«

»

Print this نوشته

جلسۀ دهم ـ مانیفست حزب کمونیست

مارکس حدود سالهای هزار و هشت صد چهل و پنچ وشش، از نقادی ایدئولوژی به نقادی اقتصاد سیاسی منتقل شد، کتاب مانیفست آغاز گسست از گذشته است که همانطور که گذشت، بود یا نبود این گسست و چگونگی ربط مارکس جوان به مارکس می‌انسال محل مناقشه است.

جلسۀ دهم ـ بخش نخست

مانیفست حزب کمونیست

مارکس حدود سالهای هزار و هشت صد چهل و پنچ وشش، از نقادی ایدئولوژی به نقادی اقتصاد سیاسی منتقل شد، کتاب مانیفست آغاز گسست از گذشته است که همانطور که گذشت، بود یا نبود این گسست و چگونگی ربط مارکس جوان به مارکس می‌انسال محل مناقشه است.

می‌توان گفت که مانیفست یک اثر سفارشی و نوشته مشترک مارکس و انگلس است، به این معنا که پس از ۱۸۳۰ به بعد بویژه در ادامه انقلاب فرانسه محافل کارگری در اروپا شکل گرفته بود، برخی از این محافل مهم، محافل آلمانیهای مهاجرومقیم فرانسه بود، لازم به توضیح است که آلمان درمقایسه باانگلیس وفرانسه، عقب مانده تری بودوبه لحاظ سیاسی، ارتجاع جاافتاده تری داشت، چون اصلاحاتی که درآلمان شروع شده بودبه انجام ونتیجه‌ای نرسیده بود وبه همین جهت عده قابل توجهی ازآن مهاجرت کرده بودندواین مهاجران طبق رویه معمول همه مهاجران، درکشورمیزبان تشکلهایی درست کرده بودند. دراین راستاچندین تشکّل آلمانی درفرانسه فعالیت داشت. یکی ازاولین تشکلهای آلمانی تشکلی بودکه می‌توانیم آنرا اتحادیه صالحان ترجمه کنیم. واژه آلمانی که من آنرابه صالحان ترجمه می‌کنم درانگلیسی (justs) ترجمه شده است، به نظر من، صالحان که واژه‌ای با زمینه دینی است، هم در بردارنده مفهوم عدالت است و هم با سابقه اصلاح دینی آلمان همخوانی بیشتری دارد.

در سال ۱۸۴۷ انشعابی در درون این تشکل‌ها بوجود آمد و اتحادیه جدیدی بنام اتحادیه کمونیست‌ها تشکیل شد که جنبه کارگری آنان قوی‌تر بود و مارکس و انگلس هم با آن‌ها ارتباط‌هایی داشتند. این اتحادیه برای اولین بار اساسنامه حزب کارگری نوشته و شعارهای کارگری هم مطرح کرد. مجموعه اسناد این گروه حدود ۳۰ سال قبل در هامبورگ پیدا شد و از این طریق برخی از زوایای کتاب مانیفست روشن شد. از جمله شعار معروف کارگران همه جهان متحد شوید برای اولین بار در اساسنامه این اتحادیه آمده است. در یکی از جلسات این اتحادیه بود که از مارکس و انگلس خواسته شد، اساسنامه‌ای برای حزب کمونیست بنویسند و طی آن اهداف حزب را برای کارگران مشخص کنند. این اسناد هم چنین نشان می‌دهد که در فاصله سالهای ۱۸۳۰ تا ۱۸۵۰ مقدمات یک جنبش کارگری در اروپا در حال مهیا شدن بود، هم چنین تاکنون پنداشته می‌شد که مانیفست نتیجه تصمیم و فکرمارکس و انگلس بوده ولی اسناد نشان داد که بسیاری از مباحث مطرح شده در مانیفست، قبلا در اتحادیه طرح شده بود و اسناد آن‌ها برای مطالعه در اختیار مارکس و انگلس گذاشته شده بود.

مانیفست نوشته مشترک مارکس و انگلس است و دقت در مفاهیم و سبک آن نشان می‌دهد که عمده مباحث نوشته مارکس است. قبلا گفتیم که مارکس و انگلس که هر کدام از یک راه مخصوص به خود به نتایج مشترکی رسیده بودند درسال ۱۸۴۵ در بروکسل به هم رسیدند و کارمشترکشان را آغاز کردند.

عمده کارهای مارکس تا قبل از این تاریخ در حوزه سیاسی و ایدئولوژی بود و در بروکسل به اهمیت اقتصاد سیاسی پی برد و کتاب نسبتاً مهمی بنام فقر فلسفه در پاسخ به کتاب پرودون اقتصاددان و از نظریه پردازان آنارشیست بنام فلسفه فقر نوشت و این تنها کتاب مارکس است که اصل آن به زبان فرانسه است. انگلس در مقدمه‌هایی که بر چاپهای متعدد این کتاب نوشته، اشاره کرده که مباحث مطرح شده در این کتاب مباحثی است که مارکس قبلا درباره آن‌ها اندیشیده بوده است و در مقدمه چاپ انگلیسی که حدود پنج سال پس از درگذشت مارکس است افزوده که مارکس و هم چنین خود او، قبل از سال ۱۸۴۵ به تدریج به نظریه ماتریالیستی تاریخ نزدیک شده بودند. انگلس نظریه ماتریالیسم تاریخی مارکس در پروسه پیشرفت علوم اجتماعی را با نقش نظریه تکامل انواع داروین در پیشرفت علوم طبیعی مقایسه کرده است.

اولین نکته‌ای که باید مد نظرقرار دهیم نامگذاری این نوشته با عنوان بیانیه حزب کمونیست و نه حزب سوسیالیست است چون همانطور که می‌دانیم بنابر نظر مارکس و انگلس، گذار از سرمایه داری در دو مرحله صورت می‌گیرد که مرحله اول سوسیالیسم و مرحله دوم که به لحاظ تاریخی بسیار دور خواهد بود کمونیسم است. شعار مرحله سوسیالیسم این است که هر کس به اندازه توانش کار می‌کند و همه مزد کارش را هم می‌گیرد ولی شعار مرحله کمونیسم این است که هر کس به اندازه توانش کار می‌کند و به اندازه نیازش دستمزد دریافت می‌دارد. انگلس در توضیح می‌گوید در آن زمان گروهک‌هایی وجود داشتند که اسمشان گروههای سوسیالیستی بود ولی از سوسیالیسم هیچ چیز نمی‌دانستند بلکه به دنبال اصلاحات نیم بندی بودند به طوری که بین منافع کارگری و منافع سرمایه داری آشتی ایجاد کنند، انگلس هدف نوشتن مانیفست را تسویه حساب با این گروه‌ها می‌داند که در صدد مصالحه با سرمایه داری بودند، بنابر توضیح انگلس به کار بردن کلمه کمونیسم در آن موقع نابهنگام صرفا ایجاد تمایز با این گروههای خاص بود که به نوعی در دامنه افکار مارکس نمی‌گنجیدند، انگلس می‌گوید فرق ما با گروههای سوسیالیستی خارج از ما که هوادارانشان بیشتراز میان تحصیل کردگان است در این بود که ما (کارگران) صرف اصلاحات سیاسی را کافی نمی‌دانیم و به ضرورت بنیادین جامعه باور داریم و به این دلیل و در تمایز با گروههای سوسیالیستی که بدنبال مصالحه با سرمایه داری بودند، ما خود را کمونیست نامیدیم و سپس می‌افزاید این کمونیسم هنوز خام، غریزی، نپخته و نتراشیده بود اما آن مایه نیرو داشت که جنبش کارگری را بسیج کند و انگلس با تکیه بر این بود که با تاکید نوشت من و مارکس به این نتیجه رسیدیم که رهایی طبقه کارگرباید حاصل کار خود کارگران باشد و برای رسیدن به این هدف که کارگران خودشان خودشان را رهایی ببخشند، بیانیه حزب کمونیست را نوشتند تا بتوانند کارگران را در قالب یک حزب متحد گردهم آورند، انگلس سپس می‌افزاید در آستانه انقلاب کارگری فوریه ۱۸۴۸ که مانیفست نوشته شد همه جا از شبح کمونیست صحبت می‌شد و ما خواستیم با نوشتن مانیفست نشان بدهیم که پرولتاریای همه کشور‌ها باید متحد شوند، در واقع شبحی در کار نیست بلکه این امر یک واقعیت تاریخی مهم و پدیدارشدن چیزی بنام پرولتاریاست و با این بیانیه هدف‌ها، دیدگاه‌ها و گرایشهای پرولتاریا را بیان کردیم.

مانیفست با این جمله آغاز می‌شود که شبحی در اروپا در حال گشت و گذاراست، شبح کمونیست. شبح از جمله کلمات کلیدی در منظومه فکری مارکس است و مدت‌ها با آن ور رفته است. مارکس در ادامه می‌گوید تمام نیروهای ارتجاعی اروپا در یک اتحاد مقدس گرد آمده‌اند تا جلوی آن را بگیرند ولی تلاش آن‌ها بیهوده است زیرا کمونیسم یک ضرورت تاریخی است.

جمله اساسی آغازین مانیفست این است که می‌گوید تاریخ جوامع تاکنون شناخته شده تاریخ مبارزات طبقاتی است. برخی مفسران مارکس جایگاه این تز در تاسیس علم تاریخ را با نظریه تکامل انواع داروین علوم طبیعی سنجیده‌اند. انگلس درمقدمه‌های متعددی که بر ترجمه‌های مانیفست به زبانهای گوناگون نوشته این مطلب را توضیح داده است. انگلس دراولین مقدمه درسال ۱۸۸۸نوشته که منظور ما از تاریخ به هنگام نوشتن این کتاب تاریخ مدون است نه تاریخ بطور کلی، درجوامعی که تاریخش را نوشته در آن‌ها طبقه وجود داشته است و می‌افزاید ولی مطالعات جدید‌تر نشان داده که کمونهای اولیه‌ای وجود داشته که فاقد مالکیت خصوصی بوده است و بعداً فهمیدیم که درروسیه در قبیله‌های ژرمنی از هند تا ایرلند، کمونهای روستایی مبتنی بر مالکیت جمعی وجود داشته است. انگلس در ادامه می‌گوید نخست مورگان با کشف سرشت طایفه وموقعیت آن در قبیله، سازمان درونی اجتماع کمونیستی آغازین را نشان داد و انگلس سپس می‌گوید، بعد از آنکه کمونهای اولیه از هم پاشیدند، مبارزات طبقاتی هم شروع شد و اینجا آغاز تاریخ مدون است و ما درباره آن چیزی نمی‌دانستیم و فهمیدن آن را مدیون مردم‌شناسان هستیم.

کمون یک کلمه فرانسوی است و بعداً در روسیه به آن «می‌ر» گفته می‌شد، مارکسیستهای اولیه روسیه وقتی متوجه شدند که در روسیه هم چنین وضعیتی بوده این بحث پیش آمد، اگر کمونهای اولیه‌ای بوده باشند که هنوز هم وجود دارند و مبارزه طبقاتی هم در آن‌ها وجود نداشته، در این صورت گذار از کمونهای بی‌طبقه به جامعه طبقاتی چگونه بوده است؟

مارکس و انگلس فکر کرده بودند که انقلاب سوسیالیستی اول در جوامع سرمایه داری مثل انگلیس و هلند و….. رخ خواهد داد ولی وقتی با واقعیتی بنام کمونهای اولیه مواجه شدند این توهم یا فکر بر ایشان پیش آمدکه اتفاقاً در این جوامع بدلیل اینکه بورژوازی وجود ندارد و لذا نیازی به برقراری دیکتاتوری پرولتاریا هم نیست، گذار از کمونهای اولیه به کمونهای ثانویه راحت ترخواهد بود و بدین سان مارکس مجبورشد اینجا تخصیصی در اندیشه‌اش وارد کند وانگلس هم کتابی درباره نحوه پیدایش مالکیت خصوصی در نظامهای پیش از سرمایه داری بویژه درکمونهای اولیه و پیدایش تضاد و شکل گیری بورژوازی و تثبیت آن نوشت.

هر چند بورژوازی خود را تثبیت کرد ولی مبارزه طبقاتی را هم ساده‌تر و شکل آن را عریان‌تر کرد. انگلس در این باره توضیح می‌دهدکه در جوامع سرمایه داری، در یک طرف بورژوازی صاحب ابزارهای تولیدی و در طرف دیگر گارگران قراردارند که نیروی کارشان را برای فروش در اختیاردارند، مبارزه میان این دو طبقه دایمی است و هر روزهم عریانترمی شود.

منظور انگلس و مارکس از این نکته این است که بگویند مناسبات و مبارزات طبقاتی در جوامع قبل ازسرمایه داری (قرون وسطی، فئودالی، برده داری) پیچیده تراست. دلیل این هم در این است که ازجامعه سرمایه داری هرچه به عقب تربرمی گردیم، نقش ایدئولوژی و می‌انجی‌ها بیشترمی شود و لذا استثمار و مبارزات طبقاتی دیده نمی‌شود. مارکس و انگلس در این باره می‌گویند که در جامعه قبل از سرمایه داری، استثمار در پرده ایدئولوژی نهان است و به صورت عریان دیده نمی‌شود، چون کلیسا خود یکی از تولیدکنندگان اصلی و مالکیت و در نتیجه استثمار بود.

چیزی که از نظر مارکس مهم است و البته بعداً به ظرافت آن پی برده و تبیین می‌کند این است که اگرچه در همه نظامهای طبقاتی تاکنون موجود، مناسبات اقتصادی عامل مسلط و تعیین کننده است اما در یک جاهایی اموری هستند که برای مدتی تسلط پیدا می‌کنند و بر مناسبات اقتصادی اثر می‌گذارند و در واقع مناسبات اقتصادی با واسطه عمل می‌کنند، مارکس نقش ایدئولوژی در دوره فئودالی را اینگونه تبیین می‌کند که استثمار که امری اقتصادی است درپس پرده ایدئولوژی قرارمی گیرد امادرجامعه سرمایه داری بدلیل سکولاریزاسیون وعرفی شدن جامعه [۱۶]، اقتصادی بودن اشتثمار به صورت عریان دیده می‌شود.

طبیعی است که مارکس اینجا جانب جامعه جدید را گرفته و جامعه سرمایه داری را جامعه متمدن می‌نامد و می‌گوید که اینجامعه متمدن با مناسبات سرمایه داری جاافتاده‌اش، بر تمام مناسبات پیش از خودش فایق آمده است، به عنوان مثال بسط نیروهای تولیدی وشیوه تولید باعث شده که فاصله میان شهروروستاازمیان برود، مارکس می‌گوید، جامعه سرمایه داری برخرفتی انسان روستایی فایق آمد، نه تنها درداخل یک جامعه برخرفتی پیروزشدبلکه جامعه سرمایه داری جدید که شامل کشورهای متمدن می‌گردد، چرخه ومیدانی را ایجادکرده که کشورهای وحشی ونیمه وحشی را درآن میدان جذب می‌کند. پس ازنظرمارکس سرمایه داری تمدن راایجادکرده وتمدن هم به نوبه خود پیوندی با شهر دارد و کشورهایی که هنوز در دایره سرمایه داری و شهر وارد نشده‌اند، در خرفتی دهاتی مانده‌اند. مارکس می‌افزاید تحولی که سرمایه داری دردوره صدسالی که ازعمرش می‌گذرد در مناسبات جهانی ایجاد کرده بیشتر از مجموعه تحولی است که کل تاریخ بشریت به خود دیده است و تحول و رشد نیروهای تولیدی به صورتی که آغاز شده بی‌پایان است و کل جهان را درخودش غوطه ور خواهد کرد و بر کل جهان سیطره پیدا خواهد کرد.

مارکس اینجا می‌گوید نظام سرمایه داری نظام عجیبی است، مثل نهنگ همه چیز را در کامش می‌بلعد ولی در درون خود چیزی را می‌پرورد که نمی‌تواند از آن رهایی پیدا کند و آن گورکن خودش است. نتایجی که مارکس از این موضوع می‌گیرد حیرت آوراست، از یک طرف نظام سرمایه داری را نظامی بیسابقه و فوق العاده معرفی می‌کند ولی از طرف دیگر تاکید می‌کند که این نظام در عین بیسابقه و عجیب بودنش براحتی از میان رفتنی است؟!

مارکس می‌گوید، سرمایه داری مبارزه طبقاتی را ساده‌تر و عریانترمی کند و برای بر انداختن نظام پیش از خود، ازهمه امکانات حتی از مخالفانش (کارگران) استفاده کرد و وقوع انقلاب صنعتی و کشف قاره آمریکا هم آنرا قوی و پیچیده کرد و آن را قادرساخت که قدرت دولت را هم در دست گرفته و در جهت اهدافش از آن استفاده کند. مارکس اینجا دولت جدید را هیاتی برای اداره امور جاری و منافع مشترک طبقه بورژوا معرفی می‌کند وهم چنین دولت را هیاتی ازکارگزاران صاحب قدرت تجاوز، درجهت منافع طبقه بورژوامی داند ومعتقداست که بورژوا بااستیلاء بردولت تمام شیوهای تولید ونظامهای پیش ازخود را ازبین می‌برد وبا حاکم ساختن مناسبات کالایی، همه چیز را به کالا تبدیل می‌کند، ارزش کالایی، الگو واساس همه ارزشهاست، باتبدیل ارزش انسان به ارزش کالا وارزش مبادله‌ای، آزادی بیرحم بازرگانی هم جایگزین همه آزادی‌ها ی می‌گرددکه قبلاً وجودداشت. مارکس می‌نویسد؛ به اجمال می‌توان گفت که سرمایه استثمارعریان، بیشرمانه، مستقیم وخشن را جایگزین استثمارپوشیده درپرده اوهام مذهبی وسیاسی کرده است. مارکس هرچنددراین مرحله جانب سرمایه داری را می‌گیرد به جهت اینکه مناسبات قبل ازخودوخرفتی روستایی راازبین می‌بردولی درعین حال گوشه چشمی هم به فئودالی داردکه انسان‌ها دردوره آن ازآزادیهای بیشتری به نسبت سرمایه داری برخورداربودند. اینجاازجمله مواردی است که مارکس همانندرومانتیک‌ها به جامعه قبل ازسرمایه داری بهاداده است.

جامعه سرمایه داری هرچند در این صدسال به اندازه کل تاریخ تحول ایجاد کرده اما بر خلاف جوامع قبل از خودش که سرعت تحولشان بسیار کند و جریان زمانشان بسیار طولانی بود، گذر زمان در جامعه سرمایه داری به دلیل سرعت تحولات بسیار تند و شتابان است. مارکس می‌گوید در جوامع قبل از سرمایه داری گذر زمان طولانی احساس می‌شد، ارزش‌ها در این جوامع هزارساله است و به لحاظ کمّی با سده‌ها حساب می‌شد ولی مقیاس محاسبه در سرمایه داری به دهه‌ها نمی‌رسد، نظام سرمایه داری برای ماندن باید رشد نیروهای تولیدی را پیوسته شتاب ببخشد چون سرعت تحول نیروهای تولیدی باعث می‌شود که هیچ چیزی برقرار و به یک حالت نماند، نظام سرمایه داری نظامی ناآرام و پیوسته در دگرگونی است و سرمایه داری از این جهت در تضاد با همه نظامهایی است که مناسبات آن‌ها متحجر و زنگ زده بود و برداشت‌ها و بینش‌های آن هم درهاله‌ای از تقدس قرارداشت. مارکس در این باره جمله معروفی دارد که می‌گوید: آنچه استوار و پایداربود دود می‌شود و آنچه مقدس بود عرفی می‌شود و سرانجام اینکه، مردمان مجبورند شرایط حیات و مناسبات متقابل خود را با بی‌تفاوتی در نظر آورند. مارکس بااین جملات به نوعی برای اولین بار تصوری از آخر زمان به دست می‌دهد و به تعبیری جامعه سرمایه داری را آخرزمان جوامع پیش ازسرمایه داری معرفی می‌کند.

از نظرمارکس جامعه سرمایه داری برای استمرارخود، مجبوراست نیروهای تولیدی را گسترش بدهد وهر روز آن‌ها را نو‌تر و جدید‌تر بکند، ابزارهای جدیدتری را ایجاد بکند تا بر سودش بیافزاید، چون نظام سرمایه داری یعنی سود بیشتر و بدون انباشت سود ادامه پیدا نمی‌کند. مارکس می‌افزاید؛ براثراین است که سرمایه داری وبورژوازی به تدریج به جادوگری تبدیل می‌شود که نیروهای تولیدی را آزاد می‌کند و به آن‌ها شتاب می‌بخشد ولی در جایی مهار این‌ها از دستش خارج می‌شود و مثل جادوگری خواهد بودکه غول را از شیشه آزاد کرده ولی قادرنیست که آن را دوباره به شیشه برگرداند، زیرا، رشد نیروهای تولیدی و تغییرگسترش مناسبات آن‌ها باعث بروز بحرانهای ادواری می‌گردد. مارکس می‌گوید؛ اسلحه‌ای که بورژوازی برای پیکار با نظام فئودالی ساخته بود اینک با تبدیل پرولتاریا به نیروی انقلابی مسلح، به ابزاری علیه خودش تبدیل می‌شود.

مارکس در ادامه تحلیل خود می‌گوید پرولتاریای در حال تکوین در مبارزه علیه نظام فئودالی به بورژوازی پیوست چون نظام فئودالی دشمن هر دوی آن‌ها بود که نیروهای تولیدی را آزاد نمی‌کرد و اینک بورژوازی گورکن خود را (پرولتاریا) با دست خودش ساخته است و به دست آن به گور سپرده خواهد شد.

*****

جلسۀ دهم ـ بخش دوم

واژۀ پرولتاریا دارای ریشه لاتینی است و کاربرد آن در معنی جدید طبقه کارگر یک اصطلاح جدید است. پرولتاریا یک اسم جمع و به معنی مجموعه کارگران یکپارچه است که معادل فارسی ندارد. در همین کتاب مانیفست تاکید شده که منظور از پرولتاریا تنها کارگران صنعتی نیستند بلکه با گسترش سرمایه داری، قشرهای پایین طبقه متوسط یعنی پیشه وران، صنعتگران کوچک، کاسبکاران، رباخواران کوچک و روستاییان هم به سمت پرولتاریا ریزش می‌کنند. مارکس رباخواری را از این جهت در شمار آورده که آن‌ها در دوره فئودالی به دلیل نبود بانک و کمبود پول نقش مهمی در دادن وامهای کوچک و فعالیتهای اقتصادی و درعین حال استثمار مردم داشتند. مارکس می‌افزاید با تشکیل بانک‌ها و بنگاههای اقتصادی بزرگ، این مجموعه‌های کوچک از بین می‌روند و به پرولتاریا می‌پیوندند، مثل صرافان و رباخوار‌ها در ایران که تا قبل از پیدایش بانک‌ها، تمام مناسبات پولی را انجام می‌دادند.

مارکس برای پیوستن طبقه‌های مذکور به پرولتاریا دو دلیل می‌آورد، اول اینکه مهارت‌ها در سرمایه داری پیچیده ترمی گردند و کاسبکاران با تولیدات دستی نمی‌توانند با تولیدات صنعتی انبوه رقابت کنند. با توجه به ریزش نیرو‌ها به سمت پرولتاریا، تعداد آن‌ها در جامعه صنعتی روز به روز بیشتر خواهد بود و هرچه رقابت بیشتر شود ریزش هم بیشتر خواهد شد زیرا در یک سو، گروه کوچک سرمایه داران بزرگ و در سوی دیگرخیل پرولتاریا قرار خواهد گرفت.

مارکس اساس پرولتاریا را کارمزدوری می‌داند ومی گوید منظور من از پرولتاریا طبقه کارگری جدید است که سرمایه داری آنرا ایجاد کرده است که اساس آن بر مزدوری است و با رشد سرمایه داری بر شمار آن‌ها هم افزوده می‌شود.

مارکس اینجا قبل از اینکه نظریات اقتصادی خود را با تفصیل بیشتری مطرح کرده باشد، تقسیم بندی جدیدی ارایه می‌کند و می‌گوید در نظام سرمایه داری همانطور که از اسمش هم پیداست، همه چیزحول محور سرمایه است و این سرمایه دارای دو حیث است، یک: سرمایه‌ای که کار متراکم است و دیگری سرمایه زنده است. شخصی که در مقابل مزد کارمی کند، آن کار سرمایه زنده است که بازدهی ایجاد می‌کند. [۱۷] کارگر در مقابل کار زنده خودش مزد دریافت می‌کند، اما این مزد کمترین ممکن در مناسبات آن لحظه است، چون کارگر باید آن قدرمزد بگیرد که تا فردا زنده بماند تا دوباره مجبور به مزدوری گردد.

در این مناسبات ارزش اضافی نصیب سرمایه دار یا دارنده ابزارهای تولیدی می‌گردد، مارکس این حرف را در شرایطی می‌گوید که به قول خودش خرفتی روستا تعداد زیادی از کشاورزان را آزاد کرده و به شهر فرستاده و بدین سان در یافتن کار رقابت ایجاد کرده است. ارزش اضافی تولید شده جزو نیروی کار کارگر و به تعبیر دیگر، جزو سرمایه زنده است ولی هرگز نصیب صاحب سرمایه زنده (کارگر) نمی‌شود بلکه نصیب سرمایه دار یا صاحب سرمایه راکد می‌گردد و او این ارزش اضافی را در راه ایجاد ابزارهای تولیدی جدید به کارمی گیرد و بدین سان سرمایه متراکم و متراکمتر می‌شود.

مارکس در اینجا گوشه‌هایی از اومانیسم فلسفی اولیه خود را بروزمی دهد و می‌گوید که کارگر مجبور است وجودش را ذره ذره بفروشد چون کارش بخشی از وجودش است، این دیدگاه مبتنی بر‌‌ همان نظریه معروف ازخودبیگانگی است که مارکس آن را از هگل گرفت و بسط داد. بخشی از حاصل کار کارگر به خود او برنمی گردد بلکه به جیب کس دیگری می‌رود و این مایه ازخود بیگانگی کارگرمی گردد. مارکس می‌گوید کارگر سرشت مستقل خود را از دست می‌دهد و به تدریج کارهای ساده و یکنواخت انجام می‌دهد و بدین سان به زائده‌ای ساده برای ماشین تبدیل می‌گردد. سخنان مارکس در اینجا به نوعی نوستالژی فئودالی است که کار در آنجا سرشت مستقل داشت و مایه اعتبار و شخصیت کارگر می‌شد در حالی که در سرمایه داری کارگر به عنوان زایده‌ای در کنار ماشین قرار می‌گیرد و وظیفه‌اش بیشتر در حد خاموش و روشن کردن ماشین است و به تعبیر دیگر مارکس، کارگران به مثابه سربازان ساده ارتش صنعتی به شمار می‌آیند و گوش به فرمان افسران سرمایه هستند.

از سوی دیگر با ورود خیل کارگران به بازاررقابت برای کار بویژه زنان و کودکان که مارکس گاهی از اصطلاح ارتش ذخیره پرولتاریا استفاده می‌کند، عاملی است که مزد‌ها را بیش ازپیش پایین می‌آورد. ارتش پرولتاریا تنها در کارخانه استثمار نمی‌شوند بلکه در جامعه هم بخش دیگری از بورژوازی (خرده بورژوازی) مثل صاحب خانه‌ها، مغازه دار و… هم به نوعی دیگرکارگران را استثمارمی کنند. اینجاست که مارکس می‌گوید سرمایه داری با استثمارعریان، دشمن خود را به آغازمبارزه سوق می‌دهد. نخست کارگران منفرد در یک کارخانه به اعتراض و مقاومت می‌پردازند، گاهی در یک بخش از صنعت و‌گاه در ناحیه‌ای از کشوراین اتفاق می‌افتد. تصویب قانون کار ۱۰ ساعت در انگلیس نتیجه این مقاومت‌ها بود. کارگران گاهی دست به تخریب دستگاه‌ها تولید و یا محصولات تولید شده می‌پردازند و به این ترتیب نشان می‌دهند که به دنبال احیای مجدد موقعیت قرون وسطایی خودهستند، در این مرحله است که کارگران یک کشور جمعیت و توده‌ای را تشکیل می‌دهند و باسرمایه داری به مبارزه می‌پردازند ولی هنوز در این مرحله اگراتحادی میان کارگران مشاهده می‌شود ناشی از درک ضرورت اتحاد نیست بلکه ضرورت اتحاد را سرمایه داری متحد به کارگران تلقین می‌کند، به تعبیر دیگر، چون سرمایه داری متحد است در مقابل کارگران هم متحدعمل می‌کنند و اتحادشان ناشی از درک مستقل و آگاهانه اتحاد نیست.

از نظر مارکس، اتحاد سرمایه داری و بورژوازی ناشی از آگاهی است ولی کارگران به عنوان یک طبقه آگاه به منافع طبقه خود نیستند، به تعبیر هگل، کارگران هنوز طبقه در خود هستند و به مرحله طبقه برای خود نرسیده است.

پیامدهای گسترش نیروهای تولیدی در جامعه سرمای داری و رشد بی‌سابقه صنایع، افزایش شمار پرولتاریا در جهان است و این امکان پیش می‌آید که برای اولین بار در جهان شمار کثیری از کارگران در یک جا گرد هم آیند، از سوی دیگر، با نفوذ بیشتر ماشینهای جدید در تولید از مهارت کارگران کاسته می‌گردد و در نتیجه سطح دستمزد‌ها پایین‌تر می‌آید. افزایش شمارکارگران وکاهش سطح دستمزد‌ها، کارگران را به شرایط یکسان زندگی سوق می‌دهد وتنوع شرایط قرون وسطی از بین می‌رود و بدین سان، کارگران همسان منافع یکسان پیدامی کنند. رقابت میان گروههای بورژوازی و بحرانهای بازرگانی، تنش در روند تولید را بیش از پیش آشکارمی کند و در نتیجه کارگرانی که در یکجا کار می‌کنند صاحب اتحادیه [۱۸] می‌شوند. مارکس می‌گوید کارگران گرد آمده در اتحادیه اول برای رفاع از دستمزد‌ها مبارزه می‌کنند و بعد در مواردی انجمنهای [۱۹] دایمی تاسیس می‌کنند تا اگر در خلال مبارزه اتفاقی افتاد و درگیری پیش آمد، بتوانند معاششان را تامین کنند و بعد از این است که شورش شکل می‌گیرد. مارکس می‌افزاید تا زمانی که کارگران آموزش کافی نبینند وحدت کارگری امکان ندارد و مهم‌تر اینکه آموزش کارگران از داخل و درون آن‌ها نمی‌جوشد بلکه عناصر آموزش خود را از شیوه مبارزه سرمایه داری با نیروهای پیش از خودش به دست می‌آورند. این سخن مارکس یک مفهوم کلی تری داردوآن اشاره به این است که چرا پرولتاریا ازدرون خودش نظریه پردازانی پیدانمی کند، این نظریه پردازان بورژوابودندکه شیوه مبارزه اشان با نیروهای تولیدی پیش ازسرمایه داری را بیرون کشیده وباپیوستن به پرولتاریا آن‌ها را دراختیارقرار دادند. ازطرف دیگرباپیوستن قشرهایی ازطبقه حاکمه به پرولتاریا براثرپیشرفت صنعت، بخشهایی ازتجربه بورژوازی هم به پرولتاریا منتقل شد. بانزدیک شدن زمان پیکارنهایی، بخشهایی ازطبقه مسلط هم به صف پرولتاریا می‌پیوندند که از میان آن‌ها به ایدئولوگهای بورژوازی اشاره می‌کند که دریافت نظری از کل حرکت تاریخ پیدا کرده‌اند زیرا اینک از میان همه طبقاتی که در برابر بورژوازی ایستاده‌اند تنها پرولتاریا یک طبقه انقلابی راستین است. ایدئولوگهای بورژوازی با نزدیک شدن زمان پیکارنهایی که مارکس فکرمی کرد در‌‌ همان زمان ۱۸۴۸خواهد بود به پرولتاریا می‌پیوندند چون پرولتاریا تنها نیرویی است که نه تنهاخود بلکه همه را آزادخواهد کرد.

اینجا می‌توان به دیدگاه آلتوسر برگشت. یاد داریم که آلتوسر گفت با تغییر موضعی نه در فلسفه بلکه در مبارزه طبقاتی و با پیوستن ایدئولوگ‌ها به موضع طبقاتی پرولتاریا، تئوری انقلاب آینده داده خواهدشد.

مارکس از یک طرف پیدایش تئوری انقلاب را به ایدئولوگهای بورژوا نسبت می‌دهد و از سوی دیگر طبقه پرولتاریا را تنها طبقه فراملی راستین انقلابی می‌شمارد که این مسئله نیازمند توضیح است. دلیل اینکه پرولتاریا تنها طبقه انقلابی است این است که از نظر مارکس، تمام طبقات پیش از پرولتاریا تنهابرای تغییرصورت مالکیت خصوصی مبارزه کردند اما پرولتاریا طبقه‌ای است که فاقد مالکیت خصوصی است نه تنهابرای مالکیت مبارزه نمی‌کند بلکه برای ازبین بردن مالکیت مبارزه می‌کندوبایکسان شدن نیروهای تولیدی درهمه کشور‌ها، خصلت ملی بودن خود را هم ازدست داده وصورت فراملی پیدامی کند.

تا اینجا می‌بینیم که توضیح مارکس از تاریخ توضیح مادی و مبتنی براین است که مناسبات همه چیز را تعیین می‌کنند و اینکه تاریخ مبارزه برای از بین بردن مناسبات مادی است. مارکس در مورد پرولتاریا نکته‌ای را هم اضافه می‌کند وآن اینکه، پیش از این، طبقاتی که با یک طبقه دیگر پیکار کرده‌اند، بر پایه اصول ایدئولوژیکی بوده که آن‌ها را ثابت فرض کرده‌اند و بر مبنای آن اصول ثابت با نظام پیش از خود پیکارکرده‌اند، به عنوان مثال، سرمایه داری با اصولی مانند؛ حق، آزادی، عدالت و… با نظام فئودالی مبارزه کرد. بنابراین دراین مبارزات ایدئولوژی نقش بسیارمهمی داشت.

پرولتاریا اولین طبقه‌ای است که مبارزه‌اش بر مبنای این است که ایدئولوژی‌ها فراورده یک نظام و یک مرحله تاریخی خاص هستند و در مناسبات تولیدی خاصی تولید می‌شوند و هرگز ازلی و ابدی نیستند، بنابراین آنچه بورژوازی تحت عنوان آزادی، عدالت و… می‌گوید، آزادی و عدالتی است که منافع بورژوازی را تامین می‌کند و با آن علیه فئودالیته مبارزه می‌کند، اما پرولتاریا چون مسلح به علم تاریخ یعنی علم توضیح ساز و کارهای ایدئولوژیک ناشی از مناسبات تولیدی است می‌فهمد که این ایدئولوژی ازلی و ابدی نبوده و متعلق به یک دوره تاریخی خاص است. مارکس می‌نویسد قانون، اخلاق و مذهب برای پرولتاریا چیزی جز تصورات بورژوازی که منافع بورژوازی در پس آن‌ها پنهان شده نیست که البته مارکس این بحث را قبلاً درایدئولوژی آلمانی به تفصیل گفته است.

یکی ازمواردی که بنظرمی رسد مارکس پیچیدگی مناسبات جدید را ندیده همین جاست، همانطور که در مورد دولت می‌پنداشت که دولت ماشینی است در اختیار یک یا چند نفر که می‌توان آن را شکست. هرچند در مورد دولت می‌توان در نظرگرفت که دولت سرمایه داری تاحدی منافع طبقه حاکم را حفظ می‌کند اما مناسبات جدید پیچیده‌تر از این حرفهاست و هروز هم بر پیچیدگی آن‌ها افزدوه می‌شود. مارکس در موردسرمایه داری می‌گوید که سرمایه داری چیزی را تولید می‌کند و غولی را از شیشه آزاد می‌کند که دیگر قادر به مهار آن نیست، اما معلوم نیست این حرف را در مورد دولت چرا نمی‌گوید که سرمایه داری دولتی را در جهت منافع خودش ایجاد می‌کند اما همین دولت در جایی با منافع سرمایه داری همپوشانی کامل ایجاد نمی‌کند و به تعبیر دیگر، مهارش از دست سرمایه داری‌‌ رها می‌شود. دولت مکان مناسبات پیچیده‌ای است که در جاهایی مستقل از منافع طبقه سازنده خودعمل می‌کند. آنجاکه مارکس گفت در نظام سرمایه داری هر چیز استواری دود می‌شود می‌توان گفت که این ارزیابی شامل منافع خود سرمایه داری هم می‌گردد.

آنچه درباره دولت گذشت در مورد ایدئولوژی هم موضوعیت پیدامی کند. ایدئویوژی به هر حال با مناسباتی ربط پیدا می‌کند هرچند ناشی از مناسبات خاصی باشند. مارکس می‌پنداشت که معلول هیچ‌گاه از علت خود تخلف نمی‌کند اما وقتی غول آزادی به عنوان یک مفهوم کاملاً بورژوازی از شیشه بیرون آمد و استقلال پیدا کرد می‌تواند علیه علت خود یعنی بورژوازی هم به کاربرود و این امری است که به لحاظ تاریخی اتفاق افتاد.

هرچند کتاب مانیفست کتابی برای مبارزه است اما به لحاظ نظری ایرادهایی در آن وجود دارد و آن اینکه مارکس، نتایج ظرایفی را که به مناسبات بورژوازی نسبت می‌دهد، در نظر نمی‌آورد. پس دولت جدید در جاهایی از اینکه صرفاً در راستای منافع بورژوازی باشد، تخلف می‌کند، به عبارت دیگر، آنجا که بحران‌ها شروع می‌شود و به حوزه دولت سرایت می‌کند در آنجاست که دولت همیشه منافع یک گروه را در نظر نمی‌گیرد بلکه سعی می‌کند با انجام تحول مستقل، میان منافع گوناگون اجماعی ایجادکند.

دیدگاههای مارکس در اینجا متاثر از این است که او در آستانه ۱۹۴۸ شرایط نبرد نهایی را آماده می‌دید اما با گذشت زمان و شکل نگرفتن پیکار نهایی بویژه در کمون پاریس برخی ازاین ظرایف را در نظر گرفت اما به صورت نهایی این مسایل را در نظر نگرفت، به نظر من مارکس در جاهایی (مثل کتاب ۱۸ برومر) به شناسایی پیچیدگیهای مناسبات جدید و توضیح منطق آن‌ها نزدیک شد، اما تجربه کمون و شکست آن باعث شد که مارکس مجدداً به موضوع ماشین دولت و لزوم خرد کردن آن پرداخت. ولی مشکل درجای دیگری بود.

پرولتاریا به عنوان یک نیروی انقلابی بی‌سابقه، برای تصاحب نیروهای تولیدی مبارزه نمی‌کند بلکه برای الغای مالکیت بر نیروهای تولیدی مبارزه می‌کند. به نظر می‌رسد مارکس که مورد انقلاب فرانسه را از نزدیک مورد مطالعه قرار داده بود، به‌‌ همان توهمات روبسپیر گرفتار آمده که انقلاب فرانسه را تنها انقلابی می‌دانست که بشریت را آزاد خواهد کرد و نه یک گروه از مردم را، و مارکس هم همانند او پرولتاریا را واجد چنین قابلیتی می‌داند که البته ادعای مارکس بر خلاف ادعای روبسپیر، دارای توجیه است چون مارکس می‌گوید تا دیروز بحث بر سر تصاحب ابزارهای تولیدی توسط سرمایه داری بود و امروز بحث بر سر الغای مالکیت بر ابزارهای تولیدی است. مارکس می‌گوید تمام جنبشهایی که تاکنون وجود داشته، جنبشهای اقلیت یا به سود اقلیت بوده است ولی جنبش پرولتری، جنبش مستقل اکثریت عظیم برای تامین منافع اکثریت عظیم است، پرولتاریا نمی‌تواند بدون سرنگون کردن روساختی که از قشرهای فوقانی جامعه فراهم آمده، برخیزد و شورش کند، جنبش کارگری اگرچه در آغاز به لحاظ مضمون آن ملی نیست اما صورت آن ملی است چون در یک کشور است زیرا پرولتاریای هر کشوری نخست باید با بورژوازی کشورخود تسویه حساب کند، ادامه شرایط بهر کشی بورژوازی تنها با ادامه کار مزدوری امکان پذیر است که رقابت میان کارگران را دامن می‌زند و انشعابی میان آنان ایجاد می‌کند اما با گسترش صنایع بزرگ که بزرگی از کارگران را در یک جا گرد می‌آورد اتحاد انقلابی کارگران جانشین پراکندگی می‌شود و بدین ترتیب بورژوازی گورکنان خود را پدید می‌آورد بنابراین زوال بورژوازی و پیروزی پرولتاریا به یکسان اجتناب ناپذیراست. به تعبیر دیگر، زوال بورژوازی و پیروزی پرولتاریا دو روی یک سکه می‌باشند که یا هستند و یا نیستند.

مارکس می‌گوید، پرولتاریایی که من از آن صحبت می‌کنم و کتاب مانیفست برای او نوشته شده است، یک حزب معمولی نیستند، چون احزاب برای منافع خاص خودشان مبارزه می‌کنند اما کمونیست‌ها اگرچه منافعی جدا از منافع کارگران ندارند اما غایتشان این است که همه احزاب کارگری را در جهت تامین منافع آن‌ها در یک جا گردآورند.

پس فرق بیانیه حزب کمونیست که مارکس نوشته با بیانیه احزاب دیگر کمونیستی نوشته شده دراین است که، مانیفست مارکس نظریه دولت کارگری جهانی است. وبرای همین است که درآغازآن شعار؛ «کارگران همه کشورهای متحد شوید» آورده شده است.

مارکس درباره فرق کارگران کمونیست مورد نظر خود با کارگران می‌گوید ما به لحاظ نظر و عمل متفاوت هستیم، کارگران کمونیست درعمل مبارزان تمام وقت در اختیار آرمان پرولتاریا هستند تا تشکیل دولت جهانی را به نتیجه برسانند اما در نظر، ما پیشرو طبقه کارگربرای ایجاد سازمان واحد کارگری هستیم.

به تعبیردیگر، مارکس مدعی است که کمونیست‌ها کسانی هستند که می‌دانند حرکت تاریخ بسوی کدام جهت است و با شناخت شرایط مبارزه طبقه کارگر را به آن سمت هدایت می‌کنند. مارکس بلافاصله تاکید می‌کند که کمونیست‌ها افکارشان را از اصول آدمهای اصلاح طلب و انسان دوست و خیرخواه نمی‌گیرند بلکه دیدگاه‌شان را ازمطالعه تاریخ گرفته و مبتنی بر بیان عام مناسبات واقعی در جریان مبارزه طبقاتی موجود یعنی جنبشی است که در برابر ما قراردارد، مامی فهمیم که سیر تاریخ به کدام طرف در حرکت است و آن را درعام‌ترین بیان یعنی الغای همه انواع مالکیت خصوصی بیان می‌داریم.

*****

جلسۀ دهم ـ بخش سوم

یکی از نتایج مترتب بر انقلاب پرولتاریا از نظرمارکس است که پس از انقلاب تضاد میان کار مزدوری و سرمایه از بین خواهد رفت، مارکس در این باره می‌نویسد مالکیت در نظام سرمایه داری مبتنی بر تضاد کار و سرمایه است و سرمایه دار بودن به معنی داشتن جایگاهی شخصی در نظام تولید نیست. منظور مارکس این است که سرمایه داری سرمایه دار نیست و مخالفت با سرمایه داری مخالفت باسرمایه دارنمی باشد. مارکس سرمایه دار را یک شخص نمی‌داند [۲۰]، مبارزه باسرمایه داری مبارزه با شخصی که در جایی پولی دارد نیست بلکه از این حیث است که سرمایه فراورده یک کارجمعی است و با نیروی کار مشترک همه اعضای یک جامعه تولیدمی شود وسرمایه داری جایگاه اجتماعی نیز هست. مارکس در ادامه می‌نویسد سرمایه نه قدرتی شخصی بلکه نیروی اجتماعی است، اگر سرمایه به مالکیت همه اعضای یک جامعه درآید این امربه معنی تبدیل مالکیت شخصی به اجتماعی نخواهدبود، اینجا تنهاسرشت اجتماعی مالکیت دگرگون می‌شود یعنی مالکیت سرشت طبقاتی خود را از دست می‌دهد، هدف سرنگونی نظام سرمایه داری از بین بردن نظام مزدوری است.

 منظور مارکس این است که ما نمی‌خواهیم ابزار تولیدی را از بورژوازی به اعتبار اینکه جایگاهی شخصی در سرمایه داری دارند بگیریم و به پرولتاریا یا اجتماع بدهیم و به تعبیری تنها خصلت طبقاتی سرمایه را عوض کنیم بلکه مسئله ما این است که اساس نظام سرمایه داری که عبارت است از تضاد میان کار مزدوری و سرمایه، را براندازیم و استثمار را از بین ببریم یعنی هدف ما این نیست که سرمایه را از اقلیت سرمایه دار که استثمار می‌کند بگیریم و به اکثریت پرولتاریا بدهیم تا این بار اکثریت، اقلیت را استثمار کند بلکه هدف ازبین بردن مطلق استثماراست.

مارکس اینجا نظریه پیچیده‌ای را پیش کشیده و هدف او این است که دو نوع کار (کار زنده و کار انباشته) را توضیح دهد، مارکس در توضیح این مطلب می‌گوید تا انقلاب پرولتری، جوامعی هستند که کار انباشته یا مرده بر کار زنده فرمانروایی کرده است، این سرمایه است که کار زنده کارگر را استثمار کرده و ارزش واقعی کار کارگر را به آن‌ها بر نمی‌گرداند. مارکس بدلیل تصوراتی که از فلسفه و ادبیات آلمان داشته، بیان متفاوتی را اینجا آورده و کار زنده را در برابر کار مرده قرار می‌دهد و مدعی است در جوامع تا امروز، مرده بر زنده فرمان رانده است اما بعد از این و با انقلاب پرولتری، جامعه دیگری ایجادخواهد شد، یعنی جامعه کمونیستی دربرابرجامعه ماقبل کمونیستی، درنظام سرمایه داری کارزنده تنهاابزارافزایش کار انباشته است در حالی که در جامعه کمونیستی کار متراکم یعنی سرمایه، تنها ابزاری برای گسترش دایره زندگی کارگران، رفاه و غنای آنان است. با از میان رفتن کار مزدوری، زندگان بر مردگان حکومت خواهند کرد.

مارکس نتیجه می‌گیرد که در جامعه بورژوایی، گذشته بر حال و در جامعه کمونیستی، حال بر گذشته فرمان می‌راند، در جامعه بورژوایی سرمایه امری مستقل ودارای شخصیت است در حالی که فرد فعال (کارگر) نه استقلال ونه شخصیت دارد، معنای سرنگونی سرمایه داری برانداختن شخصیت وآزادی بورژوایی است که البته درمحدوده مناسبات بورژوایی جزآزادی بازرگانی و داد و ستد نیست که با از بین رفتن بازرگانی آزادی بازرگانی هم از بین خواهد رفت. یعنی همه آن چیزهایی که جزو ایدئولوژی بورژوایی است با از میان رفتن آن از میان خواهند رفت. البته الغای مالکیت مادی یک امر است و در حوزه مالکیت معنوی هم وضعیت مشابه حوزه مالکیت مادی است، آنچه در حوزه مالکیت معنوی (فکر و فرهنگ و ایدئولوژی به طور کلی) هم تولید می‌شود جزوی از مالکیت بورژوایی است و با از میان رفتن آن، از میان خواهند رفت، با از میان رفتن مالکیت طبقاتی، فرهنگ طبقاتی هم که هدفی جز تبدیل گروه کثیر مردم به زائده‌ای از ماشین ندارد، از میان خواهد رفت. آنچه بورژوازی تولید کرده در جهت استثمار و حفظ مناسبات نابرابر است، مفاهیم آزادی، فرهنگ، احکام حقوقی و مانند آن‌ها که در نظام بورژوایی احکام ابدی تصور می‌شوند، در واقع فراورده مناسبات تولیدی بورژوایی هستند، به عنوان مثال احکام حقوقی احکامی برای تداوم مناسبات تولیدی سرمایه داری است و از اراده طبقات سرمایه داری ناشی می‌شوند و اعتبار آن‌ها هم از اراده بورژوازی است.‌‌ همان طور که ایدئولوگهای بورژوازی، ایدئولوژی و احکام نظامهای قبل از بورژوازی را ابدی نمی‌دانستند، آزادی و ایدئولوژی بورژوازی هم برای همیشه نیست و‌‌ همان قدر محکوم به فنا است که آن‌ها بودند، هیچ کدام از این‌ها اعتبار قانونهای ابدی طبیعی را ندارد و این اعتبار ابدی را بورژوازی برای آن‌ها تصورکرده است.

بدیهی است که مارکس تصورمی کرد جامعه آتی کمونیستی فاقد منافع طبقاتی خواهد بود و چون این گونه است لذا آن حیثیت طبقاتی که در این قانون‌ها و احکام ایدئولوژیک وجود دارد را از بین خواهد برد، آزادی، آزادی انسان به طور کلی خواهد بود نه آزادی ادعایی بورژوازی.

مارکس اینجا به نقطه خطرناکی نزدیک شده و آن انتقاد از حقوق بشر است که اعتبار آن را همانند اعتبار برده داری مربوط به دوره خاصی (دوره بورژوایی) می‌داند. مارکس در تحول بعدی خود به مارکسیسم، آزادی مورد نظربورژوایی را کنار می‌گذارد در حالی که آزادی بعدی مورد نظرش هنوز فاقد حدود و ثغور است و با این حساب معلوم نیست که به کجا خواهد رسید. البته کار بعدی مارکس درطول حدود ۳۰ سال این خواهد بود که فضای پس ازالغای مالکیت را توضیح دهد، آنچه در بیانیه حزب کمونیست گفته قدم اول دراین وادی است. مارکس می‌گوید ما مالکیت وهمه بهره‌های مالکانه را ملغی می‌کنیم و همه این مجموعه آن را به دولت می‌دهیم، کار دولت این خواهد بود که بیش از پیش، نیروهای تولیدی را گسترش داده و ابزارهای تولیدی را دقیق‌تر و پیشرفته‌تر کند و مجموعه مناسباتی که تاکنون دست بورژوازی بود را پیشرفته‌تر و کامل‌تر کرده و در اختیار خود (دولت) بگیرد و آن را توزیع کند. نظرمارکس البته این است که این دولت با دولتهای قبلی که دولتی طبقاتی و هیاتی برای حفظ منافع طبقه بورژوا بود متفاوت خواهدبود.

اما چیزی را مارکس در اینجا نادیده گرفته استقلال دولت جدید در سرمایه داری است. این طور نیست که دولت تماماً توسط سرمایه داری اداره یا کنترل می‌شود و از خود هیج استقلالی ندارد و به اصطلاح، فرمان این ماشین همیشه در دست بورژوازی نیست، مارکس قبلا دیدیم که جامعه سرمایه داری را جامعه تنش نامید و همین تنشهاست که موجب می‌گردد فرمان ماشین دولت همیشه به دست بورژوازی نباشد. حال اگر در جامعه کمونیستی که هیچ تنشی در آن وجود ندارد، تمام قدرت هم در دست دولت کمونیستی قرار بگیرد، در این صورت تکلیف جامعه با این دولت چگونه خواهدبود؟

آبشخوراین اشتباه مارکس آنجاست که در نقد دولت جدید هگلی گفت که جامعه زیربناست و دولت در برابر جامعه هیچ نیست. به تعبیردیگر، این مناسبات اجتماعی است که زیربناست و دولت ایجاد شده این مناسبات برای حفظ و تامین منافع طبقات مسلط است. مارکس اینجا به این نتیجه رسید که ما اگر ابزارهای تولیدی را ازدست دولت که حافظ منافع طبقه مسلط است بگیریم و به جامعه برگردانیم همه تنش‌ها و هم چنین کار مزدوری که تعبیر دیگری از برده داری است از بین خواهد رفت چون مالکیت خصوصی که علت وجود آنهاست از بین رفته است، اما مارکس متوجه نشده بود که می‌تواند مالکیت خصوصی و سرمایه داری وجود نداشته باشداما مزدوری و برده داری دولتی وجود داشته باشد، چون وقتی همه نیروهای تولیدی در اختیار دولت باشد و خارج از حوزه دولت چیزی نماند،‌‌ همان گونه که در مانیفست پیشنهاد شده، نتیجه چنین خواهدشد. جالب اینجاست که مارکس در تسمیه دولت از واژه Gewalt استفاده می‌کند که به معنی اعمال قدرت با خشونت است، چون از نظر مارکس انحصارهمه نیرو‌ها و ابزار‌ها در دست دولت سوسیالیستی به منظور إعمال آن برای از میان برداشتن سرمایه داری است و جالب‌تر اینکه مارکس گفت سرمایه داری یک شخص نیست بلکه مناسبات پیچیده است و اتفاقاً تجمع همه نیرو‌ها در دست دولت کمونیستی هم می‌تواند به این بیانجامد که «سرمایه دار» ی نباشد ولی «سرمایه داری» باشد. دولتی که مارکس ترسیم می‌کند‌‌ همان دولت سرمایه داری است و بعد‌ها وقتی در شوروی انقلاب شد، تروتسکی در دعواهای درونی می‌گفت نظام ما سوسیالیستی نیست بلکه نظام بورژوازی بی‌بورژواست منظورش این بود که تمام مناسبات بورژوایی ادامه دارد و تنها خود شخص بورژوا حذف فیزیکی شده است [۲۱]. مارکس می‌گوید نخستین گام انقلاب کارگری ارتقاء پرولتاریا به طبقه مسلط و پیکار برای دموکراسی است، اما برای اینکه پرولتاریا به چنین هدفی برسد باید همه سرمایه را از کف بورژوازی بیرون کند و ابزارهای تولیدی را در دست دولت یعنی پرولتاریای سازمان به عنوان طبقه مسلط متمرکز کند و تا جایی که ممکن است بر نیروهای تولیدی با شتاب بیشتری بیافزاید، تردیدی نیست که این اقدام پرولتاریا در آغاز تنها از مجرای دخالت خودکامانه یا استبدادی در قلمرو حق مالکیت و مناسبات تولیدی بورژوایی یعنی به یاری تدابیری که از دیدگاه اقتصادی کافی و موجه نیستند، امکان پذیرخواهد شد اما این تدابیر به تدریج توجیه خود را پیدا می‌کنند.

مارکس مواردی را که دولت پرولتری باید انجام بدهد را این گونه برشمرده است:

ـ الغای مالکیت ارضی با توجه به گستردگی کشاورزی درآن روزگار

ـ الغای حق وراثت

ـ مصادره اموال مهاجران و شورشیان علیه دولت

ـ برقراری مالیات تصاعدی هنگفت

ـ تمرکزهمه اعتبارات مالی در دست دولت از طریق یک بانک واحد با سرمایه دولتی و دارای انحصار کامل

ـ استفاده از بهره مالکانه برای تأمین هزینه‌های دولتی

ـ تمرکزهمه وسایل حمل و نقل در دست دولت

ـ افزایش شمارکارخانه‌های دولتی، ابزارهای دولتی، دایرکردن زمینهای بایر

ـ ترکیب تدریجی کشاورزی وصنعت

ـ از میان بردن اختلاف شهرو روستا

ـ اجبار به کار یکسان برای همگان و تشکیل سپاه صنعتی بویژه برای کشاورزان

ـ آموزش همگانی رایگان برای همه کودکان [۲۲]

ـ جلوگیری ازکارکودکان

ـ آموزش باکارتولیدی مادی [۲۳]

*****

جلسۀ دهم ـ بخش چهارم

مارکس به هرحال متوجه بود که اجرای تدبیرهای دولت انقلابی پرولتری جز از نظامی که قدرت مترکز داشته باشد ساخته نیست و خود به این مسئله اعتراف دارد.

مارکس گمان می‌کرد که با انجام تدابیری که به آن‌ها اشاره کردیم در جامعه کمونیستی تنش‌ها ازمیان خواهد رفت زیرا تنش ناشی از استثمار است که با از میان رفتن مالکیت خصوصی، استثمار برخواهد افتاد، اما استثمار و صورتهای دیگر ایدئولوژی و انواع نظامهای آزاد ماقبل سرمایه داری همانند جن است که در تعریف آن گفته‌اند موجودی است که به اشکال گوناگون تشخّص می‌یابند. آنچه امروز در کشورهایی مثل چین یا کره شمالی جریان دارد‌‌ همان جن استثمار و برده داری در صورت دولتی کامل آن است.

مارکس در ادامه با توجه به ماهیت استبدادی دولتی که همه سرمایه‌ها در تسلط اوست، تلاش کرده دولت مورد نظرش را توضیح دهد و می‌گوید با دولتی شدن اقتصاد، فاصله طبقاتی برچیده می‌شود و تولید در دست افرادی متمرکز خواهد شد که به عنوان شریک سهمی برابر دارند، دولت بعدی، دولت کسانی سازمان یافته است که در تولید و توزیع سهمی برابر دارند [۲۴].

جامعه درتعریف مارکس عبارت از انجمن افراد برابر در موضوع مورد مشارکت است، مارکس تاکیدمی کند که قدرت عمومی در این انجمن سرشت سیاسی خود را از دست می‌دهد. این جملات از جهت اینکه تعریف مارکس از سیاست را نشان می‌دهند، بسیار مهم‌اند. مارکس از قدرت عمومی نام می‌برد که در برابر قدرت خصوصی معنی پیدا می‌کند. توصیف قدرت عمومی به اینکه سرشت سیاسی خود را ازدست می‌دهد به این مفهوم است که سیاست حوزه نابرابری است و وجود دولت برای کنترل تنشهای ناشی از نابرابری است اما در جامعه کمونیستی همه افراد از سهم برابر برخوردارند و هیچ فردی بر دیگری سلطه ندارد، لذا، سیاست هم موضوعیتی پیدا نمی‌کند، در واقع قدرت سیاسی در تعریف مارکس، در معنای دقیق آن، قهر سازمان یافته است و به همین دلیل از واژه «گوالت» برای قدرت استفاده می‌کند که در زبان آلمانی به معنای إعمال قدرت توأم با خشونت است. مارکس در این باره می‌گوید قدرت سیاسی یعنی قهر ـ و لاغیر ـ که طبقه‌ای بر طبقه دیگر إعمال می‌کند… آن‌گاه که پرولتاریا در پیکارعلیه بورژوازی ناچار به صورت طبقه‌ای تشکّل پیدا می‌کند، با انقلاب به طبقه مسلط تبدیل می‌شود و به عنوان طبقه مسلط، با إعمال قهر نیز مناسبات طبقاتی پیشین را از بین می‌برد، در این زمان با برانداختن این مناسبات تولیدی، شرایط وجود تضاد طبقاتی و طبقات به طور کلی وهم چنین به عنوان یک طبقه مسلط و فرمانروا، اصل تسلط یک طبقه بر طبقه دیگر را از بین می‌برد [۲۵]، بدین سان جامعه‌ای جانشین جامعه کهنه بورژوایی و تضاد طبقاتی آن می‌گردد که پرورش آزاد هر فردی، شرط پرورش آزاد همگان است.

برای گذار از جامعه بورژوایی مبتنی بر تضادطبقاتی به جامعه کمونیستی بی‌طبقه مارکس ناچار قهر انقلابی را وارد می‌کند با این توضیح که این قهر برای از میان برداشتن قهر است، به تعبیر دیگر، برای از میان برداشتن استبداد بورژوایی، استبداد انقلابی را پیش می‌کشد، با توجه به این تصور مارکس باید گفت هم دولت پیچیده‌تر از این است و هم واقعیتهای تاریخی که مارکس اندکی پس از نوشته شدن مانیفست خواهد دید (انقلاب کارگری فوریه ۱۹۴۸ و تحولات کارگری) نشان خواهد داد که این وقایع همسو با تصورات مارکس نیست. مارکس در سه کتاب بعدی خود، یعنی مبارزات طبقاتی در فرانسه، ۱۸ برومر لویی بناپارت و جنگ داخلی در فرانسه می‌کوشد این نظریه‌اش یعنی نقش دیکتاتوری پرولتاریا در مرحله گذار را دقیق‌تر توضیح بدهد، در واقع آنچه در مانیفست درباره جامعه آینده گفته نوعی شهود اولیه است.

در بررسی کتاب مانیفست به نظر می‌رسد که مارکس ساده لوحانه یا ساده انگارانه تصور کرده که بورژوازی، پرولتاریا را در درون خودش ایجاد کرده و پرولتاریا هم به نوبه خود تمام تجربیات بورژوازی را داراست و در انقلاب آینده آن‌ها را به کارخواهد بست. اتفاقاتی که پس از چند ماه از نوشته شدن مانیفست به وقوع پیوست، برخلاف تصورات مارکس نشان داد که مکانیزم عمل جامعه و مناسبات اجتماعی خیلی پیچیده‌تر از تصورات مارکس است، هم چنین مناسبات بین طبقات پیچیده‌تر از آن است که به این راحتی تحلیل شوند و اتفاقاً، وقایع بعدی آن گونه که تحلیل شده‌اند اتفاق نمی‌افتند.

مارکس گفته بود که پرولتاریا گورکن بورژوازی است ولی چیزی را که مارکس نمی‌دانست این بود که اگر قرار بود هر کس را که هرچه می‌داند به دیگران بیاموزد و دیگران هم آن‌ها را براحتی بیاموزند، تاریخ اینگونه پیش نمی‌رفت، از طرف دیگر معلوم نیست بورژوازی که قدرت را به دست گرفته و چنین مناسبات پیچیده‌ای را ایجاد کرده است، چرا به راحتی راه سرنگونی خود را به پرولتاریا خواهد آموخت، البته جواب این مسایل در مانیفست نیامده است.

آنچه از مانیفست برمی آید این است که پیکار نهایی در حال آغاز شدن است و پرولتاریا که بیانگر منافع همه طبقات تاریخی است، به جای همه طبقات ایستاده و پیروزی آن محتوم ومسئله فقط زمان است.

اما اتفاقاتی که به وقوع پیوست نشان داد که مارکس در این باره به بیراهه رفته است، البته مارکس هوشمند‌تر از آن بود که متوجه نباشد که همه آنچه تا آن موقع گفته اشکال دارد یا حداقل آن گونه که تصورکرده اتفاق نمی‌افتد. اتفاقاتی که در اروپا بویژه در فرانسه رخ داد تمام توجه مارکس را به خود جلب کرده بود و سعی کرد در تحلیلهای خود، تخصیصهایی را وارد کند و وضعیت آن گونه که او تصور کرده بود که مبارزات طبقاتی در یک خط مستقیم پیش می‌رود و منجر به پیروزی پرولتاریا می‌گردد، پیش نرفت پس باید به راه حلهای دیگری می‌اندیشید، مارکس بر اساس اصول فکر سیاسی خودش که مبتنی بر علم تاریخش بود، دریافت که در این میان مسایلی دیگری هم وجود دارد که باید آن‌ها را در نظر بگیرد.

قبل از ادامه بحث لازم به تاکید است که این بخش از مارکس بسیار مهم است چون مارکس پس از کمون پاریس هم می‌گوید که پرولتاریا باز شکستی را تجربه کرد ولی بالاخره پیروز خواهد شد، اما پیچیده بودن وضعیت فرانسه او را وادار کرد که پس از شکست انقلاب فوریه ۱۸۴۸ تصحیحی را در شمای اولیه خود وارد کند، مارکس این تصحیح را در دو رساله بسیار مهم انجام داد که بر خلاف مانیفست که امروز فقط ارزش تاریخی دارد، آن دو اثر به لحاظ بنیادگذاری علوم اجتماعی مهم هستند و آن دو عبارت از مبارزات طبقاتی در فرانسه و ۱۸ برومر لویی بناپارت است.

 مارکس در این دوره در لندن رحل اقامت افکنده بود و از لحاظ اقتصادی انگلستان را مورد توجه قرارمی داد که خاستگاه انقلاب صنعتی بود، در واقع وجه پیشرفته سرمایه داری را مارکس در لندن می‌دید، ولی مارکس به لحاظ سیاسی همچنان تحولات فرانسه را پیگیری می‌کرد که در نظر او مهد مبارزات طبقاتی و سیاسی بود. هرچند به لحاظ سیاسی فرانسه کانون توجه مارکس بود ولی وی از وضعیت سیاسی انگلستان هم غافل نبود زیرا اعتقاد داشت که بورژوازی صنعتی در انگلستان قدرت را کاملاً در اختیار دارد و این بورژوازی صنعتی پرولتاریای خود را ایجاد می‌کند و این دو، روزی به مصاف می‌پردازند که نتیجه آن پیروزی پرولتاریاست و مارکس بدین سان انتظار انقلاب در انگلستان را می‌کشید. مارکس در یک جا، انگلستان را رصدخانه سرمایه داری معرفی کرده است.

همانطورکه گفتیم فرانسه که اولین انقلاب مدرن در آن به وقوع پیوسته بود در کانون توجه مارکس قرارداشت. مارکس در این دوره متوجه شده بود که مناسبات اجتماعی آن گونه که انتظار داشت در یک خط مستقیم پیش نمی‌رود بلکه این مناسبات توأم با پیچیدگیهایی است به تعبیر دیگر، جوامع پنجگانه: کمون اولیه ـ برده داری ـ فئودالی ـ سرمایه داری و کمونیستی لزوماً در یک خط مستقیم قرارندارند. ازمقدمه‌هایی که انگلس به کتابهایی مارکس دراین دوره نوشته برمی آید که او متوجه این پیچیدگی‌ها و ظرایفی که مارکس پی برده بود، نشده است.

*****

ــــــــــــــــــــــــــــــ

[۱۶] به تعبیرماکس وبر، جامعه سرمایه داری جامعه افسون زدایی شده وجوامع ماقبل آن، جوامع افسون زده است وایدئواوژی پرده اسراری برروی مناسبات می‌کشد

[۱۷] – مارکس بعداً خودرا تصحیح نموده وبه جای کار، ازنیروی کارسخن خواهدگفت

[۱۸] – اتحادیه را معادل coalition انگلیسی آوردیم و مارکس هنوز به مفهوم سندیکا (syndicate) نرسیده است

[۱۹] – association

[۲۰] – لنین بعد‌ها این موضوع را موردتوجه قرار داد و گفت سرمایه داری مشتی پول نیست بلکه مناسبات اجتماعی است

[۲۱] – تروتسکی معتقدبودکه سوسیالیزم تنهاازطریق انقلاب مداوم وپیگیر درسطح جهان بدست خواهدآمد

[۲۲] – جالب اینجاست که مارکس از آموزش رایگان نام می‌برد ولی مترجمین فارسی با توجه به سابقه ذهنی خود آن را، آموزش وپرورش ترجمه کرده‌اند.

[۲۳] – بسیاری از مواردی را که مارکس برشمرده بعد از انقلاب اسلامی در ایران هم تجربه شداز جمله ادغام بانک‌ها توسط بنی صدر که البته همه آن‌ها پیامدهای بسیار نامطلوبی داست که موضوع بحث من نیست.

[۲۴] – مارکس برای توصیف افرادسازمان یافته که همگی از سهم برابر برخوردارند از واژه association استفاده کرده، به این معنی که همه افراد در موضوع مشارکت (سرمایه) سهم یکسان دارند.

[۲۵] این ادعای مارکس نیازمند یک نوع کیمیاگری است که یک طبقه با فرمانروایی، اصل فرمانروایی را از بین ببرد، به تعبیر دیگر با به دست گرفتن قدرت، قدرت خودش را از بین می‌برد. مارکس می‌گوید که این کار فقط از پرولتاریا برمی آید.