نوشته حاضر که به گونهای گذرا به تبیین تاریخی نظریه انحطاط میپردازد. صورت تحریر یافته سخنان دکتر طباطبایی است. او در آثار دیگرش مانند: «زوال اندیشه سیاسی در ایران» درباره این موضوع مبسوطاً بحث کرده است.
بیرون از سنت/ درباره نظریه انحطاط
دکتر جواد طباطبایی
پس از تبدیل ایران به یک کشور اسلامی و پذیریش دین جدید، ایران، بابرخورداری از سابقهای هزار ساله در فرهنگ و تمدن بنابر نقل تاریخنویسان، وارد امپراتوری کشورهای اسلامی شد. بعد از اسلام محور اندیشه و ذهن ایرانی از سنت قبل از اسلامی به حوزه دیگری منتقل شد که در کانون آن کتاب آسمانی قرآن قرار داشت. هیچ یک از کتابهای آسمانی دارای زبان فلسفی و نظام فکری منضبطی، مطابق با معیارهای بشری، نیستند؛ یعنی مجموعهای از احکام شرعی یا اخلاقیاند که در درجه اول فاقد نظام فکری منضبطاند. البته این در صورتی است که بخواهیم آن را با روش فلسفی، که از مشخصات دوره یونانی بوده است، مقایسه کنیم. اگر جامعهای بخواهد برمبنای چنین کتابی تمدن ایجاد کند، طبیعتا باید آن را به صورت منظم بفهمد و تفسیر و تعبیر کند. این امر در ایران قبل از اسلام بر محور اوستا افتاده بود و در دوره اسلامی نیز باید بر محور قرآن اتفاق میافتاد. این اتفاق در ایران در سه چهار قرن در درون دنیای اسلام ولی بیرون از دنیای عربی اتفاق افتاد، یعنی بیرون از حوزه رسمی خلافت که اسلام عمدتا منحصر به آن بود.
بنابراین ایرانیان، به تدریج، و باتوجه به دو سنت متفاوت خود، در ارتباط با مجموعه اسلام شروع به تفسیر و فهم و توضیح کردند و درصدد ایجاد نظام منضبطی برآمدند. دو نظام منضبطی که از پیش وجود داشت یکی فلسفه یونانی بود. میراث فلسفی یونان قبل از این نیز از راه ترجمه بعضی متون به پهلوی و به زبانهای دیگر این منطقه از جمله سریانی که زبان مسیحیان سوری بود، به جهان اسلام و زبان عربی منتقل شده بود. این انتقال باعث شد پاردایم و نظام معرفتی جدیدی در مقابل درک پیشین از قرآن یا در کنار آن ایجاد شود و به این احکام شرعی و اخلاقی چارچوبی نظری ببخشد.
دومین اتفاق، انتقال بخشی از میراث ایران باستان پیش از اسلام به دوره اسلامی بود و این در واقع پاردایم و الگوی گفتاری دیگری بود که در کنار اندیشه یونانی و احکام اسلامی قرار میگرفت. یکی از دلایلی که ایرانیان را بیرون از جهان اسلام قرار میداد، این بود که آنان از دو پارادایم متفاوت استفاده کردند. در حوزهای که ما آن را حوزه ایران بزرگ یعنی از بغداد (از قرن سوم تا چهارم) تا خراسان بزرگ مینامیم، پدیدهای ایجاد شد که با آن چیزی که بیرون این منطقه صورت میگرفت متفاوت بود. این وضعیت البته به تدریج پررنگتر شد تا جایی که رابطه ایران با امپراتوری اسلامی (حوزه خلافت) به کلی گسست. این دو نظام معرفتی در کنار همدیگر چیزی را به وجود آوردهاند که فلسفه یا علوم عقلی در تمدن اسلامی از مهمترین پیامدهای آن بود. از این جهت لااقل در قرن چهارم هجری در ایران نسبت میان عقل و شرع تثبیت شد. برای تبدیل شدن ایران یا بخشی از جهان اسلام به یک تمدن، به این اتفاق نیاز بود. این نسبت چنین تعریف شد که شرع، عقلی است و آن را فقط برمبنای عقل میتوان فهمید. اگر ایران قرن چهارم یک تمدن است، دلیل این است که عقل اساس بوده و شرع برمبنای عقل تفسیر میشده است.
دین نظام معرفتی خاص را بنیان میکند، ولی آنچه در جهان اسلام و خصوصا در حوزه ایران بزرگ اتفاق افتاد، این بود که این تعبیر و تفسیر برمبنای عقل صورت میگرفت و این نسبت میان عقل و شرع، دست کم تا مدتی، به نفع کفه عقل چربید. این مسئله از دیدگاه تاریخی پیامدهای مهمی دارد، حتی برای تاریخنویسی ما که من به گونهای گذرا به آن اشاره میکنم. یکی اینکه حتی اروپاییان از حدود صد سال پیش دریافتند که بسیاری از ویژگیهای بازگوشده درباره رنسانس ۱۶۰۰-۱۵۰۰، بر سال ۴۰۰ هجری ما نیز قابل تطبیق است. به این دلیل «آدم متز» کتابی نوشت با عنوان «رنسانس اسلام» یا بهتر بگوییم رنسانس اسلامی. معنای رنسانس اسلامی این است که تاریخنویسی ما ربطی به سیر تاریخی و تاریخنویسی غربی ندارد، به عبارت دیگر رنسانس اسلامی یا رنسانس بخشی از جهان اسلام، قبل از قرون وسطای آن است و قرون وسطای اسلام بعد از رنسانسش. از نتایج این مطلب، که تا بهحال به آن توجهی نشده است، چیزی است که من آن را «تئوری انحطاط» مینامم.
چرا به تئوری انحطاط نیاز داریم؟ زیرا رنسانس ما، قبل از سدههای میانه ماست. قرون وسطی دارای چندین معنا است. اما مراد ما در اینجا دوره چربیدن شرع بر عقل است. در اینجا دیگر نمیتوان از مفهوم پیشرفت در تاریخ و تمدن و فرهنگ سخن گفت؛ همان پیشرفتی که در غرب از قرن شانزدهم به اینسو پدید آمده است. کلمه «پیشرفت» به معنای ẓprogressẒ قبل از سالهای ۱۲۵۰ تا ۱۲۷۰ ه. ش که اولین گروه ایرانیان به خارج رفتند و از اروپاییان و ترجمه بعضی آثارشان در سفرنامهها سخن گفتند، در بیرون از سنت درباره نظریه انحطاط زبان فارسی وجود نداشت؛بنابراین میتوان گفت که تاریخنویسی ما تقلید تاریخنویسی غربی است و همان کاربرد اسلوب غربی را داراست. به همین اعتبار است که ما تاریخ نداریم؛ مانند روانشناسی و جامعهشناسی ویژه خودمان که هنوز فاقد آن هستیم. یکی از دلایل این امر این است که ما هنوز نتوانستهایم مفاهیم و مقولاتی را که به کمک آنها بتوانیم مواد تاریخی خودمان را محک بزنیم، ایجاد کنیم. مواد ما در این مفاهمی غربی جا نمیگیرد.
اتفاق مهمی که در سال ۴۰۰ افتاد، چرخش شرع برمبنای عقل و تطبیق شرع با عقل بود. نسبت شرع و عقل در یک تمدن، تنظیمکننده یا بهتر بگویم عامترین حکمی است که میتواند جاری باشد و دورههای آن را تعیین کند. معنای این سخن که نسبت عقل و شرع با رجوع و توجه به مبنای عقل فهم میشود، این است که در دورهای از تاریخ تمدن ایران، مفاهیم برمبنای عقل فهم و سنجیده شد که ما آن را «رنسانس» نامیدیم. بعد از این دو حادثه مهم ظهور میکند:
یک حادثه، که از نظر جامعهشناسی تاریخی مهم است و در اینجا گذرا به آن میپردازیم ورود اقوامی بیرون از مرزهای فرهنگی ایران به حوزه ایرانی بود؛ برای مثال میتوانیم به یورش مغولان و تثبیت آنان و تبدیل «یاسای چنگیزی» به اصل و اساس تمدن ایرانی اشاره کنیم. مهم این است که در این فاصله، نسبت میان شرع و عقل برهم خورد، و شریعتمدارن یا کسانی که بر این باور بودند که شرع یا برمبنای شرع قابل تبیین است یا اصلا دیگر شرع نیست، به تدریج توانستند دیدگاه خود را پیش ببرند. میبینیم که ابو حامد غزالی در جهان اسلام و ایران این ماجرا را با «احیاء علوم الدین» خود تثبیت کرد و گفت و نوشت که دیانت یا برمبنای شرع فهم میشود، یا اینکه تمام کسانی که باتوجه به نظام معرفتین دیگری شرع را میخوانند، راه به جایی نمیبرند و در شمار کافران هستند. حکم به تکفیر ابنسینا و فارابی بر بنیاد چنین رویارویی یکدیگر قرار گرفتند.
- o ایران تنها کشور در جهان اسلام است که بحث عقلی فلسفه و تعلیم و تعلم در آن به صورت پیوسته کم و بیش، به رغم تمام ماجراهایی که از سر گذرانده است، به نوعی استمرار داشته است. بر این اساس اگر بخواهیم ایران را با جهان اسلام مقایسه کنیم، میتوانیم بگوییم که جهان اسلام نصمدار است، درحالیکه در ایران این وضعیت کاملا متفاوت است. البته باید کاملا توضیح بدهیم که نصمدار بودن ایران به چه معنا است. تمدن ایرانی اگر توانست در بیرون از جهان اسلام رشد یابد و پایههای خود را تثبیت کند، به این دلیل است که هویتی را برای خود دست و پا کرد که حداقل سهگانه بود و از سه عنصر متفاوت بهرهمند بود. این سه عنصر متفاوت چنان که اشاره کردم در حدود ۴۰۰ سال توانسته بود به انسجامی نسبی دست یابد. اگر چه این هویت، بهتدریج، با ضربههایی که از سوی شریعتمداران به آن وارد شد، رو به ضعیف شدن نهاد.
از نظر معرفتی نیز خلافت در این دوران، که از نظام معرفتی شریعتمدارانه و در جهت خلاف عقل دفاع میکرد، جان دوبارهای گرفت. در واقع میان نیروهایی که دستگاه خلافت آنان را در ایران آزاد کرده بود و نظام معرفتی خود خلافت (یعنی فهم، تثبیت و تفسیر شرع برمبنای صرف شرع) ائتلافی صورت گرفت. وضعیت ایران در آن دوران بسیار پیچیده بود؛ چراکه هویت ایرانی، هویتی پیچیده و متشکل از عناصر متفاوت ولی همگن بود. این هویت ترکیبی را ایجاد میکرد که در افتادن با آن به دشواری انجام میگرفت. منظور این است که ایرانیان، سنت ایران باستانی و سنت یونانی را به نوعی درهم آمیخته و ترکیبی خاص پدید آورده بودند. این ترکیب بهگونهای نبود که با یورش فقیهانه غزالی به آسانی از میان برود. از سوی دیگر غزالی، که درست در نقطه مقابل آن ترکیب ایرانی و پارادایم عقلی بحث میکرد و در بیرون از آن میاندیشید، پایی نیز در جان ایرانی داشت، بههمین دلیل است گریز او از نظامیه بغداد و بازگشت دوبارهاش و اقبال به تدریس در نظامیه نیشابور. این رفتنها و بازآمدنها آمدن و چندباره تغییر نظر دادنها نشان میدهد که غزالی وسوسه ایرانی بودن داشت. البته غزالی به یک معنا خود را ایرانی نمیدانست. ولی آنچه که امروز میفهمیم این است که این پارادایم ایرانی، یعنی ماجرای عقل، او را رها نمیکرد و به همین دلیل گاه شریعتمدار ضد ایرانی است و گاه یک ایرانی تمام عیار.
من در برخی آثارم نشان دادهام که غزالی، دست کم در نظریه سیاسیاش، از همه ایرانیتر است. در فارسینویساش هم نشان میدهد که این وسوسه او را رها نکرده یا بهتر بگویم بیآنکه بداند پارهای از «پارادایم ایرانی» خود را به اندیشه او تحمیل کرده و نتوانسته از آن بگریزد و راهحلی برای آن بیابد.
میتوانیم بگوییم که تا امروز، به یک اعتبار، ایران تنها کشور در جهان اسلام است که بحث عقلی فلسفه و تعلیم و تعلم در آن به صورت پیوسته کم و بیش، به رغم تمام ماجراهایی که از سر گذرانده است، به نوعی استمرار داشته است. بر این اساس اگر بخواهیم ایران را با جهان اسلام مقایسه کنیم، میتوانیم بگوییم که جهان اسلام نصمدار است، درحالیکه در ایران این وضعیت کاملا متفاوت است. البته باید کاملا توضیح بدهیم که نصمدار بودن ایران به چه معنا است. تمدن ایرانی اگر توانست در بیرون از جهان اسلام رشد یابد و پایههای خود را تثبیت کند، به این دلیل است که هویتی را برای خود دستوپا کرد که حداقل سهگانه بود و از سه عنصر متفاوت بهرهمند بود. این سه عنصر متفاوت چنانکه اشاره کردم در حدود ۴۰۰ سال توانسته بود به انسجامی نسبی دست یابد. اگرچه این هویت، بهتدریج، با ضربههایی که از سوی شریعتمداران به آن وارد شد، رو به ضعیف شدن نهاد. بعد از آن خصوصا بعد از مغولان دو حادثه مهم روی داد: با غزالی مبنای شریعت، و پس از مغولان مبنای متصوفه اهمیت بسیار یافت. البته بخش عمده آراء متصوفه با مبانی شرعی درهم تنیده شده بود؛ بنابراین وضع ایران پیچیده و پیچیدهتر شد.
ایران اگرچه نصمدار است، ولی دارای نص واحدی نیست. این نص، حداقل سهگانه است که درهم تنیده و این سه نص سنتی را ایجاد کرده است. منظور از این سخن چیست؟ جهان عرب یک نص بیشتر نمیشناخت؛ چراکه با گذشته پیش از اسلام خود قطع رابطه کرده بود، اتفاقی که در ایران روی میدهد این است که پارادایم نظام معرفتی پیش از اسلام به دوره اسلامی منتقل میشود و از سوی دیگر با نظام فکری یونانی تنیده میشود و در کنار این نصوص، قرآن قرار میگیرد. به عبارت دیگر میتوان گفت که جهان عرب دارای یک نص کانونی است و جهان ایرانی حداقل سه نص کانونی دارد.
اگر بخواهیم در باب سنت در ایران سخن بگوییم، باید بگوییم که این تنیدگی در ایران بهچه ترتیبی صورت گرفته و در واقع پیچیده بودن این سنت چه نتایجی در بردارد. یکی از نتایج این است که اگر در ایران کسی بخواهد غزالی را محور قرار دهد و فقط برمبنای غزالی «احیاءالعلوم» درصدد احیاء و بازسازی باشد. معنایش این است که وی در بیرون از این حوزه و در نظام معرفتی بحث میکند که با مجموعه این فرهنگ هماهنگ نیست. برای احیای سنت، مسئله اساسی این است که بدانیم سنت چیست و چگونه میتوانیم میان خود و سنت نسبتی ایجاد کنیم. تجدید سنت و تجدد هم در واقع جدید کردن آن سنت است. بنابراین باید با سنت نسبتی برقرار کرد. ولی دشواری این است که سنت ایران یکی نیست. یکی از نصوصی که در سنت ایرانی تنیده شد، احیاءالعلوم یا اندیشهای از نوع احیاءالعلوم است، در عینحال اگر بر آن تأکید کنیم، این ترکیب و این مجموعه راه به جایی نخواهد برد. گفتیم که بعد از مغول این تنوع و تحول پیچیدهتر میشود.
از زمانی که مبنای شرع، خصوصا بعد از مغولان، به مبنای عمده تفسیری تبدیل شد و عقل در چارچوب شرع فهمیده شد، نظام معرفتی رایج ما از بین رفت و نظام جدیدی پدید آمد که یکی از عناصر آن تصوف مبتذل سدههای هشتم هجری به بعد است. از آن سوی دیگر شرع نیز میخواهد عقل را در ذیل خود قرار دهد. از زمانی که صوفیان به متفکران قوم تبدیل شدند و شرع را مبنای عقل گرفتند، انحطاط تمدن ایرانی آغاز میشود؛ چراکه تمدن باید بر محور عقل بچرخد، در غیر اینصورت از میان رفتنی است. ایران البته سخت جانتر از این بود که به آسانی از بین برود.
اتفاق مهم این است که در درون مجموعه نظام معرفتی عقلی، که دیگر قدرت تثبیت خود را نداشت بهگونهای که اساس و مبنای تمدن ایران قرار بگیرد، در دوره مغول مصالحه مهمی صورت گرفت:
برای آنکه بتوانند مبنای عقلانی را نجات دهند، کسانی مثل خواجه نصیر طوسی آن را با مبانی شرعی درآمیختند. این ترکیب یا ادغام تدریجی مبنای شرع و عقل البته به انگیزه نجات عقل، صورت بست. یکی از نتایج این ادغام این بود که ایرانیان نتوانستند مبنای عقل اصیل را که تا قرن چهارم با خود داشتند، به همان صورت نگاه دارند. در عینحال، مبنای شرع نیز در این ترکیب و ادغام کاملا در ایران جا نیفتاد. اگرچه برمبنای شرع، مبنای عقل کمابیش نجات یافت، اما محصول چنین ادغامی، هویت اصیل ایرانی نداشت؛ بنابراین، مبنای شرع به تنها مبنای مستقل و اصیل در حوزه ایرانی تبدیل نشد. در ایران باوجود بههم خوردن نسبت میان عقل و شرع و ادغام عقل و شرع در سدههای متاخر، هیچیک از آنها بر دیگری فزونی نیافت. این نکته از مسائل مهمی است که تابهحال به آن توجه نشده است. من نام این بیتوجهی را «تصلب سنت» میگذارم.
سنت، اگر هم توانست در جایی، نوزایش ایرانی در جهان اسلام بیافریند، به این دلیل بود که مبنای شرع و عقل، هریک برای خود، مبانی اصیل و مستقلی داشتند. بعد از برهم خوردن نسبت این دو مبنا چیزی بهوجود آمد که می توان آن را «سنت» نامید. منظور از سنت در اینجا مجموعه تأملات و تفکرات و نوشتههای ماست که بر مبنای نصوص اولیه صورت گرفته است. بنابراین، همانطور که نص ما یک نص واحد کانونی نیست و بلکه مجموعهای از چند نص است، نسبت ما با این سنت نیز چند رگه و چند وجهی است. در سدههای متأخر، از زمانی که مبنای شرع برمبنای عقل چربید و خصوصا بعد از ظهور صوفیه و از همگسیختن و پیدایش شکاف میان دو حوزه عمل و نظر، سنت راهی را در پیش گرفت که به تصلب سنت انجامید؛ یعنی سنت به نظام معرفتی ما تبدیل شد؛ نظامی بیارتباط با پرسشهایی که از بیرون میآمد و به همین دلیل از سده دهم خصوصا سده یازدهم به بعد از یکسو شریعتمدارانی همچون علامه مجلسی، به متفکران قوم بدل شدند و از سوی دیگر مجموعه سنتی که در شعر، ادبیات، فلسفه و همه هنرهای ما و به نوعی تمام آنچه که با نظام حقیقتی ما همراه بود، به تدریج بیش از پیش تسلط یافت. این سنت در داخل خود بحث و پرسش میکرد، بیاینکه بتواند نسبت خود را با بیرون تنظیم کند و توضیح دهد.
درست از زمانی که روابط و مناسبات، جهانی شد و ایران درگیر روابط و مناسباتی شد که یک طرف آن عثمانی بود و طرف دیگر آن دولتهای ملی اروپایی، خصوصا از زمان شاه عباس که ما بیش از پیش با این نوع روابط و مناسبات درگیر شدیم، باید نسبت خود را با سنت روشن میکردیم. این سنت چند رگهای، که تا آن زمان استمرار یافته بود، میبایست به پاسخگویی و طرح پرسشهای تمدنی یا هویتی ما میپرداخت. به عبارت دیگر همانطور که ملاصدرا معاصر و همزمان دکارت بود، باید اینجا هم اتفاقی از آن نوع میافتاد؛ یعنی ملاصدرا یا هر فیلسوفی میتوانست برمبنای آن سنتی که تا آن زمان در اختیار داشت، پرسشهای زمانه خود را طرح کند و نسبت جدیدی میان نظر و عمل در قلمرو اندیشه ایرانی ایجاد کند. میدانیم که این کار عملی نشد که البته توضیح چرایی آن بسیار پیچیده است، ولی آنچه مهم است این است که در زمان شاه عباس روابط و مناسبات جهانی ما اعم از تجاری، سیاسی، و غیره بیشتر از همیشه بسط و گسترش یافت.
در آن زمان طرح پرسش امکانپذیر نبود، بهطوری که سنت نمیتوانست نظام معرفت خود را نمیتوانست به عمل تاریخی ربط بدهد. بنابراین رابطه دو جهان متفاوت یعنی ارتباط میان حوزه عمل و نظر در آنجا برای همیشه از هم گسیخت. بعد از آن البته اتفاقات تاریخی دیگری نیز افتاد. تحولات البته متفاوت بود و در زمان شاه سلطان حسین و شاهانی از آن نوع، ما دیگر در ارتباط جهان و مناسبات جهان جایی نداشتیم. بنابراین آنچه که مثلا شاه عباس در عمل انجام میداد برایش نظریهای آماده نداشت و وضعیت مانند سالبه به انتفاء موضوع بود. یعنی خود را با عملی درگیر نمیکردیم که لااقل در عمل احتیاج به نظرورزی در باب آن داشته باشیم، بهگونهای که روزی هم به این فکر بیفتیم که شاید برای این عمل و کردار سیاسی و اجتماعی خودمان، معادلی نیز در مقام نظر بیابیم. در نتیجه وضعیتی بود که چنانکه اشاره شد صوفیان به متفکران قوم تبدیل شدند.
نتیجه این تصلب سنت چیست؟ نتیجه این است که از فاصله میان ملاصدرا تا اواسط دوره ناصرالدین شاه و حاج ملاهادی سبزواری، ما در داخل آن نظام معرفتی بسته سنت تنیدیم بیآن که بتوانیم پرسشی بیرون از آنجا مطرح کنیم.
در ادامه این ماجرا به تدریج در تحولات جهانی، با اتفاقاتی که میافتاد، به جایی رسیده بودیم که در بسیاری از موارد نظر نمیتوانست ارتباطی با عمل ما پیدا بکند، بهگونهای که حتی وقتی این مسائل را به عیان میدیدیم، آن را درنمییافتیم. در اینجا یک مثال ابتدایی روشنگر را بیان میکنم: وقتی به حاج ملاهادی سبزواری در زمان ناصرالدین شاه گفتند که اروپاییان دستگاهی را اختراع کردند که با آن عکس میگیرند، باتوجه به نظام سنتی اندیشگی خودش گفت: طبق مبانی، کیفیات به اینصورت منتقل نمیشود عکس من، جزء کیفیات من است و قابل انتقال نیست. حکمت سنتی ما به این شکل و شیوه عمل میکرد و ما در درون نظام سنتی خود به این صورت میاندیشیدیم.
در آغاز دوره قاجار چندین بار شکست خوردیم و در پیامد آن، تکههایی از کشور را از دست دادیم. هربار هم یکی دو نفر را برای مذاکره یا امضای قرارداد شکست میفرستادیم. امروزه وقتی این اسناد را میخوانیم، میبینیم کسانی که برای اولینبار میرفتند و عکس میگرفتند، طبیعتا با مبانی نظری حکمت حاج ملاهادی سبزواری در مقابل عمل عکاسی که وجود خارجی داشت و آن را بالعیان میدیدند، دیگر جوابی نداشتند.
نهتنها جوابی نداشتند بلکه پایه معرفتیشان نیز متزلزل میشد. کسانی که از منظر مبانی سنت پیشین این ماجرا را میدیدند، نخستین عکس العملشان در مقابل فرآوردههای فنآوری جدید، حیرتاندر حیرت بود. این حیرت از کجا میآمد؟ این حیرت برخاسته از همان صوفیگرییی بود که اینک بزرگانش، اندیشمندان هویت ایرانی شده بودند، یعنی ما با مبنای نظری حیرتاندر حیرت مولوی به تماشای مناظری میرفتیم که نمیتوانستیم برای آنها توضیحی مناسب بیابیم؛ چراکه در واقع با مبنای نظری ما اینها قابل توضیح هم نبود. اینجاست که آن نظام معرفتی، اساس و اعتبار خود را به علت تصلبش یکباره از کف داد و یک نظام معرفتی عملی، (منظورم نظام معرفتی در عمل است) جانشین آن شد. البته ما میکوشیدیم آنها را بفهمیم، ولی دشواری در این جا بود ما نظام معرفتی چیزی را که میدیدیم در اختیار نداشتیم و از نظام معرفتی چیزی برخوردار بودیم که با آن نمیدیدیم.
اگر بخواهیم از این مباحث نتیجهگیری کنیم، باید بگوییم که تقلیل ایران یا بهتر بگوییم تقلیل ستون چندرگه ایران به یکی از رگههایش، پیشرفت و پیروزی در پی ندارد. این کار بیتوجهی به امر پیچیدهای است که در اینجا اتفاق افتاده و ما چارهای جز این نداریم که به آن تن دربدهیم و مسئولیت آن را به گردن بگیریم. گفتیم که این نصوص چندتاست و این سنت دارای رگههای متفاوت و متنوع است، ولی آنچه که مهم است، دانستن مقدمات، مبانی، گرهها و نقطههای کور این سنت است. اگر ندانیم که تاریخ تحول این سنت چیست، در کجا تکوین یافته و در کجا منظم و منضبط شده و به یک نظام معرفتی تبدیل شده و سیر و صیرورتش چگونه بود و خصوصا سیر تصلبی یا سیر زوال آن چگونه بوده، نمیتوان با آن نسبت برقرار کرد؛ نسبتی نیز اگر برقرار شود، نتیجهاش همان «قیاس خندهآور»ی است که مولوی از آن سخن گفته است:
از قیاسش خنده آمد خلق را / کو چو خود پنداشت صاحب دلق را
در این چند سال گذشته این ایده بسیار مطرح شده است که به هرحال این سنت میتواند با تجدد نسبتی داشته باشد و اگر بتوانیم با سنت ارتباطی برقرار کنیم و به آن سنت بازگشت کنیم، میتوانیم از این طریق بخشی از آن را فعال کنیم. بعضیها از پژوهشگران تعبیر«تغلیظ»را بهکار بردند که کلمه بیربطی است. یکی از این موارد کتابی است به نام«تجدد و تجددستیزی»اثر عباس میلانی که نخست در خارج از کشور چاپ شد و در چند سال گذشته نیز در ایران چاپ شده است. میلانی میگوید میتوانیم چهار مقاله نظامی عروضی و رستمالتواریخ و تذکرهالاولیا عطار را بخوانیم و عناصری از تجدد در آنها بیابیم. عنوان یکی از مقالات این کتاب این است:
«تجدد در چهار مقاله نظامی عروضی». کسی که درباره این سنت سخن میگوید، نمیداند تاریخ این سنت چیست. نظامی عروضی تحولی یافته و در تاریخ ادبیات ایران به ادبیات دوره ناصری و صفوی منتهی شده است. از سوی دیگر اگر کتابی مثل رستمالتواریخ میتوانسته تحولی پیدا بکند طبیعتا به ناسخالتواریخ منتهی شده است. اینکه از سنت چیزی را استخراج کنند، درحالیکه هنوز با سنت در نیفتادهاند و گیرها را رفع نکرده باشند، این دشواری و مشکل ماست. اشکال عمده این مواضع افراطی یا تفریطی و بخش اعظم روشنفکری صد ساله ما در این خلاصه میشود که این نظام معرفتی سنتی چندرگهای ما به خوبی شناخته نشده و به چند نص بودن مبنای سنت ما توجهی نشده است؛بهطوری که هربار یک عامل مطرح میشود و در نهایت سنت، تحت تأثیر و فشار آن عامل منکوب میشود