«

»

Print this نوشته

یک انقلاب نالازم / داریوش همایون

استوار ایستادن رژیم برای جلوگیری از افتادن کشور بدست نیروهای نادانی و ارتجاع ‏و تعصب و فاشیسم مذهبی لازم بود و برای جلوگیری از گسیختگی ایران که دور نمای ‏آن به روشنی هراس‌انگیزی در برابر ماست ضرورت داشت. سازش و آشتی و ‏امتیاز دادن در شهریور ١٣۵٧ نمی‌توانست به جایی برسد زیرا از موضع ضعف ‏بود. رژیم در وضع دفاعی قرار گرفته بود و برای رژیمی مانند ایران وضع دفاعی ‏کشنده بود. اگر قرار بود جلوی انقلاب گرفته شود ــ با پیامدهای مصیبت بار آن ــ ‏رژیم نمی‌توانست بی حفظ اقتدار خود در چشم مردم دوام آورد.‏

‌ ‌

D-Homayoun

یک انقلاب نالازم

داریوش همایون

همه موقعیت‌های انقلابی لزوماً به انقلاب نمی‌انجامند. زمینه انقلاب در هرجا فراهم ‏آید نباید انتظار تغییر خشونت‌بار و ناگهانی رژیم حاکم را کشید. در ایران ۱٣۵٧ ‏یک موقعیت انقلابی تمام‌عیار وجود داشت که مقدمات آن به سال ۱٣۵۶ برمی‌گشت. با این‌همه انقلاب اجتناب‌ناپذیر نبود. وضع موجود سال ۱٣۵٧ البته نمی‌توانست دوام یابد و می‌بایست دستخوش تغییرات اساسی شود. ولی این تغییرات ‏حتماً به معنی انقلاب اسلامی و روی کار آمدن آخوندها و متحدانشان نمی‌بود. ‏ناتوانی بنیادی رژیم و نیرومند شدن رهبران مذهبی افراطی و گروه‌های چپ‌گرا ‏عوامل پیدایش موقعیت انقلابی بودند. اما آنچه انقلاب را تحقق بخشید سیاست‌ها و ‏اقدامات رهبری سیاسی بود.‏

بررسی‌هایی که تاکنون از انقلاب شده بیشتر از نظرگاه انقلابیان بوده است. این ‏بررسی بیشتر از نظرگاه رژیم می‌نگرد. نه اینکه آن‌ها چگونه بردند، بلکه بیشتر ‏اینکه این چگونه باخت. این ملاها و همدستانشان نبودند که پیروز شدند. دستگاه حاکم ‏بود که شکست خورد و بدست خودش خود را ویران کرد. در انقلاب‌های جهان شاید ‏نتوان موردی را یافت که مانند انقلاب ایران انقلابیان این‌همه از کمک‌ها و همکاری ‏حکومت برخوردار بوده باشند. تا مدت‌ها پس از انقلاب رهبران انقلابی از سرعت و ‏آسانی پیروزی خود گیج بودند و ناآمادگی آشکار خود را برای حکومت به «پیروزی ‏پیشرس» انقلاب نسبت می‌دادند و از این بابت در واقع از مردم و رژیم گذشته ‏طلبکاری می‌نمودند.‏

شکست رژیم شکست اخلاقی، شکست اعصاب و اراده بود. پوسیدگی از درون بود و ‏به یک ضربت، که البته خوب تدارک شده بود و از هر سو فرود آمد، فروافتاد. تا وقتی ‏خطر جدی روی نکرده بود کسی نمی‌توانست باور کند که طبقه حاکم ایران این‌همه ‏آماده تسلیم و گریز باشد. این طبقه به آسانی به خود خیانت کرد و بجای ایستادگی ‏یکپارچه و مصمم به هرچه پیش آمد تن در داد. در یک دوره شش‌ماهه از تابستان تا ‏زمستان ۱٣۵٧ سرآمدان (الیت) ایران عموماً چنان نمایشی از باختن روحیه و دست‌پاچگی و ندانم‌کاری دادند؛ چنان برای نجات خود هرچه را در دسترس بود قربانی ‏کردند؛ چنان فرصت را برای تصفیه‌حساب با رقیبان، حتی به بهای نابودی رژیم، ‏غنیمت شمردند که در درون و بیرون ایران‌دوست و دشمن چاره‌ای جز دست شستن ‏از رژیم نیافتند. دشمنان ناباورانه، دلگرم و امیدوار شدند و دوستان، خواسته و ‏ناخواسته، به رژیم پشت کردند.‏

داستان آن شش‌ماهه شرح یک سلسله اشتباهات در قضاوت است. هرچه شد خطا بود. ‏ولی این خطاها از ضعف کاراکتر (منش) برمی‌خاست. نظام حکومتی ایران که ‏همواره در یک خلاء اخلاقی عمل کرده بود و جز پول و قدرت انگیزه‌ای و ارزشی ‏نمی‌شناخت در پایان در همان مغاک افتاد. در غیاب هر ملاحظه‌ای جز پیشبرد و ‏حفظ خود، در غیاب هر تعهدی در برابر یک ماهیت بزرگتر یا ارزش بالاتر، رژیم در ‏برابر دشمنی که خودش هم قدرتش را نمی‌دانست و تا آخرین روزها پیروزیش را ‏باور نمی‌کرد گام به گام پس نشست و به زودی پا به گریز نهاد.‏

در بحث انقلاب ایران بر روی عامل خارجی بسیار تأکید شده است. خود شاه در کتاب ‏پاسخ به تاریخ به صورتی نه چندان متقاعد کننده اساساً مسئولیت انقلاب را متوجه ‏خارجیان، و بیشتر شرکتهای نفتی، می‌داند. برای ایرانیان با جنبه ماوراء طبیعی که ‏به قدرتها می‌دهند، با روانشناسی ویژه آن‌ها که پشت سر هر رویداد سایه توطئه‌ای ‏را می‌بینند و با تلاشی که برای فروانداختن مسئولیت و نهادنش بر دوش دیگران ‏دارند، پذیرفتن این نظر هم آسان و هم آسایش بخش است.‏

ایرانیان عموماً امریکا را نیروی محرک انقلاب می‌دانند و اگر هم تردیدی پیدا کنند ‏پای انگلستان را به میان می‌کشند که ایران را به دست امریکا نابود کرد. دلایل آن‌ها ‏جنبه بعدی دارد و برای توجیه نظریه‌ای است که از پیش پذیرفته شده است. پاره‌ای ‏معتقدند ایران داشت ژاپن دومی می‌شد و می‌بایست پیش از آنکه خطرناک شود آن ‏را به کامبوج دومی تبدیل کرد. برخی می‌گویند امریکا و انگلیس خواستند بر گرد ‏شوروی یک کمربند مذهبی بکشند و حکومت اسلامی را در پاکستان و ایران حلقه‌های ‏این کمربند می‌دانند و به این بس نکرده، لهستان را هم وارد تصویر می‌کنند. ‏دیگران هزینه تولید نفت شمال را عامل اصلی می‌شمارند؛ انقلاب ایران می‌‏بایست بهای نفت را چندان بالا ببرد که تولید نفت دریای شمال صرف کند. نظریه ‏دیگر شرکتهای نفتی را مقصر می‌شمارد که در پی مجازات ایران بودند. برگرد این ‏فرضیات یک میتولوژی کامل تشکیل شده است.‏

نقش خارجیان در انقلاب ایران بسیار مهم بود ولی نه به سبب آنچه کردند، بلکه به ‏دلیل اهمیتی که ایرانیان از رهبران گرفته تا توده مردم به آن‌ها می‌دادند. هر اقدام یا ‏اظهارنظر از سوی مقامات یا نهادهای امریکا و انگلستان، حتی اگر نامستقیم یا ضمنی ‏بود، در جریان سیاست ایران در سالهای ۱٣۵۵ تا ۱٣۵٧ تأثیرات قاطع بخشید. از‏ مبارزه انتخابات ریاست جمهوری امریکا در ۱٩٧۶ ( ۱٣۵۵ ) رژیم ایران نخستین ‏نشانه‌های ناآرامی را نشان داد. دورنمای روی کارآمدن حزب دمکراتیک با پیشینه‌ای که در همکاری با پاره‌ای مخالفان رژیم ایران داشت و تأکید کاندیدای حزب بر ‏حقوق‌بشر لرزشی بر پیکر حکومت ایران افکند که از چشم مخالفان دور نماند. خود ‏آن مخالفان با امید فراوان برآمدن حزب دمکرات را پس از رویداد واترگیت نظاره می‌‏کردند. بازرگان بعداً گفت که از آغاز مبارزه انتخاباتی کارتر همه «لیبرالها» جان ‏گرفتند.‏

اینکه برای نخستین بار پس از سالها در ١٣۵۵ و ۱٣۵۶ رهبران ناراضی و مخالف، ‏از جمله سه تن از سران جبهه ملی به شاه سخنان انتقادآمیز گفتند یا به نخست‌وزیر و ‏خود او نامه‌های سخت نوشتند تصادفی نبود. اینکه حکومت هم واکنشی نشان نداد ‏تصادفی نبود. پیروزی دمکراتها، سخنان کارتر و پاره‌ای نزدیکان او که بوی خوشی ‏از آن نمی‌آمد، و تأخیر طولانی که در فرستادن پاسخ تلگرام تبریک شاه به کارتر ‏نشان داده شد به یک اندازه شاه را نگران و متزلزل و مخالفان او را پشتگرم کرد.‏

کارتر در عمل دست به اقدامی بر ضد شاه نزد. فروش اسلحه که مهمترین مسئله میان ‏حکومتهای ایران و امریکا بود هرچه بیشتر ادامه یافت ( ۴ میلیارد دلار در ۱٩٧٧ و ‏قراردادهایی برابر ٩ میلیارد دلار از ۱٩٧۸ تا ۱٩۸١). امریکا آماده بود پیشرفته‌‏ترین رزمناوها و جنگنده‌ها را به ایران بفروشد. ولی فروش ساز و برگ ضد ‏شورش (گازاشک آور و گلوله‌های پلاستیکی) تا یک سال به مانع اداره حقوق‌بشر ‏وزارت خارجه برخورد و عملی نشد. سخنان مخالفت‌آمیز عناصری در حکومت ‏امریکا با نمایشهای پشتیبانی مقامات امریکایی به دنبال هم می‌آمد. از یک سو به شاه ‏گفته می‌شد امریکا تا پایان پشتیبان اوست، از سوی دیگر به او هشدار می‌دادند که ‏مراقب حقوق‌بشر باشد. این تضادی بود که تا پایان کار رژیم پادشاهی در سیاست ‏کارتر نسبت به ایران نمایان بود. پشتیبانی و فاصله گرفتن با چنان توالی گیج کننده‌ای آمد که آخرین توانایی یک رژیم لرزان و گوش به دهان خارجی را برای پیش ‏گرفتن یک سیاست روشن از میان برد.‏

اقدامات « لیبرالها» که تا ۱٣۵٧ ادامه یافت ــ تشکیل شبهای شعر، تظاهرات جبهه ‏ملی، انتشار روزنامه‌ها و جزوه‌های تبلیغاتی و مانندهای آن‌ها ــ که تا سال بعد دنبال ‏شد ــ رژیم را به خطری نیفکند. اثر عمده آن برانگیختن رهبران مذهبی تندرو و ‏جرأت دادن به آن‌ها بود. چنانکه خمینی خود گفت پس از انتشار نامه یکی از نویسندگان ‏به نخست‌وزیر در ١٣۵۵ پیروانش را متوجه این حقیقت کرده بود که هیچ اقدامی بر ‏ضد نویسنده نامه نشده است.‏

در مرداد ١٣۵۶ حکومت امیرعباس هویدا استعفا کرد و جمشید آموزگار به نخست ‏وزیری و هویدا به وزارت دربار گمارده شدند ــ اشتباهی آشکار که نتیجه حتمی‌اش ‏درآمدن دربار به صورت مرکز تحریکات بر ضد نخست‌وزیر بود. حکومت آموزگار ‏با مأموریت مبارزه با تورم، اصلاح وضع اقتصادی و به حرکت انداختن چرخ‌های ‏حکومت ــ که در همه‌جا به زنگ‌زدگی و کندی دچار شده بود ــ و باز کردن ‏فضای سیاسی روی کار آمد. از نظر اداری، حکومت به خوبی توانایی انجام ‏مأموریتش را داشت. هزینه‌های دستگاه اداری ۲۰ درصد پایین آمد و با محدود ‏کردن اعتبارات و نیز مصارف عمومی و اجرای سیاست پولی سخت‌تر، تورم ‏کاهش و کساد و بیکاری طبعاً افزایش یافت. حکومت انتظار داشت پس از یک دوره ‏کوتاه مهار زدن به اقتصاد رشد اقتصادی را از سرگیرد. نارضایی بازاریان یا بیکاری ‏موقتی بهایی بود ــ که از نظر اقتصاد صرف ــ می‌بایست پرداخت. انتظار می‌‏رفت دو سال برای بازگرداندن اقتصاد به شرایط پیشرفت بس باشد.‏

از جمله صرفه جویی‌ها بخشی از بودجه‌های سری بود که به ملایان و اشخاص ‏بیشمار دیگر به عنوان کمک و مقرری و به ملاحظات سیاسی و بیشتر شخصی، داده ‏شد(۶). درباره این کمک‌ها و میزان آن‌ها در آثار پاره‌ای نویسندگان بسیار مبالغه شده ‏است. اما مبالغ بسیار محدودتر از آن بود که گفته می‌شود و پس از صرفه جویی‌ها نیز ملایان بسیار از دربار و ساواک و شرکت ملی نفت و حتی نخست‌وزیری و ‏اوقاف و پاره‌ای منابع دیگر مقرری می‌گرفتند. کاهش نه چندان قابل ملاحظه ‏کمک‌ها چندان اثری در موضع ملایان نکرد ــ بویژه که بسیاری از اینگونه ملایان تأثیر ‏چندانی هم نداشتند. عامل اصلی، علاوه بر دگرگونی کلی تعادل نیروها، منابع مالی و ‏تشکیلاتی عملاً نامحدودی بود که از درون و بیرون ایران در اختیار خمینی قرار ‏گرفت. او می‌توانست مقرری بیشتری به شمار بیشتری از طلاب بدهد و بسیاری ‏ملایان را که بهرحال بیرون از میدان نفوذ سازمان‌های دولتی بودند در اختیار خود ‏گیرد. آن‌ها وزنه خمینی را در «حوزه‌های علمی» و محیط‌های مذهبی سنگین‌تر ‏کردند و ملایان دیگر را بدنبال خود کشیدند. آمادگی پیروان خمینی برای تهدید و حتی ‏کشتن رقیبان مذهبی خود ــ مثلاً کشتن مؤلف کتاب «شهید جاوید» در استان اصفهان ‏‏– بقیه کار را انجام داد.‏

حکومت تازه نه تصوری از دامنه بحران و کشاکش سیاسی که با آن روبرو بود داشت ‏و نه برای آن آماده بود. در برابر ابراز نگرانی نخست‌وزیر به شاه درباره امنیت و ‏ثبات کشور، او اطمینان داده بود که نیم میلیون مرد زیر سلاح و ١۵۰۰ تانک و صدها ‏جنگنده جت دارد و خاطر نخست‌وزیر از بابت امنیت و ثبات آسوده باشد و همه ‏نیرویش را برای سامان دادن به وضع اداره و اقتصاد بگذارد. کابینه آموزگار برای ‏همه و برای خود آن چنان در نظر گرفته می‌شد که می‌بایست به ایران یک حکومت ‏خوب بدهد؛ در شرایط عادی و ادامه حکومت پیشین، منتها به صورتی پاکیزه‌تر و ‏کارآمدتر. تا نیمه ۱٣۵٧ کمتر کسی ایران را در یک موقعیت انقلابی، حتی پیش از ‏انقلابی تصور می‌کرد.‏

باز کردن فضای سیاسی به عنوان مرحله مقدماتی و وسیله‌ای برای حکومت درست ‏تلقی می‌شد. سانسور علنی مطبوعات برداشته شد ــ تا بتوانند آزادانه‌تر عمل و به ‏حکومت برای شناختن نارساییها راهنمایی کنند. مجلس در برابر دولت از آزادی عمل ‏بیشتری برخوردار گردید. آزادی مطبوعات بیشتر از جهت اداری و اطلاعاتی آن در ‏نظر گرفته می‌شد تا جهت سیاسی آن. مطبوعات همچنان از پرداختن به اولویتها و ‏سیاستهایی که در قلمرو اختصاصی شاه بود، و خود حکومت نیز چندان راهی بدان ‏نداشت، منع می‌شدند. مقامات و شخصیتهای نزدیک به شاه از مصونیت غیررسمی ‏خود مانند گذشته برخوردار بودند. تا آنجا که به هیئت وزیران مربوط می‌شد بحث ‏بسیار آزادانه‌تر از گذشته بود. ولی هیئت وزیران در نظام حکومتی ایران قدرت ‏زیادی نداشت. تصمیم‌های اصلی را شاه می‌گرفت. هیئت وزیران تنها بر حدود ٣۸ ‏درصد بودجه کشور نظارت داشتند و ۶۲ درصد آن مستقیماً زیر نظر شاه بود. ارتش، ‏سازمانهای انتظامی و امنیتی، شرکت ملی نفت ایران و سازمانها و بنیادهای دیگر که ‏سهم شیر را از بودجه داشتند بیرون از قدرت دولت بودند. حتی پاره‌ای از مؤسسات ‏خصوصی بزرگ که ارتباط مستقیم با دربار برقرار کرده بودند با برخورداری از ‏نفوذ و آزادی عمل سیاسی خود قلمرو کابینه را محدود می‌ساختند.‏

درباره فضای باز سیاسی گفتگو بسیار می‌شد ولی درباره اهمیت آن مبالغه می‌‏کردند. سروصدا راه انداختن که آزادی داده شده است کافی نمی‌بود. مردم می‌‏خواستند ببینند نتایج آزادی دادن در تغییر اولویتها و سیاستهای نادرست و کنار رفتن ‏ده پانزده نفری که عملاً دسترسی نامحدود بر منابع ملی داشتند و فراسوی هر قانون و ‏مقررات بودند چیست؟ آزادی دادن صرفاً به معنی اجازه گفتگو بود و به تغییر و ‏اصلاح لمس شدنی نینجامید و بر سرخوردگی و بی اعتمادی افزود.‏

در واقع می‌توان گفت اگر بجای فضای باز سیاسی، فضای تغییر یافته سیاسی ــ به ‏صورت اصلاح و تغییر اولویتها و سیاست‌ها و برخی شخصیتها ــ به مردم عرضه می‌‏شد نتایج مهمتری به سود رژیم می‌بخشید. موضوع اصلی در ایران ١٣۵۶ نارسایی ‏حکومت بود و ناتوانی در گشودن مشکلات، و نه چندان فضای باز سیاسی.‏‎ ‎‏ کمبود ‏اعتبارات برای آموزش و خانه سازی و بخش کشاورزی بود، و گستاخی و بی ‏اعتنایی معدودی صاحبان نفوذ که به مردم نشان می‌دادند بر همه کار توانایند و ‏کسی را یاری آن نیست که دست به آن‌ها بزند.‏

انقلاب ١٣۵٧ را می‌توان مستقیماً به حوادثی که از تابستان ۱٣۵۶ در تهران و قم ‏روی داد مربوط کرد. پس از مرگ پسر خمینی ــ که با همه ادعاها و سروصداها هیچ ‏دلیلی بر مداخله ساواک در آن نیست ــ و سخنان تند خمینی بر ضد شاه که نوارهایش ‏به ایران رسید و سخنان آیت‌الله روحانی در قم که شاه منعزل است، طلاب علوم دینی ‏در قم ناآرامی‌هایی پدید آوردند و ۲۵۰ تنی از آنان به مدت کوتاهی دستگیر شدند. ‏در همان زمان تنها سینمای شهر قم نیمه شبی با مواد منفجره و آتشزا ویران شد ــ ‏تمرینی برای آتش زدن سینما رکس در آبادان سال بعد. از قول احمد خمینی گفته شده ‏که او دستور ویران کردن سینمای قم را داده است. تظاهرات قم بی‌سابقه نبود. دو سال ‏پیش از آن به مناسبت ۱۵ خرداد ١٣۵۴ به مدت سه روز طلاب مدرسه فیضیه و ‏مدرسه خان تظاهرات شدیدی کردند که به کشته شدن ١۰ تن و زخمی شدن عده بیشتر ‏و دستگیری چند صد تنی از آنان انجامید. در همان زمان دانشجویان در تهران نیز با ‏طلاب قم هم‌صدایی نمودند و دست به تظاهرات زدند.‏

هنگامی که دانشگاه‌ها در پاییز ١٣۵۶ گشوده شدند دانشجویان در تهران به تظاهرات ‏گسترده‌ای پرداختند. در اعلامیه‌های آنان خواسته شده بود که جدایی کامل میان ‏دانشجویان پسر و دختر، برابر سنت‌های اسلامی، برقرار شود و دخترانی را که در ‏فعالیت‌های پسران شرکت می‌جستند به مرگ تهدید کرده بودند.‏

در زمستان ١٣۵۶ و آغاز ۱٩٧٩ کارتر و خانمش به تهران آمدند تا شب اول سال را ‏با شاه و شهبانو بسر برند. بر سر شام رسمی، رئیس جمهوری امریکا با چنان سخنان ‏ستایش‌آمیزی از شاه سخن گفت که حتی سفیر امریکا در تهران سخنرانی او را ‏‏«زیاده‌روی» توصیف کرد. اثر این سخنرانی بر شاه طبعاً فوق‌العاده بود و به او ‏اعتماد به نفس زیادی بخشید. به نظر می‌رسد پشتیبانی بی قید و شرط امریکا او را ‏مصمم کرد رهبران مخالف مذهبی و در رأس آن‌ها خمینی را به مبارزه بخواند. روش ‏او در ماه‌های آینده و اصراری که در حمله به رهبران مذهبی داشت این نظر را ‏تقویت می‌کند.‏

چند روز پس از سخنرانی کارتر در تهران مقاله‌ای در یک روزنامه پایتخت انتشار ‏یافت که خشم طلاب قم را برانگیخت و در تظاهراتی که روی داد چند تنی کشته و ‏زخمی شدند (٧). آن تظاهرات از سوی چند هزار طلبه می‌توانست بی آنکه حوادث ‏وخیمی را سبب شود به پایان رسد. آیت‌الله شریعتمداری بعداً در مصاحبه‌ای گفت ‏مقامات انتظامی می‌توانستند با لوله آب با تظاهر کنندگان مقابله کنند و لازم نبود آن‌ها ‏را به گلوله ببندند. دست‌کم تا آنجا که به مقامات سیاسی حکومت مربوط می‌شد هیچ ‏دستوری درباره تیراندازی داده نشده بود.‏

در مراسم چهلمین روز کشتگان قم دو مراسم یکی در خود قم و دیگری در تبریز ‏اعلام شد. در قم مقامات استانداری و فرمانداری پس از مذاکره با آیت‌الله ‏شریعتمداری موافقت کردند که تظاهرات در مسجد انجام گیرد و چنین شد و هیچ ‏حادثه‌ای روی نداد ــ که ثابت می‌کند حوادث چه اندازه قابل کنترل بود. در تبریز ‏پس از چندبار تغییر عقیده همین توافق با مقامات مذهبی شهر شد. ولی در روز ‏تظاهرات، مردم مسجد بزرگ بازار را در بسته یافتند و از آن لحظه کار بالا گرفت و ‏یک گروه چند صد نفری که آشکارا آموزش‌های لازم را دیده بودند و بر طبق نقشه عمل ‏می‌کردند با استفاده از هیجان عمومی بطور منظم و در مدتی کوتاه ده‌ها سینما و ‏بانک و مرکز حزب رستاخیز را آتش زدند تا سرانجام با مداخله سربازان به تظاهرات ‏پایان داده شد. ساواک و شهربانی هرکدام مسئولیت بسته بودن در مسجد را به گردن ‏یکدیگر انداختند و مسلم بود که ندانم کاری مقامات محلی سهم مهمی در بلوا داشته ‏است.‏

چند روز بعد حزب رستاخیز در شهر تبریز یک تظاهرات ٣۰۰ هزار نفری ترتیب داد ‏که ارزش آن نه کمتر و بیشتر از بقیه تظاهراتی بود که در ایران ترتیب یافت. تفاوت ‏در آن بود که به این تظاهرات از سوی رهبری سیاسی اهمیتی داده نشد و آن را مانند ‏معمول مسلم گرفتند و با خیال آسوده به کارهای روزانه پرداختند. استاندار آذربایجان ‏شرقی که در بیشتر ساعات بحران بیرون از تبریز بود و رفتارش از مدت‌ها پیش مایه ‏رنجش آذربایجانیان بود تغییر یافت. ولی این‌همه در یک چهارچوب و با یک برداشت ‏اداری انجام می‌گرفت. حتی تظاهرات بزرگ تبریز به یک ارزیابی دوباره موقعیت ‏سیاسی نینجامید.‏

روز ۸ اسفند ١٣۵۶ به مناسبت روز آزادی زنان شاه در ورزشگاه بزرگ تهران ‏سخنرانی تندی کرد و در آن به رهبران مذهبی حمله برد و آنان را بطور ضمنی به ‏سگان مانند کرد: «مه فشاند نور و سگ عوعو کند.». پس از این سخنرانی بود که ‏دیگر فتنه فرو ننشت. از آن پس رشته‌ها میان شاه و رهبران مذهبی ــ و نه تنها ‏رهبران مذهبی تندرو ــ پاره شد. در تظاهرات دیگری که در اردیبهشت ۱٣۵٧ در قم ‏روی داد نیروهای ویژه که از تهران فرستاده شده بودند به دنبال چند تن از ‏تظاهرکنندگان به خانه آیت‌الله شریعتمداری ریختند و یک طلبه را کشتند. آیت‌الله ‏شریعتمداری از این رویداد بهره‌برداری تبلیغاتی بزرگی کرد. آثار قتل تا ماهها از ‏اتاق خانه او پاک نشده بود و خبرنگاران را به تماشای آن می‌بردند.‏

‏توالی این حوادث ثابت می‌کند که شاه در تصمیم خود به چالش کردن و درهم ‏شکستن مخالفان مذهبی استوار بود. او از سویی خود را در اوج قدرت می‌دید، ‏بویژه پس از پشتیبانی بیدریغ کارتر، و از سویی بر بیماری کشنده‌اش آگاه بود و می‌‏دانست سالهایش شمرده است و می‌خواست در هنگامی که فرصت داشت بزرگترین ‏تهدیدی را که متوجه جانشین بود برطرف سازد. اشکال کارش این بود که از نظر ‏سیاسی و اخلاقی توانایی پیکاری را که خود آغاز کرده بود نداشت و تا دید در ‏ارزیابی قدرت خود و ناتوانی مخالفان اشتباه کرده همه جسارت و اراده خود را باخت.‏

تا اواخر تابستان ١٣۵٧ ناآرامی‌ها در شهرهای گوناگون با الگوی همانند و عموماً ‏توسط دسته‌هایی که از این شهر به آن شهر در حرکت بودند و بانک‌ها و سینماها و ‏میخانه‌ها را آتش می‌زدند ادامه یافت. در اینجا و آنجا تظاهراتی می‌شد ولی هنوز ‏شعارها تند نبود و تظاهرات، حتی در اصفهان که به اعلام حکومت نظامی انجامید، ‏دامنه گسترده‌ای نداشت. شواهدی از دست داشتن فلسطینیان و لیبی و سوریه در ‏ناآرامی‌ها بدست مقامات ایران افتاده بود و گروه‌های چپ‌گرا و سازمان‌های چریکی از ‏نزدیک با تندروان مذهبی همکاری می‌کردند. در دهه آخر اردیبهشت ساواک ٣۰۰ تن ‏از هواداران خمینی را، با همه اشکالاتی که از نظر افکار عمومی و بین‌المللی بر آن ‏گرفته می‌شد، دستگیر کرد. این اقدام آرامشی نزدیک به یک ماه به کشور داد؛ روز ‏‏۱۵ خرداد، سالگرد قیام اول خمینی، بی‌حادثه گذشت. در چهلم تظاهرات قم نیز ‏حادثه‌ای روی نداد. اما پس از انتصاب مقدم در خرداد ١٣۵٧ بازداشت شدگان به ‏زودی آزاد شدند و بار دیگر تظاهرات بالا گرفت. هواداران خمینی اگر دلیل دیگری ‏بر سرگشتگی و ناتوانی حکومت می‌خواستند، در تکرار این روند در ١٧ شهریور ‏‏١٣۵٧ آن را یافتند. پس از آن تظاهرات خونین نیز جمعی از کارگزاران خمینی ‏دستگیر شدند ولی بزودی به خانه‌ها و فعالیت‌هایشان بر ضد رژیم برگشتند.‏

از اوایل ١٣۵٧ حکومت به فکر تماس گرفتن با رهبران مذهبی افتاد. کمیسیونی از ‏نخست‌وزیر و دو وزیر و یکی دو مقام دیگر تشکیل شد و نماینده‌ای از سوی نخست ‏وزیر به قم رفت و با آیت‌الله شریعتمداری گفتگو کرد. ولی پیش از آنکه مذاکرات به ‏جایی برسد وزیر دربار نماینده‌ای از سوی خود نزد آیت‌الله فرستاد که سبب بی‌اعتبار شدن کوشش‌های هر دو طرف گردید. این تظاهر دیگری از رقابت سختی بود ‏که میان نخست‌وزیر و وزیر دربار در گرفته بود. وزیر دربار مرتباً جلساتی با چند ‏تن از مدعیان نخست‌وزیری و مقامات بالای ساواک داشت و بطور فعال در پی ‏برکناری نخست‌وزیر بود. نخست‌وزیر چندبار سخن از کناره‌گیری خود به میان ‏آورد که «اگر همه اینها برای رفتن من است، من می‌روم و به این مقام نچسبیده ‏ام».‏

تغییر رئیس ساواک و انتصاب سپهبد ناصر مقدم به آن مقام تأثیری در بهبود موقعیت ‏نخست‌وزیر نکرد. مقدم نظر خوبی به کابینه آموزگار، که برخلاف کابینه‌های ‏پیشین چندان اهل بده بستان و امتیاز دادن به صاحبان نفوذ نبود، نداشت و با لحن بدی ‏از نخست‌وزیر یاد می‌کرد. کوشش او از همان آغاز کارش با کنار آمدن با ‏مخالفان، بویژه رهبران مذهبی، بود. او سالها پیش رابط ساواک با سران جبهه ملی بود ‏و مناسبات خود را با پاره‌ای از آنان حفظ کرده بود. بر خلاف رهبری پیشین ساواک، ‏که به تندی تصفیه شد، او هوادار سرکوبی مخالفان نبود و یک استراتژی «آشتی ملی» ‏را تعقیب می‌کرد. ولی گذشته از تردیدهای جدی درباره مناسب بودن چنان ‏استراتژی با شرایط آن روزی ایران ــ چنانکه در عمل ثابت شد ــ مقدم سخت درگیر ‏مبارزات و رقابت‌های شخصی و سیاسی و اداری بود و این بر استراتژی او آثار منفی ‏گذاشت. او با کینه‌جویی از رقیبان خویش و دسته‌ای در ارتش که بدان وابستگی ‏داشت تا پایان به یک دست در کنار آمدن با دشمنان میانه روتر، و در اواخر تندروتر، ‏رژیم می‌کوشید و به دست دیگر از هرکه او و دسته‌اش نمی‌پسندیدند انتقام می‌‏گرفت. دسته او در ارتش به ریاست ارتشبد حسین فردوست شامل ارتشبد عباس قره‌باغی و چندین ارتشبد و سپهبد دیگر بود. آن‌ها در میان خود تقریباً همه سازمانهای ‏اطلاعاتی و ضد اطلاعاتی و بازرسی شاهنشاهی را کنترل می‌کردند. و از آن ‏موضع نفوذ خود را بر همه دستگاه حکومتی می‌گستردند. دفتر ویژه که فردوست بر ‏آن ریاست داشت مرکز پرورش عوامل او بود که به تدریج در سراسر ارتش پخش ‏می شدند و سمت‌های مهم را بدست می‌آورند. او شاه را متقاعد کرده بود که بدین ‏ترتیب افراد مورد اعتماد بر ارتش تسلط خواهند یافت.‏

در کابینه آموزگار مقاومت در برابر اعمال نفوذهای کسانی مانند فردوست بسیار ‏بیشتر شد و مخالفت‌هایی را برانگیخت. خود فردوست به سبب بی‌نتیجه ماندن ‏فشارهای فراوانش برای تصاحب زمین‌های دولتی با کابینه آموزگار درگیری‌هایی ‏یافته بود.‏

علاوه بر مقدم کسان دیگری از نزدیکان شاه کنار آمدن با مخالفان را توصیه می‌‏کردند. ادامه تظاهرات مخالفان، پولهای فراوانی که خمینی از نجف برای ملایان و ‏طلاب می‌فرستاد و شبکه تبلیغاتی او که بیشتر مسجدها و تکیه‌ها را پوشانده بود ‏وضع را بحرانی می‌کرد. دشمنان رژیم از امریکا برای دوستان خود پیام می‌‏فرستادند که فضا در امریکا تغییر کرده است و بعضی از مخالفان تا آنجا پیش رفتند ‏که به اطرافیان خود گفتند «کارتر چراغ سبز را نشان داده است». یکی دو تن از ‏سران جبهه ملی که در صدد تماس گرفتن با حکومت بر آمده بودند به تندی پای پس ‏کشیدند چنانکه نوشته‌های مؤلفان امریکایی هم نشان می‌دهد در آن هنگام در ‏وزارت خارجه و شورای امنیت ملی امریکا مخالفان رژیم ایران مواضع استواری ‏بدست آورده بودند و پاره‌ای از آن‌ها شخصاً متعهد بیرون راندن شاه بودند. آن‌ها ‏جریان اصلی سیاست امریکا را تشکیل نمی‌دادند و تا پاییز ١٣۵٧ رهبران امریکا در ‏پشتیبانی خود از شاه پا برجا ماندند و تأکید می‌کردند که خود شاه توانایی غلیه بر ‏بحران را دارد.‏

نخستین گامی که شاه به عقب برداشت در ۲۸ مرداد ۱٣۵٧ بود. چند روزی پیش از ‏آن نخست‌وزیر در مصاحبه‌ای گفته بود ایران یک حزبی باقی خواهد ماند. ولی شاه ‏در ۲۸ مرداد اعلام کرد که انتخابات سال آینده صد در صد آزاد خواهد بود و همه ‏احزاب می‌توانند در آن شرکت کنند. این اعلام هیچ کس را متقاعد نکرد و هیچ حسن‌نیتی را از سوی مخالفان سبب نشد. مانند همه امتیازهای بعدی که رژیم داد از سوی ‏مخالفان هیچ امتیازی داده نشد. ولی فرش را از زیر پای حکومت کشید و شاه را ‏ناتوان و سرگردان جلوه داد. این دو صفتی بود که در شش ماه آینده بیش از همه می‌‏بایست درباره سیاستهای رژیم بکار روند.‏

آتش‌سوزی سینما رکس در آبادان، چند روزی پس از آن، در تاریخ انقلاب ایران جایی ‏همانند آتش‌سوزی رایشتاگ در آغاز روی کار آمدن هیتلر و حزب نازی در آلمان ‏دارد. تا آن زمان هواداران خمینی ۲٩ سینمای دیگر را آتش زده بودند و در رستوران ‏خوانسالار تهران بمبی منفجر کرده بودند که بیش از ۴۰ تن را زخمی کرده بود. پس ‏از آن نیز چند سینما را آتش زدند، از جمله یکی در شیراز، که به مرگ دو تن انجامید. ‏درباره عاملان آتش‌سوزی هنوز همه چیز روشن نشده است. مقامات قضائی موضوع ‏را با حرارت دنبال نکردند و حکومت تازه نیز علاقه‌ای به موضوع نشان نداد. شاید ‏در رده‌های پایین‌تر دادگستری کسانی نمی‌خواستند با روشن شدن حقیقت دامن ‏رژیم پاک شود، زیرا همه مخالفان همداستان شده بودند و آتش‌سوزی را به رژیم نسبت ‏می‌دادند. رئیس ساواک نیز با انتشار اسنادی که از شرکت مخالفان مذهبی و احتمالاً ‏عوامل فلسطینی در این جنایت بدست آمده بود مخالفت می‌ورزید و کابینه را با ‏استدلال خود متقاعد کرد که چون مردم اعتقاد دارند مسئول آتش‌سوزی خود رژیم است ‏هر کوششی برای رفع اتهام وضع را بدتر خواهد کرد. از آنجا که آتش‌سوزی پیش از ‏به حکومت رسیدن کابینه تازه روی داده بود استدلال او به آسانی پذیرفته شد.‏

وزیر اطلاعات و جهانگردی وقت هم که در رسیدگی به پرونده شرکت داشت شاه را ‏متقاعد کرده بود که «چون با آیات در حال مذاکره»اند انتشار واقعیات مربوط به ‏آتش‌سوزی صلاح نیست. او یکی از نخستین کسانی بود که ملایان اعدام کردند تا رازها ‏پوشیده بماند.‏

در جمهوری اسلامی دلایل زیادی بدست آمد ــ از جمله در دادرسی متهمان آتش‌سوزی ‏‏– که هواداران خمینی به فتوای خود او سینماها را آتش می‌زدند. بازماندگان ‏کشتگان آتش‌سوزی که تا یک سال پس از برقراری حکومت اسلامی با تظاهرات و ‏بست نشستن‌های خود حکومت را برای رسیدگی به آن جنایت ترسناک زیر فشار ‏گذاشتند نخست با بی‌اعتنایی روبرو شدند و سپس بارها بدست پاسداران انقلاب کتک ‏خوردند. سرانجام حکومت که به تنگ آمده بود با کشتن چند تن از دور و نزدیک به ‏موضوع پایان داد و بر آن پرده‌ای کشید.‏

کابینه آموزگار پس از این آتش‌سوزی کنار رفت ولی سرنوشت آن قبلاً تعیین شده بود. ‏هواداران «آشتی ملی» واقعه کشتن یک طلبه در خانه آیت‌الله شریعتمداری را بهانه ‏کردند و شاه را زیر فشار گذاشتند. استدلال آنان این بود که «دست دولت به خون آلوده ‏شده است». دستهای «پاکیزه»تری برای گرداندن کشور لازم بود. شاه در کتاب پاسخ ‏به تاریخ نوشته است که به توصیه یک رهبر مذهبی که مقدم از او پیغام آورده بود ‏‏«دست به یک اقدام چشمگیر» زد و آموزگار را وادار به استعفا کرد. طرفه آنکه مقام ‏روحانی «اقدام چشمگیر» را مشخص نکرده بود. شاه این اقدام را یکی از بزرگترین ‏اشتباهات خود دانسته است.‏

در شهریور ۱٣۵٧ رژیم با یک گزینش تاریخی روبرو بود و دو راه بیشتر در پیش ‏نداشت: یا بایستد و دشمنانش را بر سر جایشان بنشاند و پس از مستقر کردن اقتدار ‏حکومتی امتیازهای لازم را نه به دشمن، بلکه به حکومت درست و خوب بدهد و یا به ‏سازش رو کند. در اینجا بحث بر سر حفظ رژیم نیست. بحث بر سر آن است که بر هم ‏خوردن ناگهانی وضع برای موجودیت کشور خطرناک بود. میانه‌روها و «لیبرالها» ‏جایگزین (آلترناتیو) رژیم نبودند و گزینش ایران میان رژیم ــ هرچه هم قابل انتقاد ــ ‏و «لیبرالها» ــ هرچه هم مورد توجه رسانه‌های همگانی غربی ــ نبود. ایران می‌‏بایست میان راه‌حل‌های تدریجی برای اصلاح رژیم، در عین حفظ اقتدار آن و در هم ‏شکستن افراطیان، و تغییر رژیم به شیوه‌های قهرآمیز یکی را بر گزیند. گزینش ‏دیگری جز در دل‌های آرزومند کسانی که قدرت واقعی نداشتند نبود. پاسخ اینکه کدام ‏یک به سود کشور می‌بود، اکنون با نگاه به گذشته آشکارتر است.‏

استوار ایستادن رژیم برای جلوگیری از افتادن کشور بدست نیروهای نادانی و ارتجاع ‏و تعصب و فاشیسم مذهبی لازم بود و برای جلوگیری از گسیختگی ایران که دور نمای ‏آن به روشنی هراس‌انگیزی در برابر ماست ضرورت داشت. سازش و آشتی و ‏امتیاز دادن در شهریور ١٣۵٧ نمی‌توانست به جایی برسد زیرا از موضع ضعف ‏بود. رژیم در وضع دفاعی قرار گرفته بود و برای رژیمی مانند ایران وضع دفاعی ‏کشنده بود. اگر قرار بود جلوی انقلاب گرفته شود ــ با پیامدهای مصیبت بار آن ــ ‏رژیم نمی‌توانست بی حفظ اقتدار خود در چشم مردم دوام آورد.‏

آنچه رژیم ایران را، حتی در شرایط بد اقتصادی، نگهداشته بود محبوبیت یا خرسندی ‏عمومی نبود. تصویر ذهنی آن به عنوان یک قدرت شکست ناپذیر بود که دشمنان خود ‏را پیاپی از میدان بدر کرده بود. این تصویر ذهنی هزاران فرصت‌طلب را از ‏پیوستن به مخالفان باز می‌داشت و به صف پشتیبانان رژیم می‌راند. این تصویر ‏اقتدار و شکست‌ناپذیری بود که مخالفان را به احتیاط، حتی میانه‌روی و تلاش ‏برای کنار آمدن با رژیم تشویق می‌کرد. وقتی آن تصویر ذهنی شکست، وقتی شاه ‏زیر فشار آغاز به امتیاز دادن کرد برای رژیم چیزی نماند. نه محبتی، نه قدرشناسی، ‏نه اعتمادی. آنگاه احساس کینه و سرخوردگی، نارضایی‌های شخصی و گروهی و ‏حرفه‌ای، بویه قدرت و ایدئالیسم گروههایی که می‌خواستند ایران را بر خطوط ‏فکری و ایدئولوژیک خود از نو بسازند از همه سو برخاست. هنگامی که بوی خون ‏بلند شد دیگر همه در پی کشتن بر آمدند. رژیم نمی‌توانست زمین بخورد و زنده ‏بماند. مانند آزاده سواران قرون وسطی، رژیم می‌بایست برای زنده ماندن، خود را ‏سوار نگهدارد.

امتیاز دادن در شرایط ضعف خودکشی بود و در آن اوضاع و احوال هر امتیازی به ‏ضعف تعبیر می‌شد. اساساً امتیاز دادن به دشمنان درست نیست. اصلاح شیوه‌های ‏نادرست باید به عنوان امتیاز دادن به واقع نگری و منطق تلقی شود نه به دشمنان. ‏مردم حق داشتند بپرسند چرا در هنگام قدرت حتی اندکی از آن امتیازها دریغ می‌‏شد؟ رژیم در واقع به مردم روی نمی‌آورد، به دشمنانش پشت می‌کرد و چگونه ‏انتظار داشت بپاید؟

یک حکومت مطمئن به خود و پابرجا که در چشم دشمنانش رو به هزیمت نبود می‌‏توانست با برگردانیدن منابع از خرید سلاحهای بسیار پیچیده دور از نیازمندیهای ‏دفاعی ایران و طرحهای پرهزینه و نمایشی و تجملی به توسعه اقتصادی و اجتماعی و ‏دور کردن عناصری که چون خاری در چشم مردم می‌رفتند سیر انقلابی را آغاز ‏نشده متوقف کند. انقلاب و ویرانی ایران اجتناب ناپذیر و پیروزی انقلابیان حتمی ‏نبود ــ اگر رژیم فعالانه در فراگرد نابودی خویش شرکت نمی‌جست.‏

در ١٣۵٧ دادن هیچ امتیازی نمی‌توانست افراطیان را از پیشی جستن بر میانه‌روان و کشاندن موج افکار عمومی بسوی خویش و تحمیل خود بر کشور باز دارد. ‏مخالفان میانه‌رو و «لیبرالها» نه جاذبه لازم و نه تشکیلات نیرومند داشتند. جامعه ‏ایرانی در دهه پیش از آن سخت زیر نفوذ رادیکالها قرار گرفته بود و بخش‌های بزرگی ‏از آن از گرایش‌های افراطی پیروی می‌کردند. مارکسیست‌ها در میان روشنفکران و ‏طبقه متوسط و افراطیان مذهبی در میان طبقه متوسط و پایین متوسط چنان رخنه کرده ‏بودند و چنان فضای فکری ساخته بودند که هیچ راه‌حل میانه بختی نداشت. با هر ‏درخواستی موافقت می‌شد درخواست بالاتری به دنبال آن می‌آمد و درخواست‌ها ‏حالت دستور به خود می‌گرفت. برد با کسانی بود که شعارهای تندتر می‌دادند.‏

این درست چیزی بود که پیش آمد. رژیم به تدریج تقریباً همه درخواست‌های مخالفان را ‏گردن نهاد و تنها خود را نابود کرد. اختلافی که هنوز بر سر آن گفتگوست آن است ‏که شاه بجای شریف امامی یا ازهاری می‌بایست از خود جبهه ملی یا مخالفان میانه ‏رو دیگر دعوت می‌کرد.‏

آن‌ها که معتقدند امتیازهای سیاسی دوماه یا چهارماه دیر داده شد در ارزیابی توانایی‌های ‏جبهه ملی ــ که به گفته بختیار به شاه تنها ۲٧ عضو داشت ــ (٧) و بخت آن در ‏رویارویی با رادیکال‌ها و افراطیان چپ و مذهبی و شبکه گسترده تروریستی که در ‏داخل و خارج ایران از آن‌ها پشتیبانی می‌کرد مبالغه می‌کنند؛ و ترجیح می‌دهند ‏تأثیر عامل خمینی را که از آغاز تا پایان بر درخواست اصلی خود «شاه باید برود» ‏پابرجا ماند ندیده بگیرند.‏

سیاستگرانی که نه سازمان نیرومند و نه پایگاه گسترده‌ای داشتند و تنها قدرتشان در ‏امتیازهایی بود که می‌توانستند به دشمنان پا برجای رژیم عرضه کنند ــ امتیازهایی ‏مانند آزاد کردن تروریست‌ها از زندان، برچیدن ساواک، ضعیف کردن ارتش، میدان ‏دادن به احزاب و گروه‌های زیر نفوذ بیگانه و روانه کردن شاه ــ تفاوت اساسی با ‏شریف امامی یا ازهاری نداشتند. برتری راه‌حل میانه‌روها بر «راه‌حل» ‏نامشخصی که در عمل اختیار شد آن بود که زمان پیکار برای سرنگونی رژیم را ‏کوتاه‌تر می‌کرد و احتمالاً از هزینه‌های آن می‌کاست. از این گذشته آن‌ها همان ‏اندازه در برابر گردبادی که برخاسته بود و هیچ کس ابعادش را نمی‌دانست ناآماده ‏بودند. رهبران جبهه ملی یا سیاستگران دیگری که نامشان در آن روزها بر سر زبانها ‏بود ناگزیر همان سیاست‌های سه کابینه آخری رژیم شاه را، با سرعت بیشتر، در پیش ‏می‌گرفتند. آن‌ها از خونریزی می‌پرهیختند. ولی نتیجه یکسان می‌بود. حکومت ‏زیر فشار اعتصاب‌های سیاسی و راه پیمایی‌ها از پای درمی‌آمد. رادیکال‌ها دست ‏بالاتر را، دیر یا زود، داشتند و راه‌حل خود را تحمیل می‌کردند.‏

بررسی آنچه رهبران جبهه ملی در پیکار ملی شدن نفت و آنچه پس از پیروزی ‏انقلاب اسلامی کردند این نظر را بیشتر ثابت می‌کند که آن‌ها قدرت و شهامت سیاسی ‏لازم را برای آنکه در برابر سیل افکار عمومی تحریک شده بایستند و از نظرگاه‌های ‏خود دفاع کنند نداشتند. در سال ١٣٣١ آن‌ها جرئت نکردند بهترین پیشنهادهایی را که ‏در آن زمان به ایران برای حل مسأله نفت می‌شد بپذیرند و دکتر مصدق را بر حذر ‏داشتند که «مردم» را از دست خواهد داد. در حالی که یک اقدام شجاعانه در آن هنگام ‏می‌توانست حکومت مصدق و منافع نفتی ایران را نجات دهد و سیر تاریخ ایران را ‏دگرگون سازد. در هنگامه انقلاب دلنگرانی‌شان این بود که مردم از آن‌ها پیش افتاده‌‏اند.‏

کارنامه پس از انقلاب مردانی چون سنجابی یا بازرگان یا آن‌ها که آمدند و از قانون ‏اساسی اسلامی دفاع کردند همه حسی را جز حس ستایش در ناظران بر می‌انگیزد. ‏مقاومت آن‌ها در برابر فاشیسمی که بی پروا پیش می‌آمد عاجزانه بود و بی‌هیچ ‏پیکاری تسلیم شدند و تنها جایی، هرجا پیش آمد، برای خود در نظام حکومتی تازه ‏دست و پا کردند.‏

چگونه می‌توان پنداشت این مردان می‌توانستند در شش ماه پیش از بهمن ١٣۵٧ ‏در برابر هیولای افراطی برخاسته‌ای که به یک دست کیسه‌های پول و به دست ‏دیگر اسلحه داشت؛ و می‌خرید و می‌ترساند ــ حتی بالاترین مراجع مذهبی را ‏می‌ترساند و وادار به تقیه می‌کرد ــ ایستادگی نمایند؟ آن‌ها که در نخستین فرصت ‏مواضع سی ساله خود را رها کردند و از ملت ایران و قانون اساسی مشروطه به امت ‏اسلامی و ولایت فقیه پناه بردند، چگونه یک راه‌حل میانه‌رو را به پیروزی می‌‏رساندند؟

از آن هنگام که رژیم راه‎حل ایستادگی و استقرار دوباره اقتدار خود را رها کرد و به ‏سازش و تسلیم روی آورد، بجای نیرومند کردن مخالفان میانه‎‌‌رو و جدا کردنشان از ‏افراطیان، عناصر تندرو و سرسخت را نیرومند و میانه‌روان را ناگزیر از دنباله‌روی آن‌ها کرد. افراطیان به حق می‌‎‏‌گفتند که سختگیری، امتیازهای بیشتری از ‏حکومت می‌گیرد و هرچه بیشتر خواستند بیشتر گرفتند. این سوء‌تفاهم درباره میانه‌روان و توانایی آن‌ها در متوقف کردن افراطیان چپ و مذهبی در همه دوران انقلاب و ‏پس از آن ادامه یافت و مصیبت‌های زیاد به بار آورد. امروز هم آن‌ها که می‌خواهند در ‏برابر مذهب رزمجو «میانه‌روان» را علم کنند نمی‌دانند که این عناصر یکبار دیگر ‏راه را بر افراطیان، این بار افراطیان چپ، خواهند گشود و نقش تاریخی خود را که ‏نقش واسطه و پل بوده است بازی خواهند کرد.‏

در کدام موقعیت انقلابی جایی برای میانه‌روی بوده است و کدام انقلاب را با‎ ‎لابه و ‏زاری متوقف کرده‌اند؟ میانه‌روی مال زمانی است که قطب‌های افراطی از تعادلی ‏برخوردار باشند و یک طرف بوی اشتباه‌ناپذیر پیروزی را نشنیده باشد. جریان ‏انقلاب را تنها با عزمی که حتی از انقلابیون نیز استوارتر باشد می‌‎‏‌توان متوقف ‏کرد.‏

پیوسته از نرمی به درشتی و از درشتی به نرمی پریدن، بی‌هیچ طرح سنجیده و هیچ ‏تسلطی بر امور، سهم خود را در ویرانی حکومت داشت؛ ولی عامل اصلی، ترک ‏برداشتن اراده مقاومت در آن تابستان ۱٣۵٧ بود. مسئول آنهمه خون‌های بیهوده که ‏برخاک ریخت و رژیمی که زیر آوار انقلاب دفن شد و کشوری که زیر چنگال گرگان ‏و شغالان افتاد تصمیمی بود که از سر ناتوانی و ترس در آن هنگام گرفته شد.‏

شاه در آن شهریور تصمیم مرگباری گرفت. با آنکه او از پنج سال پیش از آن می‌‏دانست بیمار و سال‌های زندگیش معدود است، هرگز طرح روشنی برای جانشینی خود ‏نداشت. با آنکه چندبار سخن از کناره‌گیری خود در ١۰ یا ١۲ سال دیگر به میان ‏آورده بود، به نظر نمی‌رسید بطور جدی به موضوع اندیشیده باشد. در تابستان سال ‏‏۱٣۵٧ پادشاه و ملکه اسپانیا در یک دیدار رسمی به تهران آمدند. یک روزنامه‌نگار ‏امریکایی، خانم فلورا لویس، که در تهران بود از مقامات اسپانیایی همراه پادشاه و ‏ملکه پرسیده بود آیا در گفتگوهای شاه با خوان کارلوس تحولات اسپانیا از فرانکو به ‏پادشاهی مطرح شده است؟ پاسخ آن‌ها منفی بود. با آنکه نمونه اسپانیا می‌توانست ‏سرمشق طراز اولی برای ایران باشد، شاه هیچ علاقه‌ای به دانستن آنچه طبعاً می‌‏بایست برای خود او جالب باشد نشان نداده بود (۸).‏

یکی از «اگر»های مهم انقلاب آن است که در صورتی که شاه بیماری خود را به ‏عنوان یک عامل فوری در نظر می‌آورد و در آن سال بحرانی، ملت خود را در ‏جریان می‌گذاشت و فراگرد انتقال تدریجی و منظم قدرت و بازگشت به پادشاهی ‏مشروطه را به جریان می‌‎‏‌انداخت چه واکنش مساعدی از سوی مردم نشان داده می‌‏شد؟ انقلاب ایران به این دلیل اضافی نیز نالازم بود که آنکه هدف دشمنی عمومی قرار ‏گرفته بود خود چندان امیدی به ماندن در صحنه نداشت. مسلماً احساس همدردی ‏عمومی به شاه بیمار بر نگرانی از آشوب پس از او افزوده می‌شد و به احتمال زیاد ‏جلوی زیاده‌رویهای بسیاری را می‌گرفت و دشمنان رژیم را وادار به کوتاه آمدن ‏می‌کرد. اما شاه مانند بیشتر بیماران رو به مرگ در ته دل خود بیماریش را باور ‏نمی‌کرد. از این گذشته کسانی که زیاد و به مدت دراز از قدرت و تنعم بر خوردار ‏بوده‌اند عموماً نمی‌توانند باور کنند که پایانی هست و جانشینانی خواهند بود. داستان ‏سلطان محمود غزنوی در گلستان معروف است که کسی سال‌ها پس از مرگش او را ‏در خواب دید که همه تنش خاک شده بود «مگر چشمانش که در چشم‌خانه همی ‏گردید». خوابگزاران گفتند که «هنوز نگران است که ملکش باد گران است.»‏

گزینش شاه برای نخست‎‌ وزیری، جعفر شریف‌امامی بود، از دیرباز رئیس سنا و ‏مدیرعامل بنیاد پهلوی و استاد اعظم لژهای فراماسونری ایران. نام او با معاملات ‏مشکوک بیشمار آمیخته بود و در محافل مالی و صنعتی به آقای ۵ درصد و ۲۰ درصد ‏شهرت داشت. از مؤسسات بسیار حقوق خدمات سیاسی را که به آن‌ها می‌کرد می‌‏گرفت. بنیاد پهلوی را به صورت انحصاردار کازینوها و قمارخانه‌های بزرگ و ‏مرکز بند و بست‌های مالی در آورده بود و به عنوان رئیس فرماسونهای ایران از ‏بدنامی عمومی این سازمان نیمه مخفی، که دست‎ ‎‏ کم در ایران جز جنبه سیاسی و ‏دسته‎‌بندی نداشت، سهمی می‌‎‏‌برد. گزینش شاه برای نخست‎‌وزیری و اجرا کننده ‏سیاست «آشتی ملی» چنان در چشم مردم بدنام بود که خودش در مجلس ضمن دفاع از ‏برنامه دولت اعلام کرد «من شریف‌امامی بیست روز پیش نیستم». به نظر نمی‌‎‏ رسد ‏بتوان همانندی برای چنین ورشکستگی معنوی یافت.‏

در اینکه با بهترین و پذیرفتنی‌ترین شخصیتها نیز می‌‎‏‌شد در آن اوضاع و احوال ‏سیاست «آشتی ملی» را اجرا کرد و از درآمدنش به صورت «تسلیم ملی» جلو گرفت ‏جای تردید بسیار است. ولی با گماشتن کسی که همه شهرتش به کارگزاری یک دولت ‏خارجی و شرکت درصدها میلیون دلار بند و بست‌های پنهانی و نادرست بود مسلماً نمی‌‌شد افکار عمومی برانگیخته ایران را آرام کرد. این اشتباهی در قضاوت بود که با ‏معیارهای معمولی نمی‌‎‏‌توان دریافت و از هر توجیه منطقی می‌گریزد. ایرانیان پس ‏از سال‌ها که یک گروه دست خود را بر منابع ملی گشوده بود، بهم برآمده بودند و اکنون ‏نمی‌توانستند حضور یکی از سران آن گروه را در سمت نخست‌وزیری ببینند. شاه ‏بعداً درباره علت این گزینش خود گفته بود که روی روابط نزدیک نخست‌وزیر با یک ‏قدرت خارجی حساب می‌کرده است (٩).‏

نخست‌وزیر تازه با اختیاراتی بیش از نخست‎وزیران ۱۵ ساله پیش روی کار آمد. ‏جز ارتش و نیروهای انتظامی بقیه سازمان‌ها یکسره زیرنظر نخست‌وزیر بود. او ‏حتی برای نخستین بار توانست، به آسانی، از اعتبارات نظامی به مقدار زیاد بکاهد. ‏چنانکه دوبار دیگر نیز در هنگام بحران پیش آمده بود شاه خود را از صحنه کنار ‏کشید. بار اول در پایان کار دکتر محمد مصدق بود که سپهبد فضل‌الله زاهدی همه بار ‏مبارزه را بر دوش گرفت. بار دوم در خرداد ١٣۴۲ بود که اسدالله علم مبارزه را ‏انجام و رژیم را نجات داد. این بار علم مرده بود. بجای او کسی در کنار شاه بود که ‏هرچند با او شباهت‌هایی داشت، آن شباهت‌ها در بهترین صفات علم نبود.‏

شریف امامی بلافاصله سانسور مطبوعات را که در اواخر دولت آموزگار بار دیگر ‏برقرار شده بود برداشت و دستور داد مذاکرات مجلس در بحث برنامه دولت از رادیو ‏تلویزیون پخش شود. بحث برنامه دولت، آنهم دولتی که نقاط ضعف فراوان داشت ‏فرصتی به پاره‌ای نمایندگان داد که در شرایط سیال آن روز برای خود نامی بسازند ‏و خود را بر فراز تحولات احتمالی آینده قرار دهند. بویژه که اطمینان لازم را از ‏مقامات بالای رژیم گرفته بودند.‏

در همان آغاز دولت شریف امامی (شهریور ۱٣۵٧) شاه در مصاحبه‌ای با نیوزویک ‏گفت می‌خواهد نشان دهد که پارلمان جای مناسب حمله به دولت و بحث درباره آن ‏است نه خیابان‌ها، و می‌خواهد ‌ثابت کند که ایران دارای سیاست‌های باز است و به قانون و ‏نظم احترام می‌گذارد. چنین سیاستی برای مردم چند سال پیش از آن آرامش بخش و ‏امیدوار کننده می‌بود ولی در نیمه سال ١٣۵٧ حملات مجلس و روزنامه‌ها به رژیم ‏از فرو ریختن قدرت آن حکایت می‌کرد نه نظم و قانون. تغییر چنان ناگهانی و در ‏چنان شرایط تعرض مخالفان و در همریختگی رژیم صورت می‌گرفت که تعبیر ‏دیگری نمی‌شد کرد. برداشت حکومت صرفاً حقوقی و ظاهری بود و واقعیت‌ها و بعد ‏سیاسی را در بر نمی‌گرفت.‏

از این گذشته مایه عمده شهرت سیاسی نخست‎وزیر آن بود که سنا را سال‌ها مانند یک ‏سربازخانه اداره کرده است و اجازه بیرون رفتن از خط به کسی نداده است. حتی یک ‏بانوی سناتور را که سخنی در انتقاد از یک لایحه مربوط به حقوق زن گفته بود وادار ‏به استعفا کرده است. با چنان پیشینه‌ای به زحمت می‌شد وانمود کرد که آزادیخواهی ‏تازه به دلخواه بروز کرده باشد.‏

در همان یکی دو روز اول اعلام نخست‌وزیری خود، شریف امامی سال شاهنشاهی ‏را ملغی کرد و به تقویم هجری شمسی که سه سالی متروک شده بود بازگشت. نیز ‏دستور داد کازینوها و قمارخانه‌ها بسته شود. بیشتر این کازینوها را بنیاد پهلوی بر پا ‏کرده بود و موافقت با بسته شدن آن‌ها را نیز هویدا گرفته بود. سه کازینو در اوایل سال ‏‏۱٣۵٧ بسته شدند و بقیه هم قرار بود بسته شوند ولی این تصمیم در آن هنگام اعلام ‏نشد. هم‌چنان‌که محدودیت اعضای خاندان پادشاهی در معاملات با دولت نیز در همان ‏زمان به کوشش هویدا عملی و دستور آن از سوی شاه به آموزگار ابلاغ گردید. این ‏تصمیم نیز بعد از سوی شریف امامی به عنوان امتیازی به مخالفان با آب و تاب زیاد ‏عنوان شد.‏

همه این اقدامات با سروصدای فراوان درباره نسبت خانوادگی نخست‎ ‎‏ وزیر با سران ‏مذهبی و ادعای نخست‌وزیر به اینکه با توافق رهبران مذهبی روی کار آمده است ــ ‏ادعایی که از سوی آیت‌الله شریعتمداری تکذیب شد ــ همراه بود. در همه این ‏تظاهرات درجه‌ای از بی اعتقادی (سینیسم) به چشم می‌‎‏ خورد که حتی برای ظرفیت ‏مردمی چون ایرانیان زیاد بود.‏

ولی در همان هفته اول دولت شریف امامی امری روی داد که زمین را زیر پای نه ‏تنها دولت، بلکه مخالفان میانه‌روی آن نیز، خالی کرد. در عید فطر هزاران تن از ‏تهرانی‌ها، از کارمند و دانشگاهی و بازاری، همه اعضای طبقه متوسط و مرفه ‏ایران، در تپه‌های قیطریه برای نماز جماعت گرد آمدند و پس از پایان نماز در ‏خیابانها تظاهرات آرامی برگزار کردند و در شعارهای خود آزادی و‏‎ ‎‏ استقلال و ‏حکومت اسلامی را خواستند. این نخستین تظاهرات بزرگ میانه‌روها نقطه پایانی ‏بر نقش آنان به عنوان یک نیروی مؤثر در بحران ایران گذاشت.‏

تظاهرات عید فطر آشکارا رنگ مذهبی داشت. به نام مذهب و به نیروی مذهب بود که ‏میانه‌روها به میدان آمدند و قدرت خود را نشان دادند. برای آن‌ها این تظاهرات ادامه ‏یک سنت هفتاد و چند ساله بود و طبعاً انتظار داشتند به نتایج همانند گذشته نیز بینجامد. ‏ولی آنچه این تظاهرات در عمل نشان داد این بود که در پیکار با رژیم باید رهبری به ‏دست ملایان داده شود. از آن روز رهبران مذهبی بودند که با همکاری افراطیان چپ ‏تظاهرات همه مخالفان را سازمان دادند و شعارها را تعیین کردند.‏

پیش از آن تظاهرات ضد دولت جنبه شورش داشت. آتش زدن سینماها و بانکها و ‏مؤسسات از اهمیت و برد سیاسی آن تظاهرات می‌کاست و نمی‌گذاشت توده‌های ‏بزرگ مردم خود را با چنان تظاهراتی یکی احساس کنند. این بار یک عمل سیاسی تمام ‏عیار صورت می‌گرفت که سنگینی‌اش بر رژیم بیش از همه شورش‌های پیشین بود.

طبقه متوسط و «لیبرال‌ها» و میانه‌روان با شرکت خود به تظاهرات عیدفطر وزن و ‏اهمیت بیشتری بخشیدند ولی در همان حال با گردن نهادن به رهبری ملایان سیر ‏حوادث آینده را از پیش نشان دادند. مذهب رزمجو که در یک ساله پیش از آن هدفها و ‏شیوه‌های مبارزه را تعیین کرده بود با نماز عید فطر تسلط خود را بر همه لایه‌های ‏اجتماعی و عناصر مخالف استوار ساخت.‏

تکرار تظاهرات، کابینه‌ای را که می‌خواست کابینه «سیاسی» به معنایی که در ایران ‏از آن می‌فهمند، باشد و به امید معامله با رهبران مذهبی و سیاسی مخالف به میدان ‏آمده بود سرگشته کرد و در ١۶ شهریور به برقراری حکومت نظامی در تهران ‏واداشت. ولی خبر این تصمیم تا بامداد ۱٧ شهریور اعلام نشد و کسانی که در آن ‏روز به دعوت یک رهبر مذهبی در میدان ژاله گرد آمدند عموماً از برقراری حکومت ‏نظامی چیزی نمی‌دانستند. برخی از وزیران در جلسه شب پیش استدلال کرده بودند ‏که اگر خبر همان شبانه پخش شود تظاهرکنندگان به خانه‌های خود نخواهند رفت و ‏در خیابانها خواهند ماند. این استدلال نادرست پذیرفته شد. ولی در آن روزها کمتر ‏استدلال نادرستی بود که پذیرفته نشود.‏

پس از ۱٧ شهریور و کشته شدن ١۸٣ تن در میدان ژاله تهران دیگر علت وجودی ‏برای حکومت شریف امامی نماند. ولی سران حکومت به یافتن راه‌حل‌های «سیاسی» ‏خود ادامه دادند. بر پا کردن اعتصاب برای گرفتن اضافه حقوق یکی از این راه‌حل‌ها ‏بود؛ برای آنکه به گمان خود خشم و اعتراض عمومی را به مجاری دیگری بیندازند. ‏تصور می‌کردند اگر به درخواست‌های اعتصابیان تن در دهند آنان را آرام و بحران را ‏خاموش خواهند کرد. دشمنان رژیم نیز مشتاق بهره‌گیری از سلاح اعتصاب بودند. ‏استراتژیهای دو طرف با هم تقارن یافته بود. مخالفان که ناتوانی حکومت را خوب ‏تشخیص داده بودند آن را زیر فشار گذاشتند. حکومت نیز آماده همکاری بود. مواردی ‏بود که مقاماتی از ساواک با مؤسساتی که آرام مانده بودند تماس می‌گرفتند که مگر ‏اضافه حقوق نمی‌خواهند؟ اعتصابات به بیشتر وزارتخانه‌ها و مؤسسات و کارخانه‌های دولتی گسترش یافت. هر گروه هرچه خواستند کم و بیش گرفتند و اگر باز ‏خواستند باز گرفتند. حکومتی که از روز آغاز بی‌مذاکره امتیاز داده بود اکنون با ‏مذاکره بیشتر امتیاز می‌داد.‏

درخواست‌های سیاسی پس از اضافه حقوق آمد و حکومت همچنان عقب نشست. آزادی ‏زندانیان سیاسی مانند یک برگردان در همه جا و از سوی همه گروه‌ها تکرار می‌شد. ‏درهای زندانها را گشودند و اعضای سازمان‌های تروریستی را آزاد کردند. زندانیان ‏آزاد شده صفحات روزنامه‌ها را با داستان‌های واقعی یا اغراق‌آمیز خود پر کردند. ‏مصاحبه‌های آنان همراه با سخنان نمایندگان مجلس و مطالب روزنامه‌ها فضای ‏سیاست را چنان کرد که گویی از باروت انباشته است.‏

اعلام حکومت نظامی در ١٧ شهریور با دو رویداد دیگر همراه بود. سه تن از ‏وزیران کابینه هویدا در همان روز دستگیر شدند. این در هنگامی بود که زمینه آزادی ‏همه مخالفان و دشمنان رژیم، حتی آن‌ها که دست به خرابکاری و آدمکشی زده بودند، ‏فراهم می‌شد. رژیم که تفاوت میان مخالف و دشمن را نمی‌دانست، اکنون تفاوت ‏میان دوست و دشمن را نیز از یاد برد. قرار بود عده بیشتری از سران رژیم دستگیر ‏شوند ولی وزیر دادگستری مقاومت کرده بود. مقدم یک فهرست ۵۰۰ نفری داشت، از ‏مقامات سیاسی و شخصیت‌های مالی و اقتصادی، و در ملاقات‌هایش با شاه گاه و بیگاه ‏موافقت او را با دستگیری عده‌ای می‌گرفت. ولی در دولت شریف امامی نتوانستند ‏بیش از آن سه نفر و چند مقام پآئین‌تر را به زندان اندازند.‏

زمینه برای تصفیه حسابها آماده شده بود. سران دولت و نزدیکان شاه به او فشار می‌‏آوردند که برای آرام کردن مخالفان کسانی را که خود نمی‌پسندیدند قربانی کند. برای ‏آسان کردن کار خود در قانون اساسی دنبال موادی می‌گشتند که ثابت کنند شاه ‏مسئولیتی ندارد و وزیران مسئول آنچه در گذشته روی داده بوده‌اند. در آن هنگامه ‏انقلابی، نازک‌کاری‌های حقوقی آنان به بازی می‌مانست. خود شاه نیز از یاد برد که ‏به عنوان «فرمانده» اعلام کننده هر تصمیم مهم بوده است و با متهم کردن همکاران ‏نزدیک خود در واقع بر گذشته خویش خط بطلان می‌کشد.

دومین رویداد، اعتصاب روزنامه‌ها بود که به اعتراض به مداخله مأموران حکومت ‏نظامی صورت گرفت. دو روزنامه بزرگ تهران در همان روزهای اول کابینه ‏شریف امامی حملات سخت خود را بر رژیم آغاز کرده بودند و تصویرهای بزرگ ‏خمینی و مطالب مربوط به او را به چاپ رسانیده بودند که بیش از ارزشی نمادین ‏‏(سمبلیک) داشت و در چشم مردمی مانند ایرانیان نشانه قطعی برگشت اوضاع بشمار ‏می‌رفت. روش تازه مطبوعات از سوی سران حکومت تأیید می‌شد. آن‌ها استدلال ‏می‌کردند که اگر مردم به مطبوعات اعتماد کنند دیگر به «بی بی سی» توجه نخواهند ‏نمود که سخن پراکنی‌هایش صدای مخالفان رژیم ایران را به سراسر کشور می‌‏رساند.‏

برای آنکه اعتماد مردم به مطبوعات بیشتر شود و حکومت از طریق مطبوعات بهتر ‏بتواند افکار عمومی را در جهت‌هایی که خود می‌خواست بکشاند اعتصاب مطبوعات ‏تشویق شد و به سرعت به پیروزی اعتصابیان انجامید. مأموران حکومت نظامی پس ‏از اعلام حکومت نظامی به ادارات دو روزنامه بزرگ عصر تهران مراجعه کرده ‏بودند و قصد سانسور مطالب را داشتند. آن‌ها گویا اعلام حکومت نظامی را جدی ‏تصور کرده بودند. گردانندگان روزنامه‌ها که با مشاور اصلی نخست‌وزیر، یک وزیر ‏مؤثر کابینه و از استراتژهای اصلی سیاست تسلیم، در تماس نزدیک بودند مقاومت ‏ورزیدند و دست از کار کشیدند، با اطمینان از آنکه اقدام آن‌ها پیامدهای سختی نخواهد ‏داشت. تسلیم حکومت به تندی صورت گرفت. به منظور «دراماتیزه» کردن نتایج ‏اعتصاب، نخست‌وزیر و دو وزیر کابینه نامه‌ای با چند تن از روزنامه‌نگاران امضا ‏کردند که منشور آزادی مطبوعات نامیده شد. پس از آن رادیو تلویزیون دولتی نیز به ‏مطبوعات پیوستند و در سست کردن پایه‌های رژیم همداستان شدند.‏

آزادی مطبوعات در پخش نظریات و خبرهای دشمنان رژیم بر سرعت حوادث و ‏وخامت وضع افزود ولی برای خود آن‌ها نیز مسائل حل نشدنی پیش آورد. افزایش ‏فروش لزوماً به معنی بالا رفتن حیثیت مطبوعات نبود. گروه‌های فشار آن‌ها را بی‌هیچ ملاحظه‌ای در خدمت خود می‌خواستند. تا آن زمان گردانندگان مطبوعات می‌‏توانستند در برابر افراطیان بهانه آورند که آزادی عمل ندارند. ولی پس از امضای آن ‏نامه بیسابقه دیگر چنان بهانه‌ای نماند. در شرایط آزادی مطبوعات، نیروی افراطیان ‏و تندروترین آنان، چربید. روزنامه‌ها به جریان رادیکال پیوستند. روزنامه‌نگارانی ‏که خواستند استقلال خود را نگهدارند به کناری زده شدند. هرگاه هم روزنامه‌ای می‌‏خواست مقاومتی نشان دهد یک تهدید بس بود که به راهش آورد. همان تهدیدها که آیت‌الله شریعتمداری را نیز وا می‌داشت از جریان افراطی پیروی کند و به رئیس ساواک ‏گله می‌کرد که بر خلاف مقامات دولتی نگهبان و محافظی ندارد. این دلیل دیگری ‏است بر اینکه زمین سیاست ایران در ۱٣۵٧ برای رشد گیاه میانه‌روی هیچ مناسب ‏نبود.

برای مطبوعات آزادی جز این معنی نداشت که می‌توانند با حمله به اشخاص و ‏انتقادات هرچه خشن‌تر فروش بیشتری داشته باشند. عناصر چپ افراطی که در آن‌ها ‏رخنه کرده بودند موقع را مناسب دیدند. نام پاره‌ای از آن‌ها بعداً در فهرست کارکنان ‏ساواک نیز انتشار یافت. بسیاری از گردانندگان مطبوعات زیر فشارهای گوناگون ‏حسرت زمانی را می‌خورند که تنها از یک سو فشار می‌آمد. هنگامی که حکومت ‏‏«نظامیان» ازهاری روی کار آمد مطبوعات نفسی به راحت کشیدند و دست به ‏اعتصاب درازمدت خود زدند؛ جز چند روزنامه و مجله کوچکتر که تازگی انتشار ‏یافته بودند. ادامه انتشار آن‌ها در شرایط آزادی ناممکن شده بود و دنبال بهانه‌ای بودند ‏که دست از کار بردارند و منتظر وقایع شوند.‏

مطبوعات ایران در آن ماه‌های پایان رژیم مسأله آزادی مطبوعات را در جامعه‌ای ‏که برای دمکراسی آماده نیست به صورت عبرت‌انگیزی پیش کشیدند. در چنین ‏جامعه‌هایی آزادی مطبوعات را نباید با آزادی روزنامه‌نگاران اشتباه کرد. چنین ‏اشتباهی به معنی آزادی هر نوع مطبوعاتی است؛ هرکس با هر صلاحیت اخلاقی و ‏حرفه‌ای قلم بدست گیرد نمی‌تواند آزاد باشد زیرا جامعه امکاناتی در اختیار او می‌‏گذارد که بر ضد خود آن بکار خواهد رفت. در غیاب نهادها و سنت‌های دادگستری که ‏یک مشخصه اصلی جامعه‌های واپسمانده است و با توجه به بی‌تجربه‌گی و ساده‌‏لوحی سیاسی توده‌ها ــ حتی روشنفکران ــ چنین جامعه‌هایی، آزادی روزنامه‌نگاران به زودی جای آزادی مطبوعات را خواهد گرفت؛ پول بد پول خوب را از ‏بازار بیرون خواهد راند.‏

ترکیب غریب حکومت نظامی و تیراندازی به تظاهرکنندگان در خیابان‌ها با سیاست‌های ‏سازشکارانه دولت و اعلام همدردی برخی وزیران با بازماندگان کشتگان، سیاست ‏حکومت را از هر معنی و هدفی بی‌بهره گردانید. در هیئت وزیران مسابقه‌ای برای ‏بدست آوردن محبوبیت شخصی در میان مخالفان در گرفته بود. رفتار مجلس و ‏مطبوعات با سران پیشین حکومت و «شخصیت‌کشی» کسانی که دیگر از حمایت و ‏قدرت مشاغل خود برخوردار نبودند، وزیران و سران را فلج می‌کرد. برای مسئولان ‏حکومتی دیگر یک دشمن هم بسیار بود. کنار رفتن از قدرت، برخلاف گذشته، می‌‏توانست به معنی نابودی باشد. هیچ مقامی دیگر جرئت نداشت از سیاست‌هایی پیروی ‏کند که، هرچه هم درست، گروهی را بیازارد. ساواک و ضداطلاعات ارتش مدعی ‏بودند که دلایلی از تماس یکی از وزیران مؤثر با لیبی بدست آورده اند.‏

نشانه‌های هزیمت رژیم از همان ماه شهریور ١٣۵٧ آشکار شد. از آن پس دیگر ‏هرچه بود تزلزل در تصمیم، گریز از تصمیم، «دو دوزه بازی کردن» و خیانت و ‏گریز بود. دیگر هیچ کس به دیگری و به بقای رژیم اطمینانی نداشت و هرکس می‌‏کوشید گلیم خود را از موج بدر برد. رژیم در سراشیب بود مگر آنکه همه نیروی خود ‏را گرد می‌آورد و در یک ایستادگی نهایی با ضربت زدن به سران و گردانندگان ‏توطئه و نه کشتن و زخمی کردن تظاهرکنندگان در خیابان‌ها کشور را از پاشیدگی و ‏پریشانی رهایی می‌داد. در ارتش و دربار و ساواک عناصری بودند که از راه‌حل ‏مقاومت پشتیبانی می‌کردند و زمینه را برای آن فراهم می‌ساختند.‏

روز ١۴ آبان ١٣۵٧ در تهران مانند معمول آن روزها گروه‌های جوانان و نوجوانان ‏به خیابان‌ها ریختند و به آتش زدن و ویران کردن هتل‌ها و بانک‌ها و سینماها پرداختند. ‏روز پیش از آن در دانشگاه تظاهرات و تیراندازی شده بود و تلویزیون دولتی فیلمی ‏از آن تظاهرات، مونتاژ شده، نشان داد که برای تحریک احساسات هر کسی کافی بود. ‏آنچه تظاهرات ١۴ آبان را متفاوت می‌کرد شرکت جستن عوامل ساواک بود. وزیر ‏اطلاعات و جهانگردی وقت بعداً در دادگاه انقلاب گفت که عوامل ساواک در حمله به ‏وزارتخانه او و آتش زدن آن شرکت داشتند زیرا او مأمور رسیدگی به حمله عوامل ‏ساواک به تظاهرکنندگان مسجد جامع کرمان بود.

رفتار مشکوک پاره‌ای اعضا و مقامات ساواک را در آن ماه‌های آخر می‌توان به ‏عوامل گوناگون مانند ملاحظات شخصی رئیس ساواک، موضع‌های مستقلی که پاره‌ای ‏اعضای ساواک هم مانند بسیاری دیگر برای حفظ خود و تأمین آینده خود می‌گرفتند و ‏نیز رخنه عوامل افراطی در ساواک نسبت داد (۱۰) ولی در آن روز ۱۴ آبان ساواک ‏قصد داشت حکومت شریف امامی را سرنگون کند و راه را بر حکومت نظامیان ‏بگشاید. کاندیدای ارتش برای نخست‌وزیری، ارتشبد غلامعلی اویسی بود. در واقع ‏همه عناصری که در حکومت از راه حل ایستادگی هواداری می‌کردند امید خود را به ‏اویسی بسته بودند.‏

روش شاه در همه آن ماهها نامشخص و متزلزل بود. او ارتش را به خیابان‌ها می‌‏فرستاد ولی دستور می‌داد تیراندازی نکنند ــ هرچند گاه و بیگاه از آن هم گریزی ‏نبود. فرماندار نظامی، اویسی، که از تأثیر ناگوار این وضع بر روحیه سربازان ‏آگاهی داشت بارها به شاه اصرار ورزید که اگر قرار نیست ارتش به وظیفه خود عمل ‏کند حکومت نظامی را بردارد، زیرا سربازانی که از تظاهرکنندگان دشنام یا گل ‏دریافت می‌کردند و بیحرکت می‌ماندند روحیه خود را از دست می‌دادند. هم ارتش ‏در خیابانها فرسوده می‌شد و هم تظاهرکنندگان از قربانی‌های گاهگاهی که می‌دادند ‏دلگرم می‌شدند.‏

مخالفت شاه با نظرگاه‌های اویسی و گماشتن ارتشبد غلامرضا ازهاری به نخست ‏وزیری در ۱۵ آبان ١٣۵٧ نشان می‌دهد که شاه تا پایان از ارتش بیشتر می‌ترسید ‏تا از خمینی. اویسی در خرداد ۱٣۴۲ نشان داده بود که در شرایط مساعد سیاسی ‏توانایی عمل و ایستادگی تا آخرین لحظه را دارد. در آن سال عزم نخست‌وزیر شرایط ‏سیاسی لازم را فراهم کرد. در ١٣۵٧ شاه می‌بایست خودش تصمیم بگیرد. او ‏ازهاری را ترجیح داد. مردی سالخورده و از نظر جسمی ناتوان که شهرتش در ‏ملایمت و مصالحه بود و دیر ماندنش در سمت‌های بالای ارتشی به سبب نامؤثر بودنش ‏به عنوان یک فرمانده. ازهاری پیش از نخست‌وزیری از شاه اجازه خواسته بود که با ‏چند سخنرانی رادیو تلویزیونی مردم را آرام کند. او از ساده لوحی سیاسی خود در دو ‏ماهه بعد نشانه‌های فراوان دیگری بدست داد.‏

سخنرانیهای لابه آمیزش با توسل دائمی به خدا و رسول و «استدعاهای عاجزانه»اش ‏سبب شده بود که او را به طعنه «آیت‌الله‌ازهاری» بنامند. ظاهر شدن‌های تلویزیونی ‏او در آن هفته‌های تیره و تار یکی از مایه‌های تفریح خاطر معدود مردمان بود. ‏چهره درمانده و اندام لرزان او داستان عامیانه چهارپایی را به یاد می‌آورد که در ‏پوست شیر رفت ولی تا صدای معروفش را سر داد هویت خود را آشکار ساخت و ‏مردم به جانش افتادند؛ و مردم به جان حکومت نظامیان افتادند.‏

شاه با تعیین ازهاری دومین اشتباه مرگبار خود را کرد و این بس نبود، حکومت او را ‏در یک سخنرانی باور نکردنی اعلام داشت. شاه در آن سخنرانی در یک جمله هم به ‏قیام مردم بر ضد بیرحمی و فساد اشاره کرد و هم به اینکه این انقلاب از سوی او، ‏شاهنشاه و فرمانده و رهبر و گرداننده کشور، پشتیبانی می‌شود. در هفته‌های آخر ‏حکومت شریف امامی که شبح مداخله ارتش در افق سیاسی نمودار شده بود هواداران ‏رژیم با امیدواری و دشمنانش با هراس به آینده می‌نگریستند. ولی هنگامی که شاه ‏رئیس ستاد ارتش را به ریاست دولت گماشت و بلافاصله با صدای لرزان گفت «من ‏پیام انقلاب شما را شنیدم» – او خود نخستین کسی بود که واژه انقلاب را بکار برد ــ ‏همگان واقعیت را دریافتند: حکومت نظامیان نیز گام دودلانه و ناپخته دیگری در ‏سراشیب سقوط بود. اشتباه حقوقی نخست‌وزیر در گماردن فرماندهان نظامی به ‏عنوان وزیران کابینه، که بزودی با برداشتن آن‌ها تصحیح شد، و نمایش معمول مجلس ‏در حمله به دولت ــ در واقع رژیم ــ از همان آغاز چیز زیادی از هیبت نظامیان ‏نگذاشت. بزودی کابینه نظامی تبدیل به یک گروه درمانده شد که سیاست‌های شریف ‏امامی را با ناتوانی بیشتر دنبال می‌کرد.‏

در این احوال خمینی از نجف دور افتاده به پاریس و مرکز ارتباطات بین‌المللی رفته ‏بود. یکی از نخستین ابتکارات دولت شریف امامی تماس با عراق در موضوع خمینی ‏بود، نه برای آنکه فعالیتهای او را محدود سازند که به خوبی در توانایی و شاید مورد ‏تمایل عراق بود، بلکه برای جلب موافقت آن دولت به اخراج خمینی از عراق. ‏مذاکرات در تهران و نیویورک (به مناسبت اجلاس مجمع عمومی سازمان ملل ‏متحد) میان دو دولت انجام گرفت و عراقی‌ها که از میهمان پر دردسر خود آسوده می‌‏شدند به خمینی فهماندند که باید برود. استدلال مقامات ایران آن بود که خمینی در ‏نجف با گروهای زائران ایرانی تماس دارد و از آنجا نوارهای سخنرانی‌هایش را، و ‏پول، برای ملاها و طلاب به ایران می‌فرستد.‏

خمینی در نیمه مهر ١٣۵٧ رهسپار پاریس شد. مقامات فرانسوی پس از آگاهی از ‏موافقت شاه و حکومت ایران به او اجازه اقامت دادند. هنگامی که خانه‌اش در حومه ‏پاریس بزرگترین مرکز فعالیت ضد رژیم ایران شد نظر سفارت ایران را جویا شدند. ‏وقتی تلگرام‌های سفارت ایران به تهران بی‌پاسخ ماند مقامات فرانسوی با خود شاه ‏تماس گرفتند. نظر شاه و حکومت ایران آن بود که ماندن خمینی در پاریس اهمیت ‏ندارد. حتی کار به جایی رسید که وقتی فرانسویان تصمیم به اخراج خمینی گرفتند ‏حکومت ایران مداخله کرد و آنان را بازداشت. در برابر رویدادی که یکی از نقطه‌های برگشت اساسی انقلاب ایران بود رفتار حکومت ایران مانند همیشه توجیه‌ناپذیر ‏بود. در این تردید نیست که فرانسویان هرگز حاضر نبودند بر خلاف میل ایران ‏خمینی را نگهدارند، ولی در برابر روش ایرانیان، آن‌ها هم هرچه خمینی خواست ‏برایش کردند زیرا در پی حفظ منافع خود در ایران پس از شاه بودند.

از پایگاه خود در پاریس، خمینی سیلی از تبلیغات ضد رژیم سرازیر کرد که در نجف ‏هرگز امکان آن را نمی‌داشت. یک کاروان پایان ناپذیر دیدارکنندگان سیاسی و مردان ‏طراز اول بازرگانی و صنعت ایران بسوی او روانه شد که جرئت نمی‌کردند در ‏عراق به دیدارش روند. در تلویزیون فرانسه جامه‌دانهای پر پول را نشان می‌دادند ‏که سرمایه‌داران بزرگ ایرانی در خانه‌اش در نوفل لوشاتو به خمینی پیشکش می‌‏کردند ــ مردانی که همه زندگی‌شان با رژیم درآمیخته بود و رهبری سیاسی همه چیز ‏را قربانی آن‌ها کرده بود تا هرچه ثروتمندتر شوند. نمایندگان قدرتهای بزرگ غربی ‏نخستین‌بار در پاریس با او دیدار کردند. در پاریس او دیگر یک رهبر مخالف نبود؛ ‏یک رئیس حکومت جایگزین (آلترناتیو) آنهم با بخت پیروزی زیاد بود.‏

شرح نا امید شدن آمریکا از شاه و آغاز تلاش‌های حکومت کارتر برای برقراری تماس ‏با رهبران جنبشی که اصلاً نمی‌شناختند ــ در همه دستگاه حکومتی امریکا نسخه‌ای ‏از کتاب خمینی نبود ــ به صورتی مستند در آثار نویسندگان امریکایی آمده است. ‏درخواست‌های همیشگی شاه از سفیران آمریکا و انگلیس برای اندرز و راهنمایی و ‏زیگزاگ رفتن‌های شاه، دست کم از آبان ١٣۵٧، دیگر تردیدی نگذاشته بود که به ‏رهبری او امیدی نیست. هرچند آمریکاییان نمی‌فهمیدند که سیاست تردیدآمیز خود ‏آن‌ها و به چند زبان سخن گفتن‌شان علت اصلی بی‌تصمیمی شاه است. اختلاف‌های میان ‏وزارت خارجه امریکا و مشاور امنیت ملی کارتر درباره ایران، پیام‌های برژینسکی ‏به شاه که استوار بایستد و اصرارهای شاه به سفیر امریکا، سالیوان، که تأیید وزارت ‏خارجه را به او عرضه کند ــ آنچه در وزارت خارجه با آن موافقت نمی‌شد ــ و ‏تأکیدهای وزارت خارجه و خود کارتر بر اینکه حقوق‌بشر رعایت شود و با مردم در ‏خیابان‌های تهران سخت رفتار نکنید، و همه داستان‌های دلگیر دیگر را در آثار این ‏نویسندگان می‌توان یافت (رجوع به ۵).

‏شاه امریکاییان را به اشتباه افکنده بود که توانایی غلبه بر بحران را دارد. امریکاییان ‏نیز شاه را به اشتباه افکنده بودند که شاید طرحی کلی برای ایران دارند و دیگر او را ‏نمی‌خواهند. کسانی در دستگاه رهبری امریکا مسلماً شاه را نمی‌خواستند. ولی ‏سیاست امریکا آن نبود، زیرا امریکا سیاستی نداشت. از آبان ١٣۵٧ امریکا و هر ‏کشور خارجی دیگر که در ایران منافعی داشت نگاه خود را به ایران پس از شاه ‏دوخته بود که در آن خمینی برجسته‌ترین جا را داشت. از آن پس روش آن‌ها بسیاری ‏از بدگمانی‌های ایرانیان را درباره دست قدرت‌های غربی در انقلاب ایران تأیید می‌‏کند. ولی در آبان کار رژیم عملاً تمام بود و نه می‌شد آن را به یاری خودش نگه ‏داشت و نه بر رغم خودش. شاه هنوز بر سر جای خود ایستاده بود، و جلوی هر اقدام ‏قاطعی را می‌گرفت، و برای پذیرفتن هر اندرز نادرست و گرفتن هر تصمیمی، هر ‏اندازه اشتباه‌آمیز، آمادگی داشت. با بودن شاه ارتش دست به هیچ کاری نمی‌توانست ‏بزند. برداشتن شاه نیز تنها از هم پاشیدن ارتش و کشور را تسریع می‌کرد؛ ایران ‏برای شرایط نبودن شاه، شخص او، سازمان داده نشده بود.‏

ستونهای رژیم به دست خود آن فرو می‌ریختند. چند ساعت پس از روی کار آمدن ‏ازهاری مأموران ساواک و اداره دوم ستاد ارتش به نام فرمانداری نظامی، هویدا و ‏شش وزیر پیشین و رؤسای پیشین ساواک و شهربانی و شهردار پیشین تهران و معاون ‏او ــ که به سبب تشابه اسمی با کسی دیگر بازداشت شده بود و تا پایان کسی تن به ‏اعتراف به این اشتباه نداد و او را آزاد نکرد ــ و ده دوازده تن دیگر را دستگیر کردند. ‏اعتراض وزیر دادگستری دستگیری عده بیشتری را متوقف ساخت. در میان دستگیر ‏شدگان همه کس از مقامات دولتی و بازرگان و رئیس شرکت تعاونی مسکن یک ‏وزارتخانه و پزشک شرکت هواپیمایی ملی و مانندهای آن‌ها دیده می‌شدند. در فهرست ‏‏۵۰۰ نفری رئیس ساواک ملاحظات شخصی کسان بسیار سهم داشته بود. بعداً در ‏حکومت بختیار چند وزیر و استاندار پیشین و یک افسر بازنشسته در سنین بالای هفتاد ‏که توان راه رفتن نداشت و از رقیبان قدیمی رئیس ساواک بود بر آن‌ها افزوده شدند.‏

بازداشت این گروه که چند تنی از آنان از خارج بازگشته بودند که کشور خود را در ‏آن روزهای سهمگین تنها نگذارند و چند تنی با همه توصیه‌ها و تهدیدها حاضر به ‏خروج از کشور نشده بودند، اثر دستگیری سه وزیر پیشین در دولت شریف امامی را ‏شدتی چند برابر بخشید. بسیاری مقامات بالای کشوری به سرعت از کشور خارج ‏شدند یا خود را از رژیمی که پاره‌های تن خود را می‌کند و پیش گرگان گرسنه می‌‏افکند و اشتهای آنان را تیزتر می‌کرد کنار کشیدند. سازش کردن با دشمن در اذهان ‏بسیاری از رهبران رژیم راه یافت. دیگر منطقاً نمی‌شد از کسی وفاداری خواست ‏‏(۱۱).‏

به رژیم مسلماً کسانی از سران آن خیانت کردند و جز چند تنی بقیه کیفر خیانت خود ‏را با جان یا هستی خویش دادند. شاه در «پاسخ به تاریخ» قره‌باغی را صریحاً به ‏خیانت متهم کرده است و در مصاحبه‌ای همین اتهام را بطور ضمنی بر فردوست ‏وارد آورده است. در اواخر پادشاهی خود روزی در یک گفتگوی تلفنی به مقدم گفته ‏بود «نمی‌دانم شما با ما هستید یا با آن‌ها»‏‎ ‎‏(۱۲). در محافل حکومتی پیشین گفته می‌شد ‏مقدم بخشی از اعتبارات ویژه را که در اختیار ساواک بود بهمراه اسناد همکاری ‏ملایان با ساواک به آیت‌الله طالقانی داد. دفتر طالقانی چه پیش از انقلاب و چه پس از ‏انقلاب هزینه‌های گزاف می‌کرد ــ از جمله مقرری دادن به چهار هزار خانواده. ‏پس از مرگش مأموران خمینی به زور اسلحه دفتر را تعطیل و اسناد و منابع آن را ‏ضبط کردند. خود مقدم در زندان به آزادی خود و حتی رسیدن به مقامهای بالا در ‏رژیم انقلابی خوشبین بود و حتی به دیگران اطمینان می‌داد که مقدمات آزادیشان را ‏فراهم خواهد کرد. او پرونده‌های نام و نشان کارمندان و عوامل ساواک را دست ‏نخورده به رژیم تازه تحویل داد. افراد بیشماری از میان آن‌ها، در کنار افسران و ‏سربازان و پاسبانان یا به فتوای ملایان به دست اوباش در شهرهای گوناگون «لینچ» ‏شدند یا به اعدام محکوم گردیدند. از مقامات ساواک و افسران ارتش گروهی از سوی ‏همکاران پیشین خود متهم به همکاری با انقلاب هستند. از کارمندان «دفتر ویژه» ‏فردوست یکی در رژیم انقلابی به ریاست ستاد ارتش رسید و چند تنی فرمانده یا ‏معاون فرمانده واحدهای نظامی شدند.‏

ولی در این زمینه باید درباره مفهوم خیانت توضیحی داد. خیانت در یک بافت اخلاقی ‏می‌تواند پیش کشیده شود. باید پاره‌ای باورهای اخلاقی در یک جامعه، یا هر هیئت ‏اجتماعی، قبول عام داشته باشد تا مفاهیمی مانند خیانت معنی بیابد. جامعه ایرانی، و ‏بویژه طبقه حاکم آن، کم و بیش در یک خلاء اخلاقی عمل می‌کند. قانون منفعت ‏جانشین قانون اخلاقی است و بزرگترین ارزشها به پول و مقام داده می‌شود. حتی ‏دین از درونه اخلاقی خود تهی شده است و به صورت یک معامله هر روزه میان ‏انسان و نیروی برتر پاداش و کیفر دهنده درآمده است.‏

مردانی که همه عمر خود شنیده بودند «سیاست پدر و مادر ندارد» «نان را باید به ‏نرخ روز خورد» «برخلاف جریان نباید شنا کرد» «ما با کسی شیر نخورده‌ایم» ‏‏«دستی که به دندان نتوان برد ببوس» و دهها ضرب‌المثل و تعبیرات دیگر که زبان ‏فارسی را انباشته است؛ و دیده بودند هرکس بیشتر به این روحیه وفادار مانده پاداش ‏بیشتری گرفته و زیان کمتری برده، با معیارهای دیگری می‌اندیشیدند. انقلاب ایران ‏فرصتی بود، و هنوز هم هست، برای نشان دادن عمق بی‌ایمانی و فرصت‌طلبی ‏گروه‌های بی‌شمار ــ و عمق نادانی گروه‌های بی‌شمار دیگر. در وقت پیچاپیچ هرکس ‏توانست نشان دهد که چه مایه‌ای دارد.‏

گروه‌های حاکم ایران در این انقلاب بویژه نمایش دلگیری از سست عنصری دادند. ‏رشگ و کینه و آزمندی؛ تنها خود را دیدن و به خود اندیشیدن؛ موفقیت‌های کوچک را ‏بالاتر از مصلحت‌های بزرگ گذاشتن؛ در برابر هر قدرت برتر خم شدن، از پیش ‏هر خطر گریختن؛ هرجا می‌شد گوشه‌ای از منافع خود را بدر برد بهر قیمت سازش ‏کردن، به درجات هراس‌آوری از آن‌ها به ظهور رسید. آن‌ها کشور را ویران کردند. ‏ولی، جز چند تن معدود، خود را هم نجات ندادند. در این انقلاب نشان داده شد که ‏مردانگی و شرافت و پایبندی به اصول و آزرم نه تنها صفات بزرگی است، صفات ‏سودمندی هم هست. برای نگهداری یک ملت، یک کشور، برای خوشبخت کردن ‏جماعات و نسل‌ها نمی‌توان این صفات را حذف کرد.‏

یک شخصیت سیاسی بین‌المللی چندی پیش گفت «دوستی که به تعهداتش عمل نکند از ‏دشمن بدتر است». در حفظ آزادی و تمامیت ملت، در حفظ صلح جهانی، آنچه در ‏زبانهای اروپایی کاراکتر می‌نامند و در فارسی باید به استواری منش ترجمه کرد ‏سهم حیاتی دارد. مردمی که در مواقع خطر یا در برابر وسوسه سود، دوستی و تعهد ‏را زیر پا می‌گذارند از هیچ چیز دفاع نخواهند کرد. انسان نمی‌تواند دائماً مواضع ‏خود را تغییر دهد و باید یک جایی بایستد. خطر برای همه هست و وسوسه برای همه ‏پیش می‌آید. اما همه متزلزل نمی‌شوند. بسیاری از آن‌ها که متزلزل نمی‌شوند در ‏پایان برنده‌اند. به نام مصلحت اندیشی از اصول روی گرداندن درست نیست. از کجا ‏که مصلحت در پافشاری روی اصول نباشد؟

در جامعه‌ای که افراد بیشتر برای معایب اخلاقی خود پاداش می‌گرفتند حقیقتاً نمی‌‏شد از خیانت سخن گفت. آن شهردار تهران که استعفای خود را بنده‌وار به خمینی ــ ‏هنوز به قدرت نرسیده ــ تقدیم می‌داشت روی منطق سراسر زندگی خود و همگنانش ‏عمل می‌کرد. او دیده بود که همه افتضاحات مالی که با نامش آغشته بود مانع از ‏رسیدنش به مقام‌های بالا نشده بود. چه کسی از او صفات والای انسانی خواسته بود؟ ‏مگر نه آنکه همه پیشرفت‌های خود را در سایه وجهه‌های تیره‌تر شخصیت خود بدست ‏آورده بود؟ او به رژیمی که همه چیزش را از آن داشت خیانت می‌کرد یا به «قانون ‏اخلاقی» که برآن رژیم فرمان می‌راند وفاداری می‌نمود؟

به زندان انداختن سران رژیم را ضرب شصت دیگری تکمیل کرد. فهرستی از نام ‏کسانی که پولهایی را به خارج فرستاده بودند انتشار یافت. بیشتر ارقامی که ذکر شده ‏بود به نحوی آشکار ساختگی و اغراق آمیز بود. پاره‌ای صحت داشت و معاملات ‏عادی بازرگانی را در بر می‌گرفت. بقیه مبالغ کوچکی مربوط به خرید ارزهای ‏مسافرتی یا تحصیلی بود که تهیه‌کنندگان فهرست به دلخواه خود هزار و میلیون برابر ‏کرده بودند. بیشتر آن‌ها که نامشان در آن فهرست آمد اکنون در خارج زندگی‌های ‏بسیار محدود و مختصری دارند. در تهیه آن فهرست دشمنان «لیبرال» و تندروی ‏رژیم همکاری کرده بودند.‏

واکنش دولت در برابر توطئه دشمنان به منظور بی اعتبار کردن رژیم، ممنوع خروج ‏کردن کسانی بود که نامشان در فهرست آمده بود و بی هیچ اساسی متهم شده بودند ‏‏(هرچند اساساً خروج ارز به موجب قانون آزاد بود). بجای بررسی اتهامات و ‏مجازات افترا زنندگان، دولت بر اتهامات آنان صحه گذاشت. شمار بزرگی از سران ‏رژیم بدین ترتیب به اتهامی که نه صحت داشت و نه قانوناً جرم بود بدنام شدند. رژیم ‏مصمم بود در ضربت زدن بر خود از دشمنانش پیش افتد.‏

اینکه در جریان دستگیر کردن‌ها و اجازه خروج دادن‌ها و انتشار نام‌ها در روزنامه‌ها ‏چه فرصت‌ها برای سوءاستفاده به دست پاره‌ای مقامات و روزنامه‌نگاران افتاد خود ‏داستان دلتنگ کننده دیگری است. بر سر آتشفشان گروهی نشسته بودند و با هم تصفیه ‏حساب می‌کردند و از هم «حق و حساب» می‌گرفتند.‏

اگر رژیم در دشمنی با هواداران خود چالاک بود در برابر دشمنانش رفتاری دیگر ‏داشت. در اواخر حکومت ازهاری شورای فرماندهان نظامی و انتظامی پیشنهاد رئیس ‏شهربانی را تصویب کرد که در آن دستگیری فوری چند صد تن از گردانندگان ‏اعتصابات و راه پیماییها، که همه در آن لحظه زیرنظر بودند، و فرستادنشان به ‏جزیره کیش پیش بینی شده بود. جانشین رئیس ستاد ارتش تصمیم جلسه و آمادگی ‏فرماندهان نیروی هوایی و دریایی و هوانیروز را برای انتقال زندانیان به جزیره و ‏حفاظت آن تلفنی به آگاهی شاه رسانید. پس از پانزده دقیقه پیغام تلفنی شاه رسید که با ‏طرح موافقت نکرده است.‏

دو هفته‌ای از حکومت ازهاری نگذشته بود که زمزمه تغییر آن در دربار برخاست و ‏دست دولت را ناتوانتر کرد. موج اعتصابات در این حال کشور را به فلج کامل نزدیک ‏می‌کرد. با همه تسلیم دولت قبلی به درخواستهای «صنفی» و سیاسی گروه‌های ‏گوناگون کارکنان دولت و بخش خصوصی و صنایع دولتی، افراطیان مذهبی و چپ‌گرایان سلاح اعتصابات سیاسی را همچنان از دست ننهادند. در جنوب گروهی از ‏زندانیان سیاسی آزاد شده، اعتصاب صنعت نفت را سازمان دادند و با هیچ واکنش ‏جدی روبرو نشدند. سرلشکر حسن پاکروان، یک رئیس پیشین ساواک، از مقدم پرسیده ‏بود مگر سازمان امنیت نام محرکان اعتصاب را نمی‌داند که اقدامی بر ضد آن‌ها نمی‌‏کند؟ وقتی مقدم پاسخ منفی داده بود گفته بود پس ساواک در همه این سال‌ها چه می‌‏کرده است و پاسخ شنیده بود که زمین می‌خریده است! (۱٣).‏

روش دولت در برابر اعتصابات آمیزه‌ای از لابه و تهدید بود و در همه جا تن زدن ‏از اقدامات قاطع. در خوزستان فرماندار نظامی که توانسته بود با مانوری ماهرانه و ‏بی هیچ خشونتی به اعتصاب مهندسان برق پایان دهد از سوی مقامات مرکزی ‏سرزنش شد. در تهران مأموران فرمانداری نظامی که انباری را با در حدود ١۰۰۰ ‏‏«پلاکارد» و شعارهای ضدرژیم توقیف کرده بودند پس از تلفن بهشتی به مقامات ‏حکومتی انبار را آزاد کردند تا تظاهرکنندگان روز بعد بتوانند آن‌ها را با خود ببرند. در ‏آن اواخر تلفن‌های رهبران مذهبی مخالف وزنی به مراتب بیش از وزیران کابینه ‏داشت. هیچ کس در دولت از این تضاد در شگفت نمی‌ماند که چرا باید ‏تظاهرکنندگان را در خیابان‌ها گاه و بیگاه به گلوله بست ولی از رهبران آنان فرمان ‏برد و انگشتی هم بر روی آنان دراز نکرد؟

مقدم، خستگی‌ناپذیر، استراتژی آشتی ملی خود را دنبال می‌کرد. او که از بی ‏تصمیمی شاه به ستوه آمده بود امید خود را یکسره به مخالفان بست. به کسی که اظهار ‏تعجب کرده بود چرا سربازان را به خیابان‌ها می‌فرستند که شاهد تظاهرات مردم باشند ‏گفته بود «به اعلیحضرت بگویید» (۱۴).‏

با آنکه کریم سنجابی پس از سفر خود به نوفل لوشاتو و مصاحبه‌اش در تهران دشمنی ‏خود را با قانون اساسی و شاه اعلام داشته بود و به جمهوری اسلامی خمینی پیوسته ‏بود و به‌همین سبب چند روزی بازداشت شده بود، به نظر رئیس ساواک بهترین ‏کاندیدای نخست‌وزیری بود و او را نزد شاه فرستاد. ولی سنجابی در دیدارش با شاه ‏به توافقی نرسید. شاه سنجابی را پیش از آن تحقیر می‌کرد که کشور را به او بسپارد ‏و برود. پس از او نوبت غلامحسین صدیقی، یک رهبر دیگر جبهه ملی، بود که بیرون ‏رفتن شاه را از ایران به مصلحت نمی‌دانست ولی پیشنهاد می‌کرد شورای سلطنت ‏تشکیل شود و شاه به گوشه‌ای در شمال یا جنوب برود و استراحت کند. این پیشنهاد ‏به سبب یک اشکال حقوقی که بر آن وارد گردید رد شد: چگونه می‌شد هم شاه در ‏ایران بماند و هم شورای سلطنت تشکیل یابد. گویی نمی‌شد شرط بیمار شدن شاه را ‏پیش کشید. اما اشکال واقعی شرایط صدیقی این بود که اصرار داشت شاه در ایران ‏بماند و این چیزی بود که شاه نمی‌خواست. سرانجام راه‌حل شاپور بختیار را که با ‏مقدم به دیدار شاه رفت پذیرفتند ــ شاه از ایران برود و شورای سلطنت تشکیل گردد. ‏شاه حساب می‌کرد با گماردن افراد مورد اطمینانش در سمت‌های حساس ارتش می‌‏تواند آن را در دست داشته باشد و امیدوار بود بختیار بخواهد یا بتواند او را ‏بازگرداند. در واقع تاکتیک رفتن از ایران یا تهدید بدان برای برگرداندن افکار عمومی، ‏مدت‌ها بود ذهن شاه را مشغول داشته بود. به موجب اطلاع خصوصی، دست کم سه بار ‏از اردیبهشت تا مهر ۱٣۵٧ نزدیکان شاه از قول او گفته بودند که اگر وضع بهبود ‏نیابد شاه ممکن است برود و رنجش خود را از مردم قدرناشناس به این صورت نشان ‏دهد.‏

در واشنگتن نیز کفه آن‌ها که هواداران لیبرالها و میانه‌روان ایرانی بودند ــ بزودی ‏آن‌ها هوادار خمینی شدند ــ چربید. کارتر به این نتیجه رسیدکه می‌بایست شاه را که ‏مدت‌ها بود از نقش رهبری خود کناره گرفته بود و حضورش جز مانعی بر سر هر راه‌حل قاطع نبود کنار گذاشت و همه امیدها را به رهبران جبهه ملی و نهضت آزادی ‏بست. به شاه که پیوسته از سفیران امریکا و انگلیس می‌پرسید چه باید بکند گفتند باید ‏برود. سفیران دو کشور به درخواست شاه با هم به دیدار او می‌رفتند.‏

برای آنکه ارتش در نبودن شاه از هم نپاشد، یا برضد بختیار کودتا نکند، یا اگر همه ‏چاره‌ها منحصر شد و افراطیان تن به هیچ سازشی ندادند دست به کودتا بزند (به ‏اصطلاح امریکاییان «مشت آهنین») برای آنکه زمینه این هر سه فراهم گردد، ژنرال ‏هویزر را به ایران فرستادند که به همان اندازه برای مأموریت غیرممکن خود مناسب ‏بود که انتصاب‌های قبلی و بعدی خود شاه. در واشنگتن هیچ تصمیم روشنی نداشتند. ‏مأموریت هویزر در واقع پرده‌ای بود که رهبری امریکا بر بی‌تصمیمی و بی‌تکلیفی ‏خود می‌کشید. هویزر در آن فضای آشفته و پر از بدگمانی و شکست خورده، در حالی ‏که چند تن از سران ارتش و مقامات بالای امنیتی با رهبران مخالف در تماس دائم ‏بودند محکوم به ناکامی بود. درغیاب شاه و بدون تعهد روشن و مستقیم امریکا در ‏برابر سران ارتش هیچ راه‌حلی نبود. نه ارتش را می‌شد نگهداشت نه حکومت را. نه ‏جلوی بازگشت خمینی را می‌شد گرفت نه واژگونی رژیم را.‏

شاه با توجه بیش از اندازه‌اش به نظر خارجیان همه راه‌ها را بر روی خود و کشور ‏و حتی آن‌ها بسته بود. حتی اگر تصمیم به رفتن شاه از امریکا بود جهان پایان نمی‌‏یافت. وضع شاه بدتر از ژنرال «چون» در کره جنوبی نبود که با حضور چهل هزار ‏سرباز امریکایی در خاک خود و اخطارهای مداوم و صریح رئیس جمهوری و وزارت ‏خارجه امریکا، در اوضاع و احوال بسیار خطرناک پس از کشته شدن رئیس جمهوری ‏پارک چونگ هی، از رژیم خود دفاع کرد و از تهدید قطع کمک‌های امریکا نهراسید و ‏سرانجام بر راه خود رفت. یا بدتر از رژیم گواتمالا نبود که پس از فشارهای حکومت ‏کارتر در موضوع حقوق‌بشر، خود کمک‌های نظامی امریکا را رد کرد و تسلیم نشد و ‏اکنون امریکاست که می‌کوشد آن را به پذیرفتن کمک‌های خود متقاعد سازد.‏

مقایسه میان رژیم‌های ایران و کره جنوبی و بویژه گواتمالا به هیچ روی در میان ‏نیست. ولی اوضاع آن روز ایران خطرناکتر و بستگی آن به پشتیبانی امریکا بیش از ‏کره جنوبی و گواتمالا نبود. شاه از آغاز می‌بایست چشمانش را از دهان سفیران ‏امریکا و انگلیس برمی‌گرفت و بر واقعیت‌های کشور خود می‌دوخت. شاید در آن ‏زمستان ١٣۵٧ دیگر نمی‌شد رژیم و کشور را نجات داد ولی در این صورت نمی‌‏توان مسئولیت‌ها را به گردن کنفرانس سران غربی در گوادالوپ گذاشت که چند روزی ‏پیش از سفر شاه تشکیل شد و پس از آن وزیر خارجه امریکا خبر رفتن شاه را از ‏ایران اعلام داشت. اگر رفتن و ماندن شاه در نتیجه نهائی تأثیری نمی‌گذاشت همه ‏بحث‌ها بیهوده است. اما اگر فرض بر این باشد که در صورت ماندن می‌برد، این خود ‏او بود که رفت.‏

پیش از رفتنش شاه قره‌باغی را به ریاست ستاد ارتش گماشت، مردی که در میان ‏سران ارتش حیثیتی نداشت و به صفات فرماندهی شناخته نبود. به نظر می‌رسد شاه تا ‏واپسین روزها از اقدام ارتش می‌ترسید ــ بیش از هر احتمال دیگری. انتصاب قره‌باغی و رفتن شاه در حکم امضای فرمان از هم‌پاشیدگی ارتش بود. خود قره‌باغی ‏نیز این را می‌دانست و به هرکس متوسل شد تا شاه را از رفتن باز دارد. وقتی ‏کوشش‌هایش به جایی نرسید همه نیرویش را گذاشت و سر خود را نجات داد.‏

سفر شاه برای خود او موقتی می‌نمود. خانواده سلطنتی حتی بسیاری از لوازم ‏شخصی را همراه نبردند. شاه امیدوار بود با رفتنش مردم به خود آیند و او را باز ‏گردانند. او به درستی پیش‌بینی می‌کرد که امنیت و رفاه ایران بی او پایدار نخواهد ‏ماند و همه آینده آن به خطر خواهد افتاد. ولی اشتباه می‌کرد که انتظار داشت مردم ‏به هیجان آمده از چنین دوراندیشی‌ها برخوردار باشند یا حکومت بختیار بتواند بر سر ‏کار بماند، چه رسید که او را بازگرداند. خاطره ۲۵ مرداد در ذهن او بود. ولی در ‏گوشه دیگری خاطره دیگری، دست کم به همان نیرومندی جای گرفته بود: شاه ‏سلطان حسین صفوی که در کاخش بدست شورشیان افغان کشته شد. در روان بسیار ‏پیچیده او مسلماً ملاحظات دیگری نیز در کار بود: آرزوی دور بودن از رویدادها و ‏تصمیم‌های ناگوار؛ رنجش از قدرناشناسی و ناپایداری مردمی که تنها هفت هشت ماه ‏پیش همه خیابان‌های مشهد را برای خوشامد گفتن به او پر کرده بودند و خیابان‌های هر ‏شهر دیگری را پر می‌کردند؛ و بر همه اینها البته باید بیماری او را افزود.‏

در واقع شاه از همان آغاز بحران تمام شده بود. یک وزیر که روز شنبه ١۸ شهریور ‏‏١٣۵٧، یک روز پس از به اصطلاح جمعه سیاه، او را دیده بود می‌گوید که شاه به ‏اندازه ده سال پیر شده بود و لرزان راه می‌رفت و وقتی به بحث درباره اوضاع ‏پرداخته بود به حال گریه افتاده بود. در همه ماه‌های پس از آن هرچه گزارش از حال ‏شاه بود حکایت از افسردگی و بهت و سردرگمی او می‌کرد. شب‌ها نمی‌خوابید و تا ‏دیر وقت به دیدن فیلم می‌گذراند. هرکه او را در آن ۵ ماه آخر دیده است، خاطره‌ای ‏از مردی در هم شکسته دارد.‏

از سفر شاه تا سقوط رژیم در ۲۲ بهمن ١٣۵٧ حوادث با شتاب اجتناب ناپذیری سیر ‏کرد. خمینی به رغم کوشش‌های بیهوده‌ای مانند بستن فرودگاه‌ها به تهران بازگشت و ‏دست کم دو میلیون تن به استقبالش رفتند. او پیروز شده بود و مردم بدنبال ‏پیروزمندانند. ارتش بی سرو بی فرمانده زیر ضربات تاب نیاورد و از هم گسیخت. ‏بامداد ۲۲ بهمن فرماندهان ارتشی در جلسه‌ای گرد آمدند که فردوست نیز، با آنکه ‏سمت فرماندهی نداشت، در آن شرکت جسته بود. همه آن‌ها، از سرسختان و وفاداران، ‏تا خودباختگان و خیانتکاران، نامه‌ای امضا کردند به این مضمون که ارتش در ‏کشاکش‌های سیاسی بیطرف است و به سربازخانه‌ها باز می‌گردد. بلافاصله ‏گروه‌های مسلح به پادگان‌های تهران حمله بردند و تا شب هنگام همه آن‌ها را تصرف ‏کردند. دولت که نه پایگاه مردمی داشت، نه پشتیبانی نظامی و نه تسلطی بر دستگاه ‏اداری ــ بیشتر وزیران را به وزارتخانه‌ها راه نمی‌دادند ــ مانند خانه مقوایی فرو ‏ریخت. در واقع راه‌حل روی کار آوردن حکومت بختیار تنها به یک کار می‌آمد ــ به ‏فراهم کردن نمای آبرومندی برای رفتن شاه از کشور. ساده‌لوحی زیادی می‌خواست ‏که انتظار داشته باشند آن حکومت بیش از آن بتواند. همه چیز بر ضد آن بود.‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــ

یادداشت‌ها:

‎‏۶‏‎ ‎ــ یکی از گیرندگان این گونه کمک‌ها کریم سنجانبی رهبر جبهه ملی بود که دست کم ‏توسط دانشگاه‌های ملی و اصفهان و وزارت علوم و آموزش عالی هر ماه مقرری ‏محرمانه از محل بودجه سری نخست وزیری می گرفت.‏

‎‎‏۷ ــ من شخصاً این پانویس را به تاریخ نویسان مدیونم. مقاله روزنامه اطلاعات، که ‏نه نخستین و نه آخرین اشتباه در یک سلسله دراز اشتباهات بود، و در آن به خمینی به ‏عنوان نماینده ارتجاع سیاه و دارای اصل و نسب غیرایرانی (هندی) اشاره شده بود به ‏دستور شاه در دفتر مطبوعاتی هویدا، وزیر دربار، که قبلاً در نخست وزیری بود ‏تهیه گردید که مرتباً از سال‌ها پیش مقالاتی برای انتشار در مطبوعات تهیه می‌کرد و ‏به چاپ می‌رساند. متن اولیه مقاله به دستور خود شاه تغییر یافت و تندتر نوشته شد. ‏مطالب اساسی مقاله همان‌ها بود که خود شاه چندسالی پیش در مصاحبه‌ای با یک مجله ‏امریکایی درباره خمینی گفته بود.‏

مقاله از دفتر وزیر دربار پس از مذاکره تلفنی خود او برای من در یک کنگره حزبی ‏فرستاده شد و من در شرایطی که امکان خواندن مقاله هم نبود آن را تقریباً بلافاصله ‏به خبرنگار اطلاعات که اتفاقاً در آن نزدیکی‌ها بود دادم. روزنامه اطلاعات که نگران ‏موقعیت خود در قم بود پس از تماس گرفتن با وزیر اطلاعات جهانگردی و نخست‌‏وزیر و تأیید مطلب (که با توجه به دستور شخص شاه امری طبیعی و خود بخود بود) ‏دست به انتشار مقاله زد. هیچ فشار خاصی بر روزنامه نیامد و همین حقیقت که مقاله ‏مانند مقالات بی‌شمار پیش از آن از سوی وزارت دربار و نخست‌وزیر پیشین فرستاده ‏شده بود برای چاپ آن کفایت کرد علاوه بر آنکه به تأیید مقامات بالای دولت هم رسیده ‏بود.‏

مقاله در گوشه‌ای از روزنامه اطلاعات چاپ شد و عده کمی (از جمله خود من) آن ‏را خواندند. بیشتر مطالبی که درباره آن مقاله بر زبان‌ها افتاد اغراق‌آمیز است. شرحی ‏که چند روزی پس از استعفای کابینه آموزگار توسط یکی از نویسندگان روزنامه ‏اطلاعات در آن روزنامه نوشته شد و همه مسئولیت آن مقاله را به گردن وزیر ‏اطلاعات و جهانگردی وقت (این نویسنده) انداخت پر از مطالب غیرواقعی بود. خود ‏آن نویسنده بعداً با توجه به آگاهی دست اول خود و استناد به حقایقی که از دادرسی‌‏های دادگاه انقلاب فاش شده بود مقاله‌ای در روزنامه جمهوری اسلامی نوشت و ‏واقعیت را کم و بیش چنانکه در اینجا آمده است بیان کرد ــ علت آن بود که دشمنانش ‏خود او را مسئول آن مقاله قلمداد کرده بودند. در خود روزنامه اطلاعات نیز چند هفته‌‏ای پس از روی کار آمدن حکومت جمهوری اسلامی نویسنده دیگری موضوع مقاله ‏مورد بحث را بهمین صورت که در اینجا آمده شرح داد.‏

در دوران پیش از سقوط رژیم هرگونه توضیحی از این دست مایه ناتوانی بیشتر ‏رژیم و لطمه خوردن به خود شاه می‌شد. از این رو من هیچ پاسخی به اتهامات ‏اطلاعات ندادم و به رئیس دفتر مخصوص شاه نیز گفتم که خاطر شاه را از این بابت ‏مطمئن سازد که واقعیات مربوط به چاپ آن مقاله محفوظ خواهد ماند.‏ اکنون دیگر آن ملاحظات در میان نیست.‏

۸‏‎ ‎ــ‎ ‎گفتگو با خانم فلورا لویس.‏

۹‏‎ ‎ــ اطلاع خصوصی.‏

‎‏۱۰ــ چنانکه معاون ساواک، بنا به اطلاع خصوصی، گفته بود در نخستین ماه‌های ‏پایه‌گذاری ساواک گروهی از عوامل حزب توده با بهره‌گیری از ناآگاهی و شتابزدگی ‏مسئولان به عضویت ساواک درآمده بودند و بعداً پرونده‌ها را نیز از میان برده بودند. ‏خود مسئولان ساواک نیز از نفوذناپذیری سازمان خود مطمئن نبودند.‏

‏۱۱ ــ در آشوبهای مذهبی مصر در تابستان ١٩۸۱ سادات رئیس جمهوری مصر که ‏با تهدیدی نه چندان متفاوت از ایران سه سال پیش روبرو شده بوده نزدیک ۱۶۰۰ تن ‏را به زندان انداخت. یکی از آنها نیز از هوادارانش نبود.‏

‏۱۲ ــ اطلاع خصوصی.‏

‏١٣ ــ اطلاع خصوصی.‏

‏١۴ ــ اطلاع خصوصی.‏