«

»

Print this نوشته

پویش مشروطه‌خواهی در تنگنای «آستانه» / فرخنده مدرّس

مصطفی نصیری وقتی از «دانستن منظور مشروطه‌خواهی» آباء مشروطه‌خواه ما سخن می‌گوید، قبول کرده است که ما، در «عملِ مبتنی بر اندیشۀ مشروطه»، بسیار پیش آمده‌ایم و پس از این توقف «کوتاه» فلاکت‌بار نیز ادامه خواهیم داد. همین توقف فلاکت‌بار هم، ما را در عمل بسیار پیش برده است. من تردید ندارم که همان مقالۀ «مشروطه عثمانی یا تحفة‌العثمانی»، در وجه مهمتر و سنگین‌تر آن، و بکارگیری لقب «رضاشاه» توسط نصیری، در نوشتۀ «خودمله‌پنداران و خودمله‌انکاران» نیز نشانه‌های مبرهنی‌ هستند، در ترک «آستانۀ دارالسلطنۀ تبریز» و رسیدن به پیروزی مشروطه و پذیرفتن دگرگونی‌های اساسی در حیات اجتماعی و سیاسی و اقتصادی ما، از سوی ایشان، که مرا بیش از همه و بیش از همیشه از داشتن چنین معلمی سربلند می‌کند.

‌ ‌

FARM1پویش مشروطه‌خواهی در تنگنای «آستانه»

فرخنده مدرّس

مقدمه

از اعلام «شکست مشروطیت» تا اخذ موضع «ماندن در آستانه» گام بلندی‌ست و از «آستانۀ تجدد» تا ورود به دوران جدید و قبولِ دستاوردهای مشروطیت در ایران، نیز به درازای رسیدن از لقب «رضاخان» به لقب «رضاشاه» است. به هر تقدیر، موجب خرسندی‌ست که دوست عزیزم آقای مصطفی نصیری، از دنج دلگشای تحقیق در متون و از لابلای دفتر و کتاب، آرام آرام، به چنین گام‌هایی، ولو لغزنده و پُرشبهه، نائل می‌آیند. هرچند ‌که؛ عطفِ نظر به «تاریخ دگرگونی‌های حیات اجتماعی و سیاسی» و توجۀ بایسته به «در عمل اندیشیدن» و «برای عمل اندیشیدن» نیز، می‌تواند؛ هم افق دید را گشاده‌تر، هم اندیشه‌ورزی را ماهرتر و هم نظر را با دستاوردهای تاریخی، همدل‌تر و همراه‌تر نماید. اما مسئله اینجاست که مصطفی نصیری نه آن عطفِ نظر و نه این بایسته‌ها را به کانون توجه نظری راه نمی‌دهد.

مصطفی نصیری پیشترها در تز «شکست مشروطیت» به دلیل «وارداتی بودن اندیشۀ» آن، با جماعتی، هم‌زبانی‌هایی داشت. در انکار وجود «مبانی فکری، چه پیش و چه بعد از انقلاب مشروطه»، بعضاً آن انقلاب را، عریان در تاریخ و بی‌پشتوانۀ فکری، رها کرده و امروز نیز سخنانی می‌گوید که، از فراتر نرفتن مشروطه از «آستانه»، حکایت می‌کنند. چنان‌که در مراسم یادبود دکترطباطبایی گفته‌ است: «نگاه روشنفکران مشروطه به سنت قدمایی نبود. از آن گسسته بود… مبانی تجدد با سنت قدمایی برقرار نشد و به همین دلیل در آستانه ماندند.»

هرچند نتیجۀ جاری بر «ماندن در آستانه»، با پیامد برخاسته از «شکست مشروطه» یکی نیست و اگرچه تغییر موضع از «شکست مشروطه» و قبول «آستانۀ تجدد» را، با همۀ شبهات و لغزندگی‌ها، گامی به پیش باید تلقی نمود، اما چالشِ چنین فرافکنی‌های مشوبی بر تاریخ مشروطه ایران لازم‌‌ست. لازمست، حتا اگر بنای چنین چالشی در درون خانوادۀ مشروطه‌خواهی‌ گذاشته باشد. زیرا بدون چنین مناقشاتی، شناخت و دریافت درستی، از موقعیت و وضعیت تاریخی مشروطیت، در زمان و مکان کنونی ایران، ممکن نخواهد شد و «ما» هواداران «بازگشت به مشروطه» نخواهیم توانست بدانیم که برکدام شالودۀ نظری و بر کدام دستاوردهای عملی ایستاده‌ و در صورت فراهم آمدن فرصت مقتضی به کدام سمت می‌خواهیم ادامه دهیم. به عبارت دیگر؛ با علم به این‌که، «بازگشت به مشروطه»، دیری‌ست که به ایدۀ کانونی بخش بزرگ و مهمی از ایرانیان بدل شده است، بنابراین ایراد سخنان مشوب در بارۀ «بیلان» تاریخی مشروطیت و وارد کردن هر عُسر و حَرَجِ نابجایی بدان، موجب سرگشتگی‌ و تشتت در شناخت مشروطیت خواهد بود و طبیعی‌ست که چنین تشتتی، کمتر از همه، از سوی کسانی انتظار می‌رود، که از قضا، از دیدگاه تاریخی و نظری و نظریۀ تاریخی، زودتر از دیگران، باید به ضرورت بازگشت به مشروطیت اشراف یافته و مشوق آن بوده باشند.

به عنوان هواداران «بازگشت به مشروطه»، اگر بخواهیم موقعیت سوق‌الجیشی و «مختصات میدانی»، جایی که قصد «بازگشت» بدان را داریم، درست بجاآوریم، جز پیچیدن و درافتادن با آنچه که افق نگاه به مشروطه و شناخت دستاوردهای آن را تیره می‌کند، ما را چاره‌ای نخواهد ماند. اما در اینجا پیش از هر چالش و هر پیچیدنی در سخنان مصطفی نصیری، شرط احترامِ من به ایشان حکم می‌کند که؛ هرچند «بارها گفته‌ام» اما «بار دگر بگویم»؛ که با بهره‌مندی از رساله‌های پژوهشی‌ در تاریخ «ادب» و «ادبیات» ایران، از دیدگاه نظری در حوزۀ اندیشۀ سیاسی، و با پیگیریِ برگردان‌های‌شان از عربی به فارسی و خواندن توضیح‌ آنها به مثابۀ اسنادِ «مفقود» و «مغفول» تاریخ میهن‌مان،‌ حق آموزگاری ایشان را برگردن گرفته‌‌ام و قدرشناسم. اما، در رابطۀ معلمی و شاگردی هم، گاه اگر جسارتی نباشد، شاگرد، شاگرد نیست و آموزگار خوب را، ممکن است، خطر توقف در تنگنا و کاستی در علم تهدید کند. چنان‌که بیم آن دارم که تکرار و ابرام نصیری بر چنان عبارت‌های مشوبی در بارۀ تاریخ مشروطیت، در واقع خبر از چنبره‌ای بدهد، که آموزگار ارجمندم درآن گرفتار آمده و تنگنایی پیش آورده که بر چابکی فکری ایشان، در پویش مشروطه و مشروطه‌خواهی، مهار زده باشد.

و اما برای ورود به بحث، نخست، باید سه مقولۀ اساسی سخن نصیری، در یادبود دکترطباطبایی را، به تفکیک از هم، مورد توجه قرار ‌دهیم؛ یعنی «مبانی تجدد» در ایران که قبلا انکار و امروز متوقف در آستانه می‌شود. دوم مقولۀ «آستانه» که طبعاً ناظر بر اندیشه مشروطیت است و حکایت از عدم ورود آن به مرحلۀ هستی‌پذیری و لاجرم ناتوانی آن در دگرگون ساختن مناسبات اجتماعی و سیاسی‌ دارد، یا این اندیشه هر تحولی که در حیات اجتماعی و سیاسی ایجاد کرده، فاقد اهمیت از منظر تاریخ اندیشه تلقی می‌شود. و مقولۀ دیگر «گسست مبانی تجدد با سنت قدمایی»ست که به عنوان علت‌العلل «ماندن در آستانه» تشخیص داده شده است. ما با این تفکیک و از راه کنکاش بیشتر در بارۀ این مقولات، در منابع مشترک، یعنی آثار دکتر طباطبایی، و بعضاً در نوشته‌های خود نصیری، تلاش می‌کنیم بفهمیم که در بارۀ هر مقوله و در چه وضعیتی از آن در تاریخ سخن می‌گوییم، تا از این طریق بتوانیم واقعی بودن انتظارات یا نتایجی را که بر آن مقولات سوارمی‌کنیم، سنجیده‌تر به داوری بگذاریم.

‌ ‌

نگاهی به وضعیت تاریخی «سنت قدمایی»

از «سنت قدمایی» در عبارتِ «گسست مبانی تجدد با سنت قدمایی» آغاز کنیم، که تقریباً به ترجیع‌بندی، در کلام نصیری، بدل شده است. اما پاسخ و یا اساساً طرح این پرسش در آن کلام مفقود است که؛ «سنت قدمایی»، در آن شرایط فراهم آمدن مقدمات انقلاب مشروطه، در چه وضعیت تاریخی بسر می‌برد و یا این‌که اساساً در آن وضعیت آیا می‌توانسته چیزی از خود ارائه کند تا کمترین ربطی با شرایط و نیازهای واقعی ایران و موضوعیتی در پیوند با جهان جدید داشته باشد؟ هرچند وضعیت تاریخی «سنت قدمایی» راز سربه‌مُهری نیست که، بر دیگران، پوشیده مانده باشد، به رغم این اما این نصیری‌ست که باید روشن نماید که «سنت قدمایی»، به ارزیابی او، در چه وضعیت و ظرفیت تاریخی بوده است. در غیر این‌ صورت از تکرار این‌که: «نگاه روشنفکران به سنت قدمایی نبود» یا «مبانی تجددخواهی از سنت قدمایی گسسته بود»، نتیجه‌ای جز این نتوان گرفت که؛ این ترجیع‌بند، اگر برای کوبیدن یک‌ جانبۀ متجددان نباشد، تلاشی‌ست، برای کشیدن حجابی بر جهل و بی‌خبری تاریخی و طولانی متولیان «سنت قدمایی»، در شرایطی که مقدمات انقلاب مشروطه فراهم می‌شد.

البته امروز می‌توان به «سرزنش» گفت و «حسرت» خورد؛ که چرا تجدد‌طلبان از همآن آغاز جنبش مشروطه‌خواهی، نشناختند و «توان» نیافتند تا طرح یک «چالش»، «جدال» و «پیکار» میان خود و «نظام سنت قدمایی» را درافکنند و افسوس که نتوانستند، آن «اژدرهای از غم بی‌آلتی افسرده» را همان زمان در هم‌ بکوبند، تا دیگر از قوه به فعل در نیآیند. اما به نظر نمی‌آید که نصیری از دریچۀ حسرت از فقدان چنین «تعارض» و «پیکاری» هم به صحنۀ تاریخ نگاه ‌کند، که اگر می‌کرد، باید ابتدا «بساط کهنۀ سنت قدمایی» را بیشتر باد می‌داد تا تعفنش برملا و نازایی‌اش آشکار و روشن شود که از توبرۀ آن «سنت متصلب» مبانی تجدد بیرون نمی‌آمد.

به هر روی، اما، تاریخ مکان تحمیل میل و اراده و جای بیان حسرتِ ما نیست. از نظر تاریخی آباء مشروطه‌خواه ما از آن برآمدند که برآمدند و آن نیز جهشی بزرگ رو به جلو و در تغییر دوران «ما» بود. همچنین «سنت قدمایی» ما همان بود که بود؛ مانده در سترونی و پوسیده در میانۀ راه تاریخ. واقعیت تاریخی اندیشۀ سنتیِ سترونی که، «دیانت یکی از عمده‌ترین عناصر آن بشمار می‌آمد»، و به دلیل «سیطرۀ دیانتی قشری» عقل را چنان ضایع کرده بود که «راه را بر هر نوزایشی می‌بست» را می‌توان بررسی کرد و شناخت و علت و عوامل سترونی آن را روشن کرد اما نمی‌توان آن را، با تکرار بی‌توضیح، لاپوشانی یا وارونه کرد. همچنین در بارۀ «سنت قدمایی» که دیربازی بود، طی چندین قرن، از «آغاز دومین سدۀ صفویان»، بخش عمدۀ آن «از درجۀ اعتبار ساقط» و عمدتاً «پشتوانۀ خودکامگی بود» نمی‌توان، در آن گذشته، نیز توهمی داشت یا به توهمات و انتظارات بی‌پایه دامن زد.

«ترکیبی» که نصیری، به نام «سنت قدمایی» از آن، بدون شرح و توضیح، و با بی‌اعتنایی به فقدان ربط آن با «حیات اجتماعی و سیاسی»، سخن می‌گوید، تکوین و تبلور حقیقی خود را، همانطور که دکتر طباطبایی نشان داده‌اند، در «مفصل‌ترین و در عین‌ حال، از نظر واقعیت سیاسی، بی‌معناترین رساله‌ها» نظیر «روضة‌الانوار عباسی محمدباقر سبزواری»، «تحفة‌الملوک سیدجعفر کشفی» یا «آینۀ شاهی فیض کاشانی»، یافته و تا برداشته شدن نخستین گام‌های مقدماتی جنبش مشروطه‌خواهی، وضع بقیۀ رسالات، در حوزۀ اندیشۀ رسمی، نیز به همین منوال بود. آن گونه که این رسالات نشان می‌دادند: « سنت قدمایی» طی سده‌هایی «هیچ نسبتی با دگرگونی‌های حیات اجتماعی و سیاسی ایران و به ویژه مناسبات جدیدی که منطق آن به ایران تحمیل می‌شد، نداشت» و «طرفداران سنت قدمایی» طی یک بازۀ زمانی دراز «خلئی را ایجاد کرده بودند که پرچم اندیشۀ سیاسی جدید جز در آن خلأ برافراشته نمی‌شد.» طبیعی‌ست که برافراشتن پرچم اندیشه در خلأ سنت اندیشیدن پویا بسیار پرمخاطره است. اما حفر این ورطه، از درون سترونی اندیشۀ زیر سلطۀ سنتی که بخش عمدۀ آن دیانت بود، دهان باز کرده بود. هم‌چنان‌که دکتر طباطبایی در «مکتب تبریز و مبانی تجددخواهی» نوشته‌اند:

«در فاصلۀ دومین سدۀ فرمانروایی صفویان تا شکست ایران در جنگ‌های ایران و روس و آغاز اصلاحات در دارالسلطنۀ تبریز نظام سنت قدمایی دستخوش چنان تصلبی شده و پیوندهای آن با دگرگونی‌های حیات اجتماعی و سیاسی گسسته بود که طرح پرسش‌های جدید برمبنای آن امکان‌پذیر نبود….فاصلۀ میان دگرگونی‌ها به دنبال اصلاحات و گسل در مضمون مفاهیم نظام سنت قدمایی چنان ژرفایی پیدا کرد که پرکردن آن با امکانات سنت قدمایی امکان‌پذیر نمی‌شد…»

و چندصد صفحه بعد، از جمله در وصف «شیخِ» هوادار سنت قدمایی، در رسالۀ «جدال شیخ با شوخ در بیان سنت و تجدد می‌نویسند:

[شیخ] «نمی‌دانست که دیری بود تا آن سیلِ بنیانکن به راه افتاده بود و از خاکریزه‌ای در صورت سدِّ تجددستیزی کاری برنمی‌آمد. از سده‌ای پیش که ایرانیان، در دارالسلطنۀ تبریز، در “آستانۀ” دوران جدید تاریخ خود قرارگرفته بود، موج‌های بلند اصلاح‌طلبی و گرداب‌های هایل تجددخواهی خواب دیرین آنان را برای همیشه برهم زده بود. اگرچه هواداران سنت قدمایی، در خلوت خود، استوارتر از آن‌که تجددخواهان در “آستانۀ” دوران جدید ایستاده بودند، پایداری می‌کردند، اما گرداب‌های تجددخواهی هایل‌تر از آن بود که آرایش سپاه هواداران سنت قدمایی را برهم نزند.»

و هیچ «برهم‌زدن سپاه هوادارانِ» سنتی، نیست که از مقولۀ جدال بیرون باشد. خواه در نظر باشد و یا در عمل. چنان‌که اولین ضربه‌ها، برای برچیدن «بساط کهنۀ» سنت قدمایی ـ در حوزۀ سیاست و در مقابل دربار تهران ـ را وزیر بزرگ ایران میرزا ابوالقاسم فرهانی به پشتیبانی ولیعهد ارجمندش، در میدان جنگ و صلح، و درعمل، از دارالسلطنۀ تبریز، آغاز کرد. جای «شکرش» باقی‌ست،‌ آباء مشروطه‌خواه ما، که سده‌ها بعد از تثبیت روند «زوال اندیشه» و «تصلب سنت قدمایی»، قامت راست کردند و بانی اندیشۀ تجدد در ایران شدند، با نگاه به وضعیت ناگوار «حیات اجتماعی و سیاسی» آن روزگارِ میهن‌ و دریافت ضرورت تغییر و کوشش در راه آن، از افق‌های فکری و عملیِ گشاده‌تری برخوردار بودند، که از همان روحیۀ «باز بودن ایرانیان به اندیشه‌های نوآیین» سرچشمه می‌گرفت. این روحیه و افق باز و دلیری در عمل، مانع از آن شد که در «خلأ» تاریخی و تاریکی آن ورطۀ برخاسته از گسسته خردی هواداران «سنت قدمایی»، ایرانیان به یأس و بی‌عملی افتند یا درجا زنند. اهل عمل و روشنفکران آن روزگار، به‌رغم آن‌که «دانای کل» نبودند و از علم «لدنی» هم بهره‌‌ای نداشتند، اما توانستند، با اندیشیدن در عمل و به یاری «افق‌های باز»، به رغم همۀ کاستی‌ها و به‌رغم فهم‌های ناقص ـ و نه «ناقص‌الخلقه» ـ آن ورطه را، با چکیده‌های افکار درست، چنان پرکنند، که قدرت پویایی و توان آفرینندگی خود را بتواند، در همان آغاز راه، در اصلاحات دارالسلطنۀ تبریز، به عنوان مکان جغرافیایی و تاریخی «آستانۀ» دوران جدید تاریخ ایران، نمایان و فرجامِ نیکِ نخستین دورۀ جنبش خود را در پیروزی انقلاب مشروطه و تبدیل ایران به یک کشور صاحب حکومت قانون، آشکار نمایند.

حاصل اندیشه و افکار مشروطه‌خواهی، به انضمام، «نظرِ درعملِ» پیروزمندِ پدران مشروطه، به نسل‌های بعد، البته با نگاه از منشور رصدخانۀ عظیم دکتر طباطبایی، نیز نشان می‌دهد که «جنبش مشروطه‌خواهی ـ از دیدگاه اندیشۀ سیاسی ـ بیشتر از آن‌که مبتنی بر نظریۀ منسجمی باشد، خود خاستگاه نظریه‌ای بود که می‌بایست تدوین می‌شد.» و البته، به‌رغم شوریدگی و ژولیدگی و آشفتگی‌ها، تدوین، به معنای «ثبت در دیوان»، هم شد و سرمنشأ تنیدن سنت مشروطه‌خواهی در «عمل» و در صورت «اندیشیدن در عمل» و «در اندیشیدن برای عمل» نیز گردید و زندگی در حال و هوا و زیر چتر افکار نو و روح قوانین نوآیین به «تحولی در نظام سیاسی، در ایجاد و اصلاح نهادهای اجتماعی و اقتصادی و سیاسی» کشور نائل آمد و «دگرگونی‌های تاریخی» پُر شأنی «در حیات اجتماعی و سیاسی» را در ایران آغاز نمود.

البته از نگاهِ ناباور به «شرایط امکان» متفاوت و شاید «خلافِ آمدِ عادتِ» تکوین و تدوین مبانی اندیشۀ مشروطیت در ایران، و از طریق دریافتی از «آستانه»، بیشتر به منزلۀ توقفگاه، نه می‌توان عنایتی به این «تکوین» و «تدوین» پیدا کرد و نه با بی‌اعتنایی برخاسته از نازش «نظری» نسبت به «دگرگونی‌های عملی در حیات اجتماعی» می‌توان پویش مشروطه‌خواهی را در عمل دید. حال در اینجا، اگر قرار باشد سخن نصیری را بپذیریم و بخواهیم برآن بنا کنیم، باید بگوییم، که در بهترین حالت، ایران هنوز در «در آستانۀ تجدد» یعنی «دارالسلطنۀ تبریز» متوقف است! با چنین وصفی، در برابر یک «مؤید» مشروطیت، چه می‌توان گفت، جز پناه بردن به کلام استاد سخن ایران و ارسال این پیام به سوی آموزگار ارجمندم که:

خاک باد تن سعدی اگر تو نپسندی   /   که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم

‌ ‌

«آستانه» چیست و کجاست؟

«آستانه» مفهومی‌ست بیانگر بازه‌ای‌، دوره‌ای‌، برآمدگی زمانی،‌ که میان دوران‌ها و حتا دوره‌های مهم تاریخی قرار می‌گیرد. آن مکان و زمان تاریخی‌ست که در درون دوره‌بندی‌های تاریخ، پیش می‌آید و در حالی که بر خود هنوز نشانه‌های پررنگی از «گذشته» و «سنت رایج» دارد، اما در زهدان زمانی و مکانی خود نطفه‌های آینده را می‌پروراند و می‌نمایاند، به مصداق این ابیات مولوی در وصف بهار و نو شدن روزگار:

رعد همی زند دهل زنده شدست جزو و کل   /   در دل شاخ و مغز و گل بوی بهار می‌کشد

آنک ضمیر دانه را علت میوه می‌کند   /   راز دل درخت را بر سر دار می‌کشد

لطف بهار بشکند رنجِ خمارِ باغ را   /   گرچه جفای دی کنون سوی خمار می‌کشد

آستانه، «مفهومی‌ست برای تبیین ساختار دوره‌های گذار» که دامنش کشیده در پشت سر، اما پایی در آینده دارد. در مفهوم آستانه، عطف توجۀ بیشتر به دوره یا دوره‌های «گذار»، از دورانی به دوران دیگر، بدون مرزهای قاطع و روشن زمانی یا تاریخی، شاید معنای خودِ «آستانه» را قابل فهم‌تر، و برای ما ایرانیان، قابل لمس‌تر نماید. زیرا «آستانه» مفهوم است و آنچه در «گذار» حادث می‌شود، معنابخش بخش مهمی از آن مفهوم. چنان‌که اگر در تاریخ خود به عقب و دورتر برویم، به دورۀ «گذار» دیگری می‌رسیم، یعنی به «نخستین دورۀ گذار» از دیدگاه دکتر طباطبایی که در «نظریۀ انحطاط ایران» در بارۀ آن می‌نویسند:

«بر حسب معمول، برآمدن خاندان‌هایی از فرمانروایان ایران را مهم‌ترین عامل بقا و استقلال ایران و تجدید زبان فارسی را ابزاری برای بیان هویت ایرانی دانسته‌اند. بدیهی است که این هر دو پس از سدۀ سوم امکان‌پذیر شد و مقدمات آن‌چه تاریخ‌نویسان “نوزایش اسلام”، که به‌ طور عمده خاستگاه آن بخش‌های مهمی از ایران‌زمین و در فاصلۀ بغداد و بصره تا خراسان بزرگ بود، فراهم آمد، اما زمینۀ احیای ایران و تجدید اندیشۀ ایرانشهری، در واقع، در همان «دو قرن سکوت» آماده شده بود. از این‌رو، می‌توان سه سدۀ نخست دورۀ اسلامی ایران را نخستین دورۀ گذار نامید که شالوده‌ای برای نوزایش اسلام در بخش بزرگی از ایران‌زمین فراهم آورد. بدین سان، به دنبال این نخستین دورۀ گذار، دورۀ نوزایش ایران آغاز می‌شود…»

بنابراین، اگر بتوان گفت؛ در دورۀ گذار مقدمه و زمینۀ تغییر فراهم می‌شود و آستانه مکانِ تبیین دریافت و ادراکِ این تغییر و ایستادن بر آن زمینۀ آماده و فراهم آوردن یا تبیین سمت و سوی تغییر و آیندۀ آن است. از این‌رو «آستانه»، در نسبتی دو سویه معنا می‌دهد؛ با گذشته، یا اگر آقای نصیری دوست دارند، با «سنت قدمایی»، و سوی دیگر تشخیص آنچه باید تغییر کند. البته این صورت ساده شدۀ مسئله است. وضع ایرانیان و گذشته و «سنت» آنان بسیار پیچیده‌تر از این صورت ساده و بی‌توضیح سنت قدمایی است. اما در اینجا لازم نیست که ما نقش «خاطره» و «حافظۀ» تاریخی این ملت را که همواره ریسمان «غیبی» نجات بوده‌ است، به رخ خودمان بکشیم تا نتیجه‌های لازم دیگری را بگیریم. علاوه براین، برای «ما» به‌ویژه در نسبت و در برابر آن ورطه‌ای که به رغم دهان بازنمودن در برابرمان، که، با همۀ کم و کاستی‌ها، در آن فروبلعیده نشدیم، نیز بسیار مهم است که توانستیم «خودمان» را به آن «آستانۀ» نوید دهندۀ آینده‌ای شکوفا، یعنی مرحله‌ای دیگر از تداوم هستی ملی و آفرینشگری فرهنگی و فکری بکشانیم. بنابراین اگر از پیش و پسِ آن «آستانه‌» بزنیم، و هر سوی آن را مشوب کنیم، یا نشناسیم، مقام و معنی «آستانه» را فوت ساخته‌ایم، سوزانده‌ایم و نخواهیم توانست بدانیم که از چه برآمدیم و بر چه شدیم.

در اینجا، پس از آن تعریف عام و مصداق خاص، به «آستانۀ» دوران جدید خود بازگردیم که به بگفتۀ استاد، ایستادن در آن «کار سترگی»‌ست. اما خوبست برای این‌که نشان دهیم که «نظریه‌پردازی‌های اهل عمل» نیز قدرت پایه‌ریزی بنای آستانه را داشته و دارند، گفتاورد زیر از دکتر طباطبایی را از «مکتب تبریز و مقدمات تجددخواهی» می‌آوریم:

«تأکید ما بر مختصات میدانی که دارالسلطنۀ تبریز و تأمل در پیامدهای “آن وهن بزرگ” ایجاد کرد، و کوشش برای توضیح برخی از جنبه‌های تجددخواهی، ناظر بر این واقعیت تاریخ اندیشه در ایران است که، از خلاف آمد عادت از دیدگاه تاریخ اندیشه، سهم نظریه‌پردازی‌های اهل عمل از سهم نظریه‌پردازان، در تکوین اندیشۀ تجددخواهی، بیشتر است.»

دکتر طباطبایی تا رسیدن به «آستانۀ دوران تجدد» ایران، «دورۀ گذاری» طولانی را تصویر کرده و در صفحات پایانی «دیباچه‌ای بر نظریۀ انحطاط ایران» در بارۀ آن می‌نویسند:

«دورۀ گذار تاریخ ایران که با شکست جنگ چالدران آغاز شد و با شکست ایران در جنگ‌های ایران و روس و فروپاشی ایران‌زمین به پایان رسید، دورۀ انحطاط تاریخی و زوال اندیشه در ایران بود.»

اما، برخلاف تصور غنودۀ ما بر بالین قرون وسطایی‌مان، حیات، حتا پس از مرگ ما، نیز ادامه می‌یابد و دگرگونی در این حیات که، «تنها حقیقت تغییرناپذیر است»، سیر انسانی خود را، با یا بدون ما، هم ادامه خواهد داد. اما پرسش اینجاست که برای «ما» معنای «دورۀ گذاری» که، در بطن آن توقف و «انحطاط و زوال اندیشۀ» دیرپای‌مان قرار داشت، چه حادثه‌ای می‌توانست رخ دهد، که آن دورۀ «توقف» را شایستۀ نام «گذار» کند، تا در انتهایش «آستانه» در چشم‌انداز قرارگیرد؟ دکتر طباطبایی می‌گویند؛ از گوشه‌ای دیگر از دنیا، صدای پای دگرگونی می‌آمد. و در وصف آن رخداد دگرگون کننده در فصل آغازین همان کتاب می‌نویسند:

«برآمدن صفویان … با دگرگونی‌های ژرفی در تاریخ مغرب‌زمین هم‌زمان بود که منطق بی‌امان آن منطق چیرگی بر عالم و آدم و نیز سیطرۀ منطق مناسبات جهانی بود و بدیهی‌ست که دامنۀ گستردۀ این چیرگی، که بر شالودۀ اندیشه‌ای نوآیین استوار شده بود، تا ایران‌زمین که همچون پلی میان خاور دور و مغرب‌زمین قرار داشت، کشیده شد.»

به معنای دیگر؛ اگر ما به عینه «آدمی»، در تناسبِ آن «دوران دگرگونی‌های ژرف» نبودیم، اما هنوز در «عالم» بودیم و لاجرم هدف اصابت «منطق آن چیرگی» آن قرار می‌گرفتیم. با درنگی بر آن سده‌های انحطاط و بر بیلان آن «دورۀ گذار» طولانی، جز «دروه‌های استثنایی و کوتاه»، به‌غیر از تلنبار شدن شکست در پی شکست و وهن در پی وهن نمی‌بینیم. و عاقبت نیز لگد منطق روزگارِ جدید ما را بیدار کرد. به عبارت دیگر این‌بار «وهنی بزرگ» از شکستی بزرگ، که برآمده از منطق درونی انحطاطی درازدامن بود، زیربنای پدیداری «آستانه» گشت، آن‌هم به دنبال آن پرسش مهم و دوران‌ساز آن شاهزاده گرامی و درگیر بودنِ وزیر بزرگش در جنگی بزرگ و شکست‌های بزرگ، جنگی دوسویه، از یکسو در برابر جهان جدید چیره‌جو و چیره‌گر بیرون و از سوی دیگر علیه «بساط کهنۀ» درون، جنگی دو سویه از مقر فرمانروایی و فرماندهی ولیعهد و مشاورانش از «دارالسلطنۀ تبریز».

در اینجا، برای توضیح مبسوط پایان دورۀ گذار، زیر تحمیل بیرون و زیر فشار نخستین آگاهی‌های اولیه از وضعیت «عالم و آدم» و با نگاه به وضع اسفناک «خود» و سرافکندگی در آن موقعیت تاریخی «وهن بزرگ»، به مثابۀ پیشقراول «آستانۀ دوران جدید»، نمی‌توانیم و قصد آن نداریم که نزدیک به شش‌صد صفحه کتاب «دیباچه‌ای بر نظریۀ انحطاط ایران» و به دنبال آن، کتاب نزدیک به هفت‌صد صفحه‌ای «مکتب تبریز و مبانی تجددخواهی» و در پی آن هفت‌صد صفحه «نظریۀ حکومت قانون در ایران» را بازگو کنیم. اصلاً برای چه کسی؟ برای مصطفی نصیری؟ برای کسی که همۀ این آثار را، شاید بهتر از دیگران، خوانده و اصلاً در کنار «دکتر» و با دکتر بالیده است؟ «استغفرالله»! اما به رغم این، برای ارائۀ تصویر و تصور روشن‌تری از «آستانۀ دوران جدید ایران» و سپس شرایط امکان «ایستادن استوار» در آن «آستانه»، به معنای بازگشت ناپذیر شدن دوران، و در عین حال برداشتن گام‌هایی بلند در مسیر تجدد ایران، به اجمال، به چند نمونه اشاره می‌کنیم، شاید، جهت یادآوری و برای تحریک حظ ایشان در بازخوانی اصل آنها، تحت پرسش از مضمون چگونگی فراهم شدن مقدمات ایستادن استوار و در آستانه و آغاز دوران جدید.

در بالا به سپری شدن تدریجی «قرون وسطای» ایران، و بیدار شدن نخستین روان‌ها، با لگد روزگار تازه، و پدیدار شدن آغاز پایان آن خواب دراز غفلت، در نگاهی نو به «شکست» و دریافتی از «بحران ژرف» و طی طریق آرام آرام آن «بحران» به «ژرفای آگاهی» بزرگان کشور و دست درکاران تغییر، از دارالسلطنۀ تبریز، اشاره شد، دارالسلطنه‌ای که «مکانی برای اصلاحات و بعد از آن کانونی برای تجددخواهی شد.»

پس از آن دوره‌ای از تلاش برای کسب آگاهی از بیرون و انتقال آن به درون در صورت اصلاحاتی بنیادین، آغاز شد. با این اصلاحات «بساط کهنۀ سنت قدمایی در اندیشۀ سیاسی» و بر بستر «طرحی نو» به چالش کشیده شد، ابتدا و تا مدتها تنها در قلمرو سیاست عملی. آن اصلاحات «به ثمر» نرسید. اما پدیداری آن «طرح نو» هرگز دیگر از افق آگاهی رجل سیاسی و روشنفکران تازه به دوران گام نهاده، گام بیرون ننهاد. از پرتو نور و گرمای آن جان‌ها و روان‌های نخستین ایراندوستان به حرکت درآمده و ایراندوستی جان گرفت و ایران و دفاع از مصالح آن به کانون توجه ایرانیان درغلتید. بعد از آن اصلاحات امیرکبیر و «خیال قنسطیتوتسیون» او آمد و «طرح‌های امیر به تهران منتقل شد.» اما او نیز قربانی «خیال» خود، به دست توطئۀ درباریان فاسد و آن «بساط» بوی‌ناک «کهنه» گشت. اما در همین فاصله‌ها قلم‌ها و افکار «منور» از کار نیفتاد، درست یا نادرست، پرآشوب و پرمغلطه، اما همگان در یک سو، در چاره‌اندیشی برای به سامان رساندن کشور و ملت، که بخودی خود، پس از دوره‌هایی دراز در کانون فکر و چاره‌اندیشی قرارگرفته بود و «دریافت نویی از ادارۀ ملک» پدیدار شده بود. نخستین حاصل جمع آنها؛ «پی بردن به اهمیت “عدالت‌خانه” بود»، که بعدها راه به دو تعبیر برد؛ یک نهاد «مجلس نمایندگان مردم» و دیگری نهاد دادگستری و «دیوان عدالت» که هر دو در اقدامات عملی، پس از پیروزی انقلاب مشروطه، به ثمر رسید. و آن نهادها با موفقیت تأسیس و بکار انداخته شدند. و پس از آن تاریخ جدید ایران آغاز و بازگشت به دوران قدیم ناممکن شد. البته برگشت‌ناپذیر شدن به معنای ادامۀ نبرد با منادیان کهنگی و افکارشان نبود، از جمله نبرد سترگی که امروز در عمل درگیر آن تا سرحد مرگ و زندگی هستیم.

اما پیش از پیروزی انقلاب مشروطه، چاره‌اندیشی در حوزۀ نظر و اصلاحات ـ حتا نیم‌بند و ناموفق ـ ادامه یافت، دوره‌ای به دست این وزیر یا آن صدر اعظم، با پشتیبانی نظری منورالفکران و حمایت عملی طیف گستره‌ای از رجل سیاسی، از جمله بدست میرزاحسین‌خان سپهسالار و «حمایت وی از “خیالات” مستشارالدوله و نخستین طرح “قانون اساسی” و بحث تمایز دو حوزۀ شرع و عرف»، که نصیری با کم‌لطفی سنگینِ غیرقابلِ باور در نوشتۀ خود، «مشروطۀ عثمانی یا تحفتة‌العثمانی»، اقدامات اصلاحی او را از اقدامات کنونی «بن‌سلمان» در عربستان صعودی قیاس می‌گیرد! آن را «سطحی از مدرنیزاسیون اداری به‌ویژه در حوزۀ “نظام”» تفسیر می‌کند!

البته مقصود استفادۀ نصیری از «مدرنیزاسیون»، آن‌هم در قیاسی با بن‌سلمان، در آن معنایی نیست که داریوش همایون، ابتدا به ساکن، در برخورد انتقادی به غفلت عمومی در بارۀ اندیشۀ مشروطه‌خواهی و در نبرد با «بی‌مهری تاریخی» و دشمنی سبک‌مغزانه و از سر جهالت جماعتی پرشمار علیه رضاشاه به میان آورد، که بحث آن بسیار مفصل است، و طرح این بحث در این نوشته ناممکن. اما تفاوت درآن بود و هست که همایون فرش بیکران روند فکر مشروطه‌خواهی و آرمان تجدد و مدرنیته را از زیر پای «مدرنیزاسیون» در ایران که در واقع نهادمند کردن این روند بی‌پایان بود، از زیر پای نه رضاشاه و نه سپهسالار و نه هیچ رجلِ اندیشگر و سیاست‌گر اهل نظر و دولتمرد اهل عمل، نمی‌کشید و اقدامات گرانقدر و سترگ آنان را بی‌فکر و بی‌بنیاد مشروطه‌خواهی، عریان در تاریخ، رها نمی‌کرد. البته بعدها، متأسفانه با دستبرد و مصادره‌ به میلی، «مدرنیزاسیون» به «کلیدواژۀ» متفرعنانۀ طبقه‌ای مغرض علیه رضاشاه بدل شد. به همان صورت که نام «رضاخان» تا مدتها نشانۀ برخوردهای کوته‌بینانه به این پادشاه مهم و بزرگ عصر تجدد ایران و در مسیر تجددخواهی بود. و اما، این چه مسرت بزرگی‌‌ست که معلم من، مصطفی نصیری، سفرۀ فکری خود را از این جماعت سخیف و سست‌مغز جدا کرده است.

باری، از همۀ آن تلاش‌های نظری و اصلاحات عملی یک‌سده‌ای پیش از پیروزی انقلاب مشروطه، «سستی گرفتن ارکان سلطنت مستقل خودکامه» برآمد. و همانطور که دکتر طباطبایی می‌گوید: «آن تجربه‌ها چنان رخنه‌ای در ارکان نظام کهن ایجاد کرد که بازگشت به دورۀ پیش از آن ممکن نباشد… وانگهی با پدیدار شدن روشنفکران [و من می‌گویم؛ منورالفکران و آباء ایراندوستی و مشروطه‌خواه ما] خدشه‌ای در اعتبار سنت قدمایی که پشتوانۀ استوار خودکامه بود ایجاد کرد.» از این خدشه و آن رخنه نوعی «فضای عمومی»، برای نخستین بار، ایجاد گردید. «با ایجاد “فضای عمومی” وجهی از مناسبات قدرت از درون دربار به بیرون آن انتقال یافت و در برابر دید کسانی قرارگرفت که تا آن زمان دریافتی از مناسبات قدرت نداشتند. البته این به معنای آن نبود که این کسان بلافاصله درکی از ساختار قدرت یا منطق عملکرد آن یافتند. چون هنوز هیچ سهمی از قدرت نداشتند.» اما خُب، مگر نه آن‌که هر روندی از «امور انسانی» و زیر تأثیر «افق‌های انتظار»، از جمله «انتظار» سهیم شدن در قدرت، اگر در جایی در تاریخ تکوین یابد و در افق انسانی پدیدار شود، راه به حرکت و تحقق می‌یابد؟ آن «سهم» هم به دنبال ایجاد آن «فضای عمومی» در افق مفهومی و آرمانی ایرانی پدیدار شد و با پیروزی مشروطیت و در تدوین «قانون اساسی» در صدر آن «حاکمیت از آن ارادۀ ملت» مدون گردید و عزیمت‌گاهش استوار گردید. و اما آرمانی که نهادینه شود، ممکن است به تعویق بیفتد، اما از میان نخواهد رفت. ما با «بازگشت به مشروطه» در اصل، در گام نخست به آن «حاکمیت از آن ارادۀ ملت» بازخواهیم گشت.

البته بحث در بارۀ این «آستانه» بسیار عمیق‌تر و طولانی‌تر، و شواهدِ فراتررفتن از آن «آستانه» بسیار گسترده‌تر و دستاوردهایش بسی پربارتر از آن‌ست که در محدودۀ این وسع و بضاعت بگنجد. بحث تا همین‌جا نیز بسیار به درازا کشید. اما چاره نیست، ما هواداران «بازگشت به مشروطه» در فهم مشروطیت و تشخیص موقعیت عالی سوق‌الجیشی آن به مثابۀ جای پای محکم امروز و به مثابۀ عزیمت‌گاه استواری که در آینده از آنجا حرکت دوباره ساختن ایران را آغاز خواهیم نمود و «از آن سرمشق فراتر خواهیم رفت»، هنوز کار بسیار داریم. جدال‌های بسیاری هنوز پیش‌روی ماست، حتا با «خود».

‌ ‌

بحثی کوتاه در بارۀ مبانی پردامنۀ «فکر مشروطه»

در اینجا به رغم این‌که نوشته به درازا کشید. اما چاره‌ای نیست باید آن را، در محدودۀ ادعای اولیۀ خود، به پایان برم. و به نکتۀ دیگر در آن تفکیک سه‌گانه در سخن نصیری، در بارۀ «مبانی تجددخواهی»، بپردازم. این پرداختن بحث مفصلی می‌طلبد. یکی از دلایل آن، این است که، ابراز نظرات نصیری در بارۀ خودِ این مبانی، مسبوق به سخنان دیگری‌ نیز هست و تنها به آن عبارت وی در مراسم یادبود دکتر طباطبایی محدود نمی‌شود که گفته است: «نگاه روشنفکران مشروطه به سنت قدمایی نبود. از آن گسسته بود… مبانی تجدد با سنت قدمایی برقرار نشد و به همین دلیل در آستانه ماندند.» برای ارائۀ بحثی جامع‌تر در این باره لازم است ابتدا به چگونگی فراهم آمدن ایده‌ها و همچنین تلفیق آن با آنچه در ایران، در سطح، دریافت و درک و «پذیرفتن» ممکن بود، پرداخته شود، که بحث را به درازای بیشتری می‌کشاند. اما مانع دیگر امر آن‌ست که نصیری در بارۀ این «مبانی» اخیراً نیز سخنانی دارد که در تناقض حرف‌های سابق قرارگرفته و مرا به خرسندی، دست به عصاتر می‌کند. با این توضیح که، ایشان زمانی وجود آن مبانی را، با ارزیابی یک‌طرفۀ «تقلیدی» بودن، نفی می‌کرد، «چه قبل و چه بعد از انقلاب مشروطه». زمانی که این سخن آخرِ نصیری بود و آن را، حدود یک سال پیش، در یک سخنرانی در بررسی کتاب «ملت،دولت و حکومت قانون ـ جستار در بیان نصّ و سُنت» در سامانۀ تلگرامی «اندیشه جواد طباطبایی» آن را اعلام کرده بود، نگارنده در آن سخن پیچیده و در نوشته‌ای تحت عنوان «دستیابی دشوار به ستیغ اندیشۀ طباطبایی» آن را مردود شمرد. اما در این فاصله نصیری در نوشته‌ای دیگر، یعنی «مشروطه عثمانی یا تحفة‌العثمانی»، عصا را به دستم داد تا در قضاوت وی محتاط‌تر رفته و شکیباتر باشم. زیرا در آن نوشته، با شور و برانگیختگی علمی که در ایشان همیشه سراغ داشته‌ام، در دفاع و استناد به سخنان دکتر طباطبایی، با استناد به چند اثر نوشته و ترجمه شده توسط ایرانیان نشان داد که:

«فکر مشروطه بسیار جلوتر از این ادعا که مشروطه از طریق عثمانی، یعنی ده سال پیش از پیروزی انقلاب مشروطه، به صورت پنهان در لایه‌های زیرین جامعه جریان داشته…مقولات و مفاهیم غربی به عنوان خاستگاه مشروطه که در حوزۀ فکر و نظر مرتبه‌ای بالاتر یا به عبارت دیگر ژرف‌تر از وجوه سیاسی یا اجتماعی است. زیرا می‌دانیم که فکر شالودۀ عمل است. فکر مشروطه مبتنی بر قانون‌خواهی با توجه به تبیین پیروزی مشروطه‌خواهی در ایران، از طریق استناد به نخستین قانون اساسی ایران، تشکیل مجلس مؤسسان و صورت مذاکرات مجلس اول که ارتباط مستقیم آن عمل را با همان فکری که در واقع از زمان وزارت میرزاابوالقاسم خان پدیدار شده و رسالاتی هم در این مورد نگاشته شده بود، مبرهن می‌کند که ایرانیان می‌دانستند که منظورشان از مشروطه چیست.»

با این نقلِ به معنیِ گفتار، خواستم بگویم که نصیری در اینجا وقتی از «دانستن منظور» سخن می‌گوید، می‌داند که «دانستن منظور» ناظر بر اشراف و آگاهی به امر «خود»، یعنی مشروطه‌خواهی‌ آباء ما است. این مرتبه از «دانستن منظور مشروطه‌خواهی»، که از دار‌السلطنۀ تبریز، در طی طریق صدسالۀ دشوار، «ما» را به قانون اساسی مشروطه و تأسیس نهاد مجلس، نهاد قانون و بنیان‌گذاری نهاد دادگستری و رویۀ قضایی و بسیار دگرگونی‌های دیگر در مناسبات حیات اجتماعی و سیاسی رساند، نمی‌توانسته نه تنها در دارالسلطنۀ تبریز و نه در ایران زمان آغاز عصر جدید ایران، «مانده» باشد. بنابراین نصیری قبول کرده است که ما، در «عملِ مبتنی بر اندیشۀ مشروطه»، بسیار پیش آمده‌ایم و پس از این توقف «کوتاه» فلاکت‌بار نیز ادامه خواهیم داد. همین توقف فلاکت‌بار هم، ما را در عمل بسیار پیش برده است. من تردید ندارم که همان مقالۀ «مشروطه عثمانی یا تحفة‌العثمانی»، در وجه مهمتر و سنگین‌تر آن، و بکارگیری لقب «رضاشاه» توسط نصیری، در نوشتۀ «خودمله‌پنداران و خودمله‌انکاران» نیز نشانه‌های مبرهنی‌ هستند، در ترک «آستانۀ دارالسلطنۀ تبریز» و رسیدن به پیروزی مشروطه و پذیرفتن دگرگونی‌های اساسی در حیات اجتماعی و سیاسی و اقتصادی ما، از سوی ایشان، که مرا بیش از همه و بیش از همیشه از داشتن چنین معلمی سربلند می‌کند.