از سال ۱۳۳۲ به بعد رژیم ایران مشروعیت خودش را بصورتی که قبلاً داشت از دست داد. مشروعیت سیاسی رژیم، دیگر یک امر قبول شده و مسلم گرفته شده نبود، بلکه امری بود که میبایستی دائماً اثبات بشود.
گفتگو با داریوش همایون / برنامه تاریخ شفاهی / بخش دوم
مصاحبه کننده: بهروز نیکذات
واشنگتن دی سی: ۱۱ سپتامبر ۱۹۸۲
بخش سوم
سئوال: روزنامه آیندگان برای مردم با سواد نوشته میشد، با سواد به این تعریف که با سواد کسی است که میتواند بخواند و میتواند بفهمد و میتواند آن چیزی را که خوانده و فهمیده راجع به آن صحبت کند و در نتیجه یک روزنامه که در سطخ تمام کشور بتواند منتشر بشود و مورد اقبال قرار بگیرد، آیا این عمداً به این صورت در آمده بود؟
آقای همایون: بله من دوست داشتم که روزنامه برای سرآمدان به اصطلاح منتشر بکنم. به نظر من که سالها در مطبوعات ایران کار کرده بودم روزنامه برای توده مردم، برای افراد کوچه و بازار، به تعداد کافی منتشر میشد. مطالب مورد علاقه آنها از کشف داروی سرطان گرفته توسط آن آقای هراتی که شارلاتان بود و از چند گیاه یک معجونی ساخته بود و ماهها روزنامه ایرانی این موضوع را علم کردند و تیراژهای بزرگ بدست آوردند، از آن گرفته تا داستانهای مفصل و آمارهای تفصیلی قتل و جنایت و دزدی و غیره در کوچه و خیابانهای تهران و شهرهای دیگر ایران تا داستانهای ساختگی از قبیل بچهای که یک ترن را نجات داد، یا الاغی که یک شیر را با لگد از پای در آورد، از این طور چیزها پر بود در روزنامههای بزرگ و پرتیراژ ایران. در نتیجه مواد خواندنی مورد توجه کسانی که سواد خواندن و نوشتن را صرفاً داشتند به اندازه کافی بود و داستانهای هنرپیشهها و خوانندهها و عکسها و تفصیلات آنها. ما فکر کردیم که آن لایه اجتماعی که روزنامه برایش منتشر نمیشد، برای آن یک نشریه فراهم بکنیم و آیندگان عامداً و با آگاهی، این قشر از خوانندگان را مورد توجه قرار داد، ولی حتی در آن قشر هم همانطوری که عرض کردم ما موفقیت چندانی نداشتیم و بیشتر افراد با سواد، یا اسمشان را روشنفکران جامعه بگزازیم، از همان آغاز با آیندگان مخالف بودند و حاضر نبودند روزنامه را بخوانند، ولی اگر احتمالاً میخواندند با روزنامه موافقتر میشدند، ولی خوب ما کسانی هستیم که عادت کردهایم که اگر با چیزی موافق نیستیم اصلاً حق حیات برایش قائل نباشیم. به هرحال این روحیه مردم ما بوده و متاسفانه هنوز هم هست و در نتیجه ما دسترسی چندانی به خوانندگانی که هدف ما بودند هم پیدا نکردیم و نتیجتاً یک لایه محدودتری از این روشنفکران را در بر گرفتیم و در آن حد خیلی موفق بودیم و با آنها ارتباط خیلی خوبی برقرار کردیم و در آنها تأثیر، به نظر من سازنده داشتیم و کمکهائی که روزنامه آیندگان به پیشبرد زبان فارسی کرد، به بالا بردن سطح بحث سیاسی در مملکت کرد، کارهائی است که من شخصاً از آن خیلی سربلند هستم و خوشحالم که ما سهمی در این قسمتها داشتهایم.
سئوال: هرچند گفتید که صحبت کردن راجع به عواملی که موجب گرایش گروهی بسوی رادیکالیسمهای چپ و اسلامی شد بسیار طولانی است ولی به هرحال میخواستم از شما نادیده از آن نگذرید و کمی راجع به این مسائل صحبت بکنید، چه چیزی بود که سوق میداد مردم را بسوی این دو گرایش؟
آقای همایون: این گرایشهای رادیکال منحصر به ایران نیست البته، در همه دنیا ما شاهدش هستیم. در کشورهای غربی، در دانشگاهها و در بین جوانان و روشنفکران این گرایشهای چپی در طول نسل گذشته و دو نسل گذشته، رو به گسترش و افزایش بوده، یک دلیل آن نیرو و پولی است که یک ابرقدرت که از بزرگترین کشورهای جهان است یعنی اتحاد شوروی صرف این کار میکند. فعالیتهای تبلیغاتی شوروی و احزاب کمونیست در دنیا به اندازهای است که تمام فعالیتهای کشورهای دیگر بر روی هم به پای آن و اندازه آن نمیرسند، پس مسماً یکی از دلایل رشد گرایشهای چپ در دنیا و نه تنها در ایران بلکه حتی در کشورهای خیلی مرفهتر و موفقتری از ایران، کوششهائی است که دستگاه تبلیغاتی شوروی و احزاب کمونیست در سراسر دنیا میکنند. اما دلائل خاص ایرانی قوت گرفتن گرایشهای چپی و افراطی و اسلامی بنیادگرایانه، که محدود به یک گروههائی نبود و اکثریت جامعه را در بر گرفت بطوری که حقیقتاً در سال ۱۳۵۷ اکثریت بزرگی از ایرانیها تحت تأثیر این گرایشهای افراطی چه مارکسیستی و چه اسلامی قرار گرفته بودند و اگر انقلاب به آن صورت موفق شد و به آن آسانی، دلیل اصلی آن همین بود. به هر صورت آن بحث دیگری است، دلائل ایرانی این توفیقی که گرایشهای رادیکال در جامعه ایرانی پیدا کردند بر میگردد به ناکافی بودن حکومت ایران و رژیم ایران. رژیم ایران و حکومتهای ایران در آن سالها بسیار زیاد توجه داشتند به توسعه و پیشرفت، ولی توسعه و پیشرفت اولاً بیشتر با ارقام و اعداد اندازه گرفته میشد، یعنی ما یک برداشت آماری از توسعه داشتیم که به هیچ وجه صحیح نیست و ثانیاً مبتنی بود بر تصورات و نظریههائی که برای اولینبار در طول سالهای ۵۰ قرن بیستم از طرف عدهای از نویسندگان و دانشمندان سیاسی آمریکا بخصوص عنوان شد یعنی نظریههای توسعه در سالهای ۱۹۵۰ در آمریکا خیلی طرفدار پیدا کرد و این نظریات توسعه توسط ایرانیانی که در آمریکا درس میخواندند، در آن سالها به ایران آورده شد و با استفاده از فضای خیلی مساعدی که برای این افکار در رهبری سیاسی ایران وجود داشت، ما توسعه را یا مفاهیمی که دیگر در سالهای ۷۰ قرن بیستم و ۶۰ قرن بیستم روشن شده بود که اعتباری ندارند و درست نیستند، تلقی کردیم و سیاستهایمان را بر اساس آن مفاهیم اجراء کردیم و نتیجه این شد که همه کارهای ما بیشتر جنبه آماری داشت و کمی و هم اساساً برداشت ما از توسعه نادرست بود و مبتنی بود بر نظریههای از مد افتاده و کهنه شد، به این دلیل ناکارائی دستگاه حکومت و فسادی که در همه کشورهای عقبمانده به فراوانی و حتی بیش از ایران وجود دارد. ولی خوب در ایران به دلیل خاصی که به آن اشاره خواهم کرد، برجستگی بیشتری نسبت به پارهای از کشورهای عقبماندهتر داشت و به این دلائل زمینه برای نارضائی و برای قبول طرحهای افراطیون و رادیکالها آمادهتر بود. آن دلیل خاصی که به آن اشاره کردم موقعیت خاص رژیم ایران از سال ۱۹۵۳ یعنی از ۱۳۳۲ به بعد بود. از سال ۱۳۳۲ به بعد رژیم ایران مشروعیت خودش را بصورتی که قبلاً داشت از دست داد. مشروعیت سیاسی رژیم، دیگر یک امر قبول شده و مسلم گرفته شده نبود، بلکه امری بود که میبایستی دائماً اثبات بشود. به سبب اوضاع و احوال خاص روی کار آمدن مجدد رژیم پادشاهی در ایران و بازگشت محمدرضاشاه به سلطنت و مداخله آشکار و مستقیمی که آمریکا و انگلیس در این کار داشتند و بازگرداندن شرکتهای نفتی خارجی به صنعت ملی شده نفت ایران که در آن موقع دیگر ناگزیر بود و هیچ چارهای به نظر من نداشت و زمان دیر شده بود برای هر کاری، ولی در افکار عمومی ایران، همه اینها رژیم ایران را از مشروعیت سیاسی بیبهره کرد و رژیم ناگزیر بود دائماً برای اثیات این مشروعیت تلاش بکند، حالا یا از طریق سرکوب کردن مخالفین، یا از جهت خریدن آنها و جلب کردن آنها، گرچه بسیاری از سیاستهای دولت جنبه نمایشی پیدا میکرد و جنبه سطحی و بیاساس، ولی این ضربت اصلی که بر مشروعیت رژیم وارد شده بود از سال ۱۳۳۲ بود، برای اینکه هیچ وقت نتوانست اثرش را از بین ببرد و هیچ وقت نتوانست مشروعیت خودش را بطور قطع دوباره مستقر بکند در جامعه ایران، و علتش هم ناشیگری بود و ناآگاهی بود و سیاستهای بیمعنی که افکار عمومی ایران را همیشه مساعد میکرد و مستعد میکرد برای هرگونه القائاتی که جنبه مخالف رژیم داشتند، مخالفت با رژیم از ۱۳۳۲ در ایران یک زمینه طبیعی به خود پیدا کرد که فقط یک حکومت بسیار کارآمد و بسیار هشیار و نسبتاً درستکار میتوانست جبرانش بکند و آثارش را از بین ببرد. ولی ما در طول این سالها نه حکومت سلامتی داشتیم و نه چندان درستکار و آگاه. به این دلائل گرایشهای چپی و افراطی در ایران خیلی خیلی شرایط مساعدی پیدا کردند و کوششهای سازمان یافته عناصر وابسته به شوروی در ایران، البته نقش بسیار موثری داشتند. دستی که سازمان آزادی بخش فلسطین در ایران پیدا کرده بود، از طریق گروههای بزرگی که در آنجا در لبنان یا در جاهای دیگر تعلیم میدیدند و تعلیم میدادند نفوذی که لیبی به تدریج پیدا کرد و سوریه به تدریج پیدا کرد و پولهائی که در ایران خرج میکردند و عواملی که در ایران داشتند همه اینها به تدریج با توجه به سیاست خارجی ایران که در خلیج فارس جنبه تعرضی پیدا کرده بود در ظفار. در ظفار نیروی نظامی عناصر وابسته به شوروی را درهم شکسته بود و در سومالی به کمک رژیمی که با رژیم دست نشانده شوروی مبارزه میکرد شتافته بود، در افغانستان و پاکستان با گسترش نفوذ شوروی مبارزه میکرد، در عراق با رژیمی که بهترین روابط را با شوروی داشت درگیر یک مبارزه بسیار سنگین شده بود، همه اینها سبب شد که ایران یک هدف اصلی شوروی بشود در طول آن سالها، بخصوص که ایران همیشه هدف خاصی برای شوروی بوده همانطور که عرض کردم شورویها هیچ وقت هیچ فرصتی را برای نفوذ بر ایران و تسلط بر ایران را از دست ندادهاند و از دست نخواهند داد. علاقه اصلی شورویها به ایران به جای خود، سیاستهای خارجی ایران در این سالها هم عامل اضافی بود که فشارهائی به رژیم وارد بشود و موثر بودن سیاستهای رژیم را در خلیج فارس و در حوزه دریای سرخ و اقیانوس هند خنثی بکند. پس ترکیبی از همه این عوامل سبب شد که به گرایشهای افراطی در ایران دامن زده بشود از حدود اواخر دهه ۴۰، مقصودم دهه ۱۳۴۰ است که گرایشهای چپی در ایران بطور روزافزونی با عناصر اسلامی وارد تماس و مذاکره شدند، یک عده از روشنفکران وسط که اول گرایشهای لیبرال داشتند و کم کم گرایش چپی پیدا کردند و رادیکال شدند آنها به سائقه خانوادگی یا مطالعاتشان و به هر حال با راهنمائی نویسندگانی مثل آلاحمد و شریعتی نقش رابط و واسطه بین گرایشهای اسلامی و مارکسیستی را به عهده گرفتند و این دو تا را به هم نزدیک کردند، بطوری که در اواخر رژیم پهلوی این دو گرایش افراطی از درجه بسیار بالای همکاری و هم آهنگی برخوردار بودند و این یکی از عوامل بسیار موثر پیروزی انقلاب بود.
سئوال: به نظر میرسد که شما بیشتر از بقیه روزنامهنگاران راه داشتید در میان دولت و اعضاء دولت، آیا هیچ وقت مشاهدات و برداشتهای خودتان از آن چیزی که در جریان بود، با آنها در میان میگذاشتید، یعنی با هیئت تصمیم گیرنده و اگر میگذاشتید چقدر به آن توجه میشد؟ اگر به آن کم توجه میشد، چرا؟
آقای همایون: من با دوستان زیادی که در دستگاه دولت داشتم و در هیئت تصمیمگیری مملکت داشتم از این فرصت برخوردار بودم که حرفهای آنها را بشنوم و هم حرفهائی که در بیرون زده میشد و جریانهای اجتماعی را برای آنها تشریح بکنم و نظرهای خودم را در باره سیاستهای مملکت به آنها بگویم، ولی چندان اقبالی از آنها ندیدم و احساس میکردم که توانائی کاری جز آنکه دارند میکنند ندارند یا علاقه به کار دیگری ندارند، یکی از دلائلی عمده که من خودم وارد دولت شده یکی همین سرخوردگی بود، یعنی احساس کردم که از طریق روزنامه من تاثیر بسیار محدودی دارم و باید خودم بروم و وارد بشوم و آنچه که مورد نظرم هست سعی بکنم که اجراء بکنم. فرصت البته خیلی کم بود و بیش از ۱۲ یا ۱۳ ماه نشد، به هر حال عقیده اصلی من همین بود، علت اینکه دوستان اصلی من در دستگاه دولت نمیتوانستند سیاستهایشان را تغییر بدهند حالت سنگینی و بیحرکتی و عدم تحرکی بود که بر حکومت ایران حادث شده بود. دستگاه حکومت ایران مدتها بود که نیاز داشت به وارد شدن خون تازه. آن حرکتی که در سال ۱۳۴۱ شروع شد در ایران و بنام انقلاب سفید مشهور شد و به نظر من انقلاب اصلاً نبود و یک حرکت اصلاحی بود که میبایستی به همان نام هم خوانده و نامیده میشد، ولی به هرحال اصرار بود که به انقلاب یک جنبه تقدسی داده بشود و خیلی جالب است که رژیم با کوششهای خودش مفهوم انقلاب را خیلی در ذهن ایرانیان جایگزین کرد. هیچ ایرانی انقلاب سفید را نه بعنوان انقلاب و نه به عنوان سفید بودن جدی گرفت ولی انقلاب از یک تقدسی برخوردار شد که حتی امروز وقتی انقلاب اسلامی را میخواهند بکوبند و یا انتقاد بکنند صفت انقلاب را از آن میگیرند و خیال میکنند که انقلاب یک چیز خوب و مقدسی است که حیف است به انقلاب اسلامی اطلاق بشود، این یکی از کارهائی بود که خود آن رژیم کرد و باز طرف دیگر اینکه اولین کسی هم که در ایران انقلاب را عنوان کرد، در مورد انقلاب اسلامی، خود شاه و شخص شاه بود که گفت؛ ما صدای انقلاب شما را شنیدیم. به هر حال این حرکتی که از سال ۱۳۳۴۲ شروع شده بود کم کم به سکون و توقف گرائیده بود.
یکی از بزرگترین اشتباهاتی که در آن سالها شد به نظر من حفظ کابینه هویدا به مدت ۱۳ سال بود. هویدا مرد بسیار هوشمندی بود و خوش نیت هم بود، کاملاً درستکار هم بود از نظر شخصی، و وقتی به نخست وزیری رسید حقیقتاً میخواست برای مملکت کار بکند و نظام حکومتی را اصلاح بکند، ولی هویدا بیش از آنکه مدیر باشد یا سیاستمدار باشد، سیاستپیشه بود یعنی مردی بود با استعداد سیاسی فوقالعاده از نظر خلق و خو مناسبترین شخص بود در همه این سالها برای رسیدن به مقام رهبری، خلق و خوی سیاسی درجه یک داشت، از نظر کاراکتر بسیار مرد قابل و موثری بود، ولی اولاً مطلقاٌ بعنوان مدیر استعداد خاصی نداشت، و ثانیاً بعنوان نظریهپرداز و بعنوان مردی که وارد موضوعات و مسائل باشد از سطح بسیار بسیار متوسطی یا پائین متوسطی برخوردار بود، با این وصف هویدا با همه این محدودیتها بدلیل استعداد سیاسی فوقالعادهاش و به دلیل توانائیش در جلب اعتماد بیسابقه پادشاه و به دلیل قابلیتی که در جلب مردم داشت میتوانست یک حکومت خیلی خوب به کشور بدهد. ولی هویدا را سیزده سال نگاه داشتند و هویدا در آن سیزده سال متحجر شد و سینیک شد و بیتفاوت شد و کم کم تبدیل شد به یک عاملی که بیشتر ترمز میکرد و جلوی کارهای اصلاحی را میگرفت. هویدا میبایست بعد از سه یا چهار سال مدتی کنار میرفت و بار دیگر روی کار میآمد و من اطمینان دارم که اگر هویدا در اوایل دهه ۵۰ کنار رفته بود و در اواسط دهه ۵۰ وقتی بحران کم کم داشت ظاهر میشد دوباره روی کار آمده بود جلوی انقلاب گرفته شده بود، ولی به هرحال استعدادهای هویدا، استعدادهای مناسب برای اجراء سیاستهای وسیع و عمده نبود، استعداد سیاسی بود به معنای بیشتر روابط عمومیش تا رهبریش و آنچه از رهبری داشت بیشتر به درد نگهداشتن اوضاع چنان که بود میخورد تا به درد تغییر دادن اوضاع. خود شاه هم در طول سالهای طولانی هویدا دچار یک جا سنگینی و یک سلسله عادات ذهنی شده بود که زیاد تناسبی با وضع بحرانی کشور چه پیش از انقلاب و چه در دوره انقلاب نداشت. این روحیه جا سنگینی و بیحرکتی و راضی بودن به گذراندن امور و پنهان کردن مشکلات اساسی زیر فرش به اصطلاح، و بطور سطحی کار کردن و صرفاً جلب رضایت پادشاه که خیلی هم کار مشگلی نبود سبب شد که دستگاه حکومتی ایران کم کم از صورت دستگاه موثر بیرون آید و ما در آن ده سال آخر رژیم کمتر حقیقاً به موارد موفقیت واقعی برمی خوریم و در پنج سال آخر رژیم تقریباً هیچ کاری که رژیم دست به آن زد به موفقیت نرسید. به هرحال به این دلائل بود که اظهار نظرهای کسانی مثل من با اینکه از استقبال برخوردار میشد، من از این بابت هیج گلهای نمیتوانم داشته باشم، چه مقالاتی که در آیندگان مینوشتم و چه صحبتهائی که با مقامات حکومتی و با دوستانم میکردم همه از قبول خاطر باصطلاح برخوردار میشدند، ولی اثر عملی کمتر دیده میشد و من به این نتیجه رسیده بودم که چارهای نیست جر اینکه یک عده آدم تازه وارد کار حکومت بشوند و حرکت جدیدی را شروع بکنند.
سئوال: آقای همایون آن چیزی که من فهمیدم و آن چیزی که از نوشتههای شما خواندم شما مردی هستید بشدت طرفدار دمکراسی و از نوشتههای شما هم معلوم است که به نظام چند حزبی معتقد هستید، با این زمینه تجربی و فکری، حزب رستاخیز ملت ایران را چطور میدیدید و چطور شد که مقام مهمی را هم در آن حزب گرفتید، اگر استباه نکنم قائم مقام دبیرکل و بعد یکی از اعضاء کابینه دبیرکل حزب نخست وزیر شد، بودید؟
آقای همایون: موضوع دموکراسی اساسیترین مسئله است برای هر جامعه عقبافتاده. به نظر من عقبافتادگی با نبودن دموکراسی تقریباً یک معنی میدهد و باز به نظر من فقط جامعهای را میتوان پیشرفته تلقی کرد که دمکراتیک باشد و یک نظام و روال به اصطلاح بر آن حکومت کند و به یک تعبیر دیگر یک جامعه مدنی باشد. به این ترتیب که از استبدادهای دینی یا سیاسی در آن اثری نباشد. پس موضوع اصلی در طرز تفکر سیاسی من در همه سالها همینطور بوده که فرمودید. موضوع دمکراسی بوده است. اما چطور شد که من که این همه به دمکراسی عقیده دارم به پایهگزاری و اداره حزب واحد که بر حسب تعریف یک نهاد غیردمکراتیک است شرکت کردم، کاملاً صحیح است و من از نخستین روزی که حزب رستاخیز اعلام شد سهم مهمی در شکل گرفتن آن حزب و در تدوین اساسنامه آن حرب داشتم و یکی از اعضاء موثر هیئت اجرائی آن حزب بودم و هم عملاً گرداننده واقعی آن حزب بودم.
سئوال: چرا این طور شد؟
آقای همایون: دلیلش این است که تجربه به من نشان داد، یعنی تجربه کشور خودمان و کشورهای دیگر که دمکراسی را یک شبه نمیشود به یک جامعه عقبمانده وارد کرد. دمکراسی نیاز به مقدمات اجتماعی و اقتصادی خیلی وسیعی دارد، بخصوص در جامعههائی مثل ایران که چند پارچه هستند و اختلافات قومی و مذهبی و اختلافات میان شهرنشین و عشیره آنقدر زیاد است که تنها نیروئی که تمام تکههای مختلف جامعه را دور هم جمع میکند نیروی دولت است یعنی حکومت است و هیچ رشته نیرومندی از دولت و حکومت نیست که جامعه ایران را در طول همه این قرنها یک پارچه کند. یکپارچه را من داخل گیومه میگویم یعنی جامعه را نگهداشته باشد. در چنین جامعههائی مبارزه با حکومت و مبارزه با رژیم همانطور که کسینجر در کتابش خیلی خوب گفته، تفاوت چندانی با مبارزه با خود کشور، با خود نظامی که کشور را نگهداشته، ندارد. مبارزه با حکومت لزوماً تبدیل میشود به مبارزه با خود رژیم و مبارزه با خود مملکت و نه با حکومت، منظورم با نظامات مملکت است، خوب در چنین جامعههائی دمکراسی چیزی نیست که با حلوا حلوا گفتن دهان به اصطلاح شیرین بشود، دمکراسی را باید بتدریج وارد طرز تفکر و نهادهای مملکت کرد. باز تجربه به من نشان داده که در این جامعهها دو شرط اصلی هست برای رسیدن به دمکراسی، یکی یک مرحله تدریجی ساختن و بازسازی اقتصادی و اجتماعی جامعه و یکی عبور از یک مرحله مشارکت سییاسی در جامعه که بهترین صورت آن چنانکه اثبات شده یک ساخت یک حزبی است. در جامعه ایران بازسازی اقتصادی و اجتماعی از دوران رضاشاه شروع شد و در بیشتر دوران محمدرضا شاه هم ادامه یافت، اما کاری که برای مشارکت سیاسی و جلب مردم به فعالیتهای سیاسی شد بهیچوجه کافی نبود. از طریق احزاب مخالف این کار شد در طول سالهای بعد از جنگ تا ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، ولی همانطور که عرض کردم بسبب طبیعت یک کشوری مثل ایران، احزاب مخالف حکومت فقط مخالف حکومت نبودند، بلکه مخالف رژیم بودند و گاهی مخالف تمامیت ایران، نه اینکه اینطور بودند، ولی اعمالشان به چنین نتیجههائی تمام میشد. یعنی به یک جائی حمله میکردند که ضعیف شدن آنجا در نهایت امر منتهی میشد به تجزیه ایران، گاهی، و به هرج و مرج کلی در اوضاع ایران بدون اینکه خودشان بخواهند. سیاستهای حزبی ایران در طول ۱۲ سال بعد از جنگ دوم جهانی بهیچوجه موفق نشدند یک جامعه سیاسی یکپارچه که بین خودش میتوانست اختلافات خیلی شدید ایدئولوژیک و یا سیاسی را تحمل بکند بوجود آورند، برعکس سبب شدند که شکافهای عمیق در اجزاء جامعه بیفتد بطوری که تمام موجودیت ایران در آن سالها بخطر افتاده بود و محمدرضا شاه بعد از ۱۳۳۲ اگر یک حق بزرگی در ایران داشته باشد غیر از بازسازی ایران، نگهداشتن ایران بعنوان کشور بود، بهیچوجه مسلم نیست که در ۱۳۳۲ ایران میتوانست یک کشور باقی بماند. سیاستهای حزبی به این ترتیب نمیتوانست نقش خودش را بعنوان مدرسه تربیت مردم برای کار سیاسی ایفا بکند و این سیاستهای حزبی یک اشکال دیگر هم در زمینه توسعه اقتصادی و سیاسی داشتند. احزاب آن دوره برای جلب مردم ناگزیر بودند با سیاستهائی مبارزه بکنند که هدفهای آن پیش بردن مملکت و مردم بود تا حدودی برغم خود آن مردم، یعنی این احزاب طبیعیترین وسیله برای آنها استفاده از تعصبات مذهبی بود در حالیکه تمام آینده ایران بسیتگی به این داشت که با تعصبات مذهبی مردم مبارزه بشود و برغم تعصبان مذهبی قدمهائی در جامعه برداشته بشود، این سیاستهای حزبی براحتی میتوانست با پیش کشیدن موضوعات اقتصادی، با سیاسی کردن مبارزات اقتصادی، جلوی بسیاری از سیاستهای دولت را که هدفش توسعه مملکت بود به قیمت فشارهای موقتی برگرایشهائی از جامعه، جلوی آنها را بگیرند. منظورم این است که وقتی ما در یک کشوری با وظیفه بسیار سنگین و اضطراری یعنی اضطراری ساختن همه چیز از صفر، روبرو هستیم باید سیاستهائی در پیش بگیریم که گاهی چندان قبول عام ندارند و احزاب میتوانند از این تضاد و تناقض استفاده بکنند و جلوی این سیاستها را بگیرند. سیاستهای حزبی در ایران چه پیش از رضاشاه و چه بعد از رضاشاه هرگز در زمینه نوسازی کشور و توسعه کشور موفق نبودند، حتی نتوانستند برنامههای درست و حسابی در این زمینهها عرضه بکنند، برای اینکه تمام وقت آنها صرف بازیهای سیاسی و جلب قشرهای مختلف مردم با دادن شعارهای توخالی و غیرعملی میگذشت. ما احتیاج داشتیم در ایران که بدون توجه به این مسائل در یک دورهای کشور را بسازیم. این مرحله در تاریخ تقریباً همۀ جوامع تکرار شده. اشکال ما این است که خیلی دیر به این مرحله وارد شدیم. تمام جوامع پیشرفته دنیا با یک دوره سیاستهای متمرکز، دولتهای بسیار نیرومند مرکزی و قدرتهای بسیار نیرومند مرکزی داشتند که بزور یا به زبان خوش جامعه را علیرغم خودش پیش بردند و بعد از آن بود، که گرایشهای دمکراتیک شروع شده و بالاخره دست بالا را پیدا کرده، اولین مرحله تمام کشورهای پیشرفته از آن رد شدند یک دوره طولانی حکومتهائی بودند که اول کشور را یکپارچه کرده و بعداً زمینه را برای پیشرفتهای اقتصادی و اجتماعی فراهم کردهاند، و بعد پیشرفت سیاسی هم بدنیالش آمده. در ایران این کار برای یک دوره کوتاه و با سیاستهائی که همیشه هم بهترین سیاستها نبود و در شرائطی که همیشه بهترین شرائط نبود، انجام گرفت، اما از نظر تربیت تودههای مردم برای کار سیاسی، از نظر مشارکت سیاسی، نظام چند حزبی قبلی موفق نشد چون احزابی که مخالف حکومت عرض کردم بودند براحتی تبدیل میشدند به مخالف رژیم و یک مبارزه منفی بین آنها در میگرفت. احزابی هم که خود رژیم تشکیل داد کم کم بصورتی در آمدند که عملاً یک حزب که چندان هم قبول عام نداشت و عده خیلی کمی را در مملکت فرا میگرفت و بیشتر یک ماشین سیاسی بود، شد تنها حزب واقعی مملکت و آن حزب مخالف هم هیچوقت نتوانست نقشی برای خودش روشن بکند و نقشش معلوم نبود که اگر حزب اکثریت میگفت بله، او باید میگفت بله البته یا اگر میگوید بله، باید بگوید بله اما. هرکوششی که از طرف آن حزب اقلیت که حزب مردم بود در مقابل حزب ایران نوین، برای انتقاد از اوضاع، برای مداخله موثر در اصلاح کارها بعمل آمد فوراً تبدیل شد به انتقاد آن حزب از خود شاه و از سیاستهای شاه، و شاه بلافاصله دبیر کل حزب را عوض کرد. در طول ۴ یا ۵ سال اخیر حزب مردم هفت هشت ماه یا سالی یک بار رهبرهای حزب عوض میشدند و این نشان میداد بحران آن سیستم را. خود حزب ایران نوین هم همانطور که عرض کردم تبدیل شده بود به یک ماشین تقسیم مقامات و مناصب. با توجه به تجربههائی که در کشورهای جهان سوم شده بود مثل مصر و بخصوص ترکیه، من به این نتیجه رسیدم که یک حزب واحد در مملکت بخصوص وقتی که از طرف خود شاه اعلام شده و من عرض میکنم تا وقتیکه شاه در روز ۱۱ اسفند ۵۳ حزب رستاخیز را در مقابل ما که نمایندگان مطبوعات مملکت بودیم اعلام نکرد، من از وجود این حزب هیچ اطلاعی نداشتم، از فکر تشکیل حزب واحد هیچ اطلاعی نداشتم، ولی این فکر اعلام شد و خود شاه اعلام کرد به نظرم رسید که فرصت درخشانی پیدا شده و فرصت استثنائی پیدا شده، برای اینکه ما حزب واحد را تبدیل بکنیم به مدرسه مشارکت سیاسی مردم، برای اینکه دیگر رژیم وحشتی منطقاً به نظرمن نمیتوانست از این حزب و فعالیتهایش داشته باشد. حزبی که رهبرش خود شاه بود، اگر از اوضاع انتقاد میکرد دیگر انتقاد از شاه محسوب نمیشد، بخصوص که خود شاه لااقل بطور زبانی میگفت وظیفه این حزب این است که انتقاد بکند و کارهای حکومت را اصلاح بکند و به من کمک بکند برای اتخاذ سیاستها. خوب در این صورت به نظر من حزب رستاخیز منافاتی با ایده دمکراتیک نداشت، درست است که یک حزب واحد در یک جامعه دمکراتیک بیمعنی است و یک تضاد لفظی است و تناقض لفظی است ولی در جامعهای مثل ایران حزب. واحد میتوانست یک مقدمهای برای یک نظام چند حزبی و بصورت ایده آل دو حزبی باشد، همانطور که در ترکیه شد، یعنی این حزب پس از مدتی، طی جریان تکاملی خودش از توی خودش شاخه شاخه بشود با گرایشهای فکری مختلف و شروع کنند با هم به رقابت و مبارزه و جامعه، ۱ ـ آماده بشود که در کارهای مملکت بطور سازنده وارد بشود، ۲ ـ هر انتقادی، هر مبارزه سیاسی، در حکم خرابکاری رژیم تلقی نشود. از این جهت بود که من امید فوقالعاده زیادی به حزب رستاخیز و انرژی خیلی زیادی تا سال ۱۳۵۶ یعنی تابستان ۵۶ در این حزب صرف کردم اما متاسفانه حزب رستاخیز به هیچ یک از نویدهای بزرگی که میداد نتوانست برسد برای اینکه متاسفانه خود شاه، ۱ ـ این حزب را به هیچ وجه جدی نگرفت و هیچ توجهی نشد که نیازهای تشکیلاتی چنین حزبی چیست، هیچ وقت حاضر نشد نقشی برای این حزب بطور مشخص تعیین بکنند. رابطه این حزب با حکومت هیچ وقت تعیین نشد، حتی وقتی که وزیر و دبیرکل حزب یک نفر بود و معلوم نبود حزب چیست. آیا حزب یک وزارتخانه است در یک گوشه از مملکت یا مدرسه سیاسی است برای همه مردم و باز همان طور که عرض کردم آنقدر تغییرات ناگهانی و پی در پی در رهبری حزب دادند که اصلاً حزب از بین رفت و شاه بنظر من بلافاصله از حزب رستاخیز متوحش شد و شروع به تضعیف آن کرد و تبدیلش کرد به یک نهاد توخالی مثل سایر نهادهائی که بودند، مثل کمیتههای انقلاب اداری که در وزارتخانه تشکیل شده بود، مثل سازمان بازرسی شاهنشاهی و مثل کمیسیون شاهنشاهی و یک نمایش دیگر شد و نتوانست کارش را انجام بدهد. من اگر میدانستم که شاه با آنکه خودش موسس و اعلام کننده و رهبرا این حزب بود، این طور با این حزب عملاً مبارزه خواهد کرد و این طور این حزب را بیاثر خواهد کرد، هیچ وقت اینطور این حزب را جدی نمیگرفتم و وارد کار حزبی نمیشدم چنانکه تا آنوقت نشده بودم.
منبع: آرشیو شخصی داریوش همایون
بخش دوم: http://bonyadhomayoun.com/?p=13357
بخش اول: http://bonyadhomayoun.com/?p=13306