در گام اول به تشخیص کارگزاران دولت ملی ایران، یک «ضرورت درونی» وجود داشت، که در پاسخ به آن باید «دانشگاه تأسیس میشد.» و دوماً چون آن ضرورت امری درونی بود، پس این تشخیص نمیتوانست بیرونی و تقلیدی باشد، سوماً تشخیصی که خود در عطف به یک ضرورت ملی بوده از مشخصهها و ویژگیهای دولت ملی و دالی بر ملی بودن آن دولت نیز بوده است. حال در این میان کشیدن پای بحث «فشار» و «آمرانه» و «ناسیونالیسم» و «تقلید غرب» و… به وسط این میدان مهم، در اصل، به باور من، انحرافیست از اصل بحث یعنی «تأسیس دانشگاهِ» ملی، که فکر میکنم؛ چنین انحراف از بحثی، تنها آبیست ریخته به آسیاب تالی «آلاحمدهای» ضد دانشگاه در ایران و به قول معروف «سرود یاد مستان» ناسپاس یا بیزار از دورۀ مشروطه و دشمنان دورۀ پادشاهی پهلوی میدهد.
در ایران «دانشگاه به ضرورتی» ملی «تأسیس شد»!
فرخنده مدرّس
بخش نخست: درهای امید به روی خود بگشاییم!
در استفاده از مفاهیم باید دقت نظریِ درخورِ شأن آنها نشان داد و به اعتبار روند و تحول تاریخی مضامینی که ذیل یا درون چنین مفاهیمی قرار میگیرند، باید آنها را با عطف نظر دقیقتری مورد توجه و برخورد قرار داد. یکی از واژگانی که در جایگاهِ شایستۀ چنین توجهی قرار میگیرد، مفهوم تأسیس یا بنیادگذاری، در معنای عام و همچنین در معنای خاص آن، است. عمل تأسیس همواره ناظر بر امریست، که آن امر با تأسیس برای نخستین بار به جریان حیات فراخوانده و روند و تأثیرات خود را آغاز میکند. در محدودۀ موضوعی که مورد نظر این نوشته است، یعنی تأسیس نهاد دانشگاه در حیات جامعه و کشور، هر روز نمیتوان «بنیانگذار» شد و دست به «تأسیس» زد! لذا امری را که یکبار به ضرورتی تأسیس و بنیادگذارده شده، تنها میتوان شناسایی، احیا و در صورت ضرور اصلاح نمود و دستاوردهای حاصله از وجود، حرکت، تأثیر و گسترش آن را شناخت و در تداوم و تعمیق یا اصلاح آنها کوشید و به آنها پویایی و باروری بخشید. این امر نشانۀ عقل سلیم است. اما برعکس، شرط خرد نیست؛ نهادی که پدیداریش، به ضرورتی، حاصل تلاشِ پیشینیان بوده است، یعنی یکبار تأسیس شده است، حتا اگر تأسیس و تأثیر آن پرمناقشه بوده باشد، باردیگر مبادرت به تأسیس آن نمود و آنگاه انتظار داشت که در هشیاری و بیداری در تاریخ و زمانۀ خود و در شناسایی و حفظ قدرشناسانۀ دستاوردهای گذشتگان، و در یاری به جامعه در آگاهی به داشتهها و کاستیهایش، نام یا اثری از خود برجای گذاشت.
از جمله موارد مهم، اما پرمناقشه، تأسیس نهاد دانشگاه در ایران است که از قضا در اندیشۀ دکتر جواد طباطبایی، آن تأسیس و این نهاد، نقش بسیار مهمی داشته و ایشان به تفصیل به بحث آن هردو پرداخته و نظریههای بنیادینی در بارۀ آن ارائه نموده و نقدهای بهحقی، بعضاً مماس با «برافکندن بنیاد»، به دانشگاه در ایران نمودهاند. لیکن، به باور نگارنده، با وجود اینکه، آن سخنانِ پایهای و مدلل، در نقد به نهاد دانشگاه، را باید راهنمای تأمل و کاوش و کنکاش در این موضوع قرار داد، اما در تکیه بر آنها، نه از محفوظاتِ کلی در ذهن، بلکه باید در صورت مشخص و به تفکیک و به تأمل اندیشید و به تمیز سخن گفت. در این زمینه من اولین ایراد را به خودم وارد میدانم که در چند نوشتۀ اخیرم، که وجوهی از اندیشۀ استاد در کانون توجۀ آنها قرار داشت، بدون مقدمه و بیمهابا، از آرزوی «تأسیس دانشگاه ایرانشهر» سخن گفتم! البته برای برعهده گرفتن سرپرستی علمی ـ پژوهشی «اندیشۀ ایرانشهری»، در کانون آثار استاد. بهرغم آنکه این «آروزی تأسیس»، بیش از آنکه از سر جسارت و گستاخی و بیاعتنایی در برابر رخداد تاریخی تأسیس دانشگاه در ایران، در سال ۱۳۱۳، به امر رضاشاه و به تشخیص و خواست بخش مهمی از رجل و روشنفکران ایرانخواه آن دوره باشد، از نگاه به بلندای اندیشۀ سترگ استاد بوده است، اما با وجود این، هیچ عذری از ضرورت این توضیح و این «انتقاد از خود» نمیکاهد. صرف نظر از آنکه چنین آرزویی در چه گستره و ژرفایی، که لایق نظریۀ ایرانشهر و روند پژوهشی ـ علمی آن باشد، به تحقق برسد، و خارج از آنکه این ژرفا و گستره چه کیفیتی برای آیندۀ علمی و آموزشی ایران به ارمغان آورد، و صرفنظر از قبول ادله و منطق خواستِ بسیاری از اهل نظر ایران و هواداران اندیشۀ دکتر، که چرا و تا چه میزان، وجود چنین «دانشگاهی» ضرورتی حیاتی و اهمیت داشته باشد، اما بهرغم همۀ اینها، تأسیس دانشگاه در ایران، به هر تقدیر، یکبار صورت پذیرفته است. حال این بر آیندگان این کشور است، که اگر خیلی «هنر» کنند، این «هنر» مهم یعنی این تأسیس بزرگ را، به شایستگی قدر بشناسند؛ بهرغم همۀ کاستیهایش، در زمان تأسیس و در ادامۀ کار آن، و بهرغم همۀ آسیبهای وارده بر آن در این نیمقرن گذشته، که در آینۀ اندیشۀ دکتر طباطبایی، نمودار شدهاند.
البته جلب توجۀ من به این سهلانگاری خویش در بکارگیری نابجای ضرورت «تأسیس دانشگاه» از طریق مطالعۀ نوشتۀ اخیر دوست ارجمندم مصطفی نصیری صورت گرفت، که تحت عنوان «در ضرورت بنیادگذاری “دانشگاه ملی” و “علم ایرانشهر”» در همین سامانه منتشر شده و در اختیار علاقمندان است. افزودن «ایرانشهر» به انتهای عبارت «تأسیس دانشگاه»، از سوی من به باور خودم، عذری بدتر از گناه است!
و اما از نوشتۀ مصطفی نصیری چنین برداشت میشود که وی، نه چون من به سهو، بلکه آگاهانه، یعنی به جِد و یقین مدافع «بنیادگذاری» دوبارۀ دانشگاه در ایران است. در اینجا البته قصد پیچیدن در کل این نوشته را ندارم که از نظر من دیدگاهیست که با بسیاری اجزاء آن کاملاً موافقم. اما همان دیدگاه و نوشته در برگیرندۀ اجزاء دیگری هم هست که مورد قبولم نیست. لذا آن اجزاء را مهم و مستلزم برخورد میدانم. نخستین برخوردم به این نکته کلی در «در ضرورت بنیادگذاری “دانشگاه ملی” و “علم ایرانشهر”» است، که همچنین در برخی از نوشتههای دیگر ایشان، که من از خوانندگان پروپا قرص آنها هستم، حس میشود، و آن فضای تنگِ نظریست، که با سختگیری و وسواس در این حوزه تفاوت دارد. به این معنا که؛ گاه در خواندن برخی نوشتههای مصطفی نصیری، به ویژه وقتی به برخورد به تاریخ تجدد و آغاز روند دوران جدید ایران و پیروزی انقلاب مشروطه، و خاصه به دورۀ دو پادشاه پهلوی و اصلاحات اجتماعی در آن دوره بازمیگردد، با ارزیابی و داوریهای عسرتزا و بسیار تنگ، افقهای دید را، تیره کرده و در خواننده حس درجازدگی و ایستایی ایجاد و میپروراند. نگارنده یکبار دیگر در نوشتهای در برخورد به ایشان، تحت عنوان «پویش مشروطهخواهی در تنگنای “آستانه”» از این فضای بنبستی و تنگنا که هر فرارفتنی، به ویژه در عمل را پس میزند، گله کردم. در اینجا قصد ندارم به این روح کلی در دیدگاه نصیری، که میتواند خاستگاهی سیاسی و گذرا داشته باشد، بپردازم. اما به نظرم موضوع تأسیس دانشگاه در ایران ـ در سال ۱۳۱۳ ـ که اتفاقاً بسیار هم ملی بود، امر مهمیست، که در افق تنگی که در نوشتۀ نصیری در بارۀ «تأسیس دانشگاه»، به صورت تفکیک نشده، ارائه شده، به آن صورت نمیتواند مورد قبولم واقع شود. زیرا افق دید را، به ویژه به روی دستاوردهای تاریخی این ملت، در تجربۀ دوران جدیدش، در نهی، تیره میکند. برای دریافت دقیقتری از منظور نگارنده از «داوری تنگ» و «افق تیره»، به عنوان بستر بحث در مورد دانشگاه تأسیس شده در ایران، البته باید کل نوشتۀ نصیری را خواند. اما در اینجا، بهطور مشخص در موضوع «در ضرورت بنیادگذاری “دانشگاه ملی” و “علم ایرانشهر”»، بخش انتهایی نوشته در کانون توجه قرار دارد، که در پرهیز از طولانی شدن این سخن، تنها قطعهای را میآورم که میگوید:
«…بدیهی است که دانشگاه نیز با صرف مهیا شدن ساختمان و استاد و دانشجو ـ در شکل آمرانه که در ایران و اکثر کشورهای جهان سوم تاسیس شد ـ به وجود نمیآید. همچنانکه کلمه دانشگاه نشان میدهد، ابتدا نیاز به دانش بایستی متعَلَّق آگاهی یک ملت قرار بگیرد تا بدینوسیله به خودآگاهی تبدیل شود…. ما از تاریخ جندیشاپور (ساسانی) تا نظامیههای خواجه نظامالملک و ربعرشیدی خواجه رشیدالدین فضلالله همدانی، تا انواع دارالعلمها (مانند دارالفنون و دارالمعلمین) و انواع مدرسههای عالی در قرن ۱۳ هجریشمسی و بالاخره تا تاسیس قانونی دانشگاه تهران در ۱۳۱۳ هجریشمسی، هرگز به کلمه «دانشگاه» رهنمون نشدیم… زمانی به کلمه زیبای دانشگاه رسیدیم که تحت فشار ـ چهبسا ناسیونالیستی ـ یافتن معادلی برای کلمه «انیورسیته» قرار گرفتیم. درواقع هم سازمان دانشگاه و هم نام آن، محصول آشنایی و تقلید ما از این پدیده در غرب ـ بدون توجه به تحول تاریخی آن ـ است. آنچه در غرب رخ داد، این است که اکثر دانشگاههای بزرگ و قدیمی اروپایی، در یک سیر تاریخی، از دل نظام سنتی و قدیمی علم ـ که اکثرا حوزههای علوم دینی بودند ـ به نظام جدید ـ دانشگاه ـ تحول یافته و تبدیل شدند. اما دانشگاه تهران و دارالعلمها و مدرسههای عالی قبل از آن، در یک تحول تاریخی از دل نظام سنت تولید علم ـ نظامیهها و حوزههای علمیه ـ بیرون نیامدند. همه مدعای نظریه ایرانشهری این هست که تا زمانی که نیاز به ایرانشناسی بهمثابه یک پرابلماتیک، متَعَلَّق آگاهی عمومی قرار نگیرد، علم ایرانشهر و دانشگاه متولی آن، که هردو لاجرم ملی خواهند بود، محقق نخواهند شد.»
من در اینجا مطلقاً وارد این موضوع و پرسشهای عدیدهام نمیشوم که «علم ایرانشهر» آیا به معنای واقعی یک علم جدید است که باید تأسیس شود؟ و اینکه، اگر بله، چگونه تأسیس باید بشود؟ آیا اساساً اگر موضوعی جدید و آگاهی به آن، به مثابۀ موضوع یک علم، در جایی پدیدار شده باشد، آن علم تأسیس نشده است؟ و این که در دانشگاه ایران آیا دانشکدهها و دیسیپلینها و شاخههای علمی وجود ندارند که هر یک بخشی از این «علم موسع» تأسیس شده را البته با فهم موضوع اصلی علم خود و ذیل تعهد علمی به آن موضوع و حوزۀ تخصصی خویش، تحت همۀ آن شرایطی که از قضا دکتر بخشهای مهمی از آن شرایط را در کتاب «ملاحظاتی در بارۀ دانشگاه»، البته همچنین در جاهای دیگر از آثارشان نظیر ابنخلدون، نیز مورد التفات و تبیین قرارداده، آیا آن دانشکدهها نمیتوانند ذیل آن شرایط به آن موضوع بپردازند؟ آیا نیستند پژوهشگرانی، که در مکتب پژوهشگری خودِ «احیاگر اندیشۀ ایرانشهر» چیزی طی سه دهه یادگرفته باشند؟ آیا، بجای بغرنج کردن موضوع، اگر بحثهای دکتر، پیوسته،مدِّ نظرمان باشند، نمیتوانیم روشن کنیم که منظور ایشان از اهمیت «تاریخ پایهای»، یا «تاریخ جامع در معنای global history»، آنگونه که در صفحات پایانی «دیباچهای بر نظریۀ انجطاط ایران» یا در جاهای دیگر آثار خود میآورد، چیست، که باید «توضیحی برای همۀ ناحیههای اندیشیدن ایرانی در فلسفه، هنر، سیاست،…» باشد؟ آیا خود این مقولۀ «تاریخ جامع» و معنای مهم رشتۀ «global history» کلید راهنما نیست؟ من در اختصار این نوشته نمیتوانم وارد در مضمون این مباحث بشوم، که کاریست کارستان، که در درجۀ اول به خلوص باور به شدنی بودن کار بستگی دارد و همچنین نظارت و هدایت نهاد علمی ـ از جمله دانشگاهی که البته استادانش از نوع زیباکلام، و آقاجری و عاشقان قوم مغول مانند اباذری نباشند، که میخواهند سر به تن ایران و تاریخ ایران نباشد. پس ابزار کموبیش فراهم آمده، اما ارادۀ رویکرد به ایران و روح بیدار شدۀ ایرانگرایی، در جایی که باید باشد مفقود است.
در پدیداری این نظر که بنیاد همۀ این شاخههای علمی باید بر پایۀ یک نظریه و نگاه فلسفی به ایران باشد، تا برپایۀ آن نظریه، آن عالمان و پژوهشگران مسلح به آن نگاه، روشن کنند که این ایران «کجاست» و «چیست»! آیا این «کجاست» و «چیست؟ کلید راهنمای دیگری نیست که بدست داده شده است؟ آیا آن پرسش اساسی، که نیمی از پاسخ است، طرح نشده و رویکردها و نگرشهایی را تغییر نداده و نگاه تازه به تاریخ و مفاهیم را ممکن نساخته است؟ از جمله نگرش فلسفی، پژوهشگر محترم و معتبری از نگاه من، یعنی مصطفی نصیری را در بازگشت به متون تاریخی ایران؟ از خود ایشان نکتهای میآورم، تا شاید، راهی را که خودشان آغاز به رفتنش کردهاند، بر دیگران نیز ممکن و مقتضی شمارند. نمونۀ من در اینجا اشاره به نوشتۀ ارزشمند، دو بخشی ایشان تحت عنوان «مناظرهروهای دوره گرد» است؛ به ویژه به قسمتهای انتقادی و اصلاحی به ترجمۀ «رسالةّ فیالصحابه» ابنمقفع و توضیح صحیح برخی مفاهیم مهم اندیشۀ ایرانشهری آن اندیشمند بزرگ ایرانی ـ از جمله «ادب» ـ در سدههای آغازین دورۀ اسلامی، نظر دارم و به اینکه در آنجا نصیری به صورت تلویحی و بعد به صراحت اشارهای دارد به وضع نگرشی خودش. این اشاره همچنین میتواند بیان حال و وضعیت برخی دیگر از «شاگردان» استاد نیز باشد و مشوق آنان! در آن نوشته نصیری آورده است:
«نگرش فلسفی به تاریخ از مجرای تاریخ مفاهیم، عبارت از معناشناسی و سیر تحول و تطور مفاهیمی است که در فهم تاریخ بهکار گرفته شدهاند. بهعنوان مثال خوانندۀ امروزی که از مفهوم ادب جز نظم و نثر نمیفهمد، بدون التفاتی فلسفی به تاریخ مفهوم ادب، قادر به درک اغراض و کارکرد تاریخی اثری مثل “الادبالصغیر» و «الادبالکبیر» یا «رسالةفیالصحابة» روزبه نخواهد بود. تجربۀ شخصی راقم این سطور اینگونه بود که وقتی «الادبالصغیر» را در دوران دانشجویی زبان و ادبیات عرب در بین سالهای ۱۳۶۵ تا ۱۳۶۹ میخواند، جز ادبیات در معنای امروزی نمیفهمید، اما امروز وقتی دوباره به آن متون برمیگردد، هیچ اثری از ادبیات نمیبیند. در ادامه سعی میکنم مفهوم ادب و تحول مضمونی آن را…. مورد بررسی قرار دهیم تا شاید بتوانیم کمی به درک مضمون بنیادین “ادب” به عنوان نظریهای فلسفی در علوم کمکی کرده باشیم.»
خُب امری که یکبار با «تغییر نگرشی»، با موفقیت حاصل شده است، که توانسته متنی چنین مستدل و قوی و پژوهشگرانه عرضه کند، چرا نباید در جای دیگری اتفاق افتاده و تحقق پذیرفته باشد؟ البته نصیری حق وثیقی دارد که چنین ناامید بشود، وقتی به وجنات دانشگاهِ امروز با چنان استادانی مینگرد! اما، آیا باید همۀ تاوان این شکست را، که دانشگاهمان به چنین روزی افتاده، با نفی و انکار تأسیس دانشگاه در ایران بپردازیم؟ یا نگوییم که آن دانشگاهی که امروز به این روز افتاده و از دهههای چهل به بعد به اردوگاه جنگ ایدئولوژیکی و پرورش تروریست چپ و مذهبی بدل شده بود، سالهایی، اما مأوای استادانی مانند، سعید نفیسی، علیاکبر دهخدا، عباس اقبال آشتیانی، محمد قزوینی، محمدعلی فروغی، عبدالحسین زرینکوب، ایرج افشار و… بودند، که به رغم همۀ کاستیهای زمانه در رشتههای خود عالم و علمآموز بودند و دانشجوپرور. البته که همۀ داستان مربوط به امروز و این چهرۀ کریه از دانشگاهمان و صورت کریهتر افکار استادانِ اشغالگر دانشگاه نیست. باید آغاز تأسیس و وضع پیش از آن آغاز را هم دید و دید که «دانشگاه»، در آغاز تشکیل دولت ملی ایران و مقارن آن، به کدام «ضرورت» ملی و بر شالودۀ کدام «نظر در عملِ» ملی تأسیس شد. باری؛
گر دولت وصالت خواهد دری گشودن / سرها بدین تخیل بر آستان توان زد
حال، در باب گشودن درهای امید، و برای آنکه دری به روی افق تاریخی تأسیس دانشگاهمان گشوده شود، تا ما بتوانیم سری بر آن آستان بساییم، خیلی راه دور نمیرویم ابتدا به همان اثر «دانشگاه ایرانشهر» استاد بازمیگردیم. اما قبل از ادامۀ سخن، چون به کرات از واژۀ «استاد» در مورد «دکتر»، در این نوشته و نوشتههای دیگر، استفاده کرده و خواهم کرد، لازم میدانم توضیحی در مورد این بکارگیری بدهم، به این معنا که اینجانب هرگز بخت آن نداشتم که در کلاسهای درس ایشان حضوری داشته باشم، یعنی ایشان «شخصاً» متأسفانه درسی به من ندادهاند! اما به اعتبار اینکه مانند تعداد پرشماری از هموطنان دیگر، آثارشان را سعی کردهام بخوانم و از آنها درس بگیرم! لذا خود را شاگرد و ایشان را استاد میدانم و آن نهیب دکتر، در انکار آن رابطه را هم، بهجان میخرم، اما اصلاً نه به خود، نه به دل و نه بهگوش نمیگیرم و هیچ تأثیری هم روی عادت من در خطاب ایشان با عنوان استاد ندارد! این توضیح را لازم دانستم؛ چون اخیراً در نوشتهای، بازهم از مصطفی نصیری، که در همین سایت مندرج است، خواندم که ایشان، یعنی «استاد» گفته بودند که «اعلام کنید که من با کسی رابطه شاگرد/استادی ندارم.» صرفنظر از بافتار بحث و داستانی که به این گفتۀ دکتر منجر، و من به درستیِ نقل آن توسط مصطفی نصیری اطمینان دارم، اما آنچه را که دکتر، احتمالاً از روی عصبانیت یا از سر فروتنی گفته و یا برای اینکه به کسی امتیاز «شاگردی» خود را، در معنای تنگ این رابطه، ندهند، لذا آن را منکر شدهاند، قبول ندارم. زیرا در قرن بیستویکم و دیریست همه چیز تغییر کرده، تنها به همین گواه مهم که آثار و تألیفات، دیگر به رهبران و خسروان تقدیم نمیشوند و الزاماً «نفقهای» از سوی آنها نمیآید، که فرزانگان و عالمان برای آنها فکر کنند و بنویسند. آنها برای جامعه نوشته و تقدیم مردم و اهل فکر از جمله نهاد دانشگاه میکنند. بنابراین حتا معنا و گسترۀ رابطۀ استاد/شاگردی هم عوض شده است. این نسبت دیگر الزاماً به رابطۀ خاصی در فرم تلمذ عینی و تجسمی ملزم نیست. همه کس حق دارد شاگرد باشد و از استادی بیاموزد. به میل «من» حقیقت این رابطه تغییر نمیکند. البته این نظر مطلقاً به معنای بیاهمیت کردن نقش نهاد دانشگاه در «علمآموزی»، «محققپروری»، «گردآوری نظریههای علمی»، ارزیابی و دستهبندی و طبقهبندی آن نظریهها و نتایج و بسیار بسیار خدمات دیگر به جامعه و علم نیست. قائل شدن به چنین بیاهمیتی، آن هم از سوی فردی که خود سرسپردۀ نظم و دیسیپلین و نهاد است، نابجاست. و اما نکتۀ مهم دیگر اینکه علم یعنی فلسفه ـ به معنای هگلی آن ـ هم الزاماً فقط در دانشگاه تأسیس نمیشود. به این موضوع در ادامه، در بخش بعد، بازخواهم گشت.
حال بازگردم به مسئلۀ تأسیس دانشگاه ایران که دکتر در همان کتاب «ملاحظاتی در بارۀ دانشگاه»، در همان آغاز فصل اول، یعنی «دانشگاه ایرانشهر» آوردهاند: «دانشگاه، در ایران، به ضرورتی تأسیس شد.» و بلافاصله در بحثی علیه نظرات «آلاحمد سیاستزده» ضدِ دانشگاه و به قول فردید «فلکزده»، دکتر مینویسد:
«شیشۀ کبود ایدئولوژی او [آلاحمد] اجازه نمیداد که بداند دانشگاه در ایران به ضرورتی تأسیس شد و کوشش برای فهم این ضرورت است که میتواند پرتوی بر زوایای تاریک آن بیفکند. نیازی به گفتن نیست که کسی که جز «تئوری توطئه» نخوانده باشد، نمیتواند معنا و منطق چنین «ضرورتی» را دریابد…. گفتم که دانشگاه، در ایران، به ضرورتی تأسیس شد و نمیتوان در بیاعتنایی به منطق این ضرورت دربارۀ این دانشگاه سخنی جدّی گفت.»
باری دکتر در محدودۀ همین فصل، شامل بر ۲۲ صفحه، بارها و بارها بر «ضرورت تأسیس» و منطق آن تکیه میکند. پس اولاً دانشگاه در ایران یکبار تأسیس شده و تأسیس آنهم ملی بوده است، ثانیاً طبعاً خواننده باید، بعد از اینهمه تکیه بر «ضرورت» به «غرض» دکتر از این تکیه بر آن مقوله، یعنی اهمیت دریافت و آگاهی به ضرورت در تأسیس دانشگاه، حساس و کنجکاو شده باشد. البته دکتر طباطبایی تنها به تکیه بر تشخیص «ضرورت تأسیس دانشگاه» در ایران اکتفا نمیکند، بلکه به اهمیت تشخیص ضرورت و شرایط تاریخی تأسیس این نهاد در کشورهای اروپایی از قرن یازدهم ـ دوازدهم میلادی به بعد نیز میپردازد. نخستین آموزه یا نتیجهای که، با اشاره به بحث «پولوبییوس رجل سیاسی، تاریخ نویس و نظریهپرداز سیاسی یونانی، در سدۀ دوم پیش از میلاد» در مورد برتری «عامل درونی» بر «عامل بیرونی» در بارۀ این ضرورت بدست میدهد این است که: «ضرورت تأسیس دانشگاه، بیشتر از آنکه ناشی از عاملِ بیرونیِ “استیلای غربزدگی” باشد، عاملی درونی داشت.»
به این ترتیب، در گام اول به تشخیص کارگزاران دولت ملی ایران، یک «ضرورت درونی» وجود داشت، که در پاسخ به آن باید «دانشگاه تأسیس میشد.» و دوماً چون آن ضرورت امری درونی بود، پس این تشخیص نمیتوانست بیرونی و تقلیدی باشد، سوماً تشخیصی که خود در عطف به یک ضرورت ملی بوده از مشخصهها و ویژگیهای دولت ملی و دالی بر ملی بودن آن دولت نیز بوده است. حال در این میان کشیدن پای بحث «فشار» و «آمرانه» و «ناسیونالیسم» و «تقلید غرب» و… به وسط این میدان مهم، در اصل، به باور من، انحرافیست از اصل بحث یعنی «تأسیس دانشگاهِ» ملی، که فکر میکنم؛ چنین انحراف از بحثی، تنها آبیست ریخته به آسیاب تالی «آلاحمدهای» ضد دانشگاه در ایران و به قول معروف «سرود یاد مستان» ناسپاس یا بیزار از دورۀ مشروطه و دشمنان دورۀ پادشاهی پهلوی میدهد. بنابراین، یکبار دیگر تکیه کنیم که؛ تأسیس دانشگاه پاسخ به یک ضرورت درونی بود و دولت، چون دولت ملی بود و دلمشغول حال «ملتدولت» ایران در آن زمان لذا، اولاً آن ضرورت درونی و ملی را تشخیص داد، ثانیاً در پاسخ بدان عزم خود را جزم کرد ـ حتا با «فشار» و «آمرانه» ـ پاسخی در خدمت به ملت بدان داد.
و اما پیش از آن چه بود؟ فقدان تدبیر و چارهاندیشی در بارۀ دو نیاز بزرگ کشور و ملت: مرگ و میر بالای «رعیت ایران» و از دست رفتن منافع ملت و فوت شدن مصالح کشور، زیر چنگ کشورهای بیگانه، در اثر نادانی و بیدانشی و…که به تکرار آنها نمیپردازیم، چون دلآزار است. البته، یک نکتۀ دیگر هم هست و اینکه؛ وقتی آگاهی به ضرورتی درونی فراهم آمده بود، که پاسخ بدان ضروت از سنگ برمیخاست اما از «حوزههای علمیهای» که موضوع «علمشان» اصلاً نه ملی بود و نه علم، لذا این بدان معنا نیست که آگاهی نسبت به نیاز آن علم و تأسیس نهاد دانشگاه، وجود نداشت، اما اقتداری لازم بود، که آنهم با «رضاشاه باید میآمد» که آمد!
از قضا رابطۀ دولت ملی و تأسیس دانشگاه نیز موضوع بسیار درخور توجهیست که به لحاظ تاریخی ـ نظری، شاید برای نخستین بار، توسط «دکتر» است که توجۀ ما را به این نسبت و رابطۀ پرمعنا با منطقی برخاسته از خرد فرمانرواییها یا دولتهای جدید و غایت نوآیین سیاست جلب میکند. برای بازماندن دست در توضیح بیشتر این بحث و به ضرورت بازگشت به دادههای بینظیر استاد، در بخش بعدی به ادامۀ این موضوع مهم خواهم پرداخت.