آژیر خطر، قرمز بود
آژیر خطر، راهپلهی خانهی ما را نفرین کرده بود
سیاه و چرک و بَدبو کرده بود
آژیر خطر بوی نفرت میداد.
۳۱ شهریور، آغاز یک جنگ
یک
راهپلهی خانهی ما کوچک بود
راهپلهی خانهی ما
قرار بود جای قایم موشک بازی و گرگم به هوا باشد
قرار بود سفید باشد
برق بزند
بدرخشد مثل راه شیری
راهپلهی خانهی ما
قرار بود همیشه بخندد…
* * *
آژیر خطر، قرمز بود
آژیر خطر، راهپلهی خانهی ما را نفرین کرده بود
سیاه و چرک و بَدبو کرده بود
آژیر خطر بوی نفرت میداد.
* * *
راهپلهی خانهی ما
از ترس آژیر خطر
در خودش فرو رفته بود وُ
چاه بلندی شده بود
-سیاه وُ خشک وُ خالی-
که خوابهای من در حلقههای بیجانش
کابوسهای بیسر میزاییدند
لابهلای صدای موشک و گرگ
وقتی که مادرم
سرش را به سقف راهپله گره میزد
تا قلبش که داشت از چشمش بیرون میپرید
زمین نیفتد وُ له نشود
زیر پای همسایهی مؤمنمان
که مدام آیة الکرسی میخواند
شکرانهی نعمت جنگ.
و پدرم
نگاهش را سوی دستهایم شلیک میکرد
از حوالی اروند رود
تا یادش نرود چقدر کوچک بودم
وقتی داشتم میمردم
کنار عروسکهایم.
و تهران
که فکرش را هم نمیکرد
روزی این همه سرخ شود
آسمان و زمینش؛
میغرید و میلرزید
-مثل صاعقه-
و سینهی راهپلهی ما را
تکه پاره میکرد
از خشم.
فردا اما همیشه روز دیگری بود!
روزی که زمین
آبستن تکهای تازه از بازوی همکلاسی من میشد
و من بیست دروغ تازه سر میکشیدم
در کلاس تاریخ
و مدرسه باور میکرد
که باید به فکر پناهگاهی باشد
برای زنگ جغرافیا.
و خداوند…
همچنان خمیازه میکشید.
دو
نفَسَش که روی مین جا ماند،
عطر همهی شله زردهای زمین پرید
و هنوز کاسهی ماه پُر میشد
و هنوز هیچکس ظهور نمیکرد.
فردا
سایهی انقلاب، روی پلاک او
و پیشانی ماه
و شله زرد نذری بیبی
گلاب مصنوعی میپاشید
و با دار– چین واقعی مینوشت:
«جنگ، جنگ، تا پیروزی»
ماندانا زندیان