ایران در سالهای 1285 تا 1320 / گفتگو با ماشاءالله آجودانی

تا آنجا كه به رضاشاه مربوط می‌شود، دفتر كارنامه او صفحات بسیار درخشانی دارد كه می‌توان با توجه به این صفحات از انتقادات بسیار اصولی و مهمی كه براو و كارنامه او وارد است، نترسید. با نقد اصولی این كارنامه اهمیت اصولی آن بیشتر به چشم خواهد آمد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

‌‌

‌تلاش ـ ما در تلاش خود برای به‌بحث گذاشتن یك دورة 35 ساله یعنی از آغاز كار مجلس اول مشروطه (1285)، تا شهریور 1320 و تهیة مواد خام بحث‌های مربوط به حوادث مهم این دوره با انبوهی از آثار و كتب تاریخی مواجه شدیم.
با این كه در بسیاری ازآثار مورخین حوادث یکسان این دورة تاریخی و شخصیت‌های ثابت آن به‌بحث گذاشته شده‌اند، اما تصویر پردازی‌ها و نتیجه‌گیری‌های ارائه شده كمتر به‌هم شباهت داشته و در عمل برداشت‌های متفاوتی را ایجاد می‌كنند. علت این اختلاف چیست؟
دكتر سیروس غنی در مقدمه كتاب خود “ایران و برآمدن رضاخان، برافتادن قاجار و نقش انگلیسی‌ها“ تا حدی ریشة این اختلاف را در عدم دسترسی تاریخ‌نگاران ایرانی به‌اسناد معتبری می‌داند كه بیشترشان در وزارتخانه‌های امور خارجه كشورهای صاحب قدرت متمركز بوده و بتدریج و در طول زمان منتشر شده‌اند. آیا برای اطلاع و تحلیل منطبق برواقعیت از تاریخ و روند حوادث میهنمان می‌بایست منتظر انتشار این اسناد می‌ماندیم؟

دكترآجودانی ـ ببینید فكر می‌كنم این دو سئوال بهم مربوطند و اگر اجازه دهید به این دو یكجا جواب بدهم. در مورد سئوال اول، دیدگاه‌ها و نظرات مختلف در مورد مسائل تاریخی در همه جای دنیا وجود دارد. یعنی حتی برسر مسئله واحد، مثل انقلاب كبیر فرانسه، همین امشب كه من و شما با هم حرف می‌زنیم، چندین دیدگاه متفاوت و مختلف وجود دارد. برسر مسائل تاریخی مختلف در كشورهای دیگر هم همینطور است. یعنی الزاماَ هماهنگی در دیدگاه‌ها وجود ندارد. اختلاف همیشه موجب رشد دیدگاه تاریخی و اندیشة تاریخی است. اما متأسفانه در ایران مسئله فقط اختلاف دیدگاه‌ها نیست، بلكه بدفهمی‌های تاریخی و جایگزین شدن افسانه‌های تاریخی به جای واقعیت‌های تاریخی مسئله مهمی است. به همین دلیل اگر بخواهیم نگاه اساسی و جدی به مسائل تاریخ ایران در دوره‌های مختلف و تاریخ‌نگاری كه در دوره‌های تجدد كرده‌ایم، داشته باشیم، باید بگویم كه بیشتر این تاریخ‌نگاری‌ها با اغراض سیاسی و گروهی و حتی سازمانی در ایران آلوده بوده است. و علت هم فقط این نبود كه منابع و مأخذ در دسترس نداشتیم. اینكه شما از گفتة آقای غنی نقل می‌كنید كه شاید این بدفهمی‌های ما در مورد تاریخ ایران معاصر، بخصوص در باره رضاشاه در اثر كمبود اسناد و مدارك بوده باشد… این صحبت را اگر نقطة پایانی برآن گذاشته شود، قبول ندارم. برای اینكه ما همیشه با كمبود منابع تاریخی سروكار داریم. ولی این بدان معنا نیست كه منابع تاریخی موجودی كه در اختیار ما بود، نمی‌توانست تصویر روشنی از وقایع و حوادث بما نشان دهد. حتماَ می‌توانست این تصویر روشن را به ما ارائه نماید.
اما چرا ما نتوانستیم به این تصویر واقع بینانه و عادلانه از واقعیت دست پیدا كنیم، این داستان درازی دارد. چون صحبت كتاب آقای غنی پیش آمد، اجازه دهید مثالی برایتان بزنم. می‌دانید كه همین مطالب كتاب آقای غنی در سال 1970 میلادی در شوروی سابق توسط مورخی بنام آقایف ارائه شده بود. یعنی بیشتر اسناد و مداركی را كه آقای غنی مورد بررسی قرار داده، توسط آن مورخ مورد بررسی قرار گرفته بود. چون اكثر این اسناد و مدارك در آن سال‌ها در انگلستان در دسترس بود. آقایف مورخ در واقع در شوروی كمونیستی كتابی منتشر می‌كند و در آن كتاب تصویری از رضاشاه ارائه می‌دهد كه كم و بیش مشابه همین تصویری است كه سیروس غنی ارائه داده است. یعنی در حقیقت نخستین ارزیابی وی از رضاشاه این است كه برخلاف تمام تاریخ‌نویسان شوروی ـ او انسان وطن‌پرست و ناسیونالیستی بوده، نه نوكر و سرسپردة انگلیس‌ها. او قصد تعالی و ترقی جامعة ایران را داشت. این كتاب آقایف در مجلة دنیا، در تابستان سال 1350 شمسی ـ دورة دوم ـ سال دوازدهم ـ شمارة دوم مورد نقد قرار می‌گیرد. در این نقد مطالب مهم كتاب به اجمال آورده و گفته می‌شود كه این مورخ اینها را می‌گوید، اما ما ایرانی‌ها كه از نزدیك با مسائل ایران آشنا هستیم، می‌دانیم كه اینگونه نبوده است. این نقد توسط عبدالصمد كامبخش نوشته شده بود. وی آنگاه می‌گوید، بله، رضاشاه عنصر سرسپرده امپریالیسم انگلیس بود و داستان‌هایی از اینگونه! بنابراین، این كتاب آن موقع نوشته و در سال 1970 در شوروی منتشر شده و در سال 1350 شمسی یعنی 7 سال قبل از انقلاب هم این كتاب در مجلة دنیا معرفی می‌گردد. اما كسی همت نكرد آن را به زبان فارسی ترجمه كند، تا در همان زمان مردم ما با این اسناد و مدارك آشنا شوند. علت چه بود؟
به اعتقاد من این بود كه زمینة ذهنی كه روشنفكری ایران بر سرتاریخ‌نگاری ایران بوجود آورده بودند، آنقدر قوی بود و افسانه‌ای كه ساخته بودند، آنقدر قوی و تكرار شده بود كه بعنوان بخشی از واقعیت‌های تاریخی‌امان پذیرفته شده بودند. به همین دلیل كمتر كسی فكر می‌كرد و می‌اندیشید كه ممكن است رضاشاه با آن تصویری كه جریان‌های سیاسی ایران و عموماَ نیروهای مخالف پهلوی ارائه داده بودند، از زمین تا آسمان متفاوت باشد. متأسفانه حكومت پهلوی هم هوشمندی‌های لازم را نداشت كه اینگونه منابع را در ایران چاپ و منتشر نماید و به نقد و بحث بگذارد.
بنابراین اگر برگردم به مسئله اصلی كه شما طرح كردید، باید بگویم بیشتر اسناد و مدارك اساسی تاریخی در دسترس ما بود و ما می‌توانستیم با بررسی و تحلیل دقیق و بی‌طرفانه آن اسناد و مدارك تصویر واقع‌بینانه‌ای از تاریخ ایران ارائه دهیم، اما چنین كاری را انجام ندادیم. و به اصطلاح زنجیرة ایدئولوژی‌ها، بدفهمی‌ها، افسانه‌ سازی‌های خود را ادامه دادیم. این امر نه تنها در مورد رضاشاه روی داد، بلكه در مورد تاریخ مشروطه ایران كه می‌توان گفت اسنادش تقریباً بصورت كامل در اختیار ما بود هم روی داد، وقتی می‌گویم تقریباً، منظور این است كه هر روز سند تازه‌ای هم پیدا می‌شود، رساله تازه‌ای پیدا می‌شود، اما بدنه اصلی اسناد مشروطه در دسترس ما بود، اما ما این اسناد را درست نخواندیم نه تنها درست نخواندیم، بلكه با بدخوانی و ناهمزمان خوانی‌های مكرر خودمان تصویر بسیار اغراق‌آمیزی از تاریخ آن دوران خود ارائه دادیم. چرا اینگونه بوده است؟ فكر می‌كنم؛ تاریخ‌اندیشی در ایران وجود نداشت، تفكر تاریخی به معنای جدید در ایران وجود نداشت. ولی امروز كه من و شما با هم صحبت می‌كنیم، كم كم جامعة ایران با انقلابی كه در ایران صورت گرفت، تكان شدیدی خورده است، مصیبت تاریخی كه بر سرما آمد و ارتجاع تاریخی‌ای كه سربركشید و پیكره ملت ایران را در چنبره خود گرفت، باعث شده كه ما با یك نوع بازاندیشی و تفكر نسبت به تاریخ خود نگاه كنیم. و تلاش كنیم كه اینبار منصفانه‌تر بیندیشیم. از درون دستگاه‌های ایدئولوژیك، از درون افسانه‌ها به تاریخ خودمان نگاه نكنیم. برای اینكه با آن نگاه‌ها و با آن برداشت‌های افسانه‌ای غلط ملتی را به ویرانی سوق دادیم و جامعه‌ای را كه می‌رفت شكوفا شود به ویرانی سوق دادیم. فكر می‌كنم تا جائیكه ممكن بود به سئوال شما پاسخ داده‌ام.
‌‌


تاریخ همان چیزی است که اتفاق افتاده!
‌‌
تلاش ـ نكاتی را که توضیح دادید، هركدام می‌توانند موضوع بحث‌ها باشد. اما ما سعی می‌كنیم در چارچوب پرسش‌های خود باقی مانده و هسته‌های فكری را كه شما در مورد تفكر تاریخی، تفكر ایدئولوژیك و افسانه سازی در تاریخ مطرح كردید به بحث‌های بعدیمان اختصاص دهیم. آنچه در گفتگویمان با شما بیشتر مورد توجه‌امان قرار دارد، وضعیت حاكم برایران در آستانه كودتای سوم اسفند 1299 و شرایط برآمدن رضاشاه است. در مورد این كودتا تا كنون سخن بسیار گفته شده است. اما كمتر به این امر توجه می‌شود كه این كودتا همچون هر رخداد اجتماعی دیگری، دارای گذشته‌ای بوده و برآمده از حوادث و شرایط پیش از خود. بعنوان نمونه كتابی در بارة كودتای 1299 از نویسنده‌ای فرانسوی (امیل لوسوئور) كه در آن هنگام یعنی در آستانه كودتا در ایران به استادی رشته حقوق و علوم سیاسی مشغول بود، مطالعه كردیم. در مقدمة‌مترجم گفته شده است:
“كودتای سوم اسفند 1299 شمسی رویدادی بود كه مسیر تاریخ ایران را از جریان خود بیرون آورد.“
می‌خواستیم از شما بپرسیم ـ صرف‌نظر از اینكه آیا اساساً مسیر تاریخی از پیش تعیین شده‌ای وجود دارد یا خیر ـ تحت چه شرایط اجتماعی ـ سیاسی در ایران این كودتا صورت گرفت، و این نظر بخشی از روشنفكران و سیاسیون مبنی براینكه با این كودتا جریان مشروطه در ایران صدمه دید و آرمان‌های آن از میان رفت تا چه حد منطبق با واقعیت است و اگر برفرض محال كودتای 1299 صورت نمی‌گرفت، با توجه به شرایط موجود آن زمان مسیر حركت تاریخ ایران به كدام سمت می‌توانست باشد؟

دكترآجودانی ـ من با اینگونه فرض‌ها در تاریخ مخالفم. بسیاری از مشكلات ما از همین فرض‌ها شروع می‌شود. برای اینكه تاریخ همان چیزی است كه اتفاق افتاده و ما نمی‌توانیم پیش‌بینی كنیم كه اگر این اتفاق نمی‌افتاد، چه می شد و چه نمی‌شد. این دیگر تاریخ نیست بلكه حدسیات ماست و در آن حدسیات هم، تمایلات شخصی خودمان را نسبت به تاریخ بیان می‌كنیم. اما در سئوال شما نكتة بسیار با اهمیت‌تری وجود دارد و آن اینكه شرایط قبل از كودتای 1299 در ایران چه بود. یعنی اینكه ما چگونه وارد دنیای جدید شدیم. وقتی شما از شریط قبل از كودتای 1299 سخن می‌گوئید، نظر شما بیشتر به انقلاب مشروطه و تحولات بعدی آن است.

تلاش ـ اجازه بدهید من در اینجا توضیح كوتاهی در مورد زمان مورد نظرمان بدهم. ما در این بحث به دورة زمانی مشخصی نظر داریم و مجبوریم در محدودة آن نیز بمانیم در غیر اینصورت بحث بسیار طولانی خواهد شد. ما در این مجموعه دورة جنبش مشروطه و مبارزات در راه آرمان‌های آن را از زمان بعد از صدور فرمان مشروطیت و شروع كار مجلس مشروطه، جدا ساخته و نظرمان بیشتر برروی دورة دوم یعنی دورة عینیت بخشیدن به آرمان‌های مشروطه است.

دكترآجودانی ـ منهم اینگونه متوجه شدم، كه همان دوران مجلس مشروطه و وقتی است كه مجلس شورای ملی در ایران شكل می‌گیرد. و ما باید وقایع این دوران را ببینیم. اما واقعیت این است كه تاریخ را نمی‌توان اینگونه نگاه كرد. یعنی ما نمی‌توانیم ناگهان از یك مقطع شروع كنیم و بگوئیم از اینجا اتفاقات چه معنائی دارند. زیرا بسیاری از این اتفاقات ریشه در مسائل پیشتر و عمیقتر دارد. در اینجا اجازه می‌خواهم یك مقدمة كوتاهی را نقل كنم، چون این مقدمه به اعتقاد من به بسیاری از مسایلی كه ما در مورد آنها صحبت می‌كنیم پرتو تازه‌ای خواهد افكند. متأسفانه در ایران و در تاریخ‌نگاری آن به این مسائل دقت نكرده‌اند. شاید طرح این مقدمه اینجا خودش نشان دهد كه بحث‌های بعدی كه انجام می‌دهیم، چگونه می‌توانند بیان روشنتری بیابند.
فكر می‌كنم اتفاقاتی كه در سده‌های قبل در ایران رخ داد، بسیار بسیار پراهمیت است، امروز در تاریخ‌نگاری یك بحث دوباره تازه شده و در 5 دهة اخیر شاید بیان تازه‌ای بخود گرفته است. مسئله استمرار تاریخ یا عدم استمرار تاریخ، تداوام در تاریخ یا گسست در تاریخ. این بحث‌ها عمدتاً در جامعة غربی با توجه به تحولات تاریخی خودشان انجام گرفته. اما در كشوری مانند ایران كه همچنان در برزخ سنت و مدرنیته دست و پا می‌زند، عقیده دارم كه سنت نقش بسیار مهمی داشته و دارد. این گذشته، همچنان با ما دست به گریبان است. ما هنوز نتوانسته‌ایم گریبان خود را از گذشته خودمان خلاص كنیم. این امر فقط زمانی امكان پذیر است كه این گذشته را به نقد آوریم. به نقد كشیدن گذشته در غرب با تجدد و با نقد سنت از درون سنت آغاز می‌گردد. اما در كشورهایی مثل ایران تجدد از درون سنت آغاز نشد. تجدد از بیرون آمد و به همین دلیل بسیاری از بدفهمی‌های ما از سنت‌مان در تجددمان اتفاق می‌افتد. در همین تجدد بود كه سنت‌مان را بد فهمیدیم. درنتیجه امروز اگر بخواهیم سنت‌امان را نقد كنیم، بیش‌ از هر چیز باید تجدد خود را كه از بیرون آمده نقد كنیم. و بعد از نقد تجدد به نقد سنت خود بپردازیم. چرا؟ برای اینكه بسیاری از بدفهمی‌های ما در بارة سنت ما در همین تجدد ما اتفاق افتاده است.
در ایران در قرن ششم هجری سهروردی پیدا می‌شود كه یكی از برجسته‌ترین فیلسوفان ایرانی است و استمرار تاریخ ایران را به ما نشان می‌دهد. او نخستین بار در ایران اعلام كرد: چهار عارف ایرانی یعنی حلاج، خرقانی، ابوالعباس قصاب آملی و بایزید بسطامی ادامه دهندگان حكمت خسروانی پیش از اسلام ایران هستند. به عبارت دیگر عرفان ایران محل بروز استمرار تاریخ ما بوده است و این به اعتقاد من مسئله اساسی در تاریخ ایران بوده و سهروردی نقش بسیار درخشانی در تاریخ‌نگاری و تاریخ‌اندیشی ایران داشت. كه البته جای بحث آن در اینجا نیست. او بعنوان فیلسوف مسائلی را در حكمت خود طرح كرده كه در ایران عصر صفوی ما بروزات آن را می‌بینیم. یكی از بحث‌هایی كه در ایران است، این است كه فلسفه و حكمت در معنای اسلامی با سیاست و زندگی عملی مردم ارتباط نداشت. من این حرف را قبول ندارم و معتقدم همان فلسفه یا حكمت در بنیان‌های نظری و اجتماعی زندگی ما نقش خیلی مهم داشته است. سهروردی در مدینه‌ای كه تشكیل می‌دهد، بحث می‌كند كه چه كسی باید ریاست این مدنیه را بعهده گیرد؟ او استدلال می‌كند؛ اگر حكیمی پیدا شود كه متوغل در امور بحث باشد یعنی صاحب نظر در فلسفه ارسطوئی و منطق باشد و هم متوغل در تأله باشد یعنی جنبة الهی و معنوی را داشته باشد، ریاست مدنیه از آن اوست. اما اگر یك وقتی باشد كه یك حكیم متوغل در بحث یعنی یك فیلسوف خالصی باشد و یك آدمی باشد كه اصلاً فیلسوف نباشد، متوغل در بحث نباشد، اما متأله باشد، بین این دو باید متأله را انتخاب كرد و به ریاست برگزید. در واقع حرفی كه سهروردی می‌زند، سرانجام نتیجه می‌گیرد كه جهان وجود هیچگاه از حكیمی كه متوغل در تأله باشد، خالی نَبُوَد و تصریح می‌كند كه حكیم متوغل در حكمت را كه متوغل در تأله نباشد ریاستی بر زمین خدا نباشد. زیرا هیچگاه جهان از حكیمی كه متوغل در تأله است خالی نَبُوَد و وی شایسته‌تر است به ریاست از حكیمی كه تنها متوغل در بحث است.
ببینید در این مدنیه‌ای كه او تشكیل می‌دهد، در واقع راه برای حكومت عرفا و صوفیان باز می‌شود و می‌دانید كه او آشتی دهندة تصوف است با فلسفه در ایران. به اعتقاد من در جریان دو قرن بعد از او تأملات سیاسی عرفانی، راه را بر نهضت‌های سیاسی صوفیه باز می‌كند. از آن پس این نهضت‌های صوفیه هستند كه پیش می‌آیند تا قدرت را در دست بگیرند. صوفیان در واقع خود را همان متألهی می‌دانند كه سهروردی از آنها حرف زد. جالب این است كه در قرن هشتم هجری در ایران صوفی متفلسف دیگری بنام حیدرآملی كار سهروردی را به شكل دیگری كامل می‌كند. اگر سهروردی میان فلسفه و تصوف هماهنگی ایجاد كرد، او می‌آید و می‌گوید؛ تصوف عین تشیع است و بین تصوف و تشیع هماهنگی ایجاد می‌كند. این اتفاقی كه در قرن هشتم صورت می‌گیرد، از چند جهت حائز اهمیت است. سیدحیدر آملی هنگام فوت شیخ صفی‌الدین سر سلسله دودمان صفوی، پانزده ساله است و كتاب‌هایش را در دوران جانشین او صدرالدین می‌نویسد، شیخ صفی و صدرالدین، چنانكه در تاریخ آمده است، صریحاً اعلام تشیع نكردند، پسر صدرالدین یعنی خواجه علی سیاه‌پوش بود كه رسماً اعلام تشیع كرد. این اعلام تشیع زمانی صورت می‌گیرد كه مبانی نظری حیدرآملی در چهار دهه قبل در كتاب‌های او مدون شده بود.
حكومت متأله آنگونه كه سهروردی می‌گفت و یكی شدن تصوف و تشیع آنگونه كه حیدرآملی می‌گفت، راه را برادعای صوفیان صفوی برای حكومت سیاسی باز كرد. تا مبنای حكومتی را به وجود بیاورند كه سلطانش هم شیعه باشد و هم صوفی. حكومتی با هویت شیعی. این حكومت می‌دانید كه یكبار دیگر خاطرة تاریخی ما را زنده می‌كند. یعنی مرزهای ما را به مرزهای عصر ساسانی می‌رساند. امپراطوری جدید ایران تشكیل می‌شود. این امپراطوری در واقع در دنیای زمان خودش در شرق و غرب كشور خودش با دو دشمن سنی مذهب (ازبك‌ها و عثمانی‌ها) روبرو می‌شود و تماماً بسته باقی ماند. یعنی راه به جهان بیرون ندارد. با هویت شیعی محصور باقی ماند. بدین ترتیب ما در دنیای كلاسیك با هویت شیعی، خودمان را در برابر جهان سنی معرفی كردیم و تمایز قائل شدیم میان خودمان و سنی‌ها. این مبنای هویت تاریخی ما تا انقلاب مشروطه ادامه پیدا كرد. ما بعد از سقوط صفویه، دورة نادر را داریم كه او می‌خواهد تحولاتی در این بنیاد دینی ایجاد نماید كه موفق نمی‌شود. تا می‌رسیم به دورة قاجار. در اینجا باید به یك نكته اساسی‌تر اشاره كنم و آن مسئله ساختار قدرت در ایران بود. تا دورة قاجار قدرت بین روحانیون و سران ایلات و عشایر تقسیم شده بود یعنی دو قدرت داشتیم كه یا رهبران ایلی بودند یا روحانیون. این ساختار قدرت با آن هویت شیعی كه پیش از این گفتم، فضای ایران قبل از تجدد است. اما در ایران دوران تجدد چه اتفاقی افتاد؟
سال‌ها پیش از انقلاب مشروطه با جنگ‌های ایران و روس كه مهمترین سرفصل‌های تاریخی ایران است. به اعتقاد من با این جنگ‌ها كه شكاف اساسی در تاریخ ایران ایجاد كرد، وارد دوران جدیدی می‌شویم. ساختار كلاسیك قدرت در هم می‌ریزد، دیگر همسایگان ما سنی‌های شرق و غرب نیستند، حكومت‌های اروپایی روس و انگلیس‌اند. اما هویت ما همچنان به شیوه سنتی هویت شیعی است كه دست نخورده است. هویتی كه با دنیای جدید سازگار نیست. اما در ساختار قدرت شكاف ایجاد می‌شود. كجا شكاف ایجاد می‌شود؟ بعد از شكست‌هایی كه از روسیه می‌خوریم، در قرارداد تركمانچای و قرارداد گلستان ماده‌ای گنجانیده می شود كه سلطنت عباس میرزا از این به بعد مورد تأئید حكومت روس است. یعنی آنها كمك می‌كنند تا این حكومت برقرار بماند. ملاحظه كنید، از اینجا به بعد دیگر ما از ساختار كلاسیك قدرت در ایران خارج می‌شویم. در گذشته تاریخی ما اینگونه نبود كه سلطنت ایران را یك كشور خارجی تضمین نماید. این شكافی كه در ساختار قدرت سیاسی ما ایجاد می‌شود، در واقع سرفصل زبونی ما در تاریخ معاصر ماست. ما با این ساختار شكست خورده قدرت با هویتی شیعی كه محصول دوران كلاسیك ایران بود و اصلاً ساخته شده بود كه ما را جدا سری دهد از دنیای سنی‌ها وارد دنیای مدرن شدیم و این همخوانی با این دنیا نداشت. بنابراین وقتی انقلاب مشروطه در می‌گیرد، در حقیقت ما با انقلاب مشروطه می‌خواستیم این ساختار قدرت را از بین ببریم. یعنی انقلاب مشروطه ـ كه برگردیم به مجلس و بحثی را كه شما شروع كردید ـ مهمترین نقشی كه داشت در دو جنبه بود؛ این دو جنبه انقلاب مشروطه را در كتاب “مشروطه ایرانی“ بطور مفصل مورد بحث قرار داده‌ام. اما اجازه دهید یك نكته آن را برایتان بخوانم. بعنوان اشاره در مورد مجلس و در مورد مشروطیت در ایران. اینكه چه نقشی داشته و چگونه می‌شود از این مشروطیت دفاع كرد، در بخشی از كتاب “مشروطه ایرانی“ چاپ ایران ص 160 می‌نویسم:
“به زعم من با توجه به مسائل تاریخی، انقلاب مشروطه یكبار باید از این دیدگاه مورد بررسی اصولی قرار گیرد كه چه اندازه در قانونی كردن عرف در ایران موفق بوده است. شاید درخشان‌ترین وجه این انقلاب همین باشد كه نقش مهمی در پیشرفت عرفی و قانونی كردن عرف بازی كرد.“
این یك بخش آن است. و بخش دیگر آنكه به اعتقاد من از توانمندی‌های انقلاب مشروطه، پیدایش اندیشه ملی در ایران بود. در واقع نخستین بار با انقلاب مشروطه است كه ما وارد دورانی می‌شویم كه تفكر ملی در ایران رشد می‌كند و مفهوم دولت ملی پیدا می‌شود و از این زوایه در واقع خدمتی كه انقلاب مشروطه به ما یا به فرهنگ ما كرد خدمت بسیار بسیار مهمی است. در اینجا هم اجازه دهید باز از كتاب “مشروطه ایرانی“ نكته‌ای را كه طرح كردم، برای شما بخوانم و بعد برویم بر سر بحثمان. در همین كتاب نوشته‌ام:
“انقلاب مشروطه ایران با همة كاستی‌های آن دستاوردهای خود را داشت ـ ص 206 ـ اگر چه از آن بعنوان انقلاب ناقص یاد كرده‌اند. چرا كه كاملاً به آرمان‌های خود دست نیافت. اما در جریان آن و سال‌ها پس از آن و بتدریج مفهوم جدید ملت پیدا شد و جا افتاد. مفهوم جدید از قید وابستگی به شریعت و دین آزاد گردید. و ملت بعنوان واضع قانون، گاه در مقام عمل و بیشتر در مقام نظر به جستجوی حقوق اجتماعی خود پرداخت. اما به گوهر اتحاد با دولت دست نیافت.“
ایجاد قانون عرفی در ایران و رسمیت دادن به قانون عرفی، درخشان‌ترین دستاورد این انقلاب بود و ایجاد جكومت ملی یا اندیشه ملی در ایران روی دیگر سكه انقلاب بود. مجلس اول هم وقتی كه تشكیل می‌شود ـ اگر بحث را روی مجلس اول قرار دهیم و اگر به قانون اساسی بعنوان مهمترین دستاورد و بخصوص متمم قانون اساسی دقت كنیم ـ به شیوة آهسته ولی بسیار روشن حق حاكمیت ایران را از آن ملت ایران دانسته و نه تنها حق حاكمیت را از آن ملت دانسته، بلكه سعی كرده مبنای عرفی كردن قانون در ایران را شكل رسمی بدهد. به همین دلیل مجلس اول به اعتقاد من نسبت به مجلس‌های دوران مشروطه در ایران نقش اساسی و محوری داشت. حداقل این بود كه آرمان‌ها و آرزوهای خود را مدون نمود و بصورت تدوین شده در اختیار ما گذاشت. اما این مجلس طبیعی است كه آنچنان كه در تاریخ خوانده‌ایم و می‌دانیم نتوانست دستاوردهای مهمی را به جا بگذارد وسرانجام با كودتای محمدعلیشاه از پا درمی‌آید.
‌‌


مجلس اول و تدوین آرمان‌های جنبش‌مشروطه
‌‌
تلاش ـ اگر ممكن است روی مجلس اول بیشتر توقف كنیم. به چه اعتبار به این مجلس نام “مجلس بنیانگذار“ داده‌اند؟ آیا به این اعتبار كه به گفته شما، آرمان‌های مشروطه توسط آن مدون شده‌اند؟ اگر چنین است پس به چه دلیل می‌گوئید “این مجلس نتوانست دستاوردهای مهمی بر جا بگذارد“؟ آیا مقصودتان تفكیك دستاوردهای نظری و عملی است و مجلس اول از تحقق عملی آن آرمان‌ها برنیآمد؟ طبعاً چنین انتظاری از یك دورة مجلس نمی‌توانست واقع گرایانه باشد، اما چرا مجلس‌های بعدی در متحقق ساختن آن آرمان‌ها ناتوان ماندند؟

دكترآجودانی ـ اگر بخواهیم روی مجلس اول متمركز شویم، طبیعی است كه دستاوردهای نظری مجلس اول مهمترین دستاوردهایش بود. نوشتن متمم قانون اساسی در آن دوره كار ساده‌ای نبود و متمم قانون اساسی یكی از مترقی‌ترین قوانینی است كه در آن دوران در كشوری مثل ایران نوشته می‌شود. فراموش نكنیم كه در همین متمم قانون اساسی است كه سلطنت با اینكه ودیعه الهی تلقی می‌شود، اما از طرف ملت به شاه تفویض می‌شود. حق حاكمیت از آن ملت ایران تلقی می‌گردد. اگر چه برسر تساوی حقوق به اصطلاح كجدار و مریز بحث شد. چرا كه می‌دانیم در متمم قانون اساسی نوشته شده است كه “اهالی ایران در برابر قانون دولتی متساوی‌الحقوقند!“ و این را بسیاری از دوستان ما درست نفهمیدند كه این قانون دولتی در برابر قانون ملتی است و اصلاً تعمداً هم این كلمه ملت را در اینجا بكار نبرده‌اند كه اشتباه نشود. چرا؟ برای اینكه می‌خواستند بگویند؛ اهالی ایران در برابر قانون شریعتی یا ملتی متساوی‌الحقوق نیستند. بلكه این قانون‌های دولتی غیر قانون‌های شریعتی است و به همین دلیل قانون‌هایی است كه مجلس وضع می‌كند و با شریعت كاری ندارد. در برابر این قانون دولتی است كه ملت ایران متساوی‌الحقوقند. اما ما در زمان بعدی این را بد خواندیم و بعنوان تساوی حقوق ملت ایران خواندیم. اشكالی هم نداشت كه اینگونه خواندیم و كسانی كه این ترفند را زدند شاید این را در ذهن داشتند ـ چنانچه تقی‌زاده همین ادعا را می‌كند ـ اما واقعیت این است كه این دستاوردهای نظری دستاوردهای كوچكی نبود، قانون مدون شد. شما قانون اساسی داشتید، متمم آن را داشتید. در همان دورة مجلس اول هم كارهای بسیار اساسی انجام گرفت. یكی اینكه قوانین عدلیه را تنظیم كردند، تمام ناسخ و منسوخ‌ها را از بین بردند، برای اینكه در آن دوره هر مجتهدی یك حكمی می‌داد و مجتهد دیگر آنرا نفی می‌كرد و چیز دیگری می‌گفت. مملكت مملكت بلبشوئی بود، این‌ها را از بین بردند. در مالیات تعدیلاتی ایجاد كردند. و این قدم‌ها را در جهت پیشرفت و ترقی كشور مجلس اول برداشت. اما این خواست‌ها و این مجلس دشمنان اساسی داشت. و چهرة آن‌ها نیز بسیار روشن است، شیخ فضل‌الله نوری و دارودسته‌‌هایش و درباریان. اما بهر صورت مشروطه‌خواهان و بویژه تبریزیان در ایجاد جامعه قانونی نقش اساسی داشتند. اقدامات نمایندگان و روشنفكران تبریز بویژه تقی زاده در این مجلس در پیشبرد قوانین اساسی و در جلوگیری از مداخلة روحانیون كم نظیر است. ما او را نشناخته‌ایم. اگر روزی او به درستی شناخته شود، آن هنگام خواهیم فهمید كه تقی زاده و نمایندگان تبریز در پیشبرد تفكر قانونی در ایران چه نقش مهمی داشتند. بنابراین اگر دستاورد عملی این مجلس كم بود ـ البته به نسبت زمان هم بسیار ارزنده بود ـ اما نگارش قانون اساسی و مهمتر از آن متمم قانون اساسی دستاورد بسیار پراهمیتی بود. تازه بر سر همین ماده كه اهالی ایران در برابر قانون دولتی متساوی‌الحقوقند، بقول مخبرالسلطنه هدایت، 5 ماه نمایندگان در مجلس خوابیدند تا سرانجام آن را نوشتند. حتی بهبهانی آمد و گفت كه سر این ماده خیلی گفتگو نكنید برای اینكه كار به درازا می‌كشد. یعنی در واقع به نوعی سنبل كردند و به این صورت ماده را نوشته و برجای گذاشتند. با وجود این در مواد دیگر این متمم كه به حقوق ملت ایران مربوط است، نكات مهمی گنجانده شد. خوب این مهمترین دستاورد این مجلس بود، بعنوان مجلسی كه عمرش طولانی نبود. مهمترین دستاوردی بود كه آرزوها و آرمان‌هایی كه در انقلاب مشروطه وجود داشت، در آن بیان شد و این بیان ـ به اعتقاد من ـ همچنان جزء مطالبات ملی ما باقی مانده است. حتی امروز هم استمرار دارد. چرا كه كاملاً به جامه عمل در نیآمد. متأسفانه.

تلاش ـ شما در صحبت‌های خود به دشمنان مشروطه و مجلس اشاره كردید، به سركوب محمدعلیشاه كه منجر به تعطیلی مجلس شد. بعضی از مورخین و تحلیل‌گران تاریخ بخصوص آدمیت در كتاب “مجلس اول و بحران آزادی“ بر روی دشمنان این مجلس یعنی محمد علیشاه تكیه زیادی می‌كند، اما به درك خود مشروطه‌خواهان از مسئله آزادی و در واقع در بدفهمی آنان از آزادی نیز می‌پردازد. و آن را به منزلة هرج و مرج مورد انتقاد قرار می‌دهد. او معتقد است این بد فهمی عملاً مشكلات فراوانی پیش پای مجلس قرار داد و مجلس هم هیچگاه قاطعانه در مقابل آشوب‌ها و بی‌نظمی‌های برخاسته از این درك غلط نیایستاد. شاید محمدعلیشاه هم به نوعی این امر را دستاویز سركوب قرار داد. اتفاقاً در این مورد آدمیت به نقد شدید نقش تقی‌زاده بعنوان عنصر “رادیكال و مخرب“ در مجلس می‌پردازد. بنابراین پرسش این است كه مجلس اول آیا فقط از محمدعلیشاه شكست خورد، یا در واقع درك نادرست بخشی از مشروطه‌خواهان از آزادی و بی‌توجهی به مشكلات عملی مجلس زمینه چنین شكستی را فراهم نمود؟

دكترآجودانی ـ این كتاب آدمیت یك ایراد بسیار اساسی دارد. آن هم تقلیل دادن مباحث به درك غلط از آزادی و هرج و مرج ناشی از آن و دشمنی محمدعلیشاه! و نادیده گرفتن نقش شیخ‌ فضل‌الله و روحانیون ضد مشروطه. شما كتاب را ورق بزنید، شاید یكی دو بار اسم شیخ فضل‌الله می‌آید، بدون هیچ توضیحی در مورد مداخلات این آدم در این دوره! ببینید، مجلس اول بزرگترین دشمن‌اش، محمدعلیشاه بود و شیخ فضل‌الله نوری. شیخ فضل‌الله برخلاف آنچه كه شایع است، از سلطنت‌طلبان حرفه‌ای بود و از ابتدا تا انتها مدافع محمدعلیشاه! به لحاظ نظری و فقهی اساساً معتقد بود كه در اسلام دو مبنای اصلی بعد از پیغمبر و خلفای راشدین وجود دارد. یكی مسئله بیضه اسلام و خود اسلام است كه به اصطلاح نگه‌ دارندگانش ـ در كلام او حُمله دین ـ حاملان دین هستند. این دسته مجتهدان هستند. بخش دیگر اسلام شوكت قدرت اسلامی است یعنی دنیای سلحشوری آن است كه حاملانش شاهان و سلاطین هستند. بنابراین سلطنت را به نوعی ادامة نبوت می‌داند. یعنی تا به این حد سلطنت‌طلب بود. این را در تاریخ‌نگاری ایران ندیده‌اند، نه در جمهوری اسلامی و نه دوستان ما در این طرف دنیا. و روحانیونی چون او كسانی بودند كه در تقلیل دادن مفاهیم مشروطه نقش بسیار اساسی و مهمی داشتند. بعنوان نمونه، روشنفكران سخن از آزادی می‌گفتند، اما بعد آزادی را از ترس شیخ فضل‌الله نوری و امثال وی به امر به معروف و نهی از منكر تقلیل می‌دادند. شیخ فضل‌الله نوری می‌گفت؛ این آزادیی كه شما می‌گوئید اعلام مخالفت با اسلام و مخالف دنیای اسلام است. وی نقش مهمی در عقب نشاندن جریان‌های روشنفكری به اصطلاح عرف‌گرای آن دوره داشت. دو شعبه استبداد، یعنی استبداد دینی و استبداد سیاسی در ویران كردن مجلس نقش داشت. ما امروز در تاریخ می‌بینیم كه نقش شیخ فضل‌الله و روحانیون مستبد و شاه و عوامل دربار در انحلال مجلس بیشتر از روشنفكران بود.
اما آن روایتی كه آدمیت ارائه می‌دهد، روایت ترس خورده‌ای است از چیزی كه در جمهوری اسلامی ارائه شده است. و واقعیت تاریخ نیست. زیرا نقش روحانیون را در مجلس اول بالكل نادیده می‌گیرد. بازیهایی را كه درآوردند، فقط به پای محمدعلیشاه و روشنفكران می‌نویسد. در حالیكه اینگونه نبود. یعنی شیخ‌فضل‌الله تا آخرین لحظه ایستادگی می‌كرد و شاه را به كشتار مردم تشویق می‌كرد و حتی وقتی مجاهدین نزدیك تهران و وارد تهران می‌شوند، به شاه نامه می‌نویسد كه به من اسلحه بده تا از سنگلج دفاع كنم و توهم سنگر را رها مكن!
بنابراین اگر برگردیم به سخنان آدمیت؛ بخشی از آنها درست بود، بدفهمی روشنفكری آن دوره یا جریانهای سیاسی آن دوره از مسائل آزادی حرف درستی است. درك آزادی در مفهوم غربی به آن معنایی كه در فرهنگ غربی شكل گرفته بود، برای ما كار ساده‌ای نبود و به همین دلیل با بدفهمی‌های بسیاری همراه بود. مثلاً، وقتی قوانین مشروطیت در غرب تدوین می‌شود، این تدوین چگونه و از كجا صورت می‌گیرد؟ از آنجایی كه مردم به این فكر می‌رسند كه قوانین دینی و مذهبی را كنار بگذارند و از حاكمیت كلیسا و دین جدا شوند تا خود قوانین برای ادارة جامعه وضع كنند و امور خود را در اختیار و سرنوشت سیاسی خود را در دست بگیرند. یعنی قوانین دینی را هم اگر می‌پذیرفتند، بربنیاد عرف می‌پذیرفتند. و بعنوان قانون عرف وارد می‌كردند. به همین جهت این قوانین دیگر دینی نبود و بیان و مبنای الهی و مذهبی یا توجیه دینی و مذهبی نداشت. بلكه توجیه عرفی داشت. بنابراین اگر مشروطیت را در مفهوم غربیش یك امر جدا شده از دیانت تلقی كنیم، كه به این معنی از دین جدا شده تا مستقل شود و با اتكاء بخود براساس عقل امور خود و جامعه را اداره نماید، ما یك چنین مشروطیتی را بردیم ایران و دوباره آن را با مسایل شرعی و دینی تطابق دادیم و روایت دینی شده‌ای از آن ارائه دادیم. و از ترس دو استبداد یعنی استبداد سیاسی و بدتر از آن استبداد روحانیون اساسی‌ترین اصول آن را تقلیل دادیم. بعنوان مثال میرزاملكم‌خان كسی است كه می‌گوید همین چیزی كه در غرب می‌گویند آزادی در میان ما و در اسلام به آن می‌گوئیم، امر به معروف و نهی از منكر. خوب شما وقتی آزادی را به امر به معروف و نهی از منكر تقلیل دهید، چه فاجعه‌ای از دل آن بیرون می‌آید!‌
این تقلیل‌ها عمدتاً از ترس استبداد روحانیون بود. روحانیون به اعتقاد من نقش خیلی مهمی در تقلیل دادن مبانی مشروطیت در ایران داشتند. این موضوعی را كه من می‌گویم در منابع خودمان در دورة تاریخی مشروطه هم مورد بحث قرار گرفته است. مجدالاسلام‌كرمانی جمله‌ای دارد كه اجازه دهید برایتان بخوانم. خیلی جالب است و من این جمله را در كتاب “مشروطه ایرانی“ نقل كرده‌ام:‌
“ورود آخوندها به مجلس دو عیب بزرگ داشت. یكی آنكه عنوان مشروطه را كه به كلی خارج از امور دیانت بود، داخل در امور دیانت كردند و مثل سایر مسائل شرعیه رأی و عقیده علما را در آن مدخلیت دادند.“
سخن او هوشمندانه‌ترین نقدی است كه بر جریان شرعی كردن و دینی كردن مشروطیت ارائه شده است. او در انتقاد از این جریان یعنی در انتقاد از مداخلات روحانیون در امر شرعی كردن مشروطیت تا جایی پیش رفت كه در صفحات پایانی تحلیلی كه از انحطاط مجلس اول داده است صریحاً نوشت:
“یكی از اسباب انحطاط مجلس ورود آخوندها بود در او، و اگر یك مرتبه دیگر مجلس و مشروطیت در این مملكت پیدا شد، حتماً باید مراقب باشند كه جنس عمامه بسر را در مجلس راه ندهند. اگر چه بعنوان وكالت هم باشد. والسلام!“ این در صفحه 164 چاپ ایران “مشروطه ایرانی“ آمده است.
دقت فرمائید مجدالاسلام كرمانی در آن زمان این شكل شرعی كردن مشروطیت را و نقش روحانیون را و نقش مخرب آنها را می‌بیند و در انحطاط مجلس این را قلمداد می‌كند و آن را همراه با دلایل دیگر می‌آورد. اما مورخ ما آقای فریدون آدمیت همة اینها را نادیده می‌گیرد و از چشم خواننده دور نگه می‌دارد. بنابراین اگر به این مجلس نگاه كنیم، طبیعی است كه با بدفهمی‌های بسیار روبرو بود، ولی با همة اینها همین مجلس با همة بدفهمی‌هایی كه از مفاهیم اساسی در ذهن داشت، لااقل توانست حقوق ملت را تدوین كند، در منابع نظری خودش در جهت تعالی مملكت ایران، گام بردارد. دیگر آنكه برخلاف آدمیت معتقدم كه این بحران تنها “بحران آزادی“ نبود، بحران مدیریت هم بود. ما مردم كاردان در ایران نداشتیم، واقعاً مردم مجرب نداشتیم. یعنی ما دارای نظام دمكراتیكی نبودیم كه افرادی در آن نظام تحصیل كرده باشند، فكر كرده باشند، كار دولتی كرده باشند. بسیاری از این نمایندگان اصلاً شغل دولتی نداشتند. مجلس اول كه طبقاتی بود و از گروهها و بخش‌های مختلف مردم آمده بودند از صنف بقال تا اصناف مختلف و گروههای اجتماعی متفاوت نه اینكه بد بوده باشد. ولی اینها مردمانی كاردان نبودند كه بتوانند مسائل مملكتی ایران را تشخیص بدهند و زمانة خودشان را بفهمند و متوجه شوند كه ایران چه دوران خطرناكی را طی می‌كند. در نتیجة همة اینها؛ درگیریهای متفاوت، درگیریهایی كه محمدعلیشاه و استبداد روحانی دامن می‌زنند، با بدفهمی‌ها، كجدار و مریزهایی كه بین خود انقلابیون مشروطه‌خواه بود با آن آمال عجیب و غریبی كه داشتند! روز به روز به بحران‌های مختلف دامن می‌زدند. مثلاً ببینید، یكی از بدفهمی‌های مهم كه باز هم مجداسلام‌كرمانی عنوان كرد و من در كتاب “مشروطه ایرانی“ آن را نقل كرده‌ام این است:
مفهوم گارد ناسیونال در فرانسه وقتی بوجود می‌آید كه حكومت با كشور خارجی می‌جنگید. مردم در فرانسه ارتشی تشكیل می‌دهند كه نظم شهرها را در دست گیرد. به اصطلاح در جهت كمك به دولت خودشان بود. یعنی گارد ناسیونال ـ در واقع گارد ملی ـ حامی دولت خود بودند. اما ما وقتی “گارد ناسیونال“ را به قشون ملی در ایران ترجمه می‌كنیم منظورمان این است كه ملت ایران از خودش قشونی داشته باشد كه با دولت خودش بجنگند. خوب دقت بفرمائید. این فاجعه است. ما هم از نظر مفهوم مطلب را بد می‌فهمیم و بعد از نظر تاریخی. چرا این اتفاق می‌افتد؟ این بحث برمی‌گردد به مفهوم قدیم ملت در ایران. برای اینكه مفهوم ملت در ایران به معنای شریعت بود و رؤسای شریعت، هم روحانیون بودند، وقتی می‌گفتند رؤسای ملت منظورشان روحانیون بود. و وقتی می‌گفتند رؤسای دولت، منظورشان شاه و سلطنت بود. دولت به معنای سلطنت و حكومت. و همیشه ملت در ایران از نظری مخالف دولت بود. دشمن دولت ایران بود. چرا كه دولت را از مقولة حكومت جور می‌دانست و معتقد بودند روحانیون شیعه حق حكومت داشته و باید حكومت را در دست گیرند. در مفهوم شرعی، ملت ضد دولت بود و در نتیجه قشون ملی را هم كه در برابر گارد ناسیونال می‌گذارند، دركی را كه از ملت داشتند به قشون نیز دادند. یعنی قشونی در برابر دولت. خوب این بدفهمی‌ها بنیانهای تاریخی داشت و همین جاست كه من می‌گویم در دنیای ما استمرار تاریخ بسیار مهم است. ببینید یك مفهوم شریعتی ملت در طول تاریخ ما بعنوان ضد دولت شكل می‌گیرد. دولت بعنوان سلطنت نه به معنای مدرن دولت، آنهم هنگامی كه می‌خواهیم دولت ملی بسازیم. یكی از مشكلات همین بود، كه وقتی ما این مفهوم را وارد می‌كنیم. چون كلمه ملت در پیشینه فرهنگی مفهوم شرعی دارد و به معنای شریعت است و به معنای پیروان شرع و به همین دلیل ملت همیشه در برابر دولت بكار گرفته می‌شد كه سلطنت بود و منظور از رؤسای دولت هم پادشاهان بودند. و رؤسای ملت هم روحانیون. و چون این ساختار همیشه در فرهنگ ما وجود داشت، در دورة مشروطیت هم روشنفكران آمدند و به تأسی از همان بحثها، كلمه ملت را در برابر Nation گذاشتند و همین بدفهمی‌ها را از كلمه ملت با خود آورده‌اند. یعنی آن ساختار را دست نزدند. بهمین دلیل ایجاد دولت ملی و مدرن دچار مشكل می‌شد. چرا كه قرنها اندیشیده بودیم كه ملت ضد دولت است. در دوره تجدد هم همین مفهوم ضدیت را بازسازی كردیم. گرچه كم كم مفهوم مذهبی و شرعی را به بركت انقلاب مشروطه و تحولات بعد از آن، از كلمه ملت به معنای همه مردم زدودیم، اما ساختار ضدیت آن را با دولت حفظ كردیم. به همین جهت این مفهوم جدید ملت هنوز با مفهوم دولت در معنای جدید، زمین تا آسمان فاصله دارد و این یكی از مشكلات تاریخی ما در همین دوره‌ای كه در موردش حرف می‌زنیم، بود. با طرح این قضایا می‌خواستم نشان دهم كه آقای آدمیت نقش روحانیون را در تقلیل مفاهیم اساسی مشروطه‌خواهی و دامن زدن به تفكر استبدادخواهی در ایران كه نقش دست اولی بود، در نظر نمی‌گیرد. ما تاوان بسیاری را برسر این نقش هراس‌انگیز در تاریخ ایران پرداخت كرده‌ایم.

تلاش ـ در تائید صحبت شما در نگاه خاص و تا حدودی اغماض‌گرایانة آدمیت نسبت به روحانیت وی تقریباً همه جا، در موضوعاتی كه مجلس مورد بحث و تصویب قرارداده، از برخی روحانیون مجلس نامبرده می‌گوید؛ فلان روحانی با “عقل عرفی“ یا “خرد عرفی“ خود موضوع را تائید كرد. و اساساً از بحث در مضمون نظرات آنها در تقلیل مفاهیم مؤثر بوده است، خودداری می‌نماید.
اما با تمام اینها از یك موضوع نمی‌توان گذشت. آدمیت در كتاب “مجلس اول و بحران آزادی“ برخی موضوعات و مشكلاتی را كه در دستور كار مجلس بود، مورد بررسی مفصل قرارداده است. مسائلی نظیر اصلاح مالیه كشور و تأسیس بانك ایرانی، قانون دستورالعمل حكام یا قوانین مربوط به انجمن‌ها و… به اعتقاد آدمیت اكثریت مجلس دید روشن و درستی نسبت به این موضوعات داشتند و بحثها نیز بطور اصولی و صحیح در مجلس مطرح می‌شد، اما آنچه از نظر آدمیت مورد ایراد است آنكه در اجرا و تحقق مصوبات و تصمیم‌گیریهای مجلس اقدام نشد. بعنوان نمونه در مورد ضرورت اصلاح مالیه و امر تأسیس بانك كه مورد تائید و تصویب مجلس قرار گرفت، علیرغم وجود مشكلات عدیده و موانعی كه كشورهای خارجی ایجاد می‌كردند، قابل انجام و تحقق عملی بود. آنچه به قدر كافی وجود نداشت “كفایت سیاسی“ مجلس و كابینه‌ها در انجام این مصوبات بوده است.

دکترآجودانی ـ این گفته آدمیت؛ به بازنگری مجدد و دقیق نیاز دارد. آدمیت مورخ برجسته‌ای است و نقش درخشانی در تاریخ‌نگاری ایران دارد. من در این مورد تردیدی ندارم و همیشه هم از او با احترام یاد كرده‌ام. ولی در ضمن او كسی بود كه بسیاری از بدفهمی‌ها را در تاریخ ایران ایجاد كرد و بسیاری از مصیبتهایی را كه ما برسرتاریخ مشروطیت دچار شدیم به بركت تلاش توانمند آدمیت سامان گرفت. به همین دلیل باید با تأمل و با نظر انتقادی به گفته‌های وی نگاه كرد. بعنوان نمونه ـ برای اینكه همین‌جوری حرف نزده باشیم ـ آدمیت تصویری را كه از میرزاملكم‌خان ارائه داد و در تمام نوشته‌های خودش پراكند و كتابی كه در مورد ملكم نوشت و اصلاً در واقع آن را شكل داد، این است كه ملكم مدافع اخذ تمدن غربی بوده، بدون تصرف ایرانی. این تصویری است كه فریدن آدمیت از میرزا ملكم خان ارائه می‌دهد. این تصویر سالها در ذهن ما وجود داشت. یعنی جریان روشنفكری ایران هم سالها همین طور فكر می‌كرد. چون مورخشان آقای آدمیت بود. نمونه‌اش جلال آل‌احمد است. همین حرف‌های آدمیت را می‌گیرد و عنوان می‌كند كه تمام روشنفكران ایران در آن دوره جاده صاف‌كن امپریالیسم بودند و چون تماماً می‌خوستند، تمدن غربی را اخذ كنند، آنهم بدون تصرف و مداخله ایرانی. می‌خواستند سرسپرده باشند به غرب در نتیجه روحانیون را نادیده گرفتند و انقلاب مشروطه با شكست روبرو شد. این تصویری است كه آل‌احمد براساس نوشته فریدون آدمیت ارائه می‌دهد و خود نیز اظهار می‌كند كه مأخذ سخنش در باره ملكم آدمیت است. اما شما میرزاملكم‌خان را می‌خوانید، می‌بینید اصلاً این‌ حرفها در آن وجود ندارد. نخست آن كه، آن تجددی كه ملكم خان می‌گفت مفهومش چیز دیگری بود. دوم اینكه این ملكم كه روزنامة “قانون“ را چاپ می‌كرد، آنچه از او بدست ایرانی می‌رسید آن بود كه؛ ما نه تنها نمی‌خواهیم قوانین خارجی در ایران باشد، بلكه همه چیز در قوانین اسلام وجود دارد. او نه تنها این را می‌گوید بلكه بدتر از این را هم می‌گوید. ملكم‌خان می‌گوید؛ میرزای شیرازی باید فائق بر همه امرای عرفی باشد. از مجلس ملی كه حرف می‌زند، می‌گوید، باید صدنفر از روحانیون در این مجلس باشند و حقوق سلطنت را موافق اسلام تدوین نمایند. ببینید این تقلیل‌ها و ترفندها فاجعه آفرین است. یعنی همین بدفهمی‌ها جلال‌ آل‌احمد را كشاند به آنجایی كه غرب‌زدگی را با آن مسائل و مباحث طرح بكند و آن همه بدفهمی در تارخ ایران ایجاد شود. بنابراین درست است كه آدمیت اندیشه‌نگاری سیاسی در ایران را آغاز كرد و حق بسیاری برگردن همة ما دارد، ولی عمیقاً معتقدم باید كتابهای او را تماماً زیر ذره‌بین با نگاه انتقادی خواند و بسیاری از فهم‌های ناروائی را كه او ایجاد كرد اگر نتوانیم از پیش پا برداریم، نمی‌توانیم درك درستی از تاریخ ایران داشته باشیم. در مورد همین كتاب “مجلس اول و بحران آزادی“ هم اگر فقط به فهرست كتاب نگاه كنید، دوجا نام شیخ‌فضل‌الله نوری آورده می‌شود و در متن هم، جز چند سطری در باره او نیامده است. توگویی كه “رستم زمادر نزاد“ و وجود ندارد. این نقش را نمی‌بیند. این بدفهمی‌ها هنوز گریبان‌گیر ماست و متأسفانه فضا را باز نمی‌كند تا ما بتوانیم راحت نگاه روشنی نسبت به تاریخ كشورمان داشته باشیم.
‌‌


ایران در آستانة کودتای سوم اسفند 1299
‌‌
تلاش ـ بسیار عالی ما از ادامة بحث مجلس‌ها می‌گذریم. بحث مشروطه و در مورد این دورة تاریخی از زوایای مختلف و در عرصه‌های گوناگون ممكن است و در جای خود باید هم صورت گیرد. ولی آنچه امروز در این گفتگو بیشتر مورد توجة ماست، ضعف روشنفكری و یا در اصل ضعف طبقه سیاسی است كه در مجلس جمع شده است و در كابینه‌ها حضور دارد. آنها مدیران سیاسی جامعه بودند و در آن دوره در كنار نهاد سلطنت ادارة مملكت را برعهده داشتند. آنها اما اقداماتی كه منجر به خروج كشور از بن‌بست گردد، صورت ندادند. خیلی از طرحهای پراهمیت و مشخص عملی نشد. یكی از مشكلات ما بدفهمی‌های نظری است كه شما بدرستی و جامع توضیح دادید، اما مشكل دیگر عدم موفقیت در اجرای طرحها و تصمیمات است. عدم موفقیت مجلس و كابینه‌ها تا مقطع كودتای 1299. دلیل این امر چه بود؟ با اینكه توافق عمومی در میان روشنفكران و سرآمدان سیاسی برسر آرمانها، نظرات برقرار بود، بعنوان مثال برسر استقلال، اصلاح وضع مالی كشور، قطع استقراض خارجی، برنامه‌ها و طرحهای مشخصی هم وجود داشت اما هیچكدام تا پس از كودتای 1299 صورت نگرفت!

دكترآجودانی ـ اگر از مجلس اول بعنوان مجلس قانگذار یا مجلس “بنیانگزار“ بگذریم كه عمرش كوتاه بود و در حقیقت ما باید از فتح تهران و مجلس دوم شروع كنیم و ببینیم در ایران چه اتفاقی افتاد. در این دوره به لحاظ تاریخی در شرایط بسیار بدی می‌بودیم. در نزدیكی‌های جنگ جهانی اول هستیم. براساس همان بحثهای نظری كه در ابتدا كرده‌ام و با شكافی كه با معاهده تركمان‌چای و گلستان در ساختار قدرت سیاسی در ایران ایجاد می‌شود، نفوذ خارجی در دولت‌ها و نظم حكومتی كشور روز به روز گسترش می‌یابد. در واقع بعد از مجلس دوم تا اواخر مجلس چهارم و آغاز مجلس پنجم، دولت‌هایی كه در ایران به وجود می‌آیند در سفارت‌خانه‌های خارجی، بخصوص انگلیس شكل می‌گیرند. امنیت از مملكت رخت بربسته است هیچ دولت مسئوول و مقتدری وجود ندارد كه حاكمیت داشته باشد، دولتمردان كاردانی در كار نیستند. ما هم از نظر تاریخی دچار مشكلات هستیم و این مملكت عقب‌مانده است و كسی هم پیدا نیست تا در این شرایط تاریخی بیاید و مملكت را جمع و جور نماید! مملكت خان خانی است. البته كمی بعد توضیح خواهم داد كه وقتی رضاخان می‌آید، وضعیت سیاسی جامعه چیست. یعنی هرگوشة این مملكت ما دست یكی‌ است. هیچكدام از اینها هم از حكومت مركزی اطاعت نمی‌كنند. اصلاً حكومت مركزی به آن معنا وجود ندارد. اگر فراموش نكنیم، یكی از خواسته‌های انقلاب مشروطه ایجاد یك حكومت مقتدر مركزی بود. این مجلس‌هایی كه ما از آن نام می‌بریم، نتوانستند حكومت مقتدر مركزی بوجود آورند. هرچه از مجلس اول می‌گذریم و به طرف مجلس‌های بعدی می‌آئیم، ضرورت ایجاد یك حكومت قدرتمند مركزی روز به روز در هوا و فضای ایران بیشتر تنفس می‌شود. اما در آن شرایط ببینید، پلیس جنوب در اختیار چه كسی است، در شمال ایران چه كسانی هستند. روس‌ها دشمن تاریخی مملكت ما بودند. دشمنان آزادی، دشمنان اندیشه در ایران! مداخلات آنها روز به روز رشد می‌كند. و ما نتوانستیم هویت تازه‌ای هم در آن شرایط بوجود آوریم. در دنیائی قرار داریم كه همسایگان ما در شرق و غرب ما دو كشور سنی‌نشین قدرتمند، نیستند. ما حالا با انگلیس و روسیه همسایه‌ایم. ولی هنوز با یك هویت شیعی ـ اسلامی از قرنهای پیش به ارث برده، می‌خواهیم وارد دنیای جدید بشویم. و این دورانی است كه مملكت ما را تحت كنترل دارند. مملكت ما را تقسیم می‌كنند. آنجا با قرارداد 1907 روبروئیم و اینجا و در این دوره مورد بحث با قرارداد وثوق‌الدوله. همة اینها مملكت ایران را داشت برباد می‌داد. و ما می‌بینیم كه با دولتمردانی سركار داریم كه بجای اینكه بیایند در داخل ایران با كاردانی و مدیریت نظمی ایجاد نمایند، مثلاً ارتشی ایجاد كنند، قدرتی بوجود آورند، مرتب می‌خواهند، از نفوذ خارجیها استفاده كنند و در استفاده از قدرت خارجیها در عمل به میل آنها عمل كنند تا مملكت را از این روز به روز دیگر پیش ببرند. بنابراین اگر بخواهیم منصفانه تاریخ این مجلس‌ها را مطالعه نمائیم، می‌بینیم هیچ دولت قدرتمندی در ایرن تا مجلس پنجم وجود ندارد. حتی در مجلس چهارم هم دولتهایی كه می‌آیند، تنها عنصر قدرتمند این دولتها رضاخان است. او تنها كسی است در همة این دوران، با اینكه یك قزاق است و دانشگاهی ندیده بود، در همة این دوران با یك شم تاریخی و علاقه ملی در جستجوی این است كه به مملكت نظم بدهد. و مشكلات مملكت را برطرف نماید. نخستین چیزی كه به ذهنش می رسد، این است كه یك ارتش قدرتمند بوجود آورد. برای این كه بتواند در مملكت نظم ایجاد كند. گردنكشی‌های ایلات را از بین ببرد و مشكلات داخلی را برطرف نماید. مشكلاتی كه هم ریشه در عدم كاردانی دولتها و هم ریشه در مداخلة روزافزون قدرت‌های خارجی داشت كه مانع از ایجاد دولت مقتدر مركزی در ایران می‌شد. به همین دلیل ما تا اواخر مجلس چهارم و بطور روشن تا مجلس پنجم دولت به معنای دولت مقتدر كه حاكمیت برسراسر ایران داشته باشد، نداریم. و این یك واقعیت تاریخ است و این را باید با صدای بلند اعلام كرد. اگر این واقعیت در وجدان تاریخی ما روشن نشود، ما نمی‌دانیم در كجا بودیم و به كجا رسیدیم و چگونه بنیادی‌ترین و اساسی‌ترین دست‌آوردهای خود را از دست دادیم. اجازه دهید نكته‌ای را در زمانیكه رضاشاه یا در حقیقت رضاخان بعنوان سردار سپه در ایران در پی ایجاد قدرت مركزی است، مطرح كنم. اگر نگاهی به وضعیت مملكت بكنیم، شاید پاسخ بهتر و روشنتر پیدا كنیم. ببینید در همین دوره‌ها، میرزاكوچك‌خان در گیلان فرمان می‌راند. روسها از نهضت اوحمایت می‌كنند و آنها بخشی از مملكت ما را در دست دارند. در مازندران مركزی امیرموید سوادكوهی قدرت دارد. مازندران شرقی و بخشهایی از شمال خراسان تیول دو طایفة تركمن است. شمال غربی خراسان در دست سردار معزز بجنوردی و ایل شادلو است. همین طور بیائید جلو، آذربایجان شمالی و نواحی هم مرز با روسیه در دست اقبال السلطنه ماكوئی است. غرب ارومیه تا مركز تركیه در دست اسماعیل‌آقا سمیتقو است. آذربایجان در دست ایل شاهسون است، همدان در دست عشایر كرد است. هرگوشة مملكت در دست یك قلدری است كه به حكومت مركزی توجه نمی‌كند. و مهمتر از همه خوزستان ما در دست یك آدم سرسپرده‌ای است بنام شیخ‌خزعل كه خود و خانواده‌اش نوكر سرسپرده انگلیس بود. بلوچستان و سرزمینهای شرقی و بندرعباس قلمرو قبایل بلوچ بود. دوست‌محمدخان سركردة بلوچ‌ها سكه به نام خودش می‌زد (نگاه كنید به كتاب غنی) دقت كنید در چنین دوره‌ای كه در این مملكت بلبشوئی تسلط داشت، اصلاً نمی‌توانستند مالیات بگیرند، همین شیخ‌خزعل سالها مالیات به دولت مركزی نداده بود. و رضاخان است كه برای نخستین بار او را وادار می‌كند كه این مالیات‌های عقب‌مانده را بدهد. در یك چنین شرایطی كه مملكت تكه‌پاره شده است و روس و انگلیس هم در همه‌جای مملكت ما حضور دارند، خوب در چنین بحران تاریخی، یعنی اگر بعنوان بحران تاریخی بدان بنگریم، فقط باید با گریه از این صحنه‌های دفتر تاریخ ایران عبور كنیم. صحنه‌هایی كه صحنه‌های سرافكندگی است، صحنه‌هایی است كه مایة شرمساری و عذاب وجدان هر ایرانی می‌تواند باشد. اگر تاریخ را با این روایتی كه من می‌گویم ببینید و دقت كنید، هیچ چیز سرجای خودش نیست و ما فقط مردمان شرمنده‌ای هستیم كه دولتهای ما در سفارت انگلیس تنظیم می‌شود. با پول دولت انگلیس اداره می شود. نه غرور ملی، نه گذشته و هویت داریم. اصلاً ساختار قدرت كلاسیك هم در ایران دیگر وجود ندارد. آن ساختار قدرتی كه می‌توانست نقشی داشته باشد. در یك چنین شرایطی، یك قزاق بلند می شود و مملكت ایران را زیروزبر می‌كند.

تلاش ـ آقای آجودانی قبل از اینكه به اقدامات این “قزاق“ برسیم، اجازه دهید پرسش دیگری بكنیم كه از طرح آن نمی‌توانیم صرف نظر كنیم. در این سالها كه بحث مشروطه و مشروطه‌خواهی در تاریخ ایران بسیار همه‌گیر شده، برخی از جریانات و افراد بویژه در میان نیروهای سیاسی، تصاویری از حوادث این دوره یا شخصیت‌های آن ارائه می‌دهند كه با تحلیل‌های شما همخوان نیستند.
بعنوان مثال از تحلیلی كه آنها از شخصیت احمد شاه و شیوة وی در ادارة كشور ارائه می‌دهند، نتیجه می‌گیرند كه احمد شاه “شاه مشروطه“ بوده است. با این استناد كه او در دوران سلطنت خود هیچ تصمیمی نمی‌گرفت جز از طریق مشاوره با نمایندگان و معتمدین مردم. او در زمان تصمیم‌گیری‌های مهم، چون مجلس عموماً در دوران وی تشكیل نمی‌شد، جمعی را از نمایندگان تجار، اشراف، اصناف، نخبگان سیاسی و بالاخره معتمدین مردم، فرا می‌خواند و وظیفة تصمیم در آن امر مهم را برعهدة این جمع می‌گذاشت. به این اعتبار نام او را “شاه مشروطه“ گذاشته‌اند. نظر شما در این باره چیست؟‌

دكترآجودانی ـ ببینید تاریخ‌نگاری ـ همانگونه كه اشاره كردم ـ متأسفانه به معنای تاریخ اندیشیده شده نداریم. به همین جهت ما در افسانه‌ها و اسطوره‌های تاریخی سرمی‌كنیم. نه اینكه كتاب تاریخ نداریم، كتاب تاریخ داریم. اما درك تاریخی ما، درك اسطوره‌ای است. درك افسانه‌ای است. اگر ما نتوانیم این درك اسطوره‌ای و افسانه‌ای را بشكنیم نخواهیم توانست به جائی برسیم. یكی از این فهم‌های اسطوره‌ای كه برای ما ساختند و آقای مكی در آن خیلی نقش داشت ـ با آن كتابی كه در مورد احمد شاه نوشت ـ فهمی است كه تصویر شاه مشروطه را از احمدشاه به دست می‌دهد. تصویر شخصیت دمكراتی از وی ارائه می‌دهد. در حالیكه او یكی از زبون‌ترین و ذلیل‌ترین شاهان دوران قاجار بود. اینكه گفتند در دوره او در مشكلات، قبایل را برای مشاوره دعوت می‌كردند ربطی به دمكرات بودن او نداشت. این رسم قدیمی بود كه ایلات و عشایر داشتند. ساختار این مشاوره ساختار ایلی داشت و اصولاً با بنیادهای دمكراتیك و جدید متفاوت بود. هر وقت ایران دچار بحران می‌شد این كار را می‌كردند، یعنی بزرگان را دعوت می‌كردند. اما اینكه از او به عنوان شاه مشروطه یاد می‌كنند، من فكر می‌كنم امروز اسناد تاریخ به‌ اندازه كافی روشنگر همة این مسائل است تا به این افسانه‌ها خاتمه بدهد. آقای جواد شیخ‌الاسلامی محقق كه چند سال پیش فوت شد، كتابی در ایران منتشر كرد، در مورد احمد شاه براساس اسناد وزارت امورخارجه انگلیس و سلسله اسناد دیگری كه در دست داشت. در آن جا نشان داد كه مطابق اسناد این شاه نه تنها شاه مشروطه نیست بلكه شاهی مزدور بود و حقوق بگیر دولت انگلیس بود. و بر سر حقوق خود با آنها چانه می‌زد. شما آن موقع اسم او را می‌گذارید شاه مشروطه!‌ در حالیكه یكی از مسائل اصلی و بنیانی مشروطیت، ایجاد یك حكومت مقتدر مركزی، یك حكومت ملی بود كه سرسپردة خارجی نباشد. مسئله استقلال مالی و سیاسی امر مهمی بود. اینها اساس خواسته‌های مشروطیت بود. آن موقع در افسانه‌ها نام چنین كسی را می‌گذارند، شاه مشروطه!‌ جواد شیخ‌الاسلامی با اسنادی كه منتشر كرد نه تنها نشان داد كه اینها همه قصه و افسانه است، بلكه با نشان دادن چهرة واقعی این شخص باعث شرمندگی وسرشكستگی ما شد. بیچاره آن ملتی كه شاه مشروطه‌اش، احمد شاه باشد!‌
من فراموش نمی‌كنم مقاله‌ای را كه بعد از چاپ كتاب شیخ‌الاسلامی از مصطفی رحیمی در مجلة “كلك“ آن زمان خواندم. رحیمی همان موقع این فریاد را بلند كرد؛ ما كه بودیم و كه هستیم؟ چرا این سالها این شخص را بعنوان شاه مشروطه می‌دیدیم. مصطفی رحیمی روشنفكر با وجدانی بود. او كسی بود كه نخستین بار نوشت، چرا با جمهوری اسلامی مخالفم و تاوانش را چند سال به زندان رفت. بعد از نشر كتاب شیخ‌الاسلامی در باره احمدشاه هم یك مقاله نوشت و از خودش انتقاد كرد كه ما سالها با این افسانه‌ها زندگی كردیم و اشتباهاً او را شاه مشروطه می‌شناختیم. به همین دلیل است كه من معتقدم تا نتوانیم درك تاریخی تازه‌ای ایجاد كنیم، نمی‌توانیم به جائی برسیم. البته امروز جای خوشبختی است كه بعد از انقلاب اسلامی با تكانهای ذهنی كه خوردیم، فضایی ایجاد شده كه بطور جدی بعضی از اندیشمندان ما دارند برسر مسائل تاریخی ایران می‌اندیشند. در دوران حكومت پهلوی ما از این نوع روشنفكران نداشتیم. ما اصلاً روشنفكری نداشتیم كه جرأت كند و خودش برسر مسائل تاریخی ایران بیاندیشد. همه‌اش در دوران ایدئولوژیها می‌اندیشیدند. ولی ما امروز افرادی داریم كه با نگاه ایرانی و از درون تاریخ و فرهنگ خود می‌خواهند به مسائل خودشان بنگرند. این را به فال نیك می‌گیرم و امیدوارم این فرصت روز به روز گسترده‌تر شود تا ما بتوانیم درك تاریخی را جای افسانه و اسطورة تاریخی بنشانیم. افسانه‌ها و اسطوره‌هایی كه ره‌آورد جریان روشنفكری سیاسی ایران بود و ما همچنان تاوان آن را می‌پردازیم. بنابراین این برداشتهایی كه عنوان می‌كنند، بیشتر تبلیغات تاریخی است. بیشتر اسطوره‌هایی است كه در ذهن ما جایگزین شده‌اند و به این آسانی هم نمی‌شود آنها را رفع و رجوع كرد. كار بسیار سخت و دشواری است.


نقد و نگاهی به کارنامة درخشان رضاشاه

تلاش ـ در پاسخ قبلی به شرایطی كه بربستر آن رضاخان ابتدا بعنوان سردار سپه و بعد پادشاه به قدرت رسید، اشاره كردید. حال اگر بخواهیم بدون هرگونه افسانه پردازی، به شخصیت و دوران اقتدار وی بپردازیم، چه تغییراتی را باید در آن شرایط ببینیم؟ چه تحولاتی در دوران وی صورت گرفت؟

دكترآجودانی ـ ببینید مملكت ورشكسته‌ای بود از نظر سیاسی تكه پاره بود. دولتهای خارجی این مملكت را زیر و رو می‌كردند. هر روز هرگوشه‌ای را در اختیار می‌گرفتند. در بردن و آوردن دولتها نقش داشتند. در یك چنین شرایطی كه واقعاً موجب سرافكندگی ایرانی می‌تواند باشد، قزاقی پیدا می شود و به اعتقاد من به دو خواست اساسی انقلاب مشروطه كه خواستهای محوری این انقلاب بود و در مجلس اول هم زمزمه‌هایش آ‎غاز شده بود و طرح اساسی آن هم به لحاظ نظری ریخته شده بود، جامه عمل می‌پوشاند. یعنی اگر خواست‌های انقلاب مشروطه را بخواهیم دسته‌بندی كنیم، خواستهایی كه بدلیل مجلس‌های نالایق و دولتهای ناكاردانی كه وجود داشتند، روز به روز اهمیت بیشتری پیدا می‌كردند، عبارت بودند از 1 ـ ایجاد حكومت مقتدر مركزی كه بتواند امنیت را به مملكت ما باز گرداند. مسئله امنیت مسئله محوری جامعة ما بود. تجار امنیت می‌خواستند، مردم برای عبور و مرور امنیت می‌خواستند. شهرها امن نبود، جاده‌ها امن نبود. اصلاً حكومت و نظامی وجود نداشت. 2 ـ دومین خواست اساسی انقلاب مشروطه مدرنیزاسیون بود. ایجاد به اصطلاح تأسیسات مدنی در جامعة ایران بود. ایجاد راهها، تسیهلات حمل و نقل و ایجاد راه‌آهن یكی از خواستهای انقلاب مشروطه ایران بود. شما اگر جلوتر بروید حتی پیش از این‌ كه مجلس اول تشكیل شود، مستشارالدوله چند رساله در مورد راه‌آهن می‌نویسد و براهمیت و ضرورت آن تأكید می‌كند. در دوره‌های مختلف بسیاری از چهره‌های مشروطه‌خواه برسر تأسیس و ایجاد راه‌آهن در ایران صحبت كرده بودند. ایجاد نظام آموزشی جدید، نظامی كه برنامه ترقی ایران را به پیش ببرد، نیز ایجاد یك ارتش مقتدر در ایران، از خواستهای مهم دیگر بود. ایجاد دادگستری یعنی همان چیزی كه در حقیقت در مجلس اول خواستند قانون عرفی را در ایران جایگزین قانون شرعی كنند. یعنی عرف را بعنوان قانون، بیان رسمی بدان بدهند. از خواستهای محوری انقلاب مشروطه بود. این امر باید با ایجاد دادگستری اتفاق می‌افتاد. در زیر نام تجدد ایرانی. خواستهای دیگر هم بود كه روز به روز كم‌رنگ و كم‌رنگ‌تر می شد، خواست آزادی ـ آزادی بیان، مطبوعات، احزاب ـ مسئله قانونمند شدن جامعة ایران. این خواست‌ها هم در انقلاب مشروطه ایران وجود داشت. اما خواست آزادی به اعتقاد من سرانجام پای درخت استقلال ایران قربانی گردید. برای این كه دیگر مملكت تكه پاره شده بود و دیگر چیزی از آن باقی نمانده بود. روس و انگلیس مرتب در امور مملكت ما دخالت می‌كردند. بنابراین شما وقتی مملكتی نداشته باشید، امنیت نداشته باشید، بحث آزادی در مملكت هم امر ثانوی تلقی می‌شود. به همین جهت هم خواست آزادی در انقلاب مشروطه روز به روز كم رنگ‌تر شد. دو خواست اصلی یعنی ایجاد حكومت مقتدر مركزی و مدرنیزاسیون و تجدد ایران و ایجاد تأسیسات جدید در ایران جزء خواستهای اصلی ایران شد. رضاشاه یا رضاخان سردار سپه وقتی كه كابینه تشكیل می‌دهد كم كم شروع می‌كند كه به این خواست‌ها ـ ایجاد حكومت مقتدر مركزی و ایجاد تأسیسات مدنی جدید ـ جامه عمل بپوشاند. دستاوردهای او از این بابت آنچنان درخشان است كه ما را از یك مرحلة تاریخی، یعنی از دنیای كاملاً عقب‌مانده، وارد دنیای مدرن ما می‌كند. نخستین بار در مملكت ما نظام آموزش و پرورش بشكل مدرن شكل می‌گیرد، دادگستری به شكل مدرن، شكل می‌گیرد. سجل احوال به شكل مدرن بوجود می‌آید. شما باور كنید اینها كار ساده‌ای نبـود. همین سجل احوال، مـن در مشروطه ایرانی اسناد آن را آورده‌ام. بسیاری از روحانیون با سجل احوال مخالف بودند. اصلاً معتقد بودند، اینها كفر است و كار درستی نیست و نباید صورت گیرد. با دادگستری مخالف بودند. ولی این كارها كم كم در حكومت پهلوی اول، شكل می‌گیرد و زمینه مناسب برای ایجاد این تحولات فراهم می‌شود. او فردی مدافع و حامی این تحولات بود. البته وقتی می‌گویم رضاخان یا رضاشاه بعدی این كارها را كرد، باید بدانیم كه روشنفكری ایران هم در كنار او پا به پای او در این كار سهم دارد. نقش كسانی مثل فروغی، مخبرالسلطنه‌هدایت، داور، تقی‌زاده و… كم نیست. یكی از بدی‌های ما در تاریخ‌نگاری این است كه همه چیز را متوجة یك فرد می‌كنیم یا از او سلب می‌كنیم. رضاخان دست تنها نبود. نیروی نسل جوانی وارد آن مملكت شده بود. داور بعد از سالها تحصیل در سوئیس وارد ایران می‌شود با اندیشه‌های مدرن با تفكر مدرن در واقع با همان چیزهایی كه خواست مشروطه بود. با دركی از حكومت ملی وارد ایران می‌شود. كاظم‌زاده با مطالبی كه در روزنامة ایرانشهر می‌نویسد در شكل دادن به این اندیشة سیاسی نقش دارد. تقی‌زاده با روزنامة كاوه و بعدها با حضور خودش در تاریخ ایران نقش مشخص و مستقیمی در سیاست جدید دارد. تحصیل‌كردگان دارالفنون و مدرسه علوم سیاسی در ایران، و بسیاری از وطن‌پرستان، حتی چپ‌ها و ماركسیست‌های آن دوره، در تحول دید و نگاه نقش داشتند. اینها را نمی‌توان نادیده گرفت. اما در مورد رضاشاه و نقش او و همدلی او با پروژه مدرنیزاسیون ایران بارها این را گفته‌ام كه از قزاقی كه 8 ثانیه در یك حكومت دمكراتیك زندگی نكرده بود، نمی‌شد انتظار داشت برای ملت ایران آزادی بیاورد. او لااقل آنچه را كه در توان داشت برای مردم ایران آورد و انجام داد. اما متأسفانه یك مصیبت تاریخی را ما دچارش بودیم. و آن این بود كه رضاشاه درست است كه دولت مدرن را در ایران شكل داد، اما مشاركت مردم را نادیده گرفت. مردم و حقوقشان در مشاركت را نادیده می‌گیرد. نتیجه‌اش این است كه او فكر كرد با قلدری و دیكتاتوری و نیت خوب باید این مملكت را پیش ببرد. این پاشنة آشیل حكومت رضاشاه بود. به همین جهت مسائلی كه بعدها برای ما پیش آمد، همین عدم مشاركت مردم و نادیده گرفتن ملت ایران و حقوق ملت بود. برای اینكه فراموش نكنیم، وقتی كه رضاشاه از ایران می‌رود، بسیاری از مردم می‌زنند و می‌رقصند! چرا؟ این همان مصیبتی است كه از درون مشروطیت ما شكل گرفت و با ما رشد كرد و پیش آمد. یعنی این را نمی‌توان تنها به پای رضاشاه نوشت. باید آن را پای سرنوشت سیاسی ما و پای روشنفكری ایران هم نوشت كه نتوانست یك مفهوم دمكراتیك از یك دولت ملی در ایران را جا بیاندازد. خودشان هم نه تنها مدافع مفهوم دمكراسی نبودند، بلكه در عمل جز گروه‌بندی، دسته‌بندی و منافع شخصی و گروهی خودشان چیز دیگری را ندیدند. یعنی حتی در جائی هم كه احزاب را تشكیل دادند، قواعد بازی دمكراتیك را رعایت نكردند. بنابراین اگر ما نتوانستیم به دمكراسی دست پیدا كنیم، این مشكل یك فرد نبود، كه تمامش را پای رضاشاه بنویسیم. این مشكل دسته جمعی ما بود. مشكل اندیشیدن ما بود. مشكل عمل كردن ما بود و مشكل تاریخ ما بود. بهمین جهت او سرانجام سلطنتی را كه در پایان دورة حكومتش بازآفرینی می‌كند، در واقع به نوعی بازآفرینی سنتی سلطنت در ایران است و شكل مدرن ندارد. یعنی به چه معنا؟ به این معنا كه مثلاً نادرشاه را در نظر بگیرید، الگوئی قدرتمند مثل نادرشاه كه بتواند در همه جا حكومت كند و همه چیز زیردست وی باشد. بعنوان نمونه اگر به حوادث آن دوره بنگرید، می‌فهمید كه مثلاً اگر وزیر دارائی كه گلشائیان بود، می‌خواست 150 دلار این طرف و آنطرف كند، رضاشاه می‌فهمید. یعنی تا این حد در همة امور و مسائل مملكت مداخله می‌كرد.
به اعتقاد من ما بجای این‌ كه اینها را پای فرد بنویسیم یا پای دولت‌های خارجی بنویسیم باید پای خودمان و ملت خودمان بنویسیم، پای جریانهای فكری خودمان، پای جریانهای سیاسی، پای ضعف اندیشه در ایران البته باز هم فراموش نكنیم در مورد همه بدبختی‌هایی كه بعدها پیش آمد، همین عدم مشاركت دادن مردم در سرنوشت سیاسی‌شان، همین تضییع حقوق ملت، همین سانسور وحشتناك كه هیچ انتقادی را برنمی‌تابید، نقش اساسی داشت. نمونه كتاب آقایف را فراموش نكنید. این بی‌توجهی‌ها یعنی 7 سال قبل از انقلاب و بدفهمی‌ها و سانسور و عقب‌ماندگی، عدم رشد فكری در آن دوره باعث می‌شود، این كتاب در ایران ترجمه نشود. البته اگر هم ترجمه می‌شد نمی‌دانم واقعاً چه سرنوشتی پیدا مـی‌كرد. یعنـی ما واقعـاً چگونه آن روایت را می‌خواندیم! این هم جای بحث دارد!

تلاش ـ احتمالاً اگر به نام حزب كمونیست شوروی ترجمة آن را منتشر می‌كردند، ما می‌خواندیم!

دكترآجودانی ـ ممكن است، اما نمی‌شود پیش‌بینی كرد. به هر صورت این بحث عدم مشاركت مردم در حكومت پهلوی پاشنة آشیل آن حكومت بود وبعدها ملت ایران و ماها در حقیقت ضربات آن را خوردیم. این را هم به اعتقاد من نباید فقط به پای رضاشاه نوشت، بلكه باید به پای همة ما نوشت. همه در آن نقش داشتیم.

تلاش ـ اقلیتی در مجلس با به سلطنت رسیدن رضاشاه مخالف بود، با این استدلال كه رضاخان سردار سپه و رئیس‌الوزراء برای انجام اصلاحات و اقداماتش از همه گونه حمایت و پشتیبانی مجلس برخوردار است و دیگر ضرورتی برنشستن برتخت پادشاهی و تمركز قدرت در دست خود نیست. نظر شما در این باره چیست؟ با توجه به این كه بهر صورت در آن هنگام نهاد پادشاهی هنوز در دست احمدشاه بود كه در آن موقع در اروپا بسر می‌برد. اما ارتباطات بسیار نزدیك و فعالی با افرادی از این اقلیت نظیر مدرس داشت كه در همه جا و در همه حال با سردار سپه و اقداماتش موافقت نداشتند. در عین حال هنوز اختیار انتخاب رئیس كابینه و وزراء در دست شاه بود. با توجه به نكات فوق، چقدر این استدلال اقلیت درست بود كه رضاشاه برای پیشبرد برنامه‌های اصلاحی خود به نشستن بر تخت پادشاهی نیاز نداشت؟

دكترآجودانی ـ به اعتقاد من باید با اقلیت مجلس با انصاف برخورد شود. برای اینكه اینها صدائی مهم بودند و بخشی از وجدان سیاسی جامعة ما. هرچند در اقلیت بودند، اما بازهم با شهامت این صدا را منعكس می‌كردند. باید گفت جای شانس‌اش باقی است كه اینها این صدا را منعكس می‌كردند. از آن نطق‌های مخالف ـ بیشتر بر نطق مصدق تكیه می‌كنم ـ از موضعی كه مصدق مخالفت كرد، به اعتقاد من موضع اساسی بود. یعنی به رضاخان گفت كه ما به تو افتخار می‌كنیم، تو خدمات ارزنده‌ای به مملكت كرده‌ای و تو اگر سلطان و پادشاه شوی دیگر مسئول نیستی زیرا پادشاه مسئول نیست. فراموش نكنید این درك، درك دمكراتیك است. دركی بود كه در مشروطیت ما شكل گرفت. در مشروطیت و نظام پارلمانی، پادشاه مسئول نیست. موضع مصدق همین بود. بنابراین این استدلال را كه مصدق مطرح كرد همین بود. گفت؛ تو اگر پادشاه شوی چون پادشاه مسئول نخواهی بود، بنابراین كاری از تو ساخته نیست. اما تو اگر نخست وزیر و مسئول باشی، خیلی كارها می‌توانی انجام دهی، مثل همین خدماتی كه تا كنون انجام داده‌ای. بنابراین اگر از این زاویه نگاه كنیم، این همان پاشنه آشیل حكومت پهلوی بود. مسئول نبودن پادشاه در نظام مشروطه یعنی تشكیل دولت ملی و مشاركت مردم. به این ترتیب این صدائی كه در این‌جا بلند شد، پیش‌بینی عواقب مسئله‌ای را می‌كرد كه ممكن است رضاشاه حكومت و سلطنت را در دست گیرد و دیگر پادشاه مشروطه نباشد، می‌دانستند او كسی نخواهد بود كه مسئول نباشد، كنار بنشیند، فقط سلطنت بكند و حكومت نكند. خوب ما الان در پس تاریخ نشسته و از بعد از وقایع تاریخی نگاه می‌كنیم، ممكن است نگاهمان با آنها متفاوت باشد. زیرا آنها در درون تاریخ و در شرایط حساس تاریخی نگاه می‌كردند و به همین جهت من فكر می‌كنم از نگاه نظری حرفی كه مصدق زد، دمكراتیك‌ترین حرفی بود كه در مجلس گفته شد، حرف اساسی و مهمی بود كه گفته شد. اما اینكه تا چه اندازه‌ای این حرف با واقعیتهای تاریخ می‌خواند و آیا با احمدشاه و پادشاهی وی، مثلاً سردار سپه می‌توانست با كابینه‌هایی كه تشكیل می‌دهد، همانقدر خدماتش را ادامه دهد . ما هم یك نظام دمكراتیكی دست و پا كنیم كه در آن شاه سلطنت كند و دولتها بعنوان دولت ملی خدمتگزار و مسئول در برابر مردم باشند، آن بحثی است كه واقعاً نمی‌توان پاسخ گفت. یعنی به شرایط امروز كه نگاه می‌كنیم، با احمدشاه ما به چنین جاهایی نمی‌توانستیم برسیم. ولی واقعیت این بود كه موضع مخالفت مصدق، موضعی دمكراتیك بود. متأسفانه جائی را انگشت گذاشت كه بعدها همانجا پاشنة آشیل حكومت پهلوی بود و ما دیدیم؛ رضاشاه وقتی قدرت را در دست گرفت، با همة خدماتی كه به ملت ایران كرد و فضا و چهرة جامعة ایران را از یك جامعة عقب مانده دگرگون كرد و اصلاً بسیاری از نهادهای مدنی را كه ما امروز داریم ساخته و پرداخته دوران حكومت اوست، اما مردم ایران را در سرنوشت سیاسی‌اشان مشاركت نداد. بازهم برگردم به بحث نظری كه با شما كردم و گفتم كه ما در كشورهایی مثل ایران در برزخ سنت و مدرنیته دست و پا می‌زنیم. نقش سنت و استمرار تاریخ ما خیلی مهم است. نتیجه‌اش را بعد می‌بینیم. در حكومت محمدرضاشاه هم می‌بینیم. یعنی این میراث عدم مشاركت مردم ادامه پیدا می‌كند. به دورة دوم حكومت پهلوی هم كه می‌رسیم، با این كه از نظر اقتصادی مملكت شكوفا می‌شود، مملكت پیشرفت می‌كند و همه چیز گسترش می‌یابد و همة اینها وجود دارد، اما آنچه را كه مصدق ایراد گرفته بود در هر دو حكومت پهلوی به اعتقاد من یك ایراد اساسی و وارد بود. هر دو اینها سعی كردند در ایران حكومت كنند نه سلطنت. و این با درك مشروطیت و با مفهوم آن سازگار نبود. اینها را ما باید با صدای بلند بگوئیم. یعنی اگر قرار براین است كه به تاریخ ایران نگاه منصفانه‌ای بكنیم باید پست و بلند و نقاط ضعف این تاریخ و مسائلی را كه در آن داشتیم با صدای بلند عنوان كنیم. به همین جهت این را دوستانه می‌گویم ـ هر چند به بحث امشب ما مربوط نیست ـ من با شمارة 28 مرداد كه تلاش منتشر كرده و آقای همایون در آن همچنان پرهیز می‌كند از بكار بردن لفظ كودتا مخالفم. اینها به نفع ما نیست. كودتا، كودتا بود و این واقعیت، واقعیتی غیرقابل انكار است. اینها به نفع ما نیست. به نفع هیچ‌كس نیست. و به نفع خود آقای رضاپهلوی هم نیست. كودتا را عنوان “قیام ملی“ دادن و بیان دیگری از آن ارائه دادن یا اصلاً كلمه كودتا را بكار نبردن، اینها هیچكدام برای ما یك وجدان متعادل تاریخی نمی‌سازد. فكر می‌كنم، ما خیلی راحت می‌توانیم بگوئیم، این كودتا بوده است. گروههای خارجی در آن نقش داشته‌اند، دولت ملی دكتر مصدق را هم برداشته‌اند، اما همه مطلب اینجا تمام نمی‌شود. یعنی نمی‌توان نقطه پایان نهاد. می‌شود پرسید آیا این كودتا سرانجام به نفع ملت ایران بوده یا خیر؟ كه این بحث دیگری است. یعنی در اینجا می‌شود وارد خیلی مباحث دیگری شد. متأسفانه همانگونه كه گفتم این قبیل برخوردهای تحریف‌آمیز ما را به جایی نمی‌رساند، در مورد رضاشاه هم، حتی اگر بپذیریم كه درخشان‌ترین صفحات تاریخ معاصر ایران متعلق به اوست، معنایش این نیست كه نتوانیم او را مورد نقد قرار بدهیم. تاریخ اگر نقد منصفانه نشود، تبدیل به تبلیغات می شود. تبلیغات سیاسی به نفع این یا آن.

تلاش ـ به نظر نمی‌رسد رابطة میان رضاشاه و اقلیت مجلس هیچگاه رابطه‌ای مبتنی براعتماد بوده و ریشة آن هم صرفاً در قدرت طلبی این یا آن نمی‌توانسته باشد، احتمالاً‌ زائیده حوادثی كه ایجاد شده و تجربه‌ای است كه دو طرف از یكدیگر در شرایط حساس داشته‌اند. بعنوان نمونه رضاخان چه هنگامی‌كه رئیس‌الوزراء بود وطرحهائی را به مجلس می‌آورد و یا در مقام پادشاه از آنها پشتیبانی می‌كرد. ـ طرحهایی كه به نفع ایران و تحولات اساسی در آن بود ـ آن طرحها مورد مخالفت اقلیت مجلس قرار می‌گرفت. بعنوان مثال طرح راه‌آهن، اصلاحات دادگستری، انحصار دولتی بر تریاك و… همه این طرحها مورد مخالفت اقلیت مجلس قرار گرفت. (نمونه نطق‌های مصدق در مجلس) نمونة بارز دیگر، لشگركشی رضاخان به خوزستان به منظور استقرار دوبارة حاكمیت دولت مركزی ایران براین بخش از خاك كشور بود. این اقدام در میانة راه بدلیل مخالفت اقلیت مجلس به خطر می‌افتد. اقلیتی كه در آن زمان رهبریش دست مدرس بود و وی ارتباطی دو طرفه هم با احمدشاه و هم شیخ‌خزعل داشت. در راه ایجاد مانع برسر راه این اقدام سردار سپه تلاش‌های بسیاری از سوی این سه طرف انجام گرفت، چیزی نمانده بود كه بودجة نظامی این امر خطیر قطع گردد، كه اگر هوشیاری كابینه رضاخان به كفالت محمدعلی فروغی و سخنرانی قاطع و مهم سلیمان میرزا در مجلس نبود، چه بسا این اقدام به شكست می‌انجامید. آیا فكر نمی‌كنید این گونه رفتار و اقدامات موجب دامن زدن به جو عدم اعتماد میان مدیران سیاسی مملكت می‌شد. جوی كه بوجود آمد و آنقدر تأثیرات عمیقی برجای گذاشت كه متأسفانه همة این اصلاحات و اقدامات به نوعی مورد پرده‌پوشی قرار گرفته وبعدها یكسره تصویری عكس و برضد منافع ایران از آنها ارائه شد؟

دكترآجودانی ـ در مورد اقلیت مجلس من برمی‌گردم به اینكه اصلاً این اقلیت‌ها چگونه تشكیل شد. در شكل‌گیری این اقلیت‌ و اكثریت، نقش مهم، نقش ناصرالملك نایب‌السلطنة وقت بود. وی به ایران برمی‌گردد و به مجلس می‌گوید كه شما باید در مجلس اكثریت و اقلیت داشته باشید، مثل پارلمانهای اروپا. یعنی شكل‌گیری این اكثریت ـ اقلیت امری نسبتاً ساختگی بود. ما كه طبقات به معنای تاریخی آن در ایران نداشتیم كه نمایندگان طبقاتی آنها در مجلس حضور داشته و براساس منافع طبقاتی خودشان بحث كنند. آن اقلیت به اعتقاد من در آن دوره ناظر روز به روز قدرت‌گیری بیشتر رضاخان بود. رضاخان هیچ جبهه‌ای را رها نكرده بود. به هرجایی كه توانسته بود دست انداخته بود و قدرت خودش را تثبت كرده و مهمترین مسئله‌ای كه آنها داشتند، تعطیل روزنامه‌ها، دستگیری روزنامه‌نگاران و كشته شدن كسانی مثل میرزادة عشقی بود. همة اینها در دورة مدرس است. میرزادة عشقی در این زمان ترور می‌شود. روزنامه‌ها را می‌بندند، برخوردی كه با سازمان‌های سیاسی می‌كنند برخورد قلدرانه است. رضاخان روز به روز در جستجوی قدرت بیشتر است. در نتیجه اقلیت مجلس هم سعی می‌كرد، صدای مخالفی را در مجلس نمایندگی نماید. بالاخره این نقش اقلیت یا اپوزیسیون مجلس بود و باید به عنوان اپوزیسیون از خود حركتی نشان می‌داد. من فكر می‌كنم نگرانی آنها همانی بود كه گفتم، مخالفتی كه با سلطنت رضاخان، مصدق در نطق خود صورت داد، نمونه تعادل بود و مبنای دمكراتیك داشت. فراموش نكنیم كه همة مخالفان بركاردانی و خدمات رضاخان انگشت گذاشته بودند. یعنی در اوج مخالفتشان بركاردانی و خدماتی كه او برای ملت ایران كرده بود، انگشت گذاشتند، ولی این نگرانی وجود داشت كه اگر او سلطنت را در دست گیرد، سلطنت نخواهد كرد و حكومت خواهد كرد. همین طور هم شد. اینكه آیا این به نفع یا به ضرر ملت ایران بود یا نه، داستان دیگری است كه باید در جای دیگری مورد بحث قرار گیرد. اگر زمینه تاریخی آن زمان را در نظر بگیریم و از هم‌پاشیدگی مملكت ایران را در نظر داشته باشیم، شاید تنها چارة ملت ایران همین بود كه اتفاق بیافتد و این چیزی بود كه اتفاق افتاد. تاریخ اینگونه سیر كرد و شكل گرفت. حال كه ما امروز داریم به تاریخ نگاه می‌كنیم، باید ببینیم كارنامة این خدمات تا كجا به نفع ملت ایران بود و چه تصویری از ملت ایران برجای گذاشت. فراموش نكنیم مهمترین نكته‌ای كه در حكومت پهلوی اول شكل عملی به خود می‌گیرد، مفهوم جدید ملت است. مفهومی كه با مشروطیت وارد ایران می‌شود، سالها طول دارد تا این مفهوم از مفهوم مذهبی ملت جدا شده و تمام مردم ایران را در بر گیرد. در دوره پهلوی اول است كه این مفهوم، رشد نهایی خود را می‌كند و كم كم از بار مذهبی تهی می‌شود و همه مردم را با پیشینه مشترك تاریخی و فرهنگی در برمی‌گیرد. یعنی در معنای تاریخ ایران ـ كه جای بحث آن این‌جا نیست ـ ملت جدیدی متولد می‌شود كه اگر چه از پیشینه تاریخی مشخصی برخوردار است و مفهومی كاملاً جدیدی دارد، اما به جهت فقدان مشاركت سیاسی مردم در سرنوشتشان و به جهت استمرار ساختار تاریخی كلمه كهن سال ملت در فرهنگ اسلامی ایران كه در معنای شرعی آن همیشه ضد دولت در معنای سلطنت بوده به گوهر اتحاد با دولت دست نمی‌یابد. یعنی تشكیل دولت ملی در معنای دمكراتیك و جدید در محاق تعطیل می‌افتد. و این بحث اساسی است مربوط به تاریخ ایران كه در جای دیگری باید دنبال كرد. اما تا آنجا كه به رضاشاه مربوط می‌شود، دفتر كارنامه او صفحات بسیار درخشانی دارد كه می‌توان با توجه به این صفحات از انتقادات بسیار اصولی و مهمی كه براو و كارنامه او وارد است، نترسید. با نقد اصولی این كارنامه اهمیت اصولی آن بیشتر به چشم خواهد آمد.
‌‌
تلاش ـ آقای دكتر آجودانی با سپاس فراوان بابت این گفتگوی ارزنده از شما!‌

منبع: فصلنامه تلاش شماره ۲۰