هرکسی که بخواهد دولت ـ ملت تاریخی ایرانی را ـ فارغ از تکوین طبیعی آن ـ از وجه سیاسی و مبنای «عمران» به وجه طبیعی «عصبیت» و از مبنای «حضارت» به خوی «بدویت» فروبکاهد، بیگمان صفتی جز “ایران ستیزی” برازنده قامت ناساز او نخواهد بود.
انیرانی
مصطفی نصیری
جای بسی تاسف است که گروهی استاد ـ روشنفکرْ با ظاهر پست مدرن اما به واقع عمله ایدهئولوژیهای گریز از مرکزِ جزوْگرا، همه تلاش (و البته امکانات دولتی در اختیار) خود را بکار بستهاند تا پدیدار ملیت واحد ایرانی را انکار، و آن را از مبنای اندیشگی تاریخی مبتنی بر مصالح عالیه سیاسی، به مبنای بلاواسطه و طبیعی عصبیت قومی و خونی فروبکاهند.
کسانی مانند میری مینق و همسُرایان دورهگرد که آلرژی شدید به گردهافشانی سروهای ایرانشهری وجهالشبه همه آنها است، بهواقع «ایران ستیزان»ی هستند که میکوشند؛ ایران را از یک «جامعه تاریخی» به «جماعت»های خونی و زبانی و … فروبکاهند. بیهیچ تعارفی، شبههپراکنی در روند طبیعی ملیت واحد ایرانی، بویژه تلاش برای تحریک زبانی در استانهایی که آنسوی مرزهایشان، کشورهای متناظری وجود دارد، هیچ نامی جز ایرانستیزی ندارد.
«جماعت» عبارت از مردمانی با مناسبات بسیط و بلاواسطه طبیعی است که کنشهای متقابل و مستقیم آنها مبتنی بر شباهتهای طبیعی مثل تبار و زبان و …. میباشد، حال آنکه جامعه؛ ساحت سیاسی بالاتری است که برمبنای اندیشه و ساخت فرهنگی مشترکْ در یک روند ـ از جزو به کل ـ تمدنی شکل میگیرد. مهمترین تمایز جامعه (گِزِلشافت ـ سوسایتی) با جماعت (گِماینشافت ـ کامیونتی) در این است که؛ اولی پدیداری تمدنی و مبتنی بر اندیشه انسانی یا بهتعبیر خلدونی «عمران» است که منجر به ساخت یک فرهنگ مشترک از خردهفرهنگها میشود. اما دومی تکوینی بلاواسطه، پیشاتمدنی و مبتنی بر انواع عصبیتهای طبیعی است. اینجا لازم میبینم توضیحی را در خصوص دو مضمون مفهوم «طبیعی» ارایه بدهم که فهم آن برای میریمینق متعسر شده است. او در آخرین اظهار نظر در باره کابوس همیشگی خود و همسرایانش ـ ایرانشهری ـ گفته است که دکتر طباطبایی «وحدت ملی ایرانشهری» را «از همان آغاز تاریخ آن امری طبیعی» میداند در حالیکه وحدت ملی ایرانی اگر امر تاریخی باشد، نمیتواند طبیعی بوده و ذیل طبیعت بگنجد، و اگر طبیعی باشد، نمیتواند امر تاریخی بهحساب بیاید. درواقع از نظر میریمینق، مفهوم طبیعی تنها یک معنی دارد که عبارت از منسوب به طبیعت است. آیا واقعا کسی که ادعای فیلسوفی دارد تا این حد نمیداند که امر طبیعی بهمعنای امری موافق و «مقتضای طبع»، سازگاری اجتماعی و غیراجباری نیز بوده و این دو طبیعی ـ منسوب به طبیعت و موافق طبع ـ مشترک لفظی هستند؟! اگر «کاخ ایرانشهری» بر روی چنین پایه سستی بنا شده بود، دیگر دلیلی نداشت به کابوس او و همسرایان بدل شود. شکلگیری دولتملتهایی مثل ترکیه و جمهوری آذربایجان، از اینحیث طبیعی نیست که نتیجه یک جعل و ناشی از برخی مناسبات و قرارهای سیاسی بود. همچنین برخی دولتملتهای اروپایی نیز در نتیجه بعضی قرارها و معاهدات سیاسی شکل گرفته و از اینحیث روند تکوین آنها «طبیعی» نبوده است. اما تکوین دولتملت ایرانی ناشی از هیچ معاهده و قرار سیاسی نیست. با این فهم ـ البته سوءفهم ـ میریمینق از «روند طبیعی» بهناچار باید «مدنیبالطبع بودن انسان» را بهخلاف مضمونی که همه از آن میشناسند، به معنی اندراج انسان ذیل طبیعت ـ و نه برآمدن از طبیعت و گذار به جامعه ـ فهمید!!
باری؛ جامعهشناسی، آنگونه که بنیادگذارانی مثل امیل دورکیم اشاره کردهاند، علم بررسی سیر گذار از نهادهای طبیعی و کوچک مثل خانواده و عشیره و قبیله، به نهادهای بزرگ و سیاسی مثل دولت و جامعه مدنی، و یا شناخت و ایضاح منطق تبدیل جماعتهای طبیعی به یک جامعه سیاسی است. براین اساس؛ هرکسی که بخواهد دولت ـ ملت تاریخی ایرانی را ـ فارغ از تکوین طبیعی آن ـ از وجه سیاسی و مبنای «عمران» به وجه طبیعی «عصبیت» و از مبنای «حضارت» به خوی «بدویت» فروبکاهد، بیگمان صفتی جز “ایران ستیزی” برازنده قامت ناساز او نخواهد بود. درست است که «خون کسانی را که از یک نژادند متحد میکند ولی قاطعانه دیگری را مستثنا میکند و بین خود راه نمیدهد». (رک: تاریخ پائولو گروسی: قانون در اروپا، ترجمه هنری ملکمی، ص ۲۷). پس بازگشت به مبنای قومیت در مقام و مقوله سیاست، نتیجهای جز طرد بقیه قومیتها ندارد. بیسبب نیست که این گروه اینهمه به مفهوم «اتنیک» علاقه دارند. بهیاد داریم که جامعهشناسی را قبل از اگوست کنت، با نام علم «فیزیک اجتماعی» مینامیدند که هدف آن عبارت از کشف قوانینی بود که «جزو»ها را در یک «کل» معنیدار قرار میداد. اما ظاهرا از نظر همسُرایان دورهگرد، جامعهشناسی در اصل علم «شیمی اجتماعی» است که «کل»ها را به «جزء»ها تجزیه میکند. جای تردید نیست همه اساتید جامعهشناسی، ایرانستیز نیستند بلکه مراد از ایرانستیزی جامعهشناسی، توجه دادن به کسانی است که آن را بهمثابه شیمی اجتماعی برای تقسیم یک ملت به گروههای متفاوت خونی بهکار میبندند.
ایران ما کشوری است که از حیث اجتماعی سرشار از تنوع ها و تکثرهایی مثل گویش و پوشش و خردهفرهنگها و حتی نظامهای معیشتی است که در نتیجه هزاران سال داد و ستد سازگارانه، بهطور طبیعی به وحدت فرهنگی رسیدهاند. بهعنوان مثال در سراسر ایران، پوششها، گویشها، غذاها، بازیها و … متعددی رواج دارد. با اینحال اگر از همه شهرستانهای پرشمار کشور، کسانی را به یک انجمن دعوت کنیم، امری که هر روزه، هزاران مورد از آن در سراسر کشور رخ میدهد، مدعوین انجمن، بهرغم پوششهای متنوع آشنا، دارای پوشش مشترک، بهرغم غذاهایی با ذائقههای متفاوتْ دارای غذاهای خوشایند همه ذائقهها، بهرغم لهجهها و گویشهای رنگارنگْ دارای زبان مشترک، و همینطور دارای اصول و نزاکتهای رفتاری همهپسند، ایدهها و موضوعاتِ همهباور، شعر و ادب مشترک و …. هستند. از همسویی و همافزایی مشترکات یاد شده است که وجه سیاسی ایران شکل میگیرد. درواقع ایران از حیث سیاسی؛ دولتملتی واحد با زبان، فرهنگ، نظامات و نهادهای تاریخی ملی است که بهصورت طبیعی تکوین یافته است. امر ملی ایرانیْ در عین اینکه مصبوغی از همه رنگهای ایرانی است، اما به رنگ اختصاصی هیچ یک از تنوعها و تکثرهای ایرانی هم نیست. جامعهشناسانی مانند میریمینق که ادعای «روایتی متکثر و متنوع و دموکراتیک» از ایران را دارند باید روشن کنند که بدنبال کدام تکثرْ با چه مبنایی و در چه سطحی میباشند؟ ارایه «روایتهای دموکراتیک» از تکثرهای اجتماعی، در حالت خوشبینانه ، اگر بهمعنی به رسمیت شناختن پوششها و گویشها و ذائقهها و … متکثرْ در عین وفاداری به «مابهالاشتراک» آنها باشد، چیزی جز تحصیل حاصل نخواهد بود. اما اگر مراد آنان؛ ایجاد تقابل «یا این یا آن» میان هر یک از تنوعها با دیگری از یکطرفْ و با صورتهای مشترک از طرف دیگر، بویژه تقابل میان زبان ملی و بقیه زبانها باشد، که متاسفانه تکرار اصطلاحات مبتذلی مانند «اتنیک» و «شوونیسم فارسی» و «آسیمیلاسیون» و ….، حکایت از چنین غرضی دارد، چیزی جز ایرانستیزی در پوشش «فارسیستیزی» نیست. بحث زبان را از اینحیث متمایز کردم که زبان فارسی تنها زبان ملی ایران سیاسی و یکی از مبانی وحدت آن نیست، بلکه فراتر از آن، زبان تمدنی «ایران بزرگی فرهنگی» و حتی قلمرو شرقی جهان اسلام است. میراثی را که زبان فارسی در تاریخ اسلامی بهیادگار گذاشته است، با عزل نظر از منابع اولیه دین اسلامی، اگر بیشتر از زبان عربی نباشدْ کم از آن نیست، و حتی از دیدگاهیْ نقشی بهمراتب اساسیتر از زبان عربی ایفا کرده است. افزون بر اینکه گسترش دین اسلامی در سرزمینهای شرقی ـ ماوراء ایران فعلی ـ با میانجی زبان فارسی صورت گرفته، امری که مستشرقین از آن به دو زبانه بودن اسلام تعبیر میکنند، این نکته هم که باز اکثریت قاطع مستشرقین به آن توجه کرده و حتی بسیاری از عربان متعصب نیز توان انکار آن را نداشته و ندارند نیز حایز اهمیت فراوان است که درونمایه آنچهکه «تمدن اسلامیعربی» نامیده میشود، از حیث مضمونی وامدار زبان فارسی است. بنابراین پیامدهای سوء ایجاد هرگونه رخنهای در موقعیت آن، محدود و منحصر در جغرافیای ایران سیاسی نخواهد ماند.
به اقتفای سعدی علیهالرحمه که گفت: «جاییکه سلطان خیمه زد// غوغا نماند عام را» تکرار و تاکید میکنم؛ جاییکه عَمالقۀ عرب در سدههای اولیه اسلامی که میراثی مهمتر از زبان عربی برای خود نمیشناختند، در توصیف و تعریفِ تمدنی که آن را نیز میراث مزعوم خود میدانستند، گزیری از اعتراف به این واقعیت روشنتر از آفتاب که «اللغة لنا {العرب} والمعانی لهم {الفرس}» نداشتند، جایی و جایگاهی برای امثال آن استاد ـ روشنفکرْ نمیماند که منبعی جز «ما بینالشفتین» دانشجوی مغولشان برای ارجاع ندارند.
منبع:
https://www.facebook.com/mostafa.nasiri.378?fref=pb&hc_location=friends_tab