بایگانی موضوعی: هزار واژه

منادیان و ادامه دهندگان

منادیان و ادامه دهندگان

 

سال ۲۰۰۶ در سیاست‌های مخالفان تبعیدی با تحولی تعیین کننده آغاز شده است. از میان برآشفتگی رنگ‌ها یک خط مشخص پدید می‌آید ــ خطی که منادیان آینده را از ادامه دهندگان گذشته جدا می‌کند. پس از سال‌ها کوشش به ظاهر بیهوده، سرانجام در یکی دو سال گذشته پاره‌ای رویدادهای دراماتیک (با مقیاس‌های اجتماع ایرانیان بیرون) به شکستن پاره‌ای قالب‌ها انجامید.

ویژگی و بیماری سیاست‌های تبعیدی در بیشتر این سه دهه و در بیشتر طیف سیاسی، ادامه گذشته در اکنونی بوده است که در واقع “اکنون“ نمی‌بود؛ نشان چندانی از گذشت زمان نمی‌داشت. همان سخنان و روحیه‌ها بود، به تلخی نو به نو آغشته. هیچ ملاحظه و مصلحتی نمی‌توانست فضای روانشناسی را به سود تغییر در رویکردها دگرگون کند. صداهای متفاوت بی‌بازتاب می‌ماند یا به فریبکاری تعبیر می‌شد. یک نسل شکست خورده مصمم بود زندگی خود را در آرزوی بازگشت به بازنگشتنی، بسر آورد.

ولی آن نسل شکست خورده از سه سو زیر فشار بوده است: سیل آگاهی و روشنگری که از هر سوی جهان شگفت‌انگیز غربی سرازیر است و در دیوارهای کندترین ذهن‌ها نیز رخنه‌ای می‌کند؛ سیر رویدادها در ایران که موقعیتی سراسر متفاوت از هرچه در گذشته پدید آورده است؛ و برآمدن نسل تازه ایرانیان، با نیازها و نگاه متفاوتشان که گذشته زیان را به مرگ سیاسی، پیش از آنکه زمان طبیعی‌شان سرآید، می‌اندازد.

دراماتیک‌ترین رویداد ساختار شکن (به اصطلاح خانم نیلوفر بیضائی) انتشار فراخوان ملی رفراندم از ایران بود که برای نخستین‌بار پشتیبانی نمایندگان سازمان‌ها و گرایش‌های سیاسی عمده چپ و راست را بدست آورد. از آن پس بود که مواضع دو سوی اصلی خط فاصل به ناگزیر روشن شد: مسئله ایران دمکراسی و حقوق بشر است یا جمهوری و پادشاهی مشروطه؛ رای مردم پذیرفته است یا نیست؟ دومین تحول، گرد هم آمدن نمایندگانی از آن گرایش‌ها در برلین، و با ابعاد بزرگتر، در بروکسل در پایان سال بود. بروکسل این ویژگی را علاوه بر ابعاد بزرگ خود داشت که برای نشستن و گفتن و برخاستن نبود. بحث‌های جهت‌دار آن به اعلام مواضع روشن و گزینش یک ساختار کوچک و مقدماتی برای زنده نگهداشتن مهم‌ترین جنبش سال‌های پس از انقلاب انجامید.

گزینش هیئت اجرائی هفت نفری جنبش رفراندم و بویژه شورای عالی آن فصل تازه‌ای در سیاست‌های تبعیدی گشود. برای نخستین‌بار نه تنها فعالان چپ و راست رسما و با اعلام نام خود در کنار هم نشستند بلکه مسئله پیوند دادن مبارزه درون و بیرون نیز گشوده شد. در شورای عالی پاره ای نمایندگان برجسته چپ و راست ایران به سه تن از فعالان جنبش دانشجوئی در درون پیوسته‌اند که دلاوری‌شان را اندازه نمی‌توان گرفت. در سیاست ایران تا کنون چنین ترکیبی از طیف سیاسی و تنوع نسلی (سه نسل) پیشینه‌ای نداشته است. ما در اینجا با یک تابوشکنی تمام عیار روبروئیم. جنبش رفراندم اکنون نه تنها جدی‌ترین چالش را به جمهوری اسلامی عرضه می‌کند بلکه بویژه چپگرایان را ناگزیر به درآمدن از فضای مه‌آلود سه دهه گذشته خود می‌سازد. زمان روبرو شدن با گزینش‌های مشخصی است که نیم‌قرن گذشته دربرابر ما گذاشته است. (مشروطه خواهان زودتر خود را از آن فضا بیرون انداختند.)

تحول تعیین کننده‌ای که از آن سخن رفت چیرگی قطعی پیام فراخوان رفراندم بر بحث سیاسی در بیرون است ــ دیگر با این پیام نمی‌توان مگر با انکار حق مردم و گذاشتن سیاست بالاتر از حقوق بشر؛ یا برپا داشتن دیوارهای تصوری، مخالفت کرد (در درون به نظر می‌رسد که جز بحث بی‌اعتبار اصلاح‌طلبی چیزی در برابر آن نیست و روشنفکران اسلامی هم بیش از پیش به روشنفکران مسلمان دگرگشت می‌یابند که مشکلی با دمکراسی ندارند.) پس از کامیابی‌های عملی جنبش رفراندم در تکلیفی که برای خود مقرر داشته است ــ  به عنوان زمینه‌ای برای همکاری نیروهای سیاسی دگراندیش ــ ما شاهد روشن‌ترین برخوردها میان دو اردوی اصلی سیاستگران تبعیدی هستیم ــ اردوی دمکراسی و حقوق بشر و یکپارچگی ایران در یک سو، و اردوی سرگشته‌ای که خود را به زور در طرف عوضی تاریخ قرار می‌دهد ــ که می‌باید از آن استقبال کرد. بیش از همه بحث سازندة رهاننده در اردوگاه چپ درگرفته است. گروه‌های راست افراطی که تا کنون مشروطه‌خواهان را به فروختن مواضع خود به چپگرایان متهم می‌کردند اکنون خود لافی بیش از آن ندارند که توانسته‌اند چند دگراندیش را هم به همکاری جلب کنند. در میان نویسندگان چپگراست ــ با گرایشی که به مباحث نظری و جدل سیاسی دارند ــ که مباحثاتی دارای اهمیت حیاتی، نه تنها برای چپ ایران بلکه آینده سیاست در کشور ما، درگرفته است.

دست بالا یافتن عنصر دمکراسی لیبرال در این مباحثات، با همه بی میلی چپ به لیبرالیسم (که در این بافتار ربطی به سیاست‌های اقتصادی ندارد و ناظر بر حقوق بشر است،) بویژه با توجه به واکنش‌های چپگرایان مانده از کاروان، نویدبخش است. در حالی که نویسندگانی مانند آقایان جمشید طاهری‌پور و رضا سیاوشی راهی به برونرفت از بن‌بستی که چپ ایران خود را در آن انداخته است نشان می‌دهند (ستیزه‌جوئی سودازده obsessive با پادشاهی مشروطه،) نویسندگان و سیاسیکاران دیگری همچنان در ادامه سیاست‌های شکست خورده به دفاع از جمهوری اسلامی یا از میان بردن ملت ایران به نام حق تعیین سرنوشت ملیت‌های ایران (که در چند هفته “یا“ی آن برداشته شد و ملت‌های ایران جایش را گرفت) فرو می‌غلتند.

از اینها که بگذریم گروه دیگری می‌ماند، از همه بیشتر مانده در گذشته‌ای، که با همه کوشش‌ها پیوسته دورتر می‌شود و قدرتی که پیوسته از آن می‌کاهد. در آن زمان‌ها که انقلاب جنسی هنوز روی نداده بود، در آن جهان مردسالار، می‌گفتند خانم‌ها قدرت دارند زیرا می‌توانند بگویند نه. در آن ضرب‌المثل، حد سنی پوشیده‌ای هم بود که نمی‌باید فراموش شود.

۶ آوریل ۲۰۰۶

از همرائی تا همه باهم

از همرائی تا همه باهم

زمانی بود، تا همین نزدیکی‌ها، که همرای شدن افرادی از گرایش‌های گوناگون به تصور نمی‌گنجید. اکنون در چرخشی که ناگهانی می‌نماید، ولی مانند همه امور ناگهانی تهیه‌های فراوان در آن رفته است، از هر جا فراخوان است که همه با هم گرد آیند و همکاری کنند. حتا “پاریا“های به حق سیاست و جامعه ایران، مجاهدین خلق، نیز به عنوان بخشی از یک گروهبندی بزرگ پیشنهاد می‌شوند. منطق فراخوان رخنه ناپذیر می‌نماید: ما همه یک دشمن داریم و تا آن وقت جای پیش کشیدن اختلافات نیست. نیکخواهانی برای آنکه قوت بیشتری به فراخوان خود بدهند توافق بر چند اصل کلی، مانند دمکراسی و حقوق بشر را هم زمینه مثبت، به اصطلاح ایجابی، چنان همکاری پیشنهاد می‌کنند.

پیش کشیدن موانعی که بر سر چنین ترتیباتی هست به اندازه کافی شخص را منفی‌باف و اشکال‌تراش جلوه می‌دهد. اکنون اگر کسانی نه تنها آن موانع را بشناسند بلکه لازم بدانند درباره‌شان چه می‌توان گفت؟ ولی در وضعی که ایران است و با تجربه‌ای که خود ما کرده‌ایم و در جاهائی مانند عراق می‌بینیم، همه چیز بستگی به این دارد که از کجا آغاز کنیم. این تجربه‌ها به ما می‌آموزد که همیشه بدتری هست، و پیش از پایان دادن به یک موقعیت بد می‌باید آنچه که بتوان برای بدتر نشدنش انجام داد؛ از همه مهم‌تر دوری جستن از عناصری است که نشان داده‌اند در هیچ طرح سالمی نمی‌گنجند. به زبان دیگر اولویت ما دشمنی با جمهوری اسلامی نیست؛ ساختن جامعه و نظامی است که از خشونت و استبداد و واپسماندگی آزاد باشد. از میان برداشتن رژیم بدین ترتیب شرط اولویت است نه خود اولویت.

جمهوری اسلامی دشمن بزرگ ایران است ولی همه نیروهای واپسماندگی و استبداد، به درجات و در زمان‌های گوناگون دشمنان ایران‌اند، هر چند بدترین مبارزه را نیز با جمهوری اسلامی بکنند. نبرد ما با افراد و نام‌ها نیست، با روحیه‌ها و طرز تفکرهاست، در جمهوری اسلامی و بیرون از آن. نمی‌توان به نام رهانیدن ایران از چنگال حزب‌اللهی و بسیجی با مجاهدی که روی حزب‌اللهی و بسیجی را از هم اکنون سفید کرده است، یا با سازمان‌های قومی که در پایان راه به تجزیه ایران می‌اندیشند دست همکاری داد؛ و نمی‌توان از استبداد آخوندی به استبدادهای راست و چپ دیگر پناه برد. مصلحت‌گرائی صرف برای کارزاری که درگیر آنیم بس نیست زیرا ما برای درانداختن طرح نوی پیکار می‌کنیم و در چنان طرحی اداره جامعه با موهبت‌الهی یا از درون مسجد و خانقاه یا به نام پرولتاریا جائی ندارد. نمایندگان چنان روحیه‌ها و طرز تفکرهائی حق دارند مبارزه خود را بکنند ولی می‌باید دنبال رسیدن به  همرائی consensus و سپس همکاری با افراد و گروه‌هائی بود که از خود توانائی دگرگونی و اصلاح نشان داده‌اند و در نتیجه می‌توانند کمترینه اعتمادی برانگیزند.

“همه با هم“ شعاری است که بجای “یا من یا دیگری“ عنوان می‌شود که تا کنون با ما بوده است. چنین شعاری در ظاهر آزادمنشانه‌ترین و آسان‌ترین می‌نماید ولی در عمل به مشکل اعتماد بر می‌خورد، و یا اصلا به جائی نمی‌رسد و یا اگر به جائی هم رسید نامرادی و پشیمانی از آن می‌زاید. ما هر چه بگوئیم، گروه‌هائی با یکدیگر همکاری نخواهند کرد زیرا تجربه‌شان با هم چنین اجازه‌ای نمی‌دهد. در روابط انسانی عمده اعتماد است و اعتماد تنها با ردیف کردن عبارات بدست نمی‌آید و می‌باید در عمل ثابت شود. شعار درست‌تر و دمکراتیک‌تر، “هم من هم دیگری“ است که جا را برای همکاری در عین گزینش باز می‌گذارد: همکاری کسانی که نه تنها در اصول می‌توانند همرای شوند ــ با حفظ مواضع خودشان ــ بلکه به کمترینه اعتماد در میان خود رسیده‌اند.

این مرحله تازه مبارزه ماست. اگر پیشروترین عناصر مخالف جمهوری اسلامی به چنین همکاری برسند نه تنها پیکار با رژیم به سامانی خواهد رسید بلکه سلامت آینده سیاست ایران نیز به مقدار زیاد حاصل خواهد شد. همکاری برای اصلاح نظام سیاسی و جامعه‌ای که مسئله اصلی‌اش بی اصولی و فرصت‌طلبی و سست‌عنصری و ناآگاهی است به مراتب بر مسابقه برای سرهم کردن شوراهای رهبری و گرد آوردن هر که در دسترس بود تفاوت دارد. از مبارزان جدی نمی‌توان انتظار داشت حتی به نام جنگیدن با رژیم اسلامی در کنار کسانی قرار گیرند که هیچ وجه اشتراکی با آنان ندارند و در فردای پیروزی (که با افرادی همه دنبال پیش انداختن خود، و روحیه‌هائی آماده تن در دادن به هرچه برای سود شخصی، هیچ احتمالش نیست) باید به جنگ آنها برخیزند. فردای ایران را می‌باید با همرائی، و رقابت، ساخت نه نبرد مرگ و زندگی بر سر غنائم، یا برنامه‌های سیاسی که عملا هیج اشتراکی جز مخالفت با حکومت کنونی ندارند.

هر چه هم در سودمندی اتحاد و ائتلاف بگویند چاره‌ای بهتر از رسیدن به یک همرائی میان مهم‌ترین نمایندگان راست و چپ ترقیخواه ایران (که اکنون دمکراسی را نیز کشف می‌کنند) نیست. فاجعه جمهوری اسلامی را شکاف پرنشدنی چپ و راست ترقیخواه فرا آورد. حسینیه و مهدیه پس از آنکه نیروهای تجدد یکدیگر را فرسودند به قدرت رسیدند. فدا شدن تجدد در کشاکش قدرت، ضعف عمده دونسل جامعه سیاسی ایران بوده است که از کم و کاستی‌های اخلاقی و فرهنگی که اشاره شد بر می‌خاست. امروز گشاده‌ترین ذهن‌ها این را در می‌یابند و جامعه ایران و جامعه بین‌المللی به صد زبان چنان همرائی را طلب می‌کند. سود شخصی و گروهی روشنرایانه enlightened نیروهای مدرنیته، نیروهای آزادی و ترقی، نیز در همرائی برای مبارزه رهائی و بازسازی ایران است. (سود شخصی روشنرایانه به معنی توانائی دیدن بیش از نوک‌بینی است.) مشکل آن است که چنان سود شخصی و گروهی در این بافتار context دست بالا را ندارد. در سیاست نیز که پس از جنگ بزرگ‌ترین مجاهده بشری است مردمان می‌توانند به آسانی از سود شخصی روشنرایانه خود بگذرند.

۲۰ آوریل ۲۰۰۶

اینها جایگزین نیستند

 ‌

اینها جایگزین نیستند

 ‌

تلاش‌های ستودنی برای بر پا کردن جایگزینی برای جمهوری اسلامی بالاتر گرفته است ــ از کنگره و مجمع و نشست ــ تا جائی که بیم کمبود نام می‌رود. دست‌کم دو یا سه گروه در تدارک چنین گرد همائی‌ها هستند و هیچ معلوم نیست به همین‌ها پایان یابد. در همه موارد نیز تکیه بر نشاندن عناصر دگراندیش در کنار هم است که جای خوشنودی بیشتر دارد. سرانجام پس از یک ربع قرن، اصرار همگان به اینکه مخالفان رژیم بجای یکدیگر به جهموری اسلامی بپردازند با چنین استقبالی روبرو شده است. در میدان تهی گذاشتة دهه‌ها ناگهان چنان ازدحامی است که بازیگران احتمال دارد راه حرکت را بر یکدیگر ببندند. هرچه باشد ایرانیان در پیشی گرفتن بر یکدیگر، چه در حرکت و چه بی حرکتی کوتاه نمی‌آیند.

اکنون از هیچ‌کس نمی‌توان انتظار داشت که با در شرایطی که دماغ‌ها “بوی تغییر ز اوضاع جهان“ می‌شنوند در بی حرکتی بماند. اما شاید چند یادآوری بد نباشد، بویژه هنگامی که آرزوها برای کسانی تا امیدواری، و امیدها تا قطعیت بالا می‌رود. پیش از همه درباره سرعت بالا گرفتن انتظارات می‌باید هشدار داد. در فضاهای هیجانی مانند این روزها از امیدواری واقعگرا تا آرزو پروری wishful thinking را می‌توان به تندی طی کرد. در این تردید نیست که شرایط روانشناسی و سیاسی برای افزایش همکاری دگراندیشان، و برقراری ارتباط میان مبارزان درون و بیرون، بیش از گذشته است. حکومت اسلامی زمام خود را به افرادی سپرده است که دیوانه‌وار و پشت داده به چاه جمکران به شکست‌ناپذیری خود اطمینان دارند و درگیری نظامی با امریکا را به سود خود دانسته روز به روز اجتناب ناپذیرتر می‌سازند. بحران پیوسته نزدیک‌تر می‌شود و همه گونه افراد با همه گونه انگیزه‌ها خود را آماده رویاروئی یا بهره‌برداری از احتمالات می‌کنند.

احتمالات هست و چه بسا در بحرانی که در پیش است بتوان نقشی در کاستن از آسیب‌هائی که در انتظار میهن ماست بر عهده گرفت. منتها نمی‌باید پنداشت که هر گردهمائی بتواند به اندازه انتظاراتی که از آن دارند برسد و هر گروه متنوعی که در جائی گرد آمد و منشوری نوشت جایگزین یا آلترناتیو جمهوری اسلامی خواهد شد. داوطلبان شرکت در چنین گردهمائی‌ها به اندازه‌ای زیادند ــ تا تامین هزینه سفر و هتل اجازه دهد ــ که شماره‌ها هیچ معنی خاصی ندارد. اما سختگیری در کیفیت شرکت کنندگان نیز نشانی بر کامیابی نیست. آیا می‌توان حضور چند ده یا چند صد تن را در جائی جایگزین رژیم بشمار آورد و کمتر یا بیشتر از آن را در جای دیگر بی اثر خواند؟ در آنچه به بیانیه‌ها یا منشورهای این گروهبندی‌ها مربوط می‌شود باز نمی‌توان تفاوت‌های میان آنها را دارای نقشی تعیین کننده دانست. (هرچند در مسئله یکپارچگی ایران به عنوان یک کشور و یک ملت مسئله اهمیتی حیاتی می‌یابد و می‌تواند شخصیت‌ها و گروه‌هائی را بکلی بی‌اعتبار سازد.) در هر دو مورد، چه ترکیب افراد و چه منشورها، بیشترینه‌ای که می‌توان گفت برتری یکی بر دیگری است ولی این برتری چنانکه اشاره شد تعیین کننده نیست.

به آسانی می‌توان پذیرفت که نه زودتر و دیرتر بودن، نه ترکیب افراد، و نه محتوای منشورهای کنگره‌ها و مجمع‌ها و نشست‌هائی که در پیش است هیچیک را جایگزین رژیم نمی‌کند ــ ادعا یا انتظار دست در کارانش هرچه باشد. آنها برگزار خواهند شد و “پانزده دقیقه“ ضرب‌المثلی خود را در زیر نورافکن تبلیغات خواهند داشت و بعد در گیرودار کارهای اجرائی و برخوردهای افراد و ناسازگاری‌ها و سستی‌های ناگزیر به روزمره‌گی خواهند افتاد، اگر اصلا بپایند. از میان این ترتیبات برای همکاری نیروهای سیاسی دگراندیش، جنبش رفراندم از همه قدیمی‌تر و باپشتیبانی بسیار گسترده‌تر بویژه در ایران، که گمان نمی‌رود جنبش دیگری به پایش برسد، و با پیام روشن و یک ساختار اجرائی است. ولی دست درکاران آن نیز خود را جایگزین رژیم نمی‌دانند و اگر بتوانند مبارزه برای فراهم کردن شرایط برگزاری انتخابات آزاد مجلس موسسان و همه‌پرسی قانون اساسی دمکراسی لیبرال آینده را موثرتر سازند و جنبش را زنده نگهدارند خرسند خواهند بود. جنبش رفراندم در بهترین صورت خود زمینه همرائی و احتمالا همکاری نیروهائی است که آینده ایران بی شرکت آنان نمی‌باید ساخته شود.

جایگزین جمهوری اسلامی را با دادن القاب و عناوین به خود و گرد آوردن کسانی در یک‌جا، آنهم با تلاش و اصرارهائی که معمول است نمی‌توان ساخت. چنان جایگزینی را برجسته‌ترین نیروهای پشتیبان دمکراسی و حقوق بشر و یکپارچگی ملت و سرزمین ایران بویژه در درون می‌توانند بسازند. آن نیروها هنوز نیاز به روبرو شدن با جهان سراسر متفاوت امروز و فاصله گرفتن از دیروز خود دارند. آنها می‌باید بر پایه برابر و هر یک با درک ضرورت وجود و بهروزی دیگری چه برای سلامت سیاسی آینده ایران و چه سلامت خودشان بهم نزدیک شوند. تغییر موضع چند تن در اینجا و آنجا بس نیست. ما نیاز به یک مهاجرت جمعی دوم داریم؛ این‌بار از جهان‌های آشنایمان، از چهار دهه گذشته‌ای که رویاروئی و آشتی ناپذیری را صفت اصلی سیاست ایران گردانید. جایگزین از پائین و اساسا از ایران و به دنبال آن مهاجرت، که نخستین نشانه‌هایش در فراخوان رفراندم آشکار شد، خواهد جوشید.

زحمات کسانی را که در ترتیب دادن گردهمائی‌ها می‌کوشند و از وقت و پول خود مایه می‌گذارند می‌باید قدر شناخت. ولی اگر می‌پندارند که حاضران در چنین گردهمائی‌ها در آنجا که دیگران نتوانستند یا اصلا ادعایش را نکردند کامیاب خواهند شد، جز چند ماهی دلخوشی نخواهند داشت. شرکت نجستن کسان در گردهمائی‌هائی که در پیش است از بی علاقه‌گی یا دشمنی نیست.

۴ مه ۲۰۰۶

تمامیت ارضی بس نیست

 ‌

تمامیت ارضی بس نیست

 ‌

“بحران اتمی“ تهران و واشینگتن شتابی به رویدادها داده است که می‌تواند به هر اشتباه حساب و انحرافی دامن بزند. کسان در زیر فشار اوضاع و احوال دست به کارهائی می‌زنند که در شرایط عادی از آن دوری می‌جویند. اتحادها و سازماندهی‌هائی که در این سو و آن سو تدارک می‌شود از این زمره است و نمی‌توان به دلیل حساسیت اوضاع و لزوم اقدام سریع، پاره‌ای ملاحظات مهم را نادیده گرفت.

یک مورد مهم، نقش سازمان‌های قومی در این اتحادها و سازماندهی‌هاست و بهای سنگینی که در برابر پیوستن یا دست‌کم موافقت خود می‌خواهند. در چند ساله گذشته سه چهار سازمان قومی از چهار گوشه ایران با یکدیگر همکاری‌هائی دارند که تا اینجا به کنگره ملل ایران رسیده است و چندی پیش هم کنفرانس گونه‌ای با شرکت پاره‌ای مقامات مهم آن سازمان‌ها زیر نام کنگره “استقلال ملل ایران“ برگزار کردند. ماموریت این سازمان‌ها جا انداختن این شعار است که ایران از شش ملت تشکیل شده است و ملت به معنی زبان است: ،ملت فارس، ملت کرد، ملت عرب، ملت ترک، ملت بلوچ و ملت ترکمن. ما در اینجا به تعریف ملت و رابطه زبان و ملت و اختراع ملت یا ملیت فارس نمی‌پردازیم که آهن سرد کوفتن است. ولی پی بردن به قصد نهائی این ملت‌سازی‌ها شاید چشمانی را که به ساختن جایگزین رژیم در فردای سرنگونی رژیم  دوخته شده‌اند بگشاید.

سخنگویان این سازمان‌های ملت‌ساز یک طرح چند مرحله‌ای دارند. نخست، در آوردن قوم به ملت تمام عیار به ضرب تکرار؛ دوم، تاکید بر حق تعیین سرنوشت؛ سوم قبولاندن این اصطلاحات یا نزدیک به آنها به نیروهای مخالفی که تب جایگزینی جمهوری اسلامی هر ملاحظه‌ای را دارد برایشان از اهمیت می‌اندازد؛ چهارم، نشستن به انتظار برهم خوردن اوضاع ایران، و سرانجام استفاده از حق تعیین سرنوشت ملت‌ها برای جدائی از ایران و افتادن به دامان حکومت‌ها و دولت‌هائی که برای چنان روز‌هائی سرمایه‌گزاری می‌کنند. در نشستی چند ماه پیش با عناصری از مخالفان چپ و راست، آنها توانستند با پا در میانی دیگران و بی آنکه حتا در نشست حضور یابند اصل حقوق سیاسی اقوام ایران را در قطعنامه بیاورند که “جایگزین“ ملایم‌تری (به رعایت حال آلترناتیو سازان) برای حق تعیین سرنوشت “ملت‌های“ ایران بود.

واکنش سختی که به آن عبارت و هر اشاره‌ای به تجزیه ایران و بازگشتن از اعلامیه جهانی حقوق بشر به عصر فئودالی نشان داده شد امضا کنندگان آن سند را واداشت که خاموش بمانند ولی اکنون دارند از در دیگری وارد می‌شوند. این‌بار تاکتیک ظریف‌تری بکار گرفته شده است که می‌توان آن را جدا کردن مفهوم ملت از کشور نام گذاشت. حاضرند فعلا زیر هر سندی را که به تمامیت ارضی ایران متعهد باشد امضا کنند ولی آیا چنان تعهدی کافی است؟ پاسخ را می‌باید در همان ملت و شناخته شدن حق تعیین سرنوشت جستجو کرد. در منشور ملل متحد این حق را برای ملت‌های مستعمره یا اشغال شده شناخته‌اند. سروران در سازمان‌های قومی متوجه اهمیت این اصطلاحات هستند و هدف استراتژیک خود را از راه‌های دیپلماتیک و “پراگماتیک“تری دنبال می‌کنند. اگر به زور تبلیعات می‌شود قوم را ملت کرد، “ملت فارس“ را نیز می‌توان قدرت استعماری و اشغالگر این سرزمین‌ها شناساند ــ زمزمه‌ای که هم اکنون می‌شنویم. مگر نه آن است که می‌گویند ایران و عثمانی در سده شانزدهم کردستان را میان خود تقسیم کردند و ایران و روس در سده نوزدهم آذربایجان را؛ خوزستان هم که مدعی هستند در سده بیستم به زور به ایران پیوست.

امروز سازمان‌های قومی عملگراتر یک امتیاز زبانی در موضوع تمامیت ارضی به کسانی که نومیدانه در پی کشاندن آنان به نشست‌های خویشند می‌دهند؛ زیرا در شرایط کنونی با یکپارچگی سرزمین ایران کاری نمی‌شود کرد. ولی در آن جای مهم‌تر، در یکپارچگی ملت ایران، کوتاه نمی‌آیند زیرا کلید استراتژی درازمدتشان برای جدائی از ایران در تاکید بر چند ملتی یا ملیتی بودن ایران است. دیگران به دعاوی آنها در ملت و ملیت بودن کاری نداشته باشند، آنها حاضرند فعلا سخنی بگویند که هر روز می‌توان به بهانه‌ای پس گرفت. از اینجاست که چرخش آنان را در موضوع تمامیت ارضی و لب فرو بستن از “استقلال ملل ایران“ به هیچ‌روی نمی‌باید کافی دانست. برپا دارندگان نشست‌ها می‌باید به هوش باشند که تا سازمان‌های قومی دست از ملیت‌های ایران برندارند و تعهد خود را به وحدت ملی ایران نیز به روشنی ابراز نکنند ورود در هر ترتیباتی با آنها برای خودشان نیز زیان‌آور خواهد بود.

فوریتی که داوطلبان جایگزینی جمهوری اسلامی احساس می‌کنند واقعیتی است و رویدادها ممکن است به سرعت پیش‌بینی ناپذیر روی دهند. ضرورت یک جایگزین باورپذیر نیز برای رژیم اسلامی همواره هست و مستقل از طرح‌های دیگران می‌باید پی گرفته شود. ولی گذشته از آنکه بخش عمده راه‌حل در ایران است و تا کسان خود را از هزاران کیلومتری به صحنه برسانند بسا چیزها بی‌مداخله آنان جابجا شده خواهد بود، هر جایگزین ادعائی می‌باید دست‌کم اوضاع را بدتر از اینکه اکنون هست نگرداند. مشروعیت بخشیدن به تجزیه طلبان، زیر هر عبارت و به یاری هر اکروباسی زبانی باشد، پیش از هر چیز “جایگزین“ را مرده به دنیا خواهد آورد. کشاندن سازمان‌های تجزیه طلب به نشست‌های مشترک و امید اینکه دیگرانی هم به پیروی آنان حاضر شوند، به حملاتی که از هر سو به آنها خواهد شد ــ در ایران حتی بیش از بیرون ــ نمی‌ارزد.

جایگزین جمهوری اسلامی آن نیروهای دمکرات و آزادیخواهی در طیف چپ و راست در هر جا هستند که نگهداری ایران (که اکنون مسئله مرکزی ایران است) برایشان بیش از رسیدن به قدرت اهمیت دارد و به همین دلیل بخت پیروزی‌شان نیز از فرصت‌طلبان و معامله‌گران بیشتر خواهد بود. سازمان‌های قومی، تنها در صورتی می‌توانند در چنان همکاری‌ها شرکت کنند که تعهدشان به ایران باشد و خواست‌های بر حق تمرکز زدائی و حقوق فرهنگی را در چهارچوب ایران یگانه و یکپارچه، یک ملت و یک کشور، و حقوق برابر همه ایرانیان، دنبال کنند. آن سازمان‌ها برخلاف حساب‌های شتابزده پاره‌ای دست درکاران چنان وزنی ندارند که جایگزین بسازند ولی به اندازه کافی سنگین هستند که خیال‌اندیشان را غرق کنند.

۱۸ مه ۲۰۰۶

  

نازنین و میلیون‌ها دیگر

 ‌

نازنین و میلیونها دیگر

 ‌

روز ۳ ژانویه امسال نازنین در دادگاهی در تهران به اعدام محکوم شد و اگر دیوان عالی حکم را ابرام کند به دار آویخته خواهد شد. به نوشته روزنامه اعتماد، نازنین ۱۷ ساله روزی با خواهرزاده ۱۵ ساله خود در پارکی در غرب تهران بودند و سه مرد به آنها حمله کردند و آنها را به زمین انداختند و قصد تجاوز داشتند. نازنین برای دفاع از خود به یکی از آنها با کاردی که در کیف داشت زخمی زد و دو دختر گریختند ولی مردان آنها را گرفتند و نازنین کاردش را به سینه یکی از آنان زد که از آن درگذشت. اگر نازنین از خود و خواهرزاده‌اش دفاع نکرده بود آنها را به جرم زنا به صد ضربه شلاق محکوم می‌کردند. در ایران که دختر ۹ ساله را می‌توان به اعدام محکوم کرد و زنان در هر صورت محکوم‌اند از این خبر بی‌اعتنا گذشته‌اند. در امریکا خانم‌ها kristian.hvesser@gmail.com و لیلی مظاهری lmazaheri@gmail.com برای دفاع از او به گردآوری امضا در زیر یک دادخواهی (تا کنون بیش از ۱۷۰ هزار) و پول برای پرداخت به خانواده گناهکار اصلی و گرفتن رضایت آنها) پرداخته‌اند و از ایرانیان کمک می‌خواهند. یک خانم ایرانی‌تبار دیگر، ملکه زیبائی سال گذشته کانادا نیز، به این پیکار پیوسته است.

باید امیدوار بود این کوشش‌ها بتواند جان دخترک بیگناه را در آن سرزمین بیداد، و از آن بدتر، بی‌اعتنا به جان و ارزش‌های انسانی، نجات دهد. نازنین یکی از هزارهاست. ولی می‌باید از میلیون‌ها، ده‌ها میلیون دیگر در سرتاسر جهان اسلامی و جهان سوم یاد کرد. از اینجا رشته سخن را به “ایان هرسی‌علی“ وا می‌گذارم ــ همان که در هلند فیلمنامه‌ای درباره رفتار با زنان در اسلام نوشت و از بیم جان زیر نگهبانی ۲۴ ساعته درآمد، و مهاجری مراکشی بنا بر تکلیف شرعی، “تئو وان‌گوگ“ کارگردان فیلم را به فجیع‌ترین نحو در خیابان کشت. او به استناد گزارش ۲۰۰۴ مرکز کنترل دمکراتیک نیروهای مسلح در ژنو برپایه آمارهای سازمان ملل متحد ارقام زیر را می‌آورد:

هر سال میان ۱۱۳ تا ۲۰۰ میلیون زن در جهان از نظر جمعیت‌شناسی گم می‌شوند. چگونه؟

  • سالی ۵/۱ تا ۳ میلیون زن به دلائل جنسیتی کشته یا به مرگ واگذاشته می‌شوند.
  • در کشورهائی که نوزاد پسر هدیه، و نوزاد دختر لعنت خدایان است دختران سقط یا نابود می‌شوند.
  • زنان می‌میرند زیرا خوراک و دارو و درمان اول به برادران و پدران و شوهران و پسرانشان می‌رسد.
  • در کشورهائی که زنان ملک مردان شمرده می‌شوند پدران و برادران، آنها را به دلائل “شرافتی“ و “ناموسی“ می‌کشند.
  • عروسان جوان قربانی “مرگ‌های کابینی“ می‌شوند زیرا پدرانشان کابین یا جهیزیه شایسته به شوهرانشان نداده‌اند. کشتن بسیاری از آنها با سوزاندن انجام می‌گیرد.
  • دختران جوانی که در تجارت بیرحمانه جنسی کشته می‌شوند بیشمارند.
  • خشونت خانگی در هر کشوری علت عمده کشتار زنان است.
  • جان زنان چنان بی‌ارزش است که سالی ششصد هزار زن سر زا می‌روند.
  • شش هزار دختر را در هر روز ناقص می‌کنند. بیشترشان یا می‌میرند یا در همه زندگی با دردهای فلج کننده دست به گریبانند.
  • از هر پنج زن یکی مورد تجاوز یا اقدام به تجاوز قرار می‌گیرد.

***

ما در این جهان استثنائی غرب مگر به یاری چنین آمارهائی از آنچه در بیش از دو سوم جهان می‌گذرد آگاه شویم. اما حتا در این جهان استثنائی نیز زن بودن خطرناک‌ترین موقعیت‌هاست (خشونت خانگی، تجارت جنسی، تجاوز….) تفاوت در آنجاست که هنوز، و تا زمانی که مهاجران اسلامی قدرت کافی برای سوء استفاده از آزادی‌ها و حقوق دمکراتیک و گذراندن قوانین اسلامی بدست نیاورده‌اند، و تا به اندازه کافی مسلمان و غیرمسلمان را در این سرزمین‌ها نترسانده‌اند، می‌توان در این باره‌ها سخن گفت. و از آزادی گفتار است که اصلاح و دگرگونی بی‌دست یازیدن به زور می‌آید. خشونت بر زنان در این جامعه‌ها رو به کاستی دارد؛ بر خلاف جامعه‌های اسلامی که با برآمدن بنیادگرایان روز افزون شده است.

چرا جامعه‌های میزبان ما در برابر جامعه‌های شوربختی مانند ایران استثنا هستند؟ یک نشانه ـ دلیلش رویکرد به زنان بوده است. در تمدن یونانی ـ رومی ـ اروپائی، ما به پدیده حجاب و چندزنی شرعی بر نمی‌خوریم. روی زن همواره گشاده بوده است؛ و زن با همه شهروند درجه دوم بودن، شهروند درجه دوم بوده است و نه یک دوم مرد و کشتزار او. بدترین زیاده‌روی‌ها و کژروی‌های کلیسا نیز به پای احکام صریح و بی‌چون و چرای آسمانی نرسید. پدیده ناموس در آن فرهنگ هرگز معنی و پذیرش وحشیانه‌ای را که در جامعه‌های آشنای ما هست نیافت. (ناموس واژه دیگری برای تکبر است، تکبر مردی که نگاه دیگری را  بر ملک خود تاب نمی‌آورد، و به معنی بخشی از وجود زن که به مردان خانواده یا خاندان یا تبارش تعلق دارد بکار می‌رود.) سیسیلی‌ها، که هنوز به پای ایتالیائیان شمالی نرسیده‌اند، اندکی “ناموسی“تر بودند ولی تنه آنان بیش از دیگران به تنه مسلمانان خورده بود.

مستقیم‌ترین راه پیشرفت و امروزی شدن، دگرگونی رویکرد به زن در جامعه است. نگاه برابر به زن به غیر جنائی شدن فرهنگ کمک می‌کند. زنان با ورود در عرصه‌های گوناگون و شرکت در اداره جامعه روحیه انسانی‌تری به آن می‌دهند. در جائی که زنان نیز اختیارش را در دست داشته باشند کودک‌کشی مگر به عنوان جنایت، که هست، نخواهد بود. اما این تنها مردان نیستند که می‌باید راه به زنان بدهند. خود زنان می‌باید پیشگام شوند و از پذیرفتن، و حتی مشارکت در، تبعیض‌ها و جنایاتی که فرهنگ مردسالار بر آنان روا می‌دارد سرباز زنند. آن شش هزار دختری که هر روز ناقص می‌شوند به دست مادران و زنان نزدیک خود به چنان روزی می‌افتند. زنان ایران تا کنون نمایش خوبی داده‌اند ولی این بس نیست. هنوز سنگر اصلی خرافات و تسلیم و رضا به فرهنگ مردسالارانه‌ای که نازنین‌ها را می‌کشد در توده زن ایرانی است.

۱۵ ژوئن ۲۰۰۶

                                

کجا می‌توان بهم رسید؟

کجا میتوان بهم رسید؟

 ‌

واکنش متین ولی سخت بسیاری شخصیت‌های سیاسی و فرهنگی ایران به نغمه‌های تجزیه‌طلبانه که به آسانی به رنگ فاشیستی و شوونیستی می‌آلاید و از زنگ کینه و دشمنی به فارسی زبانان پاک نیست، تند و تیزی غوغای چند ماهه گذشته را ندارد. از آن گذشته اعلام آمادگی وزیر خارجه امریکا به گفتگو با جمهوری اسلامی بود ــ با شرطی که برای آن گذاشته‌اند ــ که سبب فروکش کردن آتش آرزومندانی در اینجا و آنجا شد. با اینهمه نمی‌باید موضوع را پایان یافته انگاشت و از هشدار دادن‌ها کوتاه آمد. سازمان‌ها و شخصیت‌های سیاسی بویژه می‌باید در سخنان خود و بکار بردن اصطلاحات هشیار باشند که اکنون در مرحله جنگ بر سر اصطلاحات هستیم ــ تا زمانی که ملت‌سازان احساس کنند اوضاع جهانی به حالشان مساعد است. سخت‌ترین اعتراض به وزیر امور خارجه امریکا از سوی یک سازمان عضو “کنگره ملل ایران“ شد که با دیگر نمایندگان آن کنگره به واشینگتن رفته بود. (پس از آن کنفرانس نافرجام بود که یک مجله نظامی امریکا نقشه تازه‌ای از ایران تکه پاره پنج ملیتی سروران چاپ کرد.)

در گفتگوها بر سر تمرکززدائی و حقوق فرهنگی و اجنماعی اقوام (“حقوق ملی“ ملت‌سازان، و “حقوق سیاسی اقوام“ جایگزین‌سازان) ایده‌ها و راه‌حل‌ها بسیار و پراکنده بود، به اندازه‌ای که رسیدن به همرائی را دشوار می‌ساخت. در چنین آشفتگی همه‌سویه از اصطلاحات گرفته تا سیاست‌ها و هدف‌ها یک چاره بیشتر نمی‌ماند: ساختن بر واقعیات و مفاهیم پذیرفته شده بین‌المللی، بر واقعیات و مفاهیمی که از پسند و ناپسندهای گروهی دور است و همه نظام حقوقی و سیاسی بین‌المللی بر آن استوار است ــ از سیصد و پنجاه سال پیش.

نخستین واقعیت، وجود ملتی تاریخی و کهن‌سال به نام ملت ایران است که جز با جنگ و به یاری نیروهای برتری که در اختیار هیچ گروه تجزیه‌طلبی نیست و نخواهد بود نمی‌توان آن را شکست. ده‌ها میلیون مردم، خود را ملت ایران می‌نامند و می‌خواهند همان بمانند و شش میلیارد و بیشتر دیگران نیز آنان را به همین نام می‌شناسند. سه هزار سال دستاورد و مبارزه ــ مبارزه بهر وسیله و بهر بها ــ پشت سر این ملت است و هیچ دروغپردازی و جعل تاریخی نمی‌تواند آثار آن سه هزار سال را پاک کند. حقوق بین‌الملل و سازمان ملل متحد که در بحث‌های چندماهه گذشته پاک غایب بوده است، و نه به تصادف، پشت این ملت است و هیچ‌کدام را نمی‌توان نادیده گرفت.

دومین واقعیت، ترکیب متنوع قومی ملت ایران است ــ فراآمد هجوم‌ها و مهاجرت‌های همان تاریخ سه هزار ساله ــ که با خود و در خود مشکلات و تنش‌هائی دارد و می‌باید بدانها پاسخ گفت. مردمان بیشماری که فارسی زبان تاریخی و فرهنگی‌شان است ولی زبان مادری‌شان نیست از دیرباز در این سرزمین بود و باش کرده‌اند. این مردمان حقوقی دارند که از واقعیت سومی برمی‌خیزد: از اعتبار اعلامیه جهانی حقوق بشر و میثاق‌های پیوست آن. دولت‌ها ممکن است با همه امضائی که پای این اسناد گذاشته‌اند اعتنائی به مفاد آنها نکنند ولی هیچ چاره‌جوئی جدی برای مشکل تمرکززدائی و حقوق فرهنگی و اجتماعی نمی‌توان کرد مگر آنکه در چهارچوب اعلامیه جهانی و میثاق‌های آن باشد.

چهارمین واقعیت، خیرعمومی است. اگر نیروی ایرانیان امروز بجای دفاع از یگانگی و یکپارچگی ملی صرف پیکار با جمهوری اسلامی شود؛ و فردا بجای پاکشوئی قومی و جنگ داخلی با مداخلات خارجی، برای ساختن جامعه‌ای مدرن بکار افتد زندگی فرد فرد مردم ایران بهتر خواهد شد. همه ما در همه این سرزمین، قدرت بیمانندی در سرتاسر این منطقه هستیم. دریغ است که انرژی ملی ما در مرز کشی‌های خون‌آلود و جابجائی‌های اجباری دسته جمعی یا برای خنثی کردن نیروهائی که به هیچ منطق و مصلحتی گردن نمی‌گذارند هدر رود. تجربه یوگوسلاوی و عراق و آنچه از نابسامانی و ناروائی در سرزمین‌های آرزوئی تجزیه‌طلبان در شمال و شمال باختری ایران می‌گذرد، پیش چشم ماست، و این واقعیت پنجمی است.

***

اکنون در کجا می‌توان بهم رسید ــ البته اگر قصد بهم رسیدن باشد؟ واقعیاتی که اشاره شد برای رسیدن به یک همرایی اهمیت دارد ولی در سده بیست و یکم و شصت سالی پس از منشور ملل متحد و اعلامیه جهانی، زمینه‌ای بهتر از همان دو سند نمی‌توان نشان داد. اگر دو سوی بحث می‌خواهند در جائی که اختلاف بر نمی‌دارد بهم برسند بهتر است از آنجا آغاز کنند. نخستین سند به حقوق و تکلیف‌های ملت‌ها می‌پردازد و دومین به حقوق افراد و گروه‌ها. ما چه در تعریف ملت و قوم، و چه حقوق و جایگاه آنها و افراد جامعه بطور کلی، بیش از این دو سند نمی‌توانیم بگوئیم و اگر آنها را هم زیر پا بگذاریم معنایش این خواهد بود که جز به تحمیل خود نمی‌اندیشیم. منشور ملل متحد و اعلامیه جهانی و میثاق‌های آن متن‌هائی روشن و همه‌جا در دسترس است. در هیچ کدام این متن‌ها جای قوم با ملت عوض نشده است. به گروه‌های زبانی، قوم و اقلیت قومی گفته می‌شود، نه ملت و ملیت؛ و حق تعیین سرنوشت برای اقوام نمی‌شناسند. حقوق مدنی و فرهنگی اقوام و اقلیت‌های مذهبی و حقوق سیاسی برابر افراد ملت از جمله افراد متعلق به اقوام جای مهمی در این اسناد دارد ولی هیچ اشاره‌ای به حقوق سیاسی اقوام یا فدرالیسم نیست.

در منشور ملل متحد سخن از حقوق برابر دولت ـ ملت‌هاست. لوگزامبورگ چند صد هزار نفری و چین هزار و دویست میلیونی؛ و فرانسه یک زبانی غیرفدرال و سویس سه زبانی فدرال همه زیر عنوان دولت ـ ملت می‌آیند. “ملیت“های سویسی در آن سند نیامده است ولی حق اهل هر زبان به سخن گفتن و آموزش دیدن و انتشار دادن به زبان مادری تصریح شده است ــ همچنانکه حق مردم در هر جا به اداره امور خود از طریق مقامات انتخابی. منشور ملل متحد در بیش از یک جا بر حاکمیت ملی دولت‌ها به معنی غیرقابل تعرض بودن مرزهای بین‌المللی تاکید ورزیده است.

افراد و گروه‌ها آزادند عقاید و آرزوهای خود را داشته باشند؛ ولی اگر قرار نیست زور و خشونت، مناسبات آنها را انتظام دهد می‌باید به هنجار (نرم)های پذیرفته شده تن در دهند. سازمان‌های قومی و نویسندگانی که زمین و آسمان را بهم می‌بافند تا دعاوی خود را به کرسی بنشانند اگر حوصله خواندن تاریخ ندارنند دست‌کم اسناد بین‌المللی را بخوانند و آنگاه ببینند در سوی دیگر بحث آیا جز موافقت بر مفاد آن اسناد چیز دیگری می‌توان یافت؟ ما آن هنجارها را می‌پذیریم و تا آنجا که به حقوق شهروندی با تاکید بر حقوق افراد متعلق به اقوام ــ همچنان که حقوق زنان و اقلیت‌های مذهبی ــ و تمرکززدائی ارتباط می‌یابد هیچ مشکلی با هم نداریم. اما هر حرکتی بسوی درهم شکستن یگانگی ملی ایران و تجزیه ملت به اقوام دارای حقوق سیاسی، و ملیت‌های دارای حق تعیین سرنوشت، که نهایت آن حقوق سیاسی است، ناچار با واکنش‌های سزاوار چنان حرکت‌هائی روبرو خواهد شد. ایرانیان بسیار کم و کاستی‌ها دارند ولی در برابر مداخلات بیگانه، و در دفاع از موجودیت ملی کوتاه نمی‌آیند.

ژوئیه  ۲۰۰۶

مصالحه حتا بر اصول؟

مصالحه حتا بر اصول؟

 ‌

مبارزه با جمهوری اسلامی هیچگاه نمی‌باید دنباله‌ای از روابط خارجی رژیم باشد ولی گاه می‌شود که بحران در خارج همه چیز را زیر سایه می‌برد، چنانکه بحران اتمی از یک سال پیش برده است. هنگامی که پای تحولات پردامنه‌ای در میان است که موجودیت رژیم، بلکه موجودیت کشور را تهدید می‌کند می‌توان از مخالفان جدی‌تر رژیم انتظار داشت که محاسبات خود را سراسر در پرتو چنان تحولاتی انجام دهند.

در روزهائی که از امریکا پیام جنگ می‌آمد و میانه‌روترین محافل امریکائی هم از تغییر رژیم در ایران دم می‌زدند، آن مخالفان جدی‌تر با این پرسش روبرو بودند که چه واکنشی نشان دهند؟ یک واکنش، مخالفت با جنگ تا مرز فراموش کردن موقت پیکار با جمهوری اسلامی و ایستادن در کنار آن برای دفاع میهن بود. چنان واکنشی احتمالا در روشن کردن سیاستگزاران امریکائی و بی‌اعتبار کردن ایرانیانی در آن کشور که سخن از پیشباز مردم ایران از سربازان بیگانه به میان می‌آوردند بی‌اثر نبود. واکنش دیگر به حرکت انداختن کسانی بود که می‌خواهند هرچه زودتر جایگزینی برای جمهوری اسلامی زیر عنوان‌هائی مانند شورای رهبری و کنگره ملی برپا دارند ــ واکنشی مشروع و طبیعی از سوی داوطلبان، که البته بستگی به عوامل بسیار دارد و نزدیک شدن احتمال تغییر رژیم تنها یکی از آنهاست.

اکنون با دور شدن خطر جنگ و نشانه‌هائی هر چند نامطمئن از تغییر رویکردها در تهران و واشینگتن، عامل فوریت از محاسبات بیرون رفته است. اوضاع و احوالی که در کسانی چنان موضع‌گیری دراماتیکی را سبب شد و کسانی دیگر را به اقدامات شتابزده، و در جاهائی تاسف‌آور، برانگیخت دگرگون شده است. هنوز اگر به ایران حمله شود کسانی وظیفه خود خواهند دانست که پا بر سر هر چیز بگذارند و اول به دفاع از میهن خود برخیزند و کسان بیشماری می‌باید برای سازمان دادن جایگزین باورپذیری credible برای جمهوری اسلامی تلاش کنند. ولی تفاوت زیادی میان یک موقعیت اضطراری، و موقعیتی است که عادی رژیم اسلامی است ــ از این بحران به بحران دیگر فرو غلتیدن و مسائل امروز را بر مسائل دیروز انباشتن، و مردم را اندک اندک به طغیان راندن. امروز می‌توان با خیال آسوده‌تر بر مبارزه با رژیم تمرکز داد و با یکپارچگی integrity سیاسی بیشتر برای جایگزین باورپذیرتری کوشید.

باورپذیری در این مقوله از دو ویژگی می‌آید: نخست رسیدن به توافق میان نیروهای سیاسی عمده ایران که ناتوانی‌شان در همکاری با یکدیگر و کشاکش‌هایشان بر سر مسائل کوچک و بزرگ، عامل اصلی ضعف سیاسی جامعه ایرانی است؛ و دوم، همرائی بر اصولی که ایران یکپارچه و آزاد و ترقیخواه و نیرومند آینده را بتوان بر آن ساخت. در اقداماتی که در این یک ساله برای جایگزین‌سازی صورت گرفته از این دو ویژگی نشانی نیست. خوشبینی زیاد، انتظارات دور از واقع، و گذاشتن تکیه بر هرچه پیش آید و با هر که بتوان، از بیش از ساختن گروهبندی‌های تازه بر نیامده است. اما اگر هر جایگزِین، گونه‌ای گروهبندی است، هر گروهبندی، جایگزین نیست.

نیروهای سیاسی عمده ایران در چپ و راست نشان دادند که حتی در گرماگرم اعلام‌های رسمی و امیدبخش رهبران ابرقدرت جهانی به پشتیبانی از گروه‌های مخالف جمهوری اسلامی  و سرگرفتن پاره‌ای اقدامات عملی در تغییر رژیم، از جا تکان نمی‌خورند. دلیل اصلی‌اش این است که به مسائل اصولی‌شان وزنی بیش از انگیزه به قدرت رسیدن می‌دهند. در این زمینه تکیه نیروهای چپ بر دو موضوع اصلی است؛ نیروهای راست نیز تاکید خود را دارند. ما در اینجا از نیروهای سازمان یافته سخن می‌گوئیم وگرنه افراد چپ و راست بسیارند و رنگ‌های فراوان دارند.

بخش بزرگ‌تر چپ ایران نمی‌تواند با احتمال بازگشت پادشاهی، اگر چه به رای مردم و در صورت پارلمانی در یک نظام دمکراسی لیبرال، چنانکه در بیست و هشت کشور از پیشرفته‌تران جاری است، آشتی کند. جلوگیری از هر گونه تحولی که سودی از آن به امر پادشاهی هم برسد در استراتژی آن به صورت پنهان و گاه بسیار هم آشکار، دست بالا دارد. این نگرش دفاعی از تاثیر آن نیروها در سیاست ایران کاسته است و در گذشته بسیاری از آنان را به راه‌های نادرست و زیان‌آور به حال خودشان انداخته است. اگر کسانی در دشمنی با پادشاهی تا پشتیبانی از لاشه چند بار به خاک سپرده اصلاح طلبان و ملی مذهبیان وفادار به جمهوری اسلامی بروند یا در مسائل قومی ایران با گرایش‌های نهایتا، و حتا صراحتا، تجزیه‌طلب هماوا شوند مسلما به خود کمکی نخواهند کرد. چنین موضع‌گیری‌ها از جریان اصلی سیاست ایران بیرون است.

برای همتایان آنان در راست، دربرابر یکپارچگی ایران به عنوان ملت و کشور، شکل حکومت مسئله اصولی بشمار نمی‌آید؛ چیزی نیست که بتواند جای همرای شدن بر سر دمکراسی لیبرال (حاکمیت مردم در چهارچوب اعلامیه جهانی حقوق بشر) را بگیرد. پادشاهی و جمهوری، دو شکل حکومت هستند و هر طبیعتی می‌توانند داشته باشند. موضوع اصلی، نوع نظام سیاسی است و وجود نیروهائی که بتوانند گرایش‌های بسیار نیرومند هرج و مرج و استبداد را در جامعه ایرانی مهار کنند. جدا افتادن نیروهای سیاسی عمده ایران از یکدیگر و پافشاری آنها بر نقاط اختلاف بجای اشتراک‌های بسیار و مهم‌تر، آینده دمکراسی را در ایران با هر شکل حکومت تیره خواهد کرد.

اکنون که اصلاح طلبان، پابرجاترین هواداران خود را نیز سرخورده کرده‌اند و دیگر کشمکش بر سر آنان موردی ندارد، مایه جدائی دیگر، مسئله قومی ایران است که در دست پاره‌ای سازمان‌ها هر روز اختلاف انگیزتر می‌شود. اصرار عناصری در چپ بر “مسئله ملی“ استالینی، و حقوق ملی و چند ملیتی بودن ایران، نه تنها خاطره تاریخچه تجزیه طلبی در ایران و نقش گروه‌های سیاسی و قومی نزدیک به شوروی را بیدار می‌کند بلکه زمینه‌ای برای رسیدن به توافقی که سود همگان را دربر داشته باشد نمی‌گذارد. یک طرف بحث، تسلیم بی‌قید و شرط به پاره پاره کردن ملت ایران می‌خواهد و حداکثر امتیازی که می‌‌دهد آن است که دربرابر چشم پوشیدن دیگران از تمامیت ارضی که گویا حساسیت برانگیز است از حق تعیین سرنوشت یادی نشود. اما با چند ملیتی بودن ایران که دیگر قرار نیست به تمامیت ارضی‌اش هم اشاره‌ای شود، و شناخت “حقوق ملی“ افرادی از هر گروه زبانی که دیگران سخنشان را درنیابند، دیگر نیازی به حق تعیین سرنوشت نمی‌ماند. بقیه راه جدائی را با بهره‌گیری از تحولات سیاسی، در هر زمان که مساعد گردد، و دست یازیدن به منشور ملل متحد، که برای ملت‌ها چنان حقی را شناخته است می‌توان رفت.

عمده آن است که اصل همزبانی گروه‌هائی به نام ملیت یا ملت به عنوان ماهیت‌های سیاسی متفاوت شناخته شود، دنباله‌اش را آنها خودشان می‌دانند چگونه بگیرند. چند تنی از سروران جایگزین‌ساز، مشکل را به این صورت “حل“ کرده‌اند که ملیت یا ملت‌های ایران رضایت دهند که به عنوان قوم خوانده شوند ــ که در واقع جز آن نیستند ــ ولی دربرابر، اقوام ایران دارای “حقوق سیاسی“ باشند که سهم‌گزاری contribution نه چندان پوشیده‌ای به ادبیات تجزیه‌طلبی است. هنگامی که ملت ایران و شهروندان ایرانی، بسته به زبان مادری‌شان به ماهیت‌های جداگانه‌ای دارای حقوق سیاسی تقسیم شوند ــ که بیش از آن دیگر چیزی لازم نیست و تا استقلال می‌تواند برود ــ چه تفاوت می‌کند که قوم یا ملت یا ملیت بکار برند؟

بررسی گفته‌ها و نوشته‌های راست و چپ در مسئله قومی خبر از هیچ تفاوت اصولی در موضوعات اساسی حقوق فرهنگی و اجتماعی و عدم تمرکز نمی‌دهد. بجز آنها که اعلامیه جهانی حقوق بشر و میثاق‌های آن و حقوق شهروندی را نیز دربرابر حقوق ملی بی‌ارزش می‌دانند دیگران همداستانند که ایرانی می‌باید در میهن خودش از حقوق برابر برخوردار باشد و بهر زبان که می‌خواهد بگوید و بنویسد و آموزش ببیند و نشر دهد؛ کسی در این اختلاف ندارد که مردم هر محل می‌باید امور خود را با ارگان‌های انتخابی‌شان اداره کنند و قدرت حکومتی توزیع یا تقسیم شود. آنچه گفت و شنود را به بن‌بست می‌کشاند وارد کردن حق تعیین سرنوشت یا حقوق سیاسی برای اقوام بجای تاکید بر حقوق فرهنگی و اجتماعی و سیاسی افراد ایرانی، و اصرار بر بکار بردن دلخواسته arbitrary واژه‌های علمی و معمول در حقوق و روابط بین‌الملل است که جلو رسیدن به هر توافقی را بر پایه واقعیات موجود و بیشترین سود بیشترین مردمان می‌گیرد. در اینجا واژه‌ها و اصطلاحات بجای اصل موضوع می‌نشینند و گفت و شنود به بن‌بست می‌رسد. بحثی که بایست بر حقوق و راه‌های عملی رسیدن به آن تمرکز یابد به سخنان تکراری درباره اصطلاحاتی فروکاسته می‌شود که توافق برسر آنها ممکن نیست زیرا هرکس تعریف‌های خود را دارد.

کسانی از سر ناآگاهی یا بی‌حوصلگی می‌گویند این بحث‌ها بیهوده است و واژه‌ها اهمیتی ندارند. ولی در مسائل حقوقی و سیاسی همه دعوی بر سر نام‌ها و واژه‌ها و اصطلاحات است ــ شخصیت‌های سیاسی بویژه می‌باید اهمیت نام را بهتر درک کنند. دیگرانی هستند که بوی پیروزی نزدیک به دماغ‌های بیش از اندازه حساس‌شان خورده است و می‌خواهند عده‌ای را بهر ترتیب جمع کنند و سخت نمی‌گیرند. کسان دیگری نیز هستند، و بسیار هم هستند، که حاضر نیستند امروز به بهای هموار کردن راه تجزیه ایران در آینده، به هیچ موفقیتی دست یابند. آن ناآگاهان و بی‌حوصله‌گان و آسان‌گیران بهتر است به این گروه هم گوش فرا دهند.

ژوئیه ۲۰۰۶

سیاست زمین سوخته

 ‌

سیاست زمین سوخته

یک دانشجوی پیشین خط امام و از سران گروگانگیری دیپلمات‌های امریکائی که در چرخش‌های سه دهه گذشته اکنون به سینیسم (بی‌اعتقادی) کامل رسیده (آقای عبدی) بر این است که “کار درست را احمدی‌نژاد می‌کند. او دارد کار را انجام می‌دهد و کشور را به جائی می‌رساند که دیگر کاری نمی‌شود برایش کرد.“

سخن این ناظر هوشمند را می‌باید جدی گرفت. حکومت اسلامی در ترکیبی از استراتژی، و کارکرد خودبخود دستگاه حکومتی، در کار پیاده کردن جامعه ایرانی است در معنای درست و کامل آن. از سوئی ناشایسته سالاری دستگاه حکومتی است که یک پرورده راستین حسینیه با سطح فکر و دانشی که از چنان خاستگاهی می‌توان انتظار داشت. از سوی دیگر سیاست آگاهانه‌ای برای از میان بردن و دست‌کم بی‌اثر کردن طبقه متوسط ایران؛ برای همانند کردن جامعه به گروه حاکم است، فراورده‌های یک فولکلور مذهبی که در بی خبریش از خرد و انسانیت در میان نظام‌های اعتقادی کمتر مانندی دارد.

برکشیدگان رئیس جمهوری تازه گروهی به یاد ماندنی در تاریخ همروزگار ایران‌اند. صد سال است که کشور ما چنین انبوه وزیران و مدیران و مسئولانی به خود ندیده است. مردانی که تنها صلاحیت اکثریت بزرگشان بستگی نزدیک به رئیس جمهوری و تملق‌گوئی از اوست ــ تملق‌گوئی از چنین کاراکتری. خود پیداست که این جماعت نه می‌خواهد و نه می‌تواند در اندیشه آینده ایران باشد. پر کردن جیب‌ها، بکار گماشتن دوستان و نزدیکان و برباد دادن گنج بادآورد درامدهای نفتی به منظورهای کوتاه‌مدت و عوامفریبانه، دستاورد نزدیک به یک ساله گذشته آنان بوده است و هنوز آسیب‌های بزرگ در آستین دارند. آنها اگر زمان بیابند زمین سوخته‌ای برای جانشینان خود خواهند گذاشت.

این سیاست زمین سوخته رویه (جنبه)های گوناگون دارد. پائین آوردن سطح آموزشی و پر کردن ساعت‌های درسی با یاوه‌های حوزه و گذاشته آخوند و حزب‌اللهی درمقام رئیس دانشگاه یک رویه آن است؛ تاراندن روشنفکران و واداشتنشان به گریز از ایران رویه دیگر آن. دستگیری دکتر جهانبگلو هشدار روشنی به روشنفکران بود: ایران جای شما نیست. چه در سانسور کتاب و روزنامه‌ها و چه محدود کردن دسترسی به تارنما (اینترنت) حکومت تازه هرچه می‌تواند برای بستن ذهن ایرانی می‌کند. از این گذشته در پهنه اقتصاد است که ضربه اساسی وارد می‌شود. سیاست‌های جمهوری اسلامی که اقتصاد را در چهارچوب تنگ حجره و دلالی و بده بستان می‌بیند و بجای یک اقتصاد تولیدی بر خرج کردن ناسالم و نامنصفانه درامد نفتی تکیه دارد، در حکومت تازه می‌رود که تا پایان ــ تا جائی که بتوان یک جامعه رانت‌خوار و دولت روزی‌رسان بوجود آورد ــ پیش برده شود.

تا پیش از انقلاب اسلامی بخش خصوصی رشد شتابانی داشت که منظما در متوقف کردنش کوشیده‌اند و اکنون فعالانه در پی هرچه کوچک‌تر کردن سهم آن در اقتصاد ملی هستند. برچیده شدن کارگاه‌ها و کارخانه‌ها و بیکار شدن کارگران هر روزه است زیرا جواز واردات بیحساب به فراورده‌های آنان می‌دهند. واردکنندگانی که دستشان در دست آخوندهاست با سودهای سرشار بیرنج، کارخانه‌ها را به ورشکستگی می‌کشانند و صادرکنندگان چینی بیشترین سهم را می‌برند. یک آمار از وزیر کار خبر از بیکار شدن ۳۲۰ هزار کارگر در شش ماه گذشته می‌دهد و به قول یک اقتصاددان شمار بیکاران به ۵/۴ میلیون تن رسیده است. ولی این اول کار است.

طرح ۱۰۰ تریلیون تومانی خصوصی‌سازی صنایع دولتی در راستای همین استراتژی است و بجای دو نشان ضرب‌المثل، سه چهار نشان را با یک تیر می‌زند. بیشتر این کارخانه‌ها که بدنه اصلی صنعت ایران‌اند در دست مدیران اداره دولتی یا بنیادی خود زیان می‌دهند و به سبب کهنگی ماشین‌ها علت وجودی اقتصادی‌شان از میان رفته است ولی دو ویژگی دارند که فروششان را به بخش خصوصی فوریت می‌بخشد. نخست، بر زمین‌هائی قرار دارند که بهایشان در همین سال‌ها به لطف اقتصاد بساز و بفروشی به آسمان رسیده است. دوم، کارگرانی دارند با دستمزدهای کمتر از بخور و نمیر که آن هم مرتب پرداخت نمی‌شود و ناچار گاهگاه اعتصاب و تظاهراتی می‌کنند که اگر بالا بگیرد نظام به خطر می‌افتد. اکنون حکومتی که بیست و هفت هشت سال است هرچه را توانسته به هر وسیله از چنگ صاحبانش بدرآورده ناگهان به اندیشه تقویت بخش خصوصی، البته به شیوه‌ای که روس‌ها پس از فروپاشی کمونیسم به رژیم‌های این چنینی یاد داند، افتاده است.

در این خصوصی‌سازی، کارخانه‌ها را می‌توان به بهای مناسب به نزدیکان و خودی‌های درجه اول فروخت و بجای مستغلات اسباب دردسر به پول نقد، بازهم پول نقد، رسید. آنگاه صاحبان تازه می‌توانند کارخانه‌ها را به دلیل منطقی سودآور نبودن آنها تعطیل کنند و کاری را که برای حکومت آسان نیست برای آن انجام دهند و زمین‌ها را با سودهای افسانه‌ای به فروش رسانند. کارگران بیکار هم دیگر توان اعتصاب نخواهند داشت و به صف دراز شونده “نفرین شدگان زمین“ خواهند پیوست.

***

گشودن دست فرماندهان سپاه پاسداران بر اقتصاد کشور یک جبهه دیگر مبارزه با طبقه متوسط و جامعه مدنی ایران است. سپاه و بسیج به گفته یکی از پایه گذارانش (آقای سازگارا) بیش از ۱۰۰ شرکت به شکل شرکت‌های تعاونی و پیمانکاری و بازرگانی و صنعتی، در بیشتر حوزه‌های  اقتصادی کشور دارد: “از ورود لوازم خانگی درتمام سال‌هایی که ورود آن ممنوع بود گرفته تا شرکت‌های خودروسازی نظیر گروه بهمن (مزدا)؛ از پیمانکاری خطوط انتقال نفت و گاز گرفته تا انتقال ترانزیتی نفت قزاقستان از ایران؛ از قاچاق نفت عراق در زمان تحریم اقتصادی آن کشور توسط سازمان ملل گرفته تا اسکله‌های غیرقانونی و ده‌ها کارخلاف دیگر. بسیاری از رقبای تجاری را هم به زور زندان و دستگیری از میدان به در کرده‌اند و روزبه روز هم بیشتر و حریص‌تر به سراغ تمامی ارکان افتصادی کشور و طرحهای اساسی آن می‌روند.“ طرح‌های عمرانی که در حکومت احمدی‌نژاد بی‌مناقصه و تشریفات به سپاه داده شده به هفت میلیارد دلار می‌رسد.

در همین حال ۲۹  انجمن و شرکت پیمانکاری و ساختمانی خصوصی که بیش از ده هزار شرکت ساختمانی را در سطح کشور زیر پوشش دارند در نامه‌ای به روسای سه قوه حکومتی شکایت کرده‌اند که چون سازمان‌های دولتی مطالبات آنها را نمی‌پردازند و کارهای بزرگ را به نهادهای نظامی و شبه نظامی می‌دهند بخش خصوصی در صنعت ساختمان در حال ورشکستگی است. نویسندگان نامه البته می‌دانند که این درست نتیجه‌ای است که گروه فرمانروای تازه انتطار دارد و از همان نخستین روزهای جمهوری اسلامی با مصادره موسسات صنعتی و مالی و سپردنشان به نهادهای شبه حکومتی، و خودمانی کردن اقتصاد ملی آغاز گردید و در ریاست جمهوری همه شخصیت‌های تماشائی رژیم ادامه یافته است. صدهزار میلیارد تومان طرح “خصوصی سازی“ کنونی، همه آن دارائی‌های هنگفت ملی را نیز شامل نمی‌شود.

ایران را دارند به جائی می‌رسانند که دیگر کاری برایش نمی‌توان کرد. یک وبلاگ‌نویس تصویر کلی را، صرفنظر از دقت آمارها، چنین به دست می‌دهد: ۲۰ میلیون فقیر، ۴ میلیون معتاد، ۳۰۰ هزار زن تن‌فروش، ۱۴ میلیون بیمار روانی، ۶۰۰ هزار کودک کارگر، یک و نیم میلیون محروم از تحصیل، ۸ میلیون بیسواد، سالی ۱۸۰ هزار نابغه فراری، یک تریلیون و۴۰۰ میلیارد تومان زیان فرارمغزها، ۴۵۰ هزار تصادف در سال، ۴۰ هزار بیمار ایدزی، کف سنی فحشا ۱۴ سال، کف سنی بزهکاری ۱۰ سال و کف سنی اعتیاد  ۱۳ سال.“

اوت ۲۰۰۶

 

نگاه غیر سیاسی به مشروطیت

نگاه غیر سیاسی به مشروطیت

صد سالگی انقلاب مشروطه که در جاها و از سوی گروه‌های بسیار، بزرگ داشته شد دو روند را آشکار کرد. روند نخست پذیرفته شدن سنت مشروطه از سوی بیشتر گرایش‌های سیاسی است. پس از سه دهه بی‌اعتنائی اکنون به نظر می‌رسد که مشروطیت به عنوان میراث ملی همه ما پذیرفته می‌شود. در سه دهه گذشته یک گرایش سیاسی به این میراث ملی توجه شایسته‌اش را می‌کرد بی آنکه حق انحصاری برای خود بشناسد. امروز اکثریتی به صد سال پیش خود با نگاه ستایشی که سزاوار آن است می‌نگرند و ریشه‌های خویش را در آن می‌یابند.

روند دوم جدا کردن مشروطیت از یک شکل معین حکومت است که به بسیاری کمک کرده است مشروطه را از آن خود بدانند. پادشاهی مشروطه اکنون در گفتمان سیاسی ایرانیان همة جنبش مشروطه را تشکیل نمی‌دهد، به این دلیل ساده که جنبش مشروطه، پادشاهی را به ایران نداد. پادشاهی بود، و در انقلاب مشروطه نقش دو سه هزار ساله آن دست کم روی کاغذ تغییر یافت. امروز برای عموم جمهوریخواهان و هواداران پادشاهی، حکومت مشروطه معنای درست خود را می‌یابد ــ حکومت مشروع قانونی، بر پایه قانون اساسی که مردم گزارده‌اند. چنان حکومتی می‌تواند به صورت پادشاهی یا جمهوری باشد که جز در شکل تفاوتی ندارند.

این دو روند می‌تواند باز جامعه سیاسی ما را به همرائی (کانسنسوس) ملی ببرد ــ هنگامی که تفاوت در برنامه‌های سیاسی، گروه‌های گوناگون را به اردوهای دشمن بخش نمی‌کرد زیرا در اصول و اولویت‌های پایه‌ای همرای می‌بودند. این نگاه تازه را به جنبش مشروطه می‌باید ارج گذاشت. نگرش درست تاریخی همواره به درست شدن سیاست می‌انجامد. نگاه تاریخی به سیاست همان اندازه سازنده است که نگاه سیاسی به تاریخ، گمراه کننده. در این صدمین سالروز انقلاب مشروطه برای نخستین‌بار در شصت سال و بیشتر، به خوبی می‌شد نشانه‌های زوال نگرش سیاسی و “غیرتاریخی“ به تاریخ مشروطه را دید. چه در ارزیابی اولویت‌های مشروطه‌خواهان و چه شناخت محدودیت‌های بزرگ مادی جنبش مشروطه روشن‌بینی تازه‌ای به جای بهره‌برداری سیاسی دو نسل گذشته آمده است.

***

سنت مشروطه خواهی ــ جنبشی آزادیخواهانه، ترقیخواهانه، و ناسیونالیستی که از دهه‌های پایانی سده نوزدهم درگرفت و صد سال پیش به پیروزی رسید ــ یک انقلاب سیاسی ـ فرهنگی بود که جامعه ایرانی را از زمین قرون وسطائیش کند بی آنکه آن را به استواری در زمین تجدد بنشاند. این سنت در پیروزی‌ها و ناکامی‌هایش هنوز بسیار سخنان درباره امروز و آینده ایران دارد. صد ساله گذشته ایران در ساختن بر آرمان‌های مشروطه و مبارزه با آن آرمان‌ها گذشت و اکنون ملت ما در پرتو تجربه‌های سده گذشته، در شرایطی که اساسا مانند دوران انقلاب مشروطیت است، باز درگیر کارزاری است که مشکل تاریخی واپسماندگی ایران را خواهد گشود. یکبار دیگر فشار برای دگرگونی و تجدد و رسیدن به جهان مدرن، نه از بالا بلکه از درون جامعه بر رژیمی فرو رفته در ارتجاع مذهبی از بدترین نمونه‌های صفوی و غیر آن، وارد می‌شود و دیر یا زود بر آن پیروز خواهد شد.

ما امروز در پگاه سده تازه مانند آن زمان که ایران از سده‌ای به سده دیگر پا می‌گذاشت با همان مسایل بنیادی دفاع از یکپارچگی و یگانگی ملی، مردمسالاری و حقوق بشر (دمکراسی لیبرال،) عدم تمرکز حکومتی، عدالت اجتماعی و توسعه همه سویه جامعه سروکار داریم. تفاوت در این است که گذشته از بوجود آوردن زیرساخت‌های اقتصادی و اجتماعی لازم برای تحقق آن آرمان‌ها، تضادهایی که در آن صد سال کار ایران را با همه دستاوردها به شکست کشاند همه یا گشوده شده‌اند و یا گشودنشان آسان‌تر شده است.

تضاد میان آزادی و توسعه، میان یک جامعه دمکراسی لیبرال با جامعه‌ای که به شتاب خود را از جهان کهنه آزاد می‌کند دیگر چنان نیست که در بیشتر صد ساله گذشته بود. استوار شدن پایه‌های جامعه شناختی مردمسالاری در ایران ــ زیر ساخت‌های اجتماعی و اقتصادی صد ساله گذشته ــ و دگرگونی نظام ارزش‌ها به سود دمکراسی لیبرال، و در رویاروئی با رژیمی که نفی آزادی و توسعه هر دوست، دیگر مشکل نظری عمده‌ای در این زمینه نگذاشته است؛ می‌توان، و می‌باید، آزادی و توسعه را با هم داشت.

تضاد میان ناسیونالیسم نگهدارنده و ضرورت وابستگی استراتژیک به یک ابرقدرت در برابر جهانجوئی ابرقدرت دیگر، با فروپاشی شوروی برطرف شده است. دیگر ابرقدرتی هم‌مرز ایران نیست. از میان رفتن تهدید همیشگی تقسیم و تجزیه ایران به دست نیروهای برتر بیگانه مسئله عدم تمرکز را نیز گشوده است. تحریکات همسایگان هست ولی آنها دربرابر ایران به شمار نمی‌آیند. ما دیگر بیمی از برقراری حکومت‌های محلی در ایران و سپردن اداره امور محلی به مردم هر محل و رعایت حقوق شهروندی به معنی اعلامیه جهانی حقوق بشر و میثاق‌های آن نداریم.

عدالت اجتماعی دیگر دو سر طیف سیاسی را به شدت گذشته از هم جدا نمی‌کند. زیاده‌روی‌های اقتصاد بازار بی‌خبر از مسئولیت اجتماعی، و کوتاهی‌های اقتصاد فرماندهی بی‌خبر از مردم، بر جریان اصلی سیاست ایران آشکار شده است و چپ و راست به میانه گرایش یافته‌اند. سرانجام، تضاد میان فرهنگ سنتی و فرهنگ مدرنیته که از چیرگی آخوندها بر توده‌های مردم و تا چند گاهی روشنفکران، بر می‌خاست، به سود فرهنگ مدرنیته از میان رفته است. بی‌اعتباری آخوندها و آزادی روز افزون روشنفکران از سیطره تفکر اسلامی، به سود فرهنگ مدرنیته کار می‌کند. دیگر نمی‌توان با “آنچه خود داشت“ جلو آنچه را که می‌باید داشت گرفت.

صد سال پیش بهترین ایرانیان برای آزادی و ترقی، و از آن فوری‌تر، استقلال و پایه‌گذاری یک حکومت مرکزی نیرومند، پیکار می‌کردند. امروز خواست‌های فوری‌تر آنان برآورده شده است. ایران مدت‌هاست حکومت مرکزی نیرومند دارد و کسی نمی‌تواند استقلال آن را تهدید کند. اکنون می‌باید تمرکز را بر دو خواست اصلی دیگر مشروطه خواهان، آزادی و ترقی، بگذاریم. آرمان‌های دمکراسی و حقوق بشر و امروزین کردن فرهنگ و سیاست ایران و رساندن جامعه ایرانی به پیشرفته‌ترین کشورهای جهان، پس از صد سال هنوز تازگی و نیروی زندگی خود را نگهداشته است. مردم ایران بیش از همیشه در تکاپوی این آرمان‌هایند. کار ما هیچ آسان نیست ولی دست‌های ما پرتر است. ملت ما با آنکه در چنگال اولیگارشی آخوندی و جهان‌بینی قرون وسطائیش دست و پا می‌زند یک سرچشمه زاینده انرژی است و ما در جهانی بسر می‌بریم که شاهد پیروزی‌های روزافزون دمکراسی و حقوق بشر است. نظام‌های استبدادی و واپس‌مانده در وضع دفاعی هستند و ارتجاع و تروریسم بنیادگرایان اسلامی با همه توحش و خشونت خود در نبردی بازنده است.

سپتامبر ۲۰۰۶

به آشکاری یک پرچم

 ‌

به آشکاری یک پرچم

حکومت فدرال کردستان عراق در یک اقدام نمادین ولی با معانی ضمنی فراوان برافراشتن پرچم عراق را در آن منطقه ممنوع کرده است. آن حکومت قبلا زبان فارسی را نیز ممنوع کرده بود. اعتراض مقامات عراقی به جائی نرسیده است و فدرالیسم در عراق گام دیگری بسوی مقصد نهائی بر می‌دارد. صرفنظر از دلائلی که برای این اقدام آورده می‌شود مسئله عمده پیشزمینه، و طرح کلی پشت سر آن است.

کردستان عراق در ۱۵ ساله گذشته زیر چتر هوائی امریکا و از سه سال پیش حمایت نظامی آن کشور، عملا زمینه را برای روزی که بتواند بی ترس از واکنش ترکیه اعلام استقلال کند آماده کرده است؛ و اکنون مهره حساس دیگری را بر صفحه شطرنج پیش می‌راند که هم بی خطر و هم دارای اهمیت سیاسی و روانشناسی است. حکومت فدرال امیدوار است اندک اندک ترک‌ها را به واقعیتی که روی زمین دارد بوجود می‌آید عادت دهد. استقلال کردستان اکنون در دستور نیست و حکومت کردستان در دفاع از تمامیت ارضی عراق هیچ کوتاه نمی‌اید ــ به این دلیل ساده که اکنون زمان این سخنان نیست؛ و به این دلیل ساده دیگر که تمامیت ارضی در یک کشور فدرال ــ که گویا تنها صورت دمکراسی است ــ مسئله‌ای همواره قابل مذاکره است ــ مگر آنکه مانند امریکا تجربه جنگ چهار ساله مشهور به جنگ انفصال (۶۴-۱۸۶۰با بیش از ۶۰۰ هزار کشته) پشت سرها باشد. همه تجزیه‌طلبان‌خواهان فدرالیسم این را می‌دانند.

اینکه عراق و کردستان به کجا می‌روند در اینجا موضوع بحث نیست. ولی هر تحولی در عراق برای ایران اهمیت دارد ــ به اندازه‌ای که رئیس جمهوری پیشین اسلامی و مامور روابط عمومی رژیم نیز که برای نرم کردن امریکائیان به آن کشور رفته است در آنجا که مخالف بیرون رفتن نیروهای امریکائی از عراق است راست می‌گوید. در تهران فعلا پایان اشغال عراق را به صلاح خود نمی‌دانند. پائین کشیدن یک پرچم و بالا بردن پرچمی دیگر که اتفاقا با پرچم یک حزب قومی ــ نمونه بالای خودی و غیرخودی ــ یکی است، می‌باید هر ایرانی آگاهی را به اندیشه بیندازد. اصرار پاره‌ای سازمان‌های قومی به فدرال کردن کشوری با ساخت غیرفدرال، و آمادگی عناصری از چپ و راست به پذیرش راه‌حل‌های این چنینی یا در شکل پوشیده‌ترش، دادن حقوق سیاسی به اقوام، در پرتو تحولاتی از این دست معنی خود را آشکار می‌سازد.

می‌گویند مسئله قومی ایران را که هست و می‌باید در مرکز توجهات قرار گیرد فراموش نکنید. می‌گویند می‌باید به تبعیض و ستم بر اقلیت‌ها پایان داد. می‌گویند مردم باید آزاد باشند به زبان مادری خود درس بخوانند. می‌گویند امور مردم در هر محل می‌باید به دست خودشان باشد. اینها همه درست است و پابرجاترین سازمان سیاسی در دفاع از یکپارچگی ملی و سرزمینی ایران، جامع‌ترین طرح را در این باره ارائه کرده است. ولی آنها که پیوسته دم از حقوق و تبعیص و ستم می‌زنند حاضر نیستند نیم نگاهی نیز به این طرح‌ها بیندازند. اگر هم ناچار باشند پاسخی بدهند اعلام می‌دارند که حقوق شهروندی ــ همانکه پیشرفته‌ترین و آزادترین و عادلانه‌ترین کشورهای جهان از آن بهره‌مندند ــ کافی نیست. ظاهراً هیچ چیز جز جدائی که بخش نهائی دستور کار agenda پاره‌ای سازمان‌هاست کافی نخواهد بود. اعلامیه جهانی حقوق بشر و میثاق‌های آن در حقوق مدنی و فرهنگی اقلیت‌های مذهبی و قومی به اندازه کافی دمکراتیک نیست و به کار سروران نمی‌آید.

آن نهاد یا کنگره “ملی“ که بکوشد برگرد چنین ایده‌هائی شکل گیرد نمی‌تواند چشمان خود را بر حقایقی به آشکاری یک پرچم ببندد. موضوع این نیست که چند تن در اینجا و چند تن در انجا می‌خواهند جایگزینی برای جمهوری اسلامی سرهم کنند و مسائلی مانند فدرالیسم و بخش کردن ایران به اقوام دارای حقوق سیاسی برایشان مهم نیست و حساسیتی به آن ندارند. آنها می‌توانند هر حساسیتی داشته و نداشته باشند. مسئله این است که در پیرامون ما دارند روی داوهائی بازی می‌کنند که سرنوشت کشورها و جان میلیون‌ها انسان در گرو آن است. کسانی که از گرد آمدن معدودی نمایندگان چپ و راست، که نه، تنها نمونه است و نه تازگی دارد، چنان ازخود بی‌خود شده‌اند که سمرقند و بخارا را به خال هندوئی می‌بخشند بهتر است از اسب شوق پیاده شوند و معانی الفاظی را که بی‌آگاهی و مسئولیت بر قطعنامه‌ها می‌آید دریابند. آیا جایگزین جمهوری اسلامی می‌باید آماده کردن مقدمات حقوقی و سیاسی تجزیه ایران باشد تا جنگی به یاری بیاید و اسباب مادیش را نیز فراهم سازد؟

بهترین راه برای جلوگیری از خطر، پیشگیری است. برای ایران دارند خواب‌هائی می‌بینند و ناآگاهانی نیز ممکن است بازیچه شوند. اگر از هم اکنون بی‌پرده‌پوشی، بی‌ملاحظه اینکه کسانی، هر که باشند برنجند، مسائل شکافته شوند؛ اگر از هم‌اکنون سخت دربرابر هر طرحی که بوی خطری از آن برآید موضعگیری شود چه بسا بتوان در آینده بی‌دست زدن به زور جامعه‌ای ساخت که از تبعیض به همان اندازه دور باشد که از گرایش‌های تجزیه‌طلبی. همسوی شدن نیروهای سیاسی گوناگون بسیار لازم است ولی کوشش‌هائی که از یک سالی پیش در این رفته نه تنها پاره‌ای سازمان‌های قومی را افزون خواه‌تر کرده؛ نه تنها اختیار تعیین شرایط همکاری را به آنها داده؛ بلکه آرمان رسیدن به همرائی را دورتر از آنچه یک سالی پیش بود برده است. همین بس که پای سخن مهم‌ترین سازمان‌های سیاسی چپ و راست بنشینند. کاری کرده‌اند که دیگر در اینکه اصلا بتوان از ملت ایران به عنوان شهروندان برابر بی‌هیچ تمایز قومی و مذهبی سخن گفت توافقی نیست.

امروز ما اختلاف اصولی در مسئله حیاتی یکپارچگی ملی ایران را بر سر بدگمانی نهاده‌ایم؛  بدگمانی بیش از همیشه، در میان کسانی که یک سال و نیم پیش با هم فراخوان ملی رفراندم را پشتیبانی کردند. در آن فراخوان همه می‌توانستند به بهینه، و نه بیشینة، خواست‌های خود برسند. هنوز هم می‌توان به آن اصول بازگشت؛ همیشه می‌توان بازگشت. چاره بهتری نیست. به عراق بنگرید.

۲۱ سپتامبر ۲۰۰۶

بسوی یک بیابان فرهنگی

بسوی یک بیابان فرهنگی

 ‌

درآوردن ایران به یک بیابان فرهنگی هدف اصلی رهبری انقلاب اسلامی بوده است. تکیه پیام انقلاب بر هویت اسلامی، و کیفیت پائین انسانی رهبران آخوندی انقلاب و جاده صاف‌کنان غیر آخوند آنان، جز این نویدی نمی‌داد. شاملو با حساسیت شاعرانه خود خوب دریافته بود که افسوس کنان در همان آغاز به دوستان همفکرش گفته بود “ما مدرنیته را در ایران از بین بردیم.“ نخستین کوشش‌های رژیم تازه در اجرای برنامه پسرفت فرهنگی به مقاومت‌های فراوان از تظاهرات زنان تا برخورد مسلحانه، و آنگاه جنگ عراق برخورد و حتا حمله پیروزمندانه نخستین رئیس جمهوری اسلامی در راس روشنفکران اسلامی و اوباش زیر فرمان آنان به دانشگاه تهران و بستن دانشگاه‌ها و پاکسازی گسترده دانشگاه‌ها و رسانه‌ها و بستن نهاد‌های فرهنگی نتوانست به جائی که می‌خواستند برسد.

جامعه ایرانی در دهه‌های مشروطیت بیش از آن از نمونه جامعه اسلامی دور افتاده بود که با چنان اقداماتی صد سال به عقب برده شود. چندی نگذشت که گروهی از آن روشنفکران اسلامی، شرمسار خویش و بیگانه، خود در پی جبران برآمدند و در فضای پس از جنگ به فعالیت فرهنگی در کنار عناصر پیشرو جامعه پرداختند. از آن پس تا سال گذشته به رغم همه بگیر وببند‌ها و آدمکشی‌های زنجیره‌ای، فرهنگ (در معنای تنگ‌تر خود و با “ف“ بزرگ و نه در معنی کلی خود، با “ف“ کوچک، که پائین‌ترین‌ها ازجمله فرهنگ قم و جمکران را نیز دربر می‌گیرد) در ایران بالید و کار را به جائی رساند که بار دیگر به نام اسلامی کردن جامعه گروه تازه‌ای از فرآورده‌های بیست و چند سال فرمانروائی سراپا تباهی، در یک نیمه کودتای انتخاباتی قدرت را دردست گرفت. گروه تازه این ویژگی را دارد که نسل اول رهبران انقلاب و حکومت اسلامی را نیز رو سفید می‌کند. اکنون پس از یک سال که در جابجا کردن‌ها و فراهم کردن مقدمات گذشته است حمله را در همه جبهه‌ها آغاز کرده‌اند. بستن روزنامه‌ها، دستگیری‌های گسترده دانشجویان، اعترافات استالینی، پاکسازی بی‌سرو صدا‌تر استادان، زیر کنترل آوردن نهاد‌های مدنی، تغییر مواد درسی تا هرچه توخالی‌تر و به اسلام حکومتی نزدیک‌تر شوند، تنگ کردن عرصه بر هر که در سطح خودشان نیست، اینهمه در اجرای برنامه‌ای است که خمینی بنیادش را گذاشت و امروز جانشینانش احساس می‌کنند که وظیفه و توانائی اجرایش را در تعبیر تازه‌تر خود دارند.

تفاوت در این است که خمینی یک جامعه اسلامی به تعبیر حوزه می‌خواست که تفاوتی میان دانشگاه و حوزه‌اش نباشد ــ همان که بازرگان قهرمانش بود ــ و “قلم‌های مسموم“ اگر شکسته نشوند در خدمت حکومتی درآیند که احکام حکومتی در آن جای بالا‌تر از کتاب مقدس خودش داشته باشد. گروه تازه به رهبری خامنه‌ای روایت تازه‌ای از جامعه اسلامی می‌خواهد، جامعه‌ای امام زمانی که دانشگاهش نه حتی به سطح حوزه بلکه تا حد مهدیه و حسینیه پائین بیاید. قرار است جامعه بطور کلی جمکرانی شود؛ و دانشگاهش چنانکه رئیس تازه دانشگاه اصفهان اعلام کرد مداح و نوحه خوان بپروراند؛ احکام حکومتی‌اش از کتاب دعا و بحارالانوار درآید، و الهامش را از چاه جمکران بگیرد و روضه خوان‌ها در آن پایگاهی بلند‌تر از آیت‌الله‌های خودشان داشته باشند. خمینی که بهر حال مرجعی مذهبی بود و دستی از دور در فرهنگ سنتی اسلامی داشت خرافات را بکار می‌برد. این گروه تازه خرافات را می‌اندیشد. خمینی فولکلور شیعی را برای تخدیر مردمان در خدمت خود می‌گرفت؛ این گروه تازه در خدمت آن فولکلور است و خود پیشاپیش از آن تخدیر شده است. خمینی جامعه‌ای صدر اسلامی می‌خواست، اینان جامعه‌ای سراسر جمکرانی می‌خواهند.

فرایندی که بیست و هشت سالی پیش آغاز شد و پایه‌هایش را از پانزده سالی پیش از آن گذاشته بودند به مراحلی که بایست می‌رسد. انقلاب‌ها اگر بپایند و شکست‌های کاری نخورند تا پایان گفتمانشان می‌روند. برای مردم ایران سرنوشتی بهتر از این تدارک ندیده‌اند که بجای رساندن خود به درجات بالای انسانیت، روز و شب ذکر امام زمان بگیرند و منتظر ظهور بمانند. فرهنگ به کار رژیمی که مهاجرت و از دست رفتن سالی ۱۸۰ هزار تن و بیشتر از بهترین درس خواندگان، مایه شادمانی آن است نمی‌آید.

***

مسئله بیش از تهدید و زندانی کردن دانشجویان و بیکار کردن استادان است. رژیم امام زمانی (دیگر از مرحله اسلامی گذشته است) تیشه تاریک‌اندیشی را به ریشه سرمایه معنوی کشور می‌زند. یک بار حکومت‌های اشغالی عرب کمر به نابودی فیزیکی فرهنگ ایرانی بستند؛ اکنون حکومتی از خود ایرانیان ولی بد‌تر از خطرناک‌ترین دشمنان خارجی، همان سیاست را با وسائل دیگر ادامه می‌دهد. اشغالگران عرب پس از دویست سال شکست خوردند؛ انقلابیان فرهنگی سال‌های هشتاد / شصت هم شکست خوردند. اکنون نوبت شکست دادن امثال خامنه‌ای و احمدی‌نژاد و نیرو‌های جمکران است. دانشگاهیان و فرهنگیان و روشنفکران ایران، آن ده‌ها میلیون تنی که نسل بعد نسل در سنت فرهنگ امروزین، یعنی فرهنگ غربی، پرورش یافته‌اند می‌دانند وظیفه‌شان دربرابر گذشته و آینده ایران و جنگ فرهنگی که میان جامعه و حکومت درگرفته چیست؟ نباید گذاشت ایران را به چاه برگردانند.

 هر ایرانی امروزی که نمی‌خواهد در فضای حسینیه و مهدیه زندگی کند سرباز این جنگ است. میدان جنگ، هر خانه ایرانی است. ایرانیان سده‌های پس از حمله اعراب در جامعه‌ای بی خواندن و نوشتن و بی دسترسی به ابزار‌ها و تکنولوژی امروزی، در خانه‌ها و محافل خود پیروزمندانه “ایده“ و واقعیت ایران را نگهداری کردند. هم امروز در زیر رژیم اسلامی، اجتماع بهائیان ایران که از دسترسی به آموزش عالی ممنوع شده دانشگاه را به خانه‌ها برده است. فرهیختگان بهائی در خانه‌ها به رایگان به جوانان خود آموزش می‌دهند و کیفیت آموزشی آنان از دانشگاه‌هائی که هر روز تنگ‌تر می‌شوند بالا‌تر است. تشکیل محافل فرهنگی در هر جا، تکثیر و انتشار متن‌های علوم انسانی ــ که در جنگ جمکرانی‌ها بر ضد فرهنگ آماج اصلی است ــ و آموزش دادن جوانان در زمینه‌هائی که از دانشگاه‌ها رخت می‌بندد، شیوه‌های مقاومت است. سهم اجتماع ایرانیان خارج در این جنگ فرهنگی اندازه نگرفتنی است ــ از نگارش و ترجمه کتاب‌ها و مقالات گرفته تا گسترش رایانه (کامپیوتر) در ایران؛ از کمک مالی به فعالیت‌های فرهنگی گرفته تا بسیج نهاد‌های بین‌المللی برای دفاع اززنان و مردانی که در صف مقدم این جنگ قربانی سرکوبگری می‌شوند.

خبر‌هائی که از ایران می‌رسد روان انسان را تیره می‌کند. در نگاه اول نیروهای ارتجاع و خرافات شکست ناپذیر می‌نمایند ولی بیش از صد سال آشنائی جامعه ایرانی با غرب از قم نیرومند‌تر بوده است؛ از جمکران هم نیرومند‌تر خواهد بود.

اکتبر ۲۰۰۶

حکومت تاراج و یارانه

حکومت تاراج و یارانه

    یکی ازنخستین قربانیان نظام‌های ایدئولوژیک، اقتصاد است ــ صرفنظر از آنکه ایدولوژی چه باشد. تولید و مصرف و عرضه و تقاضا را نمی‌توان در قالب‌ها ریخت ــ حتی درقالب “لسه فر“ یا اقتصاد بی‌بند و بار( بنیادگرائی بازارهم گفته‌اند) که بنا بر تعریف از هر محدودیتی آزاد است. اقتصاد بیش از هر امر اجتماعی، موضوع آزمون و خطا و میدان عملگرائی است و در نتیجه مراقبت همیشگی می‌خواهد. بیهوده نیست که سهم ریاضیات (و روانشناسی) در بررسی‌های اقتصادی رو به افزایش است.

اسلام با همه ادعاها که دین حکومت است سخنی در کشورداری، بویژه اداره اقتصاد ندارد. (اسلام بیش از آنکه دین حکومت باشد مدعی حکومت است.) هنگامی که رژیم اسلامی برقرارشد میانمایگانی که راه را برای خمینی هموار کرده بودند زیر نام اقتصاد توحیدی، نمونه اقتصاد فرماندهی سوسیالیستی را گرفتند که تشت ورشکستگی‌اش همانگاه از بام افتاده بود. میراث آن سیاست اقتصادی، پیدایش و نیرو گرفتن گروه‌های پرقدرتی بود که منابع عمده درامد ملی را به انحصار خود درآوردند و با گذشت زمان بر قدرت سیاسی ـ مالی خود افزودند. در سال‌های “سازندگی،“ گشایشی در نظام اقتصادی راه یافت و آخوندها به نمونه چین روی آوردند، که سختگیری سیاسی را با بازکردن دست حجره درهم می‌آمیخت ــ از یک سو آدمکشی‌های زنجیره‌ای و بستن‌ها و شکستن‌ها، از سوی دیگر ریختن درامد نفت در بساز و بفروشی و واردات. بهره اقتصاد ایران از آن نمونه، فساد بیکرانه ماند، منهای رشد بنیه تولیدی کشور. این سیاست در بیشتر دوران “اصلاحات“ نیز دنبال شد و سهمی که بسیاری از تازه رسیدگان به قدرت از غنائم گرفتند تاثیر خود را در بی‌توانی جنبش اصلاحات گذاشت. اکنون با روی کارآمدن گروه تازه سپاهی و بسیجی و جمکرانی، اقتصاد اسلامی وارد مرحله تازه‌ای از تاراج و هرج و مرج می‌شود که تنها با درامد‌های استثنائی نفت می‌تواند چندگاهی دوام بیاورد.

در همه این دوره‌ها طبیعت مافیائی اقتصاد، عنصر ثابت و مسلط آن بوده است. ائتلافی از حجره و حوزه از همان آغاز تقریبا همه موسسات بزرگ اقتصادی را مصادره کرد، و دست بر نفت و واردات انداخت. سهم بخش خصوصی مستقل در اداره اقتصاد رو به کاهش نهاد و بخش هرچه بزرگ‌تری از درامد نفت در اختیار افراد و نهادهائی مستقل از هر کنترل عمومی قرار گرفت. انحصارهای وارداتی در هر رشته، از سوئی سرازیر شدن درامدهای سرشار را به خانواده‌های مافیائی تضمین کرد و از سوئی بخش غیردولتی و غیرمافیائی را از صحنه راند. با اینهمه تا برآمدن گروه فرمانروای “پادگانی“ در یک ساله گذشته، هنوز می‌شد نشانه‌هائی از نظام اقتصادی پیش از انقلاب و نظارت‌ها و برنامه‌ریزی‌های آن را در اینجا و آنجا دید و تک و توکی موسسات بزرگ خصوصی (با مقیاس‌های ایران) می‌توانستند به زندگی ادامه دهند.

گروه تازه که با شعار “از این پس نوبت ماست“ به قدرت رسید یک نمونه اقتصادی را در نظر دارد که در آن اقتصاد فرماندهی جایش را به اقتصاد زورگوئی می‌دهد و حوزه و حجره با نهادهای نظامی و حکومتی در کشاکش می‌افتد. در اقتصاد فرماندهی با همه ناکارائی آن برنامه‌ریزی و الگوی روشنی برای تخصیص منابع هست. در اقتصاد زورگوئی که نه برنامه می‌شناسد نه الگوی روشنی، تصمیم‌های آنی و فردی در هر سطح نقش اصلی دارد بسته به آنکه زور چه کسی یا گروهی بچربد. اقتصاد فرماندهی قدرت تولیدی جامعه را در دست گروه فرمانروا تمرکز می‌دهد، اقتصاد زورگوئی نمونه جمهوری اسلامی کاری به قدرت تولیدی ندارد.

***

آنچه دربرابر چشمان ما می‌گذرد تکامل فرایند ایدئولوژیک شدن اقتصاد ایران در دست رئیس جمهوری تازه و گرگان گرسنه‌ای است که به اندازه همان گرگان از اقتصاد سررشته دارند. انقلاب اسلام ناب محمدی، حسینی، امام زمانی ــ که بهتر است آن را همان به صفت رهبران و شعارهایش بنامیم و اینهمه بیهوده بر انقلاب خیانت شده و مصادره شده اصرار نورزیم ــ به گفته رهبرش انقلاب ارزش‌ها بود و اقتصاد را مال درازگوش می‌شمرد و برای خربزه روی نداده بود. رهبران انقلاب برنامه‌ای برای اسلامی کردن جامعه ایرانی داشتند نه رساندن ایران به کشورهای توسعه یافته. درامد نفت نیز البته بود و اجازه می‌داد اقتصاد را در ساده‌ترین صورتش بینگارند ــ خرید و فروش و دلالی و تقسیم غنائم؛ همان اندازه که در متن مقدس و رساله‌های مراجع مذهبی آمده است. اگر تا این سال‌های آخر گردونه به گل نشسته توسعه اقتصادی هنوز حرکتی می‌داشت بازمانده شش هفت دهه‌ای بود که سراسر جامعه برای توسعه و تولید بسیج شده بود.

جمهوری اسلامی در این تازه‌ترین مرحله تکامل خود می‌خواهد اقتصاد را نیز مانند فرهنگ، سراسر در پارگین ایدئولوژی خود فروبرد و به همان خلوص نظام سیاسی سراسر هرج و مرج و تباهی و سرکوبگری برساند. پس از نزدیک سه دهه ازهم پاشیدن نهادهای یک تمدن امروزین ــ فرا آمد دوران پس از انقلاب مشروطه ــ  اکنون دوران پیروزی “ارزش‌ها“ست. مردانی در پائین‌ترین پایگاه فرهنگی، با “اخلاقیات ماران“ به قول انگیس‌ها، که دیگر به ارتباط با چاه جمکران نیز خرسند نیستند و مستقیما با خود خدا در گفتگوی همیشگی‌اند، دست هرچه گشاده‌تری می‌یابند که جامعه ایرانی را بر تصویر ذهنی خود شکل دهند. جهش درامد نفت که تا بشگه‌ای ۷۸ دلار هم رسید، موقتا به آنان امکان داده است که سیاست اقتصادی سه دهه گذشته را به بالاهائی برسانند که در فرو افتادن ناگزیر خود، شکستن سخت‌تر استخوان‌ها را به دنبال خواهد داشت. این سیاست را در دو واژه تاراج و یارانه می‌توان خلاصه کرد.

حکومت آخوندی که با انقلاب طبقه متوسط روی کار آمده بود (طبقه متوسط ما هم ویژه خودمان است) وظیفه خود را خدمت به بیچیزان یا مستضعفان اعلام کرد. در یک نظام سالم چنین خدمتی از راه آموزش و اشتغال انجام می‌گیرد. ولی آموزش مردم با موجودیت حکومت مذهبی بازی می‌کند و اشتغال، بستگی به فضای اطمینان بخش برای سرمایه‌گذاری دارد که نظام سیاسی دیگری جز آنچه کرکسان عمامه بسر درنظر داشتند و می‌توانستند می‌خواهد. حکومت انقلابی با نگاهی به درامدهای نفت، راه‌حل آسان‌تری برگزید. آنچه از تاراج خانواده‌های مافیائی و ریخت و پاش یک دستگاه حکومتی باد کرده و ناکارآمد دربارهای شخصی آخوندها زیاد می‌آمد به صورت یارانه به مردم از پولدار و بی‌پول برگشت. آخوندها امیدوار بودند بدین ترتیب وفاداری مردم را خواهند داشت.

در دوره “سردار سازندگی“ اقتصاد تاراج و یارانه به اوجی رسید که گمان می‌رفت بیشتر از آن از توانائی مردم و سرزمین ایران بیرون باشد. اکنون گنج بادآورد نفت ابعاد تازه‌ای به این هردو داده است که می‌باید هر ایرانی را به هراس اندازد. در نخستین ماه‌های پس از انتخابات ریاست جمهوری سخن از گریز دو میلیارد دلار به دبی می‌رفت که هزاران شرکت ایرانی در آن همه کار می‌کنند. ولی به نظر آگاهان این ارقام تنها نوک کوه یخ است. هنگامی که از یک شعبه بانک صادرات چند صد میلیون دلار اختلاس می‌کنند و شش میلیارد دلار در وزارت نفت ناپدید می‌شود دو میلیارد چیزی نیست. حکومت سپاه و بسیج و مهدیه همراه و در رقابت با ائتلاف حوزه و حجره دست بر هر منبع درامدی انداخته است (هفت میلیارد دلار طرح‌های لوله‌کشی نفت و گاز به فرماندهان سپاه بخشیده‌اند که آنها به پیمانکاران دیگر بفروشند) کارخانه‌ها را با واردات بی حساب به تعطیل می‌کشاند (واردات ایران اکنون به پنجاه میلیارد دلار رسیده است) و بجای ایران در اندونزی و ونزوئلا پالایشگاه می‌سازد زیرا در واردات بنزین سودهائی است که در تولید داخلی بدست نمی‌آید. (یارانه بنزین اکنون به معادل هفت میلیارد دلار در سال رسیده است.)

اعلام برکناری رئیس یک بانک خصوصی از سوی کسی نه کمتر از خود ریاست جمهوری که زنگ پایان فعالیت خصوصی بالاتر از موسسات کوچک در ایران است، و انحلال سازمان مدیریت و برنامه‌ریزی که واپسین نشانه‌های انتظام در هزینه‌های دولتی را از میان می‌برد همه در سویه یک سیاست اقتصادی است که در آن هر که زورش برسد هرچه بخواهد می‌کند. یک ناشایسته‌سالاری که بی لیاقتی خود را به چالش فسادش فرستاده عرابه شکسته اقتصاد ایران را به سرعتی که می‌تواند به پرتگاهی می‌راند که از هم اکنون با سیر نزولی درامد نفت می‌توان دید.

۲ نوامبر ۲۰۰۶

 

آسیب‌شناسی مخالفان بیرون

آسیبشناسی مخالفان بیرون

ما در بیرون زندگی می‌کنیم و از پرداختن به یکدیگر گزیری نداریم. شمار میلیونی و کیفیت بالای این توده‌ای که رخت به دمکراسی‌های غربی کشیده است، و همان زندگی در دمکراسی‌های غربی، با آزادی و غنای فرهنگی رویائیش (رویائی برای مانندهای ما تشنگان سوخته) ما را در مقوله ویژه‌ای می‌گذارد. در میان ما صدها و هزاران کوشنده سیاسی، بازیگران درام پنجاه ساله گذشته ایران، هستند که نمی‌توانند دست بردارند و نمی‌توان دست آنها را کوتاه کرد. با آنها به بسیار جاها می‌توان رسید و بی‌آنها پیکار رهائی و بازسازی ایران تنگدست خواهد بود.

در ایران ممکن است مخالفان بیرون نه چندان شناخته باشند و نه جدی گرفته شوند ولی زمان‌هائی بوده است که سنگینی مبارزه بیشتر به بیرون افتاده است و اکنون به نظر می‌رسد چند گاهی باز چنین باشد. هنگامی که مانند اکنون هر صدای ناموافقی خفه می‌شود ناگزیر نگاه‌ها به نیروهائی می‌افتد که می‌توانند از همان مزیت آزادی در بیرون به سود کوشندگان درون بهره گیرند. مخالفان تبعیدی همچنین می‌توانند و به مقدار زیاد توانسته‌اند راه را  بر دگرگونی سرتاسر گفتمان جامعه روشنفکری ایران بگشایند و اگر پاره‌ای اصلاحات عمده در رویکردهای خود بکنند در دگرگون کردن منظره سیاسی ایران نیز چنان تاثیری خواهند بخشید.

اما مانند هر گوشه جامعه بیمار ما پرداختن به نیروهای سیاسی بیرون می‌باید از آسیب‌شناسی آغاز شود. چرا هزاران تن از فعال‌ترین عناصر جامعه ایرانی پس از آن تجربه هولناک انقلاب اسلامی و پس از بیست و چند سال در اروپا و امریکا درس‌های خود را نیاموخته‌اند و در اکثریت بزرگ خود چنین سترونند؟ در میان عوامل گوناگونی که می‌توان برشمرد دو عامل به نظر مهم‌تر از همه می‌آید.

نخست، گرفتاری با پیشینه‌هاست. فعالان سیاسی تبعیدی گذشته‌های سنگینی دارند و دهه‌های گذشته را اساسا در دفاع و توجیه آن گذشته‌ها ــ  که بی‌تاختن بر گذشته دیگران نشدنی است ــ گذرانده‌اند. در پیله گذشته‌ها ماندن، هم یک نیاز سیاسی و هم روانشناسی است. این را می‌توان فهمید. ولی این را هم می‌توان فهمید که بیرون از آنها که آن گذشته‌ها را زندگی کرده‌اند کسی چنان دلمشغولی‌ها را ندارد و نتیجه، بی‌ربط شدن کسانی است که در هزاران کیلومتری ایران گرفتار موضوعاتی هستند که از نظر زمانی همان فاصله را با هشتاد نود در صد جمعیت ایران دارد. از این گذشته پیشینه‌های شخصی هر چه باشد در موقعیت فاجعه‌بار کنونی ملت ما غرق شده است. ما به عنوان دو نسل یک ملت باخته‌ایم و چندان تفاوتی ندارد که در پایگان (سلسله مراتب) باخت، هر کدام ما در کجا قرار داریم. مدرنیته از بازنگری و نقد همه چیز، از باورها تا نظم موجود سرگرفت. آنکه نمی‌تواند خود را بازنگری کند از پویندگی مدرنیته بی‌بهره است. در موقعیت ما چنان بازنگری شرط لازم اعتباریافتن از نظر سیاسی نیز هست. آنها که در پوسته دفاع از خود نمانده‌اند شکفتگی درونی و قبول عام بیشتری دارند.

دوم، پویش قدرت است. نیروهای سیاسی در بیرون سیاست را چنان می‌ورزند که انگار در کشاکشی برسر قدرت‌اند. اما قدرت در هزاران کیلومتری و در دست کسانی است که تا در جایگاه خود هستند کسی از بیرون جرئت بازگشت به میهن را نیز ندارد. پویش قدرت در بیرون در واقع بیش از دست و پا کردن موقعیتی درحلقه‌های آشنایان و نزدیکان نیست. گذشتن و نگذشتن از چنان موقعیتی در عمل تفاوتی ندارد. گذشتن از آن دست‌کم محترمانه‌تر خواهد بود. همین پویش میان تهی است که نمی‌گذارد کسان با واقعیت خود و دیگران روبرو شوند و آدم‌های دیگری بشوند و همه ما نیاز داریم آدم‌های دیگری بشویم؛ به جهان مدرن پا بگذاریم و فرهنگ و سیاست خود را امروزین کنیم.

***

اکنون اگر کاستی‌های اصلی را درست دانسته باشیم می‌توانیم به چاره‌ها برسیم. بازنگری پیشینه‌های خود، ما را به گفتمان تازه‌ای می‌رساند که با سی سال پیش همه ما تفاوت‌های بنیادی خواهد داشت؛ و توافق بر چنان گفتمانی، بر یک سلسله مواضع همانند که با اصول همه عناصر اصلی و نه حاشیه‌های مهتابزده بخواند، سرآغازی برای سیاست تازه و با معنی‌تری برای سراسر جامعه ایرانی خواهد بود. بهمین ترتیب پذیرفتن اینکه سیاست در خدمت پویش قدرت، در شرایط تبعید، جز وقت گذرانی و چرخیدن بر گرد خود نیست به ما امکان خواهد داد که سیاست را، نه تنها در فضای تبعیدی، اصلاح کنیم. چند گاهی چشم پوشی از رسیدن به قدرت برای دگرگون کردن و سالم سازی سیاست‌ورزی در میان ایرانیان همان است که در تعبیر انگلیسی، ساختن فضیلت از ضرورت می‌گویند. پویش قدرتی را که نیست و نمی‌تواند باشد از معادله بیرون می‌بریم و ادب و انصاف و رواداری را بجای آن می‌گذاریم و آنگاه خواهیم دید که چه نیروی سیاسی از این قبایل درهم افتاده پدید خواهد آمد.

اصل آن است که نگرش قبیله‌ای و ناموسی را با رویکرد مدرن جانشین کنیم. در فرهنگ مدرن غربی همکاری و رقابت دو روی یک سکه‌اند. طرف‌های طیف سیاسی نباید خود را قبایل در حال جنگ بشمارند. انسان مدرن می‌تواند وفاداری‌ها، حتا هویت‌های گوناگون داشته باشد. اما برای مدرن بودن می‌باید مدرنیته را در مرکز گفتمان سیاسی گذاشت و از آنجا به برنامه‌ها و دستور کار agenda ها رسید. آنگاه بیشتر ما خواهیم دید که دیوار چینی در میانه نیست و می‌توان در جاهای اساسی و حیاتی با یکدیگر همراه بود.

۲۳ نوامبر ۲۰۰۶

جنگی برسر تقدس‌ها

جنگی برسر تقدسها

یک فیلمساز هلندی از خانواده وان گوک و همنام برادر نقاش بزرگ را یک مراکشی مسلمان همین چندی پیش در آمستردام کشت و یک نماینده مجلس هلند از سوی مسلمانانی که در هلند پناه داده شده‌اند به مرگ تهدید شد. اولی فیلمی درباره رفتار مسلمانان هلندی با زنان ساخته بود و بهای آزادی گفتار را در کشوری که گفتار آزاد است با جان خود پرداخت. فیلمنامه نویسش نیز که مسلمان و سومالی تبار است خود را از ترس کشته شدن مسلم پنهان کرده است. دومی باز به گناه دفاع از آزادی گفتار و ارزش‌های تمدن میهن خود در سرزمینش از سوی مهاجران و پناهجویان مسلمان تهدید به مرگ شده است و می‌خواهد حزبی برای مبارزه با مهاجران و پناهجویان تشکیل دهد.

هلند با یکی از آزادمنش‌ترین رویکردها (اتی تود) به مهاجرت و پناهندگی و حقوق اقلیت‌ها، تازه‌ترین صحنه کشاکشی شده است که یکی از اندیشه‌مندان بزرگ درمیان استهزا و مخالفت عمومی محافل مترقی و آزادیخواه و صلحجو کشاکش تمدنها نامید. میدان جنگی شده است که از بالی تا آمستردام و از هندوکش تا مانهاتان سرتاسر جهان را فرا می‌گیرد و ترور کور، ترور خودکشی و نابود کردن هزاران و، اگر بتوانند، میلیونها، سلاح آن است. ساموئل هانتینگتون در سال‌های پایانی سده گذشته و پس از فرو نشستن جنگ سرد و با نگاهی به موازنه تازه نیروها در جهان به این نتیجه رسید که میدان به هماوردان تازه‌ای سپرده شده است که برسر چیرگی نظامی و گسترش سرزمینی با هم درگیر نیستند. او به درستی دریافت که تمدن غربی برای توده‌های بزرگی از مردم جهان دشمن اصلی شده است و جنگ تازه جنگ تمدن‌ها، جنگ برسر ارزش‌ها خواهد بود. هانتینگتون البته تمدن کنفوسیوسی را نیز در کشاکش تمدن‌های خود وارد کرد ولی چالش چین با همه سنت کنفوسیوسی‌اش، بیشتر، از نوع کلاسیک رقابت قدرت‌هاست. جامعه چینی در نوسازندگی نفس‌گیرش هر چه به الگوهای غربی نزدیک می‌شود و هدف چینیان پشت سر گذاشتن غرب است نه ویران کردن تمدن غربی.

اسلام بنیادگرا که در همه جامعه‌های اسلامی رو بر فراز دارد و گرایش‌های میانه‌روتر را در وضع دفاعی می‌گذارد برعکس با تمدن غربی دشمنی مرگ و زندگی دارد و می‌کشد و آماده کشته شدن است. ربط دادن آن با مسئله فلسطین بیشتر سود تبلیغاتی دارد. هیچ  راه‌حل آن مسئله، چنانکه هیچ درجه مدارا و هیچ امتیاز مادی و فرهنگی نمی‌تواند آن را از خشونتی که مانند هوا تنفس می‌کند باز دارد. این تعبیر فرازنده اسلام، در زاغه‌های حاشیه‌ای کشورهای دستخوش استبداد و فساد همانگونه رشد می‌کند که در مانندهای هلند گشاده دست مرفه و تشنه گفتگوی تمدن‌ها و در چنبر پسامدرنیسم و نسبی‌گرائی فرهنگی که هر تفاوت فرهنگی را پذیرفتنی می‌داند. استبداد همان اندازه پرورشش می‌دهد که آزادی، و طرفه آنکه آزادی در او کینه‌ای بیشتر بر می‌انگیزد. در واقع آنچه او در غرب دشمن می‌دارد همان آزادی است. حق مستقل بودن و خود را بیان کردن؛ از دیوار تنگ باورها از هرگونه بیرون آمدن؛ حق دیدن و شنیدن و اندیشیدن. اسلام رادیکال، بنیادگرا، سنتی، راستین که همه در این معنی یکی است چنین حقی را مرگ تقدس می‌داند و پاسخش کشتن است. گفتگو که دستاویز ساده‌اندیشان  “سیاست‌پسند“ politically correct در برابر چنین پدیده‌ای شده است برای او معنی ندارد. سزای کمترین انکار و حتی تردید در امور ایمانی مرگ است. بحث و گفتگو جائی ندارد. “حق“ هم با اوست. مسئله مرکزی ما به عنوان جامعه‌ای سراپا فرو رفته در تقدس ــ از نظر تاریخی ــ درست در همین است: تقدس در برابر آزادی.

اینکه هلندیان و مانندهاشان می‌باید با ماری که در آستین پرورده‌اند چه کنند مربوط به خودشان است. در هلند بجای چسبیدن به گفتگو به شکار تروریستها پرداخته‌اند؛ رهبر روحانی سوری شبکه تروریستی اسلامی گریخته است و گروهی دستگیر شده‌اند. توجه در هلند، مانند بسیاری کشورهای اروپائی دیگر به نقش مسجدها به عنوان پایگاه تروریستی برگشته است. مسجد در نگاه اسلامیان (با مسلمانان اشتباه نشود) پرورشگاه آدمکشان مقدس، انبار اسلحه، سنگر جنگی (در عراق،) زندان و مرکز پخش هر چیز (در جمهوری اسلامی) است. در واقع اسلامیان نخستین کسانی هستند که مسجد را عرفیگرا (سکولار) کرده‌اند. دمکراسی لیبرال غربی پادزهر مار را نیز در آستین دارد و اسلامیان خون‌آشام در آن دریای رواداری و انسانگرائی غرق خواهند شد. آنها در پارگین‌های بومی‌شان نیز سرانجامی جز غرق شدن ندارند. تمدن غربی نیرومندتر از تروریسم اسلامی را مغلوب کرده است. ما که مار را برگرد خود در همه جا پیچیده داریم تنها می‌توانیم درس‌های چنین نمایش‌های شرماوری را هرچه بهتر بگیریم. یکی از این درس‌ها آوردن واقع‌نگری بیشتر به جنگ ضد تروریستی است. با اشکریزی (تمساح گونه یا جز آن) بر کودکانی که متاسفانه در هر جنگی ممکن است کشته شوند، نمی‌توان پاسخ مردمانی را داد که صدها کودک را در بسلان روسیه جنوبی به قصد کشت گروگان گرفتند و زمین آموزشگاهشان را از لاشه‌های آنان پوشاندند. با تروریسم اسلامی جز دست بردن به اسلحه (از جمله) در هر سطح چاره‌ای نیست.

درس دیگر آن است که تقدس را می‌باید از فرهنگ سیاسی خود، حذف کنیم. این سخن روشنگری بیشتر می‌خواهد. در اینجا همین بس که با سلاح آزادی گفتار می‌باید به جنگ تقدس رفت و از خلاف سیاست politically correct بودن نهراسید. (احترام گذاشتن با تقدس تفاوت دارد.) بسیاری از آنچه ما به عادت یا از بیم نپذیرفتن و از دست دادن دیگران، و در واقع به ملاحظات سیاسی، می‌گوئیم و باور داریم ممکن است درست نباشد. آزادی گفتار به معنی مجاز دانستن خلاف سیاست است و تنها راه تقدس‌زدائی از فرهنگ سیاسی است. تقدس و هرچه فراتر از اندیشه و گفتار باشد در برابر آزادی گفتار دوام نمی‌آورد. در سیاست و کشورداری (شامل سیاست خارجی) مقدس، به معنی فراتر از اندیشه و گفتار آزاد، وجود ندارد وگرنه می‌باید در همین خاورمیانه نکبت ماند. در ایران که زندان و برباد رفتن هستی هر لحظه در کمین آزاداندیشان است روان‌های دلاور روزافزونی خطر می‌کنند و مقدسات را زیر پرسش می‌برند. در بیرون از که می‌باید ترسید؟ گیریم که محافل یا رسانه‌هائی نپسندند و فریاد نومیدانه بازماندگان گفتمانی رو به مرگ را بلندتر کنند. اما نسل تازه ایرانیان مهمتر است؛ با آنها می‌باید در پیشبرد آزادی گفتار و شکستن بت‌ها و رساندن شخصیت‌ها و موضوعات به اندازه درست‌ترشان همزبان شد.  

۲۵ نوامبر ۲۰۰۶

سیاست پدر و مادر می‌خواهد

‌‌

سیاست پدر و مادر میخواهد

زبان فارسی در ضرب‌المثل‌های ویرانگر خود، ویرانگر فرهنگ و جامعه، ضرب‌المثل است: من نوکر بادمجان نیستم؛ دستی که به دندان نتوان برد ببوس؛ هرکه در است ما دالانیم؛ سیلی نقد به از حلوای نسیه است؛ ما با کسی شیر نخورده‌ایم؛ دیگی که به سر من نجوشد… مردم ما برای آنکه اخلاق و استواری منش (کاراکتر) را از زندگی خود بیرون ببرند از این دستور عمل‌های جایگرفته در ژرفای فرهنگ و روان ایرانی فراوان دارند. از این میان “سیاست پدر و مادر ندارد“ یکی از خطرناک‌ترین و رایج‌ترین است. سیاست که از جمله ریشه در فرهنگ دارد، اخلاق و فرهنگ و جامعه را می‌سازد و پیداست از سیاستی که پدر و مادر ندارد، یعنی در یک خلاء اخلاقی ورزیده می‌شود، چه در می‌آید. (عوامل اقتصادی و نفوذ خارجی در شکل دادن سیاست موضوع دیگری است.)

ما ناپاکی و دروغ را در سیاست خود مسلم می‌گیریم زیرا در زندگی شخصی نیز پیمان‌شکنی و دوروئی را از مقوله زرنگی می‌شماریم. تنها سیاست ما نیست که پدر و مادر ندارد. تا هنگامی که زرنگی در تعبیر زشت خود برای ما فضیلتی باشد به عنوان یک جامعه محکوم به تحمل شرایطی هستیم که جامعه‌هائی با زرنگی کمتر و خردمندی بیشتر لحظه‌ای زیربارش نمی‌روند. اما در اینجا سخن از درس بیهوده اخلاق نیست.

بن بست سیاست ایران را می‌باید از جائی گشود یا آغاز به گشودن کرد. بن‌بست سیاست به این معنی است که انرژی اجتماعی بجای ساختن و پیش‌ رفتن در رکود و ویرانگری و واپس‌ رفتن صرف شود؛ نیروها بجای آنکه برهم انباشته شوند یکدیگر را خنثی کنند؛ موفقیت و پیش افتادن تحمل نشود. این بن‌بست در تمامیتش، در سطح جامعه، چنان گسترده و ژرف است که دستی هم به آن نمی‌توان زد. ما ناگزیریم از جای کوچک‌تر آغاز کنیم ــ از اجتماع کوچک سیاسی تبعیدی. سبب آن است که اجتماع تبعیدی آزادترین بخش جامعه ایرانی است، هم از سرکوبگری رژیم، هم از رقابت برسر پول و مقام. این هردو به او آزادی عملی می‌دهد که دگرگونی رویکرد را آسان‌تر می‌کند. اگر ما بتوانیم اندکی اولویت را از پویش قدرت به عامل اخلاقی بدهیم به پدید آمدن یک فرهنگ سیاسی تازه کمک خواهیم کرد که جامعه بزرگ‌تر ایرانی را نیز به کار خواهد آمد.

کسانی می‌توانند این سخن درست را تکرار کنند که سیاست بی‌قدرت معنی ندارد، ولی اجتماع سیاسی تبعیدی با سیاست قدرت به جائی نرسیده است و نمی‌تواند برسد ــ به این دلیل ساده که قدرت در ایران است و او در ایران نیست. در بحثی از بیهودگی پویش قدرت و بیرون آمدن از سودای پیش افتادن یا واپس ماندن، یکی از دوستان چپ اعتراض کرد که فلان شخصیت اگر حتا راه برود برایش تبلیغی است. ولی در اینهمه سال‌ها و با اینهمه تبلیغ‌ها باز ما همگان در کجائیم؟ حتی یک نام مشهور در این دورافتادگی از صحنه واقعی، تا اندازه معینی کار می‌کند. از این گذشته اگر پای پیش افتادن نیز در میان باشد بیرون آمدن از فضای راکد بیست سی ساله گذشته استراتژی بهتری خواهد بود. گروه‌های مخالفان اگر بجای اولویت دادن به قدرت سیاسی دورتر اندکی در پی اعتبار اخلاقی در دسترس‌تر باشند در چشم دوست و دشمن بهتر جلوه خواهند کرد. اعتبار اخلاقی در اینجا به معنی متفاوت بودن هرچه بیشتر از روحیه بسیجی و حزب‌اللهی است که گوئی همه پلیدی فرهنگ و سیاست و جامعه را در خود آورده است.

***

زمینه اصلی دگرگونی در سیاست و فرهنگ، رویکرد به دگراندیشان است ــ همان دشمنان پیشین که برای شکست دادنشان از حقوق بشر تا خود انسانیت، و از مصلحت ملی تا سود شخصی را می‌شد فدا کرد. رویکرد تازه‌ای که زمانش رسیده پذیرفتن و گزاردن حق دیگران به اندازه حق خویش است ــ اختلاف عقیده را به عنوان واقعیت زندگی پذیرفتن، ارج گفتار درست و کردار بجا را از هر سو باشد دانستن، و ادب سیاسی را رعایت کردن ــ در یک کلام از فضای قبیله‌ای به سپهر شهروندی درآمدن.

آنچه گروه‌های بزرگی از ایرانیان فرهیخته و با انگیزه در بیرون ایران می‌کنند نموداری از نظامی است که به جای جمهوری اسلامی می‌خواهند. ما فردا در ایران خیال داریم در چه نظام سیاسی (که با شکل حکومت پادشاهی یا جمهوری فرق دارد) بسر بریم؟ آیا کسان را به سبب گذشته سیاسی‌شان به زندان می‌اندازیم؟ آیا سازمان‌های سیاسی مخالف خود را غیرقانونی می‌کنیم و راه فعالیت سیاسی را بر آنها می‌بندیم یا به مخالفان خود به اندازه خودمان آزادی سخن می‌دهیم؟ آیا به “هرکس یک رای یکبار“ اعتقاد داریم یا می‌پذیریم که مردم می‌توانند نظر خود را تغییر دهند و آنکه امروز اکثریت دارد می‌تواند فردا در اقلیت بیفتد و اقلیت می‌باید امکان آن را بیابد که اکثریت شود؟ آیا فردا می‌خواهیم ۲۸ مرداد یا ۲۲ بهمن را همچون سند محکومیت بکار بریم و بهانه بی‌بهره ساختن کسان از حقوق مدنی سازیم؟ (فراموش نمی‌باید کرد که ۲۲ بهمن هم هست، اگرچه به اندازه رویداد دیگر به رخ کشیده نمی‌شود.)

نیاز به تذکر ندارد که در آزادمنش‌ترین کشورها نیز گروه‌های فاشیستی و تروریستی که درکنار دشمن با میهن خود جنگیده‌اند و از این ارباب بیگانه به خدمت آن ارباب بیگانه در می‌آیند، همچنانکه گروه‌های مسلح، اجازه فعالیت سیاسی ندارند و از مقوله ما بیرون‌اند.

در باره آثار پردامنه این سیاست تازه که می‌خواهد پاره‌ای کمبودهای بنیادی جامعه سیاسی ایران را برطرف سازد مبالغه نمی‌توان کرد. حتی جامعه‌ای فرو رفته در نیهیلیسم را، که اندک اندک وصف حال ایران است، می‌توان با نشان دادن سرمشق‌های والائی بهتر کرد. بی‌اعتقادی و ناراستی و بی‌انصافی پردامنه با خود تشنگی به خلافش را می‌آورد. از همین روست که شرافتمندی و درستی و پابندی به اصول در میان ایرانیان بیش از جامعه‌های سالم‌تر ستایش‌انگیز است. می‌توان از جاهائی که وسوسه زیر پا گذاشتن ارزش‌های اخلاقی کمتر است، جائی که ما هستیم، آغاز کرد. اگر ما گوشه کوچکی را هم از سیاست ایران پاک‌تر کنیم تحول بزرگی خواهد بود زیرا نشان می‌دهد که ما نیز می‌توانیم هرچه را در جای خودش بگذاریم، هر اختلاف را تا دشمنی نبریم، و گاه توافق کنیم که موافقت نکنیم و در جاهای مهم‌تر همراه باشیم. گذاشتن چنان سرمشق عملی، بزرگ‌ترین خدمتی است که سیاستگران تبعیدی می‌توانند به بهکرد سیاست ایران بکنند.

۳۱ دسامبر ۲۰۰۶

نوشته‌های جدیدتر »