هر کس در چهارچوب محدودی که رژیم اجازه می‌دهد. آنچه از ‌ایران پس از حکومت اسلامی ‌بماند اساسا مرهون آنهاست. سهم ما طبعا از آنان نیز کمتر است.

***

تجربه به معنی تاثیری که گذر زمان بر ذهن آدمی ‌می‌گذارد به خودی خود خوب و پسندیده نیست. ما معمولا هنگامی ‌که از تجربه سخن می‌گوئیم به آن صورتی احترام‌آمیز می‌دهیم. در تمدن‌های پائین‌تر تجربه بالا‌ترین جا را دارد، حتی اگر به گفته مشهور، تجربه نامی ‌باشد که بر اشتباهات گذاشته می‌شود.‌ آیا از همین نمی‌توان در ارزش خودبخودی تجربه ‌تردید کرد؟ انسان را بهره‌گیری از تجربه و به همان ‌اندازه دوری جستن از تجربه به ‌این پایگاه رسانیده است. تجربه واژه دیگر برای آموختن است و در جهان چه ‌اندازه آموزش‌های نادرست و خطرناک می‌توان یافت؟ به ویژه نسل‌هائی که کارنامه درخشانی ندارند بیش از همه می‌باید در تفاوت تجربه منفی و سازنده بیندیشند. تجربه سازنده، دستاورد است؛ تجربه منفی عبرت است. اولی از کامیابی‌ها و دومی ‌از ناکامی‌ها می‌آید. ولی در جهان وارونه ما کامیابی و ناکامی ‌نیز تعریف روشنی ندارد. “کامیابی” برای آن کس که می‌گوید غرق‌ش کن من هم روی‌ش چه معنی دارد؟ من بار‌ها سالخوردگان برانداخته‌ای را در کنج بی‌نوائی تبعید و گریز، و نگران سرنوشت ملی دیده‌ام که با‌شادی می‌گفتند ولی سرانجام توانستیم فلان دشمن خود را براندازیم!

یک معنی دیگر تجربه، گذشته است. ما فراورده گذشته خود هستیم و اکنون ما دنباله گذشته است، دست به آن نمی‌توان زد. ولی گذشته به سبب تاثیر‌ش بر زندگانی دگرگون ‌شونده ما، کاربرد‌های گوناگون دارد؛ با آن می‌توانیم رفتار‌های گوناگون داشته باشیم، از تحریف گرفته تا اختراع؛ از تکرار و بازتولید گرفته تا فرو ماندن. می‌توان گذشته را نتیجه زندگانی دانست یا مقدمه‌ای بر آن. از آن درس گرفت یا نمونه برداری کرد؛ و در ‌اینجاست که افراد و اجتماعات بسته به رویکردی که دارند “جنم” خود را نشان می‌دهند. ‌این رویکرد را به دو بخش می‌توان کرد.

نخست، گذشته را (به معنی تجربه) چگونه می‌بینیم و مقصود‌مان از گذشته چیست؛ گذشته تا کی و کجا را دربر می‌گیرد؟ رویکرد ‌ایستا به گذشته، نزدیک‌بین و کوتاه‌بین است؛ تا جائی می‌رود که آسان‌تر و به دل‌ش نزدیک‌تر است. چنین رویکردی به قربانی کردن اکنون و ‌آینده در پای گذشته می‌انجامد؛ افراد در آنچه عادت حکم می‌کند می‌مانند. رویکرد دیگر پویاست. گذشته را نه یک بعدی بلکه سنتز (هم نهاد)ی از تجربه‌ها می‌شمارد و از ‌اینکه دامنه تجربه‌ها را هرچه دور‌تر در تاریخ و هرچه فرا‌تر در جغرافیا ببرد نمی‌ترسد. گذشتة آشنا و ‌شخصی او برای‌ش چراغ راه‌ اینده نیست، یکی از چراغ‌هاست و نورش هم چشمان سراسر گذشته نگر او را کور نمی‌کند.

دوم، با ‌این گذشته، با‌ این دستاورد‌ها و عبرت‌ها چه می‌کنیم و به کجا می‌خواهیم برسیم؟ گذشته، چنانکه اشاره ‌شد،‌ آیا غایتی به خودی خود است، یا بهتر، می‌تواند آماده سازی برای چیزی دیگر باشد. من هیچ دلاوری را برتر از چنین نگرشی به گذشته نمی‌دانم: اگر انسان بتواند حتا در ‌ایستگاه‌های پایانی سفر زندگی به همه آنچه او را ساخته است تنها به عنوان مقدمه‌ای، پیش زمینه‌ای، بنگرد.

ما میلیون‌ها زنان و مردانی در مراحل میانی و پایانی زندگانی، هرچه هم به حاشیه‌ها، حتی به تبعیدگاه رانده، گنجینه‌های‌ شگرف تجربه خود را داریم که می‌تواند سرمایه ــ ترجیح می‌دهم بگویم مقدمه ــ باززائی جامعه ‌ایرانی ‌شود، اگر مانند آنچه تا کنون بیشتر دیده‌ایم دست و پای ما را نبندد. به عنوان یک نگرنده دست در کار می‌توانم بگویم که بیشتر تجربه‌ای که زمینه ‌اندیشه و عمل سیاسی نسل انقلاب است از گونه منفی است که به کار عبرت گرفتن و دوری جستن می‌خورد و نه تکرار و پافشاری. اگر سی سالی بسیاری آب‌ها را در‌ هاون‌ها کوبیده‌اند از همین کارکرد تجربه است، از گذشته‌ای است که همچنان در اکنون باززاده‌ شده است.

***

ما امشب در‌ اینجا هستیم زیرا سی سالی پیش در ‌ایران انقلاب اسلامی ‌روی داد که پس از نخستین حمله عرب و ‌ایلغار مغول ویرانگر‌ترین رویداد تاریخ ‌ایران است. ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ همه چیز را زیر و رو کرد و هنگامی‌ که ‌این توده انسانی از تب و تکان انقلاب به خود آمد فرصتی به همان ‌اندازه‌ شگرف در برابر خود یافت. ما با موقعیتی روبرو ‌شدیم که یونانیان، که به گفته مشهور برای هر فرایافتی واژه‌ای می‌داشتند، کائوس chaos می‌نامیدند. کائوس حالت پیش از آفرینش است، پیش از آنکه جهان هستی، هست بشود. آن انقلاب، ورشکستگی سرتاسر آنچه بود که ما را می‌ساخت و می‌شناساند ــ از سیاست گرفته تا جهان‌بینی و فرهنگ رایج؛ و از رابطه اجتماعی گرفته تا رفتار‌ شخصی. ما به عنوان یک جامعه و یک ملت در یک لحظه تاریخی، خود را برهنه کردیم. آنچه را که در واقعیت خود‌ شده بودیم بیرون ریختیم. انقلاب اسلامی ‌تنها پایان یک رژیم و یک سلسله نبود که یا بر گرد پیکر بی جان‌ش پایکوبی کنیم یا بر سر گورش بگرییم. میدان نبردی میان آنها که می‌خواستند گذشته‌های خود را برگردانند نیز نبود. بیش از هر چیز کائوس بود ــ بر هم خوردن و زیر و زبر‌ شدن همه‌چیز، از جمله گذشته‌های ما که به جان‌ها بسته بود.

سه دهه پیش به نظر من آمد که ‌ایران پس از انقلاب را بیشتر به عنوان آبستن جهان تازه‌ای ببینم تا امتداد آنچه انقلاب را، از همه سو، میسر ساخته بود؛ و ‌این نمی‌شد مگر آنکه همه آتش را بر سه رویکرد نادرست، و کشنده چنانکه ثابت ‌شده بود، تمرکز دهیم.

نخست، توطئه‌اندیشی که آفت بزرگ سیاست ماست، ‌اینکه هر چه می‌گذرد به اشاره و دست پنهان قدرت‌هائی است که جهان را می‌چرخانند. از طرفه‌های روانشناسی ملی ما، در انقلاب اسلامی ‌که اتفاقا رویدادی با‌ شرکت مستقیم و فعال بزرگ‌ترین ‌شمار ایرانیان در همه تاریخ بوده است ‌این تئوری رواجی بیش از همیشه یافت. با همه روشنگری‌ها که در‌ این سی ساله ‌شده است هنوز بیشتری از‌ ایرانیان سرنوشت خود را به اراده قدرت‌های بیگانه می‌بندند. در واماندگی محض بجای انجام دادن آنچه از آنها می‌آید، بجای سرمشق گرفتن از ‌اینهمه ملت‌ها که رژیم‌های بد‌تر از جمهوری اسلامی ‌را سرنگون کردند، و بیشترشان بی آنکه خون از بینی کسی بیرون ‌آید، وقت خود را به خیال بافی و گمان پروری در باره مقاصد بیگانگان می‌گذرانند.

دوم، امامزاده سازی که بالا‌ترین مرحله گذشته زیستی است و آشکارا برای متوقف کردن تاریخ و گروگان گرفتن‌ آینده صورت می‌گیرد؛ فرایندی است که بازتولید و هر روزی کردن گذشته را خود به خود و ناگزیر می‌سازد. ما تاثیرات ویرانگر روحیه کربلائی را در پنج سده گذشته بر فرهنگ و سیاست ‌ایران دیده‌ایم و ‌شگفتاور است که گرایش‌های سیاسی امروزین ما با همه دعوی روشنگری و تجدد هر چه می‌توانند برای امامزاده سازی در چنین جهانی می‌کنند. ما در طیف خود به مقدار زیاد کوشش‌هائی را که برای امامزاده سازی‌ شد و می‌شود بی اثر کرده‌ایم. امید من آن است که دیگران نیز قدرت خود را از سخنی که برای ‌آینده‌ ایران دارند بگیرند، نه بهره برداری از مظلوم و‌ شهید. روحیه کربلائی، عواطف ‌شدید (پاسیون) را بالا‌تر از خرد و عقل سلیم می‌گذارد؛ و سیاست و فرهنگی که همه در بند عواطف ‌شدید است و مانند چراغی با یک کلید، با یک واژه و جمله، روشن و خاموش می‌شود جامعه‌ای می‌سازد که همین است که داریم.

سوم فرصت‌طلبی که با فرصت‌شناسی و بهره‌گیری از ‌شرایط مناسب برای رسیدن به هدف‌های پیش ‌اندیشیده تفاوت دارد و در نزد‌ ایرانیان به عنوان زرنگی، برچسب افتخار است. من بسیار در پی صفتی گشته‌ام که ضعف سیاسی جامعه ‌ایرانی و مشکل اخلاقی ما را که نمی‌گذارد جامعه نیرومندی بسازیم بیان کند و بهتر از فرصت‌طلبی نیافته‌ام. در فرصت‌طلبی بی‌اصولی هست، و سست عنصری، و زرنگی به تعبیر ‌ایرانی که در‌ شتابزدگی و کوتاه‌بینی‌اش به جوانمرگی می‌انجامد؛ ندیدن بیش از نوک بینی، و روحیه ضد اجتماعی در عین چسبیدن به جامعه است. فرصت‌طلب تنها به سود در دسترس می‌اندیشد و از هزینه‌های پوشیده یا درازمدت چیزی نمی‌فهمد و البته جز استثنا‌هائی عموما زیانکار است ــ نه کمتر از همه، محکومیت به زیستن در جامعه از هم گسیخته فرصت‌طلبان.

***

سی ساله پس از جمهوری اسلامی ‌اگر از هر چیز کم داشته است از تجربه سازنده و عبرت هیچ کم نمی‌آورد. خود غوته‌ور ‌شدن در ‌این بهترین دنیا‌هائی که آدمیان توانسته‌اند بسازند یک دوره آموزشی بود که هر کدام ما به فراخور از آن بهره جسته‌ایم. تجربه‌های ‌شخصی ما بی‌شمار است و نمی‌خواهم به آن بپردازم. ولی از آن تجربه‌های بی‌شمار دو درس، دو عبرت، به نظرم برای آینده ما اهمیت حیاتی دارد: اولویت دادن به انباشت ملی، و در هم نیامیختن اولویت‌ها. نخست انباشت ملی.

در بحث توسعه و تجدد نظریه‌های بسیار آورده‌اند. یکی از مشهور‌ترین‌شان اخلاق پروتستان “وبر” است ولی توسعه در جامعه‌های غیر پروتستان بسیار روی داده است و از آن می‌توان فرا‌تر رفت. نظریه دیگری را که بیش از پیش قبول عام می‌یابد می‌توان ‌شکستگی قدرت، همان پلورالیسم، نام نهاد: هر جا اقتدار مرکزی سستی گرفته است و میدانی برای چند گرائی یا پلورالیسم و کارکرد خود مختار افراد و گروه‌ها بوده اسباب توسعه فراهم ‌شده است. ‌این نظریه اعتبار بیشتر دارد و می‌توان پیش‌بینی کرد که حتا نمونه‌های توسعه متمرکز و از بالا ــ برجسته‌ترین‌ش چین ــ در دراز مدت به بن‌بست تمرکز خواهند خورد و می‌باید گشاده‌ شوند.

ولی خاستگاه‌های توسعه هر چه باشد آنچه از توسعه بر می‌آید انباشتن دارائی‌های مادی و فرهنگی جامعه است. منظور از توسعه رسیدن به چنان انباشتی از دارائی‌های مادی و فرهنگی است که افزایش مداوم و خود بخود آنها را امکان‌پذیر سازد. ما هنگامی‌ که به خود می‌نگریم تاریخ ‌ایران را سراسر گسست‌هائی در روند انباشت ملی می‌بینیم. از تاختن‌های بیابان‌گردان عرب و غزان و مغولان و تاتاران گرفته، تا دست‌اندازی‌های روسیه و بریتانیا، هزار و چهار صد سالی یا هرچه چند گاهی رشته بوده‌ایم در تاراج و کشتار و ویرانی‌های پر دامنه پنبه ‌شده است و یا با بهره‌گیری از ضعف سیاسی مزمن جامعه ‌ایرانی اصلا نگذاشته‌اند به خود برسیم (منظورم از ضعف سیاسی، کم دانشی عمومی ‌و پائین بودن هوش عاطفی یا همان فضیلت‌های اجتماعی ماست.)

در همین صد ساله گذشته که دوران بیداری جامعه ‌ایرانی است و تکان قطعی به بنیاد‌های اجتماعی‌مان داده ‌شده، ما چهار فرصت را برای انباشت دارائی ملی از دست دادیم. در انقلاب مشروطه ‌ترکیبی از غلبه فرصت‌طلبان و تندروان و بیگانگان انقلاب را به‌ شکست کشانید. در سوم‌ شهریور ندانم‌کاری و استبداد خفه کننده باز به یاری مداخله خارجی، گسست دیگری پیش آورد. در پیکار ملی کردن نفت کوتاه‌بینی سیاسی و خام‌دستی استراتژیک به بیگانگان فرصت داد که پیکار ملی را‌ شکست دهند. ولی آن ‌شکست، زیان کوچک‌تر بود. از آن بد‌تر یکی از بهترین رهگشاد breakthrough‌ها در تحول نظام سیاسی ‌ایران به یک دمکراسی لیبرال، ناچیز و بجای آن زمینه برای یک دیکتاتوری دیگر، هرچند سازنده، آماده ‌شد. در انقلاب اسلامی‌ که دیگر بیگانگان چنان دست گشاده‌ای بر کشور ما نداشتند خود حکومت و مردم باز اساسا روی فرصت‌طلبی دست به خودکشی زدند و بد‌ترین گسست ‌این صد ساله پیش آمد.

اکنون به نظرم می‌توانیم بگوئیم که بهترین درس گسست‌های تاریخی ما اولویت دادن به انباشت ملی است. در ‌آینده هرچه می‌کنیم و به هر راه می‌رویم پیش از همه توجه داشته باشیم که ‌این مایه دارائی، آب و خاک و مردمان و زیر ساخت‌ها، که از‌ این تاریخ ــ تاریخی که بیشتر دشمن ما بوده ــ باقی مانده است کمتر نشود تا برای ساختن کشور بماند.

درس دوم، درهم نیامیختن اولویت اصلی با اولویت‌ها و ملاحظات دیگر و منحرف نشدن از آن است. منظورم‌ این است که در یک پیکار ملی، در امری که از سود‌ها و ملاحظات ‌شخصی و گروهی در می‌گذرد، هیچ‌گاه چشمان خود را از موضوع مرکزی نمی‌باید دور گرفت. فضای برانگیخته و انرژی بسیج ‌شده و ‌هاله احترام‌آمیز یک پیکار ملی به آسانی گروه‌هائی را به وسوسه وارد کردن دستور کار agenda‌های دیگری در پیکار اصلی می‌اندازد و در ‌اینجاست که همه چیز به بیراهه می‌رود. باز از همین گذشته نزدیک‌تر مثال بیاورم.

برنامه نوسازندگی ‌شگرف دوران پهلوی ــ با ابعاد آن روزی ‌ایران ــ به پیکاری برای مشروعیت بخشیدن به یک سلسله تازه آمیخته ‌شد و احساس حقارتی که بر همه آن دوران حکم فرما بود (تملق و کیش ‌شخصیت و قدرت‌نمائی و لاف‌زدن‌های میان تهی همه نشانه‌های عقده حقارت است،) به کوتاهی‌ها و زیاده‌روی‌هائی دامن زد که ‌شکست نهائی هر دو پادشاه را با هزینه‌های هنگفت برای ‌ایران به بار آورد. اگر ملاحظات حیثیتی و تبلیغاتی کنار گذاشته می‌شد و مانند ‌اینهمه “ببر‌های آسیائی” ــ که همچون ‌ایران از پائین‌ترین‌ها آغاز کردند ولی سر‌شان را به زیر‌ انداختند و دنبال یک استراتژی کارساز را گرفتند ــ همان برنامه نوسازندگی به طور جدی پیگیری می‌شد و سیاست را فدای تبلیغات نمی‌کردند مشروعیت و محبوبیت بیشتر هم می‌آمد و‌ شکست نمی‌آمد.

 به همین‌ترتیب در پیکار ملی کردن نفت اگر پاک کردن حساب‌های گذشته و پیروزی در مبارزه قدرت داخلی را وارد موضوع اصلی یعنی رویاروئی با یک ابر قدرت برخوردار از پشتیبانی ابر قدرتی دیگر نمی‌کردند، پیکار به آن پیروزی که در توان ‌ایران می‌بود می‌رسید و بعد، اگر هم ضرورتی می‌داشت می‌توانستند در موقعیتی به مراتب نیرومند‌تر به پاک کردن حساب‌ها و مبارزه قدرت داخلی، بپردازند.‌ این “زرنگی”‌های تاکتیکی ما، در انقلاب اسلامی ‌بد‌ترین نمایش خود را داد. برای آزادی و استقلال به پا خاستند ولی وسوسه بهره‌برداری از مذهب با ‌شعار حکومت اسلامی ‌و تن دادن به رهبری خمینی، هم پیکار را به ‌شکست کشانید، هم بیشتر دست در کاران را. در رده‌های بالای حکومتی نیز همان وسوسه، پرچم‌های سفید را در نخستین برخورد‌ها بالا برد.

***

اگر تجربه ملی را بدین گونه بنگریم و نه از دریچه مهر و کین و نامرادی‌های‌ شخصی و گروهی خود، آنگاه عمل سیاسی را در چشم‌انداز دیگری خواهیم دید. به ویژه در ‌شرایط تاریخی تعیین کننده‌ای مانند آنچه ما در گیر‌ش هستیم عمل سیاسی نمی‌تواند بیرون از یک چشم‌انداز تاریخی باشد. ما دیده‌ایم که سیاست‌های ‌شخصی و گروهی، به معنی پیش ‌انداختن فرد یا گروه معین، چه پیامد‌های تاریخی داشته است. کسان می‌خواسته‌اند به کرانه‌های سلامت دلخواه خود برسند ولی کشتی کشور را در غرقاب‌ها ‌انداخته‌اند. از چنین تجربه مکرری می‌توان آموخت که مطمئن‌ترین راهنمای عمل سیاسی همان است که بنتام گفت: بیشترین خوشبختی برای بیشترین مردمان.‌ آیا برنامه سیاسی و دستور کار ما به سود بیشترین‌ ایرانیان است؟ ما امروز وظیفه‌ای فوری‌تر از برقراری یک جامعه ‌شهروندی، جامعه‌ای که همه حقوق از فرد انسانی، بی هیچ پسوند و پیشوند، بی هیچ تبعیض و فاصله، سرچشمه می‌گیرد نداریم. در چنان جامعه‌هائی میدان برای رسیدن همه لایه‌های اجتماعی، همه گروه‌ها به خواست‌های خود باز است ــ اگر بتوانند اکثریت را با خود همراه کنند. یک جامعه ‌شهروندی در دراز مدت به سود همگان خواهد بود زیرا پیشرفت را از خشونت و خونریزی و فاجعه ملی دور خواهد کرد.

جرمی‌بنتام در بریتانیای میانه سده‌های هژدهم و نوزدهم می‌زیست که از فساد و زور گوئی اقلیت فرمانروا و بی‌بهرگی و ناآگاهی اکثریت بزرگ مردمان سرشار می‌بود. آنچه بریتانیا را چنین جامعه‌ای کرد رویکرد متفاوت طبقه سیاسی بریتانیا بود. آن طبقه سیاسی که محدود بودن‌ش به گروه کوچک مردان مال‌دار و ملک‌دار در آن دوره تاریخی اتفاقا به سود تحول فرهنگ سیاسی تمام ‌شد، آموخت که سود آنی و منحصر به خود را فدای سود درازمدت جامعه به طور کلی کند. بجای رویکرد کنار گذارنده، رویکرد دربر گیرنده را که مستلزم گذشت‌های متقابل و رسیدن به همرائی است بگذارد. (حتی در همان سده اصل جابجا ‌شدن قدرت پذیرفته بود، که اصل موضوع در یک دمکراسی لیبرال است، و نخست وزیران به آسانی منزل به مخالفان تلخ سیاسی خود می‌پرداختند). آنگاه ‌اندک ‌اندک حق رای و پیشرفت به همه جامعه رسید. بریتانیا بهشت روی زمین نیست ــ هیچ کشوری نیست ــ ولی می‌تواند خود را بهتر سازد. بیشترین خوشبختی برای بیشترین مردمان در بریتانیا از زیاده روی‌ها و اشتباهات مرگبار و برباد رفتن انباشت ملی جلوگیری کرده است. بقیه دنیا هم یا از سرمشق بریتانیا آموختند یا می‌باید بیاموزند.

اینها بزرگ‌ترین درس‌هائی است که از هشت دهه گذشته گرفته‌ام و فرصتی بهتر از امروز برای بازگفتن‌ش نمی‌بود. از خانم مدرس و آقای کشگر و “تلاش” آنها؛ از آقای مهرداد احسانی پور و محبت‌های‌شان؛ از دوستان سخنران، آقای مهدی خانباباتهرانی که‌ایشان را نیز مانند آقایان بهزاد کریمی‌ و بابک امیرخسروی، بازتاب خودم در آئینه چپ می‌دانم؛ آقای مسعود بهنود که جوان‌ترین سردبیر آیندگان و از کامیاب‌ترین و با نفوذ‌ترین روزنامه‌نگاران نسل پس از ما هستند؛ آقای دکتر علیرضا نوریزاده که برای رسیدن به ‌این مجلس “طی‌الارض” کرده‌اند و پرکار‌ترین و با خبر‌ترین روزنامه نگار ‌ایرانی و چشم و گوش ما در‌ ایران‌اند و هیچ کس مانند ‌ایشان تباهی‌های رژیم را آشکار نکرده است؛ آقای دکترمهرداد پاینده که امید مرا به ‌آینده و درستی راهی که نسل ‌ایشان خواهد پیمود فزونی بخشیدند و دکترسیروس آموزگار که بی همکاری ‌ایشان‌ آیندگان همان در سال اول از میان می‌رفت، و همه دوستان و سرورانی که با حضور خود مرا ‌شاد و سربلند کردند بسیار سپاسگزارم و اشتیاق فراوان دارم که در جشن هشتاد سالگی یکایک ‌شما ‌شرکت جویم!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 سخنرانی زادروز هشتاد سالگی، کلن، ۲۷ سپتامبر ۲۰۰۸

نوشته‌های جدیدتر »