مارکس با استفاده از امکان منحصر به فرد زبان آلمانی گفت که آگاهی عبارت از آگاه بودن است و نتیجه بسیار مهمی از این جمله گرفت و آن تقدم واقعیت بر فکربود، البته این تقسیم بندی کم وبیش قبل ازمارکس هم میان برخی فلاسفه ایدئالیست وجود داشت اما مارکس بیش از دیگران این مسئله را ذیل دو مقوله هستی و اندیشه ساده کرد و طبیعی است که به عنوان یک ماتریالیست معتقد به تقدم و اصالت واقعیت یا بیرون بر فکر و ذهن است و ماتریالیزم هم به یک معنی اصالت و تقدم عین بر ذهن است.
جلسه هشتم ـ بخش اول
مفهوم ماتریالیزم
مارکس با استفاده از امکان منحصر به فرد زبان آلمانی گفت که آگاهی عبارت از آگاه بودن است و نتیجه بسیار مهمی از این جمله گرفت و آن تقدم واقعیت بر فکربود، البته این تقسیم بندی کم وبیش قبل ازمارکس هم میان برخی فلاسفه ایدئالیست وجود داشت اما مارکس بیش از دیگران این مسئله را ذیل دو مقوله هستی و اندیشه ساده کرد و طبیعی است که به عنوان یک ماتریالیست معتقد به تقدم و اصالت واقعیت یا بیرون بر فکر و ذهن است و ماتریالیزم هم به یک معنی اصالت و تقدم عین بر ذهن است.
میتوان گفت همه اینها مقدماتی برای گفتن سخن پیچیده تری است، نسبت به آنچه تاکنون ذکرشد. مارکس در کتاب ایدئولوژی آلمانی در جاهایی جملاتی گفته که بعداً دستمایه سوء استفاده شده است، مثل این جمله که آگاهی حیات را متعیّن نمیکند بلکه حیات است که آگاهی را متعیّن میکند، بعداً جریانی مبتذل ازمارکسیسم که در ایران هم ریشه دار بوده، چنین جملات سادهای را سادهتر هم کرده و بر مبنای آن عبارت سخنان بسیار سخیفی گفت داده است. [۱۲]
مارکس در ایدئولوژی آلمانی این گونه جملات ساده را مقدمهای برای یک مسئله پیجیدهتر قرار داده و سعی میکند نظریهای درباره ایدئولوژی ارائه کند. مارکس برای اولین بار در این کتاب مقولاتی همچون فلسفه، الهیات، هنر، ادبیات، حقوق، زبان و…. را وجوه مختلف ایدئولوژی میشمارد و میگوید این امور درونی و ذهنی به جهت ایدئولوژیک بودن در نسبت با امور واقع اصیل نیستند بلکه اموراعتباری و فاقد استقلالند.
ترجمه (ایسم) به (گری یا گرایی) همه جا صحیح نیست از جمله درباره ماتریالیسم، چون نشان نمیدهد که گرایش به ماده به چه مفهومی است و از میان انواع گرایشها کدام گرایش مد نظراست، با توجه به این نکته ترجمه ماتریالیسم به اصالت ماده درستتر به نظر میرسد و نشان میدهدکه در نسبت میان ماده و غیر ماده یا فکر، اصالت با ماده بوده و فکر اعتباری است، فکر از خود استقلالی ندارد و وجودش وابسته به چیز دیگری است. منظور مارکس هم ازماتریالیسم همین است. اصالت به معنای تأصل در خارج و منشأ آثار بودن در فلسفه اسلامی هم از جمله در فلسفه ملاصدرا به کار رفته است.
مارکس از اینجا به بعد به جای انواع فکر و مناسباتی که در عالم خارج نیستند مثل حقوق، فلسفه، شعر، ادبیات، موسیقی، الهیات، هنر، زبان و غیره، کلمه ایدئولوژی را به کارمی برد. مارکس تلاش دارد نشان دهد تمام آن چیزهایی که ما در حوزه نظر به عنوان شاخههای مختلف فکر کردن میشناسیم، امور ایدئولوژیک هستند و اعتباری از خود ندارند، اصیل نیستند، انعکاس یک چیزخارجی هستند. نظریه ایدئولوژی مارکس میخواهد نشان بدهد که خاستگاه امور ایدئولوژیک کجاست و از کجا ناشی میشود.
مارکس معتقداست که امرایدئولوژیک انعکاس واقعیت اجتماعی خارجی است اما پیچیدگی مسئله در نحوه انعکاس است که ما چون در مقام نقد نیستیم به آن نمیپردازیم. از اینجا به بعد است که مارکس ما را به واقعیت خارجی رهنمون میشود با این توضیح که منظور مارکس از واقعیت عینی یا خارجی صرف ماده حسی و ملموس که جریان مبتذل مارکسیسم فهمیده نیست بلکه منظور مارکس مناسبات پیچیدهای است که در عالم خارج رخ میدهد.
مارکس سعی میکند آن مناسبات پیچیده را توضیح دهد، در درجه اول به نویسندگان ماتریالیست قبل ازخودش که آنها را ماتریالیستهای طبیعی یا حسی مینامد، ایراد میکند که آنها فکر کردهاند ماتریالیسم ناظر بر امور خارجی است که به صورت طبیعی وجود دارند و از طریق حواس پنجگانه دریافت میشود، توضیح مارکس در رد دیدگاه فوئرباخ و دیگر ماتریالیستها پیچیده است، مارکس درجواب آنها میگوید؛ طبیعت به معنایی که برای آدم ابوالبشر بود برای ما وجود ندارد بلکه طبیعت انسان امروز طبیعت انسانی شده و تغییر یافته است و با طبیعت آغازین و با طبیعتی که از طریق حس دریافت میکنیم متفاوت است، بلکه این طبیعتی است که مادر حوزه ذهن آنرا بازسازی میکنیم و هم از راه بازسازی آن را متحول میکنیم، در نتیجه انسان کنونی انسانی در طبیعت است ولی طبیعتی که انسانی شده است.
این سخنان مارکس تا اینجا تحت تاثیر هگل است که میگفت طبیعتی وجود ندارد، طبیعت یکبار بوده است ولی بعد از آن طبیعت انسانی شده و ساخته انسان است. اما عبارت (انسان طبیعت را خلق کرده) عبارتی است که توسط ماتریالیسم از نوع ژرژ پلیتسر خوب فهمیده نشده است، منظور از این عبارت این است که طبیعت موجود همان طبیعت اولیه نیست بلکه طبیعتی است که دچار تغییر و تحول و به تعبیر بهتر، انسانی شده است.
مارکس از این بحث که آگاهی در برابرعالم خارج قرار میگیرد به اینجا میرسد که چگونگی وجود عالم خارج را توضیح بدهد مبنی بر اینکه اصالت با عالم خارج است و ما آن را با علوم اثباتی (positive) درک میکنیم، به این معنی که انسان از طریق فعالیت عملی و روند تکاملی عمل انسان در عالم تغییر ایجاد میکند، به عبارت دیگر از نظر مارکس علم حاصل عمل انسان در تصرف عالم خارج است.
اما مارکس اختلافی با پوزیتویستها دارد و آن اینکه مارکس عامل مهم دیگری بنام پراکسیس راهم در این روند وارد میکند. پراکسیس یک کلمه یونانی است که در آلمانی هم به کار میرود، پراکسیس را در آغاز به پراتیک ترجمه میکردند که بعداً متوجه شدند بهتر است آن را ترجمه نکنند زیرا منظور مارکس از پراکسیس، صرف عمل یا هر عملی نیست بلکه از نظرمارکس این عمل اجتماعی است که با تصرف در عالم خارج، تحول ایجاد میکند، در واقع در پروسه پراکسیس یا پراتیک اجتماعی است که انسان در عالم خارج تحول ایجاد میکند.
مارکس اینجا نکته مهمی را وارد میکند که قابل مناقشه است و آن این است که اگر تصرف درعالم خارج تنها از راه علم اثباتی انجام میگیرد پس نقش و جایگاه فلسفه چیست؟ یکی ازعبارتهایی که بیش از صد سال است در کتابهایی مارکسیستی نوشته شده و درباره آن بحث کردهاند این است که فلسفه عبارت است از عامترین نتایجی که از علوم دیگر استخراج میشود، به سخن دیگر، فلسفه چیزی جز تعمیم عامترین قانونمندیهای علوم دیگر نیست. کسانی که از طریق کتابهای فارسی با مارکسیسم آشناشدهاند این تعریف را میدانند، لنین هم اصطلاح فلسفه علمی را برای این تعریف بکاربرد.
درباره اینکه چرا مارکس چنین تعریفی از فلسفه ارائه میدهد باید گفت مارکس در ایدئولوژی آلمانی به دنبال تاسیس علم مناسبات اجتماعی است، هرچند حدود و ثغور این علم هنوز برایش مبهم است اما متوجه این نکته شده است که فلسفه (به معنایی که پیش از خودش بود و خودش هم ادعا کرده بود که فلاسفه به انحاء گوناگون سعی کردهاند جهان را تفسیر کنند ولی بعد از این باید جهان را تغییر داد) برای تبدیل شدن به علم فاقد موضوع (object) است زیرا هرعلمی میبایست دارای موضوعی باشد.
مارکس متوجه این نکته شده بودکه فلسفه فاقد موضوع است و بنابراین نمیتواند علم باشد. قدما هم، تمایزعلوم را به اعتبار تمایز موضوعات میدانستند، دو علم نمیتوانند بر روی یک موضوع کار کنند مگر اینکه به اعتبارهای متفاوت باشد مثل طبیعت که یک موضوع است ولی در علوم مختلف طبیعت به اعتبارهای گوناگون مورد بحث قرار میگیرد. مارکس فلسفه را چون به شرحی که گذشت فاقد موضوع میداند لذا آن را علم نمیشمارد و میگوید، فلسفه عبارت از کلیترین نتایجی است که از علوم دیگر گرفته میشود. مارکس به همین بسنده کرده و از این موضوع منصرف شده و به نقد فلاسفه قبل از خود میپردازد که به جای تغییر به تفسیرعالم پرداختهاند و از اینجا به بعد است که فلسفه را ذیل ایدئولوژی قرار میدهد و به عنوان یکی از وجوه ایدئولوژی مثل الهیات، حقوق، ادبیات وغیره درباره ن بحث میکند.
حال این سوال پیش میآید که علم از نظر مارکس چیست؟ مارکس در مسوده کتاب ایدئولوژی آلمانی جمله عجیبی نوشته و سپس آن را خط زده که در نسخههای چاپی در حاشیه آوردهاند. آن جمله این است که «ماهمانا تنها یک علم میشناسیم و آن علم تاریخ است» و این با آنچه که پیشتر درباره فلسفه گفته بود به اعتباری تعارض دارد و البته به اعتبار دیگری تعارضی درمیان نیست، چون مارکس هم مثل همه قدماء تمایز علوم را به تمایز موضوعات میدانست و میگفت هر علمی موضوع خاص خود را دارد و فلسفه، فاقد موضوع است و از این جهت از سنخ ایدئولوژی است، اما یک علم به نام علم تاریخ وجوددارد [۱۳]. هر چند ما از دلایل حذف این موضوع از نسخه نهایی بیخبریم ولی فهم این موضوع مهم، منشأ پیدایش چند جریان در مارکسیسم شده است، طبیعتاً مارکسیسم مبتذل از نوع مارکسیسم شوروی و چینی، فلسفه را علم تعمیم عامترین نتایج علوم دیگر دانسته و آن را فلسفه علمی مینامند، اما نمیتوان پذیرفت که فلسفه هم از سنخ ایدئولوژی و هم علم باشد و این توجیه خیلی روشن نیست، مزید بر آن، مارکس نه در ایدئولوژی آلمانی و نه در آثار بعدی نامی از فلسفه علمی نبرده و نمیتوانسته هم ببرد. اما در آثار بعدی انگلس که نوعی بازسازی اندیشه مارکس است بویژه درآثاری مثل آنتی دورینگ، دیالکتیک طبیعت و رساله فوئرباخ و پایان فلسفه آلمانی شاید بتوان به دفاع از فلسفه علمی پرداخت.
اما فلسفه علمی مشکل آفرین است زیرا موضوعی ندارد تا بتوان تحولات و تاریخ تحولات آن را پیگیری کرد. همین نکته آنها را ناچار کرده که فلسفه را بر دو نوع (یعنی ایدئالیسم و علمی) تقسیم نمایند و بگویند، فلسفه مبتنی بر ایدئالیسیم از سنخ ایدئولوژی است که البته شامل همه فلسفهها، غیر از مارکسیسم میگردد و فلسفه مارکس فلسفه علمی است اما فهم ما از ایدئولوژی آلمانی نشان میدهد که از نظرمارکس علم چیزی است که دارای موضوع است و به تبع آن مطالعه و تحقیق ما درباره آن موضوع تحول پیدا کرده و ما به وجوه متفاوتی از موضوع این علم پی میبریم به عنوان مثال ما میتوانیم سیر تحول طبیعیات از دوران یونان و ارسطو که مبتنی برعناصر اربعه بود تا دوران جدید را که مبتنی بر عناصر متعدد و پیچیده است ببینیم. این امر نشان میدهد که طبیعیات یا فیزیک علم است و تاریخ دارد و تحولات مربوط به تعمیق موضوع، تاریخ آن را تشکیل میدهد، ازسوی دیگر با توجه به بینهایت بودن مناسبات عالم خارج بینهایت است و ما نمیتوانیم ادعا کنیم که علم بشر در موضوعی به پایان خواهد رسید، تحولات موضوع عمیقتر و دقیقتر خواهدشد ولی به پایان نخواهد رسید.
مارکس به دنبال این بود که ایدئولوژی چون امراعتباری است لاجرم چون موضوع ندارد پس تاریخ هم ندارد زیرا تاریخ در صورتی وجود دارد که موضوعی باشد تا علم ما به تحولات و قانونمندیهای موضوع عمیقتر و دقیقتر شود، اما وجوه مختلف ایدئولوژی مثل الهیات، ادبیات، حقوق و…. از نظر مارکس تابع یک امر اصیل دیگر خارجی هستند که آثار بر آن امرخارجی و متبوع مترتب است. به همین جهت است که دوره فئودالی کلیسای مناسب خود را دارد و دوران رنسانس کلیسایی دیگر از نوع پروتستان پیدا میکند و با پیدایش پرولتاریا و از بین رفتن مالکیت خصوصی هم، تمام وجوه ایدئولوژی از بین میرود. پس ایدئواوژی از نظرمارکس فاقد تاریخ است، مارکس از اینجا وارد آلمان شده و میگوید؛ آلمان نمیتواند تاریخ و تاریخ نویس داشته باشد چون آلمانها هنوز در فلسفه گیرکردهاند و از این رو نمیتوانند درباره آنچه موضوع مناسبات تاریخ است فکرکنند. مارکس میگوید در کشورهای دیگر آنجا که بند نافشان را از ایدئولوژی گسیختهاند مثل فرانسه و انگلستان، تاریخ درست شده است.
پس از نظرمارکس ایدئولوژی نمیتواند تاریخ داشته باشد، مارکس از سوی دیگر میگوید ما تنها یک علم داریم و آن علم تاریخ است و اینجا این سوال پیش میآید که آن علم درباره چه چیزی بحث میکند و به عبارت دیگر موضوع علم تاریخ چیست؟. جواب این سوال از نظر مارکس این است که موضوع علم تاریخ عبارت از تحول در زمانه یا تحول تاریخی اجتماعات انسانی است و تاریخ مورد نظر مارکس بر روی این موضوع یعنی قانونمندیها و تحولات مناسبات اجتماعی بحث میکند زیرا این مناسبات وجود دارند و به صورت علمی میتوان آنها را فهمید و توضیح داد و حال باید پرسید: مناسبات اجتماعی چیست؟.
در فاصله روشنگری اسکاتلند (اواسط سده هیجده) تا انتقال این میراث به هگل و از طریق او به مارکس و دیگران، که میتوان این مسیر را یکی از گذرگاههای اصلی تحول علوم اجتماعی جدید دانست، بحث اصالت اجتماع و آنچه میتواند موضوع علم اجتماعی قراربگیرد (یعنی جامعه مدنی به تعبیر نویسندگان روشنگری اسکاتلند و هگل) همچون بخش بیرونی کوه یخی پدیدارمی گردد. اندیشمندان این دوره متوجه شدند که همه مناسبات اجتماع را نمیتوان ذیل عنوان مفهوم دولت مطالعه نمود بلکه در کنار دولت، مناسباتی وجود داردکه آن را جامعه مدنی نامیدند. وقتی به این نکته پی بردند که همه مناسبات در حوزه دولت نمیگنجد و مناسباتی خارج ازحوزه دولت قرار میگیرند که در استقلال خود قابل بررسیاند و در این راستا تولید ثروت و انجام فعالیتهای تولیدی اولین مناسبتی بود که به چشم میآمد، پس اینجا چیزی به نام تولید ثروت پیش میآید که در دولت یا در حوزه سیاست درباره آن بحث نمیکنیم، به تدریج متوجه شدند که این پدیده قانونمندیهای خاص خود را دارد و به تعبیر بهتر این مناسبات در استقلال خودش یک علم با قانونمندیهای پیچیده و بینهایت است. بدین سان بود که فهمیدند این مناسبات فراتر ازعلم بنای آخور است و علم اقتصاد سیاسی شکل گرفت
اما باز چیزهایی باقی میماند که در حوزه دولت، جامعه مدنی و اقتصاد سیاسی نمیگنجید که مارکس متوجه آن شد، البته قبل از مارکس، هگل و فرگسون هم کم و بیش متوجه این امور بودند اما مارکس پی برد که این امور یا مناسبات موضوع علم جدیدی هستند. قبل از مارکس کلمه سوسایتی (society) به معنی اجتماع بود ولی مارکس آن را در مفهوم جامعه در تداول جدید آن فهمیدد.
کلمه سوسایتی که دارای ریشه لاتینی است هر دو مفهوم وحیثیت جامعه و اجتماع را در درون خود نهفته دارد، به این معنی، یک جمع و گروه انسانی تا وقتی ذیل مفهوم دولت مورد بحث قرارمی گیرد، اجتماع است اما از زمانی که مناسبات این گروه انسانی خارج از حوزه دولت و در استقلال خود مورد بحث قرار میگیرد، اینجاست که برای بررسی این مناسبات اجتماعی علم جدیدی مورد نیاز است که اولین بار اگوست کنت واژه سوسیولوژی به معنی جامعهشناسی را به کار برد، لازم به ذکر است که اگوست کنت قبل از جعل واژه سوسیولوژی، اصطلاح فیزیک اجتماعی را به کار برد. اگوست کنت کلمه سوسیولوژی را پیدا کرد ولی محتوای علم سوسیولوژی را دیگران تدوین کردند که دو نفر از تدوین کنندگان این علم یعنی توکویل و مارکس از بقیه مهمترهستند.
از یک طرف توکویل به این موضوع پی برد که مناسبات اجتماعی در استقلال خود قابل بررسیاند، و از سوی دیگر مارکس به این نکته پی برد که آنچه قابل مطالعه و بررسی است ایدئولوژی نیست بلکه مناسبات اجتماعی است. مارکس اینجا تعریف جدیدی از انسان به دست میدهد و میگوید؛ تمایز انسان از حیوان در ابزارسازی است و انسانیت انسان به ابزارسازی اوست و پیچیدگی فکرانسان به مقیاس پیچیدگی و دقّت ابزارساخته اوست، به تعبیر دیگر، پیچیدگی و دقّت ابزار، معیار سنجش پیچیدگی فکر و اندیشه میان انسانهاست. انسان هم ابزار را میسازد و هم درباره آن میاندیشد و به همین دلیل است که همواره ابزارها را ارتقاء میدهد، در حالیکه ابزارسازی مورچه (لانه) به جهت غریزی بودن بدون تغییر باقی میماند، بالاتر از آن، انسان ابزارها را برای تولید میسازد و در اینجا، اتفاق پیچیده دیگری رخ میدهد و آن ایجاد مناسبات تولیدی است. وقتی استفاده انسان از ابزار، از سطح برآوردن نیازهای خود یا خانوادهاش بالاتر میرود و از آن برای تولید بیشتر و داد و ستد با دیگران استفاده میکند، مناسبات هم پیچیدهتر میشود و هر چه شمار افراد و داد و ستدها بیشتر و بیشترمی شود، مناسبات هم پیچیدهتر و پیچیدهتر میگردد. از سوی دیگر، پیچیدگی ودقیق ترشدن هرچه بیشتر ابزارها، بر پیچیدگی هرچه بیشتر مناسبات هم میافزاید. مارکس میگوید، بشر از زمانی که ابزارهای تولیدی ایجا دمی کند با این ابزارهای تولیدی مناسبات تولیدی هم ایجاد میکند، دیالکتیک پیچیدهای که این مناسبات ایجاد میکنند، عامل محرکی است که تکامل انسان را ممکن میسازد و مارکس بعداً یعنی در آغاز بیانیه حزب کمونیست آن عامل محرک را مبارزات طبقاتی معرفی میکند، یعنی وقتی کسی میتواند ابزارهای تولید را ایجاد میکند، از طریق آن بر طبیعت و عالم خارج تملک ایجاد میکند و از طرف دیگر، مسئله مالکیت چیزی که از طریق به کارگیری ابزارهای تولیدی، تولید میشود مسئله مشکل آفرینی است. بنابر نظر مارکس، از زمانی که مالکیت ایجاد میشود، اختلاف و شکاف هم در جامعه پدیدار میگردد، یعنی کسی که مالک ابزارهای تولیدی است، ناچار کسانی را برای کار با ابزارها، استخدام میکند و کسانی که فاقد ابزارهای تولیدی هستند ناچار باید کار خودشان را بفروشند تا زنده بمانند. مارکس میگوید نیروی کار در چیزی که علم اقتصاد آن را کالا مینامد متبلور میشود و در واقع جزیی از آن کالا میگردد، اما همه آن نیرویی که صرف تولید آن کالا میشود و مزد آن میتواند به کسی که نیروی خود به کار گرفته است برگردد، بر نمیگردد بلکه تنها بخشی از معادل کار تبلور یافته در کالا به کارگر داده میشود تا او (که مارکس بعداً خواهدگفت چیزی جززنجیرهایش برای ازدست دادن ندارد) همواره و هرروز مجبور به کار یا فروش نیروی کار خود باشد و مارکس این رابطه و مبادله، یعنی نیروی کار در برابرقوت لایموت یا حداقل مزد ممکن را استثمارمی نامد. مارکس میگوید: استثمارعبارت از این است مزدی که در برابر تولید یک فراورده اقتصادی یا کالا داده میشود، معادل تمام آن نیروی کاری نباشد که در آن کالا به ودیعه گذاشته شده یا به کار رفته است. مارکس این اضافه را، ارزش اضافه مینامد که به عنوان حاصل استثمار، نصیب صاحب ابزار تولیدی میگردد. به نظر مارکس تاریخ همانا تاریخ این مبادله نابرابر است. مارکس سپس میافزاید، در تحول اجتماعی و در دورانهای مختلف، استثمار به حدی و مرحلهای رسیده که بیشتر از آن نمیتوانسته ادامه پیدا کند و میان استثمارگر یا صاحب ابزار تولیدی و استثمارشونده یا طبقه کارگر تضاد ایجاد کرده و این تضاد به نوبه خود باعث بحران و شورش شده است. نیروی شورشی مناسبات قبلی را که موجب استثمار بود ازبین برده و مناسبات جدیدی را جایگزین آن نموده و بدین سان یک دوره تاریخی به پایان رسیده و دوره تاریخی جدیدی شروع شده است. در ابتدا این گونه برداشت میشود که با انقلاب و استقرارنظام جدید که منطبق با خواست نیروهای شورشی است، استثمار از میان میرود ولی استثمار از میان نمیرود و ما تا کنون (تا انقلاب پرولتری آینده از نظر مارکس) تاریخ بیاستثمار نداشتهایم لذا این تحولات یعنی استثمار و پیدایش تضاد و سپس شورش علیه مناسبات استثماری و انقلاب و بالاخره استقرار مناسبات جدید و باز از نو.
مارکس به پنچ مرحله تاریخی اعتقاد دارد که و آنها را پنج صورت متفاوت استثمار یا برداشت غیر عادلانه ارزش افزوده مبتنی بر صورتهای مختلف مالکیت مینامد. از نظر مارکس همه جوامع قبل از سوسیالیزم، جوامع مبتنی بر مالکیت هستند. پس از نظر مارکس ما پنج مرحله تاریخی میتوانیم داشته باشیم که تا کنون چهار مرحله آن (در جاهای مختلف به صورتهای مختلف) سپری شده است، با توجه به اینکه این دورهها به آن صورت که در مارکسیسم مبتذل آمده امروزه فاقد ارزش علمی است لذا از تبیین آنها منصرف میشویم.
اما استدلال مارکس پس از ذکر این مراحل تاریخی برای پی ریزی علم تاریخ حایز اهمیت است، مارکس میگوید شناخت مناسبات پیچیدهای که میان تکامل نیروهای تولیدی از یک سو و مناسبات تولیدی از سوی دیگر ایجاد میشود، موضوع علم تاریخ است، پس اینکه مارکس گفت ما تنها یک علم میشناسیم و آن علم تاریخ است با مجموعه آنچه در کتاب ایدئولوژی آلمانی آمده سازگار است چون این بحث فلسفه نیست بلکه علم تاریخ است که از نظرمارکس قرار بودعلم تاریخ علم تمام عیاری باشد تا تمام علوم اجتماعی را ذیل خود قراردهد و در دانشگاههای اروپای شرقی هم تا حدی چنین بود که علوم اجتماعی را ذیل آنچه فلسفه علمی مینامیدند دسته بندی میکردند.
مارکس فکر میکرد تنها یک علم مهم وجود دارد که این مناسبات را توضیح میدهد و آن عبارت است از علم تحول اجتماعات و دیالکتیک پیچیدهای که این تحولات دنبال میکند و مارکس در پی ایجاد این علم است. در کناراین علم چیز دیگری هم وجود دارد که مارکس آن را ایدئولوژی مینامد، اما این ایدئولوژی چیست؟.
از نظرمارکس ایدئولوژی چیزی جز پرده پنداری که بر روی حقیقت مناسبات اجتماعی کشیده میشود نیست تا حقیقت مناسباتی که مبتنی بر استثمار فرد از فرد است دیده نشود تا در نتیجه جریان استثماراستمرار پیدا کند. مارکس به این اعتبار که گفت، اینجامعه است که همه چیز را توضیح میدهد و همه مناسبات به جامعه برمی گردد، از اولین جامعهشناسان محسوب میشود.
مناقشهای که درباره موسس جامعهشناسی بودن یا نبودن ابن خلدون وجود دارد به همین نکته برمی گردد و آن اینکه تا وقتی که کسی نتواند موضوعی را در استقلال خود و به صورت علمی مورد مطالعه و بررسی قرار دهد، علمی به معنای دقیق کلمه تأسیس نکرده است. ابن خلدون به وقوع برخی اتفاقات (انحطاط جوامع اسلامی) پی برده بود و میخواست علت انحطاط را بفهمد و توضیح بدهد. موضوع انحطاط یک بحث فلسفی و به اعتباری یک بحث فلسفه تاریخی است و کسی که به توضیح انحطاط نزدیک شود در واقع مناسبات اجتماعی را دیده است. ابن خلدون ضمن استناد به آیات قرانی در توضیح انحطاط، در نهایت میگوید این عمران است که توضیح میدهد چرا در تمدن اسلامی، در جایی و دورهای عمران پیشرفت داشته و در دوره و جای دیگری پیشرفت نداشته و این ملتها عقب ماندهاند. ابن خلدون اینجا به توضیح مناسبات عمران در استقلال خود نزدیک شده بود ولی موفق به این کار نشد، البته توضیح علت عدم موفقیت او خارج از موضوع بحث ماست. از مورد ابن خلدون این نتیجه به دست میآید که میتوان به موضوعی علمی نزدیک شد و حتی برخی از مسایل آن را هم فهمید ولی از کنار آن گذشت. ابن خلدون از کنارعلم جامعهشناسی رد شد، اما آیندگان او، کاملاً به بیراهه رفتند و اصلاً نفهمیدند که ابن خلدون چه میگوید، علت این کارهم فقط آن چیزی نیست که معمولاً میگویند شرایط تاریخی اجازه نمیداد، زیرا افزون بر آن شرایط معرفتی هم اجازه نمیداد. کسی که میخواهد در حوزه علم انقلابی بکند باید به لحاظ شرایط معرفتی هم خود را برای این کار آماده بکند.
زمان مارکس و خود او به لحاظ شرایط معرفتی آماده انقلاب علمی بود، چون در فاصله زمانی که در برلین دانشجو بود تا اولین اقامتش در فرانسه بحرانی را دیده بود و به دنبال یافتن توضیحی برای این بحران بود که چرا کارگران شورش میکنند و چرا شورشهای کارگری شکست میخورد. این چرا که یک بحث معرفتی است مارکس را رهنمون شد تا این موضوع را در استقلال خود زیر ذره بین قرار دهد و مناسبات آن را توضیح دهد، مارکس پی برد که توضیح چرایی این حوادث نیازمند علم جدیدی است. ابن خلدون نمیتوانست به تاسیس این علم موفق شود و اگوست کنت هم جز اینکه توانست اسم جامعهشناسی را پیدا کند به نتایج مهمی غیر از یک یا دو نکته که موضوع بحث ما نیست در این زمینه نرسید.
اما مارکس اصل را بر جامعه گذاشت و میراث هگلی درباره تمایز دولت و جامعه مدنی را گرفت و جامعه مدنی در معنای هگلی را مورد انتقاد قرار دادو گفت جامعه مدنی چیزی جز مناسبات تولیدی نیست و ما باید این مناسبات و قانونمندیهای آن را توضیح دهیم کما اینکه علم اقتصاد قبلا موضوع ثروت را توضیح داده و من در صدد توضیح مناسبات اجتماعی هستم. اینجا نقطه شروع علمی است که مارکس آن را تاریخ مینامید ولی بعداً نام جامعهشناسی بر خود گرفت.
جلسۀ هشتم ـ بخش دوم
موضوع حدود ۲۲ قرن از تاریخ اندیشه پیش از مارکس مناسبات سیاسی بود که دولت تبلورآن است، در نظر مارکس دولت دستگاهی است که در خدمت طبقات حاکم برای تأمین منافع طبقاتی آنان قرار دارد. از ارسطو به این طرف همه اندیشمندان اعتقاد داشتند که جامعه به دولت نیاز دارد، زیرا در حوزه دولت مناسبات مهمی شکل میگیرد که در یونان به آنها مناسبات شهروندی گفته میشد و بر اساس آن مناسبات، افراد با آزادیهای شهروندانه به اداره امور شهر میپرداختند. اندیشمندان دوران جدید هم به شیوههای دیگر دولت را توضیح دادند، برخیی (مانند هابز) با توجه به خباتث سرشت انسان، نبود دولت را بزرگترین شر ممکن میدانستند زیرا بر گفته آنان انسان گرگ انسان است، اما مخالفان این گروه (مانند جان لاک) به نوعی دیگر به اهمیت دولت و مناسبات حوزه آن استدلال میکردند زیرا آنان انسان را گرگ انسان نمیدانستند اما بر این باور بودند که گاهی مناسبات دوستانه و شهروندانه به هم میخورد و وجود دولت برای تنظیم مناسبات شهروندی ضروری است. علاوه بر استدلالهایی که درباره ضرورت دولت گذشت این ادعا هم وجود دارد که دولت حوزه آزادی افراد است و اگر دولت نباشد آزادی هم وجود نخواهد داشت، ما به عنوان شهروندان در دولت و مناسبات سیاسی و اداره کشورشرکت میکنیم و آزادی ما در قلمرو مناسبات سیاسی و دولت تحقق پیدا میکند.
مارکس این استدلالهای را مورد نقد قرار داد و گفت برعکس، مناسبات آزاد در حوزه اجتماع ایجاد میگردد، چون در جوامع ماقبل از سوسیالیزم، به دلیل اینکه کسانی ابزارهای تولید را در انحصار دارند و کسانی دیگر جز نیروی کارچیزی برای عرضه ندارند، لذا مناسبات برابر و عادلانه نیستند، به دلیل همین نابرابری حفظ مناسبات جامعه نابرابر نیازمند دستگاه دولتی است و الا کارگران یا کار نمیکنند و یا خواهان همه ارزش افزوده هستند.
تکوین علوم اجتماعی ار پیامدهای چنین بحثهایی است و اگراین بحثهایی صورت نگرفته بود، بهتر بگوییم این مناسبات اجتماعی جدید به صورت مفهومی فهمیده نشده بود، علم آن مناسبات نیز که جامعهشناسی است تکوین پیدا نمیکرد. علوم اجتماعی را نمیتوان از طریق واردات یا ترجمه به دست – یعنی مجانی – آورد. بحث بر سر درستی یا نادرستی نتایجی که مارکس گرفته نیست بلکه بحث بر سر راههایی است که بنیانگذاران علمی رفتهاند که به قول عرفا همانند راههای بسوی خداوند بینهایت است. هیچ یک از همه کسانی که در تاسیس علم جامعهشناسی سهیم بودهاند از یک راه واحد نرفتهاند بلکه هر یک از راه خاصی را دنبال کردهاند. علم جامعهشناسی حاصل همه این راه هاست. طبیعی است که ما درحوزه علوم اجتماعی نه راهی داریم ونه روندهای. بحثهای امثال مطهری که کوچکترین اطلاعی از ظرایف این علم جدید نداشتند، و انتقادهای آنان بر برخی مکتبها و مباحث علوم اجتماعی جدید، در قلمرو جدلهایی میگیرد که صورتی یا ظاهری فلسفی دارند اما جز بافتههای متکمی اهل جدل نیستند.
مارکس میگفت موضوع علم تاریخ اجتماع و مناسبات اجتماعی است، دولت امری اعتباری و فاقد اصالت است چون دولت جز اداره بحرانها برای تحکیم مناسبات وظیفهای ندارد. مارکس در تعبیری بعدی خواهد گفت دولت و سیاست و مناسباتی که آن دو برقرار میشود روبناست و تابعی است از قلمرویی که اتفاق مهم در آن میافتد وآن مناسبات عبارت از مالکیت، بهره کشی و استثمار فرد از فرد یا طبقهای از طبقه دیگر است و اینجاست که علم تاریخ تنهاعلم ممکن میگردد چون از موضوعی (مناسبات اجتماعی) بحث میکند که دارای اصالت است. دولت امری اصیل نیست چون با تغییر مناسبات اجتماعی دچار تغییرمی گردد یا اگرمناسبات طوری تنظیم شود که دو طبقه متخاضم روی در روی هم قرارنگیرند، نیاز به دولت و ضروت آن ازبین میرود.
انگس این کشف پیکارطبقاتی توسط مارکس را با کشف قانونمندی تکامل انواع داروین سنجیده است. مارکس پیکار طبقاتی برای تملک ارزش افزوده را نیروی محرک تحول اجتماع میدانست، زیرا در پیکارطبقاتی است که مناسبات به هم میخورد و از طریق انقلاب صورتی از اجتماع و مناسبات اجتماعی به صورت دیگر تبدیل میشود و تغییر و تبدّل صورتها همان تکامل تاریخی است.
از نظرمارکس یک چیزاصالت دارد و آن امر خارجی مناسبات اجتماعی است، پس معنی ماتریالیزم به طور کلی فهم و توضیح آن چیزی که اصالت دارد. آن امر اصیل در حوزه علوم طبیعی طبیعت و در حوزه انسانی، جامعه است. معنی دوم ماتریالیزم در نحوه توضیح امراصیل اجتماعی است به این ترتیب که ماده یا آن چیزی که اصالت دارد و آثاری بر آن مترتب است ازدرون خود و به صورت مادی توضیح داده شود. این دیدگاه در مخالفت باهگل بیان شده است که میگفت، تحولات روح است که تحولات تاریخی را ممکن میکند، تاریخ سیر به سوی آزادی است. مارکس به خلاف هگل معتقد است که این مناسبات مادی هستند و در عالم خارج اتفاق میافتند و آنها را از درون خودشان باید فهمید و توضیح داد. پس ماتریالیزم و ترجمه بد آن به ماده گرایی در دو سطح معنایی متفاوت قرار دارند.
مارکس علم مناسبات اجتماعی را ایجاد میکند و این علم در خلال تحول نیروهای تولیدی و مناسباتی که آنها ایجاد میکنند و هم چنیین تحولات ناشی از تقسیم کار پیچیده میگردد، بدین سان، به مقیاسی که ابزارهای تولید پیچیدهتر و دقیقتر میشود مناسبات ناشی از آنها هم پیچیدهتر میگردد. مارکس همه اینها را در کنارهم قرار میدهد تا توضیح دهد که جوامع طبقاتی (سرمایه داری) جوامعی مبتنی بر مناسبات نابرابر هستند، چون اولاً در آنها ارزش افزوده تولید میشود، ثانیا این ارزش اضافی به نفع صاحبان ابزار تولید مصادره میشود، مارکس نتیجه میگیرد که همه مناسبات دیگرهم مطابق با این شیوه بهره کشی است.
مارکس اعتقاد داشت که تمام اتفاقاتی که در اجتماع میافتد مثل تحول تقسیم کار، مناسبات اجتماعی و مناسبات دولت و سیاست، برای بقاء و استمرار نیازمند مناسبات حقوقی است که در دولت تعریف و ایجاد میگردد تا همچون سیمانی آن مناسبات نابرابر را حفظ کند، پس آنچه در جامعه اتفاق میافتد اصالت دارد و امور دیگر اعتباری هستند و ما اگر در مناسبات اصیل، انقلابی انجام دهیم، مناسبات اعتباری از میان میرود. از نظرمارکس وجود تقسیم کار منجر به ایجاد و انباشت ارزش اضافی میگردد و این انباشت تا حدی هست که طبقهای انگل مثل حقوقدانان، شاعران، متألهین، نویسندگان، فلاسفه و….. را ایجاد و اداره کند تا فکر کنند وبه نام علم، ایدئولوژی ببافند، ما اگر مناسبات اجتماعی را به هم بزنیم تا ارزش اضافی به کسی برگردد که آن را آفریده و ایجاد کرده است، دیگر نیازی نخواهد بود تا کارگران کار کنند و صاحبان ابزارهای تولیدی، ارزش اضافی را انباشت کنند وعدهای شاعر زرین کمر و فیلسوف راهم دور خود جمع کنند تا درباره راههای ادامه این وضع نظریه تولید کنند. لازم به یاد آوری است که مارکس نسبت به تقسیم کار به کار فکری و بدنی بسیارحساس بود. مارکس فکر میکرد اگرمناسبات منتهی به سرمایه داری را به هم بزنیم، دیگر تقسیم کار وجود نخواهد داشت و در نتیجه همه به عنوان کارگر در یک طبقه قرارمی گیرند و نیازی به روشنفکر و فیلسوف به عنوان یک طبقه انگل نخواهد بود بلکه کارگر درعین کارگر بودن، روشنفکر و فیلسوف هم هست. مارکس بعداً در نیمه دوم زندگیش یعنی ازسال ۱۸۵۰ به بعد با آدمهایی از این سنخ هم برخورد کرد که یکی از آنان فردی به نام دیتگن بود کارگر و نیز نظریهپرداز. جمله جالب توجهی در کتاب ایدئولوژی آلمانی است که میگوید؛ تقسیم کار خاستگاه همه تضادهای طبقاتی دراجتماع است، اگر بخواهیم این تضادها را از میان برداریم باید حمله را متوجه تقسیم کار به عنوان مرکز ثقل تحول آینده بکنیم.
جلسۀ هشتم ـ بخش سوم
ازمیان برداشتن تقسیم کار
اما به چه ترتیبی امکان دارد تقسیم کار را از میان برداشت؟ قبلا از ارسطو نقل کردیم که گفته بود؛ اگر دوکهای نخ ریسی به خودکار بچرخند، در این صورت بردگی از مین خواهد رفت. مارکس هم طبیعتاً در این فکر بود و اعتقاد داشت که تحول نیروهای تولیدی به گونهای خواهد بود که انسان به تدریج، حداقل کار را انجام دهد و در نتیجه وقت آزاد بسیاری خواهد داشت. اگر تمام ارزش نیرویی که کارگر برای تولید صرف میکند به خود کارگر برگردد، در این صورت باحداقل کار میتواند زندگی متفاوتی به نسبت آنچه داشته یا دارد، داشته باشد.
از نظر مارکس تقسیم کار موجود نتیجه سرمایه داری و انحصار نیروهای تولیدی در دست آن هاست، مارکس میگوید باید این انحصار را ازمیان برداریم و نیروهای تولیدی را اجتماعی کنیم، یعنی همه ابزارهای تولیدی در اختیاراجتماع باشد نه دولت، مارکس اشاره داشت که گذار به این مرحله بواسطه دولت است اما مارکس هرگز نگفته که دولت نیروهای تولیدی را تصاحب کند چون با دولتی شدن نیروهای تولیدی اتفاقی نمیافتد، نه تنها اتفاقی نمیافتد بلکه برعکس، دولت بدتر از سرمایه دار است زیرا کارگران میتوانند برای مطالبه حقشان علیه سرمایه دار اعتصاب کنند ولی در برابر دولت این کار به راحتی میسر نیست. پس تاکید مارکس بر اجتماعی کردن نیروهای تولیدی است تا آنچه در اجتماع تولید میگردد به اجتماع برگردد و این تاکید به معنی دولتی کردن آنها نیست. از نظر مارکس اگر نیروهای تولیدی به اجتماع برگردد، در این صورت ارزش واقعی کارگران هم به آنها برمی گردد، در نتیجه کارگران اوقات فراغت بیشتری خواهند داشت تا همه نیروی کارشان را از دست ندهند و دچار از خودبیگانگی نشوند، مزید بر آن، با از میان رفتن تقسیم کار و تنظیم تولید از سوی جامعه و حصول اوقات فراقت بیشتر، کارگران میتوانند در هر رشتهای که بخواهند خود را به کمال برسانند. مارکس میگوید در این صورت فردی صبح به شکار میپردازد، بعد از ظهر ماهیگیری کند، عصر به پرورش دام مشغول شود و شب نقد ادبی بنویسد.
زمانی که مارکس و انگلس جملات یادشده را مینوشتند هنوز کمونهای اولیه یعنی جوامع آغازین که هنوز مالکیت وجود نداشته کشف نشده بود. جالب اینجاست که مارکس جامعه سرمایه داری را دقیقاً مطالعه کرده بود و به پیچیدگی آن وقوف داشت و ضمن انتقاد، اهمیت سرمایه داری را درک میکرد. به سخن دیگر، نقد جامعه سرمایه داری برای پیشترفت به جامعهای با پیچیدگیهای بیشتر قابل درک است اما بازگشت به کمون اولیه جای شگفتی دارد. ناگفته نماند که در برخی جاها مثل انقلاب فرهنگی چین، مفاد جمله مارکس و کوشش برای از میان بردن تقسیم کار عملا اجرا شده است. در انقلاب فرهنگی چین اصل بر این بود که جامعه کمونیستی در چین پیاده نمیگردد چون هنوز تقسیم کار وجود دارد، از این رو تقسیم کار را از بالا به هم زدند که کاریکاتور آن نیز در کامبوج اتفاق افتاد که برای از بین بردن تقسیم کار تقریبا یک سوم جمعیت کامبوج قتل عام شد. این سخن مارکس به هرحال به هیچ وجه قابل فهم و دفاع نیست.
مارکس پس از این بحث، موضوع دولت و ایدئولوژی را پیش میکشد و میگوید؛ در شرایط تقسیم کار و اینکه ارزش اضافی به تولیدکنندگان برنمی گردد باعث میگردد که یک قدرت اجتماعی به وجود بیاید و به تعبیردیگری، ارزش اضافی در یک قدرت اجتماعی متبلورمی گردد که از نظرمارکس این قدرت اجتماعی همان دولت است، دولت یا همان قدرت اجتماعی درعین حال که بر سرنوشت انسان مسلط است نسبت به انسان بیگانه هم هست. بعداً خیلی از ایدئولوژیها بر اساس همین نکته توضیح داده شد، مثلا در مورد تقدیر گفته شده که تقدیر قدرتی است که از انسان سلب شده و در جای دیگری تبلور یافته است و از آنجا که پرده پنداری بر آن کشیده شده لذا ما واقعیت آن را درنمی یابیم که این همان قدرتی است که از ما سلب گردیده و بر ما مسلط شده است و ما فکر میکنیم که این واقعاً تقدیر ماست و ما گریزی از آن نداریم، در حالی که اگر پرده پندار ایدئولوژی مخصوصاً ایدئولوژی طبقه حاکم را که جریان بهره کشی به نفع آن هاست کنار بزنیم، وضع دگرگون خواهدشد، پس کار اصلی این است که این مناسبات اجتماعی در جایی باید به هم بخورد و تنها طبقهای که ارزش اضافی را میآفریند قادر به برهم زدن این مناسبات است زیرا اولاً نفعش در به هم زدن آن است، ثانیاً چیزی جز زنجیرهایش برای از دست دادن ندارد، طبقه مورد نظرهمان پرولتاریاست که اولین طبقه انقلابی است. مفهوم پرولتاریا هم ازکشفیات مارکس است و اودر مانیفست انتظاراتش از پرولتاریا را بیان خواهدداشت. از طرف دیگر مارکس در همین زمان پی برده بود که از میان برداشتن نظام سرمایه داری و برهم زدن مناسبات آن در یک کشور شدنی نیست زیرا سرمایه داری نظامی جهانی است و لذا در سطح جهانی باید از بین برده شود و طبقهای هم که جهانی است همان پرولتاریاست. کلمهای که مارکس اینجا به کارمی برد و مهم است کلمه طبقه (class) است که تا این زمان در این مفهوم به کار نمیرفت، بلکه تا این زمان از کلمه اصناف برای تقسیم بندی گروههای انسانی استفاده میشد، اما مارکس هم درباره پرولتاریا و هم درباره بورژوازی کلمه طبقه را به کار برد. دلیل این کاربرد به مفهوم مبارزه و پیکار برمی گردد چون مبارزه طبقاتی مستلزم وجود طبقاتی جدای از هم و دشمن همدیگراست، هگل این گونه فکر نمیکرد و میگفت جامعه مدنی موجودی پیکروار و ارگانیک است لذا اعضاء در این تلقی نمیتوانند دشمن هم باشند بلکه باید با هم و در کنارهم پیش بروند. هگل کلمه طبقه را یکی دوباردرباره کسانی به کاربرده که جزوی از اندامهای این پیکرنیستند، به عبارت دیگرهگل کلمه طبقه را درباره اوباش به کار برده که در حاشیه شهرها زندگی میکردند و نقشی در تولید و سایرفعالیتهای اجتماعی نداشتند و بالاتر از آن در صدد به هم زدن اساس جامعه بودند، انگلس درباره این گروه واژه بیطبقه را بکاربرد، یعنی گروهی که جزو هیچ طبقهای نیستند و در صدد به هم زدن نظام اجتماعی هستند و مارکس هم در برخی موارد آنها را لمپن مینامد. مارکس اعتبار جدیدی به طبقه داد و گفت کسانی که هگل آنها را طبقه مینامد در واقع لمپن پرولتاریا هستند ولی من در قالب طبقات از کسانی (پرولتاریا ـ بورژوا) بحث میکنم که دارای مصالح و منافع خودهستند اما هر طبقه دشمن طبقه دیگر است. پس هگل جامعه را ارگانیک و پیکروار میدید که البته اعضاء واصناف این پیکر در جاهایی تضاد منافع و تنشهایی هم دارند اما در نهایت باهم وحدت دارند و این وحدت حفظ شدنی است و هگل در پی درست کردن این وحدت بود اما مارکس که در کتاب نقادی فلسفه دولت هگل که در زمان خودش چاپ نشد گفت، اینکه هگل جامعه را ارگانیک تصورکرده گام بزرگی به جلو است ولی خودش دراین زمان از این اعتقادعقب نشینی میکند چون پیکارطبقاتی که مارکس به آن رسید با تصور ارگانیک از جامعه نمیسازد. هگل هم از تنشهای موجود در جامعه نام میبرد ولی نمیگفت که مبارزه طبقاتی در جامعه جاری است و باید انقلاب شود تا یک طبقه از میان برود، اما مارکس تلقی پیکار داشت و معتقد به انقلاب بود.
از اینجا به بعد واژه و اصطلاح طبقه (class) وارد علوم اجتماعی جدید شد و در آن زمان حرفی نو شمرده میشد. پس، از نظر مارکس جامعه به دو طبقه پرولتاریا و بورژوا تقسیم شده که میانشان پیکار درجریان است و در نهایت این طبقه پرولتاریاست که وضع را به هم خواهد زد، مارکس در این باره مینویسد؛ کمونسیم به طور تجربی، در یک عمل ناگهانی و همزمان در میان همه اقوام یا ملتهاعملی خواهدشد. یعنی همه به صورت ناگهانی انقلاب خواهند کرد زیرا مناسبات و نیروهای تولیدی پیوند جهانی دارند. دلیل اینکه چرا مارکس در اینجا به جای سوسیالیسم از کمونیسم نام برده و به آن پرداخته را در جای دیگری خواهیم گفت. از نظر مارکس کمونیزم نه یک وضع است و نه یک آرمان بلکه یک روند یا فرایند تکاملی تاریخی است که در سطح جهانی اتفاق خواهد افتاد. مارکس میگوید؛ بورژوازی یک طبقه class)) است و یکی از اصناف (estate) نیست، نه تنها سازمان خودش را در سطح ملی گسترش میدهد بلکه به تدریج درسطح جهانی گسترش پیدامی کند.
زمانی که مارکس این مطالب را مینوشت جنبشهای کارگری در اروپای غربی به تدریج نضج میگرفت و گروهها و سازمانهای گارگری و سوسیالیستی تکوین پیدا میکرد و در واقع در آستانه انقلاب فوریه ۱۸۴۸ است. مارکس به این نکته پی برده بود که چون سرمایه داری در میان اقوام مختلف اروپایی مثل آلمان، ایتالیا، فرانسه، انگلستان و….. گسترش پیدا کرده بنابراین جنبش کارگری هم در آنها سرایت خواهد کرد. مارکس میگفت چون بقیه مناسبات تابعی از مناسبات تولیدی هستند پس با ازمیان برداشتن این مناسبات از طریق اجتماعی کردن آنها، به تعبیر دیگر با از بین بردن قوه بیگانهای بنام دولت و دستگاههای ایدئولوژیک (کلیسا، دادگستری) که مناسبات تولیدی متبلور در آن هاست و آنها این مناسبات نابرابر را پیوسته بازتولید میکنند، میتوانیم آنچه متعلق به جامعه است به اجتماع برگردانیم و هرگاه این اتفاق بیافتد انقلاب رخ خواهد داد، به تعبیر دیگر، انقلاب زمانی اتفاق میافتد که مکانیزمهای ایدئولوژی که ناظر بر بازتولید مناسبات نابرابراست فهمیده شده است و چون فهمیده شده، پس طبقهای که از اجتماعی شدن نیروهای تولید نفع میبرد خواهد توانست که انقلاب بکند. تشکل پیداکردن طبقه مورد نظر (پرولتاریا) خواهدتوانست راه رهایی آینده را هموارکند. آنچه گذشت حاصل آن چیزی که مارکس توانسته درایدئولوژی آلمانی بگوید.
نقطه پیدایش تفسیرهای متفاوت ازمارکس
جایی که الآن مارکس ایستاده یعنی مارکس سال ۱۸۴۵ در کتاب ایدئولوژی آلمانی موجب تفسیرهای گوناگونی واقع شده است و به تعبیر دیگر از اینجا به بعد مارکسیسمهای گوناگونی پیداشده است. در زمانی که در انترناسیونال اول و دوم از آثار مارکس در نقد اقتصاد سیاسی و تلاش عملی او در سازماندهی جریانات کارگری به عنوان اصول مارکسیسم جمع بندی بعمل آمد، این تفسیر مد نظر قرارگرفت که مارکسیسم یعنی نقد سرمایه داری و افشاء مکانیزمهای آن برای انقلاب (نظر) و متشکل کردن کارگران سراسرجهان (عمل) و این دو گذاربه سوسیالیزم است که البته خود مارکس هم در انترناسیونال اول حضور داشت. پس از تشکیل شوروی یعنی از سال ۱۹۲۰ به بعد، کلیه آثار مارکس از جمله آثار چاپ نشده جمع آوری و به آنجا ارسال شد، هم چنین تحولات بعدی مثل تجربه تشکیل سوسیالیزم در یک کشور و مسایل مربوط به استالین و دیکتاتوری جدید حزب تراز نوین بر طبقه کارگر، تلقی دیگری ازسوسیالیزم را پیش روی قرارداد وعدهای متوجه شدند که مارکس نگفته همه چیز دست دولت باشد بلکه گفته نیروهای تولیدی باید اجتماعی شود. از طرف دیگر مارکس از رهایی انسان صحبت کرده است و گفته دیکتاتوری پرولتاریا برای رهایی همه انسان هاست و فقط برای کارگران نیست. با هویدا شدن تعارضهایی از این دست، جریانهای جدیدی از مارکسیسم پیدا شدند که برای ماناشناخته هستند چون ما مارکسیسم راازمجرای یک حزب رسمی شناختهایم.
یکی از اولین تفسیرها مربوط به شخصی هلندی به نام کارل کورش است که کتابی بنام مارکس و فلسفه دارد. وی دریافت متفاوتی از فلسفه مارکس ارایه کرد و گفت که اساس این فلسفه مبتنی بر نقد از خودبیگانگی است و اندشمندانی که خارج از حوزه شوروی بودند بر این نکته توجه دادند که آنچه درشوروی میگذرد، یعنی دیکتاتوری یک حزب علیه کارگران، مصداق همان ازخودبیگانگی مورد نظر مارکس است. از این منظر تفسیری یک مارکس اومانیستی پدیدار میگردد. آنچه ما در ایران از این جریان بیشترمی شناسیم لوکاچ باکتاب تاریخ وآگاهی طبقاتی است که چندین بار تغییر موضع داده است. لوکاچ یک مجاری آلمانی زبان و آلمانی فرهنگ بود و به همین دلیل تحت تاثیر نئوکانتیها، هگلیها ومارکس جوان قرار داشت و کتاب تاریخ و آگاهی طبقاتی حاصل این دوره است. وقتی قرائت اومانیستی درجنبش کارگری مورد انتقاد واقع شد، لوکاچ آن را تجدید چاپ نکرد و در زمان استالین به شوروی رفت و به تعبیری استالینی مآب شد، لوکاچ کتاب هگل جوان که به فارسی هم ترجمه شده است را آنجانوشت ودرجای جای آن ازرفیق استالین هم نام برده است. کتاب آنجا که به تشریح فلسفه هگل اختصاص دارد ارزشمند است ولی آنجاهایی که به رفیق استالین میپردازد و دریافت استالینی را مطرح میکند ارزش خواندن ندارد.
جریان اگزیستانسیالیسم بویژه اگزیستانسیالیسم الحادی از نوع سارترهم به جهت توجهی که به هگل داشتند، رویکردشان به مارکس رویکردی اومانیستی بود و سوسیالیزم از نوع شوروی و اروپای شرقی را مورد انتقاد قرار دادند. در احزاب کمونیستی تا دوره فروپاشی غیراز دو اتفاق مهم، روند رسمی این بود که مواضع رسمی در شوروی گرفته میشد و در بقیه کشورهای سوسیالیستی تکرار میشد که در ایران نیز همین جریان شناخته شده است.
اما آن دو اتفاق مهم یکی شورش کارگری حدود سال ۱۹۵۶ مجارستان بودکه بلافاصله سرکوب شد. مجارستان از جمله کشورهای آلمانی فرهنگ است، بنابراین اولین شورش هم تحت تاثیرجریان نئوکانتی وهگلی ومارکس جوان درآنجارخ داد. این شورش نتیجهای که داشت شکل گیری مکتب بوداپست بودکه لوکاچ یکی ازپایه گذاران آن است وبه رغم عقب نشینیاش، کتاب تاریخ وآگاهی طبقاتی ارزش وتاثیرخودرادارد.
اتفاق مهم دیگردرحزب کمونیست ایتالیا رخ داد که یکی ازبنیانگذاران آن گرامشی است که موسولینی به محض اینکه به قدرت رسید او را به زندان افکند و اکثر نوشتههای گرامشی دفاتر زندان اوست و به همین دلیل تصور او از مارکسیسم متفاوت است. هرچند گرامشی در زندان از تحولات شوروی بیخبربود ولی از همان اول میدانست که راهی که لنین درشوروی پیش روی گرفته بیراهه است و او قرائت متفاوتی از آنچه در شوروی جریان داشت ارایه کرد، البته تفاوت دیدگاه او ناشی از شرایط خاص ایتالیا هم بود، ایتالیا هرچند نظام سرمایه داری داشت ولی شمال و جنوب آن به لحاظ شکاف فقیر و غنی دو کشور جداگانه به حساب میآمد. جنوب ایتالیا که به آن متسوجورنو گفته میشود همانند روستاهای ما و شمالش همانند شمال اروپاست. گرامشی مطالعات قابل توجهی درباره توجیه این پدیده یعنی وجودعقب افتادگی در قلب سرمایه داری بعمل آورده است. قرائت گرامشی ازمارکسیسم بدلیل اینکه تاآخرعمرش درزندان بود بسیار دیرعرضه شد. از دیگر دلایل تفاوت قرائت گرامشی از بقیه قرائتها این است که گرامشی ماکیاوللی راخوب خوانده و از آن تاثیر پذیرفته بود، از جمله مباحث بسیارمهمی که گرامشی تحت تاثیرماکیاوللی درقرائت خودواردکرده، مسئله هژمونی است. گرامشی برخلاف مارکس اعتقاد داشت که در قدرت سیاسی هژمونی بسیار مهم است وموضوع به این سادگی نیست که با تغییر مناسبات همه چیز عوض شود. گرامشی هم همانند ماکیاوللی سیاست را رابطه قدرت میدانست که این رابطه درجای خودهمان مسئله هژمونی است. گرامشی توضیح داد که پرولتاریا چگونه و از چه راهی میتواند هژمونی خودرا در درون مبارزه برای کسب قدرت بدست آورد. مسئله گرفتن قدرت وایجاد هژمونی برای گرامشی بسیار مهم بود.
بالاخره شورش بهار ۱۹۶۸ پراگ خیلیها را به این نتیجه رساند که سوسیالیزم از نوع شوروی شکست خورده است. این حادثه دو پیامد داشت اول اینکه بعضی از احزاب کمونیستی راهشان را ازحزب کمونیست شوروی جداکردند و دوم اینکه نظریهپردازی بنام اوتا شیک کتاب بسیارمهمی بنام راه سوم نوشت که در واقع بیانیه خروج از سوسیالیزم از نوع شوروی است.
قرائت تاثیرگذار دیگر از مارکسیسم قرائت آلتوسر است. عمده تفسیرهای ارایه شده از مارکس تفسیرهای فلسفی است حال آنکه مارکس ادعای فلسفه نداشت و در مقابل بارها ادعای تاسیس یک علم کرده بود. به نظرمی رسد تنها کسی که توانست این مسئله را حل کند و نشان دهد در فاصله بین فلسفه و عمل چه گسستی برای مارکس اتفاق افتاد آلتوسر است که درجلسه بعدی به آن خواهیم پرداخت. بهرحال این آلتوسر بود که تاسیس علم تاریخ توسط مارکس رانشان داد.
*****
ــــــــــــــــــــــ
[۱۲] برای نمونه میتوان به آثار ژرژپلیتسر اشاره کردکه درایران برای چندین دهه مطرح بوده است که میتوان گفت چنین آثاری نه فلسفه است ونه هیچ چیز. لازم به یادآوری است که ژرژپلیتسر روانشناس بود و از آنجاکه در پاریس تحت اشغال آلمان نازی در یک درگیری خیابانی کشته شد چه بسا شهرتش به همین موضوع بر میگردد نه ارزش علمی آثارش.
[۱۳] درحوزه غیرازعلوم دقیقه