«

»

Print this نوشته

نقدی فلسفی بر تصمیم کمیته مرکزی حزب بلشویک در ده اکتبر ۱۹۱۷

واژه تمامیت‌خواهى اولین بار در دهه ٢٠ قرن بیستم توسط منتقدانِ موسولینى در ایتالیا براى نام‌گذارى ویژگیهاى حکومت او استفاده شد و بلافاصله مورد پسند خود موسولینى قرار گرفت که آن را براى توصیف رژیم فاشیستى کاملا گویا و مناسب تشخیص داد.

‌‌

‌ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

(چاپ نخست: سایت بنیادِ داریوش همایون، اول بهمن ١٣٩٠)

جانمایی مطالب
۱-       مقدمه
           -          عوامل موثر در تعیین مسیرِ فکری اروپا
           -          مذاکرات جلسه
           -          شامِ آخر رهبران بلشویک
           -          نام اعضای حاضر و غایب در جلسه
          -          موضوع مجلس موسسان
          -          محبوبیت بلشویکها در پاییز ۱۹۱۷
          -          چند کلمه در مورد استالین
          -          شیفتگی اسلاوی ژیژک با لنین و انقلابِ اکتبر
          -          معنای معاملهء لنینی
          -          درگیری درونی تروتسکی با خودش
         -          الحاق تشکیلاتی سویتها به بلشویزم
        -          نتیجه گریز‌ناپذیر فلسفه هگل
        -          یک نمونه از ترویج و تفسیر فلسفه هگل در ایران
زیرنوشتها و کتاب‌شناسى
۱- مقدمه
“آنها که گذشته را فراموش کنند، محکوم به تکرار آن‌ هستند[۱]“
چاپ این گفتار مصادف است با ٨٨ امین سالگرد مرگ لنین در ٢١ ام ژانویه ١٩٢۴، سال گذشته در همین اوان دولت روسیه  به خاک سپردن جنازه او را در سایت  goodbyelenin.ru به رای گذارد و تنها ٧٠% از ٢٧٠ هزار نفری که در نظرخواهی شرکت کردند با تدفین جسد موافقت کردند و به این ترتیب بیست سال پس از سقوط شوروی سوسیالیستی، قریب صد سال پس از انقلاب اکتبر، تبدیل سوسیال دموکراسى به کمونیزم، به استالینیزم و به توتالیتاریزم، نسل‌کشیهاى ملیونى از ملتهاى شوروى سابق هنوز در بین مردم روسیه برای دفن لنین اجماع بدست نیامده است. در وضعی مشابه روشنفکران جهان نیز تاکنون در ارتباط با گرامی‌داشت، اعتقاد تازه به لنینیزم و یا دفن آن به نتیجه‌ای نرسیده‌اند. اکنون حتی شاهد پدیدار شدن دوبارهء نگرش رمانتیک و مقدس به لنینیزم از سوى متفکرین مطرح جهان غرب چون اسلاوى ژیژک Slavoj Žižek هستیم.  ریشه اصلى سر برآوردنِ نئو ‘لنینیزم’ را میتوان در مشکلات عدیده زیربنایى، از جمله در نظام اقتصادىِ سرمایه‌دارى جستجو کرد، اما نتیجه این ریشه‌یابى هر چه باشد، شباهتهاى تاریخى میان این پدیده با سرخوردگیهاى روشنفکران از دموکراسى و گسترش رادیکالیزم چپ و سپس راست در نیمه نخست قرن بیستم (قبل از شروع جنگ اول جهانى) در اروپا و در سراسر جهان، گریز ناپذیر و براى ناظرانى با حداقل حافظه تاریخى نگران کننده است.  صرفه نظر از نقش و جایگاه دیدگاه نئو-لنینى در روشنفکرىِ سیاسىِ معاصر و جداى از اینکه اندیشمندان آن تا چه حد جدى و تا چه اندازه بدنبال سرگرمی‌هاى روشنفکرى هستند، مارگزیدگان از تمامیت‌خواهى حق دارند و موظفند جوانان را از تاریخِ سیاه قرن بیستم آگاه کنند و عواقب خطرناک بازگشت به رمانتیسیزم انقلابى قرن ١٩ و احیاى نگارشى جدید از لنینیزم را با آنها در میان گذارند.
در این راستا رساله حاضر در پی آزمون تلاشى است در طرح تصویرى با معنا از انقلاب اکتبر در پس زمینه‌اى کمرنگ از نماى بزرگ وقایع پانصد سال اخیر.  خطوط ابتدایى که در اینجا ترسیم میشوند در ارتباطى نزدیک با مسیر فکرى سلسله مقالات نگارنده با عنوان “‌ریشه‌یابى خشونت سازمان‌یافته در دوران مدرن”[۲] دارند و هدف آنها اغاز روایتى است قابل درک از تجربه لنین در پایه‌ریزى اولین حکومت پایدارِ تمامیت‌‌خواه در جهان.  همانگونه که در این سلسله مقالات تشریح شده است، تمامیت‌خواهى نه یک انحراف از مدرنیته و روشنگرى بلکه همچون سلفِ فکرى آن یعنى ایدئولژى، یکى از محصولات اصلى دورانِ مدرن در صحنه سیاست است، دورانى که  از منظر سیاسى، تاریخى و فلسفی با وقوع هولوکاست در اروپا ضربه‌ای مهلک دریافت کرد و تنومندترین شاخه آن یعنی همه ایدئولژیهای متکی به تاریخگرائی[۳] عملا از اندیشه اروپا ناپدید شدند.  اما همین ایدئولژیها تا چند دهه پس از آن در قالبى دیگر در جهانِ سوم به عمر خود ادامه دادند و در فضا و فرهنگ دیگری موجب رشد و نمو حرکتهاى اجتماعى یکسان‌ساز و خشونتگر گردید.  در کالبد شکافىِ فلسفىِ انقلاب اکتبر نگارنده برروى رد پاى اندیشمندانى حرکت میکند که پس از وقوع هولوکاست بدنبال گشایش روزنه‌اى و دستیابى به کور سوى نورى در کار جستجوى توضیحى فلسفى براى تمامیت‌خواهى بودند و بررسى مشخصات بی‌بدیل این پدیده نوظهور همچون آرمانخواهى و معصومیت نیروهایى که کفن پوشیده و جان‌بکف در نمایش قدرت تمامیت‌خواهان شرکت کردند و چرایى فجایع دهشتناک و بهت‌آورِ آن را موضوع کار خود قرار دادند.
واژه تمامیت‌خواهى اولین بار در دهه ٢٠ قرن بیستم توسط منتقدانِ موسولینى در ایتالیا براى نام‌گذارى ویژگیهاى حکومت او استفاده شد و بلافاصله مورد پسند خود موسولینى قرار گرفت که آن را براى توصیف رژیم فاشیستى کاملا گویا و مناسب تشخیص داد.  پس از سرنگونى هیتلر هانا آرنتHanna Arendt اولین متفکرى بود که تمامیت‌خواهى را موضوع تاملات ارزشمند خود در زمینه فلسفه سیاسى قرار داد و در مورد آن تفاسیرى را عرضه کرد که تا این زمان جامع‌ترین حاصلِ اندیشه بشر در شناخت این مقوله باقى مانده است.  آرنت تمامیت‌خواهى را پدیده‌اى کاملا مدرن میداند که هیچ مشابهى در دورانهاى گذشته نداشته است.  على‌رغم وجود زمینه‌هاى چپ در اندیشه آرنت از جمله تربیت کودکى توسط پدر و مادرى مارکسیست، او اولین فیلسوفى است که کمونیزم و فاشیزم، هر دو را از نمونه‌هاى بارزِ تمامیت‌خواهى میشمارد.  ملاحظه بسیارى از صفات ممیز یکسان میان حکومت بلشویکها و سپس استالین در روسیه و تمام نمونه‌هاى فاشیزم در اروپا، آرنت را در معرض حملاتِ مارکسیستهاى طرفدار روسیه قرار داد با این اتهام که او در دوران اوج جنگ سرد با سلاح فلسفه سیاسى به کمک رقیب شتافته است اما وقایعِ بعد از انتشارِ کتاب ‘ریشه‌هاى تمامیت‌خواهى’، از جمله اعتراضِ آرنت به نحوه محاکمه و اعدام آدولف آیشمن Eichmann در اسراییل، نشان داد که اتهامات وارده بی‌اساس بوده و با آماجِ انتقاداتِ بى ملاحظهء او، کمونیزم و رقیبِ آن هیچکدام محترم نخواهند ماند.  این نوشتار تکرار گوشه‌هایى از اندیشه والاى آرنت نیست، اما کاملا وامدار اوست، در عین‌حال خود را از نگاه ایدئولوژیکى به تفکر او بر حذر دانسته و حق پذیرش یا انتقاد از هر بخش از میراث او را براى خود محفوظ میدارد.
کشتارهای دست‌جمعی توسطِ هیتلر و استالین با پشتیبانى جنبشهاى تمامیت‌خواهانه داخلى و در دو تمدنِ با سابقه و دو امپراتورى قدرتمند اروپا در نیمه قرن بیستم در حالى بوقوع پیوست که حامیان این دو جنبش در بقیه اروپا نیز یا حکومت را در دست گرفته و یا براى قبضه قدرت خیز برداشته بودند (براى نمونه اتحادیه فاشیستهاى بریتانیا[۴] از ضعیف‌ترین انواع فاشیزم در اروپا، زمانى ۵٠ هزار عضو داشت).  قاره اروپا در حالى بسمت توتالیتاریزم میرفت که ۵٠٠ سال از پایان قرون وسطى و اغاز رنسانس (شروع اولین نبرد در جنگ رزها[۵] در انگلیس بین دو سلسله پلاتاگنت و لنکستر در سال ١۴۵۵) و۴٣٠ سال از شروع جنبش رفورماسیون دینى و ۴٠٠ سال از شروع انقلاب علمى و ٣٠٠ سال پس از، به تعبیرى، عصر سیاسى-دیپلماتیک جدید (معاهده صلح وستفالیا[۶]) میگذشت.  همچنین در آن زمان اروپا حرکت فراگیر فکرى-فرهنگى روشنگرى[۷] را به نتیجه رسانیده و میراث و گنج فکرى پیغمبران مدرن و پر آوازه فلسفه، منطق، تاریخ، اقتصاد و جامعه شناسى قرن ١٩ را نیز پشت سر داشت.  در نیمه قرن بیستم قریب ١۶٠ سال از نقلاب فرانسه و در هم پیچیده شدن طومار سلطنت و باقیمانده قدرت کلیسا و بنیان‌گذاردن اعلامیه حقوق انسان و شهروندان[۸] میگذشت.  فجایع توتالیتاریزم از جمله گولاگ و هولوکاست در زمانی به وقوع پیوست که مدرنیته، دوران طفولیت و جوانى خود را طى کرده و در اروپا پا به سن گذارده بود.
مقصر دانستنِ رسوباتِ فکرى قرون وسطى (میانه) به نقش داشتن در پدیده نوظهور توتالیتاریزم در نیمه اول قرن بیستم، که نمونه هاى آن تنها در نوشته هاى برخى روشنفکران ایرانى بچشم میخورد (نگاه کنید به مقاله خشونت مذهبى، خشونت سکولار نوشته دکتر محمد رضا نیکفر) نشان از عدمِ شناخت تمامیت‌خواهی از یک سو و نگرش سرسری و بی‌مبالات به مهمترین بیماری سیاسی دوران مدرن دارد.  مطالعه و جستجوى چرایى، چگونگى، سبعیت و ابعاد گیج‌کننده این نسل‌کشیها، علاوه بر حیرت افزایى، در اولین عکس‌العمل بعدى، بصورت طبیعى به بازجوئىِِ مدرنیته سیاسى و بررسى شراکت، بى‌تفاوتى یا ناتوانىِ دوران مدرن در پیشبینی یا کنترلِ تمامیت‌خواهى مى‌انجامد همانگونه که در آثار هانا ارنت بوضوح شاهد آن هستیم.  در طول این گفتار طرح خواهد شد که انتقاد زیر بنایی از لنینیزم نیز بدون واررسی آب و خاک نگهدارنده ریشه‌های آن، یعنی مدرنیته سیاسی امکان‌پذیر نخواهد بود.
اکنون در دهه‌هاى پس از پایانِ جنگ سرد، در دسترس قرار گرفتن تدریجى آرشیوهاى شوروى سابق امکانات ممتازی را براى تحقیق در زمینه تمامیت‌خواهىِ چپ در اختیار علاقمندان این عرصه قرار داده است.  فضاى باز شده را شاید بتوان، در مقیاسى متفاوت، با موجِ چاپِ خاطرات مهاجرت اعضاى حزب توده و سازمان اکثریت به شوروى در اواخر دهه ٩٠ میلادى در نزد فارسى زبانان مقایسه نمود.  على‌رغم فراهم آمدن این شرائط و گذشت ۶٧ سال پس از پایان جنگ دوم جهانی، این سوال همچنان ذهن روشنفکرانِ اگاه به تمامیت‌خواهى را میازارد: آیا روشن شدنِ بخشهاى بزرگى از واقعیت در آنچه در این حکومتها بر سر مردمان رفته است و مجموعه ادبیات فلسفه سیاسى که پس از هولوکاست تولید شده‌اند قادرند از تکرار تمامیت‌خواهى در جهان آزاد و در جهان سوم جلوگیرى کنند؟  ایا متفکرین جهان ماهیت ویروسِ خشونتگرِ پنهان در ایده‌هاى مدرن را شناسایى کرده‌اند؟  ایا ملتها بر علیه آن واکسینه شده‌اند؟  اکنون، پس از دریافت و هضم مقادیر قابل توجهى از اندیشه‌هاى سیاسى و مدینه‌هاى فاضلهء فلاسفه قرنهاى ١٨ و ١٩، فراگیر شدن ایدئولژیهاى علمى و سپس پشت سر گذاردن شب با کابوسى دهشتناک در نیمه اول قرن بیستم، سقوط فاشیزم و پایان جنگ سرد، زمینه براى حفارى و کاوشهاى جدیدِ فلسفى-تاریخى در این حوزه بیش از هر زمان دیگرى در گذشته فراهم شده است.
۲- تاریخ‌‌نگارى، راز زدایى از گذشته
 یا جریانِ همیشگى تولیدِ تفسیرهایِ جدید
چون‌لاى نخست وزیر چین پس از گذشت ١۶٠ سال در مورد انقلاب فرانسه، گفته است ‘هنوز براى اظهار نظر در مورد آن بسیار زود است’.  در مورد وقایعى چون انقلاب فرانسه و انقلاب اکتبر، اگر گذشت زمان بمعناى انتظار براى فرونشستنِ گرد و غبار و بزرگتر شدن فاصله دید باشد، گذشت صدها سال نیز راهگشا نیست و حتى مسافت‌ها را دورتر و درک لحظات و ایده‌ها را ناممکن میسازد.  اما اگر با گذشت هر سال حجم بیشترى از یادها، نظرات، تفسیرها و گفتگوها، گوشه هاى بیشترى از واقعیت را ثبت کنند و از عمق تاریکى و فراموشى بدر آورند، در این‌صورت، گذشتِ سالها میتواند معادل روشن شدن تدریجى چراغى باشد براى درک بهتر جزییات و پالایش تفسیرها و این پالایش بهیچ روى نمیتواند و نباید به یک کاسه و یکى شدن تفسیرها بیانجامد اما میتواند مبناى آنها را بر حقیقت و نه بر مجاز قرار دهد.  این کار عظیم در پیشِ روى تاریخ‌دانان، داستان‌نویسان، فیلسوفان، محققان، صاحبان آرشیوها، موزه ها و فیلمسازان  قرار دارد و خاطره نویسى کسانى که از دور و نزدیک سهمى در وقایع داشته اند و مصاحبه‌هاى کتبى و شفاهى با اینان شاید از همه آنچه گفته شد با اهمیت‌تر باشد.
یکى از تجربیات تاریخ قرن بیستم  براى آدمى عبارت بود از ناممکن بودنِ پیشبینى وقایع آینده و بطلانِ رویاى محصور کردن  تاریخ در چارچوب تنگِ قانونمندیهاى قطعى،  نقطه اوج این رویا عبارت بود از آرزوى مارکس براى دیدن روزى که علمِ جامعه به زبان ریاضى بیان گردد.  در اینجا از این تجربه قرن بیستمى فراتر میرویم و گزاره دیگرى را طرح میکنیم:  راز زدیى کامل از وقایع پشت سر نیز هیچگاه امکان پذیر نیست، و جریانِ همیشگىِ تولیدِ تصاویر جدید از گذشته و کشفِ ابعادِ تازه در وقایع تاریخى را سد نتوان کرد مگر به زور.  هر تفسیرى از زاویهء دید خاصى صورت میگیرد و صرفا مدلی از واقعیت است. خلقِ مدلی که که همه جوانب یک واقعه تاریخى در آن لحاظ شده باشند ممکن نیست.  اگر در تلاشی برای انطباق مدل و واقعیت اگر واقعه ای را بتوان دوباره عینا با تمام جزییاتِ آن زنده و تکرار کرد، باز هم چنین معجزه‌ا‌ی مشکل تفاوتِ تفسیرها را حل نخواهد کرد.
از طرفی برخى از ابعاد نگرشهاى جدید، ده‌ها یا صدها سال پس از گذر از یک تونل تاریخى فراهم میایند یا ظهور میکنند، بنابراین نگاهى آنگونه به گذشته، براى پیشینیان، صرفه نظر از دقتِ نظر آنها، اصولا مقدور نیست.  به همان ترتیب نیز تصاویری که بى توجه و ناهمخوان با فضیلتهای انسانی تولید شوند در حافظه انسانها دوامی نخواهند داشت و پس از فرونشستنِ هاى و هوى دوران خود، کسى سراغى از آنها نخواهد گرفت و سرنوشتى جز خاک خوردن در قفسه‌ها در انتظارشان نیست.
تلاشِ حاضر که حاصل تامل فردىِ نگارنده است، بعنوان یک نمونه از محصولاتِ  ‘جریانِ همیشگىِ تولیدِ تصاویرِ جدید از گذشته’ به خوانندگان پیشکش میگردد، این تصویرى تاریخى-فلسفى است که از زاویهء  ‘چرایى و چگونگى ظهورِ تمامیت‌خواهى و عواقـــبِ مهیب، حیرت انگیز و مصیبت بارِ آن در قرن بیستم’ نگاشته شده است.
خوانندگانى که موضوع تاریخ انقلاب اکتبر را بصورت جدى دنبال میکنند مطلع هستند که از مهمترین چالشهاى محققِ این عرصه، محتواى دو قطبى اکثریت مراجع در دسترس است. از ابتداى پیروزى این انقلاب تا پایان جنگ سرد، در مدت قریب ٧٠ سال، فضاهاى اکادمیک تحت نفوذ فکرى، ایدئولژیکى، ادارى، مالى و گاها سیاسى، فیزیکى و امنیتى دو قطبِ رقیبِ جهان سیاست بوده‌اند، در روسیه، حتى در زمان گورباچف، در حالیکه تاریخ‌نگارى دوران استالین بسرعت متحول گردید اما اعمال نفوذ اشکار و پنهان در مطالعات مربوط به پیروزى انقلاب اکتبر و میراث لنین همچنان ادامه داشت.  در امریکا و در دهه هاى اخر قرن گذشته، اگر موضوع بودجه‌‌هاى تحقیقاتى را مد نظر قرار ندهیم، آزادى بیانِ نسبى در محیط‌هاى اکادمیک وجود داشت اما افراد همچنان بین دو قطبِ فکرى که هر دو نیز قانونى بود تقسیم میشدند و قرار گرفتن در میان آنها بسادگى امکان پذیر نبود، گویى سالها پس از مرگ مک کارتنى، تاریخ‌نگاران نیز به سوال ‘آیا هم اکنون یا هیچگاه در گذشته عضو حزب کمونیست بوده اى؟’ میبایستى تنها با بلى یا خیر پاسخ میدادند.  نتیجه این فضا، غالب شدن و دیرپایى دو نوع نگرشِ ستایشگر و مقدس به لنینیزم از یک سو و ‘کودتاى گروه کوچکِ انقلابیون حرفه اى’ در طرف دیگر بود و جدا از این دو قطب مسلط، مطالعات مستقل که میتوانست به نتایجى نامتعارف بیانجامد مورد حملات هردو سنگر متخاصم در دو سوى میدان قرار میگرفت و پناهى براى دفاع از خود نمی‌یافت.
شرائط دو قطبى نگرشها به تاریخ انقلاب اکتبر قبل از شروع جنگ سرد نیز وجود خود را تحمیل میکرد، پس از جنگ اول جهانى، رادیکالیزم انقلابى چپ با نمایندگى انترناسیونال سوم (کمینترن) و رادیکالیزم انقلابى راست در شکل فاشیزم و نازیزم در بسیارى از کشورهاى اروپایى در تمامى عرصه‌ها از کسب آراى عمومى و تسخیر ذهن و روح روشنفکران تا کسب قدرت سیاسى به ترکتازى مشغول و تا سال ١٩۴٠، از نظر دیپلماتیک، سیاسى، نظامى و ایدئولژیک  اروپا را مالِ‌خود کرده بود و لیبرالیزم و سوسیال دموکراسى زیر ضربات آن براى دفاع از خود به گوشه رینگ پناه برده بودند.  در این میان گروهى از سوسیال دموکراتهاى روسیه (منشویکها، سوسیالیستهاى انقلابى و شخصیتهاى مستقل) که با انقلاب فوریه و اکتبر اشنایى کامل داشتند و خود بخشى از وقایع سال ١٩١٧ را تشکیل میدادند و توانستند تا قبل از مستحکم شدن موقعیت استالین کشور را ترک کنند، در وضعیت جدید سیاسى اروپا امکان مانور چندانى نیافته و بزودى مجبور شدند براى نجات جان خود، اینبار از چنگال فاشیزم، سالهاى باقیمانده عمر را در فرار از اینجا به آنجا سپرى کنند.
اقبالِ این گروه اما در مقایسه با رهبران بلشویک، با دو یا سه استثنا، بسیار بلند بود چرا که رهبران بلشویک از اواخر دهه بیست، عمر خود را در فاصله بین بازداشتگاه‌ها، اردوگاه‌هاى کار اجبارى، دادگاه‌هاى نمایشىِ استالین و اطاقهاى بازجویى که در شمارى از آنها استالین شخصا حضور داشت میگذراندند و قبل از آنکه مجال دست به قلم بردن بیابند تمامى آنها اعدام شدند. (مثلا از ٢٢ نفر اعضاى کمیته مرکزى بلشویکها در اکتبر ١٩١٧، غیر از استالین تنها دو نفر از آنها در سال ١٩۴٢ زنده بودند، کولونتاى و مورانف) از این داستان اندوهبار آنچه به تاریخ‌نگارى[۹] انقلاب اکتبر مربوط میشود آنکه تنها معدودى از افراد هر دو گروه مجال یافتند که بصورتى جدى دست به قلم برده و تاملات و خاطرات خود را بنگارش دراورند.
۳- دو راهى سرنوشت ساز انسان
پس از انقلاب علمى
جریان روشنگرى یا عصر استدلال[۱۰] (واژه استدلال در اینجا آگاهانه در تمایز با خرد، عقل، منطق، برهان و عقل بکار برده میشود) بدنبال انقلاب علمى قرنهاى ١۶ و ١٧ اروپا اغاز شد و دوران اوج خود را در فرانسه در قرن ١٨ طى کرد، مهمترین ویژگى یا وظیفه این جنبش، خصوصا در نگارشِ فرانسوى آن، آماده کردن ذهنها براى به‌تخت نشاندن علم و عقلِ استدلالى و حکومتِ آن بر همه جنبه‌هاى حیاتِ انسان بود. این علم همان مشعلى بود که پرومته انسانى از خدایان ربوده و با فرماندهى آن، در نبرد با طبیعت، به پیروزیهاى بزرگى نیز نایل آمده بود.  دهه‌هاى شکوهمند پس از انتشار کتاب پرینسیپیاى Principia نیوتن را شاید بتوان قله این شکوه و جلال بشمار آورد.  این دومین بارى بود که بشر، طى یک حرکت گسترده فرهنگى-اجتماعى به بهره‌گیرى همه جانبه از عقلِ استدلالى و تجربه براى شناخت طبیعت میپرداخت.  ۶٠٠ سال قبل از میلاد در بخش بزرگى از سرزمینهاى آسیایى ترکیه بنام آیونیا در ساحل دریاى مدیترانه، منطقه‌اى حساس از نظر تجارى و سیاسى که مابین تمدنهاى فارس، مصر، فنقیه و یونان قرار داشت، در بزرگترین و زیباترین شهر آن خطه، میله‌توس[۱۱] ، حرکت علمى رواج یافت که یکصد سال بطول انجامید و بعدها بنام مکتب میله‌سین[۱۲] شناخته شد.
دانشمندان این مکتب از جمله تالس Thales، آناکسیمندر Anaximander و اناکسیمیدس Anaximedes بجاى ارتباط وقایع طبیعى به روحیات خدایان، به استفاده از مشاهده، عقل استدلالى و ابزار ریاضى براى شناخت جهان طبیعت و کائنات دست زدند.  تالس توانست کسوف ماه مه سال ۵٨۵ قبل از میلاد را بدرستى پیشبینى کند و در تاریخ بشر آیونیها اولین مردمانى بودند که قبل از وقوع یک واقعه مهم طبیعی انتظار آن را میکشیدند.  آناکسیماندر اولین نقشه جهان شناخته شده آنروز را تهیه  کرد. پس از شروع روشنگرى اروپا در قرن ١٨، حرکت علمى و فکرى یکصد ساله مکتب میله‌توس روشنگرى آیونیا[۱۳] لقب گرفت.  بمنظور خالى نبودن رساله از موارد امیدوار کننده یادآورى کنیم که در زمان شکوفایى مکتب میله‌توس و روشنگرى آیونیا، آن خطه بخشى از امپراطورى هخامنشى بود و جنگ خشاریارشاه با یونان با اختلاف ارضى دوطرف بر سر این منطقه آغاز شد و پس از شکست خشاریارشاه آیونیا از کنترل ایران خارج گردید.
اگر در میان گذر قرنها، مقایسه اى میان این دو دوران روشنگرى در تاریخ بشر امکان پذیر باشد، یک اختلاف برجسته این بود که نتایج دستاوردهاى علمى مکتب آیونیا به شناخت بهتر طبیعت محدود شد در حالیکه انقلاب علمى قرنهاى ١۶ و ١٧ توانست معادله قدرت بین انسان و طبیعت را بسرعت دگرگون سازد.
بعنوان نمونه در قرن ١٧ و در جریان جنگهاى ٣٠ ساله که طى آن یک سوم جمعیت آلمان تلف شدند، یک قرن پیش از آغاز انقلاب صنعتى، اروپا شاهد انقلاب نظامى[۱۴] بود که در جریان آن نحوه آرایش، دیسیپلین و الگوى حرکت واحدها براى استفاده بهینه از سلاحهاى آتشین کاملا متغیر شد و کشور کوچکى چون سوئد با استفاده از این دستاوردها به یکى از قدرتهاى درجه اول اروپا تبدیل شد (نگاه کنید به پادشاهى گوستافوس ادالفوس Gustavus Adulphus که به شیر شمال[۱۵] معروف شد).   علاوه بر روشنگرى آیونیا و پس از آن، فاصله‌هاى زمانى دیگرى را هم میتوان یافت که در آن علوم طبیعى، با ابعاد کوچکترى به شکوفایى نسبى رسیدند اما نتیجه آن به تولید قدرت مادى فراوان نیانجامید از جمله در دوران طلایى چین[۱۶] در فاصله قرنهاى یازده تا پانزده میلادى یا در دوران خلافت عباسیان در بغداد در قرنهاى هشتم و نهم میلادى.
در اغازِ روشنگرى اروپا، انسانِ سرمست از غرورِ موفقیتهاى بدست آمده، در مقابل سوالى به غایت پر اهمیت قرار گرفت: آیا او میتوانست مشعل علم را علاوه بر شناخت و غلبه بر طبیعت، در تنظیم رابطه بین انسانها، در حقوق، در قوانین و در سیاست نیز حاکم بر حرکت خود سازد؟  آیا قوانین و مقررات و سازمانها و نهادهاى جوامع انسانى نیز تنها میبایستى با معیارهاى ‘علمى’ طراحى گردند؟  آیا در انتخاب فرهنگ و آداب و رسوم و اخلاقیات و فضایل انسانى نیز عقل استدلالى و علم میبایستى راهنماى انسان باشد؟  اگر علم ‘چراغى است در دست’، در نبرد با تاریکى است، آیا هم او همزمان ‘چراغى است در برابر’، که به انسان جهت، سمت و سو و هدف میبخشد؟  آیا علم در ماهیت خود صاحب فضیلت Virtue است و به حقوق بشر و به اخلاقیات پایبند است؟  آیا انسان نیاز دارد و میتواند در روابط انسانى هرگز به همان دقت، هدفمندى و قطعیت دست یابد که در تجمیع فنرها و دنده‌هاى یک ساعت مکانیکى؟  آیا از هم بندى علمى روابط افراد در جامعه و از یکى کردن اهداف و عقاید آدمیان میتوان بهمان قدرتى براى تغییر و اصلاح دست یافت که از ماشین بخار بدست میاید و حتى بمراتب نیرومندتر؟  آیا حرکت چرخدنده‌هاى ماشین قدرتمند جامعه (پس از هم سو، هم هدف و یکى شدن اجزاء آن) جز به له شدن فردیت ادمى، به نتیجه مثبت دیگرى نیز میانجامد؟ آیا قدرت سیاسى حکومتى میتواند با استفاده از عقل استدلالى و علم به جانمایى بهینه اجزاء جامعه، به تولید و باز تولید قدرت اقدام کرده و قدرت بدست آمده را براى راهبرد جامعه بطرف همان چراغى که علم در برابرش قرارداده، رهنمون سازد؟  آیا تاریخ و جامعه داراى قوانینى هستند که آزادى بشر تنها در درک آنها و پیروى از آنهاست، آیا این قوانین همچون نیروى جاذبه بین اجرام غیر قابل اجتناب است؟  آیا آزادى و قدرت انتخاب انسان تحت قوانین علمى جامعه بهمان اندازه است که آزادى سنگى بهنگام سقوط در مقابل قدرت جاذبه؟
پاسخ تفکرِ مسلط اروپا، حتى قبل از هگل، به تمامى سوالهاى فوق مثبت بود. این پاسخ در فاصله بین ماکیاولى و هگل آرام آرام شکل گرفت و با هگل به نقطه اوجى غیر قابل تکرار دست پیدا کرد. در فاصله رنسانس تا نیمه قرن بیستم هیچ متفکر شناخته شده‌اى در اروپا به سوالهاى بالا پاسخ منفى نداد و همچنین با چند استثنا همچون پاسکال، هامان، کیرکگارد، هرزن، تولستوى و داستایفسکى هیچیک چارچوب و پیش زمینه‌هاى طرح چنین سوالى را نیز به چالش نگرفتند.
مستى ناشى از غرور پیروزیها در عرصه علوم طبیعى، مشاهده قدرت مادى ایجاد شده در عرصه هاى صنعتى‌، نظامى، بوروکراتیک و همچنین انرژى آزاد شده در اثر انقلابهاى اروپا و قدرت دولتى متمرکز کم نظیر بوجود آمده در اثر آنها، به اعتماد بنفس اندیشمندان افزود و مجال خودنمایى را از معدود متفکرینى که خلاف موج شنا میکردند مى ربود.  على‌رغم میانه روى سیاسى همه متفکرین بزرگ روشنگرى از جمله کانت و ارزشى ویژه اى که برخى از آنها چون ولتر براى حقوق اقلیت قائل بودند، عقیده به علمی شدن و قطعیت یافتن  پدیده هاى جامعه و رخدادهاى تاریخى (که در ادامه منطقى اندیشه خودشان بنوعى اجتناب ناپذیر بود) هیچ زنگ خطرى را، در مورد ویروس رادیکال و خشونتگرِ پنهان در جهان بینى علمى، برایشان بصدا در نیاورد.
جامع‌ترین پاسخ به تمامى سوالات بالا و بهترین فرمولبندى براى انتخابِ آدمى بر سر این دو راهى فلسفى را هگل در سخنرانیهاى فلسفه تاریخ خود ارائه میدهد: “سالیان درازى ادمى به ستایش حکمت خداوند در (افرینشِ انسان،) حیوانات و نباتات و در سرنوشتى که براى (تک تک) افراد نگاشته شده است، پرداخته است، اگر مشیت Providence خداوند در پدیده هاى مادى اینچنین قابل ستایش (و قابل رمزگشایى) است ایا تاریخ جهان جلوه اى از این مشیت نیست؟”، پرانتزها از نگارنده است.   این جملات ابتداى راه هگل یا روش او براى ورود به موضوع است، اینها مقدمه‌ایست براى آماده کردن ذهن خوانندگان و دانشجویان او لازم است تا زمانى که او بناگهان فیل بزرگى را بروى میز میگذارد کسى وحشت زده نشود.  فیل بزرگِ هگل آنست که عالم در واقع چیزى جز تاریخ نیست.
‌‌
عوامل موثر در تعیین مسیرِ فکری اروپا:
هنگام رسیدن بر سر این دو راهی ، رخدادها و ویژگیهاى زیر در تعیین جهتِ تفکرِ مسلطِ اروپا بسیار موثر بودند:
١) کشف قدرت عظیم پنهان در سیاست:  که از زمان رقابت فشرده سیاسى، دیپلماتیک و نظامى دولت-شهر هاى ایتالیا با یکدیگر و با دو قدرت اروپایى فرانسه و اتریش اتفاق افتاد و براى اولین بار، در نوشته هاى ماکیاولى تئوریزه و ثبت شد.
٢) ظهور حکومتهاى مطلقه[۱۷] در قرن ١٧ و مشاهده نیروى نهفته در قدرت مرکزى که از فرمانبرى مردم یک کشور (بجاى یک امپراطورى) بدست اید و تجربه متمرکز کردن همه آن نیرو در یک نقطه و در یک فرد.  از بین رفتن یا ضعف امپراطوریهاى منطقه اى همچون سلسله هابزبرگ[۱۸] به مرکزیت اتریش بر اثر عواملى چون چند دستگى در کلیساى کاتولیک[۱۹] در اوئل قرن ١۵، رفورماسیون مذهبى در قرن ١۶ و بالاخره تحت تاثیر جنگهاى ٣٠ ساله در قرن ١٧، ظهور حکومتهاى مطلقه در قرن ١٧ را بدنبال داشت که مهمترین نمونه آن در فرانسه با حکومت لویى چهاردهم متجلى شد.  لویى ١۴ مبناى حکومت مطلقه را تمرکز قدرت در سلطنت، کاهش نفوذ کلیسا و اشراف و اصلاح نظام ادارى، مالى، بودجه و نظامى قرار داد.  همه این تغییرات با هدف نقب زدن به نیروى نهفته سیاسى-نظامى در کشور فرانسه بود که اتحاد درونى آن، بر خلاف رقبای عمده آن، نه بر مبناى به ارث رسیدن این یا آن قلمرو به شاهزاده‌ها و پادشاهان بلکه بر مبناى زبان و گذشته و فرهنگ مشترک قرار داشت.  بازتولید این قدرت و بالاخره جریان دادنِ آزادِ آن از گوشه و کنار فرانسه بسمت کاخ ورساى و متمرکز ساختنِ آن در دست یکنفر مطلق گرایى لویى ١۴ کریستالهاى اولیه پیدایش دولت-ملت را بهمراه داشت.
لویى ١۴ با کنار زدن اشرافیت از سهم‌خواهى در دولت مرکزى و با بکارگیرى کاردینال ریشلیو Cardinal Richelieu و تئورى استدلالِ حکومتى[۲۰] او و مذاکرات دائمى و ایجاد ائتلاف هاى متفاوت با بقیه اروپا بدون مد نظر داشتن دین آنها (که تا آن زمان میان مذاهب مختلف مسیحیت تقسیم شده بودند) موفق به تولید نیروى سیاسى بى سابقه‌اى شد.  بمنظور تولید و در اختیار گرفتن قدرت مرکزی، لویى ١۴ میبایستی بر ملوک الطوایفی حاکم بر دستگاه دیوانسالار غلبه میکرد، او با استفاده از افراد طبقه متوسط در ساختار تشکیلات دولتى، مجراهاى حرکتِ فرمان دولتی و در مسیر عکس حرکتِ اطلاعات و مالیات بطرف کاخ ورساى را لایروبى و آنها را از وجود اشرافى که قدرت و پول را صرفا براى خود میخواستند تصفیه کرد. مانورهاى سیاسى او در اروپا و ضیافتهاى افسانه‌اى در کاخ ورساى تنها با هدف کسب قدرت بیشتر براى دولت فرانسه که او آن را در وجود خود خلاصه میدانست، و بر مبناى موازنه قدرت با دیگر نیروها و با توجه به نیازهاى پراگماتیک هر لحظه انجام میشد. این مدل رفتارى که تا آن زمان در تاریخ حکومتهاى اروپا بى‌سابقه و پس از آن تا امروز موضوع نسخه‌بردارى کشورهاى قدرتمند دنیا قرار دارد در نظر گروهى از تاریخ‌دانان و متخصصین دیپلماسى، اغاز دوران مدرن بشمار میاید، هنرى کیسینجر، ریشلیو را پدر دولت مدرن[۲۱] میداند.
٣) تئورى قرارداد اجتماعى هابز و روسو و پشتیبانى متفکرین اروپا از ایجاد و مرکزیت بخشیدن به قدرت سیاسى:  تدوین اولین تئورى قرارداد اجتماعى در دوران مدرن توسط توماس هابز Thomas Hobbs و حمایت از قدرت حکومت مطلقه که میبایستى با حمایت همه اعضاى جامعه و براى در امان ماندنِ اعضا از خطر گرگهاى درون (که در وجود تک تک اعضای جامعه پنهان است) بوجود میامد.  کتاب لویاتان Leviathan نوشته هابز قدرت دولتى را بصورت ماشین مکانیکى توصیف میکند که قدرت آن از تجمیع تمامی نیروهاى موجود در جامعه بدست میاید.  یک قرن پس از هابز، قرارداد اجتماعى روسو از مرحله ماشین مکانیکی فراتر رفته و فرد را به مقام سلولی در بدن موجود زنده جامعه تقلیل میدهد، سلولی که تمامی حقوق، قدرت، شخصیت، نظرات  و فردیت خود را برای اعتلای حکومت بکار می‌گیرد.  مدل پیشنهادى روسو دستیابى به یک تن واحد و ارگانیک از جمع سلولها و اعضاى از خود بى خود شده و ایثارگر جامعه را مطالبه میکند، بنحوى که قدرتِ سیاسىِ حاصل، اینبار، بمراتب عظیم‌تر از جمع خطى نیروى تک ‌تک اعضا خواهد بود.
۴) پیدایش توده ها و  افزایش جمع قدرت موجود در صحنه سیاست:  اندازه قدرت سیاسى تولید شده توسط حکومت مطلقه لوئى ١۴ (یا هیولاى اهنى قرارداد اجتماعى هابز – لویاتان) را با میتوان با نتایج اختراع ماشین بخار در صنعت مقایسه کرد.  وجود نیروى فشار در بخار آب بیش از دو هزار سال قبل نزد انسان شناخته شده بود اما استفاده کلان از آن در یک ماشین مکانیکى توسط توماس سیورى Thomas Savery مهندس نیروى دریایى انگلیس در ابتداى قرن ١٨ انجام شد، ماشین بخار نقشى با اهمیت در گسترش سریع وسایل حمل و نقل و تولید و کشف و دسترسى به منابع انسانى و طبیعى در تمام نقاط گیتى در طول انقلاب صنعتى ایفا کرد که طى آن قدرت انسان در مقابل طبیعت افزایش یافت.   اهمیت معرفى مدل جدید حکومتى لوئى ١۴ Absolutism در سیاست کمتر از اهمیت ماشین بخار در صنعت نبود.  در کتاب دولت و انقلاب که در ادامه این مقاله بیشتر به آن میپردازیم، لنین خود ریشه تمرکز دولتى قرن ١٩ از جمله سازمان دولتى، پلیس، ارتش و دستگاه قضایى را در سلطنت مطلقه قرن ١٧ فرانسه میبیند.
در مقایسه با نیروى ماشین بخار سیاسى لویى ١۴، انقلاب فرانسه با به خیابان آوردن توده ها به انرژی اتمی دست پیدا کرد و القاى همه امتیازات اشراف در بخش اجرایى به افزایش مرکزیت سیاسی انجامید.  علاوه بر آن در بخشهایی چون ارتش، انقلاب توانست با ایجاد انگیزه فداکارى و از خود گذشتگى، نیرویی بمراتب عظیم تر از گذشته تولید کند.  انقلاب فرانسه و پس از آن انقلاب اکتبر هیچ تغییرى در ضرورت وجودى نیروى مرکزى و متمرکز سیاسى ندادند بلکه قدرت و مرکزیت هر دو را بشدت و بصورت ناگهانى افزایش داده و با نقب زدن به انرژى سیاسى توده‌هاى شهرى نیرویى غیر قابل تصور را به آن اضافه نمودند.  مدل تشکیلاتى لنین که در ‘چه باید کرد’ و سپس در ‘نامه اى به رفقا در مورد وظایف سازمانى’ تشریح گردید به اندازه اى بر فرمانبرى سازمانها و بر مرکزیت تاکید داشت که تروتسکى در مخالفت با آن پیش‌بینى کرد که به این ترتیب قدرت طبقه در حزب، قدرت حزب در کمیته مرکزى و قدرت کمیته مرکزى در دست یکنفر منحصر خواهد شد، پس از کنگره دوم حزب سوسیال دموکرات روسیه در سال ١٩٠٣ که در آن اختلاف بین لنین از یک سو و مارتف و پلخانف از طرف دیگر بر سر تعریف تشکیلات  سیاسى و معیار عضویت بالا گرفت، یکى از مخالفان لنین و از بنیانگذاران روزنامه اسکرا بنام ورا زاسولیچ[۲۲]  نظریه مرکزیت تشکیلاتى لنین  و تجمع قدرت در کمیته مرکزى را به تجمع قدرت در کاخ ورساى در قرن ١٧ و لنین را به لویى ١۴ تشبیه نمود.  در بعد تفکر سیاسى نیز هر دو قرارداد اجتماعى که در قرنهاى ١٧ و ١٨ توسط هابز و روسو معرفى شدند تمرکز قدرت سیاسى را از نتایج، منافع و از ضرورتهای ترکِ وضع طبیعی[۲۳] و پیوستن انسان به جامعه (امضاى قرارداد اجتماعی) دانستند.  باین ترتیب قرارداد اجتماعىِ مدرن از سوى انسان بمعناى قبول مرکزیت قدرت سیاسى است و حضور فرد در جامعه در نظر هابز، هگل و روسو جز بمعنای ترکِ فردیت و تقویت این مرکزیت نیست. استفادهء سخاوتمندانه روسو و هگل از واژه آزادی، هیچ مانعی در راه نابودی فرد در زیر چرخ دنده‌های نظامِ ساخته و پرداخته ذهن آنها نبوده و نیست.
با روبسپیر، مرکزیت قدرت سیاسی دوران لوئی ١۴ با قدرتی چندین برابر حیاتی دوباره یافت، در ارتشِ انقلاب، روبسپیر  موفق شد، على رغم همه کمبودها، با استفاده از شایسته‌سالارى و ملغى کردن امتیازات اشراف و استفاده مناسب از شجاعت، روحیه میهن‌پرستى و ایثار و ایجاد فرماندهى واحد، ارتشِ چندین کشور اروپایى را که براى شکست فرانسه انقلابى متحد شده بودند را بسختى شکست دهد.  ناپلئون که ارتقا درجات خود را مدیون آزاد شدن سلسله مراتب ارتش از قیود اشرافى بود و خود را فرزند انقلاب فرانسه میدانست، تنها با بکار بستن بخشى از این انرژى موفق شد عمده خاک اروپا را تسخیر کند.  تشکیل اتحادیه اروپایى با نام کنسرت اروپا[۲۴] توسط مترنیخ صدر اعظم اتریش تنها بمنظور مقابله با نیروى تازه کشف شده انقلاب در عرصه هاى نظامى و سیاسى بود.
باین ترتیب همراه با موفقیتهاى علوم طبیعى در استیلاى نسبى ولى بیسابقه بر طبیعت، انسان بر سر یک دو راهى سرنوشت ساز، با درنگى بسیار اندک، در یک جهت ادامه مسیر میدهد، جهتِ دل سپردن به قطعیتِی همچون قطعیت علوم طبیعى در تشخیص مدینه فاضله و قدرتِی همچون قدرتِ فناوری، در به زیر کشیدنِ طبیعت، در ساختن و مادیت بخشیدن به آن. 
بدنبال به دست آودرن این قدرت و قطعیت، بشر جنگی اعلام شده[۲۵] را بر علیه عالم آغاز می‌کند تا آن را هم در کنترل آورد و هم، مطابق قواعدی که در سر دارد، شکل دهد.  او با ‘چراغى در دست و چراغى در برابر’ و هزاران امید و آرزو در سر، با قدم‌هایی سنگین و استوار قدم به میدان میگذارد و ایمان دارد که در این نبرد ‘بر جهان پیروز میشود’.
در رسیدن به این قدرت و قطعیت چهار عامل بالا نقشى بسیار با اهمیت داشتند که دوبار آنها را به صورتى خلاصه مرور میکنیم:
١) کشف قدرت موجود و مخفى در سیاست توسط ماکیاولى و تئوریزه کردن نحوه آزاد کردن و دسترسى به آن،
٢) ایجاد حکومت مطلقه در اروپا توسط لویى چهارده پس از کاهش نفوذ امپراطوری‌ها و سپس آشکار شدن کارآیى بالاى چنین حکومتى.  لوئى چهارده خود را از قید و بند سیاسى واتیکان از یکسو و اشراف کشور خود از سوى دیگر خلاص کرده و تمامى اهرم‌هاى قدرت حاصله را در دست خود گرفت و آنها را بصورتى پراگماتیک و بدون نیاز به پاسخگویى به هیچ مرجع آسمانى (یا زمینى) بکار گرفت،
٣) معرفى تئورى قرارداد اجتماعى از سوى اندیشمندان برجسته عصر استدلال، هابز و روسو:  مطابق این تئورى فرد هنگام ورود به جامعه تمامى حق و قدرت خود را به حکومت واگذار میکند (هابز) و یا بصورت ارگانیک در جامعه حل شده و به سلولى از یک موجود زنده عظیم بدل میگردد (روسو)، سلولى که زندگى و ادامه حیات خودش در گرو فداکارى و انجام تعهدات او و دیگران در راه اعتلا و اقتدار این حکومت است.
۴) ظهور توده ها در صحنه سیاست و نقش‌هایى که در سناریوهاى چپ یا راست در ‘تئاتر تاریخ’ (از تعبیرهاى بکار گرفته شده توسط هگل):  این حضور، بر خلاف آنچه فکرِ متعارفِ روشنفکرى تحت تاثیر آموزه هاى مارکسیزم معتقد است، نه در جهت بهم خوردن ساختار قدرت، بنحوى که در سه عامل بالا ذکر شد، بلکه موجب پیدایش قدرت مرکزی، با نیرویى بمراتب عظیم‌تر از گذشته، شد.

۴-  اولین انقلابى حرفه‌اى دوران مدرن
ژان ژاک روسو در اثر ‘قرارداد اجتماعى’ وجود نیروى سیاسىِ بسیار عظیمى را شناسایى و پیشبینى کرده بود که میتوان آن را با پیشبینى انشتین در نیروى خفته در هسته اتم مقایسه نمود.  انقلاب فرانسه چنین نیرویى را آزاد کرد و روبسپیر با قدرت سخنورى و با ترور موفق شد براى مدت کوتاهى قدرت تازه بدست آمده را کنترل و آن را بکار گمارد.  در جریان حمله سن کلاته‌ها به مجلس (نگاه کنید به جلسه سوم در وبلاگ اینجانب) براى اولین بار او از این نیرو ضربه خورد و از ایده قبلى خود براى ساخت مجلسى با ساختمان بزرگتر و عملى کردن دموکراسى مستقیم صرفه نظر کرد.  پس از روبسپیر، پروژه سازماندهى نیروى انقلابى مردم، یعنى ساخت اولین ‘نیروگاه هسته اى’، بعهده یک انقلابى فرانسوى بنام گراچیوس نوئل بابف Gratious Noel Babeuf قرار گرفت.  بابف اولین انقلابى حرفه‌اى جهان و پروژه او ساخت اولین تشکیلاتِ عمودىِ مخفى براى کسب قدرت سیاسى در دوران مدرن بود.
در شروع انقلاب فرانسه گروه‌هاى سیاسى مانند ژاکوبنها بصورت باشگاه‌هاى علنى بودند که اعضاى آنها شامل نمایندگان مجلس و کنوانسیون ملى بودند و بنابراین باشگاه‌ها محل ملاقات فراکسیون‌هاى مجلس بود.  جلسات سیاسى بحث و گفتگو معمولا در همان محلِ باشگاه انجام میشد.  ملاقات‌هایى که در منزل افراد انجام میشد بصورت طبیعى مربوط به کسانى بود که، شخصا، همدیگر را میشناختند.  شکست ربسپیر و به حاشیه رانده شدن فراکسیون ژاکوبنها در کنوانسیون ملى و دستور تعطیلى محل باشگاه آنها نقطه پایانى بود بر فعالیت سیاسى-انقلابىِ علنى و شروع نوعِ مخفى آن که در ادامه ترکیب شدن زندگى شخصى و فعالیت سیاسى را در پى داشت.
بابف و گروهى که او گرد هم آورد ادامه دهنده کار ژاکوبن‌ها در خفا نبود، اینها نسل دیگر یا ‘نژاد’ى کاملا متفاوت از انقلابیون بودند‌.  روبسپیر و پدر و حتی اجدادش همه وکلای موفقی در کار و در جامعه مورد احترام و صاحب نفوذ بودند.  ربسپیر در Louis-le-Grand یکی از گران‌ترین دانشگاه‌های پاریس درس خوانده بود و از آنجا چندین بورس تحصیلی گرفته بود، در سال ۱۷۷۵ هنگامی که لویی شانزده برای سخنرانی به این دانشگاه میرود، ربسپیرِ ۱۷ ساله از میانِ قریب ۵۰۰ دانشجو انتخاب میشود تا در حضور پادشاه سخنرانی کند[۲۶].  در مقابل، بابف فرزند اول یک خانواده بی بضاعت با ۱۳ فرزند بود، خانواده‌ای با فرهنگ و گذشتهء موفق اما از بالا به زیر افتاده که تمام هستی خود را از دست داده بود، بابف در کودکی و نوجوانی مجبور بود بعنوان خانه-شاگرد کار کند.  او تماما خودآموخته و در طول عمر خود به هیچ مدرسه‌ای نرفته بود، بابف نظر سیاسی از پدرش تاثیر پذیرفته بود.  در جریان انقلاب فرانسه نظرات اقتصادی او کم‌کم از تقسیم زمین بصورت مساوی میان همگان به از بین بردن کامل مالکیت خصوصی تکامل پیدا کرد. ‌
بابف در سال ١٧٩٣ با خانواده اش به پاریس نقل مکان کرد و در بخش توزیع مایهتاج عمومى در تشکیلات کمون پاریس مشغول بکار شد، پس از محاکمه و اعدام رهبران کمون پاریس هبرت Jacques René Hébert و مومورو Antoine-François Momoro توسط ربسپیر به جرم تندروى[۲۷] و تشکیل فرقه (ضد) مذهبى پرستشِ استدلال[۲۸]  بابف به روزنامه‌نگاری رو آورد و مقالاتی را بر علیه روبسپیر انتشار داد اما پس از اعدام روبسپیر متوجه شد که خطر بزرگتری کل انقلاب را تهدید میکند و به دفاع از دستاوردهای روبسپیر از جمله قانون اساسی سال ۱۷۹۳ پرداخت.
بابف از انرژى سرشارى برخوردار بود، در طول فعالیتهاى سیاسى خود بارها به زندان افتاد که چند بار آن بدلیل پرونده‌سازى کارفرماهاى سابقش از زمینداران بر علیه او بود، بارها موفق شد پس از دستگیرى از چنگ ماموران بگریزد، زمانى که فرار امکان پذیر نبود با رفقایى انقلابى خود در زندان که با بسیارى از آنها همانجا آشنا میشد به برنامه‌ریزى فعالیتهاى بعدى میپرداخت، در عین حال روحیاتش بگونه‌اى بود که علاوه بر اهداف بلند بالا هیج روزنه‌اى را هم براى ایجاد تغییرات جزئى از دست نمیداد مثلا نامه‌ها وشکایات بلند بالایى به مقامات قضایى یا زندان براى نبود امکانات رفاهى مینوشت که گاها موثر میافتاد.  بابف همزمان هم استراتژیست و هم یک مبلغ وسخنران توانا بود که قادر بود از نزدیک با گروه‌هاى مردم کوچه و بازار ارتباط برقرار نموده و آنها را تهییج کند، او بخاطر مقاله‌ها، سخنرانیها، زندان رفتنها و فرارهایش در بین سالهاى ١٧٩۴ تا ١٧٩٧ نزد مردم پاریس محبوبیت زیادى یافت و روزنامه‌ها به او لقب ‘صدای مردم[۲۹]‘ داده بودند.
در مقایسه با بلشویکها، تشکیلات بابف از ابتدا چنان طراحى گردیده بود که استخوانبندى آن را نه روشنفکران حرفه‌اى بلکه فعالین کلیدى و از جان گذشته سازمان‌هاى برامده از انقلاب چون سن‌کلاته‌ها، مانتینیستها، متخصصین فنى و توپچیهاى ارتش و بسیج مردمى که روبسپیر فراخوانده بود و محافظین کنوانسیون ملى تشکیل میدادند.  آنچه در قرن ١٩ بعنوان انقلابیگرى حرفه‌اى گسترش یافت با تجربه بابف در دهه اخر قرن ١٨ تفاوتهایى داشت، سازمان بابف یک حزب یا گروه سیاسى دائمى نبود و از ابتدا بصورت یک ابزار موقت براى انجام یک وظیفه خاص در زمان مشخص (دوران انقلاب) ابداع شده بود، وظیفه این گروه عبارت بود از ربودن قدرت سیاسى از دست حکومتِ ضعیف دایرکتورى قبل از انکه سلطنت‌طلبان زودتر از آنها موفق به این کار شوند.
کادرهاى سازمان انقلابی بابف، همانطور که گفتیم، عبارت بودند از فعالین انقلابى سن‌کلاته‌ها (طبقات فرودست اجتماعى) و روشنفکران یا انقلابیون حرفه‌ای در بدنه آن نقشی نداشتند و رده تشکیلاتى افراد با دو معیار توانایى و رازدارى‌شان مرتبط بود. در مقابلِ این مدلِ بابف، انقلابیگری حرفه‌اى قرن ١٩ یک روش روشنفکرى، یک نوع کنشگرى سیاسى و حتى به یک فرهنگ و نوع زندگى تبدیل شد که چه در دوران انقلاب و چه در غیر آن روشنفکران را تمام وقت به خود مشغول کرد.
کشف بابف تقلیدى از گذشته یا از هم عصرانش نبود، بلکه محصول نبوغ شخصى او، شیفتگى او به آرمانش و اصرار او بر پیشبردن اهداف ‘واقعى’ انقلاب فرانسه و نگرانیش از بازگشت سلطنت (در نتیجه ادامه حکومت ضعیف دایرکتورى) بود.  اگر امکان سرنگونی دایرکتوری توسط سلطنت‌طلبان در فرانسه ١٧٩۵ را با احتمال سرنگونى دولت کرنسکى توسط کورنیلوف و طرفداران تزاریسم در پاییز ١٩١٧ روسیه مقایسه کنیم، اولی بمراتب موجه‌تر و امکان‌پذیرتر و وقوعِ دومی (در اکتبر ١٩١٧) بسیار دور از انتظار بود یا همانگونه که در ادامه این فصل خواهیم دید از ابداعات لنین برای قانع کردن کمیته مرکزی به اقدام سریع و انحصاری برای قیام بود.
على‌رغم این پیشگامى، بابف کم‌کم بفراموشى سپرده شد، بعد از پیدایش مارکسیزم، باستثناى تروتسکى، دیگر مارکسیست‌ها اشاره‌اى به او نکردند، سایت marxists.org دلیل ناشناخته ماندن بابف را ظهور دیر‌هنگام او در سلسله اتفاقات انقلاب فرانسه میداند، زمانى که انقلاب دیگر از رمق افتاده بود، اما نمونه‌هاى دیگر از جمله نادیده گرفتن روسو در نوشته هاى مارکس یا نحوه طبقه‌بندى سوسیالیستهاى قبل از مارکس این شبهه را دامن میزند که بى‌اعتنایى به میراثِ پیشینیان در مارکسیزم اصولا یک الگوى رفتارى است.
پس از بابف تمامى قرن ١٩ و سراسر اروپا به میدان تاخت و تاز انقلابیون حرفه‌اى تبدیل شد.  زمانى که مارکس در هفده سالگى و در دهه چهارم آن قرن وارد دانشگاه بُن Bonn گردید، این تفکر صحنه دانشگاه‌ها، زندان‌ها، کتابخانه‌ها و کافى‌شاپ‌ها را با قدرت درمی‌نوردید و مبناى کارِ گروه‌هایى چون هگلیستهاى جوان یا هگلیستهاى چپ بود که خود طیف وسیعى از انارشیستها، بلانکیستها و مارکسیستهاى آینده را در بر میگرفت.  اگوستو بلانکىAuguste Blanqui، انقلابى بزرگ فرانسه و رئیس‌جمهور غیابى کمون پاریس عمیقا از بابف و هم رزم او بوناروتى که تجربیات بابف را در دهه سوم قرن ١٩ به تحریر درآورد تاثیر پذیرفت و باکونین از انقلابیون صاحب نام روسیه و از هگلیستهاى جوان نیز از تجربه بابف متاثر بود.  همچنین در کنار روشنفکران سیاسى، که در روش زندگى مدلِ انقلابیون حرفه‌اى را دنبال میکردند، لشگرى از فیلسوفان، تئورى‌پردازان، تاریخ نویسان، جامعه شناسان، هنرمندان، داستان نویسان و شعراى برجسته، تفکر قرن ١٩ را از مضامین مرتبط با این پروژه لبریز کردند. در واقع اندیشمندانى که استقلال خود را در مقابل این سیل حفظ کردند در هر کشور انگشت‌شمار ماندند (از آن جمله‌اند: در فرانسه کندورست Condorcet ، مادام دستالMadame de Stael، توکویل Tocqueville و امیل زولا، در دانمارک کیرکگارد، در روسیه هرزن، تولستوی، داستایفسکی و تورگینیف، در انگلیس جان استیوارت‌میل، توماس هیل‌گرین و  دیگران، در آلمان گئورگ هامانJohann Georg Hamman و ویلهلم ون هامبالت Humboldt)
همانگونه که گفتیم انقلابیگرى حرفه اى قرن ١٩ یک روش روشنفکرى، یک نوع کنشگرى سیاسى و حتى کم‌کم به یک فرهنگ و نوع زندگى life style تبدیل شد که چه در دوران انقلاب و چه در غیر آن روشنفکران تمام وقت بدان مشغول بودند.  این مشغولیتِ روشنفکرى اما تاثیرى در زمان وقوع انقلاب نداشت، هنا ارنت معتقد بود که ‘انقلابیون حرفه‌اى همانقدر از شروع انقلاب شگفت‌زده میشدند که مردم عادى در کوچه و بازار’.  در هر حال فرهنگ انقلابیگرى حرفه‌اى نسل پس از نسل روشنفکران اروپایى و روسیه را در قرن ١٩ جذب خود ساخت.  در رمان ‘چه باید کرد’ نوشته ١٨۶٣، چرنیشفسکى Nikolay Chernyshevsky زندگى یک زوج انقلابى جوان را تصویر میکند که فرهنگ، برنامه زندگى، رفتار و حتى روحیات خود را براى بالابردن توان انقلابى خود کاملا تغییر داده‌اند، مثلا بمنظور استفاده بهتر از وقت و حفظ استقلال شخصى خود، که آن را براى انقلابیگرى حرفه‌اى ضرورى میدانند، در دو اطاق مجزاىِ خانه خود زندگى میکنند.  لنین قبل از بیست سالگى این کتاب را بارها خوانده بود.
هجوم روشنفکران قرن ١٩ بسمت فرهنگ انقلابیگرى حرفه‌اى و شاخ و برگهایى که، در مدت ١٢٠ سال از اعدام بابف تا ١٩١٧، بدان افزودند موجب تکامل تجربه اولیه نشد.  مذاکرات جلسه ١٠  اکتبر کمیته مرکزی بلشویکها نشان میدهد که در میان برجسته‌ترین انقلابیون حرفه‌‌ای روسیه که در اکتبر ١٩١٧ در این ارگان گردآمده بودند، به استثنای لنین، بقیه در میان کش و قوسهای روزمره انقلاب هدف کلیدی پروژه انقلابیگری حرفه‌ای یعنی کسب هر چه سریعترِ قدرت سیاسی (به هر قیمت) را بفراموشی سپرده بودند.
اگر تاثیرِ لنین در زدودن شبهات انقلابیون در لحظه موعود نبود، انقلابیون حرفه‌اى چپ شاید هیچگاه به کسب انحصارى و بازگشت ناپذیر قدرت اقدام نمیکردند و نامِ آرمانخواهى چپ، همراه با فاشیزم، به تمامیت‌خواهى، به ترور و به نسل‌کشیهاى ملیونى قرن ٢٠ام آلوده نمیشد.  اهمیت فردى، روانى و تاریخى شخصیت لنین (و نه دانش و اطلاعات او) عبارت بود از به کمین نشستن براى شکارِ قدرت سیاسى بعنوان تنها هدفِ یک سازمان مخفى سلسله مراتبى در دورانِ سیاسى مدرن، ایستادگى بر مواضع خود، قانع کردن رهبران بلشویک و سپس کشیدن ماشه بدون لرزش دست و تکمیل وظیفه‌اى که بابف خود، على‌رغم ساختن ساختار سازمانى با کیفیت برتر، شانس آن را نداشت.  لنین با اتکا به میراثِ روشنگری و استفاده از علمِ جامعه و تاریخ (سوسیالیزم علمى) هم در تئورى و هم در عملِ سیاسى، مسیر انقلابیون حرفه‌اى را با تمامیت‌خواهى و پدیده‌هاى هولناک ناشى از آن چون استالینیزم گره زد.
سال ١٨۴٨ نقطه عطفى براى انقلاب در قاره اروپا بود، در فوریه آن سال سلطنت یکبار دیگر در فرانسه سرنگون و جمهورى دوم آغاز شد، پس از آن، در کمتر از یک سال موجى از انقلابات بیش از ۵٠ کشور اروپایى و امریکاى جنوبى را فرا گرفت.  وضعیت انقلابى آن سال هیچ نمونه‌اى نه در گذشته و نه بعد از آن نداشته است، اعتراضات سیاسى زمانِ حاضر موسوم به ‘بهار عربى’ در مقایسه با نیمه قرن ١٩ از نظر فشردگى، سرعتِ گسترش و دامنه اعتراضات، ابعادی بسیار محدود تر دارد (و عنوان جنبش اصلاحات بیشتر برازنده آنست تا انقلاب). پس از ١٨۴٨ انقلابها در اروپا سیر نزولى اما اقبال گروه‌ها و احزاب سوسیالیستى معتقد به تئورى مارکسیزم، و با نام سوسیال‌دموکرات، رو به فزونى گرفت.  بزرگترین حزب مارکسیست تا قبل از پیروزى انقلاب اکتبر حزب سوسیال‌دموکرات آلمان [۳۰]SPDبود که از نظر تعداد اعضا، کیفیت تشکیلات، نفوذ آن در طبقه کارگر و همچنین از نظر تعداد تئوریسینهاى برجسته و ابعاد مطالب و ادبیات مارکسیستى که منتشر میکرد در مدت چندین دهه محل رجوع و کعبه همفکران خود در جهان بود.  با SPD حرکتهاى انقلابى چپ با بینش ارگانیک هگل در مورد تکامل طبیعى و خودانگیخته تاریخ بیشتر نزدیک شد و از سنت بابف و بلانکى دور شد سپس در آستانه قرن ٢٠ام، وظیفه برگرداندن مارکسیزم بسمت عمل آگاهانه، بسمت ارتقا ارزش ایده در ماتریالیزم و بسمت سنتِ توطئه براى برابرى[۳۱] در انقلاب فرانسه، بعهده لنین قرار گرفت.
۵-  ظهور ‘توده ها’ در دوران مدرن
و تمایلات سیاسى آنها به چپ و راست
 ‌
در فاصله دو انقلاب فرانسه و روسیه، تغییرات زیادى در قدرت مادى انسان در نبرد او با طبیعت ایجاد شد، وسائل حمل و نقل و ناوبرى موجب سرریز شدن سرمایه و نیروى انسانى اروپا به مناطق بومى نشین گردید، قدرت ابزارهاى جدید جنگى مانند مسلسل اتوماتیک موجب غلبه کامل اروپاییان بر بیشتر نقاط جهان و گسترش نفوذ آنان در دیگر کشورها شد، تا سال ١٨٧٠ تنها ده درصد از قاره افریقا در کنترل اروپاییان بود در حالیکه در پایان سال ١٨٩۵ بیش از ٩٠ درصد این قاره در کنترل قرار گرفت، انقلاب صنعتى همچنین  شیوه جنگ بین دول اروپایى را هم تغییر داد که به این موضوع در فرصت دیگرى میپردازیم.  ساختارِ زیستىِ حمایتگر که در پشت واحدهاى اقتصادى خانوادگى-استاد-شاگردى patriarch، نظامِ محدود کننده (و همزمان پشتیبان) فرهنگى-عاطفى در اطرافِ فرد ایجاد میکرد از بین رفت و خیل افراد تنها، بى پناه (از نظر فرهنگى، عاطفی و اقتصادى) و ظاهرا مشابه و یکسان با یکدیگر[۳۲] خیابانهاى شهرهاى بزرگ را پر کرد.
این مقوله جدید، که توده یا توده ها[۳۳] نام گرفت تغییراتى قابل توجهى را در مفاهیم، بازیکنان، معادلات، قواعد و قوانینِ صحنه سیاست رقم زد، اما، بر خلافِ تصور برجستگانِ سیاسى تفکر قرن ١٩، در سمت و سوى بنیادین و تعیین کنندهء سیاست از زمان ماکیاولى به اینسو، یعنى در مسیر حرکت اروپا بسمت تجمیع، بازتولید و تمرکز قدرت سیاسى هیچگونه تغییرى ایجاد نکرد، بلکه با ضرائب نمایى به سرعت و شتاب آن افزود.
در این میان، جامعه شناسان، ایدئولژیها و سپس احزابِ ‘توده’اى به تعریف و فرمولبندى و سازماندهى توده‌ها بمنظور بهره‌بردارى از نیروى نهفته سیاسى در این بازیگرِ جدید صحنه سیاست مشغول شدند و نژادهاى جدیدى از تخصص و تعهد همچون انقلابیونِ حرفه‌اى، مبلغینِ سیاسى[۳۴]، سازماندهندگان سازمانهاى مخفى و علنى و نویسندگان و هنرمندان به ستایش همه جنبه‌هاى زندگى توده‌ها مشغول شدند.  علاوه بر علوم اجتماعی، ادبیات و فلسفه، حتى در تاریخ نویسى نیز، شیوه جدیدى توسط توماس کارلایل Thomas Carlyle بکار گرفته شد که بسیار هم مورد توجه مارکس و انگلس قرار گرفت و آن عبارت بود از نگارش همراه با شیفتگى از هر آنچه توده‌هاى تحریک شده در هر لحظه تصمیم میگیرند که در خیابان یا در جاى دیگر انجام دهند.[۳۵]
در نیمه اول قرن نوزده، زمانى که مترنیخ Metternich نخست وزیر اتریش تمامى دولتهاى اروپایى را در اتحادیهء کنسرت اروپا[۳۶] بر علیه نیروهای انقلابی متحد کرده بود، گمان بر این میرفت که تنها چپ میتواند از حضورِ مستقیم توده‌ها در سیاست منتفع شود.  این فرضیه از نظر فکرى با ملى‌گرایى رمانتیک و افراطىِ کسانى چون فیخته Fichte، با فلسفه کسانى چون هربرت اسپنسرHerbert Spencer و سپس در صحنه عمل از جمله با مانورهاى سنت شکنانه بیسمارک Otto von Bismarck بنیان گذار آلمان جدید و رهبر رایشِ دوم نقش بر آب شد.  در اواخر قرن ١٩ تردیدى وجود نداشت که هم چپ و هم راست هر دو می‌توانند از حضور توده ها در سیاست بهره‌مند شوند و پس از آن تا سال ١٩۴۵ تقریبا تمامى اروپا (به استثناى معدودى کشورها چون انگلیس) به صحنه نمایش قدرتِ توده‌اى چپ و راست تبدیل شدند.
۶- جلسه ده ساعته کمیته مرکزى
 در ١٠ اکتبر ١٩١٧
آنچه در این جلسه گذشت در یک جمله عبارت بود از پیروزى شکوهمند عقلِ استدلالى بر همه دیگر عواملى که میتوانند بر گزینش آدمى دخیل باشد (چون خرد، معرفت، اخلاق، عواطف، حکمت، عقلِ کلى ..).  مباحثات این جلسه حدود ٩ یا ١٠ ساعت بطول انجامید و طى آن لنین اکثریت اعضاى حاضر جلسه را که همگى (به استثناى سردلف) در ابتداى جلسه مخالف نظر او بودند به تصمیم‌گیرى در تدارک و اجراى سریع قیام سازماندهى شدهء انحصارى و مخفى بلشویکها با استفاده از همه امکانات ممکن از جمله نهادهاى نظامى شوراهاى کارگران و دهقانان (سویتها) قانع میسازد. قابل توجه آنکه در آن زمان بلشویکها در کمیته اجرایى شوراها در اقلیت بودند.
همچنین این تصمیم على رغم آن اتخاذ میشود که الف) اقبال بلشویکها در سراسر روسیه در حال فزونى است و در کمتر از یک یا دو ماه دیگر آنچه بلشویکها بدنبال آنند یعنى قدرت سیاسى، بصورت طبیعى در دست آنها قرار خواهد گرفت، ب) اقدام انحصارى نظامى همراه با ریسک عدم موفقیت و خطرِ اتهام به توطئه بر علیه انقلاب و گرفتار شدن به  سرنوشت سیاسى کورنیلف را براى آنها در پى دارد.
بدون قیامِ برنامه‌ریزى شده، بلشویکها میبایستى اقلیتى غیربلشویکى را پس از کنگره دوم سویتها در قدرت تحمل میکردند و این با معیارهاى مارکسیستى و علمى لنین براى برپایى دیکتاتورى پرولتاریا تناقض داشت.
در این نشست لنین بهمراه نیمى از اعضاى کمیته مرکزى، ١١ نفر و دو کاندیداى عضویت شرکت داشتند که با توجه به شرائط روسیه در آن زمان و تصمیم اضطرارى براى گرد هم‌آیى و عدم حضور اعضاى استانها، اکثریت قابل‌اتکایى را براى تصمیم‌گیرى تشکیل میداد.  تعدادى از این افراد ماه گذشته از زندان آزاد شده بودند اما حکم دستگیرى لنین، که چند روز قبل در خفا از فنلاند بازگشته بود، همچنان پابرجا بود.  افرادى که در آن زمان زندگى علنى داشتند از ساختمان اسمولنى Smolny (سالن آموزش رقص دختران تزار و اشراف قبل از انقلاب فوریه ١٩١٧ و دفتر ارگآنهاى مختلف سویتهاى پتروگراد و همچنین مقر هیئت اجرایى سویتهاى سراسر روسیه پس از ان) به آپارتمان محل جلسه میامدند. ایاکولوا Varvara Yakovleva در خاطرات خود مینویسد که از مسکو فقط براى این جلسه به پتروگراد میاید، از غروب ابتدا با لوموف و سردلف و سپس با درژینسکى و تروتسکى بهم میپیوندند و زمانى که محل برگزارى جلسه قطعى میشود همگى از هم جدا شده و تک ‌تک مسیر محل جلسه را پى می‌گیرند.
این نشست در اپارتمان گالینا فلکسرمن Galina Flakserman (از اعضاى یا کارکنان کمیته پتروگراد بلشویکها) برگزار شد، گالینا خودش در محل حضور داشت و مواظب امنیت و رفت و آمدها در بیرون بود،  خانه شماره ۳۲ خیابانِ شلوغ کارپووکا امبانک‌منت[۳۷] مشرف به رودخانه کارپووکا قرار داشت.  این محل در طبقه اول ساختمان قرار داشت، بزرگ و جادار بود و ساختمان آن چند درب ورودى داشت. نیکلاى سوخانف Sokhanov همسر گالینا از منشویکهاى طرفدار مارتوف،  نویسنده، روزنامه نگار، فعال سیاسى و از بنیانگذاران سویت هاى پتروگراد بعد از انقلاب فوریه بود، سوخانف همچنین از همکاران ماکسیم گورکى در روزنامه نوایا ژیزن Novaia Zhizen بود و انشب بدلیل سرما و باران تلفنى به همسرش گفته بود که شب را در دفتر روزنامه در سوى دیگر شهر خواهد ماند، یا گالینا با بهانه بدی هوا او را به اینکار تشویق کرده بود.  سوخانف، صاحب این خانه بعدها در کتاب خاطراتش ‘روز شمار انقلاب روسیه’ از برگزارى این جلسه تاریخى در منزل خود با طنز یاد میکند.  او از مخالفان بلشویکها باقى ماند و در دهه ٣٠ بارها همراه با رهبران بلشویک و دیگر انقلابیون در دادگاه‌هاى نمایشى محاکمه و سالها در زندان بود تا اینکه در سال ١٩۴٠ بدستور استالین اعدام شد.
مذاکرات جلسه:
در ابتدای جلسه، سردلف Sverdlov مسئول کمیته سازماندهى گزارشى را که از قبل با لنین هماهنگى شده بود ارائه داد، در این گزارش به افزایش عضویتها به ۴٠٠ هزار (این تعداد عضو بلشویکها در اوایل اکتبر واقعیت نداشت چون در کنگره هفتم حزب در مارس ١٩١٨ تعداد اعضا رسما به ٣٠٠ هزار رسید)، به سمپاتى سربازان خط مقدم به بلشویکها، به شایعاتى در مورد برنامه کرنسکى براى تحویل پتروگراد به آلمانها و خلاص شدن از دست چپ و از آماده شدنِ کورنیلف با همکارى گروه هایى از قزاقها براى عملیات ضد انقلابى و چند مورد دیگر اشاره شد، بخش عمده صحبت‌هاى سردلف به قیام کارگران در مینسک و روحیه انقلابى افسران نیروىِ دریایى ناوگان بالکان اختصاص یافت، در ادامه جلسه لنین نیز براى اثبات نظر خود چند بار به این دو مورد اشاره کرد.  پس از سردلف، لنین صحبت خود را با این جمله اغاز کرد ‘از ماه سپتامبر بى تفاوتى بسیارى در این کمیته در مقابل پیشنهاد قیام دیده میشود’.  لنین از زمان اولین بازگشت خود از سویس به روسیه در ماه اوریل شعار عدمِ همکارى با دولت موقت و ‘همه قدرت بدست شوراها’ را مطرح کرده بود، اما در آن زمان هیچیک از رهبران بلشویک از ایده لنین و تئوری‌هاى مطرح شده در نوشته ‘تزهاى اوریل’ حمایت نکردند، ژیژک مینویسد این مقاله آنچنان با جو حاکم بر انقلابیون روسیه در تضاد بود که اعضاى کمیته مرکزى و حتى همسرش کروپسکایا نگران بودند نکند لنین خُل شده باشد.
از اول اوریل تا ده اکتبر اتفاقات زیادى افتاده بود، بسیارى از تغییرات مثبت از دستاوردهاى دولت موقت بود، تشکیل جمهورى، مقدمات برپایی انتخابات مجلس موسسان و اعلان تاریخ انتخابات و زمانِ تشکیل آن، انحلال پلیس مخفى تزار، و براى اولین بار در تاریخ روسیه آزادى مطبوعات و احزاب به نحوى کاملا بیسابقه.
از طرفى دولت موقت اشتباهات بزرگى هم مرتکب شده بود که باعث شد اقبال چپِ رادیکال در افکار عمومى بالا رفته و فضا براى پذیرش نظرات لنین در کمیته مرکزى آماده‌تر شود اما مخالفت‌ها با او همچنان ادامه داشت.  از اشتباهات مهم دولت موقت میتوان به ١) ادامه جنگ دفاعى و عدم توجه به امکانات مثبت قبول شکست برای روسیه و شروع مذاکره جداگانه با آلمانها و ٢) نحوه مدیریت ماجراى کورنیلف اشاره کرد.  در مورد اولى مشکلات عدیده تروتسکى در مذاکره  با آلمانها و نحوه تنظیم قرارداد برست لیتوفسک نشاندهنده آن بود که تغییر موضع دولت موقت از جنگ دفاعى defencist به قبول شکست defeatist تا چه اندازه میتوانست براى کرنسکى مشکل باشد اما در هر حال قابل انجام بود.
در اخرین جلسه در سپتامبر یکى از نامه‌هاى لنین قرائت شده بود و باتفاق ارا، از جمله با پیشنهاد کامنف و استالین از دستور جلسه خارج گردیده بود، در آن جلسه همچنین کمیته مرکزى تصمیم گرفت که بجاى ارسال نامه به کمیته هاى استآنها و رده هاى پایین، آن را در همان جلسه، بدلایل امنیتى بسوزاند.  مقاله دیگر لنین ‘مارکسیزم و قیام’ که براى چاپ در روزنامه ‘روبوچى پوت’ (راه کارگر)، ارگان موقت بلشویکها در زمان توقیف پراودا، در سپتامبر ارسال شده بود، توسط استالین و سوکولنیکف Sokolnikov اعضاى هیئت تحریریه، در چند جمله مهم، ‘تعدیل’ شده بود.
با بازگشت مخفیانه لنین به پتروگراد، اکنون زمان رویارویى نهایى او و کمیته مرکزى فرارسیده بود. در مدت غیاب لنین کودتاى ناموفق کورنیلف رئیس ستاد ارتش جو سیاسى روسیه را کاملا تغییر داده بنوعی که پس از آن تمامی روسیه بسمت چپ متمایل شده بود، اما در عین حال تا پذیرشِ نظر او براى اقدام، آنهم اقدام انحصارى بلشویکها به قیام راه درازى در پیش بود.  اینها و بسیارى عوامل دیگر رویارویى آنشب در کمیته مرکزى را بسیار پر اهمیت میساخت.
لنین استدلال میکرد که “…..در چندین کشتى جنگى آلمان در بالتیک شورش شده شده است که نشانه گسترش جهانى انقلاب روسیه از جمله به کارگران اروپاست، در روستاهاى روسیه خانه هاى اربابى زیادى اتش زده شده است، دهقآنان از قول هاى توخالى خسته شده‌اند و از قیام بلشویکها حمایت خواهند کرد…”  لنین همچنین به گزارش سردلف در مورد حرکت کارگران در مینسک اشاره کرد که به نظر او خود اغازى براى قیام بود.
در این جلسه لنین قبل از آنکه با کامنف و زینوویف (مخالفان برنامه قیامِ سازماندهى شده) به بحث بپردازد، ابتدا به نقدِ تروتسکى پرداخت که معتقد بود قیام را نه بلشویکها بلکه سویتها باید اغاز کنند، نظر تروتسکى آن بود که در روزهای گردهم‌آیی کنگره دوم کارگران و دهقانان سراسر روسیه (سویتها) در پتروگراد که براى ٢٠ اکتبر[۳۸] (٢ نوامبر) دعوت شده بود، قیام نیز توسط کمیته انقلابى-نظامى[۳۹] سویتها انجام شود.  اگر قیام قرار بود با نام سویتها انجام شود و اگر چپ براى مجلس موسسان[۴۰] ارزشى قائل نبود در اینصورت، پیشنهاد تروتسکى طبیعى‌ترین راه انجام قیام را پیش رو میگذاشت، اما لنین بجاى سویتها، که رهبرى آن با هر انتخابات و هر کنگره عوض میشد، کنترل یک حزب واحد را بر عملیات تقاضا میکرد.  در انتخابات قبلى کنگره سویتها در ماه جولاى سوسیالیستهاى انقلابى اکثریت و بلشویکها بعد از آنها گروه دوم بودند اما با توجه به رادیکالیزه شدن بیشتر نمایندگان و اوضاع روسیه پس از اقدام ناکام ضد انقلاب توسط کورنیلف اکثریت یافتن بلشویکها در کنگره‌اى که تا ده روز دیگر برگزار میشد کاملا محتمل بود.
این اکثریتِ محتمل اما براى لنین کافى نبود، اگر قیام را سویتها اغاز میکردند، بلشویکها میبایستى با قواعد آنها بازى کنند و سوسیالیستهاى انقلابى و منشویکها را در اقلیت بپذیرند و ‘دیکتاتورى پرولتاریا’ را از طریق ارگان انتخابى و سراسرى خود پرولتاریا اعمال کنند، این دورنما دقیقا همان سناریویی بود که لنین، به هر قیمت، قصد حذر کردن از آن را داشت.  به‌ همین دلیل او اولین حمله جدى آنشب را متوجه نظریه تروتسکى کرد.  انجام قیام بعد از لحظه شروع کنگره سراسرى سویتها به این معنا بود که قدرت بدست آمده میبایستى با شراکت بین نیروهاى سیاسى حاضر و فعال در کنگره و بر اساس تعداد راى آنها در آن ارگان تقسیم شود.  بالاترین ارگان تصمیم‌گیرى ‌سویتها در بین هر دو کنگره، همان کمیته اجرایى سراسرى سویتها بود که دفتر آنها در طبقه دوم ساختمان اسمولنى قرار داشت و در اینصورت این کمیته میبایستى هیئت دولت اینده روسیه را تشکیل میداد.
آیا هدف لنین از انجام قیام قبل از شروع کنگره سویتها آن بود که ١) کنگره را در مقابل عمل انجام شده قرار دهد و ٢) رقباى بلشویکها را از سهم خواهى از قدرت محروم نماید؟  یا اینکه آنچنان که در جلسه وانمود میکرد از تغییر ناگهانى توازن قوا و تحرکات پیشبینی نشده نیروهای ضد انقلاب، و از دست رفتن برتری نظامی بلشویکها نگران بود؟  آیا لنین واقعا گمان میکرد که امکانِ دستیابی سویتها به قدرت سیاسی در چند روز آینده از دست میرود؟
 پاسخ این سوال در نوع برخوردِ بلشویکها با سوسیالیستهاى انقلابى و منشویکها در کنگره سویتها و درمجلس موسسان نهفته است.  در آن زمان بلشویکها قدرت سیاسی را در دست گرفته بودند و هیچ تهدید فورىِ نظامى انقلاب را تهدید نمیکرد اما لنین اقدامات یکجانبه خود را در کنار گذاردن رقبا (رقبای بسیار انقلابی) در کنگره سویتها و سپس در منحل کردن مجلس موسسان ادامه داد.
لنین در مخالفت خود با نظر تروتسکى اصرار داشت کار قیام تا قبل از شروع کنگره سویتها خاتمه یابد و به همین منظور حداکثر روزِ ١۵ اکتبر، یعنى ۵ روز دیگر را براى شروع قیام پیشنهاد میکرد. “…ما نباید تا برگذارى کنگره صبر کنیم … در خط مقدم همانطور که در گزارش رفیق سردلف آمد، کورنیلف بدنبال برگرداندن اوضاع است… سرنوشت انقلاب روسیه و انقلاب جهانى به چند روز اینده بستگى دارد… دهقآنان و سربازان از ما حمایت میکنند، موقعیت مناسب کنونى دیگر هیچگاه در روسیه و تا چند دهه دیگر در جهان تکرار نخواهد شد،  کنگره سویتها شاید اصلا تشکیل نشود … در این لحظه تاخیر یعنى مرگ!”.
در کمیته مرکزى کامنف و زینوویف هردو از موقعیت خاصى برخوردار بودند، آنها بعد از لنین بترتیب شناخته شده‌ترین بلشویکها در بین کادرهاى قدیمى حزب بودند.  در مقایسه با ایندو، تروتسکى در جولاى به حزب پیوسته بود، استالین و سردلف یک ماه قبل از تروتسکى به عضویت کمیته مرکزى درآمد بودند.  کولونتاى از دیگران سابقه بیشترى داشت ولى بخاطر جنسیتِ او، بلشویکها در سراسر کشور کمتر از او شناخت داشتند و پرونده فعالیتهای انقلابى بقیه حاظران نیز به ضخامت کامنف و زینوویف نبود.
کامنف نزدیکترین فرد به لنین بود و دوستى آنها سابقه اى طولانى داشت، نامه هاى لنین به کامنف از فوریه تا اکتبر حاوى اطلاعات شخصى و بسیار مهم مثلا سفارشات لازم در صورت سر به نیست شدن لنین است، مطالبى شبیه وصیت نامه.  در دوران تبعید ایندو سالهاى زیادى را با هم در فرانسه و آلمان بودند، کامنف همدم لنین در پیاده روهای Avenue d’Orléans پاریس و کافه هاى آن بود.  در طول ماه‌هاى اوت و سپتامبر کامنف بیش از دیگران با ایده ‘قیام برنامه‌ریزى شده’ که او آن را کودتا یا یک ‘گناه سیاسى’ میخواند، مخالفت میکرد، او برنامه‌ریزى براى قیام را به عدم اعتماد و بى اعتقادى به حقانیت بلشویکها و گسترش روزافزون محبوبیت آنها نسبت داده و از نظر اجرائى نیز آن را یک قمار سیاسى غیرضرورى میخواند که میتوانست بلشویکها را همچون کورنیلف به یک دشنامِ سیاسى تبدیل کند.
زینوویف، از سوى دیگر در میان نمایندگان بلشویک سراسر کشور یک چهره برجسته و علنى بود، سردلف که در جریان کنگره ششم بلشویکها در ماه جولاى با بسیارى از نمایندگان خوش و بش کرده و پاى صحبتشان نشسته بود بیاد داشت وقتى از شکایات استانها در مورد بى توجهى کمیته مرکزى به آنها سوال میشد اکثرا میگفتند چرا رفیق زینوویف براى سخنرانى به شهر آنها نرفته ولى به فلان شهر رفته است.  اهمیت زینوویف براى بلشویکها مانند ارزش تروتسکى بود براى سویتها. در ماه هاى اخیر زینوویف نقش میانجى بین لنین و کامنف را بازى کرده و تلاش کرده بود نقطه نظرات آنها بیکدیگر نزدیک کند بى آنکه به نتیجه اى برسد ولى امشب در صحنه رویارویى نهایى این دو، زینوویف مجبور بود تنها از یکنفر پشتیبانى کند و او پشت سر کامنف ایستاد.
کامنف نیز چون تروتسکى مشکلى با ایده قیام یا حتى با قیام طرحریزى شده نداشت، اما نکته‌اى که کامنف و همراه با او اکثریت کمیته مرکزى را آزار میداد این بود که چنین حرکتى با نامِ چه کسانى صورت میگیرد، و مشروعیت آن از کجا بدست میاید؟  اگر تروتسکى تاخیر ده روزه و انجام قیام در روزِ پس از گشایش کنگره سویتها و استفاده از نام و مشروعیت آنها را میخواست، کامنف تاخیر دو ماهه تا گشایش مجلس موسسان را طلب میکرد.  کامنف میگفت ‘…. شانس بلشویکها براى پیشبرد سیاستهایشان در مجلس موسسان عالى است، اگر قیام فورا انجام شود عمده خرده بورژوازى شامل دهقانان مرفه‌تر، مغازه‌داران و کارمندان دون‌پایه دولت که همگى از راست فاصله گرفته اند، دوباره به ضد انقلاب میپیوندند… پیشنهاد رفیق لنین به این معناست که در یک قمارِ رولت، با یکدست انقلاب جهانى و با یکدست انقلاب روسیه هر دو را روى یک شانسِ قیام شرط بندى کنیم، آنهم در زمانى که همه چیز بخوبى پیش میرود و هیچ نیازى به شرط بندى و قمار نداریم.’
انتقاد اصلى کامنف و زینوویف با قیام سازماندهى شده و انحصاری، در زمان مورد نظر لنین، عبارت از این بود که: حال که بلشویکها در سویتهاى پتروگراد و مسکو اکثریت پیدا کرده‌اند و اکثریت در کنگره پیش رو نیز کاملا قابل پیش‌بینى است، حال که زمان بهره‌بردارى از این موقعیت و بدنیا آوردنِ طبیعىِ دنیاى جدیدِ سوسیالیستى از دل قدیم فرا رسیده است، آیا بهتر نیست بجاى یک اقدام یک جانبه و زورمندانه از نوعى که کورنیلف را به بدنامى کشاند، به مسیر طبیعى و میمون جریان انقلاب، به پیروزى طبقه کارگر، به حقانیت خود و به اجتناب ناپذیرى سوسیالیزم ایمان و اعتقاد داشته باشیم؟   این نکات هم در جلسه  دهم اکتبر و هم در مقاله‌ای که به امضای این‌دو در روزنامه ماکسیم گورکی (نوایاژیزن) در روز شانزدهم چاپ شد انعکاس یافت.
پاسخ لنین به کامنف این بود که “حرکت ما مانند کورنیلف ابتر نخواهد بود، دهقانان و سربازان از ما حمایت میکنند، کمیته نظامى انقلابى سویتها (با اکثریت بلشویکها) به اندازه کافى اسلحه دارد، دیبنکو Povel Dybenco (از افسران بلشویک نیروى دریایى و شوهرِ کولونتاى از حاضرین در جلسه) خبر میدهد ناوگان دریایى روسیه در بالکان آماده قیام است، گاردهاى سرخ (گروه هاى مسلح بلشویکها در کارخانه‌ها و سربازخانه‌ها) در بسیارى از شهرها بسرعت به پتروگراد می‌پیوندند، همه از وعده‌هاى تو خالى خسته شده‌اند و از عمل ما براى دستیابى به صلح و نان و زمین پشتیبانى میکنند..”.
کرنسکى در خاطرات خود از وجود مذاکراتى با آلمانها براى صلح جداگانه با روسیه صحبت میکند و معتقد است اگر او موفق به برقرارى صلح شده بود میتوانست بلشویکها را خلعِ شعار کند او تاکید میکند که در بازى سیاسى که در پاییز ١٩١٧ در روسیه جریان داشت برنده کسى بود که صلح را محقق میکرد.  آیا در شب ١٠ اکتبر لنین از مذاکرات کرنسکى با آلمانها اطلاع داشت؟  ایا عجله او براى قیام مرتبط با ترس او از رو دست خوردن از کرنسکى و خلع شعار شدن بود؟  در هیچیک از گزارشهاى موجود از مذاکرات جلسه ١٠ اکتبر اشاره‌ای به این موضوع نشده بنابراین ارزش این موضوع در حد حدس و گمان و احتمال صحت آن در کنار دیگر تئورى‌هاى توطئه باقی میماند.
‘شام آخر’ رهبران بلشویک:
لنین ادامه میدهد “… منتظر شدن براى مجلس موسسان یا هر مجلس دیگرى ساده لوحى است….به محض پیدا کردن فرصت، کرنسکى سویتها (و مجلس موسسان) را در هم میکوبد، در این لحظه تاخیر یعنى مرگ، سرنوشت انقلاب روسیه و انقلاب جهانى در گرو دو سه روز اینده است”.   لنین جلسه ده ساعته بلشویکها را در آنشب به صحنه نمایش بى عیب و نقصى از آنچه او خود  ‘قدرت غیر قابل مقاومت منطق[۴۱]‘ میخواند مبدل کرد.  خصوصا تاثیر این جملاتِ آخر بسیار تعیین کننده و این لحظه شاید همان ‘لحظه هگلىِ’[۴۲] تاریخِ روسیه و تاریخِ نیمهء اول قرن بیستمِ جهان بود. کنترل روانى جلسه کاملا در دست لنین قرار گرفت، جملات او در اینجا با ریسمانِ سنگینِ سکوتى بهم پیوسته شد که جز او کسى قادر به بریدن آن نبود، کامنف که درست در نقطه مقابل لنین در انطرف میز نشسته بود در چندین مورد هنگام صحبت لنین سرش را به طرفین تکان میداد اکنون بدقت گوش میداد.
در زمانِ ادای همین جملات کسى درب ورودى را میزند، ساعت ۲ بامداد است، حاضران همگى غافلگیر شده و بی اختیار به لنین می‌نگرند.  پس از تلاش کورنیلف برای کنترل پتروگراد، کرنسکی هم مانند بقیه مردم روسیه بیشتر به چپ متمایل شده بود، در سپتامبر تمامی دستگیر شدگان تظاهرات جولای از جمله تروتسکی را از بازداشت آزاد کرده بود اما حکم دستگیری لنین همچنان پا بر جا بود.  لنین اما کاملا راحت و آسوده نشسته بود، گویی حاضر نبود، حتی به قیمت دستگیری، سنگرهای تسخیر کرده در حملات آنشبِ خود را بدونِ استفاده  رها سازد.  گالینا که تحت تاثیر کلامِ لنین مدتى است خیابان را فراموش کرده بیش از دیگران دستپاچه شده و بطرف پنجره میشتابد، پس از دیدن فردى که بیرون ایستاده نفس راحتى میکشد، و بدنبال او بقیه هم ارام میشوند.
یوری، برادر گالینا براى تعمیر سماور امده است، مذاکرات براى مدتى متوقف میشود، سماور ردیف میشود و صداى بجوش امدن آب، گرسنگى را بیاد همه میاورد.  چند نفر کمک میکنند، نان و پنیر به اندازه کافى هست گالینا مقدارى هم سوسیس دارد که با کمک یورى آماده کرده و بدقت به تعداد حاضرین و اندازه مساوى تقسیم میکنند، بوى نان و سوسیس، صداى سماور، سکوت حاضران، صداى بهم خوردن استکانها، گفتگوى یورى با برادرش که بزودى کولونتاى و یاکوولوا هم به انها میبیوندند فضاى جدى خانه را میشکند و حال و هواى مهمانى غالب میشود، مهمانان دسته دسته نمیشوند، همگى در یک جمع و با هم هستند  و آرام صحبت میکنند و یک روح گرم و دلپذیر همه را بیکدیگر پیوند میدهد.
لنین هم در فکر است و هم انرژى خود را براى دور بعدى ذخیره میکند اما از بودن در جمع نیز لذت میبرد، صندلى خود را به دیوار چسبانده، هر دو بازو را روى دسته هاى صندلى رها کرده و یک پا را روى دیگرى مى اندازد، یکى از حاضرین متوجه سوراخى در کف کفش او میشود از گوشه لب از روى مهر پوزخندى میزند و بروى خود نمیاورد. صف هاى نان در پتروگراد هر روز بلند تر میشوند و اعضاى کمیته مرکزى که اکثرا در ساختمان اسمولنى بسر برده یا یا زندگى نیمه مخفى دارند از مردم عادى گاها گرسنه‌ترند، هر کس سهم خود از سوسیس را دارد و در یک چشم بهم زدن اثرى از ان باقى نمیماند اما نان و پنیر از این سو به ان سو تعارف و دست بدست میشود، استکانهاى چاى مرتبا تمدید میشوند.
سماور یکبار دیگر نقش غیر قابل جایگزین خود را اثبات میکند و یورى برادر کوچک گالینا با افتخار کنار آن مى ایستد و استکانهاى خالى را پر میکند، حضور یکباره در میان جمع ده پانزده نفرى از چهره‌هاى مهم سیاسى-انقلابى روسیه با ریش و سیبیلهاى انبوه او را ابتدا دستپاچه میکند اما پس از موفقیت در تعمیر سماور اعتماد بنفس خود را باز میابد و در کنار دیگران احساس راحتى میکند.  لنین تنها چاى مینوشد همراه با تکه کوچکى نان، مثل اینست که غذا از گلویش پایین نمیرود.
این لحظات نابِ دوستى و رفاقت و فضاى پر مهرى که فاصله بین حاضران و قلب آنها را پر کرده بود دیگر هیچگاه تکرار نمیشود و بجاى آن چالشهاى ادارهء قلمروى پهناور، جنگ داخلى، قحطى و سپس دوران حکمرانى استالین و مرگ فرا میرسد.  تراژدى لحظات شفاف ِاکسیرىِ آنشب عبارت بود از همراهى آن با تصمیمى ‘ورد گونه’ که بهمراه خود اقیانوسى از رنج و مرگ بهمراه آورد.  گویى این ‘شام آخر’ و بدنبال آن فرصت کوتاه حاضران تا مستقر شدن استالین، سالهایى که از عمر آنها باقى بود، همگى چیزى جز ‘پیشرفتگى حجم زندگى در مرگ’[۴۳] نبود.
نام اعضای حاضر جلسه بلشویکها، سن آنها در سال ١٩١٧ و زمان و علت مرگ آنها:
١- لنین، ۴٧ ساله (١٩٢۴، مرگ طبیعى)
٢- تروتسکى، ٣٨ ساله (١٩۴٠، قتل با تبر)
٣- استالین، ٣٩ ساله (١٩۵٣، مرگ طبیعى)
۴- سردلف، ٣٢ ساله (١٩١٩، مرگ طبیعى)
۵- کامنف، ٣۴ ساله (١٩٣۶، اعدام با گلوله)
۶- زینوویف، ٣۴ ساله (١٩٣۶، اعدام با گلوله)
٧- درژینسکى، ۴٠ ساله (١٩٢۶، مرگ طبیعى)
٨- بابنف، ٣۴ ساله (١٩۴٠، مرگ در زندان)
٩- اوریتسکى، ۴۴ ساله (١٩١٨، ترور)
١٠- سوخولنیکف، ٣٩ ساله (١٩٣٩، مرگ در زندان)
١١- کولونتاى، ۴۵ ساله (١٩۵٢، مرگ طبیعى)
١٢- لوموف، ٣٩ ساله (١٩٣٧، اعدام با گلوله) کاندیداى عضویت
١٣- ایاکوولوا، ٣٣ ساله (١٩۴١، اعدام با گلوله) کاندیداى عضویت
اعضاى غایب در این نشست، سن آنها در سال ١٩١٧ و زمان و علت مرگ آنها:
١۴- بوخارین، ٣٩ ساله (١٩٣٨، اعدام با گلوله)
١۵- میلیوتین، ٣٣ ساله (١٩٣٧، اعدام با گلوله)
١۶- نوگین، ٣٩ ساله (١٩٢۶، مرگ طبیعى)
١٧- رایکف، ٣۶ ساله (١٩٣٧، اعدام با گلوله)
١٨- کرستینسکى، ٣۴ ساله (١٩٣٨، اعدام با گلوله)
١٩- اوسى ینکو، ٣۴ ساله (١٩٣٨، اعدام با گلوله)
٢٠- شامیان، ٣٩ ساله (١٩١٨، اعدام توسط شورشیان در باکو)
٢١- مورانف، ۴۴ ساله (١٩۵٩، مرگ طبیعى)
کولونتای (١١) و ایاکوولوا (١٣) زن بودند.  به استثنای دو نفر، مورانف (٢١) و کولونتای (١١)، که تا پایان حکومت استالین زندگی کرده و به مرگ طبیعی از دنیا رفتند و همچنین نوگین (١۶)، شامیان (٢٠)، سردلف (۴) و لنین که تا قبل از قدرت گرفتن استالین به مرگ طبیعی یا در اثر حادثه از دنیا رفتند، بقیه اعضای کمیته مرکزی در زمان انقلاب اکتبر (١٣ نفر) در دوران استالین یا به جوخه اعدام سپرده شدند یا در زندان جان باختند.
قبل از جمع بندى مباحثات و راى‌گیرى و براى جلب نظر تروتسکى، لنین پیشنهاد میکند که بلشویکها ابتدا قیام را اغاز کنند و سپس در ٢٠ام اکتبر این تصمیم را در کنگره به راى بگذارند.  این پیشنهاد در درجه اول براى جلب نظر تروتسکی، در کسب مشروعیت برای قیام و حفظ ظاهری در مراعاتِ اعتبارِ سویتها بود.  لنین اگاه بود که تروتسکى و اوریتسکى تصمیماتشان با هم هماهنگ خواهد بود و راضى کردن تروتسکى بمعناى کسب دو راى از حاضرین جلسه است (هر دو آنها از یک تشکیلات به بلشویکها پیوسته بودند).  اما لنین براى تروتسکى ارزشى بمراتب بالاتر از دو راى کمیته مرکزى قائل بود.  اهمیت تروتسکى از جمله عبارت بود از الف) رهبرى سویتهاى پتروگراد و کمیته نظامى-انقلابى آن که قرار بود بازوى اصلى قیام باشد و ب) توانایى او در به اختیار گرفتن جو جلسات و گردهم‌آیى‌هاى کارگران و سربازان، ج) مهارت او در شعبده بازی‌‌هایش در روابط عمومى از جمله در ایفاى نقشى طبیعى بین سازمانهاى مختلف مردمى، ارگانهاى دولت کرنسکى و تشکیلات سیاسى-مخفى بلشویکها.
جداى از موضوع جلب نظر تروتسکى، پیشنهاد به راى گذاردن تصمیم بلشویکها پس از پایان قیام، حفظ آبرویی بود براى سویتها و وانمود کردن به اینکه قدرت واقعا در دست آنها قرار میگیرد.  پس از ماه ها شعار استراتژیک ‘همه قدرت به شوراها (سویتها)’ و بالا رفتن اقبال سیاسى بلشویکها به جهت آن، اکنون با فرا رسیدن روز موعود، چگونه اقدام انحصارى بلشویکها و بى اعتنایى به سویتها میتوانست توجیه پذیر باشد؟
اکنون سه یا چهار ساعت از نیمه شب گذشته است اما لنین مصمم است کار را در همان شب یکسره کند، او درخواست یک کاغذ و مداد میکند، از گوشه اطاق یک دفتر نقاشى بچه‌ها و یک مداد که بالاى آن کاملا جویده شده را به او میرسانند.  آیاکوولوا مسئول نگارش صورت جلسه است اما در اینجا لنین ترجیح میدهد خودش بنویسد، شروع به نوشتن میکند و همزمان بلند بلند میخواند:
“نظر به اینکه قیام مسلحانه غیرقابل اجتناب و زمان براى آن کاملا فرارسیده است، کمیته مرکزى پیشنهاد میکند که تمام سازمانهاى حزب مطابق این شرائط عمل کنند و در چارچوب این سیاست تمام جزییات عملى آن را به بحث و تصمیم گیرى بگذارند…”
 یکی از جلسات بلشویکها پس از انقلاب اکتبر: نشسته از چپ آبل ینوکیدز، میخاییل کالینین، نیکلای بوخارین،میخاییل تامسکی، میخاییل لاشویچ، کامنف، یفگنی پروواژنسکی، لئونید سربریانکو، لنین، آلکسی رایکف

۷- اهمیت تاریخی-فلسفیِ تصمیمِ جلسه ١٠ اکتبر
از نتیجه راى‌گیرى جلسه ١٠ اکتبر (بامداد ١١ اکتبر – ٢۴ اکتبر با تقویم جدید) لنین یا هیچکس دیگرى از قبل اطلاع نداشت، در صورت شکست طرح لنین در کمیته مرکزى، احتمال اینکه او بتواند شخصا پشتیبانى سازمانهاى حزبى، تشکیلات استانها و کادرهاى رده‌هاى پایین‌تر را انهم در مدت ده روز کسب کند تقریبا معادل صفر بود، به فرض محال اگر او موفق به اینکار میشد، بدون پشتیبانى فعال ارگانهاى نظامى سویتها که سر نخ آنها عمدتا در دست تروتسکى بود نتیجه قیام چیزى بهتر از کودتاى ابتر کورنیلف در ماه اوت از آب در نمیامد[۴۴].   اما اینچنین نشد و نتیجه رای‌گیری یازده به دو بنفع لنین بود، کامنف و زینوویف تنها مخالفان طرح قیام انحصاری بودند.
راى‌گیرى در پایان جلسه ده ساعته روز دهم اکتبر (بامداد ١١ ام) در کمیته مرکزى بلشویکها از مهمترین لحظات تاریخى قرن بیستم بود، لحظاتی که سرنوشت اروپا و جهان بر سر یک دو راهى سرنوشت ساز در یک مسیر تعیین جهت میداد.  در یک طرف لنینیزم، استالینیزم و توتالیتاریزم چپ (در نظر برخى از متفکرین تولد توتالیتاریزم راست نیز عکس‌العملى در مقابل ظهور کمونیزم در روسیه بود) و در طرف دیگر قبولِ قواعد دموکراسىِ درون شوراها (سویتها) بود.  نمایندگان سویتها با آراى عمومى مردم پس از فعالیتهاى انتخاباتى و تبلیغى  برگزیده نشده بودند، آنها نماینده مستقیم کارکنان واحدهاى صنعتى، دهقانان روستاها و فرستادگانِ چند میلیون سرباز در پادگانها و جبهه‌ها بودند و پیشنهاد لنین په انجام قیامِ انحصارى بلشویکها، قبل از راى گیرى در کنگره سویتها، بمعناى زیر پا گذاردن  قواعد دموکراسىِ توده‌اى، دموکراسىِ پرولتاریا، دموکراسىِ کارگران و سربازان، دموکراسىِ شوراها و سویتها بود.
در انجام این مهم، به استثناى قوانین سوسیالیزمِ علمى چون نبرد طبقاتى و دیکتاتورى پرولتاریا، لنین هیچ پشتیبانى نداشت، او حتى در میان رهبران بلشویک تنها و بى یار و یاور بود.

موضوع مجلس موسسان:
در مخالفت خود با پیشنهاد لنین، همانگونه که اشاره کردیم، کامنف و زینوویف علاوه بر مشکل مشروعیت و توازن نیروها در سویتها همچنین نوعی تعهد وجدانی به مجلس موسسان احساس میکردند.  در اینجا نگاهی داریم به موضوع با اهمیت مجلس موسسان در انقلاب روسیه.
از فرداى روز برکنارى تزار از قدرت، و از همان لحظات اول شکل گیرى قدرت دوگانه بین کمیته اجرایىِ سویتها و کمیته موقتِ دوما (که به دولت موقت تغییر نام داد)، سویتها بر این خواسته ها پاى فشردند: (لیست از منابع مختلف جمع آورى شده – مولف)  ١) آزادى فورى تمام زندانیان سیاسى، ٢) آزادى بیان، اجتماعات و اعتصاب، ٣) از بین بردن امتیازات و محدودیتهاى قانونى بر اساس طبقه و موقعیت اجتماعى، ۴) برگزارى آزاد انتخابات مجلس موسسان با راى مخفى، ۵) انحلال پلیس تزار و جایگزینى آن با نیرویى مردمى، ۶) انتخابى بودن مقامات شهرداریها با انتخابات محلى.
دولت موقت به ریاست کرنسکى و قبل از آن با نخست‌وزیرى لوف در مدت کوتاهى که هر کدام قدرت را در دست داشتند، در اجراى تمامى این خواسته‌ها قدمهاى مهم و جدى برداشتند. شاید بتوان آزادیهاى زمان نخست وزیرى کرنسکى را با وضعیت ایران در دولت مستعجل بختیار مقایسه نمود با دو تفاوت که ۱) کرنسکى عمدتا تهدید بر علیه حکومت خود را از طرف راست و امثال کورنیلف میدانست (و نه از طرف بلشویکها، بى اعتمادى بین کرنسکى و سران ارتش از ابتدا وجود داشت و پس از اولین جلسه مشترک با کورنیلف فضاى بین آنها به سوءظن دوجانبه تبدیل شد.  اما دولت بختیار عملا و علنا از سوى انقلابیون و آقاى خمینى تهدید میشد و خطر کودتاى راست در زمان او قابل ملاحظه نبود.  ۲) کرنسکی بیشتر سوسیالیست بود تا ملی‌گرا، او از ابتدای انقلاب فوریه در تماس مستقیم، در موقعیت رهبری سویتها و خود جزیی از شکل‌گیری آنها بود.
کرنسکی لنین در یک شهر بدنیا آمدند و پدر او مدیر دبیرستان لنین بود، کرنسکى فارغ‌التحصیل دانشگاه پتروگراد و وکیل دعاوى بود. در جریان انقلاب ١٩٠۵ او وکالتِِ انقلابیون را بعهده گرفت و در همان سال به جرم همکارى با آنها به زندان افتاد و از دوماى دوم به بعد که بلشویکها هم در انتخابات آن شرکت کردند، کرنسکى عضو فراکسیون کارگر، انشعابى از سوسیالیستهاى انقلابى بود).
دولت موقت مقدمات انجام انتخابات مجلس موسسان را در سراسر روسیه براى ۵ نوامبر پیش‌بینى کرده و گشایش آن را براى اوایل دسامبر همان برنامه ریزى کرده بود.  پس از قیام بلشویکها در ٢۵ اکتبر، انتخابات سراسرى مجلس موسسان مطابق پیشبینى انجام و نتایج آن پیروزى گسترده سوسیالیستهاى انقلابى را بدنبال داشت.  در این انتخابات ۴١/٧ ملیون نفر از مردم روسیه (۶٠ درصد واجدین شرئط ) راى خود را به صندوق ریختند و خلاصه نتایج به شرح زیر بود:
١) سوسیالیستهاى انقلابى با ۴١ درصد آرا، ٣٨٠ نماینده
٢) بلشویکها با ٢٣/۵ درصد آرا، ١۶٨ نماینده
٣) دموکراتهاى طرفدار قانون اساسى، کادت ها، ۴/٨ درصد آرا ١٧ نماینده
۴) منشویکها با ٣/٣ درصد آرا، ١٨ نماینده
۵) بقیه با کمتر از ٣ درصد آرا، (در مجموع ٢۶/٧ درصد) ١٢٠ نماینده
در زمان انتخابات پایتخت در کنترل کامل بلشویکها قرار دارد و سهم آنها از آرا در پتروگراد ۴۵ درصد است.  جزییات کامل تقسیم آرا در مناطق مختلف را در این آدرس مشاهده کنید، آمار بالا نیز عینا از همین منبع نقل شده است.
در خصوص مخالفت کامنف و زینوویف با لنین گفتیم که اعتراض آنها از جمله در خصوص مشروعیتِ قیام انحصارى بلشویکها بود.  مشروعیتی که با دور زدن سویتها و زیر پا گذاشتن مجلس موسسان مشخص نبود چگونه بدست میآید.  در زمان جلسه دهم اکتبر پیش‌بینى میشد که ترکیبى از بلشویکها و سوسیالیستهاى انقلابى (احزاب پر نفوذ در سویتها) میتوانند اکثریت مطلق (بالاى ۵٠ درصد) مجلس موسسان را نیز از آن خود نمایند و سپس براى تصویب قوانین مربوط به صلح، زمین، محدودیت نظامى ضد انقلاب، برسمیت شناختن کمیته نظامى سویتها و غیره قدم بردارند.  در فصل دوم این رساله خواهیم دید که نگرانى کامنف در این مورد کاملا بجا و بلشویکها پس از برگزارى جلسه اول مجلس موسسان با خواندن سرود انترناسیونال آن را بهم ریخته، از محل خارج شده و جلسه را تحریم کردند و از فرداى آن روز هم گاردهاى سرخ از ورود دیگر نمایندگان نیز به محل جلوگیرى می‌نماید و به این ترتیب دفتر یکى از خواستهاى کلیدى مردم روسیه در انقلاب فوریه (همچون بسیارى دیگر) بسته و براى همیشه مهر و موم شد.
برخورد لنین در ربودن قدرت از کف سویتها و جذب کردن آنها (با میانجى گرى تروتسکى) بعنوان زائده‌اى از تشکیلات بلشویکها از یک طرف و بستن مجلس موسسان از طرفى دیگر، همانگونه آزادی سیاسی را در روسیه تحت تاثیر قرار داد که استالین بقیه جنبه‌های حیات شهروندی را در حوزه‌های عمومی و خصوصی.   
به راى‌گیرى جلسه ده اکتبر برمیگردیم، پیروزى لنین در این راى‌گیرى بمعناى تصمیمِ مشخص بلشویکها براى کسب قدرت سیاسى قبل از تشکیل کنگره سراسرى شوراها (سویتها) و با این فاصله بسیار نزدیک چند روزه تا شروع آن تنها میتوانست دو معنى مرتبط، هماهنگ و همزمان داشته باشد که اولى در همان جلسه براى تمام حاضرین روشن بود اما از معناى دوم تنها لنین اطلاع داشت:
اول) بلشویکها قصد محترم شمردن قواعد بازى در داخل سویتها و تحمل نیروهاى غیرخودى چون سوسیالیستهاى انقلابى و منشویکها  که اتفاقا تا آن زمان (قبل از برگزارى کنگره سویتها) در بالاترین ارگان اجرایى آن در اکثریت هم بودند را نداشتند. در عمل (در فصل بعد خواهیم دید که) نمایندگان ایندو گروه بعنوان اعتراض به تصمیم یکجانبه بلشویکها و (سوء) استفاده آنها از بازوهاى نظامى سویتها براى کسب قدرت انحصارى صحن کنگره سویتها را ترک کردند و روز بعد گاردهاى ساختمان اسمولنى از بازگشت گروهى از آنها، که تصمیم خود را عوض کرده بودند، بداخل کنگره جلوگیرى کردند.
دوم) على رغم شعار ‘همه قدرت بدست سویتها’، لنین هیچ قصدى براى تحویل هـیچ بخشى از قدرت به سویتها، حتى اگر تمامى نمایندگان آنها از بلشویکها انتخاب میشدند، را نداشت، اعلان تشکیل کمیسرهاى ملى توسط او در روز دوم کنگره که در آن نمایندگان باقیمانده، یعنى بلشویکها و تعدادى سوسیالیستهاى انقلابى چپ، تمامِ تصمیم گیریهایى که از تریبون اعلان میشد را با کف و هورا و خواندن سرود انترناسیونال تایید میکردند، به این معنا بود که هیئت دولت را نه ‘کمیته اجرایى سویتهاى سراسر روسیه’ بلکه حزب بلشویک و بطور مشخص شخص لنین تعیین کرده و خواهند کرد و نقش سویتها، على رغم اعمال نفوذى که بلشویکها در مناطق مختلف در تعیین نمایندگان آنها داشتند، تنها تشریفاتى و بصورت مهر تایید Rubber Stamp بى‌اختیارى براى تصویب آنچه جلوى آن میگذاشتند تعیین شده بود.
برداشت خود لنین از ماهیت دیکتاتورى پرولتاریا از آوریل تا دسامبر ١٩١٧ کاملا یکسان نبود، در نوشته هاى ابتدایىِ او چون ‘وظیفه پرولتاریا در انقلاب ما’، او دیکتاتورى پرولتایا را با تفویض کامل قدرت به سویتها یکى میدانست و شرایط بعد از انقلاب فوریه را قدرت دوگانه دیکتاتورى پرولتاریا و دیکتاتورى سرمایه داران مینامید که موقتا درهم فرو رفته اند اما قابل دوام نیستند و میبایستى با کنار زدن یکى توسط دیگرى به حالت ماندگار برسند، فراموش نکنیم در ماه اوریل سهم بلشویکها از نمایندگان سویتها اقلیت کوچکى بیش نبود.  با انتشار مقالات تئوریک بیشتر از سوى لنین در طول تابستان از جمله ‘دولت و انقلاب’ معیار سنجش و وظایف دیکتاتورى پرولتاریا مشخص تر، خشن تر و ایدئولژیک تر شده و کمتر نامى از سویتها در آنها بمیان میاید، در حالى که شعار ‘همه قدرت بدست شوراها’ در تبلیغات حزب ادامه میابد.  در این میان مشخص نیست که آیا سویتها قادرند از عهده انجام دیکتاتورى با ویژگیهاى مارکسیستى دوران گذار همچون سرکوب  طبقات استثمارگر برآیند؟
مباحثات جلسه روز ١٠ام حاکى از آنست که این نهاد، حتى با اکثریت بلشویکى، براى اعمال دیکتاتورى پرولتاریا شایستگى ندارد، اما پاسخ نهایى و روشنِ لنین به این سوال نه در مباحثات جلسه ١٠ام اکتبر و نه در شعارهاى تبلیغاتى بلشویکها قابل تشخیص نیست.
پاسخ لنین به صلاحیت یا عدم صلاحیت سویتها براى برقرارى دیکتاتورى پرولتاریا در فرمانهاى دولتى پس از کسب قدرت همچون اولینِ آن در تشکیل ‘کمیسرهاى ملى’ و همچنین در سطر سطر متون تئوریک او چون ‘دولت و انقلاب’ آشکار است.  در ‘دولت و انقلاب’ حجم قابل توجهى از مطالب به الف) قهر آمیز بودن نحوه قبضه قدرت توسط پرولتاریا و ب) قهرآمیز بودن حکومت او بر علیه طبقات استثمارگر اختصاص میابد، همچنین در گوشه اى، از قول مارکس نقل قول میشود که دیکتاتورى پرولتاریا اگرچه براى طبقات استثمارگر دیکتاتوریست ولى براى خود پرولتاریا دموکراسى است، اما در هیچ جاى کتاب اشاره‌ای به مکانیزم این دموکراسى و نحوه کارکرد آن از طریق نهادى بنام سویتها نمیشود.  اگر سوسیالیزم علمى قرار بود براى پرولتاریا یا براى بخش کوچک و صاحب قدرت آن یا حتى تنها براى حلقه کوچک اعضاى حزب بلشویک، دموکراسى یا چیزى شبیه به آن به ارمغان اورد، در اینصورت ایا حرمت آرا در شوراهاى سراسرى کارگران سراسر روسیه (سویتها) نمیبایستى حفظ میشد؟
محبوبیت بلشویکها در پاییز ۱۹۱۷:
عیب وى جمله بگفتى هنرش نیز بگوى، نکته اى را در مورد محبوبیت بلشویکها در اکتبر ١٩١٧ یادآورى میکنیم: اگر بلشویکها در فاصله زمانى قبل از تشکیل کنگره سویتها در مورد قیام به توافق نمی‌رسیدند، در اینصورت پس از کنگره و بدست گرفتن کمیته اجرایى سویتها، آنها بصورت رسمى به قویترین نیروى سیاسى (و نظامى) روسیه مبدل میشدند.  این موضوعی بسیار حساس است که خواسته یا ناخواسته از نگاه تمامى تاریخنگاران (غیر کمونیست) و اکادمیسین‌هاى غربى چه در طول جنگ سرد و چه پس از آن مخفى مانده است، آنها با نادیده گرفتن اقبالِ روزافزون بلشویکها در میان کارگران و سربازان و تمایل بیشتر عامه مردم به چپ پس از ماجراى کورنیلف، قیام اکتبر را کودتاى گروه کوچکى از انقلابیون میخوانند.  در بخشهای بعدی این گفتار، در خصوص اقدامات بلشویکها در طول دو هفته پس از جلسه ١٠ام، خواهیم دید که چگونه اکثریت قابل اتکاى بلشویکها در میانِ کارگران و سربازانِ پایتخت از جمله در کمیته هاى نظامى سویتها، تهیه مقدماتِ قیام را براى آنها تسهیل نمود.
چند کلمه در مورد استالین:
با وجود انهمه تئورى در مورد فلسفه تاریخ و روشن بودن راه علمىِ و دقیق پیاده کردن سوسیالیزم از طریق دیکتاتورى پرولتاریا، تاثیر آراء عمومى مردم یا آراء نمایندگانِ کارگران و سربازان در کنگره سویتها چگونه میتوانست باشد؟ اگر این آراء با برنامه‌هاى مفصل تئوریک همخوانى نداشت تکلیف جه بود؟  نمیتوان تصور کرد که هنگام نگارش ‘دولت و انقلاب’ این سوال به ذهن لنین خطور نکرده باشد، متنِ کتاب نیز جایى براى شک و شبهه باقى نمیگذارد که سرنوشت پروژه سوسیالیزم علمی را نمیتوان را نمیتوان و نباید به شانس و تقدیر یا به صندوق راى مردم یا به نظرِ اکثریتِ نمایندگان کارگران و سربازان وا نهاد.  در ادامه منطقى همین مسیر، استالین نیز به این نتیجه رسید که نه تنها سویتها یا مجلس موسسان، بلکه این امر خطیر قابل واگذار شدن به نتیجه راى ٢٠ یا ٣٠ نفر از کمونیستهاى با تجربه در کمیته مرکزى یا دفتر سیاسى هم نیست.
همانطور که لنین خود را از شرِ رهبری نهادِ سویتها و از دست مجلس موسسان خلاص کرد، استالین نیز خود را از شر تمامی اعضای دفتر سیاسی و بسیاری از اعضای کمیته مرکزی خلاص کرد، البته به تنها روشی که بلد بود، حذفِ فیزیکی!   در انجام اینکار، شاید استالین خاطرات جلسه دهم اکتبر و تلاشى را که لنین براى قانع کردن و جلب راى دیگران بکار برد، را در نظر داشت، او چگونه میتوانست در وضعیتى مشابه موفقیتى همچون لنین داشته باشد؟  آیا بخود میدید که بتواند تمامِ شب را بروی یک موضوع با ۱۲ نفر دیگر به بحث بپردازد و در پایان نتیجه رای‌گیری را بپذیرد؟
لنین ذهنى متمرکز همچون لیزر داشت و جز به هدف مشترک مارکسیستى به هیچ چیز دیگر حتى به خودش هم نمى‌اندیشید، این موجب میشد که به نکته‌هاى شخصى زندگى دیگران کاملا بى توجه، ‘خطا پوش’ و بخشنده باشد، در تفکر لنین جایى و وقتى براى کینه توزى وجود نداشت و این همه از او رهبرى طبیعى میساخت.  مهمتر از همه لنین استاد بى نظیرِ استدلال، بحث و قانع کردن دیگران بود.  در مقابل، استالین حرف میتوانست بزند اما قادر به مکالمه دوطرفه و بحث نبود، او خصوصا در بخشهاى علنى و جلوى صحنهء فعالیتِ سیاسى همیشه کارها را خراب میکرد.  در فاصله آوریل تا اکتبر هر زمان که استالین از محل چاپ نشریه پراودا یا روبوچى پوت بیرون میامد و مامور انجام کارى مثلا در محل سویتها میشد در آنجا با افراد درگیرى و تنش پیدا میکرد و معمولا کار با میانجی‌گری تروتسکی یا سردلف حل و فسخ میشد.
نمونه دیگر، غیبت استالین در روزهاى قیام بود، قیام در انقلاب اکتبر با قیام در انقلاب ١٣۵٧ ایران بکلى متفاوت بود، در قیام اکتبر بندرت گلوله‌اى شلیک شد و کار بیشتر از طریق مذاکرات کمیته نظامى سویتها با پادگانهاى مختلف و سربازان پیش میرفت.  این موضوع باعث شد که به طنز گفته شود در جریان ساخت فیلمِ اشغال کاخ زمستانى، که چند سال بعد از قدرت گرفتنِ بلشویکها انجام گرفت، تعداد بیشترى از افراد مجروح شدند تا در زمان وقوعِ خود حادثه.  در سالهاى بعد، رقباى استالین او را به ‘غیبتِ کامل’ در زمان قیام متهم کردند و استالین در جواب گفته بود که در آن روزها گرفتارِ سازماندهى درون تشکیلات بوده است.  اینکه تروتسکى قهرمانِ روزهاى قیام و استالین غایب در آن خوانده میشد ریشه در عجز و ناتوانى استالین در برقراری ارتباط با دیگران و در انجام مذاکره و از طرف دیگر توانایى تروتسکى در چک و چانه زدن، در پیچاندن، در یافتن رگِ خواب افراد و در راضی کردنِ آنها از هر طبقه و گروهى داشته باشد.
در زمانى که لنین، بخاطر پیاده کردنِ اصولىِ ‘سوسیالیزمِ علمى’، در یک شب، همزمان، تاریخِ روسیه را هم از شرِ مجلس موسسان و هم از گرفتاریهای رهبرى سویتها (در این مبحث با کنار زدن دولت موقت مشکلى نداریم) خلاص میکند، چطور میتوان انتظار داشت که استالین، با توجه به ناتوانیش در مکالمات عادی، چند ده نفر اعضاى کمیته مرکزى یا تعداد کمترى از اعضاى دفتر سیاسى را سالها در اطراف خود تحمل کند؟
شیفتگی اسلاوى ژیژک با لنین و انقلاب اکتبر:
اسلاوى ژیژک روشنفکر پر سر و صدای معاصر در نگاه ستایش امیز خود به تجربه لنین، قیام بلشویکها را ‘ضربه دوم’ در انقلاب روسیه میخواند، ضربه دومی که وارد آمدن آن بگفته ژیژک برای ‘بازگشت‌ناپذیر شدن’ همه انقلابها ضروریست[۴۵].
تئوری ژیژک را با زبان ساده با استفاده از تجربه چند انقلاب باین ترتیب به نقد میکشیم:
- ضربه اول: انقلاب مردم (انقلاب فوریه روسیه، انقلاب ١٧٨٩ فرانسه، صدراعظم شدن هیتلر ژانویه ١٩٣٣)
- ضربه دوم: انقلاب آگاهانه برای بازگشت ناپذیر کردن رژیم سابق (انقلاب اکتبر روسیه، توطئه برای برابری بابف در انقلاب فرانسه ١٧٩۵)
< در صورت یک دست نشدن حاکمیت پس از ضربه دوم و باقی ماندن اقلیتی غیر خودی در حکومت به ضربه سوم نیاز خواهد بود >
- ضربه سوم: بیرون کردن غیرخودی‌ها از حکومت از حوزه عمومی، از کشور یا از حیات (، آتش سوزی رایشتاک و تصویب قانون فوق‌العاده و دستگیری مخالفان در آلمان مارس ١٩٣٣ ، در روسیه لنین با یک تیر دو نشان زد و ضربه دوم و سوم را همزمان فرود آورد)
بازگشت ناپذیر شدنِ انقلاب اگر براى ژیژک براى درک تئورى رمانتیکِ ‘ضربه دوم’ در نظر بگیریم که هژمونى سیاسى بلشویکها تا پایان اکتبر با قیام یا بدون آن بدست آمده بود و قدرت سیاسى نیز چندان دور از دسترس نبود، قدرت دوگانه مارس و اوریل با قدرت دوگانهء آخرِ اکتبر و نوامبر (در صورت عدم انجام قیام) متفاوت بود، اگر اولى ۶ ماه بطول انجامید، این یکى ۶ هفته بیشتر دوام نمی‌آورد، تنها چند دستخط تروتسکى کافى بود که پادگانهاى پتروگراد را از اجراى فرمانهاى ستاد ارتش سر پیچى کنند  و قدرت دوگانه به یگانه تبدیل شود.  اما ‘ضربهء دوم’ ى که به این ترتیب وارد میشد، مورد نظر لنین نبود و ٩٠ سال بعد چنین ‘ضربه دوم’ى  مورد توجه و علاقه ژیژیک نیز قرار نمیگرفت، با چنین ضربه اى دولتِ موقت، جنگ امپریالیستى و خطر کورنیلف حل میشد و قدرت نیز به بلشویکها منتقل میشد اما یک اقلیتى شامل سوسیالیستهاى انقلابى چپ، منشویکها، و انقلابیون مستقل روى دستِ آنها باقى میماند که ممکن بود در انتخابات کنگره بعدى، یا چند سال بعد دوباره به اکثریت تبدیل شود.
چنین امکانى از نظر سوسیالیزم علمى تحمل شدنى نبود و بمنظور یکپارچه کردن قدرت و ورود به فاز بى‌بازگشت دیکتاتورى پرولتاریا و دوران گذار به کمونیزم، لنین مجبور به طرحریزى براى وارد آوردنِ ‘ضربه سوم’ میشد.  در اینصورت شاید جلسه کمیته مرکزىِ دیگرى در تمام طول شب و راى‌گیرى در آستانه فجر لازم میشد تا او بتواند دوباره رهبرى بلشویکها را به انجام آن قانع کند، و هنگام بحث در چنان جلسه اى خطرِ بازگشتِ سلطنت طلبها یا خطرِ نابودى سویتها بدست کرنسکى یا خطرِ اشغال پایتختِ انقلاب توسط آلمانها و غیره نمیتوانست توسط لنین مورد استفاده قرار گیرد و احتمالا اینبار نتیجه راى بنفع او نبود یا اینکه بحثها بجاى ده ساعت ممکن بود ده روز به طول بیانجامد.  همچنین به فرض همراهىِ رهبرى با او، ضربه سوم اولا به بهانه نیاز داشت و دوماً از نظر افکار عمومى و در دیدگاه تاریخ براى لنین بسیار گران تمام میشد، چیزى شبیه به استفاده از بهانه آتش سوزى رایشتاک در فوریه ١٩٣٣ و تصویب قانون قدرت فوق‌العاده Enabling Act توسط هیتلر یا در انقلاب ایران استفاده از بهانه ٣٠ خرداد سال ١٣۶٠ براى پاکسازى فیزیکى اقلیتِ سیاسى یا بهانه عملیات مرصاد براى کشتار ١٣۶٧.
بنابرین آنچه در جلسه ١٠ام اکتبر به راى گذارده شد عبارت بود از انجامِ همزمانِ ‘ضربه دوم و سوم’ در انقلابى که ضربه اول آن در فوریه ١٩١٧ فرود آمد.  نشان گرفتن ایندو شکار در آن واحد و با یک تیر بزرگترین شاهکارِ زندگی سیاسی لنین بود.  این باعث شد که در خود روسیه خبر انقلاب اکتبر بصورت قدرت گرفتن سویتها در کشور منتشر شد.  حتى در زمانِ حاضر، نزدیک به یک قرن پس از انقلاب اکتبر،  گروه قابل توجهی از روشنفکرانِ چپ هنوز گمان میکنند که معناى انقلابِ اکتبر همان به قدرت رسیدن سویتها (شوراها) است.

۸- استحکام بى عیب و نقص عقل استدلالی
و تناقض فلسفى در اندیشه لنین
معنای معامله لنینی:
على‌رغم خدشه‌ناپذیر بودن استدلال عقلى لنین و قدرت بلامنازع او در قانع کردن مخاطبین، در پسِ لایه‌هاى منطقى اندیشه او یک تناقض بزرگ فلسفى قابل رویت است:  لنینیزم به‌ معناى قبول معامله ایست که طى آن فرد از میوه و میراث بخشِ غالبِ دستاوردهاى تفکر انسان در زمینه شناختِ جامعه در دوران مدرن بهره مند شده و استدلال عقلى لنین را که بر همان مبنا و به هزار زبان در سخن است می‌پذیرد و در نتیجه در سمت علمى تاریخ قرار میگیرد، اما در مقابل، تمامى زیر بناى فکرى، اخلاقى، احساسى و گاها همه تجربه شخصى و حتى فردیت خود را واگذار میکند.  در این قسمت ادعاى فوق را توضیح میدهیم:
تابستان ١٩١٧ لنین مشغول نگارش ‘دولت و انقلاب’ بود، در این کتاب او موضوع انقلاب قهرامیز و نحوه کسب قدرت سیاسى توسط پرولتاریا، رابطه قدرت پرولتاریا با دشمنان طبقاتى او، نحوه شریک شدن قدرت با دهقانان و خورده بورژوازى،  چگونگى اعمال زور و خشونت توسط این رژیم در دوران گذار به کمونیزم، رابطه این رژیم با پارلمان و انتخابات و دموکراسى، شباهت‌ها و تفاوتهاى دیکتاتورى پرولتاریا با حکومت طبقات استثمارگر، از بین رفتن تدریجى حکومت دیکتاتورى پرولتاریا با از بین رفتن طبقات و همچنین مهمترین بخش کتاب به رد نظرات رقبا که او آنها را فرصت‌طلب، مرتد، سوسیالیست خورده بورژوا، خیانتکار، ورشکسته، مارکسیستِ سابق و غیره مینامد، اختصاص میابد.
رقباى عقیدتى لنین عبارتند از الف) آنهایى که در انقلاب ١٩١٧ روسیه مستقیما شرکت دارند چون منشویکها و سوسیالیستهاى انقلابى همچون سرتلى Tsereteli، چرنف Chernov، اسکوبلف[۴۶] Skobelve ، مارتف Martov، دان Don، اوسنتیف Avksentiev ب) کسانى که در انقلاب ١٩١٧ شرکت نداشتند یا مارکسیستهاى خارج از روسیه چون پلخانف Plekhanov، شیدمان Scheidemann و مهمتر از همه کارل کائوتسکى Kautsky که نگارش ‘دولت و انقلاب’ از ابتدا بمنظور پاسخ به کتاب ‘دیکتاتورى پرولتاریا’ى او  اغاز شد.
مبناى استدلال ‘دولت و انقلاب’ مارکسیزم است به این معنى که نویسنده براى اثبات نقطه نظرات خود و رد دلایل رقبا تنها به نوشته‌هاى مارکس و انگلس استناد میکند و براى او هیچ نقطه مرجع دیگرى در حد آموزه‌هاى مارکسیزم و یا بالاتر از آن قرار نمیگیرد، تلاش لنین در عبارتست از ارائه برداشتهاى خود بعنوان تنها تعبیر صحیح ممکن از مارکسیزم.
آنچه بعدها بعنوان لنینیزم شناخته شد را شاید بتوان بطور موجز در جمع دو اثر ‘دولت و انقلاب’ و ‘چه باید کرد’ خلاصه کرد.  در میان مجموعه اى کم نظیر از استدلال عقلى که خواننده آثار لنین را از همه طرف محاصره و معمولا مغلوب میکند، نکته مشترک ایندو اثر برجسته عبارتست از مردود دانستن خودانگیختگى[۴۷] و دفاع از اراده و عمل انقلابیون حرفه اى براى زایش تاریخى سوسیالیزم، زایشى که مطابق اصول ماتریالیزمِ تاریخى، علمى، طبیعى و وقوع آن اجتناب ناپذیر است.
مقدمه لنین به چاپ اول در تاریخ اوت ١٩١٧ نگاشته شده و مشخص نیست در ١٠ اکتبر تروتسکى یا اعضاى دیگر کمیته مرکزى این اثر را مطالعه کرده باشند، اما راه ارتباطى لنین با کمیته مرکزى در مدت بین دو انقلاب از طریق مقاله‌هاى چاپ شده و نامه بوده است که همه به آن دسترسى داشتند. بر خلاف مارکسیستهاى خارج از روسیه، اعضاى کمیته مرکزى هیچگاه مارکسیستى بودن آرا لنین را به چالش نگرفتند.  مخالفت آنها تا قبل از این جلسه و مخالفت گروهى از آنها در طول جلسه بر مبناى مشکلاتى چون ‘گناه سیاسى’ در قیام انحصارى برنامه ریزى شده، ریسک کردن محبوبیت فزاینده بلشویکها با اقدام به قیام، خطرِ سوق دادن بخشهایى از مردم بطرف ضد انقلاب‌ سلطنت‌طلب همچنین ناظر به موضوعاتى از این قبیل بود: مشروعیت قیام، اینکه بنام چه نهاد و چه کسانى انجام شود و از همه مهمتر اینکه تکلیف سویتها چه میشود و شعار ‘همه قدرت بدست سویتها’ چگونه میتواند با اقدام یکجانبه بلشویکها سازگار باشد.
نگارنده این سطور به منبعى برخورد نداشته که رهبران بلشویک بر مبناى اصول مارکسیزم یا نوشته‌اى از مارکس یا انگلس با لنین به بحث و جدل بپردازند، آنها با مبناى مارکسیستى و در نتیجه علمى بودن نظرات لنین مشکلى نداشتند.  در داخل حلقه رهبری بلشویکها کسی استادی لنین را در اصول مارکسیزم به چالش نمی‌گرفت.  بنابراین در طول جلسه اکثریت آنها، براى قبول یا رد همان معامله لنینى زیر فشار قرار داشتند، ایا میتوانستند ‘گناه سیاسى’  را بپذیرند و از چند خط قرمز شخصى و اخلاقى در گذرند و در عوض مارکسیست باشند و سوسیالیزم علمى را مشعل راهنماى خود نگاه دارند؟  برخى چون کامنف، زینوویف و سردلف از قبل تصمیم خود را گرفته بودند و برخى چون استالین (شاید تنها او) صرفا میخواستند در طرف بازنده نباشند و تنها میبایستى راى اکثریت را حدس میزدند، اما دیگران بر سر دو راهى و در مقابل یک تصمیم مهم سیاسى قرار داشتند، این تصمیم براى اکثر آنها انتخابى کاملا فردى و در عین‌حال بنوعی انتخابی اخلاقى بود.
نقشى که لنینیزم براى انقلابیون حرفه اى قبل از کسب قدرت ترسیم نمود هیچ تناسبى با وظیفه قابله تاریخى نداشت، و پس از بقدرت رسیدن نیز حکومت بلشویکها موجودى نبود که تاریخ روسیه از آن باردار شده بود، این موجود عروسک غول پیکر، ادم اهنى یا روباتى بود که پس از سقط‌جنین نوزادى که براى تولد آماده میشد جایگزینى آن گشته بود، این محصول مهندسى و تولید شده اى بود که در همه ابعاد و مراحل شکل گیریش چون طراحى، ساخت، نصب و بهره بردارى، نتیجه فکرِ انسان بود و با سنتز خود انگیخته فرایند ارگانیکى-تکاملى تاریخ جهان (اگر به چنین حرکت قانونمندى که مسئولیت فردى در مقابل آن هیچ اختیارى ندارد معتقد باشیم) که هگل آن را چون جلوه‌اى از اراده خداوند و همچون پدیده‌هاى طبیعى قانونمند میداند، هیچ تناظرى نداشت.
با لنین فلسفه سیاسى مدرن در حرکت مارپیچ خود بدور محور قدرت دو باره از هگل دور و به ماکیاولى نزدیک گردید.  تناقضِ فلسفى لنین در حرکت پاندولی بود که مابین تاریخگرایی Historicism و کنشگری Activism فاصلهء بین ماکیاولی و هگل را طی میکرد، با لنین و در اکتبر ١٩١٧، این پاندول تا آخرین زاویهء ممکن بسمتِ کنشگری منحرف گشت در حالیکه در همان لحظه، لنینیست‌ها شعارهای تاریخ‌گرایانه و اجتناب‌ناپذیر بودنِ حرکت تاریخ را بلندتر از همیشه فریاد می‌کردند.
معامله لنینى که قرار بود در برابر واگذارى همه اصول شناخته شده فردى، اخلاقى و اجتماعى رهبران بلشویک را در سمت علمى و اجتناب‌ناپذیر حرکت تاریخ جهان، در مسیر پیشرفت طبیعى و خطى جامعه بسوى عدالت و تعالى رهنمون کند بالاخره در شب ١٠ اکتبر به امضاى اکثریت اعضاى کمیته مرکزى رسید.  نتیجه این معامله مغبون و مظلوم و یا قربانى شدن تقریبا همه اعضا، آنهم نه بخاطر تعالى طبقه کارگر یا جامعه روسیه و نه در راه کسب عدالت اجتماعى، چرا که بهمراه آنها نسل بعد از نسل مردم روسیه نیز بخاطر همان تصمیم، تحت سخت‌ترین شرائط اقتصادى و سیاسى براى ٧٠ سال نه تنها از عدالت بلکه از ابتدایى‌ترین حقوق شهروندى خویش نیز محروم شدند.
حرکت لنین و کمیته مرکزى بلشویکها از آرمانگرایى و علم گرایى و در افتادن آنها به پرتگاه توتالیتاریزم بدون شک جزیى جدایى ناپذیر از اشتباه فکرى مدرنیته سیاسى در تعمیم و تقلید از علوم طبیعى در حوزه تاریخ بشمار میاید.  اما لنینیزم در عین حال که در ادامه مسیر مدرنیته سیاسى و شیوع ایدئولژیهاى دوران مدرن اتفاق مى افتد و وقوع آن در این مسیر عادى است اما خود حامل تناقض خاص و ویژه ایست ، تناقضى که مهر لنینیزم بر آن حک شده است و مسئولیت آن جز بعهده لنین نیست: چگونه است که مراقبت و قابلگى از زایش طبیعى تاریخ باید به یک پروژه مهندسى تمام عیار براى ساختن برج بابل، اهرام ثلاثه، هیولاى اهنى ساخته دست بشر تبدیل گردد، چرا با حذف کامل خودانگیختگى تاریخى، گروه کوچکى از انقلابیون حرفه‌اى باید استین‌ها را بالا بزند و با مجموعه‌اى از مانورهاى تاکتیکى و استفاده از نهادهاى برامده از انقلاب و طرح شعارهایى که خود هیچگونه اعتقادى به آن ندارند همچون ‘همه قدرت بدست سویتها’ و کنار زدن سویتها (شوراها)  پس از استفاده از آنها و حذف سیاسى و سپس فیزیکى رقبا، ایده هاى خود را همچون مجسمه اى از اهن و گوشت و خون ساخته و مادیت ببخشند و آن را به زور به حلق تاریخ و به گلوى مردم فرو کنند و از همه اینها عجیب تر و متناقض‌تر آنکه پروژه خود را جزئى از پیش‌بینى علمى و مسیر طبیعى، تکاملى و اجتناب‌ناپذیر تاریخ بخوانند.
مشکلات درونىِ تروتسکى با خودش:
گفتیم که در مخالفت با تروتسکى، لنین در این جلسه اصرار داشت که شروع و تکمیل آن قبل از آغاز کنگره سویتها انجام پذیرد و این توالى براى او بسیار با اهمیت حتى مهمتر از فوریت زمانى قیام بود، در عمل تدارک قیام و هماهنگى کمیته ها و سازمانهاى نظامى درگیر آن نزدیک ١۴ روز طول کشید و تروتسکى مجبور شد بخاطر رعایت توالىِ مورد نظر لنین حتی شروعِ کنگره را که از قبل براى روز ٢٠ اکتبر پیشبینى شده بود تا صبح روز ٢۵ ام اکتبر عقب بیاندازد.  پس از مقاله کامنف و زینوویف در روزنامه پر تیراژ ماکسیم گورکى (نوایاژیزن) در روز ١۶ ام، تمام روسیه از تصمیم بلشویکها به قیام مطلع شدند و شرکت‌کنندگان در جلسات عمومى سویتهاى پتروگراد تنها نامحرمانى بودند که تصمیم به قیام، با مانورهاى کلامى تروتسکى، از آنها پنهان نگاه داشته میشد.
در آن روزها بارها از تروتسکى سوال شد ایا بلشویکها قصد قیام دارند و او موضوع را پیچانده بود با پاسخهایى چون ‘مادر مورد هیچ اقدام نظامى تصمیمى نگرفته ایم’ یا ‘ما همیشه باید اماده برخورد با نیروهاى ضد انقلابى باشیم’.   اگر کنگره سویتها در همان تاریخ اعلام شده روز ٢٠ ام انجام میشد، و طرح قیام در آن (بصورت ظاهرى هم که شده) به راى گذاشته میشد، با توجه به اینکه اکثریت یافتن بلشویکها تقریبا در آن کنگره قطعى بود و جمعى از سوسیالیستهاى انقلابى هم احتمالا بنفع قیام سویتها راى میدادند، طرح قیام تصویب شده و میتوانست در همان روز ٢۵ام یا زودتر به اجرا گذاشته شود. اما در اینصورت چند مشکل اساسى ایجاد میشد:
یک) منشویکها و سوسیالیستهاى انقلابى به اعتراض کنگره را ترک نمیکردند و بعنوان اقلیت در آن باقى میماندند و لنین میبایستى حضور اقلیتى آنها را در قدرت تحمل کند،
دو) قدرت سیاسى میبایستى به کمیته اجرایى منتخب شوراهاى سراسرى کارگران و دهقآنان روسیه (سویتها) تفویض میشد و لنین نمیتوانست چند روز پس از قیام تشکیل کمیسرهاى ملى یا هیئت دولت روسیه را به انتخاب خود اعلام نماید،
سه) قدرت جدید در چارچوب سویتها، انتخابى باقى میماند و این با اصل علمى ‘دیکتاتورى پرولتاریا’ انهم با تصویر خشونت آمیز و قاطعانه اى که لنین از آن ترسیم کرده تناقض پیدا میکرد.  سواى تعبیرهاى لنین، در هیچ جاى نوشته هاى مارکس و انگلس هم سخنى از ‘انتخابى بودن دولت دوران گذار’ ، حتى توسط شوراهاى نمایندگان کارگران به میان نیامده است.
با راى موافق به پیشنهاد لنین، در جلسه شب ١٠ام، تروتسکى پذیرفت که ابتدا قیام انجام شود، کنترل نقاط حساس پایتخت و عبور و مرور در خیابانها از جمله راه‌هاى منتهى به ساختمان اسمولنى و انتظامات آن مرکز یک روز قبل از شروع کنگره سویتها در اختیار بلشویکها قرار گیرد، على رغم مخالفت اشکار دو نیروى سیاسى که حداقل تا قبل از شروع کنگره جدید، اکثریت را نیز در اختیار داشتند و على رغم حضور بسیارى از نمایندگانِ مستقل.
در صحن چنین کنگره اى قرار بود تصمیم یکجانبه بلشویکها براى قبضه کردن قدرت به راى گذاشته شود. ایا تروتسکى نمیتواند پیشبینى کند که تعداد قابل توجهى از نمایندگان بعنوان اعتراض کنگره را ترک خواهند کرد؟  تروتسکی برای منشویکهاى راست چون کوچین Kuchin ارزشی قائل نبود اما عکس‌العمل محفل ماکسیم گورکی (گرد آمده حول روزنامه نوایاژیزن)، عکس‌العمل گروه پشتیبان مارتف Martov، گروه باند the Bond group به رهبرى آبرامویچ Abramovich، مارکسیستهاى مخالف خشونت و خونریزى  همچون ریازانوف Riazanov و دیگران در گروه سابق خودش مژاریستها Mezhrayontsi، نمایندگان شوراى شهر Town Council، تعداد قابل توجهی از انقلابیون سوسیالیست چپ Left SR و بسیارى از نمایندگان چپ و مستقل سویتها، عکس العمل همه آنها نسبت به اقدام یکجانبه بلشویکها به قیام چه خواهد بود؟
ایا مخالفین قادر خواهند بود که با قدرت گفتار خود جو جلسه را بدست بگیرند و بخشی از نمایندگان بلشویکِ از همه جا بیخبر (مثلا نمایندگان شهرستآنها) را با خود همراه کنند؟  ایا صحن کنگره را به اعتراض ترک میکردند؟  در هنگام راى دادن به پیشنهاد لنین در جلسه ١٠ اکتبر تمام این سوالها همچون صحنه زنده تئاتر چون برق از جلوى نظر تروتسکى میگذشتند.  بلشویکها با رهبرى تروتسکى از پارلمان امادگى pre-parliament در ماه سپتامبر خارج شدند، او هنگام خروج از سالن بد و بیراه زیادى هم نثار کرنسکى و منشویکها کرد، از جمله اینکه آنها میخواهند با دستان پینه بسته زحمتکشان گلوى انقلاب را بفشارند و آن را خفه کنند.  تروتسکى همچنین براى مجلس موسسان اینده نیز ارزشى قائل نبود اما کنگره سراسرى سویتها با اینها متفاوت بود، این بخشى از پارلمانتاریزم بورژوایى نبود، سویتها میوه انقلاب فوریه بودند، بلشویکها و خصوصا لنین از ماه اوریل به اینسو شعار ‘همه قدرت بدست سویتها را در جامعه تبلیغ کرده و آن را چون چماقی بر سر این و آن زده بودند.  آیا هنگام خروج این نمایندگان از اسمولنى، بهتر نبود گلدان راى یا سطلى تعبیه کنند تا معترضین قبل از ترک کنگره در پشت برگه راى منفى خود به قیام بلشویکها، نوع حکومت دلخواهشان را بنویسند و در آن بیاندازند؟  این سوال آخر اما به مخیله تروتسکى هم خطور نکرد.
  لئون داویدویچ تروتسکی (١٩۴٠-١٨٧٩)
دور زدن سویتها در جلسه ١٠ اکتبر و تصمیم کمیته مرکزى بلشویکها به انجام قیام و سپس کسب تایید سویتها پس از خاتمه کار، حامل پیام و معناى تلخى بود که تروتسکى فرد شماره یک سویتهاى پایتخت را بیش از دیگران مى آزُرد.  سابقه رابطه او با لنین به قبل از انقلاب ١٩٠۵ بر میگشت، تروتسکى شخصیتى قدرتمند و مستقل داشت و تحت نفوذ تشکیلاتى یا شخصى لنین نبود، تروتسکى تا جولاى ١٩١٧ رهبرى گروهى از سوسیال دموکراتهاى روسیه را داشت بنام مژاریتى که تعداد اعضاى آن به بیش از ۴٠٠٠ نفر میرسید و سپس با اکثریت گروه خود به بلشویکها پیوست.
آنچه تروتسکى را در جلسه ١٠ام به پشتیبانى از لنین قانع میکرد قدرتِ استدلال علم بود، علمى که لنین صاحب و مروج آن بود، قدرت استدلال لنین در نوشته هاى ‘تزهاى اوریل’، ‘مارکسیزم و قیام’، ‘دولت و انقلاب’ و دیگر مقالات، ارائه تنها تعبیر ممکن از ‘سوسیالیزم علمى’ مارکس بود.  در مدت شش ماه از اوریل تا اکتبر تروتسکى و دیگران با حالت کجدار و مریز با تئوریهاى لنین میساختند اما در جلسه ١٠ اکتبر، پس از کودتاى نافرجام کورنیلف، زمانى که معادلات بنفع رادیکالیزم لنینى تغییر یافته بود، بالاخره لنین همگى آنها را در گوشه‌اى محاصره و ضرباتِ خرد کننده عقلِ استدلالىِ خود را بر سرشان باریدن گرفت و با ‘قدرت مقاومت ناپذیر منطق’ به آنها ثابت کرد که راى منفى به پیشنهاد او راى منفى به سوسیالیزم علمى، راى منفى به مارکسیزم، راى منفى به دیکتاتورى پرولتاریا و راى منفى به انقلاب جهانى است.
چگونه تروتسکى میتوانست خود را به دادن چنین راى منفى راضى نماید؟  آیا در درونِ تروتسکى جنگى بین ‘عقل استدلالى’ و ‘عقل کلى’ در جریان بود؟  نه کاملا، چرا که مفاهیمى چون سوسیالیزم علمى و انقلاب جهانى على رغم تئوریک و مجرد بودنشان، در وجود تروتسکى، همچون خاطرات دوران کودکى، دور دست اما خود به واقعیتى تبدیل شده بود و هر حرکتى در جهت آنها تارهاى احساس او را در جهتِ موافق مرتعش میکرد.  در این معامله تنها چیزى که او زیر پا میگذاشت عبارت بود از تجربه شخصى خودش از نهادهاى برامده از انقلاب، از نحوه عمل دموکراسىِ کارگران و سربازان، دموکراسیِ توده‌ای، از برخوردهایش با شرکت کنندگان و داستانهاى گوناگونى از ناملایمتها که با او در میان گذاشته بودند و انتظارات پشت ذهنشان از انقلاب و شرکت سویتها در حکومت و در تصمیم‌گیریها.  سوخانف در خاطرات خود از شبهاى ٢۴، ٢۵، ٢۶ در اسمولنى مینویسد که ‘بر خلاف ١٩٠۵، و حتى متفاوت با آنچه در کنگره اول سویتها در ماه جون شاهد آن بود، در این شبها تروتسکى با لنین کاملا یکى شده بود و خود را در اغوشِ باز او قرار داده بود.’
۹- تبدیل اسمولنى به
 کلیساى علمى و دولتى آگوست کومت
در اسمولنى تروتسکى، رهبر سویتهاى پتروگراد، ستاره میدان بود، سخنرانیهاى او در لحظات اوج خود بیشتر به موعظه‌هاى درمانى و معجزه‌گر در کلیساها شبیه میشد و هر چه به ٢۵ اکتبر نزدیک‌تر میشد قدرت درمان و معجزه آن  بیشتر میشد.  نویسنده منشویک Sukhanov از اعضاى حلقه گورکى، در کتاب خود ‘خاطرات یک شاهد عینى از انقلاب روسیه’ مینویسد در غروب روز ٢٠ام در اسمولنى شاهد یکى از جلسات آزادى (ورود همگانی) بود که در آن  روزهاى بحرانى، قبل از ورود نمایندگانِ سراسر روسیه براى کنگره دوم سویتها، تقریبا بصورت همه روزه در اسمولنى برگزار میشد.
(نقل به معنا از خاطرات سوخانف) “…..تروتسکى از کنارم رد شد بدون سلام و با نگاهى خشم آلود، معلوم شد روابط دیپلماتیکى که روى آن کار کردیم و مدتها دوام آورده بود نقش بر آب شده است، سالن تقریبا پر بود، حدود ٣٠٠٠ نفر، عمدتاً کارگر و سرباز، تعدادى هم زن و مردِ طبقه متوسط در میانشان قابل تشخیص بود.  تروتسکى پشت تریبون قرار گرفت و مورد تشویق حاضرین قرار گرفت، آنشب جوّ جلسه حالت انتظار داشت و کف زدنها براى او زودتر از معمول براى شنیدن حرفهایش قطع شد.  تروتسکى طبق معمول نبض جلسه را در دست گرفت و با زیرکى دست‌بکار تهییج جمعیت گردید، تا جایى که خاطرم هست آنشب در مورد رنج‌هاى سربازان در خط مقدم مى گفت و تکه‌هاى یک تصویر بزرگ را در مورد شرائط جبهه‌ها با دقت کنار هم قرار میداد، کارى که بنظر من بسیار مشکل بود اما او بسادگى از عهده آن  برمیامد.  نتیجه‌گیرى تروتسکى از آن  مقدمات کاملا آشنا بود: دولتِ سویتها به رنج و محنت در خاکریزهاى جبهه‌ها و به ناملایمات زندگى دهقانان و کارگران خاتمه خواهد داد، از آنجا که التهاب فضاى شب بیستم با جلسات قبل متفاوت بود، تروتسکى نیز به خطوط آشناى کلام خود رنگ‌هاى جدیدى مى‌افزود:  ‘حکومت سویتها هرچیزى که در مملکت هست بین بى چیزان و سربازان جبهه تقسیم میکند، دخترى، ملوانى و سربازى نان را از آنها که دارند گرفته و مجاناً در شهرها و در جبهه ها تقسیم خواهد کرد.  تو سرمایه‌دار که دو تا کلاه پوست خز دارى یکى را به سربازى بده که در بوران از سرما یخ زده است، چند جفت چکمه گرم دارى؟ خودت در خانه بمان، کارگران به چکمه‌هاى تو بیشتر از خودت نیاز دارند’….، سپس او با استفاده از جملاتى مانند یک قطعنامه کلى، جمعیت را به شرکت فعال در مراسم فرامیخواند:  ‘بگذارید همه ببینند دست چند نفر از شما در پشتیبانى بالا میرود، میگوییم ما تا آخرین قطره خون از آرمان کارگران و دهقانان دفاع میکنیم’ بلافاصله هزاران دست، همزمان بالا میرفت، با فریادهایى که گویى همه از یک گلو درمیامدند.  من چشمهاى زن و مرد و پیر و جوان را میدیدم که از اشک سرخ بود، هزاران نفر دستانشان را بهم پیوسته و در هوا تکان میدادند، جمعیت در حال انجام یک مناسک مذهبى دسته جمعى، در حال تجربه یک حالت معنوى و درونى بود، گویى کسى گوشه‌اى از پرده عالم را کنار زده و زیبایى بهشت را پیش چشمشان میآورد، او سخنانش را آنشب با این جمله پایان داد: ‘بگذار با این راى مشترک و این دستهاى گره‌زده همه هم‌عهد شویم که با آخرین توان و با ایثارِ هر آنچه داریم از سویتها حمایت کنیم، بگذار پیروزى بزرگ و شکوهمندِ این انقلاب با حکومتِ سویتها تحقق یابد’ “.
در آن  ایام آخر اکتبر ١٩١٧، کارگران و سربازانِ سویتهاى پایتخت به فوج کبوترانى مى مانستند که با معصومیت و آرمانخواهى، در هوا به جستجوى سیمرغ[۴۸] در پرواز بودند، و تروتسکى در جلوى آنها بال میزد.
‌یکی از جلسات سویتها در اسمولنی، کامنف، زینوویف و کولونتای در تصویر مشخص شده‌اند
گفتیم که در معامله فلسفى لنینى، فرد نه تنها دموکراسى و اخلاقیات بلکه فردیت خود را نیز بخاطر قرار گرفتن در سمت علمى تاریخ میبایستى فدا کند، حرمتى که تروتسکى براى سویتها قائل بود یک مسئله فردى، شخصى و حیثیتى بود، در فاصله ١٠ تا ٢۵ اکتبر، در جلسات متفاوت، تروتسکى بارها در مقابل این سوال که ‘ایا بلشویکها قصد قیام دارند’ میبایستى جوابهاى بى ربط میداد یا دروغ میگفت.  قدرت او در احساساتى کردن جمعیت، در به گریه انداختن و خنداندن آنها، در تغییر نظر آنها، در بفکر انداختن یا گیج کردنشان بسیار بندرت به محدودیتى برخورد میکرد اما تصمیم یکجانبه به انجام انحصارى قیام توسط بلشویکها وضعیتى را در سویتها ایجاد میکرد که دفاع از ان، حتى براى تروتسکى، مشکل بود.
پس از جلسه ١٠ اکتبر، تروتسکى تقریبا بر خلاف میل باطنى خود، نهاد سویتها را از یک تشکیلات مدنى مردمى یا یک سازمان تصمیم گیرى و محل اجراى دموکراسى مستقیم توده اى خارج نمود.  او این نهاد و کل ساختمان اسمولنى (ساختمان مرکزى محل استقرار سویتها) را به یک کلیساى دولتى تبدیل کرد (کلیسایى از نوع آنچه اگوست کومت، پدر جامعه شناسى علمى، براى حکومتهاى علمى اینده پیشنهاد میکرد)، کلیسایى که تروتسکى خود اسقف‌اعظم آن بود.
پس از ١٠ اکتبر در اسمولنى جلسات و گردهم‌آیى هاى کوچک و بزرگ زیادى برگزار شد و احساسات فراوانى قلیان یافت، نگاه کنید به ‘ده روزى که جهان را تکان داد’ نوشته جان رید یا خاطرات کروپسکایا همسر لنین که از شکوه آنجا در شب پس از قیام حکایت میکند، اما پس از جلسه مخفى بلشویکها در١٠ اکتبر، قدرت حکومتی از سویتها ربوده شد.  وظیفه سویتها عبارت شد از انتقال احکام حکومتى به پایین، همان گونه که در نظام علمى کومت کارِ توجیه، تبلیغ و ترویج و تقدس‌سازى تصمیمات حکومتى به عهده کلیسایى دولتى قرار میگیرد.  در نظر کومت عامه مردم از علم سر در نمیاورند و تا زمانى که سیاستها در هاله‌اى از تقدس (در مورد توتالیتاریزم نیمه اول قرن بیستم، ایدئولژى و شعار در جاى تقدس مینشیند) پوشیده نباشد از آن پشتیبانى نمیکنند.
الحاق تشکیلاتی سویتها به بلشویکها:
در ماهِ جولاى تروتسکی به تشکیلات سلسله مراتبى و مخفى بلشویکها پیوست و گروه خود را نیز به بلشویکها ملحق کرد و در نتیجه این الحاق تروتسکى و اوریتسکی به عضویت کمیته مرکزى درآمدند و سردلف، مسئول کمیته سازماندهى بلشویکها، مامور شد که کار جذب ۵٠٠٠ نفر از اعضاى آن گروه به بدنه بلشویکها را بدون مشکل رهبری کند.  تصمیم گیرى براى قیامِ انحصارى بدون رجوع به ارگان مرکزی سویتها در جلسه ١٠ اکتبر به معناى آن بود که اینبار تروتسکى تمامى سویتها را به بلشویکها ملحق میکرد، از آن پس مهم نبود که هزاران نماینده کارگران، دهقانان و سربازان در کنگره چه تصمیمى بگیرند، در هر حال سویتها خود به جزئى از یک تشکیلات سلسله مراتبى مبدل شده بودند و تصمیمات بالا براى آنها لازم الاجرا بود.  نمیتوان گفت تروتسکی سویتها را فروخت، نه، او آنها را به خانه امنی هدایت کرد، به عضویت در سازمان انقلابی بلشویکها.  او آنها را از طوفانهای بعدی، از درافتادن به رهبری “نااهلان”، در صورتی که اکثریت بدست دیگری میافتاد نجات داد!
در این الحاقِ تشکبلاتى هیچیک از رهبران سویتها به عضویت کمیته مرکزى پذیرفته نشدند چرا که با وجود تروتسکى، سویتها در کمیته مرکزى نماینده داشتند، و کیفیت دفاع از منافع سویتها در مرکزیت حزب حاکم به دو عامل بستگى داشت: الف) وجدان تروتسکى و مبارزات درونى او با خودش، ب) قدرت تروتسکى در حزب؛ با حاکم شدن استالین در حزب هر دو مشکل بالا، اول ب و بعد الف بطور کامل حل شدند.  با جذب شدن نهاد سویتها به درون تشکیلات بلشویکها (از نظر اختیارات و تاثیر گذارى در تصمیمات)، یکبار دیگر امر جذب و به خدمت گرفتن تشکیلات دیگرى از تروتسکى بر شانه همان جوان تیزهوش، سردلف، قرار گرفت که در روایات بعد خواهیم دید چگونه بخوبى از عهده آن برآمد. پس از ٢۵ اکتبر لنین به گارد سرخ محافظ دفتر خود، در طبقه دوم اسمولنى دستور میدهد که هیچکس بدون اجازه و بدون وقت قبلى وارد نگردد به استثناى دو نفر: تروتسکى و سردلف، علاوه بر موارد عاجل حکومتى بلشویکها، این دو استثنا همچنین بدلیل ارادتى بود که لنین به سویتها داشت، یا اینکه خود، بلشویکها و مارکسیزم را عمیقا مدیونِ آنها میدانست.  ورود بدون اجازه به اطاق لنین، دستاوردی بود که سویتها پس از ظهور در دو انقلاب ۱۹۰۵ و ۱۹۱۷ و به نمایش گذاردن نبردی بی‌نظیر به خانه برد.   جدای از تمایل یا عدم تمایل سویتها، تصمیم نوشته نشده در صورتجلسه ده اکتبر بلشویکها عبارت از این بود که رودخانه سویتها به اقیانوس عظیم بلشویزم بپبوندد و با آن یکی شود و به این ترتیب پرونده دموکراسی شورایی برای همیشه بسته شد.  پس از جنگ دوم جهانی، اروپا، عطای این دموکراسی را به لقایش بخشید و بدنبال همان لیبرال دموکراسی که حداقل انجام شدنی بود، به مصداقِ از طلا گشتن پشیمان گشته‌ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
‌‌یاکف میخایلویچ سردلف (١٩١٩-١٨٨۵) جوان‌ترین عضو کمیته مرکزی
 به این ترتیب وضعیت قدرت دوگانه اى که لنین در ماه آوریل مشاهده و پیشبینى میکند که آن دوگانگی بزودى به سودِ یکطرف حل خواهد شد، از اول نوامبر دیگر وجود خارجى نداشت و مطابق پیشبینى لنین مشکل آن کاملا از بین رفته بود ، البته نه بنفع دولت موقت و نه بنفع سویتها بلکه هردوى آنها بنفع نیروى سومى کنار رفته بودند.  از خواندن این سطور نبایستى نتیجه گیری کنیم که سویتها پس از انقلاب اکتبر قدرتمند نبودند، در نهاد سویتها قدرت سیاسى عظیمى وجود داشت اما همچون تیغه خنجرى که دسته آن در کف دیگرى باشد، آن قدرت، طبق معامله و قراردادی برگشت‌ناپذیرى، مستقیما به بالا (رهبرى تشکیلاتِ بلشویکها) تفویض شده بود.
یادآوری تخیلاتى از سوسیالیستهاى ‘تخیلى’:
در اینجا بى مناسبت نیست مقایسه‌اى کوتاه بین دستاورد انقلابیون حرفه‌اى معتقد به سوسیاسیزم  علمى و یک گروه دیگر از فعالین اجتماعى قرن ١٩ داشته باشیم.   رابرت اوئن Robert Owen از جمله متفکرینى که بعدها توسط مارکس لقب سوسیالیست تخیلى[۴۹] گرفت، در کارخانجات خود در ولز و سپس در نیویورک، با بهبود شرائط زیستى کارگران به ایجاد اتوپیاى سوسیالیستى خود اقدام کرد.  اتین کابت Etienne Cabet نیز پس از تحمل فشارها و زندان و تبعید در فرانسه سرانجام به امریکا مهاجرت کرد و در انجا دست به ایجاد جوامع نیمه سوسیالیستى ایکارین Icarian Communities زد که در نقاطى از چند ایالت امریکا حدود۵٠ سال به حیات خود ادامه دادند.  چارلز فوریه Charles Fourier فعالیتهاى مشابهى را در دالاس و نیوجرسى امریکا دنبال کرد.
این افراد در راه عقاید و ارمآنهاى عدالت طلبانه خود اقدام به وقف خانواده، وقت، زندگى و ثروت خود (اگر از آن برخوردار بودند) کرده و اکثرا به اجبار مجبور به ترک خانه و کاشانه، رفاه و امنیت خود شدند.  اینها  بدنبال آزمایش یک ایده یا ایجاد سرگرمى با دستکارى روابط اجتماعى اقتصادى زمان خود نبودند بلکه کار خود را با این امید و اعتقاد اغاز کردند که موفقیت این جوامع کوچک موجب مقبولیت مدل پیشنهادى آنها و گسترش سوسیالیزم در جهان خواهد شد.  اینها مادرزاد ‘تخیلى’ به دنیا نیامدند و در طول زندگى نیز بمراتب کمتر از دیگران بروى ابرها سیر میکردند.  بسیارى از سوسیالیستهاى ‘تخیلى’ همچون اولین کاشفان قطب، یا کسانى که با فروش منزل مسکونى خود به قله اورست رفتند، تنها با به خطر انداختن جان و مال خودشان هزینه هاى آرمانخواهى یا ازمایشات علمى خود را تامین کردند و معیشت و زندگى ملیونها انسان دیگر را در آزمایشگاهى به بزرگى قاره اروپا به تاراج ندادند، اینها نه تنها تخیلى نبودند بلکه در مقایسه با لنین و  پیروان او، از جمله نگارنده این سطور، به مراتب واقع‌بین‌تر، مسئول‌تر و به هزینه هاى انسانى پروژه‌هاى خود اگاه‌تر بودند.
در دوران پس از روشنگرى، زمانى که پوزیتیویزم[۵۰] بر اندیشه اروپا حکومت میکرد، فقدان بر چسب ‘علمى’ براى سوسیالیستهاى ‘تخیلىِ’ ما همانقدر زیانبار بود که افزودن پسوند ‘علمى’ براى مارکسیزم خیر و برکت بهمراه داشت.  همانگونه که در مقدمه این نوشته گفتیم، یک تفاوت علم‌گرایى پس از رنسانس و دوره‌هاى مشابه قبل از آن، تغییرِ سریع معادله قدرت بین انسان و طبیعت در دوران پس از انقلاب علمى بود.  در دوران مدرن علم و قدرت به همزاد یکدیگر و به دو روى یک سکه تبدیل شدند، این ویژگى حتى از قبل از شروع انقلاب صنعتى قابل رویت بود براى مثال به انقلاب نظامى قرن ١۶ اشاره کردیم.  در مقدمه این گفتار همچنین از انقلاب نظامى به عقب تر برگشتیم به اواخر قرن ١۵، زمانى که رقابت فشرده سیاسى، دیپلماتیک و نظامى بین شهر-دولتهاى شمال ایتالیا همچون پیزا، فلورانس، تورین، ژنوا، ونیز، میلان با یکدیگر و با دیگر قدرتهاى منطقه به اوج خود میرسید برگشتیم، هنگامى که فشردگى رخدادها و تعدد عوامل و پارامترها، مجموعه تجربیات سیاسى مشخصى را در ذهن یکى از مشاوران ارشد دیپلماتیک-نظامى دولت فلورانس، (در حد معاون وزیر) بنام نیکولو ماکیاولى شکل میداد، فردى که بعدها پدر علوم سیاسى مدرن لقب گرفت.
بررسى تفاوتهاى واقعى ماکیاولى با اندیشمندان سیاسى دیگر دورانها و فرهنگها همچون افلاطون، سیسرو، سنیکا، خواجه نظام‌الملک و دیگران موضوع مطلب جداگانه‌اى خواهد بود، در اینجا به ذکر این نکته بسنده کنیم که فلسفه سیاسى دوران مدرن با ماکیاولى یک حرکت اعلام شده، آشکار و مارپیچى را بدورِ محورِ قدرت آغاز کرد، این حرکت تا پایان جنگ دوم جهانى بر جهان اندیشه مسلط بود و متفکرین مختلف با افزودن ویژگیهاى مورد علاقه خود هریک سهمى در افزودن گشتاور دورانى و خطى واگنى ایفا کردند که ماکیاولى بروى ریل قرار داده بود.
حرکت خطى این واگنِ فکرى در این جهاتِ همسو و همگون بود:  
۱)      جهت ناچیز شمردن نقش اخلاق و فضیلتهاى انسانى (که وظیفه حمله نهایی به آن بر عهده نیچه قرار گرفت)،
۲)     جهت در هم پیچیدگى و فرار ناپذیرى از روابط علت و معلولى و نفى حق انتخاب و آزادى براى انسان و حتى براى خداوند (که اسپینوزا  شروع و هگل آن را ختم کرد)،
۳)     جهت تقلیدِ علوم اجتماعى از علوم طبیعى و جهت اجتناب ناپذیر دانستن قوانین من دراوردى آن (که با کومت و مارکس به اوج رسید). 
۴)     جهت حل کردن و بى‌اهمیت انگاشتن فرد در مجموعه ماشین مکانیکى-روباتیک یا رومانتیک-ارگانیک جامعه و سیاست (که با هابز و روسو به انجام رسید).
در طول فراز و نشیبهاى حرکت این ارابه، یک رشته قدرتمند و نامرئى حرکت دورانى آن را به گرد محور قدرت تامین و تضمین میکرد و برجستگان تفکر سیاسی اروپا در این مسیر کسانى بودند که بیش از دیگران به این رشته (قدرت) پیوسته و در اندیشه بدان متکى بودند، آنها موفق شدند همچون ماکیاولى، محل تجمع قدرت را بدرستى شناسایى و بدون رودربایسى مستقیما بروى آن انگشت بگذارند و به وسط آن جست بزنند، ‘بدون چرخیدن در اطراف ان’ مانند گربه اى که بدور قابلمه سوپ داغى گشت بزند’ (از تعبیر هاى لنین در دولت و انقلاب).
از محصولات نهایى و نتایج آخرین مراحل سفر این ارابهء فکرى عبارت بودند از:  کشف ابزار و راه در اختیار گرفتن سریعِ قدرتِ مرکزى، باز تولید آن با ظرایب نمایى بسیار بالا با استفاده از شعار، وسائل ارتباط جمعى و از بین بردن حوزه خصوصى[۵۱] و سپس تمرکز نیرو و قدرتِ حاصله در یک نقطه واحد با فشردگى و چگالى بالایى که لویى ١۴ یا هیچیک از حاکمان مطلق العنانِ تاریخِ بشر در خواب هم نمیدیدند.  با هگل این واگن به موتورى خودکار و تمام ارگانیکِ فلسفی مجهز شد و در مسیر سرازیرى قرار گرفت و شتابى سرگیجه آور بدست آورد.  پس از او حواشی و ضمائمی از جمله در ابعاد اقتصادی، سیاسی، بیولژی، اخلاقی و غیره به آن اضافه شد اما از نظر فلسفی تغییر چندانی نکرد.  این همان واگنی بود که با گولاگ و هولوکاست به قعرِ پرتگاهی تاریک، عمیق و دهشتناک سقوط کرد.
به مقایسه روش سوسیالیستهاى تخیلى و علمى بازگردیم، تلاش در گسترش سوسیالیزم با ایجاد نمونه‌هاى موفق در کارخانجات یا جوامع کوچکتر، در شرائط حکومتِ بلامنازع اندیشهء متکى به قدرت در سیاست مدرن، همانقدر احتمال موفقیت داشت که فروش کشتیهایى بدون نیروى بخار و با استفاده از بادبان در قرن ١٩.

‌ نقاشی “بلشویک” اثر بوریس کاستودیف ١٩٢٠

۱۰- هگل و استحاله انسانگرایی دوران مدرن
براى درک بهتر استدلالِ لنین به دهه ۴٠ قرن نوزدهم برمیگردیم؛ در نظر هگل، حرکت تکاملى تاریخ، رو به جلو، از شرق به غرب و خود جلوه‌اى از زیبایى آفرینش و اراده خداوند است،  هگل خود از نظر سیاسى طرفدار حفظ وضع موجود و عمیقا معتقد به برترى نژاد و تمدن اروپایى به مرکزیت آلمان بود و زمانه خود را نقطه منتهاى تکاملِ تاریخ از نظر تمدن و در نظام سیاسى دولت پروس میدانست.  پس از او هگلیستهاى جوان[۵۲] (چپ) همان پیشرفتِ ناگزیر، گسسته (تبدیل تغییرات کمى به کیفى) و قابل پیش‌بینىِ تاریخ را با این تفاوت و اعتقاد که گوهر غائى این تکامل هنوز در صدف و تصاحب آن پس از برقرارى عدالت اقتصادى و اجتماعى دست خواهد داد، مبناى اندیشه خود قرار دادند.  هگلیستهاى چپ از فلسفه تاریخِ هگل ‘لا الله’ را گرفته و ‘الى الله’ آن را کنار گذاشته بودند در نتیجه فاصله مواضع سیاسى آنان با خود هگل چیزى بود به اندازه اختلاف جنبش اشغال وال استریت[۵۳] و تى پارتى[۵۴] در امریکاى امروز.
مارکس معتقد بود که فلسفه هگل را برداشته و آن را برعکس بروى زمین گذاشته است، اگر اینگونه باشد، بسیارى از اجزاء آن باژگونه در فلسفه مارکسیزم باید قابل تشخیص باشد.  حال، در نظر مارکس، کدام گروه از آفرینشهاى الهى با اهمیت‌ترند؟  طبیعت و انسان یا جامعه و تاریخ؟  مارکسیستها معتقدند در مقایسهء درجات مختلفِ تکامل در مادهء موجود در عالم، مغز انسان پیچیده ترین و کامل ترین شکل انست، اما در عین حال، از انجا که جامعه، از جمع ارگانیک مغزها تشکیل شده است، بنابراین ماده ایست بمراتب پیچیده تر و متکامل تر از مغز آدمى.  این نظریه انحرافى است که در تاریخ تفکر بشر، شاید معادلى براى عظمت آن یافت نشود.
همانطور که دیدیم، در این مورد خاص نظریه هگل تقریبا به همان شکل اولیه، ایستاده بروى پا، در مارکسیزم حفظ میشود.  این هردو شکل از محتواى مشابهى برخوردارند و یکى بسادگى به دیگرى قابل تبدیل اند و بالعکس، وقتى جامعه پیچیده ترین و متکامل ترین شکل ماده است، در نتیجه به منظور تامل در راز آفرینش و احیاناً لذت بردن از زیباییهاى آن، نظر کردن در هستى، وجود، انسان و طبیعت تنها میتواند اتلاف  وقت باشد.
نتیجه گریزناپذیر فلسفه هگل:
نتیجه گیرى گریز ناپذیر از این گزاره فلسفى آنست که تعالى و پیشرفت جامعه بسیار مهمتر از رفاه، آزادى یا حتى جانِ تک تک انسآنهاست، مقصدى که مسیر آن توسط فرزانگانِ اندیشه مدرن کاملا هموار شده  بود و رسیدنِ به آن براى هر موجودى با اطلاعات یا هوش و حواس متوسط یا کمتر از آن سهل و آسان بود، خواه این موجود همچون آیشمن Eichmann کارمندى باشد آرام،  فرمانبر و میان پایه با تحصیلات زیر دیپلم که کم کم به بالاترین رده بوروکراتیک در اجرای زنجیره تامین پروژه هولوکاست ارتقا پیدا میکند و خواه همچون استالین انقلابىِ حرفه اىِ بى استعداد، هم در تبلیغ و هم در ترویج، ولى دون ژوان Don Juan، بى رحم، دزد بانک  و صاحب زیرکى خاصى باشد که در کوچه و بازار صیقل یافته.
دو گروهى که در آلمان در فاصله سالهاى ١٩١٩-١٩٣٣ براى نابودى دموکراسى و سرنگونى جمهورى وایمار[۵۵] متحد شده و همچنین هرروزه یکدیگر را در خیابانهاى شهرهایى چون برلین، مونیخ، وین و بن زیر مشت و لگد و هدف ضربات سلاحهاى سرد و گرم قرار میدادند هر دو از فرزندان فکرى هگل بودند، متفکرى که میتوان او را پدرخواندهِ فکرى توتالیتاریزمِ چپ و راست نامید.
در این جنگ خیابانى هر دو گروه توانایهاى خود در اعمال خشونت را به نمایش گذاردند و سرانجام پس ار گذشت حدود ١۴ سال، طرفى که در سبعیت و بى رحمى دست بالاتر را داشت، پس از غالب شدن در خیابان، با چند دور مذاکرات پشت پرده در ٢٩ ژانویه ١٩٣٣ پستِ صدراعظمى را از آن خود کرد و بلافاصله با استفاده از بازوهاى حکومتى اقدام به نابودى طرفِ دیگر و سپس به کشتار دیگران همت گماشت، و اینگونه شد که به تعبیرِ برشت، در حکومت هیتلر، اول کمونیستها را میبرند.
همچون اکثریت قابل توجه روشنفکران اروپا و روسیه، کارل مارکس نیز در زمان دانشجویى در دانشگاه هاى بن و سپس برلین جزئى از حلقه هگلیستهاى جوان بود.  مارکسیزم بگونه‌اى که در میان فعالین روشنفکرى و کارگرى زمان خود درک شد و گسترش پیدا کرد عبارت بود از نگرش تاریخى هگلیستهاى جوان بعلاوه دو تغییر بسیار پر اهمیت: یک) ساده و قابل فهم کردن ان، دو) اعطاى وظیفه قابلگى به انقلابیون حرفه‌اى در زمان زایش دنیاى جدید از دل قدیم.
لنین در ‘دولت و انقلاب’ از قول مارکس نقل میکند که مواردى همچون وجود طبقات اجتماعى و مبارزه طبقاتى از کشفیات او نیست و قبل از مارکس جامعه شناسان بورژوازى به وجود آن اذعان داشتند جالب توجه است که در سخنرانیهاى فلسفه تاریخ، هگل علاوه بر توضیح تغییرات کمى و کیفى در تاریخ حتى به موضوع انگیزهاى اقتصادى بعنوان موتور این تغییرات نیز اشاره میکند.  بنابراین نقش ماتریالیزم تاریخى، قبل از هر چیز، عبارت بود از ساده و قابل فهم کردن فلسفه تاریخِ هگل.
مارکس و انگلس با انتشار ٢٧ صفحه مانیفست حزب کمونیست، فلسفه هگلیستهاى جوان را به مذهبى تبدیل کردند که قابل گسترش، قابل صدور و قابل فهم بود، مارکسیزم راه پیوستن میلیونها نفر را به این آیین گشود و توانست به منبع قدرتى عظیم نقب زده و موفق به انجام تغییراتى در جامعه و تاریخ شود که ابعاد آن از آنچه انقلاب صنعتى بر سر محیط زیست آورد، مهلک‌تر بود، بدون دستیابی به نتایج مثبتِ انقلاب صنعتی همچون رفاه و بهبود سطح زندگى ادمى.
در نظر هگل، آنچه مشیت و اراده خداوند در قوانین تکامل تاریخ بنا نهاده است، از اهمیت آنچه که او (خداوند) با آفرینش انسان، طبیعت و کائنات به ودیعت گذارده بود، نه کمتر بلکه با اهمیت‌تر بود.  او مى اندیشد که، یک ناظرِ با بصیرت از مشاهده جریان تکامل تاریخ به نماى زیباترى از مشیت خداوند دست میابد تا از تعقل و تفکر در شگفتیهاى طبیعت و آفرینش انسان.  (با توجه به اینکه هگل منطقه جغرافیایى تولد خود، فرهنگ، نژاد و تمدن کشورش، دولت حاکم بر آلمان در آن زمان، دوران مدرن، قاره اروپا و مغرب زمین همگى را در قله این جریان دینامیک و تکاملى تاریخ میداند، میتوان تصور کرد که او تا چه اندازه از این مشیت حَظ میبرد و شکرگذار آن بود و در مقابل چگونه براى دیگران همچون هندیان، آفریقایى ها یا سرخپوستان که راهى براى تغییر چنین مشیتى نداشته و مطابق تئوریهای او هیچگاه نخواهند داشت تاسف میخورد.
یک نمونه از ترویج و تفسیر فلسفه هگل در ایران:
احساس خود شیفتگیِ هگل با تمدن و محدوده جغرافیایی خود تا حدی است که حتی بصورتی ناخودآگاه در پژوهشگران وفادار به فلسفه او نیز نفوذ کرده است، بعنوان مثال دکتر جواد طباطبائی مینویسد: “…البته معنی اولیه subject همان ذهن است ولی معنای جدید آنکه مورد نظر هگل است برای ما قابل ترجمه نیست زیرا واقعیت آن در جهانِ خارج از غرب ظاهر نشده (یعنی تنها در غرب ظاهر شده) و لذا برای ما قابل درک و ترجمه نیست چون ما هنوز انسان subject یعنی انسان آزاد به حیث درونی که چیزی از بیرون آنرا محدود نمی‌کند، نیستیم!”[۵۶] پرانتز از نگارنده است.  سوال میکنیم، آیا جمله آقای طباطبایی تمام معانی زیر را انتقال نمی‌دهد؟
۱)     کلمه سوژه در فارسی قابل ترجمه نیست، بنابراین نویسنده با واژه‌هایی چون “فاعل خوداندیش” بعنوان معادل موافق نیست.  جدای از موضوع واژه معادل، او معتقد است اگر کسی یک خط یا یک صفحه یا چند صفحه هم برای تشریح معنای کلمه سوژه بنویسد باز هم ما ایرانی‌ها نخواهیم فهمید.
۲)     ما تاکنون نتوانسته‌ایم فعال خوداندیش (سوژه) باشیم چون آزاد نبوده‌ایم و هر چه دانشمندان، ادبا، شعرا و نویسندگان ما در طول تاریخ آفریده‌اند، نتیجه فکر مستقل خود آنها نبوده است.  مثلا تحت تاثیر شرایط یا فشار حکومت یا تقاضای خانواده‌شان یا عوامل دیگری غیر از ذهن فعال خوداندیش آنها (بخوان دلِ تنگِ خودشان) بوده است.  یا اینکه تکرار یا تقلیدی از دیگران مثلا یونانی‌ها، رومی‌ها یا احتمالا عرب‌ها بوده است.
۳)     طبق نظراتِ هگل که دکتر طباطبایی دارد سعی میکند به ما بفهماند، در تمدنهای شرق فقط یک نفر آزاد است[۵۷] و او همان سلطان، خلیفه، پادشاه، فرعون یا غیره است.  اگر سلطان تنها فردِ آزاد است پس او میتواند معنای سوژه را (آنطور که هگل مد نظر دارد) هم درک کرده و هم تجربه کند.  طباطبایی اما همین یک استثنا را هم برای شرقی‌ها قائل نیست و به آن اشاره‌ای نمیکند.
۴)     ایرانیان نه تنها تاکنون نتوانسته‌اند فعالِ‌خود اندیش (سوژه) یعنی “انسانِ آزاد به حیث درونی که چیزی از بیرون آن را محدود نمیکند” باشند، بلکه قادر به درکِ معنای آن هم نیستند.  برای روشن شدن این موضوع تصور کنیم که انسانی نتواند از نظر فنِ نگارش و قدرتِ آفرینش همچون یک رمان‌نویسِ بزرگ باشد، اما او حداقل میتواند چند رمانِ‌ بزرگِ دنیا را بخواند و از مضامین آنها لذت ببرد و خود را جای قهرمانان داستان یا نویسنده بگذارد و هرآنچه نویسنده بر کاغذ آورده “درک” کند و شاید سوار بر قوه خیال از دامنه تصورِ نویسنده هم جلوتر برود.  طباطبایی اما این را نمی‌پذیرد، او مینویسد ما قادر به ترجمه سوژه “فعال خوداندیش”  نیستیم، قادر به بودن در مرتبه بالای ” فعال خوداندیش” هم نیستیم و علاوه بر همه اینها حتی قادر به درک اینکه اصولا “فعال خوداندیش” چه چیزی است یا چه چیزی میتواند باشد هم نیستیم.
در اینجا میتوان با اطمینان گفت که فیلسوفِ ما بدرستی هگل را درک کرده و خود را کاملا آلودهء مفاهیم و دنیای فکری او کرده است.  طباطبایی خود را در هگل بکلی غرق کرده و با او یکی شده است.
اگر زندگی، رنجها، جنایات و بی‌عدالتیهای رفته بر آدمیان در هر دوره را نتیجه قوانین قطعی تاریخ یا مشیت الهی تصور می‌کنیم بهتر است در همین‌جا از خواندن ادامه مطلب این رساله صرفه نظر کنیم.  اما اگر انسان را با آزادیِ او  و با اختیارش در انتخابِ نیک و بد می‌شناسیم و اگر از این زیستنِ آزاد و با اختیار شگفت‌زده‌ایم[۵۸] و خداوند را (اگر می‌شناسیم) بخاطرِ معجزه‌اش در چنین آفرینشی می‌ستاییم، در اینصورت میتوانیم و باید از گذشتهء آدمی درس بگیریم و آن را ملاکِ تمییز دادن خیر و شر در اندیشهء آدمی قرار دهیم.
از گذشتهء آدمی سخن گفتیم، اگر مجبوریم گذشته را از یاد ببریم، اگر لازم باشد تاریخ را کنار بگذاریم، اگر فراموش کنیم که در قرن طلایی هگل، قرن ۱۹، همزمان با پیشرفتهای فنی، انسان به چه درجه‌ای از درنده‌خویی بر علیه خودش رسید، اگر از ما بخواهند که صفحات نیمه اول قرن بیستم را در کتابِ تاریخِ جهان پاره پاره کرده و در آتش افکنیم و اگر همه اینها که گفتیم برای سعادت آیندهء فرزندانمان لازم باشد و اگر “حقیقتِ” عقب ماندگیمان بدین اندازه پیچیده و خرد کننده باشد که برای جبرانِ آن لازم باشد بسیاری حقایقِ دیگر را ندیده بگیریم و چشممان را بروی آفتاب ببندیم، اگر همه گزاره‌های گفته شده درست باشد، در اینصورت باید بپذیریم، باید قبول کنیم، باید انجام بدهیم و از نوکِ پا تا فرقِ سر هگلی بشویم.
تنها یک تفاوت یا سوءتفاهم در اینجا باقی میماند، تفاوتی میانِ طباطبایی و پیر و مراد او.  هگل معتقد است تمدن از شرق به غرب آمده و در آنجا تا ابد ماندگار است، در آنجا متوقف میشود و به جای دیگری مثلا به برزیل، امریکا، کره جنوبی، ژاپن، هند و چین نخواهد رفت، در حالیکه طباطبایی میگوید “هنوز انسانِ آزاد به حیث درونی …. نیستیم”.   فیلسوفِ ما امیدوار است که ما بتوانیم روزی مفهوم سوژه را هم درک و هم تجربه کنیم اما هگل بکلی و برای همیشه از همه قطع امید کرده و بسیار هم از این قطع امید کردن خوشحال است[۵۹].  او دوران خود را اوج تکامل تاریخ بشر میداند و عاشق وضع موجود آن است و معتقد است دیگران نه آن زمان و نه هیچوقت دیگر نخواهند توانست به مرکز تمدن تبدیل شوند یا بگفته دکتر طباطبایی مفهوم subject را درک کنند.
۱۱- تمامیت‌خواهى و کلان-پروژه‌هاى علمى-فنى
استفاده از تمثیل نیروى بخار رشته کلام را به رابطه فناورى و تمامیت‌خواهى میکشاند که خود مبحثى مستقل و قابل توجه است، در اینجا به اختصار عناوین چند نکته مهم را به عرض خوانندگان میرسانم.  قدرت حاصل از فناورى در دوران مدرن هیچ نقشى در ظهور پدیده تمامیت‌خواهى، در دستیابى آن به قدرت مرکزى و در ابعاد حیرت‌انگیز فجایع ناشى از آن نداشت.  آنچه تمامیت‌خواهى به آن معتقد و وابسته است نه علوم طبیعى، نه فناورى پیشرفته و نه قدرت حاصل از آنها بلکه توانایى در بسیج توده‌ها و سپس کانالیزه کردن نیروى بدست آمده در جهت تقویت قدرت سیاسى مرکزى و مطلقه میباشد.  موفقیت تمامیت‌خواهى مدیون در دست گرفتن قدرت سیاسى متمرکز و باز تولید آن با استفاده از بسیج توده ها، طرح شعارهاى تندِ عدالت‌طلبانه و (یا) شعارهاى ملى، نژادى، مذهبى و گسترش حوزه عمومى[۶۰] بود.
این مطالب را نگارنده همچنین در جلسه ۵ از گفتارهاى ‘ریشه‌یابى خشونت سازمان‌یافته در دوران مدرن’  با توضیح بیشرى، ضمن انتقادى بنیادى از مقاله دکتر محمد رضا نیکفر (‘خشونت مذهبى خشونت سکولار’ ) آورده‌ام.  فناورى کوره‌هاى ادم سوزى زمان هولوکاست براى چنگیز خان دور از دسترس نبود، پدیده هولوکاست بوسیله گلوله[۶۱] که جان صدها هزار یهودى اروپاى شرقى را گرفت با فناورى انجام شد که ١۵٠ سال قبل ازدوران خودش وجود داشت، ایجاد صدها کمپ کار اجبارى و مرگ در روسیه زمان استالین با نام اختصارى گولاگ Gulag و گماردن مردم به کارهاى طاقت‌فرسا چون کندن در شرائط زندگى غیر قابل تحمل نیازى به فناورى مدرن نداشت.  تعداد زندانیان گولاگ در یک زمان از ٢/۵ ملیون نفر فراتر میرفت و مجموعاً بیش از ١۴ ملیون از مردم جمهوریهاى شوروى سابق زمانهایى را در این کمپ‌ها گذراندند و بخشى از آنها که زنده به خانه و زندگى خود بازگشتند قابل توجه نبود.
جابجا کردن ملیونها نفر از شهرها به نقاط روستایى یا از یک منطقه به منطقه دیگر در طول کمترین زمان و بدون صرف کمترین تلاش برا ى مهیا نمودن اولین نیازهاى آنان در حکومتهاى پل‌پوت و استالین و به کشتن دادن ملیونها زن و مرد و پیر و کودک و نوزاد و بقیه جنایات تمامیت‌خواهان در نیمه اول قرن بیستم، بر خلاف آنچه نیکفر مینویسد، هیچکدام وابسته به تکنولژى مدرن نبود، این جنایات اما به فکر سیاسى مدرن، به ایدئولژى مدرن، به استدلال عقلىِ مدرن، به استفاده از نتایج علمِ مدرن در زمینه جامعه شناسى و فلسفه و تاریخ (نه در علوم طبیعى)، به اعتمادِ بنفس، غیرت و قاطعیتى که برچسبِ علمىِ اعتقادات در اختیار صاحبان آنها قرار میداد و بالاخره به مدرنیته سیاسى کاملا وابسته و پیوسته بود.  در نظر آرنت تمامیت‌خواهى از سر تا پا هم در شکل و هم در محتوا مدرن و نوظهور است و هیچ نمونهء مشابه اى از آن در دوران قبل از مدرن مشاهده نشده است.
بحث ارتباط فناورى (شامل علوم طبیعى) و تمامیت‌خواهى ادامه میدهیم، کمونیزم یا تمامیت‌خواهى چپ و انواع فاشیزم یا تمامیت‌خواهى راست، نه در مسیر کسب قدرت و نه در نحوه اجراى خشونت و وحشت[۶۲] به فناورى متکى نبودند (کاربرد عقل استدلالى در ایجاد نظامِ فرمانبرى و سازماندهى و بوروکراسى را خارج از تعریف فناورى میدانیم) اما هر دو گروه در شعارها و ایدآل‌هاى خود، جامعه آینده را از نظر فناورى بسیار مدرن میخواستند و این موضوع را هم در نحوه و هم در محتواى تبلیغات خود بصورت وسیع بکار گرفتند. در اواخر دهه ٣٠ قرن گذشته بیشتر خانواده‌هاى آلمانى یک گیرنده رادیو داشتند و در بسیارى از میدان‌ها و محل‌هاى تجمع بلندگوهاى بزرگ نصب بود که پیام‌هاى هیتلر و اخبار را مرتبا پخش میکرد.
در روسیه رهبرى بلشویکها بدستور لنین استفاده از سینما را بسیار توسعه داد، همچنین اتوبوسها و واحدهاى متحرکى با سینماى تعبیه شده روى آنها ساخته شد که به اقصا نقاط کشور میرفتند و بهمراه آنها لشگرى از مبلغین از پتروگراد و مسکو به سمت شهرها و روستاها بحرکت درآمدند.  لنین در پیروى از ساختار فکرى مارکسیزم، به توسعه صنایع زیربنایى توجه بسیارى داشت، او در مورد تولید و توزیع برق میگوید: ‘سوسیالیزم عبارتست از نیروى الکتریسیته بعلاوه نیروى سویتها’.  لنین همچنین روشهاى آلمان در طول جنگ جهانى اول را در سازماندهى و بهره بردارى از صنایع خود با استفاده از بسیج توده‌اى و برنامه‌ریزى مرکزى که بعدها ‘سوسیالیزم جنگى’ War Socialism لقب گرفت را تایید و از آن ایده میگرفت. او توجه زیادى نیز به روش مدیریت صنعتى تیلور Taylorism که در امریکا باعث کارآیى کارخانجات اتوموبیل سازى شده بود نشان میداد و حتى جاسوسانى را به دیترویت فرستاده بود که جزییات برنامه ریزى و اجراى عملیات تولید از جمله نحوه حرکت خط مونتاژ از جلوى کارگران را آموخته و به روسیه بیاورند، در سال ١٩٢١ (یا ١٩٢٧) حکومت شوروى با همکارى شرکت فورد یک کارخانه تراکتور سازى در شهر نیژنى Nizhny (گورکى)  تاسیس میکند.
انجام پروژه‌هاى کلانِ فنى[۶۳] با صرف منابع هنگفت و بى حساب انسانى و مالى از خزانه ملى یکى از علائق قوى، ناسالم و در عین حال مشترک همه رژیمهاى تمامیت خواه است، در حکومت بلشویکها پروژه‌هایى با زور و تخصیص منابعى نا برابر و نامحدود و استفاده از بیگارى زندانیان اردوگاه ها به انجام رسیدند مانند کانال مسکو، متروى مسکو، ساختن بمب اتم، برنامه‌هاى فضایى و بسیارى پروژه‌هاى دیگر که پس از اتلاف منابعى که سر به آسمان میزد، بى نتیجه رها شدند و رژیم بدنبال انجام کار عظیم تبلیغاتى جدیدى از انجام اولى منصرف شد، از آن جمله‌اند پروژه ساخت کاخ مردم[۶۴] که طرح آن چندین بار تغییر کرد، مثلا در یک زمان قرار بود آسمان‌خراشى چند برابر مجسمه آزادى ساخته شود و مدتى بعد آماده‌سازى براى ساخت مجسمه‌اى از لنین انجام شد که ابعاد آن هر بیننده اى را به شگفت اورد، مجسمه‌اى ایستاده که به افق خیره شده و دست خود را در حالیکه مسیر اینده را نشان میدهد به آن سو دراز کرده باشد.  نهایتا بعد از بلعیدن سهمیه‌هاى تیر آهن و سیمان و غیره در مدت چند دهه،  پس از مرگ استالین، در هیئت حاکمه یک نفر تصمیم گرفت با احداث یک استخر رو باز به آن قائله و تراژدىِ مالى خاتمه دهد، ایده‌اى که با توجه به هواى گرم و افتابى مسکو در بیشتر ماه هاى سال، بسیار حساب شده بود!  ناگفته نماند در زمینى که به این بنا اختصاص یافت تا سال ١٩٣١ مهمترین بخش نماى افق[۶۵] شهر مسکو و یکى از پربیننده‌ترین بناهاى تاریخى-مذهبى روسیه، کلیساى جامع  مسیحِ نجات بخش[۶۶] قرار داشت که در همان روزهاى اول، قبل از انکه طرح جایگزین نهایى شده باشد، با دینامیت به زیر کشیده شد.
در حکومت رایش سوم کلان-پروژه هاى علمى و فنى با استفاده از توسعه یافتگى صنعت آلمان و مهمتر از آن با تکیه بر سنت موفق ‘سوسیاسیزم جنگى’ در طول جنگ جهانى اول، کارآیى و موفقیت بیشترى داشت اما ویژگى یگانه رژیم نازى توجه خاص آنها به پروژه هاى پزشکى بود.  تعداد قابل توجهى از قربانیان اردوگاه هاى مرگ آلمان نازى طى قتلهاى پزشکى[۶۷] از بین رفتند، انجام آزمایشات علمى بروى بیماران روانى، عقب افتاده‌هاى ذهنى، بیماران صعب‌العلاج، همجنس بازان، معتادان و زندانیان عادى از جانیان تا دله‌دزدها که همگى از شهروندان و از اعضاى نژاد ژرمن بودند در بیمارستآنها و کلینیکهایى که به این کار اختصاص یافته بود بصورت گسترده انجام میشد.  در اردوگاه هاى کار و مرگ از جمله در آشویتز پروژه‌هاى تحقیقاتى پزشکى بروى افراد سالم ادامه میافت، در این میان گروه‌هایى چون دوقلوها، کوتوله ها و گوژ پشتها مورد علاقه خاص پزشکان نازى قرار داشتند و از اردوگاه‌هاى مختلف به مقصد آزمایشگاه هاى پزشکى منتقل میشدند، این افراد معمولا از مراکز تحقیقات پزشکى جان بدر نمیبردند و به ندرت کارشان به اطاق‌هاى گاز یا کوره هاى آدم‌سوزى مى افتاد.  پروژه هاى تحقیقاتى-پزشکى در آلمان نازى نه مجموعه اى پراکنده و بى برنامه، بلکه بخشى از برنامه مرکزى و بلند پروازانه رایش سوم بود براى ایجاد ملتى ۵٠٠ ملیون نفرى تنها شامل نژاد ژرمن و عارى از هرگونه بیماریهاى ارثى و صعب العلاج صاحب امپراطورى با مرکزیت برلین و سرزمین‌هاى پهناورى در شرق پایتخت که تا مرزهاى ژاپن ادامه یابد، بعنوان فضاى زندگى Lebensraum، که شامل مراکز کشاورزى و معدنى و صنعتى که تعداد محدودى از باقیمانده نژاد اسلاو در اردوگاه‌هاى آن بکار مشغول باشند، امپراطورى که قرار بود بیش از هزار سال دوام یابد.
در حکومت تمامیت خواهان، بسته به درجه موفقیت آنها در قبضهء تمامى آنچه خواهان آنند، هیچ پروژه علمى یا فنى انجام نمیشود، همانطور که در عرصه هنر هم هیچ گل خود رویى قادر به شکوفایى نیست،  در این رژیمها اگر بیمارستانى ساخته شود تنها بخاطر آزمایشات ژنتیک یا راحت کردن بیماران صعب العلاج است و اگر مدرسه اى یا دانشگاهى بنیاد شود بمنظور تبلیغ ایدئولژى حکومت است.  اگر در زمانى و در جایى غیر از این باشد، مثلا چاه آبى براى آب آشامیدن یا نیازِ کشاورزى نقب گردد، این بدان معنى است که اعمالِ قدرتِ تمامیت خواهان در آن نقطهء خاصِ زمانى و مکانى هنوز تمام و کمال نشده است و هنوز جزیره هاى اشغال نشده اى وجود دارند که یک نهاد مدنى (اعلام شده یا اعلام نشده) در آن نفس میکشد و افرادى در قید حیات هستند که صبح از خواب بیدار میشوند و بصورت خود انگیخته[۶۸] در پاسخ به نیازهاى مادى و رفاهى جامعه کوچک یا بزرگ اطرافِ خود، بدون نیاز به توجیهات ایدئولژیک و تایید مرکز، اجازه یا جرئت پیدا میکنند کارى گروهى را آغاز و آن را تا سرانجام دنبال کنند. تحت حکومت تمامیت خواهان تنها تعداد معدودى از کلان-پروژه ها انهم بخاطر اثرات تبلیغاتى-ایدئولژیکى، نظامى-امنیتى یا ژنتیک-نژادى انجام میشوند و بس.  کلان-پروژه هایى که بسان چند اژدهاى عظیم‌الجثه همه منابع موجود را میبلعند و هدف هیچیک از آنها مستقیماَ بالا بردن سطح رفاه مردم نیست.
در خاطرات اعضاى فداییان اکثریت و حزب توده که در اوایل دهه ٨٠ میلادى به شوروى مهاجرت کردند، خواننده با تصویر پر رنگى از فقر، شرائط ابتدایى و غیر بهداشتى ساختمانهاى مسکونى و ادارى در کنار فساد گسترده دستگاه ادارى روبرو میشود، زنده یاد منصور خاکسار در مشاهدات خود از شوروى سابق، وضعیت استفاده از فناورى (براى استفاده مردم) را اینگونه بیان میکند: ‘وسائل آنقدر عقب مانده بود که حتی برای خم کردن لوله ها، به جای استفاده از دستگاه‌های بسیار ساده ای که ما در ایران هم دیده بودیم، تعداد زیادی کارگر در دو طرف لوله قرار می گرفتند و عده ای با آویزان شدن به آن لوله را خم میکردند’.  این وضعیتِ کار در کشورى بود که اولین انسان را به فضا فرستاده، پس از آمریکا اولین بار به تکنولژى هسته‌اى مجهز شده و موشکهاى بالستیک قاره پیما تولید میکرد.
۱۲- سخن پایانىِ فصل اول:
 نقدی کوتاه بر گفتمانِ مدرنیته در ایران
اسکلت فکرى مارکسیزم-لنینیزم در اجزا اصلى آن با مدرنیته سیاسى، گفتمان غالب در فضاى روشنفکرى ایران، همسو و همزاد است.  این اجزا از جمله عبارتند از: حمایت همه جانبه از پروژه روشنگرى، دنباله روى از پوزیتویزم آگوست کومت، حمایت از تاریخگرایى هگل، اعتقاد به قرارداد اجتماعى هابز و روسو، ستایش از انسان در شعار و ارجهیت بخشیدن به جامعه و تاریخ در عمل، اعتقاد به حرکت خطى، تکاملى، قانونمند و اجتناب‌ناپذیرِ تاریخ و اعتقاد به آینده‌اى که در آن قوانین جامعه حتى با زبان ریاضى بیان گردد.  این ساختار فکرى، على‌رغم از دست دادن مقبولیت خود پس از هولوکاست در جهان آزاد، در ایران بخاطر صفت مادى و ضد مذهبى آن، به جهتِ غالب در اندیشه روشنفکران ایرانى مبدل شده است.
از منظر این دستگاه واقعیت، نتایج عملى مدرنیته سیاسى یعنى پیدایش ایدئولژیهاى مدرن و بدنبال آن توتالیتاریزم در اروپا بکلى فراموش شده و اینگونه وانمود میشود که ابعاد کنونى احترام به حقوق اقلیتها، احترام به حقوق بشر و قبول قواعد دموکراسى در جهانِ آزاد نه نتیجه درسهاى پر هزینه نیمه اول قرن ٢٠ و مهمتر از همه هولوکاست بلکه محصولِ اندیشه متفکرین سیاسى مدرنیته چون ماکیاولى، هابز، روسو، هگل و مارکس بوده است، متفکرینى که نگارنده در ادامه این رساله و در سلسله مقالات خشونت در دوران مدرن آنها را بعنوان پدران فکرى تمامیت‌خواهى معرفى مینماید.
نتیجه مستقیم ایستادن بر روى چنین زیرساختى، على‌رغم هر نیت خیر خواهانه میتواند به غالب شدن دوبارهء فضایى یکسان ساز و خشونتگر در جامعه ما بیانجامد، فضایى با ظاهرى متفاوت و با قربانیانى جدید.  در مسیر عکس نیز پیمودن فاصله بین دو نقطه فکرىِ مارکسیزم و مدرنیته  بسیار با سهولت انجام شد مثلا فیلسوفان و متفکرین ایرانى که گرایش مارکسیستى داشتند پس از لمس تجربه هاى تلخ تمامیت‌خواهى در ایران و در سطح جهانى پس از سقوط ‘اردوگاه جهانى سوسیالیزم’  عطاى مارکسیزم را به لقایش بخشیدند و نبرد طبقاتى، ماتریالیزم تاریخى و دیکتاتورى پرولتاریا را بنحوى بى سر و صدا به نفع دموکراسى و حقوق بشر کنار گذاشتند.  این گروه بى‌آنکه به تغییرى بنیادین اندیشه خود نیازى ببینند و زحمتِ انتقاد از پایه‌هاى فکرى مارکسیزم را متقبل شوند، غالبا بى‌آنکه حتى دلیل این چرخش فکرى را براى جوان‌ترها توضیح دهند[۶۹]  از مارکسیزم به مدرنیته رو آورده و بلافاصله در عرصه جدید خود را از نظر فکرى آماده و مسلح یافتند چرا که پیشنیازهاى مدرنیته از جمله اجزاء نامبرده بالا را همگى از سابق قبول داشته و در بکارگیرى آنها با تجربه بودند.
گفتمان ‘مدرنیته’  در میان روشنفکران ایرانى علاوه بر شباهتهاى فراوانِ آن به نمونه اروپایى خود قبل از جنگ دوم جهانى، از مشخصات خاصى نیز برخوردار است که آنها را بطور عمده میتوان زیر چترِ ‘بی‌تاریخى’ طبقه بندى نمود.  منظور از بى‌تاریخى عبارتست از فراموشى کامل یا محدودیت زمانى و منطقى در نگرش به تاریخ ایران و جهان همراه با اغتشاش فکری در نحوه تحلیل از مهمترین وقایع تاریخی و پدیده‌های دوران مدرن چون هولوکاست و تمامیتخواهى.   چند نمونه در اینجا مطرح میگردد:  الف) در تاریخ ایران، پنجره زمانى این گفتمان در بهترین حالت سى سال اخیر، دوره پهلوى و یا اواخر زمان قاجار را میپوشاند اما غالبا در همان بخش اول متوقف میشود. تحلیل آن از تاریخ دوره هاى قبل از قاجار ناقص، نفی کننده و صرفا تحقیر آمیز است، بعنوان مثال در نگاه اینان ناصرالدین شاه و شاه عباس هر دو حکام مطلق ماقبل مدرن و مذهبی بودند و جز در تعداد زن‌های حرمسرا، تفاوت چشمگیری با هم نداشتند.   ب) در بخش تاریخ روشنفکرى ایران تمرکز این دیدگاه در انتقاد از روشنفکران بومى‌گرا یا مذهبى دهه چهل و پنجاهِ شمسى محدود است و تاثیر تعیین کننده تفکر وقتِ اروپا را بر افرادى چون شریعتى و آل احمد نادیده میگیرد، تجربه روشنفکرى دوران انقلاب مشروطه و پس از آن و تفاوت نمونه هایى چون ارانى و فروغى[۷۰] بر این نگرش شناخته شده نیست یا از طرف آن مورد استفاده قرار نمیگیرد. ج) در نگاه به فرهنگ ایرانى نحله هاى تندروتر همچون داریوش فشاهى مخالفت خود را با هر چه که در ادبیات، تاریخ، تفکر، فرهنگ و آداب ایرانى وجود دارد بعبارتى عداوت با ‘هر آنچه که وجود دارد[۷۱]‘ را که فشاهى ‘ایدئولژى نیاکانى’ مینامد با جدیت پى گیرى میکنند  بى توجه به اینکه نه نیاکانِ ما و نه نیاکانِ دیگران از ‘ایدئولژى’ و از غیرت، قطعیت و اعتماد بنفس و در نتیجه فجایعى که بدنبال  آورد اطلاعى نداشتند و هیچ گناهى در جهت‌گیریهاى ایدئولژیکِ تاریخ معاصر ایران متوجه آنها نیست.
در حوزه فرهنگ  همچنین گسترش ابیات بشر دوستانه سعدى و موج توجهات جهانى به بشر دوستى ایرانى و پیش-مدرن از نوع مولانا براى این گفتمان بى معنى یا بى اهمیت است.) در تاریخ جهان آزاد به اعلامیه جهانى حقوق بشر که دستاورد تجربیات تاریک و پرهزینه جنگ جهانى دوم است توجه نشان میدهد ولى آن را به اشتباه از ارزشهاى تثبیت شده در دوران مدرن میپندارد.  در نتیجه این گفتمان، آرامش، ثبات سیاسى، احترام به حقوق دموکراتیک اقلیتها و قبول اصول لیبرال دموکراسى و انتخابات پارلمانى را که به استثناى انگلیس در تمامى کشورهاى اروپایى از درسهاى آموخته از تجربیات تلخ توتالیتاریزم بوده است، همگى را به غلط از دستاوردهاى مدرنیته سیاسى دانسته و امتیاز آنها را بنام فیلسوفانِ خط مسلط فکری قرن ١٨ و ١٩ اروپا ثبت میکند.
گفتمان مدرنیته در ایران از نگاهى هر چند سطحى به تاریخ جهان در نیمه اول قرن بیستم بى نیاز است، توتالیتاریزم در نظر این گفتمان یک پدیده مذهبی مرتبط با دوران ماقبل مدرن است و هولوکاست نتیجه رسوبات فکری دوران حکومت کلیسا بر اروپاست .  گفتمان مدرنیته هنوز مشغول نگارش فصلهاى بیشترى از کتابِ ناتمامِ ‘حقانیت دوران مدرن’ و رد سده‌های میانه است و آشنایى با اندیشه متفکرین جهان پس از جنگ جهانى دوم در انتقاد از مبانى مدرنیته را براى خوانندگان ایرانى برنمى تابد چرا که در نظر آن کشور ما هنوز به مدرنیته نرسیده است.  وضعیت پیشرفتِ ‘مدرنیته’ در کشورمان را به گفتار دیگرى موکول میکنیم، اما بطور خلاصه اگر تشابهات مراحل تاریخى گذر از مدرنیته در اروپا و در ایران را بعنوان یک ملاک ارزیابى بپذیریم، وقوع یک جنبش تمامیت‌خواه و پشت سر گذاردن جنگ خانگی رقبایى که تقریبا همگى آنها در معنا لنینیست و در شکل و لباس متفاوت بودند خود گواه آنست که تجربه ما بنوعى ادامه یا دنباله تاریخ اروپا در نیمه اول قرن بیستم است و مغایر با آنچه گفتمان مدرنیته مدعى است، ایران نه پنج یا شش قرن بلکه از نظر سیاسى تنها ۶٠ یا ٧٠ سال از اروپا عقب مانده است.
در اروپا پایان جنگ دوم جهانى به انتقادهاى همه جانبه از بنیان‌هاى فکرى اندیشمندان مدرنیته سیاسى قرن ١٩ انجامید. تفکراتی که نتیجه آن در اروپا با حضور ایدئولژیک توده ها در حوزه عمومى و با ظهور تمامیت‌خواهى، مهمترین بزرگراه مدرنیته سیاسى را به سقوط در قعر دّره‌اى ناگزیر نمود، دره‌اى ژرف‌تر از عمق تمامى رنج و محنت بشر از لحظه اى که پا به روى کره خاک گذارد.
محمد رضا نیکفر در مقاله ‘خواستگاه و چیستى عصر جدید’ مینویسد: ‘انسان تنهاست و باید با تنهایی سر کند. او فقط می‌تواند به خود متکی باشد. انسان مجبور به خودبودگی، خودنمایی و خودسرافرازی می‌شود. به نظر بلومنبرگ با این اجبار عصرِ میانه به پایان می‌رسد و عصرِ جدید آغاز می‌گردد’.  نیکفر و بسیارى دیگر از دلدادگان عصر مدرن پنج قرن پس از پایان قرون وسطى هنوز در مرز بین دو عصر میانه و جدید نشسته و از چشم انداز این یکی لذت میبرند و حاضر نیستند این شیفتگى، عشق و دلدادگىِ آسانِ زمانِ آشنایى را با مشکل‌هاى پس از تاهل عوض کنند، تن بدهند و با دوران مدرن زیر یک سقف زندگی کنند، ترجیح میدهند فاصله را حفظ کرده و از دور برای معشوق بوسه پرتاب کنند، این روشنفکران بگفته فروغ فرخزاد ‘هنوز از عشق (به دوران مدرن) دردشان نگرفته است’، پرانتز از نگارنده است. پس از رها شدن از زندگى در ساختار اقتصادى خانوادگى قبیله اى patriarch، انسانِ تنها شده، یا در یک دوره بخش مهمى از انسان‌هاى تنها شده در عصر جدید، بجاى خودبودگى و خودسرافرازى در حسرت تعلقات گذشته، به وابستگی‌هاى جدید رو آوردند، به هویتِ سیاسى-ایدئولژیک، به رهاکردن یگانگى و شخصیت خویش و به دنباله روى گروهى و سازمانى و این همه به از دست دادن کاملِ فردیت انسان انجامید به شکلى که در هیچ دوره از تاریخ بشر سابقه نداشته است، در نظر آرنت فاشیزم در دو کلمه یعنی ‘تنهایى سازمان‌یافته’[۷۲].  براى درک فاشیزم و درمانِ تمامیت‌خواهى که هردو از بیماریهاى دوران مدرن هستند تاکنون کسى نسخه بازگشت به عصرمیانه، به اقتصاد خانواده ای-قبیله اى و به حکومت کلیسا را صادر نکرده است و دفاع از ‘حقانیت دوران مدرن’ غیر از شیفتگى نوستالژیک به ویژگی‌هاى دوران گذار به عصر جدید، دردى از زندگى حالا و اکنونِ آدمى (اگر نیافزاید) دوا نخواهد کرد.  اینک چند دهه پس از برخاستنِ فجیعِ انسان براى کشتنِ خویش و در زمانى که دوباره خشونت و نا امنی عاطفی و فیزیکی[۷۳] در جهان به مراحل غیر قابل تحمل نزدیک میگردد ، آدمى، نیازمندتر از همیشه، با پاى مه و مهر و با صد چراغ در دست[۷۴] به گرد جهان بدنبال ‘خودبودگى و خودسرافرازى’ گشت میزند و افق‌های عصر جدیدى را بر خود باز می‌گشاید، عصرِ اخلاق، فردیت و فضیلت.
کتابشناسی
Abramovitch, Raphael R.: The Soviet Revolution
Arendt, Hannah: Origins of Totalitarianism
Arendt, Hannah: On Revolution
Arendt, Hannah: The Promise of Politics
Dan, Theodore: The Origins of Bolshevism
Evans, Richard J.: The Coming of the Third Rich
Farnsworth, Beatrice: Aleksandra Kollontai: Socialism,
Feminism, and the Bolshevik Revolution
Fitzpatrick, Sheila A.: The Russian Revolution
Getzler, Israel: Nikolai Sukhanov, Chronicler of the Russian Revolution
Katkov, George:  Russia 1917, The February Revolution
Kautsky, Kark: The Dictatorship of the Proletariat
Kerensky, Alexander F., The Catastrophe, Kerensky’s own story of Russian Revolution
Lavrovich, Petr Lavrov: Historical Letters Translated by James P. Scanlan
Lenin, V. I.: Collected Works, Volume 24, Apr-Jun 1917
Lenin, V. I.: Collected Works, Volume 25, Jun-Sep 1917
Lenin, V. I: Collected Works, Volume 26, Sep 1917-Feb 1918
Liebman, Marcel: Leninism Under Lenin
Liulevicius, Vejas: Utopia and Terror
Odom, William E.: Sverdlov, Bolshevik Party Organizer
Pearson, Michael: The Sealed Train
Pipes, Richard: The Russian Revolution
Poper, Karl R.: Poverty of Historicism
Rabinowitch, Alexander: The Bolsheviks Come to Power, the Revolution of 1917 in Petrograd
Ulam, Adam Bruno: The Bolsheviks, the intellectual and political history of the triumph of …
Ulam, Adam Bruno: In the Name of the People, prophets and conspirators in pre-revolutionary Russia
Sukhanov, N.N.: The Russian Revolution 1917, Eyewitness Account translated by Joel Carmichael
Treadgold, Donald W.: Lenin and His Rivals
Trotskey, Leon: History of the Russian Revolution
Trotskey, Leon: Lenin
Trotskey, Leon: My Life
خاکسار، منصور: مصاحبه با سعید رهنما، نشریه آرش
فلاطون، رضا: روشنفکر دینی، روشنفکر جهان سومی و روشنفکر جهانی
فلاطون، رضا:  ظهور و سقوط جهان سیاسی مدرن
فلاطون، رضا:  ریشه خشونت در تمامی اشکال آن
ژیژک، اسلاوی: انتخابِ لنین، ترجمه امید مهرگان
نیکفر، محمد رضا: خشونت دینی و خشونت سکولار
نیکفر، محمد رضا: خاستگاه و چیستی عصر جدید
زیرنویسها

[۱] George Santayana, The Life of Reason
[۳] Historicism
[4] British Union of Fascist
[5] War of Roses
[6] Peace of Westphalia
[7] Enlightenment
[8] Declaration of the Rights of Man and of the Citizen
[9] Historiography
[10] The Age of Reason
[11] Miletus
[12] Milesian School
[13] Ionian Enlightenment
[14] Military Revolution
[15] Lion of the North
[16] Golden Age of China
[17] Absolutism
[18] House of Habsburg
[19] Western Schism
[20] raison d’etat
[21] The Father of Modern State
[22] Vera Zasulich
[23] State of Nature
[24] Concert of Europe
[25]مارکسیزم از یک سو و نیچه از سوی دیگر این جنگ به “جنگ اعلام شده” مبدل شد
[۲۶] در زندگی روبیپیر یک واقعه هولناک وجود دارد، او در ۶ سالگی مادرش را از دست میدهد و پدر او تحت تاثیر همان واقعه در آنسال خانه را ترک کرده و به نقطه نامعلومی میرود و هیچگاه باز نمیگردد.  روبسپیر، برادر و دو خواهرش از آن پس توسط خاله و جد مادری بزرگ میشوند
[۲۷] لازم به ذکر است که رهبرانِ رادیکالِ کمونِ پاریس، هبرت و مومورو آشکارا با نداهاى آزادى زن و مرد مخالفت میکردند، هبرت خود در یکى از اجتماعات زنان براى حقوق برابر حضور یافت و تظاهر کنندگان را با اشاره به سرنوشتِ زنانی که به زیر گیوتین رفتند تهدید کرد.  در همانجا، او پیراهن خود را کنار زد، سینه خود را آشکار کرد و  با طعنه از جمعیت پرسد “آیا من میتوانم بچه شیر بدهم” که تاکیدی بود به تفاوت ماهوى  وظایفِ مرد و زن و نیاز متفاوت آنها به آزادى.  ‌
[۲۸] The Cult of Reason
[29] People’s Orator
[30] Sozialdemokratische Partei Deutschland – SPD
[31] Conspiracy of Equals
[32] atomized individuals
[33] Masses
[34] agitator
[35] French Revolution, a History, Thomas Carlyle
[36] Concert of Europe
[37] Karpovka Embankment
[38] هفته بعد تروتسکی تاریخ گشایش کنگره را ۵ روز به تعویق انداخت تا نظر لنین در مورد کسب قدرت قبل از آغاز کنگره تامین گردد. اعلامیه دعوت نمایندگان به این گنگره توسط تروتسکی از رادیو سراسری روسیه که بدست دولت موقت اداره میشد،  پخش گردید.
[۳۹] Military Revolutionary Committee
[40] انتخابات مجلس موسسان در ۵ نوامبر برگزار شد، نتیجه آن در ارامه همین فص آمده است
[۴۱] Irresistible Force of Logic
[42]  بدنبال ستایش هگل از قدرتى که ‘شدن’ هاى تاریخى را امکان میدهد،  تاریخنویسان مسلح به ایدئولژیهاى دوران مدرن به شناسایى ‘لحظات هگلى’ تاریخ پرداختند، لحظه هگلى تاریخ نقطه ایست که در ان قدرت (نه حقانیت و نه مشروعیت) نیروى جدید بر قدیم غلبه میکند
[۴۳] سهراب سپهری، شعر مسافر، هشت کتاب
[۴۴] یک دلیل عدم موفقیت کودتاى کورنیلف آن بود که زمانِ آن، پس از دریافت حکم برکنارى از ریاست ستاد ارتش، به او تحمیل شد و او را مجبور به انجام حرکتى کرد که براى آن کاملا امادگى نداشت.
[۴۵] نگاه کنید به مقاله “انتخاب لنین” ترجمه امید مهرگان
[۴۶] اسکوبلف از رهبران منشویکها بود که پس از انقلاب فوریه به ریاست سویتهاى پتروگراد انتخاب شد و سپس پست وزارت کار در دولت کرنسکى را قبول کرد، پس از اکتبر ١٩١٧ به اذربایجان و سپس به پاریس فرار کرد. در سال ١٩٢٢ تصمیم به بازگشت به روسیه گرفت و پس از رد مواظع سابق به عضویت بلشویکها درامد، در سال ١٩٣٨ اسکوبلف نیز در میان بقیه بلشویکها مشمول پاکسازیهاى استالین قرار گرفت و در همان سال اعدام شد
[۴۷] spontaneity
[48] از داستانهای منطق‌الطیر عطار
[۴۹] Utopian Socialists
[50] positivism
[51] private sphere
[52] Left Hegelian
[53] Occupy Wall Street
[54] Tee Party
[55] Weimar Republic
[56] جواد طباطبایی: گفتارهایی در اندیشه سیاسی مارکس
[۵۷] به نظر هگل در غرب همه آزادند
[۵۸] با الهام از واژه‌های احمد شاملو در ترجمه مارگوت بیگل: شگفت زده از معجزه زیستن
[۵۹] با این مقدمات نیازی به استفاده از برچسب نژاد پرستی هم نیست، آفتاب آمد دلیل آفتاب
[۶۰] Public Sphere
[61] Holocaust by Bullet
[62] organization of terror
[63] Mega-projects
[64] Palace of the People
[65] skyline
[66] The Cathedral of Christ The Saviour
[67] Medical Killing
[68] spontaneous
[69] موارد استثنا به این روال از جمله عبارتند از خاطره نگارى مهاجران به شوروى سابق یا در بعد تئوریک دو کار حمید شوکت با عنوان زمینه‌های گذار به نظام تک حزبی در روسیه شوروی ١٩٢١- ١٩١٧ و کتاب سالهای گمشده از همین نویسنده
[۷۰] نگاه کنید به مقاله نگارنده با عنوان روشنفکر دینی روشنفکر جهان سومی و روشنفکر جهانی
[۷۱] everything that exists
[72] organized loneliness
[73] و ناامنی‌های دیگر، نا امنی اقتصادی، ناامنی در روابط بین‌المللی و غیره

[۷۴] اشاره ای به رشد فناوری و سرعت ارتباطات در زمان ما، فرم برگرفته از شعر شهریار: اگر به پای مه و مهر در جهان گردیم، به صد چراغ نیابیم آنچه گم کردیم