بابا کنار مارکس قدم میزد / با لهجهی شریعتی و قرآن / میخواستم که گریه کنم: مادر! / روی لبم صدا زده شد: ایران!!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عاشقانه ای برای کابوس های مشترکمان
مهدی موسوی / ایران
از نیمههای من، دههی پنجاه
با موی تو، سیاهی شب مُد شد
از زور میزدی وسط ِ گریه
و بچهای دچار تولد شد
پنجاه و پنج مرتبه خون پاشید
یک مشت ماجرای پلیسی بود
از مادرم جنون زده در چادر
در صحنهی شعارنویسی بود
بابا کنار مارکس قدم میزد
با لهجهی شریعتی و قرآن
میخواستم که گریه کنم: مادر!
روی لبم صدا زده شد: ایران!!
از کوچههای تنگ فراریدیم
آتش زدند باقی مطلب را
زیرم کثیف بود و خودم گریه
شاید کسی عوض بکند شب را
میدان خون گرفتهی آزادی
بانگ کلاغ از سر ِ دلسوزی
در توپخانه پخش گل و بوسه!
در انقلاب، شادی پیروزی
جمع ِ نخورده مستی و استفراغ
آواز چند اسلحهی روسی
تغییر اسمهای خیابانها
تسخیر چند لانهی جاسوسی
تبلیغ ِ منع کردن ِ تبلیغات!
تا شادی ِ عدالت ِ تزریقی
از قتل شاه در ورق و شطرنج
تا تیغ روی گردن موسیقی
بابا نشست گوشهی انباری
من ماندم و سکوت عروسکها
مادر که چادرش به زمین افتاد
آژیر بود و حملهی موشکها
پشت چراغ قرمز طولانی
خون بود و جیغ خستهی ترمز بود
تو گریه میکشیدی و سوسنگرد
در صحنهی دو جور تجاوز بود!
بمب و شهید، مدرسهام بودند
در سالهای مرگ و فراموشی
دنبال ِ نفت گشتن ِ مادر بود
بابا کنار آنهمه خاموشی
بابای نان و آب نداردها
اسمی میان دفتر کاهی بود
از ابتدای قصه شبی تیره
تا انتهای قصه سیاهی بود
در فکّه و شلمچه و مجنونها
با اسمهای مختلفی مردیم
مستی پرید از سرمان وقتی
از جام ِ زهر ِ صلح! کمی خوردیم
پیمانه را شکست و شکستیدیم
مستی کشیده بود به بدنامی
چوپان که خواب ماند و به مسلخ رفت
در گرگ و میش، بوسهی اعدامی!
خورشید خاوران سر کوهش مُرد
با چشمبند، خواب تو را بستم
پرشور و استوار نمایان بود!
بیلاخ شست در دههی شصتم!!
بر سر کلاه بود و کلاهی رفت
از نیمههای یخ زدهی خرداد
انگشتهای ۷ زمین خوردند
افتادم از تو در در دههی هفتاد
از رقصهای قایمکی در باد
با ترس در میان عروسیها
از حمل و نقلهای عمومیتر
تا نصف شهر، دست خصوصیها!
از سنگسار ِ لعنتی ِ گنجشک
تا ضربهی جنون زدهی شلاق
من در کتابخانه پر از گیجی
از ربط دین به فلسفه یا اخلاق
شبها نماز و صبح، خودارضایی!
شک کردنی به پاره شدن از خود
در کوچه نامه دادن و در رفتن
این هیچها، جوانی ِ من میشد!
من تیغ توی دستم و در اصلاح
از خون محض، بیشتری آمد!
از گفتمان حوله و چسب ِ زخم
در روزنامهها خبری آمد
ما یار… یار… یار دبستانی…
ما کاشف جدایی شب از ماه
رویای ما نوشتن اسمت بود
بر صندلی خستهی دانشگاه
بحث و کتاب خواندن ِ در کافه
سوهان به جای خالی ناخنها
رگبار «تیر» در وسط ِ کوچه
معنای گفتگوی تمدنها!
آتش گرفته بود شب غمگین
از رقص عاشقانهی ما با باد
من توی انفرادی ِ بی رویا
تو توی کوچههای امیرآباد
بر گونهات کبود ِ غروبی تلخ
از سیلی ِ رها شدهی «حاجی»!
در آسمان ِ ابری ِ دانشگاه
خورشید ِ بی تفاوت ِ اخراجی
برگشته بودم از همه چی تا هیچ
از من – کلاغ ِ قصهی بی آخر -
از گریهی یواشکی ِ بابا
در چادر گره زدهی مادر
برگشته بودی از من و از حرفت
از خانههای ساختهمان بر باد
هشتاد ضربه خوردی و خندیدی
خندید رو به ما دههی هشتاد
ما ناامید در وسط تریاک
ما در صفوف ِ! بستنی ِ قیفی
هر شب کتاب و فیلم پس از سیگار
هر روز، روزنامهی توقیفی
یک سایه میخزید به تنهایی
در کوچههای جن زده با سختی
هر گوشه بحث ِ داغ ِ عدالت بود
تقسیم عادلانهی بدبختی!
شبها که گرگ بر سر ِ آغل بود
ما توی خوابهای گمی بودیم
شش ماه پول برق، عقب افتاد
فکر انرژی اتمی بودیم
رویای نفت بر سر هر سفره
رویای چای، داخل سینیها
ما محو پای تلویزیون بودیم
با انتخاب سیب زمینیها
برگشته بودی و دل من میگفت
از روزهای یکسره طوفانی
میساخت خواب رنگی ما با شوق
زنجیرههای عاشق ِ انسانی!
من در صفی رها شده از تاریخ
خورشید داغ، روی سر ِ ظهرم
یک جای پای سبز که جا مانده
توی شناسنامهی بی مُهرم
برگشته بودی و بغلم بودی
میسوخت دست من وسط ِ کوره
تا صبح پای تلویزیون با هم
مُردیم از تحمّل و دلشوره
فردای «بُهت و لرزه»… سکوت ِ محض!
فردای پاک کردن ِ امکانها
فردای سوختن وسط ِ سیگار
فردای ریختن به خیابانها
فردای پس گرفتن ِ یک رویا
فریادهای قابل تدریست!
فردای گاز ِ موذی ِ اشک آور
در چشمهای قهوهای ِ خیست
فردای تیر و عکس کسی در مشت
فردای اشک و چهرهی خون آلود
فردای گم شدن ته یک کوچه…
فردای ناپدید شدن در دود
فردای دستبند عروسی که…
فردای دستبند من از آهن
فردای رقص تو وسط ِ سالن
فردای انفرادی ِ شب با من
فردای بازجویی رویاهام
در برگهای سیاه شده از درد
فردای قورت دادن یک بغض و
فردای خندههای تو با یک مرد
مادر که قرص میخورَد و غصّه
از باد سرد در دل تابستان
بابا که بی خیالتر از هر شب
خوابیده است داخل قبرستان
زندان چشمهای تو و من که
یک عمر بی سبب پی ِ در گشتم
هر شب به سقف زل زدم و با درد
دنبال خاطرات تو برگشتم
برگشتم از گلوله و بی تابی
از سالهای گریه و بی خوابی
شلوارکی سپید و گلی آبی
قنداق ِ زیر ِ بوسهی مهتابی
برگشتم از دلی و تنی خسته
تا دستهای درهم و پیوسته
آلوچهای و مک زدن هسته
تا خواب در اتاقک ِ دربسته
برگشتم از تمام ِ جهنمها
تا گریه در میان محرّمها
تا زل زدن به چهرهی آدمها
تا لحظهی رها شدن از غمها
پنجاه و پنج بار دلم لرزید
پنجاه و پنج بار زمین خوردم
بابا که ریخت آب خودش را دور!
مامان که قرص خورد… و من مُردم!…
برگرفته از سامانه شاعر: http://bahal21.persianblog.ir