«

»

Print this نوشته

۹- تبدیل اسمولنى به کلیساى علمى و دولتى آگوست کومت
۹- تبدیل اسمولنى به
 کلیساى علمى و دولتى آگوست کومت
در اسمولنى تروتسکى، رهبر سویتهاى پتروگراد، ستاره میدان بود، سخنرانیهاى او در لحظات اوج خود بیشتر به موعظه‌هاى درمانى و معجزه‌گر در کلیساها شبیه میشد و هر چه به ٢۵ اکتبر نزدیک‌تر میشد قدرت درمان و معجزه آن  بیشتر میشد.  نویسنده منشویک Sukhanov از اعضاى حلقه گورکى، در کتاب خود ‘خاطرات یک شاهد عینى از انقلاب روسیه’ مینویسد در غروب روز ٢٠ام در اسمولنى شاهد یکى از جلسات آزادى (ورود همگانی) بود که در آن  روزهاى بحرانى، قبل از ورود نمایندگانِ سراسر روسیه براى کنگره دوم سویتها، تقریبا بصورت همه روزه در اسمولنى برگزار میشد.
(نقل به معنا از خاطرات سوخانف) “…..تروتسکى از کنارم رد شد بدون سلام و با نگاهى خشم آلود، معلوم شد روابط دیپلماتیکى که روى آن کار کردیم و مدتها دوام آورده بود نقش بر آب شده است، سالن تقریبا پر بود، حدود ٣٠٠٠ نفر، عمدتاً کارگر و سرباز، تعدادى هم زن و مردِ طبقه متوسط در میانشان قابل تشخیص بود.  تروتسکى پشت تریبون قرار گرفت و مورد تشویق حاضرین قرار گرفت، آنشب جوّ جلسه حالت انتظار داشت و کف زدنها براى او زودتر از معمول براى شنیدن حرفهایش قطع شد.  تروتسکى طبق معمول نبض جلسه را در دست گرفت و با زیرکى دست‌بکار تهییج جمعیت گردید، تا جایى که خاطرم هست آنشب در مورد رنج‌هاى سربازان در خط مقدم مى گفت و تکه‌هاى یک تصویر بزرگ را در مورد شرائط جبهه‌ها با دقت کنار هم قرار میداد، کارى که بنظر من بسیار مشکل بود اما او بسادگى از عهده آن  برمیامد.  نتیجه‌گیرى تروتسکى از آن  مقدمات کاملا آشنا بود: دولتِ سویتها به رنج و محنت در خاکریزهاى جبهه‌ها و به ناملایمات زندگى دهقانان و کارگران خاتمه خواهد داد، از آنجا که التهاب فضاى شب بیستم با جلسات قبل متفاوت بود، تروتسکى نیز به خطوط آشناى کلام خود رنگ‌هاى جدیدى مى‌افزود:  ‘حکومت سویتها هرچیزى که در مملکت هست بین بى چیزان و سربازان جبهه تقسیم میکند، دخترى، ملوانى و سربازى نان را از آنها که دارند گرفته و مجاناً در شهرها و در جبهه ها تقسیم خواهد کرد.  تو سرمایه‌دار که دو تا کلاه پوست خز دارى یکى را به سربازى بده که در بوران از سرما یخ زده است، چند جفت چکمه گرم دارى؟ خودت در خانه بمان، کارگران به چکمه‌هاى تو بیشتر از خودت نیاز دارند’….، سپس او با استفاده از جملاتى مانند یک قطعنامه کلى، جمعیت را به شرکت فعال در مراسم فرامیخواند:  ‘بگذارید همه ببینند دست چند نفر از شما در پشتیبانى بالا میرود، میگوییم ما تا آخرین قطره خون از آرمان کارگران و دهقانان دفاع میکنیم’ بلافاصله هزاران دست، همزمان بالا میرفت، با فریادهایى که گویى همه از یک گلو درمیامدند.  من چشمهاى زن و مرد و پیر و جوان را میدیدم که از اشک سرخ بود، هزاران نفر دستانشان را بهم پیوسته و در هوا تکان میدادند، جمعیت در حال انجام یک مناسک مذهبى دسته جمعى، در حال تجربه یک حالت معنوى و درونى بود، گویى کسى گوشه‌اى از پرده عالم را کنار زده و زیبایى بهشت را پیش چشمشان میآورد، او سخنانش را آنشب با این جمله پایان داد: ‘بگذار با این راى مشترک و این دستهاى گره‌زده همه هم‌عهد شویم که با آخرین توان و با ایثارِ هر آنچه داریم از سویتها حمایت کنیم، بگذار پیروزى بزرگ و شکوهمندِ این انقلاب با حکومتِ سویتها تحقق یابد’ “.
در آن  ایام آخر اکتبر ١٩١٧، کارگران و سربازانِ سویتهاى پایتخت به فوج کبوترانى مى مانستند که با معصومیت و آرمانخواهى، در هوا به جستجوى سیمرغ[۴۸] در پرواز بودند، و تروتسکى در جلوى آنها بال میزد.
‌یکی از جلسات سویتها در اسمولنی، کامنف، زینوویف و کولونتای در تصویر مشخص شده‌اند
گفتیم که در معامله فلسفى لنینى، فرد نه تنها دموکراسى و اخلاقیات بلکه فردیت خود را نیز بخاطر قرار گرفتن در سمت علمى تاریخ میبایستى فدا کند، حرمتى که تروتسکى براى سویتها قائل بود یک مسئله فردى، شخصى و حیثیتى بود، در فاصله ١٠ تا ٢۵ اکتبر، در جلسات متفاوت، تروتسکى بارها در مقابل این سوال که ‘ایا بلشویکها قصد قیام دارند’ میبایستى جوابهاى بى ربط میداد یا دروغ میگفت.  قدرت او در احساساتى کردن جمعیت، در به گریه انداختن و خنداندن آنها، در تغییر نظر آنها، در بفکر انداختن یا گیج کردنشان بسیار بندرت به محدودیتى برخورد میکرد اما تصمیم یکجانبه به انجام انحصارى قیام توسط بلشویکها وضعیتى را در سویتها ایجاد میکرد که دفاع از ان، حتى براى تروتسکى، مشکل بود.
پس از جلسه ١٠ اکتبر، تروتسکى تقریبا بر خلاف میل باطنى خود، نهاد سویتها را از یک تشکیلات مدنى مردمى یا یک سازمان تصمیم گیرى و محل اجراى دموکراسى مستقیم توده اى خارج نمود.  او این نهاد و کل ساختمان اسمولنى (ساختمان مرکزى محل استقرار سویتها) را به یک کلیساى دولتى تبدیل کرد (کلیسایى از نوع آنچه اگوست کومت، پدر جامعه شناسى علمى، براى حکومتهاى علمى اینده پیشنهاد میکرد)، کلیسایى که تروتسکى خود اسقف‌اعظم آن بود.
پس از ١٠ اکتبر در اسمولنى جلسات و گردهم‌آیى هاى کوچک و بزرگ زیادى برگزار شد و احساسات فراوانى قلیان یافت، نگاه کنید به ‘ده روزى که جهان را تکان داد’ نوشته جان رید یا خاطرات کروپسکایا همسر لنین که از شکوه آنجا در شب پس از قیام حکایت میکند، اما پس از جلسه مخفى بلشویکها در١٠ اکتبر، قدرت حکومتی از سویتها ربوده شد.  وظیفه سویتها عبارت شد از انتقال احکام حکومتى به پایین، همان گونه که در نظام علمى کومت کارِ توجیه، تبلیغ و ترویج و تقدس‌سازى تصمیمات حکومتى به عهده کلیسایى دولتى قرار میگیرد.  در نظر کومت عامه مردم از علم سر در نمیاورند و تا زمانى که سیاستها در هاله‌اى از تقدس (در مورد توتالیتاریزم نیمه اول قرن بیستم، ایدئولژى و شعار در جاى تقدس مینشیند) پوشیده نباشد از آن پشتیبانى نمیکنند.
الحاق تشکیلاتی سویتها به بلشویکها:
در ماهِ جولاى تروتسکی به تشکیلات سلسله مراتبى و مخفى بلشویکها پیوست و گروه خود را نیز به بلشویکها ملحق کرد و در نتیجه این الحاق تروتسکى و اوریتسکی به عضویت کمیته مرکزى درآمدند و سردلف، مسئول کمیته سازماندهى بلشویکها، مامور شد که کار جذب ۵٠٠٠ نفر از اعضاى آن گروه به بدنه بلشویکها را بدون مشکل رهبری کند.  تصمیم گیرى براى قیامِ انحصارى بدون رجوع به ارگان مرکزی سویتها در جلسه ١٠ اکتبر به معناى آن بود که اینبار تروتسکى تمامى سویتها را به بلشویکها ملحق میکرد، از آن پس مهم نبود که هزاران نماینده کارگران، دهقانان و سربازان در کنگره چه تصمیمى بگیرند، در هر حال سویتها خود به جزئى از یک تشکیلات سلسله مراتبى مبدل شده بودند و تصمیمات بالا براى آنها لازم الاجرا بود.  نمیتوان گفت تروتسکی سویتها را فروخت، نه، او آنها را به خانه امنی هدایت کرد، به عضویت در سازمان انقلابی بلشویکها.  او آنها را از طوفانهای بعدی، از درافتادن به رهبری “نااهلان”، در صورتی که اکثریت بدست دیگری میافتاد نجات داد!
در این الحاقِ تشکبلاتى هیچیک از رهبران سویتها به عضویت کمیته مرکزى پذیرفته نشدند چرا که با وجود تروتسکى، سویتها در کمیته مرکزى نماینده داشتند، و کیفیت دفاع از منافع سویتها در مرکزیت حزب حاکم به دو عامل بستگى داشت: الف) وجدان تروتسکى و مبارزات درونى او با خودش، ب) قدرت تروتسکى در حزب؛ با حاکم شدن استالین در حزب هر دو مشکل بالا، اول ب و بعد الف بطور کامل حل شدند.  با جذب شدن نهاد سویتها به درون تشکیلات بلشویکها (از نظر اختیارات و تاثیر گذارى در تصمیمات)، یکبار دیگر امر جذب و به خدمت گرفتن تشکیلات دیگرى از تروتسکى بر شانه همان جوان تیزهوش، سردلف، قرار گرفت که در روایات بعد خواهیم دید چگونه بخوبى از عهده آن برآمد. پس از ٢۵ اکتبر لنین به گارد سرخ محافظ دفتر خود، در طبقه دوم اسمولنى دستور میدهد که هیچکس بدون اجازه و بدون وقت قبلى وارد نگردد به استثناى دو نفر: تروتسکى و سردلف، علاوه بر موارد عاجل حکومتى بلشویکها، این دو استثنا همچنین بدلیل ارادتى بود که لنین به سویتها داشت، یا اینکه خود، بلشویکها و مارکسیزم را عمیقا مدیونِ آنها میدانست.  ورود بدون اجازه به اطاق لنین، دستاوردی بود که سویتها پس از ظهور در دو انقلاب ۱۹۰۵ و ۱۹۱۷ و به نمایش گذاردن نبردی بی‌نظیر به خانه برد.   جدای از تمایل یا عدم تمایل سویتها، تصمیم نوشته نشده در صورتجلسه ده اکتبر بلشویکها عبارت از این بود که رودخانه سویتها به اقیانوس عظیم بلشویزم بپبوندد و با آن یکی شود و به این ترتیب پرونده دموکراسی شورایی برای همیشه بسته شد.  پس از جنگ دوم جهانی، اروپا، عطای این دموکراسی را به لقایش بخشید و بدنبال همان لیبرال دموکراسی که حداقل انجام شدنی بود، به مصداقِ از طلا گشتن پشیمان گشته‌ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
‌‌یاکف میخایلویچ سردلف (١٩١٩-١٨٨۵) جوان‌ترین عضو کمیته مرکزی
 به این ترتیب وضعیت قدرت دوگانه اى که لنین در ماه آوریل مشاهده و پیشبینى میکند که آن دوگانگی بزودى به سودِ یکطرف حل خواهد شد، از اول نوامبر دیگر وجود خارجى نداشت و مطابق پیشبینى لنین مشکل آن کاملا از بین رفته بود ، البته نه بنفع دولت موقت و نه بنفع سویتها بلکه هردوى آنها بنفع نیروى سومى کنار رفته بودند.  از خواندن این سطور نبایستى نتیجه گیری کنیم که سویتها پس از انقلاب اکتبر قدرتمند نبودند، در نهاد سویتها قدرت سیاسى عظیمى وجود داشت اما همچون تیغه خنجرى که دسته آن در کف دیگرى باشد، آن قدرت، طبق معامله و قراردادی برگشت‌ناپذیرى، مستقیما به بالا (رهبرى تشکیلاتِ بلشویکها) تفویض شده بود.
یادآوری تخیلاتى از سوسیالیستهاى ‘تخیلى’:
در اینجا بى مناسبت نیست مقایسه‌اى کوتاه بین دستاورد انقلابیون حرفه‌اى معتقد به سوسیاسیزم  علمى و یک گروه دیگر از فعالین اجتماعى قرن ١٩ داشته باشیم.   رابرت اوئن Robert Owen از جمله متفکرینى که بعدها توسط مارکس لقب سوسیالیست تخیلى[۴۹] گرفت، در کارخانجات خود در ولز و سپس در نیویورک، با بهبود شرائط زیستى کارگران به ایجاد اتوپیاى سوسیالیستى خود اقدام کرد.  اتین کابت Etienne Cabet نیز پس از تحمل فشارها و زندان و تبعید در فرانسه سرانجام به امریکا مهاجرت کرد و در انجا دست به ایجاد جوامع نیمه سوسیالیستى ایکارین Icarian Communities زد که در نقاطى از چند ایالت امریکا حدود۵٠ سال به حیات خود ادامه دادند.  چارلز فوریه Charles Fourier فعالیتهاى مشابهى را در دالاس و نیوجرسى امریکا دنبال کرد.
این افراد در راه عقاید و ارمآنهاى عدالت طلبانه خود اقدام به وقف خانواده، وقت، زندگى و ثروت خود (اگر از آن برخوردار بودند) کرده و اکثرا به اجبار مجبور به ترک خانه و کاشانه، رفاه و امنیت خود شدند.  اینها  بدنبال آزمایش یک ایده یا ایجاد سرگرمى با دستکارى روابط اجتماعى اقتصادى زمان خود نبودند بلکه کار خود را با این امید و اعتقاد اغاز کردند که موفقیت این جوامع کوچک موجب مقبولیت مدل پیشنهادى آنها و گسترش سوسیالیزم در جهان خواهد شد.  اینها مادرزاد ‘تخیلى’ به دنیا نیامدند و در طول زندگى نیز بمراتب کمتر از دیگران بروى ابرها سیر میکردند.  بسیارى از سوسیالیستهاى ‘تخیلى’ همچون اولین کاشفان قطب، یا کسانى که با فروش منزل مسکونى خود به قله اورست رفتند، تنها با به خطر انداختن جان و مال خودشان هزینه هاى آرمانخواهى یا ازمایشات علمى خود را تامین کردند و معیشت و زندگى ملیونها انسان دیگر را در آزمایشگاهى به بزرگى قاره اروپا به تاراج ندادند، اینها نه تنها تخیلى نبودند بلکه در مقایسه با لنین و  پیروان او، از جمله نگارنده این سطور، به مراتب واقع‌بین‌تر، مسئول‌تر و به هزینه هاى انسانى پروژه‌هاى خود اگاه‌تر بودند.
در دوران پس از روشنگرى، زمانى که پوزیتیویزم[۵۰] بر اندیشه اروپا حکومت میکرد، فقدان بر چسب ‘علمى’ براى سوسیالیستهاى ‘تخیلىِ’ ما همانقدر زیانبار بود که افزودن پسوند ‘علمى’ براى مارکسیزم خیر و برکت بهمراه داشت.  همانگونه که در مقدمه این نوشته گفتیم، یک تفاوت علم‌گرایى پس از رنسانس و دوره‌هاى مشابه قبل از آن، تغییرِ سریع معادله قدرت بین انسان و طبیعت در دوران پس از انقلاب علمى بود.  در دوران مدرن علم و قدرت به همزاد یکدیگر و به دو روى یک سکه تبدیل شدند، این ویژگى حتى از قبل از شروع انقلاب صنعتى قابل رویت بود براى مثال به انقلاب نظامى قرن ١۶ اشاره کردیم.  در مقدمه این گفتار همچنین از انقلاب نظامى به عقب تر برگشتیم به اواخر قرن ١۵، زمانى که رقابت فشرده سیاسى، دیپلماتیک و نظامى بین شهر-دولتهاى شمال ایتالیا همچون پیزا، فلورانس، تورین، ژنوا، ونیز، میلان با یکدیگر و با دیگر قدرتهاى منطقه به اوج خود میرسید برگشتیم، هنگامى که فشردگى رخدادها و تعدد عوامل و پارامترها، مجموعه تجربیات سیاسى مشخصى را در ذهن یکى از مشاوران ارشد دیپلماتیک-نظامى دولت فلورانس، (در حد معاون وزیر) بنام نیکولو ماکیاولى شکل میداد، فردى که بعدها پدر علوم سیاسى مدرن لقب گرفت.
بررسى تفاوتهاى واقعى ماکیاولى با اندیشمندان سیاسى دیگر دورانها و فرهنگها همچون افلاطون، سیسرو، سنیکا، خواجه نظام‌الملک و دیگران موضوع مطلب جداگانه‌اى خواهد بود، در اینجا به ذکر این نکته بسنده کنیم که فلسفه سیاسى دوران مدرن با ماکیاولى یک حرکت اعلام شده، آشکار و مارپیچى را بدورِ محورِ قدرت آغاز کرد، این حرکت تا پایان جنگ دوم جهانى بر جهان اندیشه مسلط بود و متفکرین مختلف با افزودن ویژگیهاى مورد علاقه خود هریک سهمى در افزودن گشتاور دورانى و خطى واگنى ایفا کردند که ماکیاولى بروى ریل قرار داده بود.
حرکت خطى این واگنِ فکرى در این جهاتِ همسو و همگون بود:  
۱)      جهت ناچیز شمردن نقش اخلاق و فضیلتهاى انسانى (که وظیفه حمله نهایی به آن بر عهده نیچه قرار گرفت)،
۲)     جهت در هم پیچیدگى و فرار ناپذیرى از روابط علت و معلولى و نفى حق انتخاب و آزادى براى انسان و حتى براى خداوند (که اسپینوزا  شروع و هگل آن را ختم کرد)،
۳)     جهت تقلیدِ علوم اجتماعى از علوم طبیعى و جهت اجتناب ناپذیر دانستن قوانین من دراوردى آن (که با کومت و مارکس به اوج رسید). 
۴)     جهت حل کردن و بى‌اهمیت انگاشتن فرد در مجموعه ماشین مکانیکى-روباتیک یا رومانتیک-ارگانیک جامعه و سیاست (که با هابز و روسو به انجام رسید).
در طول فراز و نشیبهاى حرکت این ارابه، یک رشته قدرتمند و نامرئى حرکت دورانى آن را به گرد محور قدرت تامین و تضمین میکرد و برجستگان تفکر سیاسی اروپا در این مسیر کسانى بودند که بیش از دیگران به این رشته (قدرت) پیوسته و در اندیشه بدان متکى بودند، آنها موفق شدند همچون ماکیاولى، محل تجمع قدرت را بدرستى شناسایى و بدون رودربایسى مستقیما بروى آن انگشت بگذارند و به وسط آن جست بزنند، ‘بدون چرخیدن در اطراف ان’ مانند گربه اى که بدور قابلمه سوپ داغى گشت بزند’ (از تعبیر هاى لنین در دولت و انقلاب).
از محصولات نهایى و نتایج آخرین مراحل سفر این ارابهء فکرى عبارت بودند از:  کشف ابزار و راه در اختیار گرفتن سریعِ قدرتِ مرکزى، باز تولید آن با ظرایب نمایى بسیار بالا با استفاده از شعار، وسائل ارتباط جمعى و از بین بردن حوزه خصوصى[۵۱] و سپس تمرکز نیرو و قدرتِ حاصله در یک نقطه واحد با فشردگى و چگالى بالایى که لویى ١۴ یا هیچیک از حاکمان مطلق العنانِ تاریخِ بشر در خواب هم نمیدیدند.  با هگل این واگن به موتورى خودکار و تمام ارگانیکِ فلسفی مجهز شد و در مسیر سرازیرى قرار گرفت و شتابى سرگیجه آور بدست آورد.  پس از او حواشی و ضمائمی از جمله در ابعاد اقتصادی، سیاسی، بیولژی، اخلاقی و غیره به آن اضافه شد اما از نظر فلسفی تغییر چندانی نکرد.  این همان واگنی بود که با گولاگ و هولوکاست به قعرِ پرتگاهی تاریک، عمیق و دهشتناک سقوط کرد.
به مقایسه روش سوسیالیستهاى تخیلى و علمى بازگردیم، تلاش در گسترش سوسیالیزم با ایجاد نمونه‌هاى موفق در کارخانجات یا جوامع کوچکتر، در شرائط حکومتِ بلامنازع اندیشهء متکى به قدرت در سیاست مدرن، همانقدر احتمال موفقیت داشت که فروش کشتیهایى بدون نیروى بخار و با استفاده از بادبان در قرن ١٩.

‌ نقاشی “بلشویک” اثر بوریس کاستودیف ١٩٢٠