یادداشتهای ماموریتهای رضاشاه، این دماوند فلات تاریخ ایران را «عهدنامه یک عشق، عشقنامه یک عهد» مینامیم تا شاید نشانهای باشد از وقوف ما بر عشق او بر ما و عهد او بر پیشبرد امر ما، ما فرزندان ایران.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هر چند ریشه لاتینی واژه مانیفست به «صورت کالاهای یک کشتی» میرسد ، اما از دو سه سدهی گذشته، ما آنرا جز به معنای « برنامه یک مکتب هنری یا ادبی، و یا یک حزب و سازمان سیاسی » نمیشناسیم.
امروز اما ایرادی هم نیست اگر دامنه شمول آنرا گستردهتر گرفته و از هدف سیاسی ـ اجتماعی و برنامه سازندگی یک فرد نیز با عنوان مانیفست یاد کنیم. درحقیقت مانیفست احزاب را هم، بیش از دو سه نفر ننوشتهاند ـ معروفترینش را دو آلمانی در ۱۸۴۸ ـ و برای اجرا به دیگران سپردهاند.
وقتی مانیفست در کاربرد سیاسیاش، برنامهای به منظور تغییر و ساختن جامعهای بهتر، نو و پیشرفته معنا بدهد، روح غالب و هدف نگارش سفرنامههای خوزستان و مازندران رضاشاه را چه میتوان نامید جز ارائه مانیفست ترقیِ ایران عقب ماندهی آغاز دهه سوم سده بیستم؟
مطمئنا وقتی رضاشاه گزارش سفرهای خوزستان و مازندران را مینوشت دغدغه اینرا نداشت که هشتاد سال بعد کسی میتواند از سفرنامههایش مانیفستی بیرون بکشد یا نه؟ و تازه پس از آن نیز آیا کسانی با این تعبیر موافق و خوشنودند یا نه؟ دنیای او دنیای دیگری بود. دنیای بحثهای بیپایان و دنیای اگر و شاید نبود. دنیای نیاز و خواست پیشرفت بود و لزوم اجرا و انجام.
سفرنامه خوزستان یادگار دوران سردارسپهی و شرح سفری تاریخی و سرنوشت ساز در کشورمان است و سفرنامه مازندران رهآورد نخستین سفر وی پس از پذیرش پادشاهی و آغاز سازندگی ایران میباشد.
یادداشتهای این دو سفر به روشنی نشان شرایط متفاوت سیاسی اجتماعی جامعه را بر خود دارند و گرچه هر کدام شرح سفر به بخشی از کشورمان هستند اما حال و هوای بسیار تغییر یافتهای را ارائه میدهند: التهاب و دل نگرانیهای سردارسپه در سفر خوزستان، جای به آرامش و برنامهریزیهای رضاشاه در مازندران میدهد. سفرنامه خوزستان گزارشی به تاریخ و ملت است، و سفرنامه مازندران برنامهای برای ملت و تاریخ.
سفرنامه خوزستان گزارشی از رویدادها و تحرکات نظامی و دیدارهای سیاسی است که باید درواقع کارنامه سردارسپه و دستاوردش از این سفر دانست که وی ماهرانه و مشتاق و البته به سزاواری، از آهن اعتبارش میخ آخری برای تابوت قاجاریه و از طلای افتخارش نشان محبوبیتی بر شنل خویش ساخت. گزافه نیست که این سفرنامه را اراده و پیروزی آن بنامیم.
در سفر مازندران، رضاشاه که از دغدغه سرکوب دشمنان کشور رهایی یافته، شرحی از موقعیت جغرافیایی و شرایط آب و هوا و چگونگی شهرها و روستاها و آدمیان میگذارد. تصویری که در این سفر از وضعیت ویرانی شهرها و نحوه به اصطلاح زندگی ایرانیان بدست داده میشود را جز اندوه نمیتوان نام نهاد.
بر شانههای این دو ـ اراده و اندوه ـ اما سنگینی نگاهیست که نبض سفرنامه است و چون مَهِ نخلستانهای خوزستان و مِهِ بیشههای مازندران در شرح هر گام سفر جاری است. نگاهی بر دیروز و آنروز ایران زمین که چون هرم آفتاب بر صخره صخره واژگان کتاب میتابد و از مهر به میهن گرم و سرشار میسازد. این نگاه به فردا همانا بیان اندیشه والا و خواست و برنامههای بزرگ رضاشاه برای کشورش است که در شرایط زمان سفر چارهای جز آرزو نامیدنشان نداریم و سایه امید بر کویر زندگی ایرانیان میافکند.
این آرزوها را ـ که البته فقط آرزو نماندند ـ مانیفست رضاشاه میدانیم، صرفنظر از اینکه با تعریف آکادمیک و لغت نامهای آن همخوانی دارد یا نه و آیا با تعریف واژه دکترین سازگارترست یا نه؟ و یا ترکیبی از هردو است؟، آرزوهایی که چند صباحی بعد به همتِ عشق بیهمتای این سرباز ایرانی به میهنش، جامهی انجام پوشید و ملتی، مبهوتِ فرماندهی او و توان و کار خود، معجزهاش دانست و امروز هم پس از هشتاد سال کماکان میداند و سدهها خواهد دانست. گفتیم ملت و این شامل هر آن ایرانی میگردد که به میهنش و مردمانش مهر میورزد و جز آن در سر ندارد. نیازی به گفتن ندارد که خفاشان خلقی و افعیان امت را در این بحر مهر به ملت راهی نیست.
سفرنامهها را میباید مفرشی آکنده از اندوه، آرزو و ارادهی این مسافر عاشق دانست که به امانت به قافله تاریخ میسپارد تا در شهرهای ماورای فردا ـ یکی شان شهر امروز ما ـ به سرای بیداران برساند تا از این میراث، سودایی برای رهایی میهن سازیم.
یادداشتهای رضاشاه با سفرنامههای میسیونرها و سوداگران و ماموران سیاسی دولتهای اروپایی که آشنایی سطحی و گذرایی با این مرز و بوم داشته و داستانهایی برپایه برداشتهای نادرست خود از روحیه و رفتار مردمان در درازای سفرشان سرهم کردهاند و نه با شوق که با تحقیر بر ما نگریستهاند و هدفی جز پرکردن توبره خود و دولتهای فخیمه نداشتهاند، تفاوت بزرگ دارد. هم در هدف، هم در دید و شناخت: من وطن خود ایران را بهخوبی میشناسم. ایالات و ولایات و شهرها و قصبات مهم آنرا تماماً دیدهام، و حتی در اغلب قراء و دهکدههای آن بیتوته کردهام. تصور میکنم احدی در ایران بهقدر من بهجزئیات اخلاق و عادات و رسوم اهالی واقف و آشنا نیست، زیرا افراد برجسته و مشخص آن را، در هر ضلعی از اضلاع مملکت باشند شخصاً میشناسم و به اصول زندگانی، طرز تفکر، ایمان و عقیده، تخیلات و توهمات آنها واقفم. بر پایه این شناسایی، هر جا انتقادی میشود، که کم و کُند هم نیست، چون از دل برآمده است لاجرم بر دل هم مینشیند و آینهدارمان برخلاف سنت، نه سنگ که حُرمت مییابد.
در سفر به خوزستان، سردارسپه که عمری را در خدمت نظام گذرانده تواناییهای ذاتی خود منجمله درک دقیق شرایط، استقامت در کسب هدف و شیردلیاش را بیمضایقه مینمایاند. در این سفر بود که رضاخان سردارسپه، خوزستان را به آغوش وطن برگرداند. طبیعی است که فداکاری افسران و سربازان ارتش ایران در این اقدام، ارجمند و ستودنی است. ولی فراموش نکنیم که این ارتش تنها بر پایه مدیریت و اقتدار آن سرباز ایرانی جان گرفت و مثمر ثمر گردید. پاسخ آن پیرمرد به نادرشاه که «من بودم ولی تو نبودی» را به خاطر داشته باشیم.
این سفر هنوز به پایان نرسیده بود که سرایش اسطوره رضاشاه آغاز شد. و آن هم نه بدست یاران و شیفتگان که توسط دشمنان. فردای روزی که سردارسپه به تنهایی و چند ساعت زودتر از همراهان به اهواز وارد میشود خزعل در دیدار با رییس دفتر ایشان آقای بهرامی متوحشانه میپرسد: خواهش دارم قطعاً بهمن اطلاع بدهید که آیا حقیقتاً حضرت اشرف وارد اهواز شدهاند و شخصاً اینجا تشریف دارند؟ شما با چه جرئت و با کدام پیشبینی اینطور بیباکانه وارد اهواز شدهاید؟…فیالحقیقه نمیتوانم باور بکنم که حضرت اشرف شخصاً بهاهواز آمده باشند. اگرصحت داشته باشد، چنین متهوّر جسوری در عالم نیست. و این تنها، حرف و نظر خزعل نبود. پیش از ورود سردارسپه به اهواز، قنسول روس خود را شتابان به اردوی ایشان رسانده و نظر منفی خود و توصیه در نرفتن به اهواز را از طریق اطرافیان به اطلاع رسانده بود: «این قونسول روس بود که محض دولتخواهی و محبت میخواست حضرت اشرف را مطلع سازد که صلاح نیست در این موقع بیمحابا وارد اهواز شوید، زیرا که شیخ قوایی در اهواز جمع آورده و تمام هواداران او مسلحاند و در و بام کوچه و معبر را گرفتهاند، و اگر وارد شوید همگی را دستگیر خواهند کرد. زنهار، از ورود بهاهواز خودداری نمایید و از کید دشمن ایمن مشوید. حال، ما از حضرت اشرف استدعا میکنیم، صرفنظر فرموده وارد نشوید و ترحمی بفرمایید، که همه تلف نشویم و آسیبی بهوجود مبارک نرسد.»…. غافل از آنکه در واژهنامه حضرت اشرف، ترس را ننگاشتهاند. و در پاسخ این بیت فردوسی را میشنوند که:
جهانجوی را، جان بهچنگ اندر است
وگرنه، سرش زیر سنگ اندر است
و اینگونه بود که وقتی سردارسپه از این سفر به تهران برگشت، مردم که شاخکهای «مرد میدان سنج»شان تیز و حساس است، قصد آن کردند که او را از میدان توپخانه بر دوش کشیده و مستقیم به کاخ برند. کاری که البته چند ماه بعد در صورت قانونی خود انجام گرفت. آنروزیان میدانستند که پس از امیرکبیر ایران کوهمردی چنین بر خود ندیده است. همچنانکه ما امروزیان.
در سفرنامه خوزستان، تلگرافهای متبادله بین سردارسپه و کفیل نخستوزیر و شماری از وزیران، شرح گفتگوهای انجام شده با نمایندگان دولت انگلیس منجمله کاردارهای آن در اصفهان، بوشهر و بصره، و نیز تلگرافهای رد و بدل شده بین وزارت خارجه ایران و سفارت انگلیس آورده شده است. افزون بر آن گزارشهای فرماندهان ارتش به فرمانده کل قوا، چند نامه از احمدشاه قاجار از فرانسه به ولیعهد محمدحسن میرزا در تهران و برعکس، تلگرافهای شیخخزعل به مجلس شورای ملی و سردارسپه، و ترجمهی چند مطلب از روزنامههای عراق در باب خزعل نیز در آن یافت میشود که بر آگاهی ما از جزییات غائله خزعل میافزاید و کتاب را از جهت ارائه سند غنیتر میسازد.
دید درست رضاشاه و بیباکیاش در رد طمعهای پایان نیافتنی دولت فخیمه انگلیس بر خاک کشورمان را شماری از تلگرافهای متبادله بین نمایندگان دولت انگلیس و وزارت خارجه ایران به تماشا میگذارند. این مکاتبات و نیز نامهنگاریهای هیات وزیران با سردارسپه نشان میدهند که اگر عزم راسخ و روحیه بالای وی نبود، دولت ایران توان و جرئت فرستادن نیرو به خوزستان برای دفع شورش خزعل را نداشته و آن بخش از کشورمان با کمک انگلیسیان که به حمایت کامل از مقاصد خائنانه خزعل برخاسته بودند، بزودی از پیکر ایران کنده میشد.
کنسول انگلیس در شیراز در دیدار با رضاشاه که در راه رفتن به بوشهر است، از سوی مقامات بالاتر خود اعلام میکند: چون خزعل رسماً تحتالحمایة دولت انگلیس است و ما مجبوریم از تحتالحمایة خود قویاً مواظبت و محارست کنیم، ناچاریم که با شما نیز بهطور رسمی وارد مذاکره شده و از ورود شما جلوگیری و از ورود قوای نظامی شما بهخاک خوزستان ممانعت کنیم. انگلیس در خوزستان علاوه بر موقعیت سیاسی، وضعیت خاصی دارد. لولههای کمپانی نفت که در طول کارون کشیده شده، ممکن است در این لشگرکشی و منازعات صدمه ببیند. بنابراین هر پیشامدی که رخ بدهد، مسؤولیت مستقیم آن متوجّه دولت ایران و شخص شما خواهد گردید و ما مجبور بهمدافعه و مداخله خواهیم شد.»
و مامور دولت فخیمه شاهد چنین برخوردی میشود: بدواً بهقونسول گفتم: «اما در خصوص لولههای نفت که بهانه این قبیل مداخلات عجیبة کودکانه قرار دادهاند، من شخصاً ملتزم و متعّهد میشوم، هرگاه از حرکت قشون و جنگ، بدان صفحات صدمه وارد شود شخصاً غرامت بدهم.
راجع بهمذاکراتی که کردید، من جداً اعتراض میکنم و تذکر میدهم که اگر من بعد بهاین لهجه و بهاین طرز با من طرف گفتگو بشوید، ترجیح خواهم داد که رشته مناسبات خود را با تمام مأمورین دولت انگلیس پاره کنم. خوزستان یکی از ایالات ایران است و خزعل یک نفر رعیت ایران. اگر او خود را تحتالحمایه معرفی کرده، خائن است و من نمیتوانم در این قبیل موارد لاقید باشم. لهذا اجازه نمیدهم که در حضور من این طورصحبت بشود.» و این کلمات را با تمسخر و استهزا گفتم…
نمیخواهم بگویم که این امر و تصمیم من در این موقع در قونسول عصبانی انگلیس چه تأثیری کرد. ابداً انتظار نداشت که از یک رئیسالوزرای ایرانی این طور مکالمه و این قسم تمرد بشنود و ببیند. در مدت صدوپنجاه سال عمّال انگلیس عادت کرده بودند که هر سری را در مقابل خود خم شده بیابند، بلکه نقشههایی را که اصلاً جرئت تعقیب آن نمیرفت، از طرف اولیای امور ایران فراهم شده و استقبال شده ببینند، تا چه رسد بهیک حکم قطعی و امرصریح. قونسول انگلیس گمان میکرد با یکی از ضعیفالقلبهای دربار قاجاریه سروکار دارد، که هروقت یکی از نایبهای سفارت، ملازمش را بفرستد و تهدیدی بکند، آن شب بهخواب نرود و فردا هر امری را بهموقع اجرا گذارد. و رضاشاه نه در حرف که در عمل نشان داد که واژههایش صاعقهاند، نه بادبزن.
سند زیر نشان دهنده واقعی نظریات دولت انگلیس در باره خوزستان است. کسانی که رضاشاه را دست نشانده انگلیسها میدانند چنانچه قصدشان ابراز و ارضای تمایلات دلقکنماییشان نیست با خواندن این سند و دهها سند دیگر در همین زمینه ، زبان در کام خواهند کشید. در تلگراف کنسول انگلیس در اهواز به سفارت انگلیس در تهران میخوانیم که: خوانین بایستی از دو کار، یکی را اختیار کنند، یا بهدولت ایران تسلیم شوند، یا فاشافاش طغیان نمایند. در صورت اول، قشون ایران عاقبت وارد معادن نفت خواهد شد و گمان نمیکنم بدتر از این موقعیتی برای کمپانی باشد. در صورت اجرای شق ثانی، به اعتقاد من نظر بهعلل فوق خوانین مغلوب خواهند گردید. عاقبتالامر خود آنها حاضر میشوند که خسارت عمده بهمعادن نفت وارد آوردند تا ما را مجبور بهمداخله علنی و جدی نمایند.
چون فقط از طرف طوایف بختیاری ممکن است خساراتی بهاراضی نفتخیز وارد آید، من پیشنهاد میکنم که در ابتدای ظهور مقدمات اغتشاش، یک دسته از قشون ما وارد میادین نفت شود. این دسته قشون، دارایی کمپانی را حفظ مینماید و حضور آنها را میتوان هم برای مساعدت بختیاریها و هم برای امداد قشون ایران، بهحساب آورد.
این عده را میتوان بهمنزلة یک قوة میانجی قرار داد که از طرف دولت فخیمه بریتانیا شیخ محمّره را در مقابل دولت ایران صیانت نماید. اگر بهانه برای اعزام قشون بهدست نیاید، و سپاهیان دولت ایران برای اشغال اراضی و قلمرو شیخ ابراز عزم راسخ نمایند آنوقت ما بایستی شورشی در میانه هواداران خزعل تولید کنیم تا از طغیان آنها خطراتی برای لولههای نفت پیش بینی بشود. سپس با پیاده کردن قشونی در اهواز، نقشه وزیرجنگ را باطل نموده و بر او سبقت بجوییم.»
خزعل نیز در نامهای که به ماموران دولت انگلیس نوشته است از رفتار سردارسپه نارضایتی نشان داده و اعتراض میکند که:
سردار سپه… یک روز از ارسال یک نفر حاکم برای آبادان سخن میراند. روز دیگر تعیین کارگزاری را برای آن محل اشاعه میدهد. یک روز میخواهد مأمور بلدیه برای محمّره بفرستد. ابداً روزی نمیگذرد که بهکار من مداخله نکند. روزنامجاتی که در تمام این مدت علیه من و دولت انگلیس قیام نموده بودند، هیچ یک از آنها مجازات نشدند و معلوم است اگر پشتگرمی نداشتند بهاین هتاکیها هرگز جرئت نمیکردند. من دیگر ممکن نیست عقیده بهسردار سپه داشته باشم، ولواینکه هزار قسم بخورد. فقط از تأمینات کتبی و قطعی دولت انگلیس متقاعد میشوم… شرط اول من این است که یک نفر سرباز ایرانی در اینجا نماند…. مکرر میگویم تا زنده هستم مصالح دولت انگلیس را حفظ میکنم و خدمات من بهآن دولت، که بهآن افتخار دارم، بر آنها مخفی و پوشیده نیست… برای اثبات خیانت یک فرد به کشورش آیا نیازی به سندهای دیگر هست؟
برپایه همین خدمات به دولت فخیمه امپراتوری انگلیس است که کنسول آن کشور در اهواز در تلگرافی به سفارت انگلیس در تهران اشعار میدارد: شیخ اعزام هریک از قوای ذیل را بهمنزلة تجاوز بهمنطقه و اراضی خود خواهد نگریست:
۱- قشون.
۲- پلیس.
۳- حاکم.
۴- مأمور عدلیه.
۵- تحصیلدار مالیاتهای غیرمستقیم.
و سردارسپه که عازم بازگرداندن خوزستان به آغوش میهن و شاهد سنگاندازی و مخالفتهای ماموران انگلیس است میپرسد مقصود از این نقشه چیست؟ و هوشمندانه پاسخ میدهد: استقلال معادن نفت جنوب و کوتاه کردن دست ایرانی از منافع آتیه آن.
من نمیتوانستم در مرکز مملکت بنشینم و ببینم که جراید بینالنهرین و شامات، خزعل را امیر بالاستقلال خوزستان معرفی نمایند.
قشون من نمیتوانست اجازه دهد که امیر مصنوعی جدیدالولاده، با تقدیم مختصر پولی بهشاه و اعطای مبلغی بهخائنین مجلس و مرکز، و اخذ دستور صریح از مقامات خارجی، اعلان تحت الحمایگی خارجی را رسماً بدهد، و یکسره، ایران و ایرانیت را از مّد نظر دور و فراموش نماید.
و بهیاری خدا برعزم و ارادة آهنین خود تکیه کرده، راه جنوب را پیش گرفتم.
امری که بیش از هر چیز در این موقع باریک عزم مرا در حرکت قوت میدهد و قدم بهقدم برسرعت من میافزاید، همانا عشق سرشار خدمت بهمملکت و هموطنان عزیز است که همهوقت خاطر مرا اسیر خود میدارد.
مثل اینست که در طبیعت من دشمنی غریبی بر ضد ناامنی ایجاد گردیده و من برای قلع وقمع اختلال کنندگان و سرکشان خلق شدهام. زیرا که بر من مسلم شده که اساس هر اصلاح و اقدامی در این مملکت علیالعجاله بسط دامنه امنیت و آرامش است. مادام که مردم فراغت نداشته و از نعمت امن و راحت برخوردار نباشند، مجال آنکه بهخود آیند و احتیاجات زندگانیخویش را درک کنند و در صدد چارهجویی برآیند نخواهند داشت.
قصد رضاشاه همانگونه که خواندیم بسط دامنه امنیت و آرامش بوده است و نه ایجاد رعب و گرفتن انتقام. کما اینکه وقتی خزعل شرفیاب میشود و پای بوسی میکند، چنین میشنود: «برو مطمئن باش که نه طمع بهمال و نه قصدی بهجان و آبروی تو دارم. بههیچوجه درصدد افنای تو نیستم. بهیک شرط که منبعد خود را ایرانی بدانی و چشمت بهطرف تهران باشد نه جای دیگر. زیرا که هر کس بهخارجه تکیه کند، ایرانی نیست و کسی که از نعمت ایران برخوردار است، نمیتواند در باطن دشمن ایران باشد و زنده بماند. پس اگر بعدها رویة سابق را ادامه بدهی، تنها مجازات تو اعدام است. برو.»….
سفر خوزستان همانگونه که خواندید سفری با هدف مشخص نظامی و سیاسی بود. هدفی که دستیابی به آن امری قطعی و بر آسمان نوشته شده نبود. با این وجود رضاشاه در طول راه هم خرابیها و ناتوانیها را دیده است و هم هرگاه که فرصتی دست داده است در اندیشه ساختن و ساختن کشور فرو رفته است. در بوشهر سوار کشتی کوچک و نامطمئنی میشوند تا به خوزستان بروند. تا به مقصد برسند رضاشاه کاری جز اندیشیدن و راهحل یافتن بر بدبختیهای کشور و مردممان ندارد. برحرمان وطن خود از نعمت دریانوردی و حکومت بر این عنصر سیال محزون گشتم. متأسفانه در عهدی که ممالک روی زمین بیش از پیش بهاهمیت دریاها واقف شده و بر سر تصرّف یک مشت آب شور، خونها میریختند و خاکها از دست میدادند، سرنوشت ملت ایران بهدست پادشاهانی طماع و خودخواه و غافل افتاده بود که دیدة کوتاهبین آنها از حدود «چشمهعلی» و رودخانه «جاجرود» دورتر نمیدید. بهشکار رفتند و سرسرهبازی کردند و بر عدة زنان و خواجهسرایان افزودند و گذاشتند که دول اروپا نه تنها آبهای دوردست را برادرانه یا خصمانه تقسیم کنند، بلکه بهدریای مخصوص ایران و راه منحصر بهفرد مملکت آنها نیز وارد شوند، ودست بیاحترامی دراز کنند. دریایی که در اعماق آن گنجهای بی پایان خفته و سطح آن گذرگاه ذخایر و مصنوعات روی زمین است، متأسفانه هیچ بهبودی در اوضاع ساحل نشینان خود خاصه ایرانیان بنادر حاصل نکرده است. ثروت بی پایان از پیش چشم آنها میگذرد و از دست آنها عبور میکند و ذرّهای احوال معاش و علمی آنها خوبتر نمیشود. فیالحقیقتاً چقدر تأسفآور است و چقدر شبیه است، وضع ایرانیان مقیم بنادر و جزایر خلیج فارس بهماهی که در امثال گویند، همواره غریق بحر است و همیشه خشک لب و آرزومند آب. در تمام عالم اشخاصی که در ساحل دریاها هستند بهزودی توانگر میشوند، اما روزبهروز اهالی بنادر خلیجفارس گداتر میگردند. زیرا که سیاست بی عمق و سبکسرانه قاجاریه، این هموطنان زحمتکش ما را مزدور یا تماشاچی اجانب کرده است.
مثلاً اهل بوشهر با تحمّل گرمای سخت و هوای بد، هنوز استطاعت ندارند که کوچههای شهرخود را پاک و آباد سازند، و از دنیای متمدنی که در دروازة آن قرار گرفتهاند اندکی استفاده نمایند. اگر داخلة خاک امن باشد، تمام بنادر خلیج فارس کم و بیش قابل ورود بهصدور مالالتّجاره و توقف سفاین هستند. نقص این بندرگاهها علاوه بر امنیت داخله و فقدان راههای بزرگ تجارتی مخصوصاً یک رشته راهآهنی است که اگر کشیده شود و مرکز بنادر را بهبلاد معتبره داخل فلات متصل کند اهمیت خلیج فارس و بنادر جنوبی ایران صد درجه بیشتر خواهد شد….
اوضاع زندگانی و لباس و میزان فکر و ذوق اهل بنادر بهغایت تأسفآور است. در این موقع که قایق متزلزل، ما را در میان آب و هوا حرکت میداد، در کمال خلوص از خداوند مسألت نمودم که مرا موفق دارد، مطابق آروزی دیرین خود، بنادر ایران را آزاد و آباد کنم و این خلیج پربرکت را که اکنون دیوار زندان ایران محسوب میشود، مبدل بهدروازهای کنم که ثروت و علوم و صنایع دنیای متمدن از آن بهداخلة مملکت ورود نماید…
فوقالعاده تأسفخیز است، که در تمام دوره سلطنت قاجاریه، کسی بهفکر تهیه چند کشتی معتبر در این گذرگاه مهم نیفتاده، امر این شریان بزرگ تجارتی را مهمل گذاشتن و بهتفرّج در چمن سلطانیه و شکار جرگه اطراف تهران و عشرت «عشرتآباد» پرداختن شخص را متعجب و خشمناک میکند. آیا میشود خلیج فارس را فراموش کرد؟ واقعاً زمامدار مملکت چقدر باید در خواب باشد که این موقع مهم را نبیند!…
پس از آنکه سردارسپه در اهواز، بر کار خزعل مهر اضمحلال کوبید و خوزستان را به میهن بازگرداند، با فراغت خاطر بیشتری به امر چگونگی ساختن ایران میپردازد. دزفول شهر دورافتادهای است که تا خط آهن کشیده نشود و راه خرمآباد کاملاً مفتوح و مأمون نگردد امید ترقّی برای آن نیست.
در این موقع، زاید نمیدانم عطف توجهی بهجانب ساکنین لرستان کرده، اعم از طوایفی که در حوالی دزفول سکنی دارند، و یا عشایر و قبایلی که در دوردست متوقف هستند، و در ضمن نصیحت و اندرز، بههمة آنها عموماً خطاب میکنم که قشون دولت، نه تنها آنها را رعایای این مملکت و جزو این مملکت دانسته و با هیچیک از آنها طرفیت ندارد، بلکه باید چشم و گوش خود را باز کرده، بدانند و بفهمند و دقّت کنند که مقصود من و تمام زحمتی که در این راه میکشم، و تمام مقاومتی که در انتظام لرستان بهعمل میآورم صرفة آن عاید خود آنهاست، و برای آن است که آنها بهرهمند شده لذت امنیت و عدالت را چشیده، و از این زندگی وحشیانه و این اسلوب زشت و نامطبوع خلاصی و رهایی یابند.
اگر لرها بهاین طرز و اسلوب بی موضوع خو گرفته و نفهمند که در چه مرحلة زشتی امرار حیات میکنند، من با نهایت دلسوختگی مجبورم که آنها را از این سرگردانی همیشگی خلاص کنم و برادران خود را بهطرف تمدن و انسانیت سوق دهم. همینقدر که مختصر آسایش و سکونی برای آنها حاصل شد، آنوقت همه خواهند فهمید که من همیشه با نظر پدرانه بهآنها نگاه کرده و همه آنها را از خود و بستة خود دانستهام. دزدی و ولگردی و غارت و چپاول و بیابان پیمایی، کار انسان نیست. لرستانیها عموماً، از اول تا آخر باید رویة انسانها را پیش بگیرند. باید بتدریج قراء و قصباتی از خود درست کرده باکمال فراغت خاطر و آسایش خیال با عیالات خود بهکار زندگی و تعالی و ترقّی بپردازند. این رویة حالیه، همة آنها را نابود خواهد ساخت. بههمین لحاظ و از روی کمالدلسوزی مجبور از افتتاح راه خرمآباد بهخوزستان شدم، و تمام طوایف باید از موقعیت خود استفاده کرده در عوض سرگردانی در بیابانها، شروع بهمراوده با خوزستان و بروجرد و اطراف نموده از راه تجارت و مراوده، قدر زندگانی را بفهمند.
رضاشاه در هر دو سفرنامه به نقش اساسی انسان در تغییر شرایط زندگی اشاره میکند و علت اصلی عقبماندگی جامعه ایرانی را در خود روحیه و اندیشه ایرانیان دانسته و در نتیجه تنها راه چاره را نیز در درمان آنها میداند. رضاشاه در هر موقعیتی نمونهای از آن روحیه بدست میدهد و راهحلش را هم فقط در تعلیم و تربیت کودکان و نوباوگان کشور میداند و بس. در سفرنامه خوزستان میخوانیم: چنانکه تمام ایرانیان عقیده دارند فقط باید متذکر شد که مزاج ایرانی یکصدوپنجاه سال است که با تمام معنی و مفهوم مسموم گشته و باید فکر کرد که چه تزریقات سریعالاثری باید پیدا کرد که این مریض مسموم یکصدوپنجاه ساله را بهبودی بدهد. و این مسمومیت اخلاقی و روحی را بارها نشان داده است. رضاشاه در سفرنامه مازندران نیز وقتی از ولایت پرنعمت و گنجوار مازندران و سختی تهیه مواد اولیه زندگی برای تهران که مفلسش مینامد سخن میگوید، به نقش مردمان در ساخت جامعه و تامین رفاه و آسایش زندگی پرداخته و مینویسد « تنها مانع رسیدن آن گنج بهاین مفلس سلسله جبال “البرز“ است که چون دیواری عظیم ولایات شمالی را از فلات خشک ایران مجزی داشته، و راه عبورومرور را مسدود کرده است. اما بهنظر من مانعی دیگر وجود دارد که بزرگتر از کوه “البرز“ باید حسابش کرد، و آن سستی و تنبلی اهالی است.» و خردمندانه تذکر میدهد که عوامل طبیعی و کیفیات جغرافیایی هر کشوری سختیهایی برابر انسان میگذارند ولی اهمیت و شرف انسان در این است که با بهرهگیری از اندیشه خود بر نیروی سهمگین طبیعت استیلا یابد. و اشاره میکند که ملتهایی که امروز زندگی خود را آسان ساختهاند روزی دچار همین دشواریها بودهاند و تنها با بهره از تدبیر و کار فراوان و بیچشمداشت به امداد غیبی توانستهاند بر طبیعت پیروز گشته و کوه و باتلاق و رودخانه را به زیر مهمیز ارادهشان درآورند. و بدینسان فرد ایرانی را متوجه مزاج مسموم و کوتهبینی و کمکاریهای گذشته و درنتیجه وظایف بیشمار آتیاش میسازد.
اتلاق سستی و تنبلی به اهالی، ویژه تهران و مازندران نیست. تمامی مرز پرگهر را در بر میگیرد: به قوانین ثابتة طبیعی هم اگر مراجعه کنیم، در ظاهر امر، جز حرکت و انرژی و تبدیل و تحول ـ که باز نتیجه حرکت است ـ چیز دیگری نمیبینیم، و بالنتیجه، زندگی عبارت است از حرارت و حرکت. بدین لحاظ، حقیقتاً جای هزاران افسوس و تحسر است که سکنة یک مملکتی پشتپا به قانون قطعی حیات زده، مختصر حرارت و حرکتی از آنها دیده نشود.
از خصلتهای برجسته نویسنده سفرنامهها، صراحت و بیان بیپرده و مستقیم است. که ناشی از شجاعت و بینیازی رضاشاه به تزویر، و ایمان به درستی راهی که در پیش گرفته است میباشد. و درنتیجه با عدول از اصول خویش، نخست به خود و سپس به ملتی که چشم بر او دوخته است خیانت نمیکند. رضاشاه در عین حال نه تنها کسی نبود که فقط از دیگران کار و خدمت بطلبد و خود پای بر پای انداخته و به نعم زندگی بپردازد، بلکه با توجه به دقت، وظیفه شناسی و علاقهای که به درستی انجام کارها داشت و مسئولیتی که برای خود قایل بود و بر دوش نهاده بود، حدی برای کار و وظایفش قایل نبود. این خصلت بود که پادشاهان پهلوی را از آنسوی بام انداخت. هرکس به هرکاری گمارده میشود، باید بهجزئیات و دقایق آن امر مطلع گردد، خاصه پادشاهی که دامنة وظایف او حتی بهسرحدات مملکت هم محدود نیست. در مملکتی که اهالی آن دچار رخوت و بیعلاقگی و عدم رشد علمی و سیاسی باشند، هرشخص آگاهی را واجب است که به حدود کارهای خود اکتفا نکند، و اصول فداکاری و مجاهدت را در تمام دقایق امور نصبالعین خود سازد. زیرا که در چنین ممالکی چرخهای مملکت با توازن و توافق کار نمیکند. تا هرچرخی وظیفه خود را اجرا نماید، و مطمئن باشد که سایر چرخها نیز کار و حرکت خود را انجام میدهند، در این صورت آن چرخی که در حرکت و در کار است فیالوقع باید سایر ماشینهای خفته و از کار ماندة مملکت را هم بهگردش درآورد.
این وجوب عدم اکتفا به تحدید وظایف که رضاشاه در استدلالش میکوشد، را نباید ناشی از بیاعتنایی او به اصول مشروطه نوپای ایران آنروز دانست. آنچه سبب میشود تا رضاشاه یک تنه بار سهمگین تصمیم گیریها و مخاطرات آنرا بر دوش کشد، تنها و تنها حاصل شناخت کامل او از جامعهای است که وجب به وجب خاک آنرا گشته و برای حفظ آن خاک و تغییر آن جامعه، از جان مایه گذاشته است. افسوس جز سکوت و سکون و رخاوت و بیعلاقگی چیزی در اطراف من نیست. البته در یک مملکت مشروطه، وزراء، وکلا، مأمورین دولت و سایر طبقات حدود معین و وظایفی دارند، که قانوناً موظف به اداره کردن حدود خود هستند. اما، در ایران متأسفانه اینطور نیست. سلطان مملکت باید هیئت دولت را به کار وادارد، مجلس شورای ملی را هم بهانجام تکالیف آشنا کند. تجار، ملاکین، شهرنشینان و حتی زارعین را هم به کار بگمارد. در تمام مدت شبانهروز نیز مواظب حدود و انجام وظایف آنها باشد والا، همیشه همان حال رخوت و سستی و سردی و بیعلاقگی و فورمالیته بازی که دیرزمانی است ادارات ایران نمونة برجسته آن محسوب شدهاند، حکمفرما خواهد بود.
رضاشاه در توضیح آنچه که در نظر دارد برای ترقی کشور انجام دهد ، آشکارا به این نکته اشاره میکند که همت گماشته است تا در هر کاری که فایدهای برای ایران ببیند وارد گشته و با هر قسم وسایلی که در اختیار داشته باشد آن کار را به انجام رسانده و تسلیم مملکت نماید و بقول خودش کشتی بیبادبان و شارع و به استعاره مولوی کشتی بیلنگر کشور را به ساحل نجات بکشاند. یعنی که انبوه ویرانی و گستردگی پسماندگی چند سدهای و کمبود فرصت ـ بیشتر تاریخی ولی فردی هم ـ ، جایی برای موش دوانی و تبصره بازیهای چند ژیگول میرزای منعم از نام و نان سفره قاجار نمیگذارد. همانگونه که در زمین لرزههایی که طبیعت پی در پی بر مردم کشورمان نازل میکند و کرور کرورمان را میکُشد جایی برای غسل و کافور نمیماند، حتا در حکومت اسلامی نایبان امام و وارثان رانت خوار رسالت.
نگاه دقیق، بیغرض و تاریخی به یادداشتهای رضاشاه، اگر بخشی بکار شناخت بهتر او و آرمانهایش بخورد ، فایده ارجح و اکبرش پیبردن به سخافت آنچه در پریروز تاریخ بودهایم و فراموشش کردهایم است. تلخهی نکبتی که رضاشاه با ناخن و دندان از بن برید، پنج دهه بعد، به اعجاز ید بیضای حجج اسلام و اولیای طهارت و از آفتابه بلاهت پیروان خط امامشان آنقدر آب خورد و ریشه دواند که در روزگار امروزمان برای نمو هیچ نرگس و گندمی جایی نه که در دشت که در هیچ گلدانی نگذاشته و نمانده است. حدود دو میلیون تریاکی و بنگی و دهها هزار کودک خیابانی و بساط تعزیه و تعزیر و حراج ایران و ایرانی، امروز دیگر همانقدر عادی شدهاند که لچک و صیغه و قطع ید.
در واقع آرزوهای رضاشاه همان لیست کمبودها و نیازهای جامعه ایرانی آنروز است که وی در سفرنامههایش رفع و دستیابی به آنها را هدف زندگی پُر کار و پُر بار خویش قرار می دهد. اشارهای به برخیشان شاید زنگ بیداری ذهن تاریخی به خواب رفتهی ما قوم به حج رفته، شود:
با نظریاتی که اندیشیدهام و افکاری که پیشبینی کردهام، یقین قطعی دارم که پس از سه چهار سال دیگر، بودجه مملکت را با تعادل ثابتی موزون، و گریبان مملکت را از استقراضهای خائنانه و خانهبرانداز دورههای سلف، آسوده و مستخلص خواهم نمود…
خطآهن ایران و متصل ساختن “بحرخزر“ بهدریای آزاد و “خلیج فارس“، جزو آمال و آرزوهای قطعی من است. آیا ممکن است که خط آهن ایران، با پول خود ایران، و بدون استقراض خارجی، و در تحت نظر مستقیم خود من تأسیس شود؟ آیا ممکن است که مملکت پهناوری مثل ایران از ننگ نداشتن راهآهن خلاص شود؟ آیا در این موقعی که دیگران در خطوط آسمان در طیران هستند، و تمام اراضی آنها مشبک از خطوط آهن است، ممکن است که مملکت من هم از ننگ و عار بیراهی نجات یابد؟ …
آرزو و آمال غریبی است! خزانة مملکت طوری تهی است که از مرتب پرداختن حقوق اعضاء دوایر عاجز است، و این در حالی است که من، نقشة امتداد خطآهن ایران را در مغز خود میپرورم، آنهم با سیصد کرور تومان مخارج، و بدون استقراض!
تهران را از روز اول برای مرکزیت و پایتخت انتخاب کردن، شاید مبتنی بر یک فکر عمیق نبوده و جهات مشخص و خانوادگی داشته است، ولی فعلاً که خواهنخواه مرکز مملکت واقع شده، با هر وسیلهای هست، باید برای آن فکر رودخانه و آب سرشار کرد.
رود “جاجرود“ از شهر “تهران“ ۶۰۰ متر ارتفاع دارد. ارتفاع “تهران“ نیز از سطح دریا یکهزارودویست متر است (۱۲۰۰)، بهاین لحاظ ممکن است که آب این رودخانه را به “تهران“ برد، زیرا تهران به واسطة نداشتن رودخانة بزرگ البته نمیتواند که زیبائی منظر و لطف طبیعی و نظافت جامع را دارا باشد. ولی انجام این نقشه بهعلت خسارتی که بهزراعت “ورامین“ وارد میگردد، و مخارجی که برای حفر مسیر رودخانه و عبور دادن از کوه لازم خواهد شد فعلاً میسر نیست…
نشیب جاده تقریباً از حد اعتدال خارج است. دود کورههای ذغال هم که در کمر کوه از سوزاندن درختان، برای تهیه ذغال برمیخیزد، با مه آمیخته میشود و یک خط آبیرنگی در وسط مه سفید ترسیم میکند.
برای چه این درختان عظیم را این طور لاابالیانه قطع میکنند؟ ذغال میخواهند؟ بسیار خوب! چرا بجای این درختها نهال تازهای غرس نمیکنند؟ با این ترتیب ممکن است تمام جنگل این حدود از بین برود، و تبدیل شود بهیک قطعه خاک! چنانکه علائم و آثار اضمحلال جنگل کاملاً در این حدود آشکار شده است.
مگر این جنگلها (غیر از قطعاتی که متعلق بهصاحبان معین است)، مال دولت و مملکت نیست؟ خیر، اصلاً دولت و مملکتی اخیراً در ایران نبوده که بهاین کلیات و جزئیات دقت کند! والا چگونه میشد که هر ذغال فروشی با کمال بیپروائی، مالیه مملکت را اینطور به عنوان ذغال آتش زده، با ثمن بخس به نفع خود بفروشد؟ اغلب این درختهائی را که این طور لاابالیانه ذغال میکنند، چوبهای صنعتی است، و قیمت آنها یک فصل مهم از خزانة مملکتی را تشکیل خواهد داد. باید در این باب فکر اساسی بنمایم…
و جای دیگر باز هم به ابراز تاسف رضاشاه از مساله انهدام جنگلها و تصمیم وی بر پایان دادن به این امر بر میخوریم:
جنگلهای “مازندران“، خاصه قسمت “سوادکوه“، بر تمام نواحی “بحرخزر“ ترجیح دارند. متأسفانه تا آنجا که اهالی دسترسی دارند، بهقلع و قمع آنها پرداخته، و در غرس نهال هم توجه نمیکنند که این محصول گرانبها کم نشود.
در ممالک دیگر، با هزار زحمت و مخارج بیشمار غرس اشجار میکنند، اما اهالی ایران، در برانداختن جنگلهای خود، بریکدیگر سبقت و پیشی میگیرند. البته در این مورد دستور و تعلیم لازم، بعد از مراجعت “تهران“، به وزارت فوائد عامه خواهم داد…
اما تنها وضعیت اقتصادی کشور و ویرانی طبیعت نیست که دردآور است و نیاز به دگرگونگی دارد:
چه باید کرد! اگر عدلیة منظمی در مملکت وجود داشت، احتیاج نبود که در ضمن اینهمه گرفتاری، روزی هزار کاغذ قرائت نمایم! پس از رجعت به“تهران“ باید فکری بهحال عدلیه کرد، و راه تدقیق و تحقیق باز نمود که امورات در تحت نظر قانون درآید، و مجاری امور بهدست قانون سپرده شود، و هرکس در حدود خود تکلیف خود را بفهمد.
در جای جای سفرها، نگاه تیز و اندیشهی سازنده رضاشاه کاروانسالار ماست. از برنامههای بزرگ مملکتی چون ساختن راهآهن و پرداخت بدهیهای کشور و نجات جنگلها گذشته، حتا مسایلی که قاعدتا باید بدست راهدار محل حل شده باشد، ولی همچون همه مسایل کوچک و بزرگ جامعه به حال خود رها شده ، ذهن پادشاه کشور را به خود مشغول میدارد:
من از این قسمت جاده خوشم نمیآید، و نپسندیدم. باید دستور بدهم که این قسمت را بعدها عوض کنند، و راه را از کنار “رودهن“ به طرف “دماوند“، تسطیح نمایند که خطر اتومبیلرانی کمتر شود، و مردم سهلتر بتوانند عبور و مرور نمایند…
چند قدم پائینتر، رودخانهای جریان دارد که آنرا “دلیچای“ یا “روددیوانه“ مینامند. در فصل بهار دیوانهوار طغیان مینماید و غیرقابل عبور میشود و راه را قطع میکند. در بازدیدهای قبلی، در ضمن دستورهای کلی که برای ساختن راه میدادم، مخصوصاً قدغن کردم که پل مستحکم و بلندی براین رود ببندند. چون خبر ساختن آن رسید، گفتم که آن را “پلفردوس“ بخوانند و اکنون “پلفردوس“ سرآمد پلهای این حدود است…
از گردنهای که در یک فرسنگونیمی “سیدآباد“ واقع است، راه سرازیر میشود و درهها بر عمق و تندی خود میافزایند. “سیاهپیچ“ قطعهای از این قسمت راه است که در حین سرازیری اعوجاجی مییابد. و چون خاک و سنگ این قطعه از حیث رنگ و اعوجاج مورد توجه شوفرها واقع شده، به“سیاهپیچ“ شهرت گرفته است. امر دادم حتیالمقدور این قطعه راه را بتراشند و وسیع کنند…
اما کار خرابتر از این حرفهاست. صحبت گندیدگی نمک است. اولین آبادی بعد از “رباط“، “دوگل“ است که آسیا و منظرة مصفائی دارد. سپس راه از تنگه عمیقی میگذرد که کوهها از دوجانب بر روی آن خم شده، و تقریباً جاده را شبیه بهشکافی که در دیوار احداث شده باشد، نمودهاند. تراشیدگی کوه و پیچ و خم راه و بستر رودخانه نمایش با عظمت و دلفریبی دارد. از پیچ که عبور کردیم، عمارت اعضاء طرق “عباسآباد“ نمایان شد. این بنا عبارت از چهار اطاق و ایوانی است که تازه ساختهاند. مختصری در این نقطه توقف نمودم.
همراهان من در تصادف بهاین بنای محقر اظهار شادمانی فوقالعاده میکنند و مبالغهها میگویند. تا یک درجه حق دارند، زیرا اولین نشانهای است که از تمدن و تجدد عصر معاصر بهپیکر این صخرههای عظیم و جبال مرتفع و درههای عمیق نصب میشود.
البته همراهان من بهقدر وسعت دماغ خود، و بهقدر وسعت دماغ پیشینیان ایران فکر میکنند. اگر گوش همراهان من طاقت شنیدن و اصغای افکار مرا داشت، بهآنها میگفتم که عمارت دوسه اطاقی اعضاء طرق مورد استعجاب نیست. خطآهن ایران باید “البرز“ را بشکافد و از همین جا عبور کند. مسافرین اقصی بلاد “اروپا“ و “آمریکا“ باید از قلة “البرز“ و تونلهای همین نقطه سرازیر شده، و خاطرههای خود را از تماشای مناظر ملکوتی “مازندران“ بیارایند.
همراهانی که از دیدن چهارتا و نصفی اتاق اداره راهداری ذوق زده شدهاند و سطح خواست و قلت همتشان رضاشاه را میآزارد، ولی نمیافسرد، دو تا آسپیران و چهارتا لحافدوز و چینیبندزن بازارچه سید اسماعیل نیستند که بشود از کنارشان گذشت و غبار غمی بر دل ننشاند. همراهان، علیخان دشتی، نماینده مجلس شورای ملی و مدیر روزنامة شفق سرخ و دادگر نماینده مجلس شورا و جعفرقلیخان اسعدبختیاری و دو سه تا خان دیگر و سه تا امیرلشگر و چند تا سرتیپ و سرهنگ و یاورند که در رکاب شمشیر چوبی میزدند. همین نمونه کافی است تا به علو همت رضاشاه پیببریم و بدانیم که او با داشتن اطرافیانی چنین سبک آرزو، با چه خون دلی در مملکت آجر روی آجر گذاشت و برای ملتش مدرسه و دانشگاه و راهآهن و کارخانه و آرتش و آتیه و آبرو پدید آورد.
گفتیم که کوچک ابدالی همراهان، رضاشاه را نیفسرد. چرا که هم آنان را میشناخت و هم خود را: من بههمراهان خود اعتراضی ندارم. اکثریت سکنة روی زمین همانهائی هستند که برطبق مقتضیات محیط نشو و نما کرده، و دایرة عقول و افهام خود را از موازی خوردن و خوابیدن و راه رفتن و تأمین معاش کردن، وسیعتر نمیبینند.
من تصور میکنم که عقل و فکر برای غور در طبیعت، مجاهده، کوشش و تصمیم در دماغ انسان بهودیعت گذارده شده است. شبههای نیست که اقلیت مردم، از عقل و فکر خود در غور و تحقیق استفاده میکنند. در بین آنها نیز اشخاصی دیده میشوند که از سعی و کوشش نیز امساک نمیورزند. اما مرد مصمم کمتر در میان مردم وجود پیدا میکند. تصمیم گرفتن کار آسانی نیست، و اجرای تصمیم چندین بار از اخذ تصمیم دشوارتر است. از این جاست که یک نفر مرد مصمم قادر است که یک مملکتی را به تغییر ماهیت مجبور سازد. مرد مصمم تابع عوامل ظاهری طبیعت و مقتضیات محیط نمیشود. او محیط را بهمقتضیات فکری خود مطیع و آشنا میسازد. اوست که یک مرحلهای از سعادت را بهاستقبال بشریت فرستاده، و یک قدم بشر را بهطرف سعادت میراند و رهبری میکند.
و روشن است که مرد مصمم ما اجازه نمیدهد که ابر رضایت ارزان یاران، بدر اراده او را بپوشاند: خطآهن بزرگ ایران، چه بخواهند و چه نخواهند، باید از همین هفتخوان رستم شاهنامه عبور کند. من این فکر را در مخیله خود راسخ خواهم داشت تا ببینم چه وقت بودجه مملکت را متوازن خواهم کرد، و غرش لکوموتیو را در همین درههای وحشتخیز طنین خواهم داد. پاراسلسوس میگوید کسی که به توت فرنگی میاندیشد از انگور چیزی نمیداند. و رضاشاه بر سفره ملت میهفت ساله میخواست.
آنوقت رفقای مسلح به دانش نوین مینویسند که رضاشاه راهآهن را به دستور انگلیسها ساخت. و آدم میماند که بر این کاهنان کاهدان نادانی چه باید نازل کرد: رعد بیداری یا برق رهایی. گو اینکه ابر سیاهکاریهایشان باران بیزاری بیمرز ملت را نصیبشان ساخته است و حتا لایروبی طویله اوژیاس، که در قیاس با کارنامه دیروز و امروز رفقا باغ عدنی است، نیز داغ از پیشانیشان نخواهد زدود. گرچه آگاه ترین و شجاعترینشان که البته از آن جماعت کنار کشیده و مورخی برجسته است ـ و احتمالا به همین دلیل ـ مدتی است قاشق قاشق مشغول شده است.
هدف رضاشاه از این همه تلاش برای سازندگی ایران صرفا آجر چیدن نبود. نیت او از نوسازی کشور تامین معاش و وسایل زندگی بهتر و خارج کردن ایرانی از شرایط زندگی شبهحیوانی مغروق در آن بود. راهآهن و دانشگاه و بیمارستان البته که برای زندگی ضروری هستند اما پیش از آن آدمها میبایست دستکم به آدم بودن خودشان ایمان میداشتند. و رضاشاه در این راه گام برمیداشت. آدمهایی که غم خفتگیشان خواب در چشمتر نیما هم میشکست که اهل همان زمین و زمان بود، را صدای چکمههای رضاشاه از خواب پراند.
هنوز یک دستگاه اتومبیل که بهاین حوالی وارد میشود، زن و مرد دهکدهها دور آن جمع شده، و با صورت استعجاب بهآن نگاه میکنند، و در اطراف این مرکوب، صحبتهائی با هم میکنند که حقیقتاً شنیدنی و نوشتنی است. اساساً لباس ما و طرز راه رفتن و برخورد ما، برای اهالی این حدود تازگی مخصوصی دارد، و زنها بچههای خود را بغل گرفته در سر راه مینشینند که از تماشای اتومبیل و حرکت آن محروم نمانند. همینقدر که یکی از همراهان، توجه بهیک کلبه و قهوهخانه میکند، زنها و بچههای ده عموماً، و همینطور بعضی از مردها، فوراً فرار کرده و خود را در خانههای ده و یا گوشهای پنهان مینمایند. مانند آنکه بهیک موجود غیر منتظرهای برخورد کردهاند.
ظلم و جور بیپایان عمال دولت، و ورود یکنفر فراش حکومت در یک سامان، چنان هول و هراسی در قلوب این بیچارگان تولید کرده، که اساساً همه از سیمای یکنفر غیر محلی متوحش، و جز تصور چپاول و غارت، فکر دیگری در دماغ آنها رسوخ نمیکند. اتفاقاً حق هم با این بیچارههاست. سنوات دراز است که مملکت با این اسلوب اداره شده، و اهالی نیز جز با این خلق و خو عادت نگرفتهاند… نتیجة آن اعمال، همین هول و هراسی است که الان من دارم در چهرة این بینوایان عور و برهنه، تماشا و مشاهده مینمایم… این زن و مردی که در تصادف بهیک نفر غیر محلی مشغول فرار هستند، غالباً عور و لخت و برهنهاند. آیا مافوق این وضعیت، بدبختی دیگری هم بهتصور آنها میآید؟ اینها دیگر دارای چیزی نیستند که ترس و وحشت داشته باشند! دیگر از چه میترسند؟.. به نظر میآید از حمله مغول ـ اگر نگوییم عرب ـ، تا گذار رضاشاه بر بیشتر نواحی ایران ، زمان زمین را ترک کرده بود ، به کیفر یا به قهر، و البته در هر دو حال به سزا.
این مملکتی است که با این صورت بهدست من سپرده شده، و این است آن مملکتی که من باید در آن تغییر ماهیت بدهم، و اینها هستند آن مردمی که باید لباس عزت بپوشند و ابراز غرور ملی نمایند… بهرئیس کابینه گفتم بهتمام وزراء در “تهران“ ابلاغ نماید که فقط بهاقامت پشت میز وزارتخانهها و امضای چند دانه کاغذ اکتفا نکنند. غالباً بروند بهولایات، و در داخله ایران متواتراً مسافرت کنند. مردم را ببینند و با آنها خلطة و آمیزش کنند. مملکت خود را قبل از همه چیز بشناسند، تا اوامری که من بهآنها میدهم، و تصمیماتی که باید اتخاذ شود، بتوانند از روی عقل و اطلاع و ایمان و عقیده بهموقع اجرا بگذارند. هم آنها بفهمند که چه مسئولیتی در مقابل من و اهالی دارند، هم اهالی بفهمند که وزراء و رجال مملکت خارج از دسترس آنها نیستند، و هر مطلبی دارند، بدون ترسوبیم و بدون وحشت و تضرع بهاطلاع آنها برسانند، و اگر کسی به صحبت آنها وقعی نگذاشت، مستقیماً به خود من مراجعه نمایند و دادخواهی کنند. چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار. دریغ که این سفرنامهها را دست وارثان ورق هم نزد.
یک نواختی زمین، موانع جنگل، رطوبت و گرمی هوا از یکطرف، پشه و باتلاق و عفونت بعضی قسمتها از طرف دیگر، تمام دشت “مازندران“ را غیر قابل توقف میکند… برای ناسازگاری آب و عفونت هوا باید بهوسائل صحی متوسل شد. باید اهالی را وادار به یک رژیم صحی کرد که بتوانند با این آب و هوا دوام بیاورند. عجالتاً با طرز زندگانی این حدود، مردم زود تلف میشوند. بهچهرة مردم اینجا از وضیع و شریف، با دقت تمام نگاه میکنم. یکنفر را نمیبینم که معاف از مالاریا باشد. تمام چهرهها گرفته و مکدر، رنگها زرد و پژمرده، تا جائی که اغلب از تند راه رفتن عاجز و ناتواناند. در “کیاکلا“ امر دادم دواخانهای دایر نمودهاند. مریضخانه کوچکی هم نظر دارم اینجا بسازم…
قریه “کیاکلا“ از دهات بزرگ این ناحیه است. اخیراً بر حسب دستور من، یک باب کارخانة پنبه پاک کنی در آنجا دایر شده است. لدیالورود، قبل از صرف ناهار، رفتم به کارخانه. ساختمان، آلات و ادوات، ماشینهای کارخانه، انبارها، نوع پنبه، ملزومات و اثاثیه کارخانه را تماشا کردم. لذتی را که از دایر شدن این مؤسسه در خود احساس کردم، از حد وصف قلم خارج است. اولین دفعه است که دست تمدن جدید، صنعت جدید و ماشین در این ناحیه وارد شده است…
از طبیعت مازندران و استعداد زمینهای آن برای تولید فراوان محصولهای گوناگون کشاورزی بارها در سفرنامه یاد شده و رضاشاه افسوس عاطل ماندن این سرمایه ملی را همچنان که در موردهای بسیار دیگری میخورد. آیا راه حل او امری نشدنی و خیال بافی است؟: حقیقتاً مأمورین و مستخدمین دوائر دولتی، که از روز اول پایة تحصیلات آنها بر روی اتکاء و اتکال بهغیر گذارده شده، و از صبح تا بهشام وزارتخانهها را برای قبول تقاضای استخدام مستأصل مینمایند، اگر شعور آن را داشته باشند که در عوض آن التماسها و عجز و زاریها توجه بهاین اراضی کرده و زندگانی پرمنفعت و مستقل برای خود تشکیل بدهند، هم خدمت بهخود کردهاند، هم خدمت بهوطن و مملکت خود، و هم بهاستحکام استقلال جامعة خود.
اگر قرار باشد برای ادای مطلب نمونههایی در زمینههای دیگر را هم بیاوریم باید از روی چندصد صفحه سفرنامه رونویسی کنیم. بالاتر آمد و چارهای جز تکرار نیست که نه فقط برای شناخت رضاشاه و تاریخ دیروز کشورمان، که برای شناخت خود و تواناییهای بکار گرفته و نگرفتهمان باید و باید این سفرنامهها را بخوانیم و بخوانیم و بخاطر بسپاریم که بقول سپهری کارما این است که میان گل نیلوفر و قرن، پی آواز حقیقت بدویم. پیش از آن اما به قول همو چشمها را باید شست.
همزمان با قدرتیابی و آغاز پادشاهی پهلوی در ایران( ۱۹۲۵ ـ ۱۹۲۱ )، میدانیم که تاریخ ترکیه نیز برگی دیگر خورد و افسری هم در آنجا زمام امور را بدست گرفت ( ۱۹۲۳ ـ ۱۹۲۰ ). آنچه مصطفی کمال پاشا پس از شکست عثمانی در جنگ جهانی اول و انقراض آن، با دیکتاتوری و قاطعیت برای بهبودی وضع مردم کشورش انجام داد بر پایه داشتههای یک امپراتوری آسیایی ـ اروپایی بود که پای استوارش در آسیا قرار داشت و بر سر ما میکوبید و دستهای نیرومندش را در تن اروپا فرو کرده بود. میراث دولتی که زمانی تا وین پیش رفته و مزه توپهایش را در چالدران به ما چشانده و در تبریز نیز سکه زده بود. توانایی و تعرض نظامی عثمانی بود که سبب شد پایتختمان را از تبریز به قزوین و سپس اصفهان ببریم. بنیه نظامی و اقتصادی آن دولت حتا در لحظهی سقوط نیز با دولت قاجار که از عهده نگهداری سرزمین خود در قفقاز و هرات و بحرین برنیامد قابل سنجش نبود.
آتاتورک به تعمیر و نوسازی کوشک دو اشکوبهای پرداخت که نیمه بالای آن براثر آتش سوزی آسیب دیده بود. رضاشاه اما میبایست از زاغهای گرگ زده، منزلی بسازد. آتاتورک و رضاشاه هر دو ناسیونالیسم، سکولاریسم، اتاتیسم و مدرنیسم را برگزیدند. آتاتورک شاکر یافت و رضاشاه شاکی. برنامه آتاتورک، کمالیسم نام گرفت و برنامه رضاشاه، غربزدگی.
مردم ترکیه که از ۱۹۳۴ مصطفی کمالپاشا را آتاتورک به معنای پدر ترک مینامند، امروزه نه تنها در ترکیه که در مغازهها و قهوهخانههای مهاجران ترک در اروپا نیز با آویختن تصویر او نام و یاد و خاطره خدماتش را گرامی میدارند. و فرداست که سکههای منقش به او از دکانهای دیاربکر تا بارانداز بارسلون در رواج باشند. و ما؟ و ما؟
و ما همچنان مجذوب جلال آلقلم و معلم انقلاب و کیفورِ «سنگی بر گوری» و «فاطمه فاطمه است». بیهوده نیست که امروز خیمه در مرداب ولایت زدهایم. آیا تنها باید چشمانمان را بشوییم؟
گرگزدگی زاغهمان آنقدر مشکلساز نبود که اعتیادمان به ظلمت آن و جهادمان در ماندن در آن. وقتی پنجاه سال بعد کفتار عقبماندگی هنوز زوزهی «بازگشت به خویش» سر میداد، حساب جهالت جنت مکانان آن سالها روشن است. همه چیز را میشود اصلاح کرد. هر زمینی را میشود اصلاح نمود. هرکارخانهای را میتوان ایجاد کرد. هر مؤسسهای را میتوان بکار انداخت. اما چه باید کرد با این اخلاق و فسادی که در اعماق قلب مردم ریشه دوانیده، و نسلاً بعد نسل برای آنها طبیعت ثانوی شده است؟ سالیان دراز و سنوات متمادی است که روی نعش این مملکت تاخت و تاز کردهاند. تمام سلولهای حیاتی آنرا غبار کرده، بههوا پراکندهاند و حالا، من گرفتار آن ذراتی هستم که اگر بتوانم، باید آنها را از هوا گرفته و به ترکیب مجدد آنها بذل توجه نمایم.
در “کیاکلا… بچهها تمام، شبیه بهاشخاصی بودند که در اعصار ماقبل تاریخ زندگی میکردهاند… سیماهای زرد و مکدر و مالاریائی این اطفال بی گناه، همین اطفالی که باید آتیه مملکت را مزین سازند، هر شخص صاحب وجدان و فکوری را بهلرزه در میآورد…
عصر وارد “ساری“ شدیم… وضع معارف اینجا بسیار بد است. در این موقع، “مازندران“ اصلاً رئیس معارف ندارد. مدارس دولتی چهار باب است به اسامی: پهلوی، شاپور، تأئید. و یک باب اناثیه، در سه مدرسة قدیمه، طلاب به تحصیل مشغولاند…
این مدارس، چنانچه از اسامی بعضی از آنها هم استنباط میشود، اخیراً افتتاح شده، و فقط عنوان افتتاح باب باید روی آنها گذارد، زیرا طول دارد تا بتوان اسم مدرسه بهاینها اطلاق کرد. اهالی، یک مقدار از ترس من، و یک مقدار براثر تشویق مستقیم و غیرمستقیم من، حاضر میشوند که اطفال خود را بهمدرسه بگذارند.
بهاعماق قلب اولیاء اطفال که مداقه شود، بهمدارس طرز جدید خوش بین نیستند، و تصور میکنند که در این مدارس کفر و زندقه بهآنها میآموزند. هنوز نمیفهمند که بین کفر و علم فواصل زیاد موجود است. البته فعلاً ابتدای امر است، و باید مماشات کرد. دیری نخواهد گذشت، که حقیقت امر بر همه آشکار و ملتفت خواهند شد که بعد از این، زندگانی بدون مدرسه و تحصیل، امری است محال و محال و محال.
متاسفانه این سنخ افکار در ایران منحصر به “مازندران“ و مازندرانی نیست. گرفتاری باطنی من در “تهران“، که مرکز مملکت است کمتر از “مازندران“ نیست. اگر صلاح میدانستم، در این سفرنامه که مربوط به “مازندران“ است، شمهای از گزارشات محلات جنوب “تهران“، نهضتهای چالهمیدانی، و ابراز عقاید عمر و زید نوشته شود، مشاهده میشد، که نور فکر اکثریت فعلی “تهران“، چندان مشعشعتر از “مازندران“ نیست. همان بهتر که از این مقوله چیزی گفته نشود، و این افکار و اخلاق یأسآور در قلب خود من بیادگار باقی بماند.
مقصد نهایی رضاشاه در سفر به شمال ایران بازدید از ترکمن صحراست. و به صراحت و قاطعیت ویژه خود میگوید که هدفش تنها دیدار از دبستانهای آنجاست و بس. سفرش نه سفر انتخاباتی است، نه برای نمایش قدرت و اطفای طغیان، زیرا که قبلا اشرار و یاغیان را سرکوب نموده و اکنون با شوق و شور بسیار میرود تا به درس و مدرسه بچههای ایران و در حقیقت برنامهریزی آینده ایران برسد. در برابر این همه عشق به میهن و کوشش برای ساختن آن تنها میتوان سر کرنش پایین آورد.
جای خوشوقتی است که همان اشرار دیروز، اخیراً صورت سایر رعایای ایران را به خود گرفته، تمام مشغول زراعت و فلاحتاند. من میروم تا مدارسی را که برای تربیت اطفال آنها تشکیل دادهام، تماشا نمایم… من هم، اگر بعد از صدها و هزارها سال، بهمنکوب کردن و خلع سلاح کردن چندهزار یاغی، موفقیتی حاصل کردهام، البته مباهاتی ندارم، زیرا باید آنها خلع سلاح و منکوب و مخذول میشدند. مباهات من، فقط در این است که ملت خود را بهاصول مدرسه آشنا میسازم، و از طریق مدرسه است که آنها را به جادة مستقیم هدایت میکنم.
حالا هم قصد من از رفتن بهصحرای ترکمان، معاینة مدارس آنجاست نه چیز دیگر. میخواهم با چشم خود ببینم، این قبایلی که در طی قرون بیشمار آوارة صحرا بودهاند و بیابانگردی شعارشان بوده است، امروز در پشت میزهای رنگین نشستهاند و دارند اصول تاریخ و جغرافیا را حفظ میکنند. و آنها که دربدر بدنبال آب و آبادانی در سیر و سفر بودند، امروز در بحبوحة مزارع شاداب خود آرمیدهاند.
اشرار و یاغیان مخذول و منکوب شدند، و باید هم بشوند. اصول چادر نشینی و صحرانوردی و خانه بردوشی، باید وداع ابدی با ایران بگوید. این قبایل بلااستثناء، چه بخواهند و چه نخواهند، محکوم و مجبورند که آستانه مدرسه را ببوسند، و از درب خروج مدرسه، وارد صحنة عمل و زندگانی شوند.
اکنون بسیار خوشوقتم که برطبق راپرتهای واصله، بچههای ترکمانها قریحه و استعدادی از خود نشان میدهند، و در راه تعلیم و تعلم پیش میروند. فیالحقیقته منظرة این اطفال ترکمانان که مشغول تحصیل هستند، حظ وافر برای من خواهد داشت، و با شوق و شعف میروم که استعداد آنها را شخصاً بیازمایم.
رضاشاه در ترکمنصحرا پس از دیدار از دبستانی که سرتیپ فضلاللهخان زاهدی پس از قلع و قمع اشرار تراکمه در آنجا بنیاد نهاده اظهار رضامندی مینماید. در آغاز سفر مازندران دیدیم که رضاشاه از همراهان سفرش بخاطر آنکه توسن خیالشان را همپای اسب آرزوهای وی نمیراندند و درک ضرورت و امکان ساخت راهآهن نمیداشتند و تنها دشواریهای غول آسا را میدیدند، دلگیر بود. اما این به معنای آن نیست که او از درک ارزش کار و میهنپرستی افرادش برنمیآمد و از سپاس و تشویقِکنندگانِ کار غافل بود. در هر دو سفرنامه، رضاشاه بارها از خدمات و میهنپرستی افسران ارتش ایران تقدیر نموده است. برای نمونه پس از خلع خزعل و دفع غائله او، میخوانیم که رضاشاه از سرتیپ فضلاللهخان (سپهبد زاهدی بعدی) رییس اردوی اعزامی به اهواز به عنوان ماموری جدی و عاقل که در شکست دادن هواداران خزعل کمال رشادت و فداکاری نموده، نام برده و حکومت خوزستان را به وی میسپارد. همینطور پس از بازگشت به تهران نیز از خدمات و ابراز لیاقت سرتیپ مرتضیخان (سپهبد یزدانپناه بعدی) و سرهنگ کریمآقا بوذرجمهر (سرلشگر بوذرجمهری بعدی) و… در اجرای وظایفشان اظهار قدرشناسی مینماید. مهر رضاشاه همواره شامل حال دیگر عاشقان ایران بود همچنان که خائنان کشور را از قهرش بینصیب نمیگذاشت. برخوردهای رضاشاه در دوران پادشاهی با اطرافیان را نیز باید بدرستی از این زاویه دید.
کمی بعد که رضاشاه در «گمش تپه» به دیدن دبستانهای نوبنیاد میرود، ضمن شادی و رضایت از حضور کودکان در مدرسه و شوق آنان به آموختن، به انتقاد از وزارت معارف میپردازد و دیدگاههای خواندنی و پرارزش خود درباره برنامه تعلیم و تربیت در دبستانها را بیان میکند. افسوس که تکرار همه آنچه رضاشاه برای سربلندی کشور و آینده ایران آرزو و برنامه ریزی نموده و در سفرنامهها آمده است در این صفحه ها امکان پذیر نیست. ولی جای شادی و سپاس است که به همت مسئولان تلاش، سفرنامهها در تابستان امسال تجدید چاپ شده و اکنون در اختیار همگان قرار دارند.
من از این مدارس، بیشتر از هرکس لذت میبرم، و بهایجاد آن نیز بیشتر از هر کس اهمیت میدهم… بهمدارس اینجا باید زیاده براین اهمیت داده شود، و بر تعداد آن نیز در هر سال بیفزایند.
پروگرام مدارس اینجا، با تناسب محل و وضعیات اهالی بد طرح نشده، و باید بتدریج پروگرام جامعتری ترسیم و در دسترس محصلین و اهالی گذارده شود. سپردم که بهوزارت معارف تذکر لازم بدهند.
من هر وقت صحبت از پروگرام مدرسه میکنم، فوراً عیب کلی و نقص عمدة وزارت معارف در نظرم مجسم میگردد، که متاسفانه گرفتاریهای اولیه، هنوز بهمن فرصت و مجال ندادهاند که چندی حواس خود را یکجا بهطرف معارف، و مخصوصاً قسمت پروگرام مدارس متوجه دارم.
پروگرام مدارس ایران از روز اول روی پایههای غلط گذارده شده، و از روز اول نظریات غیر صائبی آن را تدوین کرده، و در ایام اخیر نیز، اگر توجهی بدان کردهاند، یک توجهات ناموزونی بوده که راه قابل انتظار آن، بالمره ناپیدا و مسدود مانده است. پروگرام مدارس برطبق احتیاجات اهالی تنظیم نشده، و جز ضعیف ساختن نسل آتیه ثمرة دیگری ندارد. شورای عالی معارف تصور کرده است که تنظیم پروگرام عبارت است موادی چند که برای چند نفر طفل تهیه و آماده میسازند، و بکلی غفلت از این نکته مهم نمودهاند که پروگرام مدرسه، یعنی پروگرام مملکت.
پروگرام مدرسه و تحصیل، یعنی پروگرام افتخار و غرور، پروگرام مدرسه، یعنی پروگرام امتیاز و تفوق و برتری و آقائی، پروگرام مدرسه، یعنی پروگرام نظم و دیسپلین عمومی، یعنی تشریک آمال ملی و وحدت آرمان ملی، یعنی استحکامات سرحدی، یعنی نخوت وطنپرستی، یعنی ترقی صنعت، یعنی افزایش علم و ایجاد ابداع و ابتکار، یعنی اتحاد و مشارکت، یعنی پیدایش حس کنجکاوی و تدقیق، یعنی عزت نفس و استقلال وجود و تکیه ندادن بهغیر، و بالاخره پروگرام مدرسه، یعنی بهپای خود ایستادن و بهبازوی خویش تکیه کردن…
البته وزارت معارف باید بهاین موضوع اساسی و مهم عطف نظر کامل کرده، طریقی را بیندیشند که محتوی ایران آتیه و نسل معاصر باشد، نه آنکه طوطیوار موضوعات را یادگرفتن، و از حقیقت زندگانی بیاطلاع ماندن.
حقیقت ارتقا، و تعالی یک مملکتی را از روی پروگرام مدارس آن میتوان سنجید و فهمید. فقط دیدن پروگرام مدارس کافی است که شخص را از هر تحقیق و تجسس خارجی بینیاز نماید.
پروگرام تحصیلی یک مملکتی، هر قدر هم که عریض و طویل باشد، نمیتواند از دو کلمه خارج باشد: تعلیم و تربیت.
در ایران بهقسمت تعلیم اهمیت داده شده، و تربیت را فرع تعلیم، و یا اقلاً در درجة دویم قرار دادهاند. در حالتی که اگر معکوس عمل را تعقیب نمایند، به نتیجة منتظره خواهند رسید، یعنی اول تربیت و بعد تعلیم.
موضوع بهقدری مهم است که اگر زیاده براین هم در اطراف پروگرام مدارس، بسط مقال داده شود، جا خواهد داشت. این پروگرام رفع احتیاجات مرا نخواهد کرد. من میل دارم تکیهگاه آمال خود را فقط پروگرام مدرسه قرار بدهم. این شرحی را که وزارت معارف و شورای معارف، به عنوان پروگرام تحمیل بهمدارس کردهاند، نه مطابق با احتیاجات من است، نه مطابق با احتیاجات ساکنین مملکت من و نه مطابق با وضعیات آبوهوا و اقلیم و جغرافیای طبیعی و سیاسی مملکت.
واضحتر باید بگویم، احتیاجات من و انتظارات من از پروگرام مدرسه، آن نیست که ناپلئون بناپارت از مدارس فرانسه، و امپراتوری سابق آلمان از مدارس آنجا انتظار داشت، یعنی در این صدد نیستم که از مدرسه، “سربازخانه“ را استخراج نمایم، ولی در عین حال بهاین صدد هم نیستم که تذبذبهای دوران صفویه را بهصور مختلف تمدید و تعقیب نمایم.
دراین صورت افرادی را انتظار دارم، مغرور و مستقلالوجود و آزادفکر و وطنپرست، که هم بهدرد خودشان بخورند و هم بهدرد مملکت، و پروگرام مدارس قطعاً باید برزمینهای طرح شود که بتواند منظور فوق را ایجاب نماید. اگر غیر از این باشد، نبودن مدرسه رجحان دارد بر مدارسی که یک عدهای محتاج و علیل را میپروراند.
کراراً تذکر داده و باز تصریح میکنم که تهی بودن خزانه مملکت، و گرفتاریهای اولیة من، هنوز بهمن مجال نداده است که کاملاً بهطرف معارف بذل انعطاف نمایم. دستور دادم از امسال، همه ساله بهبودجة معارف بیفزایند، و زمینة کار را فراهم سازند، تا در موقع خود مقرارتی را که در خاطر خود دارم، امر بدهم.
و همین دید و مهر بزرگ به آینده ایران است که از مس سربازی ساده، برنز سرداری برجسته و پادشاهی بزرگ میسازد. رضاشاه را تنها در زمان حیاتش بزرگ ننامیدند که بگوییم حاصل ترس بود یا تملق. امروز هم بزرگ نامیده میشود که بیش از شش دهه از درگذشتش میگذرد و مُلکش با دگران است. رضاشاه را بزرگ مینامند و مینامیم از آنجا که آرزوهای بزرگ داشت و کارهای بزرگ کرد، آرزوها و کارهای بزرگ برای ایران. او را بزرگ میداریم چون میهنمان را دوست داریم. هرچه هم بیشتر از زمانه او دور میشویم بیشتر به بزرگی او پی میبریم. در کوهپایههای اطراف دماوند، آنچه دیده نمیشود دماوند است و آنچه به چشم میآید سنگ است و صخره، که گاه دیواری گلین و گاه گذر گاوی آنرا هم از چشم میرباید. حال آنکه ده فرسنگ دورتر از تهران، حوالی رباطکریم و پرندک، اگر نگاه کنی تنها دماوند پیداست. تازه آنجاست که میفهمی دماوند اصلا یعنی چه؟ شرطش اما نگاه کردن است. دماوند کلاغ نیست که بخواهد نگاهت را با قارقار بخرد. بر دیدنش تلاش کنی، مییابی. رضاشاه هم نیازی به اثبات ما ندارد. برای درک بزرگیاش باید دیدی همه جانبه داشت.
کسوف بیست و پنج ساله حکومت اسلامی، که حتا کار آن دیوار گلی را هم نمیکند، در کوشش بیهودهاش در پاک کردن و به فراموشی سپردن نام رضاشاه بزرگ و آرزوهای او همانقدر موفق بوده است که در زدودن دیگر عناصر تاریخ و فرهنگ ایرانی. رضاشاه در خاطره تاریخی ملتمان جاودان خواهد ماند همانگونه که نوروز.
آرزوهای آنروز رضاشاه، آرزوهای امروز میلیونها ایرانی نیز هست که چون او از دیدن اینهمه فساد و نابسامانی غرق محنت و مصیبتند. حالا تمام آمال و آرزوی من در اطراف این دو کلمه سیر میکند: از تمدن قدیم و جدید، مدنیت مخصوص و جامعی تشکیل دادن، و ایران را بهجانب آن مدنیت راندن و در سایه آن آرمیدن.
آیا این آرزو و آمال سرخواهد گرفت؟ آیا عمر من کفاف برآمدن این همه آمال و آرزو را خواهد داد؟ آیا برای قطع این راه مهیب و عمیق بهقدر کفایت وسایل کار در دست خواهم داشت؟ آیا با این خزانة تهی و با این فقر فکری اهالی، تحمل این قدر محنت و مصیبت و مشقت ممکن است؟ واقعاً خود من هم نمیتوانم فکر بکنم!
قدر مسلم این است که دست قهار تقدیر امانتی را از لای خرابهها، بدبختیها، سیاهکاریها و سیاهروزگاریها بیرون کشیده و بهدست من سپرده است. باید این امانت را از گرد و غبار و دود و کثافت منزه سازم. فکر این نزهت و صفای ثانوی است که فعلاً عبور از این باتلاق، و تمام باتلاقهای اجتماعی را، برمن آسان میکند.
سعادت و آسایش و تنعم شخص من در آن است که ایران را، از زیر این خرابههای سهمگین برکنار ببینم.
سعادت من آن وقتی است که غبار مذلت از چهره بیگناه این مملکت بشویم، و آبروی از دست رفتة او را بهاو برگردانم. منتهای آسایش و تنعم من در این است که حق مظلوم را از ظالم گرفته، و ملت خود را ببنیم که در امن و امان و آسایش زندگانی کرده، و حقوق مادی و معنوی آنها از تطاول و دستبرد هر صاحب نفوذ و هر صاحب اقتداری مصون بماند، و مردم هیچ ملجاء و پناهی برای خود سراغ نگیرند، مگر حق و قانون.
تمام لذت من در این است که تمام طبقات مملکت، در مقابل قانون صورت تساوی بخود گرفته، و امتیاز بریکدیگر از راه تقوی و فضلیت باشد، نه این امتیازات مسخرهآمیزی که تا بهامروز، مخصوصاً در این یکصدوپنجاه سال اخیر، چهرة ایران و ایرانیان را سیاه و مکدر ساخته است.
چه لذتی بالاتر از این که اصول مداهنه و تزویر یعنی تملق و چاپلوسی در یک جامعهای بمیرد، و جای خود را بدهد بهصراحت لهجه و تقوی و فضلیت و صفای قلب؟
نه فقط آرزوهای مشترک که دردهای مشترک رضاشاه و مردم ایران هم سبب شدهاند که ایرانیان او را از خود و برای خود و در کنار خود بدانند. رضاشاه مصداق برجسته و واقعی این دو شعر است:
سعدیا مرد نکو نام نمیرد هرگز
مرده آنست که نامش به نکویی نبرند
و نیز این بیت : هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شده به عشق
ثبت است در جریده عالم وفای ما
اکنون که پای شعر به میان آمد، اشارهای هم شود به اینکه رضاشاه با سرودههای شاعران بزرگ کشورمان بیگانه نبوده و علیرغم کمی وقت به خواندن و بهره گیری از دیوان آنان میپرداخته است. در بین شعرای ایران و گویندگان این مملکت، تنها کسی که برضد سالوس و ریا بوده حافظ شیرازی است، که فیالحقیقه تمام سعیش این بوده که این پرده بیآزرمی را از هم بدرد، و صراحت قول و حسن نیت و صفای قلب را جایگزین آن نماید، و بههمین جهت است که چون حقیقتی در بیان او بوده، شاعر عمومی ایران، و مورد راز و نیاز تمام سکنة این مملکت واقع شده است.
من حافظ را بسیار میپسندم، و بهخاطر خود میسپارم که یک روزی مقبره او، و همینطور مقبره سعدی و فردوسی را از این حالت ابتذال کنونی خارج، و آرامگاهی را برای این سه نفر گویندگان بزرگ دنیا دستور بدهم، که در خور لیاقت و شئون اجتماعی آنها باشد.
همواره هنگام خواندن هر سفرنامهای، طاووسِ هوسْ چتر میگشاید که کاش پژوهندهای ، سفرنامه و قلم بدست ، مسیر دیروز را ـ پای بر جای پا ـ تکرار و گزارشی از امروز نصیب ما و فرداییان نماید تا هم درک درد تاول و خستگی پای نخستین رهرو بر ما آسان و هم ذهن تاریخ تازهتر گردد. این دو سفرنامه، استثنایی بر آن کاش نبودهاند. فرضا اینکه بدانیم امروز باغ چهل ستون در شهر بهشهر (اشرف) در چه شرایطی است و آیا تنها نامی است بر جا مانده و باغی از مرکب بر صحن کاغذ، یا که بهشتی است چون روزگار اوجش فخر مازندران: شهر “اشرف“ بهترین نمونة عزم شاهعباس صفوی است، و پس از “اصفهان“ از هر نقطهای بیشتر سلیقة این پادشاه را بیان میکند… قبل از ظهر وارد “اشرف“ شدیم. خیابانی عریض از وسط شهر میگذرد. این جاده از جلوی عمارت سلطنتی، تا تپة “همایون“ و کنار دریا امتداد دارد، قسمتی که در شهر واقع است، سنگفرش نامرتبی داشته که برای ورود من تعمیرش کردهاند، ولی آن قسمت بیرون شهر، بکلی خراب شده و جز در بعضی نقاط اثری از سنگفرش باقی نیست. منزلی که برای توقف من معین شده، عمارتی دوطبقه است، که سر در ابنیة سلطنتی محسوب میشود، چون مورد احتیاج ادارة تلگرافخانه بوده، در سال ۱۳۳۸ ( هـ .ق. ) مرمتی کردهاند. بهاین طریق که چند اطاق بزرگ را که روی طاق سردر بوده، کوچک نمودهاند. اکنون ایوانی در وسط است، و چهار اطاق در دو طرف آن واقع شده است.
این محل که از طرفی برخرابة عمارت صفویه، و از جانبی برسواحل دریا و تپة “همایون“ و شهر “اشرف“ مشرف است، منظری دلگشا دارد. واقعاً شهر “اشرف“ دارای موقعی مخصوص است. جنگل و کوه از طرف جنوب، و دریا و دشت زراعتی از سمت شمال، آنرا احاطه کردهاند. وقتی که شخص از این سردرگذشته و بهتماشای عمارت مخروبة قدیم قدم بگذارد، قبل از ورود بهباغ چهل ستون، آبانبار بزرگی با سردر کاشیکاری در طرف راست مشاهده خواهد کرد، که گویند دو ثلث “اشرف“ را آب میدهد. درب باغ تازه است و زینتی ندارد، اما به محض آنکه باز میشود و چشم بهدورنمای عمارت میافتد، تاریخ و صنعت را تواماً در نظر شخص مجسم میسازد.
خیابانی وسیع، از جلوی در تا پیش عمارت کشیده شده است. جدولی بزرگ مفروش از سنگهای قطور و عریض و طویل این خیابان را بهدوقسمت منقسم میسازد. این جدول، بهواسطة پستی و بلندی زمین، آب نماهای چندی دارد، که از ارتفاع دو ذرع آب نهر بر روی سنگی عریض با نقشهای زیبا غلطیده و باز در جدول جریان مییابد.
حاشیة سنگهای این جدول سوراخهائی دارد که جای شمع بوده، و ظاهراً در شبهای جشن، بهفاصلههای خیلی کم، دو صف از شمع فروزان در میان گل میسوخته و عکس آن در جدول منعکس میگشته است.
تختهسنگهای این نهر بسیار خوب تراشیده شده است آنها را با میلهای آهن بهیکدیگر بستهاند، و ساروج محکمی آنها را برزمین دوخته است. متأسفانه اهالی “اشرف“، محض استفاده از قطعات آهنی که مفصل سنگهاست، بهزحمات بسیار بعضی از این احجار را شکسته، و آن آهن ناقابل را ربودهاند.
از دو جانب خیابان، دوصف درخت سرو برپای بوده، که امروز هم بعضی از آنها برپای است.
عمارت چهلستون در آخر این خیابان است، اما سایبان بزرگی که برای نگاهداری تنباکو اخیراً در کنار استخر ساختهاند، قسمتی از منظرة آن را از نظر میپوشاند و دورنما را ضایع کرده است. کوه جنگلپوش هم مثل این است که در پشتسر، دنبالة همین باغ است. بیاندازه دورنمای باغ را عظیم جلوه میدهد. در سکوی جلوی عمارت، استخری بزرگ بوده که اکنون بیآب است. این استخرها از جمله لوازم عمارات دوره صفویه است و در جلو اغلب ایوانها و عمارت آنها موجود بوده، و عکس ستونها را در سینة خود منعکس و مکرر میساخته است.
شکل سابق این چهل ستون معلوم نیست چگونه بوده، شاید شبیه به چهلستون “اصفهان“ بوده است. میگویند بیست ستون چوبی داشته، که چون عکس آن در استخر میافتاده چهل ستون جلوه میکرده است.
از این باغ، بهباغ دیگر رفتیم که تقریباً با همین طرز بنا شده و موسوم است به حرم. هیچ کس در آن نبود، ولی چون متعلق بهزنان بوده است، آنجا را مقدس میشمارند و اجازه نمیدهند کسی وارد شود. در جلو آن حوض بزرگی هست و سکوئی مربع، که در هر زاویهاش یک نشیمن از مرمر گذارده شده است. چنار خیلی عظیمی در وسط است که شاخههای پهناور آن تمام عمارت را غرق سایه کرده است. آبنماهائی، نظیر آنچه ذکر شد، در این بنا هم موجود است.
از این عمارت بهقصر ضیافتگاهی وارد شدیم که بهنام یکی از اولاد علی علیهالسلام موسوم است. باکمال تعجب دیدم دیوار اطاق مزین به تصاویری است که فقط بهیک نفر انسان خوشگذران لذت میبخشد. در این عمارت تصویر شاهعباس اول و ثانی و اشخاص دیگر نیز دیده شد، که اروپائیان کشیده بودند، ولی در کمال پستی و حقارت بود. در اطاقها زینت و اثاثیهای بهنظر نمیرسید، مگر قالیهای گرانبها که برچیده، و در گوشهای دسته کرده بودند. سپس عمارت چهارمین را بهما نشان دادند. در اینجا چشمهای میجوشید که قسمت اعظم باغ را مشروب میساخت. گنبدی باشکوه در اینجا بنا شده که تمام سقفش را بهخوبی نقاشی کردهاند، و دیوارهایش را تا محاذات راهرو، با کاشی هندی پوشاندهاند. در مسافتی دور از این عمارت، روی بلندی، بنای کوچکی است که ظاهراً محل دیدهبانی یا تماشاگاه است. تمام این عمارت مشرف است بر صفحة دلپذیری، که “بحرخزر“ در فاصلهای نسبتاً بعید، حاشیه آنرا تشکیل میدهد. از آنچه روزگار در سالهای بعد بر سر آن یادگار ذوق و هنر صفویه آورد نا آگاهیم. اما امروزه در مملکتی که دانشگاه را به محل برگذاری نماز جمعه تبدیل کردهاند و زندان را دانشگاه مینامند و یک مشت دزد و وطن فروش، آپارتمانسازی را بر حفظ اعتبار میراث جهانی میدان نقش جهان ترجیح دادهاند، بطور قطع باغ چهلستون بهشهر (اشرف) را هم نه به موزه هنر و تاریخ صفویه اختصاص دادهاند و نه دانشکده هنرهای تجسمی را در آن جای دادهاند. قاعدتا باید یا کمیته انقلاب شهر و زندان شده باشد یا وقف سکونت امام جمعه و نماینده ولی فقیه و یا سربازان گمنام امام زمان با همیاری آقازادهای برادرانه بین خود به شیوه عساکر صدر اسلام تقسیم کرده و پاساژ ساختهاند.
میهن ستیزانی بیمایه که از چپ و راست بر طبل غرض میکوبند، رضاشاه را آدمی بیسواد و عامی شمردهاند. صرف نظر از نگاه نکتهگیر و پاسخ مناسب رضاشاه به مشکلات جامعه همروزگار خود و نیز تبحر وی در بندبازی سیاست و توانایی تردید ناپذیرش در کسب قدرت که نشان از هوشی یکتا و ذهنی ورزیده و کار آشنا دارد ، در سفرنامهها نیز اشارههایی مکفی برای میزان آگاهی حضرات باسواد و درستی ادعاهایشان، مشتی نمونه خروار، دیده میشود:
مرحوم اعتمادالسلطنه مرد صاحبنظر و متتبعی بوده، آثار و علائم و نوشتجات او را میپسندم. اخیراً در کتابخانة آستان قدس رضوی در “مشهد“، که بهدیدن کتابها مشغول بودم، کتابی مبنی بر یادداشهای یومیة اعتمادالسلطنه بهدست من افتاد. بردم منزل، و یکی دوشب بهدقت مطالعه کردم. این کتاب دو جلد است، و یادداشتهائی است که این شخص از گزارشات یومیة دربار نوشته، و با خط زنش پاک نویس شده است.
هرکس بخواهد وضعیت دربار ناصرالدین را بفهمد، بهترین نمونة آن همین دو کتابی است که اعتمادالسلطنه نوشته است!
کتابها را باید دید و آنوقت بهخوبی فهمید که این مملکت چرا بهاین روز سیاه نشسته است؟ چرا گردوغبار مذلت، فقر و مسکنت، تباهی و تبهروزگاری چهرة آن را آزرده ساخته؟ چرا مراحل تنبلی و تنپروری و وقاحت و بیآزرمی و بیفکری و بیعلاقگی و اجنبیپرستی اندام عدهای از سکنة این مرز و بوم را سیاهپوش ساخته است؟ چرا یک ثلث ایران از بدن مملکت مجزا و بهدست اجانب داده شده، و در تجزیة هریک از قسمتها چه تأثری در دربار ظاهر و تا چه درجه بهاین تجزیه و تقسیم، با نظر لاابالیگری و بیقیدی و بیاعتنائی نگریسته شده است؟…
من شرح حال سلاطین ایران را، تا آن میزانی که در تواریخ مسطور است به دقت دیدهام و عمق افکار آنها را، تا درجهای که از صفحات تاریخ بتوان استقصا، کرد سنجیدهام…
در جای دیگری در توصیف زیباییهای بین راه، باز نشانی از مطالعه مییابیم: من جنگلهای “هندوستان“ و “آفریقا“ و “مناطق حاره“ را ندیدهام، و شرح آن را فقط در کتابها خواندهام. اما قسمت جنگلهای “اروپا“، مخصوصاً “سویس“، تا آنجا که در سینما توگراف و کارتپستالها دیده میشود، تصور نمیکنم مانند جنگلهای “مازندران“ بدیع و سرشار باشند… و این جمله دشتی در ذهن ظاهر میشود که اگر به رضاشاه می گفتند دریاچههای سوییس از ایران بیشتر است ناراحت میشد.
پس از فراغت از کار مکاتیب و تلگرافات، ملازمین شخصی خود را امر دادم، همه به اطاق من بیایند و صحبت نمایند. شنیدن عقاید مختلف و صحبت با اشخاص نیز خود یک نوع تفریحی است که گاهی بیمزه نیست. پس از رفتن آنها صرف شام، مقداری از شب را به مطالعه کتاب پرداختم. کتب تاریخ از سایر اقسام کتب بیشتر جلب دقت و نظر مرا مینمایند، و از قسمتهای تاریخی، مربوط به هر مملکتی که باشد، لذت مخصوص میبرم، و بههمین لحاظ غالباً در خوابگاه من یک سلسله کتاب تاریخ است که مخصوصاً در مواقع ناخوابی بهآنها متوسل میشوم، و گاهی هم اتفاق میافتد که مطالعة کتاب، بکلی مانع از خوابیدن من میشود.
کتاب بوستان سعدی هم که بهیک قطعه جواهر بیشتر شبیه است تا بهکلمات معمولی، کمتر ممکن است که از دسترس من دور بماند. در این مدت استفادههای خوب از این کتاب بزرگترین شاعر پارسی زبان بردهام، و همیشه ممارست در قرائت بوستان سعدی دارم. دو حظ مختلف و متفاوت از این کتاب میبرم، یکی لطف کلام و ادبیات، و دیگری پند و مواعظ و حکمت…
کاش روشنفکران و دولتمردان و انقلابیان ما هم چون رضاشاه بیسواد بودند و پایشان به سوربن و پلیتکنیک پاریس و برکلی و پاتریس لومومبای مسکو و حوزه علمیه نجف نرسیده بود ولی درک میکردند که: شبهه و تردیدی نیست که مذهب و سیاست دو اصل مقدسی است که در تمام موارد، جزئیات این دو اصل باید مطمح نظر زمامداران عالم و عاقل باشد و دقیقهای از آن غفلت نورزند، ولی اختلاط آنها با یکدیگر نه بهصرفة مذهب تمام میشود، نه بهصرفة سیاست اداری، و بالمآل در ضمن این اختلاط و امتزاج، هم مذهب سست و بلااثر میگردد، و هم سیاست رو بهتمامی و اضمحلال میرود. اگر چه ضربت این تصمیم مهلک را خود سلسلة صفویه در زمان سلطان حسین بهتر از همه دیدند، معهذا نتیجة این تصمیم غیر عاقلانه را نباید در دورة صفویه ملاحظه کرد، بلکه باید با تاریخ همراه آمد، و تأثیرات آنرا در ایام سلطنت قاجاریه تماشا نمود که پایة مذهب و سیاست برروی چه منوالی چرخید، و به چه فلاکتی منتهی شد.
آنهائی که مذهب و سیاست را مخلوط بههم نمایند، هم انتظامات دنیا را مختل کردهاند، و هم انتظارات آخرت را تخریب نمودهاند. گاهی هم بالمره، نتیجه، برعکس مقصود بهدست میآید، یعنی روحانیون کشیده میشوند به طرف دنیا، و سیاسیون بهطرف آخرت، و این همان اختلالات عظیمهایست که اصول زندگانی مردم را دچار تزلزل کرده، آنها را میراند به جانب ریا و تزویر و دورغگوئی و فساد و دوروئی.
نتیجة این اختلاط ناصواب، تا به این حد ممتد میشود که مثلاً فلان مجتهد روحانی که کار اصلی او تصفیة اخلاق عمومی است، ماهی هشتصدوپنجاه تومان از خزانة دولت میگیرد که عمارات سلطنتی را حلال نماید، تا مردم مجاز باشند که در آنها نماز بخوانند. در عوض فلان وکیل مجلس شورای ملی، که وظیفه او ورود در سیاست اداری است، در پشت تربیون شمایل پیغمبر را باز مینماید، که مردم بهاسلامیت و آخرتپرستی او تردید نیاورند، و او براثر این تزویر و تقلب مجال داشته باشد که علائق مادی خود را تأمین و بالاخره موقعیت او، بههر درجه و پایهای هست، دچار تزلزل و ارتعاش نگردد.
روحانی اولی، در عوض قناعت و توجه بهآخرت که عین تزکیه نفس است، فریفته دنیا و پول و ظواهر امور شده، ایمان و عقیدة مردم را دچار شدیدترین تردید، و اصول تقوی و پرهیزکاری را مجروح و لکهدار مینماید.
سیاسی دویمی که باید اصول زندگانی دنیائی مردم را راهنمائی کند، میرود دنبال عوامفریبی و ریاگوئی و تزویر و دوروئی، که این نیز بهنوبة خود در سست نمودن ایمان عامه تأثیر بسزائی دارد…
تعجبی ندارد! نظیر این موضوع در اغلب نقاط ایران زیاد است. هرکس دستش رسیده بهقدر جربزه و استعداد خود، اسلام و اسلامیت را وسیلة ریب و ریا، و تأمین منافع شخصی خود قرار داده است.
فلان رئیس که در مرکز سیاست مملکت قرار میگرفت، صراحت لهجه را در خود عمداً خفه میکرد، و برخلاف معتقدات خود، متظاهر بهآخرت پرستی میشد. و عوام فریبی را ترویج میکرد.
فلان وزیر و فلان رئیسالوزراء که رسماً و وجداناً مأمور انتظام ادارات و اصلاح دنیای ایران بودند، دم از آخرت و هول قیامت میزدند، و با ریش و عبا و طرز لباس در قلوب عوام تهیة منزل میکردند.
اما فلان معمم ظاهرالصلاح، که دیگر احتیاجی بهتهیه این مقدمات نداشت، مخفیانه عیش شبانه و بانگ نوشنوش بهاستقبال آخرت میفرستاد و بکلی مجذوب میگشت بهآن نکاتی که در قاموس تقوی و پرهیزکاری و ایمان و اعتقاد بهخدا و رسول، هنوز فهرستی برای آن تدوین نشده است. منت خدای را عز و جل که در سایه رهبری روشنفکران باسواد و عالمان دین و رسولان عدالت اجتماعی، درستترین راه را برگزیدیم و تن به ظواهر زندگی نسپرده و دل به معنویات داده و به آرزوی «بازگشت به خویش» رسیدیم. براستی که از دست و زبان که برآید، کز عهده شکرش بدر آید.
وقتی بر آمار «مردانگی شد»های قبله عالم و شرح جگرسوز زالو انداختن بر اسافل عزیزالسلطان به اعتبار تحریرشان در راه و گاهِ نخجیر و فرنگ، مهر سفرنامه میخورد، حیف نیست و سزاوار است که گپها و درد دلهای سراسر عشق به ایران سربازی با هم میهنانش و تعهد او به بیرون کشیدن ملتش از فاضلابِ خرافات و نادانی و پیش راندنش تا آنجا که همت بشری پیش بینی کند را نیز صرفا از همان مقوله شمرده و به سفرنامه نامیدنشان بسنده کنیم؟
یادداشتهای ماموریتهای رضاشاه، این دماوند فلات تاریخ ایران را «عهدنامه یک عشق، عشقنامه یک عهد» مینامیم تا شاید نشانهای باشد از وقوف ما بر عشق او بر ما و عهد او بر پیشبرد امر ما، ما فرزندان ایران.