«

»

Print this نوشته

نشر”گفتگو با فرزند رضاشاه” با مقدمه‌ای بر مقدمه «تاریخ ایرانی»

‌این مقدمه را بر مقدمه «تاریخ ایرانی» می‌نویسیم تا بگوئیم، که با همه  قدرشناسی از کار آقای قانعی فرد، و به ویژه با همه ستایش دلاوری مسئولین سایت «تاریخ ایرانی» در انتشار این گفتگو، برخی نکات و ارزیابی‌ها در آن مقدمه را اگر نگوئیم؛ تحمیل روایت‌های خدشه‌دار و سیاست‌زده بر تاریخ، اما ناشی از تجربه‌‌نیاموختگی نویسنده‌ی آن مقدمه بشمار می‌آوریم.

‌‌***

نشر”گفتگو با فرزند رضاشاه” با مقدمه‌ای بر مقدمه «تاریخ ایرانی»

 ‌

انتشار “گفتگو با فرزند رضاشاه” ـ توسط آقای عرفان قانعی‌فرد ـ در سایت «تاریخ ایرانی» و همچنین استقبال گسترده‌ی رسانه‌های اینترنتی در بازتاب آن گفتگو و بی‌تردید طیف وسیع خوانندگان را جز به نگاه مثبت و امیدوار نمی‌توان نگریست. و می‌توان آن را نشانه‌ی بیداری گرفت. امیدواری، به ویژه از سوی کسانی که خود از دهه‌هائی پیش، با انتشار چند شماره ویژه در مورد تحولات دوران رضاشاهی و دستاوردهای آن برای کشور و همچنین تجدید چاپ و انتشار «سفرنامه‌های خوزستان و مازندران رضاشاه»، در عمل بر ضرورت بازبینی و برخورد منصفانه و بدور از سیاست‌بازی به تاریخ ایران ایستادگی کردند؛ آن هم هنگامی که یادآوری نام رضاشاه از سوی بسیاری جز با القاب و عنواینی سخت ناشایست و برخاسته از کینه بجای مانده از سه نسل روشنفکران و سرآمدان فرهنگی و سیاسی صورت نمی‌گرفت  و هر نگاه متفاوتی به این شخصت مهم تاریخ نزدیکتر ایران همچون دست بردن در آتش انزوای سیاسی بود و ایستادگی بر ضرورت بازنگری و توجه بر اهمیت تاریخی آن دوره به حال آینده‌ی کشور، به دور از اغراض و دشمنی سیاسی و پافشاری بر نیاز به گشودن “باب بحث” مستلزم استواری اخلاقی و نهراسیدن از “فضیلت تنهائی”.

 ‌

امروز پس از سه دهه و نیم زندگی در زیر سایه حکومت اسلامی، ایرانیان که زیر فشار کمرشکن واقعیات ومشاهده ناممکن نبودن  بازگشت زیر سایه واپس‌گرائی قرار گرفته‌اند، نشان می‌دهند که ناگزیر و آماده پاره‌ای بازنگری‌ها در موقعیت خود شده‌اند ـ و این مصاحبه و بیشتر بازتاب گسترده آن نشانه و نمونه‌ای از این آمادگی‌ست ـ مردم ایران  اندک اندک نشان می‌دهند که قادرند؛ “…به تاریخ خود نه از این نظر که برای او چه سود سیاسی دارد، بلکه از منظر جایگاه واقعی هر رویداد در بافتار زمان و مکان خود و تأثیرش بر آینده بنگرند.” مردم آماده‌اند! اما این امر یعنی دوری از نگاه سیاست‌زده و پرهیز از زبان طرف‌گیرانه و آلوده به زهر کینه، بخش مهمی از مسئولیت‌های روشنفکران و سرآمدان فرهنگی و سیاسی‌ست و تعلل در آن و یا ناشایست‌تر؛ خدشه بر چهره‌ی تاریخ و اصرار بر “نگارش چهره‌ای زشت” از شخصیت‌های پراهمیت تاریخ ایران جایز نیست. در غیر این صورت باردیگر انرژی و آمادگی برخاسته از “بیداری” دوباره ملتی به راه تباهی خواهد رفت و مسئولیت آن با روشنفکران و سران فرهنگی سیاسی خواهد بود.

 ‌

پیش از درج این گفتگو در سایت “بنیاد داریوش همایون”، در دومین سالگرد درگذشتش، و به ارج استواری اخلاقی‌ وی به عنوان پیشگام دفاع از دستاوردهای دوره‌ی رضاشاهی، این مقدمه را بر مقدمه «تاریخ ایرانی» می‌نویسیم تا بگوئیم، که با همه  قدرشناسی از کار آقای قانعی فرد، و به ویژه با همه ستایش دلاوری مسئولین سایت «تاریخ ایرانی» در انتشار این گفتگو، برخی نکات و ارزیابی‌ها در آن مقدمه را اگر نگوئیم؛ تحمیل روایت‌های خدشه‌دار و سیاست‌زده بر تاریخ، اما ناشی از تجربه‌‌نیاموختگی نویسنده‌ی آن مقدمه بشمار می‌آوریم. تنها به عنوان نمونه: کسانی که امروز بر نتایج رفتار خودکامگانی چون قذافی، بشار اسد نظر دارند و می‌بینند که چسبیدن به قدرت تا مرحله نابودی کشور و ملت و نیاندیشیدن به اهمیت بقای کشور و ملت بیش از خود، و پس از خود، که خواهد آمد، چه سرنوشت شومی‌ و چه ظلم بزرگی‌ست به حال مردمان، ناگزیر باید در نگاه و ارزیابی‌های نادرست خود نسبت به رفتار نهائی رضاشاه و اعلام استعفا از مقام سلطنت ـ و حتا ترک قدرت توسط محمدرضاشاه در قیاس با حکومت گران اسلامی کنونی ـ تجدید نظر اساسی کنند. یا کسانی که رفتار مردم ایران را در شهریور ۱۳۲۰ در زمان اشغال ایران به دست بیگانگان، به گذران “زندگی مردم شهر، دور از غوغای سیاست و به آرامی” تصویر می‌کنند، بی‌تردید هنوز روحیه مردم ایران را نشناخته‌اند. شاید قیاس گرفتن آن روزگار شوم با امروز، به چنین افرادی در تجدید نظر و تصویرسازی‌شان یاری رساند: آیا می‌توان سکوت خون جگرانه‌ی امروز “مردم شریف ایران” در برابر ظلمی که حکومت اسلامی بر این سرزمین می‌کند، به حساب “گذران زندگی به دور از غوغای سیاسی و به آرامی” تلقی کرد؟ آیا می توان رفتار مردمی که کابوس شوم تجزیه و از هم‌پاشی کشور در اثر خلأ قدرت یا حمله بیگانگان و یا روزگار مردم لیبی یا سوریه یا عراق امروز را حتا در خواب‌های نگران و ناآرام  خود هم تاب نمی‌آورند و لاجرم، تا پدیدار شدن اقتدار جایگزین و تازه، وجود هر حکومتی ـ هر قدر پلید ـ را در برابر خلأ قدرت، تحمل می‌کنند، به حساب “گذران زندگی به دور از غوغای سیاسی و به آرامی” تلقی کرد؟

 ‌

با این مقدمه خواستیم بگوئیم در کنار و در برابر روایت سایت «تاریخ ایرانی» از واکنش مردم در روز سوگند محمدرضاشاه در مجلس و جلوس وی بر تخت سلطنت روایت‌های دیگری هم هست، از زبان شاهدان عینی، از جمله پسران منصور؛ که مردم انبوهی اتوموبیل حامل شاهزاده جوان را به نشانه و پرچم دوام و قوام و ادامه حیات کشور ایران، که بی دولت نمی‌شود، در برابر چشمان بیگانگان بر شانه‌ها خود حمل می‌کردند. شاید نه به نشانه علاقمندی به خاندان پهلوی، حتماً نه چون به روایت‌های بی‌طرفانه ـ از جمله به گفته داریوش همایون ـ بسیاری پس از استعفای رضاشاه و رفتنش از ایران “پایکوبی‌ها” کردند! اما بی‌تردید، برای به رخ بیگانگان کشیدن این که ایران و این کشور “صاحب دارد” و باید سودای تقسیم آن میان خود را از سر بدر کنند. بیداری و گشودن چشم واقع‌بین بر این روحیه‌ی ملت  لازم است، وگرنه از عهده فهم امروز ایران و رفتار مردم کشورمان برنخواهیم آمد. رضاشاه از نادر کسان در میان چندین نسل از سرآمدان کشور بود که این بیداری را داشت و آن را همواره به نمایش گذاشت. بیداری، همیشه و در همه حال، حتا موقعی که از نظر ما “دیگر دیر شده است” به حال ملت فایده دارد. از ویژگی‌های ملت ایران، با همه‌ی غفلت‌هایش، بیدار شدنش در لحظه‌های نهائی‌ست، آنجا که پای بقای ایران در میان باشد. به یاری نگاه درست به تاریخ می‌توان این استعداد ملت را دریافت، پروراند و به  همه لحظه‌ها فرارویاند.

فرخنده مدرس

‌***

گفت‌وگو با فرزند رضاشاه: از پدرم می‌ترسیدیم

تاریخ ایرانی: سپیده‌دم شانزدهم سپتامبر ۱۹۴۱/ ۲۵ شهریور ۱۳۲۰ بیرون از ایران، جنگ و بمباران بود و ایران هم به ظاهر بی‌طرف! از تیرماه ۱۳۲۰ تا شهریور، در سه ماه تابستان، رادیو‌ها و روزنامه‌ها نوشتند که «احتمالا قشون لندن و شوروی به ایران حمله خواهند کرد»، اما ایران با توپ و تشر می‌گفت: دولت ایران به اتباع خارجی اجازه نخواهد داد که در امور داخلی ایران دخالت کنند! شاه به ناوهای شهباز و سیمرغ دستور داد، اما آن‌ها نه توان و قوای جنگ داشتند و نه امکان آن را. در مرز خرمشهر، ۴۰۰۰ سرباز ایرانی سلاحشان را روی زمین نهادند تا تسلیم سربازان هندی قوای لندن شوند. یادداشت‌هایی تهدیدآمیز از روس و انگلیس به منصور – نخست‌وزیر- رسید. او تا روشن شدن هوا، صبوری می‌کند. سپیده‌دمان روز نخست شهریور با یادداشت‌هایش روانه کاخ سعدآباد می‌شود. نمی‌دانست شاه بیدار است یا خفته؟ آن روز شاه زیر درخت‌های تنومند قدم می‌زد؛ درختانی که خود باغبان و هم‌صحبت پنج روزه‌شان بود. شاه از شتاب و دل شوریده و رخسارۀ منصور، به حال نهانش پی می‌برد. ناشنیده را می‌شنود و می‌گوید: «دو سفیر را بیاور پیش من!» حسب‌الامر، آن‌ها را به حضور پذیرفتند! آنگاه به بولارد و اسمیرنوف می‌گوید: «این چه کاری است؟ ما که با هم خصومتی نداشتیم.»

سفیران پی می‌برند که شاه از اوضاع مملکت بی‌خبر است و اطرافیان بله قربان‌گویش، جز گل و بلبل و سنبل، صحنه‌ای دیگر را برایش ترسیم نکرده‌اند! ۸ صبح ۳ شهریور، برای نخستین بار به شور با وزیرانش می‌نشیند تا مصلحت بجویند. تا در شورا، تامل و تدبیری کنند، اما دیر شده بود! فردایش، ۸۰ افسر و ۱۲۰۰ سرباز به ترکیه پناهنده شدند و سلاح‌ها کنار جاده بی‌صاحب ماند! شاه، فروغی را منصوب کرد تا از دام برهد و تعللی در کار گرداب هایل کند و گردشی در ایام به کام او شود.

شاه خوش‌باور، از امرای ارتش، مقاومت و تحمل می‌طلبد، اما باز هم دیر شده بود. ارتش، ساز و برگی نداشت. روز ۵ شهریور، ساعت ۶ صبح، در کاخ سعدآباد، تازه از حمام بیرون آمده است. خطاب به وزیر جنگ می‌گوید: «می‌بینی این دزدان و گردنکشان با من چه کرده‌اند؟ ارتشی که با خون جگر ساختم، نابودش کردند. خیانت این بی‌وطنان به ملت در تاریخ خواهد ماند.» روز بعد، ۵ بعدازظهر، نگران از آینده، دستور اعزام خانواده‌اش به خارج از تهران را می‌دهد و می‌گوید: «نمی‌دانم چه اتفاقی خواهد افتاد؟» بی‌بی‌سی حملاتش را آغازید و شاه، روز ۱۰‌-ام شهریور از سهیلی می‌پرسد: «چه باید کرد؟ چه باید بکنم؟ بگو! نترس! حرف دلت را بگو!.. چرا ساکتی؟» شب تا صبح، دیگر در میان کاخ، خواب نداشت و گاه تا صبح قدم می‌زد، اما دیگر بیداری، فایده‌ای نداشت!…

شاه در سپیده‌دم گرگ و میش ۱۰ شهریور، به فرماندار نظامی پایتخت تلفن می‌زند: «الو! سپهبد! بیداری؟ خبر تازه چه داری؟ قشون به چند فرسخی پایتخت رسیده؟»

هنگامی که خبر پیشروی نیروهای روسی از قزوین به تهران را شنید، محمدعلی فروغی – نخست‌وزیر- را به کاخ احضار کرد و از او خواست تا پیش‌نویس استعفانامه را بنویسد و امضا کند. آنگاه فروغی رهسپار مجلس شد تا برای نمایندگان قرائت کند، اما قبل از رسیدن به مجلس – بدون اطلاع شاه- به اتفاق علی سهیلی – وزیر امور خارجه – راهی سفارت انگلیس و شوروی شد و استعفانامه را به سفرا نشان داد. هنگامی که استعفانامه در جلسه مجلس قرائت می‌شد، رضاشاه در راه اصفهان بود و به خانواده‌اش پیوست و سپس حرکت به نایین، یزد، کرمان و بندرعباس.

می‌گویند روزی که محمدرضا پهلوی – جانشین جوان رضاشاه – در مجلس سوگند یاد کرد، (۸ بامداد ۲۵ شهریور) تانک‌ها و زره‌پوش‌های روسی، اطراف فرودگاه مهرآباد بودند و بعد نیروهای انگلیسی از قم به راه‌آهن تهران رسیدند. خیابان‌ها کاملا خلوت و همه مغازه‌‌ها هم بسته بودند. مردم و اتومبیل‌هایشان از ترس اشغالگران، پنهان از دیدگان. زندگی مردم شهر، دور از غوغای سیاست بود و به آرامی می‌گذشت. یک سالی هم از تاسیس فرستندۀ رادیویی در ایران می‌گذشت و اخبار جنگ بین‌المللی هم به سمع شنوندگان می‌رسید.

با وجود بی‌طرفی ایران و بر خلاف تمام اصول حقوقی جنگ و صلح از سوی متفقین، در شهریور ۱۳۲۰، دیگر سه هفته از اشغال ایران توسط متفقین می‌گذشت و روز پایان حیات سیاسی رضاشاه و آغاز حیات سیاسی فرزندش – محمدرضا پهلوی- بود.

بهانۀ دولت‌های روسیه و انگلستان، مناسبات رو به گسترش رضاشاه با آلمان هیتلری بود و در آن زمان، اخبار و گزارش‌های دریافتی از جبهه‌های جنگ دوم جهانی، حاکی از پیشرفت روزافزون آلمان و شکست‌ها و عقب‌نشینی‌های متفقین بود. رضاشاه نیز که پیش‌بینی پیروزی آلمانی‌ها را در جنگ داشت، نه برای حفظ استقلال کشور، بلکه برای حفظ موجودیت خود و کشورش، «بی‌طرفی در جنگ» را اعلام کرد.

یکی از آن افراد همراه رضاشاه، غلامرضا پهلوی – ششمین فرزند، سومین پسر و تنها فرزند رضاشاه پهلوی از توران امیرسلیمانی که در ۲۵ اردیبهشت ۱۳۰۲ در تهران به دنیا آمده است- بود و شاید تصور نمی‌کرد که ۷۰ سال بعد (پاییز ۱۳۹۰) و در آستانۀ ۹۰ سالگی، در رستورانی در خیابان هوگوی پاریس، در گفت‌وگو با عرفان قانعی‌فرد، لب به گفته بگشاید و آن روایت خود را بازگوید؛ و اکنون تنها برای فتح باب گفت‌وگو و نقد دربارۀ شهریور ۱۳۲۰ و عملکرد رضاشاه می‌توان این گفت‌وگو و روایت را خواند، تا در کنار دیگر روایت‌ها، شاید نقطه‌ای تاریک از تاریخ معاصر ایران زمین را روشن کند. [قانعی‌فرد این گفت‌وگو را در اختیار «تاریخ ایرانی» قرار داده است که با برخی حذفیات منتشر می‌شود.]

***

درست ۷۰ سال پیش، شهریور ۲۰ رخ داد؛ شما در آن روز چه حال و روزی داشتید؟

در شهریور ۲۰، من هنوز ۲۰ سالم نشده بود. احساس می‌کردم به پدرم بی‌انصافی شده، اما وقتی دیدم برادرم شاه شده، خیال ما هم راحت بود که مملکت روی پای خودش می‌ایستد.

خود رضاشاه هم چنین عقیده‌ای داشت؟ روحیه‌اش را نباخته بود؟

مسلما! روحیه‌اش، باخت کامل نبود. نه! نگران آیندۀ محمدرضا بود و در اصفهان ماند تا در مجلس سوگند بخورد و دیگر به نسبت، خیالش راحت شد و راهی کرمان و بندرعباس شدیم و…

تصور نمی‌فرمایید که رخداد شهریور ۱۳۲۰، به نوعی ضرورت تاریخی ایران بود؟

خودش نمی‌خواست که شهریور ۲۰ رخ بدهد و انگلیسی‌ها باعث شدند که وی بپذیرد؛ یکی از عوامل رفتن هم این بود که نمی‌توانست خارجی را در مملکت تحمل کند و ما نخست‌وزیری ضعیفی داشتیم. شاید اگر پدرم چند سالی بیشتر در قدرت می‌ماند، ۱۰۰% به نفع ایران بود.

از حالات روحی در لحظه ترک ایران تعریف کنید.

قبل از سوار کشتی شدن، به افسری گفت: بیا من رو لخت کن که ببین چیزی از مملکت می‌برم یا نه؟ در کشتی، غالبا در فکر بود و روی عرشه قدم می‌زد. مشوش بود که اوضاع چطور می‌شود و در فکر خودش نبود؛ فکر آینده مملکت و ملک را داشت.

در آفریقا چه؟

در موریس، همه‌اش به فکر ایران و ساخت ایران بود و کم کم مطمئن شد؛ اما زیاد از کنار رفتنش ناراحت نبود و می‌دانست که یک روزی بالاخره فرزندش باید به جای وی بنشیند و سر کار بیاید و ۵ـ۴ سال بعد هم مُرد. از رشد روحانیت نگران بود. [...] بعد‌ها افسردگی شدید در وی پدید آمد و قد و هیکلش را خمیده کرد و مُرد. در روزهای آخر عمر در ژوهانسبورگ آفریقای جنوبی، سلوک و آرامش خاصی داشت و صبح ۴ مرداد ۱۳۲۳ با گریۀ خواهرم بیدار شدم و در‌‌ همان آرامش در رختخواب سربازی‌اش که روی زمین پهن بود، دیدم که پدر مُرده است. یک روزنامه آفریقای جنوبی هم نوشت: هوادار هیتلر درگذشت!

اعتقادات مذهبی هم داشت؟ البته شنیده‌ام که به جدایی دین و سیاست باور داشت.

به خدا ایمان داشت، اما اهل تظاهر و ریا و نمایش نبود. خودش به مذهب تشیع باور و یقین داشت و به همین دلیل، اسم همه فرزندانش به رضا ختم می‌شود.

اما علت اصلی شهریور ۱۳۲۰ را‌‌ همان نزدیکی شاه به سیاست آلمان می‌دانید؟

نه! به هوای آلمان‌ها آمدند و مملکت را گرفتند و او هم رفت؛ اما آلمان‌ها کاری نداشتند، جز اینکه پدرم به کار آن‌ها از نظر صنعتی و فنی باور داشت؛ کار سیاسی نمی‌کردند که!

یعنی دل در گرو آلمان هم نداشت؟

نخیر! از نظر کاری دوستشان داشت و مثلا پل ورسک که ساخته شد، همه می‌گفتند تقلبی است و… یارو رو با خانواده و کس و کارش از بالای پل عبور داد که خیال همه راحت شود. دروغ بود. کدام نفوذ آلمان؟ استالین، چرچیل، روزولت و… می‌خواستند که ایران اعلان جنگ علیه آلمان کند و نشد، و این‌ها ناراضی شدند! هرچند نیازی نبود که ایران قوایی هم بفرستد، اما بهانه بود.

البته بعد‌ها خودش گفت که دعوا سر لحاف ملاست!

بله! این خارجی‌ها عامل ۱۳۲۰ بودند. ما هیچ رابطه‌ای با آلمان و وابستگی نداشتیم، جز کارهای صنعتی. آلمان‌ها چه جاسوسی می‌کردند؟ خیال نکنید که هر چه اروپایی‌ها می‌گویند، درست می‌گویند! در ارتش هم سرباز‌ها خوب بودند، ولی افسر‌ها ترسو از آب درآمدند؛ جز شاهبختی و امیراحمدی. مثلا یک ]…] همه سرباز‌ها را آزاد کرده بود و این یعنی اینکه مامور بوده یارو!

خوب در اکثر کتاب‌های تاریخ معاصر فعلی در ایران، می‌گویند که وی ظالم بوده و خیانت کرده.

برای چه ظالم بود؟ چه ظلمی؟ آدم محکمی بود، اما ظلم به کسی نمی‌کرد. همیشه آدم ناجنس و دروغگو و آدمکش، امتحان بدی پس می‌دهد در تاریخ.

در محکم بودن شخصیتش، شکی نیست؛ اما منتقدان جدی معتقدند که روزنامه‌های مستقل را بست، مصونیت پارلمانی را از نمایندگان گرفت و احزاب سیاسی را از بین برد. تمام امور مملکتی را در دست خود داشت و کشور را مانند یک نظامی اداره می‌کرد. آزادی‌های انقلاب مشروطه از بین رفت. بسیاری از رقبا و مخالفان شاه، زندانی و در زندان کشته شدند، مانند چند وزیر تیمورتاش، سردار اسعد بختیاری و شعرا و ادیبان مانند میرزادۀ عشقی و فرخی یزدی و تعدادی از نمایندگان مجلس شورای ملی (مانند سیدحسن مدرس و ارباب کیخسرو). حتی علی‌اکبر داور – وزیر عدلیه – هم از ترس خودکشی کرد.

این‌ها دروغ‌های امثال سید حسن مدرس است [...] مدرس خیلی مزاحم پدرم بود. همیشه ضد پدرم بود.[...]  پدرم چه خیانتی کرد؟ منتقدهای پدرسوخته و دروغگو، نشسته‌اند و دروغ بافته‌اند! بی‌جهت که کسی را نمی‌گرفت و نمی‌کشت. شاید ۳ـ۲ نفر بودند و یکی هم تیمورتاش که با روس‌ها ساخته بود؛ جای پدرم می‌خواست بنشیند و وزیر دربار بود و خوش‌خدمتی می‌کرد، اما می‌خواست سر پدرم را زیر آب کند.

معتقدند که مجلس شورا، نمایشی بود و فاقد کارایی.

نه! در آن ایام، نمایندگان مجلس ارج و قرب دیگری داشتند و مجلس حاکم بود.

یعنی در راس امور بود؟

بله! قدرت مجلس زیاد بود.

اما برخی از مورخان معتقدند که رویۀ حکومت در ایران از مشروطه به استبدادی، از سال‌های ۱۳۰۷ تا ۱۳۱۰ صورت گرفته؛ یعنی نیمه دوم حکومت رضاشاه.

ببینید، پدرم جز خدمت به ایران کاری نکرد. ایران آن روزگار، فقیر و عقب‌مانده بود و خانه کاهگلی پدرم در آلاشت سوادکوه با یک کرسی گرم می‌شد؛‌‌ همان دهات جنگل‌های مازندران. ایران دوران سختی را می‌گذرانید و دودمان قاجار، ایران را به فقر و عقب‌ماندگی سوق داده بود و آینده‌ای تیره در انتظار ایران بود و اگر پدرم نمی‌آمد، ایران امروز، وجودی خارجی نداشت. یک قدرت نالایق و ناتوان، ایران را به وابستگی شرم‌آور بدل کرده بود. در آن دوران حساس، باید یکی ایران را به سوی پیشرفت سوق می‌داد. کلی مشکلات داخلی داشتیم و منافع مملکت داشت بر باد می‌رفت. ایران ناامن بود و همین تهران نمی‌شد زندگی کرد. ایران را متحول کرد. در ارتش لیاقت خودش را نشان داده بود. پس از استعفای مستوفی‌الممالک، پدرم نخست‌وزیر شد. یک ایرانی میهن‌پرست بود و چه دوست و چه دشمن، این را می‌گویند. خیال سلطنت نداشت. دوست داشت که احمدشاه به ایران بازگردد و اصرار هم داشت و شاید احمدشاه اگر می‌آمد، به نفع پدرم بود، اما در ۹ آبان ۱۳۰۴، با رای مجلس، از سلطنت خلع شدند و بعد پدرم سوگند خورد. باور به مشروطیت داشت.

ما در خانواده از وی می‌ترسیدیم. فکر نکنید که سعی کرد که ما را ببوسد و نوازش کند همیشه. و از نظر تشابه پدرم و برادرم، برادرم محکمی پدر را نداشت؛ دل‌رحم بود و این هم، گاهی خوب و گاهی بد است.

البته خیلی از این موارد را هم فردوست اشاره کرده است.

فردوست کسی نیست که درباره پدرم اظهارنظر کند، اما هرچه ارتشبد جم به شما گفته، قبول دارم.

از دیدگاه شما، رضاشاه پهلوی، یا سردار سپه معروف، چه سودی برای ایران و ایرانی داشت؟ حالا اگر از آن دیدگاه که انگلستان وی را آورد و برد، دوری کنیم.

از زمانی که سردار سپه شد و وزیر جنگ، سیاستمداری قدرتمند شد. سودش برای ایران را هر کسی که اهل مطالعه باشد، فهمیده است. تنها می‌توان گفت که ایران را ساختند. در زمان قاجار، کشور در حال انحطاط و ملوک‌الطوایفی بود و مثلا خوزستان از دست رفته بود و یک خل و چل در آنجا حکمرانی می‌کرد. پدر با جان و دل برای ایران کار کرد. سر نترسی داشت و برای از بین بردن اوباش‌ها هم ترسی نداشت. ایران نوین را پایه‌گذاری کرد. در این مملکت دادگستری نداشتیم؛ دست آدم‌های سنتی و خرافی بود. سیستم خراج و مالیات را به ایرانی‌ها یاد داد؛ از‌‌ همان ایام نخست‌وزیری‌اش، خارجی‌ها را مجبور می‌کرد که خراج دولت ایران را پرداخت کنند و اجازه نمی‌داد که کسی از ایران و ایرانی سوءاستفاده بکند و خصوصا روس‌های پدرسوخته. همیشه دوست داشت مثل یک سرباز وطن‌پرست خدمت کند و رفتارش هم تا روز مرگ، سربازی بود و هرگز زندگی شاهانه نداشت. نبوغ سیاسی پدرم، همین پیشرفت‌های گام به گام ایران بود.

قوای ایران را ساخت. همه مریض و ناخوش بودند. ارتش را ساخت با همۀ کمبودش. مثلا سال ۱۲۹۹ دید که مملکت دارد تجزیه می‌شود و همین میرزا کوچک می‌خواست با همکاری بلشویک‌ها، جمهوری کمونیستی گیلان را درست کند. ]…] رضاشاه، عاشق تمامیت ارضی ایران بود و تنها راه چاره، ارتباط با انگلیسی‌ها بود. روحیۀ قوی و شخصیت نافذش، می‌خواست ایران را از دست انگلیس و روس‌‌ رها کند و احتیاج به زمان داشت.

البته در همه کتاب‌های تاریخ معاصر در ایران هم به این نکات اشاره شده است که عملکردهایی مثبت هم داشت و شاید اصلاحاتی بی‌قاعده: ایجاد تشکیلات نوین دادگستری، تهیه و تصویب اولین قانون مدنی ایران، بنیان ثبت اسناد و ثبت احوال، لغو کاپیتولاسیون، اسکان عشایر، یکی کردن نیروهای نظامی و تشکیل ارتش ایران، تاسیس بانک ملی ایران، ساخت راه‌آهن سراسری ایران، جاده‌سازی در کشور، کشف حجاب، تاسیس رادیو ایران و خبرگزاری پارس، تاسیس دانشگاه تهران، گسترش صنایع، تاسیس فرهنگستان ایران، تغییر تقویم رسمی ایران از تقویم هجری قمری به تقویم خورشیدی جلالی، تغییر نام رسمی کشور در مجامع بین‌المللی از پارس به ایران در سال ۱۹۳۵ و… اما برخی معتقدند که شخصی عامی و بی‌سواد بود. نظر شما؟

هم می‌توانست بخواند و هم بنویسد و کتاب‌های دروغی در این باره منتشر شده است که صحت ندارد و با آتاتورک به زبان ترکی استانبولی گفت‌وگو کرد و حتی نامه‌هایی هم که به مادرم می‌نوشت، خیلی خوب بود.

تنها سفر خارجی رضاشاه،‌‌ همان سفر به ترکیه در سال ۱۳۱۳ بود و بسیار هم تحت تاثیر آتاتورک قرار گرفت.

بله! لحظه‌ای در بازسازی و آبادانی و نجات ایران غفلت نکرد. مثل ناصرالدین شاه که به سفرهای آنچنانی نرفت. در ایران، نظم نوین ایجاد کرد. خواهان ایرانی بود که از یکسو‌‌ رها از نفوذ سنتی‌های خرافی، دسیسۀ بیگانگان، شورش عشایر و اختلافات قومی، و از سوی دیگر دارای موسسات آموزشی به سبک اروپا، زنان متجدد و شاغل، ساختار اقتصادی نوین با کارخانه‌‏های دولتی، بانک‌های سرمایه‌گذار و… باشد. عاشق ارتش نیرومند و دانشگاه و قشر تحصیلکرده بود و قوانین مدرن و پیشرو داشت.

حالا سر مساله انگلستان، با رای شما اختلافاتی هم هست. البته معروف است که در وصیت‌نامه‌اش نوشته: به ایرانیان بنویسید که از آمریکایی‌ها بیشتر بترسند تا از روس‌ها و انگلیس‌ها. ولی ظاهرا به تحصیل و کسب دانش اهمیت زیادی داده.

اهمیت می‌داد؛ خیلی هم اهمیت می‌داد و چه جور هم!… هر سال هم پشت سر هم یک عده‌ای را برای ادامه تحصیل می‌فرستاد به خارجه و حتی همین مهدی بازرگان را هم. دوست داشت ایران را بسازد و عالی‌ترین قوانین اعزام محصل به خارجه هم در ایام وی تصویب شده بود و بررسی می‌کردند که چند دکتر و مهندس در کجا لازم است. بیخود و بی‌جهت کسی را نمی‌فرستادند؛ افراد ممتاز مملکت می‌رفتند و انتخاب می‌شدند و ۴۰۰ نفر نمی‌رفت که مثلا فلسفه بخوانند؛ بی‌ربط و بی‌قواره نبود؛ بعد‌ها چنین شد. اکثریت بی‌سواد را باسواد کرد و پایه‌های صنعت را در ایران نهادینه کرد.

سپاسگزارم؛ بحث جالبی بود و شاید خاطره‌انگیز.

دیگر در این روزگار از جوان‌های ایرانی، کسی ما را نمی‌شناسد. خودشان باهوش هستند و می‌دانند چه باید بکنند و چه بخوانند و چه نخوانند و درک می‌کنند تاریخ این مملکت و ملک را. من کسی نیستم که حرفی زده باشم، اما پیام من برای نسل جوان باهوش ایرانی این است که وقایع مهم تاریخ گذشتۀ کشور را با دقت و بی‌نظری بررسی کنند و از شما هم ممنون و امیدوارم انتشار یافتۀ این گفت‌وگو را زنده باشم و ببینم.