گفتیم که یکی از قرائتهای مارکس امروزه ارزش خود را از دست داده و آن قرائت رسمی حزب کمونیست شوروی و احزاب اقماری آن است، امروزه مجموعه آثار مارکس به عنوان یک متفکر، و نه ایدئولوگ حکومت از نوع شوروی و اقمار آن مثل چین، کره شمالی، کوبا و… دارای ارزش بحث و مطالعه است.
جلسۀ نهم ـ بخش نخست
آلتوسر
درجلسه قبل اشاره شد که در اندیشۀ مارکس درآستانه نوشتن ایدئولوژی آلمانی و مانیفست حزب کمونیست به نسبت گذشته دچار نوعی گسست ایجاد شده و برخی از مفاهیمی که تا آن زمان به کار میبرد از جمله مفهوم بسیارمهم ازخودبیگانگی را به کار نمیبرد بلکه به جای آنها مفاهیم جدیدی از جمله طبقه، مبارزه طبقاتی، تعیین کننده بودن مناسبات اقتصادی و… را در نظام فکری خود وارد میکند که نیازمند توضیح و تفسیر است، هم چنین در جلسه گذشته به برخی از جریانهای تفسیر مارکس اشاره کوتاهی شد و رسیدیم به تفسیر آلتوسر از مارکس که در میان جریانهای تفسیری مارکسیسم از اهمیت بیشتری برخوردار است.
گفتیم که یکی از قرائتهای مارکس امروزه ارزش خود را از دست داده و آن قرائت رسمی حزب کمونیست شوروی و احزاب اقماری آن است، امروزه مجموعه آثار مارکس به عنوان یک متفکر، و نه ایدئولوگ حکومت از نوع شوروی و اقمار آن مثل چین، کره شمالی، کوبا و… دارای ارزش بحث و مطالعه است.
دومین جریان، جریان چپگرا (leftism) است، به این معنی که این جریان، نظریه رایج و رسمی را دنبال نمیکردند مثل لوکاچ و غیره که در بیرون نظریه رسمی اروپای شرقی بودند.
جریان سوم که برای ما کمتر شناخته شده است جریانی است که در دنیای غرب سکنی گزیده و با فروپاشی اردوگاه سوسیالیزیم از میان نرفت، این جریان از یک طرف با گرامشی در ایتالیا آغازمی شود که در جلسه قبل به اجمال به معرفی گرامشی و وضعیت شمال و جنوب ایتالیا پرداختیم و بعداً به مناسبت ماکیاوللی دوباره به اوخواهیم پرداخت زیرا گرامشی از ماکیاوللیشناسان مهم است و به تعبیری اولین مارکسیست ماکیاوللیشناس است ولی اینجا به این نکته بسنده میکنم که یکی از ویژگیهای گرامشی این است که وی به خلاف اکثر مارکسیستها به تامل دربارۀ امر سیاسی در استقلال آن اهتمام میورزید و آن را به امور دیگر فرو نمیکاست، در میان مارکسیستها چنین اشخاصی که سیاست را جدی گرفته باشند اندک است، گرامشی چند مفهوم مهم در مورد طبقه، هژمونی، روشنفکران ارگانیک و غیره را در سیاست وارد کرده که دستاوردهای بسیار مهم در توضیح مناسبات سیاسی به شمار میروند که مارکسیستهای دیگر آنها را نفهمیده و به آنها توجه نکردهاند بلکه آنها به همین سطح نازل بسنده کردهاند که اگرمشکل مالکیت خصوصی را حل کنند بقیه مسایل حل به طور خودکار خواهد شد.
مواضع گرامشی را فعلاً در همین حد اینجا بازمی گذارم و به آلتوسر و کسان دیگر در پیرامون آلتوسرمی پردازم که در فرانسه بودند و ضمن توجه به گرامشی و دیگر جریانهای مارکسیستی به تحقیق در مارکس پرداختند. تفسیر آلتوسر از مارکس به نسبت سایر جریانها متفاوت است، این جریان تاکنون پابرجا مانده و در تحولات پس از فروپاشی شوروی اثر به سزایی داشته است. تفاوت جریان آلتوسر با بقیه جریانها در این است که اهمیت این جریان تنها در تاثیرگذاری بر تحولات سیاسی و اجتماعی خلاصه نمیشود بلکه از نظرعلمی هم مهم بوده است. آلتوسر به خلاف سایرمارکسیستها که جنبه سیاسی آنها بر جنبه علمی آنها میچربید کاملاً برعکس بود و یک دانشگاهی معتبر به حساب میآمد که در تحولات فکری اوایل قرن بیست حضور داشت و براین تحولات تاثیر هم گذاشت. آلتوسر اولین کسی بود که خواست توضیخ بدهد که در مقطع ۱۹۴۵ به بعد، بویژه در مقطع ۱۸۴۷ که مانیفست نوشته شد، در مارکس چه تحولی رخ داد. آلتوسر چندین کتاب مهم نوشته که شاید کتاب «به سوی مارکس» مهمترین آنهاست. عنوان کتاب در زبان اصلی که فرانسه است Pour Marx میباشد که در زبان انگلیسی به For Marx ترجمه شده است. اولین نکته مربوط به عنوان کتاب این است که واژه pourفرانسوی در بردارنده مفهوم «بسوی» است که معادل for انگلیسی آن را نمیرساند، دومین نکته این است که آلتوسرکه در جای خود زباندانی تراز اول و نویسندهای دقیق است و در نوشتههایش در انتخاب واژگان، نهایت وسواس را به خرج میداد، با انتخاب عنوان به سوی مارکس نه بسوی مارکسیسم با توجه به اینکه در داخل حزب بوده نشان داد که جریانهای رسمی مارکسیسم را اصیل و منطبق با مارکس نمیداند و سومین نکته این است که عنوان کتاب بیش از آنکه مبیّن این نکته باشد که کتابی درباره مارکس است، بیانگر لزوم تصحیح انحراف و فرمان بازگشت به مارکس است.
کتاب بسوی مارکس کتابی کوچک و برآمده از چندین مقاله است که آلتوسر میکوشد اهمیت مارکس و کار اصلی وی را نشان دهد. آلتوسر میکوشد اهمیت مارکس را از دریچه انقلابهای فکری و علمی اروپا که اروپای جدید فرآورده آن است بنگرد و توضیح بدهد. آلتوسر با قیاس از کشف قاره آمریکا توسط کریستف کلمب که همزمان با رنسانس است، درباره دستاورد علمی مارکس هم از تعبیر کشف قاره استفاده میکند. کشف قاره جدید آمریکا همزمان با کشف قارههای جدید در حوزه علوم است که کشف مناسبات سیاسی توسط ماکیاوللی و هم چنین کشف تکامل انواع توسط داروین از جمله قارههای جدید است. به نظر آلتوسر، مارکس هم یکی ازکاشفین قارههای جدید در جهت تسویه حساب با فکر قبل از دوران جدید است. همان طور که در حوزه مناسبات سیاسی قبل از ماکیاوللی و بر مبنای آموزههای کلیسا، مشیت و تقدیر الهی را تعیین کننده میدانستند، در حوزه تحولات تاریخی هم قبل ازمارکس اعتقاد بر این بود که برآمدن و زوال ملتها و دولتها براساس مشیت الهی است ولی مارکس نشان داد که اصلاً اینطورنیست و بدین سان قاره جدیدی هم اینجا باز شد. آلتوسر در توضیح تحول مارکس اینجا نظریه عجیبی داد و آن مسئله گسست است، آلتوسر گفت اینجا در فکر مارکس گسستی با ماقبل تاریخ علم تاریخ صورت گرفته است. تحولات تاریخی قبل از مارکس با مشیت توضیح داده میشد و مارکس با این نوع تاریخ که به نوعی ماقبل تاریخ است گسست ایجاد کرد. بحث گسست حرف جدیدی بود که آلتوسر در مارکسیسم وارد کرد، چون مارکسیستها که عمدتاً کاتولیک هستند، در تاریخ به تحول اعتقاد ندارند و امور را در تحول تاریخی نگاه نمیکنند، مسیح برای کلیسا از اول تا آخر مسیحی و قدسانی بود و دچار تحولی نشده است، مارکسیستها هم فکرمی کردند، مارکس هم از اول مارکس متولد شد، یعنی از اول به عنوان تجسم پرولتاریا و مبارزه برای ضد سرمایه داری بود، اما نظریه گسست مبتنی براین است که مارکس از اول مارکس نبود بلکه بعداً مارکس شد و شیوه شدنش هم با تحول علمی بود، یعنی در یک جایی ایستاد و با گذشتهاش و منطق آن قطع رابطه کرد.
نظریه گسست در اروپا پس از جنگ دوم جهانی پیدا شد و معروفترین آنها ساختارگراها هستند. اولین بار یک زبانشناس سویسی فردوناند دو سسور در بررسی زبانها به این نتیجه رسید که همه زبانها دارای یک ساختارمشخصی هستند و مهمتر اینکه میتوان این ساختارها را فهمید. بعداً متوجه شدند وقتی ما همه شئونی که جامعه انسانی تولید میکند را مینگریم میبینیم که این ساختارها در خیلی جاهی دیگر هم وجودارد و این زمانی بود که انسانشناسان توانستند بقایای انسانهای اولیه در افریقا و اقیانوسیه را مورد بررسی قراردهند و متوجه شدند که این انسانها ساختارهای واحدی دارند که با رمزگشایی از آنها تمام روابط و مناسبات آنها را میتوانیم بفهمیم، یکی از ساختارگرایان بسیار مهم که چند سال قبل فوت کرد کلود لوی اشتراس بود. این بحث در حوزههای گوناگون در فرانسه پیگیری شد و حوزه علوم و مباحث روشنفکری فرانسه را به دو حوزه متخاصم تقسیم کرد که در یک طرف ساختارگرایان که اهل علم بودند و در طرف دیگر اگزیستانسیالیستها مثل سارتر و کامو قرار داشتند که اهل فلسفه و ادبیات بودند که بیشتر شعار میدادند. ساختارگرایی در مسیر توسعه خود وارد مارکسیسم هم شد.
قبل از ادامه این بحث باید از یک فرانسوی دیگر یعنی گاستون باشلار هم نام ببرم. آنچه از باشلار در ایران ترجمه شده آثار فلسفی ادبی اوست ولی مباحث مهم او درباره معرفتشناسی علوم که نتایج علمی دارد ترجمه نشده است. برای اولین بار باشلار بود که نشان داد علوم در جایی جهش و تحول پیدامی کند که گسست معرفتی به وجود بیاید، به تعبیردیگری که ما بیشتر آشنا هستیم، تحول علوم از طریق تحول پارادایم است یعنی یک پارادایم از میان برود و پارادایم جدیدی جای آن را بگیرد، این نظریه را باشلار قبل از تامس کوهن آلمانی الاصل آمریکایی مطرح کرده است. این نظریه را ساختارگرایان گرفتند و به یکی از مفاهیم مهم فهم تحول علمی تبدیل کردند. یعنی از سویی، ساختارها در جهان حاکم است و از سوی دیگر، این ساختارها در مسیر تحول خود در جایی با گذشته گسست ایجاد میکنند و ساختارهای جدیدی پیدا میشود. باشلار این پدیده را گسست معرفتی نامید. نظریه گسست معرفتی حادثه بسیار مهمی در بررسی معرفتشناسی تحولات تاریخ علوم بود و کسانی همانند فوکو این (ساختارها وگسستها) را گرفتند و در حوزه بررسی تاریخ علم به کار بردند. هرچند فوکو در ایران شناخته شده است ولی او را هم متاسفانه با مباحث اصلیاش نمیشناسیم چون فوکو، هم یک نویسنده ایدئولوژیک است که مطالب مبارزاتی زیادی علیه جامعه جدید و سرمایه داری و سرکوب جنسی و… نوشته و خودش و چند نفردیگر را در این امور به کشتن داد، اما مباحث علمی فوکو بحث معروف به discourse است، دیسکورس را بر حسب معمول گفتمان ترجمه میکنند اما همان ترجمه قدیمی گفتار درستتر است، «گفتار» در زبانهای اروپایی در برابر «شهود» قرار میگیرد، یعنی علوم نظری که در حوزه نوشتار میآید، با این توضیح که منظور از نوشتار هم نوشته نیست بلکه مثل گفتاراست که نسبتی با گفتن ندارد. در اصطلاحات جدید اروپایی، گفتار یعنی منطق نظری گفته و نوشتار یعنی منطق نظری نوشته است که در زبان ما چون به کار نمیبریم معادل ندارد. فوکو به این نتیجه رسیده بود قدرت در جایی وارد میشود و گفتار تماماً تولید علم نیست چون در قرون وسطی گفتار را ادامه منطق ارسطویی که همان شیوه درست استدلال کردن برای تولیدعلم یاشیوه رسیدن از مبادی معلوم به مجهول و بیان آن میدانستند. فوکو گفت همیشه این گونه نیست که ما از معلوم به مجهول میرسیم بلکه در پروسه رسیدن از معلوم به مجهول مناسبات قدرت هم دخالت دارد، پس گفتارهمیشه بیان واقع نیست. این نظریه فوکو که در جاهای مختلف بویژه در مبحث دیوانگی آن را مطرح کرده، شایسته تامل است. در فرهنگ ما، دیوانه یعنی کسی که دیو او را تسخیر کرده و مجنون یعنی کسی که جن در او حلول کرده است، فوکو ضمن رد این گونه باورها، گفت کسانی که دیوانه میشوند آدمهایی خاص با منطق خاص هستند، این دیسکورس سرمایه داری است که هر چیزی و کسی را که مطابق و هماهنگ با نرمهای جامعه جدید سرمایه داری و بورژوازی نباشد، به بیرون جامعه طرد کند و به همین دلیل است که برای ایزوله کردن آنها تبعیدگاه و تیمارستان درست کرده است.
فوکو در نظریه دیسکورس تا جایی پیش رفت که وقتی در حوالی سال ۱۹۸۰ ویروس ایدز شناخته شد و درباره آن مباحثی مطرح گردید برخی از نزدیکان فوکو گفتهاند که فوکو اعتقاد داشت ایدزیک دیسکورس (ورود عامل قدرت در حوزه علم) است که جامعه سرمایه داری آن را برای مهار و اداره مناسبات جنسی پدید آورده و رواج داده است. البته این مسئله مناقشه آمیزاست و سند مکتوبی در این باره وجود ندارد و آنچه ذکرشد نقل و قول مستقیم از نزدیکان فوکو بود. فوکو وقتی به چنین باوری رسید برای مدتی به آمریکا رفت و در ایالت سانفرانسیسکو که مرکزهیپیگری و کلوبهای شبانه بویژه همجنس بازی بود ساکن شد و در این کلوبها به خوش باشیهای بینهایت شبانه میپردازد و بنابر نظر برخی آگاهانه به عدهای زیادی و یروس ایدز را منتقل کرده است. این موضوع را از این جهت پیش کشیدم که بگویم جنبه ایدئولوژیک فوکو بسیار قوی است و در آنچه که از فوکو میگیریم باید کاملاً دقت کنیم چون برخی از جریانهای چپ این جنبه از فوکو را ترویج میکنند. فوکو به خلاف جنبه ایدئولوژیک، در جنبه علمی آدم بسیار مهم و جدی است و کتابهای مهم و دوران سازدرحوزه علم دارد، عنوان مهمترین کتابش درزبان فرانسه «کلمات واشیاء» است که درانگلیسی به نظم گفتار ترجمه شده است که عنوان یکی از سخنرانیهای اوست. این کتاب حاصل چندین سال مطالعه بسیار دقیق فوکو درباره سه مسئله مهم شامل: زبانشناسی، اقتصاد و زیستشناسی و توضیح منطق نظری یا تحول گفتاری یا دیسکورس این سه علم است، فوکو در این مباحث نشان داده که چگونه در ناگهان [۱۴] در سده هیجده در این سه علم تحول پارادایمی [۱۵] پیدا شد و این سه علم از ما قبل تاریخشان به تاریخشان گذار پیدا کردند و تاریخشان آغاز شد، کلمهای که فوکو به جای پارادایم به کار میبرد کلمه إپیستمه است که در زبان یویانی به معنای علم است. فوکو این کلمه یونانی را در معنای نظام علمی به کار میبرد و میگوید؛ نظام علمی این سه شاخه ناگهان در سده هیجده تغییر پیدا کرد، به عنوان مثال در حوالی ۱۸۰۰ علم تولید ثروت که به گونهای خاص مورد بررسی قرار میگرفت با پیداش ریکاردو، ناگهان دچار تغییر گردید و تبدیل به علم اقتصاد جدید شد و همین اتفاق درباره شاخههای دیگرعلمی هم افتاد. فوکو به صورت دقیق نشان داده که قبل از ۱۸۰۰ درباره موضوع (object) این سه علم چگونه و به چه ترتیبی بحث میکردند و بعد از این مقطع زمانی با گسستی که ایجاد شد گونه دیگری بحث کردند. فوکو این مجموعه گفتاری را سیستماتیسیته مینامد که امکان ساختن چنین واژهایی فقط در زبان فرانسه و گاهی در زبان آلمانی وجوددارد.
سیستماتیسیته به معنی سیستم یا سیستماتیک نیست بلکه به معنی وجه منطقی نظری است که از سیستمها گرفته شده است، به تعبیر دیگر، به معنی حیثیت سیستمی و نظامندعلوم است و بعد میافزاید؛ این حیثیت نظامند البته دارای گسستهاست، یعنی جنبههای منطقی که این سیستمها قبل از ۱۸۰۰ ایجاد کرده بودند در اینجا دچار گسست شد و بعد از آن یک سیستماتیسیته جدیدپدیدار میشود، فوکو این فرایند را تحول اپیستمه یا تحول پارادایمی مینامد. این مسئله در فرانسه ۱۹۶۵ بحث روز محافل روشنفکری و علمی پاریس بود. مارکسیستهای رسمی که علاقه و ارتباطی با کافهها و کلوبهای روشنفکری نداشتند و صرفا در محافل حزبی خود آمد و شد داشتند، از آغازچنین مباحثی را افکار بورژوایی و خرده بورژوایی و بیاهمیت دانستند. از معدود کسانی که این بحث را جدی گرفت آلتوسر بود چون در جایی تحصیل کرده بود که برخی از استادانی که به این بحثها دامن زندند آنجا تدریس میکردند و بعدها نیز از دوستان او به شمار میآمدند. یکی دیگر از مهمترین آنها ژرژ کانگلیم است، که پزشک و زیستشناس بود و در تحقیقات خود این مفاهیم جدید را در مباحث علمی مورد بررسی قرار داد. از زمان کلود برنار بنیانگذار پزشکی مدرن، این مباحث در پزشکی مطرح شده بود به این معنی که برخی از حالتهای پزشکی نرمال و برخی دیگر پاتولوژیک هستند و دورکیم همین مباحث را وارد جامعهشناسی کرد. در جامعه و در بدن انسان چیزهایی و حالتهایی هستند که نرمال و طبیعیاند، اما برخی چیزهای دیگرغیر طبیعی و آسیبشناختی هستند.
*****
جلسه نهم ـ بخش دوم
آلتوسر تمام این بحثها را کم و بیش دنبال کرده بود. او ضمن اینکه عضو حزب کمونیست فرانسه بود اما به خلاف دیگر مبارزان چپ در محافل علمی و روشنفکری هم حضورداشت. بدیهی است حزب کمونیست افرادی در چهارچوبهای نظریه رسمی نمیاندیشیدند به اتهام بورژوا بودن کنار گذاشته میشد اما آلتوسر چهره معتبر علمی و شناخته شده بود، و بر رغم اینکه زن او، هلن به طور رسمی از حزب اخراج شده بود، اما خود را تحمل میکردند.
آلتوسر مقدمات مهمی را از ساختارگرایان و نظریه پردازان معرفتشناسی به ارث برده و بر آن بود که در حوزه علم ساختارها، دیسکورسها، و پارادایمها وجود دارند و مهمتر اینکه این پارادایمها عوض میشوند. مهمترین نظر آلتوسر این بود که در مارکس گسستی معرفتی ایجاد شده و اپیستمه نخستین در نزد مارکس که هگلی اومانیستی بود به اپیستمه علمی تبدیل شده است. آلتوسر این نکته را از بررسی ایدئولوژی آلمانی بویژه جملهای که مارکس اول نوشته و سپس آنرا خط زده بود مبنی بر اینکه ما تنها یک علم میشناسیم و آن علم تاریخ است، به دست آورد. آلتوسر میگوید مهم نیست که مارکس این جمله را خط زد بلکه مهم این است که اوعلم تاریخ را کشف کرد و مبانی نظری آن را در ایدئلوژی آلمانی توضیح داد. آلتوسر میافزاید وقتی کسی قارهای را کشف میکند به این معنی نیست که همه ابعاد و زوایای آن را یک باره کشف میکند بلکه این دیگران هستند که کشف او را به تدریج کامل میکنند. مارکس هم چیزی را تماماً از آسمان به زمین نیاورد بلکه چیزی را در زمین کشف کرد و آن را محصور نمود، به تعبیر دیگر مارکس مفاهیم اولیه را که سنگ بنای این بنیاد هستند کشف و در جای خود گذاشت و طبیعی است که تصور تام و کاملی از آنچه کشف کرده نمیتوانست داشته باشدچنان که کریستف کلمب تصوری از ابعاد و موقعیت قاره جدید نداشت، کشف این دو نفر از این جهت به هم شبیه است که هر دو مسیر جدیدی را گشودند.
به نظر آلتوسر کار مهم مارکس این بود که پی برد، باید تاریخ به علم تبدیل شود و دیگر اینکه تاسیس علم تاریخ با گسست از ماقبل تاریخ و مبنای نظری آن امکان پذیراست. به عنوان مثال مفهوم از خود بیگانگی از بعد از هگل بویژه در نظر فویرباخ و خود مارکس مفهومی بنادین بود اما مارکس در مقطعی در دوره از تحول فکری خود فهمید که این مفهوم چیزی از تاریخ را توضیح نمیدهد بلکه این پیکار طبقات بر سر منافع خود است که تاریخ را متعین میکند و به جلومی برد، لذا مارکس اینجا مفهوم از خود بیگانگی را کنار گذاشت و گسستی از مبنای نظری آن ایجادکرد.
پس علم تاریخ زمانی میتواند از ماقبل تاریخ خود گسست ایجاد کند و به علم تبدیل شود که بتوان نیروهای محرک تاریخ را شناسایی کرد و در استقلال خود توضیح داد. از نظر مارکس نیروهای محرک تحول تاریخی مشیت یا روح نیست بلکه این محرک در نهایت پیکار برای منافع طبقاتی است. آلتوسر بر آن بود که این گسست در حوالی سال هزار هشتصد چهل وپنج وشش صورت گرفته است.
از اینجا به بعد نویسندگان حزب کمونیست فرانسه به مخالفت با آلتوسر برخاستند و آنان بر آن بودند که مارکس از آغاز تا آخرمارکس بوده و گسستی در نظرات او رخ نداده است. این نظریه یک نظریه خرده بورژوازی است، علم مانند یک رودخانه است که جریان آن پیوسته است که گسست بر نمیدارد و تنها در طول تاریخ تناورتر میگردد، به تعبیر دیگر، علم انباشت قطرهای است و میان قطرات دریا با یک رود یا یک جوی کوچک فرقی نیست.
آلتوسر وعدهای از او در برابر مخالفتها کار دیگری انجام دادند و با تحلیل کتاب سرمایه با عنوان خواندن یا قرائت کاپیتال نشان دادند که منطق کاپیتال چه تمایزهای اساسی با منطق هگل و معرفتشناسی هگلی اومانیستی دارد.
این مواضع آلتوسر مناقشات زیادی در پی داشت از جمله در شوروی شخصی به نام رزنتال کتاب مهمی با عنوان منطق کاپیتال نوشت و توضیح داد که جامعه سرمایه داری بر مبنای منطق هگل و در نقطه مقابل مواضع آلتوسر قرار دارد. البته هیچ کدام از این نوشتهها در سطح نظریه آلتوسر نبود.
مفهوم مهمی که آلتوسر درباره مارکس مطرح کرد این بود که گفت مارکس علم جدیدی تاسیس کرده است، او کلمه علم را در مقابل ایدئولوژی به کار میبرد و توضیح میدهد که مارکس در پی تاسیس علم تاریخ بود و در این راه، ناچار میبایست نظریهای درباره ایدئولوژی و فرق آن باعلم ارایه میداد. از نظر آلتوسر، علم عبارت از تبیین مکانیزمهای عملکردهای اجتماعی و توضیح منطقی رابطه میان مناسبات اجتماعی است ولی ایدئولوژی برعکس آن مکانیزمها را در حجاب قرار میدهد تا دیده نشوند. مارکس میگفت آنچه عامل تعیین کننده است مناسبات اقتصادی است، در یک جامعه در نهایت طبقاتی شکل میگیرند که دارای تضاد منافع هستند، در مناسبات میان این طبقات، طبقهای که بر نیروهای تولیدی مسلط است و جریان استثمار به نفع اوست منافعش ایجاب میکند مکانیزمهای استثمار دیده نشود، کار اصلی ایدئولوژی (که مارکس انواع دین، الهیات، فلسفه، حقوق، ادبیات و … را وجوه ایدئولوژی میداند) این است که آن مکانیزمها را بپوشاند، چون این مناسبات تا زمانی که مکانیزمهای استثمار دیده نشود ادامه پیدا میکند. پس برای تاسیس علم، باید این مناسبات را توضیخ داد و پرده از روی آنها برافکند و مارکس در ایدئولوژی آلمانی این کار را کرد. مارکس در این کتاب گفت که مناسبات روساخت توسط زیرساختها (مناسبات تولیدی) متعیّن میشود. با تغییر زیرساخت (علت) روبناها (معلول) هم تغییر پیدا میکند، بنابراین کار اصلی مارکس، عرضه کردن یک نظریه درباره چگونگی حصول علم برای کنار زدن پردههای ایدئولوژیک است. مارکس علم تاریخ که به اعتقادش تنها علم ممکن در حوزه علوم اجتماعی را تاسیس کرد. اینکه در کشورهای سوسیالیستی بسیاری از این علوم مورد توجه قرار نگرفت از اینجا ناشی میشد که این علوم در استقلال خود به رسمیت شناخته نمیشدند بلکه نظریه رسمی بر آن بود همه علوم اجتماعی بخشی از ماتریالیزم تاریخی است. پلخانف گفته که ماتریالیزم یک علم کامل و انتگرال است و همه علوم در ذیل آنجای میگیرد، آنچه درعلوم دیگر مورد بررسی قرارمی گیرد و در ماتریالیزم است پس نیازی به آنها نداریم و آنچه در ماتریالیزم نیست، به درد نمیخورند.
آلتوسر یکی دو مقاله درباره نظریه روان کاوی فروید نوشت و توضیح داد که این نظریه نیز مانند نظریه ماتریالیسی تاریخ علم جدیدی است که مکانیزمهای روان انسان را در استقلال آن مورد بررسی قرار میدهد. تا زمان فروید روان انسان حوزهای بود که مکانیزمهای آن روشن نبود، اما فروید نشان داد که روان انسان هم منطق خاص خود را دارد و این منطق و مکانیزمهای آن قابل توضیح هستند، منظور این نیست که نتایج فروید همگی درست است بلکه منظور این است که این هم آغاز یک علم است.
آلتوسرمی گوید؛ کاراضلی موسس گذاشتن سنگ بناست و دیگران کار او را به تدریج تکمیل میکنند. همان طور که میدانید عین این سخن را ابن خلدون نیز در مقدمه گفته است. ابن خلدون میگوید که من «مستنبط الفن» هستم و مستنبط الفن را نرسد که همه مسایل آن فن را روشن کند.
آلتوسر درباره مارکس گفت که اوعلمی را تاسیس کرده و این تاسیس با گسست از ایدئولوژی صورت گرفته است. البته این تحلیل مارکس مورد مناقشه بود و بحثهای بسیاری را به دنبال آورد. هگلیها و هگلی مارکسیها از یک طرف و نویسندگان حزب کمونیست از طرف دیگر بر آن خرده گرفتند. آلتوسر به منتقدین فرانسوی خود جواب نداد و تنها به یک منتقد انگلیسی جواب داد که دلایل خاص خود را دارد. از جمله دلایل این است که جان لوییس (نظریه پردازحزب کمونیست انگلیس) عنوان مقالهاش را (the case of Althusser) یعنی «مورد آلتوسر» گذاشته بود، کلمه case (مورد) درانگلیسی به مورد پزشکی هم میآید. در واقع آلتوسر از عنوان مقاله این گونه برداشت کرد که نویسنده او را یک مورد مرضی در داخل حزب مارکسیزم دانسته است. آلتوسر در جواب به این منتقد، موضع خود را تبیین میکند. از جمله مسایلی که آلتوسر در جواب خود تبیین میکند، یکی مسئله انسان و دیگری ازخودبیگانگی است که تحت تاثیر هگل و اگزیستانسیالیزم مسئله مهمی در دهه شصت وهفتاد اروپا بود.
آلتوسر نشان داد مارکس در اوایل کارش مفهوم از خودبیگانگی را به کارمی برد ولی در نیمه دوم عمرش این مفهوم را کنارگذاشت و در کاپیتال تنها یک بار به آن اشاره کرده است، آلتوسر بر آن بود که بحث مارکس بحث انسان نبود بلکه بحث ساختار مناسبات است. این موضع آلتوسر ناظر به مسایل فوکوهم هست، فوکو در آخر کتاب کلمات و اشیاء به مسئله پرمناقشهای اشاره میکند و میگوید برای تشکیل سه علم سه گسست صورت گرفت و گسست در اپیستمه بود که علوم جدید را به بارآورد و تجدد را ناشی شد و در اپیستمه جدید است که مفهوم انسان ناگهان ظاهر میشود، یعنی قبل از این بحث انسان مطرح نبود، فوکو طی جمله عجیبی نوشته به این مضمون که، انسان مفهوم جدیدی است که در تاریخ اندیشه ظاهر شده است و سپس پیشگویانه مینویسد، خوف آن دارم اولین مفهومی هم باشد که از دور خارج میشود. مفهوم نظری سخن فوکو این است که انسان سازنده همه تاریخ نیست بلکه این ساختارها هستند که تاریخ را پیش میبرند. ساختن تاریخ مثل ساختن ماشین نیست که انسان همه اجزاء آن را خودش ساخته باشد. آلتوسر در این باره میگوید تاریخ پروسهای بیفاعل و بیانجام است، شاید مفهوم سخن آلتوسر را تا حدودی این گونه بتوان بیان کرد که تاریخ را انسان نمیسازد بلکه تاریخ ساخته میشود، البته اینجا فاعل مجهول است و آلتوسر میگوید روند تاریخ فاعل ندارد و به تعبیری، تاریخ خود را میسازد. از سوی دیگر برخلاف هگل که از غایت تاریخ سخن گفته بود و مارکس که منازل تاریخی از جمله سر منزل مقصود (کمونیزم) را پیش بینی کرده بود، آلتوسر تاریخ را بیغایت هم میداند. از نظر آلتوسرغایت در جایی است که الهیات باشد، البته شمول حکمی سخن آلتوسر تنها شامل تاریخ نمیشود بلکه معاد را هم نفی میکند.
آلتوسردر بخش دیگری ازجوابیهاش به منتقد انگلیسی گفت شما در انتقاد از من آنچه باید میگفتید نگفتید و اینک من خودم خودم را نقد خواهم کرد. آلتوسر ابتدا این نوشته را به انگلیسی چاپ کرد و سپس به فرانسه چاپ شد.
آلتوسر بعد از این کار جزوه کوچکی با سه یا چهار فصل باعنوان «مقدمات انتقاد از خود» نوشت. آلتوسر در این کتاب که آخرین کتابش هم است ضمن آوردن تاریخچهای از تحول فکری خود به موضوع گسست در مارکس بار دیگر تاکید کرد و خطاب به منتقدین گفت چیزی که شما نفهمیدید این است که من گفتم مارکس اینجا یک تئوری درست کرد و گسست درتئوری صورت گرفته است در حالیکه من اینجا دچار اشتباه تئوریک شدهام، یعنی تقدم را به تئوری دادم در حالیکه تئوری تابع عمل است. آلتوسر اینجا به مائواشاره میکند و آن مسئله پراتیک است به این معنی که شکل گیری تئوری درعمل است وعامل تعیین کننده برای ایجاد یک نظریه، عمل است. آلتوسر میگوید من گفتم مارکس در حوزه نظر گسست ایجاد کرد در حالیکه گسست مارکس در جای دیگری بود. قبلا از مارکس و انگلس نقل شد که آنها گفتند کتاب ایدئولوژی آلمانی را برای تسویه حساب با وجدان فلسفی پیشین خود نوشتند. آلتوسر میافزاید اما تمام مسئله این نیست، اگر کسی در حوزه عمل یعنی در مناسبات سیاسی، جابجایی ایجاد نکرده باشد، از یک موضع آگاهی به موضع آگاهی دیگری گذار نکرده باشد تنی تواند این گسست را ایجاد کند، به سخن دیگر، هر گسستی مستلزم تغییر موضع در آگاهی است. برای کسی که میخواهد علم تاریخ درست کند، ابتدا باید از موضع آگاهی الهیاتی مبتنی بر مشیت خود جابجا شود به این معنی که اول باید دچار این شک بشود که گویی عامل محرک تاریخ نمیتواند مشیت باشد. آلتوسر کتاب کوچکی درباره منتسکیو نوشته «منتسکیو و سیاست» که در فرانسه جزو آثار کلاسیک به شمارمی آید. آلتوسر در این کتاب نشان داده که منتسکیو هم دچارگسست شده است و مفهوم کشف قاره را برای اولین بار در این کتاب برای منتسکیو بکار برده و گفته است که در علم این قارهها را بیآنکه بدانیم کشف میکنیم. آلتوسر نوشته منتسکیو یک اشرافزاده بود و در کتاب روح القوانین از موضع اشرافی به دنبال کشف نظریهای درباره حکومت در فرانسه بود اما از اینجا سر درآورد که برای توضیح جامعه باید روح قوانین را بفهمیم و فهم روح روح قوانین یعنی اینکه مکانیزمهای پیدایش، کارکرد و تحول قوانین در یک جامعه را توضیح دهیم. منتسکیو تا آخرعمر در این گمان بود که نظریهای برای حکومت سلطنت معتدل در فرانسه بنیاد گذاشته است ولی چیزی که درست کرده بود بعداً جامعهشناسی نامیده شد.
آلتوسر قبلاً هم به نحوه کشف یک علم در مورد منتسکیو پرداخته بود اما نظرش در مورد مارکس میگوید من به اشتباه درباره مارکس به مدت بیست سال از کشف یک علم سخن گفتم در حالیکه کشف علم است ولی کشف علم از جابجایی از یک سرزمین به سرزمین دیگر است و به تعبیر بهتر از لامکانی به یک مکان، از لامکان الهیات به مکان تاریخ عملی میگردد و در اینجابجایی است که گسست صورت میگیرد و آنچه که من درباره مارکس به آن پی نبرده بودم، این بود که تغییر موضع آگاهی مارکس بود که به او امکان کشف قاره جدید و تاسیس علمش را داد و جابجایی و گسست مارکس در درجه اول با ایدئولوژی بود و پس از این گسست بود که موضع جدید سیاسی اتخاذ کرد و آن انتقال از آگاهی بورژوایی به آگاهی پرولتاریایی است، مارکس موقعی توانست قاره علم تاریخ را کشف کند که از موضع بورژوایی خود دست برداشت یعنی اینکه مارکس در آغاز یک بورژوا بود و اگراینجابجایی را انجام نمیداد نمیتوانست قاره جدیدی را کشف کند چون فقط یک پرولتاریا میتواند مکانیزم استثمار را ببیند و برای توضیح آنهاعلم تاسیس کند.
آلتوسر در ادامه انتقاد از خود میگوید من قبلاً گفته بودم که مارکس یک فلسفه دارد و علم تاریخ را در حوزه فلسفه کشف کرده است و اشتباه من در اینجاست که علم فلسفه نیست، من قبلا گفته بودم فلسفه مارکس درحالیکه درست این است که بگویم علم مارکس، فلسفه بحثی است نظری که موضوع ندارد، فلسفه عبارت از انعکاس مبارزات طبقاتی در حوزه نظراست، هر مبارزه طبقاتی دو سطح دارد یکی در سطح عمل که پرولتاریا آن را پیش میبرد و دیگری در حوزه نظر که فلسفه گفته میشود. آلتوسر از کانت نقل میکند که گفته فلسفه یعنی میدان نبرد، میدان نبرد ایدئولوژیها.
از نظر آلتوسر، فلسفه نمیتواند هیچ حرف علمی بزند که آن حرف در تحول تاریخی تکامل پیدا کند یعنی تکامل آن موضوع قابل بررسی تاریخی باشد، چون بر خلاف سایر علوم موضوع ندارد. تاریخ هرعلمی پیچیده شدن علم ما به موضوع آن علم است ولی درفلسفه اتفاقی نمیافتد واولین فلسفه عین آخرین فلسفه است، چون فلسفه تزهایی را ارایه میکند.
آلتوسر از این جهت واژه «تز» را درباره فلسفه به کارمی برد که بگوید فلسفه نیمتواند استدلال علمی داشته باشد و لذا نمیتواند تاریخ هم داشته باشد. پس فلسفه عبارت از تزهایی است که یک فیلسوف از یک موضع طبقاتی صادر میکند. آنچه از بورژوازی تا کنون به عنوان فلسفه ارایه شده تزهایی است در حوزه ایدئولوژی برای پرده افکندن بر روی مکانیزمهای استثمار تا دیده نشوند، اما مارکس اولین نظریهپرداز پرولتاریاست که جابجایی از موضع آگاهی بورژوایی به پرولتری را انجام داد. مارکس و انگلس در کتاب ایدئولوژی آلمانی از موضع آگاهی پیشین خود که موضع سرمایه داری و بورژوایی است گسست ایجاد کرده و به موضع پرولتاریایی گذارمی کنند. این علم را برای اولین بار مارکس ایجاد کرد چون بقیه هنوز در حوزه فلسفه مانده بودند و از سوی دیگراکثر فلسفههای آن موقع هم به نوعی ایدئولوژی طبقات مسلط بودند. در دوره فئودالی دین و در دوره برده داری یونان هم نظریه طبیعی ایدئولوژی طبقه مسلط بودند.
هر چند آلتوسر فیلسوفتر از آن بود که بگوید در تاریخ فلسفه هیچ اتفاقی نیفتاده و تمام فلسفهها، فلسفههای طبقات مسلط بودهاند و لاغیر، همانطورکه تاریخهای فلسفه که در شوروی نوشته شدهاند این را نشان میدهد اما خودش قبل از همه در منتسکیو متوجه شد که این اپیستمهها گاهی اوقات و در برخی جاها تحولی پیدا کردهاند، در واقع نوعی انتقال از یک موضع آگاهی به موضع دیگر آگاهی صورت گرفته است. آلتوسر در انتقاد از خود گفت آنچه من نفهمیده بودم و به آن کم بها دادهام این بود که انقلاب مارکس در حوزه نظریه در فلسفه انجام گرفته ولی اصلش در جای دیگری صورت گرفته و آن موضعگیری سیاسی بنیادین مارکس و انگلس و جنبش کارگری ۱۹۴۸ است که شرایط چنین گسستی را فراهم آورد. انعکاس نظریه فلسفی حاصل از این گسست علم پرولتری بود و علم پرولتری همان علم تاریخ بود که مارکس سنگ بنای اولیه آن را گذاشت.
آلتوسر همانگونه که به اختصار گذشت یک تفسیر متفاوتی از مارکس ارایه داده است که انتقال مارکس از یک موضع آگاهی به موضع آگاهی جدید، کانون این تفسیراست. آلتوسر نقش اساسی در تشکیل جریانهای جدیدی مارکسیستی در اروپا بویژه فرانسه و ایتالیا داشت.
اینکه مقداری مفصلتر به آلتوسر پرداختم به این دلیل است که آلتوسر در میان جریانهای تفسیر مارکس از همه جریانها مهمتر و موثرتر بود و جریانی تفسیری که در درون نظام فکری و روشنفکری اروپا از مارکسیسم باقی مانده آلتوسراست و نتیجهای که من از وررفتن طولانیام با مارکس به آن رسیدم این است که هیچکسی همانند آلتوسر نتوانسته در بیرون ازحوزه مارکسیسم، زوایای نظریات مارکس بازکند، به نظر من آنچه مارکسیستها و بویژه مارکسیستهای اروپای شرقی در مجموع نوشتهاند بهترین وسیله برای نفهمیدن مارکسیسم است. صرف نظر از اینکه ما نظرمان نسبت به مارکس موافق یا مخالف باشد، شکی نیست که مارکس یکی از متفکران تراز اول همردیف افلاطون، ارسطو، کانت وهگل است، همانطورکه کانت وهگل را به اعتبارعلمی بودنشان میخوانیم، مارکس هم یکی ازسرمایههای علوم انسانی جدید است و به این اعتبارهیچ ربطی به اروپای شرقی ندارد. در حوزه جامعهشناسی و تاریخ و بویژه مکتبهای جدید تاریخ نویسی کسی نیست که بینیاز از مراجعه به مارکس باشد. البته نظرم در مورد قرائت آلتوسر از مارکس را در جلسه آخرسعی میکنم بگویم، چون اهمیت مارکس در تغییر موضع سیاسی نبود زیرا هر تغییر در موضع سیاسی در نهایت ایدئولوژیک است. مارکس هم آنجا که تغییر در موضع سیاسی داده، ایدئولوژیک رفتارکرده است. مارکس توانسته علم تاریخ را تاسیس کند ولی با تغییر در موضع سیاسی، علمش را به ایدئولوژی آغشته کرده است و به نظر من مارکس و مارکسیسم هم ضربه اصلی و شکست را همانجا پذیرفتند.
به نظرمن ازاین زاویه ودیدگاه میتوان به مارکس پرداخت وحرفهای زیادی دراین باره میتوان زد، حتی اگرتاریخ نشان داده باشد که تمام نتایجی که مارکس به لحاظ سیاسی گرفته بود درست نبودولی باز، راههای که مارکس رفته ومنطقی که بکار بسته هنوز مهم و جزوی ازعلوم انسانی جدید است.
*****
ـــــــــــــــــــــــــــ
[۱۴] قبلاً ازکوزلک آلمانی نقل کردیم که گفت درسده هیجده ناگهان همه چیزتاریخ دارشد
[۱۵] کلمه پارادایم را کوهن ازیونانی گرفته که به معنای الگوی اولیّه است.