«

»

Print this نوشته

گفتگو با داریوش همایون / برنامه تاریخ شفاهی / بخش اول

‌هر مذهبی اگر بخواهد مسائل روزانه زندگی خصوصی و زندگی عمومی افراد را و جامعه را زیر ضوابط خودش بیاورد، با یک تضاد اجتناب‌ناپذیر روبرو می‌شود که یا جامعه را از بین می‌برد، یا مذهب را، و یا هر دو را، علتش هم بسیار ساده است و علتش این است که زندگی انسان و زندگی اجتماعات تابع هیچ قانون و هیچ اصل همیشگی و تغییرناپذیر نمی‌تواند باشد، زیرا زندگی بسیار متغیر است و تغییرهائی که در زندگی وجود دارند و در جامعه وجود دارند قابل شماره و اندازه‌گیری نیستند.

برنامه تاریخ شفاهی

 

مصاحبه شونده: داریوش همایون

 ‌

مصاحبه کننده: بهروز نیکذات

واشنگتن دی سی: ۱۱ سپتامبر ۱۹۸۲

‌‌

  • آقای همایون خواهش می‌کنم که شرح زندگانی خودتان و خانواده‌ای که در آن بدنیا آمدید و بزرگ شده‌اید و مدارک تحصیلی و کارهائی را که داشتید بطور فهرست‌وار ذکر بفرمائید.

آقای همایون: من در سال ۱۳۰۷ یعنی ۱۹۲۸ در تهران بدنیا آمدم. خانواده من از طرف پدری، خانواده کارمند دولت بود و از طرف مادری، خانواده مالک متوسط، هر دو خانواده بشدت دارای سنت‌های مذهبی بودند و بسیار معتقد به دین اسلام و مذهب شیعه. خانواده من خیلی خانواده خوشبختی نبود و پدر و مادرم خیلی زود بعد از تولد من و برادر کوچکترم از هم جدا شدند و سال‌ها من در محیط‌های غیر از محیط پدر و مادرم، یعنی پیش خویشانم یا پدر بزرگم زندگی می‌کردم تا بعد بالاخره پدر و مادرم بازهم با هم آشتی کردند در چندین سال بعد.

من تحصیلاتم را، دوره دبستان و دبیرستان و دانشگاه را در تهران گذراندم و از دانشگاه تهران لیسانس حقوق گرفتم و دوره دکترای علوم سیاسی دانشگاه تهران را تمام کردم. از سال ۱۳۲۱ وارد فعالیت‌های سیاسی شدم و از سال ۱۳۲۹ در روزنامه‌های حزبی که خودم هم جزء تاسیس کنندگان آن احزاب بودم، مطالبی می‌نوشتم. ببخشید من اشتباه می‌کنم، یعنی از سال ۱۳۲۵ مطالبی می‌نوشتم. در سال ۱۳۲۷ یک مجله بنام جام جم منتشر کردم که چند شماره انتشار یافت و بعد تعطیل شد.

از سال ۱۳۳۴ وارد کار روزنامه نگاری بطور حرفه‌ای شدم و در روزنامه اطلاعات بسمت مصحح چاپخانه مشغول کار شدم و در ۱۳۳۵ مترجم سرویس خارجی آن روزنامه شدم و بزودی نویسنده سرمقالات خارجی و امور بین‌المللی روزنامه اطلاعات شدم و سردبیر قسمت امور خارجی روزنامه. در سال ۱۳۴۰ به انتشار اولین مجموعه کتاب‌های جیبی فارسی اقدام کردم و چندسالی آن کار را انجام دادم و بعداً کسان دیگری آن کار را دنبال کردند و موسسه باقی ماند. بعدا‌ً در موسسه مطبوعاتی ایرانی ـ آمریکائی فرانکلین بسمت نماینده موسسه در آسیا برگزیده شدم و دو سالی کارم سرکشی به ادارات مختلف آن موسسه در آسیا بود، یعنی در کشورهای آسیائی بود. موسسه غیرانتفاعی بود که ناشران آمریکائی تشکیل داده بودند و در ایران شعبه بسیار مهم و نیرومندی درست کرده بودند.

در سال ۱۳۴۶ روزنامه ایندگان را پایه گزاری کردم. قبل از آن در سال ۱۳۴۳ به سبب فعالیت‌هایم در تشکیل سندیکای نویسندگان و خبرنگاران مطبوعات ایران، با موسسه اطلاعات دچار اختلاف شدم، چه بگویم، از روزنامه اطلاعات اخراج شده بودم. در روزنامه آیندگان حدود ده سال هم مدیر عامل و هم رئیس هیئت تحریریه و هم نویسنده سرمقالات بودم. در سال ۱۳۵۴ با تشکیل حزب رستاخیز ملت ایران وارد فعالیت‌های حزبی شدم بار دیگر و مدتی در هیات اجرائی حزب فعالیت داشتم. یکسالی قائم مقام دبیرکل حزب بودم. در سال ۱۳۵۶ به عضویت کابینه انتخاب شدم بعنوان وزیر اطلاعات و جهانگردی تا شهریور ۱۳۵۷ و در اواسط آبان ۱۳۵۷، بعد از روی کار آمدن دولت نظامی، به همراه عده دیگری از مقامات رژیم پیشین باستناد ماده ۵ حکومت نظامی دستگیر شدم و در روز ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ بعد از حمله گروه‌های مسلح به محل زندان که پادگان دژبان تهران بود یعنی پادگان جمشیدآباد و تصرف آن پادگان، به همراه بقیه زندانیان نظامی که در حدود ۶۰۰ یا ۷۰۰ نفر بودند و غیرنظامی که حدود ۲۵ یا ۲۶ نفر بودند، از فرصت استفاده کردم و از زندان گریختم. البته چند تن از دوستان زندانی ما شناخته و دستگیر شدند و متاسفانه عموم آن‌ها اعدام شدند و من ۱۵ ماه در تهران مخفی بودم، در جاهای مختلف، و دوبار سعی کردم که از کشور بطور محرمانه خارج بشوم، بار دوم سرانجام موفق شدم و از طریق کردستان به ترکیه رفتم و از آنجا به اروپا. در طول این سال‌ها فعالیت‌های من در زمینه‌های مختلف سیاسی و مطبوعاتی و نویسندگی و تشکیلاتی و حتی تروریستی خیلی زیاد بوده. از سال ۱۳۲۲ تا سال ۱۳۲۸ عضو مؤثر و یکی از گردانندگان اصلی سازمان مخفی تروریستی بودم که بر ضد دست‌نشاندگان خارجی در ایران، هیئت حاکمه وقت ایران، و عناصر وابسته به خارجی دیگر، فعالیت می‌کرد و عملیاتی از قبیل پرتاب بمب به ساختمان‌های احزابی که ما تشخیص می‌دادیم وابسته به خارجی هستند و از این قبیل، از آن سازمان سر زد. یک سال، یک «فلو شیب» بنام «نیمن فلوشیب» گرفتم که مخصوص روزنامه‌نگاران است و گمان می‌کنم تنها ایرانی بودم که این «فلو شیب» را گرفتم، در هاروارد تحصیل کردم، عضو هیئت امناء مؤسسات متعددی بودم و چندین رساله و کتاب هم نوشتم و تعداد بیشماری مقالات و سفرنامه‌ها و از این قبیل.

  • آقای همایون خودتان ذکر کردید سال‌های بعد از ۱۳۲۰ تا زمانی که شما خودتان را شناختید بعنوان یک انسانی که می‌تواند فعالیت سیاسی و اجتماعی داشته باشد، مثلاً یکی جنابعالی، برخورد شما با اجتماع چه بود و چه تجربیاتی پیدا کردید که بعد توانستید از آن استفاده بکنید؟

آقای همایون: نسل من یک خصوصیت داشت و یک زمینه مشترک داشت با نسل‌های قبل و بعد از خود ما. خصوصیتی که نسل من داشت و از‌‌ همان آغاز زندگی مرا تحت تأثیر قرار داد، این بود که ما فرزندان دوره رضاشاه بودیم. ما در دوره رضاشاه بدنیا آمده بودیم و تا حمله نیروهای خارجی به ایران در ۱۳۲۰ که آنوقت من ۱۲ سالم بود، ما در یک فضای احساساتی و سیاسی مخصوصی زندگی می‌کردیم که نه قبل از ما، نسل‌های پدرانمان و نه بعد از ما، نسل فرزندانمان، آن فضا را تجربه کردند. ما در آن سال‌ها از ایران یک تصور بسیار اغراق آمیزی داشتیم و یک سربلندی نسبت به ایران احساس می‌کردیم که نه قبل از ما کسی احساس کرده بود و نه بعد از ما کسی احساس کرد. ما ایران را کشور فوق‌العاده نیرومند و مقتدر و سرافرازی می‌دانستیم و وقتی که نیروهای روس و انگلیس به آن آسانی به ایران ریختند و ایران را اشغال کردند و ما را تحقیر کردند، تأثیری که این ضربه ناگهانی در ما کرد و اثری که در ما گذاشت فوق‌العاده بود و هیچ‌وقت آن تأثیر از زندگی ما محو نشد. خود من همیشه حس می‌کنم که آنچه کرده‌ام و آنچه بر من گذشته به مقدار زیاد برمی گردد به آن تجربه ۱۲ و ۱۳ سال اول زندگیم و آن بیداری ناگهانی و احساسی که به من دست داده که باید آن تحقیری را که شده بودیم جبران بکنم، منظورم این است که ایرانی‌ها چه قبل از ما و چه بعد از ما، نسل‌های قبل و بعد از ما، با تسلط خارجی برکشورشان، با پایمال شدن کشورشان توسط خارجیان یا منافع آن‌ها خیلی معتاد بودند، خیلی عادت داشتند به این مسئله و فقط برای نسل ما بود که این قضیه قابل هضم نبود. ما نه مثل پدرانمان، نه خیلی راحت این موضوع را پذیرفتیم و نه مثل فرزندانمان، خیلی راحت نمی‌توانم بگویم، ولی بدون تکان، بدون یک شوک، بدون احساس وارد شدن یک ضربه، با این موضوع روبرو شدیم. آنچه ما بعد از سال ۱۳۲۰ کردیم، نسل ما تحت تأثیر این واقعه بود، اما تجربه دیگر ما، که اسمش را هم نمی‌توانم تجربه بگذارم، بلکه زمینه تجربی دیگر ما که مشترک است با نسل‌های قبل و نسل بعد از ما، تحت دو عنوان می‌شود آنرا بیان کرد، که یکی برخورد ما با عامل دین در جامعه بود و یکی واقعیت همسایگی ایران با شوروی. از‌‌ همان آغاز و از‌‌ همان سال‌های کودکی و بخصوص برای من که در یک خانواده بشدت مذهبی بزرگ شده بودم کاملاً محسوس بود که چه تضادی میان دنیائی که من با آن آشنا می‌شدم و دنیای مذهبی خانواده‌ام، پدر بزرگم، عمو‌ها و تا حدی پدر و مادرم، گرچه آن‌ها روشن‌تر بودند وجود دارد. از‌‌ همان نخستین سال‌های کودکی برای من این موضوع روشن بود که نمی‌توانم با دنیای امروزی و حالا باید بهتر بگویم: دنیای امروزی، دنیای جدید و دنیای علم و فرهنگ و معرفت آشنا بشوم و خودم را با آن دنیائی یکی بکنم و باورهائی را که در خانواده‌ام و در خانواده‌های بیشمار دیگر و تقریباً در همه خانواده‌های آنروز ایران غلبه داشت، آن‌ها را هم حفظ بکنم. نمی‌توانستم در مدرسه چگونگی نزول باران را از جمع شدن ابر‌ها، ابرهائی که تابش خورشید روی آب‌های دنیا آن‌ها را تشکیل داده بود و بعد تبدیلشان به باران، بر اثر برخورد با یک جبهه هوای سرد، آنرا یاد بگیریم و بیاموزم و قبول بکنم و ضمناً توضیحاتی را که در کتاب‌های مذهبی که مثلاً عموی من برای من می‌خواند که هر فرشته‌ای یک قطره باران می‌ریزد و باران از آنجا تولید می‌شود، آنرا هم بپذیرم. این تضاد میان پیشرفت و علم، با باورهای رایج مذهبی، نمی‌گویم مذهب، ولی باورهای رایج مذهبی، از‌‌ همان آغاز در ذهن من یک کشمکشی با هم داشتند بالاخره در ۱۵ سالگی این کشمکش بطور قطع به نفع علم و معرفت و ترقیخواهی و دنیای امروزی فیصله پیدا کرد. پس یک عنصر دیگری که در تشکیل من به آن عنوانی که هستم، سهم اساسی داشت و در ساختن من سهم اساسی داشت، این قضیه تضاد میان باورهای مذهبی و دنیای جدید بود، و دومین عاملی که در همه زندگی من اثر دیرپائی داشته، در زندگی سیاسی من، در تشکیل اعتقادات من و در تعیین راه زندگی من، واقعیت همسایگی ایران با شوروی یا روسیه است. من از اوائل کودکی به خواندن تاریخ و مطبوعات خیلی علاقمند بودم، شاید در ۸ سالگی شروع به خواندن روزنامه کردم و از ۹ سالگی تاریخ می‌خواندم و خیلی زود به این ترتیب آشنا شدم با تأثیرات فوق‌العاده که همسایگی ایران در دویست سال گذشته، یعنی از آغاز قرن نوزدهم و حتی از اواخر قرن هیجدهم، در تاریخ ایران و در جامعه ایرانی ایجاد کرد. برای من از‌‌ همان اول و پیش از آن که دومین دهه زندگانیم را به پایان برسانم، مشخص بود که ایران چاره‌ای ندارد جز اینکه مبارزه‌ای را که از اواخر قرن هیجدهم بر آن تحمیل شده بود، یعنی مبارزه با جهان‌جوئی و توسعه‌طلبی امپراتوری روسیه و بعداً بصورت اتحاد جماهیر شوروی، این مبارزه را ببرد. برای من مسلم بود که ما بعنوان ایرانی، محکوم به مستحیل شدن و تحلیل رفتن در آن امپراتوری هستیم، مگر اینکه تمام نیرو‌هایمان را بسیج بکنیم. این برای من یک اعتقاد ثابت شد و نزدیک چهل سال است که با این اعتقاد زندگی می‌کنم و هنوز هم معتقد هستم که ایران بسیار بسیار در خطر از هم گسیختگی و تحلیل رفتن در امپراتوری همسایه شمالی است و اولین اولویت ملی ما مبارزه با این توسعه‌طلبی است و باید از هر نیروئی استفاده بکنم برای جلوگیری از وقوع چنین خطری که متاسفانه در شرایط کنونی احتمال آن بیش از ۵۰ درصد است و خیلی بیش از پنجاه درصد است. پس آنچه که عقاید سیاسی من را شکل داد، غیر از ضربه عاطفی سوم شهریور ۱۳۲۰ یک مسئله باورهای مذهبی بود در جامعه و دوم، رویاروئی اجتناب ناپذیر و تحمیلی با امپراتوری گسترش‌طلب و توسعه‌طلب همسایه شمالی.

  • آقای همایون شما را قبلاً نمی‌شناختم، از آنچه که می‌گوئید بنظر می‌رسد که شما یکی از افراد استثنائی هستید که بلوغ زودرس اجتماعی و سیاسی رسیده‌اید و طبیعتاً یک چنین آدمی ماجراجو‌تر می‌شود از دیگران. عرض کردم که من قبلاً با شما آشنائی داشتم. امروز که شما را دیدم، حس کردم که یکی از پاهای خودتان را سنگین‌تر حرکت می‌دهید، این مادرزادی است یا نتیجۀ ماجراجوئی‌های شماست؟

آقای همایون: بله درست حدس زدید، نتیجه ماجراجوئی است. من در آن سازمان زیرزمینی که تشکیل داده بودیم بین سال ۲۲ تا ۲۸ که ما آنرا بنام انجمن می‌شناختیم، یک سازمان مخفی بود از بچه‌های هم سن و سال خودمان که تشکیلات سلولی داشت و افرادش همدیگر را نمی‌شناختند و در آن سازمان من ضمن یکی از عملیات نظامی در امیرآباد که آنوقت اردوگاه نظامی امریکائی‌ها بود در ایران و برگِردش یک منطقه مین گزاری بود، من رفته بودم باتفاق دو نفر از دوستان که از آن مین‌ها از روی زمین برداریم و از زیر خاک، باصطلاح جمع بکنیم که آن‌ها را بکار ببریم یکی از آن مین‌ها زیر پایم منفجر شد و آسیب زد به پای من. بله به سبب آن ماجرا جوئی‌ها که شما اشاره کردید، من سه بار زندان افتادم در زندگیم و حدود ۹ ماه از زندگیم را در زندان بودم و در حدود یک سال از عمرم را در بیمارستان‌ها بودم به‌‌ همان دلیلی که اشاره کردید.

  • راه یافتن شما به مطبوعات چطور بود؟

آقای همایون: عرض کردم من در آن احزابی که تشکیل می‌دادیم یک نشریه ارگان داشتیم و من در آن نشریه ارگان چیز می‌نوشتم و یک مجله خودم منتشر کردم، بعد آن مجله موفق نشد. از روزنامه‌های موجود استفاده کردم و در آن‌ها چیز می‌نوشتم. در اطلاعات، چون نمی‌توانستم در هیئت تحریریه‌اش راه پیدا کنم در آن موقع، چون کسی را نمی‌شناختم و کسی مرا نمی‌شناخت، این بود که از طریق کار تصحیح وارد شدم و خوب نسبتاً بزودی یعنی حدود یک سال بعد توانستم وارد هیئت تحریریه بشوم و بالاخره دیدم که روزنامه‌ای از خودم لازم دارم که بتوانم حرف‌هایم را آزادانه بزنم و آیندگان را بوجود آوردم. چون از اول زندگیم به محض اینکه سواد پیدا کردم یعنی از کلاس دوم و در هشتمین سال زندگیم، روزنامه‌خوان بودم و روزنامه را خیلی دوست داشتم و تاریخ می‌خواندم که تاریح، خودش روزنامه گذشته است. زیرا روزنامه سیاست امروز است و تاریخ سیاست دیروز. این است که یک گرایش ذهنی همیشگی تقریباً نسبت به کار روزنامه‌نگاری و نویسندگی در من پیدا شد.

  • از روزنامه‌نگاری صحبت می‌کنید، با تجربه زیادی که در نویسندگی، و نمی‌‌دانم شاید در خبرنگاری هم اشتغال داشته‌اید؟

آقای همایون: نخیر، تقریباً هیچوقت خبرنگاری نکردم.

  • نویسندگی، مدیریتِ عامل تنها روزنامۀ صبح ایران، شاید با تجربیات عمیق‌تری که در بررسی مسائل خارجی و بین‌المللی داشتید، هیچوقت حس کردید که کشورهای خارجی مستقیم یا غیرمستقیم و مسئله وابستگان مطبوعاتی آن‌ها با مطبوعات ایران تماس دارند؟

آقای همایون: تردید نیست که وابستگان مطبوعاتی کارشان تماس با مطبوعات ایران بود و خیلی سعی می‌کردند که روابط خوبی با مطبوعات ایران داشته باشند.

  • جز روابط خوب، آیا چیزی هم مورد نظرشان بود که بخواهند چاپ شود در مطبوعات ایران؟

آقای همایون: نه به آن صورت. برای اینکه مطبوعات ایران همیشه از طریق دستگاه حکومت زیر کنترل بودند، و اگر لازم بود که جهتی بگیرند جهت را از دستگاه حکومتی می‌گرفتند و وابستگان مطبوعاتی خارجی اکثر فعالیتشان فرستادن مطالب بود به ادارات روزنامه‌ها، به این امید که از آن مطالب استفاده بشود و گاهی می‌شد که عنوان نمی‌شد و یا از طریق ارتباطات دوستانه سعی می‌کردند القائاتی بکنند که در معدودی از موارد موفق می‌شدند، ولی عموماً نمی‌شدند چون همانطور که عرض کردم خبرنگاران و نویسندگان نظرشان به دستگاه حکومتی خود ما بود، اگر قدرت‌های خارجی می‌خواستند اعمال نفوذی روی مطبوعات ایران بکنند آسان‌تر بود برایشان که از طریق خود حکومت اینکار را بکنند.

  • از کنترل دولت بر مطبوعات صحبت کنید، این کنترل تا چه حد بود؟

آقای همایون: کنترل فرق می‌کرد، در طول سال‌هائی که من با مطبوعات ایران آشنائی داشتم و از نزدیک یعنی از حدود سالهای ۳۰ تا ۵۰ در حدود بیست و چند سالی شدت و ضعف زیادی پیدا کرد. گاهی آزادی‌های بیشتری داده می‌شد، ولی در عموم مواقع کنترل نسبتاً شدید بود. این کنترل دو هدف داشت، یکی هدف سیاسی و یکی هدف اداری. هدف سیاسی آن حفظ رژیم مملکت و تا حدودی می‌شود حتی گفت که موجودیت مملکت بود، از مداخلات بیگانگان، چون همانطور که عرض کردم تاریخ معاصر ایران یک موتیف و یک دورنمایه اصلی بیشتر ندارد و آن مقابله با خارجیان و رویاروئی با نفوذهای خارجی است، و خوب مطبوعات از آسیب پذیر‌ترین نهادهای سیاسی و اجتماعی ایران بود، تا آنجا که مربوط به نفوذ خارجی‌ها می‌شود، هدف سیاسی این کنترل، هدف آنرا عرض می‌کنم نه اینکه لزوماً همیشه به این هدف می‌رسیدند یا کار‌هایشان به این هدف خدمت می‌کرد، ولی هدف اعلام شده حفظ رژیم و موجودیت ملی بود و هدف اداری هم داشت و آن هدف اداری عبارت بود از حفظ مقامات مملکت و صاحبان مناصب و رهبران سیاسی از هر گونه انتقاد یا مطلب ناخوشایندی که در مطبوعات ظاهر می‌شد. از آن هدف اول به سادگی به هدف دوم رسیده بودند و در عموم مواقع، بیشتر هدف دوم بود که به آن خدمت می‌شد در کنترل مطبوعات تا هدف اول.

  • سیاستگزاران این کنترل چه اشخاصی بودند؟

آقای همایون: سیاستگزاران: سازمان اطلاعات و امنیت کشور و وزارت اطلاعات و قبل از وزارت اطلاعات، دستگاهی در نخست وزیری مسئول اینکار بود. همیشه باز دفتر نخست وزیر خیلی مؤثر بود در این موضوع. در دربار یک تشکیلاتی برای اینکار وجود داشت، وزارتخانه‌ها هر کدام یک تشکیلاتی داشتند و شهربانی مداخلاتی می‌کرد و عده زیادی بیش از اندازه در این کار باصطلاح دست بود و مداخلات بود.

  • این کار عظیمی است و هم آهنگ کردن این‌ها کار مشکلی است؟

آقای همایون: هم‌آهنگ می‌شد و عموماً هم‌آهنگ نمی‌شد و در نتیجه اتفاقات گاهی خنده‌آوری هم می‌افتاد. یعنی مطلبی بسیار بی‌اهمیتی گاهی سانسور می‌شد باصطلاح و مطلب بسیار مهمی از نظر‌ها دور بود. سانسور مطبوعات در ایران هیچ‌گاه سیستماتیک و هدف‌دار نبود. همانطوری که عرض کردم بیشتر مربوط شده بود به حفظ مقامات و صاحبان مناصب.

  • ذکر کردید که مدتی هم با انتشارات فرانکلین کار می‌کردید و یک سابقه هم از این انتشارات فرانکلین در ایران داشته باشیم خیلی خوب است؟

آقای همایون: در آمریکا در دهۀ ۵۰ گمان می‌کنم ناشران آمریکائی گرد هم آمدند و دهه‌ای بود که آمریکا تازه وارد صحنۀ بین‌المللی می‌شد و مسئله توسعه خیلی باب روز شده بود و نقش و وظیفه کشورهای توسعه یافته غربی در نوسازی کشورهای عقب‌افتاده ورود به توسعه بسیار مورد توجه بود، ناشران آمریکائی جمع شدند، یعنی بخش خصوصی آمریکا، و یک موسسه تشکیل دادند که غیرانتفاعی بود و این موسسه وظیفه‌اش کمک به صنعت نشر در کشورهای رو به توسعه بود، به اینصورت که کتاب‌های چاپ آمریکا را حق تألیفش را البته به مبلغ خیلی کمی با توافق اتحایده ناشران آمریکا می‌خریدند و آزادانه در اختیار دستگاه‌های انتشاراتی کشورهای جهان سوم باصطلاح می‌گذاشتند و کمک‌های مختصری از نظر فنی یا مواد اولیه به آن سازمان‌ها می‌کردند و از کتاب‌های منتشر شده یک درصدی بنام تألیف می‌گرفتند. این طرز کار این موسسه بود، و این موسسه در کشورهای مصر و ایران دوشعبه داشت، در افغانستان و پاکستان هم دو شعبه داشت، یعنی در پاکستان شرقی و غربی، در مالزی، اندونزی، نیجریه و احتمالاً یکی دو کشور دیگر که الان خاطرم نیست شعبه‌هائی دائر کرده بود و با همین ترتیب کار می‌کرد. در ایران در حدود سال ۳۲ این موسسه تشکیل شد و چند سالی بهمین صورت کار می‌کرد، یعنی هر سال ۱۰ یا ۱۵ کتاب آمریکائی را ارائه می‌کرد و موضوعات کتاب‌ها هم محدود نبود، هر موضوعی می‌توانست باشد و صرف اینکه کتاب در آمریکا چاپ شده باشد کافی بود و موسسات محلی کتابی را که فکر می‌کردند در بازارشان فروش خواهد رفت انتخاب می‌کردند و آنرا ترجمه می‌کردند و بر آن ترجمه نظارت می‌کردند، حق نشرش را به یک ناشر محلی واگذار می‌کردند و در مورد ایران به یک ناشر ایرانی و کمک‌های فنی به او می‌کردند و یک مختصری کمک برای راه انداختن کتاب و بعد از فروش کتاب، یک چند درصدی بعنوان حق تألیف می‌گرفتند. اما این عملیات کوچک در ایران بزودی تبدیل به یک عملیات بزرگی شد، به این ترتیب که ضرورت انتشار کتاب‌های درسی بصورت منظم و آبرومند، حس گردید. چون فوق‌العاده این کار بی‌ترتیب بود و کیفیت کتاب‌ها پائین بود و این وضع ایجاب کرد که یک سازمانی به این منظور تشکیل شود و وزارت آموزش یک دفتری را درست کرد، به این منظور که کتاب‌ها را دوباره شروع کردند به نوشتن و کتاب‌های ابتدائی و دبیرستانی تا این اواخر آن دفتر وزارت آموزش تهیه می‌شد و چاپش هم از طریق موسسه فرانکلین انجام می‌گرفت. یعنی برای صفحه آرائی و هنری این موسسه می‌کرد و برای این خدمات یک پولی می‌گرفت که این پول از تمام بودجۀ موسسه فرانکلین در تمام دنیا از جمله سازمان مرکزیشان در نیویورک که اداره کوچکی بود، بیشتر بود. موسسه فرانکلین در ایران در دهۀ ۵۰ از بین رفت و در دنیا هم در‌‌ همان حدود تعطیل شد و الان دیگر وجود ندارد و در حدود ۲۰ سال فعالیت کرد و از جمله کار‌هایش انتشار یک دائرة‌المعارف بود که اولین دائرِة‌العمارفی بود که به فارسی در آمد و شاهنامه بایسنغری را دوبار چاپ و منتشر کرد که حقیقتاً از شاهکارهای چاپ است و آن کتاب‌های جیبی را که من عرض کردم، یعنی آن سری کتاب‌های جیبی که خود من راه انداختم، به کمک فرانکلین بود، و کتاب‌های درسی را سرو سامان داد و مقدار زیادی کارهای دیگر. من از سال ۱۳۴۰ تا سال ۱۳۴۵ با این موسسه همکاری می‌کردم جز یک سال آن وسط که در هاروارد درس می‌خواندم.

  • بنیانگزار موسسه فرانکلین چه کسی بود در ایران؟

آقای همایون: شخصی بنام آقای صنعتی‌زاده

  • تخصص ایشان در این کار بود؟

آقای همایون: نه، آدم خیلی علاقمندی بود به کارهای گوناگون. آدم چند جانبه‌ای بود، با استعداد استثنائی و بنظرش رسیده بود که اینکار را باید بکند و راه انداخت و خودش هم تا حدود سال ۴۷ در آن کار بود و بعد کنار رفت.

  • در سال۱۳۴۳ همانطور که فرمودید، سندیکای خبرنگاران و نویسندگان را برپا کردید و بنیاد گذاشتید، هدف شما از اینکار چه بود؟

آقای همایون: در هدفی که داشتم یکی بهبود وضع مطبوعات ایران بود، و یکی بالا بردن سطح زندگی و سطح حرفۀ کارکنان مطبوعات، یعنی کارکنان تحریری مطبوعات. مطبوعات ایران در آن موقع تشکیل می‌شد از دو روزنامه اصلی و دو سه مجله آبرومند و ده‌ها و صد‌ها روزنامه و مجله زیر استاندارد، یعنی زیر همه استاندارد‌ها و من تصور می‌کردم که با این وضع، مطبوعات ایران نتوانند توانست خدمتی انجام بدهند، آن دو روزنامه اصلی هم از لحاظ حرفه‌ای هر دو بسیار سطح نازلی داشتند و برای من حقیقتاً اسباب تأسف بود که در رشته‌ای کار می‌کنم که اینقدر از نظر اخلاقی و از نظر حرفه و از نظر سیاسی پائین هستند. مطبوعات به هیچ‌وجه آبرو و اعتباری نداشت، حتی تا سال‌ها بعد هم پیدا نکرد، خود من یادم هست که وقتی دنبال منزلی می‌گشتم برای اجاره و هر جا می‌شنیدند که من روزنامه‌نگار هستم، از اجاره دادن آن اپارتمان به من خودداری می‌کردند تا بالاخره کسانی که مرا می‌شناختند، پیدا شدند و حاضر شدند که به شخص من و نه بعنوان روزنامه‌نگار، آپارتمان را اجاره بدهند. یک چنین وضعی بود در ایران. شاید فکر می‌کردم که یک سندیکا بتواند اینکار را انجام دهد، البته زیاد موفق نشدیم برای اینکه این سندیکا متشکل بود از کارکنان‌‌ همان مطبوعات و آن مطبوعات هم اگر می‌توانستند اصلاح بشوند، قبلاً اصلاح شده بودند و بجای اینکه سندیکا آن مطبوعات را اصلاح کند، مطبوعات آن سندیکا را عملاً خراب کردند.

  • سندیکای خبرنگاران و نویسندگان با آن هدفی که بوجود آمد، چقدر موفق بود؟

آقای همایون: در یک زمینه مسلماً موفق شد و آن بالابردن سطح زندگی خبرنگاران و نویسندگان بود. نه تنها ساعات کارشان منظم شد و از حالت هرج و مرج قبلی درآمد بلکه حقوقشان خیلی بالا رفت و درآمدشان بسیار بهبود پیدا کرد، و از آن مهم‌تر عموم آن‌ها صاحب مسکن شدند و اقداماتش را سندیکا کرد و کمک‌هائی را که دولت هویدا به سندکا کرد در این زمینه.

  • شما گفتید که مدیر عامل و نویسنده سرمقالات و رئیس هیئت تحریرۀ آیندگان بودید، شما چرا صاحب امتیاز آیندگان نبودید؟

آقای همایون: دلایل آن بیشتر شخصی بود. من میل داشتم که صاحب امتیاز آن روزنامه یکی از دوستانم باشد، یک دوست خیلی قدیمی و خیلی عزیز، ولی خوب بعد‌ها آن دوست اختلاف پیدا کرد بر سر‌‌ همان روزنامه با من و خارج شد از شرکتی که ناشر روزنامه بود و من هم نخواستم جای او را بگیرم و یک کس دیگری بعد از او، صاحب امتیاز روزنامه شد. بهرحال من علاقه خاصی به داشتن امتیاز روزنامه نداشتم و اداره روزنامه کفایت می‌کرد.

  • هیچ وقت تقاضا کرده بودید که شما صاحب امتیاز روزنامه بشوید؟

آقای همایون: هیچ وقت.

‌‌

  • حزب توده از نظر تشکیلاتی از همه احزاب دیگر موفق‌تر و بزرگتر شد، هرچند هیچ‌وقت قدرت را بدست نگرفت، برخلاف جبهه ملی که از نظر تشکیلاتی از همه ضعیف‌تر بود، ولی توانست قدرت را بدست بگیرد. دلایل موفقیت حزب توده بیش از همه این بود که این حزب قبل از احزاب دیگر با مفاهیم تازه سیاسی و اجتماعی و اقتصادی آشنائی و سرکار پیدا کرد و بصورت مدافع و توضیح دهنده آن مسائل درآمد.

  • یک کمی خواهش می‌کنم صحبت بفرمائید راجع به فعالیت احزاب مختلف، یک زمانی که چندین حزب و نهضت سیاسی در ایران فعالیت می‌کردند، یک کمی راجع به آن‌ها صحبت بفرمائید، یا هر طوری که دلتان می‌خواهد خیلی گسترده و مقایسه این‌ها و ارتباطشان با بقیه ارگان‌های مملکتی و قدرت نفوذشان در سازمان‌های مملکتی و اداره مملکت.

آقای همایون: بعد از شهریور ۱۳۲۰ فعالیت‌های سیاسی در ایران آزاد شد و مثل همه موارد آزاد شده جامعۀ نه چندان آماده که قبلاً در بند بوده، آزادی به سرعت تبدیل به هرج و مرج و بی‌نظمی شد. در زمینه فعالیت‌های حزبی، این آزادی و هرج و مرج بصورت تشکیل صد‌ها حزب و گروه تجلی کرد. از این احزاب و گروه‌ها، آنچه که مختص جوان‌ها، مقصودم نوجوان‌های آن دوره بود که اکثریت این سازمان‌ها و گروه‌ها را هم آن نوجوان‌ها تشکیل می‌دادند، در آن موقع اهمیت چندانی پیدا نکرد. بعد‌ها که آن جوان‌ها بزرگتر شدند، فعالیت‌های سیاسی آن‌ها بصورت چند گرایش مشخص جائی در تحولات سیاسی ایران پیدا کرد. بزرگترهای ما در آن موقع دو حزب یا جریان سیاسی مشخص تشکیل دادند که یکی حزب توده بود که به دلائل مختلفی که عرض می‌کنم خیلی نیرومند شد و یکی احزاب مختلفی که وابسته به انگلستان بودند از حزب عدالت گرفته تا حزب اراده ملی که چند سالی تا پایان جنگ، اختیار مملکت را در دست داشتند. در میان این‌ها هم یک جنبش سیاسی که هیچوقت هم بصورت حزب در نیامد ولی از همه سرانجام نیرومنتر شد بنام جبهه ملی وجود داشتند. حزب توده از نظر تشکیلاتی از همه احزاب دیگر موفق‌تر و بزرگتر شد، هرچند هیچ‌وقت قدرت را بدست نگرفت، برخلاف جبهه ملی که از نظر تشکیلاتی از همه ضعیف‌تر بود، ولی توانست قدرت را بدست بگیرد. دلایل موفقیت حزب توده بیش از همه این بود که این حزب قبل از احزاب دیگر با مفاهیم تازه سیاسی و اجتماعی و اقتصادی آشنائی و سرکار پیدا کرد و بصورت مدافع و توضیح دهنده آن مسائل درآمد. برای نسل مشتاق و تشنۀ ایرانی که هیچ چیز نمی‌دانست و مطالب و نوشته‌ها و گفته‌های رهبران و سخن‌گویان حزب توده برایش حقیقتاً مثل دریچه‌ای بود بطرف دنیای روشن و امیدبخش. پس حزب توده پیش از همه برای اینکه خودش را توانست نماینده ترقی و توسعه و نواندیشی جلوه دهد، موفق شد. دومین عامل موفقیتش تکیه برسنت سازماندهی احزاب کمونیست دنیا بود که همیشه موفق بودند در این زمینه و سومی، آن کمک‌های مستقیمی بود که یک قدرت جهانی که آنموقع نیمی از ایران را اشغال کرده بود، یعنی شوروی به آن می‌داد، چهارمی اتکاء آن حزب بود به سوابق مبارزات نیروهای چپ در ایران از ۱۹۱۷ و ۱۸ به این طرف و سوابقی که هیچوقت تقریباً قطع نشد و استفاده از حالت قهرمانی که پاره‌ای از رهبران این جنبش چپ در ایران پیدا کرده بودند مثل دکتر ارانی یا حیدرعمواغلی یا رهبران اتحادیه‌های کارگری اوائل دوران رضا شاه و بالاخره با استفاده از واکنش شخصی که در جامعه ایرانی نسبت به هیئت حاکمه، اصطلاحی که آن مواقع زیاد بکار می‌رفت و بعداً این اصطلاح کم کم متروک شد، احساسات بسیار نامساعد و منفی که مردم ایران نسبت به هیئت حاکمه، باصطلاح داشتند و به آن طبقه که صاحب مملکت بود و در واقع گرداننده مملکت هم بود با استفاده از این احساسات نامساعد، حزب توده توانست که موفق بشود، ولی حزب توده دچار یک اشکال اساسی بود، تبعیت بدون چون و چرا از سیاست شوروی که گاهی تا آنجا پیش می‌رفت که افراد حزب توده با کامیون‌های سربازان روس تظاهرات می‌کردند که تحت حمایت سرنیزه‌های روسی بودند و فریاد می‌کشیدند برای دادن امتیاز نفت شمال به روس‌ها. طبیعی است که یک چنین سیاستی و یک چنین روشی به اضافه سیاست‌هائی که حزب توده در ماجرای آذربایجان اتخاذ کرد، این حزب را تبدیل به دشمن درجه یک نیروهای ملی در ایران می‌کرد.

‌‌

  • ولی حزب توده دچار یک اشکال اساسی بود، تبعیت بدون چون و چرا از سیاست شوروی که گاهی تا آنجا پیش می‌رفت که افراد حزب توده با کامیون‌های سربازان روس تظاهرات می‌کردند که تحت حمایت سرنیزه‌های روسی بودند و فریاد می‌کشیدند برای دادن امتیاز نفت شمال به روس‌ها. طبیعی است که یک چنین سیاستی و یک چنین روشی به اضافه سیاست‌هائی که حزب توده در ماجرای آذربایجان اتخاذ کرد، این حزب را تبدیل به دشمن درجه یک نیروهای ملی در ایران می‌کرد.

عوامل انگلستان آن احزابی را که عرض کردم تشکیل دادند، آن‌ها هم بهمان اندازه منفور بودند در نظر ملیون ایرانی و نماینده یک سنت سیاسی بودند که آن موقع نزدیک ۱۵۰ سال ما به عقب‌افتادگی ایران شده بود و در عین حال وابسته به یک قدرتی بودند که آن موقع دیگر قدرتی محسوب نمی‌شد. در پایان جنگ دوم جهانی، انگلستان با آنکه جزء فاتحان جنگ بود ولی از بزرگ‌ترین بازندگان جنگ به حساب می‌آمد و بزودی حتی ایرانیان ساده‌پرداز دیدند که امپیراتوری انگلیس تبدیل شد به یک قدرت درجه دوم، و در میان قدرت‌های درجه دوم، باز یکی از درجه دوم‌ها. جبهه ملی از همه جریات سیاسی آن موقع ایران آینده بهتری داشت، برای این که نماینده طرز تفکری بود که در همه قرن نوزدهم و قرن بیستم بر تفکر سیاسی ایرانی و بر خود آگاهی سیاسی ایرانی چیره بود و آن تفکر استقلال طلبی و حفظ منافع ملت در مقابل دست اندازی‌های خارجی بود. از این نظر، جبهه ملی وارث، مستقیم انقلاب مشروطه ایران بود و‌‌ همان حیثیت بزرگ را در میان مردم داشت و تا موقعی که پرچم مبارزه با شرکت نفت ایران و انگلیس را به دوش داشت، از پشتیبانی اکثریت مردم برخوردار بود، از جمله خود من در ۳۰ تیر ۱۳۳۱ وقتی دولت قوام روی کار آمده بود و دولت مصدق کنار گذاشته بود، به نفع مصدق تظاهرات کردم و شاهد کشته شدن عده‌ای در خیابان اکباتان بودم شخصاً، ولی جبهه ملی از فرصت یگانه‌ای که بدست آورد استفاده نکرد و به جای اینکه در فکر تقویت و تحکیم مملکت در مقابل دشمنان خارجی باشد، اجازه داد که ایران صحنه رقابت قدرت‌های خارجی بشود. انگلیس‌ها همچنان در جنوب مشغول تحریکات در میان عشایر شدند و آن‌ها را مسلح می‌کردند، و روس‌ها عوامل خودشان را توسط حزب توده در تمام مملکت می‌گستراندند و بیم آن می‌رفت که ایران استقلال و تمامیت خودش را از دست بدهد. چون جبهه ملی در آن مبارزه کامیاب نشد و نتوانست که راه حل سریعی برای موضوع نفت پیدا کند که اجازه بدهد که به کارهای اساسی‌تر در مملکت بپردازند و چون یک حالت سودائی و ابسیونی نسبت به قضیه نفت پیدا شده بود که اجازه نمی‌داد که به هیچ اولویت دیگری پرداخته بشود، از این رو کم کم مردم از این جبهه رو گردان شدند تا اینکه در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ که باز من در خیابان‌ها بودم و این بار بر ضد حکومت جبهه ملی تظاهرات می‌کردم و دیدم که هیچ کس بدفاع از آن حکومت از خانه‌اش بیرون نیامد و من حقیقتاً تجربه دست اول دارم که مردم از وضع موجود سیر شده بودند و خواهان تغییرش بودند و تجربه دست اول دارم از اینکه اگر ۲۸ مرداد روی نمی‌داد شاید یک ماه بعد یا کمتر حتی از یک ماه بعد، یک کودتای چپی کار آن حکومت را یکسره می‌کرد، حکومتی بود که دیگر هیج قدرتی برایش نمانده بود. در هر حال این سه جریان، سال‌های بلافاصله پس از جنگ را تحت تسلط خودشان داشتند، ولی گرایش‌های فکری جامعه ایرانی با بزرگتر شدن نسلی که من جزء آن بودم یعنی نسل دوره رضاشاهی از حالت ابهامی که قبلاً داشت بدر آمد و تبدیل شد به گرایش فکری بسیار مشخصی که تا انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ ادامه داشت و این جریان‌ها را من می‌توانم تحت چند عنوان قسمت بندی کنم، اولین و مهم‌ترین این گرایش‌ها گرایش بود که من می‌توانم به آن عنوان ناسیونالیست و ترقیخواه بدهم و این گرایشی بود که می‌خواست ایران برگردد به دوران سازندگی سال‌های رضاشاهی. همانطور که گفتم ما محصول یک دوره‌ای بودیم و نسبت به آن دوره فوق‌العاده احساس سربلندی می‌کردیم و با آنکه ضربه سوم شهریور خیلی بر ما ناگوار آمد، ولی ما هیچ وقت فراموش نکردیم که ما در یک دوره‌ای‌ زاده شدیم که ایران داشت ساخته می‌شد از نو، و دست خارجی تلاش‌های ملت ما را متوقف کرد و ما می‌خواستیم که این تلاش‌ها از سر گرفته بشود و ما اینکار را کردیم و از سال ۱۳۴۲ توانستیم دوباره یک دوره پانزده ساله سازندگی را به کشور بیاوریم که ابعادش فوق‌العاده بزرگتر از آن بود که ما در سال‌های رضاشاهی دیده بودیم. یک گرایش فکری دیگر، گرایش مارکسیستی بود که هر روز بر نفوذش اضافه می‌شد. در طول سال‌ها با آنکه حزب توده شکست خورده بود، ولی گرایش مارکسیستی با مهارتی که سخنگویان و مبلغان این گرایش نشان دادند و مارکسیسم را در نظر ایرانی بی‌فرهنگ و تازه آشنا شده با این مفاهیم، بعنوان علم معرفی کردند. و مارکسیم و علم یکی شد و حتی نه یک تفکر علمی بلکه خود علم شناخته شد و به سبب اینکه مارکسیست‌ها هم چنان پرچمدار مبارزه در رفع تبعیضات طبقاتی باقی ماندند و مهم‌ترین مدافعان عدالت اجتماعی به حساب آمدند، توانستند مغزهای جوان‌تر را به طور روزافزونی بطرف خودشان جلب بکنند. البته در این میان قدرت و حکومت بطور روزافزونی بدست نمایندگان آن گرایش ناسیونالیست و ترقی خواه افتاد. ولی جریان اصلی «اپوزیسیون» جریان مارکسیستی باقی ماند و حتی بیشتر شد و جبهه ملی بی‌اعتبار شد و یک گروه بزرگ پیروان همچنان داشت، ولی هیچ وقت نتوانست یک نیروی سیاسی بشود، اما در بطن جامعه، یک جریان نیرومند اسلامی و مذهبی هم چنان باقی مانده بود، این جریان گاهی به سطح می‌آمد مثل سال‌های بعد از جنگ جهانی، سال‌های مبارزه برای ملی کردن نفت، ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ ولی اصولاً در زیر سطح معمولی جامعه جریان داشت و چندان هم توجه را جلب نمی‌کرد و از پشتیبانی و کمک حکومت هم به نحو روزافزونی برخوردار بود، برای اینکه حکومت تصور می‌کرد که با امتیاز دادن به مذهب می‌تواند برای خودش مشروعیت سیاسی فراهم بکند. حکومت و رژیم بجای اینکه مشروعیت سیاسی را در مبارزه با عقب‌ماندگی جامعه و مبارزه با نابرابری‌های آشکار و غیر لازمی که در جامعه وجود داشت، چون بعضی از نابرابری‌ها الزام آور است، لازم و کاریش نمی‌شود کرد، ولی خیلی از نابرابری‌ها واقعا لازم نیست و می‌شود برطرفش کرد، بهرحال حکومت، بجای اینکه از این طریق در پی جلب مشروعیت سیاسی بربیاید، کوشش می‌کرد که امتیازهائی به گرایش‌های فکری مخالف و بیش از همه به مذهبی‌ها و نه چندان کم به مارکسیست‌ها بدهد و آن‌ها را جلب کند. ولی این دو گروه هرگز با این امتیاز‌ها تسلیم نشدند و آشتی نکردند و بالاخره موجبات سقوط آن رژیم را به کمک هم دیگر فراهم کردند. بهرحال آن گرایش مذهبی هم در زیر وجود داشت. در کنار این سه گرایش اصلی جبهه ملی را ناچارم یک گرایش فرعی به حساب بیاورم، برای اینکه هیچ وقت نتوانست پیروان زیاد و پیروان متشکلی داشته باشد. در سال‌های بعد از ملی شدن نفت و مبارزه برای نفت، در کنار این‌ها گروه‌ها و گرایش‌های کوچکتری وجود داشت که به یکی از این‌ها متمایل‌تر بود. مثلا یک گرایش لیبرال و مذهبی و سوسیالیست بوجود آمد که از طرفی از سنت آزادیخواهی دکتر مصدق دفاعی می‌کرد و از طرفی با سنت عدالت اجتماعی و سنت برابری خواهی مارکسیست‌ها نزدیک بود و از طرفی خواهان بازگشت به ارزش‌های اسلامی بود. کسانی مثل آل‌احمد نماینده آن بودند و بسیاری دیگر، یا مارکسیست‌‍هائی پیدا شدند که مارکسیسم را با مذهب آشتی دادند و سعی کردند که جاذبه مضاعفی هم برای مذهبی‌ها و هم برای مارکسیست‌ها داشته باشند، که اشخاصی مثل شریعتی و طالقانی و مجاهدین خلق نمایندگان آن هستند. در داخل گرایش اولی، یعنی ناسیونالیست و ترقی خواه هم گروه‌هائی و افرادی بودند که در عین اینکه قبول داشتند که: ۱ ـ اولین اولویت ملی ایران مبارزه با دست اندازی‌های همسایه شمالی و حفظ استقلال ایران در مقابل آن نفوذ است و ۲ ـ تمام انرژی ملی ایران باید صرف توسعه مملکت بشود و ۳ ـ هیچ چاره‌ای نیست که جز از داخل رژیم و از داخل سیستم کار بکند و مملکت را سعی بکنند آنقدر توسعه دهند و پیش ببرند و چنان مقدمات اجتماعی و اقتصادی برای مملکت فراهم کنند که بعداً بعنوان آزادی‌های سیاسی و به توسعه سیاسی مملکت رسید، این گروه فاصله خودشان را با آن رژیمی که با آن کار می‌کردند و با آن سیستمی که در داخلش کار می‌کردند، سعی می‌کردند حفظ بکنند. این‌ها معتقدان و اصلاح‌طلبان آن دوره بودند و کسانی بودند که معتقد بودند که مبارزه با رژیم و کار کردن از خارج سیستم، سبب خواهد شد که نیروهای دشمن ایران یعنی مارکسیست‌ها و عناصر مذهبی دست بالا‌تر را پیدا بکنند و احتمالاً تمامبت ارضی ایران هم به خطر بیفتد، ولی می‌دیدند که با آنچه که در این سیستم اتفاق می‌افتد، نمی‌توانند سازگاری داشته باشند و خودشان را با همه آن سیستم نمی‌توانستند یکی بکنند، یک تنشی وجود داشت بین این گروه‌های اصلاح‌طلب و معتقد به رژیم و عناصر محافظ کار‌تر و کسانی که بیشتر با آن رژیم یکی شده بودند. حزب رستاخیز که در سال ۱۳۵۳اعلام شد و از ۵۴ شروع بکار کرد، نتیجه فعالیت‌های این گروه بود. قبل از آن از نیمه دهه ۳۰ یک سیستم دو حزبی در ایران حکومت می‌کرد که در واقع یک حزبی بود، حزب ایران نوین از سال ۱۳۴۱ عملاً صاحب اختیار ماشین سیاسی مملکت شده بود و آن سیستم دو حزبی بیش از اندازه در اختیار عوامل محافظه کار در آمده بود و این اصلاح‌طلبان داخل سیستم سعی کردند که تسلط بسیار سخت و متحجر شده نظام دو حزبی و فی‌الواقع یک حزبی یعنی نظام مسلط حزبی ایران نوین را در هم بشکنند و در اینجا حزب رستاخیز راه‌حلی بود که به نظرشان رسید و عمومشان پیوستند به حزب رستاخیز، ولی این حزب با آنکه از طرف خود شاه اعلام شده بود و خود شاه رهبریش را برعهده داشت، بزودی بدگمانی و ناراحتی شاه را برانگیخت و بطور سیستماتیک در صدد تضعیف این حزب برآمد، بطوری که در عرض سه سال فعالیت این حزب، چهاربار دبیرکلی حزب تغییر کرد و هیچ وقت این حزب نتوانست یک تشکیلاتی و یک جهتی پیدا بکند. این روز‌ها خیلی معمول است از حزب رستاخیزی و این حرف‌ها صحبت بکنند، ولی این حزب فقط سه سال در جامعه ایرانی فعالیت کرد، در صحنه سیاست ایران و یک مجلس بیشتر نداشت و آن مجلس یکی از بهترین مجالسی بود که در آن سال‌ها داشتیم و هیچ کس توجه نمی‌کند که این حزب رستاخیز جانشین چه نظام حزبی شد. بهر حال گرایش فکری ناسیونالیست و ترقی‌خواه در داخل خودش دو تا شاخه اصلی داشت، یکی شاخه محافظ کار بود که روی هم رفته با فساد حکومتی و با ناکارائی حکومتی یکی شناخته شد، در طول سال‌ها، و یکی گرایش اصلاح‌طلب و معتقد بود که خیلی کم فرصت پیدا کرد که نظریات خودش را در مملکت اعمال بکند و وقتی هم که سرانجام روی کار آمد که دیگر چیزی از رژیم نمانده بود. این بطور کلی تصویری بود از گرایش‌های سیاسی و احزابی که در آن سال‌ها فعالیت می‌کردند.

‌‌

  • جبهه ملی از همه جریات سیاسی آن موقع ایران آینده بهتری داشت، برای این که نماینده طرز تفکری بود که در همه قرن نوزدهم و قرن بیستم بر تفکر سیاسی ایرانی و بر خود آگاهی سیاسی ایرانی چیره بود و آن تفکر استقلال طلبی و حفظ منافع ملت در مقابل دست اندازی‌های خارجی بود. از این نظر، جبهه ملی وارث، مستقیم انقلاب مشروطه ایران بود و‌‌ همان حیثیت بزرگ را در میان مردم داشت و تا موقعی که پرچم مبارزه با شرکت نفت ایران و انگلیس را به دوش داشت، از پشتیبانی اکثریت مردم برخوردار بود

 

  • جبهه ملی از فرصت یگانه‌ای که بدست آورد استفاده نکرد و به جای اینکه در فکر تقویت و تحکیم مملکت در مقابل دشمنان خارجی باشد، اجازه داد که ایران صحنه رقابت قدرت‌های خارجی بشود. انگلیس‌ها همچنان در جنوب مشغول تحریکات در میان عشایر شدند و آن‌ها را مسلح می‌کردند، و روس‌ها عوامل خودشان را توسط حزب توده در تمام مملکت می‌گستراندند و بیم آن می‌رفت که ایران استقلال و تمامیت خودش را از دست بدهد.

  • احزاب کوچکتر و جنبش‌های کوچکتری هم بودند، مثل پان‌ایرانیست که بنظر می‌رسد که هیچ‌وقت گروه زیادی را نتوانستند جمع کنند، آیا اشکالی در اهداف این‌ها بود یا اولویت‌ها را تشخیص نمی‌توانستند بدهند؟

آقای همایون: انگلیسی‌ها یک اصطلاحی دارند بنام «لوناتیک فرینج» در این جمله «لوناتیک فرینج»، فرینج آن حاشیه است و لوناتیک آن هم ترجمه خیلی خوبی و خوش آیندی ندارد، بهرصورت این گونه احزاب لوناتیک فرینج سیاست ایران بودند. این‌ها هدف‌هایی را تعقیب می‌کردند که نه اولویت داشت برای جامعه ایرانی، مثلا بازآوردن افغانستان و قفقاز و پاکستان به یک امپراتوری بنام فلات ایران زیر یک پرچم که حقیقتاً جزء الویت‌های سیاسی نسل ما نبود و ما گرفتاری‌های خیلی محسوس‌تر و فوری‌تری داشتیم، روش‌های آن‌ها هم روش‌های درستی نبود و خالی از فرصت‌طلبی نبودند، این است که هیچ‌وقت شانسی پیدا نکردند. احزاب کوچکتر در هر گرایشی، چه گرایش چپ وجود دارد، ولی این‌ها از جریان اصلی جامعه ایرانی برکنار بودند.

  • اگر بطور خیلی ساده بخواهیم دمکراسی را مشارکت مردم در امور سیاسی اجتماعی کشورشان تعریف کنیم، خیلی ساده، تا چه حد احزابی که در ایران بوجود آمدند، توانستند مشارکت واقعی و قلبی مردم را بخودشان جلب کنند؟

آقای همایون: اگر معیار ما صرفاً مشارکت باشد، حزب توده برای مدتی توانست گروه‌های بسیار بزرگی را وارد صحنه سیاسی بکند. جبهه ملی برای مدتی این کار را به نحو بی‌سابقه در تاریخ ایران انجام داد و حزب رستاخیز در نخستین ماه‌های فعالیتش مظهری بود از این مشارکت. ولی ما هیچ وقت در یک دوره طولانی و بطور مداوام شاهد چنین مشارکتی نبودیم، البته در دوران زندگی من.

  • با یک نظر سطحی و گذرا بازهم به کشورهای اسلامی در حال توسعه، می‌بینیم که دمکراسی به آن مفهومی که در غرب هست، گاهی اوقات دولت‌های این ممالک در حال رشد اسلامی شرق دنیا هم آنرا الگو برای خودشان می‌خواهند بگیرند، با توجه به اینکه احکام و شرع اسلامی خودش همه چیز را از ابتدا مشخص کرده و برای هرکاری قانونی دارد و شریعت حاکم بر تمام زندگی روزمره مردم است از ابتدای حیات تا موت، چطور می‌شود این‌ها را با هم تطبیق داد و چطور می‌شود بر مبنای این‌ها یک حیات سیاسی سازنده بپا کرد؟

‌‌

  • اگر اسلام عبارت از این باشد که ایرانی، اول مسلمان است و بعد ایرانی است، و فقط مسلمان ایرانی است و غیرمسلمان ایرانی درجه دو است، اگر حتی در مسلمانی موضوع شیعه و سنی پیش آمد، یعنی اول شیعه ایرانی، بعد مسلمان ایرانی، بعد عناصر دیگر غیرشیعه مسلمان یا غیرمسلمان ایرانی، ایرانی محسوب گردند در این صورت ما از عهده داشتن یک ملت، ساختن یک ملت، برنخواهیم آمد و یک کشور نخواهیم داشت و کشور نخواهد توانست موجودیت خودش را در این دنیا حفظ بکند.

آقای همایون: تجربه کشور ما نشان داده است که این کار غیرممکن است. مذهب اگر یک امر فردی و شخصی شناخته بشود، بعنوان رابطه انسان با یک مبدائی، هیچ مسئله نیست، ولی هر مذهبی، اسلام مستثنی نیست، با آنکه اسلام از نظر دعوی سیاسی و اسلام شیعی بخصوص از نظر دعوی سیاسیش، الان در میان مذاهب وضع استثنائی دارد. چون همه مذاهب قبلاً این مراحل را طی کرده‌اند و اسلام هنوز حفظ کرده، ولی هر مذهبی اگر بخواهد مسائل روزانه زندگی خصوصی و زندگی عمومی افراد را و جامعه را زیر ضوابط خودش بیاورد، با یک تضاد اجتناب‌ناپذیر روبرو می‌شود که یا جامعه را از بین می‌برد، یا مذهب را، و یا هر دو را، علتش هم بسیار ساده است و علتش این است که زندگی انسان و زندگی اجتماعات تابع هیچ قانون و هیچ اصل همیشگی و تغییرناپذیر نمی‌تواند باشد، زیرا زندگی بسیار متغیر است و تغییرهائی که در زندگی وجود دارند و در جامعه وجود دارند قابل شماره و اندازه‌گیری نیستند، چه رسد به پیش‌بینی و شما وقتی بخواهید یک سلسله اصول را حاکم قرار بدهید، آن هم اصولی را که هرگز تغییر نخواهد کرد، و یک اشخاصی را مجری آن اصول قرار بدهید با فرض بر اینکه آن اشخاص هرگز اشتباه نخواهند کرد و هرگز مرتکب جنایت نخواهند شد و حق مردم را از اینکه اصول و یا مجریان آن اصول را بتوانند تغییر بدهند از آن‌ها بگیرند، این ناگزیر با سیر دائمی تغییر و پیشرفت، به یک تضادی خواهد افتاد که در نتیجه همانطور که عرض کردم چیزی از یکی یا از آن دیگر و یا از هر دو باقی نخواهد ماند. بخصوص که اسلام بصورتی که در جامعه ما تعلیم داده شده و اصرار ورزیده شده که‌‌ همان صورت حفظ بشود، در طول قرن‌ها، به هیچ‌وجه با مقتضیات زندگی نیمه دوم و اواخر قرن بیستم سازگار نیست. جامعه‌های اسلامی ممکن است که بتوانند با پیدا کردن کلاه شرعی و با ظاهرسازی‌ها، هم اسلامی بمانند و هم، خودشان را به پای کشورهای پیشرفته برسانند که این هم بسیار کار دشواری است. ولی با وفاداری صد در صد به اصولی که قرن‌ها است از وضع آن اصول می‌گذرد و با اصرار ورزیدن به اجرای قواعدی که بسیاری از آن‌ها هم مبنای الهی ندارند و ساخته ذهن افرادی هستند که چند سال پیش، یا چند ده سال پیش زندگی می‌کردند، یا حالا دارند زندگی می‌کنند و با اصرار ورزیدن بر اجرای چنین اصول و قواعدی، ناگزیر از سیر پیشرفت باز می‌مانند. دنیا به جائی رسیده که نه تنها ایران بلکه همه دنیا که اگر ما حداکثر انعطاف‌پذیری را نداشته باشیم، محکوم به فنا هستیم. دنیا رو به انفجار بی‌سابقه جمعیت می‌رود، هیج وقت ما نمی‌دانستیم چه ابعادی دارد و چه عواقبی دارد. دنیا رو به پایان یافتن منابع طبیعی می‌رود، دنیا از عهده تربیت کردن و آموزش دادن این توده‌های بیشماری که همه جا جمع شده‌اند بر نمی‌آید. تضادهای سیاسی و اقتصادی از هر زمان دیگری در تاریخ بشر بیشتر است. ابزار انهدام و ویرانی به حدودی رسیده که هیچ وقت قابل تصور نبوده، چنین دنیایی را نمی‌شود اختبارش را داده به دست کسانی که تمام سرمایه آن‌ها چهار یا پنچ جلد کتاب است و تمام جهان بینی آن‌ها پنجاه سال تاریخ یک قسمتی از دنیا را در بر می‌گیرد. عرض کردم در مورد ایران بخصوص، اسلام اگر بصورت یک باور شخصی تلقی بشود یعنی کاری که یک فرد در خانه خودش و در ضمیر خودش و در وجدان خودش می‌کند، هیج مشکلی بوجود نخواهد آورد، ولی اسلام اگر عبارت است از اینکه برای هر امری باید از یک شخصی بنام ملا یا آخوند یا آیت‌الله یا حجت‌الااسلام اجازه گرفت و هر قانونی را بتصویب او رساند، و اگر کسی هر روز پنج رکعت نماز نخواند و هر سال یک ماه روزه نگرفت، با او، هم غذا و هم صحبت نشد و او را فردی مساوی با خود تلقی نکرد، و اگر اسلام عبارت از این باشد که ایرانی، اول مسلمان است و بعد ایرانی است، و فقط مسلمان ایرانی است و غیرمسلمان ایرانی درجه دو است، اگر حتی در مسلمانی موضوع شیعه و سنی پیش آمد، یعنی اول شیعه ایرانی، بعد مسلمان ایرانی، بعد عناصر دیگر غیرشیعه مسلمان یا غیرمسلمان ایرانی، ایرانی محسوب گردند در این صورت ما از عهده داشتن یک ملت، ساختن یک ملت، برنخواهیم آمد و یک کشور نخواهیم داشت و کشور نخواهد توانست موجودیت خودش را در این دنیا حفظ بکند. من این تضاد را‌‌ همان طور که عرض کردم از اولین سال‌های زندگانیم حس کردم، بسیار دشوار است برای مردمی که پانصد سال مغزشان را شسته‌اند با باور داشتن به معجزات یا امور خارق‌العاده و با خوارق عادات، با مسائل غیرقابل توضیح با جزم با اینکه باید یک چیزی را قبول کرد و به آن ایمان آورد و نسبت به آن تردید نکرد و هر شکی کفر است و کفر، جزایش کشتن است، با این طرز تفکر، ما یک جامعه امروز که سهل است، جامعه ۱۴۰۰ سال پیش را هم نمی‌توانیم بسازیم. ما ۱۳۰۰ سال پیش هم که اسلام به کشورمان آمد، نتوانستیم هیچ مسئله خودمان را حل بکنیم و یک جامعه آزاد و یک کشور آباد و دور از ظلم و دور از تجاوز داشته باشیم و بسازیم.

مسائل سیاسی، مسائلی است که باید به استدلال گذاشته بشود و باید در باره‌اش امکان تردید و شک وجود داشته باشد و همانطور که شما فرمودید باید مسئله مشارکت مردم در بین باشد، زیرا نمی‌شود از سوئی به یک ملت معتقد بود، و از سوئی افراد آن ملت را صغیر دانست و محکوم به تقلید کرد. متاسفانه اسلام بصورتی که در ایران تبلیغ شده و شناسانده شده، یک دین تقلیدی است و باید شخص مقلد باشد. یک عده آدم بنام مجتهد، همه کاره‌اند و صاحب نظرند و بقیه مردم در حکم صغار و محجورین هستند که متاسفانه حتی نوشته شده این مطلب، بقیه کشورهای اسلامی هم این مشکل را تجربه کرده‌اند، چنان که قبل از آن‌ها کشورهای مسیحی تجربه کرده بودند زیرا آنچه که بر ایران می‌گذرد به هیچ وجه تازه نیست. ما در تاریخ اروپا به چنین مواردی بسیار برمی خوریم، چندصد سال طول کشید تا مبارزه کلیسا و دولت، سرانجام به نفع دولت فیصله پیدا کرد و جوامع اروپائی توانستند خودشان را در قرن هیجدهم بالاخره از قید و بند‌ها که مذهب بر دست و پایشان گذاشته بود آزاد بکنند و مکتب فکری انسان گرائی یا اومانیسم بالاخره توانست اذهان را باز بکند برای پذیرفتن مفاهیم تازه فلسفی و علمی و در نتیجه سیاسی، در جامعه ایرانی این کار متاسفانه بصورت منظم و مداومی انجام نگرفت به سبب اینکه ما هیچ وقت از مداخلات خارجی آزاد نبودیم ولی خوب انقلاب اسلامی با تجربه‌ای که نصیب ملت ما کرده، تجربه‌ای است که حقیقتاً ارزش آن را نمی‌شود اندازه گرفت و زمینه‌ای فراهم کرده که این مسئله را ما یکبار برای همیشه حل بکنیم و مذهب را ببریم در جائی که متعلق به آنجا است یعنی ضمیر و وجدانیات فردی.

‌‌

  • هر مذهبی اگر بخواهد مسائل روزانه زندگی خصوصی و زندگی عمومی افراد را و جامعه را زیر ضوابط خودش بیاورد، با یک تضاد اجتناب‌ناپذیر روبرو می‌شود که یا جامعه را از بین می‌برد، یا مذهب را، و یا هر دو را، علتش هم بسیار ساده است و علتش این است که زندگی انسان و زندگی اجتماعات تابع هیچ قانون و هیچ اصل همیشگی و تغییرناپذیر نمی‌تواند باشد، زیرا زندگی بسیار متغیر است و تغییرهائی که در زندگی وجود دارند و در جامعه وجود دارند قابل شماره و اندازه‌گیری نیستند.

  • آقای همایون ایا این مسائلی که شما مطرح کردید مکاشفه تازه‌ای است که بعد از انقلاب رخ داده یا قبلاً هم رهبری ایران به این مسائل آگاه بود. اگر بود، چه کوششی برای آموزش و آگاهی توده مردم بعمل آورد؟

آقای همایون: تا آنجا که مربوط بخود من می‌شود، به هیچ وجه مکاشفه تازه‌ای نیست و همانطور که عرض کردم از آغاز زندگی دچار این مسئله شدم. در ۱۵ سالگی برای خودم لااقل، قضیه را بصورنی حل کردم که دیگر هیچ وقت باورهای مذهبی دست و پای مرا در اندیشیدن به مسائل سیاسی و اجتماعی نگرفت. برای رهبری سیاسی ایران شاید موضوع به این روشنی نمی‌توانست مطرح بشود برای آنکه ملاحظات و مقتضیات سیاسی روز همیشه دست و و بال رهبری سیاسی را می‌گرفته است. در تاریخ ایران برای اولین بار در دوره نادرشاه بود که معارضه جدی میان دولت و مذهب پیش آمد که حتی غیر از تجربه‌ای که ما در زمان ساسانیان داشتیم که آن یک بحث دیگر است ولی در تاریخ اخیر‌تر ما، نادرشاه به اینجا رسید که یا باید یک قدرت سیاسی بر مملکت حکومت کند و تکلیف سیاست خارجی و سیاست‌های داخلی، بخصوص سیاست‌های خارجیش را که برای آن موقع ایران در درجه اول اهیمت بود، روشن بکند و یا مذهب باید این کار را بکند. ایران در دوران صفوی به علت افراط در تشیع و پرو بال دادن به گرایش‌های افراطی در میان روحانیون شیعی، خودش را محکوم به یک سیاست خارجی کرده بود که نتیجه‌اش جنگ مداوم با همسایگان سنی مذهب ایران بود و تحلیل رفتن نیروی زندگی ملت، ولی نادرشاه با آنکه فاتح همه آن جنگ‌ها بود این روشن‌بینی را داشت که ایران باید خودش را از این جنگ پایان‌ناپذیر ایدئولوژی و مذهبی یعنی جنگی که آن موقع بیش از ۲۰۰ سال از آن می‌گذشت و شاید ۲۳۰ سال و ۲۴۰ سال از دوران این جنگ همیشگی می‌گذشت، آزاد بکند و این کار مستلزم این بود که تضادهای مذهبی بین ایران و همسایگانش تحلیل برود. پیشنهاد نادرشاه که در مکه یک مقامی هم به مذهب جعفری اختصاص داده بشود در مقابل چهار مذهب سنی، که شانس خیلی زیادی هم برای موفقیت داشت، به همین منظور بود که ایران و همسایگان سنی آن و بخصوص عثمانی دست از این جنگ‌های بیهوده که هر دوی آن‌ها را بالاخره قربانی استعمار اروپائی‌ها کرده بردارند. این خیلی خیلی نکته مهمی است که مذهب نقش فوق‌العاده مستقیمی در تسلط اروپائی‌ها به ایران داشته و برخلاف میل رهبران مذهبی، سیاست‌های آن‌ها بود که یا غیرمستقیم از طریق ضعیف کردن ایران چه در داخل و چه در خارج و چه مستقیم از طرق به جنگ انداختن ایران با همسایگانش اول با عثمانی و بعد با روسیه، سبب شدند که قلمروهای اسلامی مستقیماً زیر تسلط نیروهای غیراسلامی و مسیحی در بیاید. حالا این بحث دیگری دارد. بهرحال نادرشاه اول بار این کار را کرد که شکست خورد. بعد در دوران رضاشاه باز این مسئله دوباره مطرح شد رضاشاه نه صرفاً به دلایل سیاست خارجی که آن موقع دیگر چندان اهمیتی نداشت بلکه به سبب ضرورت‌های بازسازی یک جامعه از صفر، متوجه شد که یا باید سیاست‌های مملکت را ملا‌ها تعیین بکنند یا دولت. ملا‌ها قبلاً این کار را کرده بودند، یعنی از طریق دولت سیاست‌های خودشان را اعمال کرده بودند و نتیجه‌اش ایرانی بود که ما در سال ۱۲۹۱ داشتیم که من ضرورتی نمی‌بینم که جزئیات آن را اینجا مطرح بکنم و یک «آلترناتیو» و یک راه‌حل جانشین هم بیشتر وجود نداشت، بدین معنی که این‌بار دولت این کار را در دست بگیرد و رضاشاه این کار را کرد و با خشونت هم کرد و راهی هم جز خشونت نداشت و تا وقتی که او بر سر کار بود، ایران حقیقتاً یک مسیر ترقی و توسعه را پیمود که هرگز قبلاً نپیموده بود تا قرن‌های پیش از آن. در دوره محمد رضاشاه چنان اراده‌ای مثل اراده رضاشاه وجود نداشت. محمدرضاشاه هنگامی به سلطنت رسید که نیروهای انگلستان و شوروی کشور را اشغال کرده بودند و با موافقت آن‌ها بود که توانست سلطنت را بدست بیاورد و انگلیس‌ها با اکراه به سلطنت او رضایت دادند و تا پایان زندگانیش، محمدرضاشاه زیر سایه قدرت انگلستان زندگی کرد. هیچ وقت در اعماق ضمیر خودش از هر هراسی که از انگلستان داشت آزاد نشد و انگلستان برای محمدرضاشاه شرکت نفت بود و روحانیون بودند و قبلایل یعنی معتقد بود، که درست هم بود، که انگلستان نفوذ خود را در ایران از این سه مجرا و مسیر هدایت می‌کند علاوه بر این محمدرضاشاه اعتقادات مذهبی خاصی داشت که بهرحال در سیاست‌هایش تأثیر می‌کرد، در نتیجه سیاست‌های محمدرضاشاه آمیخته‌ای بود از مبارزه بانفوذ رهبران مذهبی و جلب آن‌ها و کمک به آن‌ها و امتیاز دادن به آن‌ها، مثل بیشتر سیاست‌هایش. محمدرضاشاه یک خط مستقیم مشخص را نمی‌رفت و سعی می‌کرد که در جهت‌های مختلفی و ‌گاه متضادی عمل بکند. ولی در این تردید نیست که محمدرضاشاه کاملاً مثل پدرش و کاملاً مثل گرایش سیاسی مسلط برآن دوره تاریخ ایران، معتقد بود که اختیار تعیین سیاست‌ها و سیاست گزاری‌ها باید با دولت باشد و نه با رهبران مذهبی و معتقد بود که احکام اسلامی باید به قلمرو زندگی شخصی محدود بشود و تمام کوشش‌هائی که کرد در این جهت بود که از ایران یک جامعه لائیک یعنی غیرمذهبی بسازد و اگر روزگار به او فرصت داده بود، این فراگرد را تا پایان دنبال می‌کرد.

  • اینکه فرمودید مبارزه با ملایان و رهبران مذهبی، این‌ها که گروه خاصی هستند، ولی برای مردم چه کار شد. یعنی آگاهی و آموزش مردم، زیرا آن‌ها هستند که باید تصمیم نهائی را بگیرند. آموزش این‌ها چه صورتی داشت؟

‌‌

  • مسائل سیاسی، مسائلی است که باید به استدلال گذاشته بشود و باید در باره‌اش امکان تردید و شک وجود داشته باشد و همانطور که شما فرمودید باید مسئله مشارکت مردم در بین باشد، زیرا نمی‌شود از سوئی به یک ملت معتقد بود، و از سوئی افراد آن ملت را صغیر دانست و محکوم به تقلید کرد. متاسفانه اسلام بصورتی که در ایران تبلیغ شده و شناسانده شده، یک دین تقلیدی است و باید شخص مقلد باشد. یک عده آدم بنام مجتهد، همه کاره‌اند و صاحب نظرند و بقیه مردم در حکم صغار و محجورین هستند که متاسفانه حتی نوشته شده این مطلب.

آقای همایون: آموزش مردم چه در دوره رضاشاه و چه در دوره محمدرضاشاه از اولویت‌های رهبری سیاسی مملکت بود. ولی به سبب محدود بودن منابع و به سبب وارونه بودن اولویت‌ها، بخصوص در دوره محمدرضاشاه، کوشش کافی و لازم در این زمینه نشد. این آموزش در مورد مردم که در باره آن صحبت می‌کنید، دو جنبه دارد، یکی آن آموزش رسمی است که امید رهبری سیاسی این بود که با آن آموزش رسمی چنان آگاهی و روشن‌بینی به افراد مردم داده خواهد شد که خودشان را از تبعیت رهبران مذهبی آزاد بکنند و در مسائل جامعه و در مسائل وجدانی و مذهبی قضاوت مستقل پیدا بکنند. ولی ما یک آموزش دیگر در جامعه داریم، یک آموزش غیررسمی که خیلی هم موثر است، یک آموزش احساساتی و باصطلاح آن رمان مشهور فلولر «ادوکاسیون سانتیمانتال» که این آموزش در دست روضه خوانان و وعاظ و ملایان است بصورت مجالس روضه و قران خواندن و اجتماع در تکیه‌ها و مهدیه‌ها و حسینه‌ها بخصوص در ماه‌های رمضان و محرم و شرکت در مجالس عزاداری و در دسته‌های عزاداری انجام می‌گیرد که این نوع آموزش که در دوره رضاشاه خیلی خیلی محدود شده بود، پس از رضاشاه بسیار رونق پیدا کرد و دستگاه حکومتی خودش مشوق این آموزش شد و دربار سلطنتی هر سال مراسم عزاداری را به نحو با شکوه‌تری انجام می‌داد و تلویزیون دولتی هر سال این مراسم را در شهرهای مختلف با تفصیل بیشتری پخش می‌کرد و رادیو و ایستگاه‌های تلویزیونی و مطبوعات برنامه‌های مذهبی هرچه بیشتری داشتند. حوزه‌های علمی باصطلاح علمی مملکت هم، در همه این سال‌ها با منابع خیلی بیشتر و روزافزون به کار آموزشی خودشان سرگرم بودند. در نتیجه ما از یک طرف به یک قشرهائی البته قشرهای هرچه بیشتری از جامعه خودمان آموزش رسمی می‌دادیم ولی از طرف دیگر به عموم افراد جامعه آن آموزش احساساتی را عرضه می‌داشتیم که زمینه اصلی ذهنیات آن‌ها را می‌ساخت به درجه‌ای که شما بزخمت می‌توانستید یک ایرانی درس خوانده حتی اروپا و آمریکا رفته و بکلی غربی شده را پیدا کنید که باز هم حاجت نخواهد و سفره نیدازد و حرز به گردنش آویزان نکند و نذر نکند و امثال این‌ها، حالا بقیه اعتقاداتشان بجای خود. پس فایده‌ای ندارد آن آموزش که ما از آن صحبت می‌کنیم و تا وقتی چنین زمینه ذهنی وجود دارد، آن آموزش به جائی نخواهد رسید. رهبری سیاسی ایران‌‌ همان طور که عرض کردم در تردید خودش و در ترسی که از قدرت انگلیس‌ها در میان ملایان داشت و در تزلزلی که همه سیاست‌هایش را مشخص می‌کرد و در تردیدی که نسبت به مشروعیت سیاسی خود داشت بخصوص از ۲۸ مرداد به بعد، بدست خودش عملاً گور خودش را کند و یک سیاستی را در مورد رهبران مذهبی پیش گرفت که نه آن‌ها را بکلی بطرف خودش آورد که امکان نمی‌داشت، چون رهبران مذهبی به هیچ چیز کمتر از اجراء کامل قوانین اسلامی، آن طوری که خودشان تعبیر می‌کردند، راضی نمی‌شدند، و نه قدرت آن‌ها را طوری خنثی کرد و در هم شکست که نتوانند مدعیان اصلی سیاسی شوند. ما در طول سال‌های بعد از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ بخصوص بد‌ترین دو دنیا را داشته‌ایم، هم بیشترین دشمنی رهبران مذهبی را نسبت به رژیم جلب می‌کردیم و هم بیشترین کارهای آن‌ها بدست خودمان انجام می‌دادیم.

‌‌

  • انقلاب اسلامی با تجربه‌ای که نصیب ملت ما کرده، تجربه‌ای است که حقیقتاً ارزش آن را نمی‌شود اندازه گرفت و زمینه‌ای فراهم کرده که این مسئله را ما یکبار برای همیشه حل بکنیم و مذهب را ببریم در جائی که متعلق به آنجا است یعنی ضمیر و وجدانیات فردی.

  • این وحشتی را که شما از آن ذکر می‌کنید که در رهبری کشور وجود داشت از انگلیس‌ها، از آمریکائی‌ها هم وجود داشت؟

آقای همایون: نه، تا سال‌های دراز از آمریکا هیچ ترسی نبود، تا سال ۱۹۶۰، در سال ۱۹۶۰ حزب دمکرات آمریکا قدرت را بدست گرفت و کِندی روی کار آمد که به هیچ وجه نظر خوشی نسبت به رژیم سلطنتی ایران نداشت و رژیم سلطنتی ایران آن موقع رژیمی بود که چه در داخل ایران و چه در خارج ایران بعنوان یک رژیم بسیار محافظ کار یا ناتوان و یا بی‌میل به انجام اصلاحات اجتماعی و سیاسی و دچار فساد و انحطاط شناخته شده بود و رژیم ایران خودش را در آن موقع در خطر شدیدی احساس کرد بخصوص که دولت کِندی رسماً رژیم ویتنام جنوبی را ترتیباتی داد که ساقط شد و این خطر برای رژیم ایران هم پیش آمد، ولی بعد از کِندی البته ترس کاهش پیدا کرد. در سال‌های نیکسون و فورد بسیار روابط ایران و آمریکا خوب بود و آن وحشت کاهش پیدا کرد، ولی از ۱۹۶۰ به بعد اصولاً در ذهن رهبری سیاسی ایران نسبت به آمریکا یک ملاحظات تازه پیدا شد و آمریکا بعنوان یک عامل غیرقابل اعتماد وارد محاسبات رهبری سیاسی ایران شد. به سبب اینکه جناح لیبرال و دمکرات سیاست آمریکا به هر حال فاصله‌اش را با رژیم ایران حفظ کرد و در مطبوعات و رسانه‌های آمریکا انتقادات از ایران‌ گاه بی‌گاه شروع می‌شد و این در ته دل رهبری سیاسی ایران همیشه یک خلجانی تولید می‌کرد. در مورد انگلیس‌ها، با آنکه قدرت جهانی انگلیس بسیار کاهش پیدا کرده بود، ولی رهبری سیاسی معتقد بود که هنوز قشرهای سنتی جامعه ایرانی مثل رهبران مذهبی و عشایر زیر نفوذ انگلستان هستند و رهبری سیاسی ایران هم در این پندار باصطلاح، که انگلستان در ایران دارای یک اقتدار غیرقابل اندازه‌گیری است سهیم بود. واقعیات قدرت انگلیس در خارج از ایران، به هیچ وجه تغییری در تصویر انگلستان بعنوان یک عامل اصلی در سیاست‌های ایران نداده بود، به این ترتیب با گذشت سال‌ها در ذهن شاه ایران یک عامل وجود داشت، یعنی انگلستانی که همیشه مترصد است که منافع خودش را به هر قیمت در ایران حفظ بکند و بدست بیاورد و یک آمریکائی که جناح لیبرال و دمکرات سیاست‌هایش اساساً مخالف رژیم سلطنتی ایران است یا مخالف سیاست‌های رژیم ایران است. از این رو یک چنین محاسبه‌ای در ذهن شاه همیشه وجود داشت. شوروی البته هم چنان همیشه خطر اصلی بود و مقدار زیادی از انرژی و وقت سیاست ایران در طول سال‌های بعد از ۲۸ مرداد صرف حل مسئله شوروی شد و باید اذعان کرد که بطور درخشانی حقیقتاً این مسئله برای ایران در آن سال‌ها حل شد و بخصوص از سال ۱۳۲۹ به بعد با اعلام ایران بر اینکه هرگز پایگاهی برای حمله به شوروی و برای موشک‌های آمریکائی نخواهد شد، روابط ایران و شوروی بسیار بهبود پیدا کرد، بطوری که از آن به بعد تا ۱۳۵۷ حقیقتاً برای اولین بار پس از مدت‌ها شوروی خطر آشکار برای ایران نبود و آنچه به نظر شاه خطر برای ایران محسوب می‌شد، از ناحیه کشورهائی بود که با شوروی روابطی داشتند مثل عراق و یمن جنوبی و افغانستان بعد از کودتا. اما به هیچ وجه این مخاطرات شبیه کابوسی که خود شاه را تا ۱۳۳۲ و یا پدرش را یعنی رضاشاه را تا سال ۱۳۲۰ زیر تسلط داشت، نبود.

‌‌

  • دولتی که ما در آن کار می‌کردیم هیچ تفاوتی با دولت‌های قبلی نداشت، برای اینکه سیاست خارجی ایران را شاه تعیین می‌کرد و در سیاست‌های داخلی هم تا سطح موضوعات درجه سه و چهار را خود شاه تصمیم می‌گرفت.

  • تا چه حد این وحشت و ملاحظاتی که نفوذ انگلیس یا آمریکا در صحنه سیاست داخلی ایران بودجود آورده بود مؤثر بود. فرض بفرمائید در تعیین نخست‌وزیر یا مقامات دیگر کشور؟

آقای همایون: شاه بسیار دقیق بود در این مسئله که چه کسانی، چه ارتباطاتی با خارجی‌ها دارند، یعنی با انگلیس و آمریکا. آن کسانی که با شوروی ارتباط داشتند که از نظرش بکلی مردود بودند و بسیار در آن مورد حساس بود و اجاز نمی‌داد که پای چنان عناصری باز بشود به حکومت ایران. اما در مورد کسانی که با آمریکا و انگلیس مربوط بودند رفتار خیلی متناقضی داشت، از طرفی نمی‌پسندید ارتباط مقامات بالای مملکتی را با دولت‌های خارجی و میل داشت که هر ارتباطی با قدرت‌های خارجی انگلیس و آمریکا، از طریق شخص خودش باشد. طبیعی هم بود زیرا نگران طرح‌ها و نقشه‌های قدرت‌های بزرگ درباره ایران بود و به خودش اطمینان داشت که ایران را نمی‌خواهد تحت تسلط دیگران قرار بدهد، اما از طرف دیگر به دلیل وحشتی که از انگلیس و بعداً از آمریکا پیدا کرده بود میل داشت که اعتماد این قدرت‌ها نسبت به خودش باقی بماند و این کار را از طریق روی کار آوردن کسانی می‌کرد که شهرت داشتند، یا او می‌دانست که با یکی از‌این دو قدرت روابط نزدیکتری دارند. بیشتر نخست‌وزیران شاه کسانی بودند که مورد مخالفت انگلیس‌ها و آمریکائی‌ها نبودند. کسی که بیش از همه در دوران شاه در مقام نخست‌وزیری بود، یعنی هویدا از این استعداد برخوردار بود که توانسته بود شاه را متقاعد کند که با هیچ کدام از این کشور‌ها ارتباط خاصی ندارد و حقیقتاً هم نداشت و توانسته بود این اطمینان را به شاه بدهد که خود او هست که کانال‌های ارتباط ایران را با کشورهای خارجی کنترل می‌کند، باز‌‌ همان طور که عرض کردم این از نظر شاه بسیار طبیعی بود، برای اینکه ایران در موقعیتی نبود که بتواند از ارتباط با کشورهای بزرگ غرب بی‌نیاز باشد. موقعیت خاص ایران که لعنت تاریخ ایران است، یعنی همسایگی با شوروی، ایران را مجبور می‌کرد که پشتیبانانی در خارج و در کشورهای غرب برای خودش پیدا بکند و شاه به حق خودش را صالح‌ترین کسی می‌دانست که سرنوشت این ارتباطات را بدست داشته باشد و هویدا می‌توانست به شاه چنین اطمینانی بدهد و حقیقتاً هم تا آنجا که من آشنا هستم و وارد هستم این وضع را حفظ کرد تا روز آخر و مستقلاً هیچ ارتباط خارجی نداشت. بقیه نخست‌وزیران شاه یا کسانی بودند که در ذهن مردم متمایل به انگلیس بودند یا متمایل به آمریکا بودند. دولتی که خود من در آن کار می‌کردم در خارج بیشتر مشهور بود به اینکه با آمریکائی‌ها نزدیک است و علتش این بود که از نخست‌وزیر تا بسیاری از وزیران از کسانی بودند که تحصیلاتی در آمریکا داشتند، یا با سازمان‌های آمریکائی کار کردند. ولی تا آن جائی که به سیاست‌های کشور مربوط می‌شود، دولتی که ما در آن کار می‌کردیم هیچ تفاوتی با دولت‌های قبلی نداشت، برای اینکه سیاست خارجی ایران را شاه تعیین می‌کرد و در سیاست‌های داخلی هم تا سطح موضوعات درجه سه و چهار را خود شاه تصمیم می‌گرفت و در نتیجه مسئله‌ای نبود، با این وصف نمی‌شود انکار کرد که شاه در تعیین نخست‌وزیران این محاسبات را در نظر می‌گرفت که چه نخست‌وزیری کمتر مورد مخالفت یا بیشتر مورد موافقت کدام کشور بزرگ خارجی است.

ادامه دارد

منبع: آرشیو شخصی داریوش همایون

‌بخش سوم: http://bonyadhomayoun.com/?p=13408

 بخش دوم: http://bonyadhomayoun.com/?p=13357